loading...
فوج
s.m.m بازدید : 979 1395/03/26 نظرات (0)

 

داستان یوسف علیه السلام در قرآن

 

 

 

داستان یوسف علیه السلام در قرآن

 

 

یوسف پیغمبر ، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل ، یکی از دوازده فرزند یعقوب ، و کوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود . خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت که نعمت خود را بر وی تمام کند و او را علم و حکم و عزّت و سلطنت دهد ، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد ، و لذا در همان کودکی از راه رویا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد ، بدین صورت که وی در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند ، این خواب خود را برای پدر نقل کرد ، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را برای برادران نقل کنی ، زیرا که اگر نقل کنی بر تو حسد می ورزند . آنگاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودی خدا تو را برمی گزیند ، و از تاءویل احادیث به تو می آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام می کند ، آنچنانکه بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام کرد . 
این رویا همواره در نظر یوسف بود ، و تمامی دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوی محبت پروردگارش پر می زد ، و به خاطر علو نفس و صفای روح و خصایص حمیده و پسندیده ای که داشت واله و شیدای پروردگار بود ، و از اینها گذشته دارای جمالی بدیع بود آنچنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره می ساخت . 
یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بی نهایت دوست می داشت ، و حتی یک ساعت از او جدا نمی شد ، این معنا بر برادران بزرگترش گران می آمد و حسد ایشان را برمی انگیخت ، تا آنکه دور هم جمع شدند و درباره کار او با هم به مشورت پرداختند ، یکی می گفت باید او را کشت ، یکی می گفت باید او را در سرزمین دوری انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد ، آنگاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد ، و در آخر رایشان بر پیشنهاد یکی از ایشان متفق شد که گفته بود : باید او را در چاهی بیفکنیم تا کاروانیانی که از چاه های سر راه آب می کشند او را یافته و با خود ببرند . 
بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند ، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند ، که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه های صحرائی بخورد و بازی کند و ما او را محافظت می کنیم ، پدر در آغاز راضی نشد و چنین عذر آورد که من می ترسم گرگ او را بخورد ، از فرزندان اصرار و از او انکار ، تا در آخر راضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههای گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند . 
آنگاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه کنان گفتند : ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم ، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم ، وقتی برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است ، و این پیراهن به خون آلوده اوست . 
یعقوب به گریه درآمد و گفت : چنین نیست ، بلکه نفس شما امری را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده ، ناگزیر صبری جمیل پیش می گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف می کنید مستعان و یاور است ، این مطالب را جز از راه فراست خدادادی نفهمیده بود ، خداوند در دل او انداخت که مطلب او از چه قرار است . 
یعقوب همواره برای یوسف اشک می ریخت و بهیچ چیز دلش تسلی نمی یافت ، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید . 
فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف می آید ، تا آن که کاروانی بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد ، وقتی دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف ، خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد ، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست ، و آنگاه بنای معامله را گذاشته به بهای چند درهم اندک فروختند . 
کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند ، عزیز مصر او را خریداری نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامی بدارد ، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند ، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بی مثال او و آثار جلال و صفای روحی بود که از جبین او مشاهده می کرد . 
یوسف در خانه عزیز غرق در عزّت و عیش روزگار می گذراند ، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستی بی مانندی بود که از خدای تعالی نسبت به وی بروز کرد ، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگی خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند ، و یادش را از دلها ببرند ، ولی خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگی را از او گرفت ، بلکه بجای آن زندگی بدوی و ابتدایی که از خیمه و چادر مویین داشت قصری سلطنتی و زندگی مترقی و متمدن و شهری روزیش کرد ، بعکس همان نقشه ای که ایشان برای ذلت و خواری او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت . 
یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش ، زندگی می کرد ، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکی و تزکیه ، و قلبش رو به صفا می گذاشت ، و به یاد خدا مشغول بود ، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنی مافوق عشق رسید و خود را برای خدا خالص گردانید ، کارش به جایی رسید که دیگر همّی جز خدا نداشت ، خدایش هم او را برگزیده و خالص برای خودش کرد ، علم و حکمتش ارزانی داشت ، آری رفتار خدا با نیکوکاران چنین است .

 

و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه . . .

 

 

(و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون )
این آیه شریفه در عین کوتاهی و اختصار ، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگر در قیودی که در آن بکار رفته و در سیاقی که آیه در آن قرار گرفته و در سایر گوشه های این داستان که در این سوره آمده دقّت شود تفصیل مراوده نیز استفاده می شود . 
اینک یوسف کودکی است که دست تقدیر کارش را به خانه عزیز مصر کشانده و این خانواده به این طفل صغیر جز به این مقدار آشنائی ندارند که برده ای است از خارج مصر ، و شاید تاکنون هم اسم او را نپرسیده باشند ، و اگر هم پرسیده باشند یا خودش گفته است (اسمم یوسف است ) و یا دیگران . و از لهجه اش این معنا نیز به دست آمده که اصلا عبرانی است ، ولی اهل کجاست و از چه دودمانی است معلوم نشده . 
چون معمول و معهود نبوده که بردگان ، خانه و دودمانی معلوم داشته باشند ، یوسف هم که خودش حرفی نمی زند ، البته حرف بسیار دارد ، ولی تنها در درون دلش خلجان می کند . آری او از نسب خود حرفی نزد مگر پس از چند سال که به زندان افتاده بود ، و در آنجا به دو رفیق زندانیش گفت : (و اتبعت مله ابائی ابراهیم و اسحق و یعقوب ) . 
و نیز تاکنون از معتقدات خود که همان توحید در عبادت است در میان مردم مصر که بت می پرستند چیزی نگفته ، مگر آن موقعی که همسر عزیز گرفتارش کرده بود که در پاسخ خواهش نامشروعش گفت : (معاذ الله انه ربی . . . )
آری ، او در این روزها ملازم سکوت است ، اما دلش پر است از لطائفی که از صنع خدا مشاهده می کند ، او همواره به یاد حقیقت توحید و حقیقت معنای عبودیّتی است که پدرش با او در میان می گذاشت و هم به یاد آن رویایی است که او را بشارت به این می داد که خدا به زودی وی را برای خود خالص گردانیده به پدران بزرگوارش ابراهیم و اسحاق و یعقوب ملحق می سازد . و نیز به یاد آن رفتاری است که برادران با وی کردند ، و نیز آن وعده ای که خدای تعالی در قعر چاه ، آنجا که همه امیدهایش قطع شده بود به وی داده بود ، که در چنین لحظاتی او را بشارت داد که اندوه به خود راه ندهد ، زیرا او در تحت ولایت الهی و تربیت ربوبی قرار گرفته ، و آنچه برایش پیش می آید از قبل طراحی شده ، و به زودی برادران را به کاری که کرده اند خبر خواهد داد ، و ایشان خود نمی دانند که چه می کنند . 
این خاطرات دل یوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانی پروردگار کرده بود ، او خود را در تحت ولایت الهی می دید ، و ایمان داشت که رفتارهای جمیله خدا جز به خیر او تمام نمی شود ، و در آینده جز با خیر و جمیل مواجه نمی گردد . 
آری ، این خاطرات شیرین کافی بود که تمامی مصائب و ناملایمات را برای او آسان و گوارا کند : محنت ها و بلاهای پی در پی را با آغوش باز پذیرا باشد . در برابر آنها با همه تلخی و مرارتش صبر نماید ، به جزع و فزع در نیاید و هراسان نشده راه را گم نکند . 
یوسف در آن روزی که خود را به برادران معرفی کرد به این حقایق اشاره نموده ، فرمود : (انه من یتق و یصبر فان اللّه لا یضیع اجر المحسنین ) . 
دل یوسف لا یزال و دم به دم مجذوب رفتار جمیل پروردگارش می شد و قلبش در اشارات لطیفی که از آن ناحیه می شد مستغرق می گردید ، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه می دید و آن شواهدی که از ولایت الهی مشاهده می کرد زیادتر می شد ، و بیشتر از پیش مشاهده می کرد که چگونه پروردگارش بر هر نفسی و عمل هر نفسی قائم و شهید است ، تا آنکه یکباره محبت الهی دلش را مسخر نموده و واله و شیدای عشق الهی گردید او دیگر به جز پروردگارش همی ندارد ، و دیگر چیزی او را از یاد پروردگارش حتی برای یک چشم بر هم زدن بازنمی دارد . 
این حقیقت برای کسی که در آیاتی که راجع به گفتگوهای حضرت یوسف است ، دقّت و تدبّر کند بسیار روشن جلوه می کند . آری ، کسی که در امثال : (معاذ الله انه ربی ) و (ما کان لنا ان نشرک باللّه من شی ء) و (ان الحکم الا للّه ) و (انت ولیی فی الدنیا و الاخرة ) و امثال آن که همه حکایت گفتگوهای یوسف است کاملا دقّت نماید ، همه آن احساساتی که گفتیم برای یوسف دست داده بود ، برایش روشن می شود ، و به زودی بیان بیشتری در این باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالی . 
آری ، این بود احساسات یوسف که او را به صورت شبحی درآورده بود که در وادی آن ، غیر از محبت الهی چیزی وجود نداشت ، محبتی که انیس دل او گشته بود و او را از هر چیز دیگری بی خبر ساخته و به صورتی درآورده بود که معنایش همان خلوص برای خداست و دیگر غیر خدا کسی از او سهمی نداشت . 
عزیز مصر در آن روزهای اول که یوسف به خانه اش درآمده بود به جز این ، که او پسر بچه ای است صغیر از نژاد عبریان و مملوک او ، شناخت دیگری نداشت . چیزی که هست ، از اینکه به همسرش سفارش کرد که (او را گرامی بدار تا شاید به درد ما بخورد ، و یا او را پسر خود بخوانیم ) برمی آید که او در وجود یوسف وقار و مکانتی احساس می کرده و عظمت و کبریائی نفسانی او را از راه زیرکی دریافته بود و همین احساس او را به طمع انداخت که شاید از او منتفع گشته یا به عنوان فرزندی خود اختصاصش دهد ، به اضافه آن حسن و جمال عجیبی که در او می دیده است . 
همسر عزیز که خود عزیزه مصر بود ، از طرف عزیز مامور می شود که یوسف را احترام کند و به او می گوید که وی در این کودک آمال و آرزوها دارد . او هم از اکرام و پذیرائی یوسف آنی دریغ نمی ورزید ، و در رسیدگی و احترام به او اهتمامی به خرج می داد که هیچ شباهت به اهتمامی که درباره یک برده زرخرید می ورزند نداشت ، بلکه شباهت به پذیرائی و عزتی داشت که نسبت به گوهری کریم و گرانبها و یا پاره جگری محبوب معمول می داشتند . 
همسر عزیز علاوه بر سفارش شوهر ، خودش این کودک را به خاطر جمال بی نظیر و کمال بی بدیلش دوست می داشت و هر روزی که از عمر یوسف در خانه وی می گذشت محبّت او زیادتر می شد ، تا آنکه یوسف به حد بلوغ رسید و آثار کودکیش زائل و آثار مردیش ظاهر شد ، در این وقت بود که دیگر همسر عزیز نمی توانست از عشق او خودداری کند و کنترل قلب خود را در دست بگیرد . او با آنهمه عزّت و شوکت سلطنت که داشت خود را در برابر عشقش بی اختیار می دید ، عشقی که سر و ضمیر او را در دست گرفته و تمامی قلب او را مالک شده بود . 
یوسف هم یک معشوق رهگذر و دور دستی نبود که دسترسی به وی برای عاشقش زحمت و رسوائی بار بیاورد ، بلکه دائما با او عشرت داشت و حتی یک لحظه هم از خانه بیرون نمی رفت ، او غیر از این خانه جایی نداشت برود . از طرفی همسر عزیز خود را عزیزه این کشور می داند ، او چنین می پندارد که یوسف یارای سرپیچی از فرمانش را ندارد ، آخر مگر جز این است که او مالک و صاحب یوسف و یوسف برده زرخرید اوست ؟ او چطور می تواند از خواسته مالکش سر برتابد ، و جز اطاعت او چه چاره ای دارد ؟ ! علاوه ، خاندانهای سلطنتی برای رسیدن به مقاصدی که دارند دست و بالشان بازتر از دیگران است ، حیله ها و نقشه ها در اختیارشان هست ، چون هر وسیله و ابزاری که تصوّر شود هر چند باارزش و نایاب باشد برای آنان فراهم است . از سوی دیگر خود این بانو هم از زیبارویان مصر است ، و قهرا همینطور بوده ، چون زنان چرکین و بد ترکیب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زیبارویان جوان بدانجا راه نمی یابند . 
و نظر به اینکه همه این عوامل در عزیزه مصر جمع بوده عادتا می بایستی محبتش به یوسف خیلی شدید باشد بلکه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد ، و در عشق یوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراک و هر چیز دیگری افتاده باشد . آری ، یوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود ، هر وقت حرف می زد اول سخنش یوسف بود ، و اگر سکوت می کرد سراسر وجودش یوسف بود ، او جز یوسف همی و آرزویی دیگر نداشت همه آرزوهایش در یوسف جمع شده بود : (قد شغفها حبا) به راستی جمال یوسفی که دل هر بیننده را مسخر می ساخت چه بر سر او آورد که صبح و شام تماشاگر و عاشق و شیدایش بود و هر چه بیشتر نظاره اش می کرد تشنه تر می شد .

 

عزیزه مصر

 

 

روز به روز عزیزه مصر ، خود را به وصال یوسف وعده می داد و آرزویش تیزتر می گشت و به منظور ظفر یافتن به آنچه می خواست بیشتر با وی مهربانی می کرد ، و بیشتر ، آن کرشمه هایی را که اسلحه هر زیبارویی است به کار می بست ، و بیشتر به غنج و آرایش خود می پرداخت ، باشد که بتواند دل او را صید کند ، همچنانکه او با حسن خود دل وی را به دام افکنده بود و شاید صبر و سکوتی را که از یوسف مشاهده می کرد دلیل بر رضای او می پنداشته و در کار خود جسورتر و غره تر می شد . 
تا سرانجام طاقتش سرآمد ، و جانش به لب رسید ، و از تمامی وسائلی که داشت ناامید گشت ، زیرا کمترین اشاره ای از او ندید ، ناگزیر با او در اتاق شخصیش خلوت کرد ، اما خلوتی که با نقشه قبلی انجام شده بود . آری ، او را به خلوتی برد و همه درها را بست و در آنجا غیر او و یوسف کس دیگری نبود ، عزیزه خیلی اطمینان داشت که یوسف به خواسته اش گردن می نهد ، چون تاکنون از او تمرّدی ندیده بود ، اوضاع و احوالی را هم که طراحی کرده بود همه به موفقیتش گواهی می دادند . 
اینک نوجوانی واله و شیدای در محبت ، و زن جوانی سوخته و بی طاقت شده از عشق آن جوان ، در یکجا جمعند ، در جایی که غیر آن دو کسی نیست ، یک طرف عزیزه مصر است که عشق به یوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهدید می کند ، و هم اکنون می خواهد او را از خود او منصرف و به سوی خودش متوجّه سازد ، و به همین منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتی که دارد اعتماد نموده ، با لحنی آمرانه (هیت لک ) او را به سوی خود می خواند تا قاهریت و بزرگی خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد . 
یک طرف دیگر این خلوتگاه ، یوسف ایستاده که محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده ، بطوری که در آن ، جایی برای هیچ چیز جز محبوبش باقی نگذارده . آری ، او هم اکنون با همه این شرایط با خدای خود در خلوت است ، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامی اسباب ظاهری - که به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزیزه مصر فکر می کند کمترین توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد . 
اما عزیزه با همه اطمینانی که به خود داشت و با اینکه هیچ انتظاری نداشت ، در پاسخ خود جمله ای را از یوسف دریافت کرد که یکباره او را در عشقش شکست داد . 
یوسف در جوابش تهدید نکرد و نگفت من از عزیز می ترسم ، و یا به عزیز خیانت روا نمی دارم ، و یا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و یا عفت و عصمت من ، مانع از فحشای من است . نگفت من از عذاب خدا می ترسم و یا ثواب خدا را امید می دارم . 
و اگر قلب او به سببی از اسباب ظاهری بستگی و اعتماد داشت طبعا در چنین موقعیت خطرناکی از آن اسم می برد ، ولی می بینیم که به غیر از (معاذ اللّه ) چیز دیگری نگفت ، و به غیر از عروه الوثقای توحید به چیز دیگری تمسک نجست . 
پس معلوم می شود در دل او جز پروردگارش احدی نبوده و دیدگانش جز به سوی او نمی نگریسته . 
و این همان توحید خالصی است که محبت الهی وی را بدان راهنمایی نموده ، و یاد تمامی اسباب و حتی یاد خودش را هم از دلش بیرون افکنده ، زیرا اگر انیّت خود را فراموش نکرده بود می گفت : (من از تو پناه می برم به خدا) و یا عبارت دیگری نظیر آن ، بلکه گفت : (معاذ اللّه ) . و چقدر فرق است بین این گفتار و گفتار مریم که وقتی روح در برابرش به صورت بشری ایستاد و مجسم شد گفت : (انی اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیا) . 
خواهی گفت : اگر یاد خود را هم فراموش کرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت : (انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون ) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب می گوییم : پاسخ یوسف همان کلمه (معاذ اللّه ) بود و اما این کلام که بعد آورد بدین منظور بود که توحیدی را که (معاذ اللّه ) افاده کرد توضیح دهد و روشنش سازد ، او خواست بگوید : اینکه می بینیم تو در پذیرائی من نهایت درجه سعی را داری با اینکه به ظاهر سفارش عزیز بود که گفت : (اکرمی مثویه ) و لیکن من آن را کار خدای خود و یکی از احسانهای او می دانم . پس در حقیقت پروردگار من است که از من به احترام پذیرایی می کند ، هر چند به تو نسبت داده می شود ، و چون چنین است واجب است که من به او پناهنده شوم ، و به همو پناهنده می شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتکاب این معصیت ظلم است و ظالمان رستگار نمی شوند ، پس هیچ راهی برای ارتکاب چنین گناهی نیست . 
یوسف (علیه السّلام ) در جمله (انه ربی احسن مثوای ) چند نکته را افاده کرد : اول اینکه او دارای توحید است و به کیش بت پرستی اعتقاد ندارد ، و از آنان که به جای خدا ارباب دیگری اتخاذ می کنند و تدبیر عالم را به آنها نسبت می دهند نیست ، بلکه معتقد است که جز خدای تعالی رب دیگری وجود ندارد . 
دوم اینکه او از آنانکه به زبان خدا را یکتا دانسته و لیکن عملا به او شرک می ورزند نیست و اسباب ظاهری را مستقل در تاءثیر نمی داند ، بلکه معتقد است هر سببی در تاءثیر خود محتاج به اذن خداست ، و هر اثر جمیلی که برای هر سببی از اسباب باشد در حقیقت فعل خدای سبحان است ، او همسر عزیز را در اینکه از وی به بهترین وجهی پذیرایی کرده مستقل نمی داند ، پس عزیز و همسرش به عنوان رب که متولی امور وی شده باشند نیستند ، بلکه خدای سبحان است که این دو را وادار ساخته تا او را گرامی بدارند ، پس خدای سبحان او را گرامی داشته ، و اوست که متولی امور است ، و او در شداید باید به خدا پناهنده گردد . 
سوم اینکه اگر در آنچه همسر عزیز بدان دعوتش میکند پناه به خدا می برد برای این است که این عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمی شوند ، و به سوی سعادت خویش هدایت نگشته در برابر پروردگارشان ایمن نمی گردند همچنانکه قرآن از جد یوسف ، حضرت ابراهیم حکایت کرده که گفت : (الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن و هم مهتدون ) . 
چهارم اینکه او مربوب یعنی مملوک و در تحت تربیت رب خویش ، خدای سبحان است ، و خود مالک چیزی از نفع و ضرر خویش نیست مگر آنچه را که خدا برای او خواسته باشد ، و یا خدا دوست داشته باشد که او انجامش دهد ، و به همین جهت در پاسخ پیشنهاد او با لفظ صریح خواسته او را رد نکرد ، و با گفتن (معاذ اللّه ) بطور کنایه جواب داد . نگفت : من چنین کاری نمی کنم ، و یا چنین گناهی مرتکب نمی شوم ، و یا به خدا پناه می برم از شر تو و یا امثال آن ، چون اگر چنین می گفت برای خود حول و قوه ای اثبات کرده بود که خود بوی شرک و جهالت را دارد ، تنها در جمله (انه ربی احسن مثوای ) از خود یادی کرد ، و این عیب نداشت ، زیرا در مقام اثبات مربوبیت خود و تاءکید ذلت و حاجت خود بود . 
و عینا به همین علّت به جای (اکرام ) کلمه (احسان ) را به کار برد ، با اینکه عزیز گفته بود : (اکرمی مثویه ) او گفت : (انه احسن مثوای ) چون در اکرام ، معنای احترام و شخصیت و عظمت نهفته است . 
و کوتاه سخن ، هر چند واقعه یوسف و همسر عزیز یک اتفاق خارجی بوده که میان آن دو واقع شده ، ولی در حقیقت کشمکشی است که میان (حب ) و (هیمان ) الهی و میان عشق و دلدادگی حیوانی اتفاق افتاده ، و این دو نوع عشق بر سر یوسف با هم مشاجره کرده اند ، هر یک از این دو طرف سعی می کرده یوسف را به سوی خود بکشاند و چون (کلمة اللّه ) علیا و فوق هر کلمه ای است لا جرم برد با او شده و یوسف سرانجام دستخوش جذبه ای آسمانی و الهی گشته ، محبت الهی از او دفاع کرده است : (و اللّه غالب علی امره ) . 
پس جمله (و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه ) دلالت می کند بر اصل مراوده ، و آوردن وصف (فی بیتها) برای دلالت بر این معنا است که همه اوضاع و احوال علیه یوسف و به نفع همسر عزیز جریان داشته و کار بر یوسف بسیار شدید بوده ، و همچنین جمله (و غلقت الابواب ) ، چون این تعبیر (باب تفعیل ) مبالغه را می رساند . و مخصوصا با اینکه مفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع دارای الف و لام خود استغراق را می رساند ، و نیز تعبیر به هیت لک که امری است که معمولا از سوالی بعید به منظور اعمال مولویت و آقایی صادر می شود ، و به این نیز اشاره دارد که همسر عزیز کار را از ناحیه خود تمام می دانسته و جز اقبال و پذیرفتن یوسف انتظار دیگری نداشته ، و نیز به نظر او علل و اسباب از ناحیه یوسف هم تمام بوده . 
چیزی که هست خدای تعالی نزدیک تر از یوسف است به خود او و همچنین از عزیزه ، همسر عزیز ، (و للّه العزه جمیعا) . 
و اینکه فرموده : (قال معاذ اللّه انه ربی احسن مثوای . . . ) جوابیست که یوسف به عزیزه مصر داد ، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه می برم به خدا پناه بردنی از آنچه تو مرا بدان دعوت می کنی ، زیرا او پروردگار من است ، متولی امور من است ، او چنین منزل و ماوایی روزیم کرد ، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگر من هم از اینگونه ظلم ها مرتکب شده بودم از تحت ولایت او بیرون شده ، از رستگاری دور می شدم . 
یوسف در این گفتار خود ادب عبودیت را به تمام معنا رعایت نموده ، و همانطور که قبلا هم اشاره کردیم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبیّت را ، تا دلالت کند بر اینکه او عبدی است که عبادت نمی کند مگر یک رب را و این یکتاپرستی آئین پدرانش ابراهیم ، اسحاق و یعقوب بوده . 
علاوه ، یوسف هرگز عزیز را رب خود نمی دانست ، زیرا او خود را آزاد و غیر مملوک می دانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر می کردند ، به شهادت اینکه در زندان به آن برده ای که رفیقش بود گفت : (اذکرنی عند ربک ) و به فرستاده پادشاه گفت : (ارجع الی ربک . . . ) و هیچ جا تعبیر نکرد به (ربی ) با اینکه عاده وقتی اسم پادشاهان را می برند همینگونه تعبیر دارند (مثلا می گویند (قبله گاهم ) ، (ولی نعمتم ) و امثال آن ) و نیز به فرستاده پادشاه گفت : (اساله ما بال النسوه اللاتی قطعن ایدیهن ان ربی بکیدهن علیم ) که در اینجا خدای سبحان را رب خود دانسته ، در قبال اینکه پادشاه را رب فرستاده او شمرد . 
باز مؤ یّد گفته ما آیه بعدی است که می فرماید : (لو لا ان را برهان ربه ) .

 

و لقد همت به و هم بها . . .

 

 

(و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین )
دقت کامل در پیرامون داستان یوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرایطی که گرداگرد این داستان را فرا گرفته است ، و هر یک در آن تاءثیر و دخالت داشته ، این معنا را به دست می دهد که نجات یوسف از چنگ همسر عزیز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته ، بگونه ای که شباهتش به رویا بیشتر بوده تا به یک واقعه خارجی ، زیرا یوسف در آن روز مردی در عنفوان جوانی و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در این سنین غریزه جنسی و شهوت و شبق به نهایت درجه جوش و خروش می رسد ، از سوی دیگر جوانی زیبا و در زیبایی بدیع بوده بطوری که عقل و دل هر بیننده را مدهوش می کرده ، و عاده جمال و ملاحت ، صاحبش را به سوی هوی و هوس سوق می دهد . 
از سوی دیگر یوسف (علیه السلام ) در دربار سلطنتی عزیز غرق در ناز و نعمت ، و دارای موقعیتی حساس بود ، و این نیز یکی از اسبابی است که هر کسی را به هوسرانی و عیش و نوش وامی دارد . از سوی چهارم ملکه مصر هم در محیط خود جوانی رعنا و دارای جمالی فوق العاده بود ، چون عاده حرم سلاطین و بزرگان هر محیطی نخبه زیبایان آن محیطند . 
و علاوه بر این ، بطور مسلم وسائل آرایشی در اختیار داشته که هر بیننده را خیره می ساخته ، و چنین بانویی عاشق و واله و شیدای چنین جوانی شده . آری ، کسی به یوسف دل بسته که صدها خرمن دل در دام زیبایی او است ، از این هم که بگذریم سوابق بسیاری از محبّت و احترام و پذیرایی نسبت به یوسف دارد ، و این سوابق کافی است که وی را در برابر خواهشش خاضع کند . 
از سوی دیگر وقتی چنین ماهپاره ای خودش پیشنهاد کند ، بلکه متعرض انسان شود خویشتن داری در آن موقع بسیار دشوارتر است . و او مدتها است که متعرض یوسف شده و نهایت درجه قدرت خود را در ربودن دل وی بکار برده ، صدها رقم غنج و دلال کرده ، بلکه اصرار ورزیده ، التماس کرده ، او را به سوی خود کشیده ، پیراهنش را پاره کرده و با این همه کشش صبر کردن از طاقت بشر بیرون است . از سوی دیگر از ناحیه عزیز هم هیچ مانعی متصوّر نبوده ، زیرا عزیز هیچگاه از دستورات همسرش سرنتابیده ، و بر خلاف سلیقه و رای او کاری نکرده و اصلا یوسف را به او اختصاص داده و او را به تربیتش گماشته ، و اینک هر دو در یک قصر زیبا از کاخهای سلطنتی و دارای مناظر و چشم افکنهایی خرم بسر می برند که خود یک داعی قوی است که ساکنان را بر عیش و شهوت وابدارد . 
در این قصر خلوت اتاقهایی تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزیزه به یوسف در اتاقی اتفاق افتاده که تا فضای آزاد درهای متعددی حائل است که همه با طرح قبلی محکم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتی کوچکترین روزنه هم به بیرون نمانده ، و دیگر هیچ احتمال خطری در میان نیست . از سوی دیگر دست رد به سینه چنین بانویی زدن نیز خالی از اشکال نیست ، چون او جای عذر باقی نگذاشته ، آنچه وسائل پرده پوشی تصوّر شود به کار برده . علاوه بر این ، مخالطت یوسف با او برای یکبار نیست ، بلکه مخالطت امروزش کلید یک زندگی گوارای طولانی است . او می توانست با برقراری رابطه و معاشقه با عزیزه به بسیاری از آرزوهای زندگی از قبیل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد . 
پس همه اینهایی که گفته شد اموری تکان دهنده بودند که هر یک به تنهایی کوه را از جای می کند و سنگ سخت را آب می کند و هیچ مانعی هم تصوّر نمی رفت که در بین باشد که بتواند در چنین شرایطی جلوگیر شود . 
چون چند ملاحظه ممکن بود که در کار بیاید و جلوگیر شود : اول ترس از اینکه قضیه فاش شود و در دهنها بیفتد . دوم اینکه به حیثیت خانوادگی یوسف بربخورد . سوم اینکه این عمل خیانتی نسبت به عزیز بود . 
اما مساءله فاش شدن قضیه که ما در سابق روشن کردیم که یوسف کاملا از این جهت ایمن بوده ، و به فرضی که گوشه ای از آن هم از پرده بیرون می افتاد برای یک پادشاه ، تفسیر و تاءویل کردن آن آسان بود ، همچنانکه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با یوسف همین تاءویل را کرد و آب هم از آب تکان نخورد . آری ، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت که خیلی زود راضیش نمود و به کمترین مواخذه ای برنخورد ، بلکه با وارونه کردن حقیقت مؤ اخذه را متوجه یوسف نمود و به زندانش انداخت . 
و اما مساءله حیثیت خانوادگی یوسف آنهم مانع نبود ، زیرا اگر مساءله حیثیت می توانست چنین اثری را داشته باشد چرا در برادران یوسف اثری نداشت و ایشان را از جنایتی که خیلی بزرگتر از زنا بود جلوگیر نشد با اینکه ایشان هم فرزندان ابراهیم و اسحاق و یعقوب بودند ، و در این جهت هیچ فرقی با یوسف نداشتند ؟ ولی می بینیم که حیثیت و شرافت خانوادگی مانع از برادرکشی ایشان نشد ، نخست تصمیم قطعی گرفتند او را بکشند ، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگی بلکه به ملاحظاتی دیگر او را در چاه انداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند ، و دل یعقوب پیغمبر را داغدار او کردند ، آنچنانکه از شدت گریه نابینا شد . 
و اما مساءله خیانت و حرمت ، آن نیز نمی توانست در چنین شرایطی مانع شود ، زیرا حرمت خیانت یکی از احکام و قوانین اجتماعی و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتی است که در دنبال دارد ، و معلوم است که چنین قانونی تا آنجا احترام دارد که در صورت ارتکاب پای مجازات به میان آید . و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قوای مجریه اجتماع و حکومت عادله باشد ، و اما اگر قوه مجریه از خیانتی غفلت داشته باشد و یا اصلا از آن خبردار نباشد ، و یا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشی نماید و یا مرتکب مجرم از تحت سلطه آن بیرون شود - به زودی خواهیم گفت که - دیگر هیچ اثری برای اینگونه قوانین نمی ماند . 
بنابراین ، یوسف هیچ مانعی که جلوگیر نفسش شود ، و بر این همه عوامل قوی بچربد نداشته مگر اصل توحید ، یعنی ایمان به خدا ، و یا به تعبیری دیگر محبت الهیی که وجود او را پر و قلب او را مشغول کرده بود ، و در دلش جایی حتی به قدر یک سرانگشت برای غیر خدا خالی نگذاشته بود . آری ، این بود آن حقیقتی که گفتیم دقّت در داستان یوسف آن را به دست می دهد ، اینک به متن آیه برمی گردیم . 
پس اینکه فرمود : (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین ) شکی نیست که اشاره است به چگونگی نجات یوسف از آن غائله هولناک و از سیاق برمی آید که منظور از گرداندن سوء و فحشاء از یوسف ، نجات یوسف است از آنچه که همسر عزیز می خواست و به خاطر رسیدن به آن با وی مراوده و خلوت می کرد . و نیز برمی آید که مشار الیه (کذلک ) همان مفادی است که جمله (ان را برهان ربه ) مشتمل بر آن است . 
پس برگشت معنای (کذلک لنصرف ) به این میشود که یوسف (علیه السلام ) از آنجایی که از بندگان مخلص ما بود ، ما بدی و فحشاء را به وسیله آنچه که از برهان پروردگارش دید از او بگرداندیم . پس معلوم شد سببی که خدا به وسیله آن سوء و فحشاء را از یوسف گردانید تنها دیدن برهان پروردگارش بود . 
پس معنای آیه این می شود : (به خدا قسم هر آینه همسر عزیز قصد او را کرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود هر آینه قصد او را کرده بود و چیزی نمانده بود که مرتکب معصیت شود) . و اینکه می گوییم (چیزی نمانده بوده ) و نمی گوییم معصیت می کرد ، برای این است که کلمه (هم ) بطوری که می گویند جز در مواردی که مقرون به مانع است استعمال نمی شود ، مانند آیه (و هموا بما لم ینالوا) و آیه (اذ همت طائفتان منکم ان تفشلا) ، و نیز مانند شعر صخر که گفته : 
(اهم بامر الحزم لا استطیعه و قد حیل بین العیر و النزوان . )
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمی دید واقع در معصیت نمی شد بلکه تنها تصمیم می گرفت و نزدیک به ارتکاب می شد ، و نزدیک شدن غیر از ارتکاب است ، و لذا خدای تعالی به همین نکته اشاره کرده و فرموده : (لنصرف عنه السوء و الفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانیم ) و نفرموده : (لنصرفه عن السوء و الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانیم ) - دقّت بفرمایید . 
از اینجا روشن می شود که مناسب تر آنست که بگوییم منظور از (سوء) تصمیم بر گناه و میل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتکاب فاحشه یعنی عمل زنا است ، پس یوسف (علیه السّلام ) نه این کار را کرد و نه نزدیکش شد ، ولی اگر برهان پروردگار خود را نمی دید به انجام آن نزدیک می شد ، و این همان معنایی است که مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حین آن را تاءکید می کند . 
و اما آن برهانی که یوسف از پروردگار خود دید هر چند کلام مجید خدای تعالی کاملا روشنش نکرده که چه بوده ، لیکن به هر حال یکی از وسائل یقین بوده که با آن ، دیگر جهل و ضلالتی باقی نمانده ، کلام یوسف آنجا که با خدای خود مناجات می کند - و به زودی خواهد آمد - دلالت بر این معنا دارد ، چون در آنجا می گوید : (و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین . . . ) و همین خود دلیل بر این نیز هست که سبب مذکور از قبیل علمهای متعارف یعنی علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده ، زیرا اینگونه علمها گاهی با ضلالت و معصیت جمع می شود ، همچنانکه از آیه (افرایت من اتخذ الهه هویه و اضله علی علم ) و آیه (و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ) به خوبی استفاده می شود . 
پس یقینا آن برهانی که یوسف از پروردگار خود دید ، همان برهانی است که خدا به بندگان مخلص خود نشان می دهد و آن نوعی از علم مکشوف و یقین مشهود و دیدنی است ، که نفس آدمی با دیدن آن چنان مطیع و تسلیم می شود که دیگر به هیچ وجه میل به معصیت نمی کند . 
و یکی از اشارات لطیف که در این جمله ، یعنی در جمله (لنصرف عنه السوء و الفحشاء) به کار رفته این است که سوء و فحشاء را از یوسف برگردانیده ، نه اینکه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانیده باشد ، چون اگر بطور دومی تعبیر شده بود دلالت داشت بر اینکه در یوسف اقتضای ارتکاب آن دو بود ، و او محتاج بود که ما او را از آن دو برگردانیم ، و این با شهادت خدا به اینکه یوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد . آری ، بندگان مخلص آنهایند که خداوند ، خالص برای خود قرارشان داده ، بطوری که دیگر غیر خدا هیچ چیز در آنان سهم ندارد ، و در نتیجه غیر خدا را اطاعت نمی کنند ، خواه تسویل شیطان باشد و یا تزیین نفس و یا هر داعی دیگری غیر خدا . 
و اینکه فرمود : (انه من عبادنا المخلصین ) در مقام تعلیل جمله (کذلک لنصرف . . . ) است ، و معنایش این می شود : ما با یوسف این چنین معامله کردیم به خاطر اینکه او از بندگان مخلص ما بود ، و ما با بندگان مخلص خود چنین معامله می کنیم . 
از آیه شریفه ظاهر می شود که دیدن برهان خدا ، شاءن همه بندگان مخلص خداست ، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائی را از ایشان برمی گرداند ، و در نتیجه مرتکب هیچ معصیتی نمی شوند ، و به خاطر آن برهانی که خدایشان به ایشان نشان داده قصد آن را هم نمی کنند ، و آن عبارت است از عصمت الهی . 
و نیز برمی آید که این برهان یک عامل است که نتیجه اش علم و یقین است ، اما نه از علم های معمول و متعارف .

 

و استبقا الباب و قدت قمیصه من دبر . . .

 

 

از سیاق آیات برمی آید که مسابقه زلیخا و یوسف ، به دو منظور مختلف بوده : یوسف می خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زلیخا فرار کند و زلیخا سعی می کرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگیری نماید ، تا شاید به مقصود خود نائل شود ، ولی یوسف خود را زودتر رسانید و زلیخا او را به طرف خود کشید که دستش به در نرسد در نتیجه پیراهن او را از بالا به پایین پاره کرد ، و این پیراهن از طرف طول پاره نمی شد مگر به همین جهت که در حال فرار از زلیخا و دور شدن از وی بوده . 
(و الفیا سیدها لدی الباب قالت ما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم )
بعد از آنکه به شوهر زلیخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقیق را به خود گرفته ، آری ، وجود عزیز در دم در ، این تحوّل را پدید آورد ، از آیه مورد بحث تا پنج آیه این تغییر و ماجرای آن را بیان می کند . 
همسر عزیز پیشدستی کرد و از یوسف شکایت کرد که متعرض من شده و باید او را مجازات کنی ، یا زندان و یا عذابی سخت . لیکن درباره اصل قضیه و آنچه جریان یافته هیچ تصریحی نکرد ، بلکه بطور کنایه یک حکم عمومی و عقلی را درباره مجازات کسی که به زن شوهرداری قصد سوء کند پیش کشید و گفت : (کیفر کسی که به همسر تو قصد سوء کند جز این نیست که زندانی شود و یا عذابی دردناک ببیند) و اسمی از یوسف نبرد که او چنین قصدی کرده ، و همچنین اسمی هم از خودش نبرد که مقصود از همسر تو خودم هستم ، و نیز اسمی هم از قصد سوء نبرد که آن قصد ، زنا با زن شوهردار بوده است . همه اینها به منظور رعایت ادب در برابر عزیز و تقدیس ساحت او بوده است . 
و اگر مجازات را هم تعیین نکرد ، بلکه میان زندان و عذاب الیم مردد گذاشت برای این است که دلش آکنده از عشق به او بود ، و این عشق و علاقه اجازه نمی داد که بطور قطع یکی را تعیین کند . آری ، در ابهام ، یک نوع امید گشایش است که در تعیین نیست . و لیکن تعبیر به اهل خود یک نوع تحریک و تهییج بر مؤ اخذه است ، و او نمی بایست چنین تعبیری می کرد ، و لیکن منظورش از این تعبیر مکر و خدعه بر شوهرش عزیز بوده . او می خواست با این تعبیر تظاهر کند که خیلی از این پیشامد متاءسف است ، تا شوهرش واقع قضیه را نفهمد ، و در مقام مؤ اخذه او برنیاید ، آری ، فکر کرد اگر بتوانم او را از مؤ اخذه خودم منصرف کنم ، منصرف کردنش ازیوسف آسان است .

 

قال هی راودتنی عن نفسی

 

 

یوسف (علیه السّلام ) وقتی عزیز را پشت در دید ابتدای به سخن نکرد ، برای اینکه رعایت ادب را کرده باشد ، و نیز جلو زلیخا را از اینکه او را تقصیر کار و مجرم قلمداد کند بگیرد ، ولی وقتی دید او وی را متهم به قصد سوء کرد ناچار شد حقیقت را بگوید که : (او نسبت به من قصد سوء کرد) . 
و این گفتار یوسف - که هیچ تاکیدی از قبیل قسم و امثال قسم در آن به کار نبرده - دلالت می کند بر سکون نفس و اطمینان خاطرش و اینکه وی به هیچ وجه خود را نباخته و چون می خواسته از خود دفاع نماید و خود را مبرا کند هیچ تملق نکرده ، و این بدان جهت بوده که در خود کمترین و کوچکترین خلاف و عمل زشتی سراغ نداشت ، و از زلیخا هم نمی ترسید و از آن تهمتی هم که به وی زده بود باکی نداشت ، چون او در آغاز این جریان با گفتن (معاذ اللّه ) خود را به خدا سپرده بود و اطمینان داشت که خدا حفظش می کند . 
(و شهد شاهد من اهلها ان کان قمیصه قد من قبل فصدقت و هو من الکاذبین . . . و هو من الصادقین . . . )
و این شاهد ، با گفتار خود به دلیلی اشاره کرده که مشکل این اختلاف حل و گره آن باز می شود و آن این است که اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده زلیخا راست می گوید و یوسف از دروغگویان است ، چون در اینکه از یوسف و زلیخا یکی راستگو و یکی دروغگو بوده حرفی نیست ، و پاره شدن پیراهن یوسف از جلو دلالت می کرد بر اینکه او و زلیخا روبروی هم مشاجره کرده اند ، و قهرا تقصیر به گردن یوسف می بود ، ولی اگر پیراهن وی از پشت سر پاره شده باشد قهرا زلیخا او را تعقیب کرده و او در حال فرار بوده ، و او خواسته وی را به سوی خود بکشد ، پیراهن او را دریده ، پس تقصیر به گردن زلیخا می افتد ، و این خود خیلی روشن است . 
و اما اینکه این شاهد چه کسی بوده مفسرین درباره آن اختلاف کرده اند : بعضی گفته اند که وی مردی حکیم بوده که در پاسخ عزیز که مشکل خود را با او در میان نهاده چنین حکم کرده است (نقل از حسن و قتاده و عکرمه ) . بعضی دیگر گفته اند پسر عموی زلیخا بوده که با عزیز در پشت در قرار داشتند . بعضی دیگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده ، بلکه خلقی از خلایق خدا بوده (نقل از مجاهد) . ولی این وجوه مردود است ، برای اینکه قرآن صراحت دارد بر اینکه (او از اهل زلیخا) بوده . 
و از طرق اهل بیت (علیهم السلام ) و بعضی طرق اهل سنت نقل شده که شاهد نامبرده ، کودکی در گهواره و از کسان زلیخا بوده ، و به زودی روایاتش در بحث روایتی آینده خواهد آمد ان شاء اللّه تعالی . 
آنچه جای تاءمّل و دقّت است این است که آنچه این شاهد به عنوان شهادت آورد بیانی بود عقلی ، و دلیلی بود فکری ، که نتیجه ای را می دهد به نفع یکی از دو طرف و به ضرر طرف دیگر و چنین چیزی را عرفا شهادت نمی گویند ، زیرا شهادت عبارت است از بیانی که مستند به حس و یا نزدیک به حس باشد و هیچ استنادی به فکر و عقل گوینده نداشته باشد ، همچنانکه در آیه (شهد علیهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم ) و در آیه (قالوا نشهد انک لرسول اللّه ) در آیه اولی شهادت آنها مستند به حس و در دومی مستند به قریب به حس است . آری حکم به صدق رسالت هر چند فی نفسه مستند به فکر و تعقل است ، و لیکن منظور از شهادت در این آیه چیزی است که مستند به آن نیست ، و آن ادای حقی است که نسبت به حقانیت آن ، علم و قطع دارند و در ادای آن ، ملاحظه اینکه ناشی از تفکر و تعقل باشند ندارند ، و لذا می بینیم همین شهادت در جاهای دیگری از آن به قول تعبیر می شود ، (و می گویند فلانی قائل و یا معتقد به فلان رای است ، یعنی نسبت به آن یقین دارد . خلاصه کلام اینکه ، چرا در آیه مورد بحث با اینکه بیان ، بیانی عقلی و دلیلی فکری بود ادای آن را شهادت نامید ؟ جوابش را ممکن است اینطور بدهیم ) که بعید نیست به غیر از گفتار آن گوینده به اینکه (شهد شاهد) اشاره به این باشد که کلام مذکور بدون فکر و تعقل از آن گوینده صادر شد ، و چون مستند به تفکر و تعقل نبود ، اطلاق شهادت بر آن صحیح است بلکه اصلا شهادت است ، نه قول ، چون عرفا بیانی را قول می گویند که مبتنی بر تاءمّل و تفکر باشد . 
این جواب بوسیله آن روایاتی که می گویند (گوینده این کلام کودکی بود در گهواره ) تایید می شود ، چون کودک اگر از باب معجره به زبان آید ، و خداوند به وسیله او ادعای یوسف را تایید کند . خود آن کودک در گفتارش فکر و تاءمّل اعمال نمی کند ، و چنین کلامی بیان شهادت است ، نه قول .

 

فلما را قمیصه قد من دبر قال انه من کید کن ان کید کن عظیم

 

 

یعنی وقتی عزیز پیراهن یوسف را دید که از پشت سرش پاره شده گفت این قضیه از مکری است که مخصوص شما زنها است ، چون مکر شماها خیلی بزرگ و عجیب است . 
و اگر نسبت کید را به همه زنان داد ، با اینکه این پیشامد کار تنها زلیخا بود برای این است که دلالت کند که این عمل از آن جهت از تو سرزد که از زمره زنانی ، و کید زنان هم معروف است . و به همین جهت کید همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت : (ان کید کن عظیم ) و این بدان جهت است که همه می دانیم خداوند در مردان تنها میل و مجذوبیت نسبت به زنان قرار داده ، ولی در زنان برای جلب میل مردان و مجذوب کردن ایشان وسائلی قرار داده که تا اعماق دلهای مردان راه یابند ، و با جلوه های فتان و اطوار سحرآمیز خود دلهای آنان را مسخر نموده عقلشان را بگیرند ، و ایشان را از راههایی که خودشان هم متوجه نباشند به سوی خواسته های خود بکشانند ، و این همان کید و اراده سوء است . 
و مفاد آیه این است که : عزیز وقتی دید پیراهن یوسف از عقب پاره شده به نفع یوسف و علیه همسرش حکم کرد .

 

یوسف اعرض عن هذا و استغفری لذنبک انّک کنت من الخاطئین

 

 

این آیه مقول قول عزیز است ، یعنی عزیز بعد از آنکه به نفع یوسف و علیه همسرش داوری نمود به یوسف دستور داد که از این قضیه اعراض کند ، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهی که کرده استغفار نماید . 
پس اینکه گفت : (یوسف اعرض عن هذا) اشاره است به پیشامدی که کرد ، و یوسف را زنهار داد که قضیه را نادیده گرفته به احدی نگوید و آن را فاش نسازد . و از آیات قرآنی هم بر نمی آید که یوسف به کسی گفته باشد ، و جز این هم از او انتظار نمی رفت ، همچنانکه می بینیم در برخورد با عزیز اسمی از داستان مراوده نبرد ، تا آنکه خود زلیخا او را متهم کرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بیان کند . 
ولی آیا داستانی که از مدتها پیش همچنان ادامه داشته مخفی می ماند ؟ و آن عشق سوزان زلیخا که خواب و خوراک را از او سلب و طاقتش را طاق نموده مکتوم می شود ؟ آری داستانی که مکرر اتفاق افتاده (و یک بارش را عزیز دیده ) و گرنه زنان اشرافی مصر بارها نظایرش را دیده اند ، همچنانکه از گفتار آنان که گفتند : (امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا) - و به زودی توضیحش خواهد آمد - استفاده می شود ، و معقول نیست مخفی و مستور بماند . 
و اینکه به همسرش گفت : (و استغفری لذنبک انک کنت من الخاطئین ) گناه را برای او اثبات نموده و دستور داد که از خدای خود به خاطر این گناه طلب مغفرت کند ، چون او با این عمل از اهل خطا شد ، و به همین جهت فرمود از (خاطئین ) و نفرمود از (خاطئات ) . 
و بطوری که از سیاق برمی آید اینها همه کلام عزیز است ، نه کلام شاهد ، چون کار شاهد حکم کردن و داوری نمودن نیست بلکه کار عزیز است . 
(و قال نسوه فی المدینه امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فی ضلال مبین ) . 
این آیه و پنج آیه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با یوسف است که در خانه عزیز اتفاق افتاد . آنچه که از دقّت در آیه به دست می آید و قرائن حالیه هم تاییدش می نماید و با طبع قضیه هم سازگاری دارد این است که وقتی داستان برخورد یوسف با عزیز و آن گفت و شنودها پایان یافت تدریجا خبر در شهر انتشار پیدا کرد ، و نقل مجالس بانوان شد بطوری که در مجالس خود ، و هر جا که می نشستند این قضیه را پیش کشیده زلیخا را به باد سرزنش می گرفتند ، که با اینکه شوهر دارد عاشق برده خود شده ، و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده که با او به مراوده هم پرداخته و لکه ننگی بر دامن خود نهاده . 
ولی هیچ یک از آنان این حرفها را از در خیرخواهی نمی زدند ، بلکه از در مکر و حیله بود ، چون می دانیم که بیشتر زنان دچار حسد و خودپسندی هستند ، و همین دو جهت کافی است که نگذارد آرام بگیرند . آری عواطف رقیق و احساسات لطیف ، در زنان اثری دارد که در مردان آنچنان اثر را ندارد . زنان در برابر هر خلقتی لطیف و طبیعتی زیبا عنان از دست می دهند ، آرایش و زینت را بیش از مردان دوست می دارند مثل اینکه دلهایشان با رسوم ناز و کرشمه بستگی دارد ، و همین معنا باعث می شود که حس خودپسندی و حسد را در دلهایشان طغیان دهد . 
کوتاه سخن ، گفتگوهایی که در پیرامون مراوده زلیخا و یوسف می داشتند بیشتر برای تسکین حسادت و تسلای دل و فرو نشاندن جوش سینه ها بود ، و گرنه آنها تاکنون یوسف را ندیده بودند ، و آن چه که زلیخا از یوسف چشیده بود نچشیده بودند ، و چون او دیوانه و شیدایش نشده بودند . آنها پیش خود خیال می کردند غلام زلیخا مردی معمولی است ، آنگاه یکی پس از دیگری قیاسهایی می کردند ، غافل از اینکه : شنیدن کی بود مانند دیدن . 
خلاصه ، آن قدر این تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زلیخا هم رسید ، همان زلیخایی که جز رسیدن به وصال یوسف ، دیگر هیچ هم و غمی ندارد ، و اگر توانگر است ، هر چه را دارد برای یوسف و برای به چنگ آوردن او می خواهد ، و اگر عزّت دارد ، عزّتش را هم برای این می خواهد تا شاید یوسف به خاطر عزّت هم که شده او را دوست بدارد ، و به او و بخواسته او توجّهی کند ، و او را به خواسته اش برساند . 
این گفت و شنودها ، او را از خواب بیدار کرد و فهمید که دشمنان و رقیبان چگونه به رسوایی او دامن می زنند ، لا جرم کس نزد ایشان فرستاد تا در موعد معینی همه آنان که زنان اشرافی و سلطنتی و شوهرانشان از ارکان مملکت بودند در منزل وی حضور بهم رسانند . 
آنها هم بر حسب عادتی که اینگونه خانواده ها برای رفتن به اینگونه مجالس دارند خود را برای روز موعود آماده نموده بهترین لباسها و دلنشین ترین آرایشها را تدارک دیده ، به مجلس زلیخا درآمدند ، اما (هم ) یک یک ایشان همه این بود که یوسف را ببینند ، و آن جوانی که ملکه مصر عاشقش شده چگونه جوانی است ، و تا چه حد زیبا است که توانسته دل زلیخا را صید و او را رسوا سازد . 
زلیخا هم جز این ، همی نداشت که آن روز همه میهمانان یوسف را ببینند ، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند ، و خودشان مانند او به دام عشق یوسف افتاده دیگر مجال برای بدگویی او را نداشته باشند ، و در نتیجه از شر زبانهایشان راحت و از مکرشان ایمن شود . البته در این مقام اگر شخص دیگری غیر زلیخا بود ، جا داشت از اینکه دیگران رقیب عشقش شوند بترسد و یوسف را به کسی نشان ندهد ، ولی زلیخا از این جهت خیالش راحت بود ، چون یوسف غلام او بود و او خود را مالک و صاحب یوسف می پنداشت ، چون عزیز یوسف را برای او خریده بود . از سوی دیگر می دانست یوسف کسی نیست که نسبت به میهمانان رغبتی پیدا کند ، چه رسد به اینکه عاشق یکی از آنان شود . او تاکنون در برابر زیباییهای خود زلیخا تسلیم نشده ، آن وقت چگونه تسلیم دیگران می شود ، او نسبت به اینگونه هواها و امیال عزّت و عصمت بی نظیری دارد . 
پس از آنکه زنان اشرافی مصر نزد ملکه جمع شدند و هر کس در جای مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسی و انس و گفتگو پرداختند ، رفته رفته موقع خوردن میوه شد ، دستور داد به یک یک آنان کارد تیزی که قبلا تهیه دیده بود داده و بلافاصله میوه ها را تقسیم کردند ، در همین موقع که همه مشغول پوست کندن میوه شدند ، دستور داد یوسف که تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآید . 
به محضی که یوسف وارد شد تو گویی آفتابی درخشیدن گرفت . چشم حضار که به او افتاد عقل از سرشان پرید ، و حیرت زده و مسحور جمال او شدند ، در نتیجه از شدت بهت زدگی و شیدایی با کاردهای تیز دستهای خود را به جای میوه پاره کردند . آری این ، اثر و خاصیت شیفتگی و دلدادگی است ، چون وقتی نفس آدمی مجذوب چیزی گردد آن هم بطوری که علاقه و یا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد ، دچار اضطراب می گردد ، و اگر باز از این هم بیشتر گردد دچار بهت زدگی و بعد از آن دچار خطر مرگ می گردد و در صورتیکه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد دیگر نمی تواند تدبیر و تنظیم قوای اعضای خود را در دست داشته باشد و چه بسا در این لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوی همان خطری که از آن مبهوت شده بود پرتاب نماید ، مثلا با پای خود به دهان شیر برود ، و چه بسا بر عکس ، حرکت را فراموش کند ، و مانند جمادات که حرکتی ندارند بدون حرکت بایستد ، و چه بسا کاری کند که قصد آن را ندارد . و نظایر این حوادث در صحنه عشق و محبت بسیار و حکایات عشاق روزگار که سرانجامشان به چه جنونی انجامیده معروف است . 
و همین معنا فرق میان زلیخا و سایر زنان اشرافی مصر بود ، چون مستغرق بودن زلیخا در محبت یوسف به تدریج صورت گرفت ، به خلاف زنان اشرافی مصر که در مجلس زلیخا بطور ناگهانی به یوسف برخوردند ، و در نتیجه پرده ای از جمال یوسف بر روی دلهایشان افکنده شد و از شدت محبت عقلهایشان پرید و افکار و مشاعرشان را به کلی مختل ساخت ، در نتیجه میوه را از یاد برده به جای آن دستهای خود را قطع کردند ، و نتوانستند کنترل خود را حفظ نمایند و نتوانستند از برون افتادن آنچه که از محبت یوسف در دل یافتند خودداری کنند ، و بی اختیار گفتند : (حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم ) . 
با اینکه مجلس در خانه عزیز و در دربار سلطنتی او منعقد شده بود ، و در چنین مجلسی جا نداشت که میهمانان اینطور گستاخی کنند ، بلکه جا داشت نهایت درجه ادب و وقار را رعایت نمایند ، و نیز لازم بود حرمت زلیخا ، عزیزه مصر را رعایت نموده حشمت موقعیت او را نگهدارند . علاوه ، خود از اشراف و زنانی جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند ، چنین زنانی پرده نشین نمی بایست این چنین نسبت به یک مرد اجنبی اظهار عشق و محبت کنند . همه اینها جهاتی بود که می بایست مانع گستاخی آنان شود . و مگر همین زنان نبودند که دنبال سر زلیخا ملامتها نموده او را به باد مذمت می گرفتند ، با اینکه زلیخا سالها با چنین جوان زیبایی همنشین بود ، آن وقت چطور گفته های خود را فراموش نموده با یک بار دیدن یوسف به این حالت افتادند . 
از اینهم که بگذریم جا داشت از یکدیگر رودربایستی کنند ، و از عاقبت فضیحت باری که زلیخا بدان مبتلا شده بود پرهیز نمایند . علاوه بر همه اینها ، آخر خود یوسف در آن مجلس حضور داشت ، و رفتار و گفتار آنان را می دید ، از او چطور شرم نکردند ؟ 
جواب همه اینها یک کلمه است و آن این است که دیدن ناگهانی یوسف و مشاهده آن جمال بی نظیر ، خط بطلان بر همه این حرفها کشید ، و آنچه که قبلا با خود رشته بودند (که در مجلس چنین و چنان رعایت ادب کنیم ) همه را پنبه کرد ، و مجلس ادب و احترام را به یک مجلس عیش مبدّل ساخت ، که هر که هر چه در دل دارد با همنشینان در میان گذاشته و از اینکه درباره اش چه خواهند گفت پروا نکند ، لذا بی پرده گفتند : (سبحان اللّه ! این جوان بشر نیست فرشته ای بزرگوار است ) . 
آری ، این گفتار همان بانوانی است که در گذشته نه چندان دور درباره زلیخا می گفتند : (امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فی ضلال مبین ) . 
و در حقیقت آن حرفشان بعد از این گفتارشان ، خود عذرخواهی و پوزشی از ایشان بود ، و مفادش این بود که آن بدگوییها که ما دنبال سر زلیخا می گفتیم در صورتی که یوسف بشری معمولی بود همه حق و بجا بود ، ولی اینک فهمیدیم که یوسف بشر نیست ، و انسان وقتی سزاوار ملامت و مذمت است که به یک بشر دیگر اجنبی عشق بورزد و با او مراوده کند با اینکه می تواند حاجت طبیعی خود را با آنچه که در اختیار دارد برآورد ، و اما در صورتی که جمال آن شخص اجنبی جمالی بی مانند باشد به حدی که از هر بیننده ای عنان اختیار را بگیرد دیگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هیچ ملامتی نیست . 
به همین جهت بود که ناگهان مجلس منقلب شد و قیود و آداب همه کنار رفت ، نشاط و انبساط وادارشان کرد که هر یک آنچه از حسن یوسف در ضمیر داشتند بیرون بریزند ، خود زلیخا هم رودربایستی را کنار گذاشته اسرار خود را بی پرده فاش ساخت و گفت : (اینکه می بینید همان بود که مرا درباره آن ملامت می کردید ، من او را به سوی خود توجّه دادم ولی او عصمت گزید) آنگاه بار دیگر عنان از کف داده به عنوان تهدید گفت : (اگر آنچه دستورش می دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد ، و یقینا در زمره مردم خوار و ذلیل در خواهد آمد) . این بگفت تا هم مقام خود را نزد میهمانان حفظ کند ، و هم یوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقیاد وادار سازد . 
و اما یوسف ، نه کمترین توجهی به آن رخساره های زیبا و آن نگاههای فتان نمود و نه التفاتی به سخنان لطیف ، و غمزه های دلربایشان کرد ، و نه تهدید هول انگیز زلیخا کمترین اثری در دل او گذاشت . 
آری ، دل او همه متوجه جمالی بود فوق همه جمالها ، و خاضع در برابر جلالی بود که هر عزّت و جلالی در برابرش ذلیل است ، و لذا در پاسخشان یک کلمه حرف نزد و به گفته های زلیخا که روی سخنش با او بود هیچ توجهی ننموده ، بلکه به درگاه پروردگارش روی آورده و گفت : (بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه که اینان مرا بدان دعوت می کنند ، و اگر تو کیدشان را از من نگردانی دلم به سوی آنان متمایل گشته و از جاهلان می شوم ) . 
اگر این کلام را با آن حرفی که در مجلس مراوده در جواب زلیخا گفت که : (پناه به خدا ، او پروردگار من است که منزلگاهم را نیکو ساخت ، و به درستی که ستمکاران رستگار نمی شوند) مقایسه کنیم از سیاقش می فهمیم که در این مجلس به یوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسی که روز قبل با حرکات تحریک آمیز زلیخا مواجه بود ، چون آنجا او بود و کید زلیخا ، ولی امروز در برابر کید و قصد سوء جمعی قرار گرفته . بعلاوه ، واقعه روز قبل واقعه ای بود که در خلوت صورت گرفت ، و خود زلیخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت ، ولی امروز همه آن پرده پوشی ها کنار رفته در برابر جمع کثیری از زنان شهر دارد معاشقه می کند . آری ، آنجا تنها زلیخا بود ، اینجازیادی اظهار عشق و محبت می کنند ، آنجا یک نفر بود که می خواست وی را گمراه کند ، اینجا عده ای بر این معنا تصمیم گرفته اند ، آنجا اگر شرایطی زلیخا را مساعدت می کرد اینجا شرایط و مقتضیات بیشتری علیه او در کار است . 
لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولی در اینجا رسما به درگاه خدای سبحان تضرع نموده در دفع کید ایشان از او استمداد نمود ، و خدا هم دعایش را مستجاب نمود . کید ایشان را از او بگردانید ، آری خدا شنوا و دانا است . 
در اینجا به بحث درباره آیات برگشته می گوییم : کلمه (نسوه ) در آیه مورد بحث اسم جمع است برای زن ، و از اینکه مقیدش کرد به (فی المدینه ) استفاده می شود که از نظر عدد و یا از نظر موقعیت عدّه و یا اشخاصی بوده اند که گفتگویشان در انتشار قضیه و رسوایی بیشتر موثر بوده است . 
و (امراه العزیز) همان زنی بوده که یوسف در خانه اش زندگی می کرده ، و با یوسف بنای مراوده را گذاشته ، و کلمه (عزیز) معنایش معلوم است ، و این لقب همان سیدی بود که یوسف را از مکاریان خریداری نمود ، و این لقب مخصوص کسی بوده که بر کشور مصر ریاست می کرده و لذا وقتی یوسف به ریاست مصر رسید او را هم عزیز لقب دادند . 
و از اینکه فرمود : (تراود فتیها) برمی آید که خواسته اند بگویند زلیخا بطور استمرار یوسف را دنبال می کند ، و این بدترین مراوده است ، و کلمه (فتی ) به معنای غلام جوان و(فتاه ) به معنای کنیز جوان است ، و استعمال فتی در غلام شایع است ، و شاید به همین اعتبار در اینجا آن را به ضمیر زلیخا اضافه نموده و فرموده (جوانش ) . 
و در مفردات گفته : (شغفها حبا) یعنی محبت یوسف تا شغاف قلب زلیخا ، یعنی باطن او راه یافته بود - نقل از حسن - و گفته شده به معنای وسط آن - نقل از ابی علی - و این دو معنا نزدیک بهمند . و شغاف قلب به معنای غلافی است که محیط به قلب است . 
و معنایش این است که : عده ای از زنان شهر که حرف هایشان در زلیخا و در حق او خالی از اثر نیست گفتند : همسر عزیز بطور مستمر با غلامش مراوده دارد و می خواهد او را به سوی خود جلب کند ، و این برای او شایسته نیست ، چون او زن است و این از وقاحت است که زن با مردی بیگانه چنین کند ، گر چه طبع مردان چنین اقتضایی دارد ، ولی زن خیلی باید بی شرم باشد که دست به چنین کاری بزند ، علاوه بر اینکه او همسر عزیز و خودش عزیزه این کشور است ، او می بایست ، و حتما می بایست ، آبروی خاندان و شرافت شوهر و مکانت خود را مراعات می کرد ، از این هم که بگذریم آن کسی که وی به او دلبسته غلام اوست ، ولی مثل چنین شخصیتی چرا باید به یک غلام عبرانی که غلام خود اوست عشق بورزد و اینگونه واله و شیدایش شود ، حال اگر صرفا دوستش می داشت باز هم قابل تحمّل بود ، نه اینکه محبت را تا آنجا بکشاند که به مراوده بینجامد ، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند ، و باز متنبه نشود ، به اصرار و التماس بیفتد . راستی زلیخا گمراهی را به حد قباحت و شناعت رسانده است . 
و لذا دنبال این حرفها این معنا را اضافه کردند که : (انا لنریها فی ضلال مبین ) . 
(فلما سمعت بمکرهن ارسلت الیهن و اعتدت لهن متکا و آتت کل واحده منهن سکینا)
در مجمع البیان گفته : (مکر) به معنای حیله سازی به منظور رسیدن به مقصود است . 
و اگر این اعتراضات زنان مصر را مکر به زلیخا خوانده است ، برای این است که رقبا و حسودان زلیخا با اشاعه این حرفها داشتند او را رسوا می کردند و هتک حرمت می نمودند ، و اگر کسی را به نزد ایشان فرستاد و دعوتشان کرد ، برای این بود که یوسف را به آنان نشان بدهد ، و ایشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد ، و در نتیجه دست از بدگویی و ملامت او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند . 
بنابراین ، اگر گفته های زنان مصر را مکر نامیده و فرموده (وقتی مکر زنان مصر را شنید) بدین خاطر است که سرزنشهای ایشان از در حسد و دشمنی بوده ، و آنها می خواسته اند وی را در میان مردم رسوا کنند . 
و اینکه فرمود : (ارسلت الیهن ) معنایش روشن و کنایه است از اینکه ایشان را احضار نمود . 
کلمه (اعتدت ) به معنای تهیه دیدن و آماده کردن است ، یعنی برای هر یک از آن زنان تکیه گاهی (متکایی ) مهیا کرد . 
و اینکه فرمود : (و آتت کل واحدة منهن سکینا) مقصود از دادن کارد به جهت پاره کردن میوه از قبیل ترنج و امثال آن بوده . و معنای (و قالت اخرج علیهن ) این است که به یوسف دستور داد که بر آن زنان درآید ، و این نقشه را بدان جهت ریخت که یوسف وقتی بر آنان درآید که خالی الذهن و مشغول میوه و سرگرم پاره کردن آن باشند ، و از ظاهر لفظ آیه برمی آید که یوسف تا آن ساعت از نظر زنان مهمان پنهان بوده ، حال یا در گنجه و صندوق خانه بوده و یا در اطاق دیگری قرار داشته که به سالن پذیرایی راه داشته ، چون زلیخا به یوسف می گوید : (بیرون آی بر ایشان ) و اگر غیر این صورت بود می گفت (درآی بر ایشان ) . 
از سیاق استفاده می شود که این نقشه از زلیخا مکری بود در مقابل مکر زنان مصر ، تا ایشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع کند ، و بفهمند که یوسف چه بر سر او آورده . 
و این نقشه بسیار ماهرانه تنظیم شده بود ، چون برنامه ملاقات را اینطور چیده بود که قبلا برای هر یک متکایی تهیه نموده ، به دست هر یک کاردی داده در همه این لحظات یوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود ، و یک باره او را به مجلس درآورده و بطور ناگهانی به آنها نشانش داد ، تا یک باره عقلها را از دست داده مدهوش جمال بدیع یوسف گردند ، در نتیجه کاری کنند که آدم عاقل و هوشیار چنین کاری نمی کند . و همین شاهد بی عقلی آنان شود ، و آن این است که با دیدن او دستهای خود را به جای میوه قطع کنند ، آنهم نه یک نفر و دو نفرشان ، بلکه همگی آنان دست خود را قطع کنند . 
(فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم )
کلمه (اکبرنه ) از (اکبار) به معنای اعظام و بزرگداشت است ، و کنایه است از حالت دهشت زدگی آن زنان ، بطوریکه شعور و ادراک خود را به محض دیدن آن حسن و جمال از دست دادند ، و این حالتی است طبیعی و خلقتی در عموم مردم ، که هر کوچکی در برابر بزرگ و هر حقیری در برابر عظیم خاضع گردد . پس هر وقت عظیم و کبیری به عظمت و کبریایی خود در برابر شعور آدمی جلوه گر شود بر هر چه که در شعور آدمی وجود دارد و کوچکتر از آن عظیم است قاهر آمده و آنها را از یادش می برد ، و در نتیجه آدمی در اعمالش دچار خبط می گردد . 
به همین دلیل بود که وقتی زنان مصر یوسف را بدیدند حسن و جمال او بر شعور و ادراکشان قاهر آمد ، در نتیجه به جای میوه دستهای خود را قطع کردند . و اینکه قطع را به صیغه تفعیل آورده دلالت بر زیادی آن قطع دارد ، همچنانکه وقتی می گویند (قتل القوم تقتیلا) و یا می گویند (موتهم الجدب تمویتا) معنایش این است که : او مردم را بسیار بکشت . و یا : قحطی بسیاری از مردم را نابود کرد . 
و اینکه فرمود : (و قلن حاش للّه ) تقدیس خداست در امر یوسف ، و این جمله نظیر آیه (ما یکون لنا ان نتکلم بهذا سبحانک هذا بهتان عظیم ) است . تقدیس خدای سبحان ، ادبی است که معتقدین به خدا در هر امری که در آن یک نوع تنزیه و تبرئه برای کسی اثبات می کنند به زبان آورده نخست خدا را تنزیه و سپس به تنزیه شخص مورد نظر می پردازند . زنان مصر هم وقتی خواستند یوسف را تنزیه کنند و بگویند : (ما هذا بشرا . . . ) اول خدا را با جمله (حاش للّه ) تنزیه نموده و سپس به تنزیه یوسف پرداختند . 
و در جمله (ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم ) بشریت را از یوسف نفی و فرشته بودن را برایش اثبات کردند ، البته این حرف هم ناشی از اعتقادی بود که معتقدین به خدا که یک فرقه آنان بت پرستانند بدان معتقد بودند . و آن این بود که خداوند فرشتگانی دارد که موجوداتی شریف و مبدء هر خیر و سعادت در عالمند ، و زندگی هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و سایر کمالات مورد آرزو از ناحیه آنان ترشح می شود ، و در نتیجه خود ایشان دارای تمامی جمالها و زیباییهای صوری و معنویند ، و اگر فرضا به صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالی می آیند که به هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست و بت پرستان آنها را به صورت انسان تصوّر می کنند ، البته انسانی در نهایت حسن و بهاء . 
و شاید همین اعتقاد سبب بوده که به جای توصیف حسن و جمالش و چشم و ابرویش ، او را به فرشته ای بزرگوار تشبیه کرده اند ، با اینکه آتشی که در دل ایشان افروخته شده بود ، به دست حسن صورت و زیبایی منظر یوسف افروخته شده بود . مع ذلک می بینیم از حسن او چیزی نگفتند ، بلکه او را فرشته ای کریم نامیدند ، تا هم به حسن صورت او اشاره کرده باشند و هم به حسن سیرتش ، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا داناتر است . 
و از اینکه کلام زنان مصر مقدم بر کلام همسر عزیز (فذلکن الذی لمتننی فیه ) ذکر شده فهمیده می شود که ایشان این حرف را به منظور حق دادن به زلیخا و معذور دانستن وی نگفته اند ، و نخواسته اند بگویند : تو در عاشق شدنت به یوسف حق داشته ای ، بلکه کلامی بوده که بی اختیار و بطور قهر در مقام مدح و ثنای یوسف و مجذوبیت و شیدایی خود زده اند ، بدون اینکه توجه داشته باشند که این کلام مایه رسوایی ایشان است ، و همسر عزیز هم هرگز حاضر نبود بدون چنین مقدمه ای بگوید (فذلکن الذی لمتننی فیه ) و لیکن بعد از آنکه ایشان را ، هم عملا به بریدن دست به جای میوه ، و هم قولا رسوا و مفتضح کرد آن وقت خودش این حرف را زد که دیگر چاره ای جز تصدیقش نداشته باشد .

 

قالت فذلکن الذی لمتننی فیه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم . . .

 

 

زمینه این کلام زمینه دفع توهم است ، کانه کسی گفته است : بعد از آنکه زنان مصر دستهای خود را بریده و درباره یوسف آن اعتراف را کردند زلیخا چه گفت و شخصی در جواب او گفته : (قالت - زلیخا گفت . . . )
زلیخا با آوردن حرف (فاء) بر سر (ذلکن ) کلام خود را فرع و نتیجه گفتار و کردار زنان مصر کرد ، و با آوردن (ذا) اشاره به شخصی (یوسف ) کرد که زنان ، زلیخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت می کردند ، و آن شخص را چنین توصیف کرد که : این همان است که مرا در عشق به او ملامت می کردید . این کار را کرد که خود یوسف جوابشان باشد ، و بفهمند که عشق به چه کسی باعث شد که او شرافت و آبروی دودمان و عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد . ومعلوم است که بهترین و قوی ترین بیان آن بیانی است که شنونده را به دلیل خارجی حواله دهد ، چنانکه در آیه (اهذا الذی یذکر آلهتکم ) و آیه (ربنا هولاء اضلونا) نیز همین نکته بکار رفته . 
آنگاه پس از این اشاره و نشان دادن ، اعتراف کرد به اینکه با یوسف مراوده داشته و گفت که من او را دنبال کرده بودم ، اما دست از عفت خود برنداشت ، و خواستار عصمت و پاکی بود ، و اگر چنین بی پروا دل خود را برای آنان سفره نموده و رازی را که همواره بر مخفی ماندنش سعی داشته بیرون ریخته برای این بود که دید دلهای همه مانند دل او شیدای یوسف است ، و چون همه را همدرد خود یافت شروع کرد به درد دل کردن ، و این جزئیات در جمله کوتاه (و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ) نهفته است . 
و در آخر ، تصمیم خود را برای آنان بگفت که از یوسف دست بردار نیست و هم به یوسف فهماند که او را بر موافقت خود اجبار می کند ، و اگر مخالفت کند سیاستش خواهد کرد ، و این گفتار خود را : (و لئن لم یفعل ما آمره لیسجنن و لیکونا من الصاغرین ) به وجوهی چند از اقسام تاءکید از قبیل : قسم ، نون تاکید ، و لام و امثال آن موکد نمود ، تا برساند که بر این تصمیمش جازم است ، و چنین قدرتی در خود می بیند که بتواند او را در برابر خواسته خود تسلیم سازد ، و اگر استنکاف کند از همین الان خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت است که این زندگی آزادانه و مرفهش به سیاه چال زندان ، و این روزگار عزّتش به خواری و هوان مبدّل می شود . این نحوه گفتار به خوبی نشان می دهد که هم خواسته از در بیچارگی به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم یوسف را تهدید نماید . 
و این تهدید از آن صحنه سازی که در روز مراوده کرد و از شوهرش تقاضا نمود که یوسف را به زندان افکند شدیدتر و هول انگیزتر است ، چون در آن روز به شوهر خود گفت : (نیست جزای کسی که به همسرت قصد سوء کند جز اینکه زندانی شود ، و یا عذاب دردناکی بچشد) و آن تهدید به چند جهت از این تهدید سبک تر است : 
اولا برای اینکه در آنجا کیفر را مردد کرد میان زندان و عذاب الیم ، ولی در اینجا جمع کرد میان هر دو که عبارت است از زندان و خواری . 
و ثانیا برای اینکه در آنجا از شوهرش تقاضا کرد ، ولی در اینجا گفت خودم این کار را می کنم ، و طوری هم گفت که جای تردید نگذاشت ، و رسانید که بر این تصمیم صددرصد جازم است ، و فهمانید که آنقدر در دل شوهرش نفوذ دارد که بتواند او را به هر چه که می خواهد وادار سازد و در امر او به هر نحوی که دلش بخواهد تصرف کند . 
(قال رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین . )
زلیخا و زنان مصر بدون هیچ پروایی آنچه در دل داشتند بیرون ریختند . او فاش نمود ، و ایشان فاش نمودند ، در حالی که خود یوسف ایستاده بود . ایشان به خیال خود توجه او را به سوی خود معطوف می کردند ، و به خیال خود با او حرف می زدند ، ولی او کمترین توجهی به آنها نکرد ، و حتی به یک کلمه هم زبان نگشود ، بلکه توجه خود را به درگاه خدای متعال معطوف داشت و با قلبی که جز خدا چیز دیگری در آن جا نداشت رو به سوی خدای مالک دلها نمود و گفت : (رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه . . . . )
و این کلامش دعا (نفرین ) به خود نبود که خدایا! مرا با انداختن در زندان از شر این زنان خلاص کن بلکه بیان حال خود در برابر تربیت الهی بود و می خواست عرض کند : در جنب محبت تو زندان را با رضای تو ترجیح می دهم بر لذت معصیت و دوری از تو . و این گفتارش نظیر آن حرفی بود که در روز خلوت با زلیخا گفت : (معاذ اللّه انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون ) . پس در هر دوی این دو کلام افتخار ورزیدن به داشتن چنین خدایی بزرگ و مهربان است ، و تنها فرق میان آن دو این است که در یکی خدا را خطاب کرده و در دیگری زلیخا را . و در هیچ یک از آن دو ، دعا (نفرین ) نیست . 
البته جمله (رب السجن احب الی . . . ) یک نوع مقدمه و زمینه چینی است برای جمله (و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن ) که در ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است . بنابراین ، معنای آیه چنین است : پروردگارا! اگر من میان زندان و آنچه که اینان مرا بدان می خوانند مخیر شوم زندان را اختیار می کنم ، و از تو درخواست دارم که سوء قصد اینان را از من بگردانی ، چون اگر تو ، کید ایشان را از من نگردانی از جای کنده می شوم و به سوی آنان میل نموده در نتیجه از جاهلان می گردم ، زیرا اگر من تاکنون شر ایشان را از خود دور داشته ام به وسیله علمی بوده که تو به من تعلیم فرمودی ، و اگر افاضه خود را از من دریغ فرمایی من مثل سایر مردم جاهل می شوم ، و در مهلکه عشق و هوسبازی قرار می گیرم . 
از خود آیه به کمک سیاق ، چند نکته استفاده می شود : 
اول اینکه ، جمله (رب السجن احب الی . . . ) نفرینی نبوده که یوسف (علیه السّلام ) به جان خود کرده باشد ، بلکه بیان حالی بوده که از خود برای پروردگارش نموده که روی دل از زنان گردانیده و به سوی او بازگشت کرده است . و معنای : (احب الی ) این است که اگر اختیار به دست خودم باشد من زندان را بر آنچه که ایشان مرا بدان می خوانند اختیار می کنم . نه اینکه به مقتضای افعل التفضیل (احب : محبوبتر) معنایش این باشد که پیشنهاد ایشان هم محبوب است ولی به آن مقداری که طبع آدمی و نفس اماره اقتضای آن را دارد ، به خلاف زندان و رضای تو که محبوبیتش بیشتر از آن است . 
و اینکه فرمود : (فاستجاب له ربه ) اشاره است به استجابت دعایی که از زبان حال (الا تصرف عنی کیدهن . . . ) استفاده می شود ، برای اینکه دنبال آن فرموده : (فصرف عنه کیدهن ) ، و اگر گفتار یوسف دعا (نفرین ) بود می بایست استجابتش هم زندان باشد ، و حال آنکه تنها فرمود (کید ایشان را از وی بگردانید) . پس اینکه بعضی توهم کرده اند که این جمله استجابت نفرین یوسف است برای رفتن به زندان ، صحیح نیست . 
یکی از ادله این معنا خود آیات مورد بحث است که بعد از داستان در قصه به زندان رفتن یوسف می فرماید : (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتی حین - پس ، بعد از آن آیات که دیدند بر آن شدند که او را برای مدتی زندانی کنند) و اگر گفتار یوسف بیان حال نبود بلکه رسما دعا (نفرین ) برای به زندان رفتن خود بود و جمله (فاستجاب . . . ) هم معنایش این بود که خداوند دعای (نفرین ) او را مستجاب کرد و زندان را برایش مقدر فرمود ، دیگر جا نداشت به (ثم ) تعبیر بفرماید و جمله را از جملات سابقش جدا کند - دقّت فرمائید . 
دوم اینکه زنان مصر هم او را دعوت نموده ، و با او مراوده کردند همانطوری که زلیخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده کرد . و اما اینکه دعوت زنان مصر به سوی خودشان بوده و یا دعوت یوسف به این بوده که پیشنهاد زلیخا را بپذیرد ، و یا هر دو کار را کرده اند ، هم گفته اند خواهش او را بپذیر و هم خواهش تک تک ما را ، آیه شریفه از آن ساکت است ، و فقط از یک جمله می توان مختصر استفاده ای کرد و آن این است که فرموده : (اگر کید ایشان را از من نگردانی من متمایل به سوی آنان می شوم ) زیرا اگر زنان مصر او را به خویشتن دعوت نکرده بودند عاشق شدنش به ایشان معنای روشنی نداشت . 
لیکن آیاتی که راجع به پیغام یوسف به فرستاده پادشاه است از زندان ، که گفت : (برگرد به سوی خدایت پس از او بپرس داستان زنانی که دستهای خود را بریدند چه بود - تا آنجا که می فرماید - زنان گفتند : حاش للّه ، ما بر او هیچ گناهی ندیدیم . همسر عزیز گفت : الان حق از پرده بیرون شد ، من او را به سوی خویشتن خواندم و او از راستگویان است . یوسف گفت این را گفتم تا عزیز بداند من در غیابش به او خیانت نکردم چون خدا کید خیانت کاران را به نتیجه نمی رساند . . . ) اشعار به این معنا دارد که در آن روز زنان مصر یوسف را به سوی خود دعوت نکردند ، بلکه او را نصیحت کردند که خواهش زلیخا را بپذیرد ، قرآن تا این اندازه زنان مصر را شریک کرده ، و بعد از آن ، از قول یوسف فرموده : (من در غیاب عزیز به او خیانت نکردم ) و اگر زنان مصر بیش از این شرکت می داشتند ، یعنی آنها هم یوسف را به سوی خویش دعوت کرده بودند باید در اینجا می فرمود : (تا ملک بداند که من خیانت نکردم ) و یا از قول وی چنین نقل کند : (من به عزیز و به غیر او خیانت نکردم ) - دقّت فرمایید . 
ولی از این اشعار که بگذریم عادتا محال به نظر می رسد که زنان مصر از یوسف جمالی را ببینند که از خود بی خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهای خود را به جای میوه پاره بکنند آنگاه به هیچ وجه متعرض او نشوند ، و تنها خواهش کنند که دل زلیخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه های خود بروند ، چنین چیزی معمولا ممکن نیست . بلکه عادت حکم می کند به اینکه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنکه همان بلایی که بر سر زلیخا آمد بر سر ایشان هم آمده باشد ، و در علاقه به یوسف به حد عشق رسیده باشند ، همانطور که زلیخا رسید ، و از آن به بعد از خواب و خوراک افتاده ، صبح و شام بیاد وی باشند ، و جز او هم و غمی نداشته ، جان خود را نثار قدمش کنند ، و او را به هر زینتی که در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند ، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعی کنند تا به وصال او نایل آیند . آری ، طبع قضیه اینطور اقتضاء دارد . 
از ظاهر کلام یوسف بنا به حکایت قرآن نیز معانی مذکور استفاده می شود ، آنجا که عرض کرد : (پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه که اینان مرا بدان می خوانند ، و اگر کید ایشان را از من نگردانی گرفتارشان می شوم ، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شکایت نمی کرد . پس اینکه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات می کند ، قطعا ناشی از ناراحتی شدیدی بوده که از زنان نامبرده دیده . 
سوم اینکه آن نیروی قدسی که یوسف به وسیله عصمت و پاکی خود را در چنین موقع خطیری حفظ کرد ، مثل یک امر تدریجی بوده که خداوند آنا فانا به وی افاضه می فرمود ، زیرا اگر یک امر دفعی می بود دیگر معنا نداشت در هر گرفتاری و خطری که عفت او را تهدید می کرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد . و دیگر اینکه می بایست در این گفتار اخیرش می گفت : (و ان لم تصرف عنی - و اگر تو (با دادن نیروی عصمت ) کید ایشان را از من نگردانیده بودی ) نه اینکه بگوید (اگر نگردانی ) ، گو اینکه این جمله شرطیه زمانی نیست ، ولی هر چه باشد در هیئت های مختلف اشارات مختلفی هست . 
و لذا می بینیم خداوند در جمله (فاستجاب له ربه فصرف . . . ) دفع شر از یوسف را به صرف جدید و استجابتی جدید نسبت داده . 
چهارم اینکه این نیروی قدسی از قبیل علوم و از سنخ معارف بوده ، به دلیل اینکه یوسف می گوید : (اگر مرا نگه نداری از جاهلان می شوم ) و اگر غیر این بود باید می گفت : (از ظالمان می شوم ) همچنانکه به همسر عزیز همین را گفت که : (ظالمان رستگار نمی شوند) و یا باید می گفت : (از خائنان می شوم ) همچنانکه به ملک فرمود : (و خدا کید خیانتکاران را به نتیجه نمی رساند) . 
حضرت یوسف در نحوه خطاب خود بین آن دو (عزیز و همسرش ) و بین خدای تعالی فرق قائل شده ، هنگامی که آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعایت مقام و منزلتشان از جهت فهم ، ظاهر امر را رعایت کرده و فرموده : (این عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمی شوند) . (و این کار خیانت است و خدا کید خائنان را به نتیجه نمی رساند) اما هنگامی که خداوند را مخاطب قرار داده حقیقت امر را عرض می کند ، می فرماید : (این عمل جهل است ) .

 

فاستجاب له ربه فصرف عنه کیدهن انه هو السمیع العلیم

 

 

یعنی خداوند مسالت او را که گفت : (اگر کید ایشان را از من نگردانی من عنان اختیار از کف می دهم ) مستجاب نمود و کید ایشان را از او بگردانید ، چون او شنوای گفته های بندگان و دانای به احوال ایشان است . 
(ثم بدالهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتی حین )
معنای آیه این است : بعد از مشاهده آن آیات و شواهدی که بر طهارت و عصمت یوسف گواهی می داد برای عزیز و همسرش و درباریان و مشاورینش رای جدیدی پیدا شد ، و آن این بود که تا مدتی یوسف را زندانی کنند ، تا مردم داستان مراوده زلیخا را که مایه ننگ و رسوایی دربار شده بود فراموش نمایند . 
همسر عزیز خواست تا با زندانی کردن یوسف او را به اصطلاح تاءدیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه که می خواهد اجابت کند ، عزیز هم از زندانی کردن وی می خواست تا سر و صدا و اراجیفی که درباره او انتشار یافته و آبروی او و خاندان او و وجهه اش را لکه دار ساخته خاموش شود . 
یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکی از ایشان به وی گفت : در خواب دیده که آب انگور می فشارد و شراب می سازد . دیگری گفت : در خواب دیده که بالای سر خود نان حمل می کند و مرغها از آن نان می خورند ، و از وی درخواست کردند که تاءویل رویای ایشانرا بگوید . 
یوسف (علیه السّلام ) رویای اولی را چنین تعبیر کرد که : وی بزودی از زندان رها شده سمت پیاله گردانی دربار را اشغال خواهد کرد ، و در تعبیر رویای دومی چنین گفت که : بزودی به دار آویخته گشته مرغها از سرش می خورند ، و همینطور هم شد که آن جناب فرموده بود ، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنی بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت : مرا نزد صاحبت بیاد آر ، شیطان این سفارش را از یاد او برد ، در نتیجه یوسف سالی چند در زندان بماند . 
بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکی دید و آنرا برای کرسی نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند ، و آن خواب چنین بود که گفت : در خواب می بینم که هفت گاو چاق ، طعمه هفت گاو لاغر می شوند ، و هفت سنبله سبز و سنبله های دیگر خشکیده ، هان ای کرسی نشینان نظر خود را در رویای من بگوئید ، اگر تعبیر خواب می دانید . 
گفتند : این خواب آشفته است و ما دانای به تعبیر خوابهای آشفته نیستیم . در این موقع بود که ساقی شاه به یاد یوسف و تعبیری که او از خواب وی کرده بود افتاد ، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وی را بپرسد ، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه اش ساخت . 
وقتی ساقی نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست ، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود ، یوسف در جوابش گفت : هفت سال پی در پی کشت و زرع نموده آنچه درو می کنید در سنبله اش می گذارید ، مگر مقدار اندکی که می خورید ، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن می آید که آنچه اندوخته اید می خورید مگر اندکی از آنچه انبار کرده اید ، سپس بعد از این هفت سال ، سالی فرا می رسد که از قحطی نجات یافته از میوه ها و غلات بهره مند می گردید . 
شاه وقتی این تعبیر را شنید حالتی آمیخته از تعجب و مسرت به وی دست داد ، و دستور آزادیش را صادر نموده گفت : تا احضارش کنند ، لیکن وقتی مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد ، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود : بیرون نمی آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجرای میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند . 
شاه تمامی زنانی که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ایشان به گفتگو پرداخت ، همگی به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت ها متفق گشته به یک صدا گفتند : خدا منزّه است که ما از او هیچ سابقه سویی نداریم ، در اینجا همسر عزیز گفت : دیگر حق آشکارا شد ، و ناگزیرم بگویم همه فتنه ها زیر سر من بود ، من عاشق او شده و با او بنای مراوده را گذاردم ، او از راستگویان است . پادشاه امر او را بسیار عظیم دید ، و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وی عظیم آمد ، دستور آزادی و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزّت و احترام احضارش کنند ، و گفت : او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم ، وقتی او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت ، گفت : تو دیگر امروز نزد ما دارای مکانت و منزلت و امانتی ، زیرا به دقیق ترین وجهی آزمایش ، و به بهترین وجهی خالص گشته ای . 
یوسف در پاسخش فرمود : مرا متصدی خزائن زمین - یعنی سرزمین مصر - بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم ، و می توانم کشتی ملت و مملکت را در چند سال قحطی به ساحل نجات رسانیده از مرگی که قحطی بدان تهدیدشان می کند برهانم ، پادشاه پیشنهاد وی را پذیرفته ، یوسف دست در کار امور مالی مصر می شود ، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهداری آن در سیلوهای مجهز با کمال تدبیر سعی می کند ، تا آنکه سالهای قحطی فرا می رسد ، و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم می کند و بدین وسیله از مخمصه شان می رهاند . 
در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزی مصر می رسد و بر اریکه سلطنت تکیه می زند . پس می توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمی رسید ، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم می شد ، آری با اینکه زنان مصر می خواستند (برای خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفی بدارند ، و لیکن خدا غیر این را خواست . 
در بعضی از همین سالهای قحطی بود که برادران یوسف برای گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند ، یوسف به محض دیدن ، ایشان را می شناسد ، ولی ایشان او را بهیچ وجه نمی شناسند ، یوسف از وضع ایشان می پرسد ، در جواب می گویند : ما فرزندان یعقوبیم ، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دوری و فراق او را ندارد . 
یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتی دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور می دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند ، آنگاه (برای اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایی که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند ، آنگاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین هایشان بگذارند ، تا وقتی برمی گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند . 
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را برای پدر نقل کردند و گفتند که : با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته : 
اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد ، پدر از دادن بنیامین خودداری می کند ، در همین بین خرجینها را باز می کنند تا طعام را جابجا کنند ، می بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده ، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش می رسانند ، و در فرستادن بنیامین اصرار می ورزند ، او هم امتناع می کند ، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایی خدایی که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت می دهد ، و در عهد خود این نکته را هم اضافه می کنند که اگر گرفتاری پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند . 
آنگاه برای بار دوم مجهز شده بسوی مصر سفر می کنند در حالی که بنیامین را نیز همراه دارند ، وقتی بر یوسف وارد می شوند یوسف برادر مادری خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفی می کند و می گوید : من برادر تو یوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس کنم ، بلکه نقشه ای دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنی ) و آن اینست که می خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه می بینی ناراحت بشوی . 
و چون بار ایشان را می بندد ، جام سلطنتی را در خرجین بنیامین می گذارد ، آنگاه جارزنی جار می زند که : ای کاروانیان ! شما دزدید ، فرزندان یعقوب برمی گردند و به نزد ایشان می آیند ، که مگر چه گم کرده اید ؟ گفتند : جام سلطنتی را ، هر که از شما آنرا بیاورد یک بار شتر جایره می دهیم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند : به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده ایم تا فساد برانگیزیم ، و ما دزد نبوده ایم ، گفتند : حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست ؟ خودتان بگویید ، گفتند : (در مذهب ما) کیفر دزد ، خود دزد است ، که برده و مملوک صاحب مال می شود ، ما سارق را اینطور کیفر می کنیم . 
پس شروع کردند به بازجویی و جستجو ، نخست خرجینهای سایر برادران را وارسی کردند ، در آنها نیافتند ، آنگاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده ، دستور بازداشتش را دادند . 
هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند موثر نیفتاد ، حتی حاضر شدند یکی از ایشان را بجای او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند ، مفید نیفتاد ، ناگزیر ماءیوس شده نزد پدر آمدند ، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت : مگر نمی دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته ، مگر سابقه ظلمی که به یوسفش کردید از یادتان رفته ؟ من که از اینجا تکان نمی خورم تا پدرم اجازه دهد ، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره ای معین نماید ، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند . 
یعقوب (علیه السلام ) وقتی این جریان را شنید ، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبری جمیل پیش می گیرم ، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند ، در اینجا روی از فرزندان برتافته ، ناله ای کرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر یوسف ، و دیدگانش از شدت اندوه و غمی که فرو می برد سفید شد ، و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمی داری ، گفت : (من که به شما چیزی نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت می کنم ، و من از خدا چیرهایی سراغ دارم که شما نمی دانید ، آنگاه فرمود : ای فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا ماءیوس نشوید ، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید . 
چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند ، وقتی در برابر یوسف قرار گرفتند ، و نزد او تضرع و زاری کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن ، و گفتند : که هان ای عزیز! بلا و بدبختی ما و اهل ما را احاطه کرده ، و قحطی و گرسنگی از پایمان درآورده ، با بضاعتی اندک آمده ایم ، تو به بضاعت ما نگاه مکن ، و کیل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته ای ترحم فرما ، که خدا تصدق دهندگان را دوست می دارد . 
اینجا بود که کلمه خدای تعالی (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف علی رغم خواسته برادران ، و وعده اینکه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفی کند ، ناگزیر چنین آغاز کرد : 
هیچ می دانید آنروزها که غرق در جهل بودید ؟ با یوسف و برادرش چه کردید (برادران تکانی خورده ) گفتند . آیا راستی تو یوسفی ؟ گفت : من یوسفم ، و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد ، آری کسی که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمی سازد . 
گفتند : به خدا قسم که خدا تو را بر ما برتری داد ، و ما چه خطاکارانی بودیم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهی دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز می کند و هر که را بخواهد ذلیل می سازد ، و سرانجام نیک ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است ، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت : امروز به خرده حساب ها نمی پردازیم ، خداوند شما را بیامرزد ، آنگاه همگی را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود ، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده های خود بازگشته ، پیراهن او را هم با خود برده به روی پدر بیندازند ، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند . 
برادران آماده سفر شدند ، همینکه کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا که بود به کسانی که در محضرش بودند گفت : من دارم بوی یوسف را می شنوم ، اگر به سستی رای نسبتم ندهید ، فرزندانی که در حضورش بودند گفتند : به خدا قسم تو هنوز در گمراهی سابقت هستی . 
و همینکه بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت ، و عجب اینجاست که خداوند بعین همان چیزی که بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود ، با همان ، دیدگانش را شفا داد ، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم که من از خدا چیرهایی سراغ دارم که شما نمی دانید ؟ !
گفتند : ای پدر! حال برای ما استغفار کن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمی خطا کار بودیم ، یعقوب فرمود : بزودی از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت می کنم که او غفور و رحیم است . 
آنگاه تدارک سفر دیده بسوی یوسف روانه شدند ، یوسف ایشان را استقبال کرد ، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنیت قانونی برای زندگی آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید ، آنگاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند . 
یوسف گفت : پدر جان این تعبیر همان خوابی است که من قبلا دیده بودم ، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد ، آنگاه به شکرانه خدا پرداخت ، که چه رفتار لطیفی در دفع بلایای بزرگ از وی کرد ، و چه سلطنت و علمی به او ارزانی داشت . 
دودمان یعقوب همچنان در مصر ماندند ، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتی که به ایشان کرده بود و آن منتی که به گردن ایشان داشت بی نهایت دوست می داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت می کرد ، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .

 

ثنای خداوند بر یوسف (علیه السلام ) و مقام معنوی او

 

 

خداوند یوسف (علیه السّلام ) را از مخلصین و صدیقین و محسنین خوانده ، و به او حکم و علم داده و تاءویل احادیثش آموخته ، او را برگزیده و نعمت خود را بر او تمام کرده و به صالحینش ملحق ساخته ، (اینها آن ثناهایی بود که در سوره یوسف بر او کرده ) و در سوره انعام آنجا که بر آل نوح و ابراهیم (علیه السّلام ) ثنا گفته او را نیز در زمره ایشان اسم برده . 
داستان یوسف (علیه السلام ) از نظر تورات 
توراتی که فعلا در دست است درباره یوسف (علیه السّلام ) می گوید : 
فرزندان یعقوب دوازده تن بودند که (راوبین ) پسر بزرگتر یعقوب و (شمعون ) و (لاوی ) و (یهودا) و (یساکر) و (زنولون ) از یک همسرش به نام (لیئه ) به دنیا آمدند . 
اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در (فدان آرام ) از وی متولد شدند . 
تورات می گوید : یوسف در سن هفده سالگی بود که با برادرانش گوسفند می چرانید و در خانه بچه های بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگی می کرد و تهمتهای ناروای ایشان را به پدر ، گزارش نمی داد . و اما اسرائیل (یعقوب ) یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست می داشت ، چون او فرزند دوران پیریش بود ، لذا برای خصوص او پیراهنی رنگارنگ تهیه کرد ، وقتی برادران دیدند ، چون نمی توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش دوست می دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدی که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتی کنند . 
یوسف وقتی خوابی دید و خواب خود را برای برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد ، یوسف به ایشان گفت : گوش بدهید این خوابی که من دیده ام بشنوید ، اینک در میان کشتزار دسته ها را می بستیم ، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد ، و دسته های شما در اطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند . 
برادران گفتند نکند تو روزی بر ما مسلط شوی و یا حاکم بر ما گردی ، آتش خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد . 
بار دیگر خواب دیگری دید ، و برای برادران اینچنین تعریف کرد که : من بار دیگر خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند . 
این خواب را برای پدر نیز تعریف کرد ، پدر به او پرخاش کرد و گفت : این خواب چیست که دیده ای ، آیا من و مادرت و یازده برادرانت می آییم برای تو به خاک می افتیم ؟ 
سپس برادران بر وی حسد بردند ، و اما پدرش قضیه را بخاطر سپرد . 
مدتی گذشت تا اینکه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به (شکیم ) رفتند ، اسرائیل به یوسف گفت : برادرانت رفته اند به شکیم یا نه ؟ گفت آری رفته اند ، گفت پس نزدیک بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم ، یوسف گفت : اینک حاضرم ، گفت : برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه ، خبرشان را برایم بیاور ، او را از دره (حبرون ) فرستاد و یوسف به شکیم آمد ، در بین راه مردی به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است . از او پرسید در جستجوی چه هستی ؟ گف ت : برادرانم ، آیا می دانی کجا گوسفند می چرانند ؟ مرد گفت : اینجا بودند رفتند ، و من شنیدم که با یکدیگر می گفتند : برویم (دوثان ) . یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آنجا یافت . 
وقتی از دور او را دیدند ، هنوز به ایشان نرسیده ، ایشان درباره از بین بردنش با هم گفتگو کردند ، یکی گفت : این همان صاحب خوابها است که می آید . بیایید به قتلش برسانیم ، و در یکی از این چاهها بیفکنیم ، آنگاه می گوییم حیوانی زشت و وحشی او را درید ، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه می شود ؟ راوبین این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد ، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهی که در این صحراست بیندازید و دستی هم (برای زدنش ) بسوی او دراز نکنید ، منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند . 
و لذا وقتی یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده در چاهش انداختند ، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود ، آنگاه نشستند تا غذا بخورند ، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانی از اسماعیلیان از طرف (جلعاد) می آید ، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند ، و دارند به طرف مصر می روند ، تا در آنجا بار بیندازند ، یهودا به برادران گفت : برای ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را بخونش نیالاییم ، زیرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است . 
برادران این پیشنهاد را پذیرفتند . 
در این بین مردمی از اهل مدین به عزم تجارت می گذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند . اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند . سپس راوبین به بالای چاه آمد (تا از یوسف خبری بگیرد) دید اثری از یوسف در چاه نیست جامه خود را در تن دریده بسوی برادران بازگشت و گفت : این بچه پیدایش نیست ، کجابسراغش بروم ؟ 
برادران ، پیراهن یوسف را برداشته بز نری کشته پیراهن را در آن آلودند ، و پیراهن خون آلود را برای پدر آورده گفتند : ما این پیراهن را یافته ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه ؟ او هم تحقیق کرد و گفت : پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانی وحشی و درنده او را دریده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دریده و پلاسی در بر کرد و روزهای بسیاری بر فرزند خود بگریست ، همگی پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد و گفت برای پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه می دهم . 
تورات می گوید : یوسف را به مصر بردند . در آنجا (فوطیفار) خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردی مصری بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات می یافت . 
و او در منزل آقای مصریش به زندگی پرداخت . و چون رب با او بود ، هر کاری که او می کرد خداوند در مشیتش راست می آورد و کارش را با ثمر می کرد ، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگذاران او نعمتی آمد ، در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود ، و از روزی که او را موکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانه اش را پربرکت نمود ، و این برکت پروردگار شامل همه مایملکش - چه در خانه و چه در صحرای او - شده ، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و بهیچ کاری کار نداشت ، تنها غذا می خورد و پی کار خود می رفت . 
تورات بعد از ذکر این امور می گوید : یوسف جوانی زیبا و نیکو منظر بود . همسر سیدش چشم طمع به او دوخت و در آخر گفت : باید با من بخوابی . یوسف امتناع ورزید و بدو گفت : آقای من (آنقدر مرا امین خود دانسته که ) با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامی اموالش را به من سپرده . و او الان در خانه نیست و چیزی را جز تو از من دریغ نداشته ، چون تو ناموس اوئی . با این حال من با چنین شر بزرگی چه کنم ؟ آیا خدایرا گناه کنم ؟ 
این ماجرا همه روزه ادامه داشت . او اصرار می ورزید که وی در کنارش بخوابد و با او بیامیزد ، و این انکار می ورزید . 
آنگاه می گوید : در همین اوقات بود که روزی یوسف وارد اتاق شد تا کار خود را انجام دهد ، و اتفاقا کسی هم در خانه نبود ، ناگهان همسر سیدش جامه او را گرفت در حالی که می گفت باید با من بخوابی ، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خود گریخت . 
همسر آقایش وقتی دید او گریخت : اهل خانه را صدا زد که می بینید شوهر مرا که این مرد عبرانی را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازی کند ، آمده تا در کنار من بخوابد ، و با صدای بلند می گفت ، همینکه من صدای خود را بفریاد بلند کردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گریخت ، آنگاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در میان نهاد ، و گفت این غلام عبرانی به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند ؟ همین حالا که فریادم را بلند کردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت . 
همسر زن وقتی کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانی که اسیران ملک در آنجا بودند زندانی نمود و یوسف همچنان در زندان بماند . 
و لیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتی قرار داد ، بهمین جهت رئیس زندان امور تمامی زندانیان را به دست یوسف سپرد ، هر چه می کردند با نظر یوسف می کردند ، و در حقیقت خود یوسف می کرد ، و رئیس زندان هیچ مداخله ای نمی نمود ، چون رب با او بود و هر چه او می کرد رب به ثمرش می رساند . 
تورات سپس داستان دو رفیق زندانی یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح می دهد که خلاصه اش این است که . یکی از آندو ، رئیس ساقیان فرعون ، و دیگری رئیس نانواها بود ، که به جرم گناهی در زندان شهربانی ، نزد یوسف زندانی شده بودند ، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب می گیرد ، دیگری در خواب دید مرغان از نانی که بالای سر دارد می خورند . هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رویای اولی را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول می شود ، و درباره رویای دومی گفت که به دار آویخته گشته مرغان از گوشتش می خورند ، آنگاه به ساقی گفت : مرا نزد فرعون یادآوری و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم ، اما شیطان این معنا را از یاد ساقی برد . 
سپس می گوید : بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بیرون آمدند ، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب ، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهای چاق را خوردند ، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید ، و دید که سنبله های باریک سنبله های چاق را خوردند ، این بار فرعون به وحشت افتاد ، و تمامی ساحران مصر و حکمای آن دیار را جمع نموده داستان را برایشان شرح داد ، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند . 
در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد ، داستان آنچه را که از تعبیر عجیب او دیده بود برای فرعون شرح داد ، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند ، وقتی او را آوردند هر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست ، یوسف گفت : هر دو خواب فرعون یکی است ، خدا آنچه را که می خواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبا در خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت که به دنبال آن دیدی نیز هفت سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطی است . این است تعبیر آنچه که فرعون می گوید : خداوند برای فرعون هویدا کرده که چه باید بکند ، هفت سال آینده سالهای سیری و فراوانی در تمامی سرزمینهای مصر است ، آنگاه هفت سال می آید که سالهای گرسنگی است ، سپس آن هفت سال فراوانی فراموش شده گرسنگی مردم را تلف می کند ، و این گرسنگی نیز هفت سال و از نظر شدت بی نظیر خواهد بود ، و اما اینکه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید برای این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سریعا آنرا پیش خواهد آورد . حالا فرعون باید نیک بنگرد ، مردی بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد ، آری فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینی بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله این سرزمین را در این هفت سال فراخی جمع نموده انبار کند ، البته غله هر شهری را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آنرا محافظت نمایند ، تا ذخیره ای باشد برای مردم این سرزمین در سالهای قحطی ، تا این سرزمین از گرسنگی منقرض نگردد . 
تورات سپس مطالبی می گوید که خلاصه اش این است : فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد ، و از تعبیری که کرد تعجب نموده او را احترام کرد ، و امارت و حکومت مملکت را در جمیع شؤ ون به او سپرد ، و مهر و نگین خود را هم بعنوان خلعت به او داد ، و جامه ای از کتان نازک در تنش کرده طوقی از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصی خود سوارش نمود ، و منادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد می زدند : رکوع کنید (تعظیم ) پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهای فراخی و سالهای قحطی شده مملکت را به بهترین وجهی اداره نمود . 
و نیز مطلب دیگری عنوان می کند که خلاصه اش این است که : وقتی دامنه قحطی به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوی سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامی خریداری کنند . فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند ، یوسف ایشان را شناخت ولی خود را معرفی نکرد ، و با تندی و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید : از کجا آمده اید ؟ گفتند : از سرزمین کنعان آمده ایم تا طعامی بخریم ، یوسف گفت : نه ، شما جاسوسان اجنبی هستید ، آمده اید تا در مصر فساد برانگیزید ، گفتند : ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگی می کند ، و ما دوازده برادر بودیم که یکی مفقود شده و یکی دیگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقی الان در حضور توایم ، و ما همه مردمی امین هستیم که نه شری می شناسیم و نه فسادی . 
یوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخیص داده ایم ، و شما را رها نمی کنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید ، آن وقت شما را در آنچه ادعا می کنید تصدیق نمائیم . 
فرزندان یعقوب سه روز زندانی شدند ، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته در پیش روی ایشان کند و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند . 
یوسف دستور داد تا خورجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خورجینش گذاشتند . فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند . پدر از دادن بنیامین خودداری کرد و گفت : شما می خواهید فرزندان مرا نابود کنید ، یوسف را نابود کردید ، شمعون را نابود کردید ، حالا نوبت بنیامین است ؟ چنین چیزی ابدا نخواهد شد . چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادری کوچکتر از خود نزد پدر داریم ؟ 
گفتند : آخر او از ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت : آیا پدرتان زنده است ؟ آیا برادر دیگری هم دارید ؟ ما هم ناگزیر جواب دادیم ، ما چه می دانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکتری داریم او را از ما مطالبه می کند ؟ 
این کشمکش میان یعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنکه یهودا به پدر میثاقی سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند ، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند ، و دستور داد تا از بهترین هدایای سرزمین کنعان نیز برای عزیز مصر برده و همیانهای پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند ، فرزندان نیز چنین کردند . 
وقتی وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند و گفتند : پولهایشان را که در بار نخستین برگردانیده بودند باز پس آورده و هدیه ای هم که برای او آورده بودند تقدیم داشتند ، وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید ، شمعون را هم آزاد نمود ، آنگاه همگی ایشان را نزد یوسف برد ، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند ، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد ، و از سلامتی پدرشان پرسید ، فرزندان یعقوب بنیامین ، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد ، سپس دستور غذا داد ، سفره ای برای خودش و سفره ای دیگر برای برادران و سفره ای هم برای کسانی که از مصریان حاضر بودند انداختند . 
آنگاه به وکیل خود دستور داد تا خورجینهای ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خورجینهایشان بگذارند ، و طاس عزیز مصر را در خورجین برادر کوچکترشان جای دهند . وکیل یوسف نیز چنین کرد . 
وقتی صبح شد و هوا روشن گردید ، بارها را بر الاغ ها بار کرده برگشتند . همینکه از شهر بیرون شدند ، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید و گفت : عجب مردم بدی هستید ، این همه به شما احسان کردیم ، شما در عوض طاس مولایم را که با آن آب می آشامد و فال می زند دزدیدید . 
فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند : حاشا بر ما از اینگونه اعمال ! ما همانها هستیم که وقتی بهای گندم بار نخستین را در کنعان داخل خورجینهای خود دیدیم ، دوباره برایتان آوردیم . آن وقت چطور ممکن است از خانه مولای تو طلا و یا نقره بدزدیم ؟ این ما و این بارهای ما ، از بار هر که درآوردید او را بکشید ، و خود ما همگی غلام و برده سید و مولای تو خواهیم بود . 
وکیل یوسف بهمین معنا رضایت داد ، به بازجوئی خورجینها پرداخت ، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجوئی شد ، البته او خورجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجوئی کرد و در آخر خورجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد . 
برادران وقتی دیدند که طاس سلطنتی از خورجین بنیامین بیرون آمد ، لباسهای خود را در تن دریده به شهر بازگشتند ، و مجددا گفته های خود را تکرار و با قیافه هایی رقت آور عذرخواهی و اعتراف به گناه نمودند ، در حالی که خواری و شرمساری از سر و رویشان می بارید ، یوسف گفت : حاشا که ما غیر آن کسی را که متاع خود را در بارش یافته ایم بازداشت کنیم ، شما می توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید . 
یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم کن . آنگاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که : پدر از دادن او خودداری می کرد و بهیچ وجه حاضر نمی شد ، تا آنکه من میثاقی محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم ، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمی توانیم پدر را دیدار کنیم ، پدر ما هم پیری سالخورده است ، اگر بشنود که بنیامین را نیاورده ایم در جا سکته می کند ، آنگاه پیشنهاد کرد که یکی از ما را بجای او نگهدار و او را آزاد کن ، تا بدین وسیله چشم پیر مردی را که با فرزندش انس گرفته ، پیرمردی که چندی قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنی . 
تورات می گوید : یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد ، فریاد زد که تمامی افراد را بیرون کنید و کسی نزد من نماند ، وقتی جز برادران کسی نماند ، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت : من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است ؟ 
برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند . 
یوسف به برادران گفت : نزدیک من بیایید . مجددا گفت : من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید ، و حالا شما برای آنچه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید ، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم ، آری خدا می خواست مرا و شما را زنده بدارد ، لذا مرا جلوتر بدینجا فرستاد ، آری دو سال تمام است که گرسنگی شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلا زراعتی نخواهد شد و خرمنی برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیری کند و شما را از نجاتی بزرگ برخوردار و از مرگ حتمی برهاند ، پس شما مرا بدینجا نفرستاده اید بلکه خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردار تمامی زندگی او و سرپرست تمام کشور مصر نمود . اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین می گوید که : به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین (جاسان ) منزل گزین تا به من نزدیک باشی ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور ، و من مخارج زندگیت را در آنجا می پردازم ، چون پنج سال دیگر قحطی و گرسنگی در پیش داریم ، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید ، و شما و برادرم اینک با چشمهای خود می بینید که این دهان من است که با شما صحبت می کند ، پس باین همه عظمت که در مصر دارم و همه آنچه را که دیدید به پدرم خبر می دهید ، و باید که عجله کنید ، و پدرم را بدین سامان منتقل سازید . 
آنگاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سر داد . بنیامین هم در حالی که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد . یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد . 
تورات مطلبی دیگر می گوید که خلاصه اش این است که : یوسف برای برادران به بهترین وجهی تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده ، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند ، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد ، که مجموعا هفتاد تن بودند ، وقتی به سرزمین جاسان - از آبادی های مصر رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد ، وقتی رسید که ایشان هم داشتند می آمدند ، با یکدیگر معانقه نموده گریه ای طولانی کردند ، آنگاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد ، فرعون هم بی نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد ، و از بهترین و حاصل خیزترین نقاط ، ملکی در اختیار ایشان گذاشت ، و مادامی که قحطی بود یوسف مخارجشان را می پرداخت ، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگی کرد . 
این بود آن مقدار از داستانی که تورات از یوسف نقل کرده ، و در مقابلش قرآن کریم نیز آورده . و ما بیشتر فقرات تورات را خلاصه کردیم ، مگر پاره ای از آنرا که مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم .

 

داستان یوسف (ع ) در روایات

 

 

 

 

چند روایت درباره رؤ یای یوسف (ع )

 

 

قمی در تفسیر خود گفته : و در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (علیه السلام ) آمده که فرمود : تاءویل این رویا این است که به زودی پادشاه مصر می شود و پدر و مادر و برادرانش بر او وارد می شوند . شمس ، مادر یوسف (راحیل ) است ، و قمر ، یعقوب ، و یازده ستاره ، یازده برادران اویند ، وقتی وارد بر او شدند و او را دیدند خدا را از روی شکر سجده کردند ، و این سجده برای خدا بود . 
و در الدّرالمنثور است که ابن منذر از ابن عباس در ذیل جمله (احد عشر کوکبا) آورده که گفت : این یازده کوکب ، برادران وی و شمس مادرش ، و قمر پدرش بود ، و مادر او (راحیل ) یک سوم زیبایی را داشت . 
مؤ لف : این دو روایت بطوری که ملاحظه می کنید شمس را به مادر یوسف تفسیر می کنند و قمر را به پدرش ، و این خالی از ضعف نیست . و چه بسا روایت شده که آن زنی که با یعقوب وارد مصر شد خاله یوسف بود ، نه مادرش ، چون مادرش قبلا از دنیا رفته بود ، در تورات هم همینطور آمده . 
و در تفسیر قمی از امام باقر (علیه السلام ) روایت آورده که فرمود : یوسف یازده برادر داشت ، و تنها برادری که از یک مادر بودند شخصی به نام (بنیامین ) بود . آنگاه فرمود : یوسف در سن نه سالگی این خواب را دید و برای پدرش نقل کرد ، و پدر سفارش کرد که خواب خود را نقل نکند . 
مؤ لف : و در بعضی روایات آمده که او در آن روز هفت ساله بودǠ، در تورات دارد که شانزده ساله بوده ولی بعید است . 
و در داستان رویای یوسف روایات دیگری نیز هست که پاره ای از آنها در بحث روایتی آینده خواهد آمد - ان شاء الله . 
روایت امام سجاد (ع ) درباره داستان یوسف و علت ابتلای یعقوب به فراق یوسف
در معانی الاخبار به سند خود از ابی حمزه ثمالی روایت کرده که گفت : من با علی بن الحسین (علیه السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم . بعد از آنکه از نماز و تسبیح فارغ شد برخاست تا به منزل برود ، من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم حضرت ، کنیزش را که سکینه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود : از در خانه ام سائلی دست خالی رد نشود ، چیزی به او بخورانید ، زیرا امروز روز جمعه است . عرض کردم آخر همه سائل ها مستحق نیستند ، فرمود : ای ثابت ! آخر می ترسم در میان آنان یکی مستحق باشد ، و ما به او چیزی نخورانیم و ردش کنیم ، آن وقت بر سر ما اهل بیت بیاید آنچه که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد ، به همه آنان طعام بدهید . 
یعقوب رسمش این بود که هر روز یک قوچ می کشت و آن را صدقه می داد و خود و عیالش هم از آن می خوردند ، تا آنکه وقتی سائلی مؤ من و روزه گیر و اهل حقیقت که در نزد خدا منزلتی داشت در شب جمعه ای موقع افطارش از در خانه یعقوب می گذشت ، مردی غریب و رهگذر بود ، صدا زد که از زیادی غذایتان چیزی به سائل غریب و رهگذر گرسنه بخورانید ، مدتی ایستاد و چند نوبت تکرار کرد ، ولی حق او را ندادند و گفتارش را باور نکردند . وقتی از غذای اهل خانه ماءیوس شد و شب تاریک گشت (انالله ) گفت و گریه کرد و شکایت گرسنگی خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شکم خود را در دست می فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود . یعقوب و آل یعقوب آن شب سیر و با شکم پر خوابیدند ، و صبح از خواب برخاستند در حالتی که مقداری طعام از شب قبل مانده بود . 
امام سپس فرمود : صبح همان شب خداوند به یعقوب وحی فرستاد که تو ، ای یعقوب ! بنده مرا خوار داشتی ، و با همین عملت غضب مرا به سوی خود کشاندی ، و خود را مستوجب تاءدیب و عقوبت من کردی ؛ مستوجب این کردی که بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . ای یعقوب ! محبوبترین انبیاء نزد من و محترم ترین آنان آن پیغمبری است که نسبت به مساکین از بندگانم ترحم کند ، و ایشان را به خود نزدیک ساخته طعامشان دهد ، و برای آنان ملجا و ماوی باشد . 
ای یعقوب ! تو دیشب دم غروب وقتی بنده عبادت گر و کوشای در عبادتم (دمیال ) که مردی قانع به اندکی از دنیا است به در خانه ات آمد ، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد که سائلی غریب و رهگذری قانعم ، شما چیزی به او ندادید او (انا لله ) گفت و به گریه در آمد ، و به من شکایت آورد ، و تا به صبح شکم خالی خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجای آورد و برای خشنودی من دوباره صبح نیّت روزه کرد ، و تو ای یعقوب با فرزندانت همه با شکم سیر به خواب رفتید با اینکه زیادی طعامتان مانده بود . 
ای یعقوب ! مگر نمی دانستی عقوبت و بلای من نسبت به اولیائم سریع تر است تا دشمنانم ؟ آری ، به خاطر حسن نظری که نسبت به دوستانم دارم اولیائم را در دنیا گرفتار می کنم (تا کفّاره گناهانشان شود) و بر عکس دشمنانم را وسعت و گشایش می دهم . اینک بدان که به عزّتم قسم بر سرت بلائی خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصیبتی قرار خواهم داد ، و تو را با عقوبت خود تاءدیب خواهم کرد ، خود را برای بلاء آماده کنید ، و به قضای من هم رضا دهید و بر مصائب صبر کنید . 
ابو حمزه ثمالی می گوید : به امام علی بن الحسین (علیه السلام ) عرض کردم خدا مرا قربانت گرداند ، یوسف چه وقت آن خواب را دید ؟ 
فرمود در همان شب که یعقوب و آلش شکم پر ، و (دمیال ) با شکم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته برای پدر تعریف کرد ، یعقوب وقتی خواب یوسف را شنید در اندوه فرو رفت ، همچنان اندوهگین بود تا آنکه خدا وحی فرستاد : اینک آماده بلاء باش ، یعقوب به یوسف فرمود خواب خود را برای برادران تعریف مکن که من می ترسم بلائی بر سرت بیاورند ، ولی یوسف خواب را پنهان نکرد و برای برادران تعریف کرد . 
علی بن الحسین (علیه السلام ) می فرماید : ابتدای این بلوا و مصیبت این بود که در دل فرزندانش حسدی تند و تیز پدیدار شد ، که وقتی آن خواب را از وی شنیدند بسیار ناراحت شدند و شروع کردند با یکدیگر مشورت کردن و گفتند : (لیوسف و اخوه احب الی ابینا منا و نحن عصبه ان ابانا لفی ضلال مبین اقتلوا یوسف او اطرحوه ارضا یخل لکم وجه ابیکم و تکونوا من بعده قوما صالحین ) یعنی توبه می کنید . 
اینجا بود که گفتند : (یا ابانا ما لک لا تامنا علی یوسف و انا له لناصحون ) و او در جوابشاءن فرمود : (انی لیحزننی ان تذهبوا به و اخاف ان یاکله الذئب و انتم عنه غافلون ) یعقوب یقین داشت که مقدری برایش تقدیر شده ، و به زودی به مصیبتی خواهد رسید ، اما می ترسید این بلای خدائی مخصوصا از ناحیه یوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شدیدی به وی داشت . ولی قضاء و قدر خدا کار خود را کرد ، (و خواستن و نخواستن و ترسیدن و نترسیدن یعقوب اثری نداشت ) و یعقوب در دفع بلا کاری نمی توانست بکند . لا جرم یوسف را در شدّت بی میلی به دست برادران سپرد ، در حالی که تفرس کرده بود که این بلا فقط بر سر یوسف خواهد آمد . 
فرزندان یعقوب وقتی از خانه بیرون رفتند یعقوب بشتاب خود را به ایشان رسانید و یوسف را بگرفت و به سینه چسبانید ، و با وی معانقه نموده سخت بگریست ، و به حکم ناچاری دوباره به دست فرزندانش بداد . فرزندان این بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و یوسف را از دستشان بگیرد ، وقتی کاملا دور شدند و از نظر وی دورش ساختند او را به باتلاقی که درخت انبوهی داشت آورده و گفتند او را سر می بریم و زیر این درخت می گذرایم تا شبانگاه طعمه گرگان شود ، ولی بزرگترشان گفت : (یوسف را مکشید) و لیکن (در ته چاهش بیندازید تا مکاریان رهگذر او را گرفته با خود ببرند ، اگر می کنید ، این کار را بکنید) . 
پس او را به کنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خیال اینکه در چاه غرق می شود ، ولی وقتی در ته چاه قرار گرفت فریاد زد ای دودمان رومین ! از قول من پدرم یعقوب را سلام برسانید . وقتی دیدند او غرق نشده به یکدیگر گفتند باید از اینجا کنار نرویم تا زمانی که بفهمیم مرده است . و آنقدر ماندند تا از او ماءیوس شدند (و رجعوا الی ابیهم عشاء یبکون قالوا یا ابانا انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فاکله الذئب ) . 
وقتی یعقوب کلام ایشان را شنید (انا لله ) گفت و گریه کرد و به یاد وحی خدای عزّوجلّ افتاد که فرمود (آماده بلاء شو) . لاجرم خود را کنترل کرد ، و یقین کرد ، که بلاء نازل شده ، و به ایشان گفت (بل سولت لکم انفسکم امرا) آری او می دانست که خداوند گوشت بدن یوسف را به گرگ نمی دهد ، آن هم قبل از آنکه خواب یوسف را به تعبیر برساند . 
ابو حمزه ثمالی می گوید : حدیث امام سجاد (علیه السّلام ) در اینجا تمام شد ، و من برخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد ، دوباره شرفیاب شدم و عرض کردم فدایت شوم ، دیروز داستان یعقوب و فرزندانش را برایم شرح داده و ناتمام گذاشتی ، اینک بفرما برادران یوسف چه کردند ؟ و داستان یوسف بعدا چه شد و به کجا انجامید ؟ 
فرمود : فرزندان یعقوب بعد از آنکه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برویم و سری به چاه بزنیم و ببینیم کار یوسف به کجا انجامیده ، آیا مرده و یا هنوز زنده است . 
وقتی به چاه رسیدند ، در کنار چاه قافله ای را دیدند که دلو به چاه می اندازند ، و چون دلو را بیرون کشیدند یوسف را بدان آویزان شده دیدند ، از دور ناظر بودند که آبکش قافله ، مردم قافله را صدا زد که مژده دهید! برده ای از چاه بیرون آوردم . برادران یوسف نزدیک آمده و گفتند : این برده از ما است که دیروز در چاه افتاده بود ، امروز آمده ایم او را بیرون آوریم ، و به همین بهانه یوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحیه ای از بیابان برده بدو گفتند ، یا باید اقرار کنی که تو برده مائی و ما تو را بفروشیم ، و یا اینکه تو را همینجا به قتل می رسانیم ، یوسف گفت مرا مکشید هر چه می خواهید بکنید . 
لا جرم یوسف را نزد قافله آورده گفتند کیست از شما که این غلام را از ما خریداری کند ؟ مردی از ایشان وی را به مبلغ بیست درهم خریدار شد ، برادران در حق وی زهد به خرج داده به همین مبلغ اکتفا کردند . خریدار یوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت ، و در این باره است که خدای تعالی می فرماید : (و قال الذی اشتریه من مصر لامراته اکرمی مثویه عسی ان ینفعنا او نتخذه ولدا) . 
ابو حمزه اضافه می کند که من به حضرت زین العابدین عرض کردم : یوسف در آن روز که به چاهش انداختند چندساله بود ؟ فرمود : پسری نه ساله بود ، عرض کردم در آن روز بین منزل یعقوب و مصر چقدر فاصله بود ؟ فرمود : مسیر دوازده روز راه . . . . 
مؤ لف : ذیل این حدیث را به زودی در بحث روایتی آینده ان شاء الله ایراد خواهیم کرد ، و در آن چند نکته است که بر حسب ظاهر ، با ظاهر بیانی که ما قبلا ایراد نموده بودیم نمی سازد ، و لیکن با کمترین دقت و تاءمّل این ناسازگاری مرتفع می شود . 
و در الدرالمنثور است که احمد و بخاری از ابن عمر روایت کرده اند که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : کریم بن کریم بن کریم بن کریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم . 
و در تفسیر عیاشی از زراره از ابی جعفر (علیه السّلام ) آورده که فرمود : انبیاء پنج طایفه اند : بعضی از ایشان صدا را می شنود ، صدایی که مانند صدای زنجیر است ، و از آن مقصود خدا را می فهمند و برای بعضی از ایشان در خواب خبر می آورند مانند یوسف و ابراهیم (علیهما السلام ) . و بعضی از ایشان کسانی هستند که به عیان می بینند . و بعضی از ایشان به قلبشان خبر می رسد و یا بگوششان خوانده می شود . 
و نیز در همان کتاب از ابی خدیجه از مردی از امام صادق (علیه السّلام ) روایت کرده که فرمود : یعقوب بدین سبب به داغ فراق یوسف مبتلا شد که گوسفندی چاق کشته بود و یکی از اصحابش به نام (یوم ) و یا (قوم ) محتاج به غذا بود و آن شب چیزی نیافت که افطار کند و یعقوب از او غفلت کرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چیزی نداد ، در نتیجه به درد فراق یوسف مبتلا شد . از آن به بعد دیگر همه روزه منادیش فریاد می زد هر که روزه است بیاید سر سفره یعقوب حاضر شود ، و این ندا را موقع هر صبح و شام تکرار می کرد . 
و در تفسیر قمی می گوید : و در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (علیه السّلام ) آمده که در تفسیر (لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا یشعرون ) فرموده : یعنی و ایشان نمی دانند که تو یوسفی و برادر ایشانی ، و این خبر را جبرئیل به یوسف داد . 
و نیز در همان کتاب است که : در روایت ابی الجارود آمده که امام (علیه السّلام ) در تفسیر آیه (و جاءوا علی قمیصه بدم کذب ) فرموده بزی را روی پیراهن یوسف سربریدند .
و در امالی شیخ به سند خود آورده که امام (علیه السّلام ) در تفسیر آیه (فصبر جمیل ) فرمود یعنی بدون شکوی . 
مؤ لف : این روایت گویا از امام صادق (علیه السّلام ) باشد ، چون قبل از این روایت که ما آوردیم روایتی دیگر از امام صادق آورده . و در این معنی نیز روایتی در الدّرالمنثور از حیان بن جبله از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) آمده . و در مضامین قبلی روایات دیگری هم هست .

 

روایت از امام سجاد (ع ) درباره داستان یوسف و زلیخا

 

 

در معانی الاخبار به سند خود از امام سجاد (علیه السلام ) روایت کرده که در ضمن حدیثی که صدر آن در بحث روایتی گذشته نقل شد فرمود : یوسف زیباترین مردم عصر خود بود ، و چون به حد جوانی رسید ، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوی خود خواند . او در پاسخش گفت : پناه بر خدا ما از اهل بیتی هستیم که زنا نمی کنند . همسر پادشاه همه درها را به روی او و خودش بست ، و گفت : اینک دیگر ترس به خود راه مده ، و خود را به روی او انداخت ، یوسف برخاست و به سوی در فرار کرد و آن را باز نمود ، و عزیزه مصر هم از دنبال تعقیبش نمود و از عقب پیراهنش را کشید و آن را پاره کرد و یوسف با همان پیراهن دریده از چنگ او رها شد . آنگاه در چنین حالی هر دو به شوهر او برخورد نمودند ، عزیزه مصر به همسرش گفت سزای کسی که به ناموس تو تجاوز کند جز زندان و یا شکنجه ای دردناک چه چیز می تواند باشد ؟ 
پادشاه مصر (چون این صحنه را بدید و گفتار زلیخا را بشنید) تصمیم گرفت یوسف را شکنجه دهد . یوسف گفت : من قصد سوئی به همسر تو نکرده ام ، او نسبت به من قصد سوء داشت ، اینک از این طفل بپرس تا حقیقت حال را برایت بگوید . 
در همان لحظه خداوند کودکی را که یکی از بستگان زلیخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنین گفت : ای ملک پیراهن یوسف را وارسی کن ، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهکار است و به ناموس تو طمع کرده ، و در صدد تجاوز به او برآمده است ، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهکار است و او می خواسته یوسف را به سوی خود بکشاند . 
شاه چون این کلام را از طفل شنید ، بسیار ناراحت شد و دستور داد پیراهن یوسف را بیاوردند ، وقتی دید از پشت سر دریده شده به همسرش گفت : این از کید شما زنان است که کید شما زنان بسیار بزرگ است . و به یوسف گفت : از نقل این قضیه خودداری کن و زنهار که کسی آن را از تو نشنود و در کتمانش بکوش . 
آنگاه امام فرمود : ولی یوسف کتمانش نکرد و در شهر انتشار داد ، و قضیه دهن به دهن گشت تا آنکه زنانی (اشرافی ) درباره زلیخا گفتند : همسر عزیز با غلام خود مراوده داشته . این حرف به گوش زلیخا رسید ، همه را دعوت نموده ، برای آنان سفره ای مهیا نمود ، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسیم نمودند و به دست هر یک کاردی داد تا آن را پوست بکنند ، آنگاه در چنین حالی دستور داد تا یوسف در میان آنان درآید ، وقتی چشم زنان مصر به یوسف افتاد آنقدر در نظرشان بزرگ و زیبا جلوه کرد که به جای ترنج دستهای خود را پاره کرده و گفتند ، آنچه را که گفتند : زلیخا گفت این همان کسی است که مرا بر عشق او ملامت می کردید . 
زنان مصر از دربار بیرون آمده ، بیدرنگ هر کدام بطور سری کسی نزد یوسف فرستاده ، اظهار عشق و تقاضای ملاقات نمودند ، یوسف هم دست رد به سینه همه آنان بزد و به درگاه خدا شکایت برد که اگر مرا از کید اینان نجات ندهی و کیدشان را از من نگردانی (بیم آن دارم ) که من نیز به آنان تمایل پیدا کنم ، و از جاهلان شوم . خداوند هم دعایش را مستجاب نمود و کید زنان مصر را از او بگردانید . 
وقتی داستان یوسف و همسر عزیز و زنان مصر شایع شد (و رسوائی عالم گیر گشت ) عزیز با اینکه شهادت طفل را بر پاکی یوسف شنیده بود مع ذلک تصمیم گرفت یوسف را به زندان بیفکند ، و همین کار را کرد . روزی که یوسف به زندان وارد شد ، دو نفر دیگر هم با او وارد زندان شدند ، و خداوند در قرآن کریم قصه آن دو و یوسف را بیان داشته است . ابو حمزه می گوید : در اینجا حدیث امام سجاد (علیه السّلام ) به پایان می رسد . 
مؤ لف : در این معنا روایتی در تفسیر عیاشی از ابی حمزه آمده که با روایت قبلی مختصر اختلافی دارد . و اینکه امام (علیه السّلام ) در تفسیر کلمه (معاذ اللّه ) فرموده : (ما از اهل بیتی هستیم که زنا نمی کنند) تفسیر به قرینه مقابله است ، چون کلمه (معاذ اللّه ) در مقابل جمله (انه ربی احسن مثوای ) قرار گرفته و این خود مؤ یّد گفته ما است که در بیان معنای آیه گفتیم : ضمیر (ها) در کلمه (انه ) به خدای سبحان برمی گردد نه به عزیز مصر ، که بیشتر مفسرین گفته اند - دقّت فرمایید . 
و اینکه فرمود : (یوسف دست رد به سینه همه آنان زد و به درگاه خدا شکایت برد که اگر مرا از کید اینان نجات ندهی . . . ) ظهور در این دارد که امام (علیه السّلام ) جمله (رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه ) را جزء دعای یوسف ندانسته ، و این نیز موافق با گفتار گذشته ما است که این جمله جزء دعای یوسف نیست .

 

چند روایت پیرامون آیات

 

 

و در عیون به سند خود از حمدان از علی بن محمد بن جهم روایت کرده که گفت : من در مجلس ماءمون بودم در حالی که حضرت رضا ، علی بن موسی (علیهماالسلام ) هم در نزد وی بود . مامون به او گفت : یا بن رسول اللّه ! آیا نظر شما این نیست که انبیاء معصومند ؟ حضرت در پاسخش فرمود : چرا ؟ 
محمد بن جهم حدیث را همچنان ادامه می دهد تا آنجا که می گوید : مامون پرسید پس آیه (و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه ) چه معنا دارد ؟ 
حضرت فرمود : زلیخا قصد یوسف را کرد ، و اگر این نبود که یوسف برهان پروردگار خود را دید او هم قصد زلیخا را می کرد ، و لیکن از آنجایی که معصوم بود ، و معصوم قصد گناه نمی کند و مرتکب آن نمی شود لذا یوسف قصد زلیخا را نکرد . پدرم از پدرش امام صادق (علیه السّلام ) نقل کرد که فرمود : معنای آیه این است که : زلیخا قصد یوسف را کرد که با وی عمل نامشروع را مرتکب شود و یوسف قصد او را کرد که چنین عملی با وی نکند . 
مامون گفت : خدا خیرت دهد ای ابا الحسن . 
مؤ لف : هر چند در سابق درباره ابن جهم گفته ایم که روایتش خالی از ضعف نیست ، ولی هر چه باشد صدر این روایتش موافق با بیانی است که ما برای آیه کردیم . و اما آنچه که از زبان امام رضا (علیه السّلام ) از جدش نقل کرده که فرموده : (او قصد کرد که مرتکب شود ، و یوسف قصد کرد که مرتکب نشود) شاید مراد از آن ، همان معنایی باشد که خود حضرت رضا (علیه السّلام ) بیان داشتند . چون قابل انطباق با آن هست . و ممکن است منظور از آن این باشد که : یوسف تصمیم گرفت او را به قتل برساند . همچنانکه حدیث آینده نیز مؤ یّد آن است . و بنابراین جمله مذکور با بعضی از احتمالات که در بیان آیه گذشت منطبق می شود . 
و نیز در همان کتاب از ابی الصلت هروی روایت شده که گفت : وقتی مامون تمامی دانشمندان اهل اسلام و علمای سایر ادیان از یهود و نصارا و مجوس و صابئین و سایر دانشمندان را یکجا برای بحث با علی بن موسی (علیهما السلام ) جمع کرد ، هیچ دانشمندی به بحث اقدام نکرد مگر آنکه علی بن موسی به قبول ادعای خویش ملزمش ساخت ، و آنچنان جوابش را می داد که گویی سنگ در دهانش کرده باشد . 
در این میان علی بن محمد بن جهم برخاست و عرض کرد : یا بن رسول اللّه ! آیا نظر شما این است که انبیاء معصومند ؟ فرمود : آری . عرض کرد : پس چه می فرمایی در معنای این کلام خدا که درباره یوسف فرموده : (و لقد همت به و هم بها ؟ ) حضرت فرمود : اما این کلام خدا معنایش این است که زلیخا قصد یوسف را کرد (تا با او درآمیزد) و یوسف قصد وی را کرد تا در صورتی که مجبورش نماید به قتلش برساند ، زیرا از پیشنهاد زلیخا بسیار ناراحت شده بود ، خداوند هم گرفتاری کشتن زلیخا را از او بگردانید ، و هم زنای با وی را ، و به همین جهت است که در قرآن می فرماید : (کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء) چون مقصود از (سوء) کشتن زلیخا و مقصود از (فحشاء) زنای با او است . 
و در الدّرالمنثور است که ابونعیم در کتاب حلیه از علی بن ابی طالب (علیه السّلام ) روایت کرده که در تفسیر آیه (و لقد همت به و هم بها) فرموده : زلیخا به یوسف طمع کرد ، و یوسف هم به وی طمع کرد . و از طمع او یکی این بود که تصمیم گرفت بند زیر جامه را باز کند ، در همین موقع زلیخا برخاست و بتی را که در گوشه منزلش بود و با در و یاقوت آرایش شده بود با پارچه سفیدی پوشاند تا بین بت و خودش حائلی باشد . یوسف گفت : چکار می کنی . گفت شرم دارم که مرا در این حال ببیند . یوسف گفت : تو از یک بتی که نه می خورد و نه می آشامد شرم می کنی و من از خدای خودم که شاهد و ناظر عمل هر کس است شرم نداشته باشم ؟ آنگاه گفت : ابدا به آرزوی خودت از من نخواهی رسید . و این بود آن برهانی که دید . 
مؤ لف : این روایت از جعلیات است ، و چگونه ممکن است علی بن ابی طالب (علیه السلام ) چنین فرمایشی کرده باشد ؟ با اینکه کلمات او و سایر ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) پر است از مساءله عصمت انبیاء و مذهب این امامان در این باره معروف است ؟ 
علاوه بر این ، پوشاندن بت از طرف زلیخا و انتقال یوسف به مطلبی که عمل زلیخا یادآوریش کرد برهانی نیست که خداوند آن را رویت برهان بنامد ، و هر چند که این مضمون در روایاتی از طرق اهل بیت (علیهم السلام ) نیز آمده ، و لیکن آنها هم به خاطر اینکه اخباری آحاد هستند قابل اعتماد نیستند ، مگر اینکه بگوییم زلیخا برخاسته و روی بتی که در آن اطاق بوده پوشانیده ، و این عمل باعث شده که یوسف آیت توحید را مشاهده کرده باشد آنچنان که پرده ها از میان او و ساحت کبریای خداوند برداشته و وی برهانی دیده باشد که با دیدن آن از هر سوء و فحشایی مصون شده است . همچنانکه قبلا هم همینطور بود و به همین جهت خداوند درباره اش فرموده : (انه من عبادنا المخلصین ) و این احتمال بعید نیست ، و اگر روایات نظیر فوق معتبر و صحیح باشد می بایستی همین معنا منظور آنها باشد . 
و نیز در همان کتاب آمده که : ابو الشیخ از ابن عباس روایت کرده که گفت : یوسف (علیه السّلام ) ، سه بار دچار لغزش شد ، یکی آنجا که قصد زلیخا را کرد ، و در نتیجه به زندان افتاد ، و یکی آنجا که به رفیق زندانش گفت (مرا نزد اربابت یادآوری کن ) و در نتیجه به کفاره اینکه یاد پروردگارش را فراموش کرد مدت زندانش طولانی تر شد ، و یکی آنجا که نسبت دزدی به برادرانش داد و گفت : (انکم لسارقون ) و آنها هم در جوابش گفتند : (ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل ) . 
مؤ لف : این روایت مخالف صریح قرآن است که مقام اجتباء و اخلاص را به یوسف نسبت داده ، کسی که چنین مقامی را داراست و خداوند او را خالص برای خود کرده و شیطان در او راه ندارد . آری ، چگونه تصوّر می شود که خداوند کسی را که تصمیم بر زشت ترین گناهان کرده و شیطان یاد پروردگارش را از دلش بیرون برده ، و او در سخنانش دروغ گفته و خداوند هم به خاطر همین جرائم به زندانش افکنده و دوباره مدت زندانش را طولانی تر کرده صدیق بنامد ، و از بندگان مخلص و نیکوکارش بخواند ، و بفرماید که (ما به او حکم و علم دادیم و او را برای خود برگزیدیم ، و نعمت خود را بر او تمام کردیم ؟ )
و از این قبیل روایات زیاد است که الدرالمنثور آنها را نقل کرده ، و ما پاره ای از آنها را در آنجا که آیات را بیان می کردیم نقل نمودیم ، و به هیچ یک آنها اعتمادی نیست . و نیز آورده که احمد و ابن جریر و بیهقی در کتاب (دلائل ) از ابن عباس از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده اند که فرمود : چهار نفر به زبان آمدند با اینکه طفل صغیر بودند : 1 - پسر آرایشگر دختر فرعون 2 - آن طفلی که به نفع یوسف شهادت داد 3 - صاحب جریح 4 - عیسی بن مریم . 
و در تفسیر قمی آمده که در روایت ابی الجارود در تفسیر (قد شغفها حبا) فرموده : محبت یوسف زلیخا را در پرده کرد و از مردم پوشیده اش ساخت ، بطوری که غیر از یوسف چیز دیگری نمی فهمید . و (حجاب ) به معنای (شغاف ) و (شغاف ) به معنای (حجاب ) قلب است . 
و نیز در همان کتاب در ضمن داستان دعوت کردن از زنان مصر و بریدن دستهای ایشان فرموده : یوسف آن روز را به شب نرسانیده بود که از طرف یک یک از زنان که وی را دیده بودند دعوت رسید و او را به سوی خود خواندند . یوسف آن روز بسیار ناراحت شد ، و عرض کرد : پروردگارا! زندان را دوست تر می دارم از آنچه که اینان مرا بدان دعوت می کنند ، و اگر تو کید ایشان را از من نگردانی من نیز به آنان متمایل می شوم و از جاهلان می گردم . خداوند هم دعایش را مستجاب نمود و کید ایشان را از وی بگردانید . 
در تفسیر قمی در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (علیه السلام ) نقل شده که در ذیل آیه (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتی حین ) فرموده : مقصود از (آیات ) همان شهادت کودک و پیراهن از پشت پاره شده یوسف ، و (چشم و گوش خود ملک بود که ) آن دو را در حال سبقت گرفتن به طرف در دید و کشمکش آن دو را شنید ، و نیز اصرار بعدی زلیخا به شوهرش در مورد حبس یوسف بود . 
و در جمله (دخل معه السجن فتیان ) فرموده : دو غلام بودند از غلامان ملک ، یکی نانوا بود ، و دیگری ساقی شراب او ، و آن کس که به دروغ خوابی نقل کرد همان نانوا بود . 
علی بن ابراهیم قمی همچنان حدیث را ادامه می دهد و چنین می گوید : پادشاه دو نفر را گماشته بود تا از یوسف محافظت کنند ، وقتی وارد زندان شدند از یوسف پرسیدند چه کاری از تو ساخته است ؟ گفت : من خواب تعبیر می کنم . یکی از آن دو موکل ، در خواب دیده بود انگور می فشارد . یوسف در تعبیرش فرمود : از زندان بیرون می شوی ، و ساقی شراب دربار گشته شاءنت بالا می رود . آن دیگری با اینکه خوابی ندیده بود به دروغ گفت : من در خواب دیدم که بر بالای سرم نان حمل می کنم ، و مرغان از همان بالا به نانها نوک می زنند . یوسف در پاسخش فرمود : پادشاه تو را می کشد و به دارت می کشد ، و مرغان از سرت می خورند ، مرد خندید و گفت : من چنین خوابی ندیده ام . یوسف - بطوری که قرآن حکایت می کند - در جوابش فرمود : ای دوستان زندانی من ! اما یکی از شما (آزاد می شود و) ساقی شراب برای صاحب خود خواهد شد و اما دیگری به دار آویخته می شود و پرندگان از سر او می خورند این امری که درباره آن از من نظر خواستید قطعی و حتمی است . 
آنگاه امام صادق (علیه السّلام ) در تفسیر (انا نریک من المحسنین ) فرمود : یوسف (علیه السلام ) در زندان به بالین بیماران می رفت و برای محتاجان اعانه جمع آوری می کرد و زندانیان را گشایش خاطر می داد ، و چون آن کس که در خواب دیده بود شراب می گیرد خواست از زندان بیرون شود یوسف به او گفت : (مرا در نزد خدایت یاد آور) و همانطور که خداوند فرموده شیطان یاد خدایش را از خاطرش ببرد . 
مؤ لف : الفاظ این روایت مضطرب است ، و ظاهرش این است که دو رفیق زندانی یوسف زندانی نبودند ، بلکه گماشتگانی بودند از طرف پادشاه بر یوسف . و این معنا با ظاهر آیه (و قال للذی ظن انه ناج منهما) و همچنین آیه (قال الذی نجا منهما) سازگار نیست ، چون خروج ایشان را از زندان نجات خوانده ، و اگر زندانی نبودند نجات معنا نداشت . 
و در تفسیر عیاشی از سماعه روایت شده که از امام معنای جمله (اذکرنی عند ربک ) را پرسیده ، آن جناب فرموده مقصود عزیز است . 
و در الدّرالمنثور است که ابن ابی الدنیا در کتاب عقوبات و ابن جریر و طبرانی و ابن مردویه نیز از ابن عباس روایت کرده اند که گفت ، رسول خدا فرمود : اگر یوسف آن حرفی را که گفته بود نمی گفت ، آن همه در زندان باقی نمی ماند ، چون او فرج را از غیر خدای تعالی درخواست کرد . 
مؤ لف : و نیز این روایت را از ابن منذر و ابن ابی حاتم و ابن مردویه از ابی هریره از رسولخدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) نقل کرده ، و عبارت روایت ایشان چنین است : خدا رحمت کند یوسف را اگر نگفته بود : (مرا نزد خدایت یاد آر) آن همه وقت در زندان باقی نمی ماند . عکرمه و حسن و دیگران نیز مثل آن را روایت کرده اند . 
و در معنای آن روایتی است که عیاشی آن را در تفسیر خود از طربال و از ابن ابی یعقوب و از یعقوب بن شعیب از امام صادق (علیه السّلام ) آورده که عبارت روایت آخری چنین است : خدای تعالی به یوسف فرمود : مگر نه این بود که من تو را محبوب دل یعقوب پدرت قرار دادم ، و از نظر حسن و جمال بر دیگر مردم برترت نمودم ؟ مگر نه این بود که مکاریان را به سوی تو سوق دادم ، و ایشان تو را از چاه بیرون آورده نجاتت دادند ؟ و مگر نه این بود که من کید زنان از تو بگردانیدم ؟ پس چه وادارت کرد که رعیت و مخلوقی را که ما دون من است بلند کنی و از او درخواست نمائی ؟ حال که چنین کردی سالیانی چند در زندان بمان . 
و لیکن گفتیم که این روایت و امثال آن مخالف صریح قرآن است . 
و نظیر آن روایتی است که الدّرالمنثور از ابن مردویه از ابن عباس نقل کرده و گفته است : یوسف سه نوبت بلغزید یکی آنجا که گفت : (اذکرنی عند ربک ) و یکی آنجا که به برادرانش تهمت زد و گفت : (انکم لسارقون ) و یکی آنجا که گفت : (ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب ) پس جبرئیل پرسید آنجا که قصد کردی چطور ؟ گفت : (من خود را تبرئه نمی کنم ) . 
و بطوری که ملاحظه می کنید در این روایت آشکارا نسبت دروغ و تهمت به یوسف صدیق (علیه السّلام ) داده . 
و در بعضی از این روایات آمده که لغزشهای سه گانه یوسف عبارت بود از : قصد سوء به زلیخا ، (و اذکرنی عند ربک ) ، و (انکم لسارقون ) . در حالی که خداوند به نص کتابش او را از این افتراها تبرئه می کند .

 

روایاتی پیرامون رؤ یای پادشاه مصر

 

 

در تفسیر قمی آمده که : پادشاه ، خوابی دید و به وزرای خود چنین نقل کرد که : من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را می خوردند ، و نیز هفت سنبله سبز و سنبله های خشک دیگری دیدم - امام صادق (علیه السّلام ) جمله سبع سنبلات را سبع سنابل قرائت نمودند . - آنگاه به وزرای خود گفت که : ای بزرگان مملکت ! اگر از تعبیر خواب سررشته دارید مرا در رویایم نظر دهید ، لیکن کسی معنا و تاءویل رویای او را ندانست . 
(و قال الذی نجا منهما و ادکر بعد امه ) یکی از دو تن یار زندانی یوسف که نجات یافته بود و آن روز بالای سر پادشاه ایستاده بود بعد از مدتی بیاد رویای خود افتاد که در زندان دیده بود و گفت (انا انبئکم بتاءویله فارسلون ) من شما را از تعبیر این خواب خبر می دهم اینک مرا بفرستید ، (او را مرخص کردند تا) به نزد یوسف آمد و گفت : (ایها الصدیق افتنا فی سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر یابسات ) یوسف در پاسخش گفت : (تزرعون سبع سنین دابا فما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون ) یعنی هفت سال پی در پی بکارید و آنچه درو کردید در خوشه بگذارید و مصرف نکنید مگر اندکی که می خورید خرمن کرده می کوبید ، چون اگر همه را بکوبید ، تا هفت سال نمی ماند ، بخلاف اینکه در سنبله بماند که در این مدت آفتی نمی بیند ، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن می رسد که سالهای سختی خواهد بود ، و در آن مدت آنچه که برای ایشان در سالهای گذشته ذخیره کرده اید به مصرف می رسانید . 
فرستاده یوسف نیز پادشاه برگشته پیغام و دستورالعمل را برای او باز گفت . پادشاه گفت : او را نزد من آرید . فرستاده اش نزد یوسف آمده از او خواست که به دربار مصر بیاید . (یوسف ) گفت : به سوی صاحب برگرد و از او بپرس داستان زنانی که دستهای خود را پاره کردند ، چه بود ؟ که همانا پروردگار من به کید ایشان عالم است . 
پادشاه ، زنان نامبرده را در یکجا جمع کرده پرسید جریان شما در آن روزها که با یوسف و بر خلاف میل او مراوده می کردید چگونه بود ؟ گفتند خدا منزه است که ما کمترین عیب و عمل زشتی از او ندیدیم . همسر عزیز گفت : الان حق روشن و برملا گردید ، آری من با او و برخلاف میل او مراوده داشتم ، و او از راستگویان است ، و این را بدان جهت گفتم که او بداند من در غیابش خیانتش نکردم ، و اینکه خدا کید خیانتکاران را هدایت نمی کند - و معنای این جمله از کلمات زلیخا این است که این اعتراف را بدان سبب کردم تا یوسف بداند این بار مانند سابق بر علیه او دروغ نگفتم - ، سپس اضافه کرد : من نفس خود را تبرئه نمی کنم زیرا نفس وادارنده به زشتیهاست ، مگر آنکه پروردگارم رحم کند . 
آنگاه پادشاه گفت : او را نزد من آرید تا او را از نزدیکان خود قرار دهم ، پس وقتی نگاهش به یوسف افتاد گفت : تو امروز نزد ما دارای مکانت و منزلتی ، و نزد ما امین می باشی ، هر حاجتی داری بگو . یوسف گفت : مرا بر خزانه های زمین بگمار که من نگهبان و دانایم ، یعنی مرا بر کندوها و انبارهای آذوقه بگمار . او هم یوسف را مصدر آن کار کرد ، و همین است مقصود از اینکه فرمود : (و کذلک مکنا لیوسف فی الارض یتبوء منها حیث یشاء) . 
و در الدّرالمنثور است که فاریابی و ابن جریر و ابن ابی حاتم و طبرانی و ابن مردویه به چند طریق از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : من از صبر و بزرگواری برادرم یوسف در عجبم ، خدا او را بیامرزد ، برای اینکه فرستادند نزد او تا درباره خواب پادشاه نظر دهد (و او هم بدون هیچ قید و شرطی نظر داد) و حال آنکه اگر من جای او بودم نظر نمی دادم مگر بشرطی که مرا از زندان بیرون بیاورند ، و نیز از صبر و بزرگواری او در عجبم از آنکه از ناحیه پادشاه آمدند تا از زندان بیرونش کنند باز هم بیرون نرفت تا آنکه بی گناهی خود را اثبات کرد ، و حال آنکه اگر من بودم بی درنگ بسوی در زندان می دویدم ، ولی او می خواست بی گناهی خود را اثبات کند خدایش بیامرزد . 
مؤ لف : این معنا بطریق دیگری نیز روایت شده ، و از طرق اهل بیت (علیهم السلام ) هم روایتی آمده که عیاشی آنرا در تفسیر خود از ابان از محمد بن مسلم از یکی از دو امام - امام باقر و یا امام صادق (علیه السّلام ) نقل کرده که فرمود : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود اگر من جای یوسف بودم در آن موقع که فرستاده پادشاه نزدش آمد تا خواب وی را تعبیر کند تعبیر نمی کردم مگر بشرطی که مرا از زندان خلاص کند و من از صبر یوسف در برابر کید همسر پادشاه در عجبم که تا چه اندازه صبر کرد تا سرانجام خداوند بی گناهیش را ظاهر ساخت . 
مؤ لف : این روایت نبوی - که هم بطرق اهل سنت و هم بطرق اهل بیت (علیهم السلام ) نقل شده - خالی از اشکال نیست ، زیرا در آن یکی از دو محذور هست ، یا طعن و عیبجویی از یوسف و یا طعن بر خود رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) . 
طعن بر یوسف به اینکه بگوییم در توسل و چاره جویی برای نجات از زندان ، تدبیر خوبی بکار نبرده ، و حال آنکه بهترین تدبیر همان تدبیری بود که او بکار برد ، چون آن جناب هدفش صرف بیرون آمدن از زندان نبود ، زیرا همسر عزیز و همچنین زنان اشراف مصر از خدا می خواستند او نسبت به خواست و هوای دل آنان موافقت کند ، و ایشان بی درنگ آزادش سازند ، و اصلا اگر موافقت می کرد به زندان نمی افتاد ، به زندانش انداختند تا مجبور به موافقتش کنند ، و او در چنین محیطی از خدا خواست تا به زندان بیفتد و گفت : (رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه ) بلکه خواست او این بود که اگر بیرون می آید در جو و محیطی قرار گیرد که دیگر آن پیشنهادهای نامشروع به او نشود و نیز محیط بر بی گناهی او در زندانی شدنش واقف گردد ، و در درجه سوم وقتی بیرون می آید باز بصورت یک غلام درنیاید ، بلکه در رتبه ای قرار گیرد که لایق شانش باشد . 
و لذا نخست در همان زندان به دنبال رویای پادشاه وظیفه ای را که یک نفر زمامدار نسبت به ارزاق رعیت و حفظ و نگهداری آن دارد بیان نمود ، و بدین وسیله زمینه ای فراهم کرد که شاه بگوید (ائتونی به - او را نزد من آرید) و در درجه دوم وقتی آمدند و گفتند که برخیز تا از زندان بیرون و به نزد پادشاه رویم ، امتناع ورزید ، و بیرون آمدن خود را مشروط بر این کرد که شاه میان او و زنان اشرافی مصر به عدل و داد حکم کند ، و با این عمل زمینه ای چید که نتیجه اش آن شد که شاه بگوید : (ائتونی به استخلصه لنفسی - او را نزد من آرید تا از مقربان خود قرارش دهم ) حال آیا چنین تدبیری قابل طعن است ؟ و یا آنکه بهترین تدبیری است که برای رسیدن به عزّت ، و نجات از بردگی و رسیدن به مقام عزیزی مصر و گسترش دادن عدل و احسان در زمین ممکن است تصوّر شود ؟ قطعا بهترین تدبیر است که علاوه بر آن آثار ، این نتیجه را هم داشت که پادشاه وکرسی نشینان او در خلال این آمد و شدها ، به صبر و عزم آهنین و تحمّل طاقت فرسای او در راه حق و نیز به علم فراوان و حکم قاطع و محکم وی پی بردند . 
و اما طعن بر رسول خدا به اینکه بگوییم آن جناب فرموده باشد اگر من جای یوسف بودم بقدر او صبر نمی کردم . با اینکه گفتیم در این صبر وحق با یوسف بود ، و آیا نسبت دادن چنین کلامی به آن جناب معنایش اعتراف به این نیست که یکی از خصوصیات پیغمبر اکرم این است که نمی توانست در مواردی که صبر واجب و لازم است صبر کند ؟ ! چرا معنایش همین است و حاشا بر آن جناب که مردم را به چنین صبری توصیه کند و خودش از انجام آن عاجز باشد ، و چگونه عاجز بود و حال آنکه قبل از هجرتش و همچنین بعد از آن در راه خدا و در برابر اذیت ها و شکنجه های مردم آنچنان صبر کرد که خدای تعالی به مثل آیه (و انک لعلی خلق عظیم ) ثنا خوانیش کرد ؟ 
و نیز در الدّرالمنثور است که حاکم در تاریخ خود و ابن مردویه و دیلمی از انس روایت کرده اند که گفت : رسول خدا آیه (ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب ) را قرائت کرده و فرمودند : وقتی یوسف این حرف را زد جبرئیل به او گفت : ای یوسف یادت می آید که تو نیز قصد زلیخا را کردی ؟ یوسف گفت : (و ما ابری ء نفسی ) . 
مؤ لف : این معنا در روایات متعددی قریب بهم نقل شده ، از آن جمله روایت ابن عباس است که وقتی یوسف این حرف را زد جبرئیل به او طعنه زد و گفت : (آری خیانت نکردی حتی آن موقعی که قصد او را کردی ) و روایت حکیم بن جابر است که دارد : جبرئیل گفت : (آری خیانت نکردی حتی آن موقعی که بند شلوار را باز کردی ) ، و همچنین نظیر آن ، روایات دیگری از مجاهد و قتاده و عکرمه و ضحاک و ابن زید و سدی و حسن و ابن جریح و ابی صالح و غیر ایشان آمده . و ما در بیان سابق گذراندیم که این روایات از روایات جعلی است که مخالف با صریح قرآن است ، آری حاشا بر مقام یوسف صدیق اینکه در گفتار (لم اخنه بالغیب ) دروغ گفته و آنگاه بعد از طعنه جبرئیل دروغ خود را اصلاح کرده باشد . 
زمخشری در کشاف گفته : هرزه سرایان روایاتی جعلی بهم بافته و چنین پنداشته اند که وقتی یوسف گفت : (لم اخنه بالغیب ) جبرئیل گفت : (آری و نه آنوقت که قصد او کردی ) و خود زلیخا گفت : آری و نه آن موقع که بند زیر جامه ات را باز کردی . و این هرزه سرائیها بخاطر آن است که اینان نه تنها از بهتان بستن بخدا و رسولش باکی ندارند بلکه در این عمل با یکدیگر کورس و مسابقه می گذاشتند . 
و در تفسیر عیاشی از سماعه نقل کرده که گفت : من از او سؤ ال کردم که مقصود از (ربک ) در جمله (برگرد بسوی صاحب و خدایت ) کیست ؟ فرمود : مقصود عزیز است .
مؤ لف : و در تفسیر برهان از طبرسی در کتاب نبوت و او به سند خود از احمد بن محمد بن عیسی از حسن بن علی بن الیاس روایت کرده که گفت : من از حضرت رضا (علیه السّلام ) شنیدم که می فرمود : یوسف به جمع آوری آذوقه پرداخت ، و در آن هفت سال فراوانی ، طعامهای اندوخته را انبار کرد ، و چون این چند سال سپری شد و سالهای قحطی فرا رسید یوسف شروع کرد بفروختن طعام ، در سال اول در برابر نقدینه از درهم و دینار ، و در مصر و اطراف آن هیچ درهم و دیناری نماند مگر آنکه همه ملک یوسف شد . و در سال دوم در برابر زیورها و جواهرات ، و در نتیجه در مصر و اطرافش زیور و جواهری هم نماند مگر آنکه به ملک یوسف درآمد ، و در سال سوم طعام را در ازای دامها و چارپایان فروخت ، و دام و چارپایی نماند مگر آنکه ملک او شد ، در سال چهارم آنرا در ازای غلامان و کنیزان فروخت ، در نتیجه غلام و کنیزی هم در مصر و پیرامونش نماند مگر آنکه همه در ملک یوسف درآمدند ، و در سال پنجم طعام را به قیمت خانه ها و عرضه ها فروخت و دیگر خانه و عرصه ای در مصر و پیرامونش نماند مگر آنکه آن نیز ملک وی شد ، در سال ششم در ازای مزرعه ها و نهرها فروخت ، و دیگر در مصر و پیرامونش مزرعه و نهری نماند مگر آنکه ملک وی شد و در سال آخر که سال هفتم بود چون برای مصریان چیزی نمانده بود ناگزیر طعام را به ازای خود خریدند ، و تمامی سکنه مصر و پیرامون آن برده یوسف شدند . 
و چون احرار و عبید ایشان همه ملک یوسف شد گفتند ما هیچ ملک و سلطنتی مانند ملک و سلطنتی که خدا به این پادشاه داده ندیده و نه ، شنیده ایم ، و هیچ پادشاهی سراغ نداریم که علم و حکمت و تدبیر این پادشاه را داشته باشد . 
پس یوسف به پادشاه گفت حال نظرت درباره این نعمت ها که پروردگار من در مصر و پیرامونش به من ارزانی داشته چیست رای خود را بگو و بدان که من ایشان را از گرسنگی نجات ندادم تا مالکشان شوم ، و اصلاحشان نکردم تا فاسدشان کنم و نجاتشان ندادم تا خود بلای جان آنان باشم ، لیکن خداوند بدست من نجاتشان داد . 
پادشاه گفت رای برای توست . 
یوسف گفت : من خدا و تو را شاهد می گیرم که تمامی اهل مصر را آزاد کرده و اموال ایشان را به ایشان برگرداندم ، و همچنین اختیارات و سلطنت و مهر و تخت و تاج تو را نیز به تو برگرداندم ، بشرطی که جز به سیرت من نروی ، و جز به حکم من حکم نکنی . 
پادشاه گفت : این خود ، توبه و افتخار من است که جز به سیرت تو سیر نکنم و جز به حکم تو حکمی نرانم و اگر تو نبودی امروز بر تو سلطنتی نداشته و در دوران چهارده ساله گذشته نمی توانستم مملکت را اداره کنم و این تو بودی که سلطنت مرا به بهترین وجهی که تصوّر شود عزّت و آبرو دادی ، و اینک من شهادت می دهم بر اینکه معبودی نیست جز خدایتعالی ، و او تنها و بدون شریک است ، و شهادت می دهم که تو فرستاده اویی ، و از تو تقاضا دارم که بر وزارت خود باقی باشی که تو نزد ما مکین و امینی . 
مؤ لف : روایات در این مقام بسیار است ، اما چون اغلب آنها ربطی به غرض تفسیری ما ندارند لذا از نقل آنها خودداری می کنیم . 
و در تفسیر عیاشی آمده که سلیمان از سفیان نقل می کند که می گوید به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : آیا جایز نیست که آدمی خود را تزکیه نماید (و از خوبی خود تعریف کند) ؟ فرمود : در صورتی که ناگزیر شود جایز است ، مگر نشنیده ای گفتار یوسف را که به پادشاه مصر گفت : (اجعلنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم ) و همچنین گفتار عبد صالح را که گفت : (انی لکم ناصح امین ) ؟ . 
مؤ لف : ظاهرا مقصود آنجناب از عبد صالح همان هود پیغمبر است که به قوم خود گفته بود : (ابلغکم رسالات ربی و انا لکم ناصح امین ) . 
و در عیون به سند خود از عیاشی روایت کرده که گفته است : محمد بن نصر از حسن بن موسی روایت کرده که گفت : اصحاب ما از حضرت رضا (علیه السلام ) روایت کرده اند که مردی به آنجناب عرض کرد : خدا اصلاحت کند ، بفرما ببینم چگونه کار شما با مامون بدینجا بینجامید ؟ (و گویا سائل عمل آن جناب را با مامون عملی ناپسند می پنداشته ) و لذا حضرت ابی الحسن رضا (علیه السّلام ) فرمود : بگو ببینم از پیغمبر و وصی کدامیک از دیگری افضلند ، مرد عرض کرد پیغمبر افضل از وصی است ، فرمود : حال بگو ببینم مشرک افضل است و یا مسلم ؟ عرض کرد البته مسلم . فرمود : عزیز مصر مشرک ، و یوسف وزیر او پیغمبر بود ، و این مامون مسلمان است و من وصی ، یوسف از عزیز خواست تا او را مسؤ ول امور مالی کند و گفت : (استعملنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم ) ولی من چنین تقاضایی که نکردم هیچ ، بلکه مامون مرا در قبول این ولایتعهدی مجبور کرد ، آنگاه در معنای جمله (حفیظ علیم ) فرمود : یعنی حافظ بر اموال ، و عالم به هر زبانم . 
مؤ لف : اینکه فرمود : (استعملنی علی خزائن الارض ) مقصود آن جناب نقل به معنای آیه است ، و این روایت را عیاشی نیز در تفسیر خود آورده ، معانی الاخبار هم آخر آنرا از فضل بن ابی قره از امام صادق (علیه السلام ) نقل کرده است .

 

روایاتی در شرح داستان یوسف (ع ) و برادران در مصر

 

 

در تفسیر عیاشی از ابی بصیر روایت کرده گفت : من از امام ابی جعفر (علیه السّلام ) شنیدم که داستان یوسف و یعقوب را نقل می کرد و چنین می فرمود که : وقتی یعقوب فرزند خود یوسف (علیه السلام ) را ناپدید یافت اندوهش شدت کرد ، و از گریه زیاد دیدگانش سفید شد ، و به شدت محتاج گشته و وضع بدی پیدا کرد . 
در این مدت سالی دو نوبت ، یک بار تابستان و یک بار زمستان عده ای از فرزندان را به مصر می فرستاد ، و سرمایه ای اندک به ایشان می داد تا گندمی خریداری کنند ، پس سالی ایشان را در معیت قافله ای روانه ساخت و ایشان وقتی وارد مصر شدند که یوسف عزیز مصر شده بود . 
آری ، پس از آنکه عزیز مصر یوسف را به ولایت مصر برگزید در این بین فرزندان یعقوب مانند سالهای قبل برای خرید طعام به مصر آمدند ، یوسف ایشانرا شناخت ولی ایشان او را بخاطر هیئت سلطنت و عزّتش نشناختند و گفت قبل از همراهان ، بضاعت خود را بیاورید ، و بکارمندان خود گفت سهم این چند نفر را زودتر بدهید و به پول اندکشان نگاه نکنید ، بقدر احتیاجشان گندم به ایشان بدهید ، و چون از اینکار فارغ شدید بضاعتشان را هم در خرجینشان بگذارید ، مراقب باشید تا خود ایشان نفهمند . 
کارمندان نیز دستور یوسف را عملی نمودند . آنگاه خود یوسف به ایشان گفت : من اطلاع پیدا کردم که شما دو برادر دیگر هم دارید که مادرشان از شما جداست ، ایشان چه می کنند ؟ گفتند : بزرگتر آن دو برادر چند سال قبل طعمه گرگ شد ، و کوچکتر آن دو هست ، و ما او را نزد پدر گذاشتیم و آمدیم ، چون پدر ما نسبت به او خیلی علاقه مند است . یوسف گفت : من خیلی دلم می خواهد بار دیگر که می آیید او را هم ، همراه خود بیاورید ، و اگر او را نیاورید ، دیگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامی به شما نخواهم کرد . گفتند : ما در این باره با پدر گفتگو کرده و او را به آوردن وی راضی می کنیم . 
بعد از آنکه نزد پدر بازگشتند و خرجین ها راباز کردند دیدند پولهایشان در درون آنها است ، گفتند : پدرجان دیگر چه می خواهیم این هم بضاعت ما که دوباره به ما برگردانده شده ، و سهم ما را حتی یک بار شتر هم بیشتر دادند ، بنابراین برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگیریم ، و ما خاطر جمع ، نگهبان و حافظ او خواهیم بود ، یعقوب (علیه السّلام ) در جوابشان فرمود : آیا به شما اعتماد کنم همانطور که در داستان یوسف اعتماد کردم ؟ !
این بود تا پس از گذشتن شش ماه یعقوب (علیه السّلام ) بار دیگر فرزندان را روانه مصر کرد ، و بضاعت اندکی به ایشان داد و بنیامین را هم با ایشان روانه ساخت و از ایشان پیمانی خدائی گرفت که او را با خود برگردانند ، مگر در صورتی که گرفتاری آنچنان احاطه شان کند که نتوانند او را برگردانند و در اینکار معذور و عذرشان موجه باشد . 
فرزندان یعقوب با کاروانیان حرکت کرده وارد مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند ، یوسف فرمود : آیا بنیامین را هم همراه خود آورده اید یا نه ؟ گفتند : بلی آورده ایم ، اینک از بار و بنه ما حفاظت می کند . گفت : بروید او را بیاورید ، بنیامین را آوردند ، در آن موقع یوسف (علیه السّلام ) به تنهایی در دربار پادشاه بود ، وقتی بنیامین داخل شد یوسف او را در آغوش گرفت و گریه کرد ، و گفت : من برادر تو یوسفم ، و از آنچه می کنم ناراحت مشو ، و آنچه را به تو می گویم فاش مکن ، ترس و اندوه به خود راه مده . 
آنگاه او را با خود بیرون آورده و به برادران برگردانید ، سپس به مامورین خود دستور داد تا پولهای ایشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان رابدهند ، و چون فارغ شدند پیمانه را در خرجین بنیامین بگذارند ، همین کار را کردند ، همینکه کاروان حرکت کرد یوسف و مامورینش از دنبال رسیده فریاد زدند هان ای کاروانیان شما دزدید ، کاروانیان در حالی که برمی گشتند پرسیدند مگر چه گم کرده اید ؟ گفتند پیمانه سلطنتی را ، و هر که آنرا بیاورد یک بار شتر گندمش می دهیم ، و من ضامنم که بدهم . گفتند : به خدا قسم شما خوب می دانید که ما برای فساد در زمین بدینجا نیامده ایم ، و ما دزد نبودیم ، گفتند : حال اگر در باریکی از شما پیدا شد و شما دروغ گفته بودید خود بگوئید جزایش چیست ؟ گفتند جزایش خود آنکسی است که از بارش پیدا شود . 
امام (علیه السّلام ) آنگاه می فرمود : قبل از خرجین بنیامین شروع کردند به جستجوی خرجین های سایر برادران ، و در آخر از خرجین بنیامین بیرونش آوردند ، برادران وقتی چنین دیدند ، گفتند : این پسر قبلا هم برادری داشت که مانند خودش دزدی کرده بود . یوسف گفت : اینک از شهرهای ما بیرون شوید ، گفتند : ای عزیز این پسر پدر پیر و سالخورده ای دارد و از ما میثاقهای خدایی گرفته که او را به سلامت برایش برگردانیم ، یکی از ما را بجای او بازداشت کن و او را آزاد ساز که اگر چنین کنی ما تو را از نیکوکاران می بینیم . گفت العیاذ باللّه که ما کسی را بجای آن کس که متاعمان را در بارش یافته ایم دستگیر نماییم . بناچار بزرگتر ایشان گفت : من که از اینجا تکان نمی خورم ، در همین مصر میمانم تا آنکه یا پدرم اجازه برگشتن دهد ، و یا خدا در کارم حکم کند برادران ناگزیر به کنعان بازگشته در پاسخ یعقوب که پرسید بنیامین چه شد ؟ گفتند : او مرتکب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگهداشت ، و اگر قول ما را باور نداری از اهل مصر و از کاروانیانی که با ما بودند بپرس و تحقیق کن تا جریان را برایت بگویند . یعقوب گفت : (انا للّه و انا الیه راجعون ) و شروع کرد به شدت اشک ریختن ، و آنقدر اندوهش زیاد شد که پشتش خمیده گشت . 
و در همان تفسیر از ابی حمزه ثمالی از امام ابی جعفر (علیه السّلام ) روایت کرده که گف ت : از امام شنیدم که می فرمود : (صواع ملک ) ، عبارت از طاسی بوده که با آن آب می نوشیده . 
مؤ لف : در بعضی روایات دیگر آمده که قدحی از طلا بوده که یوسف با آن گندم را پیمانه می کرد . 
و نیز در همان کتاب از ابی بصیر از امام ابی جعفر (علیه السلام ) - و در نسخه ای دیگر از امام صادق (علیه السّلام ) - روایت کرده که گفت : شخصی به آنجناب عرض کرد - و من نزد او حاضر بودم - سالم بن حفصه از شما روایت کرده که شما حرف را طوری می زنی که هفتاد پهلو دارد ، و به آسانی می توانی راه گریز را از گفته خود پیدا کنی ، حضرت فرمود : سالم از من چه می خواهد ؟ آیا او می خواهد که من ملائکه را برایش بیاورم ، اگر این را می خواهد که باید بداند به خدا سوگند انبیاء هم چنین کاری را نکرده اند ، مگر این ابراهیم خلیل نبود که به چند وجه حرف می زد ، از آنجمله فرمود : (انی سقیم - من بیمارم ) و حال آنکه بیمار نبود ، و دروغ هم نگفته بود ، و نیز همین جناب فرموده بود (بل فعله کبیرهم - بلکه بزرگ بتها ، بتها را شکسته ) و حال آنکه نه بت بزرگ شکسته بود و نه ابراهیم دروغ گفته بود ، و همچنین یوسف فریاد زد ای کاروانیان شما دزدید ، و حال آنکه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نه یوسف دروغ گفته بود . 
و نیز در همان کتاب از مردی شیعه مذهب از امام صادق (علیه السّلام ) نقل کرده که گفته است ، از آنجناب از معنای قول خدا درباره یوسف پرسیدم که می فرماید : (ایتها العیر انکم لسارقون ) - فرمود : آری برادران ، یوسف را از پدرش دزدیده بودند ، مقصودش این دزدی بود نه دزدیدن پیمانه سلطنتی ، به شهادت اینکه وقتی پرسیدند مگر چه گم کرده اید ؟ نگفت شما پیمانه ما را دزدیده اید ، بلکه گفت : ما پیمانه سلطنتی را گم کرده ایم ، بهمین دلیل مقصودش از اینکه گفت شما دزدید همان دزدیدن یوسف است . 
و در کافی به سند خود از حسن صیقل روایت کرده که گفت : خدمت حضرت صادق (علیه السلام ) عرض کردم : از امام باقر (علیه السّلام ) درباره گفتار یوسف که گفت : (ایتها العیر انکم لسارقون ) روایتی به ما رسیده که فرموده : به خدا نه برادران او دزدی کرده بودند و نه او دروغ گفته بود ، همچنانکه ابراهیم خلیل که گفته بود (بل فعله کبیرهم فسئلوهم ان کانوا ینطقون - بلکه بزرگترشان کرده ، اگر حرف می زنند از خودشان بپرسید) و حال آنکه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شکسته ، و نه ابراهیم دروغ گفته بود . 
حسن صیقل می گوید : امام صادق (علیه السّلام ) فرمود : صیقل ! نزد شما چه جوابی در این باره هست ؟ عرض کردم : ما جز تسلیم (در برابر گفته امام ) چیزی نداریم : می گوید : امام فرمود : خداوند دو چیز را دوست می دارد ، و دو چیز را دشمن ، دوست می دارد آمد و شد کردن میان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتی دادن ) و نیز دوست می دارد دروغ در راه اصلاح را ، و دشمن می دارد قدم زدن در میان راهها را(یعنی میان دو کس آتش افروختن ) و دروغ در غیر اصلاح را ، ابراهیم (علیه السّلام ) اگر گفت : (بل فعله کبیرهم ) مقصودش اصلاح و راهنمایی قوم خود به درک این معنا بود که آن خدایانی که می پرستند موجوداتی بی جانند ، و همچنین یوسف (علیه السّلام ) مقصودش از آن کلام اصلاح بوده است . 
مؤ لف : اینکه امام (علیه السّلام ) فرمود : مقصودش اصلاح بوده منافاتی با روایت قبلی که می فرمود : مقصودش این بود که شما یوسف را دزدیده اید ندارد ، آری فرق است میان اینکه ظاهر کلام مطابق با واقع نباشد ، یا اینکه متکلم معنای صحیحی را اراده کرده باشد که در مقام گفتگو از کلام مفهوم نباشد ، و قسم دوم دروغ و مذموم نیست ، به دلیل اینکه امام فرمود : او مقصودش اصلاح بوده ، یوسف می خواست با این توریه برادر خود را نزد خود نگهدارد ، و ابراهیم هم خواسته است بت پرستان را متوجه کند به اینکه بت کاری نمی تواند بکند . 
و در معنای سه حدیث آخری اخبار و احادیث دیگری در کافی و کتاب معانی الاخبار و تفسیر عیاشی و تفسیر قمی آمده . 
در تفسیر عیاشی از اسماعیل بن همام روایت کرده که گفت : حضرت رضا (علیه السّلام ) در ذیل آیه (ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها یوسف فی نفسه و لم یبدها لهم ) فرمود : اسحاق پیغمبر ، کمربندی داشت که انبیاء و بزرگان یکی پس از دیگری آنرا به ارث می بردند ، در زمان یوسف این کمربند نزد عمه او بود ، و یوسف هم نزد عمه اش بسر می برد ، و عمه اش او را دوست می داشت ، روزی یعقوب نزد خواهرش فرستاد که یوسف را روانه کن دوباره می گویم تا نزد تو بیاید ، عمه یوسف به فرستاده یعقوب گفت فقط امشب مهلت دهید من او را ببویم فردا نزد شما روانه اش می کنم ، آنگاه برای اینکه یعقوب را محکوم کند و قانع سازد به اینکه چشم از یوسف بپوشد ، فردای آن روز آن کمربند را از زیر پیراهن یوسف به کمرش بست ، و پیراهنش را روی آن انداخت و او را نزد پدر روانه کرد ، بعدا (به دنبالش آمده ) به یعقوب گفت : (مدتی بود) کمربند ارثی را گم کرده بودم ، حالا می بینم یوسف آنرا زیر پیراهنش بسته ، و چون قانون مجازات دزد در آن روز این بود که سارق برده صاحب مال شود ، لذا بهمین بهانه یوسف را نزد خود برد ، و یوسف همچنان نزد او بود . 
و در الدّرالمنثور است که ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده که در ذیل جمله (ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل ) فرموده : یوسف در کودکی بتی را که از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادریش بود دزدیده و آنرا شکسته و در راه انداخته بود ، و برادران او را در این عمل سرزنش کردند ، (این بود سابقه دزدی یوسف نزد برادران ) . 
مؤ لف : روایت قبلی به اعتماد نزدیک تر است ، زیرا از طرق دیگر هم از ائمه اهل بیت روایت شده ، و مؤ یّد آن روایتی است که به طرق متعدد از اهل بیت (علیهم السلام ) ، و غیر ایشان وارد شده ، که روزی زندانبان به یوسف گفت : من تو را دوست می دارم ، یوسف در جوابش گفت : نه ، تو مرا دوست مدار ، چون عمه من مرا دوست می داشت و بخاطر همان دوستی به دزدی متهم شدم ، و پدرم مرا دوست می داشت برادران بر من حسد ورزیده مرا در چاه انداختند ، و همسر عزیز مرا دوست می داشت و در نتیجه مرا به زندان انداخت . 
و در کافی به سند خود از ابن ابی عمیر از کسی که او اسم برده از امام صادق (علیه السّلام ) روایت کرده که در ذیل قول خدای عزّوجلّ که فرموده : (انا نریک من المحسنین ) فرموده است : یوسف در مجالس به دیگران جا می داد ، و به محتاجان قرض می داد ، و ناتوانان را کمک می نمود . 
و در تفسیر برهان از حسین بن سعید در کتاب (تمحیص ) از جابر روایت کرده که گفت : از حضرت ابی جعفر (علیه السّلام ) پرسیدم معنای صبر جمیل چیست ؟ فرمود : صبری است که در آن شکایت به احدی از مردم نباشد ، همانا ابراهیم (علیه السّلام ) یعقوب را برای حاجتی نزد راهبی از رهبان و عابدی از عباد فرستاد ، راهب وقتی او را دید خیال کرد خود ابراهیم است ، پرید و او را در آغوش گرفت ، و سپس گفت : مرحبا به خلیل الرحمان ، یعقوب گفت : من خلیل الرحمان نیستم بلکه یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم ام . راهب گفت : پس چرا اینقدر تو را پیر می بینم چه چیز تو را اینطور پیر کرده ؟ گفت : هم و اندوه و مرض . 
حضرت فرمود هنوز یعقوب به دم در منزل راهب نرسیده بود که خداوند بسویش وحی فرستاد : ای یعقوب ! شکایت مرا نزد بندگان من بردی ! یعقوب همانجا روی چهار چوبه در ، به سجده افتاد ، در حالی که می گفت : پروردگارا! دیگر این کار را تکرار نمی کنم ، خداوند هم وحی فرستاد که این بار تو را آمرزیدم ، بار دیگر تکرار مکن ، از آن به بعد هر چه ناملایمات دنیا به وی روی می آورد به احدی شکایت نمی کرد ، جز اینکه یک روز گفت : (انما اشکو بثی و حزنی الی اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون . 
و در الدّرالمنثور است که عبد الرزاق و ابن جریر ، از مسلم بن یسار و او بدون ذکر سند از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده که فرمود : کسی که گرفتاری خود را به مردم بگوید و انتشار دهد از صابران نیست ، آنگاه این آیه را تلاوت فرمودند : (انما اشکو بثی و حزنی الی اللّه ) . 
مؤ لف : الدّرالمنثور این روایت را از ابن عدی و بیهقی - در کتاب شعب الایمان - از ابن عمر از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده . 
و در کافی به سند خود از حنان بن سدیر از ابی جعفر (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : خدمت آن حضرت عرض کردم معنای اینکه یعقوب به فرزندان خود گفت : (اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه ) چیست ؟ آیا او بعد از بیست سال که از یوسف جدا شد می دانست که او زنده است ؟ فرمود : آری ، عرض کردم از کجا می دانست ؟ فرمود : در سحر به درگاه خدا دعا کرد ، و از خدای تعالی درخواست کرد که ملک الموت را نزدش نازل کند ، (تریال ) که همان ملک الموت باشد هبوط کرده پرسید ای یعقوب چه حاجتی داری ؟ گفت : به من بگو بدانم ارواح را یکی یکی قبض می کنی و یا با هم ؟ تریال گفت بلکه آنها را جدا جدا ، و روح روح قبض می کنم ، یعقوب پرسید آیا در میان ارواح ، به روح یوسف هم برخورده ای ؟ گفت : نه ، از همینجا فهمید پسرش زنده است ، و به فرزندان فرمود : (اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه ) . 
مؤ لف : این روایت را معانی الاخبار (نیز) به سند خود از حنان بن سدیر از پدرش از آن جناب نقل کرده ، و در آن دارد که یعقوب پرسید : مرا از ارواح خبر بده ، آیا دسته جمعی قبض می کنی یا جدا جدا ؟ گفت : اعوان من جدا جدا قبض می کنند ، آنگاه دسته جمعی را به نظر من می رسانند ، گفت : تو را به خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم آیا در میان ارواح ، روح یوسف هم بر تو عرضه شده یا نه ؟ گفت : نه ، در اینجا بود که یعقوب فهمید فرزندش زنده است . 
و در الدّرالمنثور است که اسحاق بن راهویه در تفسیر خود ، و ابن ابی الدنیا در کتاب (الفرج بعد الشده ) ، و ابن ابی حاتم ، و طبرانی در کتاب (اوسط) ، و ابو الشیخ ، و حاکم ، و ابن مردویه ، و بیهقی در کتاب (شعب الایمان ) : از انس از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) حدیثی روایت کرده اند که در آن دارد : جبرئیل آمد و گف ت : ای یعقوب ! خدایت سلامت می رساند و می گوید : خوشحال باش و دلت شاد باشد که به عزّت خودم سوگند اگر این دو فرزند تو مرده هم باشند برایت زنده شان می کنم ، اینک برای مستمندان طعامی بساز ، که محبوب ترین بندگان من دو طائفه اند ، یکی انبیاء و یکی مسکینان ، و هیچ می دانی چرا چشمت را نابینا و پشتت را خمیده کردم و چرا برادران بر سر یوسف آوردند آنچه را که آوردند ؟ برای این کردم که شما وقتی گوسفندی کشته بودید و در این میان مسکینی روزه دار آمد و شما از آن گوشت به او نخوراندید . 
از آن به بعد هر گاه یعقوب (علیه السّلام ) می خواست غذا بخورد دستور می داد جارچی جار بزند تا هر که از مساکین غذا می خواهد با یعقوب غذا بخورد ، و اگر یعقوب روزه بود موقع افطارش جار می زدند : هر که از مستمندان که روزه دار است با یعقوب افطار کند . 
و در مجمع در ذیل جمله (فاللّه خیر حافظا . . . ) ، در خبری آمده که خدای سبحان فرموده : به عزّت خودم سوگند بعد از آنکه تو بر من توکل و اعتماد کردی من هم بطور قطع آن دو را بتو باز می گردانم .

 

روایاتی پیرامون ملاقات برادران با یوسف (ع ) در مصر

 

 

در تفسیر عیاشی از ابی بصیر از ابی جعفر (علیه السّلام ) روایت کرده که در ضمن حدیثی طولانی فرموده : یوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتی نیست ، خداوند شما را می آمرزد ، این پیراهن مرا که اشک دیدگانم آنرا پوشانیده ببرید و بروی پدرم بیندازید ، که اگر بوی مرا بشنود بینا می گردد ، آنگاه با تمامی خاندان وی نزد من آئید . 
یوسف در همان روز ایشان را به آنچه که نیازمند بدان بودند مجهز نموده روانه کرد . وقتی کاروان از مصر دور شد ، یعقوب بوی یوسف را شنید و به آن عدّه از فرزندانی که نزدش بودند گفت : اگر ملامتم نکنید من هر آینه بوی یوسف را می شنوم . 
آنگاه امام فرمود : از طرف دیگر فرزندانی که از مصر می آمدند ، خیلی با شتاب می راندند تا پیراهن را زودتر برسانند ، و از دیدن یوسف و مشاهده وضع او و سلطنتی که خدا به او داده بسیار خوشحال بودند ، چون می دیدند خود ایشان هم در سلطنت برادر عزّتی پیدا می کنند . 
مسافتی که میان مصر و دیار یعقوب بود نه روز راه بود ، وقتی بشیر وارد شد ، پیراهن را به روی یعقوب انداخت ، در دم دیدگان یعقوب روشن و بینا گشته از کاروانیان پرسید بنیامین چه شد ؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتیم و آمدیم . 
یعقوب در این هنگام حمد و شکر خدا را به جای آورده ، سجده شکر نمود ، هم چشمش بینا شد و هم خمیدگی پشتش راست گردید ، آنگاه دستور داد همین امروز با تمامی خاندانش بسوی یوسف حرکت کنند . 
خود یعقوب و همسرش (یامیل ) که خاله یوسف بود حرکت کرده و تند می راندند ، تا پس از نه روز وارد مصر شدند . 
مؤ لف : این معنا که همسر یعقوب که با او وارد مصر شده مادر بنیامین و خاله یوسف بوده نه مادر حقیقی او ، مطلبی است که در عده ای از روایات آمده ، ولی از ظاهر کتاب و بعضی از روایات برمی آید که او مادر حقیقی یوسف بوده ، و یوسف و بنیامین هر دو از یک مادر بوده اند ، البته ظهور این روایات آنقدر هم قوی نیست که بتواند آن روایات دیگر را دفع کند . 
و در مجمع البیان از امام صادق (علیه السّلام ) روایت کرده که در تفسیر آیه (و لما فصلت العیر قال ابوهم انی لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون ) فرموده : یعقوب بوی یوسف را هماندم شنید که کاروان از مصر بیرون شد ، و فاصله کاروان تا فلسطین که محل سکونت یعقوب بود ، ده شب راه بود . 
مؤ لف : در برخی از روایات که از طرق عامه و خاصه نقل شده چنین آمده که پیراهنی که یوسف نزد یعقوب (علیهم السلام ) فرستاد ، پیراهنی بود که از بهشت نازل شده بود ، پیراهنی بود که جبرئیل برای ابراهیم در آن موقع که می خواستند در آتش بیفکنند آورد و با پوشیدن آن ، آتش برایش خنک و بی آزار شد ، ابراهیم آنرا به اسحاق و اسحاق به یعقوب سپرد ، یعقوب نیز آنرا بصورت تمیمه (بازوبند) درآورده و وقتی یوسف به دنیا آمد به گردن او انداخت و آن همچنان در گردن یوسف بود تا آنکه در چنین روزی آنرا از تمیمه بیرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوی بهشت از آن منتشر شد ، و همین بوی بهشت بود که به مشام یعقوب رسید . و اینگونه اخبار مطالبی دارد که ما نمی توانیم آنها را تصحیح کنیم ، علاوه بر این ، سند معتبری هم ندارند . 
نظیر این روایات ، روایات دیگری از شیعه و سنی است که در آنها آمده : یعقوب نامه ای به عزیز مصر نوشت با این تصوّر که او مردی از آل فرعون است ، و از وی درخواست کرد بنیامین را که دستگیر کرده آزاد کند ، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبیح اللّه است که خداوند به جدش ابراهیم دستور داده بود او را قربانی کند ، و سپس در حین انجام ذبح ، خداوند عوض عظیمی بجای او فرستاد ، و ما در جلد دهم این کتاب گفتیم که : ذبیح ، اسماعیل بوده نه اسحاق . 
و در تفسیر عیاشی از (نشیط بن ناصح بجلی ) روایت کرده که گفت خدمت حضرت صادق عرض کردم : آیا برادران یوسف پیامبر بودند ؟ فرمود : پیامبر که نبودند هیچ ، حتی از نیکان هم نبودند از مردم با تقوی هم نبودند ، چگونه با تقوی بوده اند و حال آنکه به پدر خود گفتند : (انک لفی ضلالک القدیم ) ؟ !
مؤ لف : و در روایتی که از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنین در بعضی از روایات ضعیف شیعیان آمده ، که : فرزندان یعقوب پیامبر بودند ، اما این روایات ، هم از راه کتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زیرا این هر سه ، انبیاء را معصوم می دانند ، (و کسانی که چنین اعمال زشتی از خود نشان دادند نمی توانند انبیاء باشند) . 
و اگر از ظاهر بعضی آیات برمی آید که اسباط ، انبیاء بوده اند مانند آیه (و اوحینا الی ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط) ظهورش آنچنان نیست که نتوان از آن چشم پوشید ، زیرا صریح در این معنا نیست که مراد از اسباط ، همان برادران یوسفند ، زیرا اسباط ، بر همه دودمان یعقوب و تیره های بنی اسرائیل اطلاق می شود ، همچنانکه در قرآن آمده : (و قطعناهم اثنتی عشره اسباطا امما) . 
و در (فقیه ) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (علیه السّلام ) روایت کرده که در ذیل گفتار یعقوب به فرزندانش ، که فرمود : (سوف استغفر لکم ربی ) فرموده : استغفار را تاءخیر انداخت تا شب جمعه فرا رسد . 
مؤ لف : در این معنی روایات دیگری نیز هست . 
و در الدّرالمنثور است که ابن جریر و ابی الشیخ ، از ابن عباس از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده اند که فرمود : اینکه برادرم یعقوب به فرزندان خود گفت : بزودی برایتان از پروردگارم طلب مغفرت می کنم منظورش این بود که شب جمعه فرا رسد . 
و در کافی به سند خود از فضل بن ابی قره از امام صادق (علیه السّلام ) روایت کرده که فرمود : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرموده : بهترین وقتی که می توانید در آن وقت دعا کنید و از خدا حاجت بطلبید وقت سحر است ، آنگاه این آیه را تلاوت فرمود که : یعقوب به فرزندان خود گفت : (سوف استغفر لکم ربی ) و منظورش این بود که در وقت سحر طلب مغفرت کند . 
مؤ لف : در این معنی روایات دیگری نیز هست از جمله الدّرالمنثور از ابی الشیخ و ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده که شخصی از آن جناب پرسید چرا یعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود : تاءخیر انداخت تا هنگام سحر فرا برسد ، چون دعای سحر مستجاب است . 
در سابق هم در بیان آیات ، کلامی در وجه تاءخیر گذشت (که تاءخیر انداخت تا با دیدن یوسف و عزّت او دلش بکلی از چرکینی نسبت به فرزندان پاک شود آن وقت دعا کند) و اگر یوسف (علیه السّلام ) با خوشی به برادران رو کرد و خود را معرفی نمود ، و ایشان او را به جوانمردی و بزرگواری شناختند و او کمترین حرف و طعنه ای که مایه شرمندگی ایشان باشد نزد ، و لازمه این رفتار این بود که بلافاصله جهت ایشان استغفار کند همچنانکه کرد دلیل نمی شود بر اینکه یعقوب (علیه السّلام ) طلب مغفرت را تاءخیر نیندازد ، چون موقعیت یعقوب غیر موقعیت یوسف بود ، موقعیت یوسف مقتضی بر فوریت استغفار و تسریع در آن بود زیرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردی بود اما چنین مقتضی در مورد یعقوب نبود .

 

روایاتی درباره سجده یعقوب و فرزندانش در برابر یوسف

 

 

و در تفسیر قمی از محمد بن عیسی روایت کرده که گفت : یحیی بن اکثم از موسی (مبرقع ) بن محمد بن علی بن موسی مسائلی پرسید ، آنگاه آن مسائل را بر ابی الحسن هادی (علیه السّلام ) عرضه داشت ، از آن جمله یکی این بود که پرسید خداوند می فرماید : (و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا) مگر صحیح است که یعقوب و فرزندانش برای یوسف سجده کنند با اینکه ایشان پیامبر بودند ؟ 
ابوالحسن امام هادی (علیه السّلام ) در جواب فرمود : اما سجده کردن یعقوب و پسرانش برای یوسف عیب ندارد ، چون سجده برای یوسف نبوده ، بلکه این عمل یعقوب و فرزندانش طاعتی بوده برای خدا و تحیتی بوده برای یوسف ، همچنانکه سجده ملائکه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلکه طاعت خدا بود و تحیت برای آدم . یعقوب و فرزندانش که یکی از ایشان خود یوسف بود همه به عنوان شکر ، خدا را سجده کردند برای اینکه خدا جمعشان را جمع کرد ، مگر نمی بینی که خود او در این موقع می گوید : (رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاءویل الاحادیث فاطر السموات و الارض انت ولیی فی الدنیا و الاخرة توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین . . . )
مؤ لف : در سابق ، آنجا که آیات را تفسیر می کردیم مقداری درباره سجده پدر و برادران یوسف برای یوسف بحث کردیم ، ظاهر این حدیث هم می رساند که خود یوسف هم با ایشان سجده کرده است ، و حدیث استدلال کرده به گفتار یوسف که گفت : پروردگارا تو بودی که ملکم ارزانی داشتی . . . ) ، و لیکن در اینکه این گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده کردن خود یوسف ابهام هست و وجهش برای ما روشن نیست . 
این روایت را عیاشی نیز در تفسیر خود از (محمد بن سعید ازدی ) رفیق موسی بن محمد بن رضا (علیه السّلام ) نقل کرده که به برادر خود گفت : یحیی بن اکثم به من نامه نوشته و از مسائلی سؤ ال کرده ، اینک به من بگویید ببینم معنای آیه (و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا) چیست ؟ آیا راستی یعقوب و فرزندانش برای یوسف سجده کردند ؟ 
می گوید : وقتی این مسائل را از برادرم پرسیدم در جواب گفت : سجده یعقوب و فرزندانش برای یوسف ، از باب ادای شکر خدا بود که جمعشان را جمع کرد ، مگر نمی بینی خود او در مقام ادای شکر در چنین موقعی گفته : (رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاءویل الاحادیث . . . ) . 
و این روایتی که عیاشی آورده با لفظ آیه موافق تر است ، و از نظر اشکال هم سالم تر از آن روایتی است که قمی آورده . 
و نیز در تفسیر عیاشی از ابن ابی عمیر از بعضی از راویان شیعه از امام صادق (علیه السّلام ) روایت شده که در ذیل آیه (و رفع ابویه علی العرش ) فرمود : (عرش ) به معنی تخت است ، و در معنای جمله (و خروا له سجدا) فرموده : این سجود ایشان عبادت خدا بوده . 
و نیز در همان کتاب از ابی بصیر از ابی جعفر (علیه السّلام ) روایت کرده که در حدیثی فرمود : یعقوب و فرزندانش نه روز راه پیمودند تا به مصر رسیدند ، و چون به مصر رسیدند و بر یوسف وارد شدند ، یوسف با پدرش معانقه کرد و او را بوسید و گریه کرد ، و خاله اش را بر بالای تخت سلطنتی نشانید ، آنگاه به اتاق شخصی خود رفت و عطر و سرمه استعمال کرد و لباس رسمی سلطنت پوشیده نزد ایشان بازگشت ، - و در نسخه ای آمده که سپس بر ایشان درآمد - پس وقتی او را با چنین جلال و شوکتی دیدند همگی به احترام او و شکر خدا به سجده افتادند ، اینجا بود که یوسف گفت : (یا ابت هذا تاءویل رویای من قبل . . . بینی و بین اخوتی ) . 
آنگاه امام فرمود : یوسف در این مدت بیست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوی خوش استعمال نکرده بود ، و هرگز نخندیده و با زنان نیامیخته بود ، تا آنکه خدا جمع یعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانید . 
و در کافی به سند خود از عباس بن هلال الشامی ، غلام ابی الحسن (علیه السّلام ) از آن جناب روایت کرد که گفت : خدمت آقایم عرض کردم : فدایت شوم ، مردم چقدر دوست می دارند کسی را که غذای ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع کند ، فرمود : مگر نمی دانی که یوسف پیغمبر ، که فرزند پیغمبر بود همواره قباهای حریر ، آنهم زربافت می پوشید ، و در مجالس آل فرعون می نشست و حکم می کرد ، و مردم هم به لباس او ایراد نمی گرفتند ، چون مردم محتاج لباس او نبودند ، مردم از او عدالت می خواستند . 
آری مردم نیازمند پیشوایی هستند که وقتی سخنی می گوید راست بگوید ، و وقتی حکمی می کند عدالت را رعایت نماید ، زیرا خداوند نه طعام حلالی را حرام کرده و نه شراب حلالی را (حرام کرده ) ، او حرام را حرام و ممنوع کرده ، چه کم و چه زیاد ، حتی خودش فرموده (قل من حرم زینه اللّه التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق ) . 
و در تفسیر عیاشی از محمدبن مسلم نقل کرده که گفت : خدمت امام ابی جعفر (علیه السّلام ) عرض کردم : یعقوب بعد از آنکه خداوند جمعش را جمع کرد و تعبیر خواب یوسف را نشانش داد چند سال در مصر با یوسف زندگی کرد ؟ فرمود : دو سال ، پرسیدم در این دو سال حجت خدا در روی زمین کی بود ، یعقوب ، یا یوسف ؟ فرمود حجت خدا یعقوب بود ، پادشاه یوسف ، بعد از آنکه یعقوب از دنیا رفت یوسف استخوانهای یعقوب را در تابوتی گذاشت و به سرزمین شام برده در بیت المقدس به خاک سپرد ، و از آن پس یوسف بن یعقوب حجت خدا گردید . 
مؤ لف : روایات در داستان یوسف بسیار زیاد است ، و ما از آنها به آن مقداری اکتفا کردیم که به آیات کریمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقی را متعرض نشدیم ، چون علاوه بر اینکه ارتباط زیادی با آیات نداشت بیشتر آنها یا سندش ضعیف بود و یا متنش دچار تشویش و اضطراب بود . 
مثلا از جمله روایاتی که گفتم ارتباطی با بحث تفسیر ما ندارد این مطلب است که در بعضی از آنها آمده که : خدای سبحان نبوت را در دودمان یعقوب در پشت (لاوی ) قرار داد ، و لاوی همان کسی بود که مانع بقیه برادران از کشتن یوسف شد ، و گفت (لا تقتلوا یوسف و القوه فی غیابت الجب . . . ) ، و همان او بود که در وقتی که یوسف برادرش را به اتهام سرقت بازداشت نمود به برادران گفت : (من از جای خود تکان نمی خورم و از سرزمین مصر بیرون نمی روم تا آنکه پدرم اجازه دهد و یا خدایم حکم کند ، که او خیر الحاکمین است ) . خداوند (هم ) به شکرانه این دو عملش نبوت را در دودمان وی قرار داد . 
و نیز از جمله مطالبی که در برخی از آن روایات آمده این است که یوسف (علیه السّلام ) با همسر عزیز ازدواج کرد ، و این همسر عزیز همان زلیخا بود که سالها عاشق یوسف شده و آن جریان ها را پیش آورد ، بعد از آنکه عزیز در خلال سالهای قحطی از دنیا رفت یوسف او را به همسری خود گرفت . و اگر این حدیث صحیح باشد بعید نیست که خداوند به شکرانه این که او (زلیخا) در نهایت گفتار یوسف را تصدیق کرده بر علیه خود گواهی داده و گفت : (الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقین ) او را به وصال یوسف رسانده باشد .

 

ادب یعقوب (ع )

 

 

از جمله ادعیه انبیا دعائی است که خدای متعال آنرا از حضرت یعقوب (علیه السلام ) وقتی که فرزندانش از مصر مراجعت کردند در حالیکه بنیامین و یهودا را نیاورده بودند حکایت کرده و فرمود : 
(و تولی عنهم و قال یا اسفا علی یوسف و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم . قالوا تالله تفتوا تذکر یوسف حتی تکون حرضا او تکون من الهالکین . قال انما اشکو بثی و حزنی الی الله و اعلم من الله ما لا تعلمون ) به فرزندان خود چنین می گوید که مداومت من بر یاد یوسف شکایتی است که من از حال دل خود به درگاه خدا می برم و از رحمت او و اینکه یوسفم را به صورتی که تصور نمی کنم به من برگرداند مایوس نیستم ، و این خود از ادب انبیا است نسبت به پروردگار خود که در جمیع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جمیع حرکات و سکنات خود را در راه او انجام می دادند و این معنا از آیات کریمه قرآن به خوبی استفاده می شود چون خدای تعالی از طرفی تصریح کرده به اینکه انبیاء را به راه راست هدایت نموده و فرموده : (اولئک الذین هدی الله ) و درباره خصوص یعقوب فرموده : (و وهبنا له اسحق و یعقوب کلا هدینا) و از طرف دیگر پی روی هوا و هوس را گمراهی و انحراف از راه راست خود دانسته و فرموده : (و لا تتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله ) . 
از این دو بیان استفاده می شود که انبیاء که هدایت یافتگان به هدایت خدایند هرگز هوای نفس را پیروی نمی کنند . عواطف نفسانی و امیال باطنیشان یعنی شهوت و غضب و حب و بغض و مسرت و اندوه و هر نفسانیات دیگرشان که مربوط به مظاهر زندگی از قبیل مال و فرزند و نکاح با زنان و خوردنیها و پوشیدنیها و مساکن و امثال آنها است همه را در راه خدا به کار برده و از آنها غرضی جز رضای خدا ندارند و خلاصه راهی که در زندگی سلوک می شود یا راهی است که حق در آن پیروی می شود و یا راهی است که هوا در آن متابعت می گردد ، و به عبارت دیگر یا راه خدا است و یا راه فراموشی خدا . 
و انبیاء (علیهم السلام ) چون به راه نخستین هدایت شده اند و راه هوای نفس را پیروی نمی کنند از این جهت همیشه به یاد خدا هستند و در حرکت و سکون خود جز او هدفی ندارند و در هیچیک از حوائج زندگی به درگاه کسی جز درگاه او روی نمی آورند و غیر در او دری از درهای اسباب را نمی کوبند . به این معنا که اگر هم متوسل به اسباب ظاهری می شوند و این توسل خدای را از یادشان نمی برد و فراموش نمی کنند که این اسباب و سببیتشان از خدای تعالی است نه اینکه بکلی اسباب را انکار نموده و برای آنها وجودی تصور نکنند و یا سببیت آنها را انکار نمایند ، زیرا آنها قابل انکار نیستند و بر خلاف فطرت و ارتکاز انسانی است ، بلکه به اسباب تمسک میجویند و لیکن برای آنها استقلال نمی بینند و برای هر چیزی موضع و اثری قائلند که خدا برای آن تعیین نموده . 
و چون حال انبیاء (علیهم السلام ) این بود که گفتیم ، و خلاصه اینکه ، چون تمسکشان به خداوند حق تمسک بود از این جهت می توانستند چنین ادبی را درباره مقام پروردگار خود و جانب ربوبیت او رعایت نموده و چیزی را جز برای خدا نخواهند و چیزی را جز برای او ترک نکنند و به چیزی تمسک نجویند مگر اینکه قبل از آن و با آن و بعد از آن متمسک به خدا باشند ، پس هدف و غرض نهائی آنان در همه احوال خدا است . 
روی این بیان مراد از اینکه فرمود : (انما اشکو بثی و حزنی الی الله ) این خواه د بود که اگر می بینید دائما به یاد یوسفم و از فقدانش متاسفم ، این اسف دائمی من مثل اسف شما بر فقدان نعمت نیست ، زیرا شما وقتی به فقدان نعمتی دچار می شوید از روی جهل شکایت نزد کسانی می برید که مالک نفع و ضرری نیستند و اما من تاءسفم را از فقدان یوسف نزد خداوند به شکایت می برم ، و این شکایتم هم درخواست امری نشدنی نیست ، زیرا من می دانم چیزی را که شما نمی دانید .

 

ادب در دعای یوسف صدیق (ع )

 

 

و نیز از جمله ادعیه انبیاء (علیهم السلام ) دعای یوسف صدیق (علیه السلام ) است هنگامی که همسر عزیز او را تهدید نمود و گفت اگر آنچه می گویم نکنی به زندانت می اندازم . 
(رب السجن احب الی مماید عوننی الیه و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین ) . 
حضرت یوسف (علیه السلام ) گرفتاری خود را برای پروردگارش چنین شرح می دهد که امرش در نزد زنان درباری و در موقف فعلیش دائر شده است میان رفتن به زندان و میان اجابت خواسته آنها ، و به علمی که خداوند کرامتش کرده و با آیه : (و لما بلغ اشده آتیناه حکما و علما) از آن حکایت نموده ، زندان را بر اجابت آنها ترجیح می دهد ، لیکن از طرفی هم اسباب و مقدماتی که زنان درباری مصر برای رسیدن به منظور خود ترتیب داده اند بسیار قوی است ، و این مقدمات یوسف را به غفلت و جهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ایمان به خدایش تهدید می نماید ، و چاره ای جز دستگیری خدا و حکم او نمی بیند ، چنانکه در زندان نیز به رفیق زندانی خود گفت : (ان الحکم الا لله ) و لذا در این دعا ادب را رعایت کرده و برای خود درخواست حاجتی نمی کند ، چون حاجت خواستن خود یک نحوه حکم کردن است ، بلکه تنها اشاره می کند به اینکه جهل تهدیدش می کند به ابطال نعمت علمی که پروردگارش کرامتش فرموده و رهائیش از خطر جهل و دور شدن کید زنان از او موقوف به عنایت خدای تعالی است ، لذا تسلیم امر خدا شد و چیز دیگری نگفت . 
خدای تعالی هم دعایش را مستجاب نمود و کید زنان را که عبارت بود از منحرف شدن و یا به زندان رفتن از او به گردانید ، در نتیجه هم از انحراف خلاص شد و هم از زندان ، از اینجا معلوم می شود که مرادش از کید زنان هر دو بوده . 
و اما اینکه عرض کرد : (رب السجن احب الی . . . ) در حقیقت خواست تمایل قلبی خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمنی خود را نسبت به فحشا اظهار نماید ، نه اینکه به گمان بعضی رفتن به زندان را دوست داشته باشد ، چنانکه سید الشهداء حسین بن علی (علیه السلام ) نیز در این مقوله فرمود : (الموت اولی من رکوب العار و العار خیر من دخول النار - تن به مرگ دادن سزاوارتر است از قبول عار و قبول عار و ننگ بهتر است از داخل آتش دوزخ ) به دلیل اینکه خدای تعالی بعد از این آیه فرموده : (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتی حین ) . و ظهور این آیه در اینکه به زندان فرستادن یوسف رای تازه ای از آنان و بعد از آن دوران مزبور و نجات یوسف روشن و غیر قابل انکار است . و نیز از جمله ادعیه انبیاء (علیهم السلام ) ثنا و دعائی است که خدای سبحان از یوسف (علیه السلام ) نقل کرده و فرموده : 
(فلما دخلوا علی یوسف آوی الیه ابویه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنین . و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا و قال یا ابت هذا تاویل رویای من قبل قد جعلها ربی حقا و قد احسن بی اذ اخرجنی من السجن و جاءبکم من البدو من بعد ان نزغ الشیطان بینی و بین اخوتی ان ربی لطیف لما یشاء انه هو العلیم الحکیم . رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاویل الاحادیث فاطر السموات و الارض انت ولیی فی الدنیا و الاخره توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین ) . 
خواننده محترم باید که در این آیات تدبر نموده و قدرت و نفوذی را که یوسف (علیه السلام ) دارای آن شده بود و همچنین شدت اشتیاقی را که پدر و مادرش به دیدارش داشتند و همچنین خاطراتی را که برادرانش از روزی که از او جدا شدند تا امروز که او را عزیز مصر و مستولی بر تخت عزت و عظمت می یابند از وی دارند در نظر مجسم سازد تا به ادب نبوتی که این نبی محترم در کلام خود اعمال نموده پی ببرد . 
آری یوسف (علیه السلام ) دهان به کلامی نگشوده مگر اینکه همه گفتارش و یا سهمی از آن برای پروردگارش بوده است ، تنها آنچه که از دو لب یوسف (علیه السلام ) بیرون آمده و برای خدا نبوده جمله کوتاهی است در اول گفتارش ، و آن جمله : به مصر درآئید که ان شاء الله در آنجا ایمن خواهید بود ، است تازه همین را هم به مشیت خداوند مقید ساخت تا توهم نشود که وی در حکمش مستقل از خداوند است . قبلا هم گفته بود : (ان الحکم الا لله - حکمی برای کسی جز خدا نیست ) . 
بعد از این جمله کوتاه شروع کرد به ثناء به پروردگار خود ، به خاطر احسان هائی که از روز مفارقت از برادرانش تا امروز به وی کرده و ابتدا کرد به داستان رویای خود و اینکه خداوند تاویل آنرا محقق ساخت ، و در این کلام ، پدر خود را در تعبیری که سابقا از خواب او کرده بود بلکه حتی در ثنائی که پدر در آخر کلام خود کرده و خدا را بعلم و حکمت ستوده بود تصدیق ک رد تا حق ثنای پروردگارش را بطور بلیغی ادا کرده باشد . چون حضرت یعقوب وقتی یوسف در کودکی خواب خود را برایش نقل کرد ، گفته بود : (و کذلک یجتبیک ربک و یعلمک ) تا آنجا که فرمود : (ان ربک علیم حکیم ) یوسف هم در اینجا بعد از اینکه تعبیر خواب پدر را تصدیق می کند به او می گوید : (ان ربی لطیف لما یشاء انه هو العلیم الحکیم ) . آنگاه به حوادثی که در سنین ما بین خوابش و بین تاویل آن برایش پیش آمده به طور اجمال اشاره نموده و همه آنها را به پروردگار خود نسبت می دهد و چون آن حوادث را برای خود خیر می دانسته از این جهت همه آنها را از احسانهای خداوند شمرده است . 
و از لطیف ترین ادب هائی که آن حضرت بکار برده این است که از جفاهائی که برادرانش بر وی روا داشتند - چه آن روزی که او را به قعر چاه افکندند و چه آن روزی که او را به بهائی ناچیز و درهمی چند فروختند و چه آن روزی که به دزدی متهمش نمودند - اسمی نبرد ، بلکه از همه آنها تعبیر کرد به اینکه : (نزغ الشیطان بینی و بین اخوتی - شیطان بین من و برادرانم فساد برانگیخت ) و آنان را به بدی یاد نکرد . 
و همچنین نعمت های پروردگار خود را می شمارد و بر او ثنا می گوید : (ربی ، ربی ) به زبان می راند تا آنکه دچار وله و جذبه الهی می شود و یکسره روی سخن را از آنان گردانیده و به سوی خداوند معطوف می کند و با خدایش مشغول شده و پدر و مادر را رها می کند ، تو گوئی اصلا روی سخنش با آنان نبود و بطور کلی ایشان را نمی شناسد ، در این جذبه به پروردگار خود عرضه می دارد : (رب قد اتیتنی من الملک و علمتنی من تاویل الاحادیث ) خدا را در نعمت های حاضری که در دست دارد ثنا می گوید ، و آن نعمت ها عبارت بود از سلطنت و علم به تاویل احادیث ، آنگاه نفس شریفش از ذکر نعمت های الهی به این معنا منتقل می شود که پروردگاری که این نعمت ها را به او ارزانی داشته ، آفریدگار آسمانها و زمین و بیرون آورنده موجودات عالم است از کتم عدم محض به عرصه وجود در حالتی که این موجودات از ناحیه خود دارای قدرتی که با آن نفع و نعمتی را به خود جلب نموده و یا ضرر و نقمتی را از خود دفع نمایند ، نبودند و صلاحیت اداره امر خود را در دنیا و آخرت نداشتند . 
چون او آفریدگار هر چیزی است پس لاجرم همو ولی هر چیزی خواهد بود ، و لذابعد از اینکه گفت : فاطر السموات و الارض اظهار کرد که من بنده خواری هستم که مالک اداره نفس خود در دنیا و آخرت نیستم ، بلکه بنده ای هستم در تحت قیمومت و ولایت خدای سبحان ، و خدای سبحان است که هر سرنوشتی را که بخواهد برایم معین نموده و در هر مقامی که بخواهد قرارم می دهد ، از این جهت عرض کرد : (انت ولیی فی الدنیا و الاخره ) در اینجا بیاد حاجتی افتاد که جز پروردگارش کسی نیست که آنرا برآورد ، و آن این بود که با داشتن اسلام - یعنی تسلیم پروردگار شدن - از سرای دنیابه سرای دیگر منتقل شود . همانطوری که پدرانش ابراهیم ، اسماعیل ، اسحاق و یعقوب بدان حالت از دنیا رحلت نمودند و خداوند درباره آنها فرموده : 
(و لقد اصطفیناه فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین . اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمین . و وصی بها ابراهیم بنیه و یعقوب یا بنی ان الله اصطفی لکم الدین فلا تموتن الا و انتم مسلمون ) . 
و این دعا همان دعائی است که یوسف (علیه السلام ) کرده و گفته است : (توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین ) و نیز این مردن با اسلام و پیوستن به صالحین همان درخواستی است که جدش ابراهیم (علیه السلام ) نموده بود : (رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین ) و خداوند هم - همانطوری که در آیات قبلی گذشت - دعایش را مستجاب نمود و آنرا به عنوان آخرین خاطره زندگی آن حضرت حکایت نموده و با آن داستان زندگیش را خاتمه داده است و (ان الی ربک المنتهی ) و این سبک در سیاقهای قرآنی لطف عجیبی است .

 

داستان ایوب علیه السلام

 

 

 

 

آیات

 

 

وَ اذْکُرْ عَبْدَنَا أَیُّوب إِذْ نَادَی رَبَّهُ أَنی مَسنیَ الشیْطنُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ(41)
ارْکُض بِرِجْلِک هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ(42)
وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِکْرَی لاُولی الاَلْبَبِ(43)
وَ خُذْ بِیَدِک ضِغْثاً فَاضرِب بِّهِ وَ لا تحْنَث إِنَّا وَجَدْنَهُ صابِراً نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(44)
41 . به یاد آور بنده ما ایوب را آن زمان که پروردگار خود را ندا داد که : شیطان مرا دچار عذاب و گرفتاری کرد . 
42 . (بدو گفتیم : ) پای خود به زمین بکش ، که آب همین جا نزدیک توست ، آبی خنک . در آن آب تنی کن و از آن بنوش . 
43 . و اهلش را با فرزندانی به همان تعداد و دو برابر فرزندانی که داشت به او بدادیم تا رحمتی باشد از ما به او و تذکری باشد برای خردمندان . 
44 . و نیز به او گفتیم : حال که سوگند خورده ای که همسرت را صد ترکه چوب بزنی ، تعداد صد ترکه به دست بگیر و آنها را یک بار به زنت بزن تا سوگند خود نشکسته باشی . ما ایوب را بنده ای خویشتن دار یافتیم ، چه خوب بود همواره به ما رجوع می کرد . 
(از سوره مبارکه ص )

 

سرگذشت ایوب (ع )

 

 

 

 

1 . داستان ایوب (ع ) از نظر قرآن

 

 

در قرآن کریم از داستان آن جناب به جز این نیامده که : خدای تعالی او را به ناراحتی جسمی و به داغ فرزندان مبتلا نمود ، و سپس ، هم عافیتش داد ، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وی برگردانید و این کار را به مقتضای رحمت خود کرد ، و به این منظور کرد تا سرگذشت او مایه تذکر عابدان باشد .

 

2 . ثنای جمیل خدای تعالی نسبت به آن جناب

 

 

خدای تعالی ایوب (علیه السلام ) رادر زمره انبیا و از ذریه ابراهیم شمرده ، و نهایت درجه ثنا را بر او خوانده و در سوره (ص ) او را صابر ، بهترین عبد ، و اواب خوانده است .

 

3 . داستان آن جناب از نظر روایات

 

 

در تفسیر قمی آمده که پدرم از ابن فضال ، از عبد اللّه بن بحر ، از ابن مسکان ، از ابی بصیر ، از امام صادق (علیه السلام ) چنین حدیث کرد که ابو بصیر گفت : از آن جناب پرسیدم گرفتاریهایی که خدای تعالی ایوب (علیه السلام ) را در دنیا بدانها مبتلا کرد چه بود ، و چرا مبتلایش کرد ؟ در جوابم فرمود : خدای تعالی نعمتی به ایوب ارزانی داشت ، و ایوب (علیه السلام ) همواره شکر آن را به جای می آورد ، و در آن تاریخ شیطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زیر عرش بالا می رفت . روزی از آسمان متوجه شکر ایوب شد و به وی حسد ورزیده عرضه داشت : پروردگارا! ایوب شکر این نعمت که تو به وی ارزانی داشتهای به جای نیاورده ، زیرا هر جور که بخواهد شکر این نعمت را بگذارد ، باز با نعمت تو بوده ، از دنیایی که تو به وی دادهای انفاق کرده ، شاهدش هم این است که : اگر دنیا را از او بگیری خواهی دید که دیگر شکر آن نعمت را نخواهد گذاشت . پس مرا بر دنیای او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگیرم ، آن وقت خواهی دید چگونه لب از شکر فرو می بندد ، و دیگر عملی از باب شکر انجام نمی دهد . از ناحیه عرش به وی خطاب شد که من تو را بر مال و اولاد او مسلط کردم ، هر چه می خواهی بکن . 
امام سپس فرمود : ابلیس از آسمان سرازیر شد ، چیزی نگذشت که تمام اموال و اولاد ایوب از بین رفتند ، ولی به جای اینکه ایوب از شکر بازایستد ، شکر بیشتری کرد ، و حمد خدا زیاده بگفت . ابلیس به خدای تعالی عرضه داشت : حال مرا بر زراعتش مسلط گردان . خدای تعالی فرمود : مسلطت کردم . ابلیس با همه شیطانهای زیر فرمانش بیامد ، و به زراعت ایوب بدمیدند ، همه طعمه حریق گشت . باز دیدند که شکر و حمد ایوب زیادت یافت . عرضه داشت : پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط کن تا همه را هلاک سازم ، خدای تعالی مسلطش کرد . گوسفندان هم که از بین رفتند باز شکر و حمد ایوب بیشتر شد . ابلیس عرضه داشت : خدایا مرا بر بدنش مسلط کن ، فرموده مسلط کردم که در بدن او به جز عقل و دو دیدگانش ، هر تصرفی بخواهی بکنی . ابلیس بر بدن ایوب بدمید و سراپایش زخم و جراحت شد . مدتی طولانی بدین حال بماند ، در همه مدت گرم شکر خدا و حمد او بود ، حتی از طول مدت جراحات کرم در زخمهایش افتاد ، و او از شکر و حمد خدا باز نمی ایستاد ، حتی اگر یکی از کرمها از بدنش می افتاد ، آن را به جای خودش برمی گردانید ، و می گفت به همانجایی برگرد که خدا از آنجا تو را آفرید . این بار بوی تعفن به بدنش افتاد ، و مردم قریه از بوی او متاءذّی شده ، او را به خارج قریه بردند و در مزبله ای افکندند . 
در این میان خدمتɠکه از همسر او - که نامش (رحمت ) دختر (افراییم ) فرزند یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم (علیهم السلام ) بود - سرزد این که دست به کار گدایی زده ، هر چه از مردم صدقه می گرفت نزد ایوب می آورد ، و از این راه از او پرستاری و پذیرایی می کرد . 
امام سپس فرمود : چون مدت بلا بر ایوب به درازا کشیده شد ، و ابلیس صبر او را بدید ، نزد عده ای از اصحاب ایوب که راهبان بودند ، و در کوهها زندگی می کردند برفت ، و به ایشان گفت : بیایید مرا به نزد این بنده مبتلا ببرید ، احوالی از او بپرسیم ، و عیادتی از او بکنیم . اصحاب بر قاطرانی سفید سوار شده ، نزد ایوب شدند ، همین که به نزدیکی وی رسیدند ، قاطران از بوی تعفن آن جناب نفرت کرده ، رمیدند . بعضی از آنان به یکدیگر نگریسته آنگاه پیاده به نزدش شدند ، و در میان آنان جوانی نورس بود . همگی نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند : خوبست به ما بگویی که چه گناهی مرتکب شدی ؟ شاید ما از خدا آمرزش آن را مسالت کنیم ، و ما گمان می کنیم این بلایی که تو بدان مبتلا شده ای ، و احدی به چنین بلایی مبتلا نشده ، به خاطر امری است که تو تاکنون از ما پوشیده می داری . 
ایوب (علیه السلام ) گفت : به مقربان پروردگارم سوگند که خود او می داند تاکنون هیچ طعامی نخورده ام ، مگر آنکه یتیم و یا ضعیفی با من بوده ، و از آن طعام خورده است ، و بر سر هیچ دو راهی که هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته ام ، مگر آن که آن راهی را انتخاب کرده ام که طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است . 
از بین اصحاب آن جوان نورس رو به سایرین کرد و گفت : وای بر شما آیا مردی را که پیغمبر خداست سرزنش کردید تا مجبور شد از عبادتهایش که تاکنون پوشیده می داشته پرده بردارد ، و نزد شما اظهار کند ؟ !
ایوب در اینجا متوجه پروردگارش شد ، و عرضه داشت : پروردگارا اگر روزی در محکمه عدل تو راه یابم ، و قرار شود که نسبت به خودم اقامه حجت کنم ، آن وقت همه حرفها و درد دلهایم را فاش می گویم . 
ناگهان متوجه ابری شد که تا بالای سرش بالا آمد ، و از آن ابر صدایی برخاست : ای ایوب تو هم اکنون در برابر محکمه منی ، حجتهای خود را بیاور که من اینک به تو نزدیکم هر چند که همیشه نزدیک بوده ام . 
ایوب (علیه السلام ) عرضه داشت : پروردگارا! تو می دانی که هیچگاه دو امر برایم پیش نیامد که هر دو اطاعت تو باشد و یکی از دیگری دشوارتر ، مگر آن که من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب کرده ام ، پروردگارا آیا تو را حمد و شکر نگفتم ؟ و یا تسبیحت نکردم که این چنین مبتلا شدم ؟ !
بار دیگر از ابر صدا برخاست ، صدایی که با ده هزار زبان سخن می گفت ، بدین مضمون که ای ایوب ! چه کسی تو را به این پایه از بندگی خدا رسانید ؟ در حالی که سایر مردم از آن غافل و محرومند ؟ چه کسی زبان تو را به حمد و تسبیح و تکبیر خدا جاری ساخت ، در حالی که سایر مردم از آن غافلند . ای ایوب ! آیا بر خدا منت می نهی ، به چیزی که خود منت خداست بر تو ؟ 
امام می فرماید : در اینجا ایوب مشتی خاک برداشت و در دهان خود ریخت ، و عرضه داشت : پروردگارا منت همگی از تو است و تو بودی که مرا توفیق بندگی دادی . 
پس خدای عزّوجلّ فرشته ای بر او نازل کرد ، و آن فرشته با پای خود زمین را خراشی داد ، و چشمه آبی جاری شد ، و ایوب را با آن آب بشست ، و تمامی زخمهایش بهبودی یافته دارای بدنی شاداب تر و زیباتر از حد تصور شد ، و خدا پیرامونش باغی سبز و خرم برویانید ، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وی برگردانید ، و آن فرشته را مونسش کرد تا با او بنشیند و گفتگو کند . 
در این میان همسرش از راه رسید ، در حالی که پاره نانی همراه داشت ، از دور نظر به مزبله ایوب افکند ، دید وضع آن محل دگرگون شده و به جای یک نفر دو نفر در آنجا نشسته اند ، از همان دور بگریست که ای ایوب چه بر سرت آمد و تو را کجا بردند ؟ ایوب صدا زد ، این منم ، نزدیک بیا ، همسرش نزدیک آمد ، و چون او را دید که خدا همه چیز را به او برگردانیده ، به سجده شکر افتاد . در سجده نظر ایوب به گیسوان همسرش افتاد که بریده شده ، و جریان از این قرار بود که او نزد مردم می رفت تا صدقه ای بگیرد ، و طعامی برای ایوب تحصیل کند و چون گیسوانی زیبا داشت ، بدو گفتند : ما طعام به تو می دهیم به شرطی که گیسوانت را به ما بفروشی . (رحمت ) از روی اضطرار و ناچاری و به منظور این که همسرش ایوب گرسنه نماند گیسوان خود را بفروخت . 
ایوب چون دید گیسوان همسرش بریده شده قبل از اینکه از جریان بپرسد سوگند خورد که صد تازیانه به او بزند ، و چون همسرش علت بریدن گیسوانش را شرح داد ، ایوب (علیه السلام ) در اندوه شد که این چه سوگندی بود که من خودم ، پس خدای عزّوجلّ بدو وحی کرد : (و خذ بیدک ضغثا فاضرب به و لا تحنث ) (یک مشت شاخه در دست بگیر و به او بزن تا سوگند خود را نشکسته باشی ) . او نیز یک مشت شاخه که مشتمل بر صد ترکه بود گرفته چنین کرد و از عهده سوگند برآمد . 
مؤ لف : ابن عباس هم قریب به این مضمون را روایت کرده . 
و از وهب روایت شده که همسر ایوب دختر میشا فرزند یوسف بوده . و این روایت - به طوری که ملاحظه گردید - ابتلای ایوب را به نحوی بیان کرد که مایه نفرت طبع هر کسی است ، و البته روایات دیگری هم مؤ ید این روایات هست ، ولی از سوی دیگر از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) روایاتی رسیده که این معنا را با شدیدترین لحن انکار می کند و - ان شاء اللّه - آن روایات از نظر خواننده خواهد گذشت . 
و از خصال نقل شده که از قطان از سکری ، از جوهری ، از ابن عماره ، از پدرش از امام صادق ، از پدرش (علیهما السلام ) روایت کرده که فرمود : ایوب (علیه السلام ) هفت سال مبتلا شد ، بدون اینکه گناهی کرده باشد ، چون انبیا به خاطر عصمت و طهارتی که دارند ، گناه نمی کنند ، و حتی به سوی گناه - هر چند صغیره باشد - متمایل نمی شوند . 
و نیز فرمود : هیچ یک از ابتلائات ایوب (علیه السلام ) عفونت پیدا نکرد ، و بدبو نشد ، و نیز صورتش زشت و زننده نگردید ، و حتی ذره ای خون و یا چرک از بدنش بیرون نیامد ، و احدی از دیدن او تنفر نیافت و از مشاهده اش وحشت نکرد ، و هیچ جای بدنش کرم نینداخت ، چه ، رفتار خدای عزّوجلّ درباره انبیا و اولیای مکرمش که مورد ابتلایشان قرار می دهد ، این چنین است . و اگر مردم از او دوری کردند ، به خاطر بی پولی و ضعف ظاهری او بود ، چون مردم نسبت به مقامی که او نزد پروردگارش داشت جاهل بودند ، و نمی دانستند که خدای تعالی او را تاءیید کرده ، و به زودی فرجی در کارش ایجاد می کند و لذا می بینیم رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرموده : گرفتارترین مردم از جهت بلاء انبیا و بعد از آنان هر کسی است که مقامی نزدیک تر به مقام انبیا داشته باشد . 
و اگر خدای تعالی او را به بلایی عظیم گرفتار کرد ، بلایی که با آن در نظر تمامی مردم خوار و بی مقدار گردید ، برای این بود که مردم درباره اش دعوی ربوبیت نکنند ، و از مشاهده نعمتهای عظیمی که خدا به وی ارزانی داشته ، او را خدا نخوانند . و نیز برای این بود که مردم از دیدن وضع او استدلال کنند بر اینکه ثوابهای خدایی دو نوع است ، چون خداوند بعضی را به خاطر استحقاقشان ثواب می دهد ، و بعضی دیگر را بدون استحقاق به نعمتهایی اختصاص می دهد . و نیز از دیدن وضع او عبرت گرفته ، دیگر هیچ ضعیف و فقیر و مریضی را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقیر نکنند ، چون ممکن است خدا فرجی در کار آنان داده ، ضعیف را قوی ، و فقیر را توانگر ، و مریض را بهبودی دهد . و نیز بدانند که این خداست که هر کس را بخواهد مریض می کند ، هر چند که پیغمبرش باشد ، و هر که را بخواهد شفا می دهد به هر جور و به هر سببی که بخواهد ، و نیز همین صحنه را مایه عبرت کسانی قرار می دهد ، که باز مشیتش به عبرتگیری آنان تعلق گرفته باشد ، همچنان که همین صحنه را مایه شقاوت کسی قرار می دهد که خود خواسته باشد و مایه سعادت کسی قرار می دهد که خود اراه کرده باشد ، و در عین حال او در همه این مشیتها عادل در قضا ، و حکم در افعالش است . و با بندگانش هیچ عملی نمی کند مگر آن که صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نیرو و قوتی که داشته باشند از او دارند . 
و در تفسیر قمی در ذیل جمله (و وهبنا له اهله و مثلهم معهم . . . ) آمده که خدای تعالی آن افرادی را هم که از اهل خانه ایوب قبل از ایام بلاء مرده بودند به وی برگردانید ، و نیز آن افرادی را که بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده کرد و با ایوب زندگی کردند . 
و وقتی از ایوب بعد از عافیت یافتنش پرسیدند : (از انواع بلاها که بدان مبتلا شدی کدامیک بر تو شدیدتر بود ؟ ) فرمود : شماتت دشمنان . 
و در تفسیر مجمع البیان در ذیل جمله (انی مسنی الشیطان . . . ) گفته : بعضی ها گفته اند دخالت شیطان در کار ایوب بدین قرار بود ، که وقتی مرض او شدت یافت بطوری که مردم از او دوری کردند ، شیطان در دل آنان وسوسه کرد که آن جناب را پلید پنداشته ، و از او بدشان بیاید ، و نیز به دلهایشان انداخت که او را از شهر و از بین خود بیرون کنند ، و حتی اجازه آن ندهند که همسرش که یگانه پرستار او بود ، بر آنان درآید ، و ایوب از این بابت سخت متاءذی شد ، به طوری که در مناجاتش هیچ شکوه ای از دردها که خدا بر او مسلط کرده بود نکرد . بلکه تنها از شیطنت شیطان شکوه کرد که او را از نظر مردم انداخت . قتاده گفته : این وضع ایوب هفت سال ادامه داشت ، و همین معنا از امام صادق (علیه السلام ) هم روایت شده .

 

داستان شعیب علیه السلام

 

 

 

 

آیات

 

 

وَ إِلی مَدْیَنَ أَخَاهُمْ شعَیْباً قَالَ یَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَکم مِّنْ إِلَهٍ غَیرُهُ وَ لا تَنقُصوا الْمِکیَالَ وَ الْمِیزَانَ إِنی أَرَام بخَیرٍ وَ إِنی أَخَاف عَلَیْکمْ عَذَاب یَوْمٍ محِیطٍ(84)
وَ یَقَوْمِ أَوْفُوا الْمِکیَالَ وَ الْمِیزَانَ بِالْقِسطِ وَ لا تَبْخَسوا النَّاس أَشیَاءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فی الاَرْضِ مُفْسِدِینَ(85)
بَقِیَّت اللَّهِ خَیرٌ لَّکُمْ إِن کنتُم مُّؤْمِنِینَ وَ مَا أَنَا عَلَیْکُم بحَفِیظٍ(86)
قَالُوا یَشعَیْب أَ صلَوتُک تَأْمُرُک أَن نَّترُک مَا یَعْبُدُ ءَابَاؤُنَا أَوْ أَن نَّفْعَلَ فی أَمْوَلِنَا مَا نَشؤُا إِنَّک لاَنت الْحَلِیمُ الرَّشِیدُ(87)
قَالَ یَقَوْمِ أَ رَءَیْتُمْ إِن کُنت عَلی بَیِّنَةٍ مِّن رَّبی وَ رَزَقَنی مِنْهُ رِزْقاً حَسناً وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُخَالِفَکُمْ إِلی مَا أَنْهَامْ عَنْهُ إِنْ أُرِیدُ إِلا الاصلَحَ مَا استَطعْت وَ مَا تَوْفِیقِی إِلا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکلْت وَ إِلَیْهِ أُنِیب (88)
وَ یَقَوْمِ لا یجْرِمَنَّکُمْ شِقَاقی أَن یُصِیبَکم مِّثْلُ مَا
أَصاب قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صلِحٍ وَ مَا قَوْمُ لُوطٍ مِّنکم بِبَعِیدٍ(89)
وَ استَغْفِرُوا رَبَّکمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ إِنَّ رَبی رَحِیمٌ وَدُودٌ(90)
قَالُوا یَشعَیْب مَا نَفْقَهُ کَثِیراً مِّمَّا تَقُولُ وَ إِنَّا لَنرَاک فِینَا ضعِیفاً وَ لَوْ لا رَهْطک لَرَجَمْنَک وَ مَا أَنت عَلَیْنَا بِعَزِیزٍ(91)
قَالَ یَقَوْمِ أَ رَهْطِی أَعَزُّ عَلَیْکم مِّنَ اللَّهِ وَ اتخَذْتُمُوهُ وَرَاءَکُمْ ظِهْرِیاًّ إِنَّ رَبی بِمَا تَعْمَلُونَ محِیطٌ(92)
وَ یَقَوْمِ اعْمَلُوا عَلی مَکانَتِکمْ إِنی عَمِلٌ سوْف تَعْلَمُونَ مَن یَأْتِیهِ عَذَابٌ یخْزِیهِ وَ مَنْ هُوَ کَذِبٌ وَ ارْتَقِبُوا إِنی مَعَکمْ رَقِیبٌ(93)
وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّیْنَا شعَیْباً وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِینَ ظلَمُوا الصیْحَةُ فَأَصبَحُوا فی دِیَرِهِمْ جَثِمِینَ(94)
کَأَن لَّمْ یَغْنَوْا فِیهَا أَلا بُعْداً لِّمَدْیَنَ کَمَا بَعِدَت ثَمُودُ(95)
84 . و (همچنین ) به برادر مردم مدین ، یعنی شعیب ، وحی کردیم . او نیز به مردمش گفت : ای قوم ، خدا را بپرستید ، چون غیر او معبودی ندارید و در معاملات ، ترازو و قپان را به نفع خود زیاد و به ضرر مردم کم نگیرید . من خیرخواه شما هستم . من بر شما از عذاب روزی می ترسم که عذابش از هر جهت فراگیر است . 
85 . و ای مردم ، پیمانه و وزن را با عدالت وفا کنید و بر اشیاء مردم عیب مگذارید و از حق آنان نکاهید و در زمین فساد مکنید . 
86 . سودی که خدا در معامله برایتان باقی می گذارد ، برایتان بهتر است و بدانید که (ضامن کنترل شما در دوری از کم فروشی و قناعت به خیر خدا ، تنها و تنها ایمان شماست و) من مسؤ ول کنترل شما نیستم . 
87 . گفتند : ای شعیب ، آیا نمازت به تو دستور می دهد که ما آنچه را پدرانمان می پرستیدند ، ترک گوییم و آنچه را می خواهیم ، در اموالمان انجام ندهیم ؟ که همانا تو مرد بردبار و رشیدی هستی . 
88 . شعیب گفت : ای قوم من ، هرگاه من دلیل آشکاری از پروردگارم داشته (باشم و او) رزق خوبی به من داده باشد ، (آیا می توانم برخلاف فرمان او رفتار کنم ؟ ) . من هرگز نمی خواهم چیزی که شما را از آن باز می دارم ، خودم مرتکب شوم . من جز اصلاح ، تا آنجا که توانایی دارم ، نمی خواهم و توفیق من جز به خدا نیست ، بر او توکل کردم و به سوی او بازگشت . 
89 . و ای قوم من ، دشمنی و مخالفت با من سبب نشود که شما به همان سرنوشتی که قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح گرفتار شدند ، گرفتار شوید ، و قوم لوط از شما چندان دور نیست . 
90 . از پروردگار خود آمرزش بطلبید و به سوی او باز گردید ، که پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه کار) است . 
91 . گفتند : ای شعیب ، بسیاری از آنچه را می گویی ، ما نمی فهمیم و ما تو را در میان خود ضعیف می یابیم و اگر به خاطر احترام قبیله کوچکت نبود ، تو را سنگسار می کردیم ، و تو در برابر ما قدرتی نداری . 
92 . گفت : ای مردم (همشهریان من ) ، آیا چند نفر خویشاوند من در نظر شما عزیزتر از خدایند که او را بکلی از یاد برده اعتنایی به او ندارید با اینکه پروردگار من بدانچه شما می کنید ، محیط است ؟ 
93 . و ای قوم من ، شما هر قدرتی که دارید ، به کار بزنید ، من نیز کار خودم را می کنم . بزودی می فهمید که عذاب خوارکننده به سراغ چه کسی می آید و چه کسی دروغگوست . شما منتظر باشید که من نیز با شما منتظر می مانم . 
94 . و همین که امر ما (عذاب موعود) آمد ، شعیب و گروندگان به وی را با رحمت خود نجات دادیم و صیحه همه آنهایی را که ستم کردند ، بگرفت و در محل سکونتشان به صورت جسدی بیجان درآورد . 
95 . آنچنان که گویی اصلا در آن سرزمین زندگی نکرده اند . (و فرمان الهی رسید) که قوم مدین از رحمت من دور باشند ، همان طور که قوم ثمود دور شدند . 
(از سوره مبارکه هود)

 

گفتاری پیرامون داستان شعیب (ع ) و قوم او

 

 

 

 

1 . شعیب (ع ) سومین پیامبر عرب بود

 

 

منظور این است که آن جناب سومین پیامبر عربی است که نام شریفشان در قرآن کریم آمده و پیامبران عرب عبارتند از : هود و صالح و شعیب و محمد (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) ، که پاره ای از سرگذشت های زندگی شعیب (علیه السلام ) در سوره های اعراف و هود و شعراء و قصص و عنکبوت آمده است . 
شعیب (علیه السلام ) از اهل مدین بوده (و مدین شهری بوده در سر راه شام ، راهی که از شبه جزیره عربستان به طرف شام می رفته ) و آن جناب با موسی بن عمران (علیه السلام ) معاصر بوده و یکی از دو دختر خود را در برابر هشت سال خدمت به عقد آن جناب در آورده و اگر موسی خواست ده سال خدمت کند خودش داوطلب شده و این دو سال جزء قرار داد نبوده ، موسی (علیه السلام ) ده سال وی را خدمت کرد و سپس از آن جناب خدا حافظی نموده ، با خانواده اش از مدین به طرف مصر رهسپار شد . 
و قوم این پیغمبر یعنی اهل مدین بت می پرستیدند ، مردمی برخوردار از نعمتهای الهی بودند . امنیت و رفاه و ارزانی قیمت ها و فراوانی نعمت داشتند ولی فساد در بینشان شیوع یافت مخصوصا کم فروشی و نقص در ترازو و قپان ، لذا خدای تعالی شعیب را بسوی آنها مبعوث کرد و دستور داد تا مردم را از پرستش بتها و از فساد در زمین و نقص کیلها و میزانها نهی کند و آن جناب مردم را بدانچه ماءمور شده بود دعوت کرد ، اندرزشان داد ، انذارشان کرد ، بشارتشان داد ، و مصایبی که به قوم نوح ، قوم هود ، قوم صالح و قوم لوط رسیده بود به یادشان آورد ، و در احتجاج علیه کارهای زشتشان و در موعظه و اندرزشان سعی بلیغ کرد اما جز بیشتر شدن طغیان و کفر و فسوق در آنان نتیجه ای نگرفت . 
مردم مدین بجز چند نفر به وی ایمان نیاوردند بلکه در عوض شروع به اذیت او و مسخره کردن و تهدیدش نموده ، مردم دیگر را از پیروی آن جناب بر حذر داشتند ، بر سر هر راهی که به جناب شعیب منتهی می شد می نشستند و رهگذران را از اینکه نزد شعیب بروند می ترساندند و کسانی که به وی ایمان آورده بودند را از راه خدا منع می کردند و راه خدا را کج و معوج نشان می دادند و می خواستند هر چه بیشتر این راه را زننده در نظرها جلوه دهند . 
و سپس شروع کردند به تهمت زدن ، گاهی او را ساحر خواندند و زمانی کذابش معرفی کردند و خود آن جناب را تهدید کردند که اگر دست از دعوتت برنداری سنگسارت خواهیم کرد و بار دیگر او و گروندگان به او را تهدید کردند که از شهر بیرونتان می کنیم مگر اینکه به کیش بتپرستی ما برگردید . و به این رفتار خود همچنان ادامه دادند تا آنکه آن حضرت از ایمان آوردنشان بکلی ماءیوس گردید و بناچار رهایشان کرده به حال خودشان واگذار نمود و در آخر دعا کرد و از خدای تعالی درخواست فتح نموده ، عرضه داشت : (ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین ) . 
دنبال این دعا خدای تعالی عذاب یوم الظله را نازل کرد ، روزی که ابر سیاه همه جا را تاریک کرد و بارانی سیل آسا ببارید ، اهل مدین آنجناب را مسخره می کردند که اگر از راستگویانی قطعه ای از طاق آسمان را بر سر ما ساقط کن ، پس صیحه آسمان آنها را بگرفت در نتیجه در خانه هایشان صبح کردند در حالی که به زانو در آمده و مرده بودند و خدای تعالی شعیب و مؤ منین به وی را نجات داد ، پس شعیب پشت به آن قوم مرده کرده ، گفت : چقدر در ابلاغ رسالت پروردگارم به شما کوشیدم و چقدر نصیحتتان کردم حالا چگونه می توانم درباره سرنوشت شوم مردمی کافر اندوهناک باشم .

 

2 . شخصیت معنوی شعیب (ع )

 

 

شعیب (علیه السلام ) از زمره پیغمبران مرسل و محترم خدای تعالی بود و خدای عزوجل آن جناب را در ستایش هایی که از انبیای گرام خود نموده و در ثنای جمیلی که قرآن آن را در این باره آورده شرکت داده و قرآن کریم در آیات شریفه اش و مخصوصا در سوره اعراف و هود و شعراء از آن جناب مقدار زیادی از حقایق معارف و علوم الهی و ادب خیره کننده ای که نسبت به پروردگارش و نسبت به مردم داشته حکایت کرده است . 
و او خود را رسولی امین و مصلح و از صالحین شمرده و خدای تعالی همه اینها را از آن جناب حکایت کرده و امضاء و تصدیق نموده و در شخصیت معنوی آن جناب همین بس که کلیم خدا ، موسی بن عمران (علیه السلام ) نزدیک به ده سال او را خدمت کرده است سلام اللّه علیه .

 

3 . نظر تورات درباره آن حضرت

 

 

در تورات داستان شعیب و قوم او نیامده ، تنها یادی که از آن جناب کرده این است که در اصحاح دوم از سفر خروج گفته : بعد از آنکه موسی (علیه السلام ) آن مرد قبطی را کشت از مصر به مدین فرار کرد (تا آخر داستان ) و در آنجا شخصی را ذکر کرده به نام اعوئیل کاهن مدیان (و یا به عبارتی دیگر عالم دینی شهر مدین ) . 
ادب شعیب (ع ) در دعا 
و از جمله ادعیه انبیاء ، نفرینی است که حضرت شعیب بر قوم خود کرده و گفته است : (ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین ) . بعد از آنکه از رستگاری قوم خود مایوس می شود از خدای تعالی درخواست می کند که وعده ای که درباره همه انبیاء داده و از آن جمله فرموده : (و لکل امه رسول فاذا جاء رسولهم قضی بینهم بالقسط و هم لا یظلمون ) تنجیز نموده که بین او و قومش نیز به حق حکم کند . و جهت اینکه گفت : (بین ما) و نگفت : (بین من ) این بود که مؤ منین به توحید را نیز ضمیمه کرده باشد ، چون کفار قومش درتهدید خود ، او و مؤ منین را تهدید کرده و به همه شان گفته بودند : (لنخرجنک یا شعیب و الذین آمنوا معک من قریتنا او لتعودن فی ملتنا) از این جهت او نیز مؤ منین را ضمیمه خود کرد و آنان را از قوم جدا و با خود بدرگاه خدای تعالی گسیل داشت و گفت : (ای پروردگار ما حق را در بین ما و بین قوم ما ظاهر ساز) . 
شعیب در این دعای خود در بین اسمای خدا تمسک کرد به خیر الفاتحین برای اینکه سابقا هم گفتیم تمسک به آن صفت از صفات خداوندی که مناسب با متن دعا باشد خود تایید بلیغ و به منزله قسم دادن خدا است به آن صفت ، به خلاف گفتار موسی که گفت : (رب انی لا املک الا نفسی و اخی فافرق بیننا و بین القوم الفاسقین ) برای اینکه گفتیم کلام آن جناب در واقع دعا نبود بلکه کنایه بود از خودداری از تبلیغ و ارجاع امر به خدا ، بنابراین کلام او مقتضی قسم دادن نبود به خلاف کلام شعیب .

 

داستان موسی و هارون (علیهم السلام )

 

 

 

 

آیات

 

 

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
طسم (1)
تِلْک ءَایَت الْکِتَبِ الْمُبِینِ(2)
نَتْلُوا عَلَیْک مِن نَّبَإِ مُوسی وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ(3)
إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فی الاَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعاً یَستَضعِف طائفَةً مِّنهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءَهُمْ وَ یَستَحْیِ نِساءَهُمْ إِنَّهُ کانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ(4)
وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلی الَّذِینَ استُضعِفُوا فی الاَرْضِ وَ نجْعَلَهُمْ أَئمَّةً وَ نجْعَلَهُمُ الْوَرِثِینَ(5)
وَ نُمَکِّنَ لهَُمْ فی الاَرْضِ وَ نُرِی فِرْعَوْنَ وَ هَمَنَ وَ جُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا کانُوا یحْذَرُونَ(6)
وَ أَوْحَیْنَا إِلی أُمِّ مُوسی أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فی الْیَمِّ وَ لا تخَافی وَ لا تحْزَنی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسلِینَ(7)
فَالْتَقَطهُ ءَالُ فِرْعَوْنَ لِیَکونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هَمَنَ وَ جُنُودَهُمَا کانُوا خَطِئِینَ(8)
وَ قَالَتِ امْرَأَت فِرْعَوْنَ قُرَّت عَینٍ لی وَ لَک لا تَقْتُلُوهُ عَسی أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا یَشعُرُونَ(9)
وَ أَصبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسی فَرِغاً إِن کادَت لَتُبْدِی بِهِ لَوْ لا أَن رَّبَطنَا عَلی قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ(10)
وَ قَالَت لاُخْتِهِ قُصیهِ فَبَصرَت بِهِ عَن جُنُبٍ وَ هُمْ لا یَشعُرُونَ(11)
وَ حَرَّمْنَا عَلَیْهِ الْمَرَاضِعَ مِن قَبْلُ فَقَالَت هَلْ أَدُلُّکمْ عَلی أَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلُونَهُ لَکمْ وَ هُمْ لَهُ نَصِحُونَ(12)
فَرَدَدْنَهُ إِلی أُمِّهِ کیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ لَکِنَّ أَکثرَهُمْ لا یَعْلَمُونَ(13)
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشدَّهُ وَ استَوَی ءَاتَیْنَهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذَلِک نجْزِی الْمُحْسِنِینَ(14)
وَ دَخَلَ الْمَدِینَةَ عَلی حِینِ غَفْلَةٍ مِّنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَینِ یَقْتَتِلانِ هَذَا مِن شِیعَتِهِ وَ هَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاستَغَثَهُ الَّذِی مِن شِیعَتِهِ عَلی الَّذِی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَکَزَهُ مُوسی فَقَضی عَلَیْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشیْطنِ إِنَّهُ عَدُوُّ مُّضِلُّ مُّبِینٌ(15)
قَالَ رَب إِنی ظلَمْت نَفْسی فَاغْفِرْ لی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ(16)
قَالَ رَب بِمَا أَنْعَمْت عَلیَّ فَلَنْ أَکُونَ ظهِیراً لِّلْمُجْرِمِینَ(17)
فَأَصبَحَ فی الْمَدِینَةِ خَائفاً یَترَقَّب فَإِذَا الَّذِی استَنصرَهُ بِالاَمْسِ یَستَصرِخُهُ قَالَ لَهُ مُوسی إِنَّک لَغَوِیُّ مُّبِینٌ(18)
فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَن یَبْطِش بِالَّذِی هُوَ عَدُوُّ لَّهُمَا قَالَ یَمُوسی أَ تُرِیدُ أَن تَقْتُلَنی کَمَا قَتَلْت نَفْسا بِالاَمْسِ إِن تُرِیدُ إِلا أَن تَکُونَ جَبَّاراً فی الاَرْضِ وَ مَا تُرِیدُ أَن تَکُونَ مِنَ الْمُصلِحِینَ(19)
وَ جَاءَ رَجُلٌ مِّنْ أَقْصا الْمَدِینَةِ یَسعَی قَالَ یَمُوسی إِنَّ الْمَلاَ یَأْتَمِرُونَ بِک لِیَقْتُلُوک فَاخْرُجْ إِنی لَک مِنَ النَّصِحِینَ(20)
فخَرَجَ مِنهَا خَائفاً یَترَقَّب قَالَ رَب نجِّنی مِنَ الْقَوْمِ الظلِمِینَ(21)
وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْیَنَ قَالَ عَسی رَبی أَن یَهْدِیَنی سوَاءَ السبِیلِ(22)
وَ لَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْیَنَ وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّةً مِّنَ النَّاسِ یَسقُونَ وَ وَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأَتَینِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطبُکُمَا قَالَتَا لا نَسقِی حَتی یُصدِرَ الرِّعَاءُ وَ أَبُونَا شیْخٌ کبِیرٌ(23)
فَسقَی لَهُمَا ثُمَّ تَوَلی إِلی الظلِّ فَقَالَ رَب إِنی لِمَا أَنزَلْت إِلیَّ مِنْ خَیرٍ فَقِیرٌ(24)
فجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشی عَلی استِحْیَاءٍ قَالَت إِنَّ أَبی یَدْعُوک لِیَجْزِیَک أَجْرَ مَا سقَیْت لَنَا فَلَمَّا جَاءَهُ وَ قَص عَلَیْهِ الْقَصص قَالَ لا تخَف نجَوْت مِنَ الْقَوْمِ الظلِمِینَ(25)
قَالَت إِحْدَاهُمَا یَأَبَتِ استَئْجِرْهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ استَئْجَرْت الْقَوِی الاَمِینُ(26)
قَالَ إِنی أُرِیدُ أَنْ أُنکِحَک إِحْدَی ابْنَتیَّ هَتَینِ عَلی أَن تَأْجُرَنی ثَمَنیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْت عَشراً فَمِنْ عِندِک وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أَشقَّ عَلَیْک ستَجِدُنی إِن شاءَ اللَّهُ مِنَ الصلِحِینَ(27)
قَالَ ذَلِک بَیْنی وَ بَیْنَک أَیَّمَا الاَجَلَینِ قَضیْت فَلا عُدْوَنَ عَلیَّ وَ اللَّهُ عَلی مَا نَقُولُ وَکیلٌ(28)
فَلَمَّا قَضی مُوسی الاَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ ءَانَس مِن جَانِبِ الطورِ نَاراً قَالَ لاَهْلِهِ امْکُثُوا إِنی ءَانَست نَاراً لَّعَلی ءَاتِیکُم مِّنْهَا بخَبرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِّنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصطلُونَ(29)
فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِی مِن شطِی الْوَادِ الاَیْمَنِ فی الْبُقْعَةِ الْمُبَرَکةِ مِنَ الشجَرَةِ أَن یَمُوسی إِنی أَنَا اللَّهُ رَب الْعَلَمِینَ(30)
وَ أَنْ أَلْقِ عَصاک فَلَمَّا رَءَاهَا تهْتزُّ کَأَنهَا جَانُّ وَلی مُدْبِراً وَ لَمْ یُعَقِّب یَمُوسی أَقْبِلْ وَ لا تخَف إِنَّک مِنَ الاَمِنِینَ(31)
اسلُک یَدَک فی جَیْبِک تخْرُجْ بَیْضاءَ مِنْ غَیرِ سوءٍ وَ اضمُمْ إِلَیْک جَنَاحَک مِنَ الرَّهْبِ فَذَنِک بُرْهَنَانِ مِن رَّبِّک إِلی فِرْعَوْنَ وَ مَلایهِ إِنَّهُمْ کانُوا قَوْماً فَسِقِینَ(32)
قَالَ رَب إِنی قَتَلْت مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخَاف أَن یَقْتُلُونِ(33)
وَ أَخِی هَرُونُ هُوَ أَفْصحُ مِنی لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِیَ رِدْءاً یُصدِّقُنی إِنی أَخَاف أَن یُکَذِّبُونِ(34)
قَالَ سنَشدُّ عَضدَک بِأَخِیک وَ نجْعَلُ لَکُمَا سلْطناً فَلا یَصِلُونَ إِلَیْکُمَا بِئَایَتِنَا أَنتُمَا وَ مَنِ اتَّبَعَکُمَا الْغَلِبُونَ(35)
فَلَمَّا جَاءَهُم مُّوسی بِئَایَتِنَا بَیِّنَتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلا سِحْرٌ مُّفْترًی وَ مَا سمِعْنَا بِهَذَا فی ءَابَائنَا الاَوَّلِینَ(36)
وَ قَالَ مُوسی رَبی أَعْلَمُ بِمَن جَاءَ بِالْهُدَی مِنْ عِندِهِ وَ مَن تَکُونُ لَهُ عَقِبَةُ الدَّارِ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظلِمُونَ(37)
وَ قَالَ فِرْعَوْنُ یَأَیُّهَا الْمَلاُ مَا عَلِمْت لَکم مِّنْ إِلَهٍ غَیرِی فَأَوْقِدْ لی یَهَمَنُ عَلی الطینِ فَاجْعَل لی صرْحاً لَّعَلی أَطلِعُ إِلی إِلَهِ مُوسی وَ إِنی لاَظنُّهُ مِنَ الْکَذِبِینَ(38)
وَ استَکْبرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فی الاَرْضِ بِغَیرِ الْحَقِّ وَ ظنُّوا أَنَّهُمْ إِلَیْنَا لا یُرْجَعُونَ(39)
فَأَخَذْنَهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْنَهُمْ فی الْیَمِّ فَانظرْ کَیْف کانَ عَقِبَةُ الظلِمِینَ(40)
وَ جَعَلْنَهُمْ أَئمَّةً یَدْعُونَ إِلی النَّارِ وَ یَوْمَ الْقِیَمَةِ لا یُنصرُونَ(41)
وَ أَتْبَعْنَهُمْ فی هَذِهِ الدُّنْیَا لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیَمَةِ هُم مِّنَ الْمَقْبُوحِینَ(42)
به نام خداوند بخشنده مهربان
1 . طسم
2 . این قرآن آیات کتاب مبین است . 
3 . ما از داستان موسی و فرعون آنچه حق است بر تو ، برای مردمی که ایمان می آورند ، می خوانیم . 
4 . بدرستی که فرعون در زمین بلند پروازی کرد و مردمش را گروه گروه ساخت ، طایفه ای از ایشان را بیچاره و ضعیف کرد ، تا آنجا که پسرانشان را می کشت و زنانشان را زنده می گذاشت . راستی که او از مفسدان بود . 
5 . ما در برابر او خواستیم بر آنان که در زمین ضعیف شمرده شدند ، منت نهاده ایشان را پیشوایان خلق کنیم و وارث دیگران قرار دهیم . 
6 . و در زمین مکنتشان داده و از همین ضعفا به فرعون و هامان و لشکریان آن دو آن سرنوشتی را نشان دهیم که از آن می گریختند . 
7 . و به مادر موسی وحی کردیم که او را شیر بده . همین که بر جان او بیمناک شدی ، او را به دریا بینداز و مترس و غمگین مباش ، که ما وی را به تو برگردانیده و از پیامبرانش می کنیم . 
8 . پس آل فرعون موسی را از دریا گرفتند تا دشمن و مایه اندوهشان شود . آری ، فرعون و هامان و لشکریانشان خطا کردند (و اگر از آینده این کودک خبر می داشتند ، هرگز او را از دریا نمی گرفتند . )
9 . و همسر فرعون گفت : این کودک نور چشم من و توست . (و رو به جلادان کرد و گفت : ) او را مکشید ، شاید ما را سود بخشد و یا اصلا او را فرزند خود بگیریم . این را می گفتند و نمی دانستند (که چرا می گویند و این خداست که این پیشنهاد را به دلشان انداخته ) . 
10 . در نتیجه قلب مادر موسی مطمئن و فارغ از اندوه گشت ، که اگر فارغ نمی شد ، نزدیک بود موسی را لو دهد . این ما بودیم که قلبش را به جایی محکم بستیم تا از مؤ منین باشد . 
11 . وی به خواهر موسی گفت : از دور دنبال موسی باش تا از او خبری بیابی . خواهر موسی او را از دور دید اما بطوری که درباریان ملتفت نشدند . 
12 . ما قبلا پستان همه زنان شیرده را بر او حرام کرده بودیم ، در نتیجه پستان احدی را نگرفت . خواهرش گفت : آیا می خواهید شما را به خاندانی راهنمایی کنم که برای شما سرپرستی این کودک را به عهده بگیرند؛ خانواده ای که خیرخواه این کودک باشند ؟ 
13 . با این نقشه او را به مادرش برگرداندیم تا چشمش روشن شود و غصه نخورد و تا آنکه بداند وعده خدا حق است ولیکن بیشتر مردم نمی دانند . 
14 . و چون به حد رشدش رسید و جوانی تمام عیار شد ، او را حکمت و علم دادیم . و اینچنین به نیکوکاران پاداش می دهیم . 
15 . روزی در هنگامی که مردم سرگرم بودند ، از کاخ فرعون که دور از شهر بود ، بیرون آمده داخل شهر شد . در شهر به دو نفر برخورد کرد که یکدیگر را کتک کاری می کردند . یکی از بنی اسرائیل بود و یکی دیگر از قبطیان . آن که از پیروان موسی بود ، موسی را به کمک طلبید تا شر قبطی را از او بگرداند . موسی مرد قبطی را بزد ، اما زدن همان و افتادن و مردن قبطی همان . موسی با خود گفت : این از عمل شیطان بود ، که او دشمنی است گمراه کننده و آشکار . 
16 . گفت : پروردگارا ، من به خود ستم کردم ، اثر این جرم را محو کن . و خدا هم اثر آن را محو کرد . آری ، خدا آمرزنده مهربان است . 
17 . موسی گفت : پروردگارا ، به خاطر این نعمت که به من ارزانی داشتی ، تا آخر عمرم هرگز پشتیبان مجرمین نمی شوم . 
18 . فردای آن روز در شهر نگران می گشت که ناگهان همان شخص دیروزی را دید که داشت او را به یاری می طلبید و از دور صدایش می زد . موسی به او گفت : تو گمراهی آشکاری . 
19 . همین که خواست دست به دشمن او و دشمن خودش بیازد ، مرد گفت : ای موسی ، می خواهی مرا هم بکشی آنچنان که دیروز کسی را کشتی ؟ معلوم می شود تو جز این بنایی نداری که در زمین جباری کنی و نمی خواهی از صلحجویان باشی . 
20 . و از آخر شهر (که قصر فرعون در آنجا بود) مردی دوان دوان بیامد و گفت : ای موسی ، درباریان مشورت می کردند که تو را بکشند . بیرون شو که من از خیرخواهان توام . 
21 . موسی نگران از شهر خارج شد و گفت : پروردگارا ، مرا از شر مردم ستمگر نجات ده . 
22 . و چون موسی متوجه جانب مدین شد ، گفت : امیدوارم که پروردگارم مرا به راه مستقیم و راست هدایت کند . 
23 . و چون به آب مدین رسید ، مردمی را دید که از چاه آب می کشند و در طرف دیگر دور از مردم دو نفر زن را دید که گوسفندان را از اینکه مخلوط با سایر گوسفندان شوند ، جلوگیری می کردند . موسی پرسید : چرا ایستاده اید ؟ گفتند : ما آب نمی کشیم تا آنکه چوپانها گوسفندان خود را ببرند ، و پدر ما پیری سالخورده است . 
24 . موسی گوسفندان ایشان را آب داده سپس به طرف سایه بازگشت و گفت : پروردگارا ، من به آنچه از خیر بر من نازل کنی . محتاجم . 
25 . چیزی نگذشت که یکی از آن دو زن که با حالت شرمگین راه می رفت ، به سوی موسی آمد و گفت : پدرم تو را می خواند تا پاداش آب دادنت را بدهد . همین که موسی نزد پیرمرد آمد و داستان خود را به او گفت ، پیرمرد گفت : دیگر مترس که از مردم ستمگر نجات یافتی . 
26 . یکی از آن دو زن به پدر گفت : چه خوب است او را اجیر کنی ، که بهترین اجیر آن کس است که هم نیرومند باشد و هم امین . 
27 . پیرمرد به موسی گفت : می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسریت درآورم در برابر اینکه هشت سال اجیرم شوی . البته اگر ده سال کار کنی ، خودت کرده ای و آن دو سال جزو قرارداد ما نیست ، و من نمی خواهم بر تو سخت بگیرم و بزودی مرا خواهی یافت ان شاءالله از صالحان . 
28 . موسی گفت : این قرارداد بین تو و خودم را قبول دارم . هر یک از دو مدت هشت سال و ده سال را که خواستم ، انجام می دهم و تو حق اعتراض نداشته باشی . و خدا بر آنچه می گوییم ، وکیل است . 
29 . پس چون موسی مدت را بسر رسانید ، همسر خود را برداشت و به راه افتاد . در راه از سمت طور آتشی از دور دید ، به خانواده اش گفت : من از دور آتشی احساس می کنم . شما در اینجا باشید تا شاید از کنار آن آتش خبری کسب نموده و یا از خود آتش پاره ای بیاورم تا شاید خود را گرم کنید . 
30 . ولی همین که نزدیک آتش رسید ، صدایی از کرانه رود ، از طرف راست ، از درختی که در قطعه زمینی مبارک واقع بود ، برخاست که : ای موسی ، بدرستی من خدای رب العالمینم . 
31 . و این نیز بگفت که : عصایت را بینداز . همین که موسی عصا را دید که به سرعت و شدت به حرکت آمد که گویا در جست و خیز مار سبکبالی است ، پشت کرد و بگریخت بطوری که دیگر به پشت سر خود نگاه نکرد . خطاب رسید : ای موسی ، بیا و مترس ، تو از ایمنانی . 
32 . دست خود در گریبان ببر و بیرون آور در حالی که سفید و درخشنده است بدون اینکه درخشندگیش از بدی باشد ، و دست بر قلب خود نه تا از ترس آرام گیرد . این دو معجزه از پروردگار تو به سوی فرعون و مردم اوست ، که آنان از دیرباز مردمی فاسق بودند . 
33 . موسی گفت : پروردگارا ، من از آنان کسی را کشته ام ، لذا می ترسم مرا بکشند . 
34 . و برادرم هارون از من فصیح تر است ، او را هم با من و به کمک من بفرست تا مرا تصدیق کند ، که می ترسم مرا تکذیب کنند . 
35 . گفت : بزودی بازویت را به وسیله برادرت قوی می کنم و به شما سلطنت و قدرتی می دهم و به خاطر معجزات من به شما نرسند . آری ، شما و پیروانتان غالب اید . 
36 . پس چون موسی با معجزات روشن ما به سوی فرعونیان آمد ، گفتند : این جز سحری که به خدا بسته است ، چیز دیگری نیست و ما از نیاکان خود چنین چیزی نشنیده ایم .
37 . موسی گفت : پروردگار من به کسی که به هدایت کردن از ناحیه او آمده ، داناتر است و بهتر می داند که خانه آخرت برای چه کسی است ، چون ستمگران رستگار نمی شوند . 
38 . فرعون گفت : ای بزرگان قوم ، من غیر از خودم معبودی برای شما نمی شناسم . ای هامان ، برایم بر گل آتش برافروز و آجر بساز و برجی درست کن ، باشد که از معبود موسی اطلاعی بیابم و من او را از دروغگویان می دانم . 
39 . فرعون و لشکریانش در زمین بدون حق سرکشی کردند و پنداشتند که به سوی ما بر نمی گردند . 
40 . پس ما او و لشکریانش را گرفتیم و در دریا ریختیم ، پس بنگر که عاقبت ستمگران چگونه بود . 
41 . ما آنان را پیشوایانی کردیم که مردم را به سوی آتش دعوت می کردند و روز قیامت از آن مردم یاوری نخواهند یافت . 
42 . بعد از رفتنشان هم در دنیا لعنت و در قیامت زشت رویی نصیبشان کردیم . 
(از سوره مبارکه قصص )

 

گفتاری پیرامون داستانهای موسی و هارون (ع )

 

 

 

 

1 . مقام موسی (ع ) نزد خدا و پایه عبودیت او

 

 

موسی (علیه السلام ) یکی از پنج پیغمبر اولواالعزم است ، که آنان سادات انبیاء بودند ، و کتاب و شریعت داشتند ، و خدای تعالی در آیه شریفه (و اذ اخذنا من النبیین میثاقهم ، و منک و من نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم و اخذنا منهم میثاقا غلیظا) و آیه (شرع لکم من الدین ما وصی به نوحا ، و الذی اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ) که راجع به شریعت های آسمانی ، و انبیای دارای شریعت است ، آنجناب را در زمره آنان بر شمرده است . و خدا بر او و بر برادرش منت نهاده و فرموده : (و لقد مننا علی موسی و هرون ) ، و نیز بر آن دو بزرگوار سلام کرده ، فرموده : (سلام علی موسی و هرون ) و نیز او را به بهترین مدح و ثنا ستوده ، و فرموده : (و اذکر فی الکتاب موسی ، انه کان مخلصا ، و کان رسولا نبیا ، و نادیناه من جانب الطور الایمن ، و قربناه نجیا) و نیز فرموده : (و کان عند الله وجیها) و نیز فرموده : (و کلم الله موسی تکلیما) . 
و نیز آن جناب را در سوره انعام ، و در چند جای دیگر ، در زمره انبیاء ذکرکرده ، و در آیه های 84 - 88 سوره انبیاء او و سایر انبیاء را ستوده ، به اینکه ایشان پیامبرانی نیکوکار و صالح بودند ، که خدا بر عالمیان اجتباء و برتریشان داده بود ، و به سوی صراط مستقیم هدایتشان کرده بود . 
و در سوره مریم در آیه 58 ایشان را چنین ستوده که اینان از کسانی هستند که خدا بر آنان انعام کرده است ، در نتیجه صفات زیر برای موسی جمع شده است : اخلاص ، تقریب ، وجاهت ، احسان ، صلاحیت ، تفضیل ، اجتباء ، هدایت و انعام ، که در مورد مناسب با آنها ، هر یک از این صفات در این کتاب مورد بحث قرار گرفته ، و همچنین پیرامون معنای نبوت و رسالت و تکلیم گفتگو شده است . 
و اما کتابی که بر آن جناب نازل شده قرآن کریم آن را (تورات ) معرفی نموده و در سوره احقاف ، آیه 12 آن را به دو وصف امام و رحمت توصیف نموده ، در سوره انبیاء آیه 48 آن را (فرقان ) و (ضیاء) خوانده ، در سوره مائده آیه 44 آن را هدی و نور خوانده و در سوره اعراف ، آیه 145 فرموده : (و کتبنا له فی الالواح من کل شی ء موعظه و تفصیلا لکل شی ء) (برایش در الواح از هر چیزی موعظه ای ، و نیز برای هر چیزی تفصیلی نوشتیم ) . 
چیزی که هست خدای تعالی در چند جای قرآن کریم که او را به اوصاف مزبور ستوده ، فرموده که : بنی اسرائیل تورات را تحریف کردند ، و در آن اختلاف نمودند ، تاریخ هم مؤ ید گفتار قرآن است ، برای اینکه به طوری که در جلد سوم این کتاب ، در ذیل قصص مسیح (علیه السلام ) گذشت خاطرنشان کردیم که بعد از آنکه بخت نصر فلسطین را فتح کرد و هیکل (معبد یهود) را ویران ساخت ، و تورات را سوزانید ، و در سال پانصد و هشتاد و هشت قبل از میلاد ، یهود را از فلسطین به سوی بابل کوچ داد ، در سال پانصد و سی و هشت قبل از مسیح ، یعنی پنجاه سال بعد ، کورش پادشاه ، بابل را فتح نمود و به یهود اجازه داد تا به سرزمین خود ، فلسطین بروند ، و در آنجا (عزرای کاهن ) تورات را برایشان از بر نوشت پس تورات اصلی منقرض شده و آنچه در دست است محفوظات (عزراء) است .

 

2 . آنچه از سرگذشت موسی که در قرآن آمده است

 

 

نام آن جناب از هر پیغمبری دیگر در قرآن کریم بیشتر آمده ، و به طوری که شمرده اند نامش در صد و شصت و شش جای قرآن کریم ذکر شده ، و در سی و شش سوره از سوره های قرآن به گوشه هایی از داستانهایش ، یا به طور اجمال و یا به تفصیل اشاره شده و در بین انبیاء (علیهم السلام ) به کثرت معجزه اختصاص یافته ، که قرآن کریم بسیاری از معجزات باهره وی را ذکر کرده ، مانند اژدها شدن عصای او ، نور دادن دستش ، ایجاد طوفان ، مسلط کردن ملخ ، شپش ، قورباغه و خون بر مردم ، شکافتن دریا ، نازل کردن من و نیز سلوی ، و جوشاندن دوازده چشمه از یک سنگ با زدن عصا ، زنده کردن مردگان ، و بلند کردن کوه طور بالای سر مردم ، و غیر اینها . 
همانطور که گفتیم در کلام خدای تعالی گوشه هایی از داستانهای آن جناب آمده ، و لیکن تمامی جزئیات و دقائق آنها را ذکر نفرموده ، بلکه به چند فصل از آنها که ذکرش در هدایت ، و ارشاد خلق اهمیت داشته ، اکتفا کرده ، و این داءب و روش قرآن کریم در اشاره به داستانهای همه انبیاء و امت ها است که از هر داستان آنچه که ذکرش مایه عبرت و هدایت خلق است ذکر می کند . 
و از داستان های موسی آنچه که ذکرش اهمیت دارد که گفتیم کلیاتش در قرآن آمده این است که : آن جناب در مصر در خانه مردی اسرائیلی به دنیا آمد ، و در روزهایی به دنیا آمد که فرعونیان به دستور فرعون پسر بچه های بنی اسرائیل را سر می بریدند ، و مادر موسی (به دستور خدای تعالی ) او را در صندوقی نهاده ، به دریا انداخت ، فرعون او را از دریا گرفت ، و به مادرش برگردانید تا شیرش دهد ، و تربیتش نماید و از آن روز در خانه فرعون نشو و نما کرد . 
آن گاه به سن بلوغ رسیده و مردی قبطی را می کشد ، و از مصر به سوی مدین فرار می کند ، چون ترس این را داشته که فرعونیان به قصاص آن مرد قبطی به قتلش برسانند . 
سپس مدتی مقرر که همان ده سال باشد ، در مدین پیش شعیب مکث نموده و خدمت کرد ، و با یکی از دختران او ازدواج نمود و پس از به سر رساندن آن مدت مقرر به اتفاق اهل بیتش از مدین بیرون آمده ، در بین راه آنجا که کوه طور واقع است ، از طرف آن کوه آتشی می بیند ، و چون راه را گم کرده بودند ، و آن شب هم شبی بسیار تاریک بوده ، به امید اینکه کنار آن آتش کسی را ببیند ، و راه را از او بپرسد ، و هم آتشی برداشته با خود بیاورد ، به خانواده اش می گوید : شما اینجا باشید تا من بروم پاره ای آتش برایتان بیاورم ، و یا کنار آتش راهنمایی ببینم ، و از او از راه بپرسم ، ولی همین که نزدیک می شود خدای تعالی از کنار سمت راست آن بیابان که از نظر شکل با زمینهای اطراف فرق داشته ، از طرف درختی که آن جا بوده ، ندایش می دهد ، و با او سخن می گوید ، و او را به رسالت خود برمی گزیند ، و معجزه عصا و ید بیضا به او می دهد ، که دو تا از نه معجزه های او است ، و به عنوان رسالت به سوی فرعون و قومش گسیل می دارد ، تا بنی اسرائیل را نجات دهد . 
موسی نزد فرعون می آید ، و او را به سوی کلمه حق و دین توحید می خواند ، و نیز به او پیشنهاد می کند که بنی اسرائیل را همراه او روانه کند ، و دست از شکنجه و کشتارشان بردارد ، و به منظور اینکه بفهماند رسول خداست ، معجزه عصا و ید بیضا را به او نشان می دهد ، فرعون از قبول گفته او امتناع می ورزد ، و در مقام برمی آید با سحر ساحران با معجزه او معارضه کند ، و حقا سحری عظیم نشان دادند ، اژدها و مارهای بسیار به راه انداختند ، ولی همین که موسی عصای خو د را بیفکند ، تمامی آن سحرها را برچید و خورد ، و دوباره به صورت عصا برگشت ساحران که فهمیدند عصای موسی از سنخ سحر و جادوی ایشان نیست ، همه به سجده افتادند و گفتند : ما به رب العالمین ایمان آوردیم ، به آن کسی که رب موسی و هارون است ، ولی فرعون همچنان بر انکار دعوت وی اصرار ورزید ، و ساحران را تهدید کرد ، و ایمان نیاورد . 
موسی (علیه السلام ) هم همچنان به دعوت خود پافشاری می کرد ، او و درباریانش را به دین توحید همی می خواند ، و معجزه ها می آورد ، یک بار آنها را دچار طوفان ساخت ، یک بار ملخ و شپش و قورباغه و خون را بر آنان مسلط کرد ، آیاتی مفصل آورد ، ولی ایشان بر استکبار خود پافشاری کردند ، به هر یک از گرفتاریها که موسی به عنوان معجزه برایشان می آورد ، مبتلا می شدند ، می گفتند : ای موسی پروردگار خودت را بخوان و از آن عهدی که به تو داده که اگر ایمان بیاوریم این بلا را از ما بگرداند استفاده کن ، که اگر این بلا را بگردانی به طور قطع ایمان می آوریم ، و بنی اسرائیل را با تو می فرستیم ولی همین که خدا در مدت مقرر بلا را از ایشان برطرف می کرد ، دوباره عهد خود را می شکستند ، و به کفر خود ادامه می دادند . 
ناگزیر خدای تعالی دستورش می دهد تا بنی اسرائیل را در یک شب معین بسیج نموده از مصر بیرون ببرد موسی و بنی اسرائیل از مصر بیرون شدند و شبانه به راه افتادند ، تا به کنار دریا رسیدند ، فرعون چون از جریان آگهی یافت ، از دنبال سر ، ایشان را تعقیب کرد و همین که دو فریق یکدیگر را از دور دیدند ، اصحاب موسی به وی گفتند : دشمن دارد به ما می رسد موسی گفت : حاشا ، پروردگار من با من است ، و به زودی مرا راهنمایی می کند در همین حال به وی وحی می شود که با عصایش به دریا بزند همین که زد ، دریا شکافته شد ، و بنی اسرائیل از دریا گذشتند فرعون و لشکریانش نیز وارد دریا شدند ، همین که آخرین نفرشان وارد شد ، خداوند آب را از دو طرف به هم زد ، و همه شان را غرق کرد . 
بعد از آنکه خداوند بنی اسرائیل را از شر فرعون و لشکرش نجات داد و موسی (علیه السلام ) ایشان را به طرف بیابانی برد که هیچ آب و علفی نداشت ، در آنجا خداوند آنان را اکرام کرد و (من ) و (سلوی ) ، (که اولی گوشتی بریان و دومی چیزی به شکل ترنجبین بود) بر آنان نازل کرد ، تا غذایشان باشد ، و برای سیراب شدنشان موسی به امر خداوند عصا را به سنگی که همراه داشت زد ، دوازده چشمه از آن جوشید هر یک از تیره های بنی اسرائیل چشمه خود را می شناخت و از آن چشمه می نوشیدند ، و از آن من و سلوی می خوردند ، و برای رهایی از گرمای آفتاب ، ابر بر سر آنان سایه می افکند . 
آنگاه در همان بیابان خدای تعالی با موسی مواعده کرد که چهل شبانه روز به کوه طور برود ، تا تورات بر او نازل شود . موسی (علیه السلام ) از بنی اسرائیل هفتاد نفر را انتخاب کرد ، تا تکلم کردن خدا با وی را بشنوند ، (و به دیگران شهادت دهند) ولی آن هفتاد نفر با اینکه شنیدند مع ذلک گفتند : ما ایمان نمی آوریم تا آنکه خدا را آشکارا ببینیم ، خدای تعالی (جلوه ای به کوه کرد ، کوه متلاشی شد) ، ایشان از آن صاعقه مردند ، و دوباره به دعای موسی زنده شدند ، و بعد از آنکه میقات تمام شد خدای تعالی تورات را بر او نازل کرد آنگاه به او خبر داد که بنی اسرائیل بعد از بیرون شدنش گوساله پرست شدند ، و سامری گمراهشان کرد . 
موسی (علیه السلام ) بین قوم برگشت ، در حالی که بسیار خشمگین و متاءسف بود ، گوساله را آتش زد و خاکسترش را به دریا ریخت ، و سامری را طرد کرد ، و فرمود : برو که در زندگی همیشه بگویی : (لا مساس نزدیکم نشوید) ، اما مردم را دستور داد تا توبه کنند ، و به همین منظور شمشیر در یکدگر به کار بزنند ، و یکدگر را بکشند ، تا شاید توبه شان قبول شود و قبول شد دوباره از پذیرفتن احکام تورات که همان شریعت موسی بود سرباز زدند ، و خدای تعالی کوه طور را بلند کرد ، و در بالای سر آنان نگه داشت ، (که اگر ایمان نیاورید ، بر سرتان می کوبم ) . 
سپس بنی اسرائیل از خوردن (من ) و (سلوی ) به تنگ آمده ، و درخواست کردند که پروردگار خود را بخواند از زمین گیاهانی برایشان برویاند ، و از سبزی ، خیار ، سیر ، عدس ، و پیاز آن برخوردارشان کند خدای تعالی دستورشان داد برای رسیدن به این هدف داخل سر زمین مقدس شوید ، که خداوند بر شما واجب کرده در آنجا به سر برید . بنی اسرائیل زیر بار نرفتند ، و خدای تعالی آن سرزمین را بر آنان حرام کرد ، و به سرگردانی مبتلاشان ساخت ، در نتیجه مدت چهل سال در بیابانی سرگردان شدند . 
و باز یکی از داستانهای آن جناب سرگذشت رفتنش با آن جوان به مجمع البحرین برای دیدار بنده صالح خدا ، و رفاقتش با آن عبد صالح است ، که در سوره کهف آمده است .

 

3 . مقام هارون نزد خدا و پایه عبودیت او

 

 

خدای تعالی در سوره صافات آن جناب را در منت هایش ، و در دادن کتاب ، و هدایت به سوی صراط مستقیم ، و در داشتن تسلیم ، و بودنش از محسنین ، و از بندگان مؤ منین به خدا ، با موسی (علیه السلام ) شریک دانسته ، و او را از مرسلان دانسته ، و از انبیایش معرفی کرده ، و او را از کسانی دانسته که بر آنان انعام فرموده ، و او را با سایر انبیاء در صفات جمیل آنان از قبیل احسان ، صلاح ، فضل ، اجتباء و هدایت شریک قرار داده و یکجا ذکر کرده . 
و در آیه (و اجعل لی وزیرا من اهلی ، هرون اخی ، اشدد به ازری ، و اشرکه فی امری ، کی نسبحک کثیرا ، و نذکرک کثیرا انک کنت بنا بصیرا) موسی (علیه السلام ) در مناجات شب طور دعا کرده و از خدا خواسته که هارون را وزیر او قرار دهد ، و پشتش را به وی محکم نموده و او را شریک او قرار دهد ، تا خدا را بسیار تسبیح کنند ، و بسیار ذکر گویند ، هم طراز موسی دانسته . و آن جناب در تمامی مواقف ملازم برادرش بوده ، و در عموم کارها با او شرکت می کرده ، و او را در رسیدنش به مقاصد یاری می کرد . 
و در قرآن کریم هیچ مساءله ای که مختص به آن جناب باشد ، نیامده مگر همان جانشینی او برای برادرش ، در آن چهل روزی که به میقات رفته بود ، (و قال لاخیه هرون اخلفنی فی قومی و اصلح و لا تتبع سبیل المفسدین ) که به برادر خود هارون گفت : خلیفه من باش در قومم ، و اصلاح کن ، و راه مفسدان را پیروی مکن ، و وقتی از میقات برگشت ، در حالی که خشمناک و متاءسف بود که چرا گوساله پرست شدند ، الواح تورات را بیفکند ، و سر برادر را بگرفت و به طرف خود بکشید ، هارون گفت ای پسر مادر! مردم مرا ضعیف کردند ، (و گوش به سخنم ندادند) ، و نزدیک بود مرا بکشند ، پس پیش روی دشمنان مرا شرمنده و سرافکنده مکن ، و مرا جزو این مردم ستمگر قرار مده ، موسی گفت : پروردگارا مرا و برادرم را بیامرز ، و ما را در رحمت خود داخل کن ، که تو ارحم الراحمینی .

 

4 . داستان موسی (علیه السلام ) در تورات عصر حاضر

 

 

 

 

اشاره
 

 

داستانهای موسی (علیه السلام ) در ماسوای سفر اول از تورات که پنج سفر است آمده ، جزئیات تاریخ او از حین تولد تا روز وفات ، و آنچه از شرایع و احکام به وی نازل شده ، همه اش در آن چهار سفر دیگر ، یعنی سفر خروج ، سفر لاویان ، سفر عدد ، و سفر تثنیه آمده است . 
چیزی که هست ما بین آنچه که تورات آورده ، با آنچه که در قرآن آمده در اموری که کم هم نیست ، اختلاف هست . 
و یکی از مهم ترین موارد اختلاف این است که : تورات می گوید : ندای موسی و سخن گفتن خدا از درخت با وی در سرزمین مدین ، قبل از حرکت دادن خانواده اش به طرف مصر بوده ، و خلاصه در همان ایامی بوده که برای شعیب گوسفند می چرانیده می گوید : در همان ایام که مشغول شبانی وی بوده ، گوسفند را به ماورای دشت برده ، و به کوه خدا حوریب رسید ، و در آنجا ملائکه خدا برایش ظاهر شدند ، و آتشی را وسط درخت خاری برایش نمودار کردند ، آنگاه خدا با وی سخن گفت ، و آنچه می خواست در میان نهاد ، و او را برای نجات دادن بنی اسرائیل نزد فرعون فرستاد . 
یکی دیگر از موارد اختلاف مهم این است که : آن فرعونی که موسی به سوی وی فرستاده شد ، غیر از آن فرعونی بوده که موسی را در دامن خود پرورید ، و موسی از شر او گریخت ، تا به عنوان قصاص از خون مرد قبطی که به دست وی کشته شده بود ، به قتل نرسد . 
یکی دیگر این است که تورات سخنی از ایمان آوردن ساحران به میان نیاورده ، که وقتی عصاهای خود را افکندند ، و به صورت مارها درآوردند ، و عصای موسی همه آنها را بلعید ، چه کردند ، و چه گفتند ، بلکه می گوید که ساحران همچنان نزد فرعون بودند ، و با موسی معارضه کردند ، و در مقابل دو معجزه موسی ، یعنی معجزه خون و قورباغه ، سحر خود را به کار زدند . 
یکی دیگر این است که : تورات می گوید : آن کسی که برای بنی اسرائیل گوساله درست کرد ، و بنی اسرائیل آن را پرستیدند ، خود هارون ، برادر موسی بود ، برای اینکه وقتی بنی اسرائیل دیدند که موسی از مراجعت از کوه طور دیر کرد ، همه نزد وی جمع شدند ، و بدو گفتند برای ما معبودی درست کن ، تا پیشاپیش ما راه برود ، برای اینکه این مرد (موسی ) که ما را از سرزمین مصر بیرون کرد ، نیامد ، و نفهمیدیم چه شد ؟ هارون به ایشان گفت : پس هر چه گوشواره به گوش زنان و پسران و دختران خود دارید برایم بیاورید . تمامی بنی اسرائیل گوشواره هایی که به گوش داشتند بیاوردند ، هارون همه را گرفت و با ازمیل قالبی درست کرد ، و طلاها را آب کرده در آن قالب ریخت ، و به صورت گوساله ای درآورد ، و گفت : این است معبود شما ، ای بنی اسرائیل ، که شما را از مصر بیرون کرد . 
در اینجا لازم است به خواننده عزیز تذکر دهم که اگر آیات قرآنی را در این قسمتها از داستان موسی (علیه السلام ) به دقت زیر نظر و مطالعه قرار بدهد ، خواهد دید که لحن آنها تعریض و کنایه زدن به تورات است . 
البته غیر از موارد اختلافی که ذکر شد ، اختلافهای جزئی بسیاری دیگر نیز هست ، مانند اینکه در داستان کشتن قبطی ، می گوید : دو طرف دعوا در روز دوم اسرائیلی بودند و مانند اینکه می گوید : آن کسی که در روز مسابقه عصا را انداخت ، و عصا همه سحر ساحران را بلعید ، هارون بود که به دستور موسی آن را انداخت و نیز تورات داستان انتخاب هفتاد نفر را برای میقات ، و نزول صاعقه ، و زنده شدنشان بعد از مردن را اصلا نیاورده . و نیز در تورات (اصحاح سی و دوم از سفر خروج ) آمده که الواحی که موسی (علیه السلام ) از مراجعت از کوه با خود آورد و به زمین انداخت ، دو تا تخته سنگ بود ، که نامشان لوح شهادت بود ، و همچنین از این قبیل اختلافها زیاد است .

 

ادب موسی علیه السلام در دعاهایش
 

 

و از جمله ادعیه انبیاء (علیهم السلام ) دعائی است که خدای سبحان از نبی محترم خود موسی (علیه السلام ) حکایت کرده که در اوائل نشو و نمایش در مصر موقعی که آن مرد قبطی را با سیلی کشته بود به درگاه خدا عرضه داشته : 
(رب انی ظلمت نفسی فاغفر لی فغفر له انه هو الغفور الرحیم . )
و نیز دعائی است که آنرا موقعی که از مصر فرار کرد و به مدائن در آمد و برای دو دختر شعیب آب کشی نمود و با شکم گرسنه در سایه درختی آرمید ، به درگاه خدا عرضه داشت : 
(رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر) . 
موسی (علیه السلام ) در این دو مسئلتش گذشته از التجاء به خدا و تمسک به ربوبیت او که خود ادب جداگانه ایست از آداب عبودیت ، این معنا را به کار برده که در دعای اولش چون مربوط به امور مادی دنیوی نبود بلکه صرفا توسل به مغفرت خدا بود به حاجت خود تصریح کرد . 
آری خداوند دوست می دارد که بندگانش از او طلب مغفرت کنند ، چنانکه از نوح (علیه السلام ) حکایت می کند که گفت : (و استغفروا الله ان الله غفور رحیم ) و این سفارش و توصیه را نه تنها نوح (علیه السلام ) کرده بلکه سایر انبیاء (علیهم السلام ) هم مردم را به آن دعوت می کرده اند . بخلاف دعای دومش که در آن حاجت خود را که بر حسب دلالت مقام ضروریات زندگی از قبیل غذا و مسکن و امثال آن بوده ذکر نکرد ، بلکه تنها اکتفا کرد به ذکر احتیاج خود و برای این از ذکر حوائج خود دم فرو بست که دنیا را در نزد خدا قدر و منزلتی نیست . 
و اما اینکه عرض کرد : (رب انی ظلمت نفس ی فاغفرلی ) (پروردگارا من به خود ستم کردم پس بر من ببخشای ) باید دانست که این اعتراف به ظلم و طلب مغفرت موسی (علیه السلام ) از قبیل اعتراف آدم و همسر اوست که گفتند : (ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین ) . و خلاصه این اعتراف موسی اعتراف به گناه نیست ، بلکه اعتراف به کاری است که مخالف با مصلحت زندگی خود او بوده ، کما اینکه اعتراف آدم و حوا نیز از همین باب بوده است ، زیرا موسی (علیه السلام ) اگر آن مرد را کشت قبل از بعثتش به رسالت و قبل از نهی از قتل نفس بوده ، علاوه بر اینکه مرد کافری را کشت که برای خون او احترامی نیست و دلیلی هم در دست نیست بر اینکه چنین قتلی آنهم قبل از شریعت موسی (علیه السلام ) حرام بوده . 
آدم و حوا هم اگر با خوردن از درخت به خودشان ظلم کردند ، قبل از آن بوده که خداوند شریعتی را در بین بنی نوع انسانی تشریع کرده باشد ، چون خدای تعالی تمام شریعتها را بعد از هبوط آدم از بهشت به زمین تاسیس نموده و صرف نهی از نزدیکی به درخت ، دلیل بر این نیست که نهی مولوی بوده تا مخالفتش معصیت مصطلح بوده باشد ، علاوه بر اینکه قرائنی در دست هست که نهی متعلق به آدم و حوا نهی ارشادی بوده ، و پاره ای از آن قرائن در آیات سوره (طه ) است . و ما در سابق در تفسیر داستان بهشت آدم در جلد اول عرب ی این کتاب به آنها اشاره نمودیم ، از همه اینها گذشته کتاب الهی تصریح کرده به اینکه موسی (علیه السلام ) بنده ای مخلص بوده : (و اذکر فی الکتاب موسی انه کان مخلصا و کان رسولا نبیا) و نیز تصریح کرده به اینکه ابلیس نمی تواند بندگان مخلص خدای را اغوا کند : (قال فبعزتک لاغوینهم اجمعین . الا عبادک منهم المخلصین ) . و این هم معلوم است که معصیت بدون اغوای شیطان محقق نمی شود . 
پس ، از تلفیق این مقدمات چنین نتیجه می گیریم که عمل موسی (قتل نفس ) معصیت نبوده . و از اینجا معلوم می شود مراد از مغفرتی هم که موسی و همچنین آدم و حوا درخواست آن را کرده اند محو عقابی که خداوند بر گنهکاران مقرر داشته ، نیست . چنانکه مغفرت در گناهان به همین معنی است ، بلکه مراد محو آثار سوئی است که ظلم به نفس در زندگی آدمی باقی می گذارد . موسی (علیه السلام ) هم از این می ترسید که مبادا داستان آدم کشی او افشاء شود و مردم او را در نظر خود به عنوان قاتل بشناسند ، و لذا از خدای تعالی درخواست کرد که سرش را پرده پوشی کند و او را به این معنا ببخشد ، چه بخشش و مغفرت در عرف و اصطلاح قرآن اعم از محو عقاب است ، بلکه به معنی محو اثر سوء است هر چه می خواهد باشد ، چه عقاب خدائی و چه عقاب عرفی و چه آثار دیگر ، و شکی هم نیست در اینکه محو همه اقسام آثار به دست خدای تعالی است . 
نظیر این توجیه وجهی است که ما قبلا درباره دعای نوح که عرض کرد : (و ان لم تغفر لی و ترحمنی ) ذکر کردیم و گفتیم معنایش این است که : اگر مرا به ادب خود مودب نفرمائی و به عصمت خودت حفظم نکنی و به این وسیله بر من ترحم ننمائی از زیانکاران خواهم بود (دقت بفرمائید) . 
و از آن جمله دعائیست که آن حضرت در نخستین روز بعثت خود و دریافت اولین وحی آسمانی کرده و خدای تعالی آن را چنین حکایت نموده : 
(قال رب اشرح لی صدری . و یسر لی امری ، و احلل عقده من لسانی ، یفقهوا قولی ، و اجعل لی وزیرا من اهلی ، هرون اخی اشدد به ازری و اشرکه فی امری ، کی نسبحک کثیرا ، و نذکرک کثیرا ، انک کنت بنا بصیرا) . 
موسی (علیه السلام ) با این کلمات برای دعوت خود خیر خواهی می کند ، و راه دعوت خود را هموار میسازد ، وبطوری که کلمات او و قرائن مقامیه دلالت می کند می خواهد عرض کند که تو می دانی وبه حال من و برادرم به خوبی آگاهی که ما از روزی که به حد تمیز رسیدیم تو را تسبیح می گوئیم و امشب رسالت تو بار گرانی بدوش من نهاده و تو ، به حدت و خشونت طبع من و گرهی که در زبان من است داناتری ، می ترسم اگر بر حسب دستور تو قوم خودرا دعوت به سویت کنم و رسالتت را تبلیغ نمایم مرا تکذیب نموده و در نتیجه سینه ام تنگی کند و عصبانی شوم و زبانم از گفتار باز ماند . پس تو ای پروردگار! شرح صدری عطایم کن و کار مرا آسان ساز - این دعا همان دستوری است که خود پروردگار به همه انبیاء داده که در راه تبلیغ رسالات ، خود را به زحمت نیفکنند - و فرموده : (ما کان علی النبی من حرج فیما فرض الله له سنه الله فی الذین خلوا من قبل ) - و گره از زبانم بگشای تا گفتارم را بفهمند ، و برادرم هارون از من شیرین زبان تر است و هم از خاندان منست ، پس چه بهتر او را شریک در کارم فرمائی و وزیرم قرارش دهی تا تو را بسیار تسبیح گوئیم - همانطوری که در سابق هم دوستدار تسبیح تو بودیم . این است خلاصه درخواستهائی که موسی (علیه السلام ) راجع به اسباب دعوت و تبلیغ از پروردگار خود می کند ، ادبی که آن جناب در این کلمات به کار برده این است که غرض و نتیجه ای که از این سوالات در نظر داشته بیان کرده تا کسی خیال نکند منظورش از آنچه که درخواست کرده نفع شخصیش بوده و لذا گفت : غرضم از این درخواستها این است که من و همه بندگانت تو را بسیار تسبیح گفته و بسیار ذکر گوئیم ، و بر صدق ادعایش استشهاد کرده به اینکه تو ای پروردگار به آنچه که در دلهای ما است آگاهی ، در حقیقت دل و جان خود و برادرش را عرضه به پروردگار نموده و گفت : (انک کنت بنا بصیرا) و اینکه سائل محتاج خودش رادر حاجتی که دارد عرضه کند بر مسوولی بی نیاز و جواد ، خود بهترین و قوی ترین راهی است برای تحریک عاطفه رحمت ، برای اینکه نشان دادن حاجت تاءثیرش بیشتر است از ذکر آن ، زیرا در ذکر آن به زبان احتمال دروغ هست و در نشان دادنش این احتمال نیست . 
و از آن جمله ، نفرینی است که خدای تعالی از آن جناب درباره فرعون و فرعونیان نقل می کند : 
(و قال موسی ربنا انک آتیت فرعون و ملاه زینه و اموالا فی الحیوه الدنیا ربنا لیضلوا عن سبیلک ربنا اطمس علی اموالهم و اشدد علی قلوبهم فلا یومنوا حتی یروا العذاب الالیم . قال قد اجیبت دعوتکما فاستقیما و لا تتبعان سبیل الذین لا یعلمون ) . 
این آیات درباره نفرینی است که موسی و هارون هر دو کرده اند ، و لذا در اولش کلمه : (ربنا) بکار رفته ، علاوه بر این ، قسمت دوم آیه هم دلالت بر این معنا دارد ، چون پروردگار در جواب فرموده : (قد اجیبت دعوتکما - نفرین شما دو نفر اجابت شد) و این دو بزرگوار اول نفرین به اموال آنان کردند و درخواست نمودند که خداوند اموالشان را از قابلیت انتفاع بیاندازد سپس به جانشان و اینکه خدا دلهایشان را سخت کند تا ایمان نیاورند و در نتیجه عذاب دردناک را در یابند و دیگر ایمانشان قبول نشود ، چنانکه فرمود : 
(یوم یاتی بعض آیات ربک لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا) . 
معنای نفرین دومی موسی و هارون این است که با محروم کردن شان از نور ایمان از آنان انتقام بگیرد و به عذاب ناگهانی که مهلت ایمان به ایشان ندهد دچارشان سازد ، همانطوری که آنان بندگانت را از نور ایمان محروم کردند و نگذاشتند ایمان بیاورند و گمراهشان کردند ، و این نفرین شدیدترین نفرینی است که ممکن است به جان کسی کرد ، برای اینکه هیچ دردی بالاتر از شقاوت دائمی نیست . 
و باید دانست که فرق است بین دعا و نفرین ، زیرا رحمت الهی همیشه بر غضبش سبقت دارد ، چون خودش به موسی وحی فرستاد که : (عذابی اصیب به من اشاء و رحمتی وسعت کل شی ء) وسعه رحمت الهی اقتضا دارد که از رساندن عذاب و شر و ضرر بندگان کراهت داشته باشد ، اگر چه ستمگر و مستحق عذاب هم باشند ، به شهادت اینکه هر چه هم بندگانش ست م کار باشند باز خداوند نعمتهای خود را بر آنان افاضه فرموده و زشتیهایشان را می پوشاند ، حتی بندگان خود را هم دعوت کرده که در مقابل نادانی ها و تجاوزات یکدیگرحوصله کنند ، مگر در مواردی که بخواهند حق لازمی را اقامه نموده و یا در دفع ظلمی که متوجهشان شده ، مضطر به جلوگیری و انتقام شوند که در این صورت اعمال غضب راتجویز کرده . البته این در موقعی است که تشخیص دهند که مصلحت ملزمه ای از قبیل رعایت مصلحت دین و یا دینداران جز به اعمال غضب حفظ نمی شود ، علاوه بر اینکه لطافت جهات خیر و سعادت هر چه رقیق تر و رتبه آن هر چه دقیق تر باشد نفوس فطرتی که خدایشان بر آن فطرت آفریده بهتر آنرا می پذیرد ، بخلاف جهات شر و شقاوت ، که انسان بر حسب طبعش از آن فراری و از اطلاع بر آن گریزان است و برای عدم وقوف بر اصل آن - تا چه رسد به جزئیات و تفصیلات آن - حیله ها به کار می برد ، و این معنا خود باعث شده است که آداب دعا و آداب نفرین با هم متفاوت باشند ، مثلا یکی از آداب نفرین این است که به اموری که باعث این نفرین شده تصریح نشود ، بلکه بطور کنایه ذکر شود ، مخصوصا اگر آن امور شنیع و رکیک باشد . بخلاف دعا که تصریح به موجبات و عوامل آن مطلوب است . 
موسی (علیه السلام ) این نکته را در نفرین خود مراعات کرده ، و به طور اجمال گفت : تا بندگانت را از راه به در برند ، و تفصیل جنایات و فضایح فرعونیان را ذکر نکرد . ادب دیگری که رعایت نموده این بود که در این نفرین خود با اینکه خیلی طولانی نبود بسیار تضرع نموده و استغاثه جست و زیاد ندای (ربنا ، ربنا) را تکرار نمود ، ادب دیگرش این بود که به این نفرین اقدام نکرد مگر بعد از آنکه تشخیص درباره اینکه نابودی فرعونیان بر وفق مصلحت حق و دین و دینداران است از حد ظن و تهمت تجاوز کرده و به حد علم رسید . آری موسی (علیه السلام ) به این معنا علم بهم رسانیده بود ، بدلیل اینکه خدای تعالی درباره فرعون فرمود : (و لقد اریناه آیاتنا کلها فکذب و ابی ) و گویا از همین جهت بوده که خدای سبحان او و برادرش را بعد از نوید به اینکه نفرینشان اجابت شد امر فرمود که استقامت ورزیده و راه مردم نادان را پیروی نکنند (و خدا داناتر است ) . 
و از جمله ادعیه آن جناب دعائی است که خدای تعالی در آیات زیر حکایت کرده است : 
(و اختار موسی قومه سبعین رجلا لمیقاتنا فلما اخذتهم الرجفه قال رب لو شئت اهلکتهم من قبل و ایای اتهلکنا بما فعل السفهاء منا ان هی الا فتنتک تضل بها من تشاء و تهدی من تشاء انت و لینا فاغفرلنا و ارحمنا و انت خیر الغافرین . و اکتب لنا فی هذه الدنیا حسنه و فی الاخره انا هدنا الیک )
در این دعا ابتدا می کند به جمله : (ببخشای بر ما . . . ) . چون موقفش موقف سختی بود ، موقفی بود که غضب الهی و قهری که هیچ موجودی تاب تحمل آنرا ندارد قومش را فراگرفته بود و در چنین موقفی درخواست از چنین مولائی که حرمتش هتک و بر ساحت سیادت و مولویتش توهین شده و از این رو بر بندگان خود خشم گرفته ، مانند درخواستهای عادی نیست ، روی همین حساب بود که موسی (علیه السلام ) نخست چیزی گفت که این فوران غضب الهی را تسکین دهد ، شاید که به این وسیله بتواند زمینه را برای طلب مغفرت و رحمت آماده سازد ، و آن این بود که گفت : پروردگارا تو اگر می خواستی قبل از این آنان و مرا هلاک کرده بودی . به طوری که قرینه مقامیه دلالت می کند می خواهد عرض کند : نفس من و نفوس قومم همه در قبضه قدرت و اطاعت مشیت تو است ، تو اگر می خواستی قبلا هم که من در بین شان بودم همه را هلاک می کردی ، همانطوری که امروز هلاک شان کردی و مرا زنده گذاشتی ، لیکن من متحیرم که اگر تنها بسوی قوم خود برگردم و مرا به قتل برگزیدگان خود متهم سازند چه جواب بگویم ؟ و تو حال آنان را از من بهتر می دانی و می دانی که این پیشامد دعوت مرا هیچ کرده و زحماتم را هدر می دهد ، آنگاه هلاکت آن هفتاد نفر را ، هلاکت خودش و همگی قومش شمرده و در حقیقت خواست بگوید : مابقی قومم مردمی نادانند که اعتنائی به کارهایشان نیست و در حقیقت قوم من همینهایند که تو هلاکشان کردی ، با این طرز بیان خواست تا به رحمت خدای تعالی توسل جوید ، چون عادت پروردگار براین نبوده که مردمی را با اعمال زشت سفیهان شان هلاک سازد و اگر در اینجا هلاک ساخته نه از باب انتقام بوده بلکه از باب امتحانی بوده که همواره در میان آدمیان جریان دارد ، و باعث گمراهی بسیاری از هدایت بسیاری از آنان می شود ، آنگاه اضافه کرد که : از تو در قبال زشتیهای مردم جز گذشت و پرده پوشی سراغ نداریم ، وقتی امر نفس من و نفوس قوم به دست تو است و تو می توانی هر وقت که بخواهی ما را هلاک سازی ، و این هلاکت فعلی قومم هم چیز تازه ای در باب امتحانات عمومی تو که باعث ضلالت قومی و هدایت اقوام دیگری می شود ، نبوده باشد و جز به مشیت تو منتهی نشود پس تو لاجرم همان مولائی خواهی بود که تدبیر امور ما بدست امر و مشیت تو است ، و کاری از ما در تدبیر امورمان ساخته نیست ، پس تو ای پروردگار! در بین ما به رحمت و مغفرتت حکم کن ، چه یکی از صفات تو خیر الغافرین است ، و برای ما در این دنیا عیشی مامون از عذاب و عیشی که مشمولین سخطت را خیره سازد و به اعجاب در آورد مقدر فرما ، و در آخرت مغفرت و بهشت حسنه ای روزیمان کن . 
این بود سیاق و لحن دعای آن حضرت در موقعی که قومش را زلزله هلاک کرد و بلا شامل حال آن ها شده بود . بنابراین ، خواننده محترم باید با در نظر گرفتن موقف آن جناب درکلامش دقت نماید تا به خوبی به ادب جمیلی که آن جناب بکار برده واقف شود و بفهمد که چگونه از پروردگار خود استرحام کرده و چطور مرتب طلب رحمت نموده و با ثنای خود از شدت و فوران غضب الهی کاسته ، آری موسی (علیه السلام ) با این ادب عبودیتی که به کاربرد موفق بگرفتن حاجت خود گردید در حالی که آن حاجت را بر زبان هم جاری نکرده بود ، و آن زنده شدن قومش بعد از هلاکت بود ، و به طوری که خدای تعالی حکایت کرده ، خطاب زیر هم به وی وحی شد : 
(قال عذابی اصیب به من اشاء و رحمتی وسعت کل شی ء فساکتبها للذین یتقون و یوتون الزکوه و الذین هم بایاتنا یومنون ) . 
و اما اینکه خواننده محترم بعد از خطابی که خداوند در جواب موسی (علیه السلام ) به وی نموده و فرمود (رحمتم هر چیزی را فرا گرفته ) چه گمانی به این خدای مهربان خواهد داشت خودش می داند ، آری پروردگار متعال صریحا وعده عفو از جرائم قوم موسی و اجابت دعای آن جناب را مبنی بر زنده کردن قومش بعد از مردن شان و برگرداندن شان به دنیا ذکر کرده و فرموده : 
(و اذ قلتم یا موسی لن نومن لک حتی نری الله جهره فاخذتکم الصاعقه و انتم تنظرون . ثم بعثناکم من بعد موتکم لعلکم تشکرون ) . 
و قریب به این مضمون است آیه ای که در سوره نساء است ، موسی (علیه السلام ) در کلام خود آنجا که گفت : هر که را بخواهی با این امتحان گمراه می کنی ، اعمال ادب کرد و نگفت گمراهی شان بسوء اختیار خود آنها بوده تا خدای تعالی را همانطوری که در دل منزه می دانست در کلام خود هم منزه بداند و گرنه مقصود درونیش همان مفاد آیه زیر است که می فرماید : (یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا و ما یضل به الا الفاسقین ) . 
آری ، موسی (علیه السلام ) در مقامی قرار گرفته بود که رعایت ادب ، او را از تعرض هر مطلبی غیر از ولایت مطلقه خداوند و اینکه همه تدبیر منتهی به او است باز می داشت . و نیز آنچه را هم که در دل داشت از استدعای زنده کردن شان پس از هلاک بر زبان نراند ، زیرا چنانکه گفتیم در مقامی قرار داشت که هول و خطر موقف او را از پر حرفی و گفتن هر چه که می خواست باز می داشت ، و تنهابا جمله (رب لو شئت اهلکتهم ) من قبل اشاره ای به منوی خاطر و آرزوی درونی خود نمود . 
و از جمله ادعیه آن جناب دعائی است که پس از مراجعت به قوم خود و مواجه شدن با گوساله پرست شدن آنان کرده ، و خدای تعالی داستانش را چنین نقل فرموده : 
(والقی الالواح و اخذ براس اخیه یجره الیه قال ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی فلا تشمت بی الاعداء و لا تجعلنی مع القوم الظالمین )
موسی (علیه السلام ) وقتی چنین دید بر حال برادرش رقت خورد و تنها به جان او و خودش دعا کرد تا او و خودش را از مردم ستمگر ممتاز سازد و قرآن کریم آن دعا را چنین نقل می کند : (قال رب اغفر لی و لاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین ) و این امتیاز (به اینکه خداوند آن دو را در رحمت خود داخل کند) را نخواست مگر برای اینکه می دانست که بزودی غضب الهی ستمگران را خواهد گرفت ، چنان که پروردگار هم بعد از این آیه می فرماید : (ان الذین اتخذواالعجل سینالهم غضب من ربهم و ذله فی الحیوه الدنیا) و از آنچه که در سابق گذشت معلوم می شود که آن جناب در این دعای خود چه وجوهی را از ادب بکار برده . و نیز از جمله ادعیه آن جناب نفرینی است که به قوم خود کرده ، وقتی که به آنها دستور داد به ارض مقدسه در آیند و آنها گفتند : (یا موسی انا لن ندخلها ابدا ما داموا فیها فاذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون ) و آن نفرین را قرآن کریم چنین نقل کرده : 
(قال رب انی لا املک الا نفسی و اخی فافرق بیننا و بین القوم الفاسقین ) . 
ادب جمیلی در این دعا بکار برده ، زیرا غرضش این بوده که از اینکه بعد از آن مخالفتهای شنیع و آن نافرمانیهای زننده باز هم به آنان دستوری دهد و امر پروردگارشان را به آنها تبلیغ نماید عذر آورد و استعفا نماید و لیکن این غرض را صریحا بیان نکرد بلکه از آن کنایه آورد به اینکه : (پروردگارا من مالک جز خودم و برادرم نیستم ) یعنی کسی که دستور مرا به کار ببندد و مرا اطاعت کند جز خودم و برادرم کسی نیست و قوم من نافرمانیم را بجائی رسانده اند که دیگر امید خیری از ایشان ندارم از این رو اجازه می خواهم که دیگر با آنان روبرو نشوم و به آنها دستوری ندهم و آنان را به کارهائی که مصلحت اجتماعی شان در آنست ارشاد نکنم . 
و اما اینکه مالکیت خودش و برادرش را به خودنسبت داد غرضش از مالکیت ، ملک اطاعت بود و گرنه اگر مقصودش ملکیت تکوینی بود البته آنرا به خود نسبت نمی داد و اگر هم ملکیت تکوینی چیزی را بخود نسبت می داد قطعا اشاره به این معنا می کرد که حقیقت ملکیت از آن خداست و او اگر چیزی را مالک است خدایش تملیک کرده ، پس از آنکه یاس خود را از قوم خود و پیشنهاد امساک از تبلیغ را عرضه خدای تعالی داشت خودش راه چاره ای پیشنهاد نکرد بلکه امر را محول به پروردگار کرد و گفت : (به هر طریقی که مصلحت است میان من و مردم فاسق جدائی انداز) .

 

داستان موسی و خضر علیهماالسلام

 

 

 

 

آیات

 

 

وَ إِذْ قَالَ مُوسی لِفَتَاهُ لا أَبْرَحُ حَتی أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضیَ حُقُباً(60)
فَلَمَّا بَلَغَا مجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتخَذَ سبِیلَهُ فی الْبَحْرِ سرَباً(61)
فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ ءَاتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سفَرِنَا هَذَا نَصباً(62)
قَالَ أَ رَءَیْت إِذْ أَوَیْنَا إِلی الصخْرَةِ فَإِنی نَسِیت الحُْوت وَ مَا أَنسانِیهُ إِلا الشیْطنُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَ اتخَذَ سبِیلَهُ فی الْبَحْرِ عجَباً(63)
قَالَ ذَلِک مَا کُنَّا نَبْغ فَارْتَدَّا عَلی ءَاثَارِهِمَا قَصصاً(64)
فَوَجَدَا عَبْداً مِّنْ عِبَادِنَا ءَاتَیْنَهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً(65)
قَالَ لَهُ مُوسی هَلْ أَتَّبِعُک عَلی أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْت رُشداً(66)
قَالَ إِنَّک لَن تَستَطِیعَ مَعِیَ صبراً(67)
وَ کَیْف تَصبرُ عَلی مَا لَمْ تحِط بِهِ خُبراً(68)
قَالَ ستَجِدُنی إِن شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصی لَک أَمْراً(69)
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنی فَلا تَسئَلْنی عَن شیْءٍ حَتی أُحْدِث لَک مِنْهُ ذِکْراً(70)
فَانطلَقَا حَتی إِذَا رَکِبَا فی السفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَ خَرَقْتهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْت شیْئاً إِمْراً(71)
قَالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّک لَن تَستَطِیعَ مَعِیَ صبراً(72)
قَالَ لا تُؤَاخِذْنی بِمَا نَسِیت وَ لا تُرْهِقْنی مِنْ أَمْرِی عُسراً(73)
فَانطلَقَا حَتی إِذَا لَقِیَا غُلَماً فَقَتَلَهُ قَالَ أَ قَتَلْت نَفْساً زَکِیَّةَ بِغَیرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْت شیْئاً نُّکْراً(74)
* قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّک إِنَّک لَن تَستَطِیعَ مَعِیَ صبراً(75)
قَالَ إِن سأَلْتُک عَن شیْءِ بَعْدَهَا فَلا تُصحِبْنی قَدْ بَلَغْت مِن لَّدُنی عُذْراً(76)
فَانطلَقَا حَتی إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ استَطعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن یُضیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَاراً یُرِیدُ أَن یَنقَض فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْت لَتَّخَذْت عَلَیْهِ أَجْراً(77)
قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَیْنی وَ بَیْنِک سأُنَبِّئُک بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَستَطِع عَّلَیْهِ صبراً(78)
أَمَّا السفِینَةُ فَکانَت لِمَسکِینَ یَعْمَلُونَ فی الْبَحْرِ فَأَرَدت أَنْ أَعِیبهَا وَ کانَ وَرَاءَهُم مَّلِکٌ یَأْخُذُ کلَّ سفِینَةٍ غَصباً(79)
وَ أَمَّا الْغُلَمُ فَکانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَینِ فَخَشِینَا أَن یُرْهِقَهُمَا طغْیَناً وَ کفْراً(80)
فَأَرَدْنَا أَن یُبْدِلَهُمَا رَبهُمَا خَیراً مِّنْهُ زَکَوةً وَ أَقْرَب رُحماً(81)
وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَکانَ لِغُلَمَینِ یَتِیمَینِ فی الْمَدِینَةِ وَ کانَ تحْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَ کانَ أَبُوهُمَا صلِحاً فَأَرَادَ رَبُّک أَن یَبْلُغَا أَشدَّهُمَا وَ یَستَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّک وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَلِک تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسطِع عَّلَیْهِ صبراً(82)
60 . و (یاد کن ) چون موسی به شاگرد خویش گفت : آرام نگیرم تا به مجمع دو دریا برسم ، یا مدتی دراز بسر برم . 
61 . و همین که به جمع میان دو دریا رسیدند ، ماهی شان را از یاد بردند و آن ماهی راه خود را به طرف دریا پیش گرفت . 
62 . و چون بگذشتند ، به شاگردش گفت : غذایمان را پیشمان بیار ، که از این سفرمان خستگی بسیار دیدیم . 
63 . گفت : خبر داری که وقتی به آن سنگ پناه بردیم ، من ماهی را از یاد بردم ؟ و جز شیطان مرا به فراموش کردن آن وانداشت که یادش نکردم و راه عجیب خود را پیش گرفت . 
64 . گفت : این همان است که می جستم . و با پی جویی نشانه قدمهای خویش بازگشتند . 
65 . پس بنده ای از بندگان ما را یافتند که از جانب خویش رحمتی بدو داده بودیم و از نزد خویش دانشی به او آموخته بودیم . 
66 . موسی بدو گفت : آیا تو را پیروی کنم که به من از آنچه آموخته ای ، کمالی بیاموزی ؟ 
67 . گفت : تو به همراهی من هرگز شکیبایی نتوانی کرد . 
68 . چگونه در مورد چیزهایی که از راز آن واقف نیستی ، شکیبایی می کنی ؟ 
69 . گفت : اگر خدا خواهد ، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ باب نافرمانی تو نمی کنم . 
70 . گفت : اگر به دنبال من آمدی ، چیزی از من مپرس تا درباره آن مطلبی با تو بگویم . 
71 . پس برفتند و چون به کشتی سوار شدند ، آن را سوراخ کرد . گفت : آن را سوراخ کردی تا مردمش را غرق کنی ؟ حقا که کاری ناشاسته کردی . 
72 . گفت : مگر نگفتم که تو تاب همراهی مرا نداری ؟ 
73 . گفت : مرا به آنچه فراموش کرده ام ، بازخواست مکن و کارم را بر من سخت مگیر . 
74 . پس برفتند تا پسری را بدیدند و او را بکشت . گفت : آیا نفس محترمی که کسی را نکشته بود . بیگناه کشتی ؟ حقا کاری قبیح کردی . 
75 . گفت : مگر به تو نگفتم که تو به همراهی من هرگز شکیبایی نتوانی کرد ؟ 
76 . گفت : اگر بعد از این چیزی از تو پرسیدم ، مصاحب من بکن ، که از جانب من معذور خواهی بود . 
77 . پس برفتند تا به دهکده ای رسیدند و از اهل آن خوردنی خواستند و آنها از مهمان کردنشان دریغ ورزیدند ، در آنجا دیواری یافتند که می خواست بیفتد ، پس آن را به پا داشت . گفت : کاش برای این کار مزدی می گرفتی . 
78 . گفت : اینک (موقع ) جدایی میان من و توست و تو را از توضیح آنچه که توانایی شکیباییش را نداشتی ، خبردار می کنم . 
79 . اما کشتی برای برای مستمندانی بود که در دریا کار می کردند . خواستم معیوبش کنم ، چون که در راهشان شاهی بود که همه کشتیها را بغصب می گرفت . 
80 . اما آن پسر ، پدر و مادرش مؤ من بودند ، ترسیدم به طغیان و انکار دچارشان کند . 
81 . و خواستم پروردگارشان پاکیزه تر و مهربان تر از آن عوضشان دهد . 
82 . اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود ، و پدرشان مردی شایسته بود . پروردگارت خواست که به رشد خویش رسند و گنج خویش بیرون آرند . رحمتی بود از پروردگارت ، و من این کار را از پیش خود نکردم . چنین است توضیح آن چیزها که بر آن توانایی شکیبایی آن را نداشتی . 
(از سوره مبارکه کهف )

 

داستان موسی و خضر (ع ) در قرآن

 

 

خدای سبحان به موسی وحی کرد که در سرزمینی بندهای دارد که دارای علمی است که وی آن را ندارد ، و اگر به طرف مجمع البحرین برود او را در آنجا خواهد دید به این نشانه که هر جا ماهی زنده - و یا گم - شد همانجا او را خواهد یافت . 
موسی (علیهالسلام ) تصمیم گرفت که آن عالم را ببیند ، و چیزی از علوم او را فرا گیرد ، لا جرم به رفیقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرین حرکت کردند و با خود یک عدد ماهی مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسیدند و چون خسته شده بودند بر روی تخته سنگی که بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه ای بیاسایند و چون فکرشان مشغول بود از ماهی غفلت نموده فراموشش کردند . 
از سوی دیگر ماهی زنده شد و خود را به آب انداخت - و یا مرده اش به آب افتاد - رفیق موسی با اینکه آن را دید فراموش کرد که به موسی خبر دهد ، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنکه از مجمع البحرین گذشتند و چون بار دیگر خسته شدند موسی به او گفت غذایمان را بیاور که در این سفر سخت کوفته شدیم . 
در آنجا رفیق موسی به یاد ماهی و آنچه که از داستان آن دیده بود افتاد ، و در پاسخش گفت : آنجا که روی تخته سنگ نشسته بودیم ماهی را دیدم که زنده شد و به دریا افتاد و شنا کرد تا ناپدید گشت ، من خواستم به تو بگویم ولی شیطان از یادم برد - و یا ماهی را فراموش کردم در نزد صخره پس به دریا افتاد و رفت . موسی گفت : این همان است که ما ، در طلبش بودیم و آن تخته سنگ همان نشانی ما است پس باید بدانجا برگردیم . 
بی درنگ از همان راه که رفته بودند برگشتند ، و بندهای از بندگان خدا را که خدا رحمتی از ناحیه خودش و علمی لدنی به او داده بود بیافتند . موسی خود را بر او عرضه کرد و درخواست نمود تا او را متابعت کند و او چیزی از علم و رشدی که خدایش ارزانی داشته به وی تعلیم دهد . آن مرد عالم گفت : تو نمی توانی با من باشی و آنچه از من و کارهایم مشاهده کنی تحمل نمایی ، چون تاویل و حقیقت معنای کارهایم را نمی دانی ، و چگونه تحمل توانی کرد بر چیزی که احاطه علمی بدان نداری ؟ موسی قول داد که هر چه دید صبر کند و ان شاء الله در هیچ امری نافرمانیش نکند . عالم بنا گذاشت که خواهش او را بپذیرد ، و آنگاه گفت پس اگر مرا پیروی کردی باید که از من از هیچ چیزی سؤ ال نکنی ، تا خودم در باره آنچه می کنم آغاز به توضیح و تشریح کنم . 
موسی و آن عالم حرکت کردند تا بر یک کشتی سوار شدند ، که در آن جمعی دیگر نیز سوار بودند موسی نسبت به کارهای آن عالم خالی الذهن بود ، در چنین حالی عالم کشتی را سوراخ کرد ، سوراخی که با وجود آن کشتی ایمن از غرق نبود ، موسی آنچنان تعجب کرد که عهدی را که با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسید چه می کنی ؟ می خواهی اهل کشتی را غرق کنی ؟ عجب کار بزرگ و خطرناکی کردی ؟ عالم با خونسردی جواب داد : نگفتم تو صبر با من بودن را نداری ؟ موسی به خود آمده از در عذرخواهی گفت من آن وعدهای را که به تو داده بودم فراموش کردم ، اینک مرا بدانچه از در فراموشی مرتکب شدم مؤ اخذه مفرما ، و در باره ام سختگیری مکن . 
سپس از کشتی پیاده شده به راه افتادند در بین راه به پسری برخورد نمودند عالم آن کودک را بکشت . باز هم اختیار از کف موسی برفت و بر او تغیر کرد ، و از در انکار گفت این چه کار بود که کردی ؟ کودک بی گناهی را که جنایتی مرتکب نشده و خونی نریخته بود بی جهت کشتی ؟ راستی چه کار بدی کردی ! عالم برای بار دوم گفت : نگفتم تو نمی توانی در مصاحبت من خود را کنترل کنی ؟ این بار دیگر موسی عذری نداشت که بیاورد ، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگیری کند و از سوی دیگر هیچ دلش رضا نمی داد که از وی جدا شود ، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد ، به این معنا که مادامی که از او سؤ الی نکرده با او باشد ، همینکه سؤ ال سوم را کرد مدت مصاحبتش پایان یافته باشد و درخواست خود را به این بیان اداء نمود : اگر از این به بعد از تو سؤ الی کنم دیگر عذری نداشته باشم . 
عالم قبول کرد ، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قریه ای رسیدند ، و چون گرسنگیشان به منتها درجه رسیده بود از اهل قریه طعامی خواستند و آنها از پذیرفتن این دو میهمان سر باز زدند . در همین اوان دیوار خرابی را دیدند که در شرف فرو ریختن بود ، به طوری که مردم از نزدیک شدن به آن پرهیز می کردند ، پس آن دیوار را به پا کرد . موسی گفت : اینها که از ما پذیرائی نکردند ، و ما الا ن محتاج به آن دستمزد بودیم . 
مرد عالم گفت : اینک فراق من و تو فرا رسیده . تاءویل آنچه کردم برایت می گویم و از تو جدا می شوم ، اما آن کشتی که دیدی سوراخش کردم مال عدهای مسکین بود که با آن در دریا کار می کردند و هزینه زندگی خود را به دست می آوردند و چون پادشاهی از آن سوی دریا کشتیها را غصب می کرد و برای خود می گرفت ، من آن را سوراخ کردم تا وقتی او پس از چند لحظه می رسد کشتی را معیوب ببیند و از گرفتنش صرفنظر کند . 
و اما آن پسر که کشتم خودش کافر و پدر و مادرش مؤ من بودند ، اگر او زنده می ماند با کفر و طغیان خود پدر و مادر را هم منحرف می کرد ، رحمت خدا شامل حال آن دو بود ، و به همین جهت مرا دستور داد تا او را بکشم ، تا خدا به جای او به آن دو فرزند بهتری دهد ، فرزندی صالحتر و به خویشان خود مهربانتر و بدین جهت او را کشتم . 
و اما دیواری که ساختم ، آن دیوار مال دو فرزند یتیم از اهل این شهر بود و در زیر آن گنجی نهفته بود ، متعلق به آن دو بود ، و چون پدر آن دو ، مردی صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد ، مرا امر فرمود تا دیوار را بسازم به طوری که تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند ، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج کنند ، و اگر این کار را نمی کردم گنج بیرون می افتاد و مردم آن را می بردند . 
آنگاه گفت : من آنچه کردم از ناحیه خود نکردم ، بلکه به امر خدا بود و تاویلش هم همان بود که برایت گفتم : این بگفت و از موسی جدا شد .

 

شخصیت خضر (ع )

 

 

در قرآن کریم درباره حضرت خضر غیر از همین داستان رفتن موسی به مجمع البحرین چیزی نیامده و از جوامع اوصافش چیزی ذکر نکرده مگر همین که فرموده : (فوجدا عبدا من عبادنا اتیناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما) . 
از آنچه از روایات نبوی و یا روایات وارده از طرق ائمه اهل بیت (علیهمالسلام ) در داستان خضر رسیده چه می توان فهمید ؟ از روایت محمد بن عماره که از امام صادق (علیهالسلام ) نقل شده و در بحث روایتی آینده خواهد آمد ، چنین برمی آید که آن جناب پیغمبری مرسل بوده که خدا به سوی قومش مبعوثش فرموده بود ، و او مردم خود را به سوی توحید و اقرار به انبیاء و فرستادگان خدا و کتابهای او دعوت می کرده و معجزه اش این بوده که روی هیچ چوب خشکی نمی نشست مگر آنکه سبز می شد و بر هیچ زمین بی علفی نمی نشست مگر آنکه سبز و خرم می گشت ، و اگر او را خضر نامی دند به همین جهت بوده است و این کلمه با اختلاف مختصری در حرکاتش در عربی به معنای سبزی است ، و گرنه اسم اصلی اش تالی بن ملکان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است . . . . 
مؤ ید این حدیث در وجه نامیدن او به خضر مطلبی است که در الدرالمنثور از عدهای از ارباب جوامع حدیث از ابن عباس و ابی هریره از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) نقل شده که فرمود : خضر را بدین جهت خضر نامیدند که وقتی روی پوستی سفید رنگ نماز گزارد ، همان پوست هم سبز شد . 
و در بعضی از اخبار مانند روایت عیاشی از برید از یکی از دو امام باقر یا صادق (علیهماالسلام ) آمده که : خضر و ذو القرنین دو مرد عالم بودند نه پیغمبر . و لیکن آیات نازله در داستان خضر و موسی خالی از این ظهور نیست که وی نبی بوده ، و چطور ممکن است بگوییم نبوده در حالی که در آن آیات آمده که حکم بر او نازل شده است . 
و از اخبار متفرقه ای که از امامان اهل بیت (علیهم السلام ) نقل شده برمی آید که او تاکنون زنده است و هنوز از دنیا نرفته . و از قدرت خدای سبحان هیچ دور نیست که بعضی از بندگان خود را عمری طولانی دهد و تا زمانی طولانی زنده نگه دارد . برهانی عقلی هم بر محال بودن آن نداریم و به همین جهت نمی توانیم انکارش کنیم . 
علاوه بر اینکه در بعضی روایات از طرق عامه سبب این طول عمر هم ذکر شده . در روایتی که الدرالمنثور از دارقطنی و ابن عساکر از ابن عباس نقل کرده اند چنین آمده که : او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدین جهت زنده اش نگه داشته تا دجال را تکذیب کند . و در بعضی دیگر که در الدرالمنثور از ابن عساکر از ابن اسحاق روایت شده نقل گردیده که آدم برای بقای او تا روز قیامت دعا کرده است . 
و در تعدادی از روایات که از طرق شیعه و سنی رسیده آمده که خضر از آب حیات که واقع در ظلمات است نوشیده ، چون وی در پیشاپیش لشکر ذوالقرنین که در طلب آب حیات بود قرار داشت ، خضر به آن رسید و ذوالقرنین نرسید . 
و این روایات و امثال آن روایات آحادی است که قطع به صدورش نداریم ، و از قرآن کریم و سنت قطعی و عقل هم دلیلی بر توجیه و تصحیح آنها نداریم . 
قصه ها و حکایات و همچنین روایات در باره حضرت خضر بسیار است و لیکن چیزهایی است که هیچ خردمندی به آن اعتماد نمی کند . مانند اینکه در روایت الدرالمنثور از ابن شاهین از خصیف آمده که : چهار نفر از انبیاء تاکنون زنده اند ، دو نفر آنها یعنی عیسی و ادریس در آسمانند و دو نفر دیگر یعنی خضر و الیاس در زمینند ، خضر در دریا و الیاس در خشکی است . 
و نیز مانند روایت الدرالمنثور از عقیلی از کعب که گفته : خضر در میان دریای بالا و دریای پائین بر روی منبری قرار دارد ، و جنبندگان دریا ماءمورند که از او شنوایی داشته باشند و اطاعتش کنند ، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وی عرضه می شوند . 
و مانند روایت الدرالمنثور از ابی الشیخ در کتاب (العظمة ) و ابی نعیم در حلیه از کعب الاحبار که گفته : خضر پسر عامیل با چند نفر از رفقای خود سوار شده به دریای هند رسید - و دریای هند همان دریای چین است - در آنجا به رفقایش گفت : مرا به دریا آویزان کنید ، چند روز و شب آویزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند : ای خضر چه دیدی ؟ خدا عجب اکرامی از تو کرد که در این مدت در لجه دریا محفوظ ماندی ! گفت : یکی از ملائکه به استقبالم آمده گفت : ای آدمی زاده خطاکار ، از کجا می آیی و به کجا میروی ؟ گفتم : می خواهم ته این دریا را ببینم . گفت : چگونه می توانی به ته آن برسی در حالی که از زمان داود (علیهالسلام ) مردی به طرف قعر آن می رود و تا به امروز نرسیده . با اینکه از آن روز تا امروز سیصد سال می گذرد . و روایاتی دیگر از این قبیل روایات که مشتمل بر نوادر داستانها است .

 

داستان موسی و خضر (ع ) در روایات

 

 

در تفسیر برهان از ابن بابویه و او به سند خود از جعفر بن محمد بن عماره از پدرش از جعفر بن محمد (علیهماالسلام ) روایت کرده که در ضمن حدیثی فرمود : خدا وقتی با موسی تکلم کرد ، تکلم کردنی ، و تورات را بر او نازل کرد و در الواح برایش از همه چیز موعظه و تفصیل بنوشت و معجزهای در دست او و معجزهای در عصای او قرار داد ، و معجزه هایی در جریان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شکافته شدن دریا و غرق فرعون و لشگرش به دست او جاری ساخت طبع بشری او بر آنش داشت که در دل بگوید : گمان نمی کنم خدا خلقی آفریده باشد که داناتر از من باشد ، به محضی که این خیال در دلش خطور نمود خدای عز و جل به جبرئیلش وحی کرد ، بنده ام را قبل از آنکه (در اثر عجب ) هلاک گردد دریاب و به او بگو که در محل تلاقی دو دریا مرد عابدی است ، باید او را پیروی کنی و از او تعلیم بگیری . 
جبرئیل بر موسی نازل شد و پیام خدای را به او رسانید . موسی (علیهالسلام ) فهمید که این دستور به خاطر آن خیالی است که در دل کرده ، لاجرم با همراه خود یوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرین رسیدند . در آنجا به خضر برخوردند که مشغول عبادت خدای عز و جل بود و قرآن کریم در این باره فرموده (فوجدا عبدا من عبادنا اتیناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما . . . ) . 
مؤ لف : این حدیث داستان را مفصل آورده و جزئیات مصاحبت موسی و خضر را که قرآن کریم هم بازگو کرده ، شرح داده است . 
و عیاشی داستان را در تفسیرش به دو طریق و قمی نیز به دو طریق یکی باسند و یکی بی سند روایت کرده اند . و الدرالمنثور آن را به طرق زیادی از ارباب جوامع از قبیل بخاری ، مسلم ، نسائی ، ترمذی و غیر ایشان از ابن عباس و از ابی بن کعب از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده است . 
همه احادیث در آن مضمونی که ما از حدیث محمد بن عماره آوردیم متفقند . و نیز در اینکه آن ماهی که با خود داشته اند در روی تخت سنگ زنده شده و راه خود را در دریا گرفته و ناپدید شده ، اتفاق دارند . لیکن در بسیاری از جزئیات که زائد بر آنچه از قصه در قرآن آمده است اختلاف دارند . 
یکی آن مطلبی است که از روایت ابن بابویه و قمی به دست می آید که مجمع البحرین در سرزمین شامات و فلسطین واقع بوده ، به قرینه اینکه در روایت ، این دو بزرگوار آن قریهای که در کنار آن دیوار ساختند ناصره نامیده شده که نصاری منسوب به آنند و ناصره در این سرزمین است . ولی در بعضی از روایات ، مجمع البحرین را اراضی آذربایجان دانسته . این معنا را الدرالمنثور هم از سدی نقل کرده که گفته است : آن دو بحر عبارت بوده از (کر) و (رس ) که در دریا می ریختند و قریه نامبرده در داستان (باجروان ) نامیده می شد که مردمش بسیار لئیم و پست بوده اند . و از ابی روایت شده که آن قریه (افریقیه ) بوده و از قرظی نقل شده که گفته است (طنجه ) بوده . و از قتاده نقل شده که مجمع البحرین محل تلاقی دریای روم و دریای فارس است . 
اختلاف دیگری که وجود دارد درباره آن ماهی است . در بعضی آمده که ماهی بریان بوده . و در بیشتر روایات آمده که ماهی شور بوده ، و در مرسله قمی و در روایات مسلم و بخاری و نسائی و ترمذی و دیگران آمده که نزد تخته سنگ چشمه حیات بوده . حتی در روایت مسلم و غیر او آمده که آن آب ، آب حیات بوده که هر کس از آن بخورد همیشه زنده می ماند و هیچ مرده بی جانی به آن نزدیک نمی شود مگر آنکه زنده می گردد ، به همین جهت بوده که وقتی موسی و رفیقش نزدیک آن آب نشستند ماهی زنده شد . . . و در غیر این روایت آمده : رفیق موسی از آن آب وضو گرفت ، از آب وضویش یک قطره به آن ماهی چکید و زنده اش کرد . و در دیگری آمده که یوشع از آن آب خورد در حالی که حق خوردن نداشت پس خضر چون او را با موسی بدید به جرم اینکه از آن آب نوشیده او را در یک کشتی بست و رهایش کرد او در نتیجه در میان امواج دریا سرگردان هست تا قیامت قیام کند . 
و در بعضی دیگر آمده : نزدیک صخره ، چشمه حیات بوده ، همان چشمهای که خود خضر از آن نوشید - این قسمت را سایر روایات ندارند . 
و از جمله اختلافاتی که در این داستان هست این است که در چهار روایت صحیح مسلم ، بخاری ، نسائی ، و ترمذی ، و غیر آنها آمده که : ماهی به دریا افتاد و راه خود را پیش گرفت که برود ، پس خداوند متعال آب را بر آن ماهی از جریان انداخت ، در نتیجه ماهی در قطعهای از آب که به صورت اطاقی درآمده بود محبوس شد . . . و در بعضی دیگر آمده که موسی بعد از آنکه از سفر با خضر برگشت اثر حرکت ماهی را دید ، و آن را دنبال کرد ، هر جا که می رفت موسی هم روی آب می رفت تا به جزیرهای از جزائر عرب رسیدند . 
و در حدیث طبری از ابن عباس آمده که : او ، یعنی موسی ، برگشت تا نزد تخته سنگ رسید ، در آنجا ماهی را دید ، ماهی فرار کرد و در آب به این سو و آن سو می رفت و خود را به دریا می زد . موسی هم او را دنبال نمود ، با عصای خود به آب می زد و آب کنار می رفت تا او را بگیرد ، از این به بعد ماهی هر جا که از دریا می گذشت خشک می شد و مانند تخته سنگ می گردید . . . بعضی از روایات هم این قسمت را ندارد . 
اختلاف دیگر ، در محل ملاقات با خضر است ، در بیشتر روایات آمده که موسی خضر را نزد تخته سنگ دید . و در بعضی آمده که ماهی را دنبال کرد تا بگیرد ، به جزیرهای از جزائر دریا رسید ، آنجا خضر را دیدار کرد . و در بعضی آمده که او را دید که روی آب نشسته ، و یا تکیه داده است . 
اختلاف دیگر در این است که آیا رفیق موسی هم با موسی و خضر بود یا آن دو وی را رها نموده پی کار خود رفتند ؟ . 
اختلاف دیگر در کیفیت سوراخ کردن کشتی و کیفیت کشتن آن کودک و در کیفیت بر پا داشتن دیوار و در گنج نهفته در زیر آن است ، لیکن اکثر روایات دارد که گنج مذکور لوحی از طلا بوده که در آن مواعظی چند نوشته شده بوده . و در خصوص پدر صالح ظاهر بیشتر روایات این است که پدر بلافصل آن دو کودک بوده ولی در بعضی دیگر آمده که جد دهمی و در بعضی هفتمی بوده . و در بعضی آمده که میان آن کودک و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بوده . و در بعضی از روایات آمده که هفتصد سال فاصله بوده . و اختلافات دیگری از این قبیل که در جهات مختلف این داستان وجود دارد . 
و در تفسیر قمی از محمد بن بلال از یونس در نامهای که به حضرت رضا (علیهالسلام ) نوشته اند از آن جناب پرسیده اند از موسی و آن عالمی که نزدش رفت کدام عالمتر بودند ؟ 
دیگر اینکه آیا جائز است که پیغمبری چون موسی که خودش حجت خدا بوده حجتی دیگر در زمان خود او بوده باشد ؟ حضرت فرموده است : موسی نزد آن عالم رفت و او را در جزیرهای از جزایر دریا دیدار نمود که یا نشسته بود و یا تکیه داده بود ، موسی سلام داد ، و او معنای سلام را نفهمید ، چون در همه روی زمین سلام دادن معمول نبود . 
پرسید تو کیستی ؟ گفت : من موسی بن عمرانم ، پرسید تو آن موسی بن عمرانی که خدا با او تکلم کرده ؟ گفت آری . پرسید چه حاجت داری گفت : آمده ام تا مرا از آن رشدی که تعلیم داده شده ای تعلیمم دهی . گفت : من موکل بر امری شدهام که تو طاقت آن را نداری ، همچنانکه تو موظف به امری شده ای که من طاقتش را ندارم (تا آخر حدیث ) . 
مؤ لف : این معنا در اخبار دیگری ، هم از طرق شیعه و هم سنی روایت شده . 
و در الدرالمنثور است که حاکم (وی حدیث را صحیح دانسته ) از اُبیّ روایت کرده که رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : وقتی موسی خضر را دید مرغی آمد و منقار خود را در آب فرو برد ، خضر به موسی گفت : می بینی که این مرغ با این عمل خود چه می گوید ؟ گفت : چه می گوید . گفت می گوید : علم تو و علم موسی در برابر علم خدا در مثل مانند آبی می ماند که من با منقارم از دریا برمی دارم . 
مؤ لف : داستان این مرغ در اغلب روایات این داستان آمده . 
و در تفسیر عیاشی از هشام بن سالم از ابو عبدالله (علیهالسلام ) روایت کرده که فرمود : موسی عالمتر از خضر بود . 
و در همان کتاب از ابو حمزه از امام باقر (علیهالسلام ) روایت شده که فرموده : جانشین موسی یوشع بن نون بوده و مقصود از (فتی ) که در قرآن کریم آمده هموست . 
باز در آن کتاب از عبدالله بن میمون قداح از امام صادق از پدرش (علیهماالسلام ) روایت آورده که فرمود : روزی موسی در میان جمعی از بزرگان بنی اسرائیل نشسته بود ، مردی به او گفت : من احدی را سراغ ندارم که به خدا عالمتر از تو باشد . موسی هم گفت : من نیز سراغ ندارم . خدا بدو وحی فرستاد که چرا ، بندهام خضر از تو به من داناتر است . 
موسی تقاضا کرد تا بدو راهش بنماید . قضیه ماهی ، نشانی میان موسی و خدا بود برای یافتن خضر که داستانش را قرآن کریم آورده . 
مؤ لف : این روایت با روایتی که آن دو را برابر می دانست مخالف است ، و لذا باید حمل شود بر اینکه نوع علم آن دو مختلف بوده . 
و در همان کتاب از ابی بصیر از امام صادق (علیهالسلام ) آمده که در ذیل جمله (فخشینا) فرموده : ترسید از اینکه آن پسرک بزرگ شود ، و پدر و مادر خود را به کفر دعوت کند و آن دو به خاطر شدت محبتی که به وی داشتند دعوتش را بپذیرند . 
باز در آن کتاب از عثمان از مردی از امام صادق (علیهالسلام ) روایت کرده که در ذیل جمله (فاردنا ان یبدلهما ربهما خیرا منه زکوة و اقرب رحما) فرموده : همینطور هم شد ، زیرا صاحب دختری شدند که آن دختر پیغمبری زائید . 
مؤ لف : در اکثر روایات آمده که از آن دختر هفتاد پیغمبر - البته با واسطه - به دنیا آمد . 
و نیز در آن کتاب از اسحاق بن عمار روایت کرده که گفت : من از امام صادق (علیهالسلام ) شنیدم که می فرمود : خداوند به خاطر صلاح مردی مؤ من فرزند او را هم اصلاح می کند ، و خاندان خودش و بلکه اطرافیانش را حفظ می فرماید . و در سایه کرامت خدا مدام در حفظ خدا هستند . آنگاه به عنوان شاهد مثال داستان (غلامین یتیمین ) را ذکر کرد و فرمود : نمی بینی چگونه خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شکر گذاشت ؟ . 
و در همان کتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش (علیهمالسلام ) روایت کرده که رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : خداوند ، بعد از مرگ بنده صالح جانشین او در مال و اولاد او می شود ، هر چند که اهل و اولاد او اهل و اولاد بدی باشند ، آنگاه این آیه را : (و کان ابوهما صالحا) تا به آخرش تلاوت فرمود . 
و در الدرالمنثور است که ابن مردویه از جابر روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : خدا به خاطر صلاح آدمی ، امر اولاد و اولاد اولاد و امر اهل خانه های پیرامون او را اصلاح می کند ، و مادام که در میان آنان است ایشان را حفظ می فرماید . 
مؤ لف : روایات در این معنا بسیار زیاد است . 
و در کافی به سند خود از صفوان جمال روایت می کند که گفت : از امام صادق (علیهالسلام ) از قول خدای عزو جل پرسیدم که می فرماید : (و اما الجدار فکان لغلامین یتیمین فی المدینة و کان تحته کنز لهما) فرمود : اما آن گنج طلا و نقره نبود ، بلکه چهار کلمه بود : 1 - لا اله الا الله 2 - کسی که به مرگ یقین دارد چطور به خود اجازه خنده می دهد ؟ 3 - کسی که یقین به حساب دارد هرگز قلبش خوشحال نمی گردد . 4 - کسی که به قدر ، یقین دارد جز از خدا نمی هراسد . 
مؤ لف : روایات از طرق شیعه و اهل سنت زیاد رسیده که گنجی که در زیر دیوار بود لوحی بوده که در آن چهار کلمه نقش شده بود . و در بیشتر آن روایات آمده که لوحی از طلا بوده ، و این منافات با روایت صفوان که داشت : (آن گنج از طلا و نقره نبود) ندارد ، چون مقصود امام در روایت مزبور این است که آن گنج از سنخ پول و درهم و دینار نبوده ، متبادر از عبارت هم همین است . 
روایات مختلفی در تعیین کلماتی که گفتیم بر آن لوح مکتوب بوده ، وجود دارد ، و لیکن بیشتر آنها در کلمه توحید و دو مساله قدر و مرگ اتفاق دارند . و در بعضی از آنها شهادت به رسالت خاتم الانبیاء (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) هم ذکر شده ، مانند روایتی که الدرالمنثور از بیهقی در - کتاب شعب الایمان - از علی بن ابیطالب نقل کرده که در تفسیر جمله و (کان تحته کنز لهما) فرمود : لوحی از طلا بوده که در آن نوشته بوده (لا اله الا الله محمد رسول الله ، عجب است کار کسی که می گوید مرگ حق است و خوشحالی هم به خود راه می دهد ، عجب است از کسی که می گوید آتش حق است و با اینحال می خندد ، و عجب است از کار کسی که می گوید قدر حق است و غمگین می شود ؟ و عجب است از کار کسی که می بیند وضع دنیا و دست به دست شدن و دگرگونی هایش را که در اهل خود دارد و به آن دل می بندد و اعتماد می کند ؟ ) .

 

ادب موسی (ع ) در مقابل استادش

 

 

مطلب عجیبی که از این داستان استفاده می شود رعایت ادبی است که موسی (علیهالسلام ) در مقابل استادش حضرت خضر نموده ، و این آیات آن را حکایت کرده است ، با اینکه موسی (علیهالسلام ) کلیم الله ، و یکی از انبیای اولوا العزم و آورنده تورات بوده ، مع ذلک در برابر یک نفر که می خواهد به او چیز بیاموزد چقدر رعایت ادب کرده است !
از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است ، مثلا از همان اول تقاضای همراهی با او را به صورت امر بیان نکرد ، بلکه به صورت استفهام آورده و گفت : آیا می توانم تو را پیروی کنم ؟ دوم اینکه همراهی با او را به مصاحبت و همراهی نخواند ، بلکه آن را به صورت متابعت و پیروی تعبیر کرد . سوم اینکه پیروی خود را مشروط به تعلیم نکرد ، و نگفت من تو را پیروی می کنم به شرطی که مرا تعلیم کنی ، بلکه گفت : تو را پیروی می کنم باشد که تو مرا تعلیم کنی . چهارم اینکه رسما خود را شاگرد او خواند . پنجم اینکه علم او را تعظیم کرده به مبدئی نامعلوم نسبت داد ، و به اسم و صفت معینش نکرد ، بلکه گفت (از آنچه تعلیم داده شدهای ) و نگفت از (آنچه می دانی ) . ششم اینکه علم او را به کلمه (رشد) مدح گفت و فهماند که علم تو رشد است ( نه جهل مرکب و ضلالت ) . هفتم آنچه را که خضر به او تعلیم می دهد پارهای از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت : (پارهای از آنچه تعلیم داده شدی مرا تعلیم دهی ) و نگفت (آنچه تعلیم داده شدی به من تعلیم دهی ) . هشتم اینکه دستورات خضر را امر او نامید ، و خود را در صورت مخالفت عاصی و نافرمان او خواند و به این وسیله شان استاد خود را بالا برد . نهم اینکه وعدهای که داد وعده صریح نبود ، و نگفت من چنین و چنان می کنم ، بلکه گفت : ان شاء الله به زودی خواهی یافت که چنین و چنان کنم . و نیز نسبت به خدا رعایت ادب نموده ان شاء الله آورد . 
خضر (علیه السلام ) هم متقابلا رعایت ادب را نموده اولا با صراحت او را رد نکرد ، بلکه به طور اشاره به او گفت که تو استطاعت بر تحمل دیدن کارهای مرا نداری . و ثانیا وقتی موسی (علیه السلام ) وعده داد که مخالفت نکند امر به پیروی نکرد ، و نگفت : (خیلی خوب بیا) بلکه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بیاید ، و فرمود : ( فان اتبعتنی - پس اگر مرا پیروی کردی ) . و ثالثا به طور مطلق از سؤ ال نهیش نکرد ، و به عنوان صرف مولویت او را نهی ننمود بلکه نهی خود را منوط به پیروی کرد و گفت : (اگر بنا گذاشتی پیرویم کنی نباید از من چیزی بپرسی ) تا بفهماند نهیش صرف اقتراح نیست بلکه پیروی او آن را اقتضاء می کند .

 

داستان قارون

 

 

 

 

آیات

 

 

إِنَّ قَرُونَ کانَ مِن قَوْمِ مُوسی فَبَغَی عَلَیْهِمْ وَ ءَاتَیْنَهُ مِنَ الْکُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصبَةِ أُولی الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یحِب الْفَرِحِینَ(76)
وَ ابْتَغ فِیمَا ءَاتَاک اللَّهُ الدَّارَ الاَخِرَةَ وَ لا تَنس نَصِیبَک مِنَ الدُّنْیَا وَ أَحْسِن کمَا أَحْسنَ اللَّهُ إِلَیْک وَ لا تَبْغ الْفَسادَ فی الاَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا یحِب الْمُفْسِدِینَ(77)
قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلی عِلْمٍ عِندِی أَ وَ لَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَک مِن قَبْلِهِ مِنَ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَکثرُ جَمْعاً وَ لا یُسئَلُ عَن ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ(78)
فَخَرَجَ عَلی قَوْمِهِ فی زِینَتِهِ قَالَ الَّذِینَ یُرِیدُونَ الْحَیَوةَ الدُّنْیَا یَلَیْت لَنَا مِثْلَ مَا أُوتیَ قَرُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍ عَظِیمٍ(79)
وَ قَالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَیْلَکمْ ثَوَاب اللَّهِ خَیرٌ لِّمَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً وَ لا یُلَقَّاهَا إِلا الصبرُونَ(80)
فخَسفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الاَرْض فَمَا کانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا کانَ مِنَ الْمُنتَصِرِینَ(81)
وَ أَصبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَکانَهُ بِالاَمْسِ یَقُولُونَ وَیْکَأَنَّ اللَّهَ یَبْسط الرِّزْقَ لِمَن یَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ یَقْدِرُ لَوْ لا أَن مَّنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا لَخَسف بِنَا وَیْکَأَنَّهُ لا یُفْلِحُ الْکَفِرُونَ(82)
تِلْک الدَّارُ الاَخِرَةُ نجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فی الاَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعَقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ(83)
مَن جَاءَ بِالحَْسنَةِ فَلَهُ خَیرٌ مِّنهَا وَ مَن جَاءَ بِالسیِّئَةِ فَلا یجْزَی الَّذِینَ عَمِلُوا السیِّئَاتِ إِلا مَا کانُوا یَعْمَلُونَ(84)
76 . بدرستی که قارون که از قوم موسی بود ، پس بر آنان طغیان کرد . ما به وی از گنجینه ها آن قدر داده بودیم که تنها کلید آنها مردانی نیرومند را خسته می کرد . مردمش به او گفتند : این قدر شادی مکن ، که خدا خوشحالان را دوست نمی دارد . 
77 . و بجو در آنچه خدا به تو داده خانه آخرتت را بهره ات از دنیا را فراموش مکن و همان طور که خدا به تو احسان کرده ، تو نیز احسان کن و در پی فسادانگیزی در زمین نباش ، که خدا مفسدان را دوست نمی دارد . 
78 . او در جواب می گفت : آنچه برایم فراهم شده ، با علم خودم فراهم شده ، آیا نمی داند که خدا قبل از او از قرنها کسانی را هلاک کرده که از او نیرومندتر و ثروت اندوزتر بودند ؟ و مجرمان از جرمشان پرسش نمی شوند (چون به سیما شناخته می شوند . )
79 . قارون غرق در زینتش به سوی قومش بیرون شد . آنهایی که هدفشان زندگی دنیا بود ، گفتند : ای کاش ما نیز می داشتیم مثل آنچه را که قارون دارد ، که او بهره عظیمی دارد . 
80 . و کسانی که دارای علم بودند ، به ایشان گفتند : وای بر شما! پاداش خدا بهتر است برای آن کس که ایمان آورد و عمل صالح کند . و این سخن را فرانگیرند مگر خویشتن داران . 
81 . پس ما او و خانه اش را در زمین فرو بردیم . هیچ کس را نداشت که او را یاری کند ، چون غیر از خدا یاوری نیست و خودش هم از ممتنعین نبود . 
82 . کسانی که دیروز آرزو می کردند که به جای او باشند ، امروز می گفتند : واه ، گویی خداست که رزق را برای هر کس از بندگانش بخواهد ، وسعت می دهد و برای هر که بخواهد ، تنگ می گیرد . اگر خدا بر ما منت ننهاده بود ، ما را هم در زمین فرو می برد . وای گویی که کافران رستگار نمی شوند . 
83 . (آری ) این خانه آخرت را به کسانی اختصاص می دهیم که نمی خواهند در زمین برتری نمایند و فساد انگیزی کنند . و سرانجام خاص متقین است . 
84 . هر که نیکویی کند ، جزایی بهتر از آن دارد و هر که بدی کند ، آنان که بدی می کنند ، جز خود آن عمل کیفری ندارند . 
(از سوره مبارکه قصص )

 

روایاتی درباره داستان قارون

 

 

در الدر المنثور است که ابن ابی شیبه در کتاب مصنف و ابن منذر ، ابن ابی حاتم ، حاکم - وی حدیث راصحیح دانسته - و ابن مردویه ، از ابن عباس روایت آورده اند که گفت : قارون مردی از قوم موسی (علیه السلام ) ، و پسر عموی آن جناب بود ، و همواره در جستجوی علم بود ، تا آنکه علم بسیاری جمع آوری نمود ، و همچنان به کار خود ادامه داد تا روزی که بر موسی (علیه السلام ) طغیان کرد ، و به وی حسد ورزید . 
موسی (علیه السلام ) به او فرمود : خدای تعالی به من دستور داده که از بندگانش زکات بگیرم ، تو هم باید زکات مالت را بدهی ، قارون از اطاعت این دستور سرباز زد ، و به مردم گفت : موسی (علیه السلام ) می خواهد مال مردم را بخورد ، اول دم از نماز زد ، شما اطاعتش کردید ، و دستورهایی دیگر داد همه را اطاعت کردید ، آیا باز او را اطاعت می کنید و اموالتان را به او می دهید ، مردم گفتند : نه ما نمی خواهیم به این کار تن در دهیم ، ولی چه چاره ای داریم ؟ گفت : من نظرم این است که بفرستم به سراغ یکی از زنان فاحشه بنی اسرائیل ، و وقتی آمد او را تحریک کنیم ، و به سر وقت موسی بفرستیم که او را متهم کند به اینکه خواسته ای با من زنا کنی . 
مردم این نظریه را پسندیده ، شخصی نزد آن زن فاحشه فرستادند و بدو گفتند : اگر شهادت دهی که موسی با تو زنا کرده است هر چه بخواهی به تو می دهیم ، زن پذیرفت . 
قارون نزد موسی (علیه السلام ) آمد ، و گفت : دستور بده بنی اسرائیل جمع شوند ، و آنان را به آنچه خدایت فرموده آگاه کن ، موسی (علیه السلام ) قبول کرد ، و بنی اسرائیل را جمع کرد ، و به ایشان فرمود : شما را جمع کرده ام تا به اطلاعتان برسانم که پروردگارم چه دستوراتی داده ، بنی اسرائیل گفتند : چه دستور داده ؟ فرمود : مرا دستور داده تا به شما بگویم تنها خدا را بپرستید ، و چیزی را شریک او مگیرید ، و صله رحم کنید ، و چه و چه کنید ، تا آنکه فرمود : و اینکه اگر کسی زنا کرد در صورتی که زن داشته باشد سنگسارش کنید ، گفتند : هر چند که خودت باشی ؟ فرمود بله اگر خودم نیز زنا کنم باید سنگسار شوم ، گفتند : خوب تو زنا کرده ای ، و باید سنگسار شوی ، موسی (علیه السلام ) با تعجب پرسید : من زنا کرده ام ؟ 
اطرافیان قارون فرستادند نزد آن زن که بیا و شهادت بده ، چون آمد ، پرسیدند درباره موسی (علیه السلام ) چه شهادت می دهی ؟ موسی (علیه السلام ) از او پرسید تو را به خدا سوگند راست بگو ، زن گفت : چون مرا به خدا سوگند می دهی (راستش را می گویم ) این مردم مرا خواستند و مزدی برایم مقرر کردند تا در برابرش من تو را متهم به زنای با خود کنم ، و اینک شهادت می دهم تو از این تهمت بری هستی ، و نیز شهادت می دهم بر اینکه تو رسول خدایی . 
موسی با چشم گریان به سجده افتاد ، خدای تعالی به وی وحی فرستاد که چرا می گریی ؟ با اینکه من زمین را مسخر تو کرده ام ، به زمین فرمان بده تا قارون را ببلعد ، که اگر فرمانش دهی اطاعتت می کند . 
موسی (علیه السلام ) سر از سجده برداشت ، و به زمین فرمود : قارون و اطرافیانش را بگیر ، زمین آنان را تا اعقاب پاهایشان در خود فرو برد ، همینکه وضع را چنین دیدند ، از در التماس فریاد زدند : ای موسی ای موسی ! موسی (علیه السلام ) مجددا فرمان داد بگیر ایشان را ، پس زمین آنان را تا گردنهایشان فرو برد ، مجددا فریادشان به یا موسی یا موسی بلند شد ، بار سوم موسی (علیه السلام ) فرمان داد که بگیر ایشان را ، پس زمین همه شان را در خود فرو برد ، و خدای تعالی به موسی وحی فرستاد که : بندگان من هر چه تو را خواندند و تضرع کردند اجابت نکردی ، به عزتم سوگند اگر مرا می خواندند اجابتشان می کردم . 
ابن عباس می گوید : این است معنای آیه شریفه که می فرماید : (فخسفنا به و بداره الارض ) که زمین قارون و اتباعش را تا طبقه تحتانی خود فرو برد . 
مؤ لف : در کتاب مزبور از عبد الرزاق ، و ابن ابی حاتم ، از ابن نوفل هاشمی ، نیز همین قصه روایت شده ، چیزی که هست در روایات مذکور آمده که آن زن را در مجلس قارون آوردند ، تا به عنوان شکایت از موسی آن تهمت را پیش قارون بزند ، ولی وقتی حضور بهم رسانید ، نزد همه حضار شهادت داد به برائت موسی ، و این خبر به گوش موسی رسید ، و نزد خدا از قارون و رفقایش شکوه کرد ، خدا هم او را بر قارون مسلط کرد . 
مرحوم قمی در تفسیر خود در این داستان گفته : موسی (علیه السلام ) خودش نزد قارون آمد ، و حکم زکات را به وی ابلاغ نمود ، قارون او را استهزاء کرده و از خانه اش بیرون راند ، موسی (علیه السلام ) نزد پروردگارش از رفتار قارون شکوه کرد ، خدا هم او را بر وی مسلط ساخت و زمین به فرمان وی قارون و خانه اش را در خود فرو برد . 
لیکن این روایت به خاطر اینکه حرفهای ناپسندی دارد ، و از نظر سند هم موقوف و بریده است از ایراد همه آن خودداری کردیم ، دو روایت ابن عباس و ابن نوفل نیز موقوفند یعنی از صحابی نقل کردند نه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) . 
علاوه بر این روایت ابن عباس بغی و ستمکاری قارون را نسبت به موسی دانسته ، در حالی که قرآن فرموده : (فبغی علیهم ) ، قارون بر بنی اسرائیل ستم کرد ، و نیز روایت می گوید : علمی که قارون داشته علمی بوده که با درس خواندن فرا گرفته ، و آیه قرآن همان طور که گفتیم ظاهر در این است که : مراد از علم به علم قارون ، علم به راه های جمع آوری ثروت و امثال ثروت است .

 

داستان قارون در تورات

 

 

البته داستان قارون در تورات فعلی به نحو دیگری آمده ، در اصحاح شانزدهم ، از سفر عدد ، می خوانیم : قورح بن بصهار بن نهات بن لاوی ، و داثان ، و ابیرام ، دو پسر الیاب ، و اون ، پسر فالت ، که از نواده های راءوبین بودند ، با جمعی از بنی اسرائیل و رؤ سای ایشان که دویست و پنجاه نفر می شدند ، در مخالفت با موسی پافشاری می کردند ، و در روزی مقرر ، یک جا جمع شدند ، تا علیه موسی و هارون قیام کنند ، به موسی و هارون گفتند : تا اینجا هر چه کردید بس است ، این جمعیت که می بینید همه شان مقدسند ، و در وسطشان رب قرار دارد ، پس چرا بر جماعت رب برتری می جویید ؟ 
وقتی موسی این سخن بشنید به سجده افتاد ، پس قورح و همه مردمش را صدا کرد که : فردا رب اعلام خواهد کرد که او برای چه کسی است ؟ و چه کسی مقدس است ؟ آنگاه آن کسی را که مقدس تر باشد به درگاه خود نزدیک خواهد کرد ، آری او هر که را بپسندد به خود نزدیک می کند ، این کار را بکنید ، و محابر قورح و همه جماعتش را برای خود بگیرید ، و آتشی در آن بیفکنید ، و بر آن بخور دهید ، فردا این کار را در مقابل رب انجام دهید ، چون آن مردی که خدا او را بپسندد او مقدس است ، و همین شما را بس است ای دودمان لاوی . 
تورات همچنان قصه را ادامه می دهد ، و در ضمن می گوید که فردای آن روز آمدند ، و آتشدانها که در آن آتش و بخور بود آوردند ، و در باب خیمه اجتماع کردند ، آنگاه در تورات گفته شده که زمین زیر پایشان شکافته شد و دهان خود را باز کرد ، آنان و خانه هایشان را بلعید ، و قورح و همه مردمش و همه اموالش را نیز فرو برد ، و آنچه از آنان زنده ماند در همان بیابان در بین جمعیت در زمین فرو رفتند ، به طوری که بقیه اسرائیلیان که در اطرافشان بودند از صدای آنان فرار کردند ، چون با خود گفتند : ممکن است ما را هم فرو ببرد ، آنگاه آتشی از ناحیه رب بیرون آمد ، و آن دویست و پنجاه مرد را که بخور آورده بودند بسوزانید ، این بود آن مقدار از داستان تورات که مورد حاجت ما بود . 
و در مجمع البیان در ذیل آیه (ان قارون کان من قوم موسی ) گفته است : که وی پسر خاله موسی (علیه السلام ) بود ، - نقل از عطاء از ابن عباس ، و از روایت امام صادق (علیه السلام ) . 
و در تفسیر قمی در ذیل جمله (ما ان مفاتحه لتنوء . . . ) گفته : کلید گنجینه هایش را جمعی نیرومند نمی توانستند حمل و نقل کنند . 
و در معانی الاخبار به سند خود از موسی بن اسماعیل بن موسی بن جعفر (علیه السلام ) از پدرش از جدش از آبای گرامش از علی (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل جمله (و لا تنس نصیبک من الدنیا) فرمود : سلامتی و نیرومندی و فراغت و جوانیت و نشاطت را فراموش مکن ، و با این سرمایه های گرانبها آخرت خود را تامین نما . 
و نیز در تفسیر قمی در ذیل جمله (فخرج علی قومه فی زینته ) گفته : قارون با جامه های رنگین ، و دامن بلند از خانه بیرون می آمد ، و دامن خود را به زمین می کشید . 
و در مجمع البیان می گوید : زاذان از امیرالمؤ منین (علیه السلام ) روایت کرده که در دوران خلافتش در بازارها قدم می زد و گم شدگان را به مقصد می رساند ، و ضعیفان را کمک می کرد ، و به فروشندگان و بقالان می گذشت ، و قرآن را پیش رویش باز می کرد ، و می خواند : (تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا) و می فرمود : این آیه درباره اهل عدالت و تواضع از والیان امور ، و درباره قدرتمندان از سایر مردم نازل شده . 
و نیز در مجمع البیان آمده که سلام اعرج از امیرالمومنین (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : بند کفش کسی باعث عجب او می شود ، و به همین جهت مشمول این آیه می شود ، که می فرماید : (تلک الدار الاخره ) . 
مؤ لف : سید بن طاووس در کتاب سعد السعود خود روایت را به این صورت از مرحوم طبرسی صاحب مجمع البیان نقل کرده ، که فرمود : مردی به همین مقدار که بند کفش او بهتر از بند کفش رفیقش است باعث عجب او می شود ، لذا مشمول این آیه می شود . 
و در الدر المنثور است که : محاملی و دیلمی از ابی هریره روایت کرده اند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود : جباری در زمین و اخذ بدون حق از مصادیق این آیه است .

 

ادامه دارد...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 478
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,767
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,645
  • بازدید ماه : 15,856
  • بازدید سال : 255,732
  • بازدید کلی : 5,869,289