عطار.جوهر الذات_دفتر دوم2
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
در این پرگار گردانم عجائب
تماشا میکنم نفس غرائب
در این پرگار در اندوه ودردم
بمانده اندر این پرگارم فردم
در این پرگار گردانم چو پرگار
طلبکارم بهرجائی رخ یار
در این پرگار گردانم بسر بر
نمییابم کسی را یار و رهبر
تماشا میکنم از هر کناری
همی جویم ز بهر خویش یاری
تماشا میکنم در بود و نابود
مگر جائی بیابم عین مقصود
تماشا میکنم چرخ فلک را
نظاره میکنم آن یک بیک را
تماشا کردم اینجا هر چه دیدم
چو سودی زان چو مقصودی ندیدم
تماشا کردم اندر تنگنائی
بهردم یافتم آنجا بلائی
بسی اندیشهٔ بیهوده کردم
بسی زانجا رسید از خویش دردم
بی کردم بهر سوئی نگاهی
که باشم تا توانم برد راهی
بسی در خاک و خون آغشته گشتم
چو شیب و عین بالا در نوشتم
نبردم هیچ ره در سوی جانان
که تا این دم ترا من یافتم جان
چنین بد قصّهٔ من تابدانی
دوای درد من اینجا تو دانی
دوائی کو کنون و ره نمایم
در این پرده حقیقت در گشایم
از این پرده مرا بیرون فکن تن
که تا بیرون جهم از ما و از من
از این پرده چنانم زار مانده
حقیقت عاشق و بی یار مانده
از این پرده چنانم در بلا من
که میخواهی دگر باره فنا من
فنا میخوانم از صورت حقیقت
که بیرون آیم از عین طبیعت
فنا میخواهم از این زندگانی
مراد من بر آوردن تو دانی
فنا میخواهم و کل کن فنایم
تو جانا باز خر در این بلایم
فنا میخواهم و بیرونم آور
تو جانا اندر این حالت غمم خور
تو غم خور زانکه غمخواری ندارم
بجز تو هیچکس یاری ندارم
تو غمخور زانکه دردم را دوائی
در این منزل مرا تو آشنائی
تو غم خور زانکه اینجایم گرفتار
مرا جانا از این صورت برون آر
تو غم خور تا مرا اینجا رسانی
که ره در سوی آن منزل تو دانی
تو دانی راه بردن ماه اینجا
که دیدستی حقیقت شاه اینجا
تو میدانی ره و کوی حقیقت
اگرچه ماندهٔ سوی طبیعت
تو اینجاگه حقیقت دید یاری
مرا اینجایگه چون غمگساری
بتو شادم که تو اسرار یاری
در اینجاگه مرا شادان تو داری
بتو شادم حقیقت جان در آخر
که مقصودم کنی اینجا تو ظاهر
کنون زین تنگنای حادثاتم
برون کن تا رسانی سوی ذاتم
نه چندانم در اینجا فکر و یارست
که اندیشه دمادم بیشمارست
از اوّل تا بآخر اندر اینجای
مرادر کل بُد ای جان مانده در پای
نظر در سوی اشیا کردم از سیر
عجب گردانست کردم این همه دیر
در این دیرم مثال بت پرستان
بمانده من نه کافر نی مسلمان
بی جستم ز مردم دوستداری
ندیدم از کسی امّیدواری
چودیدم دشمنم بودند ایشان
حقیقت هم طبیعت گرچه خویشان
بود اینجا که با ایشان مقیمم
وزایشان این زمان در خوف و بیمم
بسی کردم طلب از هر کسی باز
شنفتم من ز هر کس خود بسی راز
همه تقلید بود و هیچ تحقیق
ندید از هیچکس الاّ که توفیق
در آخر گر مرا اینجا نمائی
غم از من بیشکی اینجا ربائی
نظر چون میکنم در خویش اینجا
چو میبینم یقین در پیش اینجا
هدایت مر مرا زین سرّ نور است
که دائم مر مرا از وی حضورست
از این نورم حقیقت روشنائیست
که مر تحقیق این نور خدائی است
براه شرع این نورم هدایت
از اوّل بود بسیاری سعادت
در آخر نیز هم دانستهام من
کز این نورم شود اسرار روشن
اگر خورشید میبینم از این نور
یکی در تست از او افتاده تن دور
اگرخود ماه میبینم از این است
که گردان اندر این چرخ برین است
همه کوکب از این نورست دائم
که در آفاق مشهورست دائم
وگر عرش است و کرسی هم بود این
حقیقت هم قلم با لوح شد این
مزیّن چه بهشت و کرسی و عرش
ملایک هرچه اعیانست در فرش
از این نورند من تحقیق دیدم
حقیقت من از این توفیق دیدم
کنون این نور پاک مصطفایست
که ما را اندر اینجا رهنمایست
ولی ای جان مرا اسرار برگوی
حقیقت قصّهٔ از یار برگوی
رهائی باشدت اینجا مراهان
بگو با من حقیقت شرع و برهان
جوابش داد جان آن لحظه کایدل
ترا مقصود خواهد بود حاصل
کنون چون دید نور مصطفائی
حقیقت بیشکی اندر لقائی
از این نورت رهائی باشد اینجا
ترا عین خدائی باشد اینجا
از این نورت همه کامی برآید
ترا این تنگنا آخر سرآید
از این نورت بود در آخر کار
حقیقت بیشکی دیدار اسرار
از این نورت رهائی باشد از غم
ترا شادی رساند او دمادم
از این نورت لقای جاودانست
که مر این برتر از کون و مکانست
از این نورت بسی شادی رسد دوست
برون آرد ترا و هم من از پوست
از این نورست ما را هردو امیّد
لقا زین نور خواهد بود جاوید
ازاین نورست بیشک هر چه بینی
دلا اکنون تو در عین الیقینی
از این نورست بیشک آسمانها
حقیقت تا بدانی جسم و جانها
از این نورست ماه و چرخ و انجم
همه در نور اینجاگه شده گم
از این نورست عرش و فرش و کرسی
حقیقت اینست پیش از نور قدسی
از این نورست بیشک انبیا بین
درون خویش ایشان مصطفی بین
از این نورست بیشک هرچه باشد
بجز این نور مر چیزی نباشد
از این نور است آدم تا بدانی
از این نورست هر شرح و معانی
از این نورست نوح و پور آذر
تو از این نور یک لحظه بمگذر
از این نورست اسحق گزیده
هم اسمیعیل و یعقوب این بدیده
از این نورست موسی بر سر طور
حقیقت مانده واله او از این نور
از این نورست مر ایّوب و یونس
که این نورست در هر چیز مونس
از این نورست بیشک مر سلیمان
حقیقت انبیا را مر چنین دان
دلاگر راز گویم شرح اینست
که این نورت عیان عین الیقین است
حقیقت این بود رهبردر اینجا
دلا اکنون تو می ره بر در اینجا
بیابی کام خود زین نور مطلق
که این نور است ذات جاودان حق
تمامت انبیا زین نور بودند
از آن اندر جهان مشهور بودند
از این مقصود حاصل میشود باز
که این نور است هم انجام وآغاز
حقیقت نور الّا اللّه باشد
دگر هر کس کز این آگاه باشد
دلا زین نور اینجا ره بر اینجا
که این نورست کین جا جمله پیدا
دلا این نور عین لامکان است
که با ما این زمان اندر مکان است
دلا این نور اینجا دید شاه است
همه ذرّات را پشت و پناه است
دلا این نور اندر آخر کار
حجاب از پیش بردارد بیکبار
دلا این نور بنماید یقین ذات
کند روشن چو خود مر عین ذرّات
همه ذرّات از این آید منوّر
حقیقت جان شوند اینجای یکسر
همه جانها ازاین نورست تابان
که در آفاق مشهورست میدان
همه جانها از این اندر خروش است
که این دریا حقیقت چشم و گوش است
همه جانها بدین باشد سرافراز
حقیقت اوست اینجا صاحب راز
از این مقصود ما حاصل شد اینجا
که این نورست اندر کلّ اشیا
ره ما آخر کارست از او راست
که اندر ره حقیقت روشنی خاست
مزیّن شد ره ما آخر کار
از او یابیم هر دو عین دیدار
وطنگاه ازل زین نور یابیم
در آخر چون سوی منزل شتابیم
دگر ای دل ره دور و درازست
گهی شیبست و گه گاهی فرازست
بسی رفتند و در ره باز ماندند
نه در بالا که در چه باز ماندند
بسی رفتند و در اینجا رسیدند
جمال یار آخر باز دیدند
بسی رفتند در راه حقیقت
شدند از نور آگاه شریعت
نه بازی باشد این ره تا بدانی
که تا خود را بمنزل در رسانی
ببازی نیست راه عشق کردن
کسی باید که داند راه بردن
ببازی نیست راه عشق جانان
کسی باید که بیشک پی بَرَد آن
ببازی نیست هان این ره ببازی
نیابی دوست تا خود در نبازی
رهی دور است و منزل ناپدیدست
که آخر کارت ای دل ناپدیدست
رهی دور است و راه عاشقانست
کسی کاینجا فنا شد عاشق آنست
رهی دور است پر خوف و خطر بین
گهی خود زیر و گاهی بر زبر بین
در این ره صد هزاران جان چو کاهست
در آخر نیست غم چون جان تباه است
در این ره عاشقی باید یگانه
که در یکی بود او جاودانه
در این ره عاشقی باید سرافراز
که در یکی شوند انجام و آغاز
در این ره عاشقی باید صفائی
که یکی گردد اینجا درخدائی
در این ره عاشقی باید صفاکش
که یکی بیند اینجا پنج با شش
در این ره عاشقی باید پر اسرار
که در یکی بیابد او رخ یار
در این ره عاشقی باید که در دید
یکی بیند همه در سرّ توحید
در این ره عاشقی باید که در ذات
یکی گردند اینجا جمله ذرّات
در آخر دل یکی دیدار یابی
همه اینجایگه مر یار یابی
در آخردل همه دیدار جانانست
همه اینجایگه انوار جانانست
در آخر دل همه عین الیقین است
یکی هم آسمانها و زمین است
در آخر در حقیقت جمله اللّه
بود بیشک بیابی حضرت شاه
در آخر دل من و تو باز کردیم
ز یکی اندر اینجا راز کردیم
ز یکی لاشوم در دید الّا
در اول بازدان این راز یکتا
مرو بیرون هم اندر اندرون یاب
توقف کن تو اینجاگاه و مشتاب
در اینجا آن حقیقت دان عیانست
هم اینجا و هم آنجابی نشانست
در اینجا راز اینجا گشت حاصل
چنین بین تا تو باشی جملگی دل
در اینجا سرّ آنجا آشکارست
در آنجا دید یکتا آشکارست
دلا در پرده بین این سرّ پنهان
که در اینجاست این شرح و بیان هان
از آنت کردم آگاه حقیقت
که جز حق نیست در راه حقیقت
بجز حق نیست اینجا جملگی اوست
یکی بین دل در این چه مغز و چه پوست
بجز یکی نیابی آخر کار
حجاب این پردهات از پیش بردار
حجاب این پردهات از خود برافکن
که تا اسرارت آید جمله روشن
بجز حق نیست چه آخر چه اوّل
مباش اینجا دلا آخر معطّل
منت گفتم کنون خود چشم کن باز
که اندرتست هم انجام و آغاز
بتو پیداست جسم من هم اینجا
که شد اسرار کلّت روشن اینجا
بتو پیداست اشیا و ملایک
اگرچه واصلی میباش سالک
هر آنکس کز نمود من شد آگاه
همین جا باز بیند او رخ شاه
دلا مستقبل حالن تو آنست
که دیدار بقا در آن جهانست
ولی اینجا درون پرده پیداست
جمال بی نشانی هم هویداست
جمال یار پیدا هست اینجا
بنقد اینجا مده از دست او را
بنقد اینجا وصال دوست دریاب
حقیقت مغز خود در پوست دریاب
بنقد اینجا مده دلدار از دست
چو وصلت بیشکی اینجایگه هست
بنقد او را غنیمت دان تو جانان
درون پرده او را بین تو پنهان
بنقد او را مده ازدست زنهار
درون پرده میبین روی دلدار
بنقد اینجا غنیمت دان تو امروز
که دیدی در درون دیدار پیروز
بنقد او را غنیمت دان تو اکنون
مرو از خویشتن یک لحظه بیرون
مرو بیرون غنیمت دان تو این ذات
که نورش روشنائی یافت ذرّات
مرو بیرون و او را بین دمادم
که پیوستست با من اندر این دم
کنون چون هر دو در عین وصالیم
ز وصل دوست اندر اتّصالیم
کنون چون دیده در دیدار هستیم
حقیقت صاحب اسرار هستیم
کنون چون هر دو دیدستیم اعیان
در اینجاگاه بیشک روی جانان
کنون چون هر دوباره باز دیدیم
در اینجا صاحب هر راز دیدیم
در این خلوتسرای لامکانی
بهم باشیم اینجاگه عیانی
از اینجا وصلت اعیانست اعیان
در این خلوت همی یابیم پنهان
در اینجا وصل جانانست دیدار
بهم بینیم اینجاگه نمودار
دلا اکنون چو وصل اینجاست پیدا
بباید رفتنت در سوی دریا
دلا اکنون قراری گیر در خود
تو چون رسته شدی از نیک و از بد
وصال اینجاست تا آنجا روی باز
سزد گر می دگر این بشنوی باز
وصال اینجاست بر خور از وصالش
نظر کن در درون نور جلالش
وصال اینجاست وز انسان بدیدست
که اینجا بیشکی جانان بدیدست
کسانی در پی فردا نشسته
در اینجاگه دل اندر وصل بسته
بامّیدی که فردا یار یابند
حقیقت بیشکی دلدار یابند
کجا فردا که امروز است حاصل
جز امروزش نبیند مرد واصل
دل اندر بند فردا چند داری
چوامروزت یقین دلدار داری
دل اندر بند فردابستهٔ تو
از آن نادان همیشه خستهٔ تو
دل اندر بند فردا میندانی
که فردا بیشکی حیران بمانی
برو اصل یقین امروز فرداست
که جانان سر بسر کلّی هویداست
ز فردا بگذر و امروز بنگر
ز وصل دوست تو امروز برخور
ز فردا بگذر و امروز او بین
چو جمله اوست مر جمله نکو بین
ز فردا بگذر و امروز دریاب
توقّف کن دمی در عشق مشتاب
ز فردا چند گوئی وصل امروز
ترا دادست اینجا خویش میسوز
ز فردا چند گوئی آخر ای دل
که امروز است هر مقصود حاصل
ز فردا چند گوئی زانکه فردا
هنوزت نیست پخته دیگ سودا
ز فردا چند گوئی دل حقیقت
که امروزست پیدا دید دیدت
ز فردا چند گوئی دل یقین یاب
تو مر امروز درخود پیش بین یاب
ز فردا چند گوئی دل ببین راز
درون خویشتن عین الیقین ساز
منه دل سوی فردا زانکه اینجا
نه بندد دل حقیقت سوی فردا
کسی کو واصل هر دو جهان است
ورا امروز کل عین العیان است
اگر امروز یابی وصل جانان
همی فردا تو باشی بیشکی آن
اگر امروز وصلت میدهد دست
نباید دل سوی فردا ترا بست
اگر امروز وصل یار یابی
چرا ای دل سوی فردا شتابی
در این وصل اربیابی دید جانان
یکی گردی تو در توحید جانان
در این وصل اربیابی روی آن ماه
ز نی بالای نُه قبّه تو خرگاه
حقیقت اندر اینجا آشنائیست
یقین مر سالکان را روشنائیست
حقیقت اندر اینجا دید دیدست
عیان چون یار در گفت و شنیدست
تو بر امیّد فردائی زهی ریش
که اندر خود فکندستی تو تشویش
تو بر امّید فردائی که بینی
همی ترسم که مر چیزی نبینی
ترا امروز باید وصل دیدن
حقیقت اندر اینجا اصل دیدن
ترا تا سوی فرداهست امّید
حقیقت همچو خواهی ماند جاوید
گرت امروز وصل آید بدیدار
شوی از بود کل خود ناپدیدار
یقین اینست چندانی که گویم
جز اینجا وصل خود چیزی نجویم
اگرچه گفتگو آخر رسیدست
مرا آخر وصال اینجا بدیداست
مر امروز امّید وصالست
دل من در تجلّی جمالست
مرا امروز چون جانان بدیدست
همیشه جان و دل اندر مزید است
مرا امروز چون جانان هویداست
بنقدم شاد چون فردا نه پیداست
مرا امروز چون جان رخ نمودست
زیانم جملگی امّید سوداست
به نقد امروز دارم دلستانم
بنقد اکون مراد دل ستانم
بنقد امروز با جانان برآیم
چه از آن بیشکی کز جان برآیم
هر آنکو نقد را کز دست نگذاشت
در اینجاگه وصال او خبر داشت
هرآنکو نقد خود اینجا بیابد
همان بیشک یقین فردا بیابد
بنقد امروز دستی برفشانیم
که نقد امروز در روی جهانیم
بنقد امروز کام اینجاست پیدا
جمال جان جان در دل هویدا
بنقد امروز از او آسوده گردیم
چه از آن کاندر این کل سوده گردیم
بنقد امروز میبینیم دلدار
بحمداللّه ز وصل او خبردار
بنقد امروز کامی زو ستانیم
ز وصلش دمبدم کامی برانیم
ز وصلش جان و دل در شادمانی است
وصال ما کنون در زندگانی است
ز وصلش این زمان عطّار او شد
که بیشک اندر این عالم خود او بُد
ز وصلش این زمان اندر یکیام
حقیقت مر جمالش بیشکیام
زهی اسرار ما اسراردان کیست
که دریابد که اینجا جان جان کیست
زهی اسرار ما ننموده هر کس
جمال خویشتن خود یافت می بس
زهی اسرار ما اعیان عشّاق
فکنده دمدمه در کلّ آفاق
زهی اسرار ما اسرار منصور
درون جان ما دیدار منصور
زهی اسرار ما از وی بدیدار
بجان و سرشدم او را خریدار
زهی اسرار ما اعیان نموده
در ذرّات عالم برگشوده
درون سالکان زو گشته پرنور
رسیده هر کسی را سرّ منصور
درون ساکان زین گشته آباد
بآخر ذرّهها زین گشته دلشاد
درون سالکان کین راز بیند
حقیقت یار خود را باز بیند
حقیقت اینکه با آخر رسیده است
در اواعیان کل اینجا بدیدست
حقیقت ختم برمنصور باشد
سراسر بیشکی پر نور باشد
حقیقت گفتگو اینجا بسی شد
اگرچه اصل از نکته یکی بُد
حقیقت عقل و عشق آمیزش آمد
حقیقت عشق آخر داد بستد
حقیقت عشق آخر جان جان یافت
یقین مر عقل را راز نهان یافت
حقیقت عشق اینجاگه یکی دید
ولیکن عقل بیشک اندکی دید
بهمّت عقل اگرچه بس بلند است
همیشه گفت او در چون و چند است
سخن پیوسته از تقلید گوید
ولیکن عشق کل از دید گوید
سخن از عقل دائم نقل باشد
ولیکن این بیان از عقل باشد
بیان ما همه از عشق یار است
در آن اسرارهائی بیشمار است
بیان ما همه از عشق جانانست
حقیقت در یکی اسرار اعیانست
بیان ما یقین عاقل نداند
وگر داند بکل حیران بماند
بیان ما همه از لامکانست
یقین در وی حقیقت جان جانست
یقین ما نداند جز که عاشق
که باشد در بیان عشق صادق
بیان ما نداند مر کسی باز
مگر آنکس که دارد چشم جان باز
بیان ما نداند جز یکی بین
که باشد در یکیاش کفر یا دین
اگر کافر شوی در عشق دلدار
حقیقت باز یابی سرّ اسرار
اگر کافر شوی در عشق جانان
ببینی جان جان اینجا تو اعیان
اگر کافر شوی این سرّ بیابی
باخر جان جان ظاهر بیابی
اگر کافر شوی در عشق آن ماه
بیابی ناگهان آن ماه خرگاه
اگر کافر شوی از عشق محبوب
اگرچه طالبی گردی تو مطلوب
اگر کافر شوی در آخرکار
براندازی حجاب از خود بیکبار
اگر کافر شوی باشی مُسلمان
چو گر این سر نمییابی تو نادان
اگر کافر شوی آخر بدانی
ولیکن در یقین حیران بمانی
اگر کافر شوی مانند منصور
بشرع اینجا شوی در کفر مشهور
اگر کافر شوی چون او یکی تو
خدا در بُت ببینی بیشکی تو
اگر کافر شوی در عین مستی
تو چندی اندر اینجا بت پرستی
اگر کافر شوی اینجا زتحقیق
بیابی آخر کارت تو توفیق
اگر کافر شوی چو شیخ صنعان
تو گردی عاقبت درکل مسلمان
اگر کافر شوی اسرار بینی
اگرچه با بُتی زنّار بینی
توئی کافر ولیکن بیخبر تو
نمیبینی بُتِ خود در نظر تو
توئی کافر بتی داری تودر چین
نظر بگشا بُتِ خود در نظر بین
بت خود بین اگرچه کافری تو
که بیشک در ره و هم رهبری تو
بت خود بین که گر خود بازیابی
بسوی بت پرستِ خود شتابی
بت خود بین و بنگر بت پرستت
چرادر دیر دل غافل شدستت
بت خود بین که او را سجده کردی
چوحکم از تست این لا بت پرستی
بتی داری تو اندر دیر مانده
ز بهر این بُت اندر سیر مانده
بتی داری و بت را سجده میکن
که پیدا نیست این بت را سر و بن
چنان این سر بیان گفته خوانیم
که بیشک بت پرست عشقشانیم
بُتِ ما زادهٔ دیرست و گردون
که از دور فنا رخ کرد بیرون
بت ما زادهٔ دیر فنایست
که با ما اندر اینجا آشنایست
بت ما زادهٔ پنج و چهار است
مر او را در جهان دیدار یار است
بت تو صورتست و عین معنی
که بنمودست رخ در جمله دنیی
بت ما سرّ عشق لایزالست
که اینجاگاه در عین وصالست
بت ما جملگی اسرار دیدست
در اینجاگه عیان یار دیدست
بُتِ ما نی چو آن بتها بیجانست
که هم جان دارد و هم دید جانانست
بُتِ ما جان جان اینجا بدیدست
ابا او در عیان گفت و شنیدست
بُتِ ما یافت جان جان حقیقت
برون شد بیشک از عین طبیعت
بُتِ ما یافت جانان اندر اینجا
ابا او شد در آخر عین یکتا
بُتِ ما یافت اینجا سرّ بیچون
ز دلدار خود او کل بیچه و چون
بُت ِ ما یافت اینجا کامرانی
حقیقت دید سرّ لامکانی
بت ما یافت در آخر هدایت
ز یار خویشتن عین سعادت
بت ما با دلست و عین جانست
حقیقت دیده اینجا جان بیانست
بت ما در نمودار یقین است
که او رادر عیان عین الیقین است
بت ما در یقین دم از یقین زد
ز کفر خود رقم بر عین دین زد
بت ما در فنا آغاز و انجام
یکی دیدست اینجاگه سرانجام
بت ما در فناء لامکانست
ورا اسرار جانان کل عیانست
بت ما در فنا توحید دارد
یکی ذاتست و او آن دید دارد
بت ما شاه را بشناخت آخر
یقین خود در فناانداخت آخر
بت ما در حقیقت راه دارد
در آن عین فنا مر شاه دارد
بت ما دیر خود بر جای بگذاشت
ببام دیر شد کز خود خبر داشت
بت ما این زمان در لا هویداست
بنزد عاشقان پنهان و پیداست
بت ما در یقین جانست و جانان
از آن چون جانست او پیدا و پنهان
بُتِ ما این زمان در عین لاهوست
اگرچه در بیان گفت یا گوست
درونِ جزو و کل بیشک چو همراه
حقیقت بود کل با حضرت شاه
ببام دیر او در سیر افتاد
از آن اینجایگه بی غیر افتاد
ببام دیر شد بهر تماشار
مر او را سر درآنجا گشت پیدا
ببام دیر شد تا بام بیند
در اینجاگاه از خود کام بیند
ببام دیر چون او منکشف شد
دگر آن راز در کل متّصف شد
ببام دیر شد دریافت او راز
حقیقت در عیان انجام و آغاز
ببام دیر شد بالای گردون
نظر کردست کل در بیچه و چون
ببام دیر خود را کل فنا دید
وصال شاه در عین بقا دید
ببام دیر اکنون در وصال است
که کلّی در تجلّی جلال است
ببام دیر اکنون راز دیدست
که وصل شاه اینجا باز دیدست
ببام دیر اکنون بیجهاتست
ز یکّی در یکی اعیان ذاتست
ببام دیر در اشیا نظر کرد
همه اشیا چو خود را راهبر کرد
ببام دیر در اشیا یکی دید
خدا را در همه او بیشکی دید
ببام دیر از حق گشت واصل
همه مقصودش اینجا گشت حاصل
ببام دیر در نور تجلّاست
که ذاتش در درون جمله پیداست
ببام دیر اعیانش کماهی است
که بیشکی این زمان سرّ الهی است
گمان برداشت کاینجاگه بقا یافت
که خود اینجایگه سرّ خدا یافت
گمان برداشت چون اندر یکی دید
حقیقت جملگی بُد سرّ توحید
گمان برداشت چون خود را نهان داشت
در اینجا بود خود را جان جان یافت
گمان برداشت اندر بیگمانی
نظر کرد اندر او سرّ معانی
گمان برداشت اندر آخر کار
معانی محو کرد اینجا بیکبار
گمان برداشت کلّی در فنا شد
در آن حضرت بکلّی در بقا شد
گمان برداشت او در ذات بیچون
برش چون ارزنی شد هفت گردون
گمان برداشت تا خود را فنا یافت
از آنجا بیشکی خود را خدا یافت
حقیقت وصل جانان اندر اینجاست
یکی دان کز یکی جمله هویداست
چو اندر بیخودی در نیک و بد شد
درآن عین فنا کلّی اَحَد شد
احد شد بیزمان و بی مکان او
یقین شد بیشکی کل جان جان او
احد شد تا ز یک آگاه آمد
حقیقت نور الّا اللّه آمد
فنا شد تا بیان اندر فنا شد
مرا اسرارها در خود بقا شد
فنا شد تا بیان اندر فنا یافت
همه اسرارها در خود بقا یافت
فنا شد در یقین مانند منصور
یکی خود دید او در جملگی نور
فنا شد تا عیانش ذات آمد
حقیقت درعیان آیات آمد
یکی شد تا یکی اندر خدائی
حقیقت یافت او اندر جدائی
یکی دید اندر اینجا عین پرگار
همه از وی بدید او ناپدیدار
یکی دید اندر اینجا جان و دل دید
حقیقت ریح و ماء و آب و گل دید
همه اندر یکی یکّی نمودار
همه عین یکی در عین پرگار
همه اندر یکی یکّی نموده
یکی را از یکی یکّی فزوده
همه اندر یکی اسرار رفته
همه در دید کلّی یار رفته
همه اندر یکی چه آب و آتش
حقیقت باد و آب اینجا شده خوش
حقیقت هر چهار اینجا شده یار
حقیقت هم نهان و هم پدیدار
حقیقت هر چهار اینجا فنا بود
در آن عین فنا دید بقا بود
حقیقت بود حق نابود کی شد
بوقتی کین همه دیدار حی شد
حقیقت بود حق پنهان نماند
مر این معنی بجز واصل نداند
حقیقت بود حق اینجا هویداست
اگر مرد رهی پنهان و پیداست
حقیقت چیست بود بود دیدت
یقین را جان و دل معبود دیدت
حقیقت چیست اینجا دوست دریافت
یقین آن مغز اندر پوست دریافت
حقیقت چیست اینجا جان جان دید
درون خویشتن آنجا عیان دید
حقیقت چیست سالک اندر آخر
که او دلدار بیند عین ظاهر
حقیقت چیست سالک اندر این راه
که درخود بیند اینجاگاه او شاه
حقیقت چیست سالک را در این دید
که در خود بیند او اسرار توحید
حقیقت چیست سالک را در این راز
که بیند در درون انجام وآغاز
حقیقت چیست سالک در همه چیز
که درخود یابد اینجاگه همه نیز
حقیقت چیست سالک را در این اصل
که هم پیش از فنا در یابد این وصل
در این دیر فنا سالک حقیقت
یکی بیند در آن یکی طبیعت
در این بودفنا کل بود گردد
بآخر در عیان معبود گردد
حقیقت جملگی در تک و تابند
که تا این سر بآخر باز یابند
حقیقت جملگی در گفت وگویند
که تا این سر بآخر باز جویند
حقیقت جملگی در دید دیدند
ولی این سر بکلّی مرندیدند
یقین میدان که هر کو آخر کار
مر این رازش نیاید آخر کار
سخن اندر یقین میگفت خواهم
دُرِ اسرار اینجا سُفت خواهم
سخن اندر حقیقت دست دادست
که دلدارم براندر بر نهادست
سخن اندر حقیقت کل عیانست
که در هر بیت صد راز نهانست
سخن اندر حقیقت میرود دوست
که تا بینی یقین هم مغز و هم پوست
سخن اندر حقیقت میرود یار
که تا کلّی یقین آید پدیدار
سخن اندر حقیقت میرود جان
که تا پیدا نماید جمله جانان
سخن اندر حقیقت میرود دل
که تا منصور آن آید بحاصل
سخن اندر حقیقت رفت صورت
در آن نور تجلّی حضورت
سخن اندر حقیقت رفت اینجا
که اینجا هست و آنجا نیز پیدا
سخن اندر حقیقت رفت در بُت
ز صورت تا یکی بینی تولابت
سخن اندر حقیقت رفت دیدار
که تا یکی شود اندر نمودار
سخن اندر حقیقت رفت اعیان
که تا یکّی شوی در عین جانان
سخن اندر یکی خواهم نمودن
حقیقت تا بآخر آن تو بودن
سخن اندر یکی میگویمت باز
حقیقت اندر اینجا جمله را باز
سخن اندر یکی میگویمت کل
که تا آخر شوی بیرون تو از ذل
سخن اندر یکی گفتند مردان
ولیکن با حقیقت دان تو نادان
سخن اندر یکی گفتست منصور
ازآن جاوید شد در عشق مشهور
سخن اندر یکی گفت و نهان شد
در آن عین نهانی جان جان شد
سخن اندر یکی گفت او ابر دار
که در یکی خدا بودش خبردار
سخن اندر یکی گفت از ازل باز
ابی غیر اندر اینجا بی خلل باز
سخن اندر یکی گفت از حقیقت
که یکی بود با عین طبیعت
سخن اندر یکی تا جاودان گفت
حقیقت خویشتن را جان جان گفت
سخن اندر یکی دیدار دارد
کسی کو همچو خود او یار دارد
سخن او گفت در سرّ اناالحق
حقیقت او خبردار است از حق
سخن او گفت با ذرّات عالم
از او گویند خود مردان دمادم
سخن از دید حق گفتست بیشک
که او دیدست در خود بیشکی یک
یکی بُد تا سخن گفت آشکاره
اگرچه بود او کردند پاره
یکی بُد تا سخن گفت و سرافراخت
نمودِ صورت او از چه برافراخت
یکی بُد تا سخن گفت و لقا دید
فنا اندر بقا دید و خدا دید
سخن گفت و نشانش بی نشان شد
از آن در بی نشانی کل عیان شد
سخن اندر یکی گفت و یکی یافت
حقیقت خویش جانان بیشکی یافت
در این سر بت پرست آمد زاوّل
بآخر کرد بُت اینجامبدّل
بت خود اوّل آمد دوست دار او
بآخر کرد بت بر سوی دار او
بت خود را در اوّل سجده میکرد
بآخر گشت اینجا در عیان فرد
بت خود را حقیقت کرد بردار
ز سرّ کل یقین بهر نمودار
بت خود را بریدش دست و پا او
همه ذرّات کردش رهنما او
بت خود را بسوزانید در نار
که تا صورت نماید عین پرگار
بت خود اندر آخر او فنا کرد
حقیقت در فنا بُت را بقا کرد
حقیقت بت پرستی را برانداخت
از آن این بت در اینجاگه برانداخت
که سّری بود بهر عاشقان را
که در بازند مهر جسم و جان را
بت او عاشق کون و مکان بود
نه چون بتهای دیگر جانِ جان بود
بت او عاشق دیدار او شد
ابا او عاقبت بر دار او شد
بت او عاشق دلدار آمد
از آن او با عیان بردار آمد
بت او رهنمای عاشقانست
از آتش سجده کردن بهر آنست
بت او سرّ دیگر داشت بیچون
که محو کل شد اینجا بیچه و چون
حقیقت این سخن با عاشقانست
که بت سوزی ز سرّ رهروانست
ز بهر تست ای زندیق این راه
نگشتی یک نفس صدّیق این راه
دمادم وصل اینجا مینمایم
بهر تحقیقت اینجا میفزایم
نمیگویم بت خود دوست میدار
ولیکن اندر او بنگر تودلدار
سخن بسیار گفتم از عیانت
دمی اندر نشان بی نشانت
حقیقت چون سر این سر نداری
که میدانم که این بت دوستداری
کجا باشی تو چون منصور حلاج
که گردی بر سر حلّاج جان تاج
کجا باشی تو چون او در حقیقت
که از جان دوست میداری طبیعت
کجا چون او توانی خویش در باخت
که همچون او کسی این راز بشناخت
کجا چون او توانی یافت بیچون
که افتادستی اندر این چه و چون
حقیقت تا چه و چونست در تو
یقین این راز بیرونست در تو
حقیقت تا چه و چونست در دل
نگردد مر ترا مقصود حاصل
حقیقت تا چه و چونست در جان
نخواهی دید اینجا روی جانان
حقیقت تا چه و چونست در راز
ثواب آن نیندازد ز تو باز
ولیکن زین معانی هر نفس من
که در تکرار گردانَمْت روشن
حقیقت این بیان خویش گویم
نه از کس جز که این از خویش گویم
مرا این سرابا خویش است نه باکس
که من کشتن همی خواهم مرا بس
در این سر من یقین هستم خبردار
که میخواهم که چون منصور بردار
کشد معشوقم اینجا در بر خلق
که سوزانم یقین زنّار با دلق
حقیقت بت پرست عشقم اینجا
که افتادستم اندر شور و غوغا
حقیقت آنچه میگویم که هستم
کنون در آخرش بت میپرستم
حقیقت بت پرست آشنایم
که میدانم که در آخر فنایم
حقیقت بت پرست لاابالم
که میدانم که در عین وصالم
حقیقت بت پرست عاشقانم
در اینجا رهنمائی رهروانم
حقیقت بت پرست دیر مینا
منم اینجایگه درعین بینا
حقیقت بت پرستم در شریعت
در اینجا میزنم دم درحقیقت
حقیقت بت پرستم در خرابات
رها کردم بیکباره خرافات
حقیقت بت پرستم در جهان من
دو روزی کاندر این منزل عیان من
حقیقت در بت و زنّار باشم
ز زهد و زرق من بیزار باشم
حقیقت من ز زهد خویش بیزار
شدستم بسته همچو پیر زنّار
حقیقت پیر ما ترساست آخر
غم چون بت پرست ما است آخر
حقیقت پیر ما ترسای عشقست
در این سر فتنهٔ غوغای عشقست
حقیقت پیر ما ترسای دیر است
در این منزل که اینجا عین سیر است
حقیقت پیر ما ترسا شد از دین
که اندر دیر شد در عشق سّر بین
حقیقت پیر ما ترسا شد از جان
در او بت روی بنمودست پنهان
حقیقت عین جانان بت پرستست
ز عشق بت عیان در بُت نشستست
حقیقت دوست میدارد بُت اینجا
که در بُت میکند او شور وغوغا
حقیقت دوست میدارد بت از دل
که در بُت یافت او مقصود حاصل
حقیقت دوست میدار بُت از جان
در او بت روی بنمودست اعیان
حقیقت دوست میدارد بت از دوست
که بُت چون بازبینی صورت اوست
حقیقت دوست دارد بت حقیقت
که در بت مینماید او شریعت
حقیقت دوست دارد بُت در اینجا
که اندر شرع دارد او مصفّا
حقیقت دوست دارد بت ز اعیان
که اندر شرع کردش سجدهٔ آن
حقیقت دوست دارد بُت که در راز
بُت خود سجده اینجا کرد او باز
چو شاه بت پرستان جهانست
حقیقت سجدهاش در بت از آنست
چو شاه بت پرستانست دلدار
از آن بُت سجده را کردست مر یار
که بت را یافت اینجاگاه بیچون
حقیقت در نمود اینجایگه چون
مر او را گشت روشن سرّ خویشش
که جز بت نیست چیزی پنج یا شش
حقیقت او ز بت پیدا نمودست
ز بت او را همه گفت و شنودست
همه صاحبدلان راز دیده
که این سر را بداینجا باز دیده
حقیقت یافتندش سرّ دلدار
از این اسرار ایشانند خبردار
از این اسرار کلّت دید اینجا
حقیقت میکنندش فاش او را
حقیقت سجده در پیش خداوند
از آن کردند کین بُت بود پیوند
بدین بت میتوان دیدن جمالش
که این بت هست عین اتّصالش
بدین بت میتوان دیدن رخ یار
کز او پیداست اینجا پاسخ یار
بدین بت میتوانی یافت جانان
که اندر بت شدست از عشق پنهان
بدین بت میتوانی زو خبر یافت
بدین بت مییقین اندر نظر یافت
بدین بت میتوان معشوق دیدن
که اینجا در وصال او رسیدن
بدین بت میتوان دیدار او دید
از آن بُت جملگی اسرار او دید
از این بت روشنست آفاق بنگر
درون او حقیقت طاق بنگر
از آن بت روشن آمد آفرینش
از این بت یاب بیشک نور بینش
از این بت سالکان راز پرداز
حقیقت راه کل کردند در باز
از این بت هر که واصل شد در اینجا
یقین مقصود حاصل شد در اینجا
از این بت هر که اعیان دید ناگاه
در اینجاگاه بیشک او رخ شاه
در این بت دید اینجا سجده آورد
درونِ او مصفّا دید از فرد
در این بت هر که اینجا راز یابد
در این بت روی جانان باز یابد
در این بت روی جانانست پیدا
یقین خورید تابانست پیدا
در این بت ماه چرخ لامکانست
نه تنهائی که کل عین العیانست
در این بت آفتابی رخ نمودست
که با ذرّات در گفت و شنودست
در این بت آفتابی کل هویداست
کز او این آفرینش جمله پیداست
در این بت آفتابی دلستانست
ز بت پیدا شده اندر جهانست
در این بت آفتاب لایزالست
کسی کو یافت در عین وصالست
کسی کو یافت بیشک سجدهاش کرد
بآخر همچو او شد در جهان فرد
حقیقت سجده کرد و روی او دید
چو خود را در وصال روی او دید
وصال روی او هرگز نیابد
مگر آنکو سوی سجده شتابد
وصال روی او دریاب اینجا
دمادم سجدل میکن مر او را
اگر سجده کنی در پیش رویش
یکی نه پیش غیری نیست سویش
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
اگر سجده کنی مانند عطّار
ببینی بت پرست خویش دیدار
ببینی بُت پرستی خویش اینجا
تو برداری حجاب از پیش اینجا
ببینی بُت پرست خویش در خویش
حجاب این جات او بردارد از پیش
ببینی بت پرست مر وجودی
کنی او را دمادم تو سجودی
سجود بت پرست خویشتن کن
نمی گویم تو سجده جان و تن کن
سجود بت پرست لامکانی
بکن اینجا که تو او را بدانی
سجود بت پرست اینجاست دریاب
حقیقت دید او پیداست دریاب
سجود او کن و دریاب اصلش
در اینجاگاه کل دریاب وصلش
سجود او کن و دیدار او بین
وجود خویشتن اسرار او بین
توئی بت او حقیقت بُت پرستست
چو امروز اودرون خویش مستست
توئی بت سجده کن او را دمادم
که بنمودست رخ در عین عالم
سجود او کن از راه شریعت
که بنمودست اینجاگاه دیدت
سجود او کن اویت ره نماید
جمال خویش کل ناگه نماید
سجود او کن اندر زندگانی
که اندر زندگی او را بدانی
چه به باشد ترا دیدن از این راز
که بنماید دراو اینجا نظر باز
اگر بنمایدت ناگه جمالش
تو خود یابی حقیقت اتصالش
تو و او هر دو یکی در یک آمد
حقیقت در یکی کل بیشک آمد
تو و او در جلال لایزالی
حقیقت تو از او اندر جلالی
مرا او را سجده کن در شرع تحقیق
که از وی بازیابی عزّ و توفیق
مر او را سجده کن در شرع بیشک
که او اصلست و تو خود فرع بیشک
تو این دم صورتی او جان جان است
که در تو راز پیدا و نهانست
چنان کن سجده اندر پیش رویش
که یکی بینی اینجا جمله سویش
چنان کن سجده در دیدار جانان
که او را بیشکی یابی تو اعیان
چنان کن سجده پیش روی دلدار
که در یکی شوی با او نمودار
چنان کن سجده پیش روی آن ماه
که بینی در یکی مر جملگی شاه
چنان کن سجده پیش روی خورشید
که دریکی توئی تا عین جاوید
ببازی نیست اینجا دیدن یار
کسی کاینجا بود از وی خبردار
نبیند غیر او در هیچ بابی
حقیقت نشنود جزوی خطابی
نبیند غیر او در هیچ دیدار
ببازی نیست اینجا دیدن یار
نبیند غیر او در هیچ دیدار
که جمله اوست بیشک در نمودار
نبیند غیر او در کلّ دنیا
یکی بیند همه دیدارمولی
همه دیدار جانانست دریاب
درون خویش خورشید جهانتاب
جهان از نور رویش پر ضیایست
حقیقت نور با نور آشنایست
جهان از نور رویش روشن آمد
حقیقت سرّ او در گلشن آمد
در این صورت نمودارست جانان
حقیقت چون مه و خورشید تابان
در این صورت نمودارست دریافت
که خود در خود حقیقت خود خبر یافت
در این صورت همه مردان آفاق
از او در وی یقین گشتند مشتاق
در این صورت همه رویش بدیدند
اگرچه جمله در وی ناپدیدند
در این صورت چو بنماید جمالت
حقیقت در جهان نور جلالست
در این صورت تو دیدارش بیابی
مگو ور نه تو بردارش بیابی
نمود صورتِ او بیشکی راز
کند از خویشتن در خویش پرواز
نمیشاید بگفتن راز جانان
بجز با صاحب دردی به پنهان
اگر تو صاحب درد و بقائی
در اینجاگاه باید آشنائی
در اینجاگاه سرّ کار بنگر
نظر کن دیدِ دیدِ یار بنگر
مگو با هیچکس تو راز پنهان
وگرنه بر سرت چون گوی و چوگان
کند گردان در این میدان افلاک
بزاری آنگهی در زیر اینخاک
کند پنهان چون عطّار خدا بین
مگو ورنه سرت از تن جدا بین
حقیقت من در اینجا صاحب اسرار
شدم اینجا ز دید او خبردار
چو دانستم که اینجا آشنائی است
مرا این روشنی دید خدائی است
دم سرّ اناالحق را زدم من
از او مر کام جانم بستدم من
مرا گفتست رازم فاش کردی
تو نقشی دید خود نقاش کردی
تو از دیدارمائی صورتی فاش
کجا هرگز توانی گشت نقّاش
مرا از عقل اینجا کرد افگار
که تاگشتم ابر او عاشق زار
بسی در عقل اوّل راز دیدم
که با او عاقبت را باز دیدم
چو عشق آمد بشد عقل از تنم باز
بدیدم راز کلّی روشنم باز
حقیقت راز جانان فاش دیدم
یقین نقش خود نقّاش دیدم
حقیقت نقش خود دیدم عیان فاش
درون خویشتن مر دید نقاش
حقیقت فاش کردم روی جانان
همه ذرّات را در کوی جانان
حقیقت سرّ بیچون هر که گفتت
چو من او بیشک از جانان شنفتت
دمی کآندم بگوید با همه راز
چو من گردد یقین در دوست سرباز
حقیقت فاش کردم دید دیدار
همه ذرّات را کردم خبردار
حقیقت فاش کردم تا بدانند
نوشتم تا همه عالم بخوانند
چنین نیکو بود امّا بتقلید
حقیقت از حقیقت کی توان دید
کسی بیند که این سرّ فاش گفتست
حقیقت خویشتن نقّاش گفتست
کسانی کاندر این راهند زحمت
کنندش از نمود خویش لعنت
کنندش لعنت اینجاگاه از یار
چو منصورش در اینجاگاه بردار
کنندش لعنت اندر زندگانی
دهندش زحمت اندر زندگانی
کنندش لعنت اینجاگه دمادم
یکی بیند نه بنید هیچ محرم
چو بشناسد حقیقت سرّ این راه
که لعنت میکند او را عیان شاه
حقیقت لعنت دلدار نیکوست
اگر باشد در این پندار نیکوست
حقیقت چون کند دلدار لعنت
حقیقت به بود بیشک ز زحمت
اگر مر لعنت جانان کنی نوش
کنی رحمت بیکباره فراموش
در سؤال نمودن از ابلیس که چرا سجده بآدم نکردی
یکی پرسید از ابلیس ناگاه
که چونی این زمان با لعنت شاه
که شاهت میکند لعنت دمادم
چرا سجده نکردی بهر آدم
ترا آن سجده میبایست کردن
بر جانان همی تسلیم کردن
نهادن تا ترا رحمت فزودی
در این سر نی ترا لعنت نمودی
کنون در لعنتی تو بازمانده
از آن قربت تو بی اغراض مانده
کنون در لعنتی افتاده مسکین
ضعیف و ناتوان و خوار و مسکین
کنون در لعنتی در حضرت دوست
شدی بیرون زمغز و مانده در پوست
کنون در لعنتی بیچاره مانده
از آن حضرت بکل آواره مانده
کنون از لعنتی افتاده تو خوار
بزیر پای مردم همچو نشخوار
کنون در لعنتی و ناتوانی
که ره در سوی آن حضرت ندانی
کنون در لعنتی اندر جدائی
نداری هیچ با او آشنائی
کنون در لعنتی در دار دنیا
که آخر دوزخی در سوی عقبی
کنون در لعنتی و رانده بر خویش
نمیدیدی تو این سر را خود از پیش
کنون در لعنتی و ره ندانی
بمانده خوار و رسوای جهانی
کنون در لعنتی تا در قیامت
چه خواهی یافت در روز ندامت
چرا سجده نکردی اندر آن دم
که گشتی این زمان رسوای عالم
چرا سجده نکردی آدم اینجا
که دمدم یافتی لعنت در اینجا
چرا سجده نکردی در عیان تو
که رسوا ماندهٔ اندر جهان تو
چرا سجده نکردی تا شدی خوار
نبردی آن زمان فرمان جبّار
که تا این دم تو طوق لعنت یار
در این لعنت کنون افتادهٔ زار
چه سرّ بُد تا که آن سجده نکردی
که تا این دم تو در اندوه و دردی
چه سرّ بد ای عزازیلم در این راز
که تا من همچو تو تا دریابم این باز
جواب دادن ابلیس آن شخص سؤال کننده را
جوابش داد آن دم پیر رهبر
که گر تو میندانی خود بر این در
چرا در لعنت ما باز ماندی
از آن اینجایگه بی راز ماندی
تونادانی منم دانای اسرار
کنون میگویمت از سر خبردار
حقیقت من که ابلیس لعینم
میان خلق اکنون بدترینم
ترا میگویم اسرار نهانم
که میگوئی که رسوای جهانم
حقیقت سجدهٔ آدم نکردم
در آن دم دوست را فرمان نبردم
نبردم دوست را فرمان در آن دم
نکردم سجده را در عشق آدم
نکردم سجده را آدم در آنجا
که میدانستم این سرّ آندم آنجا
که چون بر لوح کلّی راز دیدم
در آنجا لعنت خودباز دیدم
چو خواندم لوح اندر آخر کار
حقیقت کرده بُد لعنت مرا یار
در اوّل لعنتم چون کرده بُد او
بهرزه دانم اینجا گفت با گو
در اوّل لعنت من کرده بُد دوست
چه غم دارم چو میدانم همه اوست
در اوّل لعنتم کردست محبوب
بآخر دارمش امّید مطلوب
بجویم لعنتِ او را دمادم
چه غم دارم ز فرزندان آدم
مرا میباید اینجا لعنت یار
که بیزارم همی از رحمت یار
مرا میباید اینجا لعنت او
که اندر لعنتم در قربت او
مرا میباید اینجا لعنت از دید
که در لعنت یکی دیدم ز توحید
خطاب لعنتم درگوش ماندست
از آن دم این دمم بیهوش ماندست
خطاب لعنتم یار است در دل
وز آن لعنت مرا مقصود حاصل
خطاب لعنت یاراست در جان
مرا چه غم ز لعنت بایدم آن
خطاب لعنت او در دل و جانست
مرا هر لحظه صد اسرار پنهانست
خطاب لعنت جانان مرا هست
خطایم باید اینجاگاه پیوست
مرا چه غم از این رنج و عذابست
که در جانم نمودار خطابست
مرا چه غم اگر آید عذابم
دمادم آید از جانان خطابم
مرا چه غم که جانان راندم از پیش
که میبینم رخ دلدار در پیش
مرا چه غم که جانان کرد لعنت
که در لعنت مرا اعیانست حضرت
خطاب دوست دارم در عیان من
ازآن نندیشم از خلق جهان من
خطاب دوست دارم در نهان من
کجا اندیشم از آه و فغان من
خطاب دوست دارم من در اینجا
کجا اندیشم از فریاد اینها
چو او دارم در اینجاگاه بیچون
نکردم یک دم از لعنت دگرگون
خطاب دوست دارم تا اَبَد من
از آن اینجا کنم پیوسته بد من
خطاب دوست دارم من دمادم
که من لعنت ترا آرم دمادم
من از لعنت نگردم تا قیامت
کنم خلق جهان را من ندامت
من از لعنت نگردم تا ابد باز
که در لعنت حقیقت دیدهام راز
من از لعنت نگردم تا بآخر
کجا دانم ز لعنتهای ظاهر
من از لعنت نگردم گِردِ هر کس
چو من در لعنتم لعنت مرا بس
من از لعنت نمود دوستدارم
از اوّل کل سجود دوست آرم
من از لعنت در آن ساعت که از نوح
نظر کردم مرا آمد از آن روح
در آن دم چون بدیدم سرّ جانان
نیندیشم دمی یک لحظه از آن
در آن دم هر سه یارانم در این کار
پناه خویش بردن نزد جبّار
در آن دم مر مرا گفتند کآخر
اگر خواهد شدن این سر بظاهر
در آن دمشان جواب هر سه دادم
که من این لعنت اینجاگه نهادم
در آن دم من نبودم زین خبردار
تو ای صاحب سؤال از این خبردار
من این سر را بگفتم نزد ایشان
که تا ایشان نمانند این پریشان
هر آنچه حکم پاک کردگار است
مرا باحکم یزدانم چکار است
هر آنچه حکم او رفتست از اوّل
که یارد کرد حکم او مبدّل
هر آنچه حکم او رفتست از پیش
قضای رفته چون بردارم از خویش
هر آنچه حکم او رفتست خواهد
ز حکم او جوی اینجا نکاهد
قضای رفته حکم کردگار است
در این معنی قضاها بیشمار است
قضای رفته چون تقدیر جانانست
مرا ازحکم او اینجا چه تاوانست
قضای رفته دیگر مینیاید
گره کو بسته اینجاگه گشاید
قضا رفتست و من تسلیم اویم
نباشد ترس از هر گفتگویم
قلم رفتست بر ذرّات عالم
چو بر من نیز بُد فرزند آدم
قلم رفتست و بنوشتست هر راز
مرا بنموده اینجاگاه او راز
چو من اینجایگه اعیان بدیدم
نمود رازها زانسان بدیدم
حقیقت بر سر هر یک قضایست
ز حکم دوست بیچون و چرایست
حقیقت هر که آمد سوی دنیا
قضا رفتست بروی تا بعقبی
همه ذرّات عالم در قضایند
فتاده همچو من سوی بلایند
همه ذرّات عالم راز بنوشت
پس آنگه خاک آدم باز بسرشت
همه ذرّات را در سرّ این راز
حقیقت لعنتی آمد بمن باز
چو من آدم ز جنّت افکنیدم
که رازِ آدم اینجا باز دیدم
سبب من بودم از اسرار بیچون
که آدم آمد از جنّات بیرون
سبب من باشم اندر هر بلائی
چو بر هر کس رود اینجا قضائی
سبب من باشم و دیگر نباشد
در این سرها چو من رهبر نباشد
سبب من باشم اندر عشق جانان
درون جسمها من مانده پنهان
سبب من باشم اندر نزد هر کس
تو ای صاحب سؤال این نکتهات بس
که جمله اوست تا ما را نبینی
مکن لعنت اگر صاحب یقینی
مکن لعنت وگرخود میکنی تو
یقین میدان که برخود میکنی تو
مکن لعنت که لعنت برخودت شد
که میدانی که لعنت برخودت بُد
منم اینجا درون جمله عالم
بخود لعنت کند اینجا دمادم
بخود لعنت کنند این جمله دونان
حقیقت مرمرا اینجا چه از آن
بخود لعنت کنند و میندانند
اگر یابند جز حیران بمانند
بخود لعنت کنند اینجا نه بر من
حقیقت چو منم اینجای بر تن
بخود لعنت کنند اینجای ایشان
که اینجاگه منم یکتای ایشان
حقیقت کردگار هر دو عالم
بمن دادست فرزندان آدم
مرا بر جسم ایشان راهبر کرد
وزایشانم در اینجا خیر وشر کرد
حقیقت شر ز من بنموده دادار
که سرّی کآید از ایشان بدیدار
همه از من بود کایشان بدانند
حقیقت مر بدی از حق ندانند
همه بدها ز من آید بدیدار
منم در چشم ایشان ناپدیدار
همه بدها ز من باشد یکایک
که هر کس را نمایم راز بیشک
مرا پروردگار از بهر این راز
حقیقت کرد اندر جسم من باز
بمن گفتست و راز جمله دانم
که من اینجایگه راز نهانم
بمن گفتست و ما را وعده دادست
دلم ازوعدهٔ دلدار شاداست
دلم از وعدهٔ او شاد آمد
از آن جانم زغم آزاد آمد
دلم از وعدهٔ او در یقین است
که وعده مرمرا تا یوم دین است
دلم از وعدهٔ او پایدار است
اگرچه جانم اندر زیر بار است
دلم ازوعدهٔ او دارد امّید
که بخشایش کند جانم بجاوید
کنون اندر امید وعده ماندم
که میگوید که او از خویش راندم
حقیقت هست اینست هرکه خواندست
ولیکن او ز درگاهم نرانده است
حقیقت هست لعنت آخر کار
مرا رحمت کند آخر بیکبار
حقیقت جان جانها لعنتم کرد
ولیکن آخر اینجا رحمتم کرد
تمامت انبیا را دیدهام من
محمّد از همه بگزیدهام من
حقیقت راز من احمد بدانست
که او را سرّ از سر کن فکانست
محمّد(ص) دید اسرارم عیانی
مرا گفتست او راز نهانی
مرا او داندو دیگر ندانند
که این بیچارگان رهبر چه دانند
منم امروز راز یار دیده
ورا امروز احمد برگزیده
حقیقت قصّهام دور و درازست
که جانانم حقیقت کارساز است
حقیقت کارها دلدار سازد
مرا در آخر کار او نوازد
نوازد آخر کارم بیک ره
بیامرزد ز دیدار خودم شه
یقین دانم که اندر آخرکار
بیامرزد مرا دانای اسرار
حقیقت من دراینجا راز اویم
درون جملگی در گفتگویم
حقیقت جان جان دریافتستم
در این خانه یقین دریافتستم
درِ رحمت گشتادست اندر اینجا
از آن جانم یقین شادست اینجا
همه تقدیر نیکّی و بد از اوست
یقین چون یَفْعَلُ اللّه گفت از اوست
از آن ای صاحبم اینجا باسرار
بکردم عین گستاخی بیکبار
که او دانای اسرار نهانست
مرا امروز در کلّی عیانست
بیک دم میروم از غرب تا شرق
درون جملگی مانندهٔ برق
چو برقم من شتابان سوی ذرّات
حقیقت هم گذر دارم سوی ذات
گذر دارم در آن حضرت دمادم
همی یابم یقین قربت دمادم
از آن قربت خبردارم ز هر راز
در اینجا مینمایم صاحب راز
نه در شر پایدارم لیک در خیر
حقیقت دارم وهم میکنم سیر
حقیقت بوداشیا دیدهام من
سراپای فلک گردیدهام من
همه ملک من است اکنون سراسر
حقیقت جملهٔ دنیا تو بنگر
همه ملک من است دنیای غدّار
بنزد همّت من ناپدیدار
بنزد همّتم دنیا چو کاهی است
که دنیا در بر عقبی چو راهی است
همه دنیا بنزد من خرابی است
همی نزدیک عقل همچو خوابی است
همه در خواب غفلت خفته بینم
وجود جملگی آشفته بینم
همه اینجایگه درخورد و خوابند
حقیقت خفته در عین سرابند
مرا دنیا مسلّم شد بیکبار
که یک یک میکنم از خواب بیدار
چو میبینم که راه حق نوردند
ز دوزخ ذرّهٔ اینجا نترسند
ره بدشان نمایم آخر کار
که تااندر بدی آیند گرفتار
حقیقت هرچه در دنیا خوشی است
بنزد راه بینان ناخوشی است
حقیقت کفر و فسق ودزدی و خون
همه کار من است اینجای بیچون
حقیقت سالکان را ره شناسم
در این معنی از ایشان میهراسم
چو میدانم که ایشان در صفاتند
حقیقت در یقین خاصان ذاتند
شناسای منند ایشان بیکبار
ز قرآنند کل از من خبردار
عدوی ناکسانم من نه ایشان
چنین حقّ یقین گفته ز قرآن
من از ایشان گریزان گشته چون سگ
دلی اندازم اندر دام هر رگ
یکی کو دوستدار عین دنیاست
حقیقت فارغ از اسرار عقباست
من او را میکنم هر لحظه در پی
که تا اندر بلایش افکنم وی
حقیقت گر همه مرد یقین است
که در آخر در اینجا پیش بین است
من او را وسوسه در خاطر آرم
بدنیا مرورا از دین برآرم
کنم او را وساوس دم بدم من
اگر مَرْد است اینجاگاه اگر زن
کنم امروز رسوا آخر کار
حقیقت پرده بردارم بیکبار
از او تا خوار گردانم ز خویشش
بلای دیگر آرم من به پیشش
کسی کاینجا خبردارست از من
حقیقت بگذرد از ما و از من
کند طاعت دمادم اندر اینجا
دَرِ آن جان و دل دارد مصفّا
اگرچه سوی او دمدم شتابم
درون پردهٔ او ره نیابم
همه جا راه دارم جز که در دل
مرا اینجا شدست این راز مشکل
نظر گاه خداوند است آنجا
نیارم کرد آنجاگاه غوغا
ولی آنکس که دل دارد سوی من
شود تاریک او را قلب روشن
نهد دل در سوی دنیا بیکبار
شوم با او حقیقت مشفق ویار
دهم او را براه بد یقینش
براندازم بیک ره نور و بینش
سوی تاریک دان آرمش از آن نور
کنم او را ببد در جمله مشهور
جهان تاریک و من نور جهانم
ببد کردن که مشهور جهانم
هر آنکو در پی ملک من آمد
حقیقت خوار در جان و تن آمد
هر آنکو ترک من داد از حقیقت
سپرد اینجاگه راز شریعت
درون جان و دل را بر صفا یافت
یقینِ صدر عالم مصطفی یافت
مرا احمد در اینجا راز دان دید
حقیقت در همه خلق جهان دید
سؤالی کرد از من رهبرِ کُل
که چونی این زمان در عین این ذل
چگونه اوفتادی در بلایت
چنین بُد رفته آنجا در قضایت
حقیقت امّت من را میازار
حقیقت راه حق چندین نگهدار
اباخلقش در اینجا بیوفائی
مکن بیحد که ترسم آشنائی
حقیقت آشنای دوست گشتی
بُدی در مغز اکنون پوست گشتی
یقین داری ز اسرار حقیقت
کنون افتاده در سوی طبیعت
ترا از بهر این سر آفریدند
در این دنیات آخر آوریدند
ترا آنجاست ملک و مال و اسباب
درون جملگی هستی خبریاب
ز بهر حق مکن چندین بدی تو
که در اوّل عجب نیکو بُدی تو
اگرچه سرکشی کردی در اوّل
ترا حق کرد در آخر مبدّل
ولیکن آخر کارت یقین است
که حق آمرزگار کفر و دین است
بدی کمتر کن و نیکی وفا کن
نکوئی خاص از بهر خداکن
جوابی دادم آندم صدر دین را
که ای عین العیان مر پیش بین را
حقیقت راز من اینجا تو دانی
که بیشک بر تمامت کامرانی
مرا دانی تو ای سیّد که چونم
فتاده اندر این دریای خونم
جدایم این زمان از عین محبوب
اگرچه طالبم هستی تو مطلوب
تو میدانی حقیت راز جمله
توئی انجام و هم آغاز جمله
حبیب اللّه و بیچون و چرائی
سزد گر مرمرا راهی نمائی
تو میدانی که من حق میشناسم
حقیقت هم تو مطلق میشناسم
بنزد خلق ابلیس لعینم
تو میدانی که من جز جان نبینم
حقیقت این بیان اکنون که گفتی
تو ای جوهر مر این دُر را که سُفتی
یقین پنهان مکن گر راز دانی
که بیشک هم تو در من باز دانی
خدای تو مرا کرده بلعنت
بتو دارم همی امّید رحمت
خدای تو یقین دانم حقیقت
که بنمودی رخ از بهر شریعت
خدای من ترا کل دانم اینجا
ولیکن نزد تونادانم اینجا
مرا یک مشکل است این رازبگشای
مرا آن راز اینجاگاه بنمای
بمعنی و بصورت تو خدائی
حقیقت از همه عیبی جدائی
اگر بگشائیم مشکل در آخر
مرا اسرار گردانی تو ظاهر
بگو تا آخر کارم چگونست
که نفس من در اینجاگه زبونست
زبونم کردهٔ در نزد دنیا
بآخر چیست رازم نزد عقبا
حقیقت کردم اینجاگاه شاها
تراگستاخی اکنون جان پناها
جواب من بده تو آخر کار
مرا این پرده را برگیر یکبار
بگو تاجاودانم هست راحت
و یا باشم همه در عین زحمت
تو میدانی که در توحق شناسم
نه همچون دیگرانت ناسپاسم
عزازیلت سگ درگاه آمد
کنونت کمترین در راه آمد
جوابم داد آن سُلطان بینش
که این دم ملکت آمد آفرینش
همه دنیا ز تست امروز معروف
تو داری از من اینجا امر معروف
همه دنیا بدست تست آخر
توئی بر خیلیان امروز سرور
اگرچه نور بودی اوّل کار
کنون در کار ما هستی گرفتار
در این دنیا فتادستی یقین تو
چو در من آمدی کل پیش بین تو
ره ما یافتی در آشنائی
حقیقت این زمانت روشنائی
به از اوّل دهم اینجا تو ابلیس
اگرچه هست اینجا مکر و تلبیس
حقیقت آنچه حق خواهد کند آن
ولیکن لعنتی هستی ز قرآن
نماند لعنت اوجاودانه
دو روزی لعنتی اندر زمانه
ترا ابریست اندر پیش خورشید
نخواهد تاتار ماند تاریکیت جاوید
حقیقت ابر اینجاگه نماند
که نیکی و بدی در ره نماند
ترا توفیق خواهد بود آخر
مرا این کرد سیّد حکم ظاهر
کنون از عهد آدم تا بدین دم
تماشا کردم اندر خلق عالم
تماشا آنچه من کردم در اعیان
ندیدست و نبیند هیچکس آن
در اوّل دیده غم در آخر کار
مرا سیّد خبردارم خبردار
ز حق گردد کنونم در ره او
بماند خاک راه درگه او
اگر لعنت کنندم امّت دوست
چنان دانم که لعنت رحمت اوست
کنون تسلیم راه مصطفایم
مر او را کمترین خاک پایم
حقیقت من نیم کل مصطفایست
که او بیشک حقیقت مر خدایست
بد و نیکست از درگاه یزدان
که باشم من کنون آگاه جانان
زهی ابلیس جانان باز دیده
که از احمد در اینجا راز دیده
زهی ابلیس کاندر آخر کار
حقیقت از محمّد شد خبردار
زهی ابلیس کاینجا راز گفتی
حقیقت سرّ بیچون بازگفتی
زهی ابلیس کاینجا آشنا شد
که پیغامبر مراو را رهنما شد
زهی ابلیس درجانان ندیده
بآخر در سوی جانان رسیده
خبرداری خبرداری خبردار
ترا بستود اینجا گاه عطّار
زهی عاشق که عشق یار داری
که اندر عاقبت دیدار داری
زهی عاشق که اعیان جهانی
که داری سرّ اسرار معانی
زهی عاشق که گفتی این سخن باز
در آخر تو ابا پیر کهن ساز
سخن نیکو نمودی در حقیقت
تو و چه دوست امّا در شریعت
سخن در شرع گفتی نیک یا بد
ندیدی در میان بیشک تو مر خود
ندیدی خویش را جز عین لعنت
که آخر یافتی مر عین قربت
در آخر رحمتست و غم چه داری
که در لعنت در اینجا پایداری
در آخر رحمتست از ربّ دادار
که رحمت نیز خواهد کرد دلدار
نمیداند کسی اسرارت اینجا
نمیبیند کسی دیدارت اینجا
همه در گفتگوئی تو فتاده
یقین در جستجوئی تو فتاده
زهی اندر خطاب حق تعالی
بمانده خوار اندر دار دنیا
ترا این همّتست ای راز دیده
که راز مصطفائی کل شنیده
حقیقت حق شناس و خود شناسی
که در اعیان احمد باسپاسی
از آن دیدار داری آخر کار
که بر خود داشتی لعنت بیکبار
چو سرّ جمله دیدستی تو از پیش
نهادی لعنت اندرگردن خویش
چو سرّ جمله مر دانی حقیقت
درونی با همه اندر طبیعت
یقین را انبیا کل دیدهٔ تو
که صاحب درد و صاحب دیدهٔ تو
یقین چون صاحب دردی در اینجا
بلعنت مانده تو مردی در اینجا
یقین چون صاحب درد و دوائی
ز جانان یافته کل آشنائی
شناسائی و خود در عین لعنت
رها کرده در اینجاگاه قربت
شناسای خود و هر دو جهانی
که داری بیشکی راز نهانی
شناسای خودی در عین دنیا
که برگردن نهادستی ز مولا
تو طوق لعنت جانان در اینجا
شده در جزو و کل در عین غوغا
همه حیران تو تا خود چه چیزی
بخواری درفتاده از عزیزی
همه حیران تو تو در همه یار
حقیقت عین شادی تو بیکبار
اگر شادی است اینجاگاه ازتست
کسی داند که او آگاه از تست
وگر هم غم بود از زندگانی
زمانم در حقیقت هم تو دانی
اگر خوفست در وی آخر کار
قلم رفتست از بیچون ستّار
ولیکن در میان هستی بهانه
که این ابلیس کرد اندر زمانه
چو خود دادی تو انصاف از بر یار
حقیقت نقش آوردی پدیدار
همه لعنت بسوی خویش بُردی
همه خوردند صاف اینجا تو دُردی
گرفتار همه اندر بلائی
چنان کاینجا که کلّی آشنائی
سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
یکی پرسید از منصور کابلیس
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جُمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی دون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مراگو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداندیافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگرچه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدست از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سرّ جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با اوباز گفتند
چنان کو دید خودداند در اسرار
کسی زونیست اینجاگه خبردار
چنان کو دیدخود دیدست در خلق
گهی در عین زنّار است و گه دلق
گهی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او دُرد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنّار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی درخلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گه یاندازد او ذرّات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطرهٔ در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس
که باشد دائماً در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپایدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هرکس خوار وننگست
نه یک رنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکو است
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوار است
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذرکردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سرّ لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامتانبیا ترسان از ایناند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کُل
نیارستند یک ذرّه مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم برجان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتاکه ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سرّ بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خورداست
بیک سجده که در اوّل نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من زنسل آدممم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا مینهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سرّ کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید ودل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد ازدید
نظر میکرد اینجا سرّ توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجدهٔ آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبدهٔ کل ممالک
چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آن دم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ماافتاد بیرون
اگراو این زمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدان که لعنت هم از او بود
که ابلیسست ز آتش نه نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور ازدوست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصّهٔ ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگرچه سالک واصل نموده
درِ بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت اینهمه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت بازماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه درمکرو تلبیس
برون کن دیو ابلیس ازدماغت
منوّر کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجاناظر خویش
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پرتلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردان یافت بیرون شد زرحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدارِ خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو این زمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگرمرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و ازتو شنودست
ترا ازذات خودبنمود بینش
بتو پیداست بودآفرینش
تو مغزی این زمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خود بخود پاسخ نموده
تو مغزی این زمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدارمولا
تو مغزی این زمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی این زمان اعیان بدیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت درتودیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درونِ جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی درتو بدیدست
حقیقت واصلیات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل بازدانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانهٔ از عشق درتاب
حقیقت عقل کل همسایهٔ تست
تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پردهٔ در پیش رویست
دردن پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده بر خیزد ز دیدار
معاینه به بینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکّی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دوبینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید
یکی از بایزید این باز پرسید
که اینجاگه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تامن خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که درتن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هردو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم دورنت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دو بینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او راکی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بیخویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بیخویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بیخویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بیخویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بیخویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درونِ دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که ازدیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیدهٔ دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او دردید آمد
از آن در جمله نوردیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون
درون دیدهاش در دیده میبین
تو دیدارش یقین دیده میبین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلّی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیدهٔ خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الّا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلّی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار در دیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطهٔ خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطهٔ خالش هویداست
ز بهر اوهزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست وهم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن این زمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیدهٔ تو
از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجاگاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سِر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیدهٔ خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که ازوی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنّت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرّات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجاخبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلّی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور وغوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریابی این راز
که در خوابت نباشد چشمها باز
تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش
که هستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو درخوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریابی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیدهٔ جانت نظر کن
دلت از دیدهٔ جانت خبر کن
جمال دیدهٔ جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت
که اینجاگاه او دید خدا یافت
اگرچه نور دیده هست بر سر
ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر
ز نور دیدهٔ جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیدهٔ جانت منوّر
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیدهٔ جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرّات
که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جملهٔ کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جُمله
که در روضه نظر دارد ز جُمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطّار
که او راکل همی بینم خبردار
بچشم جانِ خود چون ره نمودم
در اینجاگه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت
حقیقت او زنور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل وجانت در اینجا بازیابی
ز نور مصطفی بین هرچه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که میبیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نصّ و برهان
دل عطّار از او آگاه آمد
که اینجاگاه دید شاه آمد
دل عطّار از او اینجا خبر یافت
یقین مرنور پاکش در نظر یافت
دل عطّار از او اسرار برگفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطّار اینجاگاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطّار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرّم خبردار
دل عطّار در دریای خون است
در این دریا یقین او رهنمون است
دل عطّار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطّار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمّد حاصل آمد
دل عطّار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطّار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطّار از او افشاند جوهر
حقیقت اندر این دریای اخضر
دل عطّار در سرّ جواهر
محمّد بود اندر جمله ناظر
محمّد در دل عطّار جانست
از آن عطّار اسرار نهانست
محمّد در دل عطّار بود است
که درجانش جمال جان نمود است
دل عطّار در بود محمد(ص)
یقین اسرار منصور و مؤیّد
بنور اوشدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سرّ دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بَرِ من زد چو حلّاج
دم حلاّج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاّج اینجاگه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمّد رخ نمودم آخر کار
نمودم اندر اینجا سرّ اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلّی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کآن مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد روز و شب درخواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل وجان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در این راه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلّی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلّی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجاگه رسد باز
در اینجاگه ابی صورت شود باز
ایا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تودلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی میندانی
که بیشک از خدا هردو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات وخبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزّه دان تو او را از طبیعت
که بنمایدترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گرخبر دارد از آن دید
یکی بین هر دوعالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جاگه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
خدا کن بود او در بود خود باز
حقیقت آنگهی شو صاحب راز
خدائی کن در اینجا خود فنا کن
پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
خدابین بود خود را بود او بین
مبین بَد جملگی او رانکو بین
حقیقت همچو منصور یگانه
انالحق زن تو در بود زمانه
حقیقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقیقت همچو منصورت یکی بین
همه حق گرد و حق را در یکی بین
حقیقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
حقیقت همچو او بردارِ شوق آی
همه عالم در اینجا راز بنمای
همه عالم چو خود تو پیش بین کن
اگر از سرّ او گوئی چنین کن
اگر از سر اوئی راز برگوی
همه ذرّات اینجاگه خبر گوی
که بود جملهتان بیشک خدایست
کسی داند که این راز آشنایست
تو گر منصور راه لامکانی
چنین کن تا بقای جاودانی
بیابی اندر اینجا زانکه اینجا
حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
همه اینجاست و آنجا هیچ نبود
حقیقت صورتی جز هیچ نبود
بصورت این معانی را ندانی
ز جان دریاب این راز نهانی
ز جان دریاب اینجا مگذر از جان
که جان پیوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوی
حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
درون جانست اندر گفتگویت
حقیقت خویش اندر جستجویت
درون جانست اسرار دوعالم
ترا بنموده دیدار دو عالم
درون جانست نی در پوست ای دل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
همی گوید ترا اسرار جانان
که ای غافل چه گر عمری دوید
حقیقت بود من اینجا ندیدی
خطابت میکند درجان یقین یار
همی گوید ترا این سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدین اسرار منصوری تو بگرو
خطابت میکند هر لحظهات یار
که هان از بود خودکل گرد بیزار
خطابت میکند در روز و در شب
حقیقت دوست را بی کام و بی لب
که ای اینجا کمال من ندیده
زهی اینجا جمال من ندیده
جمال من ندیده غافلاتو
در اینجاگاه ای بیحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو دیدار
تراگویم حقیقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پیدا
درونِ جان تو اینجاگه هویدا
درون جانِ تو در گفتگویم
نظر کن در دم عین تو هویم
درونِ جانِ تو اینجا جلالیم
خود اندر خودهمه عین وصالیم
درون جان تو رخ را نمودیم
از آن در دید تو یکتا نمودیم
نظر کن بنده در ما باز بین ما
دوئی منگر که ما هستیم یکتا
دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم
ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم
ترا اینجایگه عین صفاتیم
دوئی منگر که ما را هست دیدار
ز یکی مانگر ای صاحب اسرار
دوئی منگر که ما بیچون رازیم
که یک پنهان خود را مینوازیم
ز یک بینان خود واقف شدستیم
که هم از عشق خود واصف شدستیم
بیک بینان خود اینجا عیانیم
حقیقت بیشکی جان جهانیم
جهان جان بما پیدا نمود است
که ما را انتها پیدا نمود است
اَزَل را با ابد پیوند ما دان
حقیقت ذات ما را کل بقا دان
منم دانای بیچون و چرایم
که درجانها تمامت رهنمایم
منم اللّه و رحمن و رحیمم
ابی صورت یقین حیّ قدیمم
بدانم راز موری در بُن چاه
که از سرّ همه دانایم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقیقت هرچه پنهانست و پیداست
همه ذات من است و غیر من نیست
یقین جمله منم هم جان و تن نیست
مبین جان من و از من نگر تو
ایا مؤمن اگرداری خبر تو
همه ذات من است و غیر هم نیست
چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
ترا اندر اَزَل بگزیدهام من
درون جان حقیقت دیدهام من
ز من پیدائی و پنهان شوی باز
دگرباره بمن اعیان شوی باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعیان تجلیّ جلالم
تعالی مالک الملک قدیمم
که بسم اللّه رحمن و رحیمم
یکی ذاتم که من اوّل ندارم
ز ذات خود همه جانی برآرم
یکی ذاتم که مانندم نباشد
حقیقت خویش و پیوندم نباشد
مبین جز ذات من اینجا هواللّه
تمامم شد صفات از قل هواللّه
تو ای عطار این سر میچگوئی
چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
تو ای عطّار دیدار لقائی
حقیقت در عیان یار خدائی
تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز
حقیقت او بتو پیدا شده باز
تو اوئی واصل اسرار گردت
در اینجاگه بکل دیدار کردت
تو اوئی واصل اعیان نمودت
حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
ندیدی غیر او اکنون زاسرار
تمامت سالکان کردی خبردار
خبر کردی همه ذرّات عالم
که هر ذرّات راگوئی دمادم
عیان گفتی حقیقت راز منصور
نمودی سرّ تو بی سرباز منصور
حقیقت سر بخواهی باخت اینجا
که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
تو یکتای تمامت سالکانی
حقیقت در حقیقت جان جانی
تو یکتائی و جان جان ندیده
رخ او را چنین اعیان ندیده
تو یکتائی و در وصل تجلّی
رسیدستی بکل اصل تجلّی
در اینجا یافتی و در یقین باز
تراکل شد درِ عین الیقین باز
در عین الیقین بر تو گشادست
ترا گنج حقیقت جمله دادست
در عین الیقین بگشودهٔ تو
یقین گنج عیان بنمودهٔ تو
در عین الیقین راکردهٔ باز
نمود گنج کل را کردهٔ باز
در عین الیقین جمله نمودند
حقیقت در جهان برتو گشودند
همه راز جهان اینجا ترا فاش
شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
همه اسرارها بخشید یارت
که او اندر ازل بُد دوستدارت
دل آگاه تو معنی جانانست
یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بدیدست
درون جان تو جانان بدیدست
دل آگاه تو این جمله معنی
یقین بنمود از دیدار مولی
دل آگاه تو گنجیست بیچون
که این دُرها همی ریزد به بیرون
دل آگاه توهرگز نریزد
که جز جوهر از او هرگز نخیزد
دل آگاه تو گنجینهٔ جانست
یقین گنجینهٔ اسرار جانانست
دلت گنجینهٔ جانست اینجا
در او خورشید تابانست اینجا
دلت گنجینهٔ نور و صفایست
که در وی نورخاص مصطفایست
دلت گنجینهٔ بود الهست
که جان بنموده ازدیدار شاهست
دل آگاه تو گنجیست از دید
که میریزد چنین دُرهای توحید
دل آگاه تو گنج عیانست
زبان تو از آن گوهر فشانست
دلت گنجینهٔ بود خدایست
که مر بیچارگان را رهنمایست
دلت گنجینهٔ معبود پاکست
که آن گنجینه در دیدار خاکست
از این گنجینه اینجا سالکانت
یقین شد جوهر عین العیانت
از این گنجینهٔ جوهر فشاندی
بسر آخر در این حضرت نماندی
از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام
مراد خویشتن یابند اتمام
از این گنجینه کاینجا داد شاهت
فشاندستی تو اندر خاک راهت
ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه
فشانی جملگی بر سالک راه
از این گنجینه اینجا سالکان را
حقیقت دیده کردی جان جان را
زهی واصل که اینجاگه توئی تو
که بیشک محو کردستی دوئی تو
زهی واصل که که کل دیدار کردی
همه ذرّات را بیدار کردی
زهی واصل که اصل کار داری
که در جانان دلی بیدار داری
زهی واصل که در یکی نمودار
حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار
زهی واصل که جان بشناختی تو
ز جان در جزو و کل درباختی تو
دل و جانت منوّر شد حقیقت
همه ذرّات تو جان شد ز دیدت
دل و جانت لقای دوست دیدست
چنان کاینجا لقای اوست دیدست
دل و جانت چنان ازوصل جانان
خبر دارند کاندر اصل جانان
دل و جانت بکلّی جان بدیدند
چو منصوراز حقیقت آن بدیدند
دل و جانت چو منصور از یقین باز
یکی دیدند در عین الیقین راز
دل و جانت لقای یار دارند
حقیقت نقطه و پرگار دارند
دل و جانت یکی اندر یکیاند
حقیقت هر دوجانان بیشکیاند
دل و جانت ز ذات لامکان کل
شده یکی عیان کون و مکان کل
دل و جان تو هر دو نور عشقند
حقیقت بیشکی منصور عشقند
زهی منصور اعیان خراسان
که تو داری حقیقت همدم آن
دم او از تو پیدا شد در اینجا
فکندستی کنون توشورو غوغا
دم او از تو پیدا شد عیانی
چو او گفتی همه راز نهانی
دم او از تو پیدا شد در اسرار
حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار
دم او از تو پیدا شد که جانها
نمودار تو یکتا شد چو یکتا
دم او از تو پیدای جهان است
که میدانی که جمله جان جانست
تو میدانی که دیدستی یقین تو
حقیقت در درونت بیشکی تو
تو میدانی حقیقت سرّ جانان
دمادم میکنی بر جمله اعیان
تو میدانی حقیقت راز اوّل
که گفتی در عیان اعزاز اوّل
تو میدانی که اوّل آخر کار
یکی دیدی حقیقت جمله دلدار
تو میدانی که سرّ لامکانی
که این دُرهای معنی میفشانی
تو میدانی که خود بشناختستی
بآخر خویش در وی باختستی
تو میدانی حقیقت جوهر دوست
در این دنیا و دیدی مغز در پوست
تو دیدستی جمال بی نشانی
که امروز از حقیقت اونشانی
تو از او، او ز تو پیدا حقیقت
تو عین دید او یکتا حقیقت
که عطّارست ذات بود اللّه
در اینجا بیشکی و گشته آگاه
تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو
یقین دیدی عیان دیدار شه تو
تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت
که میگوئی بیان ازنور ذاتت
که دانستست در این دنیای غدّار
که تو داری جمال طلعت یار
جمال طلعت جانان تو داری
حقیقت در جان کل آن تو داری
جمال طلعت جانان نمودی
دو عالم را یقین زینسان نمودی
جمال طلعت ز دیدار
همه ذرّات را کردی خبردار
جمال طلعت جانان در اعیان
نمودی در یقین جمله بدیشان
که تو داری حقیقت دید دیدار
یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار
حدیث وصل اینجاگه یقین است
که ذرّات حقیقت پیش بین است
تو مرد پیش بینان جهانی
که اسرار حقیقت را تو دانی
تو مرد پیش بینانی در اینجا
حقیقت سرّ پنهانی در اینجا
حقیقت پیش بینان جهان را
در اینجاگه تو کردستی عیان را
حقیقت پیش بینان جمله دیدی
یکی اندر یکیشان جمله دیدی
همه ارواح دیدی انبیا را
دراینجاگه تو دیدی آشکارا
همه ارواح صدّیقان این راه
تو دیدی وشدی از جمله آگاه
همه ارواح صدّیقان اسرار
ترا اینجایگه آمد پدیدار
همه ارواح مردان جهان تو
درون خویشتن دیدی عیان تو
همه ارواح اندر تست موجود
کز اینسان یافتستی جمله مقصود
همه ارواح را اینجا حقیقت
ز یکی گشته اینجاگه پدیدت
پدیدارست در تو جمله ارواح
حقیقت انبیا و عین اشباح
پدیدارست در تو جمله مردان
حقیقت انبیا و اولیا زان
تر اینجا پدیدارست در یک
که احمد در حقیقت دید بیشک
ترا اینجاست زان زیشان ندیدی
تو از آنسان بجانان کل رسیدی
ترا اینجاست وصل و روشنائی
حقیقت نور دیدار خدائی
ترا اینجاست بود کل مسلّم
که دیدستی زخود دیدار آدم
ترا اینجاست آدم آشکاره
تو در او او بتو اینجا نظاره
ترا اینجاست آدم تا که دیدی
که در دم دید آدم را بدیدی
ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست
حقیقت مر ترا این قربت اینجاست
ترا اینجاست آدم تا بدانی
دم تست و یقین زاندم عیانی
ترا اینجاست نوح برگزیده
ازآنی تو جمال روح دیده
ترا اینجاست آن دیدار نوحست
ازآنت این همه فتح و فتوحست
ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی
که در دریای جانان برگذشتی
ترا اینجاست شیث راز دیده
جمال او درونت باز دیده
ترا اینجاست ابراهیم از آذر
فتاده در درون در عین آذر
ترا اینجاست ابراهیم خلّت
در این آتش رسیده سوی قربت
ترا اینجاست ابراهیم در تن
شود در عاقبت اینجا بت اشکن
ترا اینجاست اسمیعیل در جان
که خواهدکردش ابراهیم قربان
ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق
بخواهد گشت کشته زو توفیق
ترا اینجاست اسحق گزیده
که اندر عشق گردد سر بُریده
ترا اینجاست اسحق وفادار
ز جانان زندگی یابد دگر بار
ترا اینجاست یعقوب جفاکش
ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش
ترا اینجاست یعقوب و یقین است
که یوسف او کنون کلّی بدیدست
ترا اینجاست یعقوب ازنمودار
بدیده باز یوسف را دگر بار
ترا اینجاست موسی بر سر طور
حقیقت رازگویان غرقهٔ نور
ترا اینجاست موسی رخ نموده
ابا حق دمبدم پاسخ نموده
ترا اینجاست موسی صاحب راز
حقیقت پرده کرده از رخ او باز
ترا اینجاست موسی راز دیده
جمال شاه اینجا باز دیده
ترا اینجاست موسی عشق جانان
حقیقت یافته دیدار اعیان
ترا اینجاست ایّوب و شده خوب
رسیده بیشکی در وصل محبوب
ترا اینجاست جرجیس عیانی
ز کشتن یافت او راز نهانی
ترا اینجاست جرجیس دمادم
شده زنده یقین از عین آندم
ترا اینجاست صالح صاحب راز
حقیقت یافته ناقه دگر باز
ترا اینجاست زکریا زنده گشته
درون آن شجر تابنده گشته
ترا اینجا است خضر و آب حیوان
حقیقت خورده دیده جان جانان
ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه
حقیقت روح از اللّه آگاه
ترا اینجا است دیدار محمد(ص)
حقیقت جمله اسرار محمد(ص)
ترا اینجا است مردیدار حیدر
گشاده بر تو ای عطّار او در
ترا اینجا است فرزندان ایشان
یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان
ترا اینجا است دیدار همه دید
که میبینی یکی زیشان ز توحید
ز توحید حقیقت جمله دیدی
از آن اینجا بکام دل رسیدی
ز توحید حقیقت وصل ایشان
ترا پیداست اینجا اصل ایشان
ز توحید حقیقت باز دیدی
که ایشان در درونت راز دیدی
درون تو کنون دیدار ایشانست
حقیقت این همه اسرار ایشانست
درون تو بکلّی راز دریافت
از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت
درون تو از ایشان یافت جانان
که ایشانند اندر جمله حیران
چو خورشیدند ایشان جمله در کل
حقیقت بودشان برداشته ذل
چو خورشیدند ایشان سوی افلاک
حقیقت در همه ذرّات افلاک
چو خورشیدند ایشان مر سر افراز
حقیقت نور افکنده همه راز
چو خورشیدند ایشان نور عالم
حقیقت جملگی منشور عالم
چو خورشیدند ایشان نور تابان
حقیقت بر همه ذرّات انسان
چو خورشیدند اگر بینی تو این راز
حقیقت همچو من اندر یقین باز
چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی
حقیقت بودشان ظاهر ندیدی
برو خاموش شو چون میندانی
که بیشک خوار و سرگردان جانی
برو خاموش شو در سرّ اسرار
که تا گردی مگر روزی خبردار
برو خاموش شو وز این مزن دم
که تا یابی مگر بوئی از آن دم
برو خاموش شو تا راز بینی
مگر آخر تو این سرّ باز بینی
برو خاموش شو اندر شریعت
که ناگاهی شود این سرّ پدیدت
برو خاموش شو اینجا بتحقیق
که درآخر ترا بخشند توفیق
برو خاموش شو در عالم ای یار
که تا آخر شوی زین سر خبردار
برو خاموش شو ای بیوفا تو
سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو
سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب
در آخر از حقیقت وصل دریاب
سپر راه شریعت کآخر کار
برون آئی یقین از عین پندار
سپر راه شریعت همچو منصور
که ناگاهی نماید بیشکی نور
بنور شرع ایشان را بیابی
درون خویشتن زینسان بیابی
بنور شرع اصل ذات ایشان
همه در خود نظر کن بیشکی آن
همه در خود بیاب و زنده دل شو
در اینجا بیحجاب آب و گل شو
همه در خود بیاب اینجا حقیقت
که در تست این همه یکتا حقیقت
همه در خود بیاب اینجایگه دوست
که تا چون مغز بیرون آئی از پوست
همه در خود بیاب اینجا بتحقیق
که در اینجا توانی یافت توفیق
همه در خود بیاب و آشنا شو
در اینجاگاه دیدار لقا شو
همه در خود بیاب و گرد جانان
که تا یابی حقیقت فرد جانان
همه در خود بیاب و ذات بیچون
حقیقت خویشتن بین بیچه و چون
همه در خود بیاب اینجا بیان تو
حقیقت بین در اینجا جان جان تو
همه در خود بیاب اینجا عیان ذات
حقیقت بیشکی خورشید آیات
همه در خود بیاب و گرد واصل
که مقصود است در تو جمله حاصل
ترا اینجاست مقصود ای خردمند
حقیقت عین معبود ای خردمند
ترا اینجاست مقصود و ندیدی
ترا اینجاست معبود و ندیدی
ترا معبود اینجایست بنگر
حقیقت بود پیدایست بنگر
ترامعبود اینجاست او نظر کن
وجود و جان وخود را در خبر کن
ترا معبود اینجایست دریاب
ز دیدار نمود جان خبر یاب
نمود جان ازو بین و دل خویش
که او معبود هردوحاصل خویش
از این هر دو در اینجاگه بیابی
اگراینجا دل آگه بیابی
دل آگاه میباید در این راز
که دریابد وصال اینجایگه باز
دل آگاه میباید در اینجا
که این در بازبگشاید در اینجا
دل آگاه میباید در این سر
که اسرارش همه آمد بظاهر
دل آگاه میباید در اعیان
که در خود بازیابد بیشکی جان
دل آگاه میباید که دلدار
درون او شود اینجا پدیدار
دل آگاه میباید که بیچون
نماید رویش اینجا بیچه و چون
دل آگاه میباید چو عطّار
که بروی کشف گردد جمله اسرار
دل آگاه میباید ز توحید
که یکی یابد اینجاگاه در دید
دل آگاه میباید چو آدم
که اینجاگه خبر یابد دمادم
دل آگاه میباید که چون نوح
در این دریا بیاید قوّت روح
دل آگاه میباید که در راز
چو ابراهیم یابد سرّ او باز
دل آگاه میباید که ازجان
چو اسمعیل گردد عین قربان
دل آگاه میباید در آفاق
که گردد سر بریده همچو اسحاق
دل آگاه میباید که محبوب
شود در عاقبت مانند ایّوب
دل آگاه میباید چو موسی
که گردد سوی طور عشق یکتا
دل آگاه میباید در این راه
که بیرون آید و گردد یقین شاه
دل آگاه میباید چو یوسف
که شاهی یابد اینجا بی تأسّف
دل آگاه میباید چو ایّوب
که طالب آید و گردد چو مطلوب
دل آگاه میباید چو صالح
که گردد در یقین عین مصالح
دل آگاه میباید نظاره
زکریاوار گشته پاره پاره
دل آگاه میباید چو عیسی
که در یابد حقیقت قرب اعلی
دل آگاه میباید چو احمد
که باشد در عیان کل مؤیّد
دل آگاه میباید چو حیدر
که دریابد حقایق را سراسر
دل آگاه همچون مرتضی کو
که تا بیخود شود گردد خدا او
دل آگاه میباید حَسَن وار
که جام زهر نوشد از کف یار
دل آگاه میباید حسینی
شهید عشق گشتن بهر دینی
دل آگاه میباید چو اصحاب
که دریابند خورشید جهانتاب
دل آگاه میباید چو منصور
که صورت محو گرداند سوی نور
دل آگاه منصور ار بدانی
حقیقت بازدانی این معانی
دل آگاه او اسرار دیدست
در اینجا و در آنجا یاردیدست
دل آگاه او یکتا از آن شد
که ازمعنی ز صورت بی نشان شد
دل آگاه او اسرار جان یافت
درون جان خود او جان جان یافت
دل آگاه او اللّه دریافت
حقیقت تخت دل آن شاه دریافت
دل آگاه او دم از خدا زد
حقیقت عین صورت بر فنا زد
دل آگاه او دم زد ز بیچون
حقیقت کار خود بستد ز بیچون
دل آگاه او دم زد ز دلدار
ز شوق یار آمد بر سردار
دل آگاه او اعیان ذاتست
که هم جانان و هم پنهان ذاتست
دل آگاه او اینجا اناالحق
زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق
دل آگاه او از صورت خویش
حجابی یافت آن برداشت از پیش
دل آگاه میباید ز صورت
که تا این سر بداند بی نفورت
هر آنکواین حقیقت یافت سرباز
چو او بردار آمد گشت جانباز
هر آنکو این حقیقت یافت در خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
هر آنکو این حقیقت در نظر یافت
حقیقت جملگی اندر نظر یافت
هر آنکو عاشق منصور جان شد
چو او اینجا ز صورت بی نشان شد
هر آنکو عاشق منصور جان است
حقیقت دان که از خود بی نشانست
هر آنکو دم زد اینجا بازدید او
حقیقت درعیان این راز دید او
هر آنکو غیر از این چیز دگر دید
حقیقت هیچ بیشک در نظر دید
وصال اینجا است از منصور حلّاج
نمیخواهی که اندر فرق جان تاج
نهی دم زین مزن در صورت خویش
حقیقت فاش بشنو مرد درویش
چه به زین دوست میداری در اینجا
که مر این پرده برداری در اینجا
چه به زین دوست میداری که از یار
شوی اینجا چو او بیشک خبردار
چه به زین دوست میداری بدنیا
که میبینی در او دیدار مولا
چه به زین دوست میداری حقیقت
که آمد بی نشان اینجا بدیدت
چه به زین دوست میداری که در دل
عیان دلدار بینی دوست حاصل
چه به زین دوست میداری که در جان
حقیقت یابی اندر روی جانان
چه به زین دوست میداری در این سِر
که مر دلدار خود در عین ظاهر
چه به زین دوست میداری تو رهبر
که مردلدار خود یابی تو در بر
چه به زین دوست میداری تو دریاب
یقین او تست اینجاگه خبریاب
چه به زین دوست میداری بگو باز
که روی جان جان بینی بجان باز
همه وصلست هجران رفت از پیش
همه جانست مر جان رفت از پیش
همه وصلست و دیدارست اینجا
دلت جانانه پندار است اینجا
همه وصلست ودیدارست بیچون
ولیکن تو شده اینجا دگرگون
همه وصلست هجران را رها کن
درون جان و دل را با صفا کن
همه وصلست اندر خویش بنگر
تو داری یار اندر پیش بنگر
همه وصلست اندر جان و در دل
شده مقصود اینجا جمله حاصل
همه وصلست اینجا واصلی نیست
که دریابد که جمله جز بلی نیست
همه وصلست و یکی در یکی است
بنزد واصلان آن بیشکی است
همه وصلست و واصل یافته دوست
که میداند که دید جملگی اوست
همه وصلست و واصل راه دیده
حقیقت دید جمله شاه دیده
همه وصلست و واصل در عیانست
ولیکن او ز کلّی بی نشانست
همه وصلست وواصل راز دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
همه وصلست وواصل عاشق خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
همه وصلست و عاشق واصل یار
نمیبیند بجز کل حاصل یار
همه وصلست در دیدار دیده
در اینجا بود خود او یار دیده
همه وصلست اندر بی نشانی
از آن وصلست آن جمله معانی
همه وصلست اینجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا این جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اینجا
بدان جان در تو اعیانست اینجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگویست
حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
همه وصلست اشیا را یکایک
همه در وصل گردانند بیشک
همه در وصل گردانند نایافت
مگر جان اندر این معنی خبریافت
همه در وصل اندر جستجویند
نمیدانند و کل دیدار اویند
همه در وصل گردانند اینجا
مر این سر را نمیدانند اینجا
همه در وصل با دلدار خویشند
نمیدانند عیان با یار خویشند
همه در وصل گردانند در راز
همی جویند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه دید
حقیقت اصل اصل اندر همه دید
همه در وصل گردان الهند
یقین در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل میگردند از آن دید
حقیقت در عیان سرّ توحید
همه در وصل میگردند اینجا
حقیقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بیچونند حیران
تو داری زانکه بیرونند حیران
حقیقت وصل کل در اندرونست
نداند هیچکس کین سر چگونست
حقیقت وصل کل دریاب در جان
حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
زهی اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وی نظاره
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست
که از شوقش حقیقت چرخ گردانست
زهی اسرار کاینجا روی بنمود
در عطّار اینجاگاه بگشود
زهی عطّار کاینجا کس ندیدست
که مر عطّار را کلی بدیدست
حقیقت سرّ اسرار خدائی
درون ماست اینجا روشنائی
حقیقت سرّ او اینجا مرا روی
نمودارست اندر گفت و در گوی
چنان در سرّ اسرار عیانم
که هر دم جوهری دیگر فشانم
حقیقت سرّ او ما راست تحقیق
که گوئی مر مراد اوست توفیق
بسی گفتند از این اسرار هرگز
کسی اینجا نگفت و عقل عاجز
شدست و سرّ این اسرار بیچون
فروماندست عقل اینجای در خون
فروماندست عقل ره نبرده
حقیقت ره بسوی شه نبرده
فروماندست عقل اندر جدائی
ندارد با حقیقت آشنائی
فروماندست عقل مانده حیران
در این اسرارهای جان جانان
فروماندست عقل و ناپدیدست
حقیقت عشق در گفت وشنیدست
فروماندست عقل عشق گفتار
مر این دُرها همی ریزد در اسرار
حقیقت عشق بشنفت این همه راز
که عشق اینجایگه دیدست کل باز
حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت
یقین دیدار آخر در نظر یافت
ز عشقی واصلی پیداست امروز
ولیکن در درون شیداست امروز
ز عشقش وصل پنهان و عیان شد
از آن حیران و سرگردان از آن شد
ز عشقش گرچه بنمودست اسرار
ولیکن در عیان در عین پندار
بماندست آنچنان اینجایگه عقل
نمیآید برون از دین نقل
نمیآید برون از پردهٔ راز
که دریابد چو عشق اعیان کل باز
نمیآید برون تا راز بیند
حقیقت همچو عشق او باز بیند
نمیآید برون از عین پندار
که تا بیند در اینجاگه رخ یار
نمیآید برون از عین هستی
که بگذارد در اینجا بت پرستی
نمیآید برون از دیدن خود
فروماندست اندر نیک و در بد
نمیآید برون از پرده اکنون
حقیقت خویشتن گم کرده اکنون
نمیآید برون ازوصل دلدار
نیابد او بکلّی وصل دلدار
اگرچه وصل دارد زندگی او
نبیند اندر اینجا بیشکی او
اگرچه وصل دارد در خدائی
نمیبیند تمامت روشنائی
اگرچه وصل دارد از رخ یار
فرومانداست او در پاسخ یار
اگرچه وصل دارد از حقیقت
فروماندست در عین شریعت
اگرچه وصل دارد در یقین او
ندیدست از عیان عین الیقین او
حقیقت آنگهی او وصل یابد
اگر پرده بکل بیرون شتابد
درون اندرون گرداند از دید
گلی گردد عیان در سرّ توحید
یکی گردد چو عشق اندر نمودار
به یکباره برون آید ز پندار
یکی گردد ز عشق از راز جانان
شود ازدیدن خود عقل پنهان
زند خود را ابر عشق حقیقی
کند با او حقیقت هم رفیقی
یکی گردد ابا عشق نظر باز
شود تا باز بیند از نظر باز
ولیکن عقل در اعیانِ دیدست
حقیقت درهمه گفت و شنیدست
ندارد زهره اندر پرده مانده است
از آن اینجای بی گم کرده مانده است
ندارد زهره اندر آخر کار
که برگردد حجاب از پرده یکبار
ندارد زهره تا دیدار گردد
ز دید عشق کلّی یار گردد
ندارد زهره در سودای جانان
که تاگردد عیان یکتای جانان
ندارد زهره تا اسرار بیند
برون آید زخویش و یار بیند
ندارد زهره تا جانان شود کل
ز دید خویشتن اعیان شود کل
حقیقت عقل اینجا بازمانده است
اگرچه صاحب اندر راز ماندست
حقیقت عقل در نابود بود است
که اسرارجهان از وی گشود است
حقیقت وصل کل حاصل شود باز
که او را جملگی حاصل بود باز
حقیقت عقل وصل آنگه بیاید
که کل در سوی ذات خودشتابد
نگردد باز تا دیدار بیند
نمود خویشتن را یار بیند
نگردد باز از آن سررشتهٔ راز
وصال خویشتن اینجایگه باز
نگرددباز اینجا تا زاعیان
بیابد او نشان در قربتِ جان
وصال یار آندم باز یابد
که اندر ذات خود را راز یابد
وصال عقل در یکیست پیدا
چو اندر ذات کل گردد هویدا
وصال عقل در یکیست موجود
چو اندر ذات یابد عین معبود
وصال عقل در ذاتست بیشک
که اندر ذات بیند بیشکی یک
وصال عقل عقل در ذاتست اینجا
ولی در عین ذرّاتست اینجا
از این ذرّات بیرون شو تو ای دوست
حقیقت مغز بنگر هم تو ای دوست
از این ذرّات بیرون شو تو ازعقل
بگو تا چند مانی اندر این نقل
از این ذرّات بیرون یقین تو
وصال خویشتن را بازبین تو
از این ذرّات بیرون شو تو در راز
حقیقت باز بین ز انجام وآغاز
از این ذرّات بیرون شو تو از دید
یکی بنگر ز جانان جمله توحید
از این ذرّات بیرون آی و ره کن
ز پردههان تو قصدبارگه کن
از این ذرّات بیرون آی و ره کن
ز دید روی خود در شه نگه کن
از این ذرّات بیرون آی و بشتاب
یقینِ بارگاه شاه دریاب
از این ذرّات بیرون آی آگاه
نظر کن درحقیقت مر رخ شاه
چرا در عین ذرّاتی گرفتار
حقیقت بشنو این معنی ز عطّار
همه در تست عقل و تو سوی جان
حقیقت در دل اسرار پنهان
همه در تست و تو در دل بمانده
چنین فارغ در آب و گل بمانده
همه در تست و تو در گفتگوئی
حقیقت یار در تست و نجوئی
حقیقت یار با تست اندر این دید
توئی اندر عیان سرّتوحید
حقیقت یار با تست اندر این راه
توئی اندر عیان سرّ اللّه
حقیقت یار با تست و ندانی
چنین غافل زگفت او بمانی
همه گفتار تو گفتار یار است
عیان دیدار تودیدار یار است
همه گفتار تو از یار بود است
که او درتو در این گفت و شنودست
همه گفتار تو زو هست پیدا
چرا تو ماندهٔ در شور و غوغا
همه گفتار تو زو هست موجود
چرا تو می نه بینی عین مقصود
همه گفتار تو سرّ اله است
حقیقت در تو مر دیدار شاه است
همه گفتار تو اندر نهانست
ولیکن مر مرا راز نهانست
همه گفتار تو اینجاست در یاب
که محبوبت عیان پیداست دریاب
اگرچه گفتهٔ بسیار ازخود
که نیکی حقیقت گفتهٔ بد
گهی در عین پنداری بمانده
گهی در سرّ اسراری بمانده
گهی در عشق کلّی محو گردی
نمودخویشتن را در نوردی
گهی در خویشتن در تک و تازی
ز تست اینجایگه هم ترکتازی
گهی مستی گهی هشیار مانده
گهی درخانقه آوار مانده
گهی در لذّت حسنی گرفتار
گهی اندر خراباتی تو در کار
گهی در علم و تحصیل داری
گهی در عین خود تبدیل داری
گهی چون جبرئیلی مانده در راز
گهی در عشقی و گه سوز در ساز
گهی اندر گمان گاهی یقینی
حقیقت گرچه عقل پیش بینی
بهردم هر صفت داری دراینجا
اگرچه معرفت داری در اینجا
اگرچه معرفت داری جهانی
حقیقت مینداری کل عیانی
نداری هیچ اگر بیرون کَوْنی
که هر دم ماندهٔ در لَوْن و لَوْنی
بسی گفتی تو از هر معرفت باز
بسی گشتی تو اندر هر صفت باز
نه آن بُد از چه بُد کین راز گفتی
ولیکن هر حقیقت باز گفتی
یقین دان عقل چندین گفتهٔ تو
که دُرّ راز اینجا سُفتهٔ تو
اگرچه راه سالک را حجابی
از آن کاینجا تودر بند حسابی
کتاب صورتی بر ساختستی
همه ای عقل تو پرداختستی
کتاب صورتی اینجایگه تو
بسی تقریر کردی نزد شه تو
دوانی هر صفت در هوی رازی
برآنی هر صفت چون شاهبازی
بهرجائی روی بهر طلب تو
حقیقت آمدی عین ادب تو
ادب از تست و عزت از تو پیداست
حقیقت نیز قربت از تو پیداست
نمود او پئی از اصل موجود
تو پیدا آمدی اوّل ز معبود
از اوّل آمدی پیدا یقین تو
از آن درکایناتی پیش بین تو
حقیقت حق تعالی میشناسی
بقدر خویش اینجا ناسپاسی
یقین دانندهٔ بسیار چیزی
از آن در عقل تو شیئی عزیزی
عزیزت کرد اینجا بهر دیدار
تو آوردی یقین معنی بدیدار
عزیزت کرد از بهر جان تو
ولیکن میشوی هر دم نهان تو
عزیزت کرد او را تا بدانی
کنون درجوهر کل راز دانی
کنون ای عقل مر عطّار دیدی
تو او را صاحب اسرار دیدی
حقیقت او بتو اینجا یقین یافت
که جان تو در اینجا پیش بین یافت
ز تو بنمود اسرار یقین باز
ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز
اگرچه تو خلاف عقل بودی
کنون چون سرّ کل از وی شنودی
خلاف از پیش خودبردار اینجا
نظر در سوی خود بگمار اینجا
بنور او ابا او آشنا گرد
ابا او شو درین دیدار کل فرد
بنور او حقیقت خویشتن یاب
عیان خویشتن درجان و تن یاب
بنور عشق عقلا رهنمون شد
حقیقت همچو او در کاف و نون شو
برون شو تا درون خود بدانی
که هستی در عیان سرّ نهانی
یکی شو عقل از پندار بگریز
بنور عشق مر خود را برآمیز
یکی شو عقل اندر لامکان تو
رها کن این زمان عین ماکن تو
یکی شو عقل در دیدار بیچون
یکی بین و مگو اینجا چه و چون
یکی بین و یکی دان اندر اینجا
که تا در جان جان گردی تو یکتا
یکی بین عقل در صاحب کمالی
فراقت رفت اکنون در وصالی
یکی بین عقل محو آمد فراقت
کنون از عشق کل بین اشتیاقت
یکی بین عشق اندر عقل جانان
که هستی تو کنون در عشق جانان
یکی بین عقل اندر عشق دریاب
نمود خویشتن نور جهان یاب
یکی بین عقل اندر نور هر چیز
که تا یکی شوی درعشق او نیز
یکی بین نور در عشق هدایت
ترا اینجاست اکنون این سعادت
چو در یکی عیان عشق دیدی
تو خود میبین حقیقت صدق دیدی
ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز
همه تقلید از گردن بینداز
ز عشق اینجا بمعشوقی نمودار
که اکنون آمدی از خواب بیدار
ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت
یکی اندر یکی در دید دیدت
یکی بودی یکی گشتی در آخر
همه از یک شدت دیدار ظاهر
یکی بودی دوئی برداشتی تو
کنون اینجا توئی برداشتی تو
یکی بودی دوئی رفت و یکی آی
حقیقت ذات بیچون بیشکی آی
دوئی برداشتی در عشق یاری
چه غم داری کنون با غمگساری
دوئی برداشتی از یک حقیقت
کنون مکشوف شد بیشک حقیقت
دوئی برداشتی بر آستان تو
حقیقت یافتهای جان جان تو
دوئی برداشتی در کلّ اعیان
ز عشقی این زمان دیدار جانان
دوئی برداشتی ای بود جمله
حقیقت یافتی معبود جمله
دوئی برداشتی و در وصالی
کنون اعیان نور ذوالجلالی
دوئی برداشتی در اصل جانان
حقیقت یافتی کل وصل جانان
دوئی برداشتی از اصل توحید
ترا آمد مراد خویش تادید
دوئی برداشتی تا کل شدستی
که از اصلت حقیقت کل بدستی
دوئی برداشتی از ذات مستی
بذات اکنون تو مر ذرّات هستی
معیّن شد کنون ای عقل اینجا
که در عطّار امروزی تو یکتا
معیّن شد کنون عقل از نمودار
که واصل گردد اینجاگاه عطّار
کنون چون واصل هردو جهانی
حقیقت صاحب عشق و معانی
توئی اکنون حقیقت بیگمان تو
چو من بی نام گرد و بی نشان تو
چو من بی نام شو در آخر کار
که افتادستمان پرده بیکبار
برافتادست پرده از رخ دوست
برون شد عقل اکنون جمله از پوست
برون شد عقل تا محبوب آمد
حقیقت طالب و مطلوب آمد
بلای عشق کل شد ازمیانه
نمود اکنون وصال جاودانه
کنون ای عقل اینجا راز داریم
یقین ما هر دو در دیدار یاریم
کنون ای عقل راز چند صورت
یقین بادست بشنو این ضرورت
ضرورت صورت اینجا پایدار است
در او اسرار صنع کردگار است
ز تو پیدا شدست و تو ندیدی
کنون در وصل در اعیان رسیدی
بتو اینجا مشرّف بود از اوّل
شد اندر آخر کار او معطّل
بتو اینجا مشرّف بود ارکان
حقیقت همچو تو گشتند کل جان
بتو اینجا مشرّف یار دیدند
دگر از تو یقین هر چار دیدند
ز نوشان وصل دلدار است هرچار
برون رفتند از آن عین پندار
ز نوشان وصل پیدا گشت امروز
ز تو گشتند دیگر بار فیروز
ز نوشان خلعت نو دادهٔ تو
کنون زیشان بکل آزادهٔ تو
ز نوشان واصلی دادی یقین باز
دگر گشتند در عزّت سرافراز
ز نوشان این زمان دیگر وصالست
دگر اینجایگه نور جلالست
ز نوشان در تجلّی قربت یار
حقیقت این زمان دیدست دیدار
ز نوشان در تجلّی درگرفتست
حقیقت بیشکی پندار رفتست
ز نوشان در تجلّی بود پیداست
دگرباره یقین مقصود پیداست
ز نوشان در تجلّی ذات آمد
عیان عطّار در ذرّات آمد
ز نوشان میکنی واصل دمادم
ابا ذرّات خوداینجا تو هر دم
سرایت میکنی در کلّ اسرار
که تاگردند اعیانت خبردار
خبر دارند از دیداربودت
همی یابند کلّی مر نمودت
خبر دارند این اسرارت ای دوست
چه جان ودل چه مغز و نیز هم پوست
خبر دارند از تو در عیانت
چه دل چه صورت و چه مغز جانت
خبر دارند کاینجا واصلی تو
حقیقت در عیان نی غافل تو
خبر دارند جمله از نمودت
یکی گشته همه در بود بودت
خبر دارند از بود فنایت
که خواهد بود آخر کل لقایت
خبر دارند آخر کل فنایست
یقین بعد از فنا دید بقایست
بسی گفتی ابا ایشان بهر راز
نمودی وصلشان در هر صفت باز
بسی گفتی ابا ایشان از آن سرّ
که تا شد رازشان درعشق ظاهر
اگر عقلست واصل گردی اینجا
مرادش جمله حاصل کردی اینجا
وگر جسمست ذرّات وجودست
دراعیانند اندر بود بود است
اگردل هست هم دلدار دارد
در اینجاگه خبر از یار دارد
اگر جانست خود دیدار شاهست
حقیقت عین دیدار الهست
اگر عقلت بُد اوّل محو شد باز
حقیقت چون تو بودی صاحب راز
اگر جانست از وی این یقینست
که زو دیدار کل عین الیقین است
حقیقت عشق آمد رهنمونت
یکی کرده درون را با برونت
حقیقت عشق اینجا راه بنمود
در آخر کل عیانت شاه بنمود
حقیقت عشق این پرده بر انداخت
ترا اینجا بجانان سر برافراخت
حقیقت عشق اینجاگفتگو شد
در اینجا ذات جمله زو نکو شد
حقیقت عشق واصل کرد ذرّات
که عشق اینجاست نی بی دیدن ذات
حقیقت عشق اینجا بود جانست
حقیقت راز پیدا ونهانست
حقیقت عشق جانانست اظهار
اگرچه جمله زو گشتست دیدار
حقیقت عشق با عقل آشنا شد
که تا مر عقل دیدار خدا شد
حقیقت عشق با عقلست در دید
کنون یکی عیان ذات توحید
حقیقت عشق ذرّات جهان را
یقین بنمود اینجا جان جان را
حقیقت عشق جان در اوّل کار
یقینِ اصل را کرد او پدیدار
حقیقت عشق دل را کرد آگاه
همه ذرّات را بنمود او شاه
حقیقت عشق واصل کرد جمله
که تا گشتند اینجا فرد جمله
همه فردند اینجا از یقین باز
همه گشتند اینجا رازبین باز
همه عشقست اگر خود بازیابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان پدیدار
نموده روی خود اینجا بدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بیندید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصّهها مر عشق داند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرّات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلّی ندیدند
ز عشق از ذرّهٔ بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم بر هم افتد
ز عشق از ذرّهٔ در جان درآید
ز یک ذرّه دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ در جان نمودار
شوداینجا نبینی لیس فی الدّار
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید
دو عالم در دلت یکتا نماید
ز عشقست اینهمه پیدا نموده
ولیکن عشق جانان در ربوده
یقین اسرار عشق اینجا نهانست
که اندر ذات از یکی عیانست
حقیقت ذرّهٔ عشقست اینجا
از آن افتاده اندر شور و غوغا
حقیقت ذرّهٔ در عالم افتد
از آن پیدا نمود آدم افتاد
حقیقت ذرّهٔ بود است بنگر
که آن دیدار معبود است بنگر
حقیقت ذرّهٔ ز آن آشکار است
چنین اینجا عجائب بیشمار است
نمودار است در نقش غرائب
از آن یک ذرّه چندینی عجائب
از آن یک ذرّه اندر سوی افلاک
فتادست و چنین کردست در خاک
از آن یک ذرّه در اشیا فتادست
بسرگردان فلک بی پا ستادسات
فلک گردانست در عشق از معانی
از او پیدا شده راز نهانی
حقیقت ذرّهٔ در آفتابست
از آن پیوسته اندر تک و تابست
حقیقت ذرّهٔ در ماه و هر ماه
فتد کوهی شود مانندهٔ کاه
حقیقت ذرّهٔ در ماه آید
حقیقت سالک خرگاه آید
یقین عشقست یک ذرّه ز حضرت
در اینجا گاه از دیدار قربت
چو یک ذرّه است چندین شور و غوغا
حقیقت بود آن اینجا نه پیدا
حقیقت بود آن دریافت منصور
از آن زد در اناالحق ذات مشهود
حقیقت عشق کل او راست پیدا
حقیقت جزو و کل او راست شیدا
عیان عشق کل منصور دیدم
اناالحق زد حقیقت او از آن دم
اناالحق زد که عشق کل عیان شد
یقین در عشق او کل جان جان شد
اناالحق زد از آن کل تا عیان دید
حقیقت راست گفت او جان جان دید
یقین او بود اینجا عشق کل راز
که دیده بود اندر خویشتن باز
کجا هرذرّهٔ خورشید گردد
سُها هرگز کجا ناهید گردد
حقیقت آفتابی باید اینجا
که ذرّهوار میبنماید اینجا
حقیقت آفتابی باید از نور
که بر ذرّات گردد جمله مشهور
حقیقت آفتابی بود تابان
که شد بر جملهٔ ذرّات رخشان
گمان برداشت اینجا از یقین باز
چودر جان رخ نمودش آن سرافراز
گمان برداشت اینجاگاه عطّار
یقین چون دید و گوید جان ودلدار
گمان برداشت عطّار از جهانش
چو اوشد در حقیقت جان جانش
بدو واصل شدست اندر خراسان
بشد از جان در اینجاگه هراسان
سر خود را فدای روی او کرد
ز دید اودر اینجا گفتگو کرد
ز دید او یقین بنمود اسرار
چو از وی شد حقیقت او خبردار
ز دید او یقین شد همچو خورشد
اناالحق میزند تا عین جاوید
ز دید او اناالحق میزند باز
حقیقت هردل او میکند باز
سر وجانم فدایش باد اینجا
حقیقت خاک پایش باد اینجا
مرا وصلست از دیدارمنصور
که دارم در درون اسرار منصور
مرا وصلست از دیدار آن شاه
که او کردستم اینجاگاه آگاه
همه عشقست اگر خود بازیابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان بدیدار
نموده روی خوداینجا پدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بین دید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصهها مر عشق خواند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرّات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلّی ندیدند
مرا وصلست از دیدار رویش
از آن افتادهام در گفتگویش
مرا وصلست از دیدار آن سّر
که اسرار دوعالم کرد ظاهر
مرا وصلست چون خورشید دارم
حقیقت دید او جاوید دارم
مرا وصلست از او در هر دو عالم
از اودم میزنم در هر دو عالم
مرا وصلست از او تا در عیانم
حقیقت گفت او راز نهانم
مرا وصلست از او در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
معائینه جمال خود نموداست
ابا عطّار در گفت و شنود است
معائینه مراکرد است واصل
حقیقت بود او شد جان و هم دل
معائینه دل و جانم یکی کرد
ز دیدارخود او اینجایگه فرد
معائینه دل و جانم ز اعیان
بذات بود خود او کرد پنهان
معائینه مرا اودید دیدست
بجز خود در جهان او کس ندیدست
بجز من این دم من کس نزد باز
که او کردم حقیقت صاحب راز
بجز من این دم او کس ندارد
که دراین دم حقیقت پایدارد
نشان آنست کآخر سر ببازم
ز سرّ او در اینجا سر فرازم
نشان اینست کآخر باز بیند
حقیقت سالکان راز بیند
نشان اینست کاندر آخر کار
بریده سر شود در عشق عطّار
نشان اینست دادم تا بدانند
بیان کردم بهرجان تا بخوانند
بهرجائی که اندر جوهر ذات
حقیقت وصف کردستم من از ذات
نشان دادم ز وصل سر بریده
که خواهم گشت اینجا سر بریده
نشان دادم اگر دریابی اینجا
چنین کن تا نوا دریابی اینجا
نشان دادم من از اسرار جانان
که خواهم کُشته شد در کار جانان
چو کردم فاش اینجا کشته گردم
بخاک و خون همی آغشته گردم
چو کردم فاش مر اسرار منصور
حقیقت من بپای دار منصور
شوم کشته که اندر پای دارم
حقیقت عشق او را پایدارم
حقیقت پایدارم راز او من
گذشتم من چو او ازجان وز تن
گذشتم از تن و جان آخر کار
چو کردم سرّ جانان من پدیدار
گذشتم از تن و جان من حقیقت
نخواهم آخر کار این طبیعت
گذشتم از تن و جان راز دیدم
نمود عشق جانان باز دیدم
گذشتم از تن و جان من یقین است
که اندر کلّ اشیا بیش بین است
منم اسرار خود در خویش دیده
حقیقت کشتنم از پیش دیده
منم اسرار جانان کرده هان فاش
مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش
درخبردادن صاحب اسرار فرماید
یکی گفتست از پیران اسرار
که هر کو شد ز هر کل او خبردار
یقین مر ذات جانان بازبیند
در اینجا راز پنهان باز بیند
در آخر ذات اصل آید از اودید
یکی گردد عیان در سرّ توحید
حقیقت مطلّع گردد در اسرار
کند اسرار آن بر خلق اظهار
بگوید باز آخر راز دیده
در اینجاگه شود او سر بُریده
شود کشته کز اینجا بازگوید
نماند او کز اینجا راز گوید
حقیقت هرکه او توحید کل فاش
کند اینجایگه با رند و اوباش
بشرعش همچو منصور از نمودار
کنند اینجایگه مردان ابردار
بگفتند ونه اندیشه نمودند
که اندر وصل او اعیان بودند
بگفتند و شدند از شوق جانباز
بگو مر جان خود در جان جانباز
بگو مانندهٔ منصور رازت
که گرداند ز سوز اندر گدازت
چه به زین کاندر این عالم حقیقت
ز کُشتن باز یابی دید دیدست
چه به زین کاندر این دار فنا تو
ز کُشتن یابی اینجاگه بقا تو
چه به زین کاندر این عالم ز دیدار
ز کُشتن یابی اینجاگه رخ یار
چه به زین کاندر این عالم یقین تو
ز کُشتن یابی این عین الیقین تو
چه به زین کاندر این عالم تو جانان
ز کُشتن یابی این اسرار اعیان
منم امروز جان دل گشاده
دل و جان بر سوی کُشتن نهاده
منم امروز گفته رازها فاش
ابا زاهد ابا قلّاش و اوباش
حقیقت من نمودم فاش اینجا
ز دید جملگی نقّاش اینجا
چو رازِ او بکردم آشکاره
بخواهد کردنم او پاره پاره
چو راز او بگفتم فاش در کلّ
گشتادستم در اینجاگه دَرِ کلّ
دَرِ کل من گشایم و زا هر کس
نه بگشاد است جزمنصور هر کس
در کلّ آنچنان کردم یقین باز
که من باشم حقیقت صاحبِ راز
در کلّ من گشادستم ز جانان
بگفتستم حقیقت راز پنهان
در کلّ من گشادستم از آن دید
دو چشم جان من اینجا عیان دید
در کلّ من گشادستم در اسرار
که از اسرار کلّم من خبردار
در کلّ من گشادستم از آن ذات
حقیقت وصل دارم جمله ذرّات
در کلّ من گشادستم بتحقیق
حقیقت مرد واصل یافت صدّیق
در کلّ این زمان از من گشادست
دلم ز اعیان بود دوست شادست
در کلّ من گشادستم ز حضرت
مرا دادند اینجاگاه قربت
در کلّ من گشادم تا بدانند
حقیقت سالکان در ره نمانند
در کلّ من گشادم در بر دوست
که من بودم حقیقت رهبر دوست
در کلّ من گشادم راز دیدم
از آن در گفت جانان باز دیدم
منم امروز واصل اندر آفاق
فتاده همچو منصورم یقین طاق
منم امروز واصل راز دیدم
از آن در وصل جانان باز دیدم
منم امروزواصل راز گفته
ابا جمله خدائی بازگفته
منم امروز گفته سرّ اسرار
اگر خواهیم کردن زود بردار
منم امروز گفته سرّها فاش
که عطّار است اینجا دید نقّاش
منم امروز سرّ لانموده
حقیقت خویشتن یکتا نموده
منم آدم منم نوح و منم دوست
تمامت انبیا در مغز و در پوست
مرا ایجاست زانم وصل اینجاست
حقیقت انبیا هم اصل اینجاست
ز وصلم این زمان عین خدائی
حقیقت نیست پنهان در جدائی
جدائی نیست من دیدار دارم
حقیقت بیشکی من یاردارم
جدائی نیست در توحید رازم
که دیدار است در جان سرفرازم
جدائی نیست هستم واصل ذات
حقیقت قل هو اللّهام از آیات
جدائی نیست هستم دید جانان
که میگویم همه توحید جانان
جدائی نیست چون منصورم امروز
درون جزو و کل مشهورم امروز
جدائی نیست چون منصور حلّاج
منم بر فرق بنهاده عیان تاج
جدائی نیست چون او راز گفتم
ابا خود گفتم و وز خود شنفتم
جدائی نیست در یکی نمودم
ز یکی اندر این گفت و شنودم
جدائی نیست من خورشید جانم
که درجمله یقین عین روانم
جدائی نیست من خورشید ذاتم
که بنموده رخ خود در صفاتم
جدائی نیست من خورشید رازم
نمود نور خود در جمله بازم
جدائی نیست من خورشید عشقم
فنایم نیست من جاوید عشقم
جدائی نیست من خورشید لایم
فنایم نیست بیشک کل بقایم
جدائی نیست بودانبیایم
حقیقت در حقیقت اولیایم
جدائی نیست من آدم بُدستم
حقیقت آدمم و دَم شدستتم
جدائی نیست من کشتی نوحم
ز کشتی جسم نوح اینجاست روحم
جدائی نیست ابراهیم روزم
که اندر آتش اینجاگه بسوزم
جدائی نیست اسمیعیلم اعیان
همی خواهم شدن در عشق قربان
جدائی نیست هستم دید اسحاق
بریده سر شوم در دید مشتاق
جدائی نیست من یعقوب رازم
حقیقت یوسف اینجا دیده بازم
جدائی نیست من یوسف شدستم
که اندر اصل من یوسف بدستم
جدائی نیست من موسی طورم
که در طورم حقیقت غرق نورم
جدائی نیست من ایّوب رازم
حقیقت درد عشقم چاره سازم
جدائی نیست من جرجیس دیدم
که خود را چند باره سر بُریدم
جدائی نیست هستم من زکریا
که اندر شوقم و صد باره شیدا
جدائی نیست اعیانم بدیده
ز فرقم تا قدم اینجا بدیده
جدائی نیست چون یحیی در این سرّ
بریدستم یقین در طشت این سر
شدستم این زمان دیدار عیسی
جدائی نیست گشتم دید یکتا
جدائی نیست من مانند احمد(ص)
شدستم باز منصور و مؤیّد
جدائی نیست هستم حیدر راز
که کردستم حقیقت را درش باز
جدائی نیست اینجا مکر و شینم
حقیقت همچنین دید حسینم
جدائی نیست من شیخ کبیرم
بمعنی در عیانم بی نظیرم
جدائی نیست من کل بایزیدم
که معنی گشته کلّی بر مزیدم
جدائی نیست هستم چو خلیدم
که مرغ وحدت اینجا گشت صیدم
جدائی نیست هستم امر معروف
چو معروفم کنون در جمله معروف
جدائی نیست هستم بُشر حافی
درون جان ودل در عشق صافی
جدائی نیست هستم بوسعیدم
که در عشق جلال اینجا سعیدم
جدائی نیست هستم چون حسن من
حقیقت در حقیقت گشت روشن
حقیقت انبیا و اولیایم
چو کل گفتم که دیدار خدایم
چه ماندست این زمان تا بازگویم
چه ماندست این زمان تا راز گویم
چه ماندست این زمان در دار دنیا
چو دیدم در عیان دیدار مولا
چه ماندست این زمان ای مرد دانا
چو گشتم در عیان عشق یکتا
چه ماندست این زمان چون جملگی اوست
ندیدم هیچ من جز صورت دوست
چه ماندست این زمان در سرّ توحید
نظر کردم من اندر دیده و دید
چه ماندست این زمان جز سر بریدن
حقیقت بعد از آن کل سرّ بدیدن
چه ماندست این زمان جان تا بدانی
بکن اینجا مرا در عشق فانی
چه ماندست این زمان بردار از پیش
حجابم زانکه مییابم هم از خویش
چه ماندست این زمان دیدار عطّار
که گردانی در اینجا ناپدیدار
چه ماندست این زمان صورت بیفکن
که تا گردد ترا آن ذات روشن
چه ماندست این زمان اسرار گفتم
حقیقت من ترا ای یار گفتم
چه ماندست این زمان جز دیدن من
حقیقت گفتن و بشنیدن من
چه ماندست این زمان هستم خبردار
بکش وین گفتن بیهوده بردار
تو ای عطّار دیدی راز بیچون
حقیقت نقطهٔ در هفت گردون
زهی بود تو بود راز دیده
که ازتو جمله گردند راز دیده
یقین با دوست دیگر در خطابی
در اینجاگه حقیقت بی حجابی
حجابت از میان صورت بدیدست
که اندر گفتن از تو در شنیدست
حجابت صورت و تو جان جانی
که در صورت یقین عین العیانی
حجابت صورتست و محو گردد
بساطِ لامکان اندر نوردد
حجابت نیست میدانی در اسرار
که او در پیش همّت ناپدیدار
حقیقت آمدست اندر فنا او
ز تو دارد نمودار بقا او
ز تو دارد در اینجا راز دیده
که از تو جمله گردیند راز دیده
ورا در دیدهٔ خود هیچ شک نیست
که میداند حقیقت جز که حق نیست
در آخر در یکی این دم یقین است
حقیقت راز دیده پیش بین است
یکی دارد که چندین راز دیدست
عیان عشق از تو باز دیدست
یکی دارد که کردستیش واصل
ورا اینجاست مر مقصود حاصل
یکی دارد که مقصودش عیانست
نشانش اندر آخر بی نشانست
یکی دارد نشان خویشتن گم
چو او کردست اینجاگاه او گم
یکی دارد صفات از تو بدیدار
ز تو اینجایگه دیدست دلدار
یکی دارد ز وصل اینجا حقیقت
دو روزی دیگر اینجاگه رفیقت
ز سر تا پای نور است و حضورست
ز شوق تو یقین سر و سرور است
ز سر تا پای اندر عین کل لاست
حقیقت او ز دید کل هویداست
ز سر تا پای در اعیان رسیداست
حقیقت دیدهٔ جان جان بدیدست
ز سر تا پای دیدست آنچه دیدست
ابا تست او که در گفت و شنیدست
ز سر تا پای در ذوقست اینجا
از این اسرار در شوقست اینجا
ز سر تا پای در راز جهانست
ورا اسرار کل عین العیانست
ز سر تا پای لا دیدست در خویش
حجاب خویش را برداشت از پیش
حجاب خویشتن برداشت صورت
بدور افکند از کلّ نفورت
حجاب خویشتن برداشت از راز
ز دیدتو حقیقت گشته سرباز
حجاب خویشتن از پیش برداشت
جز از تو در اعیان کلّی خبرداشت
چنین او را ببازیچه بدان هان
کز اوداری تو چندین نصّ و برهان
اگراینجا نباشد عین اینت
کجا گوئی بیانی در یقینت
حقیقت صورتت ادراک ذاتست
تمامت نور کل اندر صفاتست
صفای نور دارد چشم صورت
از آن اینجا است چندینی حضورت
صفای نور حق در وی پدیدست
از آن اینجایگه کلّی بدیدست
صفای نور حق زو هست موجود
یقین دیدست کل دیدار معبود
صفای نور حق در روشنائیست
که نور دیدهات عین خدائیست
صفای نور حق در اوست بنگر
که اینجاگه عجب نیکوست بنگر
صفای نور حق در وی رسیده
از آن کردند او را اسم دیده
که دیدست او حقیقت ذات دیدست
از آن دیدست نامش دید دیدست
از آن دیدست این دیده ز دیدار
که از ذاتست اینجاگه خبردار
از آن دیدست دیده بیشکی حق
که او اعیان بدیده بیشکی حق
از آن دیدست اینجا دیده گردون
که نور او است در وی بیچه و چون
از آن دیدست اینجا دیده آن سر
که اعیانست اینجا دیده آن سر
حقیقت دیده را منگر ببازی
که از دیده حقیقت سرفرازی
حقیقت دیده را بین ذات اللّه
اگر از دیدهٔ اینجا توآگاه
حقیقت دیده اینجا راز دیدست
نمود جمله اینجا باز دیدست
حقیقت دیده از اسرار دیدست
نمود نقطه و پرگار دیدست
حقیقت دیده اسرار کماهیست
گرفته نورش از مه تا بماهی است
حقیقت دیده اسرار عیانست
نشان دارد ولیکن بی نشان است
نشان دارد ولیکن بی نشانست
که راز دیده را هرگز ندانست
حقیقت دیده را گرخود بدیدی
کجا یک لحظه اینجا آرمیدی
درخبر دادن سلطان العارفین بایزید فرماید
چنین گفتست اینجا بایزید او
که اندر عشق دیدست دید دید او
که من در عشق دل بودم طلبکار
نمیدیدم حقیقت دید دیدار
بسی در منزل جان راه کردم
که تا در دل عیان آگاه گردم
طلب میکردم اینجاگنج جانان
بسی اینجاکشیدم رنج جانان
بآخرچون رسیدم بر سر گنج
حقیقت بود بودم این همه رنج
چودیده خویشتن گردیده بودم
حقیقت نور کل در دیده بودم
حقیقت دیده بُد چون دیدم او را
ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را
بنور دیده دیدم عین هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
بنوردیده دیدم جمله اشیاء
عیان بد جملگی در دیده او را
بنور دیده دیدم نور خورشید
حقیقت مشتری و ماه و ناهید
بنور دیده دیدم جمله انجم
که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم
بنور دیده دیدم راز اینجا
یقین انجام و هم آغاز اینجا
بنور دیده دیدم نور تابان
که میشد برفلک هر دم شتابان
بنور دیده دیدم عرش و افلاک
همه گردان شده بر کرهٔ خاک
بنور دیده دیدم تخت و کرسی
که نور دیده دانم نور قدسی
بنور دیده دیدم در قلم لوح
ز نور دیده دیدم بیشکی روح
بنور دیده دیدم آتش و باد
که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد
بنور دیده دیدم آب با خاکر
که نوردیده دیدم صنع آن پاک
بنور دیده دیدم هر نباتی
که رسته زاده از وی مر نباتی
بنور دیده دیدم کوه و دریا
حقیقت خوش بدیدم عین الّا
بنور دیده دیدم دید دنیا
حقیقت نیز هم توحید مولا
بنور دیده اینجا ذات دیدم
یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم
بنور دیده دیدم هرچه بُد آن
حقیقت بی نشان و با نشان آن
بنور دیده دیدم من سراسر
حقیقت هرچه اینجا ساخت داور
ز دیده هر که اینجا راز بیند
یقین اعیان کل را باز بیند
ز نور دیده اینجا میتوان یافت
حقیقت اندر اینجا جان جان یافت
ز نور دیده گرواصل شوی هان
حیقت هم در او یابی تو جانان
زهی خورشید بر چرخ برین تو
که هستی اندر اینجا پیش بین تو
ندیدی خویشتن را زان تو یکتا
حقیقت هستی اندر جمله یکتا
ندیدی خویشتن را در حقیقت
همان آمد از آن تو بدیدت
تو دیداری از آنت دیده خوانند
درون جزو و کل گردیده دانند
تو دیداری از آن بیچون نمودی
که درخود قبّهٔ گردون بدیدی
تو دیداری از آنی عین دیدار
که از تو جملگی آمد پدیدار
تو دیداری از آن اندر همه نور
توئی اینجایگه در جمله مشهور
تو دیداری تمامت سالکانی
نمودار عیان واصلانی
تو دیداری از آن خورشید بودی
که سرتاسر ز نور خود نمودی
تو دیداری از آنی در جهان فاش
درونت را عیان دیدیم نقّاش
تو دیداری از آن نور تجلّی
عیان در تست کل دیدار مولی
تو دیداری از آن بود الهی
که اینجاگه تو مقصود الهی
تو دیداری از آن در روشنائی
تو داری این زمان دید خدائی
تو دیداری و هستی راز دیده
که خویشی هم حقیقت باز دیده
تو دیداری که درجمله یقینی
حقیقت جملگی اینجا تو بینی
بتو پیداست اینجا جسم و جانم
ز تو شد در عیان عین العیانم
بتو پیداست اسرار جهان کل
حقیقت بیشکی کون و مکان کل
بتو پیداست ای خورشید جانها
توئی اینجایگه امّید جانها
بتو پیداست ای خورشید اعلی
که دیداری تو از نور تجلّی
بتو پیداست ای خورشید انور
حقیقت مهر و ماه و بود اختر
بتو پیداست اندر تو نهانست
که دیدار تو اینجا جان جانست
زهی دیدار تو جان کرده روشن
فتاده نور تو در هفت گلشن
تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو
از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو
حقیقت دیدهٔ کون و مکانت
کنون افتادهٔ در این مکانت
مکانت روشنست از نور خودبین
حقیقت نور خود در نور خودبین
مکانت روشن و دیدار تو دوست
حقیقت جملگی اسرارت از اوست
مکانت روشن و اعیان تو بودی
در این نقش فنا دائم تو بودی
در این نقش فنائی این دم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی این زمان تو
گذشته از همه کون و مکان تو
مکان و کون اینجا سیرداری
حقیقت بت درون دیر داری
مکان و کون درتو هست موجود
تو داری در عیان دیدار معبود
مکان و کون دیدار تو آمد
حقیقت چرخ پرگار تو آمد
بتو پیداست عقل و جان و ادراک
تو خورشیدی فتاده در سوی خاک
بتو پیداست وز تو راز بینم
ز تو هر چیز در خود باز بینم
بتو پیداست اینجاگاه جانم
توئی اینجا نشان بی نشانم
بتو پیداست اینجا بود عطّار
حقیقت هم توئی مقصود عطّار
درون دیدهٔ و راز گفتی
حقیقت شرح دید باز گفتی
درون دیدهٔ در جمله موجود
حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود
بتو عطّار اینجاگه نموداست
که درتو دید پاک اللّه بود است
صفات دیده اینجا اینچنین است
که اندر خویشتن او جمله بین است
صفات دیده ای عطّار کردی
مر او را سرّ کل دیدار کردی
صفات دیده کردی آشکاره
کز او دار یتو در عالم نظاره
صفات دیده موجود است در ذات
حقیقت نقش بسته جمله ذرات
صفات دیده اینجا مصطفی یافت
در آن دید حقیقت کل خدا یافت
صفات دیدهٔ خودبین در اینجا
بنور ذات کل در جزو پیدا
عجائب جوهر یبی منتهایست
که در دیده نمودار بقایست
سخن از دیده میگوئیم اینجا
وصال دیده میجوئیم اینجا
سخن از دیده گفتم تا بدانی
سخن ازدیده گو گر کاردانی
سخن از دیده گفتستم یقین من
ز دیده آمدستم پیش بین من
سخن از دیده گفتم پیش هرکس
تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس
سخن از دیده گوی و عین دیدار
ز دیده هر معانی را پدید آر
سخن از دیده گوی و عین توحید
مگو نادیده جانا سرّ تقلید
سخن از دیده گو اینجایگه باز
چو دیدی از درون دیدهات راز
سخن از دیده گوی ای مرد اسرار
سخن از دیده گوئی سرّ اسرار
سخن از دیده گوی و دیده کن باز
حقیقت گفتن بیهوده انداز
سخن از دیده گوی اینجا حقیقت
اگر بیناست اینجا دید دیدت
سخن از دیده گو اینجا یقین تو
هم از دیده شنو مر راز بین تو
سخن از دیده چون بسیار گفتم
حقیقت جملگی با یار گفتم
سخن از دیده گفتم در لقا من
نمودم پیش هرکس رازها من
سخن از دیده خواهم گفت دیگر
زهیلاجت شود این سر میسّر
سخن از دیده خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
سخن از دیده اینجا باز گویم
حقیقت جملگی از راز گویم
سخن از دیده شد اینجا عیانم
در اینجا بنگری شرح و بیانم
در اینجا راز کل پیداست آخر
حقیقت ذات کل اینجاست آخر
در اینجا جملگی وصلست پیدا
ترا تحقیق در اصل است پیدا
در اینجا راز بیچون بازیابی
ز گنجشک خودت شهباز یابی
دگر آرایشی بودآن در اینجا
حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا
حقیقت چون سخن از دیده گفتم
نه ازتقلید وز نادیده گفتم
حقیقت چون سخن از دیده شد باز
مراد کل در اینجا دیده شد باز
بچشم دل جمال دوست دیدم
چنان کآنجا جمال اوست دیدم
بچشم جان جمال یار در دید
حقیقت دیدهام در اصل توحید
بچشم صورت و دل هر دو پیداست
جمال جان و جانانم هویداست
بچشم صورت و دل در مکانم
گذشته من ز کوْن اندر مکانم
بچشم جان و دل اینجا بدیدم
جمال ذات بی همتا بدیدم
بچشم جان و دل واصل شدم من
حقیقت جان جان حاصل شدم من
بچشم جان و دل در چشم صورت
توانی یافت در هر سه حضورت
چو هر سه با هم اندر داخل هم
حقیقت در یکی هم واصل هم
چو هر سه در یکی دیدار دارند
حقیقت هر سه بود یار دارند
چو هر سه در یکی اعیان رازند
حقیقت هر سه اینجا دیده بازند
چو هر سه در یکی موجود بودند
در آخر هر سه در یکی نمودند
چو هر سه در یکی موجود ذاتند
حقیقت هر سه اعیان صفاتند
چو هر سه در یکی اسرار دیدند
در اینجا راز اعیان باز دیدند
چو هر سه در یکی دیدند دلدار
کنون هستنداز اعیان خبردار
از آن جوهر حقیقت بازدانند
سوی جوهر ره خود باز دانند
از آن جوهر گر اینجا آگهی تو
خبرداری وگرنه ابلهی تو
از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز
حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز
نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین
مر این هر سه درون جان و تن بین
ترا این هر سه جوهر در نمودست
حقیقت هر سه اعیان وجودست
ترا این هر سه جوهر بایدت دید
که ایشانند در اعیان توحید
ترا این هر سه جوهر هست موصوف
وز ایشان رازها اینجاست مکشوف
ترا این هر سه جوهر گر بدانی
تو باشی صاحب راز معانی
ترا این هر سه جوهر نور ذاتند
که بنموده رخت اندر صفاتند
ترا این هر سه جوهر هست بر حق
حقیقت دیده دیدارست مطلق
بدین هر سه تو داری روشنائی
توانی یافت اعیان خدائی
بدین هر سه جمال یار بینی
در اینجاگه جلال یار بینی
بدین هر سه بیابی در صفاتت
حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت
بدین هر سه بیابی راز بیچون
در اینجاگه عیان هفت گردون
بدین هر سه حقیقت شد نمودار
از این هر سه عیان شد دید دیدار
بدین هر سه شدم واصل حقیقت
ازاین هر سه عیان شد دید دیدت
بدین هر سه منم کل راز دیده
جمال یار در خود باز دیده
بدین هر سه اگر ره میبری تو
سزد گر جز که ایشان بنگری تو
بدیشان بیشکی دیدار یابی
در ایشان کل عیان دلدار یابی
بدیشان بنگر و دیدار خود بین
در ایشان جملگی اسرار خودبین
بدیشانست قائم ذات موجود
که ایشانند اینجا جوهر بود
اگر ایشان نبودی در دوعالم
کجا پیدا شدی دیدار آدم
اگر ایشان نبودی در حقیقت
که دانستی یقین سرّ شریعت
گر ایشان اندر این عالم نبودی
وجود عالم و آدم نبودی
حقیقت عشق از ایشانم عیانست
اگرچه هر سه اینجا جان جانست
حقیقت عشق از ایشان میشناسم
از ایشان من ابا شکر و سپاسم
حقیقت عشق موجودست از ایشان
که ایشانند دائم رازبینان
چو ایاشن صاحب رازند دریاب
هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب
چو ایشان صاحب اسرار جهانند
حقیقت در عیان کل عیانند
عیان هر سه را بین و بقا شو
وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه را بین بنگرت راز
از این هر سه عیان انجام و آغاز
عیان هر سه بین تا راز بینی
وز ایشان جمله اشیا بازبینی
عیان هر سه اینجا مصطفی دید
در ایشان بیشکی آنجا لقا دید
عیان هر سه اینجا مرتضی نیز
حقیقت یافت در اسرار هرچیز
عیان هر سه را بین و لقا شو
در ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه در ایشانست پیدا
حقیقت درتو آن پیداست پیدا
عیان هر سه اینجا در درونست
دواَت دراندرون یکی برونست
حققت اندرون مر ذات بیند
برون بیشک همه ذرّات بیند
حقیقت آنچه کلّ اندرونند
یقین میدان که درتو رهنمونند
حقیقت ظاهرت ظاهر نماید
از آن هم باطنت قادر نماید
از آنِ ظاهرت عین صفاتست
وزان باطنت دیدار ذاتست
از آنِ ظاهرت موجود جسمست
از آن اینجایگه مر بود اسمست
از آنِ باطنت دید الهست
حقیقت هر دو توحید اله است
از آنِ باطنت بنماید اینجا
در تحقیق میبگشاید اینجا
از آنِ باطنت بشناس و حق یاب
که خورشیدند از حق حق بحق یاب
از آنِ باطنت گر رهبری تو
حقیقت ذات کل را بنگری تو
از آنِ ظاهرت اشیا نماید
ترا اشیا یقین پیدا نماید
از آنِ ظاهرت بنگر که غالب
شوی آخر چو هستی مر تو طالب
در اوّل ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازیابی عین ذاتت
حقیقت مصطفی را سر نمودار
ز باطن شد حقیقت کل پدیدار
در آخر ظاهرش در خواست از حق
که تا ظاهر بیابد راز مطلق
بحق گفتا که اشیاام تو بنما
در اینجا راز پیداام تو بنما
حقیقت چون ز باطن کاردان شد
عیان ظاهرش آخر عیان شد
حقیقت شرح آن از جسم و جان بین
همه در خویشتن بیشک عیان بین
ولکین این بیان را شرح گویم
در آن هیلاج کانجا راز گویم
حقیقت شرح هیلاجم چنان است
که شرح کل در اینجاگه عیانست
یقین عین اشیا را از آن یاب
درون را در یقین راز نهان یاب
اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر
ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر
چه خواهی دید از پنهان که بودست
نظر کن سرّ اشیا کان نموداست
حقیقت جوهری خوش آفرینش
ترا اینجایگه در نور بینش
حقیقت جوهری خوب و لطیفست
حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست
بیانی دیگر است این سرّ اسرار
ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار
ز این جوهر که نام آمد صفاتش
از این پیداست مر اعیان ذاتش
ازاین جوهر بیابی کام اینجا
یقین آغازت و انجام اینجا
از این جوهر نمودت جسم در دید
که این جوهر عیان آمد ز توحید
از این جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عین آدم آمد
از این جوهر عیان شد هر چه بنمود
حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود
از این جوهر عیان شد جوهر ذات
از این جوهر نمودارست ذرّات
از این جوهر ببین تابنده اختر
حقیقت هر شبی اعیانست جوهر
از این جوهر ببین تابنده خورشید
حقیقت مشتری و عین ناهید
از این جوهر نظر کن جوهر ماه
که میتابد ز اعیان بهر او ماه
بسی اسرارها یابی از این باز
اگرداری یقین چشم یقین باز
ترا چشم یقین میباید ای دوست
که تا یابی که این جوهرهم از اوست
ترا چشم یقین میابد اینجا
که تا چشم دلت بگشاید اینجا
ترا چشم یقین میباید ای دل
که مقصودست بیشک جمله حاصل
ترا چشم یقین امروز بازست
نشیبی این زمان وقت فراز است
ترا چشم یقین ازدید دیدست
کز آن اسرار جزو و کل بدیدست
ترا چشم یقین پیداست بنگر
حقیقت ذات بیهمتاست بنگر
اگر امروز یابی از یقین تو
حقیقت دانم اینجا پیش بین تو
اگر امروز یابی آنچه جوئی
حقیقت چون بدانی خود تو اوئی
اگر امروز چشم دل کنی باز
بیابی از صفات انجام وآغاز
اگر امروز چشم جان بیابی
حقیقت ذات از اعیان بیابی
ترا چون چشم جان اینجا یقین است
حقیقت در همه عین الیقین است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقیقت او در اینجا عین رازست
وگر چشم صورت هست دیدار
حقیقت شرح گفتستم ترا یار
یقین از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل دید صفاتست
حقیقت چشم صورت آفرینش
یقین چندی همی بیند ز بینش
حقیقت هر سه در هم راز دانند
حقیقت چون ببینی باز دانند
ولی چشم یقین از جوهر کل
یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل
حقیقت آنست گر تو باز دانی
بدان دیدار سر را باز دانی
کسی کو را در اینجاگه حضور است
سراپایش حقیقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز دانی
که از عین حضور اینها بدانی
حضور از ذات دان ای مرد عاشق
اگر هستی در اینجاگه تو صادق
حضوری را طلب کن آخر کار
که آید از حضورت آن بدیدار
حضورت را طلب در زندگانی
که از اینجا بیابی هر معانی
حضوری را طلب در طاعت خویش
که تا یابی در آن سر راحت خویش
حضوری را طلب در صبحگاهی
که تا یابی در آن سرّ الهی
ضوری را طلب در وقت آن دم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان ودل اندر سحرگاه
ترا بنماید اینجا بیشکی شاه
حضور جان ودل آن وقت یابی
اگر از دل سوی طاعت شتابی
حضور طاعت اینجاگاه دریاب
ز طاعت در بر جانان نظر یاب
حضور طاعت اینجاگاه مردان
یقین دیدند اینجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پیدا
از آن اعیان ذرّاتست اینجا
بطاعت کوش و پیش آور حضوری
که تا یابی در اینجاگه حضوری
بطاعت کوش اندر زندگانی
نماز صبح کن گر کاردانی
بطاعت یاب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوی کن مانند منصور
که تا حقت شود اینجای مشهور
بطاعت خوی کن چون انبیا تو
که از طاعت بیابی مر لقا تو
بطاعت خوی کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بیکبار
بطاعت راحت جان بازیابی
در اینجا تو عیان راز یابی
بطاعت جمله مردان راز دیدند
جمال جان ز طاعت باز دیدند
ز طاعت آفرینش رخ نماید
ترا آن عین بینش رخ نماید
ز طاعت انبیا بردند کل گوی
ز طاعت هر سخن از راز کل گوی
ز طاعت انبیا اسرار دیدند
در آخر جملگی دیدار دیدند
بطاعت انبیا اینجا عیانند
که ایشان پیشوایان جهانند
هر آنکو طاعت مولی کند او
چو مردان پشت بر دنیا کند او
شود او را عیان دیدار کل فاش
بطاعت یابد اینجا دید نقّاش
از اوّل در صفا باشی همیشه
اگر طاعت کنی ای مرد پیشه
از اوّل در صفای طاعت آویز
ز خوفت در گذر در راحت آویز
از اوّل در وضو میدان تو اسرار
که اینجا از چه خواهی کرد این کار
حقیقت میشودهر نفس کل پاک
از اوّل تا بدانی عین دل پاک
وگر چون آب آری در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقیقت نطق اللّه
شوی بیشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخیزد آن عین نجاست
حقیقت پاک گردانی حواست
وگر چون دست شوئی راز میگوی
پس آنگه دست ازدنیا فروشوی
وگر چون آب آری سوی بینی
یقین مر ذات از هر سوی بینی
در آن دم باشدت ز آندم فراغت
رسانی آب مر سوی دماغت
حقیقت بوی جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چوآب آید همی سوی رخانت
نماید روی بیشک جان جانت
بگردان روی جان از سوی دنیا
مبین تو هیچ ز دیدار مولا
وگر چون هر دودست ای دوست شوئی
یقین میدان که جمله دید اوئی
حقیقت دوست را ازدست مگذار
دو روزی دست او فرصت نگهدار
که اندردست خود یابی سراسر
برایشان دست چون یابی سراسر
وگر چون آب در پیشانی آری
یقین میدان که آن دم راز داری
چو پیشانی کنی از آب او تر
ترا این سر بود هر بار خوشتر
حقیقت پیش بینی پیش گیری
بمانی زنده دل هرگز نمیری
همه در پیش بینی آن زمان باز
حقیقت در سرت انجام و آغاز
بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست
برون آئی مثال مغز از پوست
وگر چون می بشوئی مر قدم تو
بیابی در عیان سرّ قدم تو
نهی آنگه قدم در کوی دلدار
شوی آنگه ز راز او خبردار
قدم در راه جانان نه دمی تو
فرو باران ز شوقت شبنمی تو
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجاگاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تادر آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
قدم در کوی جانان نه در اسرار
که تا باشی از این معنی خبردار
قدم چون در ره جانان نهادی
حقیقت درد آندم برگشادی
قدم را اینچنین نه اندر این کوی
که تا یکی از آن یابی ز هر سوی
وگر چون در سجود دوست آئی
حقیقت مغز جان بی پوست آئی
چنان باید چو آئی در نمازت
دَرِ اسرار باشد جمله بازت
در اسرار این دم باز بینی
حقیقت اندر آندم راز بینی
چنان باید چو تو تکبیر بستی
یقین ازدام زرق و مکر رستی
چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر
درون خویشتن اللّه بنگر
چو گفتی آن زمان اللّه از جان
درون بینی حقیقت راز پنهان
چو گفتی آن زمان اللّه از دید
یکی بینی در آندم عین توحید
چو گفتی آن زمان اللّه در راز
حقیقت ذات کل بینی زخود باز
چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه
درون خویشتن بینی رخ شاه
حضورت آن زمان حاصل نماید
دل و جانت از آن واصل نماید
حضورت آن زمان باشد عیانی
که آندم هم عیان و هم نهانی
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان میتوانی یافت آندم
حضور آندم بود گردی تو واصل
همه مقصود از این آید بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ای جان
که ذات کل بود در دید جانان
طبیعت آندم از خود دور گردان
سراپایت بکلّی نور گردان
طبیعت آندم ازخود دورانداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقیقت یاب کل اعیان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوی هر چیزی تو بگمار
درونت پاک دار و با صفا باش
در آن لحظه تو دیدار خدا باش
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که درجانت نماید روی جانان
حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز
حقیقت باشی آندم صاحب راز
چو حق درجان و اندر جانست موجود
حقیقت میکنی سجده ز معبود
حقیقت سجده پیش او چو کردی
حقیقت از همه آزاد و فردی
حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا
دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا
تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست
حقیقت جسم و جان وجملگی اوست
چو کردی سجده پیش یار اینجا
شدی کل صاحب اسرار اینجا
چو کردی سجده پیش او حقیقت
شدی اینجا مصفّی از طبیعت
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
درون را با برون گردان مصفّا
برای اسم و گم شو در مسمّا
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشی بکل نورٌ علی نور
درون خویش اندر سوی حضرت
یقین دریاب وانگه رو بقربت
بخواه از حق تعالی او یقینت
از او میخواه در عین الیقینت
بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو
بجز دیدار او یاری مجو تو
از او او خواه اینجا در حقیقت
که تا پیدا نماید دید دیدت
از او او بین حقیقت آشکاره
هم از وی هم بدو میکن نظاره
از او او بین که بود تو یقین اوست
حقیقت هرچه بینی مغز با پوست
از او او بین که ذاتش هست موجود
ترا دیدار او چون هست مقصود
از او او بین که سرتاپایت اینجا
حقیقت اوستی هستی تو یکتا
از او او بین اگر تو راز دانی
که او در خویشتن می بازدانی
از او او بین که او آمد وجودت
نمود خویش در صورت نمودت
از او او بین اگر هستی تو آگاه
که دیدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اینجا حقیقت
درون تست پیدا دید دیدت
تو اوئی او تو نادانی در اسرار
کنون از سرّ کل اینجا خبردار
حقیقت اوّل و آخر تو باشی
یقین مر باطن و ظاهر تو باشی
سجود خویش کردی در عیان باز
تو اینجایگه در انجام و آغاز
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
خدائی این زمان در دید دیدی
حقیقت گوئی وهم در مکانی
یکی اندر یکی و جان جانی
از اوّل تا بآخر در تو موجود
حقیقت کل توئی اسرار معبود
در اوّل تا بآخر ذات پاکی
نه نار و باد و نی از آب و خاکی
حقیقت در خدائی خدا تو
ز یکتائی خود هستی لقا تو
تومنصوری دوئی اینجا نداری
حقیقت بود خود را پایداری
در اصل ذات فرماید
کنون عطّار گفتی جوهر ذات
حقیقت بود کل با جمله ذرّات
نمودی واصل هر دوجهانی
یقین شد این زمان چون جانجانی
تو منصوری کنون یک بین شو از ذات
نظر میکن تو اندر کلّ ذرّات
تو منصوری اگر آگاه عشقی
حقیقت دان که بیشک شاه عشقی
تو منصوری چرا در خود نه بینی
همه خود بین اگر صاحب یقینی
تو منصوری نظر در خویشتن کن
حقیقت یک نظر در جان و تن کن
تن تو واصلست و می ندانی
که اینجاگه حقیقت جان جانی
تن تو واصلست ای کار دیده
در اینجاگه حقیقت باز دیده
تن تو واصلست و وصل دیدی
بسی گفتیم اکنون اصل دیدی
حقیقت چند خواهی گفت عطّار
چومیدانی که هستی کل خبردار
بسی میگوئی ودیگر چه جوئی
کنون چون واصلی تا چند گوئی
بسی میگوئی و دُر میفشانی
حقیقت اندر این بحر معانی
بسی میگوئی از وصل تجلّی
حقیقت دیدهٔ دیدار مولی
بسی میگوئی از اصل عیانت
بسی ماندست هم شرح و بیانت
بسی میگوی از اصل شهنشاه
که دیدست این زمان همچون تو آگاه
بسی میگوئی از وصل نمودار
توئی بیشک یقین در کلّ اسرار
بسی میگوئی از وصل و تو وصلی
حقیقت تو چو بود بود اصلی
تو اصلی این زمان در کل اشیاء
درون جزو و کل پنهان و پیدا
تو اصلی لیک هر لحظه تو در اصل
یقین دیدار خود یابی تو در وصل
تو اصل ذاتی امّا این زمانت
حقیقت یافته عین مکانت
تو اصل ذاتی و موجود هستی
گهی دین داری و گه بت پرستی
تو اصل ذاتی امّا کعبهٔ دل
بدیدی و شدت مقصود حاصل
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی وعین صفاتی
در اینجا یافته اعیان ذاتی
تو اصل ذاتی و در سرّ بیچون
بسی دُرها فشاندی بیچه و چون
تو اصل ذاتی و در کوْن گشتی
کنون اندر مکان آگاه گشتی
تو اصل جانی و جانان جانها
ترا مکشوف شد عین العیانها
تو اصل ذاتی و واصل دراینجا
چنین اسرارها حاصل در اینجا
تو اصل ذات و ذات اندر تو موجود
حقیقت یافتی دیدار معبود
تو اصل ذات و ذاتاندر تو پیدا
حقیقت روشنت شد جمله اشیا
تو اصل ذات وذات اندر همه گم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
تو اصل ذات وذات اندر تو دیدار
تو هم پیدا شده هم ناپدیدار
تو اصل ذات و ذات اندر تو جانست
تنت پیدا و جانت کل نهانست
تو اصل ذات وذات اندر تو دل شد
حقیقت جان جانت جان و دل شد
تو اصل ذات و ذات تست اعیان
ز ذات تست چندین نصّ و برهان
ز ذات تست چندین سرّ اسرار
که میآید جواهرها پدیدار
ز ذات تست چندین جوهر عشق
ترا امروز بیشک گوهر عشق
ز ذات تست چندین دُرّ و جوهر
که تو افشاندهٔ بیحدّ و بیمر
ز ذات تست چون جوهر فشاندی
نمودی اندر این سرها نماندی
چه ذاتست اینکه داری کس ندارد
یکی پیداست پیش و پس ندارد
چه ذاتست اینکه داری کس ندیدست
کسی انجام نی خود کس شنیدست
چه ذاتست اینکه گوهر بار آمد
بیانت خوشتر از هر بار آمد
چه ذاتست اینکه موجود یقین است
گهی کفر است و گاهی عین دین است
چه ذاتست اینکه چون رخ مینماید
حقیقت بود خود خود میرباید
چه ذاتست اینکه یکی در یکی است
همه عطّار اینجا بیشکی است
در اینجا ذات من اندر صفاتم
حقیقت مانده در دیدار ذاتم
در اینجا ذات من رازم ندیده
در او انجام آغازم ندیده
در سؤال کردن صاحب اسرار فرماید
یکی پرسید از آن صاحب اسرار
که چون بینم مر این انجام ای یار
کجا آغاز باشد دیگر انجام
بگویم تا بیابم آن سرانجام
کجا است اوّلم تا بازدانم
ز بعد انجام آنگه راز دانم
بدو گفتا اگر هستی خبردار
مبین چیزی دگر در خودنظر دار
بجز خود هیچ منگر تا بدانی
که در عین صور هر دو جهانی
به بین کین هر دو عالم در تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
ز آغاز فلک در دار اوّل
در اینجا می تو ماندستی معطّل
معطّل ماندهٔ در خویشتن باز
همی جوئی دگر انجام وآغاز
برون از تو که باشد هم تو باشی
اگر اینجا تو بیشک هم تو باشی
تو باشی گر تو اندر اصل اوّل
نگردی اندر این صورت مبدّل
از آن خود را نمییابی در اینجا
که یکی را دو میبینی در اینجا
اَزَل را با ابد بینی چو عطّار
اگر بینی خدا در خود نگهدار
توئی آغاز و انجامت بدیده
در این عالم دمی کامت ندیده
ندیدی کار اینجا و ندیدی
تو او را زانکه درخود آرمیدی
دوبینی پیشه کردی مانده احول
شده در صورت و معنی مبدّل
ترااصل از یکی موجود پیداست
سراپایت همه معبود پیداست
چو از یکی ترا مفهوم گردد
در آخر مر ترا معلوم گردد
ترا معلوم اینجا نیست پیدا
که اصل بودت از یکیست پیدا
ترا آغاز اگر خواهی که یابی
ز آبادانیت سوی خرابی
یکی حرفست اگر خواهی که اینجا
بدانی محو شو در جوهر لا
اَزَل را با اَبَد بنگر یکی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
ترا گر صرف نیکو آید ای یار
حقیقت درکشد روغن بیکبار
حقیقت لا بتو محو و توئی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
در اینجا بینی از اینجا بدانی
حقیقت کل توئی کل لابدانی
نظر کن لانگر در جوهرت باز
همه ذرّات از انجام و آغاز
در اینجا جمع کرده هر دوعالم
نهاده از خودی خود را در او دم
یکی صورت ز خود کرده عیانی
نهاده اندر او راز نهانی
نهاده اندر او را زحقیقت
ولیکن در نهادی از طبیعت
یکی اصلست صافی صورت یار
از آنجاگه فتاد از اصل ناچار
عدد پندار یکی از هزاران
هزاران در یکی یکی شمار آن
همه در صورت آدم عیانست
که آدم در حقیقت جان جان است
چو آدم جان جان در وی نظر کن
ز بود ذات خود او را خبر کن
همه اشیا ز آدم گشت پیدا
که آدم کرد آن اینجا هویدا
اگر آدم نبودی اصل آن ذات
کجا پیدا شدی هرگز ز ذرّات
همه چون بنگری اندر یکی بین
یکی شوهر همه یک بیشکی بین
همه درتو شده اینجا ببین باز
تو اصلی هم ز انجام و هم آغاز
اگر آغاز خواهی هفت گردون
درون تست گردون بیچه و چون
نظر کن در درونت نه فلک تو
ببین گردانحقیقت یک بیک تو
دگر در صورت از حال حقیقت
بیاب این جایگه دیدار دیدت
تو اصلی در یکی وندر یکی گم
گهی چون قطرهٔ گه عین قلزم
تو از بحری که پایانی نداری
یکی صورت ولی جانی نداری
تو جانی در تو جانانست بنگر
یکی اندر یکی اعیانست بنگر
تو جانان بین کجاآغاز و انجام
چه جوئی اصل او را جز سرانجام
سرانجام آن طلب کان اصل بود است
که جمله از نمودخود نمود است
سرانجام ار در این جا یافتی تو
کند اینجایگه کار تو نیکو
سرانجامت بدو خواهی رسیدن
جمال بی نشان خواهی بدیدن
بهرزه خورد باشی غم بعالم
اگر او را نمیبینی در این دم
دمی در هر دو عالم در دمید است
دو عالم در یکی اینجا بدید است
دو عالم در یکی آیینه پیداست
در او دلدار در آیینه پیداست
جمال یار ما پیداست روشن
در این آیینه اندر هفت گلشن
سراپای فلک آیینه بگرفت
از او کامی بهر آیینه بگرفت
تو اندر سیر خودهر لحظه بنگر
که هستی در تو پیدا شد سراسر
توئی پیدا و اشیا درتو پیداست
وگرنه هیچ اینجاگه نه پیداست
در اینجا در تو شد پیدا حقیقت
وگرنه نیستی عین طبیعت
بوقتی کاندر اینجا پاک گردی
حقیقت در مقابل خاک گردی
همه اصلست کین جا با عَدَد شد
چو فانی گردی اینجا کل احد شد
عددداری کنون در صورت خود
از آن داری در اینجا نیک یا بد
عدد بردار تا لا بنگری تو
که از لا در دو عالم برتری تو
تو برتر عالم از دوعالم هستی ای دوست
یکی اصلست اینجا مغز با پوست
تو مغزی از دوعالم برگزیده
ولیکن مغز خود اینجا ندیده
تو مغزی پوست اینجا مغز کرده
در اینجاخویشتن را نغز کرده
تو مغزی این زمان عطّار مانده
همه اندر پی اسرار مانده
تو مغزی لیک گر آگاه گردی
حقیقت اندر اینجا شاه گردی
بسی گفتیم اینجاگه ز هر مغز
سخنهای خود از اینجایگه نغز
زهر معنی حکایت باز گفتیم
کنون زانجام وز آغاز گفتیم
چو دانستی توئی انجام و آغاز
که آید اندر اینجا از یقین باز
همو باشد که اینجا باز آید
بداند آنکه صاحب راز آید
ولی این راز اینجا گفتنی نیست
دُرِ اسرار اینجا سفتنی نیست
کسانی کاندر این سر باز دیدند
از این معنی حقیقیت راز دیدند
مقام پختگی حاصل کن ای یار
که تو از پختگی گردی خبردار
از آن اینجایگه خامی بمانده
چو روغن در بر جامی بمانده
یکی جامی تو از سرّ الهی
پر از نور کمال پادشاهی
بری از روغن اینجا مانده پرنور
بنور تو شده روشن مشو دور
بنور تو همه عالم نموداست
که نورت در دمی دیگر فزود است
بنور تو همه عالم پدیداست
ز جامت بیشکی آدم بدیدست
توئی جام عیان از عین مصباح
حقیقت جان جان در عین ارواح
نه جانی نه تنی هم جان و هم تن
چگونه گردد این اسرار روشن
که چونی جان و تن هم تن و هم جان
که یکّی گردی اندر اصل جانان
اگر یکی شوی جانان شوی باز
محیط آئی تو برانجام و آغاز
اگر خوهی که گردی در یکی لا
یکی شو این زمان در عین الّا
یکی شو این زمان لوحی رها کن
چو من خود را وجودت عین لاکن
برون و اندرون دیدار یار است
ولکین نقطه در پرگار یار است
برون و اندرون اصلست دریاب
در اینجا یار بین و وصل دریاب
الاّ ای جان و ای دل چند گوئیم
تو پیوندی کرا پیوند جوئیم
تو پیوندی کنون در جان عطّار
حقیقت بگسل اینجا هم ز دیدار
تو پیوندی کنون در جانم ای جان
بتو میبینم اینجا جمله اعیان
در اسرار خطاب با جان و وصل دیدار فرماید
الّا ای جان کنون دیدار دیدی
که در کون و مکان عطّار دیدی
الّا ای جان تو واصل آمدی باز
کنون در خود نگر انجام و آغاز
الّا ای جان سخن با تست از دل
توئی در دل توئی مقصود حاصل
الّا ای جان کنون عین العیانی
چه خواهی گفت در سرّ معانی
الّا ای جان بسی گفتم در اسرار
خودی از خود کنون اینجا خبردار
الّا ای جان خودی واقف شده تو
بوصف خویش خود واصف شده تو
الّا ای جان ودل وی هم دل و جان
دل و جان خوانمت یا دید جانان
الّا ای جان ترا این جمله خوانم
بجز تو هیچ اینجاگه ندانم
الّا ای جان مرا جز تو که پیداست
که دید تو کنون در دل هویداست
بجز تو نیست اینجا هیچ در تن
توئی دُرّ وجود اینجای روشن
بجز تو هیچ اینجا نیست دانم
که بود تو یقین یکیست دانم
بجز تو هیچ اینجا نیست در کار
حقیقت نقطه و هم عین پرگا
تو برکون و مکان اینجا محیطی
بصورت گه حقیقت گه بسیطی
تو جانی عین جانانی حقیقت
که دیداینجایگه در دید دیدت
همه پیدا بتو تو خود نهانی
چو جانانی ولی در تن چو جانی
گهی اسمی گهی جسمی گهی جان
گهی پیدا و گاهی عین پنهان
تو میدانم در اینجاگاه اکنون
که پیش ارزنی شد هفت گردون
کمالت اندر اینجا هست ظاهر
حقیقت خود همیدانی بخود سِر
کمال تو مگر دریافت عطّار
که اینجا این همه میگوید اسرار
یقین عطّار از تو رازدیدست
که آخر مر تو اینجا باز دیدست
بسی گفت از تو جان اینجا بتحقیق
ز تو اینجایگه دریافت توفیق
ز تو توفیق در آفاق مشهور
شدست ای جان که هستی دید منصور
تو اینجا ذات پاک کبریائی
که رد هر چیز صنعی مینمائی
تو اینجا ذات پاک ذوالجلالی
که این دم خود بخود عین وصالی
تو اینجا ذات پاکی در یقین باز
که اینجا دیدهٔ انجام و آغاز
تو اینجا ذاتی و در آب روحی
حیات مطلق و فتح و فتوحی
تو اینجا ذاتی و درخاک پیدا
تو یکی و نموده جمله اشیا
حقیقت جزو و کل ای جان تو باشی
تو جانانی چو از جان آن تو باشی
خدا در تو تو در عین خدائی
از آن عطّار نبود در جدائی
خدا در تو تو در او خود نموده
ابا او گفته و ازوی شنوده
خدا در تو تو از وی گشته موجود
تو باشی این زمان دیدار معبود
چو او از تو تو آن دیدن که اوئی
که با جمله یقین درگفتگوئی
دوئی نبود یکی اعیان برون آی
که از دیدار او کل بیشکی آی
تو اوئی این زمان عطّار داند
که از تو گوید و او راز خواند
بتو گویاست اینجا نطق عطّار
که میگوید چنین در سرّ اسرار
توئی عطّار اکنون نیست پیدا
که ازتو بود کل یکیست پیدا
تو اصل جان که جانانی حقیقت
که کل پیدا و پنهانی حقیقت
تو اصل جان که در بگشادهٔ باز
کنون اینجایگه با صاحب راز
ترا میدانم اینجا دید جانی
چنین است این زمان توحید جانی
خطاب این است باقی هیچ پندار
همه جانست اینجاگه بدیدار
وصال این است گر تو مرد راهی
وگرنه بیشکی مانده تباهی
وصال این است ای دل گفتمت باز
نمودم با تو هم انجام و آغاز
وصال این است ای دل جان تو دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
حقیقت هر که با جان آشنا شد
یکی دید اندر آخرکل خدا شد
حقیقت هر که او با جان قدم زد
دم کل اندر اینجا دمبدم زد
حقیقت هر که از جان گشت واصل
مر او را شد ز جان مقصود حاصل
حقیقت هر که جان بشناخت از خویش
حجابش جان یقین برداشت از پیش
حقیقت هر که جان بشناخت از یار
یکی شد در یکی اینست اسرار
توجان بشناس ای سالک در آخر
که از جانت شود دلدار ظاهر
تو جان بشناس و در بود فنا باش
فنا شو آنگهی کلّی بقا باش
تو جان بشناس آنگه مغز جانت
در آخر اینست اسرار نهانت
مگو اسرار کل عطّار و تن زن
چو از جان شد ترا اسرار روشن
مگو اسرار کل تا آخرِ کار
نمائی در سوی هیلاج دیدار
چو ازجان آگهی از دید جانان
یکی میبینی از توحید جانان
چو از جان آگهی از حق رسیدی
تو حقی این یقین مطلق بدیدی
دمادم راز باید گفت اینجا
دُرِ اسرار باید سُفت اینجا
دمادم راز باید گفت از دوست
که تا یکی شود هم مغز هم پوست
دمادم راز باید گفت از یار
منه بیرون حقیقت را بیکبار
بیک دم این بگو کاینجا عیانست
خدا داند که هم نام ونشانست
عجب رازیست این سر در یقینم
حقیقت اینست راز اوّلینم
تو داری نام و هست اینجا نشان او
دراین نقش فنایت جان جان او
نشانت اوست گرچه بی نشانست
دمی پیدا دمی دیگر نهانست
عیان جوئی نهان آید بدیدار
نهان جوئی عیان آید بدیدار
تو دیدارِ وِئی اکنون بجویش
بهر چیزی که میخواهی بگویش
تو امروزت عیان جان بدیدست
درون جان رخ جانان بدیدست
تو با جانان و جانان با تو بنگر
عیان را دمبدم میبین و بنگر
از این سر جان جان داری در اینجا
سزد گر تو نظر داری در اینجا
تو با جانان خود امروز یاری
سزد کز بهر او پاسی بداری
تو با جانان و جانان با تو در کار
تو اینجا از غمش افتادهٔ خوار
تو با جانان و جانان با تو پیدا
که تا باشی چنین مجروح و شیدا
تو با جانانی و تا چند گوئی
کنون عطّار آخر می چه جوئی
ترامقصود این بُد در زمانه
که دریابی جمال جاودانه
ترامقصود این بُد آخر کار
که در یابی جمال او باظهار
ترامقصود این بُد تا بدانی
کنون دانستهٔ و کاردانی
چو دانستی هنوزت چیست باقی
که در کون و مکان در عشق طاقی
تو در کون و مکان امروز یاری
که عین سالکان را غمگساری
تو در کون و مکان امروز دیدی
ابا دلدار در گفت و شنیدی
تو در کون و مکان امروز شاهی
ز تو پیدا شده سرّ الهی
تو در کون و مکان اکنون یقینی
که در اسرار جمله پیش بینی
تو در کون و مکان بود خدائی
که داری با حقیقت آشنائی
تو در کون و مکان اسرار بودی
که سرّ خود در این برهان نمودی
ترا شد این زمان کون و مکان یار
که آمد مر ترا هم جان جان یار
ترا شد این زمان معنی مسلّم
که باشی اندر این بیغوله محرم
جهانت این زمان در پیش هیچست
که میدانی که نقش هیچ هیچست
اگرچه جملهٔ ذاتست اینجا
حقیقت هست نقش خوب و زیبا
بقدر هر مقامی را مقالی
جوابی گفت باید هر سؤالی
در آخر صورت و معنی هم از اوست
حقیقت دنیی و عقبی هم از اوست
اگر خواهی که گردی صاحب راز
درآخر شرع جوی و یاب کل باز
هدایت نور شرعست ار بدانی
حقیقت اصل و فرعست ار بدانی
تواصل تن نه همچون اصل جان یاب
تو جان حق در اینجاگه عیان یاب
چو تن دانست این دم شرح رازش
دگر در بیهده مگذار بازش
مهل تن را که اینجا چیر گردد
وگرنه رفتن اینجا دیر گردد
تن او این زمان شد دشمن تو
نمییابی تو جان شد دشمن تو
سخن از جان جان از تن نمودار
ولی باید که تن باشد خبردار
خبرداری ز تن تا همچو جانست
اگرچه جان یقین دید عیانست
حقیقت چند منزل کرد باید
حقیقت راه در دل کرد باید
تو در دل شو در اینجا آخر کار
ز دل میباش اندر جان طلبکار
درون دل شو اینجا تا بدانی
یقین جانان شوی جانان بدانی
اگر دل میشناسی صاحب دل
ز دل مقصود تو گردان بحاصل
اگر دل میشناسی همچو مردان
ز دل دریاب اینجا روی جانان
اگر دل میشناسی در صفا تو
درون را بین ز نور انبیا تو
اگر دل میشناسی همچو عطّار
حقیقت جان و دلها کن خبردار
همه جانها طلبکار اَلَستند
در اینجا اوفتاده نیم مستند
همه جانها در اینجا راز بینند
همی خواهند کو را باز بینند
همه جانها کنون در انتظارست
جمال روی جانان آشکار است
ولی در جان جانان هم در اینجا
نظر بنموده اندر شور و غوغا
اگر مرد رهی مگذر ز طاعت
که از طاعت بیابی عین راحت
سخن بسیار رفت از کفر و دین باز
کنون این است در عین الیقین باز
نظر کن در ره احمد همیشه
که اینجاگه نبینی بد همیشه
کسی اینجا نجاتی یافت از نار
که راه شرع را بسپرد در کار
شد و تقوی در اینجا باز دید او
بنور شرع و تقوی راز دید او
بنور شرع در تقوی نظر کن
دمی در صورت و معنی نظر کن
چو ظاهر یافتی بر جسم و جانت
حقیقت جانست مر راز نهانت
تو از ظاهر چوجانان یافتستی
در اینجا راز پنهان یافتستی
تو از ظاهر کنون دیدار شاهی
چه بهتر زین که دیدار الهی
ترا باشد کنون از این چه بهتر
از این دیدار اگر مردی تو برخور
چو مردان کن همیشه طاعت یار
که طاعت مینماید سرّ اسرار
چو این اسرارها از شرع آمد
ز قرآن سرّ اصل و فرع آمد
تمامت انبیای کاردیده
حقیقت اندر این معنی رسیده
حقیقت نیک را نیکو نمودند
هر آنکو کرد بد با او نمودند
جزای فعل نیک و بد چو پیداست
حقیقت نیک و بد در صورت ماست
همیشه در سلوک انبیا باش
ز طاعت دائما عین صفا باش
تو از طاعت بیابی کام اینجا
همان طاعت بری هم نام زینجا
تو از طاعت بری گوی از زمانه
بیابی هشت جنّت جاودانه
تو از طاعت بیابی باز اینجا
همی انجام با آغاز اینجا
تو از طاعت بیابی دید محبوب
اگر طاعت شوی در عشق مطلوب
بطاعت انبیا درشان گشادند
از آن اسرار بینان جمله شادند
بطاعت قربت دلدار دریاب
پس آنگه درگشادست زود دریاب
نمود عشق آمد طاعت ای دوست
که بیرون آورد مغز تو از پوست
نمود عشق طاعت دان حقیقت
که طاعت هست خود کلّ شریعت
حضور از طاعتست ار بازدانی
که طاعت راحتست از زندگانی
اگر طاعت نباشد همچو ابلیس
نیاری هیچ اینجا مکر و تلبیس
نگنجد مکر و خودبینی در این راز
ز کم بینی خود دریابی این راز
تو گر خودبین نباشی جز خدا بین
درون جان و دل دائم صفا بین
خدابین باش اندر قرب طاعت
طلب میکن تو دیدار سعادت
کسانی کاندر این ره راز جستند
نظر کردند و طاعت باز جستند
بطاعت گوی از میدان ربودند
خداگشتند چون ایشان نبودند
ندیدی تا چه دید ابلیس در خویش
که آورد از منی خویش در پیش
منی آورد وینجا درمنی شد
یقین زو نور صدق و روشنی شد
منی آورد در درگاه بیچون
براندش از برخود بیچه و چون
منی آورد و خود میدید در خود
حقیقت یافت اینجاگاه او بد
مگر در خویش خود دیدی حقیقت
بیفتادی در این عین طبیعت
وگر در خویش حق دیدی یگانه
فدا بودی وصال جاودانه
چو خود میدید از اینسان مبتلا شد
بشرع اینجایگه دور از خدا شد
چو خود میدید اندر رنج افتاد
طلسمش لاجرم بی گنج افتاد
چو خود میدید دور از جان جان گشت
بلعنت در بر خلق خدا گشت
چو خود میدید دور از طاعت افتاد
از آن اینجایگه بیراحتافتاد
چو خود میدید ملامت آمدش پیش
از آن آمد ورا درجان و دل ریش
ز قربت هر که اینجا دور گردد
ز دید جاودان بی نور گردد
ز قربت هرکه اینجا باز افتاد
حقیقت دان که او بی زار افتاد
حکایت ابلیس و اسرار وی در حضرت مصطفی علیه السّلام
یکی روزی بر احمد شد ابلیس
سلامی کرد او بی مکر و تلبیس
بزاری مستمند و خوار بنشست
بر سیّد عجب بی خار بنشست
صحابه هیچکس او را نه بشناخت
بجز احمد که او اینجا سرافراخت
سؤالی کرد از احمد کای یگانه
جوابی ده مرا هان بی بهانه
سؤالی دارم اندر خدمت تو
که میدانم حقیقت رفعت تو
مرا اینجا بگو ای مهتر دین
که تو بگشادهٔ اینجا دَرِ دین
بتو امروز شادانست هر چیز
سزد گر هم بگوئی مر مرا نیز
چه سرّی بود کاینجا کردگارم
حقیقت داد سرّ بیشمارم
چنان رفعت که دادم اوّل کار
دگر از من شد اینجاگه بیکبار
در اوّل آنچنان کاینجا تو دانی
ترا بخشید اسرار معانی
در آخر اینچنینم خوارم افکند
میان راه چون نشخوارم افکند
چو نافرمانی اینجاگاه کردم
فکند اینجا چو در اندوه و دردم
نکردم سجدهٔ آدم زمانی
مرا پرداخت بر من داستانی
نکردم سجدهٔ آدم در اینجا
مرا اینجایگه افکند رسوا
نکردم سجدهٔ آدم بمعنی
بلعنت گشتم اندر دار دنیا
نه یک تن نیست کاینجا لعنتم کرد
بنافرمانئی بیحرمتم کن
مرا اینجایگه خود این گناه است
دل وجانم بر تو عذر خواهست
شبانروزی در اینجا امّت تو
کنند اینجاگنه از حرمت تو
کنند اینجاگناه بیشماران
تو میگوئی ببخشد کردگار آن
چه سرّ باشد بگو ای صاحب راز
که تا من نیز هم دریابم این راز
بگو با من دلم آزاد گردان
بیک نکته دلم را شاد گردان
جوابش داد آن دم مهتر کل
که دانم اوست بیشک سرور کل
که یک دم صبر کن تا راز بینم
بیاید جبرئیل و باز بینم
نگفت از خویش احمد هیچ اینجا
اگرچه بود او بر جُمله دانا
ز بهر عزّت و ختم نبوّت
حقیقت جبرئیلش بود قربت
بساعت جبرئیل آمد ز درگاه
که ای سیّد از این سر باش آگاه
بگو او را که ای معلون نادان
کجا اینجا تو دانی راز جانان
بگو او را که ای نادان جُمله
فتاده بر سرت تاوان جُمله
بگو او را که ای افتاده بس دور
نمیدانی از آنی مانده مغرور
نمیدانی از آن اینجا ندانی
که افتاده چنین اندر گمانی
بگویش یا رسول اللّه از این راز
که دریابد مر این معلون دگر باز
که ای ملعون فلان روزی که بیچون
ترا بد داده رفعت بیچه و چون
فراز منبرت بودی یگانه
نمود راز دریاب ای یگانه
چو بر بالای منبر رفته بودی
نمود حضرت کل مینمودی
نظر کردی تو در بالا و در شیب
چه دیدی در هزاران زینت و زیب
ز هر جانب نظر کردی نگاهی
حقیقت تو در اسرار الهی
ملایک صد هزاران بیش آنجا
ز هر جانب بدیدی بیش آنجا
نه اعداد ملایک یافتی باز
نبودی اندر اینجا صاحب راز
تعجّب ماندئی ز اسرار بیچون
شدی از ذات خود اینجا دگرگون
بخوداندیشه کردی آن زمان تو
که بودی بیخبر از جان جان تو
که کاجی حق تعالی مینبودی
که تا من در دو عالم خویش بودی
نبودی حقّ و من بودی همیشه
زدی بر پای خود آن روز تیشه
نبودی حقّ و من بودی حقیقت
فتادی این زمان ازدید دیدت
چو این اندیشه در آن لحظه کردی
از آن امروز اینجا زخم خوردی
چو این اندیشه کردی خوار گشتی
بر هر کس کم از نشخوارگشتی
چو این اندیشه در دل آوریدی
کنون اینجا مکافاتش شنیدی
تو زین اندیشه آن روزت بلعنت
شدی و دور افتادی ز قربت
تو زین اندیشه ماندی خوار و مهجور
شدی از حضرت پاک خدا دور
تو زین اندیشهٔ بد در گناهی
از آنی دور از نزد الهی
مثال اینست اینجا صاحب راز
که دور از حضرت افتاد او دگر باز
بلا و رنج باید دیدش اینجا
بود مانندهٔ تو خوار و رسوا
بگو او را که تا این سرّ بداند
کتاب بیهده چندین نخواند
هر آنکو جز خدادر خویشتن دید
در اینجاگه بلای جان و تن دید
بجز حق هرکه اندر خود نظر کرد
وجود خویشتن زیر و زبر کرد
بجز حق هرکه خود دیدست اینجا
بود مانندهٔ تو خوار و رسوا
مبین خود جمله حق بین تا توانی
که این باشد حیات جاودانی
مبین خود جمله حق بین در زمانه
که تا باشی حقیقت جاودانه
چو بخشیدست اینجا کردگارت
مقام قرب با دیگر چکارت
مقام قرب بخشیدت خداوند
ندانستی و افتادی تو در بند
چو احمد گفت با ابلیس این راز
که چون بُد کاوفتادی زان عیان باز
بسی بگریست ابلیس اندر اینجا
برآورد آنگهی صد شور و غوغا
چنین گفتا که سیّد راست گفتی
دُرِ اسرار ما اینجا تو سُفتی
چنین بُد قصّهٔ من اینچنین است
که ذات پاک تو عین الیقین است
چنین بُد قصّهام ای صاحب راز
کز آن حضرت فتادم ناگهان باز
چنین بُد قصّهٔ من ای یگانه
که حق بگرفت برمن این بهانه
که حق بگرفت بر من این بهانه
که طوق لعنتم باشد نشانه
من از راز ویم آگاه ای جان
بگویم سیّدا ما را مرنجان
که حکم یفعل اللّه ما یشاء است
همو داند که کل او پادشاه است
چو حکم یفعل اللّه رانده است او
مرا ازحضرت خود رانده است او
چو حکم یفعل اللّه راند بیچون
مرا انداخت اندر خاک و در خون
چو حکم یفعل اللّه راند دلدار
مرا اینجایگه انداخت ناچار
چو حکم یفعل اللّه دیدهام من
طمع از خویشتن ببریدهام من
چو حکم یفعل اللّه باز دیدم
دگر امروز از تو راز دیدم
چو حکم یفعل اللّه یافتستم
من اندر خدمتت بشتافتستم
چو حکم یفعل اللّه می تو دانی
تو شاید کز کرم ما را نرانی
چو حکم یفعل اللّه مایشاء است
نمیدانم که بیچون و چرایست
قلم چون رفت ای سیّد در این کار
بسر گردانم اینجاگه چو پرگار
قلم چون رفت ای سیّد چگویم
کنون افتاده سرگردان چو گویم
قلم چون رفت ای سیّد بلعنت
شدم من دور کل از عین قربت
حقیقت راز من دانیدر اینجا
دوای من تو بتوانی در اینجا
من اینجا آمدم از بهر این راز
که تا یابم ز احمد این خبر باز
خبر چون کل ز تو دانستم ایدوست
حقیقت مغز دارم نیز هم پوست
حقیقت احمدا تو کاردانی
در اینجاگه نمود یار دانی
قلم اندر ازل بر من چنین رفت
همه اندر برت عین الیقین رفت
تو دانائی همه هستی در اسرار
ز سرّ جملهٔ اینجا خبردار
تو میدانی که سرّ کار چونست
در اینجاگه نمود یار چونست
نمود یار این بُد تا براند
نمود لعنتم اینجا براند
چو لعنت کرد بر من در زمانه
بخواهد بود لعنت جاودانه
حقیقت اندر اینجا لعنت دوست
بخواهد ریخت پیش رحمت دوست
حقیقت رحمت او بیش باشد
کسی داند که پیش اندیش باشد
حقیقت رحمت یارست آخر
تمامت را از آن کار است آخر
کنون ای سیّد دانای اسرار
از این معنی توئی اینجاخبردار
تو ختم انبیا و مرسلینی
حقیقت جمله را تو پیش بینی
تو ختم مهتری و بهتری تو
از آن بر انبیا کل سروری تو
که بر تو هیچ پوشیده نماندست
کسی داند که اسرار تو خواندست
منم خاک کف پای سگ کوت
فتاده این زمان درجست و در جوت
تو میدانی که هستم زارو مجروح
ندارم هیچ اینجا قوّت روح
امید من همینست ای شاه جمله
که هستی از یقین آگاه جمله
امید من همینست اکنون نظر کن
مرا زین راز دیگر تو خبر کن
هر آن طاعت که کردستم بدرگاه
قبولست آن همی در حضرت شاه
بگویائی قبولست تا بدانم
چو توهستی یقین راز نهانم
مر او را داد احمد پاسخ از دوست
که طاعت هرچه کردی جمله نیکوست
ترا مزدست اندر آخر کار
که بخشایش کند اینجات دلدار
ترا آخر چو بخشایش نماید
ثواب طاعت آسایش نماید
حقیقت دان که رنج هیچ ضایع
نگرداند یقین آخر صنایع
چو بشنید این سخن ابلیس از دوست
برون آمد وی یکباره از پوست
سجودی کرد و بیرون شد همان گاه
چوشد از سرّ خود از دوست آگاه
حقیقت این چنین است ای برادر
که از شرع محمّد زود برخور
یقین اینست تا خود را به بینی
در اینجاگه اگر صاحب یقینی
یقین اینست تا او دانی و بس
که تا باشی در اینجا بیشکی کس
یقین اینست بی شرک و ریا شو
بطاعت کوش و دیدار خدا شو
یقین اینست اگر تو کاردانی
که بیخود جمله را دلدار دانی
یقین اینست چون مر جمله جانانست
گنه تو میکنی و بر که تاوانست
اگرچه نیک و بد پیداست اینجا
همه ازحضرت داناست اینجا
ولیکن موبمو او ناظر ماست
به نیک تو بد حقیقت حاضر ماست
تو شرک اینجا میاور در یقین باز
که تا باشی در اینجا صاحب راز
میاور شرک چون مردان در این دار
اگرهستی ز سرّ کل خبردار
میاور شرک چون ابلیس نادان
وگرنه دور افتی تو زجانان
میاور شرک همچون او حقیقت
منه بیرون قدمها از شریعت
چو او در شرک بود آن روز اینجا
حقیقت شد همی دلسوز اینجا
چو او در شرک بود آن روز تحقیق
از آن افتاد دور از عین توفیق
چو او در شرک بود آن روز در دوست
حقیقت مغز او شد جملگی پوست
چو او در شرک بود آن روز در یار
از آن شد اندر اینجا خوارو غمخوار
چو او در شرک بود در لعنت افتاد
ز دید جاودان در قربت افتاد
چو او در شرک خود مغرور آمد
ازآن حضرت حقیقت دور آمد
چو اندر شرک بد او بی صفا شد
در اینجاگاه دل دور از خدا شد
تو هم گر همچو او در شرک آئی
شوی مردود از عین خدائی
نمودی بود مر ابلیس اینجا
نگنجد هیچ مر تلبیس اینجا
هر آنکو فکر بد آرد بخاطر
حقیقت دوست اندر اوست ناظر
بقدر خودنظر کن در سوی خود
که ازنیکی نیفتی در سوی بد
بقدر خویش کن اندیشه اینجا
بجز نیکی مکن مر پیشه اینجا
اگر شرک آید اینجا در ضمیرت
بیک موئی کند اینجا اسیرت
اگر شرک آمد اینجا در خیالت
دراندازد یقین سوی وبالت
اگر شرک آید اینجا در دل تو
نباشد جز بدی مر حاصل تو
اگر شرک آید اینجا سوی جانت
در اینجا خون بریزد جان جانت
اگر شرک آید اینجا سوی دیدار
بلعنت گردی اینجاگه پدیدار
اگر شرک آوری ملعون شوی تو
حقیقت خاکی و در خون شوی تو
اگر شرک آوری مانند ابلیس
لعین گردی چنان بی مکر و تلبیس
اگر شرک آوری در عین دیدار
بمانی همچون ابلیس لعین خوار
اگر شرک آوری لعنت بود هان
وگر تو راستی رحمت بود هان
بشرک اینجاشوی ابلیس خود را
ندانی این زمان تلبیس خود را
بشرک اینجا بمانی خوار هر کس
ندانی هیچ را از پیش وز پس
بشرک اینجا بمانی در بُن چاه
حقیقت دور گردی از بن چاه
در این اندیشه کن یک دم در این راز
که این سررشته یابی هم ز خود باز
در این اندیشه کن مگذر تو از خویش
که ابلیست تو داری بنگر از پیش
همه اندیشه کن بگذر تو زینجا
که باشی دائما بیشک مصفّا
همه اندیشهٔ نیکو کن و شاد
همی باش و مرا میکن از این یاد
همه اندیشه نیکو کن بهر چیز
که نیکوئی برت آید بدان نیز
که تو نیکوئی اندر اصل فطرت
ترا بخشیدهاند اینجای قربت
تو اصلی داری اما وصل جانت
بودآنگه که بینی وصل جانت
ترامانندهٔ ابلیس اعزاز
نبخشید و نظر در خویش کن باز
تو هم از ناری و آگاه هستی
کن اینجایگه آتش پرستی
تو هم از ناری و وز باد پندار
فتادستی در آب و خاک ناچار
اگرچه اصل میدانی که از اوست
ولیکن کی بود چون جوهر دوست
طلب کن این زمان و وصل دریاب
در این معنیّ دیگر اصل دریاب
نه اصل صورتت اوّل ز نازست
از آن آتش یقین ناپایدارست
که خودبین است آتش تا بدانی
بود اینجای سرکش تا بدانی
چو اصلت سرکشی دارد در این راز
شود هر لحظهٔ در وصل خود باز
چو اصل سرکشی دارد ز اوّل
از آن باشد دمادم او معطّل
چو اصل سرکشی دارد شبابست
از آن کارش همه آخر خرابست
همی سوزد همیشه در تف خود
از آن اندیشه کردست ازخوی بد
از آن سرکش بود از جوهر خویش
که سربالاست دائم خوردن نیش
چو خود میبیند و جانان نبیند
از آن جز خویشتن سوزان نبیند
همیشه همچو روی دلفروزان
بود آتش ز دید خویش سوزان
عجائب سرکش است از دید محبوب
که خود میداند اینجاگاه مطلوب
عجب سر میکشد در خویش بینی
همیشه هست اندر خود گزینی
چنان پندارد او کو هست کس نیست
نمیداند که در معنی چوخس نیست
سؤال کردن صاحب راز از شیخ عطّار قدّس سرّه
سؤالی کرد از من صاحب راز
که دریابد مگر از خود یقین باز
که چون بد تا که خود میدید ابلیس
یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس
نمیدانست کو دانای بوداست
که با جمله یقین گفت و شنود است
چرااندیشه کرد از بیوفائی
در این شرک او زید اندر خدائی
چو میدانست ذات و دیده بُد آن
حقیقت یافته بُد سرّ جانان
چرااندیشه کرد و ناتوان شد
در اینجاگاه رسوای جهان شد
حقیقت بُد ازآن معنی خبردار
چرا شد اندر این معنی گرفتار
چرا پی دادم او را من ز توفیق
کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق
ولیکن آنچنان بُد اوّل کار
که حق میدید اندر عین دیدار
حقیت سالکی بد کار دیده
معلّم بود و دید یار دیده
چنان در قربت کل آشنا بود
که در کون و مکان سرّ خدا بود
ولیکن اندر آخر خواست ازنار
که من باشم نبودی بود دلدار
همه دلدار میبایست دیدن
که درلعنت نبایستش دویدن
اگر خود محو کردی یار دیدی
در آخر عزت بسیار دیدی
اگرخود محو کردی در حقیقت
خدا دیدی حقیقت بی طبیعت
همه دلدار بینی خویشتن نه
همه جانان بدیدی جان و تن نه
همه دلدار دیدی خویش فانی
بیفزودی ورا سرّ معانی
همه دلدار دیدی خویش مسکین
ورا بودی هزاران عزّو تمکین
همه دلدار دیدی آخر اینجا
شدی اسرار بر وی ظاه راینجا
همه دلدار دیدی در عیان او
حقیقت جمله دیدی جان جان او
همه دلدار دیدی در دل و جان
نبودی آخر کارش از ایسان
کنون چون خویش دید و راز بگذاشت
از آن انجام با آغاز بگذاشت
کنون چون خویش دید و شد بلعنت
امیدش هست آخر سوی قربت
کنون چون خویش دید از بیوفائی
نباشد مر ورا عین خدائی
حقیقت این چنین است آخر اینجا
که دریابی تو راز ظاهر اینجا
که اندیشه کنی کین جمله یار است
مر او را صنعهای بیشمار است
همه خود اوست گرچه خود تو اوئی
ز بود او همی در گفتگوئی
ز بود او تو داری قربت اینجا
وز او یابی حقیقت عزّت اینجا
ز بود او تو داری آنچه داری
بقدر خویتشن کن پایداری
بقدر خویشتن در خود ببین باز
که گردت اندر اینجا صاحب راز
بقدر خود ترا بخشید اسرار
که تا باشی ز سرّ او خبردار
بقدر خود ترا پیدا نموداست
ترا در خویشتن یکتا نمود است
بقدر خویشتن او را بدانی
اگر او را از او در او بدانی
تو خود خواهی کجا پیدا نماید
ترا او بود خود یکتا نماند
تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر
بخواهی زان شدن دایم سراسر
تو خود خواهی که باشد کس نباشد
از آنت راه پیش و پسنباشد
اگر دلدار خواهی خویش بگذار
نظر در عقل پیش اندیش بگمار
بعقل اینجایگه کن کار خود راست
یقین میبین همه از یار خود راست
همه دلدار خود بین در حقیقت
که روشن گردد اینجا دید دیدت
همه دلدار خود بین و فنا باش
چنین کن دائما دید خداباش
اگر یک ذرّه اینجا خویش بینی
هزاران فتنه اندر پیش بینی
اگر یک ذرّه شرک آری بخود باز
نیابی در یقین انجام وآغاز
اگر یک ذرّه شرک آری ز معنی
درافتی دور از دیدار مولی
اگر یک ذرّه شکر آری تو در بر
فناگردی نیابی سرّ و رهبر
حقیقت این چنین آمد حقیقت
حقیقت چیست دیدار شریعت
اگرچه شرع دید مصطفایست
حقیقت مصطفی دید خدایست
ز دید حق اگر خواهی در این راز
که یابی کل ز احمد یاب این باز
ز احمد فاش شد اسرار عطّار
که جان او زمعنی شد خبردار
ز دید مصطفی دیدار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
نه خود بنگر تو از خود بین رخ او
حقیقت گوش میکن پاسخ او
نه خود بنگر تو او درخویشتن بین
نمود بود او در جان و تن بین
نه خود بنگر چو میدانی که اویست
چنین بینی همه کارت نکویست
نه خود بنگر که بود جملگی یار
ز دید خویشتن کرد او پدیدار
اگر ابلیس از خود آن بدیدی
کجا هرگز بدین پایه رسیدی
اگر ابلیس بودی صاحبِ راز
کجا او دور گشتی کل ز اعزاز
اگر ابلیس بودی کار دیده
نگشتی او از آن حضرت بریده
اگر ابلیس بودی صاحب سر
کجا لعنت شدی او را بظاهر
اگر ابلیس جمله یار دیدی
کی اینجاگاه او تیمار دیدی
اگرچهعاشق خود بین بد از اصل
از آن در لعنت اینجا یافت او وصل
همه باهم بود گر تاب داری
ولیکن چشم را در خواب داری
اگر چشمت شود از خواب بیدار
شوی از سرّ او اینجا خبردار
همه با هم بود چه مغز چه پوست
حقیقت جملگی اندر بر اوست
همه با هم بود در اصل رحمت
حقیقت دردآمد عین لعنت
همه با هم در اینجا بیشکی بین
چو نیکی و بدی دیده یکی بین
همه با هم در اینجا دید یار است
ولی لعنت زما رحمت ز یارست
به لعنت هر که شد اینجا گرفتار
بماند همچو ابلیس لعین خوار
برحمت هرکه اینجا راز بیند
وصال قرب اینجا باز بیند
تو از رحمت قدم زن تا توانی
که رحمت هست بود جاودانی
اگر ابلیس بودی عین رحمت
کجا افتادی اندر عین لعنت
سزای او هم از او دان و بنیوش
مکن دلدار اینجاگه فراموش
مگو من تا چو اوهرگز نگردی
به عین لعنتش عاجز نگردی
مگو من تا نگردی خوار و رسوا
برحمت کوش اگر هستی تو بینا
مگو من تا نگردی دور از یار
برحمت باش و لعنت را تو بگذار
هر آنکو گفت من ابلیس باشد
که من در بیهده تلبیس باشد
تو او گو کانچه گوئی تا بدانی
که از وی داری ازوی زندگانی
تو او گوئی جز او منگر بخود باز
نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز
هر آنکو صاحب عشق خدایست
ز مائی و منی اینجا جدایست
ز مائی و منی ابلیس چونست
نمیبینی دلش بر موج خونست
ز مائی و منی افتاد اوّل
از ان شد آخر کار او معطّل
ز مائی تو منی افتاد در کار
برافتادش همی پرده بیکبار
ز مائی و منی بگذر حقیقت
منی بگذار و بنگر دید دیدت
ز مائی و منی بگذر یقین تو
جمال بی نشان بیخود ببین تو
ز مائی و منی بگذر در اینجا
حقیقت کن دلت جوهر در اینجا
تو اصل از یار داری لیک بی تو
کنون اینجا مکن در خود منی تو
اگر چه اصل صورت از منی است
حقیقت آخر اینجا یک تنی است
اگرچه سرّ ابلیس است بسیار
ترا زین نکته من کردم خبردار
ندانی تا بدانی چون بدانی
حقیقت بیشکی راز نهانی
همه در تست تو بی تو شو اینجا
ز من مَردَم حقیقت بشنو اینجا
هزار ابلیس پیش تست ذرّه
مباش اکنون بنفس خویش غرّه
هزار ابلیس پیش تست خود هیچ
نهادت اوفتاده پیچ در پیچ
اگرچه آدمی ابلیس رائی
از آن پیوسته در تلبیس و رائی
اگرچه آدمی با تست ابلیس
بهردم میکنی صد گونه تلبیس
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
دل ابلیس را زیر و زبر کن
هر آن فکری که اندیشی ز اسرار
در آن اینجایگه از خود خبردار
ببین کان فکر آخر از کجایست
یقین اندیشهٔ تو از چه جایست
ببین کان فکر رحمانیست بنگر
حقیقت مر از آنِ دوست مگذر
وگر آن فکر شیطانی است در کار
از آن بگذر حقیقت تو بیکبار
حقیقت تا توانی فکر نیکو
که رحمانی است میدان بیشکی او
وگر بد باشد از خود دان تو شیطان
حقیقت گفت حق در عین قرآن
نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق
ز باطل بگذر از حق یاب توفیق
چو میدانی که چندین رهبر حق
ترا گفتند راز دوست مطلق
تو از گفتار ایشان کار خود کن
نکوئی کن در اینجاگه نه بد کن
کنون گر راز دانی این چنین دان
مر این اسرار هم عین الیقین دان
بدان گفتم که تا اسرار دانان
در اینجا باز یابند راز جانان
هر آنکو صاحب اسرار باشد
چو مردان دائما بیدار باشد
موحّد نیک و بد از یار داند
ولیکن شرع این اسرار داند
یقین داند که کل از حق بدید است
ولیکن نیک و بد مطلق پدید است
تو ای عطّار اینجاراز گفتی
حقیقت سرّ بیچون بازگفتی
ترا زیبد که اندر شرع اینجا
یکی دانی چه اصل و فرع اینا
ولیکن اصل داری فرع بگذار
یقین از دست خود مر شرع مگذار
ز دست خوداگر چه در بلائی
چه غم داری چو کل عین خدائی
ز نادانی بدانائی رسیدی
ز اعمائی به بینائی رسیدی
ز نادانی در آخر هست ذاتت
خدابینی تو در عین صفاتت
ره خود در شریعت باز دیدی
یقین عین طبیعت بازدیدی
ره خود یافتی با منزل اینجا
ترا مقصود آمد حاصل اینجا
بهر سیری که کردی اندر اینجا
همه اندر یکی اینجا است پیدا
بهر سیری که کردی یار دیدی
در اینجا بیشکی دلدار دیدی
بهر سیری که کردی سوی اشیا
ترا اسرار شد در عشق پیدا
بهر سیری که کردی در زمانه
ترا آمد وصال جاودانه
بدیدارت کنون دیدار داری
درون جزو و کل اسرار یاری
ندارد هیچ پایانی ره تو
که آمد در زمانه آگه تو
ندارد هیچ پایانی نمودت
حقیقت هست پیدا بود بودت
نه چندانست معنی تو از یار
که در یک صفحه آن آید پدیدار
نه چندانست معنی در تو دیده
که دریابند اینجا اهل دیده
معانی برتر از حد اوفتاداست
در معنی ترا اینجاگشاده است
دری بر روی تو اینجا گشادند
جواهر مر ترا اینجا بدادند
دری بگشاد بر روی تو دلدار
که اشیا شد حقیقت زان پدیدار
کنون در وصل جانان کامرانی
که بگشاده ترا در دُر معانی
کنون در وصل جانان پای میدار
اگر جانان کند اینجات بردار
اگرچه اصل معنی داری از اصل
حقیقت وصل معنی داری از وصل
تو داری در برت چون راز جانان
حقیقت رهبرت امروز جانان
چو جانانست امروزت دراینجا
همو بین بخت پیروزت در اینجا
چو جانانست امروزت نمودار
حقیقت جمله او بین مگذر از یار
جواهرنامه جانان باز گفتست
همو اسرارها در راز گفتست
جواهرنامه گفتست آخر کار
نمود خویش میآرد بدیدار
هر آن چیزی که جز جانان نماید
حقیقت کفر بی ایمان نماید
بایمان کوش وانگه گرد کافر
که این باشد ترا اسرار ظاهر
ترا در سرّ ایمان روشنائیست
ز ایمانت همه عین خدائی است
بایمان باز بین دلدار خود را
که ایمانت نماید نیک و بد را
وگرکافر شوی مانند منصور
حقیقت کفر بنماید همه نور
هر آن نوری که بی ظلمت نماید
کجا اینجایگه قربت نماید
بنور اینجایگه گر باز بینی
حقیقت سوی ظلمت رازبینی
درون ظلمت جسمی فتاده
تو نور قدسی و شعله گشاده
از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا
حقیقت نور خود بنمائی اینجا
حقیقت نور در ظلمت توان دید
ابی صورت نیاری جان جان دید
ترا در نور این ظلمت فتاد است
از آنت سیر در قربت فتاد است
از این ظلمت مرو بیرون حقیقت
کز اینجا باز یابی دید دیدت
از این ظلمت توانی راه بُردن
از آن نور حقیقت ره سپردن
بشب کن راه تا منزل بیابی
حقیقت نور خود در دل بیابی
بشب کن راه اندر منزل یار
که تا گردی حقیقت واصل یار
بشب کن راه اندر سوی منزل
ببین یار و پس آنگه گرد واصل
بشب دانی در آن منزل رسیدن
جمال یار اینجا باز دیدن
همه مردان بشب کردند این راه
رسیدند آنگهی در حضرت شاه
همه مردان بشب در سیر قربت
رسیدند از دل و جان سوی عزّت
همه مردان بشب دیدند دلدار
حقیقت گر شبی داری تو بیدار
جمال یار اندر شب ببینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
حقیقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکان را شب حضور است
حقیقت ظلمت شب آفتاب است
کسی باید که او بیخورد وخوابست
مخور بسیار شب بیدار میباش
که در شب ناگهان بینی تو نقاش
مخور بسیار شب را زنده میدار
که اندر شب ببینی روی دلدار
مخور بسیار شب را روز گردان
همه ذرّات خود پیروز گردان
چو شب آمد بدیدار ای برادر
بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور
نشین در شب بعشق دوست در دوست
طلب کن در درونت مغز با پوست
دمی در شب اگر دریابی آن ماه
ترا خورشید حاصل شد ز درگاه
اگر مرد رهی در شب ببین باز
حقیقت در درون انجام و آغاز
چو جمله خفتهاند در خواب غفلت
فتاده تو عیان در عین قربت
همه درخواب و تو بیدار جانان
حقیقت کل شده اسرار جانان
چو از شب بگذرد نیمی حقیقت
طلب کن آن زمان مر دید دیدت
درونت را نظر کن تا بیابی
جمال جان و سوی او شتابی
درونت را نظر کن جان بتحقیق
پس آنگه جان جان را جوی توفیق
از او خواهی بجز او منگر اینجا
که جز جانان همه یا دست میدان
همه درخواب و تو با یار بیدار
زهی توفیق باید اینچنین کار
دمادم سجدهٔ او کن در اینجا
بشب گردان درون خود مصّفا
حقیقت سجده کن اندر بر یار
تراتوفیق باشد اندر این کار
چو برداری حجاب از روی جانان
یکی بینی حقیقت سوی جانان
حقیقت بازبینی در یکی تو
یقین آیینه باشی بیشکی تو
یقین آیینه بینی خویشتن را
حقیقت منگر اندر جان و تن را
تو آن را بین که اندر تو بدیدست
ترا اینجایگه گفت وشنید است
تو آن را بین که در تو رخ نمود است
ترا اینجایگه پاسخ نموداست
تو او را بین که کل گویای اویند
در اینجاگاه کل جویای اویند
تو او را بین که او در تو همه اوست
درون جان و دلها دمدمه اوست
تو او را بین که در آیینه پیداست
درون جانت هر آیینه پیداست
تو او را بین که سُلطانست جمله
حقیقت بود پنهانست جمله
همه زنده باو او زندهٔ کل
همه بنده در او او بندهٔ کل
حقیقت اوست هم شاهست وبنده
نباید در بر غافل بسنده
در این معنی هر آنکو مینداند
وگر داند یقین حیران بماند
چو اینجا او است زنده تو که باشی
چو او بنده بود پس تو چه باشی
سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید
یکی کرد است از پیر حقیقت
سؤالی تا بگفت او از شریعت
سؤالی کرد وی یکی روز از پیر
که ای تو جان همه شاه و همه میر
توئی دانم که تو شاه و امیری
حقیقت در حقیقت دستگیری
تو دیشب حالتی بودت در اسرار
چنانت شکر بد اندر بر یار
که بیخود گشته بودی در احد تو
یکی اسرار راندی سخت بد تو
چنان در بیخوی بیعقل بودی
که خود میگفتی و خود میشنیدی
منت حاضر بُدم تا راز گفتی
بسر دیگر همین سر باز گفتی
چنین میگفتی آنگاهی در اسرار
ندانم تا بدی آنگه خبردار
چنین میگفتی آن دم صاحب راز
که نامد هیچکس بی تو دگر باز
تو شاهی لیک امروزی تو بنده
در اینجاگه ترا دانم پسنده
من اوّل بنده بودم در بر تو
کنونم شاه وین دم سرور تو
تو این دم بندهٔ من شاه گشته
که هستم این زمان آگاه گشته
نبودم اوّل اینجاگه خبردار
شدم این لحظه من از خواب بیدار
کنونم شد خبر کایندم تو هستی
حقیقت بندهٔ و بت پرستی
تو این دم بت پرست و بنده باشی
چو خورشیدی کنون تابنده باشی
همی گفتی شبی بیهوش آندم
در آن حیرت شدی بیهوش یکدم
مگو ای شیخ دیگر مر چنین راز
ترا دادم در اینجاگه خبر باز
منه بیرون تو پا از حدّ خویشت
وگرنه صد بلا آید به پیشت
منه بیرون تو پای از حدّ رفتار
سخن میگوی شیخا و خبردار
چگونه بنده گردد حق در اینجا
مرا برگوی این مطلق در اینجا
جوابش گفت گفت آندم پیر نوری
که دریابی اگر صاحب حضوری
که حق بنده است بنده بنده باشد
یقین او یافت کو را زنده باشد
اگر مرد رهی میدان بتحقیق
که او بنده است در یاب این تو توفیق
نه او میآورد او میبرد باز
یقین میدان در اینجاگه تو این راز
که او در تست اینجا حاصل تست
حقیقت صورت جان ودل تست
سراپای تو او دارد حقیقت
همه او دان و بنگر دید دیدت
ببین و خوش بدان ای دیو دریاب
ز من اکنون در اینجاگه خبریاب
اگر چیزی همی دانی در این سر
ترا میگویم اینجاگه بظاهر
چنان در تست اینجا غمخور تو
نظر کن اندرون خواب و خور تو
اگر تو میخوری مر آب و نانت
حقیقت او نهد اندر دهانت
کند اینجا ترا خدمت ندانی
دگر دریاب این راز نهانی
نمیدانی چو اندر خواب باشی
که در بحری مثل غرقاب باشی
تو درخواب و دلت بیدار باشد
ترا او محرم اسرار باشد
نمیدانی که اندر قربتی تو
که مر آن شاه دائم خدمت تو
چو خدمت میکند شاه و تو فارغ
کجا دانی نداری عقل بالغ
حقیقت گرچه اینجا بندهٔ یار
ترا چون بنده است از وی خبردار
حقیقت گرچه اینجا یار بنده است
دل و جانت هنوز از یار زنده است
تو شاید گر شوی امروز بنده
چنین بهتر بود اینجا پسنده
اگر تو بنده باشی شاه گردی
در آخرگه از این آگاه گردی
اگر آگاه گردی شاه بنده است
چو سجن است این جهان در سوی بنده است
چنین افتاد با او عشق بازی
کند او باتو اینجا عشقبازی
اگر آگهی از اسرار اینجا
حقیقت بنده بنگر یار اینجا
عجب مقلوب افتادست این راز
ندانم تا کرا برگویم این راز
نه اسراریست این در خورد هر کس
ابا خود گفتم این اسرار کل بس
ندارد آگهی کس زین معانی
منت گفتم کجا این سر بدانی
منت گفتم نمییابی تو این را
ولی کی یابی این عین الیقین را
که خود با شاه بینی شاه با خویش
حجابت رفته باشد کلّی از پیش
حجابت هیچ نبود در زمانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
تو با شاه حقیقت او تو بینی
نباشد اندر اینجاگه دوبینی
دوبینی هیچ نبود جز عنایت
یکی باشد ابا تو جان جانت
چو اندر قربت آن ذات آئی
حقیقت بیشکی نی مات آئی
تو او گردی و او خود جملگی تست
تو او جوئی اگرچه او ترا جست
حقیقت طالب و مطلوب یاراست
حقیقت عاشق و معشوق یار است
حقیقت بنده و شاهست جانان
که بیشک خویش آگاهست جانان
اگر خواهد نماید شاه اینجا
که تا بنده کند آگاه اینجا
چو هر دو اوست اینجا صاحب راز
همیشه جان جان دارد یقین باز
که شاه اینجاست اندر بنده پیدا
چو خورشید فلک تابنده اینجا
حقیقت بندهٔ توت شاه جانانست
ترا اینجایگه خورشید تابانست
کجائی این زمان عطّار مانده
از این گفتار در دلدار مانده
حقیقت میکنی اسرار او فاش
مرو بیرون زخویش و با خبر باش
که میداند که این اسرار چونست
معیّن شد که عقلت در جنونست
نگفتندم بیا این راز اینجا
تو میگوئی حقیقت باز اینجا
نگفتندم بیا این پیش هر کس
در اینجا تو حقیقت گفتهٔ بس
نگفتندم بیا و گفتهٔ تو
دُرِ این راز اینجا سُفتهٔ تو
مگو عطّار و همچون انبیا باش
در این معنی حقیقت با وفا باش
اگر اینجایگه عین خدائی
مکن با جان جانت بیوفائی
چو میدانی که این ناگفتنی است
دُرِ اسرار کل ناسفتنی است
چو گفتی این زمان گستاخ داری
حقیقت لایق شمشاخ داری
اگر اسرار میگوئی دگر بار
مگو با هیچکس اینجا در اسرار
دگر باره چنین اسرار مطلق
که این سر برتر آمد از اناالحق
حکایت شد یقین کآنجا چنین است
که این رمز از عیان عین الیقینست
ولیکن خورد هر کس آن بدیدار
نباید جز که سر یا صاحب اسرار
همه مردان ره خاموش گشتند
در این اسرارها بیهوش گشتند
چو پنهان کرد این سرّ یار در خویش
مگو دیگر در اینجا بی شاز پیش
چو پنهان کردمم پنهان کن اینجا
نظر در قربت جانان کن اینجا
چو دلدارت ادب دارد حقیقت
منه مر پای بیرون از شریعت
ادب چیزیست بیرون از دل و جان
ادب مر دوستدار سرّ جانان
همه اندر اَدَب باید نمودن
در کل با اَدَب باید گشودن
بقدر هر کسی بسیار گفتتیم
نه با هر کس همه با یار گفتیم
سخن ما را همه با دید یار است
بیانم جملگی توحید یار است
همه در سرّ توحیدست اسرار
که میگوید حقیقت دید عطّار
همه در سرّ توحیدم بیانست
ولیکن هر کس این سر کی بدانست
رموزی بود اینجا باز گفتیم
یقین با دید صاحب راز گفتیم
رموزی بود میدانند مردان
بگفتم این زمان در چرخ گردان
رموزی بود از اعیان همه راز
که دادم عاشقان را زان خبر باز
مرا این دم سخن آخر رسیداست
که دریابم کنون پایان پدیداست
منم غوّاص اندر بحر اسرار
شدستم بیشکی اینجا خبردار
درون بحرم و جوهر بدیده
کنون در قربت جوهر رسیده
چو جوهر یافتم هم اصل اینست
چو بحر اصل است و جوهر وصل اینست
کنون من جوهرم در بحر جانم
که هر لحظه دُر و گوهر فشانم
حقیقت بندهٔ دیدار شاهم
همیشه صاحب اسرار شاهم
منم آن لحظه بیشک بندهٔ شاه
چو هستم من ز شاه خویش آگاه
خبردارم که این دم بندهام من
چو خورشیدم عجب تابندهام من
منم امروز بیشک بندهٔ یار
که هستم من ز شاه خود خبردار
منم امروز بیشک بندهٔ شاه
که هستم من ز شاه عشق آگاه
منم امروز بیشک بندهٔ دوست
حقیقت مغز معنی دیده در پوست
منم امروز بیشک بندهٔ خویش
حجاب خویش را برداشته خویش
منم شاه و شده بنده در اینجا
چو خورشیدی و تابنده در اینجا
منم شاه و منم بنده حقیقت
ولی عزت یقینم در شریعت
ز بهر عزّت شرعم پسنده
منم مر شاه را امروز بنده
اگر مرد رهی ای صاحب اسرار
ز سرّ بندگی اینجا خبردار
شدی اکنون خبردار از حقیقت
کنون میباش کل راز حقیقت
توئی امروز هر چیزی که بینی
حقست این جمله گر صاحب یقینی
توئی امروز اینجا ذات مانده
چرائی اندر این ذرّات مانده
توئی امروز بیشک ذات اللّه
همه از بهر آن گفتم که آگاه
شوی و باز بینی روی جانان
سوی اصل یقین در کوی جانان
کنون گر عاشق دیدار یاری
ز بهر کشتن اینجا پایداری
دمی غافل مباش از خویش زنهار
نظر میکن ز هر چیزی رخ یار
همه او بین و جز وی هیچ منگر
وصال این است هان ازوصل برخور
همه اوئی و در وی بی نشان شو
حقیقت تو ز بود خود نهان شو
همه او بین که او کلّی بدید است
تو پنداری که ذاتش ناپدیدست
منم غوّاص اندر بحر اسرار
حقیقت باز دیده روی دلدار
همه او بین اگر اسرار دانی
چو کلّی اوست کلّی یار دانی
حقیقت عاشقان کار دیده
که ایشانند اینجا یار دیده
طلب کردند اینجا دید دلدار
بآخر چون شدند اینجا خبردار
نظر کردند و در خود یار دیدند
اگرچه رنج با تیمار دیدند
همه معشوق خود دیدند آخر
سخن ازدوست بشنیدند آخر
اگر فانی شوی یک لحظه از یار
بچشم تو نماید لیس فی الدّار
وگر باقی شوی بنمایدت دوست
حقیقت مغز خود اندر شوی پوست
اگر فانی شوی در عین باقی
ترا دلدار خواهد بود ساقی
چو ساقی بیشکی دلدار آید
دل و جان صاحب اسرار آید
چو ساقی جان جانست اندر اینجا
ترا خورشید رخشانست اینجا
می از وی نوش بیجام و قرابه
دو روزی باش شادان زین خرابه
خراباتی است دنیا در خرابی
اگر ساقی در اینجاگه بیابی
خوری جامی و بس بیهوش گردی
ز پر گفتن بکل خاموش گردی
خراباتی است دنیا پر ز غوغا
در او هر لحظه صد شور است و شرها
خراباتی است دنیا تا بدانی
در او پیدا همه راز نهانی
فنا خواهی شدن در این خرابات
حقیقت باز ره کل از خرافات
چو آخر کار ما این اوفتاداست
چرا جانم در اینجاگاه شاداست
ولی شادی جان از بهر دید است
که جان پیوسته در گفت و شنید است
ز جانان گفت جان بسیار اینجا
که تادریافت اودلدار اینجا
حقیقت دید در وی بی نشان شد
حقیقت جان دراینجا جان جان شد
دم عین حقیقت شرع افتاد
همه در شرع شد تقریر و بنیاد
شریعت رهنمون شد با حقیقت
نمودم رخ حقیقت در شریعت
عیان شرع زین تحقیق پیداست
چه غم چون این زمان توفیق پیداست
شریعت کرد آگاهم ز اسرار
که من در خویش میبینم رخ یار
شریعت کرد آگاهم تمامت
که تادریافتم سرّ قیامت
شریعت کرد آگاهم ز هر چیز
حقایق هم از او دریافتم نیز
شریعت یافتم تا کل شدم من
اگرچه اصل فطرت گِل بُدم من
شریعت یافتم تا یار دیدم
رخ دلدار در خود باز دیدم
شریعت یافتم در جزو و کل ذات
وز آنجا گفتهام در عین آیات
شریعت یافتم با عین تقوی
مرا بنمود کل دیدار مولی
شریعت یافتم در دیدن جانان
یکی گشتم من از توحید جانان
شریعت برتر از کون و مکانست
در او تقوی ببین گر جان جانست
کسی کاندر شریعت راه برده است
حقیقت ره بسوی شاه برده است
کسی کاندر شریعت یافت اسرار
ز دید یار شد اینجا خبردار
خبردار آمد از کشفِ شریعت
رخ جانان بدید اندر حقیقت
حقیقت در همه موجود دیدم
نظر کردم همه معبود دیدم
حقیقت در همه پیداست اینجا
ولی جمله عجب یکتاست اینجا
نمیداند کسی سرّ شریعت
وگرنه هست شرع اینجا حقیقت
همه شرعست و تقوی عین دیدار
کسی کاین را شود از جان خریدار
همه شرعست و تقوی سالکان را
که مییابند اینجا جان جان را
همه شرعست و تقوی اندر این راه
وز این هردو ببین تو مر رخ شاه
همه شرعست تقوی شاه دیدن
در اینجا بیشکی آن ماه دیدن
همه شرعست و تقوی در یقین باز
بدانی آخر کار این همه راز
الا ای هوشمند اکنون کجائی
کیت آخر رسیده درخدائی
بسی گفتی ز سرّ وحدت یار
رسیدی این زمان در قربت یار
بسی گفتی ز سرّ ذات جانان
نمودی در عیان ذرّات جانان
بسی گفتی ز سرّ ذات بیچون
نمودی جوهر کل بیچه و چون
بسی گفتی و در آخر رسیدی
شدی مخفی و در ظاهر رسیدی
بسی گفتی ز سرّ هر غرائب
نمودی بیشکی سرّ عجائب
بسی گفتی و پایان یافتی باز
حقیقت جان جانان یافتی باز
بسی گفتی و دیدی عین مقصود
در اینجاگه بکل دیدار معبود
بسی گفتی ز سرّ جوهر ذات
ز هر بیتی حقیقت عین آیات
پدیدار است از دیدار جانان
در اینجاگه همه اسرار جانان
همه اسرارها اینجا پدید است
رخ جانان در این پیدا بدید است
همه اسرارها اینجاست پیدا
رخ جانان ز تو پیداست اینجا
نمودی راز کل عطّار آخر
رسیدت این زمان اسرار آخر
بهرگامی که اینجاگه نهادی
دری دیگر ز معنی برگشادی
بسی اسرارها اینجاست با دوست
حقیقت پوست شد با کسوت دوست
همه بودت بکل واصل نمود است
ترا اسرار جان حاصل نموداست
خبرداری کنون اعضای خویشت
بدیدی این زمان یکتای خویشت
همه واصل به تست اینجا دل و جان
حقیقت باز دیدی روی جانان
چو جانان با تو اینجاگه نظر کرد
ترا از سرّ خود اینجا خبر کرد
خبر از بود خود کردت در اینجا
حقیقت برگشادت او در اینجا
درت بگشاد و گنج کل نمودت
حقیقت کرد پیدا بود بودت
درت بگشاد جانان آخر کار
که بنمودی همه اسرار اظهار
درت بگشاد اینجا سرّ منصور
که تا دریافتی نور علی نور
درت بگشاد اینجا ذات از خویش
یقین بنمود اسرارت همه پیش
همه اسرارها داری در اینجا
شدی در جزو و کل اینجا تو یکتا
تو یکتائی ز یکتائی اللّه
ز دستی دم عیان از قل هواللّه
حقیقت قل هواللّه است در تو
عیان ما هواللّه است در تو
حقیقت قل هواللّه است موجود
ترا قل گفت اللّه روی بنمود
حقیقت قل هواللّه رخ نموداست
ترا چندین ز خود پاسخ نموداست
حقیقت چون شدی از راز آگاه
همه درخویشتن بینی رخ شاه
همه در خویشتن بین تاتوانی
که بیشک کل توئی راز نهانی
چون بیرون ازتو چیزی نیست دیگر
ز بود خویش از معبود مگذر
چو بیرون از تو چیزی نیست اینجا
یکی میبین که کل یکی است اینجا
یکی میبین ومنگر در دوئی باز
یکی بین بیشکی انجام و آغاز
همه از تست و تو ازذات هستی
درون جان و دل سرّ الستی
تو ز اسرار الستی صاحب راز
همه در گفتهٔ جان گفتهٔ باز
همه از جان برون آید یقین این
یقین دان در همه جانان همین این
حقیقت چون الستت هست پیدا
دل و جان با ازل پیوست پیدا
دل و جان با ازل اینجا قرین است
که ذات پاکت اینجاگه یقین است
یقین در جان و دل داری حقیقت
همه اسرار دیده در شریعت
یقین در جان خود دیدی رخ یار
درون جان کنون جانان پدیدار
ز دیدارش کنون بر خود در اینجا
چو بگذشتی ز ماه و خور در اینجا
مه و خور ذرّهٔ از بود بود است
ترا در جسم و دل اینجا نموداست
همه اشیا بتو پیداست امروز
دل و جان تو کل یکتاست امروز
بتو پیداست این جمله که دیدی
همه دید تو بُد چون بازدیدی
همه او دیدی و از وی نمودی
ابا او گفتی و از او شنودی
همه او دیدی اینجا چون همه اوست
در این آیینه پیدا بیشکی دوست
همه او دیدی و کلّی تو او بین
چو جمله ذات اوآمد نکو بین
همه او دیدی اینجا خویشتن تو
حقیقت عقل و عشق و جان و تن تو
از او پیداست از وی شد سخن گوی
همه ذرّات بُردی در سخن گوی
کنون چون او است در تو رخ نموده
هزاران دم بدم پاسخ نمودی
اگر مرد رهی عطّار چون اصل
که مائیم این زمان در کعبهٔ وصل
همه مقصود تست اینجا پدیدار
چو اندر خیوشتن بینی رخ یار
همه مقصود تو دیدار او بود
که در آخر ترا مر روی بنمود
همه مقصود تودیدار جانانست
کنون جان ترا خورشید تابانست
همه مقصود تو از ذات پیداست
که جان جان ترا اکنون هویداست
زهی مقصود ما گشته بحاصل
که مائیم این زمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما از روی جانان
که پیدا گشته اندر کوی جانان
زهی مقصود ما از یار پیدا
کنون در جوهر اسرار پیدا
زهی مقصود ما در کعبه حاصل
که مائیم این زمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما دیدار اللّه
که اینجا یافتم جانست آگاه
چو جان اسرار جانان یافت بیچون
حقیقت این زمان اینجادگرگون
نخواهد شد همه از وصل گویم
چو ما اصلیم کل از اصل گویم
منم واصل کنون چو یار درماست
ز بود ما کنون جانان هویداست
رخ جانان ز ما پیداست امروز
ز ما این شور و هم غوغا است امروز
رخ جانان ز ما پیداست تحقیق
ز ما دریاب سالک زود توفیق
رخ جانان ز ما پیداست در راز
که پرده کردهایم از روی جان باز
رخ جانان ز ما پیداست بنگر
اگر مرد رهی از ما تو مگذر
یکی جانست پیدا در همه جسم
نموده خویشتن در هر صفت اسم
یکی جانست صورت آشکاره
همه صورت بسوی جان نظاره
یکی جانست اینجا دم زده باز
نموده اندر اینجا خویشتن باز
یکی جانست همه زو گشت پیدا
از او چندین هزاران شور و غوغا
چو یک جانست چندین صورت از چیست
حقیقت هست صورت پس دگر چیست
چنین بین گر تو مرد راه اوئی
یقین بین گر بکل آگاه اوئ
چنین بین و چنین دان از شریعت
که میگویم ترا سرّ حقیقت
حقیقت این چنین است ار بدانی
که جمله دوست بینی در نهانی
حقیقت اینست اندر آخر کار
که جمله دوست یابی و خبردار
حقیقت اینست کاینجا باز گفتم
ز رازت گویم و هم راز گفتم
حقیقت اینست مردان خدابین
چنین دیدند او دان و خدابین
خدابین باش اگر ره بردهٔ تو
بدر این پرده چه در پردهٔ تو
خدا بین باش در اسرار عطّار
ز جائی دیگر است این سرّ اسرار
همه اویست و کس واقف نبوده
در این اسرار کس واصف نبوده
بسی گفتند لیکن طرز عطّار
دمادم شو ز سرّ کل خبردار
در این اسرار اگر تو مر خدائی
مکن از دوست اینجاگه جدائی
ز یکی در یکی بین ذات در خویش
حجاب خویش تو خویشی بیندیش
حجاب خویش اینجا عقل دیدی
بماندی چون سخن از نقل دیدی
حقیقت عقل را بگذار و هم نقل
عیان عشق بین و بگذر از عقل
عیان عقل بین اینجا بمانده
همی در شور و در غوغا بمانده
عیان عشق بین و عقل بگذار
که اندر عقل بینی کی رخ یار
عیان عشق بین وز عشق بیندیش
که عشقت کل نهد اینجای در پیش
همه شور جهان از عقل دیدم
کتبها جملگی از نقل دیدم
که باشد عقل تا این سرّ بداند
که عقل اینجا بجز ظاهر نداند
چو عشق اینجا نماید عین دیدار
حقیقت عقل باشد ناپدیدار
تویار عشق باش و یار خود بین
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
بجز عشق اندر اینجا جمله هیچست
که عقل اینجای نقش هیچ هیچست
اگر با عشق میری زنده گردی
چو خورشید فلک تابنده گردی
اگر با عشق میری آخر کار
بمانی زنده این را یاد میدار
دم آخر نمود عشق او یاب
سوی کون و مکان از بخت بشتاب
در آندم خوش نظر کن تا بدانی
یکی را بین اگر مرد عیانی
در آندم در یکیّ کل قدم زن
در آخر این وجودت بر عدم زن
در آخر چون یکی دیدی ز حق باز
وجود خویشتن کلّی برانداز
در آخر چون یکی بینی تمامی
حقیقت پختگی یابی زخامی
درآخر چون یکی بینی تو در ذات
همه جا محو گردان جمله ذرّات
در آخر چون یکی بینی در آخر
ترا این ذات بنماید در آخر
درآخر چون یکی بینی تمامت
نظر کن آن زمان دید قیامت
در آخر جمله چون روشن نماید
ترا آن لحظه کل یکی نماید
در آخر چونکه جانان بینی ای دوست
شود مغز این زمان این کسوت دوست
در آخر جمله جانان بین و دم زن
وجود خویش کلّی بر عدم زن
در آخر جمله جان بینی تو ای یار
نظر کن نقطه را با دید پرگار
نظر کن جمله اشیا محو مستی
تو باشی هیچ نبود عین پستی
همه ذرّات کم باشد حقیقت
یکی باشد عیان عین طبیعت
یکی باشد همه اندر یکی ذات
حقیقت وصل بینی جمله ذرّات
یکی باشد حقیقت هست یا نیست
چونیکو بنگری در اصل یکیست
یکی است این همه بیشک دوئی نیست
حقیقت هیچ اینجاگه دوئی نیست
دم آخر نظر کن در یکی باز
که یکی باز بینی بیشکی باز
دم آخر یکی بینی در اسرار
ولی سر رشتهٔ خود را نگهدار
سر هر کار از اینجا باز یابی
همه در خویشتن این راز یابی
هر آن چیزی که گفتم اوّل کار
در آخر در یکی آید بدیدار
در آخر در یکی این جمله فانی است
ترادیدن ز خود راز نهانی است
توئی گم کرده ره ای عقل دریاب
در این معنیّ دیگر وصل دریاب
اگر از وصل خواهی یافت بهره
ترا باید که باشد جمله زهره
قدم در نه اگر می وصل خواهی
همه خود بین یقین گر وصل خواهی
قدم در نه در این ره راه خود یاب
درون جان و دل مر شاه دریاب
قدم در نه در این آیینه بنگر
جمال شاه هر آیینه بنگر
قدم چون در نهادی در همه تو
یکی یابی ز خویشت دمدمه تو
همه بازار تست ای راز دیده
توئی بازار خود را باز دیده
تو در بازار خویشی یک زمان گم
مثال جوهر ودریای قلزم
تو در بازار خویشی باز مانده
چنین در عشق صاحب راز مانده
تو در بازار خویشی آخر کار
در این بازار هم گشتی پدیدار
تو در بازار خویشی خود طلب کن
چو دریابی دگر خود را عجب کن
همه سرگشتهاند اینجا چو تو یار
بمانده خوار اندر عین بازار
نمییابند اینجا دید اوّل
بماندستند اینجاگه معطّل
نمییابند اینجا راز در خود
بماندستند اندر نیک و در بد
نمییابند اینجا اصل جانان
از آن اینجا ندیدند وصل جانان
نمییابند اینجا گنج بیشک
بماندستند اندر رنج بیشک
نمییابند اینجا جوهر دوست
بماندستند اندر بند این پوست
توئی ای مانده حیران در بر دوست
ترا اینجاست جانان بنگر ای دوست
توئی ای مانده حیران در بر خویش
ترا اینجاست جانان بنگر از خویش
ترا امروز جانانست بدیدار
تو اوئی گر تو زو باشی خبردار
ترا امروز فضل است و عنایت
که جانان داری و عین سعادت
ترا امروز جاهست و مراتب
چرا باشی ز دیدخویش غائب
مرو بیرون زخود تا وصل بینی
تو اصلی شاید از خود اصل بینی
مرو بیرون ز خود در جوهر ذات
نظر کن صورتت با جمله ذرّات
تو اندر مرکب اصلی بصورت
ولیکن جان در آن عین حضورت
یقین ذاتست پیش از مرگ دریاب
حقیقت جملگی کن ترک دریاب
تو ترک هستی خود کن که اینست
ترا در نیست عین الیقین است
تو ترک هستی خود کن که بمعنی
که تا باشد همه دیدار مولی
تو ترک هستی خود کن حقیقت
که تا پیدا شود دیدار دیدت
تو ترک هستی خود کن که آنی
چگویم تا به از این سرّ بدانی
تو ترک هستی خود کن که ذاتی
اگر اندر مکان ودر صفاتی
مکان صورتت خاکست اینجا
مکان جان یقین پاکست اینجا
مکان صورتت در خاک پیداست
مکان جان حقیقت جوهر لا است
همه اندر مکان بنگر یقین تو
که کل یکی است گرداری یقین تو
همه اندر مکان بنگر یقین باز
مکان انجام دان و کون آغاز
مکان انجام دان گر کاردانی
مکان اندر مکان در بی نشانی
حقیقت کون بود بی نشان است
که اینجا اصل پیدا و مکانست
اگرچه هر دو عالم صورت ماست
ولی در اصل هم پنهان و پیداست
حقیقت اصل پنهانست از ذات
وگر پیدا نموده جمله ذرّات
حقیقت اصل پنهان گر بدانی
یکی باشی تو در سرّ نهانی
دگر گر اصل پیدا باز یابی
ز پیدا جملگی مر راز یابی
ز پیدا اصل خود دریاب ای جان
که از پیدا بدانی خویش جانان
ز پیدا اصل خود دریاب اینجا
قراری گیر و می بشتاب اینجا
ز پیدا اصل خود دریاب ای یار
اگر هر جا تو میبشتاب ای یار
تو در پیدائی و پنهان شدستی
تو هم با جان و هم جانان شدستی
تو در پیدائی امّا مانده پنهان
از آن اینجا نمییابی تو جانان
تو در پیدا توانی گشت واصل
که در پنهان شدت مقصود حاصل
تو در پیدا توانی گشت جانان
یکی شو اندر این پیدا و پنهان
از اوّل لاست آخر شاه بنگر
حقیقت بود الّا اللّه بنگر
از اوّل لاست آخر عین اللّه
ز الاّ اللّه شو عین هواللّه
تو چون این اصل داری در شریعت
حقیقت در یکی دانی حقیقت
تو این دم داری از آن سالک راز
یکی بین چون یکی اصلی ز آغاز
تو این دم هم نشان هم بی نشانی
که هم جانی و دل هم جان جانی
حقیقت وصل یاب و جمله بین دوست
در اینجا جزو و کل دان مغز هم پوست
همه از کارگاه اینجا یقین است
که اینجا اوّلین و آخرین است
همه از کارگاه آمد پدیدار
در اینجا وصل شاه آمد بدیدار
همه از کارگاه اینجا نموداست
خود اندر جمله در گفت و شنود است
در اینجا جمله موجود پیداست
درونت بین که کل معبود پیداست
یکی اندر یکی در بیشمار است
حقیقت دان که کل دیدار یارست
همه دیدار یارو یار در کلّ
همه بی او شده بیرنج و در ذل
همه دیدار یار و خویش در رنج
خود است اینجا طلسم چرخ و هم گنج
یکی گنج است مخفی در نشانه
مر او را در عیان نام و نشانه
یکی گنجست مخفی جوهرالذّات
نموده روی خود در کلّ ذرّات
یکی گنج است مخفی و دمادم
نماید دید خود در روی آدم
یکی گنجست مخفی رخ نموده
ابا خود گفته و دیگر شنوده
یکی گنج است پر گوهر در اسرار
چو خورشید است اندر جمله انوار
یکی گنجست مخفی عاشقان را
که میگویند و میجویند آن را
یکی گنج است اکنون چند گوئیم
چو با ما است اکنون چند جوئیم
چو با ما گفت کز اینجا نشانست
حقیقت جملگی دیدار آنست
همه گنج است اینجاگه گداکیست
حقیقت با وجودش بینوا کیست
همه از ذات و ذات اینجا چو گنجیست
نهاده اسم کاینجا جان سپنجست
همه از ذات پیدا و نه پیداست
که اینجا کیست کو بر جمله پیداست
همه ذاتست و ذات اینجا یقین جان
نمودی تا بدانی زانکه جانان
تو او شو کو تو است و هم توئی یار
کنون اینجا حجاب از پیش بردار
کنون اینجا حجاب از پیش برگیر
چو یارت یافتی کارت ز سر گیر
کنون اینجا حجابت نیست دریاب
که کل جانست و او یکّی است دریاب
کنون اینجا حجابی نیست جز پوست
حقیقت دان که اینجا پوست هم اوست
کنون اینجا حجابت رفت از پیش
رخ او را نظر میکن تو درخویش
کنون اینجا یکی ای تو یکی دان
همه در خویش اینجا تو یکی دان
کنون یکی ببین از اصل بیشک
که اندر تست اینجا وصل بیشک
کنون اینجا یکی بین از حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
کنون اندر یکی بنگر نمودت
که یکی است هم بود وجودت
کنون چون جان جان ماست اینجا
ابا او باش اینجاگه تو یکتا
حقیقت چون همه جانانست دیدت
همه بین جمله گفتارو شنیدت
خدا در جمله موقوفست اویست
که اندر جمله اودر گفتگویست
بجز او هیچ دیگر نیست دریاب
همه جا هست خورشید جهانتاب
حقیقت بود او در جمله پیداست
چنان چون ما باو او عاشق ما است
چنان بر خویش اینجا عاشق آمد
که هم درخویش با خود صادق آمد
چنان با خویش دارد عشقبازی
که او در خویش دارد بی نیازی
جمالش در همه دیدار بنمود
حقیقت خود بخود اسرار بنمود
چنان دیدار خود در خود نمودست
که یکی در یکی بیشک فزودست
توئی جز تو کسی دیگر مبین تو
یکی دان همچنین عین الیقین تو
همه با تست و تو با اوئی اینجا
ترا گفت و ورا میگوئی اینجا
ازل را با ابد این دم تو خود دان
یکی دید هواللّه و اَحَد دان
همه ذات خداوند جهانست
سراسر اندر این صورت نهانست
همه ذات خداوند است اینجا
بتوظاهر چو پیوند است اینجا
همه ذات خداوند است بیچون
توئی جمله مرو ازخویش بیرون
زهی دیدار جانان در همه باز
فکنده در همه این دمدمه باز
زهی دیدار جانان نیست دیگر
کنون پیدا شد اینجا دید جوهر
زهی دیدار جانان در دل ما
نظر کن جمله جانان حاصل ما
زهی دیدار جانان دیده عطّار
طمع از خویشتن ببریده عطّار
زهی دیدار جانان جمله جانانست
که اندر بود خود در جمله اعیانست
زهی دیدار جانان در همه باز
نموده در عیان انجام و آغاز
زهی دیدار جانان کس ندیده
همه خود گفت وز خود شنیده
حقیقت خویشتن گفتست رازش
حقیقت خویش بشنفتست رازش
حقیقت خویش دیده روی خود دوست
نموده مغز خود در کسوت پوست
سخن چندانکه میگوئیم اینجا
ابا اویست که میجوئیم اینجا
سخن چندانکه میگوئیم او گفت
ابا خود گفت وخود اسرار بشنفت
سخن چندانکه رفت از وصل باقی
هنوز اسرار مانده هان تو ساقی
در صفات جام عشق فرماید
بده جامی از آن جام سرانجام
پس آنگه مست شو تا بشکنم جام
بده جامی که هشیارم دگر بار
که گردم مست چون یارم دگر بار
بده جامی که اصلم رخ نموداست
مکن هستم که وصلم رخ نموداست
بده جامی که جانان باز دیدم
از این دیدار او را باز دیدم
بده جامی که جانان آشکار است
مرا با دید او اینجا چکار است
بده جامی که جانانست پیدا
مرا با خویشتن کرد است یکتا
بده جامی دگر ما را تو ساقی
که تا مانم ز اصل دوست باقی
بده جامی که جانم گشت جانان
حقیقت رفت در دلدار پنهان
بده جامی که خود مست الستم
ولی ایجایگه من نیمه مستم
بیک ره مست کن ساقی مرا هان
از این بود وجودم هان تو برهان
بیک ره مست کن تا وارهم من
در اینجاگه کنون دادی و هم من
بیک ره مست کن بود وجودم
که رخ دلدار در مستی نمودم
ز مستی من بگفتم رازها فاش
بدانستم در اینجا راز نقّاش
من اینجا دیدهام جان و جهانم
شده از روی او کشف عیانم
من اینجا دیدهام دلدار خود باز
کنونم رشته من از نیک و بد باز
من اینجا دیدهام آن جان جانها
از او بشنیدهام شرح و بیانها
من او را دیدهام در خویشتن جان
حقیقت او من و من او یقین دان
من او را دیدهام در خویشتن دل
از او مقصود من کل گشته حاصل
من او رادیدهام عین صفائی
چه سود آخر که دارد بیوفائی
چنانش یافتم اینجایگه من
درون جان چون خورشید است روشن
چنانش یافتم اینجایگه دید
که در یکی از اویم عین توحید
چنانش یافتم در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
چنانش یافتم درجان حقیقت
که پیدا است و هم پنهان حقیقت
چنانش یافتم اندر یکی من
که جمله اوست دیدم بیشکی من
منم با او و او با من یکی بین
مرا او بین و او من بیشکی بین
یکی بین همچو من تا این بدانی
حقیقت اوست اینجا در نهانی
یکی بین همچو من در عشق اینجا
که تا در یک یکی گردی مصفّا
یکی بین همچو من گر راز دانی
که از یکی نمودش بازدانی
یکی بین همچو من احوال مشو هان
چو پرگاری بسر چندین مدو هان
تو همچون نقطه و پرگار هستی
که درگردش خود اندر خویش بستی
تو گر این سر بدانی آخر کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
تو گراین سر بدانی هر دوئی تو
یکی بین و مبین در خوددوئی تو
از او او باز بین پرگار مردان
که چون نقطه نهاده گشت گردان
سر نقطه ز اوّل می نگهدار
که چون دیگر نگشت از عین پرگار
زبالا سوی شیب آمد فرازش
دگر هم سوی بالا رفت بازش
چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او
ز شیب افتاده باشد بر زبر او
دگر نیم دگر چون گشت دربند
بآن سر در رسید و گشت پیوند
یکی شد اوّلش با آخر اینجا
یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا
پس آنگه اوّل و آخر یکی شد
چو بینی اوّل و آخر یکی بُد
نظر کن دائره بنگر سراسر
طلب کن بعد از آن اینجایگه در
بدان اوّل چو نقطه مینهادی
سر پرگار اینجاگه گشادی
کجا بد اوّل پرگار گردان
ز اصل اوّلش اینجا یقین دان
ز اوّل باز دان آنگاه آخر
که اسرارت شود مر جمله ظاهر
ز اوّل بازدان و آخرین یاب
توئی نقطه یقین عین الیقین یاب
اگر اوّل بدانی تا چه کردی
مسافت کن که آنگه ذات فردی
اگر اوّل بدانی آخرینت
شود روشن عیان عین الیقینت
اگر اوّل بدانی واصلی تو
وگرنه بیشکی بیحاصلی تو
اگر اوّل بدانی آخر راز
ترا این در شود اینجایگه باز
اگر اوّل بدانی بیشکی تو
که پرگار است ونقطه بیشکی تو
رهائی یابی از این چرخ گردان
یکی گردان رخ از این سر مگردان
چو پرگاری و نقطه زاده آمد
ترا پرگار خود بنهاده آمد
تو با خود عشقبازی کردی ای یار
شدی هم نقطه و هم عین پرگار
اگر اوّل ترا شد منکشف راز
بدیدی هم ز خود انجام و آغاز
توئی پرگار و نقطه دل نگهدار
که پرگار است صورت کرده اظهار
بگرد نقطه و دل گشته گردان
از اصل اوّلش اینجا یقین دان
چنان ماندست اینجا نقطه بیچون
ولی پرگار میگردد ز بیرون
چنان ماندست اینجاگاه پرگار
که در خود هست او گردان برفتار
چنان ماندست نقطه باز در خویش
که تا دیدست آن آغاز در خویش
چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل
که تا چون برگشاید راز مشکل
چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان
که پرگارست اندر هر دو گردان
در این پرگار صورت کن نظر تو
اگر هستی ز بودش با خبر تو
ولیکن نقطه در وی محو ماند
بدانم تا که این مرموز داند
یکی گردید هر دو در خرابی
خرابی یاب تا این سر بیابی
یکی گردید در یکتای بیچون
نخواهد ماند آخر نقش گردون
شود آخر خراب این نقش پرگار
فروماند ابی تو او ز رفتار
ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است
ترا گفتم من این راز نهانی است
ابی تو هیچ دان اینجایقین دان
که چیزی می نماند جز که جانان
بجز جانان نخواهد ماند آخر
ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر
بجز جانان نبینی آخر کار
بجز جانان نماند لیس فی الدّار
بجر جانان نخواهد ماند در دید
خوشا آنکس کزین معنی نگردید
بجز جانان نخواهد ماند پیدا
که اوزانم ز بود خویش یکتا
بود باقی بجز او جمله هیچست
که میدانم که نقش هیچ هیچست
اگر مرد رهی میبین و مینوش
تو جام عشق چون حلّاج مینوش
چو گردانست در گرد تو پرگار
حقیقت نقطه را اینجا نگهدار
ز نقطه مگذر و میباش ساکن
که تا چون انبیا باشی تو ایمن
ز نقطه مگذر و پرگار میبین
همه ذرّات را در کار میبین
ز نقطه مگر و پرگار دریاب
وز این هر دو نمود یار دریاب
نموداوست این هر دو حقیقت
کز این هر دو بیابی دید دیدت
نمود اوست این هر دو جهانست
یکی کونست و دیگر مر مکانست
نمود اوست اینجاگه مکان بین
یقین در کون سرّ او عیان بین
از این هر دو نمودار خدائی
مکن گر عاشقی اینجا جدائی
از این هر دو نمود سرّ جانان
دمادم بین هزاران سرّ پنهان
از این هر دو نمود لایزالش
نظر میکن تجلّی جلالش
از این هر دو نمودار یقین باز
یکی انجام دان و دیگر آغاز
توئی هر دو در اینجاگه بدانی
که هم در هر دو پیدا و نهانی
توئی این هر دو کاینجا اصل هستی
ولیکن هم بلند و عین پستی
توئی این هر دو کاندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید پدیدار
نمود هر دو از بهر تو پیداست
که این هر دو یقین در جوهر لاست
تو از آن اصل وصل خویش دریاب
یقین از جمله اصل خویش دریاب
وجودت از همه اشیات پیداست
ولیکن جان و دل از جوهر لاست
ز لامگذر که کس از لا نرفتست
بجز الاّ کسی الّا نرفتست
ز لا مگذر اگر اسرار بینی
تو از لا نقطه و پرگار بینی
ز لا هم نقطه و پرگار بشناس
ز بعد آن نمود یار بشناس
ز لا هم نقطه بین و عین پرگار
حقیقت لا نظر کن جوهر یار
که میداند که سرّ لا چگونست
اگرچه هم درون و هم برونست
که میداند که سرّ لاست در ما
شده اینجایگه دانا و بینا
که میداند که لا خود راست تحقیق
دهد آن را که خواهد عین توفیق
نمود لا هر آنکو یافت از لا
چو منصور آمد اندر عشق پیدا
نمود لا اگر رویت نماید
ترا از بود خود کلّی رُباید
مرو زنهار اندر لا تو زنهار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
مرو در لا و گر خواهی شدن تو
حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو
مرا در لا تو چون منصور الحق
وگرنه دم زنی کل در اناالحق
براه شرع رو چون آخرت لا است
که راه شرع بیشک دید پیدا است
براه شرع رو زنهار عطّار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
براه شرع رو عطّار زنهار
چکارت این زمان با لاست چون یار
براه شرع رو پیداست دیدت
حقیقت با تو در گفت وشنیدست
براه شرع رو تا آخر ای دوست
ترا مغز است بنموده عیان پوست
دم آندم بدم با خویشتن تو
از او اینجا درون جان و تن تو
اگرچه اصل تو از لاست موجود
ولی کار است با دیدار معبود
نماید روی اندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید بدیدار
که محو جاودان گردی ز بودت
فنا گردد بیکباره نمودت
تو تا در صورتی مر صاحب دل
نداند مر ترا اینجای واصل
تو تادر صورتی مر صاحب جان
ترا اینجا بداند جمله جانان
تو اندر صورتی در یاب مطلق
تو باشی در نمودجملگی حق
تو تا در صورتی و عین آیات
کجا باشی حقیقت بیشکی ذات
تو تا در صورتی و مانده درخویش
کجا هرگز رود این پرده از پیش
تو تادرصورتی ای مانده غافل
کجا دریابی این مقصود حاصل
تو تا در صورتی درماندهٔ تو
چو حلقه بر دری درماندهٔ تو
تو تا در صورتی کی گردی اللّه
ز صورت بگذر و بنگر هواللّه
همه گفتار تو از بهر صورت
بدینجاگه حقیقت در حضورت
چو کردی در وصالش آخر کار
نمودی مر مرا اعیان دیدار
دل وجان نیز واصل نیز گردی
دوئی نیست و حقیتق عین فردی
کنونت اندر اینجا راز جانان
که آخر جان و دل آغاز جانان
فنا را آخر کارت یقین است
که جان و دل حقیقت پیش بین است
فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی
سخن پیوسته در عین فنا گوی
فنا آخر بقای تست اینجا
که راحت در فنای تست اینجا
فنا اصل است اندر آخر کار
که پرده برفتد از کل بیکبار
چو میدانم که در آخر فنایست
مرا دیدار کل عین بقایست
چو میدانم که خواهم شد فنا من
بیابم در فنا دید بقا من
چرا چندین سخن میبایدم گفت
که آخر در فنا میبایدم خفت
نشیب خاک اینجا هم فنایست
ازل را با ابد دید خدایست
در اینجا بازیابم اصل کل باز
در اینجا مینبینم اصل کل باز
من این را اختیار خویش دیدم
که آن اسرار کل از پیش دیدم
وصال کل بود اندر دل خاک
مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک
وصال اندر دل خاکست جانان
که اینجا جوهر پاکست جانان
ووصالم در دل خاکست تحقیق
که در اینجا بیابم عین توفیق
وصالم در دل خاکست تنها
در اینجاگه نمایم جمله تنها
وصالم در دل خاکست دیدار
که اینجا میشوم من ناپدیدار
وصالم در دل خاکست آخر
که دیدارم شود اینجای ظاهر
وصالم در دل خاکست و در ذات
حقیقت محو گردد جمله ذرّات
وصالم محو فی اللّه است مانده
که اینجا حسرت وآهست مانده
اگرچه وصل اینجا نیز هم هست
ولکین وصل خود اینجا دهد دست
اگرچه هست اینجا وصل جانان
ولیکن اندر اینجا اصل جانان
نهانم باز در محو حقیقت
چنین گفتست تفسیر شریعت
همه اینجاست حاصل آخر ای دوست
مرا بیرون براز دیدار این پوست
خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد
بشد زینجایگه در حضرت فرد
خوشا آنکس کز این عالم فنا شد
از این خانه بدان سوی بقا شد
خوشا آنکس کز این عالم بیکبار
وجودش در حقیقت ناپدیدار
برفت از خویش و در جانان یقین یافت
در اینجاگاه کل عین الیقین یافت
برست از خویش وانگه دید جانان
ز دید خویش شد یکباره پنهان
چه خواهی کرد این دنیای غدّار
که اندر وی بماندستی گرفتار
چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست
طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست
چه خواهی گلخنی پر دود و آتش
کجا گه چیستی تو اندر او خوش
چه خواهی گلخنی پر از نجاست
عجب نگرفت خوش اینجا حواست
تو اصل گلخنی نه عین تقوی
که تا یابی در او دیدار مولی
رها کن بگذر از این گلخن اینجا
نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا
تو درگلخن ندیدی گلشن جان
از اینرا ماندهٔ افگار و حیران
درونت گلشن و تو گلخنی آی
بمانده در تف ما و منی آی
اگر آن گلشن اینجا باز یابی
از این گلخن سوی گلشن شتابی
رها کن گلخن دنیا چو مردان
رخ خود را از این گلخن بگردان
رها کن گلخن دنیا چو عطّار
که تا آن گلشنت آید پدیدار
اگرچه این بیان گفتیم مطلق
مرا افتاد ز آنجا کار با حق
مرا مقصود حقّ است از میانه
وگرنه این همه دانم فسانه
مرا مقصود حقّست و نه باطل
که مقصود از حقم آید بحاصل
مرا مقصود جانانست یارم
وگرنه با چنین گلخن چکارم
مرا مقصود جانانست و دیدار
که دروی گردم اینجا ناپدیدار
مرا مقصود جانانست بیچون
که تا اینجا نمایم من دگرگون
مرا مقصود جانانست حاصل
شد و ازوی شده من جمله واصل
مرا مقصود جانانست دریاب
اگر مرد رهی چون من خبریاب
مرا مقصود جانانست اینجا
که در خویشم کند بیخویش و یکتا
مرا مقصود جانانست بیشک
که در من او شوم از دید او یک
مرا اینست مقصود از جهانم
که این باشد همیشه زو عیانم
مرا اینست مقصود و دگر هیچ
که اینجا مینداند بی بصر هیچ
چو خورشید است پیدا عین دیدار
ولی ذرّه در او شد ناپدیدار
بقا آن دانم اینجاگه بیابم
چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم
بقا آن دانم و اینجاست رازم
سر و جان پیش یار خود ببازم
بقا اینجاست در عین فنا باز
ولیکن در فنا بنگر بقا باز
بقا اینجاست در عین حقیقت
اگر می بازبینی در شریعت
بقا اینجاست گر از سالکانی
سزد کاین نکتهها را باز دانی
بقا اینجاست بنگر در بقایت
که خودخواهد بدن آخر فنایت
بقا اینجاست بنگر حضرت کل
که همچون من رسی در قربت کل
بقا اینجاست گر دانی در اسرار
وجودت از میانه کل تو بردار
ترا اینجاست مردان حقیقت
بقا را یافتنداندر شریعت
بقا اینجا بجوی و جاودان شو
تو چون عطّار بی نام و نشان شو
بقا اینجاست میجوئی بقایت
بقا اینجاست میجوئی لقایت
بقا اینجاست اگر فانی بباشی
بقای کل در اینجاگه تو باشی
بقا اینجاست بنگر در بقا تو
بقا با تست بنگر در لقا تو
بقا با تست میجوئی ز هر دید
نیاید راست این معنی ز تقلید
بقا با تست گرچه در فنائی
درآخر آن زمان کلّی بقائی
بقا آمد فنا نزدیک عشّاق
که تااندر فنا گشتند کل طاق
بقا آمد فنا نزدیک مردان
فنا گشتند ودیدند اصل جانان
بقا آمد فنا نزدیک ذرّات
از آن گشتند محو عین ذرّات
بقا آمد فنا در آخر ای دوست
بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست
تو ای عطّار آخر از چه رازی
که در سرّ بقایت عشقبازی
ترا این عشقبازی از کجایست
که معنیّت چنین بی منتهایست
ترا این عشقبازی از کجا خواست
که از عشق تو اندر دهر غوغاست
کمال عشق تو عین فنایست
فنایست عاقبت دید بقایست
کمال عشق تو نزدیک جانست
که جانت بیشکی اسرار دانست
کمال عشق تو اندر یکی بود
که چندینی عجایب روی بنمود
تو گفتی نی همه او گفت اینجا
دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا
تو گفتی نی همه او گفت از خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
تو گفتی نی همه او گفت در دل
که تا مقصود او گردد بحاصل
تو گفتی نی همه او گفت در جان
ترا بنمود روی خویش اعیان
اگر مرد شهی منگر در این راه
حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه
اگر مرد رهی خود شاه با تست
حقیقت این دل آگاه با تست
دلت آگاه و جان آگاه مانده
در آخر کل عیان شاه مانده
دلت آگاه وجان آگاه گشته
حقیقت هر دو دید شاه گشته
دلت آگاه وجان آگاه از این راز
که پرده گشته از رخسار شه باز
دلت آگاه و جان آگه چه جوئی
چو دانستی دگر چندین چه جوئی
دلت آگاه شد از جان جان نیز
در اینجا یافته جانان عیان نیز
دلت آگاه شد از جان جانان
درون دل وطن کردست اعیان
شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور
دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور
چرا چندین سخن گوئی حقیقت
چو پیدا شد نموددید دیدت
وصال یار داری در عیان تو
بدیدی کام اینجا رایگان تو
وصال یار دیدی هم در اینجا
شدی در جزو و کل امروز پیدا
جدائی نیست اکنون و یکی آی
حقیقت در جدائی بیشکی آی
بر جانان چنان مشهور امروز
شدستی در صفات سرّ پیروز
جدائی شد خدائی گشت پیدا
تو هم دانائی اینجاگاه و بینا
کنون هستی ولیکن درحقیقت
فرومگذار یک لحظه شریعت
فرو مگذار یک دم دید جانان
همیشه باش در توحید جانان
فرو مگذار یک دم سرّ مطلق
چو پیر خویشتن میزن اناالحق
چو پیر خویشتن امروز رازی
که ازخلق جهان تو بی نیازی
چو پیر خویشتن امروز هستی
ولی میکن تو همچون پیر مستی
بعزبت خود بخود میگوی این راز
حجاب خود تو از صورت برانداز
بعزّت خود بخود عین الیقین باش
ز سرّ ذات خود را پیش بین باش
دمی از عشق خالی نیستی هان
که اندر عشق گوئی نصّ و برهان
از آن بر جملهٔ عشّاق میری
که هر دم پیش از مردن بمیری
از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی
که صیتت رفته از مه تا بماهی
از آن بر جملهٔ عشّاق سرور
شده کامروز هستی پیرو رهبر
از آن امروز در هردوجهانی
که هم کونی و هم عین مکانی
از آن امروز این سر یافتستی
که سوی جزو و کل بشتافتستی
از آن امروز ذاتی در همه تو
که افکندی در اینجا دمدمه تو
از آن امروز پیر راز بینی
که هستی بیگمان و در یقینی
از آن امروز منصوری تو در ذات
که هستی جان بلی در جمله ذرّات
ندید است این زمان چون تو زمانه
که هستی بیشکی از حق یگانه
یگانه هستی امّا میندانند
بدانند این زمان کاین را بخوانند
اگرچه از خودی امروز پیدا
حقیقت محو شد در جان جانها
تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا
چو میدانی که کل یکیست اینجا
حقیقت وصل هست و اصل دیدی
ابا صورت بکام دل رسیدی
ز صورت جمله معنیت بدید است
ولی معنی ز صورت ناپدید است
زهی معنی بی پایان اسرار
که شد فاش از نمود سر دلدار
مرا دلدار هست امروز ساقی
که خواهد بود ما را یار باقی
چنان مستم از اویش بی می خم
که از مستی شدی در جزو و کل گم
چنان مستم من اندر آخر کار
که کردم پرده پاره من بیکبار
چنان مستم من از امروز از دوست
که شد مغزم حقیقت جملگی پوست
چنان مستم که هستم در یقین او
چو او اینجاست ما را گفت و هم گو
چنان مستم که جمله یار دیدم
یکی اندر یکی دلدار دیدم
چنان مستم که هستم در اناالحق
همی گویم دمادم من اناالحق
اناالحق میزنددلدار خود را
یقین یکیست بیشک نیک و بد را
اناالحق میزند اندر مکان یار
که خود میبیند اندر عین دلدار
اناالحق میزند اندر حقیقت
که پیدا کرده از دیدش شریعت
اناالحق میزند جانان که خویشست
نهاده دید خویشش جمله پیشست
اناالحق میزند کو خویش دیدست
ابا خود باز در گفت و شنیدست
اناالحق میزند بیچون در اینا
که در آخر بریزد خون در اینجا
مرا تحقیق اندرآخر آن ماه
که از سرّ ویم امروز آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بحکم شرع یارم کُشت آخر
مرا تا کل شود اسرار ظاهر
بحکم شرع خواهد کُشت دلدار
مرا تا در یکی گردم نمودار
بحکم شرع خواهد کشتنم دوست
که تا بیرون شوم چون مغز از پوست
بحکم شرع خواهد کشتنم شاه
که تا کلّی شوم از شاه آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بکش جانا که رازت گفتهام من
دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من
بکش جانا که گفتم بیشکی راز
نمودم سالکت انجام و آغاز
بکش جانا که گفتم راز اینجا
بگفتم راز تو سرباز اینجا
چو رازت کردم اینجا آشکاره
بکن در عشقم اینجا پاره پاره
چو رازت گفتم از جان درگذشتم
بساط عقل اینجا در نوشتم
کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن
نخواهم یک دم از دیدت گذشتن
سر و جان زان تست و می ندانم
یقین اکنون که چیزی پایدارم
سر و جان زان تست و من نمودار
چه غم دارم کنون گر تو بردار
کنی من بندهام تو شاه جانی
مرا دایم تو جان جاودانی
هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید
اناالحق بی سر اینجاگه نماید
هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه
برش موئی بود از چاه تا ماه
هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور
برش موئی بود نورٌ علی نور
هر آنکو کشته شد از عشق رویت
یکی بیند سراسر گفتگویت
هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان
حیات جاودانی یافت اعیان
منم امروز دست از جان فشانده
صفات عشق تو هر لحظه خوانده
بموئی نیستم من اندر این سر
که اسرار تو کردم جمله ظاهر
بموی اندر این سر نیستم من
که اسرار تو کردم جمله روشن
توی جز تو که است آخر بگویم
که تاکم گردد اینجا گفتگویم
همه از بهر تست اینجای گفتار
که میگویم دمادم سرّ اسرار
چو از بهر تو گفتار است اینجا
از آن عطّار بیزار است اینجا
ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو
نمائی رازهایت دمبدم تو
که میداند ترا تا خود چه چیزی
که هستی قلبی و چون جان عزیزی
که داند تا تو خوداینجا که ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
بهر چیزی که دیدم در زمانه
رخ خوب تو دیدم در میانه
بهر چیزی که من کردم نگاهی
رخ تو دیدم از مه تا بماهی
بجز تو نیست ای ذات همه تو
یقین دانم که ذرّات همه تو
توئی چیز دگر اینجا نبینم
که از تو بیگمان اندر یقینم
توئی جز تو ندارم هیچ دلدار
تو هستی جوهر و هم خود خریدار
تو هستی عاشق و معشوق ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
تو هستی عاشق و معشوق در ذات
طلبکار تو اینجا جمله ذرّات
دمی وصلی تو بنمائی در این سر
که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ
همه عشّاق را در خون ودر خاک
فکندی تا شدند از اصل تو پاک
همه عشّاق حیرانند اینجا
بجزدیدت نمیدانند اینجا
همه عشّاق اینجا کشته کردی
میان خاک و خون آغشته کردی
نداند هیچکس عشق تو جز خویش
که عشق ذات خود دیدی تو از پیش
قلم راندی ز حکم یفعل اللّه
ز سر خویش هستی جان آگاه
قلم راندی کنون بر من در اینجا
که بگشادم ز دیدت در در اینجا
ز عشق ذات کار خویش کرده
همه ذرّات را در پیش کرده
ندارد او بجز عشقت کناره
همه در جوهر بحرت نظاره
بجز روی تو هر جائی ندیدند
همه در پیش رویت ناپدیدند
تو پیدا این چنین پنهان چه داری
از آن کز ذات خود خود را بداری
تو پیدا این چنین پنهان چرائی
از آن کز ذات خود بی منتهائی
بسی از خویش بنموده در اسرار
همه پیدا شدم در عین دیدار
کجا دانم در اینجا شرح آن داد
ولی پیش رخت خواهیم جان داد
گمان عشق تو منصور دیدست
کنون اندر کمالت ناپدیدست
تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز
یکی در کوی عشقت گشته سرباز
تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا
دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا
تو شد وز تو اناالحق گفت در دید
یکی شد در عیان سرّ توحید
تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت
بیکباره فنا شد از طبیعت
طبیعت هم توئی اندر زمانه
حقیقت جوهری بهر نشانه
در این عالم نمودستی تو از خویش
وزان جانها تو کردستی بسی ریش
ز بهر دید خود این جوهر پاک
نموداری نمودی در کف خاک
کف خاک این شرف دیدست جانا
که تو امروز در اوئی هویدا
کف خاک این شرف در جاودان یافت
که از تو نقش خود او بی نشان یافت
کف خاک از تو اینجا یافت مقصود
که دارد دید تو اینجای معبود
کف خاک این همه دیدار دارد
که اینجا از توکل اسرار دارد
کف خاک این همه دیدار بنمود
ز تو این جملگی اسرار بنمود
کف خاکست این دم جسم عطّار
توئی اینجا ورا گشته نمودار
کف خاکست این دم در میانه
ز تو دیده وصال جاودانه
کف خاکست اینجا راز دیده
جمال رویت اینجا باز دیده
کف خاکست بادی در میانش
توئی اینجایگه مرجان جانش
کف خاکم بتو دیدم رخ تو
شنفته هم ز تو خود پاسخ تو
کف خاکم بتو دیده جمالت
رسیده هم ز تو اندر وصالت
کف خاکم بتو پیدا شده باز
ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز
کف خاکم زبانی در دهانم
حقیقت نور دل هم جسم و جانم
کف خاکم ولی اندر درونم
تو بودی و تو باشی رهنمونم
کف خاکم حقیقت هم تو جانی
که گفتی از نمود خود معانی
کف خاکم تو هستی عقل و ادراک
دگر او گه کجا یابد کف خاک
کف خاکم حقیقت هر چه هستم
که از دیدار و رخسار تو مستم
تو میبینم از آنم عین گفتار
نموده از تو چندین سرّ اسرار
جهان از روی تو حیران بماندست
فلک هم نیز سرگردان بماندست
جهان از روی تو پر شور و شوقست
مر از روی تو هر لحظه ذوقست
نداری اوّل و آخر چگویم
از این باطن عیان ظاهر چه جویم
توئی اینجا و آنجاهم تو باشی
مرا هر جایگه همدم تو باشی
دل عطّار از تو شادمانست
برون از کون و در عین مکانست
دل عطّار از تو در وصالست
توئی امروز با تو در جلالست
بتو میبیند اکنون آفرینش
توئی او را یقین در عین بینش
بتو میبیند اینجا عین هستی
که در ذرّات او واقف شدستی
تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار
ولی رسمی است اینجاگاه عطّار
تو اکنون واقفی و راز دانی
که خود انجام و خود آغاز دانی
تو اکنون واقفی در هر چه دیدی
کمال خویش دیدی در رسیدی
ز دید هستی خود بر خودی تو
یکی دیدی ابی نیک و بدی تو
قلم در قدرت بیچون تو راندی
حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی
تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز
خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز
خبرداری و از اسرار خویشی
که اینجا نقطه و پرگار خویشی
ندیدی غیر این جاگه بجز خویش
ولکین پردهٔ انداخته پیش
ندیدی غیر خود اندر صفاتت
شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت
ندیدی غیر خود در جان و در دل
خودی اینجایگه ای دوست واصل
توئی جز تو نمیبینم یکی من
که جز تو نیستی خود بیشکی من
ندارم جز تو میدانی حقیقت
که گفتم با تو هم از دید دیدت
صفاتت این همه بنموده اینجا
وصالت عشق در بگشوده اینجا
صفاتت این همه بنموده در دید
دل و جانم ز یکی برنگردید
ترا میبینم اندر پرده اینجا
که دیدت باز پی گم کرده اینجا
چرا خود گم نمودی در نمودار
کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار
چو وصل تو هم از خویشست دانم
ز وصلت گویم و در وصل رانم
جواهرنامهٔ تو هر زمانی
که گفتستم من از هر داستانی
ز وصل تو چو جمله من تو دیدم
ز دید تو بدید خود رسیدم
جواهرنامه را هر کو بدیدست
همه از سوی تو جانان رسیدست
بتو دیدار تو هم یافتم باز
ز تو در سوی تو بشتافتم باز
بسی میجستم از دیدار تو دوست
ترا تا مغز گردی و مرا پوست
ز وصلت آن چنانم کان تو دانی
بکن با من تو جانی و تو دانی
تو دانی گر چه من دانستهام راز
مرا سر زود هان از تن بینداز
بجز این صورتم چیز دگر نیست
ترا افتاده جز بر خاک در نیست
سوی خاک درت افتاده خوارست
حقیقت وصلت اینجا پایدارست
اگرچه سرفرازم کردهٔ تو
ز تو هم عین رازم کردهٔ تو
مراگفتی همهٔ اسرار جانان
نمودستم در این گفتار جانان
منم آب و توئی خورشید اینجا
بتو دارم همه امّید اینجا
منم آب و تو خورشیدی فتاده
حقیقت نور خود بر من گشاده
توئی اینجا یقین نور جلالم
من اینجا ازتو در عین جلالم
جمالت را جمالت یافته باز
خبردار است از انجام و آغاز
خبردارم در اینجا از نمودت
که دارم من درون جمله بودت
نمود تو منم افتاده در خاک
کنون بفشانده دستی ز خود پاک
همه از تو بتو اینجا نمودار
شده الاّ منم کل صاحب اسرار
منم هم من توئی اسرار گفته
تو دیداری کل از دیدار گفته
منم هم من توئی جان و جهانم
تو میگوئی که من چیزی ندانم
ز دانائیّ تو لافی ز دستم
که از دیدار تو واله شدستم
ز دانائی تو اینجا خبردار
شدم بنمودمت با جمله گفتار
دلم بربودی اوّل باز دادی
درم بستی و آخر برگشادی
چنانم جان یقین کردی بخود گم
که همچون قطرهٔ در عین قلزم
من این دم با تو و گمگشته در تو
بساط نیستی بنوشته در تو
به هستی تو اینجا مست گشتم
دگر درخاک راهت پست گشتم
دگر از نیستی هستی نمودی
ز دستانت بسی دستان نمودی
ز هستی تو جانا در خروشم
چو دیگی در برت تا چند جوشم
ز هستی تو اینجا نیست گشتم
چو در جمله توئی یکیست گشتم
عیان تو شدم امّا نهانی
ز دریای غمت در بی نشانی
تو درجمله ظهوری در بطونی
گرفته هم درون و هم برونی
ولی خود را تو میدانی خود و خویش
که صورت این زمان برداشت از پیش
توئی این دم که هم جانی و همدم
حقیقت راز میگوئی دمادم
اگر خواهی بیک ساعت برانی
وگر خواهی به یک لحظه بخوانی
کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم
ولیکن از نشان گر بی نشانم
نشانم هم ز تست و گاهگاهی
در این عین نشان در تو نگاهی
کنم تا زانکه کل اصلت بیابم
همی خواهم که کل وصلت بیابم
یقین دانم که میبینم ترااصل
ز دید وصل تو میبایدم وصل
وصال از دیدن روی تو دیدم
حقیقت وصل در کوی تو دیدم
من اندر کوی تو دیده وبالم
ولی آخر ز تو عین وصالم
وصال من ز دید تست جانا
که گردی با خودم در وصل یکتا
وصال من اباتست و دگر نه
توئی با جمله و کس را خبر نه
خبر میکن تو جانانم ز ذرّات
که تا کلّی رسد جانم در این ذات
نداند هیچکس مر عشقبازی
ترا تا چند زینسان عشقبازی
نداند هیچکس نشناخت رویت
همه ذرّات اندر گفتگویت
همه با تو تو با جمله در آواز
همی گوئی حقیقت هر بیان باز
همه با تو تو با جمله سخنگوی
ترا افتاده اندر جستن و جوی
همه با تو تو با کل درمیانی
حقیقت جانی و هم جان جانی
که داند بود تو از اوّل کار
که چون اینجا شدی از خود پدیدار
که داند بود تو اینجا بتحقیق
مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق
حقیقت برتر از حدّ و قیاسی
تو بود خویشتن هم خود شناسی
تو بود خود یقین از بود دیدی
کنون در مرکز اصلی رسیدی
تو بود خویش دانستی یقین باز
که اینجاگه شدی در خود سرافراز
تو بود خویش دانستی بتحقیق
هم ازدید تو خواهد بود توفیق
تو بود خویشتن دانی حقیقت
کمالت یافتی عین شریعت
از اوّل تا بآخر راز دیدی
که خود را هم زخود می باز دیدی
تو بود خود یقین از بود دیدی
که خود بودی و خود معبود دیدی
تو بود خویش دانستی و کس نه
یکی اندر یکی در پیش و پس نه
از اوّل تا بآخر در نمودی
ز بهر ذات خویش اندر سجودی
از اوّل تا بآخر در یکی باز
نمودی هر چه بودی بیشکی باز
ز اوّل تا بآخر شاه هستی
که از بود خودت آگاه هستی
دوئی برداشتی در نیستی دوست
یکی میبینم این دم مغز با پوست
دوئی برداشتی و راز گفتی
نمود جوهر خود بازگفتی
بخود اسرار خود جانان در اینجا
که در بود خودم در عشق یکتا
ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی
جمال خویش را هم خود بدیدی
نمیدانم دگر تا من چگویم
تو اینجا با منی دیگر چه جویم
تو اینجا با منی من با تو دمساز
ز تو بشنفته گفته هم بتو باز
ز تو بشنفتهام هم با تو گفته
منم این جوهر اسرار سُفته
ز بهر عاشقانت جان فشانم
اگرچه جز یکی دیدت ندانم
منم واقف شده از تو خبردار
تونیز از من من از تو هم خبردار
منم واقف شده از دید دیدت
بسی گفتیم از گفت و شنیدت
منم واقف شده تو واقف من
حقیقت در بطونی واصف من
چگویم وصف تو خود وصف کردی
که بیشک در همه جائی و فردی
چگویم وصف تو وصفت ندانم
وگر دانم ندانم تا چه خوانم
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جانی و شده درجان تو حاصل
ندانم وصف تو ای واصف کل
توئی بیشک حقیقت حاصل کل
چنان حیران و مدهوشند و خاموش
از آن جامی که کردند در ازل نوش
چنان افتادهاند حیران شده پاک
که بر سر کردهاند از سوی تو خاک
ز شوقت در یکی خاکند و خونند
حقیقت هم درون و هم برونند
اگرچه وصف انسانست بسیار
توئی مر جمله را درمان و هم یار
تو یاری هیچ دیگر نیست دانم
که بودت در همه یکیست دانم
ز هم از جمله خود را گم نموده
نموده خویشتن هم خود ربوده
کمال ذات تو منصور دانست
وگرنه که در اینجاگه توانست
کمال ذات تو هر دو جهان است
شده پیدا و ذات تو نهانست
نهانی وشده پیدا زدیدار
حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار
نه اوّل دارنه آخر تو از دید
توئی اینجایگه در عین توحید
تو دانی اندر این صورت رخ خود
نموده گفته اینجا پاسخ خود
تو دانی اندر این صورت نهانی
که میگویم مها اسرار جانی
توئی همدم که می همدم نداری
توئی محرم که نامحرم نداری
چنان عاشق شده بر خود چو منصور
که میخواهی که باشی از خودی دور
نمودی رخ چرا پنهان شدی باز
مگر کز جان دگر جانان شدی باز
تو جانانی و هم جانان پدیدست
در این صورت ز تو گفت و شنیدست
تو جانانی و هم جانها نمودار
ز تست اینجایگه در غرق اسرار
تو جانانی و هم جان جهانی
کمال خویشتن از خود بدانی
ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست
ترا میبینم اندر مغز و هم پوست
یکی میبینمت اندر همه باز
فکندستی در اینجا دمدمه باز
یکی میبینمت اندر جهان من
گرفته نورت اندر جان نهان من
بجز تو نیست اندر هر دو عالم
که بنمائی ز خود سرّ دمادم
بجز تونیست تا خود را بدانی
بگوئی این همه سرّ معانی
یکی ذاتست اینجا رخ نمود است
مرا این سر ز خود پاسخ نمود است
که اینجاگه منم عطّار جانان
منم درجملگی پیدا و پنهان
منم اینجایگه عطّار جانم
که میدانم ز خویش و خویش خوانم
منم عطّار اینجا هیچکس نیست
بجز من مر مرا فریاد رس نیست
منم عطّار اکنون و تو در باز
که کردم با تو اینجاگاه در باز
منم عطّار اکنون راز دیدی
ز ذات من عیانم باز دیدی
منم عطّار اندر آفرینش
همه اینجایگه هم جان تو بینش
یکی ذاتم نموده رخ در آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب
کنون از نزد ما برخیز و بشتاب
ز جسم و جان و عمر و زندگانی
طمع بُر تا وصال من بدانی
طمع بُر از همه با ما قدم زن
همه پیدائیت سوی عدم زن
طمع بگسل دراینجا هر چه بینی
همه من بین اگر صاحب یقینی
طمع بگسل که تا دیدت نمایم
ببُر سر تا که توحیدت نمایم
طمع بگسل که دانستم همه راز
که ذات کل منم اینجا و سرباز
دگر اینجای مانده تا بخوانیم
حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم
چو جانان با من است اینجا یقینم
چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم
چو جانان با من است اینجا نمودار
از اویم این زمان درخود گرفتار
چو جانان با من است و آشنائیم
در آخر بیشکی عین خدائیم
چو جانان با من است و راز گفته
همه اسرار با ما بازگفته
کنون دیدار جانانست اینجا
عجب عطّار حیرانست اینجا
چنانم ره نموده سوی منزل
رسیدم تا شدم در عشق واصل
چنانم واصل و حیران دلدار
که جز او مینبینم من در اسرار
چنانم واصل وحیران بمانده
که خود جانانم و جانان بمانده
منم جانان شده بر خویش عاشق
بگفتم آنچه بد تحقیق لایق
منم واقف شده اینجا ز رازم
که خود از عشق خود را سرببازم
منم جانان و دیده روی خود من
رسیده این زمان در کوی خود من
منم جانان و دیگر هم منم خویش
حجاب پردهام برداشت ازپیش
رخ خود دیدم و عاشق شدم باز
بسوی مرکز اصلی شدم باز
بجز این هیچ جوئی هیچ باشد
حقیقت این صور خود هیچ باشد
بگفت اینجایگه تا چند هیچی
بجز اینکه ببینی هیچ هیچی
چنین توحید دان اندر خدائی
شود بردار اینجاگه جدائی
دوئی را بار دیگر پیش ما در
بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر
خدا با تست و تو اندر گمانی
نشانت میشود کل بی نشانی
چو گردی بی نشان در آخر کار
تو باشی در همه دیدار گفتار
خدا آن دم تو هستی چون شوی گم
همه باشد صدف تو بحر قلزم
ز دید خویشتن اینجا فنا شو
پس آنگه در همه بود خدا شو
خدا شو چون فنا گردی ز خویشت
همه آنگه نهد دلدار پیشت
خدائی آن زمان بین از خدا تو
چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو
چو تو مُردی از این صورت تو اوئی
که در جمله زبانها گفتگوئی
بنقد امروز میبین روی جانان
که هستی زنده اندر کوی جانان
بنقد امروز چون دانستی این اصل
یکی میبین و خوش میباش در وصل
بنقد امروز میبین یار جمله
که چیزی نیست جزدیدار جمله
بنقد امروز میبین روی معشوق
وصال یار در هر کوی معشوق
بنقد امروز در نقدی میندیش
حجاب اکنون بکل بردار از پیش
تو اوئی او تو است تو هیچ منگر
اگر از واصلانی هان تو برخور
بود وصلش در اینجا خور نه اینجا
که در اینجاست مر دلدار پیدا
کنون ازوصل برخور تا توانی
چو دانستی که هم خود جان جانی
کنون ازوصل برخور صاحب راز
نمود دوست میبین و سرافراز
کنون ازوصل برخور سوی دنیا
که جانان یافتی در کوی دنیا
کنون ازوصل برخور آخر کار
که جانان مر ترا آمد پدیدار
کنون ازوصل برخور همچو منصور
که در ذاتی و از ذاتی علی نور
کنون عطّار گفتی جوهرالذّات
حقیقت وصل کل با جمله ذرّات
در صفت حال خود و شرح کتاب فرماید
نمودی واصل کون و مکانی
حقیقت شد کنون تو جان جانی
نمودی آنچه هرگز کس نگفتست
بسُفتی دُر که هرگز کس نسفتست
دُرِ معنی تو بگشادی حقیقت
که واصل کردهٔ عین طبیعت
دُرِ معنی تو بگشادی بتحقیق
ترا دادند اینجا وصل توفیق
دُرِ معنی تو بگشادی تو بگشاد
کسی دیگر چو تو در اصل بنیاد
دُرِ معنی تو بگشادی یقین باز
نمودی با همه انجام وآغاز
دُرِ معنی گشادستی یقین است
که پیدا اوّلین و آخرین است
دُر معنی کنون چون برگشادی
برمردان عالم داد دادی
جواهرنامه کردی آشکاره
ترا مر جزو و کل اینجا نظاره
چو ظاهر شد کنون اسرار جانت
بدیدار آمده راز نهانت
چنان خواهی کنون تو مست دلدار
ترا خواهد نمودن آخر کار
حقیقت ذات کلّی بی وجودت
ابی صورت عیان بود بودت
نهادستی کنون گردن بَرِ شاه
که از شاهی کنون از عیش آگاه
ترا شه عزّت اینجاگه فزودست
که اسرارت ز دید خود نمودست
در این عالم شدی ازوی سرافراز
کنون هیلاج گوی و سر برافراز
مگردان رخ ز گفتن یک زمان تو
که خواهی گشت ناگه بی نشان تو
نشان داری کنون از عشق دلدار
ترا از ذات خود کرده پدیدار
نشان داری کنون در بی نشانی
بصورت لیک پنهان از معانی
نشان داری کنون در پاکبازی
ولی باید در آخر پاکبازی
نشان داری کنون از سرّ مردان
زمانی از بلا تو رخ مگردان
نشان داری و اکنون بی نشان شو
بگو هیلاج وانگه جان جان شو
بگو هیلاج وانگه جان برافشان
دل و جان بر رخ جانان برافشان
بگو هیلاج و بنما آنگهی راز
پس آنگه قطره در دریا درانداز
بگو هیلاج را تا بیشکی تو
شوی آنگه ز بود خود یکی تو
بگو هیلاج و محو انبیا شو
حقیقت عین الاّ اللّه لا شو
بگو هیلاج نزد کار دیده
حقیقت نقطه و پرگار دیده
بگو هیلاج تا پیدا کنی یار
حجاب از پیش برگیری بیکبار
بگو هیلاج تا جانان نمائی
دگر سرّ ازل با جان نمائی
بگو هیلاج تا آگاه گردند
که بیشک هرگدائی شاه کردند
بگو هیلاج با مردان اسرار
که وصل کل از آنجا شد پدیدار
حقیقت را در آنجا فاش کن تو
در آنجا نقش خود نقّاش کن تو
در اینجا صورت و معنی برانداز
حقیقت دنیی و عقبی برانداز
برانداز آن زمان پرده ز دیدار
درون جزو و کل خود را پدیدآر
در اینجا خود پدید آور که آنی
که هم ذاتی و هم جسمی و جانی
دراینجا بود خود اظهار گردان
برافکن بود خود را یارگردان
حقیقت آنچه تو بنمودهٔ باز
دَرِ اسرار کل بگشودهٔ باز
نچندان وصف بیچون و چگونست
نمیدانند کو در اندرونست
تو دانستی کنون اسرار جانان
ترا بنموده است دیدار جانان
تو دیداری کنون ای پیر جمله
که میدانی کنون تدبیر جمله
یقینشان واصلی بنمودهٔ تو
حقیقت جزء و کل بگشودهٔ تو
اگر هیلاج خواهی گفت این بار
حجاب کفر از ایمان تو بردار
چنان گو سرّ کل در آخر ای دوست
که کلّی یک نماید مغز با پوست
چنان گو سرّ کل در آخر کار
که می هیچی نباشد جز که دیدار
چنان گو سرّ کل و صاحب راز
که یابد آخر این گم کرده را باز
چنان گو سرّ کل اندر شریعت
که بینی در شریعت دید دیدت
منه بیرون تو پای از شرع زنهار
که از عین شریعت شد خبردار
دل و جانت حقیقت در یکیاند
ز نور شرع جانان بیشکیاند
بنور شرع هر دو راه دیدند
در آخر هر دو روی شاه دیدند
تو اکنون واصل هر دو جهانی
بهر دم درجهان گوئی معانی
ببردی گوی معنی عاقبت باز
دل و جان اندر آخر عاقبت باز
دل و جان عاقبت در باز در یار
مرا جای دگر هان از بَرِ یار
ترا این درگشاد اینجایگه یار
ترا بخشیده است این پایگه یار
ندارد هیچکس امروز دلدار
چنان در بر بکام دل که عطّار
دل عطّار امروز است کل جان
حقیقت جان شده هم محو جانان
دل عطّار امروز اوفتاده است
چو خورشیدی که در روز اوفتادست
چنان در آسمان جانست گردان
بسان جوهر ذاتست رخشان
ترا این جوهر دل کن نظر باز
که کل در دل ویست و جان خبرباز
دگر با دل یقین دادست اینجا
در دل جان چو بگشادست اینجا
از آن این گنج دل پرگوهر آمد
که از صورت بیک ره بر درآمد
برون آمد یقین از جایگه او
فکندش هرچه بودش سوی ره او
دلم چون ترکِ بودِ خویش کرد است
از آن ذرّات رادر پیش کرد است
حقیقت دل نهادم بر کف دست
که جان دیدم که کل بادوست پیوست
دلم چون جان فنا را کرد آخر
تقاضا تا که باشد فرد آخر
کنون فردست جان در دل بمانده
بروی جان جان حیران بمانده
کنون فردست دل در عین جانان
که در جانست اینجاگاه پنهان
کنون فردست دل در دید دلدار
از آن یکی است در توحید دلدار
که جان در اوست او درجان نمودار
از آن هر دو بجانان ناپدیدار
در صفات جان و دل گوید
تعالی اللّه که بیمثل و صفاتند
حقیقت هر دو در دیدار ذاتند
تعالی اللّه که هر دو در یکیاند
ابا عطّار جانان بیشکیاند
تعالی اللّه که هر دو آفتابند
که با ذرّات اندر نور تابند
تعالی اللّه دو دیدار نمودار
حقیقت در حقیقت صاحب اسرار
تعالی اللّه نور لایزالند
کنون اندر تجلّی جلالند
تعالی اللّه از این جوهر پاک
که اندر آب و ریح و نار در خاک
نمودند و حقیقت یار گشتند
ز شاخ عمر برخوردار گشتند
بسی اسرار دل دارم که گویم
نمیدانم ز معنی با که گویم
بسی اسرار دل گفتیم اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتیم اینجا
بسی اسرار جان اینجا نمودیم
دَرِ معنی بیکباره گشودیم
کنون هر کو در این منزل درآید
یقین از عشق سرّ جوهر آید
ازاین اسرارهای جوهر الذّات
حقیقت با خبر گشتند ذرّات
از این اسرارها اسرار بین کیست
حقیقت همچو ما یک یار بین کیست
که برخوردار این دیدار گردد
که بود او بکلّی یار گردد
در این بحر پر از جوهر که جانست
که اینجا در یقین جوهر عیانست
که را زهره است تا جوهر ستاند
در این دریای او غرقه نماند
که را زهره است از این دریای اعظم
که یک دم با تو جوهر برکشددم
عجب بحریست من ملّاح اویم
یقین جسمست من ارواح اویم
مرا این بحر کل آمد میسّر
کز اینجا یافتم هر لحظه جوهر
مرا این بحر کل آمد بدیدار
حقیقت زوست پیدا جوهر یار
مرا این جوهر کل راه دادست
مرا این جوهر اینجا شاه دادست
در این بحرم یکی جوهر پدیدست
درونم بیشک از بیرون پدیدست
از آن جوهر چو رهبر یافتستم
ز رهبر عین جوهر یافتستم
کنون چون جوهرم در دست افتاد
مرا جوهر عجب در دست افتاد
همی خواهم که آن کلّی ببینند
کسانی کز عیان صاحب یقینند
مراجوهر بدست اینجا خریدار
نمییابم کسی کآید پدیدار
مرا بستاند این جوهر ز خود باز
که تا گردم یقین بیجان و تن باز
چو این جوهر مرا دادند آخر
مرا کردند این اسرار ظاهر
حقیقت جوهر منصور دارم
از آن دائم حضور ونور دارم
حضورم بیخودی اکنون بدیدست
درونم بیشک از بیرون بدیدست
حضوری یافتم از دید جوهر
که پیشم شبنمی دریای اخضر
بود زیرا که دارم قربت دوست
حقیقت عین ذات و رفعت دوست
ز جانان هم بجانان راه دارم
ز جانان هر دل آگاه دارم
دلم آگاه بود آگاه تر شد
حقیقت سر از آن آگاه تر شد
دلم آگاه شد از راز جانم
حقیقت یافت وصل اندر نهانم
دلم این دم حقیقت جوهر اوست
که جمله پیش او دیدار نیکوست
دلم یار است و جان دیدار باشد
از آن دل دائما با یار باشد
که جان هم واصل و دل هست واصل
یقین مقصود هر دو گشته حاصل
کنون هم وصل هر دو آشکارست
حقیقت هر دو در دیدار یارست
کسی دیدست جان مانند اوّل
بشد دل نیز در آخر معطّل
دل وجانست هر دوجوهر ذات
حقیقت نقش کرده جمله ذرّات
همه ذرّات با ایشان یکیاند
کنون در وصل جانان بیشکیاند
ابا عطّار اینجا آشنااند
حقیقت جمله در دید خدااند
ابا عطّار اینجا هم جلیسند
یکی با جوهر جانان نفیسند
چو جان اصلست از جانان که جانان
که جان گوید ترا اسرار پنهان
چو جان اصلست از جانان خبردار
چو من پیوسته در جانان پدیدار
چو جان اصلست با جان آشنا شو
چو با جان آشنا گشتی خدا شو
چو باجان آشنا گشتی بیندیش
حجاب و پردهها بردار از پیش
چو با جان آشنا گشتی بتحقیق
ز جانت بود تاوان لحظه توفیق
چو با جان در یکی دیدی در اشیا
تو باشی در نهان پرده پیدا
بجز جانان اگر مردی یقینی
مبین چیزی اگر مردی نه بینی
بجز جانان مبین اکنون چو عطّار
حقیقت جان ز دید او نگهدار
بجز جانان مبین در هیچ رویت
که او اینجاست اندر گفتگویت
بجز جانان اگر تو راز دانی
که هم هیلاج خود را باز دانی
چو جانانست با تونیست اسرار
حقیقت جان ز دید او نگهدار
ز جانان گوی از جانان حقیقت
همه هیلاج آنگه دید دیدت
فنا کن آن زمان خود را تو در وی
یکی شو هان یکی در دید لاشی
فنا کن خرقهٔ خود در بر دوست
برون آور حقیقت مغز از پوست
فنا کن بود خود تا بود گردی
که اندر بود کل معبود گردی
فنا کن مغز را و پوست بگذار
بجز اسرار دید دوست مگذار
فنا کن خویشتن عطّار در جان
که اسراری تو مر اسرار در جان
در این سرّ فنا عطّار افتاد
یقین گفتار من با یار افتاد
مرا گفتار از یاراست هر دم
کز او هر لحظه دیدارست خرّم
سخن در بیخودی میگویم اکنون
ز جانان وصل کل میجویم اکنون
سخن در وصل کل هیلاج افتاد
از آن گفتار با حلاّج افتاد
سخن در وصل کل اینجا نمایم
ز ذات کل بیان پیدا نمایم
اگرچه این زمان افتادهام دوست
بیکباره خدائی نیستم پوست
همه اندر یکی در عین منزل
حقیقت در یقین هستند واصل
همه یارند لیکن جمله بی یار
همه دیدار او راناپدیدار
همه یارند و در دنیا ندانند
یقین این نیز در عقبی نمایند
دراینجا وصل جانان دست دادست
غنیمت دان که جانان دست دادست
در اینجا وصل جانانست دریاب
گلت خورشید تابانست دریاب
در ایجا وصل جانان یافتستی
چرا جان و دلت بشتافتستی
در اینجا وصل معشوقست پیدا
همه از بهر این در شور و غوغا
همه در شور و در سودای دنیا
فتاده جمله در غوغای دنیا
وصال اینجاست مر صاحبدلان را
که پیش از مرگ بیند جان جان را
در سؤال کردن در صفات مرگ و حیات یافتن آنجا فرماید
یکی پرسید از آن دانای اسرار
که کن زودم از این معنی خبردار
چو ما مردیم وصل حق بیابیم
حقیقت بود جان آنجا شتابیم
خبرمان بود زینجا و ز آنجا
چنان کامروز بر ماهست پیدا
چنین عقل و چنین ادراک اینجا
که ما دادیم سوی خاک اینجا
همان باشد بزیر خاک هان گوی
اگر مرد رهی شرحی از آن گوی
جوابش داد آندم پیر دانا
که این اسرار بیشک هست سودا
تو این دم سرّ جانان یافتستی
حقیقت سرّ پنهان یافتستی
ترا ارموز باید شد خبردار
که فردا را از آن باشی خبردار
خبر امروز باید بودنت هان
که گفتم با خبر مر نصّ و برهان
خبر امروز باید بودنت دوست
که آئی خود برون چون مغز از پوست
خبر امروز باید بودنت یار
که خواهی گشت در وی ناپدیدار
خبر امروز باید بودت از جان
ز بهر جان، تو دل چندین مرنجان
خبر امروز باید بودت از دل
که تا مقصود کل بینی بحاصل
هر آنکو با خبر امروز بیند
رخ معشوق جان افروز بیند
هر آنکو با خبر دیدست دلدار
چو اهل دل بود پیوسته بیدار
هر آنکو با خبر شد در بر دوست
یکی شد مر ورا هم مغز و هم پوست
خبر شد جان و سر را سرّ معنی
که اینجا یافتند دیدار مولی
ترا باید که باشی صاحب راز
خبر باید ترا ز انجام و آغاز
که باشد تا وصال اینجا بیابی
ورا در نقد حال اینجا بیابی
خبر دارم ز نقد حال امروز
که دارم در درون یارِ دل افروز
خبردارم من از دیدارِ رویش
فتاده این چنین در گفتگویش
خبر دارم که میپرسد خبر باز
که تا برگویم از جانان خبرباز
اگرچه در خبر سرّ کمالم
چنین افتاده در سرّ وصالم
خبر در وصل آنکس باز یابد
که اینجا اصل جانان باز یابد
مرا از وصل کل توفیق دادند
ز بود بودم این توفیق دادند
از آن بردستم اینجاگوی توفیق
که میگویم چنین اسرار تحقیق
هر آنکو اصل تحقیقی ندارد
در اینجا اصل توفیقی ندارد
طلب کن اصل تا تحقیق یابی
پس آگاهی از آن توفیق یابی
طلب کن اصل جان اینجایگه باز
که تا بینی یقین دیدار شه باز
خبر امروز اگر داری ز فردا
دوئی بگذار اینجا باش فردا
خبر امروز اگر داری حقیقت
یقین میدان همان بینی ز دیدت
خبر امروز اینجا میتوان یافت
کسی کاندر درون هردو جهان یافت
اگر امروز یابی آن خبر باز
همه اسرار یابی در نظر باز
نظر امروز بگشای ار توانی
که پیدا شد یقین سرّ نهانی
طلب کن از خود ای بیچاره مانده
چرا از خانهٔ آواره مانده
طلب کن از خود اینجا جوهر یار
که تو هم بحری و جوهر پدیدار
طلب کن از خود اینجا اصل بنگر
تو داری پای تا سر وصل بنگر
طلب کن از خود آنجا بود آن ماه
که گردانست اندر هفت خرگاه
طلب کن از خودش رویش عیان بین
فروغ روی او هر دو جهان بین
فروغ روی آن مه گر بیابی
چو من در جزو دنیا کل شتابی
فروغ روی آن مه هر دو عالم
حقیقت روشنست اینجا دمادم
غنیمت دان وصال یار اینجا
که بنمودست مر دیدار اینجا
غنیمت دان دمی چون یار داری
یقین بی زحمت اغیار داری
غنیمت دان وصالش را یقین تو
از او دوری حقیقت پیش بین تو
ترا امروز ای غافل در اینجا
نباشی اندر او واصل در اینجا
نیابی وصل تا جان درنبازی
که درجانبازی است این سرفرازی
نیابی وصل ای عطّار اینجا
چو میدانم که میدانی تو اینجا
ترا چندین معانی بهر این است
که یکی در یکی عین الیقین است
ترا عین العیان با تست دیدی
در اینجاگه بمنزل در رسیدی
رسیدی این زمان در منزل دل
حقیقت کرد دل مقصود حاصل
رسیدی این زمان در منزل جان
یکی بُد در یکی مر حاصل جان
کنون از سالکی عین وصالی
ز ماضی گشته مستقبل تو حالی
عیان حال این دم در خبر یاب
حقیقت جمله جانان در نظر یاب
اگر امروز باشی در خبر تو
یقین فردا توئی صاحب نظر تو
بوقتی کز سرشت خود برآئی
کسی گردی و آنگاهی خدائی
نداند هیچکس این راز دیدن
کجا اعمی تواند باز دیدن
همه کورند خورشیدست در جان
حقیقت نور جاوید است در جان
همه کورند و بر ایشان حرج نیست
از این کوری مر ایشان را فرج نیست
همه کورندو اینجا رهنما نیست
همه بیگانه گویا آشنا نیست
از این کوران دل عطّار بگرفت
دل و جانش همه دلدار بگرفت
از این کوران کجا بینائی آید
کسی باید که این سرّ برگشاید
همه کورند اندر آشنائی
همه یک اصل و مانده درجدائی
از این کوری اگر نوری پدیدار
شود پیدا مگر گردد خبردار
حقیقت چشم صورت کور ماندست
عجبتر جسم او چون حور ماندست
طلبکارست تا مطلوب دیده
بخود جویا شده محبوب دیده
طلبکار است نادان دیده اوست
درون جزو و کل گردیده با اوست
طلب ازدیده کن اینجا حقیقت
که ازدیده بیابی دید دیدت
چنان عطّار اندر دیده باقیست
که مانده مست او حیران ساقیست
چو ساقی دوست باشد خوب باشد
بخاصه کز کف محبوب باشد
چو ساقی یار باشد جامِ مل نوش
حقیقت جام از آن دلدارِ کل نوش
منم امروز جام عشق خورده
دریده اند اینجا هفت پرده
منم امروز پرده برفکنده
درون بحر کل گوهر فکنده
درون بحر کل من گوهر یار
حقیقت کردهام جوهر پدیدار
از این جوهر مرا کل حلقه گوش است
نه همچون دیگرم جوهر فروش است
حقیقت جوهری دارم در اسرار
درون بحر کل ازمن بدیدار
بمن پیداست اینجا هر چه پیداست
مرا اسرار کل اینجا هویداست
بمن پیداست اینجا هر چه دیدم
ز یکی من بکام دل رسیدم
بمن پیداست سرّ لایزالی
عیان من تجلّی جلالی
ز من پیدا ز من پنهانی آمد
ز من دانا ز من نادانی آمد
حقیقت پرده از رخ برگشایم
همه اسرارها پیدا نمایم
ولی اینجایگه جان درنگنجد
حجاب کفر و هم ایمان نگنجد
حجاب کفرو ایمان محو کردم
از آن اینجا حقیقت فرد فردم
بیان این بیان بسیار گفتم
در اینجاگه ز دید یارگفتم
بیان وقتی در اینجاگه توانم
یقین گردد چو نبود در گمانم
گمانم رفته است و بی گمانی است
نشانم این زمان در بی نشانی است
گمانم رفته اکنون دریقین است
دل و جانم در اینجا پیش بین است
گمان برداشتم در اصل جوهر
چو دیدم عاقبت من وصل جوهر
گمان برداشتم من در عیانش
یکی دیدم همه شرح و بیانش
زهی وصلی که رخ بنمود در جان
هزاران جان یقین بگشود از جان
یکی جانست و یک جانان دوئی نیست
تو یکی بین که مائی و توئی نیست
یکی جانست و یک جانان نظر کن
بدین معنیّ بیپایان نظر کن
یکی جانست و یک جانان یقین دان
تو جان در نزد جانان پیش بین دان
یکی جان و یکی جانان چگوئی
دوئی برداشتی دیدار اوئی
یکی جان در همه موجود باشد
یکی بیشک یقین معبود باشد
یکی دیدار چندین صورت آمد
از آن در احولی معذورت آمد
یکی دیدار اگر یابی یکی یاب
در این آیینه خود را بیشکی یاب
یکی دیدار عطّارست حیران
عجب چون خود بخود یارست حیران
یکی دیدار اگر داری نظر تو
درون خویشتن بینی گهر تو
یکی دیدار و گفتار از یکی هست
یقین میدان که کل او بیشکی هست
از آن عطّار هر دم جوهر و دُر
همی ریزد در اینجا زا سخن پُر
حقیقت هر یکی صد جوهر آمد
یقین هر بیت از جان خوشتر آمد
اگر صاحبدلی عطّار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
منم پنهان درون جمله پیدا
بهر کسوت که گردانم هویدا
یکی باشد نباشد ثانی من
نه دانائی و نی نادانی من
در آن حضرت نمیگنجد در آن ذات
نظر میکن تو اندر جمله ذرّات
منم درجمله اشیا گشته فانی
حقیقت در خدا غرق معانی
منم در حق حق اندر من نموده
ز خود با من بیان خود شنوده
منم در حق حقیقت حق بدیده
یقین بودها مطلق بدیده
چگویم برگشا این دیدهٔ راز
درون خود ببین انجام وآغاز
اگر این دیدهٔ دل برگشائی
ترا روشن شود سرّ خدائی
اگر این دیدهٔ دل باز بینی
درون دیدهٔ دل راز بینی
درون دیده دید دید یار است
در او هر لحظه صنع بیشمار است
هر آنکو صاحب اسرار باشد
ورا دائم دلش بیدار باشد
هر آنچه از اوّل آمدتا بآخر
حقیقت عقل اینجا کرد ظاهر
نمود عقل دان اشیا تمامت
مدار او را ز گردش استقامت
حقیقت عشق اینجا کل بسوزد
در آخر نیز عین دل بسوزد
بخواهی سوختن در آخر کار
چو خورشید یقین آید پدیدار
تو اکنون ذرّهٔ خورشید باشی
از آن اینجایگه جاوید باشی
دل تو هست خورشید حقیقی
که با روح القدس داری رفیقی
دلت بشناس و صاحبدل شو ای دوست
که دل مغزست و صورت نیز هم اوست
دلت بشناس تا حق را بدانی
که دل گوید ترا راز نهانی
بجان گردیدی اندر دوست مانده
چه گردد مغز جان بی پوست مانده
تو این دم مغز جان خود طلب کن
یقین راز نهان خود طلب کن
یقین چون آیدت تو بیگمان شو
حقیقت در یقین تو جان جان شو
الا عطّار الاّ بین اللّه
حقیقت زین دمت در قل هو اللّه
حقیقت آنچه داری بر کمالست
ترا اعیان و دیدار وصال است
زهی وصل و زهی اصل یگانه
که خواهد بود ما را جاودانه
خبردارم ز وصل یار اینجا
که دیدستیم اصل یار اینجا
منم با وصل و در اصلم نمودار
از آن مخفی شوم اینجا دگر بار
خوشا وصلی که آن آخر ندارد
کسی باید که در آن پایدارد
اگر آن وصل میجوئی در اینجا
تو داری پس چه میجوئی در اینجا
اگر آن وصل میجوئی فنا شو
هم اندروصل دیدار خدا شو
اگر آن وصل میخواهی بیندیش
که آن دریابی اینجاگاه از پیش
ترا وصلست و مانده بیخبر تو
نباشی غافلا صاحب نظر تو
ترا وصلست در دنیای فانی
یقین او را تو است و تو ندانی
ترا وصلست اینجا آشنائی
که بیشک در فنا کلّی بقائی
ترا وصلست اینجا گر بدانی
حقیقت سرّ اسرار معانی
تو ازجان و دگر چیزی نبینی
یقین میدان اگر صاحب یقینی
تو از خود جوی و هم از خود طلب راز
که ازخود یابی اینجا جان جان باز
تو از خود جوی چون عطّار دیدار
که خواهی گشت چون وی ناپدیدار
تو از خود جوی و چون من گرد واصل
که مقصود است اینجا جمله حاصل
تو از خود جوی اگر صاحب یقینی
که هم در خویش بود حق ببینی
تو از خود جوی وانگه باز ین راز
چو دریابی حقیقت تو سر افراز
سرافرازی کنی مانند منصور
شوی تو بیشکی در عشق مشهور
دم منصور اگر آید بدیدت
کند اینجا حقیقت ناپدیدت
فنا گرداندت تا سر بگوئی
نداری مخفی و ظاره بگوئی
اگر ظاهر کنی اسرار جانان
کشندت ناگهی بر دار جانان
ترا گر زهره اینجا پایدار است
حقیقت جای تو در پای داراست
بگو گر پایداری ضربت عشق
که تا چون او رسی در قربتِ عشق
بگو گر پایداری همچو او تو
همی گویم همی گویم همی گو
از اوّل تا بآخر اینت گفتم
از او اسرار کل اینجا شنفتم
نداری زهره تا این سرّ بگوئی
اناالحق همچو من ظاهر بگوئی
اگر می بگذری از جان تو مطلق
توانی زد دم کل در اناالحق
ز خود بگذر اناالحق زن در اینجا
اگر مرد رهی در زن در اینجا
حقیقت مرد ره تا زن نگردد
در این خرمن چو نیم ارزن نگردد
نداند هیچ چندانی که گوید
نیابد وصل چندانی که جوید
در این سرّ گر شوی از خویشتن پاک
بیابی تو درون جان و تن پاک
ترا زیبد اگر از خود گذشتی
یقین میدان که جزو و کل نوشتی
شوی فانی اگر خود را نبینی
یکی باشی اگر صاحب یقینی
ز خود چون درگذشتی از حقیقت
خدابینی تو بیشکی دید دیدت
اگر دیدار میخواهی فنا شو
پس آنگه در تمامت آشنا شو
اگر دیدار میخواهی چو منصور
یکی شو در یکی نورٌ علی نور
چرا ترسانی ای زهره ندیده
از آن اینجا توئی بهره ندیده
چرا ترسانی و نندیشی از راز
که تا گردی بسان من تو سرباز
چرا ترسی که آخر همچنین است
نظر بگشا گرت عین الیقین است
که خواهی مرد اینجا بیچه و چون
بخواهی خفت اندر خاک و در خون
چو خواهی خفت در خون آخر کار
تو اندر خاک بیشک ناپدیدار
شدن جانا اگر بادرد کاری
نمیبینم به از این یادگاری
اگر این یادگار اینجا بماند
کسی کاینجادل و جان برفشاند
دل و جان برفشان بر روی جانان
رها کن یادگاری سوی مردان
رها کن یادگاری سوی عشّاق
که گویند از تو اندر کلّ آفاق
رها کن یادگاری همچو مردان
ز کشتن همچو مردان رخ مگردان
منم سر برکف دستم نهاده
زهر موئی زبانی برگشاده
همی گویم اناالحق از دل و جان
چو منصورم رها کرده دل و جان
منم امروز در یکتائی خویش
نیندیشم من از رسوائی خویش
نیندیشم ز ننگ و نام اینجا
چو بیشک یافتستم کام اینجا
نیندیشم ز کشتن یک زمان من
که خواهم شد حقیقت جان جان من
مرا اینجا است وصل پار پیدا
حقیقت شد مرا دیدار اینجا
مرا اینجا است دیدار الهی
یکی دانم عزیزی پادشاهی
مرا چه نور چه ظلمت یکی هست
بنزدم فیل و پشّه بیشکی هست
برم چون جمله از یکی است موجود
نبینم هیچ جز دیدار معبود
برم جمله یکی است از عیانم
از آن بر تخت معنی کامرانم
منم بر تخت معنی شاه معنی
که هستم از یقین آگاه معنی
منم بر تخت معنی کامران من
حقیقت رفته در کون و مکان من
منم بر تخت معنی شاه و سلطان
حقیقت هم منم دیدار جانان
چو سلطانم کنون بر هفت کشور
دو عالم صیت من دارد سراسر
چو سلطانم کنون در سرفرازی
مرا زیبد حقیقت عشقبازی
چو سلطانم کنون در هر دو عالم
کنم اینجایگه حکم دمادم
چو سلطانم من اندر ملک امروز
کنم لشکر ز داد خویش پیروز
چو سلطانم من از وصل الهی
حقیقت صیتم از مه تا بماهی
چنان رفتست نامم در زمانه
که خواهم ماند اکنون جاودانه
منم سلطان معنی اندر آفاق
فتاده در نهاد واصلان طاق
منم سلطان معنی بیچه و چون
نموده روی خود در هفت گردون
منم سلطان معنی در حقیقت
که در معنی سپردستم طریقت
منم سلطان معنی در یقینم
که بیشک اوّلین و آخر آخرینم
منم سلطان معنی بیشکی من
که هستم اوّل و آخر یکی من
چو من دیگر نباشد در معانی
ندارم در همه آفاق ثانی
چو من امروز در سرّ اناالحق
که دارد در معانی راز مطلق
منم امروز راز یار گفته
حقیقت قصّهٔ بسیار گفته
بسی گفتستم از اسرار تحقیق
که تا دیدستم از دلدار توفیق
مرا توفیق اینجا هست ازدوست
که یکی کردهام هم مغز با پوست
همه اسرارها کردیم تکرار
اگر خوانی یقین یابی ز گفتار
دمی در این کتاب از جان نظر کن
دل وجان زین سخنها با خبر کن
ببین تا خود چه چیز است این کتابت
که تا آئی برون از این حجابت
چو برخوانی جواهر ذاتم ای دوست
بدانی بیشکی چون جملگی پوست
چو برخوانی جواهرنامهٔ من
ترا اسرار کلّی گشت روشن
چو برخوانی جواهرنامهٔ یار
ترا اندر درون اید بدیدار
چو برخوانی شوی در عشق واصل
ترا مقصود کل آید بحاصل
چو برخوانی بدانی راز جمله
تو باشی آنگهی اعزاز جمله
هر آنکو این کتب بر خواند از جان
حقیقت جانش گردد دید جانان
هر آنکو این کتب را باز بیند
بخواند در درون او راز بیند
اگر مرد رهی بنگر کتابم
کز این اسرارها من بی حجابم
حجابم رفته است این دم در اینجا
که دارم در یقین این دم در اینجا
در این اسرارهای برگزیده
که وصل آن بجز احمد ندیده
مرا روشن شد اینجا بعد منصور
بخواهم ماند من تا نفخهٔ صور
کتابم بیشکی اسرار جانست
در او سرّ حقیقت کل عیانست
عیان شد جملهٔ اسرارم اینجا
یقین شد بیشکی از یارم اینجا
همه سرّ عیان بالا بدیدم
در اینجا خویشتن یکتا بدیدم
منم اسرار دان در عشق امروز
میان سالکان در عشق پیروز
ز وصل جان جان دیداردارم
از ان دیدار من اسرار دارم
چو میبینم همه دیدار جانان
همی گویم همه اسرار جانان
چو میبینم همه نور خدائی
مرا زانست اینجا روشنائی
چو میبینم همه نور تجلّی
از آنم روشنست دیدار مولی
چو نور یار در جانم عیانست
از آن پرنورم این شعر و بیان است
چو نور یارم اندر اندرونست
مرا در هر معانی رهنمونست
چو نور یارم اینجا هست دیدار
همه درنور جانان ناپدیدار
چو نور یارم اینجا هست تحقیق
مرا از نور او اینجاست توفیق
چو نور یار اینجاگاه دارم
از آن دائم دلی آگاه دارم
منم اکنون شده آگاه جانان
سپرده اندر اینجا راز جانان
منم آگاه از اسرار بیچون
که میگویم همی اسرار بیچون
منم آگاه دانایم حقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
بمعنی اندر اینجایم سخنگوی
بمعنی بردهام در هر سخن گوی
سخن از من بمانده یادگارم
که در معنی حقیقت بود یارم
من آن سیمرغ قاف قرب هستم
که بر منقار قاف اینجا شکستم
من آن سیمرغ اندر قاف قربت
که دارم بیشکی دیدار حضرت
چو من دیگر نیاید سوی دنیا
که هستم در عیان دیدار مولا
زهی عطّار کز سرّ حقیقت
همه اسرار شد مر دید دیدت
زهی عطّار کز دیدار دلدار
دمادم میفشانی درّ اسرار
ترا زیبد که گفتی جوهر ذات
نموده اندر اینجا سرّ آیات
نمودی وصل جانان در یقین تو
میان سالکان پیش بین تو
حقیقت پیش بین سالکانی
که داری اصل در قرب معانی
زهی اسرار دانِ یار امروز
ز روی دوست برخوردار امروز
بَرِ معنی تو خوردستی در اینجا
حقیقت جوهر هستی در اینجا
بَرِ معنی تو خوردی در بر شاه
حقیقت برگشادستی در شاه
ثنایت برتر ازحدّ و سپاس است
که جان پاکت اکنون حق شناس است
شناسای حقی در دار دنیا
حقیقت دیدهٔ دیدار مولا
شناسای حقی در هر دو عالم
کز او میگوئی اینجاگه دمادم
شناسای حقی در جوهر عشق
توئی اندر زمانه رهبر عشق
توئی امروز اندر عشق رهبر
توئی در گفتن اسرار جوهر
توئی امروز دید شاه دیده
دو عالم نقش الاّ اللّه دیده
توئی امروز در معنی یگانه
دم منصور داری در زمانه
توئی منصور ثانی در یکی تو
دم او یافتستی بیشکی تو
توئی منصور اسرار حقیقت
دم کلّی زده اندر شریعت
توئی منصور اکنون راز گفته
همه در جوهر حق بازگفته
توئی منصور هستی جوهر الذّات
بتو محتاج گشته جمله ذرّات
توئی منصور عصر آفرینش
بتو روشن حقیقت نور بینش
توئی اسرار دان با حال بیچون
که داری از یقین دیدار بیچون
حقیقت هر که جان اینجا بیابد
حقیقت جان جان پیدا بیابد
چو جانانست درما رخ نموده
کنون اینجا رخ فرّح نموده
مرا جانان جان واصل نمودست
که مقصودم عیان حاصل نمودست
مرا جانان چنان کردست مشهور
یقین دانستم اینجا راز منصور
مرا آن راز پیدا شد بعالم
نمودستم از آن سرّ دمادم
حقیقت دم شد و همدم نماندست
وجود عالم و آدم نماندست
بصورت محو معنی رهبرستی
نخواهم کرد اینجا بت پرستی
چو ابراهیم گشتم بت شکن من
یقین دارم وجود جان و تن من
تن و جانم یکی اندر یکی است
دلم دیدار جانان بیشکی است
تن اینجا جانست بس مر تن نباشد
حدیث عشق بس در من نباشد
من اینجا نیستم بود خدایم
یکیام در یکی من نی جدایم
من اینجا نیستم چون جملگی اوست
حقیقت بود خود دانم که کل اوست
من اینجا این زمان معشوق جانم
که جان را بیشکی راز نهانم
من اینجا یافمت سرّ کماهی
حقیقت دید دیدار الهی
من اینجا یافتم اعیان آن ذات
که تابانست اندر جمله ذرّات
نظر کردم در آخر باز دیدم
ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
نظر کردم که عطّار است پویان
بهر جانب کمال عشق جویان
کمال عشق می عطّار جوید
از آن اینجا همه اسرار گوید
کمال عشق میجستم بهر راه
رسیدم این زمان اندر بر شاه
کمال عشق میجستم بهر راز
که تا دیدم کمال جاودان باز
کمال جاودانم هست حاصل
شدم اندر کمال عشق واصل
کمال عشق اینجا بازدیدم
ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
ز خود دریافتم اسرار بیچون
بدیدم در درون دیدار بیچون
ز خود دریافتم سرّی از آن باز
منم در جزو و کل انجام و آغاز
ز خود میبگذرم دیگر دمی من
که به از خود نیابم همدمی من
ز خود به همدمی دیگر که یابم
که یک ساعت بنزد او شتابم
ز خود به همدمی هم خویش دیدم
که اسرار همه در خویش دیدم
ز خود به همدمی میجُست عطّار
خودی خود ز خود کرد او بدیدار
ز خود به میندانم هیچ ذرّات
که چون جمله منم در عین آیات
به از من کیست ذات لامکانی
کز او دارم همه شرح و معانی
به از من جمله ذرّاتست در وصل
که ایشانند با من جمله در وصل
مگو عطّار خود را به ز هر کس
که این نکته در اینجا مر ترا بس
تو خود را کمترین جملگی گوی
کز این جاگه بری در جملگی گوی
تو خود را کمترین کن پیش جمله
چو هستی عین پیش اندیش جمله
اگر خود کمترین دانی در اسرار
ترا باشد حقیقت عین دیدار
هر آنکو خویشتن گم دید پیشست
وگرنه کفر او در عین کیش است
حکایت در وقت پیر گوید
شبی در صحبت پیری بدم شاد
نشسته در عیان عشق دلشاد
بدم اندر حضورش مانده خاموش
ز سرّ عشق بُد آن پیر مدهوش
دمادم پیر در مستی اسرار
شدی در حالت اسرار بیدار
وگر آهی زدی در عشق و هوئی
شدی گردان بر من همچو گوئی
بسرگردان شدی مانند پرگار
چنین گفتی بلند اینجاکه دیدار
نموی میربائی این چه باشد
تو جانی و معانی این چه باشد
ترا خواهم که سلطان جهانی
حقیقت مر مرا دیدار جانی
نظر پنهان مکن از من کنون تو
چو هستی در حقیقت رهنمون تو
منم مسکین تو تو شاه مائی
در اینجاگه یقین آگاه مائی
نمیبینم خودم اندر میانه
ترا میخواهم اینجا جاودانه
ترا میخواهم و خود را نخواهم
حقیقت نیک و هم بد را نخواهم
نبینم هیچ جز تو عین ددار
سرای من کنون جانا پدیدار
جمالت چون نمودی پرده بردار
وگرنه کن مرا ای دوست بردار
منم من چون توئی ای پردهٔ جان
تو بودی مر مرا گم کردهٔ جان
کنون من نیستم هستی تو داری
بلندی و یقین پستی تو داری
کنون من نیستم ای مایهٔ ناز
تو باشی در میانه صاحب راز
کنون من نیستم ای جان جُمله
تو باشی این زمان اعیان جمله
کنون من نیستم جانا تو باشی
تو باشی این زمان اعیان تو باشی
کنون من نیستم هستی تو دائم
بذات خویشتن پیوسته قائم
بگفتی این و گشتی پیر خاموش
چو آمد نزدم آن پندار خاموش
سؤالی کردم از آن پختهٔ راز
که با من گوی از آن اسرار خود باز
خبربودت در آن رازی که گفتی
مرا گفتا که تو رازم شنفتی
بدو گفتم شنفتم حال چونست
کز این اندیشه جانم پر ز خونست
مرا گفتا که ای جان و جهانم
چگونه من که من چیزی ندانم
چگویم گفت اکنون من چگویم
در اینجا و ترا من راز گویم
اگر یارت نماید ناگهی رخ
ترا گوید ز عشق اینجای پاسخ
یقین آن دم مبین خود را در اسرار
حقیقت هیچ چیزی جز رخ یار
حقیقت خود مبین تا دوست یابی
چنان کاینجا وصال اوست یابی
بجز او هیچ اینجاگاه منگر
عیان دید الاّ اللّه منگر
بجز او هیچ منگر در عیان تو
حقیقت خود مبین اندر میان تو
حقیقت خود مبین و یاربین باش
تو دید او عیان اسرار بین باش
حقیقت خود مبین و او ببین تو
اگر هستی د راین سر پیش بین تو
حقیقت خود مبین در وی فنا باش
چو رفتی محو او شو کل فنا باش
حقیقت خود مبین جز او حقیقت
چنین باشد یقین سرّ شریعت
در آن دم چون وصال آید بدیدار
حقیتق جان شود کل ناپدیدار
در آن دم هرکه آنجا خود نبیند
حقیقت هیچ نیک و بد نبیند
بد و نیک از خدا دان جمله نیکوست
حقیقت بد مبین چون جمله از اوست
هر آنکو خود ندید او جمله حق یافت
در اینجا بود خود را حق حق یافت
دوئی برخاست تا یکی عیان شد
حقیقت در یکی او جان جان شد
خطابش جمله با جانست اینجا
که ذات کل یقین اعیانست اینجا
مبین عطّار خویش الاّ که هم یار
حجاب خویشتن از پیش بردار
یقین میدان که بود تو خدایست
از آن اینجاست دیدار بقایست
تو هستیّ و ولیکن تو نباشی
چو او در تست آخر تو که باشی
چو ازوی دم زدی او گوی دائم
که از ذات وئی در عشق قائم
چو از وی دم زدی او دیدهٔ تست
حقیقت در یقین بگزیدهٔ تست
خدابین باش نی خود بین در اینجا
که خود بین باشد اینجا خوار و رسوا
خدابین باش ای پاکیزه گوهر
مگو هرگز که هستم نیز بهتر
از او گوی و وز او جوی آشکاره
وز او کن در نمود خودنظاره
دوئی چون رفت او در تست موجود
منی تو کنون از اوست مقصود
دوئی رفت و ترا او شد یگانه
ازاو داری حیات جاودانه
بسی ره کردهٔ تا عین منزل
گذر کرده رسیدی تا سوی دل
دل و جان هر دو با هم آشنا شد
در اینجاگاه دیدار خدا شد
چو دیدارند هر دو در تن تو
گرفته مسکن اندر مسکن تو
توئیّ تو یقین هم اوست بنگر
توئی دیدار عین دوست بنگر
تو اوئی این زمان عطّار او تو
چو او بینی یقین باشی نکو تو
تو اوئی این زمان در عالم خاک
ترا بنموده رخ این صانع پاک
ترا اینجایگه بنموده دیدار
بگفته مر ترا در سرّ اسرار
ترا اسرار کلّی رخ نمودست
خودی خود ترا پاسخ نمودست
ترا زیبد که میگوئی بجز وی
دگر چیزی یقین جوئی بجز وی
چو جستی یافتی اکنون مجو تو
که او خود گوید و می من مگو تو
چو درجانست خود گوید اناالحق
حقیقت خویش گوید راز مطلق
نموده خود بخود انجام و آغاز
چو در جانست خود گفتست خود راز
چو درجانست اسرار جهان است
ز دیدار تو دیدار جهانست
همی گویم منم چون تو نگوئی
چنین عطّار رااینجا نجوئی
خداوندا تو میدانی که عطّار
ترا میبیند اندر عین دیدار
نمیبیند وجود خویش جز تو
نبیند هیچ چیزی بیش جز تو
بجز تو هیچ اینجاگه ندیدست
که اندر تو حقیقت ناپدید است
بجز تو هیچ درعالم ندارد
که دیدار تو جز دردم ندارد
کریما صانعا عطّار درویش
حجابش برگرفتستی تو از پیش
نمودستی ورا اسرار خویشت
که مخفی نیست هر اسرار پیشت
بتو دانا است مر عطّار اینجا
بتو گویا است هر اسرار اینجا
تو درجان وئی پیوسته جاوید
بتو دارد حقیقت جمله امّید
ز تو دارد معانی آخرِ کار
هم اندر تو شدست او ناپدیدار
چنان امّیدوارم من در آن دم
که گردانی مرا محو دو عالم
در آن دم عین دیدارم نمائی
مرا از وصل انوارم نمائی
کنی اظهاربر من ذات پاکت
چو آیم بیخود اندر زیر خاکت
کریما از کرم عطّار با تست
حقیقت درجهان گفتار با تست
همه گفتارها ما را از این راز
ابا تست و کنون کارم تو میساز
تو میدانی که عطّار است خسته
در این وادی دل او شد شکسته
از این اشکستگی دریافت اسرار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
تو دانائی حقیقت ره نمودی
در عطّار کلّی برگشودی
جواهرنامه گفت ازتو حقیقت
نمود از تو عیان دید دیدت
ترادیدم از آن اسرار گفتم
مر این گوهر من از فضل تو سُفتم
ترا دیدم که بیشک کار سازی
ز فضلت در حقیقت بی نیازی
ترا بینم یقین تا آخر کار
بنگذارم ترا یک دم ز دیدار
ترا بینم یقین تا وقت کشتن
دمی از تو نخواهم دور گشتن
نخواهم گشت از تو یک زمانم
که بیشک مر توئی جان و جهانم
در آن عالم توئی اینجای هم تو
حقیقت هم وجود و هم عَدَم تو
در آن عالم یقین هستی عیان ذات
که نور تست اندر جمله ذرّات
ترامیبینم و خود مینبینم
از آن اینجایگه عین الیقینم
ترا میبینم و اینجا عیانست
که دیدار توام اسرار جانست
ز وصل تست جانم گشته واصل
شده مقصود از دید تو حاصل
ز شوقت در کفن دائم بنازم
ز ذوقت در قیامت سرفرازم
ز شوقت محو گردانم در آن خاک
همه اجسام در تو تا شوی پاک
ز شوقت لاشوم تا راز یابم
ترا در عین کل اعزاز یابم
ز شوقت این زمان دیدار دارم
دلی از شوق برخوردار دارم
منم بیچارهٔ کوی تو مانده
کنونم جان و دل سوی تو مانده
منم در عشق تو مجروح مانده
ابا دیدار تو با روح مانده
همه دیدارمیخواهم در آخر
که گردانی مرا دید تو ظاهر
مرا بود تو میباید که دیدم
کنون اینجا چو در بودت رسیدم
از آن بنمودیم اینجا ز هیلاج
که تا بر سر نهم ازدست تو تاج
از آن بودم یقین بنمای تحقیق
که از بود تو یابم جمله توفیق
تو بنمودی مرا اسرار اینجا
بگفتی مر مرا اسرار اینجا
از آن بودم نما تا جان فشانم
که جان چبود سرم با جان فشانم
از آن بودم نما ای ظاهر جان
که هستی مر مرا تو دید اعیان
عیان ذات تو میخواهم از تو
که گردد بر من اینجا روشن از تو
یقین شد این زمانم زانکه جانی
از آن جان مرا هر دوجهانی
دوعالم را بتو دیدم در اسرار
ولیکن پرده را از پیش بردار
مرا این پردهها بردار از پیش
که تا من گردم اینجاگاه بیخویش
مرا این پرده باید تا درانی
که تا یابم همه راز نهانی
کنونم پرده اینجاگه حجابست
از آنم با تو اینجا صد عنانست
تو میدانی همه اسرار پنهان
توئی بر جزو و بر کل واقفِ جان
تو میدانی همه اسرار اینجا
که بنمودی همه دیدار اینجا
بدیدار تو جمله راز بینم
امیدی هست کآخر باز بینم
امید از روی تست ای جان جانم
که بیشک خود توئی راز نهانم
همه در تو شده اینجای فانی
از آن اسرار جمله می تو دانی
زهی بود تو ناپیدا ز دیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
همه باتست و و تو اندر میانه
توئی آخر بقای جاودانه
همه باتست و تو عین الیقینی
درون جملگی تو پیش بینی
همه باتست و تو خورشید ذاتی
که ذات اینجایگه عین صفاتی
همه ازتست پیدا اصل از تست
یقین شد این نفس چون وصل از تست
همه از تست بگشایم در اصل
مرا بنمای اینجاگاه تو وصل
که آن را انتها نبود بدیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
همه با تست اندر این میانه
توئی آخر بقای جاودانه
از آن وصلم ببخش اینجایگه تو
ببخشم در یقین آن پایگه تو
اگرچه وصل دیدار تو دارم
در اینجا عین اسرار تو دارم
وصالت آنچه باقی هست اینجا
مرا اینجایگه پیوسته بنمای
مرا آن وصل میباید که داری
که من در آن کنم کل پایداری
مرا زان وصل اگر بخشی زمانی
سوی کشتن نهندم رخ جهانی
که خواهم گفت اینجاآخرت اصل
نمایم بعد از آن اینجایگه وصل
تو میدانی که خواهد گفت عطّار
نمود عشق اینجاگه بیکبار
طمع از جان وز عالم بریدست
که دیدار تو جانا باز دیدست
چو بردیدار تو او جان فشاند
در این اسرار تو کی جان بماند
چنانم رازدان خویش کردی
که در آخر مرا بی خویش کردی
در این بیخویشی و تنهائی من
ذلیلی و غم و رسوائی من
تو دانائی که در این سرّ چگویم
که از کویت فتاده در درونم
درون من توداری و برون تو
حقیقت هستی اینجا رهنمون تو
درونم از تو پرنور است اینجا
نهادم همچو منصور است اینجا
درونم صاف شد با وصل ای جان
مرا شد در زمانه یار اعیان
بجز تو در درون خود نیابم
از آن در اندرون خود شتابم
مرا در اندرون وصلست تحقیق
از آن پیوسته زین اصلست توفیق
تو دانی بیشکی جان و جهانی
ترا گفتم که راز من تو دانی
دمی عطّار از تو نیست خالی
از آن کاینجا تجلّی جلالی
دمی عطّار بی یادت تواند
دم اینجا زد که داند او نماند
تو درعطّاری و عطّار در تو
فتاده غرقهٔ اسرار در تو
تو درعطّاری و عطّار اینجاست
ترا پیوسته در اسرار اینجاست
تو درعطّاری و عطّار ماندست
از آن دست ازدل و جان برفشاندست
تو درعطّاری و عطّار باقیست
از آن هیلاج در اسرار باقیست
از آن عطّار در تو جانفشانست
که دیدار تو اینجا روح از آنست
از آن عطّار اندر جوهر ذات
یقین بنموده اینجا عین آیات
که میداند یقین کاینجاتو بودی
درون جزو و کل بینا توبودی
تو ای عطّار این گفتار تا چند
حقیقت گفتن اسرار تا چند
تو میدانی که یارت در درونست
ترا بر جزو و بر کل رهنمونست
از او بین عین دیدارش حقیقت
از او میدان تو اسرارش حقیقت
دلی میبایدم کین راز بیند
من از هیلاج کلّی باز بیند
هنوزم چند تقریرست مانده
همه از عین تفسیرست مانده
هنوزم چند اسرارست دیگر
که خواهم گفت من از بعد جوهر
طریقی دیگرست ار باز دانی
تو از هیلاج آن سر باز دانی
تو از هیلاج وصل کل بیابی
وز آنجاگاه اصل کل بیابی
چو اصل کل در اینجاگه بیانست
از آن اینجایگه کلّی عیانست
چو کلّت آرزو باشد در آخر
ز هیلاجت شود اسرار ظاهر
جواهر نامهام بنگر بتحقیق
ز هر یک بیت از آن برگوی توفیق
جواهرهای معنی بیشمار است
ولی یک جوهر از کل پایدار است
ز هیلاجت کنم روشن عیان باز
به بینی جوهر انجام و آغاز
جواهرنامهٔ عطّار بنگر
هزاران نافهٔ اسرار بنگر
هزاران نافه در هر بیت پنهانست
که گویا جملگی در ذکر جانانست
هزاران نافه میریزد ز یک حرف
سزد گر پر کنی از نافها ظرف
زهی جوهر کجا جوهر شناسی
که باشد مر ورا حدّ و قیاسی
که بشناسد جوهر را ز مهره
کسی باید که باشد طرفه شهره
در این اسرارهای پر جواهر
حقیقت میشود اسرار ظاهر
اگر دانا است ور نادانست در کار
همه مرگست بیشک آخر کار
چه نادان و چه دانا بهر مرگست
همه تا عاقبت داند که مرگست
حقیقت ترک کن تا زنده باشی
بذات جاودان ارزنده باشی
جهان را ترک گیر و پادشه شو
بنزد واصلان چون خاک ره شو
جهان را ترک کن تا شاه گردی
ز شاهی بعد از آن آگاه گردی
تو ترک جمله کن کآنگاه شاهی
حقیقت برتر از خورشید و ماهی
تو ترک خویش کن عطّار اینجا
چو هستی صاحب اسرار اینجا
تو ترک خویش کن عطّار اکنون
چو دیدی ذات اینجا بیچه و چون
تو ترک خویش کن گر دوست خواهی
برو صورت پرست از دوست خواهی
سخن گفتی هم ازمغز و هم از پوست
شدی واقف چو دیدی جملگی او
ز دنیا بهرهٔ تو بود گفتار
که راندی نکتههای سرّ اسرار
سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه
ز دانائی یکی پرسید کای پیر
همی گوئی همیشه سرّ تفسیر
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکتههای بکر راندن
شب و روز است تحصیل تو از جان
که میگوئی حقیقت سرّ جانان
حقیقت واصلت دانم در اینجا
یقین سر حاصلت دانم در اینجا
در این تفسیرهای راز دیده
بگوئی نکتهٔ کان بازدیده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا برگوی تا زان باز دانم
دمی آن پیر شد خاموش بس گفت
بنزد او یکی درّی عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجاگاه دیدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسیر
از آن افتادم اینجا در تف و سیر
حجابم بود هر چیزی که خواندم
در آخر من بهر چیزی بماندم
حجابم بود اینجا هر چه دیدم
گذشتم از همه در جان رسیدم
ز جان در جان جان این دم شد باز
کنون در عشقم اینجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشی
خموشی پیشه کن گر می بنوشی
وصال اندر خموشی باز دیدم
شدم خاموش آنگه راز دیدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اینجا رخ از پرده عیانم
وصال اندر خموشی یافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتستم
خموشی پیشه کن گر وصل خواهی
همی یکی نگر گر اصل خواهی
خموشی پیشه کن گر کاردانی
که بگشاید ترا دُرّ معانی
یکی شو از همه تا وصل یابی
خموشی پیشه کن تا اصل یابی
خموشی وقناعت جمله مردان
گزیدند و رسیدند سوی جانان
خموشی و قناعت کرد واصل
یقین عطّار را تا کرد واصل
ورا دیدار اسرار خدائی
حقیقت ذات پاک مصطفائی
مر او را گشت اینجاگاه پیدا
یقین او را جمال شاه پیدا
خموشی است اندر آخر کار
بوقتی کآید اینجاگاه دلدار
خموشی آخر کارست دانم
اگرچه سرّ اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک دیدم
یکی اندر عیان پاک دیدم
خموشانند اهل عالم خاک
یکی گشته همه در صانع پاک
یکی شد هر که آمد سوی دنیا
بآخر چون بشد از سوی دنیا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
یقین هم نقش آب و گل نماند
همه فانی است دلدار است باقی
بآخر بیشکی یار است صافی
خراباتست گورستان نظر کن
زمانی سوی آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عین آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقیقت ذات پاک اینجا شده هست
چنین گر مؤمنی از راز ایشان
حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان
همه در عین خاک افتاده مجروح
بمانده جملگی بی قوت و بی روح
عرض ماندست ریزان در سوی خاک
رسیده جان ودل در جوهر پاک
همه واصل شده در کارِ خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سرّ بیچون
رسیده سوی جانان بیچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
منی از خویشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا یار دیده
ولکین غصّهٔ بسیار دیده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسیده جملگی تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام دیده
همه آغاز با انجام دیده
همه واصل شده در قربتِ لا
رسیده جملگی در عین الّا
در آن حضرت چنان بود فنااند
که گوئی جملگی عین بقااند
در آن حضرت چنان دیدار دارند
که دائم خویشتن دلداردارند
دمی زین سر فرد اندیش آخر
که چه راهی است بر اندیش آخر
نیندیشی دمی آخر از این راز
که خواهی رفت در سوی عَدَم باز
نیندیشی دمی کاین راز چون است
که آخر جایت اندر خاک و خونست
نیندیشی دمی از سرّ جانان
بهرزه ماندهٔ در خاک نادان
چو جای جملگی آمد سوی خاک
حقیقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردی خبردار
نمیری هرگز اینجاگه خبردار
نمیری گر بمیری از همه تو
شوی در هر دو عالم دمدمه تو
نمیری گر بمیری ازخود و خلق
بگو تا کی چنین زنّار با دلق
نمیری گر بمیری از جهان تو
رسی آنگاه اندر جان جان تو
نمیری گر بمیری از دو عالم
رسی آندم چومن در سر آدم
نمیری گر بمیری زنده گردی
چو خورشید و چو مه تابنده گردی
نمیری گر بمیری از وجودت
نمود از تست این دم بود بودت
نمیری گر یکی گردی در اینجا
حقیقت در یکی مردی در اینجا
چو در یکی است رجعت جمله ذرّات
یقین اندر یکی دریاب این ذات
بجز یکی مبین مانند من تو
که در یکی است مر اصل سخن تو
تو در یکی قدم زن گر توانی
وجودت بر عدم زن گر توانی
تو در یکی قدم زن آخر کار
حجاب خود توئی این پرده بردار
حجاب خود توئی ای مرد غافل
حجب برگیر وانگه گرد واصل
حجاب تو توئی ای مانده اینجا
حقیقت هر سخنها رانده اینجا
حجاب تو توئی بردار از پیش
حجابت در نگر آیینهٔ خویش
در این آئینهٔ دل همچو عطّار
یکی بین و یکی را در نظر دار
مشو غافل از این آیینهٔ دل
کز این آیینه خواهی گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت باید
مبین جان گر همی جانانت باید
اگرچه جان ودل تحقیق یار است
ولی اندیشه اینجا بیشمار است
مکن اندیشه از نابوده اینجا
که مانی ناگهی فرسوده اینجا
مکن اندیشه گر تو کاردانی
یقین باید که جمله یار دانی
مکن اندیشه جز درجان و دل تو
وگرنه باز مانی سوی گِل تو
دلت را کن منوّر همچو خورشید
که تا یابی ز نور عشق جاوید
دل و جانت منوّر کن در اینجا
حقیقت فکر او بردار اینجا
بدان کاین جمله گفتگوی عالم
که میگویند اینجاگه دمادم
اگرچه هر دو پیدااند و پنهان
بمعنی هر دوشان دیدار جانان
بصورت کس جمال جان ندید است
مگر آنکو رخ جانان بدیداست
ز جان جانان توانی یافت کم گوی
در اینجاگه وجود خودعدم گوی
جمال دل کسی اینجا بدید است
حقیقت او ز دل هم ناپدیداست
وجودی داری و قلبی وجانی
حقیقت هر یکی دارند عیانی
وجود تست در پندار دائم
دل وجانت بود پندار دائم
ولیکن دل نظرگاه الهی است
مر او را بر تمامت پادشاهی است
طلبکار است دل را خود که دیدست
که بیشک زان سوی جانان بدیدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقیقت دمبدم در دید وصلت
چو دل شد واصل پیدا و پنهان
از آن بیند همه دیدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اینجا
یقین دریافت این دیدار اینجا
دل من واصلست این لحظه جانم
یکی اینجا است درعین العیانم
دل من واصل دیدار جانست
از ایرادائماً ذاتش عیانست
حقیقت جانم اکنون جان فشاند
بخونِ او در این ره جا نماند
دلم جانست و جان دیدار اویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
دلم جانست این دم راحت دوست
حقیقت مغز شد بیشک همه پوست
دل و جان این زمانم واصل آمد
همه اسرار اینجا حاصل آمد
چه ماند است این زمان عطار برگو
حقیقت دائماً اسرار برگو
چه ماند است این زمان جان باز داند
دل و جان پیش صاحب راز داند
چه ماند است این زمان جز سر بریدن
جمال یار در سر باز دیدن
سر اینجا دورنه تا یار یابی
پس آنگاهی یقین دیداریابی
چو ترک خویش کردی ترک سرگو
حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو
چو ترک خویشتن کردی حقیقت
حقیقت در یکی مردی حقیقت
چو ترک خویشتن کردی خدائی
از آن اسرار از وی مینمائی
نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق
ترا دادست از دیدار توفیق
بسی گفتی بگیتی یک دمی تو
همی خاموش اینجا همدمی تو
نداری تو دمی خود در دوعالم
که این دم داری اینجاگه از آن دم
حقیقت این دمت در آن دم افتاد
دم تو این زمان در عالم افتاد
دمت این دم بجز آن دم بدیدست
از آن دم این دم اینجا باز دیدست
ندید آدم چنین این دم که داری
عجب این دم در اینجا پایداری
دمی داری تو چون منصور اینجا
که میریزد از او می نور اینجا
دمی داری تو چون منصور حلّاج
که خواهد گفت اندر عشق هیلاج
دمی داری که اعیان جهانست
حقیقت بود پیدا و نهانست
دمی داری تو در اسرار جمله
که داری در یقین دیدار جمله
دمی داری حقیقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اینجا
حقیقت بود جانانست اینجا
دم تو این زمان دم زد از آن دم
حقیقت یافتی دیدار از آن دم
زهی عطّار جوهر داری از یار
از آن جوهر فشاندستی تو بسیار
جواهرنامه نام این نهادم
از آن کاین جوهر اینجا داد دادم
بهر یک بیت کز شرح معانی
برون آمد در این جوهر فشانی
حقیقت جوهری بیمنتهایست
از آن اینجایگه دید خدایست
بهر یک حرف صد جوهر نهانست
کسی داند که در دریای جانست
چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن یک دمی در جوهر پاک
عجایب جوهری داری درونت
که آن جوهر شد اینجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بدانی
که اینجاگه تو بیرون از مکانی
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
تو هستی جوهر ذات یگانه
که خواهی بود جوهر جاودانه
تو آن اصلی که اصل جمله از اوست
مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست
تو اصلی فرع تو غیر است بگذار
مر این معنی ز جان و دل نگهدار
تو دربحری و چندینی عجائب
گرفته پیش و پس چندین غرائب
همه این بحر موجودند اینجا
یقین در بود کل بودند اینجا
تو بود خود بدان دربحر بنگر
که از آن اصل داری بود جوهر
تو اندر اصل هستی جوهر یار
عجایبها ز نور و پدیدار
تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا
حقیقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستی بحر و جوهر مخزن تست
در اینجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معانی
تو اصل جوهری خود را ندانی
تو اصل جوهری و بحر اعظم
از او جوهر همی آری دمادم
تو بحری جوهر تو هست بیدار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئی ملّاح و هم بحری و جوهر
بگفتم پیش تو اینجا سراسر
دریغا چون ندانی ور بدانی
همه اینست اسرار معانی
همه در بحر استغنا فنائیم
همه در عین دیدار خدائیم
همه اینجایگه در گفتگوئیم
در این میدان وحدت همچو گوئیم
همه اینجا گرفتار و اسیریم
چونیکو بنگری پیشی عسیریم
همه اینجا گرفتاریم مانده
همه در عین دیداریم مانده
همه اینجا طلبکاریم مطلوب
یقین با ما است با ما عین محبوب
نمیبینیم تا مائیم اینجا
اگر مائیم تنهائیم اینجا
کجائی وز چه میگوئی تو عطّار
دگر بالا گرفتی دید اسرار
دلم این دم چو درهیلاج آری
حقیقت بر سر کل تاج داری
مرو بیرون کنون چون اندرونی
اگرچه هم درون و هم برونی
دم بیچون گهی زن اندر اینجا
که باش مردهٔ همچون زن اینجا
دم بیچون تو در هیلاج کل زن
تو تیر عشق بر آماج کل زن
دم بیچون در اینجا زن حقیقت
ولی کن جمله در عین شریعت
دم بیچون در اینجا زن که رستی
شکن بُت آنگهی تو باز رستی
دم بیچون زن اندر عین هیلاج
حقیقت نه تو بر فرق همه تاج
زهی زیبا کتابی پر ز اسرار
که اینجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سرّی که در هر دو جهانست
در این زیبا کتاب اینجا عیانست
همه اسرارها اینجاست موصوف
ولی باید کسی در سرّ مکشوف
همه اسرارها اینجاست پیدا
حقیقت عقل و جان ماندست شیدا
حقیقت عقل اینجا ناپدید است
خدا گفت و خدا اینجا شنید است
خداگفت و خدا سیرت بمعنی
همی داند یقین اسرار مولی
خداگفت وخدا بشنید ازخویش
حجاب این یقین برداشت از پیش
چو حق گفت اندر اینجا من نبودم
ولیکن در قلم نقشی نمودم
نمودم آنچه او گفت وخود اشنید
حقیقت ذات کل اینجایگه دید
مرو بیرون زخود تا راز بینی
همه دیدار در خود باز بینی
چو این دم یار با تست و ندانی
چنین غافل بگو آخر چه دانی
حجابی بر رخ افکندست دلدار
دمادم مینماید خود بعطّار
دمادم مینماید راز بیچون
همی گوید سخنها بیچه و چون
دمادم مینماید خویشتن او
همی بینم حقیقت جان و تن او
دمادم مینماید عین دیدار
یقین اینجاست از او او پدیدار
سخن بالاست با هیلاج گویم
حقیقت بیشک از حلاّج گویم
سخن بالاگرفت و ما هنوز آن
نکرده هیچ مر تقریر و برهان
بگوی آنگه نمای اینجای دیدار
حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار
تو عطّاری ز هر بحری که داری
حقیقت داروئی از وی برآری
تو عطّاری ز بهر دردمندان
شفا داری حقیقت نصّ و برهان
شفای عاشقان داری در اینجا
حقیقت عین دیداری در اینجا
شفای داری در اینجا عاشقانت
بمانده اندر این شرح و بیانت
سخن این بار اندر جوهرالذات
چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات
بدانند و کنند ادراک اینجا
که تا گردند از غِش پاک اینجا
سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق
که مر ذرّات از او یابند توفیق
سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست
که در یکی بیابی مغز با پوست
بسی خونابه خوردستم در اینجا
که تا این گوی بردستم در اینجا
بسی خونابه خوردم من بعالم
که تا گفتم یقین سرّ دمادم
بسی خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اینجا گشت روشن
ببازی نیست اینجاگه کتابم
که همچون دیگران اندر حجابم
ببازی نیست اینجا عشقبازی
اگر دانی سر اندر عشق بازی
بدادم سر در اینجا بهر این سرّ
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار
اگر از سرّ ما هستی خبردار
بده سر تا بیابی سرّ جانان
وگر بر سرّ خود سَر درگریبان
بده سَر تا بیابی جوهرالذّات
یقین خورشید گردان جمله ذرّات
بده سر تا شوی منصور اینجا
یقین گو تا شوی مشهور اینجا
چو دیدی یار تو چون من فنا شو
حقیقت جمله دیدار خدا شو
کنون عطّار بحر لامکانست
حقیقت در مکین و در مکانست
هر آن وصفی که که او را کرد خواهم
از آن گویم که وصفت فرد خواهم
توئی جانان درون قلب عطّار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوی تو در آفاق بگرفت
در اینجا گه دل مشتاق بگرفت
دل عشّاق خون شد از فراقت
حقیقت نافه شد از اشتیاقت
دل عطّار خون بُد آخرِ کار
وز آنجا نافهها آمد پدیدار
هزاران نافه هر دم بارد اینجا
نداند تا که آن بردارد اینجا
کسی باید که بردارد ز نافه
که باشد همچو پور بوقحافه
ابوبکری بود در علم تحقیق
که آمد مر مرا در عشق صدّیق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صدّیق باشد عاشق حق
ز چندین نافهها بوئی برد او
در این میدان یقین گوئی برد او
اگر صدّیق راهی آشکاراست
حقیقت دوست اینجا دید یارست
اگر صدّیق راهی چون ابوبکر
حقیقت فارغی از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صدّیقانه زین معنی نظر کن
مُرید دین احمد هست عطّار
ز بوبکر و محمّد هم خبردار
خبرداری مرا باید چو آن یار
که با ما باشد امشب در بُن غار
اگرچه همدم عقلست صادق
حقیقت دارم ای یار موافق
چو صدّیق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پدیدار
حقیقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا
توانی یافت آخر ذوق اینجا
اگر مرد رهی از عقل مگریز
در آخر خود بنور او درآمیز
ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق
که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق
همه صاحب کمالان یقین دان
یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان
بنور عقل اشیا مینگر تو
همی پنهان و پیدا مینگر تو
بنور عقل من اینجا سراسر
زمانی هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل میبین تو رخ یار
حقیقت گوش میکن پاسخ یار
بنور عقل دریابی در آخر
جمال جان جان اینجا تو ظاهر
سخن عقلست نی نقل ار بدانی
حقیقت جمله در سرّ معانی
سخن عقلست علم و عشق پیداست
حقیقت این همه فریاد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بدانی
یقین اینجابعشق دل بخوانی
سخن از عشق خواهم گفت دیگر
ابا ذرّات کلّی بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اینجاگه یقین از عین دیدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
یقین دیگر تو در هیلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت ودیدار
که تا ذرّات شد اینجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اینجایگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسندید
حقیقت عقل هم از وی عیان دید
سخن در عشق خواهد بود اینجا
که تا بنمایمت آن بود اینجا
همه در عشق خواهد بود باقی
که میبینیم ما دیدار ساقی
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق میآید پدیدار
همه عشقست اگر دانی که چونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پیدا
از آن از عشق چندین شور و غوغا
همه عشقست اینجا کاردان کیست
یکی اصلست این هر دو جهان چیست
همه ذات خداوندست بیچون
چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولی دیدار کل بعد از مماتست
همه پیداست اینجا آخر کار
حقیقت پرده بردارد بیکبار
همه پیداست جسم اندر میانست
که جسم از این جهان و ان جهانست
سخن پیداست اینجاگه ز صورت
یکی بین اندر اینجاگه ضرورت
سخن از مغز جان میباید اینجا
که کلّی پردهها بگشاید اینجا
سخن از مغز جان بنمود دیدار
از آن اینجاست چندین سرّ اسرار
سخن از مغز جان بیرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطّار گفتست
همه از دیده و دیدار گفتست
جواهرنامه گفتم از دل و جان
حقیقت اندر او دیدار جانان
دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق
که تاباشد که از آنجای توفیق
اگر توفیق میخواهی ز جانان
جواهرنامه سرتاسر فروخوان
بهر یک بیت اینجا جوهری یاب
درون جمله خورشید جهانتاب
کتابی برجواهر آنکه دیدست
یقین تقریر دیگر که شنید است
کتابی بین که بیچون و چرایست
در اینجاگاه دیدار خدایست
کتابی خوان که اینجا راز یابی
وز آنجا جان جانت بازیابی
کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات
بیابی درنمود جمله ذرّات
کتابی خوان که خوانندش جواهر
در اودیدار جانان گشته ظاهر
زهی دیدار جانان حاصل ما
از این عین کتاب اندر دل ما
بسی راز است در وی جمله مرغوب
بآخر دیدن دیدار محبوب
در او پیدا اگر سالک حقیقت
بباید دیدن ملک حقیقت
اگر مرد رهی خونخور در این راز
که تا دریابی این سرّ کتب باز
همه تورات با انجیل و فرقان
زبور و صُحْف در اینجاست برخوان
اگر ره بردهٔ دریاب در این
دمادم سرّ کل اینجا تو می بین
همه اینجاست سرها آشکاره
دمادم میکن اینجاگه نظاره
دمادم کن نظر در این کتابت
که در آخر نماند این حجابت
بهردم کن در اینجاگه نگاهی
ز خود خوان و ز خود میبین اهی
ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا
توئی جان بس همی مگذر در اینجا
زخود بنگر همه در خویشتن بین
نمود دوست رادرجان و تن بین
ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء
که در تست و توئی بر جمله دانا
همه اندر کتابم یاب اسرار
ولی در خود نظر کن در عیان یار
بسی خون خوردهام در روز و در شب
بسی اینجا کشیدم رنج با تب
بسی خون خوردهام در سال و در ماه
که تاگشتم ز عشق یار آگاه
بسی خون خوردهام در صبح و در شام
که تا دیدم رخ جانان سرانجام
کنون این پرده شد باز و رخ یار
ز عطّار آمده آخر پدیدار
کنون این پرده اینجاگاه بازست
ز شیب این دم مرا وقت فراز است
کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر
ندانم تا ببازم جان یا سر
کنون هیلاج ماندست آخر کار
که تا بیرون نهم من سر بیکبار
کنون هیلاج ماندست و بگوئیم
چو دانستیم کایندم ذات اوئیم
همه وصلست اینجاگه کتابم
ز وصل جاودانی بی حجابم
حجابی نیست این دم یار ما راست
که بیشک در یکی دیدار ما راست
حجابی نیست این دم دوست پیداست
در اینجا مغز او در پوست پیداست
حجابی نیست جانم راه بردست
ره خود را بسوی شاه بُردست
حجابی نیست جانان آشکار است
چو دیدم من همه دیدار یار است
حجابی نیست این دم دوست ماراست
کرا اینجا سخن زین نوع یار است
سخن بسیار ماندست و نماندست
بخود عطّار از آن چندی بخواند است
که وصل یار او را داد پاسخ
ز دید شرع نی فرع تناسُخ
تناسخ گرچه حکمت هست چندی
ز من بشنو ز جان و دل تو پندی
تناسخ حکمت یونان زمین است
مرا زان هیچ نه عین الیقین است
تناسخ دورت اندازد ز دیدار
مر این یک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر تراکی ره نماید
ترا اندوه در آخر فزاید
تناسخ چیست مر کفر و ضلالت
مخوان اینجایگه علم جهالت
حقیقت علم قرآن را بیاموز
بنور علم قرآن گرد پیروز
بقرآن راه خود را باز یابی
در اینجا صدهزاران راز یابی
بهردم صد هزار اسرار بینی
پس از آن گاه کل دیدار بینی
تمام آمد کنون در سرّ قرآن
جواهر ذات را میبین و میخوان
تمام آمد کتاب اینجا در اسرار
حقیقت هست در وی سرّ پدیدار
تمامت این زمان اینجا کتابم
چو رفت از پیش اینجاگه حجابم
تمامت این زمان این جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرّات
کتاب اینجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر این اسرارها با خاص و عام است
کتاب اینجا در این معنی تمام است
که ذات پاک بیچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهی عالم السرّی و دانی
که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی
الهی عالم السرّی در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهی عالم السرّی حقیقت
که خود میبینی اینجا دید دیدت
الهی این زمان عطاآر با تست
در اینجا دیده و دیدار با تست
تودید جملهٔ ای صانع پاک
از این رمزم رهان و بخش تریاک
تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان
مر او را زین همه گفتار برهان
تو دانی هرچه خوهی کن که جانی
نمیدانم دگر باقی تو دانی
پایان جوهر الذات_دفتر دوم