داستان بلعم باعورا
آیات
وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی ءَاتَیْنَهُ ءَایَتِنَا فَانسلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشیْطنُ فَکانَ مِنَ الْغَاوِینَ(175)
وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَهُ بهَا وَ لَکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلی الاَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکلْبِ إِن تحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَث أَوْ تَترُکهُ یَلْهَث ذَّلِک مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِئَایَتِنَا فَاقْصصِ الْقَصص لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ(176)
175 . حکایت کسی را که آیه های خویش به او تعلیم دادیم و از آن به در شد و شیطان به دنبال او افتاد و از گمراهان شد ، برای آنها بخوان .
176 . اگر می خواستیم ، وی را به وسیله آن آیه ها بلندش می کردیم ، ولی به زمین گرایید (پستی طلبید و به دنیا میل کرد) و هوس خویش را پیروی کرد . حکایت وی حکایت سگ است که اگر بر او هجوم بری ، پارس می کند و اگر او را واگذاری ، پارس می کند . این حکایت قومی است که آیه های ما را تکذیب کرده اند . پس این خبر را بخوان ، شاید آنها اندیشه کنند .
(از سوره مبارکه اعراف )
داستان بلعم باعوراء در قرآن
این آیات داستان دیگری از داستانهای بنی اسرائیل را شرح می دهد ، و آن داستان (بلعم بن باعورا) است ، خدای تعالی پیغمبر خود رسول اکرم (صلوات اللّه علیه ) را دستور می دهد که داستان مزبور را برای مردم بخواند تا بدانند صرف در دست داشتن اسباب ظاهری و وسایل معمولی برای رستگار شدن انسان و مسلم شدن سعادتش کافی نیست ، بلکه مشیت خدا هم باید کمک کند ، و خداوند ، سعادت و رستگاری را برای کسی که به زمین چسبیده (سر در آخور تمتعات مادی فرو کرده ) و یکسره پیرو هوا و هوس گشته و حاضر نیست به چیز دیگری توجه کند ، نخواسته است ، زیرا چنین کسی راه به دوزخ می برد . آنگاه نشانه چنین اشخاص را هم برایشان بیان کرده و می فرماید : علامت اینگونه اشخاص این است که دلها و چشمها و گوشهایشان را در آنجا که به نفع ایشان است بکار نمی گیرند ، و علامتی که جامع همه علامتها است این است که مردمی غافلند .
(و اتل علیهم نبا الذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها . . . )
بطوری که از سیاق کلام بر می آید معنای آوردن آیات ، تلبس به پاره ای از آیات انفسی و کرامات خاصه باطنی است ، به آن مقداری که راه معرفت خدا برای انسان روشن گردد ، و با داشتن آن آیات و آن کرامات ، دیگر درباره حق شک و ریبی برایش باقی نماند .
و معنای (انسلاخ ) بیرون شدن و یا کندن هر چیزی است از پوست و جلدش ، و این تعبیر کنایه استعاری از این است که آیات چنان در بلعم باعورا رسوخ داشت و وی آنچنان ملازم آیات بود که با پوست بدن او ملازم بود ، و بخاطر حبث درونی که داشت از جلد خود بیرون آمد .
و (اتباع ) مانند (اتباع ) و (تبع ) پیروی کردن و بدنبال جای پای کسی رفتن است ، و کلمات : (تبع ) و (اتبع ) و (اتبع ) هر سه به یک معنا است . و (غی ) و (غوایه ) ضلالت را گویند ، و گویا بیرون شدن از راه بخاطر نتوانستن حفظ مقصد باشد ، پس فرق میان (غوایت ) و (ضلالت ) این است که اولی دلالت بر فراموش کردن مقصد و غرض هم می کند ، پس کسی که در بین راه درباره مقصد خود متحیر می شود (غوی ) است و کسی که با حفظ مقصد از راه منحرف می شود (ضال ) است ، و تعبیر اولی نسبت به خبری که در آیه است مناسب تر است ، برای اینکه بلعم بعد از انسلاخ از آیات خدا و بعد از اینکه شیطان کنترل او را در دست گرفت راه رشد را گم کرد و متحیر شد ، و نتوانست خود را از ورطه هلاکت رهایی دهد ، و چه بسا هر دو کلمه یعنی غوایت و ضلالت در یک معنا استعمال شود ، و آن خروج از طریق منتهی به مقصد است .
مفسرین در تعیین صاحب این داستان اقوال مختلفی دارند و ان شاء الله همه آنها و یا بعضی از آنها در بحث روایتی آینده نقل می شود ، و آیه شریفه هم بطوری که ملاحظه می فرمایید اسم او را مبهم گذاشته و تنها به ذکر اجمالی از داستان او اکتفاء کرده است ، ولیکن در عین حال ظهور در این دارد که این داستان از وقایعی است که واقع شده ، نه اینکه صرف مثال بوده باشد .
و معنای آیه چنین است : (و اتل علیهم ) بخوان بر ایشان ، یعنی بر بنی اسرائیل و یا همه مردم ، خبر از امر مهمی را و آن (نبا) داستان مردی است که (الذی آتیناه آیاتنا) ما آیات خود را برایش آوردیم ، یعنی در باطنش از علائم و آثار بزرگ الهی پرده برداشتیم ، و بهمین جهت حقیقت امر برایش روشن شد (فانسلخ منها) پس بعد از ملازمت راه حق آن را ترک گفت . (فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین ) شیطان هم دنبالش را گرفت و او نتوانست خود را از هلاکت نجات دهد .
(و لو شئنا لرفعناه بها و لکنه اخلد الی الارض و اتبع هواه . . . )
(اخلاد) به معنای ملازمت دائمی است ، و اخلاد بسوی ارض ، چسبیدن به زمین است ، و این تعبیر کنایه است از میل به تمتع از لذات دنیوی و ملازمت آن .
کلمه (لهث ) وقتی در سگ استعمال می شود به معنای بیرون آوردن و حرکت دادن زبان از عطش است .
پس اینکه فرمود : (و لو شئنا لرفعناه بها) معنایش این می شود که اگر ما می خواستیم او را بوسیله همین آیات به درگاه خود نزدیک می کردیم (آری در نزدیکی به خدا ارتفاع از حضیض و پستی این دنیا است همچنانکه دنیا بخاطر اینکه انسان را از خدا و آیات او منصرف و غافل ساخته و به خود مشغول می سازد اسفل سافلین است ) و بلند شدن و تکامل انسان بوسیله آیات مذکور که خود اسباب ظاهری الهی است باعث هدایت آدمی است ، و لیکن سعادت را برای آدمی حتمی نمی سازد زیرا تمامیت تاءثیرش منوط به مشیت خدا است و خداوند سبحان مشیتش تعلق نگرفته به اینکه سعادت را برای کسی که از او اعراض کرده و به غیر او که همان زندگی مادی زمینی است ، اقبال نموده حتمی سازد . آری ، زندگی زمینی آدمی را از خدا و از بهشت که خانه کرامت او است باز می دارد ، و اعراض از خدا و تکذیب آیات او ظلم است ، و حکم حتمی خدا جاری است به اینکه مردم ظالم را هدایت نکند ، (و الذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون ) . و لذا بعد از جمله (و لو شئنا لرفعناه بها) فرمود : (لکنه اخلد الی الارض و اتبع هواه ) و بنابراین بیان ، تقدیر کلام این می شود : (لکنا لم نشاء ذلک لانه اخلد الی الارض و اتبع هواه : و لیکن ما چنین چیزی را نخواستیم برای اینکه او به زمین چسبیده و هوای دل خود را پیروی کرده ، و چنین کسی مورد اضلال ما است نه مورد هدایت ) . همچنانکه فرموده : (و یضل الله الظالمین و یفعل الله ما یشاء) .
(فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث )
یعنی او دارای چنین خوئی است ، و از آن دست بر نمی دارد ، چه او را منع و زجر کنی و چه به حال خود واگذاریش . و کلمه (تحمل ) از حمله کردن است نه از حمل و بدوش کشیدن .
(ذلک مثل القوم الذین کذبوا بایاتنا)
پس تکذیب از آنان سجیه و هیئت نفسانی خبیثی است که دست بردار از صاحبش نیست ، زیرا آیات ما یکی دو تا نیست ، همواره آیات ما را به حواس خود احساس می کنند و در نتیجه تکذیب ایشان نیز مکرر و دائمی است .
(فاقصص القصص )
کلمه (القصص ) مصدر است ، و به معنای (اقصص قصصا داستان بگو داستان گفتنی ) است و ممکن هم هست اسم مصدر و به معنای (اقصص القصه : داستان کن این قصه را) بلکه تفکر کنند و در نتیجه برای حق منقاد شده و از باطل بیرون آیند .
داستان بلعم باعورا در روایات
علی بن ابراهیم قمی در تفسیر خود در ذیل آیه (و اتل علیهم نبا الذی آتیناه آیاتنا . . . ) می گوید : پدرم از حسین بن خالد از ابی الحسن امام رضا (علیه السلام ) برایم نقل کرد که آن حضرت فرمود : بلعم باعورا دارای اسم اعظم بود ، و با اسم اعظم دعا می کرد و خداوند دعایش را اجابت می کرد ، در آخر بطرف فرعون میل کرد ، و از درباریان او شد ، این ببود تا آنروزی که فرعون برای دستگیر کردن موسی و یارانش در طلب ایشان می گشت ، عبورش به بلعم افتاد ، گفت : از خدا بخواه موسی و اصحابش را به دام ما بیندازد ، بلعم بر الاغ خود سوار شد تا او نیز به جستجوی موسی برود الاغش از راه رفتن امتناع کرد ، بلعم شروع کرد به زدن آن حیوان ، خداوند قفل از زبان الاغ برداشت و به زبان آمد و گفت : وای بر تو برای چه مرا می زنی ؟ آیا می خواهی با تو بیایم تا تو بر پیغمبر خدا و مردمی با ایمان نفرین کنی ؟ بلعم این را که شنید آنقدر آن حیوان را زد تا کشت ، و همانجا اسماعظم از زبانش برداشته شد ، و قرآن درباره اش فرموده : (فانسلخ منها فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین ، و لو شئنا لرفعناه بها و لکنه اخلد الی الارض و اتبع هواه فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث ) این مثلی است که خداوند زده است .
مؤ لف : ظاهر اینکه امام در آخر فرمود : (و این مثلی است که خداوند زده است ) این است که آیه شریفه اشاره به داستان بلعم دارد . . .
و در الدر المنثور است که فاریابی و عبدالرزاق و عبد بن حمید و نسائی و ابن جریر و ابن المنذر و ابن ابی حاتم و ابو الشیخ و طبرانی و ابن مردویه همگی از عبداللّه بن مسعود نقل کرده اند که در ذیل آیه (و اتل علیهم نبا الذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها) گفته است : این شخص مردی از بنی اسرائیل بوده که او را (بلعم بن اءبر) می گفتند .
و نیز در همان کتاب آمده که عبد بن حمید و ابو الشیخ و ابن مردویه از طرقی از ابن عباس نقل کرده اند که گفت : این مرد بلعم بن باعورا و در نقل دیگری بلعام بن عامر بوده و همان کسی بوده که اسم اعظم می دانسته ، و در بنی اسرائیل بوده است .
مؤ لف : اینکه وی اسمش بلعم و از بنی اسرائیل بوده از غیر ابن عباس نیز روایت شده ، و از ابن عباس غیر این هم روایت کرده اند .
داستان اسماعیل صادق الوعد
وَ اذْکُرْ فی الْکِتَبِ إِسمَعِیلَ إِنَّهُ کانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ کانَ رَسولاً نَّبِیًّا(54)
وَ کانَ یَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصلَوةِ وَ الزَّکَوةِ وَ کانَ عِندَ رَبِّهِ مَرْضِیًّا(55)
54 . در این کتاب اسماعیل را یاد کن وی درست وعده ، و فرستاده ای پیامبر بود
55 . و کسان خود را به نماز خواندن و زکات دادن وادار می کرد و نزد پروردگار خویش پسندیده بود .
(از سوره مبارکه مریم )
داستان اسماعیل صادق الوعد در قرآن و روایت
داستان اسماعیل در قرآن
داستان اسماعیل بن حزقیل پیغمبر جز در این دو آیه در جایی دیگر نیامده ، تازه این دو آیه هم بنا به یک تفسیر مربوط به او است ، و بنابر آن خدای سبحان او را به ثنای جمیلی ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضی درگاه خویش خوانده وفرموده که : او رسولی نبی بوده است .
داستان اسماعیل در روایات
و اما حدیث در علل الشرایع به سند خود از ابن ابی عمیر و محمد بن سنان ، از شخصی که نام برده ، از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که (اذکر فی الکتاب اسمعیل انه کان صادق الوعد و کان رسولا نبیا) اسماعیل فرزند ابراهیم نیست بلکه پیغمبری دیگر از انبیاء بوده که خدای عز و جل به سوی قومش مبعوث نمود ، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رویش را کندند ، پس فرشته ای نزدش آمده گفت : خدای عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امری داری اطاعت کنم ، گفت : من باید به دیگر انبیاء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم .
مؤ لف : این معنا را به سند خود از ابو بصیر از امام صادق (علیه السلام ) نیز روایت کرده که در آخر آن آمده : من باید حسین (علیه السلام ) را اسوه خود قرار دهم .
و در کتاب عیون به سند خود از سلیمان جعفری ، از امام رضا (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : هیچ می دانی چرا اسماعیل را صادق الوعد خواندند ؟ عرض کردم : نه ، نمی دانم . فرمود : با مردی وعده کرده بود ، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا یک سال به انتظارش نشست .
مؤ لف : این معنا در کافی از ابن ابی عمیر از منصور بن حازم و از امام صادق (علیه السلام ) روایت شده در مجمع نیز آن را بدون ذکر سند از آن جناب نقل کرده است .
و در تفسیر قمی در ذیل آیه واذکر فی الکتاب اسمعیل انه کان صادق الوعد) آمده که امام فرمود : اسماعیل وعده ای داده بود و یک سال منتظر دوستش نشست ، و او اسماعیل پسر حزقیل بود .
مؤ لف : وعده ای که آن جناب داده بوده مطلق بوده است ، یعنی مقید نکرده که یک ساعت یا یک روز یافلان مدت در آنجا منتظر می مانم ، به همین جهت مقامی که از صدق و درستی داشته اقتضاء کرده که به این وعده مطلق وفا کند ، و در جائی که معین نموده ، بایستد تا رفیقش بیاید .
صفت وفاء مانند سایر صفات نفسانی از حب ، اراده ، عزم ، ایمان ، ثقه و تسلیم دارای مراتب مختلفی است که بر حسب اختلاف مراتب علم و یقین مختلف می شود ، همانطور که یک مرتبه از ایمان با تمامی خطاها و گناهان می سازد که نازلترین مراتب آن است ، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزاید و صفا نهاده تابه جایی می رسد که از هر شرک خفی خالص می گردد ، و دیگر قلب به چیزی غیر از خدا تعلق پیدا نمی کند ، حتی التفاتی هم به غیر خدا نمی نماید ، که این اعلا مراتب ایمان است ، همچنین وفای به عهد هم دارای مراتبی است ، یکی از مراتبش وفای قولی است ، مثل اینکه قول بدهد که یک ساعت یا دو ساعت فلان جا منتظر بایستد ، تا کار لازم تری پیدا شده او را از بیشتر ایستادن منصرف کند ، این یک مرتبه از وفاء است ، که عرفا آن را وفاء می خوانند ، و از این مرتبه بالاتر این است که آنقدر بایستد تا عادتا از برگشتن طرف ناامید شود و اطلاق وعده را به یاس مقید سازد ، و از این هم بالاتر اینکه اطلاق آن را حفظ نموده اینقدر بایستد تا طرف برگردد هر چند که طولانی شود ، پس نفوس قوی که مراقب قول و فعل خود هستند هیچ وقت قولی نمی دهند مگر قولی که طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصدیق کنند و همینکه از زبانشان در آمد دیگر هیچ چیز از انفاذ آن بازشان نمی دارد .
و در روایت آمده که رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) به یکی از اصحاب خود وعده داد که درم که نزد خانه کعبه منتظرش می باشد تا او برگردد ، ولی آن مرد در پی کار خود رفته فراموش کرد برگردد ، رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسید ، به مسجد آمده عذر خواهی کرد . آری این مقام صدیقین است که هیچ سخنی نگویند مگر آنکه بدان عمل کنند .
داستان لقمان حکیم
آیات
وَ لَقَدْ ءَاتَیْنَا لُقْمَنَ الحِْکْمَةَ أَنِ اشکُرْ للَّهِ وَ مَن یَشکرْ فَإِنَّمَا یَشکُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن کَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنیُّ حَمِیدٌ(12)
وَ إِذْ قَالَ لُقْمَنُ لابْنِهِ وَ هُوَ یَعِظهُ یَبُنیَّ لا تُشرِک بِاللَّهِ إِنَّ الشرْک لَظلْمٌ عَظِیمٌ(13)
وَ وَصیْنَا الانسنَ بِوَلِدَیْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلی وَهْنٍ وَ فِصلُهُ فی عَامَینِ أَنِ اشکرْ لی وَ لِوَلِدَیْک إِلیَّ الْمَصِیرُ(14)
وَ إِن جَهَدَاک عَلی أَن تُشرِک بی مَا لَیْس لَک بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُمَا وَ صاحِبْهُمَا فی الدُّنْیَا مَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سبِیلَ مَنْ أَنَاب إِلیَّ ثُمَّ إِلیَّ مَرْجِعُکُمْ فَأُنَبِّئُکم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ(15)
یَبُنیَّ إِنهَا إِن تَک مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ فَتَکُن فی صخْرَةٍ أَوْ فی السمَوَتِ أَوْ فی الاَرْضِ یَأْتِ بهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ(16)
یَبُنیَّ أَقِمِ الصلَوةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنکَرِ وَ اصبرْ عَلی مَا أَصابَک إِنَّ ذَلِک مِنْ عَزْمِ الاُمُورِ(17)
وَ لا تُصعِّرْ خَدَّک لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فی الاَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا یحِب کلَّ مخْتَالٍ فَخُورٍ(18)
وَ اقْصِدْ فی مَشیِک وَ اغْضض مِن صوْتِک إِنَّ أَنکَرَ الاَصوَتِ لَصوْت الحَْمِیرِ(19)
12 . بتحقیق لقمان را حکمت دادیم (و چون لازمه حکمت شکر منعم است ، به او گفتیم : ) خدا را سپاس بدار . و هر کس سپاس بدارد ، به نفع خود سپاس می دارد و هر که کفران کند ، (دود کفرانش به چشم خودش می رود ، چون ) خدا بی نیاز است (از شکر نکردن خلق متضرر نمی شود) و نیز ستوده است ، (چه شکرش بگزارند و چه کفرانش کنند . )
13 . و آن دم که لقمان به پسر خویش که پندش می داد ، گفت : ای پسرک من ، به خدا شرک میار ، که شرک ستمی است بزرگ .
14 . ما انسان را در مورد پدر و مادرش ، و مخصوصا مادرش که با ناتوانی روزافزون حامل وی بوده و از شیر بریدنش تا دو سال طول می کشد ، سفارش کردیم و گفتیم : مرا و پدر و مادرت را سپاس بدار ، که سرانجام به سوی من است .
15 . و اگر بکوشند تا چیزی را که در مورد آن علم نداری با من شریک کنی ، اطاعتشان مکن ، و در این دنیا به نیکی همدشان باش . طریق کسی را که سوی من بازگشته است پیروی کن ، که در آخر بازگشت شما نیز نزد من است و از اعمالی که می کرده اید ، خبرتان می دهیم .
16 . ای پسرک من ، اگر عمل تو هموزن دانه خردلی ، آن هم پنهان در دل سنگی یا در آسمان یا در زمین باشد ، خدا آن را می آورد ، که خدا دقیق و کاردان است .
17 . ای پسرک من ، نماز به پا دار و امر به معروف و از منکر نهی کن و بر مصائب خویش صبر کن ، که این از کارهای مطلوب است .
18 . ای پسرک من ، از در کبر و نخوت از مردم روی برمگردان و در زمین چون مردم فرحناک راه مرو ، خدا خودپسندان گرد نفر از را دوست نمی دارد .
19 . در راه رفتن خویش معتدل باش و صوت خود ملایم کن ، که نامطبوع ترین آوازها آواز خران است .
(از سوره مبارکه لقمان )
گفتاری پیرامون داستان لقمان و پاره ای از کلمات حکمت آمیزش
1 . داستان لقمان در قرآن
نام لقمان در کلام خدای تعالی جز در سوره لقمان نیامده ، و از داستانهای او جز آن مقدار که در آیات (و لقد آتینا لقمن الحکمه ان اشکر لله . . . ) آمده ، سخنی نرفته است ، ولی در داستانهای او و کلمات حکمت آمیزش روایات بسیار مختلف رسیده ، که ما بعضی از آنها را که با عقل و اعتبار سازگارتر است نقل می کنیم .
در کافی از بعضی راویان امامیه ، و سپس بعد از حذف بقیه سند ، از هشام بن حکم روایت کرده که گفت : ابوالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام ) به من فرمود : ای هشام خدای تعالی که فرموده : (و لقد آتینا لقمن الحکمه ) منظور از حکمت فهم و عقل است .
و در مجمع البیان گفته : نافع از ابن عمر روایت کرده که گف ت : از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) شنیدم می فرمود : به حق می گویم که لقمان پیغمبر نبود ، و لیکن بنده ای بود که بسیار فکر می کرد ، و یقین خوبی داشت ، خدا را دوست می داشت ، و خدا هم او را دوست بداشت ، و به دادن حکمت به او منت نهاد . روزی در وسط روز خوابیده بود که ناگهان ندایی شنید : ای لقمان ! آیا می خواهی خدا تو را خلیفه خود در زمین کند ، تا بین مردم به حق حکم کنی ؟
لقمان صدا را پاسخ داد که : اگر پروردگارم مرا مخیر کند ، عافیت را می خواهم ، و بلاء را نمی پذیرم ، ولی اگر او اراده کرده مرا خلیفه کند سمعا و طاعتا ، برای اینکه ایمان و یقین دارم که اگر او چنین اراده ای کرده باشد ، خودش یاریم نموده و از خطا نگهم می دارد .
ملائکه - به طوری که لقمان ایشان را نمی دید - پرسیدند : ای لقمان چرا ؟ گفت : برای اینکه هیچ تکلیفی دشوارتر از قضاوت و داوری نیست ، و ظلم آن را از هر سو احاطه می کند ، اگر در داوری راه صواب رود امید نجات دارد ، نه یقین به آن ، ولی اگر راه خطا رود راه بهشت را عوضی رفته است ، و اگر انسان در دنیا ذلیل و بی اسم و رسم باشد ، ولی در آخرت شریف و آبرومند ، بهتر است از اینکه در دنیا شریف و صاحب مقام باشد ، ولی در آخرت ذلیل و بی مقدار ، و کسی که دنیا را بر آخرت ترجیح دهد ، دنیایش از دست می رود ، و به آخرت هم نمی رسد .
ملائکه از منطق نیکوی او تعجب کردند ، لقمان به خواب رفت ، و در خواب حکمت به او داده شد ، و چون از خواب برخاست به حکمت سخن می گفت و او با حکمت خود برای داوود وزارت می کرد ، روزی داوود به او گفت : ای لقمان خوشا به حالت که حکمت به تو داده شد ، و بلای نبوت هم از تو گردانده شد .
و در الدرالمنثور است که ابن مردویه از ابوهریره روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمود : آیا می دانید لقمان چه بوده ؟ گفتند : خدا و رسولش داناتر است فرمود : حبشی بود .
2 . داستان لقمان در روایات
در تفسیر قمی به سند خود از حماد روایت کرده که گفت : از امام صادق (علیه السلام ) از لقمان سراغ گرفتم ، که چه کسی بود ؟ و حکمتی که خدا به او ارزانی داشت چگونه بود ؟ فرمود آگاه باش که به خدا سوگند حکمت را به لقمان به خاطر حسب و دودمان و مال و فرزندان و یا درشتی در جسم و زیبایی رخسار ندادند ، و لیکن او مردی بود که در برابر امر خدا سخت نیرومندی به خرج می داد و به خاطر خدا از آنچه خدا راضی نبود دوری می کرد ، مردی ساکت و فقیر احوال بود ، نظری عمیق و فکری طولانی و نظری تیز داشت ، همواره می خواست تا از عبرت ها غنی باشد و هرگز در روز نخوابید ، و هرگز کسی او را در حال بول و یا غایط و یا غسل ندید ، بس که در خودپوشی مراقبت داشت ، و نظرش بلند و عمیق بود ، و مواظب حرکات و سکنات خویش بود ، هرگز از دیدن یا شنیدن چیزی نخندید ، چون می ترسید گناه باشد ، و هرگز خشمگین نشد ، و با کسی مزاح نکرد ، و چون چیزی از منافع دنیا عایدش می شد اظهار شادمانی نمی کرد ، و اگر از دست می داد اظهار اندوه نمی نمود ، زنانی بسیار گرفت ، و خدا فرزندانی بسیار به او مرحمت نمود ، و لیکن بیشتر آن فرزندان را از دست داد ، و بر مرگ احدی از ایشان نگریست .
لقمان هرگز از دو نفر که نزاع و یا کتک کاری داشتند نگذشت ، مگر آنکه بین آن دو را اصلاح کرد ، و از آن دو عبور نکرد ، مگر وقتی که دوستدار یکدیگر شدند ، و هرگز سخن نیکو از احدی نشنید ، مگر آنکه تفسیرش را پرسید ، و پرسید که این سخن را از که شنیده ای ؟ لقمان بسیار با فقهاء و حکما نشست و برخاست می کرد ، و به دیدن قاضیان و پادشاهان و صاحبان منصب می رفت ، قاضیان را تسلیت می گفت ، و برایشان نوحه سرایی می کرد ، که خدا به چنین کاری مبتلایشان کرده ، و برای سلاطین و ملوک اظهار دلسوزی و ترحم می نمود ، که چگونه به ملک و سلطنت دل بسته ، و از خدا بی خبر شده اند ، لقمان بسیار عبرت می گرفت ، و طریقه غلبه بر هوای نفس را از دیگران می پرسید ، و یاد می گرفت ، و با آن طریقه همواره با هوای نفس در جنگ بود ، و از شیطان احتراز می جست ، و قلب خود را با فکر ، و نفس خویش را با عبرت ، مداوا می کرد ، هرگز سفر نمی کرد مگر به جایی که برایش اهمیت داشته باشد ، به این جهات بود که خدا حکمتش بداد ، و عصمتش ارزانی داشت .
و خدای تبارک و تعالی دستور داد به طوائفی از فرشتگان که در نیمه روزی که مردم به خواب قیلوله رفته بودند ، لقمان را ندا دهند - به طوری که صدای ایشان را بشنود ، ولی اشخاص ایشان را نبیند - که : ای لقمان آیا می خواهی خدا تو را خلیفه خود در زمین کند ؟ تا فرمانفرمای مردم باشی ؟
لقمان گفت : اگر خدا بدین شغل فرمانم دهد که سمعا و طاعتا ، چون اگر او اینکار را از من خواسته باشد ، خودش یاریم می کند ، و راه نجاتم می آموزد ، و از خطا نگهم می دارد ، ولی اگر مرا مخیر کند من عافیت را اختیار می کنم .
ملائکه گفتند : ای لقمان چرا ؟
گفت برای اینکه داوری بین مردم در دشوارترین موقعیت ها برای حفظ عصمت است ، و فتنه و آزمایشش از هر جای دیگر سخت تر و بیشتر است و آدمی بی چاره می ماند ، و کسی هم کمکش نمی کند ، ظلم از چهار سو احاطه اش نموده ، کارش به یکی از دو احتمال می انجامد ، یا این است که در داوری اش رای و نظریه اش مطابق حق و واقع می شود ، که در این صورت جا دارد که سالم باشد ، و احتمال آن هست ، و یا این است که راه را عوضی می رود که در این صورت راه بهشت را عوضی می رود و هلاکتش قطعی است ، و اگر آدمی در دنیا ذلیل و ضعیف باشد آسان تر است تا آنکه در دنیا رئیس و آبرومند بوده ولی در آخرت ذلیل و ضعیف باشد ، از سوی دیگر کسی که دنیا را بر آخرت ترجیح دهد هم در دنیا خاسر و زیانکار است ، و هم در آخرت ، چون دنیایش تمام می شود ، و به آخرت هم نمی رسد .
ملائکه از حکمت او به شگفت آمده ، خدای رحمان نیز منطق او را نیکو دانست ، پس همین که شام شد ، و در بستر خوابش آرمید ، خدا حکمت را بر او نازل کرد ، به طوری که از فرق سر تا قدمش را پر کرد ، و او خود در خواب بود که خدا پرده و جامعه ای از حکمت بر سراسر وجود او بپوشانید .
لقمان از خواب بیدار شد ، در حالی که قاضی ترین مردم زمانش بود ، و در بین مردم می آمد ، و به حکمت سخن می گفت ، و حکمت خود را در بین مردم منتشر می ساخت .
سپس امام صادق (علیه السلام ) فرمود : بعد از آن که فرمان خلافت به او داده شد ، و او نپذیرفت ، خدای عزوجل ملائکه را فرمود تا داوود را به خلافت ندا دهند ، داوود پذیرفت بدون اینکه شرطی را که لقمان کرده بود به زبان آورد پس خدای عزوجل خلافت در زمین را به او داد ، و چند مرتبه مبتلا به آزمایش شد ، و در هر دفعه پایش بطرف خطا لغزید و خدا او را نگهداری نموده واز آن انحرافش در گذشت .
لقمان بسیار بدیدن داوود می رفت ، و او را اندرز می داد ، و مواعظ و حکمت ها و علوم بسیار در اختیارش می گذاشت ، و داوود همواره به او می گفت : خوشا به حالت ای لقمان ، که حکمت به تو داده شد ، و به بلای خلافت هم گرفتار نگشتی ، و به داوود خلافت داده شد و به حکم و فتنه گرفتار آمد .
آنگاه امام صادق (علیه السلام ) در ذیل آیه (و اذ قال لقمن لابنه و هو یعظه : یا بنی لا تشرک بالله ، ان الشرک لظلم عظیم ) فرمود : لقمان پسرش (باثار) را وقتی اندرز می داد آن قدر کلماتش نافذ بود که فرزندش در نهایت درجه تاثر قرار می گرفت .
ای حماد از جمله مواعظی که به فرزندش کرد یکی این بود که : ای پسرم ! تو از آن روزی که به دنیا افتادی ، پشت به دنیا و رو به آخرت کردی ، و خانه ای که داری به طرف آن می روی نزدیک تر به تو است ، از خانه ای که از آن دور می شوی ، پسرم همواره با علما بنشین ، و با دو زانوی خود مزاحمشان شو ، ولی با آنان مجادله مکن ، که اگر چنین کنی از تعلیم تو دریغ می ورزند ، و از دنیا بقدر بلاغ و رفع حاجت بگیر ، و یک باره ترک آن مگوی ، و گر نه سربار جامعه خواهی شد ، و در دنیا آن چنان داخل مشو که به آخرتت ضرر رساند ، آن قدر روزه بگیر که از شهوتت جلوگیری کند ، و آن قدر روزه مگیر که از نماز بازت دارد ، زیرا نماز نزد خدا محبوبتر از روزه است .
پسرم دنیا دریایی است عمیق ، که دانشمندانی بسیار در آن هلاک شدند ، و چون چنین است تو کشتی خود را در این دریا از ایمان بساز ، و بادبان آن را از توکل قرار ده ، و آذوقه ای از تقوای خدا در آن ذخیره کن ، اگر نجات یافتی ، به رحمت خدا یافته ای و اگر هلاک شدی ، به گناهانت شده ای .
پسرم اگر طفل صغیری را در کودکی ادب کنی ، تو را در بزرگی سود می رساند و تو از آن بهره مند شوی ، و معلوم است کسی که برای ادب ارزشی قائل است ، نسبت به آن اهتمام می ورزد ، و کسی که بدان اهتمام بورزد نخست راه بکار بستنش را می آموزد و کسی که می خواهد راه تاءدیب را بیاموزد ، سعی و کوشش بسیار می شود ، و کسی که سعی و کوشش را در طلب آن بسیار کرد قدم قدم به نفع آن بر می خورد ، و آن را عادت خود قرار می دهد .
آری خواهی دید که تو خود جانشین گذشتگان خود شده ای ، و از جانشین خودت سود می بری ، و هر صاحب رغبتی به تو امید می بندد ، که از ادبت چیزی بیاموزد ، و هر ترسنده ای از صولتت هراسناک می شود .
زنهار ، که به خاطر بدست آوردن و طلب غیر علم و ادب ، در طلب ادب دچار کسالت نشوی ، و اگر در امر دنیا شکست خوردی ، زنهار که در امر آخرت مغلوب نشوی ، و بدان که اگر طلب علم از تو فوت شود ، در امر آخرتت شکست خورده ای ، و در روزها و شبها و ساعتهایت بهره ای بگذار برای طلب علم ، برای اینکه عمر گرانمایه را هیچ چیز چون ترک علم ضایع نمی کند .
و مبادا که هرگز با اشخاص لجوج در افتی ، و هرگز با مردی فقیه جدال مکن ، و هرگز با صاحب سلطنتی دشمنی مورز ، و با هیچ ستمگری سازگاری و دوستی مکن ، و با هیچ فاسقی برادری مورز ، وبا هیچ متهمی رفاقت مکن ، و علم خود را مانند پولت گنجینه کن ، و بهر کس و ناکس عرضه مدار .
پسرم از خدای عزوجل آنچنان بترس که اگر در قیامت نیکیهای همه نیکان جن و انس را داشته باشی باز ترس آن داشته باشی که عذابت کند ، و از خداامید رحمت داشته باش آنچنان که اگر در روز قیامت تمامی گناهان جن و انس را داشته باشی ، باز احتمال و امید اینکه خدا تو رابیامرزد ، داشته باشی .
پسرش به او گفت : پدر جان چطور چنین چیزی ممکن است ، که در عین داشتن چنان خوفی ، این چنین امیدی هم داشته باشم ، و این دو حالت متضاد در یک دل چگونه جمع می شود ؟
لقمان گفت : پسرم اگر قلب مومن را بیرون آرند ، درآن دو نور یافت می شود ، نوری برای خوف ، و نوری برای رجاء و اگر آن دو را با مقیاسی بسنجند ، برابر همند ، هیچ یک از دیگری حتی به سنگینی یک ذره بیشتر نیست ، و کسی که به خدا ایمان دارد ، به گفته او نیز ایمان دارد ، و کسی که به گفته ا و ایمان داشته باشد ، به فرمان او عمل می کند ، و کسی که به فرمان او عمل نکند ، گفتار او را تصدیق نکرده ، پس این حالات دل هر یک گواه دیگری است .
پس کسی که به راستی ایمان به خدا داشته باشد ، برای خدا عمل را خالص و خیرخواهانه انجام می دهد ، و کسی که برای خدا عمل را خالص و خیرخواهانه انجام دهد ، براستی ایمان به خدا دارد ، و کسی که خدا را اطاعت می کند ، از او هراسناک نیز هست ، و کسی که از خدا هراسناک باشد او را دوست هم دارد ، و کسی که او را دوست بدارد ، اوامرش را پیروی می کند ، و کسی که پیرو اوامر خدا باشد ، مستوجب بهشت و رضوان او می شود ، و کسی که پیروی خشنودی خدا نکند ، از غضب او هیچ باکی ندارد ، و پناه می بریم به خدا از غضب او .
پسرم به دنیا رکون و اعتماد مکن ، و دلت را مشغول بدان مدار ، چون خدای تعالی هیچ خلقی را خوارتر از دنیا نیافریده ، آیا نمی بینی که نعیم دنیا را مزد و پاداش مطیعان نکرده ، و آیا نمی بینی که بلای دنیا را عقوبت گنه کاران قرار نداده ؟ .
و در کتاب قرب الاسناد ، هارون ، از ابن صدقه ، از جعفر بن محمد از پدرش (علیهماالسلام ) روایت کرده که فرمود : شخصی از لقمان پرسید : آن چه دستوری است که جامع همه حکمتهای تو باشد ؟ گفت : اینکه خود را درباره چیزی که برایم ضمانت کرده اند به زحمت نیندازم ، و آنچه را که به خود من واگذار نموده اند ضایع نکنم ، (یعنی عمر خود را صرف رزقی که ضامن آن شده اند نسازم ، و درباره سعادت آخرتم که به خود من واگذار نموده اند اهمال نکنم ) .
و در بحار از قصص الانبیاء به سند خود از جابر از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : از جمله نصایحی که لقمان به فرزندش کرد ، یکی این است که : پسرم اگر درباره مردن شک داری ، خواب را از خودت بردار ، و هرگز نمی توانی چنین کنی ، و اگر درباره قیامت شک داری ، بیداری را از خودت بردار ، و هرگز نمی توانی .
برای اینکه اگر در این اندرز من دقت کنی خواهی دید که نفس تو به دست دیگری اداره می شود ، و نیز خواهی دانست که خواب به منزله مرگ ، و بیداری بعد از خواب به منزله بعث بعد از مردن است .
و نیز فرمود : لقمان به فرزندش گفت : پسرم زیاد نزدیکش مشو ، که از آن دور خواهی ماند ، و زیاد هم دور مشو که خوار خواهی گشت ، (یعنی در طلب دنیا میانه رو باش ) .
و نیز فرموده : پسرم هر جنبنده ای مثل خود را دوست می دارد ، مگر فرزند آدم که هم افق خود را - در مزیتی از مزایا - دوست نمی دارد ، و متاعی که داری نزد خواهان آن عرضه بدار ، (و گر نه بازارش کساد خواهد شد) همانطور که بین گرگ و گوسفند هرگز دوستی برقرار نمی گردد ، همچنین بین نیکوکار و فاجر دوستی برقرار نمی شود ، (پسرم ) هر که با قیر سر و کار پیدا کند ، سرانجام به قیر آلوده می شود ، آمیزش با فاجران نیز چنین است ، عاقبت از او یاد می گیرد ، (چون نفس انسان خود پذیر است ) ، (پسرم ) هر کس سر و کله زدن و مجادله را دوست بدارد ، عاقبت زبانش به فحاشی باز خواهد شد ، و هر کس به جایی ناباب قدم نهد ، عاقبت متهم می شود ، و کسی که همنشینی با بدان کند ، سالم نمی ماند ، و کسی که اختیار زبان خود را در کف ندارد ، سرانجام پشیمان می شود .
و نیز در اندرز فرزندش فرمود : پسرم صد دوست بگیر ، ولی یک دشمن مگیر ، پسرم وظیفه ای نسبت به خلاق خود داری ، و وظیفه ای نسبت به خلقت ، اما خلاق تو همان دین تو است ، و خلق تو عبارت است از طرز رفتارت در بین مردم ، پس مراقب باش خلقت را مبغوض و منفور مردم مسازی و به همین منظور محاسن اخلاق را یاد بگیر .
پسرم بنده اخیار باش ، ولی فرزند اشرار مباش ، فرزندم امانت را بپرداز ، تا دنیا و آخرتت سالم بماند ، و امین باش که خدا خائنین را دوست ندارد ، پسرم این طور مباش که به مردم نشاندهی که از خدا می ترسی ، و در قلب بی پروای از او باشی .
و در کافی به سند خود از یحیی بن عقبه ازدری از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : از جمله مواعظی که لقمان به فرزندش کرد این بود که : پسرم مردم قبل از زمان تو برای فرزندان خود جمع کردند ، و الان تو می بینی که نه آنچه جمع کرده بودند مانده است ، و نه آن فرزندان که برایشان جمع کردند ، آخر مگر نه این است که تو بنده ای اجیر هستی که ماءمور شده ای کاری را انجام دهی ، و وعده ات دادند که در مقابل مزدت بدهند ؟ پس عملت را مستوفی و کامل انجام بده ، تا اجرت را کامل دهند .
و در این دنیا چون گوسفندی مباش که در زراعتی سبز و خرم بیفتد و بچرد تا چاق شود . چون آن حیوان هر چه زودتر چاق شود ، به کارد قصاب نزدیک تر شده است ، و لیکن دنیا را به منزله پلی بگیر ، که بر روی نهری زده باشند ، که تو از آن بگذری و رهایش کنی ، و دیگر تا ابد به سوی آن برنگردی ، پس باید آن را خراب کنی ، نه اینکه تعمیر نمایی ، چون تو ماءمور به تعمیر آن نیستی .
و نیز بدان که تو به زودی و در فردایی نزدیک وقتی پیش خدای عزوجل بایستی ، از چهار چیز بازخواست خواهی شد ، از جوانی ات که در چه راهی تباه کردی ، و از عمرت که در چه فانی اش ساختی ، و از مالت که از کجا آوردی و در کجا مصرف نمودی ، پس خود را آماده کن و جوابی مهیا بساز ، و از آنچه از دنیا از کفت رفته غم مخور ، چون اندک دنیا دوام و بقاء ندارد ، و بسیارش از گزند بلاء ایمن نیست ، پس حواست را جمع کن ، و سخت در کار خویش بکوش ، و پرده از روی خود کنار زن ، و متعرض رحمت پروردگارت شو ، و در دلت همواره توبه را تجدید کن ، و در زمان فراغتت در عمل شتاب کن قبل از آن که مرضها و بلاها به سوی تو روی آورند ، وقبل از آنکه ایامت به سر آید و مرگ بین تو و خواسته هایت حائل شود .
و در بحار از قصص نقل کرده که به سند خود از حماد از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : لقمان به پسرش گفت : پسر جان ! زنهار از کسالت و بد خلقی و کم صبری ، که با داشتن این چند عیب هیچ دوستی با تو دوام نمی آورد ، و همواره در امور خود ملازم وقار و سکینت باش ، و نفس خود را بر تحمل زحمات برادران صابر کن ، و با همه مردم خوش خلق باش .
پسرم اگر مال دنیایی نداشتی که با آن صله رحم کنی ، و بر برادران تفضل نمایی ، حسن خلق و روی خوش داشته باش ، چون کسی که حسن خلق دارد اخیار او را دوست می دارند ، و فجار از او دوری می نمایند ، پسر جان ! به آنچه خدا قسمت تو کرده قانع باش تا زندگی تو با صفا شود ، پس اگر خواستی عزت دنیا برایت جمع شود ، طمعت را از آنچه در دست مردم است ببر ، چون انبیاء و صدیقین اگر رسیدند به آنچه که رسیدند به سبب قطع طمعشان بود .
مؤ لف : اخبار در مواعظ لقمان بسیار زیاد است ، ما به منظور اختصار به همین مقدار اکتفاء کردیم .
داستان الیاس علیه السلام
آیات
وَ إِنَّ إِلْیَاس لَمِنَ الْمُرْسلِینَ(123)
إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ(124)
أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسنَ الخَْلِقِینَ(125)
اللَّهَ رَبَّکمْ وَ رَب ءَابَائکُمُ الاَوَّلِینَ(126)
فَکَذَّبُوهُ فَإِنهُمْ لَمُحْضرُونَ(127)
إِلا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ(128)
وَ تَرَکْنَا عَلَیْهِ فی الاَخِرِینَ(129)
سلَمٌ عَلی إِلْیَاسِینَ(130)
إِنَّا کَذَلِک نجْزِی الْمُحْسِنِینَ(131)
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِینَ(132)
123 . و بدرستی که الیاس از پیامبران بود .
124 . (به یادش آور آن دم که ) به قوم خود گفت : آیا نمی خواهید باتقوی باشید ؟
125 . آیا بت (بعل ) را می خوانید و بهترین خالقان را وامی گذارید ؟
126 . همان الله را که رب شما و رب پدران نخستین شماست .
127 . ولی مردم او را تکذیب کردند و در نتیجه از احضار شدگان شدند .
128 . (آری ، همه شان احضار خواهند شد) مگر بندگان مخلص خدا .
129 . ما نام نیک و آثار و برکات الیاس را هم در آیندگان باقی گذاشتیم .
130 . سلام بر آل یاسین .
131 . آری ، ما به نیکوکاران اینچنین جزا می دهیم .
132 . که او از بندگان مؤ من ما بود .
(صافات / 123 - 132)
داستان الیاس در قرآن و روایات
1 . داستان الیاس در قرآن
نخست ببینیم در قرآن کریم درباره آن جناب چه آمده ؟ در قرآن عزیز جز در این مورد و در سوره انعام آنجا که هدایت انبیا را ذکر می کند و می فرماید : (و زکریا و یحیی و عیسی و الیاس کل من الصالحین ) جای دیگری نامش برده نشده . و در این سوره هم از داستان او به جز این مقدار نیامده که آن جناب مردمی را که بتی به نام (بعل ) می پرستیده اند ، به سوی پرستش خدای سبحان دعوت می کرده ، عده ای از آن مردم به وی ایمان آوردند و ایمان خود را خالص هم کردند ، و بقیه که اکثریت قوم بودند او را تکذیب نمودند ، و آن اکثریت برای عذاب احضار خواهند شد .
و در سوره انعام آیه 85 درباره آن جناب همان مدحی را کرده که درباره عموم انبیا (علیهم السلام ) کرده ، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤ منین و محسنین خوانده ، و به او سلام فرستاده ، البته گفتیم در صورتی که کلمه مذکور بنابر قرائت مشهور (ال یاسین ) باشد .
2 . داستان آن جناب از نظر روایات
حال ببینیم در احادیث درباره آن جناب چه آمده ؟ احادیثی که درباره آن جناب در دست است ، مانند سایر روایاتی که درباره داستانهای انبیا (علیهم السلام ) هست ، و عجایبی از تاریخ آنان نقل میکند ، بسیار مختلف و ناجور است نظیر حدیثی که ابن مسعود آن را روایت کرده میگوید : الیاس همان ادریس است . یا آن روایت دیگر که ابن عباس از رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ) آورده که فرمود : الیاس همان خضر است . و آن روایتی که از وهب و کعب الاحبار و غیر آن دو رسیده که گفته اند : الیاس هنوز زنده است ، و تا نفخه اول صور زنده خواهد بود .
و نیز از وهب نقل شده که گفته : الیاس از خدا درخواست کرد : او را از شر قومش نجات دهد و خدای تعالی جنبنده ای به شکل اسب و به رنگ آتش فرستاد ، الیاس روی آن پرید ، و آن اسب او را برد . پس خدای تعالی پر و بال و نورانیتی به او داد و لذت خوردن و نوشیدن را هم از او گرفت ، در نتیجه مانند ملائکه شد و در بین آنان قرار گرفت .
باز از کعب الاحبار رسیده که گفت : الیاس دادرس گمشدگان در کوه و صحرا است ، و او همان کسی است که خدا او را ذو النون خوانده ، و از حسن رسیده که گفت : الیاس موکل بر بیابانها ، و خضر موکل بر کوهها است ، و از انس رسیده که گفت : الیاس رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ) را در بعضی از سفرهایش دیدار کرد و با هم نشستند و گفتگو کردند . سپس سفرهای از آسمان بر آن دو نازل شد . از آن مائده خوردند و به من هم خورانیدند ، آنگاه الیاس از من و از رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ) خداحافظی کرد . سپس او را دیدم که بر بالای ابرها به طرف آسمان میرفت . و احادیثی دیگر از این قبیل ، که سیوطی آنها را در تفسیر الدر المنثور در ذیل آیات این داستان آورده .
و در بعضی از احادیث شیعه آمده که امام (علیه السلام ) فرمود : او زنده و جاودان است . و لیکن این روایات هم ضعیف هستند و با ظاهر آیات این قصه نمی سازند .
و در کتاب بحار در داستان الیاس از (قصص الانبیا) و آن کتاب به سند خود از صدوق ، و وی به سند خود از وهب بن منبه و نیز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از سایر علمای اخبار ، به طور مفصل تر از آن را آورده اند ، و آن حدیث بسیار مفصل است که خلاص هاش این است که : بعد از انشعاب ملک بنی اسرائیل ، و تقسیم شدن در بین آنان ، یک تیره از بنی اسرائیل به بعلبک کوچ کردند و آنها پادشاهی داشتند که بتی را به نام (بعل ) می پرستید و مردم را بر پرستش آن بت وادار می کرد .
پادشاه نامبرده زنی بدکاره داشت که قبل از وی با هفت پادشاه دیگر ازدواج کرده بود ، و نود فرزند - غیر از نوه ها - آورده بود ، و پادشاه هر وقت به جایی می رفت آن زن را جانشین خود می کرد ، تا در بین مردم حکم براند پادشاه نامبرده کاتبی داشت مؤ من و دانشمند که سیصد نفر از مؤ منین را که آن زن میخواست به قتل برساند از چنگ وی نجات داده بود . در همسایگی قصر پادشاه مردی بود مؤ من و دارای بستانی بود که با آن زندگی می کرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اکرام می نمود .
در بعضی از سفرهایش ، همسرش آن همسایه مؤ من را به قتل رسانید و بستان او را غصب کرد وقتی شاه برگشت و از ماجرا خبر یافت ، زن خود را عتاب و سرزنش کرد ، زن با عذرهایی که تراشید او را راضی کرد خدای تعالی سوگند خورد که اگر توبه نکنند از آن دو انتقام می گیرد ، پس الیاس (علیه السلام ) را نزد ایشان فرستاد ، تا به سوی خدا دعوتشان کند و به آن زن و شوهر خبر دهد که خدا چنین سوگندی خورده شاه و ملکه از شنیدن این سخن سخت در خشم شدند ، و تصمیم گرفتند او را شکنجه دهند و سپس به قتل برسانند ولی الیاس (علیه السلام ) فرار کرد و به بالاترین کوه و دشوارترین آن پناهنده شد هفت سال در آنجا به سر برد و از گیاهان و میوه درختان سد جوع کرد .
در این بین خدای سبحان یکی از بچه های شاه را که بسیار دوستش می داشت مبتلا به مرضی کرد ، شاه به (بعل ) متوسل شد ، بهبودی نیافت شخصی به او گفت : بعل از این رو حاجتت را برنیاورد که از دست تو خشمگین است ، که چرا الیاس (علیه السلام ) را نکشتی ؟
پس شاه جمعی از درباریان خود را نزد الیاس فرستاد ، تا او را گول بزنند و با خدعه دستگیر کنند این عده وقتی به طرف الیاس (علیه السلام ) می رفتند ، آتشی از طرف خدای تعالی بیامد و همه را بسوزانید ، شاه جمعی دیگر را روانه کرد ، جمعی که همه شجاع و دلاور بودند و کاتب خود را هم که مردی مؤ من بود با ایشان بفرستاد ، الیاس (علیه السلام ) به خاطر اینکه آن مرد مؤ من گرفتار غضب شاه نشود ، ناچار شد با جمعیت به نزد شاه برود . در همین بین پسر شاه مرد و اندوه شاه الیاس (علیه السلام ) را از یادش برد و الیاس (علیه السلام ) سالم به محل خود برگشت .
و این حالت متواری بودن الیاس به طول انجامید ، ناگزیر از کوه پایین آمده در منزل مادر یونس بن متی پنهان شود ، و یونس آن روز طفلی شیرخوار بود ، بعد از شش ماه دوباره الیاس از خانه مزبور بیرون شده به کوه رفت . و چنین اتفاق افتاد که یونس بعد از او مرد ، و خدای تعالی او را به دعای الیاس زنده کرد ، چون مادر یونس بعد از مرگ فرزندش به جستجوی الیاس برخاست و او را یافته درخواست کرد دعا کند فرزندش زنده شود .
الیاس (علیه السلام ) که دیگر از شر بنی اسرائیل به تنگ آمده بود ، از خدا خواست تا از ایشان انتقام بگیرد و باران آسمان را از آنان قطع کند نفرین او مؤ ثر واقع شد ، و خدا قحطی را بر آنان مسلط کرد . این قحطی چند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از کرده خود پشیمان شدند ، و نزد الیاس آمده و توبه کردند و تسلیم شدند . الیاس (علیه السلام ) دعا کرد و خداوند باران را بر ایشان ببارید و زمین مرده ایشان را دوباره زنده کرد .
مردم نزد او از ویرانی دیوارها و نداشتن تخم غله شکایت کردند ، خداوند به وی وحی فرستاد دستورشان بده به جای تخم غله ، نمک در زمین بپاشند و آن نمک نخود برای آنان رویانید ، و نیز ماسه بپاشند ، و آن ماسه برای ایشان ارزن رویانید .
بعد از آنکه خدا گرفتاری را از ایشان برطرف کرد ، دوباره نقض عهد کرده و به حالت اول و بدتر از آن برگشتند ، این برگشت مردم ، الیاس را ملول کرد ، لذا از خدا خواست تا از شر آنان خلاصش کند ، خداوند اسبی آتشین فرستاد ، الیاس (علیه السلام ) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد ، و به او پر و بال و نور داد ، تا با ملائکه پرواز کند .
آنگاه خدای تعالی دشمنی بر آن پادشاه و همسرش مسلط کرد ، آن شخص به سوی آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه کرده و هر دو را بکشت ، و جیفه شان را در بستان آن مرد مؤ من که او را کشته بودند و بوستانش را غصب کرده بودند بینداخت .
این بود خلاصهای از آن روایت که خواننده عزیز اگر در آن دقت کند خودش به ضعف آن پی می برد .
داستان داوود علیه السلام
ایات
اصبرْ عَلی مَا یَقُولُونَ وَ اذْکُرْ عَبْدَنَا دَاوُدَ ذَا الاَیْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ(17)
إِنَّا سخَّرْنَا الجِْبَالَ مَعَهُ یُسبِّحْنَ بِالْعَشیِّ وَ الاشرَاقِ(18)
وَ الطیرَ محْشورَةً کلُّ لَّهُ أَوَّابٌ(19)
وَ شدَدْنَا مُلْکَهُ وَ ءَاتَیْنَهُ الْحِکْمَةَ وَ فَصلَ الخِْطابِ(20)
وَ هَلْ أَتَاک نَبَؤُا الْخَصمِ إِذْ تَسوَّرُوا الْمِحْرَاب (21)
إِذْ دَخَلُوا عَلی دَاوُدَ فَفَزِعَ مِنهُمْ قَالُوا لا تَخَف خَصمَانِ بَغَی بَعْضنَا عَلی بَعْضٍ فَاحْکُم بَیْنَنَا بِالْحَقِّ وَ لا تُشطِط وَ اهْدِنَا إِلی سوَاءِ الصرَطِ(22)
إِنَّ هَذَا أَخِی لَهُ تِسعٌ وَ تِسعُونَ نَعْجَةً وَ لیَ نَعْجَةٌ وَحِدَةٌ فَقَالَ أَکْفِلْنِیهَا وَ عَزَّنی فی الخِْطابِ(23)
قَالَ لَقَدْ ظلَمَک بِسؤَالِ نَعْجَتِک إِلی نِعَاجِهِ وَ إِنَّ کَثِیراً مِّنَ الخُْلَطاءِ لَیَبْغِی بَعْضهُمْ عَلی بَعْضٍ إِلا الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ وَ قَلِیلٌ مَّا هُمْ وَ ظنَّ دَاوُدُ أَنَّمَا فَتَنَّهُ فَاستَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ رَاکِعاً وَ أَنَاب (24)
فَغَفَرْنَا لَهُ ذَلِک وَ إِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَی وَ حُسنَ مَئَابٍ(25)
یَدَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَک خَلِیفَةً فی الاَرْضِ فَاحْکُم بَینَ النَّاسِ بِالحَْقِّ وَ لا تَتَّبِع الْهَوَی فَیُضِلَّک عَن سبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَن سبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شدِیدُ بِمَا نَسوا یَوْمَ الحِْسابِ(26)
وَ مَا خَلَقْنَا السمَاءَ وَ الاَرْض وَ مَا بَیْنهُمَا بَطِلاً ذَلِک ظنُّ الَّذِینَ کَفَرُوا فَوَیْلٌ لِّلَّذِینَ کَفَرُوا مِنَ النَّارِ(27)
أَمْ نجْعَلُ الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ کالْمُفْسِدِینَ فی الاَرْضِ أَمْ نجْعَلُ الْمُتَّقِینَ کالْفُجَّارِ(28)
کِتَبٌ أَنزَلْنَهُ إِلَیْک مُبَرَکٌ لِّیَدَّبَّرُوا ءَایَتِهِ وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الاَلْبَبِ(29)
17 . بر آنچه می گویند ، صبر کن و به یاد آور بنده ما داوود را که نیرومند بود و بسیار به خدا رجوع داشت .
18 . ما کوهها را با او مسخر کردیم که نزد او مجتمع گردند و همه دمساز باشند .
19 . و نیز مرغان را مسخر کردیم که نزد او مجتمع گردند و همه به سوی او رجوع می کردند .
20 . و ما پایه های ملک او را محکم کردیم و او را حکمت و فصل خصومت دادیم .
21 . آیا از داستان آن مردان متخاصم که به بالای دیوار محراب آمدند ، خبر داری ؟
22 . وقتی که بر داوود در آمدند ، از ایشان بیمناک شد ، گفتند : مترس ! ما دو متخاصم هستیم که بعضی بر بعضی ستم کرده . تو بین ما بحق داوری کن و حکم خود جور مکن و ما را به سوی راه راست رهنمون شو .
23 . اینک این برادر من است که نود و نه گوسفند دارد و من یک گوسفند دارم . او می گوید این یک گوسفندت را در تحت کفالت من قرار بده ، و در این کلامش مرا مغلوب هم می کند .
24 . داوود گفت : او در این سخنش که گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد ، به تو ظلم کرده ، و بسیاری از شریکها هستند که بعضی به بعضی دیگر ستم می کنند ، مگر کسانی که ایمان دارند و عمل صالح می کنند ، که این دسته بسیار کم اند . داوود فهمید که ما با این صحنه او را بیازمودیم ، پس طلب آمرزش کرد و به رکوع درآمد و توبه کرد .
25 . ما هم این خطای او را بخشودیم و براستی او نزد ما تقرب و سرانجام نیکی دارد .
26 . ای داوود ، ما تو را جانشین خود در زمین کردیم ، پس بین مردم بحق داوری کن و به دنبال هوای نفس مرو ، که از راه خدا به بیراهه می کشد و معلوم است کسانی که از راه خدا به بیراهه می روند ، عذابی سخت دارند به جرم اینکه روز حساب را از یاد بردند .
27 . و پنداشتند که ما آسمان و زمین را بباطل آفریدیم و حال آنکه چنین نبود و این پندار کسانی است که کفر ورزیدند . پس وای بر کافران از آتش !
28 . و یا پنداشتند که ما با آنهایی که ایمان آورده و عمل صالح کردند و آنهایی که در زمین فساد انگیختند ، یکسان معامله می کنیم و یا متقین را مانند فجار قرار می دهیم .
29 . این کتابی است که ما به سوی تو نازلش کردیم تا در آیات آن تدبر کنند و در نتیجه خردمندان متذکر شوند .
(از سوره مبارکه ص )
گفتاری پیرامون داستان داوود (ع )
1 . سرگذشت داوود (ع ) در قرآن
در قرآن کریم از داستانهای آن جناب به جز چند اشاره ، چیزی نیامده ، یک جا به سرگذشت جنگ او در لشکر طالوت اشاره کرده که در آن جنگ ، جالوت را به قتل رسانده و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذار نموده و حکمتش داده و آنچه می خواسته بدو آموخته است . در جای دیگر به این معنا اشاره فرموده که او را خلیفه خود کرد ، تا در بین مردم حکم و داوری کند ، و فصل الخطاب (که همان علم داوری بین مردم است ) به او آموخته . و در جای دیگر به این معنا اشاره فرموده که خدا او و سلطنتش را تاءیید نموده و کوهها و مرغان را مسخر کرد تا با او تسبیح بگویند . و جایی دیگر به این معنا اشاره کرده که آهن را برای او نرم کرد تا با آن هر چه می خواهد و مخصوصا زره درست کند .
2 . ذکر خیر داوود (علیه السلام ) در قرآن
خدای سبحان در چند مورد او را از انبیا شمرده و بر او و بر همه انبیا ثنا گفته ، و نام او را بخصوص ذکر کرده و فرموده : (و آتینا داود زبورا) (ما به داوود زبور دادیم ) و نیز فرموده : (به او فضیلت و علم دادیم ) و نیز فرموده : (به او حکمت و فصل الخطاب دادیم ، و او را خلیفه در زمین کردیم ) و او را به اوصاف (اواب ) و (دارنده زلفا و قرب در پیشگاه الهی ) و (دارنده حسن مآب ستوده ) .
3 . داستان دو متخاصم
(و هل اتئک نبؤ ا الخصم اذ تسوّروا المحراب اذ دخلوا علی داود ففزع منهم قالوا لا تخف خصمان بغی بعضنا علی بعض فاحکم بیننا بالحق و لا تشطط و اهدنا الی سواء الصراط ان هذا اخی له تسع و تسعون نعجة و لی نعجة وحدة فقال اکفلنیها و عزنی فی الخطاب قال لقد ظلمک بسؤ ال نعجتک الی نعاجه و ان کثیرا من الخلطاء لیبغی بعضهم علی بعض الا الّذین آمنوا و عملوا الصالحات و قلیل ما هم و ظنّ داود انّما فتنه فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب فغفرنا له ذلک و ان له عندنا لزلفی و حسن ماب )
آیا از داستان آن مردان متخاصم که به بالای دیوار محراب آمدند خبر داری ؟ وقتی که بر داوود درآمدند از ایشان بیمناک شد گفتند : مترس ! ما دو متخاصم هستیم که بعضی بر بعضی ستم کرده تو بین ما به حق داوری کن و در حکم خود جور مکن و ما را به سوی راه راست رهنمون شو . اینک این برادر من است که نود و نه گوسفند دارد و من یک گوسفند دارم او می گوید : این یک گوسفندت را در تحت کفالت من قرار بده و در این کلامش مرا مغلوب هم می کند . داوود گفت : او در این سخنش که گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد به تو ظلم کرده و بسیاری از شریکها هستند که بعضی به بعضی دیگر ستم می کنند مگر کسانی که ایمان دارند و عمل صالح می کنند که این دسته بسیار کمند . داوود فهمید که ما با این صحنه او را بیازمودیم پس طلب آمرزش کرد و به رکوع درآمد و توبه کرد . ما هم این خطای او را بخشودیم و به راستی او نزد ما تقرب و سرانجام نیکی دارد .
آنچه از آیات استفاده می شود : دقت در آیاتی که متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزد داوود (علیه السلام ) است بیش از این نمی رساند که این داستان صحنه ای بوده که خدای تعالی برای آزمایش داوود در عالم تمثل به وی نشان داده تا او را به تربیت الهی تربیت کند و راه و رسم داوری عادلانه را به وی بیاموزد ، تا در نتیجه هیچ وقت مرتکب جور در حکم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد .
این آن معنایی است که از آیات این داستان فهمیده می شود ، و اما زوایدی که در غالب روایات هست ، یعنی داستان (اوریا) و همسرش ، مطالبی است که ساحت مقدس انبیا از آن منزه است ، که در بیان آیات و بحث روایتی مربوط به آن ، محصل کلام می آید .
4 . داستان داوود (ع ) در روایات
در الدرالمنثور به طریقی از انس و از مجاهد و سدی و به چند طریق دیگر از ابن عباس ، داستان مراجعه کردن دو طایفه متخاصم به داوود (علیه السلام ) را با اختلافی که در آن روایات هست نقل کرده است . و نظیر آن را قمی در تفسیر خود آورده . و نیز در عرائس و کتبی دیگر نقل شده ، و صاحب مجمع البیان آن را خلاصه کرده که اینک از نظر خواننده می گذرد :
داوود (علیه السلام ) بسیار نماز می خواند ، روزی عرضه داشت : بار الها ابراهیم را بر من برتری دادی و او را خلیل خود کردی ، موسی را برتری دادی و او را کلیم خود ساختی . خدای تعالی وحی فرستاد که ای داوود ما آنان را امتحان کردیم ، به امتحاناتی که تاکنون از تو چنان امتحانی نکرده ایم ، اگر تو هم بخواهی امتیازی کسب کنی باید به تحمل امتحان تن در دهی . عرضه داشت : مرا هم امتحان کن .
پس روزی در حینی که در محرابش قرار داشت ، کبوتری به محرابش افتاد ، داوود خواست آن را بگیرد ، کبوتر پرواز کرد و بر دریچه محراب نشست . داوود بدانجا رفت تا آن را بگیرد . ناگهان از آنجا نگاهش به همسر (اوریا) فرزند (حیان ) افتاد که مشغول غسل بود . داوود عاشق او شد ، و تصمیم گرفت با او ازدواج کند . به همین منظور اوریا را به بعضی از جنگها روانه کرد ، و به او دستور داد که همواره باید پیشاپیش تابوت باشی (و تابوت عبارت است از آن صندوقی که سکینت در آن بوده ) . اوریا به دستور داوود عمل کرد و کشته شد .
بعد از آنکه عده آن زن سرآمد ، داوود با وی ازدواج کرد ، و از او دارای فرزندی به نام سلیمان شد . روزی در بینی که او در محراب خود مشغول عبادت بود ، دو مرد بر او وارد شدند ، داوود وحشت کرد . گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستیم که یکی به دیگری ستم کرده - تا آنجا که می فرماید - و ایشان اندکند .
پس یکی از آن دو به دیگری نگاه کرد و خندید ، داوود فهمید که این دو متخاصم دو فرشته اند که خدا آنان را نزد وی روانه کرده ، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بیندازند و او را به خطای خود متوجه سازند پس داوود (علیه السلام ) توبه کرد و آن قدر گریست که از اشک چشم او گندمی آب خورد و رویید .
آنگاه صاحب مجمع البیان می گوید - و چه خوب هم می گوید - داستان عاشق شدن داوود سخنی است که هیچ تردیدی در فساد و بطلان آن نیست ، برای اینکه این نه تنها با عصمت انبیا سازش ندارد ، بلکه حتی با عدالت نیز منافات دارد ، چطور ممکن است انبیا که امینان خدا بر وحی او و سفرایی هستند بین او و بندگانش ، متصف به صفتی باشند که اگر یک انسان معمولی متصف بدان باشد ، دیگر شهادتش پذیرفته نمی شود و حالتی داشته باشند که به خاطر آن حالت ، مردم از شنیدن سخنان ایشان و پذیرفتن آن متنفر باشند ؟ ! .
مؤ لف : این داستان که در روایات مذکور آمده از تورات گرفته شده ، چیزی که هست نقل تورات از این هم شنیعتر و رسواتر است ، معلوم می شود آنهایی که داستان مزبور را در روایات اسلامی داخل کرده اند ، تا اندازهای نقل تورات را - که هم اکنون خواهید دید - تعدیل کرده اند .
5 . داستان عاشق شدن داود (ع ) در تورات !
اینک خلاصه آنچه در تورات ، اصحاح یازدهم و دوازدهم ، از سموئیل دوم آمده :
شبانگاه بود که داوود از تخت خود برخاست ، و بر بالای بام کاخ به قدم زدن پرداخت ، از آنجا نگاهش به زنی افتاد که داشت حمام می کرد ، و تن خود را می شست ، و زنی بسیار زیبا و خوش منظر بود .
پس کسی را فرستاد تا تحقیق حال او کند . به او گفتند : او (بتشبع ) همسر (اوریای حثی ) است ، پس داوود رسولانی فرستاد تا زن را گرفته نزدش آوردند ، و داوود با او هم بستر شد ، در حالی که زن از خون حیض پاک شده بود ، پس زن به خانه خود برگشت ، و از داوود حامله شده ، به داوود خبر داد که من حامله شده ام .
از سوی دیگر اوریا در آن ایام در لشکر داوود کار می کرد و آن لشکر در کار جنگ با (بنی عمون ) بودند ، داوود نامه ای به (یوآب ) امیر لشکر خود فرستاد ، و نوشت که اوریا را نزد من روانه کن ، اوریا به نزد داوود آمد ، و چند روزی نزد وی ماند ، داوود نامه ای دیگر به یوآب نوشته ، به وسیله اوریا روانه ساخت و در آن نامه نوشت : اوریا را ماءموریت های خطرناک بدهید و او را تنها بگذارید ، تا کشته شود . یوآب نیز همین کار را کرد . و اوریا کشته شد و خبر کشته شدنش به داوود رسید .
پس همین که همسر اوریا از کشته شدن شوهرش خبردار شد ، مدتی در عزای او ماتم گرفت ، و چون مدت عزاداری و نوحه سرایی تمام شد ، داوود نزد او فرستاده و او را ضمیمه اهل بیت خود کرد . و خلاصه همسر داوود شد ، و برای او فرزندی آورد .
و اما عملی که داوود کرد در نظر رب عمل قبیحی بود . لذا رب ، (ناثان ) پیغمبر را نزد داوود فرستاد . او هم آمد و به او گفت در یک شهر دو نفر مرد زندگی می کردند یکی فقیر و آن دیگری توانگر ، مرد توانگر گاو و گوسفند بسیار زیاد داشت و مرد فقیر به جز یک میش کوچک نداشت ، که آن را به زحمت بزرگ کرده بود در این بین میهمانی برای مرد توانگر رسید او از اینکه از گوسفند و گاو خود یکی را ذبح نموده از میهمان پذیرایی کند دریغ ورزید ، و یک میش مرد فقیر را ذبح کرده برای میهمان خود طعامی تهیه کرد .
داوود از شنیدن این رفتار سخت در خشم شد ، و به ناثان گفت : رب که زنده است ، چه باک از اینکه آن مرد طمعکار کشته شود ، باید این کار را بکنید ، و به جای یک میش چهار میش از گوسفندان او برای مرد فقیر بگیرید ، برای اینکه بر آن مرد فقیر رحم نکرده و چنین معامله ای با او کرده .
ناثان به داوود گفت : اتفاقا آن مرد خود شما هستید ، و خدا تو را عتاب می کند و می فرماید : بلاء و شری بر خانه ات مسلط می کنم و در پیش رویت همسرانت را می گیرم ، و آنان را به خویشاوندانت می دهم ، تا در حضور بنی اسرائیل و آفتاب با آنان هم بستر شوند ، و این را به کیفر آن رفتاری می کنم که تو با اوریا و همسرش کردی .
داوود به ناثان گفت : من از پیشگاه رب عذر این خطا را می خواهم . ناثان گفت : خدا هم این خطای تو را از تو برداشت و نادیده گرفت و تو به کیفر آن نمی میری ، و لیکن از آنجا که تو با این رفتارت دشمنانی برای رب درست کردی که همه زبان به شماتت رب می گشایند ، فرزندی که همسر اوریا برایت زاییده خواهد مرد .
پس خدا آن فرزند را مریض کرد و پس از هفت روز قبض روحش فرمود ، و بعد از آن همسر اوریا سلیمان را برای داوود زایید .
6 . داستان داود (ع ) در نگاه امام رضا و امام صدق (ع )
و در کتاب عیون است که - در باب مجلس رضا (علیه السلام ) نزد ماءمون و مباحثه اش با ارباب ملل و مقالات - امام رضا (علیه السلام ) به ابن جهم فرمود : بگو ببینم پدران شما درباره داوود چه گفته اند ؟
ابن جهم عرضه داشت : می گویند او در محرابش مشغول نماز بود که ابلیس به صورت مرغی در برابرش ممثل شد ، مرغی که زیباتر از آن تصور نداشت . پس داوود نماز خود را شکست و برخاست تا آن مرغ را بگیرد . مرغ پرید و داوود آن را دنبال کرد ، مرغ بالای بام رفت ، داوود هم به دنبالش به بام رفت ، مرغ به داخل خانه اوریا فرزند حیان شد ، داوود به دنبالش رفت ، و ناگهان زنی زیبا دید که مشغول آب تنی است .
داوود عاشق زن شد ، و اتفاقا همسر او یعنی اوریا را قبلا به ماءموریت جنگی روانه کرده بود ، پس به امیر لشکر خود نوشت که اوریا را پیشاپیش تابوت قرار بده ، و او هم چنین کرد ، اما به جای اینکه کشته شود ، بر مشرکین غلبه کرد . و داوود از شنیدن قصه ناراحت شد ، دوباره به امیر لشکرش نوشت او را همچنان جلو تابوت قرار بده ! امیر چنان کرد و اوریا کشته شد ، و داوود با همسر وی ازدواج کرد .
راوی می گوید : حضرت رضا (علیه السلام ) دست به پیشانی خود زد و فرمود : (انا لله و انا الیه راجعون ) آیا به یکی از انبیای خدا نسبت می دهید که نماز را سبک شمرده و آن را شکست ، و به دنبال مرغ به خانه مردم درآمده ، و به زن مردم نگاه کرده و عاشق شده ، و شوهر او را متعمدا کشته است ؟
ابن جهم پرسید : یا بن رسول اللّه پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود ؟
فرمود : وای بر تو خطای داوود از این قرار بود که او در دل خود گمان کرد که خدا هیچ خلقی داناتر از او نیافریده ، خدای تعالی (برای تربیت او ، و دور نگه داشتن او از عجب ) دو فرشته نزد وی فرستاد تا از دیوار محرابش بالا روند ، یکی گفت ما دو خصم هستیم ، که یکی به دیگری ستم کرده ، تو بین ما به حق داوری کن و از راه حق منحرف مشو ، و ما را به راه عدل رهنمون شو . این آقا برادر من نود و نه میش دارد و من یک میش دارم ، به من می گوید این یک میش خودت را در اختیار من بگذار و این سخن را طوری می گوید که مرا زبون می کند ، داوود بدون اینکه از طرف مقابل بپرسد : تو چه می گویی ؟ و یا از مدعی مطالبه شاهد کند در قضاوت عجله کرد و علیه آن طرف و به نفع صاحب یک میش حکم کرد ، و گفت : او که از تو می خواهد یک میشت را هم در اختیارش بگذاری به تو ظلم کرده . خطای داوود در همین بوده که از رسم داوری تجاوز کرده ، نه آنکه شما می گویید ، مگر نشنیدهای که خدای عزّوجلّ می فرماید : (یا داود انا جعلناک خلیفة فی الاءرض فاحکم بین الناس بالحق . . . . )
ابن جهم عرضه داشت : یا بن رسول اللّه پس داستان داوود با اوریا چه بوده ؟
حضرت رضا (علیه السلام ) فرمود : در عصر داوود حکم چنین بود که اگر زنی شوهرش می مرد و یا کشته می شد ، دیگر حق نداشت شوهری دیگر اختیار کند ، و اولین کسی که خدا این حکم را برایش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج کند ، داوود (علیه السلام ) بود که با همسر اوریا بعد از کشته شدن او و گذشتن عده ازدواج کرد ، و این بر مردم آن روز گران آمد .
و در امالی صدوق به سند خود از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که به علقمه فرمود : انسان نمی تواند رضایت همه مردم را به دست آورد و نیز نمیتواند زبان آنان را کنترل کند همین مردم بودند که به داوود (علیه السلام ) نسبت دادند که : مرغی را دنبال کرد تا جایی که نگاهش به همسر اوریا افتاد و عاشق او شد و برای رسیدن به آن زن ، اوریا را به جنگ فرستاد ، آن هم در پیشاپیش تابوت قرارش داد تا کشته شود ، و او بتواند با همسر وی ازدواج کند . . . .
داستان سلیمان علیه السلام
آیات
وَ لَقَدْ ءَاتَیْنَا دَاوُدَ وَ سلَیْمَنَ عِلْماً وَ قَالا الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِی فَضلَنَا عَلی کَثِیرٍ مِّنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِینَ(15)
وَ وَرِث سلَیْمَنُ دَاوُدَ وَ قَالَ یَأَیُّهَا النَّاس عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطیرِ وَ أُوتِینَا مِن کلِّ شیْءٍ إِنَّ هَذَا لهَُوَ الْفَضلُ الْمُبِینُ(16)
وَ حُشِرَ لِسلَیْمَنَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الانسِ وَ الطیرِ فَهُمْ یُوزَعُونَ(17)
حَتی إِذَا أَتَوْا عَلی وَادِ النَّمْلِ قَالَت نَمْلَةٌ یَأَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسکِنَکمْ لا یحْطِمَنَّکُمْ سلَیْمَنُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا یَشعُرُونَ(18)
فَتَبَسمَ ضاحِکاً مِّن قَوْلِهَا وَ قَالَ رَب أَوْزِعْنی أَنْ أَشکُرَ نِعْمَتَک الَّتی أَنْعَمْت عَلیَّ وَ عَلی وَلِدَی وَ أَنْ أَعْمَلَ صلِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنی بِرَحْمَتِک فی عِبَادِک الصلِحِینَ(19)
وَ تَفَقَّدَ الطیرَ فَقَالَ مَا لیَ لا أَرَی الْهُدْهُدَ أَمْ کانَ مِنَ الْغَائبِینَ(20)
لاُعَذِّبَنَّهُ عَذَاباً شدِیداً أَوْ لاَاذْبحَنَّهُ أَوْ لَیَأْتِیَنی بِسلْطنٍ مُّبِینٍ(21)
فَمَکَث غَیرَ بَعِیدٍ فَقَالَ أَحَطت بِمَا لَمْ تحِط بِهِ وَ جِئْتُک مِن سبَإِ بِنَبَإٍ یَقِینٍ(22)
إِنی وَجَدت امْرَأَةً تَمْلِکهُمْ وَ أُوتِیَت مِن کلِّ شیْءٍ وَ لهََا عَرْشٌ عَظِیمٌ(23)
وَجَدتُّهَا وَ قَوْمَهَا یَسجُدُونَ لِلشمْسِ مِن دُونِ اللَّهِ وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشیْطنُ أَعْمَلَهُمْ فَصدَّهُمْ عَنِ السبِیلِ فَهُمْ لا یَهْتَدُونَ(24)
أَلا یَسجُدُوا للَّهِ الَّذِی یخْرِجُ الْخَب ءَ فی السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ یَعْلَمُ مَا تخْفُونَ وَ مَا تُعْلِنُونَ(25)
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ رَب الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (26)
قَالَ سنَنظرُ أَ صدَقْت أَمْ کُنت مِنَ الْکَذِبِینَ(27)
اذْهَب بِّکِتَبی هَذَا فَأَلْقِهْ إِلَیهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنهُمْ فَانظرْ مَا ذَا یَرْجِعُونَ(28)
قَالَت یَأَیهَا الْمَلَؤُا إِنی أُلْقِیَ إِلیَّ کِتَبٌ کَرِیمٌ(29)
إِنَّهُ مِن سلَیْمَنَ وَ إِنَّهُ بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ(30)
أَلا تَعْلُوا عَلیَّ وَ أْتُونی مُسلِمِینَ(31)
قَالَت یَأَیهَا الْمَلَؤُا أَفْتُونی فی أَمْرِی مَا کنت قَاطِعَةً أَمْراً حَتی تَشهَدُونِ(32)
قَالُوا نحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شدِیدٍ وَ الاَمْرُ إِلَیْکِ فَانظرِی مَا ذَا تَأْمُرِینَ(33)
قَالَت إِنَّ الْمُلُوک إِذَا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسدُوهَا وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً وَ کَذَلِک یَفْعَلُونَ(34)
وَ إِنی مُرْسِلَةٌ إِلَیهِم بِهَدِیَّةٍ فَنَاظِرَةُ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسلُونَ(35)
فَلَمَّا جَاءَ سلَیْمَنَ قَالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا ءَاتَانَِ اللَّهُ خَیرٌ مِّمَّا ءَاتَاکُم بَلْ أَنتُم بهَدِیَّتِکمْ تَفْرَحُونَ(36)
ارْجِعْ إِلَیهِمْ فَلَنَأْتِیَنَّهُم بجُنُودٍ لا قِبَلَ لهَُم بهَا وَ لَنُخْرِجَنهُم مِّنهَا أَذِلَّةً وَ هُمْ صغِرُونَ(37)
قَالَ یَأَیهَا الْمَلَؤُا أَیُّکُمْ یَأْتِینی بِعَرْشهَا قَبْلَ أَن یَأْتُونی مُسلِمِینَ(38)
قَالَ عِفْرِیتٌ مِّنَ الجِْنِّ أَنَا ءَاتِیک بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِک وَ إِنی عَلَیْهِ لَقَوِیُّ أَمِینٌ(39)
قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکِتَبِ أَنَا ءَاتِیک بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْک طرْفُک فَلَمَّا رَءَاهُ مُستَقِراًّ عِندَهُ قَالَ هَذَا مِن فَضلِ رَبی لِیَبْلُوَنی ءَ أَشکُرُ أَمْ أَکْفُرُ وَ مَن شکَرَ فَإِنَّمَا یَشکُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن کَفَرَ فَإِنَّ رَبی غَنیُّ کَرِیمٌ(40)
قَالَ نَکِّرُوا لهََا عَرْشهَا نَنظرْ أَ تهْتَدِی أَمْ تَکُونُ مِنَ الَّذِینَ لا یهْتَدُونَ(41)
فَلَمَّا جَاءَت قِیلَ أَ هَکَذَا عَرْشکِ قَالَت کَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِینَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَ کُنَّا مُسلِمِینَ(42)
وَ صدَّهَا مَا کانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ إِنهَا کانَت مِن قَوْمٍ کَفِرِینَ(43)
قِیلَ لهََا ادْخُلی الصرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ کَشفَت عَن ساقَیْهَا قَالَ إِنَّهُ صرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِّن قَوَارِیرَ قَالَت رَب إِنی ظلَمْت نَفْسی وَ أَسلَمْت مَعَ سلَیْمَنَ للَّهِ رَب الْعَلَمِینَ(44)
15 . ما به داوود و سلیمان دانشی دادیم و گفتند : سپاس خدای را که ما را بر بسیاری از بندگان مؤ من خویش برتری داد .
16 . و سلیمان وارث داوود شد و گفت : ای مردم ، به ما زبان پرندگان تعلیم داده شده و همه چیزمان داده اند ، که این برتری آشکاری است .
17 . و سپاهیان سلیمان از جن و انس و پرنده فراهم شدند و به نظم آمدند .
18 . تا چون به وادی مورچه رسیدند ، مورچه ای گفت : ای مورچگان ، به لانه های خود بروید تا سلیمان و سپاهیان او بغفلت شما را پایمال نکنند .
19 . سلیمان لبخندی زد و از گفتار او خندید و گفت : پروردگارا ، مرا وادار کن تا نعمتی را که به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده ای ، سپاس دارم و عملی شایسته کنم که آن را پسند کنی و مرا به رحمت خویش در صف بندگان شایسته ات درآور .
20 . و جویای مرغان شد و گفت : چرا هدهد را نمی بینم ؟ مگر او غایب است ؟
21 . وی را عذاب می کنم ، عذابی سخت و یا سرش را می برم ، مگر آنکه عذری روشن بیاورد .
22 . کمی بعد شانه به سر و هدهد آمد و گفت : چیزی دیده ام که تو ندیده ای و برای تو از سبا خبر درست آورده ام .
23 . زنی دیدم که بر آنان سلطنت می کند و همه چیز دارد و او را تختی بزرگ است .
24 . وی را دیدم که با قومش به جای خدا آفتاب را سجده می کردند و شیطان اعمالشان را برایشان زینت داده و از راه منحرفشان کرده و هدایت نیافته اند .
25 . تا خدایی را سجده کنند که در آسمانها و زمین هر نهانی را آشکار می کند و آنچه را نهان کنند و یا عیان سازند ، می داند .
26 . خدای یکتا که خدایی جز او نیست و پروردگار عرش بزرگ است .
27 . سلیمان گفت : خواهیم دید آیا راست می گویی یا از دروغگویانی .
28 . این نامه مرا ببر و نزد ایشان بیفکن ، سپس برگرد ببین چه می گویند .
29 . (ملکه سبا) گفت : ای بزرگان مملکت ، نامه ای گرامی نزدم افکنده اند .
30 . از جانب سلیمان است و به نام خدای رحمان و رحیم است .
31 . که : بر من تفوق مجویید و مطیعانه پیش من آیید .
32 . گفت : ای بزرگان ، مرا در کارم نظر دهید ، که من بدون حضور شما هیچ کاری را انجام نداده ام .
33 . گفتند : ما نیرومند و جنگاورانی سختکوش هستیم ، ولی کار به اراده تو بستگی . ببین چه فرمان می دهی تا اطاعت کنیم .
34 . گفت : پادشاهان وقتی به شهر و کشوری وارد شدند ، تباهش کنند و عزیزانش را ذلیل سازند . کارشان همواره چنین بوده .
35 . من هدیه ای به سوی آنها می فرستم ، ببینم فرستادگان چه خبر می آورند .
36 . و چون (فرستادگان ملکه سبا) نزد سلیمان آمدند ، سلیمان گفت : آیا مرا به مال مدد می دهید ؟ آنچه خدا به من داده ، بهتر از این است که به شما داده است . شمایید که این هدیه در نظرتان ارج دارد و از آن خوشحالید .
37 . نزد ایشان باز گرد که سپاهی به سوی شما آریم که تحمل آن نیارید و از آنجا به ذلت و در عین حقارت بیرونتان می کنیم .
38 . گفت : ای بزرگان ، کدامتان پیش از آنکه ملکه سبا نزد من آید تخت وی را برایم می آورد ؟
39 . عفریتی از جن گفت : پیش از آنکه از مجلس خود برخیزی ، تخت را نزدت می آورم ، که برای این کار توانا و امینم .
40 . و آن کسی که از کتاب اطلاعی داشت ، گفت : من آن را قبل از آنکه نگاهت برگردد (در یک چشم به هم زدن ) ، نزدت می آورم . و چون تخت را نزد خویش پابرجا دید ، این از کرم پروردگار من است تا بیازمایدم که آیا سپاس می دارم یا کفران می کنم . هر که سپاس دارد ، برای خویش می دارد و هر که کفران کند ، پروردگارم بی نیاز و کریم است .
41 . (سلیمان ) گفت : تختش را برای او وارونه کنید ، ببینم آیا آن را می شناسد یا نه .
42 . و چون بیامد ، بدو گفتند : آیا تخت تو چنین است ؟ گفت : گویی همین است . از این پیش ، ما از این سلطنت خبر داشتیم و تسلیم هم بودیم .
43 . و خدایش از آنچه که به جای او می پرستید ، باز داشت که وی از گروه کافران بود .
44 . بدو گفتند : به حیاط قصر داخل شو . و چون آن را بدید ، پنداشت آبی عمیق است و ساقهای خویش را عریان کرد . سلیمان گفت : این (آب نیست بلکه ) قصری است از بلور صاف . (ملکه سبا) گفت : من به خویش ستم کرده ام . اینک با سلیمان مطیع پروردگار جهانیان می شوم .
(از سوره مبارکه نمل )
گفتاری پیرامون داستان سلیمان (ع )
1 . آنچه در قرآن از داستان او آمده
در قرآن کریم از سرگذشت آن جناب جز مقداری مختصر نیامده ، چیزی که هست دقت در همان مختصر ، آدمی را به همه داستانهای او و مظاهر شخصیت شریفش راهنمایی می کند .
یکی اینکه : آن جناب فرزند و وارث داود (علیه السّلام ) بود ، که در این باره فرمود : و (وهبنا لداود سلیمان ) و نیز فرموده : (و ورث سلیمان داود) .
یکی دیگر اینکه خدای تعالی ملکی عظیم به او داد ، جن و طیر و باد را برایش مسخر کرد و زبان مرغان را به وی آموخت ، که ذکر این چند نعمت در کلام مجیدش مکرر آمده است ، در سوره بقره آیه 102 ، در سوره انبیاء ، آیه 81 ، در سوره نمل ، آیه 16 تا 18 ، در سوره سباء ، آیه 12 تا 13 و در سوره ص ، آیه 35 تا 39 .
قسمت سوم ، آن است که به مساءله انداختن جسد ، بر روی تخت وی اشاره می کند ، که در سوره ص ، آیه 33 واقع است .
قسمت چهارم ، آیات مربوط به (عرض صافنات جیاد) بر وی است ، که در آیات 31 تا 33 سوره ص ، آمده است .
قسمت پنجم ، آیاتی است که به مساءله داوری او در مساءله افتادن گوسفند در زراعت پرداخته و این آیات در سوره انبیاء ، آیه 78 تا 79 آمده است .
قسمت ششم ، اشاره به داستان مورچه است ، که در سوره مورد بحث ، آیه 18 و 19 آمده .
قسمت هفتم ، آیات مربوط به داستان هدهد و ملکه سباء است ، که در همین سوره ، آیات 20 تا 44 آمده .
قسمت هشتم ، آیه مربوط به کیفیت درگذشت آن جناب است که در سوره سبا آیه 14 واقع شده .
2 . آیاتی که آن جناب را می ستاید
در قرآن کریم ، در پانزده شانزده مورد نام آن جناب را آورده و ثنای بسیاری از او کرده ، بنده اش خوانده ، اوابش نامیده و فرموده : (نعم العبد انه اواب ) و به علم و حکمتش ستوده و فرموده : (ففهمناها سلیمان و کلا آتینا حکما و علما) و نیز فرموده : (و لقد آتینا داود و سلیمان علما) و باز فرموده : (یا ایها الناس علمنا منطق الطیر) و او را از انبیاء مهدی و راه یافته خوانده ، فرموده : (و ایوب و یونس و هرون و سلیمان ) و نیز فرموده : (و نوحا هدینا من قبل و من ذریته داود و سلیمان ) .
3 . سلیمان (علیه السّلام ) در عهد عتیق
داستان آن جناب در کتاب ملوک اول آمده و بسیار در حشمت و جلالت امر او و وسعت ملکش و وفور ثروتش و بلوغ حکمتش سخن گفته ، لیکن از داستانهایش که در قرآن ذکر شده ، جز همین مقدار نیامده که : وقتی ملکه سباء خبر سلیمان را شنید و شنید که معبدی در اورشلیم ساخته و او مردی است که حکمت داده شده ، بار سفر بست و نزدش آمد و هدایایی بسیار آورد و با او دیدار کرد و مسائل بسیاری به عنوان امتحان از او پرسید و جواب شنید ، آنگاه برگشت .
عهد عتیق بعد از آن همه ثناء که برای سلیمان کرده ، در آخر به وی اسائه ادب کرده و گفته که : وی در آخر عمرش منحرف شد و از خداپرستی دست برداشته به بت پرستی گرایید و برای بتها سجده کرد ، بتهایی که بعضی از زنانش داشتند و آنها را می پرستیدند .
و نیز می گوید : مادر سلیمان ، اول ، زن اوریای حتی بود ، پدر سلیمان عاشقش شد و با او زنا کرد و در همان زنا فرزندی حامله شد ناگزیر داود ( از ترس رسوایی ) نقشه کشید تا هر چه زودتر اوریا را سر به نیست کند و همسرش را بگیرد و همین کار را کرد ، بعد از کشته شدن اوریا در یکی از جنگها ، همسرش را به اندرون خانه و نزد سایر زنان خود برد ، در آنجا برای بار دوم حامله شد و سلیمان را بیاورد .
و اما قرآن کریم ساحت آن جناب را مبرا از پرستش بت می داند ، همچنان که ساحت سایر انبیاء را منزه می داند و بر هدایت و عصمتشان تصریح می کند و در خصوص سلیمان می فرماید : (و ما کفر سلیمان ) .
و نیز ، ساحتش را از اینکه از زنا متولد شده باشد منزه داشته است و از او حکایت کرده که در دعایش بعد از سخن مورچه گفت : (پروردگارا ، مرا به شکر نعمتها که بر من و بر پدر و مادر من ارزانی داشتی ملهم فرما) که در تفسیرش گفتیم از این دعا برمی آید که مادر او از اهل صراط مستقیم بوده ، یعنی از کسانی که خداوند بر آنان انعام کرده ، از نبیین و صدیقین و شهداء و صالحین .
4 . روایاتی که در این داستان وارد شده
اخباری که در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هدهد و دنباله آن آمده ، بیشترش مطالب عجیب و غریبی دارد که حتی نظائر آن در اساطیر و افسانه های خرافی کمتر دیده می شود ، مطالبی که عقل سلیم نمی تواند آن را بپذیرد و بلکه تاریخ قطعی هم آنها را تکذیب می کند و بیشتر آنها مبالغه هایی است که از امثال کعب و وهب نقل شده است .
و این قصه پردازان مبالغه را به جایی رسانده اند که گفته اند : سلیمان پادشاه همه روی زمین شد و هفتصد سال سلطنت کرد و تمامی موجودات زنده روی زمین از انس و جن و وحشی و طیر ، لشکریانش بودند . و او در پای تخت خود سیصد هزار کرسی نصب می کرد ، که به هر کرسی یک پیغمبر می نشست ، بلکه هزاران پیغمبر و صدها هزار نفر از امرای انس و جن روی آنها می نشستند و می رفتند . و مادر ملکه سباء از جن بوده و لذا پاهای ملکه مانند پای خران ، سم دار بوده و به همین جهت با جامه بلند خود ، آن را از مردم می پوشاند ، تا روزی که دامن بالا زد تا وارد صرح شود ، این رازش فاش گردید . و در شوکت این ملکه مبالغه را به حدی رسانده اند که گفته اند : در قلمرو کشور او چهار صد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهی را چهار صد هزار نظامی بوده و وی سیصد وزیر داشته است ، که مملکتش را اداره می کردند و دوازده هزار سر لشکر داشته که هر سرلشکری دوازده هزار سرباز داشته ، و همچنین از این قبیل اخبار عجیب و غیر قابل قبولی که در توجیه آن هیچ راهی نداریم ، مگر آنکه بگوییم از اخبار اسرائیلیات است و بگذریم . و اگر از خوانندگان عزیز ما کسی بخواهد به آنها دست یابد ، باید به کتب جامع حدیث چون الدرالمنثور و عرائس و بحار و نیز به تفاسیر مطول مراجعه نماید .
ادب داوود و سلیمان (ع ) در دعا و ثنا
و از آن جمله ثنائی است که قرآن از داوود و سلیمان (علیهماالسلام ) چنین نقل فرموده :
(و لقد آتینا داود و سلیمان علما و قالا الحمد لله الذی فضلنا علی کثیر من عباده المؤ منین ) .
وجه ادبی که آن دو بزرگوار در این حمد و شکر خود به کار بردند و فضیلت علم خود را به خداوند نسبت دادند ، روشن است ، چون مثل مردم بی ایمان علم خود را به خود نسبت ندادند ، چنانکه قارون - بنابر نقل قرآن کریم - چنین کرد ، و در پاسخ قومش که نصیحتش کردند و به این که به مال خود نبالد اندرزش دادند ، گفت : (انما اوتیته علی علم عندی ) و چنانکه قرآن کریم این رذیله را از اقوام دیگری نیز چنین نقل فرموده : (فلما جاءتهم رسلهم بالبینات فرحوا بما عندهم من العلم و حاق بهم ما کانوا به یستهزون ) و نباید کلام داود و سلیمان را حمل بر خودستائی و تکبر نمود و آن دو را سزاوار مذمت دانست ، زیرا غرض آن دو بزرگوار این است که به عنوان شکر نعمتی را که خداوند به خصوص آن دو ارزانی داشته ذکر کنند و درست هم بوده ، سلیمان و داود (علیه السلام ) بر بسیاری از مؤ منین فضیلت داشته اند ، خدای تعالی هم از بسیاری از مؤ منین حکایت کرده که از خدای خود فضیلت و برتری را درخواست کرده اند و علاوه بر اینکه مذمتشان نفرموده ، ایشان را به علو همت و بلندی طبع هم ستوده و فرموده : (و الذین یقولون ربنا . . . و اجعلنا للمتقین اماما) .
و نیز از آن جمله دعائی است که قرآن در ضمن داستان سلیمان (علیه السلام ) و مورچگان از آن جناب نقل کرده و فرموده :
(حتی اذا اتوا علی واد النمل قالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده و هم لا یشعرون . فتبسم ضاحکا من قولها و قال رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدی و ان اعمل صالحا ترضاه و ادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین ) .
این مورچه با کلام خود سلیمان را به یاد ملک عظیمی که خدایش ارزانی داشته بود انداخت ، ملکی که ارکان آن بوسیله مسخر بودن باد و جریانش به امر وی و همچنین مسخر بودن جن برای او به طوری که هر چه بخواهد برایش بسازند و نیز به وسیله علم به زبانهای طیور محکم و پا بر جا بود .
آری سلیمان (علیه السلام ) دارای چنین ملکی بود ، و لیکن این ملک و قدرت آن طوری که در دلهای ما به صورت شیرین ترین آرزوئی که ممکن است انسانی بدان نائل شود جلوه می کند در دل وی جلوه نداشت و ذلت عبودیت رااز یادش نبرد بلکه در نظرش به صورت نعمتی بود که پروردگارش به او و والدین او انعام نموده و ایشان را به آن اختصاص داده ، و این نظریه را از کسی مثل سلیمان با داشتن چنین سلطنت و قدرتی باید بهترین ادب او نسبت به پروردگارش شمرد ، از گفتار آن مورچه فورا به یاد نعمت های پروردگارش افتاد و این نعمت ها گر چه در حق او بسیار و بی شمار بود ، لیکن مورد نظر او از نعمت در این مقام همان ملک عظیم و سلطنت قاهره اش بود ، و لذا از پروردگار خود درخواست توفیق عمل صالح می کند چون متوجه می شود که از کسی که در اریکه تخت سلطنت قرار دارد عمل صالح و رفتارن یک ممدوح و مطلوب است ، برای خاطر همه این جهات بود که نخست از خدای خود خواست که به وی توفیق ادای شکر نعمتش مرحمت کند و در ثانی اینکه عمل صالح انجام دهد و به صرف عمل صالح قناعت نکرد بلکه آنرا مقید کرد به اینکه باعث خشنودی پروردگارش باشد ، آری او بنده ای است که جز رضای پروردگار و مولای خود هدفی ندارد ، او با عمل صالح کاری ندارد مگر برای اینکه باعث خشنودی پروردگارش است ، آنگاه در خواست توفیق عمل صالح را با درخواست صلاح ذاتی تکمیل نموده و عرض کرد : و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت در آور .
داستان یسع و ذوالکفل (علیهماالسلام )
وَ اذْکُرْ إِسمَعِیلَ وَ الْیَسعَ وَ ذَا الْکِفْلِ وَ کلُّ مِّنَ الاَخْیَارِ(48)
48 . و به یاد آور اسماعیل و یسع و ذوالکفل را ، و هر یک از اخیار بودند .
(از سوره مبارکه ص )
خبری از یسع و ذوالکفل (ع )
1 . یسع و ذوالکفل (ع ) در قرآن
خدای سبحان نام این دو بزرگوار را در کلام مجیدش برده ، و آن دو را از انبیا شمرده ، و بر آن دو ثنا خوانده ، و آنها را از اخیار معرفی فرموده . و ذو الکفل را از صابران شمرده . در روایات هم نامی از این دو پیغمبر دیده می شود .
2 . یسع و ذوالکفل (ع ) در روایات
در بحار از کتاب احتجاج ، و کتاب توحید ، و کتاب عیون ، در ضمن خبری طولانی که حسن بن محمد نوفلی آن را از حضرت رضا (علیه السلام ) نقل کرده آمده : آن جناب در ضمن احتجاج علیه جاثلیق نصاری به اینجا رسید که فرمود : یسع همان کارهایی را می کرد که عیسی (علیه السلام ) می کرد ، یعنی او نیز روی آب راه می رفت ، و مردگان را زنده می کرد ، و کور مادرزاد ، و بیمار برصی را شفا می داد با این تفاوت که امت او قائل به خدایی او نشدند ، و شما قائل به خدایی مسیح (علیه السلام ) شدید . . . .
و از قصص الانبیاء نقل شده که صدوق ، از دقاق ، از اسدی ، از سهل ، از عبد العظیم حسنی (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : نامهای به امام جواد (علیه السلام ) نوشتم ، و در آن از ذوالکفل پرسیدم که نامش چه بود ؟ و آیا از مرسلین بود یا خیر ؟ در جوابم نوشت : خدای عزّوجلّ صد و بیست و چهار هزار پیغمبر فرستاد که سیصد و سیزده نفر آنان مرسل بودند ، و ذوالکفل یکی از آن مرسلین است که بعد از سلیمان بن داوود می زیست ، و در میان مردم مانند داوود (علیه السلام ) قضاوت می کرد ، و جز برای خدای عزّوجلّ خشم نکرد ، و نام شریفش (عویدیا) بود ، و او همان است که خدای عزّوجلّ در کتاب عزیزش نامش را برده ، و فرموده : (و اذکر فی الکتاب اسمعیل و الیسع و ذا الکفل کل من الاخیار) .
در کتاب قصص الانبیاء ثعلبی دارد که الیاس پیغمبر وقتی به زنی از زنان بنی اسرائیل که فرزندی به نام یسع بن خطوب داشت وارد شد ، زن وی را منزل داده و ورودش را از دشمنانش مخفی داشت . الیاس به پاس این خدمت در حق فرزندش یسع که به مرضی دچار بود دعا کرد و او عافیت یافت . یسع چون این معجزه را بدید به الیاس ایمان آورد و او را در ادعای نبوتش تصدیق نمود و ملازمتش را اختیار کرد . از آن ببعد هر جا که الیاس می رفت یسع نیز همراهش می رفت .
ثعلبی سپس داستان به آسمان رفتن الیاس را ذکر کرده اضافه می کند که : در این هنگام یسع او را بانگ زد که ای الیاس حالا که می روی تکلیف مرا معلوم کن ، و مرا برای روزگار تنهاییم دستوری ده . الیاس از آسمان کسای خود را انداخت ، و همین کسا علامت جانشینی یسع برای الیاس در میان بنی اسرائیل بود .
آنگاه می گوید : خداوند به فضل خود یسع (علیهالسلام ) را به نبوت و رسالت به سوی بنی اسرائیل مبعوث نمود . و به وی وحی فرستاد ، و او را به همان نحوی که بنده خود الیاس را تاءیید می کرد تاءیید فرمود ، و در نتیجه بنی اسرائیل به وی ایمان آورده و او را تعظیم نموده در هر پیشامدی راءی و امر او را متابعت می کردند ، و بدین منوال تا یسع در میان بنی اسرائیل زنده بود حکم خدای تعالی در بین آنان نافذ و مجری بود .
مؤ لف : البته درباره ذوالکفل و یسع روایات متفرقه دیگری درباره گوشه هایی از زندگی آن دو بزرگوار هست که چون معتبر و قوی نبود و نمی شد بر آنها اعتماد کرد ، از ایرادش صرف نظر کردیم .
داستان یونس علیه السلام
آیات
وَ إِنَّ یُونُس لَمِنَ الْمُرْسلِینَ(139)
إِذْ أَبَقَ إِلی الْفُلْکِ الْمَشحُونِ(140)
فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ(141)
فَالْتَقَمَهُ الحُْوت وَ هُوَ مُلِیمٌ(142)
فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسبِّحِینَ(143)
لَلَبِث فی بَطنِهِ إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ(144)
فَنَبَذْنَهُ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ سقِیمٌ(145)
وَ أَنبَتْنَا عَلَیْهِ شجَرَةً مِّن یَقْطِینٍ(146)
وَ أَرْسلْنَهُ إِلی مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ(147)
فَئَامَنُوا فَمَتَّعْنَهُمْ إِلی حِینٍ(148)
139 . و یونس هم از پیامبران بود .
140 . به یادش آور که به طرف یک کشتی پر بگریخت .
141 . پس قرعه انداختند و او از مغلوبین شد .
142 . پس ماهی او را بلعید در حالی که خودش و یا مردم ملامتش می کردند .
143 . و اگر او از تسبیح گویان نمی بود ،
144 . حتما در شکم ماهی تا روزی که مبعوث شوند باقی می ماند .
145 . ولی چون از تسبیح گویان بود ما او را به خشکی پرتاب کردیم در حالی که مریض بود .
146 . و بر بالای سرش بوته ای از کدو رویاندیم .
147 . و او را به سوی شهری که صد هزار نفر و بلکه بیشتر بودند فرستادیم .
148 . پس ایمان آوردند ، ما هم به نعمت خود تا هنگامی معین (مدت عمر آن قوم ) بهره مندشان گردانیدیم .
(از سوره مبارکه صافات )
سرگذشت یونس (ع )
1 . قرآن و سرگذشت یونس (ع )
قرآن کریم از سرگذشت این پیامبر و قوم او جز قسمتی را متعرض نشده . در سوره صافات این مقدار را متعرض شده که آن جناب به سوی قومی فرستاده شد و از بین مردم فرار کرده و به کشتی سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعید . و سپس نجات داده شده و بار دیگر به سوی آن قوم فرستاده شد و مردم به وی ایمان آوردند . اینک آیات آن سوره از نظر خواننده می گذرد .
(و ان یونس لمن المرسلین اذ ابق الی الفلک المشحون فساهم فکان من المدحضین فالتقمه الحوت و هو ملیم فلو لا انه کان من المسبحین للبث فی بطنه الی یوم یبعثون فنبذناه بالعراء و هو سقیم و انبتنا علیه شجرة من یقطین و ارسلناه الی مائة الف او یزیدون فامنوا فمتعناهم الی حین ) .
و در سوره انبیاء متعرض تسبیح گویی او در شکم ماهی شده که علت نجاتش از آن بلیه شد ، می فرماید :
(و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤ منین ) .
و در سوره قلم متعرض ناله اندوهگین او در شکم ماهی شده و سپس بیرون شدنش و رسیدن به مقام اجتباء را آورده ، می فرماید :
(فاصبر لحکم ربک و لا تکن کصاحب الحوت اذ نادی و هو مکظوم لو لا ان تدارکه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم فاجتباه ربه فجعله من الصالحین ) .
و در سوره یونس متعرض ایمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ایشان شده ، می فرماید :
(فلو لا کانت قریة آمنت فنفعها ایمانها الا قوم یونس لما آمنوا کشفنا عنهم عذاب الخزی فی الحیوة الدنیا و متعناهم الی حین ) .
خلاصه آنچه از مجموع آیات قرآنی استفاده می شود ، با کمک قرائن موجود در اطراف این داستان این است که : یونس (علیه السلام ) یکی از پیامبران بوده که خدا وی را به سوی مردمی گسیل داشته که جمعیت بسیاری بوده اند ، یعنی آمارشان از صد هزار نفر تجاوز می کرده و آن قوم دعوت وی را اجابت نکردند و به غیر از تکذیب عکس العملی نشان ندادند ، تا آنکه عذابی که یونس (علیه السلام ) با آن تهدیدشان می کرد فرا رسید . و یونس (علیه السلام ) خودش از میان قوم بیرون رفت .
همین که عذاب نزدیک ایشان رسید و با چشم خود آن را دیدند ، همگی به خدا ایمان آورده و توبه کردند خدا هم آن عذاب را که در دنیا خوارشان می ساخت ، از ایشان برداشت .
و اما یونس (علیه السلام ) وقتی خبردار شد که آن عذابی که خبر داده بود از ایشان برداشته شده ، و گویا متوجه نشده که قوم او ایمان آورده و توبه کرده اند ، لذا دیگر به سوی ایشان برنگشت در حالی که از آنان خشمگین و ناراحت بود . همچنان پیش رفت ، در نتیجه ظاهر حالش حال کسی بود که از خدا فرار می کند و به عنوان قهر کردن از اینکه چرا خدا او را نزد این مردم خوار کرد دور می شود ، و نیز در حالی می رفت که گمان می کرد دست ما به او نمی رسد ، پس سوار کشتی پر از جمعیت شد و رفت .
در بین راه نهنگی بر سر راه کشتی آمد ، چاره ای ندیدند جز اینکه یک نفر را نزد آن بیندازند ، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه کشتی به کناری رود ، به این منظور قرعه انداختند و قرعه به نام یونس درآمد ، او را در دریا انداختند ، نهنگ او را بلعید و کشتی نجات یافت .
آنگاه خدای سبحان او را در شکم ماهی چند شبانه روز زنده نگه داشت ، و حفظ کرد یونس (علیه السلام ) فهمید که این جریان یک بلا و آزمایشی است که خدا وی را بدان مبتلا کرده و این مؤ اخذه ای است از خدا در برابر رفتاری که او با قوم خود کرد ، لذا از همان تاریکی شکم ماهی فریادش بلند شد به اینکه : (لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین ) .
خدای سبحان این ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا یونس را بالای آب و کنار دریا بیفکند . نهنگ چنین کرد . یونس وقتی به زمین افتاد مریض بود . خدای تعالی بوته کدویی بالای سرش رویانید ، تا بر او سایه بیفکند .
پس همین که حالش جا آمد ، و مثل اولش شد خدا او را به سوی قومش فرستاد ، و قوم هم دعوت او را پذیرفتند و به وی ایمان آوردند ، در نتیجه با اینکه أ جلشان رسیده بود ، خداوند تا یک مدت معین عمرشان داد .
و روایاتی که از طرق امامان اهل بیت (علیهم السلام ) در تفسیر این آیات وارد شده ، با اینکه بسیار زیاد است و نیز بعضی از روایاتی که از طرق اهل سنت آمده ، هر دو در این قسمت شریکند که بیش از آنچه از آیات استفاده می شود چیزی ندارند ، البته با مختصر اختلافی که در بعضی از خصوصیات دارند ، و ما هم به همین جهت از نقل آنها صرف نظر کردیم ، هم به دلیلی که گفتیم و هم به این دلیل که یک یک آن احادیث خبر واحدند و خبر واحد تنها در احکام حجت است ، نه در مثال مقام ما که مقام تاریخ و سرگذشت است ، علاوه بر این ، وضع آن روایات طوری است که اگر مراجعه کنی ، خواهی دید نمی توان خصوصیات آنها را به وسیله آیات قرآنی تصحیح کرد ، حرفهایی دارد که قابل تصحیح نیست .
2 . ستایش خدای تعالی از یونس (ع )
خدای تعالی در چند مورد از قرآن کریم یونس علیه السلام را ستایش کرده . و در سوره انبیاء آیه 88 او را از مؤ منین خوانده ، و در سوره القلم آیه 50 فرموده او را (اجتناء) کرده - و (اجتباء) به این است که خداوند بنده ای را خالص برای خود کند - و نیز او را از صالحان خوانده ، و در سوره انعام ، آیه (87) در زمره انبیاء شمرده ، و فرموده که او را بر عالمیان برتری داده ، و او و سایر انبیاء را به سوی صراط مستقیم هدایت کرده .
3 . سرگذشت آن جناب در کتب عهدین
در این فصل به سرگذشت آن جناب از دیدگاه اهل کتاب می پردازیم ، داستان یونس (علیه السلام ) در چند جای از عهد قدیم به عنوان (یوناه بن امتای ) آمده و همچنین در چند جا از عهد جدید آمده که در بعضی از موارد به داستان زندانی شدنش در شکم ماهی اشاره می کند . و لیکن هیچ یک از آنها سرگذشت کامل یونس (علیه السلام ) را نیاورده اند .
آلوسی در تفسیر روح المعانی در داستان یونس (علیه السلام ) از دیدگاه اهل کتاب مطالبی آورده که بعضی از کتب اهل کتاب هم آن را تاءیید می کند .
او نقل کرده که خدای تعالی یونس (علیه السلام ) را امر فرمود تا برای دعوت اهل (نینوی ) بدانجا رود . (نینوی ) یکی از شهرهای بسیار بزرگ آشور بود که در کنار دجله قرار داشت و تا آنجایی که یونس قرار داشت سه روز راه بود . علاوه بر این مردم نینوی مردمی شرور و فاسد بودند ، لذا این ماءموریت بر یونس گران آمد و از آنجایی که بود به سوی (ترسیس ) فرار کرد که آن نیز نام یکی دیگر از شهرهای آن روز است . سپس به شهر (یافا) آمد که هم اکنون نیز (یافا) خوانده می شود ، در آنجا یک کشتی آماده یافت که قصد داشت سرنشینان خود را به (ترسیس ) ببرد ، او هم اجرتی داد تا به ترسیس (برود) ، همین که سوار بر کشتی شد و کشتی به راه افتاد بادی سخت وزیدن گرفت و امواج دریا بلند و بسیار شد و کشتی مشرف به غرق گشت .
پس ملاحان ترسیدند و مقداری از بارهای مسافرین را به دریا انداختند ، تا کشتی سبک شود ، در همین هنگام بود که یونس در شکم کشتی به خواب خوش رفته بود . و صدای خرنایش بلند شده بود ، رئیس کشتی وقتی او را دید از در تعجب پرسید : چه خبر هست ؟ که در چنین هنگامه ای به خواب رفته ای ، برخیز و معبودت را بخوان ، بلکه ما را از این مهلکه نجات بخشد ، و ما در این ورطه هلاک نشویم .
بعضی از مسافرین به بعضی دیگر گفتند : بیایید قرعه بیندازیم تا معلوم شود این شر از جانب کیست ، خود او را به دریا بیندازیم تا تنها او هلاک گردد ، پس قرعه انداختند به نام یونس اصابت کرد ، به او گفتند : مگر تو چه کرده ای که قرعه به نام تو درآمد و تو اهل کجایی از کجا می آیی و به کجا میروی و از چه تیرهای هستی ؟ گفت : من بنده رب که اله آسمان و خالق دریا و خشکی است ، هستم ، آنگاه جریان خود را برای آنان نقل کرد ، آنها بسیار ترسیدند و او را توبیخ کردند که چرا فرار کردی و یک مشت مردم را در هلاکت گذاشتی ؟ ! آنگاه گفتند : حالا به نظر شما چه کاری در حق تو بکنیم تا این دریا آرام گیرد ؟
گفت : باید مرا به دریا بیندازید تا آرام گیرد ، چون من می دانم تمامی ناآرامیهای دریا به خاطر من است ، مردم هر چه تلاش کردند تا شاید کشتی را به طرف خشکی برگردانند و بدون غرق شدن یونس از ورطه نجات یابند نشد ، و ناگزیر و به اصرار خود آن جناب او را به دریا انداختند و کشتی در همان دم آرام گرفت .
خدای تعالی به نهنگی دستور داد تا یونس را ببلعد ، و یونس سه روز در شکم نهنگ ماند و در همان جا نماز خواند و به درگاه پروردگار خود استغاثه کرد . پس خدای سبحان به نهنگ دستور داد تا به ساحل آید ، و یونس را در خشکی بیندازد ، نهنگ چنین کرد ، همین که یونس در خشکی قرار گرفت ، پروردگارش فرمود : برخیز و به طرف اهل نینوی برو و در بین آنان به بانگ بلند آنچه به تو گفته ام ابلاغ کن .
یونس (علیه السلام ) به طرف نینوی رفت و در بین اهلش فریاد زد : هان ای مردم ! تا سه روز دیگر نینوی در زمین فرو می رود ، پس جمعی از مردان آن شهر به خدا ایمان آوردند ، ندا دادند که هان ای مردم ، روزه بگیرید ، و همگی لباس پشمینه پوشیدند ، و چون خبر به پادشاه رسید ، او هم از تخت سلطنت خود برخاست و جامه های سلطنتی را از خود کند و لباس کهنه ای پوشیده و روی خاکستر نشست و دستور داد منادیان ندا دهند که هیچ انسان و حیوانی طعام و شراب نخورد و به سوی پروردگار ناله و فریاد سر دهند و از شر و ظلم برگردند و چون چنین کردند ، خدا هم به ایشان رحم کرد ، و عذاب نازل نشد .
یونس (علیه السلام ) ناراحت شد و عرضه داشت : الهی من هم از این عذاب که فرار کردم ، با اینکه از رحمت و رافت و صبر و توابیت تو خبر داشتم ، پروردگارا پس جان مرا بگیر ، که دیگر مرگ از زندگی برایم بهتر است ، خدای تعالی فرمود : ای یونس آیا جدا از این کار خودت غصه دار شدی ؟ عرضه داشت : آری ، پروردگارا .
پس یونس از شهر خارج شد ، و در مقابل شهر نشست و در آنجا برایش سایبانی درست کردند در زیر آن سایبان نشست ببیند در شهر چه می گذرد ؟ پس خدای تعالی به درخت کدویی دستور داد بالای سر یونس قرار بگیر و بر او سایه بیفکن . یونس از این جریان بسیار خوشنود شد ولی چیزی نگذشت که به کرمی دستور داد تا ریشه کدو را بخورد و کدو را خشک کند ، کرم نیز کار خود را کرد باد سموم هم از طرفی دیگر برخاست ، آفتاب هم به شدت تابید ، امر بر یونس (علیه السلام ) دشوار شد ، به حدی که آرزوی مرگ کرد .
خدای تعالی فرمود : ای یونس جدا از خشکیدن بوته کدو ناراحت شدی ؟ عرضه داشت : پروردگارا آری سخت اندوهناک شدم . فرمود : آیا از خشک شدن یک بوته کدو ناراحت شدی ، با اینکه نه زحمت کاشتنش را کشیده بودی و نه زحمت آبیاریاش را بلکه خودش یک شبه رویید و یک شبه هم خشکید ، آنگاه انتظار داری که من بر مردم نینوی آن شهر بزرگ و آن جمعیتی که بیش از دوازده ربوه می شدند ، ترحم نکنم ؟ و با اینکه مردمی نادان هستند ، دست چپ و راست خود را تشخیص نمی دهند ، آنان را و حیوانات بسیاری را که دارند هلاک سازم ؟ .
موارد اختلافی که در این نقل با ظواهر آیات قرآن هست بر خواننده پوشیده نیست ، مثل این نسبت که به آنجناب داده که از انجام رسالت الهی شانه خالی کرده و فرار کرده است ، و اینکه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده ، با اینکه از ایمان و توبه آنان خبر داشته ، و چنین نسبتهایی را نمی توان به انبیاء (علیهم السلام ) داد .
حال اگر بگویی نظیر این نسبتها در قرآن کریم آمده ، در آیات همین داستان در سوره صافات نسبت (اباق ) (فرار) به آنجناب داده و نیز او را (مغاضب ) و خشمگین خوانده ، و در سوره انبیاء به وی این نسبت را داده که پنداشته خدا بر او دست نمی یابد . در پاسخ میگوییم بین این نسبتها و نسبتی که در کتب عهدین به آنجناب داده فرق است ، آری کتب مقدسه اهل کتاب یعنی عهد قدیم و جدید سرشار از نسبت گناه و حتی گناهان کبیره و مهلکه به انبیاء (علیهمالسلام ) است ، دیگر جا ندارد یک مفسر در این مقام برآید که نسبت معصیت را طوری توجیه کند که از معصیت بیرون شود ، به خلاف قرآن کریم که ساحت انبیا را با صراحت منزه از معاصی و حتی گناهان صغیره میداند ، و یک مفسر چاره ندارد جز اینکه اگر به آیه و روایتی برخورد که به وی چنین نسبتی از آن ، می آمد ، آن را توجیه کند ، برای اینکه آیاتی که بر عصمت انبیا (علیهم السلام ) دلالت دارد ، خود قرینه قطعی است بر اینکه ظاهر چنین آیه و روایتی مراد نیست ، و باید حمل بر خلاف ظاهرش شود ، و به همین جهت در معنای کلمه (اذابق ) و نیز در معنای (مغاضبا فظن ان لن نقدر . . . ) بیانی آوردیم که دیدید هیچ منافاتی با عصمت انبیا (علیهم السلام ) نداشت و حاصل آن معنا این بود که گفتیم کلمات حکایت حال و ایهامی است که : فعل یونس (علیه السلام ) موهم آن بود و خلاصه یونس (علیه السلام ) نه از انجام ماءموریت فرار کرد و نه از برطرف شدن عذاب خشمگین بود ، ولی کاری کرد که آن کار ایهامی به این معانی داشت .
ادب در دعای یونس (ع )
و از جمله آن ادعیه ، دعائی است که قرآن کریم از حضرت یونس در ایامی که در شکم ماهی بسر می برد چنین حکایت می کند :
(و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین ) .
یونس (علیه السلام ) به طوری که قرآن داستانش را آورده از پروردگار خود درخواست عذاب بر قوم خود کرده و خدا هم اجابتش کرده بود ، او نیز جریان را به قوم خود گوشزد کرده بود ، تا اینکه نزدیک شد عذاب بر آنان نازل شود ، در این هنگام مردم توبه و بازگ شت نموده و عذاب از آنان برطرف شد ، وقتی یونس چنین دید قوم خود را ترک گفت و راه بیابان در پیش گرفت ، و گذارش به کنار دریا افتاد و بر کشتی نشست ، در بین راه ماهی بزرگی راه را بر کشتی و سرنشینانش بست و معلوم شد که تا یک نفر از سرنشینان را نبلعد دست بردار نیست ، سرنشینان کشتی بنا را بر قرعه گذاشتند وقرعه به نام یونس در آمد ، یونس به دریا انداخته شد و آن ماهی او را بلعید ، مدتی در شکم ماهی مشغول تسبیح خدای تعالی بود تا آنکه خداوند ماهی را فرمود تا یونس را در ساحل دریا بیفکند ، این بود داستان یونس به نقل قرآن کریم .
این جریان جز تادیبی که خدای تعالی انبیای خود را بر حسب اختلاف احوالشان به آن مودب می کند نبود ، کما اینکه در قرآن هم فرموده : (فلو لا انه کان من المسبحین . للبث فی بطنه الی یوم یبعثون ) پس حال یونس در بیرون شدن از قوم خود و براه خود ادامه دادن و بسوی آنان برنگشتن حال بنده ای را می ماند که بعضی از کارهای مولای خود را نپسندد و بر مولای خود خشم کرده و از خانه او بگریزد و خدمت او را ترک گوید ، و حال آنکه وظیفه عبودیت او این نیست ، و چون خدای تعالی این حرکت را برای یونس نپسندید خواست تا او را ادب کند ، پس او را آزمود و او را در زندانی انداخت که حتی نمی توانست به قدر یک سر انگشت پا دراز کند ، زندانی که در چند طبقه از ظلمات قرار داشت ، ناچار در چنین ظلماتی به زاری گفت : (پروردگارا ، جز تو معبودی نیست منزهی تو ، به درستی که من از ظالمین بودم ) .
و همه این بلیات فقط برای این بود که یونس آنچه را تاکنون می پنداشت کاملا درک کند و بلکه برایش مجسم شود که خدای سبحان قادر است بر اینکه او را گرفته و هر جا که بخواهد زندانیش کند و هر بلائی که بخواهد بر سرش بیاورد و او جز به سوی خود خداوند گریزگاهی ندارد و نتیجه این پیشامد و این تدبیر الهی این شد که حالتی که در آن زندان و در شکم ماهی برایش مجسم شده بود او را وادار سازد به اینکه اقرار کند که او معبودی است که جز او معبودی نبوده و از بندگی و عبودیت برای او گریزی نیست و لذا گفت : (لا اله الا انت ) .
یونس (علیه السلام ) تنها کسی است که در بین انبیاء چنین دعائی کرده که در آغاز آن کلمه رب به کار نرفته ، پس از این اقرار ، ماجرای خود را که قومش را پس از نزول عذاب و هلاک نشدن آنان ، ترک گفته بود به یاد آورده و ظلم را برای خود اثبات نموده و خدای سبحان را از هر چیزی که شائبه ظلم و نقص در آن باشد منزه کرده و گفت : (سبحانک انی کنت من الظالمین ) . یونس (علیه السلام ) در این مناجات حاجت درونی خود را که عبارت بود از رجوع به مقام عبودی قبلیش اظهار نکرد ، گویا خود را لایق برای چنین درخواستی ندید و به خود اجازه تقاضای چنین عطائی نداد ، و خود را مستحق آن ندانست و خلاصه خواست رعایت ادب کرده و بگوید من غرق در عرق خجالت و شرمنده هستم .
دلیل اینکه یونس چنین تقاضائی در دل داشت این است که خدای تعالی بعد از آیه سابق می فرماید : (فاستجبنا له و نجیناه من الغم ) و دلیل بر اینکه حاجت درونیش عبارت بود از بازگشت به مقام و منصب قبلیش این است که خدای تعالی فرمود : (فنبذناه بالعراء و هو سقیم . و انبتنا علیه شجره من یقطین . و ارسلناه الی مائه الف او یزیدون . فامنوا فمتعناهم الی حین ) .
داستان زکریا و یحیی علیهماالسلام
آیات
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
کهیعص (1)
ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّک عَبْدَهُ زَکرِیَّا(2)
إِذْ نَادَی رَبَّهُ نِدَاءً خَفِیًّا(3)
قَالَ رَب إِنی وَهَنَ الْعَظمُ مِنی وَ اشتَعَلَ الرَّأْس شیْباً وَ لَمْ أَکن بِدُعَائک رَب شقِیًّا(4)
وَ إِنی خِفْت الْمَوَلیَ مِن وَرَاءِی وَ کانَتِ امْرَأَتی عَاقِراً فَهَب لی مِن لَّدُنک وَلِیًّا(5)
یَرِثُنی وَ یَرِث مِنْ ءَالِ یَعْقُوب وَ اجْعَلْهُ رَب رَضِیًّا(6)
یَزَکرِیَّا إِنَّا نُبَشرُک بِغُلَمٍ اسمُهُ یحْیی لَمْ نجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سمِیًّا(7)
قَالَ رَب أَنی یَکُونُ لی غُلَمٌ وَ کانَتِ امْرَأَتی عَاقِراً وَ قَدْ بَلَغْت مِنَ الْکبرِ عِتِیًّا(8)
قَالَ کَذَلِک قَالَ رَبُّک هُوَ عَلیَّ هَینٌ وَ قَدْ خَلَقْتُک مِن قَبْلُ وَ لَمْ تَک شیْئاً(9)
قَالَ رَب اجْعَل لی ءَایَةً قَالَ ءَایَتُک أَلا تُکلِّمَ النَّاس ثَلَث لَیَالٍ سوِیًّا(10)
فخَرَجَ عَلی قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَأَوْحَی إِلَیهِمْ أَن سبِّحُوا بُکْرَةً وَ عَشِیًّا(11)
یَیَحْیی خُذِ الْکتَب بِقُوَّةٍ وَ ءَاتَیْنَهُ الحُْکْمَ صبِیًّا(12)
وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَکَوةً وَ کانَ تَقِیًّا(13)
وَ بَرَّا بِوَلِدَیْهِ وَ لَمْ یَکُن جَبَّاراً عَصِیًّا(14)
وَ سلَمٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوت وَ یَوْمَ یُبْعَث حَیًّا(15)
به نام خدای رحمان و رحیم
1 . کاف ، هاء ، یاء ، عین ، صاد .
2 . (این رمز عنوان ) یادآوری رحمت پروردگارت به بنده خود زکریاست .
3 . آن دم که پروردگارش را ندا داد ، ندایی پنهانی .
4 . گفت : پروردگارا ، من از پیری استخوانم سست و سرم سفید شده است و در زمینه خواندن تو - ای پروردگار - بی بهره نبوده ام .
5 . من از بعد خویش از وارثانم بیم دارم و زنم نازاست ، مرا از نزد خود فرزندی عطا کن .
6 . تا از من و از خاندان یعقوب ارث ببرد و - پروردگارا - او را پسندیده گردان .
7 . (پس بدو گفتیم : ) ای زکریا ، ما به تو مژده پسری می دهیم که نامش یحیی است و از پیش همنامی برای وی قرار نداده ایم .
8 . گفت : پروردگارا ، چگونه باشد مرا پسری با اینکه همسرم نازاست و خودم از پیری به فرتوتی رسیده ام ؟
9 . (حامل پیام به وی ) گفت : پروردگار تو چنین است و همو فرموده که این بر من آسان است ، از پیش نیز تو را که چیزی نبودی ، خلق کرده ام .
10 . گفت : پروردگارا ، برای من علامتی بگذار . گفت : نشانه ات این باشد که سه شب تمام با مردم سخن گفتن نتوانی .
11 . پس ، از عبادتگاه نزد قوم خود شد و با اشاره به آنان دستور داد که صبح و شام خدا را تسبیح گویید .
12 . (ما گفتیم : ) ای یحیی ، این کتاب را به جد و جهد تمام بگیر . و در طفولیت او را حکمت و فرزانگی دادیم .
13 . و به او رحمت و محبت از ناحیه خود و پاکی (روح و عمل ) بخشیدیم ، و او پرهیزکار بود .
14 . و با پدر و مادرش نیکوکار بود و سرکش و نافرمان نبود .
15 . درود بر وی روزی که تولد یافت و روزی که می میرد و روزی که زنده برانگیخته می شود .
(از سوره مبارکه مریم )
گفتاری پیرامون داستان زکریا و یحیی (ع )
1 . ستایش قرآن کریم از زکریا (ع )
خدای تعالی زکریا (علیه السلام ) را در کلام خود به صفت نبوت و وحی توصیف نموده ، و نیز در اول سوره مریم او را به عبودیت و در سوره انعام در عداد انبیایش شمرده ، و از صالحینش و از مجتبینش خوانده ، که عبارتند از مخلصون و همچنین از مهدیونش دانسته است .
2 . تاریخ زندگیش
قرآن کریم از تاریخ زندگی آن جناب غیر از دعای او در طلب فرزند و استجابت دعایش و تولد فرزندش یحیی چیزی نیاورده ، و این قسمت از زندگی آن جناب را بعد از نقل سرگذشتش با مریم که چگونه عبادت می کند و چگونه خدا کرامتها را به او داده نقل کرده است .
آری در این قسمت فرموده زکریا متکفل امر مریم شد ، چون مریم پدرش عمران را از دست داده بود ، و چون بزرگ شد از مردم کناره گیری کرد ، و در محرابی که در مسجد به خود اختصاص داده بود مشغول عبادت شد ، و تنها زکریا به او سر می زد ، و هر وقت به محراب او می رفت می دید نزد او رزقی آماده است ، می پرسید این غذا را چه کسی برایت آورده ؟ می گفت : این از ناحیه خدای تعالی است که خدای تعالی به هر که بخواهد بدون حساب روزی می دهد .
در اینجا طمع زکریا به رحمت خدا تحریک شد ، خدای خود را خواند ، و از او فرزندی از همسرش درخواست نمود ، و ذریه طیبه ای مساءلت کرد ، و با اینکه او خودش مردی سالخورده ، و همسرش زنی نازا بود ، دعایش مستجاب شد ، و در حالی که در محراب خود به نماز ایستاده بود ملائکه ندایش دادند : ای زکریا خدای تعالی تو را به فرزندی که اسمش یحیی است بشارت می دهد ، زکریا برای اینکه قلبش اطمینان یابد و بفهمد این ندا از ناحیه خدا بوده و یا از جای دیگر ، پرسید پروردگارا آیتی به من بده که بفهمم این ندا از تو بود ، خطاب آمد آیت و نشانه تو این است که سه روز زبانت از تکلم با مردم بسته می شود ، و سه روز جز با اشاره و رمز نمی توانی سخن بگوئی ، و همینطور هم شد ، از محراب خود بیرون شده نزد مردم آمد ، و به ایشان اشاره کرد که صبح و شام تسبیح خدا گوئید ، و خدا همسر او را اصلاح نموده یحیی را بزائید (سوره آل عمران ، آیات 37 - 41 ، سوره مریم ، آیات 2 - 11 ، سوره انبیاء آیات 89 - 90) .
قرآن کریم درباره سرانجام و مال امر او و چگونگی درگذشتش چیزی نفرموده ، ولی در اخبار بسیاری از طرق شیعه و سنی آمده که قومش او را به قتل رساندند ، بدین صورت که وقتی تصمیم گرفتند او را بکشند او فرار کرده و به درخت پناهنده شد ، درخت شکافته شد و او در داخل درخت قرار گرفته درخت به حال اولش برگشت ، شیطان ایشان را به نهانگاه وی خبر داد ، و گفت که باید درخت را اره کنید ، ایشان همین کار را کردند و آن جناب را با اره دو نیم نمودند ، و به این وسیله از دنیا رفت .
در بعضی از روایات آمده که سبب کشتن وی این بود که او را متهم کردند که با حضرت مریم عمل منافی عفت انجام داده و از این راه مریم به عیسی (علیهماالسلام ) حامله شده و دلیلشان این بود که غیر از زکریا کسی به مریم سر نمی زد ، جهات دیگری نیز روایت شده .
ادب زکریا (ع ) در دعا برای درخواست فرزند از پروردگار
و از آن جمله دعائی است که از حضرت زکریا نقل کرده و فرموده :
(ذکر رحمه ربک عبده زکریا . اذ نادی ربه نداء خفیا . قال رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا و لم اکن بدعائک رب شقیا . و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امراتی عاقرا فهب لی من لدنک ولیا . یرتنی و یرث من آل یعقوب و اجعله رب رضیا) .
تنها چیزی که آن جناب را وادار و ترغیب کرد که چنین دعائی کند و از پروردگار خود فرزندی بخواهد ، مشاهده داستان مریم دختر عمران و زهد و عبادت او بود ، و ادب عبودیتی بود که خداوند به وی کرامت کرده و رزق غیبی آسمانی بود که از ناحیه خود ارزانیش داشته بود ، و قرآن این داستان را چنین شرح می دهد :
(و کفلها زکریا کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم انی لک هذا قالت هو من عندالله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب . هنالک دعا زکریا ربه قال رب هب لی من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعاء) .
از دیدن آن عنایاتی که به مریم داشت آتش شوق به داشتن فرزندی طیب و صالح در دلش زبانه کشید ، فرزندی که از او ارث ببرد و پروردگار او را به طور مرضی عبادت کند ، همانطوری که مریم وارث عمران شد و جد و جهدش در عبادت پروردگارش به نهایت رسید و از ناحیه مقدسه اش به آن کرامتها نائل آمد ، چیزی که هست خود را پیر مردی می دید که قوایش همه از دست رفته و همچنین از همسرش هم مایوس بود ، زیرا او زنی نازای مادر زاد بود ، از این نظر حسرتی از محرومیت از فرزندی طیب ومرضی داشت که خدا می داند و بس و لیکن در عین حال از طرفی هم غیرتی نسبت به پروردگار خود داشت و می خواست از پروردگارش که چنین عزتی (اولاد دار شدن در پیری ) به وی بدهد . این درخواست ، او را بر آن می داشت که به درگاه او رجوع نموده و تضرعی پیش آورد که باعث برانگیختن لطف و ترحم او باشد ، و آن این بود که خاطرات خود را از این درگاه بدین تفصیل معروض دارد که از دوران جوانی تا امروز که استخوانهایش سست و سرش سفید شده دائما معتکف و گدای این درگاه بوده و هیچ وقت ناامید و تهی دست بر نگشته است ، و او خدای سبحان را خدائی شنوای دعا یافته است . این نحو تضرع ، خود باعث می شده که خدا این دعایش را نیز شنیده و او را وارثی پسندیده ، ارزانی دارد . و دلیل بر اینکه گفتیم هیجان غم و اندوه مسلط بر نفس زکریا شده و آن جناب را وادار به چنین درخواستی نمود ، این است که پروردگار متعال بعد از اینکه به وحی ، استجابت دعایش را اعلام می کند از قول آن جناب چنین حکایت می فرماید :
(قال رب انی یکون لی غلام و کانت امراتی عاقرا و قد بلغت من الکبر عتیا . قال کذلک قال ربک هو علی هین و قد خلقتک من قبل و لم تک شیئا) .
و وجه دلالت این آیه بر مدعای ما روشن است ، زیرا آیه شریفه ظهور در این دارد که وقتی زکریا مژده استجابت دعایش را شنیده از خود بیخود شده و از غرابت درخواستی که کرده بوده و جوابی که شنیده به حیرت فرو رفته تا حدی که به صورت استبعاد از این استجابت پرسش نموده و برای اطمینان خاطر درخواست نشانه و دلیلی بر آن نموده است و این درخواستش هم به اجابت رسیده .
به هر حال ادبی را که آن حضرت در دعای خود به کار برده ، همان بیان حالی است که از اندوه درونیش و حزنی که عنان از کفش ربوده ، کرده است ، و برای اینکه در موقفی قرار دهد که هر بیننده دلسوزی بر او رقت کند مقدم بر دعا این جهت را ذکر کرد که حالش در راه عبادت پروردگارش بکجا انجامیده ، و چطور تمامی عمر خود را در سلوک طریقه انابه و مسئلت سپری کرده است ، آنگاه درخواست فرزند نمود و آنرا به اینکه پروردگارش شنوای دعا است موجه و معلل کرد ، غرضش از مقدمه دعایش این بود نه اینکه خواسته باشد با عبادتهای سالیان دراز خود بر پروردگار خود منتی گذاشته باشد - حاشا از مقام نبوت او - پس معنی گفتار او - بنابر آنچه که در سوره آل عمران است - که گفت : (رب هب لی من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعاء) این است که پروردگارا! اگر من از تو این درخواست را کردم نه از این جهت بود که برای عبودیت (دعا)ی چندین ساله ام ارزشی در نزد تو قائلم یا در آن منتی بر تو دارم ، بلکه از این جهت بود که تو را شنوای دعای بندگانت و پذیرای دعوت سائلین مضطرب ، یافتم ، و اینک از ترس خویشاوندان باز مانده ام و همچنین علاقه شدیدم به داشتن ذریه ای طیب که تو را بندگی کند مرا به چنین درخواستی وا داشت .
در سابق هم گذشت که ادب دیگری که آن جناب در کلام خود به کار برده این بود که دنبال ترس از خویشاوندان گفت : (و اجعله رب رضیا) و کلمه (رضی ) گر چه به حسب طبع هیاءت و صیغه دلالت می کند بر ثبوت رضا برای موصوف (یحیی ) و به حسب اطلاق شامل می شود هم رضای خدا را و هم رضای زکریا را و هم رضای یحیی را ، لیکن اینکه در سوره آل عمران گف ت : (ذریه طیبه ) از آنجائی که دارای چنان اطلاقی نیست دلالت می کند بر اینکه مقصود به رضا ، رضای زکریا است و اما اینکه چطور دارای چنان اطلاقی نیست ؟ برای اینکه ذریه وقتی طیب است که برای صاحبش باشد نه برای غیر .
داستان یحیی (ع ) در قرآن
1 . ستایش قرآن کریم از یحیی (ع )
خدای عزوجل آن جناب را در چند جای قرآن یاد کرده و او را به ثنای جمیلی ستوده ، از آن جمله او را تصدیق کننده کلمه ای از خدا (یعنی نبوت مسیح ) خوانده و او را سید و مایه آبروی قومش و حصور (بی زن ) خوانده ، و پیغمبری از صالحین نامیده ، (سوره آل عمران ، آیه 39) . و نیز از مجتبین یعنی مخلصین و راه یافتگان خوانده (سوره انعام ، آیه 85 تا 87) و نام او را خودش نهاده ، و او را یحیی نامیده ، که قبل از وی هیچ کس بدین نام مسمی نشده ، و او را ماءمور به اخذ کتاب به قوت نموده ، و او را در کودکی حکم داده ، و بر او در سه روز زندگیش سلام فرستاده ، روزی که متولد شد ، و روزی که از دنیا می رود و روزی که دوباره زنده می شود (سوره مریم ، آیات 2 - 15) و به طور کلی دودمان زکریا را مدح کرده و فرموده (انّهم کانوا یسارعون فی الخیرات و یدعوننا رغبا و رهبا و کانوا لنا خاشعین ) اینان مردمی بودند که در خیرات ساعی و کوشا بودند و ما را به رغبت و از رهبت و خشوع می خواندند (سوره انبیاء ، آیه 90) و مقصود از کلمه اینان یحیی و پدر و مادر او است .
2 . تاریخ زندگیش
یحیی (علیه السلام ) به طور معجره آسا و خارق العاده برای پدر و مادرش متولد شد ، چون پدرش پیری فرتوت و مادرش زنی نازا بود ، و هر دو از فرزنددار شدن ماءیوس بودند ، در چنین حالی خدای تعالی یحیی را به ایشان ارزانی داشت ، و یحیی (علیه السلام ) از همان کودکی مشغول عبادت شد خدای تعالی از کودکی او را حکمت داده بود ، او تمام عمر را به زهد و انقطاع گذرانید ، و هرگز با زنان نیامیخت و هیچ یک از لذائذ دنیا او را از خدا به خود مشغول نساخت .
یحیی (علیه السلام ) معاصر عیسی بن مریم (علیهماالسلام ) بود و نبوت او را تصدیق کرد و او در میان قوم خود سید و شریف بود به طوری که دلها همه به او توجه می نمود و به سویش میل می کرد ، مردم پیرامونش جمع می شدند ، و او ایشان را موعظه می کرد ، و به توبه از گناهان دعوت می نمود ، و به تقوی دستور می داد تا روزی که کشته شد .
و در قرآن کریم درباره کشته شدنش چیزی نیامده ، ولی در اخبار آمده که سبب شهادتش این بود که زنی زناکار در عهد او می زیسته و پادشاه بنی اسرائیل مفتون او شد ، و با او مراوده کرد یحیی (علیه السلام ) وی را از این کار نهی می نمود و ملامتش می کرد ، و چون در قلب پادشاه عظیم و محترم بود لذا پادشاه از اطاعتش ناگزیر بود ، این معنا باعث شد که زن زانیه نسبت به آن جناب کینه توزی کند ، از آن به بعد به پادشاه دست نمی داد مگر بعد از آنکه سر یحیی را از بدنش جدا نموده برایش هدیه بفرستد ، پادشاه نیز چنین کرد آن جناب را به قتل رسانده و سر مقدسش را برای زن زانیه هدیه فرستاد .
و در بعضی از اخبار دیگر آمده که سبب قتلش این بود که پادشاه عاشق برادرزاده خود شد ، و می خواست با او ازدواج کند یحیی (علیه السلام ) او را نهی می کرد و مخالفت می نمود ، تا آنکه وقتی همسر برادرش دختر را آن چنان آرایش کرد که تمام قلب شاه را مسخر کند ، با چنین وضعی دخترش را نزد پادشاه فرستاد ، و به او گفته بود که چون خواست از تو کام بگیرد مخالفت کن ، و بگو شرطش این است که سر یحیی را برایم حاضر کنی ، او نیز بلادرنگ سر یحیی را از بدن جدا نموده در طشتی طلا گذاشت ، و برای دختر برادر حاضر ساخت .
و در روایات ، احادیث بسیاری درباره زهد و عبادت و گریه او از ترس خدا و درباره مواعظ و حکمتهای او وارد شده .
داستان زکریا و یحیی (ع ) در انجیل
در انجیل آمده است : در ایام سلطنت هیرودس پادشاه یهودیان ، کاهنی بود به نام زکریا و از فرقه ابیا ، همسر او زنی بود از دختران هارون به نام الیصابات این زن و شوهر هر دو نسبت به خدای تعالی فرمانبردار و هر دو اهل عبادت و عمل به سفارشات رب و احکام او بودند ، و در عبادت خدا گوش به ملامتهای مردم نمی دادند ، و از فرزند محروم بودند چون الیصابات زنی نازا بود علاوه بر اینکه عمری طولانی پشت سر گذاشته بودند .
روزی در بینی که سرگرم که انت برای فرقه خود بود بر حسب عادت کاهنان قرعه به نامش اصابت کرد که آن روز بخور دادن هیکل رب (کلیسا) را عهده بگیرد ، رسم مردم این بود که در موقع بخور دادن تمامی نمازگزاران از هیکل بیرون می آمدند ، وقتی زکریا داخل هیکل شد فرشته پروردگار در حالی که طرف دست راست قربانگاه بخور ایستاده بود برایش ظاهر شد ، زکریا از دیدن او وحشت کرد و مضطرب شد فرشته گفت ای زکریا نترس من خواهش تو را و همسرت الیصابات را شنیدم به زودی فرزندی برایت می آورد و باید او را یوحنا بنامی ، از ولادت او فرحی و مسرتی به تو دست می دهد ، و بسیاری از ولادت او خوشحال می شوند ، زیرا او در برابر پروردگار مردی عظیم خواهد بود ، نه خمری می نوشد ، و نه مسکری ، از همان شکم مادر پر از روح القدس به دنیا می آید ، و بسیاری از بنی اسرائیل را به درگاه رب معبودشان برمی گرداند ، پیشاپیش او روح ایلیا و نیروی او در حرکت است تا دلهای پدران را به فرزندان و عاصیان را به فکرت ابرار و نیکان برگرداند ، تا حزبی مستعد و قوی برای رب فراهم شود ، زکریا با فرشته گفت چگونه به این اطمینان پیدا کنم ؟ چون من مردی سالخورده و همسرم زنی نازا و پیر است ، فرشته پاسخش داد که من جبرئیلم که همواره در برابر خدا گوش بفرمانم ، خدا مرا فرستاده تا با تو گفتگو کنم ، و تو را به این مژده نوید دهم ، و تو از همین الان لال می شوی و تا روزی که این فرزند متولد شود نمی توانی با کسی سخن گوئی ، و این شکنجه به خاطر این است که تو کلام مرا که بزودی صورت می بندد تصدیق ننمودی .
مردم بیرون هیکل منتظر آمدن زکریا بودند و از دیر کردنش تعجب می کردند ، و وقتی بیرون آمد دیدند که نمی تواند حرف بزند ، فهمیدند که در هیکل خوابش برده ، و خوابی دیده است ، زکریا با اشاره با ایشان حرف می زد و همچنین ساکت بود .
پس از آنکه ایام خدمتش در هیکل تمام شد ، و به خانه اش رفت ، چیزی نگذشت که همسرش الیصابات حامله شد ، و مدت پنج ماه خود را پنهان می کرد ، و با خود می گفت پروردگار من اینطور با من رفتار کرد ، و در ایامی که نظری به من داشت مرا از عار و ننگ که در مردم داشتم نجات داد .
انجیل سپس می گوید : مدت حمل الیصابات تمام شد ، و پسری آورد ، همسایگان و خویشان وقتی شنیدند که خدا رحمتش را نسبت به او فراوان کرده با او در مسرت شرکت کردند ، و در همان روز دلاک آوردند تا او را ختنه کند ، و او را به اسم پدرش زکریا نامیدند ، ولی مادرش قبول نکرد ، و گفت ، نه ، باید یوحنا نامیده شود ، گفتند در میان قبیله و عشیره تو چنین نامی نیست ، لذا از پدرش زکریا پرسیدند میل دارد چه اسمی بر او بگذارند ، او که تا آن روز ، قادر بر حرف زدن نبود لوحی خواست تا در آن بنویسد لوح را آوردند در آن نوشت یوحنا ، همه تعجب کردند ، و در همان حال زبان زکریا باز شد ، و خدای را شکر گفت ، همسایگان همه و همه دچار دهشت و ترس شدند وهمه عجائبی را که دیده بودند به یکدیگر می گفتند ، تا در تمامی کوههای یهودی نشین پر شد ، و همه در دل می گفتند تا ببینی عاقبت این بچه چه باشد ، و قطعا دست پروردگار با او است ، چون پدرش زکریا هم پر از روح القدس بود و ادعای نبوت می کرد . . .
و باز در انجیل آمده که در سال پانزدهم از سلطنت طیباریوس قیصر که بیلاطس نبطی والی بر یهودیان و هیرودس رئیس بر ربع جلیل و فیلبس برادرش رئیس بر ربع ایطوریه و کوره تراخوتینس و لیسانیوس رئیس بر ربع ابلیه بودند در ایام ریاست حنان و قیافا بر کاهنان کلمه خدا بر یوحنا فرزند زکریا در صحرا صورت گرفت .
و به همین مناسبت فرمانی به تمامی شهرهای پیرامون اردن رسید که مردم معمودیه توبه و مغفرت گناهان را انجام دهند ، و این قصه در سفر اقوال اشعیای پیغمبر نیز آمده که : (آوازی از صحرا بر آمد که آماده راه خدا باشید ، و راه او را هموار سازید ، بدانید که همه بیابانها پر می شود و همه کوهها و تلها به فرمان در می آید ، و همه کجی ها راست می شود ، و همه دره ها ، راه هموار می گردد و بشر خلاصی خدای را به چشم می بیند .
و شنیدند که به مردمی که برای تعمید از آن بیرون شده بودند می گفت ای فرزندان افعی ها چه کسی به شما یاد داد که از غضب آینده فرار کنید ؟ باید که میوه هائی که سزاوار توبه باشد درست کنید ، و هرگز درباره خود نگوئید که ما پدری چون ابراهیم داریم ، چون به شما می گویم که خدا قادر است از این سنگها فرزندانی برای ابراهیم درست کند ، و الان تبر بر ریشه درختان گذاشته شده هر درختی که بار نمی دهد از ریشه بریده می شود و در آتش می سوزد .
جمعیت پرسیدند پس چکار کنیم ؟ جواب داد هرکس دو دست لباس دارد یک دست آن را به کسی بدهد که برهنه است ، و همچنین هرکس طعام اضافه دارد به کسی بدهد که ندارد ، مالیات بگیران آمدند که تعمید شوند ، پرسیدند ای معلم ما چگونه تعمید کنیم ؟ گفت : بیش از آنچه که حق شما است نگیرید ، لشگریان هم آمدند و پرسیدند ما چه کنیم گف ت شما به کسی ظلم نکنید و افتراء نبندید و به مواجب خود اکتفاء کنید .
در همان موقعی که مردم منتظر و همه در دلهایشان درباره یوحنا فکر می کردند که نکند او همان مسیح باشد یوحنا به همه چنین جواب گفت : من شما را به آب تعمید می دهم ، و لیکن بعد از من کسی نزد شما می آید که از من قوی تر است ، کسی است که من خود را قابل آن نمی دانم که بند کفشش را باز کنم ، او به زودی شما را به روح القدس و آتش غسل خواهد داد که طبقش در دست او است و به زودی خرمن خود را پاکیره کرده گندمها را در انبار خود جمع نموده ، کاه را به آتشی که هرگز خاموش نشود و به چیرهای بسیاری دیگر آتش می زند ، و همینطور مردم را موعظه می کرد و بشارت می داد .
و اما هیرودس رئیس ربع به خاطر اینکه آبرویش در میان مردم در مساءله هیرود یا همسر برادرش فیلبس و نیز به خاطر شرارت هائی که داشت به مخاطره افتاده بود ، یک خطائی بزرگتر از همه مرتکب شد و آن این بود که یوحنا را به زندان افکند .
و در انجیل آمده که هیرودس خودش به دست خود یوحنا را به زندان می برد و بند بر او می نهاد و این کار را به خاطر هیرودیا همسر برادرش قیلبس می کرد ، چون خودش با او ازدواج کرده بود ، و یوحنا با این عمل وی مخالفت می کرد ، که ازدواج تو با همسر برادرت حلال نیست ، و از همین روی هیرودیا کینه او را در دل داشت ، می خواست او را بکشد ، نمی توانست ، چون هیرودس از یوحنا حساب می برد و می دانست که او مردی نکوکار و مقدس است ، و همواره او را محافظت می کرد کلامش را شنیده اعمال بسیاری به جا می آورد و سخنش را به خوشی می شنید تا آنکه روزی چنین اتفاق افتاد که هیرودس برای جشن میلادش شامی تهیه کرده ، بزرگان مملکت و افسران ارتش و هزاره های لشگر را دعوت کرده بود ، موقعی که همه جمع شده بودند دختر هیرودیا وارد شده در مجلس رقصی کرد که هیرودس و کرسی نشینان او همه خوشحال شدند ، شاه بدو گفت : هر چه می خواهی بخواه تا به تو بدهم و سوگند یاد کرد که هر چه از من بخواهی می دهم هر چند نصف مملکتم باشد ، دختر برون شده به مادرش بگفت و پرسید که چه بخواهم ؟ گفت سر بریده یوحنا معمدان را بخواه ، دختر در همان لحظه و به سرعت نزد شاه رفت و گفت : می خواهم همین الان سر بریده یوحنا معمدان را در طبقی برایم حاضر کنی ، شاه در اندوه شد ، چون از یک سو نمی خواست چنین کاری بکند و از سوی دیگر جلو کرسی نشینان خود سوگند یاد کرده بود و لذا جلادی را فرستاد تا سر از بدن او جدا کرده بیاورد ، او هم رفت و در زندان سر از بدن یوحنا جدا نموده ، در طبقی گذاشت و آورده نزد دختر نهاد دختر هم آن را به مادرش داد ، شاگردان یوحنا چون این بشنیدند آمدند و بدن بی سر او را برداشته دفن کردند .
این بود آنچه که در انجیل آمده البته در اناجیل اخبار دیگری نیز راجع به یحیی (علیه السلام ) است که از حدود آنچه ما در اینجا آوردیم تجاوز نمی کند ، خواننده متدبّر و گوهر شناس می تواند گفته های ما را ، که از انجیل ها نقل کردیم ، با آنچه قبلا آوردیم تطبیق کند و موارد اختلاف را به دست آورد .
داستان عیسی و مادرش مریم (علیهماالسلام )
آیات
إِذْ قَالَتِ امْرَأَت عِمْرَنَ رَب إِنی نَذَرْت لَک مَا فی بَطنی مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنی إِنَّک أَنت السمِیعُ الْعَلِیمُ(35)
فَلَمَّا وَضعَتهَا قَالَت رَب إِنی وَضعْتهَا أُنثی وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضعَت وَ لَیْس الذَّکَرُ کالاُنثی وَ إِنی سمَّیْتهَا مَرْیَمَ وَ إِنی أُعِیذُهَا بِک وَ ذُرِّیَّتَهَا مِنَ الشیْطنِ الرَّجِیمِ(36)
فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسنٍ وَ أَنبَتَهَا نَبَاتاً حَسناً وَ کَفَّلَهَا زَکَرِیَّا کلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَکَرِیَّا الْمِحْرَاب وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً قَالَ یَمَرْیَمُ أَنی لَکِ هَذَا قَالَت هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَن یَشاءُ بِغَیرِ حِسابٍ(37)
هُنَالِک دَعَا زَکرِیَّا رَبَّهُ قَالَ رَب هَب لی مِن لَّدُنک ذُرِّیَّةً طیِّبَةً إِنَّک سمِیعُ الدُّعَاءِ(38)
فَنَادَتْهُ الْمَلَئکَةُ وَ هُوَ قَائمٌ یُصلی فی الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشرُک بِیَحْیی مُصدِّقَا بِکلِمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَ سیِّداً وَ حَصوراً وَ نَبِیًّا مِّنَ الصلِحِینَ(39)
قَالَ رَب أَنی یَکُونُ لی غُلَمٌ وَ قَدْ بَلَغَنیَ الْکبَرُ وَ امْرَأَتی عَاقِرٌ قَالَ کَذَلِک اللَّهُ یَفْعَلُ مَا یَشاءُ(40)
قَالَ رَب اجْعَل لی ءَایَةً قَالَ ءَایَتُک أَلا تُکلِّمَ النَّاس ثَلَثَةَ أَیَّامٍ إِلا رَمْزاً وَ اذْکُر رَّبَّک کثِیراً وَ سبِّحْ بِالْعَشیِّ وَ الابْکرِ(41)
وَ إِذْ قَالَتِ الْمَلَئکةُ یَمَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصطفَاکِ وَ طهَّرَکِ وَ اصطفَاکِ عَلی نِساءِ الْعَلَمِینَ(42)
یَمَرْیَمُ اقْنُتی لِرَبِّکِ وَ اسجُدِی وَ ارْکَعِی مَعَ الرَّکِعِینَ(43)
ذَلِک مِنْ أَنبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْک وَ مَا کُنت لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلَمَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ وَ مَا کنت لَدَیْهِمْ إِذْ یَخْتَصِمُونَ(44)
إِذْ قَالَتِ الْمَلَئکَةُ یَمَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ یُبَشرُکِ بِکلِمَةٍ مِّنْهُ اسمُهُ الْمَسِیحُ عِیسی ابْنُ مَرْیَمَ وَجِیهاً فی الدُّنْیَا وَ الاَخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ(45)
وَ یُکلِّمُ النَّاس فی الْمَهْدِ وَ کهْلاً وَ مِنَ الصلِحِینَ(46)
قَالَت رَب أَنی یَکُونُ لی وَلَدٌ وَ لَمْ یَمْسسنی بَشرٌ قَالَ کذَلِکِ اللَّهُ یَخْلُقُ مَا یَشاءُ إِذَا قَضی أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُن فَیَکُونُ(47)
وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتَب وَ الْحِکمَةَ وَ التَّوْرَاةَ وَ الانجِیلَ(48)
وَ رَسولاً إِلی بَنی إِسرءِیلَ أَنی قَدْ جِئْتُکُم بِئَایَةٍ مِّن رَّبِّکمْ أَنی أَخْلُقُ لَکم مِّنَ الطینِ کَهَیْئَةِ الطیرِ فَأَنفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طیرَا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِیُ الاَکمَهَ وَ الاَبْرَص وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُکُم بِمَا تَأْکلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فی بُیُوتِکمْ إِنَّ فی ذَلِک لاَیَةً لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ(49)
وَ مُصدِّقاً لِّمَا بَینَ یَدَی مِنَ التَّوْرَاةِ وَ لاُحِلَّ لَکم بَعْض الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکمْ وَ جِئْتُکم بِئَایَةٍ مِّن رَّبِّکمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُونِ(50)
إِنَّ اللَّهَ رَبی وَ رَبُّکمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صرَاطٌ مُّستَقِیمٌ(51)
* فَلَمَّا أَحَس عِیسی مِنهُمُ الْکُفْرَ قَالَ مَنْ أَنصارِی إِلی اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِیُّونَ نحْنُ أَنصارُ اللَّهِ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ اشهَدْ بِأَنَّا مُسلِمُونَ(52)
رَبَّنَا ءَامَنَّا بِمَا أَنزَلْت وَ اتَّبَعْنَا الرَّسولَ فَاکتُبْنَا مَعَ الشهِدِینَ(53)
وَ مَکرُوا وَ مَکرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیرُ الْمَکِرِینَ(54)
إِذْ قَالَ اللَّهُ یَعِیسی إِنی مُتَوَفِّیک وَ رَافِعُک إِلیَّ وَ مُطهِّرُک مِنَ الَّذِینَ کفَرُوا وَ جَاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوک فَوْقَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِلی یَوْمِ الْقِیَمَةِ ثُمَّ إِلیَّ مَرْجِعُکمْ فَأَحْکمُ بَیْنَکُمْ فِیمَا کُنتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ(55)
فَأَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا فَأُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً شدِیداً فی الدُّنْیَا وَ الاَخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّصرِینَ(56)
وَ أَمَّا الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ وَ اللَّهُ لا یُحِب الظلِمِینَ(57)
ذَلِک نَتْلُوهُ عَلَیْک مِنَ الاَیَتِ وَ الذِّکْرِ الْحَکِیمِ(58)
إِنَّ مَثَلَ عِیسی عِندَ اللَّهِ کَمَثَلِ ءَادَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ(59)
الْحَقُّ مِن رَّبِّک فَلا تَکُن مِّنَ الْمُمْترِینَ(60)
35 . به یادآر زمانی را که همسر عمران گفت : پروردگارا ، من نذر کرده ام که آنچه در رحم دارم ، محرر (یعنی خالص خدمتکار) تو باشد . از من قبول کن که تو ، آری تنها تویی که شنوای دانایی .
36 . همین که وضع حمل کرد گفت : پروردگارا ، من او را دختر زاییدم (و خدا از خود او بهتر می دانست که چه زاییده ) و معلوم است که برای خدمتگزاری معبد تو پسر چون دختر نیست ، و من او را مریم نام نهادم و من او و نسل او را از شیطان رجیم به تو پناه دادم .
37 . پروردگارش دختر را قبول کرد ، آن هم به بهترین قبول ، و او را پرورش داد ، آن هم بهترین پرورش ، و زکریا را کفیل او کرد که هر وقت در محراب او بر او وارد می شد ، رزقی مخصوص نزد او می دید . می پرسید : ای مریم ، این رزق کذایی را از ناحیه چه کسی برایت آورده اند ؟ می گفت : این رزق از ناحیه خداست . آری ، خدا به هر کس که بخواهد ، بی حساب رزق می دهد .
38 . اینجا بود که طمع زکریا وادارش کرد و دست به دعا برداشته به پروردگار خود گفت : پروردگارا ، مرا از ناحیه خود فرزندی و نسلی پاک ببخش ، که تو شنوای دعایی .
39 . ملائکه (که گویی از راهی دور سخن می گفتند) خطابش کردند و در حالی که او در محراب نماز می خواند ، گفتند : خدای تعالی تو را به یحیی مژده می دهد؛ فرزندی که تصدیق کننده کلمه ای از خداست (یعنی عیسی ) و سیدی است که زن نمی گیرد و پیامبری است از صالحان .
40 . زکریا گفت : چگونه مرا فرزندی خواهد شد با اینکه عمرم به نهایت رسیده و همچنین عمر همسرم ، علاوه بر اینکه او در جوانی هم نازا بود ؟ فرمود : اینچنین خدا هر چه بخواهد ، می کند .
41 . عرضه داشت : پروردگارا ، برایم علامتی قرار ده . فرمود : علامت فرزنددار شدنت این است که سه روز با مردم سخن نتوانی گفت مگر به اشاره . پروردگارت را بسیار یاد آور و صبح و شام به تسبیح بپرداز .
42 . و به یاد آر زماین را که ملائکه گفتند : ای مریم ، بدان که خدا تو را برای اهدافی که دارد ، انتخاب (کرد) و از میان همه زنان عالم برگزید .
43 . ای مریم ، برای پروردگارت عبادت و سجده کن و با سایر رکوع کنندگان رکوع کن .
44 . این از خبرهای غیب است که ما آن را به تو وحی می کنیم ، و تو نزد ایشان نبودی هنگامی که قرعه های خود را می انداختند که کدام یک سرپرست مریم شوند ، و تو نزد ایشان نبودی آن زمان که بگومگو می کردند .
45 . زمانی که فرشتگان گفتند : ای مریم ، خدای تعالی بشارتت می دهد به کلمه ای از خودش که نامش مسیح عیسی بن مریم ، آبرومندی در دنیا و آخرت (و) از مقربین است .
46 . و با مردم در گهواره و در پیری سخن می گوید و از صالحان است .
47 . مردم گفت : پروردگارا ، از کجا برای من فرزندی خواهد شد با اینکه هیچ بشری با من تماس نگرفته است ؟ فرشته گفت : اینچنین خدایی هر چه بخواهد ، خلق می کند . او وقتی قضای مرا را براند ، همانا فرمان می دهد که (باش ) ، و آن امر وجود می یابد .
48 . ای مریم ، خدای تعالی به عیسی کتاب و حکمت و تورات و انجیل تعلیم می دهد .
49 . در حالی که فرستاده ای است به سوی بنی اسرائیل و به این پیام که : من به سوی شما آمدم با معجزه ای از ناحیه پروردگارتان و آن ، این است که از گل برایتان چیزی به شکل مرغ می سازم ، سپس در آن می دمم ، بلادرنگ و به اذن خدا مرغی می شود ، و نیز کور مادرزاد و برص را شفا می دهم و مرده را به اذن خدا زنده می کنم و بدانچه در خانه هایتان ذخیره کرده اید ، خبر می دهم . و در این (معجزات ) آیت و نشانه ای است برای شما ، و اگر مؤ من باشید .
50 . و نیز در حالی که تورات را تصدیق دارم و آمده ام تا بعضی از چیزها را که بر شما حرام شده ، حلال کنم ، و به وسیله آیتی از پروردگارتان آمده ام . پس ، از خدا بترسید و مرا اطاعت کنید .
51 . و بدانید که الله پروردگار من و شماست ، پس او را بپرستید ، که این است صراط مستقیم .
52 . پس همین که عیسی از آنان احساس کفر کرد ، گفت : چه کسانی یاوران من در راه خدا می شوند ؟ حواریون گفتند : ماییم یاوران خدا . ما به خدا ایمان آورده ایم و گواه باش که ما مسلمانیم .
53 . پروردگارا ، ما بدانچه نازل کرده ای ، ایمان داریم و رسول را پیروی کردیم . ما را در زمره شاهدان بنویس .
54 . و نیرنگ کردند ، خدا هم نیرنگ کرد . و خدا بهترین نیرنگ کاران است .
55 . و به یاد آر آن زمان را که خدای تعالی گفت : ای عیسی ، من تو را خواهم گرفت و به سوی خود بالا خواهم برد و از شر کسانی که کافر شدند ، پاک خواهم کرد و پیروانت را بر کسانی که کافر شدند ، برتری تا قیامت می دهم . آنگاه برگشتتان به سوی من است و من بین شما در آنچه اختلاف می کنید ، حکم خواهم کرد .
56 . اما کسانی را که کافر شدند ، به عذابی شدید در دنیا و آخرت شکنجه می کنم و هیچ یاوری نخواهند داشت .
57 . و اما کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح کردند ، خدای تعالی پاداششان را به طور کامل می دهد و خدا ستمگران را دوست نمی دارد .
58 . این مقدار را از آیات و از ذکر حکیم برایت می خوانیم .
59 . به طور محقق مثل عیسی نزد خدا نظیر مثل آدم است که خدا از خاکش خلق کرد و سپس فرمان داد (باش ) و او وجود یافت .
60 . تمام حق از ناحیه پروردگار توست ، پس زنهار از مرددان مباش .
(از سوره مبارکه آل عمران )
داستان عیسی و مادرش (ع ) در قرآن چگونه است
مادر مسیح نامش مریم دختران عمران بود ، مادر مریم به وی حامله شد و نذر کرد فرزند در شکم خود را ، بعد از زائیدن محرر کند یعنی خادم مسجد کند ، و او در حالی این نذر را می کرد که می پنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولی وقتی او را زائید و فهمید که او دختر است ، اندوهناک شد و حسرت خورد و نامش را مریم یعنی خادمه نهاد ، پدر مریم قبل از ولادت او از دنیا رفته بود ، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به کاهنان مسجد که یکی از آنان زکریا بود تحویل داد ، کاهنان درباره کفالت مریم با هم مشاجره کردند و در آخر به این معنا رضایت دادند که در این باره قرعه بیندازند و چون قرعه انداختند زکریا برنده شد و او عهده دار تکفل مریم گشت تا وقتی که مریم به حد بلوغ رسید ، در آن اوان ، زکریا حجابی بین مریم و کاهنان برقرار نمود و مریم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدی بجز زکریا بر او در نمی آمد و هر وقت زکریا بر او در می آمد و داخل محراب او می شد ، رزقی نزد او می یافت ، روزی از مریم پرسید : این رزق از کجا نزد تو می آید : گفت : از نزد خدا و خدا به هرکس بخواهد بدون حساب روزی می دهد و مریم (علیهاالسلام ) صدیقه و به عصمت خدا معصوم بود ، طاهره بود ، اصطفاء شده بود ، محدث و مرتبط با ملائکه بود . ملکی از ملائکه به او گفت که خدا تو را اصطفاء و تطهیر کرده ، مریم از قانتین بود و یکی از آیات خدا برای همه عالمیان بود . اینها صفاتی است برای مریم که آیات زیر بیانگر آن است .
بعد از آنکه مریم به حد بلوغ رسید و در حجاب (محراب ) قرار گرفت ، خدای تعالی روح را (که یکی از فرشتگان بزرگ خدا است ) نزد او فرستاد و روح به شکل بشری تمام عیار در برابر مریم مجسم شد و به او گفت که فرستاده ای است از نزد معبودش ، و پروردگارش وی را فرستاده تا به اذن او پسری به وی بدهد ، پسری بدون پدر ، و او را بشارت داد به اینکه به زودی از پسرش معجزات عجیبی ظهور می کند و نیز خبر داد که خدای تعالی به زودی او را به روح القدس تاءیید نموده ، کتاب و حکمت و تورات و انجیلش می آموزد و به عنوان رسولی به سوی بنی اسرائیل گسیلش می دارد ، رسولی دارای آیات بینات ، و نیز به مریم از شاءن پسرش و سرگذشت او خبر داد ، آنگاه در مریم بدمید و او را حامله کرد ، آنطور که یک نفر زن به فرزند خود حامله می شود ، این مطالب از آیات زیر استفاده می شود : (آل عمران ، آیه 35 - 44) .
آنگاه مریم به مکانی دور منتقل شد و در آنجا درد زائیدنش گرفت و درد زائیدن او را به طرف تنه نخله ای کشانید و با خود می گفت : ای کاش قبل از این مرده و از خاطره ها فراموش شده بودم ، من همه چیز را و همه چیز مرا از یاد می برد ، در این هنگام از طرف پائین وی ندایش داد : غم مخور که پروردگارت پائین پایت نهر آبی قرار داده ، تنه درخت را تکان بده تا پی در پی خرمای نورس از بالا بریزد ، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندی چون من خرسند باش ، اگر از آدمیان کسی را دیدی که حتما خواهی دید ، بگو من برای رحمان روزه گرفته ام و به همین جهت امروز با هیچ انسان سخن نمی گویم .
مریم چون این را شنید از آنجا که فرزند خود را زائیده بود به طرف مردم آمد در حالی که فرزندش را در آغوش داشت و به طوری که از آیات کریمه قرآن بر می آید حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و سایر شؤ ون وجودش از سنخ همین عناوین در سایر افراد انسان ها بوده .
مردم و همشهریان مریم وقتی او را به این حال دیدند ، شروع کردند از هر سو به وی طعنه زدن و سرزنش نمودند چون دیدند دختری شوهر نرفته بچه دار شده است ، گفتند : ای مریم چه عمل شگفت آوری کردی ! ، ای خواهر هارون نه پدرت بد مردی بود و نه مادرت زناکار ، مریم اشاره کرد به کودکش که با او سخن بگوئید ، مردم گفتند : ما چگونه با کسی سخن گوئیم که کودکی در گهواره است ، در اینجا عیسی به سخن درآمد و گفت : من بنده خدا هستم ، خدای تعالی به من کتاب داد و مرا پیامبری از پیامبران کرد و هر جا که باشم با برکتم کرد و مرا به نماز و زکات سفارش کرد ، مادام که زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار کرد و نه شقی ، و سلام بر من روزی که به دنیا آمدم و روزی که می میرم و روزی که زنده بر می خیزم .
پس این کلام که عیسی در کودکی اداء کرد ، به اصطلاح علمی ، نسبت به برنامه کار نبوتش براعت است هلال بوده (براعت استهلال به این معنا است که نویسنده کتاب در حمد و ثنای اول کتابش کلماتی بگنجاند که در عین اینکه حمد و ثنای خدا است اشاره ای هم باشد به اینکه در این کتاب پیرامون چه مسائلی بحث می شود) ، عیسی (علیه السلام ) هم با این کلمات خود فهماند که به زودی علیه ظلم و طغیان ، قیام نموده و شریعت موسی (علیه السلام ) را زنده و استوار می سازد و آنچه از معارف آن شریعت مندرس و کهنه گشته تجدید می کند و آنچه از آیاتش که مردم درباره اش اختلاف دارند بیان و روشن می سازد .
عیسی (علیه السلام ) نشو و نما کرد تا به سن جوانی رسید و با مادرش مانند سایر انسان ها طبق عادت جاری در زندگی بشری می خوردند و می نوشیدند و در آن دو مادام که زندگی می کردند تمامی عوارض وجود که در دیگران هست وجود داشت .
عیسی (علیه السلام ) در این اوان به رسالت به سوی بنی اسرائیل گسیل شد و ماءمور شد تا ایشان را به سوی دین توحید بخواند ، و ابلاغ کند که من آمده ام به سوی شما و با معجره ای از ناحیه پروردگارتان آمده ام و آن این است که برای شما (و پیش رویتان ) از گل چیزی به شکل مرغ می سازم و سپس در آن می دمم ، به اذن خدا مرغ زنده ای می شود و من کور مادرزاد و برصی غیر قابل علاج را شفا می دهم و مردگان را به اذن خدا زنده می کنم و بدانچه می خورید و بدانچه در خانه هایتان ذخیره می کنید خبر می دهم ، که در این برای شما آیتی است بر اینکه خدا رب من و رب شما است و باید او را بپرستید .
عیسی (علیه السلام ) مردم را به شریعت جدید خود که همان تصدیق شریعت موسی (علیه السلام ) است دعوت می کرد ، چیزی که هست بعضی از احکام موسی را نسخ نمود و آن حرمت پاره ای از چیزها است که در تورات به منظور گوشمالی و سختگیری بر یهود حرام شده بود و بارها می فرمود : من با حکمت به سوی شما گسیل شده ام ، تا برایتان بیان کنم آنچه را که مورد اختلاف شما است و نیز می فرمود : ای بنی اسرائیل من فرستاده خدا به سوی شمایم ، در حالی که تورات را که کتاب آسمانی قبل از من بوده تصدیق دارم و در حالی که بشارت می دهم به رسولی که بعد از من می آید و نامش احمد است .
عیسی (علیه السلام ) به وعده هائی که داده بود که فلان و فلان معجزه را آورده ام وفا کرد ، هم مرغ خلق کرد و هم مردگان را زنده کرد و هم کور مادرزاد و برصی را شفا داد و هم به اذن خدا از غیب خبر داد .
عیسی (علیه السلام ) همچنان بنی اسرائیل رابه توحید خدا و شریعت جدید دعوت کرد تا وقتی که از ایمان آوردنشان مایوس شد ، و وقتی طغیان و عناد مردم را دید و استکبار کاهنان و احبار یهود از پذیرفتن دعوتش را مشاهده کرد ، از میان عده کمی که به وی ایمان آورده بودند چند نفر حواری انتخاب کرد تا او را در راه خدا یاری کنند .
از سوی دیگر یهود بر آن جناب شورید و تصمیم گرفت او را به قتل برساند ، ولی خدای تعالی او را از دست یهود نجات داد و به سوی خود بالا برد و مساءله عیسی (علیه السلام ) برای یهود مشتبه شد ، بعضی خیال کردند که او را کشتند ، بعضی دیگر پنداشتند که به دارش آویختند ، خدای تعالی فرمود : نه آن بود و نه این ، بلکه امر بر آنان مشتبه شد .
این بود تمامی آنچه قرآن کریم در داستان عیسی و مادرش فرموده است .
شخصیت عیسی (ع ) و مقامش در درگاه خدا
عیسی (علیه السلام ) بنده خدا - پیامبر خدا - و رسول به سوی بنی اسرائیل و یکی از پیامبران اولی العزم و صاحب شریعت بوده و کتابی به نام انجیل داشت ، خدای تعالی نام او را مسیح عیسی نهاد و (کلمة اللّه ) و (روحی از خدا) خواند ، و دارای مقام امامت و از گواهان اعمال ، و بشارت دهندگان به آمدن پیامبر اسلام بود ، وجیه و آبرومند در دنیا و آخرت و از مقربین بود . از اصطفاء شدگان ، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود ، مبارک بود هر جا که باشد ، زکی و مهذب بود ، آیتی بود برای مردم و رحمتی از خدا بود و احسانگری به مادرش ، و از زمره کسانی بود که خدای تعالی به ایشان سلام کرد و از کسانی بود که خدا کتاب و حکمتش آموخت .
اینها که گفته شد بیست و دو خصیصه از مقامات ولایت بود و تمامی اوصافی که خدای تعالی این پیامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده ، در آن خلاصه می شود و این بیست و دو صفت دو قسم است : بعضی از آنها اکتسابی است ، مانند رسیدن به مقام بندگی و مقام قرب و صلاح و بعضی ها موهبتی و اختصاصی است .
عیسی (ع ) چه می گفت ؟ و درباره اش چه می گفتند ؟
قرآن کریم خاطرنشان ساخته که عیسی عبدی بود رسول ، و اینکه هیچ چیزی جز این ادعا نمی کرد و آنچه به وی نسبت می دادند خود او ادعایش را نکرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنی نگفته ، همچنانکه قرآن این معنا را در آیه زیر صراحتا از آن جناب نقل کرده می فرماید :
(و اذ قال اللّه یا عیسی ابن مریم ءانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون اللّه ؟ قال سبحانک ما یکون لی ان اقول ما لیس لی بحق ، ان کنت قلته فقد علمته تعلم ما فی نفسی و لا اعلم ما فی نفسک ، انک انت علام الغیوب ، ما قلت لهم الا ما امرتنی به : ان اعبدوا اللّه ربی و ربکم ، و کنت علیهم شهیدا ما دمت فیهم فلما توفیتنی کنت انت الرقیب علیهم و انت علی کل شی ء شهید ، ان تعذبهم فانهم عبادک و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم ، قال اللّه هذا یوم ینفع الصادقین صدقهم . )
و این کلام عجیب که مشتمل بر عصاره ای از عبودیت و متضمن جامع ترین نکات ادب و حیرت آورترین آن است ، کشف می کند از اینکه نسبت به موقعیت خود در برابر ربوبیت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه دیدی داشته ، می فرماید : عیسی (علیه السلام ) خود را نسبت به پروردگارش تنها یک بنده می دانسته که جز امتثال کاری ندارد و جز به امر مولایش چیزی اراده نمی کند و جز به امر او عملی انجام نمی دهد و خدای تعالی هم جز این دستوری به وی نداده که مردم را به عبادت او به تنهائی دعوت کند ، او نیز به مردم جز این را نگفت که ای مردم اللّه را که پروردگار من و پروردگار شما است بپرستید .
و از ناحیه مردم هم جز این مسئولیتی نداشته که رفتار آنان را زیر نظر گرفته ، در باره آن تحمل شهادت کند و بس ، و اما اینکه خدا در روزی که مردم به سویش برمی گردند با ایشان و در ایشان چه حکمی می کند ، هیچ ارتباطی با آن جناب ندارد ، چه بیامرزد و چه عذاب کند .
ممکن است کسی بگوید : شما در بحث شفاعتی که قبلا در این تفسیر داشتید یکی از شفیعان روز جزاء را عیسی نام بردید و گفتید که شفاعتش پذیرفته هم می شود و در اینجا می گوئید آن جناب هیچ کاره است ؟ .
در پاسخ می گوئیم بله ، باز هم می گوئیم او از شفیعان روز جزا است ، برای اینکه از شاهدان بحق است و آیه شریفه : (و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم یعلمون ) بر شفاعت شاهدان به حق که عالم هستند دلالت دارد ، پس به حکم این آیه عیسی از شفیعان روز جزاء است ، برای اینکه در آیه : (و یوم القیمه یکون علیهم شهیدا) آن جناب را شاهد خوانده و در آیه : (و اذ علمتک الکتاب و الحکمة و التورایة و الانجیل ) ، او را عالم به توحید دانسته (چون توحید هم یکی از معارفی است که کتاب و حکمت و تورات و انجیل بر آن ناطقند) .
پس اگر در بحث شفاعت گفتیم عیسی (علیه السلام ) نیز از شفیعان است در اینجا منکرش نشدیم ، لیکن شفاعت کردن آن جناب مساءله ای است و اعتقاد مسیحیان به مساءله فدیه دادن مساءله ای دیگر ، آنچه را که در این مقام در صدد بیانش هستیم این است که می خواهیم بگوئیم قرآن کریم تفدیه را برای عیسی ثابت نکرده و چنین قدرت و اختیاری به آن جناب نداده است و تفدیه ای که مسیحیان بدان معتقدند ، این است که عیسی (علیه السلام ) (با اینکه خدای پسر بود و دارای قدرت خدائی بود و می توانست دشمنان خود را در یک چشم بر هم زدن نابود کند) ، لیکن برای اینکه کیفری را که گنهکاران در قیامت دارند باطل سازد ، خود را فدای گنهکاران نمود و حاضر شد به این منظور به بالای دار برود!! .
قرآن این معنا را برای آن جناب نه تنها اثبات نکرده ، بلکه آیه ای که از نظر خواننده گذشت آن را نفی نموده ، عقل هم نمی تواند آن را بپذیرد ، زیرا این معنا مستلزم آن است که قدرت و سلطنت مطلقه الهی با عمل عیسی باطل شود که ان شاء اللّه بیانش می آید .
و اما شفاعت ، در آیه شریفه هیچ تعرضی به آن نشده و از این جهت ساکت است ، نه اثبات کرده و نه نفی نموده ، چون اگر آیه شریفه در مقام اثبات شفاعت بود (گو اینکه مقام آیه مقام اظهار ذلت است نه اختیارداری ) جا داشت بفرماید : (و ان تغفر لهم فانک انت الغفور الرحیم ) ، و اگر در صدد نفی شفاعت بود و می خواست بفرماید عیسی از شفیعان روز جزا نیست دیگر جا نداشت مساءله شهادت بر اعمال مردم را به میان بیاورد .
و اما آنچه مردم درباره عیسی (علیه السلام ) گفته اند ؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلک های گوناگونی - که چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز کند - معتقد شده و متشتت گردیده اند ، چه بسا که اگر کلیات و جزئیات مذاهب و آرای شان در نظر گرفته شود ، از این مقدار هم تجاوز کند و لیکن قرآن کریم تنها به نقل سخنانی از مسیحیان اهتمام ورزیده که درباره عیسی و مادرش گفته اند ، چون همین سخنان است که با مساءله توحید برخورد دارد ، مساءله ای که قرآن کریم - و اصولا دین فطری و قویم -به آن دعوت می کند . و اما بعضی از جزئیات از قبیل مساءله تحریف و تفدیه را آنطور که باید مورد اهتمام قرار نداده است .
و آنچه قرآن کریم از مسیحیان در این باره حکایت کرده و یا به آنان نسبت داده ، سخنانی است که آیات زیر بیانگر آنها است :
1 . (و قالت النصاری المسیح ابن اللّه ) ، که به حکم این آیه مسیحیان گفته اند مسیح پسر خدا است و آیه : (و قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه ) ، عبارت اخرای همان آیه است .
2 . (لقد کفر الذین قالوا ان اللّه هو المسیح ابن مریم ) ، به حکم این آیه مسیحیان رسماالمیزان مسیح را خود خدا دانسته اند .
3 . (لقد کفر الذین قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة ) ، در این آیه که بعد از آیه (72) قرار گرفته ، خدا را سومین خدا از خدایان سه گانه دانسته اند ، آیه : (و لا تقولوا ثلاثة ) هم به همین معنا اشاره دارد .
و این آیات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معنای مختلف است و به همین جهت بعضی ها از قبیل شهرستانی صاحب کتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب کرده و گفته است : مذهب مکانیه قائل به فرزندی حقیقی مسیح برای خدایند و نسطوریه گفته اند : نزول عیسی و فرزندیش برای خدا از قبیل تابش نور بر جسمی شفاف چون بلور است ، و یعقوبیه گفته اند : از باب انقلاب ماهیت است ، خدای سبحان به گوشت و خون منقلب شده است . ولیکن ظاهرا قرآن کریم (العیاذ باللّه ) کتاب ملل و نحل نیست تا بخواهد به این مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصیات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمی ورزد بلکه به اعتقاد غلطی می پردازد که مشترک بین همه آنان است و آن مساءله فرزندی مسیح برای خدای تعالی است و اینکه جنس مسیح از سنخ جنس خدا است و نیز به آثاری می پردازد که بر اساس این اعتقاد غلط مترتب کرده اند که یکی از آنها مساءله تثلیث است ، هر چند که در تفسیر کلمه تثلیث اختلاف بسیار و مشاجره و نزاع دامنه دار کرده اند ، دلیل بر این معنا این است که قرآن کریم به یک زبان و یک بیان علیه آنان احتجاج کرده ، معلوم می شود مورد نظر قرآن از کل مسیحیت مساءله ای است که همه در آن شریکند .
توضیح اینکه تورات و انجیل های موجود در دست ما ، از یک سو صراحت دارند بر اینکه (خدای تعالی یکی است ) و از سوی دیگر انجیل به صراحت می گوید (مسیح پسر خدا است )! و از دیگر سو تصریح می کند به اینکه (این پسر همان پدر است و لا غیر) .
حتی اگر مساءله پسری را حمل می کردند بر صرف احترام و برگشت گیری باز قابل اغماض بود ، این کار را هم نکردند با اینکه در مواردی از انجیل به این معنا تصریح شده ، از آن جمله می گوید : و من به شما می گویم دشمنان خود را دوست بدارید و برای لعنت کنندگان خود آرزوی برکت کنید و به هرکس که با شما دشمنی کرد احسان نمائید و هرکس که شما را از خود راند و ناراحت کرد شما با او پیوند کنید تا فرزندان پدر خود شوید ، همان پدری که در آسمان ها است ، چون او است که خورشیدش را هم بر نیکان می تاباند و هم بر بدان ، و بارانش را هم بر صدیقین می باراند و هم بر ظالمان ، و اگر تنها کسی را دوست بدارید که او شما را دوست می دارد ، دیگر چه اجری می خواهید داشته باشید ؟ مگر عشاران غیر این می کنند ؟ و نیز اگر تنها به برادران خود سلام کنید باز چه فضیلتی برای شما خواهد بود ؟ مگر بت پرستان غیر از این می کنند ؟ پس بیائید مانند پدر آسمانیتان کامل باشید که او کامل است ) .
و نیز در همین انجیل است که : همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمائی بکار نبندید که در این صورت نزد پدرتان که در آسمان ها است اجری نخواهید داشت .
و نیز در همان کتاب درباره نماز می گوید : (شما نیز اینطور نماز بخوانید : ای پدر ما که در آسمان هائی ، نام تو مقدس است . . . ) .
و نیز آمده : (پس اگر جفاکاری ها و خطاهای مردم را ببخشید پدر آسمانیتان هم خطاهای شما را می بخشد) ، (همه این سه فقره که نقل کردیم در اصحاح ششم از انجیل متی است ) .
و نیز می گوید : (شما نیز مانند پدر رحیمتان رحیم باشید) .
و به مریم مجدلیه می گوید : (برو نزد برادرانم و به ایشان بگو من به سوی پدرم که پدر شما نیز هست و به سوی الهم که اله شما نیز هست صعود خواهم کرد) .
پس این عبارات و امثال آن که از سه انجیل نقل کردیم کلمه (پدر) را که بر خدای تعالی و تقدس اطلاق کرده ، هم در مورد عیسی اطلاق کرده و هم در مورد غیر عیسی ، و این بطوری که ملاحظه کردید صرفا جنبه تشریفات و امثال آن را دارد ، هر چند که از بعضی دیگر از عبارات آنها از پسری و پدری صرف تشریف استفاده نمی شود ، بلکه نوعی از استکمال را می رساند ، است کمالی که وقتی در انسانی محقق شود سرانجام او را با خدا متحد می کند ، نظیر این عبارت : (یسوع - مسیح - به این کلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند کرد و گفت : ای پدر! آن ساعت مقرر فرا رسید ، پسرت را تمجید کن ، تا پسرت هم تو را تمجید کند) ، آنگاه دعائی را که برای رسولان از شاگردانش کرد نقل می کند و آنگاه می گوید :
(و من این درخواست را تنها برای اینان نمی کنم بلکه در مورد کسانی هم که به زبان به من ایمان آورده اند مسئلت دارم ، تا همه آنان یکی شوند ، همانطور که تو ای پروردگار من ثابت شدی و من نیز در تو ثابت شدم ، مسئلت دارم تا آنها نیز در من و تو یکی شوند و تا همه عالم ایمان آورند که تو مرا فرستادی و من به ایشان مجد و آبرو دادم ، آن مجدی که تو به من دادی ، آری تا همه یکی شوند ، آنچنان که ما یکی شدیم ، من در آنها و تو در من و همه آنها برای یکی کامل شوند تا همه عالم بدانند که تو مرا فرستادی و من ایشان را دوست می دارم ، آنطور که تو مرا دوست می داری ) .
گفتیم : با اینکه انجیل ها صراحت دارد بر اینکه منظور از پسری و پدری صرف تشریف است ، این کار را نکردند ، یعنی عنوان پدری و فرزندی را حمل بر تشریف نکردند ، در اینجا می گوئیم در انجیل ها کلماتی هست که نمی شود آنها را حمل بر تشریف و احترام کرد (و شاید به خاطر وجود این کلمات بوده که مسیحیان دست به چنان حملی نزده اند) نظیر اینکه می گوید : (لوقا به عیسی گفت : ای آقا ما نمی دانیم تو به کجا می روی ؟ و چگونه می توانیم راه را بشناسیم ؟ عیسی به او گفت : خود من آن طریقم ، به حق سوگند و به زندگی قسم که احدی به سوی پدرم نمی آید ، مگر به وسیله من ، اگر شما مرا شناخته بودید پدر مرا هم شناخته بودید ، و از همین الان او را می شناسید چون او را هم دیدید . فیلبس پرسید : ای سید پدر را به ما نشان بده ، دیگر چیزی نمی خواهم ، یسوع گفت : ای فیلبس من در همه این زمان ها با شما بودم ولی شما نمی شناختید ، هرکس مرا ببیند پدر را دیده است . با این حال چگونه تو می گوئی پدر را به ما نشان بده ؟ مگر هنوز ایمان نیاورده ای که من در پدر حلول کردم و پدر در من حلول کرده است و این سخنی که دارم برایتان می گویم (نیز) از ذات من به تنهائی صادر نمی شود بلکه از من و از پدر که الحال در من است صادر می شود ، او است که دارد این کارها را می کند ، باورم کنید که می گویم من در پدرم و پدرم در من است . )
و نیز در انجیل است که : (لیکن من از اللّه خارج شدم و آمدم و از پیش خود نیامدم بلکه او مرا فرستاده ) .
و نیز می گوید : (من و پدرم هر دو یک موجودیم ) .
و نیز سخنی را که به شاگردانش گفته چنین حکایت می کند : بروید و تمامی امت ها و اقوام را شاگردان من کنید و ایشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعمید بدهید (تعمید مراسمی است از واجبات کلیسا که هر مسیحی باید آن را انجام دهد تا از گناهان پاک شود) .
و نیز می گوید : (در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و خدا همان کلمه بود ، این از اول نزد خدا بود ، هر چیزی به وسیله او وجود یافت و به غیر او چیزی وجود نیافت ، از آن جمله حیات هم به وسیله او وجود یافت و حیات نور مردم است ) .
پس اگر می بینیم نصارا قائل به سه خدائی شدند علتش همین کلمات انجیل ها است ، و منظور نویسندگان انجیل ها این بوده که هم توحید را که مسیح (علیه السلام ) در تعلیماتش به آن تصریح می کرده حفظ کنند ، همچنانکه در انجیل مرقس اصحاح دوازدهم می گوید : (اول هر یک از وصایا(ی من این است که ) ای اسرائیل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است و هم پسر بودن مسیح برای خدا را حفظ کنند (و نتیجه اش این تناقض گوئی ها شده است ) . (مترجم )) .
و حاصل گفتارشان (هر چند که به معنای معقول و قابل تصوری برنمی گردد) این است که ذات خدا جوهر واحدی دارد و این حقیقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از کلمه : (اقنوم ) آن صفتی است که نحوه ظهور و بروز هر چیزی و تجلیش برای غیر با آن باشد ، اما نه به طوری که صفت غیر موصوف باشد و اقنوم های سه گانه که خدای تعالی با آنها جلوه و ظهور کرده ، عبارت است از اقنوم هستی و اقنوم علم که همان کلمه است و اقنوم حیات که همان روح است .
و این اقنوم های سه گانه است که یکی را پدر و دیگری را پسر و سومی را روح می گویند ، اولی یعنی پدر را اقنوم وجود ، و دومی را که اقنوم علم و کلمه است پسر و سوم را که اقنوم حیات است روح نامیدند .
و این اقانیم سه گانه عبارتند از : (پدر) ، (پسر) و (روح القدس ) ، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و کلمه ، و سوم اقنوم حیات است ، پس پسر - که کلمه و اقنوم علم است - ، از ناحیه پدرش - که اقنوم وجود است - به همراهی روح القدس - که اقنوم حیات است و اشیاء به وسیله آن روشنی می گیرند - نازل شد .
آنگاه در تفسیر این اجمال اختلافی عظیم راه انداخته اند ، از همین جا به شعبه ها و مذاهب بسیاری منشعب شده اند که از هفتاد مذهب هم تجاوز می کند و به زودی به قدر گنجایش این کتاب تفصیلش از نظر خواننده خواهد گذشت .
و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان کردیم دقت بفرمائید خواهید دید که آنچه خدای تعالی در آیات زیر حکایت کرده ، وجه مشترک بین همه مذاهبی است که بعد از عیسی بن مریم (علیهماالسلام ) در نصرانیت پیدا شده و معنائی هم که برای سه تا بودن یکی کردیم را ، افاده می کند ، اینک بار دیگر آن آیات از نظر شما می گذرد : (لقد کفر الذین قالوا ان اللّه هو المسیح بن مریم . . . ، لقد کفر الذین قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة . . . ) ، (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا) .
و اگر قرآن کریم به حکایت این قدر مشترک اکتفا کرد ، برای این بود که اشکالی که بر عقاید مسیحیان با همه کثرت و اختلاف که در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده ، یک چیز و به یک وتیره است که به زودی روشن می شود .
احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثلیث
قرآن وقتی وارد در احتجاج علیه تثلیث مسیحیت می شود ، آن را از دو طریق رد می کند .
اول : از طریق بیان عمومی ، یعنی بیان این معنا که بطور کلی فرزند داشتن بر خدای تعالی محال است و فی نفسه امری است ناممکن ، چه اینکه فرزند فرضی ، عیسی باشد یا عزیر و یا هرکس دیگر .
دوم : از طریق بیان خصوصی و مربوط به شخص عیسی بن مریم و اینکه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود ، بلکه بنده ای بود برای خدا و مخلوقی بود از آفریده های او .
اما توضیح طریق اول این است که : حقیقت فرزندی و تولد چیزی از چیز دیگر این است که چیزی از موجودات زنده و دارای توالد و تناسل متجزی شود ، مثلا انسان و یا حیوان و یا حتی نبات وقتی می خواهد تولید مثل کند ، چیزی از او جدا می شود و از راه جفت گیری جزئی را از خود جدا نموده ، به دست تربیت تدریجی فردی دیگر از نوع خود که او نیز مثل خودش است می سپارد تا در نتیجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نیز دارای آن خواص و آثار گردد ، مثلا یک موجود جاندار ، جزئی از خود را که همان نطفه او است و یک نبات جزئی را از خود که همان لقاح (کرته گل ) او است جدا می کند و به دست تربیتش می سپارد تا به تدریج حیوانی یا نباتی مثل خود شود و معلوم است که چنین چیزی در مورد خدای تعالی متصور نیست و عقل آن را به سه دلیل محال می داند :
اول اینکه : شرط اول تولید مثل ، داشتن جسمی مادی است و خدای خالق ماده ، منزه است از اینکه خودش مادی باشد ، و قهرا وقتی مادی نبود لوازم مادیت که جامع همه آنها احتیاج است نیز ندارد ، پس نیاز به حرکت و تدریج و زمان و مکان و غیر ذلک ندارد .
دلیل دوم اینکه : الوهیت و ربوبیت خدای سبحان مطلقه است و به خاطر همین اطلاق در الوهیت و ربوبیتش ، قیومیت مطلقه نسبت به ما سوای خود دارد و در نتیجه ما سوای خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستی نیازمند به او است و وجودش قائم به او است ، چون او قیوم وی است ، با این حال چگونه ممکن است چیزی فرض شود که در عین اینکه ماسوای او و در تحت قیومیت او است ، در نوعیت مماثل او باشد ؟ و در عین اینکه گفتیم ماسوای او محتاج او است ، این موجود فرضی مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصیتها که در ذات و صفات و احکام خدا هست در او نیز باشد ؟ بدون اینکه از او گرفته باشد .
دلیل سوم اینکه : اگر زاد و ولد را در خدای تعالی جائز بشماریم ، لازمه اش این است که فعل تدریجی را هم در مورد او (که متعالی از آن است ) جائز بدانیم و جائز دانستن آن مستلزم آن است که خدای تعالی هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حرکت در آید و این خلف فرض و محال است ، چون ما او را خارج از این چهارچوب و فاعل و پدید آورنده آن فرض کردیم ، بلکه خدای تعالی آنچه می کند به اراده و مشیت خود می کند و مشیت او برای تحقق خواسته اش کافی می باشد و نیازمند به مهلت و تدریج نیست .
این همان بیانی است که از آیه : (و قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه بل له مافی السموات و الارض کل له قانتون بدیع السموات و الارض ، اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون ) ، افاده اش می کند ، چون می فرماید : کفار گفتند : خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلکه ملک همه آنچه در آسمان ها و زمین است از آن او (و او قیوم آنها است ) ، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفریدگار بدون الگوی آسمان ها و زمین است ، او وقتی بخواهد کاری بکند و بخواهد چیزی بوجود آورد ، فقط کافی است بگوید (باش ) و آن موجود بدون درنگ ، و تدریج موجود شود .
و به بیانی که ما کردیم کلمه (سبحانه ) به تنهائی یک برهان است که همان نزاهتش از مادیت است و جمله : (له ما فی السموات و الارض کل له قانتون ) برهان دیگری است که همان برهان دوم یعنی قیومیت خدا باشد ، و جمله : (بدیع السموات و الارض اذا قضی امرا . . . ) برهان سوم است که همان برهان خلف فرض باشد .
البته ممکن است جمله : (بدیع السموات و الارض ) را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئیم : خود آسمان و زمین بدیع و عجیب است و در نتیجه از آن این معنا را استفاده کنیم که در آیه شریفه چهار برهان آمده ، برهان اول را کلمه (سبحانه ) و برهان دوم را جمله : (له ما فی السموات و الارض کل له قانتون ) و برهان سوم را جمله : (بدیع السموات و الارض ) و برهان چهارم را جمله (اذا قضی . . . ) افاده کند به این تقریب که از جمله : (بدیع السموات و الارض ) بفهمیم : آسمان و زمین بدون الگو و مثال بوجود آمده ، پس ممکن نیست خدای تعالی فرزنددار شود و موجودی از همین زمین فرزند او گردد ، چون در این صورت موجودی است که با الگوی قبلی خلق شده ، چون مسیحیان عیسی را عین خدا و مثل او می دانند ، پس این جمله به تنهائی خودش یک برهان دیگر می شود .
و به فرض هم که مسیحیان به منظور فرار از اشکال جسمیت و مادیت خدای تعالی و نیز فرار از اشکال تدریجیت افعال او ، بگویند اینکه ما می گوئیم : (اتخذ اللّه ولدا) ، از باب مجازگوئی است نه اینکه حقیقتا خدای تعالی متجزی شده و چیزی از او جدا شده باشد که در حقیقت ذات و صفات مثل او باشد و در عین حال نه محکوم به مادیت باشد و نه به تدریجیت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اینکه گفتند : مسیح فرزند خدا است ، بعد از بررسی گفته هایشان همین است ) ، تازه اشکال مماثلت به جای خود باقی خواهد ماند .
توضیح اینکه اثبات فرزند و پدر اگر هیچ لازمه ای نداشته باشد ، این لازمه را دارد که بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات کثرت حقیقی است ، برای اینکه گیرم که ما فرض کردیم این فرزند و پدر در حقیقت نوعیه واحد باشند ، نظیر دو فرد انسان که در حقیقت انسانیت یک چیزند ، لیکن نمی توانیم انکار کنیم که از جهت فردیت برای نوع دو فردند و بنابراین اگر ما اله را یکی بدانیم آنچه غیر او است که یکی از آنها همین فرزند فرضی است مملوک او و محتاج به او خواهند بود ، پس فرزندی که برای خدا فرض کردند نمی تواند الهی مثل خدا باشد ، چون خدا محتاج نیست و او محتاج است و اگر فرزندی برایش فرض کنیم که از این جهت هم مثل او باشد یعنی محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد ، دیگر نمی توانیم اله را منحصر در یکی بدانیم و خود را از موحدین بشماریم .
و این بیان همان چیزی است که آیه : (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا خیرا لکم انما اللّه اله واحد سبحانه ان یکون له ولد له ما فی السموات و ما فی الارض و کفی باللّه وکیلا) بر آن دلالت دارد ، چون می فرماید : (اله تنها و تنها خدا است ، پس معلوم می شود نصارا فرزند را هم اله می دانستند و اگر چنین باشد باید فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد ، دیگر نباید نصارا خود را موحد دانسته در عین اعتقاد به تثلیث بگویند خدا یکی است ) .
و اما طریق دوم ، یعنی بیان اینکه (شخص عیسی بن مریم (علیهماالسلام ) پسر خدا و شریک او در حقیقت الوهیت نیست ) ، دلیلش همین است که او بشر است و از بشری دیگر متولد شده و ناچار لوازم بشریت را هم دارد .
توضیح اینکه مریم (علیهاالسلام ) به او حامله شد و او در رحم وی نشو و نما کرد و مانند همه جنین ها تربیت یافت ، آنگاه او را مانند هر مادری دیگر بزائید و سپس در دامن خود تربیت نمود آنطور که سایر مادران ، کودکان خود را تربیت و حضانت می کنند و سپس شروع کرد (با خوردن و نوشیدن و سایر حالات طبیعی یک انسان زنده نشو و نما کردن ) و مانند سایر موجودات زنده و طبیعی دستخوش عوارض شدن ، گرسنه و سیر گشتن ، خوشحال و ناراحت شدن ، لذت و الم بردن ، تشنه و سیراب گشتن ، خوابیدن و بیدار شدن ، خسته و راحت شدن ، و سایر لوازم دیگر یک موجود طبیعی را به خود گرفتن .
اینها آن اموری است که همه از آن جناب در مدتی که در بین مردم بوده مشاهده شد ، چیزی نیست که هیچ عاقلی در آن شک کند و نیز هیچ عاقلی شک ندارد در اینکه چنین کسی انسانی است مانند سایر انسان ها و افراد دیگر از این نوع و وقتی عیسی (علیه السلام ) چنین موجودی باشد قهرا مخلوقی است مصنوع ، آنطور که سایر افراد این نوع مخلوقند و مصنوع ، و از این جهت هیچ تفاوتی با دیگران ندارد .
و اما مساءله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او ، از قبیل زنده کردن مردگان و خلقت کردن مرغان و شفا دادن به کوران و برصی ها ، و همچنین خوارقی که در پدید آمدنش بوده ، از قبیل تکون یافتنش بدون پدر ، همه و همه اموری است خارق العاده ، یعنی غیر مالوف و غیر معمول در سنت جاری در عالم طبیعت و یا به عبارت دیگر نادر الوجود (و هر تعبیری که می خواهید بکنید و لیکن هر تعبیری که برایش بکنید نمی توانید آنها را امری محال بدانید) ، برای اینکه عقل دلیلی بر محال بودن آن ندارد ، علاوه بر اینکه کتب آسمانی همه گویای این هستند که آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر ، و انبیای خدا از قبیل : صالح و ابراهیم و موسی (علیهماالسلام ) هم از اینگونه خوارق عادات بسیار داشتند و کتب آسمانی همه گویای بر معجزات ایشان است ، بدون اینکه الوهیتی برای آنان اثبات کنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدائی به آنان بدهند .
و این طریق استدلال ، همان است که در آیه : (لقد کفر الذین قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة و ما من اله الا اله واحد . . . ما المسیح ابن مریم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صدیقة کانا یاکلان الطعام ، انظر کیف نبین لهم الایات ، ثم انظر انی یوفکون ) ، طی شده است و اینک ترجمه آن : (محققا کسانی که گفتند : عیسی سومین خدا از سه خدا است ، کافر شدند ، چون هیچ معبودی به جز معبود یکتا نیست . . . مسیح پسر مریم به جز رسولی نبوده که قبل از او نیز رسولانی بوده اند و در گذشته اند و مادرش (در ادعای اینکه او را بدون شوهر زائیده ) راستگو بوده ، او و پسرش طعام می خوردند ، تو ای پیامبر ببین که چگونه آیات را برای این مردم بیان می کنیم و سپس ببین که چگونه دروغ ها به ما می بندند) .
و اگر از میان همه افعال ، خوردن مسیح را به رخ مسیحیان کشید ، برای این بود که خوردن از هر عمل دیگر بر مادیت و احتیاج او بیشتر دلالت می کند و احتیاج و مادیت با الوهیت منافات دارند ، چون هرکسی می فهمد که شخصی که به خاطر طبیعت بشریش گرسنه و تشنه می شود و با چند لقمه سیر و با شربتی آب سیراب می گردد ، از ناحیه خودش چیزی به جز حاجت و فاقه ندارد ، حاجتی که باید دیگری آن را برآورد ، با این حال الوهیت چنین کسی چه معنائی می تواند داشته باشد ؟ آخر کسی که حاجت از هر سو احاطه اش کرده و در رفع آن حوائج نیاز به خارج از ذات خود دارد فی نفسه ناقص و مدبر به تدبیر دیگری است و اله و غنی بالذات نیست ، بلکه مخلوقی است مدبر به ربوبیت کسی که تدبیر او و همه عالم به وی منتهی می شود .
آیه شریفه زیر هم ممکن است به همین معنا ارجاع شود که می فرماید : (لقد کفر الذین قالوا ان اللّه هو المسیح ابن مریم ، قل فمن یملک من اللّه شیئا ، ان اراد ان یهلک المسیح ابن مریم و امه و من فی الارض جمیعا ؟ و لله ملک السموات و الارض و ما بینهما ، یخلق ما یشاء ، و الله علی کل شی ء قدیر) ، چون می فرماید : (محققا کافرشدند کسانی که گفتند : اللّه همان مسیح پسر مریم است ، بگو اگر چنین است ، پس کیست که اگر خدا بخواهد مسیح بن مریم را و مادرش را هلاک کند و حتی همه کسانی که در زمین هستند ، هلاک کند جلوی او را بگیرد ؟ و چگونه چنین کفریاتی را معتقد شده اند ، با اینکه ملک آسمانها و زمین و آنچه بین این دو است از خدا است ، او است که هر چه بخواهد خلق می کند و خدا بر هر چیز توانا است ) .
و همچنین آیه ای که در ذیل آیه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده می فرماید : (قل اتعبدون من دون الله ما لا یملک لکم ضرا و لا نفعا ، و اللّه هو السمیع العلیم ) ، چون در این نوع از احتجاج ها ملاک صفات و افعالی است که از مسیح (علیه السلام ) مشاهده می شود و مردم این را از آن جناب به چشم دیده اند که انسانی است معمولی و مانند سایر انسان ها بر طبق ناموس جاری در حیات زندگی می کند و به همه صفات و افعال و احوالی که همه افراد این نوع دارند متصف است ، می خورد ، می نوشد ، و محتاج به سایر حوائج بشری و دارای همه خواص بشریت است و این اتصافش چنان نیست که به چشم ما اینطور جلوه کند و یا ما اینطور خیال کنیم و واقع غیر از این باشد ، خیر ، ظاهر و واقعش همین است که مسیح انسانی بوده دارای این صفات و احوال و افعال ، انجیل ها هم پر است از اینکه آن جناب خود را انسانی از انسان ها و پسر انسانی دیگر خوانده و پر است از داستانهائی که از خوردن ، نوشیدن ، خوابیدن ، راه رفتن ، مسافرت و خسته شدن ، سخن گفتن و احوال دیگر وی حکایت می کند ، بطوری که هیچ عاقلی به خود اجازه نمی دهد این همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنائی تاءویل بکند و با قبول این مطلب باید بپذیریم که بر سر مسیح هم همان می آید که بر سر سایر انسان ها می آید ، پس او مانند سایرین از ناحیه خود ، مالک هیچ چیز نیست و ممکن هم هست مانند سایرین دستخوش هلاکت گشته ، از دنیا برود .
و همچنین داستان عبادت کردن و دعا کردنش اینقدر در کتب اناجیل آمده که جای شک برای کسی نمی ماند که آنچه عبادت می کرده ، برای تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده ، نه اینکه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را یاد داده و یا نتیجه ای نظیر این را گرفته باشد .
آیه (172) سوره نساء هم به همین داستان عبادت کردن عیسی (علیه السلام ) و احتجاج به آن اشاره نموده ، می فرماید :
(لن یستنکف المسیح ان یکون عبدا لله و لا الملائکه المقربون ، و من یستنکف عن عبادته و یستکبر ، فسیحشرهم الیه جمیعا) .
پس همین عبادت کردن مسیح برای خدا اولین دلیل است برای اینکه او اله نبوده ، و الوهیت را برای غیر خود می دانسته و برای خود هیچ سهمی از آن قائل نبوده ، پس مسیحیان باید برای ما معنا کنند که چگونه ممکن است کسی خود را بنده و مملوک غیر بداند و در پرستش معبود و مالکش خود را به تعب بیندازد و در عین حال خود را قائم به نفس بداند ، آن هم به همان جهتی قائم به نفس بداند که بدان جهت قائم به غیر می داند و نامعقول بودن این سخن بر همه روشن است و همچنین عبادت ملائکه کاشف از این است که فرشتگان دختران خدای تعالی نیستند و همچنین روح القدس ، چون همه اینان بندگان خدا و اطاعتکاران اویند ، همچنانکه قرآن کریم فرمود :
(و قالوا اتخذ الرحمن ولدا ، سبحانه بل عباد مکرمون ، لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون ، یعلم ما بین ایدیهم و ما خلفهم ، و لا یشفعون الا لمن ارتضی ، و هم من خشیته مشفقون ) .
علاوه بر اینکه انجیل ها پر از اعتراف به این معنا است که روح مطیع خدا و رسولان او ، و فرمانبر او و محکوم به حکم او است و معنا ندارد که کسی خودش به خودش امر کند و حکمفرمای خودش و مطیع خودش باشد ، همچنانکه معنا ندارد کسی منقاد خود و مخلوق خویش باشد .
و نظیر این جریان یعنی دلالت کردن عبادت عیسی بر اینکه عیسی خدا نیست و عابد غیر معبود است ، دعوت عیسی (علیه السلام ) است که بشر را به عبادت خدا می خواند (و این معقول نیست خدائی بندگان را به عبادت خدائی دیگر بخواند) ، خدای تعالی به همین اشاره نموده می فرماید : (لقد کفر الذین قالوا ان اللّه هو المسیح ابن مریم ، و قال المسیح یا بنی اسرائیل اعبدوا اللّه ربی و ربکم انه من یشرک بالله ، فقد حرم اللّه علیه الجنه ، و ماویه النار ، و ما للظالمین من انصار) ، و راه آیه و احتجاجش روشن است .
انجیل ها نیز از حکایت اینکه عیسی چگونه مردم را به سوی خدا دعوت می کرد ، پر هستند ، گو اینکه در انجیل ها عبارتی به جامعیت (اعبدوا اللّه ربی و ربکم ) نیست ، لیکن همین معنا را با عباراتی دیگر می رساند و اعتراف دارد بر اینکه خدای تعالی رب مردم است و در هیچ جای انجیل حتی برای یک بار هم دیده نشده که عیسی صریحا مردم را به عبادت خود بخواند ، و اگر در آن آمده : (من و پدرم واحدیم ) به فرضی که امثال این جملات براستی کلام انجیل باشد ، باید حمل کرد بر اینکه خواسته است بفرماید : اطاعت من و اطاعت اللّه یکی است ، همچنانکه قرآن هم همین معنا را آورده ، می فرماید : (من یطع الرسول ، فقد اطاع الله ) .
مسیح یکی از شفیعان نزد خداست نه خونبهای گنهکاران
نصاری معتقدند که مسیح با خون پر بهای خود جرائم ایشان را عوض داده و به همین جهت لقب (فادی ) به آن جناب داده ، گفته اند : بعد از آنکه آدم نافرمانی خدا کرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد ، خطاکار شد و این خطاکاری او به ارث در همه فرزندانش بماند ، در نتیجه ذریه او مادام که توالد و تناسل کنند ، خطاکار می زایند و جزای خطیئه هم عقاب در آخرت و هلاک ابدی است که خلاصی و فرار از آن ممکن نیست با اینکه خدای تعالی رحیم و عادل است .
و لذا اشکالی لا ینحل در اینجا پیدا شد و آن این است که اگر آدم و ذریه او را به جرم خطاهایش عقاب کند ، با رحمتش منافات دارد ، چون همین رحمتش او را واداشت که ایشان را خلق کند و اگر ایشان را بیامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در این صورت خوب و بد را به یک چوب رانده ) و عدالت اقتضای آن ندارد ، بلکه اقتضا می کند بین آن دو را فرق بگذارد ، مجرم خطاکار را به جرم و خطایش عقاب ، و نیکوکار مطیع را به پاداش نیکی ها و اطاعتش ثواب دهد ، البته این نظریه بیشتر کشیش ها است و گرنه بعضی ها چون کشیش (مار اسحق ) هستند که تخلف در مجازات مجرم و خطاکار را جائز می دانند و به عبارت دیگر می گویند خلف وعده جائز نیست ، ولی خلف وعید و تهدید جائز است .
این اشکال از اول خلقت تا زمان عیسی (علیه السلام ) لا ینحل مانده بود ، تا آنکه خداوند آن را به برکت مسیح حل کرد ، به این نحو که مسیح که فرزند خدا و خود خدا بود ، در رحم یکی از ذریه های آدم یعنی مریم بتول حلول کرد و از او متولد شد ، همانطور که یک انسان از انسان دیگر متولد می شود و از این نظر یک انسان تمام عیار بود ، چون از انسانی متولد شده بود ، ولی از نظر دیگر یک معبود کامل بود ، برای اینکه فرزند اللّه بود و معلوم است که پسر اللّه همان اللّه تعالی است و از همه گناهان و خطایا معصوم است .
بعد از آنکه بره ه ای اندک از زمان در بین مردم زندگی کرد و با آنان معاشرت و آمیزش نمود و چون با ایشان خورد و نوشید و با ایشان گفتگو کرد و انس ورزید و در بین ایشان آمد و شد کرد ، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت ، تا او را به بدترین وجهی بکشند و آن کشتن به وسیله دار بود که در کتاب الهی ، صاحبش لعنت شده است ، عیسی این دار لعنتی و این زجر و اذیتی را که داشت تحمل کرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات یابند و دچار هلاکت سرمدی نگردند ، پس عیسی کفاره خطاهای مؤ منین و گروندگان به خودش شد ، نه تنها گروندگان خودش بلکه کفاره گناهان همه عالم شد ، (در رساله اولای یوحنا ، فصل اول آمده : ای فرزندان من ، این الفاظ که به سوی شما می نویسم برای آن است که گناه مکنید و اگر احیانا یکی از شما گناه کرد ما نزد رب مایه تسلیتی عادل داریم و او یسوع مسیح است و این همان وسیله آمرزش خطاهای ما است ، بلکه نه تنها خطاهای ما ، که خطاهای همه عالم .
اینها سخنانی است که مسیحیان در معنای (فادی ) خونبها شدن مسیح (علیه السلام ) گفته اند .
نصاری این کلمه (یعنی مساءله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده اند و هیچ بهانه و آغازگری جز آن ندارند و هیچ کلامی را جز با آن خاتمه نمی دهند ، همچنانکه قرآن کریم اساس دعوت خود را توحید قرار داده ، و در خطابش به رسول گرامیش می فرماید :
(قل هذه سبیلی ادعوا الی اللّه علی بصیره انا و من اتبعنی و سبحان اللّه و ما انا من المشرکین ) .
حتی خود مسیح (علیه السلام ) هم (به طوری که انجیل ها تصریح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت ) ، اولین وصایای خود را توحید و محبت ورزیدن به خدای سبحان قرار می داده .
علمای اسلام و سایر دانشمندان اشکالهای بسیاری را که در گفته ها و عقائد مسیحیان است ، تذکر داده اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ایشان را ذکر کرده اند ، در این باره کتابها و رساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر کرده اند و این عقائد را با ضروریات عقلی منافی و حتی با کتب عهدین نیز مناقض دانسته اند و اما ما آنچه در این کتاب برایمان اهمیت دارد انتخاب آن منافاتهائی است که با اصول تعلیم قرآنی سازگاری ندارند و بعد از بیان آن ها بحث را با بیان فرق بین شفاعت و فداء خاتمه داده ، روشن می کنیم که معنای شفاعتی که قرآن اثباتش کرده و معنای فدائی که مسیحیان بدان معتقدند چیست .
این را هم قبلا بگوئیم که قرآن کریم به صراحت تذکر می دهد که آنچه از معارف که بشر را بدان می خواند ، با بیانی می خواند و بشر را مخاطب قرار می دهد که قریب الافق با عقول آنان است و بیاناتش فهم و درک آنان را رشد می دهد و فصل ممیزی است که انسان با آن حق را از باطل تشخیص می دهد ، آنگاه تسلیم حق می شود و از باطل دوری می نماید و نیز بین خیر و شر و نافع و مضر را جدا می سازد و انسان به آسانی می تواند خیر را بگیرد و شر را رها کند ، عقل سالمی هم که غبار تعصب جلو دیدش را نپوشانده ، هر گاه به این کتاب عزیز مراجعه کند ، همین ها را می فهمد ، پس آنچه قرآن حق و خیر و نافع معرفی نموده ، عقل نیز همان را حق و خیر و نافع می داند و هر چه را که قرآن باطل و شر و مضر معرفی کرده ، عقل نیز همان را باطل و شر و مضر تشخیص می دهد .
عقل ما درباره آنچه مسیحیت گفته چه حکم می کند ؟
ده اشکال
حال ببینیم عقل ما درباره آنچه مسیحیت گفته چه حکم می کند ؟ با دقت در آنچه از ایشان نقل کردیم ، ده اشکال به آنها وارد است که اینک از نظر خواننده می گذرد :
1 . اول اینکه
گفتند : حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصیت کرد و قرآن کریم این سخن را به دو وجه رد می کند :
وجه اول اینکه نهی خدای تعالی (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تکلیف و امر و نهی مولوی نیست ، در نتیجه نهیی ) ارشادی بود که در آن صلاح حال شخص نهی شده در نظر گرفته می شود و نهی کننده می خواهد او را به سوی آنچه مصلحتش در آن است ارشاد کند و نواهی و نیز اوامری که از این قبیل باشند ، نه بر امتثالش ثوابی مترتب می شود و نه بر مخالفتش عقابی ، عینا مانند (بکن ) و (نکن )هائی است که شخص طرف مشورت ما به ما می گوید ، و یا (بکن ) و (نکن )هائی که طبیب به بیمارش می گوید تنها چیزی که بر اینگونه (بکن ) ، (نکن )هائی مترتب می شود همان رشد و مصلحتی است که طرف مشورت و یا طبیب در (بکن هایش ) در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهائی است که در (نکن هایش ) پیش بینی کرده است ، آدم ابو البشر نیز با مخالفتش از دستور ارشادی الهی جز بیرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتی و قرب حق تعالی ، و سرور رضای او چیزی دامنگیرش نشد و به هیچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت ، برای اینکه امر مولوی خدا را نافرمانی نکرد ، تا نتیجه اش عقاب باشد ، خواننده عزیز اگر بیش از این مقدار در اینجا طالب باشد به تفسیر آیه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه کند .
وجه دوم اینکه : آدم (علیه السلام ) پیغمبر بود و قرآن کریم ساحت پیغمبران را منزه و نفوس شریفه آنان را مبرای از ارتکاب گناه و فسق از امر خدای سبحان می داند ، برهان عقلی هم موید این نظریه است . . .
2 . دوم اینکه
گفتند : (به خاطر گناهی که آدم کرد گنهکاری لازمه او و ذریه او شد) .
قرآن این را نیز رد نموده می فرماید : (ثم اجتبیه ربه فتاب علیه و هدی ) ، بعد از خوردن از آن درخت و بیرون شدن از بهشت خدای تعالی او را برگزید و نظر رحمت خود را به او برگردانید . و نیز می فرماید : (فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم ) .
اعتبار عقلی هم موید این معنا یعنی آمرزش گناهان است ، بلکه نه تنها موید است ، بیانگر نیز هست ، برای اینکه تبعات گناه و آثار شوم آن امری است که هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالی عرفی هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم می داند ، چون اگر پای کتک و عقوبت متخلف ، و پاداش فرمانبر در کار نباشد ، امر تکلیف و مولویت پا نمی گیرد و هیچ امر و نهیی امتثال نمی شود ، و عقل و همچنین موالی عرفی این را هم معتبر می دانند و از شوون مولویت می شمارند که مولی دست و بالش در دائره مولویت باز باشد ، هر جا مقتضی بداند عقوبت را بر مجرمین و پاداش را برای فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطای خطاکاران و معصیت عاصیان چشم بپوشد و با ایشان به عفو و مغفرت معامله کند ، چون همه اینها از شؤ ون مولویت و حکومت است و حسن این عمل یعنی عفو موالی و صاحبان سطوت فی الجمله جای تردید نیست و عقلای از انسان ها هم تا به امروز آن را بکار بسته اند ، پس اینکه مسیحیان گفتند : (گناه آدم لازمه ذریه او شد) ، سخن درستی نیست ، چون اگر چنین بود در بشر هیچ موردی برای اصل عفو و مغفرت وجود نمی داشت ، چون مغفرت و عفو برای محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با این فرض که خطیئه لازم لا ینفک بشر باشد ، دیگر موضوعی برای عفو و مغفرت باقی نمی ماند ، با اینکه وحی الهی چه قرآن کریم و چه کتب عهدین پر است از داستان عفو و مغفرت ، حتی خود این کلامی که ما از ایشان نقل کردیم و هم اکنون مشغول بحث پیرامون آنیم ، خالی از عفو و مغفرت نبود .
و سخن کوتاه اینکه این ادعای مسیحیت مبنی بر اینکه گناهی از گناهان یا خطائی از خطاها ، همین که از کسی سر زد لازم لا ینفک او می شود و دیگر نه قابل مغفرت است و نه حتی توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاک می کند ، ادعائی است که عقل سلیم و طبع مستقیم آن را نمی پذیرد .
3 . سوم آنکه
گفتند :
خطیئه آدم همانطور که ملازم آدم شد ملازم ذریه او نیز شد و تا قیامت ذریه او را خطاکار کرد ، و این گفتار مستلزم آن است که تبعه آن خطیئه و آثار سوئش هم گریبان ذریه اش را بگیرد و بطور کلی گناه هر انسانی گناه دیگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهی گریبان افراد دیگر را که آن گناه را نکرده اند بگیرد و این معنا ، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن کریم آن را رد می کند .
بله در قرآن این معنا آمده است که اگر یک فرد از انسان عمل زشتی را مرتکب شود و دیگران به آن راضی باشند ، هر چند خودشان مرتکب شده باشند مورد مواخذه قرار می گیرند ، لیکن این مساءله غیر مساءله مورد بحث است ، مساءله مورد بحث این است که یک انسان خطائی مرتکب شده و خطای او خطای تمامی ذریه او و اثر سوئش گریبان ذریه او را تا قیامت بگیرد ، چه اینکه ذریه او به خطای او رضایت داده باشند و چه نداده باشند ، که گفتیم به هیچ وجه درست نیست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطائی کرده باشد ، افراد بی گناه و معصومی هم که در ذریه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن کریم در آیه : (الا تزر وازرة وزر اخری ) و آیه شریفه : (و ان لیس للانسان الا ما سعی ) ، آن را رد می کند . عقل سلیم هم با آن سازگار نیست ، زیرا مؤ اخذه بیگناه به جرم گنهکار دیگر قبیح است و عقل آن را رد می کند . . .
4 . چهارم اینکه
اشکال چهارم اینکه اساس گفتار مسیحیت بر این است که :
اثر تمامی خطاها و گناهان هلاکت ابدی است و هیچ فرقی در کوچکی و بزرگی گناه نیست و لازمه این سخن آن است که اصولا گناه کوچک و صغیره ای وجود نداشته ، هر گناهی هر قدر هم که ناچیز باشد کبیره و مهلکه بحساب آید و این از نظر تعلیمات قرآنی درست نیست ، چون از نظر قرآن کریم خطاها و معصیت ها مختلفند ، بعضی کبیره و بعضی صغیره ، بعضی مشمول مغفرت و بعضی غیر قابل آمرزشند ، مانند شرک که بدون توبه آمرزیده نمی شود و خدای تعالی درباره این دو نوع گناه فرموده : (ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه ، نکفر عنکم سیئاتکم ، ان اللّه لا یغفر ان یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء) .
پس ملاحظه کردید که خدای تعالی محرماتی را که از آن نهی فرموده دو قسم کرده ، یکی گناهان کبیره و یکی دیگر گناهانی که در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغیره خواهند بود و نیز بعضی را قابل آمرزش و بعضی دیگر را غیر قابل آمرزش دانسته ، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتی و فساد) مختلفند و چنین نیست که تمامی گناهان باعث خلود در آتش و هلاکت ابدی گردند .
علاوه بر نظریه قرآن کریم ، عقل نیز نمی پذیرد که تمامی گناهان را در یک ردیف قرار دهد ، به طوری که در نظر او فرقی میان (یک سیلی زدن ) و بین (کشتن ) نباشد و نگاه به زن مردم ، با زنای با او یکسان باشد و همچنین (خوردن یک ریال مال مردی توانگر با خوردن تمامی اموال یتیمی بی سر پرست در نظرش یکسان باشد) و عقلای از انسان ها در تمامی ادوار هیچ گناهی را در جای گناه دیگر ننهاده اند و برای هر معصیتی تبعه و اثر خاصی و سرزنش و عقاب معینی قائلند و با این اختلاف چشمگیری که در مراتب گناه هست ، چگونه می توان حکم یک کاسه و کلی درباره آن کرد و با فرض اختلاف مراتب آن ، عقل حکم می کند به اینکه : مراتب مختلف عذاب را بین آنها توزیع کرد یعنی عذاب جاودانی و هلاک ابدی را کیفر بزرگترین گناه از قبیل شرک به خدا دانست و عذاب های کمتر را کیفر گناهان کوچکتر دانست همانطور که قرآن چنین کرده و معلوم است که خوردن از درخت بهشتی به فرض اینکه حکم ارشادی نبوده باشد بلکه حکم شرعی بوده باشد ، مخالفتش به پایه کفر به خدای عظیم و گناهانی نظیر آن نمی رسد ، پس این درست نیست که مخالفت چنان نهیی را باعث عذاب دائمی بدانیم . . .
5 . پنجم آنکه
اشکال پنجم که به حرف مسیحیان وارد است این است که گفتند :
بین صفت (رحمت ) خدا و (عدالت ) او تزاحم بوجود آمد ، آنگاه برای رفع این تزاحم عیسی نازل شد و سپس صعود کرد ، به بیانی که قبلا از ایشان نقل کردیم و اگر کسی در این کلام و در لوازم آن دقت کند می فهمد که خدای تعالی از دیدگاه مسیحیان هر چند موجودی است آفریننده که خلقت این عالم با همه اجزایش مستند به او است ، لیکن خدائی است که هر کاری که می خواهد بکند علم ذاتیش را بکار گرفته ، (عینا ، مانند ما انسانها) فکر می کند که این کار را بکند و یا نکند ، هر یک از این دو طرف به نظرش چربید آن را اختیار می کند و چربیدن آن به این معنا است که با مصالحی که در نظر دارد مطابق باشد ، همانطور که ما در هر کاری مصالح و مفاسدش را سبک و سنگین می کنیم ، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربید انجام می دهیم و لازمه این سخن این است که خدای تعالی هم مثل ما انسان ها در تطبیق عمل خود با مصالح و مفاسد احیانا اشتباه کند و در نتیجه پشیمان شود ، همچنانکه در اصحاح ششم از سفر تکوین از تورات آمده : که خدا از اینکه فرزندان آدم را در زمین خلق کرد خوشش نیامد و چه بسا در اینکه آیا این عمل را انجام بدهد یا نه فکرش به جائی نرسد و نتواند مصلحتش را تشخیص دهد و ای بسا فکر او (به خاطر اشتغال به چیزهای دیگر) به فلان مساءله متوجه نگشته ، درباره آن جاهل باشد .
و سخن کوتاه اینکه خدای تعالی از نظر مسیحیت در افعال و اوصافش عینا مانند یک انسان است که هر چه می کند با فکر و مصلحت اندیشی می کند و همه همش در این است که عمل خود را با مصلحت وفق دهد ، پس او نیز مانند ما انسان ها محکوم به حکم مصالح و مقهور به این است که عمل را در این چهارچوب انجام دهد (و معلوم است که چنین کسی از ناحیه خارج از ذات خود محکوم به این احکام شده ) ، در نتیجه ممکن است از ناحیه خارج به صلاح و مصلحتش هدایت بشود و ممکن است نشود و در نتیجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود ، و چه بسا که چیزی را بداند و چه بسا نداند ، چه بسا بر آن عامل خارجی غالب شود و چه بسا او بر وی غالب گردد ، پس قدرت چنین خدائی محدود است ، همچنانکه عملش محدود است و وقتی این حالتهای مختلف بر خدا جائز باشد ، سایر عوارض که بر یک فاعل صاحب فکر و اراده طاری می شود بر او نیز طاری شود ، یعنی خوشحال شود و اندوهگین گردد و خود را بستاید و ملامت کند ، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالی دیگر از این قبیل و کسی که چنین وضعی دارد موجودی مادی و جسمانی و داخل در محدوده ناموس حرکت و تغییر و استکمال خواهد بود و کسی که اینطور باشد ممکن الوجود و مخلوق است ، البته نه مخلوقی فوق العاده ، بلکه یک انسان معمولی خواهد بود ، نه واجب الوجودی که خالق هر چیز است .
و شما خواننده محترم اگر به کتب عهدین مراجعه کنید خواهید دید آنچه ما به عنوان لازمه گفتار حضرات ذکر کردیم صریحا درباره خدای تعالی آمده ، یعنی خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانی و مخصوصا صفات انسان می داند .
و قرآن مجید در همه این معانی که ذکر شد خدای تعالی را منزه از این اوهام خرافی می داند از آن جمله می فرماید : (سبحان اللّه عما یصفون ) و براهین عقلی و قطعی هم قائم است بر اینکه خدای تعالی ذاتی است مجمع تمامی صفات کمال ، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هیچ شائبه ای از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اینکه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد ، آن هم علم مطلق ، بدون اینکه علمش آمیخته با جهل و یا در معرض زوال باشد او همه اش حیات است ، آن هم حیات مطلقه ، بدون اینکه مرگ و فنا در او ممکن باشد و وقتی خدای تعالی به حکم براهین قطعی عقلی ، چنین خدائی است ، دیگر دگرگونگی در او راه ندارد ، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حیاتش .
در نتیجه چنین خدائی جسم و جسمانی نبوده ، چون اجسام و جسمانیات از هر جهت در احاطه دگرگونگی و تحولند ، و در معرض امکانات (بشود یا نشودها) و احتیاجاتند و وقتی خدای تعالی جسم و جسمانی نبود ، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمی گیرد ، غفلت و سهو و اشتباه ، پشیمانی و سرگردانی ، تاثر ، شرمساری و خواری و کوچکی و شکست خوردن و امثال اینها در ساحت مقدس او محال است . . .
و این به عهده اهل دقت و تدبر است که بین این دو قول ، یعنی آنچه قرآن در این باره می گوید و آنچه کتب عهدین گفته ، مقایسه کند ببیند آیا معارفی که قرآن کریم در مورد اله عالم آورده : (که هر صفت کمال را برایش اثبات و هر صفت نقص را از او نفی کرده و بالاخره او را بزرگتر از آن دانسته که فهم محدود ما بتواند درباره او حکمی بکند) حق است و یا اموری که کتب عهدین در این باره می گوید ، اموری که جز در اساطیر یونان و خرافات هند قدیم و چین یافت نمی شود ، اموری که در وهم انسان های اولی درآمده و افکارشان تحت تاءثیر آن قرار گرفته است .
6 . ششم اینکه
اشکال ششم اینکه گفتند :
(خدا پسرش مسیح را فرستاد و دستور داد در یکی از رحم ها حلول کند ، تا به صورت انسانی از آن رحم متولد گردد ، در حالی که خدا هم باشد!)! و این همان سخن غیر معقولی است که قرآن کریم برای ابطال آن قیام نموده و توضیحش در بیان سابق گذشت و دیگر تکرار نمی کنیم .
و معلوم است که عقل سلیم هم نمی تواند آن را بپذیرد ، برای اینکه اگر در اوصافی که باید به حکم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانیم دقت شود از قبیل ثبات سرمدی و عدم دگرگونی و عدم محدودیت وجود و احاطه به هر چیز و نزاهت از گنجیدن در زمان و مکان و آثار این دو ، و نیز اگر در تکون انسان از آن لحظه ای که نطفه ای در رحم بوده تا وقتی که به صورت جنین درمی آید چه اینکه این تکون را طبق نظریه ملکانیان تفسیر کنیم و چه طبق نظریه نسطوریان و چه یعقوبیان و چه غیر ایشان (که قبلا بدان اشاره شد) نمی توانیم او را اله یعنی موجودی مجرد بدانیم ، چون بین یک موجود جسمانی که همه اوصاف جسمیت و آثار آن را دارد و بین موجودی که جسمیت ندارد و هیچیک از اوصاف جسمیت از قبیل زمان و مکان و حرکت و غیر ذلک در او نیست ، نسبتی وجود ندارد ، و چگونه ممکن است بین آن دو اتحاد برقرار شود ، حال این اتحاد به هر وجهی که تصور شود .
و همین منطبق نشدن این قول با احکام ضروریه عقلی ، باعث شده که بولس و سایر روسای قدیسین علیه فلسفه و مباحث عقلی قیام نموده ، احکام آن را تقبیح کنند .
بولس می گوید : من این را نوشتم تا حکمت حکما را قاطعانه سرکوب نموده ، فهم فقها را تخطئه نمایم ، حکیم کجا و نویسنده کجا و کنکاشگر این روزگار کجا و تعمق و دقت در معارف دینی ما کجا ؟ مگر نبود که خدا حکمت این عالم را تعمیق فرمود - تا آنجا که می گوید - اگر یهوددارد سخن از معجزه کند و از ما معجزه بخواهد و اگر یونانیان جراءت دارند دم از حکمت بزنند ما بانگ برمی آوریم که اینک مسیح مصلوب معجزه و حکمت است .
و نظیر این کلمات در کلام وی و کلمات غیر او بسیار است و هیچ وجهی جز سیاست نشر و تبلیغات ندارد و اگر خواننده عزیز و هرکس دیگری به این رساله ها و کتب مراجعه مموده ، در طریق بیاناتش برای مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت کند ، به درستی آنچه ما گفتیم یقین پیدا می کند ، (زیرا جز مطالب خطابه ای و پشت هم اندازی چیزی نمی بیند) .
و از آنچه گذشت اشکالی که به قسمت دیگر سخنان مسیحیت وارد است روشن می شود و آن قسمت این است که گفتند : (خدا معصوم از گناهان و خطایا است ) ، و اشکالش این است که خدائی که اینان تصور کرده اند ، دارای عصمت نیست ، برای اینکه عصمت بر دو معنا است که یکی در مورد او تصور ندارد ، و دیگری را هم ندارد ، پس اصلا عصمت ندارد ، اما آن عصمتی که در او تصور ندارد ، عصمت از تمرد و نافرمانی خالق است که مسیحیت قائل به خالقی برای خدا نیستند ، و اما عصمتی که در او تصور می شود ولی مسیحیت آن را برای خدا قائل نیستند ، عصمت از اشتباه و خطای در فکر است که خواننده عزیز توجه کرد که صریحا خدا را اشتباه کار معرفی کردند ، پس خدای مسیحیت بطور کلی عصمت ندارد .
7 . هفتم آنکه
اشکال هفتم به این قسمت از گفتار آنان وارد است که گفتند :
(بعد از آنکه خدای پسر به صورت فردی از انسان جلوه کرد و با مردم به معاشرت پرداخت ، آنهم همانند معاشرت یک انسان معمولی با سایر انسان ها ، تا آنکه در آخر خود را مسخر دشمنان کرد) ، وجه نادرستی این سخن آن است که بنا به این گفتار واجب الوجود صفات ممکنات را به خود گرفته و در عین اینکه واجب الوجود است ممکن الوجود هم شده ، در عین اینکه خدا است انسان هم شده و خلاصه کلام اینکه از نظر آقایان واجب الوجود می تواند خلقی از مخلوقات خود شود ، یعنی به حقیقت و واقعیت نوعی از این انواع خارجی متصف گردد ، مثلا روزی انسانی از انسان ها شود و روزی دیگر اسب ، و روزی مرغ و روز دیگر حشره ، و وقتی دیگر چیزی دیگر شود و حتی از نظر ایشان خدا می تواند در عین اینکه یک چیز است ، چند چیز باشد ، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره !!! و همچنین هر رقم عمل که از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهائی صادر شود ، برای اینکه وقتی بتواند به صورت همه موجودات جلوه کند ، باید همه اعمال مخصوص موجودات را هم بکند ، در نتیجه بتواند اعمالی متقابل از قبیل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتی متقابل از قبیل علم و جهل ، قدرت و عجز ، حیات و ممات ، غنی و فقر و . . . متصف شود و خدای ملک حق بزرگتر از اینها است و این اشکال غیر از آن محذوری است که در اشکال ششم گذشت (برای اینکه در اشکال ششم می گفتیم چگونه ممکن است موجودی سرمدی و غیر محدود الوجود و محیط به هر چیز و منزه از مکان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشکال هفتم می گوئیم : به فرضی که از اشکال ششم صرفنظر کنیم ، وقتی بنا شد یک چیز ، دو چیز شود و خدا انسان شود ، می تواند بیش از دو چیز هم بشود و افعال صفات هر یک از انواع موجودات را داشته باشد که این خود غیر معقولی دیگر است مترجم ) .
8 . هشتم آنکه
اشکال هشتم به این قسمت از گفتارشان وارد است که گفتند :
(خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خرید ، برای اینکه شخص به دار آویخته شده ملعون است ) ، اشکال ما این است که منظورشان از این سخن چیست و چگونه خدا لعنت را تحمل کرد ؟ و منظور از این لعنت چیست ؟ آیا همین لعنتی است که اهل عرف و لغت از این کلمه می فهمند ؟ یعنی دور کردن از رحمت و کرامت ؟ و یا معنائی دیگر است ؟ اگر منظور همان معنای معروف باشد که ما و اهل لغت از این کلمه می فهمیم می پرسیم چگونه ممکن است کسی که خودش خدا است خود را از رحمت خود دور کند ؟ و یا دیگران او را از رحمت خود او دور سازند ؟ و مگر رحمت غیر از فیض وجودی و موهبت نعمت و اختصاص به مزایای هستی چیز دیگری است ؟ اگر این باشد پس برگشت معنای لعنت و دور کردن به فقر مالی و نداشتن جاه و امثال اینها در دنیا و یا آخرت و یا هر دو خواهد بود ، و اینجا است که می پرسیم معنای لعنت کردن به خدای تعالی و تقدس به هر وجهی که تصورش کرده باشند غیر قابل تصور است و مسیحیت باید آن را برای ما تصویر کنند و بگویند که چگونه خدائی که غنی بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج می شود ، با اینکه غنای بالذات باب هر فقری را سد می کند ؟
و اما تعلیم قرآنی بر خلاف این تعلیم عجیب و غریب به تمام معنای کلمه است ، قرآن کریم می فرماید : (یا ایها الناس انتم الفقراء الی اللّه و اللّه هو الغنی ) .
و قرآن کریم خدای را به اسمهائی یاد می کند و به صفاتی متصف می داند که با آن اسماء و صفات ، دیگر محال است در معرض فقر و فاقه ، حاجت و نقص ، نداشتن و عدم ، بدی و زشتی ، ذلت در برابر کسی و خوار در نزد خودش قرار گیرد و خلاصه اینکه ساحت قدس و کبریائیش منزه از اینها است .
در اینجا ممکن است کسی به طرفداری از مسیحیت برخاسته و بگوید : از نظر مسیحیان نیز خدای تعالی فی نفسه یعنی بخودی خود چنین خدائی است و اگر با یک فرد از انسان - مثلا با مسیح - متحد نشده بود ، خود بخود اجل از این بود که در معرض خواری و سایر احوال مذکور قرار گیرد و چون با یک انسان که مادی و جسمانی است متحد شده ، همه احوال و عوارض را پذیرفته است !! .
در پاسخ می گوئیم : آیا پذیرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده که علتش - به ادعای شما - اتحاد نامبرده است ، تحمل واقعی و حقیقی است ؟ و یا آنکه مجازا آن را تحمل می خوانید ؟ اگر حقیقی باشد همان محذور که گفتیم لازم می آید و اگر تحمل مجازی است اشکال دوباره برمی گردد . یعنی شما مسیحیان به خاطر اشکال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود که مساءله فدیه شدن خدا را تصویر کردید ، و اگر این مساءله مجازی و صرف شوخی باشد اشکال مزاحمت برطرف نمی شود .
9 . نهم آنکه
اشکال نهم به این قسمت از گفتار آنان وارد است که گفتند :
(عیسی کفاره گناهان مؤ منین و بلکه کفاره تمام خطاهای عالم است ) و آن این است که از این کلام بر می آید مسیحیان اصلا معنای حقیقی گناه و خطا را نفهمیده اند و هنوز درک نکرده اند که چگونه گناهان ، عقاب اخروی را در پی می آورند و این عقاب را چگونه محقق می سازند و حقیقت ارتباط بین این گناهان و خطاها و بین تشریع را نشناخته اند و از موقف تشریع در برقرار نمودن این رابطه ، آن تصور درستی را که قرآن کریم با بیان و تعلیم خود تصویر نموده ، ندارند .
و ما در مباحث سابق این کتاب از آن جمله در تفسیر آیه شریفه : (ان اللّه لا یستحیی ان یضرب مثلا ما) و در ذیل آیه : (کان الناس امه واحدة ) ، بیان کردیم که احکام و قوانینی که مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطیئه در آن واقع می شود ، اموری وضعی و اعتباری است که منظور از وضع و اعتبار آن این است که مصالح مجتمع انسانی با عمل به آن احکام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابی که بر مخالفت آن مترتب می شود تبعات سوئی است که آن را وضع نموده ، اعتبار کردند تا بتواند انسان های مکلف را از هوس معصیت و تمرد از اطاعت منصرف سازد ، این حال قوانینی است که عقلا برای نظام دادن به مجتمع انسانی وضع می کنند .
ولی تعلیم قرآن در این باره قدمی فراتر نهاده ، قدمی که بحث عقلی گذشته ما نیز آن را تاءیید می کند و آن این است که منقاد شدن انسان در برابر قوانینی که برایش از ناحیه خدا تشریع شده را باعث آن می داند که دل آدمی آماده اتصاف به صفات فاضله و حمیده گردد ، هم چنانکه سرکشی کردنش از آن قوانین را باعث آن می داند که دلش برای پذیرش صفات رذیله و خسیسه و خبیثه آماده شود و در نتیجه آن آمادگی است که نعمتی اخروی برایش آماده می شود و در اثر این آمادگی است که زمینه عذاب و نقمتی اخروی برایش فراهم می گردد ، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل یافته همان فضائل و رذائل است و حقیقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمی به خدا و دوریش از خدا است ، پس حسنات و سیئات متکی به مصالح و مفاسد واقعی و حقیقی است و منتهی به اموری است که نظامی حقیقی دارد ، نه چون قوانین عقلا که صرف اعتبار است .
این نیز واضح است که تشریع الهی تنها برای نظام بخشیدن به جوامع بشری نیست بلکه برای تکمیل خلقت بشر است ، می خواهد با این هدایت تشریعی هدایت تکوینی را تقویت نموده ، مخلوق را به آن هدفی که در خلقت او است برساند ، و به عبارتی دیگر می خواهد هر نوع از انواع موجودات را به کمال وجود و هدف ذاتش برساند و یکی از کمالات وجودی انسان داشتن نظام صالح در زندگی دنیا و یکی دیگر داشتن حیات سعیده در آخرت است و راه تامین این دو سعادت ، دینی است که متکفل قوانینی شایسته برای اصلاح اجتماع و نیز مشتمل بر جهاتی از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان ها بدان ها عمل کنند ، هم معاششان نظم پیدا کند و هم جانشان نورانی و مهذب گردد و در نتیجه با جانی نورانی و مهذب و عملی صالح ، شایسته کرامت الهی در دار آخرت شوند این است حقیقت امر .
پس انسان به خدای سبحان قربی و بعدی دارد و ملاک در سعادت و شقاوت دائمیش و معیار در صلاحیت و فساد اجتماعش همین قرب و بعد است و دین تنها عامل برای ایجاد این قرب و بعد است و همه این مطالب اموری است حقیقی نه اینکه اساسش لغو و خرافه بوده باشد .
و اگر فرض کنیم ارتکاب یک معصیت ، مثلا خوردن از درخت بهشتی با وجود نهی از آن باعث هلاکت دائمی او و بلکه هلاکت دائمی همه فرزندانش تا روز قیامت شود و علاوه بر این وسیله ای هم برای نجات از این هلاکت و این دلواپسی نباشد ، مگر فداء شدن مسیح ، پس تشریع ادیان قبل از مسیح و یا مسیح و بعد از مسیح چه فائده ای می تواند داشته باشد ؟ ! .
چون وقتی فرض کردیم که هلاکت دائمی و عقاب اخروی از جهت صدور آن معصیت ، حتمی است ، دیگر نه عملی می تواند انسان را از آن هلاکت و یا به عبارت دیگر از گناه حفظ کند و نه توبه ای تنها و تنها راه علاج فداء است و بس ، و با این فرض دیگر تشریع شرایع و انزال کتب و ارسال رسل از ناحیه خدای تعالی هیچ معنای متصوری ندارد و آنچه تاکنون وعده و وعید و انذار و تبشیر از ناحیه خدای تعالی رسیده ، خالی از وجه صحت خواهد بود ، چون با حتمی بودن فساد و وجوب عذاب این وعده و وعیدها چه چیزی را اصلاح می کنند ؟ .
از این هم که بگذریم آقای بولس و امثال او درباره هزاران هزار انسان که در امت های گذشته و قبل از فداء شدن مسیح که با عمل به شرایع زمان خود به کمال رسیدند و حداقل درباره انبیاء و ربانیین از امت های گذشته از قبیل ابراهیم و موسی (علیهماالسلام ) و امثال ایشان چه می گویند ؟ آیا به نظر آقایان این بزرگان نیز با حالت شقاوت و گمراهی از دنیا رفتند و یا به کمال و سعادت خود رسیدند ؟ و در عالم بعد از مرگ و در قیامت چه وضعی دارند ؟ آیا عقاب و هلاکت در انتظارشان است و یا ثواب و حیات سعیده ؟ چگونه می توانند بگویند : ارسال رسل و انزال کتب هیچ اثری ندارد و دردی را دوا نمی کند ، با اینکه مسیح تصریح کرده به اینکه برای نجات دادن گنهکاران و خطاکاران فرستاده شده و نیز تصریح نموده است که صالحان و اخیار احتیاجی به این معنا ندارند ؟
انجیل لوقا اصحاح پنجم می گوید : کاهنان و یهودیان ریاکار بر سر شاگردان مسیح غوغا کردند که چرا شما شاگردان مسیح با باجگیران و خطاکاران می خورید و می نوشید ، خود مسیح به جای شاگردان پاسخ داد : آنانکه صحیح و سالم اند طبیب لازم ندارند ، و تنها بیمارانند که طبیب می خواهند ، من نیامده ام که صدیقین را دعوت کنم ، لیکن خطاکاران را به توبه می خوانم .
و کوتاه سخن اینکه قبل از فدای مسیح هیچ غرض صحیحی به نظر نمی رسد که تشریع شرایع الهیه و نوامیس دینیه قبل از فدای مسیح را از عبث و لغویت حفظ کند و برای این عمل عجیب که از خدای تعالی و تقدس صادر شد محمل صحیحی بوده باشد ، مگر اینکه کسی بگوید خدای تعالی می دانسته که اگر (با فدای مسیح ) محذور خطیئه آدم را برطرف نکند هیچیک از این شریعت ها و احکام آنها به هیچ وجه سود نخواهد داد ، و اگر با چنین علمی مع ذلک شریعت هائی را تشریع کرد بر سبیل احتیاط و به امید موفقیت بوده ، به این امید که شاید روزی بتواند (به وسیله فداء کردن یکی از صاحبان شریعت یعنی عیسی ) آن محذور را برطرف کند و میوه تشریعهای بعد از فداء را بچیند و به هدف خود نائل گردد ، و به آرزوی در روز نخست خلقت برسد ، به همین منظور شرایعی را (به نظر خود بطور غیر جدی ) تشریع نموده ، برای انبیای خود و سایر مردم وانمود کرد که جدی و واقعی است و به آنان نگفت که مادام محذوری که هست برطرف نشود این شریعت ها و زحمات شما انبیاء و مؤ منین ذره ای اثر نمی بخشد و شرایع همه بیهوده بوده و هدر خواهد رفت .
در این فرضیه ، خدای تعالی هم خودش را گول زده و هم مردم را ، اما مردم را گول زده برای اینکه برای آنان چنین وانمود کرده که اگر به احکام شریعت ها عمل کنند سعادت و آمرزششان را ضمانت می کند و اما خودش را فریب داده ، برای اینکه تشریع بعد از رفع محذور مذکور به وسیله فداء نیز لغو و بی اثر است و کمترین اثری در سعادت مردم ندارد ، همچنانکه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت ، این حال تشریع دین قبل از رسیدن موقع مناسب برای فداء و تحقق آن بود .
و اما در زمانی که موقع برای فداء مناسب شد و بعد از آن مساءله لغو بودن تشریع شریعت و دعوت دینی و هدایت الهیه روشن تر و واضح تر است ، برای اینکه بعد از برطرف شدن محذور خطاکاری ، دیگر کسی خطا نمی کند و با این حال چه فائده ای در ایمان به معارف حقه و چه اثری در اعمال صالحه خواهد بود ؟ چون بعد از رفع این محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مومنشان و چه کافرشان ، چه صالح و چه طالحشان واجب می شود ، دیگر فرقی میان اتقی الاتقیاء و اشقی الاشقیاء نخواهد بود ، چون قبل از رفع خطیئه هر دو صنف اهل هلاکت و بعد از رفع خطیئه به وسیله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود .
اگر کسی به طرفداری از بولس و امثال او برخاسته و بگوید : اینطور نیست که فدا هیچ اثری نداشته باشد بلکه با فدا شدن مسیح دعوت دینی سودمند می شود و کسانی که به مسیح ایمان آورند از ایمان خود بهره مند می شوند ، همچنانکه خود مسیح به این معنا بشارت داده و در انجیل گفته است : (من به شما می گویم کسی که امروز در برابر مردم به نفع من (و به حقانیت دعوت من ) اعتراف کند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائکه خدا ایمان او را تصدیق و بدان اعتراف خواهند کرد و کسی که (دعوت ) مرا در برابر مردم منکر شود انسان ها هم در برابر ملائکه خدا منکر او می شوند و هرکس که کلمه ناهنجاری درباره فرزند انسان بگوید ، آمرزیده خواهد شد ، اما کسی که نسبت به روح القدس سخن ناهنجاری بگوید بخشوده نمی شود) . در پاسخش می گوئیم : علاوه بر اینکه این سخن مناقض گفتاری است که قبلا از رساله یوحنا نقل کردیم که گفت : (ای فرزندان من ، این کلمات را به سوی شما می نویسم تا خطا نکنید و اگر احیانا کسی از شما خطا کرد من نزد پروردگار وکیل عادلی دارم و آن یسوع مسیح است که نه تنها کفاره گناه ما است بلکه کفاره گناهان همه عالم است ) ، تمامی اصول گذشته را هم باطل می کند ، چون با این فرض از آدم گرفته تا قیامت کسی آمرزیده نمی شود ، مگر عده ای معدود ، یعنی همانهائی که به مسیح و روح ایمان آورده باشند ، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلکه یک فرقه از هفتاد و چند فرقه ، و بقیه مردم همه مشمول هلاکت دائم می شوند و در این بین نمی دانیم چه بر سر انبیای گرامی که قبل از مسیح بودند می آید و مومنین از امت های ایشان چه سرنوشتی خواهند داشت ، و نمی فهمیم این دعوتی که انبیای نامبرده داشته اند ، چگونه دعوتی و چگونه حکمی بوده ، آیا در دعوت خود راستگو بوده اند یا دروغگو ؟ و اگر دروغگو بوده اند ، پس چرا انجیل های چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصدیق کرد ؟ با اینکه تورات هرگز سخنی از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نکرده ، و آیا انجیل ها کتابی صادق را تصدیق کرده و یا کتابی دروغین را ؟ .
اگر کسی بگوید کتب آسمانی قبل از مسیح تا آنجا که اطلاع داریم از آمدن مسیح خبر و بشارت داده بود و همین خود دعوتی اجمالی به پذیرفتن دین مسیح است ، هر چند که بطور تفصیل کیفیت نزول مسیح و فداء شدنش را نگفته باشد ، پس خدای تعالی همواره و از ازل انبیای خود را به آمدن مسیح خبر داده بود و دستور داده بود که وقتی آمد ، مردم به او ایمان آورند و بدانچه او می کند خوشحال باشند . در پاسخ می گوئیم : اولا این حرف نسبت به انبیاء قبل از موسی ، غیب گوئی و بی دلیل سخن گفتن است ، چرا که کسی از چنین بشارتی خبر ندارد علاوه بر اینکه به فرض هم چنین بشارتی بوده بشارت به (خلاص ) بوده نه به اینکه (شما را به ایمان و تدین به دین خود دعوت کند) و ثانیا این حرف محذور لغویت و بیهوده بودن دعوت را در فروع دین و دستورات اخلاقی و عملی برطرف نمی کند ، حتی درباره خود مسیح هم سودی نمی دهد با اینکه انجیل ها پر از اینگونه دستورات هستند؛ و ثالثا محذور (خطیئه ) و (غرض خدا نقض شدن ) به حال خود باقی است ، برای اینکه خدای تعالی بنی آدم را خلق کرد تا به همه آنان ترحم کند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد . و حال آنکه دیدیم نتیجه گفتار بولس ها این شد که تمامی افراد بشربه جز افرادی انگشت شمار مورد غضب الهی و هلاکت ابدی قرار دارند .
این بود پاره ای از وجوه فساد گفتار وی از نظر عقل ، و قرآن کریم (که همه معارفش موید عقل و عقل موید معارف آن است ) نیز این حکم عقلی را تاءیید نموده ، در آیه : (الذی اعطی کل شی ء خلقه ثم هدی ) ، بیان می کند که همه چیز از ناحیه خدای تعالی به سوی غایت و آن هدفی که برای آن خلق شده راهنمائی گردیده است ، و این هدایت ، هم تکوینی است و هم تشریعی پس سنت الهی بر این جاری است که هدایت را گسترش دهد یکی از آن هدایت ها ، هدایت خصوص انسان ها است به وسیله دین .
و در آیه : (قلنا اهبطوا منها جمیعا فاما یاتینکم منی هدی فمن تبع هدای فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون ، و الذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون ) ، که راجع به اولین هدایتی است که به آدم و همراهیانش در هنگام هبوط از بهشت به او داد ، و خلاصه ای است از تفاصیل شرایع تا روز قیامت ، مردم را با بیانی قاطع و تردید ناپذیر دو قسم کرده و می فرماید : (گفتیم از بهشت هبوط کنید پس هر گاه از ناحیه من هدایتی به سوی شما آمد (که البته خواهد آمد) ، هرکس هدایتم را پیروی کند نه ترسی بر آنان هست و نه اندوهناک می شوند و کسانی که کفر بورزند و آیات ما را تکذیب کنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند) .
و در جمله : (الحق اقول ) بیان کرده که آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات می گوید حق است و در آیه : (ما یبدل القول لدی و ما انا بظلام للعبید) ، فرموده : خدای تعالی آنچه می گوید و دستور می دهد دچار تردید نمی شود و امری را که انفاذ کند نقض نمی نماید ، قضائی را که می راند امضاء می کند و آنچه می گوید می کند ، و فعلش از مجرای اراده اش منحرف نمی شود ، نه از ناحیه خودش مثل اینکه چیزی را با عزم و جزم اراه کند آنگاه در انجامش مردد شود ، و نه از ناحیه غیر مثل اینکه چیزی را اراده کند ، لیکن مانع عقلی از انجامش جلوگیری نماید و یا در مرحله عمل اشکالی پیدا شود و سد راهش گردد ، برای اینکه همه اینها انحائی از قهر قاهر و غلبه مانع خارجی است و قرآن کریم فرموده : (و اللّه غالب علی امره ) . و نیز فرموده (ان اللّه بالغ امره ) ، که به حکم آیه اول ، خدا از هیچ عاملی شکست نمی خورد . و به حکم دوم ، امر خود را به کرسی می نشاند و نیز از موسی (علیه السلام ) حکایت کرده که گفت : (علمها عند ربی فی کتاب ، لا یضل ربی و لا ینسی ) . و نیز فرموده : (الیوم تجزی کل نفس بما کسبت ، لا ظلم الیوم ان اللّه سریع الحساب ) .
این آیات و نظائرش دلالت دارد بر اینکه خدای تعالی خلائق را خلق کرد ، در حالی که از امر آن غافل نبود و نسبت به آینده آن و آنچه از خلق سر می زند جاهل ، و نسبت به آنچه خود کرده پشیمان نبود ، آنگاه برای داوری بین آنان شرایعی به طور جدی تشریع کرد ، بدون اینکه شوخی و یا ترس و یا امیدی داشته باشد ، آنگاه برای هر صاحب عملی در برابر عملش جزائی مقرر کرد ، اگر عمل خیر باشد برای خیر و اگر شر باشد شر ، بدون اینکه کسی بر او غالب و یا حاکمی بر او حکومت کند یا شریکی با او شرکت نماید و یا فدیه و پارتی و دوستی در کار او دخالت کند ، مگر آنکه خودش اذن داده باشد ، همه اینها که گفتیم دلیلش اطلاق ملک او نسبت به ما سوا است .
10 . دهم آنکه
اشکال دهم که به سخن مسیحیان و مساءله فدای ایشان وارد است ، این است که :
حقیقت فداء عبارت است از اینکه انسان خیانت و عمل خلافی انجام داده باشد که اثر سوء و کیفر جانی و مالی آن گریبانش را بگیرد و بخواهد آن کیفر را با چیز دیگر عوض کند ، آن چیز را هر چه که باشد فداء (یا فدیه ) می نامند .
پس فداء آن عوضی است که انسان می دهد تا از آن اثر سوء رهائی یابد ، مثلا کسی که در جنگ اسیر شده ، به عوض خود یا مالی می دهد و یا شخصی را و یا کسی که جرمی و خیانتی مرتکب شده ، مقداری مال به عنوان کفاره یا جریمه می پردازد ، این عوض را فدیه و نیز فداء گویند ، پس در حقیقت تفدیه نوعی معامله است که به وسیله آن ، حق صاحب حق و سلطنتش را از (مفدی عنه ) (شخصی که باید فدیه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدی عنه گرفتار کیفر نگردد .
از اینجا روشن می شود که عمل فدا دادن ، در موردی که حق ضایع شده ، حق خدای سبحان باشد ، غیر معقول است ، برای اینکه سلطنت الهی (بر خلاف سلطنت های بشری است چرا که سلطنتهای بشری وضعی و اعتباری و از قبیل بازی شاه و وزیر بوده و قراردادی است ) سلطنتی است حقیقی و واقعی که تبدیل در آن راه ندارد و نمی شود با مثلا دادن فدیه و عوض آن را که متوجه ما است برگردانیم .
آری وجود عین و اثر اشیای عالم ، قائم به خدای سبحان است و چگونه تصور می شود که واقع عالم از وضعی که دارد دگرگون شود ؟ با اینکه تعقل واقع دگرگونی ممکن نیست تا چه رسد به اینکه محقق هم بشود ، به خلاف ملک و سلطنت بشری و حقوق انسانی که اینگونه مسائل جاری بین ما افراد اجتماع است و اموری است وضعی و قراردادی و چون قراردادی است ، بود و نبودنش و معاوضه کردنش به دست خود ما انسان ها است که بر حسب دگرگونی هائی که در مصالح زندگی و معاش ما پیدا می شود یک وقت به کلی خط بطلان بر او می کشیم - و شخصی را که تاکنون سلطان خود می خواندیم از سلطنت می اندازیم - وقتی دیگر آن حق را به حقی دیگر مبدل می سازیم - مثلا کسی که قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن خون بها مبدل می کنیم . . .
ذات مقدس خدای سبحان نیز - علاوه بر محال بودن عقلی فدیه ، که بیانش گذشت - به خصوص این مساءله اشاره کرده و آن را نفی نموده است آنجا که فرمود : (فالیوم لا یوخذ منکم فدیه و لا من الذین کفروا ماواکم النار) ، در سابق هم گذشت که کلام عیسی هم که قرآن کریم آن را حکایت نموده ، از این قبیل است و آن کلام این است :
(و اذ قال اللّه یا عیسی ابن مریم ءانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله ؟ قال سبحانک ما یکون لی ان اقول ما لیس لی بحق . . . ما قلت لهم الا ما امرتنی به ، ان اعبدوا اللّه ربی و ربکم و کنت علیهم شهیدا ما دمت فیهم ، فلما توفیتنی کنت انت الرقیب علیهم و انت علی کل شی ء شهید ، ان تعذبهم فانهم عبادک و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم ) .
برای اینکه جمله : (و کنت علیهم شهیدا . . ) به این معنا است که عرض کرده باشد : پروردگارا من مادام که در بین بندگان تو بودم ، وظیفه ای نداشتم جز آنچه که تو برایم معین کردی و آن عبارت بود از : (تبلیغ رسالت و شهادت بر اعمال ) ، و اما هلاک شدن و نجات یافتن ، عذاب شدن یا آمرزیده شدنشان به عهده تو است ، هیچ ارتباطی با من ندارد و من هیچ مسوولیتی هم نسبت به آن ندارم و تو در این باره اختیاراتی به من نداده ای تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارج شان کنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوی .
و این بیان کاملا دلالت می کند بر نبودن مساءله ای به نام فداء ، چون اگر چنین چیزی وجود می داشت نباید در آیه شریفه خود را از اعمال مردم تبرئه کند و عذاب و مغفرت هر دو را به خدای سبحان ارجاع داده ، مساءله را بطور کلی بی ارتباط به خود بداند .
و در معنای این آیات آیه شریفه زیر است که می فرماید : (و اتقوا یوما لا تجزی نفس عن نفس شیئا و لا یقبل منها شفاعه و لا یوخذ منها عدل و لا هم ینصرون ) . و همچنین آیه زیر که می فرماید : (یوم لا بیع فیه و لا خله و لا شفاعه ) و آیه زیر که می فرماید : (یوم تولون مدبرین ، ما لکم من اللّه من عاصم ) ، چون کلمه (عدل ) در آیه اول و کلمه (بیع ) در آیه دوم و کلمه (عاصم نگهداری از ناحیه خدا) کلماتی است که فداء نیز بر آن ها منطبق است و نفی آنها نفی فداء نیز هست .
بله قرآن کریم در مورد مسیح (علیه السلام ) شفاعت را به جای فدائی که مسیحیان گفته اند اثبات کرده و فداء غیر از شفاعت است ، چون شفاعت همانطور که در آنجا که از آن بحث می کردیم یعنی در ذیل آیه : (و اتقوا یوما لا تجزی ) گذشت ، نوعی ظهور و کشف است از اینکه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربی و مکانتی دارد ، بدون اینکه خود شفیع مالک و صاحب اختیار شفاعت باشد و یا ملکی و سلطنتی را از مشفوع عنده سلب و یا حکمی را که او کرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل کرده باشد و یا بتواند بطور کلی قانون مجازات را باطل کند ، بلکه شفیع با داشتن تقرب به درگاه خدای تعالی دعا و است دعا می کند تا مشفوع عنده که در بحث ما خدای تعالی است در ملک خود (یعنی گنهکاری که محتاج شفاعت است ) تصرفی کند که هر مالکی می تواند در ملک خود آنگونه تصرفات را بکند ، تصرفی که حق باشد - که یکی از آنها - عفو است که برای مولی جایز است این حق خود را بکار بزند ، همچنانکه می تواند آن را بکار نبسته و عبد خود را به خاطر عصیانش عذاب کند چون عذاب کردن نیز قانونی است همانطور که عفو قانون است .
پس کار شفیع این است که مشفوع عنده (یعنی مولا) را تحریک کند و از او است دعا نماید در موردی که عبد است حقاق عقوبت دارد از حق دیگر خود یعنی عفو و مغفرت استفاده کند .
این است کار شفیع ، نه اینکه بخواهد ملک و سلطنت مولا را از او سلب کند ، به خلاف فداء که همانطور که گفتیم نوعی معامله است که سلطنتی را که مولا بر گنهکاران داشت از او سلب می کند ، در مقابل سلطنتی به او می دهد که شخص فدائی را به عوض گنهکاران عقوبت کند و دیگر سلطنتی نسبت به گنهکاران نداشته باشد .
دلیل ما بر آنچه گفتیم آیه شریفه : (و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق و هم یعلمون ) است که تصریح دارد بر اینکه :
(شفاعت از ناحیه کسانی که دارای علم هستند و به حق شهادت می دهند امری واقع شدنی است و مسیح (علیه السلام ) هم از ایشان است ) ، گو اینکه مسیحیان آن جناب را خدا دانسته ، به جای خدا می خوانند ، ولی قرآن کریم تصریح کرده به اینکه خدای تعالی به او کتاب و حکمت آموخته و در این باره فرموده : (و یعلمه الکتاب و الحکمة ) ، و او را از شهیدان روز قیامت خوانده ، فرموده : (و کنت علیهم شهیدا ما دمت فیهم ) . و نیز در این باره فرموده : (و یوم القیمه یکون علیهم شهیدا) .
این آراء از کجا منشاء گرفته ؟
قرآن کریم منکر این است که مسیح (علیه السلام ) این آراء و عقاید (خرافی ) را به مسیحیان القاء نموده و آن را در بینشان ترویج کرده باشد ، بلکه مسیحیان در این عقاید دینی از روسای خود تقلید کرده و هنوز هم می کنند و بطور تعبد و کور کورانه تسلیم دستورات ایشانند و روسا هم این عقائد را از بت پرستان قدیم گرفته بودند ، همچنانکه قرآن کریم فرمود :
(و قالت الیهود عزیز ابن اللّه و قالت النصاری المسیح ابن الله ، ذلک قولهم بافواههم ، یضاهون قول الذین کفروا من قبل ، قاتلهم اللّه انی یوفکون ، اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسیح ابن مریم ، و ما امروا الا لیعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما یشرکون . . . . )
و منظور از این کفاری که می فرماید یهود و نصارا از ایشان الگو گرفتند ، نمی تواند عرب جاهلیت و بت پرستی ایشان باشد که معتقد بودند ملائکه دختران خدایند ، برای اینکه اعتقاد یهود و نصارا به اینکه خدا فرزند دارد از نظر تاریخ قدیم تر از ایامی است که با عرب جاهلیت تماس پیدا نموده ، با آنها اختلاط پیدا کنند ، مخصوصا اعتقاد یهود که معلوم است قدیم تر از اعتقاد نصارا است با اینکه ظاهر جمله : (من قبل ) این است که یهود و نصارا عقائد خرافی خود را از کفاری گرفتند که قبل از آمدن این دو کشیش می زیسته اند ، علاوه بر اینکه بت پرستی عرب جاهلیت مذهبی بود که از دیگران به ایشان منتقل شده بود و خود مبتکر آن نبودند .
می گویند : اولین کسی که بت را بر بام کعبه نصب کرد و مردم را به پرستش (و یا حداقل تعظیم ) آن دعوت کرد ، عمرو بن لحی بود که معاصر با شاپور ذوالاکتاف بوده ، در آن ایام بزرگ قوم خود در مکه بوده و با قدرتی که داشته ، پرده داری کعبه را به خود اختاص داده بود ، سپس سفری به شهر بلقاء که در اراضی شام واقع شده بود رفت ، در آنجا به مردمی برخورد که بت هائی داشتند و آنها را می پرستیدند ، از ایشان وجه این عملشان را پرسید ، گفتند : این بت ها ارباب ما هستند که ما آنها را به شکل هیکل های علوی (آسمانی ) و اشخاصی (نیرومند) از بشر ساخته ایم و با پرستش آنها از آن هیکل ها یاری می گیریم و باران طلب می کنیم و آنها برای ما باران می فرستند ، عمرو بن لحی از ایشان خواست یکی از بت هایشان را به وی بدهند ، ایشان هبل را به او دادند ، عمرو هبل را با خود به مکه آورد و بر بام کعبه نصب نموده ، مردم را به پرستش آن دعوت نمود ، البته بت اساف و نائله به صورت یک زن و شوهر نیز با او بود ، مردم را دعوت کرد که آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوی خدا تقرب بجویند .
و از عجائب امر این است که قرآن اسامی چند بت را ذکر کرده که مربوط به اعراب زمان نوح بوده اند و قرآن شکوه نوح از بت پرستی قومش را اینطور نقل فرموده :
(و قالوا لا تذرن آلهتکم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا یغوث و یعوق و نسرا) .
علاوه بر اینکه مذهب و ثنیت که در روم و یونان و مصر و سوریه و هند بود ، به نقاط یهودنشین و نصرانی نشین یعنی فلسطین و حوالی آن نزدیک تر و انتقال عقائد و احکام دینی آنان به میان اهل کتاب آسان تر و اسباب این انتقال فراهم تر بود .
پس نمی توانیم بگوئیم منظور از کفاری که عقائد کفرآمیز اهل کتاب از قبیل فرزندی عیسی برای خدا و امثال آن از کفار گرفته شده چون شبیه به عقائد ایشان است عرب جاهلیت است بلکه منظور وثنیت قدیم هند و چین و وثنیت غرب یعنی روم و یونان و شمال آفریقا است ، همچنانکه تاریخ هم نظیر این عقائد که در اهل کتاب موجود است یعنی عقیده پدر و فرزندی ، تثلیث ، صلیب ، فداء و امثال آن را از ایشان حکایت نموده ، و این از حقایق تاریخی است که قرآن شریف آن را بیان می کند .
و نظیر آیات سابق در دلالت بر این حقیقت آیه زیر است که می فرماید : (قل یا اهل الکتاب لا تغلوا فی دینکم غیر الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا کثیرا و ضلوا عن سواء السبیل ) و بیان می کند غلو اهل کتاب در دین و به غیر حق ، همان تقلیدی است که از هوا و هوس مردم گمراه کردند ، مردمی که قبل از ایشان بودند .
و این آیه خود شاهد دیگری است بر اینکه مراد از جمله : (یضاهون قول الذین کفروا من قبل . . . ) در آیه سوره توبه عرب جاهلیت نیست ، چون کفاری را که اهل کتاب آنان از آنان پیروی کردند چنین توصیف کرده که (بسیاری از مردم را گمراه کردند) ، معلوم می شود سمت پیشوائی ضلالت را داشتند ، مردمی به اصطلاح پیشرفته بوده اند که دیگران چشم بسته از آنها تقلید می کردند و عرب جاهلیت چنین مردمی نبودند و در مقایسه با امت های دیگر چون فارس و روم و هند و غیر ایشان عقب مانده ترین مردم عصر خود بودند .
و نیز مراد از جمله مذکور در سوره توبه احبار و رهبان نیست ، برای اینکه آیه شریفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود ، باید می فرمود : (لا تتبعوا اهواء قوم منکم . . . و اضلوا کثیرا منکم ) ، پس منظور از جمله مذکور جز همان وثنیت چین و هند و غرب نمی تواند باشد .
کتابی که اهل کتاب خود را منسوب به آن می دانند ، چیست و چگونه کتابی است ؟
قبل از بررسی کتبی که اهل کتاب آن را کتب آسمانی خود می دانند ، لازم است چند کلمه ای درباره خود اهل کتاب بحث شود تا ببینیم این کلمه شامل تنها یهود و نصارا می شود و یا شامل مجوس نیز می گردد و چون مساءله عقلی نیست قهرا تنها راه اثبات و نفی آن دلیل نقلی ، یعنی قرآن و روایت است و روایات هر چند مجوس را اهل کتاب خوانده ، که لازمه اش آن است که این ملت نیز برای خود کتابی داشته باشد و یا منسوب به یکی از کتابهائی از قبیل کتاب نوح و صحف ابراهیم و تورات موسی و انجیل عیسی و زبور داود باشد که قرآن آنها را کتاب آسمانی خوانده و لیکن قرآن هیچ متعرض وضع مجوس نشده و کتابی برای آنان نام نبرده و کتاب (اوستا) که فعلا در دست مجوسیان است نامش در قرآن نیامده ، کتاب دیگری هم که نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند . و کلمه (اهل کتاب ) هر جا در قرآن ذکر شده ، مراد از آن یهود و نصارا است که خود قرآن برای آنان کتابی نام برده که خدای تعالی برای ایشان نازل کرده است .
اما کتبی که در دست یهود است و آنها را کتب مقدسه می خوانند سی و پنج کتاب است که یکی از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر : 1 - سفر خلیقه 2 - سفر خروج 3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء .
و یکی دیگر کتب مورخینی است که مشتمل است بر دوازده کتاب : 1 - کتاب یوشع 2 - کتاب قضات بنی اسرائیل 3 - کتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط به صموئیل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوک 8 و 9 - دو سفر از اخبار ایام 10 و 11 - دو سفر از اسفار عزرا 12 - سفر استیر .
یکی دیگر کتاب ایوب و یکی زبور داود و یکی کتب سلیمان که آن نیز مشتمل بر چند کتاب است : 1 - کتاب امثال 2 - کتاب جامعه 3 - کتاب تسبیح التسابیح .
و یکی دیگر کتب نبوات است که مشتمل است بر هفده کتاب : 1 - کتاب نبوت اشعیاء 2 - کتاب نبوت ارمیا 3 - کتاب مراثی ارمیا 4 - کتاب حزقیال 5 - کتاب نبوت دانیال 6 - کتاب نبوت هوشع 7 - کتاب نبوت یوییل 8 - کتاب نبوت عاموص 9 - کتاب نبوت عویذیا10 - کتاب نبوت یونان 11 - کتاب نبوت میخا 12 - کتاب نبوت ناحوم ، 13 - کتاب نبوت حیقوق 14 - کتاب نبوت صفونیا 15 - کتاب نبوت حجی 16 - کتاب نبوت زکریا 17 - کتاب نبوت ملاخیا .
ولی قرآن کریم از میان آنها به جز تورات موسی و زبور داود (علیه السلام ) را نام نبرده .
و اما آنچه نزد نصارا کتاب آسمانی خوانده می شود همان انجیل های چهارگانه است : یعنی انجیل متی و انجیل مرقس و انجیل لوقا و انجیل یوحنا و یکی دیگر کتاب اعمال رسولان و یکی چند رساله زیر است :
1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله یعقوب 3 و 4 - رساله بطرس 5 و 6 و 7 - رساله های یوحنا 8 - رساله یهوذا و یکی هم رویای یوحنا است .
و قرآن کریم از آنها یعنی از کتب مقدسه مخصوص نصارا بجز این مقدار را ذکر نکرده که در بین کتب آسمانی کتابی است که خدا آن را بر عیسی بن مریم نازل کرده و نامش انجیل است که البته انجیل نازل از ناحیه خدای تعالی یک انجیل بوده نه چهار تا ، و نصارا هر چند نمی دانند چیست و آن را به رسمیت نمی شناسند ، لیکن در کلمات روسای ایشان جسته و گریخته اعترافاتی یافت می شود که مسیح (علیه السلام ) کتابی داشته به نام انجیل ، از آن جمله در رساله ای که بولس به اهل غلاطیه نوشته ، در اصحاح اول آمده : که من تعجب می کنم از اینکه شما اینچنین به سرعت از آنچه مسیح شما را دعوت می کند به آن که خود نعمت مسیح است ، به سراغ انجیل دیگر می روید با اینکه آن در حقیقت انجیلی دیگر نیست (یعنی انجیل واقعی نیست ) بلکه مشتی افراد پیدا شده اند که شما را به زور و اجبار وادار می کنند به اینکه آنچه آنان تحریف کرده اند ، بپذیرید .
نجار هم در قصص انبیا به آنچه ما از رساله بولس نقل کردیم و به مواردی دیگر از کلمات وی که در رساله های او یافته ، استشهاد کرده است بر اینکه معلوم می شود غیر از انجیل های چهارگانه معروف ، انجیل دیگری بوده به نام انجیل مسیح .
و قرآن کریم با این حال خالی از این اشعار نیست که بعضی آیات واقعی و حقیقی تورات نزد یهود موجود بوده و همچنین بعضی از قسمت انجیل واقعی و حقیقی نزد نصارا موجود بوده است و این اشاره از آیات زیر به خوبی استفاده می شود : (و کیف یحکمونک و عندهم التوریة فیها حکم اللّه ) و (من الذین قالوا انا نصاری اخذنا میثاقهم ، فنسوا حظا مما ذکروا به ) ، که دلالت این آیات بر مدعای ما روشن است .
بحث تاریخی
1 . سرگذشت تورات فعلی
بنی اسرائیل که نواده هائی از آل یعقوبند در آغاز یک زندگی بدوی و صحرانشین داشتند و به تدریج فراعنه مصر آنان را از بیابانها به شهر آورده ، معامله نوکر و کلفت و برده با آنان کردند ، تا در آخر خدای تعالی به وسیله موسی (علیه السلام ) از شر فرعون و عمل ناهنجار او نجاتشان داد .
بنی اسرائیل در عصر موسی و بعد از موسی یوشع (علیهماالسلام ) به رهبری این دو بزرگوار زندگی می کردند و سپس در برهه ای از زمان قاضیانی چون (ایهود) و (جدعون ) و غیر اینها امور بنی اسرائیل را تدبیر می نمودند و بعد از آن دوران حکومت سلطنتی آنان شروع می شود و اولین کسی که در بین آنان سلطنت کرد شاول بود که قرآن شریف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سلیمان در بین آنان سلطنت کردند .
و بعد از دوران سلطنت سلیمان مملکتشان قطعه قطعه و قدرت متمرکزشان تقسیم شد ، ولی در عین حال پادشاهان بسیاری از قبیل (رحبعام ) و (ابیام ) و (یربعام ) و (یهوشافاط) و (یهورام ) و جمعی دیگر که روی هم سی و چند پادشاه می شوند ، در بین آنان حکومت کردند . ولی قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنکه ملوک بابل بر آنان غلبه یافته و حتی در اورشلیم که همان بیت المقدس است ، دخل و تصرف کردند و این واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسیح بود ، در همین اوان بود که شخصی به نام (بخت نصر) (بنوکد نصر) حکومت بابل را به دست گرفت و چون یهود از اطاعت او سر باز زد ، لشگرهای خود را به سرکوبی آنان فرستاد ، لشگر یهودیان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح کرد و خزینه های سلطنتی و خزائن هیکل (مسجد اقصی ) را غارت نمود و قریب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقویا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده ای از ضعفا و فقرا در آن سرزمین باقی نماندند و بخت نصر آخرین پادشاه بنی اسرائیل را که نامش (صدقیا) بود به عنوان نماینده خود در آن سرزمین به سلطنت منصوب کرد ، به شرطی که از وی اطاعت کند .
و قریب به ده سال جریان بدین منوال گذشت تا آنکه صدقیا در خود مقداری قدرت و شوکت احساس نموده ، از سوی دیگر محرمانه با بعضی از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود ، به تدریج سر از اطاعت بخت نصر برتافت .
رفتار او بخت نصر را سخت خشمگین ساخت و لشگری عظیم به سوی بلاد وی گسیل داشت ، لشگر بلاد صدقیا را محاصره نمود ، مردمش به داخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود یکسال و نیم طول کشید و در نتیجه قحطی و وبا در میان آنان افتاد و بخت نصر همچنان بر محاصره آنان پافشاری نمود ، تا همه قلعه های آنان را بگشود و این در سال پانصدو هشتاد قبل از میلاد مسیح بود ، آنگاه دستور داد تمامی اسرائیلیان را از دم شمشیر بگذرانند و خانه ها را ویران و حتی خانه خدا را هم خراب کردند و هر علامت و نشانه ای که از دین در آنجا دیدند از بین بردند و هیکل را با خاک یکسان نموده ، به صورت تلی خاک در آوردند ، در این میان تورات وتابوتی که تورات را در آن می نهادند نابود شد . تا حدود پنجاه سال وضع به همین منوال گذشت و آن چند هزار نفر که در بابل بودند نه از کتابشان عین و اثری بود و نه از مسجدشان و نه از دیارشان ، به جز تله هائی خاک باقی نمانده بود .
و پس از آنکه کورش یکی از ملوک فارس بر تخت سلطنت تکیه زد و با مردم بابل کرد آنچه را که کرد ، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمین گردید ، اسرای بنی اسرائیل را که تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد کرد و عزرای معروف که از مقربین درگاهش بود امیر بر اسرائیلیان کرد و اجازه داد تا برای آنان کتاب تورات را بنویسد و هیکل را بر ایشان تجدید بنا کند و ایشان را به مرامی که داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از میلاد مسیح ، بنی اسرائیل را به بیت المقدس برگردانید و سپس کتب عهد عتیق را برایشان جمع نموده و تصحیح کرد و این همان توراتی است که تا به امروز در دست یهود دائر است ، (این سرگذشت از کتاب قاموس کتاب مقدس تالیف مستر هاکس آمریکائی همدانی و ماخذ دیگری از تواریخ گرفته شده ) .
و خواننده عزیز بعد از دقت در این داستان متوجه می شود که توراتی که امروز در بین یهود دائر است سندش به زمان موسی (علیه السلام ) متصل نمی شود و در مدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به یک نفر منتهی می شود و او عزرا است که اولا شخصیتش برای ما مجهول است و ثانیا نمی دانیم کیفیت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده ، و ثالثا نمی دانیم تا چه اندازه در نقل آن امین بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از کجا گرفته و خامسا در تصحیح غلطهای آن به چه مستندی استناد جسته است .
و این حادثه شوم ، آثار شوم دیگر ببار آورد و آن این بود که باعث شد عده ای از دانش پژوهان و تاریخ نویسان غربی به کلی موسی (علیه السلام ) را انکار نموده ، هم خود آن جناب هم ماجرائی که در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفی کنند و بگویند در تاریخ کسی به نام موسی نبوده ، همچنانکه نظیر این حرف را درباره عیسای مسیح زده اند ، لیکن از نظر اسلام هیچ مسلمانی نمی تواند وجود این دو پیامبر را انکار کند ، برای اینکه قرآن شریف تصریح به وجودشان نموده (و قسمت هائی از سرگذشتشان را آورده است ) .
2 . داستان مسیح و انجیل
یهود نسبت به تاریخ قومیت خود و ضبط حوادثی که در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با این حال اگر تمامی کتب دینی و تاریخی آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهی ، نامی از مسیح عیسی بن مریم نخواهی یافت ، نه تنها تحریف شده اخبار آن جناب را نیاورده اند ، بلکه اصلا نام او و کیفیت ولادتش و ظهور دعوتش و سیره زندگیش و معجزاتی که خدای تعالی به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگیش که چگونه بوده ، آیا او را کشتند و یا به دار آویختند و یا طوری دیگر بوده ، حتی یک کلمه از این مطالب را ذکر نکرده اند ، باید دید چرا ذکر نکرده اند ؟ و چه باعث شده که سرگذشت آن جناب بر یهود مخفی بماند ، آیا به راستی از وجود چنین پیامبری اطلاع نیافته اند ؟ و یا عمدا خواسته اند امر او را پنهان بدارند ؟
قرآن کریم از یهودیان نقل کرده که مریم را قذف کردند ، یعنی او را در حامله شدنش به عیسی (العیاذ باللّه ) ، نسبت زنا داده اند و نیز نقل کرده که یهود ادعا دارد عیسی را کشته است :
(و بکفرهم و قولهم علی مریم بهتانا عظیما و قولهم انا قتلنا المسیح عیسی ابن مریم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه ، و لکن شبه لهم ، و ان الذین اختلفوا فیه ، لفی شک منه ما لهم به من علم ، الا اتباع الظن و ما قتلوه یقینا) .
با در نظر گرفتن این آیه آیا ادعائی که کرده اند که ما او را کشتیم (با اینکه در کتبشان یک کلمه از مسیح نیامده ) مستند به داستانی بوده که سینه به سینه در بین آنان می گشته و در داستانهای قومی خود نقل می کردند ؟ نظیر بسیاری از داستانهای اقوام دیگر که در کتب آنان نامی از آنها نیامده ولی بر سر زبان هایشان جاری است ، که البته به خاطر اینکه سند صحیحی ندارد از اعتبار خالی است ، و یا اینکه این سرگذشت ها را از پیروان خود مسیح یعنی نصارا شنیده اند و چون در بین مسیحیان مسلم بوده و مکرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنیده بودند ، هر چه در این باره گفته اند در حقیقت درباره شنیده های خود گفته اند ، از آن جمله به مریم (علیهاالسلام ) تهمت زدند و نیز ادعا کردند که مسیح را کشته اند و همانطور که گفتیم هیچ دلیلی بر این حرفهای خود ندارند ، اما قرآن به طوری که با دقت در آیه قبلی به دست می آید ، از این سخنان چیزی را صریحا به ایشان نسبت نداده ، به جز این ادعا را که گفته اند : ما مسیح را کشته ایم و به دار نیاویخته ایم و آنگاه فرموده که یهودیان هیچ مدرک علمی بر این گفتار خود نداشته ، بلکه خود در گفتار خویش تردید دارند و خلاصه در بین آنها اختلاف هست .
3 . انجیلهای چهارگانه
و اما حقیقت آنچه از داستان مسیح و انجیل و بشارت در نزد نصارا ثابت است ، این است که داستان مسیح (علیه السلام ) و جزئیات آن از نظر مسیحیان به کتب مقدسه آنان یعنی انجیل های چهارگانه منتهی می شود که عبارتند از : انجیل متی و انجیل مرقس و انجیل لوقا و انجیل یوحنا و کتاب اعمال رسولان که آن نیز نوشته لوقا است و عده ای از قبیل رساله های بولس ، بطرس ، یعقوب ، یوحنا و یهوذا که اعتبار همه آنها نیز به انجیل ها منتهی می شود ، بنابراین لازم است به وضع همان چهار انجیل بپردازیم .
اما انجیل متی : قدیمی ترین انجیل ها است و بطوری که بعضی از مسیحیان گفته اند ، تصنیف این کتاب و انتشارش در سال 38 میلادی بوده ، بعضی دیگر آن را بین 50 تا60 دانسته اند ، پس این انجیل (که از بقیه انجیل ها قدیمی تر است ) به اعتراف خود مسیحیان بعد از مسیح نوشته شده ، مدرک ما در این مدعا کتاب قاموس الکتاب المقدس ماده (متی ) تاءلیف مستر هاکس است .
و محققین از قدما و متاخرین ایشان بر آنند که این کتاب در اصل به زبان عبرانی نوشته شد و سپس به زبان یونانی و سایر زبان ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلی و عبرانی آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جای مانده مجهول الحال است و معلوم نیست مترجم آن کیست ، مدرک ما در این ادعا کتاب میزان الحق است ، البته صاحب قاموس الکتاب المقدس هم با تردید به آن اعتراف نموده است .
و اما انجیل مرقس : این شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواریین نبوده و چه بسا که گفته اند وی انجیل خود را به اشاره بطرس و دستور وی نوشته و او معتقد به خدائی مسیح نبوده ، و به همین جهات بعضی از ایشان گفته اند : مرقس انجیل خود را برای عشایر و دهاتیان نوشته و لذا مسیح را به عنوان رسولی الهی و مبلغی برای شرایع خدا معرفی کرده . در قاموس الکتاب المقدس این مساءله را آورده ، می گوید : گفتار پیشینیان به حد تواتر رسیده که مرقس انجیل خود را به زبان رومی نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر کرده و لیکن آنطور که باید و شاید اعتبار ندارد ، برای اینکه ظاهر انجیل وی این است که آن را برای اهل قبائل و دهاتیان نوشته نه برای شهرنشینان ، و مخصوصا رومیان ، (خواننده عزیز در این عبارت دقت فرماید) . و به هر حال مرقس ، انجیل خود را در سال 61 میلادی یعنی شصت و یکسال بعد از میلاد مسیح نوشته است .
و اما انجیل لوقا : لوقا نیز از حواریین نبوده و اصلا مسیح را ندیده و خودش کیش نصرانیت را به تلقین بولس پذیرفته و بولس خودش مردی یهودی و بر دشمنی با نصرانیت تعصب داشته و مؤ منین به مسیح را اذیت و امور را علیه آنان واژگونه می کرده و ناگهان و به اصطلاح امروز180 درجه تغییر جهت داده و ادعا کرده که وقتی دچار غش شده ، در حال غش مسیح او را لمس کرده و از در ملامت گفته است : چرا اینقدر پیروان مرا اذیت می کنی ؟ و در همان حال به مسیح ایمان آورده و مسیح به وی ماموریت داده ، تا مردم را به انجیلش بشارت دهد . !
موسس نصرانیت حاضر چنین کسی است ، او است که ارکان مسیحیت حاضر را بنا نهاده ، وی تعلیم خود را بر این اساس بنا نهاده که ایمان آوردن به مسیح برای نجات کافی است و هیچ احتیاجی به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوک را بر مسیحیان حلال و ختنه کردن و بسیاری از دستورات تورات را بر آنان تحریم نموده ، با اینکه انجیل نیامده بود مگر برای اینکه کتاب آسمانی قبل ، یعنی تورات را تصدیق کند و جز چند چیز معدود را که در آن حرام بود حلال نکرد و کوتاه سخن اینکه عیسی (علیه السلام ) آمده بود تا شریعت تورات را که دچار سستی شده بود قوام بخشد و منحرفین و فاسقان از آن را به سوی آن برگرداند ، نه اینکه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصر در ایمان بدون عمل کند .
و لوقا انجیل خود را بعد از انجیل مرقس نوشته و این بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعی تصریح کرده اند به اینکه انجیل لوقا ، مانند سایر انجیل ها الهامی نبوده ، همچنانکه مطالب اول انجیل او نیز بر این معنا دلالت دارد .
در آنجا آمده : ای ثاوفیلای عزیز ، از آنجائی که بسیاری از مردم کتب قصص را که ما عارف بدان هستیم مورد اتهام قرار دادند و ما اخباری را که داریم از دست اولی ها گرفتیم که خود ناظر حوادث بوده و خدام دین خدایند ، لذا مصلحت دیدم که من نیز کتابی در قصص بنویسم ، چون من تابع هر چیزم (یعنی از هر داستانی روایتی از گذشتگان دارم ) و دلالت این کلام بر اینکه کتاب لوقا نظریه خود او است نه اینکه به او الهام شده باشد روشن است و این معنا از رساله الهام تالیف مسترکدل نیز نقل شده است .
و جیروم تصریح کرده که بعضی از پیشینیان در دو باب اول این کتاب یعنی انجیل لوقا شک کرده اند ، چون در نسخه ای که در دست فرقه مارسیونی موجود است ، این دو باب نوشته نشده و اکهارن هم در صفحه 95 از کتاب خود بطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجیل لوقا الحاقی است و باز اکهارن در صفحه 61 از کتابش گفته : در معجزاتی که لوقا در کتاب خود آورده ، بیان واقعی و کذب روایتی با هم مخلوط شده و نویسنده دروغ و راست را به هم آمیخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بکار گرفته باشد و عیب اینجا است که دیگر امروز تشخیص دروغ از راست کار بسیار دشواری شده و آقای کلی می شیس گفته : انجیل متی و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند ، ولی هر جائی که سخن هر دو یکی باشد ، قول آن دو بر قول لوقا ترجیح داده می شود .
و اما انجیل یوحنا ، بسیاری از نصارا گفته اند ، که این یوحنا همان یوحنا پسر زبدی شکارچی یکی از دوازده شاگرد مسیح است که آنان را حواریین می گویند و این همان کسی است که در بین شاگردان مورد علاقه شدید مسیح قرار داشت ، (به کتاب قاموس الکتاب المقدس ماده یوحنا مراجعه فرمائید) .
و نیز گفته اند : که (شیرینطوس ) و (ابیسون ) و مریدان این دو ، به خاطر اینکه معتقد بودند که مسیح بیش از یک انسان مخلوق نیست ، به شهادت اینکه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت ، لذا اسقف آسیا و غیر ایشان در سال 96 بعد از میلاد مسیح نزد یوحنا جمع شدند و از او خواهش کردند برایشان انجیلی بنویسد و در آن مطالبی درج کند که دیگران در انجیل های خود ننوشته اند و به نوعی خصوصی و بیانی مشخص و بدون ابهام ماهیت مسیح را بیان کند و یوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نماید .
البته کلماتشان در تاریخ ترجمه ها و زبان هائی که این انجیل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است ، بعضی ها گفته اند : در سال 65 میلادی نوشته و بعضی تاریخ آن را سال 96 و بعضی سال 98 دانسته اند .
و جمعی از ایشان گفته اند : اصلا این انجیل به وسیله یوحنای شاگرد مسیح نوشته نشده ، عده ای گفته اند : نویسنده آن طلبه ای از طلاب مدرسه اسکندریه بوده ، (این معنا را از جلد هفتم کتاب (کاتلک هرالد) چاپ سنه 1844 میلادی صفحه 205 و او از استاد لن از کتاب قصص نقل کرده اند ، در کتاب قاموس هم در ماده یوحنا به آن اشاره شده است .
بعضی دیگر معتقدند که تمامی این انجیل و رساله های یوحنا تالیف خود او نیست بلکه بعضی از مسیحیان آن را در قرن دوم میلادی نوشته و به دروغ به یوحنا نسبت داده اند تا مردم را بفریبند .
بعضی دیگر معتقدند که انجیل یوحنا در اصل بیست باب بوده و بعد از مرگ یوحنا کلیسای (افاس ) باب بیست و یکم را از خودش به آن افزوده است .
این بود حال و وضع انجیل های چهارگانه و اگر بخواهیم از این طرق و راویان قدر متیقن بگیریم ، تمامی سندهای این انجیل ها به هفت نفر منتهی می شود : 1 - متی 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - یوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - یهوذا ، و اعتماد همه به انجیل های چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجیل هم به یکی است که از همه قدیم تر و سابق تر است و آن انجیل متی است که در گذشته گفتیم اصلش مفقود شده و معلوم نیست ترجمه انجیل متای فعلی از کیست ؟ و آیا با اصل مطابق است یا نه ؟ و اعتماد نویسنده آن به چه مدرکی بوده ؟ و اساس تعلیمات دینی او بر چه عقیده ای بوده ؟ آیا قائل به (رسالت ) مسیح بوده و یا به (الوهیت ) او ؟
در انجیلهای موجود ، شرح حالی آمده که در بنی اسرائیل مردی ظهور کرد که ادعا می کرد : عیسی پسر یوسف نجار است و برای دعوت بسوی اللّه قیام کرد و او ادعا می کرده که پسر خداست ، و بدون داشتن پدری ، در جنس بشر متولد شد . و پدر او ، وی را فرستاده تا با دار آویز شدنش ، و یا کشته شدنش ، عوض گناهان مردم باشد . و نیز ادعا کرده که مرده زنده می کند ، و کور مادرزاد و برصی و دیوانگان را شفا داده ، جن را از کالبد دیوانگان بیرون می کند و او دوازده شاگرد داشته ، که یکی از آنان ، متی صاحب انجیل بوده ، که خدا به آنان برکت داد و برای دعوت ارسالشان کرد ، تا دین مسیح را تبلیغ کنند و . . .
پس این بود خلاصه همه سرو صداهای دعوت مسیحیت که بر پهنای شرق و غرب زمین پیچیده است . و همانطور که دیدید ، تمامی حرفها به یک خبر واحد منتهی شد ، که صاحب آن خبر واحد هم معلوم نیست که کیست ؟ اسم و رسمش مجهول و عین و وصفش مبهم است .
و این وهن و بی پایگی عجیب که در آغاز این قصه است باعث شده که بعضی از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا کنند که عیسی بن مریم اصلا یک شخص خیالی است ، که دین تراشان بمنظور تحریک مردم علیه حکومت ها و یا به نفع حکومتها در ذهن مردم ترسیم کرده اند . و اتفاقا این معنا با یک موضوع خرافی که شباهت کاملی در همه شؤ ون با قصه عیسی داشته ، تاءیید شده و آن موضوع (کرشنا) بوده ، که بت پرستان قدیم هند ادعا می کرده اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده ، و خود را محکوم بدار کرده و بدار آویخته شده ، تا فدای مردم و کفاره گناهان آنها باشد ، و از وزر و عذاب گناهانشان رهائی بخشد . درست مانند حرفهائی که مسیحیان درباره مسیح می گویند ، (طابق النعل بالنعل ) (که ان شاء اللّه داستانش بزودی می آید) .
و نیز باعث آن شد که جمعی از دانشمندان انتقادگر ، بگویند در تاریخ دو نفر بنام مسیح بوده اند : یکی مسیحی که بدار آویخته نشده و دیگری مسیحی که بدار آویخته شد و بین این دو مسیح بیش از پنج قرن فاصله است ، و تاریخ میلادی که مبداء تاریخ امروز ما یعنی سال 1956 است ، با ظهور هیچیک از این دو مسیح تطبیق نمی شود . چون مسیحی که بدار آویخته نشده ، دویست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگی کرده است . و مسیح دوم که بدار آویخته شده ، بیش از دویست و نود سال بعد از این تاریخی به ظهور رسیده ، و او سی و سه سال زندگی کرده است . . . . و قدر متیقنی که فعلا برای ما اهمیت دارد ، این است که اثبات کنیم ، تاریخ میلادی مسیحیت مبداء درستی نداشته ، بلکه (به اعتراف خود مسیحیت ) دستخوش اختلال است .
علاوه بر این ، همانطور که گفتیم ، خود مسیحیت اقرار دارد که تاریخ میلادیش با میلاد مسیح انطباق ندارد . و این خود یک سکته تاریخی است .
علاوه بر آنچه گذشت ، امور دیگری هم هست که انسان را درباره انجیلهای مسیحیت دچار تردید می کند . مثلا گفته می شود که در دو قرن اول و دوم ، انجیلهای دیگری وجود داشته که بعضی آنها را تا صد و چند انجیل شمرده اند که انجیلهای معروف چهار عدد از آنها است چیزی که هست ، کلیسا همه آنها را تحریم کرد الا این چند انجیل را که توجه فرمودید . از این جهت به این چهار انجیل قانونیت دادند که با تعلیم کلیسا موافقت داشته است . از آن جمله (شیلسوس ) فیلسوف در قرن دوم ، نصارا را در کتاب خود (الخطاب الحقیقی ) ملامت کرده که با انجیلها بازی کرده و آنچه دیروز در آن نوشته بودند امروز محو کرده اند ، امروز می نوشتند ، فردا محو میکردند . و در سال 384 میلادی (بابا داماسیوس ) دستور داد ، ترجمه جدیدی از عهد قدیم و جدید لاتینی نوشته شود تا در همه کلیساهای دنیا قانونیت پیدا کند ، چون پادشاه آنروز (تیودوسیس ) از مخاصمات و بگومگوهای اسقف ها درباره مطالب انجیل های گوناگون به تنگ آمده بود و این ترجمه که نامش (فولکانا) نهاده شد ، به اتمام رسید که ترجمه ای بود از خصوص انجیل های متی و مرقس و لوقا و یوحنا . و ترتیب دهنده این چهار انجیل گفته بود : (بعد از آنکه ما چند نسخه یونانی قدیم را با هم مقابله کردیم ، این ترتیب را به آن دادیم ، باین معنا که آنچه را که بعد از تنقیح و بررسی مغایر با معنا تشخیص دادیم حذف کردیم ، و بقیه را همانطور که بود بحال خود باقی گذاشتیم . ) آنگاه همین ترجمه که مجمع (تریدنتینی ) آنرا در سال 1546 یعنی بعد از یازده قرن تثبیت کرده بود ، در سال 1590 سیستوس پنجم آنرا تخطئه کرد و دستور داد نسخه های جدیدی طبع شود . باز کلیمنضوس هشتم این نسخه را هم تخطئه نموده ، دستور داد نسخه ای تنقیح شده که امروز در دست مردم کاتولیک است طبع شود .
و از جمله آن انجیل هائی که نسخه هایش جمع آوری شد ، انجیل برنابا است که یک نسخه از آن چند سال قبل کشف شد و به عربی و فارسی ترجمه شد ، و این انجیلی است که تمامی داستانهایش مطابق داستانی است که قرآن کریم درباره مسیح ، عیسی بن مریم آورده است و این انجیل به خط ایتالیائی پیدا شد و دکتر خلیل سعاده آنرا در مصر ترجمه کرد . و دانشمند فاضل (سردار کابلی ) آنرا در ایران به زبان فارسی برگردانید .
و عجیب اینجاست که مواد تاریخیه ای که از غیر یهود هم نقل شده ، از جزئیاتی که انجیل به دعوت مسیح نسبت می دهد ، از قبیل فرزندی عیسی برای خدا ، و مساءله فدا و غیر این دو ساکت است . مورخ آمریکائی معروف ، یعنی (هندریک ویلم وان لون ) در تالیف خود که درباره تاریخ بشر نوشته ، از کتابی و نامه ای نام می برد که طبیب (اسکولابیوس کولتلوس ) رومی در تاریخ 62 میلادی به برادرش (جلادیوس انسا) نوشته ، که مردی ارتشی بود و در ارتش روم در فلسطین خدمت می کرد و در آن نوشت که من در روم برای معالجه بر بالین بیماری رفتم که نامش بولس بود و از کلام او تحت تاءثیر قرار گرفتم ، او مرا بسوی مسیحیت دعوت کرد و شمه ای از اخبار مسیح و دعوت او را برایم گفت . ولی رابطه من با او قطع شد و دیگر او را ندیدم تا آنکه بعد از مدتی جستجو شنیدم ، در (اوستی ) به قتل رسیده است . اینک از تو که در فلسطین هستی می خواهم از اخبار این پیغمبر اسرائیلی که بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتی کسب کرده ام ، یرایم بفرستی .
جلادیوس اءنسا بعد از شش هفته ، نامه ای از اورشلیم ، از اردوگاه روم ، به برادرش (اسکولابیوس کولتلوس ) طبیب نوشت : که من از عده ای از پیرمردان این شهر و سالخوردگانش خبر عیسی مسیح را پرسیدم ، ولی دریافتم که دوست ندارند پاسخ سؤ الم را بدهند . (و این در سال 62 میلادی بوده و قهرا افرادی که وی از آنها سؤ ال می کرده ، پیرمرد بودند) . تا آنکه روزی به زیتون فروشی برخوردم ، از او پرسیدم : چنین کسی را می شناسی ؟ او در پاسخ ، روی خوش نشان داد و مرا به مردی راهنمائی کرد بنام یوسف ، و گفت که این مرد از پیروان و از دوستداران اوست و کاملا به اخبار مسیح بصیر و آگاه است البته اگر محذوری برایش نباشد جوابت را میدهد . در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را یافتم که پیرمردی بسیار سالخورده بود و معلوم شد ، در قدیم و ایام جوانیش در بعضی از دریاچه های این اطراف ماهی صید می کرده است . و این مرد با سن و سال زیادش ، دارای مشاعری صحیح و حافظه ای خوب بود و تمامی اخبار و قضایائی که در عمرش دیده ، و در ایام اغتشاش و فتنه رخ داده بود ، برایم تعریف کرد از آن جمله ، گفت : یکی از استانداران قیصر روم ، یعنی (تی بریوس ) در فلسطین حکمرانی می کرد ، و سبب آمدنش به اورشلیم این شد که در آن ایام ، در اورشلیم فتنه ای بپاخاست و (فونتیوس فیلاطوس ) بدانجا سفر کرد ، تا آتش فتنه را خاموش کند ، و جریان فتنه این بود که مردی از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را علیه حکومت می شوراند ، ولی وقتی ماجرای ابن نجار متهم را تحقیق کردند معلوم شد که وی جوانی است عاقل و متین . و هرگز کار خلافی که مستوجب سیاست باشد نکرده و آنچه درباره اش گزارش داده اند ، صرف تهمت بوده و این تهمت را یهودیان به وی زدند . چون با او بسیار دشمن بودند ، و بهمین انگیره به حاکم یعنی فیلاطوس اطلاع داده بودند که این جوان ناصری می گوید : (هرکس بر مردم حکومت کند چه یونانی باشد و چه رومی ، و چه فلسطینی ، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حکم براند ، نزد خدا مثل کسی خواهد بود که عمر خود را در راه مطالعه کتاب خدا و تلاوت آیات آن سر کرده باشد) . و گویا این سخنان در دل (فیلاطوس ) مؤ ثر افتاد ، و تیر دشمنان به سنگ خورد . ولی از سوی دیگر یهودیان بر کشتن عیسی و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا کردند که باید آنان را تکه تکه کنند . لاجرم بنظرش رسید ، صلاح این است که این جوان نجار را دستگیر نموده ، زندانی کند تا بدست مردم و در غوغای آنان کشته نشود .
فیلاطوس با همه کوششی که کرد عاقبت نفهمید علت ناراحتی مردم از عیسی چیست و هر وقت با مردم درباره او صحبت و نصیحت میکرد و علت شورش آنان را می پرسید ، بجای اینکه علت را بیان کنند ، سر و صدا می کردند که او کافر است ، او ملحد است ، او خائن است . و بالاخره کوشش فیلاطوس بجائی نرسید تا در آخر رایش بر این قرار گرفت که با خود عیسی صحبت کند او را احضار کرد ، و پرسید که مقصود تو چیست ؟ و چه دینی را تبلیغ می کنی ؟ عیسی پاسخ داد : من نه حکومت می خواهم ، و نه کاری به کار سیاست دارم ، من تنها می خواهم حیات معنوی و روحانیت را ترویج کنم . اهتمام من به امر حیات معنوی بیش از اهتمام به زندگی جسمانی است . و من معتقدم ، انسان باید به یکدیگر احسان کند و خدای یگانه را بپرستد ، خدائیکه برای همه ارباب حیات از مخلوقات حکم پدر را دارد .
فیلاطوس که مردی دانشمند و آگاه بمذهب رواقیین و سایر فلاسفه بود ، دید در سخنان عیسی جای هیچ اشکالی و انگشت بند کردن نیست . و به همین جهت برای بار دوم تصمیم گرفت ، این پیامبر سلیم و متین را از شر یهود نجات داده ، حکم قتل او را به امروز و فردا واگذارد . اما یهود حاضر نمی شد و رضایت نمی داد ، که عیسی بحال خودش واگذار شود . بلکه در بین مردم شایع کردند که فیلاطوس هم فریب دروغهای عیسی و سخنان پوچ او را خورده و می خواهد به قیصر خیانت کند . و شروع کردند استشهادی بر این تهمت تهیه نموده و طومارهایی نوشتند و از قیصر خواستند تا او را از حکومت عزل کند . اتفاقا قبل از این هم فتنه ها و انقلابهای دیگر در فلسطین بپا شده بود و در دربار قیصر قوای با ایمان بسیار کم بود ، و آنطور که باید نمی توانستند مردم را ساکت کنند و قیصر از مدتها پیش به تمامی حکام و سایر مامورین خود دستور داده بود که با مردم طوری رفتار نکنند که ایشان ناگزیر به شکایت شوند ، و از قیصر ناراضی گردند .
بدین جهت فیلاطوس چاره ای ندید ، مگر اینکه جوان زندانی را فدای امنیت عمومی کند و خواسته مردم را عملی سازد . اما عیسی از کشته شدنش کمترین جزع و بی تابی نکرد ، بلکه بخاطر شهامتی که داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود ، و قبل از مرگش از همه آنهائی که در کشتنش دخالت داشتند ، درگذشت ، آنگاه حکم اعدامش تنفیذ شد ، و بر بالای دار جان سپرد ، در حالیکه مردم مسخره اش می کردند ، و سب و ناسزایش می گفتند .
جلادیوس آنسا در خاتمه نامه اش نوشته : این بود آنچه یوسف از داستان عیسی بن - مریم برایم تعریف کرد ، در حالی که می گفت و می گریست و وقتی خواست با من خدا حافظی کند ، مقداری سکه طلا تقدیمش کردم ، اما او قبول نکرد و گفت : در این حوالی کسانی هستند که از من فقیرترند ، به آنها بده . من از او ، احوال رفیق بیمارت بولس را پرسیدم ، هر چه نشانی دادم بطور مشخص او را نشناخت . تنها چیزی که درباره او گفت ، این بود که او مردی خیمه دوز بود ، و در آخر از این شغلش دست کشید ، و به تبلیغ این مذهب جدید پرداخت ، مذهب رب رووف و رحیم الهی که بین او و بین (یهوه ) معبود یهود که پیوسته نامش را از علمای یهود می شنویم ، از زمین تا آسمان فرق هست .
و ظاهرا بولس ، نخست به آسیای صغیر ، و سپس به یونان سفر کرده و همه جا به بردگان و غلامان و کنیزان می گفته که : همه شما فرزندان پدرید ، و پدر همه شما را دوست می دارد ، و رافت می ورزد ، و سعادت به طبقه معینی از مردم اختصاص ندارد ، بلکه شامل همه مردم می شود ، چه فقیر و چه غنی . به شرط اینکه اغنیا با مردم به برادری رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگی کنند .
این بود خلاصه مطالبی که مورخ آمریکائی (هندریک ویلم وان لون ) در تالیف خود (تاریخ بشر) از نامه نام برده ، آورده است .
البته نامه طولانی تر از این بود ، ما نقاط برجسته ای که در فقره های این نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل کردیم و تاءمل در مضمون جمله های این نامه ، این معنا را برای اهل تاءمل روشن می سازد که ظهور دعوت مسیحیت بعد از خود عیسی بوده ، و جز ظهور دعوت پیامبری به رسالتی از ناحیه خدای تعالی چیزی نبوده ، و در این دعوت سخنی از ظهور الهیت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر یهود ، و نجات دادن یهودیان بوسیله فداء ، به چشم نمی خورد .
و نیز بر می آید که عده ای از شاگردان عیسی و یا منتسبین به عیسی از قبیل بولس و شاگردهای شاگردانش بعد از داستان دار ، به اقطار مختلف زمین یعنی هند و آفریقا و روم و سایر نقاط سفر کرده اند ، و دعوت مسیحیت را انتشار داده اند . و لیکن از داستان دار فاصله زیادی نگذشته بوده که بین این شاگردان در مسائل اصولی تعلیم اختلاف افتاده ، مسائلی از قبیل لاهوت مسیح ، و خدائی او ، و مساءله کفایت ایمان به مسیح از عمل کردن به احکام شریعت موسی ، و اینکه آیا دین مسیح دین اصیل و ناسخ دین موسی است و یا آنکه تابع شریعت تورات و مکمل آنست ؟ . از همین جا اختلاف ها و فرقه فرقه شدن ها آغاز شده ، و کتاب اعمال رسولان و سایر رساله های بولس که در اعتراض به نصارا نوشته ، به این حقیقت اشاره دارد .
و آنچه واجب است که مورد دقت قرار گیرد این است که امت هائی که دعوت مسیحیت برای اولین بار در بین آنان راه یافته و گسترش پیدا کرده از قبیل روم و هند و . . . ، قبلا امتی وثنی صابئی ، یا بره مائی و یا بودائی بودند ، و در آن مذاهب اصولی از مذاق تصوف از جهتی و از فلسفه بره منی از جهت دیگر حکمفرما بود ، و همه آنها سهمی وافر از این اعتقاد داشتند که لاهوت در مظهر ناسوت ظهور کرده است .
و نیز اصول عقاید مسیحیت یعنی سه گانه بودن واحد ، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت ، و اینکه لاهوت عذاب و بدار آویخته شدن را پذیرفت تا فدا و کفاره گناهان خلق شود ، در بت پرستان قدیم هند و چین و مصر و کلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده ، و همچنین در بت پرستان قدیمی غرب از قبیل رومیان و اسکاندیناویان و غیر ایشان سابقه داشته ، و کتبی که در ادیان و مذاهب قدیم نوشته شده از وجود چنین عقائدی خبر داده است . از آن جمله (دوان ) در کتاب خود (خرافات تورات و ادیانی دیگر چون تورات ) نوشته است : اینک نظری به هند می افکنیم و می بینیم که بزرگترین و معروف ترین عبادت لاهوتیشان تثلیث است ، و این تعلیم را به زبان بومی خود (تری مورتی ) می گویند . و این نامی است مرکب از دو کلمه به لغت سنسکریتی ، یکی (تری ) یعنی سه تا ، و یکی (مورتی ) یعنی هیاتها و اقنوم ها ، و این سه اقنوم عبارتند از : 1 - برهما ، 2 - فشنو ، 3 - سیفا ، که در عین اینکه سه اقنومند ، یک چیزند و وحدت از آنها منفک نیست ، و در نتیجه به عقیده آنان این یک چیز ، معبود واحدی است .
آنگاه می گوید : برهما به عقیده آنان پدر ، و فشنو پسر ، و سیفا روح القدس است . و اضافه می کند : که نامبردگان ، سیفا را (کرشنا) می خوانند ، یعنی رب مخلص ، و روح عظیمی که (فشنو) از او متولد می شود . (و این کرشنا ، همان (کرس ) ، - بزبان انگلیسی به معنای مسیح مخلص - است ) . پس فشنو ، همان الهی است که در ناسوت زمین ظهور کرده تا مردم را نجات دهد . پس او یکی از اقانیم سه گانه است که روی هم (اله ) واحدند .
و نیز اضافه می کند که : هندیان بعنوان رمز ، اقنوم سوم را به شکل کبوتر می کشند ، عینا همانطور که مسیحیان آنرا رمز آن می دانند .
مستر (فابر) هم در کتاب خود (اصل الوثنیه ) می گوید : ثالوث (سه تائی ) را در بین هندیها نیز می یابیم ، آنها هم به این عقیده معتقدند و خدا را مرکب می دانند از : برهما ، و فشنو ، و سیفا . و این ثالوث را نزد بودائیان نیز می بینیم ، چون آنها هم می گویند (بوذ) معبودی است دارای سه اقنوم و همچنین بوذیو (جنسیت ) می گویند (جیفاء) مثلث اقانیم است .
و سپس اضافه می کند که : چینی ها هم بوذه را عبادت می کنند و آن را (فو) می دانند ، و می گویند : (فو) سه اقنوم است ، همانطور که هندیها می گفتند .
دوان ، در همان کتاب می گوید : کشیشان کلیسای منفیس مصر برای مبتدئینی که تازه می خواهند دروس دینی را بیاموزند از ثالوث مقدس اینطور تعبیر می کنند که اولی دومی را خلق کرد و دومی سومی را ، آنگاه هر سه یکی شدند بنام ثالوث مقدس . و روزی تولیسو ، پادشاه مصر از کاهن عصر خویش (تنیشوکی ) خواهش کرد ، اگر کاهنی بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگوید و نیز پرسید : آیا بعد از او کاهنی بزرگتر از او خواهد بود ؟ کاهن در پاسخ گفت : بله پیدا می شود کسی که بزرگتر است و او خداست که قبل از هر چیز است . و پس از او کلمه است و با آندو روح القدس است . و این سه چیز یک طبیعت دارند و در ذات واحدند . و از این سه چیز ، یک چیز نیروی ابدی صادر شده . پس برو ای فانی ، ای صاحب زندگی کوتاه .
(بونویک ) هم در کتاب خود (عقائد قدماء المصریین ) می گوید : عجیب و غریب ترین حرفها که در دیانت مصریها انتشار عمومی پیدا کرده ، این است که معتقدند به لاهوت کلمه ، و اینکه هر چیزی و هر موجودی بواسطه کلمه آن موجود شده ، و کلمه از اللّه صادر شده ، و در عین حال همان اللّه است .
این بود عین گفتار بونویک ، که انجیل یوحنا با آن آغاز شده است .
(هیجین ) هم در کتاب خود (انگلو ساکسون ) می گوید : فارسیان متروس را ، کلمه و واسطه و نجات بخش ایرانیان می دانستند . و از کتاب ساکنان اروپای قدیم نقل می کند که نوشته است : وثنی های قدیم معتقد بودند که معبود ، مثلث الاقانیم است . و ساده تر بگویم ، خدا دارای سه اقنوم است .
و باز از یونانیها و رومیان و فنلاندیها و اسکاندیناویها نیز همان داستان ثالوث را نقل می کند . و نیز اعتقاد به کلمه را از کلدانیها و آشوریها و فنیقی ها نقل کرده است .
و دوان سابق الذکر در همان کتابش (خرافات تورات و ادیانی نظیر آن ) صفحه 181 تا 182 مطلبی نقل کرده که خلاصه ترجمه اش این است : اعتقاد و تصور اینکه یکی از آلهه و خدایان ، وسیله نجات بشر شده ، به اینکه خود را بکشتن دهد ، اعتقادی است بسیار قدیمی در میان هندوها و وثنی مذهبان و دیگران .
وی سپس شواهدی بر این معنا نقل کرده است از آن جمله می گوید : هندوان معتقدند که (کرشنا) مولود بکر - که نفس اله فشنو است . فشنوئی که باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها . - از در مهر و عطوفت حرکتی کرد ، تا زمین را از سنگینی گناهانی که تحمل کرده نجات دهد . ناگزیر به زمین آمد و با دادن قربانی از ناحیه خود ، انسان را نجات داد .
و نیز می گوید : مستر (مور) عکس کرشنا را در حالی که بدار آویخته شده بود به همان شکلی که در کتب هنود تصویر شده یعنی انسانی که دو دست و دو پایش بدار میخکوب شده ، و بر روی پیراهنش عکس یک قلب وارونه ای از انسان تصویر شده کشیده است . و نیز نوشته که عکس کرشنا بصورت انسانی آویخته شده بدار ، در حالی که تاجی از طلا بسر دارد ، دیده شده است . و اتفاقا نصارا درباره مسیح نیز ، هم نوشته اند و هم معتقدند که وقتی بدار آویخته شد ، تاجی از خار بر سر داشت .
(هوک ) صاحب سفرنامه نیز در سفرنامه خود نوشته : هندوهای بت پرست معتقدند که بعضی از خدایان بصورت انسانی متجسد شده ، و برای نجات انسان از خطاهایش ، قربانی تقدیم کرده اند .
و نیز می گوید : نویسنده کتاب (هنود) آقای (موریفورلیمس ) در کتاب خود نوشته : هندوهای بت پرست ، معتقد به خطیئه اصلی هستند ، از جمله شواهدی که دلالت بر وجود چنین اعتقادی در ایشان دارد ، این است که در مناجات ها و توسلاتی که بعد از (کیاتری ) دارند ، آمده که ، ای معبود من ، اینک من گنهکار و مرتکب خطا شده ام ، و طبیعتی شریر دارم ، مادرم مرا به گناه حامله شد ، پس مرا نجات بده ، ای صاحب دیدگان حندقوقیه ، و خلاصی بخش خاطئین از گناهان ، و از آثار شوم آن .
و کشیش (جورج کوکس ) در کتاب خود (دیانت های قدیمی ) ، آنجا که سخن از هندوها دارد ، می گوید : هندوها ، خدای خود (کرشنا) را توصیف می کنند به اینکه او شجاعی با شهامت و ذخیره ای برای بشر بود ، و پر بود از لاهوت ، برای اینکه خود را پیشکش کرد ، تا عوض باشد از گناه گنه کاران .
(هیجین ) هم از اولین فرد اروپائی که پا به سرزمین نپال و تبت نهاد ، یعنی آقای (اندارادا الکروزوبوس ) نقل کرده که درباره اله (اندرا) که او را می پرستند گفته : او خون خود را به چوبه دار ریخت ، و میخ دار دست و پایش را سوراخ کرد ، تا بشر را از گناهانش خلاصی ببخشد . و هم اکنون عکس دار در کتب آنان موجود است .
و در کتاب (جورجیوس ) راهب ، عکس یعنی تصویر اله (اندرا) در حالیکه بر بالای دار کشیده شده ، موجود است . البته به شکل صلیبی که اضلاع آن از حیث عرض ، متساوی و از حیث طول ، مختلف است . باین معنا که بالای دار کوتاه تر از پائین آن است . و در بالای دار صورت سر و گردن اندرا کشیده شده ، و اگر صورت سر و گردن او نبود ، هیچ بیننده بذهنش نمی رسید که این صورت شخص بدار آویخته شده است .
و اما آنچه از بودائیان در بوذه نقل شده ، از تمام جهات بیشتر از سایر مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد ، حتی بودائیان ، بودای خود را مسیح و مولود یگانه و خلاصی بخش عالم نامیده اند و میگویند : بودا ، انسانی کامل و در عین حال الهی کامل است که در قالب ناسوت و جسمیت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانی شود و بدین وسیله کفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصی بخشد . و در نتیجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند ، و علاوه بر آن ، وارث ملکوت آسمانها گردند ، و این معنا را بسیاری از علمای غرب آورده اند . از آن جمله (بیل ) در کتاب خود و (هوک ) در سفرنامه خود ، و (موالر) در کتاب (تاریخ الاداب السنسکریتی ) خود و غیر ایشان است . خواننده عزیز ، اگر بخواهد ، از همه منقولات اطلاع حاصل کند ، به تفسیر المنار جلد ششم ، تفسیر سوره نساء و به کتابهای دائره المعارف ، و کتاب (عقائد الوثنیه فی الدیانه النصرانیه ) و غیر اینها مراجعه نماید .
این بود چکیده و بلکه نمونه ای از عقیده تجسم لاهوت در قالب ناسوت ، و داستان بدار آویخته شدن برای فدا گشتن و کفاره گناهان خلق گردیدن ، در دیانت های قدیم ، قبل از ظهور مسیحیت و گسترش یافتن آن در پهنای زمین . پس دیگر جای تردید برای خواننده عزیز باقی نماند که قبل از آنکه مسیحیت دعوت خود را آغاز کند و مبلغین آن در پهنای زمین راه یابند ، این عقاید در دل مردم دنیا رسوخ یافته بود و با مسلم شدن این معنا ، بخاطر مدارکی که از نظر گذشت ، آیا این احتمال را نمی دهید که داعیان و مبلغین مسیحیت (برای اینکه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسیحیت را گرفته ، در قالب وثنیت ریختند ، تا دلهای مردم را به خود متمایل کرده و بتوانند تعلیمات خود را بخورد مردم بدهند ، و مردم بتوانند آن تعلیمات را هضم کنند ؟
این احتمال را کلمات بولس و غیر او نیز تاءیید می کنند ، که به حکما و فلاسفه حمله آورده ، و بطور کلی از طرق استدلالهای عقلی غیبگوئی می کنند ، و می گویند : اله رب بلاهت ابلهان را بر تفکر عقلا ترجیح می دهد .
و این نیست مگر بخاطر اینکه این مبلغین با تعلیمات (پوچ و خرافی ) خود در حقیقت در برابر عقل و مکاتب تعقل و استدلال صف آرائی کرده و به جنگ عقل برخاسته اند . و لذا اهل تعقل و استدلال این دعوت را رد نموده اند به اینکه هیچ راهی برای پذیرفتن آن ، و بلکه برای تصور صحیح آن نیست . تا چه رسد به اینکه بعد از تصور ، آنرا بپذیریم . (سه تا شدن یکی و یکی شدن سه تا قابل تصور نیست ، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغین مسیحیت چاره ای جز این ندیدند که اساس دعوت خود را بر مکاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند .
آری ، مبلغین مسیحیت وقتی دیدند که نمی توانند با عقول بشر به جنگ و ستیز بپردازند ، همان کاری را کردند که جاهلان از متصوفه کردند ، یعنی طریقه ای را بدست گرفتند غیر طریقه و روش عقل .
علاوه بر این ، بطوریکه کتاب اعمال الرسل و التواریخ حکایت می کند ، مبلغین مسیحیت رهبانیت و ترک دنیا را شعار خود نموده ، از وطن خود چشم پوشیده ، دوره گردی را کار خود کردند ، و از این راه دعوت مسیحیت را گسترش دادند و در هر سرزمینی مورد استقبال عوام آن سرزمین قرار گرفت و سر موفقیتشان و مخصوصا در امپراطوری روم ، سرخوردگی مردم از وضع موجودشان بود . چون شیوع ظلم و تعدی و رواج احکام برده گیری و استعباد بیچارگان ، و فاصله غیر قابل تحمل بین طبقه حاکمه و طبقه محکوم و بین آمر و مامور ، و نابرابری عمیق بین زندگی اغنیاء و اهل عیش و نوش و زندگی فقرا و مساکین و بردگان زمینه را برای قبول این دعوت فراهم کرده بود . (مردم بجان آمده ، دنبال راه نجاتی می گشتند ، هر چند که به اصول آن راه نجات ، پی نبرند) .
و اتفاقا دعوت مسیحیت از این جهت خواسته مردم را تامین می کرد ، برای اینکه اولین دعوتی که مبلغین می کردند ، دعوت به برادری ، دوستی ، تساوی حقوق ، معاشرت نیکو در بین مردم ، ترک دنیا و زندگی مکدر و ناپایدار آن و رو آوردن به زندگی پاکیره و سعادتمندی بود که در ملکوت آسمان دارند . و درست به همین جهت بود که طبقه حاکم سلاطین و قیصرها آنطور که باید اعتنائی به مبلغین نمی کردند البته در صدد اذیت و سیاست و طردشان هم بر نمی آمدند .
همین وضع باعث شد که بدون سر و صدا و درگیری و تظاهرات ، روز بروز عدد گروندگان به مسیحیت زیاد شود ، و قوت و قدرت و شدت بیشتری یافته ، تا آنجا که دامنه این دعوت به همه جای امپراطوری روم و به آفریقا و به هند و دیگر بلاد کشیده شد ، جمعیت انبوهی باین دین درآمدند و کلیساها برپا شد ، در کلیساها بروی مردم باز شد و با باز شدن هر کلیسا ، دری از یک بتکده بسته گردید و مبلغین مسیحیت هیچگاه متعرض و مزاحم روسای وثنیت و هدم اساس این مرام نمی شدند و نیز هرگز پنجه به روی پادشاهان زمان و حکام ستمگر نمی کشیدند ، و از کرنش در برابر آنها نیز ابائی نداشتند ، احکام و دستورات آنان را مخالفت نمی کردند و چه بسا می شد که همین رفتار منجر به هلاکت و قتل و حبس و عذابشان می شد . پیوسته طایفه ای کشته و طایفه ای دیگر زندانی می شد و طایفه سوم تبعید و آواره می گشت . امر به همین منوال می گذشت ، تا اوان امپراطوری (کنستانتین ) رسید ، او به کیش مسیحیت ایمان آورد ، و ایمان خود را در بین ملت اعلام کرد و بلکه مسیحیت را دین رسمی اعلام نمود و در روم و کشورهای تابع روم ، کلیساها ساخت و این در نیمه آخر قرن چهارم میلادی بود . و نصرانیت در کلیسای روم تمرکز یافت و از آنجا کشیش ها به اطراف و اکناف زمین اعزام می شدند تا در همه جا کلیساها و دیرها و مدرسه ها بسازند و انجیل را به مردم تعلیم دهند .
آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گیرد ، این است که مبلغین اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجیل مثلا مساءله پدر پسری ، و روح القدس ، و مساءله دار و فداء و غیر ذلک قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غیر قابل بحث معرفی نموده ، هر حرف دیگری را براساس آن مورد بحث و تفسیر قرار داد .
و همین خود اولین اشکال و اولین ضعفی است که متوجه بحثهای دینی آنان می شود . و اولین دلیل بر سستی این تعلیمات است . برای اینکه است حکام هر بنائی به استحکام بنیان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا که رسیده باشد ، همچنین و لو دانه دانه های خشتش از سرب ریخته شده باشد . مع ذلک سستی و ضعف اساس خود را جبران نمی کند ، و اساس مسیحیت غیر معقول بودن پایه ای که این دین روی آن ساخته شده ، یعنی ایه تثلیث (یکی بودن سه تا و سه بودن یکی ) و مساءله دار ، و فداء شدن را معقول نمی سازد .
عده ای از دانشمندان مسیحی مذهب هم به این معنا اعتراف نموده اند که امری غیر معقول است . ولی در آخر آن را اینطور توجیه کرده اند که مسائل دینی را باید تعبدا قبول کرد ، و این اختصاص به مسائل نامبرده در مسیحیت ندارد ، چه بسا از مسائل سایر ادیان نیز هست که عقل آنها را محال می داند ، و در عین حال مردم به آنها معتقدند .
لیکن این توجیه ، پندار فاسدی است که باز از همان اصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور می شود که یک دین بر حق باشد ، و در عین حال اساس و پایه اش باطل و محال باشد ؟ ما و هر عاقل دیگر اگر دینی را می پذیریم و تشخیص می دهیم که دین حق است ، با عقل خود تشخیص می دهیم و عقل این معنا را ممکن نمی داند که عقیده ای حق باشد ، و در عین حال اصول آن باطل و محال باشد . و این خود تناقضی است صریح که از محالات اولیه عقل است .
بلی ، ممکن است دینی مشتمل بر امری باشد ممکن و غیر عادی ، یعنی خارق العاده و خارج از سنت طبیعی و اما اشتمال آن بر محال ذاتی به هیچ وجه ممکن نیست .
و همین طریقه بحثی که ذکر کردیم باعث شد که از همان اوائل انتشار دعوت نصرانیت و رو آوردن محصلین به ابحاث دینی در مدارس روم و اسکندریه و سایر مدارس مسیحیت ، درگیری و مشاجره رخ دهد ، کلیسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگیری از این درگیریها و حفظ وحدت کلمه بیشتر نمود و مجمعی تشکیل داد که تا هر وقت از ناحیه بطریق و یا اسقفی حرف تازه و ناسازگاری پیدا شود ، و در آن مجمع ، یا آن بطریق و اسقف را قانع سازد و یا با چماق تکفیر و تبعید و حتی قتل ، او را سر جای خود بنشاند . (و به دیگران بفهماند که فضولی کردن در دین چه عواقبی را در بر دارد) .
اولین مجمعی که باین منظور تشکیل شد ، انجمن (نیقیه ) بود که علیه (اریوس ) تشکیل گرددید .
او گفته بود : اقنوم پسر ممکن نیست مساوی با اقنوم پدر باشد . بلکه اقنوم پدر - یعنی اللّه تعالی - قدیم است ، و - مسیح - ، اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا برای سرکوب کردن او و سخنانش سیصد و سیزده بطریق و اسقف در قسطنطنیه گرد هم جمع شده و در حضور قیصر آنروز یعنی (کنستانتین ) به عقائد خود اعتراف نموده به کلمه واحده گفتند : (ما ایمان داریم به خدای واحد پدر که مالک همه چیز و صانع دیدنیها و ندیدنیها است ، و به پسر واحد یسوع مسیح پسر اللّه واحد ، بکر همه خلائق ، پسری که مصنوع نیست بلکه اله حقی است از اله حق دیگر ، از جوهر پدرش ، آن کسی که به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد ، آن کسی که بخاطر ما و بخاطر خلاصی ما از آسمان آمد ، و از روح القدس مجسم شد ، و از مریم بتول - بکر - زائیده شد ، و در ایام فیلاطوس بدار آویخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، در طرف راست پدرش نشست . و او آماده است تا بار دیگر بزمین بیاید و بین مردگان و زندگان داوری کند ، و نیز ایمان داریم به روح القدس واحد ، روح حقی که از پدرش خارج می شود . و ایمان داریم به معمودیه واحده ، (یعنی طهارت و قداست باطن ) برای آمرزش خطایا ، و ایمان داریم به جماعت واحده قدسیه مسیحیت ، جاثلیقیه ، و نیز ایمان داریم به اینکه بدنهای ما بعد از مردن دوباره برمی خیزد و حیات ابدی می یابد .
این اولین انجمنی بود که برای این منظور تشکیل دادند ، و بعد از آن انجمنهای بسیاری به منظور تبری و سرکوبی مذاهب دیگر مسیحیت از قبیل نسطوریه و یعقوبیه و الیانیه و الیلیارسیه ، مقدانوسیه ، سبالیوسیه ، نوئتوسیه ، بولسیه ، و غیر اینها تشکیل یافت .
و کلیسا همچنان به تفتیش عقاید ادامه می داد ، و هرگز در این کار خستگی ، و در دعوت خود سستی بخرج نداد ، بلکه روز بروز بقوت و سیطره خود می افزود ، تا آنجا که در سال 496 میلادی موفق شد ، سایر دول اروپا از قبیل فرانسه و انگلیس و اتریش ، و بورسا ، و اسپانیا ، و پرتغال ، و بلژیک ، و هلند ، و غیر آن را بسوی نصرانیت جلب کند . الا روسیه که بعدها به این دین گروید .
از یک سو دائما کلیسا رو به پیشرفت و تقدم بود ، و از سوی دیگر امپراطوری روم مورد حمله امتهای شمالی و عشایر صحرانشین اروپا قرار گرفت ، و جنگهای پی در پی و فتنه ها این امپراطوری را تضعیف می کرد . تا آنجا که بومیان روم و اقوام حمله ور که بر روم استیلاء یافته بودند ، بر این معنا توافق کردند که کلیسا را بر خود حکومت داده ، زمام امور دنیا را هم بر او بسپارند ، همانطور که زمام امور دین را در دست داشت . در نتیجه کلیسا هم دارای سلطنت روحانی و دینی شد و هم سلطنت دنیایی و جسمانی . و در آن ایام یعنی سال 590 میلادی ، ریاست کلیسا بدست (پاپ گریگواگر) بود که باز در نتیجه کلیسای روم ریاست مطلقه بر همه عالم مسیحیت یافت . (و نه تنها کلیساهای روم بلکه تمامی کلیساهای دنیا از کلیسای روم الهام می گرفت ) . چیزی که هست چندی طول نکشید که امپراطوری روم به دو امپراطوری منشعب شد ، امپراطوری روم غربی که پایتخت آن روم بود ، و امپراطوری روم شرقی که پایتخت آن قسطنطنیه (استانبول ) بود ، و قیصرهای روم شرقی ، خود را روسای دینی مملکت می دانستند ، ولی کلیسای روم زیر بار این حرف نرفت ، و همین مبداء پیدایش انشعاب مسیحیت به دو مذهب کاتولیک (پیروان کلیسای روم ) و ارتودوکس (پیروان کلیسای استانبول ) گردید .
امر به همین منوال گذشت ، تا آنکه قسطنطنیه بدست آل عثمان فتح گردید ، و قیصر روم (بالی اولوکوس ) از آخرین قیصرهای روم شرقی ، و نیز کشیش آن روز در کلیسای ایاصوفیه کشته شدند . و بعد از کشته شدن قیصر روم این منصب دینی ، یعنی ریاست کنیسه را قیصرهای روسیه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا از قیصرهای روم به ارث می بریم ، برای اینکه با آنها خویشاوندی سببی داریم ، دختر به آنها داده ، و از آنها دختر گرفته ایم ، و در این ایام که قرن دهم میلادی بود ، روس ها هم مسیحی شده بودند . و در نتیجه پادشاهان روسیه سمت کشیشی کلیساهای سرزمین خود را بدست آورده ، تا از تبعیت کلیسای روم درآمدند ، و این در سال 1454 میلادی بوده است .
جریان تا حدود 5 قرن بهمین حال باقی ماند تا آنکه (تزارنیکولا) کشته شد و او آخرین قیصر روسیه بود که خودش و تمامی خانواده اش در سال 1918 میلادی بدست کمونیستها بقتل رسیدند . در نتیجه کلیسای روم تقریبا بحال اولش یعنی قبل از انشعابش برگشت . (و دوباره به همه کلیساهای روم غربی و شرقی مسلط شد) . لیکن از سوی دیگر دچار تیره روزی شد و آن این بود که کلیسا در بحبوحه ترقی و اوج قدرتش (در قرون وسطی ) بر تمامی جهات زندگی مردم دست انداخته بود ، و مردم بدون اجازه کلیسا هیچ کاری نمی توانستند بکنند . کلیسا از هر جهت دست و پای مردم را بسته بود ، و وقتی کارد به مردم رسید طائفه ای از متدینین به انجیل ، علیه کلیسا شورش کردند و خواستار آزادی شده ، در آخر از پیروی روسای کلیسا ، و پاپ ها درآمده ، تعالیم انجیلی را طبق آنچه مجامعشان می فهمیدند و علماء و کشیش ها در فهم آن اتفاق داشتند ، اطاعت می کردند ، این طائفه را ارتدوکس خواندند .
طائفه ای دیگر نه تنها از اطاعت روسا و پاپ ها درآمدند ، بلکه در تعلیم انجیلی بکلی از اطاعت کلیسای روم سر باز زده ، اعتنائی به دستورات صادره از آنان نکردند . اینها را پروتستان نامیدند ، در نتیجه ، عالم مسیحیت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد :
1 . کاتولیک که پیرو کلیسای روم و تعلیمات آنهایند .
2 . ارتدوکس که تابع تعلیمات کلیسای نام برده بودند ، اما خود کلیسا را فرمان نمی بردند که گفتیم این شاخه بعد از انقراض امپراطوری روم و مخصوصا بعد از انتقال کلیسای قسطنطنیه از روم شرقی به مسکو پیدا شد .
3 . پروتستان که به کلی از پیروی و هم تعلیم کلیسا سر باز زد ، و طریقه ای مخصوص به خود پیش گرفت . و در قرن پانزدهم میلادی موجودیت خود را اعلام نمود .
این بود اجمالی از سیر تاریخی مسیحیت ، در زمانی قریب به بیست قرن و اشخاصی که به وضع این تفسیر بصیرت و آشنائی دارند ، می دانند که منظور ما از نقل این مطالب ، قصه سرائی نبود ، بلکه چند نکته در نظر داشتیم :
اول اینکه : خواننده عزیز این کتاب نسبت به تحولات تاریخی که در مذهب مسیحیان رخ داده آشنا باشد ، و خودش بتواند حدس بزند که فلان عقیده ای که در آغاز مسیحیت ، در این دین وجود نداشته ، از کجا بسوی آن راه یافته ؟ آیا از این راه بوده که اشخاصی که دنبال دعوت کشیشها به دین مسیح در می آمدند ، قبلا دارای مثلا عقیده تثلیث یا فداء و امثال آن بوده اند ؟ و در کیش مسیحیت هم همچنان آن عقاید را حفظ کرده اند ؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعلیمات انجیل ها راه داده ؟ و یا از خارج مسیحیت بداخل آن سرایت کرده ؟ و یا در اثر معاشرت و خلط مسیحی با غیر مسیحی ، و یا در اثر اینکه یک مبلغ مسیحیت نمی خواهد کسی را از خود برنجاند ، قهرا و بطور عادی با عقاید یک وثنی مذهب هم موافقت می کند ، و یا اینکه داعیان مسیحیت دیده اند ، جز با قبول آن عقاید نمی توانند دعوت مسیحیت را پیش ببرند ؟
دوم اینکه : قدرت نمائی کلیسا و مخصوصا کلیسای روم ، در قرون وسطای میلادی به نهایت درجه اش رسید بطوریکه هم بر امور دین مردم سیطره داشتند ، و هم بر امور دنیای آنان ، آنهم سیطره ای که تخت های سلطنتی اروپا به اشاره کلیسا اداره می شد ، شاه نصب می کردند ، و شاه دیگر را عزل می نمودند .
می گویند پاپ بزرگ ، آنقدر قدرت یافته بود که وقتی یکی از پادشاهان نزدش آمده بود تا وی از گناهش بگذرد . (چون یکی از کارهای کلیسا گناه بخشیدن است ) او با پای خود تاج آن پادشاه را پرت کرد .
و باز همان کتاب می نویسد : وقتی امپراطوری آلمان خطائی کرده بود و پاپ برای اینکه او را بیامرزد ، دستور داد سه روز پای بره نه در جلو قصرش بایستد ، با اینکه ، فصل ، فصل زمستان بود .
حکومت کلیسا مسلمانان را طوری برای مریدان خود توصیف و معرفی کرده بودند که بطور جدی معتقد شده بودند که دین اسلام دین بت پرستی است ، این معنا از شعارهای جنگهای صلیبی و اشعاری که در آن جنگ برای شوراندن نصارا علیه مسلمانان می سرودند ، کاملا بچشم می خورد . آری در طول این جنگ ، که سالهای متمادی ادامه داشت ، کلیسا شعرای خود را وادار می کرد ، برای به هیجان آوردن سربازان خود علیه مسلمانان اشعاری مبنی بر اینکه مسلمانان چنین و چنانند و بت می پرستند ، بسرایند .
(هنری دوکاستری ) در کتاب خود الدیانة الاسلامیه در فصل اولش می نویسد : مسلمانان بت می پرستند ، و خود دارای سه اله اند که اسامی آنها بترتیب : 1 - (ماهوم ) است که (بافومید) و (ماهومند) نیز نامیده می شود ، و این اولین الهه ایشان است که همان محمد است . 2 - در رتبه دوم اله (ایلین ) است که خدای دوم ایشان است . 3 - و در رتبه سوم اله (ترفاجان ) خدای سوم است . و چه بسا از کلمات بعضی مسلمانان استفاده شود که غیر این سه خدا دو خدای دیگر به نام های (مارتبان ) و (جوبین ) دارند لیکن این دو خدا در رتبه ای پائین تر از آن سه خدا قرار دارند ، و مسلمانان خودشان می گویند ، که محمد دعوت خود را بر دعوی الوهیت خود بنا نهاده ، و چه بسا گفته اند : او برای خود ، صنمی و بتی از طلا دارد .
و در اشعاری که ریشار برای تحریک سربازان مسیحی فرانسه علیه مسلمین سروده ، آمده : (قیام کنید و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازید تا در بارگاه خدای خود تقرب جوئید) .
و در اشعار (رولان ) در تعریف (ماهوم ) خدای مسلمانان آمده : (در ساختن این خدا دقت کاملی بکار رفته ، اولا آنرا از طلا و نقره ساخته اند . و ثانیا آنقدر زیبا ساخته اند که اگر آنرا ببینی یقین می کنی که هیچ صنعتگری ممکن نیست صورتی زیباتر از آن در خیال خود تصور کند ، تا چه رسد به اینکه از عالم خیال و تصور بخارجش بیاورد ، و چنین جثه ای عظیم و صنعتی زیبا را که در سیمایش آثار جلالت هویدا باشد ، بسازد . آری ماهوم از طلا و نقره ریخته شده و آنقدر شفاف است که برقش چشم را می زند . آنگاه این خدا را بر بالای فیلی نهاده اند که از جواهرات ساخته شده ، آنهم از زیباترین مصنوعات است ، بطوریکه داخل شکمش از ظاهر پیداست مثل اینکه بیننده از باطن آن فیل ، نور و روشنائی احساس می کند و تازه همین فیل کذائی را جواهرنشان نیز کرده اند بطوریکه هر یک از جواهرات ، لمعان خاص بخود را دارد ، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است که باطنش از ظاهرش پیداست و در زیبایی صنعت ، نظیرش یافت نمی شود .
و چون این خدایان مسلمین در مواقع سختی و جنگ بایشان وحی می فرستد ، لذا در بعضی از جنگها که مسلمانان فرار کردند ، فرمانده نیروی دشمن دستور داد تا آنان را تعقیب کنند ، تا شاید بتوانند اله ایشان را که در مکه است (یعنی محمد (صلی اللّه علیه و آله ) را دستگیر سازند .
بعضی از کسانی که شاهد این تعقیب بوده ، می گوید : اله مسلمانان (یعنی محمد (صلی اللّه علیه و آله ) به نزد مسلمین آمد ، در حالی که جمعیتی انبوه از پیروانش ، پیرامونش را گرفته بودند و طبل و شیپور و بوق و سرنا می نواختند ، بوق و سرنائی که همه از نقره بود ، آواز می خواندند و می رقصیدند ، تا او را با سرور و خوشحالی به لشکرگاه آوردند ، و خلیفه اش در لشکرگاه منتظر او بود . همینکه او را دید بزانو ایستاد و شروع کرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش .
و نیز همین (ریشار) در وصف اله (ماهوم ) که وصفش را آوردیم ، می گوید : ساحران یکی از افراد جن را مسخر خود کرده ، او را در شکم این بت جای دادند ، و آن جن ، اول نعره می زند ، و عربده می کشد ، و بعد از آن با مسلمانان سخن می گوید ، و مسلمین هم سراپا گوش می شوند .
امثال این اتهامات در کتب کلیسا ، در ایامی که تنور جنگهای صلیبی داغ بود ، و حتی کتابهائی که بعد از آن جنگها تاریخ آنها را نوشته بسیار است ، هر چند که آنقدر دروغهایشان شاخدار است که خواننده را هم به شک و شگفتی وا می دارد ، بطوریکه غالبا صحت آن مطالب را باور نمی کند ، برای اینکه چیزهایی در آن کتابها می خواند که هیچ مسلمانی خوابش را هم ندیده ، تا چه رسد به اینکه در بیداری دیده باشد .
سوم اینکه : خواننده متفکر ، متوجه شود که تطورات چگونه بر دعوت مسیح مستولی گردید . و این دعوت در مسیرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونیهایی بخود گرفته ، و چگونه ملعبه هوسبازان شده ، و بفهمد که عقاید بت پرستی را بطوری مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسیحیت کردند ، اولا در حق مسیح ، غلو نموده ، او را موجودی لاهوتی معرفی نمودند و بعدا بتدریج سر از تثلیث و سه خدائی در آوردند . خدای پسر و پدر و روح ، و در آخر مساءله صلیب و فدا را هم ضمیمه کردند ، تا در سایه آن عمل به شریعت را تعطیل نموده ، به صرف اعتقاد اکتفا کنند . همه اینها در آغاز بصورت دین و دستورات دینی صادر می شد ، و زمام تصمیم گیری در آنها بدست کلیسا بود . کلیسا بود که تصمیم می گرفت ، برای مردم نماز و روزه و غسل تعمید درست کند و مردم هم به آن عمل می کردند ، ولی بی دینی و الحاد ، همواره رو به قوت بود ، چون وقتی قرار شد عمل به شرایع لازم نباشد ، روح مادیت بر جامعه حکم فرما می شود که شد و به انشعابها منجر گردید تا آنکه فتنه پروتستانها بپا شد . و بجای احکام و شرایع دینی که هیچ ضابطه ای نداشت و هرج و مرج در آن حکمفرما بود ، قوانین رسمی و بشری که اساس آنرا حریت در غیر مواد قانون تشکیل می داد ، جانشین احکام کلیسا شد ، و قرار شد ، مردم تنها رعایت قوانین کشوری را بکنند و در غیر موارد قانون ، آزاد آزاد باشند و این باعث شد که تعلیمات مسیحیت روز بروز اثر خود را از دست بدهد ، و در نتیجه بتدریج ارکان اخلاق و فضائل انسانیت متزلزل گردد .
در اثر گسترش یافتن روح ماده پرستی و آزادی حیوانی ، مساءله شیوعیت و اشتراک پیدا شد و فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک - یعنی مادیگری بدلیل منطق تحول - از راه رسید ، و با چماق سفسطه خود ، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دینی را بکلی از زندگی بشر بیرون راند ، و انسانیت معنوی جای خود را به حیوانیت مادی داد که خوئی است ترکیب شده از درندگی و چرندگی . و دنیا هم با گامهائی بلند به سوی این تازه از راه رسیده بشتافت .
خواهید پرسید ، پس این همه نهضت های دینی که همه جای دنیا را فرا گرفته چیست .
در پاسخ می گوئیم : همه اینها بازیهایی است ، سیاسی که بدست رجال سیاست راه می افتد ، تا آنها به اهداف و آرزوهای خود برسند ، چون امروز مثل قدیم کشورگشائی با شمشیر انجام نمی شود ، امروز فن و دانشی روی کار آمده بنام سیاست . پس یک سیاستمدار حلقه هر دری را می کوبد و به هر سوراخ و پناهگاهی دست می اندازد .
دکتر (ژوزف شیتلر) استاد علوم دینی در دانشگاه (لوتران ) شیکاگو می گوید : نهضت دینی که اخیرا در آمریکا پیدا شده ، چیزی جز تطبیق دین بر مظاهر تمدن جدید نیست ، این سیاستمداران هستند که این نهضت را از پشت پرده هدایت و اداره می کنند ، و می خواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند که تمدن جدید هیچ تضادی با دین ندارد . چون احساس خطر کرده اند که اگر این معنا را با تلقین و بصورت یک نهضت دینی به مردم بقبولانند . فرداست که خود مردم متدین به دین واقعی (اگر فرضا روزی فرصت پیدا کنند) علیه این تمدن قیام می کنند . و اما اگر این نهضت دروغی و قلابی درست انجام شود ، و فرضا روزی در گوشه ای از کشور ، زمزمه نهضتی براه بیفتد ، دیگر مردم به آن زمزمه اعتنائی نمی کنند ، چون خودشان نهضت کرده اند ، و دین خود را با تمدن روز تطبیق نموده اند .
دکتر (جرج فلوروفسکی ) بزرگترین مدافع روسی کلیسای اورتودوکس هم در آمریکا گفته بود : تعلیمات دینی در آمریکا ، تعلیمات جدی دینی نیست ، بلکه دلخوشی گنگی است (که مردم را از ننگ بی دینی برهاند) . دلیلش هم این است که اگر براستی نهضت حقیقی دین بود ، باید متکی بر تعلیمات عمیق و واقعی می بود .
پس خواننده عزیز ، باید متوجه باشد که کاروان دین از کجا سر برآورد و در کجا پیاده شد . در آغاز بنام احیای دین (عقیده و اخلاق و اعمال ) و یا به تعبیر دیگر (معارف و اخلاقیات و شرایع ) سر برآورد و در بی دینی و لا مذهبی و لغو شدن تمامی احکام دین و روی آوری به مادیات و حیوانیت خاتمه یافت . و این تطور و تحول نبود . مگر بخاطر اولین انحرافی که از بولس سر زد ، کسی که مردم قدیسش می خوانند ، یا بولس حواریش می گویند .
آری ، اگر مسیحیان این تمدن عصر حاضر را که به اعتراف دنیا انسانیت را به نابودی تهدید می کند ، تمدن بولسی نام بگذارند ، شایسته تر است . و بهتر می توان تصدیقش کرد ، تا اینکه مسیح را قائد و رهبر این تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنین تمدنی بدانند .
وجوه لطیفی از ادب عبودیت عیسی (ع ) در مقام دعا
از جمله ادعیه انبیاء ، دعائیست که مسیح (علیه السلام ) راجع به مساءله مائده کرده است و قرآن آنرا چنین نقل فرموده :
(قال عیسی بن مریم اللهم ربنا انزل علینا مائده من السماء تکون لنا عیدا لاولنا و آخرنا و آیه منک و ارزقنا و انت خیر الرازقین )
از سیاق داستانی که قرآن کریم درباره اینکه حواریین مسیح از آن جناب خواستند که مائده ای بر ایشان نازل شود نقل کرده چنین استفاده می شود که درخواست نزول مائده از سوالات شاقه بر آن جناب بوده ، زیرا گفتاری که از آنان حکایت کرده که گفتند : ای عیسی آیا پروردگار تو می تواند مائده ای از آسمان بر ما نازل کند ؟ . اولا به ظاهرش مشتمل بوده بر پرستش از قدرت خدای سبحان و این پرسش با ادب عبودیت نمی سازد ، اگر چه مقصود در واقع پرسش از مصلحت بوده نه از اصل قدرت و لیکن رکیک بودن و زشتی تعبیر در جای خود محفوظ است ؛ و ثانیا متضمن اقتراح معجره جدیدی بوده و این نیز بی ادبی دیگری است ، برای اینکه معجزات باهره مسیح (علیه السلام ) از هر جهت بر آنان احاطه داشت و با آنهمه معجزات حاجت به این معجزه دلبخواهی نبود ، وجودش بدون پدر ، تکلمش در گهواره ، مرده زنده کردنش ، خلقت مرغان ، شفای اکمه و ابرص ، اخبار از مغیبات و علمش به تورات و انجیل و حکمت همه معجره بود و برای کسی شک و تردید باقی نمی گذاشت ، پس اینکه حواریین با چنین معجزاتی از مسیح درخواست معجزه ای مخصوص به خود کنند بی شباهت به بازیچه گرفتن آیات خدا و بازی گرفتن خود آن جناب نیست ، از همین جهت مسیح (علیه السلام ) با جمله (اتقوا الله ان کنتم مؤ منین ) توبیخشان کرد ، لیکن از آنجائی که حواریین درباره تقاضای خود پافشاری کرده و آنرا با جملات : (نرید ان ناکل منها و تطمئن قلوبنا و نعلم ان قد صدقتنا و نکون علیها من الشاهدین ) توجیه نمودند و خلاصه او را مجبور به چنین درخواستی کردند ، ناگزیر با ادبی که خدای سبحان ، به آن جناب ارزانی داشته بود سؤ ال اقتراحی آنان را به نحوی که بتوان به درگاه عزت و کبریائش برد اصلاح نمود .
اولا آن را بعنوان عیدی که اختصاص به او و امتش داشته باشد معنون نمود ، چون درخواستی بود ابتکاری و بی نظیر در بین معجزات انبیاء (علیهم السلام ) چه معجزات انبیاء یا برای اتمام حجت بود و یا برای این بود که امت محتاج به نزول آن می شدند و امت مسیح دارای هیچ یک از این دو صفت نبودند .
ثانیا سخنان طولانی حواریین را درباره فوائد نزول آن از قبیل اطمینان دلهایشان و علمشان به صدق گفتار مسیح و شهادتشان بر مائده همه را با جمله کوتاه و آیه منک خلاصه کرد .
ثالثا غرض خوردن را که آنها مقدم بر همه اغراض خود ذکر کرده بودند وی هم آنرا در آخر ذکر کرد ، و هم اینکه لباسی بر آن پوشانید که به ادب حضور موافق تر بود و آن این بود که گفت : (و ارزقنا) و در ذیلش گفت : (و انت خیر الرازقین ) تا هم به وجهی تاکید سؤ ال باشد و هم به وجهی دیگر ثنای خدای تعالی .
علاوه براین ، ادب دیگرش این بود که کلام خود را به ندای : (اللهم ربنا) آغاز نمود و حال آنکه سایر انبیاء ، دعای خود را تنها با کلمه : (رب ) و یا (ربنا) افتتاح می کردند ، این زیادتی ندا در دعای مسیح (علیه السلام ) برای رعایت ادب نسبت به موقف دشوارتر خود بود کما اینکه بیانش در سابق گذشت .
و از آن جمله گفتگوئی است که مسیح (علیه السلام ) با پروردگار خود داشته و قرآن آنرا چنین حکایت می کند :
(و اذ قال الله یا عیسی بن مریم ءانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله قال سبحانک ما یکون لی ان اقول ما لیس لی بحق ان کنت قلته فقد علمته تعلم ما فی نفسی و لا اعلم ما فی نفسک انک انت علام الغیوب . ما قلت لهم الا ما امرتنی به ان اعبدواالله ربی و ربکم و کنت علیهم شهیدا ما دمت فیهم فلما توفیتنی کنت انت الرقیب علیهم و انت علی کل شی ء شهید . ان تعذبهم فانهم عبادک و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم ) .
مسیح (علیه السلام ) در این کلام خود رعایت ادب را اولا به این نمود که در آغاز کلام ، خدای تعالی را از چیرهائی که لایق ساحت قدس او نیست منزه نمود ، چنانکه آیه شریفه (و قالوا اتخذا الرحمن ولدا سبحانه - و گفتند رحمان فرزندبرای خود اختیار کرده ، منزه است او) .
و ثانیا به اینکه خود را پست تر و کوچکتر از آن دانست که کسی درباره اش توهم کند که چنین حرفی را زده تا به انکار آن نیاز افتد و لذا از اول تا به آخر کلامش لفظ (نگفتم ) و یا (نکردم ) دیده نمی شود ، بلکه چند نوبت بطور کنایه و زیر پرده انکار کرد و گفت : (برای من شایسته نیست چیزی رابگویم که حق من نیست ) . و سبب آنرا نفی نمود ، سپس گفت : (و اگر هم فرضا گفته بودم تو یقینا از آن با خبر شده بودی ) .
بار دیگر همان مطلب را به نفی لازمه اش نفی کرد و گفت : (اگر من گفته بودم لازمه اش این بود که تو با خبر شده باشی ، چون علم تو به من و به جمیع غیب ها محیط است ) . آنگاه گفت : (من به ایشان نگفتم مگر همان مطالبی را که تو دستورم دادی بگویم ، بگویم که خدای تعالی را که پروردگار من و پروردگار شما است بپرستید . ) بار سوم مطلب را با ایراد چیزی که نقیض مورد آن است و با حصر به (الا) و (ما) نفی کرد و گفت : (درست است که من به آنان چیرهائی را گفته ام لیکن همانهائی را گفته ام که تو مرا دستور دادی و آن این بود که خدا را که پروردگار من و شما است بپرستید ، و چطور ممکن است این را هم گفته باشم که مرا و مادرم را به غیر خداوند دو معبود بگیرید ؟ !) .
آنگاه گفت : (و من مادامی که در بینشان بودم شاهد و ناظر بر آنان بودم پس از آنکه تو مرا بسوی خود خواندی تو خودت مراقب شان بودی ) .
این کلام به منزله متمم نفی مزبور است ، برای اینکه معنایش این است که من به آنان چیزی از خودم نگفتم و آنچه گفتم همه به دستور خودت بود ، و آنان این بود که : بپرستید خدائی را که پروردگار من و شما است ، و جز این هم دستوری متوجه من نشده و جز شهادت و مراقبت اعمالشان تا در بین آنها بودم وظیفه ای نداشتم و پس از مرگم وظیفه ام نسبت به آنان منقطع شد و تو ، به شهادت دائمی و عمومیت چه قبل از مرگم و چه بعد از آن و چه بر آنان و چه بر هر چیز دیگری غیر آنان شاهد بوده و هستی .
و وقتی رشته کلامش به اینجاکشید به نظرش رسید که این مطلب را به وجه دیگری که در حقیقت متمم وجوه قبلی است نفی نماید و به این وسیله تمامیت آن نفی حاصل گردد و لذا گفت : (اگر عذابشان کنی ، بندگان تواند) و مرادش بطوری که از سیاق کلامش استفاده می شود این است که وقتی داستان از این قرار بود که عرضه داشتم پس من از آنان جدا و بیگانه و آنان از من جدا و بیگانه اند ، تو دانی و آن بندگانت ، اگر عذاب شان کنی بندگان تواند و مولا و پروردگار را سزاست که بندگان خود را به جرم اینکه نافرمانیش کردند و برایش انباز گرفتند عذاب کند ، آنان هم سزاوار عذاب هستند و اگر هم از جرمشان درگذری باز هم ایرادی بر تو گرفته نمی شود چه تو غالبی هستی که هرگز مغلوب و مواخذ مافوقی نمی شود ، و حکیمی هستی که هرگز عمل سفیهانه و بدون ملاک نمی کند و هر چه می کند همان اصلح است .
با این بیانی که درباره کلام مسیح (علیه السلام ) کردیم وجوه لطیفی از ادب عبودیت که در کلام اوست ظاهر می گردد ، و اگر دقت شود هیچ یک از جملات کلامش را ایراد نکرده مگر آنکه با زیباترین ثنا و بلیغ ترین بیان و صریح ترین لسانش آمیخته است .
داستان اصحاب رسّ
آیات
وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَب الرَّس وَ قُرُونَا بَینَ ذَلِک کَثِیراً(38)
38 . ما قوم عاد که قوم هود پیغمبر بودند و ثمود را که قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامی بسیار را که در فاصله میان این اقوام زندگی می کردند ، یعنی قوم نوح و اقوام بعد از ایشان را هلاک کردیم .
(از سوره مبارکه فرقان )
در مجمع البیان گفته : کلمه (رس ) به معنای چاهی است که طوقه چینی شده باشد ، و می گویند (اصحاب رس ) مردمی بودند که بعد از قوم ثمود روی کار آمدند و بر لب چاهی زندگی می کردند و خداوند پیغمبری به سویشان گسیل داشت ، ولی ایشان او را تکذیب کردند و خدا هلاکشان کرد . بعضی دیگر گفته اند : (رس ) نام رودخانه ای بود که قوم رس در کنار آن منزل داشتند . و روایات شیعه نیز مؤ ید این احتمال است .
روایاتی درباره اصحاب رس
در کتاب عیون به سند خود از ابو الصلت هروی از حضرت رضا (علیه السلام ) روایت کرده که امیر المؤ منین (علیه السلام ) در حدیثی طولانی که راجع به داستان اصحاب رس است فرمودند : اصحاب رس مردمی بودند که درخت صنوبری را می پرستیدند و نام آن را (شاه درخت ) نهاده بودند و آن درختی بود که (یافث ) فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر کنار چشمه ای به نام (روشن آب ) کاشته بود و این قوم ، دوازده شهر آباد پیرامون نهری به نام رس داشتند و نام آنها : آبان ، آذر ، دی ، بهمن ، اسفند ، فروردین ، اردیبهشت ، خرداد ، مرداد ، تیر ، مهر و شهریور بود که مردم فرس این اسامی را بر ماههای دوازدگانه خود قرار دادند ، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر یک از شهرهای خود ، یکی را کاشتند و نیز از آن چشمه که گفتیم صنوبر بزرگ بر کنار آن بود - نهری به طرف آن جوانه ها و قریه ها بردند ، و نوشیدن از آب آن نهرها را بر خود حرام کردند ، به طوری که اگر کسی از آن نهرها می نوشید و یا به چهارپای خود می داد به قتلش می رساندند ، چون می گفتند : زنده ماندن این دوازده خدا بستگی به آب این نهرها دارد پس سزاوار نیست کسی از آنها بخورد و مایه حیات خدایان را کم کند .
و نیز در هر ماه یک روز را در یکی از آن شهرها عید می گرفتند و همگی در زیر درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانی هایی پیشکش و تقدیم آن می کردند ، و آن قربانیها را در آتشی که افروخته بودند می سوزاندند ، وقتی دود آن بلند می شد برای درخت صنوبر به سجده می افتادند و به گریه و زاری در می آمدند و شیطان هم از باطن درخت ، با آنان حرف می زد .
این عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنکه روز عید شهر بزرگ فرا می رسید ، نام این شهر اسفندار بود و پادشاهشان نیز در آنجا سکونت داشت و همه اهل شهرهای دوازده گانه در آنجا جمع شده به جای یک روز دوازده روز عید می گرفتند ، و تا آنجا که می توانستند بیشتر از شهرهای دیگر قربانی می آوردند و عبادت می کردند ، ابلیس هم وعده ها به ایشان می داد ، و امیدوارشان می کرد (البته ) بیشتر از آن وعده هایی که شیطانهای دیگر در اعیاد دیگر ، از سایر درختان به گوششان می رسانیدند .
سالهای دراز بر این منوال گذشت و همچنان بر کفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تا آنکه خداوند رسولی از بنی اسرائیل از فرزندان یهودا ، به سوی ایشان فرستاد آن رسول مدتی آنها را به پرست ش خدا و ترک شرک می خواند ، ولی ایشان ایمان نیاوردند پیغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرین کرد تا خشک شدند چون چنین دیدند به یکدیگر گفتند : این مرد خدایان ما را جادو کرد ، عده ای گفتند : نه ، خدایان بر ما غضب کردند ، چون دیدند که این مرد ما را می خواند تا بر آنها کفر بورزیم و ما هیچ کاری به آن مرد نکردیم و درباره آلهه خود غیرتی به خرج ندادیم ، آنها هم قهر کردند و خشکیدند .
لذا همگی راءی رابر این نهادند که نسبت به آلهه خود غیرتی نشان دهند ، یعنی آن پیغمبر را بکشند . پس چاهی عمیق حفر کرده او را در آن افکندند و سر چاه را محکم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا برای همیشه خاموش گشت . دنبال این جنایت خدای تعالی عذابی بر ایشان مسلط کرد که همه را هلاک ساخت .
و در نهج البلاغه ، علی (علیه السلام ) فرموده : کجایند صاحبان شهرهای رس که پیغمبران خود را کشتند و سنت های مرسلین را خاموش ، و سنتهای جباران را احیاء کردند ؟ .
و در کافی به سند خود از محمد بن ابی حمزه و هشام و حفص از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که : چند نفر زن به خدمت امام صادق (علیه السلام ) وارد شدند یکی از ایشان از مساحقه (جماع زنان با یکدیگر) پرسید ، حضرت فرمود : حدش همان حد زنا است . آن دیگری پرسید آیا خدای تعالی این مساءله را در قرآن کریم ذکر کرده ؟ فرمود : بلی ، پرسید در کجا است ؟ فرمود : زنان رس .
و در الدرالمنثور است که ابن ابی الدنیا (در مذمت ملاهی ) و بیهقی و ابن عساکر از جعفر بن محمد بن علی (علیه السلام ) روایت کرده اند که دو نفر زن از آن جناب پرسیدند : آیا افتادن زن روی زنی دیگر را در کتاب خدا حرام می دانی ؟ فرمود : بلی ، این عمل همان زنان است که در عهد تبع می زیستند و آن زنان که با رس بودند . آنگاه اضافه کرده اند که هر نهر و چاهی را رس گویند ، سپس فرمود : کسانی که چنین کنند بر ایشان جلباب و زره و کمربند و تاج و چکمه ای از آتش درست کرده روی همه آنها پارچه ای غلیظ و خشک و متعفن از آتش بر تنشان می کنند ، آنگاه جعفر فرمود : این مساءله را به همه زنان خود یاد دهید .
مؤ لف : قمی هم از پدرش از ابن ابی عمیر از جمیل از امام صادق (علیه السلام ) روایتی در این معنا آورده .
داستان اصحاب اخدود
آیات
قُتِلَ أَصحَب الاُخْدُودِ(4)
النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ(5)
إِذْ هُمْ عَلَیهَا قُعُودٌ(6)
وَ هُمْ عَلی مَا یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شهُودٌ(7)
وَ مَا نَقَمُوا مِنهُمْ إِلا أَن یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الحَْمِیدِ(8)
الَّذِی لَهُ مُلْک السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ اللَّهُ عَلی کلِّ شیْءٍ شهِیدٌ(9)
4 . هلاک شدند ستمگرانی که برای سوزاندن مؤ منین چاله هایی پر از آتش می ساختند؛
5 . آتشی که برای گیراندنش وسیله ای درست کرده بودند .
6 . در حالی که خودشان برای تماشای ناله و جان دادن و سوختن مؤ منین بر لبه آن آتش می نشستند .
7 . و خود نظاره گر جنایتی بودند که بر مؤ منین روا می داشتند .
8 . در حالی که هیچ نقطه ضعفی و تقصیری از مؤ منین سراغ نداشتند بجز اینکه به خدای مقتدر حمیدی ایمان آورده بودند .
9 . ملک آسمانها و زمین از آن اوست و خدا بر همه چیز شاهد و نظاره گر است .
(از سوره مبارکه بروج )
داستان اصحاب اُخدود و روایاتی درباره آنها
کلمه (اخدود) به معنای شکاف بزرگ زمین است ، و (اصحاب اخدود) جباران ستمگری بودند که زمین را می شکافتند و آن را پر از آتش نموده ، مؤ منین را به جرم اینکه ایمان دارند در آن می انداختند ، و تا آخرین نفرشان را می سوزاندند .
و در تفسیر قمی در ذیل جمله (قتل اصحاب الاخدود) آمده که : علت نزول این آیه چنین بود ، که (ذونواس ) ، مردم حبشه را برای جنگ با یمن به هیجان آورد ، و او آخرین پادشاه از دودمان (حمیر) و از یهودیان بود ، و به همین جهت همه مردم ، دین او را گرفتند و یهودی شدند ، او خود را یوسف نام نهاده بود و سالها سلطنت کرده بود تا در آخر شنید که در نجران بقایایی از مسیحیان باقی مانده اند که بر دین عیسی و حکم انجیلند ، و بزرگ دینشان عبد اللّه بن بریامن است ، اطرافیانش او را تحریک کردند که به سوی قوم نجران لشکر بکشد و آنان را به قبول دین یهود وادار سازد ، ذونواس با لشکرش حرکت کرده به نجران آمد و همه مسیحی مذهبان را جمع کرده پیشنهاد کرد تا به دین یهود درآیند ، مردم نپذیرفتند ، با آنان مجادله کرد و باز پیشنهاد خود را تکرار و مردم را به قبول آن تحریک نمود ، و تا جایی که توانست بر این کار حرص ورزید ، اما نپذیرفتند ، حاضر شدند کشته بشوند ولی به دین یهود در نیایند ، پس ذونواس برای از بین بردنشان گودالی پر از هیزم درست کرد ، و آتشی عظیم بر افروخت ، بعضی را زنده در آتش انداخت و بعضی را با شمشیر کشت و مثله کرد ، یعنی بینی و انگشت و عورتشان و . . . را برید تا جایی که عدد کشتگان و سوختگان به بیست هزار نفر رسید ، یک نفر از آنان به نام (دوش ذو ثعلبان ) بر اسب تیزتکی سوار شد و گریخت ، هر چه دنبالش رفتند نتوانستند او را بیابند ، چون او راه رمل را پیش گرفت که افراد نا آشنا در آنجا گم می شوند ، ذونواس با لشکر خود برگشت و همچنان به کشتن آن مردم پرداخت و آیه شریفه (قتل اصحاب الاخدود . . . العزیز الحمید) مربوط به این جریان است .
و در مجمع البیان است که سعید بن جبیر گفته : وقتی اهالی اسفندهان شکست خوردند ، عمر بن خطاب گفت : اینان نه یهودند و نه نصرانی ، و هیچ کتابی ندارند ، بلکه مجوسیند . علی بن ابی طالب فرمود : بلی ، اهل کتابند ، چون کتابی داشته اند که از بین رفته و جریانش بدین قرار بوده که یکی از پادشاهان ایشان در حال مستی با دختر خود زنا کرد ، - و یا فرمود : با خواهر خود - همینکه از مستی به خود آمد و فهمید که چه کرده ، در فکر چاره بر آمد ، دخترش (و یا خواهرش ) گفت : اهل مملکت را جمع کن و به ایشان بگو که من معتقدم ازدواج با دختران جائز است ، و دستور بده که ایشان نیز با دختران خود ازدواج کنند ، و این کار را حلال بدانند ، شاه مردم را گرد آورد ، ولی مردم حاضر نشدند او را در این عمل پیروی کنند ، ناگزیر برای آتش زدن آنان زمین را کند و گودالی - اخدودی - درست کرده ، آن را پر از آتش ساخت ، و به یک یک آنان پیشنهاد کرد سنت او را بپذیرند ، هر کس امتناع ورزید در آن اخدود افکند ، و هر کس پذیرفت رهایش کرد .
مؤ لف : این معنا در الدر المنثور هم از عبد بن حمید از آن جناب روایت شده .
و از تفسیر عیاشی نقل می کنند که به سند خود از جابر از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : علی (علیه السلام ) شخصی را نزد اسقف نجران فرستاد تا بپرسد اصحاب اخدود چه کسانی بودند ، اسقف پاسخی فرستاد امام فرمود اینطور که او پنداشته نبوده ، و به زودی من داستان اصحاب اخدود را برایتان می گویم . خدای عزوجل مردی از اهل حبشه را به نبوت برگزید ، مردم حبشه او را تکذیب کردند ، پیامبرشان با کفار نبردی را آغاز کردند ولی یارانش همه کشته شدند ، و خود و جمعی از اصحابش اسیر شدند ، آنگاه برای کشتنش گودالی درست نموده ، از آتش پر کردند ، آنگاه مردم را جمع آورده گفتند هر کس بر دین ما است و دستور ما را گردن می نهد کنار برود ، و هر کس بر دین این مردم است باید به پای خود (داخل ) در آتش شود ، اصحاب آن پیامبر برای رفتن در آتش از یکدیگر سبقت می گرفتند ، تا نوبت به زنی رسید که کودکی یک ماهه در بغل داشت ، همینکه خیز گرفت تا در آتش شود ترس از آتش و ترحم درباره کودک بر دلش مستولی شد ، ولی کودک یک ماهه اش به زبان آمد که مادر مترس ، من و خودت را در آتش بینداز ، برای اینکه این مجاهدت در راه خدا ، به خدا سوگند ناچیز است ، زن خود و کودکش را در آتش افکند ، و این یکی از کودکانی است که در کودکی به زبان آمده .
مؤ لف : این معنا در الدر المنثور (نیز) از ابن مردویه از عبد اللّه بن نجی از آن جناب نقل شده .
و نیز الدر المنثور از ابن ابی حاتم از طریق عبد اللّه بن نجی از آن جناب نقل کرده که فرمود : پیامبر اصحاب اخدود ، حبشی بود .
و نیز از ابن ابی حاتم و ابن منذر از طریق حسن از آن جناب روایت آورده که در تفسیر آیه اصحاب الاخدود فرمود : اهل حبشه بودند .
و بعید نیست از روایات وارده درباره اصحاب اخدود استفاده شود که داستان اصحاب اخدود یک داستان نبوده ، بلکه وقایع متعددی بوده که یکی در حبشه و یکی در یمن و یکی در عجم اتفاق افتاده ، و آیه شریفه می خواهد به همه داستانها اشاره کند . و در این میان روایات دیگری نیز هست که از محل وقوع این داستان ساکت است .
داستان اصحاب کهف
آیات
أَمْ حَسِبْت أَنَّ أَصحَب الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ ءَایَتِنَا عجَباً(9)
إِذْ أَوَی الْفِتْیَةُ إِلی الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا ءَاتِنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً وَ هَییْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشداً(10)
فَضرَبْنَا عَلی ءَاذَانِهِمْ فی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَداً(11)
ثُمَّ بَعَثْنَهُمْ لِنَعْلَمَ أَی الحِْزْبَینِ أَحْصی لِمَا لَبِثُوا أَمَداً(12)
نحْنُ نَقُص عَلَیْک نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنهُمْ فِتْیَةٌ ءَامَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَهُمْ هُدًی (13)
وَ رَبَطنَا عَلی قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ لَن نَّدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَهاً لَّقَدْ قُلْنَا إِذاً شططاً(14)
هَؤُلاءِ قَوْمُنَا اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَّوْ لا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسلْطنِ بَینٍ فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَی عَلی اللَّهِ کَذِباً(15)
وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا یَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ فَأْوُا إِلی الْکَهْفِ یَنشرْ لَکمْ رَبُّکُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَ یُهَییْ لَکم مِّنْ أَمْرِکم مِّرْفَقاً(16)
وَ تَرَی الشمْس إِذَا طلَعَت تَّزَوَرُ عَن کَهْفِهِمْ ذَات الْیَمِینِ وَ إِذَا غَرَبَت تَّقْرِضهُمْ ذَات الشمَالِ وَ هُمْ فی فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِک مِنْ ءَایَتِ اللَّهِ مَن یهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن یُضلِلْ فَلَن تجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُّرْشِداً(17)
وَ تحْسبهُمْ أَیْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَات الْیَمِینِ وَ ذَات الشمَالِ وَ کلْبُهُم بَسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اطلَعْت عَلَیهِمْ لَوَلَّیْت مِنْهُمْ فِرَاراً وَ لَمُلِئْت مِنهُمْ رُعْباً(18)
وَ کذَلِک بَعَثْنَهُمْ لِیَتَساءَلُوا بَیْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ کمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْماً أَوْ بَعْض یَوْمٍ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکم بِوَرِقِکُمْ هَذِهِ إِلی الْمَدِینَةِ فَلْیَنظرْ أَیهَا أَزْکی طعَاماً فَلْیَأْتِکم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْیَتَلَطف وَ لا یُشعِرَنَّ بِکمْ أَحَداً(19)
إِنهُمْ إِن یَظهَرُوا عَلَیْکمْ یَرْجُمُوکمْ أَوْ یُعِیدُوکمْ فی مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً(20)
وَ کذَلِک أَعْثرْنَا عَلَیهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لا رَیْب فِیهَا إِذْ یَتَنَزَعُونَ بَیْنهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیهِم بُنْیَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلی أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِم مَّسجِداً(21)
سیَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ کلْبُهُمْ وَ یَقُولُونَ خَمْسةٌ سادِسهُمْ کلْبهُمْ رَجْمَا بِالْغَیْبِ وَ یَقُولُونَ سبْعَةٌ وَ ثَامِنهُمْ کلْبهُمْ قُل رَّبی أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا یَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِیلٌ فَلا تُمَارِ فِیهِمْ إِلا مِرَاءً ظهِراً وَ لا تَستَفْتِ فِیهِم مِّنْهُمْ أَحَداً(22)
وَ لا تَقُولَنَّ لِشای ءٍ إِنی فَاعِلٌ ذَلِک غَداً(23)
إِلا أَن یَشاءَ اللَّهُ وَ اذْکُر رَّبَّک إِذَا نَسِیت وَ قُلْ عَسی أَن یهْدِیَنِ رَبی لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(24)
وَ لَبِثُوا فی کَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(25)
قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَیْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلیٍّ وَ لا یُشرِک فی حُکْمِهِ أَحَداً(26)
9 . مگر پنداشته ای از میان آیه های ما اهل کهف و رقیم شگفت انگیز بوده اند ؟
10 . وقتی آن جوانان به غار رفتند و گفتند : پروردگارا ، ما را از نزد خویش رحمتی عطا کن و برای ما در کارمان صوابی مهیا فرما .
11 . پس در آن غار سالهای معدود به خوابشان بردیم .
12 . آنگاه بیدارشان کردیم تا بدانیم کدام یک از دو دسته مدتی را که درنگ کرده اند ، بهتر می شمارند .
13 . ما داستانشان را برای تو حق می خوانیم . ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند و ما بر هدایتشان افزودیم .
14 . و دلهایشان را قوی کرده بودیم که به پا خاستند و گفتند : پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است و ما هرگز جز او پروردگاری نمی خوانیم ، و گرنه باطلی گفته باشیم .
15 . اینان ، قوم ما ، که غیر خدا خدایان گرفته اند ، چرا در مورد آنها دلیلی روشنی نمی آورند ؟ راستی ستمگرتر از آن کس که دروغی درباره خدا ساخته باشد ، کیست ؟
16 . اگر از آنها و از آن خدایان غیر خدا را که می پرستند گوشه گیری و دوری می کنید ، پس سوی غار بروید تا پروردگارتان رحمت خویش را بر شما بگسترد و برای شما در کارتان گشایشی فراهم کند .
17 . و خورشید را بینی که چون برآید ، از غارشان به طرف راست مایل شود و چون فرو رود ، به جانب چپ بگردد . و ایشان در فراخنا و قسمت بلندی غارند . این از آیه های خداست . هر که را خدا هدایت کند ، او هدایت یافته است و هر که را خدا گمراه کند ، دیگر دوستدار و دلسوز و رهبری برایش نخواهی یافت .
18 . چنان بودند که بیدارشان پنداشتی ولی خفتگان بودند . به پهلوی چپ و راستشان همی گرداندیم ، و سگشان بر آستانه دستهای خویش را گشوده بود . اگر ایشان را می دیدی ، به فرار از آنها روی می گرداندی و از ترسشان آکنده می شدی .
19 . چنین بود که بیدارشان کردیم تا از همدیگر پرسش کنند . یکی از آنها گفت : چقدر خوابیدید ؟ گفتند : روزی یا قسمتی از روز خوابیده ایم . گفتند : پروردگارتان بهتر داند که چه مدت خواب بوده اید . یکیتان را با این پولتان به شهر بفرستید تا بنگرد طعام کدام یکیشان پاکیزه تر است و خوردنیی از آنجا برای شما بیاورد ، و باید سخت دقت کند که کسی از کار شما آگاه نشود .
20 . زیرا محققا اگر بر شما آگهی و ظفر یابند ، شما را یا سنگسار خواهند کرد و یا به آیین خودشان بر می گردانند ، و هرگز روی رستگاری نخواهند دید .
21 . بدین سان کسانی را از آنها مطلع کردیم تا بدانند که وعده خدا حق است و در رستاخیز تردیدی نیست . وقتی که میان خویش در کار آنها مناقشه می کردند ، گفتند : بر غار آنها بنایی بسازید - پروردگار به کارشان داناتر است - و کسانی که در مورد ایشان غلبه یافته بودند ، گفتند : بر غار آنها عبادتگاهی خواهیم ساخت .
22 . خواهند گفت : سه تن بودند ، چهارمیشان سگشان بود . و گویند پنج تن بودند ، ششم آنها سگشان بوده . اما بدون دلیل و در مثل رجم به غیب می کنند . و گویند هفت تن بودند ، هشتمی آنها سگشان بوده . بگو پروردگارم شمارشان را بهتر می داند و جز اندکی شماره ایشان را ندانند . در مورد آنها مجادله مکن مگر مجادله ای بظاهر ، و درباره ایشان از هیچ یک از اهل کتاب نظر مخواه .
23 . درباره هیچ چیز مگو که فردا چنین کنم ،
24 . مگر آنکه خدا بخواهد . و چون دچار فراموشی شدی ، پروردگارت را یاد کن و بگو شاید پروردگارم مرا به چیزی که به صواب نزدیک تر از این باشد ، هدایت کند .
25 . و در غارشان سیصد سال بسر بردند و نه سال بر آن افزودند .
26 . بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند . دانستن غیب آسمانها و زمین خاص اوست ؛ چه ، او بینا و شنواست . جز او دوستی ندارند و هیچ کس را در فرمان دادن خود شریک نمی کند .
(از سوره مبارکه کهف )
داستان اصحاب کهف از نظر قرآن و تاریخ
آنچه از قرآن کریم در خصوص این داستان استفاده می شود این است که پیامبر گرامی خود را مخاطب می سازد که (با مردم درباره این داستان مجادله مکن مگر مجادله ای ظاهری و یا روشن ) و از احدی از ایشان حقیقت مطلب را مپرس . اصحاب کهف و رقیم جوانمردانی بودند که در جامعه ای مشرک که جز بتها را نمی پرستیدند ، نشو و نما نمودند . چیزی نمی گذرد که دین توحید محرمانه در آن جامعه راه پیدا می کند ، و این جوانمردان بدان ایمان می آورند . مردم آنها را به باد انکار و اعتراض می گیرند ، و در مقام تشدید و تضییق بر ایشان و فتنه و عذاب آنان بر می آیند ، و بر عبادت بتها و ترک دین توحید مجبورشان می کنند . و هر که به ملت آنان می گروید از او دست بر می داشتند و هر که بر دین توحید و مخالفت کیش ایشان اصرار می ورزید او را به بدترین وجهی به قتل می رساندند .
قهرمانان این داستان افرادی بودند که با بصیرت به خدا ایمان آوردند ، خدا هم هدایتشان را زیادتر کرد ، و معرفت و حکمت بر آنان افاضه فرمود ، و با آن نوری که به ایشان داده بود پیش پایشان را روشن نمود ، و ایمان را با دلهای آنان گره زد ، در نتیجه جز از خدا از هیچ چیز دیگری باک نداشتند . و از آینده حساب شده ای که هر کس دیگری را به وحشت می انداخت نهراسیدند ، لذا آنچه صلاح خود دیدند بدون هیچ واهمه ای انجام دادند . آنان فکر کردند اگر در میان اجتماع بمانند جز این چاره ای نخواهند داشت که با سیره اهل شهر سلوک نموده حتی یک کلمه از حق به زبان نیاورند . و از اینکه مذهب شرک باطل است چیزی نگویند ، و به شریعت حق نگروند . و تشخیص دادند که باید بر دین توحید بمانند و علیه شرک قیام نموده از مردم کناره گیری کنند ، زیرا اگر چنین کنند و به غاری پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتی پیش پایشان می گذارد . با چنین یقینی قیام نموده در رد گفته های قوم و اقتراح و تحکمشان گفتند : (ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لا یاتون علیهم بسلطان بین فمن اظلم ممن افتری علی اللّه کذبا) آنگاه پیشنهاد پناه بردن به غار را پیش کشیده گفتند : (و اذ اعتزلتموهم و ما یعبدون الا اللّه فاووا الی الکهف ینشر لکم ربکم من رحمتة و یهیی ء لکم من امرکم مرفقا) .
آنگاه داخل شده ، در گوشه ای از آن قرار گرفتند ، در حالی که سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود . و چون به فراست فهمیده بودند که خدا نجاتشان خواهد داد این چنین عرض کردند : (بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و برای ما وسیله رشد و هدایت کامل مهیا ساز) .
پس خداوند دعایشان را مستجاب نمود و سالهایی چند خواب را بر آنها مسلط کرد ، در حالی که سگشان نیز همراهشان بود . (آنها در غار سیصد سال و نه سال زیادتر درنگ کردند . و گردش آفتاب را چنان مشاهده کنی که هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر کنار و هنگام غروب نیز از جانب چپ ایشان به دور می گردید و آنها کاملا از حرارت خورشید در آسایش بودند و آنها را بیدار پنداشتی و حال آنکه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوی راست و چپ می گردانیدیم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر کسی بر حال ایشان مطلع می شد از آنها می گریخت و از هیبت و عظمت آنان بسیار هراسان می گردید .
پس از آن روزگاری طولانی که سیصد و نه سال باشد دو باره ایشان را سر جای خودشان در غار زنده کرد تا بفهماند چگونه می تواند از دشمنان محفوظشان بدارد ، لاجرم همگی از خواب برخاسته به محضی که چشمشان را باز کردند آفتاب را دیدند که جایش تغییر کرده بود ، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار می تابید حالا از طرف دیگرش می تابد ، البته این در نظر ابتدائی بود که هنوز از خستگی خواب اثری در بدنها و دیدگان باقی بود . یکی از ایشان پرسید : رفقا چقدر خواب یدید ؟ گفتند : یک روز یا بعضی از یک روز . و این را از همان عوض شدن جای خورشید حدس زدند . تردیدشان هم از این جهت بود که از عوض شدن تابش خورشید نتوانستند یک طرف تعیین کنند . عده ای دیگر گفتند : (ربکم اعلم بما لبثتم ) و سپس اضافه کرد (فابعثوا احدکم بورقکم هذه الی المدینة فلینظر ایها ازکی طعاما فلیاتکم برزق منه ) که بسیار گرسنه اید ، (و لیتلطف ) رعایت کنید شخصی که می فرستید در رفتن و برگشتن و خریدن طعام کمال لطف و احتیاط را به خرج دهد که احدی از سرنوشت شما خبردار نگردد ، زیرا (انهم ان یظهروا علیکم یرجموکم ) اگر بفهمند کجائید سنگسارتان می کنند (او یعیدوکم فی ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا) .
این جریان آغاز صحنه ای است که باید به فهمیدن مردم از سرنوشت آنان منتهی گردد ، زیرا آن مردمی که این اصحاب کهف از میان آنان گریخته به غار پناهنده شدند به کلی منقرض گشته اند و دیگر اثری از آنان نیست . خودشان و ملک و ملتشان نابود شده ، و الان مردم دیگری در این شهر زندگی می کنند که دین توحید دارند و سلطنت و قدرت توحید بر قدرت سایر ادیان برتری دارد . اهل توحید و غیر اهل توحید با هم اختلافی به راه انداختند که چگونه آن را توجیه کنند . اهل توحید که معتقد به معاد بودند ایمانشان به معاد محکم تر شد ، و مشرکین که منکر معاد بودند با دیدن این صحنه مشکل معاد برایشان حل شد ، غرض خدای تعالی از برون انداختن راز اصحاب کهف هم همین بود .
آری ، وقتی فرستاده اصحاب کهف از میان رفقایش بیرون آمد و داخل شهر شد تا به خیال خود از همشهری های خود که دیروز از میان آنان بیرون شده بود غذائی بخرد شهر دیگری دید که به کلی وضعش با شهر خودش متفاوت بود ، و در همه عمرش چنین وضعی ندیده بود ، علاوه مردمی را هم که دید غیر همشهری هایش بودند . اوضاع و احوال نیز غیر آن اوضاعی بود که دیروز دیده بود . هر لحظه به حیرتش افزوده می شود ، تا آنکه جلو دکانی رفت تا طعامی بخرد پول خود را به او داد که این را به من طعام بده - و این پول در این شهر پول رایج سیصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بین دکاندار و خریدار در گرفت و مردم جمع شدند ، و هر لحظه قضیه ، روشن تر از پرده بیرون می افتاد ، و می فهمیدند که این جوان از مردم سیصد سال قبل بوده و یکی از همان گمشده های آن عصر است که مردمی موحد بودند ، و در جامعه مشرک زندگی می کردند ، و به خاطر حفظ ایمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه گیری کردند ، و در غاری رفته آنجابه خواب فرو رفتند ، و گویا در این روزها خدا بیدارشان کرده و الان منتظر آن شخصند که برایشان طعام ببرد .
قضیه در شهر منتشر شد جمعیت انبوهی جمع شده به طرف غار هجوم بردند . جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقیه نفرات را به چشم خود دیدند ، و فهمیدند که این شخص راست می گفته ، و این قضیه معجزه ای بوده که از ناحیه خدا صورت گرفته است .
اصحاب کهف پس از بیدار شدنشان زیاد زندگی نکردند ، بلکه پس از کشف معجزه از دنیا رفتند و اینجا بود که اختلاف بین مردم در گرفت ، موحدین با مشرکین شهر به جدال برخاستند . مشرکین گفتند : باید بالای غار ایشان بنیانی بسازیم و به این مساءله که چقدر خواب بوده اند کاری نداشته باشیم . و موحدین گفتند بالای غارشان مسجدی می سازیم .
داستان از نظر غیر مسلمانان
بیشتر روایات و سندهای تاریخی برآنند که قصه اصحاب کهف در دوران فترت ما بین عیسی و رسول خدا(صلی اللّه علیه و آله و سلم ) اتفاق افتاده است ، به دلیل اینکه اگر قبل از عهد مسیح بود قطعا در انجیل می آمد و اگر قبل از دوران موسی (علیه السلام ) بود در تورات می آمد ، و حال آنکه می بینیم یهود آن را معتبر نمی دانند . هر چند در تعدادی از روایات دارد که قریش آن را از یهود تلقی کرده و گرفته اند . و لیکن می دانیم یهود آن را از نصاری گرفته چون نصاری به آن اهتمام زیادی داشته آنچه که از نصاری حکایت شده قریب المضمون با روایتی است که ثعلبی در عرائس از ابن عباس نقل کرده . چیزی که هست روایات نصاری در اموری با روایات مسلمین اختلاف دارد :
اول اینکه مصادر سریانی داستان می گوید : عدد اصحاب کهف هشت نفر بوده اند ، و حال آنکه روایات مسلمین و مصادر یونانی و غربی داستان آنان را هفت نفر دانسته اند .
دوم اینکه داستان اصحاب کهف در روایات ایشان از سگ ایشان هیچ اسمی نبرده است .
سوم اینکه مدت مکث اصحاب کهف را در غار دویست سال و یا کمتر دانسته و حال آنکه معظم علمای اسلام آن را سیصد و نه سال یعنی همان رقمی که از ظاهر قرآن برمی آید دانسته اند . و علت این اختلاف و تحدید مدت مکث آنان به دویست سال این است که گفته اند آن پادشاه جبار که این عده را مجبور به بت پرستی می کرده و اینان از شر او فرار کرده اند اسمش دقیوس بوده که در حدود سالهای 249 - 251 م زندگی می کرده ، و این را هم می دانیم که اصحاب کهف به طوری که گفته اند در سال 425 و یا سال 437 و یا 439 از خواب بیدار شده اند پس برای مدت لبث در کهف بیش از دویست سال یا کمتر باقی نمی ماند ، و اولین کسی که از مورخین ایشان این مطالب را ذکر کرده به طوری که گفته است جیمز ساروغی سریانی بوده که متولد 451 م و متوفای 521 م بوده و دیگران همه تاریخ خود را از او گرفته اند ، و به زودی تتمه ای برای این کلام از نظر خواننده خواهد گذشت .
غار اصحاب کهف کجاست ؟
در نواحی مختلف زمین به تعدادی از غارها برخورد شده که در دیوارهای آن تمثالهایی چهار نفری و پنج نفری و هفت نفری که تمثال سگی هم با ایشان است کشیده اند . و در بعضی از آن غارها تمثال قربانیی هم جلو آن تمثالها هست که می خواهند قربانیش کنند . انسان مطلع وقتی این تصویرها را آن هم در غاری مشاهده می کند فورا به یاد اصحاب کهف می افتد ، و چنین به نظر می رسد که این نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آن را کشیده اند تا رهبانان و آنها که خود را جهت عبادت متجرد کرده اند و در این غار برای عبادت منزل می کنند با دیدن آن به یاد اصحاب کهف بیفتند ، پس صرف یادگاری است که در این غارها کشیده شده نه اینکه علامت باشد برای اینکه اینجا غار اصحاب کهف است .
غار اصحاب کهف که در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غایب گشتند ، مورد اختلاف شدید است که چند جا را ادعا کرده اند :
غار اول : کهف افسوس . افسوس به کسر همزه و نیز کسر فاء - و بنا به ضبط کتاب مراصد الاطلاع که مرتکب اشتباه شده به ضمه همره و سکون فاء - شهر مخروبه ای است در ترکیه که در هفتاد و سه کیلومتری شهر بزرگ ازمیر قرار دارد ، و این غار در یک کیلومتری - و یا کمتر - شهر افسوس نزدیک قریه ای به نام (ایاصولوک ) و در دامنه کوهی به نام (ینایرداغ ) قرار گرفته است .
و این غار ، غار وسیعی است که در آن به طوری که می گویند صدها قبر که با آجر ساخته شده هست . خود این غار هم در سینه کوه و رو به جهت شمال شرقی است ، و هیچ اثری از مسجد و یا صومعه و یا کلیسا و خلاصه هیچ معبد دیگری بر بالای آن دیده نمی شود . این غار در نزد مسیحیان نصاری از هر جای دیگری معروف تر است ، و نامش در بسیاری از روایات مسلمین نیز آمده .
و این غار علی رغم شهرت مهمی که دارد به هیچ وجه با آن مشخصاتی که در قرآن کریم راجع به آن غار آمده تطبیق نمی کند .
اولا برای اینکه خدای تعالی درباره اینکه در چه جهت از شمال و جنوب مشرق و مغرب قرار گرفته می فرماید آفتاب وقتی طلوع می کند از طرف راست غار به درون آن می تابد و وقتی غروب می کند از طرف چپ غار ، و لازمه این حرف این است که درب غار به طرف جنوب باشد ، و غار افسوس به طرف شمال شرقی است (که اصلا آفتاب گیر نیست مگر مختصری ) . و همین ناجوری مطلب باعث شده که مراد از راست و چپ را راست و چپ کسی بگیرند که می خواهد وارد غار شود نه از طرف دست راست کسی که می خواهد از غار بیرون شود ، و حال آنکه قبلا هم گفتیم معروف از راست و چپ هر چیزی راست و چپ خود آن چیز است نه کسی که به طرف آن می رود .
بیضاوی در تفسیر خود گفته : در غار در مقابل ستارگان بنات النعش قرار دارد ، و نزدیک ترین مشرق و مغربی که محاذی آن است مشرق و مغرب راءس السرطان است و وقتی که مدار آفتاب با مدار آن یکی باشد آفتاب به طور مائل و مقابل در طرف چپ غار می تابد و شعاعش به طرف مغرب کشیده می شود ، و در هنگام غروب از طرف محاذی صبح می تابد و شعاع طرف عصرش به جای تابش طرف صبح کشیده می شود ، و عفونت غار را از بین برده هوای آن را تعدیل می کند ، و در عین حال بر بدن آنان نمی تابد و با تابش خود اذیتشان نمی کند و لباسهایشان را نمی پوساند . این بود کلام بیضاوی . غیر او نیز نظیر این حرف را زده اند .
علاوه بر اشکال گذشته مقابله در غار با شمال شرقی با مقابل بودن آن با بنات النعش که در جهت قطب شمالی قرار دارد سازگار نیست ، از این هم که بگذریم گردش آفتاب آنطور که ایشان گفته اند با شمال شرقی بودن در غار نمی سازد ، زیرا بنائی که در جهت شمال شرقی قرار دارد و در طرف صبح ، آفتاب به جانب غربی اش می تابد ولی در موقع غروب در ساختمان و حتی پیش خان آن در زیر سایه فرو می رود ، نه تنها در هنگام غروب ، بلکه بعد از زوال ظهر آفتاب رفته و سایه گسترده می شود . مگر آنکه کسی ادعا کند که مقصود از جمله (و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال ) این است که آفتاب به ایشان نمی تابد ، و یا آفتاب در پشت ایشان قرار می گیرد (دقت فرمائید) .
و اما ثانیا برای اینکه جمله (و هم فی فجوه منه ) می گوید اصحاب کهف در بلندی غار قرار دارند ، و غار افسوس به طوری که گفته اند بلندی ندارد ، البته این در صورتی است که (فجوة ) به معنای مکان مرتفع باشد ، ولی مسلم نیست ، و قبلا گذشت که (فجوة ) به معنای ساحت و درگاه است . پس این اشکال وارد نیست .
و اما ثالثا برای اینکه جمله (قال الّذین غلبوا علی امرهم لنتخذن علیهم مسجدا) ظاهر در این است که مردم شهر مسجدی بر بالای آن غار بنا کردند ، و در غار افسوس اثری حتی خرابه ای از آن به چشم نمی خورد ، نه اثر مسجد نه اثر صومعه و نه مانند آن . و نزدیک ترین بنای دینی که در آن دیار به چشم می خورد کلیسایی است که تقریبا در سه کیلومتری غار قرار دارد ، و هیچ جهتی به ذهن نمی رسد که آن را به غار مرتبط سازد .
از این هم که بگذریم در غار افسوس اثری از رقیم و نوشته دیده نشده که دلالت کند یک یا چند تا از آن قبور ، قبور اصحاب کهف است ، و یا شهادت دهد و لو تا حدی که چند نفر از این مدفونین مدتی به خواب رفته بودند ، پس از سالها خدا بیدارشان کرده و دو باره قبض روحشان نموده است .
غار دوم : دومین غاری که احتمال داده اند کهف اصحاب کهف باشد غار رجیب است که در هشت کیلومتری شهر عمان پایتخت اردن هاشمی نزدیک دهی به نام (رجیب ) قرار دارد . غاری است در سینه جنوبی کوهی پوشیده از صخره ، اطراف آن از دو طرف یعنی از طرف مشرق و مغرب باز است که آفتاب به داخل آن می تابد ، در غار در طرف جنوب قرار دارد ، و در داخل غار طاقنمائی کوچک است به مساحت 5/32 متر در یک سکوئی به مساحت تقریبا 33 و در این غار نیز چند قبر هست به شکل قبور باستانی روم و گویا عدد آنها هشت و یا هفت است .
بر دیوار این غار نقشه ها و خطوطی به خط یونانی قدیم و به خط ثمودیان دیده می شود که چون محو شده خوب خوانده نمی شود ، البته بر دیوار عکس سگی هم که با رنگ قرمز و زینت های دیگری آراسته شده دیده می شود .
و بر بالای غار آثار صومعه (بیزانس ) هست که از گنجینه ها و آثار دیگری است که در آنجا کشف گردیده است و معلوم می شود بنای این صومعه در عهد سلطنت (جوستینوس ) اول یعنی در حدود 418 - 427 ساخته شده و آثار دیگری که دلالت می کند که این صومعه یک بار دیگر تجدید بنا یافته است و مسلمانان آن را پس از استیلا بر آن دیار مسجدی قرار داده اند . چون می بینیم که این صومعه محراب و ماءذنه و وضوخانه دارد ، و در ساحت و فضای جلو در این غار آثار مسجد دیگری است که پیداست مسلمین آن را در صدر اسلام بنا نهاده و هر چندی یک بار مرمت کرده اند و پیداست که این مسجد بر روی خرابه های کلیسایی قدیمی از رومیان ساخته شده ، و این غار علی رغم اهتمامی که مردم بدان داشته و عنایتی که به حفظش نشان می دادند و آثار موجود در آن از این اهتمام و عنایت حکایت می کند غاری متروک و فراموش شده بوده ، و به مرور زمان خراب و ویران گشته تا آنکه اداره باستان شناسی اردن هاشمی اخیرا در صدد برآمده که در آن حفاری کند و نقب بزند و آن را پس از قرنها خفاء از زیر خاک دوباره ظاهر سازد .
در آثاری که از آنجا استخراج کردند شواهدی یافت شده که دلالت می کند که این غار همان غار اصحاب کهف است که داستانش در قرآن کریم آمده .
در تعدادی از روایات مسلمین همچنانکه بدان اشاره شد نیز همین معنا آمده است که غار اصحاب کهف در اردن واقع شده . و یاقوت آنها را در معجم البلدان خود آورده است . و رقیم هم اسم دهی است نزدیک به شهر عمان که قصر یزید بن عبدالملک در آنجا بوده است . البته قصر دیگری هم در قریه ای دیگر نزدیک به آن دارد که نامش موقر است و شاعر که گفته :
یزرن علی تنانیه یزیدا
با کناف الموقر و الرقیم
آن زمان بر بالای آن کاخ یزید را دیدار می کنند در حالی که موقر و رقیم در چشم انداز ایشان است . و شهر عمان امروزی هم درجای شهر فیلادلفیا که از معروفترین و زیباترین شهرهای آن عصر بوده ساخته شده است ، و این شهر تا قبل از ظهور دعوت اسلامی بوده ، او خود آن شهر و پیرامونش از اوائل قرن دوم میلادی در تحت استیلای حکومت روم بود تا آنکه سپاه اسلام سر زمین مقدس را فتح کرد .
و حق مطلب این است که مشخصات غار اصحاب کهف با این غار بهتر انطباق دارد تا غارهای دیگر .
غار سوم : غاری است که در کوه قاسیون قرار دارد و این کوه در نزدیکی های شهر صالحیه دمشق است که اصحاب کهف را به آنجا نیز نسبت می دهند .
غار چهارم : غاری است که در بتراء یکی از شهرهای فلسطین است که اصحاب کهف را به آنجا نیز نسبت می دهند .
غار پنجم : غاری است که به طوری که گفته اند در شبه جزیره اسکاندیناوی در شمال اروپا کشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند که در هیاءت رومیان بوده احتمال داده اند که همان اصحاب کهف باشند .
و چه بسا غارهای دیگری که اصحاب کهف را به آنها نیز نسبت می دهند ، همچنانکه می گویند نزدیکیهای شهر نخجوان یکی از شهرهای قفقاز غاری است که اهالی آن نواحی احتمال داده اند که غار اصحاب کهف باشد ، و مردم به زیارت آنجا می روند .
و لیکن هیچ شاهدی که دلالت کند بر این که یکی از این غارها همان غاری باشد که در قرآن یاد شده در دست نیست ، علاوه بر اینکه مصادر تاریخی این دو غار آخری را تکذیب می کند ، چون قصه اصحاب کهف علی ای حال قصه ای است رومی و در تحت سلطه و سیطره رومیان اتفاق افتاده ، و رومیان حتی در بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز و اسکاندیناوی تسلط نیافتند .
داستان اصحاب کهف در روایات
در تفسیر قمی در ذیل آیه (ام حسبت ان اصحاب الکهف ) از امام (علیه السلام ) روایت آورده که فرمود : ما به تو آیت ها و معجزه هائی دادیم که از داستان اصحاب کهف مهم تر بود ، آیا از این داستان تعجب می کنی که جوانانی بودند در قرون فترت که فاصله نبوت عیسی بن مریم و محمد (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) بود ، زندگی می کرده اند . و اما (رقیم ) عبارت از دو لوح مسی بوده که داستان اصحاب کهف را روی آن حک نموده اند که دقیانوس ، پادشاه آنها چه دستوری به ایشان داده بود ، و آنان چگونه از دستور او سر پیچیده اسلام را پذیرفته بودند ، و سرانجام کارشان چه شد .
و باز در همان کتاب از ابن ابی عمیر از ابی بصیر از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : سبب نزول سوره کهف این بود که قریش سه نفر را به قبیله نجران فرستادند تا از یهودیان آن دیار مسائلی را بیاموزند و با آن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) را بیازمایند ، و آن سه نفر نضر بن حارث بن کلده و عقبة بن ابی معیط و عاص بن وائل سهمی بودند .
این سه نفر به سوی نجران بیرون شده جریان را با علمای یهود در میان گذاشتند . یهودیان گفتند سه مساءله از او بپرسید اگر آنطور که ما می دانیم پاسخ داد در ادعایش راستگو است ، و سپس از او یک مساءله دیگر بپرسید اگر گفت می دانم بدانید که دروغگو است .
گفتند : آن مسائل چیست ؟ جواب دادند که از احوال جوانانی بپرسید که در قدیم الایام بودند و از میان مردم خود بیرون شده غایب گشتند . و در مخفیگاه خود خوابیدند ، چقدر خوابیدند ؟ و تعدادشان چند نفر بود ؟ و چه چیز از غیر جنس خود همراهشان بود ؟ و داستانشان چه بود ؟
مطلب دوم اینکه از او بپرسید داستان موسی که خدایش دست ور داد از عالم پیروی کن و از او تعلیم گیر چه بوده ؟ و آن عالم که بوده ؟ و چگونه پیرویش کرد ؟ و سرگذشت موسی با او چه بود ؟
سوم اینکه از او سرگذشت شخصی را بپرسید که میان مشرق و مغرب عالم را بگردید تا به سد یاءجوج و ماءجوج برسید ، او که بود ؟ و داستانش چگونه بوده است .
یهودیان پس از عرض این مسائل جواب آنها را نیز به فرستادگان قریش داده گفتند : اگر اینطور که ما شرح دادیم جواب داد صادق است و گرنه دروغ می گوید .
پرسیدند : آن یک سؤ ال که گفتید چیست ؟
گفتند : از او بپرسید قیامت چه وقت به پا می شود ، اگر ادعا کرد که من می دانم چه موقع به پا می شود دروغگو است ، و اگر گفت جز خدا کسی تاریخ آن را نمی داند راستگو است .
فرستادگان قریش به مکه برگشتند و نزد ابوطالب جمع شدند و گفتند : پسر برادرت ادعا می کند که اخبار آسمانها برایش می آید ، ما از او چند مساءله پرسش می کنیم اگر جواب داد می دانیم که راستگو است و گرنه می فهمیم که دروغ می گوید .
ابوطالب گفت : بپرسید آنچه دلتان می خواهد . آنها ، آن مسائل را مطرح کردند .
رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : فردا جوابهایش را می دهم و در این وعده ای که داد (ان شاء اللّه ) نگفت . به همین جهت چهل روز وحی از او قطع شد تا آنجا که رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) غمگین گردید و یارانش که به وی ایمان آورده بودند به شک افتادند ، و قریش شادمان شده و شروع کردند به استهزاء و آزار ، و ابوطالب سخت در اندوه شد .
پس از چهل شبانه روز سوره کهف بر وی نازل شد ، رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) از جبرئیل سبب تاءخیر را پرسید ؟ گفت ما قادر نیستیم از پیش خود نازل شویم جز به اذن خدا . سپس در این سوره فرمود : ای محمد تو گمان کرده ای داستان اصحاب کهف و رقیم از آیات ما امری عجیب است آنگاه از آیه (اذ اوی الفتیة ) به بعد داستان ایشان را شروع نموده و بیان فرمود .
آنگاه امام صادق (علیه السلام ) اضافه کرد که اصحاب کهف و رقیم در زمان پادشاهی جبار و ستمگر زندگی می کردند که اهل مملکت خود را به پرستش بتها دعوت می کرد و هر که سر باز می زد او را می کشت ، و اصحاب کهف در آن کشور مردمی با ایمان و خداپرست بودند . پادشاه ماءمورینی در دروازه شهر گمارده بود تا هر کس خواست بیرون شود ، اول به بتها سجده بکند ، این چند نفر به عنوان شکار بیرون شدند ، و در بین راه به شبانی برخوردند او را به دین خود دعوت کردند نپذیرفت ولی سگ او دعوت ایشان را پذیرفته به دنبال ایشان به راه افتاد .
سپس امام فرمود : اصحاب کهف به عنوان شکار بیرون آمدند ، اما در واقع از کیش بت پرستی فرار کردند . چون شب فرا رسید با سگ خود داخل غاری شدند خدای تعالی خواب را بر ایشان مسلط کرد ، همچنانکه فرموده : (فضربنا علی اذانهم فی الکهف سنین عددا) پس در غار خوابیدند تا روزگاری که خدا آن پادشاه و اهل آن شهر را هلاک نمود و آن روزگار را سپری کرد و روزگاری دیگر و مردم دیگری پیش آورد .
در این عصر بود که اصحاب کهف از خواب بیدار شده یکی از ایشان به دیگران گفت : به نظر شما چقدر خوابیدیم ؟ نگاه به آفتاب کردند دیدند بالا آمده گفتند : به نظر ما یک روز و یا پاره ای از یک روز خواب بوده ایم . آنگاه به یکی از نفرات خود گفتند این پول را بگیر و به درون شهر برو اما به طوری که تو را نشناسند پس در بازار مقداری خوراک برایمان خریداری کن زنهار که اگر تو را بشناسند ، و به نهانگاه ما پی ببرند همه ما را می کشند و یا به دین خود بر می گردانند .
آن مرد پول را برداشته وارد شهر شد لیکن شهری دید بر خلاف آن شهری که از آن بیرون آمده بودند و مردمی دید بر خلاف آن مردم هیچ یک از افراد آنان را نشناخت و حتی زبان ایشان را هم نفهمید ، مردم به وی گفتند : تو کیستی و از کجا آمده ای ؟ او جریان را گفت اهل شهر با پادشاهشان به راهنمایی آن مرد بیرون آمده تا به در غار رسیدند ، و به جستجوی آن پرداختند بعضی گفتند سه نفرند که چهارمی آنان سگ ایشان است . بعضی گفتند پنج نفرند که ششمی آنان سگشان است . بعضی دیگر گفتند : هفت نفرند که هشتمی آنان سگشان می باشد .
آنگاه خدای سبحان با حجابی از رعب و وحشت میان اصحاب کهف و مردم شهر حائلی ایجاد کرد که احدی قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غیر از همان یک نفری که خود از اصحاب کهف بود . او وقتی وارد شد دید رفقایش در هراس از اصحاب دقیانوس اند و خیال می کردند این جمعیت همانهایند که از مخفیگاه آنان با خبر شده اند ، مردی که از بیرون آمده بود جریان را به ایشان گفت که در حدود چند صد سال است که ما در خواب بوده ایم و سرگذشت ما معجزه ای برای مردم گشته ، آنگاه گریسته از خدا خواستند دوباره به همان خواب اولیشان برگرداند .
سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالای این غار مسجدی بسازیم که زیارتگاهی برایمان باشد ، چون این جمعیت مردمی با ایمان هستند ، پس آنان در سال دو نوبت این پهلو و آن پهلو می شوند شش ماه بر پهلوی راست هستند و شش ماه دیگر بر پهلوی چپ و سگ ایشان دستهای خود را گسترده و دم در غار خوابیده است ، که خدای تعالی درباره داستان ایشان در قرآن کریم فرموده : (نحن نقص علیک نباهم بالحق . . . ) .
مولف : این روایت از روشن ترین روایات این داستان است که علاوه بر روشنی متن آن تشویش و اضطرابی هم در آن نیست . با این وصف ، این نکته را هم متضمن است که مردمی که در عدد آنها اختلاف کردند و یکی گفت سه نفر و یکی گفت پنج نفر و دیگری گفت هفت نفر ، همان اهل شهر بوده اند که در غار اجتماع کرده بودند ، و این خلاف ظاهر آیه است . و نیز متضمن این نکته است که اصحاب کهف برای بار دوم نیز به خواب رفتند و نمردند و نیز سگشان هنوز هم در غار دستهایش را گسترده و اصحاب کهف در هر سال دو نوبت این پهلو ، آن پهلو می شوند ، و هنوز هم به همان هیات سابق خود هستند ، و حال آنکه بشر تاکنون در روی زمین به غاری که در آن عده ای به خواب رفته باشند بر نخورده است .
بعلاوه در ذیل این روایت عبارتی است که ما آن را نقل نکردیم ، چون احتمال دادیم جزو روایت نباشد بلکه کلام خود قمی و یا روایت دیگری باشد ، و آن این است که جمله (و لبثوا فی کهفهم ثلاث مائه سنین و ازدادوا تسعا) جزو کلام اهل کتاب است ، و جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) رد آن است ، و حال آنکه در بیان سابق ما این معنا از نظر خواننده گذشت که سیاق آیات با این حرف مخالف است و نظم بلیغ قرآنی آن را نمی پذیرد .
در بیان داستان اصحاب کهف از طریق شیعه و سنی روایات بسیاری وجود دارد و لیکن خیلی با هم اختلاف دارند ، به طوری که در میان همه آنها حتی دو روایت دیده نمی شود که از هر جهت مثل هم باشند . مثلا یک اختلافی که در آنها هست این است که در بعضی از آنها مانند روایت بالا آمده که پرسش های قریش از آن جناب چهار تا بوده : یکی اصحاب کهف دوم داستان موسی و عالم و سوم قصه ذوالقرنین چهارم قیام قیامت . و در بعضی دیگر آمده که پرسش از سه چیز بوده : اصحاب کهف و ذوالقرنین و روح . در این روایات آمده که علامت صدق دعوی رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) این است که از اصحاب کهف و ذو القرنین جواب بگوید ، و از آخری یعنی روح جواب ندهد ، و آن جناب از آن دو جواب داد و در پاسخ از روح آیه آمد : (قل الروح من امر ربی . . . ) و از آن جواب نداد . و شما خواننده محترم در بیان آیه مذکور متوجه شدید که آیه در مقام جواب ندادن نبود و نخواسته از جواب دادن طفره برود بلکه حقیقت و واقع روح را بیان می کند پس نباید گفت که آن جناب از سؤ ال درباره روح جواب نداد .
و از جمله اختلافاتی که در بیشتر روایات هست این است که اصحاب کهف و اصحاب رقیم یک جماعت بوده اند . و در بعضی دیگر آمده که اصحاب رقیم طایفه دیگری بوده اند که خدای تعالی نامشان را با اصحاب کهف آورده . ولی از توضیح داستان اصحاب رقیم اعراض نموده . آنگاه روایت مزبور قصه اصحاب رقیم را چنین آورده که سه نفر بودند از خانه بیرون شدند تا برای خانواده های خود رزقی تهیه کنند ، در بیابان به رگبار باران برخوردند ، ناچار به غاری پناهنده شدند ، و اتفاقا در اثر ریزش باران سنگ بسیار بزرگی از کوه حرکت کرده درست جلو غار آمد و آن را بست و این چند نفر را در غار حبس کرد .
یکی از ایشان گفت : بیایید هر کس کار نیکی دارد خدای را به آن سوگند دهد تا این بلا را از ما دفع کند . یکی کار نیکی که داشت بیان کرد و خدای رابه آن قسم داد سنگ قدری کنار رفت به طوری که روشنایی داخل غار شد . دومی کار نیک خود را گفت و خدای را به آن سوگند داد سنگ کنار رفت ، به قدری که یک دیگر را می دیدند . سومی که این کار را کرد سنگ به کلی کنار رفت و بیرون آمدند . این روایت را الدر المنثور از نعمان بن بشیر نقل کرده که او بدون سند از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت کرده است .
لیکن آنچه از قرآن کریم ماءنوس و معهود است این است که هیچ وقت اشاره به داستانی نمی کند مگر آنکه آن را توضیح می دهد ومعهود نیست که اسم داستانی را ببرد و اصلا درباره آن سخنی نگوید ، و یا اسم دو داستان را ببرد و آن وقت یکی را بیان نموده دومی را به کلی فراموش کند .
و از جمله اختلافات این است که در پاره ای روایات دارد : پادشاه مزبور که اصحاب کهف از شر او فرار کردند اسمش دقیانوس (دیوکلیس 285 م - 5 . 3 م ) پادشاه روم بوده . و در بعضی دیگر آمده که او ادعای الوهیت می کرده . و در بعضی آمده که وی دقیوس (دسیوس 249 م - 251 م ) پادشاه روم بوده ، و بین این دو پادشاه ده سال فاصله است ، و آن پادشاه اهل توحید را می کشته و مردم را به پرستش بتها دعوت می کرده . و در بعضی از روایات آمده که مردی مجوسی بوده که مردم را به دین مجوس می خوانده در حالی که تاریخ نشان نمی دهد که مجوسیت در بلاد روم شیوع یافته باشد . و در بعضی روایات آمده که اصحاب کهف قبل از مسیح (علیه السلام ) بوده اند .
و از جمله اختلافات این است که در بعضی از روایات دارد : رقیم اسم شهری بوده که اصحاب کهف از آنجا بیرون شدند . و در بعضی دیگر آمده اسم بیابانی است . و در بعضی دیگر آمده اسم کوهی است که غار مزبور در آن قرار گرفته . و در بعضی دیگر آمده که اسم سگ ایشان است . و در بعضی آمده که اسم لوحی است از سنگ . و در بعضی دیگر گفته شده از قلع و در بعضی دیگر از مس و در بعضی دیگر آمده که از طلا بوده و اسامی اصحاب کهف در آن حک شده و همچنین اسم پدرانشان و داستانشان ، و این نوشته را دم در کهف نصب کرده اند . بعضی دیگر از روایات می گوید در داخل کهف بوده و در بعضی دیگرآمده که بر سر در شهر آویزان بوده ، و در بعضی دیگر آمده که در خزانه بعضی از ملوک یافت شده ، و در بعضی آن را دو لوح دانسته است .
اختلاف دیگری که در روایات آمده درباره وضع جوانان است ، در بعضی از روایات آمده که ایشان شاهزاده بوده اند در بعضی دیگر آمده که از اولاد اشراف بوده اند . و در بعضی دیگر آمده که از فرزندان علماء بوده اند . و در بعضی دیگر آمده که خودشان شش نفر بوده و هفتمی ایشان چوپانی بوده که گوسفند می چرانده که سگش هم بااو آمده . و در حدیث وهب بن منبه که هم الدر المنثور آن را آورده و هم ابن اثیر در کامل نقل کرده می گوید که : اصحاب کهف حمامی بوده اند که در بعضی از حمامهای شهر کار می کرده اند ، وقتی شنیدند که سلطان مردم را به بت پرستی وادار می کند از شهر بیرون شدند . و در بعضی دیگر از روایات آمده که ایشان از وزراء پادشاه آن عصر بوده اند که همواره در امور و مهمات مورد شور او قرار می گرفته اند .
یکی دیگر از اختلافات این است که : در بعضی از روایات آمده که اصحاب کهف قبل از بیرون آمدن از شهر مخالفت خود را علنی کرده بودند ، و شاه هم فهمیده بود . و در بعضی دیگر دارد که شاه ملتفت نشد تا بعد از آنکه از شهر بیرون رفتند . و در بعضی دیگر آمده که این عده با هم توطئه کردند برای بیرون آمدن . و در بعضی دیگر آمده که نفر هفتمی آنان چوپانی بوده که به ایشان پیوسته است ، و در بعضی دیگر آمده که تنها سگ آن چوپان ایشان را همراهی کرد .
باز از موارد اختلاف یکی این است که بعد از آنکه فرار کردند ، و پادشاه فهمید در جستجوی ایشان برآمد ولی اثری از ایشان نیافت . و در بعضی روایات دیگر آمده که پس از جستجو ایشان را در غار پیدا کرد که خوابیده بودند ، دستور داد در غار را تیغه کنند تا در آنجا از گرسنگی و تشنگی بمیرند ، و زنده به گور شوند تا کیفر نافرمانی خود را دریابند . این بود تا روزگاری که خدا می خواست بیدارشان کند ، چوپانی را فرستاد تا آن بنیان را خراب کرده تا زاغه ای برای گوسفندان خود درست کند ، در این موقع خدای تعالی ایشان را بیدار کرد ، و سرگذشتشان از اینجا شروع می شود .
مورد اختلاف دیگر این است که : در بعضی از روایات آمده که دوباره به خوابشان کرد و تا روز قیامت بیدار نمی شوند ، و در هر سال دو نوبت از این پهلو به آن پهلویشان می کند .
یکی دیگر اختلافی است که در مدت خوابشان شده . در بیشتر روایات آمده همان سیصد و نه سال که قرآن کریم فرموده ، است . و در بعضی دیگر آمده که سیصد و نه سال حکایت قول اهل کتاب است و جمله (قل الله اعلم بما لبثوا) رد آن است . و در بعضی دیگر آمده که سیصد سال بوده و نه سال را اهل کتاب اضافه کرده اند .
و از این قبیل اختلافات که در روایات آمده بسیار است ، و بیشتر آنچه که از طرق عامه روایت شده در کتاب الدرالمنثور و بیشتر آنچه از طرق شیعه نقل شده در کتاب بحار و تفسیر برهان و نور الثقلین جمع آوری شده ، اگر کسی بخواهد به همه آنها دست یابد باید به این کتابها مراجعه کند . تنها مطلبی که می توان گفت این روایات در آن اتفاق دارنداین است که اصحاب کهف مردمی موحد بودند ، و از ترس پادشاهی جبار که مردم را مجبور به شرک می کرده گریخته اند و به غاری پناه برده در آنجا به خواب رفته اند - تا آخر آنچه که قرآن از داستان ایشان آورده .
و در تفسیر عیاشی از سلیمان بن جعفر همدانی روایت کرده که گفت : امام صادق (علیه السلام ) به من فرمود : ای سلیمان مقصود از (فتی ) کیست ؟ عرض کردم فدایت شوم نزد ما جوان را (فتی ) گویند ، فرمود : مگر نمی دانی که اصحاب کهف همگیشان کامل مردانی بودند و مع ذلک خدای تعالی ایشان را فتی نامیده . ای سلیمان فتی کسی است که به خدا ایمان بیاورد و پرهیزکاری کند .
مؤ لف : در معنای این روایت مرحوم کلینی در کافی از قمی روایت مرفوعه ای از امام صادق (علیه السلام ) آورده ، لیکن از ابن عباس روایت شده که او گفته اصحاب کهف جوانانی بودند .
و در الدر المنثور است که ابن ابی حاتم از ابی جعفر روایت کرده که گفت : اصحاب کهف همه صراف بودند .
مؤ لف : قمی نیز به سند خود از سدیر صیرفی از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : اصحاب کهف شغلشان صرافی بوده . و لیکن در تفسیر عیاشی از درست از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که در حضورشان گفتگو از اصحاب کهف شد فرمود : صراف پول نبودند ، بلکه صراف کلام و افرادی سخن سنج بودند .
و در تفسیر عیاشی از ابی بصیر از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : اصحاب کهف ایمان به خدا را پنهان و کفر را اظهار داشتند و به همین جهت خداوند اجرشان را دو برابر داد .
مؤ لف : در کافی نیز در معنای این حدیث روایتی از هشام بن سالم از آن جناب نقل شده . و نیز در معنای آن عیاشی از کاهلی از آن جناب و از درست در دو خبر از آن جناب آورده که در یکی از آنها آمده که : اصحاب کهف در ظاهر زنار می بستند و در اعیاد مردم شرکت می کردند .
و نباید به این روایات اشکال کرد که از ظاهر آیه (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها) بر می آید که اصحاب کهف تقیه نمی کرده اند . و اینکه مفسرین در تفسیر حکایت کلام ایشان که گفته اند (اویعیدوکم . . . ) احتمال تقیه داده اند صحیح نیست ، برای اینکه اگر به یاد خواننده باشد گفتیم که بیرون شدن آنان از شهر ، هجرت از شهر شرک بوده که در آن از اظهار کلمه حق و تدین به دین توحید ممنوع بوده اند . چیزی که هست تواطی آنان که شش نفر از معروفها و اهل شرف بوده اند ، و اعراضشان از اهل و مال و وطن جز مخالفت با دین وثنیت عنوان دیگری نداشته . پس اصحاب کهف در خطر عظیمی بوده اند ، به طوری که اگر بر آنان دست می یافتند یا سنگسار می شدند و یا آنکه مجبور به قبول دین قوم خود می گشتند .
و با این زمینه کاملا روشن می شود که قیام ایشان در اول امر و گفتن : (ربنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها) اعلام علنی مخالفت با مردم و تجاهر بر مذمت بت پرستی و توهین به طریقه مردم نبوده ، زیرا اوضاع عمومی محیط ، چنین اجازه ای به آنان نمی داد ، بلکه این حرف را در بین خود گفته اند .
و به فرضی هم که تسلیم شویم که جمله (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض ) دلالت دارد براینکه ایشان تظاهر به ایمان و مخالفت با بت پرستی می کرده اند و تقیه را کنار گذاشته بودند ، تازه می گوییم این در آخرین روزهایی بوده که در میان مردم بوده اند ، و قبل از اینکه چنین تصمیمی بگیرند در میان مردم با تقیه زندگی می کرده اند . پس معلوم شد که سیاق هیچ یک از دو آیه منافاتی با تقیه کردن اصحاب کهف در روزگاری که در شهر و در میان مردم بودند ، ندارد .
و در تف سیر عیاشی نیز از ابی بکر حضرمی از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمو : اصحاب کهف نه یکدیگر را می شناختند و نه با هم عهد و میعادی داشتند بلکه در صحرا یکدیگر را دیده با هم عهد و پیمان بستند ، و از یکدیگر ، یعنی دو به دو عهد گرفتند ، آنگاه قرار گذاشتند که یک باره مخالفت خود را علنی ساخته به اتفاق در پی سرنوشت خود بروند .
مؤ لف : در معنای این روایت خبری است از ابن عباس که ذیلا نقل می شود :
در الدرالمنثور است که ابن ابی شیبه و ابن منذر و ابن ابی حاتم از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : ما با معاویه در جنگ مضیق که در اطراف روم بود شرکت کردیم و به غار معروف کهف که اصحاب کهف در آنجا بودند و داستانشان را خدا در قرآن آورده برخوردیم . معاویه گفت : چه می شد در این غار را می گشودیم واصحاب کهف را می دیدیم . ابن عباس به او گفت : تو نمی توانی این کار را بکنی خداوند این اشخاص را از نظر کسانی که بهتر از تو بودند مخفی داشت و فرمود : (لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببینی پا به فرار می گذاری و پر از ترس می شوی معاویه گفت : من از این کار دست بر نمی دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببینیم ، عده ای را فرستاد تا داخل غار شده جستجو کنند ، و خبر بیاورند . آن عده وقتی داخل غار شدند خداوند باد تندی بر آنان مسلط نمود تا به طرف بیرون پرتابشان کرد . قضیه به ابن عباس رسید پس او شروع کرد به نقل داستان اصحاب کهف و گفت که اصحاب کهف در مملکتی زندگی می کردند که پادشاهی جبار داشت و مردمش را به تدریج به پرستش بتها کشانید ، و این چند نفر در آن شهر بودند ، وقتی این را دیدند بیرون آمده خداوند همه شان را یکجا جمع کرد بدون اینکه قبلا یکدیگر را بشناسند . وقتی به هم برخوردند از یکدیگر پرسیدند قصد کجا دارید ، در جواب نیت خود را پنهان می داشتند چون هر یک دیگری را نمی شناخت تا آنکه از یکدیگر عهد و میثاق محکم گرفتند که نیت خود را بگویند . بعدا معلوم شد که همه یک هدف دارند و منظورشان پرستش پروردگار و فرار از شرک است ، همه با هم گفتند : (ربنا رب السموات و الارض . . . مرفقا) .
آنگاه ابن عباس اضافه می کند که دور هم نشستند ، از سوی دیگر زن و بچه ها و قوم و خویش ها به جستجویشان برخاستند ولی هر چه بیشتر گشتند کمتر خبردار شدند تا خبر به گوش پادشاه وقت رسید . او گفت این عده در آینده شاءن مهمی خواهند داشت ، معلوم نیست به منظور خیانت بیرون شده اند یا منظور دیگری داشته اند . و به همین جهت دستور داد تا لوحی از قلع تهیه کرده اسامی آنان را در آن بنویسند آنگاه آن را در خزینه سلطنتی خود جای داد و در این باره خدای تعالی می فرماید : (ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا) چون مقصود از رقیم همان لوحی است که اسامی اصحاب کهف در آن مرقوم شده . و اما اصحاب کهف ، از آنجا که بودند به راه افتاده داخل غار شدند ، و خدا به گوششان زد و خواب را برایشان مسلط کرد ، و اگر در غار نبودند آفتاب بدنهایشان را می سوزانید ، و اگر هر چند یک بار از این پهلو به آن پهلو نمی شدند زمین بدنهایشان را می خورد ، و اینجا است که خدای تعالی فرموده (و تری الشمس . . . ) .
آنگاه می گوید : پادشاه مزبور دورانش منقضی گشت و پادشاهی دیگر به جایش نشست . او مردی خداپرست بود ، و بر خلاف آن دیگری عدالت گسترد ، در عهد او خداوند اصحاب کهف را برای آن منظوری که داشت بیدار کرد ، یکی از ایشان گفت : به نظر شما چقدر خوابیده ایم ؟ آن دیگری گفت : یک روز ، یکی دیگر گفت دو روز ، سومی گفت بیشتر خوابیده ایم تا آنکه بزرگشان گفت : بی جهت اختلاف مکنید که هیچ قومی اختلاف نکردند مگر آنکه هلاک شدند ، شما یک نفر را با این پول روانه کنید تا از شهر طعامی خریداری کند .
وقتی وارد شهر شد لباسها و هیات ها و منظره هایی دیدکه تاکنون ندیده بود . مردم شهر را دید که طور دیگری شده اند آن مردم عهد خود نیستند . نزدیک نانوایی رفت پول خود را که سکه اش به اندازه کف پای بچه شتر بود نزد او انداخت نانوا پول را بیگانه یافت ، و پرسید این را از کجا آورده ای ؟ اگر گنجی پیدا کرده ای مرا هم راهنمایی کن و گرنه تو را نزد امیر خواهم برد . گفت : آیا مرا به امیر می ترسانی ، هر دو به نزد امیر شدند ، امیر پرسید پدرت کیست ؟ گفت : فلانی ، امیر چنین کسی را نشناخت ، پرسید پادشاهت نامش چیست ؟ گفت : فلانی او را هم نشناخت ، رفته رفته مردم دورش جمع شدند ، خبر به گوش عالم ایشان رسید . عالم شهر به یاد آن لوح افتاده دستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسید ، و دید که یکی از همان چند نفری است که نامشان در لوح ضبط شده ، اسامی رفقایش را پرسید ، همه را با اسامی مرقوم در لوح مطابق یافت . به مردم بشارت داد که خداوند شما را به برادرانتان که چند صد سال قبل ناپدید شدند راهنمایی کرده برخیزید . مردم همه حرکت کردند تا آمدند نزدیک غار چون نزدیک شدند جوان گفت شما باشید تا من بروم و رفقایم را خبر کنم و آنگاه آرام وارد شوید ، و هجوم نیاورید ، و گرنه ممکن است از ترس قالب تهی کنند ، و خیال کنند شما لشگریان همان پادشاهید ، و برای دستگیریشان آمده اید . گفتند : حرفی نداریم لیکن به شرطی که قول بدهی باز هم بیرون بیایی ، او هم قول داد که ان شاء اللّه بیرون می آیم . پس داخل غار شد و دیگر نفهمیدند به کجا رفت ، و از نظر مردم ناپدید گردید ، مردم هر چه خواستند وارد شوند نتوانستند ، لا جرم گفتند بر بالای غارشان مسجدی بنا کنیم ، و چنین کردند ، و همیشه در آن مسجد به عبادت و استغفار می پرداختند .
مؤ لف : این روایت مشهور است ، و مفسرین در تفاسیر خود آن را نقل کرده و خلاصه تلقی به قبولش کرده اند ، در حالی که خالی از چند اشکال نیست :
یکی اینکه از ظاهرش بر می آید که اصحاب کهف هنوز در حال خواب هستند و خداوند بشر را از اینکه بخواهند کسب اطلاعی و جستجویی از ایشان بکنند منصرف نموده ، و حال آنکه کهفی که در ناحیه مضیق و معروف به غار افسوس است امروز هم معروف است ، و در آن چنین چیزی نیست .
و آیه ای هم که ابن عباس بدان تمسک جسته حالت خواب ایشان را قبل از بیدار شدن مجسم می سازد ، نه بعد از بیداریشان را . علاوه بر اینکه از خود ابن عباس روایت دیگری رسیده که مخالف با این روایت است . و آن روایتی است که الدر المنثور از عبد الرزاق و ابن ابی حاتم از عکرمه نقل کرده و در آخر آن آمده که : (پادشاه با مردم سوار شده تا به در غار آمدند ، جوان گفت مرا رها کنید تا رفقایم را ببینم و جریان را برایشان بگویم ، چند قدمی جلوتر وارد غار شد ، او رفقایش را دید و رفقایش هم او را دیدند ، خداوند به گوششان زد خوابیدند ، مردم شهر چون دیدند دیر کرد وارد غار شدند و جسدهایی بی روح دیدند که هیچ جای آنها پوسیده نشده بود ، شاه گفت : این جریان آیتی است که خدای تعالی برای شما فرستاده .
ابن عباس با حبیب بن مسلمه به جنگ رفته بود ، در راه به همین غار بر خوردند ، و در آن استخوانهایی دیدند مردی گفت : این استخوانهای اصحاب کهف است ، ابن عباس گفت استخوانهای ایشان در مدتی بیش از سی صد سال قبل از بین رفته است ) .
اشکال مهم تر این روایت این است که از عبارت (استخوانهای ایشان در مدتی بیش از سیصد سال قبل از بین رفته ) بر می آید که از نظر این روایت داستان اصحاب کهف در اوائل تاریخ میلادی و یا قبل از آن رخ داده ، و این حرف با تمامی روایات این داستان مخالف است ، جز آن روایتی که تاریخ آن را قبل از مسیح دانسته .
اشکال دیگری که به روایت ابن عباس وارد است این است که در آن آمده : یکی گفت یک روز خوابیدیم یکی گفت دو روز ، و این حرف با قرآن کریم هم مخالف است ، برای اینکه قرآن نقل می کند که گفتند : (لبثنا یوما او بعض یوم ) و اتفاقا کلام قرآن کریم با اعتبار عقلی هم سازگار است ، زیرا کسی که نفهمیده چقدر خوابیده نهایت درجه ای که احتمال دهد بسیار خوابیده باشد یک روز یا کمی کمتر از یک روز است ، و اما دو شبانه روز آنقدر بعید است که هیچ از خواب برخاسته ای احتمالش را نمی دهد .
از این هم که بگذریم در روایت داشت : بزرگترشان گفت اختلاف مکنید ، که اختلاف مایه هلاکت هر قومی است . و این یکی از سخنان باطل است ، زیرا آن اختلافی مایه هلاکت است که در عمل به چیزی باشد ، و اما اختلاف نظری امری نیست که اجتناب پذیر باشد ، و هرگز مایه هلاکت نمی شود .
اشکال دیگری که به آن وارد است این است که : در آخرش داشت : وقتی جوان وارد غار شد مردم نفهمیدند کجا رفت ، و از نظرشان ناپدید گشت . گویا مقصود ابن عباس این بوده که وقتی جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها ناپدید شد نه خود آن جوان ، خلاصه خدا غار مزبور را ناپدید کرد ، ولی این حرف با آنچه در صدر خود آیه هست نمی سازد که از ظاهرش بر می آید که غار مزبور در آن دیار معروف بوده . مگر اینکه بگویی آن روز غار را از چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپدید کرده و بعدها برای مردم آشکارش ساخته است .
و اما اینکه در صدر روایت از قول ابن عباس نقل شده که گفت : (رقیم لوحی از قلع بوده که اسامی اصحاب کهف در آن نوشته شده بود) مطلبی است که در معنایش روایات دیگری نیز آمده ، از آن جمله روایتی است که عیاشی در تفسیر خود از احمد بن علی از امام صادق (علیه السلام ) آورده ، و در روایت دیگری انکار آن از خود ابن عباس نقل شده ، چنانچه در الدرالمنثور از سعید بن منصور و عبدالرزاق و فارابی و ابن منذر و ابن ابی حاتم و زجاجی (در کتاب امالی ) و ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : من نمی دانم معنای رقیم چیست ، از کعب پرسیدم او گفت نام قریه ای است که از آنجا بیرون شدند .
و نیز در همان کتاب آمده که عبدالرزاق از ابن عباس روایت کرده که گفت : تمامی قرآن را می دانم مگر معنای چهار کلمه را اول کلمه (غسلین ) که اختلاف اعراب در آن به خاطر اختلافی است که در حکایت لفظ قرآن هست . دوم کلمه (حنانا) سوم (اواه ) چهارم (رقیم ) .
و در تفسیر قمی می گوید : در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (علیه السلام ) آمده که در ذیل آیه (لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا) فرمود : یعنی اگر بگوییم خدا شریک دارد بر او جور کرده ایم .
و در تفسیر عیاشی از محمد بن سنان از بطیخی از ابی جعفر (علیه السلام ) آورده که در ذیل آیه (لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) فرموده : مقصود خدای تعالی شخص رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) نیست ، بلکه منظور مؤ منین هستند . گویا مؤ منین دارند این حرف را به یکدیگر می زنند ، و حال مؤ منین چنین است که اگر اصحاب کهف را ببینند سرشار از ترس و رعب شده پا به فرار می گذارند .
و در تفسیر روح المعانی اسماء اصحاب کهف بر طبق روایت صحیحی از ابن عباس چنین آمده : 1 - مکسلینیا 2 - یملیخا 3 - مرطولس 4 - ثبیونس 5 - دردونس 6 - کفاشیطیطوس 7 - منطونواسیس - که همان چوپان بوده و اسم سگش (قطمیر) بوده است .
راوی می گوید از علی (کرم اللّه وجهه ) روایت شده که اسمای ایش ان را چنین برشمرده : 1 - یملیخا 2 - مکسلینیا 3 - مسلینیا ، که اصحاب دست راست ی پادشاه بوده اند 4 - مرنوش 5 - دبرنوش 6 - شاذنوش که اصحاب دست چپش بوده اند و همواره با این شش نفر مشورت می کرده و هفتمی اصحاب کهف همان چوپانی بوده که در این روایت اسمش نیامده ولی در اینجا نیز اسم سگ را قطمیر معرفی نموده .
و اما اینکه آیا این روایت به علی نسبت داده اند صحیح است ، یا صحیح نیست گفتار دیگری است که علامه سیوطی در حواشی بیضاوی نوشته که طبرانی این روایت را در معجم (اوسط) خود به سند صحیح از ابن عباس آورده . و آنچه که در الدر المنثور است نیز همین روایت طبرانی در (اوسط) است که گفتیم به سند صحیح از ابن عباس روایت کرده .
البته در بعضی روایات دیگری اسامی دیگری برای آنان نقل کرده اند که حافظ ابن حجر در شرح بخاری نوشته . گفتگواسامی اصحاب کهف بسیار است که هیچ یک هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نیست و در کتاب بحر آمده که اسامی اصحاب کهف عجمی (غیر عربی ) بوده که نه شکل معینی و نه نقطه داشته ، و خلاصه سند در شناختن اسامی آنان ضعیف است .
و روایتی که به علی (علیه السلام ) نسبت داده اند همان است که ثعلبی هم در کتاب عرائس و دیلمی در کتاب خود به طور مرفوع آورده و در آن عجائبی ذکر شده .
و در الدرالمنثور است که ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : اصحاب کهف ، یاران مهدی اند .
و در برهان از ابن الفارسی آورده که گفت امام صادق (علیه السلام ) فرموده : قائم (علیه السلام ) از پشت کوفه خروج می کند ، با هفده نفر از قوم موسی که به حق راه یافته و با حق عدالت می کردند ، و هفت نفر از اهل کهف و یوشع بن نون و ابو دجانه انصاری و مقداد بن اسود و مالک اشتر که اینان نزد آن جناب از انصار و حکام او هستند .
و در تف سیر عیاشی از عبدالله بن میمون از ابی عبدالله (علیه السلام ) از پدرش از علی بن ابی طالب روایت کرده که فرمود : وقتی کسی به خدا سوگند می خورد تا چهل روز مهلت ثنیا دارد ، برای اینکه قومی از یهود از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) از چیزی پرسش کردند حضرت بدون اینکه بگوید (ان شاء الله ) و استثناء مزبور را به کلام خود ملحق سازد گفت فردا بیائید تا جواب بگویم ، به همین جهت چهل روز خداوند وحی را از آن حضرت قطع کرد ، بعد از آن جبرئیل آمد و گفت : (و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء اللّه و اذکر ربّک اذا نسیت ) .
مؤ لف : کلمه : (ثنیا) - به ضمه ثاء و سکون نون و در آخرش الف مقصوره - اسم است برای استثناء . و در معنای این روایت روایات دیگری نیز از امام صادق و امام باقر (علیه السلام ) رسیده که از بعضی آنها برمی آید که مراد از سوگند وعده قطعی دادن و کلام مؤ کد آوردن است ، همچنان که استشهاد امام (علیه السلام ) در این روایت به کلام رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) با اینکه آن جناب سوگندی یاد نکرده بود کاملا دلالت بر این معنا دارد . و اما این سؤ ال که اگر کسی سوگندی یاد کند و ان شاءالله هم بگوید ، ولی پس از انعقاد سوگند آن را بشکند آیا حنث شمرده می شود و کفاره به عهده اش می آید یا نه ، بحثی است فقهی .
داستان اصحاب کهف در تعدادی از روایات از صحابه و تابعین و از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) به طور مفصل حکایت شده مانند روایت قمی وابن عباس و عکرمه و مجاهد که تفسیر الدرالمنثور همه آنها را آورده و روایت اسحاق در کتاب عرائس که آن را تفسیر برهان نقل کرده و روایت وهب بن منبه که الدرالمنثور و کامل آن را بدون نسبت نقل کرده اند ، و روایت نعمان بن بشیر که در خصوص اصحاب رقیم وارد شده و الدرالمنثور آن را آورده .
و این روایات که ما در بحث روایتی گذشته مقداری از آنها را نقل کردیم و به بعضی دیگرش اشاره ای نمودیم آنقدر از نظر مطلب و متن با هم اختلاف دارند که حتی در یک جهت هم اتفاق ندارند . و اما اختلاف در روایات وارده در بعضی گوشه های داستان مانند روایاتی که متعرض تاریخ قیام آنان است ، و یا متعرض اسم آن پادشاه است که معاصر با ایشان بوده یا متعرض نسب و سمت و شغل و اسامی و وجه نامیده شدنشان به اصحاب رقیم و سایر خصوصیات دیگر شده بسیار شدیدتر از روایات اصل داستان است و دست یافتن به یک جهت جامعی که نفس بدان اطمینان داشته باشد دشوارتر است .
و سبب عمده در این اختلاف علاوه بر دست بردها و خیانتها که اجانب در این گونه روایات دارند دو چیز است :
یکی اینکه این قصه از اموری بوده که اهل کتاب نسبت به آن تعصب و عنایت داشته اند ، و از روایات داستان هم برمی آید که قریش این قصه را از اهل کتاب شنیده اند و با آن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) را امتحان کردند ، بلکه از مجسمه ها نیز می توان عنایت اهل کتاب را فهمید به طوری که اهل تاریخ آن مطالب را از نصاری و از مجسمه های موجود در غارهای مختلف که در عالم هست غارهای آسیا و اروپا و آفریقا گرفته شده و آن مجسمه ها را بر طبق شهرتی که از اصحاب کهف به پا خاسته گرفته اند ، و پرواضح است که چنین داستانی که از قدیم الایام زبان زد بشر و مورد علاقه نصاری بوده هر قوم و مردمی آن را طوری که نمایاننده افکار و عقاید خود باشد بیان می کنند ، و در نتیجه روایات آن مختلف می شود .
و از آنجایی که مسلمانان اهتمام بسیار زیادی به جمع آوری و نوشتن روایات داشتند ، و آنچه که نزد دیگران هم بود جمع می کردند و مخصوصا بعد از آنکه عده ای از علمای اهل کتاب مسلمان شدند ، مانند وهب بن منبه و کعب الاحبار ، و آنگاه اصحاب رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) و تابعین یعنی طبقه دوم مسلمانان همه از اینان اخذ کرده و ضبط نموده اند ، و هر خلفی از سلف خود می گرفته و با آن همان معامله اخبار موقوفه را می کرده که با روایات اسلامی می نمودند و این سبب بلوا و تشتت شده است .
دوم اینکه داءب و روش کلام خدای تعالی در آنجا که قصه ها را بیان می کند بر این است که به مختاراتی و نکات برجسته و مهمی که در ایفای غرض مؤ ثر است ، اکتفاء می کند ، و به جزئیات داستان نمی پردازد . از اول تا به آخر داستان را حکایت نمی کند ، و نیز اوضاع و احوالی را که مقارن با حدوث حادثه بوده ذکر نمی نماید جهتش هم خیلی روشن است ، چون قرآن کریم کتاب تاریخ و داستان سرائی نیست بلکه کتاب هدایت است .
این نکته از واضح ترین نکاتی است که شخص متدبر در داستانهای مذکور در کلام خدا درک می نماید ، مانند آیاتی که داستان اصحاب کهف و رقیم را بیان می کند ، ابتداء محاوره و گفتگوی ایشان را نقل می کند ، و در آن به معنا و علت قیام آنان اشاره می نماید و آن را توحید و ثبات بر کلمه حق معرفی می کند ، سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را می آورد که چگونه در آنجا به خواب رفتند در حالی که سگشان هم همراهشان بود ، و روزگاری بس طولانی در خواب بودند . آنگاه بیدار شدن و گفتگوی بار دوم آنان را در خصوص اینکه چقدر خوابیده اند بیان نموده ، و در آخر نتیجه ای را که خدا از این پیش آورد خواسته است بیان می کند . و سپس این جهت را خاطر نشان می سازد که از چه راهی مردم به وضع آنان خبردار شدند ، و چه شد که دو باره بعد از حصول غرض الهی به خواب رفتند . و اما ساختن مسجد بر بالای غار ایشان جمله ای است ، که کلام بدانجا کشیده شده ، و گرنه غرض الهی در آن منظور نبوده .
و اما اینکه اسامی آنان چه بوده و پسران چه کسی و از چه فامیلی بوده اند . و چگونه تربیت و نشو و نما یافته بودند ، چه مشاغلی برای خود اختیار کرده بودند ، در جامعه چه موقعیتی داشتند ، در چه روزی قیام نموده و از مردم اعتزال جستند . و اسم آن پادشاهی که ایشان از ترس او فرار کردند چه بوده ، و نیز اسم آن شهر چه بوده ، و مردم آن شهر از چه قومی بوده اند ؟ واسم آن سگ که همراهی ایشان را اختیار کرد چه بوده ، و اینکه آیا سگ شکاری بوده یا سگ گله ، و چه رنگی ؟ متعرض نشده است ، در حالی که روایات با کمال خرده بینی متعرض آنها و نیز سایر اموری که در غرض خدای تعالی که همان هدایت است هیچ مدخلیتی ندارد شده ، چرا که اینگونه خرده ریزها در غرض تاریخ دخالت دارد و به درد دقت های تاریخی می خورد .
مطلب دیگر اینکه مفسرین گذشته وقتی شروع در بحث از آیات قصص می کرده اند ، در صدد برمی آمده اند که وجه اتصال آیات داستان را بیان نموده و برای اینکه داستانی تمام عیار و مطابق سلیقه خود از آب در آورند از دو رو بر آیات نکات متروکی را استفاده نمایند ، و همین جهت باعث اختلاف تفسیرها شده ، چون نظریه و طرز استفاده آنان از دور و بر آیات مختلف بوده است ، و در نتیجه این اختلاف کار به اینجا که می بینیم کشیده شده است .
داستان اصحاب فیل
آیات
ِبسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
أَ لَمْ تَرَ کَیْف فَعَلَ رَبُّک بِأَصحَبِ الْفِیلِ(1)
أَ لَمْ یجْعَلْ کَیْدَهُمْ فی تَضلِیلٍ(2)
وَ أَرْسلَ عَلَیهِمْ طیراً أَبَابِیلَ(3)
تَرْمِیهِم بحِجَارَةٍ مِّن سِجِّیلٍ(4)
فجَعَلَهُمْ کَعَصفٍ مَّأْکولِ(5)
به نام الله رحمان و رحیم
1 . آیا ندیدی پروردگارت چه بر سر اصحاب فیل آورد ؟
2 . آیا نقشه های شومشان را خنثی نکرد ؟
3 . آری ، پروردگارت مرغانی را که دسته دسته بودند ، به بالای سرشان فرستاد .
4 . تا با سنگی از جنس کلوخ بر سرشان بکوبند .
5 . و ایشان را به صورت برگی جویده شده درآورند .
(سوره مبارکه فیل )
داستان اصحاب فیل و هلاکتشان در قرآن
در این سوره به داستان اصحاب فیل اشاره می کند ، که از دیار خود به قصد تخریب کعبه معظمه حرکت کردند ، و خدای تعالی با فرستادن مرغ ابابیل و آن مرغان با باریدن کلوخهای سنگی بر سر آنان هلاکشان کردند ، و به صورت گوشت جویده شان کردند . و این قصه از آیات و معجزات بزرگ الهی است ، که کسی نمی تواند انکارش کند ، برای اینکه تاریخ نویسان آن را مسلم دانسته ، و شعرای دوران جاهلیت در اشعار خود از آن یاد کرده اند این سوره از سوره های مکی است .
(الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل )
منظور از (رؤ یت ) معنای لغوی آن یعنی دیدن به چشم نیست ، بلکه علمی است که به مانند احساس با حواس ظاهری ظاهر و روشن است . و استفهام در آیه انکاری است ، و معنایش این است که مگر علم یقینی پیدا نکردی که چگونه پروردگارت با اصحاب فیل رفتار کرد ، و این قصه در سال ولادت رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله وسلم ) واقع شد .
(الم یجعل کیدهم فی تضلیل )
مراد از کید آنان سوء قصدی است که در باره مکه داشتند و می خواستند بیت الحرام را تخریب کنند ، و کلمه (تضلیل ) و (اضلال ) هر دو به یک معنا است ، و کید آنان را در تضلیل قرار دادن ، به معنای آن است که نقشه آنان را نقش بر آب ساخته ، زحماتشان را بی نتیجه سازد ، آنها راه افتادند تا کعبه را ویران کنند ، ولی در نتیجه تضلیل الهی ، خودشان هلاک شدند .
(و ارسل علیهم طیرا ابابیل )
کلمه (ابابیل ) - به طوری که گفته اند - به معنای جماعت هایی متفرق و دسته دسته است ، و معنای آیه این است که : خدای تعالی جماعت های متفرقی از مرغان را بر بالای سر آنان فرستاد . و این آیه ، و آیه بعدیش عطف تفسیر است بر آیه (الم یجعل کیدهم فی تضلیل ) .
(ترمیهم بحجاره من سجیل )
یعنی آن ابابیل مرغان اصحاب فیل را با سنگ هایی کلوخین هدف گرفتند . و معنای کلمه (سجیل ) در قصص قوم لوط گذشت .
(فجعلهم کعصف ماکول )
کلمه (عصف ) به معنای برگ زراعت است ، و عصف ماکول به معنای برگ زراعتی - مثلا گندم - است که دانه هایش را خورده باشند ، و نیز به معنای پوست زراعتی است مانند غلاف نخود و لوبیا ، که دانه اش را خورده باشند ، و منظور آیه این است که اصحاب فیل بعد از هدف گیری مرغان ابابیل به صورت جسدهایی بی روح در آمدند ، و یا این است که سنگ ریزه ها (به درون دل اصحاب فیل فرو رفته ) اندرونشان را سوزانید . بعضی هم گفته اند : مراد از (عصف ماکول ) برگ زراعتی است که آکال در آن افتاده باشد ، یعنی شته و کرم آن را خورده و فاسدش کرده باشد . و آیه شریفه به وجوه دیگری نیز معنا شده که مناسب با ادب قرآن نیست .
داستان اصحاب فیل در روایات
در مجمع البیان می گوید : تمامی راویان اخبار اتفاق دارند در اینکه پادشاه یمن که قصد ویران کردن کعبه را داشته شخصی بوده به نام ابرهه بن صباح اشرم . و بعضی از ایشان گفته اند : کنیه او ابویکسوم بود . و از واقدی نقل شده که گفته همین شخص جد نجاشی پادشاه یمن در عهد رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) بوده است .
سپس همچنان داستان استیلای ابرهه بر یمن را نقل می کند تا آنجا که می گوید : او در یمن کعبه ای بنا کرد ، و در آن گنبدهایی از طلا نهاد ، و اهل مملکت خود را فرمان داد تا آن خانه را همچون مراسم حج زیارت نموده پیرامون آن طواف کنند ، و در این بین مردی از بنی کنانه از قبیله خود به یمن آمد ، و در آنجا به این کعبه (قلابی ) بر خورد ، پس در همانجا نشست تا قضای حاجت کند ، و اتفاقا خود ابرهه از آنجا گذشت ، و آن نجاست را دید ، پرسید چه کسی به چنین عملی جرات کرده ؟ به نصرانیتم سوگند که آن خانه را ویران خواهم کرد تا کسی به حج و زیارت آنجا نرود ، آنگاه دستور داد تا فیل بیاورند و در بین مردم اعلام کنند که آماده حرکت باشند ، مردم و مخصوصا پیروانش از اهل یمن بیرون شدند و اکثر پیروانش از عک و اشعرون و خثعم بودند .
می گوید : سپس کمی راه پیمود و در بین راه مردی را به سوی بنی سلیم فرستاد تا مردم را دعوت کند تا بجای خانه کعبه خانه ای را که او بنا کرده زیارت کنند ، از آن طرف مردی از حمس از بنی کنانه به او برخورد و به قتلش رسانید و این باعث شد که کینه ابرهه بیشتر شده ، و سریع تر روانه مکه شود .
و چون به طائف رسید از اهل طائف خواست تا مردی را برای راهنمایی با او روانه سازند ، اهل طائف مردی از هذیل به نام نفیل را با وی روانه کردند ، نفیل با لشکر ابرهه به راه افتاد و به راهنمایی آنان پرداخت تا به مغمس رسیده ، در آنجا اطراق کردند ، و مغمس ، محلی در شش میلی (سه فرسخی ) مکه است در آنجا مقدمات لشکر (که آشپزخانه و آذوقه و علوفه و سایر مایحتاج لشکر را حمل می کند) را به مکه فرستادند ، مردم قریش دسته دسته به بلندیهای کوه ها بالا آمدند ، و چون لشکر ابرهه را دیدند ، گفتند ما هرگز تاب مقاومت با اینان را نداریم ، در نتیجه غیر از عبدالمطلب بن هاشم و شیبه بن عثمان بن عبدالدار کسی در مکه باقی نماند ، عبدالمطلب همچنان در کار سقایت خود پایداری نمود ، و شیبه نیز در کار پرده داری کعبه پایداری کرد در این موقعیت حساس عبد المطلب دست به دو طرف درب کعبه نهاد ، و عرضه داشت :
لا هم ان المرء یمنع رحله فامنع جلالک
لا یغلبوا بصلیبهم و محالهم عدوا ، محالک
لا یدخلوا البلد الحرام اذا فامر ما بدالک
یعنی : بار الها هر کسی از آنچه دارد دفاع می کند ، تو نیز از خانه ات که مظهر جلال تو است دفاع کن ، و نگذار با صلیبشان و کعبه قلابیشان بر کعبه تو تجاوز نموده ، حرمت آن را هتک ، کنند ، مگذار داخل شهر حرام شوند ، این نظر من است ولی آنچه تو بخواهی همان واقع می شود .
آنگاه مقدمات لشکر ابرهه به شترانی از قریش بر خورده آنها را به غنیمت گرفتند ، از آن جمله دویست شتر از عبد المطلب را بردند ، وقتی خبر شتران به عبد المطلب رسید ، از شهر خارج شد و به طرف لشکرگاه ابرهه روانه گشت ، حاجب و دربان ابرهه مردی از اشعریها بود ، و عبد المطلب را می شناخت از پادشاه اجازه ورود برای وی گرفت ، و گفت اینک بزرگ قریش بر در است ، که انسانها را در شهر و وحشیان را در کوه طعام می دهد ، ابرهه گفت بگو تا داخل شود .
عبد المطلب مردی تنومند و زیبا بود ، همین که چشم ابو یکسوم به او افتاد بسیار احترامش کرد ، به خود اجازه نداد او را روی زمین بنشاند در حالی که خودش بر کرسی تکیه زده ، و نخواست او را در کنار خود بر کرسی بنشاند ، بناچار از کرسی پیاده شد ، و با آن جناب روی زمین نشست ، آنگاه پرسید چه حاجتی داشتی ؟ گفت حاجت من دویست شتر است که مقدمه لشکر تو از من برده اند ، ابو یکسوم گفت به خدا سوگند دیدنت مرا شیفته ات کرد ، ولی سخنت تو را از نظرم انداخت ، عبد المطلب پرسید : چرا ؟ گفت : برای اینکه من آمده ام خانه عزت و شرف و مایه آبرو و فضیلت شما اعراب و معبد دینیتان را که می پرستید ویران سازم و آن را درهم بکوبم ، و در ضمن دویست شتر هم از تو گرفته ام ، تو در باره خانه دینی ات هیچ سخن نمی گویی ، و در باره شترانت حرف می زنی از آن هیچ دفاعی نمی کنی ، از مال شخصیت دفاع می کنی .
عبد المطلب در پاسخ گفت : ای ملک من با تو در باره مال خودم سخن می گویم ، که اختیار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم ، این خانه هم برای خود صاحبی دارد که از آن دفاع خواهد کرد ، و حفظ آن به عهده من نیست ، این سخن آن چنان ابرهه را مرعوب کرد که بدون درنگ دستور داد شتران او را به وی باز دهند ، و عبدالمطلب برگشت .
آن شب برای لشکر ابرهه شبی سنگین بود ستارگانش تیره و تار به نظر می رسید در نتیجه دلهایشان احساس کرد گویا می خواهد عذابی نازل شود .
صاحب مجمع البیان سپس ادامه می دهد تا می رسد به اینجا که : در همان لحظه ای که آفتاب داشت طلوع می کرد ، طیور ابابیل نیز از کرانه افق نمودار شدند در حالی که سنگ ریزه هایی با خود داشتند و شروع کردند آن سنگها را بر سر لشکریان ابرهه افکندن ، و هر یک از آن مرغان یک سنگ بر منقار داشت و دوتا به دو چنگالش ، همینکه آن یکی سنگهای خود را می انداخت و می رفت یکی دیگر می رسید و سنگ خود را می انداخت ، و هیچ سنگی از آن سنگها نمی افتاد مگر آنکه هدف را سوراخ می کرد ، به شکم کسی بر نخورد مگر آنکه پاره اش کرد ، و به استخوانی بر نخورد مگر آنکه پوک و سستش کرد و از آن طرفش در آمد . ابویکسوم که بعضی از آن سنگها بر بدنش خورده بود از جا پرید که بگریزد به هر سرزمینی که می رسید یک تکه از گوشت بدنش می افتاد ، تا بالاخره خود را به یمن رساند ، وقتی به یمن رسید دیگر چیزی از او و لشکرش باقی نمانده بود ، و همینکه وارد یمن شد سینه و شکمش باد کرد و منفجر شد و به هلاکت رسید ، و احدی از اشعریها و احدی از خثعم به یمن نرسید . . . .
مؤ لف : در روایات این داستان اختلاف شدیدی در باره خصوصیات آن هست ، اگر کسی بخواهد باید به تواریخ و سیره های مطول مراجعه نماید .