پریشان. دیوان حکیم قاآنی6
قصیدهٔ شمارهٔ 267: پدری و پسری سایه و نور یزدان
پدری و پسری سایه و نور یزدان****پدری و پسری رحمت و فیض رحمان
چه پدر آنکه ببالد ز جلوسش اورنگ****چه پسر آنکه بنازد ز وجودش ایوان
چه پدر بخت جوان رامش با پیر خرد****چه پسر پیر خرد رامش با بخت جوان
چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاکم****چه پسر آمده بر هفت ممالک سلطان
چه پدر بندهٔ دربار شکوهش قیصر****چه پسر چاکر درگاه جلالش خاقان
چه پدر زلّه بر از خوان عطایش حاتم****چه پسر بهرهور از دست سخایش قاآن
چه پدر کار جهان راست ازو همچون تیر****چه پسر قامت گردون ز کمانش چو کمان
چه پدر کرده دو تا بر سر نیوان مغفر****چه پسرکرده قبا بر تن دیوان خفتان
چه پدر شعلهٔ تیغش بهصفت هفت جحیم****چه پسر ساحتکاخش بهمثل هشت جنان
چه پدر بندهیی از کاخ منیعش بهرام****چه پسر خادمی از قصر رفیعش کیوان
چه پدر خاک زمین گشه ز حزمش ساکن****چه پسر چرخ برین گشته ز عزمش گردان
چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس****چه پسر مشتعل از آتش قهرش نیران
چه پدر اختر او برج مهی را مهتاب****چه پسرگوهر او درج شهی را شایان
چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور****چه پسر ابرش جاهش راگیتی میدان
چه پدر مهر به کریاس خیامش خادم****چه پسر دهر به دهلیز سرایش دربان
چه پدر گاه سخا مظهر فیض ازلی****چه پسر روز وغا آیت قهر سبحان
چه پدر لجهٔ بیداد از آن پرآشوب****چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان
چه پدر افریدون از فر و هوشنگ از هنگ****چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان
چه پدر فطرت آن ثانی آن عقل اول****چه پسر طینت آن اول خلق امکان
چه پدر در حرمش پرفکنان طایر وهم****چه پسر در طلبش بالفشان مرغگمان
چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد****چه پسر بام و در کینه ز دادش ویران
چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت****چه پسر باکرمش همت حاتم بهان
چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرین****چه پسر چرخش ناکرده مقارن به قران
چه پدر کرده سپر سفت عدو از کوپال****چه پسرکرده زره پیکر خصم از یکان
چه پدرگشته قضا تابع او در احکام****چه پسرگشته قدر پیرو او در فرمان
چه پدر ناوک دلدوزش دلدوزهٔ تن****چه پسر تیغ جهانسوزش سوزندهٔ جان
چه پدر زایمن آن خلق جهان را ایسر****چه پسر زایسر آن اهل زمان را ایمان
چه پدر زخم برون را ز عطایش مرهم****چه پسر درد درون را ز سخایش درمان
چه پدر بر زبر چرخ چوکوهی درکوه****چه پسر درکرهٔ خاک جهانی به جهان
چه پدر خطهبی ازکشور او عرض زمین****چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان
چه پدر در حذر از صولت او شیر دژم****چه پسر در خطر از سطوت او پیل دمان
چه پدر آنکه نهنگش بدرد چرم پلنگ****چه پسرکافعی پیچانش بپیچد ثعبان
چه پدر ذرهٔ از نور ضمیرش خورشید****چه پسر قطرهبی از دست مطیرش باران
چه پدر ساحل جان جودش همچون جودی****چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان
چه پدر آنکه کند کار بگردان مشکل****چه پسر آنکه کند رزم به میدان آسان
چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر****چه پسر پایهٔ وصفش چو سخن بیپایان
چه پدرگشته صبا زان به ارم خرمدل****چه پسر آمده قاآنی ازو تازه روان
چه پدر تا به ابد باد وجودش جاوید****چه پسر تا به قیامت کرمش جاویدان
قصیدهٔ شمارهٔ 268: تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان****شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشتگیرد اینک این تیغش دلیل****مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر****حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال****چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست****آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب****دور دور اوست تا هرجا که گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید****گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز و ساحرم خوانند مردم زانکه من****در مدیح شه کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر****نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم کوس او هست اینچنین****کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره گل****وصف جود او کنم بخشم بهسنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر****ذکر عزمن در مبان آرم زمینگردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر****یاد بزم اوکنم پیر از طربگردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار****وی رسول عدل تو چون صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع گشته رسم راستی****شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
قصیدهٔ شمارهٔ 269: چو رای خواجه اگر پیر گشته است جهان
چو رای خواجه اگر پیر گشته است جهان****غمین مباش کهگردد به بخت شاه جوان
جهان جود محمد شه آسمان هنر****که آفتاب ملوکست و سایهٔ یزدان
همیشه شاد بود شاه خاصه عید غدیر****که کردگار قدیرش به جان دهد فرمان
که ای محمد ترک ای خدیو ملک عجم****محمد عربی را به خویش کن مهمان
بساز جشنی کامروز شیر بیشهٔ ما****به صید روبهکان تیز میکند دندان
نبی به روز چنین از جهاز منبر ساخت****بگفت از پس تسبیح ما به خلق جهان
اَلست اولی منکم تمام گفتندش****بلی تو بهتری از ما و هر چه در گیهان
گرفت دست علی پس به دست و کرد بلند****چنان که ساعد او برگذشت از کیوان
بگفت هرکش مولا منم علی مولاست****که او مکمّل دینست و تالی قرآن
بهخصم و یارش یا رب تو باش دشمن و دوست****به ناصرش ده نصرت به خاذلش خذلان
یکیست عید غدیر ارچه خلق را امروز****بود درست سه عید سعید در ایران
نخست عید غدیر از خلافت شه دین****دوم جمال ملک شهریار ملکستان
سه دیگر آنکه به قانون عید پیشکنند****به جای میش به شه جان خویش را قربان
شگفت نیستکه شه نیز جان فدا سازد****به جانشین نبی خواجهٔ ملک دربان
علی اعلی دارای آسمان و زمین****ولیّ والا دانای آشکار و نهان
خلیفهٔ دو جهان دست قدرت داور****ذخیرهٔ دل و جان گنج صنعت سبحان
هژبر یزدان سبابهٔ ارادهٔ حق****روان عالم علامهٔ یقین وگمان
کلید قدرت همسال عشق فیض نخست****نوید رحمت تمثال عقل روح روان
نیاز مطلق تسلیمکل توکل صرف****امام برحق غیث زمین و غوث زمان
صفای صفوت میقات علم مشعر هوش****منای منیت میزاب علم کعبهٔ جان
شفیع اسود و احمر قسیم جنت و نار****مراد عارف و عامی پناه کون و مکان
کتاب رحمت فهرست فیض فرد وجود****سجل هستی طغرای فضل فصل امان
وجود او وطن جان عارفان خداست****بدوگرای که حبالوطن من الایمان
ایا حقیقت نوروز و معنی شب قدر****که مفتی دو جهانی و مفنی یم وکان
قسم به واجب مطلق که گر تویی ممکن****وجوب را نتوان فرقکردن از امکان
مقام عالیت این بس که غالیت شب و روز****خدای خواند و منعش ز بیم تو تنوان
و گرش برهان پرسی که چون علیست خدای****خلیلوار در آتش رود که ها برهان
منت خدای نمیدانم اینقدر دانم****که بحر معرفتت را پدید نیست کران
به وقت مدح تو همچون درخت وادی طور****همه صدای اناالحق برآیدم ز دهان
درآفرینش هر ذره را به رقص آرم****در آن زمان که کنم نام نامی تو بیان
مگر ز رحمت خاص تو آگهی دارد****که بار جرم همه خلق میکشد شیطان
هرآنکهکین تو ورزد چه بالد از طاعت****هر آنکه مهر تو جوید چه نالد از عصیان
مگر عدوی ترا روز حشر لالکند****ز حکمت ازلیکردگار هر دو جهان
وگرنه آتش دوزخ چسان زبانهکشد****گر او به سهو برد نام نامیت به زبان
صفات غیب و شهودی که بود یزدان را****ز یک تجلی ذات توگشت جمله عیان
تویی که دانی اذکار طیر در اوکار****تویی که بینی ادوار روح در ابدان
به جستجوی تو قمری همی زند کو کو****به رنگ و بوی تو بلبل همی کشد دستان
ز عکس صورت تو سرخ گشته گونه گل****ز بیم هیبت تو زرد مانده روی خزان
شبی به عالم روحانیان سفرکردم****فراخ دشتی دیدم چو وهم بیپایان
سواره عقل ز هر جانبی رجز میخواند****چنان که رسم عرب هست و عادت شجعان
برون نیامده هل من مبارز از لب او****ز دور نام تو بردم گریخت از میدان
بس است مدح تو ترسمکه قدسیان گویند****که کیست اینکه ستادست در صف میدان
بر آنکه گفته خدایش ثنا ثنا گوید****به قدّ پست و رخ زشت و جامهٔ خلقان
مرا ز جامهٔ خلقان چه خجلتست ز خلق****که گفته است خدا کلّ من علیها فان
ولی ز مهر تو دارم امید کاین رخ زشت****ز وصل غلمان زیبا شود به باغ جنان
مجو به غیر خدا از خدای قاآنی****دعای خسرو گو تاکه برهی از خسران
همیشه تا زنخ دلبران به چنبر زلف****چوگوی سیم نماید به عنبرین چوگان
هرآنکه پیرو چوگان حکم سلطان نیست****به زخم حادثه بادا چوگوی سرگردان
قصیدهٔ شمارهٔ 270: خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان
خلق را چون آفرید از لطف خلاق جهان****داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان
تا که گوشی نشنود جز مدحت دارای عهد****تا نبیند دیدهیی جز طلعت شاه جهان
تا لبی از هم نجنبد جز به مدح شهریار****تاکه پایی نسپرد ره جز ره آن آستان
تا نباشد در سری جز شوق سلطان زمن****تا نه دستی جز که بر دامان دارای زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد****کاو نیاید در سخن الا به مدح قهرمان
قهرمان ملک جمشیدی بهادر شه حسن****آنکه زد خرگاه عزّت بر فراز لامکان
نزد او وقری نباشد رزم را با روز بزم****پیش از فرقی ندارد آشکارا یا نهان
خشتی از درگاه او را گر به صد قسمت کنند****گردد از هر پارهٔ خشتی عیان صد آسمان
با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز****با توان او توان گفتن تهمتن را نوان
ای کیومرث جهان هوشنگ تهمورس نظیر****وی فریدون زمان جمشید کسری پاسبان
نی تو را در صد قران گیتی نماید یک قرین****نی تو را با صد قرین گردون رساند یک قران
ختم. را از کف عنان وز پا رود بیرون رکاب****چون کنی پا در رکاب و چون به کف گیری عنان
بذل با طبع توگویا زادهاند از یک شکم****جود با دست تو مانا آمدستی توأمان
قهر و لطفت را بود قدرت که انگیزد به فعل****آتش برزین ز دریا آب زمزم از دخان
گر ز حکم نافذت گردن بپیچد روزگار****آسمان بر گردنش بندد طناب از کهکشان
چیستدر دست تو آن لعبتکه در هنگام سیر****همچو مستسقی بود جویای آب از هر کران
تا ندری مر دهانش را نیاید در سخن****تا نبری مر زبانش را نیاید در بیان
پیکرش سقلابی است و چهره زنگی لاجرم****گه به سوی رزم تازد گه به سوی قیروان
در نظام مملکت چون تالی تیغ تو شد****هم نیغش زان سب جا دادهبی اندر بنان
شهریارا گر بدینسان تربیت فرماییم****بس نپاید کم ثنا گوید حکیم شیروان
دی که بوسیدم زمین زان پس که خواندم نظم خویش****خواشم زی بنگه ویران مد.گردم روان
دید درکریاس درگاهت مرا سردار عصر****آنکه تا جاوید باد او را حیات جاودان
بانگ زد قاآنیا بنشین زمانی تا تو را****چند مضمون در مدیح پادشه بدهم نشان
پس مسطر کرد سطری چند بر قرطاس زر****زان مضامینی که کردم نظم در صدر بیان.
وانگهم فرمود گر گفتی بدین طرز و طریق****زر فشانم این چنین و سیم بخشم آنچنان
من به پاسخ عرض کردم ای عجب کاندر تخست****گوهر افشانی به من از مدح شاه کامران
بعد بذلگوهرم منت نهی از سیم و زر****بعد جود لجهام مکنت دهی از آبدان
حق همی داند نگفتم بر امید آنچه گفت****جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان
تا پس از هر فصل دی گردد بهاری آشکار****تا که بعد از هر بهاری فصل دی گردد عیان
دشمنانت را خزانی باد لیکن بیبهار****دوستانت را بهاری باد لیکن بیخزان
قصیدهٔ شمارهٔ 271: در دور دارای زمین در عهد خاقان زمان
در دور دارای زمین در عهد خاقان زمان****کشورگشای راستش گیهان خدای راستان
غازی محمد شاه یل عین دول عون ملل****غیث عطا غوث امل ماه زمین شاه زمان
از امر سالار عجم فرمانروای ملک جم****فصل ادب اصل کرم کهف امل حرز امان
شاه آفریدون مهین آن کش جهان زیر نگین****هم تابع حکمش تکین هم پیرو امرش طغان
شهزادهیی کز فال و فر نارد شهان را در نظر****گامی ز ملکش خشک و تر نامی ز جودش بحر و کان
خان جهان حاجی حسن صدر زمین بدر زمن****بختش جوان رایش کهن عزمش سبک حزمش گران
در جهرم از رای رزین افکند حصنی بس حصین****با رفعتش گردون زمین در ساحتش گیتی نهان
حصنیکهگیهان یکسره هستش نهان در چنبره****چون نقطهبی در دایره در چنبرن هفت آسمان
با چارسویی بس نکو خاکش چو عنبر مشکبو****در ساحتش از چارسو اهل امل دامنکشان
هم کرد در جهرم بنا نیکو رباطی دلگشا****صحنش همه شادیفزا خاکش همه عنبرفشان
زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او****کز خاک عنبرفام او آید شمیم گلستان
هم درکنار راغها افکند بنیان باغها****کز شرم هریک داغها دارد به دل باغ جنان
از آن بساتین سربسر دانی کدامین خوبتر****گلشن که در مد نظر آمد به از مدهامتان
جهرم بهشتی شد نکو از بهر نیْل آرزو****اهل امانی سوی او پویان ز هرسو شادمان
هم چون به دشت از دیرگه بُد سستبنیانی تبه****تا خلق را در نیم ره در هر زمان بخشد امان
فرمود بر جایش بنا فرخ رباطی دلگشا****کز کید دزدان دغا باشد پناه کاروان
نامش چو زاول بد محک آننام را ننمود حک****اینک به نام مشترک خوانند او را رهروان
هم برکهیی افکند بنکش وصف ناید در سخن****تا هستگیهانکهن مانا کزو ماند نشان
چون این عمارات رزین بنیان نهاد آن پاکدین****کش هردم از جان آفرین بادآفرینها بر روان
عُشرِ بخوساتبلد چندان که بود از چار حد****کرد از کرم وقف ابد تا سود یابد زین زیان
ز آغاز دید انجام را زد پشت پا ایام را****بنهاد بیرون گام را پیش از اجل زین خاکدان
تنها نه این فرخنسب گشت این مبانی را سبب****ای بس بناکش جد و اب گشتند بانی در جهان
از جدش ار جویی اثر کامد به عقبی پیسپر****وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان
حاجی سلیمان بد کز او دنیا و دین را آبرو****هم نیکرو هم نیکخو هم پاکدل هم پاکجان
ور گیری از بابش خبر شهر فضایل راست در****در هر کمالی مشتهر بر هر مرادی کامران
حاجی محمدکزکرم از سنگ نشناسد درم****کوبش حرم خویش ارم یارش قوی خصمش نوان
فرمود در جهرم بنا چندان بنای دلگشا****تا باغ خلدشش در جزا بخشد خدای انس و جان
هم مدرسی افکنده پی یونان به رشک از خاک وی****در وی اساس جهل طی چون در جنان هون و هوان
هم خود سبب تاسیس را هم مایه خود تدریس را****نایبمناب ادریس را هرگه که بگشاید زبان
هم مسجدی افکنده بن عالیتر ازکاخ سخن****از نصرت رای کهن از یاری بخت جوان
هم بارگاهی دلنشین هم گنبدی گردون قرین****بر مضجع ماه زمین بر مرقد شاه زمان
شهزادهٔ اعظم حسین آن اصفهان را نور عین****اعدا ازو در شور و شین احباب ازو با قدر و شان
هم از پی زوّار او بنیان نهاد آن نیکخو****دلکش رباطی بس نکو کش نیست فرق از فرقدان
باری چو آن فرخ پسر بر عادت جد و پدر****در جهرم این والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن
شهزادهٔ فرخنسب بنهاد جهرم را لقب****دارالامانی زین سبب کامد امانی را مکان
هر سو پی تاریخ او قاآنی آمد رازگو****با هر ادیبی رازجو با هر لبیبی وازدان
برداشت سر یک تن ز جا فرمود این مصراع را****دارالامانی فارس را باد از بلا دارالامان
قصیدهٔ شمارهٔ 272: دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان
دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان****یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا****یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو****مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه****ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی****ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا****در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر****قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی****نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده****ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک****خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد****ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر****بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش****ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم****بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی****بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد****کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن****وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر****نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر****بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل****نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر****شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش****مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه****ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه****سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر****ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی****مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن****هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم****به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش****ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی****دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور****کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم****وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک****وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم****وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش****اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه****که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد****ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده****الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی****بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
قصیدهٔ شمارهٔ 273: دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان
دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان****سایه گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری****شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه****سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من****با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین در فرودین ***سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش کشیدم در بغل****بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسهام شد بیشمار****آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب****شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون****وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار****لعل او بوسیدم و هی نکته گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریکبین****عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل کند****آری آریکردهام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او****زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت****یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان گهر****زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژدهیی نیکو دهم****مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحباختیار ملک جم****خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر****خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بیقصور****خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل****خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری گویی همی****شمس خود را تعبیه کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم****بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست****تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست****بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا****با سنانو تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنهیی گر هست در عهدش منم در شاعری****با دو چشم دوست کان هم هست درخواب گران
جزکتاب نثر منکانرا پریشانست نام****در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست****روز رزم و بزم وین راکردهام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم****آید از اینرزقمردم زاید از آنمرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها****ایکه از آن برتریکاو صافت آید در گمان
تا چه کردستی که هر روزت برافرازد خدای****بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس یزدان کت کند در صورت و معنی بلند****زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بیقرین****گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد****تا شوی زان مهر در ملک سلیمانکامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو****وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام****باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت****تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار****در جهان چون جلوهٔ هستی بمانی جاودان
قصیدهٔ شمارهٔ 274: دوش چون شد رشتهٔ پروین عیان از آسمان
دوش چون شد رشتهٔ پروین عیان از آسمان****دیدهام پروینفشان شد دامنم پرویننشان
بر زمین از بس هجوم آورد اشکم چون نجوم****مینیارستم زمین را فرق کرد از آسمان
برق آهم مشعلی افروخت درگیتیکهگشت****از برون جامه راز خاطر مردم عیان
بسکه گرداگرد من صفصف هجوم آورد غم****جهد میکردمکه خود را بازجویم از میان
گاهی از بس زردی رخساره بودم بیم آنک****سایدم بر جبهه هندویی به جانی زعفران
الغرض بودم درین حالتکه ناگه دررسید****بر سرم آن سرو بالا چون بلای ناگهان
نی خطا گفتم بلایی به ز عیش مستدام****نی غلط گفتم فنایی به ز عمر جاودان
زلف یک خروار سنبل چهره یک گلزار گل****لعل یک انبار ملگیسوش یک مِضمار جان
فتنهٔ یک خانقه تقوی ز چشم دلفریب****دشمن یک صومعه طاعت ز خال دلسنان
آفت یک روم ترسا از دو پرچین سلسله****غارت یک دیر راهب از دو مشکین طیلسان
زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عید****صبح عیدش را شده شام محرم سایبان
در دهان او سخن چونان وجودی در عدم****بر میان او کمر چونان یقینی بر گمان
روی سیمینش سپر گیسوی مشکینش کمند****زلف پرچینش زره مژگان خونریزش سنان
بر قدش گیسو چو ماری بر فراز نارون****در لبش دندان چو دری در میان ناردان
هم رخش در زیر زلف و هم خطش بر گرد لب****غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان
از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر****ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان
رویش اندر طرّهٔ مشکین قمر در سنبله****خالش اندر چهرهٔ سیمین زحل بر فرقدان
عشق دارد مار بر سرو روان گر منکری****زلف چون مارش ببین بر قد چون سرو روان
با دو لعل نوشخندش میننوشم نیشکر****با دو زلف درعپوشش مینبویم ضیمران
غیر زلف چون دخانش بر رخان آتشین****میندیدم کز هوا سوی زمین یازد دخان
زلف او بر روی سیمین عقربی در ماهتاب****جعد او بر چهر رنگین سنبلی بر ارغوان
زلف بر دوشش عزازیلی به دوش جبرئیل****دل در آغوشش دماوندی میان پرنیان
عشقاو را هفت وادی بود و من در هر یکش****زحمتی دیدمکه دید اسفندیار از هفتخان
آتشین رویش چو دیدم جستم از جا چون سپند****وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان
گفتمش ای ترک غارتگر که در اقلیم حسن****نیکوان را شهریاری دلبران را قهرمان
کوه را دزدی و پوشی در قصب کاینم سرین****موی را آری و بندی درکمر کاینم میان
تاکی از دردت بمیرمگفت بخبخ گو بمیر****تاکی از هجرت نمانم گفت هیهی گو ممان
گفتمش یارم که باشد در غمت گفتا اجل****گفتمش کارم چه باشد بیرخت گفتا فغان
گفتمش شب بیتو ناید خواب اندر چشم من****گفت آری خواب میناید به چشم پاسبان
گفتم از وصل دهانت تا به کی جویم اثر****گفت تا آن گه که جویی از دهان من نشان
گفتم آخر بر رخ من از چه خندی شرم دار****گفت هیهی میندانی خنده آرد زعفران
گفتم ایگلچهره چون من باغبانی بایدت****گفت رو رو من نیم آن گل که خواهد باغبان
گفتمش ای ترک چون من ترجمانی شایدت****گفت بخبخ من نه آن ترکم که جوید ترجمان
گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر****مهر بردار از ضمیر و قفل بگشا از زبان
گفت ای ابله ندانی اینقدرکز وصل تو****من همان بینمکه بیندگلشن از باد خزان
بینشانی چون تو را چون من نشاید همنشین****میزبانی چون ترا چون من نباید میهمان
طرهام ماری نه کش چنگتو باشد مارگیر****غبغبمگویی نه کش دست تو باشد صولجان
تو ب هقامت چون کمانی من به قامت همچو تیر****تیر پران بگذرد چون جفت گردد باکمان
با چنین رخسار منکر با چنین اندام زشت****اینقدر حجت مجوی و اینقدر طیبت مران
منظر زیبا نداری یار زیبارو مخواه****منطق شیرین نداری شوخ شیرینلب مخوان
روی زشت خود ندیدستی مگر در آینه****تا بهجهد از خود گریزی قیروان تا قیروان
صورت زشت ترا صورتگری گر برکشد****کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان
بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله****پشهٔ خاکیست مانان بر برازی پرفشان
بینیت چون ناودان و آب ازو جاری چنانک****روز بارانش نشاید فرق کرد از ناودان
روی زشتت گر شود در صورت بت جلوهگر****کافرم گر هیچ کافر بت پرستد در جهان
ورکسی نامتکند بر درهم و دینار نقش****درهم و دینار راکس مینگیرد رایگان
گر نمایی روی من با روی زشت خود قیاس****آزمون آیینه را برگیر و در شبهت ممان
مار را نسبتگنه باشد به طاووس ارم****خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان
ور توگویی وصلمن بس دلکشست و دلپذیر****یک نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشین****یا چه کردستم خطا تا با تو باشم در غمان
مر ترا طاعت چه باشد تا خدایت در جزا****از وصال چون منی بخشد حیات جاودان
یا مرا عصیان چه باشد تا بهکیفر کردگار****از جمال چون توییگوید به دوزخ کن مکان
گاه خوانی سستمهرم هستم آری اینچنین****گاه خوانی سخت رویم هستم آری آن چنان
سخترویستمولیبا ونتو یاری سستطبع****سست مهرستم ولی با چون تو خاری سخت جان
راستی را در شگفتستم ز اطوار سپهر****راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان
کز چه هرجا غرچهیی دنگی دبنگی دیورنگ****ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان
الکنی کوری کری لنگی شلی زشتی کلی****بدسرشتی احولی زشتی نحیفی ناتوان
سادهیی گیرد صبیحو دلبریخواهد ملیح****همسری خواهد جمیل و شاهدی جوید جوان
کوبکو تازانکه گردد با نگاری همنشین****دربدر یازان که گردد با ظریفی رایگان
گر تجنب بیند از یاری بگرید ابروار****ور تقرب بیند از شوخی بخندد برقسان
گاه با معشوق گوید اینت جور بیحساب****گاه با منظور گوید اینت ظلم بیکران
دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن****شاهد محجوباز حسرت بنگشاید زبان
خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس****خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان
جور آن این ببن که گردد با نگاری مقترن****ظلم آن این بسکه جوید با جوانی اقتران
آن ازین جفت نشاط و این ازان یار محن****این ازان اندر جحیم و آن ازین اندر جنان
راستی را دلبری دیوانه باید همچو من****تا مگر با زشترویی چون تو گردد توأمان
چشم خیره خشم چیره روی تیره خوی زشت****رخگره نخوت فره صورت زره قامتکمان
بخت لاغر رنج فربه مغز خالی جهل پر****غم فراوان دلنوان دانش سبک خاطرگران
آه سرد و اشک گرم و روح زار و تن نزار****رویسخت و طبعسست و جاننژند و دلنوان
قامت پست تو بینم یا رخ پر آبله****هیکل زفت تو بینم یا دل نامهربان
تو چه بینی از من آن بینی که راغ از فرودین****من چه یابم از تو آن یابم که باغ از مهرگان
تو مرا باب ملالی من ترا آب زلال****تو مرا رنج روانی من ترا گنج روان
من ترا دار نعیمم تو مرا نار جحیم****من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان
تو مرای دشمن جان من مرایی همنشین****من ترایم راحت تن چون ترایم همعنان
من چه بینم از تو آن بینم که از صرصر چراغ****تو چه بینی از من آن بینی که از راح روان
تو مرا آنزحمتیکش وصف بیرون از حدیث****من ترا آن رحمتمکش مدح بیرون از بیان
نه ترا یزدان فرستد رحمتی برتر ازین****نه مراگیهان پسندد زحمتی برتر از آن
وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر****روی تو رنجست و رنج از شخص برباید توان
عشقبازی چون تو زشت و شاهدی زیبا چو من****فیالمثل دانی چه باشد آسمان و ریسمان
این بود انصاف یارب کز وصال چون تویی****من بباشم ناامید و من بباشم ناتوان
وین روا باشد خدا را کز وصال چون منی****تو بپایی شادکام و تو بمانی شادمان
با تو چون باشم نباشد هیچم از شادی اثر****با تو چون مانم نماند هیچم از عشرت نشان
رنج بیند پادشا چون با گدا گردد قرین****نحس گردد مشتری چون با زحل جوید قران
خوشدلی را مایهیی باید مرا بسرای هین*** نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان
ایدریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم****تا به پای خویشتن از خویشتن جستی کران
تو اگر بوسی مرا بوسیدهیی مه را جبین****من اگر بوسم ترا بوسیدهام خر را فلان
گر مرا خواهی دعایی کرد باری کن چنین****کز وصال چون تویی دارد خدایم در امان
گفتم ای سرو قباپوش اینهمه توسن متاز****گفتم ای ماه کلهدار اینقدر مرکب مران
غمزهای دلبران را رمزها باشد نهفت****نازهای نیکوان را رازها باشد نهان
حسن بامیهستعالینردبانثن چیست عشق****هیچکس بر بام مینتوان شدن بینردبان
عشق خسرو کرد شکر را به شیرینی مثل****ورنه شکر نام بسیارستی اندر اصفهان
هم عرب را بوده چون لیلی هزاران دلفریب****هم عجم را بوده چون شیرین هزاران دلستان
شور مجنونی مر او راکرد معروف زمن****شوق فرهادی مر این را ساخت مشهور زمان
از زلیخا یوسف اندر خوبرویی شد مثل****ازکثیر عزها عزت یافت در ملک جهان
گر نبودی وامق از عذرا که پرسیدی اثر****ور نبودیعروه از عفراکه دانستی نشان
هندویی خورشید رخشان را ستایش مینکرد****تا نه زاول حیرت حربا فکندش درگمان
شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز****ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان
سروکی بالد به بستانگر ننالد فاخته****گُلکجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان
گر نبودی داستان توبه و لیلی مثل****از حد اوهام نامی مینبودی در میان
ور جمیل از دل نبودی طالب حسن جمال****کافرم گر هیچ راندی از بُثینه داستان
شاعر ماهر چو فردوسی ببایستی همی****تا به دهر اندر خبر ماندی زگرد سیستان
مفلقی دانا چو خاقانی بشایستی همی****تا به دوران داستانگویدکس از شاه اخستان
لاجرم باید چو قاآنی ادیبی هوشمند****تا به گیتی داستان ماند ز شاه راستان
قصیدهٔ شمارهٔ 275: ز خلق خواجهٔ عالم ز رای مهتر دوران
ز خلق خواجهٔ عالم ز رای مهتر دوران****معطر آمده گیتی منور آمده کیهان
بهینه بندهٔ گیهان خدای و خواجهٔ عالم****مهینه مهدی معجز نمای و هادی دوران
درون چنبر حزمش قرار تودهٔ غبرا****به گرد مرکز عزمش مدار گنبد گردان
مطیع درگه او را زمانه شایق خدمت****گدای حضرت او را ستاره عاشق فرمان
لباس فطرت او را محامد آمده پروز****اساس طینت او را محاسن آمده بنیان
بیان وافی او ترجمان آیهٔ مصحف****کلام صافی او ترزفان سورهٔ فرقان
محیط فکرت او را فضایل آمده زورق****تنور همت او را نوائل آمده طوفان
نجیب خاطر او را فواید آمده هودج****جواد جودت او را معارف آمده میدان
قوام عالم امکان نظام ملکت هستی****نظام ملکت هستی قوام عالم امکان
عقاب شوکت او را نبالت آمده مخلب****هژبر قدرت او را جلالت آمده دندان
زلال حکمت او را حقایق آمده منبع****نهال فکرت او را دقایق آمده قضبان
به زهد و صفوت و ایمان و رشد و تقوی و طاعت****اویس و حمزه و مقداد و بشر و بوذر و سلمان
ریاض بینش او را فضایل آمدهگلبن****سحاب شش او را نوائل آمده باران
کمند طاعت او را ستاره آمده چنبر****قبول خدمت او را زمانه برزده دامان
هوای عرصهٔ جاهش مطار طایر دولت****فضای کعبهٔ قدرش مطاف زایر احسان
رواق عزت او را معالی آمده مسند****سرای حشمت او را مکارم آمده ایوان
ولی حضرت او را قصور عالیه مأمن****عدوی دولت او را تنور هاویه زندان
بهداسبخششو همت گسسته ریشهٔ ضنّت****به سنگ تقوی و طاعت شکسته شیشه عصیان
ز مهر حادثهسوزش امور حادثه مختل****ز لطف نایبهتوزش قصور نائبه ویران
دل آبو خاک تو پنهان صفای طینت احمد****ز روی و رای تو پیدا فروغ حکمت یزدان
گزیده گفت تو برهان گفت عیسی مریم****خجستهرای تو اثبات دستموسی عمران
کلیل حزم تو غبرا علیل رای تو بیضا****ذلیل دست تو دریا سلیل جود تو مرجان
دلبل فضل تو اقرار خصم و حسرت حاسد****گواه جود تو افلاس گنج و فاقهٔ عمّان
بهپیشعزم تو آسان هرآنچه بر همه مشکل****به نزد حزم تو پیدا هرآنچه بر همه پنهان
ز آب چشمهٔ لطف تو شاخ نافله خرّم****ز تف آتش قهر تو شخص نازله پژمان
ضیای بیضهٔ بیضا به نزد رای تو تهمت****علایگنبد منا به پیش قدر تو بهتان
دریده جود تو جلباب جود جعفر و یحیی****شکسته گفت تو بازار گفت صابی و سحبان
ز نور رای تو مظهر رموز دانش و حکمت****به ذات پاک تو مضمر کنوز بینش و عرفان
فروغ رای تو برهان ضیای روی تو حجت****ضیای روی تو حجت فروغ رای تو برهان
هماره خادم بزم تو جفت عشرت و شادی****همیشه حاسد جاه تو یار خواری و خذلان
قصیدهٔ شمارهٔ 276: ساقی در این هوای سرد زمستان
ساقی در این هوای سرد زمستان****ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظارهکن که به مجمر****همچو یخ افسردهگشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش****طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون بهعروق آنچنان فسرده که گویی****شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق****بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی بهکورهٔ حداد****طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قویدست****دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسردهکه گویی****تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم که گویی****بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم که درین فصل****تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما****یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی****کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیلالله ار نیند پس از چه****بر همه سوزنده آتشست گلستان
باد سبکسر ز ابرهای گرانسنگ****میکند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره****دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست****آتش سردی به گرمی آتش سوزان
آتش سردی که از فروغ شعاعش****مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی****مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد****خاکش گوهر شود گیاهش مرجان
یا نیگویی درونمعدن الماس****تعبیهکردست کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل****با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم****نقل و می و عود و رود و تار خوشالحان
شاهدی شوخ و شنگ و چاردهساله****چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخروی و سیهموی****رند و ادافهم و بذلهگوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پریوش****دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابلکابل سماع و وجد و ترنم****بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو****فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل****راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور****لیکن گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین****نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف****سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی****گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش****گویم ای سادهلوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت****جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه کنم جمع****تا به می آلودهام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم****شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم****رو تو با اینگنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم****محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب****در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست****کاینهمه گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند****دستگذارد به تار زلف پریشان
گاهیگویدکزین عبوس مجسم****یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس گوید****کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید****خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاهکند رو به آسمان که الهی****امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خونکه آخر تاکی****از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلمگوید دلا مگر نشندی****منع چو بیند حریصتر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل****گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا****گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده****گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمیخورمکه حرامست****گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی****گویم نی نی فلانکه باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می****میدهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ****چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی****ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ گریه درگلوی فکنده****هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت****گرد بهی نیست گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه گذشتست****سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیهموی****شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بتکافور روی مشکین طرّه****کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم کیوان شدست و مشکم کافور****از اثر کید تیر و گردش کیوان
من به ره گور پیسپار و تو آری****از بر گوران کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید****چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن****یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دلشکسته بیند ترسد****روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن بهگردنمکنند آونگ****پاک کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز****ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی****برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب که فضولی****بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست****کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقهاش که بینی بر تن****دوش به یک جرعه باده کرده گروگان
درد شرابی که این به خاک فشاند****گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی****کش بجز این خرقه نی سراست و نه ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند****با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که گر به عیب تمامست****ایا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ****نغنود از بیم نیزهاش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ملککه جز تو****کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم****شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر****پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون****همچو بلاون که است پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند****آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم****به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق****دُر سوی عمّان بریّ و زیره به کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی****مدح نبی کرد مینیارد حسان
قصیدهٔ شمارهٔ 277: صبح برآمد به کوه مهر درخشان
صبح برآمد به کوه مهر درخشان****چرخ تهی گشت از کواکب رخشان
یوسف بیضا برآمد از چَه خاور****صبح زلیخا صفت درید گریبان
جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر****گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان
چرخ برآورد زآستین ید بیضا****از در اعجاز همچو موسی عمران
همچو فریدون بکین بیور ظلمت****چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان
شب چو شماساس راند رخش عزیمت****قارن روزش شکافت سینه به پیکان
نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم****دیو شب از هیبتش گریخت چو اکوان
زال خور از ناوک شعاع فلک را****خون ز شفق برگشاد همچو خروزان
خور چو گروی زره سیاوش مه را****بهر بریدن گرفت گوی زنخدان
بیژن خورشید در کنابد گیتی****پهلو شب را فکند خوار چو هومان
مهر بر آمد به کوهسار چو گودرز****گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران
گیو خور از روی کین تژاد فلک را****چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان
ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید****گشت چو رهّام ز اشکبوس گریزان
مهر منور خروجکرد ز خاور****بر صفت کاوه از دیار سپاهان
دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد****رستم مهر از گزینه بیلک پران
رایت گشتاسب سحر چو عیان شد****مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان
مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را****بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان
یک تنه زد مهر بر سپاه کواکب****چون شه غازی جریده بر صف افغان
شاه سکندر حسب امیر جهانگیر****خسرو دارا نسب خدیو جهانبان
خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل****چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان
ماحی آثار کفر و حامی ملت****روی ظفر پشت دین و قوت ایمان
میر بهادر لقب حسن شه غازی****شیر قویپنجه کلب شاه خراسان
آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر****وانکه بکوبد به گرز پیکر خاقان
آنکه ببخشد کمینه سایل کویش****آنچه به بحرست از لآلی و مرجان
منتظم از لطف اوست ساحت جنت****مشتعل از قهر اوست آتش نیران
ای دل رمحت به جسم گردان جایع****وی دم تیغت به خون نیوان عطشان
از تو گریزان به جنگ قارن کاوه****وز تو هراسان به رزم رستم دستان
فر فریدونی از جلال تو ظاهر****چهر منوچهری از جمال تو تابان
دستتو برهان بذل و حجت جودست****باش که برهان دگر نیارد برهان
رای منیر تو جام جم بود ایراک****راز دو عالم به پیش اوست نمایان
حشمت شخص تونی ز نقش نگینست****اینت عیان نقش برتری ز سلیمان
سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ****صولت رستم برت چو نقش بر ایوان
جز توکه بر رخش باد سیر برآیی****دیدهکسی پیل را بهکوههٔ یکران
جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا****دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان
کشتن موری به نزد مهر تو مشکل****قتل جهانی به پیش قهر تو آسان
جز دل و دست تو در انارت و بخشش****کس نشنیدست زیر گنبد گردان
عالم عالم ضیا ز یک دل روشن****دریا دریا گهر ز یک کف باران
نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو****پیش تو عارست نقل حکمت لقمان
بخت تو مامک بود سپهر چو کودک****زانکه کند سر به ذیل لطفت پنهان
ابر عطا را چرا چو دست تو دانم****از چه به وی افترا ببندم و بهتان
مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم****از چه دهم نسبت کمال به نقصان
گر نبرد بدکنش نماز تو شاید****نی تو ز آدم کمّی و او نه ز شیطان
روز و غاکز غبار سم تکاور****چرخ کند تن نهان به جامهٔ قطران
عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج****بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان
پیلتنان بر فراز اسب چو فرزین****از همه جانب همی دوند هراسان
چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد****گشتکنان گوی را به حملهٔ چوگان
مات شود از هراس تیغ تو در رزم****رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان
تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن****گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان
ویحک آن مرغ جانشکار چه باشد****کش نبود طعمه در جهان بجز از جان
راستی آرد پدید چون دل عاشق****گرچه بسیکجترست زابروی جانان
همچو هلالست لیک مینپذیرد****چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان
دایهٔ گردون بود به سال و نباشد****بر صفت طفل شیرخوارش دندان
گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس****لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان
ورچه بسی جامهای جان که ستاند****باز هنوزش بدن نماید عریان
هست چوگردون پر از ستاره ولیکن****نیست چو گردون به اختیارش دوران
هست چو دریا پر از لآلی لیکن****نیست چو دریا به دست بادش طوفان
گردان گردد ولی به دست جهاندار****طوفان آرد ولی به سعی جهانبان
بسکه به نیروی شهریار فشاند****خون یلان را ز تن به ساحت میدان
سرخی خون بر زمین نماید چونانک****برقع چینی به چهر خاور سلطان
سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر****مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران
حسرت قَیدافه همنشین سکندر****غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان
حوا چون خوانمش به پاکی طینت****کاو ره آدم زد از وساوس شیطان
ساره چسان دانمش که خواری هاجر****جست همی از در حسادت و خذلان
هاجر کی گویمش که خدمت ساره****کرد پرستاروار روز و شب از جان
حور چسان دانمش که حور به جنت****باک ندارد ز همنشینی غلمان
جفت زلیخا نخواهمش که زلیخا****گشت سمر در هوای یوسف کنعان
گویمش آلانقوا ولیک هر اسم****کاو به عبث حمل مینیافت به گیهان
آسیه میگفتش به پاکی و عصمت****مریم میخواندمش به پاکی دامان
بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون****بود اگر این بری ز تهمت یاران
بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس****یارگله روز و شب به کوه و بیابان
بود منیژه اگر نبود منیژه****از پی دریوزه خوار مردم توران
بود فرانک اگر نبود فرانک****هر طرف از بیم بیوراسب گریزان
صد چو صفورا ورا مجاور درگه****صد چوکتایون ورا خدم شده سنان
بانوی بانو گشسب و غیرت گلچهر****حسرت زیب النسا و رشک پریجان
بهر سزاواریش سرای ملک را****شاید اگر جا دهد بهگوشهٔ ایوان
بانوی نوشابه شاه کشور بردع****خانم رودابه مام گرد سجستان
عصمت او ماورای وصف سخنور****عفت او ماعدای مدح سخندان
تا که نیفتد نگاه عکس به رویش****عکسش ماند در آب آینه پنهان
همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت****همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان
زلفه و بله لیا و رحمه و راحیل ***آسره و آمنه ) زیبده و اقران
فضّه و ریحانه و حلیمه و بلقیس****تحفه و شعوانه و حکیمهٔ دوران
روشنک و ارنواز و زهره و ناهید****حفصه و اقلیمیا عفیفهٔگیهان
شکر و شیرین و شهرناز و گلاندام****لیلی و پورک یگانه بانوی پوران
تالی معصومه از طهارت و عصمت****ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان
غیرت ماهآفرید از رخ مهوش****رشک پریدخت از جمال پریسان
سلسله عالمی ز موی مسلسل****آفت جمعیتی ز زلف پریشان
عصمتش ار پردهپوش حافظهگردد****راه نیابد به سوی حافظه نسیان
هست زلیخا ولی نه مایل یوسف****بل دل صد یوسفش به چاه زنخدان
عارض او از کجا و مهر منور****قامت او از کجا و سرو خرامان
ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا****سرو چسان سر زند ز چاک گریبان
خوبی نرگس کجا و شوخی چشمش****قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان
رهزن کارآگهان به طرهٔ رهزن****فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان
روی ویست آسمان حسن و بر آن رو****خال سیه چون به چرخ هفتم کیوان
بود مونث به صیغه ورنه عفافش****کردی منع دخول نطفه به زهدان
بر رخش ار نقش بند هستی بیند****شاید کز نقش خویش ماند حیران
هست به خوبی یگانه لیک همالش****نیست کسی جز مهینه بانوی دوران
دخت جهانجو گزیده اخت کهینش****آنکه دل مه به مهر اوست گروگان
باخترش نام از آن سبب که ز رشکش****خسرو خاور ز باختر شده پنهان
آنکه در روضهٔ بهشت ببندد****گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان
از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس****از چه گشایم زبان خویش به هذیان
هست دو مشکین کلاله بر مه رویش****سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان
یا نه دو تاریک شب به روز مقارن****یا نه دو مار سیه به گنج نگهبان
خوبی او زهره خواست سنجد با خویش****کرد از آن جایگه بهکفهٔ میزان
سیب زنخدان او به گلشن شیراز****طعنه فرستد همی به سیب صفاهان
نقش نبسته ست در جهان و نبندد****چون رخ او صورتی به عالم امکان
فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد****لیک به توصیف او نباشد شایان
بهکه کند ختم مدّعا به دعایش****زانکه ندارد ثنای او حد و پایان
تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور****جلوه کند هر سحر به گنبد گردان
بر فلک حسن آفتاب جمالش****باد فروزنده همچو مهر فروزان
قصیدهٔ شمارهٔ 278: صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان
صدر اعظم شد چو بخت شهریار از نو جوان****از نشاط آنکه شاه بیقرین رست از قران
چون سکندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر****کز حیات شاهش ایزد داد عمر جاودان
خواست ایزد شاه را آگه کند از کید خصم****ورنه هرگز این قضا نازل نگشی زآسمان
گرچه پیرست آسان لیک اینقدر مبهوت نیست****کز خدایش شرم ناید وز شهنشاه جوان
جز بر اعدای ملک از شرم تیر خصم شاه****هیچ تیری بعد ازین تا حشر ناید بر نشان
آتش نمرودیان بر قهرمان آب و خاک****شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتی جهان
از قضا روزی که بگذشت این قران از شهریار****من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان
مدح شاه و خواجه میخواندم به آواز بلند****با بیانی نغز کش بود از فصاحت ترجمان
ناگهان می خورده و خویکرده آن ماه ختن****آمد و ز ابروی و مژگان همرهش تیر و کمان
چون کمند پهلوانان زلف چین چین تا کمر****همچو دام صیدگیران جعد خمخم تا میان
جای مژگان از بر آهوی چثبمش رسته بود****ناخن چرغ شکاری پنجهٔ شیر ژیان
از دو چشمش خرمی پیدا چو نور از نیرین****وز دو چهرش وجد ظاهر چون فروغ از فرقدان
گفت قاآنی ز جا برخیز و جان را مژده ده****کاینک ایزد اهل ایران را ز نو بخشید جان
جسم و جان و عقل و دین و مال و حال و سیم و زر****کردمش ایثار و گفتم هان نکوتر کن بیان
گفت دی کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر****این قران شد آشکار از گردش دور زمان
جم به عزم صید وحش از تخت شد بر بادپا****در صفش پویان پیاده باد ریزان از عنان
جم در ایشان چون نگین در حلقه انگشتری****بر سرش از سایه مرغان جنت سایبان
جن گرفته دیوی از پیش سلیمان همچو باد****جست و در ماران آهن کرده موران را نهان
سرخمارانی که گشت از آن سیهماران پدید****مهرهٔ پازهر سوی شه فکندند از دهان
ورنه حاشا زهرشان میشد گر اندک کارگر****همچو تخت جم جهان بر باد رفتی ناگهان
خواجهحالاسماعظمخواند و چون آصف دمید****بر سلیمان تا زکید اهرمن یابد امان
هدهدی این مژده حالی برد زی بلقیس عصر****کز ددان انس و جان برهید شاه انس و جان
باز چونصرح مُمَرّد شد مشید ملک وگشت****بادسان بر دیو و دد حکم سلیمانی روان
از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور****در هوای سوری شد خصم را واصل هوان
تا نگویی شه در این نهضت شکار اصلا نکرد****کرد نخجیری کزو تا حشر ماند داستان
عزم نخچر غزالان داشت خوکانکرد صید****تا که یوزان و سگان را سیر سازد زاستخوان
الغیاث ای صدر اعظم چارهٔ نیکو سگال****تا ددان ملک را آتش زنی در دودمان
آخر شوال را هر سال زین پس عید کن****چاکران شاه را دعوت نما از هر کران
هی بگو شاهد بیا زاهد برو خازن ببخش****هی بگو ساقی بده چنگی بزن مطرب بخوان
عبد قربان شهش کن نام و همچون گوسفند****دشمنان را سر ببر در راه شاه کامران
دشمنان گر قابل قربان شه گشتن نیند****دوستان را جمله قربان کن به خاک آستان
از روان دوستان روحالامین را ساز نزل****ز استخوان دشمنان کن کرکسان را میهمان
تا فلک گردد به گرد درگه دارا بگرد****تا جهان ماند به زیر سایهٔ یزدان بمان
هم به قاآنی بفرما تا ببوسد دست تو****تا دهانش در سخن گردد چون دستت درفشان
قصیدهٔ شمارهٔ 279: گر خضر دهد آب بقایت به زمستان
گر خضر دهد آب بقایت به زمستان****مستان بستان جام می از ساقی مستان
بستان به شبستان قدح از دست نگارین****کز روی دلارا شکند رونق بستان
ترکیکه به خوناب جگر دارد معجون****در هر نظری اشک تر زهدپرستان
لعل لب دلدار گز و خون رزان مز****در خرقهٔ سنجاب خز و کنج شبستان
درکش می چون خون سیاووش به بهمن****کز نیرویش از دست رود رستم دستان
خمر عنبی خواهم و بستانی کاو را****نارنج غیب سیب زنخ نار دو پستان
اینست علاج دل بیمار طبیبا****سودم ندهد شیرهٔ عناب و سپستان
چون بادهٔ گلگون بودت گو نبود گل****فرخنده بهارست به میخواره زمستان
خستی دلم ای دوست به دستگان نگارین****دستان تو ای بسکه بگویند به دستان
بیرحمی و یک ذره وفا در دل تو نیست****تخمیست مروت که در آب و گل تو نیست
قصیدهٔ شمارهٔ 280: گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران****یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان گوهر رخشده اندر یک صدف****یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول****یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار****یا شجاعالسلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر****عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم****هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب****فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آنگردنده چونگردون زمین****با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون کشته و ابر بهار****با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار رویتن****این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت****هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین****جا نجوید بر نشب کاخ قدر این گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو****از بنان اینکلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نایآلوزگوشگردونصد خروش****یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم****غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
فصل اردی دیدهایکز وی عیانگردد خریف****نقش بیجان دیدهیی کز وی به تن آید توان
یک کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین****یک کمین گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار****غیر دست اینکه او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیدهیی هرگز شود یاقوتخیز****ابر نیسان دیده ای هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت****تخت میبالد بدین و تاج مینازد بدان
تا ز عدل آن پریشان خاطر جور و ستم****تا ز داد این فراهم مجمع امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین****باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
قصیدهٔ شمارهٔ 281: مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان****که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه****که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم****چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو****سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع ***چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول****سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا****سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر****سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن****سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت****سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور****چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن****سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش****چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا****مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
قصیدهٔ شمارهٔ 282: نادرترین اشیا نیکوترین امکان
نادرترین اشیا نیکوترین امکان****از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان
از انبیا پیمبر وز اولیاست حیدر****از اتقیا ابوذر وز اصفیاست سلمان
از نارهاست دوزخ وز خاکها مدینه****از بادهاست صرصر وز آبهاست حیوان
از صفهاست صفین از قلعهاست خیبر****از کیشهاست اسلام از دینهاست ایمان
از سورهاست یس از رمزهاست طس****از قصهاست یوسف از منزلات قرآن
از شکلها مدور وز لونها منور****از خطهاست محور وز سطهاست دوران
از جسمها مجرد وز صرحها ممرد****ازکوههاستجودیوز صیدمهاستطوفان
از قصرها خورنق وز حلّها ستبرق****از واقعات هجرت از دردهاست هجران
از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشید****از چار اصل آتش وز هرسه فرع حیوان
از ترکهاست چینی وز ترکها خطایی****از تیغهاست طوسی وز ابرهاست نیسان
از قلها دماوند وز رودها سماوه****از جاهها حدایق وزکانها بدخشان
از روزها است مولود وز شامها شب قدر****از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان
از عیدهاست نوروز وز جامها جهانبین****از فصلهاست اردی وز جشنهاست آبان
از شهدهاس شکر وز بادهاست احمر****از درهاستگوهر وز بیخهاست مرجان
از سازهاست رومی وز مطربان نکیسا****از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان
از بزمهاست فردوس وز جویهاست کوثر****از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ریحان
از نخلهاست طوبی وز سبزها بنفشه****از همدمانست حورا وز شاهدانست غلمان
از رزمها بلاون وز کینها سیاوش****از شورها قیامت وز شعلهاست نیران
از نایهاست ترکی وز چرخهاست چاچی****از خنگهاست ختلی وز خطهاست ایران
از ملکهاست شیراز وز چشمهاست رکنی****وز خسروان شهنشه دارای مهر دربان
وز صلب او جهاندار سلطان حسن که دستش****بارد چو ابر آذرگوهر به جای باران
اندر نبرد نیرم اندر جدال رستم****اندر شکوه قیصر اندر جلال خاقان
درگاه بزم دستش بحریستگوهرانگیز****در روز رزم تیغش ابریست آتشافشان
بر هفت خطه حاکم بر نه سپهر آمر****او را قدر متابع وی را قضا به فرمان
با فر و برز البرز با شوکت فریبرز****با صولت تهمتن با سطوت نریمان
با فرهٔ فریدون با چهرهٔ منوچهر****با عزت سکندر با حشمت سلیمان
با هوش و هنگ هوشنگ با عقل و رای و فرهنگ****با احتشام گورنگ با احترام ساسان
در بارگاه جاهش زال سپهر خادم****در آستان قدرش هندوی چرخ دربان
دست عطای او را نسبت به ابر ندهم****بر ابر از چه بندم این افترا و بهتان
در دولتش عیان شد تیمار آل تیمور****در عصرش از میان رفت سامان آل سامان
پوشد دو چشم فغفور ازگرد راه توسن****بندد دو دست قیصور از خم خام پیچان
دستان به روز رزمش پیریست حیلتآموز****با رنگ و ریو و ریمن با مکر و زور و دستان
با چرخ خورده سوگند خنگش بهگاه پویه****با باد کرده پیوند رخشش به گاه جولان
با عزم او نگرددگردنده چرخ مینا****با رای او نتابد تابنده مهر رخشان
بر بام آستانش نوبت زنی است بهرام****از خیل بندگانش هندو وشی است کیوان
اندر رکاب عزمش فتح و ظفر قراول****اندر عنان بختش تایید حق شتابان
هست از بنای جودش ایوان فاقه معمور****وز ترکتاز عدلش بنگاه فتنه ویران
جز خال و زلف خوبان اندر ممالک وی****نی در دلست عقده نی خاطری پریشان
زان پس کهراست درخور این تختگاه و دیهیم****زان پسکراست لایق این بارگاه و ایوان
زیبد شهنشی را کز جود اوست گیتی****ریب سرای ارژنگ رشک فضای رضوان
یعنی حسن بهادرکز صارم جهانسوز****سوزد روان دشمن در عرصهگاه میدان
ابریست دست جودش لیکن چو ابر آذر****بحریست طبع رادش لیک چو بحر عمان
طغرای مکرمت را از جود اوست توقیع****دیوان معدلت را از عدل اوست عنوان
هم روشنان افلاک از نور اوست روشن****هم کارهای مشکل از سعی اوست آسان
اسرارهای پنهان بر رایش آشکارا****بر رایش آشکارا اسرارهای پنهان
نک بینیازی خلق بر جود اوست شاهد****و آسایش زمانه بر عدل اوست برهان
قاآنیا برآور دست دعا که وصفش****با جد جان نشاید با جهد فکر نتوان
تاگردد آشکارا در بزمهای عشرت****از گریهٔ صراحی لعل پیاله خندان
در خنده نیکخواهست چون غنچه در حدایق****درگریه بدسگالت چون ابر در گلستان
قصیدهٔ شمارهٔ 283: نظام مملکت از خنجر بهادرخان
نظام مملکت از خنجر بهادرخان****نشان سلطنت از افسر بهادرخان
به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند****چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان
پرندوار شود نرم تار و پود زمین****ز ضربگرز و پرندآور بهادرخان
شبه به جای گهر پرورد صدف به کنار****ز احتساد مهین گوهر بهادرخان
به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند****نظارهکن حشم و لشکر بهادرخان
ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال****ببین به دست کرم گستر بهادرخان
بمانکه رای نبالد ز طاقدیس اورنگ****به پیش عرش فلک زیور بهادرخان
به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند****سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان
گرفته باد صبا بوی عنبر سارا****ز خاک درگه جانپرور بهادرخان
بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر****کمینه بندهیی از چاکر بهادرخان
ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید****چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان
به مهتریش نمودندکاینات اقرار****که شد جهان کهن کهتر بهادرخان
عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را****که نگذرد به سرش محضر بهادرخان
سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند****ز اقتباس رخ انور بهادرخان
به روز رزم چو با خصم روبرو گردد****ز آسمان گذرد مغفر بهادرخان
فضای بحر محیط از غدیر رشک برد****به پیش همت پهناور بهادرخان
ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز****به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان
ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال****به پیش باد روش اشقر بهادرخان
به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین****ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان
قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را****که تا برون کند از کشور بهادر خان
دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست****ز نقش سکهٔ نامآور بهادرخان
ز بس فشاند بهگیتی زمانه تنگ آمد****ز بذل کردن سیم و زر بهادرخان
رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی****ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان
قصیدهٔ شمارهٔ 284: رسمعاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن
رسمعاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن****یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار****یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن
یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان****زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن
شکرستان کن درون از عشق تاکی بایدت****دستحسرت چونمگس ازدور برسر داشتن
بندگیکن خواجه را تا آسمان بر خاک تو****از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن
ای که جویی کیمیای عشق پرخونکن دوچشم****هست شرط کیمیا گوگرد احمر داشتن
تاکی از نقلکرامتهای مردان بایدت****عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن
ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست****دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن
گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست****ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن
عمرو را حاصل چه از نقلکرامتهای زید****جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن
خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این****تا توانی برگ بیبرگی میسر داشتن
چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند****ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن
از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است****جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن
عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید****قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن
گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده****طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن
در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست****چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن
مردمچشم جهان مو تا توان در چشم خلق****خویش را در عین تاریکی منور داشتن
دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرضتر****دیده بایدگاه احولگاه اعور داشتن
ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای****تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن
پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع****تا ز آب شور یابی طعمکوثر داشتن
کوش قاآنیکه رخش هستی آری زیر ران****چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار****ورنه عیسی مینشاید شد ز بک خر داشتن
میخ مرکب را به گل زن نه به دل کاسان بود****در لباس خسروی خود را قلندر داشتن
دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند****سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن
غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم****خویش باید گاه ماهی گه سمندر داشتن
گوهر جان را بهدست آور که زنگی بچه را****مینیفزاید بها از نام جوهر داشتن
هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن کذاب بود****نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن
چون قلم از سر قدم ساز از خموشیگفتگو****گر نمیخواهی سیهرویی چو دفتر داشتن
رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار****رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن
همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا****تا توانی امتثال حکم داور داشتن
امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر****از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بایدش دست خدا را فاش بگرفتن بهدست****روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن
ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر****تاج را نتوان شبه بر جایگوهر داشتن
از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار****نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن
نیستی معذور بالله گرت باید ز ابلهی****عیسی جان بخش را همسنگ عازر داشتن
ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهیاز خری****شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن
شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست****وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن
طفل هم داند یقینکاندر مصاف پور زال****پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن
خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم****وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن
در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد****لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن
زشت باشد نزلهای آسمانی پیش روی****همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن
چون صراط المستقیمت هست تاکی ز ابلهی****دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن
نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم****با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث****آفرینها بایدت بر جان مادر داشتن
بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار****تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن
شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او****تا توانی روی گیتی را منوّر داشتن
ذرهیی از مهر او روشن کند آفاق را****چند باید منت از خورشید خاور داشتن
عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو****تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشید در وقتکسوف****زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن
علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او****نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن
مهر او سرمایهٔ آمال کن گر بایدت****خویش را در عین درویشی توانگر داشتن
طینت خویش ار حسن خواهی بیاید چون حسین****در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن
پشت بر وی کرد روزی مهر در وقت غروب****تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن
زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق****زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن
روی خود را روزی اواز شرق سوی غرب تافت****رجعت خورشید را بایست باور داشتن
ای خلیفهٔ مصطفیای دست حق ایپشت دین****کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن
خشم با خصمت کند مریخ یا سرمست تست****کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن
غالیانویند هم خود موسی هم سامری****بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن
چرخ هشتم خواست مداحت چو قاآنی شود****تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن
عقل گفت این خرده کوکبهای زشت خود بپوش****نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن
گینی ارکوهی شود از جرم بالله میتوان****کاهی از مهر تو با آن کُه برابر داشتن
کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر****جاری از خون بداندیشان کافر داشتن
کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او****از عبادتهای جنّ و انس برتر داشتن
کیتواند جز توکس در روزکین افلاک را****پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن
کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی****اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن
شاه ما را میر شاهان کن که باید مر ترا****هم ز شاهان لشکر و هم میرلشکر داشتن
خسرو غازی محمّد شه که در سنجار دهر****ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن
رمیم آید مدح اوویمکه ماهان بشند****گر گدایان گنج را باید مستّر داشتن
نه خجل گردم ز مدح او که دانم ذره را****نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن
سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک****تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن
شه چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر****ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن
قصیدهٔ شمارهٔ 285: عید دان چیست لب چون عید خندان داشتن
عید دان چیست لب چون عید خندان داشتن****خند خندان جان نثار راه جانان داشتن
جان هم از جانان بود کت داده تا قربان کنی****بهر قربان هم نباید منّت از جان داشتن
بسکمالی نیست قربانی نمودن بهر عید****عید را باید به پای دوست قربان داشتن
عشق دانی چیست لب پرخنده کردن نزد خلق****بیخبر از آه و افغان آه و افغان داشتن
در حضور دیو طبعان از پی روپوش چشم****سرکه کردن روی و در دل شکرستان داشتن
چون سکندر بستاندر دل خیال روم و روس****روی کرباس سرادق زی خراسان داشتن
گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن****گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن
مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل****زشت باشد خلد را دهلیز شیطان داشنن
قاصد غمهاست آین آهیکه خیزد از درون****عیشها دارد نهانی آه پنهان داشتن
چون جمال خواجه کز صبح ازل روشنترست****یک جهان خورشید باید درگریبان داشتن
زیور خلدند آل مصطفی وز مهرشان****دبده بابد جنت و دل باغ رضوان داشتن
بیسفینهٔ نوح گر عالم پر از جودی شود****چشم آزادی خطا باشد ز طوفان داشنن
خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بوعلی****لقمه باید در گلو از خوان لقمان داشتن
چشم مست پیر چون بیباده مستیها کند****چشم را بابد در او دزدیده حبران داشتن
صاحب دیوان تواند در میان بار عام****رازها با خواجه بیتذکار و تبیان داشتن
چشم احمد خامشگویاست لبکن بایدت****علم حیدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن
کوش همچون خواجه بدهی هر چه را آری به دست****تا جهان باری به خویش و غیر آسان داشتن
خود بگو جز تلخکامی چست حاصل بحر را****زین گهر پروردن و زین درّ و مرجان داشتن
ابر با آن تیره رخساری که پوشد روی روز****مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن
خواجه شو ز اوّل که یابی معنی وارستگی****پس بدانی حکمت ملک فراوان داشتن
یک سوالست از سر انصاف میپرسم ز تو****دهر را آباد خوشتر یاکه ویران داشتن
بایدت بر دل نیفتد سایهٔ دیوار حرص****ورنه باکی نبست برگلکاخ و اوان دان
“خواجه برگل مینهد بنیان نو بر دل می نهی****فرق دارد جان من این داشنن زان داشتن
تو نداری چشم حقبین کم کن این چون و چرا****خواجه را نقصی نباشد زان دو چندان داشتن
از تب شهوت فتادستی درین گفتار زشت****داروی تب نوش تاکی ننگ هذیان داشتن
جان سستت بر نتابد بار سختیهای عشق****پُتک پولادست نتوان شیشه سندان داشتن
زشت باشد با لباس کاغذین رفتن در آب****رخب رد فرودن آنگه چشم ناوان داشنن
کوش تا جون خواجه سر تا پایگردی معرفت****وز بهار فبفن در دل صدگلبشان داشنن
ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فیض او****روح باید تشنه چون ربگ ببابان داشتن
بایدت چون خواجه ز اول علمها را سر به سر****گردکردن زان سپس بر طاق نسیان داشن
ورنه بس آسان ترک کاریست بیکسب علوم****آهچون عارف کشیدن ذکر عرفان داشنن
با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن****نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن
دزدیاست این نهغناکزموش طبعی هر زمان****دانهای غیر دزدیدن در انبان داشتن
گبر راکز زند و استالوح دل باشد سیاه****سود ندهد غالباً هیکل ز قرآن داشتن
نف دان ش رهاکن نقثثن دانثن راکه مرد****شرمش آید در بغل لعبت چو صبیان داشتن
در دو گیتی هرچه بینی یک حقیقت بیش نیست****کت نماید مختلف زین نقش الوان داشتن
کلکقدرت نقش هرچیزی بهر چیزی نگاشت****ورنه چوبی را نشاید شکل ثعبان داشتن
می بجنباند چوکودک جمله را در مهد طبع****تا بدان جنبن رها یابد ز نقصان داشتن
خاک را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی****تا تواند حاصل از وی قوت حیوان داشتن
از خم جان فلاطونی شراب هوش نوش****کار دونانست حکمتهای یونان داشتن
پاک باید دل تن را آلوده باشد باک نیست****زانکه در ظلمات باید آب حیوان داشتن
صورت قنبر به یاد آورکه دانی میتوان****در سواد کفر پنهان نور ایمان داشتن
گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن****گفت بابد روح پاک از کفر خذلان داشتن
فبف و بسطیکز خیالت میبزاید روز و ش****چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن
با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن****تا بدانی میتوان در دیو غلمان داشتن
شکوه کم کن از جهان تاز و برآساییکه مام****طفل را از شیرگیرد وقت دندان داشتن
خوشترین کاریست مدح خواجه باید خویش را****چون صدف دایم به مدحش گوهرافشان داشتن
غوث ملت حاجی آقاسی که خواهد عفو او****خلق را هر ساعتی یک دهر عصیان داشتن
ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او****تن بکاهد تا بداند رسم کتان داشتن
خامهاش یکشبرنی کمتر بود دین معجزست****شبرکی نی را به یک عالم نگهبان داشتن
وهم میگفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید****عقل گفتا شرط تقدیربست امکان داشتن
قصیدهٔ شمارهٔ 286: آوخ آوخکه شد پسرعم من
آوخ آوخکه شد پسرعم من****مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او****او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او****هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد****شده از خرجکیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او****گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او****من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا****گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او****عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست****یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست****از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمیتوانم داشت****کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست****به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم که خوانمش سگ خویش****شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست****درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام****فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت****از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون****جود عیسی و طبع مریم من
گردن گردنان هفت اقلیم****بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین****زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید****کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم****ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ لطف من بهشت برین****شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی****تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو****قاصر آمد بیان ابکم من
به که باشد دعای دولت تو****شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام****لطف پروردگار اعلم من
قصیدهٔ شمارهٔ 287: رود آمون گشت هامون ز اشک جیحونزای من
رود آمون گشت هامون ز اشک جیحونزای من****رشک سیحون شد زمین از چشم خون پالای من
اردی عیشم خزان شد وین عجب کاندر خزان****لاله میروید مدام از نرگس شهلای من
دیدهٔ من اشک ریزد سینهٔ من شعلهخیز****در میان آب و آتش لاجرم ماوای من
برنخیزد خندهام از دل شگفتی آنکه هست****زعفران رنگ از حوادث سیمگون سیمای من
برندارم گامی از سستی عجبتر کز الم****کهربا رنگست سقلابی صفت اعضای من
هرمژه خاریست در چشمم عجب کاین خارها****سالمند از موج اشک چشم طوفان زای من
مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست****دوزخی از دل شراره آه بیپروای من
من همان دانای رسطالیس فکرم کامدست****در تن معنی روان از منطق گویای من
تا چه شد یارب که زد مهر خموشی بر دهن****طوطی شرین زبان طبع شکرخای من
من همان بقراط لقمان مان صافیگوهرم****تا چرا برهان رود اکنون به سوفسطای من
من همان پیغمبر ارباب نظممکز غرور****پشت پا میزد به چرخ سفله استغای من
تا چرا یارب حوارّیین اعدا گشتهاند****چیره بر نفس سلیم عیسوی آسای من
تیرهتر گشتست بزمم وین عجبکز سوز دل****روز و شب چون شمع میسوزد ز سر تا پای من
لؤلؤ لالاست نظمم آوخا کزکین چرخ****کم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالای من
بهر جامی منّت از ساقی چرا باید کشید****چشم من جامست و اشک لعلگون صهبای من
طالع شورم به صد تلخی ترش کردست روی****تا مگر از جان شیرین بشکند صفرای من
این مثل نشنیدهیی خود کرده را تدبیر نیست****تا چها بر من رسد زین کردهٔ بیجای من
آبرویم ریخت دل از بس بهر سویمکشید****ای دریغا برد دزد خانگی کالای من
دهر بر من دوزخست از کلفت حرمان شاه****وای اگر بر من بدینسان بگذرد عقبای من
شاه شیر اوژن حسن شه آنکه گوید نه سپهر****خفته در ظلّ ظلیل رایت اعلای من
آنکه فرماید منم آنکو فرستد زیر خاک****آفرین بر آفرین چنگیز بر یاسای من
من همان هوشنگ تهمورس نژادم کامدست****غرقه در خون اهرمن از خنجر برّای من
روید از دشت وغا و روید لالهٔ احمر هنوز****از شقایق رنگ خون بدکنش اعدای من
خاک کافر دز بود تا گاو و ماهی سرخ رنگ****تا ابد از نشر خون خصم بی پروای من
صورت مستقبل و ماضی نگارد بر سرین****یک ره ار جولان زند خنگ جهان پیمای من
تا چه اعجازست این یارب که با هنجار خصم****شکل جوزا کرد از تیغ هلال آسای من
هرکه بیند حشر را داند که جز بازیچه نیست****شورش بازار او با شورش هیجای من
آسمانگفتا برآمد زهرهام از بیم شاه****نیست بیتقدیم علت گونهٔ خضرای من
بدرگفتا خوین را با رای شهکردم قرین****هر مهی ناقص بهکیفر زان شود اجزای من
تیر گفتا خویش را خواندم دبیر شهریار****محترق زانرو به پاداشش شود اعضای من
زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خویش را****زان سبب رجعت مقرر شد به باد افرای من
مهر گفتا خویش را خواندم همال رای شاه****منکسف گه زان شود چهر جهانآرای من
ترک گردون گفت خواندم خویش را دژخیم شاه****وز نحوست شهره زان شد کوکب رخشای من
مشتری گفتا خطیب شه سرودم خویش را****زان ندارد هیچ داناگوش بر انشای من
گفت کیوان خویش را خواندم بر از دربان شاه****نحس اکبرگشت زانرو وصف جانفرسای من
هریکی ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش****طرفه نظمی نغزتر زینگفتهٔ غرای من
تیغ شه گفتا نهنگی بحر موجم کآمدست****خصم دارا طعمه و دست ملک دریای من
رمحشه گفتا منم آن افعی بیجانکه هست****اژدها پبچان ز ریش نیش جانفرسای من
کوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش****که آسمان در گوش دارد پنبه از آوای من
خنجر شه گفت من مستسقیم زان روی هست****خون خصم شه علاج درد استسقای من
تیرشهگفتا عقابی تیز پرّم کآمدست****آشیان مرگ منقار شرنگ آلای من
گر ز شهگفتا من آن کوه دماوندم که هست****در بر البرز برز پادشه ماوای من
خود شه گفت ابلق من پر نسر طایرست****کاشیان فرموده اندر فرق فرقدسای من
درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ****حلفه اندر حلقه زان شد سیمگون سیماق من
خنگ خسرو گفت آن شبدیز صرصر جنبشم****کز پف جولان سزد هفت آسمان صحرای من
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست****طرهٔ رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل****ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
دست شه گفتا منم آن ابر نیسانی که هست****بحر را مخزن تهی از همّت والای من
جام داراگفت ماناکوثرم زانروکه هست****بزم عشرت خیز خسرو جنت المأوای من
رای شهگفتا منم موسی و خصمم سامری****تا چهگوید سحر او با معجز بیضای من
کلک شهگفتا منم اسکندر صاحبقران****نقش من ظلمات و آب زندگی معنای من
خسرو اگرچند روزی گشتم از درگاه دور****در ازای این جسارت کرده چرخ ایذای من
گر به نادانی ز من دانی گناهی سر زدست****این جهانسوز تو و این فرق فرقد سای من
همرهی با ناظر منظور بد منظور از انک****او بهر کاری نظر دارد به استرضای من
ور گناهی درحقیقت نیست تشریفم فرست****تا ز تشکیک بلا ایمن شود بالای من
دیرمانی داورا چندانکهگوید روزگار****بر سر آمد مدت دوران تن فرسای من
قصیدهٔ شمارهٔ 288: از چه نگویم سپاس ایزد بیچون
از چه نگویم سپاس ایزد بیچون****از چه نرانم درود طالع میمون
از چه نبالم بهر چه در زمی ایدر****از چه ننازم بهرکه در فلک ایدون
کز شرف خدمت امیر موید****کش فر اسکندرست و رای فلاطون
طعنه زند قدرم از جمال به خورشید****سخرهکند صدرم از جلال بهگردون
خادم قصر مرا دفینهٔ خسرو****چاکرکاخ مرا خزینهٔ قارون
سدّهام آموده از دراری مخزن****درگهم آکنده از لآلی مخزون
جامهٔ خدّام درگهم همه دیبا****کسوت سکان سدهام همه اکسون
توزی وکتانشان لباس در آذار****قاقم و سنجابشان لبوس بهکانون
سینهٔ حاسد ز رشک جاهم دوزخ****دیدهٔ دشمن ز شرم قدرم جیحون
آنچه جلالت به جاه من همه مضمر****آنچه سعادت به بخت من همه مقرون
گه ز بت ساده حجره سازم گلشن****گه ز بط باده چهره آرمگلگون
عیش مهنا مرا هماره مهیا****ز اختر میمون برغم حاسد مطعون
از چه نباشد چنین که هست به فرقم****سایه فکن شهپر همای همایون
از حسد نطق او که رشک طبر زد****اشک طبر زد گرفته رنگ طبر خون
قدر وی از بس عظیم ملک جهان تنگ****گویی یوسف به سجن آمده مسجون
فارس چهایرانزمین کدام کهشهریست****در نظر همتش سراچهٔ مسکون
نثرش کازرم هرچه لولو منثور****ظمشکآشوب هرچهگوهر مکنون
ماشطهٔ چهر هرچه شاهد معنی****واسطهٔ عقد هر چه گوهر مضمون
ساحت کانون به یک خطاب تو جنّت****عرصهٔ جنت به یک عتاب تو کانون
ملک ملک از بهار جاه تو خرم****فُلک فلک از نثار جود تو مشحون
چون بری از بهر وقعه دست به خنجر****چون نهی از بهرکینه پای بر ارغون
سیحونگردد ز تف تیغ تو صحرا****صحرا آید ز خون خصم تو سیحون
چرخ نیارد تو را همال به نیرنگ****دهر نجوید ترا مثال به افسون
باد نبنددکسی ز حیله به چنبر****آب نساید کسی ز خدعه به هاوون
صبح ز قهرت چو جان تیرهٔ هامان****شام ز مهرت چو رای روشن هرون
گرنه دو صد دیدگان بدیش ز انجم****جیش تو هرش زدی به چرخ شببخون
نی به جز ارکان تنی به عهد تو مسکین****نی به جز از یم دلی به عصر تو محزون
رشحهیی از لجهٔ نوال تو دریا****قطرهٔ از قلزم عطای تو آمون
گر نه سعادت بود به بخت تو عاشق****ورنه جلالت بود به بخت تو مفتون
ازچه هماره است آن به بخت تو همدم****از چه همیشه است این به تخت تو مقرون
دادگرا داورا منم که به عهدت****داد دل خودگرفتم از فلک دون
در تن من ساری است مهر تو چون رگ****در رگ من جاری است جود تو چون خون
روزی اگر صدهزار بازکنم شکر****باز بود نعمتت ز شکر من افزون
در بر من همچو دل وفای تو مضمر****در دل من همچو جان رضای تو مکنون
هر سر مو گر شود هزار زبانم****شاکر یک نعمتت چگونه شود چون
بر رگم از نیشتر زنند دمادم****از رگم آید چو خون ثنای تو بیرون
تاکهگر انبار پشت تاک ز عنقود****تا که نگونسار شاخ نخل ز عرجون
کشورت از قیدکید حادثه ایمن****ملکتت از طیش جیش حادثه مامون
شعر من آن سرو بوستان معانی****چون قد خوبان به باغ مدح تو موزون
عمر تو همچون رویا در آخر اشعار****بادا آخر مدارگردش گردون
دولت و عمرت چنان دراز که حصرش****کس نتواند به غیر ایزد بیچون
قصیدهٔ شمارهٔ 289: ای ترک من ای عید تو چون روی تو میمون
ای ترک من ای عید تو چون روی تو میمون****بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم****سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
زانگونه که بر خلق همایون گذرد عید****بر ما بگذر تا گذرد عید همایون
چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز****ای ترک بیاتات ببوسم لب میگون
هی بویمت آن لب که به طعمست طبرزد****هی بوسمت آن رخ که بهرنگست طبرخون
معجون حیاتست لب لعل تو ایراک****مرجان لطیفیست به مرجان شده معجون
تو جلوه دهی سروی چون طبع من آزاد****من عرضهکنم شعری چون قد تو موزون
ای طرفه سر از غرفه برون آر و برون آی****کآمد مه نیسان و بشد نوبت کانون
قانون نشاطی که به کانون شدت از دست****نو کن به می سرختر از آتش کانون
لختی بخروشیم و بجوشیم و بنوشیم****زان می که بر او رشک برد رای فلاطون
زان می که ازو لعل بود نعل در آتش****خود قوت دل ما دل یاقوت ازو خون
بنشین و بخور باده مگو باده خورم چند****برخیز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون
آن قدر بده بوسه که بیخود شوم ایدر****آن قدر به خور باده که از خود روی ایدون
قانون چکنی بوسه و می هردو فزون ده****عدل ملکست آنچه برونست ز قانون
شاهنشه آفاق محمد شه غازی****کش تخت سلیمان بود و بخت فریدون
برجی است جهان بخت شهش کوکب رخشا****درجیست زمین تختکیش لولو مکنون
ایکیسهٔکانها زکف جود تو خالی****ویکاسهٔ جانها ز می مهر تو مشحون
جز شبه و قرین چیست که یزدانت نداده****تا من به دعا خواهمش از خالق بیچون
فوجی بود از لشکر جرار تو انجم****موجی بود از لجهٔ افضال تو گردون
غیبی نبود از نظر حزم تو غایب****جایی نبود از جهت جاه تو بیرون
زان سان که همی علم به تکرار فزاید****فر تو ز تکرار و اعادت شود افزون
نادم نبود خادم بخت تو به گیتی****ایمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون
اقدام تو از یاد برد وقعهٔ قارن****انعام تو بر باد دهد مخزن قارون
قصیدهٔ شمارهٔ 290: منجر چون تافت مهر ازکاخگردون
منجر چون تافت مهر ازکاخگردون****گهر انگیخت این بحر صدفگون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ****چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او****چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید****که چهر شاه از چتر همایون
شجاعالسلطنه سطان غازی****که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهیکز خون شیران بداندیش****به کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش****روان در ماوراءالنهر سیحون
هنوز از خونفشان شمشیر قهرش****گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده****ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک****نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن****عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن****سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره****زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت****چه خرگه قبهاش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان****گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره****فلکگفتش بزی سرسبز اکنون
که گیهان بان زمام اختیارات****مفوَِّضکرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی که روید در صف جنگ****ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهرهاش چهر منوچهر****نهان در فرهاش فر فریدون
دماوندی عیان گردد بر البرز****چو بنشیند به پشت رخش گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر****جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل****بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را****چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از باس او دلها مشوش****که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا****که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا****بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم****بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش****چو گلزاری مزیّن جفت کانون
ز صلب عامری میری امینش****که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی که قدرش****بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح****ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل****سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش****دو صد جیحون روان گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی****معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد****دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن کن****که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی****به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم****به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح خصم و روز نیکخواهش****چو روی اهرمان و روی اهرون
قصیدهٔ شمارهٔ 291: یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون****سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده****هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر****آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد****از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش****شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او****ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر****حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء****تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی****نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق****کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود****همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران****تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش****پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم****کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو****تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم****عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او****تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد****زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
قصیدهٔ شمارهٔ 292: آفتاب زمانه شمسالدین
آفتاب زمانه شمسالدین****ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها****چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک****کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر****خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار****گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو****کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو****گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق****مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر****هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند****که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله****گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم****همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند****صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان****نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت****که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم****هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید****نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار****بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران****چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد****می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد****از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست****چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است****سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز****طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل****چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون****طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران****گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم****حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد****که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند****پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود****کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر****رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را****به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او****بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد****که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود****به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر****آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور****روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی****کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد****یاد و مهر جناب شمس الدین
قصیدهٔ شمارهٔ 293: از بوی بهار و فر فروردین
از بوی بهار و فر فروردین ***شد باغ بهشت و باد مشکآگین
بر لاله چو بگذری خوری سوگند****کز خلد برون چمیده حورالعین
بر سبزه چو بنگری دهی انصاف****کاورده نسیم بوی مشک از چین
از شاخ شکوفه باغ پنداری****دزدیده ز چرخ خوشه پروین
در سایهٔ بید بیدلان بینی****سر خوش ز خمار بادهٔ نوشین
بر نطع چمن به پادگان یابی****کز می چپ و راست رفته چون فرزین
چون چشمهٔ طبع من روان شد باز****آبیکه هسرده بود در تشرین
از ابر مگر ستاره میبارد****کز خاک ستاره میدمد چندین
ای غالیه موی ای بهشتی روی****ای فتنهٔ دانش ای بلای دین
ای مشک ترا ز ارغوان بستر****وی ماه ترا ز ضیمران بالین
یاقوت تو قوت خاطر مشتاق****مرجان تو جان عاشق غمگین
مشکین سر زلف عنبرافشانت****تسکین ملال خاطر مسکین
در طره نهفته چنگل شهباز****در مژهگرفته پنجهٔ شاهین
درهر نگه تو طعن صد خنجر****در هر مژهٔ تو زخم صد زوبین
زان روی شکفته گرد غم بنشان****چون ماه دو هفته پبش ما بنشین
دانی که روان ما نیاساید****بی بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
این قرعه به نام ما بر آور هان****این جرعه بهکام ما در آور هین
از خانه یکی به سوی صحرا رو****از غرفه یکی به سوی بستان بین
کز سنبل راغ گشته پر زیور****وز نسرین باغ گشته پر آیین
لختی بگشای طره بر سنبل****برخی بنمای چهره بر نسرین
تا برندمد به بوی زلفت آن****تا دم نزند ز رنگ رویت این
وان شاخ شکوفه را کمر بشکن****تا بر نزند بدان رخ سیمین
وان زلف بنفشه را ز بن برکن****مگذار ز زلفکانت دزدد چین
با چهر چو گل اگر چمی در باغ****نرمک نرمک حذرکن ازگلچین
ترسم که ز صورتت بچیند گل****وز رشک به چهر من درافتد چین
ای ترک به شکر آنکه بخت امروز****با ما چو مخالفان نورزد کین
از بوسه و باده فرض تر کاری****امروز شدست مرمرا تعیین
خواهم چو چنار پنجه بگشایم****تا دشمن خواجه را کنم نفرین
سالار زمانه حاجی آقاسی****کاورا ز می و زمان کند تحسین
آن خواجه که همت بلندش را****ادراک نکرده و هم کوتهبین
ابرار به اعتضاد مهر او****یابند همی مکان بعلیّین
فجار به انتقام قهر او****گیرند همی قرار در سجین
دوزخ ز نسیم لطف او فردوس****کوثر ز سموم خشم او غسلین
چنگال ز بیم او کند ضیغم****منقار ز سهم او برد شاهین
بر فرق فلک نهاده قدرش پای****بر رخش قضا فکنده حکمش زین
لفظی که نه در مدیح او باشد****بر سر کشدش قضا خط ترقین
از نکهت مشک خوی او سازد****هرسال بهار خاک را مشکین
از آینهٔ ضمیر او بندد****هر شام ستاره چرخ را آیین
میزان زمانه را ز حلم او****نزدیک بود که بگسلد شاهین
جودش به مثابهیی که کلک او****بینقطه نیاورد نوشتن سین
چونان که عدوی او همی از بخل****بی هر سه نقط همی نگارد شین
مدحش سبب نجات و غفرانست****چون در شب جمعه سورهٔ یاسین
ای دست تو کرده جود را مشهور****ای عدل تو داده ملک را تزیین
بامهر تو نار میکند ترطیب****با قهر تو آب میکند تسخین
هرمایهکه بود آفرینش را****در ذات تو گشته از ازل تضمین
هر نکته که بود حکمرانی را****بر قدر تو کرده آسمان تلقین
آن راکه ثنای حضرتت گوید****جبریل در آسمان کند تحسین
وانجا که دعای دولتت خوانند****روحالقدس از فلک کند آمین
چندان که تو عاشقی به بخشیدن****پرویز نبود مایل شیرین
نه جاه ترا یقین دهد تشخیص****نه جود ترا گمان کند تخمین
بحری که به خشم بنگری در وی****زو شعله برآر آذر برزین
در رحمت آبی از تواضع خاک****زیراکه مخمّری ز آب و طین
ای فخر زمانه بهر من گردون****هر لحظه عقوبتی کند تکوین
در طالع من نشان آزادی****معدوم بود چو باه در عنن
غلطان غلطان مرا برد ادبار****زان سان که جُعَل همی برد سرگین
در جرگهٔ شاعران چنان خوارم****کاندر خیل دلاوران گرگین
چونانکه خدایت از جهان بگزید****از جملهٔ مادحان مرا بگزین
وین بکر سخن که نوعروس تست****از رحمت خویشتن دهشکاببن
تا مهر چو آسیا همی گردد****بر گرد افق هبه ساحت تسعین
سکان بلاد بد سگالت را****هر مژه به چشم باد چون سکّین
قصیدهٔ شمارهٔ 294: امسال گویی از اثر باد فرودین
امسال گویی از اثر باد فرودین****جای سمن ثریا میروید از زمین
گویی هوا لطافت روح فرشته را****پیوند داده با نفس باد فرودین
یک آسمان کواکب هر دم چکد ز ابر****مانا سپهر هشتم دارد در آستین
گویی سهیل و پروین پاشد به خاک ابر****تا برگ لاله بردمد و شاخ یاسمین
بربسته مرغ زیر و بم چنگ درگلو****بیاهتمام باربد و سعی رامتین
نبود عجب که بهر تماشای این بهار****غافل ز بطن مادر بیرون جهد جنین
آن باژگونه گنج روان بین که در هوا****آبستنست چون صدف از گوهر ثمین
چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان****چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفین
گفتم سحرکه بیمی و معشوق و چگ و نی****تنها نشست نتوان در فصلی اینچنین
بودم درین خیال که نا گه ز در رسید****آن سرو نازپرورم آن شوخ نازنین
شمع طراز ماه چگل شاهکاشغر****ترک خطا نگار ختن نوبهار چین
برگرد خرمن سمنش خوشههای زلف****گفتی که زنگیانند در روم خوشه چین
مسکین دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز****مشکین دو سنبلش همه تاب و شکنج و چین
بنهفته در دو شیطان یک عرش جبرئیل****جا داده در دو مرجان یک بحر انگبین
پنهان رخش به حلقهٔ زلفین تابدار****چون زیر سایهٔ دو گمان نور یک یقین
گفتی نموده با دو زحل مشتری قران****یا گشته است با دو اجل عاقیت قرین
بر توسنی نشسته که گفتی ز چابکی****یک آشیان عقابست از فرق تا سرین
برجستم و ز دیدهٔ خودکردمش رکاب****وزدست خود عنان و ز آغوش خویش زین
آوردمش به حجره و زان یادگار جم****بنهادمش به پیش لباف دو ساتکین
زان سرخ مشکبو که توگویی به جام او****رخسار و زلف خویش فروشسته حور عین
جامی چو خورد خندان خندان به عشوه گفت****دلتنگم از حلاوت این لعل شکرین
نگذاردم که بادهٔ تلخی خورم به کام****زیراکه ناچشیده به شهدشکند عجین
گفتم شراب شیرین از روی خاصیت****رخ را دهد طراوت و تن راکند سمین
خندید نرم نرمک وگفتا به جان من****حکمت مباف و هیچ ز دانش ملاف هین
بقراط اگر شوی نشوی آنقدر عزیز****کز یک نفس ملازمت صدر راستین
عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر****منشور ملک و ملت طغرای داد و دین
دیباچهٔ معالی تاریخ مکرمت****گنجینهٔ معانی دانای دوربین
کهف امم اتابک اعظم که شخص اوست****آفاق را امان و شهنشاه را امین
اخلاق او مهذّب و افعال او جمیل****رایات او مظفر و آیات او متین
حزمش همه مشیّد و عزمش همه قوی****قولش همه مسلم و رایش همه رزین
دستش هزار دنیا پوشیده در یسار****جودش هزار دریا پاشیده در یمین
ای بر تو آفرین و بر آن کافریده است****یکعرش روح پاک ز یک مشت ماء و طین
روز ازلکه عرض همه ممکنات دید****کرد آفرین به هستی و تو هستی آفرین
بر غرقهایکه نام ترا بر زبان برد****هر قطره ز آب دریا حصنی شود حصین
اشخاص رفته باز پس آیند چون به حشر****آن روز هم تو باشی اگر باشدت قرین
آبستنان به دل همه شب نذرهاکنند****کز بهر خدمت تو نزایند جز بنین
بسیارکس ز دیدن سائل حزین شود****الاّ تو کز ندیدن سائل شوی حزین
از بس به درگه تو امیران بسر دوند****هرجاکه پا نهی همه چشمست با جبین
آصف اگر به عهد تو بودی ز بهر فخر****کردی خجسته نام ترا نقش بر نگین
حزمت به یک نظاره تواند که بشمرد****ادوار صبح خلقت تا شام واپسین
عهدی چو عهد عدل تو دوران نیاورد****گر صدهزار مرتبه رجعت کند سنین
هر نظم دلپذیر که جز در ثنای تست****مانند گوهریست که ریزد به پارگین
تا آفرین و نفرین این هردو لفظ را****گویند برّ و فاخر هنگام مهر و کین
هرکس که کین و مهر تو ورزد همیشه باد****این یک قرین نفرین آن جفت آفرین
با موکبت سعادت و اقبال همعنان****باکوکبت شرافت و اجلال همشین
روحالقدس موید و خیرالبشر پناه****گیهان خدیو ناصر و گیهان خدا معین
قصیدهٔ شمارهٔ 295: به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین
به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین****شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین
از آن شراره همه راغ گشت پر لاله****وزین ستاره همه باغگشت پر نسرین
چمن از آن شده پرنور وادی ایمن****دمن ازین شده پر نار آذر برزین
مگر چمن زگل آتش گرفت کز باران****زند بر آتش آن آب ابر فروردین
درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است****گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین
میان عقل و جنون داده عشق او پدید****میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین
دو طٌرهاش چو دو برگشته چنگل شهباز****دو مژهاش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین
قدش به قاعده موزون نه کوته و نه بلند****تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین
دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم****گمان بری که همی در نگارخانهٔ چین
دو ترک خفته و در زیر سر نهان کمان****دو بچه هندو ی بیدار هردو را به کمین
شب گذشته کز آیینه پارهای نجوم****سیه عماری شب را سپهر بست آیین
رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد****به چهره بسنه نقابی چو زلف او مشکین
دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان****دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین
شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک****چکیده ز اشک روان خوشهخوشه درّ ثمین
ندیده طلعت او دیدم از جوارح من****ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین
مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر****جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین
ز جای جستم و با صد تعب گشودم چشم****رخی معاینه دیدم به از بهشت برین
شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند****رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین
به کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی****بسان آتش موسی به آب خضر عجین
از آن شراب که با نور او توان دیدن****نزاده در شکم مادر آرزوی جنین
چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم****دو لاله گشته عیان از دو نرگس مسکین
چه گفت گفت که ای آسمان فضل و هنر****ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین
چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر****چه پیچی این همه مارت که هشت بر بالین
مگر خیال سر زلف من نمودی دوش****کهبر تنت همهتابست و بر رخت همه چین
بگفتمش به شبی کابر پیلگون از برف****همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین
ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند****زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین
به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف****سحرگهان که ز مشرق وزید باد بزین
ز درد چشم چنانمکنونکه پنداری****به چشم من مژه از خشم میزند زوبین
چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید****بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین
فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک****جمال چهر مکارم قوام دولت و دین
خدایگان امم صدراعظم ابر کرم****که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد****ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین
به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد****ز اولین دم ایجاد تا به یومالدین
زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار****خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین
مداد خامهٔ تو خال چهر روحالقدس****سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین
ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی****برای امن مسالک به یمن رای رزین
ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید****ز نار تفتهکشیگرد آب حصن حصین
ستاره با همه رفعت ترا برد سجده****زمانه با همه قدرت تراکند تمکین
از آن زمانکه مکان و مکین شدند ایجاد****ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین
تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن****که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین
به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم****توان نمود معین بنات را ز بنین
پی فزونی عمر تو دهر باز آرد****هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین
ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست****کشد چو نقشکبوتر به پنجهٔ شاهین
در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری****که در میان بیابان تموز ماء مین
وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور****هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین
زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر****گمان بیاری رای تو اوستاد یقین
خزانگلشن تو نوبهار باغ بهشت****زمین درگه تو آسمان چرخ برین
گرت هزار ملامت کند حسود عنود****بدو نگیری خشم و بدو نورزیکین
از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیعتر است****که التفات کند گر کشد ذباب طنین
به کفهٔ کرمت چرخ و خاک همسنگند****اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین
بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس****بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین
شنیده بودم مارستکاژدهاگردد****چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین
ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور****از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین
بهحکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت****به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین
برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری****درست شدکه تویی معنیکتاب مبین
همیشه تا نشود جهل با خرد همسر****هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین
خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی****هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین
کف گشاده روانت ستوده جان بیغم****دلت شکفته تنت بیگزنده و بخت سیمین
قصیدهٔ شمارهٔ 296: حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین
حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین****مرحبا اندام جانافروز صدر راستین
لو حشالله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط****مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیلگو از حیرتش مهر منیر****پیکری تسبیحخوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار****پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست****پیکری کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان****پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار****پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب****پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر****پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار****پیکری نه آیتی از قدرت جانآفرین
خلعتی نه سایهیی از شهپر روحالقدس****پیکری نه مایهیی از طینت روحالامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان****پیکریکش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشهگیهان فریدون جهان****پیکر فرمانده کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم****غوث ملت، کهف دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمشمهرگان درمهرگان****هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر****از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون****از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون کمان اندر کمان****لشکرش در روز غوغا چونکمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو****باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم کمندش در وغا یال ینال****خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط****برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه****باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران****هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم گردد چون سها پنهان سهیل****در رحم از بیم گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار****داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین
نی بهغبراز سیمو زر یکتن درایامش ملول****نی به غیر از بحر و کان یکدل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جانفرسای او****بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع****جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام****کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند****ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم****از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
مینبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید****میندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ****از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بیجادهٔ خورشیدگوی****خاتم قدر ترا فیروزه گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته****قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص****هم به تشریفی رهی را میتوان کردن رهین
خلعتت را زیب تن سازند خلق از فخر و من****سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان****تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرتهرچه درگیتی شهور****روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
قصیدهٔ شمارهٔ 297: خوش بود خاصه فصل فروردین
خوش بود خاصه فصل فروردین****بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ گرم کز حلاوت آن****یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخکز حرارت او****مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی کدام ازین دو بهست****گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست گلرخی زیبا****وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من****مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال****مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز****عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار****ناز در چشمکانش گوشهنشین
سنبلش را ز ارغوان بستر****سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز****هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشتهیی را لقب نهاده میان****پشتهیی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک****بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست****که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال کنی****علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر****غم زداید ز سینهای حزین
ترکم از ره رسید خنداخند****با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک****ای ترا عون کردگار معین
جستم از جای و گفتمش به جواب****و علیکالسلام فخرالدین
گفت قاآنیا به گیسوی من****شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد****عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم****یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن گویی****زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده که کور اگر نوشد****بیند از ری حصار قسطنطین
بادهای کز نسیم او تا حشر****کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی****می برقصد به بچه دانش جنین
قصه کوتاه از آن میش دادم****که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط****متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی که شرم پنهان داشت****جنبشی کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت****از کله زلف و کاکل مشکین
وان گران کوه را که میدانی****گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او****چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر****چون فلک در اراضی تسعین
گفتئیگردشش چوگردش چرخ****نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را****به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم****نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند****بوسهیی باگلاب و قند عجین
بوسهیی ده که از دهان به گلو****عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسهیی ده که شهد ازو بچکد****کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده گفت قاآنی****در بهار اینقدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست****با کم و کیف بوسه کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان****بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش کرد کاین دلیری تو****هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم****روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت****شرمگین گفت کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند****که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه****تو نمایی دعا و من آمین
شاهگیتی ستان محمدشاه****که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار****گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر****خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم****عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار بهکوه افتد****سنگگیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد****خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند****آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز****که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند****که ازین سختتر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر****ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش****تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوشبهحکم****تا کی او در شود به عرصهٔ کین
زهره جو دهرهاش ز قلب قباد****تشنه لب دشنهاش به کین تکین
شعلهیی کز حسام او خیزد****ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی کز خلاف او زاید****نکند عقل کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج****چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور****که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ایکه بر مخالف تو****وحش و طیر جهان کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو****چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو****چون روان منافق از تهجین
بارهیی چون حصار دولت تو****در دو گیتی نیافتند رزین
بقعهیی چون بنای شوکت تو****در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به کوه از سخطت****چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان****بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور****باد محصور دولت تو سنین
قصیدهٔ شمارهٔ 298: در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین****از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای****برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستادهای****بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی****کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب****چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان****پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان****فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بسکه دم افشاند بر سهر****کُه دره شد ز بس که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن****پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوهگران ز زخم سمش آسمانگرای****مرغ کمان به نعل پیش آشیان گزین
زان اوج چرخ گشته مقوس به شکل دال****زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راهکه آمد نگار من****سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب****بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروینگرفته در شکر لعل نوشخند****شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه کشیده دو ابروی او کمان****بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب****یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید****چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستارهای که ز عنبر کند حصار****لعلش شرارهای که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار****لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش گفتی که تعبیه است****روحالقدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت****بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت****تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است کانکه به جاییکند سفر****دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می****تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان****پر کرده داشت گفتی از می دو ساتکین
زان می که بود مایهٔ یک خانمان نشاط****زان می که بود داروی یک دودمان حزین
زان میکهگرذباب خورد قطرهیی از آن****در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی بادهخورد وهر زرخش رستارغوان****هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بیخبر ایدون ز ملک جم****بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری که روی جانب بهشت****هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز****مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من****کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز****سرمشق میدهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند****کز جانو دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی که گرفتی مرا ببر****گشتی به خرمنگلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن****من چهره باز کرده چو یک روضه حور عین
میگفتمت به ساق سپیدم میار دست****می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا****جویی همی مفارقت از یار نازنین
این گفت و روی کند و پریشید گیسوان****کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک****جراره ریخت بر سمن از زلفپر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا****از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان****سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش گیسوان****مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری****وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین که ز حرمان بزم شاه****حنّانه وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان که هست ترا رای ملک ری****بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم گیسوی من بکن****یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ری رسی عوض موی پرچمش****آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهانگشای محمد شه آنکه هست****جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهیکه برگ و بار درختان به زیر خاک****گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربیقرین بودعجبی نیستزانکه هست****او سایهٔ خدا و خدا هست بیقرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر****ادوار چرخ بیند از حزم پیشبین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار****وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد****یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگهکنم ثنای تو آید بهگوش من****ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ****گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته****با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور****ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات****روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی که زمانش بود طناب****حکم تو خاتمی که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند****هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم****هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان****قدر تو از جلال چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک****ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی که از فراق زمین بوس خدمتت****هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع****بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه****سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا****فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
قصیدهٔ شمارهٔ 299: دوش چو سلطان چرخ گشت به مغرب مکین
دوش چو سلطان چرخ گشت به مغرب مکین****جانب مسجد شدم از پی اکمال دین
گفتم اول نماز آنگه افطار از آنک****سنت احمد چنان مذهب جعفر چنین
دیدم در پیش صف پاکگهر زاهدی****چون قمرش تافته نور هدی از جبین
سبحهٔ صد دانهاش منطقهٔ آسمان****خرقهٔ صد پارهای مقنعهٔ حور عین
رشتهٔ تحتالحنک از بر عمامهاش****حلقهزنان چون افق از بر چرخ برین
راستی اندر ورع بود اویس قرن****بلکه اویس قرن نیز نبودش قرین
او شده تکبیرگو از پی عقد نماز****من شده تقلید جو از سر صدق و یقین
از پی تکمیل فرض بسمله را داد عرض****مرغ صفت زد صفیر از پی اشباع سین
برسمت قاریان پنج محل وقف کرد****از زبر بسمله تا به سر نستعین
نیز از آنجا گذشت تا به علیهم رسید****یک دو سه ساعت کید مدّ والاالضالّین
مدهٔ لینی دراز چون امل اهل آز****مخرج ضادی غلیظ چون دل اربابکین
موعد تریاک شد جبب سکون چاک شد****نفس به یکسو نهاد حرمت دین مبین
گفتکه از ش دوپاس صرف یکالحمد شد****پاس دگر مانده است پاس نگهدار هین
بودم دل دلکنانکز صف پبشین چسان****رختم واپس کشد واهمهٔ پیش بین
ناگه پیری نزار پیرتر از روزگار****آمد و شد مرمرا جایگزین بر یمین
ماسکه رفته زکارگشته هردم آشکار****از ورمش جان فکار از هرمش دل غمین
سرفهکنان دمبدم ضرطه زنان پی ز پی****سرفهبهاخلاط جفتضرطهبهغایط عجین
سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلی عفن****جان به تنفر از آن دل به تحیر ازین
سرفه چو آوای کوس ضرطه چو بانگ خروس****سرفه که دید آنچنان ضرطه که دید اینچنین
پیش چنان سرفهیی رعد شده شرمسار****نزد چنین ضرطهیی کوس شده شرمگین
گاه چو اهل نغم کرده پی زیر و بم****نغمهٔ آن را بلند نالهٔ این را حزین
از پی تلبیس خلق بر کتف افکنده دلق****بلغم بینی و حلق پاککنان ز آستین
هیکل باریک او تا به قدم جمله کج****جبههٔ تاریک او تا به زنخ جمله چین
من ز تحیّر شده خندهزنان زیر لب****لیک لب از روزهام تشنهٔ ماء معین
چون گه ذکر قنوت هر تنی از اهل صف****بهر دعایی شدندگرم حنین و انین
من شده از کردگار مرگ ورا خواستار****پیر ز پروردگار ملتمس حور عین
ناوک نفرین من شد ز قضا کارگر****راست چو تیر از کمان خاست اجل از کمین
ناگه مانند قیر گشت سیه رنگ پیر****وز ره حلقوم پس زد نفس واپسین
پیر بدان ضرطه مرد رخت ازین ورطه برد****من شدم از وی خلاص او ز تکالیف دین
تاکی قاآنیا بذله سرایی که نیست****بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشین
باش که وقت مشیب صید غزالان شوی****ایکه زنی در شباب پنجه به شیر عرین
روز جوانی مزن طعنه به پیرانکه نیست****در بر پیر خرد رای جوانان رزین
گر به جوانیکنی خنده به پیرانکند****درگه پیری ترا طعن جوانان غمین
مرگ بود در قفا شاخزنان چون گوزن****ابلهیاست ار بدو جنگ کنی با سرین
هرکه به مردان راه نیش زند همچو نحل****زهر هلاهل شود در دهنش انگبین
ما ز پی مردنیم زاده ز مادر ولی****ناله ز مردنکند درگه زادن جنین
گر تو بهحصن حصین جاکنی از بیم مرگ****مرگ کند همچو سیل رخنه به حصن حصین
تا به قیامت شوی لاله صفت سرخرو****داغ شهادت بنه لاله صفت بر جبین
گیرم کز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوی****رایت سنجر چه شد و افسر طغرل تکین
پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود****همچو صدف گوش تو مخزن درّ ثمین
قصیدهٔ شمارهٔ 300: دوش که شاه اختران والی چرخ چارمین
دوش که شاه اختران والی چرخ چارمین****کرد ز اوج آسمان میل به مرکز زمین
من ز پس ادای فرض اندر خانهٔ خدا****بر نهجی که واردست از در شرع و ره دین
کردم زی سرای خود میل و زدم قدم برون****گشنه چمان به کوی و درگه به یسار و گه یمین
چشم به پای و پا به ره نرم گرا و کند رو****دل ز خیال گه بگه تفته و درهم و غمین
گاه هوای فال و فرگه به خیال سم و زر****گاه اندیشهٔ خطر گاهی فکرت دفین
نفس به فکر عزّ و شان تن به هوای آب و نان****دل به وصال دلستان لب به خیال ساتکین
زمزمه هردمم به لب از پی جام پر ز می****وسوسه بیحدم بدل از غم یار نازنین
کآیا آن فرشتهخو در چه مکانش گفتگو****ایدر با که همنفس ایدون با که همنشین
من دل در برم کنون زین غم گشته بحر خون****تا که ببوسدش غبب یا که بمالدش سرین
یابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش****تاکه برد بدو یورش یا که کند براو کمین
سرکشی او چو سر کند میل به شور و شر کند****از پی رام کردنش یاد کند دو صد یمین
مانا با چه دوزخی رام شد آن بهشترو****کز لب کوثر آیتش نوش نماید انگبین
حالی ازدو چهر او و آندو کمند خمبهخم****چیند شاخ ضیمران بوید برگ یاسمین
پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد****تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلای دین
پس ز در ملاعبت آید وگیردش ببر****سخت فشاردش بدنگرم ببوسدش جبین
این همه سهل بشمرم گرنه به تخت عاج او****دیو هوس نمایدش از اثر شبق مکین
زیرا چون به تخت جم دست بیابد اهرمن****بیشک برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگین
یابد چون به تخت سیم آری ناکسی ظفر****دست ستم کند دراز ار همه خود بود تکین
آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن****همچو سنان گستهم راست به زیر پوستین
غیرت عصمتم بدان دارد تا کشم به خون****لاشهٔ خود ز تیر غم پیکر او به تیغ کین
باریبسخیالها بگذشت اندرم به دل****تا بگذشت ساعتی ز اول شب به هان و هین
طیره هنوز من در آن اول شب که ناگهم****گشت ز خمکوچهیی طالع صبح دومین
در شب تیرهای عجب بنمود آفتابرو****گرچه بر آفتاب نی کژدم هیچگه قرین
ماند چو من دو چشم من خیره ز فرط روشنی****کاین شب نی کلیم چونبیضاش اندرآستین
چون سوی او پس از وله نیکو بنگریستم****دیدم یار میرسد با دو رخان آتشین
چشمش یک تتار فن چهرش یکبهارگل****جعدش یک جهان شکن زلفش یک سپهر چین
قدش یک چمن نهال امّا بر سرش ارم****لعلش یک یمن عقیق امّا با شکر عجین
نازک چون خیال من نقش میانش در کمر****زیر کمرش کوه سان شکل سرین ز بس سمین
آیت حسن و دلبری از خم طرهاش عیان****راست چو نقش نصرت از رایت پور آتبین
بس که مهیب و جان شکر چشمش درگه نگه****گفتی در دو چشم او شیر ژیان بود مکین
هرچه شکنج و پیچ و خم بود به زلف او نهان****هرچه فریب و رنگ و فن بود به چشم او ضمین
چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش****لعل تو چیستگفت هی شادی یکجهان حزین
گفتمش ای بدیع رخ اهلا مرحبا بیا****کت به روان ز جان من باد هزار آفرین
زان سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در****تنگ کشیدمش به بر راست چو خازن امین
زان پس ای بسا فسون خواندم تا که رام شد****همچو تکاوری حرون کآوریش به زیر زین
هرچه غلط گمان مرا رفت به جای دیگران****بعد کنار و بوس شد آن همه با ویم یقین
وایدون خیره ماندهام تا چه دهم جواب اگر****شرحی زین حکایتم پرسد خسرو گزین
آنکه بر آستان او بوسه همی دهد ینال****آنکه به خاک راه او سجده همی برد تکین
قصیدهٔ شمارهٔ 301: عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین****هم پیش تیغش دل نشان هم پیش تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن هر گه چمان اندر چمن****از جلوه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح****کاید بامداد فرح با غازیان غم بهکین
بر دامن خاک از نخست هر خس که کردی جای چست****قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا میکوثری انده زدا****پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن****وز سینه و سر ماه من گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد****بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخرو****چون چله داران در سبو تسبیح خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن****بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش موتی از نفس****بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح کاذبی و اندوه نجم غاربی****صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان****می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه طفلی ساده رو کش گریه گیرد در گلو****هرگه کهقلاشان کودستی کشندش بر سرین
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا****بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته****طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار****گردان کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادانکبخسرو همال****هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امینالملک راد هم نیک زی همنیکزاد****هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا****موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید****سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات****کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ر جحیم****آن اخگرش درّ یتیم این سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه****ساینده بر کیوان کله از فر اقبال گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو****این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به کف****کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چارهساز خیر و شر****هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران****گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد****طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعمالمعین بئس البدل****جون خمصمش را زحل نعمالبدل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطهزن****در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش گواه معتبر****بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش****خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک****برکوههٔ فولاد رگ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار****زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا****چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه****از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بینشان****کز دل کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت****با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل****از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر****کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی که تابانتر ز مه سازی شبیهش با شبه****آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا گردید ضد کم زد و فاقت را به جد****آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای کت ز والا گوهری گردیده چرخ چنبری****چون حلقهٔ انگشری گردان در انگشت کهین
طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا****از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم****آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا****کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری****بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور****هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قصیدهٔ شمارهٔ 302: ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین****هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بیقرار****می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر****بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگونهیی چهشدت سرگذشت چیست****چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل****مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس****زین برزدم بهکوههٔ آن رخش بیقرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت****ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بیمنت رکاب ز پی برنشستمش****چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت****دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز****قمری گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران****بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار****در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب****بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب****سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش****دیباچه مینوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای که داری کجا روی****بنگر براین چمنکه بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد****زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار****هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم بهگرد او****بیم آمدم که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا****مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد****کایدون کجاست باده بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم****می دهکه هرچه بخت گمانکرد شد یقین
مینا و جام را بهدر آوردم از بغل****هیهی چه باده داروی یک خانمان حزین
خوردیم از آن میی که جز او نیست یادگار****ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می که گر برابر آبستنی نهند****پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد****کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر****گاه از یسار او متمایل گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان****گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن****گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاهاز سماعو رقصچو طفلانبههای و هوی****گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل****گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانهوارگه زدمش لطمه بر قفا****شوریدهوار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون****بوییدمشگهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن****درکف گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ گرفتم و بوییدمش غبب****و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشهچین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار****کای سیمتن خموش که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت که ای شاعرک بس است****تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند****طیبت مکنکه طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان****هوش مگر رمید که بیخود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش رهنورد****گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاکتر ز برق و مشمّرتر از خیال****آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان****از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در****کوه از سمش کفیده چو دندانهای سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن****گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشهایکه زمین پیش او فلک****گه شد به پشتهیی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار****لیکن بسی شگرفتر از وهم دوربین
وز تیغهاگذشت به باریکی صراط****لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک****گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی****گفتی به گرد هستی حصنی کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه****رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارکالله از این رای و این خرد****وین کار و این کفایت و این یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ****بالله که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت کنم نه خواب****رانم به کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم****رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست****آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف****شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار****در هم مینگنجد بختش ز بس سمین
پروانهایست قدرتش از قدرت خدای****دیباچهایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر****شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو****رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر****از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر****از فیض او چو چشمهٔ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل****از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب****وی کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال****تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جانها بود هنر****منهوب تست هرچه بهکانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان****حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات****آمادهاند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب کاشف القلوب****تیغ ترا به جنگ صف قاطعالوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به گاه مهر****گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور****روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو میرسد****چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک****در گوش او علامت شین است حرف شین
شباها سه ساله دوریم از آستان تو****سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانهوار شد تنم از ناله همچو نال****وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان****من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول****تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست****در آستان شه که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت****ترسمکزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر****شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
قصیدهٔ شمارهٔ 303: ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین
ماه من دارد ز سیم ساده یک خرمن سرین****من به گرد خرمنش همچون گدایان خوشه چین
یک طبق بلور را ماندکه بشکافد ز هم****نیمی افتد بر یسار و نیمی افتد بر یمین
درشب تاریک چون مه خانه را روشن کند****کس نمیپرسد تو آخر قرص ماهی یا سرین
خسرو پرویز اگر خود زرّ دستافشار داشت****سیم دست افشار دارد آن نگار نازنین
گنج باد آورد گنجی بود کش آورد باد****گنج بادآور شنیدی گنج بادآور ببین
در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون****یک بغل برف از هوا باریده گفتی بر زمین
هیچ جفتی را نشاید بیقرین خواندن به دهر****جز سرین او که جفتست و به خوبی بیقرین
گنج سیمست آن سرین دزددل و دل دزد او****گنج چون خود دزد باشد دزدکی گردد امین
چرب و شیرینست چندانی که چون نامش برم****از زبان من گهی روغن چکد گه انگبین
آن سرین کاو چون پری پنهان بود از چشم خلق****چون من از هر سو دو صد دیوانه دارد در کمین
ای دریغا کاش افسون پری دانستمی****تا پری را دیدمی بیگاه و گه صبح و پسین
آن پری را نیست افسونی به غیر از سیم و من****ماندهام بیسیم از آن با من نگردد همنشین
نی که او سیمست و من همچون گدا در پیش او****بهر سیم آرم برون دست طمع از آستین
ناماو شعر مرا ماندکه چون آری به لب****آبت آید در دهن بیخود نمایی آفرین
آن سرین کان ماه دارد من اگر میداشتم****دادمی کز من نباشد هیچ کس اندوهگین
وقف رندان قلندر کردمی چون خانقاه****تا شوند آنجا پی دفع منی عزلت گزین
دی به من گفتا کسی وصف سرین کردن به دست****گفتم آری بد بود مبرود را سرکنگبین
گر ز لفظ زشت افتد معنی زیبا به دست****ننگگوهر نیست گر جوید کسی از پارگین
قهوه بس تلخست کش نوشند مردم صبح و شام****لیک بس شیرین شود چون گشت با شکر عجین
از سرین گفتن مرا در دل مرادی دیگرست****فهم معنی گر توانی حجتی دارم متین
چیست دانی خواهش دل خواهش دل کیست عشق****عش چبود شور حق حق کیست ربالعالمین
آدمی را میل هست و شهوتی اندر نهاد****کافریدست از ازل در جان او جانآفرین
گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نیست****لیک ازین خواهش بدان خواهش ترا گردد معین
زانکه لفظ شهوتانگیز آورد دل را بشور****تاکند گم کردهٔ خود را سراغ از آن و این
تشنگی باید که خیزد تشنه در تحصل آب****تا سراب از آب بشناسد سداب از یاسمین
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست****پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست****پس در اول حال عطشان آب میداند یقین
مرد بخرد را به دل سودا ز جای دیگرست****کش گهی از خال جوید گه ز خط گه از جبین
راستی عشاق را سوز و نوای دیگرست****گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتین
بوی پیراهن چنان یعقوب را بینا کند****بوی یوسف فرق کن از بوی یوسف آفرین
گر به تنها طیب چشم کور را کردی بصر****هیچ نابینا نبودی در تمام ملک چین
تین و زیتونی که یزدان خورده در قرآن قسم****فهم آن زاوّل که قصدش چیست زین زیتون و تین
در همین زیتون و تین خواهد یقین شد آنکه هست****طعم آن شیرینی مطلق بهر چیزی ضمین
مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خویش****از حدیث حور و غلمان و جمال حور عین
شرب مطلق نیست مقصودش که قرب مطلقست****اینکه فرماید به قرآن لذهٔ للشاربین
باری ار هزلی فتد گاهی بنادر در سخن****حکمتی دارد که داند نکته یاب دوربین
هزل و طیبت طینت افسرده را آرد به وجد****آنچنان کز تلخ می خوش خوش به وجد آید حزین
همچو ملح اندر طعامست این مزاح اندر کلام****این سخن فرمود آنکو بد نبی را جانشین
گفت روزی مصطفی ناید عجوز اندر بهشت****یک عجوزک بود حاضر شد ز گفت شه غمین
مادح شاهست قاآنی به هرجایی که هست****گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب یمین
حرف و
قصیدهٔ شمارهٔ 304: آن خال سیه از بر آن نرگس جادو
آن خال سیه از بر آن نرگس جادو****چون نافهٔ مشکست جدا گشته ز آهو
چونکلب معلِّمکه دود از پی آهو****دل از پی دلدار دوانست بهر سو
ترکیست دل آزار که در هر سر بازار****من از پی دل میدوم و دل ز پی او
با پنجه ی سیمن بتان پنجه محالست****تا زر به ترازو نبود زور به بازو
گو زهدفروشان همه دانند که ما را****باگردش مینا نبود خواهش مینو
از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن****آنست مرا سیرت و اینست مرا خو
از حسرت نادیدن آن لعبت خوارزم****دامان و کنارم بود از خون دل آمو
چون حلقه تهی شد دلم از فکر دو عالم****تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔگیسو
در چشم ترم اشک رخ زرد فتاده****زانگونهکه در چشمه دمد لالهٔ خودرو
در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم****چون رشته که درحلقه ز حلقهاس برونسو
بر خویش همی پیچم چون مارگزیده****زانمویکه میپیچد چون مار بدان رو
بسوی تو مارست و خطت مور و من از غم****بیمار تو چون مورم و بیمور تو چون مو
درکوی تو رسوای جهانیم اگرچه****هرگز ننهادیم برون گامی از آن کو
در زیر خط و زلف تو رخسار تو ماهست****نیمیش به عقرب در و نیمی به ترازو
بر قامت زیبای تو زلفین تو گویی****از تازه نهالی شده آونگ دو هندو
نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم****کز زلف تو امروزم مشکین شده مشکو
زلفت به صفت شام سیاهست ولیکن****شامیست که بر صبح فروزان زده پهلو
زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه****خورشید پرستی نبود شان پرستو
یک نقطه بود لعلتو یارب بهچه اعجاز****کردی به یکی نقطه نهان سی و دو لولو
بوی سر زلف تو بود مشک مجسّم****با آنکه به صد رنگ مجسم نشود بو
در باغ سراغ از قد موزون تو گیرند****زانست که بر سرو زند فاخته کوکو
شیرین نشود شعر مگر زان لب شیرین****نیکو نشود وصف مگر زان رخ نیکو
مژگان تو با دوستکند آنچه به دشمن****در رزمکند خنجر شهزاده هلاکو
شهزادهٔ آزاده که شخصش بسر ملک****با رای فلاطون بود و حزم ارسطو
در پاش تر اندرگه ایثار ز دریا****خونخوارتر اندر صف پیکار ز برزو
در روی زمین تالی چرخست به قدرت****در روز وغا ثانی دهرست به نیرو
سوزندهتر از برق پرندش به زد و خورد****پرّندهتر از مرغ سمندش به تکاپو
تا چابکیگرد شجاعست ز باره****تا محکمی حصن حصینست ز بارو
آرایش امصار ز من باد به فرمان****آسایش اقطار جهان باد به یرغو
قصیدهٔ شمارهٔ 305: الحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
الحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو****وز موکب او کوکب دین یافته پرتو
از هر لب پژمرده به یمن قدم شاه****در هر دل افسرده به فر رخ خسرو
برخاست به جای دم ناخوش نفس خوش****بنشست به جای غم دیرین طرب نو
اینک چو سحابست هوا حاملهٔ رعد****از نالهٔ زنبوره و آوای شواشو
سنجاب به دوش فلگ از گرد عساکر****سیماب بهگوش ملک از بانگ روا رو
آمد ملکی کز فزع گرد سپاهش****در چشمهٔخورشعد سراسیمهشود ضو
دارای جوانبخت محمد شه غازی****شاهی که سمندش چو خیالست سبکرو
در چنبر چوگانش فلک همچو یکی گوی****در ساحت میدانش زمین همچو یکیگو
چون بر سر او رنگ نهد پای چو جمشید****چون از بر شبرنگ کند جای چو خسرو
گنجیشود از جودش هر سایلو مسکین****مرغی شود از تیرش هر ترکش و پهلو
ای خستهٔ صمصام تو هر پیلتنی یل****ای بستهٔ فتراک تو هر تیغ زنیگو
رخش تو بنی عمّ براقست ازیراک****میدان همی از چرخکندگاه تک و دو
چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام****مهماز زند قدر تو بازش که همی دو
آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم****زانگونهکه ناپلیون در خطهٔ مسکو
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر****بیدارم و میدارم من پاس تو به غنو
گلزر سماحت شده در عهد تو بیخار****فالیز عدالت شده از جهد تو بیخو
تو مهر جهانبانی از آن سایل جودت****دامانش چو کان آمده از جود تو محشو
وقتی شرر دوزخ میکرد صدایی****قهر تو بدوگفت یکیگوی و دو بشنو
جاه وخطر آنجاستکه بخت تو برد رخت****فتح و ظفر آنجاست که کوی تو کند غو
خالی شود ار ساحت دنیا ز تر و خشک****حالی بلآلی کندش جود تو مملو
ازکینه و پرخاش عدو نیست ترا باک****مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو
هم پیل بنهراسد اگر پشه کند بانگ****هم شیر نیندیشد اگر گربه کند مو
خودروی بود خصم تو در مزرع هستی****ای شاه بدان خنجر چون داسش بدرو
نه بذل ترا واهمهٔ نفی لن ولا****نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو
گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستی****کس حاصل هستی نخریدی به یکی جو
در قالب بیروح عدو دهر دمد دم****چون نافهکه از جهلگرید به سوی بو
اجرام بر رای تو چون ذره بر مهر****افلاک بر قدر تو چون قطره بر زو
در سایه ی قدر تو اگر ماه و اگر مهر****در پایهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو
تا نفس بنالد چو خطا گردد امید****تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ
نالنده عدویت ز خطا دیدن مسؤول****بالنده حبیبت ز روا گشتن مرجو
تا دیبه ز روم آید و سنجاب ز بلغار****تا نافه ز چین خیزد و کافور ز جوجو
عز و شرف از ماهیت قدر تو خیزد****ز انسانکه ز گل بوی و ز می رنگ و ز مه تو
بیغرهٔ اقبال تو شامی نشود صبح****بیطرهٔ اعلام تو صبحی نشود شو
تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا****ای شاه به داد و دهش و نیکی بگرو
از امر قدر درکنف حفظ خداپوی****با حکم قضا معتکف کاخ رضا شو
قاآنی صد شکرکه رستیم ز اندوه****والحمدکه آمد ز سفر موکب خسرو
قصیدهٔ شمارهٔ 306: ای ترک من ای مهر سپهرت شده هندو
ای ترک من ای مهر سپهرت شده هندو****شیرانت مسخر به یکی حملهٔ آهو
آمیخته باگفتهٔ شیرین تو شکر****اندوخته در حقهٔ یاقوت تو لولو
هم بهرهٔ سرو آمده بیغاره از آن قد****هم پیشهٔ مهر آمده شکرانه از آن رو
می حسرت رخسار ترا میخورد از رنگ****گل سرزنش لعل ترا میکشد از بو
سنبل که شنیدست به جز زلف تو طرار****نرگس که شنیدست به جز چشم تو جادو
چون سرو قدت دید به جا ماند از آن راه****چون لاله رخت دید فروریخت از آنرو
مانند کنند آن خط سبز تو به سبزه****آن قوم که مینا نشناسند ز مینو
یککفه به مه ماند و یک پله به ناهید****با زهره بسنجند تراگر به ترازو
در زیر خم زلف تو خطت به چه ماند****طوطیکه دهد پرورش پر پرستو
زخمیکه زنی در دهن شیرین درمان****دردی که دهی بر پر سیمرغش دارو
از ریختن خون کسان چاره نداری****ضحاکی و بر دوش تو مارت ز دوگیسو
باری بکن اندیشه ز روزی که برآریم****بر شاه فریدون علم از جور تو یرغو
شهزااده آزادهمنش والی والا****آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو
آن شاه که در معرکه هنگام جلادت****شیر علمش جسته ز شیر اجم آهو
سود هنر از رایش چون سود مه از مهر****عیش امل از طبعش چون عیش زن از شو
پایندهتر از سام سوارست بهکینه****کوشندهتر از نیرم نیوست به نیرو
با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه****بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو
در مهد همی عهد ببستی بده و گیر****با دایه همی دابه بجستی به تکاپو
خورشید صفت یک تنه تازد چو به هیجا****خصم ار چه ستارست که پنهان شودش رو
ناموس نهد پهلوی کاموس کش آنجا****کاید ز خم خام ویش زور به پهلو
شاهینش ز گوهر بود از لعل و گهر نی****بر ماه نیفزود نه ماهوت و نه ماهو
ملکش پی آرامش خلقست یکی باغ****تیغش پی شادابی آن باغ یکی جو
ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج****تا میچکند نهر ز راوند و ز آمو
با حملهٔ او خصمکه و پای ثباتش****روزن چه و پهناش چو دریا کند آشو
با صدمهٔ قهرش چه بود بروی دشمن****با کوشش صرصر چه بود رشته ز تندو
با او چو درافکند اگر جان ببرد خصم****چندانکه زیانکرد دو چندان بودش رو
ای شاه تویی چشم به رخسارهٔ گیتی****کز چشم بدگیتی بادی تو به یک سو
در حزم چو پیرانی و در رزم چو قارن****در بزم چو قاآنی و در عزم هلاکو
حاجت نه به ملکت که به تو حاجت ملکست****آن ماشطه جویدکه برآرد رخ نیکو
آنکه خدا خواهد و آن جو که خدا داد****چون بخت خدامی بود ای شاه خداجو
حق یارو نیابخت و پدر ملک ترا بس****خوش دار تن و طبع نکو دار دل و خو
دل را به خدا دارکه پاینده جز او نیست****کو رایت اوکتای وکجا حشمت منکو
شاها چو به نخجیر تو از بنده کنی یاد****این بنده گرت یاد نیارد بود آهو
حاسد کند اندیشه که این ساحری صرف****کآهوش فرستند نه دراج و نه تیهو
آری مثلست اینکه حکیمان بسرودند****از پهلویشیران به ضعیفان رسد آهو
این تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد****بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو
از لجهٔ خاطر بهدر آوردم در دم****غوّاص وش این نظم که چون رشتهٔ لولو
این شعر فرستادم و امید قبولست****جز شعر چه آید دگر از مرد سخنگو
تاکامروایی نه به عقلست و به تدبیر****تا قلعهگشایی نه به زورست و به بازو
همکامرواباش به تدبیر و به فرهنگ****هم قلعهگشا باش به بازوی و به نیرو
قصیدهٔ شمارهٔ 307: دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو****شاهد زنگی گره گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش****گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض****چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره گره سر زلفش****از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر****تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک****بال گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش****تافت بدانسان که گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی****زایمن و ایسرستادهاند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم****گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یکدو لمحه که بگذشت****آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله****رویش خوارزم گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم****بر صفت دیده مویهکرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی که گفتی****در بن هر مویکرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش****یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی****گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان میکن****خیز و صداعم مده وداعم میگو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی****کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منهکه به عهدش****بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزنکه بهدورش****بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش****دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازینکه شاه جهانم****ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بینکاو ز درگه خویشم****نیک به چوگان قهر راند چون گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک****سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم****اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم****اینت عجبکز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر****آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفایگور به هر دشت****گو ندود در هوای کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه****بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار****رنج کمان گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار****گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنمگوزنکمانکش****کبک قدح خوارهام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم****چون تو بسی شاکیاند از ستم او
سیمکند ناله زر نماید فریاد****بحر کند نوحه کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار****مرد خردمند مینگیرد آهو
ظلم چنین خوشتر از هزاران انصاف****درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست****اوست که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دلافروز****ملک ببالد چو او به رخش جهانپو
حزمش مبرمتر از هزاران باره****رایش محکمتر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون****در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا****پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعهکرد به دشمن****تیر تو در وقت کینه کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه****آنچه نریمانگو نمود بهکاکو
ایکه بنالد ز زخمگرز تو رستم****ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ****مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگینگردد ز تاب روی تو محفل****مشکین گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس که به مدحت رقم زدند دفاتر****قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن که بتابد****روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمنکه ببارد****خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت****کوه توانی ز جای کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات****راغ و چمن دیر وکعبهگلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علیالله****مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی گوهر دهد چو کلک تو نه کی****حاشا کلّا چسان چگوهه کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر****حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت****گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نییکت بود هراس زمحندار****طفل نیی کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال****سینهٔ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین****بس که کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی****شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتیکه همچو صیت نوالت****صیتکمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی****رو که به درگاه شه کم از همهیی تو
مدحت خسرو چه گویی ای همه گستاخ****چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به گوش تا عجب آید****واقعهٔ اندروساا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید****دولت مستعصم از نهیب هلاکو
حرف ه
قصیدهٔ شمارهٔ 308: باز سرسبز شد زمین ز گیاه
باز سرسبز شد زمین ز گیاه****همچو اقبال ناصرالدین شاه
سروها گرد سرخ گل گویی****گرد سلطان ستادهاند سپاه
خاک خرّمتر از هوای بهشت****باد مشکینتر از شمال هراه
ابر پاشیده بر دمن لؤلؤ****باد گسترده در چمن دیباه
تخت کاووس گشته آن ز گهر****تاج طاووس گشته این زگیاه
همه شیر سپید بارد ابر****که چو پستان زنگی است سیاه
کشتیای از بخار را ماند****کش بود پشت باد لنگرگاه
اندرین فصل یارکیست مرا****جانفزا عمر بخش انده کاه
ملکالعرش دلبران به جمال****ملکالموت عاشقان به نگاه
زخ رخشان او میان دو زلف****چون ثوابی میانهٔ دوگناه
یا نه گویی به نزد یک قیصر****دو نجاشی نموده پشت دوتاه
تا بر او چون منیژه دل بستم****گشت افراسیاب دل آگاه
دلم اندر چهِ زنخدانش****همچو بیژن فکند لیک آن ماه
رستمی کرد و با کمند دو زلف****چون ثوابی میانهٔ دوگناه
گاه مستی اگرچه میبوسم****لب او را به عنف خواه مخواه
لیک خود هم به میل خاطر خویش****میدهد بوسه نیز گاه بهگاه
خاصه آن ساعتی که میشنود****از لب من مدیح شاهنشاه
ناصرالدین شه آفتاب ملوک****زینت ملک و زیب افسروگاه
زیر فرمانش ملک تا ملکوت****شاکر خوانش پیر تا برناه
سطوتش برق و آفرینش کشت****قدرتشکهربا وگیتیکاه
باد مهرش به هر زمین که وزد****زو دمد تا به حشر مهر گیاه
بر نه افلاکگسترد سایه****هرکجا شوکتش زند خرگاه
دی خرد وصف ذات او میگفت****که بزرگست و در جهان یکتاه
گفتم آیا توان نظیرش جست****کافرینش بدو برند پناه
لب گزان گفت عقل من که خموش****وحده لااله الا الله
ای ترا خسروان هفت اقلیم****دست برکش ستاده بر درگاه
خلق را پیش از آفرینش روح****داغ مهر تو بود زیب جباه
صوت و حرف و کلام ناشده خلق****ذکر مدح تو بود در افواه
صف جیش تو از فراوانی****از فراهان رسیده تا به فراه
بر جمال و جلال و شوکت تو****در و دیوار شاهدند و گواه
روز هیجا که در عروق زمین****بفسرد همچو خون مرده میاه
راهگردون شود بنفشه از تیغ****کامگردان شود سیاه از آه
همه صد جا ز هول بگریزند****تا نفس از گلو رسد به شفاه
دل گردان ز چاک پیراهن****برجهد چون ز باد بند قباه
تیغ بر روی هم کشند اقران****گرز بر فرق هم زنند اشباه
تو چو خورشید چرخ وقت طلوع****از کمینگه برون شوی ناگاه
خنجری چون جحیم درکف دست****چهرهیی چون بهشت زیرکلاه
کوه و هامون ز هول حملهٔ تو****پر شود از خروش واویلاه
از هراس سنان تو به سپهر****بازگردد شعاع مهر از راه
شیر آن سان گریزد از سخطت****که ورا سرزنشکند روباه
تیغت آن یادگار عزراییل****ملکالموت یک جهان بدخواه
تا که بر عمر تو بیفزاید****عمر اعدات را کند کوتاه
ریزد آن قدر خون که چون ماهی****هفت گردون به خون کنند شناه
تو چو اسفندیار رویین تن****گرد کرده عنان اسب سیاه
دشمن دیو خو چو ارجاسب ***حالش از هیبت تو گشته تباه
اطلس سرخ دم به دم بافند****دشمنانت به خاک معرکهگاه
بسکه درخون خویشتن پس مرگ****دست و پا میزنند چون جولاه
گرچهگیتی بر تو چیزی نیست****هم ز گیتی ترا فزاید جاه
صفر هم هیچ نیست لیک شود****سه از و سیّ و پنج ازو پنجاه
تا ندارند از ستایش حق****پارسایان پاک دین اکراه
تکیه بر هیچ پادشات مباد****جز به شاهیکه نام اوست اله
تخت در زیر و بخت در فرمان****نصر همدوش و عافیت همراه
فتحی از نو نموده روز به روز****ملکی از نوگشوده ماه به ماه
قصیدهٔ شمارهٔ 309: دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه
دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه****کهکی بشارت فتح آید از معسکر شاه
ندانم از چه به راه اندرون بشیر بماند****گمان برم که به شیری دوچار شد ناگاه
و یا ز پویه سم بارگیش کوفته شد****پیاده ماند و نبودش پیاده طاقت راه
و یا ز شدت باران و برف و برد هوا****به نیمه راه به جایی بماند خواه مخواه
و یا چو روی منش دست و پا پر آبله شد****ز بسکه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه
چه شد چرا سفرش این قدر دراز کشید****مگر نه عمر سفر بود غالباً کوتاه
علیالله از چه سبب دور ماند و دیر آمد****مگر شکار بتیگشت شوخ و خاطرخواه
چرا نیامد یاربکجا اقامتکرد****به حیرتم که چه شد لا اله الا الله
همین دم آمده ور نامدست میآید****خدای را ز قدوم ویم کنید آگاه
همی معاینه بینم که مژده را بت من****دوان دوان خوش و خرم درآید از درگاه
به جهد رانده ز تک مانده تنگ بستهکمر****نفس گسیخته خوی کرده کج نهاده کلاه
عرق نشسته به رویش چو بر سمن باران****غبار مانده به چهرش چو بر ثوابگناه
سپید گرد رهش برد و زلف غالیهگون****بسان سودهٔ کافور تر به مشک سیاه
خطش به چهرهٔ رنگین چو مشک بر شنجرف****تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در دیباه
چو پشت گردون در سجدهٔ خدیو جهان****به پیش رویش آن زلف کرده پشت دوتاه
به غیر خط سیاهش برآن سپید رخان****ز مشک سوده ندیدم حصار خرمن ماه
نشسته از بریکران باد پای چو برق****دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه
بشارت آرد کآمد بشیر و برّه زدند****به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه
ز بس به روی بشیر از در نیاز عیون****ز بس به راه برید از در نماز جباه
تمام جبهه بود هرکجا نهند قدم****تمام دیده بود هر کجا کنند نگاه
لبش پر آبلهگردیده چون سپهر به شب****ز بس که بومه زدندش ز هرطرف به شفاه
یکیش ساغر می داده کای بشیر بنوش****یکیش نقد روان بر ده کای برید بخواه
ز هر کرانه گروهی گرفته دامن او****که ای بشیر چه داری خبر ز فتح هراه
به روزگار زمستانکه آبها همه سنگ****چسان ز آب هری رود عبره کرد سپاه
به فصل دی که ز سردی بنیم راه سخن****به سمع کس نتواند رسیدن از افواه
ز بس برودت در طبع روزگار حرون****که منجمد شده قوهٔ نما به طبعگیاه
هرات راکه سپهری است بر فراز زمین****چسان گرفت شهنشاه آسمان خرگاه
به مان آذر وکانون که شعله درکانون****چنان فسرده نماید که شاخ سرخ گیاه
هرات را که جهانیست در میان جهان****چسان گشود مهین شهریار ملک پناه
به وقت بهمن کز تیره جرم ابر مطیر****سپهر نیلی در بر کند پرند سیاه
هرات راکه بود قلعهٔ ستارهگرای****چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه
بشیرگوید ای قوم تا نبیند کس****خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه
مگر نه خسرو گیتیستان محمدشاه****به سرش تاج سعادت بود ز فر آله
شکوه شاه همین بس که از مهابت او****ز سومنات به عیوق رفت بانگ صلوه
نبرد شاه همین بس که از صلابت او****فغان افغان بررفت تا به طارم ماه
نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هری****که می ز جای بجنبد ز بانگ شاهاشاه
چه مایه رنج و خطر برد شاه تا آورد****بر اوج تختهٔ دارش ز شیب تختهٔ گاه
به مال و جاه عدو غره گشت و غافل ازین****که مال او همه مارست و جاه او همه چاه
بلی چو بخت قرین نیست مال گردد مار****بلی چو چرخ معین نیست جاه گردد چاه
غریو توپ دژ آشوب از محال هری****گمان برم که فراتر شد از دیار فراه
نهیب شاه چنان تنگکرد سینهٔ خصم****که مینداشت ز تنگی مجالگفتن آه
ز بسکه بهر تماشای رزم خم شد چرخ****چو چرخ چاچی شاهش نماند پشت دوتاه
همی به فرق ملک خود آهنین گفتی****فکنده سایه بلند آسمان به خرمن ماه
ستارهگریان از بیم مرگ هایاهای****زمانه خندان بر کار خصم قاهاقاه
عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازین****که نوک نیزهٔ شه مرگ را بود بنگاه
مجال جنبش از هیچ سو نداشت نسیم****ز بس هوا متراکم ز بانگ واویلاه
ز بیم شاه پر از نقش شاه بود جهان****به چشم خصم ولی بود در جهان یکتاه
چنان ز بیم ملک زردگشت چهر عدو****کهکهرباش نیارست فرقکرد ازکاه
ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانک****نسیم ناخوش او مغز چرخ کرد تباه
عجبترآنکه ز مغزش به خاک تخمیکاشت****که تا قیامت مجنون دمد به جای گیاه
خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم****که گفتی آنکه به فرقش شدست پوست کلاه
ز بسکه تندی شمشیر شاه جسم عدو****دوپاره گشت به یک ضرب و می نبود آگاه
مصاف بس که در آن پهنه گرم بود نداشت****همی خبر پدر از پور و همره از همراه
سپاهیان ملک بر عدو چنان چیره****که شرزه شیردژ آگه به حمله بر روباه
ز تیر شاهکه ده ده به یکدگر میدوخت****کسی نیافت که پنجست خصم یا پنجاه
سپهر قلزم خونابگشت و تیر ملک****در او به قوت بازو همی نمود شناه
چنان نهیب ملککار تنگکرد به خصم****که جز به سایهٔ تیغ اجل نیافت پناه
ز تیغ شاه مکافات یافت خصم آری****گناه را نه مگر دوزخست باد افراه
بلی به دوزخ تفتیده میبسوزد مرد****چو بنگریش جری بر به ارتکاب گناه
ز چیره دستی شه خیره مرزبان هری****چنانکه غیرامانش نه روی ماند و نه راه
زمان زمان پی پوزش به بارگاه ملک****دوان دوان زهری صف به صف سپید و سیاه
وزیر شه بدل اسب داد پیل دمان****به هر بیاده که آورد رخ به درگه شاه
جهانستان ملکا بدسگال سوز شها****توییکه پشت فلک در سجود تست دوتاه
هزار شکر خدا راکه از عنایت تو****جهانیان همه انباز راحتند و رفاه
به ویژه فارس که گویی بهشت را ماند****از آنکه راه ندارد به هیچ دل اکراه
یکی منم که به میدان مدحگوی سخن****به صولجان بلاغت ربودم از اشباه
سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم****بدان مثابه که رویینه تن بر اسب سیاه
اگر نه خامهٔ من بود نظم عنین بود****هم او بسان سقنقور بر فزودش باه
شها جدا ز جنابت به حیرتمکه مرا****چگونه روز شود هفته هفته گردد ماه
چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد****که گم شود تنم اندر میانه گاه بگاه
ثنای شاه نیاری نمود قاآنی****به هرزه باد مپیما به خیره عمر مکاه
به هر بهار الا تا همی به قوت طبع****چو خون روان شود اندر عروق شاخ میاه
قوام بخت تو چندانکه در بسیط زمین****کهین غلام تو بر آسمان زند خرگاه
قصیدهٔ شمارهٔ 310: روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه****نامهٔ مدح بهکف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه گفت وز شه****رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح****صلهام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل****که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند****گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ****پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج****لبفروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ****موی زردش بهتن آنقدرکه درکهدانکاه
چین به رخسارش از آن بیش که در دریا موج****مایل شهوت از آن بیش که شیطان به گناه
چانهاش جستهتر از دنبهٔ میش و سرگرگ****بینیش گندهتر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش****تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی بهکنارش خفتم****تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید****که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون****همچو لنگر به زمین دوخت سر از سستی باه
میل شهوت به چهرو آری از جا جنبد****با چنان ناخوش رویی که بود شهوت کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد****دست و پا میزدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فوارهام از عجز عجوز****لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید****دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت****موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس****حرکت بیبرکت رو ندهد اینت گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان کرد****سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی****راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق****میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس****من همیگفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل****من نفس بسته و او هر نفسی میزد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم****از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد****آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طرهاش از نیکویی****گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش چشم خلای شده خلق****که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین****کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ****طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن****مو به عارض چو بهگلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم****روی میمونش چون روز جوانی غمکاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند****ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به****هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد****که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس که ز سیل مژگان ریخت سرشک****خردم گفت که بس کن بلغالسیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره****که یکی شیر ژیان گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من****که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب****که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش پیش و به صد لابه سرودم غم خویش****گفت بیهودهمکن ریش و سخن کن کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من میترسم****که در این جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل****شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد****بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه****از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم گه بار****که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من****کوردین پوشم و دستار نهم جای کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم****از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ****چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل کنم این ریش سیه****زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت که باد آید و از جنبش باد****دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به چپ درفکنم نیم به راست****وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید****ریش و این شوکت و فر به به ماشاءالله
همه بگذار بدانگه که سوی فارس شدم****بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن****که ندانستم چون برهم از آن معرکهگاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک****چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست****که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش کنون روز بدت پیش آمد****شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت****که درین عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاستهاند****وقت آنست که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور****شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصهکوته بهدهان ریش فرو بردم و چشم****بر دریدم چو هژبری که کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند****زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین گفت که اینست عمودی ز آهن****که فرامرزکشیدی بهکتف گاه بهگاه
این بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم****پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت که اهریمن آدمخوارست****خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه****کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو****ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید****گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشستکه مهر من از آنگشت فزون****یعلماللهکه ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت که هر حاجت کم در دل بود****زین محاسن همه کردی تو قضا بیاکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت کامست****که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم****آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه کز بهر شرف****بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق****تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح****مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز****باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
قصیدهٔ شمارهٔ 311: دوش چونگشتجهان از سپهزنگ سیاه
دوش چونگشتجهان از سپهزنگ سیاه****از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه لیک به هنگام خسوف****خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن****ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به نیمی شکفد در دل شب****چشم افکنده به صد شرم همیکرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات****غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس****مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ****سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد****میخرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی رویکشیده درهم****راست چون چین بهسر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر****روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده****زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این****سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این چو شنید اشک روان کرد برو****کاه جرمم چه که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من مینگریست****آه میزد که به دوزخ شدهام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد****گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید****روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به کف سود که دیدی به چه روز افتادم****این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه
جامهعریانی و بسترحجر و غصهخورش****کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام****برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی****که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من****کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی****کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی که گرفتی خادم****هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود****ورنه چون روی ویم روز همی گ شت سیاه
آن یکش گفت بی آرد بزن نان به تنور****وین یکش گفت که بیدلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر****وب یکش گفت بکن بخیه بر این پارهکلاه
خواست دست آس یکی گفت که بر بام فلک****جست گندم دگری گفت که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ****بهکدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش****گو چه آوردهیی از خانهٔ آصف همراه
آنکنیز آن همه میدید و به من میخندید****من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید****که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت گفت چه گویی چه کنم با همه طعن****گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادلکه ز ابر کف او****ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید****خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب کرم****آنکه بارکرمش پشت فلککرده دوتاه
آنکه زان سیلکه از ابر نوالش خیزد****نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه کند با رفعت****خردش پیروی رایکند بیاکراه
آنکه وصف دل او شد بضیا نور قلوب****آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق****طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت****حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب****اینک این دست در افشانت براین نکته گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین****چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا****چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به من لطف تو داد****آنکنیزیکه شبیهش نبود از اشباه
شکوهیی گر به زبان رفت در آغاز سخن****بر زبان این سخنان نیز رود گاه به گاه
با من ار چرخ بهکینست تویی بر سر مهر****کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرتگوید****به سخن در نسرشتست کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم****این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است****کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام****حاسدم گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک****لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور****داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جای عبور****به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه
قصیدهٔ شمارهٔ 312: شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه
شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه****نیکو سفری کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به مجلس****میزن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سیپاره بهل باز به صندوق****وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه کاسد شد و منبر همه فاسد****واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی****یک روزهکنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست****میگویم و پروا زکسم نیست علیالله
مینوشد و شاهد برد و بوسه ستاند****هر بنده که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی****هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت****با رحمت و فضلش چه خوری غم چه کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی****در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف****کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده****زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد****با شوکت شاهانه از آن میرسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست****این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس****این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد****چون چنگ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می****مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر****ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاکاللهکی باده خورد سرو****ماهی نه جزاک الله کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این طرفه که مردم****از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چهکنی ناز الا ای بت طناز****این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده****بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چهکنی شکر خداوند****تو بوسه دهی من چکنم مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی****کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال****جمشید و کیش را نتوان گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش****هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک****زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا****بر ساحت اجلالش گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند****بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده****وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند****هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن گوهر و این گنج****آنباره و اینباره و آن افسر و اینگاه
گیری گهی از روم و گه از چین و گه از هند****اورنگ ز قیصرکمر از خانکله از راه
هر نطفهکزو رایحهٔکین تو آید****از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنستکه مدح تو سراید****ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست****گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز****چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ****با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد****تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل****چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
قصیدهٔ شمارهٔ 313: صدراعظم آفتابست و نظامالملک ماه
صدراعظم آفتابست و نظامالملک ماه****آسمانِ این دو نیّر چیست خاک پای شاه
آن پدر را از نطاقکهکشان شاید کمر****وین پسر را بر مدار فرقدان سایدکلاه
صدهزاران بارهگیرد آن پدر با یک قلم****صدهزاران بنده بخشد این پسر از یک نگاه
آنپدر را صدراعظمکرد شه زان پگه بود****اعتماد دین و دولت ناظم گنج و سپاه
آن پسر را هم نظامالملک داد اول لقب****تا نظامالملک ثانی گردد از اجلال و جاه
پس به بازوی جلالش بست درّی شاهوار****کز یکی درج شرف دارد نسب با پادشاه
آنچنان دریکهگر بودی فلک رادسترس****همچو تاجش برنهادیبر سر خورشید و ماه
خوشی دلی چندان فراوانشدکه نتواند غریب****از هجوم عیش و شادی برکشد از سینه آه
گویی امشب از فلک با وجد میتابد نجوم****گویی امشب از زمین با رقص میروید گیاه
گر قُصوری رفته در این شعر ای صدر جلیل****عذر من بشنو ، که تا دانی نکردستم گناه
اسب رنجانید دی پای مراگفتم بدو****چون شوم در بزم صدر از لنگی پا عذرخواه
گفت فرداشب قدم از فرق سرکن چون قلم****کز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه
پا چسان سایی به خاکیکاندرو بهر سجود****تا همیببنخدو دستو عونست و جباه
از خدا خواهم سرایم در ثنایت شعرها****کت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه
سایه را پیوسته تا در قعر چه باشد مکان****روز و شب چون سایهخصمتباد اندر قعرچاه
شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپید****صبح اعدایت چو شام طرهٔ ترکان سیاه
روزوشب در باغ گردی تا بگردد روز و شب****سال و مه خشنود مانی تا بماند سال و ماه
قصیدهٔ شمارهٔ 314: مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه
مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه****که بر شمایل غلمان نگاه نیستگناه
سرشک ریز دم از دیده هر زمان که کنم****در آفتاب جمال تو خیره خیره نگاه
رخت زداید گرد رخم چو آب روان****خطت فزاید مهر دلم چو مهر گیاه
چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشک سفید****چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سیاه
ز عشق روی منیر تو روز من تاریک****ز فکر زلف دراز تو عمر منکوتاه
ترا شکنج بهگیسو مرا شکنجه به جان****مراکلال به خاطر تراکلاله به ماه
تراست چشمکحیل و مراست جسم علیل****تراست خال سیاه و مراست حال تباه
اگر نه چشم تو افراسیاب تُرک چرا****به گردش از مژه صف بسته از دو روی سپاه
شدست حاجب سلطان چهره ابرویت****که بی اشارهٔ این کس بدو نجویند راه
مرا ز هجر تو جیحونشدستدیده ز اشک****مرا ز عشق تو کانون شدست سینه ز آه
ز تیر زلف دلم را مخوان به سوی زنخ****مباد آنکه درافتد شبان تیره به چاه
و یا نقاب درافکن ز چهره تا بیند****شبان تیره به ره چاه را ز تابش ماه
گشاده رویت ای مه به تاب میماند****به دشت همت دستور آسمان درگاه
سپهر فضل و هنر میرزا ابوالقاسم****که فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه
خدایگان وزیرانکه خور ز رشگ رخش****به چرخ مات شود چون ز فر فرزین شاه
دلیل دعوی یکتاییش بس اینکه سپهر****کند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه
به دعوت نعمش هرکه در زمانه مزیل****به دعویکرمش هرچه در جهان آگاه
به جود دست و دلش فقر کان و بحر دلیل****به نور رای و رخش خسف ماه و مهر گواه
زهی گذشته ترا از کمال عز و شرف****ز جبهه نور جبین وز طرفه طرف کلاه
به جنب جاه تو هیچست آسمان بلند****ولی عجب نه گر او مر ترا فزاید جاه
چنانکه صفر بود هیچ بر سبیل مثل****چو پیش پنج نهی پنج ازو شود پنجاه
که مثل تستکه تاگویمت بر از امثال****که شبه تستکه تا دانمت به از اشباه
ز دیده بسکه ببارند حاسدان تو خون****ز سینه بسکه برآرند دشمنان تو آه
شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون****جفونشان شده از رنگ این به لون شفاه
چو شهد عهد تو در کام دوستان شیرین****چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانکاه
ز حسرت دل و دست تو بحر و کان شب و روز****به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه
روان به مهر تو پیوند جسته با اجسام****زبان به مدح تو میثاق بسته با افواه
پی نظارهٔ تو خلقکردهاند عیون****ز بهر سجدهٔ تو آفریدهاند جباه
قلم به دست تو هنگام جود در جنبش****بدان مثابهکه ماهیکند به بحر شناه
اگر به چشم تعنت کنی به کوه نظر****اگر به عین عنایتکنی بهکاه نگاه
شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو کوه****شود ز مهر تو چون بخت نیکخواه تو کاه
بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم****ولی چه سود که قادر نیم به باد افراه
نه بحر و کانم تا همچو بحر و کان بشوم****ز جود دست و دلت خوار و زار بیگه و گاه
نه بحرم آبروی من ز جود خویش مبر****نه کانم ازکرمت خاک من به باد مخواه
نه روزگارم تا همچو روزگار کنی****ز ذیل قدرت خود دست جور من کوتاه
نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور****که رای و قدر تو بنشاندم به خاک سیاه
نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز****نهکوهم از سخطت جسم من چوکاه مخواه
نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض****نه ظلمم از چه ز من طینت ترا اکراه
بخوان بخوان نوالم که کم نخواهد شد****زکاسهلیسی درویش خوان نعمت شاه
الا به گیتی تا در طبیعت محرور****هم فزایدکافور بر به قوهٔ باه
به دهر امر تو قاهر چو باز بر تیهو****به چرخ حکم تو غالب چو شیر بر روباه
سزد که مدح کنم این مدیح دلکش را****به مدح خاتم پیغمبران جعلت فداه
کمال مطلق فیض بسیط عقل نخست****محیط امکان مصداقکان حبیبالله
وجود آگهش از سر هر وجود خبیر****ضمیر روشنش از فکر هر ضمیر آگاه
به خاک بندگی او مزینست خدود****به داغ پیرهری از موسَمست جباه
ولای او بود از هر بلا وقایهٔ تن****ز بیم آنکه اجل تاختن کند ناگاه
کمند وهم به بام جلال او نرسد****زهی کمال شرف لا اله الا الله
قصیدهٔ شمارهٔ 315: شاها ز ساغر لب ساقی شراب خواه
شاها ز ساغر لب ساقی شراب خواه****آخر سکندری تو ازین چشمه آب خواه
از لعل یار بوسهٔ همچون شکرستان****ز الماس جام جوهر یاقوت ناب خواه
ساقی بخواه باده و بوس وکنار جوی****مطرب بخوان و بربط و چنگ و رباب خواه
دیشب هلال عید ز بام افق نمود****از دست مهوشی می چون آفتاب خواه
از آب تیغ در دل آتش شرر فکن****وز خاک کوی خویش شکست گلاب خواه
اقبال و بخت و شوکت و فر همعنان طلب****تایید و عون و فتح و ظفر همرکاب خواه
از عزم خود شتاب و ز گردون درنگ جوی****از حزم خود درنگ و ز غبرا شتاب خواه
بدخواه را ز چشمهٔ رخشان تیغ خویش****سیراب ساز و چشمهٔ عمرش سراب خواه
از روی و رای خویش مه و آفتاب جوی****از قدر و بذل خویش سپهر و سحاب خواه
از لطف خود به جان مؤالف ثواب بخش ***وز قهر خود به جای مخالف عقاب خواه
تا ناورد ز حکم تو گردن کشد برون****از کهکشان به گردن گردون طناب خواه
تا صدهزار کشتی جان از بلا رهد****پنهان نهنگ تیغ به بحر قراب خواه
جز بخت خود که قرعهٔ بیداریش زدند****از امن عدل خویش جهان را بهخواب خواه
بادا دوام عمر تو تا روز رستخیز****یارب دعای بندهٔ خود مستجاب خواه
قصیدهٔ شمارهٔ 316: ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته
ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته****یک جهان بروانه را از سوز غیرت سوخته
سوزن مژگان او با رشتهٔ مشکین زلف****دیدهٔ ما را به روی او ز حیرت دوخته
چند از اینخامان دلا جویی علاج سوز عشق****چارهٔ این آتش سوزان بجو از سوخته
در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر****او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
آب آتش را کند خاموش اینک آب چشم****در دل من آتشی از عشق یار افروخته
غمزهٔ او بیسبب خونخواره و دلدوز نیست****غالباً این شیوه از تیر امیر آموخته
معتمد آن اعتماد دولت شهکآسمان****خاک راهش را به صد ملک جهان نفروخته
آصف دیوان ملک جمکه مور تیغ او****روز هیجا با هزاران اهرمن کین توخته
عالمی در دولت او سیم و زر اندوختند****غیر قاآنی که گنج و شکر و صبر اندوخته
قصیدهٔ شمارهٔ 317: عبدس و ساقی در قدح صهبا ز مینا ریخته
عبدس و ساقی در قدح صهبا ز مینا ریخته****در گوهر الماسگون لعل مصفا ریخته
کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان****در ساغر سیمابسان گوگرد حمرا ریخته
آب از سراب انگیخه آتش ز آب انگیخته****زآتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته
می موج زن در مشربه زان موج فوج غم تبه****اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته
پیمانه کأس من معین غلمان عذاران حور عین****در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته
مجلس بهخوبی چون ارم زرین پیاله جامجم****زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته
خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده****وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته
دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره****با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته
چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم****هردم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته
صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله****از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته
خنیاگران بربسته صف در چنگچنگ و نای و دف****طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته
دارایاسکندر حشم هوشنگ طهمورثخدم****کز ابرکفگاهکرم لولوی لالا ریخته
صبحستو بر طرفافقخونست عمدا ریخته****یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته
شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین****گرد زمزد طاس بین یاقوت حمرا ریخته
تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد****زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ریخته
افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم****صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ریخته
رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی شد عیان****از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته
یانی شجاعالسلطنه چون شیر دشت ارجنه****خون دلیران یکتنه در دشت هیجا ریخته
آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران****هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته
رمخش چو ماری جانگزا آتشفشان چون اژدها****بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته
تیغشسمندرطینتیطوسیَ هندیفطرتی****رومیّ زنگی هیأتی آتش ز اعضا ریخته
آتشدل و پولادرگ وانگه به هیات چون کجک****وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته
اقبالو دولت شایقش تایید و نصرت عاشقش****پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته
جرم کواکب نیست هان چون گوهر از هرسو عیان****رشحی ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته
طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطفبر****پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته
هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری****هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته
رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان****لیکن به کام دوستان زان زهر حلوا ریخته
در قعر دریا شد صدف بر خجلت خود معترف****باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته
تیغش هلالآساستی از لمعه چون بیضاستی****برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته
در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم****چونانکه از طاق حرم شد لات و عزّی ریخته
ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو****دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته
از سدهات نازان زمین بر سدهٔ عرش برین****بر فرهات جانآفرین فر موفا ریخته
تیغت به خون آبستنی وز خون کنارش گلشنی****صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخه
کلکتکشیدساز رقم بر نقش انگلیون قلم****در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته
زان هندی دریانشین تیر فلک عزلتگزین****سر برده اندر آستین گوهر ز شهلا ریخته
ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر زنگی نقط****درکام خصم بیغلط زهر آشکارا ریخته
مشک آورند از ملک چین او رفته در مغرب زمین****مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته
گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان****طوطیصفت درکام جان شکر ز آوا ریخته
روزی که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه****گردد ز هرسو خاک ره در چشم بینا ریخته
هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون****وز هر جهت جیحون خون بر خاک و خارا ریخته
اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک****سیماب درگوش ملک بینی ز هرا ریخته
پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا****هریک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته
هنگام رزم از هرکرانگردد ز تیغ خونفشان****خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته
هر صارم هندی نسب پوشد به تن چینی سلب****ناری شود ذات لهب برکشت جانها ریخته
چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف****بر چهر چون ماهت کلف ازگرد غبرا ریخه
از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس****تیغت که اندر یک نفس صد خون به تنها ریخته
هرکس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا****از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته
ای خنگ گردون مرکبت نصرت روان در موکبت****بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته
مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان****کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته
با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر****آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته
پیرار فروردینبهریکردی چو جشن عید طی****زیملک خور راندیبه ری طرح تماشا ریخته
هم پار در آتشکده آراسته جشن سده****از قهر نار موصده بر جان اعدا ریخته
در شثنطراز امسالهم دادی طراز جشن جم****در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته
ساغر ز می اندوخته کُندر به کُندر سوخته****در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ریخته
مانیبهعشرتهمچنینتاسال دیگر طرح دین****از نصرت جان آفرین اندر بخارا ریخته
ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم****نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته
اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری****از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته
تا هست ازین اشعار تر در صفحهٔ گیتی اثر****هردم ازوگنجگهر در سمع دانا ریخته
فرخنده بادا فال تو پاینده ماه و سال تو****نور هدی بر حال تو زاسماء حسنی ریخته
کاخ ریاست منزلت بزم کیاست محفلت****فیضکرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته
قصیدهٔ شمارهٔ 318: عیدست و جام زرنشان از میگرانبار آمده
عیدست و جام زرنشان از میگرانبار آمده****هر زاهدی دامن کشان در دیر خمار آمده
زاهدکهکرد انکار می حیرت بدش ازکار می****از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان****با قدُ چون سرو روان بر طرف گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او****اندر خم گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود****تفریح روح از می بود هرگه که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن****زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشینگرداب بین****آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک پی نگر رخشنده جام می نگر****نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان****از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نیگفتا چه اندرگوش نی****کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر****می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔکانی است می یاقوت رمانی است می****لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابندهسر****خورشید گویی جلوهگر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده****فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
قصیدهٔ شمارهٔ 319: جشنی ز نوروز عجم کاراستش جمشید جم
جشنی ز نوروز عجم کاراستش جمشید جم****جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده
یعنی شجاعالسلطنه آنکو ز قلب و میمنه****همرزم صد تن یکتنه در دشت پیکار آمده
اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم****سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده
از لطف و قهرش این زمان شد آشکارا در جهان****زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده
لرزان تن کاووس ازو ترسان روان طوس ازو****در رزمگه کاموس ازو چون نقش دیوار آمده
آرش فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او****در حیطه تسخیر او هفت و شش و چار آمده
هرگهکه شمشیر آخته روی زمین پرداخته****گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده
گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او****ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده
تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان****ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده
گردون کباب مهر او مست شراب مهر او****فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده
مه نعل سم مرکبش گردون روان در موکبش****تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده
ای کاخ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو****تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده
زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان****جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده
اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین****رشحیست بر چرخ برینکز ابر آذار آمده
هر قطرهیی کاندر هوا باریده از ابر عطا****از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده
الای گردون پست تو هستی جود از هست تو****غمگین ز فیض دست تو صد همچو زخار آمده
شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر****نی روح خاقانی نگر اینک بهگفتار آمده
نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر****در شرقوغربو بحر و بر نورشنمودار آمده
تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت****زانرو که رای انورت خورشید آثار آمده
قصیدهٔ شمارهٔ 320: ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده****پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بیگنهی دستگشاده****ازکلبهٔ ما بیسببی پای کشیده
ما را چهگناهست اگر زلف تو دامی****گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند****از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست****چون طفل یتیمی که سیهجامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش****از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز منکه ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت****ناخورده عسلکس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک****در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت****اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را****چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر****از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست****کز خانه برون میکندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش****زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست****کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل****ای بسکه ملامت ز عم و خالکشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس****دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی****کز هیبت او دل بهبر چرخ طپیده
بربودننیران جحیمش شود اقرار****هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاقکه پولاد پرندش****ستوار حصاری ز بر ملککشیده
آن داورگیتیکه سراپردهٔ جاهش****چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکهگویم****گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده
حرف ی
قصیدهٔ شمارهٔ 321: بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری
بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری****که از ری زی تو کرد آهنگزینت بخش تاج کی
نک ایکابل خدا از کشور کابل برونکش پا****نک ای خوارزمشه از کشور خوارزم گم کن پی
نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان****نک ای فرمانروای هند بدرود کُله کَن هی
رسدآنکو خروش چنگ در گوشش سرود چنگ****رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی
رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم****خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی
رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن****رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی
حسنشاه غضنفر فر شجاعالسلطنه کز جان****قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی
یمی از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او****نمیاز خونهردشمنکهوقتیخوردهازد قی
دواناندر رکابشبختو عون و فتح و فیروزی****بهطیب و طوع و جان و دل به شوق و مهر و عرق و پی
چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا****که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می
فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن****بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشیء
جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت****بهگیتی نام حاتمکرده ناموس عرب را طی
بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا****بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی
بهکافر دز، به کین بدکنش چون آاختی صارم****چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتشخوی
هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان****غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی
خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو****چو والاخرگهیافراشهزاطلسبهگردش حی
که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره****که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی
شها زین پیشکز خاور سپردی راه اسپاهان****فزودی رونق زایندهرود و اعتبار جی
ولی اکنون که دیگر باره راندی باره زی خاور****چو خاک افسرد آب آن و آب خاک این شد طی
از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد****ز یمن مقدمت ای شاه فرخفال نیکوپی
ثنای شاه را قاآنیا پایان نه میجویی****سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی
الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص****الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی
خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری****بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی
قصیدهٔ شمارهٔ 322: سرو سیمین مرا از چوب خونین گشت پای
سرو سیمین مرا از چوب خونین گشت پای****سرو گو با پای چوبین در چمن زین پس میای
سرو من ماه زمین بد زان شدش پا بر فلک****تا ز نیکویی زند ماه فلک را پشت پای
ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست****سرو را گو برمخیز و ماه را گو برمیای
سرو من از پا فتاد و فرق فرقدسای او****سنبلستان کرد گیتی را ز زلف مشکسای
سرو را زین غصهگو در باغ خون دلگری****ماه را زین قصه گو از چرخ سوی گل گرای
تا بهشتی روی من بر خاک تا ری سود چهر****گشت خاک از فر رخسارش بهشی دلگشای
خاک اگر دعوی سلطانی کند شاید از آنک****سایهٔ زلفش بر او افتاد چون پر همای
در زمستانیکه ازگل مینروید هیچگل****گل ز گل رویید تا او بر زمین شد چهرهسای
مشکبیزانگشت برگیتی ز جعد دلفریب****اشکریزانگشت بر دامن ز چشم دلربای
اشک چشمش راست پنداری که تخم فتنه بود****زانکه از اشکش زمین تا حشر گردد فتنه زای
دوش درکنجی ز رنج روزه بودم تنگدل****کز برون آسیمهسر، پیکی درآمد در سرای
گفتمش خیرست گفت آری نداری آگهی****کز ملک بر جان یاور رفت خشمی جانگزای
باز چونان داوری در حق چونین یاوری****نیک باورکرد گفتار حسود ژاژخای
گفتمش رو رو نیی آگه ز دستان دم مزن****گفت بیحاصل مگوی و ژاژ لاطایل ملای
شه فریدونست فرخ او بود ضحاک عهد****آن ز گرز گاوسار و این زلف مارسای
گر فریدونکینه از ضحاک جوید باک نیست****حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکیزهرای
شاه را باید دعا گفتن ز لطف و قهر او****هر دو آمد غمزدای و هر دو آمد جانفزای
هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد****هم مبادش درد بر خاطر ز دیر دیرپای
یاور من هم مباش از خشم داور تنگدل****مینبالی چون علم تا میننالی همچو نای
چشم لطف از شاه داری دل ز خشمش بد مکن****می دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزدای
بر در خدمت بغیر از حلقهٔ طاعت مکوب****بر در طاعت بغیر از جبههٔ خدمت مسای
هم دف مخروش اگر گوشت بمالد همچو چنگ****کز تهی مغزی نماید ناله کردن چون درای
همچو زلف خویش و حال من مشو حال دژم****کاب برگردد به جوی و مهر باز آید به جای
خود ز شاه نکتهدان بگذرکه داند هرکسی****کافتابی چون ترا دانا نینداید به لای
شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ****وای آن نادانکه این معنی نداند وای وای
حالی ای سلطان خوبان درگذر از حال خویش****برخی از احوال روز روزه شو طیبتسرای
تو مگر روزه نیی کاینگونه هستی سرخچهر****راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای
حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی****کم اگر بینی ندانیکاین منم یاکهربای
رغم زاهد را بیا تا یکدو روزی می خوریم****از سر طیبت که طیبت را ببخشاید خدای
هم تو بهر من شراب آور ز لعل میپرست****هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزای
گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاهقاه****گه چو مینا من بگریم از غم تو هایهای
مر مرا نقلی اگر باید ترا شیرینلبان****مر ترا چنگی اگر باید مرا پشت دوتای
هم ترا من نافه پیش آرم ز کلک مشکبوی****هم مرا تو باده پیش آری ز چشم دلربای
گر من از تو دل بدزدم نکتهیی گو دلفریب****گر تو از من رو بپوشی جانت آرم رونمای
شکرت باید بگو حرفی ز لعل دلنشین****عنبرت باید بزن دستی به زلف مشکسای
عیش را در گرد خواهی برفشان گرد از کله****رنج را در بند خواهی برگشا بند از قبای
چون تو ماهی را چه غممر چون منی بیند به روی****چون تو شاهی را چه باک ار چون منی باشد گدای
در حدیث دوست قاآنی زبان نامحرمست****دوست را خواهیچو مغز ازپوست بیحجت برآی
قصیدهٔ شمارهٔ 323: ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی
ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی****با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی
نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست****در دست دو مست از پی تفریح ربابی
با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب****بیروی تو نقشی زدم امروز بر آبی
وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان****کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی
تا بو که کند نرگس مست تو تمنا****از لخت جگرکردهام امروزکبابی
گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ****ترسم که ز یادش رود ای مرگ شتابی
یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد****وین طرفه که هر یک به دگرگونه عتابی
وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک****اکنون که میانشان شده پیدا شکرآبی
از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست****بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی
آن مهتر فرخندهکه ازکاخ رفیعش****برتر نبود در همه آفاق جنابی
رشحی ز سحاب کف او یا که محیطی****موجی ز محیط دل او یاکه سحابی
آنگونه رفیعست رواقش که نماندست****مابین وی و عرش برین هیچ حجابی
آنجاکه سجاب کف او ژالهفشانست****باللهکه اگر ابر درآید به حسابی
بذل وکف رادشکرم و طبع جوادش****این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی
با ریزش ابرکف او ابر دخانی****با بخشش بحر دل او بحر حبابی
ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی****لبتشنهٔ دلسوخته را جرعهٔ آبی
زان آب که از شعلهٔ او برق فروغی****زان آب که از تابش او صاعقه تابی
زان آبکه خود آتش سردست ولیکن****در ملک جهان نیست از آن گرمتر آبی
زان آبکه آید به پیش روح چو آدم****گر قطرهای از وی بچکانی به ترابی
زان آب که بیمنت اکسیر ز تاثیر****مس را کند از نیم ترشح زر نابی
آبیکه چو بر قبرگنهکار فشانند****نبود به دلش واهمه از روز حسابی
آبی که اگر نوشد پیری کند ادراک****ایام پسندیدهتر از عهد شبابی
آبی که چو بر جبههٔ بیمار فشانند****با فایدهتر دردسرش را زگلابی
آبیکه اگر صعوهکند رشحی از آن نوش****بی شبهه شکارش نکند هیچ عقابی
آبیکه چو آقانی اگر نوشکندکس****یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی
دارای جوانبخت حسن شاه که او را****گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی
آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست****ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی
رمحش بود آن افعی پیچانکه بنابش****از خون بداندیش بود سرخ لعابی
بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی****در نسبت او خردتر از برگ سدابی
در خدمتش آنان که سر از پای شناسند****در دیدهٔ ارباب عقولاند دوابی
مشکلکه شود با سخطش در دل اصداف****یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی
ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز****سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی
از غایت ابذال نعم سایل نعمت****الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی
با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی****سیمرغ کم از خادی و عنقا ز ذبابی
خون بیمدد خلق تو زنهار که گردد****در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی
هنگام رضا بر صفت عفو خداوند****صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی
یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد****از خون عدوکرده عروسانه خضابی
شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش****رخشنده هلالیست به تاریک سحابی
یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی****یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی
در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده****چون دانش تو شیخی و چون بخت تو شابی
اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر****وین طرفهکه چون او نبود تازه مشابی
از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل****پنداشتکه صادر شده زو فعل صوابی
از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید****غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی
کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی****کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
برگردن خفاش صفت خصم تو بندد****هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی
جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش****حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی
چون موج زند لجهٔ جود تو نماید****بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی
خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ****بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی
جستند و ندیدند حوادث پی ملجا****چون درگه انصاف تو فرخندهمآبی
بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست****اندر خور بادافره او نیست عقابی
تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند****هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی
در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم****آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی
تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر****اندر خور هر معصیتی هست عذابی
از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه****اینیک به نصیبی رسد آنیک به نصابی
قصیدهٔ شمارهٔ 324: حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی
حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی****واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعیکاین نه فلک با ثابت و سیارگان****بیطناب و بیستون از قدرتش برپاستی
منقطعگردد اگر فیضش دمی ازکاینات****هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند****گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل****زینکه عالم قطرهیی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی****کل شیء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فیکل اشیا خارج عنکل شیء****وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست****کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس و عاکس ظل و ذیظل متحد نبود یقین****کیتواننکه شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء****نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذاتممکن با صفاتش سوی واجب مستند****از قبیل شیء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست****این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک****فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره****در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب****چونکه پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این****در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق****شیء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علمنفس و نسبتش با جسمو با اعضای جسم****از قبیل علم واجب دانکه با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن****هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس****باطنش بیناستیگر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را****شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار****زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و دررگردگردون روز و شب****در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون****چونکه در وی عاشقان را جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور****از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراهعالمیعشقستو اینرههرکه یافت****بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق****میکند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق****هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عش باشد بینیاز از وصفو بسدر وصفاو****نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
حقحق استو خلقخلق و اولاز ثانی بری****ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست****کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل کُل با عشق کامل گفته است****در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هرچه آید حد تست****حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکنو واجبشناسینیستممکنبل محال****در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع****ممکن سرگشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن****زانکهممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمهیی از وصف و مدح ممکنی****که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع****همچنان که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود****گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقهایگویند آن نبود خدا بیشک ولیک****خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب****ور بود واجب چرا ممکن بدانگویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود****ور بود ممکن چرا بیمثل و بیهمتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط****ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجبنما و واجب ممکننما****کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتشکی رسد****خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر****چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد****در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی****صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی****از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صفهیجا چو گردد یکجهتاز بهر رزم****از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر****گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلتسرای این خلیل****خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیهرو ممکن مدّاح اندر عالمین****چشمدار مرحمت از عروهالوثقاستی
قصیدهٔ شمارهٔ 325: تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی
تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی****شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوتخانهٔ قدسی****شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی****گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف موسی ترا گه طلعت یوسف****ز نیل سوده پیچان موجزن دریای نیلستی
گهی در آتشوگاهی میان طشت خون اندر****سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک از هم بس شگفت آید****به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را****تو عاصیاز چهردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی****غلطگفتمکه طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را****سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو****بهروی یار خزم زی که بییار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر****تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان****سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت کجا باشد****بهخود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان****هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
بههرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت****مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن****علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
قصیدهٔ شمارهٔ 326: نهانی از نظر ای بینظیر از بس عیانستی
نهانی از نظر ای بینظیر از بس عیانستی****عیان شد سرّ این معنیکه میگفتم نهانستی
گهیگویم عیانستیگهی گویم نهانستی****نه اینستی نه آنستی هم اینستی هم آنستی
به نزد آن کت از عین عیان بیند نهانستی****به پیش آن کت از چشم نهان جوید عیانستی
یقین هرچند میجوید گمان هرچند میپوید****نه محصور یقینستی نه مغلوب گمانستی
بیانی راکه کس واقف نباشد نکتهپردازی****زبانی را که کس دانا نباشد ترجمانتی
به چشم حق نگر گر ژرف بیند مرد دانشور****تو در هر قطرهیی پنهان چو بحر بیکرانستی
اگرکس عکس خورشید فلک در آبدان بیند****نیارد گفت خورشید فلک در آبدانستی
کجا مهری که سیصد چند غبرا جرم رخشانش****درون آبدان بودن خلاف امتحانستی
وگر گوید نه خورشیدست کاندر آبدان دبدم****ز انکار عیان مردود عقل نکتهدانستی
یکیگفتا قدیم از اصل با حادث نپیوندد****سپس پیوند ما با ذات بیهمتا چنانستی
بگفتم راست میگوبی و راه راست میپویی****ولیکن آنچه میجویی عیان از این بیانستی
بجنبد سرو را شاخ از نسیم و ریشه پابرجا****نجنبد اصل آن از باد اگر فرعش نوانستی
ازین تمثال روشن شدکه شخص آفریش را****ثباتی با حدوث اندر طبیعت توامانستی
بهمعنی هست پاینده به صورت هست زاینده****به وجهی از مکان بیرون به وجهی در مکانستی
از آن پایندگی همسایه با عقل گرانمایه****ازین زایندگی همپایه با یونان زمانستی
روان بوعلی سینا ازین اشراق سینایی****به زیر خاک تاری پایکوبان کف زنانستی
کس ار زی تربیت پوید که قاآنی چنین گوید****سراید مرحبا باللهکه تحقیق آنچنانستی
به خاصانت بپیوندد کلام نغز من چونان****که رهگمکرده را رهبر جرس زی کاروانستی
قصیدهٔ شمارهٔ 327: ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی
ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی****سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی
ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین****سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی
سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو****سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی
سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ****ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان داشتی
سرو بودی سرو اگر با مردمان گفتی سخن****ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی
گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام****سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی
قد او سروست و مویش مشک و رویش ماه اگر****سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی
آفتابش خواندمی بیگفتگو گر آفتاب****از زنخدان گوی مشکین زلف چوگان داشتی
پرنیان بودی به نرمی پیکرشگر پرنیان****با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی
لاله بودی عارضش گر لاله پیرامون خویش****همچو مشکینخطّ او یک باغ ریحان داشتی
می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت****چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی
از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من****جان بریان جسم عریان چشمگریان داشتی
ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری****خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی
ای بت پیمانهنوش ای شاهد پیمانگسل****کاش چون عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی
خود لبت لعلیست کز خورشید میجستی خراج****اینچنین لعل درخشان گر بدخشان داشتی
همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن****هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی
گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک****ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی
داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش****چرخ چارم گر چنین خورشید تابان داشتی
کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری****آصفیگر اینچنین دانا سلیمان داشتی
کوه بودی توسنش گر کوه بودی رهنورد****برق بودی خنجرش گر برق باران داشتی
گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر****از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی
روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل****از کمند جانستان خرطوم پیچان داشتی
توسنش باد وزانستی اگر باد وزان****جنبش برق و شکوه کوه ثهلان داشتی
اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق****گر سحابی چون عدویش جشم گریان داشتی
خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق****برق اگر چون ابر موجانگیز طوفان داشتی
قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه****برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی
قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان****چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی
در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها****چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی
میزبانگشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم****دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی
گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان****سال و ماه و هفتهگیتی راگلستان داشتی
مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهانسوز اوست****ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی
حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را****در دهان پشهیی تا حشر پنهان داشتی
حاش لله اگرکسیوی را ستودی در سخا****گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی
بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک****همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی
درصدفهر قطره اش می گشت صد عمانگهر****نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی
بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او****مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی
خنجرشگر خواستی در روز هیجا خلق را****از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی
گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام****برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی
حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه****زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی
ملکبخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس****از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی
مر ترا کردی مفوض شهریار ملکبخش****ملکی ار صدره فزون از ملک گیهان داشتی
ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین****کافرمگر روس هرگز قصد ایران داشتی
بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار****دولتشکی تا به روز حشر پایان داشتی
گر به شوخی جاهلیگویدکه قاآنیّ راد****داشتی حبّ وطن در دل گر ایمان داشتی
گویمش خود کافرم گر هیچ مومن بیش ازین****جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی
مینبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد****ورنه کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی
شیر گردون را درافکندی به گردن پالهنگ****چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی
حیدر صفدر کهگر با عرش می رفتی به خشم****از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی
گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان****ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی
ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ****از عطای کردگار امید غفران داشتی
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام****کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی
مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان****واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی
ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی****ورنه در مدحش مرا انباز حسّان داشتی
ختمکن قاآنیا گفتارکزگفتار تو****وجد کردی کوه اگر گوش سخندان داشتی
قصیدهٔ شمارهٔ 328: تبارک ای نگار خلّخی ای ماه نوشادی
تبارک ای نگار خلّخی ای ماه نوشادی****که داری بر غم دیرین ما هردم ز نو شادی
نخوردم هرچه خوردم قند چون لعلت بهشرینی****ندیدم هرچه دیدم سرو چون قدت به آزادی
برون شد هشتچیز از هشتچیزم بیتو ای دلبر****که هر غم از غمانم کرده بی آن هشت هشتادی
ز چم خوابو ز دلتابو ز رخآب و ز دل طاقت****زکفایمانزسر سامانزپیکرجانزجانشادی
تو ای ماه دو هفته کردهیی هر هفت و هر هفته****کند در حسن هر پیرایهیی زان هفت هفتادی
نبودی چون دل سخت تو شیرین بیستون ورنه****نکردی رخنه در وی تیشهٔ فولاد فرهادی
قوافی ذال بود و دال شد چون دیدم ای دلبر****کهصاد چشم مستتکرده از خال سیه ضادی
اگرنه صنع صباغی به من آموخت عشق تو****چرا مشکم همی کافور گشتو لالهام جادی
ترمشکینموی و شیرینگوی بربستی و بشکستی****ز مو دکان عطاری ز لب بازار قنادی
دمم دود و دلم کوره، عنا گاز و تنم آهن****بلا پتک و سرم سندان و پیشه عشق حدادی
اذاکان الغراب آید به یادم هر زمانکاید****دلم را در طریق عشق زاغ زلف تو هادی
اطیب المسک ام ربا الغوالی ام شذا ورد****کزو بوی حبیبم در مشام آید در این وادی
غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ****بدیعست از چنان وحشیغزال اینگونه صیادی
قصیدهٔ شمارهٔ 329: گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروانکردی
گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروانکردی****نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمانکردی
قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی****گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان کردی
یکیگردندهکوهی را لقب سیمینسرین دادی****یکی باریک مویی را صفت لاغرمیان کردی
بدان فتراکگیسو نرمنرمک پای دل بستی****وزانشمشیر ابرو اندکاندک قصد جان کردی
دو پرچینکردیاز شبلبهگرد یکگلستانگل****وزان برچین پرچینم نژند و ناتوانکردی
نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی****گشودی غنچهگنج شایگان را رایگانکردی
دو جلباب ازشب مشکین فکندی بر مهو پروین****و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروانکردی
ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو****شب تاریک را بر روز روش سایبان کردی
ز چینگیسویمشکین فکندی رخنهام در دین****جزاک الله خیراً کز زره کار سنان کردی
ز بس نامهربانی با من ای آرام جانکردی****فلک را با همه نامهربانی مهربانکردی
نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا****خجل زین نامهابادی که ما را بینشانکردی
پری بگریزد از آهن تو ای ماه پریچهره****چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان کردی
سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان****به نقدت کوه سیمی هست اگر مویی زیان کردی
فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین****به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان کردی
در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر****ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی
سیهشد رویت از خط وین خطا زان زلفکال سر زد****که صد ره در سیه کاری مر او را امتحان کردی
چه دهقانی که گه در زعفرانم ارغوان کشتی****چه صبّاغی که گاه از ارغوانم زعفران کردی
نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن****ازو غافل شدی تا یک طبق گوهر زیان کردی
کس از هندو شود ایمنکه بسپارد بدو گوهر****بتا بس سادییکاو را امین خودگمانکردی
سیاهی خانهکن را اختیار انجمن دادی****غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی
نهاینزلفتهمانهندو کهدلدزدیدیاز هرسو****کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان کردی
نهاینزلفت همان رهزن که میزد راه مرد و زن****چهموجب شدکه او را خازنگنج روانکردی
نه این زلفت همان زنگیکش از رومست دلتنگی****چهشدکآوردیو در مرز رومشمرزبان کردی
نهاینزلفت همانکافرکه بردی دینو دل یکسر****چه شد کاندر حریمکعبه او را حکمران کردی
نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان****چهشد کادمصفت زینسالبه“یثشرایگال کردکا
نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی****چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبانکردی
گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را****به صد نیرنگ و فن افتادهیی را پهلوانکردی
الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم****چهشدکامروز با ما همز نخوتسرگرانکردی
گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو****گهاز چنبرنمودیگو گهاز چین صولجانکردی
ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری****خدنگکینبزهداریاز آنقد چون کمان کردی
نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبانگشتی****نه زاغی از چهبر شاخ صنوبر آشیان کردی
نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی****نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضوان مکان کردی
تو خود یک مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم****که چون از بویجانپرور جهانرا بوستان کردی
همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی****و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهانکردی
ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید****سیه زلفا مگر جیب و بغل پرمشک و بانکردی
کجا اسغفرالله مشک و بان این بوی و این نکهت****سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی
نههرگز حاش لله ضیمران اینطیبو اینطیبت****سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودانکردی
معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت****سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی
علیالله عارض حور جنان اینزیب و این زینت****سیه زلفا مگر روحالقدس را میهمانکردی
نیاید از دم روحالقدس این طیب طوبیلک****که از یکبوی جانپرور جهانی شادمان کردی
سیهزلفا تو خود برگو چهکردی تا شدی مشکین****که من اینها که بسرودم نه این کردی نه آن کردی
ولیکن بردهام بویی که این بو از چه شد پیدا****چرا سبستهگویمکاینچنین یا آنچنانکردی
نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او****غباری عاریت از درگه فخر زمان کردی
قصیدهٔ شمارهٔ 330: آوخا کز کین چرخ چنبری
آوخا کز کین چرخ چنبری****رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان****بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار****کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان****جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم****از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار****از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام****جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس****اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند****دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست****دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش****کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز****کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب****کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش****زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد****آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او****گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا****با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین****لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران****گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای****بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان****گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود****لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار****عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار****نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر****کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند****لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین****یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک****گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا****در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست****در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک****آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من****دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم****متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار****ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال****از زوال و شرکت و نقصان بری
قصیدهٔ شمارهٔ 331: ای زلف یار من از بس معنبری
ای زلف یار من از بس معنبری****یک توده نافهای یک طبله عنبری
همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی****آذین گلشنی زیب صنوبری
گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی****مانا سیاوشی یا پور آزری
مرغ مطّوقی مشک مخلّقی****شام معلقی دود مدوری
جان معظمی روح مکرِّمی****رزق مجسّمی مکر مصوّری
یازی به روشنی گویی که کژدمی****جنبی فرازگنج ماناکه اژدری
بندی بههر دمی دلها بههر خمی****زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشک و چهر من بس سیم و زر تراست****جعدا به جان تو بیحد توانگری
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل****پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشک هالهای****برگردن پری از نافه پرگری
غایب بود غمم تا در مقابلی****حاضر بود دلم تا در برابری
گویی نهکافرم گویی نه ظالمم****واللهکه ظالمی بالله که کافری
ظالم نهیی چرا مردم به خون کشی****کافر نیی چرا ایمان زکف بری
طوفان اشک من عالم خراب کرد****تو سالمی مگر نوح پیمبری
با اینکه ازگناه داری رخی سیاه****در باغ جنتی برگردکوثری
بر مو فسون دمند افسونگرن و تو****هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن ور دزد خانهکن****با آن پسر عمی با این برادری
بال فرشتهیی زانرو مکرمی****لام نوشتهیی زانرو مدوری
در موی پر شکن شیطان کند وطن****مو یا تو خود به فن شیطان دیگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی****وان روی مجمرست تو عود مجمری
گاهی به شکل میم برگشته حلقهای****گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری
اینخود ضرور نیست کز وصف تو قلم****خود عطسه میزند از بس معطری
تو درخور منی من درخور تو زانک****تو نادری به حسن من در سخنوری
هم من به حسن شعر مقبول عالمم****هم تو به حسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت زانرو کنمکه تو****چون خلق صدر دین نیک و معنبّری
مهدی هادی آنک نوکرده عدل او****آیین احمدی قانون حیدری
هر جا که قهر او فردوس دوزخی****هرجا که مهر او غسلین کوثری
با قدر و جاه او گر دم زند عدو****گو روبها مزن لاف غضنفری
با جسم و چشم خصم با قهر تو کند****هم موی ناچخی هم مژّه خنجری
ای مفتخر زمین از روی و رای تو****چونان که آسمان از ماه و مشتری
اخیار کاینات خارند و تو گلی****ابرار ممکنات برگند و تو بری
طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق****خاک سیاه را از زرِّ جعفری
با تو اگر حسود دعوی کند چه سود****بی شعله کی کند انگشت اخگری
زادی گر از جهان خود برتری از آن****اوکمبها خزف تو پاکگوهری
صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او****افزون شود عدد هرگه که بشمری
صفری بود جهان لیکن ترا در آن****بفزاید از عمل آیین سروری
به هر عمل خدای دادت به دهر جای****تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری
یک نکته گویمت از بندهگوش دار****اما به شرط آنک ز انصاف نگذری
تو در لباس خود گویی ز من سخن****پس تو ز لعل خویش همچون سکندری
القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع****بستانی آشکار در خفیه بسپری
طرزی دگر شنو تا گویمت عیان****از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات****افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست آن هزار یک وین نیست جای شک****الفاظ مشترک آن بهکه بستری
من نیز یک تنم لیکن همیکنم****گاهی سخنوریگاهی قلندری
یکتن بهصد لباس یکفن بهصد اساس****گه همسر اناس گه همدم پری
قاآنیا خموش بسرا سخن بههوش****هم اینت ساحری هم اینت شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام****زین به کسی نگفت در منطق دری
قصیدهٔ شمارهٔ 332: دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری****سود بر آسمان سرم از در ذرّهپروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان****بسته دو دست جاودان داده بهچرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند****همچو کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔصاف چونسمنعارضتر چو یاسمن****مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک نشین کوی او****سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن****غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب****چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان****تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی****غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به گاه حشمتش شمس نموده شمهای****وآنگه به بزم عشرتشکرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر****مغز سر دهآک را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او****ملک فلک بهکام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد****خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی****زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر****تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاهبهطوس اندرون بست و درید و ریخت خون****هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان****بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت که نیست کارگر تیر و سنانش بر بدن****زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه****کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم کارگشای ملک جم****داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتفکشد****ماه نوت شود عنان چرخ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا****شن تو هوشهنگسا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا بهکنار خود دهد****زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت کری
نی غلطم که آسمان پیش تو هست نقطهسان****وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه****کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی****طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش****تا ببری به دس خون داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری گرچه به تیغ دادهای****لیک ز بذل بردهیی رونق جود جعفری
مهر ز شرم رای تو از عرق جبین شود****غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند****جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند****نیست عجب گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد****چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد****دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی****تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب****باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو****این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
قصیدهٔ شمارهٔ 333: عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری****یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا****لیک کو آن زهره کایم زهرهات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب****ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان****غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان****بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم****همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران کردند مار از رشته موسی از عصا****قبطیان ز افسون کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان****هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چهدست مو سویشان در بغل****هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد****بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چونمگمدبتکبهسر دارمز حسرفروز و شب****تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
قصیدهٔ شمارهٔ 334: به گیسو روی آن ترک تتاری
به گیسو روی آن ترک تتاری****به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد****نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی****کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد****چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمیکرد****فلک هر روز چندینکجمداری
به عشقش گرچه جهدم بیثمر بود****ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم****که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز****که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست****سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخندهیی زد****که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد****به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسیکه اوراست****مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند****نباید داشت چندین دلفکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور****نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد****نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتشگدازد****کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد****نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف****که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست****گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این غصه و این قصه بگذار****که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش****که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم****که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز****به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر****ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین****بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید****برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر****چو بر دریای بیپایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو****که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل که عفوش****بهکوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد****به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه****به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه****به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش بهگاه خشم ماند****به ناخنهای شیر مرغزاری
جناب حاجی آقاسی که اوراست****در امر آفرینش پیشکاری
خداوندی که ابر دست جودش****کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست****که بر دریاکند صورتنگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش****مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش****مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش****جهان را نسبت بیاعتباری
چرا کلکش که دولت زو سمینست****به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم****که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را****شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را****به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسینخان آسمان مکرمت را****چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید****لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحباختیار این مرحمت دید****میان بربست بهر جاننثاری
شد از جان خواستار خدمت او****کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حقگزار نعمت اوست****که بر نعمت فزاید حق گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او****چنان کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند****هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق گویا****به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس****نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد****چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد****قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته کاریز****همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روحبخشی****چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی****چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی****چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب****جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون میجنبد از باد****سلیمانستگویی در عماری
بدان شش رشته کاریز اندر آویخت****دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا بهنام شاه فرمود****که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر****که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجیآباد****که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباسآبادستکاین نام****غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به نام شاه مظلوم****حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم بهنام شاه مردان****علی آن شهره در دلدلسواری
فراتآسا چوگشت آن آب شیرین****به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد****که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آبگفتم****حسین آب فراتیکرد جاری
قصیدهٔ شمارهٔ 335: ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری
ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری****مانا ز همنشینی خورشید عار داری
گویند از شهاب بود دیو را کناره****تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری
آشفتهحالتی چو پری دیدگان همانا****دیوانهیی از آنکه پری در جوار داری
هاروتوش معلقی اندر چه زنخدان****با زهره تا تعلق هاروتوار داری
بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر****جا بر فراز مجمر چهرنگار داری
سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی****کآرایش و طراوت و تری ز نار داری
گهگردگوش حلقه وگه زیرگریی****گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری
عقرب ز تیرگی به سوی روشنی گراید****تو قصد تیرهجان من از روی نار داری
ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید****تو بر فراز نار فروزان قرار داری
گویی بن آزریکه در آذر بود مقامت****یا نی سیاوشی که در آتشگذار داری
مانی به افعییکه بود مهره در دهانش****تا در شکنج حلقه نهان گوشوار داری
همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان****بس شوشه زر خالصکاملعیار داری
مانی به غل شاه که چون خاینان دولت****دلهای ما مسلسل در یک قطار داری
قصیدهٔ شمارهٔ 336: ای زلف یار چرا آشفته و دژمی
ای زلف یار چرا آشفته و دژمی****همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی
من رند نامهسیاه تو از چه روسیهی****من زیر بار غمم تو از چه پشتخمی
نینی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه****دلهای خستهکشی در آفتاب چمی
عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت****چون دود رفته به چشم خون گریم از تو همی
ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز****تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی
گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب****تو آن ذنب که ز مهر پوسته می بدمی
پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان****زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی
فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو****گر دیده خاکنشین هرجاکه محتشمی
نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی****نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی
چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا****از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی
خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو****بر قبلهگاه مغان پیراهن حرمی
چندانکه از تو رمد دل همچو صعوه ز باز****تو اژدها صفتش درکشی بهدمی
گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی****گاهی ز مشک سیاه بر سرخ گل رقمی
چونمشکبدهمیهستیبهرنگو بهبوی****چون مشک بیدینی رنگ زمانه همی
رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم****زین در همی تو مگر خود پیسپار غمی
بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی****کز حلقه حلقهٔ خویش هرگونزنی درمی
گه گه به عارض خویش گر یار کم کندت****غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی
فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او****چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی
شاهیکه او ز ملوک بر سروری علمست****چونانکه در سپهی در برتری علمی
چون رای او به فروغ چون دست او به سخا****پرتو نداده مهیگوهر نزاده یمی
ای کز بلندی قدر در خورد تاج کیی****وی کز جلالت و شأن شایان تخت جمی
از روی دانش و دین وز راه دولت و ملک****شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی
در کارهای خطیر چون عقل معتبری****وز اعتقاد درست چون شرع محترمی
در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی****در دفعکجمنشان همپیشهٔ قسمی
چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی****چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی
از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم****درویش و پادشهی محتاج و محتشمی
فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر****کاو صاحب قلمست تو صاحبکرمی
شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست****در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی
از بس ضیا و بها میبینمتکه مهی****از بس عطا و کرم پندارمت که یمی
در روز فتنه و کین هان روزگار اثری****درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی
در عقل و هوش و خرد بیمثل و بیشبهی****سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی
شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود****کامد ز هستی تو کامل وجود همی
قصیدهٔ شمارهٔ 337: ترک کشتیگیر من میل شنا دارد همی
ترک کشتیگیر من میل شنا دارد همی****وانچه بیمیلی بود با آشنا دارد همی
نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث****ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی
میندارم زهره تاگویم به هنگام شنا****زهره را مایل به خط استوا دارد همی
ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای شگفت****میندانم کز کمر قصد کجا دارد همی
گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ****تا زگنج سیم کام دل روا دارد همی
زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر****هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی
پهلوانی میکند با اهل دل گیسوی او****بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی
میرباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر****زلف او خاصیت آهنربا دارد همی
با سر زلفش که یک اقلیم دل پابست اوست****روز و شب مسکین دل من ماجرا دارد همی
چون نماید میل کشتی کِشتی صبر مرا****زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی
میل چون جنبد به دستش میل من جنبد چنانک****تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی
چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن****نسبتی مانا به چرخ بیوفا دارد همی
رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت****پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی
پیکرش یک توده نسرینست و یکخروار سیم****سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی
سیمو نسرینش ز اشکلالهگونو ضعف دل****سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی
یاسمینست آن نه پیکر ارغوانست آن نه خط****روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی
هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل****یا شنبدی کارغوان مشک ختا دارد همی
بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان****یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی
چشم و ابرو خال و گیسو قامت و رو زلف و لب****در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی
دولت وصلی که شاهان جهان را آرزوست****وقف قلّاشان و رندان کرده تا دارد همی
تخت عاجش را نهدیدست و نهبیند هیچکس****تا نگار پارسیدل پارسا دارد همی
گاه گاهی بوسهای گر می دهد عیبش مکن****اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی
غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز****پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی
ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا****صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی
وقف خوبان کرده قاآنی مگر گفتار خویش****کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی
تا نه پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست****خویش رادزدیدهبر جورش رضا دارد همی
طبع را میآزماید در مضامین شگرف****وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی
ورنه هم یکتا خدا داند که اندر شرق و غرب****روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی
او به یاری بسته دل کش نیست هستی ز آب و گل****در وجودش آب و گل نشو و نما دارد همی
چون ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب****خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی
قصیدهٔ شمارهٔ 338: اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی****منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نهکی قربانکنم خویشت همان قربانکنم میشت****از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداریکنم بیجان****بهل خود را کنم قربان که برهم زین گرانجانی
بهگیسویتکه از سویت به دیگرسو نتابم رخ****گرم صد بار چونگیسو بهگرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشکافشان بر او سا زلف مشکافشان****که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر****فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را****سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست کاتب گر نماید ناله حق دارد****که خلقش لال میدانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوقگمنامی خبر یابد****چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبیگفت از نکوذاتی****کهایطفل مناجاتی چهمیگویی چه میخوانی
همی الله میگویی مگرگمگشته میجویی****منم مقصد چه میپویی منم منزل چه میرانی
تراکیگفت پیغمبرکه یااللهکن از بر****ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتتکل شیء هالک الا وجهه یزدان****تو تازیخوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی گرفتار زر و سیمی****ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر****که نتوان کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به کف صافی کت آید در زمان کافی****چو دونان چند میلافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد****نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لبتشنهیی رو آب پیداکن ترا زین چه****که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد****گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست کز وی قوت سازد باز از آن نطفه****وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق****شوند ار خاکباز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینهرویان جمله از خاکند سرتاسر****هم از رندی بود کاین خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جانپرور****که در ظلمات خاکی کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقهبازی همت آن پیرکرد آگه****که چون طفلان نگردم گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستمکه دانایی زیان دارد****پریشانخاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم****کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی****که بیژن رابرون آرد ز چهگرد سجستانی
مرا زین تندرستی هر زمان سستی پدید آید****ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پرگردد پرستارم****بهل دردی بهدست آرم که برهم زین تنآسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم****چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی****خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی بهدست آرم****که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم****به شکرخندهگوید تنگدلگشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید****سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم****که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون****چرا خمگشته میجنبند چو طفلان دبستانی
شفاعتگرکند ابلیس را روز جزا عفوش****گمان دارمکه برهاندش از آن آلودهدامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمیگویند دانایان****مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر****که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیهموران خورند و سرخماران افکنند از دم****شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداریکه از نسل عصای موسیند آنان****که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندانکه در دنیا****شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که میبتوانی از قدرت****دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقانکه جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد****ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی
قصیدهٔ شمارهٔ 339: ای ترک سیهچشم سراپا همه جانی
ای ترک سیهچشم سراپا همه جانی****تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق****آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی****تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت****کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نهگلی نه ملکی نه قمری نه****آنقدر نکوییکه ندانم به چه مانی
مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ****کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایتکنم از تو****تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ****بنشین برگلکاتش بلبل بنشانی
گفتیکه من و باغکدامیم نکوتر****گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده****گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت****زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت****باریکخیالی نگر و چربزبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب****حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است****جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ گل سرخ شود زرد****اینستکه هرگز تو گل سرخ ندانی
دانیکه چرا دارمت اینگونه همی دوست****زآنرویکه چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو****کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان****کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلکقدر که در مطبخ جودش****افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر****روزیخور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه****وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی****ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی****وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به پیرامنش از جسم حصارست****محصور زمیناستی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای****از جاه بر از حوصلهٔکون و مکانی
گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست****کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی****منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری****پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست****کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذلکرم دیدهٔ حزمت****ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست****مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص****بیکسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست****از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت****پیوسته پیّ مالشُ دو گوش کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز****زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکیست سبکسیر که چون جان****جا در دل دشمنکند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور****زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی****در یک نفسش طی کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر****چون کجروشانش ز بر خویش برانی
نینی به سویکج رو شانش بفرستی****تا راستی کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو****اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو****اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو****ویران کن دریایی و برهمزن کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه****رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد****نینیکه درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب****وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه که از لقمهٔ جود تو نجنبد****بخبخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتینکشم دشمن خود را به سوی خویش****بسیار منت تجربه کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به خم خام****دو رقعه عدو را به سوی خویشکشانی
نیشکّر از فخر ببالد که تو چون نی****در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم****بربسته در غم به رخم چرخکیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست****غم نیستکه تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدنکامت بروانم****کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهمکه پیاده****همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو****کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش****بربسته به طاعت کمر ملکستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری****بر روی زمین تا که زمانست بمانی
قصیدهٔ شمارهٔ 340: ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی
ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی****بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی
با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش****خود را نشناسی که چنین یا که چنانی
تا چند سرایی که چنینست و چنانست****آن را که بجز نام دگر هیچ ندانی
این گرد که بر دامنت از عجب نشسته****آید عجبم کز چه ز دامن نفشانی
آن را که به تقلید کسان زشت شماری****گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی
چون خود همه عیبی چه کنی عیب کسان فاش****بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی
بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند****ظلمست اگر پردهٔ مردم بدرانی
شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال****بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی
چون همسفرانت همه از خویش گذشتند****انصاف نباشد که تو در خویش بمانی
جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد****تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی
خوش باش به نیک و بد ایام که ما را****نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی
بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود****زیراکهگنجد به عیان راز عیانی
پرهیز مکن از لقب زشت که موسی****قدرش نشود کاسته از وصف شبانی
ای نفس به پیری نبری را غم یار****کان بار توان برد به نیروی جوانی
قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن****تا از دو جهان توسن همت بجهانی
در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان****زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی
قصیدهٔ شمارهٔ 341: ای روی تو فهرست شادمانی
ای روی تو فهرست شادمانی****وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا****در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا****رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی****ابروی تو طغرای دلستانی
هر بوسهیی از لعل روحبخشت****سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند****نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو****در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه****هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم****شاید که بنالم ز سختجانی
خواهم شبکی بیحضور اغیار****سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی****وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنانکه دانم****گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان****برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است****زان سیم بریز تا توانی
ترسمکه بر آنکان نقرهٔ تو****خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد****زر در عوض نقره میستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه****از گرک ندیدست کس شبانی
ترکا علمالله مهت نخوانم****مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهداللهگلت ندانم****گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته که در دلبری به کارست****دانی همه الا که مهربانی
هر فن بهعاشق کشی ضرورست****داری همه الّا که خوشزبانی
زنهار کجا میبری به تنها****این بار سرین را بدین گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه****برخاستن از جا نمیتوانی
آن بارگرن را فروهل از دوش****خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم****با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو میبگذرد زمانه****آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت****کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را****زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد****کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش****سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام بهکام تو نارسیده****حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار****بینقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد****گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش****فیالحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب****گر قطرهیی از وی به لب رسانی
زان باده علیرغم جان دشمن****نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله****گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من****بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند****ایثار کنم گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار****الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش****در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید****افکنده سپر در جهانستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد****با خاک رهش کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول****وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملکگیری****احکام تو اعلامکامرانی
در صورت تو سیرت ملایک****در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل****وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی****ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو****اسرار نهانی شود عیانی
سروی که نشینی به سایهٔ او****بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی که خرامی به ساحت او****ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی که خون فشاند****تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد****کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد****گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به کوه خوانند****کُه باد شود در سبکعنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند****لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد****زانگونه که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد****از ما ارنی از تو لنترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور****ویکاخکرم راکف تو بانی
بیسعی قلم حکم نافذ تو****در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی****احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند****ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو****همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه****زانسان که طفیلی به میهمانی
ایکرده به بام رواق جاهت****نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو****این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست****گر نکته گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم****گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز****بر من لقب صاحبالقرانی
خوارم ز جهان گرچه خواری من****بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره****زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفسکی شدیگرفتار****گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند****از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند****در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر****پشتش کند از بار غم کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن****تقطیع چنین کن ز نکته دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند****تنتن تنناتن تنن تنانی
قصیدهٔ شمارهٔ 342: ای مار سیاه جعد جانانی
ای مار سیاه جعد جانانی****یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست****اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نهای چرا پیوست****از تیرهدلی حجاب یزدانی
گر کافر دلسیه نهای از چه****غارتگر دین بلای ایمانی
نه کافر دلسیه نیی ایراک****پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی****مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته یی گر چه****خود تیرهتر از فضای زندانی
گه سلسلهسان به دوش دلداری****گه حلقهصفت به گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی****گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم****همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی****افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک****استاد فسونگران ملتانی
سیمینزنخ نگار من گوییست****گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری****پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری****ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان****ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان****ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی****همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم****چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم****چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری****مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته بستانی است****وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیهزاغان****بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان****ماناکه سیاهچرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره****در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخنگار و تو در وی****چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او****جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی****کاونگ چو کفههای میزانی
آبستن پاک گوهری زانرو****تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاهبختی خصمی****یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی****آن کآمده کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون****سر تا به قدم شدست پیشانی
ایکافتگنج و فتنهٔ مالی****وی کاتش بحر و غارت کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی****صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه که در زمانه برخیزد****ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری****از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده****کس نام کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود****باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی****سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای کوه الوندی****از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی****در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان****جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکینتوزی و عافیتسوزی****هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی****در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دمکه به تیغکوه البرزی****یعنی که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی****در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا****الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی****از دانایی به است نادانی
باری چه کم از دعا کنون چون نیست****توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند****با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند****چون خور یکران بر آسمان رانی
قصیدهٔ شمارهٔ 343: به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی
به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی****که حاصل دل ما نیست جز پریشانی
بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم****پری طمع کند انگشتر سلیمانی
دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان****دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی
به راه عشق تو چون گو فتاده است دلم****چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی
فتاده بودم دوش از می مغانه خراب****به خوابگاه بدان حالتی که میدانی
که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر****ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی
تو مست خفته و غافل که زی معسکر شاه****رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی
تهمتنی که ز الماس تیغ او روید****ز خاک معرکه یاقوتهای رمّانی
دلش به وقت عطا یا محیط گوهرزای****کفش بهگاه سخا یا سحاب نیسانی
به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او****مجاورین جهان را هوای سلطانی
به نزد آینهٔ رای عالمآرایش****ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی
به دور مکرمتش آز گشته زنجیری****به عهد معدلتش ظلم گشته زندانی
ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش****شدست یکسره اندام چرخ پیشانی
زهی به گردش نه گوی آسمان جسته****نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی
تو آن عظیم جنابی که بر تو تنگ شدست****وسیع مملکت کارگاه امکانی
تویی که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش****نکرده درککمالت ز فرط حیرانی
مجلهایست مسجل دفاترکرمت****که صح ذلک چرخش نموده عنوانی
نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه****نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی
صفای طلعت رای تو یافتی خورشید****اگر جماد شدی مستعد انسانی
اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود****چرا کندشان از خوان رزم مهمانی
چنان عدوی تو شد تنگعیش در عالم****که خوانده نایبه را مایهٔ تنآسانی
وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک****چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که شدست****مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی
ز نور رای تو هر ذره کرده خورشیدی****ز فیض دست تو هر قطره کرده عمّانی
ز بخل طعنه نیوشد به گاه بخشش تو****عطای حاتم و انعام معن شیبانی
شعاع نیست که هر لحظه افکند پرتو****به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی
کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند****به طلعت تو تشبه ز روی نادانی
سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد****در اهتزاز شمیم نسیم روحانی
عصا صفت پی ادبار ساحران خصام****کند سنان به کف موسویت ثعبانی
اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک****سحاب دست تو هنگام گوهر افشانی
چنان شدی که به یک لحظه از تفاطر او****شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی
از آن به روز وغا تیغ آتشافشانت****به روز معرکه هنگام آتشافشانی
ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد****چو التفات تو بیند ز فرط عریانی
محامد تو فزون ازکمال اهلکمال****مکارم تو برون از قیاس انسانی
شها منم که زند طعنه رای روشن من****بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی
منم که تهنیت آرا از آن سراست به من****سخنسرای ابیورد از سخندانی
کم کمال گرفتم ازین چکامه که نیست****روا چکامه به شیرازی از صفاهانی
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد****به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی
ز شرم کوکب بختت به آفتاب منیر****رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی
قصیدهٔ شمارهٔ 344: بود این نکته در حکمتسرای غیب برهانی
بود این نکته در حکمتسرای غیب برهانی****که در جانانرسی آنگه که از جان عیب برهانی
خرد شیدست و دانش کید و هستی قید جهدی کن****که رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای****حیاتروحاگر مواهیرها کنخویحیوانی
معذب تا نداری تن مهذب مینگردد جان****که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم گام بیرون زن****که فخرینیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق کن****کهقرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی****ترا طاعت به کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بینیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی****کههمچونخواجه گردهستیاز دامنبرافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان کن****که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق خواجه گیر ار همتی داری که روز و شب****به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تنآسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن****که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر****نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع کیوانی
چهگوی راوی قمی چهگفت از شارع امّی****درایت پیش گیر آخر روایت را چه میخوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو****چو مقصود سخن دانی چه عبرانی چهسریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ امّی بود پنهان****که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
بهدست آر ار توانی دل به دستار از چهیی مایل****که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگینچهر جان رنگین شدی بودی****زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی****لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین****که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر****که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دلکه عاشق را****به خوان فقر بریانی بهکار آید نه بورانی
غمیکاو جاودانماند بهازعیشیکه طیش آرد****کهعاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیمگیر از همت خواجه****کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذرهیی با چشمهٔ بیضا چه میتابی****تو آخر قطرهیی با لجه ی دریا چه میمانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم****که من امروز دانستمکه دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم****کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چهپوشم جامهیی در تنکهگه درّمگهی دوزم****من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه****که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرونکشمگویی****که بیژن را برون آرد ز چَه گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی****که وقتی خواجه از رحمت نماید حلقهجنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم****بمیرم کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر****به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم****که سرّ آفرینش را وجودشکرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه****حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی****خهی شاهیکه رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این****که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف****و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت****که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای امّهانی بود در طاعت****که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
کهای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت****به سوی عرش نورانی گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره****ز پریدن فروماند آن همایونپیک ربانی
نبیگف ای مهینپیک خدا از ره چرا ماندی****چنینکاهسته میرانی به پیک خسته میمانی
به پاسخ گفتش ایمهتر مرا بگذار و خود بگذر****کهگر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدرهاست امّا نوگر صدره چمی برتر****هنوزت رخش همت در تکست از گرم جولانی
نرود آی از براق عقلکاو وامانده همچون من****برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی****شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفتکانجا جا نمیگنجد ز بیجایی****بدین جان و تن امّا تن تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی****پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده****برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو****مرا ایندستبرد از دستو درماندمز حیرانی
گشودی دستی از غیب و نمودی دستگاه خود****بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم****که اندر دست خود افتم گرم زین دست نرهانی
چون دستوری ز یزدان جست و در آن دست شد خیره****بگفت ای پنجهٔ شهباز دستآموز یزدانی
همهنوری همه زوری به جانت هرچه میبینم****بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش که بازآمد****مرآنحلقهٔهستیبهفرشاز عرش رحمانی
نهخود را برد همره بلکه بیخود رفت و بازآمد****که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری کز محکمی احکام شرع او****به کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش****که قومی سختدلکردند عزم سستپیمانی
بدینسان سالها بگذشتکاین دین بود آشفته****که اندر مرز گیهان مینبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را****که از عدلش نظامی تازهگیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را****که در دین تازه فرماید رسوم معدلترانی
س شاهان محمدشه که تأییدات حکم او****برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهیکه نام نامیش برنامهٔ هستی****بماند از شرف چون بای بسمالله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش****فضای عالم هستی کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر****که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان از چهباید رفت کلکش بر به نارستان****که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نهتنها آدمی را دستش از بخششکند دعوت****که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت****زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند****به عیدی اینچنین باید دل و جانکرد قربانی
اگرگردون گشادهروی بودی نه چنین بدخو****گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید****جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید****نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان****روانها خوشه شهدهقانو تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او****که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش****بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید****به جای شهپر طاووس از خوانش مگس رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی****نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی کز وجود او جهان برپا بود ورنه****صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامیکز ولای او اگر حرزی به خود بندد****به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده دامانی
تبارک یا ولیالله آخر پرده یک سو نه****که تا از چهر میمونت کند گیتی گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب****رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید****که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر****که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین کردن نیارست اینهمه معجز****که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر****که هریک جانشین دوزخند از آتشافشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری گر در بیابانها****نپوید در بیابانها نسیم از تنگمیدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره****کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید****که هرکاریکندگوبیکه الهامیست ربانی
بهنظمجیش و امن ملک و طی کفر و نشر دین****هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی سرباز را زان سان که سلمان زی مدابن شد****کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به فضل خویش صاحب اختیار ملک جم سازد****ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بیسه آمد به لک فارس در وفتی****که بودند اندر آنکشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی****همهفاجر همهباغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن کشور****بسا مسلم که بر دار فنا جان داد چون هانی
بهبختشاهو عون خواجه اندر پارس حکم او****روانشد بیسپهچون در مداین حکم سلمانی
بدانسانفاربنایمن شدکه خوبان هم ز بیم او****به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه میجوشد****خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همهکشور خروشی بر نمیخیزد****بجز در صبح و شام ازنای و کوس جیش سلطانی
چنانشد راست کار ملکازوکاندر دبستانهم****نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر میسازد ز بیم آنکه میداند****به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگسکه بد اندر گلستانها****به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قویکردست عدل او****سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنانکرد از درختان تازه و خرم****کهآب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری کز دل اعدای خسرو بود ویرانتر****به یک مه همچو رویین دز نمود از سخت بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم****ز قصر الدّشت جاری کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بیضرب عصا و دعوی معجز****ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سیفرسنگی شیراز رودی هست پهناور****که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودیکه نتوانی ز پهنای شگرف آن****سمند عقل و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک میمالد چو مار گرزه در چنبر****به وقت باد مینالد چو رعد ابر آبانی
بود چون حکم او جاری مر آن رود از یکی چشمه****که نامش مختلف گویند دانایان ز نادانی
یکیشش بئر میداند یکیشش پیر میخواند****کهشش چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره****بودکوهی بهغایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون جستهاست ازچنبر هستی****پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا میشود فانی
بباید کوه را سفتن کزین سو رود یابد ره****که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین سوتر یکی درّه است هولانگیز کاندر وی****ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست کز قعرش ببینی گاو و ماهی را****اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی گران کز بن****تواند میبرآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران کیومرث اولین شه تا محمّدشه****که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان****کسی نارست آن که را شکست از انسی و جانی
چه هوشنگگرانفرهنگ و چه تهمورسدانا****چهجمشید سپهراورنگو چه ضحاک علوانی
چهافریدونو چهایرج چهمینوچهر و چه نوذر****چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه گرشاسب که بد خاتم ملوک پیشدادی را****چه فرخکیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چهکاووس و چهکیخسرو چهگشتاب چه لهراس****چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چهداراب و چهدارا و چه اسکندر از رومی****سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را****چه اشکانی چه ساسانی چه سلجوقی چه سامانی
بویژه جم که بیحد گنج داد و رنج برد امّا****سراسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاهعباس آنشهیکز شوکت و فرّش****شوی آگهکتاب عالمآرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه اللهوردیخان****که بدهم در سرافشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد اینحکم را وانرفت و نتوانست و بازآمد****سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت****که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون****به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه****که هستی نزد او خجلت برد از تنگسامانی
کهین سربازی از خسرو حسیناسمی حسن رسمی****کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین روز گفتندش مکن اینکار و زو بگذر****که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان که تا کوه گران از پیش برداری****گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر****نه زلزالی که یاری کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمیافتد****همیگوییم یا پیغمبری یا سحر میدانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه****نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من اینکوه گران از پیش بردارم بدان آیین****که خاقان را ز پشت پیلگرد زابلستانی
بگفتاینرا و از ایوانبههامون رفت و من حیران****کهاز ایوان بههامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهایاقلیدس مهارت خواست از هرسو****که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به عون بخت شاه و باطن خواجه****بر آنکه تیشه زد وانکوه حرفیگفت پنهانی
تو گوییربسهلگفتو از دلگفتکآندعوت****همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آنکه آهنین ریشه****وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتیکوه آبستن بودکز هر کرا در وی****جنینسان رفته نقابی و نقشکرده زهدانی
میانکوه را بشکافت همچون درهیی از هم****دهان بگشادگفتیکوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به گوش کوه گفت ارنه****ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزینسو درهرا سدی گرانبربستهمچون که****کهگویی سد اسکندر بود در سختبنیانی
مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازایش****به نسبت کرده از مقدار بالایش سهچندانی
تو گویی دره را کُه کرد و که را دره یا کُه را****ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چهششمهرفت جاری گشت دریایی خروشنده****که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و میزیبد****کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد بهکه تاریخش****بگویمکز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون آبروی شهری از وی شد فزون گویم****بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
بهسدّ باغ شه چون دست خسرو ساخت دریایی****که گر بینی سراب فیض و بحر رحمتش خوانی
تو گوبیطبعخسرو بانیاست آن ژرفدریا را****وگرنه کیست جز یزدان که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکفکاسهیی دارد****که نزد همت خسرو نمایدکاسهگردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او****چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهاناز شبآندریا چه نهری چند و از هرس****سوی شهر و قرا جاری چنانکاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه****که میرقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولیمشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت****نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الفسان از میان جان کمر بربست و در یکدم****مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمانکرد از چه از خیمه****یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته****مقدم آری از خدمت توان شد نز تنآسانی
پر از ضحاک ماران شد زمینکز نیش هر نیزه****نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ توپ کر شد چرخ و دودش رفت تا جایی****که شد خورشید کافوری سلب را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک****غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبیرویکار آورد****ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان کرد شیراز و بساتین را بدان آیین****کهگفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی****چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
بههردروازهطرحیتازهافکندستکز شرحش****فرومانم چو باقل با همه تقریر سحبانی
بههریکطرحچلبستانسرا افکنده کز گردون****ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت****نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب باب هر قصرش چو صنعتهای جمشیدی****مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو****که با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او****برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند****که مشت زیره زی کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم****که بر خاکش سجود آرد جمال ماه کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن****بههر گلبلبلیهمچوننکیسا در خوشالحانی
به هر راهش دوصدبارهست و در هر غرفه صد طرفه****به هر کویش دوصد جویست و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین کشور قدم را رنجه فرماید****که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بیجانی
سراسر ملک بستان شد ملک را تا که میگوید****به چم لختی درین بستان که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او****برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی
بغیر از نهر سلطانی که دور از شاه میسوزد****ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن****که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به هر جا هست نهری سوی بحر آید عجب نبود****که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکمفرمای عجم زی دار ملک جم****گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سرچشمهٔ جودت مدد یابم****به دریای ضمیر منکند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود****که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودیمحمد مرمرا حسان لقب دادی****عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی****نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر****که عمرت نیز همچون گفتهٔ من باد طولانی
قصیدهٔ شمارهٔ 345: تعالیالله که شد معمار انصاف جهانبانی
تعالیالله که شد معمار انصاف جهانبانی****بنای معدلت را باز در ملک جهانبانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد****نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرشو فرش مهتری بنشست وز چهرش****جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی عدیل او****که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاینک****ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس پیکان ریخت خون از پیکر دشمن****که همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران****به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز****گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون کاووس کوسی را نگر کز رافت شامل****سیاوشوشگوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب شد چندی به روم از بیم لهراسب****شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون کورهٔ آتش****شو روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر****روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را****مفوض کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویینتن اندر بند شد از خشم گشتاسب****ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران****بهارجاسبنمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزانپس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم****ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان****به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویینتن همالی را****به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره****نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان****تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت کیش کفر را تیغ تو از عالم****که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی کز موجهٔ دریای شمشیرت****هزاران کشتی جان روز ناوردست طوفانی
توییکز گوهر الماسگون تیغ تو در هیجا****زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی کز رشحهٔ ابر کف گوهرفشان تو****بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد****کند هر قطرهاش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان****نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین فرقست و بس با دست رادت ابر نیسان را****کهاینرا قطرهباریهست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو****چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند****که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخنسنج سخن پرور****که از قاآن دورانم لقب گردیده قاآنی
منستم آن سخندانیکه دانایان گیهان را****ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم****نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند****که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گیرد****به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیرهروزت روز روشن شام قیرآگین****به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
قصیدهٔ شمارهٔ 346: چو دولت جمع گردد با جوانی
چو دولت جمع گردد با جوانی****جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را****خدا هم داده دولت هم جوانی
نمی گنجد جهان در جامه از شوق****ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق****بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش****چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم****نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم****زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته****به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ****ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل****محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد****به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق****رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی****بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت****نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو****تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت****نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره****نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد****نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ****که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین****کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی****زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین****همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه****نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم****از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم****ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست****به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید****که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم****حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی****که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم****دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من****چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح****کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار****عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان****کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید****همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت****که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت****به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد****قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول****ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو****که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت****که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه****گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح****گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون****چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش****رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ****چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت****رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل****که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم****به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه****ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان****رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی****لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت****لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته****ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار****چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر****گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد****کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد****چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار****ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی****بماند تا فلک چون وی بمانی
قصیدهٔ شمارهٔ 347: سروش غیبمگوید بهگوش پنهانی
سروش غیبمگوید بهگوش پنهانی****که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد****که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی****که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را****چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای****کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای****سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی****ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران****کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق****اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل****کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده****که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست****بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل****دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد****که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس****که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن****که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست****که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر****که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون****هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود****گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل****سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن****وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور****نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد****به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار****که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود****خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق****کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش****همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند****که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه****که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر****ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز****اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی****بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع****بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند****من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید****وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت****جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری****به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی****کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی****ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی****به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان****به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید****که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه****هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح****بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل****اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز****حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ****به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو****که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان****به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه****که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل****ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست****رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی****به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری****به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل****کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی****ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند****سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
قصیدهٔ شمارهٔ 348: دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی****عملش عشقپرستی هنرش شیدایی
پیشهاش روز به دنبال نکویان رفتن****شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پیمایی
چهگویم دلکا موعظهٔ من بپذیر****ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر****حیف باشد که تو دامن به گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان****به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر****پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصهها دارم ازین دل که اگر شرح دهم****همه گویند شگفتا که نمیفرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم****که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم****دلبری دید دلم رشکگل از رعنایی
شور صد سلسله دل طرهاش از طراری****نور صد مشعله جان غرهاش از غرایی
راست گویم که مرا نیز بدین زهد و ورع****برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز****که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دلندانم بهچه مکرش به سوی خانهکشید****میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم بهکناری دل واو مست شدند****مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه****که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز****که مرا وحشت شب میکشد از تنهایی
این سخن گفت و ز جا جست و به کرسی بنشست****رو به من کرد که کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد****یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود****ضربگیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچهیی چند بیایند و خورند****می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که کباب بره و ماهی و کبک****خوش بسازندکه دارم سر بزمآرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید****جست بربست به خدمت کمر جوزایی
به دلم گفت که ای خواجهٔ با خیل و حشم****خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر****غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس به من کرد اشارت که چنین نیست حکیم****جستم از جاکه چنینستکه میفرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر****رو بدوکرد که ای سادهرخ یغمایی
خبرت هستکه اخترشمری فرموده****که به پیرانهسرم بختکند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم****گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
سادهرو در طمع افتاد ز سلطانی دل****چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام****خود بفرما بهمنآنروز چهمیبخشایی
گفت هر بوسهکه امروز دهی در عوضش****دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک****ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینهرنگست و خطت شامیچهر****بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم****تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او****وانهمه ملککه بخشید ز بیپروایی
گفتم ای دل چهکنی قسمت ما هم بگذار****لاف شاهی چه زنی هرزه چرا میلایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا****چشم دارمکه به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که کی آرند کباب****لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز****برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمشگرم قراقر که هلا طعمه بخواه****مردی از جوع چهکار آیدت این دارایی
او زسودایریاستچو صدفتن همه گوش****گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت****بسکه چون دایه دلمکرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم****کهکسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برکگل از تازگی و شادابی****صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دلبرو خفت چو ماری که زند حلقه به گنج****یا بر آنسان که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ایدل چو رسد نوبتمنزین خرمن****جهدکن تا قدری کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز****وقت آن نیستکه مهتاب بهگز پیمایی
تو برو توبه کن از جرم که با دامن پاک****رخ به خاک قدم شاه جهانبان سایی
خسرو راد محمدشه عادلکه بود****ختم شاهان جهانبان ز جهانآرایی
شهریاری که به مهر رخ جانافروزش****هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب****عقلگفتا ز چه خورشید بهگل اندایی
ایکه در سایهٔ اقبال جهانافروزت****ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب گر ز پی مدح تو یزدان به رحم****دهد اعضای جنین را صفتگویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک****بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا****در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست****اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد****همه تنگوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه بهکوه اندازد****همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی که مرا****هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می****دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانهیی هست مرا تنگتر از دیدهٔ مور****خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون****چشم دارمکه به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار****قوهٔ نامیه هر سال چمنپیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود****باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال****زانکه گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
قصیدهٔ شمارهٔ 349: شبیگفتم خرد راکای مهگردون دانایی
شبیگفتم خرد راکای مهگردون دانایی****که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل****چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن****چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی****چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل****چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی****چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی****که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی****به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی****که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را****که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی****یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری****چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند****بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور****که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش****بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود****کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی****خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند****وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله****گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه****عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را****که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون****نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند****کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد****وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه****ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس****بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند****ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون****وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد****که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را****به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت****که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید****نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد****که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید****کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد****عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند****ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند****سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد****چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید****نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل****که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی