فوج

شهربند مهر و وفا
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

ملک الشعرا بهار

ملک الشعرا بهار_بخش 1

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهار، محمدتقی، 1330 - 1265

عنوان و نام پدیدآور : دیوان اشعار ملک الشعرای بهار

مشخصات نشر : تهران: آزاد مهر، 1382.

مشخصات ظاهری : 1199ص، [16] ص. تصویر

شابک : 964-94525-3-275000ریال ؛ 964-94525-3-275000ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

یادداشت : عنوان روی جلد: دیوان ملک الشعرا بهار.

یادداشت : نمایه

عنوان روی جلد : دیوان ملک الشعرا بهار.

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

رده بندی کنگره : PIR7967/د9 1382

رده بندی دیویی : 1فا8/6ب 816م 1382

شماره کتابشناسی ملی : م 81-48436

زندگینامه

محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه نگار ایرانی است. وی در سال 1263 هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر “ادیب نیشابوری” رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد. وی شش دوره نمایندهٔ مجلس شد و سالها استاد دورهٔ دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکدهٔ ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه طلبان و آزادی خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت 1330 هجری شمسی، در خانهٔ مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در بارهٔ سبک نوشته های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می توان نام برد.

گزیده اشعار

قطعه

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب

ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود

ز

تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا

ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود

ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه

جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود

نه با تحیت نوری ز خواب برمی خاست

نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود

فسرده عارض بی رنگ او به سایه، ولیک

فروغ شهرت او رونق بساتین بود

کمال ظاهر او پرورشگر ازهار

جمال باطنش آرایش ریاحین بود

به جای چهره فروزی به بوستان وجود

نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود

چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟

گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود

به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست

شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود

کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام

ز جمع پردگیان، بی خلاف، پروین بود

به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد

شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود

اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت

ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود

شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت

نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود

چهارپاره

بیایید ای کبوترهای دلخواه!

بدن کافورگون، پاها چو شنگرف

بپرید از فراز بام و ناگاه

به گرد من فرود آیید چون برف

سحرگاهان که این مرغ طلایی

فشاند پر ز روی برج خاور

ببینمتان به قصد خودنمایی

کشیده سر ز پشت شیشهٔ در

فرو خوانده سرود بی گناهی

کشیده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زآن ترنم

سحرگه سر کنید آرام آرام

نواهای لطیف آسمانی

سوی عشاق بفرستید پیغام

دمادم با زبان بی زبانی

مهیا، ای عروسان نوآیین!

که بگشایم در آن آشیان من

خروش بالهاتان اندر آن حین

رود از خانه سوی کوی و برزن

نیاید از شما در هیچ حالی

وگر مانید بس بی آب و دانه

نه فریادی و نه قیلی و قالی

بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران! از

آن بام

کف اندر کف زنان و رقص رقصان

نشینید از بر این سطح آرام

که اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار!

من اینجا بهرتان افشانم ارزن

که دیدار شما بهر من زار

به است از دیدن مردان برزن

مستزاد

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست

کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست

کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست

مملکت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست

کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس

ناخدا عدل است و بس

کار پاس کشتی و کشتی نشین با ناخداست

کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه

خون جمعی بی گناه

ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟

کار ایران با خداست

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان

حضرت ستار خان

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست

کار ایران با خداست

باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ

فر دادار بزرگ

آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست

کار ایران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید

نام حق گردد پدید

تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست

کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب

جز خراسان خراب

هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

کار ایران با خداست

تصنیف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس

چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

دیگران کاشتند و ...

شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه ای

که در آن بود مردم بسیار

اندر آن دشت پیرمردی دید

که گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمین می کاشت

که به فصل بهار سبز شود

گفت کسری به پیرمرد حریص

که: «چرا حرص می زنی چندین؟

پایهای تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین

جوز ده سال عمر می خواهد

که قوی گردد و به بار آید

تو که بعد از دو روز خواهی مرد

گردکان کشتنت چه کار آید؟»

مرد دهقان به شاه کسری گفت:

« مردم از کاشتن زیان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند»

غزلیات

غزل 1

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده

را

یا که غبار پات را نور دودیده می کنم

یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را

یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن

یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را

کودک اشک من شود خاک نشین ز ناز تو

خاک نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده ام، بهر تو زر خریده ام

خواجه! به هیچ کس مده بندهٔ زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان

یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را

گر دو جهان هوس بود، بی تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام

این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را

خیز، بهار خون جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

غزل 2

شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه ورانش

گهواره تراش اند و کفن دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل افروز و دگر هیچ

غزل 3

رخ

تو دخلی به مه ندارد

که مه دو زلف سیه ندارد

به هیچ وجهت قمر نخوانم

که هیچ وجه شبه ندارد

بیا و بنشین به کنج چشمم

که کس در این گوشه ره ندارد

نکو ستاند دل از حریفان

ولی چه حاصل؟ نگه ندارد

بیا به ملک دل ار توانی

که ملک دل پادشه ندارد

عداوتی نیست، قضاوتی نیست

عسس نخواهد، سپه ندارد

یکی بگوید به آن ستمگر :

« بهار مسکین گنه ندارد؟»

غزل 4

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد

خلق را از طره ات آشفته تر خواهیم کرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست

پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم باخت

سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد

در غم عشق تو با این ناله های دردناک

اخنر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست

ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم

خویش را زین عالم فانی به در خواهیم کرد

تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما

روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه

هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

لابه ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری

ور به بی رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد

چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت

پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

غزل 5

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می رسد

شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می رسد

صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به

شاهم می رسد

گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژدهٔ عفو گناهم می رسد

غزل 6

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد

ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد

برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد

گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه

کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد

تو پاک باش و برون آی بی حجاب و مترس

کسی به صید غزال حرم نخواهد شد

اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا

کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد

گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من

ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد

رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!

به حرف مفت کسی متهم نخواهد شد

غزل 7

دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»

داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند

افسوس که افسانه سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه گساران همه رفتند

فریاد که گنجینه طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند

یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

غزل 8

به گلگشت جنان گل می فرستم

به رضوان شاخ سنبل می فرستم

به هندوستان فضل و خلر علم

می موز و قرنفل می فرستم

حدیث خوش به قمری می سرایم

سرود خوش به بلبل می فرستم

به قابوس و به صابی از رعونت

خط و شعر و ترسل می فرستم

ز خودبینی و رعنایی و شوخی است

که جزوی را سوی

کل می فرستم

به جلفای صفاهان از سر جهل

شراب صافی و مل می فرستم

به تبت مشک اذفر می گشایم

به ماچین تار کاکل می فرستم

غزل 9

نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!

گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!

آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است

از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ

در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!

نافهٔ چین است مشکین خامه ات کآثار وی

مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!

یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه

کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!

حکمت ار می کرد فخر از روزگار بوعلی

اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!

مدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک

چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!

غزل 10

خوشا فصل بهار و رود کارون

افق از پرتو خورشید، گلگون

ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب

نمایان صدهزاران نخل وارون

دمنده کشتی کلگای زیبا

به دریا چون موتور بر روی هامون

قطار نخلها از هر دو ساحل

نمایان گشته با ترتیب موزون

چو دو لشکر که بندد خط زنجیر

به قصد دشمن از بهر شبیخون

قصاید

قصیدهٔ 1

دگر باره خیاط باد صبا

بر اندام گل دوخت رنگین قبا

یکی را به بر ارغوانی سلب

یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا

به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سرو بن

یکی سبز کسوت ز سر تا به پا

برافکند بر دوش بید نگون

ز پیروزه دراعه ای پربها

بسی ساخت بازیچه و پخش کرد

به اطفال باغ از گل و از گیا

به دست یکی پیکری خوب چهر

به چنگ یکی لعبتی خوش لقا

یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما

یکی را به بر، طرفه ای مشک

بیز

یکی را به کف حقه ای عطر سا

پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم

گسست و پراکندشان بر هوا

درخت شکوفه ده انگشت خویش

فرا پیش کرد و ربود آن عطا

سیه ابر توفنده کز جیش دی

جدا مانده در کوه جفت عنا

بر آن شد که آید به یغمای باغ

بتاراجد آن ایزدی حله ها

برآمد خروشنده از کوهسار

بپیچید از خشم چون اژدها

که ناگاه باد صبا در رسید

زدش چند سیلی همی بر قفا

بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله اش پر صدا

تو گفتی سیه بنده ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا

ببارد ز مژگان سرشک آن چنان

کز آن تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نماید همی

بتابد ز دندانش نور و ضیا

ببالد چمن ز آن خروش و غریو

بخندد سمن ز آن فغان و بکا

چنان کز خروشیدن کوس رزم

بخندد همی لشکر پادشا

قصیدهٔ 2

از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را

ویرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را

ز اشک روان و خاک به سر کردن

در پیش دیده کند مزارم را

یک سو سرشک و یک سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را

گر باغ لاله داد به من، پس چون

از من گرفت لاله عذارم را؟

در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را

بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را

جام می ام فکند ز کف و آن گاه

اندر سرم شکست خمارم را

بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهر خند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دمید اما

گیتی خزان نمود بهارم را

گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را

باری، بر آن سرم که از این سینه

بیرون کنم دل بزه کارم را

قصیدهٔ 3

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا

آتشی سوزانده ام وین گیتی آتش پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا

کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد

و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا

خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار

می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا

سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا

یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا

بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی

اندر این بیغوله جان می آمدی بر سر مرا

دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی

تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا

هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا

تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کجرو به زندان می دهد کیفر مرا

بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا

در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟

کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا

مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یک دم شدی پیراهن از خون تر مرا

ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات

هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا

چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی دستی و بی برگی کند

مضطر مرا

با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

قصیدهٔ 4

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حبابها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باده برفروز به بزم آفتابها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

و انباشته به ساغر زرین شرابها

در گوش مشتری شده آواز چنگها

بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است

وز کف برون شده است طرب را حسابها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند بابها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها

گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست

می خواره را گناه و گنه را عقابها»

در باده گر گناه فزون است، هم بود

در آستان حجت یزدان ثوابها

شمس الشموس، شاه ولایت که کرده اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتابها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده بر کف انجم خضابها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گویی گرفته اند ز جنت حجابها

آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است

و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها

قصیدهٔ 5

سحابی قیرگون بر شد ز دریا

که قیر اندود زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا

به ناگه چون بخاری تیره و تار

از آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان و

دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعد سان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود

وز آن شد روشن و تاریک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی عصا در سخت سرما

ز برق او را به کف شمعی که هر دم

فرو مرد از نهیب باد نکبا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی محابا

خروشان و شتابان رود کارون

در افزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبار آلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موجها انگیخت چون کوه

که شد کوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موجهایش کف نشسته

چو برف دی مهی بر کوه خارا

قصیدهٔ 6

ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

بنمود جلوه ای و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره ای و ز بینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب

لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب

تا دید بی حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

رویی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست

دوزخ و با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون، نوید

با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب

شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟

ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه ای به نخستین نمود و گشت

زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب

یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای

کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان تر از تذرو

جبریل، در شبیش سیه گون تر از غراب

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی توان و بماندند بی شتاب

و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت

سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب

اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم

هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

از فر پاک مقدمش امروز گشته اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

قصیدهٔ 7

مانده ام در شکنج رنج و تعب

زین بلا وارهان مرا، یارب!

دلم آمد در این خرابه به جان

جانم آمد در این مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب

آه غبنا و اندها! که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نموده چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟

بخت بد بین که با چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

کیستم ؟ شاعری قصیده

سرای

چیستم ؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندر این زندان

درد باید کشید و گرم و کرب ؟

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، درشده مثقب

روز، محروم دیدن خورشید

شام، ممنوع ریت کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره ای ز آسمان به روز و به شب

شب نبینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت عجب

قصیدهٔ 8

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست

کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج

هر آن سخن که نپیوست با معانی راست

شنیده ای که به یک بیت فتنه ای بنشست

شنیده ای که ز یک شعر کینه ای برخاست

سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست

گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست

کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست

صنیع دانا انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی

چو مرد والا شد، گفته های او والاست

سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است

گدایی آرد اشعار شاعری که گداست

کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست

اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست

نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی

که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

تفاوتی که به شهنامه ها ببینی راست

جلال و رفعت گفتارهای شاهانه

نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست

عتابهای غیورانه و شجاعتها

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

محاورات حکیمانه و درایتهاش

گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست

صریح گوید گفتارهای او کاین مرد

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست

کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی

نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست

درون

صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر

اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست

یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی

به صد لباس مخالف به بازی آمده راست

امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش

وزیر روشن رای است و شاعری شیداست

مکالمات ملوک و محاوارت رجال

همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست

برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر

درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست

به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم

به احتشام سکندر، به مکرمت داراست

به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب

به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست

عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار

خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست

به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه

به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست

به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر

که هر وزیری دارای صد هزار دهاست

به بزم سازی، مانند باده نوش ندیم

به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست

به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار

گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست

به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟

حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست

قصیدهٔ 9

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند

صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟

آیینه گو مباش چو اسکندری نماند

عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ

بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز

اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی

زین خشکسال حادثه برگ تری نماند

برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت

کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند

صیاد ره ببست چنان کز پی نجات

غیر از طریق دام، ره دیگری نماند

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن

طوری به باد رفت کز

آن اخگری نماند

هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست

بهر پناه مردم مسکین دری نماند

آداب ملک داری و آیین معدلت

بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند

با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد

با جاهلان بساز، که دانشوری نماند

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست

در پایمردی ضعفا، سروری نماند

زین تازه دولتان دنی، خواجه ای نخاست

وز خانواده های کهن مهتری نماند

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند

دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ

ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند

جز گونه های زرد و لبان سپید رنگ

دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند

یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط

پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند

قصیدهٔ 10

ای دیو سپید پای در بند!

ای گنبد گیتی! ای دماوند!

از سیم به سر یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمر بند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت

آن مشت تویی، تو ای دماوند!

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرنها پس افکند

ای مشت زمین! بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند

نی نی، تو نه مشت روزگاری

ای کوه! نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسردهٔ زمینی

از درد ورم نموده یک چند

شو منفجر ای دل زمانه !

وآن آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی

افسرده مباش، خوش همی خند

ای مادر سر سپید! بشنو

این پند سیاه بخت فرزند

بگرای چو اژدهای گرزه

بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی مماثل

معجونی ساز بی همانند

از آتش آه خلق مظلوم

وز شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری

بارانش ز

هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز

بادافره کفر کافری چند

ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد

صرصر شرر عدم پراکند

بفکن ز پی این اساس تزویر

بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا، که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی خردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند

قصیدهٔ 11

به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

هزاردستان بد در سخن مرا و چو من

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا

سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

شکفته بود همه بوستان خاطر من

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

نه دیده ام به ره چهره ای شدی گریان

نه خاطرم ز غم طره ای پریشان بود

نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان

همه سرایم زین پیش، کافرستان بود

به گرد من بر، خوبان همه کشید رده

تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود

مرا نیارست آمد عدو به پیرامن

که از سرشک غم او را به راه طوفان بود

کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش

که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

که این گرامی گوهر نهفته در کان بود

به سایهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت

پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر

به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود

به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم

همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود

ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب

مرا که اختر والا فراز کیوان بود

زمانه کرد چو چوگان، خمیده

پشت و نژند

مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود

بگشت بر سر خون من آسیای سپهر

فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

که را به گیتی سیر بهار و بستانی است

مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا

به رنج دارو بود و به درد درمان بود

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من

غمی نبود که جز گرد منش جولان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

دلم بیازرد از کین روزگار و چو من

به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود

ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک

قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر

به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

عزیزتر نیم از یوسف درست سخن

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه

که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود

ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا

همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود

بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:

« مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»

چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن

کز آل سامان کارش همه بسامان بود

حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:

« مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»

کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست

اگر فلان

را نعمت ز خوان بهمان بود

قصیدهٔ 12

هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است

پرهای گونه گون زده چون جنگیان به خود

اشجار گونه گون و شکفته میانشان

گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوح آزمونه که نقاش چربدست

الوان گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد

قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده اند

فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود

آن بیشه ها که دست طبیعت به خاره سنگ

گلها نشانده بی مدد باغبان و کود

ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند

بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود

آن از فراز منبر هر پرسشی کند

این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر

یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت

این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت

آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود

آن شاخهای نارنج اندر میان میغ

چون پاره های اخگر اندر میان دود

بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا

کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود

بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک

دریا پی پذیره اش آغوش برگشود

چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام

کاینک بیافت مام و در

آغوش او غنود

دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون

دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود

بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب

چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

داند که آفتاب جگر گوشگانش را

همراه باد برد و نثار زمین نمود

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک

از چرخ برگذاشته فریاد رود رود

قصیدهٔ 13

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

درود باد بر این موکب خجسته، درود

به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ

به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود

سپهر گوهر بارد همی به مینا درع

سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصع به شاخک بادام

گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

به طرف مرز بر آن لاله های نشکفته

چنان بود که سر نیزه های خون آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد

چنان بود که گه مسکنت جبین یهود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت

گواه موسی یابی و معجز داوود

به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل

به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود

یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر

یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود

همه به چیزی شادند و خرم اند و لیک

مرا به خرمی ملک شاد باید بود

قصیدهٔ 14

بهارا! بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید

در این تیرگی صبر کن شام غم را

که از دامن شرق ماهی برآید

بمان تا در این ژرف یخزار تیره

به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سر کن

که روز دگر دادخواهی برآید

بر این خاک تیغ دلیری بجنبد

وز این دشت گرد سپاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی

بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد

مگر از

بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلا گرمگاهی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد

وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید

قصیدهٔ 15

نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید

شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید

ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد

چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد

کاین مادر اقبال همه ساله نزاید

با همت و با عزم قوی ملک نگه دار

کز دغدغه و سستی کاری نگشاید

گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه

کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا

اینجاست که دیوانگیی نیز بباید

یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد

یا کام دل از شاهد مقصود برآید

راه عمل این است، بگویید ملک را

تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید

یاران موافق را آزرده نسازد

خصمان منافق را چیره ننماید

قصیدهٔ 16

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید

روز از برون خیمه دراستاد و جابه جای

آن سقف خیمه اش را عمدا بسوزنید

گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید

یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟

گویی به جام، اختر ناهید در چکید

چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید

همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک

همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید

آن می که ناچشیده هنوز از میان جام

چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید

گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب

از لطف، می ز جام همی خواستی پرید

بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب

خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید

از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید

قصیدهٔ 17

ای زده زنار بر،

ز مشک به رخسار!

جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟

زلف نگونسار کرده ای و ندانی

کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار

روی تو تابنده ماه بر زبر سرو

موی تو تابیده مشک از بر گلنار

چشم تو ترکی و کشوریش مسخر

زلف تو دامی و عالمیش گرفتار

ریحان داری، دمیده بر گل نسرین

مرجان داری، نهاده بر در شهوار

آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز

فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار

فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک

چهر تو باغی است لاله زار و سمن زار

ز آن لب شیرین تو بدیع نماید

این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار

ختم بود بر تو دلربایی، چونانک

نیکی و پاکی به دخت احمد مختار

زهرا، آن اختر سپهر رسالت

کو را فرمانبرند ثابت و سیار

فاطمه، فرخنده مام یازده سرور

آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار

پرده نشین حریم احمد مرسل

صدر گزین بساط ایزد دادار

عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد

ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار

از پی تعظیم نام نامی زهراست

اینکه خمیده است پشت گنبد دوار

بر فلک ایزدی است نجمی روشن

در چمن احمدی است نخلی پربار

بار ولایش به دوش گیر و میندیش

ای شده دوش تو از گناه گرانبار!

عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن

عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار

کوس کمالش گذشته از همه گیتی

صیت جلالش رسیده در همه اقطار

فر و شکوه و جلال و حشمت او را

گر بندانی، ببین به نامه و اخبار

قصیدهٔ 18

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وز کوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد چون کله دارا

ابر سیه چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین، کله خاقان

بر دوش نارون، سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل به نای برده یکی مزمر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز

نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس و کاخ بزم

این یک طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد، باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل ز شرم همی خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سیصد گل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هر آنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لؤلؤ همی بغلتد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

برف از ستیغ کوه فرو غلتد

هر صبح کآفتاب کشد خنجر

قصیدهٔ 19

سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر

نرگس کاری به برگ یاسمن اندر

در عجبم ز آفریدگار کز آن روی

لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند

کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر

گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو

گاه بپیچم همی به خویشتن اندر

سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:

« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»

زار بنالم چنان که هرکس بیند

زار بنالد به حال زار من اندر

روی تو در تاب تیره زلف تو گویی

حور فتاده به دام اهرمن اندر

دام فریبی است طره ات که مر او را

بافته جادو به صد هزار فن اندر

صد شکن اندر دو زلف داری و باشد

بندی پنهان به زیر هر شکن اندر

صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است

گرش به دلها کنند سرشکن اندر

چند کز آن زلف برستردی امروز

مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر

زلف سترده مده به باد که در شهر

جادوی افتد میان مرد و زن اندر

جادوی

اندر میان خلق میفکن

نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر

جادوی و گربزی چو شد همه جایی

ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر

چون گذرد کارها به حیلت و افسون

هیچ بندهد کسی به علم تن اندر

مردم نیرنگ ساز را به جهان در

جای نباشد مگر به مرزغن اندر

زلفک تو حیله ساز گشت و سیه کار

زآنش ببرند سر بدین زمن اندر

قد تو چون راستی گزید، به پیشش

سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر

در غمت ار جان دهم خوش است که مردن

شیرین آید به کام کوهکن اندر

قصیدهٔ 20

ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر

وی نامه! دژم شو و ز هم بردر

ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش! دگر حدیث کس مشنو

وی دیده! دگر به روی کس منگر

ای دست! عنان مکرمت درکش

وی پای ! طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت! سبکتر چم

وی طایر آرزو! فروتر پر

ای روح غنی! بسوز و عاجز شو

وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر

ای علم! از آنچه کاشتی بدرو

وی فضل! از آنچه ساختی برخور

ای حس فره! فسرده شو در پی

وی عقل قوی! خموده شو درسر

ای نفس بزرگ! خرد شو در تن

وی قلب فراخ! تنگ شو در بر

ای بخت بلند! پست شو ایدون

وی اختر سعد! نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی! ببر خواری

وی قوت راستی! بکش کیفر

ای گرسنه! جان بده به پیش نان

وی تشنه! بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی!

کوته گشتی، هنوز کوته تر

ای غصهٔ زاد و بوم! بیرون شو

بیرون شو و روز خرمی مشمر

کاهندهٔ مردی! ای عجوز ری!

بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه!

از خون دل هزار نام آور

ره ده به مخنثان بی معنی

کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنار ناکسی بغنو

هر

روز به روز سفله ای بنگر

ای مرد! حدیث آتشین بس کن

پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفمت کز این مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور

زآن پیش که روزگار برگردد

برگرد ز روزگار دون پرور

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

با نثری آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت

تو غم بردی و دیگران گوهر

وامروز در این پلید بیغوله

پند دل خویشتن به یاد آور

قصیدهٔ 21

باز به پا کرد نوبهار، سرادق

بلبل آمد خطیب و قمری ناطق

طبل زد از نیمروز لشکر نوروز

وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق

لشکر دی شد به کوهسار شمالی

بست به هر مرز برف راه مضایق

رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا

بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق

غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا

ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق

سنگدلی بین که چهر درهم معشوق

باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق

از می فکرت بساز جام خرد پر

جام خرد پر نگردد از می رایق

هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده

راحت مخلوق جست و رحمت خالق

چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی

جانب حق روی کن به نیت صادق

غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در

یکسره آزاد شو ز قید علایق

خیز که گل روی خود به ژاله فروشست

تا که نماز آورد به رب مشارق

خیز که مرغ سحر سرود سراید

همچو من اندر مدیح جعفر صادق

حجت یزدان که دست علم قدیمش

دین هدی را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درک مسائل

پیشرو عارفان به کشف حقایق

جام علومش جهان نمای ضمایر

ناخن فکرش گره گشای دقایق

از پی او رو، که اوست هادی امت

گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق

راه به دارالشفای دانش او جوی

کوست طبیبی به هر معالجه حاذق

ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!

جور کشیدی بسی ز خصم منافق

خون به دلت کرد روزگار

جفاکیش

تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق

پرتو مهرت مباد دور ز دلها

سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق

مدح تو گفتن بهار راست نکوتر

تا شنود مدح مردم متملق

کیش تو جویم مدام و راه تو پویم

تا ز تن خسته روح گردد زاهق

بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن

گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق

چشم من از مهر برگشای و نگه دار

گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق

قصیدهٔ 22

پیامی ز مژگان تر می فرستم

کتابی به خون جگر می فرستم

سوی آشنایان ملک محبت

ز شهر غریبی خبر می فرستم

در اینجا جگرخستگان اند افزون

ز هر یک درود دگر می فرستم

درود فراوان سوی شاه خوبان

ز درویش خونین جگر می فرستم

گهر می فرستم سوی ژرف دریا

سوی شکرستان، شکر می فرستم

ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت

سوی دوست شرح سفر می فرستم

ز بیت الحزن همچو یعقوب محزون

بضاعت به سوی پسر می فرستم

شد از نامه ات چشم این پیر روشن

تشکر به نور بصر می فرستم

به صبح جبین منیرت سلامی

به لطف نسیم سحر می فرستم

فرستادم اینک دل خسته سویت

تن خسته را بر اثر می فرستم

به بام بقای تو پران دعایی

هم آغوش بال اثر می فرستم

قصیدهٔ 23

ما فقیران که روز در تعبیم

پادشاهان ملک نیمشبیم

تاجداران شامل البرکات

شهریاران کامل النسبیم

همه با فیض محض متصلیم

همه با نور پاک منتسبیم

همه دلدادگان پاکدلیم

همه تردامنان خشک لبیم

از فراغت میان ناز و نعیم

وز ملامت میان تاب و تبیم

گاه گلگشت خلد را کوثر

گه تنور جحیم را لهبیم

بر ما دوزخ و بهشت یکی است

که به هرجا رضای او طلبیم

خلق عالم سرند و ما مغزیم

اهل گیتی تن اند و ما عصبیم

قول ما حجت است در هر کار

ز آنکه ما مردمان بلعجبیم

فرح و انبساط خلق از ماست

گرچه خود جمله در غم و کربیم

ما زبان فرشتگان دانیم

زآنکه شاگرد کارگاه ربیم

قصیدهٔ 24

بیا تا جهان را به هم برزنیم

بدین خار و خس

آتش اندر زنیم

بجز شک نیفزود از این درس و بحث

همان به که آتش به دفتر زنیم

ره هفت دوزخ به پی بسپریم

صف هشت جنت به هم برزنیم

زمان و مکان را قلم درکشیم

قدم بر سر چرخ و اختر زنیم

از این ظلمت بی کران بگذریم

در انوار بی انتها پر زنیم

مگر وارهیم از غم نیک و بد

وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم

چو بادام از این پوستهای زمخت

برآییم و خود را به شکر زنیم

درآییم از این در به نیروی عشق

چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟

از این طرز بیهوده یکسو شویم

به آیین نو نقش دیگر زنیم

قدم بر بساط مجدد نهیم

قلم بر رسوم مقرر زنیم

ز زندان تقلید بیرون جهیم

به شریان عادات نشتر زنیم

از این بی بها علم و بی مایه خلق

برآییم و با دوست ساغر زنیم

قصیدهٔ 25

خیز و طعنه بر مه و پروین زن

در دل من آذر برزین زن

بند طره بر من بیدل نه

تیر غمزه بر من غمگین زن

یک گره به طرهٔ مشکین بند

صد گره بر این دل مسکین زن

خواهی ار نی ره تقوا را

زآن دو زلف پرشکن و چین زن

تو بدین لطیفی و زیبایی

رو قدم به لاله و نسرین زن

گه ز غمزه ناوک پیکان گیر

گه ز مژه خنجر و زوبین زن

گر کشی، به خنجر مژگان کش

ور زنی، به ساعد سیمین زن

گر همی بری، دل دانا بر

ور همی زنی، ره آیین زن

گه سرود نغز دلارا ساز

گه نوای خوب نوآیین زن

بامداد، بادهٔ روشن خواه

نیمروز، ساغر زرین زن

زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟

رو به شاهباز و به شاهین زن

شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه

پیل وش به شاه و به فرزین زن

تا طبرزد آوری از حنظل

گردن هوی به تبرزین زن

بنده شو به درگه

شه و آن گاه

کوس پادشاهی و تمکین زن

شاه غایب، آن که فلک گویدش

تیغ اگر زنی، به ره دین زن

رو ره امیری چونان گیر

شو در خدیوی چونین زن

بر بساط دادگری پا نه

بر کمیت کینه وری زین زن

گه به حمله بر اثر آن تاز

گه به نیزه بر کتف این زن

دین حق و معنی فرقان را

بر سر خرافهٔ پارین زن

از دیار مشرق بیرون تاز

کوس خسروی به در چین زن

پای بر بساط خواقین نه

تکیه بر سریر سلاطین زن

پیش خیل بدمنشان، شمشیر

چون امیر خندق و صفین زن

بر کران این چمن نوخیز

با سنان آخته پرچین زن

تا به راستی گرود زین پس

بانگ بر جهان کژآیین زن

چهر عدل را ز نو آذین بند

کاخ مجد را ز نو آیین زن

گر فلک ز امر تو سرپیچد

بر دو پاش بندی رویین زن

طبع من زده است در مدحت

نیک بشنو و در تحسین زن

برگشای دست کرم، و آن گاه

بر من فسردهٔ مسکین زن

تا جهان بود، تو بدین آیین

گام بر بساط نوآیین زن

قصیدهٔ 26

ای به روی و به موی، لاله و سوسن!

سبزه داری نهفته در خز ادکن

سوسن تو شکسته بر سر لاله

لالهٔ تو شکفته در بن سوسن

لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان

سر زلف ربوده بوی ز لادن

آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز

فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن

هر کجا دست برزنی به سر زلف

رود از خانه بوی مشک به برزن

زلف را بیهده مکاه که باشد

دل عشاق را به زلف تو مسکن

خود به گردن تو راست خون جهانی

کی رسد دست عاشقانت به گردن؟

نرم گردد کجا دل تو به افغان؟

که به افغان نه نرم گردد آهن

من نجویم بجز هوای دل تو

تو نجویی بجز بلای دل من

نازش تو همه به طرهٔ گیسو

نازش من همه به حجت

ذوالمن

مهدی بن الحسن ستودهٔ یزدان

شاه علم آفرین و جهل پراکن

کار گیتی از اوست جمله به سامان

پایهٔ دین از اوست محکم و متقن

خرم آن روی، کش نماید دیدار

فرخ آن دست، کش رسید به دامن

آن که جز راه دوستیش بپوید

از خدایش بود هزار زلیفن

پای از جادهٔ خلافش برکش

دست در دامن ولایش برزن

ای ولی خدای! خیز وز گیتی

بیخ ظلم و بن ستم را برکن

پدری را تویی پسر که هزاران

گردن بت شکست و پشت برهمن

بتگران اند و بت پرستان در دهر

خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن

چند ای خسرو زمانه! به گیتی

بی تو خاصان کنند ناله و شیون؟

به فلک بر فراز رایت نصرت

خاک در چشم دیو خیره بیاکن

خیمهٔ عدل را به پا کن و بنشین

که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن

قومی از کردگار بی خبران را

جایگاه تو گشته مکمن و مسکن

تیغ خونریزی از نیام برون کن

وز چنین ناکسان تهی کن مکمن

خرم آن روز کاین چنین بنشینی

ای گدای در تو چرخ نشیمن!

رایت دین مصطفی بفرازی

از حد ترک تا مداین و مدین

قصیدهٔ 27

بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من

با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من

این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم

لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من

سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم

با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی خبرم من

موجود و فانی فی الله، هستی پذیر و فناخواه

هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من

فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان

زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من

آنجا که عشق کشد تیغ، بی درع و بی زر هم من

وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من

پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر

خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من

غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون

زیرا

به خانهٔ گیتی، مهمان ماحضرم من

از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا

مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من

مدح ستودهٔ گیتی صد ره بگفتم، ازیرا

از قاصد ملک العرش صد ره ستوده ترم من

ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران!

راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من

بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده

زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته پرم من

بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش

ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی اثرم من

قصیدهٔ 28

مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او

اژدهای خامه ام در خوردن فرعون جهل

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او

چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او

از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر

آسمان با صد هزاران چشم شب پیمای او

تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب

من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او

محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب

دوزخ است و فکر روشن جنت المأوای او

جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی نفخ صور

بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او

از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد

زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او

خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری

قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او

دل چو خونین لجه و چون کشتی بی بادبان

روح من سرگشته در غرقاب محنت زای او

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او

خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن

بردمد

با کاسهٔ زر نرگس شهلای او

دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید

نزد من مرز گل و خاک سیه سیمای او

می زنم روز و شبان داد غریبی در وطن

زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او

ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف

هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او

ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو

بر سر گور حکیم و شاعر دانای او

هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم

بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او

فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر

لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او

جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار

گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او

آری، آری، هرکه نادان تر، بلندآوازه تر

و آن که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او

قصیدهٔ 29

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته و شکسته پر و پای او

ز من بریده یار آشنای من

کز او بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟

که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر

وز استخوان کارگر، غذای او

همی زند صلای مرگ و نیست کس

که جان برد ز صدمت صلای او

همی دهد ندای خوف و می رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور گرد پارهٔ شکر

فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بروزد

به حلقها گره شود هوای او

به رزمگه خدای جنگ بگذرد

چو چشم شیر لعلگون قبای او

به هر زمین که بگذرد، بگسترد

نهیب مرگ و درد ویل و وای او

جهانخواران گنجبر به جنگ بر

مسلط اند و رنج و ابتلای او

ز غول

جنگ و جنگبارگی بتر

سرشت جنگباره و بقای او

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

جهانخواران غرب و اولیای او؟

به نان ارزنت بساز و کن حذر

ز گندم و جو و مس و طلای او

به سان که که سوی کهربا رود

رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور و کبریای او

همه فریب و حیلت است و رهزنی

مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشک چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

کجاست روزگار صلح و ایمنی؟

شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری؟

حیات جاودانی و صفای او

فنای جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی!

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

بهار طبع من شکفته شد چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

بر این چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان

« فغان از این غراب بین و وای او»

قصیدهٔ 30

منصور باد لشکر آن چشم کینه خواه

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه

ای دل! مرا بحل کن، وی

دیده! خون گری

چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر

بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه

ای دل! تو نیز بی گنهی نیستی از آنک

از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه

گر علتیت نیست، چرا در زمان بری

در حلقه های زلفش نشناخته پناه؟

ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج

این است حد آن که ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه

قصیدهٔ 31

خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره

اسفندماه رخت برون برد از این دیار

هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره

در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

ز اسپید رود تا لب رود محمره

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی

از رود سند تا بر دریای مرمره

وز شام تا به بام ز بالای شاخسار

آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره

بی لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب

آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره

خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب

پاکیزه جامه ای است بدآوازه کشکره

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

تا همچو کودکان به کف آورده استره

خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان

چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه میمنه به جای بمانم، نه میسره

غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین

می کار این سه را کند از طبع یکسره

یاران درون دایرهٔ عیش و عشرت اند

تنها منم نشسته ز

بیرون دایره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته ام

چون قاریی که هست نگهبان مقبره

ری شهر مسخره است، از آنم نمی خرند

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

این قوم کودک اند و نخواهند جز قریب

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

جز در تصورات و خیالات منکره

قصیدهٔ 32

مگر می کند بوستان زرگری

که دارد به دامان زر جعفری؟

به کان اندر، آن مایه زر توده نیست

که باشد در این دکهٔ زرگری

به باغ این چنین گفت باد صبا

که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟

به ده ماه از این پیش دیدمت من

تهیدست و خسته تن از لاغری

وز آن پس به دو ماه دیدمت باز

به تن جامه چینی و ششتری

به سه ماه از آن پس شدی بارور

شکم کرده فربه ز بارآوری

به دیدار نو بینم اکنون تو را

طرازیده بر تن قبای زری

همانا که تو گنج زر یافتی

که کردی بدین گونه زر گستری

به گاه جوانی همی داشتی

به طنازی آیین لعبتگری

کنون گشته ای سخت پیر و حریص

همی خواسته نیز گردآوری

دگر باره دختر شوی، ای عجب!

عجوزه ندیدم بدین دختری»

چمن زر فروش است و زاغ سیاه

شده زر او را به جان مشتری

قصیدهٔ 33

گر به کوه اندر پلنگی بودمی

سخت فک و تیز چنگی بودمی

گه پی صید گوزنی رفتمی

گاه در دنبال رنگی بودمی

گاه در سوراخ غاری خفتمی

گاه بر بالای سنگی بودمی

صیدم از کهسار و آبم ز آبشار

فارغ از هر صلح و جنگی بودمی

گه خروشان بر کران مرغزار

گه شتابان زی النگی بودمی

یا به ابر اندر عقابی گشتمی

یا به بحر اندر نهنگی بودمی

بودمی شهدی برای خویشتن

بهر بدخواهان شرنگی بودمی

ایمن از هر کید و زرقی خفتمی

غافل از هر نام و ننگی بودمی

نه مرید شیخ و شابی گشتمی

نه اسیر خمر و بنگی بودمی

ور اسیر دام

و مکری گشتمی

یا خود آماج خدنگی بودمی

غرقه در خون خفتمی یا در قفس

مانده زیر پالهنگی بودمی

مر مرا خوشتر که در این دیولاخ

خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی

قصیدهٔ 34

بدرود گفت فر جوانی

سستی گرفت چیره زبانی

شد نرم همچو شاخهٔ سوسن

آن کلک همچو تیغ یمانی

شد خاکسار دست حوادث

آن آبدار گوهر کانی

شد آن عذار دلکش پژمان

گشت آن غرور و نخوت فانی

تیر غم نشست به پهلو

چندان که پشت گشت کمانی

شد هفت سال تا ز خراسان

دورم فکند چرخ کیانی

اکنون گرم ز خانه بپرسند

نارم درست داد نشانی

شهر ری آشیانهٔ بوم است

بوم اندر آن به مرثیه خوانی

هر بامداد خانه شود پر

ز انبوه دوستان زبانی

غیبت کنند و قصه سرایند

در شنعت فلان و فلانی

آن روز راحتم که گریزم

از چنگ آن گروه، نهانی

گویی پی شکست بزرگان

با دهر کرده اند تبانی

یا رب! دلم شکست در این شهر

حال دل شکسته تو دانی

من نیستم فراخور این جای

کاین جای دزدی است و عوانی

دزدند، دزد منعم و درویش

پست اند، پست عالی و دانی

سیراب باد خاک خراسان

و ایمن ز حادثات زمانی

در نعمتش مباد کرانه

در مردمش مباد گرانی

آن بنگه شهامت و مردی

آن مرکز امیری و خانی

آن مفتخر به تاج سپاری

آن مشتهر به شاه نشانی

آن کوهسار دلکش و احشام

وآن دلنشین سرود شبانی

و آن شاعران نیکوگفتار

الفاظ نیک و نیک معانی

مثنویات

شمارهٔ 1

شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله بر گرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد

طبیعت از او اشک ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای

تبسم کنان دیو پیشش به پای

بجستیش برق نحوست ز چشم

از او منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی چرخ زد گرد بر

گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه اش

از اندیشه اش شومتر، پیشه اش

درون دلش عقده ای زهردار

بپیچد و خمید مانند مار

ز کامش برون جست مانند دود

تنوره زنان، شعله های کبود

بپیچد تا بامدادان به درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره ها کرد سخت

جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر سینه راند

به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت

به خاک آمد و جان عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا به سان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین

وطنخواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به واقع سرانجام خویش

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان بختش چو گل چاک چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته بر شاخهٔ آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که از شست کیوان یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

به مدبر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به غاری درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره دلان و به روشندلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دریغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه شان گذر کردنا

نچربید زورش به

زورآوران

بجنبید مهرش به استمگران

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشک تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی در این بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاهتر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت

چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت

شمارهٔ 2

ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا

می نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من

چون کبوتربچهٔ پروازی

برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی

ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فروخفت به خاک

روح پاک تو گذشت از افلاک

جامه پوشید سیه در غم تو

نامه شد جامه در از ماتم تو

شجر فضل و ادب بی بر شد

فلک دانش بی اختر شد

دفتر از هجر تو بی شیرازه است

وز غمت داغ مرکب تازه است

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

مزه از نکته و معنی زامثال

اندر آهنگ دگر پویه نماند

بر لب تار بجز مویه نماند

بی تو رفت از غزلیات فروغ

بی تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی تو رندی و نظربازی مرد

راستی سعدی شیرازی مرد

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل

آشیان ساخته ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

گوشه ای بهر پذیرایی ما

شمارهٔ 3

برو کار می کن، مگو چیست کار

که سرمایهٔ جاودانی است کار

نگر تا که دهقان دانا چه گفت

به فرزندگان چون همی خواست خفت

که : « میراث خود را بدارید دوست

که گنجی ز پیشینیان اندر اوست

من آن را ندانستم اندر

کجاست

پژوهیدن و یافتن با شماست

چو شد مهر مه، کشتگه برکنید

همه جای آن زیر و بالاکنید

نمانید ناکنده جایی ز باغ

بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »

پدر مرد و پوران به امید گنج

به کاویدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بیل کندند زود

هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود

قضا را در آن سال از آن خوب شخم

ز هر تخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پیدا ولی رنجشان

چنان چون پدر گفت، شد گنجشان

شمارهٔ 4

در خیابان باغ، فصل بهار

می چمید آن گراز پست شعار

بلبلی چند از قفای گراز

بر سر شاخ گل مدیح طراز

گه به بحر طویل و گاه خفیف

می سرودند شعرهای لطیف

در قفای گراز خودکامه

این چکامه سرودی، آن چامه

آن یکی نغمهٔ مغانی داشت

وآن دگر لحن خسروانی داشت

مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق

مترنم به شیوهٔ عشاق

گه ز گلبن به خاک جستندی

گه به زیر ستاک جستندی

خوک نادان به عادت جهال

شده سرخوش به نغمهٔ قوال

دم به تحسینشان بجنباندی

گوش واکردی و بخواباندی

نیز گاهی سری تکان دادی

خبرگیهای خود نشان دادی

مرغکان لیک فارغ از آن راز

بی نیاز از قبول و رد گراز

زآن به دنبال او روان بودند

که فقیران، گرسنگان بودند

او دریدی به گاز خویش زمین

تا خورد بیخ لاله و نسرین

و آمدی ز آن شیارهاش پدید

کرمهایی لطیف، زرد و سفید

بلبلان رزق خویش می خوردند

همه بر خوک چاشت می کردند

جاهلانی که گشته اند عزیز

نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز

پیششان مرغکان ترانه کنند

تا که تدبیر آب و دانه کنند

خوک نادان به لاله زار اندر

مرزها را نموده زیر و زبر

لقمه هایی کلان برانگیزد

خرده هایی از آن فرو ریزد

مرغکان خرده هاش چینه کنند

وز پی کودکان هزینه کنند

نغمه خوانان به بوی چینه چمان

نغمه هاشان مدیح محتشمان

حمقا آن به ریش می گیرند

وز کرامات خویش می گیرند

لیک غافل که جز چرندی نیست

غیر افسوس و ریشخندی

نیست

شمارهٔ 5

دست خدای احد لم یزل

ساخت یکی چنگ به روز ازل

بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمهٔ او رهبر آوارگان

مویهٔ او چارهٔ بیچارگان

گفت : «گر این چنگ نوازند راست

مهر فزونی کند و ظلم کاست

نغمهٔ این چنگ نوای خداست

هرکه دهد گوش، برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را

گم نکند پرده و آهنگ را

هرکه دهد گوش و مهیا شود

بند غرور از دل او وا شود

گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ

چنگ خدا محو کند نام جنگ»

چون که خدا چنگ چنین ساز کرد

چنگ زنی بهر وی آواز کرد

گفت که : «ما صنعت خود ساختیم

سوی گروه بشر انداختیم

راه نمودیم به پیغمبران

تا بنماید ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون؟

بهر بشر چنگ نوازد کنون؟

چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من

کیست نوازنده در این انجمن؟

هر که نوازد بنوازم ورا

در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود؟ جود من

نیست جز این مسله مقصود من»

گوش بر الهام خدایی کنید

وز ره ابلیس جدایی کنید

رشتهٔ الهام نخواهد گسست

تا به ابد متصل است از الست

هرکه روانش ز جهالت بری است

نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است

راهنمایان فروزان ضمیر

راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان

کس نشد از مهر هماهنگشان

زمزم پاک ازلی شد ز یاد

نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد

چنگ خدا گشت میان جهان

ملعبه و دستخوش گمرهان

هرکسی از روی هوا چنگ زد

هرچه دلش خواست بر آهنگ زد

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد

روح به گرداب تدنی فتاد

عقل گران جان پی برهان گرفت

رهزن حس ره به دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشیج

تافت ره کشتی جان از بسیج

در ره دین سخت ترین زخمه خاست

لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست

نغمهٔ یزدان دگر و دین

دگر

زخمه دگر، آن دگر و این دگر

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

یکسره بر دوش زمین بار گشت

هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت

زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد

کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشک فرو ریخت به جای سرور

سوگ به پا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت از این زمزمه های دروغ

مهر فلک بی اثر و بی فروغ

زآنکه به چنگ ازلیت به فن

راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نکو بود ولی بد زدند

چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل کس چنگشان

روح نجنبید بر آهنگشان

شمارهٔ 6

یکی زیبا خروسی بود جنگی

به مانند عقاب از تیزچنگی

گشاده سینه و گردن کشیده

برای جنگ و پرخاش آفریده

نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ

فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ

دو چشمانش چو دو مشعل فروزان

نگاهش خرمن بدخواه سوزان

خروشش چون خروش پهلوانان

به هنگام نوا، عزال خوانان

ز نوک ناخنش تا زیر منقار

به یک گز می رسیدی گاه رفتار

میان هر دو بالش نیم گز بود

غریو قدقدش بانگ رجز بود

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم

دو خارش چون دو رمح آهنین دم

فروهشته ز گردن یال دلکش

چنان کز طوق دیبای مزرکش

به وقت بانگ چون گردن کشیدی

خروس چرخ را زهره دریدی

به عزم رزم چون افراختی یال

ز بیم جان فکندی باز پیخال

نمودی گردن از بهر کمین خم

به سان نیزهٔ آشفته پرچم

ز میدانش اگر سیمرغ بودی

به ضرب یک لگد بیرون نمودی

خروسان محل از هیبتش باز

کشیدندی سحر آهسته آواز

یکی روز از قضا در طرف باغی

پرید از نزد او لاغر کلاغی

خروس از بیم کرد آن گونه فریاد

که اندر خیل مرغان شورش افتاد

ز نزدیک کلاغ آن سان به در رفت

که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

برفت از کف وقار و

طمطراقش

پر و بالش به هم پیچد و ساقش

تپان شد قلبش از تشویش در بر

دهانش باز ماند و چشم اعور

پس از لختی که فارغ شد خیالش

یکی از محرمان پرسید حالش

که : « ای گردن فراز آهنین پی!

که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!

نبود او جز کلاغی زشت و لاغر

جوابش گفت : «باشد صعب حالی

که ترسد شرزه شیری از شغالی»

خروس پهلوان باماکیان گفت :

« کس از یار موافق راز ننهفت

من آن روزی که بودم جوجه ای خرد

کلاغ از پیش رویم جوجه ای برد

بجست و کرد مسکن بر سر شاخ

بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل

که آن وحشت هنوزم هست در دل

ز عهد کودکی تا این زمانه

اگر پرد کلاغی زآشیانه

همان وحشت شود نو در دل من

که آکنده است در آب و گل من»

ترکیبات

شمارهٔ 1

باز بر شاخسار حیله و فن

انجمن کرده اند زاغ و زغن

زاغ خفته در آشیان هزار

خار رسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط

گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

آب پوشیده زین خطر جوشن

شد ز بیغوله بوم جانب باغ

شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زآن چمن کشیان جغدان شد

به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ

وز گل دور مانده از گلشن

از کلام شکوفه و نسرین

وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین

که به رنجیم ز آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن

دست بیگانگان از این مکمن

تا به باغ اندرونت پاس بود

از گل و مل تو را سپاس بود

ای همایون بهار طبع گشای!

وای از فتنهٔ زمستان، وای

بی تو دیهیم لاله گشت نگون

بی تو سلطان باغ گشت گدای

بی تو شد روی سبزه خاک آلود

بی تو شد چشم لاله خونپالای

تو برفتی ز بوستان و خزان

شد ز کافور،

بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست

خیمه سروبن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار

قمریان با خروش هایاهای

این زمان روزگار عزت توست

در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بربند

راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیری است دور مانده ز تو

زود بشتاب و سوی باغ گرای

که به هر گوشه ای ز تو سخنی است

وز خس و خار طرفه انجمنی است

آوخ از محنت و عنای شما

وای از رنج و ابتلای شما

به رخ خلق باب فتنه گشود

مجلس شوم فتنه زای شما

بی بها مانده اید و بی قیمت

زآنکه رفت از میان بهای شما

دست از این قیل و قال بردارید

نه اگر بر خطاست رای شما

ورنه زین فتنه و حیل ناگاه

قصه رانم به صهر شاهنشاه

شمارهٔ 2

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه

در لطف و هوای بوستانی

دیدم گلهای نغز و دلخواه

خندان ز طراوت جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه

نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه

هر یک سرگرم زندخوانی

من بی خبرانه رفتم از راه

از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه

کای رانده ز عالم معانی!

با بال ضعیف و پر کوتاه

پرواز بلند کی توانی؟»

بودم در این سخن که ناگاه

مرغی به زبان بی زبانی

این مژده به گوش من رسانید

«کز رحمت حق مباش نومید»

گر از ستم سپهر کین توز

یک چند بهار ما خزان شد

وز کید مصاحب بدآموز

چوپان بر گله سرگران شد

روزی دو سه، آتش جهانسوز

در خرمن ملک میهمان شد

خونهای شریف پاک، هر روز

بر خاک منازعت روان شد

وآن قصه زشت حیرت اندوز

سرمایهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فیروز

دلهای فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز

آن را که دل تو خواست آن شد

وز تابش مهر عالم افروز

ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز

و روز نوروز

زین بهتر نیز می توان شد

روزی دو سه صبرکن به امید

از رحمت حق مباش نومید

از عرصهٔ تنگ حصن بیداد

انصاف برون جهاند مرکب

در معرکه داد پردلی داد

آن دانا فارس مهذب

شاهین کمال بال بگشاد

برکند ز جغد جهل مخلب

استاد بزرگ لوح بنهاد

شد مدرس کودکان مرتب

آمد به نیاز پیش استاد

آن طفل گریخته ز مکتب

استاد خجسته پی در استاد

تا کودک را کند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد

از غفلت دیو و سطوت رب:

« ای از شب هجر بود ناشاد!

برخیز که رهسپار شد شب

صبح آمد و بردمید خورشید

از رحمت حق مباش نومید

ای سر به ره نیاز سوده!

با سرخوشی و امیدواری

منشور دلاوری ربوده

در عرصهٔ رزم جانسپاری

با داس مقاومت دروده

کشت ستم و تباهکاری

زنگار ظلام را زدوده

ز آیینهٔ دین کردگاری

لب بسته و بازوان گشوده

وز دین قویم کرده یاری

واندر طلب حقوق بوده

چون کوه، قرین بردباری

جان داده و آبرو فزوده

در راه بقای کامکاری

وین گلشن تازه را نمود

از خون شریف آبیاری

مستیز به دهر ناستوده

کز منظرهٔ امیدواری

خورشید امید باز تابید

از رحمت حق مباش نومید

صد شکر که کار یافت قوت

از یاری حجت خراسان

وآن قبله و پیشوای امت

سرمایهٔ حرمت خراسان

بن موسی جعفر آن که عزت

افزوده به عزت خراسان

بگرفت نکو به دست قدرت

سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت

شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل باحمیت

شد شهره حمیت خراسان

ترکان دلیر بافتوت

کردند حمایت خراسان

نیز از علمای خوش رویت

خوش گشت رویت خراسان

زین بهتر نیز خواهیش دید

از رحمت حق مباش نومید

رباعیات

رباعی شمارهٔ 1

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست

فریاد که فریادرسی پیدا نیست

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد

پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

رباعی شمارهٔ 2

ما درس صداقت و صفا می خوانیم

آیین محبت و وفا می دانیم

زین بی هنران سفله ای دل! مخروش

کآنها همه می روند و ما می مانیم

مسمطها

شمارهٔ 1

سعدیا! چون تو کجا

نادره گفتاری هست؟

یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟

هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست

« مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس

به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس

موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »

بی گلستان تو در دست بجز خاری نیست

به ز گفتار تو بی شائبه گفتاری نیست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست

ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!

« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »

دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید

پیرو مسلک تو راه سلامت پوید

دولت نام توحاشا که تمامت جوید

کآب گفتار تو دامان قیامت شوید

« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم

شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم

نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟

همه دانند که در صحبت گل خاری هست »

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد

وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد

تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد

لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »

سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر

تو کس

تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس

ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس

ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!

« نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود

بیت معمور ادب طبع بلند تو بود

زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود

سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود

« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند

طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند

وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند

« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

داستانی است که بر هر سر بازاری هست »

شمارهٔ 2

امروز خدایگان عالم

بر فرق نهاد تاج « لولاک »

امروز شنید گوش خاتم

« لولاک لما خلقت الافلاک »

امروز ز شرق اسم اعظم

مهر ازلی بتافت بر خاک

امروز از این خجسته مقدم

ارکان وجود شد مشید

امروز خدای با جهان کرد

لطفی که نکرده بود هرگز

نوری که مشیتش نهان کرد

امروز پدید گشت و بارز

آورد و مربی جهان کرد

یک تن را با هزار معجز

پیغمبر آخرالزمان کرد

نوری که قدیم بود و بی حد

ای حکمت تو مربی کون!

وی از تو وجود هرچه کائن!

ای تربیتت زمانه را عون!

وی خلقت دهر را معاون!

بی روی تو گشته حق به صد لون

با شرع تو گشته دین مباین

بر ملت توست ذلت و هون

ای ظل تو بر زمانه ممتد!

حرمت ز مزار و مسجد ما

بردند معاندین دین، پاک

پوشیده رخ معابد ما

از غفلت و جهل، خاک و خاشاک

جز سفسطه نیست

عاید ما

کاوهام گرفته جای ادراک

ابلیس شده است هادی ما

ما گشته به قید او مقید

شمارهٔ 3

ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن

در ترانه معنی دم ز سر مولا زن

و آن گه از غدیر خم بادهٔ تولا زن

تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی

در خم غدیر امروز باده ای به جوش آمد

کز صفای او روشن جان باده نوش آمد

وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد

کآن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

با هیولی توحید در لباس انسانی

حیدر احد منظر، احمد علی سیما

آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما

بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا

ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی

خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان

اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی ایجاب، واجبی است بی امکان

ثانیی است بی اول، اولی است بی ثانی

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حیدر فلک فر را

شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی

گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را

این وصی برحق را، این ولی والا را

با رضای او کوشید در رضای یزدانی»

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

پور موسی جعفر،

آیت الله اعظم

آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

می کند به درگاهش صبح و شام دربانی

عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟

جان و دل چه سان گویند مدحت و ثنایش را؟

گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را

هر که در دل افرازد رایت ولایش را

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی

شمارهٔ 4

زال زمستان گریخت از دم بهمن

آمد اسفند مه به فر تهمتن

خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن

آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه گون زد

ماه سفندارمذ طلایه برون زد

ساری منقار و ساق پای به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ماه دگر نوبهار جیش براند

از سپه دی سلاحها بستاند

گل را بر تخت خسروی بنشاند

بلبل دستانسرا نشید بخواند

همچو من اندر مدیح حجت یزدان

صدرا! عبدالمجید خادم باشی

کرده به تکذیب من جفنگ تراشی

گویی خود مرتشی نبوده و راشی

حیف است آنجا که دادخواه تو باشی

بر من مسکین نهند این همه بهتان

گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است

ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است

صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است

گوید پای کمیت طبعم لنگ است

به که برم شکوه پیش شاه خراسان

گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف

از ره عدوان به عیب بنده سخن باف

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»

گویم و دارم یقین که از ره انصاف

شاه خراسان دهد جزای وی آسان

تا که تبرا بود به کار و تولا

تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»

خرم و سرسبز مان به همت مولا

بر تو مبارک کند خدای تعالی

شادی مولود شاه خطهٔ امکان

قصاید

شمارهٔ 1 - شکوه از حسود

ز شعر

قدر و بها یافتند اگر شعرا

منم که شعر ز من یافته است قدر و بها

به پیش نادان گر قدر من بود پنهان

به پیش دانا باشد مقام من پیدا

همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید

اگر نیاید روشنی به دیدهٔ اعمی

شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد

به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا

ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید

مگر فزونی خصم و تطاول اعدا

چه حیله سازم با دشمنان بی آزرم

چه گوی بازم با روزگار بی پروا

وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل

کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا

به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب

به سنک کینه جهانا تنم به خیره مسا

به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور

کنون نمودی در بند دشمنانش رها

جلیس من به مه وسال، جسم محنت کش

ندیم من به شب وروز، چشم خون پالا

به بردباری آن یک چو سد اسکندر

به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا

برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر

که هست خصم وحسودم برون زحد وحصا

حسود چیره شود هرکرا فزود کمال

مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا

شمارهٔ 2 - لابه حکیم

فریاد از این جهان و از این دنیا

وین رسم ناستوده ی نازببا

برباد رفته قاعدهٔ موسی

و از یاد رفته توصیهٔ عیسی

توراهٔ گشته توریهٔ بدعت

انجیل گشته واسطهٔ دعوا

خُلق محمدی شده مستنکر

دستور ایزدی شده مستثنی

هامون به خود نبیند جزکوشش

دریا به خود نبیند جز غوغا

گرد قتال خیزد از این هامون

طوفان مرگ خیزد از این دربا

بر ماهتاب، تیر زند کتان

بر آفتاب، تیغ کشد حربا

خون می چکد زکلک سیاسیون

جان می طپد ز رای ذوی الارا

جور و فساد سرزده درگیتی

صلح و سدادگم شده از دنیا

قومی پلنگ خوی ز هرگوشه

درهم فتاده اند پلنگ آسا

گرگان آدمی رخ و آدم خوار

دیوان آهنین دل و آهن خا

آن خون این مکد ز ره پلتیک

این جان آن کند به ره یاسا

ملک خدای

گشته دو صدپاره

هر ملک را گروهی گنج آرا

وآنکه به خیره بر زبر هرگنج

میران نشسته اند چو اژدرها

هریک به دل گرفته بسی امید

هریک به سر نهفته بسی سودا

هر ساعتی به آرزوی این قوم

صد جوی خون روان شد ازصحرا

اوکام دل نیافته وز هر سوی

بینی نشسته با دل خون پالا

چندین هزار مادر بی فرزند

چندین هزار بچهٔ بی بابا

ای خود بر نهاده پی پرخاش

وی تیغ برکشیده پی هیجا

این خون پاک ملت یزدان است

چندین چنین چه پزی بی پروا

این باغ ایزد است و درختانش

با دست حق دمیده چنین زیبا

ای خیره باغ را چه زنی آتش

وی خر درخت را چه خوری بی جا

مشکن درخت یزدان را مشکن

منما تهی گلستان را، منما

*

*

هان ای حکیم چندکنی لابه

هان ای ادیب چند کنی غوغا

لابه به پیش کور نیارد مرد

غوغا به پیش کر نکند دانا

مردم کرند نیمی و نیمی کور

ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا

آنکو شنید، باد بر او نفرین

گر خود شنید وکارنبست آن را

وانکو بدید، باد بر او توبیخ

گر زانکه دید و بار نبست آنجا

شمارهٔ 3 - فخریه

دگر باره خیاط باد صبا

بر اندام گل دوخت رنگین قبا

بسی حله آورد و ببرید و دوخت

به نوروز، خیاط باد صبا

یکی را به بر ارغوانی سلب

یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا

به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سروبن

یکی سبزکسوت زسرتا به پا

برافکند بر دوش بید نگون

ز پیروزه درّاعه ای پربها

بسی ساخت بازبچه و پخش کرد

به اطفال باغ ازگل و ازگیا

به دست یکی پیکری خوب چهر

به چنگ یکی لعبتی خوش لقا

یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما

یکی را به بر طرفه ای مشگ بیز

یکی را به کف حلقه ای عطرسا

پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم

گسست و پراکندشان بر

هوا

درخت شکوفه ده انگشت خویش

فراپیش کرد و ربود آن عطا

سیه ابر توفنده کز جیش دی

جدا مانده در کوه جفت عنا

بر آن شد که آید به یغمای باغ

بتاراجد آن ایزدی حله ها

برآمد خروشنده از کوهسار

بپیچید از خشم چون اژدها

که ناگاه باد صبا دررسید

زدش چند سیلی همی برقفا

بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله اش پرصدا

تو گفتی سیه بنده ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا

ببارد ز مژگان سرشک آنچنان

کزان تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نماید همی

بتابد ز دندانش نور و ضیا

ببالد چمن زان خروش و غریو

بخندد سمن زان فغان و بکا

جنان کز خروشیدن کوس رزم

بخندد همی لشکر پادشا

نگه کن به ایران ز ده سال پیش

ز آشوب و غوغا و قحط و غلا

خزینه تهی تر ز مغز وزیر

ذخیره تهی تر از آن هر دوتا

ادارات، ویرانه و بی حقوق

سپاهی، برهنه تن و بینوا

سر ماه، دولت به دریوزگی

شده بر در اجنبی چون گدا

روان هر طرف جیش بیگانگان

به یغمای این ملک داده صلا

به هرگوشه ای ظالمی مقتدر

به هر دسته ای مفسدی مقتدا

شنیده خردمند هر بامداد

ز نابخردان تهمت و ناسزا

ز مردم کشان خون مردم هدر

ز غارتگران مال ملت هبا

شده ملک گیلان و مازندران

به تاراج بیگانه و آشنا

به هر برزن وکوی گرد آمده

پی مفسدت لشگری زاشقیا

به شهر ری اندر به هریک دو ماه

شده چند بیچاره فرمانروا

وطن دوستان سر ز خجلت به زیر

ولی سفگان گرم چون و چرا

درین حالت زار ناگه ز غیب

برآمد یکی دست زورآزما

نجنبید از هیبتش آب از آب

لهیب فتن سرد شد جابجا

تو بودی که در جنگ خونین رشت

سپر ساختی تن به تیر بلا

تو بودی که کردی به رزم جنوب

به دربا و صحرا تن خود فدا

تو بودی که گرگان ز نیروی تو

تهی شد ز

یک گله گرگ دغا

توبودی کز آن پست و تیره مغاک

رساندی وطن را به اوج علا

همیدون به شرح هنرهای تو

زبان رهی قاصر است از ثنا

مگر وام خواهم ز تیمورتاش

زبانی فصیح و بیانی رسا

هم ازکلک او مایه خواهم همی

مگر کلک او مایه بخشد مرا

پس آنگه زصد دفتر مدح تو

توانم مگر کرد سطری ادا

دریغا جدا ماندم از مهر شاه

ز بس گفت دشمن بدم در قفا

چو من نیکخواهی کم آید به دست

سخن گستر و ثابت و باوفا

نروبیده اندر دلش بیخ آز

نخشکیده در چشمش آب حیا

وطنخواه و بیدار و باتجربت

نوبسنده و ناطق و پارسا

به کار سیاست صدیق و دلیر

گریزان ز زرق و فریب و ربا

برون ز اختصاصی که دارم به شعر

ببستم زهر علم طرفی جدا

ز اصل لغات و ز اصل خطوط

ز اصل ملل کامدند ازکجا

ز پیدایش خاک و استارگان

ز حیوان و انسان و آب و گیا

زگفتار داروبن و سر حیواه

ز تبدیل و از نشو و از ارتقا

ز تصنیف الحان و از صرف و نحو

ز تشریح و تاریخ و جغرافیا

فزون زین هنرها که از هر یکش

مرا خاست خصمی پلید و دغا

مرا این هنرها ز درگاه تو

جداساخت ای شاه کشورگشا

چه غم گر بمیرم به کام حسود

که ماند پس از من ز من شعرها

همه پخته مانند سیم رده

همه سخته مانند زر طلا

گر از شعر شاید که پوشش کنند

بپوشد زمانه ز شعرم کسا

حسودان ما هم بمیرند نیز

منزه شود دستگاه قضا

قضاوت ز روی عدالت شود

نه از روی بیداد وبخل و جفا

سخن های ما خود ز دل خاسته است

در آن نیست یک ذره ریو و ریا

به نیک و بدکار ما پی برند

پس از ما، چو خوانند اشعار ما

بر آنم که شعرم نگوید دروغ

وگر چندگوبد سخن در قفا

بوبژه که در شعرم

اغراق نیست

صریح است و پاکیزه و جانفزا

به لفظ ار به کس اقتفا کرده ام

به معنی نکردم به کس اقتفا

تنحل نکردم به شعر اندرون

نسازد به دریوزه اهل غنا

تتبع بسی کرده ام لاجرم

توارد اگر شد تفضل نما

بلای توارد بلایی است صعب

به یزدان گریزم من از این بلا

ببین دفتر فرخی و سروش

که مصراع ها نیست از هم جدا

من اینسان توارد ندارم به شعر

که نبود مرا حافظه بی وفا

مرا عیب کردند در سبک نظم

که این باستانی سخن تاکجا

همم عیب کردند درکار نثر

که این شیوه ی تازه باری چرا

ندانند کان باستانی سخن

کلیدی است درفضل ،مشگل گشا

زبان را نگه دارد از انحطاط

سخن را نگه دارد از انحنا

ولی نثر پیشین چنان ابتر است

که مقصود را کرد نتوان ادا

همان نظم، خاص است و نثر است عام

نداند کس ار شعر، باشد روا

ولی نثر را گر ندانند خلق

ابا معرفت کی شوند آشنا

در ایران به تازی نبشتند نثر

که در نثر تازی فراخ است جا

به نثر اعتنایی نبوده است پیش

که بوده است افزون به شعر اعتنا

بود سخت، بنیان نظم دری

ز آرایش و لون و برگ و نوا

ولی نثر تازی ز نثر دگر

بسی بیش دارد جمال و بها

بجز چند دفتر ز پیشینیان

که تقلید از آنان بود نابجا

نشان ده اگر هست نثری تمام

که بر جای پایش توان هشت پا

ازبرا به نثر نوبن تاختم

کز آن حاجت قوم گردد روا

گر این طرز تحریر بودی گزاف

نراندی بر آن هرکسی مرحبا

نکردی به هر مغز چون مل اثر

ندادی به هر بزم چون گل صفا

هرآن چیز کان را پسندند خلق

سراسر صوابست و جز آن، خطا

دربغا که خیره است چشم حسود

نبیند به جز عیب خلق خدا

گرت صد هنر باشد و عیب یک

صدت عیب گیرد حسود دغا

حسودان به پیغمبر هاشمی

ببستند از اینگونه بس افترا

که

شعر است قرآن و بی معنیست

الف لام میم و الف لام را

چو گرک حسد مصطفی را گزید

تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!

الا تا گلستان به فصل بهار

چو روی نکو بان شود دل گشا

سرت سبز باد و تنت زورمند

تو را دولت و دولتت را بقا

وطن باد در سایهٔ عدل تو

برومند و بالنده و باصفا

شمارهٔ 4 - گلستان

نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا

باغ رنگین شد از خیری و آذریونا

رده بستند به باغ اندرکل های جوان

جامه ها رنگین چون لشگر ناپلیونا

سرخ گل خنده زد و مرغ شباوبزگریست

از لب کارون تا ساحل آبسگونا

برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت

کودک نوزاد آن پیر شده عرجونا

گل طاوسی ما نا صنم سامری است

عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا

ارغوان هست یکی خیمهٔ نورنگ شده

کامده بیرون از خم بقم اکنونا

پیچک لاغر آویخته در دامن سرو

مثلی باشد از لیلی و از مجنونا

دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ

ربخته گویی در دشت فراوان خونا

یا برون آمده از خاک و پراکنده شده است

با یکی زلزله، گنج کهن قارونا

قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق

چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا

از پس نرگس آمدگل شب بوی سفید

وز پس شب بو بشگفت گل میمونا

گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید

وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا

دو بنفشه است یک افرنجی و دیگر طبری

طبری خرد است اما به شمیم افزونا

شب بو و اطلسی و میخک و میناگویی

کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا

شمعدانی است فروزندهٔ هر باغ که هست

تا مه مهر ز فروردین روزافزونا

بنگر آن شب بوی صد پر که نسیم خوش او

به مشام آید از آذر تاکانونا

سوسن و زنبق با داشتن چند زبان

راست چون دانشمندان خمشند اکنونا

لیک با نیم زبان بر گل سوری بلبل

بیت ها خواند گه سالم و گه مخبونا اا

گل آزرمی ازشرم سرافکنده به زیر

که چرا غازه کشیده گل آزرگونا

بهرتعلیم شکوفه،

باد از شاخ درخت

گه الف سازد گه دال کند گه نونا

وان چکاوک به لب جوی پی صید هوام

همچو مارافسا پیوسته کند افسونا

صبحگه جمله گلان روی به خورشیدکنند

که بر او هستند از روز ازل مفتونا

شد جهان خرم و خرم شد دل های حزین

من چنین محزون چونا که بمانم چونا

چون زیم محزون اکنون که جان شد چو بهشت

به بهشت اندر یک دل نبود محزونا

خرمی بر ما شایدکه به سالی زین پیش

رخت افکندیم از شهر سوی هامونا

همچو مسعودکه بیرون شد از قلعهٔ نای

عاقبت رفتیم از محبس ری بیرونا

دشت البرزکنون جای فقیرانهٔ ماست

آن کجا بود نشستنگه افریدونا

فلکی دارد روشن، افقی دارد نغز

چشم اندازی چون دفتر انگلیونا

آفرین باد به البرزکه از عکس وی است

هرچه نقش است به سقف فلک گردونا

ما ز البرز دو فرسنگ به دوریم ولیک

او چنان آید در چشم که هست ایدونا

که بر او پیچند ازپرتو خور زربفتا

که در او بافند از ابر سیه اکسونا

چون سردانا مشحون ز هواهای بلند

قله اش سال و مه از برف بود مشحونا

دامنش چون دل عاشق کمرش چون رخ یار

به هوای خون و خوش منظرگی مقرونا

چون به تابستان بر برگ درختش نگری

از درخشانی گواکه بود مدهونا

عرب ار دیدی آن خوب فواکه کانجاست

برنخواندی به قسم والتین والزیتونا

باغ در باغ و گل اندر گل و قصر اندر قصر

هریکی قصر یکی جوی به پیرامونا

خاصه آن باغ کجا هست نشستنگه شاه

که بهشتی است فرود آمده از گردونا

کوه اگر حایل آن باغ نبودی بودی

از لب رود ارس تا به لب جیحونا

این چنانست که استاد دقیقی فرمود

«مهرگان آمد جشن ملک افریدونا»

شمارهٔ 5 - طوفان

سحابی قیرگون برشد ز دریا

که قیراندود شد زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن جا

بناگه چون بخاری تیره و تار

از

آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان و دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعدسان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود

وزان شد روشن و تاربک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی عصا در سخت سرما

ز برق اورا به کف شمعی که هردم

فرو مرد از نهیب باد نکبا

خلیج فارس ناگه گشت غربال

ز بالا بر سر آن تیره بیدا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی محابا

خط آهن میان موج گفتی

ره موسی است اندر قعر دریا

خروشان و شتابان رود کارون

درافزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبارآلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موج ها انگیخت چون کوه

که شدکوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موج هایش کف نشسته

چو برف دیمهی بر کوه خارا

نفس در سینه ها پیچیده از بیم

که ناگه چتر خسرو شد هویدا

چو کارون دید شه را تیزتر شد

چو مستی کش زنی سیلی بعمدا

جهاز آتشین بر سطح کارون

به رقص افتاد چون می خورده برنا

و یا مانندهٔ نر اشتری مست

کز آهنگ حدی برخیزد از جا

شهنشه بر سر کارون قدم سود

بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا

بلی دیوانه چون زنجیر بیند

فرامش گرددش آشوب و غوغا

می حب الوطن خوردست خسرو

کی از دیوانه دارد مست پروا؟

پس از شه میر خوزستان گمان برد

که کارون خفت و برگشت از معادا

ز شه شد دور و ناگاهان فروماند

در آن

غرقاب هول انگیز، تنها

فروبلعیدش آن گود دژآهنگ

چو پشه کافتد اندر کام عنقا

ولیک از بیم شه بیرونش افکند

وز آن کرداب ژرفش کرد پیدا

کشیدندش برون از چنگ کارون

چو بودش بر شه گیتی تولا

ازین غفلت به خود پیچیدکارون

وزین خجلت گرفتش خوی سراپا

پذیرفتار شد کاندر ولایت

نیازد زین سپس دست تعدا

نهنگانش نیازارند مردم

نه طوفانش بیو بارد رعایا

برو سدها ببندد شاه گیتی

وزو جرها گشاید شاه دنیا

نهد گردن به بند شهریاری

نماید خاک خوزستان مصفا

بود چونان که بد در عهد شاپور

شود چونان که شد در عهد دارا

بروباند ز اهواز اصل شکر

پدید آرد ز ششتر نسج دیبا

به پیوندد ز فیضش قصر در قصر

ز بند شوشتر تا خور موسی

کند برطرف بهمن شیر و حفار

هزاران قریهٔ آباد انشا

شهنشه عذر کارون درپذیرفت

بدان پذرفت کاری های زیبا

بود هرچند جرم بندگان بیش

گذشت شاه افزونست از آنها

شمارهٔ 6 - غوکنامه

بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا

خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا

ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی

ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا

آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش

جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما

چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود

برکرده از سجود، سر و روی با خدا

گر بگذرد ز پیشش، پروانه ای ضعیف

بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا

بی رنج گیر و دار بیوباردش به قهر

چونان که آدمی را اوبارد اژدها

غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر

خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا

«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»

«خواهی که چون چگوک بپری سوی هوا»

زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز

بک بچگان رده شده در آن درازنا

تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست

شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا

زان روده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف

چون کرمکان بکردی در برکه آشنا

چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی

خردک همی برآید برتنت

دست وپا

از برکه اندر آیی نرمک میان خوید

وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا

از آفتاب و باد نگهداردت گیاه

وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا

آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب

استارگانت یار و شب و روزت اقربا

در هر زمین و آب که آنجا چراکنی

همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا

در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد

در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا

این جادویی از آنت بیاموخت روزگا ر

کز شرّ دشمنان منافق شوی رها

دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی

در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما

همزادگانت بیشترین از میان روند

تو لیک چیره آیی درکوشش بقا

گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد

گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها

زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی

اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا

هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت

تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا

چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی

شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا

ازگوشه ای درآیی و رانی تحیتی

وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا

لختی خموش مانی و بینی که بردمید

از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا

آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو

این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا

شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه

یکباره کارشان تو بگایست و من بگا

زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر

بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا

رفتار دوستان به تو باری اثرکند

آری مؤثر است محیط جهان به ما

تدبیرها کنی و به خود شکل ها دهی

تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا

می بینمت که از همگان گوی برده ای

کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا

چشمی فراخ داری و حلقی فراخ تر

رانی بسی ستبر و بری همچو متکا

چون دشمنی به بینی

اندر طپی به آب

کرده بکش دو دست و روان کرده پای ها

از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب

گیری به دست ساحل و پاها کنی رها

دست از پی گرفتن و پای از پی شدن

این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟

نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی

کز تو گذشته است در ادوار ارتقا

در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک

گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا

از بام تا به شام، تو و همگنان تو

هستید مست عربده و کینه و مرا

من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب

خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا

این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم

موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟

فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند

بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا

اکنون فزون شد ستید اندر سرای من

وز من ربود خواهید این باغ واین سرا

اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک

یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا

آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم

چندین هزار غوک لعین را به زبرپا

کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست

بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا

دار فریب و خانه جور و سرای کفر

بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا

در زندگیت هرگز دردی دوا نشد

لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا

آوخ که مرغ و بره اجازت نمی دهند

ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا

بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط

برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا

آن بیت را من ایدون پیوند ساختم

دریابد آن که دارد در پارسی ذکا

شمارهٔ 7 - پاسخ به شعاع الملک

تا تاختند بی هنران در مصاف ها

زد زنگ، تیغ های هنر در غلاف ها

ناچار تن زند ز مصاف مخنثان

آن کس که برشکست به مردی مصاف ها

تا لافزن نمود

زبان هنر دراز

ی ت باره کرد خوی، زبان ها به لاف ها

تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت

ماندند دُردها و رمیدند صاف ها

پرورده شد به طرد حقایق دماغ ها

گسترده شد بگرد طبایع گزاف ها

بر باد رفت قاعدهٔ اجتماع ها

وز هم گسست رابطهٔ ائتلاف ها

مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد

بگرفت گرد خانهٔ عزّی طواف ها

مردی به خاک خفت ازین بی حمیتان

عفت به باد رفت از این بی عفاف ها

رفتند خواجگان کریم و نماند نام

زان اصطناع ها و از آن انتصاف ها

آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد

وارون طواف ها و دگرگون مطاف ها

نامردی زمانه نگر کزین صطبل

بر قصرها شدند فراجاف جاف ها

آبستنان حرص چمان پیش صف بار

وز بار حرصشان به زمین سوده ناف ها

آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ

لعنت برین مضاف الیه و مضاف ها

آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران

بسته مدرسان و فقیهان به خواف ها اا

.............. ..............

............................

اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند

آنان که پاره بد به کتفشان لحاف ها

وقتست تا میان چمن عاملان دی

بر گلبنان کنند ز نو اعتساف ها

تا زاغ ها به باغ گشادند حنجره

بستند نای، زمزمه خوان زندباف ها

خفاش ها شدند از اشکفت ها برون

طاووس ها شدند نهان در شکاف ها

شهبوف ها شدند مهاجم به قصرها

سیمرغ ها شدندگریزان به قاف ها

...........................

....... ... .... ..............

کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()

پنهان وفاق ها شد و عریان خلاف ها

زودا که بوستان فضیلت خزان شود

زبن انقلاب کشور و این اختلاف ها

کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم

دیدیم سبع های سمان و عجاف ها

الا سه چار یار پراکنده گرد دهر

چیزی نیافتیم از آن کند و کاف ها

هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی

نزد من از بزرگترین اکتشاف ها

پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز

دارد درون حجلهٔ دانش زفاف ها

بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت

خنگ هنر بهر نقطش انعطاف ها

آن حله بود بافته از تار و پود فضل

کانسان نبافتند دگر حله

باف ها

از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب

کرده است ساقی هنرت اغتراف ها

قندیست پارسی که شکرپاسخان ری

در پر حلاوتیش کنند اعتراف ها

تا نیست درکریمی یزدان مخالفت

تا هست در قدیمی گیهان خلاف ها

حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم

اندرکنیف لطف کناد اکتناف ها

بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها

بخشد زکارخانهٔ فیضت کفاف ها

شمارهٔ 8 - نفس انسان

ز دانایی بنالد مرد دانا

که دانا را خرد بندی است برپا

ز سیری کرده قی در هند، راجه

گرسنه خفته «روسو» در اروپا

فرو ماند به کرباسی کشاورز

مخنث گام بگذارد به دیبا

عزیز بی جهت در خز و توزی

یتیم بی پدر بر خار و خارا

اگر قسمت به سعی است و به کوشش

چنان کاندر قران فرمود مولا

چرا پیوسته قومی در تنعم

چرا همواره جمعی در تقلا

چرا یک قوم در زببنده ملبس

چرا یک قوم در چرکینه چوخا

بهٔک دم روکفلر بی زحمت و رنج

ربوده قسمت یک عمر جولا

امیر ناتوان درکوشک خفته

به صف مرده سلحشورتوانا

وگرقسمت به نیرنگ است و تدبیر

در آن سعی و تکاپو نیست پیدا

پس آن پیغمبران و آن حکیمان

پس آن دستورهای نغز و شیوا

ز انجیل آمده تا عهد تورات

ز قرآن آمده تا زند وستا

ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»

ز زرتشت مهین تا پور سینا

همان آموزگاران خلایق

همان اخلاق فرمایان دنیا

همان خون ها که خوردند آن بزرگان

نصیحت ها که فرمودند بر ما

همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟

همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟

اگر نفس بشر با دد قرین است

چرا دد بر دو دست است و تو بر پا

چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ

تو پرّان بگذری از ژرف دریا

چرا گریی تو و او نیست گریان؟

چرا گویی تو و او نیست گویا

چرا آیی تو از مغرب به مشرق

نیاید آهو از صحرا به صحرا

چرا وحشت کند او در غریبی؟

تو در هر جا درآیی بی محابا

دده دندان نیالاید به همجنس

تو ساغرها کشی از خون اعدا

وگر گفتارهای لیل و داروین

چنان باشد

که تو گویی همانا

نه او در بند تفکیک است و ترکیب

نه او در فکر ایجاد است و انشا

دو سه درسی ز بر کرده طبیعی

که میراث آید از احیا به احیا

تو هر دم چیزها یابی به فکرت

که آن نایافته اجداد و آبا

پس این فکرتو میراث پدر نیست

کمال نفس تو است ای پور زببا

کمال نفس ارمانی طبیعی است

درین ارمان تو ممتازی ز اشیا

گیاه و جانور مقهور دهرند

تویی مقهور فکر خویش تنها

کشد نفس تو زی فوق الطبیعه

کشد نفس هیون زی سطح غبرا

به تحسین نبات و جنس حیوان

تو چون دهر، دانا و توانا

توانی خاربن را کرد بی خار

وز آن بی خار بار آورد خرما

برآری از گل شش برگ، صد برگ

پدید آری ز پشت زاغ، ورقا

به ترکیب از جمادات طبیعت

گرو بردی وگشتی فرد یکتا

برآری از خزف بلور روشن

بسازی با شبه لولوی لالا

تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز

به مصنوع طبیعت حکمفرما

بسا دارو که تو پیدا نمودی

که گیتی هیچ گه ننمود پیدا

بسا قانون که تو ابداع کردی

که آن را در طبیعت نیست مبدا

پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست

که او در رتبه پست است و تو والا

قوانین طبیعی ره نیابد

در اصل آکل و مأکول، اینجا

وگر یابد ز اغفال من و تو است

من وتو اکمهیم ا و خصم بینا

شمارهٔ 9 - جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی

ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما

رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا

می برازد بر تو عنوان خریت ای (..)

همچو وحدانیت مطلق بذات کبر با

ازتو ابله تر نجستم نیک جستم بی خلاف

از تو ناکس تر ندیدم راست گفتم بی ر یا

مایه شاعر برون از لفظ خوش،علم است و هوش

مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا

زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب

پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما

وز فراویز نظامی شد مسلم کان

جناب

تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا

باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود

باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا

کوژ بادا همچو پشت خوشه چینانت کمر

چاک بادا همچو چرم پاره دوزانت قفا

بی توقف چار چیزت باد اندر چار چیز

بی تعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا

در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین

درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا

کف به لب چوبت به ... تیرت به دل تیزت به ریش

غم به جان دردت به تن تیغت به سر بندت به پا

چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب

نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها

در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن

این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا

نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم

بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا

یادت آید مدتی همچون جعل در ...

گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا

روز و شب از دود افیون دربن ریشت خضاب

سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا

چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان

می دویدی پیشبازش با سلام و با ثنا

شعر می خواندی به آواز حزین در مدح لر

مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا

خنده آور موکبی تشکیل می شد زان که بود

لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا

ور از آن لر چند غازی می ربودی داشتی

با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا

گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعله ور

شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا

در جهان دجال خویان فرصتی خوش یافتند

تا برون آیند از بیغوله های اختفا

چون خر دجال بیرون تاختی از ...

شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا

هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون

یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا

شد الاغ

... لاغ باف و لاف زن

شعرساز و نثرگستر، چس نفس پرمدعا

شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بی مزه

سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا

گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری

زان که دارد در جگر از صیت هریک داغ ها

وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب

نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا

وان اساتید ری وگوران و آذربایجان

چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا

او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود

شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا

نیش زن چون عقربست و مرکز زهرش زبان

شعرهایش چون رتیلا پشم دار و بدنما

چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر

چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا

نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلق باف، لیک

خود ملقلق باف تر صد ره ز بهمان ژاژخا

بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلی است

معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا

می نهد در پیش، ده دیوان ز استادان نظم

تا بسازد چامه ای خشک و دراز و نابجا

لاجرم هرمصرعش دارای سبکی دیگراست

چون بخوانی چامه هایش، ز ابتدا تا انتها

می برد ترکیب لفظ از شاعران مختلف

چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا

می نهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور

می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا

از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم

شعرهایی بی مزه چون بی توابل شوربا

هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل

خامه ام در دست چون در دست موسی اژدها

چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه

خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا

بر سرت خاکی که شب از کوچه های اصفهان

گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا

از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفته اند

از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا

شمارهٔ 10 - منقبت

دی دیدم آن نگار سهی قد را

بر رخ شکسته زلف مجعد را

در خوی گرفته عارض گلگون را

در می

نهفته ورد مورد را

از جادوئی نهفته بلعل اندر

تابان دو رشته در منضد را

بگشوده بهر بستن کار من

بشکسته زلفکان معقد را

در تاب زلف و ابروی او دیدم

تیغ سلیل و درع مزرد را

گفتم ز دام زلف رهائی بخش

این خاطر پریش مقید را

گفتا دلت رها کنم ارگوئی

از جان و دل مدیح محمد را

سر خیل انبیا که صفات او

حیران نموده عقل مجرد را

حق از ازل به مهر و ولای او

با خلق بسته عهد مؤکد را

پیغمبران به مدرس فضل او

حاضر شوند خواندن ابجد را

با بغض او فریشته گر باشد

گو پذیره نار موقد را

ور زانکه با ولاش بود شیطان

گو کن گذاره خلد مخلد را

قانون نهاد و شرع پدید آورد

و آراست ملک و دولت سرمد را

قانون او گرفت همه گیتی

چون تندباد، وادی و فدفد را

وانکس که سر ز طاعت او برتافت

گردن نهاد تیغ مهند را

ایزد از او به خلق نمود امروز

احسان بی نهایت و بی حد را

فر قدوم فرخ او بشکست

آن کسروی بنای مشید را

شمارهٔ 11 - نمایندگی ترشیز

دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا

مژده ای داد خوش آهنگ و دلاوبز مرا

گفت کازادیخواهان دیار کشمر

برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا

از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر

زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا

کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس

انتخاب هنری مردم ترشیز مرا

خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ

می شناسد به واشنتن و پاربز مرا

بر سر دولت بشکست مرا چندین بار

خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا

تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر

خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا

تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر

بفرستاد که در کار کند تیز مرا

ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند

همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا

به خیالش که وکیل خود و

اقوام ویم

که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا

گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی

بی سبب منت اوگشت گلاویز مرا

او ندانست که گر اهل خراسان بدرست

نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا

نه به کرمان و صفاهان ، که به کرمانشه و یزد

می ستایند و به شیراز و به نیریز مرا

خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود

می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا

و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند

بهم آوازی خود مرغ شب آویز مرا

وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست

با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا

تاج زرین نکند خوشدلم، او بردگمان

دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا

شمارهٔ 12 - شکوه و تفاخر

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا

آتشی سوزنده ام، وین گیتی آتش پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم

گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا

گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا

کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد

وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا

از غم نادیدنت اندام من چو موی شد

کس نخواهد دید از بس لاغری، دیگر مرا

گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من

مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا

خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم، کاین دو یار

می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا

گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل

چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا

سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا

یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا

بر سر من گر نبودی از

خیالت نیتی

اندرین بیغوله جان می آمدی بر سر مرا

دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی

تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا

گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین

می دهند از قدردانی جا به روی سر مرا

ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم

صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا

ور به پاس هم زبانی جانب کابل شوم

دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا

وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون

هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا

بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا

بر لب جیحون و آمو یه است آبشخور مرا

دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم

کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا

هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا

درکلام پارسی امروز شخص اولم

وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا

تا زبان پارسی زنده است من هم زنده ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

سابقم در هر هنر چون ابرش تازی نژاد

خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا

تا گران بد گوهر دانش، گرامی داشتند

کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا

چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران

آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا

بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کج رو به زندان می دهد کیفر مرا

بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا

قرن ها باید کجا پیدا شود گوینده ای

کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا

لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران

عضو زاید می شمارند اندرین کشور مرا

در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند

کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا

مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یکدم

شدی پیراهن از خون ترمرا

ای دریغا مرگ آنی! کز چنین طول ممات

هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا

کاش در یک دم ز شفقت دشمنان و دوستان

تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا

سومین بار است تا در این مغاک هولناک

بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا

لعنت حق باد برکین توز و غماز و حسود

کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا

چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا

ور کشم آهی به یاد دوستان، آن دود آه

پیچد و او بارد اندر کام، چون اژدر مرا

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی دستی و بی برگی کند مضطر مرا

حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد

ورنه بودی کنج ها آکنده از گوهر مرا

خانه ام خالی شود از فرش و کالا بهر وام

تا بسازد توشهٔ یک روزه خالی گر مرا

با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

شمارهٔ 13 - دل بزه کار

از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را

وبرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را

ز اشک روان و خاک به سرکردن

در پیش دیده کند مزارم را

یک سو سرشک و یک سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را

گر باغ لاله داد به من پس چون

از من گرفت لاله عذارم را

در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را

چون حرف مفت و صحبت بی برهان

بر ترهات داد مدارم را

بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را

جام میم فکند ز کف و آنگاه

اندر سرم شکست خمارم را

بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهرخند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دمید، اما

گیتی

خزان نمود بهارم را

گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را

باری بر آن سرم که از این سینه

بیرون کنم دل بزه کارم را

شمارهٔ 14 - به یاد وطن (لزنیه)

مه کرد مسخر دره وکوه لزن را

پرکرد ز سیماب روان دشت و چمن را

گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت

گفتی که برفتند به جاروب، لزن را

گم شد ز نظرکنگرهٔ کوه جنوبی

پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را

آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود

افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را

برف آمد و برسلسلهٔ آلپ کفن دوخت

و آمد مه و پوشید به کافور کفن را

کافور برافشاند کز او زنده شود کوه

کافور شنیدی که کند زنده بدن را

من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ

نظاره کنان جلوه گه سرو و سمن را

ناگاه یکی سیل رسید از دره ای ژرف

پوشید سراپای در و دشت و دمن را

هرسیل ز بالا به نشیب آید واین سیل

از زیر به بالا کند آهیخته تن را

گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند، توگویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را

خور تافت چنان کز تک دربا بسر آب

کس درنگرد تابش سیمینه لگن را

تاربک شد آفاق توگفتی که بعمدا

یکباره زدند آتش، صد تل جگن را

گفتی که مگرجهل بپوشید رخ علم

یا برد سفه آبروی دانش وفن را

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار

وین حال فرا یاد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به یادم

تاریکی و بدروزی ایران کهن را

*

*

آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت

چون خلد برین کرد زمین را و زمن را

آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد

گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را

وآن

روز که پیوست به اروند و به اردن

کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را

و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران

فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را

زلادبلابلا

برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را

افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را

پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را

زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش

یک قرن کشیدیم بلایا و محن را

ناگه وزش خشم دهاقین خراسان

از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را

آن روزکز ارمینیه بگذشت تراژان

بگرفت تیسفون، صد بیت حزن را

رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق

بیدار نمودند فرو خفته فتن را

در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت

سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را

پرخاشگران ری و گرگان و خراسان

کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را

خون در سر من جوش زند از شرف و فخر

چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را

آن روز کجا شدکه ز یک ناوک «وهرز»

بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را

و آن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ

افکند به زانوی ادب والرین را

و آن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام

افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را

آن روزکجا شدکه زپنجاب و زکشمیر

اسلام برون کرد وثن را و شمن را

و آن روزکه شمشیر قزلباش برآشفت

در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را

آن روزکه نادر، صف افغانی و هندی

بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را

و آن گه به کف آورد به شمشیر مکافات

پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را

و آن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا

وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را

و امروز چه کردیم که در صورت

و معنی

دادیم زکف تربیت سر و علن را

نیکو نشود روز بد از تربیت بد

درمان نتوان کرد به کافور، عنن را

بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر

از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را

جز آنکه سراپای جوان کردد و جوید

در وادی اصلاح، ره تازه شدن را

ایران بود آن چشمه صافی که بتدریج

بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را

کو مرد دلیری که به بازوی توانا

بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را

هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر

آرد سوی چنب رسر گم گشته رسن را

اصلاح ز نامرد مخواهیدکه نبود

یکمرتبه، شمشیرزن و دایره زن را

من نیک شناسم فن این کهنه حریفان

نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را

آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی

در بیع و شری جمله قوانین و سنن را

طامع نکند مصلحت خویش فراموش

لقمه به مثل گم نکند راه دهن را

جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد

آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را

بی تربیت، آزادی و قانون نتوان داشت

سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را

امروز امید همه زی مجلس شور است

سر باید کآسوده نگه دارد تن را

گر سر عمل متحد از پیش نگیرد

از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را

جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد

افریشتگان قهر کنند اهریمن را

بی نیروی قانون نرود کاری از پیش

جز بر سر آهن نتوان برد ترن را

گفتار بهار است وطن را غذی روح

مام از لب کودک نکند منع لبن را

اینگونه سخن گفتن حد همه کس نیست

داند شمن آراستن روی وثن را

یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش

کامید بدیشان بود ایران کهن را

شمارهٔ 15 - فتح ورشو

قیصر گرفت خطهٔ ورشو را

درهم شکست حشمت اسلو را

جیش تزار را یرشش بگسیخت

چون داس باغبان علف خو را

دیری نمانده کز یورشی دیگر

مسکف زکف گذارد

مسکو را

روس آنکه در لهستان چنگالش

برتافت دست چندین خسرو را

ورشو که بدعروس لهستان کشت

هم خوابه آن یله شده ورزو را

بنگر که خود چگونه ازو گیهان

برتافت چنگ و بستد ورشو را

آنگه که از پروس سوی مغرب

قیصر فکند ولوله و غو را

بلژیک شد به خیره سپر تا آنک

پاریس شده پذیره روا رو را

پاریس از انگلستان یاری جست

حق سیاست کلمانسو را

یکسو به روس گفت که هان بشکن

چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را

روس از پروس شرقی پیش آمد

کرده دلیل هی هی و هوهو را

یکسو سپه کشید بریطانی

بگرفت وادی و دره و زو را

زبن سو فرانس کرد بهم جیشی

تا خودکه می برد ز میان دو را

یکسر سلاح جنگ به کف دادند

خدمتگر و ذخیره و معفو را

برق تفنگ و توپ به کار آورد

تاب درخش و غرش بختو را

گشت جهان دوباره به یاد آورد

فرفرنگ و جنگ واترلو را

البرت ازین واترلو شد بی تخت

در هاور برد تختگه نو را

تخت فرانس نیز به (بردو) رفت

عزت فزودگیتی، بردو را

قیصر فسون نمود چو مار افسای

کر مارو کفچه و کل بر سو را

وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر

وز پیش راند دشمن کجرو را

زد در پروس شرقی بر دشمن

چون اخگری که لطمه زند قو را

بشکست خصم را و به ورشو تاخت

داده نوید، راجی و مرجو را

یکسو مکنزن آن که سرتیغش

پهلو دریده دشمن پهلو را

ییشش بخوانده «غاصب کالیسی»

مستد برانه آیت ولّو را

در «پرزمیشل» داده جو اسبان

پس داده در «پلن» دیرین جو را

یک لشکر از جنوب لهستان تفت

پیمود راه «رستو» و «خارکو» را

وز مشرق «پلن» سپهی دیگر

بگرفته پیش، خطهٔ مسکو را

یکسو سپاه سرکش هندنبرگ

آموخته به خصم تک و دو را

وز بر و بحر مملکت بالتیک

تهدید کرده مرکز اسلو را

آن مرکزی که کرده

مصیبت گاه

رامشگه گزر سس و خسرو را

خرس بزرگ آن که نه پذرفتی

از صید خسته، لابه و مومو را

اینک ز بیم گشته چو خرگوشی

کز دور بنگرد سک «ترنو» را

امروز کافتاب جهانگیری

ز ایران دریغ دارد پرتو را

جیش تزار از چه در این کشور

بگرفته خوی مردم شبرو را

دعوت شدند کی زی ایران

حق برکناد داعی و مدعو را

شمارهٔ 16 - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان

عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را

جلوه ای کن تا شود جانها فدای جان تو را

من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان

زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را

زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند

زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را

حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان

زانکه خود بخشند دل، بی حیله ودستان تو را

گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی

پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را

عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم

نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را

انکز آغازشهی باملک خویش این وعده داد:

آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را

داد رکن الدوله را منشور ملک شرق وگفت

ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را

ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک

وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را

کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن

گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را

نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل

خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را

از بنی الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید

باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را

مر تو راکس نیست مدحت خوان به گیتی چون بهار

گرچه اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را

تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم

باد فر و حشمت افزونتر

ازاین و آن تو را

این هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است

باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را

شمارهٔ 17 - غدیریه

ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را

جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را

کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت

وانچه بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را

درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز

تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را

زلف طرار تو زان پس حیله ها انگیخته است

تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را

تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد

هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را

با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من

یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را

شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح

نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را

ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر

کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را

مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل

تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را

ذات تو قائم به یزدان، ذات ما قائم به تو است

جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را

مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر

تاشوم چونانکه شایسته است مدحت خوان تو را

با زبانی این چنین و با بیانی این چنین

خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را

مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او

چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا

شاه رکن الدوله کش روز و شبان گویند خلق

کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را

چهره ها خرم نمودی چهره خرم تر تو را

خانه ها آباد کردی خانه آبادان تو را

حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک

از چه گیرد حیله و تزویر

هر نادان تو را

یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه

به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را

نک زدم از راستی در دامنت دست امید

فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را

خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر

زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را

نک به فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش

«عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»

شمارهٔ 18 - تاجگذاری

به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را

ببین با تاج کیکاوس، کیکاوس ثانی را

الا ای کاوه خنجرکش، سوی ضحاک لشکرکش

فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را

ز تاجش نور پاشیده از او روشن دل و دیده

ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را

به دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته

به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را

خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد

به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را

حیات جاودانی بین، غنیمت بشمر ای ملت

پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را

شه ما یادگار است از ملوک باستان، یارب

به او پاینده دار این ملک وگنج باستانی را

کیانی تخت وتاج، این شاه را زیبد، کن ارزانی

به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را

رعیت پروری خواهیم اگر زین شه عجب نبود

که شاید خواستن از پاسبانان، پاسبانی را

شهنشاها! شهنشاهی، به چرخ معدلت ماهی

به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک رانی را

تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو

دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را

تو ایران را جوان سازی وطن راکلستان سازی

به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را

توعلم آری دراین کشور، توبربندی زغفلت در

تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را

کجا صنعتگری بوده، ره ملک تو پیموده

ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی

را

رعیت را نهی بالش، ستمگر را دهی مالش

نه رشتی را ز تو نالش، نه آذربایجانی را

درآید ملت از ذلت، عیان سازند بر ملت

همه، چون نیر دولت، رسوم مهربانی را

ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم

که من خود خوش نمی دارم ثناهای زبانی را

شمارهٔ 19 - در وصف تگرگ

ز میغ اندر جهد هزمان درخشا

شود میغ از درخشیدنش رخشا

کجا طفلی کشد با دست لرزان

خطی زرین، بدان ماند درخشا

دمد تندر بدان قوت که گویی

شودکوه ازنهیبش پخش پخشا

الا زین سنگسار ابر فریاد

کریما کردگارا جرم بخشا

تگرگی آمد از بالا که گفتی

کشد رستم خدنگ از پشت رخشا

ز سنگک اا باغ چون دشت نمک شد

که بود از لاله چون کان بدخشا

دژم شد گونهٔ نسرین روشن

سیه شد چهرهٔ شب بوی رخشا

نگه کن تا چه گوید رودکی انک

به هر بابش ز حکمت بود بخشا

نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا

شمارهٔ 20 - سرود خارکن

خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا

خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست

که ماه موی میان است و سر و سیم تنا

خوشا توان گری عاشق و نگویی یار

خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل

نواخت باید برگل سرود خارکنا

شمارهٔ 21 - مراسم صبحانه (یک خانواده زردشتی قدیم)

صبح دوم شد سپیده تابانا

زهره هویدا و ماه پنهانا

دست افق مطرفی کشید بنفش

سنجابین پروزش بدامانا

برگ درختان چو می کشان به صبوح

خون خوش برهم زنند پنگانا

زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت

چون به (میزد) اجتماع مهمانا

پیر مغان شانه زد به روی و به موی

مغبچگان هر طرف شتابانا

پس درایوان گشادو، دیده چه دید؟

گشته به شب چیره مهر تابانا

وز در ایوان فروغ نور گرفت

مجمره و آذر ورهرانا

آذر وهران چو آذران بزرگ

زیور مهن است و زینت مانا

پیرمقدس کرفت به رسم و پاژ

شد به نیاز خدای دو جهانا

آتش بهرام را ز چندن و عود

نیرو بخشود و شد فروزانا

یکسره

بالاگرفت قوت نور

مشک و و ایوان شدند رخشانا

هیچ اثر زان شب سیاه نماند

اهریمن رفت و ماند یزدانا

چون که نیایش به سر رسید، نهاد

شاه زنان چاشت را یکی خوانا

شهزن و مان بد شدند برسر خوان

وز دو طرف کودکان خندانا

نان و شراب و کباب چیده به صف

زمزمه کردند و خورده شد نانا

وآنگه فرمود پیر با پسران

کای پسران دلیر ایرانا

- ناتمام -

شمارهٔ 22 - در منقبت امام هشتم(ع)

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب ها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب ها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حباب ها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باد برفروز به بزم آفتاب ها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

وانباشته به ساغر زربن شراب ها

درگوش مشتری شده آواز چنگ ها

بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب ها

فصلی خوش و شبی خوش وجشنی مبارکست

وز کف برون شده است طرب را حساب ها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند باب ها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب ها

گویند می منوش و مخورباده زانکه هست

می خواره راگناه وگنه را عقاب ها

در باده گر گناه فزون است هم بود

در آستان حجه یزدان ثواب ها

شمس الشموس شاه ولایت که کرده اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتساب ها

هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش

هفتم سپهر راست به عجز اقتراب ها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعام ها به خلد و به دوزخ عذاب ها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتاب ها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده برکف انجم خضاب ها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گوئی گرفته اند ز جنت حجاب ها

نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق

گونی برآمدند به شب آفتاب ها

آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است

وان تیرهای جسته چو زرین طناب ها

شمارهٔ 23 - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)

سراسر

تار گیسوی سیه چیدند خانم ها

ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم ها

کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران

گناه بستگان عشق، بخشیدند خانم ها

دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را

به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم ها

کسی بی شقه گیسو نمی بندد به خانم دل

که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم ها

مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر

چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم ها

ز فرط بچه بازی ها به پاریس این عمل مد شد

در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم ها

سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا

به گیس خوبش و ریش شوهران ریدند خانم ها

شمارهٔ 24 - گواه سخنوری

آمد، چو دو نیمه برفت از شب

آن ساده بناگوش سیم غبغب

با چهرهٔ روشن چو تافته روز

با طرهٔ تاری چو قیرگون شب

ابروش به خون ریختن مهیا

مژگانش به تیرافکنی مرتب

هردم به دگر سو جهنده زلفش

چون کودک بگریخته ز مکتب

جز بررخش آن طرهٔ نگونسار

کس نیست به مینو درون معذب

ترکی که بدو طرهٔ فسون ساز

شد دام ره مردم مجرب

شیرین سخن است و بدیع گفتار

ویژه چو گشاید به پارسی لب

بنشست و مرا زیرلب همی گفت

خیز ای هنری شاعر مهذب

زی باغ ز مشکو برآور اسباب

وز خانه سراپرده زن به سبسب

فرمانش پذیرفتم و پذیرند

فرمان چنان کودک مودب

بیرون شدم از بنگه و نهادم

زبن از بر دو تیزگام اشهب

هنگام سپیده دمان که گردون

بگرفت ز پای آن سیاه جورب

بنشست به مرکب بت نکوروی

خورشید برآمد به پشت مرکب

من از بر خنگی دگرنشسته

چون از بر نخجیر لیث اغلب

با یاری ز افریشته نکوتر

با عیشی ز آب حیات اعذب

دیدم به ره اندر دمیده سبزه

چون سبز نبشته خط مورب

لاله چو عقیقینه جام و در وی

شنگرف به قیر اندرون مرکب

در دشت ز سبزه هزار گردون

برگلبن از گل هزار کوکب

از لاله، ریاحین گرفته دردست

اقداحاً

من جمره تلهب

طیب سر زلف تو یافت سنبل

ای زلف تو از مشک ناب اطیب

بنهاد به کف بر خضاب، لاله

ای کف تو از خون من مخضب

هر نیم شبی مرغک شب آوبز

برشاخ سراید سرود معجب

مرغان چو خطیبان بیهده گوی

گویند سخن جمله بی مخاطب

لرزنده و نالنده شاخک بید

از باد بزان وز تگرگ منصب

گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون

کاندر بر خسرو شود معاقب

آن یک خبر او هزار دفتر

آن یک سخن او هزار مطلب

شاهی که به گاه عتاب و تندی

می ننگرد از شرم زی معاتب

زبر و زبر او ستاده اقبال

چون اعراب اندر حروف معرب

فخر است کسان را ز منصب و جاه

وز اوست کنون فخر جاه و منصب

دشمنش بر او بر چه حیله سازد

با شیر چه سازد فریب ارنب

ای منظر اقبال و حشمت تو

صد ره بر از این منظر محدب

فرش بود از آسمان بر افزون

آنکو به بساط توشد مقرب

بخت تو وخورشید راست لعبی

پیوسته بر این طارم مذهب

خورشید هم ایدون ملاعبت را

هر روز برآید به گرد ملعب

رأی تو سوی نخشب ار نهد روی

خورشید برآید ز چاه نخشب

شمشیر تو را روز جنگ خیزد

فتح و ظفر از آب داده مضرب

رامشگه دشمن ز هیبت تو

گردد ز دم شیر شرزه اهیب

آورده بهارت مدیحتی نغز

الفاظ عجیب و معانی اعجب

گویند مرا کت سخنوری نیست

خود اینت یکی ناستوده مذهب

بر من چه بد آید ز گفته ی خصم

بر سنگ چه آید زنیش عقرب

تا شکر ناید ز شاخ حنظل

تا مرجان ناید زبیخ طحلب

بادا دل خصمت همیشه در تاب

بادا تن خصمت هماره در تب

مفعول مفاعیل فاعلات

با بحر خفیف انسب است و اقرب

شمارهٔ 25 - ورزش روح

دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون طلب

سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب

علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا

العلم تاج للفتی، والعقل

طوق من ذهب

هست ار ز میراث پدر، عقل غریزیت ای پسر

تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب

عقل غریزی بی ممد، بی ورزش و تعلیم و جد

هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب

عاقل فتد از کاهلی، در ورطهٔ لایعقلی

جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب

ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی

مر نفس ها را معنوی، مر فکرها را منتخب

*

*

در عیدگاه رومیان، مردی ضعیف و ناتوان

افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب

مرد از جماعت شد خجل، زان ناتوانی منفعل

بر ورزش تن داد دل، بگشاد بازو بست لب

چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر

مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب

گردونه ای آمد دوان بر چار گامیش جوان

وز پی جوانی پهلوان، زیبا رخ و دیبا سلب

بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین

چون جسته شیری از کمین بر پشت نخجیر از غضب

برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره

پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب

زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار

از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب

گفتا منم آن ناتوان، کافتادم از باد دمان

دفع تعنت را میان، بستم به ورزش روز و شب

این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا

عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب

زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف زنان

وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب

*

*

چون غیرت انگیزد همی اسباب ها خیزد همی

پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب

غیرت بجز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان

بیرون ز جنبش نیست جان زان شد روان جان را لقب

جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی

جان را ده از جنبش بهی تا وارهی از

تاب و تب

ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر

جان را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب

در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها

در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب

خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان

این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب

شد بر پلنگ آن یک س رار اندرکفش پیچنده مار

آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب

این پیش جان ها اندکست این از هزار آیت یکست

این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب

زین وانمودن ها برآ، زی نانمودن ها گرا

کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب

زان کیمیای مردمی کان هست اصل بی غمی

دریاب تا سطح زمی، پیشت شود کان ذهب

وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن

اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب

با حکمت و عقل گزین، ماهیت اشیا ببین

چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب

چون بگذری از سبع ها، وز ماوراء طبع ها

بینی تلال و ربع ها، زآثار یار منتخب

*

*

درکش بهار اینجا عنان، کز حملهٔ رویین تنان

چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب

برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن

تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب

مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر

نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب

نابوده یک ساعت مقیم، اندر صراط مستقیم

امات غیرتشان عقیم، آباء همتشان عزب

اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو

یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب

قومی پلید وکینه جو، تردامن و بی آبرو

جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بی ادب

بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه

مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب

زین سفلگان محتشم بی دولتان محترم

در

زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب

زین بی هنر حساد من، کیرد خموشی داد من

کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب

با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی

در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب

به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود

خود خویش را خامش کند زآتش چو برگیری حطب

ذوق آورد آثار من، لذت دهد گفتار من

مستی دهد اشعار من، مانندهٔ آب عنب

در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر

تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب

زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری

هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب

با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی

زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب

اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین

هست آن مناسب جاگزین وان نامناسب مرتهب

در جایگاه طوطیان، ننهد نعامه آشیان

وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب

بازیده ام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو

فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب

زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود

بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب

مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن

«یارب چه بودآن تیرگی وآن راه دور و نیمشب»

شمارهٔ 26 - غضب شاه

مانده ام در شکنج رنج و تعب

زبن بلا وارهان مرا یارب

دلم آمد درین خرابه به جان

جانم آمد درین مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب

آه غبنا و اندها که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

وای دردا و حسرتاکه نگشت

زندگی صرف مطعم و مشرب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نمود چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچه مکتب

بخت بدبین که با

چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

من کیم، چیستم، تنی لاغر

ناتوان تر ز تارهای قصب

کیست گنجشک تا عقاب دلیر

به تعصب بر او زند مخلب

نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک

نه رئیس لرم نه شیخ عرب

کیستم، شاعری قصیده سرای

چیستم؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندرین زندان

درد باید کشید و گرم و کرب

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، در شده مثقب

تنگنایی سه گام در سه به دست

خوابگاهی دو گام درد و وجب

روز، محروم دیدن خورشید

شام، ممنوع رؤیتِ کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره ای ز آسمان به روز و به شب

شب نه بینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب

تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش

گنده جایی چو آغل ثعلب

چون یکی خنب اوفتاده ستان

همچو آهن بر او دری زخشب

پس پشتش یکی عفن مبرز

مرده ریک هزار دزد جلب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت عجب

شمارهٔ 27 - در مدح حضرت ختمی مرتبت

ای آفتاب گردون تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست

ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب

بنمود جلوه ئی و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره ای و ز بینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب

لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب

تا دید بی حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

روئی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست دوزخ و

با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون نوید

با قهر او بود به صواب اندرون عقاب

شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب

زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه ای به نخستین نمود و گشت

زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب

یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای

کای دوست سوی دوست بهٔک ره عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان تر از تذرو

جبریل، در شبیش سیه گون تر از غراب

بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت

جبریل همعنانش و میکال همرکاب

بنشست بر براق سبک پوی گرم سیر

وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی توان و بماندند بی شتاب

وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل، دگرباره بازگشت

سوی زمین، ز نه فلک سیمگون قباب

اندر ذهاب، خوابگه خود نهادگرم

همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

از فر پاک مقدمش امروز گشته اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

شمارهٔ 28 - تابستان

ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب

کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون

از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب

هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر

هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب

بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ

چون بیضه های زرین پر شکر و گلاب

سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر

گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب

یا کاویان درفش است از باد مضطرب

وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب

انگور لعل بینی از تاک سرنگون

وان غژم هاش یک به دگر فربی و خوشاب

پستان مادریست فراوان

سر اندرو

و انباشته همه سرپستان به شهد ناب

یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو

دیگر سیاه گونه به سان پرغراب

یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت

یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب

یک رزکشیده همچو طنابی و دست طبع

دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب

یک رز نشسته همچو یکی زاهدی که دست

برداردی ز بهر دعاهای مستجاب

وانک ز دست و گردنش آویخته بسی

سبحهٔ رخام ودانه به هر سبحه بی حساب

باغست نار نمرود آنگه کجا رسید

از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب

آن شعله ها بمرد و بیفسرد لیک نور

اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب

روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل

نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب

آلوی زرد چون رخ در باخته قمار

شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب

شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست

وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب

از خربزه است باغتره پر عبیر تر

وز هندوانه مشکو پربوی مشکناب

پالیز از آن یکی شده پرکوزه های شهد

بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب

زان کوزه های شهد برآید هلال چار

زین زمردین قباب برآید دو آفتاب

باید زدن به دامن کهسار خیمه زانک

شد شهر ری چو کورهٔ آهنگران بتاب

زنبق ز صفر یافت چهل پایه ارتفاع

گرما شناس را بین گر داری ارتیاب

گنجشک ازین درخت نپرد بدان درخت

کز تاب مهر گردد بی بابزن کباب

ماهی فرا نیاید از قعر آبدان

کز نور آفتاب درافتد به تف و تاب

تفتیده شد منازل چون منزل سقر

خوشیده شد جداول چون جدول کتاب

پالاونی است گویی این ابر نیم شب

کز وی همی بپالایند اخگر مذاب

بایست تختخواب نهادن به طرف جوی

وان کلهٔ نگاربن بستن به تختخواب

یک سو نسیم صحرا یکسو هوای کوه

یک سو نوای فاخته یک سو غریو آب

آوازهٔ هوام شبانگاه مر مرا

آید به گوش خوبتر از بربط و رباب

وبژه که خفته سرخوش نزدیک آبشار

پهلوی

ماهرویی در نور ماهتاب

اینست شرط عقل ولیکن بهار را

این حال ییش چشم نیاید مگر به خواب

هم نیست خواب از آنکه درین سمج دوزخی

بیدار بود بایدم از شدت عذاب

شمارهٔ 29 - گله از وزیر فرهنگ

وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب

کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب

ز زخم حادثه، لطف تو شد حصار هنر

به جاه و مرتبه، عهد تو شد ضمان ادب

ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم

ز رشحهٔ هنرت تازه، بوستان ادب

تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد

که از سلالهٔ فضلی و خاندان ادب

شگفت نیست که نیروی رفته باز آید

ز اهتمام تو در جسم ناتوان ادب

تو نیک دانی در کشوری که مردم آن

همی ندارند از صد یکی نشان ادب

اگر ز اهل ادب قدر دانیئی نشود

بر او فتد ز پی و پایه خان و مان ادب

عنایت تو اگر دیده بانئی نکند

ز عجز دود برآید ز دودمان ادب

مرا تو نیک شناسی که بوده ام یک عمر

به نظم و نثر در این خانه قهرمان ادب

ز گوشه های جهان بانگ زه به گوش رسد

چو من به کلک هنر برکشم کمان ادب

به کار علم و ادب رنج برده ام سی سال

ولی نخورده ام البته هیچ نان ادب

پی اطاعت شه نک قریب ده سال است

که جای کرده ام اندر پس دکان ادب

بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود

به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب

مثال داد که از کار مجلس شورا

کناره گیرد و پوید به شارسان ادب

ز لطف خسرو ایران زمین بهار اینک

شد از مغاک سیاست بر آسمان ادب

به اوستادی دارالمعلمین لختی

به جد و جهد کمر بست بر میان ادب

از آن سپس پی تصحیح نامه های کهن

ز کلک من به ره افتاد کاروان ادب

کتاب مجمل و تاربخ سیستان هر یک

چو تاج گشت مکلل به بهرمان ادب

 

هم از جوامع عوفی وترجمهٔ طبری

نهاد کلک من آثار جاودان ادب

چهار دور به شورای عالی فرهنگ

نثار کرد رهی نقد رایگان ادب

چهار سال به دانشسرای عالی نیز

نهاد سر ز ارادت بر آستان ادب

تو واقفی که در این قرن چون بهار نداشت

کسی به لفظ دری قوت بیان ادب

چه مایه خون جگرخورد تا که گشت امروز

به دهر شهره علی رغم دشمنان ادب

به نظم و نثر دری فالق و به تازی چیر

به پهلوی و اوستاست پهلوان ادب

به صرف و نحو و معانی و اشتقاق لغات

جز او که باشد امروزه ترجمان ادب

به شرق و غرب، سخن های من به تحفه برند

کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب

ز علم سبک شناسی کسی نبود آگاه

شد این علوم ز من شهره در جهان ادب

نگاه کن به مقالات من که هریک هست

به فن پرورش اجتماع، جان ادب

بود یکی ز صد آثار من (تطور نثر)

که کس نیافت چنین گوهری ز کان ادب

رواست گر فضلایش به سینه نصب کنند

که هست تازه ترین گل ز گلستان ادب

کسی که خلق به استادیش یقین دارند

ز جور قانون افتاده در گمان ادب

ز بی اساسی قانون دکتری گردید

بهار دانشم آشفته زین خزان ادب

جزای آن که به سالی معین اندرکار

نبوده ام، ز کفم شد برون عنان ادب

کسی که فخر به شاگردی بهار نمود

شد اوستاد و برآمد به نردبان ادب

ببین به کار تقاعد که خنجر ستمش

درید چرم و برآمد به استخوان ادب

بهار ماند به مزدوری ار چه داشت به کف

هزار مرسله از گوهر گران ادب

کنون به ذلت مزدوربم رها نکنند

دربغ و درد که کس نیست پشتوان ادب

به سال شانزده افزوده گشت ساعت درس

به مدرسی که نشینند دکتران ادب

بماند اجرت درس علاوه تا امسال

که با ستارهٔ کیوان بود قران ادب

تو واقفی که بباید،

به ساعتی زبن درس

هزار غوص به دریای بیکران ادب

ولی چه سودکه ننهد مدیر باز نشست

میان بی ادبی فرقی و میان ادب

به هر که شعر تراشد ادیب نتوان گفت

که بس فراخ بود عرصهٔ جهان ادب

بسی مکانت و بسیار منزلت باید

کراست قلب و زبان، منزل و مکان ادب

روا مدار که گردد ذلیل هر دجال

کسی که هست به حق صاحب الزمان ادب

شمارهٔ 30 - سرنیزه

قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است

کس نزند بر سر سرنیزه دست

عدل شود از دم سرنیزه راست

فتنه شود از سر سرنیزه پست

بس سر سرکش که به سرنیزه رفت

بس دل ریمن که ز سرنیزه خست

فتنه بود صعوه و سرنیزه باز

ظلم بود ماهی و سرنیزه شست

همره سرنیزه بباید دو چیز

مغز حکیم و دل یزدان پرست

با خرد و راستی و تیغ و تیز

پشت بداندیش توانی شکست

آنکه به سرنیزه نمود اکتفا

با کف خود دیدهٔ توفیق بست

پند بناپارت بباید شنود

رشتهٔ پندار بباید گسست

تکیه به سرنیزه توان داد، لیک

بر سر سرنیزه نباید نشست

شمارهٔ 31 - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری

جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است

این صحبت اصلاح وطن نیست که جنگست

ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع

کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست

بی علمی و آوازهٔ جمهوری ایران

این حرف درین مملکت امروز جفنگست

اموال تو برده است به یغما و تو خوابی

آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست

آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت

این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست

در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی

ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است

تا تعزیه گردان بود آن هوچی بی دین

این قافله تا حشر در این بادیه لنگست

افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک

عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است

در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم

زین رو کلماتش همگی رنگ به رنگ است

شمارهٔ 32 - سرچشمهٔ فین

سرچشمهٔ «فین» بین که در آن آب روانست

نه آب روانست که جان

است و روان است

گویی بشمر موج زند گوهر سیال

یا آن که به هر جدول، سیماب روانست

آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض

گویی که مگر روح زمین در غلیانست

فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول

چون ساقی پیروزه سلب در فورانست

وان آب روان از بر فواره پریشان

چون موی پریشان به رخ سیمبرانست

آن ماهی جلد شکم اسپید سیه پشت

شیطان صفت از تک به سوی سطح دوانست

آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح

چون تیر شهابست که بر دیو نشانست

خرچنگ کج آهنگ بر ماهی زببا

چون دیوکج آیین به بر حور جنانست

ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش

زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست

ماهی که بود راست رو از کس نهراسد

خرچنگ کج آهنگ نهان و نگرانست

آن از منش راست کند جلوه چپ و راست

وین از منش پست شب و روز نهانست

ماهی بود آزاده و ساده دل و شادان

خرچنگ خبیث است و کریه است و جبانست

قدسی بود اسفند که همخانهٔ حوت است

قتال بود تیر که جفت سرطانست

اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است

این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست

از خلد نشانی بود این باغ که طرحش

فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست

آن سروکهن سال نمایندهٔ عصری است

کآزادگی و مردمیش نقل جهانست

آزادگی و خرمی، از سرو بیاموز

کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست

ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی

هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست

ای سرو! تو ثابت قدم و عالی شانی

هر مرد که ثابت قدم، او عالی شانست

آثار بزرگان بین اندر در و دیوار

آثار جوانمرد ز کردار نشانست

گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر

گویی که هنوز از غم او اشک فشانست

هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست

کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست

رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک

خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست

*

*

مهمان براهیم

خلیلیم که در جود

همتای براهیم خلیل الرحمن است

اعیان بنی عامر معروف جهانند

وین گوهر تابنده از آن عالی کانست

بس محتشم است اما، درویش نهادست

با دانش پیرانست ار چند جوانست

لطفش به حق یاران محتاج بیان نیست

آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار

در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست

شمارهٔ 33 - در منقبت مولای متقیان

دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست

از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست

دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی

هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست

دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو

دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست

عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من

نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست

ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی

آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست

به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت

نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست

نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق، بلی

عشق را چه رن نگری یکسره رنج است و بلاست

دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان

خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست

به خطا خواست ز چین مشک سیه، مشک فروش

که ز چین سر زلف تو همی باید خواست

ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم

سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست

من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست

من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست

آهوی چشمت ای شوخ، دل من بفریفت

مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست

بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید

وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست

ولی ایزد یکتا که به پیش در او

آسمان همچو غلامان رهی، پشت دوناست

هر چه

بی خواهش او گر همه نیکیست بدی است

هرچه بی طاعت اوکر همه هستی است فناست

کر همه عاصی، از مهرش با عیش و *رشی است

ور همه دشمن، از جودش با برک و نواست

نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است

نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست

شد ز روشن دل او روز مخالف تاری

شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست

آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق

آسمان از او برپا و زمین زو برجاست

بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است

کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست

شرف و فخربود آدم را زین فرزند

گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست

ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل

ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست

فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل

خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست

کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی

خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاه رباست

مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی

تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست

بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم

نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکه راست

پای بر دوش نبی سود تواند آن کش

زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست

آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید

لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست

این چنان گفتم کاستاد سیستانی کفت

«ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست»

شمارهٔ 34 - در وصف آیت الله صدر

رسول گفت گرت دیدن خدای هواست

باولیای خدا بین که شان جمال خداست

هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی

ببین سوی علمای شریعت از ره راست

بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان

درست مظهر روی خدا، رخ علماست

به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت

به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست

بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل

که عکس چهره اش آئینهٔ خدای نماست

گشاده

دست وگشاده دل وگشاده جبین

ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست

به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر

خدای نیز بدادش هرآنچه خود می خواست

جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل

بدین فضایلش از پای تا به سر آراست

مداد تیره اش از بهر سرخ روبی دین

به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست

به راه دین مبین نامه اش سخن گستر

به کار شرع متین خامه اش زبان آراست

جلالت نسب از نام نامیش ظاهر

سیادت و شرف از عکس چهره اش پیداست

خجسته عکس بدیعی که از تجلی او

سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست

جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی

به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست

نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر

موالیانش صف بسته چو نجوم سماست

بهار مدح سرا در مدیح حضرت اوی

به امر زادهٔ احمد چکامه ای آراست

به جای باد دوام و بقای عزت او

همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست

دعای اهل دعا باد حافظ تن او

همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست

شمارهٔ 35 - آواز خدا

هر حلقه که در آن زلف دوتاست

دام دگری بهر دل ماست

بیماری ماست زان چشم دژم

تنهایی ما زآن زلف دوتاست

باز این چه بلاست؟ ای ترک پسر

ای ترک پسر! باز این چه بلاست

عرضم به تو بود از دست رقیب

از دست تو عرض، پیش که رواست

یار آمد و زلف افشانده به دوش

دیوانه شدیم زنجیر کجاست

دیوانه شوید، بیگانه شوید

کاین عقل و خرد دام عقلاست

یا علم و عمل یا شور و جنون

کز این دو برون رنج است و عناست

ای خلق خدای آواز کنید

کآواز عموم، آواز خداست

این کشور کیست در دست عدو؟

این کشور ماست، این کشور ماست

ما را بشکست پرخاش ملوک

پرخاش ملوک مرگ فقراست

این یک به شمال، آن یک به جنوب

این یک به

جفا، آن یک به ملاست

در مغرب ملک جنگ است و جدال

در مشرق ملک قتل است و ثفاست

در خطهٔ فارس جوش است و خروش

در ملک عراق شور است و نواست

ایران ضعیف، میران جبان

خصمان جسور پیش آمده راست

نی نیست چنین، کایران پس از این

جان در نظرش بی قدر و بهاست

از جان چو گذشت انسان ضعیف

انجام دهد هر کار که خواست

بر درد بهار کس پی نبرد

آن کس که چشید داندکه چهاست

شمارهٔ 36 - تهران آفتی است

ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است

گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است

اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم

لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است

وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس

بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است

منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد

درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است

هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا

از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است

آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام

الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است

هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کنده ام

حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست

صحبت من زحمتی شد بهر این بی دانشان

صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است

نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار

نی بودشان مبدئی در فکر و نی شان غایتی است

بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک

جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است

گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر

حاصلت زان قو م در پاداش احسان، ضربتی است

کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست

ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است

فی الحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است

بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است

از رفیق، این

ناکسان را پند و حکمت نقمتی

وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است

ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیله ایست

ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است

بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند

دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست

بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کرده اند

در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است

در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن

با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است

از دماوند و ورامین بی خبر، لیک اندر آن

گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست

ور دهد سودانیئی زر، در ستون ها پرکنند

کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است

کینه ها توزند با هم بر سر یک دانک سیم

کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است

جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند

باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است

چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر

باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است

جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار

در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است

روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک

روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است

راست گویی کز برای ورشکست اورمزد

اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است

فترت دیگر ملل در قرن ها یکبار هست

واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست

شمارهٔ 37 - فردوسی

سخن بزرگ شود، چون درست باشد و راست

کس ار بزرک شد از گفته بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج

هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست

شنیده ای که به یک بیت، فتنه ای بنشست

شنیده ای که ز یک شعر، کینه ای برخاست

سخن گر از دل دانا نخاست، زببا نیست

گرش قوافی مطبوع و لفظ ها زبباست

کمال هر شعر اندر کمال شاعر

اوست

صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دنی، قول های اوست دنی

چو مرد والا شد، گفته های او والاست

سخاوت آردگفتار شاعری که سخی است

گدایی آرد اشعار شاعری که گداست

کلام هر قوم، انگاره سرایر اوست

اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست

نشان سیرت شاعر، ز شعر شاعر جوی

که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست

درست شعری، فرع درستی طبع است

بلند رختی، فرع بلندی بالاست

بود نشانهٔ خبث حطیئه گفتهٔ او

چنانکه گفتهٔ «حسان» دلیل صدق و صفاست

کمال شیخ معری ز فکر اوست پدید

شهامت متنبی اا ز شعر او پیداست

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

تفاوتی که به شهنامه ها به بینی راست

بلی تفاوت شهنامه ها، به معنی و لفظ

درست و راست بهنجار خوی آن دو گواست

جلال و رفعت گفتارهای شاهانه

نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست

فرمانهای دلاورانه و بی باکیها

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

محاورات حکیمانه و درایت هاش

گواه شاعر، در عقل و رای حکمت زاست

صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست

کجا تواند یک تن، دوگونه کردن فکر

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

به صد نشان، هنر اندیشه کرده فردوسی

نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست

درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر

اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست

یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی

به صد لباس مخالف، به بازی آمده راست

امیرکشورگیر است وگرد لشگرکش

وزیر روشن رای است و شاعری شیداست

مکالمات ملوک و محاورات رجال

همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست

برون پرده، جهانی ز حکمت است وهنر

درون پرده، یکی شاعر ستوده لقاست

به تخت ملک، فریدون، به پیش صف رستم

به احتشام، سکندر، به مکرمت داراست

به گاه پوزش، خاک و به گاه کوشش، آب

به وقت هیبت، آتش، به وقت لطف، هواست

عتاب هاش، چو سیل

دمان، نهنگ او بار

خطاب هاش، چوباد بزان، جهان پیماست

به گاه رقت، چون کودک نکرده گناه

به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست

به وقت رای زدن، به ز صدهزار وزیر

که هر وزبری، دارای صدهزار دهاست

به بزم سازی، مانند باده نوش ندیم

به پارسایی،چون مرد مستجاب دعاست

به گاه خوف مراقب، به گاه کین، بیدار

گه ثبات، چوکوه و گه عطا، دریاست

به حسب حال، کجابشمرد حکایت خویش

حدیث های صریحش تهی ز روی و ریاست

*

*

بزرگوارا! فردوسیا! به جای تو، من

یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست

تو را ثنا کنم و بس، کزین دغل مردم

همی ندانم یک تن که مستحق ثناست

درب بغ کز پس یک عمر خدمت وطنی

ندید چشمم یک جزو از آنچه دل می خواست

ز پخته کاری اغیار و خام طبعی قوم

چنان بسوخت دماغم، که دود از آن برخاست

ثنا کنیم ترا تا که زنده ایم به دهر

که شاهنامه ات ای شهره مرد، محیی ماست

شمارهٔ 38 - ره راست

تا شدم خویگر به رفتن راست

چرخ کجرو به کشتنم برخاست

راست نتوان سوی بلندی رفت

راستی مانع ترقی ماست

کوهرو بین که پشت خم دارد

گه ز چپ می رود گهی از راست

ذروهٔ عز دنیوی کوهی است

که همه نعمت اندر آن بالاست

زاد راهش دروغ و گربزی است

نردبانش فریب و مکر و دهاست

باید ار قصد برشدن داری

هر زمان اوفتاد و برپا خاست

نیست فرقی میان دشمن و دوست

کاندر آن ره خروش وانفساست

اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم

نگذرد بس که راه کم پهناست

کس در این راه پر خطر از کس

دستگیری نمی کند که خطاست

دوستان پای دوستان گیرند

از پی پاس جان خویش و رواست

سنگ ها پیش پایت اندازد

آنکه بالاتر از تو ره پیماست

هر قدم زین مشاجرات مخوف

طرفه جنگ و کشاکشی برپاست

هرکه برگشت یا که عجز آورد

در تک درهٔ عمیقش جاست

این بود حال کوه پیمایان

طرفه کوهی که مقصد عظماست

پا پر از آبله است

و خون، زیراک

ساق در خار و کام بر خاراست

زبر و بالای این گریوه و کوه

از انین و نفیر، پر ز صداست

چون به بالا رسند با این رنج

آن مکان تازه اول دعواست

کان مکان نیست جای یک تن بیش

وز همه سو نشیب هول و بلاست

کسی آنجای را به چنگ آرد

که به اسباب و بخت، کامرواست

تا یکی با غنا شود مقرون

صدهزار آدمی قرین عناست

جایگاهی خوشست لیک دربغ

که بدین جا هجوم این غوغاست

همه آنجای را طمع دارند

مقصد جملگی همان یکجاست

هرکه او بر در نیاز نشست

از سر امن و عافیت برخاست

به حقیقت غنی، کسی باشد

کش ازاین رفت وآمد استغناست

جاه حاصل شده ز خون جگر

بازی کودکانهٔ سفهاست

دولتی پر ز بیم و باک و هلاک

نیست دولت که کام اژدرهاست

کوه پیما نه ایم و خرسندیم

گرچه رهوار ما جهان پیماست

ما جهان را به راستی سپریم

کس ندیدم که گم شد از ره راست

شمارهٔ 39 - دست شکسته

بشکست گرم دست چه غم؟ کار درست است

کسری ز شکستم نه، که افکار درست است

آن را چه خطائیست که رفتار صواب است

و آن را چه شکستی است که گفتار درست است

گر دست چپم بشکست ای خواجه غمی نیست

در دست دگر کلک گهربار درست است

فخری نه گر از دست چکد خون به ره دوست

گر خون چکد از دیدهٔ خونبار درست است

از سر بگذر تا که ننالی ز غم دست

شو بر سر این نکته که بسیار درست است

از دست تو دستم به گریبان نرسد، لیک

چندان که برآید سوی دادار، درست است

گر دست پرستار بلرزد به مداوا

دل رنجه مکن تا دل بیمار درست است

دست جهلاگر که بود راست، فکار است

دست عقلاگر بود افکار، درست است

گو بشکند از حادثه صدبار، هرآن دست

کز وی نرسد بر دلی آزار، درست است

وان

دست که آزار دل مورچه ای خواست

هرچند درست است، مپندار درست است

اندر ره عشق ار برود دست، چه حاصل

گر سر برود در قدم یار، درست است

از دست بهار ار قدحی باده فروریخت

عهد خم و خمخانه و خمار درست است

شمارهٔ 40 - پاکستان

شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست؟

پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست؟

هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت

رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست؟

اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند

همت یاران چه شد؟ اقدام همدستان کجاست؟

باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا

عندلیبان راچه شد؟آن باغ وآن بستان کجاست؟

بزم کردآلود ما محو سکوت قرن هاست

جوش مطرب،نوش ساقی،نعرهٔ مستان کجاست

بی تمیز، آن خائف از انصاف دینداران چه شد؟

پردست،آن فارغ ازجور زبردستان کجاست؟

جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را

ای گران جان تناسان! آن بده بستان کجاست؟

ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده ایم

شیرخواریم ای دریغ آن شیر و آن پستان کجاست؟

ییشدستی های مشرق را فراوان دیده غرب

اندلس کو؟ روم و یونان کو؟ فرنگستان کجاست؟

شمارهٔ 41 - دیروز و امروز

امروز روز عزت دیهیم و افسر است

عصری بلند پایه و عهدی منور است

جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک

بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است

سوی دگر گرسنگی و، نعمت این سوی است

ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است

بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ

واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است

نقش خوش مراد زند کعبتین ما

اکنون که مهره های جهانی به ششدر است

این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه

مولود کوشش ملک ملک پرور است

ایمن غنوده ایم به عصری که بر و بحر

آن یک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است

گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان

دور زمان عدوی فقیر و توانگر است

گر بی خطر شبی به سر آری دلیل آن

شب زنده داری سر و سالار کشور است

عمرش دراز باد که در روزگار

او

هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است

یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش

امروز از هزینه درآمد فزونتر است

یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار

امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است

یک روز طرز کار به میل رجال بود

امروز طرز کار ز قانون مفسر است

یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر

امروز کار در کف ابنای کشور است

یک روز بود داوری کنسولان روا

امروز داوری به کف دادگستر است

یک روز بود کار سیاست به دست خلق

امروز کار خلق به آیین دیگر است

یک روز بود هر کس و ناکس وزیر ساز

امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است

یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص

امروز هرکس کند آن کش فراخور است

یک روز بود کار تجارت به میل غیر

امروز در معاش خود ایران مخیر است

یک روز اسکناس اجانب رواج داشت

امروز شهر وای وطن مژده گستر است

یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج

امروز این دو لفظ به درج کتب در است

یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام

امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است

یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج

امروز وقف طره و جعد سمنبر است

یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز

امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است

یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار

امروز مرزها همه روئینه پیکر است

یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا

امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است

یک روز بود خطهٔ مازندران خراب

امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است

یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو

امروز چون بهشت به دیدار و منظر است

یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ

امروز گاوآهن و بیلش به کف در است

یک روز ماهوار سپه بود

کاه و خشت

امروز نقد همت ما صرف لشگر است

یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل

امروز لشگری نه که شیری غضنفر است

یک روز در شکستن هیزم دلیر بود

امروز در شکستن دشمن دلاور است

یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند

امروز هر جوان به صف لشگر اندر است

یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار

امروز آن نهال درختی تناور است

یک روز بود دانش و فرهنگ بی بها

امروز دانش از همه چیزی گران تر است

یک روز بود چند دبستان به چند شهر

امروز شهر و قریه به تحصیل، همسر است

یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود

امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است

یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود

امروز کسب علم و ادب فخر دختر است

یک روز علم باور ما بود نقل و وهم

امروز آزمودهٔ محسوس، باور است

یک روز بود صنعت زر کیمیاگری

امروز هرکه کار کند کیمیاگر است

یک روز فضل با بزه کاری شریک بود

امروز جهل با بزه کاری برادر است

یک روز بود ورزش ورزشگری سبک

امروز مرد ورزش اولی و اوقر است

یک روز پرورشگر اطفال، کوچه بود

امروز پرورشگر اطفال، مادر است

یک روز داشتند زنان چادر سیاه

امروز آنچه روی نهان کرده چادر است

یک روز رخت و ریخت بد و بی قواره بود

امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است

یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی

امروز شب ز برق چو روز منور است

یک روز شاهراه گل آلود بود و تنگ

امروز شاهراه فراخ و مقیر است

یک روز راه ها همه یکسر خراب بود

امروز راه آهن ازین سر بدان سر است

یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود

امروز راه شوسه چوبرصفحهٔ مسطر است

یک روز بود گاری و اراده زیر ران

امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور

است

یک روز بود جاده پر از دزد راهزن

امروز پر ز جاده گشا و زمین در است

یک روز بود وادی و کهسار سد راه

امروز کوه سفته و وادی مقنطر است

یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ

امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است

یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر

امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است

یک روزکارخانه درین مملکت نداشت

امروزکارخانه فراوان و دایر است

یک روز قند و بافته این مملکت نداشت

امروز قند و بافته در مملکت پر است

یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون

امروز در سفر موتور تند رهبر است

یک روز کاروان به زمین ره نورد بود

امروزکاروان به هوا آسمان در است

یک روز ساربان به زمین بود گام زن

امروز بر هوا خلبان آشناور است

یک روز نقل سایه و فر همای بود

امروز نقل کرکس روئینه شهپر است

یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج

امروز چندکشتی جنگی شناور است

یک روز بود عارض کان در حجاب ناز

امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است

یک روز بود پیک کبوتر سریع تر

امروز برق جای نشین کبوتر است

یک روز بدگشاده در قحطی و وبا

امروز جای قحط و وبا از پس در است

یک روز بد به رزق مقدر امید خلق

امروز رزق بی هنران نامقدر است

یک روز بود روز کدیور ز فقر شام

امروز روز عیش و رفاه کدیور است

یک روز بود هر سندی ماجراپذیر

امروزکار ثبت سند ماجرا بر است

یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج

امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است

یک روز کارهای میسر مرام بود

امروز نامیسر و مشکل میسر است

یک روز با فریب و ریا بود کار دین

امروز با حقیقت شرع پیمبر است

یک روز بود گریه کلید در نجات

امروز این حدیث بسی خنده آور است

یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم

امروز

زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است

یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام

امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است

یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه

امروز حظ ما ز همه علم اوفر است

یک روز بود طالب دنیی سگ هراش

امروز کار دنیی و عقبی برابر است

یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال

امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است

یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان

امروز در نظافت و پاکی گوهر است

یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر

امروز هرکه خوب نباشد بداختر است

یک روز ملک ایران بی زیب بود و فر

امروز ملک ایران با زیب و با فر است

یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم

امروز جای بوم ز بیرون کشور است

یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی

امروز قند پارسی آنجا مکرر است

یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال

امروز روزگار خدیوی مظفر است

صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی

شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است

صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه

آری صفای تیغ یمانی به جوهر است

در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر

در عهد شه زبان حقیقت سخنور است

بنگر بدین قصیده که در بیت های او

پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است

گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه

چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است

این مدح را ز جنس دگر مدح ها مگیر

کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است

شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع

دامانش باز بسته به دامان محشر است

شمارهٔ 42 - حب الوطن

هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است

معنی حب الوطن، فرمودهٔ پیغمبر است

هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان

چون شهیدان از می فخرش لبالب ساغر است

از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش

زان که

بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست

قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی

خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است

از تو بی آیین و بی سلطان نیاید هیچ کار

زان که آیین روح وکشورپیکروسلطان سراست

موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت؟

گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است

عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر

پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است

*

*

ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو

پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است

دامنت پاکست و فکرت روشن و دستت کریم

این چنین باشد شهی کاو فاضل و نام آور است

گر پسر فاضل تر بود از پدر ،نبود شگفت

زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است

با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار

پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است

بر دل مردم نشین کاین کشور بی مدعی

ساحتش پر نعمت و گنجینه اش پر گوهر است

هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است

فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی

از ره شفقت که ایران سخت زار و مضطر است

این همان ملک است کاندر باستان بینی در او

داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است

وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی خلاف

کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است

این همه جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس

شاه عادل کشورش معمور و گنجش بی مر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو می زدند

شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است

رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان

زان که زیر سایهٔ او جنت جان پرور است

جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار

زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است

گرد میدان وغا را توتیای دیده کن

گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است

مردن اندر شیرمردی بهتر از

ننگ فرار

کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است

گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر

مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است

قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین

زان که آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است

صلح اگرخواهی به ساز و برگ لشگر کوش از آنک

بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است

ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان

ملک بی لشگر همانا قصر بی بام و در است

از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست

شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است

مقتدر شو تا ز صاحب قدرتان ایمن شوی

شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است

مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی

بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است

فقر در آزادگی به از غنا در بندگی

گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است

از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کارکرد

چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است

تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی

هرکه دارد علم و استغنا شه بی افسر است

از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار

هرچه سعی افزون نمایی عقده اش محکم تر است

نیست از رشک و حسد سوزنده تر چیزی از آنک

خفته خوش محسود و حاسد در میان آذر است

قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست

پادشاه بی طمع مالک رقاب کشور است

مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک

مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است

خویش را فربه مکن از خوردن و خفتن که شیر

زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است

تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست

معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است

مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست

جسم را نیرو ده از ورزش

که حمال سر است

راست باش و پاک با هم میهنان از مرد و زن

کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است

اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز

کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است

در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان

تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است

قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی

شه که زر بخشی کند حکمش روا همچون زر است

نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد

هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است

دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان

لطف شه بر خلق شیرین تر ز قند و شکر است

هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند

گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است

خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت

کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است

دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار

زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است

چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش

مه که بیدار است شب ها بر کواکب مهتر است

تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم

کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است

دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست

هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است

دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی

ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است

آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است

مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است

سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است

مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است

چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست

پادشاه چون زور گوید داوری با داور است

سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز

دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر

است

نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا

راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است

سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار

شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است

جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار

آری آری صیقل آئینه از خاکستر است

چاپلوسان سخن چین را ز درگه دور دار

چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است

فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک

زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است

کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک

پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است

هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش

کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است

جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران

بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است

در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز

ملک بی فرهنگ و بی آ ئین درختی بی بر است

رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست

اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است

در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک

پیر دانشور به از برنای نادانشور است

با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز

چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است

ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای

خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است

خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید

زان که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است

منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت

خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است

لاله گون بادا به باغ ملک، چهر بخت تو

تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است

فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار

فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است

خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال

خدمت گوینده باقی تا به روز

محشر است

شمارهٔ 43 - غم

گویی علامت بشر اندر جهان، غم است

آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است

شاعر پیمبری است خداوند او شعور

کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است

هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب

الهام ها فرستد و جبریل او غم است

بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق

این هر دو مار با همه کس یار و همدم است

ماریست عقل، یک دم و چندین هزار سر

یعنی که عقل با غم بسیار توام است

ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم

یعنی غمی که بر همه غم ها مقدم است

هر زنده ای که نیست گرفتار این دوبند

او آدمی نه، بل حیوان مسلم است

نزدیک من حیات بجز رنج و درد نیست

رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است

دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار

جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است

شمارهٔ 44 - مرغ خموش

یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است

مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است

یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است

یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است

یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است

یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است

یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس

یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است

یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او

از پنجه اش به قهر و به کیفرکشیده است

مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان

ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است

مرغی جفای حادثه دیده است روز و شب

مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است

مرغی ز وصل گل شده سرمست و مرغکی

ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است

قربان مرغکی که ز سودای عشق گل

از زخم نوک خار، به خون برکشیده است

یا چون بهار از لطمات خزان جور

سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است

شمارهٔ 45 - که ورزندگی مایهٔ زندگی است

تن زنده والا به ورزندگی است

که ورزندگی مایهٔ زندگی است

به ورزش گرای وسرافراز باش

که فرجام سستی سرافکندگی است

به سختی دهد مرد آزاده تن

که پایان تن پروری بندگی است

دلی بایدت روشن و تن درست

اگر جانت جویای فرخندگی است

کسی کاو توانا شد و تندرست

خرد را به مغزش فرو زندگی است

هنر جوی تا کام یابی و ناز

که جویندگی راه یابندگی است

ز ورزش میاسای و کوشنده باش

که بنیاد گیتی به کوشندگی است

درخشیدن این بلند آفتاب

ز بسیار کوشی و گردندگی است

نیاکانت را ورزش آن مایه داد

که شهنامه زایشان به تابندگی است

تو نیز از نیاکان بیاموزکار

اگر در سرت شور سرزندگی است

شمارهٔ 46 - منقبت سیدالشداء (ع)

«دل آن ترک نه اندر خور سبمبن بر اوست

سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست»

بینی آن زلف که سیسنبر و سوسن، بر اوست

دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست

چون فروپیچد و برتابد و بر بندد

گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست

باز چون برفکند بند و رها سازد زلف

گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست

ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف

به افسون ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست

چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود

که بدان فتنه گری گو تهی اندر خور اوست

سرآن زلف ببرند به آئین و رواست

که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست

هر درازی نبود ابله و هرگونه رند

زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست

دلبر من نه دراز است و نه کوتاه، بلی

نظرم بی سببی نیست که بر منظر اوست

هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان

که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست

چون به باغ آیم و بینم گل سوری با سرو

در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست

راست گویی گل سوری به بر سرو بلند

که حسین است و به پیشش

علی اصغر اوست

پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت

که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست

رخ زبباش بهشت است و قد موزونش

طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست

مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او

قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست

برق، پاسوخته ای براثر ناوک او

چرخ، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست

رتبتش پیدا ز اسرار (حسین منی) است

به خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست

او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست، آری

بی سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست

پدر و مادر و جدم به فدای پسری

کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست

خامس آل عبا، سبط دوم، قطب سوم

آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست

گشت در بزم ازل فانی فی الله ز آنرو

تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست

در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر

شاهد واقعه، عباس و علی اکبر اوست

کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد

این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست

لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه

ازلی دورنمائی ز غبار در اوست

پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است

وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست

دو دل است او را در رزم، یکی در سینه

وز بر جوشن، پوشیده دل دیگر اوست

او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح

چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست

هرچه در خانه زر و سیم ’ به سائل بخشید

هم درآن حال که سائل به قفای در اوست

تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد

این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست

گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد

«دل آن ترک نه اندر خور سیمن بر اوست»

شمارهٔ 47 - یکی هست و دو تا نیست

گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست

ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست

ما را که برنجیم

از این زندگی امروز

در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست

گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست

دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست

وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح

بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست

بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب

خوش گفت که: هستی به جز از رنج و عنانیست

آسایش جاوبد از آن سوی حیات است

زین سو بجز از رنج و غم و درد و بلا نیست

آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است

کاین گرمی و جنبش جز ازین آب و هوا نیست

بر آب و هوایی که بود سخت موقت

خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست

هستی به هم آهنگی ذرات قدیمست

در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست

گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است

از چیست که این جلوه به ارض و به سما نیست

کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق

و ز جان سخنی هست که هیچش سر و پا نیست

گویند که انسان به خطا یافته تولید

زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست

در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است

وین ظن بد ازگفتهٔ «مانی» است زمانیست

خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب

زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست

تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی

در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست

تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب

بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست

من نیز برآنم که سعادت بود آن دم

کاویخته زین قبه، قنادیل طلا نیست

تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش

نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست

تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی

ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست

خوش باش، کزین هستی موهوم مزور

تا چشم بهم برزده ای

شکل و نما نیست

خورشید فرو میرد و منظومه برافتد

و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست

وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش

ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست

دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک

وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست

ارواح نباتی و نفوس حیوانی

برقی است که جزیک نفسش نورو ضیا نیست

دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا

هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست

کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین

توحید همین است، یکی هست و دوتا نیست

در باغچه ای خرمن گل دیدم وگفتم

فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست

بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار

کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست

عشق است که صورتگر این حسن و جمالست

پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست

توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق

چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست

حیرت زده می گشت بهار از پی اسرار

گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست

شمارهٔ 48 - پرد هٔ سینما

غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست

و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست

آنچه مجازی بود آن هست آشکار

و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست

هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع

کز برآن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور

لیک به چشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقش ها

در حرکاتند و کسی درکنار نیست

پنداری کان همه را اختیار هست

لیک یکی ز آن همه را اختیار نیست

ور به تو این راز هویدا کند حکیم

خندی و گویی که مرا استوار نیست

همره پرده بدر آیند و بگذرند

هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست

پرده شتابان و در آن نقش ها روان

و آن همه جز شعبدهٔ پرده دار نیست

نیست تو را آگهی از

راز پرده دار

زانکه تو را در پس این پرده بار نیست

پرده مکرر شود و نقش هاش، لیک

پرده گشاینده جز از کردگار نیست

ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم

زانکه ازبن دایره راه فرار نیست

هرکسی اندر خور نیروی خویشتن

کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست

آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر

جز که به دستی دو سه بر یک جدار نیست

وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم

سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست

جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس

لیک درین عرصه به جز یک سوار نیست

شو به حقیقت نگر ایراک حس تو

شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست

قوت دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت

پس به قوای دگرت اعتبار نیست

کار جهان جمله فریب است و شعبده

راستی ای در همهٔ روزگار نیست

کار چو اینست چرا غم خورد حکیم

غم خورد آن کو خردش دستیار نیست

آن که تو بینی که همی هست بختیار

وانکه تو بینی که همی بختیار نیست

هردو به نزدیک حقیقت برابرند

یک سر مو فرق در این گیر و دار نیست

شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق

کم ز یکی کبکبه ی اقتدار نیست

گرچه بدیع است جهان لیک بی بقاست

هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست

تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر

جبر و جفا را بر صانع گذار نیست

صنع خداوند جهان نظم کامل است

نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست

عدل خدا را تو به میزان خود مسنج

کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست

گر خردت هست، غم نیستی مدار

نیستی از بهر خردمند عار نیست

ور خردت نی، غم نابخردیت بس

شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست

شاد زی وگام زن و نان به دست کن

کز حسد و کینه کسی رستگار نیست

غصهٔ بیهوده

پی زندگی مخور

زندگی و غصه بهم سازگار نیست

رو به جهان درنگر از دیدهٔ «بهار»

ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست

زانکه به آلام غم دهر، مرهمی

درد زداینده چو شعر «بهار» نیست

شمارهٔ 49 - جمال طبیعت

جهان جز که نقش جهاندار نیست

جهان را نکوهش سزاوار نیست

سراسر جمال است و فر و شکوه

بر آن هیچ آهو پدیدار نیست

جهان را جهاندار بنگاشته است

به نقشی کزان خوب تر کار نیست

چو بیغاره رانی همی بر جهان

چنان دان که جز برجهاندار نیست

جهان راست مانند زیبا بتی است

که چونان به مشکوی فرخار نیست

تو مفریب از او گرت هوشست یار

فریب از در مرد هشیار نیست

متاب از بتی کان فریبنده است

که بت را فریبندگی عار نیست

چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست

گنه بر چننده است بر خار نیست

چنان عدل آمد بنای جهان

کز آن عدل تر نقش پرگار نیست

درین نقش پرگار کژی مجوی

اگر دیو را با دلت کار نیست

سراسر فروغست و رخشندگی

سیاهی درو جز به مقدار نیست

نگه کن بر این چتر افراشته

که زر تاروار است و زرتار نیست

ز زر الهی بر آن تارهاست

ز زر هریوه برآن تار نیست

به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک

نگونسار هست و نگونسار نیست

گهی قیرگون گاه پیروزه گون

گهی تارگونه است وگه تار نیست

گهش بر جبین خط گلنار هست

گهش بر جبین خط گلنار نیست

چو دیبای کحلی کزان خوب تر

یکی دیبه در هیچ بازار نیست

بود دیبهٔ خسروانی، شگرف

ولی چون سپهر ایزدی وار نیست

نگه کن برآن کوهسارکبود

کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست

یکی موسم گل برآن برگذر

ز دیدن گرت دیده بیزار نیست

گذر کن برآن بام افراشته

که از برف لختی سبکبار نیست

برآورده قصریست کاندازه اش

در اندیشهٔ هیچ معمار نیست

برآن سبزه وگل بچم شادمان

کرت جان رمنده زگلزار نیست

به بینی، گرت نیستی خارخار

که صدکونه گل هست ویک خارنیست

نگه کن بر آن جویبار

روان

که گویی به جزاشگ کهسار نیست

بود رخت درس با و دلبنده کوه

دلش لیک دربند دلدار نیست

نیاساید الا در آغوش مام

ازبرا به جز رفتنش کار نیست

درختان بر او در تنیده بهم

چنان کش به ره جای رفتار نیست

ازینسو بدانسو گریزد از آنک

دلش ایمن ازدزد و طرار نیست

نگه کن بدان آفتاب بلند

که طراروار است و طرار نیست

نماید گذر بر در و بام خلق

ولی ز اندرون ها خبردار نیست

نگه کن بدان تازه گل در بهار

که خرم چنو گونهٔ یار نیست

نگه کن بدان مرغک بذله گوی

که جز برگلش نالهٔ زار نیست

نگه کن بدان میوه اندر درخت

که رخشان چنو در شهوار نیست

نگه کن بدان دختر خردسال

که نوزش به دل عشق را بارنیست

نگه کن بدان پور پاکیزه چهر

که در دام محنت گرفتار نیست

نگه کن بدان بی گنه کودکان

که شان جز محبت پرستار نیست

نگه کن بدان مادر و آپن پدر

که در سینه شان کینه انبار نیست

جهان این کسانند و این است دهر

جهان آن سیه روی غدار نیست

تو زبن نقش ها می چه رنجه شوی

اگر دلت رنجه ز دادار نیست

ور از نقش دادار گشتی دژم

تو را تن به جز نقش دیوار نیست

اگرگویی این نقش ها ابتر است

مرا بر حدیث تو اقرار نیست

به نقش نگارندهٔ چیره دست

کس ار خرده گیرد بهنجار نیست

وگرگویی این نقش ها خود شده است

کجا ز آفریننده آثار نیست

پس آن بد که بینی هم از چشم تست

کت آئینه ناخورده زنگار نیست

از این در سخن هرچه ستوار و نغز

به نزدیک داننده ستوار نیست

گرت بد رسد جمله ازخود رسد

در آن بد زمانه گنهکار نیست

توگوبی فسانه است کار جهان

همیدون مرا با تو پیکار نیست

کدامین فسانه است کان پیش تو

به یک بار خواندن سزاوار نیست

زتکرارهایش چه رنجی همی

که عیب فسانه زتکرار نیست

تو را گر مکرر،

مرا تازه است

جهان را به نزد تو زنهار نیست

دو بایست عمر از پی تجربت

نگر کاین سخن محض پندار نیست

گرین خود درستست، صدساله عمر

بر مرد فرزانه بسیار نیست

ور اندرزگیرد کس ازکار دهر

ز تکرار اندرزش آزار نیست

بنالی همی از بلای جهان

بلای جهان صعب و دشخوار نیست

بلای جهان آینهٔ مهر اوست

که بی رنج، رامش نمودار نیست

حکیمان پیشین چنین گفته اند

که لذت جز از دفع تیمار نیست

گر آزاد مردی بلاجوی از آنک

بلا جز که درخورد احرار نیست

کی آسایش و رامش جان برد

کسی کاز بلا جانش افکار نیست

کجا هرگز ازگونه گونه خورش

برد لذت آن کس که ناهار نیست

زگیتی به واقع دل آن کس کند

که این گیتی اندر برش خوار نیست

اگر برکنی دل ز ناخواسته

تو را سوی من جاه و مقدار نیست

یکی شارسانی است، دیگر سرای

کجا جای کشت و ده و دار نیست

همه نعمتی هستش الا در او

کشاورز و درزی و نجار نیست

ازیدر بسازند و آنجا برند

که آنجای مزدور و بیگار نیست

همه کشته و داشتهٔ خود خورند

فرختار نی و خریدار نیست

در آن شارسان مدبر افتد کسی

کش این جا جز اعراض و ادبار نیست

جهان را نبایست کردن یله

که مرزوی گل جای مردار نیست

ببایست ورزید و برداشت بهر

بسوزند نخلی که بربار نیست

من اکنون برآنم که گفت آن حکیم

که ناشاستی اندرین دار نیست

همه هرچه هست آن چنان بایدی

به گیتی نبایسته ناچار نیست

زمانه یکی تیز تک بارگیست

سوارش جز از مرد هموار نیست

کسی کاو یله سازد آن بارگی

چنان دان که چیزیش در بار نیست

گنه کاره است آن کش از دسترنج

به لب نان و در کیسه دینار نیست

به نان کسان دوختن چشم آز

گناهی است کان را ستغفار نیست

نه از دسترنج است نان کسان

کشان پیشه جز جور و کشتار نیست

که

از حلق این ناکسان فاصله

فزون تر ز یک حلقه تادار نیست

هم از گور این دیو طبعان، طریق

فزون از به دستی سوی نار نیست

همانا گنهکارتر در جهان

کس از مردم مردم آزار نیست

از آن گفتم این را که گفت آن ادیب

«یکی گل درین نغز گلزار نیست»

شمارهٔ 50 - یا مرگ یا تجدد

هرکو در اضطراب وطن نیست

آشفته و نژند چو من نیست

کی می خورد غم زن و دختر

آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد

سنگ سیه چو در عدن نیست

مرد از عمل شناخته گردد

مردی به شهرت و به سخن نیست

نام ار حسن نهند چه حاصل

آن را که خلق و خوی حسن نیست

فرتوت گشت کشور و او را

بایسته تر ز گور و کفن نیست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح

راهی جز این دو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای

درمانش جز به تازه شدن نیست

عقل کهن به مغز جوان هست

فکر جوان به مغز کهن نیست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملک

گر مرد جای سوگ و حزن نیست

وبرانه ایست کشور ایران

وبرانه را بها و ثمن نیست

امروز حال ملک خرابست

بر من مجال شبهت و ظن نیست

شخصی زعیم و کارگشا، نی

مردی دلیر و نیزه فکن نیست

اخلاق مرد و زن همه فاسد

جز مفسدت بسر و علن نیست

خویشی میان پور و پدر، نه

یاری میان شوهر و زن نیست

تن ها سپید و پاک ولیکن

یک خون پاک در همه تن نیست

امروز چشم مردم ایران

جز بر خدایگان زمن نیست

شاها تویی که شب ز غم ملک

در دیده ات مجال وسن نیست

بنگر به ملک خویش که در وی

یک تن جدا ز رنج و محن نیست

درکشور تو اجنبیان را

کاری جز انقلاب و فتن نیست

بیدادها کنند وکسی را

یک دم مجال داد زدن نیست

هرسو سپه کشند و رعیت

ایمن به دشت وکوه و دمن نیست

در فارس نیست خاک و

به تبریز

کزخون به رنگ لعل یمن نیست

کشور تباه گشت و وزیران

گویی زبانشان به دهن نیست

حکام نابکار ز هر سوی

غارت کنند و جای سخن نیست

یار اجانب اند و بدین فن

کس را به کارشان سن و من نیست

معزول می شود به فضاحت

آن کس که مرد حیله و فن نیست

شاها بدین زبونی و اهمال

امروز هند و چین و ختن نیست

با دشمنان ملک بفرمای

کاین باغ جای زاغ وزغن نیست

ورنه نعوذباله فردا

این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست

گفتم به طرزگفتهٔ مسعود

«امروز هیچ خلق چو من نیست»

شمارهٔ 51 - هشدر به اروپا

در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت

سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید

نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت

جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر

کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت

بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد

آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت

بگذرد بر خانمان خان و مان و لُرد و مُرد

شعله ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت

بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود

آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت

آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی

منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت

زیر سنگ آسیای ظلم یک چند آسیا

ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت

اتحاد آسیایی شد مدار آسیا

آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت

آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد

تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت

جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست

بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت

ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب

ترک رامش کن که جه جور مغرب از حد در گذشت

شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید

بایدت زین دایهٔ مشفق تر از مادر گذشت

ای اروپا آسیا

را نوبت دیگر رسید

وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت

ای عروسک ساز و خرسگ باز بس کاین طفل را

موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت

ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین

داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت

لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین

تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت

شمارهٔ 52 - ضیمران

ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت

پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت

سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش

پرده پیش پرتومهر جهان آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت

وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت

از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید

کاش بتوانستمی یک لحظه جای آنجاگرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک

لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت

دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت

در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت

دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت

جهدکم کن کاین جهان مهر از ضعیفان واگرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور

سرش زبرافکند و لرزان ساقش استرخا گرفت

روز دیگر تافت بر وی لکه ای از آفتاب

وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت

یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید

قوتی دیگر ز فیض نور جان افزا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت

لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت

با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز

سایهٔ بید قوی دستی به زیر پاگرفت

اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز

آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت

گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور

صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت

از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را

برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت

رشته ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز

ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت

از شعف بگرفت

همچون جان شیرینش به بر

وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت

یک دو روزی بیش وکم خود را بدان بالاکشید

گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت

تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید

آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب

خدمت استاد را اندیشه ای شیوا گرفت

بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر

تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت

غنچه ها آورد و گل ها بشکفید از هر کنار

شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت

طره و جعد و بناگوش زمردگونش را

در بساکی خرم از پیروزه و میناگرفت

منظرش از دور، دامان دل دانا کشید

جلوه اش زاعجاب، راه دیدهٔ بینا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت

آن یکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود

وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت

هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت

لوحش الله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت

بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت

وان شش آمدکارگر چون بختش استعلاگرفت

جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید

و اتفاقی خوش که دستش عروهٔ الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت، بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت

شمارهٔ 53 - انگشتری

تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت

پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت

صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من

تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت

او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری

کاین نگین از مشک کرد،آن چنبر از عنبر گرفت

طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد

صدهزار انگشتری بشکست و باز از سرگرفت

شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان

تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت

خواست بسپارد مرا گیتی به دست هجر او

زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت

کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا

وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت

آنکه تا

انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه

مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت

همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب

دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت

کشت چون انگشتر از تنگی دل خصمش چو او

خلعت انگشتری از شاه گردون فر گرفت

چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین

ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت

گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان

گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت

قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است

آری این یک را بباید زآن دگر برتر گرفت

زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید

وین دگر را از ملک، صدر ملک منظر گرفت

آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری

مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت

هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه

وندرین انگشتری بس لطف ها مضمر گرفت

تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار

از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت

آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی

وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت

چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام

خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت

بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری

کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت

شمارهٔ 54 - نوش جانت

ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت

ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت

در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت

هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت

در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی

عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت

در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت

جانب دل های مظلومان گشادی، نوش جانت

همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن

خصم جانت گشت هر طفلی که زادی، نوش جانت

سال ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر

در بر میز مجازات ایستادی، نوش جانت

مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک

چون چراغ کور پیش

تندبادی، نوش جانت

آنچه در شش سال کشتی جمله خوردی باد نوشت

آنچه در یک عمر بردی جمله دادی، نوش جانت

چون کنون پس می دهی یکسر مکافات عمل راا

آنچه بردی وآنچه خوردی وآنچه کردی نوش جانت

با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت

بی وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت

قافیه گودال شو، زین بی وفایی ها به دوران

تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت

شمارهٔ 55 - پیام شاعر

طبع بلند مرا کیست که فرمان برد

ز من پیامی بدان مردک کشخان برد

گوید یکچند باز جانب یزدان شناس

بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد

توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو

آب نکوکاری از روی نیاکان برد

نام سخن بردنت بالله ماند بدانک

مردک شلغم فروش مشک به دکان برد

گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این

کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد

آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی

گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد

آن کو بن سعد را بیش ز سلمان شمرد

کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد

آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ

چون به بر نام خویش نام بزرگان برد

آنکه ز بی دانشی نظم نداند ز نثر

بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد

طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا

هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟

ز ابلهی گفته ای شعر نگوید بهار

وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد

به که ز بهر سخن برنگشاید زبان

گر نتواند که مرد سخن به پایان برد

من ز دگر شاعران شعرگروگان برم

اگر ز سرگین، عبیربوی گروگان برد

آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من

کیست که کس نام او در بر اقران برد

کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل

هنوز باید پدرش سوی دبستان برد

نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود

نه هرکه شد سوی بحر

گوهر غلطان برد

هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال

که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود

خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا

خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد

خود چه کسنداین گروه وین سخنانشان که مرد

در بر اهل سخن نامی از ایشان برد

کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام

کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد

خرمن دانش مراست و آن دگران خوشه چین

خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد

ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد

قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد

طبع من از شاعران شعر کند عاریت

لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد

فضل من از این گروه روشن گردد به خلق

تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد

کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف

دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد

پس از صبوری کنون منم که از طبع من

قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد

بخرد سالی مراست ترانه های بدیع

که سالخورد اندرو دست به دندان برد

بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون

دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد

ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو

که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

یک ره از دامنش دست نگیرم فراز

گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد

ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار

خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد

نشان دهم روز هجو او را روئی که او

نیم شب از طوس رخت سوی صفاهان برد

داوری ما و او باز دهد گر کسی

قصه ما را سوی میر خراسان برد

دامن اگر برزند رای فروزان او

اختر تابان چرخ سر به گریبان برد

نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم

یکره گر خشم او ره به نیستان برد

تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان

تاکه جهانش ز

جان طاعت و فرمان برد

گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال

« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»

شمارهٔ 56 - جهل عوام

این عامیان که در نظر ما مصورند

هر روز دام کینه به ما بر بگسترند

ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم

وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرد

دین نیست اینکه بینی در دست این گروه

کاین مفسده است و این دنیان مفسدت گرند

وین رسم پاک نیست که دارند این عوام

کاین بدعت است و این سف ها بدعت آورند

از ایزد و نبی نشناسند جز دو حرف

کاینان اسیر گفته ی بابند و مادرند

کویی چرایکی است خدا، یارسول کیست

اینان ز مادر و ز پدر حجت آورند

افلاک در نبشته کمال پیمبری

وینان به کارنامه ی شق القمر درند

شمارهٔ 57 - نفثه المصدور

فریاد ازین بئس المقر وین برزن پر دیو و دد

این مهتران بی هنر وین خواجگان بی خرد

شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله

افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد

قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی

سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد

گفتند دانایان مه، مه زاید از مه، که ز که

از مردم به کار به، وز کشور بد، کار بد

کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین

کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد

در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن

زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد

هر خواجه محض آزمون چو ن اشتر مست حرون

بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد

بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان

چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد

هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن

وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد

در تیره جانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا

عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد

مست رعونت هر

یکی سوده به کیوان تارکی

وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد

دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان

وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد

مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا

کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد

کو رادمردی بی نشان درکف پرندی خونفشان

کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد

برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها

بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد

کو آن مسیح پاک جان کاین گفته راند بر زبان:

بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود

دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی

آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد

با جور و ظلم و خشم وکین شورش پدید آید یقین

با دی مه آید پوستین با تیر ماه آید شمد

دردا که از شورشگر ی هستم به طبع اندر بری

با پیری و با شاعری شورش پژوهی کی سزد

در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل

زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود

دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین

مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد

دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران

صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد

آن رودباران نزه از قلهک و طج رشت به

نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد

در گرمسیرش راغ ها در آبدان ها ماغ ها

در کاخ ها و باغ ها هم بادغد هم آبغد

طبع «وثوق» پاک جان آن خواجهٔ بسیاردان

شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد

الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند

بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد

«بگذشت در حسرت مرا بس ماه ها و سال ها»

تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند

کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر

گرچه یک

است اندر شمر همتا و همبالای صد

ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی

بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد

ای خواجه ز آصف مشربی مستوه ازین مشتی غبی

کی پور داود نبی، آید ستوه از دیو و دد

غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا

گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد

گفتم علی رغم عدو در اقتفای شعر تو

در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد

شمارهٔ 58 - در صفت شب و منقبت علی (ع)

شب برکشید رایت اسود

لون شبه گرفت زبرجد

شد چیره بر عمائم خضرا

بار دگر علائم اسود

گفتی ز نو سلالهٔ عباس

بردند حق آل محمد

مشرق به رنگ سوسن بری

مغرب به رنگ ورد مُورد

در یک کرانه، پردهٔ ماتم

در یک کرانه، خونین مشهد

بازیگر شب آمد و افراخت

آن خیمهٔ سیاه معسجد

و آن مرده ریگ های کهنسال

کش بازمانده از پدر و جد

وز هرکرانه لعبتکان را

آورد و برنشاند به مسند

آن بایکی وشاح موشح

این با یکی قلاده مقلد

زهره نخست بار ز بالا

بنمود همچو دیدهٔ ارمد

مه بر فضول خال نهاده

زانگشت جابجای بر آن خد

کیوان میان به افسون بسته

از حلقهٔ حدید موقد

بهرام کرده پوشش خفتان

از لاله برک و درع ز بسد

وان کهکشان فشانده پیاپی

بر اختران گلاب مصعد

یک سو نموده نعشی پوبا

نه مدفنی پدید و نه مرقد

یک سو نموده نسری طایر

نه منزلی پدید و نه مقصد

گه گه برون فرستد پیکی

ز استاره همچو حبلی ممتد

چون کاتبی که با قلم سرخ

بر صفحهٔ سیاه کشد مد

برخیز و بزمگاه برافروز

ای ماهروی سرو سهی قد

در دلبری مباش جفاکار

در دوستی مباش مردد

دریاب قدر صحبت پیران

ای تندخو جوان معربد

کز نیکوان عتاب و درشتی

نیکو بود ولی نه بدین حد

یزدان نمود حسن و بهارا

بر چهرهٔ تو وقف موبد

زان دیو رشک برد و نهانی

با دست آن دو زلف مجعّد

بنمود تقوی و دل و دین را

در

طرهٔ تو حبس مخلّد

بگذاشتم شبی به رخ او

پیچنده چون سلیم مسهد

بودیم در سخن که برآمد

آوازهٔ خروس مغرد

سر زد سپیده از بر البرز

چون برکشیده تیغ مهنّد

گفتی بکرد بیرون، موسی

از جیب جامه آن هنری ید

چون اژدهای مخرفه اوبار

چرخ از ستاره کرد مجرد

نه مشتری بماند و نه عوّا

نه نعش و نه جدی و نه فرقد

گیتی خموش و سرد و تهی شد

چون کعبه در ولایت مرتد

نجم سحر ز اوج همی تافت

چون شمعی از میانهٔ معبد

جادوی چرخ ملعبه برچید

گشت زمانه گشت مجدد

گنجشگکان شدند هم آواز

چون کودکان به خواندن ابجد

خورشید چیره دست بگسترد

زرّ طلا به لوح زبرجد

چون طبع من که شعر طرازد

در مدحت خلیفهٔ احمد

شیر خدا که هست جبینش

تا بشگه ستارهٔ سودد

یزدان نهاده از بر فرقش

دیهیم پادشاهی سرمد

ز او خاسته است جمله فضائل

چون خیزش جموع ز مفرد

باران فضل اوست همه سیل

درباب علم اوست همه مد

ز امواج دانشش دو سه قطره

شد میغ و درچکید به فدفد

یک قطره شد خلیل و کسایی

یک قطره سیبویه و مبرد

درکعبه زاد و شد ز وی اشرف

ز آدم چکید و شد ز وی امجد

گلبن بزاد ورد ولیکن

زان اشرف است ورد مورّد

وز شاخ خاست فاکهه اما

زان شاخ هست فضل وی از ید

دعوی نداشت ورنه ورا بود

همچون قران هزار مجلد

روزی که جست عمرو ز خندق

بسته به خنگ تازی، مقود

ازخشم همچو مرگ مجسم

وز هول همچو کوه مجسد

تارک به زیر مغفر فولاد

سینه درون درع مزرّد

زی قوم شد چو رعد خروشان

وز بیم او یلان شده ارعد

شیر خدا ز خیل برآمد

خمیده ای به چنگ محدد

با حد تیغ، کفر بینداخت

برداشت دین ز خاک بدان حد

نزد حق از نیاز دو گیهان

افزود قدر ضربت آن ید

دست خداش خواند ازین روی

پیغمبر کریم ممجد

زبرا که بود آن دل و آن دست

پیوسته از

خدای مؤید

غالی خداش خواند و من آن را

نپذیرم و نه زود کنم رد

چون بنده جویدی ره دادار

باقی نماندی به میان حد

خلق بشر خدای بدان کرد

تا سازدش به خویش مقید

سوی خدای ره برد امروز

مانندهٔ خدای شود غد

حیدر موحدیست خداجوی

وز هرچه جز خدای، مجرد

زبن رو ندانمش که چه خوانم

هستم درین میانه مردد

بحث است تا به علم معانی

از مسندالیه و ز مسند

اعدای او به محنت دایم

احباب او به عیش مؤبد

شمارهٔ 59 - نوید پیک

اگرکه پشت من از بار حادثات خمید

شکسته زلفا جعد ترا که خمانید

خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست

دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید

شنیده بودم در آب موی گردد مار

کجا بتابد بر وی به سال ها خورشید

من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو

خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید

دو طره برد و بناگوش روشنت گویی

دو عقربست ز دو گوشه های ماه پدید

به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه

ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید

معاشران بگذارید وبگذربد از من

که دشنه های غمم رشتهٔ حیات برید

بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی

مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید

جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست

گذشت سالی و دستم گل مراد نچید

گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی

ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید

نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت

نهادمش به سر چشم، دیده ام بخلید

گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را

برفت و واسطهٔ العقد دشمنان گردید

ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد

به عجزنامه نوشتیم نامه مان بدرید

به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر

درون خانه نشستیم، خانمان کوبید

چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود

چه روز بود که بر روی دوستان خندید

سیاستش همه خوف است و هیچ نیست رجاء

طریقتش همه بیم است و هیچ

نیست امید

گزید عقرب زلفش دل مرا باری

جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید

بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم

دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید

به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد

نشسته بود به شاخ گلی و می نالید

سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا

به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید

ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام

زبار محنت من ناف پل به خاک رسید

به زنده رود یکی قطره ز اشک من افتاد

به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید

به مرگ نیم نفس راه داشتم که ز راه

رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید

خجسته نامه ای آورد کاز رسیدن او

گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید

نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه

به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید

لطیف نثری چون شوش های زر سره

بدیع نظمی چون رشته های مرواربد

به چربدستی بنگاشته خطی که همی

ز خط یاقوت از قوت قلم چربید

نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر

کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید

علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت

چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید

ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم

به روزبازبسینم علی به داد رسید

به راستی علیا! این بلند چامه چه بود

که از خلال سطورش ستاره می تابید

بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر

وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید

سزای قافیت دال ذال خواهم گفت

نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ

تویی نشانه مران فاضلان پیشن را

چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید

نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را

به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید

به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد

به نامه ای که پس از مرگ من شود بادید

به جای آنکه دگر

خواجگان به هیچ مرا

فروختند و وی از پاکی تبار خرید

من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس

یکی برفت و دگر باد سال ها جاوبد

من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم

به هیچ حیله نیارند رشته ام گسلید

به روزگاری من جان به راه دوست دهم

که دوستان نتوانند نام دوست شنید

طمع به مال و بنانش نکرده ام لیکن

مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید

وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام

به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید

دربغ و دردکه این روزگار سفله نواز

به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید

بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت

زکشتزار خیالم گل وصال دمید

به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو

به اصفهان زری آری طبرزد و فانید

چون از سیاه و سپیدم تهی است کف، صله ات

سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید

هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند

سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید

تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن

گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید

شمارهٔ 60 - عدل و داد

باد خراسان همیشه خرم و آباد

دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد

دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت

ملک بماند همیشه خرم و آباد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل

خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

خصم ببستند و شهر و ملک گشودند

شاهان از فر و نیروی دهش و داد

و آنکو باد جفا و جور به سر داشت

سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد

شکر خداوند را که داد و دهش را

طرفه بنائی نهاد پادشه راد

خسرو گیتی ستان مظفر دین شاه

آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

داده خدایش خدایگانی و شاهی

باز نگیرد خدای آنچه به کس داد

ملک

عروسی است عدل و دادش کابین

در ده کابین و شو مر او را داماد

طایر دولت که هرکسش نتوان بست

بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد

مسند شرع و سریر حکم تو داری

خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد

اینک بنگر بهار را که شدش طبع

شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد

داند کش طبع را چه پایه و مایه است

آنکه بداند شناخت شاهین از خاد

بود درین آستان پدرش صبوری

چندی مدحت سرای و داد سخن داد

شمارهٔ 61 - به شکرانه توشیح قانون اساسی

بگذشت اردی بهشت و آمد خرداد

خیز که باید قدح گرفت و قدح داد

اول خرداد ماه و وقت گل سرخ

وقت گل سرخ و اول مه خرداد

آمد خرداد ماه با گل سوری

داد بباید کنون به عیش و طرب داد

بر گل سوری خوش است بادهٔ سوری

وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد

گل شکفد بامداد از بر گلبن

چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد

صبح دوم کافتاب خندد بر کوه

بر سر یک شاخ، گل بخندد هفتاد

باد به شبگیر چون زند ره بستان

تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد

چون سر زلفین دلبری که ز جورش

رفته بر و بوم عمر من همه بر باد

جور پسندند خوبرویان بر من

فریاد از جور خوبروبان فریاد

ای ز جفایت شده خراب دل من

هم به وفا روزی این خراب کن آباد

بیداد اکنون نه درخور است که گشتست

گیتی از عدل شاه پر دهش و داد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل

خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

شکر خداوند را که داد و دهش را

طرف بنائی نهاد پادشه راد

پادشه دادگر مظفر دین شاه

آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت

فتنه فرو شد چو او

ز مام جهان زاد

فر و بزرگی بیامد ار ز بر عرش

دست بکش پیش تخت شاه در استاد

خرم و شاداست بخت شاه که گشته است

کشور از او خرم و رعیت از او شاد

ار جو کازاین بنای فرخ قانون

ملک بماند همیشه خرم و آباد

شمارهٔ 62 - تغزل

دلم از عشق آن بت نوشاد

چند باید شکسته و ناشاد

چند باید ستم براین دل و جور

که دل است این، نه آهن و پولاد

آمد آن تیره روز و نامش عشق

خرمن صبر من به داد به باد

وای ازین عشق و داد ازو که مرا

کس ازین عشق می نگیرد داد

عشق دردی است کاندرین گیتی

داروی او حکیم نفرستاد

هر بنائی ز بیخ و بن برکند

می ندانم که این بنا که نهاد

چشمم از درد عشق در زاری

دلم از شور عشق در فریاد

گشته این یک چو آذر برزین

گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد

هرکه را عشق زد به دامن دست

بایدش دین و دل ز دست بداد

راست چون من که هم ز روز نخست

دین و دل دادم آنچه بادا باد

گر غمی گشت دل چه غم که شود

از مدیح ولی یزدان شاد

شیر یزدان علی که پیغمبر

درکف او لوای ایمان داد

آن کش اندر غدیر خم یزدان

داد دیهیم دین و خاتم داد

آن که از کندن در خیبر

کرد دین نبی قوی بنیاد

شمارهٔ 63 - مجسمهٔ فردوسی

مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد

وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد

گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن

پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد

در چنین روز گرامی هدیه ای آمد ز هند

هدیه ای عالی ز سوی پارسی زادان راد

طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان

زان حکیم پاک اصل و شاعر دهقان نژاد

نصب گشت اینجا به امر خسرو ایران زمین

روز عید مهرگان، جشن فریدون و قباد

*

*

ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین

ای به هر فن در سخن

چون مرد یک فن اوستاد

شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود

رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد

خلقی از نو زنده کردی، ملکی از نو ساختی

عالمی آباد کردی خانه ات آباد باد

نیست غم گر حرمتت اهل زمان نشناختند

هر هنرمندی به عصر خویش محروم اوفتاد

روح و آوای تو درگفتار نیکت زنده است

روح بدخواه تو در سرپنجهٔ جهل و عناد

غزنوی گر کرد خبطی پهلوی جبران نمود

آن شه ار بیداد فرمود این شهنشه داد داد

این زمان صدر اجل در حلقهٔ اعیان ملک

نصب تندیس تو را در این مکان بازو گشاد

پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو

خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد

خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را

پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد

تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ

دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد

شاه ایران نامجوی و خلق ایران کامجوی

فرّ یزدانی در او باقی الی یوم المعاد

شمارهٔ 64 - ابر و باد

بود مر ابر را اندر کمین باد

برد مر ابر را زین سرزمین باد

چو ابر آید نباریده به صحرا

وز بادی، که دیدست این چنین باد

نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز

گشاید ابر را چین از جبین باد

چو ابر اندر هوا بشتافت، دانیم

که باشد در قفای او یقین باد

فلک پیوسته در یک آستینش

بود ابر و به دیگر آستین باد

نفورم من ز باده زآنکه باشد

به لفظش تا به حرف سومین باد

غمی گشتیم از این باد و از این ابر

دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد

شمارهٔ 65 - محشر خر

محشر خرگشت طهران، محشر خر زنده باد

خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده باد

روح نامعقول این خر مرده ملت، کز قضا

هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده باد

اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند

گر

خری تیزی دهد گو یند یکسر زنده باد

اسب تازی گر بمیرد از تاسف، گو بمیر

اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده باد

راه آهن گر بخواهی مرده ات بیرون کشند

در چراگاه وطن، گو اسب و استر زنده باد

در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل

آن مکرر مرده باد و این مکرر زنده باد

گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت

جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده باد

ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند

جملگی گویند با اصوات منکر، زنده باد

آنکه گوید مرده باد امروز در حق کسی

رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده باد

از پی تغسیل و دفن مردمان زنده دل

مرده شو در این محیط مرده پرور زنده باد

در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ

راح و ریحان مرده باد و خار و خنجر زنده باد

مردم دانای سالم مرده و اندر عوض

دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده باد

شمارهٔ 66 - دختر گدا

گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد

جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟!

از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز

دیشب، که نان نسیه به ما نانوا نداد

جان پدر بگوی بدانم خدا نبود

آن شخص خوش لباس که چیزی به ما نداد؟

گر او خدا نبود چرا اعتنا نکرد

بر ما و هیچ چیز به طفل گدا نداد؟

شخصی خیال که چیزی دهد ولی

آژان میان فتاد و ردم کرد و جا نداد

گفتم که مرده مادر و بابام ناخوش است

کس شاهی ای برای غذا و دوا نداد

همسایه روضه خواند و غذا داد، پس چرا

بیرون در به جمع فقیران غذا نداد

دیدم کلاهی ای زدم در تو را براند

وز دوری خورش به تو یک لوبیا نداد

دایم به قهوه خانه سماور صدا دهد

یکبار هم سماور بابا صدا نداد

بقال بی مروت از آن میوه ها به

من

یک آلوی کفک زدهٔ کم بها نداد

نزدیک نانوا سر پا بودم و کسی

یک لقمه نان به دست من ناشتا نداد

مردی گرفت لپ مرا و فشرد و رفت

چیزی ولی به دست من بینوا نداد

از این همه درخت که باشد میان شهر

یک شاخه نیز منقل ما را جلا نداد

شمارهٔ 67 - عرض لشکر

امیر مشرق امروز عرض لشکرکرد

زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد

چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد

سنان رایت او سر ز آسمان برکرد

زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم

ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد

ز بانگ مردان، بدریدگوش دشمن ملک

زگرد موکب، جان عدو پرآذرکرد

ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه

ز سروقدان، صحرای طوس کشمرکرد

زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست

چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد

بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود

که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد

همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز

که هربروزی عرض جلال دیگرکرد

هزار کار نمایان نمود و آن همه را

برای تقویت ملت پیمبر کرد

خدایگان رسولان محمد مختار

که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد

نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق

هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد

یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل

زواج هفت پدر را به چار مادر کرد

زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا

ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد

چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر

خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد

همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من

فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد

طراز دفتر اجلال نیرالدوله

که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد

شگفت نبود ازکردگار عزوجل

که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد

اگر ز هیبت او آسمان شود از جای

توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد

شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس

به تیغ عقل توان

نفس را مسخر کرد

هرآنکه دیدهٔ بدبین به ملک شرق انداخت

نهیب خشم تو خاکش به دیده اندر کرد

چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد

عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد

همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند

اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد

ولی جهان شان نشنید عذر وکیفر و داد

هرآنچه کرد، جهان درشت کیفر کرد

دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک

درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد

کنون به شادی بنشین و داد خلق بده

که آفرین ها یزدان به دادگستر کرد

همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش

سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد

خدایگانا؛ اینک بهار مدح سرای

به مدح جاه تو چون عنصری، سخن سر کرد

صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت

نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد

چسان توانند افکند آن درختی را

که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد

زکید کوته بینان چگونه گردد پست

کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد

همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست

هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد

مدار چرخ، به کام تو باد زانکه خدای

برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد

به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر

که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد

شمارهٔ 68 - عاقل

عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد

عاقل واقعی آنست که مالی دارد

ای پسر فضل وادب این همه تحصیل مکن

فضل اندازه و تحصیل روالی دارد

اندربن دوره به مال است، جمال همه کس

نشود خوار، عزیزی که جمالی دارد

من پی علم شدم، مدعیان در پی مال

هرکسی خاصیتی بخشد و حالی دارد

ای پسر هرکه ترا خواهد و تعقیب کند

برحذر باش از او، زانکه خیالی دارد

شاعر زنده فقیر است و تهیدست ولی

ازپس مرگ عجب جاه و جلالی دارد

مرد عاقل دگر و آدم کامل دگرست

آدمی شو اگرت عقل عقالی

دارد

آدم آنست که با نفس خود از روی یقین

روزوشب کشمکش وجنگ وجدالی دارد

شمارهٔ 69 - بهار اگر بگذارد!

صبر کنم انتظار اگر بگذارد

کام برم روزگار اگر بگذارد

پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس

خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد

نام من آید فراز قائمه ی رای

قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد

داده ام اول قرار کار وکالت

مملکت بی قرار اگر بگذارد

مهره ام آید برون ز ششدر حیرت

این ورق چارچار اگر بگذارد

رأی تمام از من است، کاتب آراء

چند نقط بر هزار اگر بگذارد

«تربت جامم» بس است، هیئت نظار

نیت خود را کنار اگر بگذارد

از پی خود کسب اعتبار نمایم

گیتی بی اعتبار اگر بگذارد

بنده وکیلم به رأی های دروغی

همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد

خواهم ازین نقطه من امید ببرم

این دل امیدوار اگر بگذارد

کوس وکالت زنم به حیله و تزویر

سابقهٔ بی شمار اگر بگذارد

مردم بیچاره را فریب دهم زود

کلک صدیق بهار اگر بگذارد

شمارهٔ 70 - صفحه ای از تاریخ

ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد

نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد

از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت

ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد

ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست

وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد

تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد

چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد

کرد انگلیس آن همه بیداد و بر سری

اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد

بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه

از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد

اندر هزار و نهصد و هفت آن زمان که روس

با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد

آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب

تُرکش ز راه آهن تعبیر خواب کرد

واندر فضای شهر پتسدام، ویلهلم

با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد

روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق

دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد

با روس عهد بست و شمال و جنوب را

اندر

دو خط مقاسمتی ناصواب کرد

از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال

تسلیم خصم چیرهٔ وحشی مآب کرد

بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان

روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد

روباه پیر گشت ز دربار ناامید

تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد

افکند انقلابی و مشروطه را به ملک

درمان ناتوانی و داروی خواب کرد

وان گه چو دید مجلس ملی است مرد کار

با روس در خرابی مجلس شتاب کرد

از بیم هند کشور ما را کشید پیش

واو را فدای منفعت بی حساب کرد

مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس

نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد

زان روی در حمایت ما، مجلس عوام

برضدکار شاه به دولت عتاب کرد

شمارهٔ 71 - چه باید کرد؟

ترک ملک عجم ببایدکرد

رای ملک عدم بباید کرد

یا به نخجیرگاه جهل عجم

کار شیر اجم ببایدکرد

به وفا و وفاق و فضل و هنر

خلق را همقسم بباید کرد

وین نظامات زشت ناخوش را

به خوشی منتظم ببایدکرد

خامه ای چون سنان بباید ساخت

نامه ای چون صنم بباید کرد

کار عرض قلم بباید دید

کار در هر قدم بباید کرد

آیهٔ والقلم بباید خواند

مر قلم را علم ببایدکرد

قلمی کو ببرد عرض هنر

آن قلم را قلم بباید کرد

به مقالات احترام آمیز

نامه را محترم ببایدکرد

زانتقادات احتشام انگیز

خامه را محتشم بباید کرد

بهر بسط فضایل و حسنات

فکر خیل و حشم بباید کرد

بخردان را درم بباید داد

ناکسان را دژم بباید کرد

چون سپردند بخردان را کار

ترک لا و نعم بباید کرد

خیر اصحاب خیر بایدگفت

ذم ارباب ذم بباید کرد

تا عذاب ستمگری بچشد

به ستمگر ستم بباید کرد

دست دزدان حکمفرما را

قطع از هر رقم بباید کرد

سر رندان اجتماعی را

خرد بی کیف و کم بباید کرد

وین دنی دایگان ملت را

رهسپار عدم بباید کرد

از لئامت نظر بباید دوخت

ترک اسراف هم بباید کرد

زین فضولی تجملات، چنانک

بره از گرک، رم بباید کرد

ساده

گویی و ساده پوشی را

با نظافت به هم بباید کرد

کار و سرمایه و فضیلت را

پیشتاز همم بباید کرد

کیسه ی خلق را ز علم و عمل

پر ز زرّ و درم بباید کرد

مملکت را ز فکرهای صواب

چون بهشت ارم بباید کرد

چون شد آسوده دل ز فکر شرف

فکر شأن و شکم بباید کرد

بی سر و بن گزافه گویی را

پایمال حکم بباید کرد

با خیال درست و گفته راست

پشت بدخواه خم بباید کرد

فال خوش متصل بباید زد

فکر خوش دم بدم بباید کرد

سخنان بهار را با زر

به صحایف رقم بباید کرد

شمارهٔ 72 - جواب قصیدهٔ ادیب الممالک (در حادثه شکستن دست بهار)هم

شکست دستی کز خامه بی نگار آورد

نگارها ز سرکلک زرنگار آورد

شکست دستی کاندر پرند روم و طراز

هزار سحر مبین هردم آشکار آورد

شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع

بت بهار در ایوان نوبهار آورد

شکست دستی کاندر سخن ید بیضا

پی شکستن فرعونیان به کار آورد

شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ

براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد

شکست دستی کز تیغ آبدار زبان

به روز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد

شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف

به کوه آهن و پولاد انکسار آورد

شکست دستی، کز لوح سیم وشوشهٔ زر

بگرد خانهٔ ما آهنین حصار آورد

شکست دستی، کاندر مشام اهل هنر

چو کاروان ختن، نافه ی تتار آورد

شکست دستی، کز نور آن یراعه فضل

همی به ساعد دانشوران سوار آورد

هزار بند گسست از طلسم جادویان

هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد

گه مناظره در احتجاج و استدلال

روان خصم دغل را به زینهار آورد

نمود خیره ز دانش، روان بهمنیار

گواژه بر هنر و هوش ( کوشیار) آورد

نخست گوهر دانش نثارکرد به خلق

دوباره گوهر جان را پی نثار آورد

ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ

که ایزدت به خرد، رهنما و یار آورد

بنان توست که در عرصه، کلک

راجل را

فراز دوش کمیت سخن، سوار آورد

شکست دست تو، تنها نه جان ما فرسود

که عالمی را محزون و سوگوار آورد

سپهر خورد یمین بر یمین پاک تو، زان

برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد

سپس به نقض یمین شد،ازآنکه می دانست

یمین تو بهمه مردمان، یسار آورد

کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین

به بار یزدان خود را گناهکار آورد

نه با تو تنها کرد این خلاف، بلکه بعمد

خلاف گفته و فرمان کردگار آورد

شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر

هژبر بیشه ی فرهنگ را، شکار آورد

بریده بادش ساعد، دریده بادش پوست

که دستبرد بر آن دست استوار آورد

بهم شکست دل و دست باغبان بهار

سرشک خونین در چشم جویبار آورد

تویی که دست تو با خامهٔ سیاه و نزار

رخ عدو سیه و خاطرش نزار آورد

وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آورد

هنر ز دست تو برخویش دستیار آورد

اگرشنیدی موسی ز چوب،ثعبان ساخت

وگر شنیدی جادو به سحر، مار آورد

یکی ببین ید بیضای خوبش را که چه سان

عصای سحرکش و مار سحرخوار آورد

اگر سلالهٔ آزر، به نار نمرودی

بهار و لاله پدید از شرار نار آورد

کف کریم تو با ساعد مساعد فضل

ز زند خامه به جان عدو، شرار آورد

تو در قطار نبی نوع خود چنانستی

که شیر را به شتر، کس به یک قطار آورد

اگر صداع برد ابله ازتو باک نه، زانک

شراب کهنه به مغز جوان خمار آورد

ولی برای رقیبت سرایم از در پند

حکایتی که برای کدو چنار آورد

شکست دست تو، حرز تن است زانکه خضر

شکست کشتی آن راکه برکنار آورد

دل شکسته بود بارگاه بار خدای

هزار بار در آنجا فرود بار آورد

اگرزمانه به کام توریخت زهر و سپس

به جام خصم، می ناب خوشگوار آورد

بهل که یار دغل باز

نیک غره شود

به بخت خویش و ز نقشی که در قمار آورد

دو روی داردگیتی که مردم از یک روی

نمود خوار و از آن روی شادخوار آورد

اگر زیکسو برکعبتین سه بینی ویک

ز سوی دیگرنقش شش وچهارآورد

چو ناروا سوی بالاکشید، پستش کرد

چوناستوده گرامیش کرد، خوارآورد

مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت

فراز خاک، نگونسار و خاکسار آورد

بهوش باش که گوساله را فرود آرد

ازین منار کسی کش برین منار آورد

نهنگ را برد از آبشار زی دریا

کسی کش از دل دریا در آبشار آورد

ازآن قبل که تو از راه راست کج نشدی

خدات در همه احوال رستگار آورد

شمارهٔ 73 -

ز رنج دستم گر آسمان نزار آورد

به دسترنجم صد گنج درکنار آورد

من آن ضعیفم کز رنج، گنجم آمده بار

بسا ضعیفا کز رنج گنج بار آورد

چنین شنیدم پروبز را، که باد صبا

ز روی دریا گنجیش بر کنار آورد

مرا هم اینک فرخ نسیم مهر ادیب

ز بحر طبع، یکی گنج آبدار آورد

به روزگار نماند آن دفینهٔ پرویز

بلی نماند گنجی که روزگار آورد

مرا بپاید این گنج شایگان، جاوید

که کردگارش بنهاد و کردگار آورد

بلی بپاید گنجی که از خزینه فکر

برونش دست ادیب بزرگوار آورد

بزرگوار مردا! که بر شکسته دلان

به تندرست سخن، گنج ها نثار آورد

میان گنجم و نندیشم، ازگزند سپهر

پی گزند من از هرکرانه مار آورد

چوگنج یافتم از مار او نیندیشم

به فرّ گنج، ز ماران توان دمار آورد

کنون ادیبا گنجی به من فرستادی

که بس گرانی، نتوانش گنج دار آورد

میان جانش نهفتم که با چنین گنجی

به هیچ خازن نتوانم اعتبار آورد

همه بویران جویند گنج وخاطر تو

ز طبع آباد این گنج آشکار آورد

تو شعرگوی ادیبی و شعرگوی ادیب

همی تواند زین گفته ها هزار آورد

یکی به من بین کزبس شکستگی، طبعم

همی نیارد یک شعر استوار

آورد

اگر که زنده بدی عنصری ببایستی

نخست در بر طبع تو زینهارآورد

وگر شکسته شدی چون من و سخن گفتی

به شعر خویش نیارستی افتخار آورد

ایا ادیب سخندان که از بلندی طبع

بگوش شعری شعر توگوشوار آورد

حدیث نثر تو از نثرهٔ سپهر گذشت

خدنگ کلک تو شیرفلک شکارآورد

به خار خار طبیعت چرا نباشم شاد

که طبع راد توام شاد و شادخوار آورد

ز خشکسالی خوشیده بود کشت سخن

دوباره طبع تو آبی به روی کار آورد

ز سرد طبعی بهمن ز خشک مغزی دی

چه رنج ها که جهان بر سر بهار آورد

ریاح فضل تو اکنون ز روح بخشی خاص

بهار تازه بپرورد وگل به بار آورد

نمانده بس که خداوندگار نامیه باز

به سر نهدگل، آن راکه پارخار آورد

نمانده بس که برآرد ز خاک چرخ بلند

که را به خاک بیفکند وخاکسارآورد

مگر نبینی آن گلبن فسرده که دی

بریخت برگش و افکند و خار و زار آورد

چگونه برگ و نوا یافت از بهار، بلی

جهان عجایب ازاینگونه بیشمارآورد

بیا که در چمن ما شکوفهٔ بادام

چو زاهدان، قصب سیمگون شعار آورد

به پای سروبن اندر، ستاک سنبل تر

شکسته بسته مثالی ز زلف یار آورد

شگفتم آمد آن دم که بید مشک شکفت

شگفتی آرد چون بید، مشک بار آورد

بنفشه از تتر آمد مگر، که همره خویش

هزار طبله فزون نافه تتار آورد

یکی به لاله نگر تا چگونه ایزد پاک

ز شاخ سبز، هویدا شرار نار آورد

یکی به نرگس بنگر که با چهار درم

چگونه بر سر، دیهیم زرنگار آورد

درست همچو عزیزان بی جهت کامروز

جهان به چار درمشان به روی کار آورد

بیا که روح من و تو قویست گرچه جهان

به خاطر تو و دست من انکسار آورد

مدار عزت ما را هگرز کج نکند

کسی که شمس و قمر را برین مدار آورد

به افتخار بزی جاودانه زانکه ترا

پی

مفاخر ما، آفریدگار آورد

اگر قبول کنی این جواب آن شعر است

«شکست دستی کز خامه بس نگار آورد»

شمارهٔ 74 - زن شعر خداست

خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد

خانم آنست که باب دل شوهر باشد

بهترست از زن مه طلعت همسرآزار

زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد

زن یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر

فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد

زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال

گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد

کی توان داد میان دو زن انصاف درست

کاین چنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد

حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش

حاجت جنس مونث به مذکر باشد

با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور

چون یسندی که زنت عاجز و مضطر باشد

زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا

مرد نثری سره و زن غزلی تر باشد

نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو

لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد

زن یکی، مرد یکی خالق و معبود یکی

هر یک از این سه، دو شد مهره بششدر باشد

زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست

وانکه دارد دو خدا مشرک و کافر باشد

کی پسندی که نشانی به حرم قومی را

که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد

وز پی پاس زنان، گرد حرمخانهٔ تو

چند خادم به شب و روز مقرر باشد

نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز

به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد

می شوند آلت حرص و حسد وکینه وکذب

نسل ها، چون به یکی خانه دو مادر باشد

ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست

مهرکی با حسد وکینه برابر باشد

گر شنیدی که برادر به برادر خصمست

باکه خواهر به جهان دشمن خواهر باشد

علت واقعی آنست که گفتم، ورنه

کی برادر به جهان خصم برادر باشد

نشود منقطع ازکشور ما این حرکات

تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد

حفظ ناموس

ز معجر نتوان خواست «بهار»

که زن آزادتر اندر پس معجر باشد

شمارهٔ 75 - یک صفحه از تاریخ

جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد

مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد

آذر آبادان شد جایگه لشگر روس

دستهٔ پیشه وری صاحب فری فره شد

توده کارگران جنبش کردند به ری

«هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»

کاروانی همی از ری به سوی مسکو رفت

جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد

دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را

هریکی بهر فراریدن، چون فرفره شد

چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول

آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد

قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد

سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد

کاروان شده بازآمد بی نیل مرام

مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد

هیئت دولت از بام نشستی تا شام

خون دل، شام شب و رنج و الم شبچره شد

مشورت ها به میان آمد با خیل خواص

وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد

نعرهٔ پیشه وری گشت بلندآواتر

سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد

دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ

چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد

حزب توده همگی جانب او بگرفتند

بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد

چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار

چند تن توده نمایشگر این منظره شد

بارزانی شد همدست به ایل شکاک

در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد

دستهٔ پیشه وری نیز به سوی همدان

حمله ها برد ولی خرد درین دایره شد

دسته ای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت

صید خورشید، تمنای دل شب پره شد

لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت

پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد

طبرستانی و گیلانی و زنجانی را

راندن دزدان از ملک، مرامی سره شد

ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید

وی بسا سینه

که از تیر عدو پنجره شد

عاقبت رزم به کام دل رزم آرا گشت

دشمن گرگ صفت رام بسان بره شد

ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست

بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد

لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز

نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد

غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون

صدراعظم را میدان عمل یکسره شد

کشور ایران یکباره بجنبید چو دید

سر این ملک کرفتار بلای خوره شد

لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید

حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد

مجلس پانزدهم گشت از آن پس تشکیل

آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد

رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال

نوبت خیمه شب بازی انگلتره شد

صاحب دولت و اعوان و هوادارانش

بیخشان یک یک از باغ سیاست اره شد

آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت

که نفس ها گره اندر گلو و خرخره شد

این یکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل

آن یکی نیزبه دولت طرف مشوره شد

لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت

گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد

ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست

که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد

گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد

کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد

گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند

بازگشتند و نفس شان باز از حنجره شد

لگن خاصره ای بس که ز نو جمجمه گشت

وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد

شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور

وز پی اش ساعد، فرمانده مستعمره شد

ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید

رفت پالان گرو ایام به کام خره شد

مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت

گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد

سخن مرد درم یافته با یاد آمد

« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»

شمارهٔ 76 - وداع

به روی روز چو از

خون اثر پدید آمد

سپاه شب را روی ظفر پدید آمد

چو آفتاب، سنان های زر به خاک افکند

مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد

همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد

که از قفایش چندان شرر پدید آمد

تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور

به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد

عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید

عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد

ستارگان را هولی عظیم رفت به دل

چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد

شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم

خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد

نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ

چو تکمه بند دوال کمر پدید آمد

نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز

که آن بدیع نگاربن، ز در پدید آمد

چه گفت؟ گفت که ای از سفر نیاسوده

مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد

بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت

هوای سیمبران خزر پدید آمد

مگر به بغداد ایدون شنیده ای که بتی

به تازگی به «فرشوادگر» پدید آمد

و یا به پهنه مازندران گلی تازه

که نیست هرگز مثلش دگر،پدید آمد

درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک

میان خانه ات اندر حضر پدید آمد

حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه

قوی بخاری از آن شرر پدید آمد

از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست

وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد

همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری

از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد

ز تندباد عتابش غباری از آزرم

به روی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد

جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن

هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد

همی چه گفتم؟ گفتم که ای نگارین روی

به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد

درون جانست آن عهد استوار، کجا

میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد

گمان مبر که دگرگون

کنم به خواهش دل

تعلقی که به خون جگر پدید آمد

در آزمایش من جهد کرده ای بسیار

بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد

مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند

از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد

اگر ببستم رخت سفر به خوزستان

هزار تجربت از این سفر پدید آمد

دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت

رضایت ملک دادگر پدید آمد

شمارهٔ 77 - بهار در اسفند

امسال شگفتی به کار آمد

کاسفند نرفته نوبهار آمد

زان پیش که جمره بر درخت افتد

اشکوفه برون ز شاخسار آمد

دم برنکشیده خاک، دزدیده

خمیازهٔ گیتی آشکار آمد

سرمای عجوز نابیوسیده

گرمای تموز را دچار آمد

دی گشت هزیمتی، که زی بستان

از فروردین طلایه دار آمد

انبوه بنفشه چون سپاه مور

کز لشگر جم به زینهار آمد

نرگس به مثال دیده بان برخاست

لاله به مثال نیزه دار آمد

سر پیش فکنده موی ژولیده

شنبل به لباس سوکوار آمد

واندر لب جو صنوبر و ناژو

با سرو بنان به یک قطار آمد

بر شاخ شجر درفش فروردین

جنبنده ز باد و مشگبار آمد

شمارهٔ 78 - ای هوار محمد!

دارد سرهنگ شهریار محمد

لطف به من، چون به یار غار محمد

ما و محمد دو دوستار قدیمیم

کی رود از یاد دوستار، محمد

آرد جان و نثار شاه نماید

گوید اگر شه که جان بیار محمد

شاه به وی اعتمادکامل دارد

چون به خداوند ذوالفقار، محمد

چون او یک رند کهنه کار ندیدم

دیده ام اندر جهان هزار محمد

هست به خط و روال خوبش درپن شهر

نابغه ای کامل العیار محمد

نغز حدیثی بگویمش که پس از من

داردش از من به یادگار محمد

منکر گشتند مکیان، چو در آن شهر

دعوت خود کرد آشکار محمد

رفت ز مکه سوی مدینه و آورد

بر سرشان جیش بیشمار محمد

کرد بسی جنگ و کشته گشت بسی خلق

هم به احد گشت زخمدار محمد

عاقبت الامر تاخت بر سر مکه

از پس یک رشته کارزار محمد

چون که به زنهارش آمدند حریفان

داد بدان جمله زبنهار

محمد

کین کشی و انتقام کار ضعیف است

سخت قوی بود و بردبار محمد

سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم

با همهٔ فر و اقتدار محمد

نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد

چون به کف آورد اختیار محمد

باری اندر مثل مناقشتی نیست

فرض که ری مکه، شهریار محمد

بنده قسم خورده ام به دوستی شاه

خلف قسم را کشد دمار محمد

شاهد رفتار این دو سال اخیرم

بوده یکایک درین دیار محمد

باز چرا بر سرم کلاه گذارند

مُردم ازبن مَردم، ای هوار محمد

گر کلهم بی لبه است گو بشمارد

اهل وطن را گناه کار محمد

ور نشدستم مرید احمد و محمود

بهر چه دارد ز من نقار محمد

غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش

نیست به قول کس اعتبار محمد

زمزمهٔ این دو روزه چیست، اگر نیست

مطلع از اصل کوک کار محمد

مدعی بنده کیست تا به جوابش

باز کنم تکمهٔ ازار محمد

مردهٔ چل ساله را به او بنمایم

تا شود از بنده شرمسار محمد

بود کس ار مدعی بغیر «سهیلی»

گو بزند بنده را به دار محمد

الغرض ای مشفق قدیمی بنده

شحنهٔ راد بزرگوار محمد

در حق من بدگمان مباش به مولا

اصل ندارد هر اشتهار محمد

وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب

رفت به تاراج روزگار محمد

پیری و آلودگیم عنین کرده است

دهر نماند به یک قرار محمد

شمارهٔ 79 - دماوندیۀ دوم

ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

از سیم به سر، یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیو مانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت زخشم برفلک مشت

آن مشت تویی تو، ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرن ها پس افکند

ای مشت زمین بر آسمان شو

بر ری

بنواز ضربتی چند

نی نی تو نه مشت روزگاری

ای کوه نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسردهٔ زمینی

از درد ورم نموده یک چند

تا درد و ورم فرو نشیند

کافور بر آن ضماد کردند

شو منفجر ای دل زمانه

وان آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین سخن همی گوی

افسرده مباش خوش همی خند

پنهان مکن آتش درون را

زین سوخته جان شنو یکی پند

گر آتش دل نهفته داری

سوزد جانت به جانت سوگند

بر ژرف دهانت سخت بندی

بر بسته سپهر زال پر فند

من بند دهانت برگشایم

ور بگشایند بندم از بند

ازآتش دل برون فرستم

برقی که بسوزد آن دهان بند

من این کنم و بود که آید

نزدیک تو این عمل خوشایند

آزاد شوی و بر خروشی

مانندهٔ دیو جسته از بند

هرّای تو افکند زلازل

از نیشابور تا نهاوند

وز برق تنوره ات بتابد

ز البرز اشعه تا به الوند

ای مادر سر سپید بشنو

این پند سیاه بخت فرزند

برکش ز سر این سپید معجر

بنشین به یکی کبود اورند

بگرای چو اژدهای گرزه

بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی مماثل

معجونی ساز بی همانند

از نار و سعیر و گاز و گوگرد

از دود و حمیم و صخره و گند

از آتش آه خلق مظلوم

و از شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری

بارانش زهول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز

بادافره کفر کافری چند

زانگونه که بر مدینهٔ عاد

صرصر شرر عدم پراکند

چونان که بشارسان «پمپی»

ولکان اجل معلق افکند

بفکن ز پی این اساس تزویر

بگسل ز هم این نژاد و ییوند

برکن ز بن این بنا که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زبن بیخردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند

شمارهٔ 80 - لغز

چیست آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟

اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند

قوتش زابست و خاک، اما چو بادی اندرو

در دمی، چون کهربا آتش نمایان

میکند

هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان

آتش نمرود را چهرش گلستان می کند

هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار

درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان می کند

وین عجب باشدکه آرد تردماغی هجر او

لیک وصلش کام خشک و سینه سوزان می کند

هست چون مؤبد قرین آتش و آتشکده

هم زبانی لیک با گبر و مسلمان می کند

در وفاداری ازو ثابت قدم تر دوست نیست

تا به روز مرگ یاد از عهد و پیمان می کنند

خانه ای داردکه در دالانی و صحنی در آن

بر در آن خانه او خود، کار دربان می کند

هرکس از دالان رود در صحن خانه، لیک او

چون رود درصحن، سربیرون ز دالان می کند

همدم آتش بود وز آتشش تابش بود

لیک چون آتش بروگیرند افغان می کنند

نیست او غلیانی و سیگاری و چایی ولی

گه تقاضا چای و گه سیگار و غلیان می کند

هست اندر ذات خو د خشک و عبوس و زرد و تلخ

لیک قند و نقل و شیرینی فراوان می کند

شمارهٔ 81 - نکوهش چرخ (راستگوی شادزی)

ویحک ای افراشته چرخ بلند

چند داری مر مرا زار و نژند

خستن روشن ضمیران تا به کی

کشتن آزادمردان تا به چند

تا به کی در خون مارانی غراب

تا به کی برنعش ما تازی سمند

چند هر جا یاوه، پویان چون نسیم

چند هر سو خیره، تازان چون نوند

کی بغی زین نظام ناروا

کی بمانی زین طریق ناپسند

کی شود آمیخته در جام دهر

سعد و نحست چون به ساغر زهر و قند

کی شود بشکسته این طاق نفاق

کی شود بگسسته این دام گزند

کی نجوم ازهرطرف برهم خورند

پس فرو ریزند ازین طاق بلند

کی فرو مانند هفت اختر ز سیر

وان ثوابت بگسلند این پای بند

کی جهند ازکهکشان ها اختران

نیم سوزان همچو از مجمر سپند

کی زمان نابود گردد چون مکان

بگسلد مر جاذبیت را کمند

چند از این

افسانهٔ بی پا و سر

چند از این بازبچه ناسودمند

گفت اصل آدمیزاد ازگیا ست

زردهشت پیر، در استاد و زند

آن گیا اکنون درختی شدکه هست

برگ و بارش نیزه و گرز وکمند

خود خوراک گوسپندان بود وکرد

نوع خود را پاره همچون گوسپند

هر زمان رنگی دگر پیدا کنی

روز و شب سازی بدین نیرنگ و فند

گه کنی زاکسون، پرند نیلگون

گاه وشی سازی از نیلی پرند

وین دورنگی را زمان خوانیم ما

از دمادم گشتنش نگرفته پند

سست پی چون باد و پرّان چون درخش

تیزپرچون تیروبران چون فرند

وهم رنگ آموده را خوانیم عمر

غره زبن مشتی فسون وریشخند

سربسر وهم است و پندار و غرور

گر دو روز است آن وگر صدسال و اند

چند بایست این فریب و رنگ و ریو

چند بایست این فسون و مکر و فند

چند باید چون ستوران روز و شب

جان شیرین صرف سکبا و پژند

چند باید تن قوی و جان ضعیف

خادمان فربی و سلطان دردمند

تن چه ورزی، جان به ورزش برگمار

سوزن بشکسته مگزی بر کلند

گر سپهر آتش فرو ریزد مجوش

ور زمانه رو ترش سازد بخند

پر مجوش ار سخت خام است این جهان

پخته گردد چون گذارد روز چند

بگذر از آبادی این کهنه دیر

بگذر از معماری این کندمند

جامهٔ کوته سزد کوتاه را

نو کند جامه چو کوته شد بلند

تو به راهش بر گل و ریحان نشان

گر رفیقی پیش راهت چاه کند

تو نکو می باش و بپذیر این مثل

چاه کن خود را به چاه اندر فکند

برکسی مپسند کز تو آن رسد

کت نیاید خویشتن را آن پسند

راست گوی و نیک بین و شاد زی

گوش دار و یادگیر و کار بند

شمارهٔ 82 - آمال شاعر

فروردین آمد، سپس بهمن و اسفند

ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند

ورگویی ما آذر و اسپند نداربم

آن خال سیه چیست برآن چهرهٔ

دلبند؟

غم نیست گر این خانه تهی از همه کالاست

عشق است و وفا نادره کالای خردمند

هر جا که تویی از رخ زیبای تو مشکو

لعبتکدهٔ چین بود و سغد سمرقند

هرچند گرفتارم، آزادم آزاد

هرچند تهیدستم، خرسندم خرسند

بربسته ام از هرچه بجز چهر تو، دیده

بگسسته ام از هرچه بجز مهر تو، پیوند

ای روی تو چونان که کنی تعبیه در باغ

یک دسته گل سوری برسروبرومند

جز یاد تو از نای من آواز نیاید

هرچند نمایند جدا بند من از بند

گر بر ستخوان بندم،چون نی مگراز ضعف

یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند

ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم

وان بند بپایید به ما تا مه اسفند

گر پار زبون گشتیم از دمدمهٔ دیو

امسال بیاساییم از لطف خداوند

برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان

از لاله و نسرین به بهشتست همانند

درکوه تو گفتی که یکی زلزله افتاد

وآنگه ز دل خاک به صحرا بپراکند

صد کان پر از گوهر و صد گنج پر از زر

صد مخزن پیروزه وصد معدن یاکند

صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز

بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند

بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر

مرغان دگر زندکنند از بر و پا زند

یک مرغ نیایشگر مهر آمد و فرورد

یک مرغ ستایشگر ارد آمد وپارند

فرورد ز مینو به جهان آمد و آورد

همراه، گل سرخ بسی فره و اورند

برگیر می لعل از آن پیش که در باغ

برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند

صبح است و گلان دیده گمارند به خورشید

چون سوی بت نوش لبی، شیفته ای چند

ما نیز نیایش، بر خورشید گزاربم

خوشا که نیایش بر خورشید گزارند

آنگه که برون آید و از اوج بتابد

و آنگاه که پنهان شود اندر پس الوند

زرین شود از تافتنش سینهٔ البرز

چون غیبهٔ زر از بر خفتان و قراگند

چون خیمهٔ زربفت

شود باز چو تابد

مهر از شفق مغرب بر کوه دماوند

یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون

بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند

*

*

شد کشور ایران چو یکی باغ شکفته

از ساحل جیحون همه تا ساحل اروند

مرغان سخن پارسی آغاز نهادند

از بندر شاهی همه تا بارهٔ دربند

هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد

زردشت بیاراستش از حکمت و از پند

گر فر کیان باز به ما روی نماید

بیرون رود از کشور ما خواری و آفند

وز نیروی هرمزد، درآید به کف ما

آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند

آباد شود بار دگر کشور دارا

و آراسته گردند و باندام و خوش آیند

آن طاق که شد ساخته بر ساحل دجله

و آن کاخ که شد سوخته در دامن سیوند

هر شهر شود کشور و هر قریه شود شهر

هر سنگ شود گوهر و هر زهر شود قند

دیگر دُر غلطان رسد از خطهٔ بحرین

دیگر زر رویان رسد از کوه سگاوند

از چهرهٔ کان ها فتد آن پردهٔ اهمال

چون پردهٔ خجلت ز عذار بت دلبند

بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید

چون نعرهٔ دیوان برون تاخته از بند

صد قافله داخل شود از رهگذر روم

صد قافله بیرون رود از رهگذر هند

بندر شود از کشتی چون بیشهٔ انبوه

هر کشتی غرنده، چو شیر نر ارغند

از علم و صناعت شود این دوره گرامی

وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند

بار دگر افتد به سر این قو م کهن را

آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند

آن دیو کجا کارش پیوسته دروغست

از مرز کیان برگسلد بویه و پیوند

دوران جوانمردی و آزادی و رادی

با دید شود چون شود این ملک برومند

ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک

از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند

پیشه ور و صنعتگر

و دهقان و کدیور

ورزشگر و جنگاور و کوشا و قوی زند

پاکیزه و رخشنده شود نفس به تعلیم

چونان که گوارنده شود آب در آوند

گردد ز نکوکاری و دانایی و پاکی

عمرکم ایرانی افزون ز صد و اند

بر کار شود مردم دانشور پرکار

نابود شود این گره لافزن رند

ور زان که نمانم من و آن روز نبینم

این چامه بماناد بدین طرفه پساوند

آن کس که دلش بستهٔ جاهست و زر و مال

از دیده خود بیند، بر خلق خداوند

چون گنده دهان کز خرد و فهم به دور است

گویدکه مگر کام همه خلق کندگند

آن کس که دلش بستهٔ فکریست چه داند

فکر دگری چون و خیال دگری چند؟

این خواندن افکار بود کار حکیمان

بقال، گزر داند و جزار جگربند

شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی

«زردشت گر آتش را بستاید در زند»

این شعر به آیین لبیبی است که فرمود

« گویند نخستین سخن از نامهٔ پازند»

شمارهٔ 83 - خیال خام

کسان که شور به ترک سلاح عام کنند

خدنگ غمزهٔ خونریز را چه نام کنند؟

مسلمست که جنگ از جهان نخواهد رفت

ز روی وهم گروهی خیال خام کنند

گمان مبر که برای نمونه مدعیان

به صلح دادن ژاپون و چین قیام کنند

به موی تو که همین صلح پیشگان فردا

ز بهر قسمت چین شور و ازدحام کنند

ز راز مهر و محبت اگر شوند آگاه

مبارزان جهان تیغ در نیام کنند

تمدنی که اساسش ز حلق و جلق بپاست

به صلح و سلم چسان مردمش دوام کنند؟

سه چار دولت گیهان مدار هم پیمان

پی موازنه این گفتگو مدام کنند

هنوز اول صلح است و غاصبان در هند

به شهر و دهکده هر روز قتل عام کنند

هنوز اول درد است و می کشان در چین

کشیده لشگر و تدبیر انقسام کنند

پی ربودن و تقسیم سرزمین حبش

هزار

شعبده پیدا به صبح و شام کنند

خیالشان همه این است کاین سعادت را

به خود حلال و به دیگر کسان حرام کنند

نعوذبالله اگر مردم ستمدیده

فریب خورده بر این معنی احترام کنند

ندای صلح به عالم فکنده اند اول

که معده پاک ز هضم عراق و شام کند

خبر دهند به خوبان که تیغ ابرو را

سپس به واسطهٔ وسمه در نیام کنند

صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده

به پشت عینک دودی سپس مقام کنند

کمند زلف که شد پیش از این بریده سرش

به دست شانه از آشفتگیش رام کنند

بیاض گردن موزون و ساعد سیمین

نهفته در مد خاص از نگاه عام کنند

لبان لعل و زنخدان و خال و عارض را

نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند

شمارهٔ 84 - در وصف نوروز

بهار آمد و رفت ماه سپند

نگارا درافکن بر آذر سپند

به نوروز هر هفت شد روی باغ

بدین روی هر هفت امشاسفند

زگلبن دمید آتش زردهشت

بر او زند خوان خواند پازند و زند

بخوانند مرغان به شاخ درخت

گهی کارنامه گهی کاروند

بهار آمد و طیلسانی کبود

برافکند بر دوش سرو بلند

به بستان بگسترد پیروزه نطع

به گلبن بپوشید رنگین پرند

به یکباره سرسبز شد باغ و راغ

ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه زگیسو بیفشاند مشک

شکوفه به زهدان بپرورد قند

به یک ماه اگر رفت جیش خزان

ز رود ارس تا لب هیرمند

به یک هفته آمد سپاه بهار

زکوه پلنگان به کوه سهند

ز بس عیش و رامش، ندانم که چون

ز بس لاله وگل، ندانم که چند

به نرگس نگر، دیدگان پر خمار

به لاله نگر، لب پر از نوشخند

چو خورشید بر پشت ابر سیاه

ز که، بامدادان جهاند نوند

تو گویی که بر پشت دیو دژم

نشسته است طهمورث دیوبند

به دستی زمین خالی از سبزه نیست

اگر بوم رستست اگرکند مند

بود سرخ سنبل سراپای عور

به رخ غازه

چون لولیان لوند

بودسنبل نوشکفته سپید

چو دوشیزگان سینه در سینه بند

جهان گر جوان شد به فصل بهار

چرا سر سپید است کوه بلند؟

سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب

ز تندر چرا آید این خند خند؟

چو برق افکند مار زرین ز دست

کشد نعره تندر ز بیم گزند

ز بالا نگه کن سوی جویبار

پر از خم بمانند سیمین کمند

ز قطر جنوبی برنجید مهر

به قطر شمال آشتی در فکند

وزین آشتی شاد و خرم شدند

دد و دام و مرغ و بز و گوسپند

جز اخلاف بوزینگان قدیم

کزین آشتی ها نگیرند پند

ندارند جز خوی ناپارسا

نیارند جز فکر ناسودمند

به فصلی که خندد گل از شاخسار

به خون غرقه سازند گلگون فرند

نخشکیده خون در زمین حبش

ز اسپانیا بوی خون شد بلند

نیاسود اسپانی از تاختن

برافکند ژاپون به میدان سمند

همی تا چه بازی کند آمریک

همی تا چه افسون دهد انگلند

چه موجی بجنبد ز دریای روم

چه کفکی برآید ز ماچین و هند

اروپا شد از آسیا نامور

وز او آسیا گشت خوار و نژند

نگه کن یکی سوی مرو و هری

نگه کن یکی سوی بلخ و خجند

به ده قرن ازین پیش، مهد علوم

کنون جای بیماری و فقر و گند

عجب نیست گر آسیا یک زمان

به رغم اروپا جهاند نوند

یکی مستمندی بدی پرورد

بترس از بد مردم مستمند

*

*

دریغا کز این دانش و پرورش

اروپا نیاموخت جز مکر و فند

زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود

پسندیده قول و عمل ناپسند

کند خانهٔ خویش زبر و زبر

چو دیوانه را درکف افتدکلند

بشر درخور پند و اندرز نیست

وگر برگشایند بندش ز بند!

شمارهٔ 85 - هند و ایران

هند و ایران برادران همند

زبدهٔ نسل آریا و جمند

آن یکی شیر وآن دگر خورشید

نزد مردم به راستی علمند

پارس شیر است و هند خورشید است

پشت بر پشت پاسدار همند

سیرچشمند هر دو چون خورشید

گرچه چون شیرگرسنه شکمند

صاحب همتند و

 

جود و سخا

زان به هرجا عزیز و محترمند

هر دو والاتبار و صاحب قدر

هر دو عالیمقام و محتشمند

فخر تاریخ و زینت سیرند

معدن علم و منبع حکمند

مُنزل وحی و مهبط الهام

مخزن فکر و صاحب هممند

عاشق میهمان و طالب ضیف

خصم دینار و دشمن درمند

هر دو حیران ز شاه تا به گدا

هر دو عریان ز فرق تا قدمند

شهره اندر مروتند و وفا

مثل اندر سخاوت و کرمند

در تحمل نظیر «لچمن» و «رام»

در شجاعت عدیل روستمند

در ره هند جان گرفته به کف

اهل ایران، از آن به عده کمند

مغول و ترک و روس در ره هند

بر سر قتل و غارت عجم اند

خام طمعان هماره در این ملک

حامل فقر و درد و رنج و غمند

هر به قرنی دو ثلث مردم ما

زبن بلیات خفته در عدمند

نیست بر هند منتی کایشان

همچو ما در شکنجه و المند

باد لعنت به طامعان بشر

کایت ظلم و مظهر ستمند

بر سر راه هند صحراییست

که در او غول و دیو و دد بهمند

آدمیزادی ار در او باقیست

در عداد وحوش منتظمند

کاردانان مملکت کم و بیش

بستهٔ آب و نان و بیش و کمند

معده خالی و پای بر سر گنج

تشنه کامند و در کنار یمند

منت ایزد که هند گشت آزاد

خلق باید که قل اعوذ دمند

صحبت هند شد به نفت بدل

و اهل ایران ز صحبتش دژمند

شمارهٔ 86 - شهربند مهر و وفا

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

زیر کلاه عشق و حقیقت، سری نماند

صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل

آئینه گو مباش چو اسکندری نماند

عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ

بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز

اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی

زبن خشکسال حادثه، برگ تری نماند

ادامه دارد...        بخش بعدی

دسته بندي: شعر,ملک الشعرا بهار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد