loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1137 1394/09/06 نظرات (0)
دیوان‌سلمان‌ساوجی_غزل150تا300
غزل شماره 151: بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد

بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد****حاش لله که مرا از تو شکایت باشد!
جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب****وقت باشد که خود از عین عنایت باشد
من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی****خاصه از دست تو، حاشا چه شکایت باشد؟
پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را****نظر مرحمت و چشم رعایت باشد!
چاره‌ای کن که مرا صبر به غایت برسید****صبر پیداست که خود تا به چه غایت باشد
روز مهر تو نهایت نپذیرد که مرا****مطلع هر غزلی صبح بدایت باشد
خاک پای تو بجان می‌خرم، ار دست دهد****اثر دولت و آثار کفایت باشد
در بیابان تمنا همه سر گردانند****تا که را سوی تو توفیق و هدایت باشد؟
نیست این بادیه را حد و درین ره سلمان****این چنین بادیه بی‌حد و نهایت باشد

غزل شماره 152: ما را که شور لعلش، در سر مدام باشد

ما را که شور لعلش، در سر مدام باشد****سودای باده پختن، سودای خام باشد
از جام باده حاصل، یک ساعت است مستی****وز شکر لب او، سکری مدام باشد
با قد تو صنوبر، در چشم ما نیاید****او کیست تا قدت را، قایم مقام باشد؟
جان خواست لعلت از من، گر می‌برد حلالش****جان تا لب تو خواهد، بر من حرام باشد
ساقی به ناتمامان، می ده تمام و از ما****بگذر که پختگان را، بویی تمام باشد
با این همه غم دل، گر می‌کنی قبولم****اقبال هندوی من، شادی غلام باشد
ای صد هزار طالب، جویای درد عشقت!****مخصوص این سعادت، تا خود کدام باشد؟
در سلک بندگانت گر نیست نام ما را****در نامه گدایان، باشد که نام باشد
صبح ازل نشستم، بر آستان عشقت****زین در قیام سلمان، شام قیام باشد

غزل شماره 153: اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد

اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد****زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد
به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:****که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد
کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد****که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را****حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد
تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت****میان روضه برخیزی، قیامت آن زمان باشد
تو دستار افکنی صوفی و ما سر بر سر کویش****سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد
ز چشمش گوشه‌گیر ای دل که باشد عین هوشیاری****گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد
بهای یک سر مویش، دو عالم می‌دهد سلمان!****هنوزش گر بدست، افتد متاعی رایگان باشد

غزل شماره 154: صنمی اگر جفایی کند آن جفا نباشد

صنمی اگر جفایی کند آن جفا نباشد****ز صنم جفا چه جویی که درو وفا نباشد؟
ز حبیب خود شنیدم که به نزد ما جمادی****به از آن وجود باشد که درو هوا نباشد
چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گیاهی****ندمد که بوی مهر تو در آن گیا نباشد
ز خمار سر گرانم، قدحی بیار ساقی****که از آن مصدعی را به ازین دوا نباشد
به نسیم می، چنان کن ملکان کاتبان را****که به هیچشان شعور از بد و نیک ما نباشد
به شکستگان شنیدم که همی کنی نگاهی****به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟
ملکیم گفت: سلمان به دعای شب وصالش****بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد؟
دل خسته نیست با من که ز دل کنم دعایش****چه کنم دعا که بی‌دل اثر دعا نباشد

غزل شماره 155: ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد

ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد****در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت****عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده****کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید****هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه****جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی****من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها****لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان****باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق****ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش****آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد

غزل شماره 156: مستور در ایام تو معذور نباشد

مستور در ایام تو معذور نباشد****هر چند که این ممکن و مقدور نباشد
ماقوت رفتار نداریم، اگر یار****نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد
مست می او گرد که مرد ره او را****اول صفت آنست که مستور نباشد
بی‌سر و قدت کار طرب راست نگردد****بی‌شمع رخت عیش مرا نور نباشد
با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن****وقتی بتوان گفت که مخمور نباشد
ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن****دانیم که در جنت ازین حور نباشد
از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای****کین تاب و توان در من رنجور نباشد
هرکس که به کفر سر زلف تو بمیرد****در کیش من آنست که مغفور نباشد

غزل شماره 157: دل شکسته من تا به کی حزین باشد

دل شکسته من تا به کی حزین باشد؟****دلا مشو ملول، عاشقی چنین باشد
هزار بار بگفتم که گوشه گیر ای دل****ز چشم او که کمین شیوه‌اش کمین باشد
حدیث من نشنیدی به هیچ حال و کسی****که نشنود سخن دوست حالش این باشد
مرا دلی است پریشان و چون بود مجموع؟****دلی که با سر زلف تو همنشین باشد
دلم ربودی و گر قصد دین کنی سهل است****کرا مضایقه با چون تویی به دین باشد
بر آستان تو دریا دلی تواند زیست****که در به جای سرکشش در آستین باشد
به آروزی رخت هر گیاه که بعد از من****ز خاک من بدمد ورد و یاسمین باشد
چو سر زخاک بر آرم هنوز چون صبحم****صفای مهر تو تابنده از جبین باشد
مرا که روی تو امروز دیده‌ام فردا****چه التفات به دیدار حور عین باشد
خیال لعل لبت بر سواد دیده من****مصور است چو نقشی که بر نگین باشد
فدای یار کن این جان نازنین سلمان****چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد

غزل شماره 158: هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد

هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟****هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟
مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد ****هر جای که قلبی است به بازار تو باشد 
هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد****کی قابل عکس می رخسار تو باشد 
من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من ****برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد 
تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد ****تو یار کسی باش که او یار تو باشد 
غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید ****آنکس که دلش محرم اسرار تو باشد 
سلمان اگر از یارغمی در دلت آید ****باشد که غم یار تو غمخوار تو باشد 
ای صوفی اگر جرعه این باده بنوشی ****زان پس گرو میکده دستار تو باشد 
ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور ****فرقی که میان سر و دستار تو باشد

غزل شماره 159: مجموع درونی که پریشان تو باشد

مجموع درونی که پریشان تو باشد ****آزاد اسیری که به زندان تو باشد 
دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟****زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد 
من همدم بادم گه و بیگاه که با باد ****باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد 
ای کان ملاحت، همگی زان توام من ****تو زان کسی باش که اوزان تو باشد 
آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند ****چشمم نگران گل خندان تو باشد 
خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن ****شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد 
هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید ****شاید به همه کیش که قربان تو باشد 
دامن مکش از دست من امروز و بیندیش ****زان روز که دست من و دامان تو باشد 
خلقی همه حیران جمال تو و سلمان ****حیران جمالی که نه حیران تو باشد

غزل شماره 160: چو زلف آن را که سودای تو باشد

چو زلف آن را که سودای تو باشد ****سرش باید که در پای تو باشد 
برون کردم ز دل جان را که جان را ****نمی‌زیبد که بر جای تو باشد 
خوشا آن دل که بیمار تو گردد ****دلی را جو که جویای تو باشد 
دل گم گشته‌ام را گر بجویی ****در آن زلف سمن سای تو باشد 
اگر چه حسن گل صد روی دارد ****کجا چون روی زیبای تو باشد؟
نگنجد هیچ دیگر در دل آن را****که در خاطر تمنای تو باشد 
اگر چه سرو دلجویی کند عرض****کجا چون قد رعنای تو باشد؟
سرو سرمایه‌ای دارد همه کس ****مرا سرمایه سودای تو باشد 
بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد ****دل چون سنگ خارای تو باشد 
من بیدل کجا پنهان کنم دل؟****که آن ایمن زیغمای تو باشد 
من مسکین کدامین گوشه گیریم؟****که آن خالی ز غوغای تو باشد 
جهان هر لحظه سلمان را که در گوش****کند دری ز دریای تو باشد

غزل شماره 161: خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد

خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد****پیدا بود کزین می در ساغر که باشد 
هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت****آن سکه مبارک تا بر زر که باشد
هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت****تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟
هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش ****ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟
گفتی که گر بیفتی من یاور تو باشم ****خوش وعده‌ای است لیکن این باور که باشد؟
ای آفتاب خوبی در سایه دو زلفت ****آن سایه همایون تا بر سر که باشد؟
تا دلبر منی تو، دل نیست در بر من ****در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟
حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن ****در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟
گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان ****چون با در تو گردند، او با در که باشد؟

غزل شماره 162: مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد

مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد ****چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟
نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی ****نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد 
نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است ****که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد 
خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم ****گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد 
به خاک پات که در خاک پایت در اندازم ****چو گیسوی تو به هر مویم ار سری باشد 
ز عشق آن لب همچون میم، مدام از اشک ****زجاج دیده پر از باده ساغری باشد 
به حسن تو که وفا پیشه کن، جفا بگذار ****وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد 
ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی ****مو یا به سکه رخسار من زری باشد 
بیا ببخش بر احوال زاری سلمان ****بترس از آن که به حشر داوری باشد

غزل شماره 163: شبهای فراقت را، آخر سحری باشد

شبهای فراقت را، آخر سحری باشد ****وین ناله شبها را، روزی اثری باشد 
از دیده اگر آبی خواهیم به صد گریه ****آبی ندهد ما را، کان بیجگری باشد 
ما بی‌خبریم از دل، ای باد گذاری کن ****بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد 
دانی که کرا زیبد، چون زلف تو سودایت ****آن را که به هر مویی، چون دوش سری باشد 
تنها نه منم عاشق، کز خاک سر کویت ****هر گرد که بر خیزد، صاحب نظری باشد 
من خاکت از آن گشتم امروز که بعد از من ****هر ذره‌ای از خاکم، کحل بصری باشد 
مشتاق حرم را گو: شو محرم میخانه ****باشد که ازین خانه، در کعبه دری باشد 
چون زلف به بالایت، سلمان سر و جان ریزد ****گر یک سر مو جان را، پیشت خطری باشد

غزل شماره 164: دلم را جز سر زلفت، دگر جایی نمی‌باشد

دلم را جز سر زلفت، دگر جایی نمی‌باشد ****خود این مشکل که زلفت را سر و پایی نمی‌باشد 
دلی ارم سیه بر رخ نهاده داغ لالایی ****قبولش کن که سلطان را ز لالایی نمی‌باشد 
بخواهم مرد چون پروانه، پیش شمع رخسارت ****که پیش از مردنم پیش تو پروایی نمی‌باشد 
دلا گر غمزه مستش جفایی می‌کند شاید ****که مستان معربد را ز غوغایی نمی‌باشد 
بهار عالم جان است، رخسارش تماشا کن ****که در عالم از آن خوشتر تماشایی نمی‌باشد 
مرا دردی است اندر دل مداوایش نمی‌دانم ****ولی دانم که دردش را مداوایی نمی‌باشد 
تمنایی است سلمان را که جان در پایش اندازد ****بجان او کزین بیشش تمنایی نمی‌باشد

غزل شماره 165: مرا هوای تو از سر بدر نخواهد شد

مرا هوای تو از سر بدر نخواهد شد ****شمایل تو ز پیش نظر نخواهد شد 
اگر سرم برود گو برو مراد از سر ****هوای توست مرا آن ز سر نخواهد شد 
دلم به کوی تو رفت و مقیم شد آنجا ****وزان مقام به جایی دگر نخواهد شد 
سرم برفت به سودای وصل، می‌دانم ****که این معامله با او به سر نخواهد شد 
چنان ز چشم تو در خواب مستیم که مرا ****ز خواب خوش به قیامت خبر نخواهد شد 
به نوک غمزه چون نیشتر بخواهی ریخت ****هزار خون که سر نیش‌تر نخواهد شد 
خدنگ غمزه‌ات از جان اگر چه می‌گذرد ****ولیکن از دل سلمان بدر نخواهد شد

غزل شماره 166: من چه دانستم که هجر یار چندین در کشد

من چه دانستم که هجر یار چندین در کشد؟****یا مرا یکبارگی وصلش قلم در سر کشد 
اشک را کش من به خون پروردم اندازم ز چشم ****ناله کز دل برون کردم به رغمم بر کشد 
کمترنیش بنده‌ام بر دل کشیده داغ هجر ****گر چه او را دل به خون چون منی کمتر کشد 
بر امید آنکه باز آید ز در دامن کشان ****مردم چشمم بدامن هر شبی گوهر کشد 
در کشیدن می به یاد لعل او کار من است ****پخته‌ای باید که خامی را به کار اندر کشد
بی لبش می ساقیا در جانم آتش می‌شود ****بی لب او چون به کام خود کسی ساغر کشد؟
گر چه دل را نیست از سرو قدش حاصل بری ****آرزو دارد که بار دیگرش در بر کشد 
در ره او شد صبا بیمار و می‌خواهم که او ****گر چه بیمار است، این ره زحمتی دیگر کشد 
نکته‌ای دارم چو در، پرورده دریای دل ****از لب سلمان برد بر گوش آن دلبر کشد

غزل شماره 167: یار به زنجیر زلف، باز مرا می‌کشد

یار به زنجیر زلف، باز مرا می‌کشد ****در پی او می‌روم، تا به کجا می‌کشد 
نام همه عاشقان، در ورق لطف اوست ****گر قلمی می‌کشد، بر سر ما می‌کشد 
هر چه ز نیک و بدست، چون همه در دست اوست ****بر من مسکین چرا، خط خطا می‌کشد؟
بار تو من می‌کشم، جور تو من می‌برم ****پرده ز رویت چرا، باد صبا می‌کشد؟
خادمه حسن توست، شمسه گردون که اوست ****می‌رود و بر زمین، عطف قبا می‌کشد 
حسن تو بین کز برم، دل به چه رو می‌برد ****وین دل مسکین نگر کز تو چها می‌کشد 
بار غمت غیر من، کس نتواند کشید ****بر دل سلمان بنه، آن همه تا می‌کشد

غزل شماره 168: می‌کشم خود را و بازم دل بسویش می‌کشد

می‌کشم خود را و بازم دل بسویش می‌کشد ****مو کشان زلفش مرا در خاک کویش می‌کشد 
می‌برد حسنش به روی دلستان هر جا دلی است ****ورنه می‌آید دل مسکین به مویش می‌کشد 
ما چو بید از باد می‌لرزیم از آن غیرت که باد ****می‌کشد در روی او برقع ز رویش می‌کشد 
باغ حسنش باد سبز و باردار و دم به دم ****دیده‌ام از تاب دل آبی به جویش می‌کشد؟
گل چه می‌داند که بلبل را فغان از عشق او ****هر چه می‌گوید صدا گفت و گویش می‌کشد؟
می‌کشیدم کوزه دردی ز دست ساقیی ****کین زمان هر صوفی صافی سبویش می‌کشد 
شمه‌ای از حال من شاید که آن دل بشنود ****این تن مسکین به بیماری ببویش می‌کشد 
خوی او هست از دهانش تنگ‌تر، وین ناتوان ****بار بر دل تنگ تنگ از دست خویش می‌کشد 
آرزویی نیست سلمان را به غیر از روی دوست ****چون کند چون دوست خط بر آرزویش می‌کشد؟

غزل شماره 169: باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد

باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد ****آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد 
بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری ****حقا که بسی سردتر از باد خزان شد 
خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت ****بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد 
تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر ****در مصطبه‌ها رطل می لعل گران شد 
سر چشمه حیوان به دهان تو تشبه ****کرد از نظر مردم از آن روی نهان شد 
ماه از نظر مهر رخت یافت نشانی ****زان روی جهانی به جمالش نگران شد 
گفتم به دل: ای دل مرو اندر پی زلفش ****نشنید سخن، عاقبت اندر سر آن شد 
جان بر سر بازار غمش دادم و رستم ****نقدی سره باید که بدان رسته توان شد

غزل شماره 170: آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد

آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد ****و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد 
دل گوشمال یافت ز سودای زلف او ****تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد 
در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست ****کو دید روی ما و هوادار ما نشد 
سودی ندید آن دل بی‌مایه کو بجان ****سودای ما نکرد خریدار ما نشد 
سودی که رفت بر سر بازار شوق ما ****خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟
ما گنج گوهریم به کنج خراب دل ****چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد 
ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید ****ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد 
در کار ما نرفت که در کار ما نرفت ****فی‌الجمله که بود که در کار ما نشد
آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب ****هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد 
سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن ****بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد

غزل شماره 171: نظری کن که دل از جور فراقت خون شد

نظری کن که دل از جور فراقت خون شد ****نیست دل را به جز از دیده ره بیرون شد 
ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟****حال آن خسته بدانید که آخر چون شد؟
تا شدم دور ز خورشید جمالت، چو هلال ****اثر مهر توام روز به روز افزون شد 
در هوای گل رخسار تو ای گلبن حسن ****ای بسا رخ که درین باغ به خون گلگون شد 
غنچه را پیش دهان تو صبا خندان یافت ****آنچنان بر دهنش زد که دهن پر خون شد 
صورت حسن تو زد عکس تجلی بر دل ****نقش خود در آیینه بر او مفتون شد 
کار برعکس فتاد آیینه و لیلی را ****آیینه لیلی و لیلی همگی مجنون شد 
پیش ازین صورت گل با تو تعلق سلمان ****بیش ازین داشت، تصور نکنی اکنون شد

غزل شماره 172: نگارینا به صحرا رو، که بستان حله می‌پوشد

نگارینا به صحرا رو، که بستان حله می‌پوشد ****به شادی ارغوان با گل شراب لعل می‌نوشد 
به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی ****مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد؟
زبانم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد ****مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد؟
نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد ****گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد 
مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی ****سر انگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد 
نگارا، گر چنین زیبا میان باغ بخرامی ****کلاهت لاله برگیرد، قبایت سرو در پوشد 
وگر سلمان میان باغ، بوی زلف تو یابد ****به دل مهرت خرد، حالی به صد جان باز نفروشد

غزل شماره 173: ز صبا سنبل او دوش به هم بر می‌شد

ز صبا سنبل او دوش به هم بر می‌شد ****وز نسیمش همه آفاق معطر می‌شد 
ز سواد شکن زلف به هم بر شده‌اش****دیدم احوال جهانی که به هم بر می‌شد 
ز دل و دیده نمی‌رفت خیالت که مرا ****با دل و دیده خیال تو برابر می‌شد 
دهن از یاد تو چون غنچه معطر می‌گشت ****سینه از مهر تو چون صبح منور می‌شد 
آهم از سینه، چو عیسی، به فلک بر می‌رفت****اشکم از دیده، چو قارون به زمین برمی‌شد 
بنشستم که فراقت به قلم شرح دهم ****شرح می دادم و طومار به خون تر می‌شد
به گلم پای فرو رفته، چندانکه زغم ****می‌زدم دست به سر پای فروتر می‌شد 
روز اول که سر زلف تو را سلمان دید****دید کش جان و دل و دیده در آن سر می‌شد

غزل شماره 174: نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد

نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد؟****دمادم می‌زند یارش، ز دست یار می‌نالد 
نشسته بر ره با دست و بادش می‌زند هر دم ****از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می‌نالد 
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می‌بخشد ****بریدندش زیار خود، از آنرو زار می‌نالد 
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می‌بینم ****که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار می‌نالد 
دمی بسیار دادندش، شکایت می‌کند زان دم ****جگر سوراخ کردندش، از آن آزار می‌نالد 
مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق می‌آید ****دلش طاقت نمی‌آرد، ازین گفتار می‌نالد 
نفس با عود زن کز یار می‌سوزد نمی‌گرید ****مزن بادی که از هر باد نی چون یار می‌نالد 
منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل ****اگر در راه عشق گل ز زخم خار می‌نالد 
دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش ****اگر دردی ندارد نی چرا بسیار می‌نالد؟

غزل شماره 175: غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد

غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد ****هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد 
بر روی اهل عالم، بودیم بسته محکم ****درهای دل ندانم، عشق از کجا درآمد؟
از زلف او کشیده راهیست در دل من ****وز دل دریست تا جان، عشقش از آن درآمد 
یار آشناست اما نشناخت هر کس او را ****زیرا که هر زمانی، بر شکل دیگر آمد 
مردانه رو به کویش ای دل که رفت دیده ****در خون خود چو پیشش، با دامن تر آمد 
درویش بر درش رو، کانکس که بر در او ****درویش رفت ازین جا، آنجا توانگر آمد 
دل با سر دو زلفش، زین پیش داشت کاری ****بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد 
از ماجرای اشکم، مطرب ترانه سازد ****بس قطره‌های خونین، کز چشم ساغر آمد 
هر کس که مرد، روزی دربند زلف و عشقت ****از خاک او نسیمی کامد، معنبر آمد 
بیمار توست سلمان، وانگه خوش آن مریضی ****کز آستانت او را، بالین و بستر آمد

غزل شماره 176: جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد

جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد ****از سر راه عدم رقص کنان باز آمد 
ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان ****لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد 
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد ****بخت بیدار من از خواب گران باز آمد 
رفت و می‌گفت که آیم ز درت روزی باد****هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست****تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش****حالی از راه بپیچید عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته نایافته کام****رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!****جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!****که بهار تو علیرغم خزان باز آمد

غزل شماره 177: خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد

خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد****بنفشه در چمن شاد و کش آمد
به آب و سبزه و گل می‌کشد دل****که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل، می‌گفت بلبل****خوش آمدهای او گل را خوش آمد
گل خوشبوی نیکو رو ندانم****چرا فرجام کارش آتش آمد؟
تن چون پرنیان گل چه بینی؟****تو طالع بین که خارش مفرش آمد
از آن نرگس برآمد خوش چو پروین****کزین طاس نگون، نقشش شش آمد

غزل شماره 178: گل که خوش طلعت و خوشبو آمد

گل که خوش طلعت و خوشبو آمد****عاشق روت به صد رو آمد
کاسه‌ای داشت سرم را عشقت****سر شوریده به زانو آمد
نیست از هیچ طرف راه گریز****تیرباران ز همه سو آمد
حال این چشم ضعیفم می‌گفت****قلمم، در قلمم مو آمد
سرکشی کرد و نشد با ما راست****آن سهی سرو که دلجو آمد
راز مشک سر زلف در دل****می‌نهفتم ز سخن بو آمد
سر و بالای تو می‌جست در آب****همچو سلمان که بلا جو آمد

غزل شماره 179: سلام حال بیمارن رسانیدن صبا داند

سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند****ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم****که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را****چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند
اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را****محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟****قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند
به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید****چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی****ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟

غزل شماره 180: کسی که قصه درد مرا نمی‌داند

کسی که قصه درد مرا نمی‌داند****ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند
حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم****بجان دوست که طومار سر بپیچاند
بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را****به جست و جوی تو هر سو چو آب می‌راند
نگویمت: به تو می‌ماند از عزیزی عمر****که عمر اگرچه عزیز است، هم نمی‌ماند
به آروزی خیال توام خوش آمد خواب****گر آب دیده من بر منش نشوراند
به آب دیده بگردانم از جفای تو دل****که آب دیده من سنگ را بگرداند
گرفت دیده من آب و دل در آن آتش****که گر خیال تو آید کجاش بنشاند

غزل شماره 181: تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند

تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند****خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند
به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری****بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند
نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم****ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند
شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم****ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند
برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد****درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند
بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟****تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند
قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی****قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند
امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده****برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند
به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان****متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند

غزل شماره 182: جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند

جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند****عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند
لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود****صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند
خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا****خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند
آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم****باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند
ساقیا جامی به روی دوستان پر کن که من!****جرعه این جام را بر دشمنان خواهم فشاند
آنچه چشمم دیده است از فرقتت، روزی مجال****گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند
گر خطایی دیده‌ای از من، تو آن از من مبین****کین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند

غزل شماره 183: زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند

زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟****هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز****باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند
اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید****راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند
دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد****هیچکس نیست که داد من از او بستاند
آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم****کاتش من بجز از خاک درش ننشاند
هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید****و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند
ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود:****که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند

غزل شماره 184: لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند

لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند****هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه****آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس****وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند
پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد****دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
همچو گل برگی که حاصل کرده‌ام در عمر خویش****با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند

غزل شماره 185: در خرابات مرا دوش به دوش آوردند

در خرابات مرا دوش به دوش آوردند****بی‌خودم بر در آن باده فروش آوردند
شهسواری که نیامد به همه کون فرود****بر در خانه خمار فروش آوردند
دوش بر دوش فلک می‌زنم امروز که دوش****مستم از کوی خرابات به دوش آوردند
مطربان زیر لب از پرده‌سرایی، بانی****تا چه گفتند؟ که نی را به خروش آوردند
ساقیان داروی بیهوشی می در دادند****دل بیهوش مرا باز به هوش آوردند
شاهدان این همه دلهای پریشان را جمع****به تماشای گل غالیه پوش آوردند
عشوه دادند فریب و دل و دین را ستدند****هوش بردند و نکات و نی و نوش آوردند
چشم و ابروی تو از گوشه خود سلمان را****در خرابات کشان از بن گوش آوردند

غزل شماره 186: چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند

چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند****شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در می‌زند
دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او****در دل عشاق هر دم راه دیگر می‌زند
چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم****تیغ‌های تیر مژگان را به هم بر می‌زند
گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام****قفل یاقوت لبت بر درج گوهر می‌زند

غزل شماره 187: هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا می‌کشند

هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا می‌کشند****چون سر زلفت بدوشم بی‌سرو پا می‌کشند
بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار****بازم اینک که در میان شهر، رسوا می‌کشند
گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس****ناتوانان را به بازوی توانا می‌کشند
ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است****تا خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشند
می‌کشم هر شب به جام چشمها، دریای خون****شادی آنانکه بر یاد تو دریا می‌کشند
خرم آن مستان که بی‌آمد شد ساغر مدام****از کف ساقی دردت، درد صهبا می‌کشند
دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!****در گذر زینها که اینها سر به سودا می‌کشند
بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن****می‌کشند از غالیه خطی و زیبا می‌کشند
جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز****چون بنفشه دامن گلبوی در پا می‌کشند
بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان****سخت شیرین می‌کشند، بگذارشان تا می‌کشند

غزل شماره 188: هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند

هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند****غمزه‌اش صد فتنه در هر گوشه‌ای پیدا کند
از می سودای چشمت خوش برآید جان من****سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند
پایه من بر سر بازار سودایش شدست****چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند
رخت عقلم می‌برد چشمت چه می‌آید ز عقل****می‌دهد تشویش من بگذار تا یغما کند
در چمن گر ناز سروت را ببیند سروناز****از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
در ره عشق تو من سر می‌نهم بر جای پای****عشق اگر کاری کند فی‌الجمله پا بر جا کند
گر کند میل وفایی باشدش با دیگران****ور جفایش در دل آید آن جفا بر ما کند
رفت هر جا اشک ما چندان‌که ما را برد آب****چند خود را در میان مردمان رسوا کند
همدمم باد است و راز دل نمی‌گویم به باد****باد غماز است و می‌ترسم حکایت وا کند
ابرویت پیوسته می‌گردد به هرجا تا کجا****همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند

غزل شماره 189: حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند

حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند****ور نیز گوید: می‌کنم، هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی****شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر****دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر****ناگه خیال شاهی، از گوشه‌ای سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان****فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند
من گرد مستان گشته‌ام، دانم که گردد همچنین****از کاسه سرهای ما، گر کوزه‌گر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان****کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند

غزل شماره 190: هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند

هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند****کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند
تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل****گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند
از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند****وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند
زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک****با جمال طلعت خورشید رو افزون کند
باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن****نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند
لاله نعمان نشان جام کیخسرو دهد****نرگس رعنا خیال تاج افریدون کند
لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه****آن چه بینی کو به ظاهر گونه را گلگون کند
باد سوسن را زبانی گربه آزادی نداد****بی‌زبانی وین همه آزادی از وی چون کند
ساقی آن می ده که عکس او به عکس آفتاب****صبحدم خون شفق در دامن گردون کند
سوی میدان بر، کمیتی را که صبح از نسبتش****بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند
بلبل و گل ساختند از نو نوای برگ و عیش****هرکه را برگ و نوایی هست عیش اکنون کند
ای بهار عالم جان جلوه‌ای کن تا رخت****ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون کند
در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم****تا به خط عنبرین اوراق را مشحون کند

غزل شماره 191: هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند

هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند****سوزش اندر هر سری سودای دیگر می‌کند
با کمال خویشتن بینی، نمی‌دانم چرا؟****هر زمان آیینه را با خود برابر می‌کند
صورت ماهیت رویش نمی‌بیند کسی****هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من****بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند
سینه‌ام پر آتش است و دم نمی‌یارم زدن****زانکه گر لب می‌گشایم دود سر بر می‌کند
در فراقش می‌نویسم نامه‌ای وز دست من****خامه خون می‌گرید و خط خاک بر سر می‌کند
شرح سودای دل ریشم، سواد نامه را****چون سواد چشم من هر دم به خون تر می‌کند
بوی انفاس نسیم خاک کویت می‌دهد****زان روایتها که باد روح پرور می‌کند
گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟****کوی عشق است اینکه سلمان را قلندر می‌کند

غزل شماره 192: بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند

بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند****یاد روی او چراغ دل منور می‌کند
یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او****که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند
صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی****هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند
سینه‌ام بر آتش است و دم نمی‌یارم زدن****ز آنکه گر لب می‌گشایم شعله سر بر می‌کند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من****بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند

غزل شماره 193: سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند

سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند****هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند
باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من****باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند
لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف****جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند
دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب****خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند
توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان****ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند
زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه****صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند
نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب****ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند

غزل شماره 194: چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند

چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند****لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند
تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز****جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند
باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن! ****زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی می‌کند 
می‌زند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ ****تا چرا در دور قدت سرفرازی می‌کند؟
چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام ****کاتش عشق تو در دل جان گدازی می‌کند 
سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان ****از تنم بر عزم رفتن کار سازی می‌کند 
همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین ****زانکه با روی تو دائم عشق بازی می‌کند

غزل شماره 195: با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند

با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند ****با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند 
در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان ****جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند 
زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است ****راستی در صورت خوش زندگانی می‌کند 
جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش ****بوستان هر نوبهاری بوستانی می‌کند 
گر شکایت می‌کند جان من از چشمت، مرنج ****خسته‌ای نالش ز عین ناتوانی می‌کند 
می‌خورم جام غمی هر دم به شادی رخت ****خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می‌کند 
جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام ****تازه عیشی از شراب ارغوانی می‌کند

غزل شماره 196: آنها که مقیمان خرابات مغانند

آنها که مقیمان خرابات مغانند ****ره جز به در خانه خمار ندانند 
من بنده رندان خرابات مغانم ****کایشان همه عالم به پشیزی نستانند 
سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت ****آن زنده دلانند که در ژنده نهانند 
بسیار خیال خرد و دین مپزای دل ****کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند 
من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس ****فردا که ز خاک لحدم باز نشانند 
گر خلق برآنند که برانند ز شهرم ****من نیز برانم که همه خلق برانند 
ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار ****بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند 
نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را ****شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند 
روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان ****بسیار دریدند و شب و روز درانند

غزل شماره 197: گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند

گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند ****گاه در خانقهم صوفی صافی دانند 
تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما ****تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند 
باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟****گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند 
با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان ****عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند 
تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت ****گوش امید به در، منتظر فرمانند 
پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد ****بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند 
نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی ****جای آن است که بر چشم خودت بنشانند 
جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی ****گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند 
با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست ****مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند

غزل شماره 198: خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند

خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند ****زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند 
چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن ****ساقیان جان نو آرند و در آن جام کنند 
عاشقان جان ز پی مصلحتی می‌خواهند ****تا نثار قد و بالای دلارام کنند 
شاهدان را همگی زلف نهادن بر روی ****غرض آن است که صبح چو منی شام کنند 
با سر زلف تو دلبستگیم دانی چیست؟****تا که دیوانه زنجیر توام نام کنند 
بلبلان در سحر و شام به آواز بلند ****صفت قامت آن سرو گل اندام کنند 
مه رخان فلک از خانه برآیند به بام ****تا تماشای تو هر شام ازین بام کنند 
راه عشق تو نه راهی است که اقدام روند ****شرح شوق تو نه کاری است که اقلام کنند 
بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند ****روی در روی تو و پشت بر اصنام کنند

غزل شماره 199: اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند

اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند ****رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند 
سخن پیر مغان است که در دیر کسی ****که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند 
خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا ****تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند 
ادب آن است که هر دل که بود منزل یار ****هیچ اندیشه اغیار بدان ره ندهند 
راه وحدت شنو از ناله مستان که چونی ****قصه گویند و سخن را به زبان ره ندهند 
راه سلمان به خرابات ندادند چه شد؟****همه کس را به خرابات مغان ره ندهند

غزل شماره 200: خیال زلف تو چشمم به خواب می‌بیند

خیال زلف تو چشمم به خواب می‌بیند ****دلم ز شمع جمال تو تاب می‌بیند 
کسی که چشمه آب حیات لعل تو دید ****برون از آن همه عالم سراب می‌بیند 
به غیر عشق تو در دیده هر چه می‌آید ****نظر معاینه نقشش بر آب می‌بیند 
ندیم چشمم از آن است چشم مخمورت ****که در زجاجی چشمم شراب می‌بیند 
خیالش از دل و چشمم نمی‌رود بیرون ****کجا رود که شراب و کباب می‌بیند 
دلا مگرد به عهدش قوی که عهد حبیب ****خرد ضعیف چو عهد حباب می‌بیند 
نهاد دل، همگی بر وفای او سلمان ****نهاد خویش از آن رو خراب می‌بیند

غزل شماره 201: اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود

اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود****نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود
بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: می‌رو****نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود
منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل****منم از کوی تو چون باد، به گردی خشنود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند****در فراق تو ولی عهد همانست که بود
بی‌شراب عنبی را که به موی مژه‌ام****دیده بر یاد تو از جام زجاجی پالود
خنده‌ای زد دهنت، تنگ شکر پیدا کرد****هر یکی گوهر پاکیزه خود باز نمود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداری****کانچه از عمر کم آمد، همه در عشق فزود
دیده از غیر تو تا خلوت دل خالی کرد****جز به روی تو مرا، هیچ دردل نگشود
وه که چون غنچه چه مشکین نفسی ای سلمان؟****نیست مشکین دمت الا زدم خون آلود

غزل شماره 202: آن پری کیست که از عالم جان روی نمود

آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟****وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟
دل به پروانه غم شمع من از من بستند****می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود
گرچه آواز رباب است مخالف با شرع****راستی او ره تحقیق به عشاق نمود
در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی****روی خورشید به گل چون بتوانم اندود
ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن****کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟
عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری****کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود
آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم****دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود
دیده ما به خیال لب عنابی تو****بس که از جام زجاجی عنبی می پالود
بنشستیم پس پرده تقوی، عمری****ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود
سود سلمان همه این است که سر بر در تو****سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود

غزل شماره 203: آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود

آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟****در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟
رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان****آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود
آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان****عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
من در شب سودای او، دل خوش به فردا می‌کنم****لیکن شب سودای او ترسم که بی فردا بود
گرچه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم****هر چیز کاید در نظر، قدش از آن بالا بود
گفتم که بالای خوشت، اما بلایی می‌دهد****گفتی: بلی در راه ما، این باشد و آنها بود
او ریخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا****او می‌کند بر ما ستم، لیکن گناه از ما بود
تابی ز شمع روی او، گر در تو گیرد مدعی!****آنگه بدانی کزچه رو پروانه نا پروا بود؟
در آب می‌جستم تو را دل گفت: کای سلمان بیا!****در بحر عشقش غوص کن، کان در درین دریا بود

غزل شماره 204: دوشم آن گلچهره در آغوش بود

دوشم آن گلچهره در آغوش بود****حبذا وقتی که ما را دوش بود
لب به لب، رخسار بر رخسار بد****رو به رو، آغوش بر آغوش بود
هرچه آن جز باده بد، مکروه گشت****آنچه غیر از دوست بد، فرموش بود
از می لعل لبش تا صبحدم****بانگ «هایاهای و نوشانوش» بود
از نشاط جرعه پیمان ما****عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود
از خروش ما فلک بد در خروش****تا خروس صبحدم خاموش بود
زهره و خورشید را از رشک ما****بر فلم خون جگر بر جوش بود
صبح ناگه از سر ما برگرفت****پرده پب را که آن سرپوش بود
عزم رفتن کرد حالی دلبرم****آن هم از بد گفتن بد گوش بود
ریخت سلمان در پیش، از دیدگان****گوهری کز لطف او، در گوش بود

غزل شماره 205: که خطا کردی و تدبیر نه این بود

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود****گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند****گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟****گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز****گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش****گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی****گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی****گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود

غزل شماره 206: ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود

ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود****سروی ار سرو سهی را عنبرین گیسو بود
ما که هر روزی به ماه طلعتت گیریم فال****روز و ماه ما مبارک، فال ما نیکو بود
ز آفتاب روی خوبت، دیده من خیره گشت****خیره گردد دیده جایی کافتاب از رو بود
سرو قدت راست جابر جویبار چشم و دل****حبذا باغی که سروش این چنین دلجو بود
بس که دم خوردم به بویت، گر نمایم حال دل****غنچه آسا در دلم خون بسته تو بر تو بود
ما به سودای سر زلف تو چون گردیم خاک****باد گردی کآورد زان خاک عنبر بو بود
زحمت سلطان مده بسیار و بگذار ای رقیب!****تا ندیم مجلس گل بلبل خوش گو بود

غزل شماره 207: دی دیده از خیال رخش بازمانده بود

دی دیده از خیال رخش بازمانده بود****گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود
افتاده بود دل به خم چین زلف او****شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست****بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود****جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود
می‌خواستم که عمر عزیزت کنم نثار****نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود
در خطا شده ز خال سیاه مبارکش****کش نیش لب طره سلمان نشانده بود
خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود****بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود

غزل شماره 208: همچنان مهر توام مونس جانست که بود

همچنان مهر توام مونس جان است که بود****همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند****در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار****که فلان باز همان یار فلان است که بود؟
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن****یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جان رخم داغ توام روز ازل****وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود
بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون****همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان شده‌ای دور و درین دوری نیز****آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طره‌ات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت****همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را****گو همان رند خرابات مغان است که بود

غزل شماره 209: جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود

جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود****کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟
آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ****هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟
از خیال غمزه غماز کافر کیش او****هر زمانی بر دل من تیربارانی بود
نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟****زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود
با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب****هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود
با ملاقات یار شو، گو از سلامت دور باش****هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود

غزل شماره 210: سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود

سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود****برود این سر سودایی و سودا نرود
پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست****که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود
پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم****که سر من برود در طلب و پا نرود
هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود****دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود
عشقت آمد به سرم و زمن مسکین بستند****عقل و دین هر دو و دانم که بدینها نرود
سیل خون دل ما می‌رود از دیده بگو****با خیال تو که در خون دل ما نرود
ما دلی ناسره داریم به بازار غمت****درم قلب ندانم برود یا نرود؟
چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!****دیده بر دوز و دل از دست مده تا نرود

غزل شماره 211: از چشم من خیال قدش کی برون رود

از چشم من خیال قدش کی برون رود؟****سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟
بنشست در درونم و غیر از خیال یار****رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود
دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟****وقتی که هردو عالمت از دل برون رود
از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر****بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود
گر نی کمند زلف درازت شود سبب****چون آه من بدین فلک نیلگون رود
واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!****کی درد عاشقی به فسان فسون رود
یک ذره از محبت سلمان اگر نهند****بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رود

غزل شماره 212: باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود

باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود****در گلستان حکایت روی تو می‌رود
چونت خرم به جان که به بازار عاشقی****هر دو جهان به یک سر موی تو می‌رود
با باد بوی توست دل ناتوان من****گر می‌رود به باد، به بوی تو می‌رود
زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم****مقبل کسی که در سر کوی تو می‌رود
بامی از آن خوش است سر عارفان که می****در کاسه‌های سر ز سبوی تو می‌رود
جوری که رفت و می‌رود امروز در جهان****از چشم مست عربده جوی تو می‌رود
مشکین دلم از آنکه مرادم به دم سخن****در طره‌های غالیه بوی تو می‌رود
از جوی دیده خون جگر بیش از این مریز****سلمان که آب بحر ز جوی تو می‌رود

غزل شماره 213: آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود

آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود****می‌آید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد****جانیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری****بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه****شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود
مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد****زان خسته می‌شود که به بالا همی رود
گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند****آهم که از ثری به ثریا همی رود؟
دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست****کز راه دیده باز به دریا همی رود
سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد****بس چون کند که کار به سودا همی رود

غزل شماره 214: گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود

گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود****هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود
شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی****افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود
عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟****هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود
در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل****حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود
صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من****رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود
در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین****کاین سر سودایی من، در سر سودا شود
خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی****ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود
می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان****همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود

غزل شماره 215: آن که باشد که تو را ببیند و عاشق نشود

آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟****یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
با تو داردم زازل سابقه عشق ولی****کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم****من برینم، مگر بخت موافق نشود
شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد****دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار****تا به رغم دل من با تو معانق نشود
هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد****که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟
شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است****روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست****همه کس واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان****به عبارات خوش و نکته رایق نشود

غزل شماره 216: دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد

دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد****جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد
جوهر فر دهانش طالب دیدار را****بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد
جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم****کو نشانی زان عذار ارغوانی می‌دهد
دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش****می‌رسد وز گرد راهم ارمغانی می‌دهد
زندگی از باد می‌یابم که او در کوی دوست****می‌شود بیمار وز آنجا زندگانی می‌دهد
نرگسش در عین مستی دم به دم چشم مرا****ساغری از خون لبالب، دوستگانی می‌دهد
زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی****جان سلمان را حیات جاودانی می‌دهد

غزل شماره 217: یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد

یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد****چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟
چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست****بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد
گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا****گر نمی‌بخشد لبت کامی، زبانی می‌دهد
با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن****گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد
گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می****می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد
گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟****گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد
گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟****گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد
غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش****هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد

غزل شماره 218: بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید****حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت****لعلت خیال پرده اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه****زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق****بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید
اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست****سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی****کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید

غزل شماره 219: دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید

دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید****اشک به دندان گرفت دامن و در پی دوید
دید میان دل و دیده که خونست اشک****جست برون ز میان، رفت و کناری گزید
هر دو جهان دل به باد، که خواهد مگر****از طرف آن بهار، بوی هوایی دمید
مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او****نیست دریغا که هست، مقصد دل ناپدید!
گر تو چو شمعم کشی، از تو نخواهم نشست****ور تو به تیغم زنی، از تو نخاوهم برید
از می و مطرب مکن، مدعیا منع من****تا غزلی‌تر بود، قول تو خواهم شنید
بر در ارباب دل، از در رحمت در آی****کانکه به جایی رسید، از در رحمت رسید
فتح رفیق کلید، دانی سلمان چراست؟****کز بن دندان کند، خدمت در چون کلید

غزل شماره 220: مانده یک ذره از آن دل که هوای تو گزید

مانده یک ذره از آن دل که هوای تو گزید****لله الحمد که آن ذره به خورشید رسید
این همان ذره خاکی هوادار شماست****که به جان، روز ازل، مهر شما می‌ورزید
وین همان بلبل خوش گوست که در باغ وصال****سالها بر گل رخسار شما می‌نالید
روز رخسار تو شد در شب زلفت پیدا****صبحدم فاتحه‌ای خواند و بران روی دمید
پای من در سر کوی تو نیاورد مرا****که مرا رغبت موی تو به زنجیر کشید
آن سیه روی کدام است که روی از تو بتافت****مگر آنکس که چو زلفت تو سرش می‌گرید
سر ما راه سر کوی تو خواهد پیمود****لب ما خاک کف پای تو خواهد بوسید
گر بخواهند بریدن سر ما، چون زلفت****ما دگر یک سر مو از تو نخواهیم برید
باز توفیق عنان بر طرف سلمان تافت****چون رکاب آمد و رخ بر کف پایت مالید

غزل شماره 221: ما رقمی می‌کشیم، تا به چه خواهد کشید

ما رقمی می‌کشیم، تا به چه خواهد کشید****ما قدمی می‌زنیم، تا به چه خواهد رسید
قبله و مذهب بسی است، یار یکی بیش نیست****هر که دویی در میان دید یکی را دو دید
کفر سر زلف توست، قبله آتش پرست****دید رخت کاتشی است، آتش از آن رو گزید
من ز جهان بگذرم، وز تو نخواهم گذشت****ور تو به تیغم زنی، از تو نخواهم برید
در همه بحری دهند، جان به امید کنار****لیک درین بحر ما، نیست کناری پدید

غزل شماره 222: چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید

چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید؟****یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟
به امیدی که رسد در تو دل خام طمع****سالها دیگ هوس پخت و به آخر نرسید
قصه این دل دیوانه درازست و مپرس:****که در آن سلسله زلف پریشان چه کشید؟
قصه راز تو مردیم و نگفتیم به کس****بشنو این قصه که هرگز به جهان کس نشنید
عاشق صورت توست آینه و این صورت****هست در چهره آیینه چو خورشید پدید 
سر زلف تو مرا توبه ناموس شکست****چشم مست تو مرا پرده سالوس درید
جرعه در دور تو رسمی است که نتوان انداخت****خرقه در عهد تو عیبی است که نتوان پوشید
دشمنان گر همه کردند زبان چون شمشیر****نیست ممکن که مرا از تو توانند برید
خواست تا شرح فراق تو نویسد سلمان****حال دل در قلم آمد ز قلم خون بچکید

غزل شماره 223: پیر من از میکده بویی شنید

پیر من از میکده بویی شنید****دست زد و جامه سراسر درید
خرقه ازان شد که فرو شد به می****خرقه صدپاره که خواهد خرید؟
جان که غمش خورد و رسیدم به لب****رفت دلم تا به چه خواهد رسید؟
مشرب صافی حقیقت کسی****یافت که او دردی درش چشید
دردی دن را که دوای دل است****درد گرفتیم بباید کشید
شور می و ساغر از آن روز خاست****کان نمکین لب، لب ساغر مکید
تلخ حدیثی است تو را دلنواز****تنگ دهانیست تو را کس ندید
سایه صفت، با همه افتادگی****در عقب وصل تو خواهم دوید
عشق تو تا ظل همایون فکند****طوطی عقل از سر سلمان پرید

غزل شماره 224: مرا از آینهٔ سخت روی سخت آید

مرا از آینهٔ سخت روی سخت آید****که در برابر روی تو روی بنماید
چو شانه دست به دندان اگر برم شاید****که شانه در سر زلف تو دست می‌ساید
لطیفه‌ایست دهان تو تا که دریابد****دقیقه‌ایست میان تو تا که بگشاید
عروس گل ز جمال تو چون خجل نشود****سپیده دم که به گلگونه رخ بیاراید
سر مراز سعادت به دولت عشقت****جز آستان درت هیچ در نمی‌باید
عروس خاطر سلمان که با لبت پیوند****کند هر آیینه زین گونه گوهری زاید

غزل شماره 225: بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید

بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید****که خورشید جهان‌آرا به دولتخانه می‌آید
به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی****به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید 
ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند ****ز باد دامنت نسرین، به عارض گرد بزداید 
همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل ****مبارک روضه‌ای کان را چنین سروی بیاراید 
خیال سرو بالایت در آب و گل نمی‌گنجد ****مقام و منزل جانان به غیر از دل نمی‌شاید 
خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد ****خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید 
سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی ****که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمی‌باید 
سر شوریده را سلمان از آن رو می‌نهد بر کف ****که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید 
در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند ****کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید

غزل شماره 226: از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید

از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید ****وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید 
در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی ****قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید 
دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون ****کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمی‌زداید 
بردار برقع از رو، کایینه درونم ****جز صورت جمالت نقشی نمی‌نماید 
عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را ****از عمر می‌شود کم در عشق می‌فزاید

غزل شماره 227: چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی‌آید

چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی‌آید****به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمی‌باید
چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من****اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید
هر آن چشمی که می‌بیند به غیر چشم او چشمی****چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید
به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من****که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید
به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد****به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم می‌باید
چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟****که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید
اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را****خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید

غزل شماره 228: چون خاک شوم وز گل من خار برآید

چون خاک شوم وز گل من خار برآید ****زان خار ببوی تو همه گل ببر آید 
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است ****وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید 
هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد ****زان خاک همه خون دل و دیده برآید 
گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند ****زان خاک معطر همه بوی جگر آید 
پیوسته جمال تو بود در نظر من ****خود غیر جمال تو مرا در نظر آید 
کار من سودا زده عشق است و ز سلمان ****جز عشق مپندار که کاری دگر آید

غزل شماره 229: صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید

صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟****سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟
چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم ****سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید 
سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش ****همه گرد مشک خیزد، همه بوی عنبر آید 
به تصور خیالت، نرود به خواب چشمم ****که به چشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید 
به قلندری ملامت، چه کنی من گدارا؟****که سکندر ار بکوی تو رسد قلندر آید 
اگرم به لب رسد جان، به خدا که نیست ممکن****که به جز خیال رویت، دگریم بر سر آید

غزل شماره 230: وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید

وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید ****جان می‌دهم درین پی باشد مگر برآید 
در کار بینوایان، گر یک نظر گماری ****کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید 
در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش ****با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید 
آتش فتاد در من، هان روشنایی از من ****از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید 
ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را ****کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید 
در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان ****کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید 
نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت ****این بار بر نیاید بار دگر برآید

غزل شماره 231: نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید

نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید ****در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید 
نظاره آن منظر، صاحب نظری باید ****سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید 
بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم ****نقش تو و جز نقشت، در دیده نمی‌شاید 
چون با سر زلف توست، کار من شوریده ****کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید
با ما نظری می‌کن، گه گاه که سلطان را ****درباره درویشان، کردن کرمی‌شاید 
چون گشت علم سلمان، در عشق میندازش ****در خیلت اگر باشد، ما را قلمی شاید

غزل شماره 232: مرا که نقش خیال تو در درون آید

مرا که نقش خیال تو در درون آید ****عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید 
وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار ****که جز خیال تو غیری اندرون آید 
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان ****که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید 
هزا نقش به دستان برآورم هر دم ****بدان هوس که نگارم بدست چون آید 
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم ****که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید 
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره ****مگر سعادتی از غیب رهنمون آید 
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من ****به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید 
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان ****به هیچ در سخنی کز سر جنون آید

غزل شماره 233: یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید ****که پری پیکری از عالم جان می‌آید 
سر سودای تو گنجی است نهان در دل من ****به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید 
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم ****چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید؟
به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید ****می‌کنم در نظرم تیغ و سنان می‌آید 
به حیاتت که اگر می‌خورم از دست تو زهر ****خوشتر از آب حیاتم به دهان می‌آید 
تا تویی در دل من کی دگری می‌گنجد؟****یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید؟
مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن ****زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن می‌آید 
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی ****گر همه جان عزیز است، گران می‌آید

غزل شماره 234: چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید

چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید ****مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی‌آید 
خیال عارضت آبست، از آن در دیده می‌گردد ****نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمی‌آید 
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر ****دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمی‌آید 
بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی ****به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمی‌آید 
مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را ****زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی‌آید 
حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی ****بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمی‌آید

غزل شماره 235: کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید

کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید****دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید
سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا****گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید
اثری کرد هوا در من و بیمار شدم****به دو چشمش که علاج من بیمار کنید
هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود****بعد از این روی به میخانه خمار کنید
کافران تا به چنین حسن بتی را بینند****به چه رو روی به سوی بت فرخار کنید؟
در رخش آنچه من ای مدعیان می‌بینم****گر ببینید شما، همچو نی اقرار کنید
در جمال و رخ او ای مه و مهر ارنگرید****هر دو چون سایه سجودی پس دیوار کنید
می به چشم خوشش آورده‌ام اقرار مباد****که به سلمان نظر از دیده انکار کنید!

حرف ر

 

غزل شماره 236: ای عمر باز رفته، نمی‌آیی از سفر

ای عمر باز رفته، نمی‌آیی از سفر****وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر
ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ****ما همچنان جمال تو داریم، در نظر
از بوی تو هنوز نسیم است با صبا****وز روی تو هنوز نشانی است در قمر
سر می‌زنیم بر در سودای وصل و هیچ****از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر
دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازین****ماییم و آه سرد و لب خشک و چشم تر
رفتی و در پی تو نه تنها دل است و بس****جان عزیز نیز روان است، بر اثر

غزل شماره 237: پرده از رویش ای صبا بردار

پرده از رویش ای صبا بردار!****وین حجاب از میان ما بردار
به تماشای جان، ز باغ رخش****دامن زلف مشکسا بردار
همرهانیم، در طریق وفا****من به سر می‌روم، تو پا بردار
چون غبار من اوفتان خیزان****می‌توانی مرا دمی بردار
بر سر کوی او چو جان بخشند****بهره‌ای بهر این گدا بردار
وز زخوان لبش نواله دهند****قسم این جام بینوا بردار
چشم عشاق را ز خاک درش****ذره‌ای بهر توتیا بردار
سرما جست و ما بفرمانش****سر نهادیم، گو بیا بردار
ای دل از منزلش صبا بویی****می‌برد هان پی صبا بردار!
دل ز تقوی گرفت سلمان را****ساقیا جام جانفزا بردار

غزل شماره 238: زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار

زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار****عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟
می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم****مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟
جای عیاران سرباز است کوی عاشقی****ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟
راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است****متقی را در میان مجلس صهبا چه کار
ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم****ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟
دل برای گوهری از راه چشمم رفته است****هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟
دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق****مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟
ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس****با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟
تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست****مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟
عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش****عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟

غزل شماره 239: سالک راه تو را با مالک و رضوان چه کار

سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟****عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟
طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است****دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟
صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه****وصل جانانست ورنی جسم را با جان چه کار؟
چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت****یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟
عقل می‌گوید که این راهی است بی‌پایان مرو****گو برو عقلا تو را با بی سرو سامان چه کار؟
جان سپر کردیم و می‌جوییم زخمش را به جان****هر که او را نیست این قوت درین میدان چه کار؟
مدعی را از جمالش نیست خطی، کان چمن****عندلیبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟
کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی****مذهبی دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟

غزل شماره 240: زین پیش داشت یار غم کار و بار یار

زین پیش داشت یار غم کار و بار یار****آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار
عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه****در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار
چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار ****چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار
افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟****بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار
بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟****جایی است دل که نیست در و غیر بار یار
نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک****الا که آب دیده و خاک دیار یار
یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد****واجب بود متابعت اختیار یار
چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است****من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار
بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد****یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار
سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود****پیداست بر محک محبت عیار یار؟

غزل شماره 241: چوگان زلفش از دل من برد گو ببر

چوگان زلفش از دل من برد گو ببر****ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر
در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل****ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر
ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟****آن را که درد توست تو درمان او ببر
صوفی هنوز صافی رندان نخورده است****ساقی برای او قدحی زین سبو ببر
تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو****بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر
گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم****عمر دراز در سر زلفت بجو ببر
می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند****حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر
یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!****یا از دل و دماغ من این آرزو ببر
خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست****سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر

غزل شماره 242: می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر****از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟
دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند****در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر
هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟****این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم****تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر
زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت****بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر
همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف****باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر
یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من****جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان****هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر
در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند****منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!

غزل شماره 243: یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور

یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور****سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر****برکناری وز میان مردمان افتاده دور
رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است****بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور
چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟****جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت****کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور
بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم****راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور
من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین****بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور
ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت****گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت****باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟****چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور

حرف ز

 

غزل شماره 244: در مسجد چه زنی اینک در میکده باز

در مسجد چه زنی اینک در میکده باز****خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز
مست رو بر در میخانه که مستان خراب****نکنند از پی هشیار در میکده باز
تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی****چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز
کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!****مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!
بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است****راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز
«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب****«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز
مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست****مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز
خون قرابه بریزند که خود ریختنی است****خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز
به زبانی که ندانند بجز سوختگان****می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز
حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب****به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!
آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت****گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز
بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز****در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز

غزل شماره 245: زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز

زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز****وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز
زان روی نکو چشم بدان دور که امروز****بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز
از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر****امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز
بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ ولیکن****با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟
من سر چو قلم بر خط سودای تو دارم****با اینکه من سر زده را سرزده‌ای باز
از دود من سوخته زنهار حذر کن!****کاتش به من سوخته دل در زده‌ای باز
نقد سره قلب که پالوده‌ام از چشم****بر سکه رویم همه بارز زده‌ای باز
شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان****دریاب که بر صید کبوتر زده‌ای باز

غزل شماره 246: بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز****گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز
گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف****تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز
بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل****امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است****یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟****بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا****بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز
بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!****با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک****بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!****در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز

غزل شماره 247: کارها دارد دل من با لب جانان هنوز

کارها دارد دل من با لب جانان هنوز****دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز
در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است****گرد گلزارش کنون بر می‌دهد ریحان هنوز
روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده‌ام****لاجرم چون گوی می‌گردیم سرگردان هنوز
بر سر بازار عالم راز من در عشق تو****آشکار شد ولی من می‌کنم پنهان هنوز
همچنان سودای زلفت می‌دهد تشویش دل****همچنان خطت تصرف می‌کند در جان هنوز
خورده‌ام از دست عشقت سال‌ها خون جگر****از نفس می‌آیدم چون نافه بوی جان هنوز
رهروان عشق در بیدای سودایت به سر****سال‌ها رفتند و پیدا نیستش پایان هنوز
در بهای یک سر مویت دو عالم می‌دهم****گر بدین قیمت به دست آید، بود ارزان هنوز
نرگس رعنا، شبی در خواب چشمت دیده است****بر نمی‌دارد سر از شرم تو از بستان هنوز
بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب****گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز؟
دل ز دست دوست می‌نالد که از عشقش جهان****تنگ شد بر من کجایی ای دل نادان هنوز

حرف س

 

غزل شماره 248: هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس****سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس
پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح****کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟
ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت****آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس
با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان****می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!
من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست****جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس
بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز****از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس
در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست****می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس
می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد****می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس
باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست****خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس
نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش****ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس

غزل شماره 249: در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس

در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس****حال شکستگان کمند بلا بپرس
وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را****ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس
حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی****چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس
خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس****آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس
خون میرود میان دل و چشم من بیا****بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس
خواهی که روشنت شود احوال درد ما****درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس
جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم****گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس
کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و****بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس
تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست****ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس

غزل شماره 250: ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس

ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس****جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس
اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا****زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش****حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس
انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست****گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس
رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!****رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سری بی‌آنکه باشد درد سر****قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی می‌کند****عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس
اینکه می‌گویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟****یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس

حرف ش

 

غزل شماره 251: ما از در او دور چنین بر درو مباش

ما از در او دور و چنین بر در و بامش****باد سحری می‌گذرد، باد حرامش!
تا بر گل روی از کله‌اش دام نهادی****مرغان ز هوا روی نهادند به دامش
ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست****گستاخ از آن می‌گذری، بر سر مباش
روی تو بهشت است که شهدست لبانش****لعل تو عقیق است که مشک است ختامش
آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت****شد شاه ریاحین به همه روی غلامش
وقت است که سلطان سراپرده انجم****در مملکت حسن زند سکه بنامش
وصف مه روی تو و مهر دل سلمان****از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش

غزل شماره 252: در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش

در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش****می‌کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش
دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان****بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»
قصه حال پریشان من امشب زغمت****به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش
عاقلا پند من بیدل بیهوش مده****می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش
در خرابات مغان دلق مرقع نخرند****برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش
جامه زرق و لباسات در این ره عیب است****آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش
گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب****ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را****آبرو ریخته بر خاک در باده فروش

غزل شماره 253: عارفاً لعل لبش می می‌دهد هوشیار باش

عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش****چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش
گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او****منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش
عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد****گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش

غزل شماره 254: کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش

کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش****اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش
کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ****کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش
ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی****گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش
گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز****ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش
گر بخواهد ماند جان بر خاک، باری گوهرم****ور بخواهد رفت سر بر دوش، باری گو مباش
عارفان از نعمت دنیا و عقبی عاریند****گر نباشد این دو ما را نیست عاری، گو مباش
صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود****گر نباشد چون تویی سلمان، هزاری گو مباش

غزل شماره 255: مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش

مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش****چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟
گر چه یادم نکند، یار منش مشتاقم****یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش
کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود****گر رود سر نروم من ز سر میثاقش
دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت****گر ورق‌های گل و لاله شود اوراقش
عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق****درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش
با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت****جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش
خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش****چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش

غزل شماره 256: آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش****او مرا بگذاشت، من نگذارمش
دل بدو دادم ز من رنجید و رفت****می‌دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من میرود****من چو چشم خویشتن می‌دارمش
قالبی بی‌روح دارم می‌برم****تا به خاک کوی او بسپارمش
می‌دهم جان روز و شب در کار دوست****گو مران از پیش اگر در کارمش
روی در پای تو می‌مالم مرنج****گر به روی سخت می‌آزارمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف****همچنان جانب نگه می‌دارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش****آن طبیبی را که من بیمارمش
گرچه او یار منست من یار او****من نمی‌یارم که گویم یارمش
با دل خود گفتم او را چیستی؟****گفت سلمان او گل و من خارمش

غزل شماره 257: چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش****چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟
دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت****جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش
سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست****بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش
قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند****بس که عشقش می‌دهد بر باد جو جو خرمنش
هر دم از شوق تو عارف می‌دهد جانی چو جام****باز ساقی می‌کند روشن روانی در تنش
حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم****روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش
جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان****بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش
من غبار راه یارم یار چون آب حیات****شکر ایزد را که بر خاطر نمی‌آید منش
یار می‌جویی رفیق توست و اینک می‌رود****خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش

غزل شماره 258: نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش

نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش****نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش
مدعیی جوش می، دید بپیچید سر****زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش
رند خراباتیش، داد شرابی گران****هر که خورد جرعه‌ای باز نیاید به هوش
مطرب مجلس بساز، پرده ابریشمیت****تا همه بر هم زنیم، پنبه پشمینه پوش
هر که به صبح ازل، جای می ازین می‌کشید****در عرصاتش کشند، روز قیامت به دوش

غزل شماره 259: ماییم به پای تو در افکنده سر خویش

ماییم به پای تو در افکنده سر خویش****وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش
انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر****زان پس که برآورد به دست خودم از کیش
ای بسته به قصد من درویش میان را****زنهار میازار به مویی دل درویش
من شور تو دارم که لبان نمکینت****دارند بسی حق نمک بر جگر ریش
ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم****من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش
ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم****بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش
بازا که من افتاده‌ام و غیر خیالت****کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش
عشاق سر تاج ندارند که دارند****از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش
گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی****سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش

غزل شماره 260: نداشت این دل شوریده تاب سودایش

نداشت این دل شوریده تاب سودایش****سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف****هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش****سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است****که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک می‌آید****بیان عشق عیان می‌شود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه****هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم****دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید به آلا و رحمتش دارد****وجود من که ز سر تا بپاست آلایش
گناهکار و فرومانده‌ام ببخش مرا****که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود****رود ولیک بماند نشان سودایش

غزل شماره 261: می‌کند غارت صبر و دل و دین سودایش

می‌کند غارت صبر و دل و دین سودایش****آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟
گر دل و جان من دلشده بودی بر جای****کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش
رقم هستی من عاقبت از لوح وجود****برود لیک بماند اثر سودایش
لایق ضرب محبت نبود هر قلبی****که ز اخلاص حکایت نکند سیمایش
خواب ما را ز خیالش بنمود اسبابی****بعد از آن روز ندیدیم بخواب آسایش
دست در دامن او می‌زنم و می‌کشمش****تا بر غم سر من سر ننهد در پایش
عجب آن است که در بزم ریاحین گل را****زیر شمشاد نشانند و تو بر بالایش
در پی باد صبا چند رود سرگردان****دل به بوی شکن طره عنبر سایش
که خبر یابد از آمد شدن پیک نسیم****که ز بوی سر زلف تو کند رسوایش
غم عشق تو چه خوش می‌خورد اولی خونم****که به پالوده‌ام از دیده خون پالایش
هر که امروز به خلوت نفسی با تو نشست****غالبا رغبت جنت نبود فردایش
در شب تیره زلفت دل سلمان گم شد****شمعی از چهره بر افروز و رهی بنمایش

حرف ع

 

غزل شماره 262: چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع****من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند****چاره‌ای اکنون بجز مردن نمی‌دانم چو شمع
می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز****گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین****سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من****بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام****گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم****ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز****در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا****نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد****گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع

حرف غ

 

غزل شماره 263: درد سری می‌دهد، عقل مشوش دماغ

درد سری می‌دهد، عقل مشوش دماغ****کو ز قدح یک فروغ، وز همه عالم فراغ
ای دم مشکین صبح، شمع سحر برفروز****تا بنشاند دمی، باد دماغ چراغ
مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان****شور توام در سر است، بوی توام در دماغ
ناله رسول دل است، گر تو قبولش کنی****ور نکنی حاکمی، نیست بر و جز بلاغ
این سخن گرم من، هم ز سر حالتی است****ناله نیاید به سوز از دل نادیده داغ
بینظری نیست این دیده نرگس به راه****بی سخنی نیست این غلغل بلبل به باغ
شعر تو سلمان همه، قوت دل عارف است****تا ندهی زینهار! طعمه طوطی به زاغ

حرف ق

 

غزل شماره 264: ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق

ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق!****ز اشتیاق لب لعلت، به لبم جان مشتاق
دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل****جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق
جان محبوس تن من به تمنای رخت****عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق
چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق****بیش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق
خسروا بنده به بوسیدن خاک در تو****چون سکندر به لب چشمه حیوان مشتاق
به هوای دل ما، حسن رخ خوبان است****چون به انفاس صبا، لاله و ریحان مشتاق
تشنه بادیه چون است به زمزم مایل****بیش از آنست به دیدار تو سلمان مشتاق

حرف ل

 

غزل شماره 265: به غیر صورت او هر چه آیدم در دل

به غیر صورت او هر چه آیدم در دل****به جان دوست که باشد تصور باطل
به کوی دوست که خاکش به آب دیده گل است****که برگذشت که پایش فرو نرفت به گل
قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر****بدین بهانه بگیریم دامن قاتل
همی رویم به راهی که نیستش پایان****فتاده‌ایم به بحری که نیستش ساحل
گرت ارادت پیوند دوست می‌باشد****برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل
بجز دهان توام هیچ آروزیی نیست****ولی چه سود که هیچم نمی‌شود حاصل
حسود گفت که سلمان چه می‌روی پی یار****نمی‌روم پی دلدار می‌روم پی دل

غزل شماره 266: به مهر روی تو خواهم رسید، ذره مثال

به مهر روی تو خواهم رسید، ذره مثال****نمی‌رسد به زمین پایم از نشاط وصال
مه دوهفته درین یک دو روز خواهم دید****که کس نبیند از آن ماه در هزاران سال
سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم****که بوی عنبر تو می‌دهد نسیم شمال
به خاک پای عزیزت که تشنه است لبم****به خاک پای عزیزت چو تشنگان به زلال
چه دم زنم چو رسم با تو آن دمم باشد****مجال آنکه کنم بر تو عرض صورت حال
دلم به پیش تو می‌خواست جان فرستادن****ولی کبوتر جان را نبود قوت بال
کشیده‌ام تب هجرت، بسی و در شب هجر****نبود بر سر سلمان کسی به غیر حال

غزل شماره 267: ای جان نازنین من ای آرزوی دل

ای جان نازنین من ای آرزوی دل****میل من است سوی تو میل تو سوی دل
بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد****وا حسرتا! اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بسته‌ام سر دل را به صد گره****تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل
جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او****می‌آورد ز سنبل زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی تو را روی دل ندید****با روی دوست خود نتوان دید روی دل
دیگر به دیده دل ندهم من کز آب چشم****هر بار خود درست نیاید سبوی دل
سلمان اگر ز اهل دلی نام دل مبر****جان دادن است کار تو بی‌گفتگوی دل

غزل شماره 268: ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل

ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل****خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله****که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان****خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل
نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد****نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل
از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب****سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل
گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی****عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر****زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد****گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل

حرف م

 

غزل شماره 269: ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم

ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم ****من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم 
کرده‌ام نرم به فرمان تو گردن چون شمع ****چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم 
گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد ****تو مپندار کزین راه غباری دارم 
نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو ****مدتی شد که به هم برزده‌ای بنیادم 
مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من ****زند آبی بجز از دیده مردم دارم 
نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم ****کز سر مهر کند یک نفسی در کارم 
شعله آتش من سوخت جهانی و هنوز ****دم من می‌دهی و می‌نهی ای گل خارم 
خام طبعان طبع تو به مدارید زمن ****زان که من سوخته، خام خم خمارم 
هست سودای ورع در سر سلمان لیکن ****حلقه زلف بتان می‌شکند بازارم

غزل شماره 270: آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام

آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام ****وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام 
چون قدح در دل نمی‌آید مرا الا که می ****چو صراحی سر نمی‌آرم فرو الا به جام 
باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال ****باد اگر بر من وزد، بی بوی او بادم حرام 
من به بویش گه به مسجد می‌روم گاهی به دیر ****مست آن بویم ندانم این کدام است آن کدام؟
گر به دیر اندر نشان دوست یابم از حرم ****رخ به دیر آرم نگردم بازگرد آن مقام 
ساقیا من پخته‌ام، بویی تمام است از میم****خام را ده جام و کار ناتمامان کن تمام 
زاهدان خشک را در مجمع رندان چه کار؟****خلوت خاص است و اینجا بر نتابد بار عام 
دیگران گر نام و ننگی را رعایت می‌کنند ****هست پیش عارفان آن نام، ننگ و ننگ، نام 
دشمنان گفتند: کام دوست ناکامی توست ****عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد، دوستکام

غزل شماره 271: من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده دیده ام

من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده دیده‌ام ****گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیده‌ام 
من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده‌ام کنون ****از دل ندیده‌ام همه از دیده دیده‌ام 
آه دهن دریده مرا فاش کرد راز ****او را گناه نیست، منش برکشیده‌ام 
اول کسی که ریخته است آب روی من ****اشک است کش به خون جگر پروریده‌ام 
عمری بدان امید که روزی رسم به کام ****سودای خام پخته‌ام و نا رسیده‌ام 
تا مهر ماه چهره تو در دلم نشست ****از مهر و ماه مهر بکلی بریده‌ام 
عشقت به جان خریدم و قصدم به جان کند ****بر جان خویش دشمن جان را گزیده‌ام 
بازا که در غم تو به بازار عاشقان ****جان را بداده و غم عشقت خریده‌ام 
شیدا صفت شراب غمت خورده‌ام بسی ****لیکن ز باغ وصل تو یک گل نچیده‌ام 
گویند بوی زلف تو جان تازه می‌کند ****سلمان قبول کن که من از جان شنیده‌ام

غزل شماره 272: به چشمات که تا رفتی، به چشمم بی‌خور و خوابم

به چشمانت که تا رفتی، به چشمم بی‌خور و خوابم ****به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم 
به جان عاشقان، یعنی لبت کامد به لب جانم ****به خاک پای تو یعنی، سرم کز سرگذشت آبم 
به خاک کعبه کویت، به حق حلقه مویت ****که ممکن نیست کز روی تو هرگز روی بر تابم 
به عناب شکر بارت، کزان لب شربتی سازم ****که خود شربت نمی‌ریزد، به غیر از قند و عنابم 
به صبح عاشقان یعنی، رخت کز مهر رخسارت ****نه روز آرام می‌گیرم، نه می‌آید به شب خوابم 
به دیدارت که تا بینم جمال کعبه رویت ****محال است اینکه هرگز سر فرود آید به محرابم 
به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درین بندم ****که یابم فرصت بیرون شد، اما در نمی‌یابم

غزل شماره 273: بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم ****بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم 
دریاب که زد کار جهانی همه بر هم ****چشم تو و عذرش همه این است که مستم 
در نامه چو من شرح فراق تو نویسم ****خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم 
خورشید بلندی تو و من پست چو سایه ****آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم 
چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل ****دل گفت: بلی مست تو از روز الستم 
گنجی است روان جام می و توبه طلسمش ****برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم 
بر سوختن و مردن من شمع شب افروز ****خندید بسی امشب و من می‌نگریستم 
روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان ****برخیز که من نیز به روز تو نشستم

غزل شماره 274: هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم

هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم ****من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم؟
خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد ****ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم 
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من ****این قدر بس که به کوی تو فغان می‌رسدم 
بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل****گر به رنگی نرسم بویی از آن می‌رسدم
ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟****خود گرفتم نرسم بویی از آن می‌رسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم****وینک اندر عقبش اشک روان می‌رسدم
راز سر بسته زلف تو نمی‌یارم گفت****که زبان می‌کشند چون به زبان می‌رسندم
از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم****شعله شوق تو از دل به دهان می‌رسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان****که حکایت به دل خلق جهان می‌رسندم

غزل شماره 275: من سرگشته به دست تو کجا افتادم

من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟****دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم 
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم ****تا چه کردم که درین دام بلا افتادم 
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند ****تا نگویی که من از باد هوا افتادم 
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی ****چون زبان در دهن خلق خدا افتادم 
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من ****در پی قافله باد صبا افتادم 
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین ****تا بدانی که درین دام چرا افتادم

غزل شماره 276: بر سر کوی دلارام، به جان می‌گردم

بر سر کوی دلارام، به جان می‌گردم ****روز و شب در پی دل، گرد جهان می‌گردم 
غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم ****بخت اگر یار شود باز جوان می‌گردم 
دیده‌ام طلعت زیباش که آنی دارد ****این چنین واله و مست از پی آن می‌گردم 
تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا ****شب همه شب من بیمار به جان می‌گردم 
ناوک غمزه جادو به من انداز که من ****پیش تیرت ز پی نام و نشان می‌گردم 
تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد ****چون قدح گرد لب نوش لبان می‌گردم 
تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل ****گرد خرگاه تو فریاد کنان می‌گردم 
دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من ****می‌دهم بوسه و چون آب روان می‌گردم 
تو مکان ساخته‌ای در دل سلمان وانگه****من مسکین ز پیت کون و مکان می‌گردم

غزل شماره 277: دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان آمدم

دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان آمدم****لاجرم همسایه خورشید تابان آمدم
عقل را دیدم سبک سر، یافتم جان را گران****سرو را بگذاشتم در کوی جنان آمدم
پیش ازین پروانه بودم، دوش رفتم پیش یار****خدمتی کردم به سر، شمع شبستان آمدم
غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون****چون ز ماهی یونس و یوسف ز زندان آمدم
ناتوان بودم به بویش، نیم شب برخاستم****تا به کویش چون نسیم افتان و خیزان آمدم
گفت من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم****پیش او چون گوی من، سرگشته غلطان آمدم
تا برون آید به فتح از غنچه آن گل نیم شب****بر درش آرم ز سر، تا پای دستان آمدم
بر سر کویش که می‌رفتم ازین سر من لقب****داشتم «سلمان» ولی، زان سر سلیمان آمدم

غزل شماره 278: چون شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده می‌بارم

چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده می‌بارم****به روزم مرده از هجران و شب را زنده می‌دارم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت****الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم
خیال طاق ابروی تو در محراب می‌بینم****وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم
به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم من****دریغ از بخت من بودی به جای چشم بیدارم
مرا جان داد عشق یار و می‌خواهم که این جان را****ز راه جان سپاری هم به عشق یار بسپارم
سهی سرورم که بر کار همه کس سایه می‌دارد****ز من کاری نمی‌آید که آرد سایه بر کارم
برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه****مرا این سربلندی بس که من افتاده یارم

غزل شماره 279: بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم

بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم ****ور جنت فردوس بود، دوست ندارم 
از دست رقیبان نروم، ور برود سر ****من خاک در دوست به دشمن نگذارم 
پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک ****از دیده من رفت و نیامد به کنارم 
آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند ****من خاک درش را به دل و جان نسپارم 
بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من ****زان در نتوانند برانگیخت غبارم 
در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم ****و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم 
کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟****کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟
در نامه همه شرح فراق تو، نویسم ****بر دیده همه نقش خیال تو نگارم 
چشمان سیاه تو به اول نظرم مست ****کردند و بکشتند در آخر به خمارم 
یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟****از « یارب دلسوز من و ناله زارم 
گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز ****گر کار به سر می‌رودم بر سر کارم

غزل شماره 280: به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم

به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم****نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل****همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟****هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست****تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم****چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟
گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم****اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر****من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟

غزل شماره 281: از گلستان رویت، در دیده خار دارم

از گلستان رویت، در دیده خار دارم****وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم
روز الست گشتم، مست از خمار چشمت****هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم
بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت****این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم
گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی****هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم
طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه****آنجاست جلوه‌گاهم، اینجا چه کار دارم؟
من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم****بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم
در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم****در دیده از خیالش، باغ بهار دارم
دل را ز دست دادم، می‌ریزم آب دیده****کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم
فرموده‌ای که سلمان، کمتر سگی است پیشم****یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟
از خون من اگر چه، دارد نگار دستش****ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟

غزل شماره 282: من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم

من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم ****به کوشش می‌کشم خود را که بر فتراکت آویزم 
مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد ****ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟
پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد ****بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم 
چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم ****که در خاطر نمی‌گنجد خیال ملک پرویزم 
چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی ****چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم 
نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم****نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم 
برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ ****منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم 
ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری ****نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم 
گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من ****بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم

غزل شماره 283: صبح محشر که من از خواب گران برخیزم

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم ****به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم 
در مقامی که شهیدان غمت را طلبند ****من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم 
گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت ****من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم 
چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا ****تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم 
عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم ****نیستم دود که زود از سر آن برخیزم 
تو مپندار که از خاک سر کوی تو من ****به جفای فلک و جور زمان برخیزم 
سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی****قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم 
دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان ****که به عزم سفر کوی مغان برخیزم

غزل شماره 284: تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم

تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم ****ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم 
هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم ****هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم 
پس ازین دست من و دامن سودای شما ****چند گردم پی سودای پراکنده بسم 
تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من ****با گل و آب برآمیخته چون خار و خسم 
کی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز؟****ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم 
سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا ****به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم 
نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش ****چه کنم چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم 
ای صبا بلبل مستم ز گلستان وصال ****بویی آخر به من آور که اسیر قفسم 
کار سلمان چونی افتاد کنون با نفسی ****بر لبم نه لب و بنواز چونی یک نفسم

غزل شماره 285: حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم ****من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم 
گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم ****ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم 
آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟****آشفته حال داند، آشفتگی حالم 
پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن ****کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم 
بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان ****دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم 
گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی ****مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم 
من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل ****دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم 
بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده ****یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم 
سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب ****بر عادت عبادت، آید به سر خیالم

غزل شماره 286: عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم ****وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم 
من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام ****می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم 
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت ****گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من ****از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم 
گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم ****ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم 
بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب ****زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم 
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب ****من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم 
زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات ****خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم 
من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می ****گردد از یاد قدح خندان روان روشنم

غزل شماره 287: کمترین صید سر زلف کمند تو منم

کمترین صید سر زلف کمند تو منم ****چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟
در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست ****یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم 
درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم ****آشنایی مددی دستی و پایی بزنم 
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟****یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟
با خیال تو نگردد دگری در نظرم ****جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم 
شور سودای من و تلخی عیشم بگذار ****بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم 
قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست ****سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم 
ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام ****در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم 
مطربا راه برون شد بنما، سلمان را ****به در دوست که من گمشده در خویشتنم

غزل شماره 288: تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم

تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم ****ولیک گردش گردون گرفته است عنانم 
مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین ****به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟
تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من ****بدین طریق که می‌رانم آب دیده بمانم 
برید ما بجز از آب دیده نیست گر از تو ****اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم 
ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده ****مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم 
مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت ****به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم 
مرا اگر بخوانی همین بس است که باری ****ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم 
به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم ****به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم 
تو گفته‌ای که ز سلمان، فتاده‌ایست، چه آید؟****من اوفتاده‌ام اما چو سایه با تو روانم

غزل شماره 289: بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم

بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم ****برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم 
بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب ****خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم 
بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم ****بده رطل گران ساقی ز دست خویش بستانم 
گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم ****به آه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم 
دل من باز می‌گردد به گرد لعل دلخواهش ****نمی‌دانم چه می‌خواهد دگر بار این دل از جانم 
شکار آن کمان ابرویم، اینک داغ او بر دل ****ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم 
برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم ****نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم 
اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم ****وگر بندم نهد بر پا اسیری بند فرمانم 
اگر بر آستانش پا نهاد از بی‌خودی سلمان ****مگیر ای مدعی بر من که پا از سر نمی‌دانم

غزل شماره 290: تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم

تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم ****چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم 
تو باد پای عزیمت، چو باد می‌رانی ****من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم 
تو آفتاب منیزی که می‌روی ز سرم ****فتاده بر سر ره من به سایه می‌مانم
شکسته بسته زلف توام روا داری ****فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟
بدست لطف عنان را کشیده‌دار که من ****ز پای بوس رکاب تو باز می‌مانم 
نه پای عزم و نه جای نشست در منزل ****بمانده‌ام ره بیرون شدن نمی‌دانم 
دریغ روز جوانی که می‌رود عمرم ****فسوس عمر گرامی که می‌رود جانم 
تو آن نه‌ای که کنی گاگاه سلمان را ****به نامه یاد و من این نانوشته می‌خوانم

غزل شماره 291: به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم

به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم ****دوای درد دل کاری است بس مشکل نمی‌دانم 
به چشم خویش می‌بینم که خواهد ریخت خون دل ****ندانم چون کنم با دل من بیدل نمی‌دانم 
بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره ****ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی‌دانم 
چه گویم ای که می‌پرسی ز حال روزگار من ****که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی‌دانم 
مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل****که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمی‌دانم 
از آنت در میان دل چو جان جا کرده‌ام دایم ****که من جای تو در عالم برون از دل نمی‌دانم 
مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان ****من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی‌دانم

غزل شماره 292: ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم

ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم ****سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم 
در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده‌ام ****غازیم غازی، به جان خویش بازی می‌کنم 
کمترینت بنده‌ام کت عاقبت محمود باد ****سالها شد تا بدین درگه ایازی می‌کنم 
خاک پایت شد سر من بر سر من می‌گذر ****تا چو گرد از رهگذارت سرفرازی می‌کنم 
رفتن این راه دشوارست و این ره رفتی است ****دیگران رفتند و من هم کارسازی می‌کنم 
جان قلبم لایق بازار سودای تو نیست ****لاجرم در بوته دل جان گدازی می‌کنم 
صد رهم راندی و می‌گردم به گردت چون مگس ****باز خوان یک نوبتم تا شاهبازی می‌کنم 
غمزه‌ات می‌ریخت خونم گفتمش از چیست؟ گفت:****بر تو رحم آمد مرا مسکین نوازی می‌کنم 
گفتمش ناز و عتابت چیست؟ با اهل نظر ****گفت: سلمان این ز فرط بی‌نیازی می‌کنم

غزل شماره 293: همیشه نرگس مست تو را بیمار می‌بینم

همیشه نرگس مست تو را بیمار می‌بینم ****ولی در عین بیماریش مردم‌دار می‌بینم 
جهان می‌گردد از سودا، سیه بر چشم من هر دم ****که چشم نازنینت را چنان بیمار می‌بینم 
ز شربتخانه لطفت دوایی ده که با دردت ****دل سست ضعیفم را قوی افکار می‌بینم 
ز باد ار می‌وزد بر من نسیم دوست می‌یابم ****به آب ار می‌رسم در وی خیال یار می‌بینم 
نشان طاق ابروی تو را پیوسته می‌پرسم ****خیال سرو بالای تو را بسیار می‌بینم 
ز باغ حسن خود بر خورد که من در سایه سروت ****جهانی را ز باغ عمر برخوردار می‌بینم 
رخت آیینه حسن است و حسنت صورت و معنی ****من این صورت که می‌بینم در آن رخسار می‌بینم 
حدیث سوزناک دل از آن با شمع می‌گویم ****که بر بالین خود او را به شب بیدار می‌بینم 
درون روشن سلمان که هست آیینه عشقت ****بحمدالله که این آیینه بی‌زنگار می‌بینم

غزل شماره 294: بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم

بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم ****به از آن نیست که هم با در میخانه شوم 
من اگر دیر و گر زود بود آخر کار ****با سر خم روم و در سر پیمانه شوم 
وقت کاشانه اصلی است مرا، می‌خواهم ****که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم 
بوی آن سلسله غالیه بو می‌شنوم ****باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم 
تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من ****ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم 
گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو ****تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم 
من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم ****تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم

غزل شماره 295: در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم

در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم ****از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم
بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران ****بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم 
آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو ****گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم 
گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن ****گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم 
ای سهی سرو خرامان سایه‌ای بر من فکن ****تا فدای سایه سرو خرامانت شوم 
در سرم سودای زلف توست و می‌دانم که من ****عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم 
در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی ****من خراب چشم مست نامسلمانت شوم 
گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو ****ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم

غزل شماره 296: سوالی می‌کنم، چیزی نه بیش از پیش می‌خواهم

سؤالی می‌کنم، چیزی نه بیش از پیش می‌خواهم ****فقیرم، مرهمی بهر درون ریش می‌خواهم 
مرا از در چه می‌رانی؟ نمی‌خواهم ز تو چیزی ****ولی بستانده‌ای از من، متاع خویش می‌خواهم 
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را ****شده قربان آن ترکان کافر کیش می‌خواهم 
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم ****به غیر از من که درد عشق هر دم بیش می‌خواهم
مرا گفتی که چون می‌ری زیارت خواهمت کردن ****پس از مرگ است این امید و من زان پیش می‌خواهم 
ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد ****نپنداری که این تنها من درویش می‌خواهم 
عزیمت کرده‌ام سلمان که در راه غمش جان را ****ببازم همت از یاران نیک اندیش می‌خواهم

غزل شماره 297: ما روی دل به خانه خمار کرده‌ایم

ما روی دل به خانه خمار کرده‌ایم ****محراب جان ز ابروی دلدار کرده‌ایم 
از بهر یک پیاله دردی، هزار بار****خود را گرو به خانه خمار کرده‌ایم
بر بوی جرعه‌ای که ز جامش به ما رسد ****خود را چو خاک بر در او خوار کرده‌ایم 
سرمست رفته‌ایم و به بازارو جرعه‌وار ****جانها نثار بر سر بازار کرده‌ایم 
قندیل را شکسته و پیمانه ساخته ****تسبیح را گسسته و زنار کرده‌ایم 
زهاد تکیه بر عمل خویش کرده‌اند ****ما اعتماد بر کرم یار کرده‌ایم 
صوفی مکن مجادله با ما، که پیش ازین ****ما نیز ازین معامله بسیار کرده‌ایم 
امروز با تو نیست سر و کار ما که ما ****عمر عزیز بر سر این کار کرده‌ایم 
افکنده‌ایم بار سر از دوش در رهت ****خود را بدین طریق سبکبار کرده‌ایم 
ای مدعی برندی سلمان چه می‌کنی؟****دعوی که ما به جرم خود اقرار کرده‌ایم

غزل شماره 298: ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم

ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم ****از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم 
در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح ****راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم 
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت ****گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده‌ایم 
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ ****هر یکی را حالتی ما در میان آسوده‌ایم 
هر که را می‌بینم از کار جهان در محنت است ****کار ما داریم کز کار جهان آسوده‌ایم 
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان ****بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسوده‌ایم 
صدر جوی بارگاه قرب می‌گردد به جان ****بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده‌ایم 
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان ****کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسوده‌ایم 
دوستان از بوستان جویند سلمان میوه‌ها ****ما به انفاس نسیم بوستان آسوده‌ایم

غزل شماره 299: از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم ****تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم 
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز ****آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم 
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر ****که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم 
سالها ما به امید نظری سرگردان ****بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم 
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند ****تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم 
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی ****سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم 
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود ****هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست ****جان سپردیم به عشق تو و بی‌جان رفتیم 
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت ****لله‌الحمد که ما با سر و پیمان رفتیم 
عشق چون بی‌سر و پایی مرا پیش تو دید ****گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم

غزل شماره 300: در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

 

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم ****ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم 
در بحر غم عشق که پایاب ندارد ****غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم 
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست ****تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم 
آشفته زلف تو چنانم که گل من****هر کس که ببوید شود آشفته ببویم 
خون دل من دیده روان کرده بدین روی ****دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم ****بگذار که من معتکف این سر و کویم 
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟****کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم 
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش ****وز باده دوشین شده من مست ببویم 
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی ****پویم که نسیمی زخم را ز ببویم

بعدی                             قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 503
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,170
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,048
  • بازدید ماه : 16,259
  • بازدید سال : 256,135
  • بازدید کلی : 5,869,692