فوج

سحر چون رایت از مشرق برافراشت****فلک زیر زمین گنجی روان داشت کلید صبح در جیب افق بود****برآورد و در آن گنج بگشود
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

دیوان‌سلمان‌ساوجی_ترجیحات2

 


 


دیوان‌سلمان‌ساوجی_ترجیحات2


 

بخش ۲۰ - راز گفتن جمشید با پدر و مادر

در آخر غنچه این راز بشکفت****حدیث خواب یک یک با پدر گفت
پدر گفت: «این پسر شوریده حالست****حدیثش یکسر از خواب و خیالست
همی ترسم که او دیوانه گردد ****به یکبار از خرد بیگانه گردد»
به مادر گفت: «تیمار پسر کن****علاج جان بیمار پسر کن»
همایون هر زمان می‌داد پندش****نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تیزتر بود****خیالش در نظر خونریز تر بود
در آن ایام بد بازرگانی****جهان گردیده ای و بسیار دانی
بسان پسته خندان روی و شیرین****زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین
بسی همچون صبا پیموده عالم****چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهی از شاه رفتی سوی سقسین****گهی در روم بودی گاه در چین
به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت****ز احوال هر اقلیمی خبر داشت
چنان در نقش بندی بود استاد****که می‌زد نقش چین بر آب چون باد
پری را نقش بر آینه می‌بست****پری از آینه فکرش نمی‌رست
ز رسمش نقش مانی گشته بی‌رنگ****ز دستش پای در گل نقش ارژنگ
کجا سروی سمن عارض بدیدی****ز سر تا پای شکلش بر کشیدی
همه اشکال بت رویان عالم****به صورت داشت همچون نقش خانم
ملک جمشید چون از کار درماند****شبی او را به خلوت پیش خود خواند
نشاندش پیش و از وی هر زمانی****همی جست از پری رویان نشانی
کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی****کدامین را به خوبی برگزیدی؟
کدامین مه به چشمت خوش برآمد****کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟
به پاسخ دادنش نقاش برخاست****سخن در صورت رنگین بیاراست
که: «شاها حسن خوبان بی‌کنار است****در و دیوار عالم پر نگار است
ولی در هر یکی رنگی و بویی است****کمال حسن هر شاهد به رویی است
رطب را لذت شکر اگر نیست****در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست
ازین خوبان که من دیدم به هر بوم****ندیدم مثل دخت قیصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است****میان ماه رویان آفتاب است
تو گویی طینش از آب و گل نیست****ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست
به میدانست با مه در محاذات****به اسب و زخ شهان را می‌کند مات
به حسن و خوبیش حسن ملک نیست****چنان مه در کبودی فلک نیست
ز مویش رومیان ز نار بستند****ز مهر رویش آتش می‌پرستند
نه او کس برون پرده دیده****نه اندر پرده آوازش شنیده
که یارد نام شوهر پیش او گفت؟****که زیر طاق گردون نیستش جفت
ازین خور طلعتی ناهید رامش****از این مه پیکری، خورشید نامش
چو گیرد جام می در دست خورشید****ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید
سفر می‌کردم اندر هر دیاری****ز چین افتاد بر رومم گذاری
در آن اقلیم بازاری نهادم****سر بار بدخش و چین گشادم
ز هر سو مشتری بر من بجوشید****چنان کاوازه‌ام خورشید بشنید
فرستاد و ز من دیبای چین خواست****چو لعل خود بدخشانی نگین خواست
متاعی چند با خود برگرفتم****به سوی منزل آن ماه رفتم
دری همچون جبین خوش بوستانی****به هر جانب یکی حاجب ستاده
مرا بردند در خوش بوستانی****در او قصری به شکل گلستانی
ز برج آسمان تابنده ماهی****چو انجم گردش از خوبان سیپاهی
چو چشم من بدان مه منظر افتاد****دل مسکین ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پای****به حیلت خویشتن را داشتم بر جای
کلید قفل یاقوتی ز در ساخت****دل تنگم بدان یاقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد****دل و جان مرا زیر و گذر کرد
متاع خویشتن پیشش نهادم****دل و دین هردو در شکرانه دادم
نگینی چند از آن لب قرض کردم****به پیشش این نگین‌ها عرض کردم
ز زلفش نافه‌های چین گشادم****به دامن بردم و پیشش نهادم
پسندید آن گوهرها را سراسر****به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر
ندارد این گوهرهای تو مانند****بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند
قماش من نه حد خدمت تست****بهای آن قبول حضرت تست
به خون مشک چون رخسار شویم؟****ز تو چون خون بهای لعل جویم؟
بهای لعل باید کرد ارزان****چو باشد مشتری خورشید تابان»
بدانم یک سخن چندان عطا داد****که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خویش دارم****اگر فرمان دهی پیش تو آرم
بدان صورت درونش میل فرمود****بشد مهراب و پیش آورد و بگشود
ملک جمشید نقش یار خود یافت****نگارین صورت دلدار خود یافت
نظر چون بر جمال صورت انداخت****همان دم صورت نادیده بشناخت
روان در پای آن صورتگر افتاد****بسی بر دست و پایش بوسه‌ها داد
کزین سان صورت زیبا که آراست؟****چنان کاری خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حیوان مایی****چراغ کلبه احزان مایی
فراوان گوهر و پیرایه دادش****ز هر چیزی بسی سرمایه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند****سرا پایش به گوهر غرق کردند
نهاد آن صورت دلبند در پیش****به زاری این غزل می‌خواند با خویش:

بخش ۲۱ - غزل

گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است****نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست
می‌دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس****می‌کند فریاد کاین بوی گلستان منست
خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه‌وار****می‌زند کاین عکس از آن شمع شبستان منست
می‌گشاید دل مرا از بند زلف نازنین****حلقه زلفش کلید قفل زندان منست
گر کند قصد سر من، بر سر من حاکمست****ور نماید میل جان، شکرانه بر جان منست
صورتی در پیش دارم خوب و می‌دانم که این****صورت جمعیت حال پریشان منست

بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب

یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز****کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کرده‌ای رنگ نگارم****یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی****ز هر گنجت ببخشم بی‌نیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید****زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است****درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است****همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است****ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید****به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب****شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است****قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمی‌باید در امید بستن****نمی‌شاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن****چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر****به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید****به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک می‌آزمودم****در راز و درونی می‌گشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست****کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم****عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم****به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن****شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش****گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن****نمی‌شاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند****از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت****فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود****برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر****ز لعل و زر زمین را ساخت زیور

بخش ۲۳ - اجازه سفر خواستن جمشید

ملک جمشید کرد آن راز مشهور****فرستاد از در و درگاه فغفور
ندیمی را طلب فرمود و بنشاند****حکایت‌های شب یک یک فرو خواند
به عزم روی دستوری طلب کرد****مثال حکم فغفوری طلب کرد
چو شاه این قصه را بشنید در جمع****برای روشنایی سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت****به زیر لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنین را،****پدید آرنده تاج و نگین را،
بگویش این خیال از سر بدر کن****به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببریدی ز مسکن****چرا چون لعل برکندی ز معدن؟
عزیز من مکن پند مرا خوار****جوانی، خاطر پیران نگه‌دار
به پیران سر مکن از من جدایی****مده بر باد ملک و پادشاهی
نمی‌دانم پدر با تو چه بد کرد****که خواهی کشتنش در حسرت و درد
مر از دست من ای شاهبازم****که چون رغتی نخواهی یافت بازم
به گیتی چون تو فرزندی ندارم****دلارایی و دلبندی ندارم
پدر دوران عمر خویش رانده‌ست****مرا غیر از تو عمری نمانده‌ست
تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر****نمی‌دانم چه خواهی گفتن ای عمر»
رسول آمد حکایت با ملک گفت****ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوی مادر آمد رفته در خشم****روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را دید گریان****همایون گشت چون زلفش پریشان
روان برخاست چشمش را ببوسید****پس ار بوسیدنش احوال پرسید
پسر بنشست و با او راز می‌گفت****حدیث رفته یکی یک باز می‌گفت
به دارای دو گیتی خورد سوگند****که گر منعم کند گیتی خداوند
به خنجر سینه خود را کنم چاک****به جای تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنید****ز جان نازنین او بترسید
بسی پند و بسی امید دادش****بدان امیدها می‌کرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روایت****که با او در نمی‌گیرد حکایت
فرستاد و شبی مهراب را خواند****بسی با او ز هر نوعی سخن راند
ملک را گفت مهراب: «ای خداوند****اگر خواهی بقای جان فرزند
بباید ساختن تدبیر راهش****که دارد ایزد از هر بد نگاهش 
روان می‌بایدش کردن هم امروز****مگر گردد به بخت شاه فیروز»
نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز****به یک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سیصد****کنیزان پری دیدار، بی‌جد
بسی شد هودج و کوس و علم راست****هیونان را به هودج‌ها بیاراست
ناشانده نازکان را در عماری****چو اندر غنچه گل‌های بهاری
ز نزدیکان دوراندیش بخرد****روان کرد اندران موکب تنی صد
بسی جنگ آوران رزم دیده****جفای نیزه و خنجر کشیده
بسی مردم ز هر جنسی فرستاد****بسی پند و بسی اندرزشان داد
روان شد کاروانی فوج بر فوج****تو پنداری که زد دریای چین موج
درایش ناله بر گردون کشیده****درنگ او به هندوستان رسیده
جلاجل را روان بر مرحبا بود****همه کوه و در آواز درا بود

بخش ۲۴ - سفر جمشید به روم

به روز فرخ و حال همایون ****ملک جمشید رفت از شهر بیرون 
برون بردند چتر و بارگاهش ****خروشان و روان در پی سپاهش 
ز آه و ناله می‌نالید گردون ****ز گریه سنگ را می‌شد جگر خون 
پدر می‌زد به زاری دست بر سر ****به ناخن چهره بر می‌کند مادر 
سرشک از دیده باران، گفت « ای رود، ****ز مادر تا قیامت باش بدرود! 
بیا تا در بغل گیرم به نازت ****که می‌دانم نخواهم دید بازت 
بیا تا یک نظر سیرت ببینم ****به چشمان گرد رخسارت بچینم 
دریغا کافتاب عمر شد زرد ****که روز شادمانی پشت بر کرد 
گلی بودی که پروردم به جانت ****ربود از من هوای ناگهانت 
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک ****به داغ و درد خواهم رفت در خاک 
خداوند جهانت باد یاور ****شب و روزت سعادت باد همبر 
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی ****در این ره بر تو منشیناد گردی 
همه راهت مبارک باد منزل ****تمنایی که داری باد حاصل 
درین غربت هوای دل فکندت ****که باد آب و هوایش سودمندت! » 
ملک جمشید چون احوال مادر ****بدید از دست دل زد دست بر سر 
به الماس مژه گوهر همی سفت ****کمند عنبرین می‌کند و می‌گفت:
« دل از دستم ربوده‌ست اختیارم ****مکن عیبم که دست دل ندارم» 
همایون گفت ای فرزند زنهار ****مرا جانی و جانم را میازار 
مکن مویه که وقت جان کنش نیست ****مزن بر سر که جای سرزنش نیست 
دو منزل با پسر دمساز گشتند ****وز آنجا زار و گریان باز گشتند 
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم ****وز آن سو رفت و روی آورد در روم 
چو مه مهر رخ خورشید در دل ****همی شد روز و شب منزل به منزل 
به بوی سنبل زلفش شتابان ****چو آهو سرنهاده در بیابان 
گهی در تاب بود از مهر روشن ****که در ره گرم‌تر می‌راند از من 
گه از غیرت فتادی در پی باد ****که آمد باد در پیش من افتاد 
بسان لاله و گل خار و خارا ****به جای تخت و مسند ساخت ماوا 
همی پنداشت کان خارا حریرست ****گمان می‌برد کان خارش سریرست 
ره عشق اینچنین شاید بریدن ****نخست از عقل و دین باید بریدن 

بخش ۲۵ - غزل

غباری کز ره معشوقه آید ****به چشم عاشقان عنبر نماید 
من افتاده آن خاک دیارم ****که گرد از دل غبارش می‌زداید 
چو من خواهم که گل چینم ز باغش ****گرم خاری رود در دست، شاید 
به مژگان از برای دیده این خار ****برون آرم گر از دستم برآید 
بهر بادی که می‌آید ز کویش ****مرا در دل هوایی میفزاید 
صبا در مگذر از خاک در او ****که کار ما ازین در می‌گشاید 
عنان زلف او بر پیچ تا باد ****رکاب اندر رکاب او نساید 
در آن منزل که جان از ترس می‌کاست ****دو ره گشتند پیدا از چپ و راست 
ملک مهراب را گفت اندرین راه ****چه می‌گویی؟ جوابش داد کای شاه 
طریق راست راه مرز روم است****همه ره کشور و آباد بوم است
ره چپ هم ره روم است لیکن****در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن
سراسر بیشه و کوه است و دریا****کنام اژدها و جای عنقا
طریق راستی یکساله راه است****طریق رفتن چپ چار ماه است
ملک را شوق در دل جوش می‌زد****هوایش راه صبر و هوش می‌زد
عنان بر جانب راه دوم تافت****دوان اندر پیش مهراب بشتافت
ملک را گفت این راهی است بی‌راه****نمی‌شاید که بی‌راهی کند شاه
مرو راهی که دیگر کس نرفته‌ست****هما نگذشته و کر کس نرفته‌ست
همی گفت این و وا ز ینسان همی راند****که باد از رفتن او باز می‌ماند
به ناگه پیشش آمد بیشه‌ای خوش****مقامی جان فزا و جای دلکش
سمن پرورده جان از سایه بید****نداده برگ بیدش جای خورشید
نسیمش مشک و خاکش زعفران بود****هوایش جان و آب و روان بود
فراز شاخه‌های صندل و عود****قماری راست کرده بر بط و عود
چنار و سروش اندر سر فرازی****همی کردند با هم دست یازی
هزاران طوطی و طاووس و شهباز****فراز شاخ می‌کردند پرواز
تذروان خفته خوش در ظل شاهین****ز بالش باز کرده فرش و بالین
ملک مهراب را گفت: «این چه جاییست؟»****جوابش داد کین جنی سرایست
مقام و منزل روحانیانست****سرای پادشاه و ملک جانست
تو این مرغان که می‌بینی پری‌اند****ز قصد مردم آزاری بری‌اند
بگو تا نافه‌ها را سرگشایند****عبیر و عنبر و لادن بسایند
ملک فرمود تا بزمی نهادند****در آن منزل پری خوان ساز دادند
کنیزان پری رخ را بخواندند****به ترتیب پری خوانی نشاندند
همی کردند مشک افشان چو سنبل****به دامن عطر می‌بردند چون گل
می اندر جام زر چون مشتری بود****درون شیشیه مانند پری بود
همی کرد از نشاط نغمه چنگ****در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ
چو لاله مشک بر آتش نهادند****چو غنچه نافه‌های چین گشادند
جمال چینیان را چون بدیدند****همان دم جنایان برقع دریدند
بتان چین به از حوران رضوان****پری رویان چینی خوشتر از جان
به هر جانب هزاران پیکر جن****در آن جنت سرا گشتند ساکن
ملک جمشید بر کف جام باده****پری و آدمی پیشش ستاده
ز دل هر لحظه آهی برکشیدی****به یاد یار جامی در کشیدی
از آن آیین و بزم شاهزاده****خبر بردند پیش حورزاده
تماشا را چو ماهی از شبستان****برون آمد به عزم آن گلستان
هزاران دلبر از جان گشته همراه****روان آمد به سوی مجلس شاه
اشارت کرد تا پیروزه تختی****نهادند از بر عالی درختی
بران بنشست چون گل شاد و خرم****نظر می‌کرد سوی مجلس جم
چو چشم او بدان مه پیکر افتاد****حجاب و صبر و مستوری بر افتاد
***چه خوش بودی اگر شوی منستی
درین اندیشه رفت و باز می‌گفت****که چون گردد پری با آدمی جفت؟
ملک جمشید ملک عقل و جانست****که فرمانش بر انس و جان روانست
دو عالم ذره است و مهر خورشید****دلست انگشتری و عشق جمشید
چو جمشید پری رخسار انجم****عیان شد از هوا شد دیو شب گم
انیسی داشت نامش ناز پرورد****که می‌کرد از لطافت ناز برورد
رفیق و مهربان و خویش او بود****به رسم پیشکاران پیش او بود
زبانش را به پوزش‌ها بیاراست****فرستاد و ز خسرو عذرها خواست
که شاها آمدن فرخنده بادت****فلک چاکر، زمانه بنده بادت
کدامین مملکت را شهریاری؟****کنون عزم کدامین شهرداری؟
نمی‌یابد ز ما بیگانگی جست****مکن بیگانگی کاین خانه تست
پری گر چه ز جنس آدمی نیست****ولی او نیز دور از مردمی نیست
بباید منتی بر ما نهادن****به سوی کاخ ما تشریف دادن»
چو پیش خسرو آمد ناز پرورد****حکایت‌های شیرین باز می‌کرد
ملک در طلعتش حیران فرو ماند****به صد نازش به نزد خویش بنشاند
به دل گفت این پری حوری صفا تست****از آتش نیست از آب حیاتست
بگو مهراب گفت تا تدبیر ما چیست****جواب این مه فرخ لقا چیست
بدو مهراب گفت ای شاه ما را****طریقی نیست غیر از رفتن آنجا
هنوز اندر کف فرمان اوییم****یک امروز دگر مهمان اوییم
پری چون مردمی با ما نماید****به غیر از مردمی از ما نشاید
عزیمت کرد شه با ناز پرورد****عزیمت جزم در خوان پری کرد
سرایی یافت چون ایوان مینو****پری‌اش بانی و حوریش بانو
مرصع خانه‌ای چون چرخ اخضر****در او خشتی ز نقره خشتی از زر
هلال طاق او پیوسته تا ماه****چو طاق ابروان یار دلخواه
بسان آیینه صحنش مصفا****جمال جان در آن آیینه پیدا
مسیحا در رواقش دیر کرده****کواکب در بروجش سیر کرده
خم طاقش فلک را گشته محراب****ترابش در صفا بگذشته از آب
به پیشش چرخ نیلی سر نهاده****فرات و دجله در پایش فتاده
زمین آن سرا گویی معین****برید استاد ازین فیروزه گلشن
موشح قطعه‌ای خورشید مطلع****در او بیتی خوش و پاک و مرصع
چو جنت سندس و استبرق فرش****بر آن استبرق و سندس یکی عرش
چو خاتم تختی از زر بسته بر هم****نگاری چون نگین بر روی خاتم
چو شمعش جامه زربفت در بر****ز لعل آتشین تا جیش بر سر
چران اندر گلستانش دو آهو****کنام آهوانش جای جادو
نقاب آتشین بر آب بسته****ز رویش آب بر آتش نشسته
تتق از پیش دور افکنده چون گل****پریشان کرده بر گل جعد سنبل
شبش افکنده دور از روی گلگون****ز قلب عقربیش مه رفته بیرون
ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب****معلق زیر چاهش آب عبغب
ملک را چون بدید از دور برخاست****ز زیر عرش گفتی نور برخاست
ز تخت آمد فرو در زیر تختش****گرفت و برد بر بالای تختش
نشستند از بر آن تخت و خرم****چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم
بسی از رنج راهش باز پرسید****حدیث رفتنش ز آغاز پرسید
ملک می‌گفت با وی یک به یک باز****اگر چه بود روشن بر پری راز
پری گفتش که ای کاریست مشکل****به خون دیده خواهد گشت حاصل
پریشانی بسی خواهی کشیدن****بسی چون زلف خم در خم بریدن
بسی چو چشم عاشق خسته و زار****شناور گشتن اندر بحر خونخوار
گهی با شیر در پیکار رفتن****گهی با اژدها در غار رفتن
گهی نیسان و گه چون ابر نیسان****شدن در کوره و در بازار گریان
گه از سودای دل چون موب دلبر****گهی شوریده بر کوه و کمر سر
ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل****بود کار در و دشت و جبل سهل
گهر در سنگ باشد مهره با مار****عسل با نیش باشد ورد با خار»
پری دانست که احوالش خرابست****سخن با وی کشیدن خط بر آبست
به ساقی گفت: «جام می در انداز****دمی اندیشه از خاطر بپرداز
به یاد روی جم دوری بگردان****که بنیادی ندارد دور گردان
ز جام می درون را ساز گلشن****که دارد اندرون را جام روشن
لب رودی خوش و دلکش مقامی‌ست****بزن مطرب نوا کاین خوش مقامی‌ست»
نخست امد به زانو ناز پرورد****به یاد روی بانو ساغری خورد
دوم ساغر به پیش خسرو آورد****ملک بر یاد جانان نوش جان کرد
قدح چون ماه شد در برج گردان****ز می چون چرخ روشن گشت ایوان
هوا از عکس می شنگرف گون شد****دل خاک از سرشک جرعه خون شد
چو جامی چند می در داد ساقی****ملک را گفت: «دولت باد باقی
مرا زین خوی و لطف و سازگاری****حقیقت شد که شاه و شهریاری
کدامین دایه از شیرت لب آلود****مگر آب حیاتش در لبان بود
بیا تا چهره دشمن خراشیم****برادر گیر و خواهر خوانده باشیم»
یکی خواهر شد و دیگر برادر ****یکی گشتند با هم آب و آذر
دو درج آورد پر یاقوت احمر****که هریک بود یک درج پر زر
سه تا تار از کمند زلف مشکین****که هریک داشت صد تا تار در چین
به جم گفت: «این دو درج و این سه تا تار****به یاد زلف و لعلم گوش می‌دار
اگر وقتی شود وقتت مشوش****ز زلف من فکن تاری در آتش»
ملک جمشید، شب خوش کرد مه را****پری خوش در کنار آورد شه را

بخش ۲۶ - روان شدن جمشید از ولایت پریان بسوی روم

به چین چون رومیان آیینه یستند****سپاه زنگ را بر هم شکستند
پری رویان شب آیینه دیدند****از آن آیینه چینی رمیدند
ملک بر بست بار خود از آن بوم****سر اندر ره ناهده و روی در روم
همی راندند از آن خونخوار بیدا****ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
توگفتی فرق فرقد پایه اوست****سپهر لاجوردی سایه اوست
ملک مهراب را گفت این چه کوه است****که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟
جوابش داد: «این کوه سقیلاست****که دیو و اژدها را جای ماواست
بر آن هر رمغ نتواند پریدن****رهش را برق نتواند بریدن
همه اوج فلک بالای او بود****همه روی زمین پهنای او بود
گهی اندیشه می‌شد در رهش لنگ****گهی آمد نظر را پای بر سنگ
به بالا آسمانش تا کمرگاه****زحل را از علوش دلو در چاه
ز تیزی تیغ بر گردون کشیده****به فرق فرقدان تیغش رسیده
به قد چون چرخ اطلس رفته بالا****ملمع کرده اطلس را به خارا
پلنگان صف کشیده بر شرفهاش****زده صد حلقه ماران بر کمرهاش
به غار اندر عناکب پرده‌دارش****پلنگ و اژدها یاران غارش
رهش باریک و پیچان همچو نیزه****چو نوک نیزه بر وی سنگریزه 
اگر بر تیغ او کردی گذاره ****فلک، چون ابر گشتی پاره پاره 
در آن کهسار دید از دور یک تل ****فروزان بر سر آن تل دو مشعل
جهانی ز آن بخار آتش گرفتی ****دمی پیدا شدی دیگر نهفتی 
ملک مهراب را گفت این چه باشد؟****برافروزنده آتش که باشد؟
جوابش داد کاین جز اژدها نیست ****سفر کردن بر این جا از دها نیست 
ازین منزل نمی‌شاید گذشتن ****طریقی نیست غیر از بازگشتن 
دهانست آنکه می‌بینی نه غارست ****نفس دان آنچه پنداری بخارست 
ملک گفت این حکایت سخت سست است ****کسی از حکم یزدانی نجست است 
ازین ره بازگشتن جهل باشد ****جبل در راه عاشق سهل باشد 
درین ره ساختن باید ز سر پا ****گذر کردن چو تیر از سنگ خارا 
نمی‌گویم که این تدبیر چون است ****همی کوشیم تا تقدیر چون است 
اگر من نیز برگردم ز دشمن ****کجا خواهد قضا برگشتن از من؟» 
درین بودند کاژدرها بجنبید ****گمان بردند که کوه از جا بجنبید 
ملک آمد، به یاران بانگ بر زد ****چو کوه اطراف دامن بر کمر زد 
سپاه اندر پی‌اش افتاده گریان ****سر اندر کوه چون ابر بهاران 
ملک با اژدهایی کان دو سر داشت ****مقارن کرد ماری را که برداشت 
روان چرم گوزن آورد در شست****به خاصیت ز دستش مار می‌جست 
روان الماس پیکان مهره‌اش سفت ****بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت 
خروشان روی در جمشید بنهاد ****کشید اندر خودش، پس کام بگشاد 
ملک تیغ زمرد فام برداشت ****ز افعی از زمرد کام برداشت 
به خون و زهر او آراست خارا ****کمرها را به طرف لعل و دیبا 
ید بیضا به تیغش اژدها را ****عصا کرد و بیفکند آن عصا را 
سران خیل در پایش فتادند ****سراسر دست و پایش بوسه دادند 
بسی سبع‌المثالی خواندندش ****کلیم‌الله ثانی خواندندش 
روان گشتند از آنجا شاد و پیروز ****ره آن کوه پیمودند شش روز 
پدید آمد سواد شهری از دور ****ز پولادش بروج از آهنش سود 
ملک مهراب را پرسید کان چیست ****چه شهرست این و آنجا مسکن کیست 
جوابش داد کانجا خوان دیو است ****مقام و مسکن اکوان دیو است 
چه دیوی او به غایت تند و تیزست ****قوی با آدمی اندر ستیزست 
پلنگینه سر است و فیل بینی ****به مغز اندر سرش مویی نبینی 
هزاران دیو در فرمان اویند ****سراسر بر سر پیمان اویند 
نهان رو چون نسیم از کشور او ****مبادا کو ازین رفتن برد بو 
اشارت کرد خسرو چینیان را ****که در بندند بهر کین میان را 
کمان چون ابر نیسان بر زه آرند ****به جای قطره زان پیکان ببارند 
توان کردن مگر کاری به مردی ****وگر مردن بود، باری به مردی 
بریدی پیش اکوان رفت چون باد ****که آمد لشگری از آدمیزاد 
سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید ****که با فر فریدونست و جمشید 
چو اکوان لعین از آن راز بشنید ****چو رعد و برق در ساعت بغرید 
به دیوان گفت ها آمد گه صید ****که صید آمد به پای خویش در قید 
بسان ابر آذاری خروشان ****ز کوه آمد فرو آشفته اکوان 
به جای اسب شیر شرزه در زیر ****گرفته استخوان فیل شمشیر 
درختی کرده اندر آسیا سنگ ****همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ 
ز چرم ببر خفتان کرده در بر ****ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر 
ملک چون دید از آن لشکر سیاهی ****چو برق آورد روی اندر سیاهی 
ملک بر کوه خارا کرد بنیاد ****سرای کارزار از سنگ و پولاد 
ستون‌ها از عمود نیزه افراخت ****ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت 

بخش ۲۷ - کشته شدن دیو به دست جمشید

ز قلب لشکر آمد سوی جمشید ****چو ابری کاندر آید پیش خورشید 
بدو راند از هوا سنگ آسیا را ****ملک از خویش رد کرد آن بلا را 
دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد ****به تیغش گرد ران از تن جدا کرد 
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان ****نگون شد چون به برج شیر کیوان 
به تیغ دیگرش از پا درافکند ****به زخمی دیگرش از تن سر افکند 
سنان را افسری کرد از سر دیو ****سراسر شد گریزان لشکر دیو 
ملک شکر خدای دادگر کرد ****وز آن منزل به پیروزی گذر کرد
به قرب هفته‌ای ز آن کوه بگذشت****به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خویشتن را بر زمین یافت****در آن صحرا نشان آدمی یافت
زمین پر سبزه و آب روان دید****سرا و قصر و باغ و بوستان دید
به دشت اندر خرامان باز یاران****به کوه اندر تذر و و باز یاران
مقامی دید با امن و سلامت****ملک روزی دو کرد آنجا اقامت
بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم****چه می‌خوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اینجا چون گذشتی مرز روم است****ولی بحری عجب خونخوار و شوم است

بخش ۲۸ - در دیر راهب

به نزد بحر دیری دید مینا****کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان****ازو پرشسد حال چرخ گردان
جوابش و داد و گفت احوال گردون****نداند کس به جز دانای بی‌چون
اگر خواهی خلاص از موج دریا****چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن****امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند****مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت****چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز****که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنفا****که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف****که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی****که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید****چو گردون از غم گردون بنالید
که: «مهر آسمان با ما به کین است****فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث می‌گشاید****فلک نقش مخالف می‌نماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد****جواب خوب موزون داد و تن زد:

بخش ۲۹ - رباعی

لازم نبود که آنچه دولت باید****نقش فلکی هم آنچنان بنماید
شاید که تو را چنانکه باید ناید****باید که تو را چنانکه آید شاید

بخش ۳ - قطعه

ای در هوای معرفت قدرتت چو باز****سیمرغ چشم بازو خرد چشم دوخته
در شهپر جلال تو ارباب بال را****پرهای فکر ریخته و بال سوخته
گردون به طوق شوق تو گردن افراخته****آتش به داغ طوع تو خود را فروخته
لطفت به یکدم و هم قهرت به یک نفس****باغ بهشت و آتش دوزخ افروخته

بخش ۳۰ - جمشید و سفر دریا

ملک را چون مسیح آورد در سیر****هوای صحبت خورشید در سیر
به یاران گفت: «کشتیها بسازید****به کشتی بادبان‌ها بر فرازید»
صد و هشتاد کشتی را ساز کردند****دو او چیزی که می‌بایست بردند
به کشتی‌ها درون ملاح می‌خواند****که بسم الله مجری‌ها و می‌راند
ملک در کشتی‌ها بنشست تنها****چو خورشید فلک در برج جوزا
چهل روز اندر آن دریا براندند****شبی در موج گردابی بماندند
ز روی آب ناگه باد برخاست****ز هر سو نعره و فریاد برخاست
شب و کشتی و باد برخاست****ز هر سو نعره و فریاد برخاست
شب و کشتی و باد و بحر و گرداب****حوادث را مهیا گشته اسباب
به یکدم بحر شد با شاه دشمن****ز سر تا پای در پوشید جوشن
پر از چین کرد رخ کف بر لب آورد****بجوشید و ز هر سو حمله‌ای کرد
به کشتی در، ملک را موج می‌برد****گهی در قعر و گه در اوج می‌برد
گهی در پشت ماهی ساختی گاه****ز ماهی سر زدی بر افسر ماه
فلک سنگ حوادث داشت در دست****بزد کشتی جم را خرد بشکست
در آمد آب و شه را در برآورد****ز چوبین خانه‌اش چون گل برآورد
همی گشت اندرون گرداب حیران****چو ما در موج این دریای گردان
هر آنکس کو در این دریا نشیند****طریقی جز فرو رفتن نبیند
در آن دریا به بوی آشنایی****ملک می‌زد به هر سو دست و پایی
ز تخت و بخت چون برداشت امید****ز کشتی تخته‌ای را داشت جمشید
چو برگردید بخت آت تخت بشکست****به جای تخت شه بر تخت بنشست
قضای آسمانی تخته می‌راند****فلک نقش قضا ز آن تخته می‌خواند
نگار خویش را در آب می‌جست****به آب دیده نقش تخته می‌شست
سه روز آن تخته بر دریا روان بود****ملک ملاح و بادش بادبان بود
چهارم روز چون آن چشمه زر****بجوشید از لب دریای اخضر
ملک را ناگه آمد بیشه‌ای بیش****که بود آن بیشه از هر بیشه‌ای بیش
ز انبوهی درختان به و نار****نمی‌دادند در خود باد را بار
شده مقبوض چون فرهاد مسکین****غبار آلود و زرد و سیب و شیرین
ز گرم آلود سیب شکر آلود****خوش و شیرین‌تر از حلوای بی‌دود
وهان فندق و بادام و پسته****به شکر خنده لب بگشوده بسته
انارش کرده دعوی با لب یار****همی زد سیب لاف از غبغب یار
ملک زین غصه خون یار می‌خورد****به دندان سیب تن را پاره می‌کرد
انارش کرده با هم لعل و در جفت****به کار خویش می‌خندید و می‌گفت:
«چرا چیزم باید جمع کردن****که خواهد دیگری آن چیز خوردن
ملک حیران به گرد بیشه می‌گشت****به کار خویش بر اندیشه می‌گشت
که: «من زین ورطه چون یابم رهایی؟****مگر فضلی کند لطف خدایی!»
چو هندوی شب تاری در آمد****خیال زلف یارش در سر آمد
ز سودای سر زلفین دلدار****شب تاریک می‌پیچید چون مار
گهی با آب می‌زد سنگ در بر****گهی با سرو می‌زد دست در سر
غریب و خسته و تنها و عاشق****بلا همراه و دولت نا موافق
شب تاریک و برق نعره ابر****خروش موج و رعد و گریه ابر
همه با شیر و ببرش بود مجلس****ندیمش بحر بود و وحش مونس
بسی در حسرت دلدار بگریست****چو ابر از شوق آن گلزار بگریست
به زاری هر زمان می‌گفت: «دردا****که دردم را دوایی نیست پیدا
ازین ترسم که در حسرت بمیرم****مراد دل ز دلبر برنگیرم!»
دگر می‌گفت: «تدبیرم چه باشد****درین سودا اگر میرم چه باشد؟
نه رنج راه عشقش برده باشم،****نه آخر در ره او مرده باشم،
بسی برخویشتن چون مار پیچید****ره بیرون شدن جایی نمی‌دید
همی نالید و در اشک می‌سفت****به زاری این غزل با خویش می‌گفت:

بخش ۳۱ - غزل

فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست****پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم****کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
از هستی من جز نفسی باز نمانده‌ست****هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
ما را هوس آن دست که در پای تو میریم****دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست****خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست****ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای

بخش ۳۲ - در وصف صبح

چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور****ز بحر چین برآمد ز ورق زر
تو پنداری ز چین آن زورق نور****فرستاد از پی جمشید فغفور
ملک طوفی به گرد بیشه می‌کرد****خلاص خویش را اندیشه می‌کرد
به دل می‌گفت: «آخر حور زادم****ز موی خویش تاری چند دادم
که هر وقتی که درمانی به کاری****به آتش در فکن زین موی تاری؟
کنون این موی‌ها با خویش دارم****از آن دارم که تا آید به کارم»
ز پیکان آتشی در دم بر افروخت****بر آتش عنبرین موی پری سوخت
همین دم گشت پیدا نازپرورد****به پیش جم سلام بانو آورد
ملک جمشید را گفت: «این چه حالست****که خورشید نشاطت در وبالست؟
همایونت نشیمن بود در روم****کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟
ز دست حورزاد آمد به فریاد****که با او کرده‌ای از دیگری یاد
چنان ماهی اگر رضوان ببنید****عجب دارم که با حوری نشیند
برابر حوری‌زادی سرو آزاد****خطا باشد گزیدن آدمی زاد»
ملک گفت: «ای صنم کار دلست این****مکن منعم که کاری مشکلست این
چه گویم که این سخن دارد درازی****چنین باشد طریق عشقبازی
فزون از شمع دارد روشنی خور****ولی پروانه را شمعست در خور
شنیدستم که چون از ابر می‌خواست****صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سیاهی****که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»
صدف گفت آنجا من از ابر نیستان****طلب می‌دارم ار تو بودی ترا آن
چرا بایست کرد از بی‌حیایی****مرا از ابر تر دامن گدایی؟
مرا کز عجب بایستی نمودن****دهان را ز آب دندانی گشودن
مکن عیبم که این‌ها اضطراریست****اسا کار در بی‌اختیاریست
حکایت‌های خود ز آغاز می‌گفت****به ناز این قصه یک یک باز می‌گفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد****پیاده تا لب دریا بیاورد
در آمد باد پائی بحر پیما****چو باد نوبهار از روی دریا
پری گفت: «ای براق باد رفتار****زمانی چند را جمشید بردار
حباب آسا روان شو بر سر آب****چو برق اندر پی من زود بشتاب»
کشید اسب و ملک بنشست بر وی****پری از پیش می‌رفت و جم از پی
به یک ساعت ز دریا در گذشتند****تو گفتی آب دریا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روی بر خاک****بسی مالید و گفت: «ای داور پاک
شفا بخشنده تن‌های بیمار****خطا پوشنده جمع گنه‌کار
تویی مالک رقاب آزادگان را****دلیل و دستگیر افتادگان را»

بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را

پری گفتش که: «اینجا مرز روم است****همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب****نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه****مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
ز اسب پیل پیکر شاهزاده****جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه بنهاد تاب مهر در دل****به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد****نه گرم روزگاران دیده نه سرد
کف پایش ز رنج راه در تاب****برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار****دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری****رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر****همی گردید مسکین گرد آن شهر
غلامی داشت نامش خاص حاجب****که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا****سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت****ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار****غریب و خسته و سرگشته بیمار
ندارم اندرین شهر آشنایی****که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی****که داری رنگ و بوی آشنایی»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت****سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار****به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید****همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست****جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
غلام این قصه پیش شاه می‌گفت****شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه****سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای****درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خسته‌ای و ره گذاری****رفیقی نیستت، جایی نداری»
ملک را در سرای خویشتن کرد****بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت****غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد****از او آهی و فریادی برآمد
ز آهش جنیان گشتند غمگین****درآمد گرد حاجب لشکر چین
به فال سعد روی شاه دیدند****در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند****سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش زر و گوهر بر فشاندند****به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر****سخن نگذاشت هیچ از خشک‌تر و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند****طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت می‌پالود ساقی****شفق در صبح می‌پیمود ساقی
به روی جم دو هفته باده خوردند****سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور****رسید آنگه به دارالملک قیصر
خبر آمد که آمد کاروانی****که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ****همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره****نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا می‌آمد از شهر****همه بانگ درا می‌آمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم****گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری ****نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان****همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری****به پیش خسرو اندر ده عماری
سران چین پیاپی در پی شاه****صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر****غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید****چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر****قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده****ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل****فرود آورد بار خویش در دل
چو چین حلقه‌های زلف دلدار****چو مشکین رشته‌های غمزه یار
به هر سو نافه‌های چین گشادند****به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین****برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم****عقود لولو و یاقوت بر هم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار****هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته****هزاران مشتری در وی نشسته
به بازار ملک دلهای پر غم****ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی****دل و جان دادی و مهرش خریدی
خبرهای ملک جمشید یکسر****رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را****«سر و سالار خیل کاروان را،
ببین تا از متاع چین چه داری****بچو تاآنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا****ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد****به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید****بساط خسروانی را ببوسید
دعا کردش که عمرت باد جاوید ****ز اوج دولتت تابنده خورشید 
همه به روزی و پیروزی‌ات باد ****سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد 
جهان در سایه عدل تو ایمن ****قلم در آمد و شد تیغ ساکن 
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین ****چو بشنید و بدیدش رسم و آیین 
ملک جمشید را نزد خود خواند ****چو سروش سربلندی داد و بنشاند 
چو پرسید این حکایت قیصر از چین ****شدی گفتش حدیث قیصر چین 
چو از حال دگر بودی خطابش ****ندادی جم جواب الا صوابش 
به دل گفت این جوان گویی سر و شست ****ز سر تا پا همه عقل است و هوشست 
نمی‌دانم که اصلش از کیانست ****ولی دانم که با فر کیانست 
نه خود از تاجرانست این جوان مرد ****که کم یابد کسی تاجر جوانمرد 
حیا و مردمی از مرد تاجر ****نباید جست کاین امری است نادر 
زمانی بزم قیصر داشت تازه ****اجازت خواست دادندش اجازه 
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست ****چو طاووسش بخلعتها بیاراست 
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه ****وثاقی ساز داد اندر خور شاه 
ملک سوی وثاق خویشتن رفت ****ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت 
نبود از شوق خورشید گل اندام ****ملک را ذره‌ای چو ذره آرام 
شبی نالید خسرو پیش مهراب ****که با مهرش ندارم بیش ازین تاب 
برای در جهان گشتی سر و بن ****لب دریاست در، شو در طلب کن 
ضعیفی تشنه از راه بیابان ****رسیده بر کنار آب حیوان 
جگر در آتش و دل در تب و تاب ****تحمل چون تواند کردن از آب 
بباید طوف آن گلزار کردن ****چو باد آنجا دمی بر کار کردن 
مگر بویی از آن گلزار یابی ****درون پرده دل بار یابی 
به دشواری بر آید گوهر از سنگ ****به جان کندن به دست آید زر از سنگ 
گرفتم ره نیابی در سرایش ****توان بوسیدن آخر خاک پایش 
چو بشنید این سخن مهراب برخاست ****متاع چین ز گنجور ملک خواست 
بسی دیبای زیبا و گهر داشت ****ز هر چیزی متاعی چند برداشت 
غلامی چند با خود کرد همراه ****بیامد تا در مشکوی آن ماه 
اساسی دید خوش با چرخ همبر ****نهاده بر درش دو کرسی از زر 
نشسته خادمانی بر ارایک ****درونش حوری و بیرون ملایک 
از ایشان یافت مهراب آشنایی ****سلامش کرد و گفتا مرحبایی 
به خادم گفت:« من مهراب نامم ****قدیمی درگه شه را غلامم 
به وقت فرصت از من ار توانی ****زمین بوسی بدان حضرت رسانی» 
رسانید آن سخن را مرد لالا ****بگوش ماه چون لولوی لالا 
اشارت کرد تا راهش گشادند ****در آن بستان سرایش بار دادند 
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه ****سپهری دید یکسر زهره و ماه 
بنامیزد بهشتی یافت پر حور ****سوادی دید همچون دیده پر نور 
رواقی آسمانی برکشیده ****بساطی خسروانی در کشیده 
مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا ****نشسته در درون خورشید عذرا 
صبا برخاست از گلزار امید ****تتق برداشت از رخسار خورشید 
حجاب شب ز روی صبح بگشود ****گل صد برگ را از غنچه بنمود 
نهاده سنبلش بر ارغوان سر ****چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر 
لب لعلش نگین خاتم جم ****دهان از حلقه انگشتری کم 
به صنعت رویش آتش بسته بر آب ****ز مستی چشم شوخش رفته در خواب 
عذارش آفتاب از شب نمودی ****حدیثش قفل لعل از در گشودی 
هزاران شعبه سر بر باد داده ****چو موی اندر قفای وی فتاده 
کمان ابروانش چرخ هر پی ****که دیده کرده زه صد بار بر وی 
هزارش دل نهان در گوشه لب ****هزارش جان روان با آب غبغب 
دو پستانش دو نار اندر دو بستان ****دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان 
میان چون سیم از زر مطوق ****سرین چون کوهی از موئی معلق 
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ ****دل او در میانش هیچ در هیچ 
چو مهراب آتش رخسار او دید ****چو باد آمد به پیش و خاک بوسید 
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم ****بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم 
بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی ****که داری رنگ و بوی آشنایی؟» 
جوابش داد پس مهراب کای جم ****شهنشه را کمینه من غلامم 
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه ****میان در بسته و پیمودم این راه 
بسی آورده چون باد بهاری ****حریر چینی و مشک تتاری 
چو ببشنید این سخن بشناخت او را ****به صد لطف و کرم بنواخت او را 
همی پرسید حال چین ز مهراب ****همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب 
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد ****به پیش، آورد مهرابش ره آورد 
که:« حالی اینقدر با خویش دارم ****اگر خواهی دگر، فردا بیارم» 
زمین بوسید و جانی پر ز امید ****جدا شد همچو ماه از پیش خورشید 
به برج ماه چینی رفت چون باد ****حکایت کرد یک یک پیش جم یاد 
ملک جمشید در پایش سر افشاند ****چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند 
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید ****لبش بر لب سرش در پای مالید 
که این چشمست کان رخسار دیدست ****که این گوش است کاوازش شنیده‌ست 
بدین لب خاک کویش بوسه دادست ****بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست 
کنار یار بنما تا ببینم ****کناری از همه عالم گزینم 
سخن پرداز با خسرو حکایت ****همی کرد از لب شیرین روایت 
گهی پیچیدن اندر تاب مویش ****گهی دادن نشان از نقش رویش 
ملک زاده همه تن گوش گشته ****ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته 
ملک را گفت:« من می‌دارم امید ****که فردا مه رود در برج خورشید» 
سحر مهراب چون صبح دل آرا ****بر خورشید شد با مشک و دیبا 
ملک درجی پر از یاقوت احمر ****ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد ****به پیش شمسه چینش فرستاد 
به باغ آن کاروان سالار با بار ****در آمد همچو سروی کاورد بار 
بهشت جاودانی یافت چون حور ****که باد از ساحتش چشم بدان دور 
در آن بستان روان جویی به هر سوی ****نشانده سرو قدان بر لب جوی 
سمن رویان چو شمشاد ایستاده ****چو گل بر کف نهاده جام باده 
شده جام بلور و ساغر زر ****ز عکس روی ساقی لعل پیکر 
در آن مینو زده خرگاه مینا ****بجز گاه اندرون خورشیید زیبا 
همه آن سرو قدان بلبل آواز ****به عارض ارغوان و ارغوان ساز 
زمین بوسید رنگ آمیز چالاک ****ز روی خویش نقشی بست بر خاک 

بخش ۳۴ - رفتن جمشید به اقامتگاه خورشید

در آن خرگه بت موزون شمایل ****چو معنی لطیف و بکر در دل 
پرستاری« پری رخسار» نامش، ****پری و آدمی از جان غلامش 
ز خرگه بانگ زد کای بار سالار ****چه بار آورده‌ای؟ بگشای و پیش آر 
سخن پرداز چین گفت ای خداوند ****ندارم هیچ کاری من بدین بار 
که دارد بار مهر بار سالار ****طلب کردند میر کاروان را 
سر و سالار خیل عاشقان را ****ملک چون ذره با جانی پر امید 
ز جا جست و روان شد سوی خورشید ****دو درج لعل کان در کان نباشد 
دو عقد در که در عمان نباشد ****به رسم هدیه با خود برگرفت آن 
چو باد آمد بدان خرم گلستان ****چمان در باغ چون سرو سهی شد 
به نزد ماه برج خرگهی شد ****دلش با خویش می‌گفت این چه حالست 
همان خوابست گویی با خیالست ****به بیداری کنون می‌بینم آن خواب 
مگر بیدار شد وقت گران خواب ****مه خورشید چهر اعنی که جمشید 
چو چشم انداخت بر خرگاه خورشید ****نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک 
چو نور آفتاب افتاد بر خاک ****از آن خمخانه‌اش یک جرعه سر جوش 
بدادند و برون رفت از سرش هوش ****گل نمناک را آبی تمام است 
دل غمناک را تابی تمام است ****سران انجمن بر پای جستند 
یکایک چون نبات از هم گسستند ****بر آن مه چون ثریا جمع گشتند 
همه پروانه آن شمع گشتند ****برش عنبر بر آتش می‌نشاندند 
گلابش بر گل تر می‌فشاندند ****همه نسرین بران و مشک مویان 
شدند از بهر جم گریان و مویان ****خبر کردند ماه انجمن را 
گل آن باغ و سرو آن چمن را ****برون آمد چو گل سر مست و رعنا 
به یک پیراهن از خرگاه مینا ****چو سرو از باد و قد از باده مایل 
مهش در قلب عقرب کرده منزل ****ز رنگ عارضش روی هوا لعل 
خم زلفش در آتش کرده صد نعل ****خرامان در پی خورشید رویان 

بخش ۳۵ - عاشق شدن خورشید بر جمشید

گلی دید از هوا پیراهنش چاک ****مهی از آسمان افتاده در خاک 
ز پا افتاده قدی همبر سرو ****پریده طوطی هوش از سر سرو 
عرق بر عارض گلگون نشسته ****هزاران عقد در بر گل گسسته 
چو نیلوفر گل صد برگ در آب ****شده بادام چشمش در شکر خواب 
گرفته دامن لعلش زمرد ****دری ناسفته در وی لعل و بسد 
در خورشید را پا رفت در گل ****بر او چون ذره عاشق شد به صد دل 
به حیلت خفته می‌زد راه بیدار ****به صنعت برد مستی رخت هشیار 
ملک چون سایه بیهوش اوفتاده ****فراز سایه خورشید ایستاده 
سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت ****گلابی چند بر برگ سمن ریخت 
صبا با چین زلفش بود دمساز ****دماغ خفته بویی برد از آن راز 
به فندق مالش ترکان چین داد ****دو هندو را ز سیمین بند بگشاد 
چو زلف خویشتن بر خویش پیچید ****چو اشک خود دمی بر خاک غلتید 
سرش چون گرم شد از تاب خورشید ****ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید 
ز خواب خوش چو مژگان را بمالید ****به بیداری جمال ماه خود دید
بر آورد از دل شوریده آهی ****چو ماهی شد تپان از بهر ماهی 
پری رخ بازگشت از پیش جمشید ****خرامان شد به برج خویش خورشید 
بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه ****چه برخیزد بجز رسوائی از راه؟ 
ز آب دیده کاری برنخیزد ****ز روی دل غباری بر نخیزد 
نباشد بی سرشک و ناله سودا ****ولی هر چیز را وقتی است پیدا 
ز بارانی که تابستان ببارد ****به غیر از بار دل باری نیارد 
نداری تاب انوار تجلی ****مکن بسیار دیدارش تمنی 
تحمل باید و صبر اندرین کار ****تحمل کن دمی، خود را نگه دار» 
ملک برخاست چون باد از گلستان ****سوی خرگاه رفت افتان و خیزان 
دو درج لعل با خود داشت جمشید ****فرستاد آن دو درج از بهر خورشد 
مه نو برج درج لعل بگشود، ****هزاران زهره در یک برج بنمود 
به زیر لعل دری سفت سر بست ****گهر بنمود و درج لعل بشکست 
که هست این گوهر از آتش نه از خاک ****هزارش آفرین بر گوهر پاک!» 
سمن رخسار خورشید گل اندام ****کنیزی داشت،« گلبرگ طری نام 
اشارت کرد گلبرگ طری را ****که رو بیرون بگو آن جوهری را:
نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست؟ ****بگو تا این گهر ها را بها چیست؟» 
ملک در بهر حیرت بود مدهوش ****برون کرده حدیث گوهر از گوش 
نمی‌دانست گفتار سمن رخ ****زبان بگشاد مهرابش به پاسخ 
که شاها، این گهرهای نثاری است ****نه زیبای قبول شهریاری است 
ز هر جنسی گهر با خویش دارم ****اگر فرمان دهی فردا بیارم» 
زمین بوسید خسرو گفت:« شاها، ****به برج نیکویی تابنده ماها، 
نثار و هدیه را رسم اعادت ****به شهر ما نباشد رسم و عادت 
نه من گردون دونم کان گهر کان ****برون آرد، برد بازش بدان کان 
من خاکی به خاک خوار مانم ****ز هر جنسی که دارم بر فشانم» 
سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ ****چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ: 
« چنین بازارگان هرگز ندیدم ****بدین همت جوان هرگز ندیدم 
غریب است این که ناکامی غریبی ****ز ما نایافته هرگز نصیبی 
گهرهای چنین بر ما بپاشد ****چنین شخص از گهر خالی نباشد 
همانا گوهرش پلک است در اصل****هزاران آفرینش باد بر اصل» 
« کتایون» نام، آن مه دایه‌ای اشت ****که از هر دانشی پیرایه‌ای داشت 
فرستادش به رسم عذر خواهان ****بپوشیدش به خلعت‌های شاهان 
از آن پس نافه‌های چین طلب کرد ****حریر و دیبه رنگین طلب کرد 
سر بار متاع چین گشادند ****ز دیبا جامه‌ها بر هم نهادند 
شد از عرض حریر و مشک عارض ****زمین با عارض خوبان معارض 
به هر سو طبله عنبر نهادند ****نسیم گلستان بر باد دادند 
ملک یاقوت اشک از دیده می‌راند ****نهان در زیر لب این شعر می‌خواند: 

بخش ۳۶ - غزل

ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار ****گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار 
آن سمن رخ به وثاق دل ما می‌آید ****خار این راه منم خار من از ره بردار 
صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول ****سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار 
می‌برد باد سحر پی به سر کوی حبیب ****ای دل خسته پی باد سحرگه بردار 
نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود ****آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار 
به فراشی صبا ناگاه برخاست ****به صنعت دامن خرگه برانداخت 
ز خرگه بر ملک نظاره می‌کرد ****چو غنچه در درون دل پاره می‌کرد 
بتان نظاره دیبا و کالا ****بت چین فتنه آن قد و بالا 
نوایی داد از آن هر مطربی را ****قصب بخشید هر شکر لبی را 
به جوش آمد درون جان مشتاق ****ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق 
ملک جمشید را چون دید بیتاب، ****ز مهرویان اجازت خواست مهراب 
که امشب سوی خان خود گراییم ****اگر عمری بود فردا بیاییم 
ملک سرباز پس چون زلف پیچان ****جدا گشت از بر خورشید تابان 
همین کز طلعت خورشید شد دور ****چو سایه بر زمین افتاد چون نور 
دمی آهش رسیدی نزد ناهید ****گهی اشکش دویدی سوی خورشید 
چو مروارید شد بر خاک غلتان ****بر او حلقه شده جمعی غلامان 
چو شمع از عشق خورشید دل افروز ****به سوز و گریه آنشب کرد تا روز 
در آن ساعت چو پر شد شمع گردون ****چو چشم عاشقان از اشک و از خون 
تو گفتی بخت گردون چهره برداشت ****و یا از روی گیتی غیر در بست 
به پیش خویشتن شمعی بر افروخت ****حدیث اندر گرفت و شمع می‌سوخت 
چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع ****ز سوزش گریه می‌افتاد بر شمع 
چو شمع از روشنایی اشک می‌راند ****به سوز این قطعه را با شمع می‌خواند: 

بخش ۳۷ - قطعه

از سرگرمی جوابش داد شمع****گفت: « تا کی سرزنش کردن مرا؟
عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم****اشک سرخ و روی زردم بس گوا
ز آنچه گفتی، سر فرازی می کنم****سر فرازی هست بر عاشق روا
سرفرازی من از عشقست و بس****در هوایش سر فرایم دایماً
آنچه می گویی که بنشین و بمیر ****یا سر و خود گیر و یک چندی به پا
تا سرم برجاست نتوانم نشست ****من نخواهم مردن الا در هوا
تا به کی گیرم سر خود زانکه هست****از سر من بر سر من این بلا
کار عشق و عاشقی سربازی است****گر سر این ماجرا داری، بیا!
در پی من شو که نتوان یافتن****رهروان را بهتر از من پیشوا

بخش ۳۸ - گفتگوی جمشید با شمع

ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم !****من اندر آتشم بر من مشو گرم
نه گفتی رهروان را ره نمایم؟****نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟
من عاشق درین شب های تنها****ز راه افتاده ام ، راهیم بنما
جوابی خواست دادن شمع بازش****زبان اندر دهن بگرفت گازش
که: «هان،شمعا، بجای خویش بنشین****مزن با شاه لاف عشق چندین
به آب اول بشو صد ره دهان را****دگر بگشا به ذکر او زبان را
ملک جمشید شمع عاشقانست****دم اندر کش که صبح صادق آنست
ز سر بیرون کن این سودا و صفرا****زبان را قطع کن، ور نه همین جا 
ترا این صبح مهر افروز عالم****به جای خویش بنشاند به یک دم
ز ناگه شد هوای خانه روشن****در آمد صبح با مشعل ز روزن
ملک را گفت آن شمع دل افروز****هوای باغ و نسرین دارد امروز
به باغ خلد رضوان بار دادش****گلستانی به بستان کار دادش
همه اسباب عشرت شد مهیا****حضور شاه در می یابد آنجا
ملک چون گنج شد ز آن کنج بیرون****ز خازن خواست درجی در مکنون
بر مهراب بودش درجی از زر****چو نار آکنده از یاقوت احمر
در آن هر گوهری بیرون یاقوت****که می ارزید خاکش خون یاقوت 
دگر شهناز را با ارغنون ساز****چو شکر دادشان از پرده آواز
بدیشان گفت: «سار راه سازید****نوای بزم شاهنشاه سازید
سرای او مقامی بس بزرگست****پرستاریش نامی بس بزرگست
شما در پرده ام بودید محرم****کنون جان مرا باشید همدم
مرا کردید عمری دلنوازی****بباید کردن اکنون چاره سازی
به دستان چاره کارم بجویید****بدو در پرده راز من بگویید
بباید ساختن در هر مقامی ****که باشد هر مقامی را کلامی
بنالید از حدیث شاه شهناز****برآمد صد خروش از ارغنون ساز
شکر در آتش غم رفت با عود****بر آمد از دل عود و شکر دود
چو چنگ از غم خراشیدند رخسار****که می بایست کردن پشت بر یار
گهی در دامنش چسبید شکر ****گهی همچون مگس زد دست بر سر
که «شاها ، از چه شکر را خریدی****به صد زیب و بهایش بر کشیددی؟
مگر یکبارگی دیدی گرانش****که خواهی کرد نقل دیگرانش
به شکر پروریدندت به صد ناز****دلارایا، مکن خوی از شکر باز
برون افکند راز پرده شهناز ****نوایی کرد اندر پرده آغاز
همی زد دستها بر سر به زاری****همی کرد ارغنونش دستیاری
که ما با زهره زهرا بسازیم****اگر ما را بسوزی ما بسازیم
نوازش یافتی هر روز صد راه ****ز ما مگسل تو باری چنگ ناگاه
بر ایشان هر نفس می داد جم دم****در اخر با ملک گشتند همدم
خرامان بر در آن باغ شد شاه****کنیزان چون ستاره در پی ماه
چو روی خود بهشتی دید خرم****گل و نسرین و سنبل رسته باهم
روان آب روان پا در سلاسل****روان سرو چمن تا ساق در گل
قماری صوت ها افکنده در هم****چنارش سینه ها کوبنده بر هم
غلامان دست و پایش بوسه دادند****کنیزان پیش رویش سر نهادند
امیر مجلس آن شهناز را خواند****فراز تخت خویشش برد و بنشاند
چنین باشد کرم، عزت برآرد****کریمان را همه کس دوست دارد
اگر خواهی بزرگی ، همچو دریا****لب خود را به آب میالا 
چو نرگس هرکه از زر دارد افسر****به سیم و زر فرو می ناورد سر
ملک هر تحفه ای کآورد با خویش****یکایک مه رخان بردند در پیش
کنیزان را به دهلیز حرم برد****به لالایان آن درگاه بسپرد
که اینان مطرب پرده سرایند****سزاوار در پرده سرایند
گل خرگه نشین ما قصب پوش****ز درج شاه در می کرد در گوش
درئن پرده خواند آن مطربان را****کشید اندر سخن شیرین زبان را 
حدیث چین و حال شاه پرسید****سراسر گرد پای حوض گردید
درآمد طوطی شکر به آواز ****همای شوق در دل کرد پرواز
از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ ****همایون پرده خود ساخت با چنگ
به علم آورد در کار این عمل را ****ز قول شاه بر خواند این غزل را:

بخش ۳۹ - غزل

چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد****هوای روح و شش راحت روان دارد
حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک****که حور بر طرف و ماه در میان دارد
فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل****فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
دل گرفته هوایم درین سرا بستان****کبوتریست که به سرو آشیان دارد
به هر کنار و به هر گوشه ای که می نگرم****ز آب دیده ما چشمه ای روان دارد
گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق ****اگر به جای یکی جان هزار جان دارد
برای وصل تو ترک همه جهان گفتم****که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد
بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش****که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد
شکر نیز از زبان میر مشتاق****ادا کرد این غزل بر قول عشاق:
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی****روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو****سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن****اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن****تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت****کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر <b></b>****نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی 
به دست افشان درآمد سرو آزاد****ز مرغان چمن برخاست فریاد
شراب عشق و نار حسن در سر****قدح در دست و شاهد در برابر
سر خورشید شد گرم از حراره****چو مه جیب قصب را کرد پاره
نشاط و کامرانی کرد خورشید****بر ایشان زر فشانی کرد جمشید
غنی گشت ارغنون ساز از نواها****بپوشید از قصب شکر قباها
نشاط انگیز را گفت: «ای شکر خیز****تو نیز آغاز کن شعری دلاویز
از آن شعری که وصف الحال باشد****نه زان قولی که قیل و قال باشد
حدیثی کان بیارد آشنایی****ببخشد جان و دل را روشنایی
نشاط انگیز گوش عود برتافت****گهر در جامه ابریشمین بافت
نبات از پسته شیرین روان کرد****به روی چنگ بر فندق فشان کرد
به چنگ این مطلع موزون در آموخت****رخ خورشید از آن مطلع بر افروخت:

بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)

ز رحمت انبیا را آفریده****وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار****سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک****سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است****محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم****به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری****بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست****زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد****زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش****زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد****قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده****به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد****چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟****که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل****خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر****رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد****دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی****کلیم آنجا بود بی‌آب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک****به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده****گهی این اطلس خضرا سپرده

بخش ۴۰ - غزل

ای میوه رسیده ز بستان کیستی؟****وی آیت نو درآمده در شان کیستی؟
جانها گرفته اند در میان ترا چو شمع ****جانت فدا چراغ شبستان کیستی؟
هرکس به بوی وصل تو دارد دلی کباب****معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فروشده اندر هوای تو****باری تو خوش بر آمده ای، جان کیستی؟
ای دل مشو ز عشق پریشان و جمع باش****اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
غزل را چون پدید، آمد فرو داشت****برین قول ارغنون آواز برداشت
ای دل من بر سر پیمان تو ****جان و دل من شده قربان تو
جان منی،جان منی،جان من****آن توام،آن توام، آن تو
عمر عزیزم همه خواهد گذشت****در سر زلفین پریشان تو 
ای سر زلف تو پریشان ما ****مطلع خورشید گریبان تو
عمر بدان باد فشانم چو شمع****کآوردم بوی گلستان تو
چو شهناز این غزل بر چنگ بنواخت****صنم زد جامه چاک و خرقه انداخت
سهی سرو از هوا در جنبش آمد****زمین همچون سما در گردش آمد
به رقصیدن صنوبر وار برخاست****ز سرو و نارون زنهار برخواست
چنان شد بر زمین خورشید در چرخ****که شد بی خویشتن ناهید بر چرخ
نوای پرده شهناز شد راست****هوا در جنبش امد پرده برخاست
چو آتش ز آبگینه روی گلگون****ز خرگه عکس مه انداخت بیرون
ز عکسش بی سکون شد جان جمشید****بر آب افتاد گویی عکس خورشید
ملک چون غمزه او مست گشته ****چو زلف دلبرش پا بست گشته
عنان اختیار از دست رفته****کمان بشکسته تیر از شست رفته
چو نرگس سرگران گشتش ز مستی****ز بالا کرد سروش میل پستی
ملک را جام می چون سرنگون شد****ز می اطراف رویش لاله گون شد
شکر را گفت جم خیز و دریاب****که چون چشم خود از مستی است در خواب
چو خالش بستری افکن ز نسرین****ز برگ ارغوانش ساز بالین
چو بختش باش شب تا روز بیدار****ز چشم دشمنانش گوش می دار
شکر چون گل درآوردش به آغوش****غلامانش برون بردند بر دوش
بگستردند فرشش بر لب جوی****شکر بالین خسرو ساخت زانوی
گل و بید و کنار آب و مهتاب****شکر بیدار و خسرو در شکر خواب
صبا برخاستی هر ساعت از جای****گهش بر سر دویدی گاه بر پای
گهی مرغ سحر گفتی فسانه****گهی آب روان می زد ترانه
ز سوسن ساخت سرو ناز را جای****گرفتش در کنار آب روان پای
از آن مجلس چو بیرون رفت جمشید****ز خلوت خانه بیرون رفت خورشید
خرامان کرد سیمین بی ستون را****بخواند اندر پی خود ارغنون را
چو طاووسی روان در پی تذروی****سر آبی گزید و پای سروی
نشست و ارغنون را پیش خود خواند****ز هر جنسی و هر نوعی سخن راند
نخستش گفت کاین مرد جوان کیست؟****چنین آشفته و شوریده از چیست؟
اگر دارد سر بازارگانی****مناسب نیست این گوهر فشانی
برآنم کاین جوان بازارگان نیست****که در وی شیوه بازاریان نیست
دل من می دهد هر دم گواهی****که او دری است از دریای شاهی
بسی گفت این سخن با ارغنون ساز****نمی کرد ارغنون زین پرده آواز
ز مطرب ماه قولی راست می خواست****نمی گشت او به گرد پرده راست
از آن پس پیش خود شهناز را خواند****ازین معنی بسی با او سخن راند
به آواز آمد آن مرغ خوش آواز****جوابی داد خوش طاووس را باز
که ما مرغان بستان آشیانیم****حدیث قاف و عنقا را چه دانیم
اگر بخشی به جان زنهار ما را****کنیم این راز بر شه آشکارا
به الماس سخن یاقوت سفتند****سخن زآغاز تا انجام گفتند
چو بر جمشید مهرش گرم تر گشت****به خون گلبرگ او از شرم تر گشت
حدیثی چرب و شیرین بود و درخورد****به عمداً رو ترش کرد و فرو برد
چو سروی از کنار جوی برخاست****به قد خویش بستان را بیاراست
صنوبر وار در بستان چمان گشت****همی زد چون صبا گرد چمن گشت
در آن مهتاب می گردید خورشید****دو مطرب در پیش بر شکل ناهید
چو گل بر ارغنون می کرد نازش ****چو بلبل ارغنون اندر نوازش
گلش رنگ رخ از مهتاب می برد ****به غمزه نرگسان را خواب می برد
خرامان آن بهار نوشکفته****بیامد بر سر بالین خفته
نگاری دید زیبا رفته از دست****دو چشمش خفته بر برگ سمن مست
خطی بر لاله از عنبر کشیده ****به خوبی لاله را خط در کشیده
شکر چون دید ماه خرگهی را ****خرامان بر چمن سرو سهی را
در آب نیلگون افتاده مهتاب****مهی درآب و ماهی در لب آب 
ملک را خواست دادن ز آن بشارت****به شکر کرد شیرین لب اشارت
که: «کم گو بلبلا کمتر کن آشوب****یک امشب خواب خوش بر گل میاشوب
اگر چه برگ گل آشفته اولی****ولیکن خفته است او ، خفته اولی
درآن مهتاب چشم انداخت بر شاه****نظر فرقی نکرد از شاه تا ماه
ولیکن داشت خسرو عنبرین فرق****نبود اندر میانش غیر این فرق
دگر شبها ملک بیدار بودی****همه شب دیده اش خونبار بودی
شب تاری به مژگان لعل می سفت****ز آه و ناله اش مردم نمی خفت
همی گردید و چشمش خواب می جست****خیال خواب خوش در آب می جست
شبی کامد به کارش چشم بیدار****زدی بر دیده گفتی خواب مسمار
به پای خود چو دولت بر در آمد****سبک خواب گرانش بر سر آمد
همه چیزی به وقت خویش باید****که بیگه خواب نوشین خوش نیاید
نگشن آن شب گل خسرو شکفته****چنین باشد چو باشد بخت خفته
سبک روحی نمود آن روح ثانی****ولیکن خواب کرد آن شب گرانی
نشاط انگیز سازی با نوا ساخت****به آواز حزین این شعر پرداخت:

بخش ۴۱ - غزل

زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته****دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته
کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین****ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته
فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه****دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته
چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست****هزار مورچه بر گرد گلستان خفته
کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو****دو ترک مست تو در زیر سایه بان خفته
تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه****دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته
خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب ****به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته
دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار****چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته
ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش****دلا مترس که هستند این و آن خفته
صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد ****به زیر لب در این نظم می داد
چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است****از خمار چشم مستت عالمی آشفته است
دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت****کافر سرمست در محراب بین چون خفته است
سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر****باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است
دیده باریک بینم در شب تاریک هجر****بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است
خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت****نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است
عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل****کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است
چو اخگر کرد خورشید این عمل را****مهی دیگر فرو خواند این غزل را
بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز****حجاب ما ز پیش ما بر انداز
برو، ماها ، به کوی او فرو شو****بیا ای شمع و در پایش سر انداز
هوا چون ساغر آب روی ما ریخت****ز لعلت آتشی در ساغر انداز
چو خفتی خیز و رخت خواب بردار****ز خلوتخانه ما بر در انداز
چو گل گر صحبتم می خواهی از جان****به شب در زیر پهلو بستر انداز
وگر چون زلف میل روم داری****به ترسائی چلیپا بر سر انداز
همان دم چنگ را بنواخت ناهید****ادا کرد این غزل در وصف خورشید:

بخش ۴۲ - غزل

خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو****دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو
گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون****ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند****کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو
چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است****باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو
آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند****خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو

بخش ۴۳ - از خمار باز آمدن جمشید

ملک در خواب صوت چنگ بشنید****چو باد صبحدم بر خود بخندید
خمار آلود سر، برخاست از خواب****شراب و آب و مطرب دید مهتاب
چو مه بیدار شد خورشید برجست****خرامان شد به برج خویش بنشست
صبا می داد بویی از بهارش****سمن را بود رنگی از نگارش
مهی خورشید رویش دید بی جان****روان این مطلعش سر بر زد از جان:

بخش ۴۴ - غزل

باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب****بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند****چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور****کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
گرنه از حجله شب روی نماند خورشید****از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد****کز طبقهای فلک نور نئارست امشب
شکر عود و شکر با هم بپرورد****بدین ابیات دود از جم برآورد:
تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی****تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری****تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش****نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟****بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون****ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی
شکر بگشود بر جم پرده راز****حدیث رفته با او گفت از آغاز
درید از درد و حسرت جامه در بر****همی نالید و می زد دست بر سر
بسی کرد از جفای دیده نالش****بسی دادش به دست خویش مالش
ز غیرت غمزه ها را از پی خواب****به هم بر میزد و می بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد****که از بهر چه سر بالین طلب کرد
ز جور طالع وارون بر آشفت****ز دوران فلک نالید و می گفت:
سپهرم بر چه طالع زاد گویی****نصیبم خوشدلی ننهاد گویی
چو می شد تلخ بر من زندگانی****چو گل بر باد رفتم در جوانی
اگر طالع شدی دولت به زاری ****مرا بودی به گیتی بختیاری
مرا روزی که مادر تنگ بر زد****چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ایزد بلا بر سرنوشت است****چه شاید کرد اینم سرنوشت است
الا، ای بخت تا کی این کسالت؟****ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟
مرا چون نای ننوازی به کامی****ز نی هر دم چو چنگم در مقامی
ولی این خانه را چون در گشادند****اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از دیده باری****نگردد شسته نقض بخت، باری
چو بلبل شب همه شب ناله می کرد****کنار برگ گل پر ژاله می کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس****گه برخاستن بال مطوس
هزاران بیضه پنداری کزین طاق****فرو افتاد و ریزان شد در آفاق
گفت آفاق را یکسر سپیده****عیان شد زرده خور در سپیده
سپیده بست از سیماب پرده****نمود از پرده خون آلوده زرده
چو صبح از حضرت خورشید شهناز****بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازی که با خورشید گفتند****به روز آن راز با جمشید گفتند
حکایت یک به یک با شاه کردند****شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز****شد اندر پرده شب محرم راز
زمانی از در عشرت درآمد****چو باد صبح یکدم خوش برآمد
از او مهراب بشنید این حکایت ****به دل گفتا درست است این روایت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است****چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوایت پای در گل ****بدین جانب هوایش کرد مایل
بود وقتی علاج رنج دشوار****که نشناسد طبیب احوال بیمار
علاج آنگه به آسانی توان کرد****که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان****به ساقی گفت: جام می بگردان
بیا ساقی که طیشی دارم امروز****نشاط و تازه عیشی دارم امروز
بیاور می که این جای صبوح است****مرا میل می و رای صبوح است
برون ز اندازه می خواهیم خوردن****درون ها پر ز می خواهیم کردن
به گیتی کو خرد را بود پابند****به میدان زرش ساقی در افکند
شفق گون باده در شامی پیاله****چو شبنم در میان صبح ژاله
ز رویش عکس بر ساغر فتاده****به آب کوثر آتش در فتاده 
میان آب صافی نور می دید****به روح اندر لقای حور می دید
به دریای قدح در ماه غواص****در آن دریا هزاران زهره رقاص
به هر جامی که گردانید ساقی****حریفی را بغلتانید ساقی
به یاد یار نوشین باده می خورد****نشاط و عیش دوشین تازه می کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست****می اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز این شعر بهاری****ادا می کرد در صوت هزاری

بخش ۴۵ - غزل

بیا جانا که خرم نو بهاریست****مبارک موسمی، خوش روزگاریست
چمن را امشب از سنبل بخوریست****هوا را هر دم از عنبر بخاریست
گل صد برگ تا هر هفت کردست****به هر برگی از آن نالان هزاریست
کلاه زرکش نرگس که بینی****حقیقت دان که تاج تاجداریست
عذار لاله و خال سیاهش****نشان خال و روی گلعذاریست
نگارین دست سرو راست بالا****نگارین پنجه زیبا نگاریست
خیال قد چست نازنینی است****کجا سروی به طرف جویباری است
مثال خط و قد نوجوانی است****کجا بر طرف آبی سبزه زاریست

بخش ۴۶ - طلب کردن خورشید جمشید را

بهار افروز چون شعری برانگیخت****دل گل باز شد زر بر سرش ریخت
ز بلبل صد هزاران ناله برخاست****ز سوز و ناله دود از لاله برخاست
به ساقی گفت: «جام می درانداز****اساس عقل دستوری برانداز
به دست خویش جامی ده به مستان****دمی مارا ز دست خویش بستان
ندارد علتی جان غیر هستی****علاج علت هستی است مستی
بپرسید از بتان ماه قصب پوش****که: «چون شد حال آن بازارگان دوش؟
به می یکبارگیش از دست بردند****غلامانش ز مجلس مست بردند
همانا این زمان مخمور باشد****ز مخموری تنش رنجور باشد
طلبکاری و دلجویی صوابست****غریبان را طلب کردن ثوابست
بدین گلزار باید داد بارش****به جام باده بشکستن خمارش
ازین شادی نگنجیدند در پوست****که چون گل داشتندش بهر زر دوست
به شکر گفت: «کای مرغ خوش آواز،****به پیغامی دل جمشید بنواز
بگو: از ما چرا دوری گزیدی؟****چرا نادیده هیچ از ما بریدی؟
کنون از جام نوشین چونی آخر؟****ز بیخوابی دوشین چونی آخر؟
دمی خواب و خمار از سر بدر کن****به خلوتگاه بیداران گذر کن
شکر را نزد رنجوری فرستاد****ز می جامی به مخموری فرستاد
ملک را دیده امید بر راه****نشسته منتظر با ناله و آه
خروشان از هوا ریزان به زاری****سرشک از دیده چون ابر بهاری
چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ****مگر کارد صبا بویی از آن باغ
شکر با انگبین چربی برآمیخت****به شیرینی از و شوری برانگیخت
به شه مهراب گفت: «ای شاه برخیز****چو ابر آنجا به دامنها گهر ریز
سخن می باید از گوهرگرفتن****نثاری چند با خود بر گرفتن
گهرهای ثمین با خویش بردن****به گوهر کار خود از پیش بردند
ملک گفتا ببر چندان که خواهی****متاع چین و گوهرهای شاهی
به چشم از اشک سازم در شهوار****به دست و دیده باید کرد این کار
هر آن دری که چون جان داشتش گوش****برون آورد مهراب از پی گوش
ز مطرب بلبل آوا ماند ناهید****نهاد آن نیز را در وجه خورشید
به دارالملک جان چون شه روان شد****روان آمد به تن تن سوی جان شد
خرامان رفت سوی آن گلستان ****بهشتی دید چون فردوس رضوان
گلستانی چو گلزار جوانی ****گلش سیراب از آب زندگانی
از او خوی بر جبین افکنده گلها****به پشت افتاده باز از خنده گلها
همه گلزار مست از ساقی می****گل و گلشن خراب از جرعه وی 
زده یک خیمه از دیبای اخضر****در او خورشید تابان با شش اختر
به گرد خیمه جانها حلقه بسته****پری رخ در میان جان نشسته
به رعنائی درآمد سرو چالاک****رخ چون برگ گل بنهاد بر خاک
سر خوبان عالم را دعا گفت****صنم نیزش به زیر لب ثنا گفت
ز می جامی بدان مهوش فرستاد****به کوثر شعله آتش فرستاد
ملک برخاست حالی بندگی کرد****به یاد لعلش آب زندگی خورد
به دل می گفت: «این لعل از چه کانست؟****شراب لعل یاقوت روان است؟
چه مه در منزلی بنشست جمشید****که می دید از شکافی عکس خورشید
همان خورشید روز افزون ز روزن****جمال شاه را می دید روشن
ملک می کرد غافل چشم بد را****نظر در خیمه می انداخت خود را
نظر در عارض دلدار می کرد****تماشای گل و گلزار می کرد
دو مه می ساختند از دور با هم ****نظر می باختند از دور با هم
هوای دل چو از خورشید شد گرم****ملک برداشت برقع از رخ شرم
به شکر گفت بنواز این غزل رل****نوایی ساز و درساز این عمل را
درآمد طوطی شکر به آواز****ز قول شاه کرد این مطلع آغاز:

بخش ۴۷ - غزل

آفتابی از شکاف ابر ایما می کند****عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می کند
باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل****می نماید بلبلان را مست و شیدا می کند
لعل او با من به لطف و خنده می گوید سخن****گوهر پاکیزه خویش آشکارا می کند
می شود بر خود ز من آشفته تر کو یک نظر****منظر خود را به چشم من تماشا می کند
من روان می ریزم اندر پای سرو او چو آب****آن سهی سرو خرامان دوری از ما می کند
گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل****زآنچه مسکین بلبلی بر در تقاضا می کند
چو بشنید از شکر زین سان خطابی****بهار افروز دادش خوش جوابی:
باد جانت به فدا، ای دم باد سحری،****چند بر غنچه مستور کنی پرده دری؟
منشین بر در امید و مزن حلقه وصل****به از آن نیست که برخیزی و زین درگذری
آستین پوش بدان روی که خواهد کردن****دور رخسار تو چون گل صد برگ طری
می کند بر در گل شعر سرایی بلبل****بلبلا چند درایی ز سر شعر دری؟

بخش ۴۸ - باز گفتن خورشید از احوال جمشید به کتایون

گل زرد افق را دور بی باک****چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک
برآمد تیره ابری ژاله بارید****به کوهستان مغرب لاله بارید
پری رخ زهره بود و لا ابالی****ملک را مست دید و خانه خالی
کتایون را به نزد خویش بنشاند****حدیث جم به گوش او فرو خواند
شب تاریک روشن کرد خورشید****یکایک بر کتایون حال جمشید
کتایون گفت: «ای من خاک پایت،****شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟
درین شک نیست کاین بازارگان مرد****جوانی خوبروی است و جوانمرد
به شهر خویش گفتی شهریار ست****به گوهر نیز گفتی تاجدار است
من اول روز دانستم که این مرد****نهان در سینه دارد گنجی از درد
بدانستم که او بیمار عشق است****زر افشانی و زاری کار عشق است
کسی اندر جهان نشنید باری****که شخصی بیغرض کرده ست کاری
از آن خورشید زر بر خاک ریزد****که از خاک بدخشان لعل خیزد
از آن دهقان درخت خار کارد،****که گلبرگ طری خارش برآرد
از آن ابر آبرو ریزد به دریا****که آب او شود لولوی لالا
به امیدی دهد زاهد می از دست****که در فردوس ازین بهتر میی هست
ندانم چون برآید نقش این کار****تو قیصرزاده ای ،او بار سالار
اگر او گوهر از تو بیش دارد****ولیکن گوهری درویش دارد
اگر خواهی که گردد با تو او جفت****ترا باید ضرورت با پدر گفت
کجا قیصر فرود آرد بدان سر ****که بازاری بود داماد قیصر؟
ورت در سر هوای عشقبازیست****تو پنداری که کار عشق بازی است؟
بباید ترک ننگ و نام کردن ****صباح عمر بر خود شام کردن
سری و سروری از سر نهادن ****چو زلف خویش سر بر باد دادن
تو دخت قیصری، ای جان مادر،****مکن در دختری خود را بداختر
چو گل بودی همیشه پاک دامن ****هوایت کرد خواهد چاک دامن
تو درج گوهری سر ناگشوده****در و دری ثمین کس نابسوده
که دارند از پی تاج کیانش****میفکن در کف بازاریانش
چو بشنید این سخن شمع جهانتاب****برآشفت و بدو گفت از سر تاب :
مرا برخاست دود از سر چو مجمر****تو دامن بر سر دودم مگستر
تو از سوز منی ای دایه غافل****ترا دامن همی سوزد مرا دل
هوای دل مرا بیمار کرده ست****هوای دل چنین بسیار کرده ست
برو دیگر مگو بازاری است او****که از سودای من با زاری است او
چو بازرگان ملک جمشید باشد****سزد گر مشتری خورشید باشد
که خاقان زاده است او من زقیصر****گر از من نیست مهتر نیست کهتر
مرا گر دوست داری یار من باش****مکن کاری دگر در کار من باش
اشارت کرد گلبرگ طری را****که در حلقه در آرد مشتری را
درآمد جم چو سرو رفته از دست****زمین بوسید و دور از شاه بنشست
به یکباره شد آن مه محو جمشید****چه مه در وقت پیوستن به خورشید
میان باغ حوضی بود مرمر****که می برد آبروی حوض کوثر
در آب روشنش تابنده مهتاب****ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب
بدستان مطربان استناده بر پای****یکی ناهید و دیگر بلبل آوای
نشاط انگیز شهناز دلاویز****شکر با ارغنون ساز و شکر ریز
ترا سرسبز باد ای سرو آزاد****چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد
تو گوئی سخت چون پولاد چینم ****که غم بگداخت جان آهنینم
گهی رفتم در آب و گه در آتش****چو آیینه ز شوق روی مهوش
دل از فولاد کردم روی از روی****نشینم با تو اکنون روی در روی
ببستم بر تو خود را چون میان من****زهی لطف ار بدان در می دهی تن
بدان امید گشتم خاک پایت****که باشد بر سرم همواره جایت
از آن از دیده گوهر می فشانم****که همچون اشک بر چشمت نشانم
اگر بر هم زنی چون زلف کارم****سر از پای تو هرگز بر ندارم
به شب چون شمع می سوزم برایت****همی میرم به روز اندر هوایت
چو زلفت تا سر من هست بر دوش****ز سودای تو دارم حلقه در گوش
چو قمری هست تا سر بر تن من****بود طوق تو اندر گردن من

بخش ۴۹ - غزل

در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد ****نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد
حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک****که سراپای وجودش همه سودا گیرد
ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو****گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد
سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم****کآتش عشق من سوخته بالاگیرد
هر که از تابش خورشید ندارد خبری****خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد
بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی****نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد
ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد****عیش امروز گذارد پی فردا گیرد
سخن چون زلف لیلی شد مطول****ملک مجنون و الفاظش مسلسل
ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ****نبود از خود خبر جمشید را هیچ
پری رخ از طبق سرپوش می داشت****میان جمع خود را گوش می داشت
ملک آشفته بود از تاب زلفش****ز مستی دست زد بر شست زلفش
شد از دست ملک خورشید در تاب****بگردانید ازو گلبرگ سیراب
سمن بوی و صبا جم را کشیدند****سراسر جامه اش بر تن دریدند
شکر گفتار بانگی زد برایشان****شد از دست صبا چون گل پریشان
صبا را گفت: «کو رفته ست از دست****ز مستی کس نگیرد خرده بر مست
خطا باشد قلم بر مست راندن****نشاید بر بزرگان دست راندن
چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی****خلاص خویش جست از آشنایی
از آن ساعت که مسکین غرقه میرد****گرش ماری به دست آید بگیرد
نشاید خرده بر جانان گرفتن ****به موئی بر فلک نتوان گرفتن
ملک چون صبح، با پیراهن چاک****بر خورشید نالان روی بر خاک
عقیق از چرخ و در از دیده افشاند****به آواز بلند این شعر می خواند

بخش ۵ - رباعی

شاهی که به نعلین رخ مه آراست****گشت از قدمش پشت کج گردون راست
بر حسن مه چارده انگشت نهاد****مه را بشکست وز آن شب انگشت نماست

بخش ۵۰ - رباعی

ماییم کله چو لاله بر خاک زده****صد نعره چو ابر از دل غمناک زده
از مهر چو صبح پیرهن چاک زده****آنگه علم مهر بر افلاک زده
شکر گفتار گفتا: «ای سمن بوی،****چرا در بسته ای بر من به یک موی؟
دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ****از آن دستت زدم بر موی گستاخ
به دل گفتم سیاهی حلقه در گوش****چرا با او نشیند دوش با دوش
دل من داشت در زلف تو منزل ****ز دستت می زدم دست بر دل
از آن من دست هندوئی گرفتم****که او را بر پریروئی گرفتم
تنور گرم چون بیند فقیری****دلش خواهد که بر بندد فطیری
کژی کردم بسی آشوب دیدم****به جرم آن پریشانی کشیدم
خطا کردم به جرمم دست بر بند****وگر خواهی جدا کن دستم از بند
چو هندو چیره گشت از دست رفتم****زدم دست و بدین جرمش گرفتم
نگردد پایه رکن حرم پست****اگر در حلقه اش مستی زند دست
صنم چون دیده جم را جامه ها چاک****چو گل کرد از هوا صد جا قبا چاک
سحرگه جامه جم را صبا برد****قبای گل نسیم جانفزا برد
برون کردش حریری جامه از جم****به دیبایش بپوشانید شبنم
سماع ارغنون از سر گرفتند****شراب ارغوانی برگرفتند

بخش ۵۱ - نصیحت مهراب به جمشید

معنبر زلف را چون داد شب تاب****عروس روز سر برداشت از خواب
چو مه رویی که شب می خورده باشد****همه شب خواب خوش ناکرده باشد
چو گل رویی که بردارد زبالین****رخ لعل و سر و چشم خمارین
سپهر آورده تشت و آفتابه****خضاب شب فرو شست از دو آبه
نشسته با قدح خورشید سرمست****مهی در دست و خورشیدش پا بست
در آمد گرم خورشیدی ز افلاک****به پیشش جرعه وار افتاد در خاک
صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند****ز زرین خان گردون چاشت خوردند
ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه****ملک را خواب نوشین برد ناگاه
شد از مجلس شکر جمشید را برد****شکر خواب آمد و خورشید را برد
زمانی خفت و باز از جای برخاست****به نای نوش مجلس را بیاراست
هوای عشرت و میل طرب کرد****همان یاران دوشین را طلب کرد
جم از بازی دوشین در ملالت****همی دادند یارانش خجالت
همان مهراب می کردش نصیحت****که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت
ترا با حلقه زلفش چه کارست؟****سر زلفش حقیقت دم مارست
کسی را کاین نصور در سر آید****مرآن دیوانه را زنجیر باید
تو چون با دخت قیصر دست یازی****کنی مرگت به دست خویش بازی
چو خواهی بر فراز نردبان رفت****ز یک یک پایه بر بالا توان رفت
به بستان نیز تا وقت رسیدن****نباشد، میوه را نتوان چیدن
به بوی سفره گل باش خرسند****به گردش گرد بی اذن خداوند
چو شهد خود خوری می دان حلالش****ولی تا موم نستانی ممالش
ستم کردی که لعنت بر ستم بادا****کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا
بر جم هدهدی آمد ز بلقیس****که خورشیدت مایل سوی بر جیس
ز نو دارد نشاط اتصالی****زهی خوش صحبتی فرخ وصالی
ملک را بود در رفتن حجیبی****نبودش هم به نارفتن شکیبی
چو سروی از بر مهراب برخاست****از آن مجلس سوی خورشید شد راست
چو نرگس سرگران از شرمساری****در آمد پیش گلبرگ بهاری
سمن بویش به نرمی باز پرسید****ز روی لطف در رویش بخندید
به ساقی گفت: «جام می بگردان****که بنیادی ندارد دور گردان
دمی باهم به کام دل برآریم****جهان را تا گذارد، خوش گذاریم
همین کز تیره شب بگذشت پاسی****به یاد جم شکر لب خورد کاسی
برون شد از چمن خورشید مهوش****نجوم انجم را کرد شب خوش
ز مستی چون صبا افتان وم خیزان****همی گردید گرد آن گلستان
گهی با گل به بویش روح پرورد****گهی با لاله عیشی تازه می کرد
گهی بر روی نسرین بوسه دادی****گهی در پای سروش سر نهادی
محب گر نقش بر دیوار بیند****در او نقش جمال یار بیند
نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،****روان گل راز خواب خوش برانگیز
چو هست اسباب عیش امشب مهیا****نمی دانم چه باشد حال فردا
بگو کای صبح رویت عید احباب****بیا کامشب شب قدرست دریاب
تن گرم و دم سوزنده داریم****بیا تا هر دو یک شب زنده داریم
روا باشد که من شبهای تاری****کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟
دو شمعیم از هوا موقوف یک دم****بیا تا هر دو می سوزیم با هم
کشی چادر شبی چون غنچه بر سر ****گذاری بلبلان را رنجه بر در
رها کن، چیست چندان خواب بر خواب****چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟
اگر خواهی جمال فرخ بخت****به بیداری توان دیدن رخ بخت
سبک می بایدت زیت خواب برخاست****که خوابی بس گران اندر پی ماست
نسیم آمد به خیل چین گذر کرد****مه چین را بنزد قیصر آورد
همی آمد ملک تازان و نازان****به ذوق این شعر بر بربط نوازان:

بخش ۵۲ - غزل

شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد****بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد
ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت****بیخودم از صومعه بر در خمار برد
با همه مستی مرا پیر مغان بار داد****هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد
ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد****مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد
همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد****عاقبت آب مرا بر سر بازار برد
کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت****عشق درآمد ز در عقل من از کار برد

بخش ۵۳ - دیدن جمشید ،خورشید را در باغ

در آن شب دید جمشید آفتابی****چو طاووسی خرامان در خرابی 
گرفته خوش لب آبی و رودی****برود اندر همی زد خوش سرودی
میان شب فروغ فر شاهی****چو نور دیده تابان در سیاهی
رخش چون برگ گل زیر کلاله ****سر زلفش به خم چون قلب لاله
صنم چون روز اندر شب همی تافت****به تاری مو شب اندر روز می بافت
ز شب بگذشته زلفش در درازی****صبا با زلف او در دست یازی
سر زلف صنم را باد می برد****ملک مشک ختن از یاد می برد
ملک چون دید ماه خرگهی را****به خدمت داد خم سرو سهی را
به نوک غمزه دامنهای در سفت****به زاری دامنش بگرفت و می گفت
که: «ای وصل تو آب زندگانی****ببخشا بر غریبی و جوانی
غریب و عاشق و مسکین و مظلوم****پریشان حال و سرگردان و محروم
ز حسرت دست بر سر ، پای در بند****ز خان و مان جدا وز خویش و پیوند
رسانیدی به لب جان همچو جامم****لب جان می رسان یک دم به کامم
نهاده شهد لب بر شکرش گوش****همه تن راضی و لب بسته خاموش
چو دید آن شمع را یکبارگی نرم****ز جام شوق جمشیدی سرش گرم
دلش کرد آرزوی تنگ شکر****گرفت آن شکرین را تنگ در بر
حریمش زلف و والی گشت در قصر****ز راه شام یوسف رفت در مصر
خضر بر چشمه نوشین گذر کرد****در آن تاریکی آب زندگی خورد
صنم کرد از دو مرجان گوهر افشان****همی خواند این غزل بر خویش خندان

بخش ۵۴ - غزل

خواهم که امشب خدمتی چون ساقر اندر خور کنم****کاری که فرمایی مرا فرمان به چشم و سر کنم
چو عکس خورشید از هوا روزی که افتم در برت ****گر در ببندی خانه را ، از روزنت سر بر کنم
چون شمع من در انجمن میریزم آب خویشتن****از دست خود شاید که من خاک سیه بر سر کنم
ار درد سودایت هنوز این کاسه سر پر بود****فردا که از خاک لحد چون لاله من سر بر کنم
لاف هواداری زدم با آفتابی لاجرم****چون ذره می گردم به جان تا خدمتش درخور کنم

بخش ۵۵ - دربند افتادن خورشید به دستور افسر، مادرش

به نوشانوش رفت آن شب به پایان****سحر چون شد لب آفاق خندان
دگر عیش و طرب را تازه کردند****ز می بر روی عشرت غازه کردند
دو مه گه آشکار و گه نهانی****دو مه خوردند با هم دوستگانی
بجز بوسی نجست از دلستان هیچ****کناری بود دیگر در میان هیچ
همی خوردند جام از شام تا بام****که ناگه تشتشان افتاد از بام
رسانیدند غمازان کشور****ازین رمزی به نزدیکان آن در
که خورشید دلارا ناگهانی****به صد دل گشته عاشق بر جوانی
همه روز و شبش جام است بر کف****هزارش بار زد ناهید بر دف
زن قیصر که بد خورشید را مام****بلند اختر زنی بود افسرش نام
چو شد مشهور در شهر این حکایت****به افسر باز گفتند این روایت
ز غیرت سر و قدش گشت چون بید****همان دم رفت سوی کاخ خورشید
صنم در گلشنی چون گل خزیده****ز غیر دوست دامن در کشیده
به کنج خلوتی دو دوست با دوست****نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست
موافق چون دو گوهر در یکی درج****معانق چون دو کوکب در یکی برج
درون پرده گل بلبل به آواز****نوازان نغمه ای بر صورت شهناز
بهار افروز و شکر با شکر ریز****به چنگ آورده الحان دلاویز
به گرد آن دیار روح پرور****نمی گردید جز ساقی و ساغر
بر آمد ابر و بارانی فرو کرد****در آمد سیل و طوفانی در آورد
نسیم آمد عنان از دست داده****چو باد صبحدم دم برفتاده
صنم را گفت : «اینک افسر آمد****چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟
ترا افسر بدین حال ار ببیند****سرت دور از تو باد افسر نبیند
صنم را بود بیم جان جمشید****همی لرزید بر جمشید چون بید
ملک را گفت: «آمد مادر من****نمی دانم چه آید بر سر من!
ندیدی هیچ ازین بستان تو باری****همان بهتر که باشی بر کناری
چو گنجی باش پنهان در خرابی****چو نیلوفر فرو بر سر در آبی
میان سرو همچون جان نهان شد****سراپا سرو پنداری روان شد
ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی****درخت سرو بار آورد ماهی
ملک جمشید جان انداخت در سرو****همانی آشیانی ساخت بر سر
چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید****به ماهی منکسف شد چشم خورشید
خروش چاوشان از در بر آمد ****سر خوبان روم از در دآمد
به سر بر می شد آتش چون چراغش****همی آمد برون دود از دماغش
گره بر رخ زده چون زلف مشکین****چو ابرو داد عرض لشکر چین
پری رخسار حالی مادرش دید****به استقبال شد، دستش ببوسید
نظر بر روی دختر کرد مادر****چو زلف خویش می دیدش بر آذر
مرکب کرد حنظل با طبر زد****به خورشید شکر لب بانگ بر زد
که: «ای رعنا چو گل تا چند و تا کی ****کشی از جام زرین لاله گون می؟ 
چو نرکس تا به کی ساغر پرستی****قدح در دست و سر در خواب مستی؟
تو تا باشی نخواهد شد چو لاله****سرت خالی ز سودای پیاله
بسی جان خراب از می شد آباد****بس آبادا که دادش باده بر باد
میی با رنگ صافی چون لب یار****حیات افزاید و روح آورد بار
ز مستی گران چون چشم دلبر****چه آید غیر بیماریت بر سر
به چشم خویش می بینم که هستی****که باشد در سرت سودای مستی
بسی چوب از قفای مطربان زد****نی اندر ناخن شیرین لبان زد
چو ابرو روی حاجب را سیه کرد****چو زلفش سلسله در گردن آورد
به کوهی در حصاری داشت افسر****که با گردون گردان بود همبر
کشان خورشید را با خویشتن برد****به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد
شکر لب را در آن بتخانه تنگ****نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ
ندادندی برش جز باد را بار****نبودی آفتاب را سایه را بار
چمن پرورد گلبرگ بهاری****چو گل در غنچه شد ناگه حصاری
حصاری بود عالی سور بر سور****پری پیکر عزا می داشت در سور
در آن سور آن گلی سوری به ماتم****چو صبح از دیده می افشاند شبنم
بدان آتش که هجرانش بر افروخت****جدا شد چون عسل از موم می سوخت
نمی آسود روز و شب نمی خفت****شب و روز این سخن را باد می گفت
دل من باری از تیمار خون است****ندادم حال آن بیمار چون است
از آن جانب ملک چون حال خورشید****بدید از جان خود برداشت امید
به دندان می گزید انگشت چون باز****کبوتر وار کرد از سرو پرواز
فرود آمد به برج ماه رخسار****همی گردید گرد برج دیار
همی گردید و خون از دیده می راند****به زاری بر دیار این قطعه می خواند

بخش ۵۶ - قطعه

چو بر حدود یار حبیب بگذشتم****که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی
مجاوران دیار خراب را دیدم****در آن خرابه خراب و شکسته و باکی 
به خاک راهگذار حبیب می گفتم****که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟****کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟
بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود****در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم****نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم****ابا منازل سلمی و این سلماکی؟

بخش ۵۷ - بیتابی جمشید در فراق خورشید

چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید****بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت****بمانده نای و نی را باد در مشت
فتاده ساغر می دل شکسته****صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان ****عنا دل نوحه گر بر حال ایشان
طیور بوستان با ناله و آه ****وحوش دشت اندر لوحش الله
صبا بر بوی او در باغ پویان****گلی همرگ او در جوی جویان
صبا بی وصل او در باغ می جست****چنار از غصه می زد دست بر دست
میان باغ می گردید جمشید ****چو ذره در هوای روی خورشید
ملک بیگانه و دیوانه از خویش****گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه می یافت****عیان بر کوه چون خورشید می تافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چست****به شب خورشید را در کوه می جست
سر کوه از هوایش گرم می شد****دل سنگ از سرشکش نرم می شد
گهی بودی پلنگی غمگسارش****گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی****گهی با مار کردی مهره بازی
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش****گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش****عقابان سایه بان کرده ز بالش
به صحرا در نسیمش بود دمساز****به کوه اندر صدا بودش هم آواز 
ز آهش کوه را دل تاب خورده****ز اشکش چشمه ها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشید افسر کوه****شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز می گفت****که: «چون یار منی بی یار و بی جفت
به یار من تو میمانی درین عصر****از آن رو مانده ای تنها درین قصر 
همانا عاشقی کز اشک گلگون****رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچو دیده از درد****گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ****که داری گوهر و زر در دل سنگ
همی مانی بدان ماه دو هفته****از آن رو می شود گه گه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری****از آن خلوت گرت بخشند یاری،
وگر افتد مجان آنجا نهفته ****بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا****کمندی ساز ازآن مسکین رسنها
کمند افکن بر آن دیوار بر شو****شکافی جو بدان غم خانه در شو
بگو او را غریبی مبتلایی****ازین سرگشته بی دست و پایی
ز جام دهر زهر غم چشیده****ز ناکامیش جان بر لب رسیده 
چو مه در غره عهد جوانی****شده تاریک بر وی زندگانی
گرفته کوه چون فرهاد مسکین****به جای کوه جان می کند سنگین
همی گفت: «ای به چشمم روشنایی****به چشمم در نمی آیی کجایی؟
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ****چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت****سیاهی چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست****کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندست و دردی****ز تن بر راه باد سرد گردی
به سوز دل شب هجران بسوزم****به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمی بینم طریقی****ز سنگ آه سازم منجنیقی
به اشک دیده سازم غرق آبش****به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب می راند****به زاری این غزل بر کوه می خواند:

بخش ۵۸ - غزل

آتش سودا گرفت در دل شیدای من****شعله گراینسان زند وای دل و وای من
ناله شبهای من سر به فلک می زند****تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟****زانکه پراکنده شد مایه سودای من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟****می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر****ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو ****عشق قدت جامه ایست راست به بالای من
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ****غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من
چو شب عقد ثریا عرض کردی****ز چشم جم جواهر خوانه کردی
چو صبح از دیده راندی اشک ژاله****ملک نیز این غزل خواندی به ناله:
دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود****دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود
باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید****راستی آنست کان دم این دمم در کار بود
ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود****حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل
چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود****ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود
کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود****روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو 
شبی در پای سروی ساخت منزل****خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود
که همچون سرو بودش پای در گل****کنار سبزه و آب روان بود
که از عین صفا گویی روان بود****ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه می بست****به شاخ سرو بر بالا حمامی
مقامی داشت و آنگه خوش مقامی****چو جم نالیدی او هم ناله کردی
مگر او نیز در دل داشت دردی****ملک با او حدیث راز می گفت
غم دل با کبوتر باز می گفت****دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند****ملک می گفت با نالان کبوتر
که: «حال تست از حالم نکوتر****تو یاری داری و خرم دیاری
مرا یاری که با من نیست باری****تو در مسکن نشسته فارغ البال
من سرگشته گردان بی پر و بال****من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه ،راندند از بهشتم****من و تو هردو طوق شوق داریم 

بخش ۵۹ - رفتن مهراب در پی جمشید

همی گردید مهراب از پی جم****بسان جم کزو گم گشته خاتم
غلامان گرد کوه و دشت پویان****همی گشتند یکسر شاه جویان
پس از یکماه دیدندش در آن کوه ****چو ماه نو شده باریک از اندوه
ز حسرت چشمهایش رفته در غار****سرشک از چشمها ریزان چو کهسار
چو آن سرو سهی را دید مهراب****به زیر پای او افتاد و چون آب
چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشید****ز درد دل بسی در خاک غلطید
در آتش نیک پای آورد در چنگ****شکر در تنگ و گوهر یافت در سنگ
چو لعل از تاج شاهی اوفتاده****میان سنگ خارا دل نهاده
به زاری گفت: «ای شمع شب افروز****نمی دانم که افکندت بدین روز؟
الا ای نافه مشکین دلبند****بدین صحرا کدام آهوت افکند؟
به چین اول ترا ای مشک اذفر****به خوناب جگر پرورد مادر
هوا زد بر دماغت بوی سودا****فتاد از اندرون رازت به صحرا
به بوی دوست از مادر بریدی****رها کردی وطن، غربت گزیدی
گهی در بحر گردی یا نهنگان****گهی در کوه باشی با پلنگان
به شب نالنده چون مرغ شب آویز****به روز آشفته چون باد سحر خیز
چو گل بر باد رفتی در جوانی****چو می کردی به تلخی زندگانی
سفر کردی به سودای تجارت****بسی دیدی ازین سودا خسارت
ز سر بیرون کن این سودای فاسد****که بازاریست سست و جنس کاسد
مکن زاری که از زاری و شیون****نیفزاید بجز شادی دشمن
ملک یکدم برآن گفتار بگریست****زمانی در فراق یار بگریست
نگار خویش را در خورد خود دید****نگارین آب چشم از دیده بارید
بدان امید کان زیبا نگارش****چو اشک از دیده آرد در کنارش
جوابش داد و گفت: «ای یار همدرد****مشو گرم و مکوب این آهن سرد
دم گرمت مرا این آتش افروخت****به چربی زبان قندیل دل سوخت
مرا منع تو افزون می کند شوق****وزین تلخی زیادم می شود ذوق
دل عاشق ملامت بر نتابد****رخ از تیر ملامت بر نتابد

بخش ۶ - در معراج پیامبر (ص)

در آن شب در سرای ام هانی****روان شد سوی قصر لا مکانی
براق برق سیر آورد جبریل****که جوزا را غبارش کرد تکحیل
نشست احمد بر آن برق قمر سم****چو جرم شمس بر چرخ چهارم
براق اندر هوا شد چون شهابی****نبی بر پشت او چون آفتابی
چو از بیت الحرام احمد سفر کرد****به سوی مسجد الاقصی گذر کرد
خطاب آمد ز سلطان عطا ده****که سبحان الذی اسری به عبده
خیال فکر و عقل و روح را مان****به صحرای درون تنها برون راند
قدم بر باب هفتم آسمان زد****وز آنجا شد، علم بر لامکان زد
براق و جبرئیل آنجا بماندند****به خلوت خواجه را تنها بخواندند
چو تیر غمزه در یک طرقوا گویان ملایک****رسید از خوابگه تا قاب قوسین
ز حضرت خلعت لولاک پوشید****رحیق جام اعطیناک نوشید
ملایک پرده‌ها را بر گرفته****نبی را صحبتی خوش درگرفته
ز دیوان الهش هشت جنت****ببخشیدند و کرد از آنجا باز گردید
به یاران از ماتع آن جهانی****کلید جنت آورد ارمغانی

بخش ۶۰ - غزل

برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است؟****مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چو نای ****نصیحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار ****ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی****اساس هستی ما ز آن خراب آبادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ****دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار****کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است****اسیر بند تو از جمله عالم آزادست
دمم کم ده که دم آتش فروزد****چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم****رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد****ز کوی دوست گردم بر نخیزد
چو گفتار ملک بنشیند مهراب****فرو بارید مژگانش ز مهر آب 
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید****که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم****شدن بر درگه قیصر ملازم
فکر دستی تو خدمت لیک دانی****تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و ایین تو بیند****همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت بر آرد****مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت بر جاست****اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی****هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست****درختت سبز و تیفت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی****هنوزت ماهرویانند پینی
به هر کاری ردم در دست باید****که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل****چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه****رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد****که از نورش جهان رونق پذیرد
ملک چون غصه از مهراب بنشید****صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران****فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را****منور کرد با آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر****بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند****چو خورشید افسری ترتیب کردند

بخش ۶۱ - جمشید در درگاه قیصر

ملک با تاج زر کرد عزم درگاه****چو صبح صادق آمد در سحرگاه
روان بر کوه خنگ کوه پیکر****بر اطرافش غلامان کمر زر
تتاری ترک بر یک سوی تارک****حمایل در برش چینی بلارک
چو گل در بر قبای لعل زرکش****دو مشکین سنبلش بر گل مشوش
به زیر قصر افسر داشت جمشید****گذر چون ماه زیر قصر خورشید
از آن بالای قصر افسر بدیدش****ز راه دید مرغ دل پریدش
ز بالا سرو بالایی فرستاد****که داند باز راز سرو آزاد
ز بالا سرو بالا راز پرسید****بدان بالا خرامان باز گردید
بدو گفت: «این جوان بازارگانست****شهنشه را ز جمع چاکرانست
ملک جمشید چون آمد به درگاه****به نزد حاجب بار آمد از راه
امیر بار را گفت: «ای خداوند****مرا از چین هوای شاه بر کند
به عزم آن ز چین برخاست چاکر****که چون میرم بود خاکم درین در
بدان نیت سفر کردم من از چین****که سازم آستان شاه بالین
کنون خواهم که پیش شاه باشم****مقیم خاک این درگاه باشم
به دولت باز بر بسته است این کار****قبول افتم گرم دولت شود یار 
همانگونه حاجبش در بارگه برد****گرفته دست جم را پیش شه برد
ملک جمشید را قیصر بپرسید****بدان در منصب عالیش بخشید
بدو گفت: « ای غریب کشور ما****چرا دوری گزینی از بر ما؟
زمین بوسید و بر شاه آفرین کرد****دعای شاه را باجان قرین کرد
که: «گر دوری گزیدم دار معذور****که بودم دور ازین درگاه رنجور
ملک زآن روز چون اقبال دایم****بدی در حضرت قیصر ملازم
به شب چندان ستادی شاه بر پای****که بنشستی چراغ عالم آرای
وز آن پس آمدی بر درگه شاه****که بودی در شبستان شمع را راه
دمی خوش بی حضور جم نمی زد****چه جم هم بی حضورش دم نمی زد
چو بادش در گلستان بود همدم****چو شمعش در شبستان بود محرم
چو یکچندی ندیم خلوتش گشت****پس از سالی وزیر حضرتش گشت
جهان زیر نگین شاه جم بود****روان حکمش چو قرطاس و قلم بود
پدر قیصر بدش مادر بد افسر****ولیکن بود ازو مادر در آذر
خیالش هرزمان در سر همی تاخت****نهان در پرده با جم عشوه می باخت
شبی نالید خسرو پیش مهراب ****که: «کار از دست رفت ای دوست دریاب
ز یار خویش تا کی دور باشم؟****چنین دلخسته و رنجور باشم؟
ملک را گفت مهراب ای جهاندار****بسی اندیشه کردم من درین کار
کنون این کار ما گر می گشاید****ز شهناز و ز شکر می گشاید
شکر را عود باید برگرفتن****سحرگاهی پی شهناز رفتن
بر آهنگ حصار برج خورشید****شدن با چنگ و بر بط همچو ناهید
بر آن در پرده ای خوش ساز کردن****نوایی در حصار آغاز کردن
صواب آمد ملک را رای مهراب****ره بیرون شدن می دید از آن باب
شکر را گفت: «وقت یاری آمد****ترا هنگام شیرین کاری آمد

بخش ۶۲ - نامه جمشید به خورشید

شب تاری به روز آورد جمشید****به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب****چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت****پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد****بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز****به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان****گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس****علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان****چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت****گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی****نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق ****فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری****ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند****به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد****چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد

بخش ۶۳ - غزل

تو ای جان من ای بیمار چونی؟****درین بیماری و تیمار چونی؟
گلی بودی نبودت هیچ خاری****کنون در چنگ چندین خار چونی؟
ترا همواره بستر بود گلبرگ****گلا، از جای ناهموار چونی؟
مرا باری خیال تست مونس****ندانم با که می داری تو مجلس
صبا با من همه روزست دمساز ****ترا آخر بگو تا کیست همراز
نشسته در ره بادم به بویت****که باد آرد مگر گردی ز کویت
تو چون شمعی نشسته در شبستان****در آهن پای و در سر دشمن جان
من از شوق جمال یار مهوش****زنم پروانه سان خود را بر آتش
گه از حسرت زنم من سنگ بر دل****که دارد یار من در سنگ منزل
مگر آهم تواند کرد کاری****کند در خلوتت یک شب گذاری
مرادی نیست در عالم جز اینم****که روی نازنینت باز بینم
سر زلف دل آشوبت بگیرم****به سودای تو در پای تو میرم
مرا جانی است مرکب رانده در گل****از آن ترسم که ناگه در پی دل
رود جان و تنم در گل بماند****مرا شوق رخت در دل بمان 
چو در دل نقش زلف یار گردد****دلم ز آزار جان بیمار گردد
به چشمم در غم آن نرگس شنگ****جهان گاهی سیه باشد گهی تنگ 
خبر ده تا دوای کار من چیست؟****طبیب درد بی درمان من کیست؟
غم پنهان خود را با که گویم؟****علاج درد دل را از که جویم؟
چو آمد نامه خسرو به پایان****به خون دیده اش بنوشت عنوان
روان از دیده خون دل چو خامه****بدان هر دو صنم بنوشت نامه
که این غم نامه را هیچ ار توانید****بدان ماه پری پیکر رسانید
چو عود و چنگ را آهنگ سازید****ز قولم این غزل بر چنگ سازید

بخش ۶۴ - دو بیت شعر

رسولا خدا را به جایی که دانی****چه باشد که از من پیامی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش****نسیما ت برخیز اگر می توانی
ز پیش جم دو کبک بلبل آواز****به کوهستان دژ کردند پرواز
بدان دژ پرده ای خوش ساز کردند****ز قولش این غزل آغاز کردند:

بخش ۶۵ - غزل

دردا که رفت دلبر و دردم دوا نکرد****صد وعده بیش داد و یکی را وفا نکرد
بردم هزار قصه حاجت به نزد یار****القصه شد روان و حاجت روا نکرد
از آن تیر غمزه بر تن من موی کرد راست****آن ترک مو شکاف به مویی خطا نکرد
بر خاک کوی دوست که مالید روی چو من****کان خاک در رخش اثر کیمیا نکرد؟
به آهی بر دلی صد راه می زد****به راهی هر دلی صد آه می زد
شکر بر نی نوایی زد حصاری****به کف شهناز کردش دستیاری
حدیث گرمش از نی آتش افروخت****دمی خوش در گرفت و خشک و تر سوخت
درون بر کوه بر بط ساز و نی زن****شده خلق انجمن در کوی و بر زن
از آن شکل و شمایل خیره ماندند****بر آن صورت حزین جان را فشاندند
شکر گوهر بتار چنگ می سفت****چو چنگش کژ نشست و راست می گفت
شد از آوازشان در پرده ناهید****رسید آوازه ایشان به خورشید
غمی بود از فراق آشنایی****طلب می کرد مسکین غم نوایی
ز پرده خادمی بیرون فرستاد****به خلوتگاه خویش آوازشان داد
دو بزم افروز ساز چنگ کردند****بدان فرخ مقام آهنگ کردند
صنم شهناز را چون دید بنواخت****شکر خورشید را چون دید بگداخت
به خون دیده لوح چهره بنگاشت****ز خود می شد برون خود را نگهداشت
مهی دید از ضعیفی چون هلالی****تراشیده قدی همچون خلالی
نهالی بود قدش خم گرفته****گل اطراف خدش نم گرفته
نشستند و نوایی ساز کردند****از اول این غزل آغاز کردند
سروا، چه شد که دور شدی از کنار ما؟****بازا که خوش نمی گذرد روزگار ما
خاک وجود ما چو فراقت به باد داد ****باد آورد به کوی تو زین پس غبار ما
وصل تو بود آب همه کارها، دریغ****آن آب رفت و باز نیامد به کار ما
بودیم تازه و خوش و خندان چو برگ گل****نمام بود عشرت و نهاد خوار ما
پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان****بنمای رخ به تازگی که تویی نو بهار ما
تو چشمه حیاتی ، حاشا که بر دلت****خاشاک ریزه ای بود از رهگذر ما
از یار از دیار جدا مانده ایم و هیچ ****نه نزد یار ماست خبر نزد دیار ما
چو خورشید آن دو گل رخسار را دید****بر آمد سرخ و خوش چون گل بخندید
ز شادی ارغوان بر زعفران داشت****ولی چون غنچه راز دل نهان داشت
لب شکر نوازش کرد نی را****شکر لب نیز خوش بنواخت وی را
بر آن صوت شکر شهناز زد چنگ****عقاب عشق در شهناز زد چنگ
ز سوز عشق چنگ آمد به ناله****شکر خواند این غزل را بر غزاله:

بخش ۶۶ - غزل

آمکه عمری چو صبا بر سر کویش جان داد****چه شود گر همه عمرش نفسی آرد یاد
در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم****از نهاد قلم و نامه برآید فریاد
بیش چون صبح مدم دم که بدین دم چو چراغ****بنشستیم به روزی که کسی منشیناد
جز نفس نیست کسی را به برم آمد وشد****آه کو نیز به یکبارگی از کار افتاد
اشک خود را همه در کوی تو کردیم به خاک ****عمر خود را همه بر بوی تو دادیم به باد
عاشق روی تو هست از همه رویی فارغ****بسته موی تو هست از همه بندی آزاد
چو بشنید از شکر گل چهره گفتار ****ز بادامش روان شد دانه نار
چه سالی بد کان ماه دو هفته****همه روز از ملامت بود گرفته
همه روز آه بودی غمگسارش****همه شب اشک بودی در کنارش
به ناخن گه خراشیدی رخ گل ****ز حسرت گه خروشیدی چو بلبل
گهی در خون کشیدی رخ چو ساغر****گهی لب را گزیدی همچو شکر
به غیر از غم نبودی دلپذیرش****بجز دندان بنودی دستگیرش
همه شب تا سحر ننهادی از غم****چو نرگس برگهای چشم بر هم
چو با آواز ایشان خوش برآمد****زمانی از در شادی در آمد
رقیبان بر نوای آن دو ناهید****چو دیدند آن نشاط و عیش خورشید
دو مه را بدره های سیم دادند****دو گل را برگها بر هم نهادند
به وقت عزمشان دامن گرفتند****بدان هر دو شکر گفتار گفتند:
شبست ای مطربان امشب بسازید****دل شه را به صوتی در نوازید
دمی گرم و لبی پر خنده دارید****رخی فرخ ، تنی فرخنده دارید
دم جان بخشتان جان می فزاید****نسیم وصلتان دل می گشاید
شکر بنواختی هر دم نوایی****رهی برداشتی هر دم ز جایی 
شکر بر عود هر دم عاشقانه****زدی بر آب رنگی از ترانه
صنم در پرده دل راز می گفت****به نظم این قصه با شهناز می گفت:
مرا هوای خرابات و ناله چنگست****علی الدوام برین یک مقام آهنگ است
نوای عیش من از چنگ راست می گردد****خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است
بیا بیا و غمت را برون بر از دل من****که جم شد غم بسیار و جای غم تنگ است
چه غم ز ناله و اشکم ترا که شام و سحر****نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است
ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو ****مدام خون صراحی و ناله چنگ است؟
به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز****ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است
ترا از آن چه که آیینه مه و خورشید****گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است
تو چون سپر بلندی و من چو خاک نژند****میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است

بخش ۶۷ - دلجویی خورشید از حال جمشید

چو از اغیار مجلس گشت خالی****صنم از حال جم پرسید حالی
که: «آن مسکین حبیبم را چه حالست؟****درین غربت غریبم را چه حالست؟
یکایک قصه جمشید گفتند****حدیث ذره با خورشید گفتند
به شیرین قصه فرهاد بردند****به وامق نامه عذرا سپردند
چو چشمش بر سواد نامه افتاد****ز مژگان عقد مروارید بگشاد
ز نظمش داد جان را قوت و قوت****ز اشک آراست لو لو را به یاقوت
ز بویش یافت بوی آشنایی ****نظر دید از سوادش روشنایی
سوادش چون سواد دیدگان بود****معانی خوب و الفاظش روان بود
بر او معنی به جای خود نشسته****چو مهرویی نقاب از مشک بسته
گل اندام از قلم شکر روان کرد****معانی در بیان خط روان کرد
بر اوراق سمن ریحان همی کاشت****به خامه حال هجران عرضه می داشت
بر آورد آب حیوان از سیاهی****مرکب شد روان در چشم ماهی 
حریر چین به پای خامه پیمود****سر دیباچه آن نامه این بود:

بخش ۶۸ - نامه خورشید به جمشید

بنام آنکه نامش حرز جان است ****ثنایش بر تر از حد زبان است
انیس خلوت خلوت گزینان****جلیس مجلس تنها نشینان
شفا بخشنده دلهای بیمار****به روز آرنده شبهای تیمار
از او باد آفرین بر شاه جمشید****بدو فرخنده ماه روز خورشید
سرشک گرم رو را می دوانم****به صدق دل دعایت می رسانم
لیال الهجر طالت یا حبیبی****تو باری چونی آخر در غریبی؟
نسیمی نگذرد در هیچ مسکن****که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم ندیمی نیست حالی****عفی الله غم که از من نیست خالی
ز هجران تو هر دم می زنم آه****ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامرانی****زمان عیش و عهد شادمانی؟
می و روی نگار و آب و مهتاب ****تو پنداری که نقشی بود بر آب
دل من داشت خوش وقتی و خالی****تو گفتی بود خوابی یا خیالی
دو گل بودیم خوش در گلستانی****ندیم ما چو بلبل دوستانی
برآمد تند باد مهرگانی****پراکند آن نعیم بوستانی
چنین است ای عجب احوال عالم****گهی شادی فزاید، گاه ماتم
فلک می گشت خوش خوش جام بر ما****به شادی می گذشت ایام بر ما
نگین افسر ما بود خورشید****حباب ساغر ما بود ناهید
به پاکی چون گل از یک آب و یک گل****چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل
رفیقانی لطیف و خوب دیدار****چو مروارید در یک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند****گهرهایش ز یکدیگر فتادند
مرا غیر از خیالت کوست بر سر****نیاید آشنایی در برابر
سیاهی چند گردممست و خونخوار****چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار
به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست****هم آوازی مرا غیر از صدا نیست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب****نه روز آرام می گیرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده****به سختی و درشتی دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم****ز آهی خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزی من****شب وصل تو گردد روزی من
مرو در غم که غم امد فراهم****که اندوه است و شادی هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست****که در پیش و پس عسری دویسرست
نه آخر هر شبی دارد نهاری؟****نه آید هر زمستان را بهاری؟
چه نتوانم که نزدیکت نشینم****طریقی کن که از دورت ببینم
دل زندانیی را شاد گردان****ز بندی بنده ای آزاد گردان
حدیثم را چو دُر میدار در گوش****مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار****که حق صحبت ما هست بسیار
صنم در نامه می کرد این غزل درج****به تضمین در غزل کرد این غزل خرج

بخش ۶۹ - غزل

ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم****در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم****کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم
روزی که با تو بودم بد بخت همنشینم ****امروز کت به سالی روی چو مه نبینم
دانی چگونه باشم در محنت حبیبم****زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کان خوشدلی کجا شد؟****آخر مرا نگویی؟ دل گفت من ندانم؟
خواهم که از جمالت حظی تمام یابم****وز ساغر وصالت ذوقی رسد به جانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم****ورنه چنان که دانی در درد دل بمانم

بخش ۷ - غزل

ای ممکن دست قدرت بر بساط لامکان****منتهای سدره اول پایه‌ات از نردبان
کرده همچون آستین غنچه و جیب چمن****مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان
تکیه‌گاهت قبه عرشست و مرقد زیر خاک****بر مثال آفتابست این و روشنتر از آن
آفتاب اندر چهارم چرخ می‌تابد ولی****خلق می‌بینند کاندر خاک می‌گردد نهان
گاه بر بالای گردونی و گه در زیر چرخ****آفتاب عالم افروزی و ابرت سایه‌بان
شمع جمع انبیا چشم و چراغ امتی****ز آن زبانت مظهر آیات نورست و دخان
خاک مسکین از لباس سایه‌ات محروم ماند****خاک باری چیست تا تو سایه اندازی بر آن؟
جای نعلین نبی بر طور در صف نعال****بود چون کار نبوت بد بدست دیگران
باز شد تاج سر عرش و چنین باشد چنین****لاجرم وقتی که پای خواجه باشد در میان
کعبه صورت اگر برخیزد از ناف زمین****بعد از این گردد زمین بر پای همچون آسمان

بخش ۷۰ - رفتن جمشید به دژ خورشید و دیدن او

در آن غمنامه چون داد سخن داد****دل خود در میان نامه بنهاد
بپیچید و نهادش پیش شکر****که: «این غمنامه من پیش جم بر
بگو او را اگر داری سر ما****بیا امشب گذر کن بر در ما
برین قصر است هندویی چو کیوان****که هست او بر در خورشید تابان
ز یزر قلعه بر بالا به دولاب****همه شب بهر مستان می کشد آب
بباید آمدن نزدیک آن دلو****چو خورشیدی نشستن خوش در آن دلو
دگر بار از مدار چرخ شاید****که این دولاب ما در گردش آید
بگویم تا در آرندت به دولاب****شود باغ من از وصل تو سیراب
ترا ای ،آب حیوان، چند جویم؟****چه باشد گر تو باز آیی به جویم
چو چرخ این یوسف زرین رسن را****برآورد از چه مشرق به بالا
دو بزم افروز خنیاگر چو ناهید****برون رفتند شاد از پیش خورشید
به شهرستان قیصر سر نهادند****ملک را زان سعادت مژده دادند
شکر بنهاد پیش شاه نامه****ملک صد بار بوسیدش چو خامه
به حرفی کز سواد نامه برخواند****هزارش دامن زر بر سر افشاند
بیاض کاغذش تعویض جان ساخت****سوادش را سواد دیدگان ساخت
ملک با دیده یکسان می نهادش****روان زو می چکید آب از سوادش
جهان چون در لباس شب روان شد****ز سهمش روز در کنجی نهان شد
چو زنگی سیه در سهمگین شب****نهاد انگشتشان انگشت بر لب
هوا پوشیده چشم زهره و ماه****ز تاریکی کواکب کرده گم راه
کواکب کرده پنهان از فلک چهر****تو پنداری پرید از آسمان مهر
زمین از آسمان پیدا نمی شد****تو گفتی آسمان از جا همی شد
به خواب اندر شده بهرام و ناهید****همه شب بر سر ره چشم خورشید
چو مه در جامه های شبروانه****سوی دژ شد ملک آن شب روانه
پیاده شکر و مهراب با شاه****چو ناهید و عطارد در پی ماه
بدان دژ متصل گشتند با خوف****همی کردند گرد آن حرم طوف
چو چشم جم سیاهی دید مهراب****که از خندق به بالا می کشد آب
ملک را گفت این آن وعده گاهست****که شکر گفت و این شخص آن سیاه است
ز بالا منتظر بر منظری ماه****نهاده دیده امید بر راه
سوادی دید دل دادش گوائی****که خواهد دید از آنجا روشنائی
چمان شد سوی دولاب آن سهی سرو****روانی رفت چون خورشید در دلو
فرود آمد به شاه آن آیت حسن****چو ماه چارده در غایت حسن
چو بارانی که شب از لطف باری****فرو بارد به گلبرگ بهاری
ملک خورشید را شب در هوا دید****چو صبح صادق از شادی بخندید
روان چون ماه شد در پایش افتاد****گرفتش در کنار آن سروآزاد
دو عاشق دستها در گردن هم****بسی بگریستند از شادی و غم
دو ماه مهربان، دو یار عاشق****به شکل توأمان هر دو موافق
ملک را گفت: «ای جان تن و هوش****مرا یکبارگی کردی فراموش
کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟****کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟
چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟****مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟
ز پیش دوستانم راندی ای دوست****بکام دشمنم بنشاندی ای دوست
تو رسوا کرده ای در کوی و برزن****همه راز مرا بر مرد و بر زن
مرا از تخت و گنج و پادشاهی****بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟
تو همچون لاله و گل با پیاله****چو بلبل من قرین آه و ناله

بخش ۷۱ - غزل

مرا در جام خون دل مدام است****برون زین می بر اهل دل حرام است
می ام عشق است و جز سودای آن می****گر آید در سرم، سودای خام است
هر آنکس را که مهر دوست با جان****مقابل نیست چون مه ناتمام است
اگر کام تو آزار دل ماست****بحمدالله دل ما دوستکام است
شب تار من از روی تو روز است****صباح عیش از زلف تو شام است
مرا چشم تو کرد از یک نظر مست****چه محتاج می و ساقی و جام است
ملک چون ناز یار نازنین دید****فرود آورد سر پایش ببوسید
به زاری گفت: «ای جان جهانم****گل باغ دل و سرو روانم
جفا گفتی و حق بر جانب تست****بلی کاندر وفا سخت آمدم سست
تو این بند از برای من کشیدی****تو این جور از جفای من کشیدی
مرا گفتی که تا کی می پرستی****مرا از چشم تست این عین مستی

بخش ۷۲ - غزل

خراباتی و رند ست آشکارا****چو بینم آن حریف مجلس آرا
به بویش می کنم این مستی از می****وگر نه می چه در خوردست مارا؟
به یادش خون خم خوردیم لیکن****ستد از ما دل و دین خونبها را
مرا گرد خم و خمخانه گشتن****تویی مقصود میل تست ما را
اگر وصلت نباشد خاک بر سر****خم و خمار در گل مانده پا را
امر علی جدار دیار لیلی****اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی****ولکن حب من سکن الدیارا
چنین تقدیر بود و بودنی بود****پشیمانی نمی دارد کنون سود
ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم****دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم
چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ****تا عاقبت کار به خورشید رسیدم
آمد که مرا در نظر خویش بسوزد****یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم
ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه****چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است****من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم
اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین****چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم
ملک را گفت مهراب ای خداوند****دریغ است اینچنین در دانه در بند
ازین شکر چرا در تنگ باشد؟****چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟
کنون تدبیر باید کرد ما را****مگر این چشمه بگشاید ز خارا
همی باید زدن بر آب صد رنگ****بود کاید برون این دولت از سنگ
چو زر دارد به غایت دوست افسر****چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر
زر بسیار باید خرج کردن****در آن احوال خود را درج کردن
مگر افسر به گوهر سر در آرد****به گوهر کار ما چون زر بر آرد
شدست این در جهان مشهور باری****که بی زر بر نیاید هیچ کاری
از آن گل در کنار دوستانست****که گل را دایماً زر در میان است
دم صبح از پی آنست گیرا****که در کامش زر سرخ است پیدا»
ملک چون این سخن بشنید از وی****بدو گفتا که: » ای یار نکو پی
به هر کنجی مرا گنجیست مدفون****پر از لعل نفیس و در مکنون
کنیزی نیز دارم نام شاهی****ازو بستان گهر چندان که خواهی
گهر می ریز هم بالای افسر****به زر در گیر سر تا پای افسر»
چو دید اندر سخن خورشید را گرم****ملک چون موم شد یکبارگی نرم
ز مرغان هیچ می نشنید گوشی****جز آواز خروسی در خروشی
همه شب هر دو جام وصل خوردند****ز دم سردی صبح اندیشه کردند
ملک در نیم شب آهی بر آورد****فرو خواند این رباعی از سر درد

بخش ۷۳ - رباعی

امشب که شبم به وصل تو می گذرد،****دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه****زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز****دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،****بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری****برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش****فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود****وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد****آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد****از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست****ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش****چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت****به گوهر قطعه یاقوت را سفت

بخش ۷۴ - قطعه

شب دوشین بت نوشین لب من****چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم****چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان****سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول****چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش****سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش****به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر****روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت****ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت****که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد****فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو****به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش****فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان****چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا****توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید****که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر****ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا****ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد****که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر****ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار****در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین****ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد****حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت****به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر****نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد****برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید****به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو****سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید****رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی****گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت****که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی****به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی****کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور****نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی****کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟****چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم****به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان****چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب****به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر****ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش****چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست****به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد****بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد****نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته****چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر****کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه****اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل****اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز****از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار****نماند در جوانی رنگ و بویش

بخش ۷۵ - پاسخ مهراب به افسر

بدو مهراب گفت ای افسر روم****به تو آباد باد این کشور روم
کنون در زیر این پیروزه چادر****کسی را نیست چون خورشید دختر
کسی دانم به تنهایی نسازد****که تنهایی خدا را می برازد
ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت****خدایست آنکه بی یار است و بی جفت
درین نه پرده پیروزه پیکر****زن از خورشید عذرا نیست برتر
به هر ماهی شبانروزی به خلوت****کند در خانه ای با ماه صحبت

بخش ۷۶ - قطعه

آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند****مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است****گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا****یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور****طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز****بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار****در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین****سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام****به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد****که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر****نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی****کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در****زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند****تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی****نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن****کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست****مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید****که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست****که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست****که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه****حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش****برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند****خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید****فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید****از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست****از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم****بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم****علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار****ندانم چون برآید آخر کار

بخش ۷۷ - فرد

ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید****ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»

بخش ۷۸ - بزم آرائی جمشید

ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب****کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا****دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،****به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد****ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند****بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟****چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند****به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت****مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست****به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست****به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند****حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می****شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت****به شهناز این رباعی را در آموخت

بخش ۷۹ - رباعی

وقت سحر از باغ بهشت آمد باد****آورد گلی و در کنارم بنهاد
چون زلف صنم نهاده بودم دامی****ماهی بگذار آمد و در دام افتاد
چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ****فرو خواند این غزل شکر به آهنگ:

بخش ۸ - دعای دولت امیر شیخ اویس

درودی بی‌شمار از رب ارباب****بر احمد باد و بر آل و بر اصحاب
پناه خسروان و شهریاران****سر و تاج سران و تاجداران
اساس خطه دین باد دایم****به عون و عدل شاهنشاه قایم
سکندر رایت جمشید شوکت****فریدون زینت و پرویز طلعت
بسیط عالم شاهی گرفته****ز اوج ماه تا ماهی گرفته
جبینش مظهر آیات شاهی****ضمیرش مهبط نور الهی

بخش ۸۰ - غزل

بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما****بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،****عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است****بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند****چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟
دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر****چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب****سخت رویی فلک، یا سستی پیمان ما؟
چو افسر زخمه جمشید بشنید****دمیده سبزه گرد سوسنش دید
به پای مور فرش گل سپرده****به موران مهر جمشیدی سترده
چو خط این تازه شعر روح پرورد****ز طبع نازک او سر بر آورد
خطت هر روز رسمی نو در آرد****به خون من براتی دیگر آرد
کشد لشکر ز چین زلف بر روم****سپاه شب به گرد مه در آرد
ز هندستان زلفت طوطی آمد****که در منقار تنگ شکر آرد
به شوخی سر بر آوردست مگذار****خطت را گر بدینسان سر در آرد
چو سودای خیال خال و زلفت****جهان را بر من خاکی سر آرد
تن پر حسرت ما خاک گردد****ز خاکم باد گرد عنبر آرد
نباتی کز سویدایم بروید****ز حسرت حبه السودا بر آرد
چو بشنید این سخنهای دلاویز****ملک را شد لب شیرین شکر ریز
زبان بگشاد و در بر افسر افشاند****به وصف افسر این مطلع فرو خواند
ای آفتاب جرعه رخشنده جام تو****مه ساقی مدامی دور مدام تو
ای در سواد شام دو زلفت هزار چین****تا حد نیمروز کشیدست شام تو
خورشید پادشاه سریر سپهر باد****فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو
تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست****بر سر نهاده افسری از زر به نام تو
به سر مستی ملک را گفت افسر****چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر
تو فرزندی مرا از من مکن شرم****تو خورشیدی مرا با من براگرم
فدایت می کنم چندانکه خواهی****ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی
ملک بنهاد سر در پای افسر****بدو گفت ای سر من جای افسر
به اقبال تو ما را هیچ کم نیست****به رویت خاطر شادم دژم نیست
ولی خواهم که بهر جاندرازی****کنی بیچارگان را چاره سازی
اسیران را ز غم گردانی آزاد****دل غمگین غمگینان کنی شاد
به زندانت مرا جانی است محبوس****مگردانم ز جان خویش مأیوس
دلم را داشتن در بند تا چند ؟****برون آور دل من از چه بند»
جهان بانو نهاد انگشت بر چشم****بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،
دل و جان در تن از بهر تو دارم****به جان و دل همه کارت بر آرم»
به نازش در کنار آورد افسر****نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
به دل می گفت دانی این چه بوس است****کنار مادر زیبا عروس است
ستون سیم کردش حلقه در گوش****فکند این در ز نظمش در بن گوش

بخش ۸۱ - غزل

مخورانده که همه کار به کام تو شود****شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام****شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند****عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست****آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد****خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود

بخش ۸۲ - آزاد شدن خورشید

چو صبح از کوه بنمود افسر زر****ز کوه آمد برون خورشید خاور
پس افسر بر سمند عزم بنشست****به ناز آورد باز رفته از دست
ز شهرستان به سوی دژ روان شد****ز شهر تن به شهرستان جان شد
چو در دژ شد به نزد آن شکر لب****مهی را یافت همچون ماه یک شب
چو دری در صدف تنها نشسته****ز هر یک غمزه عقدی در گسسته
چو جسم ناتوانش چم بیمار****چو شیشه چشم هایش رفته در غار
چو عکس طلعت خورشید را دید****سرشک لاله گون از دیده بارید
سرشک افشان گرفت اندر کنارش****که بنشاند به اشک از دل غبارش
چو مادر حال دختر را تبه دید****چو چشم خود جهان یکسر سیه دید
به پوزش گفت: «ای ترک خطایی****خطا کردم، خطا کردم خطایی»
به زاری گفت: « ای سرو گل اندام****فدای چشم مخمور تو بادام
بسی بر شکر و گل بوسه ها داد****شکر پاسخ برو افسانه بگشاد
به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،****مرا بهر چه افکندی در آذر؟
چو من نه رستم و سامم به هر حال****چرام افکنده ای در کوه چون زال؟
بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی****که او را بیگناه از خود بریدی؟
مرا رسوای خاص و عام کردی****میان انجمن بد نام کردی»
بگفت این قصه و بسیار بگریست****وز آن زاریش مادر زار بگریست
برون آوردش از غمخانه تنگ****چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ
همان دم چتر شاهی باز کردند****عماری را به دیبا ساز کردند
گل آمد در عماری سوی بستان****مه هودج نشین اندر شبسنان
پری رخسار خوبان دلاویز****بهار افروز و گلبرگ شکر ریز
نسیم جانفزای و ارغنون ساز****سمن بوی و نگارین روی و شهناز
هزار و سیصد و هفتاد دختر****همه خورشید روی و فرخ اختر
که پیش آن صنم در کار بودند****بدان درگاه خدمتکار بودند
همی روی طرب را باز کردند****همان آیین پیشین ساز کردند
کبوتر گر بود صد سال در بند****رود روزی سوی برج خداوند

بخش ۸۳ - آمدن شادیشاه به خواستگاری خورشید

چو شاه چین علم بفراخت بر بام****نگون شد رایت عباسی از شام
به قیصر قاصدی آمد سحرگاه****که اینک می رسد شادی شه از راه
ز درگه خاست آواز تبیره****شدندش سروران یکسر پذیره
همان کآمد سپاه شام نزدیک****ز گردش چشم گردون گشت تاریک
شد از گرد سوار لشکر شام****رخ پیروزه گردون سیه فام
به گردون بسکه گرد مرکبان رفت****زمین یکبارگی بر آسمان رفت
ز بس رایت که بر روی هوا بود****هوا بر شکل شیر و اژدها بود
فتاده روی صحرا نیل در نیل****گرفته گرد کحلی میل در میل
چو چتر شاه شامی سر بر آورد****ز غیرت گشت روی شاه چین زرد
همای چتر شاهی کرد پرواز****به زیرش جره بازی کرد پر باز
دمان چون صبح خنگی زیر رانش****گرفته شامیان خودش در میانش
چو نیشکر نطاقی بسته زرین****کشیده قد سبز ارنگ شیرین
سهی سروی قدی خوش بر کشیده****خطی چون سبزه گرد گل دمیده
سراسر روم در پایش فتادند****همه پا و رکابش بوسه دادند
چو آن فرزانگان را شاهزاده****بدید از دور حالی شد پیاده
ملک چون روی شادیشاه را دید****چو بید از رشک شمشادش بلرزید
نبات از پسته خندان ببارید****ملک را چرب و شیرین باز پرسید
ملک نیز از دل خونین چو پسته****جوابی داد زیر لب شکسته
روان گشتند از آنجا سوی درگاه****ملک غمگین و شادیشاه همراه
حکایتهای رنگ آمیز می کرد****دمی می دادش خود خون همی خورد
همه ره شهد می آمیخت با زهر****همی راندند با هم تا در شهر
به سوی برج و باره بنگریدند****جهانی مرد و زن نظاره دیدند
پی نظاره، در هر برج و بارو****نشستند ماهرویان روی در رو
تو گفتی بر کنار برج و باره****ببارید از فلک ماه و ستاره
سخن گویان و خندان هر دو یکسر****همی راندند تا درگاه قیصر
فضایی دید شادی میل در میل****کشیده پیلبانان پیل در پیل
خروش کوس بر گردون رسیده****اسد را زهره از هیبت دریده
دو رویه چاوشان استاده بر در****حمایل تیغ در بر چون دو پیکر
ز پیش آستان تا حضرت شاه****زمین بوسید شادیشاه در راه
فراز تخت تاج قیصری دید****ز برج قصر کیوان مشتری دید
گرفت آن تا جور در پای تختش****شهنشه خواند بر بالای تختش
ز مهر دل مه رویش ببوسید****ز رنج راه شامش باز پرسید
به دست راست زیر تخت قیصر****نهادند از برایش کرسی زر
ز ساقی خواست جامی تا به لب جان****بلوری کرده پر لعل بدخشان
به نای و نوش بزمی ساخت ساقی****که می زد طعنه بر فردوس باقی

بخش ۸۴ - قطعه

بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد****روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش****حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام****سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور****قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه****نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست****از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد****زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه****زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش****فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را****گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد****دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده****به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی****سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی****گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز****چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی****زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن****ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است****به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی****مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش****ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد****بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن****به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند****حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده****به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است****هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو****نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن****چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت****سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد****حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست****ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید****کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری****در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی****در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم****نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت****بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار****که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن****هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست****که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی****ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می****چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید****ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی****دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور****ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید****ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب****و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می****زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید****به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون****ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت****خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی****فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار****به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد****می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد****ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور****نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار****که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد****ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر****چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا****دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست****فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند****سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد****ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد****ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت****که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست****می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است****ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد****که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم****ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون****به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت****سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند****بدین امید دل را شاد کردند

بخش ۸۵ - هنرنمائی جمشید و شادیشاه در حضور خورشید و افسر

چو خورشید فلک برداشت از چین****می یاقوتی اندر جام زرین
ملک در گفت و گوی عزم میدان****سر زلف سیه را ساخت چوگان
سر بدخواه در چوگان فکنده****ز غبغب گوی در میدان فکنده
به نزد قیصر آمد شاد و خرم****زمین بوسید کای سالار عالم
شنیدستم که شادی شهسوار است****به میدان نیز مرد کارزار است
چو در میدان سواری می نماید****ز مردان گوی مردی می رباید
چو در میدان فروزی روز پیروز****به میدان کرد باید میل امروز
به میدان ارادت اسب تازیم****به چوگان سعادت گوی بازیم
توان بودن که این چابک سواری****خلاصی بخشدش ز آن شرمساری
ملک بر پشت پران باد پایی****چو شاهینی مطوس بر همایی
بکف چوگان از زر چون هلالی****مه و خورشید را خوش اتصالی
چو زلف خود فرس بر ماه می تاخت****به چوگان گوی با خورشید می باخت
از آن جانب در آمد خسرو شام****شد از گرد سپه گیتی سیه فام
هزاران مرد چوگان باز شامی****روان در موکب از بهر غلامی
ز در و لعل بر سر نیم تاجی****که می ارزید هر لعلش خراجی
چو مه بر ادهم شامی نشسته****میان بندی ز زر چون چرخ بسته
چو مشکین زلف چوگانیش بر دوش****به هر جانب هزارش حلقه در گوش
خبر بردند نزدیکان به افسر****که با جمشید شادی شاه و قیصر
به میدان گوی خواهند باخت امروز****فرس بر ماه خواهد تاخت امروز
برون از شهر قصری داشت قیصر****که بودش صن میدان در برابر
ز ایوان افسر و خورشید عذرا****برون رفتند بر عزم تماشا
بر آن قصر بهشت آیین نشستند****نظر بر منظر جمشید بستند
دو ماه مهر طالع چون ستاره****همی کردند در میدان نظاره
بر آمد از ره میدان روا رو****ز چوگانها هوا شد پر مه نو
ز هر جانب خروش نای برخاست****زمین چون آسمان از جای برخاست
سران میدان به اسبان ساز کردند****همایون چتر شاهی باز کردند
ملک شادی شخ اول اسب در تاخت****به چوگان جلادت گوی می باخت
گه از چپ گوی می زد گاه از راست****ز سرداران قیصر مرد می خواست
ملک از جا براق جم برانگیخت****زمین و آسمان را در هم آویخت
به چوگان گوی می برد از معامل****چو مه رویان به زلف از عاشقان دل
ز پی چندان که شادی می دوانید****به جز گرد براق جم نمی دید
به شادی باز کرد آن نیک پی روی****چو اقبال و سعادت همرش گوی
سیه رو ماند شادی بر سر راه****نمی شایست رفتن در پی شاه
چو خورشید آن قد و شکل و شمایل****بدید این بیتها می خواند در دل:

بخش ۸۶ - غزل

باد صبا به گرد سمندش نمی رسد****سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب****از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی****خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
پایم به بند زلف گرفتار کرده است****دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
به هر گردی که می انگیخت جمشید****بر آوردی غبار از جان خورشید
به هر گامی که اسبش بر گرفتی****ز اشک آن خاک در گوهر گرفتی
صنم گلگون سرشک از دیده می راند****ملک شبدیز با گلگونه می راند
ملک گوی ار همه کس پیش می برد****به هر صنعت که بود از پیش می برد
غریو اهل روم و شام برخاست****ملک چوگان فکند و نیزه را خواست
در آمد خوش به طرد و عکس کردن****به طرد بدسگال و عکس دشمن
سماک رامح از بالای افلاک****ز غیرت نیزه را انداخت بر خاک
هزاران حلقه همچون زلف جانان****ز چوگان کرد در میدان بر افشان
ز پشت باد پا چون باد در تک****به رمح ان حلقه ها بر بود یک یک
بر او شاهنشه از جان آفرین کرد****ثنای قدرت جان آفرین کرد
به پیروزی ز میدان باز گشتند****همان با نای و نی دمساز گشتند

بخش ۸۷ - نجات دادن جمشید ، قیصر را از مرگ

چو این شهباز زرین بال خاور****پرید اندر هوا با رشته زر
هزاران زاغ زرین زنگله ساز****بسوی باختر کردن پرواز
به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج****ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج
سوی نخجبیر گه رفتند تازان****رها کردند بازان را به غازان
چو یوز او رسن بگشادی از طوق****غزاله طوق دارش گشتی از شوق
هژبری ناگهان برخاست از دشت****که شیر از هیبتش روباه می گشت
دو چشمش چون دو در در عین برزخ****دهان و سر چو چاه ویل و دوزخ
چو دندان گرازش بود دندان****چو تیغ تیز روز رزم خندان
خروشید از سر تندی چو تندر****خروشان رفت سوی اسب قیصر
جهان سالار جم از دور چون دید****که شیر آمد، چو کوه از جا بجنبید
براق گرم رو را راند چون میغ****ببارید از هوا بر شیر نر تیغ
هژبر جنگجو یازید چنگال****گرفت اسب شهنشه را سر و یال
چو شیر انداخت مرکب کرد آهنگ****به سوی شاه و بر شه کار شد تنگ
ملک جمشید ازین معنی بر آشفت****عقابی کرد با زاغ کمان جفت
خدنگ چارپر زد بر دل شیر****خدنگش خورد و گشت از جان خود سیر
به تیری چون ملک شیری چنان گشت****ز هازه خاست از چرخ کمان پشت
ز چنگال اجل قیصر امان یافت****ز زخم ناوک جمشید جان یافت
روان قیصر سوی جمشید تازید****بیامد دست و بازویش بنازید
چو قیصر چشم زخمی آنچنان یافت****عنان از صید گه بر بارگه تافت

بخش ۸۸ - ستایش قیصر از دلاوری جمشید

فرستاد افسر و خورشید را خواند****بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید****حکایت کرد یک یک پیش خورشید
بدو گفت این پسر خسرو نژادست****که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است****ز سر تا پا همه فر الهی است
مرا مرد هنر پرورد باید****ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم****غمی در دل نمی آید جز اینم
عیار گوهرش کرچه درست است****ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش****ندیدم یک سر مو زو گشایش
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است****ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد****که قطعاً هیچ برایی ندارد
چو بشنید این فسانه افسر از جفت****بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد****که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
به پیش من کنون عین الیقین است****که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر****بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پایه تخت خداوند****چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»

بخش ۸۹ - غزل

عشق مرا از هزار کار برآورد****گرد جهانم هزار بار برآورد
یار مرا خوی تنگ بود به غایت****عشق دلم را به خوی یار بر آورد
لشکر سودای عشق بر سر من تاخت****از تن خاکی من غبار برآورد
خیز و بیا چشم روزگار برآور****کز تو مرا چشم روزگار برآورد
با تو بیا تا دمی به کام برآیم****همان که فراقت زما دمان برآورد
کام من جان به لب رسیده برآورد****ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد
بس که مرا چون صبا هوای خیالت****گرد گلستان و لاله زار برآورد
قد تو در چشم من به جلوه درآمد****سرو سهی را ز جویبار برآورد
به پاسخ گفت با بانو جهاندار****نخست اندیشه می باید در این کار
نیابی خیر از آن شاخ برومند****که سازد با درخت خشک پیوند
چرا در خاک سیمی را کنم گم****که می شاید به کحل چشم مردم؟
بری طوبی ز خلد جاودانی****بری در غیر ذی زرعش نشانی
هر آنکو کرد با ناجنس پیوند****قرین بد گزید از بهر فرزند
به جای نور چشم خویش بد کرد****بدست خویش قصد جان خود کرد
اگرچه قطره زاد از ابر لیکن****به بحر افتاد و شد در بحر ساکن
به لطف خویش بحر او را بپرورد****یتیم بحر نام خویشتن کرد
بزرگی و هنر از یم در آموخت****هنرهای بزرگان زو هم آموخت
چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد****سزای گوشوار و تاج و زر شد
تو یک مه گر به لطفش می بخوانی****به خورشید جهانتابش رسانی
تو خورشید جمالی او مه نو****نظر می دارد از لطف تو پرتو
گرفتم خود نه از فغفور چین است****خردمندیش ما را خود یقین است
همه شب بود با قیصر دراین زار****همی راند از غم و شادی سخن باز

بخش ۹ - قطعه

داور دنیا، معز الدین حق، سلطان اویس****آفتاب عدل پرور سایه پروردگار
آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد****چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار
بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ****ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ
طراز طرز شاهی می‌طرازد****سر دیهیم و افسر می‌فزاند
ز مار رمح او پیچان دلیران****ز مور تیغ او دلخسته شیران
هلال فتح نعل ادهم اوست****شب و روز سعادت پرچم اوست
ز یاجوج ستم گشته است آزاد****که تیغش در میان سدیست پولاد
ظفر در آب تیغش غوطه خورده****سر بدخواه آب تیغ برده
به جای زر ز آهن دارد افسر****ز پولادش بود خفتان چو گوهر

بخش ۹۰ - خواستگاری شادیشاه از دختر قیصر

چو رای هند رخ بر تافت قیصر****نمود از ملک چین رخشنده افسر
تقاضای عروسی کرد داماد****بر قیصر به خواهش کس فرستاد
شه رومی به ابرو چین درآورد****تأمل کرد و آنگه سر برآورد
که: «شادیشاه نور دیده ماست****ولیکن هست از او ما را سه درخواست
نخستین از پی کابین دختر****دهد یک نیمه ملک شاه و بربر
دوم باید که پوید سوی افرنج****برسم باج از آن بوم آورد گنج
سوم شرط آنکه سوی کشور شام****نسازد عزم و اینجا گیرد آرام
مبادا کو شود زین شرط مأیوس****مراد ما از این نام است و ناموس»
رسولان چون شنیدند این حکایت****به شادی باز گفتند این روایت
ملک را گشت روشن ز آن فسانه****که می گیرد بر او قیصر بهانه
به پاسخ گفت: «این کاریست دشوار****نشاید بی پدر کردن چنین کار
اگر فرمان بود من باز گردم****ازین در با پدر همراز گردم
به فرمان پدر یکسال دیگر****بیایم بر خط فرمان نهم سر»

بخش ۹۱ - بازگشتن شادیشاه به شام

حکایت را بدین پیدا شد انجام****سحرگه کرد شادی روی در شام
ملک جمشید را افسر طلب کرد****حکایتهای شادی شه در آورد
ملک را گفت: «شادی رفت در شام****نمی دانم که چون باشد سرانجام
ندانم کو کشد لشکر برین بوم****ز شادی عکس گردد کشور روم؟
ملک برخواست گفت: «ای بر سران شاه****ز ماهی یاد محکوم تو تا ماه
اگر فرمان دهد فرمانده روم****روم سازم بر ایشان شام را شوم
همی تا بر تو شام آرد عدو بام****روم از روم و صبحش را کنم شام»
بدین معنی ملک فصلی بپرداخت****که از شادی سر افسر برافراخت
بدو گفت: » آفرین بر گوهر نیک!****قوی مردانه می گویی سخن ، لیک
زگفتار تهی کاری نیاید****بگفتار اندرون کردار باید
اگر زین عهد و پیمان بر نگردی****به جای آورده باشی شرط مردی
ترا قیصر ز گردون بگذراند****دهد دختر به خورشیدت رساند»
به دارای جهان جم خورد سوگند****که : «تا جان و تنم را هست پیوند
من از فرمان قیصر بر نگردم****اگر زین قول برگردم ، نه مردم
بباشم در رهش تا زنده باشم****بدین در کمترینش بنده باشم»
چو بشنید آن سخن برخاست آن سرو****به پیش قیصر آمد راست آن سرو
بدادش مژده از گفتار جمشید****شهنشه شاد شد از کار جمشید
اشارت کرد از آن پس رومیان را****که: « در بندید بهر کین میان را»

بخش ۹۲ - لشکر کشی جمشید از روم به شام

زند از شهر گردان خیمه بر دشت****زمین از خیمه همچون آسمان گشت
هنرمندان ز کین دلها پر از خون****ز تن کردند ساز بزم بیرون
ز هر سو لشکری آمد به انبوه****تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
برون از شهر دشتی بود دلکش****چو گلزار جوانی خرم و خوش
چو روی جم در آن گلها شکفته****چو چشم آهوان بر لاله خفته
میان یاسمین و نسترن در****بلورین برکه ای چون حوض کوثر
ز هر سویی روان نالنده رودی****برو گوینده هر مرغی سرودی
گلش صد بار لعل افکنده بر هم****نمی آمد لبش از خنده بر هم
هوایش عقد پروین دانه می کرد****معنبر زلف سنبل شانه می کرد
چنار و گل ز ابرش آب جسته****به آب ابر دست و روی شسته
چو پیری زاده از مادر شکوفه****زبان بهانده سوسن در شکوفه
دل گل چون دماغ پور سینا****درختان چون درخت طور سینا
چمن از سایه بید و گل بان****کشیده سایبانها گرد بستان
به سوری این غزل می خواند بلبل****سحر گه در مقام نغز با گل:

بخش ۹۳ - غزل

بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل****باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید****باز منور شدش دیده به دیدار گل
لاله زر آتشی است ناسره اش در میان****لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد****دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را****خار عجب گر کشد بار دگر بار گل
کف به لب آورده باز جام پر از لعل می****می به کف آور ببین روی پریوار گل
ملک با لشکری افزون ز باران****فرود آمد در آن خرم بهاران
میان سبزه چون گل جای کردند****ملک را بارگه بر پای کردند
به یاد روی گل ساغر گرفتند****چو نرگس دور جام از سر گرفتند
ملک یک هفته با قیصر طرب کرد****بر آن گل ارغوانی باده می خورد
ملک نالید یک شب پیش مهراب****که کار از دست رفته ای دوست دریاب
چنین از عمر تا کی دور باشم؟****ز جان خویشتن مهجور باشم؟
برای من بسی زحمت کشیدی****ز دست من بسی تلخی چشیدی
برای من بکن یک کار دیگر****بیار آن ماه را یکبار دیگر
سرشک از دیدگان بارید بر زر****فرو خواند این غزل با اشک برتر

بخش ۹۴ - دوبیتی

آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟****کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟
بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری****ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»
چنان دلخسته هجرانم امشب****که مشتاق وداع جانم امشب
به شب مهراب رفت از پیش جمشید****شب مهتاب شد جویای خورشید
سواری دید بر شبرنگی از دور****چو در تاریکی شب شعله نور
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ****چو بادی کاورد گلبرگی از باغ
همی آمد بر آن تازنده دلدل****چو بر باد بهاری خرمن گل
چو مهرابش در آن شب دید بشناخت****که خورشید است سر در پایش انداخت
به زاری گفت «ای شمع دل افروز****شبت فرخنده باد و روز نوروز
بیا ای تازه گلبرگ بهاری****بگو عزم کدامین باغ داری؟
ز جان نازکتری ای سرو آزاد****به تنها می روی جانت فدا باد
سبک گردان عنان و زود بشتاب****رکابت را گران کن، وقت دریاب
مگر جمشید را سازی وداعی****مهی دارد هوای اجتماعی»
به شب می راند مرکب گرم خورشید****بیامد تا به لشکرگاه جمشید
در آن گلزار عمر افزای مهتاب****ملک با یاوران بر گوشه آب
نشسته صوت بلبل گوش می کرد****به یاد یار جامی نوش می کرد
کجا بر سنبلی بادی گذشتی****ملک شوریده و آشفته گشتی
گمان بردی که مشکین زلف یارست****که از باد بهاری بیقرار است
چو سرو نازنین جنبید از جای****ملک از جای جستی بی سر و پای
چنان پنداشتی کامد نگارش****گرفتی خوش در آغوش و کنارش
دوان آمد به پیش شاه مهراب****که شاها ، هان شب قدرست، دریاب
به استقبالت آمد بخت پیروز****شب قدر تو خواهد گشت نوروز
چو شد خورشید با آن مه مقابل****ملک را برزد این مطلع سر از دل

بخش ۹۵ - غزل

شادی آمد از درون امشب که هان جان می رسد****جان به استقبال شد بیرون که جانان می رسد
یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در****مژده ای دل کان شب سودا به پایان می رسد
خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می دمد****خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان می رسد
پریشان و سرو جان داده بر باد****چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد
گل خندان به زیر پر گرفتش****گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش
نشستند آن دو نازک یار باهم****بر آن گلزار روح افزا چو شبنم
بپرسیدند هر دو یکدگر را****ببوسیدند بادام و شکر را
خوشا آن هر دو معشوق موافق****که بنشینند با هم چون دو عاشق
به مژگان گفته با هم هر دو صد راز****به ابرو کرده باهم هر دو صد ناز
ملک را گفت: «ای روی تو روزم****به شام آورده روز دلفروزم
مده بر عکس خورشید ای گل اندام****سپاه حسن چون مه عرض بر شام
رخ فرخ چرا می تابی از روم****به عزم بام صبحم را مکن شوم
ندانم تا کی ای عمر گرامی****چنین تو در سفر فرسوده مانی
چو مه روز و شب ای زرین شمایل****چه تن می کاهی از قطع منازل؟
مه و خور گرچه در بر داری از من****ندیدی هیچ برخورداری از من
تو چون زلف ار نبودی فتنه بر روم****چرا گشتی چنین سرگشته در روم
ز حلوایم بجز دودی ندیدی****زیانها کردی و سودی ندیدی»
بگفت این و سرشک از دیده افشاند****روان این مطلع موزون فرو خواند:

بخش ۹۶ - دوبیتی

از دیده دلم روز وداعش نگران شد****با قافله اشک در افتاد و روان شد
ای جان کم از او گیر برو با غم او باش****دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد
جوابش داد جم کای مایه ناز****طراز خوبی و پیرایه ناز
تن و جان کرده ام وقف هوایت****سرم بادا فدای خاک پایت
سر من گرنه سودای تو ورزد،****سر وارون سودایی چه ارزد؟
ز شمعت شعله ای در هر که گیرد****چراغ روشنش هرگز نمیرد
ز جان و تن که بنیادیست بس سست****مراد من تویی و صحبت تست
تنم خاک است و جانم باد پر درد****چه برخیزد ز خاک و باد جز گرد؟
به اقبالت نمی اندیشم از کس****مرا از هجر تست اندیشه و بس
مرا باغمزه این دل می خراشد****چه باک از زخم تیغ و تیر باشد؟
چو خواهم طاق ابروی تو دیدن****چرا باید کمان باری کشیدن
ز بهر آن زنم بر تیغ جان را****ز عشق آن شوم قربان کمان را
درین ره از هوا سر می زنم من****اگر سر می نهم خونم به گردن
فک با عاشقان دایم به کین است****چه شاید کرد قسمت اینچنین است؟
فلک تا تیغ خود خواهد کشیدن****عزیزان را زهم خواهد بریدن
ملک می گفت و آب از دیده می راند****بر او این قطعه موزون فرو خواند

بخش ۹۷ - قطعه

در آن روز وداع آن ماه خوبان****لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
ز روی حسرت او با من همی گفت:****هذا فراق بینی و بینک
همه شب با دوتن افسر در آن دشت****تماشا را بدان مهتاب می گشت
طوافی گرد آب و سبزه می کرد****ز ناگه ره بدان منزل در آورد
به یک منزل دو مه را دید با هم****نشسته هر دو چون بلقیس با جم
نوای چنگ و بانگ رود بشنود****بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشید****نشسته چون گلی در سایه بید
چو مادر را بدید از دور بشناخت****صنم خود را به بیدستان درانداخت
به دستان چون فلک نقشی عیان کرد****به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عیش است و شادی****نمی خواهد به غیر از نامرادی

بخش ۹۸ - رباعی

چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد****کش باز به خون جگر آکنده نکرد
چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت****کایام هماندمش پراکنده نکرد
ملک چون عکس تاج افسری یافت****زجای خود به استقبال بشتافت
ز جای خود نرفت و رفت از جای****چو دامن بوسه اش می داد بر پای
به آغوش اندر آورد افسرش مست****گرفتش سیب سیمین بر کف دست
لبان و مشک و شهد و می به هم دید****می مشکین ز شیرین شهد نوشید
به زیر بید بن می دید خورشید****ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید
ملک گفت: « از کجا ای سرو نامی****به اقبال و سعادت می خرامی؟

بخش ۹۹ - غزل

 

سوی کلبه فقیران به سعادت و سلامت****بکجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟
سوی کشته ای گذر کن ببهانه زیارت****بشکسته ای نظر کن به طریقه عیادت
الا ای تازه ورد ناز پرورد****بدین صحرا کدامین بادت آورد
به خورشیدی چه نقصان راه یابد****اگر بر خانه موری بتابد
سهایی را منور کرد ماهی****گدایی را مشرف کرد شاهی
بگسترد آفتابی سایه بر خاک****گذاری کرد دریایی به خاشاک»
به پاسخ گفتش آن خورشید شب رو****ملک را کای جهان سالار خسرو
من اندر خواب خوش بودم به مسکن****خیالت ناگه آمد بر سر من
غمت در دامن جان من آویخت****درین سودا ز خواب خوش برانگیخت
کشانم بخت بیدار تو آورد****شب وصل تو امشب روزیم کرد
ملک آشفته بود و سخت بی خویش****حجاب شرم دور انداخت از پیش
به پاسخ گفت: «ای حور پری زاد****جمالت آنکه جانم داد بر باد
چه باشد گر بدین طور تمنی****کند بر عاشقان نور تجلی؟
مرا دیدارش امشب در خیالست****زنان را یک نظر دیدن حلالست
هوس دارم که از دورش ببینم****به چشمان درد بالایش بچینم»
جوابش داد بانو کاین خیالست****به شب خورشید را دیدن محالست
شبست اکنون و از شب رفته یک بهر****رهی دورست ازین جا تا در شهر
کجا خورشیدت امشب رخ نماید؟****مراد امشبت فردا برآید»
درین بئد او که شهناز از ره راست****بدین ابیات مجلس را بیاراست
دل ما در پی آن یار، که جانانه ماست،****گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
آنکه بیرون زد ازین خیمه سراپرده حسن****همچنان گوشه نشین دل دیوانه ماست
چو شاه چین ز مشرق راند موکب****روان شد خیل زنگی سوی مغرب
خروش کره نای و گردش گرد****به گردون در زحل را کور و کر کرد
هوا بگرفت ابرو کوس شد رعد****به روز اختیار و طالع سعد
به ملک شام شاه چین روان شد****شه رومش دو منزل همعنان شد
دو منزل با ملک همراز گردید****وداعش کرد و زآنجا باز گردید
ملک جمشید ترک جام می کرد****سمند عیش و عشرت باز پی کرد
از آنجا کرد رود و جام بدرود****به جای جام زر جست آهنین خود
به جای ساعد سیمین خورشید****حمایل کرد در بر تیغ جمشید
دو شب در منزلی نگرفت آرام****سپه می راند یکسر تا در شام
خبر شد سوی شاه شام مهراج****که: «بحر روم شد بر شام مواج
نبود از عرض لشکر ارض پیدا****سپه را نیست طول و عرض پیدا
سواد شام از آن لشکر سیاه است****زمین چون آسمان بر بارگاه است»
سر مهراج شد زاندیشه خیره****شدش بر دیده ملک شام تیره
ملک مهراج را هژده پسر بود****سپاه و ملک و گنج از حد بدر بود
از ایشان بود شادیشاه مهتر****به وجه حسن بود از ماه بهتر
به شادی گفت سورت ماتم آورد****عروس ما نر آمد ، چون توان کرد؟
گمان بردم که غز باشد عروسم****چه دانستم که نر باشد عروسم
کنون بر رزم باید عزم کردن****بسیج رزم و ترک بزم کردن
سر گنج درم را بر گشادن****به لشکر بهر دشمن سیم دادن
مده مر تیغ زن را بی گهر تیغ****گه بی گوهر نباشد کارگر تیغ
سپاه آمد ز هر گوشه فراهم****ز گردش اشهب گیتی شد ادهم
ز هر مرزی روان شد مرزبانی****ز هر شهری برون شد پهلوانی
ز درگه خاست آواز تبیره****شدند ان انجمن جم را پذیره
به صحرای حلب بر هم رسیدند****دو کوه آهنین لشکر کشیدند
دو کوه آهنین دو بحر مواج****یکی جمشید و دیگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر****سران را رفت بر جای کله سر
جهان برق یمان از عکس شمشیر****فلک را آب می شد زهره شیر
ز بیم آن روز ابر باد رفتار****به جای آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سیه گون****تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست****ملک جمشید قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پای****که در قلب همه کس داشت او جای
ز هر سو گرد بر گردون روان شد****زمین پنداشتی برآاسمان شد
چو خنجر در سر افشانی دلیران****علم وار ، آستین افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساییده از قدر****سنان نیزه خوش بنشسته در صدر
ز دست باد پایان خاک بگریخت****برفت از دامن گردون بر آویخت
ز گلگون می لبالب بود میدان****به میدان کاسه سرگشته گردان
زمانی نیزه کردی دلربایی****زمانی گرز کردی مهر سایی
دم پیچان کمند خام و پر خم****سر اندر حلقه آوردی چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد****دگر جان ملک سهراب را داد
که بد سهراب قیصر را برادر****جوانی پهلوانی بد دلاور
ملک تیغ مخالف دوز برداشت****میان ترک تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سیلاب****روان بر قلب شادی تاخت سهراب
ز شادی روی را مهراب بر تافت****به سوی مرز شد قیصر عنان تافت
ز یکسو رایت مهراب شد پست****عنان بر تافت بر سهراب پیوست
ملک جمشید تنها ماند بر جای****سپه را همچنان می داشت بر جای
به پایان هم رکاب او گران شد****تو گفتی بیستون از جا روان شد
چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت****که از پیشش سپاه شام بگریخت
سپاه شام در یکدم چو انجم****شدند از صبح تیفش یک بیک گم
گهی بر چپ همی زد گاه بر راست****هم آورد از صف بدخواه می خواست
دلیران یکسر از پیشش گربزان****ز اسبان همچو برگ از باد ریزان
ملک تا نیمروز دیگر از بام****همی زد تیغ چون خور در صف شام
به آخر روی از و بر کاست مهراج****بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پی شتابان گشت چون سیل****فغان الامان برخاست از خیل
شدند از سرکشان شاه شاهان****بر جمشید شه فریاد خواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست****به داد و بخشش آن کشور بیاراست
مشرف کرد دارالملک مهراج****منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت****ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
سپرد آن مملکت یکسر به نوذر****که نوذر خویش افسر بود و قیصر

پایان                       قبلی

ملک الشعرا بهار5


 


 

دسته بندي: شعر,دیوان سلمان ساوجی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد