loading...
فوج
s.m.m بازدید : 619 1394/08/11 نظرات (0)

دیوان بیدل دهلوی_غزلیات750تا900

غزل شمارهٔ 751: خواب را‌در دیدهٔ حیران عاشق بار نیست

خواب را‌در دیدهٔ حیران عاشق بار نیست****خانهٔ خورشید را با فرش مخمل‌کار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلش‌کار نیست****این‌کنم یا آن‌کنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی می‌زند****شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم****تا تو از آیینه می‌یابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است****آنکه با خود مایه‌ای دارد درتن بازار نیست
در حصول‌گنج دنیا از بلا ایمن مباش****نقش روی درهمش جز پیچ‌وتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال****عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بسته‌ایم****آنچه از سر می‌توان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات****جز شکستن‌کاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل****عشق‌گوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب****درلباس هستی ما جزنفس یک‌تارنیست

غزل شمارهٔ 752: دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیست

دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیست****خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست
انقیاد دور گردون برنتابد همتم****همچو مرکز حلقهٔ‌گوشم خط پرگار نیست
ناتوانی سرمه در کار ضعیفان می‌کند****رنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیست
می‌کشد بی‌مغز، رنج از دستگاه اعتبار****جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست
فارغ‌است از دود تا شد شعله خاکسترنشین****بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست
سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل****زنگ هم چون خلوت آیینه بی‌دیدار نیست
سد راه‌کس مبادا دورباش امتیاز****هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست
از اثرهای نفس چون صبح بویی برده‌ابم****بیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیست
غنچهٔ‌دل چون حباب از خامشی دارد ثبات****خامهٔ ما را بجز پاس نفس دبوار نیست
گرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است****منزلی تا هست باقی راه ما هموارنیست
دیده‌ها باز است اما خواب می‌بینیم و بس****تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست
بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیده‌اند****بیدل از خسّت کسی را سایهٔ دیوار نیست

غزل شمارهٔ 753: رنگ‌عجزم لیک با وضع خموشم کار نیست

رنگ‌عجزم لیک با وضع خموشم کار نیست****در شکست بال دارم ناله‌گر منقار نیست
در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من****مصر عم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست
عجزتجدید هوسها را نفس آیینه است****یک ورق عمری‌ست می‌گردانم و تکرار نیست
اختلاط خودفروشان‌گر به‌این بیحاصلی‌ست****خانهٔ آیینه را قفلی به از زنگار نیست
ازکمین عسیبجو آگاه باید دم زدن****گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست
محوگشتن منتهای مقصد شوق رساست****چون نگه غیر از تحیر مُهر این طومار نیست
بردباری طلینتم خاک تامل پیشه‌ام****غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست
اشک چشم گوهرم برق چراغ حیرتم****کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست
غافل از سیرگداز دل نباید زیستن****هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست
هرکجا او جلوه دارد عرض هستی مفت ماست****عکس را آیینه می‌باید نفس در کار نیست
گر به این رنگ است بیدل انفعال هستی‌ام****سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نیست

غزل شمارهٔ 754: در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست

در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست****وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست
کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست****جز دم تسلیم اینجا لنگری درکار نیست
هر سر مو بهر غفلت‌پیشه بالین پر است****از برای خواب‌مخمل بستری درکار نیست
می‌برد چون‌گردباد از خویش سرگردانی‌ام****سرخوش‌دشت‌جنون‌را ساغری‌درکار نیست
در نیام هر نفس تیغ دو دم خوابیده است****چون‌سحر در قطع هستی خنجری‌درکار نیست
مشت خاک ما سراپا فرش تسلیم است وبس****سجدهٔ ما را جبینی و سری درکار نیست
خویش‌را از دیدهٔ‌خودبین خود پوشیدن است****احتیاط ما برا‌ی دیگری درکار نیست
فکرمرکب در طریق فقر، سازگمرهی‌ست****نفس‌در فرمان اگر باشد خری‌درکار نیست
جوش خون نازکدلان‌را پوست برتن می‌درد****از ضعیفی بر رگ‌گل نشتری درکار نیست
استقامت بس بود ارباب همت راکمال****بهر تیغ‌کوه بیدل جوهری درکار نیست

غزل شمارهٔ 755: مست‌عرفان را شراب دیگری درکار نیست

مست‌عرفان را شراب دیگری درکار نیست****جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است****تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست****داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دندان‌نماست****سینه‌چاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکین‌حجاب نشئهٔ وارستگی‌ست****بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش****دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند****حسن‌چون سرشار باشد زیوری‌درکار نیست
شعله‌ها در پرده سعی جهان خوابیده است****گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن می‌کشد****چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام****تا توانی ناله‌کن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است****در تغافلخانه بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا هم‌خوش است اما تکلف بر طرف****درد دل را بنده‌ام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش****آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست

غزل شمارهٔ 756: سرمنزل ثبات قدم جاده‌ساز نیست

سرمنزل ثبات قدم جاده‌ساز نیست****لغزیده‌ایم ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد****رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است****ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان به‌هرچه بازکنی مفت حیرت است****عشق‌هوس همین‌دوسه‌روز است باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی****در سرمه نغمه‌ای‌ست‌که در هیچ ساز نیست
بی‌اخثیار حیرتم از حیرتم مپرس****آیینه است آینه آیینه‌ساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن****درکارگاه شیشه‌گران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر****سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است****باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشه‌ها همه معشوق طینتیم****لیک آن بضاعتی‌که توان‌کرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق****ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل****ما را نشانده‌اند بر آن در که باز نیست
بید‌ل گداز دل خور و دندان به لب فشار****بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست

غزل شمارهٔ 757: زین عبارات جنون تحقیق بی‌ناموس نیست

زین عبارات جنون تحقیق بی‌ناموس نیست****شیشه گو صد رنگ توفان کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینه‌دار، رنگ اضدادست و بس****هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی گیر خواهی ظاهر و باطن تراش****رشته‌ای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست****کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است****آبروها بر زمین می‌ریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن****کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست****این‌ورق هرچند برگردد خطش‌معکوس نیست
تشنه‌لب باید گذشت از وصل معشوقان هند****هیچ ننگی در برهمن‌زادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است****آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است****شیشهٔ اشکی‌که رنگش بشکنی بی‌کوس نیست

غزل شمارهٔ 758: صنعت نیرنگ دل بر فطرت کس فاش نیست

صنعت نیرنگ دل بر فطرت کس فاش نیست****آینه تصوبرها می‌بندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباه ذات بی‌همتاش نیست****کثرت صورت غبار وحدت نقاش نیست
کفر و دین شک و یقین سازی‌ست بی‌آهنگ ربط****هوش اگر دا‌ری بفهم ای بیخبر پرخاش نیست
عقل‌گو خون شو به دور اندیشی رد و قبول****در حضورآباد استغنا برو، یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر****!ی تنک سرمایه، چون هستی عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسون هواست****خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بی‌تکلف زی تب و تاب امید و یاس چند****عالم شوق است اینجا جای بوک وکاش نیست
شوخ چشمی برنمی‌دارد ادبگاه جلال****قدردان آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعین‌گر همین جوش من است****آنچه خلق آب بقا دارد گمان جز شاش نیست
ربش گاوی چیست امید مراد از مردگان****زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق فهم این است و بس****تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست****بید‌ل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست

غزل شمارهٔ 759: عاشقی مقدور هر عیاش نیست

عاشقی مقدور هر عیاش نیست****غم‌کشیدن، صنعت نقاش نیست
حسن محجوبی‌که ما را داغ‌کرد****گر قیامت فاش گردد فاش نیست
گر شوی آگه ز آداب حضور****محرم خورشید جز خفاش نیست
بی‌نیازی از تصنع فارغ است****بزم دل، گستردهٔ فراش نیست
گرد اوهام، اندکی باید نشاند****هستی آخر عرصهٔ پرخاش نیست
شش جهت فرش است استغنای فقر****مفلسی درهیچ جا قلاش نیست
با تکلف مرگ هم ذلت‌کشی‌ست****ازکفن گر بگذری نباش نیست
نُه فلک از شور بی‌مغزی پر است****این مکان جز گنبد خشخاش نیست
چشم راحت چون نفس، از دل مدار****خانهٔ آیینه‌ات شب‌باش نیست
استقامت رفته گیر از ساز شمع****سرکشی با هر که باشد پاش نیست
ای هوس مهمان خوان زندگی****غصه باید خوردن اینجا آش نیست
در تغافلخانهٔ ابروی اوست****بی دل آن طاقی که نقشش قاش نیست

غزل شمارهٔ 760: برق با شوقم شراری بیش نیست

برق با شوقم شراری بیش نیست****شعله طفل نی‌سواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه****ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس****آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازه‌اند****عیش این‌گلشن خماری بیش نیست
تا به‌کی نازی به حسن عاریت****ما و من آیینه‌داری بیش نیست
می‌رود صبح و اشارت می‌کند****کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است****وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن****سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست
چون سحر نقدی‌که در دامان تست****گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست****محوآن دامی‌که تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است****این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط****از تنک آبی‌کناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش****فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه****فخرها دارند و عاری بیش نیست

غزل شمارهٔ 761: درگلشن هوس‌که سراغ‌گلیش نیست

درگلشن هوس‌که سراغ‌گلیش نیست****گریأس نوحه سربکند بلبلیش نیست
آن ساز فتنه‌ای‌که تو محشر شنیده‌ای****زیر و بم توگر نبود غلغلیش نیست
دیدیم حسن ساختهٔ اعتبار جاه****هرگاه بی‌نطاقه شود کاکلیش نیست
یارب به حال مفلسی خواجه رحم‌کن****بیچاره خربه عرض چه نازد جلیش نیست
آزادگان ز فکر رعونت منزه‌اند****باگردن آنکه ساز ندارد غلیش نیست
صیادی هوس چقدر ننگ فطرت است****شاهین حرص می‌پرد وچنگلیش نیست
بر انفعال عشرت این بزم چیده‌اند****تاشیشه‌سرنگون نشودقلقلیش‌نیست
تدبیر رستگاری جاوید، نیستی‌ست****این بحرغیرکشتی واژون پلیش نیست
از قطره تا محیط وبال تعلق است****بیدل خوش‌آنکه الفت جزووکلیش نیست

غزل شمارهٔ 762: بزم تصور توکدورت ایاغ نیست

بزم تصور توکدورت ایاغ نیست****یعنی چو مردمک شب ما بی‌چراغ نیست
سرگشتگان با نقش قدم خط‌کشیده‌اند****در کارگاه شعلهٔ جواله داغ نیست
جیب نفس‌شکاف چه خلوت چه انجمن****از هیچ‌کس برون غبارت سراغ نیست
گل دربریم وباده به ساغر ولی چه سود****در مشرب خیال‌پرستان دماغ نیست
تا زنده‌ای همین به تپش ساز و صبرکن****ای بیخبر، نفس سروبرگ فراغ نیست
از برگ و ساز عالم تحقیق ما مپرس****عمری‌ست رنگ می‌پرد وگل به باغ نیست
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت****مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست

غزل شمارهٔ 763: وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست

وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست****قابل این ز‌ه کمان قبضهٔ نداف نیست
از عدم می‌جوشد این افسانه‌های ما و من****گر به معنی وارسی جز خامشی حراف نیست
غفلت دلها جهانی را مشوش وانمود****هیچ جا موحش‌تر از آیینهٔ ناصاف نیست
رایج و قلب دکان وهم بی‌اندازه است****با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نیست
خواب راحت مدعای منعم است اما چه سود****مخملی جز بوریای فقر تسکین‌باف نیست
هرکه را دیدم درین مشهد دو نیمش کرده اند****تیغ قاتل هم بر این تقدیر بی‌انصاف نیست
آن سوی خوف و رجا خلد یقین پیدا کنید****ورنه ایمانی که مشهور است جز اعراف نیست
نقش این دفتر کماهی کشف طبع ما نشد****عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست
بوالفضول جود باش این‌ب زم اکرام است و بس****هرقدر بخشد کسی آب از محیط اسراف نیست
عرش و فرش اینجا محاط وسعت‌آباد دل است****کعبهٔ ما را سواد تنگی از اطراف نیست
طالب فهم مسمایی عیار اسم گیر****صورت عنقا همین جز عین و نون و قاف نیست
قید دل بیدل غبار ننگ فطرتها مباد****تا ز مینا نگذرد درد است این می صاف نیست

غزل شمارهٔ 764: آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست

آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست****هیچکس‌غیر از جبین‌آنجا قدم‌بر خاک نیست
گریه‌کو، تا عذر غفلت خواهد از ابرکرم****می‌کشد رحمت‌تری‌تا چشم ما نمناک نیست
خاک می‌باید شدن در معبد تسلیم عشق****گر همه آب است اینجا بی‌تیمم پاک نیست
ریش‌گاوی شرمی ای زاهد ز دندان طمع****شاخ طوبی ریشه‌دار شانه و مسواک نیست
گردن تسلیم در هر عضو ما آماده است****شمع ای‌کاشانه را از سر بریدن باک نیست
تهمت وضع تظلم برجنون ما خطاست****صبح پوشیده‌ست عریانی‌گریبان‌چاک نیست
مرکز پرگار اسراری به ضبط خویش کوش****ورنه تا گردید رنگت گردش افلاک نیست
چشم بر احسان‌گردون دوختن دیوانگی‌ست****دانه‌ها، هشیار باشید، آسیا دلاک نیست
کامجویان دست در دامان نومیدی زنید****صید ما صدسال‌اگر در خون‌تپد فتراک نیست
غیر مستی هرچه دارد این چمن دردسرت****خواب‌راحت جز به زیر سایه‌های تاک نیست
با که بایدگفت بیدل ماجرای آرزو****آنچه دلخواه من است از عالم ادراک نیست

غزل شمارهٔ 765: خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشکنی‌ست

خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشکنی‌ست****ناشتاگر شکنی قلعهٔ خیبر شکنی‌ست
مگذر از ذوق حلاوتکدهٔ محفل درد****ناله‌پردازی نی عالم شکرشکنی‌ست
نفس از ضبط تپش معنی دل می‌بندد****گوهرآرایی این موج به خود درشکنی‌ست
صد قیامتکده در پردهٔ حیرت داریم****مژه برهم زدن ما صف محشر شکنی‌ست
سخت کاری‌ست که باکلفت دل ساخته‌ایم****زنگ آیینه شدن سد سکندر شکنی‌ست
می برد سعی فنا تنگی از آغوش حباب****وسعت مشرب ما تابع ساغر شکنی‌ست
آرزو حسرت مژگان که دارد یارب****که نفس در جگرم بی‌خود نشتر شکنی‌ست
محوکن عرض‌مال و دل روشن دریاب****صافی آینه آیینهٔ جوهر شکنی‌ست
ترک جمعیت دل سخت ندامت دارد****بحریکسر عرق خجلت‌گوهر شکنی‌ست
بیدل ازخویش به جز نفی چه اثبات‌کنیم****رنگ را شوخی پرواز همان پر شکنی‌ست

غزل شمارهٔ 766: حایل عزم نفس‌گرد ره و فرسنگ نیست

حایل عزم نفس‌گرد ره و فرسنگ نیست****مقصد دل نیست پیدا ورنه قاصد لنگ نیست
نغمه‌ها بی‌خواست می‌جوشد ز ساز ما و من****حیرت آهنگیم درآهنگ ما آهنگ نیست
در محیط از خودنماییها نمی‌گنجد حباب****گرنفس برخود نبالدگوشهٔ دل تنگ نیست
سکتهٔ صد مصرع موجست تمکین‌گهر****در دبستان ادب‌سنجی تأمل دنگ نیست
چون طبایع خورد برهم غیرت انشا می‌کند****صلح‌گربریک نسق باشد شرردر سنگ نیست
مایه این صوم و صلات آنگاه سودای بهشت****می‌شود معلوم زاهد جز دکان بنگ نیست
بیش ازین برخود مچین پست وبلند اعتبار****جز سروپایی‌که داری افسر و اورنگ نیست
نام اگر آیینه خواهد، جوهر تمثال کو****عالم تصویر عنقاییم ما را رنگ نیست
تیره می‌سوزی چرا ای‌شمع نزدیک است صبح****تاشب است‌آیینهٔ خورشیدهم بی‌زنگ نیست
خواه عریان جلوه‌گر شو، خواه مستوری‌گزین****هرچه باداباد درکار است اینجا ننگ نیست
بیدل از طاقت جهانی را به خودکردی طرف****با ضعیفی‌گرتوانی صلح‌کردن جنگ نیست

غزل شمارهٔ 767: جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست

جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست****ذره‌ای نیست‌که سرگرم هوای رم نیست
گره باد بود دولت هستی چو حباب****تا سلیمان نفسی عرصه دهد خاتم نیست
چمن ازغنچه به‌هر شاخ سرشکش‌گره است****مژهٔ اهل طرب هم به جهان بی‌نم نیست
هیچ دانا نزند تیشه به پای آرم****از بهشت آنکه برون آمده‌است آدم نیست
گو بیا برق فرو ریز به‌کشت دو جهان****عکس اگر محوشد آیینهٔ ما را غم نیست
رشته‌واری نفس سوخته افروخته‌ایم****شمع در خلوت بیداری دل محرم نیست
گر جهان ناز بر اسباب فزونی دارد****بهر سامان‌کمی ذرهٔ ما هم‌کم نیست
اینقدر وهم ز آغوش نگه می‌بالد****دیده هرگه مژه آورد به هم عالم نیست
چشم بر موج خطت دوختن از ساده‌دلی‌ست****رشته‌های رگ‌گل راگره شبنم نیست
عدم سایه ز خورشید معین‌گردید****گرتوشوخی نکنی هستی ما مبهم‌نیست
بیدل از بس به‌گرفتاری دل خوکردیم****بی‌غم دام و قفس خاطرما خرم نیست

غزل شمارهٔ 768: دیده‌ای راکه به نظاره دل محرم نیست

دیده‌ای راکه به نظاره دل محرم نیست****مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
موج در آب‌گهر آینهٔ همواری‌ست****دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بی‌عرق شرم طراوت نبود****گل کاغذ به از آن‌گل‌که بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است****چاک چون سینهٔ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون****که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینه‌دار عرق شرم توایم****خاک ما گر همه بر باد رود بی‌نم نیست
غیرتت پردهٔ‌غفلت به‌دل و دیده‌گماشت****تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطی‌ات هیچ رهی آینهٔ دل نشکافت****تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من****دامنش داده‌ام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریت‌ام سجده به پیشانی بست****دوش هرکس به ته بار رو‌د بی‌خم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل****خاک تا هم‌نفس باد بود بی‌رم نیست

غزل شمارهٔ 769: عزت و خواری دهر آن همه دور از هم نیست

عزت و خواری دهر آن همه دور از هم نیست****افسری نیست که با نقش قدم توأم نیست
روز و شب ناموران در قفس سیم و زرند****هیچ زندان به نگین سختتر از خاتم نیست
عکس هم دست ز آیینه به هم می‌ساید****تا ز هستی اثری هست ندامت کم نیست
غنچه و گل همه با چاک جگر ساخته‌اند****خون شو، ای دل که جهان جای دل خرم نیست
بسکه خشک است دماغ هوس‌آباد جهان****صبح این گلشن اگر آب شود شبنم نیست
ای سیهکار هوس بیخبر از گریه مباش****که به جز اشک چراغان شب ماتم نیست
ساز اسراری و ضبط نفست سست نواست****اندکی تاب ده این رشته اگر محکم نیست
سهل مشمر سخن سرد به روشن‌گهران****که نفس بر رخ آیینه ز سیلی کم نیست
عالم حیرت ما آینهٔ همواری‌ست****ساز این پرده تماشاگه زیر و بم نیست
محو گلزار تو را جرات پرواز کجاست****بال ما ریخت به جایی که تپیدن هم نیست
به تمیز است غرض ورنه به کیش همت****نیست زخمی که به منتکدهٔ مرهم نیست
وضع بیحاصل ما بار دل اندوختنست****شاخ و برگی که سر از بید کشد بی‌خم نیست
حسن تاب عرق شرم ندارد بیدل****ورنه آیینهٔ ما آن همه نامحرم نیست

غزل شمارهٔ 770: تعین جز افسون اوهام نیست

تعین جز افسون اوهام نیست****نگین خنده‌ای می‌کند نام نیست
به بی‌مقصدی خلق تک می‌زند****همه قاصدانند و پیغام نیست
جهان سرخ‌وش پستی فطرت است****هواهاست در هر سر و، بام نیست
فروغ یقین بر دلکش نتافت****درین خانه‌ها وضع‌گلجام نیست
کسی‌تاکجا ناز سبزان‌کشد****به هندوستان یک گل‌اندام نیست
به هم دوستان را غنودن‌کجاست****دو مغزی به هر جنس بادام نیست
به غفلت چراغان‌کنید از عرق****که بالیدن سایه بی‌شام نیست
دماغ حریفان حسرت رساست****به خمیازه ترکن لبت جام نیست
چه اوج سپهر و چه زیرزمین****به هرجا تویی جای آرام نیست
رعونت اگر نشئهٔ زندگی‌ست****سر زنده باگردنت رام نیست
غبار عدم باش و آسوده زی****به این جامه تکلیف احرام نیست
ضروری ندارم سخن می‌کنم****اداهایم از عالم وام نیست
قناعت کفیل بهار حیاست****گل طینتم بیدل ابرام نیست

غزل شمارهٔ 771: چو صبحم دماغ می‌آشام نیست

چو صبحم دماغ می‌آشام نیست****نفس می‌کشم فرصت جام نیست
دو دم زندگی مایهٔ جانکنی‌ست****حق خود ادا می‌کنم وام نیست
تبسم به حالم نظرکردن است****در آن پسته جز مغز بادام نیست
به هرجا برد شوق می‌رفته باش****نفس قاصدانیم پیغام نیست
جنون در دل از بی‌دماغی فسرد****هواهاست در خانه و بام نیست
غبار جسد عزمها داشته‌ست****کر این جامه رفت از بر احرام نیست
مپرسید از دل‌که ماکیستیم****نشان می‌دهد آینه نام نیست
دل از ربط فقر و غنا جمع‌دار****شب وروز با یکدگررام نیست
تلاش جهان چشم پوشیدن‌ست****سحر نیزتا شام جز شام نیست
دو بال است از بیضه تا آشیان****کمین پرافشاندن آرام نیست
چوزنجیرپیوند هم بگسلید****تعلق فغان می‌کند دام نیست
درآتش فکن بیدل این رخت وهم****تو افسرده‌ای کارکس خام نیست

غزل شمارهٔ 772: پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست

پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست****آتش به سرخاک‌که آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالم‌که رفیقان****رفتند به جایی‌که در آنجاگذرم نیست
ای‌کاش فنا بشنود افسانهٔ یأسم****می‌سوزد وچون شمع امید سحرم نیست
حرف‌کفنی می‌شنوم لیک ته خاک****آن جامه‌که پوشد نفسم را به برم نیست
چون‌گردن مینا چه‌کشم غیر نگونی****عالم همه تکلیف صداع است وسرم نیست
وهم است که گل کرده‌ام از پردهٔ نیرنگ****چون چشم همین می‌پرم وبال وپرم نیست
جایی‌که دهد غفلت من عرض تجمل****نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست
آگه نی‌ام از داغ محبت چه توان‌کرد****شمعی‌که تو افروخته‌ای در نظرم نیست
ازکشمکش خلد و جحیمم نفریبی****دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گوند دل‌گم شده پامال خرامی‌ست****فریاد در آن‌کوچه‌کسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند****من هم پی خود می‌دوم اما اثرم‌نیست
هرچندکنم دعوی خلوتگه تحقیق****چون حلقه به جزخانهٔ بیرون درم نیست
بی‌مرگ به مقصد چه خیال است رسیدن****من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این به‌بودکه چیزی ننمودم****از آینه‌داران تکلف خبرم نیست
بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم****شمعم‌که‌گلی به ز بریدن به سرم نیست

غزل شمارهٔ 773: هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست

هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست****چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست
به‌وهم خون‌مشو ای دل‌که مطلبت عنقاست****به عالمی که توان سوخت مشت خس هم نیست
ز بیقراری مرغ اسیر دانستم****که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست
به بی‌نیازی ما اعتماد نتوان کرد****به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست
فساد ما اثر ایجاد حکم تهدید است****اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست
ز خویش رفتن ما ناله‌ای به بار نداشت****فغان‌که قافلهٔ عجزرا جرس هم نیست
گذشته است ز هم‌گرد کاروان وجود****کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست
شرار من به چه امید فال شعله زند****که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست
به درد بیکسیم خون شو، ای پر پرواز****کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست
بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل****کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست

غزل شمارهٔ 774: پیش چشمی‌که نورعرفان نیست

پیش چشمی‌که نورعرفان نیست****گر بود آسمان نمایان نیست
عمرها شد، دمیده است آفاق****بی‌لباسی هنوز عریان نیست
شمع راگر به فکرخویش سری‌ست****تاکف پاش جزگریبان نیست
نقشبند خیال دور مباش****گل چه داردکزین‌گلستان نیست
باید از نقد اعتبارگذشت****جنس بازار عبرت ارزان نیست
برفلک هم خم است دوش هلال****ناتوانی کشیدن آسان نیست
نرگستان عبرتیم همه****چشم ا‌زخود بپوش مژگان نیست
عاجزی خضر وادی ادب است****پای خوابیده جز به دامان نیست
تا نفس از تپش نیاساید****جمع‌گردیدن دل امکان نیست
خجلتی چیده‌اید برچینید****خودفروشان زمانه دکان نیست
سجده را مفت عافیت شمرید****جبهه‌سایی کف پشیمان نیست
کام عیش از صفای دل طلبید****خانه آتش زدن چراغان نیست
شرم‌دار از طلب‌که بر در خلق****سیلیی هست اگر خوری نان نیست
گه بخور ای طمع‌که نان خسان****هضم ناگشته باب دندان نیست
بیدل امروز در مسلمانان****همه‌چیز است لیک ایمان نیست

غزل شمارهٔ 775: مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست

مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست****به دامنی‌که ته پاست باب چیدن نیست
ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم****به عرض سجده ما جبهه بی‌چکیدن نیست
ز سحربافی بی‌ربط کارگاه نفس****دو رشته‌ای‌که تواند به هم تنیدن نیست
خروش صورگرفته‌ست دهر لیک چه سود****دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست
نیست دمیده است چو نرگس در این تماشاگاه****هزار چشم ویکی را نصیب دیدن نیست
ز دستگاه چه حاصل فسرده‌طبعان را****به پا اگر برسد آبله دویدن نیست
قلندرانه حدیثی‌ست زاهدا، معذور****تو غره‌ای به بهتشتی که جای ربدن نیست
چو صبح زین دو نفس گرد اعتبار مبال****پر شکسته هوا می‌برد پریدن نیست
نظر به پاشکنی تا سرت فرود آید****وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست
به جیب‌کسوت عریانیی که من دارم****خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست
دماغ فرصت کارم چو خامهٔ نقاش****ز عالمی‌ست که آنجا نفس کشیدن نیست
در آن حدیقه که حرف پیام من گویند****ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست
فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است****شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست

غزل شمارهٔ 776: کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست

کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست****ببند لب که جز این نقطه انتخاب تو نیست
برون دل نتوان یافت هرچه خواهی یافت****کدام‌گنج‌که در خانهٔ خراب تو نیست
سپند مجمر تسلیم قانع ازلی‌ست****بس است نال اگر اشک باکباب تو نیست
اگر تو لب نگشایی ز انفعال طلب****جهان به غیر دعاهای مستجاب تو نیست
نفس چو صبح غنیمت شمار موهومی‌ست****زمان اگر همه پیری‌ست جز شتاب تو نیست
به د غ منت احسانم ای فلک منشان****دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نیست
چه آسمان چه زمین انفعال روبوشی ست****توگرپری شوی این شیشه‌ها حجاب تونیست
به جلوهٔ قو ازل تا بد جهان عدم اسب****در آفتاب قیامت هم آفتاب تو نیست
کجا بریم خیالات پوچ علم و عمل****به عالمی‌که تویی هیچ چیزباب تو نیست
ز دل معاملهٔ عین و غیر پرسید****زبان گزید که جز شبههٔ حساب تو نیست
گل بهار و خزان ظهور یکرنگ است****تو هم ببال که جز باد در حباب تو نیست
مقیم خانهٔ زینی چو شمع آگه باش****که پا به هرچه نهی جزسرت رکاب تونیست
سلامت سر مژگان خویش باید خواست****به زیر سایهٔ دیوار غیر خواب تو نیست
در آتشیم ز بی‌انفعالی‌ات بیدل****که می‌گدازی وچون شیشه نم درآب تو نیست

غزل شمارهٔ 777: جهان قلمرو توفان اعتبار تو نیست

جهان قلمرو توفان اعتبار تو نیست****ز هرچه رنگ توان یافتن بهار تو نیست
کمند همت وحشت سوار عشق رساست****هوس اگرهمه عنقا شود شکارتونیست
زلاف‌ترک میفکن‌خلل به‌همت فقر****شکست هردو جهان یک‌کلاه‌وار تو نیست
شرر به چشم تغافل اشارتی دارد****که این بساط هوس جان انتظار تو نیست
سحر چه‌کرد درتن باغ تا توخواهی‌کرد****به هوش باش‌که فرصت نفس شمارتو نیست
کجاست آینه‌ای کزنفس نباخت صفا****هوای عالم هستی همین غبار تو نیست
کدام موج درین بحر بی‌تردد ماند****به خود مناز ز جهدی‌که اختیار تو نیست
حضور ساغر خمیازه می‌دهد آواز****که هیچ نشئه به‌گل‌کردن خمارتو نیست
کدام رمز و چه اسرار، خویش را دریاب****که هرچه هست نهان غبرآشکارتونیست
به‌خود چه‌الفت بیگانگی‌ست شوق تو را****که محو غیری وآیینه درکنارتو نیست
مثال شخص درآیینه‌گرد وحشت اوست****توگر ز خودنروی هیچکس دچارتو نیست
دلیل خویش پس از مرگ هم تویی بیدل****چو شمع‌کشته‌کسی جز تو بر مزارتو نیست

غزل شمارهٔ 778: در خیال مزن فهم خویش سازتو نیست

در خیال مزن فهم خویش سازتو نیست****چو شمع جیب‌تو جز بوتهٔ‌گداز تو نیست
زکارگاه خیالت کسی چه پرده درد****که فطرت توهم از محرمان رازتو نیست
به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ****به هرچه فخرکنی باب امتیازتو نیست
زدستگاه تصنع تری به آب مبند****حقیقتی‌که تو داری به جز مجاز تو نیست
به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب****نشیب هرچه‌کنی فهم جزفرازتونیست
به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی‌ست****ز جست وخیز برآ این قدر نماز تو نیست
تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق****به‌عرصه‌ای‌ست‌که یک‌گام هرزه‌تاز تو نیست
به پردهٔ تپش دل هراز مضراب است****توگر نفس نزنی دهر نغمه‌سازتو نیست
زچشم بستن خود غافلی امل تا چند****حریف نیم‌گره رشتهٔ دراز تو نیست
ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل****جهان جهان نیاز است جای ناز تو نیست

غزل شمارهٔ 779: تویی‌که غیر دلم هیچ‌جا مقام تو نیست

تویی‌که غیر دلم هیچ‌جا مقام تو نیست****اگر نگین دمد آفاق جای نام تو نیست
جهات‌کون و مکان چون نگاه اشک‌آلود****هنوز آبله پایی و نیم‌گام تو نیست
قدم به کسوت ناز حدوث می‌بالد****خمارها همه جز نشئهٔ دوام تو نیست
خرام قاصد رازت ازآن سوی من وماست****نفس هم آنهمه معنی رس پیام تونیست
هزار آینه در دل شکست تمکینت****ولی چه سودکه تمثال شوق رام تو نیست
فضولی هوست ننگ اعتبار مباد****به‌کام تست جهان‌گر جهان به‌کام تو نیست
نیاز‌پروری ناز سحرپردازی‌ست****به خود منازکه جز خواجگی غلام تو نیست
به پرگشایی عنقا نفس چه رشته‌تند****چه شدکه دانهٔ دل ریشه‌گرد دام تو نیست
تأملت نشود گر محاسب اعمال****کسی دگر هوس انشای انتقام تو نیست
چو آسمان زتو برتر خیال نتوان بست****چه منظری‌که هوا هم به پشت‌بام تو نیست
سواد رازتو روشن به نورفطرت توست****چراغ وهم‌کس آیینه‌دار شام تو نیست
چوآفتاب به هرجا رسی سراغ خودی****نشان پاگل رعنایی خرام‌تو نیست
تو خواه مست‌گمان باش خواه محویقین****شراب جام تو غیر از شراب جام تو نیست
پیام عشق به‌گوش هوس مخوان بیدل****سخن اگر سخن اوست جزکلام تو نیست

غزل شمارهٔ 780: تو آفتاب و جهان جزبه جستجوی تو نیست

تو آفتاب و جهان جزبه جستجوی تو نیست****بهار در نظرم غیر رنگ و بوی تو نیست
ازین قلمرو مجنون‌کسی نمی‌جوشد****که نارسیده به‌فهمت درآرزوی تو نیست
خروش‌کن‌فیکون در خم ازل ازلی‌ست****نوای‌کس به خرابات های و هوی تو نیست
ز دور باش ادب خیز حکم یکتایی****غبارما همه‌گرخون شود به‌کوی تونیست
جهان به حسرت دیدار می‌زند پر و بال****ولی چه سودکه رفع حجاب خوی تو‌نیست
ز بی‌نیازی مطلق شکوه چوگانت****به‌عالمی‌ست‌که‌این هفت عرصه گوی تو نیست
به‌کار خانهٔ یکتایی این چه استغناست****جهان‌جلوه‌ای و جلوه روبروی تو نیست
ز جوش بحر نواهاست در طبیعت موج****من وتویی همه آفاق غیرتوی تونیست
هزار آینه توفان حیرتست اینجا****که چشم سوی توداریم و هیچ سوی تونیست
حدیث مکتب عنقا چه سرکند بیدل****که حرف و صوت جزافسانهٔ مگوی تو نیست

غزل شمارهٔ 781: نور دل در کشور آیینه نیست

نور دل در کشور آیینه نیست****لیک کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتی‌که دل نقاش اوست****طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر می‌دهد دل را به باد****زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است****سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است****عکس کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم****حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس****فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن****خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم****محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به کی هشیار باش****عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم****ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من****بیدل اینها زیور آیینه نیست

غزل شمارهٔ 782: راحت کجاست گر دلت از خویش رسته نیست

راحت کجاست گر دلت از خویش رسته نیست****درآتش است نعل سپندی‌که جسته نیست
جز وحشت از متاع جهان برنداشتیم****بر ما مبند تهمت باری که بسته نیست
دیوانهٔ تصرف دشت محبتم****خاری نیافتم‌که به پایی شکسته نیست
صد رنگ جیب غنچه وگاب واشکافتیم****رنگینیی به الفت دلهای خسته نیست
افسون حیرتم ز تو قطع نظر نکرد****پیچیده است رشتهٔ سازم گسسته نیست
افسردگی به شعلهٔ همت چه می‌کند****خورشید زبر خاک هم از پا نشسته نیست
دل جمع کن به حاصل اسباب پر مناز****گل را حضورغنچه درآغوش دسته نیست
در کارخانه‌ای که شکست آب و رنگ اوست****کار دگر چو بستن دل دست بسته نیست
بیدل به طبع بیخود‌ی‌ات بوی راحتی‌ست****رنگی‌شکسته‌ای‌که به‌رنگ شکسته نیست

غزل شمارهٔ 783: رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست

رنگم درین چمن به هوس پر زننده نیست****یعنی پر شکسته به جایی رسنده نیست
عمری‌ست موج گوهر ما آرمیده است****نبض نگه به دیده حیران جهنده نیست
افتاده‌ایم در قدم رهروان بس است****ما راکه همچو آبله پای دونده نیست
گرد نیازم از سرکویت کجا روم****بسمل اگر پری بفشاند پرنده نیست
حسرت به نام بوسه عبث فال می‌زند****نقش تبسمی به نگین تو کنده نیست
از حرص بی‌قناعتی خاکیان مپرس****تا نام بندگی است خدایی بسنده نیست
بگذار تا هوس پر و بالی زند به هم****آنجاکه جلوه است نظرها رسنده نیست
می‌تازد از قفای هم اجزای کاینات****این مشت خاک غیر عنان فکنده نیست
چون سایه باش یک قلم آیینهٔ نیاز****آن را که سجده جزو بدن نیست بنده نیست
چون صبح این دری که به رویت گشوده‌اند****پاشیدن غبار نفسهاست خنده نیست
ای بیکسی بنال به دردی‌که خون شوی****عمری‌ست رنگ باخته‌ایم وپرنده نیست
بیدل چه انتظار وکدام آرزوی وصل****چشم به خواب رفتهٔ بختم پرنده نیست

غزل شمارهٔ 784: مبتذل صبح و شام تازگی آرنده نیست

مبتذل صبح و شام تازگی آرنده نیست****مسخرهٔ روزگار آنقدرش خنده نیست
آینه در پیش گیر محرم تحقیق باش****غیر ز خود رفتنت پیش توآینده نیست
وشت طور زمان لمعهٔ برق است وبس****علت کوری‌ست گر چشم تو ترسنده نیست
صافدلان فارغند شکوه ارهام چند****گر دلت از خود پر است آینه شرمنده نیست
درکف اخلاق تست رشتهٔ تسخیر خلق****غافل از احسان مباش هیچ کست بنده نیست
مصدر ایذای خلق در همه جا ناسزاست****گر همه در پرپاست !بله زببنده نیست
هیچکس از گل نچید رایحهٔ انفعال****خبث چه بو می‌دهد گر دهنت گنده نیست
طبع حرون خم نزد جزبه در احتیاج****بی‌طلب‌کاه و جوگاو سرافکنده نیست
تخت سلیمان جاه پایهٔ قدرش هواست****دود دماغ حباب آن همه پاینده نیست
فقر به هرجاکشد دامن اقبال ناز****چرخ به صد طلسش پینهٔ یک زنده نیست
ای همه وهم و گمان در الم رفتگان****رشه‌کن و جامه در، یشم‌کسی‌کنده نیست
خواه دلت چاک زن خواه به سرخاک ریز****دهر ز وضع غرور بهر تو گردنده نیست
به که دل منفعل از خودت آگه کند****ور نه به پیشت کسی آینه دارنده نیست
بیدل از این چارسو عشوه ی دیگر مخر****غیر فنا هیچ جنس نزد حق ارزنده نیست

غزل شمارهٔ 785: در تکلم از ندامت هیچ‌کس آسوده نیست

در تکلم از ندامت هیچ‌کس آسوده نیست****جنبش لب یکقلم جزدست برهم سوده نیست
راحت آبادی که مردم جنتش نامیده‌اند****بی‌تکلف این سخن غیر از لب نگشوده نیست
گر زبان ز شوخی اظهار وادزدد نفس****صافی آیینهٔ مطلب غبار اندوده نیست
پاس ناموس سخن در بی‌زبانی روشن اسب****هیچ مضمونی درین صورت نفس فرسوده نیست
قطره‌ها از ضبط موج آیینه‌دارگوهرند****تا شود روشن‌که سعی خامشی بیهوده نیست
گفتگو بیدل دلیل هرزه‌تازیهای ماست****تا جرس فریاد داردکاروان آسوده نیست

غزل شمارهٔ 786: با دل تنگ است‌کار اینجا ز حرمان چاره نیست

با دل تنگ است‌کار اینجا ز حرمان چاره نیست****گر همه صحرا شویم از رنج زندان چاره نیست
زآمد ورفت نفس عمری‌ست زحمت می‌کشیم****خانهٔ ما را ازین ناخوانده مهمان چاره نیست
دشت تا معموره یکسر از غبار دل پر است****هیچ‌کس را هیچ‌جا زین خانه ویران چاره نیست
تا نفس باقی‌ست باید چون نفس آواره زیست****ای سحر بنیاد از وضع پریشان چاره نیست
سعی تدبیر سلامت هم شکست دیگر است****در علاج زخم خار از چین دامان چاره نیست
دامن خود نیز باید عاقبت از دست داد****کف به هم ساییدن ازطبع پشیمان چاره نیست
جرأت پیری چه مقدار انفعال زندگی‌ست****پشت‌دستی هم‌گر افشاری ز دندان چاره نیست
آدم از بهر چه گندم‌گون قرارش داده‌اند****یعنی این ترکیب را از حسرت نان چاره نیست
آگهی‌گرد دو عالم شبهه دارد درکمین****تا نگه باقی‌ست از تشویش مژگان چاره نیست
کارها با غیرت عشق غیور افتاده است****ششجهت دیدار و ما را ازگریبان چاره نیست
عمرها شد در کفنت رنگ حنا آیینه است****گر نیاید یادت ازخون شهیدان چاره نیست
برق تازی با رم هر دره دارد توأمی****ی خراب لیلی از سیر غزالان چاره نیست
شامل‌است اخلاق‌حق با طو‌ر خوب‌و زشت خلق****شخص دین را بیدل ازگبرو مسلمان چاره نیست

غزل شمارهٔ 787: خط‌خوبان هم حریف طبع وحشت‌پیشه نیست

خط‌خوبان هم حریف طبع وحشت‌پیشه نیست****تخم شبنم، از رگ‌گل در طلسم ریشه نیست
پیری‌ام راه فنا، بر زندگی هموارکرد****بیستون عمر را، جز قامت خم تیشه نیست
دستگاه معنی ن‌ازک سخن را، پور است****جوهر این تیغ جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامن‌کشیدن نشئهٔ جمعیت است****بادهٔ ما را، چو شبنم احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست****مشت‌خاشاکی که نتوان‌سوختن در بیشه‌نیست
آب‌گردیدیم به هرگل‌که چشمی دوخیتم****شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو****شرم‌دار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخم‌گشته انشا می‌کند موی سفید****موج جوی شیر بی‌امداد آب‌تیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع****نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمی‌باید اعانت خواستن****مومیایی چاره‌فرمای شکست شیشه نیست

غزل شمارهٔ 788: خواجه تاکی باید این بنیاد رسوایی‌که نیست

خواجه تاکی باید این بنیاد رسوایی‌که نیست****برنگینها چند خندد نام عنقایی‌که نیست
دل فریبت می‌دهد مخموری و مستی‌کجاست****د‌ر بغل تا چند خواهی داشت مینایی‌که نیست
خلق غافل درتلاش راحت از خود می‌رود****ناکجا آخر برون آرد سر از جایی‌که نیست
هرچه بینی در جنون زار عدم پر می‌زند****گرد ما هم بال می‌ریزد به صحرایی‌که نیست
ملک هستی تا عدم لبریز غفلتهای ماست****گر بفهمدکس همین دنیاست‌عقبایی‌که‌نیست
بیش از آن‌کز وهم دی آیینه زنگاری‌کنید****در نظرها روشن است امروز، فردایی‌که نیست
نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود****کس چه‌بیند زین چمن بی‌چشم بینایی‌که نیست
همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق****کثرت ابرام برهم بست درهایی‌که نیست
زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن****لب به‌هم آوردنی می‌خواهدانشایی که نیست
آنقدر از خودگذشتنها نمی‌خواهد تلاش****چشم بستن هم پلی دارد به دریایی‌که نیست
در خیال آباد امکان ازکجا آتش زدند****عالمی راسوخت حیرت در تماشایی‌که نیست
هوش اگر داری ز رمزکن‌فکان غافل مباش****زان دهان بی‌نشان‌گل‌کرده غوغایی‌که نیست
بیدل این هنگامهٔ نیرنگ داغم‌کرده است****خار شد رنج تعلق باز در پایی‌که نیست

غزل شمارهٔ 789: ز انقلاب جسم دل بر ساز وحشت هاله نیست

ز انقلاب جسم دل بر ساز وحشت هاله نیست****سنگ هرچند آسیا گردد، شرر جواله نیست
درگلستانی که داغ عشق منظور وفاست****جز دل فرهاد و مجنون هر چه کاری لاله نیست
پرتو هر شمع در انجام دودی می‌کند****کاروان گر خود همه رنگ است بی‌دنباله نیست
عذر مستان گر فسون سامری باشد چه سود****محتسب خرکره است ای بیخودان‌گوساله نیست
از غبار کسوت آزاداند مجنون‌طینتان****غیر طوق قمری اینجا یک گریبان هاله نیست
صورت دل بسته‌ایم از شرم باید آب شد****هیچ تدبیری حریف انفعال ژاله نیست
سرمه جوشانده ست عشق ، از ما تظلم حرف کیست****در نیستانی که آتش دیده باشد ناله نیست
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق****بیدل این‌نه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست

غزل شمارهٔ 790: هیچکس جز یأس غمخوار من دیوانه نیست

هیچکس جز یأس غمخوار من دیوانه نیست****بر چراغ داغ غیر از سوختن پروانه نیست
چشمهٔ داغی به ذوق سوختن جوشیده‌ام****آب چون خورشید غیر از آتشم در خانه نیست
کی شود برق نگه دام شکستنهای اشک****رفتن از خویش است اینجا بازی طفلانه نیست
شیوه مجنون ز وضع نامداران روشن است****سنگ بر سرکی زند خاتم اگر دیوانه نیست
عمرها شد در خیال نفی هستی سرخوشیم****باده ما جز گداز شیشه و پیمانه نیست
هر نفس فرصت پیام مژدهٔ دیدار اوست****صد مژه بر خواب پا باید زدن افسانه نیست
دل به انداز غبار ناله از خود رفته است****ریشهٔ ما هرقدر بر خویش بالد دانه نیست
داغ نیرنگ تغافل مشربیهای دلم****عالمی ناآشنا می‌گردد و بیگانه نیست
ای هجوم بیخودی رحمی که در ضبط شعور****لغزش واماندهٔ ما آنقدر مستانه نیست
بیدل ارباب تماشا از تحیر نگسلند****چشم را غیر از نگه پیداست شمع خانه نیست

غزل شمارهٔ 791: آزادگی غبار در و بام خانه نیست

آزادگی غبار در و بام خانه نیست****پرواز طایری‌ست که در آشیانه نیست
هرجا سراغ کعبهٔ مقصود داده‌اند****سرها فتاده بر سر هم آستانه نیست
شمع و چراغ مجلس تصویر، حیرت است****درآتشیم و آتش ما را زبانه نیست
داد شکست دل‌که دهد تا فغان‌کنیم****پرداز موی چینی ما کار شانه نیست
واماندهٔ تعلق رزق مقدریم****دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست
طبع فسرده شکوهٔ همت‌کجا برد****در خانه آتشی‌که توان زد به خانه نیست
امشب به وعده‌ای که ز فردا شنیده‌ای****گرآگهی مخسب قیامت فسانه نیست
جایی که خامشان ادب انشای صحبت‌اند****آیینه باش پای نفس در میانه نیست
مردان نفس به یاد دم تیغ می‌زنند****میدان عشق، مجلس حیز و زنانه نیست
ما را به هستی و عدم وهم چون شرار****فرصت بسی‌ست لیک دماغ بهانه نیست
خفته‌ست‌گرد مطلب خاک شهید عشق****گر خون شودکه قاصد از این‌جا، روانه نیست
بیدل اگر هوس ندرد پردهٔ حیا****وحدتسرای معنی‌ات آیینه خانه نیست

غزل شمارهٔ 792: این‌زمان یک طالب‌مستی درین میخانه نیست

این‌زمان یک طالب‌مستی درین میخانه نیست****آنکه‌گرد باده‌گردد جز خط پیمانه نیست
از نشاط‌دل چه می‌پرسی‌که مانند سپند****غیر دود آه حسرت ریشهٔ این دانه نیست
اضطراب دل چو موج ازپیکر ما روشن است****طرهٔ آشفتگی را احتیاج شانه نیست
هرقدر خواهد دلت اسباب حسرت جمع‌کن****چون‌کمان اینجا به‌جز خمیازه‌رخت‌خانه نیست
حسنش از جوش نظرها دارد ایجاد نقاب****دامن فانوس شمعش جزپرپروانه نیست
چون‌گل از دور فریب زندگی غافل مباش****رنگ‌می‌گردد درین‌اینجا ساغر و پیمانه‌نیست
هرچه از چشم بتان افتد غبار عاشق ست****اشک‌گرم شمع جز خاکستر پروانه نیست
بهر نسیان غفلت ذاتی نمی‌خواهد سبب****از برای خواب مخمل حاجت افسانه نیست
بر امید الفت از وحشت دلی خوش می‌کنیم****آشنای ماکسی جز معنی بیگانه نیست
جان پاک از قید تن بیدل ندامت می‌کشد****گنج را جز خاک بر سرکردن از ویرانه نیست

غزل شمارهٔ 793: محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست

محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست****رنگ می‌گردد به‌گرد شمع ما پروانه نیست
از نفسها نالهٔ زنجیر می‌آید به‌گوش****در جنون‌آباد هستی هیچکس فرزانه نیست
بسکه یادت می‌دهد پیمانهٔ بی‌هوشی‌ام****اشک هم در دیده‌ام بی‌لغزش مستانه نیست
غیر وحشت کیست تا گردد مقیم خانه‌ام****سیل هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
گریهٔ شبنم پی تسخیر گل بیهوده است****طایران رنگ را پروای آب و دانه نیست
بهره از کسب معارف کی رسد بی‌مغز را****سرخوشی‌از نشئهٔ می قسمت پیمانه نیست
سیل اشکم در دل شبنم نفس دزدیده است****از ضعیفی ناله در زنجیر این دیوانه نیست
زبنهار ایمن مباش از ظالم کوته زبان****می‌شکافد سنگ را آن اره‌کش دندانه نیست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنیده‌ایم****ما سیه‌بخان شبی دارپم لیک افسانه نیست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گردیده‌ایم****مستی انشا نامهٔ ما بی‌خط پیمانه نیست
شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نیستی‌ست****نغمه‌ها می‌نالد اما هیچکس در خانه نیست
عشرتم‌بیدل نه‌بریک‌دور موقوف‌است و بس****اشک خواهد سبحه گردانید اگر پیمانه نیست

غزل شمارهٔ 794: صاف‌طبعان را غمی از خار خارکینه نیست

صاف‌طبعان را غمی از خار خارکینه نیست****زحمت مژگان به چشم‌گوهر و آیینه نیست
در زراعتگاه امکان بسکه بیم آفت است****خلق را چون دانهٔ‌گندم دلی در سینه نیست
فیل صاحب‌منصب است و گاو و خر روزینه‌دار****فخر انسانی ز روی منصب و روزینه نیست
قسمت منعم ز دنیا بند وسواس است و بس****قفل‌را جز عقدهٔه دل حاصل ازگنجینه نیست
ابر دارد در نمد آیینهٔ گلزار را****پنبهٔ داغم به غیر از خرقه ی پشمینه نیست
مشکل است آیینه از زنگ صفا پرداختن****گر همه‌سنگ‌است‌دل‌فارغ‌ز مهر وکینه نیست
جز خیالت دلنشین ما نگردد نقش غیر****عکس چون حیرت مقیم خانهٔ آیینه نیست
در محبت رهنورد جاده ی دردیم و بس****چون سحرجولان ما بیرون چاک سینه نیست
پی نبرد اندیشه بر بطلان احکام نفس****سالها رفت از خود و تقویم ما پارینه نیست
چند روزی‌شد به هستی ریشه پیداکردنت****می‌توان کند از زمین کاین نخل پر دیرینه نیست
بهر درد بینوایی صبرتسکین است و بس****دست بر دل زن که دیگر دلق ما را پینه نیست
سعد و نحس‌دهربیدل‌کی دهد تشویش ما****همچو طفلان کار ما با شنبه و آدینه نیست

غزل شمارهٔ 795: طاس این نرد اختیاری نیست

طاس این نرد اختیاری نیست****هرچه آورد اختیاری نیست
بر هوا بسته‌اند محمل ما****کوشش گرد اختیاری نیست
همه مجبور حکم تقدیریم****کرد و ناکرد اختیاری نیست
از بهار و خزان عالم رنگ****سرخ تا زرد اختیاری نیست
اتفاق بلندی و پستو****چون زن و مرد اختیاری نیست
معنی آوردش آمدی دارد****غزل و فرد اختیاری نیست
اینکه با بیدلان نمی‌جوشی****ای دلت سرد اختیاری نیست
گر وصال است و گر فراق خوشیم****چه توان کرد اختیاری نیست
بیدل از شیونم مگوی و مپرس****نالهٔ درد اختیاری نیست

غزل شمارهٔ 796: از ره و منزل تحقیق اگر دوری نیست

از ره و منزل تحقیق اگر دوری نیست****جستن خانهٔ خورشید بجزکوری نیست
گرد هرکوچه علمدار جنون دگر است****نیست خاکی‌که در او رایت منصوری نیست
هر طرف واگری عجز و غنا بال‌گشاست****دهرجز محشرعنقایی و عصفوری نیست
چند خواهی دل از اسباب تعین برداشت****دوش اقبال ازل قابل مزدوری نیست
همه جا انجمن‌آرایی شیراز دل است****معنی از عالم‌کشمیری ولاهوری نیست
زین عرضها نتوان صاحب جوهرگردید****نازچینی مفروشیدکه فغفوری نیست
ای بسا دیده‌که تر می‌کندش دود غبار****نم اشک جعلی رشحهٔ ناسوری نیست
دل بی‌درد ز نیرنگ خیالات پر است****سرخوش‌کاسهٔ بنگی می‌ات انگوری نیست
استخوان‌بندی بحث و جدل از ما مطلب****چینی مجلس خامش‌نفسان غوری نیست
حرص مفرط دل ما می‌گزد از شیرینی****ورنه این بزم طرب پردهٔ زنبوری نیست
غافل از زمزمهٔ راز نباید بودن****شور ناقوس دل است این نی طنبوری نیست
همه را اطلس افلاک‌گرفته‌ست به بر****جامهٔ نیلی ماتم‌زدگان سوری نیست
تحفهٔ عجزی اگرهست خموشی دارد****لب اظهارگشودن‌گل معذوری نیست
بر شکست توبنای دو جهان موقوف است****گرتو ویران نشوی عالم معموری نیست
حسرت عمرتلف‌کرده نشاید بیدل****باده‌گرخاک خورد قابل مخموری نیست

غزل شمارهٔ 797: فریاد که در عالم تحقیق کسی نیست

فریاد که در عالم تحقیق کسی نیست****یک خانهٔ عنقاست که آنجا مگسی نیست
با عقل چه جوشیم‌که جز وهم ندارد****از عشق چه لافیم که بیش از هوسی نیست
گر دل بتپد غیر نفس کیست رفیقش****ور چشم پرّد جز مژه امید خسی نیست
حیرت ز رفیقان سفرکرده چه جوید****دیدیم که رفتند و صدای جرسی نیست
بر وعده دیدار که فرداست حسابش****امروز چه نالیم نفس همنفسی نیست
ای کاش دمی چند گرفتار توان زیست****اما چه توان کرد که دام و قفسی نیست
بر بیکسی کاغذ آتش زده رحمی****کاین قافله را غیر عدم پیش و پسی نیست
چون شمع به امید فنا چند توان سوخت****ای باد سحر غیر تو فریادرسی نیست
بیدل الم و عیش خیالات تعین****تا چشم‌گشایی که گذشته‌ست و بسی نیست

غزل شمارهٔ 798: سرو چمن دل الف شعلهٔ آهیست

سرو چمن دل الف شعلهٔ آهیست****سرسبزی این مزرعه را برق گیاهیست
بی‌جرأت بینش نتوان محو تو گشتن****سررشتهٔ حیرانی ما، مدّ نگاهیست
کی سد ره اشک شود، دامن رنگم****گر کوه بود در دم سیلش پر کاهیست
جز صیقلی آیینهٔ آب ندارد****هرچندکه سرو لب جو، مصرع آهیست
عزت‌طلبی جوهر تسلیم به دست آر****اینجا خم طاعت شکن طرف کلاهیست
تا چند زند لاف بلندی سرگردون****این بیضه به زبر پر پرواز نگاهیست
بر حاصا دنیا چفدر ناز توان‌کرد****سرتاسر این مزرعه یک مشت گیاهیست
فرش در دل شو که درین عرصه نفس را****از هرزه‌دوی خانهٔ آیینه پناهیست
زین هستی بیهوده صوابی که تو داری****گر جرم تصور نکنی سخت گناهیست
فال سر تسلیم زن و ساز قدم کن****تا منزل رحت زگریان نو رآهیست
بیدل پی آن جلو‌ه که من رفته ام ازخویش****هر نفش قدم، صورت خمیازه آهیست

غزل شمارهٔ 799: عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهیست

عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهیست****در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست
بی‌حرف ساز صوت و صداگل نمی‌کند****زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست
چشم‌حریص و سیری جاه این چه ممکن است****هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست
این خانه‌ها که خار و خس انبار حرص ماست****چون حلقه‌های در همه بی‌رفتن تهیست
بر رمز کارگاه سخن پی نبرد‌ایم****تاکی زبان زپرده بگوید دهن تهیست
ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست****گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست
عمری‌ست گوش خلق ز افسون ما و من****انباشته‌ست پنبه و جای سخن تهیست
ناموس شمع کشته به فانوس واگذار****دستی کز آستین به در آرم ز من تهیست
می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است****چندان‌که غربت است پر از ما، وطن تهیست
نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت****بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست

غزل شمارهٔ 800: بی‌ساز انفعال سراپای من تهی‌ست

بی‌ساز انفعال سراپای من تهی‌ست****چون شبنم ازوداع عرق جای من تهی‌ست
نیرنگ عالمی به خیالم شمرده‌گیر****صفر ز خودگذشته‌ام اجزای من تهی‌ست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا****ازگرد خوا دامن صحرای من تهی‌ست
دل محو مطلق است چه هستی‌کجا عدم****از هرچه دارد اسم معمای من تهی‌ست
چون صبح بالی از نفس سرد می‌زنم****عمری‌ست آشیانهٔ عنقای من‌تهی‌ست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس****امروز من چوکیسهٔ فرد‌ای من تهی‌ست
چون پیکر حبابم از آفت سرشته‌اند****از مغز عافیت سر بی‌پای من تهی‌ست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ****از یک حباب قالب دریای من تهی‌ست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر****چشمش خمار دارد و مینای من‌تهی‌ست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف****تا او بجاست جای تو و جای‌من‌تهی‌ست

غزل شمارهٔ 801: برگ طربم عشرت بی‌برگ و نوایی‌ست

برگ طربم عشرت بی‌برگ و نوایی‌ست****چون آبله بالیدنم از تنگ‌قبایی‌ست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم****بی‌طاقتی نبض طلب هرزه‌درایی‌ست
کو شور جنونی‌که اسیران ادب را****در دام و قفس حسرت یک ناله رهایی‌ست
فرش در دل باش‌کزین‌گوشهٔ الفت****هرجا روی از آبلهٔ پاکف پایی‌ست
آرایش‌گل منت مشاطه ندارد****بی‌ساختگی‌های چمن حسن خدایی‌ست
خلوتگه وصل انجمن‌آرای دویی نیست****هشدارکه اندیشهٔ آغوش جدایی‌ست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست****گر خود همه آیینه شوی‌کارگدایی‌ست
ای خاک‌نشین‌کسب ادب مفت سفالت****اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطایی‌ست
آنجاکه‌گل حسن حیاپرور نازست****سیر چمن آینه هم دیده‌درایی‌ست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما****زد بال و ندانست که پروازکجایی‌ست
کو صبروچه طاقت‌که به صحرای محبت****در آبله پاداری و در ناله رسایی‌ست
اندیشه چمن طرح‌کن سجدهٔ شوقی‌ست****امروز ندانم کف پای که حنایی‌ست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توان‌کرد****سرمایهٔ اول قدمم آبله‌پایی‌ست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد****بیدل مرو از راه‌که این ساز نوایی‌ست

غزل شمارهٔ 802: در ربط خلق یکسر ناموس‌کبریایی‌ست

در ربط خلق یکسر ناموس‌کبریایی‌ست****چون‌سبحه هر اینجا در عالم جدایی‌ست
منعم به چتر و افسر اقبال می‌فروشد****غافل‌که بر سر ما بی‌سایگی همایی‌ست
وارستگی ایاغیم بی‌وهم باغ و راغیم****صبح فلک دماغیم بر بام ما هوایی‌ست
دارد جهان اقبال ادبار در مقابل****بر خودسری مچینید هرجا سری‌ست پایی‌ست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد****در دیده آنچه‌کوهی‌ست‌درگوشها صد‌ایی‌ست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر****گر عشق‌بی‌نیازست‌در حسن بی‌وفایی‌ست
زین‌ورطهٔ خجالت آسان نمی‌توان رست****چون شمع زندگی را در هر عرق شنایی‌ست
در خورد سخت‌جانی باید غم جهان خورد****ترکیب وسع طاقت معجون اشتهایی‌ست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند****دست شکسته بارش برگردن دعایی‌ست
گوش تظلم دل زین انجمن‌که دارد****دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جایی‌ست
گلزار بی‌بریها وارستگی بهار است****درگرد موی چینی فریاد سرمه‌سایی‌ست
بیدل‌کجا بردکس بیداد بی‌تمیزی****در سرنگونی بید هم برگ پشت پایی‌ست

غزل شمارهٔ 803: ز خویش مگذر اگر جوهرت شناسایی ست

ز خویش مگذر اگر جوهرت شناسایی ست****که خو دپرستی عالم بهار یکتایی‌ست
نه گلشنی‌ست به پیش نظر، نه‌دشت و نه در****بلندی مژه ا‌ث منظر خودآرایی‌ست
بهار رمز ازل تا چه وقت‌کیرد رنگ****هنوز نغمهٔ نی تشنهٔ لب نایی‌ست
مگیر ز غیب برآییم تا عیان گردیم****ز خود نشان چه دهد قطره‌ای که دریایی‌ست
ز ذات محض چه اسما که برنمی‌آییم****جهان وهم و گمان فطرت معمایی‌ست
دل از تکلف هستی جنون‌نمایی کرد****نفس در آینه رنگ بهار سودایی ست
به بلزم وصل جنون ناگزبر عشه افتاد****ز منع بلبل ادب کن بهار سودایی ست
کس به ستر عیوب نفس چه چار‌ند****غبار نیستی آیینه‌ایم و رسوایی‌ست
لطافتی‌ست به طبع درشتی آفاق****مقیم پرده سنگ انتظار مینایی‌ست
شکست بام و دری چند می‌کند فریاد****که از هوا به‌در آیید خانه صحرایی‌ست
به عرض نیم نفس کس چه گردن افرازد****حباب ما عرق انفعال پیدایی ست
تو هم دری چو شرر واکن و ببند، بس است****به کارخانهٔ فرصت عدم تماشایی ست
فتاده‌ایم به راهت چو سایه جبهه به خاک****ز پش ما به تغافل زدن چه رعنایی‌ست
رعونتی به طبعت که چون غبار سحر****اگر به باد روی پیشت اوج‌پیمایی‌ست
تلاش کعبه و دیرت نمی‌رود بیدل****بهشت و دوزخ‌خویشی خیال هرجایی ست

غزل شمارهٔ 804: هرچند درین گلشن هرسو گل خودروییست

هرچند درین گلشن هرسو گل خودروییست****از خون شهیدانت در رنگ حنا بوییست
از سلسلهٔ تحقیق غافل نتوان بودن****طول امل آفاق از عالم گیسوییست
ای چرخ سر ما را پامال جفا مپسند****این لوح خط تسلیم از خاک سر کوییست
توفیق رسا عشق است ما را چه توانایی‌ست****یاز‌یدن هر دستی از قوت بازوییست
بی‌جهد هلال اینجا مه نقش نمی‌بندد****ایجاد جبین ما وضع خم زانوییست
شام و سحر عالم تا صبحدم محشر****زین خواب که ما داریم گرداندن پهلوییست
هرسو نظر افکندیم دل کوشش بیجا داشت****عالم همه در معنی فریاد جنون‌خوییست
تفریق حق و باطل مصنوع خیالات است****گر خط نکند شوخی هر پشت ورق روییست
فرصت نشناسانیم ما بیخردان ورنه****هر من که به پیش ماست تا دم زده‌ایم اوییست
هیچ است میان یار اما چه توان‌کردن****از حیرت موهومی بر دیده ی ما، موییست
جایی‌که غرور اوست از ماکه نشان یآبد****در بادیهٔ لیلی مجنون رم آهوییست
بیدل به تواضع‌ها، صید دل ماکردی****ما بنده‌ی این وضعیم کاین صورت ابروییست

غزل شمارهٔ 805: گرم‌رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت

گرم‌رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت****گام اول چون شرر خود را به جای پاگذشت
وارث دیگر ندارد دودمان زندگی****هرکه‌حسرت‌برد اپن‌جا عبرتی‌بر ماگذاشت
درتماشای تو چون آ‌بینه از جنس شعور****آنچه با ما بود حیرت بود و چشمی واگذاشت
الوداع ای نغمهٔ فرصت کز افسون امل****عشرت امروز ما بنیاد بر فردا گذاشت
بی‌نیازیهای یأس از بهر ما سامان نکرد****آنقدر دستی که نتوان دامن دلها گذاشت
بعد ازین دربند گوهر خاک می‌باید شدن****قطر ما رقص موجی داشت در دریاگذاشت
درگداز خود چو اخگر فیض مرهم دیده ایم****می‌توان خاکستر ما را به داغ ما گذاشت
همت ما را دماغ بی‌نشانی هم نبود****خودنمایی اینقدر سر در پی عنقا گذاشت
سجده شکر فنا خاص جبین شمع نیست****هرکه طی‌کرد این بیابان سر به زیر پا گذاشت
جور طفلان هم بهار راحت دیوانه است****سر به سنگی می‌نهد گر دامن صحرا گذاشت
گر عروج آهنگی از زندانگه‌گردون برآ****می سراپا نشئه شد تا دامن مینا گذاشت
شب ز برق بیخودی چون‌کاغذ آتش‌زده****سوختم چندان‌که داغت بر تن من جاگذاشت
چو سپند از درد و داغ بی‌کسیهایم مپرس****دود آهی داشتم رفت و مرا تنها گذاشت
هرکه زد بیدل به سیر وادی حیرت قدم****گام اول حسرت رفتن چو نقش پا گذاشت

غزل شمارهٔ 806: نیشی تا علم همت عنقا برداشت

نیشی تا علم همت عنقا برداشت****کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافله‌ها هیچ مپرس****کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چه‌قدر شکر طلب می‌خواهد****شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید****منتخب نقطه‌ای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست****تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت سازیست****حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست****گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است****آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد****امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی که غبارش همه اجزای دل است****خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا****سرم افکند به آن ناز که گویا برداشت
سیر این انجمنم وقف‌گدازی‌ست چو شمع****بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمده‌ایم****هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت

غزل شمارهٔ 807: یک شبم در دل نسیم یاد آن‌گیسو گذشت

یک شبم در دل نسیم یاد آن‌گیسو گذشت****عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست****بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد****کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن****ناله بی‌درد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همو‌اری مباش از عرض افراط کجی****چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون****وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع****بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر می‌زند هر قطره خون در زخم من****سبزهٔ تیغ‌که یارب بر لب این جو گذشت
بی‌تأمل می‌توان طی کرد صد دریای خون****لیک نتوان، از سر یک قطره آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بی‌نشانی گشته ست****ای بسا رنگی‌که در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست****موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه‌ات****رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت

غزل شمارهٔ 808: زان خوشه‌که میناگری باغ عنب داشت

زان خوشه‌که میناگری باغ عنب داشت****هر دانه پریخانه ی بازار حلب داشت
خورشید پس از رفع سحر پرده دری کرد****تاگرد نفس کم نشد این آینه شب داشت
یکتایی‌اش افسون ادب خواند بر اظهار****مقراض بیان‌گشت زبانی‌که دو لب داشت
مفهوم نگردیدکه ما و من هستی****در خواب‌عدم این‌همه هذیان‌ز چه‌تب داشت
بی‌تجربه مکشوف نشد نفرت دنیا****تا وصل‌دماغ همه‌کس حرص عزب داشت
از مشتری و زهره، نه رنگی‌ست نه بویی****این باغ همین خار و خس راس و ذنب داشت
چیزی ننمودیم‌که ارزد به خیالی****تمثال ز آیینهٔ تحقیق ادب داشت
صد هرگز به امل هرزه شمردیم وگرنه****سر تا قدم‌شمع همین یک‌دو وجب داشت
گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم****پیشانی بی‌سجدهٔ ما چین غضب داشت
دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست****زخمی‌که لب از خنده ندزدید طرب داشت
بیدل دل هر ذره تپش‌خانهٔ آهی‌ست****نایابی مطلب چقدر درد طلب داشت

غزل شمارهٔ 809: جرأت سؤال شرم تراگر جواب داشت

جرأت سؤال شرم تراگر جواب داشت****انگشت زینهار به غربال آب داشت
خلقی ز مدعا تهی از هیچ پر شده‌ست****نه چرخ یک علامت صاد انتخاب داشت
بیرون نجست ازآتش دل سعی هیچ‌کس****شور جهان چکیدن اشک کباب داشت
تا نقش ما غبارنشد برنخاستیم****کس پی نبرد صورت دیباچه خواب داشت
از پیکر خمیده دل آسودگی ندید****این خانه پا ز حلقهٔ در در رکاب داشت
خاک فسرده بر سر ناموس اعتبار****گنجی‌ست درخیال‌که‌ما راخراب داشت
صبح ازل همان عدمم بوده در نظر****در پنبه‌زار نیزکتان ماهتاب داشت
یارب تبسم‌که زد این شیشه‌ها به سنگ****تاریخت اشکم از مژه بوی‌گلاب داشت
زین بزم سر خوش دل مأیوس می‌رویم****پیمانهٔ شکستهٔ ماهم شراب داشت
دیدیم جلوه‌ای که کس آنجا نمی‌رسد****ای حیرت آب شوکه تماشا نقاب داشت
امروز با هزارکدورت مقابلیم****رفت آن صفاکه آینه با ما حساب داشت
سودیم دست و ختم شد اظهار وهم وظن****علم و عمل درین دو ورق صدکتاب داشت
این تیرگی‌که در ورق ما نوشته‌اند****چون سایه نسخه در بغل آفتاب داشت
دست رد ازگشودن لب‌کرد یأس بیخت****دم نازدن دعای همه مستجاب داشت
از عرض احتیاج شکستیم رنگ شرم****آه از حیاکه رنگ رخ ما حباب داشت
بیدل به قلزمی‌که تو غواص فطرتی****گوهرگره به رشتهٔ موج سراب داشت

غزل شمارهٔ 810: جز خموشی هرکه دل بر ناله و فریاد داشت

جز خموشی هرکه دل بر ناله و فریاد داشت****شمع خود را همچو نی در رهگذار باد داشت
ای خوش آن عهدی‌که در محراب چشم انتظار****اشک ما هم‌گردشی چون سبحهٔ زهاد داشت
صید ما را حلقهٔ دام بلا شد عافیت****گوشهٔ چشمی‌که با دل الفت صیاد داشت
خواب اگروحشت گرفت از دیدهٔ من دور نیست****خانهٔ چشمم چوگوهر آب در بنیاد داشت
بیخودی از معنی جمعیتم آگاه‌کرد****گردش رنگ اعتبار سیلی استاد داشت
کرد تعمیر اینقدرگرد خرابی آشکار****ورنه ویران بودن ما عالمی آباد داشت
این زمان محو فرامش نغمگی‌های دلیم****جام ما پیش ازشکستنها ترنگی یاد داشت
از فنای ما مشو غافل‌که این مشت شرار****چشم زخم نیستی در عالم ایجاد داشت
دوش‌کز سازعدم هستی ظهور آهنگ بود****نالهٔ ما هم نوای هرچه باداباد داشت
حیف اوقاتی‌که صرف‌کوشش بیجا شود****تیشه عمری نوحه بر جان‌کندن فرهاد داشت
بال قمری این زمان بیدل غبار سرو نیست****گردوحشت پیش ازین هم هرکه بود آزاد داشت

غزل شمارهٔ 811: حیرتم عمری به امید ندامت شاد داشت

حیرتم عمری به امید ندامت شاد داشت****جان‌کنیها، ریشه‌ای در تیشهٔ فرهاد داشت
دل به‌کلفت سخت مجبوراست از قسمت مپرس****آه از آن آیینه‌کز جوش نفس امداد داشت
بی‌تو در ظلمت سرای جسم‌کی بودی فروغ****پرتو مهرتو این ویرانه را آباد داشت
لخت دل را سد راه ناله‌کردن مشکل است****دست رد از برگ‌گل نتوان به روی باد داشت
پیش ازآن‌کاندیشهٔ دام و قفس زهزن شود****طایر ما آشیان در خاطر صیاد داشت
عالمی بر باد رفت و ریشهٔ عجزم بجاست****ناتوانی بر مزاجم جوهر فولاد داشت
آنچه بر دل رفت از یاد برهمن زاده‌ای****کافرم‌گر هیچ‌کافر این قیامت یاد داشت
برده‌ام تا جلوه‌ای نقب خرابیهای دل****این عمارت جای خشت آیینه دربنیاد داشت
یاد ایامی که در صحرای پرشور جنون****همچو موج سیل نقش پای من فریاد داشت
انتخاب‌کلک صنع از حسن خط‌کردیم سیر****بیت ابرو درازل هرمصرع آن صاد داشت
یأس مطلب نالهٔ ما را نفس‌فرسا نکرد****بی‌بری این سرو را از ریشه هم آزاد داشت
بس‌که پیکان بود بیدل غنچهٔ این‌گلستان****زهرخند زخم چون‌گل خاطر ما شاد داشت

غزل شمارهٔ 812: سعی‌جاه آرزوی خاک شدن در سر دا‌شت

سعی‌جاه آرزوی خاک شدن در سر دا‌شت****موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت
دل آزاد به پرواز خیالات افسرد****حفف ازآن خانهٔ آیینه که بام و در داشت
از هنر رنگ صفای دل ما پنهان ماند****صفحهٔ آینه ننگ از رقم جوهر داشت
امتیاز آینه‌پردازی تحصیل غناست****زین چمن گل به سر آن داشت که مشتی زر داشت
نشئهٔ ناز تعین می جام رمقی ست****سر بی‌گردن فرصت چو حباب افسر داشت
وحدت آن نیست که کثرت گرهش باز کند****نقطه مُهر عجبی بر سر این دفتر داشت
رنج دعوی نبری عرصهٔ‌فرصت تنگ است****شررکاغذ آتش زده این محضر داشت
تا چو شک از مژه جستیم به خاک افتادیم****بال ما را عرق شرم رهایی تر داشت
دل نه امروز گرفته‌ست سر راه نفس****نشئه در خم به نطر آبلهٔ ساغر داشت
آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم****دل زمین ا‌ست زمین راکه تواند برداشت
تا فنا موج نزد جوهر هستی گم بود****بعد پرواز عیان گشت که رنگم پر داشت
هر طرف می‌گذرم پیری‌ام انگشت‌نماست****قد خم گشته به دوشم علمی دیگر داشت
همچو موج گهرم عمر به غلتانی رفت****فرصت لغزش پا تا به کجا لنگر داشت
گر به تحسین نگشاید لب یاران برجاست****در نیستان قلم، معنی ما شکر داشت
بیدل آشفتگی از طورکلام تو نرفت****این جنون سلسله یکسر خط بی مسطر داشت

غزل شمارهٔ 813: برق آفت لمعه در بی‌ضبطی اسرار داشت

برق آفت لمعه در بی‌ضبطی اسرار داشت****نعرهٔ منصور تا گردن فرازد دار داشت
نغمهٔ تار نفس بی‌مژدهٔ وصلی نبود****نبض دل تا می‌تپید آواز پای یار داشت
دور باش منع دیدن پیش ییش جلوه است****لن‌ترانی برق چندین شعلهٔ دیدار داشت
گرد پروازی ز هستی تا عدم پیوسته است****کاروان ما همین شور جرس دربار داشت
چشم پوشیدیم یکسان شد بلند وپست دهر****عالمی را شوخی نظاره ناهموار داشت
گر دل ما شد تغافل‌کشته جای شکوه نیست****جلوهٔ یکتایی‌اش آیینه‌ها بسیار داشت
چون حباب از نیستی چشمی به هم آورده‌ایم****در خرابی خانهٔ ما سایهٔ دیوار داشت
از مروت عزت‌گل را سبب فهمیدن است****سر شد آن پایی‌که پاس آبروی خار داشت
تاگشودم چشم‌گرم احرام از خود رفتنم****شمع در تحریک مژگان شوخی رفتار داشت
با نسیم وصل واآمیخت‌گرد هستی‌ام****بوی پیراهن عبیر طرفه‌ای درکار داشت
دوش حیرانم خیالت در چه فکرافتاده بود****از تحیر هر بن مویم‌گریبان زار داشت
دانهٔ تاکی به چندین خط ساغر ریشه‌کرد****درگداز سبحهٔ ما عالمی زنار داشت
چون‌گل شمعیم بیدل بلبل باغ ادب****شعلهٔ آواز ما جمعیت منقار داشت

غزل شمارهٔ 814: شب‌که شور بلبل ما ریشه درگلزار داشت

شب‌که شور بلبل ما ریشه درگلزار داشت****بوی گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
نغمه جولا‌ن صید نیرنگ که زین صحرا گذشت****ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت
رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهی‌ام****حیرت اینحا خواب یا از دیدهای بیدار داشت
عقدهٔ محرومیِ کس فکر جمعیت مباد****تا پریشان بود دل بویی ز زلف یار داشت
داغ بی‌دردی نشاند، آخر به خاک تیره‌ام****بود پر چتر گل تا شمع در پا خار داشت
گر همه کفر است نتوان سر ز همواری کشید****سبحه را دیدیم طوف حلقهٔ زنار داشت
عجز هم‌کافی‌ست هرجا مقصد از خود رفتن است****سایه هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت
صفحه‌ای آتش زدیم آیینه‌ها پرداختیم****سوختن چندین چراغان چشمک دیدار داشت
ب‌ی‌گل صد انجمن بی‌پرده بود اما چه سود****التفات رنگ ما را درپس دیوار داشت
نارسابی صد خیال هرزه انشا کند****طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت
عمرها شد چون‌گهر تهمت‌کش بی‌دردی‌ام****یاد ایامی که چشمم یک دو شبنم‌وار داشت
آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است****بیدل از فخری که ما دارپم باید عار داشت

غزل شمارهٔ 815: ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت

ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت****زبان خامهٔ ما هر چه گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم****نه‌سن بود نه‌مینا، شکست نازش‌داشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید****بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی****گشاد آن مژهٔ ناز این چه‌کاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی گذشته‌ای امروز****که رنگ شرم تو از بوی گل تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید****وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من****که جای خون دم شمشیر یار ریزش داشت
منم‌که بیخبر از آستان دل ماندم****ز دیر و کعبه مگو، سنگ‌هم پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار****که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل****که‌این بساط هوس آنچه داشت‌کاهش داشت

غزل شمارهٔ 816: تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت

تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت****طفل اشکی هم‌که می‌دیدم به دامن سنگ داشت
عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم****نغمهٔ عیش ابد این ساز بی‌آهنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس****اشک در عرض‌روانی نیز عذر لنگ داشت
ازگهر تهمت‌کش افسردن است اجزای بحر****هرکه اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت
پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی****جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت
موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیده‌ایم****غنچهٔ چین جبینش ازتبسم‌رنگ‌داشت
سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم****آتش ما هرکجا زد شعله جا در سنگ داشت
کاش هجران داد من می‌داد اگر وصلی نبود****شمع‌تصویرم‌که از من سوختن هم ننگ‌داشت
نیست جوش لاله وگل غیر افسون بهار****هرقدر ما رنگ گرداندیم اونیرنگ‌داشت
شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت****منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
نقش پرتو برنمی‌دارد جبین آفتاب****غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت

غزل شمارهٔ 817: تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت

تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت****حیرت از آیینه‌ام دستی به زیر سنگ داشت
یاد آن عیشی‌که از نیرنگ جولان‌کسی****گرد من د‌ر پرده چون صبح بهاران‌رنگ داشت
تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ریخت دل****عمرها این شمع خامش‌کلبه‌ام را تنگ داشت
کامرانیها بالا شد ورنه از بیحاصلی****دست برهم سودهٔ من دامنی در چنگ د‌اشت
آب می‌گشتیم‌کاش از عرض صافیهای دل****کان تنزه جلوه از آیینه‌داران ننگ داشت
ترک تمکین جوهر ادراک ما بر باد داد****آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت
عشق هم دارد تلافیها‌که چون مینای می****هرقدر خون بود در دل چهرهٔ ما رنگ داشت
تا کی از شرم تماشا بایدم‌گردید آب****ای خوش آن آیینه‌کز هستی نقاب زنگ داشت
بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتاده‌ایم****رنگ ما بشکست اگر د‌ل با تپیدن جنگ داشت
منفعل از دعوی نشو و نمای هستی‌ام****ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت

غزل شمارهٔ 818: دوش در راه خیالت عجز شوق آهنگ داشت

دوش در راه خیالت عجز شوق آهنگ داشت****سعی جولانی که نازشها به پای لنگ داشت
دل به ذوقِ جلوه‌ات با عالمی کرد‌ه‌ست صلح****ورنه این شخص جنون با سایهٔ خود جنگ داشت
در گلستانی که حیرت فرش جولان تو بود****چشم هر برگ گل آشوب از غبار رنگ داشت
بی‌تو از هر قطره اشکم ریخت رنگ ناله‌ای****آرزو در پردهٔ چشمم عجب آهنگ داشت
اینهمه دام خیالاتی که بر هم چیده‌ایم****نیست جرم ما و تو معجون هستی بنگ داشت
جور گردون هم نکرد اصلاح سختیهای دل****آسیا زین دانه گویی زیر دندان سنگ داشت
با همه شور هوس بی‌حس‌تر از آیینه‌ایم****حیرت آن جلوه ما را اینقدرها دنگ داشت
خامشیهایش هجوم آباد چندین شور بود****رنگ ناگردانده تو فان‌کاری نیرنگ داشت
دل شکستم شور توفان هوسها آرمید****شیشهٔ‌ناخورده بر سنگ‌انجمن‌را تنگ داشت
عمر همچون سایه در اندیشهٔ غفلت‌گذشت****تا نمودی داشتم آیینهٔ من زنگ داشت
پایهٔ تعظیم ما را گردباد آیینه است****هرکه دامن از بساط خاک چید اورنگ داشت
شب‌که حسنش بود بپدل غارت‌اندیش بهار****غنچه تا بیدار گشتن دامنی در چنگ داشت

غزل شمارهٔ 819: اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت

اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت****حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت
شیرازهٔ غبار هوس‌گشت خجلتم****خاکم تسلی از عرق انفعال داشت
دل رفت از برم به فسون هوای وصل****این غنچه درگشودن آغوش بال داشت
از خودرمیده نیست عروج دماغ من****جامم نظر زگردش چشم غزال داشت
تخم ادب به ریشهٔ شوخی نمی‌زند****موج‌گهر زبانی اگر داشت لال داشت
حسنت به داد حیرت آبینه می‌رسد****آخر لب خموشی ما هم سؤال داشت
دل را غم وداع تو در خون نشانده بود****حال خوشی نداشت‌که‌گویم چه حال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است****افسوس طایری‌که به دام تو بال داشت
پرگویی من آفت آگاهی دل است****آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت
مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم****ای عافیت ببال‌که هستی وبال داشت
غارتگر بهار نشاطم شکفتگی‌ست****تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت
بیدل هزار جلوه در آیینه‌ات گذشت****آن شخص‌کوکه این همه عرض مثال داشت

غزل شمارهٔ 820: در وادیی که قدرت عجزم کمال داشت

در وادیی که قدرت عجزم کمال داشت****بالیدگی چو آبله‌ام پایمال داشت
سیراب نازم از دل بی‌مدعای خویش****گوهربه جیب صافی مطلب زلال داشت
کردیم سیر وادی وحشت .سواد عشق****تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت
عون شمع جنبش مژه ها را، رختش برد****پرواز آرمیده ما طرفه بال داشت
شورطلب ز وهم فنا سربه جیب ماند****ورنه به خاک نیز جنون احتمال داشت
سررشتهٔ هلال به خورشید محکم است****نقصان حال ما ثری ازکمال داشت
در عین وصل چشم به پیغام دوختیم****شبنم به روی‌گل نگهی در خیال داشت
اکنون علاج شبههٔ هستی‌که می‌کند****در سنگ نیز آینهٔ ما مثال داشت
آن حیرتی‌که‌کرد به رویت مقابلم****آیینه‌داری از دل بی‌انفعال داشت
مشکل به عیش بی‌نفسان پی بردکسی****شمع خموش سیر شبستان حال داشت
یارب شفق طرازکدامین بهار شد****رنگی‌که خون بیکسی‌ام زیر بال داشت
هرکس به قدرهمت خود ناز می‌کند****بیدل غم تو دارد اگر خواجه مال داشت

غزل شمارهٔ 821: هرجا دلی تپیدن شوق خیال داشت

هرجا دلی تپیدن شوق خیال داشت****گرد به باد رفتهٔ من رقص حال داشت
روزی که عشق زد رقم ناتوانی‌ام****چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت
رازم ز بی‌نقابی اظهار اشک شد****عریانی اینقدر عرق انفعال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است****افسوس طایری که به دام تو بال داشت
امروز نیست داغ تو خلوت فروز دل****خورشید ریشه در دل ماه از هلال داشت
از دل به غیر شعلهٔ آهی نشد بلند****عرض سراسر چمنم یک نهال داشت
در بحر احتیاج که موجش تپیدن است****آسایشی که داشت لب بی‌سؤال داشت
بیهوده همچو صبح دمیدیم و سوختیم****فصل بهار بی نفسی اعتدال داشت
دل خون شد و کسی به فغانش نبرد پی****این چینی شکسته زبان سفال داشت
از دل غبار هستی موهوم شسته‌ایم****رفت آنکه لوح آینهٔ ما مثال داشت
عمرم کی آمدم که دهم عرض رفتنی****تهمت خرامی‌ام قدم ماه و سال داشت
تنها نه بیدل از تپش آرام منزل است****هر بسمل آشیان طرب زبر بال داشت

غزل شمارهٔ 822: تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت

تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت****چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پریشان‌کرد و رفت****سرمه‌ام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من****در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است****میوه‌ام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
یاد آن شوقی‌که از بیطاقتیهای طلب****دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ام****این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت
گر نمی‌بود آرزوتشویش جانکاهی نبود****ماهیان را نشتر قلاب حرص‌کام داشت
ناله را روزی‌که اوج اعتبار نشئه بود****چون‌جرس بیدل به‌جای‌باده، دل‌درجام‌داشت

غزل شمارهٔ 823: سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت

سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت****تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت
گر نمی‌بود آرزو تشویش جانکاهی نبود****ماهیان را تشنهٔ قلاب حرص کام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ایم****این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت
دل نه امروز از صفا فال صبوحی می‌زند****درکدورت نیز این آیینه عیش شام داشت
ما ز خودداری عبث خون طلبها ربختیم****در صدای بال بسمل عافیت پیغام داشت
دل مصفاکردن از بشم به طوف جلوه برد****آینه بر دوش حیرت جامهٔ احرام داشت
بی‌پر و بالی تپش فرسوده پرواز نیست****هرکسی ایجا به قدر عاجزی آرام داشت
در نقاب اشکم آخرحسرت دل قطره زد****رنگ صهبا پای گردیدن به طبع جام داشت
چون عرق زین نقد ایثاری که آب است از حیا****ما اداکردیم هرکس از خجالت وام داشت
بس که بیدل بر طبایع حرص شهرت غالب است****جانکنیها سنگ هم در آرزوی نام داشت

غزل شمارهٔ 824: شب که جوش حسرتی زان نرگس خودکام داشت

شب که جوش حسرتی زان نرگس خودکام داشت****چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
یاد آن شوقی‌که از بیطاقتیهای جنون****دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزا‌نی بوده است****میوه هم در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت****سرمه‌ای در گوشهٔ چشم عدم آرام داشت
مصرع آه من از لعل تو پر بی‌بهره ماند****باب تحسین گر نبود اهلیت دشنام داشت
از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نیست****شخص هستی در نگین بی‌نشانی نام داشت
چشم وا کردیم و آگاه از فنای خود شدیم****چون شرر آغاز ما آیینهٔ انجام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگِ عجز من****در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
عیشها کردیم تا بر باد رفت اجزای ما****خانهٔ ما بعد ویرانی هوای بام داشت
ناله را روزی که اوج اعتبار نشئه بود****چون‌جرس بیدل به‌جای باده دل در جام داشت

غزل شمارهٔ 825: شب‌که طاووس مرا شوق تو بال‌افشان داشت

شب‌که طاووس مرا شوق تو بال‌افشان داشت****یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت
هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم****نفسی بود که در پرده دل توفان داشت
رمز بی‌رنگی ما فاش شد از شوخی رنگ****شیشه آورد برون آنچه پری پنهان داشت
تا ز هستی اثری هست محبت رسواست****حرمت ناله به زنجیر نفس نتوان داشت
حیرت از شش جهتم در دل آیینه گرفت****ورنه هر مو به تنم صد مژه بال‌افشان داشت
آخر از عجز طلب اشک دواندیم به چشم****پای خوابیده ما آبله در مژگان داشت
همه جا دیده یعقوب غبارانگیز است****یا رب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت
هیچ روشن نشد ازهستی ما غیرحجاب****شخص تصویر همین پیرهن عریان داشت
عاقبت کسوت مجنون به عرق گشت بدل****فصل تأثیر جنون این همه تابستان داشت
تنگی‌حوصله‌دار ترک علایق‌بیدل****یادگردی که به هم چیدن او دامان داشت

غزل شمارهٔ 826: وهم هستی هیچکس را ازتپیدن وانداشت

وهم هستی هیچکس را ازتپیدن وانداشت****مهر بال و پر همان جز بیضهٔ عنقا نداشت
عالمی زین بزم عبرت مفلس و مایوس رفت****کس نشد آگه که چیزی داشت با خود یا نداشت
بیکسی زحمت‌پرست منت احباب نیست****یاد ایامی که کس یاد از غبار ما نداشت
هرچه پیش آمد همان رو بر قفاکردیم سیر****یک قلم دی داشتیم امروز ما فردا نداشت
دعوی صاحبدلی از هرزه‌گویان باطل است****تا نفس بی‌ضبط می‌زد شیشه‌گر مینا نداشت
مشق همواری درین مکتب دلیل خامشی‌ست****تا درشتی داشت سنگ سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سو، ره برد بر سیم و زر دارد نظر****زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنیا نداشت
قانعان سیراب تسکین از زلال دیگرند****آب شیربنی که گوهر دارد از در‌با نداشت
تا ز تمکین نگذرند آداب‌دانان وفا****شمع‌محفل در سرآتش داشت زیر پا نداشت
تا بیابان مرگ نومیدی نباید زیستن****هر‌کجا رفتیم ما را بیکسی تنها نداشت
دوری‌ام زان آستان دیوانه کرد اما چه سود****آنقدر خاکی‌که افشانم به سر صحرا نداشت
چون نفس بیدل نفسها در تردد سوختم****گوشهٔ دل جای راحت بود اما جا نداشت

غزل شمارهٔ 827: هرکه را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت

هرکه را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت****دستگاه پرتو یک شمع این محفل نداشت
دل به هرنقشی‌که بستم صورت آیینه بود****نسخهٔ تحقیق امکان جز خط باطل نداشت
عاجزیها را غنیمت دان که درباب طلب****دست‌و پایی‌گز می‌کردیم‌گم ساحل نداشت
انفعالی نیست دل را ورنه درکیش حیا****سنگ هم‌گر آب‌می‌شد عقده ای مشکل نداشت
زندگی در پیچ و تاب سعی بیجا مردن است****از تپیدن عالمی بسمل شد و قاتل نداشت
خیرگیهای نظر محو نقاب‌آرایی‌ست****ورنه هرگز، لیلی آزاد ما، محمل نداشت
غنچه‌ها بال نفس در پردهٔ دل سوختند****عیش این باغ امتداد رقص یک بسمل نداشت
شوخی موج کرم شد انفعال جرم ما****این محیط آبی برون از جبههٔ سایل نداشت
همچو شبنم گریه بر ما راه جولان بسته است****چشم ما تا بود بی‌نم این بیابان گل نداشت
سرو گلزار تمنا طوق قمری در بر است****گل نکرد از سینه‌ام آهی‌که داغ دل نداشت
اشکم و گم کرده‌ام از ضعف راه اضطراب****ورنه این ره لغزش پا داشت‌گر منزل نداشت
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست****حسن را آیینه می‌بایست و این بیدل نداشت

غزل شمارهٔ 828: زندگانی‌ست که جز مرگ سرانجام نداشت

زندگانی‌ست که جز مرگ سرانجام نداشت****گر نمی‌بود نفس صبح‌کسی شام نداشت
دل پرکار هوس متهم غیرم کرد****ساده تا بود نگین غیر نگین نام نداشت
قدردان همه چیز آینهٔ منتظری‌ست****دردم از حاصل وصلیست که پیغام نداشت
مایهٔ عاریت و صرف طرب جای حیاست****گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت
سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم****نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت
کاش بی‌جرات آهنگ طلب می‌بودیم****تکمهٔ جیب ادب جامهٔ احرام نداشت
پختگی چین تعین به رخ خلق افکند****رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت
هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد****این گلستان گل کیفیت بادام نداشت
سر زانوی ادب میکده ی راز که بود****عیش این حلقهٔ تسلیم خط جام نداشت
دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی****داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت
بیدل از وهم فسردی چه تعلق چه وفاق****طایر رنگ کمین قفس و دام نداشت

غزل شمارهٔ 829: امشب که به دل حسرت دیدارکمین داشت

امشب که به دل حسرت دیدارکمین داشت****هر عضو چو شمعم نگهی بازپسین داشت
کس وحشتت از اسباب تعلق نپسندید****دامن نشکستن چقدر چین جبین داشت
از وهم مپرسید که اندیشهٔ هستی ***در خانهٔ خورشید مرا سایه‌نشین داشت
هر تجربه‌کاری که درتن عرصه قدم زد****سازدل جمع آن طرف ملک یقین داشت
عمری‌ست که در بندگداز دل خویشیم****ما را غم ناصافی آیینه بر این داشت
چون سایه به جز سجده مثالی ننمودیم****همواری ما آینه در رهن جبین داشت
در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم****زین حلقه‌کمند امل آرایش چین داشت
از پردهٔ دل رست جهان لیک چه حاصل****آیینه نفهمیدکه حیرت چه زمین داشت
با این همه حیرت به تسلی نرسیدیم****فریاد که آبینهٔ ما خانهٔ زین داشت
آفاق تصرفکدهٔ شهرت عنقاست****جز نام نبود آن‌که جهان زیر نگین داشت
بیدل سراین رشته به تحقیق نپیوست****در سبحه و زنار جهانی دل و دین داشت

غزل شمارهٔ 830: چه سحر بود که دوشم دل آرزوی تو داشت

چه سحر بود که دوشم دل آرزوی تو داشت****تورا در آینه می‌دید و جستجوی تو داشت
به هر دکان‌که درین چارسو نظرکردم****دماغ ناز تو سودای گفتگوی تو داشت
به دور خمکدهٔ اعتبارگردیدیم****سپهر و مهر همان‌ساغر و سبوی تو داشت
ز خلق این همه غفلت‌که می کند باور****تغافل توز هرسو نظربه سوی تو داشت
نظربه رنگ توبستم نظربه رنگ توبود****خیال روی توکردم خیال روی تو داشت
ز ما و من چقدر بوی ناز می‌آید****نفس به هرچه دمیدند های و هوی تو داشت
غرور و ناز تو مخصوص‌کج‌کلاهان نیست****شکسته رنگی ما هم خمی ز موی تو داشت
هزار پرده دریدند و نغمه رنگ نبست****زبان خلق همان معنی مگوی تو داشت
چه جرعه‌هاکه نه بر خاک ریختی زاهد****به این حیا نتوان پاس آبروی تو داشت
به سجده خاک شدی همچو اشک و زین غافل****که خاک هم تری از خشکی وضوی توداشت
به‌گردش نگهت پی نبرد فطرت تو****که سبحهٔ تو چه زنار درگلوی تو داشت
درین حدیقه به صد رنگ پر زدم بیدل****ز رنگ در نگذشتم‌که رنگ و بوی تو داشت

غزل شمارهٔ 831: آغاز نگاهم به قیامت نظری داشت

آغاز نگاهم به قیامت نظری داشت****واکردن مژگان چراغم سحری داشت
خوابم چه خیال است به گرد مژه گردد****بالین من‌گم شده آرام پری داشت
چشمی به تحیرکدهٔ دل نگشودیم****آیینه همین خانهٔ بیرون دری داشت
ما بیخبران بیهده بر ناله تنیدیم****تا دل نفس سوخته هم نامه‌بری داشت
قاصد، ز رموز جگر چاک چه‌گوید****درنامهٔ عشاق دریدن خبری داشت
آخرگروه حیرت ما باز نگردید****او بودکه هر چشم‌گشودن دگری داشت
کردیم تماشای ترقی و تنزل****آیینهٔ ما هر نفس از ما بتری داشت
زین بحر، عیارطلب موج‌گرفتیم****آن پای که فرسود به دامن گهری داشت
آگاه نشد هیچ‌کس از رمز حلاوت****ورنه لب خاموش گره نیشکری داشت
بی‌شعله نبود آنچه تو دیدی‌گل داغش****هر نقش قدم یک دو نفس پیش سری داشت
با لفظ نپرداختی ای غافل معنی****تحقیق پری در نفس شیشه‌گری داشت
آسان نرسیدیم به هنگامهٔ دیدار****ای بیخبران آینه دیدن جگری داشت
عریانی‌ام ازکسوت تشویش برآورد****رفت آنکه جنونم هوس جامه‌دری داشت
بیدل چقدر غافل‌کیفیت خویشم****من آینه در دست وتماشا دگری داشت

غزل شمارهٔ 832: گر جنونم هوس قطع منازل می‌داشت

گر جنونم هوس قطع منازل می‌داشت****خوشتر از ریگ روان آبله محمل می‌داشت
دیده گر رنگی از آن جلوه به رو میآورد****یک تحیر به صد آیینه مقابل می‌داشت
پاس آیین ادب گر نشدی مانع اشک****تا به کویش همه جا پا به سر دل می‌داشت
سوخت پروانه‌ام از خجلت آن شمع که دوش****می‌زد آتش به خود و خاطر محفل می‌داشت
ای خوش آن شوق که از لذت بی عافیتی****کشتی‌ام وحشت گرداب ز ساحل می‌داشت
عقده دل اگر از سعی تپش وامی‌شد****حیرت آینه هم جوهر بسمل می‌داشت
احتیاج آینه شد نام کرم جلوه فروخت****خاتم جود نگین در لب سایل می‌داشت
شرم نایابی مطلب عرقی‌ساز نکرد****تا ره کوشش مقصدطلبان گل می‌داشت
قطع‌کردیم به تدبیر خموشی چون شمع****جاده‌ای راکه ادب در دل منزل می‌داشت
داغم از حوصلهٔ شوخ‌نگاهان بیدل****کاش در بزم بتان آینه هم دل می‌داشت

غزل شمارهٔ 833: تو ازآن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت

تو ازآن خلوت یکتا چه خبر خواهی داشت****گر شوی حلقه‌که چشم آنسوی در خواهی داشت
زبن شبستان هوس عشوه چه خواهی خوردن****شمع سان‌گل به سر از باغ سحر خواهی داشت
یک عرق‌وارگر از شرم طلب آب شوی****تا ابد درگره قطره‌گهر خواهی داشت
شب وصل است‌کنون دامن او محکم‌دار****پاس ناموس ادب وقت دگرخواهی داشت
تهمت نام تجرد به مسیحا ستم است****میخلی در دل خود سوزن اگر خواهی داشت
یک حلب شیشه‌گر از هر قدمت می‌جوشد****خاطرآبله در سیر و سفر خواهی داشت
گر بسوزی ورق‌نه فلک ازآتش عشق****یادگار من و دل یک دو شرر خواهی داشت
بیدل این بار امانت به زمین سود سرت****تاکجاجامهٔ‌معشوق به‌بر خواهی‌داشت

غزل شمارهٔ 834: گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت

گل در چمن رسید و قدم بر هواگذاشت****جای دگر نیافت‌که بر رنگ پاگذاشت
تعمیر رنگ ز آب و گل اعتماد نیست****نتوان بنای عمر به دوش وفا گذاشت
عمری ا‌ست خاک من به سر من فتاده است****این‌گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت
وامانده ی قلمرو یاسم چو نقش پا****زین دشت هرکه رفت مرا بر قفا گذاشت
می‌خواست فرصت از شرر کاغذ انتخاب****رنگ پریده بر ورقم نقطه‌ها گذاشت
رفتم ز خویش لیک به دوش فتادگی****برخاستن غبار مرا بی‌عصا گذاشت
هرجا روی غنیمت یک دم رفاقتیم****ما را نمی‌توان به امید بقا گذاشت
با خود فتاد کار جهان از غرور عشق****آه این چه ظلم بود که ما را به ما گذاشت
زین گردن ضعیف که باریکتر ز موست****باید سر بریده به تیغ قضاگذاشت
آن را که عشق از هوس هرزه واخرید****برد از سگ استخوان و به پیش هما گذاشت
بیدل عروج جاه خطرگاه لغزش است****فهمیده بایدت به لب بام پا گذاشت

غزل شمارهٔ 835: همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت

همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت****زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک گذشت
طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل****نیست بر عصمت حرج گر لولی از تنب گذشت
همتی می‌باید اسباب تعلق هیچ نیست****بر نمی‌آید دو عالم با جنون یک گذشت
در مزاج خاک این وادی قیامت کشته‌اند****پای ما مجروح و باید ازتل آهک گذشت
هیچکس حیران تدبیر شکست دل مباد****موی چینی‌هر کجا خطش دمید از حک گذشت
چون شرارکاغذ آخر از نگاه گرم او****بر بنای ما قیامت سیلی از چشمک گذشت
حسرت عشاق و بیداد نگاهش عالمی‌ست****بر یکی هم گر رسید این ناوک از هر یک گذشت
ننگ تحقیق است تفتیشی که دارد فهم خلق****در تامل هرکه واماند از یقین بیشک گذشت
خیره بینی لازم طبع درشت افتاده است****کم تواند چشم تنگ از طینت ازبک گذشت
کاش زاهد جام‌گیرد کز تمسخر وارهد****بی‌تکلف عمر این بیچاره در تیزک گذشت
صحبت واعظ به غیر از دردسر چیزی نداشت****آرمیدن مفت خاموشی کزین مردک گذشت
فضل‌حق وافی‌ست بیدل از فنا غمگین مباش****عمر باطل بود اگر بسیار و گر اندک گذشت

غزل شمارهٔ 836: تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت

تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت****موج خجلت سرو را چون قمری از بالاگذشت
وای بر حال کمند ناله‌های نارسا****کان تغافل پیشه از معراج استغناگذشت
ما به چندین‌کاروان حسرت‌کمین رهبریم****شمع در شبگیر دود دل عجب تنهاگذشت
محو دل شوتا توانی رستن از آفات دهر****موج بی‌وصل‌گهر نتواند از دریاگذشت
بسته‌ای‌احرام صد عقبا امل اما چه سود****فرصت نگذشته‌ات پیش ازگذشتنهاگذشت
بی‌نشانی در نشان پر می‌زند هشیار باش****گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیاگذشت
آبله مخموری واماندگیهایم نخواست****زین بیابان لغزشم آخر قدح پیماگذشت
گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده‌ام****عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت
بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر****تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت
عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل****کرد استقبال امروزی‌که از فرداگذشت
گرزدنیا بگذری تشویش عقبا حایل است****تا ز خود نگذشته‌ای می‌بایدت صد جاگذشت
بیدل از رنگ شکست شیشه‌ای خندیده است****کز غبارش ناله نتواند به سعی‌پاگذشت

غزل شمارهٔ 837: در طلبت شب چه جنونهاگذشت

در طلبت شب چه جنونهاگذشت****کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت
جهل خرد پخت وبه‌معموره ریخت****عقل جنون‌کرد و ز صحراگذشت
نقش نگین داشت‌کمال هوس****اسم بجا ماند و مسماگذشت
خلق خیالات بر افلاک برد****از سر این بام هواهاگذشت
پی سپر عجز، چه نازد به جاه****آبله از خاک چه بالاگذشت
جوش نفس بود، می اعتبار****قلقلکی‌کرد و ز مینا گذشت
چون شررکاغذ آتش زده****فرصت ما از نظر ماگذشت
سعی تک وپو، همه را محوکرد****رنگ روانی ز ثریا گذشت
چون شب وروز است تلاش همه****درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت
خط جین فهم به فرداگماشت****خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت
خامشی‌ام زندهٔ جاوید کرد****کم‌نفسیها ز مسیحا گذشت
ضبط نفس طرفه پلی داشته‌ست****قطره به این جهد، ز دریاگذشت
قافله‌سالار توهم مباش****هرکس ازین بادیه تنهاگذشت
فرصت دیدار وفایی نداشت****آمده بود، آینه اما گذشت
با دم شمشیرقضا چاره چیست****دم مزن آبی‌که ز سرهاگذشت
بیدل ازین مایه‌که جز باد نیست****عمر در اندیشهٔ سودا گذشت

غزل شمارهٔ 838: یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت

یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت****با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود****تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری****ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید****شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چون‌گرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب****می‌توان چون‌موج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمی‌خاستیم****حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که ا‌ز مقصد رهت د‌ور است دور****آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بی‌وفا افسون تأثیری نخواند****تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد****آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود****بی‌نشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت****آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست****بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد****از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات****بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت

غزل شمارهٔ 839: چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت

چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت****هوای آبله‌ای از سر حباب گذشت
به چشم‌بند جهان این چه سحرپردازی‌ست****که بی‌حجابی آن جلوه از نقاب‌گذشت
به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است****کدام سوخته زین وادی خراب گذشت
جنون‌پرستی اغراض ننگ طبع مباد****حیا نماند چو انصاف از حساب‌گذشت
کسی به چارهٔ تسکین ما چه پردازد****که تا به داغ رسیدیم ماهتاب‌گذشت
ز مصرع نفس واپسین عیان‌گردید****که ما ز هر چه‌گذشتیم انتخاب‌گذشت
سیاهکار فضولی مخواه موی سفید****کفن چوپرده د‌رد باید از خضاب‌گذشت
صفا کدورت زنگار چشم نزداید****ز سایه کس نتواند در آفتاب گذشت
ز خود تهی شو و از ورطهٔ خیال برآی****به آن‌کنار همین‌کشتی ز سراب‌گذشت
به عیش غفلت عمری‌که نیست‌کس نرسد****فغان‌که فرصت تعبیر هم به خواب‌گذشت
ز سوز سینه‌ام آگه‌که‌کرد محفل را****که اشک دود شد و از سرکباب‌گذشت
ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم****شرر بیانی‌ام از حاصل جواب گذشت
به وادیی‌که نفس بود رهبربیدل****همین تأمل رفتن‌گران رکاب‌گذشت

غزل شمارهٔ 840: فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت

فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت****تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زین‌بزم چون‌شمعم به خاطر درگذشت****چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید****آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت****سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب گوهر، آتش آتش یاقوت شد****هرچه آمد بر سر ما از گذشتن درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز****لغزش پایی‌که پروازش به ز‌یر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کم‌همتی نشناختیم****از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی می‌خواست مخمور زلال زندگی****آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازک‌ست****نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
می‌چکد خون دو عالم از نگاه واپسین****بیخبر از خود مگو می‌باید از دلبر گذشت
سخت‌بیرن‌است شوق از ساز وحشتها مپرن****عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
می‌روم بی دست و پا چون شمع و از هر عضو من****آبله گل می‌کند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعم‌کنون مأیوس باید زبستن****سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر****ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بی‌نیاز عالمم****گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت

غزل شمارهٔ 841: شب به یاد آن لب خموش گذشت

شب به یاد آن لب خموش گذشت****ناله شد شمع وگلفروش‌گذشت
چشم بر جلوه‌ای که وا کردیم****پیش پیش نگاه هوش گذشت
عمر رفت و هنوز در خوابم****کاروان از سرم خموش گذشت
زبر پا دیدم از نشاط مپرس****مژه پل گشت و نای و نوش گذشت
کاف و نون خلق را، به شور آورد****این دو حرف ازکجا به‌گوش گذشت
طرفه راهی چو شمع پیمودیم****سر ما هر قدم ز دوش گذشت
فقر ما، ماتم دو عالم دشت****همه جا یک سیاهپوش گذشت
بی‌جنون ترک وهم نتوان‌کرد****باده از خم به قدر جوش گذشت
گر جنون کرده‌ای تکلف چیست****فصل پنهان‌کن و بپوش گذشت
سوختن هم غنیمت است این شمع****امشب آمد همان‌که دوش‌گذشت
تشنهٔ وصل بود بیدل ما****تیغ شد آب کز گلوش گذشت

غزل شمارهٔ 842: به فکر دل لبم از ربط قیل و قال‌گذشت

به فکر دل لبم از ربط قیل و قال‌گذشت****چسان نفس‌کشم آیینه در خیال گذشت
کجاست‌تاب ز خودرفتنی‌که‌چون یاقوت****به عرض‌گردش رنگم هزار سال‌گذشت
بهار یأس ز سامان بی‌نیازیها****چه مایه داشت‌که بالیدن از نهال‌گذشت
خمی به دوش ادب بند وسیر عزت‌کن****ز آسمان به همین نردبان هلال‌گذشت
طریق فقر، جنون تازی دگر دارد****دلیل حاجت و می‌باید از سوال گذشت
عرق ز جبههٔ ما بی‌فنا نشد زایل****فغان‌که عمر چو شبنم به انفعال‌گذشت
زهیچ جلوه به تحقیق چشم نگشودیم****شهود آینه در عالم مثال‌گذشت
خمش نوایی موج تکلم از لب یار****اشارتی‌ست که نتون ازین زلال گذشت
به عالمی‌که ز پروازکار نگشاید****توان چو رنگ به سعی شکست بال‌گذشت
به فکرنسیهٔ موهوم نقد نیز نماند****مپرس در غم مستقبلم چه حال‌گذشت
دلم ز خجلت بی‌ظرفی آب شد بیدل****به یاد باده‌تریها ازین سفال‌گذشت

غزل شمارهٔ 843: دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت

دوش از نظر خیال تو دامن‌کشان‌گذشت****اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت
تا پر فشانده‌ایم ز خود هم گذشته‌ایم****دنیا غم تو نیست‌که نتوان از آن‌گذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدی‌ام****از پا نشستنی‌که ز عالم توان‌گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمی‌کشد****عمری نداشتم‌که بگویم چسان‌گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت****تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ کس****واماندنی‌ست اینکه توگو.بی فلان‌گذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق****انصاف نیز آب شد و از جهان‌گذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است****زین بحر همچو موج گهر می‌توان گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی****محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد****بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ****بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت****یارب چه برق بر من آتش به جان‌گذشت
تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد****کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم****یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت

غزل شمارهٔ 844: همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت

همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت****موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
آمد و رفت نفس گرد پی یکتایی‌ست****کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت
شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت****سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت
ختم‌گردید به بیمار وفا شرط ادب****ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت
هرزه‌دو بود طلب قامت پیری ناگاه****حلقه گردید که می‌باید ازین در نگذشت
پستی طالع شمعم‌که به صحرای جنون****آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد****آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
روش معدلت از گردش پرگار آموز****که خطش گر همه کج رفت ز محور نگذشت
طاقت غرهٔ انجام وفا ممکن نیست****ناتوانی‌ست که از پهلوی لاغر نگذشت
شرر کاغذ آتش زده‌ام سوخت جگر****آه از آن فرصت عبرت که به لنگر نگذشت
بر خط جبههٔ ماکیست نگرید بیدل****زین رقم‌کلک قضا بی‌مژه ی تر نگذشت

غزل شمارهٔ 845: نه همین سبزه از خطش ترگشت

نه همین سبزه از خطش ترگشت****قند هم زان دو لب مکرر گشت
فرصت جلوه مغتنم شمرید****خط چلیپاست چون ورق برگشت
تا عدم سیر هستی آن همه نیست****هر نفس می‌توان سراسر گشت
نقطه از سیر خط نمایان شد****اشک ما تا چکید لاغر گشت
اوج عزت فروتنی دارد****قطره پستی‌گزیدگوهرگشت
ترک اخلاق مشق ادبارست****سرو کم سایه شد که بی‌بر گشت
وضع گستاخی بیش از این چه کند****او عرق کرد و چشم ما تر گشت
به غرور آنقدر بلند متاز****لغزش پا دمید چون سرگشت
گرنه شغل امل کشاکش داشت****ربش زاهد چرا دم خرگشت
ششجهت یک فسانهٔ غرض است****گوشها زین جنون نوا کر گشت
سیر پرگار عبرت است اینجا****خواهدت پا و سر برابر گشت
گردش چشم یار در نظریم****باید آخر جهان دیگرگشت
بیخودی بی انوید وصلی نیست****قاصد اوست رنگ چون برگشت
خلقی از وهم محرمی بیدل****گرد خود گشت و حلقهٔ در گشت

غزل شمارهٔ 846: ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت

ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت****بلند کرد نیستان بوریا انگشت
دمی که سجده به خاک درت اشارت کرد****چو آفتاب دمید از جبین ما انگشت
به عرض حاجت ما نیست عجز بی زنهار****ز دست پیش فتاده‌ست در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن****توغافلی و دخیل است جا به جا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدی می‌داشت****چراکناره گرفتی ز دست و پا انگشت
موافقت اگر آبین همدمی می‌بود****ز دستها ندمیدی جدا جدا انگشت
به رنگ شمع در این معبد خیالگداز****هزار سبحه به سیلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل دارید****حذر خوش است ازبن ناخن‌آزما انگشت
حضور عالم بیکار نیز شغلی داشت****نبرد لذت سر خاری از حنا انگشت
درین بساط به صد گوشمال موت و حیات****ندید هیچکس از پنجهٔ قضا انگشت
هین تپانچه و مشتی‌ست نقد غیرت مرد****عمود گیر گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزی ما بس که غالب افتاده‌ست****به زینهار برآورده آسیا انگشت
بلندی مژه آن را که هرچه پیش آرد****پی قبول گذارد به دیده‌ها انگشت
محال بود بر اسباب پا زدن بیدل****به پشت دست نزد ناخن از حیا انگشت

غزل شمارهٔ 847: بی‌روی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت

بی‌روی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت****چشمی‌ست‌که باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم****تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادم‌که به زحمتکدهٔ عالم تدبیر****بی‌ناخنی‌ام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بی‌پا و سرم‌سبحه شماری‌ست****کاش آبله‌ای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بی‌خواست خراشید****آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصل‌گل چیدن این باغ ندیدیم****جز ناخن فرسوده‌که دارد به سرانگشت
عمری‌ست‌که دررنگ چمن شور شکستی‌ست****کو غنچه‌که‌گل‌گوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی****تا چند چو شمع آینه‌کارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق****نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد****خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت****امروز به جز موکه‌گذارد به سرانگشت

غزل شمارهٔ 848: شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت

شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت****آنقدر بالید دل کایینه در صحرا گرفت
ازدل روشن ملایم طینتی را چاره نیست****پنبه خود رایی تواند از سر میناگرفت
سعی گردون از زمین مشکل که بردارد مرا****قطر ه را ازدست خاک تشنه نتوان واگرفت
در گلستانی که بلبل بود هر برگ گلش****پیکرم را خامشی چون غنچه سرتا پا گرفت
سخت نایاب است مطلب ورنه کوشش کم نبود****احتیاج از ناامیدی رنگ استغنا گرفت
تاکی از اندیشهٔ تمکین‌گرانجان زیستن****قراهٔ ما را چوگوهر ل در این دپاکرفت
گر بلند افتد چوگردون نشئهٔ وارستگی****می‌توان دامان همت از سر دنیا گرفت
در ریاض دهر، ما را سبز کرد آزادگی****بی‌بریها اینقدر، چون سرو، دست ماگرفت
زبن همه اسباب نومیدی چه برگیردکسی****آنچه می‌باید گرفتن دست ناگیرا گرفت
عقده‌ای ازکار ما نگشود سعی نارسا****ناخن تدبیر ما آخر دل ما را گرفت
چشم بند و زور بر دل‌کن‌که در آفاق نیست****آنقدر اوجی‌که یک مژگان توان بالاگرفت
تا شود بیدل به نامت سکهٔ آسودگی****خاکساری در نگین باید چو نقش پا گرفت

غزل شمارهٔ 849: دی حرف خرامش به لبم بال‌گشا رفت

دی حرف خرامش به لبم بال‌گشا رفت****دل در بر من بود ندانم به کجا رفت
خودداری‌و پابوس خیالش چه خیال است****می‌بایدم از دست خود آنجا چو حنا رفت
ما و گل این باغ به هم ساخته بودیم****فرصت تنک افتاد سر و برگ وفا رفت
پیش که گریبان درم ای وای چه سازم****کان تنگ‌قبا از برم آغوش‌گشا رفت
در ملک خیال آمد و رفت نفسی بود****اکنون خبر دل که دهد قاصد ما رفت
فرصت شمر وهم امل چند توان زیست****این وعدهٔ دیدار قیامت به کجا رفت
هر خارکه دیدم مژه‌ای اشک‌فشان بود****حیرانم ازپن دشت کدام آبله‌پا رفت
مقدوری اگر نیست چه حاصل ز هدایت****هشدارکه بی‌پا نتوان ره به عصا رفت
دعوت هوسان سخت تکالیف کمینند****ای آب رخ شرم نخواهی همه جا رفت
بر ما هوس بال هما سایه نیفکند****صد شکر که این زنگ ز آیینهٔ ما رفت
مو کرد سیاهی دم خاموشی چینی****شد سرمه خط جاده ز راهی که صدا رفت
چون‌رنگ عیان نیست که این هستی موهوم****آمد زکجا آمد و گر رفت کجا رفت
از عمر همین قدر دو تا ماند به یادم****این رخش سبک‌سیر عجب نعل‌نما رفت
بیدل دم هستی به نظرها سبکم کرد****خاکم چو سحر از نفس آخر به هوا رفت

غزل شمارهٔ 850: سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت

سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت****آسا هر سود‌ن دست‌اندکی ز خویش رفت
عالم اسباب هستی چون عدم چیزی نداشت****هر که را دیدیم درویش آمد و درویش رفت
آه از آن مغرور بی‌دردی کزین ماتمسرا****همچو اشک‌دیدهٔ بی‌نم تغافل‌کیش رفت
صد سحر شور تبسم داشت لعلش لیک حیف****این نمک پر بیخبر از سینه‌های ریش رفت
صبح هر اقبال غافل از شب ادبار نیست****ای‌بسا حسنی که از خط سر به جیب ریش رفت
پیرو خلق دنی بودن زغیرتهاست دور****شیرمردان را نباید بر طریق میش رفت
زبن ندامت جز تحیر با چه پردازدکسی****عمر فرصت در نظر کم آمد از بس بیش رفت
امن‌خواهی تشنهٔ‌تشویش طبع‌کس مباش****خون فاسد روزگارش در خمار نیش رفت
شغل اعمال دگر، بسیار بود، اما چه سود****هرکه در بزم خیال آمد خیال‌اندیش رفت
چارهٔ این درد بی‌درمان ندارد هیچ کس****مرگ پیش آمد زمانی‌کز نفس تشویش رفت
با ادب جوشیده‌ای بیدل ز هذیان دم مزن****موج گوهر بسته را شوخی نخواهد پیش رفت

غزل شمارهٔ 851: قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت

قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت****این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستی ما حایل آن جلوه سرشار نیست****از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت
با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم****آتشی هرجا بلندی‌کرد فال از ما گرفت
در سواد فقر خوابیده‌ست فیض زندگی****صبح شد صاحب نفس تا دامن شب ها گرفت
عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است****پرتو خورشید را نتوان به زیر پا گرفت
صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد****چین وحشت دامن آسایش صحراگرفت
بی‌نشانی صیدگاه همت پرواز کیست****شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله****سعی پا بر جا زمین آخر به دندانهاگرفت
کور شد حاسد ز رشک معنی باریک من****خیره می‌بیند چو مو در دیده کس جا گرفت
گریهٔ مستی به آن کیفیتم آماده است****کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت
داغم از کیفیت تدبیر شوخی‌های حسن****خواستم آیینه گیرد، ساغر صهبا گرفت
زودتر بیدل به منزلگاه راحت می‌رسد****زاد راه خویش هرکس وحشت از دنیاگرفت

غزل شمارهٔ 852: ز آتش رخسار که ساغر گرفت

ز آتش رخسار که ساغر گرفت****خانهٔ آیینه چو من درگرفت
کو پر و بالی‌که به آن‌کو رسد****نامه گرفتم که کبوتر گرفت
عشق وفا می‌طلبد، چاره چیست****بار دل از دل نتوان برگرفت
نی چقدر رغبت طفلانه داشت****بال و پر ناله به شکر گرفت
ناله نخیزد ز نی بورپا****طاقت ما پهلوی لاغر گرفت
بحربه توفان رضا می‌تپید****کشتی ما هم کم لنگر گرفت
چاره به خورشید قیامت کشید****دامن ما خشک شدن تر گرفت
ما همه زین باغ برون رفته‌ایم****رنگ که پرواز ته پر گرفت
بیدل از اعجاز ضعیفی مپرس****لغزش من خامه به مسطر گرفت

غزل شمارهٔ 853: بعدازین باید سراغ‌من ز خاموشی‌گرفت

بعدازین باید سراغ‌من ز خاموشی‌گرفت****داشتم نامی درین یارن فراموشی‌گرفت
پردهٔ ناموس هستی بود آغوش‌کفن****از نفس آیینه تنگ آمد نمدپوشی‌گرفت
دوستان را ما وتو افکند دور از یکدگر****ای غبار آخر سر راه به همجوشی‌گرفت
گر به‌این آهنگ جوشد نغمهٔ ساز وفاق****صورخواهد چون طنین پشه سرگوشی‌گرفت
الفت دلها فشار توأم بادام داشت****عبرت اینجا باج تنگی از هماغوشی‌گرفت
برنگشت از دشت استغنا غبار رفته‌ام****ازکه‌پرسم دامن نازی‌که بیهوشی‌گرفت
شکرکن بیدل‌که درتوفان نیرنگ شعور****عالمی شد غرق و دست ما قدح‌نوشی‌گرفت

غزل شمارهٔ 854: دل ماند بی‌حس و غمت افشانده بال رفت

دل ماند بی‌حس و غمت افشانده بال رفت****این ناوک وفا همه جا پوست‌مال رفت
خلقی ازین بساط به وهم گذشتگی****بی‌نقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت
زین دشت گرد ناقهٔ دیگر نشد بلند****هرمحملی‌که رفت به دوش خیال رفت
زردوستان تهیهٔ راه عدم کنید****قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت
ناایمنی نبرد زگوهر حصار موج****سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت
گر شرم داری از هوس جاه شرم دار****تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بی‌دستگاهی آفت آثار مرد نیست****نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت
موج‌گهر، چه واکشد از معنی محیط****حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت
اشکم به دیده محمل‌انداز برق داشت****گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت
تصویر تیره‌بختی من می‌کشید عشق****از هند تا فرنگ قلم بر زگال رفت
ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن****فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت
بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است****زبن جاده ماه نو به جهان‌کمال رفت

غزل شمارهٔ 855: صبح از دل چاک‌که دراین باغ سخن رفت

صبح از دل چاک‌که دراین باغ سخن رفت****کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
آن مطلب نایاب‌که هرگز نتوان یافت****دامان گلی بود که دوش از کف من رفت
با بخت سیه یاد شب عید ندارم****یارب چه هما بر سر من سایه‌فکن رفت
گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم****تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند****هر رشته‌که واشد زگریبان به‌کفن رفت
پیری‌ست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد****نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
ای شمع سحر فرصت پرواز نداربم****باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
واماندگی از مقصد گمگشته سراغی‌ست****لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت
هستی الم خفت منصوری ما داشت****بفس‌کشمکش دار و رسن رفت
صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است****نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم****کامد به چه‌رنگ آمد ورفتن به‌چه فن رفت
بیدل پی هستی به عدم می‌رسد اخر****غر‌بت تک وتازی‌ست‌که خواهد به وطن رفت

غزل شمارهٔ 856: ازین بساط‌کسی داغ آرمیدن رفت

ازین بساط‌کسی داغ آرمیدن رفت****که با وجود نفس غافل ازتپیدن رفت
درین چمن سرتسلیم آفتیم همه****گلی‌که برق خزانش‌نزد به چید‌ن رفت
ز بس‌گد‌از تمنا به دل‌گره کردیم****نفس چو اشک به دریوزهٔ چکیدن رفت
کباب غیرت آن رهروم‌که همچوثمر****به پا شکستگی رنگ تا رسیدن رفت
زبسکه قطع تعلق زخویش دشواراست****چوگاز مدت عمرم به لب‌گزیدن رفت
نی‌ام چو اشک به راه تو داغ نومیدی****سر سجود سلامت اگر دویدن رفت
مجو ز مردم بی‌معرفت دم تسلیم****ز سرو از ره بیحاصلی خمیدن رفت
سراغ جلوه ز مابیخودن مگیر و مپرس****بهار حیرت آیینه در ندیدن رفت
فسانه‌ای ز رم فرصت نفس خو‌اندیم****به لب نکرده‌گذر آن سوی شنیدن رفت
خیال هستی موهوم ریشه پیداکرد****به فکر خواب متن فصل آرمیدن رفت
به جهد مسند عزت نمی‌شود حاصل ***نمی‌توان به فلک بیدل از دویدن رفت

غزل شمارهٔ 857: فغان که فرصت دام تلاش چیدن رفت

فغان که فرصت دام تلاش چیدن رفت****پی‌گذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت
چوشمع‌سربه هوآ سوخت جوهرتحقیق****چه جلوه‌ها که نه درپیش پا ندیدن رفت
ز بس بلند فتاد آشیان خاموشی****رسید ناله به جایی‌که از شنیدن رفت
چه دم زنم زثبات‌بنای خودکه چوصبح****نفس‌کشیدن من تا نفس کشیدن رفت
طلب فسرد و نگردید محرم تپشی****چو چشم آینه‌ام عمر بی‌پریدن رفت
جنون به ملک هوس داشت بوی عافیتی****رمید فرصت وآرام تا رمیدن رفت
به رنگ غنچهٔ تصویر در بغل دارم****شکفتنی که به تاراج نادمیدن رفت
کسی ز معنی چاک جگر چه شرح دهد****خوشم‌که نامهٔ عشاق تا دریدن رفت
چه جلوه پرتو حیرت درتن بساط افکند****کز آب چشمهٔ آیینه‌ها چکیدن رفت
فنا به رفع بلاهای بی‌امان سپر است****به سوختن ز سرشمع سربریدن رفت
مرا به بیکسی اشک‌گریه می‌آید****که در پی تو، به امید نارسیدن رفت
گران شد آنقدر از گوهر نصیحت خلق****که گوش من چو صدف بیدل از شنیدن رفت

غزل شمارهٔ 858: آخر سیاهی از سر داغم به‌در نرفت

آخر سیاهی از سر داغم به‌در نرفت****زین شب چوموی چینی امید سحر نرفت
درهستی وعدم همه جا سعی مطلبی است****از ریشه زیر خاک تلاش ثمر نرفت
نومید اصل رفت جهانی به ذوق فرع****تا وضع قطره داشت ز دریاگهر نرفت
از بسکه تنگ بودگذرگاه اتفاق****چون سبحه خلق جزبه سریکدگرنرفت
بر شعله‌ها ز پردهٔ خاکستر است ننگ****کاوارگی سری‌ست‌که در زیر پر نرفت
از هیچ جاده منزل عشق آشکار نیست****فرسود سنگ وپی به سراغ شررنرفت
درکوچهٔ سلامت دل پا شمرده نه****زین راه بی‌ادب نفس شیشه‌گر نرفت
آنجاکه نامهٔ رم فرصت نوشته‌اند****ما رفته‌ایم قاصد دیگر اگر نرفت
گرمحرمی به ضبط نفس‌کوش‌کز ادب****حرف به حق رسیده زلب پیشترنرفت
زین خاکدان که دامن دلها گرفته است****خلقی زخویش رفت و به جای دگرنرفت
بر حرص پشت پا زدم اما چه فایده****گردی فشانده‌ام که ز دامان تر نرفت
بیدل ز دل غبار علایق نمی‌رود****سر سوده شد چو صندل واین دردسر نرفت

غزل شمارهٔ 859: عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت

عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت****پرواز صبح بیضهٔ شبنم شکست و رفت
از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید****خلقی درین محیط به کشتی نشست و رفت
از نقد و جنس حاصل این‌کارگاه وهم****دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت
رفتن قیامتی‌ست‌که پا لغز کس مباد****هرچند حق‌پرست شد اتش‌پرست و رفت
پوشیده نیست رسم خرابات ما و من****هرکس بهٔک‌دو جام نفس‌گشت‌مست و رفت
در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند****آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت
بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر****با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت
چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود****شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و رفت
کس محرم پیام دم واپسین نشد****کز دل چه مژده داد به دل پست پسب‌ورفت
شمعی زبان موعظت بزم گرم داشت****گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت
بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما****باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت

غزل شمارهٔ 860: دی به‌شبنم‌گریهٔ‌ما نوگلی خندید و رفت

دی به‌شبنم‌گریهٔ‌ما نوگلی خندید و رفت****از زبان اشک هم درد دلی نشیند و رفت
از تماشاگاه هستی مدعا سیر دل است****چون‌نفس باید بر این‌آیینه هم‌پیچید و رفت
شمع محفل بر خموشی بست و مینا بر شکست****هر کسی زین انجمن طرز دگر نالید و رفت
زین بیابان هر قدم خار دگر داردکمین****رهروان‌را پیش‌پای خویش باید دید و رفت
عزم چون افتاد صادق راه مقصد بسته نیست****اشک در بی‌دست و پایی ها به سر غلتید و رفت
کوشش واماندگان هم ره به جایی می برد****سر به پایی می‌توان چون آبله دزدید و رفت
عالمی صد ناله پیش‌آهنگی امید داشت****یک نگاه واپسین ناگاه برگردید و رفت
ای سحر در اشک شبنم غوطه می‌باید زدن****کز شکست رنگ بر ما عافیت خندید و رفت
هیچ شبنم برنیارد سر ز جیب نیستی****گر بداند کز چه گل خواهد نظر پوشید و رفت
زان دهان بی‌نشان بوی سراغی برده‌ام****تا قیامت بایدم راه عدم پرسید و رفت
صبحدم بیدل خیال نوبهار آیینه‌ای****ازتبسم برگل زخمم نمک پاشید و رفت

غزل شمارهٔ 861: باز وحشی‌جلوه‌ای‌در دیده جولان‌کرد و رفت

باز وحشی‌جلوه‌ای‌در دیده جولان‌کرد و رفت****از غبارم دست‌بر هم‌سوده سامان‌کرد و رفت
پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد****در دل هر ذره صد خورشید پنهان‌کرد و رفت
رنجها در عالم تسلیم راحت می‌شود****شمع از خار قدم سامان مژگان‌کرد و رفت
بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند****شوخی اندیشهٔ ما راگریبان‌کرد و رفت
بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی****تنگی غفلت نفس را اشک غلتان‌کرد و رفت
نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش****اینقدر دانم‌که بر آیینه بهتان‌کرد و رفت
رنگ‌گرداندن غبار دست بر هم سوده بود****بیخودی آگاهم از وضع پریشان‌کرد و رفت
سعی‌بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌بحرپر دشوار نیست****می‌تون‌چون‌موج‌گوهرترک‌جولان‌کرد و رفت
خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم****هرکه آمد اندکی ما را پریشان‌کرد و رفت
جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم****بسکه تنگ‌آمد پری‌افشاند وافغان‌کرد و رفت

غزل شمارهٔ 862: هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت

هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت****گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
غنچه گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود****نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا****خندهٔ شادی همان وقف گریبان کرد و رفت
محملی بر شعله اشکی توشه آهی راهبر****شمع در شبگیر فرصت طرفه‌سامان‌کرد و رفت
در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم****دود آهم عالمی را سنبلستان کرد ورفت
حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود****عبرت‌کم‌فرصتیها سخت احسان‌کرد و رفت
دوش سیلاب خیالت می‌گذشت از خاطرم****خانهٔ دل بر سر ره بود ویران‌کرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم****آنقدر فرصت‌که‌طوف‌چشم‌حیران‌کرد و رفت
اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری****خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت
فرصتی کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن****کاغذ آتش‌زده باری چراغان‌کرد و رفت
وهم می‌بالد که داد آرزوها دادن است****یاس می‌نالد که اینجا هیچ نتوان کرد و رفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما****قطره خونی بود چندین بارتوفان‌کرد و رفت

غزل شمارهٔ 863: زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت

زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت****بر مزار ما دو روزی های‌هایی کرد و رفت
عجز طاقت بی‌گذشتن نیست زین بحر سراب****سایه‌بر خاک از جبین مالی شنایی‌کرد و رفت
در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست****دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت
دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد****گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت
عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش****چشم اگر بندی توان بند قبایی کرد و رفت
کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد****مرگ مژگان بند تعلیم حیایی کرد و رفت
شخص هستی جز جنون شوخ‌چشمیها نداشت****هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت
بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت می‌کند****بر هوا سرها سراغ زبر پایی‌کرد و رفت
عمر ازکم‌مایگیهای نفس با کس نساخت****میزبان‌شد منفعل مهمان دعایی‌کرد و رفت
خجلت ناپایداری مزد سعی زندگی‌ست****گر همه آمد صواب اینجا خطایی کرد و رفت
در حریم‌عشق غیر از سجده‌کس را بار نیست****باید اکنون یک نماز بی‌قضایی‌کرد و رفت
خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد****فرصت ما نیز خواهد عزم جایی‌کرد و رفت
تا قیامت ساغر خمیازه می‌باید کشید****ساقی این بزم بی‌صهبا حیایی‌کرد و رفت
داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده****بر حریفان خندهٔ دندان‌نمایی کرد و رفت
بیدل از غفلت به تعمیر شکست دل مکوش****در ازل دیوانه‌ای طرح بنایی کرد و رفت

غزل شمارهٔ 864: رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت

رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت****این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت
از صبح این چمن طربی چشم داشتیم****آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت
دیگر پیام ما بر جانان که می‌برد****اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت
چندین چمن فسرد به خون امید ما****رنگ حنا گلی که مپرسید چید و رفت
ذوق وفای وعده‌ات از دل نمی‌رود****قاصد ثمر نبود که گویم رسید و رفت
لبیک کعبه مانع ناقوس دیر نیست****اینجا فسانه‌هاست که باید شنید و رفت
پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری****گفتند بی غم تو و من خورد و رید و رفت
گففم رموز مطلب هستی بیان‌کنم****تا بر زبان رسید سخن لب گزید و رفت
گردید پیری‌ام ادب‌آموز عبرتی****کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت
وامانده بود هوش درین دشت بیکران****لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت
بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم****جولان او ز دامن ما چین کشید و رفت

غزل شمارهٔ 865: هرکس‌اینجا یکدودم‌دکان بسمل چید و رفت

هرکس‌اینجا یکدودم‌دکان بسمل چید و رفت****ساعتی در خاک ره لختی به‌خون غلتید و رفت
هرکه را با غنچهٔ این باغ‌کردند آشنا****همچوبوی‌گل به آه بیکسی‌پیچید ورفت
صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد****رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت
ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب****دامن امید ازبن‌گرداب باید چید و رفت
رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر****شبنم‌اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود****لمعهٔ‌کمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه‌ام****کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت
شانه هم هرچند اینجا دسته‌بند سنبل است****ازگلستانت همین آیینه‌گلها چید و رفت
گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار****درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت****چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست****صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت
تا بهارت از خزان پر بی‌تأمل نگذرد****هر قدم می‌بایدت چون رنگ برگردید و رفت
چشم عبرت هرکه براوراق روزوشب‌گشود****همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت

غزل شمارهٔ 866: به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت

به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت****زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت
دماغ زمزمهٔ بی‌نیازی‌ات نازم****که تا دمید برآهنگ ما زد آهنگت
نقاب بر نزدن هم قیامت‌آرایی‌ست****فتاده در همه آفاق آتش سنگت
به غیر چاک‌گریبان‌گلی نرست اینجا****درین چمن چه جنون‌کرد شوخی رنگت
چه ممکن است جهان را ز فتنه آسودن****فتاده بر صف برگشتهٔ مژه جنگت
حیا نبود کفیل برون خرامی ناز****دل‌گرفتهٔ ما کرد اینقدر ننگت
براین ترانه‌که ما رنگ نوبهار توایم****رسیده‌ایم به گلهای تهمت ننگت
جهان وهم چه مقدار منفعل تک وپوست****که جستجوکند آنگه به عالم بنگت
علاج دوری‌غفلت به جهد ناید راست****نشسته‌ایم به منزل هزار فرسنگت
نه دیده قابل دیدن نه لب حریف بیان****نگ‌ه ما متحیر زبان ما دنگت
کراست زهرهٔ جهدی‌که دامنت گیرد****چودست ما همه شلت چوپای ما لنگت
زبان آینه پرداز می‌دهم بیدل****بهارکرد مرا پرفشانی رنگت

غزل شمارهٔ 867: که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت

که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت****که نبست طاقت هرزه دوقدمی برآبله محملت
نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن****ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقدهٔ مشکلت
تو کم از غبار سحر نه‌ای به تردد آن همه نم مکش****که‌گذشته‌ای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت
به‌کتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان****که دمد زپشت و ر‌خ ورق خط شبههٔ حق و باطلت
ز سواد کارگه صور به غبار نقب گمان مبر****تو به شرط آن‌که‌کنی نظر همه عینک آمده حایلت
قدمت به کنج ادب شکن در ناز خیره‌سری مزن****ستم است جرأت ما و من چو نفس کند به در از دلت
چوشکست‌کشتی‌ات از قضا به محیط‌گم شو و برمیا****که مباد غیرت سوختن فکند چوتخته به ساحلت
زحریر و اطلس کروفر به قبا رجوع هوس مبر****که به خویش تا فکنی نظر ز دو سوست زخم حمایلت
اگر اهل جود وکرامتی بگشاکفی به شکفتنی****که سحر طواف چمن‌کند ز تبسم لب سایلت
همه جا جمال تو جلوه‌گر همه سو مثال تو در نظر****به تأملی مژه بازکن که نسازد آینه غافلت
ادبم کجا مژه واکند که حق تحیّر ادا کند****دو جهان‌گرفته هجوم دل ز نگاه آینه مایلت
ز شکوه برق غرور تو که شود حریف حضور تو****همه جا نگاه ضعیف ما مژه می‌کشد به مقابلت
به تسلی دل چاک ما که رسد ز بعد هلاک ما****که شکسته برسر خاک ما پری ازتپیدن بسملت
به جهان شهرت علم و فن اگر این بود اثر سخن****نرسد خروش قیامتی به صریر خامهٔ بیدلت

غزل شمارهٔ 868: ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت

ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت****چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت
آیت فضا و سخاشان تو را آینه‌دار****نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت
در مقامی‌که شکوهت فشرد پای ثبات****کوه بازد کمر از سایهٔ استقلالت
روح اعدا همه‌گر همسر سیمرغ شود****نیست جز صعوهٔ شاهین قضا چنگالت
سرگردن‌شکنان دوختهٔ نقش قدم****تاج شاهان غیور آبلهٔ پامالت
صورت هیچکس آنجا به مقابل نرسد****برهرآیینه‌که غیرت فکند تمثالت
عمرها شدکه به تفهیم شرف می‌نازد****سال و ماه همه در سایهٔ ماه و سالت
گر همه عقدهٔ دل بود نگاه توگشود****حق نیفکند سر وکار به هیچ اشکالت
نور ذاتی دلت اندوه کدورت نکند****امر حقی به تغیر نگراید حالت
یارب از ملک اجابت به دعای بیدل****کند اقبال ازل تا ابد استقبالت

غزل شمارهٔ 869: زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت

زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت****زبان ها تا نگین ساغرکش خمیازه ی نامت
که می‌داند حریف ساغر وصلت که خواهد شد****که ما پیمانه پرگردیم از سر جوش پیغامت
به توفانخانه‌ی خورشید وصلت ره نمییابد****ز هستی تا گسستن نیست نتوان بست احرامت
کنون کز پردهٔ رنگم به چندین جلوه عریانی****چه مقدار آن قبای ناز تنگ آمد بر اندامت
به چشم کم که می‌بیند سیه‌روزان الفت را****به صد خورشید می‌نازد سحر پرورده ی شامت
نگه را خانه ی چشم است زنجیر گرفتاری****نمی‌باشد برون پرواز ما از حلقهٔ دامت
گلاب از موج تلخی در کنار ناز می‌غلتد****سخن را زیب دیگر می‌دهد انداز دشنامت
به توفان بهار نوخطیها غوطه زد آخر****جهان سایهٔ سرو تو تا پشت لب بامت
به فکر چارهٔ سودای ما یارب‌که پردازد****دو عالم یک جنونزارست از شور دو بادامت
نه ازکیفیت آگاهی‌ست این وعظت ای زاهد****همان تعلیم بی‌مغزی‌ست فریاد لب جامت
نفس را دام راحت خلوت آیینه می‌باشد****نگردی غافل از دل ای که مطلوب است آرامت
مزاج هرزه تازت آنقدر وحشی‌ست ای غافل****که از وحشت رمی گر خود همان وحشت‌کند رامت
خزانی‌کرد چرخ پخته‌کار اجزای رنگت را****هنوز امید سرسبزی‌ست در اندیشهٔ خامت
چه می‌پیچی ز روی جهل بر طول امل بیدل****که مو هو م است چو ن تار نظر آغاز و انجامت

غزل شمارهٔ 870: آمدم تا صد چمن بر جلوه‌نازان بینمت

آمدم تا صد چمن بر جلوه‌نازان بینمت****نشئه، در، سر می به ساغر گل به دامان بینمت
همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم****این زمان همچون نگه درچشم حیران بینمت
گرد دامانت به مژگان نیاز افشانده‌ام****بی‌کسوف اکنون همان خورشید تابان بینمت
ای مسیحا نشئهٔ رنج دو عالم احتیاج****برنگه ظلم است اگرمحتاج درمان بینمت
دیدهٔ خمیازه سنجی چون قدح آورده‌ام****تا به رنگ موج صهبا مست جولان بینمت
عالمی ازنقش پایت چشم روشن می‌کند****اندکی پیش آی تا من هم خرامان بینمت
حق ذات تست سعی دستگیریهای خلق****تا ابد یارب عصای ناتوانان بینمت
عرض تعداد مراتب خجلت شوق رساست****آنچه دل ممنون دیدنها شود آن بینمت
غنچگیهایت نصیب دیدهٔ بیدل مباد****چشم آن دارم‌که تا بینم‌گلستان بینمت

غزل شمارهٔ 871: باز با طرزتکلف آشنا می‌بینمت

باز با طرزتکلف آشنا می‌بینمت****جام در دست ز عرقهای حیا می‌بینمت
سرمه درکار زبان‌کردی ز مژگان شرم دار****چند روزی شدکه من پر بیصدا می‌بینمت
اینقدر دام تأمل خاکساریهای کیست****بیشتر میل نگه درپیش پا می‌بینمت
خون مشتاقان قدح‌پیمای نومیدی مباد****گردشی در ساغررنگ حنا می‌بینمت
همچو مژگان‌طور نازت یک‌قلم برگشته‌است****بی‌بلایی نیستی هرچند وامی‌بینمت
اشکها را بر سر مژگان چه‌فرصت چیدن‌است****یک نفس بنشین دمی دیگرکجا می‌بینمت
شمع را بی‌شعله سامان نظر پیداست چیست****کور می‌گردم دمی‌کز خود جدا می‌بینمت
رفته‌ام از خویش و حسرت دیده‌بان بیخودیست****هرکجا باشم همان رو بر قفا می‌بینمت
بیدل اشغال خطا را مایهٔ دانش مگیر****صرف لغزش چون قلم سرتا به‌پا می‌بینمت

غزل شمارهٔ 872: ای پر فشان چون بوی‌گل بیرنگی از پیراهنت

ای پر فشان چون بوی‌گل بیرنگی از پیراهنت****عنقا شوم تاگرد من یابد سراغ دامنت
با صد حدوث‌کیف وکم از مزرع ناز قدم****یک ریشه برشوخی نزد تخم دو عالم خرمنت
تنزیه صد شبنم حیاپروردهٔ تشبیه تو****جان صد عرق آب بقاگل‌کردهٔ لطف تنت
تجدید ناز آشفتهٔ رنگ لباس آرایی‌ات****بی‌پردگی دیوانهٔ طرح نقاب افکندنت
در وادی شوق یقین صد طور موسی آفرین****خاکستر پروانه‌ای محو چراغ ایمنت
در نوبهار لم‌یزل جوشیده از باغ ازل****نه آسمان‌گل در بغل یک برگ سبزگلشنت
دل را به‌حیرت‌کرد خون بر عقل زد برق جنون****شور دوعالم‌کاف و نون یک‌لب به‌حرف آوردنت
هرجا برون‌جوشیده‌ای‌خودرابه‌خود پوشیده‌ای****در نور شمعت مضمحل فانوسی پیراهنت
جوش محیط‌کبریا برقطره زد آیینه‌ها****ما را به ماکرد آشنا هنگامهٔ ما ومنت
نی عشق دانم نی‌هوس شوق توام سرمایه بس****ای‌صبح یک‌عالم نفس اندیشهٔ دل مسکنت
حسن حقیقت روبروسعی فضول آیینه‌جو****بیدل چه پردازد بگو ای یافتن ناجستنت

غزل شمارهٔ 873: جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت

جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت****چه سنگ بود یارب سایهٔ دیوار مژگانت
تحیر بر سراپای تو واکرده‌ست آغوشی****که چون طاووس نتوان دید بیرون‌گلستانت
کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا****به‌جای خون عرق می‌ریزد از زخم شهیدانت
بهارت را فسون اختراعی بود مستوری****قبای ناز چون‌گل‌کرد پیش‌از رنگ عریانت
مگر پشت لبی خواهد تبسم سبزکرد امشب****قیامت بر جگر می‌خندد ازگرد نمکدانت
به شوخیهای استغنا نگه‌واری تغافل زن****سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت
سواد ناز روشن‌کرد حسن از سعی تعمیرم****سفالی یافت درگل‌کردن این خاک ریحانت
چه نیرنگ است سامان تماشاخانهٔ هستی****مژه بر خویش واکردم جهانی‌گشت حیرانت
شکست دل به آن شوخی ز هم پاشید اجزایم****که‌گل‌کرد از غبارم‌گردهٔ تصویر پیمانت
به رنگی‌گل نکردم‌کز حجابت برنیاوردم****مصور داشت در نقشم کشیدنهای دامانت
حریف معنی تحقیق آسان‌کس نشد بیدل****چوتار سبحه چندین نقب‌می‌خواهدگریبانت

غزل شمارهٔ 874: زهی هنگامهٔ امکان جنون‌ساز غریبانت

زهی هنگامهٔ امکان جنون‌ساز غریبانت****زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت****دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل کجا می‌تازی ای غافل****به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن****غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمی‌بینی چه افسون است تحقیقت****زبان خود نمی‌فهمی چه نیرنگ است عرفانت
نه‌غیری خوانده‌افسونت نه لیلی‌کرده مجنونت****همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیق‌گردی می‌کنی از دور و بیتابی****ندانم اینقدر بر خود که افشانده‌ست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا****اگر می‌گشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمود‌ی به‌کس بیدل****به این‌حیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت

غزل شمارهٔ 875: نسزد به وضع فسردگی ز بهار دل مژه بستنت

نسزد به وضع فسردگی ز بهار دل مژه بستنت****که گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت
مکش ای حباب بقا هوس، الم ستمگری نفس****چقدر گره به دل افکند خم و پیچ رشته گسستنت
به تکلف قدح هوس سر وبرگ حوصله باختی****نرسیده نشئهٔ همتی ز ترنگ ذوق شکستنت
چه نمود فرصت بیش وکم‌که رمیدی از چمن عدم****ننشست رنگ تاملی چوشراربرزخ جستنت
تو نوای محفل غیرتی ز چه روفسردهٔ غفلتی****نفسی که زخمه به تار زد که نبود اشارهٔ رستنت
همه دم ز قلزم کبریا تب شوق می‌زند این صلا****که فریب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت
چه وفاست بیدل سخت‌جان که دم جد ایی دوستان****جگر ستمزده خون شود ز حیای سینه نخستنت

غزل شمارهٔ 876: بهار آیینهٔ رنگی‌که باشد صرف آیینت

بهار آیینهٔ رنگی‌که باشد صرف آیینت****شکفتن فرش گلزاری‌که بوسد پای رنگینت
عرق ساز حیا از جبهه‌ات ناز دگر دارد****به‌شبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت
خجالت در مزاج بوی‌گل می‌پرورد شبنم****به‌آن‌طرزسخن‌یعنی نسیم برگ نسرینت
چه امکان است همسنگ ترازوی توگردیدن****مگرکوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت
نمی‌چیند به یک دریا عرق جزشرم همواری****تبسمهای موج‌گوهر از ابروی پرچینت
تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد****به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت
وفا سر بر خط عهدت‌کرم فرمانبر جهدت****ترحم بندهٔ‌کیشت مروت امت دینت
زیارتگاه یکتایی‌ست الفت خانهٔ دلها****نگردد غافل از آیینه یارب چشم حق‌بینت
به منع حسرت بیدل‌که دارد ناز خودکامی****شکر هم می‌خورد آب از تبسمهای شیرینت

غزل شمارهٔ 877: بیا ای جام و مینای طرب نقش‌کف پایت

بیا ای جام و مینای طرب نقش‌کف پایت****خرام موج می مخمور طرز آمدنهایت
نفس در سینه نکهت آشیان خلد توصیفت****نگه در دیده شبنم پرور باغ تماشایت
شکوه جلوه‌ات جز در فضای دل نمی‌گنجد****جهان پرگردد ازآیینه تا خالی شود جایت
پر اسان است اگرتوفیق بخشد نور بیتابی****تماشای بهشت ازگوشهٔ چشم تمنایت
توان در موج ساغر غوطه زد از نقش پیشانی****به مستی‌گر دهد فرمان نگاه نشئه پیمایت
فروغ شمع هم مشکل تواند رنگ‌گرداندن****در آن محفل‌که منع دور ساغر باشد ایمایت
مروت صرف ایجادت‌کرم فیض خدا دادت****ادب تعمیر بنیادت حیا آثار سیمایت
نظراندیشی وهمم به داغ غیر می‌سوزد****دلی آیینه سازم‌کز تو ریزم رنگ همتایت
هواخوه تو اکسیر سعادت در بغل دارد****نفس بودم سحرگل‌کردم از فیض دعاهایت
تهی از سجدهٔ شوقت سر مویی نمی‌یابم****سراپادر جبین می‌غلتم از یاد سراپایت
اثر محو دعای بیدل است امید آن دارد****که بالد دین و دنیا در پناه دین و دنیایت

غزل شمارهٔ 878: همه‌کس کشیده محمل به جناب کبریایت

همه‌کس کشیده محمل به جناب کبریایت****من و خجلت سجودی‌که نریخت‌گل به پایت
نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم****به‌کجا برم سری راکه نکرده‌ام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم****چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد****به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا****به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت
به بهار نکته سازم ز بهشت بی‌نیازم****چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان****بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن****تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم****چقدر ز خویش دورم که به من رسد صدایت
نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است****سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت

غزل شمارهٔ 879: زهی چمن ساز صبح فطرت تبسم لعل مهرجویت

زهی چمن ساز صبح فطرت تبسم لعل مهرجویت****ز بوی‌گل تا نوای بلبل فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر****چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم ز خاک گشن چه باک دارم****هنوز دارد خط غبارم شکستهٔ‌کلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم همان جنون دارد اضطرابم****به زبر پایت مگر بیابم دلی‌که گم کرده‌ام به کویت
ز گلشنت ریشه‌ای نخندد که چرخش افسردگی پسندد****چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم ببالد از شعله خار و خس هم****رساست سررشتهٔ نفس هم به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم شکسته در طبع رنگ زردم****به‌گرد نقاش شوق گردم که می‌کشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلت‌آور من چه ناز خرمن کند سر من****که خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری وگر چراغم تو شعله‌کاری****ز حیرت من خبرنداری بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری که بیدل انشاکند نثاری****بضاعتم پیکر نزاری بیفکنم پیش تار مویت

غزل شمارهٔ 880: کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت

کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت****شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت
دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من****آینه ها به باد داد زنگ نفس زداییت
فقر نداشت این‌قدر رنج خیال پا و سر****خانهٔ کفشدوز کرد فکر برهنه‌پاییت
آینه‌داری خیال شخص تو را مثال کرد****خاک‌چه‌ره‌به‌سر فشاند خاک‌به‌سر جداییت
هیأت چرخ دیده‌ای محرم احتیاج باش****کاسه بلند چیده است دستگه گداییت
از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست****بر سر آشیان فتاد آفت پرگشاییت
گربه فلک روی‌که نیست بند هواگسیختن****همچو سحر گرفته‌اند در قفس رهاییت
دامن خود به دست گیر شکر حقوق عجز کن****قاصد رمز مدعاست خجلت نارساییت
سجده فسون قدرت است پایهٔ همت بلند****ربط زمین و آسمان داده به هم دوتاییت
خشک و تر بهار رنگ سر به ره امید ماند****لیک به فرق گل فکند سایه کف حناییت
چشم تأمل حباب تا کف و موج وارسید****با همه‌ام دچارکرد یک نگه آشناییت
بیدل اگر نه شرم عشق لب گزد از جنون تو****تا به سپهر می رسد چاک سحر قباییت

حرف ث

 

غزل شمارهٔ 881: ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث

ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث****توبه هیچ شعبه نمی‌رسی چه نشسته می‌گذری عبث
ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بی‌نشان****نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی****همه‌ای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث
ز زبان شمع حیا لگن سخنی‌ست عِـبرت انجمن****که درین ستمکده خارپا نکشیده گل به سری عبث
هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی****چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث
نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد****دل شیشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث
چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ا‌ی نه فراهمی****چقدر ستمکش مبهمی که جبین نه‌ای و تری عبث
نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینهٔ‌گمان****چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث
به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم****عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پرده‌دری عبث
خجلم زننگ حقیقتت که چو حرف بیدل بی‌زبان****به نظر نه‌ای و به گوشها ز فسانه دربه‌دری عبث

غزل شمارهٔ 882: بی‌مغزی و داری به من سوخته جان بحث

بی‌مغزی و داری به من سوخته جان بحث****ای پنبه مکن هرزه به آتش‌نفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت****بریک رگ‌گردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت****ای دیده‌وران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تامل الم شور و شری نیست****بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگزنه****برخاست ر‌گ گردن و آمد به میان بحث
در نسخهٔ مرگ است گر انصاف توان یافت****تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم کباب است****با آب کند آتش سوزنده چسان بحث
زبر و بم این انجمن آفاق خروش است****هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون می‌کند انداز شرارم****عمری‌ست‌که دارد به نگه خواب‌گران بحث
در معرکهٔ هوش که خون باد بساطش****تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس خموشی سبق حال تو باشد****بیدل نرسد برتو ز ابنای زمان بحث

غزل شمارهٔ 883: خواری ست به هرکج منش از راست روان بحث

خواری ست به هرکج منش از راست روان بحث****بر خاک فتد تیر چو گیرد به‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت****حیف است شود جوهر روشن گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا****کز حرف بد و نیک کند کوه گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند****با خم شده قامت مکن ای تازه‌جوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست****انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه زبانی****بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آن‌کیست‌که گردد طرف مولوی امروز****یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان****بحری‌ست که چیده‌ست کران تا به کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ گیسو نپسندد****هرچندکند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان****زن شوهر مردی که کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف****گرداند به حیرت ورق خواب گران بحث
جمعیت‌گوهر نکشد زحمت امواج****بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث

غزل شمارهٔ 884: تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث

تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث****نوای ساز قدم شنیدن ز زخمه‌های زبان حادث
شکست‌و بستی که‌موج دارد کسی‌چه مقدار واشمارد****به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد****به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق ***خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
فسانه‌ای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین****تو درخور فرصتی که داری تمام کن داستان حادث
کسی در‌ین دشت بی‌سر و پا برون منزل نمی‌خرامد****به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث
غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت که راست اینجا****تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث
اگرشکستیم وگر سلامت‌که دارد اندیشهٔ ندامت****بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث
رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت****که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث
به پستی اعتبار بیدل عبث فسردی و خاک گشتی****نمی توان کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث

غزل شمارهٔ 885: نتوان برد زآینهٔ ما رنگ حدوث

نتوان برد زآینهٔ ما رنگ حدوث****شیشه‌ای‌داشت قدم‌آمده بر سنگ حدوث
نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز****بر قدیم است زهم ریختن رنگ حدوث
سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا****همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث
بحر و آسودگی امواج و تپش‌فرسایی****اینک آیینهٔ صلح قدم و جنگ حدوث
دیر و ناقوس نوا، کعبه و لبیک صدا****رشته بسته است نفس این‌همه بر چنگ حدوث
می‌سزد هر نفسم پای نفس بوسیدن****کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث
صبح تا دم زند از خویش برون می‌آید****به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث
دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید****چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث
عذر بی‌حاصلی ما عرقی می‌خواهد****تا خجالت نکشی آب‌شو از ننگ حدوث
غیب غیب است شهادت چه خیال است اینجا****بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث

حرف ج

 

غزل شمارهٔ 886: تا ز پیدایی به‌گوشم خواند افسون احتیاج

تا ز پیدایی به‌گوشم خواند افسون احتیاج****روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔ‌قانون این‌محفل صلای جودکیست****عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن و عشقی‌نیست جز اقبال و ادبار ظهور****لیلی این بزم استغناست مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهی‌گم نشد****تیره‌بختیها مرا هم‌کرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستی‌کوعدم****پیش ازین خونم غنا می‌خورد اکنون احتیاج
درخور جا هست ابرام فضولیهای طبع****سیم‌و زر چون‌بیش‌شد می‌گردد افزون ا‌حتیاج
با لئیمان گر چنین حرص گدا طبعت خوش است****بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان می‌درد****تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بی‌تعلق زیستن****می‌برد از یک نفس هستی به گردون احتیاج 
عرض مطلب نرمی گفتار انشا می‌کند****حرف ناموزون ما راکرد موزون احتیاج
همچو اهل قبر بیدل بی‌نفس باشی خوش است****تا نبندد رشته‌ات بر سازگردون احتیاج

غزل شمارهٔ 887: در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌کج

در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌کج****که مباد خنده‌نما شود لب دعویت ز زبان کج
ز غرور دعوی سروvی به فلک می‌رسدت سری****سر تیغ اگر به درآ‌وری که خم است پیش فسان کج
ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت****به کجاست منزل غافلی که فتد به راه روان کج
دل و دست باخته طاقتم سر وپای‌گمشده همتم****قلم‌شکسته کجا برد رقم عرق به بنان‌کج
ستم است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامه‌ات****ره راست متهم کجی نکنی ز سعی عنان کج
به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زدهء هوس****که چو جنسهای دگر کسی نخرد کجی ز دکان کج
سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش****تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج
خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان****ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج
من بیدل از طرق ادب نگزیده‌ام ره دامنی****که ز لغزش آبله‌زا شود قدم یقین به گمان کج

غزل شمارهٔ 888: عمری‌ست سرشکی نزد از دیدهٔ تر موج

عمری‌ست سرشکی نزد از دیدهٔ تر موج****این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموش است****بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد****در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج
سرمایهٔ لاف من و ما گرد شکستی‌ست****جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداست‌که در وصل هم آسودگیی نیست****بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا****گر محرم دریاا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است****گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی****پیداست که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم****چون شمع نی‌ام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مایوس نلرزد****دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشی‌ست****از خشک‌لبی چاره ندارد به‌گهر موج

غزل شمارهٔ 889: عمری‌ست‌که در حسرت آن لعل‌گهر موج

عمری‌ست‌که در حسرت آن لعل‌گهر موج****دل می‌زندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا****از آب روان دسته کند سنبل تر موج
د‌ر حسرت‌آن طره شبگون عجبی نیست****کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوه‌ات ایجاد تحیر****در جوهرآیینه زند سعی نظر موج
مشکل‌که برد ره به دلت نالهٔ عاشق****در طبع‌گهر ربشه دواند چقدر موج
بی‌مطلبی آیینهٔ آرام نفسهاست****دارد ز صفا جامهٔ احرام‌گهر موج
مطرب نفست زمزمهٔ لعل‌که دارد****در نالهٔ نی می‌زند امروز شکر موج
وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت****زین بحر کسی صرفه نبرده‌ست مگر موج
آفت هوس غیری و غافل‌که در این بحر****بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست****در بحر شکسته‌ست پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم****تا چند زند دامن دریا به کمر موج
بید‌ل کرم از طینت ممسک نتوان خواست****چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج

غزل شمارهٔ 890: به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج

به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج****که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامت‌آرایی****کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان زچنگ هوس واستان‌که بررخ بحر****هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب کن که در محیط نیاز****شکستگی‌ست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمی‌جوشد****در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک****به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر زگرد رم نفس کردیم****محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت کرد غنچهٔ گرداب****نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار****دل گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق که را تاب گردن افرازیست****همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن که تیر آه حباب****به یک نفس‌گذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد****حباب شیشه نهفته‌ست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسدم‌کن سپر بیدل****درتن محیط‌که تیغ است سرکشیدن موج

غزل شمارهٔ 891: مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج

مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج****چو اشک عرض گهر دیده‌ام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن می‌بازد****محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی****خمیده‌است به چندین شکست‌گردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا****بریده می‌دمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفته‌ای اندیشهٔ کناری هست****بغل‌گشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح می‌گردد****سپر ز تیغ کشیده‌ست آرمیدن موج
زبان به کام کشیدن فسون عزت داشت****دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به سررشتهٔ هوس زده‌ایم****شنیده‌ایم شکن‌پرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر****نیاز برق ز خود رفتنی‌ست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب****خط شکسته دمد از بیاض‌گردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری****که هست‌کم‌نفسی مانع تپیدن موج

حرف چ

 

غزل شمارهٔ 892: از بس‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ

از بس‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ****طومار ناله‌ام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستی‌ام****بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس****رو عنکبوت‌وار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشت‌کوهکن****چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست****از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است****گر بار می‌کشی کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه می‌تنی****دستار صبح به که بود اختصار پیچ
افسرده گیر شعلهٔ موهومی نفس****دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ
موجی‌که صرف کار گهر گشت‌گوهر است****سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خواب‌ناز تشنهٔ ضبط‌حواس توست****بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا****این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ

غزل شمارهٔ 893: جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ

جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ****ای هستی توننگ عدم تا به‌کجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر****با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت****رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینهٔ امکان هوس‌آباد خیال ست****تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال****جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقی‌ست نمودار درین عرصهٔ موهوم****مردی وزنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ
بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم****جز حرص نچیدیم چوکشکول گدا هیچ
تا چند کند چارهٔ عریانی ما را****گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو****رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت****تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ

غزل شمارهٔ 894: عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ

عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ****عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ
زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن****توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ
سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت****جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
زین‌کسوت عبرت که معمای حباب است****آخرنگشودیم بجزبند قبا هیچ
دی قطرهٔ من در طلب بحر جنون کرد****گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ
ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن****اوهستی و ما نیستی او جمله وما هیچ
یارب به چه سرمایه کشم دامن نازش****دستم‌که ندارد به صدا امید دعا هیچ
چون صفر نه با نقطه‌ام ایماست نه با خط****ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ
موهومی من چون دهنش نام ندارد****گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هیچ
آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین****بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ

غزل شمارهٔ 895: ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ

ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ****تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح****عمری‌ست می‌کشیم و بال و خمار و هیچ
آیینه‌دار فرصت نظاره‌ای که نیست****بوده‌ست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملی‌ست ز رمز دهان یار****پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است****بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست****این‌کوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ****شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست****گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست****دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس****چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر****دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ

حرف ح

 

غزل شمارهٔ 896: انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح****چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنی‌ست****خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت****بی‌مغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم****جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه****گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار****شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر****گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌کرده است****شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم****صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح
بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند****پاشیده‌اند بر رخ شمعم‌گلاب صبح
در عرض هستی‌ام عرق شرم خون گریست****شبنم تری‌کشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم****یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح

غزل شمارهٔ 897: بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح

بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح****تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیده‌اند****بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست****غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید****رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر****سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است****حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار****اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس****پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب****فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس****چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم****داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم****بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح

غزل شمارهٔ 898: از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح

از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح****آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغ‌آباد چندین آگهی‌ست****فیض دارد گوهری ازگنج بی‌پایان صبح
نور صاحب‌رونق ازگردکساد ظلمت است****کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل می‌شود****سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است****دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گل‌کردنی‌ست****سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم****می‌توان داد از شکست‌رنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست****بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس****می‌توان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرت‌سرای روزگار****تهمت‌آلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال****مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان****شمع را تیغ است بید‌ل جنبش دامان صبح

غزل شمارهٔ 899: بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح

بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح****می‌دهد چاک گریبان در کفم دامان صبح 
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند****آسمان دودی‌ست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است****از شکست رنگ شب وامی‌شود مژگان صبح
در جنون وضع گریبانم تماشا کردنی‌ست****همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست****یا شفق دارد به‌کف سررشتهٔ دامان صبح
ما به کلفت قانعیم اما ز بس کم فرصتی****شام ما هم می‌زند پیمانه ی دوران صبح
نعمتی بر روی خوان‌عمر کم فرصت کجاست****همچو شبنم د‌ست می‌شوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسه‌ات پر خون به رنگ آفتاب****آسمان مشکل‌که در پیشت‌گدازد نان صبح
تخم شبنم پشهٔ عبرت درپن گلشن دواند****خنده توام می‌دمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن****درنفس رفته‌ست فرصت عرصهٔ جولان صبح 
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است****چشم اگر از خواب واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود****غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی می‌درد****نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی می‌فشاند آه و از خود می‌رود****غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح

غزل شمارهٔ 900: نداشت دیده من بی‌تو تاب خندهٔ صبح

 

نداشت دیده من بی‌تو تاب خندهٔ صبح****ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم گل زخم جگر نمک دارد****قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشته‌اند دبیران دفتر نیرنگ****به روزنامچهٔ گل حساب خندهٔ صبح
درین‌قلمرو وحشت‌کجاست فرصت عیش****مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خسته‌دلان بین و سیر ماتم‌کن****که هیچ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوه‌ام که ز فیض شکسته رنگی یأس****کشیده‌اند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلم‌کس نسوخت غیر از داغ****جز آفتاب که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند****بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس گر کشی مباش ایمن****که می‌کشند ز شبنم‌گلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصت‌پرستی آمال****که شسته‌ام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمن‌که امید نشاط نومیدی‌ست****ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفس‌شمار بقاست****به من‌کنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفته‌ای بیدل****به گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح

بعدی                       قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 492
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,937
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,815
  • بازدید ماه : 16,026
  • بازدید سال : 255,902
  • بازدید کلی : 5,869,459