دیوان بیدل دهلوی_غزلیات901تا1100
غزل شمارهٔ 901: دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح
دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح****گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی****تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد****در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخمکهنهکند چارپارهاش****گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد ارادهات****مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی****گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر****چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کردهای****کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت****هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمنساز بیدلان****بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
غزل شمارهٔ 902: خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح
خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح****ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی****که به فرصت مژه بستنیکسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن****بهکجاست فال طرب زدنکه به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو****که درین چمن ز می وفا گل بیجگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان****که به حرف وصوتپر و تهی غمخشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشهای****که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو میکشم زهزار خمکده رنگ می****قلم مصورنرگست چهکشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی****که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفلکرو فر همه راست شورو شردگر****تو دماغ تازهکن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی****که چو حلقهگر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی****که دماغ عالم موج و کف ز می گهر نکشد قدح
غزل شمارهٔ 903: شبکه حسنش برعرق پیچید سامان قدح
شبکه حسنش برعرق پیچید سامان قدح****ناز مستی بود گلباز چراغان قدح
محو آنکیفیتیم از ما به غفلت نگذری****عالم آبیست سیر چشمگریان قدح
هرکجا در یاد چشمت گریهای سر میکنیم****میدریم از هر نم اشکی گریبان قدح
در خراباتی که مستان ظرف همت چیدهاند****نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح
فرصت اینجا گردش چشمی و از خود رفتنیست****اینقدر هستی نمیارزد به دوران قدح
بوی رنگی بردهای گرد سرشکرداندهگیر****بادهات یک پر زدن وارست مهمان قدح
مشرب انصاف ما خجلتکش خمیازه نیست****لب نمیآید به هم از شکر احسان قدح
چشم اگر بینم شد امید گداز دل قویست****شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح
گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست****ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح
میکشان پر بینوایند از بضاعتها مپرس****میکند وام عرق از شیشه عریان قدح
استعارات خیالی چند برهم بستهایم****عمرها شد میپرد عنقا به مژگان قدح
فرصتت مفتاست بیدل چند غافل زیستن****چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح
غزل شمارهٔ 904: خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح****ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوانکرد طرح
سر به زانوی دل از بیدستگاهی خفتهایم****جامه عریانی ما این گریبان کرد طرح
بیتعلق عالمی دامان دشت ناز داشت****آرزوی خان و مانپرداز زندان کرد طرح
تاکجا از طبع سرکش باید ایمن زیستن****چون کمان این جنگجو در خانه میدان کرد طرح
کم نگردد چون نفس بیانقطاع زندگی****سودن دستیکه طبع ناپشیمانکرد طرح
سخت دلکوب است مضمونیابی تدبیر رزق****گندم بسیار بر هم خورد تا نان کرد طرح
آسمان با شور دلها نسبت کهسار داشت****شیشهای هرجا بهسنگ آمد نیستانکرد طرح
بیتصنع خامهٔ نقاش آفات زمان****خواستتوفال نقشبندد، رفتو انسان کرد طرح
کلبهٔ ما ساز و برگ چشم پوشیدن نداشت****بوریا خواباند پهلوییکه مژگانکرد طرح
هیچکس در چهاردیوار جسد آسوده نیست****یارب این منزل کدامین خانه ویرانکرد طرح
دلنشین ما نشد بیدل از این طاق و سرا****جز همین نقشکف دستی که دندان کرد طرح
غزل شمارهٔ 905: مگو طاق و سرایی کردهام طرح
مگو طاق و سرایی کردهام طرح****دل عبرت بنایی کردهام طرح
ز نیرنگ تعلقها مپرسید****برای خود بلایی کردهام طرح
ببینم تا چها میبایدم دید****چو هستی خودنمایی کردهام طرح
نگارستان رنگ انفعال است****اگر چون و چرایی کردهام طرح
ز آثار بلندیهای طاقت****همین دست دعایی کردهام طرح
شکست رنگ باید جمعکردن****که تصویر فنایی کردهام طرح
چو صبحم نقشبند طاق اوهام****نفسواری هوایی کردهام طرح
سراسر تازه گلزار خیالم****خیابان رسایی کردهام طرح
هوای وعدهٔ دیدار گرم است****قیامت مدعایی کردهام طرح
ندارم شکوه نذر خویش اما****نیاز افسوننوایی کردهام طرح
چرا چون آبله بر خود نبالم****سری در زیر پایی کردهام طرح
نه گلزاریست منظورم نه فردوس****برای خنده جایی کردهام طرح
به این طارم مناز ای اوج اقبال****که من یک پشت پاییکردهام طرح
بیا بیدل که درگلزار معنی****زمین دلگشایی کردهام طرح
غزل شمارهٔ 906: موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح****داد خون را با صفا آیینهدار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم****کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی که دارد جهل خلق****نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام کرد****با خموشی مشکل است ازآه بیتاثیر صلح
برتحمل زن که میگردد دپن دیر نفاو****صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای گریز****اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است****نیست هنگام دعا بیخجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادیکراست****خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم جمع اضدادی که برهم خوردنیست****آب میگردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات آنچه دیدم گفتم اوهام است و بس****جنگصد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت****گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند****تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
حرف خ
غزل شمارهٔ 907: دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ****که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین****سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا****که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب****که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس****نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای****به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر****تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
غزل شمارهٔ 908: باز از پانگشت لعل نو خط دلدار سرخ
باز از پانگشت لعل نو خط دلدار سرخ****غنچهاش آمد برون از پرده زنگار سرخ
از فریب نرگس مخمور او غافل مباش****بی بلایی نیست رنگ چهره بیمار سرخ
آن بهار ناز دارد میل حسرتخانهام****میتوان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ
زین گلستان درکمین لالهزار دیگرم****عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ
بیگداز درد نتوان داد عرض نشئهای****باده هم میگردد از خون خوردن بسیار سرخ
قتل ارباب هوس بر اهل دل مکروه نیست****گر به خون گاو سازد برهمن زنار سرخ
سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز****نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ
شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آوریم****لیک کو اشکیکه باشد یک چکیدنوار سرخ
رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش****جامهات زین خم نمیآید برون هر بار سرخ
از گداز وهم هستی عشق ساغر میزند****آتش از خاشاک خوردن میکند رخسار سرخ
خون حسرت کشتگان در پرده رنگ حناست****دامن قاتل بود دستی که سازد یار سرخ
پیکرم از ناتوانی یک رگ گلِ خون نداشت****تا دم تیغ تومیکردم به آن مقدار سرخ
خانه گر سطری ز رمز الفتش انشا کند****گردد از غیرت به رنگ شعلهام طومار سرخ
عاشقان را موج خون میباید از سر بگذرد****همچو گل از رنگ بیدردی مکن دستار سرخ
اینچنین گر ناله خونآلود خواهد کرد گل****عندلیب ما چو طوطی می کند منقار سرخ
رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست****کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ
عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار****بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ
غزل شمارهٔ 909: شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ****از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بیدماغ تهمت است****دود میآید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه****کهنگیها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن****زندگی بر خود مکن چون مرغ بیهنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست****کامها در جوش صفرا میشود ناکام تلخ
بیصداعی نیست شهرتهای اقبال جهان****موجچین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض****ای بسا مدحی که شد زین شیوه چون دشنام تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حقگذاری انفعال****دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلبسخت راحت دشمن است****خواب نتوانیافت جز در دیدههای دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس****ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج****پستهاش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
حرف د
غزل شمارهٔ 910: تنگی آورده خانهٔ صیاد
تنگی آورده خانهٔ صیاد****یک دو چاک قفسکنید زیاد
سیرآن جلوه مفت فرصت ماست****نوبهاریم چشم بد مرساد
عشق چون شمع در تلاش سجود****سر ما را به پای ما سر داد
نفس آنست آنکهتا رسید به لب****گرد ما چون سحر قیامت زاد
دل تنگ آخر از جهان بردبم****عقده ای داشتیم و کس نگشاد
بیستون در غبار سرمهکم ست****ناله هم رفت در پی فرهاد
چیست شغل جهان حیرانی****خاک خوردن به قدر استعداد
ازکف وارثان نرفت برون****زر قارون عمارت شداد
خفتهای زیر سقف بیدیوار****عیش این خانهات مبارک باد
یار عمریستنام ما نگرفت****این فراموشی ازکه دارد یاد
نامه دل بود درکف امید****برکه خواندم که باز نفرستاد
تا چراغم رسد به خاموشی****همه شب سرمه میکنم ایجاد
گردم این نه قفس نمییابد****گر به زیرپرمکنند آزاد
چون سپندم در آتشیکه مپرس****سرمه گردم اگرکنم فریاد
محملشمعمیکشمبیدل****خدمت پا بهگردنم افتاد
غزل شمارهٔ 911: ز درد یآس ندانمکجاکنم فریاد
ز درد یآس ندانمکجاکنم فریاد****قفس شکستهام و آشیان نمانده به یاد
به برقی از دل مایوس کاش در گیرم****کباب سوختنم چون چراغ در ره باد
به غربت از من بیبال وپر سلام رسان****که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد
چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم****شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد
ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست****شکستهاند غبارم به بیضهٔ فولاد
چه ممکن است کشد نقش ناتوانی من****مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد
اگر ز درد گرانجانیام سوال کنند****چو کوه از همه عضوم جواب بابد داد
ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست****مگر ز سیل کشم حرف خانهات آباد
ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس****خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد
غبار من به عدم نیز پرفشان تریست****ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد
کشاکش نفسم تنگ کرد عالم را****خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به گشاد
ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم****بهگریهگفت مپرس از ندامت ایجاد
بهار عشق و شکفتن خیال باطلکیست****ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد
ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست****کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد
ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل****که هردم ازقفسش چون نفسکنند ازاد
غزل شمارهٔ 912: گر شور مستیام کند اندیشه گردباد
گر شور مستیام کند اندیشه گردباد****درگردش قدح شکند شیشه گردباد
از رشک وحشتی که گرفتهست دامنم****ترسم به پای خوبش زند تیشه گردباد
شور جهان ترانهٔ دود دماغ کیست****صد دشت و در تنیده به یک ربشه گردباد
جولان شوق باک ندارد ز خار و خس****مشکل ز پیش پا کند اندیشه گردباد
نخل جنون علم کش باغ و بهار نیست****سر برنمیکشد مگر از بیشه گردباد
هرجا نشان دهند ز سرگشتگان عشق****پیچد به من ز غیرت هم پیشه گردباد
بیدل در این حدیقه نشد جز من آشکار****سرگشتگی نهال وگل ریشه گردباد
غزل شمارهٔ 913: یأسفرسای تغافل دل ناشاد مباد
یأسفرسای تغافل دل ناشاد مباد****بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد
عیش ما غیرگرفتاری دل چیزی نیست****یارب این صید ز دام و قفس آزاد مباد
پرگشودن ز اسیران محبت ستم است****ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد
عاشق از جانکنی حکم وفا غافل نیست****نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد
همه عنقا به قفس در طلب عنقاییم****آدمی بیخبر از فهم پریزاد مباد
صور در پردهٔ نومیدی دل خوابیده است****یارب این فتنه نوا قابل فریاد مباد
در عدم بیخبر از خویش فراغی داریم****صلح ما متهم نسبت اضداد مباد
نفس افشاگر راز دو جهان نومیدیست****خاک این باد به جز در دهن باد مباد
های و هوییکه نواسنج خرابات دل است****سر به هم کوفتن سبحهٔ زهاد مباد
صبح وشام ازنفس سرد، غرض جویی چند****باد بادیست به عالم که چنین باد مباد
حیف همت که کسی چشم به عبرت دوزد****انتخاب دو جهان زحمت این صاد مباد
شبخون خط پرگار به مرکز مبرید****هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد
حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل****صبر زحمتکش اندیشهٔ بیداد مباد
غزل شمارهٔ 914: گر بیتو نگه را به تماشا هوس افتاد
گر بیتو نگه را به تماشا هوس افتاد****بر هرچه گشودم مژه در دیده خس افتاد
از بخت سیه چاره ندارم چه توان کرد****چون زلف به آشفتگیام دسترس افتاد
در گریه تنکمایهتر از من دگری نیست****کز ضعف سرشکم به شمار نفس افتاد
تا بیکسیام قافلهسالار فغان کرد****خون شد دل و چون اشک ز چشم جرس افتاد
شوقی به شکست دل من مست خروش است****آگه نیام این شیشه ز دست چه کس افتاد
از آفت تعجیل حذر کن که در این باغ****بر خاک نخستین ثمر پیشرس افتاد
شد عین حقیقت چو مجازت ز میان رفت****عشق است گر آتش به بنای هوس افتاد
چون شانه ره ما همه پیچ و خم زلف است****چندان که قدم پیش نهادیم پس افتاد
عمریست پر افشان گلستان خیالیم****غم نیست اگر طایر ما در قفس افتاد
اسباب غبار نگه عبرت ما نیست****در دیدهٔ آتش نتوان گفت خس افتاد
کلفت مکش از عمر عیان است چه باشد****سنگینی باری که به دوش نفس افتاد
بیدل لب آن برگ گل اندام ندارد****شهدی که تواند به خیالش مگس افتاد
غزل شمارهٔ 915: تا عرق گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
تا عرق گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد****خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
کس به ضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات****حیرت آیینه را هم جوهر سیماب داد
در محبت غافل از آداب نتوان زبستن****حسن گوش حلقههای زلف را هم تاب داد
نرگس مست بتان را وانکرد از خواب ناز****آنکه عاشق را چو شبنم دیده بیخواب داد
هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید****یاس گلکرد و سراغ مطلب نایاب داد
میتپد خلقی به خون از یاد استغنای ناز****بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد
خواب امنی در جهان بیتمیزی داشتم****چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد
داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم****قامت خمگشته یاد ازگوشهٔ محراب داد
اضطرابشعله عرض مسند خاکستر است****هرکه رفت ازخویش عبرت بر من بیتاب داد
استقامت در مزاج عافیت خون کردهام****رشتهٔ امید من نگسسته نتوان تاب داد
بیطراوت بود بیدل کوچهباغ انتظار****گریهٔ نومیدی آخر چشم ما را آب داد
غزل شمارهٔ 916: حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد
حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد****زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت****شکیکه سر زد از مژه بویگلاب داد
یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این****خون گردد امتیاز که عرض حجاب داد
پرواز شوق از عرق شرمگل نکرد****خاکم غبارهای تپیدن به آب داد
از حرص این قدر غم سباب می کشم****لبتشنگی سرم به محیط سراب داد
آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد****اشک آنقدر چکید که جام شراب داد
زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است****نشکفت غنچهایکه نه بویکباب داد
کمفرصتی به عرض تماشای این محیط****آیینهٔ خیال به دست حباب داد
از بس که معنیام رقمی جز هوا نداشت****گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد
داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق****جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد
چون صبح در معاملهٔ گیر و دار عمر****چندان نهایم ساده که باید حساب داد
بیدل ز آبروطلبی دست شستهایم****کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد
غزل شمارهٔ 917: سیل غمی که داد جهان خراب داد
سیل غمی که داد جهان خراب داد****خاکم به باد داد به رنگی که آب داد
راحت درین بساط جنونخیز مشکلست****مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
یارب چه مشربم که درین شعله انجمن****گردون میام به ساغر اشک باب داد
اینست اگر شمار تب و تاب زندگی****امروز میتوان به قیامت حساب داد
بر موج آفتی که امید کنار نیست****تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد
سستی چه ممکن است رود از بنای عمر****نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد
وقت ترحم استکنون ای نسیم صبح****کان شوخ اختیار به دست نقاب داد
صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست****تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد
یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار****کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد
تا می به لعل او رسد از خویش رفته است****شبنم نمیتوان به کف آفتاب داد
انجام کار باده کشان جز خمار نیست****خمیازههای جام میام این شراب داد
ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو****یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
غزل شمارهٔ 918: شبکه باد جلوهات چشم خیالم آب داد
شبکه باد جلوهات چشم خیالم آب داد****حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد
در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است****هر قدر دل آب کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است****پنجهٔ خورشید را نتوان به کوشش تاب داد
تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن****عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست****تنگ چشمی خار و خس در دیدگرداب داد
تا توانی لب فروبند از فسون ما و من****رشته بیساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت دادهاند****سایهوار !زکف* نشاید دامن آداب داد
غفلت هستیست اینجا، ساز بیداری کجاست****همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
ششجهت راه من ازگرد تظلم بسته شد****بر در دل میبرم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است****پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم****این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
غزل شمارهٔ 919: شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد
شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد****پرواز من آیینهٔ امکان به شرر داد
از یک مژه شوقی که به آن جلوه گشودم****بر هر بن مو حیرتم آغوش دگر داد
صد چاک زد آیینه ز جوهر به گرببان****اظهارکمال اینقدرم داد هنر داد
ما بیخبران رنگ اثر باخته بودیم****از رفتن دلگرد خرام که خبر داد
شب مصرعی از خاطر من گشت فراموش****حسرت چقدر یادم از آن موی کمر داد
ضبط نفسم قابل دیدار برآورد****آن ریشه که دل کاشته بود آینه برداد
زان صبح بناگوش جنون کرد نسیمی****هر موج ازبن بحر گریبان به گهر داد
یک ذره ندیدم که به طاووس نماند****نیرنگ خیالت به هزار آینه پر داد
از بس عرقآلود تمنای تو مردم****چون ابر غبارم به هوا جبههٔ تر داد
عمری زتحیر زدم آیینه به صیقل****تا دقت فکرم مژه خواباند و نظر داد
بیدل چمنستان وفا داغ طرب بود****رنگم به شکستی زد و پرواز سحر داد
غزل شمارهٔ 920: داد عشق از بینیازی درمن طفلانم بیاد
داد عشق از بینیازی درمن طفلانم بیاد****سر خط معنیست پیش چشم و میخوانم بیاد
شرم بیدردی مگر بر جبههام چیند عرق****تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد
میفشارد تنگی این خانه مجنون مرا****گر نباشد وسعتآباد بیابانم بیاد
در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم****ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد
زان ستم هایی که از بیداد هجران دیدهام****میدرم پیش توگر آید گریبانم بیاد
دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود****کز هجوم اشک میآید چراغانم بیاد
از تغافلخانهٔ ناز ننو بیرفن نیستم****شیشهای بودم که دارد طاق نسیانم بیاد
زان قدر هوشی که میکردم به وهم خویش جمع****چون به یادت میرسم چیزی نمیمانم بیاد
از عدم آنسوترم برده است فکر نیستی****نیستم زانهاکه هستی آرد آسانم بیاد
با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی****کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد
بعد ازین غیر از فراموشی که میبیند مرا****مفت احکاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد
بیدل آن دور می و پیمانهام دیگرکجاست****یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد
غزل شمارهٔ 921: شبکه توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
شبکه توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد****فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن****داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی کرد گل بیتابی ام در خون نشاند****پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی****نقطهای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکیام نقش جبینم جوش زد****خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر****کشتیام میبرد توفان لنگرم آمد به یاد
پیتو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم****سوختم برخویش تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بیپردهگردد شبنم از خود رفته است****الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ کرد****ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم****هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی کجایی تا به فریادم رسی****باز احوال دل غمپرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است****تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
غزل شمارهٔ 922: چو ناله گرد نمودم اثر نمیتابد
چو ناله گرد نمودم اثر نمیتابد****بهار من هوس رنگ برنمیتابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن****که داغ عرض مکرر شرر نمیتابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود****که پنجهٔ مژهام هیچ برنمیتابد
اشاره میکند از پا نشستن کهسار****که بار نالهٔ دل هرکمر نمیتابد
گرفته است خیالت فضای امکان را****چه مهر و ماه که بر بام و در نمیتابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان****چراغ راه نفس آنقدر نمیتابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست****نهال یاس خیال ثمر نمیتابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاریست****که این ستاره به شام دگر نمیتابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا****صفای طبع غرور هنر نمیتابد
طلسمخویش شکستن علاج کلفت ماست****که شب نمیگذرد تا سحر نمیتابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است****برون خوبش چراغگهر نمیتابد
حباب سخت دلیرانه میزند بر موج****دلگرفته ز شمشیر سر نمیتابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم****دماغ آبله تنن بیش برنمیتابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل****به خون تپیدن من بال و پر نمیتابد
غزل شمارهٔ 923: گذشت عمر و دل از حرص سر نمیتابد
گذشت عمر و دل از حرص سر نمیتابد****کسی عنانم از این راه بر نمیتابد
درای محمل فرصت خروش صور گرفت****هنوز گوش من بی خبر نمیتابد
جهان ز مغز خرد پنبهزار اوهام است****چه سود برق جنون یک شرر نمیتابد
غبار عجز من و دامن خط تسلیم****ز پا فتادگی از جاده سر نمیتابد
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد****کسی دو رشته بهم اینقدر نمیتابد
نشان من مگر از بینشان توانی یافت****و گرنه هستی عاشق اثر نمیتابد
نمیتوان زکف خاک من غبار انگیخت****جبین عجز بجز سجده بر نمیتابد
نزاکتیست در آیینه خانهٔ هستی****که چون حباب هوای نظر نمیتابد
نگاه بر مژه دامنفشان استغناست****دماغ وحشت من بال و پر نمیتابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن****که این فسانه به جز گوش کر نمیتابد
شبی به روز رساندن کمال فرصت ماست****چو شمع کوکب ما تا سحر نمیتابد
ز خویش میروم اینک تو هم بیا بیدل****که قاصد آمد و هوشم خبر نمیتابد
غزل شمارهٔ 924: چنینکزتاب میگلبرک حسنت شعله رنگ افتد
چنینکزتاب میگلبرک حسنت شعله رنگ افتد****مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
به دل پایی زن و بگذرکه با این سرگرانیها****تأمل گر کنی در خانهٔ آیینه سنگ افتد
جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل****که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد
به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت****سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
مآل کار طاقتها به عجز آوردن است اینجا****چو جولان منفعل گردد به بوس پای لنگ افتد
اگر مردی ز ترک کینه صید رستگاری کن****به قید زه نمیماند کمان چون بیخدنگ افتد
تجدد پرفشان و غره ی عمر ابد بودن****نیاز خضر کن راهیکه در صحرای بنگ افتد
ز خارا قیر میجوشاند اندوهگرانجانی****عرق میآرد آن باریکه بر دوش درنگ افتد
قناعت ساحل امن است افسون طمع مشنو****مبادا کشی درویش در کام نهنگ افتد
نفس پر میزند، چون صبح دستی در گریبان زن****که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد
قبول نازنینان تحفهای دیگر نمیخواهد****الهی چون حنا خونی که دارم نیمرنک افتد
ز افراط هوس ترسم بضاعتگمکنی بیدل****تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد
غزل شمارهٔ 925: به روی آن جهان جلوه یک عالم نقاب افتد
به روی آن جهان جلوه یک عالم نقاب افتد****که چشم خیرهبینان در خیال آفتاب افتد
بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی****کتان چندانکه بارش بگسلد در ماهتاب افتد
مریض عشق تدبیر شفا را مرگ میداند****ز بیم سوختن حیف است اگر آتش در آب افتد
دماغ لغزش مستان خجل شد ازفسردنها****نگاهشمایلشوخیستیارب در شرابافتد
فسون گریهٔ عشاق تاثیر دگر دارد****به فریاد آرد آتش را سرشکی کز کباب افتد
درافتادن به روی یکدگر دور است از آگاهی****ز مژگان هم اگر این اتفاق افتد به خواب افتد
کمال فطرت از سعی ادب غافل نمیباشد****بهضبط خویش افتد هرقدر در رشتهتاب افتد
به افسون قبول خلق تاکی هرزهگو باشم****اگر حرفم به خاک افتد دعاها مستجاب افتد
در آن وادی که من از شرم رعنایی عرق دارم****چو ابر از خاک هر گردی که برخیزد در آب افتد
نمیجوشند گوهرطینتان با موج این دریا****برون میافتد از خط نقطهایکان انتخاب افتد
به خود پرداختن هم بر نمیدارد دماغ اینجا****صفای طبع انسانیکه در فکر دواب افتد
چه امکانست بیتاثیری افسون محبت را****پر پروانه گر بالین کنی آتش به خواب افتد
به این هستی ز اسباب دگر تهمت مکش بیدل****نفسکمنیست آنباریکه بر دوش حباب افتد
غزل شمارهٔ 926: کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد****به خاک تا نگرد چشم خم بهگردنش افتد
خوش است ناز تجرد به دیدههای نفروشی****خجالت استکه عیسی نظر به سوزنش افتد
غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم****که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد
درین محیط رسد موج ما به منصب گوهر****دمیکه نوبت دندان به دل فشردنش افتد
به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا****گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد
کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت****مباد چین سر آستین به دامنش افتد
وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد****قیامتاست اگر چشم کس به رفتنش افتد
به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید****غلط به سرمهکند چون نگاه بر منش افتد
ز نام جاه حذرکن مباد نقش نگینش****به نقب قبرکشد تا هوس بهکندنش افتد
اراده شکوهٔ دل نیست لیک ربشهٔ الفت****ز دانهای است که آتش به ساز خرمناش افتد
به پاس راز محبت گداخت طاقت بیدل****که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد
غزل شمارهٔ 927: دب چه چارهکند چون فضول افتد
دب چه چارهکند چون فضول افتد****بجای عذر دل آوردهام قبول افتد
به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک****مبادکس به غبار دل ملول افتد
ترحم است برآن طایر شکسته قفس****که همچو شمع پرافشانیاش به نول افتد
ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد****چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
بهکارگاه هوس از ستم شریکی چند****قیامت استکه آتش به دشت غول افتد
ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب****که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد
خرد ودیعت اوهام برنمیدارد****به رنج بار امانت مگر جهول افتد
چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست****چو رشته خورد گره کوتهی به طول افتد
سری کشیدهای آمادهٔ گریبان باش****به پایهای نرسیدی که بینزول افتد
مباز بیدل از اوهام نقد استغنا****مرادکوکهکسی در غم حصول افتد
غزل شمارهٔ 928: ز ننگ منت راحت به مرگم کار میافتد
ز ننگ منت راحت به مرگم کار میافتد****همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پور عشقم****اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان****ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من****همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان****اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را****ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد****نگاه دانه پیش از ربشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن****نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی****که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو****به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم****چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل****جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
غزل شمارهٔ 929: دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد****گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا****کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر****به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل****که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم****که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد****نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم****که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را****چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد****شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری****به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل****که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
غزل شمارهٔ 930: نفس درازی کس تا به چون و چند نیفتد
نفس درازی کس تا به چون و چند نیفتد****گره خوش است که بیرون این کمند نیفتد
حیاست آینهپرداز اختیار تعلق****اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد
رعونت استکه چون شمع میکشد ته پایت****به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد
مروت آن همه از چشم زخم نیست گزندش****اگر بهگوش حیا نالهٔ سپند نیفتد
سفاهت استکرم بیتمیز موقع احسان****گشاده دست و دل آن بهکه هرزهخند نیفتد
ز فکرکینه ندارد گزیر طینت ظالم****چه ممکن است حسد در چیکهکند نیفتد
چو صبح گرد من از دامنت رسیده به اوجی****که تا ابد اگرش برزمین زنند نیفتد
مباد کام کسی بینصیب لذت معنی****تو لب گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد
به خاک راه تو افکندهام دلی که ندارم****نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد
گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل****چو صبح به که صدا از نفس بلند نیفتد
غزل شمارهٔ 931: تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد****گریبان عالمی دارد که در دامن نمیگنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن****بساطآرایی ناز تو در گلخن نمیگنجد
چو بویگل وداع کسوتهستیست اظهارت****سر مویی اگر بالی به پیراهن نمیگنجد
به یکتاییست ربطی تار و پود بینیازی را****که درآغوشچاک اینجا سر سوزن نمیگنجد
بساط ماجری سایه و خورشید طی کردم****در آن خلوت که او باشد، خیال من نمیگنجد
غرور هستی و فکر حضور حقخیال است این****سری در جیب آگاهی به این گردن نمیگنجد
برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی****تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز میآید****که بالافشانی عنقا در اینگلشن نمیگنجد
تو در آغوش بیپروای دل گنجیدهای ورنه****در این دقتسرا امید گنجیدن نمیگنجد
ببند از خویش چشم و جلوهٔ مطلق تماشا کن****که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمیگنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی****به غیر از سعی آتش آب درآهن نمیگنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل****به غیر از عکس درآیینه روشن نمیگنجد
غزل شمارهٔ 932: جنون اندیشهای بگذار تا دل بر هنر پیچد
جنون اندیشهای بگذار تا دل بر هنر پیچد****بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول کام با سعی املها برنمیآید****عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم****که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن****اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر****لبیکز خامشی موجگهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او میآید از هر موج این دریا****در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمیدارد دماغ صبح نومیدی****دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش****که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگگردباد آن بهکه وحشتپرور شوقت****بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکانست طیگردد بساطحسرت عاشق****چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دونهمتی دارد****به کوتاهیست میل رشتهبر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعیوحشت از خود برنمیآید****ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد
غزل شمارهٔ 933: به روی عالمآرا گر نقاب زلف درپیچد
به روی عالمآرا گر نقاب زلف درپیچد****بیاض صفحهٔ کافور را در مشک تر پیچد
گهی چون طفل اشکمن درآغوش نگه غلتد****گهی چون سبزهٔ مژگان به دامان نظر پیچد
اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را****چو زلفخود سر هر مو ز صدجا بیشترپیچد
به گاه خنده شکّر ریزد از چاک دل گوهر****به وقت خامشی موج گهر را درشکر پیچد
نخیزم چون غبار از راه او بیدل که میترسم****عنان توسن ناز از طریق مهر درپیچد
غزل شمارهٔ 934: نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد
نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد****طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت****هوای طرهات جای نفس بر دل مگر پیچد
گمان حلقهٔ دام است آن صید نزاکت را****گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد
ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن****گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد
شب امید طی شد وقت آن آمد که نومیدی****غبار ما ضعیفان هم به دامان سحر پیچد
جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداری****گریبانی چو گل دامن کنم تا بر کمر پیچد
امید عافیت گر هست از تیغ است بسمل را****غریق بحر الفت به که بر موج خطر پیچد
ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان****همه دام است اگر این رشتهها بر یکدگر پیچد
نزاکتگاه نازکیست یارب کلک تصویرم****دو عالم رنگ گرداند سر مویی اگر پیچد
به رنگ شمع مجنون گرفتار دلی دارم****که زنجیرش گر از پا واکنی چون مو به سر پیچد
به انداز خرام او مباد از خودروی بیدل****که ترسم گردش رنگت عنان ناز درپیچد
غزل شمارهٔ 935: حسرتی در دل از آن لاله قبا میپیچد
حسرتی در دل از آن لاله قبا میپیچد****که چودستار چمن بر سر ما میپیچد
نبض هستی چقدرگرم تپش پیماییست****موی آتش زده بر خویش چها میپیچد
تا نفس هست حباب من و جولان هوس****نیست آرام سری را که هوا میپیچد
چه زمین و چه فلک گوشهٔ زندان دل است****ششجهت کلفت این تنگ فضا میپیچد
نالهٔ ما به چه تدبیر تواند برخاست****همچو نی صد گره اینجا به عصا میپیچد
ناتوانی که بجز مرگ ندارد سپری****به چه امید سر از تیغ قضا میپیچد
استخوانبندی اوهام ز بس بیمغز است****آرزوها هـمه بر بال هـما میپیچد
صورخیزست ندامت ز شکست دل ما****که بساط دو جهان را به صدا میپیچد
عبرت مرگ کسان سلسلهٔ خجلت ماست****رشته از هرکه شود باز به مـا میپیچد
قدرت افسانهٔ ابرام نخواهد بیدل****نفس ازبیاثریها به دعا میپیچد
غزل شمارهٔ 936: به سرم شور تمنای تو تا میپیچد
به سرم شور تمنای تو تا میپیچد****دود در ساغر داغم چو صدا میپیچد
حسرت چاک گرببان نشود دام کسی****این کمندیست که در گردن ما میپیچد
عالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است****نارسا نالهٔ ما در همه جا میپیچد
نبود هستی اگر دشمن روشنگهران****نفس پوچ در آیینه چرا میپیچد
پیر گردیدهام و از خودم آزادی نیست****حلقهٔ زلف که بر قد دو تا میپیچد
کس ندانستکه با این همه بیتابی شوق****رشتهٔ سعی نفسها به کجا میپیچد
صید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس****بوی گل نیز مرا رشته به پا میپیچد
وحشتی هست درپن دشت که چون رشتهٔ شمع****جاده بر شعلهٔ آواز درا میپیچد
دل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ****عکس برآینه یکسر ز صفا میپیچد
میکشد هفت فلک درخم یک شاخ غزال****گردبادیکه به دشت دل ما میپیچد
ناله تحریر مضامین تمنای توام****خامشی کیست که مکتوب مرا میپیچد
چاره از عربده بیدل نبود مفلس را****سرو از بیثمریها به هوا میپیچد
غزل شمارهٔ 937: فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد****که قطرهای به گهر نارسیده سنگ نگردد
صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی****که گرد آینهداران نام و ننگ نگردد
دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد****همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد
به پاس صحبت یاران ز شکوه ضبط نفس کن****که آب آینهٔ اتفاق زنگ نگردد
تلاش کینهکشی نیست در مزاج ضعیفان****پر خزیده به بالین پر خدنگ نگردد
خیال وصل طلب را مده پیام قیامت****که قاصد از غم دوری راه لنگ نگردد
ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان****بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد
دلی که کرد نگاه تو نقشبند خیالش****چه ممکن است نفس گر کشد فرنگ نگردد
هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت****اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد
به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد****کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد
به کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت****نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد
جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل****گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد
غزل شمارهٔ 938: جنون جولانیام هرجا بهوحشت رهنماگردد
جنون جولانیام هرجا بهوحشت رهنماگردد****دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ****هوا گل میکند دودی که از آتش جدا گردد
به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری****که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را****به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش میبندم****عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تاکی بهدوش ناله بندد محمل خسرت****عصا بشکن درآن وادیکه طاقت نارساگردد
عوارضکثرتاسمیست ذات واحد ما را****خللدر شخصیکتا نیستگر قامتدوتاگردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی****اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزهگردی میزند موج از غبار من****مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت ز هستی همت من برنمیدارد****که میترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغ عافیت در عالم امکان نمییابم****من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل****به دام ربشه افتد چونگره از ریشه واگردد
غزل شمارهٔ 939: دل اگر محو مدعا گردد
دل اگر محو مدعا گردد****درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا****هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او****رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس****گره دلگهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم****کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو****مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود****هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس****گره آرد که دام ما گردد
در طلوع کمال بیدل ما****ماه در هالهٔ سها گردد
غزل شمارهٔ 940: جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد
جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد****به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد****نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن****دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی****غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل****نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد****که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت****که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را****کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی****مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم****سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را****چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را****محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش****نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت****به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
غزل شمارهٔ 941: هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد
هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد****چه خیال است که امروز تو فردا گردد
در مقامی که بود ترک و طلب امکانی****رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ****قطره چون فال گهر زد دل دریا گردد
رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال کراست****بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد
نور دل درگرو کسب قبول سخن است****به نفس گو چه دهد سنگ که مینا گردد
سن بی سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست****آب چون بر در فواره زد اجزا گردد
طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا****خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد
عجز تقریر من آخر به اشارات کشید****ناله چون راه نفس گم کند ایما گردد
نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند****سر این رشته نه جاییستکه پیداگردد
کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است****آسیا نیست سر شوق که هر جا گردد
گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل****سر چو گردید گران آبلهٔ پا گردد
غزل شمارهٔ 942: همین دنیاست کانجامش قیامت پردهدر گردد
همین دنیاست کانجامش قیامت پردهدر گردد****دمد پشت ورق از صفحه هنگامیکه برگردد
مژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل****تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد
ز اقبال ادبکن بیخلل بنیاد عزت را****به دریا قطره چون خشکی به خود بندد گهرگردد
مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری****قلم هرگاه گردد مایل تحریر، ترگردد
مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی****به صد توفان رسدکهسار تا سنگی شررگردد
به آسانی حبابت پا برآوردهست از دامن ..****به خود بال اندکی دیگرکه مغز از سر بهدرگردد
کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا****اگر این است عزت آدمی آن بهکه خرگردد
در این محفل که چون آیینه عام افتاد بیدردی****تو هم واکردهای چشمی که ممکن نیست ترگردد
غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها****شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد
چه امکان استگردون از شکست ما شود غافل****مگر دوری رسدکاین آسیا جای دگرگردد
چو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت****که رنگ از چهرهٔ منگر پرد برگرد سر گردد
ز بس پروانهٔ فرصت کمینیهای پروازم****نفسگر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگردد
هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این****چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربهدر گردد
ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن****پیامت با که گوید آنکه از پیش تو برگردد
سواد آن تبسم نیستکشف هیچکس بیدل****مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگردد
غزل شمارهٔ 943: بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد
بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد****اینخط نمیتوان خواند تا صفحه برنگردد
ای خواجه بینیازی موقوف خودگدازیست****تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد
حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر****بیقدردانیی نیست پایی که سر نگردد
وحشت بهار شوقیم بیبرگ و ساز اسباب****پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد
ننگ وفاست دعوی در مشرب محبت****چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگردد
تسکین طلب جهانی مست جنون نوایی ست****لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردد
در فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولیست****تا دانه ات به غربال پر در به در نگردد
تختحقیق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست****پرگار همت اینجا گرد هنر نگردد
در بیخودی نهفتهست بوی بهار وصلش****دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد
آشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت****یارب شبی که داریم ننگ سحر نگردد
در کارگاه تسلیم کو عزت و چه خواری****خورشید بینیاز است گر خاک زر نگردد
همت درین بیابان سرمنزل قرین است****بیدل تو در طلب باش گو راه سر نگردد
غزل شمارهٔ 944: دل تا بهکیام جز پی آزار نگردد
دل تا بهکیام جز پی آزار نگردد****ظلم است گر این آبله هموار نگردد
عمریست به تسلیم دوتایم چه توانکرد****بر دوش کسی نام نفس بار نگردد
بند لب عاشق نشود مهرخموشی****در نی گرهی نیست که منقار نگردد
حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت****سربازی شمعش گل دستار نگردد
مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازیست****پروانه به گرد گل و گلزار نگردد
برگشتن از آن انجمن انس محال است****هشدار که قاصد ز بر یار نگردد
بر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است****پرگار بر این دایره هر بار نگردد
بیرون نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم****گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد
بیباکی سعی تو به عجز است دلیلت****گر پا نزنی آبله بیدار نگردد
بگذار دو روزی ز هوس گرد برآریم****هستی سر وهمیستکه بسیار نگردد
هرچند حیا باب ادبگاه وصالست****یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد
بیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد****آن سایهکه پیش و پس دیوار نگردد
غزل شمارهٔ 945: به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمونگردد
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمونگردد****زند خاکسترش دامنکه آتش سرنگونگردد
ز خودداری عبث افسردگیها میکشد فطرت****اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را****الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرتکه میداند****که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستونگردد
جگرها میگدازیم و نداریم از طلب شرمی****که بهر دانهای چند آسیای ما به خونگردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی****بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکمهمتیهایت****تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را****ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن****دمد کمرنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی****زگال تیره روز آتش خورد تا لالهگون گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارمکه هر ساعت****بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد
به افسون بقا عمریست آفت میکشم بیدل****ازین جوی ندامت خوردهام آبی که خون گردد
غزل شمارهٔ 946: به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد****کجاست آینهای کز نفس سیاه نگردد
ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی****تأملی که نفس رفته رفته آه نگردد
گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت****بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد
بقا کجاست که نازد کسی به هستی باطل****به دعویای که تو داری نفس گواه نگردد
هزار لغزش مستیست پیش پای تعین****سر بریده مگر از خم کلاه نگردد
به فکر هستی موهوم احتمال ندارد****که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگردد
تلاش دیگر و آزادگیست جوهر دیگر****مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد
دگر به سایهٔ دست حمایت که گریزم****چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد
ز فوت فرصت دامنفشان به پیش که نالم****که عمر رفته به فریادکس ز راه نگردد
دل از غبار حوادث میفشرید به تنگی****که هاله یکدو نفس بیش گرد ماه نگردد
به کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را****دماغ فقر حریف صداع جاه نگردد
غزل شمارهٔ 947: در این گلشن کدامین شعله با این تاب میگردد
در این گلشن کدامین شعله با این تاب میگردد****که از شبنم به چشم لاله و گل آب میگردد
دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی****غرور سجده مایل صورت محراب میگردد
کف خاکستری بر چهره دارد شعلهٔ شوقم****چو قمری وحشتم در پردهٔ سنجاب میگردد
گداز آماده یکمفرصتی در بر دلی دارم****که همچون اشک تا بیپرده گردد آب میگردد
به کوشش ریشهای را میتوان ساز چمن کردن****نفس از پر زدنها عالم اسباب میگردد
ز بیتابی چراغ خلوت دل کردهام روشن****تجلی فرش این آیینه از سیماب میگردد
گدازم آبیار جلوهٔ معشوق میباشد****کتان میسوزد و خاکسترش مهتاب میگردد
به عریانی بلند افتاد از بس مدعای من****گریبان هم به دستم مطلب نایاب میگردد
بهطوف بحر رحمت میبرم خاشاک عصیانی****هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب میگردد
قماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد****که چون مخمل اگر مژگان گشایی خواب میگردد
به تمکین میرساند انفعال هرزه جولانی****هوا ایجاد شبنم میکند چون آب میگردد
جنونم دشت را همچشمدریا میکند بیدل****ز جوش اشک من تا نقش پاگرداب میگردد
غزل شمارهٔ 948: سیه مستی به دور ساغرت بیتاب میگردد
سیه مستی به دور ساغرت بیتاب میگردد****به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب میگردد
کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی کو****درین گلشن چو شبنم گل کند مهتاب میگردد
ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد****شکست رنگ تابی پرده شد محراب می گردد
شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل****به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می گردد
گل ناز دگر میخندد از کیفیت عجزم****شکست رنگ من در طرهٔ او تاب میگردد
ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بییأسش****همان سعی شکست این ساز را مضراب می گردد
مکن دل را عبث خجلتگداز خودفروشیها****که این گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد
امید عافیت از هرچه داری نذر آفت کن****زآتش مزرع بیحاصلان سیراب میگردد
ز شرم زندگی چندان عرقریز است اجزایم****که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد
فلک میپرورد در هر دماغی شور سودایی****جهانی را سر بیمغز از این دولاب می گردد
در عزم شکست خویش زنگر جراتی داری****درین ره هر قدر گستاخی است آداب میگردد
بههر جرات حریف تهمت قاتل نیام بیدل****به کویش میبرم خونی که آنجا آب می گردد
غزل شمارهٔ 949: نگه ز روی تو تا کامیاب میگردد
نگه ز روی تو تا کامیاب میگردد****تحیر آینهٔ آفتاب میگردد
زگرمجوشی لعلت بهکسوت تبخال****حباب بر لب ساغرکباب میگردد
چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت****که هوشیاری و مستی خراب میگردد
نگاه من بهگل عارض عرقناکت****شناوریست که بر روی آب میگردد
فروغ بزم بهار انچه دیدهای امروز****همین گل است که فردا گلاب میگردد
بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش****که این بنا به نگاهی خراب میگردد
به فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم****که نقطهٔ شک ما انتخاب میگردد
چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری****قدم به هرچه گذاری رکاب میگردد
کمند گردن آرام نارساییهاست****شکسته بالی نظّاره خواب میگردد
غرور طاقت ما با شکست نزدیک است****دمیکه قطره ببالد حباب میگردد
ز عافیت گره اعتبار خویشتنیم****چو نقطه بگذرد از خود کتاب میگردد
به عالمیکهگلت مست جلوهپیماییست****گشودن مژه جام شراب میگردد
ز سیل کاری اشک ندامتم درباب****که آرزو چقدر بی تو آب میگردد
نفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت****چو دود در قفس پیچ و تاب میگردد
غزل شمارهٔ 950: چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد****به هرجا پا زنم آیینهای بیدار میگردد
ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها****دو انگشتی که از هم واکنم منقار میگردد
چو موجگوهر از جمعیت حالم چه مییرسی****جنونها می کنم تا لغزشی هموار میگردد
به رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم****که گر رنگی به گردش آورم زنار میگردد
کف پای حنابند که شورانید خاکم را****که دست قدرت از تخمیر آن بیکار میگردد
گل رنگی که من میپرورم در جیب امیدش****چمن میبالد و برگرد آن دستار میگردد
دماغ باده از سیر چمن مستغنیاش دارد****ز یک ساغرکه بر سر میکشدگلزار میگردد
ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی****درین عبرتسرا پیش آمدن دیوار میگردد
مجینبر خویشچندانیکهفطرتباجونجوشد****بنا چون پر بلند افتد سر معمار میگردد
فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش****به یک پاگرد پای خفته چون پرگار میگردد
تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن****در این ویرانه زین دست آسیا بسیار میگردد
به عرض احتیاج آزار طبعکس مده بیدل****نفس چون با غرض جوشید گفتن بار میگردد
غزل شمارهٔ 951: ساغرم بی تو داغ می گردد
ساغرم بی تو داغ می گردد****نقش پای چراغ میگردد
لالهسان هرگلی که می کارم****آشیان کلاغ میگردد
دور این بزم رنگگردانیست****ششجهت یک ایاغ میگردد
خلق آسودل در عدم عمریست****به وداع فراغ میگردد
در بساطی که من طرب دارم****مطربش بانگ زاغ میگردد
من اگر سر ز خاک بردارم****نقش پا بیدماغ میگردد
شرر کاغذ است فرصت عیش****میپرد رنگ و باغ میگردد
منع پرواز از تپش مکنید****سوختن بیچراغ میگردد
همچو عنقا کجا روم بیدل****گم شدن هم سراغ میگردد
غزل شمارهٔ 952: به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد****به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت****نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگردد
فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا****پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها****نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن****خموشی میتپد بر خویش تا آهنگ میگردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی****گر امروزش صفایی هست فردا زنگ میگردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان****می تحقیق تا در جام ریزی بنگ میگردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت****که راحت از مزاج من به صد فرسنگ میگردد
جنونم جامهواری دارد از تشریف عریانی****که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ میگردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل****که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ میگردد
غزل شمارهٔ 953: ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد
ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد****به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ میگردد
طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت****که هرکس میرود هشیارآنچا دنگ می گردد
نمیدانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم****که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می گردد
دل آزاد ما بار تکلف برنمیدارد****بر ابن آیینه عکس هرچه باشد زنگ میگردد
هوس در حسرت کنج لبی خون میخورد کانجا****گریبان میدرّد از بس تبسم تنگ میگردد
دو عالم خوب و زشت از صافی دل کردهایم انشا****قیامت میشود آیینه چون بیرنگ میگردد
خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان****در آنجا تا حیا میبالد اینجا رنگ می گردد
ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد****که شوق از بیخودی گرد سر آهنگ میگردد
به سعی خود نظر کردن دلیل دوری است اینجا****شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ میگردد
محبتپیشهای بیدل مترس از وضع رسوایی****که عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ میگردد
غزل شمارهٔ 954: به اندک شوخیی بنیاد تمکینکنده میگردد
به اندک شوخیی بنیاد تمکینکنده میگردد****حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده میگردد
تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم****که صحبت از سریشم اختلاطیکنده میگردد
تغافلحکم همواریستکوه و دشت امکان را****بهچندین تخته یک تحریک مژگان رنده میگردد
بهعزلت ساز و ایمن زیکه در خلق وفا دشمن****سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده میگردد
به برق تیغ استغنا حذر ازگردنافرازی****درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده میگردد
خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل****به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده میگردد
گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی****درین بازار جنس کمبها ارزنده میگردد
قناعت میکند در خوشهچینی خرمنآرایی****قبا چون پنبهها بر خویش دوزد ژنده میگردد
نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم****جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده میگردد
عرقها میکنم چون شمع و سردر جیب مید زدم****علاجی نیست هستی از عدم شرمنده میگردد
اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل****به احسان جهدکن کاینجا خدایی بنده میگردد
غزل شمارهٔ 955: ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد****دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبیعت مست ابرامست بر خواهش تغافل زن****مباد این هرزهتاز حرص بر دست توپا بندد
به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را****که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بندد
سلوک ناملایم نفرت احباب میخواهد****نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بندد
غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا****چو دل بیمطلبافتد بر نفس راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش****عرقها خشک گردد تا پر این آسیا بندد
گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها****کسی تاکی دربندریا پل از دست دعا بندد
تغافلکاروان بینیازی همتی دارد****که دل همگر شود بارش بهپشت چشمما بندد
لب اظهار یکسر سر به مُهر عبرت است اینجا****عرق هر عقده کز مطلب گشایم بر حیا بندد
جنون حیرتم مستوری نارش نمیخواهد****مگر مژگان بهم آرمکه او بند قبا بندد
به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم****که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتی نیست چون آیینه بیدل حسن خودبین را****خیال او اگر بر من نبندد دلکجا بندد
غزل شمارهٔ 956: تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد****چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد
این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد****مضمون نفس وحشیست کس تا بهکجا بندد
ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن****خونی که به این رنگست دست که حنا بندد
سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار****کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد
بیسعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم****آتش ته خاکستر احرام حیا بندد
نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن****آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص گداطینت****ابرام تمنایی بر دست دعا بندد
زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات****دیوار و دری گر نیست باید مژهها بندد
تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست****کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگی ما را****گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهومیست بگذار که بیدل هم****چون تهمت موهومی خود را همه جا بندد
غزل شمارهٔ 957: هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد****بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم****گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل****گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
به هم چشمان خیال امتیازم آب میسازد****خدایا قطرهام بیرون این دریا گهر بندد
ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را****به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان****که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد
جنون گل عیانست از گریبانچاکی اجزا****که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل****حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد
به بزم عشق پر بیجرأت تمهید زنهارم****مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم****حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد
ز بس وارستگی میجوشد از بنیاد من بیدل****پرنگ الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد
غزل شمارهٔ 958: گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد
گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد****ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت****گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبندد
زکشت تفرقهٔ دهر حاصلیکه تو داری****چو تخم اشک از آن خوشه کن گمان که نبندد
دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی****هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خیال گردن آزادگان مصور فطرت****اگر به خامه دهد تاب ریسمان که نبندد
به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم****تو غافل از عدمی دل بر آن میان که نبندد
دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش****حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبندد
بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا****در این چمن چه کند بلبل آشیان که نبندد
لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی****چه بیرها به همان یک دو برگ پان که نبندد
خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم****ز معنیام چه گشاید کسی جز آن که نبندد
همینکمند علایق که بسته چین فسردن****توگر ز وهم برآیی چه نردبان که نبندد
جهان به سرمه گرفت اتفاق معنی بیدل****حدیث عشق چه صنعت کند زبان که نبندد
غزل شمارهٔ 959: باز بیتابیام احرام چه در میبندد
باز بیتابیام احرام چه در میبندد****کز غبارم نفس صبح کمر میبندد
فکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست****فطرت آبله مسضمون دگر میبندد
غیر دل گوشهٔ امنی که توان یافت کجاست****به چه امید نفس رخت سفر میبندد
عرضجوهر ندهی بیحسدینیستفلک****ورنه چون آینه دستت به هنرمیبندد
نی دلیل است که این هرزه درایان طلب****بال و پر ریختن ناله شکر میبندد
ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا****آسمان سنگ به دامان شرر میبندد
وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست****صبح از دامن افشانده نظر میبندد
تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن****باخبر باش که افسانه نظر میبندد
عجزم از سعی وفا جوهر طاقت گل کرد****آب درکسوت یاقوت جگر میبندد
کسب جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است****تنگی قافیهٔ موج گهر میبندد
شمع این محفلم از داغ دلم نیست گزیر****آنچه در پا فکنم عجز به سر میبندد
نالهام داغ شد از بی اثریها بیدل****تیغ چون منفعل افتاد سپر میبندد
غزل شمارهٔ 960: به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد
به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد****ز موج گل زمین تا آسمان زنار میبندد
چسان خاموش باشم بیتوکز درد تمنایت****تپش بر جوهر آیینه موسیقار میبندد
سجودی میبرم چون سایه کلک آفرینش را****که سرتاپای من یک جبههٔ هموار میبندد
گرفتم تاب آغوشت ندارم گردش چشمی****تمنا نقش امیدی به این پرگار میبندد
بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا****دو روزی خون ما هم گل به دست یار میبندد
به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی****گره در نیشکر پیش قدت زنّار میبندد
ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل****ندامت نغمهساز عبرتی کاین تار می بندد
به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن****ز شبنم گلشن ما رخنه بر دیوار میبندد
نمیباشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل****شکوه برق این وادی مژه ناچار میبندد
گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم****شکست دل پر طاووس بر منقار میبندد
بهاینشوقیکهمنچونگلبهپیراهن نمیگنجم****سر گرد سرت گردیدنم دستار میبندد
ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل****تعلق نقش مضمونی که دل بسیار میبندد
غزل شمارهٔ 961: قضا تا نقش بنیاد من بیکار میبندد
قضا تا نقش بنیاد من بیکار میبندد****حنا میآرد و در پنجهٔ معمار میبندد
ز چاک سینه بیروی تو هرجا میکشم آهی****سحر شور قیامت بر سرم دستار میبندد
مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد****سراپایم عرق آیینهٔ دیدار میبندد
بساط عبرت این انجمن آیینهای دارد****که تا مژگان بهم آوردهای زنگار میبندد
نمیدانم به یاد او چسان از خود برون آیم****دل سنگین به دوش نالهام کهسار میبندد
در آن محفلکه من حیرتکمین جلوهٔ اویم****فروغ شمع هم آیینه بر دیوار میبندد
به رعنایی چو شمع ازآفت شهرت مباش ایمن****رگ گردن ز هر عضوت سری بر دار میبندد
چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن****در این محفل همین دوشم به دوشم بار میبندد
زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان****کزین تار این گره چون باز شد دشوار میبندد
اسیر مشرب موجم کزان مطلق عنانیها****گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار میبندد
به مخموری ز سیر این چمن غافل مشو بیدل****که خجلت در به روی هر که شد مختار میبندد
غزل شمارهٔ 962: چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد
چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد****خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد
تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من****از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد
در کشور مشتاقان بیپرتو دیدارت****خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد
دل میچکد از چشمم چون ابر اگر گریم****جان میدمد از لعلت چون برق اگر خندد
با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی****باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد
در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست****صدکوه به خود بالد تا مویکمر خندد
در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست****کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد
سامان طرب سهل است زین نقش که ما داریم****صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد
هر شبنم از ابن گلشن تمهید گلی دارد****با گربه مدارا کن چندان که اثر خندد
از سعی هوس بگذر بیدل که درین گلشن****گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد
غزل شمارهٔ 963: لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد
لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد****تا حشر غبار من بر آبگهر خندد
بیجلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم****اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد****دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد****آنجا که گل داغم از آه سحر خندد
یک شبنم از این گلشن بیچشم تماشا نیست****چندانکه حیا بالد سامان نظر خندد
یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید****چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد
افسردگی دل را از آه گشایش کو****سنگ است و همانکلفت هرچند شرر خندد
از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو****کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد
آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان****یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد
از خجلت بیدردی داغ است سراپایم****مژگان به عرقگیرم تا دیدهٔ تر خندد
بیجلوه او بیدل زین باغ چه گل چیند****در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد
غزل شمارهٔ 964: صبریکه صبح این باغ از ما جدا نخندد
صبریکه صبح این باغ از ما جدا نخندد****گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد
جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب****این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد
تا فکرکفر و دین است چندین شک و یقین است****گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد
ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا****ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد
جز سعی بینشانی ننگ فسرده جانیست****بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد
گر پیرم درین باغ از شرم لب گشاید****گل با وجود شبنم دنداننما نخندد
زانوپرستیام را با صد بهار ناز است****شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد
عریانی اعتباریست افلاسن هم شعاریست****دلق کهن بهاریست گر میرزا نخندد
دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند****گر با کریم شرمیست پیشگدا نخندد
ایکارگاه عبرت انجام عمر پیریست****قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخندد
چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر****نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد
زان چهرهٔ عرقناک بیپردگی چه حرفست****آنگلکه آبیارش باشد حیا نخندد
پاس حضور الفت از عالمیستکانجا****گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد
هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد****بیدلشکستن رنگ برروی ما نخندد
غزل شمارهٔ 965: ستمکشی که بجز گریهاش نشاید و خندد
ستمکشی که بجز گریهاش نشاید و خندد****قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
هوسپرستی این اعتبار پوچ چه لازم****که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس****که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
درین زیانکده چندان کف فسوس نسایی****که جوش آبله آیینهات نماید و خندد
شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت****که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد
حذر ز صحبت آنکس که بیتأمل معنی****به هر حدیث که گویی ز جا درآید و خندد
خطاست چشم گشودن به روی باخته شرمی****که هر برهنه که بیند به پیشش آید و خندد
جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران****دهن دریده قفاییکه باد زاید و خندد
مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر****کمینگر است که کس آینه زداید و خندد
درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع****که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد
دلگرفتهٔ بیدل نیافت جای شکفتن****مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد
غزل شمارهٔ 966: جهانکجاست گلی زان نقاب میخندد
جهانکجاست گلی زان نقاب میخندد****سحر تبسمی از آفتاب میخندد
فنای ما چمنآرای بینقابی اوست****به قدر چاک کتان ماهتاب میخندد
تلاش آگهیات ننگ غفلت است اینجا****مژه ز هم نگشاییکه خواب میخندد
تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد****ز صفر بر خط ما انتخاب میخندد
کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم****محیط نیز در اینجا حباب میخندد
زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمعکنید****گشاد هر ورقش برکتاب میخندد
درنگ راهبرکاروان فرصت نیست****کجا روبمکه هر سو شتاب میخندد
بهدرسگاه ادب حرف و صوف مسخرگیست****ز صد سؤال همین یک جواب میخندد
ز برق حسن کسی را مجال جرات نیست****بپوش چشم که حکم حجاب میخندد
زبان به لاف مده پاس شرم مغتنم است****چو بازگشت لب موج آب میخندد
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد****تو هم بخند جهان خراب میخندد
دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل****کز اشک گرم تو بوی کباب میخندد
غزل شمارهٔ 967: رنگم نقاب غیرت آن جلوه میدرد
رنگم نقاب غیرت آن جلوه میدرد****فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد
شادم که بی نشانی آثار رنگ و بو****بیرونم از قلمروتحقیق پرورد
این چار سو ادبگه سودای نازکیست****عمریست ضبط آه من آیینه میخرد
خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت****آتش بهکارگاه فسون خانهٔ خرد
داغم ز جلوهای که غرور تغافلش****آیینهخانهها کند ایجاد و ننگرد
هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود****پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد
نقاش شرم دار ز پرداز انفعال****تصویرم آن کشد که ز رنگم برآورد
آیینهٔ خرام بهار است گرد رنگ****من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد
طاووس من بهار کمین چه مژده است****عمریست بال میزنم و چشم میپرد
بیدل جواب مطلب عشاق حیرتست****آنکس که نامهام برد آیینه آورد
غزل شمارهٔ 968: هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد
هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد****شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد
غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی****نفسها رفته رفته شور محشر بار میآرد
جلال عشق آخر سرمه سازد شور امکان را****ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد
جهان محکومتقدیر است باید داشت مغرورش****اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد
چهگل خرمنکنیم از ریشههای نقش پیشانی****عرق درمزرع بیحاصل ما خنده میکارد
شکستشیشه برهم میزند هنگامهٔ مستان****کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد
به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم****نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد
جنون مشرب پروانهای دارمکه از مستی****زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد
مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دوییکردم****ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد
نمو از ریشهٔ بیعشرت ما میکشد گردن****وگرنه ابر این وادی سر افکنده میبارد
چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل****فراموشی فراموشی به یادکس نمیآرد
غزل شمارهٔ 969: بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد
بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد****که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر****همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
چو غنچه واننمودند بیگره گشتن****که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین****دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
ژ خاککوی تو مشق نزاکتی دارم****که بوی گل به دماغم خدنگ میبارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم****نگه ز اشک همان عذر لنگ میبارد
به چشم شوق نگاهیکه در بهار نیاز****شکست حال ضعیفان چه رنگ میبارد
به ذوق پرورش وهم آب میگردیم****سحاب ما همه برکشت بنگ میبارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است****که ضبط آه بر آیینه زنگ میبارد
هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست****بر این چمن همه داغ پلنگ میبارد
زبس بهکشت حسد خرمن است آفتها****دمیکه تیر نبارد تفنگ میبارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست****که قطرهٔ تو بهکام نهنگ میبارد
غزل شمارهٔ 970: نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد
نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد****بر این نشانکه تو داری خدنگ میبارد
فریب ابر کرم خوردهای از این غافل****که قطره قطره همان چشم تنگ میبارد
دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب****بر آبگینهٔ ما آه سنگ میبارد
وداع فرصت برق و شرار خرمن کن****به مزرعی که شتاب از درنگ میبارد
بهار این چمن از بسکه وحشتاندودست****ز داغ لاله جنون پلنگ میبارد
به پرسش دل چاک که سودهای ناخن****که رنگ خون بهارت ز چنگ میبارد؟
به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم****ز خار وگل همه حسن فرنگ میبارد
دل شکسته خمستان یاد نرگس کیست****که اشکم از مژه ساغر به چنگ می بارد
مخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ****که جای باده از این شیشه سنگ میبارد
ز آبیاری کشت حسد تبرا کن****که خون عافیت از ساز جنگ میبارد
خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن****هزار آبله بر پای لنگ میبارد
مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل****که ابر مزرع این قوم بنگ میبارد
غزل شمارهٔ 971: ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد****خرام موجگوهر پا به دامان حیا دارد
کف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو****که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
بخار ازگل گهر از آب سر برمیکشد اینجا****نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر****چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
ازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن****قیامت فتنهای از دامنت سر در هوا دارد
اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا****هما از بینیازی سر به اوجکبریا دارد
بقای جاه موقوفست بر انعام بیبرگان****غنا مهر سرگنجش همان دستگدا دارد
سر سودایی من خاک راه یاد دلداری****که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون****نشست گرد میدان بر سر مردان ادا دارد
مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل****وگرنه این گلستانکی سر بوی وفا دارد
غزل شمارهٔ 972: اگر معشوق بیمهر است وگر عاشق وفا دارد
اگر معشوق بیمهر است وگر عاشق وفا دارد****تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
شرار کاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد****طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا دارد
به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن****شکست بال اگر پرواز گمکرده صدا دارد
ز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا****اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد
درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع****که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد
به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها****و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها دارد
که میخواهد تسلی از غبار وحشتآلودم****که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد
سبب کم نیست گر بر هم ز نی ربط تعلق را****چو مژگان هر که برخیزد ز خود چندین عصا دارد
حقیقت واکش نیرنگ هر سازیست مضرابی****تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد
به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن****نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد
ز حرص منعمان سعیگدا همگن مدان بیدل****که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد
غزل شمارهٔ 973: تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد
تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد****بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد
نهال آید برون تخمی که افشانند بر خاکش****دربن صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا دارد
ندید از آبله ریگ روان منع جنونتازی****بهنومیدی زپا منشینکه هر وامانده پا دارد
بهگردون میبرد نظاره را واماندن مژگان****مشو غافل ز پروازی که بال نارسا دارد
غریق آیی برون تا محرم تحقیق سازندت****که این دپا بقدر موج دستی آشنا دارد
اثرهای دعا روشن نشد بیاحتیاج اینجا****ز اسرار کرم گر آگهی دارد گدا دارد
سراپا محوشد تا جمله آگاهی شوی بیدل****بقدر گم شدنها هرکه اینجا رهنما دارد
غزل شمارهٔ 974: حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد
حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد****درکفن نیز همان دامن دنیا دارد
زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ****باخبر باش که امروز تو فردا دارد
همه از جلوه به انداز تغافل زدهایم****آنچه نادیده توان دید تماشا دارد
جاده در دامن صحرای ملامت چاکیست****که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد
دم تیغ تو نشد منفعل ازکشتن ما****خون عاشق چقدر آب گوارا دارد
سایهٔگم شده محو نظر خورشید است****هرکه ز خویش رود در چمنت جا دارد
لاله در دامن این دشت به توفان زده است****یاس مجنون چقدرگرد سویدا دارد
مقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس****شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد
منکر وحشت ما سوختهجانان نشوی****شعله در بال و پر ریخته عنقا دارد
ما و من نغمهٔ قانون خیال است اینج****اثر هستی ما قطره به دریا دارد
لفظ گل کردهای آیینهٔ معنی برگیر****پری اسمیستکه از شیشه مسما دارد
رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل****موج ، دایم ز حباب آبلهٔ پا دارد
غزل شمارهٔ 975: رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد
رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد****که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد
اگر در عرض خویش آیینهام عاریست معذورم****که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد
نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من****هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد
به رنگ سایهام عبرتنمای چشم مغروران****مرا هر کس که میبیند نگاهی زیر پا دارد
نمیباشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا****خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد
حیات جاودان خواهیگداز عشق حاصلکن****که دل در خون شدن خاصیت آب بقا دارد
به عبرت چشم خواهی واکنی نظارهٔ ما کن****غبار خاکساران آبروی توتیا دارد
به دل تا گرد امیدیست از ذوق طلب مگسل****جهانی را گدا در سایهٔ دست دعا دارد
اگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر****دویی نقشی نمیبندد که ما را از تو وا دارد
به فکر اضطراب موج کم میباید افتادن****تپش در طینت ما خیر باد مدعا دارد
من و تاب وصال و طاقت دوری چه حرفست این****اسیریراکه عشقت خواند بیدل دلکجا دارد
غزل شمارهٔ 976: زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد
زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد****بروبرفتن ز خود چون شمع ر هرعضوپا دارد
خط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد****به رنگ شاخ گل آهم سراپا داغها دارد
در آن وادی که من دارم کمین انتظار او****غباری گر تپد آواز پای آشنا دارد
زگل باید سراغ غنچهٔگمگشته پرسیدن****که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا دارد
فناپروردگانیم از مزاج ما چه میپرسی****فضای عالم موهوم هستی یک هوا دارد
سرایت نغمهٔ عجزیم ساز آفرینش را****درپن محفل شکست از هرچه باشد رنگ ما دارد
قد پیران تواضع میکند عیش جوانی را****پل از بهر وداع سیل پشت خود دوتا دارد
ز خوب و زشت امکان صافدل تنگی نمیچیند****به بزم آینه عکسی اگر ره برد جا دارد
ز حالگوشهگیر فقر ای منعم مشو غافل****که خواب مخملی در رهن نقش بوریا دارد
ز عالم نگذری بیدستگیریهای آزادی****کسی برخیزد از دنیا که از وحشت عصا دارد
جهانی سرخوش آگاهیست ازگردش حالم****شکست رن من چون خند مینا صدا دارد
به رنگ آب سیر برگ برگ این چمن کردم****گل داغست بیدل آنکه بویی از وفا دارد
غزل شمارهٔ 977: گهی بر سر، گهی در دل گهی در دیده جا دارد
گهی بر سر، گهی در دل گهی در دیده جا دارد****غبار راه جولان تو با من کارها دارد
چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت****به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد
مباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را****که آنجا رنگهای رفته هم رو بر قفا دارد
در این وادی که قطع الفت است اسباب جمعیّت****بنالد بیکسی بر هر که چشم از آشنا دارد
که میگوید به آن صیاد پیغامگرفتاران****قفس بر طایر ما گرنه راه ناله وادارد
به این آوارگیها گردباد دشت توحیدم****بنای من به گرد خوبش گردیدن به پا دارد
خیالی میکند شوخیکدام اظهار وکو هستی****هنوز این نقشها در خامهٔ نقاش جا دارد
شرر در سنگ میرقصد، می اندر تاک میجوشد****تحیّر رشتهٔ سازست و خاموشی صدا دارد
بهار انجمن وحشیست از فرصت مشو غافل****که عشرت در شکفتنهای گل آواز پا دارد
به انداز تغافل پیش باید برد سودایی****که جنس جلوه عریان است و چشم ما حیا دارد
حذر کن از تماشاگاه نیرنگ جهان بیدل****تو طبع نازکی داری و این گلشن هوا دارد
غزل شمارهٔ 978: نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد
نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد****وضع دیوانهٔ ما نیز تماشا دارد
دل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش****دامن آینه از خار چه پروا دارد
اثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه****این نواییست که در پردهٔ دل جا دارد
ادب عشق اگر مانع شوخی نشود****خاک ما مرهم ناسور ثریا دارد
هیچکس رمز سویدای دل ما نشکافت****نفس سوختهٔ لاله معما دارد
عالم از هرزهدوی اینهمه بر ما تنگ است****گرد ماگر شکند دامن صحرا دارد
کفر و دین مانع تحقیق نگاهان نشود****سیل هر سوگذرد راه به دریا دارد
صد چمن لاله وگل زد قدح نازبه سنگ****قمری از سرو همانگردن مینا دارد
به طواف در دلکوشکه آیینهٔ مهر****جوهر بینش اگر دارد از آنجا دارد
وحشت ریگ روان صیقل این آینه است****که به صحرای جنون آبله هم پا دارد
مو به مو حسرت نیرنگ تماشای توایم****شمع سامان نگه در همه اعضا دارد
بیدل از حیرت آیینهٔ ما هیچ مپرس****نشئهٔ جوهر تحقیق اثرها دارد
غزل شمارهٔ 979: دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد
دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد****ز اوراق کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد
چهمکاناستکیرد بهرای شوق از خط خوبان****نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سردارد
چو برگ گلکز آسیب نسیمی رنگ میبازد****تن نازک مزاج او ز بویگل خطر دارد
توان از نرمی دل محرم درد جهان گشتن****که طبع مومیایی از شکستنها خبر دارد
بغیر از خاک گردیدن پناهی نیست ظالم را****که تیغ شعله در خاکستر امید سپر دارد
مباد از صحبت آیینه ناگه منفعل گردی****که آنگستاخ روی سنگدل دامان تر دارد
شدم خاک و ز وحشت بر نمیآید غبار من****به خاکستر هنوز این شعلهٔ افسرده پر دارد
دل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا****صدف ایمن نباشد از شکستن تاگهر دارد
بغیر از خودگدازی چیست در بنیاد محرومی****دل عاشق همین خونگشتنی دارد اگر دارد
به نومیدی ز امید ثمر برگ قناعت کن****که نخل باغ فرصت ریشه درطبع شرر دارد
ز ناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو بیدل****لگداندازیی بر پرده دارد هرکه خر دارد
غزل شمارهٔ 980: بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد
بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد****در این کشور میانکو تا دماغ بهله بردارد
درین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد****حباب ما به دل پیچیده آه بیاثر دارد
نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت****نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد
به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع****که اینآیینه غیر از خونشدن چندینهنر دارد
حبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت****به راحت میپرد مرغیکه زیر بال سر دارد
به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن****چو مژگان شام من آرایش صبحی دگر دارد
به این هستی اگر نامی بهدست افتد غنمیتدان****که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد
به ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل****که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد
بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را****چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد
نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل****شب عاشق به موی کاسهٔ چینی سحر دارد
صفا در عرض سامان هنرگم کردهام بیدل****ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر دارد
غزل شمارهٔ 981: بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد
بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد****آبرو را عرق سعی تصور دارد
با بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است****کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد
گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست****خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد
طبعشهوتنسب از سیرگریبان عاریست****گردن خر سر تحقیق به آخور دارد
خاک شو معنی موهومی هستی دریاب****فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد
نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم****طبع بی ساختهٔ شوق چه عنصر دارد
ز شکست است رک گردن امواج بلند****عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد
قلّت مایه عرق میکشد از طبع کریم****ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد
خودگدازست شراریکه به جایی نرسد****ناله در بیاثری سخت تأثر دارد
محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست****سکتهٔ مصرع نظاره تحیر دارد
بیدل از جهل میندیشکه در مکتب عشق****گر همه طفل سرشک است تبحر دارد
غزل شمارهٔ 982: بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد
بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد****که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد
تماشاگاه معدومی ز من چیدهست سامانی****که هر کس چشم میپوشد ز خود بر من نظر دارد
به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم****مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد
به بوی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما****چنان نام تو میپرسد که پندارم خبر دارد
نجوشد منت غیر، از ادای مدعای من****بهگاه ناله مکتوب من از خود نامه بردارد
به نومیدی هوس آوارهٔ صد گلشن امیدم****من و وامانده پروازیکه در هر رنگ پر دارد
به هم چسبیدن مژگان به کنج فقر میگوید****که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر دارد
تو از کیفیت اقبال فقر آگه نهای ورنه****طلسم بیدری از هر طرف آیند در دارد
بهار جلوه از کف میرود فرصت غنیمت دان****اگر رنگ است و گر بو دامن گل برکمر دارد
نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی****که تیغش گر کند رحمی شب ما هم سحر دارد
نوای قمری و بلبل مکرر شد درین گلشن****تو اکنون ناله کن بیدل که آهنگت اثر دارد
غزل شمارهٔ 983: در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد
در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد****که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد
نمیگردد فروغ عاریت شمع ره مستان****به نوز باده چشم جام سامان نظر دارد
به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری****نفس در خانهٔ آیینه آرامی سفر دارد
سلامت نیست ساز دل چه در صحرا، چه در منزل****متاع رنگ ما صد کاروان آفت به بر دارد
مرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن****نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد
کدامین دستگاه آیینهٔ نازست دریا را****که از افسردگیها خاک ساحل هم گهر دارد
دوبینیهاست اما در شهود غیر احول را****به خودگر می گشاید چشم از وحدت خبر دارد
نمیدانم چه آشوبیکه در بزم تماشایت****نگال از موج مژگان هر طرف دستی به سر دارد
به آهی میتوان رخت جهان خاکستریکردن****کهگلخنها به سامان است گر دل یک شرر دارد
تحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم****چراغ خانهٔ آیینهام برقی دگر دارد
به این بی دست و پایی کیستگرد دستگیر من****مگر همچون سپند از جای خویشم ناله بردارد
حباب از حیرت کمفرصتیهای زمان بیدل****نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر دارد
غزل شمارهٔ 984: ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد
ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد****فشار لب بهم آوردن این اثر دارد
ز دستگاه گرانجانیام مگوی و مپرس****دمیکه نالهکنم کوهسار بر دارد
سخن به خاک مینداز در تأمل کوش****به رشتهای که گهر میکشی دو سر دارد
بهم زن الفت اسباب خودنمایی را****شکست آینه آیینهای دگر دارد
تنزه آینهدار بهار ناز خوشست****حنا مبند به دستی که رنگ بر دارد
به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم****چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد
به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل****قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد
به هرچه مینگرم شوخیتبسم تست****جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد
غبار غیر ندارم به خویش ساختهام****دلیکه صاف شد آیینه در نظر دارد
نریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم****گداز دل چقدر ناز شیشهگر دارد
ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه****گشاد بال همان خندهای دگر دارد
به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ****به باد میدهدم گر ز خاک بردارد
غزل شمارهٔ 985: شمع بزمت چه قدم بردارد
شمع بزمت چه قدم بردارد****پای ما آبلهٔ سر دارد
گل این باغ گریبانچاکست****خنده از زخم که باور دارد
در تکلیف تبسم مگشای****دهن تنگ تو شکر دارد
خاک سامان غبارش کم نیست****نیستی نیز کر و فر دارد
عالمی چشم ز ما روشنکرد****رنگ ما خاصیت زر دارد
کس چه خواند رقم پیشانی****صفحهٔ ما خط مسطر دارد
سر هر فکر گریبانخواه است****موج هم تکمهٔ گوهر دارد
بیخریدار چه ارزد گوهر****دل همان است که دلبر دارد
تا فسردی ز نظرها رفتی****رنگ پرواز ته پر دارد
لب بهم آر و حلاوتها کن****خامشی قند مکرر دارد
یک نفس قطع دو عالم کردم****دم این تیغ چه جوهر دارد
سرگران میگذرد نرگس یار****مزد چشمی که مژه بردارد
تا دماغ است، هوس بال گشاست****سر هر بام کبوتر دارد
بیدل این صورت وشکل آنهمه نیست****آدمی معنی دیگر دارد
غزل شمارهٔ 986: مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد****سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت****ز یاس پرس کزین ماجرا خبر دارد
نگار دست بتان بیلباس ماتم نیست****مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد
فضولی من و تو در جهان یکتایی****دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد
در این هوسکده گر ذوق گردنافرازیست****سری برآر که از پیش پا خبر دارد
تمیز خشک و تر آثار بینیازی نیست****گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد
پیام عالم امواج میبرد به محیط****تپیدنی که ز پهلوی ما خبر دارد
غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک****نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد
به پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید****گل از ترانهٔ بلبلکجا خبر دارد
مباد در صف محشر عرق به جوش آیم****که از تباهیکارم حیا خبر دارد
از این فسانه که بیاو نمردهام بیدل****قیامت است گر آن دلربا خبر دارد
غزل شمارهٔ 987: درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد
درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد****ز رفتن دست میباید به جای گام بردارد
در اینگلشن ز دور فرصت عشرت چه میپرسی****که می خمیازه گردیده است تا گل جام بردارد
من آن صیدم که در عرض تماشاگاه تسخیرم****ز حیرت کاسهٔ دریوزه چشم دام بردارد
به تکلیف بلندی خون مکن مشت غبارم را****دماغ نیستی تا کی هوای بام بر دارد
به صد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن****کرم مشکل که از طبع گدا ابرام بردارد
دل آهنگ گدازی دارد و کمظرفی طاقت****کبابم را مباد روی آتش و خام بردارد
ندامت ساقی است اینجا به افسوسی قناعت کن****مگر دستی که بر هم سوده باشی جام بردارد
درین بازار سودی نیست جز رنج پشیمانی****سحر هرکس دکانی چیده باشد شام بردارد
هواپیمای عنقا شهرتی مپسند همت را****نگین بینشان حیف است ننگ نام بردارد
به رنگی سرگران افتادهایم از سختجانیها****که دشواراست قاصد هم زما پیغام بردارد
هوس تسخیر معشوقان بازاری مشو بپدل****کسی تا کی پی این وحشیان رام بردارد
غزل شمارهٔ 988: کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد
کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد****که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن****نمیباشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد
به طوف دامنت کم نیست از سعی غبار من****اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد
عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد****تبسم برنمیدارد چسان دشنام بردارد
جهان بیجلوه مدهوش است هم درپرده توفان کن****که میترسم تحیر گردش از ایام بردارد
نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی****که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد
دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی****مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد
چو دل بیمدعا افتاد گو عالم به غارت رو****که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد
گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان****نگین را میشود قالب تهی چون نام بردارد
عبارت بیغبار صافی مطلب نمیباشد****محبتکاش رسم نامه و پیغام بردارد
کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل****خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد
غزل شمارهٔ 989: دل از دم محبت، چندین فتور دارد
دل از دم محبت، چندین فتور دارد****این باده سخت تند است بر شیشه زور دارد
نامحرم قضایی شوخی مکن درین دشت****کان برق بر سیاهی چشمی ز دور دارد
با انحراف هر وضع ننگ تجاهلی هست****چشم تغافل انشا تقلید کور دارد
همسنگ خامکاران مپسند پختگان را****الماس معدن ما شرم از بلور دارد
عاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نیست****پروانه در ته بال مکتوب نور دارد
گر از خم کلاه است عرض جلال شاهان****گرد شکست ما هم عجز غیور دارد
گر مرد احتیاطی از خود مباش غافل****طوفان به هر مسامت چندین تنور دارد
تلخ است عیش امروز ازگفتگوی فردا****در خانهای که ماییم همسایه شور دارد
ناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب****آه از کسی که زین آب بیپل عبور دارد
ننگ است وهم تمثال در جلوهگاه تحقیق****مشاطه بهکزین بزم آیینه دور دارد
از خود برآمدن نیز درکیش اهل تسلیم****هرچند سرکشی نیست وضع غرور دارد
بیدل کمال هر چیز بر جوهر است موقوف****جایی که من نباشم غربت قصور دارد
غزل شمارهٔ 990: هوسپیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد
هوسپیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد****همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس دارد
لب از خمیازهٔ صبح قیامت تا نمیبندی****خم آسودگی جوش شراب خامرس دارد
در سعی جنون زن از وبال هوش بیرون آی****به زحمت تا نگیرد کوچهٔ دانش عسس دارد
نهتنها شامل هستیست عشق بینشان جوهر****عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس دارد
جنون الرحیلی شش جهت پیچیده عالم را****مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس دارد
برون آر از طبیعت خار خار وهم آسودن****که چشم بینیازان از رگ این خواب خس دارد
نفس هر پر زدن خون دگر در پرده میریزد****طبیب زندگی شغلی همین نیش مجس دارد
خراش دامن عزت مخواه از ترک خوشخویی****که راه کوی بدکیشی سگان بیمرس دارد
محبت عمرها شد رفته میجوشد ز خاطرها****ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس دارد
ندامت نیست غافل از کمین هیچکس بیدل****به هر دستی که عبرت وارسد دست مگس دارد
غزل شمارهٔ 991: جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمهساش دارد
جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمهساش دارد****ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون****مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم****فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان****که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد
بهگرد صد دشت و در شتابیکه قدر عجز رسا بیابی****سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان****وضوی مکروه خامریشان هزارشان و تراش دارد
نشستهام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون****به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن****عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی المپرستی****چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد
غزل شمارهٔ 992: حیا عمریست با صد گردش رنگم طرف دارد
حیا عمریست با صد گردش رنگم طرف دارد****عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد
نشد روشن صفای سینهٔ اخلاصکیشانت****که درباب بهم جوشیدن دلها چه کف دارد
به شغل لهو چندی رفع سردیهای دورانکن****جهان حیز گرمی در خور آواز دف دارد
دل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر****اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف دارد
به توفانگاه آفات استقامت رنگ میبازد****درین میدان کسی گر سینهای دارد هدف دارد
ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجمزادان****سریر اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد
جدا نپسندد از خود هیچکس مشاطهٔ خود را****مه تابان حضور شب در آغوش کلف دارد
قضا بر سجدهٔ ما بست اوج نشئهٔ عزت****طلسم آبروی خاک در پستی شرف دارد
به نومیدی چمن سیر نگارستان افسوسم****حنا داغست از رنگی که سودنهای کف دارد
به این عجزیکه میبینم شکوه جراتت بیدل****اگر مژگان توانی واکنی فتح دو صف دارد
غزل شمارهٔ 993: هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد
هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد****آیینه خانهها را یک عکس تنگ دارد
بیش وکم تو و ماست نقص وکمال فطرت****میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ دارد
خفاش و سایه عمریست از آفتاب دورند****از وضع تیرهطبعان تحقیق ننگ دارد
صیادی مرادت گر مطلب تمناست****زبن دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد
عالم جمال یار است بیپردهٔ تکلف****اماکسی چه بیند آیینه زنگ دارد
گردی دگرکه دیده است ازکاروان امید****افسوس فرصت اینجا چندی درنگ دارد
زین کارگاه تمثال با دل قناعت اولیست****از هرگلیکه خواهی آیینه رنگ دارد
آسان نمیتوان شد غیرت شریک مجنون****از خانه برمیایید، صحرا پلنگ دارد
کس تاکجا بمالد چشم تامل اینجا****سیر سواد هستی صد دشت بنگ دارد
شغل دگر نداریم جز سر به پا فکندن****شمع بساط تسلیم یکگل به چنگ دارد
پیری دمیکهگلکرد بییأس دم زدن نیست****چون شیشه سرنگون شد قلقل ترنگ دارد
آیینه عالمی را بیدم زدن فروبرد****آغوش سینه صافی کام نهنگ دارد
نقاش چشم مستی گردانده است رنگم****تصویر من کشیدن چندین فرنگ دارد
در طبع هرکه دیدیم سعی نگینتراشی است****تا نام بینشان نیست این کوه سنگ دارد
بیدل تلاش دولت ننگ هزار عیب است****بر نردبان دویدن رفتار لنگ دارد
غزل شمارهٔ 994: بینمک از نمک غیر توهم دارد
بینمک از نمک غیر توهم دارد****لب بام است که اظهار تکلم دارد
جای اشک از مژهٔ تیغ حیا جوهر ریخت****چقدر حسرت زخم تو تبسم دارد
بیتو اظهار اثر خجلت معدومی ماست****قطرهٔ دور ز دریا چه تلاطم دارد
زاهد از گنبد دستار به خود مینازد****نکنی عیب که خر فخر به توقم دارد
گر به دادت نرسد شور قیامت ستم است****درد هستی است که فریاد تظلم دارد
فیض خورشید به عالم ز کواکب نرسد****شیشهٔ تنگ کجا حوصلهٔ خم دارد
مفت غواص تاملگهرمعنی بکر****دفتر بیدل ما خصلت قلزم دارد
بیدل از فیض قناعت چمن عافیت است****تکیه عمریستکه بر بستر قاقم دارد
غزل شمارهٔ 995: جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد
جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد****بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم دارد
به برقم میدهد خرمن خیال موج رفتاری****که اعجاز خرامش آب و آتش را به هم دارد
ز لعل خامشت رمز تبسم کیست بشکافد****خیالی دست بر چاک گریبان عدم دارد
فضولیهای امید اینقدر جان میکند ورنه****دلالفتپرست یاس از شادی چه غم دارد
به ترگ جاه زن تا درنگیرد ننگ افلاست****که رنجخودفروشی میکشد هرکس درم دارد
به لغزش چون ننالد خامهٔ حسرت صریر من****که زنجیر سیهبختی به تحریک قدم دارد
ز تدبیر محبت غافلم لیک اینقدر دانم****که دل تا آتشی در سینه دارد دیده نم دارد
نگه ننگاشت صنع آگهی در دیده اعیان****قلم در نرگسستان یک قلم سه و القلم دارد
مدار ای زشترو امید تحسین از صفا کیشان****که اسباب خوشآمد خانهٔ آیینهکم دارد
نوایعیشگو خون شو، دمی با درد سوداکن****نفس با این بضاعت هرچه دارد مغتنم دارد
اگر دشمن تواضعپیشه است ایمن مشو بیدل****به خونریزی بود بیباک شمشیری که خم دارد
غزل شمارهٔ 996: شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد
شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد****سفالین کوس درویشان ز بس خشک است نم دارد
سر در جیب آزاد است از فتراک آفتها****مقیمگوشهٔ دل حکم آهوی حرم دارد
پریشان نسخهایم از ربط این اجزا چه میپرسی****تأملهای بیشیرازگی ما را بهم دارد
تمیز پشت و رویت اینقدر فطرت نمیخواهد****عدم آنجاکه هستیگلکند .ستی عدم دارد
نگاهی تا ببالد رفتهای بیرون ازبن محفل****چو شمع اینجا همان تحریک مژگانت قدم دارد
صدا بر ششجهتمیپیچد ازیک دامن افشاندن****جهان صید کمند وحشیی کز خویش رم دارد
بهپرهیز ای هوس از اتفاق پنبه و آتش****مریض حسرتیم و شربت دیدار سم دارد
ندامت مطلبم دیگر مپرس از رمز مکتوبم****شقی در سینه دارد خامهٔ من گر رقم دارد
نوای نیستان عافیت آهنگ تصویرم****ز ساز خود برون ناآمدنهایم علم دارد
نفس تا میکشم چون غنچه ازخود رفتهامبیدل****ز غفلت در بغل مینای من سنگ ستم دارد
غزل شمارهٔ 997: گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد
گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد****عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارد
دماغ آرمیدن نیست با گل شبنم ما را****در این آیینه گر آبیست چون تمثال رم دارد
از این صحرای وحشت چون شرر دیگر چه بردارم****همه گر سر توان برداشتن حکم قدم دارد
خرد را از بساط میپرستان نیست جان بردن****که هر ساغر ز موج می به کف تیغی علم دارد
نوای خامشان در پردهٔ دود دل است اینجا****نگویی شمع تنها گریه دارد، ناله هم دارد
گسستن سخت دشوارست زنار محبت را****برهمن رشتهواری از رگ سنگ صنم دارد
به وقت رخصت یاران تواضع میشود لازم****قد پیران به آهنگ وداع عمر، خم دارد
اگر مردی در تخفیف اسباب تعلق زن****کز انگشت دگر انگشت نر یک بند کم دارد
بود در طینت بیمغز حفظ گفتگو مشکل****برون ریزد دهانش هرچه انبان در شکم دارد
بغیر از وهم کو سرمایه تا بر نقد خرد نازی****همان در کیسهٔ دریاست گر گاهی درم دارد
ز خاکشور نتوان بیش از این حاصل طمع کردن****به حسرت هم اگر جان میدهد ممسک کرم دارد
خموشی ربط آهنگ جنونم نگسلد بیدل ***ز ساز دل مشو غافل تپیدن زیر و بم دارد
غزل شمارهٔ 998: مگو این نسخه طور معنیی یک دستکم دارد
مگو این نسخه طور معنیی یک دستکم دارد****تو خارج نغمهای ساز سخن صد زیر و بم دارد
صلای عام میآید بهگوش از ساز این محفل****قدح بحرکدا چیدهست و جام از بهر جم دارد
ادب هرجا معینکرده نزل خدمت پیران****رعایتکردگان رغبت اطفال هم دارد
زیان را سود دانستمکدورت را صفا دیدم****سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم دارد
خم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا****نهتنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد
به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی****صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد
من این نقشیکه میبندم به قدرت نیست پیوندم****زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد
نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد****مرا بیاختیاریها به خجلت متهم دارد
ز تحریرم توانکیفیت تسلیم فهمیدن****غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد
نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن****به هر رنگیکه خواهیگردن مزدور خم دارد
تمیز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشی بیدل****ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد
غزل شمارهٔ 999: هوسپیمایی جاهت خمارآلود غم دارد
هوسپیمایی جاهت خمارآلود غم دارد****رعونت گر نخواهی نقش پا هم جامجم دارد
مزاج آتشینکم نیست چونگل خرمن ما را****به آن برقی که باید سوختخود را رنگ هم دارد
چه نقصان گر کدورت سرخط پیشانی ما شد****دبیر طالع ما خامهٔ مشکین رقم دارد
دماغآرای وهمیم از حباب ما چه میپرسی****شراب محمل ما شیشه بر طاق عدم دارد
چسان رامکمند نالهگردد وحشی چشمی****که خواب ناز هم در حلقهٔ آغوش رم دارد
علاجی نیست غیر از داغ زخم خاکساران را****که چاک جاده یکسر بخیهٔ نقش قدم دارد
بود خونریزتر گر راستی شد پیشهٔ ظالم****چو شمشیری که افتد راست خم اکثر دودم دارد
دل از همدوشی عکس تو بر آیینه میلرزد****که او مست می نازست و این دیوار نم دارد
ز ما و من نشد محرم نوای عافیت گوشم****همه افسانه است این محفل اما خواب کم دارد
در این غارتسرا مشت غبار رفته بر بادم****به آرامم سجود آستانت متهم دارد
به رنگی تشنهٔ شوقم خراش زخم الفت را****که خار وادی مجنون به پای من قسم دارد
سراغ رفتهگیر از هرچه مییابی نشان بیدل****همه گر نام باشد در نگین نقش قدم دارد
غزل شمارهٔ 1000: جایی که جام در دست آن مه خرام دارد
جایی که جام در دست آن مه خرام دارد****مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
عام است ذکر عشاق در معبد خیالش****گر برهمن نباشد بت رام رام دارد
دی آن نگار مخمور در پردهگردشی داشت****امروز صد خرابات مینا و جام دارد
کممایگان به هر رنگ سامان انفعالند****هستی دو روزه عصیان زحمت دوام دارد
رنگ بهار امکان ازگردش آفریدند****هر صاف درثماست هر صبح شام دارد
جز انفعال ازین بزم کام دگر مجویید****لذات عالم خواب یک احتلام دارد
بیتابی تفسها عمریست دارد آواز****کای صبح پرفشان باش این دشت دام دارد
ضبط نفس در این بحر جمعیتآفرین است****گوهر هزار قلاب مصروفکام دارد
آثار جوهر مرد پنهان نمیتوانکرد****تیغکشیدهٔکوه ننگ از نیام دارد
دل را ودیعت وهم باید ز سر ادا کرد****از خلق آنچه دارد آیینه وام دارد
قلقل همین دو حرف است ای شیشه دردسر چند****چیزی بگوی و بگذر قاصد پیام دارد
گفتم به دلکه عمریست ذوق وصال دارم****خندید کاین خیالت سودای خام دارد
جوش خطیست بیدل پرگار مرکز حسن****دود چراغ این بزم پروانه نام دارد
غزل شمارهٔ 1001: ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد
ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد****قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن دارد
به وضع غنچه فرصت میدهد آواز گلها را****که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن دارد
ز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل****همه گر نام دارد در زمین آب کن دارد
چنین کز دیدهها یوشیدهاند احوال مجنونم****که گر گردون شوم عریانی من پیرهن دارد
ز انگشت شهادت این نوایم گوش میمالد****که سوی او اشارت هم ز خود برخاستن دارد
ازین محفل به جایی رو که در یاد کسان نایی****وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد
بسوز و محو شو تا عشق گردد فارغ از رنجت****شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد
به پیری تا کجا خواب سلامت آرزو کردن****خمیدن سایه بر بنیاد دیوار کهن دارد
نمیدانم کجا دزدم سر از بیداد مژگانش****که دل تا دیده یک تیر تغافل پر زدن دارد
شکوه ناز میبالد ز پهلوی نیاز اینجا****کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن دارد
بغل وامیکند گرد چمن خیز خرام او****که امشب انجمن مهتاب و بوی یاسمن دارد
دلاز ننگآبشد بیدلکهپیشلعلخاموشش****تبسم میکند موج گهر گویی دهن دارد
غزل شمارهٔ 1002: ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد
ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد****عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
بساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو****مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
بهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف****گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد
وفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد****همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را****مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد
به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن****فلک صد رنگ میگرداند و یک پیرهن دارد
پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت****هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد
بهار عمر باید در خزانکردن تماشایش****گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد
به جایی واکشیدیکز سلامت نیست آثاری****تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد
دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن****غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد
اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل****به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد
غزل شمارهٔ 1003: سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد
سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد****جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان دارد
تأمل گر کنی هر کس به رنگی رفته است از خود****تپشهایی که دارد بحر، گوهر هم همان دارد
نپنداری عبث بر دامن هر ذره میپیچم****جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارد
دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم****که طفل اشک من در خامشی درس روان دارد
چو شمع کشته کز خاکستر خود میکند بالین****خموشیهای آهم داغ در زیر زبان دارد
چرا زین آرزو برخود نبالد بیستون غم****که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد
نیام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم****که در هر قطره خونم چشم حیران آشیان دارد
به فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم****شکار انداز دشت بی نشانی هم نشان دارد
دماغ خون من چون اشک رنگی برنمیدارد****گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد
چه میپرسی ز نقدکیسهٔ وهم سپند من****اگر برهم شکافی نالهای ضبط عنان دارد
بلندیها به پستی متهم شد از تنآسانی****به راحتگر نپردازد زمین هم آسمان دارد
تپیدن شکرآرام است بیدل بسمل ما را****نفس در عالم پرواز سیر آشیان دارد
غزل شمارهٔ 1004: اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد
اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد****عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان دارد
نمیدانم شهادتگاه شوق کیست این وادی****که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد
به این یک غنجه دل کز فکر وصلت کردهام خونش****نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان دارد
تحیر برکه بندم با تماشایکه پیوندم****خیال حلقهٔ زلفت هزار آیینهدان دارد
در این گلشن شکست رنگ و بو سطریست از حالم****پیام بینوایان نامهٔ برگ خزان دارد
ز تعجیل بهاران بیش ازین نتوان شدن غافل****شکفتنهایگل چندین جرس عرض فغان دارد
بهاستعداد جان سختیستجست و جوی ایندریا****ز گوهر پیکر هر قطره بوی استخوان دارد
کسی را دعوی آزادگی چون سرو میزیبد****که با هر چار فصل از بینیازی یک زبان دارد
شکست رنگ هم صبحی ست از گلزار خرسندی****گل اینجا در خزان سیر بهار زعفران دارد
به حیرت بال مژگان نیست بی انداز پروازی****درین دریا عنان لنگر ما بادبان دارد
اگر خاکسترم پروازم و گر شعله جولانم****هوای او ز من صد رنگ تغییر عنان دارد
تماشای بهاری کردهام بیدل که از یادش****نگه در دیدهها انگشت حیرت در دهان دارد
غزل شمارهٔ 1005: به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد
به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد****سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد
به دوش الرحیلی بار حسرت میکشد عالم****جرس عمریست چون گل محمل این کاروان دارد
بجز وحشت نمیبالد ز اجزای جهانگردی****چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد
به ذوق عافیت خون خورردنت کار است معذوری****در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد
مکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی****بهار حیرت آیینه در شبنم خزان دارد
سخن باشد دلیل زندگی روشنخیالان را****غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارد
در آغوش نشاط دهر خوابیدهست کلفتها****شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان دارد
به صدگلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی****همان ناموس یکتایی مرا از من نهان دارد
غبارم پر نمیزد گر نمی سر می زد از اشکم****عنان وحشت من عجز این واماندگان دارد
نشاط حسن میبالد ز درد عاشقان بیدل****گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد
غزل شمارهٔ 1006: به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد****چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چهگلستانیمکه به حکم بینشانی****گل رنگ راه بویی به دماغ ما ندارد
به رموز خلوت دل من و محرمی چه حرف است****که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد
دل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی****سر زندهای ندارد که غم فنا ندارد
ز ترانههای ابرام خجل است فطرت اما****چه کند زبان سایل که غرض حیا ندارد
بم و زپر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن****که دماغ این نواها نی بوریا ندارد
ره غیرت محبت نکشد حمار طاقت****که چو شمع سربسرپاست طلبیکه پا ندارد
به بهانهٔ من و ما ز ره خیال برخیز****که غبار وهم هستی چه نفس عصا ندارد
گل شمعهای خاموش به خیال میکند دود****هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد
اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت****همهکس پر هما را بهکله چرا ندارد
نفس از غبار هستی به نظر چه وانماید****چون حباب پیکری راکه ته قبا ندارد
به فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی****که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد
دل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش****صف ناز کج کلاهش تک و پو کجا ندارد
به هوای پایبوسش من ناامید بیدل****چقدر به خون نغلتم که جبین حنا ندارد
غزل شمارهٔ 1007: فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد
فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد****سری دارمکه تا خاک هوای اوست جان دارد
دم ناییست افسون نوای هستیام ورنه****هنوزم نالهٔ نی در نیستان آشیان دارد
به سودایت چنان زارم که با صد ناله بیتابی****تنم در پیرهن تحریک نبض ناتوان دارد
به روزبینوایی هیچکس ما را نمیپرسد****مگر داغت که دستی بر دل این بیکسان دارد
در عزلتزدمکز خلق لختی واکشم خود را****ندانستمکه دامن از هوس چیدن دکان دارد
چراغ خامشم غم نیست گر آهی زیان کردم****نفس دزدیدنم در عالم دیگر فغان دارد
ز بالافشانی ساز شرر آواز میآید****که اینجا گر همه سنگ است دامن بر میان دارد
نیاید ضبط آه از دل به گلزار تماشایت****که آنجا گر همه آیینه است آب روان دارد
هدف باید شدن چون بلبلان ما را در این گلشن****که هر شاخش چو بویگل خدنگی در کمان دارد
بهبخت خود چهسازد عاشقمسکینکهآن بدخو****سراپا الفت است امّا دل نامهربان دارد
به رنگ آتش یاقوت ناپیداست دود من****به حیرت رفتهٔ شوقت عجب ضبط عنان دارد
ز خودکامی برون آ، بینیاز خلق شو بیدل****که اوج قصر همّتها همین یک نردبان دارد
غزل شمارهٔ 1008: کام دل از لب خاموش گرفتن دارد
کام دل از لب خاموش گرفتن دارد****نشئهای زین می بی جوش گرفتن دارد
تا نوا های جهان ساز کدورت نشود****چون کری رهگذر گوش گرفتن دارد
نیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل****از جنون هم سبق هوش گرفتن دارد
زاهدا کس ز سبوی می ات آگاه نکرد****این صوابی ست که بر دوش گرفتن دارد
خوب و زشت آنچه در این بزم درّد طرف نقاب****همچو آیینه در آغوش گرفتن دارد
هر نگه دیده به توفان دگر میجوشد****سر این چشمه خس پوش گرفتن دارد
فیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح****یک دمیدن به صد آغوش گرفتن دارد
درد دل صور قیامت شد و نشنید کسی****پیش این بیخبران گوش گرفتن دارد
مفت فرصت اگر آگه شوی از ساز نفس****این رگ خواب فراموش گرفتن دارد
در دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست****خبر از مردم خاموش گرفتن دارد
چشم تا باز نمائی مژه ها رو به قفاست****خبر امشبت از دوش گرفتن دارد
به سخن قانعم از نعمت الوان بیدل****رزق خود چون صدف از گوش گرفتن دارد
غزل شمارهٔ 1009: اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد****حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی****ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل****به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان****به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد
چها نچیدهست از تعلق بنای تهمت مدار هستی****تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد
ز دوستانکسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان****که نخل تالیف اشک و مژگان بجز جدایی ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامیتریست ابرام وضع خامی****گهر به تدبیر تشنهکامی ز جوی کس آب برندارد
ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت****وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون****اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدمنژادان بیبقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان****دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
ز دورباش شکوه غیرتکراست جرأتکجاست طاقت****تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد
غزل شمارهٔ 1010: چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد****سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
خط ما غبار هم نیست که به کس رسد پیامش****قلم شکستهٔ رنگ غم نامهبر ندارد
دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم****قفس دگر ندارد بجز اینکه پر ندارد
زخیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت****که میان نازک یار خبر ازکمر ندارد
ز حباب یک تأمل به صد آبرو کفاف است****صدف محیط فرصتگهر دگر ندارد
غم انتظار سایل به مزاج فصل بار است****لب احتیاج مگشاکهکریم در ندارد
به حلاوت قناعت نرسید طبع منعم****نی بوربای درونش همه جا شکر ندارد
ز غم قیامت شمع ته خاک هم امان نیست****تو که سوختی طرب کن شب ما سحر ندارد
ز عیان چه بهره بردمکه خیال هم توان پخت****سر بیدماغ تحقیق سر زیر پر ندارد
که رسد به حال زارم که شود به غم دچارم****که بهکوی بیکسیها همهکسگذر ندارد
زتلاش همت شمع دلم آبگشت بدل****که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر ندارد
غزل شمارهٔ 1011: دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد
دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد****بار نفس دو دم بیش آیینه برندارد
فرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ****کس زین بهار حیرت برگل نظر ندارد
محو جمال او را دادند همچو یاقوت****آبی که نیست موجش رنگی که پر ندارد
گر وحشت غبارت غفلت کمین نباشد****دامان بینیازی چین دگر ندارد
از نارسایی آخر با هیچ صلح کردیم****ما دست اگر نداربم او هم کمر ندارد
آیینه ساخت با زنگ ماند آبگینه در سنگ****این کوهسار نیرنگ یک شیشهگر ندارد
در عالم من و ما افسردهگیر فطرت****تا دود پرفشان است آتش شرر ندارد
افلاس عالمی را از اختیار واداشت****دستی در آستین نیستگر کیسه زر ندارد
در تنگنای گردون باید فسرد و خون شد****این خانه آنچه دارد بیرون در ندارد
تدبیرکین دشمن سهل است بر عرق زن****در عرصهای که آب است آتش جگر ندارد
غواصی تآمل بیمزد معنیی نیست****گر ما نفس ندزدیم دریا گهر ندارد
نیرنگ کعبه و دیر محملکش هوس چند****زآنجاکه مسکن اوست او هم خبر ندارد
دود دماغ ما را برد آنسوی قیامت****بیدل به این بلندی کس موی سر ندارد
غزل شمارهٔ 1012: رنگ حنا درکفم بهار ندارد
رنگ حنا درکفم بهار ندارد****آینهام عکس اعتبار ندارد
حاصل هر چار فصل سرو بهار است****نشئهٔ آزادگی خمار ندارد
بی گل رویت ز رنگ گلشن هستی****خاک به چشمی که او غبار ندارد
گرد من آنجاکه در هوای تو بالد****جلوه طاووس اعتبار ندارد
طاقت دل نیست محو جلوه نمودن****آینه در حیرت اختیار ندارد
وحشت اگر هست نیست رنج علایق****وادی جولان ناله خار ندارد
یک دل وارسته در جهان نتوان یافت****یک گل بیرنگ و بو بهار ندارد
صید توهُم شکار دام خیالیم****ناقه بهگل خفته است و بار ندارد
عالم امکان چه جای چشم تمناست****راهگــــذر پاس انتظار ندارد
صافی دل چیست از تمیز گذشتن****آینه با خوب و زشت کار ندارد
تا نکشی رنج وحشتی که نداری****نغمهٔ آن ساز شو که تار ندارد
بیدل از آیینهام مخواه نمودن****نیستیام با کسی دچار ندارد
غزل شمارهٔ 1013: کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد
کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد****آیینه همین است که دلدار ندارد
سحرست چه گویم که شود باور فطرت****من کارگه اویم و او کار ندارد
گرداندن اوراق نفس درس محالست****موج آینهپردازی تکرار ندارد
آیینه ز تمثال خس و خار مبراست****دل بار جهان میکشد و عار ندارد
چون نقش قدم برسرما منت کس نیست****این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد
پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار****تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد
اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست****غیر از سر خویش آبله دستار ندارد
چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید****گل در چمن رنگ وفا بار ندارد
شب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت****فرصت نفس ساخته بسیار ندارد
بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولیست****زان آینه بگریز که زنگار ندارد
غزل شمارهٔ 1014: نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد
نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد****دامن افشاندهام غبار ندارد
نیستحوادث شکست پایهٔ عجزم****آبله از خاکمال عار ندارد
شبنم طاقت فروش گلشن اشکم****آب در آیینهام قرار ندارد
پیش که نالم ز دور باش تحیر****جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
عبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی****نقش دگر لوح این مزار ندارد
شوخی نشو و نمای شمع گدازست****مزرع ما جز خود آبیار ندارد
کینه به سیلاب ده زنرمی طینت****سنگ چو شد مومیا شرار ندارد
هرچهتواندید مفتچشم تماشاست****حیرت ما داغ نور و نار ندارد
کیست برون تازد از غبار توهم****عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذرهفروشم****هیچکسیهای من شمار ندارد
خواه به بادم دهند خواه به آتش****خاک من از هیچکس غبار ندارد
چند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل****قطرهٔ این بحر هم کنار ندارد
غزل شمارهٔ 1015: اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد
اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد****درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد
گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان****سعی هما بلندی پیش مگس ندارد
خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند****خر گر فسار گم کرد سگ هم مرس ندارد
ای برکگل بلند است اقبال پایبوسش****رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارد
درگلشنیکه ما را دادند بار تحقیق****صبح بهار هستی بوی نفس ندارد
تا نالهوار گاهیزین تنگنا برآییم****افسوس دامن ما، چین ففس ندارد
بر حال رفتگان کیست تا نوحهای کند سر****این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد
تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید****اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد
گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم****بیوهم تحت و فوقیم دل پیش و پس ندارد
سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز****تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد
بر فرصتی که نامش هستیست دامنافشان****بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد
غزل شمارهٔ 1016: گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد
گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد****صد صبح اگر بخندد یک لب نمک ندارد
رنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است****سیر جهان تحقیق ملک و ملک ندارد
پوچ است غیر وحدت نقد حساب کثرت****اعداد چیزی از خود چون رفت یک ندارد
اسلام وکفر هریک واحد خیال ذات است****در چشم دور و نزدیک خورشید شک ندارد
دل نوبهار هستیست امّا چه میتوانکرد****رنجی که دارد این گل خار و خسک ندارد
پامال عجز باشید تدبیرها جز این نیست****مست است فیل تقدیر یاد کجک ندارد
آیینه آب سازید تا چند وهم صیقل****مکتوب سادهلوحی تشویش حک ندارد
ذوق طراوت ازگل آغوش غنچگی برد****زخمی که آب دزدد غیر از گزک ندارد
افشای راز ظالم موقوف تیرهروزیست****تا غافل از زگال است آتش محک ندارد
آفات دهر بیدل تنبیه غافلان نیست****طبع خر آنقدرها ننگ ازکتک ندارد
غزل شمارهٔ 1017: سعی نفس جز شمار گام ندارد
سعی نفس جز شمار گام ندارد****قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست د ر اینجا****منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند****پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو****سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم****صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو****نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون****خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است****مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا****تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن****حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی****شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم****عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل****بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست****هستی ما جز صدای جام ندارد
غزل شمارهٔ 1018: نامم هوس نگین ندارد
نامم هوس نگین ندارد****نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف****دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن****بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم شرم کس نیست****خست عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی****دست کرم آستین ندارد
درد وطن ازشکسته دل پرس****چنی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم****صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنهگردون****با خلق ضعیف کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست****فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست****فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم****بت کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست****او در هرجاست این ندارد
هر جلوه که ناگزیر اویی****خواهی دیدن ببین ندارد
شوقیست ترانهسنج فطرت****بیدل سر آفرین ندارد
غزل شمارهٔ 1019: چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد
چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد****سری که غیر هوا پشم درکلاه ندارد
دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد****سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد
قسم به جوهر بیربطی نیاز و تعین****که هرکه را جگری دادهاند آه ندارد
ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم****که گر همه دلش افتد به کف نگاه ندارد
حقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا****که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد
نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد****سراسر دو جهان منزل است راه ندارد
چو چشم از مژه غافل مشو که هیچ کس این جا****به غیر سایهٔ دیوار خود پناه ندارد
مباش بیخیر از برق بیامان دمیدن****که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد
اگر ز محکمهٔ عدل دادخواه نجاتی****دو لب به مهر رسان دعویت گواه ندارد
بساط حشر که خورشید فضل میدمد اینجا****تو سایه گر نبری نامهٔ سیاه ندارد
ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت****که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد
ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد****بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد
نفس تظلم آوارگی کجا برد آخر****ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد
به غیر داغ که پوشد چو شمع بیدل ما را****که پای تا به سرش غیر یک کلاه ندارد
غزل شمارهٔ 1020: خامشنفسی خفت گوینده ندارد
خامشنفسی خفت گوینده ندارد****لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
پرواز رسایی که بنازیم به جهدش****چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی****بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
معیارتک و تاز من و ما ز نفسگیر****جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
موج و کف دریای عدم سحرنگاریست****نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشودیم معمای قلندر****پوشیدگی این استکه کس ژنده ندارد
سیر خم زانو به هوس جمع نگردد****نامحرم معنی سر افکنده ندارد
همواری و صحرای تعین چه خیال است****این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد
زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست****آن یستکه صد جامهٔ زببنده ندارد
معشوق مزاجیست که این باغ تجدد****یک ربشه بجز سرو خرامنده ندارد
جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا****موج گهر اجزای پراکنده ندارد
بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن****من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد
غزل شمارهٔ 1021: بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد****بهکارگاه فضولی چه خندهها که ندارد
بلند کرده دماغ خیال خیرهسریها****هزار بام تعین به یک هواکه ندارد
ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت****به ما چه میرسد آخر برای ما که ندارد
فریب محفل هستی مخور که این گل خودرو****ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد
جهان عالم امکان گرفته و هم تلق****نبسته پایکسی جز همین حناکه ندارد
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت****جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد
غبار ما به هوایی نمیرسد چه توان کرد****به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
به هیچ گل نرسیدم که رنگ ناز ندیدم****بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد
پیام کاف به نون میرسد ز عالم قدرت****به گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد به کسوت مجنون****مگر مژه گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی****برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل****نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد
غزل شمارهٔ 1022: نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد
نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد****دگرکجا بردم جز به منزلیکه ندارد
به باد هرزهدوی داد خاک مزرع راحت****دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطرهکهگوهر دمانده است تأمل****محیط خفته در آغوش ساحلیکه ندارد
بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق****هزار ناقه نشاندهست در گلی که ندارد
بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن****همین شکستن رنگ است مشکلیکه ندارد
عرق ذخیره نماید به بارگاهکریمان****زبان جرات اظهار سایلی که ندارد
به غیرتهمت خونیکه نیست در رک بسمل****چه بست وهم به دامان قاتلیکه ندارد
در این رباط کهن خواب ناز برده جهان را****به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را****مپوش چشم ز لیلی به محملیکه ندارد
هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین****جهان به خود طرف است از مقابلیکه ندارد
نفسگداخت دویدن، به باد رفت نپیدن****خیال پا نکشید آخر از گلی که ندارد
به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان****به خلوتیکه ندیده است و محفلیکه ندارد
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا****چها نمیکشد این بیدل از دلی که ندارد
غزل شمارهٔ 1023: غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد
غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد****کجا رود به امید نشستنیکه ندارد
هزار قافله پا درگل است و میرود از خود****به فرصت و نفس بار بستنیکه ندارد
چه زخمهاکه نچیدهست دل به فرقت یاران****ز ناخن المی سینه خستنی که ندارد
سپند مجمر تصویرهمچو من بهکه نالد****ز وحشتیکه فسردهست و جستنیکه ندارد
گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا****به بال دعوی از خویش رستنی که ندارد
اسیر حرص چهکوششکند به ناز رهایی****بر این دکان هوس دل نبستنی که ندارد
به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل****تعلقی که نبودش گسستنی که ندارد
غزل شمارهٔ 1024: به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد
به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد****حلاوتخانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد
درینبزمکدورتخیز، عشرتچه حلاوت کو****بقدر موج می اینجا جبین جام چین دارد
به محویت محیط هرچه خواهی میتوان گشتن****فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین دارد
نفسدر خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را****رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد
کباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها****خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد
نمیچیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی****درین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاکبین دارد
خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت****شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد
مشو مغرور تمکین در تعلقزا جسمانی****که گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد
بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم****مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد
هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا****تو خواهی نوحهکن خواهی ترنم دل همین دارد
بهحیرتکوش نه کز پردهٔ دل واکشی رمزی****زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد
به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی****ضعیفی تا کجا ما را ندامتآفرین دارد
اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را****قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد
شکفتن نیست در عالم بهکام هیچکس بیدل****چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد
غزل شمارهٔ 1025: قدح، می بر کف است و شمع گل در آستین دارد
قدح، می بر کف است و شمع گل در آستین دارد****در این محفل عرق میپرورد هر کس جبین دارد
به ذوق سربلندیها تلاش خاکساری کن****نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد
به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم****که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد
نفس تا در جگر باقیست از آفت نیام ایمن****که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد
ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت****ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین دارد
گره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر****کمند ما رسایی در خور سامان چین دارد
لب او را همین خط نیست منشور مسیحایی****چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد
ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم****درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین دارد
سزاوار خطایی هم نیام از ننگ بیقدری****به حالم نسبت نفرین غرور آفرین دارد
رهایی نیست ما را از فلک بیخاک گردیدن****به هرجا دانهای هست آسیا زیر نگین دارد
به دوش سجده از خود میروم تا آستان او****به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد
سرشکم دود آهم شعلهام داغ دلم بیدل****چو شمعاز حاصلهستیسراپایم همین دارد
غزل شمارهٔ 1026: نهال زندگی بالیدنی وحشتکمین دارد
نهال زندگی بالیدنی وحشتکمین دارد****نفسگر ریشه پیدا میکند ننگ از زمین دارد
عدم سرمایهایم از دستگاه ما چه میپرسی****شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
نمیخواهد کسی خود را غبارآلود بیدردی****اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد
فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی****که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین دارد
تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را****که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد
تو هر رنگیکه خواهی جلوهکن در تنگنای دل****سراسر خانهٔ آیینهام یکگل زمین دارد
بههر بیدستوپایی شمعاز خودمیبرد خود را****نبیند واپسی هرکس نگاه پیشبین دارد
شکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت****به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد
ندارد چاره از بیدستگاهی طینت موزون****که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد
به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن****هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد
کمال دانش ماگر فراموشیست از عالم****مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد
به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمیارزد****نمیدانم کدامین آرزو دل را برین دارد
به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل****وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد
غزل شمارهٔ 1027: دل از وسعت اگر شانی ندارد
دل از وسعت اگر شانی ندارد****بیابان هم بیابانی ندارد
در این دریا ندامت اعتبار است****گهر جز اشک عریانی ندارد
جنون مینالد از بیدستگاهی****که عریانی گریبانی ندارد
تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر****طرب جز رنگ سامانی ندارد
به خود میبال لیک از غصه خوردن****تنور آرزو نانی ندارد
محبتپیشهای بگداز و خون ش****که درد عشق درمانی ندارد
کشد چون گردباد آخر ز حلقت****گریبانی که دامانی ندارد
در دل میزنی آزادیت کو****مگر آیینه زندانی ندارد
محبت دستگاه عافیت نیست****تحیر ربط مژگانی ندارد
تظلم دوری از اصل است ور نه****نفس در سینه فغانی ندارد
تحیر بسمل اشک نیازم****به خون غلتیدنم جانی ندارد
اگر عشق بتان کفر است بیدل****کسی جز کافر ایمانی ندارد
غزل شمارهٔ 1028: عدم زین بیش برهانی ندارد
عدم زین بیش برهانی ندارد****وجوب است آنچه امکانی ندارد
گشاد و بست چشمت عالمآراست****جهان پیدا و پنهانی ندارد
دماغ ما و من بیهوده مفروش****خیال چیده دکانی ندارد
بخند ای صبح بر عریانی خویش****گریبان تو دامانی ندارد
کف خاک از پریشانی غبار است****به خود بالیدنت شانی ندارد
به نفی اعتبار اندیشه تا چند****شکست رنگ تاوانی ندارد
کسی جز شبهه از هستی چه خواند****سر این نامه عنوانی ندارد
چه دانشها که بر بادش ندادیم****جنون هم کار آسانی ندارد
مروت از دل خوبان مجویید****فرنگستان مسلمانی ندارد
ز اسباب نعیم و ناز دنیا****چه دارد کس گر احسانی ندارد
درین وادی همه گر خضر باشد****ز هستی غیر بهتانی ندارد
خیال زندگی دردیست بیدل****که غیر از مرگ درمانی ندارد
غزل شمارهٔ 1029: حرص اگر بر عطش غلو دارد
حرص اگر بر عطش غلو دارد****شرم آبی دگر به جو دارد
گوشهٔ دامن قناعت گیر****خاک این وادی آبرو دارد
خار خار خیال پوچ بلاست****آه زان دل که آرزو دارد
نیست این بحر بی شنای حباب****سر بیمغز همکدو دارد
رنگ گل بی تو بی دماغم کرد****خون این زخم تازه بو دارد
دست میباید از جهان شستن****رفع آلایش این وضو دارد
ساز اقبال بی شکستی نیست****چیستی اعتبار مو دارد
بیرواج جهان عنصریایم****جنس ما گرد چارسو دارد
اوج بنیاد ما ، نگونساریست****موی سر، سوی خاک رو، دارد
از نفس رست و رفت به باد****ریشهٔ ما همین نمو دارد
برکه نالد نیاز ما یارب****دادرس پر به ناز خو دارد
خاک ناگشته پاک نتوان شد****زاهدان آب هم وضو دارد
هرکجاییم زین چمن دوریم****ما و من رنگ و بوی و دارد
بیدل اینحرف و صوت چیزینیست****خامشی معنی مگو دارد
غزل شمارهٔ 1030: پر افشاندهام با اوج عنقا گفتگو دارد
پر افشاندهام با اوج عنقا گفتگو دارد****غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد
زبان سبزه زان خط دلافزا گفتگو دارد****دهان غنچه زان لعل شکرخا گفتگو دارد
در آن محفلکه حیرت ترجمان راز دل باشد****خموشی دارد اظهاری که گویا گفتگو دارد
ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق****فغان گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد
خروشم درغمت با شور محشرمیزند پهلو****سرشکمبیرختبا جوشدریا گفتگو دارد
به چشم سرمهآلودت چه جای نسبت نرگس****ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد
تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل****همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد
بروناز ساز وحدت نیست این کثرتنوایی ها****زبان موج هم در کام دریا گفتوگو دارد
ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه میبینم****ز حرف لعل میگون که مینا گفتگو دارد
لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش****چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد
ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل****زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد
کلاهآرای تسلیمم نمیزیبد غرور از من****سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد
غبار گردش چشمیست سر تا پای ما بیدل****زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد
غزل شمارهٔ 1031: مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد
مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد****دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد
عدم از سرمه جوشاندهست شور محفل امکان****تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد
جهان بزمیست نفرین و ستایش نغمهٔ سازش****سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد
ز بس بردهست افسون امل از خود جهانی را****گر از امروز میپرسی ز فردا گفتگو دارد
ندارد صرفهٔ غیرت به جنگ سایه رو کردن****خجالت نقد بیکاریکه با ما گفتگو دارد
نباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر****به بزم ما قدحگوش است و مینا گفتگو دارد
اسیر تنگنای کلفتم از هرزهپروازی****غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد
سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن****ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد
نفس وحشتنگار گرد از خود رفتن است اینجا****صریر خامهای در لغزش پا گفتگو دارد
اثرهای کمال وحدت است افسانهٔ کثرت****برای خود خیال شخص تنها گفتگو دارد
نگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل****مگر لعلشکه از شرح معما گفتگو دارد
غزل شمارهٔ 1032: این دور، دور حیز است وضع متی که دارد
این دور، دور حیز است وضع متی که دارد****باد بروت مردی غیر از سرینکه دارد
آثار حقپرستی ختم است بر مخنث****غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید****ای زیر خرسواران پالان و زین که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه میفروشی****بازار نوره گرم است این پوستین که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه****امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی****جز دست خر در این عصر در آستین که دارد
از منعمان گدا را دیگر چه میتوان خواست****تن دادهاند بر فحش داد اینچنینکه دارد
خلقی وسیع خفتهست در تنگی سرینها****جز کام این حواصل دامن به چین که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش میگشابد****مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم****تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال****یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقهایکه جیبش باب رفو نباشد****بردار دامنی چند آنگه ببینکه دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادیست****لعل خوشاب باکیست در ثمینکه دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست****ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بیتکلف هنگامهٔ تهور****کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر****لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد
غزل شمارهٔ 1033: آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد****اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد
چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد****این ساغر حیرت صفت آبله دارد
شمشادقدان را به گلستان خرامت****موج عرق شرم به پا سلسله دارد
ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست****بیتیر، کمان تو چه سود از چله دارد
برق عرق حسنفه زد شعله درتن باغ****گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد
سرتا قدم شمع غبارپی آه است****تنها رو شوق تو عجب قافله دارد
زنهار پی مشرب مجنونروشان گیر****گر عافیتی هست همین سلسله دارد
آیینهٔ فولاد سیه کردهٔ آهیست****دلهای اسیران چقدر حوصله دارد
فرق عدم از هستی ما سخت محال است****از موج، شکستن چقدر فاصله دارد
دیگر به کجا می روی ای طالب آرام****گردون تپشآباد و زمین زلزله دارد
یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر****پای نفس منکه ز دل آبله دارد
بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش****سامان پریشانی صد قافله دارد
غزل شمارهٔ 1034: بییأس دل از هرچه نداردگله دارد
بییأس دل از هرچه نداردگله دارد****ناسودن دست تو هزار آبله دارد
محملکش مجنونروشان بی سر و پاییست****این قافلهٔ اشک عجب راحله دارد
از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید****آفاق شرر فرصت و، زاهد چله دارد
از خار کند شکوه گل آبلهٔ من****آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد
یک نچه به صد رنگگلافشان خیال ست****یکتایی او اینقدرم ده دله دارد
نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد****هشدار که پای تو همین آبله دارد
دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل****این آینه در آب شدن حوصله دارد
دور شکم اهل دول بین و دهل زن****کاین طایفه را تخم امل حامله دارد
هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد****عمریستکه آتش پی این قافله دارد
دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال****آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد
بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش****چون سرو ز آزادی غمها صله دارد
غزل شمارهٔ 1035: هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد
هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد****دیوانه و هشیار همین سلسله دارد
پیچیده به پای طلبم دامن دشتی****کز آبله صد ریگ روان قافله دارد
معذورم اگر طاقت رفتار ندارم****چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد
بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست****از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد
بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت****چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد
محملکش تسلیم ز خود رفتن اشکیم****این قافله یک لغزش پا راحله دارد
در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست****دل میرود و دست فسوس آبله دارد
بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق****چون اشک همین یک دل بیحوصله دارد
یکچند تو هم خانه بهدوشمن و ما باش****آفاق در آواز جرس قافله دارد
دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل****بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد
غزل شمارهٔ 1036: از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد
از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد****دیوانه هم از خار بیابان گله دارد
در عالم آسودگی از خویش روانیم****موج گهر از چیدن دامان گله دارد
چون اشک عرقریز حجابم چه توان کرد****مستوری عشق از من عریانگله دارد
آیینهٔ دل را ز نفس نیست رهایی****دریا عبث از شوخی توفان گله دارد
دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد****از دست ادب چاک گریبان گله دارد
کو دل که بدانم ز غمت نالهفروش است****کو لب که توان گفت ز جانان گله دارد
ای بیخبر، ازکمخردان شکوه چه لازم****آدم نبود آنکه ز حیوان گله دارد
در ساغر و مینای تهی ناله شراب است****مفلس همه از عالم سامان گله دارد
آیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید****مشتاق تو از دیده حیران گله دارد
در نسخهٔ کیفیت این باغ وفا نیست****مضمونگل از بستن پیمانگله دارد
مجبورفنا را چه خموشی چه تکلم****چندانکه نفس میزند انسانگله دارد
بیدل به هوس داغ محبت نفروزی****این شبکه تو داری ز چراغانگله دارد
غزل شمارهٔ 1037: از چرخ نه هر ابله و نادانگله دارد
از چرخ نه هر ابله و نادانگله دارد****جای گله این است که انسان گله دارد
اسباب بر آزادهدلان سخت حجابیست****نظاره ز جمعیّت مژگان گله دارد
زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام****از وحشت دل طره جانان گله دارد
بر وحشت اشکم تب وتاب مژهبار است****این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد
اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است****مکتوب من از شوخی عنوانگله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگهگرم****رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کباب ست****از آبلهام خار مغیلانگله دارد
اشک تپش آهنگ جنونم چه توانکرد****آسودگی از خانه بهدوشان گله دارد
زنهار به خود نیز ترحم ننمایی****امروز در این انجمن احسان گله دارد
بیدل منم آن گوهر دریای تحمل****کز لنگر من شورش توفانگله دارد
غزل شمارهٔ 1038: بهار عیش امکان رنگ وحشت دیدهای دارد
بهار عیش امکان رنگ وحشت دیدهای دارد****شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی****گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون که میخواهد دلت نذر تأملکن****شکفتن چون گل اینجا دامن برچیدهای دارد
ز اسرار لبش آگه نیام لیک اینقدر دانم****دم تیغ تبسم جوهر بالیدهای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلیگردی نینگیزی****کف هر خاک این وادی نفس دزدیدهای دارد
ز هستی تا اثر داری چه گفتوگو چه خاموشی****نفس صبح قیامت زیر لب خندیدهای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش****تو آدم نیستی آخر فلک هم دیدهای دارد
خزانفرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب****که این گلزار رنگ گرد دلگردیدهای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو****نگه در لغزش مژگان ره خوابیدهای دارد
چو موجگوهر از من یک تپش جرات نمیبالد****جنون ناتوانان شور آرامیدهای دارد
رضای دوست میجویم طریق سجده میپویم****سر تسلیم خوبان پای نالغزیدهای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل****ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیدهای دارد
غزل شمارهٔ 1039: نفس را شور دل از عافیت بیگانهای دارد
نفس را شور دل از عافیت بیگانهای دارد****ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانهای دارد
غبارم در عدم هم میتپد گرد سر نازی****چراغم خامش است اما پر پروانهای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را****قفس در عالم آشفتهبالی شانهای دارد
چه سوداها که شورش نیست در مغز تهیدستان****جنونگنج است و وضع مفلسی ویرانهای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمیآید****کلید از قفل غافل نیست تا دندانهای دارد
مدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن****ز خود نگذشتن اینجا همت مردانهای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال مینازد****گدا هم در بهدرگردیدنش پیمانهای دارد
به گردون نیسوار کهکشان باشی چه فخر است این****تلاش اوج جاهت بازی طفلانهای دارد
تو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن****برای خواب نازت هرکه هست افسانهای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبهجویان را****وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانهای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل****جهان دام است اگر آبی ندارد دانهای دارد
غزل شمارهٔ 1040: نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد
نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد****غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارد
از اینگلشن حضوری نیست آغوش تمنا را****نگه بر هرچه مژگان واکند دست ردی دارد
تماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه****حضور سایهٔ برگ حنا هم مشهدی دارد
ز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت****که دست از آستین بیرونکشیدن ساعدی دارد
نیاز باید بایدکرد پیچ و تاب مهلت را****دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی دارد
بساط آفرینش را سر و پایی نمیباشد****همینآثارکمفرصت جهان سرمدی دارد
اگر عجز است اگر طاقت بهجایی میرسیم آخر****ره واماندگان در لغزش پا مقصدی دارد
یکی غیر از یکی چیزی نمی آرد به عرض اینجا****احد در عالم تعداد میم احمدی دارد
ز تصویر مزار اهل دل آواز میآید****که در راه فنا از پا نشستن مسندی دارد
بعید است از زمین خاکسار اقبال گردونی****ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی دارد
ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل****گل شمعی که داری در نظر بوی بدی دارد
غزل شمارهٔ 1041: خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد
خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد****به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد
من و سودای خوبان ، زاهد و اندیشه ی رضوان****در اینحسرتسرا هرکسسریدارد سریدارد
روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی****گر از انصافپرسی محتسب هم دختریدارد
به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ****مژه نگشودهای این خانهٔ وحشت دری دارد
ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن****به هر بی دست و پایی چیدن دامن پری دارد
در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر****کف دست طمع بر هم نهادنگوهری دارد
به توفان خیال پوچ ترسم گم کنی خود را****تو تنها میروی زین دشت و، گردت لشکری دارد
طرب مفت تو گر با تازه روبی کرده ای سودا****درین کشور دکان گلفروشان شکری دارد
کمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان****ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد
به وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی****نگین گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد
فضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن****قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد
ز وضع سایهام عمریست این آواز میآید****که راحت گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد
تو خود را از گرفتاران دل فهمیدهای ورنه****سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری دارد
نبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل****پرافشان است شوق اما تامل لنگری دارد
غزل شمارهٔ 1042: عالم گرفتاری خوش تسلسلی دارد
عالم گرفتاری خوش تسلسلی دارد****جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است****یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن****هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب عرض صد جنوننازست****بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست****تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن****سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش****جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد****زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر****شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
غزل شمارهٔ 1043: نه مفصل نه مجملی دارد
نه مفصل نه مجملی دارد****ما و من حرف مهملی دارد
اوج اقبال نه فلک دیدیم****سیر یک پشت پا تلی دارد
زبر چرخ از امل بریدن نیست****سر این رشته مغزلی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش****تاج زرین سر کلی دارد
در تجمل چه ممکن است آرام****پشت این بام دنبلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا****آگهی چشم احولی دارد
سایه در خواب میشمارد کام****عاجزی کفش مخملی دارد
مصلحتهاست وقف موی سپید****هر سری فکر صندلی دارد
گرچه هر اول آخر است آخر****لیک آخر هم اولی دارد
کار مجنون به طرهٔ لیلی است****قصهٔ ما مسلسلی دارد
بیدل از حیرتم گذشتن نیست****آب آیینه جدولی دارد
غزل شمارهٔ 1044: غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد****به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست****نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن****حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه****بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری****همین غم است که تخمیر بیغمی دارد
خطا بهگردن مستان نمیتوان بستن****طریق بیخبری لغزش کمی دارد
ورق سیه نکنی سر نپیچی از تسلیم****به هوش باش که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم****به قدر حوصله هر زخم مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز****چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال****طبیعت پر طاووس عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل****جهان غول به هر دشت آدمی دارد
غزل شمارهٔ 1045: ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد****سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمیدارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری****که شمشیر از حریف خود سلامت برنمیدارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین****که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمیدارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی****نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمیدارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورمکنی ورنه****سر افتادهای دارم که خجلت برنمیدارد
گل بیتابیام چندان نزاکتپرور است امشب****کهگر آیینهگردد رنگ حیرت برنمیدارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش****ندارد بار تا گرد مذلت برنمیدارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما نالهای دارم****که گر توفان کند جز دست حاجت برنمیدارد
امل را چند سازی کاروان سالار خواهشها****نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمیدارد
نمیارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی****دو عالم یک مژه بار است همت بر نمیدارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان****که شرم انتظارم برق مهلت بر نمیدارد
به رنگ رسم پردازان تکلف میکنم بیدل****و گرنه معنی الفت عبارت برنمیدارد
غزل شمارهٔ 1046: تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد****مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد
تجرد هم دپن محفل خجالت میکند سامان****جهان تاگفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد
ز هرجا سر برون آری قیامت میکند توفان****همیندر پردهٔ خاکاست اگر کس مامنی دارد
بهبرکن خرقهٔ تسلیم و ازآفات ایمن زی****بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد
به سامانست درخورد کدورت دعوی هستی****دلیل امتحان این بس که جانداری تنی دارد
گرانبر طبعیکدیگر مباش از لافخودسنجی****ترازوینفس همسنگچندینمن منی دارد
ندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها****کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی دارد
نگینخاتم ملکسلیمان درکفاست اینجا****همهگر سنگ باشد دل به دست آوردنی دارد
نشان دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی****همهگنجیم اماگنج جا در مدفنی دارد
زسیر سرنوشت این دشت تنگی کرد بر دلها****به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد
تأمل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی****شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد
حیا از طینتما جز ادب چیزی نمیخواهد****فضولیگر همه از خود برآیی ؟؟دنی دارد
نمیدانم چه خرمن میکنم زین کشت بیحاصل****نفس تا ریشهاش باقیست دلبرکندنی دارد
زگفتن چربو نرمی خواه و از دیدنحیا بیدل****بهار پسته و بادام هریک روغنی دارد
غزل شمارهٔ 1047: مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد
مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد****که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی****ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی****گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم****کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل****اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن****گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی****تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند****به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیدهایم اما****به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیدارد
پیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی****رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
بهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن****حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل****که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
غزل شمارهٔ 1048: اینقدر ریش چه معنی دارد
اینقدر ریش چه معنی دارد****غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی خرس چهظلم است آخر!****مرد حق میش چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر****عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش****نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار****این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند****غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فشاست****ملت و کیش چه معنی دارد
غزل شمارهٔ 1049: خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد
خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد****پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد
نمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را****حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد
مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن****چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد
بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا****بهار بیخودی هم یک دو دمگلبازییدارد
اگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم****به آن عجزمکه با من عجز هم طنازییدارد
به دشت و در ندیدم از سراغ عافیتگردی****خیال بیدماغ اکنون گریبانتازیی دارد
نقابرنگ هرجا میدردآیینهدیدار است****شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی دارد
خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند****خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد
به افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی****به هرجا این هوا گل میکند ناسازیی دارد
فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل****نخواهی غره شد این حیز پشتاندازیی دارد
غزل شمارهٔ 1050: نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد****نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
عمریست که با کلفت دل میروم از خویش****خود را چهقدر آینه با زنگ برآرد
صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت****تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست****زبن انجمنمکاش دل تنک برآرد
در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است****تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد
تفریح دماغ تو و من درخور وهم است****زبن نسخه محال استکسی بنگ برآرد
با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی****عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد
زین بار که من میکشم از کلفت هستی****سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد
آیینهٔ او محرمی وصل ندارد****حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟
آه این دل مایوس نشاطم نپسندید****کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد
بیدل بهکف خاک قناعت کن و خوش باش****تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد
غزل شمارهٔ 1051: گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد****چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل****تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است****در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است****آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند****لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر****مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت****موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم****واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست****امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست****یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
غزل شمارهٔ 1052: گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد
گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد****جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد
خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند****چه ممکن است اینکه سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد
نرست تخمی در این گلستان که نوبهاری نکرد سامان****هوای رنگ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد
ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن****که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد
ز پهلوی جذبهٔ محبت قویست امید ناتوانان****سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بیرسن برآرد
دل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی****به لغزش اشککاش خود را چو شمع از این انجمن برآرد
ز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعین****دلیل صبح قیامت است این که مرد سر از کفن برآرد
به این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشهٔ فضولی****مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآرد
تجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت****چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآرد
قدم به آهنگکین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن****تفنگ قالب تهی نماید دمیکه دود از دهن برآرد
دماغ اهل صفا نچیند بساط انداز خودستایی****سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد
غبار اسباب چند پوشد صفای آیینهٔ تجرد****کجاست عریانیی که ما را ز خجلت پیرهن برآرد
به آن صفا بیختهست رنگم که مانی کارگاه فطرت****قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآرد
نفس به صد یاس میگدازم دگر ز حالم مپرس بیدل****چو شمع رحم است بر اسیریکه مرگش از سوختن برآرد
غزل شمارهٔ 1053: حاشاکه مرا طعنکسان بر سقط آرد
حاشاکه مرا طعنکسان بر سقط آرد****چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف****بر مهملهها خردهگسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همهتن خط جبینیم****کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامشنفسان پرس****ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمریستکه ما منتظران چشم به راهیم****تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری میکشد از دعوی تحقیق****کشتی چه خیالست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیرهسری کز رککردن****بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
غزل شمارهٔ 1054: فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد
فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد****تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد
به اشکی کلفت از دل کی توان بردن که دریا هم****یتیمی مشکلست از طینت گوهر برون آرد
فنا هم مایهٔ هستیست ازآفت مباش ایمن****که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد
به نو میدی در این گلشن چو رنگ امید آن دارم****که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد
ز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل****خوشا آیینهای کز خویش روشنگر برون آرد
غباری از خطش راه نظر میزد، ندانستم****که این شمع از پر پروانهها دفتر برون آرد
که میدانست پیش از دور خط اعجاز حسن او****که از لعل ترش موج زمرّد سر برون آرد
به گلشن گر بگویم وصف لعل میفروش او****به حسرت شاخ گل از آستین ساغر برون آرد
ندارد شبنم من برگ اظهاری درین گلشن****مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد
به پستی تا بماند شوق جهدی کن که خون گردی****چو آب آیینهدار رنگ گردد، پر برون آرد
فریب جاه از بازیچهٔ گردون مخور بیدل****که میترسم سر بیمغزی از افسر برون آرد
غزل شمارهٔ 1055: من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد
من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد****به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم****که فیض جلوه یک اشکم نگهپرور برون آرد
زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد****حبابآسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد
به صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد****به رنگگردباد آه از دل محشر برون آرد
ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش میلرزم****مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من****ورقگردانی رنگیکه صد دفتر برون آرد
در این محفل سراغ عشرت دیگر نمییابم****مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
بهگلشنگر دهد عرض ضعیفی ناتوان او****به ناز صد رگ گل پهلوی لاغر برون آرد
ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی****کهگر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد
ز بحر بیکناری ناامیدی در نظر دارم****نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آرد
ندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی****که بویگل به صد چاک ازگریبان سر برون آرد
غم اسباب دنیا چیدهای بر دل از این غافل****که آخر تنگی این خانهات از در برون آرد
بهتوفانحوادثچارهها خونشدکنونصبری****به ساحلکشتی ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل****ز غفلت تا بهکی آیینهات جوهر برون آرد
غزل شمارهٔ 1056: نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد****تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت****وز آن زلف دو تا روحالامین شهپر برون آرد
به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت****بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد
لبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل****رختگاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
رم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی****به چندین گردباد آه از دل محشر برون آرد
گرفتم بینقابی رخصت نظّاره است اینجا****نگاهیکو که مژگانواری از خود، سر برون آرد
فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم****گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد
نمیارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق****خزان از بوتههای گل گرفتم زر برون آرد
همان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد****هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد
کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن****مگر آیینه گردیدن گل دیگر برون آرد
در این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب میباشد****گره سازد نفس غواص تاگوهر برون آرد
قفس فرسودهٔ گرد هوسهایم خوشا روزی****که پروازم چو بوی گل ز بال و پر برون آرد
اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل****حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد
غزل شمارهٔ 1057: احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد****آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست****رنج باریکهکشد پشت شکم میآرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد****پشت دست استکه ناخن ز عدم میآرد
کامجویان طلب همت از افسوسکنید****که ز اسباب جهان دست بهم میآرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد****باخبر باش که شادی همه غم میآرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی****برهمن آتشی از سنگ صنم میآرد
بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید****رنگگل تاب پر سوختهکم میآرد
جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است****نیست جز گرد حدوث آنچه قدم میآرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق****قاصد ما خبر از نقش قدم میآرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب****نفست گر همه بار است که خم میآرد
تو دلی جمع کن این تفرقهها اینهمه نیست****سر صد رشته همین عقده بهم میآرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل****طاس این نرد برایتو چهکم میآرد
غزل شمارهٔ 1058: در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد****دست شکست حیف است باید به پیش پا برد
قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد****مکتوب ما عرقکرد چندانکه نقش ما برد
ابر بهار رحمت از شرم آب گردید****تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد
دست در آستینش دل بردنی نهان داشت****امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم****ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد
تدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل****این دانه از درشتی دندان آسیا برد
فکر وفور هر چیز افسون بیتمیزیست****الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد
اقبال اهل همتبازی خور هوس نیست****نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا برد
هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم****پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا برد
شد قامت جوانی در پیریام فراموش****آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد
باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن****عمریست سرنوشتم پیری به نقش پا برد
جوشعرق چو صبحمدرپرده شبنمی داشت****تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد
یک واپسین نگاهی میخواست رفتن عمر****مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد
بیدلگذشتخلقیمحمل بهدوش حسرت****ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد
غزل شمارهٔ 1059: خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
خاکستری نماند ز ما تا هوا برد****دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
نقش مراد مفت حریفی کزین بساط****چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
آسوده جبههای که درین معبد هوس****چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
آخر به درد و داغگرهگشت پیکرم****صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد
سیل بنای موج همان زندگی بس است****بگذارتا غبار من آب بقا برد
زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق****خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
محروم دامن تو غبار نیاز من****صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد
چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی****یارب که التجا به در توتیا برد
حسن قبول جعوهکمین بهانهایست****کو دل که جای آینه دست دعا برد
زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است****درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد
کو قاصدی که در شکن دام انتظار****پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد
هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است****بیدل بجز دلیکه نداردکجا برد
غزل شمارهٔ 1060: ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد
ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد****آیینهداری وهم از چشم ما حیا برد
راحت به ملک غفلت بنیاد بیخلل داشت****مژگانگشودن آخر سیلی شد و ز جا برد
دوری فسون وهم است اما چه میتوانکرد****روبی به خاطرآمد ما را زیاد ما برد
این دشت بیسر و بن غول دگر ندارد****ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد
جاییکه سعی فطرت بارگمان نمییافت****هرچند من نبودم اوآمد و مرا برد
ظرف قناعت دل لبریز بینیازیست****هر جا که نعمتی بود کشکول این گدا برد
داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد****سربسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد
حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند****بالین راحت از خلق فکر پر هما برد
اندیشهٔ تلون غارتگر صفا بود****رنگیکه سادگی داشت از دست ما حنا برد
آیینهٔ تسلی صیقلگرش تقاضاست****بر خاکم آرزو زد تا سرمهام صدا برد
بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی****دل آبگشت و خونشدگلرفت و رنگها برد
نرد خیالبازان افسانهٔ جنون است****آورد ما چه آوردگر برد درکجا برد
از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم****بی منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد
بیلل به وادی عجزکم بود راه مقصود****قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد
غزل شمارهٔ 1061: هیهات دم بازپسین عرض ادب برد
هیهات دم بازپسین عرض ادب برد****رشک نفسم سوخت که نام تو به لب برد
بر عالم فطرت دل بیدرد ستم کرد****نشکستن این شیشه قیامت به حلب برد
فرصت نرسانید به مقصد نفسم را****این شمع پیام سحری داشت که شب برد
ای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار****زبن غمکده هرگاه الم رفت طرب برد
فریاد که بی مطلبی پیش نبردم****همت خجلم کرد ز جایی که طلب برد
چون شمع به بیماری دل ساخته بودم****فرصت به تکلف عرقی کرد که تب برد
قاصد، نشوی منفعل لغزش مستان****خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برد
درد طلب عشق در آفاق که دارد****کم نیست که لیلی غم مجنون به عرب برد
گر مرگ نمیبود غم خلق که میخورد****صد شکر که اینجا همهکس روز به شب برد
این آدم وحوا شرف نسبت هستی است****بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد
غزل شمارهٔ 1062: احتیاجم خجلت از احباب برد
احتیاجم خجلت از احباب برد****سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
عمر رفت و آهی از دل گل نکرد****ساز من آب رخ مضراب برد
آه عیش گوشهٔ فقرم نماند****سایهٔ دیوار رفت و خواب برد
آینه آخر به صیقلگشتگم****بسکه رفتم خانه را سیلاب برد
داشتم تحریر خجلتنامهای****تا کنم تکلیف قاصد آب برد
بیغرض خلقی ازین حرمانسرا****رفت و داغ مطلب نایاب برد
غنچهها شرم از شکفتن باختند****خنده آخر زین چمن آداب برد
قامت خم عجز میخواهد ز ما****سجده باید پیش این محراب برد
محرم سیر گریبان کس مباد****زورق ما را که در گرداب برد
برکه نالم بیدل از بیداد چرخ****خواب من آواز این دولاب برد
غزل شمارهٔ 1063: حسرت پیام بیکسی آخر به یار برد
حسرت پیام بیکسی آخر به یار برد****قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
قطع جهات کردهام از انس بور****افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده****بیانفعالیام همه جا شرمسار ،برد
حیف ازکسیکه ضبط عنان سخن نداشت****تمکین ز سنگ خفت وضع شرار برد
مردان زکینهخواهی دونان حذرکنید****خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بیرتبه نیست دعوی حق با وجود لاف****منصور را بلندتر از خلق دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است****انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیدهایم****آن دامنیکه کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورف****غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینهخانه بود تماشاگه ظهور****سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توامکرد بیسراغ****چندان تپید دلکه ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست****هرکس نفس ز خلق یک آیینهوار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت****با هر صدایی از خودم این کوهسار برد
غزل شمارهٔ 1064: شرمقصورم از سخن شکوهاعتبار برد
شرمقصورم از سخن شکوهاعتبار برد****آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود****لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد
بسکه به بارگاه فضل رسم قبول عام بود****هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام****هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
بیرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانهام****رنگم اگر پری شکست ناله بهکوهسار برد
حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت****نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد
زبنعملیکه وهم خلق غره طاقت خود است****جز به عدم نمیتوان حسرت مزد کار برد
شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد****ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم****جز غمکوتهی نبود ازگره آنچه تار برد
آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد****ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبهزار برد
تا رقم چه مدعا سرخطکلک آرزوست****دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد
بیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس****شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد
غزل شمارهٔ 1065: رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد****همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
در سرم بیمغزی شور هوس پیچیده بود****وصلگوهریابد آن موجیکه این خاشاک برد
کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم****لابهای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد
حیف اوقاتیکهکس منتکشد از هر خسی****وقتی پیری خوش که بیدندانیاش مسواک برد
هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است****چون سحر بر آسمان میبایدم این خاک برد
بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی****مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد
قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود****جادهها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد
گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه****یاد آن مژگان مرا در سایههای تاک برد
میروم محمل به دوش آمد و رفت نفس****تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد
ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود****کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد
بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست****ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد
غزل شمارهٔ 1066: پیریام آخر می و پیمانه برد
پیریام آخر می و پیمانه برد****باد سحر شمع ز کاشانه برد
دیده سیاهی ز گل و لاله چید****کوشگرانی ز هر افسانه برد
شمع جنون آبلهپا کرده گم****سر به هوا لغزش مستانه برد
کشمکش ازسعی نفس قطع شد****اره خودآرایی دندانه برد
یاد خطشکردم و دل باختم****سایهٔ مور از کف من دانه برد
هرکه در این انجمن حرص وگد****ساخت به خودگنج به ویرانه برد
حسرت دیدار گریبان درید****آینهٔ ما همه جا شانه برد
خواندن اسرار وفا مشکل است****مهر شد آن نامهکه پروانه برد
در دل ما ذوق تماشا نماند****آهکسی آینه زین خانه برد
قاصد دلبر جگرم داغ کرد****نامهٔ من ناله شد اما نه برد
وقت جنون خوشکه غم خانمان****یک دو دم از بیدل دیوانه برد
غزل شمارهٔ 1067: ما را به در دل ادب هیچکسی برد
ما را به در دل ادب هیچکسی برد****تمثال در آیینه ره از بینفسی برد
زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم****خاروخس ما را عرق شرم خسی برد
بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند****آب رخ عنقایی ما را مگسی برد
فریادکه محملکش یک ناله نگشتیم****دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد
دور همه چون سبحه یکیکرد تسلسل****زین قافلهها پیش وپسی ، پیش وپسی برد
آخر پی تحقیق به جایی نرساندم****بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد
دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی****جمعیت بالم الم بیقفسی برد
بیدل ثمر باغکمالم چه توانکرد****پیش از همه در خاک مرا پیش رسیبرد
غزل شمارهٔ 1068: مکتوب من به هرکه برد باد میبرد
مکتوب من به هرکه برد باد میبرد****تا یاد کس رسیدنم از یاد میبرد
پرواز رنگ من اگر آید به امتحان****مانی شکست خامه به بهزاد میبرد
در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ****دیگر کجایم این دل ناشاد میبرد
از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر****آیینه تا نفس زدهای باد میبرد
این پیکریکه تیشهٔ تدبیر جانکنی است****ما را همان به تربت فرهاد میبرد
تا گردی از خرام تو باغ تصورست****شوق از خودم به سایهٔ شمشاد میبرد
یک موج اگر عنان گسلد سیل گریهام****از خاک هند دجله به بغداد میبرد
هرچند دل ز شرم خیالات عرق کند****یک شیشه خانه عرض پریزاد میبرد
در آتشم فکن که سپند فسردهام****تا سرمه نیست زحمت فریاد میبرد
بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس****خاموشیات ز خاطر صیاد میبرد
غزل شمارهٔ 1069: فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد****همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبرد
شرمسار هستیام کاین کاغذ آتش زده****یک دو گامم زین شبستان با چراغان میبرد
الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست****انتظار شیشه اینجا طاق نسیان میبرد
پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است****از گرانی گوی ما با خویش چوگان میبرد
حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است****سنبله چون پخته شد چرخش به میزان میبرد
از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر****دانه را در آسیاها هیأت نان میبرد
تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم****سنگ این کوه انتظار شیشهسازان میبرد
صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق****شمع هم زین بزم داغ چشم گریان میبرد
این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق****لیک از این غافل که پشت دست دندان میبرد
گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار****چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان میبرد
خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست****گردباد اکثر خس و خار از بیابان میبرد
با همه بیدست و پایی در تلاش خاک باش****عزم این مقصد گهر را نیز غلتان میبرد
بر تغافل ختم میگردد تک و تاز نگاه****کاروان ما همین مژگان به مژگان میبرد
در خیال نفی فرع از اصل باید شرم داشت****ناله چون افسرد آتش در نیستان میبرد
عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست****بیگناهی یوسف ما را به زندان میبرد
غزل شمارهٔ 1070: آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد
آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد****اشک چکید و ناله رفت نامهٔ ما که میبرد
توأم گل دمیدهایم دامن صبح چیدهایم****در چمنیکه رنگ ماست بوی وفا که میبرد
نغمهٔ محفلکرم وقف جنون سایل است****ورنه به عرض مدعا عرض حیا که میبرد
ننگ هوس نمیکشد دولت بیزوال ما****بر در کبریای فقر نام هما که میبرد
کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز****آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که میبرد
هرکه گذشت ازین چمن ریشهٔ حسرتش بجاست****این همه کاروان رنگ رو به قفا که میبرد
آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست****آنچه نثار نازتست در همه جاکه میبرد
از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم****خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد
شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد****رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که میبرد
تا به فلک دلیل ما چشمگشودنست و بس****کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه میبرد
بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس گیر****منتظر طلب مباش ننگ بیاکه میبرد
غزل شمارهٔ 1071: یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد
یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد****پشم ما بالد به حدی کز کلاهی بگذرد
شمع محفل داغ میگردد کز آهی بگذرد****آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد
دسترنج سعی آزادی نمیگردد تلف****کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد
در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک****سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد
روشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع****داغ نقش پاستگر زین ره نگاهی بگذرد
شمع بردار از مزار تیرهروزان وفا****باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد
از غبار ما سواد عجز روشنکردنیست****باید این خط هم به چشمت گاهگاهی بگذرد
عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان****چون سحر صد نردبان بندی که آهی بگذرد
برنمیدارد چوگردون عمر تمکین وحشتم****ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد
ترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است****سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذرد
نالهٔ نی میکشد از موج آب اواز پا****عمر عاشق گر همه د زیر چاهی بگذرد
بیفنا ممکن بدان بیدل گذشتن زین محیط****بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد
غزل شمارهٔ 1072: عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد
عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد****کزحیا چون عرقم آب ز سر میگذرد
کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت****آب یاقوت هم اینجا ز جگر میگذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم****تیغ را جادهکند هرکه ز سر میگذرد
موج ما بینم ازین بحر پر آشوب گذشت****همچو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات****همه از دیدهٔ ما همچو نظر میگذرد
منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما****غنچه در گل خزد آنجا که سحر میگذرد
شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست****ناله تا بال گشاید ز اثر میگذرد
چون نفس خانهپرستیم و نداریم آرام****عمر آسودگی ما به سفر میگذرد
در مقامی که قناعت بلد استغناست****کاروان چون تپش از موج گهر میگذرد
به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل****نیست بیناله اگر نی ز شکر میگذرد
غزل شمارهٔ 1073: زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد****شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دلگیریم****سنگ عمریستکه بردوش شرر میگذرد
دام دل نیست بجز دیده که مینای شراب****از سر جام به صد خون جگر میگذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام****زین هوسها بگذر یا مگذر میگذرد
انجمن در قدمی هرزه به هر سو مخرام****هرکجا پا فشرد شمع ز سر میگذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما****برق از این مزرعهٔ سوختهتر میگذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد****آخر این جلوهات از آینه درمیگذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم****عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود****عرق از روی تو با دیدهٔ تر میگذرد
غزل شمارهٔ 1074: بهار میرود و گل ز باغ میگذرد
بهار میرود و گل ز باغ میگذرد****پیاله گیر که فصل دماغ میگذرد
نوای بلبل و آواز خندهٔ گلها****به دوش عبرت بانگکلاغ میگذرد
کدورتیکه ز اسباب چیدهای بر دل****سیاهیی استکه آخر ز داغ میگذرد
به جستجوی چه مطلب شکستهای دامن****غبار خود بهم آور سراغ میگذرد
کسی به جانکنی بیاثر چه چاره کند****فراغها به تلاش فراغ میگذرد
فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری****غبار قافله سالار داغ میگذرد
مخالفت هم ازین دوستان غنیمت گیر****دو روزه صحبت طوطی و زاغ میگذرد
شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب****شب سحر نفست بیچراغ میگذرد
زقید لفظ برآ معنی مجرد باش****می است نشئه دمی کز ایاغ میگذرد
مگو پیام قناعت به منعمان بیدل****غریق حرص ز پل بیدماغ میگذرد
غزل شمارهٔ 1075: ز سختجانی من عمر تنگ میگذرد
ز سختجانی من عمر تنگ میگذرد****شرار من به پر و بال سنگ میگذرد
جهان ز آبلهپایان دل جنون دارد****ز گرد عجز مگو فوج لنگ میگذرد
چه لغزش است رقمزای خامهٔ فرصت****که تا شتابنویسی درنگ میگذرد
در آن چمنکه به دستت نگار میبندد****غبار اگر گذرد گل به جنگ میگذرد
متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور****حذرکه قافلهسالار بنگ میگذرد
عقوبت است صدف تا محیط پیش گهر****دلگرفته ز هرکوچه تنگ میگذرد
کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار****به هر طرف نگری یک پلنگ میگذرد
غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم****ز خویش میگذرد گر ز زنگ میگذرد
ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن****پر شکسته ز چندین خدنگ میگذرد
تامل تو، پلکاروان عشرت توست****مژه به خم ندهی سیل رنگ میگذرد
دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست****چون بحر شد تنک آب از نهنگ میگذرد
هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق****هنوز قافلهها از فرنگ میگذرد
کسی به درد دلکش نمیرسد بیدل****جهان خفته چه مقدار دنگ میگذرد
غزل شمارهٔ 1076: ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد
ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد****چو رشحهای که ز ظرف سفال میگذرد
دمیدن همه زبن خاکدانگل خواریست****بهار آبلهها پایمال میگذرد
غبار شیشهٔ ساعت به وهم میکوبد****بهوش باشکه این ماه و سال میگذرد
تلاش نقص وکمال جهان گروتازیست****هلالش از مه و ماه از هلال میگذرد
به هرکه مینگرم طالب دوام بقاست****مدار خلق به فکر محال میگذرد
دلی که صاف شود از غبار وهم کجاست****ز هر یک آینه چندین مثال می گذرد
طلب چه سحرکند تا بهکوی یار رسم****نفس هم از لب ما سینه مال میگذرد
شبم به صفحه نگاهش زد آتشیکه هنوز****شرر به چشمک ناز غزال میگذرد
تلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل****زمان عافیتت زبر بال میگذرد
دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است****گر از هوس گذری بیملال میگذرد
غبار قافلهٔ دوش بوده است امروز****وصال رفته و اکنون خیال میگذرد
حق ادای رموز از قلم طلب بیدل****که حرف دل به زبانهای لال میگذرد
غزل شمارهٔ 1077: باکهگویم چه قیامت به سرم میگذرد
باکهگویم چه قیامت به سرم میگذرد****که نفس نازده هر شب سحرم میگذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری****حیف دستیکه ز دل برکمرم میگذرد
خاک گل میکنم و میروم از خویش چو اشک****عرق شرم زپا پیشترم میگذرد
ترک سعی طلب ز شمع نمیآید راست****پای رفتارم اگر نیست سرم میگذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زدهام****هر نفس قافلهواری شررم میگذرد
نامهها در بغل از شهرت عنقا دارم****قاصد من همه جا بیخبرم میگذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهیست****عمر در خواب ز بالین پرم میگذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید****زندگی منتظر شیشه گرم میگذرد
چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست****لغزش یک مژه از دیر و حرم میگذرد
خاک هر درکه به افسون طمع میبوسم****آب میگردد و آبش ز سرم میگذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشیست****گر نفس میزنم از نیشکرم میگذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت گیر****زندگیکو اگر اینگرد ز رم میگذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس****می درّد پوست چو ماهی ز درم میگذرد
نیستم قابل یک گام در این دشت چو عمر****لیک چندانکه ز خود میگذرم میگذرد
راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل****عمر چون حلقه به بیرون درم میگذرد
غزل شمارهٔ 1078: تا لبش در نظرم میگذرد
تا لبش در نظرم میگذرد****آبگشتن ز سرم میگذرد
فصل گل منفعلم باید ساخت****ابر بی چشم ترم میگذرد
زین گذرگه به کجا دل بندم****هرچه را مینگرم میگذرد
در بغل نامهٔ عتقا دارم****خبرم بیخبرم میگذرد
حلقه شد قامت و محرم نشدم****عمر بیرون درم میگذرد
جادهٔ پیسپر تسلیمم****هر چه آید به سرم میگذرد
ششجهت غلغل صور است اما****همه در گوش کرم میگذرد
مژهای باز نکردم هیهات****پر زدن زیر پرم میگذرد
موج اینبحر نفس راست نکرد****به وطن در سفرم میگذرد
هر طرف سایهصفت میگذرم****یک شب بیسحرم میگذرد
کاش با یأس توان ساخت چو بید****بیبری هم ز برم میگذرد
دل ندانم به کجا میسوزد****دود شمعی ز سرم میگذرد
خاکم امروز غبارانگیز است****پستی از بام و درم میگذرد
کاروان الم و عیش کجاست****من ز خود میگذرم میگذرد
چند چون شمع نگریم بیدل****انجمن از نظرم میگذرد
غزل شمارهٔ 1079: دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد****شمع خاموش انجمنها میکند یکبار سرد
عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم****چون سر بی مغز زاهد ذر ته دستار سرد
داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل مردگان****چارهگر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد
انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست****شعلهها را شمعکافوریکند دشوار سرد
با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار****پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد
بیتکلف با نفس روزی دو باید ساختن****دل هواخواه و نسیمی دارد این گلزار سرد
تا شود هستیگوارا با غبار فقر جوش****آب در ظرف سفالین میشود بسیار سرد
یأس پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد****نالهای کردم که گردید آتش کهسار سرد
در جوانی به که باشی هم سلوک آفتاب****تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد
بیرواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار****جنس میخواهد لحاف آندم که شد بازار سرد
گرم ناگردیده مژگان آفتابی میرسد****خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد
بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت****آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد
غزل شمارهٔ 1080: داغ بودمکه چه خواهم به غمت انشا کرد
داغ بودمکه چه خواهم به غمت انشا کرد****نقطهٔ اشک روانگشت و خطی پیداکرد
نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست****در تمثال زدم آینه استغنا کرد
سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد****خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
فطرت سست پی از پیروی وهم امل****لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد
میشمارم قدم و بر سر دل میلرزم****پای پر آبلهام کارگه مینا کرد
دل بپرداز و طرب کن که درین تنگ فضا****خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد
گرد پرواز در اندیشه پری میافشاند****خاک گشتن سر سودایی ما بالا کرد
حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است****آنچه میخواست به آیینه کند با ما کرد
کلک نقاش ازل حسن یقین میپرداخت****نقش ما دید و به سوی تو اشارت ها کرد
عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت****کف ما را نمد آینهٔ درباکرد
هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد****نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد
بیدل از قافلهٔ کنفیکون نتوان یافت****بار جنسی که توان زحمت پشت پا کرد
غزل شمارهٔ 1081: دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد
دلگداخته بر شش جهت بغل واکرد****جهان به شیشهگرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا****نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی****که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بینیازی عشق****مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک****شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم ولی نفهمیدم****که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداریام چه امکان داشت****سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بیتاملیام****نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل****که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیتطلبان****محیط اینکره از رشتهٔگهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد****قفای زانوی حسرت نمیتوان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود****پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی****جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیدهای بیدل****به عالمی که نیام بایدم تماشا کرد
غزل شمارهٔ 1082: امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد
امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد****شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید****مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت****پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد
یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش****مشاطهایکه دل را از طرهء تو واکرد
فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت****جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین****کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد****تمثال جلوهگر شد آیینه خندهها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق****بند قبال نازی پیراهنم قباکرد
در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت****ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر****دلخانهایستکانجا نتوان به زور جاکرد
رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت****یاس اینکدو به خود بست تا زندگی شناکرد
دست ترحمکیست مژگان بیدل ما****بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد
غزل شمارهٔ 1083: دل به زلف یار هم آرام نتوانستکرد
دل به زلف یار هم آرام نتوانستکرد****این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد
جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری****وحشی حسن بتان را رام نتوانست کرد
با همه شوری که وقف پستهٔ خندان اوست****رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد
همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب****کز خم دریا میی در جام نتوانستکرد
نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من****ماهییکز فلس فرق دام نتوانست کرد
مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود****پایمالش گردش ایام نتوانست کرد
چرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان****پختگیهای ثمر را خام نتوانستکرد
همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت میکشم****آب در آیینهام آرام نتوانستکرد
موج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب****طبع استغنا نظر ابرام نتوانستکرد
نالهها در دل فسرد اما نبست احرام لب****گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرد
اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن****این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کرد
سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما****یک شرر برق نگاهی وام نتوانستکرد
غزل شمارهٔ 1084: وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد****بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانستکرد
در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگیست****مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد
رحمکن بر حال محرومیکه مانند سپند****سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد
بینشانم لیک بالی از زبانها میزنم****ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد
آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس****من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد
در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه****یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل****مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد
باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود****گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد
نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس****بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد
در جنونزاری که ما حسرت کمین راحتیم****آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد
گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک****قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد
آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم****آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد
غزل شمارهٔ 1085: خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد
خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد****چون سر نماند شمع قبول سجود کرد
در سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم****جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
زان غنچهٔ خموش به آهنگکاف و نون****سر زد تبسمی که عدم را وجود کرد
چندان خمار درد محبت نداشتم****بوی گلی که زخم مرا مشکسود کرد
ای چرخ زحمتگره کار من مبر****خواهد مه نوت سر ناخنکبود کرد
آیینهدار نقش قدم بود هستیام****هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد
شد آبیار مزرع امکان گداز من****زین انجمن زیان زدهای شمع سودکرد
خونم به دل ز بویگلش میدرد نقاب****رنگ آتشی که داشت درین غنچه دود کرد
تا انتظار صبح قیامت امان کراست****کار درنگ ما نفس سرد زود کرد
هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس****یاس دوام نوحهٔ ما را سرودکرد
بیدل کتاب طالع نظاره خواندهایم****مژگان هبوط داشت تحیر صعود کرد
غزل شمارهٔ 1086: اول دل ستمزده قطع امیدکرد
اول دل ستمزده قطع امیدکرد****آخرشکست چینی من مو سفید کرد
میلرزد از نفس دم تقریر احتیاج****دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد
بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست****خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد
تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد****صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد
تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد****پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد
چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان****فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد
از قبض و بسط حیرت آیینهام مپرس****قفلی زدم به خانهکه نازکلیدکرد
دارد رسایی مژه ی خون بهگردنش****برگشتنیکه آنسوی حشرم شهیدکرد
بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن****کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
غزل شمارهٔ 1087: از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد****روز خود را به غبار مژه شب باید کرد
گرد وارستگیهکوی فنا باید بود****خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد
همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل****جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد
کهنه مشق خط امواج سرابیم همه****عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد
اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند****مژه را روکش بازار حلب باید کرد
تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا****خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد
دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد****شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد
دیدهای را که چمنپرور دیدار تو نیست****به تماشایگل و لاله ادب باید کرد
آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام****که ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد
یک تحیر دو جهان در نظرت میسوزد****آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد
دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت****خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
غزل شمارهٔ 1088: پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد****پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد
کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا****ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد
باعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست****الم بیکسیی هست سبب بایدکرد
گر شود پیش تو منظور نثار نگهی****گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد
جمع بودن به پریشانصفتی آسان نیست****روزها در قدم زلف تو شب باید کرد
زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت****جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد
ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید****این شکر قابل آن نیستکه تب بایدکرد
جیبها موج طربگاه حضور دریاست****فکر خود کن گرت اندیشهٔ رب باید کرد
نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است****هر چه آید ز تو کاریست عجب باید کرد
بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت****درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد
غزل شمارهٔ 1089: دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد
دل سحرگاهی بهگلشن یاد آن رخسار کرد****اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه****خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست****گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ز آن بیپرد رخساریکه شرم جلوهان****چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است****هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود****چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست****اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان درد دل****یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح****گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ****خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بیتکلف بود هستی لیک فکر بد معاش****جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود****صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق****جای گندم آدمیت میتوان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار****آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد
غزل شمارهٔ 1090: عشق مطربزادهای بر ساز و تقوا زور کرد
عشق مطربزادهای بر ساز و تقوا زور کرد****دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد
با همه واماندگی روزی دو آزادی خوشست****خانه را نتوان به اندوه تعلقگورکرد
زین گلستان صد سحر جوشید و صد شبنم دمید****عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد
بگذر از بیصرفه گوییها که ساز انبساط****گوشمالی خورد هرگه ناله بیدستورکرد
موسی ما شعلهها در پردهٔ نیرنگ داشت****حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد
با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن****وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد
شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است****موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید****شوخی این پنبهام هنگامهٔ منصورکرد
نی ز طاعت بهرهای بردم نه ذوقی ازگناه****در همه کارم حضور نیستی معذور کرد
دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور****چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد
بیدل از عزلت کلامم رتبهٔ معنی گرفت****خُمنشینی بادهام را اینقدر پُر زور کرد
غزل شمارهٔ 1091: آگاهی از خیال خودم بینیازکرد
آگاهی از خیال خودم بینیازکرد****خود را ندید آینه تا چشم بازکرد
نعل جهان درآتش فکرسلامت است****آن شعله آرمیدکه مشقگدازکرد
چون آه کرد رهگذر ناامیدیام****هرکس زپا نشست مرا سرفرازکرد
کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل****زین جور آنچهکرد به ما امتیازکرد
کلفتزدایکینهٔ دلها تواضع است****زین تیشه میتوان گره سنگ باز کرد
حیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس****نتوان به روی ما در دلها فرازکرد
داغم ز سایه ای که به طوف سجود او****پای طلب ز نقش جبین نیازکرد
شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د****در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد
زبنگلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم****باید دری به خانهٔ خورشید بازکرد
در پرده بود صورت موهوم هستیام****آیینهٔ خیال تو افشای رازکرد
بر زندگیست بار گرانجانیام هنوز****قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد
گامی نبود بیش ره مقصد فنا****ای رشته را نفس بهکشاکش درازکرد
معنی نمای چهره مقصود نیستی ست****بیدل مرا گداختن آیینهسازکرد
غزل شمارهٔ 1092: گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد
گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد****دستی نداشت طاقت جیبم چنین که شق کرد
دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید****زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کرد
پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد****سرها به یکدگرکوفت هرگهکه یاد حقکرد
دل با کمال تحقیق از شبههام نپرداخت****آیینه ساخت امّا پرداز بینسق کرد
زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم****گلگون قبای نازی صبح مرا شفقکرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل****خونم روان نگردید رنگ حنا عرقکرد
مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل****دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد
غزل شمارهٔ 1093: بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد****سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت****گردبادش تا فلک آرایش تبخالکرد
ناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل****بلبل ما طرح منقار از شکست بالکرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل****خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس****گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل دماغکلفت هستیکراست****الفت آیینهام زحمتکش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده میشود****حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینهای پرداز داد****رنگهای رفته چون تمثال استقبالکرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت****صبح ما هم خندهای بر فرصت اقبالکرد
بیخمیدن نیست از بار نفس دوش حباب****بیدلان را نیز هستی اینقدرحمالکرد
شعلهٔما بیدل از اسرار راحتغافل است****از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
غزل شمارهٔ 1094: روزیکه نقشگردش چشمت خیالکرد
روزیکه نقشگردش چشمت خیالکرد****نقاش خامه از مژههای غزال کرد
مشاطهای که حسن ترا زیب ناز داد****از دوده چراغ مه و مهر خال کرد
امکان نداشت پرده درد رمز آن و این****سحر تبسمی استکه نفی محالکرد
خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس****تخمی فشاند عشقکه ما را نهالکرد
سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم****بحر کرم کدورت ما را زلال کرد
بیشبهه بود نیک و بد اعتبارها****اندیشهٔ یقین همه را احتمال کرد
روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت****سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد
گل کردن خیال صفاها به زنگ داد****آیینه را هجوم صور پایمال کرد
داغ قمار صنعت یکتایی دلیم****ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد
حق خلق میشود ز فسون تأملت****باید به چشم دید و نباید خیال کرد
حرمان تراش مخترعات فضولیم****ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد
رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است****ما را نمیتوان به هوس بیملال کرد
ای غافل از نزاکت معنی تأملی****مه را کسی شناخت که سیر هلال کرد
چون شبنم از طرب به هوا بال میزدم****ذوق تأملم عرق انفعال کرد
مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک****این صیقلم برون ز جهان مثال کرد
همت رضا به وضع فسردن نمیدهد****بیزارم از سری که توان زیر بال کرد
بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی****تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد
غزل شمارهٔ 1095: اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد
اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد****که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
عالمی را ز دل خسته به شور آوردم****نالهای داشتم آخر به نیستان گل کرد
نیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ****خون من خواهد از آنگوشهٔ دامانگل کرد
گر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک****سبزه خواهد ز مزارم همه مژگانگلکرد
ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز****زان تبسمکه لبتکاشت نمکدانگلکرد
نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما****کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد
پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا****رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد
حیرتمگشثکه دیروز به صحرای عدم****خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد
سعی اشکیم دویدن چه خیال است اینجا****لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد
غیر وحشتگلی از وضع سحر نتوان چید****هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد
اول و آخر هر جلوه تماشا دارد****نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد
بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم****شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد
غزل شمارهٔ 1096: شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد
شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد****یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکرد
برنمیآید سپند من به استیلای شوق****از جرس باید دل بیانفعالم وام کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید****غفلت آخر حشر من درکسوت با دامکرد
آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم****آرمیدنکوشش و بیمطلبی ابرامکرد
شعلهای بودمکنون خاکسترم مفت طلب****سوختن عریانیام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار****خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیقگنجایش نداشت****دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادیام****الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی ماندهایم****عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجابآلودهای****آبگردید از حیا چندانکه می در جام کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت****بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرتما چون نگه از بس تنکسرمایه است****سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد
میرود صبح و اشارت میکندکای غافلان****تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرامکرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظارهایم****عشق نتوانست ما را بیتحیر رام کرد
غزل شمارهٔ 1097: عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد
عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد****یاس بیبال و پری از قفس آزادم کرد
کو خم دام تعلق چه کمند اسباب****اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد
عافیت مزد فراموشی حالم شمرید****درد عشقم به تکلف نتوان یادمکرد
نوحهای دارم و جان میکنم از قامت خم****آه ازین تیشه که هم پیشهٔ فرهادم کرد
غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات****عشق پیش از نگه منفعل ایجادم کرد
سعی بیهوده ندانم به کجایم میبرد****نفس سوخته شد سرمه که فریادم کرد
گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی****شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد
چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم****هرکه آمد به سر از نقش قدم صادمکرد
گره ضبط نفس نسخهٔ گوهر دارد****وضع خاموش به علم ادب استادم کرد
نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه که نداشت****شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم کرد
نقص هم بیاثری نیست ز تقلید کمال****فقر ما را اگر الله نکرد آدمکرد
محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل****آنکه میخواست فراموش کند یادم کرد
غزل شمارهٔ 1098: وداع عمر چمنساز اعتبارم کرد
وداع عمر چمنساز اعتبارم کرد****سحر دماندن پیری سمن بهارم کرد
به رنگ دیدهٔ یعقوب حیرتی دارم****که میتوان نمک خوان انتظارم کرد
تعلق نفسم سوخت تا کجا نالم****غبار وهم گران گشت و کوهسارم کرد
دل ستمزده صد جا غم تظلم برد****شکست آینه با عالمی دچارم کرد
غبار میدمد از خاک من قدح در دست****نگاه مست که سیر سر مزارم کرد
به نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم****گذشتگی چقدر تیغ آبدارم کرد
نهفته داشت قضا سرنوشت مستی من****نم عرق ز جبین شیشه آشکارم کرد
کنون ز خود مژه بندم که عبرت هستی****غبار هر دو جهان بر نگاه بارمکرد
امید روز جزا زحمت خیال مباد****می نخورده در این انجمن خمارم کرد
چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل****وفا گلی به سرم زد که داغدارم کرد
غزل شمارهٔ 1099: گر کمال اختیار خواهم کرد
گر کمال اختیار خواهم کرد****نیستی آشکار خواهم کرد
جیب هستی قماش رسواییست****به نفس تار تار خواهم کرد
صفر چندی گر از میان بردم****یک خود را هزار خواهمکرد
کس سوال مرا جواب نگفت****ناله در کوهسار خواهم کرد
دور گل گر گذشت گو بگذر****یک دو ساغر بهار خواهم کرد
شوق تا انحصار نپذیرد****وصل را انتظار خواهم کرد
داغ آهی اگر بهار کند****سرو و گل اعتبار خواهم کرد
گر به خلدم برند و گر به جحیم****یاد آن گلعذار خواهم کرد
اینقدر جرم ننگ عفو مباد****هرچه کردم دوبار خواهم کرد
صد فلک انتظار میبالد****با که خود را دچار خواهم کرد
انجمن گر دلیل عبرت نیست****سیر شمع مزار خواهم کرد
در عدم آخر از هوای خطی****خاک خود را غبار خواهم کرد
وضع آغوش وصل ممکن نیست****از دو عالم کنار خواهم کرد
آسمان سرنگون بیکاریست****منکه هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین****فرصتم من فرار خواهم کرد
غزل شمارهٔ 1100: طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد
طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد****شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند****ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت****کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش****خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند****غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون****صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن****جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش****قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن****شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست****ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود****شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست****هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت****ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد