دیوان بیدل دهلوی_غزلیات1500تا1700
غزل شمارهٔ 1501: تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود
تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود****جوهر ناله درین آینه محسوس نبود
شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت****شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود
بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است****نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود
یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال****داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبود
سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک****اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود
تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید****بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود
سیر آیینهٔ دل ضبط نفس میخواهد****ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود
نوبهاری که تصور به خیالش خون است****ما به آن رنگ ندیدیمکه محسوس نبود
جلوه در محفل ما جمله نقابآراییست****شمع آن بزم نیفروختکه فانوس نبود
در تظلمکده دیر محبت بیدل****ناله فریاد دلی داشتکه ناقوس نبود
غزل شمارهٔ 1502: شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود
شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود****ناله هم غیر صدایکف افسوس نبود
از خودم میبرد آن سیلکه چون ریگ روان****آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود
دل مأیوس صنم خانهٔ اندیشه کیست****رنگ اشکی نشکستیم که ناقوس نبود
ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس****شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود
گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است****ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود
ای جنون خوش ادب از کسوت هستی کردی****آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود
زنگ غفلت شدم و پرده رازت گشتم****صافی آینه جز دیده جاسوس نبود
تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت****حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود
دل به هر رنگکه بستیم ندامتگلکرد****عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود
سجدهاش آیینهٔ عافیتم شد بیدل****راحت نقش قدم غیر زمینبوس نبود
غزل شمارهٔ 1503: ناله میافشاند پر در باغ ما بلبل نبود
ناله میافشاند پر در باغ ما بلبل نبود****عبرتی بر رنگ عشرت خنده میزد گل نبود
سیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت****موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود
وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت****خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود
رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد****رونق این انجمن غیر از چراغگل نبود
زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست****جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود
عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید****موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود
پردهها برداشتیم از اعتبارات غرور****در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود
خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بستهاند****ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود
پیکر خاکی جهانی را غریق وهم کرد****از سر آبی که بگذشتیم ما جز پل نبود
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت****فرصتی میزد نفس در شیشهها قلقل نبود
غزل شمارهٔ 1504: نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود****چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم****در ترازویی که ما بودیم پاسنگی نبود
اینقدر از پردهٔ بیخواست توفان کردهایم****ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود
مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است****عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود
هرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم****سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود
نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین****یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبود
از فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم****ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبود
دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن****تاجداری این تقاضا میکند جنگی نبود
خاک را وهم سلیمانی به پستی داغکرد****خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود
ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت میکشیم****گر نمیبود آینه در دست ما زنگی نبود
اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زندست****بیگمان معلوم شد کاین نسخه بیبنگی نبود
غزل شمارهٔ 1505: یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود
یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود****هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود
ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت****هرگلی کامسالم آمد در نظر پارینه بود
منفعل میشد ز دنیا هوش اگر میداشت خلق****صبر و حنظل در مذاقگاو و خر لوزینه بود
هیچ شکلی بیهیولا قابل صورت نشد****آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بود
امتحان اجناس بازار ریا میداد عرض****ریشها دیدیم با قیمتتر از پشمینه بود
هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان****چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود
خاکشد فطرتز پستی لیکمژگان برنداشت****ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود
تختهٔ مشق حوادثکرد ما را عاجزی****زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود
در جهان بیتمیزی چاره از تشویش نیست****ما به صد جا منقسمکردیم و دل در سینه بود
آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال****پاس ناموس تحیّر مهر این گنجینه بود
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند****خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود
غزل شمارهٔ 1506: چون شرر اقبال هستی بسکه فرصتکاه بود
چون شرر اقبال هستی بسکه فرصتکاه بود****هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بود
بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت****شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت****ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسمالله بود
فقر با ان جز بینقش غنا صورت نبست****تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود
در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت****هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد****یاد ایامیکه ما را در دل کس راه بود
دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد****ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بود
گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت****دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بود
جیب خجلت میدرد ناقدردانیهای درد****چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود
تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن****عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود
میتند بیدل جهانی بر تک و تاز امل****نه فلک یکگردش ما سورهٔ جولاه بود
غزل شمارهٔ 1507: روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود
روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود****تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود
عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است****چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود
خاک تلاش کرد به سر، خلق بیتمیز****ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود
این اجتماع وهم بهار دگر نداشت****رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود
ربط کلام خلق نشد کوک اتفاق****تاری که داشت ساز تعین گسسته بود
عمریست پاس وضع قناعت وبال ماست****وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود
کس جان به در نبرد زآفات ما و من****سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود
دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها****جمعیتی که داشت همین بار بسته بود
بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن****رسواییی به چهره عبرت نشسته بود
غزل شمارهٔ 1508: هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود
هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود****شخصهستیچونسحر هرجانفسزد خندهبود
ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست****دانهای گر داشت دایم آسیا گردنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند****عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بیاتفاقی ننگ خفت میکشد****پنبهها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد****نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بود
صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست****بیتکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود
نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن****خوش نگاهی از حیا چشمی به خاک افکنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت میکند****تیشهای کز بیتمیزی روی شیرین کنده بود
عالمی زین انجمندر خود نفسدزدید و رفت****تا کجا بوی چراغ زندگانی گنده بود
مستی و مخموری این بزم بیتغییر نیست****باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود
نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی****از دم یک شیشهگر این شیشهها آکنده بود
دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت****جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود
غزل شمارهٔ 1509: بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود
بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود****موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بود
کس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من****کاروان در گرد آواز درا خوابیده بود
ای مکافات عمل پر بیخبر طیگشت عمر****در وداع هر نفس صبح جزا خوابیده بود
با همه عبرت زتوفیق طلب ماندیم دور****چشم مالیدیم اما پای ما خوابیده بود
ما گمان آگهی بردیم ازبن بیدانشان****ورنه عالم یک قلم مژگانگشا خوابیده بود
عمرها شد انفعال غفلت از دل میکشیم****این ستمگر ساعتی از ما جدا خوابیده بود
سرکشی کردیم از این غافل که آثار قبول****در تواضع خانهٔ قد دوتا خوابیده بود
زندگی افسانهٔ نیرنگ مژگان که داشت****هرکه را دیدم درین غفلت سرا خوابیده بود
فتنهخویی از تکلف کرد بیدارم به پا****چون منی در سایهٔ برگ حنا خوابیده بود
همت قانع فریب راحت از مخمل نخورد****لاغری از پهلویم بر بوریا خوابیده بود
سخت بیدردانه جستیم از حضور آبله****هر قدم چشم تری در زبر پا خوابیده بود
آگهی توفان غفلت ریخت بیدل بر جهان****عالمی بیدار بود این فتنه تا خوابیده بود
غزل شمارهٔ 1510: شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود
شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود****خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بود
کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم****ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود
جوش دردم نونیاز بیقراری نیستم****در خموشی هم سرم بر آستان ناله بود
از فسون عشق حیرانم چها خواهمکشید****گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بود
با تظلم پیشگان خوش باشد استغنای عشق****شیشهگر بر سنگم آمد امتحان ناله بود
یاد آن محمل طرازی های گرد بیخودی****کز دلم تا کوی جانان کاروان ناله بود
سوختن کرد اینقدر آگاهم از احوال دل****کاین سپند بینوا مهر زبان ناله بود
حسرت دیدار نیرنگی عجب درکار داشت****هرقدر دل آب شد آتش بهجان ناله بود
شوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست****گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بود
اینقدر ای محملآرا از دلم غافل مباش****روزگاری این جرس هم آشیان ناله بود
بیتمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است****خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بود
ترک هستی شد دلیل یک جهان رسواییام****عالم از خود برون چیدن دکان ناله بود
درد عشق از بینیازی فال معراجی نزد****ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بود
بیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق****گر دلی میداشتم با خود جهان ناله بود
غزل شمارهٔ 1511: شبکه وصل آغوشپرداز دل دیوانه بود
شبکه وصل آغوشپرداز دل دیوانه بود****از هجوم زخم شوق آیینهٔ ما شانه بود
عشقمیجوشید هرجاگرد شوخیداشتحسن****رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بود
یاد آن عیشیکه از رنگینی بیداد عشق****سیل در ویرانهٔ من باده در پیمانه بود
از محیط ما و من توفانکثرت اعتبار****نه صدفگلکرد اماگوهر یکدانه بود
از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ربختند****هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود
راز دل از وسعت مشرب به رسواییکشید****دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بود
خانه وبرانی به روی آتش من آب ریخت****سوختنها داشتم چون شمع با کاشانه بود
جرم آزادیستکر نشناخت ما را هیچکس****معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود
عالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند****بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بود
اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست****هر دو عالم پیچش یک گیسوی بیشانه بود
چشملطفاز سخترویانداشتن بیدانشیست****سنگ در هرجا نمایانگشت آتشخانه بود
دوش حیرانم چه میپیمود اشک از بیخودی****کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بود
مفت سامان ادب کز جلوه غافل میروبم****چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بود
هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم****بیدلآغوش فلک هم روزنی زین خانه بود
غزل شمارهٔ 1512: محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود
محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود****سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود
یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر****این حباب بیسر وپا پرتنک سرمایه بود
مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست****درگداز استخوان شمع شیر دایه بود
نالهٔ فرهاد میآید هنوز از بیستون****رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود
این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست****خانهٔ شطرنج تا بودهست خوش همسایه بود
التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم****هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود
محمل نازش ز صحراییکه بال افشان گذشت****گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود
بیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان****منظریکز خود برآیم با فلک همپایه بود
غزل شمارهٔ 1513: آنروز که پیدایی ما را اثری بود
آنروز که پیدایی ما را اثری بود****در آینهٔ ذره غبار نظری بود
نقشی ندمیدیم به صد رنگ تامل****نقاش هوس خامهٔ موی کمری بود
گرعافیتی هست ازین بحر برون است****غواص ندانست که ساحل گهری بود
از جرات پرواز به جایی نرسیدیم****جمعیت بی بال و پری بال و پری بود
تا شوقکشد محمل فرصت مژه بستم****دربار شرر شوخی برق نظری بود
نگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را****فریاد که آیینه به دست دگری بود
روزی که گذشتی ز سر خاک شهیدان****هر گرد که در پای تو افتاد سری بود
آخر ز خودم برد به راه تو نشستن****آسودگی شعله کمین سفری بود
دلکشتهٔ یکتایی حسنست وگرکه****در پیش تو آیینه شکستن هنری بود
بیدل به تمناکدهٔ عرض هوسه****از دلدو جهان شور و ز ماگوشکری بود
غزل شمارهٔ 1514: با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود
با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود****لبریز خیال توگداز جگری بود
افسوس که دامان هوایی نگرفتیم****خاکستر ما قابل عرض سحری بود
دل رنگ امیدی ندمانیدکه نشکست****عبرتکدهام کارگه شیشهگری بود
چون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم****خضرره ما لغزش بیپا و سری بود
هر غنچه که بیپرده شد آهی به قفس داشت****اینگلشن خونگشته طلسم جگری بود
کس منفعل تلخی ایام نگردید****در حنظل این دشتگمان شکری بود
دیدیمکه بیوضع فنا جان نتوان برد****دیوانگی آشوب و خرد دردسری بود
بیچشم تر اجزای فناییم چو شبنم****تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بود
دل خاک شد و عافیتی نذر هوسکرد****این اخگر واسوخته بالین پری بود
نیک و بد عالم همه عنقاصفتانند****بیدل خبر از هرکه گرفتم خبری بود
غزل شمارهٔ 1515: این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود
این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود****هر جلوهکه دیدم نشنیدن سخنی بود
این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست****هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بود
تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام****قطع نفس از هر من و ما جامهکنی بود
جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ****زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد****امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود
در بیکسیام خفت همچشمی کس نیست****ای بیخبران عالم غربت وطنی بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم****صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بود
ما را به عد نیز همان قید وجود است****زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بود
افسوس که دل را به جلایی نرساندیم****صبح چمن آینهٔ صیقلزدنی بود
زین رشته که در کارگه موی سفید است****جولاه امل سسلسله باف کفنی بود
آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم****آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود
فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم****کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود
بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب****فانوس خیال من و ما انجمنی بود
غزل شمارهٔ 1516: بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود
بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود****غبار گشتنم اظهار سخت جانی بود
ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس****نفس کشیدن من بی تو شخکمانی بود
گذشتم از سر هستی به همت پیری****قد خمیده پل آب زندگانی بود
به هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد****چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود
خوش آننشاطکه از جذبهٔ دم تیغت****چو اشک خون مرا بیقدم روانی بود
من از فسردهدلی نقش پا شدم ورنه****به طالع کف خاک من آسمانی بود
گلی نچیدهام از وصل غیر حیرانی****مراکه چون مژه آغوش ناتوانی بود
فغان که چارهء بیتابیام نیافت کسی****به رنگ نالهٔ نی دردم استخوانی بود
چه نقشهاکه نبست آرزو به فکر وصال****خیال بستن من بی تو کلک مانی بود
ز بسکه داشت سرم شورتیغ او بیدل****چو صبح خندهٔ زخمم نمکفشانی بود
غزل شمارهٔ 1517: به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود
به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود****خیال هستی موهوم سکتهخوانی بود
چه رنگها که ندادم به بادپیمایی****بهار شمع در این انجمن خزانی بود
نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی****همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود
هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت****که دل شررکده ی چشمک نهانی بود
بهکام دل نگشودیم بال پروازی****چو رنگ هستی ما گرد پرفشانی بود
پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم****که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود
به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم****که سجده نیز درین راه سرگردانی بود
طراوت گل اظهار شبنمی میخواست****ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی بود
علم به هرزهدرایی شدیم ازین غافل****که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود
تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت****گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود
جهان گذرگه آیینه است و ما نفسیم****تو هم چو ما نفسی باش اگر توانی بود
فریب معرفتی خورده بود بیدل ما****چو وارسید یقینها همه گمانی بود
غزل شمارهٔ 1518: چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود
چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود****کز هرچه گذشتی نگذشتی مگر از خود
در بارگه عشق نه ردی نه قبولیست****ای تحفهکش هیچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا****کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود
در پلهٔ موهومی ما کوه گران است****سنگیکه ندارد به ترازو شرر از خود
چشمی بگشا منشاء پرواز همین است****چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود
هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم****اما نرسیدیم به گرد اثر از خود
گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد****عالم همه راضیست به این دردسر از خود
افتاد بهگردن غم پیری چه توانکرد****زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود
سیر سر زانو هم از افسون جنون بود****افکند خیالم به جهان دگر از خود
سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم****گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود
یاران عدم تاز، غبار تپشی چند****پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود
واکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل****بشنو من و مای همه چونگوشکر از خود
ای موجگر احسان طلب در نظر تست****در وصلگهر هم نگشاییکمر از خود
آیینه شدن چیست درین محفل عبرت****هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آینهدارت****بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود
غزل شمارهٔ 1519: جاییکه سعی حرص جنونآفرین دود
جاییکه سعی حرص جنونآفرین دود****در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنیست پایهٔ معراج انفعال****این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادبروشان پا شمرده نه****لغزش بهانهجوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است****هرچند دست پیشکنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است****دم نیست فطرتتکه قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنیست****اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است****چندانکه ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف****مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چر ب و نرمی اخلاق عیب نیست****روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست****پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه****در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت استکه عمر جنون عنان****پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
غزل شمارهٔ 1520: تا مه نوبر فلک بالگشا میرود
تا مه نوبر فلک بالگشا میرود****در نظرم رخش عمر نعل نما می رود
خواه نفس فرضکن خواه غبار هوس****نی سحراست ونه شام سیل فنا میرود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم****شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج****رو به فلک یکقلم دست دعا میرود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز****عالم واماندگیست آبلهها میرود
سجده نمیخواهدت زحمت جهد قدم****چون سرت افتاد پیش نوبت پا میرود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سودهگیر****فرصت رنگ حنا از کف ما میرود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است****چشم نخواهی گشود عرض حیا میرود
هرزهخرام است و هم بیهدهتازست فکر****هیچکس آگاه نیست آمده یا میرود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال****روزبه فصل شتا غنچه قبا میرود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست****پا اگر فشردهاند سر به هوا میرود
تا بهکجا بایدم ماتم خود داشتن****با نفسم عمرهاست آب بقا میرود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست****بیسبب و بیطلب دل همه جا میرود
اینک به خود چیدهایم فرصت ناز و نیاز****دلبر ما یک دوگام پا به حنا میرود
هرچهگذشت از نظر نیست برون از خیال****بیدل ازین دامگاه رفته کجا میرود
غزل شمارهٔ 1521: هر که آمد در جان بیکستر از ما میرود
هر که آمد در جان بیکستر از ما میرود****کاروانها زین ره باریک تنها میرود
از شکست اعتبار آگاه باید زیستن****نیست بیگرد پری راهی که مینا میرود
سر خط مضمون زلفش کج رقم افتاده است****شانه گر صد خامه پردازد چلیپا میرود
گر سر رفتن بود سوی گریبان رو کنید****شمع زپن محفل برون بیزحمت پا میرود
بیوداع جاه نتوان از دنائت وارهید****سایه با آثار این دیوار یکجا میرود
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنیست****پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا میرود
زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ****ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا میرود
انتظار صبح محشر عالمی را خاک کرد****عمرها رفتو همین امروز و فردا میرود
کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد****رنگها باید پری افشاند عنقا میرود
در کمین صنعت علم و فنون دیوانگیست****بام و در، بیجستجو آخر به صحرا میرود
ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست****نام فرصت نیستکمگر بر زبانها میرود
حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی****در تلاشگوهر، آب روی دریا میرود
دوستانگر مدعا عرض پیام آرزوست****قاصد دیگر چه لازم فرصت ما میرود
پی غلط کرده است بیدل آمد و رفت نفس****خلق میآید به آیینی که گویا میرود
غزل شمارهٔ 1522: با این خرام ناز اگر آن مست میرود
با این خرام ناز اگر آن مست میرود****رنگ حنا به حیرتش از دست میرود
کسب کمال آینهدار فروتنیست****موج گهر ز شرم غنا پست میرود
خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ****هرچند سعی پیش نرفتهست میرود
آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است****پای طلب گر آبله هم بست میرود
خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت گل****با دامن تو هرکه نپیوست میرود
اشکم به رنگ سیل در این دشت عمرهاست****بیتاب آن غبار که ننشست میرود
بیکار نیست دور خرابات زندگی****هرکس ز خویش تا تا نفسی هست می رود
تا کی به گفتگو شمری فرصتیکه نیست****ای بینصیب ماهیات از شست میرود
بیدل دگر تظلم حرمان کجا برم****من جراتی ندارم و او مست میرود
غزل شمارهٔ 1523: شبنم صبح از چمن آبله دل میرود
شبنم صبح از چمن آبله دل میرود****عیش عرق میکند خنده خجل میرود
مخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ****عیش والم هیچ نیست عمر مخل میرود
زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما****درخور شاخ بلند ربشه بهگل میرود
تک به هوا می زند خلق زحرص بگیر****گرجه به دوش نفس رد بهل میرود
هرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار****در رگ گل آب نیست خون بحل میرود
رنج و الم هم نداد داد ثباتیکه نیست****زین مرضآباد یأس دق شد و سل میرود
فرصتکار نفس مغتنم غفلت است****آمده در یاد نیست رفته ز دل میرود
بیدل ازین رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نیست****قافلهٔ اتفاق ربط گسل میرود
غزل شمارهٔ 1524: دل ز پیاش عمرهاست سجده کمین میرود
دل ز پیاش عمرهاست سجده کمین میرود****سایه به ره خفته است لیک چنین میرود
قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس****پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود
با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست****امدن اینجا کجاست عمر همین میرود
نقب به کهسار برد نالهٔ شهرت کمین****نام شهان زین هوس زیر نگین میرود
خواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم کر و فر****پشه چو بالش نماند ناز طنین میرود
شیخ گر این سودن است دست تو بر حال ما****آبلهٔ سبحهات ازکف دین میرود
تازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر****گرد خرام نفس پر نمکین میرود
خاک عدم مرجع خجلت بی مایگیست****کوشش آب تنک زیر زمین میرود
گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست****قاصد ما همچو شمع آینهبین میرود
فرصت این دشت و در نیست اقامت اثر****حال مقیمان مپرس خانه چو زین میرود
بیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت****دامت آخر چو صبح درپی چین میرود
غزل شمارهٔ 1525: بعد ازینت سبزه خط در سیاهی میرود
بعد ازینت سبزه خط در سیاهی میرود****ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی میرود
میشود سرسبزی این باغ پامال خزان****خوشدلیهایت به گرد رنگ کاهی میرود
با قد خمگشته فکر صید عشرت ابلهیست****همچو موج از چنگ این قلاب ماهی میرود
چاره دشوار است در تسخیر وحشتپیشگان****نکهت گل هر طرف گردید راهی میرود
جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی****رایگان این گوهر از دست سپاهی میرود
سرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوهایم****موج ما از خود به دوشکجکلاهی میرود
نیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز****چون شود خاکستر از آتش سیاهی میرود
صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس****ظلمت شب با نسیم صبحگاهی میرود
کیست گردد مانع رنگ از طواف برگ گل****خون من تا دامنت خواهی نخواهی میرود
از خط او دم مزن بیدل که این حرف غریب****بر زبان خامه ی صنع الاهی می رود
غزل شمارهٔ 1526: گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی میرود
گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی میرود****همچو ابر از نامهام رنگ سیاهی میرود
بیجمالت جز هلاک خود ندارم در نظر****مرگ میبیند چو آب از چشم ماهی میرود
سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم****تا به عذر آیم زمان عذرخواهی میرود
لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست****موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی میرود
از هوسهای سری بگذر که در انجام کار****شمع این محفل به داغ بیکلاهی میرود
گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست****بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی میرود
تیرهبختی هم شبستان چراغان وفاست****داغ تا روشن شود زیر سیاهی میرود
کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق****رنگها اینجا به سامان گواهی میرود
ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن****فرصت عرض قیامت دستگاهی میرود
شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم****اشک من عمریست ناگردیده راهی میرود
بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است****این همه سعی نگه تا بینگاهی میرود
غزل شمارهٔ 1527: شوق موسی نگهم رام تسلی نشود
شوق موسی نگهم رام تسلی نشود****تا دو عالم چمناندود تجلی نشود
همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت****تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود
عیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست****قلقل شیشهات آن به که منادی نشود
رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد****صید من رام فسونهای تسلی بشود
نفی خود کردهام آن جوهر اثبات کجاست****تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود
ضعف سرمایهام از لاف غرور آزادم****من و آهی که رگگردن دعوی نشود
چون شرر دیده وران میگذرند از سر خویش****این عصا راهبر مقصد اعمی نشود
عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را****محملی نیست درین دشتکه لیلی نشود
خامشی پرده برانداز هزار اسرار است****نفس سوخته یارب دم عیسی نشود
سربلند تب خورشید محبت بیدل****زیردست هوس سایهٔ طوبی نشود
غزل شمارهٔ 1528: چو دولت درش بر خسان واشود
چو دولت درش بر خسان واشود****پر آرد برون مور و عنقا شود
بپرهیز از اقبال دون فطرتان****تنکروست سنگی که مینا شود
سبکمغز شایان اسرار نیست****خس از دوری شعله رسوا شود
چو گردد اقبال علم و عمل****ورق چیست خط هم چلیپا شود
بر ارباب همت دنائت مبند****فلک خاک گردد که سرپا شود
معمای آفاق نتوان شکافت****مگر اسم عنقا مسما شود
ز اسباب نتوان به دل زد گره****بروبید تا خانه صحرا شود
نگین میتراشد معمای سنگ****که شاید به نام کسی واشود
به صد خامشی بازدارد سخن****اگریک دمش در دلی جا شود
بناگوش دلدارم آمد به یاد****کنم ناله تا صبح گویا شود
زکیفیت نسبت آن دهن****عدم تا بگویم من وما شود
در ین دشت و در گردی از غیر نیست****ترا گر نجویم که پیدا شود
به هرجا تو باشی زبانها یکیست****نه امروز دی شد نه فردا شود
جهان چشم نگشاید از خواب ناز****اگر بیدل افسانه انشا شود
غزل شمارهٔ 1529: آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود
آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود****خاکگردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم****تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم کردهام در خامهٔ نقاش عجز****خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من****بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانیام****جوهری میخواهم از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست****گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
میگذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم****لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار****آه از آن دشتیکزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمیخواهدگداز وهم و ظن****می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانهای سر کردهام****باش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بستهام****کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
غزل شمارهٔ 1530: گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود
گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود****هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست****جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی که خواند اشک من سطر نمی****سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست****دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آنسوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست****بگذر از خود تا نگاهی پیشبین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را****موم اگر از آبگشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در اینکهسار جانهاکندهام****هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند****چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجدهام****بیعرق گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کردهایم****بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
غزل شمارهٔ 1531: حسن بیشرم ازهجوم بوالهوس محشر شود
حسن بیشرم ازهجوم بوالهوس محشر شود****ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بیدر شود
سادهلوحیهای دل عمریست سرمشق غناست****آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شود
خاک ارباب نظر سامان نور آگهی است****سرمه بایدکرد اگر آیینه خاکستر شود
شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه****طایر از پرواز میماند چو بالش تر شود
صفحهٔ دل را به داغی میتوان آیینه کرد****لفظ ازیک نقطه صاحب معنی دیگرشود
آسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل****بحر توفانها کند تا قطرهای گوهر شود
ناتوانی سر متاب از جاده تسلیم عشق****خاک چون درسایه ی خورشید خوابد زر شود
سایهوار از بیکسیها حیلهجوی غیرتم****بر سرم گر خاک هم دستی کشد افسر شود
حسرت مخموری آن چشم میگون بردهام****سرنوشت خاک من یارب خط ساغرشود
ای جنون تعمیر ازتشویش آسودن برآ****جان سختت چند خشت اینکهن منظر شود
آرمیدنکو گرفتم ساعتی چونگردباد****در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شود
بیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگیست****اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شود
غزل شمارهٔ 1532: در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود
در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود****راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداریکل غافلند****نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد****لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی****از گرانباری مبادا کشتیام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من****جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است****شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بستهاند****فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونیندلان****زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایانتر شود
خاک حسرت برده ای دارمکه مانند جرس****ناله پیماید بهجای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بیقطع نفس ***بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست****آدمیتگر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان****سخت افسردن بهخود بنددکه خاکی زر شود
غزل شمارهٔ 1533: دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود
دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود****نسخه بردارند چندان کاین ورق دفتر شود
ناز دارد رشتهٔ آشفتگیهای نیاز****زلف معشوق است کار من اگر ابتر شود
محوگردیدن سراپای مرا آیینهکرد****چون نگه درحیرت افتد عالم دیگر شود
تا دهد هر ذره من عرض حسرتنامهای****این کف خاکی که دارم کاش مشتی پر شود
ای فلک از مشت خاک من برانگیزان غبار****شاید این ننگ هیولا قابل پیکر شود
با نسب محتاج نبود صاحب کسب و کمال****بینیاز از بحر گردد قطره چون گوهر شود
سبحهداران پر جنونپیمای بیکیفیتند****جاده این کاروان یارب خط ساغر شود
همچو عکس زنگی از آیینه میگردد عیان****بر رخ ویرانهام مهتاب اگر چادر شود
نیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند****همچو نی گر بند بندم پایهٔ منبر شود
بیخموشی نیست ممکن پاس تمکین داشتن****موج درگوهرخزد هرجا نفس لنگرشود
بیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست****از هوس تا کی کسی پالان گاو و خر شود
غزل شمارهٔ 1534: طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود****آب گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود
همت پیریام رساست ضعف حصول مدعاست****هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود
پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است****از همه جا به کوهسار زلزله بیشتر شود
جاده به باد داده را خوشنفسان دعا کنید****خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود
نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد****ننگ برهنگیکراست ابرهگر آستر شود
یک دو نفس حبابوار ضبط نفس طرب شمار****رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود
خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی کراست****با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود
بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم****اشک نشوید این گلیم تا شب من سحر شود
گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار****گل زحیا عرق کند تا پر رنگ تر شود
دوش نسیم وعدهای دل به تپیدنم گداخت****حرف لبی شنیدهام گوش زمانه کر شود
پهلوی ناز حیرتی خوردهام از نگاه او****اشک نغلتدم به چشم گر همه تن گهر شود
با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست****بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود
غزل شمارهٔ 1535: گر خیالگردش چشم توام رهبر شود
گر خیالگردش چشم توام رهبر شود****چون قدح هر نقش پایم عالم دیگر شود
سیل بیتاب مرا یارب نپیوندی به بحر****ترسم این جزو تپیدن مایهٔ گوهر شود
عزت ترک تجمّل ازکرم افزونترست****سر به گردون میفرازد نخل چون بیبر شود
گوهر ما را همان شرم است زندان ابد****از گشایش دست میشوید گره چون تر شود
تنپرستان هم مقیم آشیان معنیاند****مرغ اگر در تنگنای بیضه صاحب پر شود
تیغ موجی برسرت ننوشت تعمیر محیط****ای حباب بیسر و پا خانهات ابتر شود
نیست آسان میکشیهای بهشت عافیت****فرصتی باید که دل خون گردد و کوثر شود
عافیتها درکمین حسرت واماندگیست****صبر کن ای شعله تا سعی تو خاکستر شود
از ره تقوا نگشتی محرم سر منزلی****بعد از این بر گمرهی زن کاش راهی سر شود
نیست جز اشک ندامت در محیط روزگار****آنقدر آبی که چشم آرزویی تر شود
شوخی یأسم همان ناموس اظهار است و بس****آه میبالد اگر مطلب نفسپرور شود
حسن سرشار طلب بیدل تماشاکردنیست****گر سواد موج می خط لب ساغر شود
غزل شمارهٔ 1536: گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود
گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود****ششجهت اجزای بیشیرازگی دفتر شود
گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیرهام****صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود
چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا****نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است****شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود
یک عرق نم کن غبار هرزهگرد خویش را****بعد از این آن به که پروازت قفسپرور شود
خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است****گر غبار جستوجوها بشکنی بستر شود
ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم****عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود
در گلستانیکه رنگ نقش پایت ریختند****بال طاووس از خجالت حلقهساز در شود
عالمی از خود تهی کردیم و کاهشها بهجاست****پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود
یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار****قطرهٔ ما ژاله میبندد اگر گوهر شود
مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستیست****سر به زیر پا نهم کاین یک قدم ره سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهیست****معرفت غول ره است اما که را باور شود
غزل شمارهٔ 1537: خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود
خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود****ساغر همت جم کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک****پایمال قدم هرزهدو خویش شود
میکشد خون امید از دل حسرتکش ما****سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود****هر سر مو به تنم گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابرویکجت****جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمی****که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ مباد****حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود****اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحتاندیش مباشید که در وادی عشق****وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم کن اگر عافیتت منظور است****بحر هم میرود از خود چو هوا بیششود
نکشی پای ز دامان تغافل که شرار****رفته باشد ز نظر تا قدماندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل****گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
غزل شمارهٔ 1538: بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود****حق نیاز به این سجدهها ادا نشود
ز تیره بختی خود میل در نظر دارد****به خاک پای تو هر دیدهای که وانشود
چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا****دل آب گردد و جام جهاننما نشود
برون سایهٔگل خوابگاه شبنم نیست****سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود
توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب****اگر غبار نفس سد راه ما نشود
مرا ز مرگ به خاطر غمیکه هست این است****که خاکگردم و دل محرم فنا نشود
ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند****که شبنم از برگل خیزد و هوا نشود
دل از غبار تعلق نمیتوان برداشت****نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود
به داغ میکند آخر جنون خرامیها****چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود
ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل****که خاک گور هم این زخم را دوا نشود
غزل شمارهٔ 1539: دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود****ز پافتادگیام ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد****دلگداخته آیینه تا کجا نشود
علاج خسته دلیها مجوز ز طبع درشت****که نرم تا نشود سنگ مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد****چه ممکن است که پامال مدعا نشود
ز چرب و خشک به هر استخوان سراغی هست****هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت****به راستی که خجالتکش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست****که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی****خجالتیست که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بیاثری نچنان پرافشان باش****که شبنمت گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت****بر این گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم گر از چرخ بگذرم بیدل****دماغ نیستی شعلهام رسا نشود
غزل شمارهٔ 1540: غرور ناز تو تهمتکش ادا نشود
غرور ناز تو تهمتکش ادا نشود****به هیچ رنگ می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتاییست****شکستم آینه تا جلوه بیصفا نشود
به گلشنی که شهیدان شوق بیدادند****جفاست بر گل زخمی که خونبها نشود
به راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه****به هر نشانکه توجهکنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است****که نقش پا به ره او جبیننما نشود
خموشیام به کمالیست کز هجوم شکست****صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست****مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن****جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباختهایم****که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر****به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل****شکست رنگ مبادا گرهگشا نشود
غزل شمارهٔ 1541: فسون عیش کدورتزدای ما نشود
فسون عیش کدورتزدای ما نشود****نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت****دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست****تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید****به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم****که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین****زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست****گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق****غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید****که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل****که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
غزل شمارهٔ 1542: می و نغمه مسلم حوصلهای که قدحکش گردش سر نشود
می و نغمه مسلم حوصلهای که قدحکش گردش سر نشود****بحل است سبکسری آنقدرت که دماغ جنونزدهتر نشود
اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی****دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود
زتعین خواجه و خودسریاش نکشی به طویلهٔ گه خریاش****چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود
ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس****تن برهنهپوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود
تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت****همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشود
ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس****خم گوشهٔ زانوش آینه کن که ستمکش شغل دگر نشود
بد و نیک تعین خیرهسری زده جام کشاکش دربهدری****تو چو سایه گزین در بیخبری که به زلزله زیر و زبر نشود
ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس کمین****مددی ز فسون جهان یقین که گزیدهٔ مار دو سر نشود
ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا****که تردد قطرهٔ بیسروپا به صدف نرسیده گهر نشود
به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا****در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود
به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم****به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود
دل خستهٔ بیدل نوحهسرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا****در ساز فغان نزند چهکند سر و برگ نی که شکر نشود
غزل شمارهٔ 1543: جهدکنکه دل ز هوس پایمال شک نشود
جهدکنکه دل ز هوس پایمال شک نشود****اینکتاب علمیقین نقطهایست حک نشود
رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر****این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود
آبو رنگحسن جهان میدهد ز قبح نشان****کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشود
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو****در زمین تیرهدلان سایه مشترک نشود
بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن****نالهکنکه برلبگل خنده بینمک نشود
نیست شامی و سحری کز حجاب جلوه او****غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود
رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب****هرکجا زریست چرا طالب محک نشود
مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا****تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود
زحمت محال مبر جیب انفعال مدر****ما نمیرسیم به او تا زمین فلک نشود
گفتگوی عین وسوا قطعکن زشبهه بزآ****تا به لبگره نزنی اینکه دوست یک نشود
بیدل اقتضای جشد میکشد بهحرصو حسد****خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود
غزل شمارهٔ 1544: خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود****تا به داغ پا ننهد شعلهسرنگون نشود
از عدم نجسته برون هرزه میتپیم به خون****مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان****طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سری یافت اعتبار گهر****تا غرور کم نکنیآبروفزون نشود
صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس****خانههای سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بینیاز ز نومیدی کسیش چه غم****یک دوتیشه جانکنیت درد بستون نشود
فرصتگذشته چسان تاختن دهد به عنان****اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
قدردانی همهکس تنن اداگواه تو بس****کز لب تو نام حیا بیعرق برون نشود
نفس خیرهسر به خطا مایل است در همه جا****ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود
بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو****تابهآتششنبریسنگآبگوننشود
غزل شمارهٔ 1545: هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود
هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود****نیست ممکنکهکندکاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشتهای از عالم وهم****نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
خون عشاق وطن در رگ بسمل دارد****نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود
تا به کی شبههپرس حق و باطل بودن****مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
به هوس راحت جاوید زکف باختهایم****شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
بیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم****که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهایی دل میترسم****که دهی منصب آیینه و راضی نشود
آه از آن داغ که خاکستر شوقآلودم****در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل****باخبر باشکه رخت تو نمازی نشود
غزل شمارهٔ 1546: کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود****حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه****چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست****رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم****نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد****کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن****چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد****چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست****به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست****نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد****دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین****تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل****که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
غزل شمارهٔ 1547: اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود
اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود****فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام****پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل****چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد****آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست****گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست****چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن****غیرت امداد غیر نیز عصا میشود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست****آبله در پسای سعی ناز حنا میشود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه****دست چو کوتاه شد ناخن پا میشود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست****تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشود
خاک به سر میکند زندگی از طبع دون****پستی این خانهها تنگ هوا میشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو****حرص خجل نیست لیک کار حیا میشود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر****قافله هر سو رود بانگ درا میشود
غزل شمارهٔ 1548: حسرت مخمورم آخر مستی انشا میشود
حسرت مخمورم آخر مستی انشا میشود****تا قدح راهی است کز خمیازهام وامیشود
جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینهام****گرد من چندان که روبی آب پیدا میشود
بس که دارد بینشانی پرده ناموس من****در نگین نامم چو بو در گل معما میشود
لب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت****نسخه بیشیرازه چون شد معنی اجزا میشود
نسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست****شیشه میباید شکستن نشئه رسوا میشود
انفعال فطرت ازکمظرفی ما روشن است****قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا میشود
کامرانیهای دنیا کارگاه خودسریست****با فضولی طبع چون خوکرد مرزا میشود
پاس دل داریدکز پیچ و خم اینکوهسار****نشئه بیپرواست اما کار مینا میشود
پردهٔ فانوبمن میباشد شریک نور شمع****جسم در خورد صفای دل مصفا میشود
نوبت موی سفید است از امل غافل مباش****صبح چون گل کرد حشر آرزوها میشود
نقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست****این بناها چون حباب از سیل برپا میشود
حسن سعی آیینه روشن میکند انجام را****ربشهٔ تاک استکاخر موج صهبا میشود
زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر****ای ز معنی بیخبر دین تو دنیا میشود
تنگی آفاق تا دل دقت اوهام تست****از غبارت هرچه گردد پاک صحرا میشود
خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنیست****دی نمایانست زان روزی که فردا میشود
بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است****خطش از برگشتن قاصد چلیپا میشود
زبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست****هرقدر دستی که میسایی بهم پا میشود
کرد بیدل گفتگو ما را ز تمکین منفعل****قلقل آخر سرنگونیهای مینا میشود
غزل شمارهٔ 1549: بیقراری در دل آگاه طاقت میشود
بیقراری در دل آگاه طاقت میشود****جوهر سیماب در آیینه حیرت میشود
بر شکست موج تنگی میکند آغوش بحر****عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت میشود
گریهگر باشد غمی از زشتی اعمال نیست****روسیاهیها به اشکی ابر رحمت میشود
نفی قدر ما همان اثبات آبروی ماست****خاک را بر باد دادن اوج لذت میشود
ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش****آنچه اینجا عزتاست آنجا مذلت میشود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست****سجدهگر خود سهو همباشد عبادت میشود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود****آب در آیینهها آخر کدورت میشود
شعلهگر دارد سراغ عافیت خاکسترست****سعی ما از خاک گشتن خواب راحت میشود
مجمع امکانکه شور انجمنها ساز اوست****چشم اگر از خود توانی بست خلوت میشود
رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس****هرکه از خود میرود بر من قیامت میشود
نالهای کافیست گر مقصود باشد سوختن****یکشرر سامانصدگلخنبضاعت میشود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش****بینیازبهاستکاینجاگرد حسرت میشود
غفلت ما شاهد کوتاهبینیهای ماست****گر رسا باشد نگه صیاد عبرت میشود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت بردهاند****بال تا بر هم زنی دست ندامت میشود
بیدل اینگلشن به غارتدادهٔ جولان کیست****کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت میشود
غزل شمارهٔ 1550: دل جهان دیگر از رفع کدورت میشود
دل جهان دیگر از رفع کدورت میشود****خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت میشود
پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد****بر بنای سایه بیدیواری آفت میشود
شمع را انجامکار از تیره ورزی چاره نیست****عزت این انجمن آخر مذلت میشود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیدهاند****حرص اگر اندک عنانگیرد قناعت میشود
زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور****سرکشی چون زد بهگردن طوق لعنت میشود
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین****چون نفس تنگی کند صبح قیامت میشود
محرممعنینهای فرصتشمار وهم باش****شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می شود
پیشتر از صبح یاران در چمن حاضر شوید****ورنه گل تا لب گشاید خنده قسمت میشود
از تنکرویان تبرا کن که با آن لنگری****چون در آب افتد وقار سنگ خفت میشود
حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد****گربگویی حیف عمررفته غیبت میشود
خاک گردم تا برآیم ز انفعال ما و من****ورنه هرچند آب میگردم خجالت میشود
مفت این عصر است بیدل گر میان دوستان****گاهگاهی دید و وادیدی به دعوت میشود
غزل شمارهٔ 1551: شوخی بهار طبع چمنزاد میشود
شوخی بهار طبع چمنزاد میشود****چندان که سرو قد کشد آزاد میشود
وضع جهان صفیر گرفتاری هم است****مرغ به دام ساخته صیاد میشود
گردیست جسته ما و من از پردهٔ عدم****آخر خموشی این همه فریاد میشود
تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق****سندان هم آب از دم حداد میشود
فیض صفا ز صحبت پاکان طلبکنید****آهن ز سیم بیضهٔ فولاد میشود
شب شد بنای شمع مهیای آتشست****پروانه کو که خانهاش آباد میشود
تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش****رنگ شکسته سیلی استاد میشود
نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری****موی ضعیف خامهٔ بهزاد میشود
جام تغافلش چقدر دور ناز داشت****داد از فرامشی که مرا یاد میشود
زین آتشی که عشق به جانم فکنده است****گر آب بگذرد ز سرم باد میشود
وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است****یک بر یکی دگر زده هفتاد میشود
بیدل معانی تو چه اقبال داشتهست****چشم حسود بیت ترا صاد میشود
غزل شمارهٔ 1552: تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر میشود
تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر میشود****جوهر آیینه ها بال سمندر می شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش****صفحهٔ خورشید هممحتاج مسطر میشود
حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت میزند****نور شمع آیینه وپروانه جوهر میشود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار****هرکسی را شمع عزت روشن از زر میشود
مژده ای کوششکه از توفانعالمگیر شوق****خاک ساحل مرده ما هم شناور میشود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا میکنم****رنگم از بیطاقتی بال کبوتر میشود
میفزاید رونق قدر من از طعن خسان****تیغ تمکین مرا زنگار جوهر میشود
بینصیبان را هدیت مایهٔگمراهیست****سایه رنگش در فروغ مه سیهتر میشود
سعی پیری کم بسازد دستگاه مستیام****از خمیدن پیکر من خط ساغر میشود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگیست****گر به آب دیده طرف دامنی تر میشود
نسخهٔ ما ر ا ورقگرداندنی درکار نیست****دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر میشود
بیندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا****اشکرا از ترکتمکین خاک بر سر میشود
غزل شمارهٔ 1553: دل چو آزاد از تعلق شد منور میشود
دل چو آزاد از تعلق شد منور میشود****قطره ای کز موج دامن چید گوهر میشود
گرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتیست****از حجاب دود خویش این شعله اخگر می شود
ای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش****یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر میشود
در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس****چون نوا در دل گره گردید شکر میشود
هیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد****در هوایت هرکه گرید دیدهام تر میشود
عیبجو گر لاف بینش میزند آیینهوار****تیرباران زبان طعن جوهر میشود
گاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک****آدمی گر اندکی غافل شود خر میشود
شوق میباید ز پا افتادگیها هم عصاست****خضر راهی گر نباشد جاده رهبر میشود
باد کبر از سر برون کن ور نه مانند حباب****عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر میشود
تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است****آب در گوش کسی چون جا کند کر میشود
سجدهٔ سنگیندلان آیینهٔ نامحرمی است****میل آهن گر دوتا شد حلقهٔ در میشود
عجز نومید از طواف کعبهٔ مقصود نیست****لغزش پای ضعیفان دست دیگر میشود
در عدم هم دور حسرتهای ما موقوف نیست****خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر میشود
غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق****مرغ شهرت را خم این دام شهپر میشود
غزل شمارهٔ 1554: کی به آسانی دم آبم میسر میشود
کی به آسانی دم آبم میسر میشود****دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند****سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار****گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان****موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است****گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما****طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن****هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم****صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله****کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا****آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن****بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم****بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
غزل شمارهٔ 1555: هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود****صورت پست و بلند دهر منبر میشود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر****همچو اعداد اقل کز صفر اکثر میشود
غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست****کشتی ما را همانگرداب لنگر می شود
در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن****ازگداز آرزوها زندگی تر میشود
از سلامت اینقدر آوارهگرد خفتیم****گرد ماگر بشکند سد سکندر میشود
آه عالمسوز دارد رشتهٔ پرواز ما****شعلهٔ آتش پر و بال سمندر میشود
آخرکار من و مای جهان بیرنگیست****میگدازد اینعرض چندانکه جوهر میشود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است****سایه در هر جا برای خویش بستر میشود
ناتوان رنگم ، سراغ شعلهام از دود پرس****نیست جز آه حزین چو ناله لاغر میشود
قامت خم خجلت عمر تلف گردیده است****هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر میشود
بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم****بر سپند شبنم من غنچه مجمر میشود
غزل شمارهٔ 1556: زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس میشود
زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس میشود****خوننمیباشد در آنعضوی کهبیحس میشود
طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال****کمعیاری چون محک خواهد، طلا، مس میشود
بگذر از وهم فلکتازیکه فکر آدمی****میکشد خط برزمین هرگه مهندس میشود
کیست تاگیرد عنان هرزهتازان خیال****عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس میشود
از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق****پرتو شمع آشیان رنگ مجلس میشود
سرنگونی میکشد آخربه باغ اعتبار****گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس میشود
از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت****ای ز عبرت غافلان دل با که مونس میشود
هرچهگوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش****معنی از وضع عبارت رطب و یابس میشود
غزل شمارهٔ 1557: ازکجا آیینه با مردم موافق میشود
ازکجا آیینه با مردم موافق میشود****شخص را تمثال خود دام علایق میشود
غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست****بینقابیهای ما معشوق و عاشق میشود
عالم اسماست از صوت و صدا غافل مباش****خلق ازامداد هم مرزوق و رازق میشود
در جهان بینیازی فرق عین و غیر نیست****عمرها شد خالق عالم خلایق میشود
کمکمی ذرات چونجوشید با هم عالمیست****وضع قنطاری که دیدی جمع دانق میشود
هوشمیباید، زبانسرمه هم بیحرف نیست****با سخنفهمان خط مکتوب ناطق میشود
آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل****بیتکلف گر همه عذراست وامق میشود
میل دنیا انفعالغیرت مردی مخواه****زبنهوس گر صاحبتقواست فاسق میشود
اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر****آب با آتش چو جوشی خورد محرق میشود
هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش****کاذب قایل به کذب خویش صادق میشود
عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد****زندگی چون امتداد آرد تب دق میشود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق****بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق میشود
غزل شمارهٔ 1558: آخر از جمع هوسها عقده حاصل میشود
آخر از جمع هوسها عقده حاصل میشود****چون به هم جوشد غبار این و آن دل میشود
جرم خودداریست از بزم تو دور افتادنم****قطره چون فالگهر زد باب ساحل میشود
دشتامکانیکقلموحشتکمینبیخودیست ***گر کسی از خود رود هر ذره محمل میشود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است****هرقدر خاموش باشی نالهکامل میشود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم****مدعا محو است اگرآیینه سایل میشود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست****پا گر از رفتار ماند جاده منزل میشود
در طلسم پیریام از خواب غفلت چاره نیست****بیش دارد سایه دیواری که مایل میشود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست****در تنکرویی دم شمشیر قاتل میشود
خط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار****فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل میشود
چون نفس دریاب دلرا ورنه این نخجیر یائس****میتپد بر خویشتن چندانکه بسمل میشود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنیست****روی او تا بر عرق زد خاک من گل میشود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم****کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل میشود
غزل شمارهٔ 1559: جزو موزون اعتدال جوهر کل میشود
جزو موزون اعتدال جوهر کل میشود****چون شود مینا صدای کوه قلقل میشود
جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیدهاند****دور لطف از باد برگشتن تغافل میشود
درخور رفع تعلق عیش خرمن کن که شمع****خار پا چندان که میآرد برون گل میشود
عجز طاقت کرد ما را محرم امداد غیب****اختیار آنجا که درماند توکل میشود
امشبم در دل خیالت مست جام شرم بود****کز نم پیشانی من شیشه پُر مُل میشود
جرأت رفتار شمعم گر به این واماندگیست****رفته رفته نقش پا درگردنم غل میشود
هرچهشد منسوب مجنون بیخروشعشقنیست****آهن ازگل کردن زنجیر بلبل میشود
عافیت خواهی درین بزم از من و ما دم مزن****زبن هوای تند شمع عالمیگل میشود
هرزهتاز گفتگو تا چند خواهی زیستن****گر نفس دزدی دو عالم یک تامل میشود
زینترقیهاکه دونان سر بهگردون سودهاند****گاو و خر را آدمیگفتن تنزل میشود
از تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران****هر سخنکاینجا سر زلفاستکاکل میشود
با قد خم گشته بیدل مگذر از طوف ادب****آه از آن جنگی که میدانش سر پل میشود
غزل شمارهٔ 1560: دل ز هر اندیشه با رجی مقابل میشود
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل میشود****درخور تمثال این آینه بسمل میشود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن****ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل میشود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم****در میان ما و تو ما و تو حایل میشود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی وحشتی****جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم****هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل میشود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است****اعتبار رفته آب روی سایل میشود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر****کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل میشود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن****حلقهٔ آغوش مجنون عرض محمل میشود
مرگ صاحبدل جهانی را دلیلکلفت است****شمع چون خاموش گردد داغ محفل میشود
عالمی را کلفت اندود تحیر کردام****با هزار آیینه یک آهم مقابل میشود
مژده ای بیدل که امشب از تغافلهای ناز****آرزوها باز خون میگردد و دل میشود
غزل شمارهٔ 1561: عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل میشود
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل میشود****تا نفس خط میکشد این صفحه باطل میشود
آب میگردد به چندین رنگ حسرتهای دل****تاکف خونی نثار تیغ قاتل میشود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب****برگهر موجیکه خود را بست ساحل میشود
بسکه ما حسرتنصیبان وارث بیتابیایم****میرسد بر ما تپیدن هرکه بسمل میشود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش****بیشعوری گر نباشد کار مشکل میشود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست****از شکستن دست در گردن حمایل میشود
بر مراد یک جهان دل تا به کی گردد فلک****گر دو عالم جمع سازد کار یک دل میشود
در ره عشقت که پایانی ندارد جادهاش****هرکه واماند برای خویش منزل میشود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب****شرم میبالد به خود چندانکه محمل میشود
انفعال هستی آفاق را آیینهام****هرکه روتابد زخود با من مقابل میشود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد****دست قدرت چون تهی شد پای در گل میشود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است****لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل میشود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس****راحت جاوید دارد هرکه بیدل میشود
غزل شمارهٔ 1562: جوهر تمکین مرد از لاف برهم میشود
جوهر تمکین مرد از لاف برهم میشود****ما و من چون بیش میگردد حیاکم میشود
نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق****سکته میخواند نفس تا لب فراهم میشود
رفت ایامیکه تقلید انفعال خلق بود****صورتسنگ اینزمان عیسیو مریم میشود
ریشهها دارد جنون تخم نیرنگ خیال****میکشد گندم سر از فردوس و آدم میشود
دستگاهعشرت و اندوه اینمحفل دلاست****شمع هنگام خموشی نخل ماتم میشود
حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست****چوندو دل با یکدگر جوشد دو عالم میشود
جهد میباید فسردن یک قلم بیجوهریست****تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم میشود
ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار****گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود
کاروان سبحهام اندوه واماندن کراست****هرکه پس ماند دم دیگر مقدم میشود
برنگرداند فنا اخلاق صافیطینتان****پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم میشود
بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است****چشم برمیدارم و دوش مژه خم میشود
وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح****در بر گل گریه دارد هرچه شبنم میشود
بگذرید ازحقکه بر خوان مکافات عمل****دعوی باطل قسم گر میخورد سم میشود
با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان****گر همه مدح است تا بر لب رسد نم میشود
غزل شمارهٔ 1563: آتش شوق طلب آنجا که روشن میشود
آتش شوق طلب آنجا که روشن میشود****گر همه مژگان به هم آریم دامن میشود
داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن****ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود
مدت موهوم عمرآخرنفس طی میکند****رشته چون ره کوته از رفتار سوزن میشود
در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور****چون جهان تاریک گردد شمع روشن میشود
شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار****عالمی با هم جدا از اصل دشمن میشود
از لب خندان به چشم جام می میگردد آب****عشرت سرشار هم سامان شیون میشود
پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا****زین اداها سبحه زنار برهمن میشود
ختمکار جستجو بر خاک عجز افتادنست****اشک چون ماند از دویدنها چکیدن میشود
گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری****دانه خود را میدهد بر باد و خرمن میشود
بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است****ناله را زنجیر هم سامان رفتن میشود
نقش منگرد فنا، گل کردن من نیستی****چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من میشود
بیدل امشب بسمل تیغ تمنای کیام****بال من برگ گل از فیض تپیدن میشود
غزل شمارهٔ 1564: طبع خاموشان به نور شرم روشن میشود
طبع خاموشان به نور شرم روشن میشود****درچراغ حسن گوهر آب روغن میشود
پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست****نام را قش نگینها چین دامن میشود
گر چنین دارد نگاه بیتمیزان انفعال****رفته رفته حسن هم آیینه دشمن میشود
قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است****از فساد خون خلل در کشور تن میشود
شرم این دریا زبان موج ما کوتاه کرد****بال پرواز از تری وقف تپیدن میشود
جامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن****پیکر موج از شکست خویش جوشن میشود
با همه آسودگی دلها امل آوارهاند****شوخی موج اینگهرها را فلاخن میشود
در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم****حیرت آیینه بار خاطر من میشود
گوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست****فقر در غربت چراغ زیر دامن میشود
گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب****خانهٔ خورشید هم محتاج روزن میشود
جلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است****چشم تا بندند دیدنها شنیدن میشود
بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور****دانه را نشو و نما رگهای گردن میشود
غزل شمارهٔ 1565: هر کجا شمع تماشای تو روشن میشود
هر کجا شمع تماشای تو روشن میشود****از زمین تا آسمان آیینه خرمن میشود
ما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست****سایه را از پا فتادن پای رفتن میشود
موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب****سعی چون بیمقصد افتد آرمیدن میشود
بسکه غفلت درکمین انقلاب آگهیست****تاکسی چشمیکند بیدار خفتن میشود
گر چنین افسردن دل عقدهها آرد به بار****دانهٔ ما ریشه گل ناکرده خرمن میشود
فتنهای دارد جهان ما و من کز آفتش****زندگانی عاقبت مشتاق مردن میشود
طبع ظالم از ریاضت عیبپوش عالم است****آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن میشود
از فروغ جوهر بیاعتباریها مپرس****شمع ما در خانهٔ خورشید روشن میشود
آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن****اینگلستان هرچه دارد وقف گلخن میشود
صنعت خونریزی تیغش تماشاکردنیست****بسمل ما میفشاند بال وگلشن میشود
فصل مختار است اما عجز پر بیدست و پاست****من نخواهم او شدن هرچند او من میشود
پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است****بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن میشود
غزل شمارهٔ 1566: باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود
باد صحرای جنون هرگه گلافشان میشود****جیبم از خود میرود چندانکه دامان میشود
پای تا سر عجز ما آیینه نازکدلیست****خاک را نقش قدم زخم نمایان میشود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست****گر گریبان چاک سازم ناله عریان میشود
غنچهٔ دل به که از فکر شکفتن بگذرد****کاین گره از بازگشتن چشم حیران میشود
نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است****خاک را اوج هوا تخت سلیمان میشود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل****ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان میشود
در گشاد عقده دل هیچکس بیجهد نیست****موج گوهر ناخنش چون سود دندان میشود
ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم****چن دامن عالمی را طاق نسیان میشود
زندگانی را نفس سررشته آرام نیست****موج دریا را رگ خواب پریشان میشود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی****خون بود رنگیکزو تصوبر انسان میشود
ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید****عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان میشود
غنچهوار از برگ عیش این چمن بیبهره ایم****دامن ماپرگل از چاک گریبان میشود
نالهها در پردهٔ دود جگر پیچیدهایم****سطر این مکتوب تا خواندن نیستان میشود
مست جام مشربم بیدل که از موج میاش****جادههای دشت یکرنگی نمایان میشود
غزل شمارهٔ 1567: تا دم تیغت به عرض جلوه عریان میشود
تا دم تیغت به عرض جلوه عریان میشود****خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان میشود
گر چمن زین رنگ میبالد به یاد مقدمت****شاخگل محملکش پرواز مرغان میشود
تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری****در دهان زخم عاشق بخیه دندان میشود
ترکخودداریستمشکل ورنه مشتخاکما****طرف دامانی گر افشاند بیابان میشود
هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازهکرد****در زمین نرم نقش پا نمایان میشود
کینه مییابد رواج از سرمهریهای دهر****آبروی آتش افزون در زمستان میشود
کلفت اسباب رنج، طبع حرصاندود نیست****خار و خس در دیده ی گرداب مژگان میشود
صافی دل را زیارتگاه عبرت کردهاند****هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران میشود
حاکم معزول را از بیوقاری چاره نیست****زلف در دور هجوم خط مگس ران میشود
اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم****هرچه دل گم میکند بر دیده تاوان میشود
شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا میکند****جامهٔ عریانی ما را گریبان میشود
دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست****گردی از خود میفشاند هر که دامان میشود
کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است****نیست بیسود تماشا آنچه نقصان میشود
تا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش****مشکل هر آرزو زبن شیوه آسان میشود
غزل شمارهٔ 1568: اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود
اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود****صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان****دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون****بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات****همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست****چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن****رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست****موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن****رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم****ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد****بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
غزل شمارهٔ 1569: طرهٔ او در خیالم گر پریشان میشود
طرهٔ او در خیالم گر پریشان میشود****از نفس هم دل پریشانتر پریشان میشود
ای بسا طبعی که در جمعیتش آوارگیست****شعله از گلکردن اخگر پریشان میشود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست****این غبار از عالم آنسوتر پریشان میشود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس****در دم پرواز بال و پر پریشان میشود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز****این تجمل تا دم دیگر پریشان میشود
اینقدر گرد جهان گشتن جنون آوارگیست****چرخ را هر صبح مغز سر پریشان میشود
هرزهگردی شاهد بیانفعالیهای ماست****خاک ما گر نم کشد کمتر پریشان میشود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار****خرمنت در فکر گاو و خر پریشان میشود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست****خواب ما آخر بر این بستر پریشان میشود
غزل شمارهٔ 1570: فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمیشود
فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمیشود****باد و بروت خودسری مد نفس نمیشود
دل به تلاش خونکنی تا برسی به کوی عجز****پای مقیم دامنت آبلهرس نمیشود
عین و سوا فضولی فطرت بیتمیز توست****زحمتآگهی مبر، عشق هوس نمیشود
قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست****وقف ودیعت چنار آتش خس نمیشود
ذوق ز خویش رفتنی در پیات اوفتاده است****تا به ابد اگر دوی پیش تو پس نمیشود
قافلههای درد دل گشته نهان به زبر خاک****حیفکهگرد این بساط شور جرس نمیشود
نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان****قاصد ما سمندر است عزم مگس نمیشود
راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو****خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمیشود
چند دهد فریب امن سر، ته بال بردنت****گر همه فکر نیستی است غیر قفس نمیشود
دست به خود فشانده را با غم دیگران چهکار****لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمیشود
بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک****دزد شراب خورده را فکر عسس نمیشود
غزل شمارهٔ 1571: یاد تو آتشی است که خامش نمیشود
یاد تو آتشی است که خامش نمیشود****حق نمک چو زخم فرامش نمیشود
زین اختلاطها که مآلش ندامت است****خوشدل همان کسی که دلش خوش نمیشود
بوی کباب مجلس تنهاییام خوش است****کانجا جگر ز بینمکی شش نمیشود
ملکیست بیکسی که در آنجا غریب یأس****گر میشود شهید ستمکش نمیشود
بیدل مزبل عقل شراب تعلق است****مست تغافل این همه بیهش نمیشود
غزل شمارهٔ 1572: علم و عیان خلق بجز شک نمیشود
علم و عیان خلق بجز شک نمیشود****زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمیشود
تمثال جزو از آینهٔ کل نمودهاند****بسیار تا نمیدمد اندک نمیشود
رمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند****غربال هم به لاف مشبک نمیشود
افشاندنیستگرد تجرد هم از خیال****قطع ره فنا بهلک و پک نمیشود
زاهد خیال جبه و دستار واگذار****اینها بزرگی سرکوچک نمیشود
دندانکشیدن از پس صد سال شیخ را****اعجاز قدرت است که کودک نمیشود
تصغیر ناتمامی القاب کس مباد****زن مرد غیرت استکه مردک نمیشود
ربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است****در اهل اعتبار دو دل یک نمیشود
ظالم نمیکشد الم از طینت حسد****تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمیشود
با اهل شرم دیدهدرایی سیهدلیست****افسوس سنگسرمهکه عینک نمیشود
نومیدی آشنای نشان اجابت است****آهی ز دلکشید به ناوک نمیشود
بیدل هوا همین نفس است و نفس هوا****هستی و نیستی استکه منفک نمیشود
غزل شمارهٔ 1573: موی دماغ جاه و حشم حل نمیشود
موی دماغ جاه و حشم حل نمیشود****فغفور خاکگشت و سرشکل نمیشود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق****تقریر مهملی استکه مهمل نمیشود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز****بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشود
آیینهدار جوهر مرد استقامت است****پرداز تیغ کوه به صیقل نمیشود
افسردگیکمینگر تعطیل وقت ماست****تا دست گرم کار بود شل نمیشود
ناقدردان راحت وضع زمانهای****تا دردسر به طبع تو صندل نمیشود
با این دو چشم کاینهدار دو عالم است****انسان تحیر است که احول نمیشود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست****حیف است اصفهان همه مکحل نمیشود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفتهگیر****این کار بوریاست ز مخمل نمیشود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است****عالم مفصلیست که مجمل نمیشود
بیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد****تا خاک راه احمد مرسل نمیشود
غزل شمارهٔ 1574: دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود
دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود****خاک به بباد تاختهگردون نمیشود
دل خونکنید و ساغر رنگ وفا زنید****برک طرب به جامهٔ گلگون نمیشود
جاییکه عشق ممتحن درد الفت است****آه از ستمکشیکه دلش خون نمیشود
بگذار تا ز خاک سیه سرمهاش کشند****چشمیکه محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها****خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بیبهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود****دریا حریف کاسهٔ واژون نمیشود
بیپاسبان به خاک فرو رفتهگنج زر****پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل یاد غنچه میکند و سینه میدرّد****رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست****لیلی خیال ما ز چه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوختهست چشم****تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
بیدل تامل اینهمه نتوان بهکار برد****کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود
غزل شمارهٔ 1575: خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود
خارج ابنای جنس است آنکه موزون میشود****قطره چون گردد گهر از بحر بیرون میشود
با همه افسردگی گر راه فکری واکنم****جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون میشود
شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن****گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون میشود
خانهداری دیگر و صحرانوردی دیگر است****تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشود
از جنونکرر فر بر چرخ مفرازد سر****کاین صدای کوه آخر گرد هامون میشود
باکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد****جامه چون شد شوخگین محتاج صابون میشود
سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را****همچنان مسخ است اگر بوزینه میمون میشود
زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب****چون به صیقل میرسد آیینه قارون میشود
بیتکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت****چون دو در مربوط هم شد خانه موزون میشود
بر سرم گر سایه افتد زان حنایی نقش پا****چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون میشود
جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست****آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون میشود
تا کیت قلقلنواییهای آهنگ شباب****ای جنونپیمای غفلت شیشه واژون میشود
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند****چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون میشود
غزل شمارهٔ 1576: دل چو شد روشن جهان هم مشرب او میشود
دل چو شد روشن جهان هم مشرب او میشود****شش جهت در خانهٔ آیینه یکرو میشود
جوهر اخلاق نقصان میکشد از انفعال****برگ گر هر گه در آب افتاد کمبو میشود
هرچه گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق****حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو میشود
درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است****سنگ این کهسار آخر بیترازو میشود
فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن****گر همه بر چرختازم سیر زانو میشود
شکر احسان در زمین بیکسی بیریشه نیست****سایهٔ دستیکه افتد بر سرم مو میشود
بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیقکو****من منی دارم که تا وا میرسم او میشود
قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد****ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو میشود
درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست****حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو میشود
از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد****این حنای پنجه ننگ دست و بازو میشود
ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن****هرچه میآری به تکرار عمل خو میشود
از تواضع نگذری گر آرزوی عزتیست****بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو میشود
غزل شمارهٔ 1577: چون رشتهای که ازگهر آگاه میشود
چون رشتهای که ازگهر آگاه میشود****صد جاده از یک آبلهکوتاه میشود
ای قاصد یقین املت رهزن است و بس****منزل مکن بلند که بیگاه میشود
نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی****آدم مصور از کلف ماه میشود
بیش وکم غنا هه اسماء حاجت است****فقر آن زمان که گل کند الله میشود
بر خاتم قناعت درویش مشربی****کم نیست اینکه نامگدا شاه میشود
از آفت غرور حذرکنکه همچو شمع****چشم از بلندی مژهات چاه میشود
برهمزن وقار بزرگی ستگفتگو****کوه از صدا خفیفتر ازکاه میشود
چون آسمان کمال بزرگان فروتنی است****وضع تواضعآب رخ جاه میشود
هر نعمتیکه مائدهٔ حرص چیده است****انجام رغبتش همه اکراه میشود
از جادهٔ ادب منمایید انحراف****پا خصم دامنیستکه گمراه میشود
جزیاس نیستکروفرلاف زندگی****هر گه نفس بلند شود آه میشود
روزی دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است****این عالم است کار که دلخواه میشود
بیدل بهناله خوکنو خواهیخموش باش****اینها فسانهایست که کوتاه میشود
غزل شمارهٔ 1578: آفات از هوس به سرت هاله میشود
آفات از هوس به سرت هاله میشود****این شعلهها ز دست تو جواله میشود
زبنکاروان چه سودکه هرکس چونقش پا****از سعی پیش تاخته دنباله میشود
بیشغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند****چون قحبهٔ عجوز که دلاله میشود
از محتسب بترس که این فتنهزاده را****چون وارسند دختر رز خاله میشود
بی سحر نیست هیأت شیخ از رجوع خلق****این خر تناسخیست که گوساله میشود
سوداییان بخت سیه را ترانههاست****طوطی هزار رنگ به بنگاله میشود
ما را قرینه دولت بیدار داده است****صبحیکه در شب او شفق لاله میشود
در وقت احتیاج ز اظهار، شرم دار****چون شد بلند دست دعا ناله میشود
واماندهام به راه تو چندانکه بر لبم****چون شمع حرف آبله تبخاله میشود
بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل****دور اسث از ثمر چوکهن ساله میشود
غزل شمارهٔ 1579: در هوای او دل هر ذره جانی میشود
در هوای او دل هر ذره جانی میشود****ناله هم در یاد او سرو روانی میشود
لفظ عشقی برزبانها رنگ چندین علم ریخت****نقش پا هم بهر پابوست دهانی میشود
شوق میبالد، گناه شوخی اظهار نیست****مطلب از دل تا به لب آید فغانی میشود
گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم****صورت آیینهام مویمیانی میشود
آن حنایی پنجهام کز دامن هر برگ گل****نوبهار رنگ عیشم را خزانی میشود
تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست****ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی میشود
درخور جهد است حاصلهاکه از بهر هما****سایه میسوزد نفس تا استخونی میشود
اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست****هر که بر میآید از خود نردبانی میشود
در محبت بسکه مینایم شکست آماده ست****اشک هم بر من دل نامهربانی میشود
نیست بیدل وضع خاموشی نقاب راز عشق****سرمههم چون دود شمع اینجا زبانی میشود
غزل شمارهٔ 1580: بیخودی امشب پر و بال فغانی میشود
بیخودی امشب پر و بال فغانی میشود****گر ندارد مدعا باری بیانی میشود
هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست****پای خوابآلود هم سنگ نشانی میشود
نشئهٔ تسلیم حاصلکنکه مشتی خاک را****باد هم گر می برد تخت روانی می شود
موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست****کشتی ما را شکستن بادبانی میشود
چون لطافت تهمتآلود کدورت شد بلاست****سایهٔ بال پری کوه گرانی میشود
رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا****هر سر مژگان پر و بال فغانی میشود
عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من****ناله گر باشد نگاه ناتوانی میشود
گر چنین باشد فشار حسرت بال هما****مغزها آخر ز خشکی استخوانی میشود
بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است****آتش این کاروان هم کاروانی میشود
راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست****بال و پرگر جمع گردد آشیانی میشود
سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس****سوی او از هرچه برگردی عنانی میشود
غزل شمارهٔ 1581: پیری وداع عمر سبکبال وانمود
پیری وداع عمر سبکبال وانمود****موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست****خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه****نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد****پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش****بر زاهدان سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطهای که زد دل مجنونش انتخاب****لیلی به جمع لالهرخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست****بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد****وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکیکهگشت محرم مکتوب عجز ما****سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشودهایم****باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت بهکار دل گرهی زد که چون گهر****نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست****ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
غزل شمارهٔ 1582: گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید
گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید****قضا نوشت مگر سرخطم به سایهٔ بید
سحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت****سیاهکرد جهانم به دیده موی سفید
ز دور میشنوم گر زبان ما و شماست****جلاجلیکه صدا بسته بر دف ناهید
جز اختراع جنون امل طرازان نیست****قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید
تلاش خلق به جایی نمیرسد امّا****همان به دوش نفس ناقه میکشد امید
حذر ز نشئهٔ دولت که مستی یک جام****هنوز میشکند شیشه برسر جمشید
نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد****چراغها همه گل کرد دامن خورشید
غبار قافلهٔ رفتگان پرافشانست****که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید
کدورت از دل منعم نمیرود بیدل****چه ممکن است که چینی رسد به موی سفید
غزل شمارهٔ 1583: شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید****ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر****به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاریگر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد****هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمرگشتن****که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید
رک سنگ صنمکن رشتهٔ تار محبت را****برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همهگر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت****نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را****اگر الفتپرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ****گر از انصاف میپرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمنطینتان عالم شاهدپرستی را****نفس سررشتهری کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفتشوق است از فضولاندیشگی بگذر****که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم****نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری****هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
غزل شمارهٔ 1584: ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید****ز خاطرها فراموشم سبکبار اینچنین باید
به سر خاک تمنا در نظرهاکرد حیرانی****بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید
ازآغوش مژه سر برنزد سعی نگاه من****نیستان ادب را نالهٔ زار اینچنین باید
من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن****به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین باید
نگه خواندم مژه نم ریخت دل گفتم نفس خون شد****به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین باید
به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی****چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید
جنونها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما****اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین باید
ز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش****به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید
ز همواری نگردد سایهبار خاطر گردی****به راه خاکساری طرز رفتار اینچنین باید
محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان****کهصاحبدلکم است اینجا و بسیار اینچنین باید
هوا هرجا برانگیزد غبار از خاک مهجوران****همین آواز میآید که ناچار اینچنین باید
نفس هردم ز قصر عمر خشتی میکند بیدل****پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید
غزل شمارهٔ 1585: نشاط این بهارم بیگل روبت چهکار آید
نشاط این بهارم بیگل روبت چهکار آید****توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازتگر چمن را رخصتی باشد****به صد طاووس بندد نخل ویک آیینهوار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت****جنونتازیکه صید لاغر ما هم بهکار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن****خرامی ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت****تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بیوصلگهر امید جمعیت****هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم میگدازد شوق دیداری****تحیر میدهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را****سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان****کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران****خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم میبرد صیقل****که یارب آن پریرو بر من بیدل دچار آید
غزل شمارهٔ 1586: از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید
از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید****آپ از عقیق ریزد در از عدن برآید
از شوق صبح تیغش مانند موج شبنم****گلهای زخم دل را آب از دهنبرآید
از روی داغ حسرت گر پنیه باز گیرم****با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید
بیند ز بار خجلت چون تیشه سرنگونی****بر بیستون دردم گر کوهکن برآید
وصف بهار حسنشگر در چمن بگویم****چون بلبل ازگلستان گل نعرهزن برآید
تار نگه رساند نظاره را به رویش****هرکس به بام خورشید با این رسن برآید
بیدل کلام حافظ شد هادی خیالم****دارم امید آخر مقصود من برآید
غزل شمارهٔ 1587: ظالم چه خیال است مؤدب به در آید
ظالم چه خیال است مؤدب به در آید****آن نیست کجی کز دم عقربه بهدر آید
می چارهگر کلفت زهاد نگردید****توفان مگر از عهدهٔ مذهب بهدر آید
آرام زمانیست که در علم یقینت****تاثیر ز جمعیت کوکب به در آید
جز سوختن افسردهدلان هیچ ندارند****رحم است به خشتی که ز قالب بهدرآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست****بیدار شود سایه چو از شب بهدرآید
زین مرحله خوابانده به در زن که مبادا****آواز سوار از سم مرکب بهدرآید
چون ماه نو از شرم زمینبوس تو داغم****هرچند که پیشانیام از لب به در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است****ترسمکه زند جوش و مرکب بهدر آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند****آتش تریش چون عرق از تب بهدرآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است****خورشید هم از خانه مگر شب بهدرآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است****بیزارم از آن حلقه که یارب به در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی****در نگوش خزد هرقدر از لب بهدر آید
غزل شمارهٔ 1588: دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید****چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرساید
گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری****طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید
به قدر صیقل از آیینهٔ ما میدمد کاهش****تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف میجوشد****زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید
ز پیمان خیالت نقش امکان گردهای دارد****شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید
به شغل سجدهات گردی نماند از ساز اجزایم****چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرساید
مسلسل شد نفس سر میکنم افسانهٔ زلفت****مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرساید
ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل****به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید
ز لفظ نارسا خاکست آب جوهر معنی****نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید
تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد****فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل****چو میدانکمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
غزل شمارهٔ 1589: دل در جسد شبهه عبارت چه نماید
دل در جسد شبهه عبارت چه نماید****آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید
خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت****هستی به توزبن بیش عبارت چه نماید
زحمت مکش از هیأت افلاک و نجومش****اندیشهٔ تصویر به خارت چه نماید
عالم همه نقش پر طاووس خیال است****اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید
تمثال خیالیکه نه رنگست و نه بویش****گیرم شود آیینه دچارت چه نماید
با این رم فرف که نگه بستن چشم است****شرم آینهدارست شرارت چه نماید
بر عالم بیساخته صنعت نتوان یافت****مهتابکتان نیست زتارت چه نماید
وضع طلب آیینهٔ آثار صداع است****خمیازه بجز شکل خمارت چه نماید
مقدار جسد فهم کن و سعی معاشش****خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید
یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی****ی بیبصر آن لالهعذارت چه نماید
گاهی تو و ما، گاه من و اوست دلیلت****تحقیقگر این است عبارت چه نماید
بیدل بهگشاد مژه هیچت ننمودند****تا بستن چشم آخرکارت چه نماید
غزل شمارهٔ 1590: مگو صبح طرب در ملک هستی دیر میآید
مگو صبح طرب در ملک هستی دیر میآید****دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمیآید
من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری****ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر میآید
چه رنگینیست یارب عالم خرسندی دل را****به خاکش هرکه سر میزدد ازکشمیر میآید
کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت****که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر میآید
ندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت****ز یاد زخم او جان در تن نخجیر میآید
جهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را****همه گر اشک خود باشدگریبانگیر میآید
مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت****ز خدمت بینیازم گر ز من تقصیر میآید
جراحتپرور عشقم به گلزارم چه میخوانی****که درگوشم ز بوی گل صدای تیر میآید
صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن****سحر هرگاه میآید به عالم پیر میآید
به نعمت غرهٔ این گرد خوان منشین که مهمانش****دل خود میخورد چندانکه از خود سیر میآید
دلیل اختراع شوق از اینخوشتر چه میباشد****که از تمکین مجنون ناله در زنجیر میآید
به حیرت رفتهام از سیر دیدارم چه میپرسی****نگاه بیخودان از عالم تصویر میآید
به غفلت تا توانی سازکن از آگهی بگذر****ندارد خواب تشویشی که از تعبیر میآید
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها****خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآید
غزل شمارهٔ 1591: چه شمع امشب در این محفل چمنپرداز میآید
چه شمع امشب در این محفل چمنپرداز میآید****که آواز پر پروانه هم گلباز میاید
نسیمیگویی ازگلزار الفت باز میآید****که مشت خاک من چون چشم در پرواز میآید
من و نظاره حسنیکه از بیگانهخوییها****در آغوش است و دور از یک نگاه انداز میآید
ز پشآهنگی قانون حسرتها چه میپرسی****شکست از هرچه باشد از دلام آواز میآید
پرافشان هوای کیستم یاربکه در یادش****نفس در پردهٔ اندیشهام گلباز میآید
ز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد****نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز میآید
چه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را****که از یک دل تپیدن کار چندین ساز میآید
زخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را****فسردن نیز دارد آنچه از پرواز میآید
نفسدزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل****هنوز از خامشی بوی لب غماز میآید
به اشکی فکر استقبال آهم میتوان کردن****کهگردآلوده از فتح طلسم راز میآید
هنوز از سختجانی اینقدر طاقت گمان دارم****که از خود میتوانم رفت اگر او باز میآید
فسونساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت****چو تار از دست برهم سوده هم آواز میآید
دل هر ذره خورشیدیست اما جهد کو بیدل****منم آیینه از دستت اگر پرداز میآید
غزل شمارهٔ 1592: خیال چشمکه ساغر به چنگ میآید
خیال چشمکه ساغر به چنگ میآید****که عالمی به نظرشیشه رنگ میآید
به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم****که رفتنم همه جا بی درنگ میآید
کجا روم که چو اشکم به هر قدم زدنی****هزار قافلهٔ عذر لنگ میآید
چه همت است که نازد کسی به ترک هوس****مرا گذشتن ازین نام ننگ میآید
دل از فریب صفا جمعکن که آخرکار****ز آب آینهها زیر زنگ میآید
به گمرهی زن و از منت خیال برآ****که خضر نیز ز صحرای بنگ میآید
غبار دل ز پر افشانی نفس درباب****که هرچه هست درین خانه تنگ میآید
اعانت ضعفا مایهٔ ظفر گیرید****پر شکسته به کار خدنگ میآید
خموش باش که تا دم زنی درین کهسار****هزار شیشه به پای ترنگ میآید
به هر نگین که نهی گوش و فهم نام کنی****صدای کوفتن سر به سنگ میآید
ز خود به یاد نگاهکه میروی بیدل****که از غبار تو بوی فرنگ میآید
غزل شمارهٔ 1593: نفس تا پرفشان است از تو و من برنمیآید
نفس تا پرفشان است از تو و من برنمیآید****کسی زین خجلت در آتشافکن برنمیآید
زبانم را حیا چون موجگوهر لالکرد آخر****ز زنجیریکه درآب است شیون برنمیآید
حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر****کهگوهر از صدفها بیشکستن برنمیآید
گدازی از نفسگیر انتخاب نسخهٔ هستی****که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمیآید
غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد****ز تخم اول به جز رگهایگردن برنمیآید
ریاضت تاکجا بار درشتی بندد از طبعت****به صیقل آینه ازننگ آهن برنمیآید
به رفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن****که دل تا خوننگردد از فسردن برنمیآید
هواپروردهٔ شوق بهارستان دیدارم****بهگلخن هم نگاه من زگلشن برنمیآید
به عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن****به این رازیکه من دارم نهفتن برنمیآید
بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن****به برق جلوهٔ او هستی من برنمیآید
ادب فرسودهتر از اشک مژگانپرورم بیدل****من و پایی که تا کویش ز دامن برنمیآید
غزل شمارهٔ 1594: نفس هم از دل من بیشکستن برنمیآید
نفس هم از دل من بیشکستن برنمیآید****از این مینا شرابی غیر شیون برنمیآید
گداز خود شد آخر عقدهفرسای دل تنگم****گشاد کار گوهر غیر سودن برنمیآید
چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان کن****که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمیآید
تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر****که بیانگشت کج از کوزه روغن برنمیآید
شکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی****صدا از جام و مینا بیشکستن برنمیآید
کمند ناله از دل برنمیدارد گرانی را****به سنگکوه زور هر فلاخن برنمیآید
ضعیفی اشک ما را محو در نظاره کرد آخر****به آسانیگره از چشم سوزن برنمیآید
زمانیغنچه شو از گلشن و صحرا چه میخواهی****به سامانگریبان هیچ دامن برنمیآید
چو آه بیاثر واسوختم از ننگ بیکاری****مگر از خود برآیم دیگر از من برنمیآید
نفهمیدهست راه لب نوای شکوهام بیدل****که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمیآید
غزل شمارهٔ 1595: حریفیهای عشق ازهرکس وناکس نمی آید
حریفیهای عشق ازهرکس وناکس نمی آید****شنای قلزم آتش ز خار و خس نمیآید
تلاش حرص دونطینت ندارد چاره از دنیا****به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمیآید
ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را****جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمیآید
به بویی قانعم از سیر رنگآمیزی امکان****عبارتها بهکار طبع معنی رس نمیآید
سلیمانی رهاکن مور همکر و فری دارد****همهگرکوه باشد با صدایی بس نمیآید
غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را****به آن پستیکه پیش یا به چشم کس نمیآید
عروج نشئهٔ همت درین خمخانهها بیدل****برون جوشیست اما از می نارس نمیآید
غزل شمارهٔ 1596: جنونی با دل گمگشته از کوی تو میآید
جنونی با دل گمگشته از کوی تو میآید****دماغ من پریشان است یا بوی تو میآید
رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد****خیالست اینکهدر اندیشهآهویتو میآید
ندانم دل کجا مینالد از درد گرفتاری****صدای چینی از چین گیسوی تو می آید
زغیرت جای مینای تغافل تنگ میگردد****اشارتگر به سیر طاق ابروی تو میآید
کناری نیست کان سیب ذقن حسرت نبرد آنجا****بهاین شور جنون غلتیدن ازکوی تو میآید
گل باغ چه نیرنگ استتمهید جنون من****که بر خود تا گریبان میدرم بوی تو میآید
اگربر خود نپیچم برکدامین وضع دل بندم****درین صورت به یادم پیچش موی تو میآید
من و بر آتش دل آب پاشیدن چه حرف است این****جبین هم گر نم آرد شرمم از خوی تو میآید
چه آغوش است یارب موجهٔ دریای رحمت را****که هرکس ره ندارد هیچسو، سوی تو میآید
به خواب عافیت مختار قدرت باش تا محشر****اگر گرداندنی از سعی پهلو تو میآید
دو روزی موجگوهر حیرتکارت غنیمت دان****روانی رفت از آبی که در جوی تو میآید
به گردون کفهٔ قدرت رسید از دعوی باطل****چهخودسنجیاستکز سنبترازوی تو میآید
کشیدی سر به جیب اما نبردی بوی تحقیقی****هنوز آیینه صیقلخواه زانوی تو میآید
چو شمعاز تیغتسلیم وفاگردن مکش بیدل****اگر سررفت گو رو، رنگ برروی تو میآید
غزل شمارهٔ 1597: دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید
دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید****سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید
بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست****مشکل دمد چو نقره و ارزبز زر سپید
از اهل جاه ناز جوانی نمیرود****چینی چه ممکن استکند موی سرسپید
زین دوری تمیز که دارد نگاه خلق****گردد در آفتاب سیاهی مگر سپید
شغل هوس به جوهر تحقیق ظلم کرد****دل شد سیاه چند کنی بام و در سپید
گر وارسی به معنی شیخان روزگار****یکسر چو نافه دلسیهانند و سر سپید
شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست****گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپید
خجلت سیاهی از رخ زنگی نمیبرد****هرچند گل کند عرقش در نظر سپید
هر اسم خاص وضع مسمای دیگر است****اشهب مگوچوگشت دم ویال خرسپید
آنجاکه سینه صافی مردان قدم زند****افکندنیست گر همه گردد سپر سپید
کودرد عشق تا به حلاوت علم شویم****میگردد از گداز مکرر شکر سپید
عمریست در قفای نفس هرزه میدوبم****برما رهی نگشت ازاین راهبر سپید
بیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار****شب راکسی ندید بهپیش سحرسپید
غزل شمارهٔ 1598: پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید
پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید****صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن****کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست****داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر****چونعلمکردمنگون دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند****موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است****دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی****مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق****کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود****شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس****عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص****جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
غزل شمارهٔ 1599: دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید
دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید****آیینهٔ خیالکه ما را به خواب دید
صد پرده پردهدارتر از رمز غیب بود****آن بینقابیای که تو را بینقاب دید
فطرت به هرچه وارسد آیینهٔ خود است****گوهر ز موج بحر همان یک سراب دید
حرف تعین من وما آنقدرنبود****عالم به چشم صفر رقوم حساب دید
در درسگاه عشق دلایل جهالت است****طبعی بهم رسان که نباید کتاب دید
اشک سر مژه به تامل رسیدهایم****خود را ندید کس که نه پا در رکاب دید
فرصتکجاست تا سوی هم چشم واکنیم****نتوان ز انسفعال به روی حباب دید
عبرت نگاه دور خیالیم زیر چرخ****باید همین به شیشهٔ ساعت شراب دید
از انتقام سوخته جانان حذر کنید****آتش قیامت از نم اشک کباب دید
بودم ز بسکه منفعل دعوی وفا****گفتم به حال من نظری کن در آب دید
برق جنون دمی که زد آتش به صفحهام****بیدل به یک جهان نقطم انتخاب دید
غزل شمارهٔ 1600: چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید
چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید****فلک سری که به پای تو جبههسا گردید
کسیکه دست به دامان التفات تو زد ***مقیم انجمن سایهٔ هما گردید
حضور خاک جناب تو دارد اکسیری****که نقش پا ز خیالش جبیننما گردید
چو بیدل آنکه غبار ره نیاز تو شد****به چشم هر دو جهان ناز توتیاگردید
غزل شمارهٔ 1601: چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید****زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصهای که نشان یقین بود منظور****نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد****به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش****که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس جنونی نیست****زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا****به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمیخواهد****محرف است زمانی که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت****عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغکنکه رنگ بهار****ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم****به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحتکهسار پا زدی بیدل****که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
غزل شمارهٔ 1602: رسید عید و طربها دلیل دل گردید
رسید عید و طربها دلیل دل گردید****امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید
زدند سادهدلان تیغ بر فسان هوس****که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید
من و شهید محبت دلی که جز به رخت****به هر طرف نظر انداختم خجل گردید
چسان به کعبه توانم کشید محمل جهد****که راهم از عرق انفعال گل گردید
ز سیرکسوت تسلیم چشم قربانی****هوس ز جامهٔ احرام منفعلگردید
به فکر خام جدایی دلیل فطرتکیست****کنونکه دیده به دیدار متصل گردید
چو بیدل ازهوس سیر کعبه مستغنی ست****کسیکهگرد تو یعنی به دور دلگردید
غزل شمارهٔ 1603: به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید
به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید****به خود شکستن دل سرمهٔ فغان گردید
در این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت****عنان کسب کمالات سوی نان گردید
گهر به علت خودداری از محیط جداست****نباید این همه بر طبعها گران گردید
چو شعله وحشت ما حیله ساز عافیتیست****به هر کجا پر ما ریخت آشیان گردید
بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت****شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید
در آن بساط که دل محمل تپش آراست****شکستن جرس اشک کاروان گردید
چو صبح نیم نفس گر ز زندگی باقیست****برون ز گرد کدورت نمیتوانگردید
به روزگار مثلگشت بیزبانی من****خموشی آنهمه خون شد که داستان گردید
جهان حادثه از وضع من گرفت سبق****بقدر گردش رنگ من آسمان گردید
چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم****ز خود گذشتم اگر درس من روان گردید
عدم سراغ جهان تحیرم بیدل****غبار من به هوای که ناتوانگردید
غزل شمارهٔ 1604: توان اگر همه دوران آسمان گردید
توان اگر همه دوران آسمان گردید****بهگرد خواهش یک دل نمیتوانگردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم****هوس متاعی ما عاقبت دکانگردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت****نگه به هرزهدریها زد و جهانگردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها****به روی آینه صد رنگ میتوانگردید
کباب سعی غبار خودمکه اینکف خاک****به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید****به هر فسردهدلی میتوان روان گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است****چمن هزارگل افشاند تا خزانگردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلکتازند****نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم****شکستهبالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جداییام بیدل****به درد دلکه دلم سخت ناتوانگردید
غزل شمارهٔ 1605: سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید
سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید****جبین به خاک نهید انتخاب بردارید
جمال مقصد سعی جهان معاینه است****ز نقش پا نفسی گر نقاب بردارید
عمارتی اگر از آب و گل توان برداشت****دل از خیال جهان خراب بردارید
هزار موج در این بحر قاصد هوس است****ز نامهٔ همه مهر حباب بردارید
سواد وادی امکان سراب تشنهلبی است****ز چشمهسار گداز دل آب بردارید
جنون حکم قضا تیغ برکف استاده است****سری که نیست به گردن ز خواب بردارید
مرا به سایهٔ بخت سیه شکر خوابیست****ز خاک من علم آفتاب بردارید
هجوم خنده نم چشم میکند ایجاد****به هرگلیکه رسید اینگلاب بردارید
کرشمهٔ نگهش از سوال مستغنیست****نظر به سرمه کنید و جواب بردارید
به جرمکجنظری دور گرد تحقیقم****خط خطاست گر از تیر تاب بردارید
ز هستیام غلطی رفته در حساب عدم****مرا چو نقطهٔ شک زبنکتاب بردارید
غباربیدل ما راکه دستگیر شود****اگر نسیم توان شد صواب بردارید
غزل شمارهٔ 1606: دوستان از منش دعا مبرید
دوستان از منش دعا مبرید****زندهام نامم از حیا مبرید
خاک من دارد انفعال غبار****کاش بادم برد شما مبرید
خون من تیره شد زافسردن****شبخون برسرحنا مبرید
میگدازم ز خجلت نگهش****هرکجا او بود مرا مبرید
محفل ناز غیرتاندود است****سرمه لب میگزد صدا مبرید
با چلیپا خوش است نوخط ما****نامه جزروی برقفا مبرید
عشق بیتاب عرض یکتاییست****دل ما جزبه دست ما مبرید
دسته بندید اگرگل این باغ****قفس بلبلان جدا مبرید
هرکجا جشم میگشاید شمع****گرد پروانه پرگشا مبرید
از قمار بساط آگاهی****جز عرقریزی حیا مبرید
نالهکفر است در طریق وفا****برقضا شکوه قضا مبرید
سر همان به که بر زمین باشد****جنس تسلیم بر هوا مبرید
عرض اهل هنر نگه دارند****پیش طاووس نام پا مبرید
خشکی از اهل دستگاه تریست****نم آب رخ گدا مبرید
غیر دل نیست آستان مراد****بر در هرکس التجا مبرید
در جود از سوال مستغنی است****ببرید این ترانه یا مبرید
گوشهگیر حیاست بیدل ما****سخنش نیز جابجا مبرید
غزل شمارهٔ 1607: تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید****سر بهگریبانکشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد****تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمنآرای ناز رخصت نظارهایست****دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم****گر در دل میزنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق****تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید
هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست****نذر دم تیغ یار سر به کف من برید
قاصد ملک ادب سرمهپیام حیاست****نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید
وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف****کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید
خاصیت التجا رنج ندامتکشیست****پیش کسی گر برید دست به سودن برید
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس****چند بر آب روان صنعت روغن برید
ناز رعونت اگر وقف همین خودسریست****بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن برید
نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ****بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید
غزل شمارهٔ 1608: چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید
چو شمع بر سرت اقبال و جاه میگرید****به اوج قدر نخندیکلاه میگرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی ست****اگرگداست وگر پادشاه میگرید
به عیش خاصیت شیشههای می داریم****که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است****ز شرم دعوی باطلگواه میگرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ****همیشه دیدهٔ بخت سیاه میگرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زدهایم****شکست آبله در خاک راه میگرید
به نا امیدی دلکیست چشم بازکند****بس است اگر مژهای گاهگاه میگرید
ز شمعکشته شنیدمکه صبحدم میگفت ****دگر چه دیده گشایم نگاه میگرید
ترحمکرمتوست بروضیع وشریف****که ابر بر گل و خار و گیاه میگرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام****صواب خنده کند یا گناه میگرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل****چه عبرتم که به حال من آه میگرید
غزل شمارهٔ 1609: چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید
چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید****به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست****سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است****لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور****سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست****نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد****ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست****مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست****خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند****ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل****حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست****زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم****تعلق من بیدل همین دودم شمرید
غزل شمارهٔ 1610: سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد
سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد****کم است لغزش خط گر به مسطرش گیرید
به بستن مژه ختم است درس علم و عمل****همین ورق بهم آرید و دفترش گیرید
محیط عشق تلاش دگرنمیخواهد****کره خوربد به تسلیم وگوهرشگیرید
همان بجاست خودآرایی دماغ فضول****چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیرید
مزاج دون به تکلف غنی نمیگردد****سم است اگر سم خر جمله در زرش گیرید
به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق****ز خود برآمدنی هست منبرشگیرید
گواه دعوی عشق انفعال جراتهاست****جبین اگر عرق انشاست محضرشگیرید
خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ****سریکه نیست دمی زیر این پرشگیرید
بهار نامهٔ یاران رفته میآرد****گلیکه واکند آغوش در برش گیرید
دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است****نگه ز خانه برون میرود درش گیرید
دمی که فرصت موهوم ما رسد به حساب****شرار هرچه اقل هست اکثرش گیرید
کمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند****ز خاک یکدو ورق سایه برترشگیرید
غزل شمارهٔ 1611: تا دل به ساز زمزمهدار دوا رسید
تا دل به ساز زمزمهدار دوا رسید****هرجا دلی شکست بهگوشم صدا رسید
هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید****از دل صدای کوکوی قمری به ما رسید
حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک****یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید
آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست****پر نور دیدهایکه به این توتیا رسید
بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت****زان طره نسخهایکه به دست صبا رسید
بوسید پای او عرق شرم هستیام****این قطره تا محیط به سعی حیا رسید
بیدقت نگاه تغافلفروش حسن****نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید
تنها نه من جنون اثربوی وحشتم****گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید
سعی غرور شعله برونگرد داغ نیست****آخرچو زلف سرکشی ما به پا رسید
قابل اثر نهای ز فلک شکوه ات خطاست****غم نیز نعمتیست اگر اشتها رسید
سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است****ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید
برق و شرار دیدهام از وحشتم مپرس****بالی فشاندهام که ندانمکجا رسید
قانون خیر باد جهان ساز مفلسیست****هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید
رنگ پریده قابلگرد سراغ نیست****جایی رسیدهایمکه نتوان به ما رسید
بیدل من آن سرشک ضعیفمکه ازمژه****تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید
غزل شمارهٔ 1612: صبحی بهگوش عبرتم از دل صدا رسید
صبحی بهگوش عبرتم از دل صدا رسید****کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطرهای که به دریا رسیده است****جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش****جایی که کس نمیرسد این نارسا رسید
مزد فسردنیکه به خاکم قدم زند****یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاکنشینان مسلم است****این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کجکلهان نقش پای اوست****بر ما غبار ریختکه تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوسکند****میراث سایهای که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند****دل نیز رفته رفته به آن بیوفا رسید
چون نالهای که بگذرد از بندبندنی****صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمیشود****نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط****برهرکه هرچه میرسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنیست فلک تازی نگاه****تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند****کز بهر پایبوس تو رنگ حنا رسید
غزل شمارهٔ 1613: سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید
سرکشی میخواستیم از پا نشستن در رسید****شعله را آواز سدادیم خاکستر رسید
خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر****زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید
بدر میبالد مه نو از کمین کاستن****فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید
تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم****درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت****تا به پروازی رسم آتش به بال و پر رسید
تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش****یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید
بینصیب از بیعت مستان این محفل نیام****دست من بوسید پای هرکه تا ساغر رسید
مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال****بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید
کاش همچون سایه درزنگار میکردم وطن****آب برد آیینهام را تا به روشنگر رسید
گریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست****آن عرق از جبههامگم شد به چشم تر رسید
بیزبانیهای بیدل عالمی را داغ کرد****از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید
غزل شمارهٔ 1614: تا حنا ازکفت بهکام رسید
تا حنا ازکفت بهکام رسید****شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار میآید****قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفسشمار خیال****ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است****حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است****بادهها از هوا به جام رسید
اوج اقبال نردبانها داشت****سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی که راه جهد گم است****لغزش پا به نیمگام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود****پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است****از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش****هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجهگر بهرهُ نشاط گزفت****خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل****همه از خدمت کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم****بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن****ورنه نتوان به آن خرام رسید
غزل شمارهٔ 1615: در غمت آخر به جاییکار بیدادم رسید
در غمت آخر به جاییکار بیدادم رسید****کز تپیدن سرمه شد هرکس به فریادم رسید
مکتب آفاق از بس درسگاه عبرت است****گوشمالی بود هر حرفیکز استادم رسید
سینه را ازتیر و، دل را نیست از زخم سنان****بیقدت آن آفتی کز سرو و شمشادم رسید
دامگاه شوق چون من صید محرومی نداشت****نالهواری هم نماند از من که صیادم رسید
عشق ضعفی داشت تا شد با مزاجم آشنا****سیل شبنم بود تا در محنتآبادم رسید
چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طینتم****چشم زخمی بود معدومی کز ایجادم رسید
گریهگو خون شو که من از یاس مطلب سوختم****تا کنم سامان آب آتش به بنیادم رسید
حسرتی در پرده نومیدی دل دشتم****سوختنها چون سپند آخر به فریادم رسید
یار دارد پرسش احوال دورافتادگان****کو فراموشیکهگویم نوبت یادم رسید
سنگ هم گر واشکافی یار میآید برون****این صدا از بیستون و سعی فرهادم رسید
قاصد شوق از کمین نارسایی ایمن است****نالهای دارم که در هر جا فرستادم رسید
شعلهٔافسرده بیدل شهپر خاکستر است****در هوایش هرکه رفت از خود به امدادم رسید
غزل شمارهٔ 1616: منتظران بهار بوی شکفتن رسید
منتظران بهار بوی شکفتن رسید****مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت****جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند****فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت****خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت****دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت****نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز****ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست****آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار****دیدهام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت****هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست****گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
غزل شمارهٔ 1617: بنای حرص به معراج مدعا نرسید
بنای حرص به معراج مدعا نرسید****گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید
دماغ جاه بهکیفیت حضور نساخت****به سربلندی این بامها هوا نرسید
نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا****رسیده بود می اما دماغها نرسید
ندامت است چمنساز نوبهار امید****چه رنگ بست به دستیکه این حنا نرسید
شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ****ولی چه سود به گوش من این صدا نرسید
ادبپرستی ازین بیشتر چه میباشد****دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید
غرض رساندن پیغام نارسایی بود****رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسید
چو یاس مرجع امید نارسایانیم****به ما رسید تلاشیکه هیچ جا نرسید
مرا زغیرت تحقیق رشک میآید****به فطرتیکه به هرکس رسید وانرسید
ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد****به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسید
بساط علم گروتازی دلایل داشت****خدنگ کس به نشان تا نشد خطا نرسید
زکارگاه تجدد عیان نشد بیدل****جز ایبقدرکهکس اینجا به انتها نرسید
غزل شمارهٔ 1618: نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید
نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید****نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید
زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم****که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست****پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید
بال معنی نکشد کوشش هر بیسر و پا****اشک را منصب بینش به دویدن نرسید
غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید****رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید
بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو****جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید
تار و پود نفس صبح همان باب فناست****خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید
غنچهسان قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم****سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است****ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بینگهی دریابد****ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل****قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید
غزل شمارهٔ 1619: آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید
آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید****غواصی محیط ادب این گهر کشید
چندانکه شور صبح قیامت شود بلند****امروز پنبه بایدم از گوش کر کشید
از بیبضاعتی به گدایی مثل شدم****چونحلقه کاسهٔ تهیام دربهدر کشید
جام و شراب محفل اسرار خامشی است****خود را نهنگ حوصلهٔ شمع درکشید
هنگامهٔ تمتع این باغ فتنه داشت****سرو و چنار دست به جای ثمر کشید
عرض کمال رونق بازار ما شکست****جوهر ز آب آینه موج خطر کشید
روشن نشد که از چه بیابان رسیدهایم****باید چو شمع خار قدم تا سحر کشید
گردن کشان به عرصهٔ تقدیر چون هلال****تیغی کشیدهاند که خواهد سپر کشید
نقاشی صنایع پرداز سحر داشت****طاووس رنگها بهم آورد و پرکشید
هر گوهری به سنگ دگر قدر داشته است****خورشید اشک شبنم ما را به زر کشید
ای غنچهها ز ترک تکلف چمن شوند****سر نیست آنقدر که توان دردسر کشید
از بیکسی چو شمع درین عبرت انجمن****رنگ پریده بود که ما را به بر کشید
طاقت رمید بسکه بهوحشت قدم زدیم****بیدل شکست دامن ما تا کمر کشید
غزل شمارهٔ 1620: از کشمکش کف تو می لالهگون کشید
از کشمکش کف تو می لالهگون کشید****دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط****جیبم سری نداشت که باید برون کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح****باریست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جانکنیست****ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست****تا کی توان می از قدح سرنگون کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز****از ساغری که میکشد آخر جنون کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من****تا دامنم ز زحمت چندین فنون کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت****مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد****موی نهفته سر ز خمیرم کنون کشید
دست شکستهام گل دامان یار کرد****نقاشم انتقام ز بخت نگونکشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم****خطی چو سایه بر ورقم طبع دون کشید
غزل شمارهٔ 1621: پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید****کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین****یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست****این مصرع بلند فلک دستگاه عید
آن قبلهای که جانب محراب ابروبش****خم دارد از هلال غرور نگاه عید
صبح وفا سرشته لب مهرپرورش****دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید
هرچند از هلال رقم کرد روزگار****در چشم اعتبار خطی از گواه عید
پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است****تا آسمان نشان لب عذرخواه عید
غزل شمارهٔ 1622: صبح شد در عرصهٔگردون مگو خندان سفید
صبح شد در عرصهٔگردون مگو خندان سفید****کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید
تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق****بحر هم در خورد گوهر میکند دندان سفید
جادهپیمای عدم بودیم و کس محرم نبود****این ره خوابیده شد از لغزش مژگان سفید
شبههٔ تحقیق نقشی میزند بر روی آب****جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید
زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال****درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید
تا نگردد سختجانی دستگاه انفعال****استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید
زیرگردون چون سحردریک نفسگشتیم پیر****میشود موی اسیران زود در زندان سفید
راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست****اشک را از دیده دوریکرد تا مژگان سفید
بزم میگرم است از دمسردی واعظ چه باک****برفنتواند شدن در فصل تابستان سفید
انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار****چونعرقگردیدآخر خونمشتاقان سفید
مینوشتم نامهای بیمطلب قربانیان****جوش نومیدی ز بسکفکرد شد عنوان سفید
کاروان انتظار آخر به جایی میرسد****بیدل از چشم ترم راهیست تاکنعان سفید
غزل شمارهٔ 1623: ز زلف و روی توتا دیدهام سیاه و سفید
ز زلف و روی توتا دیدهام سیاه و سفید****به جای دیده پسندیدهام سیاه و سفید
ز خط و روی توکایینهٔ فریبنماست****ز شام و صبح چه فهمیدهام سیاه و سفید
ازآن زمانکه به سرگشتگیست نسبت من****به رنگ خامه بسی دیدهام سیاه و سفید
مژه به نرگس نیرنگساز او میگفت ***غزالهای چو تو نشنیدهام سیاه و سفید
ز بس شرار خیال تو در نظر دارم****چو داغ پنبه بود دیدهام سیاه و سفید
ز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل****گل بهار جنون چیدهام سیاه و سفید
غزل شمارهٔ 1624: خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید
خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید****جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید
دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست****نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید
دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت****مژه برداشتم و صورت دیوار دمید
تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد****سبحهای کاشته بودم همه ز نار دمید
چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است****آب داد آینه چندان که خط یار دمید
هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک****سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید
نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت****نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید
وضع بیساختهٔ سایه کبابم دارد****به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید
اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است****صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید
فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست****زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید
باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل****که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید
غزل شمارهٔ 1625: زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید
زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید****انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید
چند چون گرداب باید بود محو پیچ و تاب****بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید
بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس****چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنید
شورتوفان حوادث بر محیط افتاده است****بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید
باز آغوش دم تیغی مهیاکردهایم****خنده ای از بخیه می باید به زخم ما زنید
جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان****چشم خوابآلود خود را یک دو مژگان پا زنید
راحتی گر هست در آغوش ترک مدعاست****احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید
سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است****نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنید
شعلهسان چند از رکگردن علم افراشتن****سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنید
بستن مژگان به چندین شمع دامن میزند****یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنید
از پر عنقا صدایی میرسد کای غافلان****موج بسیار است اگر بیرون این درمبا زنید
معنی آرام بیدل میتوان معلومکرد****گر به رنگ موج بر قلب تپیدنها زنید
غزل شمارهٔ 1626: کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید
کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید****یک تغافل برخیال پوچ پشت پا زنید
غنچه دارد لذّت سربستهٔ عیش بهار****لب اگر آید بهم بوسی بر آن لبها زنید
سیلی امواج وقف خانه بر دوش حباب****لنگری چون موج گوهر در دل دریا زنید
شمع میگوید که ای در بند خواب افسردگان****شعله هم آب است گر بر روی غفلت وازنید
ذوق حال از نام استقبال باطل میشود****نیست امروز آنقدر فرصت که بر فردا زنید
گر برون تازید از آرایش نام و نشان****تخت آزادی به دوش همّت عنقا زنید
رنگ گل را ترجمان گر غنچه باشد خوش اداست****خندهها چون باده باید از لب مینا زنید
کلفت خمیازه از درد شکستن بدتر است****تا به کی حسرت کشد سنگی به جام ما زنید
زان پری جز بی نشانی بر نمیدارد نقاب****تا ابد گر شیشهٔ تحقیق بر خارا زنید
عمر ها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است****دامن گردی که دارید اندکی بالا زنید
بیدل از ساز نفس این نغمه میآید بهگوش****کای اسیران خانه زندان است بر صحرا زنید
غزل شمارهٔ 1627: همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید****همچو گردون خیمهای در عالم بالا زنید
خانهپردازی نمیباید پی آرام جسم****این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفلگفت و شنود****گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
میتوان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن****تیغ اگر بر سر نباشد تیشهای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بینشانی تا به کی****آتش گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت بردهاند از کیسهگاه زندگی****بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست****یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما****شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست****ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیدهها افتادنست****حلقهای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار****بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی که گردد از شکست دل بلند****گر فتد موزون به گوش بیدل شیدا زنید
غزل شمارهٔ 1628: دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید
دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید****چینی مو دار ما را بر سر مجنون زنید
از خمار عافیت عمریست زحمت میکشیم****جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنید
آه از آن شبنم که خورشیدش نگیرد در کنار****تا عرق دارد جبین بر شرم طبع دون زنید
سرو اینگلزار پر شهرت نوای بیبریست****بینقط چند انتخاب مصرع موزون زنید
خال مشکین نیز با چشم سیه هم نسبت است****ساغر میگر نباشد حبی از افیون زنید.
بی تمیزی این زمان مضراب ساز عالم است****جای نی چندی نفس بر رشتهٔ قانون زنید
هیچکس را ذوق تفتیشکسی منظور نیست****نعل بیمقصد روی حیف است اگر واژون زنید
عالمی دارد خرابات تأمل در بغل****خم گریبانست بر تدبیر افلاطون زنید
دیدهء عبرت نگاهان ازکواکب نیست کم****بخیهها بر جامهٔ عریانی گردون زنید
کر نفس دزدد هوس تشویش امکان هیچ نیست****ای گهرها مهر بر طومار این جیحون زنید
مجلس اوهام تا کی گرم باید داشتن****یک شرر شوخی بساست آتش درینکانون زنید
غافلان باید ز شمع آموخت طور عافیت****یکدو ساعت سر بهجیبازخود قدمببرونزنید
وعدهٔ دیدار تا فردا قیامت میکند****فال بینش مفت فرصتهاست گر اکنون زنید
ناله میگویند تا آن کوچه راهی میبرد****تا نفس باشد چو بیدل بر همین افسون زنید
غزل شمارهٔ 1629: شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید
شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید****یک عرق حرف ازجبین منفعل باید شنید
نیکو بد سربرخط تسلیم فرمان قضاست****این صدا از ریزش خون بحل باید شنید
عالمی را سرکشی بر باد غارت داده است****حرف امن ازآتش نامشتعل باید شنید
آن خروش صور کز دورت به گوش افتاده است****تا نفس باقیست ما را متصل باید شنید
اطلس افلاک هم زین پیش در یادم نبود****این زمان طعن لباس از آب و گل باید شنید
غافل از فهم زبان درد بودن شرط نیست****ناله هم هرچند باشد دل کسل باید شنید
مقتضای عجز عجز است از فضولی شرم دار****هرچه گوید عشق درگوشت خجل باید شنید
محرم اسرارخاموشان زبان وگوش نیست****من شکست رنگم آوازم ز دل باید شنید
بیدل این شور بد و نیکی که تکلیف کریست****پنبه تا درگوش باشد معتدل شنید
غزل شمارهٔ 1630: دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید
دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید****تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید
خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم****مفت امروپد این امروز بیفرداکنید
غیر آزادی که میگردد حریف سوز عشق****بهر ضبط این می آغوش پری میناکنید
ساقی این بزم بیپرواست مستان بعد ازین****چشم مخمورش به یاد آرید و مستیها کنید
غیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است****یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنید
میکند یک دیده ی بیدار کار صد چراغ****روزنی زین خانهٔ تاربک بر دل واکنید
زین عمارتها که طاقش سر به گردون میکشد****گردبادی به که در دشت جنون برپا کنید
چارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است****عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنید
آسمانها در غبار تنگی دل خفته است****بهر این آیینه ظرفی از صفا پیدا کنید
جز فراموشی ز ما بیحاصلان بیحاصلست****گر دماغ انفعالی هست یاد ما کنید
شیوه ادبار زیب جوهر اقبال نیست****هرزه میگردد سر بیمغز ما را پا کنید
از فضولی منفعل باشید کار این است و بس****خواه اظهار گدایی خواه استغنا کنید
شور و شر بسیار دارد با تعلق زیستن****کم زبیدل نیستند این فتنه از سر واکنید
غزل شمارهٔ 1631: بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید****خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند****ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی میچیدیم****هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ****آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپشخیز کجاست****تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد****کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفانگداز****یکگهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرقآلود تلاش سخنم****به نسیم نفس سوختهام یاد کنید
بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم****نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من****به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت****معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم****هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
غزل شمارهٔ 1632: غافلان چند قبادوزی ادراک کنید
غافلان چند قبادوزی ادراک کنید****به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید
صد نفس بالفشان سوخت به زنگدانه خاک****یک سحر، سیر پریخانهٔ افلاککنید
چند باید دهن از خبث بانبارد کس****یک دو روزی نفس سوخته مسواککنید
صید خلق از نفس سوخته پر بیخردی است****ا نقدر رشته متابید که فتراککنید
دید معنی نشود مایل تحقیق کسان****بینش آن استکه در چشم حسد خاککنید
چشمهٔخضر در ایندشت سراب هوس است****تشنهکامان طلب دیدهٔ نمناک کنید
تلخی حادثه قند است به خرسندی طبع****نام افیون گوارا شده تریاک کنید
ساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است****جادهٔ وادی تسلیم رگ تاک کنید
هیچکس منفعل طینت بیدرد مباد****مژهای را به نم آرید و عرق پاککنید
تا نگردید در این عرصهٔ تشویش هلاک****همچو بیدل حذر ازکوشش بی باک کنید
غزل شمارهٔ 1633: شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید
شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید****نیمرخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید
آگهی از اطلس گردون چه خواهد یافتن****خواب ما هم بیقماشی نیست گر مخمل کنید
با بد و نیک جهان زبن بیش نتوان شد طرف****یک عرقوار از حیا آیینهها را حل کنید
آشنای وحدت از تشوبش کثرت ایمن است****دردسرکمتر مفصل را اگر مجمل کنید
سعی دنیا هر قدر کوتاه همتها رساست****پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل کنید
گر دماغ آرزو خارد هوای افسری****هم به سرچنگی سر بیمغز خود را کل کنید
نیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من****دست بر هم سودن است آیینه گر صیقل کنید
گرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس****بر دو عالم خط کشید این صفحه گر جدول کنید
زاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست****سدره و طوبی به هم سایید تا صندل کنید
نفی در تکرار نفی اثبات پیدا میکند****لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل کنید
صد نگه از یک مژه بستن تغافل میشود****با هوسها آنچه آخرکردنست اول کنید
بحر از ایجاد حباب آیینهدار وهم کیست****بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل کنید
غزل شمارهٔ 1634: یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید
یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید****تمثال منکم استگر آیینه تلکنید
انجام این بساط در آغاز خفته است****شام ابد تصور صبح ازل کنید
یکگام پیش از آب در این ورطه آتش است****فکری به سیر عبرت حوت و حمل کنید
گر دستگاه چینی بی موست اعتبار****رفع هوس به خارش سرهای کل کنید
بی ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق****تدبیر پای لنگ به بازوی شل کنید
این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین****دلاک امتحانی رفع کسل کنید
غزل شمارهٔ 1635: یاران چو صبح قیمت وحشتگران کنید
یاران چو صبح قیمت وحشتگران کنید****دامان چیده را به تصنع دکان کنید
جهد دگر به قوت ترک طلب کجاست****کاری کز آرزو نگشاید همان کنید
معراج سعی مرد همین استقامت است****لنگی است هر قدر هوس نردبانکنید
بیحرف و صوت معنی تحقیق روشن است****آیینهٔ خود از نظر خود نهانکنید
توفیق فکر خویش به هرکس نمیدهند****گر جیب نیست رو بسوی آسمان کنید
نقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است****نقش جبین و نفس قدم امتحان کنید
مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس****از عالم کرم طلب رایگان کنید
عالم همه به نیک و بد خود مقابل است****آیینه را ز حسن ادب مهربان کنید
چون شمع گر به معنی راحت رسیدن است****درس نشستن پی زانو روان کنید
پهلوی لاغریکه قناعت نشان دهد****در نقش بوریای تجرد نهان کنید
از شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است****قلقل اگر نماند ترنگی عیان کنید
خورشید در تلافی سودای همت است****گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیانکنید
روزی دو از نم عرق شرم زندگی****خاکی که باد میبرد آخرگران کنید
در زبر پاست خاک مراد غرور عجز****ای غافلان تلاش همین آستانکنید
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت****بیدل شوید و ترک غم این و آن کنید
غزل شمارهٔ 1636: دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید
دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید****کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید
زندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند****تا نفس پر میزند تفسیرکاف و نونکنید
هر چه دارد عالم اخلاق بیایثار نیست****دست بسیار است اگر از آستین بیرونکنید
منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد****حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید
قید گردون ننگ داناییست گر فهمد کسی****خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید
عالم از رشک قناعت مشربان خون میخورد****از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون کنید
طبع سرکش را به همواری رساندن کار کیست****سر نمیگردد جبینگرکوه را هامونکنید
میکشان گر باده پیماییست منظور دوام****دور برمیگردد آخرکاسهها واژون کنید
زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن****جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید
کاش سودایی به داغ هرزه فکریها رسد****بیدماغ فطرتم بنگی در این معجونکنید
سوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم****سایهای بر فرقم از موی سر مجنونکنید
هستی من نیست قانع با حساب نیستی****جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون کنید
میهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست****بیفضولی نیستم زین خانهام بیرون کنید
در شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم****خون ندارم اندکی رخت مراگلگونکنید
دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی میگریست****قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید
غزل شمارهٔ 1637: ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید
ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید****سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنید
آینهدار حضور غیب پرستد چرا****حاصل تحقیق چیست گر من و ما او کنید
مخمل و دیبا همه باب مساس هواست****نقش نی بوریا زینت پهلو کنید
صنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام****سر به هوا میدود توأم زانو کنید
جهد کماندار وهم صید تسلی نکرد****رم همه وقتش رم است دشت و درآهوکنید
پیش غرور فلک عجز بشر روشن است****مرد کمان نیستید نوحه به بازو کنید
گردن تسلیم عشق خط امان است و بس****بر دم تیغ قضا تکیه به این مو کنید
عالم یکتاییاش مغرض تمثال نیست****ششجهت آیینه است آینه یکسوکنید
از چمنی میرسیم باخته رنگ نگاه****گز سر سیر گلیست حیرت ما بو کنید
ماه ز وضع هلال یافت عروج کمال****بوی جبین بردهاید پیشهٔ ابرو کنید
ذره موهوم را شرم نسنجد به هیچ****بیدل ما را همین سنگ ترازو کنید
غزل شمارهٔ 1638: گر آرزوی رستن از این دامگهکنید
گر آرزوی رستن از این دامگهکنید****آرایش بساط پر و بال تهکنید
چندان دماغ جهد ندارد شکست رنگ****از دست سوده نقش دو عالم تبهکنید
آزاده است نور دل از اقتباس غیر****قطع نظر ز منت خورشد و مه کنید
کمفرصتی خجالت سعیکروفر است****از حرص عذرخواهی تخت وکله کنید
شب پردهدار صبح قیامت نمیشود****موی سپید چند به صنعت سیهکنید
پیش از اجل تهیهٔ مردن کمال ماست****آن بهکه فکربیگه خود را پگهکنید
زبن پارسایییکه سر و برگ خجلت است****طاعتکجاست کاش دو روزیگنهکنید
گر خامشی چراغ فروزد در این بساط****چون شخص سرمه خورده نفس را نگهکنید
دیر و حرم به سیر گریبان نمیرسد****در عالمیکه بار هوس نیست رهکنید
شایستهٔ قبول عدم عرض نیستیست****رویی که نیست جانب آن بارگه کنید
ناقدردان ذرّه ز خورشید عافلست****بیدلگداست شرمی از آن پادشه کنید
غزل شمارهٔ 1639: چو فقر دست دهد ترک عز و جاهکنید
چو فقر دست دهد ترک عز و جاهکنید****سر برهنه همان آسمان کلاه کنید
اگر گل هوس کهکشان زند به دماغ****اتاقهٔ سر تسلیم برگ کاهکنید
سراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست****مگر ز چاک گریبان نظر به چاه کنید
خضاب ماتم موی سفید داشتن است****ز مرگ پیش دو روزی کفن سیاه کنید
حریف سرو بلندش نمیتوان گردید****به هر نهالکز این باغ رست آهکنید
به برق جلوهٔ حسنش کراست تاب نگاه****غنیمت است اگر سیر مهر و ماه کنید
درین قلمرو عبرت کجا امید و چه یاس****ز هر رهیکه بجایی رسید راهکنید
به یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید****زبان دعوی صد بحث بیگواه کنید
زساز معبد رحمت همین نواست بلند****که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید
ندیدهاید سرانجام این تماشاگه****به چشم نقش قدم سوی هم نگاهکنید
سواد آینهٔ شمع روشن است اینجا****چوخط به نقطه رسد نامه را سیاه کنید
به عالمیکه همین عمرو و زید جلوهگرست****خیال بیدل ما نیز گاهگاه کنید
غزل شمارهٔ 1640: ای بیخردان طور تعین نگزینید
ای بیخردان طور تعین نگزینید****با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم عروجیست****چندانکه نشان کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است****در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن****فردا که گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی کلف همت مردست****دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید****گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستیست عدم را****کم نیستکه چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت شمریهاست****تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن****ای کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت****در حوصلههای مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان میدهد از شهرت موهوم****چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل****صد سال گر آیینه زدایید همینید
غزل شمارهٔ 1641: دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید
دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید****این آینه در شغل چهکار است ببینید
زان پیش که بر خرمن ما برق فرو شد****آن شعله که امروز شرار است ببینید
در بحر چو گوهر نتوان چشم گشودن****امروز که گوهر به کنار است ببینید
بر نسخهٔ هستی مپسندید تغافل****هرچند خطش جمله غباراست ببینید
حرفیست به نقش آمده نیرنگ دو عالم****دیگر به شنیدن چه مدار است ببینید
سرمایهٔ هر ذره ز خورشید مثالیست****این قبافلهها آینهبار است ببینید
ازکثرت آیینهٔ رعنایی آن گل****هر بلبل ازین باغ هزار است ببینید
از حلقهٔ زنجیر تحیر نتوان جست****هر ششجهت آیینه دچار است ببینید
از جلوه چه لازم به خیال آینه چیدن****ای غیرپرستان همه یار است ببینید
هرگه مژه برهم رسد این باغ خزان است****تا فرصت نظاره بهار است ببینید
هرجا نم اشکی بتپد در کف خاکی****ای خوشنگهان بیدل زار است ببینید
غزل شمارهٔ 1642: کو رنگ چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
کو رنگ چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید****گل نیست همان لالهعذارست ببینید
زبن برگ گلی چند که آیینهٔ رنگند****آن دست که بیرون نگارست ببینید
آفاق به عرض اثر خویش اسیرست****صیّاد همین گرد شکارست ببینید
بر صفحهٔ آتشزدهٔ عمر منازبد****فرصت چقدر سبحه شمارست ببینید
این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست****ای آبلهپایان همه خارست ببینید
خونگرمی عشق آینهپرداز بهارست****کو غنچه چهگلبوس و کنارست ببینید
یک سجده نپیمود طلب بیعرق شرم****پیشانی ما آبلهدارست ببینید
آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش****دیگر نتوان دید بهارست ببینید
عمریست تماشاکدهٔ شوخی نازیم****آیینهٔ ما با که دچارست ببینید
بیدل ز نفس آینهام یأس خروش است****کای دیدهوران این چه غبارست ببینید
غزل شمارهٔ 1643: چینی هوسان عبرت مستور ببینید
چینی هوسان عبرت مستور ببینید****رسوایی موی سر فغفور ببینید
دام است پراکنده و صیدی به نظر نیست****هنگامه ی این سلسله ی کور ببینید
بیپرده عیان است چه دنیا و چه عقبا****در بستن مژگان همه را عور ببینید
خلقی است درین عرصه جنونتاز تعین****کر و فرآثارپر مور ببینید
این سال و مه عیش که دیدید ز احباب****تا حشر همان عبرت عاشور ببینید
روزی دو تماشای حلاوتگه هستی****از روزنهٔ خانهٔ زنبور ببینید
اشکال درین دشت و در آثار سیاهی است****نزدیکی هر جلوه ز خود دور ببینید
صد فاید در پرده اخلاق نهان است****مرهم شده بر هیأت ناسور ببینید
الفتکدهٔ انجمنآرایی مستان****در یکدلی از خوشهٔ انگور ببینید
ذرات جهان چشمهٔ انوار تجلی است****هرسنگکه آید به نظرطورببینید
تمییز بد و نیک درین بزم حجاب است****تا هست نگه مایهٔ مقدور ببینید
آن جلوه که در عالم امکان نتوان دید****در آینهٔ بیدل معذور ببینید
غزل شمارهٔ 1644: چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید
چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید****مگر به یاد تو خونگرید و چمنگوید
زبان حیرت دیدار سخت موهوم است****نفس در آینه گیریم تا سخن گوید
به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب****سفید ناشده سهل است پیرهن گوید
تمیز کار محبت ز خویش بیخبریست****وفا نخواست که پروانه سوختن گوید
کسی ندید درین دیر ناشناسایی****برهمنی که بتش نیز برهمن گوید
به حرف راست نیاید پیام مشتاقان****مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید
زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش****که جان به گوش خورد گرکسی بدن گوید
بهانهجوست جنون درکمینگه عبرت****مباد بیخبری حرفی از وطن گوید
ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است****چه لازم استکسی حرف خون شدنگوید
قبای ناز نیرزد به وهم عریانی****که چشم از دو جهان پوشد وکفنگوید
مآلکار من و ما خموشی است اینجا****ز شمع میشنوم آنچه انجمن گوید
ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل****به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید
غزل شمارهٔ 1645: خوشخرامان داد طبع سستبنیادم دهید
خوشخرامان داد طبع سستبنیادم دهید****خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید
در فرامش خانهٔ هستی عدم گم کردهام****یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید
از خیالش در دلم ارژنگها خون میخورد****یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید
نغمهٔ دردی به صد خون جگر پروردهام****گر دماغی هست گاهی دل به فریادم دهید
زین تهیدستی که بر سامان فقر افزودهام****صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید
خون مشتاقان نباید بیتامل ریختن****زان مژه نیش جگرکاوی به فصادم دهید
فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است****جانکنی گر رخصتی دارد به فرهادم دهید
تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی****بعد مردن همکف خاکم به صیادم دهید
نیست چون آیینهٔ دل پردهٔ ناموس حسن****شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهید
پُر فرامش رفتهام دور از طربگاه وفاق****گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهید
سرمهام پیش که نالم شرم آن چشممگداخت****خامشی هم بیتظلم نیستگر دادم دهید
واگذاریدم چو بیدل با همین یاس و الم****کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید
غزل شمارهٔ 1646: امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید****گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم سیری که در چه کارم****گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا****در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست****خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست****گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست****باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد****فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت****مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست****نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
غزل شمارهٔ 1647: یاران در این بیابان از ما اثر مجویید
یاران در این بیابان از ما اثر مجویید****گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید
رنگی کزین چمن جست با هیچکس نپیوست****گرد خرام فرصت از هر گذر مجویید
خفّت زکفهٔ ما معراج بی وقاریست****خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجویید
در پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن****زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجویید
پا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است****در خانه آنچه گم شد بیرون در مجویید
رنگ پریدهای هست فرصت کمین وحشت****پرواز مقصد ما زین بال و پر مجویید
بی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت****گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجویید
عقل و دلایل علم پامال برق عشقند****شب را به شمع و مشعل پیش سحر مجویید
چون شمع شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان****سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجویید
هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش****گمگشتن پی موج جز در گهر مجویید
جاییکه یأس بیدل نالد ز بینوایی****نم از مژه مخواهید آه از جگر مجویید
حرف ذ
غزل شمارهٔ 1648: ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ
ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ****به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ
ز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط****چه دولت استکه ناگه ثمر دهدکاغذ
چسان صفای بناگوش اوکنم تحریر****اگر نه مطلع فیض سحر دهدکاغذ
سیاهکرد فلک نامهٔ امید مرا****برای آنکه به هر بیبصر دهدکاغذ
ز دود کلفت دل رنگ نامهام ابریست****مگر به او خبر از چشم تر دهدکاغذ
به هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست****بگو به لالهکه خوش رنگتر دهدکاغذ
چه دود دلکه نپیچیدهای به پردهٔ خط****عجب مدارکه بوی جگر دهد کاغذ
هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا****به بیسواد چه عرض هنر دهدکاغذ
نفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت****به شعله تا چقدر بال و پر دهدکاغذ
به مفلسی نتوان لاف اعتبارگرفت****که عرض قدر به افشان زر دهدکاغذ
تهی زکینه مدان طینت تنکرویان****ز سنگ عرض شرر بیشتر دهدکاغذ
به دست غیر تو آیینه دادم و خجلم****چو قاصدیکه بجای دگر دهد کاغذ
قلم به حسرت دیدار عجز تحریر است****بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذ
سفینه در دل دریا فکندهام بیدل****مگر ز وصل کناری خبر دهد کاغذ
غزل شمارهٔ 1649: ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ
ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ****تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذ
کس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد****گر آتش وگر آب بود دشمنکاغذ
بیکسب هنر فیض قبولی نتوان یافت****تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ
هر نامهٔ بیمطلب ما جای رقم نیست****قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ
گر آگهی آیینهات از زنگ بپرداز****ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذ
سهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن****دارد نم آبی شرر خرمن کاغذ
هر نقطهکه از شوخی خال تو نویسند****آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبینم****خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ
تسلیم من از آفت گردون نهراسد****بر هم نخورد حرف به پیچیدنکاغذ
ثبت است جواب خط عاشق به دریدن****درباب صریر قلم از شیون کاغذ
فریادکه در مکتب بیحاصل امکان****یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذ
بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد****اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذ
غزل شمارهٔ 1650: ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ
ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ****دود از خط مشکین تو در خرمن کاغذ
خط نیستکهگلکرد از آنکلکگهربار****برخاسته از شوق تو مو بر تن کاغذ
با حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت****کاش آینه میداشت فرستادن کاغذ
لخت جگرم سد ره ناله نگردید****پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذ
از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم****افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذ
سهل است به این هسی موهوم غرورت****آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذ
با تیغ توان شد طرف از چربزبانی****در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ
بر فرصت هستی مفروشید تعین****گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذ
چون خامه خجالتکش این مزرع خشکیم****چیدیم نم جبهه به افشردن کاغذ
بیدل سر فوارهٔ این باغ نگون است****تاکی به قلم آب دهی گلشن کاغذ
حرف ر
غزل شمارهٔ 1651: از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر
از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر****چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بستهام محمل به دوش یأس و از خود میروم****بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب****گلرخان را زین هوس زنار میبندد کمر
چونگهر زین پیش سامان سرشکی داشتم****این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست****صورت خمیازه دارد چین دامان سحر
عالمی را از تغافل ربط الفت دادهایم****نیست مژگان قابل شیرازه بیضبط نظر
این تنآسانی دلیل وحشت سرشار نیست****هرقدر افسرده گردد سنگ میبندد کمر
گر فلک بیاعتبارت کرد جای شکوه نیست****بر حلاوت بستهای دل چون گره در نیشکر
فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است****هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر
سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش****شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر
چند باید شد هوسفرسود کسب اعتبار****سر هم ای غافل نمیارزد به چندین دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست****تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر
غزل شمارهٔ 1652: بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر
بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر****یافتم در حلقهگشتن حلقهٔ چشم دگر
از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد****پیکرم سر تا قدم اشکیست در چشمگهر
رفت آن سامانکه در هر چشم سیلی داشتم****این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر
چون سپند آخر نمیدانم کجا خواهم رسید****میروم از خود به دوش نالههای خود اثر
معنی دل در خم و پیچ امل گم کردهام****یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوهگر
بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است****میزند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر
شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول****جز خجالت هرچه آنجا میتوان بردن مبر
جوهر اصلی ندامت میکشد از اعتبار****رو به ناخن میکند چون سکه پیدا کرد زر
لب گشودنهای ظالم بی غبار کینه نیست****میشمارد عقدههای سنگ پرواز شرر
عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم****آشیان خمیازه گشت از دستگاه بال و پر
دود سودای تنزه از دماغ خود برآر****گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشهگر
در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست****خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر
غزل شمارهٔ 1653: چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بیحس بیخبر
چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بیحس بیخبر****ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشهگران مبر
در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی****که بهکام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر
به وداع قافلهٔ هوس دل جمع ناقهکش تو بس****نگذشته محمل موجکس ز محیط جز به پلگهر
نگهی که در چمن ادب هوس انتظار چه عبرتی****چو سحر ز چاک دل آب ده به گلی که خنده زند به سر
چو سرشک تا نکشی تری مگذر ز جادهٔ خودسری****ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظر
بهشمار عیبگذشتگان مگشا ز هم لب تر زبان****اگر از حیا نگذشتهای به فسانه پردهٔ کَس مَدر
سر و برگ فرصت آگهی همه سوخت غفلت گفتگو****چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر
غم بیتمیزی عافیت نشود ندامت هوش کس****به چه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پر
هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه گره زدن****به هوا چه خط که نمیکشد تری از طبیعت نیشکر
نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی****زدهایم دست بریدهای به زمین چو بهلهٔ بیکمر
به صفیکه تیغ اشارتشکند امتحان جفاکشان****فکند جنونگذشتگی سربیدل از همه پیشتر
غزل شمارهٔ 1654: در طلسم درد از ما میتوان بردن اثر
در طلسم درد از ما میتوان بردن اثر****گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر
گرمی هنگامهٔ هستی نگاهی بیش نیست****شمع را تار نفس محو است در مدّ نظر
زین محیط آخر به جرم عافیت خواهیم رفت****موج آرامیده دارد چین دامان گهر
بسکه جز عریانتنی ها نیست سامان کسی****پوست جای سایه میریزد، نهال بارور
صحبت نیکان علاج کین ظالم میشود****در دل خارا به آب لعل اگر ریزد شرر
خفّت ابله دو بالا میزند در مفلسی****میشود از خشکگردیدن سبکتر چوب تر
از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است****چرب و نرمیها زبان پسته گیرد در شکر
ای حباب از زورق خود اینقدر غافل مباش****نیست در دریای امکان جز نفس موج خطر
فکر جمعیت در این گلشن گل بیحاصلیست****غنچه از هر برگ دارد دست نومیدی به سر
سایهٔگمگشته را خورشید میباشد سراغ****قاصدت هم از تو میباید ز ماگیرد خبر
بیش از این بر ناز نتوان خفّت تمکین گماشت****ای خرامت موج گوهر اندکی آهستهتر
سجدهٔ عجز است بیدل ختم کار سرکشی****عاقبت از داغ تیغ شعله اندازد شرر
غزل شمارهٔ 1655: در گلستانی که سرو او نباشد جلوهگر
در گلستانی که سرو او نباشد جلوهگر****شاخگل شمشیر خونآلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین گردد بدل****تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او****مینویسد مدّ بسمالله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه****هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش****لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمیارزد به چندین جستجو****زین ره آخر میبری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم ، تهمتآلود فسردن نیستم****در گریبان تأمل قطرهها دارد گهر
قصه ها محو است در آغوش بخت تیرهام****شام من جای نفس عمریست میدزدد سحر
اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است****چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم****دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
غزل شمارهٔ 1656: دست داری برفشان چون کل در اینکلزار زر
دست داری برفشان چون کل در اینکلزار زر****داغ میخواهی بنه چون لاله درکهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند****همچو پروانه به موج شعلهای بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بیرون در****در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در
دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین****کوش، آن دارد که گشت از مکر این مکارکر
هر سحرگه غوطهها در اشک بلبل میزند****نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهری آرد بهکف****بگذرد تیغ خیالش از دل افگارگر
غیر بار عشقهر باری کههستافکندنیست****بیدل ار باری بری باری به دوش این باربر
غزل شمارهٔ 1657: زاهد ز دعوت خلق دارد عجب کر و فر
زاهد ز دعوت خلق دارد عجب کر و فر****گر کوشهگیری این است رحمت به شور محشر
واعظ به اوج معنی گر راه شرم دارد****باید ز خود برآید بر پایههای منبر
جهدی که نور فطرت بینور برنتابد****از قول و فعل شخص است اندیشهها مصور
سرمنزل تسلی سیر قفای زانوست****فرسخ شمارهای نیست از موج تا به گوهر
حکم صفای فطرت در سکته هم روان است****آب گهر نسازد استادگی مکدر
هرچند ناتوانم با ناله پرفشانم****بیمار عشق دور است از التفات بستر
مپسند طبع آزاد تهمتکش تعلق****من الاخیر منشان بر کشتی قلندر
پست و بلند مژگانسد ره نگه چند****اوراق این گلستان بر هم گذار و بگذر
حیرت سرای تحقیق صد چشم بازدارد****چون خانههای زنجیر موضوع حلقهٔ در
آینه تا قیامت حیران خاکلیسیست****خشکی نمیتوان برد از چشمهٔ سکندر
نقش بساط فغفور آشفته مینوشتند****سر زد زموی چینی آخر خطی به مسطر
صد شکر شکوهٔ کس از عجز ما نبالید****فربه نشدگره هم زین رشتههای لاغر
چون سایه سعی پستی تشویش لغزش داشت****خاکم به مشق راحت گفت اندکی فروتر
صد رنگ جلوه در پیش اما چه میتوانکرد****افسون وعده دارد گل بر بهار دیگر
بیدل در این هوسگاه تا چند خود نمایی****ساز تغافلی هم آیینه شد مکرر
غزل شمارهٔ 1658: سعی نفس کفیل توست زحمت جستجو مبر
سعی نفس کفیل توست زحمت جستجو مبر****ربشه دواندنش بسست پای رسیدن ثمر
درخط مرکز وفا ننگ بلند و پست نیست****سر به طواف پا بریم گر نرسد قدم به سر
داغ فسون هستیام معنی دل ز ما مپرس****آینه را نفس زدن برد به عالم دگر
شرکت انفعال خلق جوهر نشئهٔ حیاست****بر نم جبههام فزود دامن هرکهگشت تر
عمرگذشت و میکشد ساز ادب ترانهام****نالهای از میان او یک دو عدم به پردهتر
دل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا****شاهد پردهٔ حیا گفت همان برون در
درخور عرض راز دل بخیهگشاست زخم لب****تا ندرند پردهات پردهٔ هیچکس مدر
طور ز آه بیدلی سینه به برق داد و سوخت****عشق گر این پیام اوست وای به حال نامهبر
آینه زنگ خورد و رفت صیقل ما چه ممکن است****از شب ما سلام گوی شام تو گر شود سحر
عجز به سر نمیکشد غیر کدورت از صفا****سیر پری ز سنگ کن بینفس است شیشهگر
طاقت یک جهان طلب در دل بیدماغ سوخت****راه هزار موج زد آبلهپاییگهر
بیدل اگر نشستهایم راه هوس نبستهایم****دامن ماست زیر سنگ نی سر ما به زیر پر
غزل شمارهٔ 1659: شبیکه شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر
شبیکه شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر****چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر
سراغ صبح مهیای ساز گم شدنست****نمودهاند مرا در شکست رنگ اثر
سبکروان فنا با نفس نمیسازند****ز دود ریشه ندارند دانههای شرر
کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدیست****فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر
به محفلیکه نگاهش تغافلآلودست****به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر
به وصف صبح بناگوش او چه پردازد****ز رشته است نفس خشک در دل گوهر
مناز بر هنر ای سادهدل که آینهها****ز دست جوهر خود خاک کردهاند به سر
فروغ محفل بیآبروی عمر هواست****به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر
تپش کدورتم از طبع منفعل نرود****نمیرود به فشردن غبار دامن تر
خروش اهل حیا پردهدار خاموشیست****صدای کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر
گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید****چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر
به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل****گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر
غزل شمارهٔ 1660: نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور
نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور****جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر
ندانم آنهمه کوشش برای چیستکه چرخ****ز انجم آبلهدار است چون کف مزدور
هجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است****درین حدیقه همین خوشه میدهد انگور
به خردهبینی غماز عشق مینازیم****که تا به دست سلیمان رساندهام پی مور
چو غنچهگلشن پوشیده حالتی دارم****به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور
ز اهل قال توان بوی درد دل بردن****به جای نغمه اگر خون کشد رگ طنبور
جهان طربگه دیدار و ما جنوننظران****پی غبار خیالی رساندهایم به طور
کشیدهاند در این معرض پشیمانی****عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور
ز موج درخور جهدش شکست میبالد****به عجز پیش نرفتهست اعتبار غرور
توان معاینه کرد از فتیلهسازی موج****که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور
چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد****کسی که ماند ز شهد حقیقتی مهجور
ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح****دل شکسته همین ناله میکند مغرور
ز سردمهری ایام دم مزن بیدل****مباد.چون سحرت از نفس دمد کافور
غزل شمارهٔ 1661: هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر****به موج چشمهٔ خورشید میزند ساغر
حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است****پی درودن هر ریشه میرسد به ثمر
چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما****حباب داغ شمارد، محیط خون جگر
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست****ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را****به نثر و نظم نگردد، دماغکاغذ، تر
ستم به خامه کند خشکی دوات اینجا****زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست****به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است****خمار خواب مکشگر فکندی این بستر
در این زمانهکه غیر از سکوت آفت نیست****به تیغ حادثه همواریام نمود سپر
نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزهای****نمک زدندکباب مرا ز خاکستر
درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است****خبر مگیرکه از ماگرفتهاند خبر
تظلم تو بجایی نمیرسد بیدل****در این بساط به امید بخیه جیب مدر
غزل شمارهٔ 1662: با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار****آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد****تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش****غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش****ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور****اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ****غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود****تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد****بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم****چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد****شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید****رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه****عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام****خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت****رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
غزل شمارهٔ 1663: تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار****جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
سوختن میبالد آخر از کف افسوس من****دامنی بر آتش خود میزند برگ چنار
تیرهبختی چون سیاهی نالهام را زیر کرد****سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمهآلود حیاست****نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لالهزار
سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگیست****از تپیدن میرسد هر جزو دریا درکنار
آتش رنگی که دارد این چمن بیدود نیست****آب میگردد به چشم شبنم از بوی بهار
ای که هوشت نغمه از بال و پری وامیکشد****بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش دار
دیدهها در جلوهکاهت زخمی خمیازهاند****بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار
عمرها شد در خیال آفتاب و آینه****سایهوار از الفت زنگار میدزدم کنار
با تنآسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت****برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست****گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار
از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر****روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار
غزل شمارهٔ 1664: جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار
جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار****کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
عیش اینگلشن دلیل طبع خرسند است و بس****ورنه ازکس بیدماغی برنمیداردبهار
طاقت خودداری از امواج دریا بردهاند****داد ما را عشق در بیاختیاری اختیار
همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی****آب هم در ناله میآید به ذوق کوهسار
دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوهاش****تا غبارت برنمیخیزد ز راه انتظار
دل به ذوق وصل نقشی میزند بر روی آب****ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار
بینگاه واپسینی نیست از خود رفتنم****چون رم آهوست گرد وحشتم دنبالهدار
عشرت گلزار بیرنگی مهیا کردهام****در خزانم رنگهای رفته میآید بهکار
نخل آهم آبیار منگداز دل بس است****بحر رحمتگو مجوش و ابر احسانگو مبار
تا نباشم خجلتآلود زمینگیری چو سنگ****محمل پرواز من بستند بر دوش شرار
سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی****شانهای درکار دارد ریشخند روزگار
برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان****نعل درآتش ز جوش رنگ میگردد بهار
غزل شمارهٔ 1665: چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار****کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست****عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست****نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دلکیست بردارد شکست****ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب****جای ساغر ششجهت خمیازه میچیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست****بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است****هرچه میبینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتادهست کار زندگی آگاه باش****آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود****کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار
بوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل****میکشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنیست****صد گریبان میدرم اما همین یک رشتهوار
میکشم تا قامت پیریست بار هرچه هست****گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد****هر سر موی من اینجا چون نفس شد نیسوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل****پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عملگر مدعا جمعیت است****هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بهکار
غزل شمارهٔ 1666: چیست هستی به آن همه آزار
چیست هستی به آن همه آزار****گل چشمی و ناز صد مژه خار
عیش مزد خیال نومیدیست****حسرتی خون کن و بهار انگار
نیست امروز قابل ترجیح****حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار
در ترشرویی انفعالی هست****سرکه ناچار عطر آرد بار
دم پیری ز خود مشو غافل****صبح را نیست در نفس تکرار
شاید آیینهای ببار آید****تخم اشکی به یاد جلوه بکار
حیرتت قدردان این چمن است****رنگ ما نشکنی مژه مفشار
چون قلم عندلیب معنی را****بال پرواز نیست جز منقار
سرکشی سنگ راه آزادیست****کوه صحراست گر شود هموار
نوسواد کتاب امیدم****غافلم زانچه میکنم تکرار
خلوت بیتکلفی دارم****که اگر وارسم ندارم بار
بیدل این باغ حیرت آبادست****هر گل آنجاست پشت بر دیوار
غزل شمارهٔ 1667: خاک ما نامهها به جانب یار
خاک ما نامهها به جانب یار****مینویسد ولی به خط غبار
خون شو ای دل که بر در مقصود****کوشش نالهام ندارد بار
ذوق آیینهسازیی داریم****از عرقهای خجلت دیدار
شوق مفت است ورنه زین اسباب****ناامیدی ندارد اینهمه کار
دل گرفتار رشتهٔ امل است****مهره از دست کی گذارد مار
پیرگشتی چه جای خودداریست****نیست در خانهٔ کمان دیوار
حیرت ما سراسری دارد****صبح آیینه کرده است بهار
هستی آفت شمر چه موج و چه بحر****کم ما هم مدان کم از بسیار
منعم و آگهی چه امکان است****مخمل از خواب کی شود بیدار
بگذر از سرکشیکه شمع اینجا****از رگ گردن است بر سر دار
طایر گلشن قناعت ما****دانه دارد ز بستن منقار
سخت نتوانگرفت دامن دهر****بیدل از هرچه بگذری بگذار
غزل شمارهٔ 1668: در هوس گاه عالم بیکار
در هوس گاه عالم بیکار****اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنهسری****پای پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح****ای هوا مایهات نفس بشمار
فکر جولان مکن که روی زمین****از هجوم دل است آبله زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی****بستهایم از خط جبین زنار
سیر مجمل مفصلی دارد****دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان****دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است****خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا****نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه خیز است طبعهای درشت****سنگ باشد زمین تخم شرار
چون گهر کسب عزت آسان نیست****سر بهکف گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن****شب دراز است وگفت و گو بیکار
غزل شمارهٔ 1669: ای ابر! نی به باغ و نه در لالهزار بار
ای ابر! نی به باغ و نه در لالهزار بار****یادی ز اشک من کن و درکوی یار بار
قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده****ما را نداد دل به در اختیار بار
آیینهٔ وصال ندارد غبار وهم****بندد اگر ز کشور ما انتظار بار
از درد زه برآکه در این انجمن هنوز****ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار
ای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت****ای اشک شعلهبار به خاک مزار بار
درد شکست دل همه را در زمین نشاند****یک شیشه کردهاند بر این کوهسار بار
هرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست****آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار
گر در مزاج جوش غنا کسب پختگیست****دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار
ناموس یک جهان غم از این دشت میبریم****پیری تو هم به دوش من از خم گذار بار
گلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهیست****باغ بهار خیرهسری گو میار بار
بیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است****زین بیش نیست گر همه گویم هزار بار
غزل شمارهٔ 1670: ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار
ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار****آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار
تا نگردد همتت ممنون سامان غنا****چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدار
گر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن****غیر این باری که دارد طبع سایل بر مدار
از حیا دور است سعی خفت روشندلان****شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار
سجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست****گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدار
گر مروت قدردان آبروی زندگیست****تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدار
ذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن****محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدار
آنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست****رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار
تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامهای****خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدار
پیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیان****تا نگه باقیست مژگان در مقابل برمدار
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم****یارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدار
غزل شمارهٔ 1671: مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار
مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار****هرچند سر به باد رود پا نگاهدار
گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج****دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار
تا گم نگردد آینهٔ بینشانیات****هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار
ابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست****هر خجلتیکه میبری از ما نگاهدار
آغوش بینیاز دل از مدعا تهی است****این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار
هرجا خط رعایت احباب خواندنیست****نام وفا همان به معما نگاهدار
یکبار صرف یأس مکن یاد رفتگان****چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار
در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد****یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار
تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج****مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار
ای منکر محال اگر مرد طاقتی****یاد خرام او کن و خود را نگاه دار
بیباده نیز شیشه به طاق هوس خوش است****ما را به یادگار دل ما نگاه دار
دامان عجز با همه قدرت زکف مده****از سر فتادنی به ته پا نگاه دار
تا حرصکم خورد غم چیزی نداشتن****ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار
بیدل غریب کشور لفظ است معنیات****عرض پری به عالم مینا نگاه دار
غزل شمارهٔ 1672: ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار
ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار****بیخماری نیست مستی شیشه در سنگمگذار
بوی منت برنمیدارد دماغ همتم****از غرض بردار دست و بر دل تنگم گذار
بیخودان محملکشگرد دو عالم وحشتند****گر شکست دامنت بارست بر رنگمگذار
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالیکنم****شیشهام را بشکن و گوشی بر آهنگم گذار
کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم****آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم گذار
داغ را غیر از سیاهی سایهٔ دیوار نیست****یک دو روزی عافیت آیینه در زنگمکذار
بیجنون دنیا و عقباکسوت ناکامی است****زین دو دامن یک گریبانوار در چنگم گذار
پلهٔ میزان موهومی نمیباشد گران****گو فلک همچون شرر در سنگ بیسنگم گذار
بیدماغی نقد امکان را ودیعت خانهایست****مهر هر گنجی که خواهی بر دل تنگم گذار
نُه فلک بیدل غبار آستان نیستیست****گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم گذار
غزل شمارهٔ 1673: در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار
در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار****جهان تمام زمین دل است پا مگذار
چو خامه تا نکشی خفّت نگونساری****به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذار
تظلم ضعفا چند گیردت دنبال****به هر رهی که روی گرد بر قفا مگذار
در آتشیم ز برق گذشتهٔ فرصت****سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار
جهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست****چو امتحان قلم نقطه جابهجا مگذار
مقیم خلوت ناموس بینشانی باش****درت اگر همه دست و دل است وامگذار
قناعت آینهای نیست مختلف تمثال****غبار خود به ره منت صفا مگذار
ترانهٔ نگه واپسین چه ابرام است****ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذار
جبین شمع به قدر نم آشیان صباست****تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذار
حمایت تو بهارآفرین چتر گل است****به فرق بیکلهان دست بیحنا مگذار
شنیدهام تویی آنجا که کس نمیباشد****مرا ز قافلهٔ بیکسان جدا مگذار
به داغ میرسد از شعلههای شمع آواز****کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار
رموز دهر عیان است فهمکن بیدل****بنای فطرت خود بر فسانهها مگذار
غزل شمارهٔ 1674: تا کی خیال هستی موهوم سر برآر
تا کی خیال هستی موهوم سر برآر****عنقایی ای حباب از این بیضه پر برآر
حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد****از قید رشتهای که نداری گهر برآر
جهدی که شعلهات نکشد ننگ اخگری****خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ****بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت****این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش****خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشیست****تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان که نیفسردهای هنوز****زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازهروییات از شمع نیست کم****خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر****موییست در خمیر تو ای بیخبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق****ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است****تا زندگیست خون خور و تیر از جگر برآر
غزل شمارهٔ 1675: چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار
چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار****غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش****گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست****این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار
با همه کم فرصتی دیگ املها پختهایم****برق هوشیکوکه برداربم سرپوش شرار
نیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس****دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی****میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نیرنگمکه در اندیشهٔ رمز فنا****منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن****سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
ساقی این محفل عبرت ز بسکمفرصتیست****میکشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن****کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن****بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار
غزل شمارهٔ 1676: شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار
شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار****لغزش پای نگاهی داشت مدهوش شرار
غزل شمارهٔ 1677: بر خیالی چیدهایم از دیده تا دل انتظار
بر خیالی چیدهایم از دیده تا دل انتظار****لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار
تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود****ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار
هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت****بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار
از هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی****جستوجو آواره است و پای در گل انتظار
نقش پا هر گامت آغوش دگر وامیکند****ای طلب شرمی که دارد چشم منزل انتظار
قطرهات دریاست گر از وهم گوهر بگذری****عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار
چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو****بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظار
عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم****ریشهٔ کشت امل خاک است و حاصل انتظار
بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید****شمع خاموش است و میسوزد به محفل انتظار
وعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم****از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار
مردهایم اما همان صبح قیامت در نظر****اینکفن میپرورد در چشم بسمل انتظار
در محبت آرزو را اعتبار دیگر است****این حریفان وصل میخواهند و بیدل انتظار
غزل شمارهٔ 1678: چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار****آنچه در وهمت نگنجد جلوهگر دارد بهار
ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ****از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار
کهکشان هم پایمال موج توفان گل است****سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار
از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش****پارههایی چند بر خون جگر دارد بهار
چشم تا واکردهای رنگ از نظرها رفته است****از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار
بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید****صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار
از خزان آیینه دارد صبح تا گل میکند****جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار
ابر مینالد کز اسباب نشاط این چمن****هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار
ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم****این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار
مو به مویم حسرت زخمت تبسم میکند****هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار
زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست****از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار
غزل شمارهٔ 1679: سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار****از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار
شبنم ما را به حیرت آب میباید شدن****کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار
رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتنست****هر کجا گل میکند برگ سفر دارد بهار
جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست****فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار
محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس****از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار
ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر****درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار
سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست****در طلسم خندهٔ گل بال و پر دارد بهار
بویگل عمریست خونآلودهٔ رنگست و بس****ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار
لاله داغ و گل گریبانچاک و بلبل نوحهگر****غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار
زندگی میباید اسباب طرب معدوم نیست****رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار
زخم دل عمریست درگرد نفس خواباندهام****در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار
کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان****چند روزی شد که ما را بیخبر دارد بهار
چند باید بود مغرور طراوت های وهم****شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار
غزل شمارهٔ 1680: تا چند حسرت چمن و سایههای ابر
تا چند حسرت چمن و سایههای ابر****کو گریهای که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گرانترست****دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان گریستن****مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق****رحمت بهانهجوست در این لکههای ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است****در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال میرسد****چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبودهست موجزن****چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است****افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد****زبن چشم تر که دوختهام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند****ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت****چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمریست میکنم عرق ومیچکم به خاک****بیدل سرشتهاند گلم از حیای ابر
غزل شمارهٔ 1681: شب زندگی سر آمد به نفسشماری آخر
شب زندگی سر آمد به نفسشماری آخر****به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد****نگذشت بیگلابم گل خندهکاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم****به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید****چو سحر چه گل دماند نفس آبیاری آخر
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست****ز چه پر نمیفشانی قفسی نداری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد****بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
به غرور تقوی ای شیخ مفروش وعظ بیجا****من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن****نگهیکزینگلستان به چهگل دچاری آخر
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران****ز برتکجا رودکسکه تو بیکناری آخر
چو چراغکشته بیدل ز خیالگریه مگذر****مژهات نمی ندارد ز چه میفشاری آخر
غزل شمارهٔ 1682: به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر
به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر****دهل نابسته بر لب در صف واعظگران مگذر
به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمیباشد****به روی تیغ بگذر بر لب بیجوهران مگذر
دو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن****چو خط امتحان بر جادهٔ کج مسطران مگذر
تهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را****گر اینکشتی نداری از محیط بیکران مگذر
مروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت****به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذر
به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن****اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذر
سراغ عافیت از خلق بیرون تازیی دارد****به هرسو بگذری زین دشت و در جز بر کران مگذر
تامل در طریق عشق دارد محمل خجلت****بههر راهیکه میباید گذشت از خودگران مگذر
تجردپیشه را نام تعلق میگزد بیدل****مسیحا گر نهای ازکوچهٔ سوزنگران مگذر
غزل شمارهٔ 1683: ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر
ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر****حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سر
بیجگر در عرصهٔ غیرت علم نتوان شدن****جز به دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر
تحفهٔ تسلیم در هر جا قبول ناز اوست****گر نهای دیوانه درکوه و بیابان نیست سر
در خم هر سجده اوج آبرویی خفته است****همچو اشکم آه بر هرنوک مژگان نیست سر
بر خیالی بستهام دستار نیرنگ حباب****ورنه بر دوشی که دارم غیر بهتان نیست سر
بسکه فکر نیستی میبالد از اجزای من****بر هوا چونگردبادم بیگریبان نیست سر
چون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن****تا به قیدگردن افتاده است غلتان نیست سر
اهل همت دامن ازگرد ندامت شستهاند****همچوپشت دست باب زخم دندان نیست سر
در نمد نتوان نهفت آیینهٔ اقبال مرد****زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سر
وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد****ای چراغکشته دایم درگریبان نیستسر
دانه را گردنکشی با داس میسازد طرف****طعمهٔ تیغ است تا با خاک یکسان نیست سر
یکدم از آب دم تیغی مدارایشکنید****آخر ایکمهمتان زین بیش مهمان نیستسر
همچو شمعم بر امید نارسا بایدگریست****شور تیغیدر سر افتادهست و چنداننیست سر
بیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او****سبحه سودای خوشی کردهست ارزان نیست سر
غزل شمارهٔ 1684: در چمن تا قامتش انداز شوخیکرد سر
در چمن تا قامتش انداز شوخیکرد سر****سرو خاکستر شد و پرواز قمریکرد سر
بینیازی لازم اقبال عشق افتاده است****عجز مجنون آخر استغنا به لیلیکرد سر
آسمانعمریست در ایجاد دل خول میخورد****تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلیکرد سر
زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری****از رگ گردن چو موج آنکسکه دعویکرد سر
در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست****نور با ظلمت در این محفل مساویکرد سر
شاهد بیباکیگردون هجوم انجم است****جوش ساغر داشت کاین طاووس مستی کرد سر
قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست****هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازیکرد سر
بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت****تا دم از فردا زدم افسانهٔ دیکرد سر
مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست****بیگریبان نیست هر راهیکه خواهیکرد سر
بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط****پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر
غزل شمارهٔ 1685: تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر****صبح شد بیپرده از خواب گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق****هست بیسعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشقکافسون شهادت موج اوست****چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع میآید بهگوش****کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنهجوی****از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
مینشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ****گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش منکجاست****یاد رخسار توام دادهست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش****چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحبدلی****نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی****همچو نقش پا در این ره میشود هموار سر
اهل دنیا را ز جستوجوی دنیا چاره نیست****میکشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بینیازی جز شهادت باب نیست****شمعسان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است****غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن****همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بینیازی تشنهٔ اسباب نیست****چون گهر بیگردن اینجا میدهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن****مینهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
غزل شمارهٔ 1686: از بس که زد خیال توام آب در نظر
از بس که زد خیال توام آب در نظر****مژگان شکستهام ز رگ خواب در نظر
هر گوهری که در صدف دیده داشتم****از خجلت نثارتو شد آب در نظر
روز و شبم به عالم سیر خیال توست****خورشید در مقابل و مهتاب در نظر
تا کی در انتظار بهار تبسمت****شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر
آنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور****خون میخورد برهمن محراب در نظر
ما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم****چون اشک داغ در دل و سیماب در نظر
بیچاره آدمی به تکلفکجا رود****اوهام در تخیل و اسباب در نظر
تاگلکند نگاه به مژگان تنیده است****از زلفکیست اینقدرم تاب در نظر
ای جلوه انتظار پری سیر شیشه کن****جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر
بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک****صدگردباد در دل وگرداب در نظر
غزل شمارهٔ 1687: دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
دام ز سیر گلشن اسباب در نظر****رنگی که شعله میزندم آب در نظر
خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی****یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر
مخمل نهایم ولیک ز غفلت نصیب ماست****بیدارییکه نیست به جز خواب در نظر
در وادی طلب که سراب است چشمهاش****اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر
همواری از طبیعت روشن نمیرود****تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند****گر باشدت رعایت آداب در نظر
بر خویش هم در حسدت باز میشود****گرگل کند حقیقت احباب در نظر
یارب صداع غفلت ما را علاج چیست****مخموری خیال و می ناب در نظر
موهومی حقیقت ما را نمودهاند****چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر
دیگر ز سایهٔ دم تیغتکجا رویم****سرها سجود مایل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها****ویرانهایست وحشت سیلاب در نظر
آسودهایم درکف خاکستر امید****بیدلکراست بستر سنجاب در نظر
غزل شمارهٔ 1688: ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر
ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر****ز شام طرهاش چون شب دلیل بخت ما بنگر
به کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن****ز چین ابرویش دندانهٔ داس بلا بنگر
به پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشاکن****به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگر
غبار خاطر خورشید از خطش برون آمد****به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگر
به جای خندههای غفلت گل درگلستانها****ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگر
نشان مردمی بیدل چه جویی از سیهچشمان****وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر
غزل شمارهٔ 1689: گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر****ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر
ز سیر موج ، وضع قطره ها پنهان نمیگردد****به زلف او نظر افکندهای احوال ما بنگر
نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی طاقتت دارد****اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر
ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی****به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر
به چشم شوخ تا کی هرزه تاز شش جهت بودن****از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر
ز حسرتخانهٔ اسباب سامان گذشتن کو****در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر
سواد انتظار جاه تا چشمت کند روشن****به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر
نگاه ناتوانش سرمه کرد اجزای امکان را****قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر
حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد****که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش****گریبانچاکی عریانی من در قبا بنگر
گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد****شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر
زبان بیخودی افسانهٔ تحقیق میگوید:****که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر
کدورتخیز اوهامند ابنای زمان بیدل****دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر
غزل شمارهٔ 1690: نمیگویم بهگردون سیرکن یا بر هوا بنگر
نمیگویم بهگردون سیرکن یا بر هوا بنگر****نگاهی کردهای گل تا توانی پیش پا بنگر
به پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت****حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگر
نگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل****به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگر
تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی****برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر
حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا****که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر
چو نی از ناتوانی نالهها در لبگره دارم****نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر
در اینگلزار هر سو شبنمی بر خاک میغلتد****به حال خندهٔ گل گریهها دارد هوا بنگر
خرام سیل در وبرانهها دارد تماشایی****ز رفتارت قیامت میرود بر دل بیا بنگر
جبینیسود و رنگ تهمت خون بست برپایت****به آیین ادبگستاخی رنگ حنا بنگر
به انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی****بهآنچشمیکهخود را دیدهباشی سوی ما بنگر
ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت****سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر
اثرهای مروت از سیهچشمان مجو بیدل****وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر
غزل شمارهٔ 1691: به خود آنقدرکروفر مچینکه ببنددت پیکینکمر
به خود آنقدرکروفر مچینکه ببنددت پیکینکمر****حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر
ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان****که مباد چون خط کهکشان فکند به چرخ برین کمر
بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود****توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگینکمر
ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان****نبری به حکم جنون گمان که کند طواف سرین کمر
همه بستهاند میان دل به هوای سیم و خیال زر****تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دینکمر
به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم****که نبست سجدهٔ هستیاش به میان ز خط جبین کمر
که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او****چه گمان ره طلب تو زد که نبستهای به یقین کمر
چو سحر فسرده نفس نهای ز گذشتن این همه پس نهای****تو گران رکاب هوس نهای مگشا به خانهٔ زین کمر
به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان****که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر
ز غرور شمع وتعینش همه وقت میرسد این نوا****که علم به سرکش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر
ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان****که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر
غزل شمارهٔ 1692: قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور****که نیست خانهٔ زنجیر بیصدا معمور
وجود عاریت آیینهدار تسلیم است****مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور
محیط فال حبابی نزد ز هستی من****نماید آینه ام را مگر سراب از دور
به یاد جلوه قناعتکن و فضول مباش****که سخت آینه سوز است حسن خلوت طور
نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد****قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور
شه سریر یقین شد کسی که چون حلاج****فراشت از علم دار رایت منصور
در این جنونکده حیرتطراز عبرتهاست****کمال باقی یاران به دستگاه قصور
گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم****به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور
سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست****شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور
در آب ملک قناعت که میخرند آنجا****غبار شوکت جم سرمه وار دیده ی مور
به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید****ز جامه جز کفن ، از خانهها ، به غیر قبور
اگر نه کوری و غفلت فشرده مژگانت****گشاد چشم مدان جز تبسم لب گور
گواه غفلت آفاق کسب آگاهیست****همان خوش است که باشد به خواب دیده ی کور
زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل****به هرزه چند کشی دست از آستین شعور
غزل شمارهٔ 1693: نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور****چو بویگل شدم آخر به خاموشی مشهور
ز جلوهٔ تو چهگوید زبان حیرت من****که هست جوهر آیینه درسخن معذور
به یاد لعل تو شیرازه میتوان بستن****چو غنچه دفتر خمیازه برلب مخمور
سر بریده نجوشد چرا ز پیکر شمع****به محفل تو که آیینه میدهد منصور
اگر رهی به ادبگاه درد دل میبرد****شکست شیشهٔ ما محتسب نداشت ضرور
ز ننگ زاهد ما بگذر ای برودت طبع****به حق ریش دوشاخی که نیست کم ز سمور
خلاف قاعدهٔ اصل آفتانگیزست****حذر کنید ز آبی که سرکشد ز تنور
به عالمیکه زند موج شعله مجمر دل****ز چشمک شرری بیش نیست آتش طور
ز صبح و شبنم این باغ چشم فیض مدار****مجو طراوت عیش از چکیدن ناسور
مروت است نگهبان عاجزان ورنه****کسی دیت ننماید طلب ز کشتن مور
غبار ذرگی آیینهدار منفعلیست****چه ممکن است فلک گشتنم کند معذور
منی به جلوه رساندم که در تویی گم شد****نداشت آینهٔ عجز بیش از این مقدور
به جام خندهٔگل مست عشرتی بیدل****نرفتهای به خیال تبسم لبگور
غزل شمارهٔ 1694: حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر
حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر****جز به روی خود نغلتیدهست پهلویگهر
خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است****بحر و ساحل ریشهگیر از تخم خودروی گهر
ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است****در دماغ بحر افتاد ازکجا بویگهر
خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری****قطره بار دلکشد تاکی به نیرویگهر
آبرو دست از تلاش کار دنیا شستن است****خاک ساحل باش ای نامحرم خویگهر
مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش****هرکجا موجیست از خود میرود سوی گهر
خفّت اهل وقار از بیتمیزیها مخواه****قطره را نتوان نشاندن در ترازویگهر
موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر****بینمی در طبع ما آبیست از جویگهر
کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز****موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر
فکر خویش آن نیستکز دل رفع ننمایی دویی****فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر
غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس****بیدل از گرد یتیمی شستهام روی گهر
غزل شمارهٔ 1695: به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر
به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر****ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر
چه ممکن است در این انجمن نهان ماند****سیاهبختی عاشق چو مو به کاسهٔ شیر
خرابهٔ دل محزون بینوایان را****به جز غبار تمنا که میکند تعمیر
بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی****که صرف کرد سپهرش به پردهٔ تصویر
ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است****به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیر
شرارکاغذم از آه من حذر مکنید****که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیر
گرفتم اینکه در این دشت بینشان مقصد****به منزلی نرسیدی سراغ آبله گیر
سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتادهست****خیال حیرت آیینه میکند تحریر
نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر****به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر
زمین طینت ما نیست کینهخیز نفاق****به آب آتش یاقوت کردهاند خمیر
به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد****که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر
حذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل****که اخگرست به منقار ما چوآتشگیر
غزل شمارهٔ 1696: زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر****نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر
به عالمی که تویی نارساست کوششها****وگرنه نالهٔ عاشق نمیکند تقصیر
بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد****ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر
ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست****چو آب آینه داریم خاک دامنگیر
سپند نیم نفس بال اختیار نداشت****که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر
ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه****که کس گلاب نمیگیرد از گل تصویر
به زندگی چو نفس بیتلاش نتوان زیست****هوای راحت اگر افشرد دماغ بمیر
بجاست با همه وحشت تعلق اوهام****نشد به ناله میسر گسستن زنجیر
به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست****چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر
فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار****نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر
به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل****به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر
غزل شمارهٔ 1697: غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر****که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیر
امل به صبح قیامت رساند گرد نفس****گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر
همینکشاکش اوهام تا ابد باقیست****فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر
در این چمن نفسی میکشیم و میگذربم****گمان مبر بهکمانخانه آرمیدن تیر
نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است****به سرمه تا نرسد ناله عذر ما بپذیر
هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است****غبار عالم دیوانه نیست بیزنجیر
در این ستمکده سود و زیان من این است****که از شکستن دل ناله میکنم تعمیر
سیاهبختیام آرایشی نمیخواهد****ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر
صفای دل به نفس عمرهاست میبازم****چو صبح آینه در زنگ میکنم شبگیر
به ناتوانی من یاس میخورد سوگند****که نالهای نکشیدم چو خامهٔ تصویر
ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل****به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
غزل شمارهٔ 1698: نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تأثیر
نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تأثیر****جهان رنگ شکست که میکند تعمیر
نشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم****که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر
گرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت****به نارسایی بال مگس کلاغ مگیر
نفس مسوز به آرایش بساط جنون****بس است آبله فانوس خانهٔ زنجیر
به تیغ هم نشود باز عقدهٔ گرداب****به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیر
به شرمکوشکه بنیاد حسن خوبان را****گرفتهاند در آب گهر گل تعمیر
دلیل عبرت ما نیست غیر آگاهی****گشاد دام نگاه است وحشت نخجیر
نیافتیم در این کارگاه فقر و غنا****کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیر
چه ممکن است که ما را ز یأس وانخرد****به قحط سال ترحم ذخیرهٔ تقصیر
زمان فرصت دیدار سخت موهوم است****به سایهٔ مژه نظّاره میکند شبگیر
ز تیغ حادثه پروا نمیکند بیدل****کسیکه برتن او جوشن است نقش حصیر
غزل شمارهٔ 1699: خیال زلف که واکرد راه در زنجیر
خیال زلف که واکرد راه در زنجیر****که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیر
به محفل تو که غیرت ادبپرست حیاست****ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر
چو نرگس تو که مژگان کمند آفت اوست****کسی ندید بلای سیاه در زنجیر
شبی که موج سرشکم به قلب چرخ زند****برد تپیدن سیاره راه در زنجیر
ز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد****تپش به دام وطن کرد آه در زنجیر
به هر شکن که ز گیسوی یار میبینم****نشسته است دلی بیگناه در زنجیر
نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست****صداکه دید به این دستگاه در زنجیر
به دور خط تو آزادگی چه امکان است****شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر
به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد****شکست نالهٔ مجنون کلاه در زنجیر
چو موج آینهٔ مستیات گرفتاریست****ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر
ز ریشهٔ دم تسلیم میتپد بیدل****نهال گلشن ما تا گیاه در زنجیر
غزل شمارهٔ 1700: دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر****چو موج چند توان رفت راه در زنجیر
امل به طبع نفس صبح محشری دارد****هنوز ربشه نهفتهست آه در زنجیر
چه ممکن است ز سودای طرهات رستن****نشستهایم به روز سیاه در زنجیر
به ساز زندگی آزادگی نیاید راست****کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر
به هر صفتکه تاملکنیگرفتاریست****تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر
به جرم زندگی است اینکه میبرند به سر****گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر
چو بخت یار نباشد، به جهد نتوانکرد****ز حلقههای مرصعکلاه در زنجیر
نشاندهام به سر انتظار جنون****هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر
هجوم نالهام از راحتم مگو بیدل****کشیدهام نفسی گاهگاه در زنجیر