دیوان بیدل دهلوی_غزلیات2300تا2500
غزل شمارهٔ 2301: صید کمند شوقیست از مهر تا به ما هم
صید کمند شوقیست از مهر تا به ما هم****جوش بهار حیرت یعنیگل نگاهم
با هر فسرده رنگی شادم که پیش شمعت****تا بال میفشانم پروانه دستگاهم
جولان ناز سر کن اندیشه مختصر کن****ظلم آنقدر ندارد پا مالیگیاهم
تا زنگ پرده برداشت آینه محو صافیست****خوابیده است عفوت در سایهٔ گناهم
زنجیر می نویسد سطری ز حال مجنون****در دعوی اسیران زلف دو تا، گواهم
جوهر ز ضعف پروار آیینه میپرستد****نقش نگین داغ است سطریکه دارد آهم
آمد به یاد شوقمکیفیت خرامی****شد موج ساغر می در چشم تر نگاهم
ای زلف یار تاکی با شانه همزبانی****ما نیزسینه چاکیم رحمی به حال ما هم
تاریست پیکر من در چنگ ناتوانی****از زخمهٔ نگاهی بنواز گاه گاهم
عرض مثال امکان منظور الفتم نیست****در عالم تحیر آینه بارگاهم
قصرم سری ندارد یاگیر و دار فغفور****یارب چو موی چینی دل بشکندکلاهم
همدوش سایه رفتم تا خاک آستانش****از بخت تیره بیدل زین بیشتر چه خواهم
غزل شمارهٔ 2302: کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم
کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم****چو شمع خواب فراغت بس است ترک کلاهم
غبار وادی الفت سوار ناز که دارد****مقیم سایهٔ بال هماست بخت سیاهم
دبیر حشر ز اعمال من شمار چه گیرد****که شسته است خط از نامه انفعال گناهم
درین چمن که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست****ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم
تحیرم جرس شوق کاروان که دارد****که شور رفتن دل میچکد ز تار نگاهم
ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من کن****که برتر از خم گردون شکستهاند کلاهم
غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی****به ودایی که دل برق سوخت عجز گیاهم
قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت****دل شکسته شکستهست شیشه بر سر راهم
چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ****تری نبرد ز نقشی که کرد نامه سیاهم
چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل****که همچو آینه از چشم خوبش در بن چاهم
غزل شمارهٔ 2303: وقت استکنیمگریه با هم
وقت استکنیمگریه با هم****ای شمع شب است روز ما هم
دوریم جدا زدامن یار****چون دست شکسته از دعا هم
هستی چقدر رعونت انشاست****سرها دارد چو شمع پا هم
تا زندگیت نفس شمارست****رو چون نفس از خود و بیا هم
زینگرد نشسته در زمینست****چیزیست چو صبح بر هوا هم
خونم چه نشان دهد زدستی****کایینه نگیرد از حنا هم
گر سر نکنم نیازتسلیم****چون اشک که بشکند کلاهم
از کوشش نارسا مپرسید****ما را نرساند تا به ما هم
هر جا بردیم نقب راحت****دیدیم بجا نبود جا هم
بر جوهرتیغ خم منازبد****سر میفکند قد دو تا هم
خاری ندمید ازین بیابان****مژگان طلب است خواب پا هم
بیدل چو عرق وفا سرشتان****آیند ز عبرت از حیا هم
غزل شمارهٔ 2304: ز دل چون غنچه یک چاک گریبانگیر میخواهم
ز دل چون غنچه یک چاک گریبانگیر میخواهم****گشاد کار خود بیناخن تدبیر میخواهم
نیام مخمور می کز قلقل مینا به جوش آیم****سیه مست جنونم غلغل زنجیر میخواهم
به کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری****دم آبی اگر میخواهم از شمشیر میخواهم
بنایم ننگ ویرانی کشید از دست جمعیت****غبار دامن زلفی پی تعمیر میخواهم
ز آتش کاش احرام جنون بندد سپند من****به وحشت جستنی زین خانهٔ دلگیر میخواهم
به هر مویم هجوم جلوه خواباندهست مژگانها****ز شوقت جنبشی چون خامهٔ تصویر میخواهم
به بوی غنچه نسبت کردهام طرز کلامت را****زبان برگ گل در عذر این تقصیر میخواهم
درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد****دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر میخواهم
لب سوفارم از خمیازههای بیپر و بالی****ز گردون مقوس همتی چون تیر میخواهم
حصول مطلب از ذوق تمنا میکند غافل****زمان انتظار هر چه باشد دیر میخواهم
به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند****به این امید طفلی را که خواهم پیر میخواهم
ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من****به چوب گل چو بلبل اندکی تعزیر میخواهم
غزل شمارهٔ 2305: شب وصل است از بخت اندکی توقیر میخواهم
شب وصل است از بخت اندکی توقیر میخواهم****به قدر یک دو دور صبح محشر دیر میخواهم
ز تیغ ناز او در خون تپم چندان که دلگردم****جهانگرکیمیا خواهد من این اکسیر میخواهم
به رنگ غنچه امشب دیدهام خواب پریشانی****ز چاک سینه یک آه سحر تعبیر میخواهم
به چشم اعتبار بیخودی عمری جنون کردم****کنون چون اشک یک افتادگی زنجیر میخواهم
درین گلشن خم تسلیم هر شاخی گلی دارد****به ذوق سجده خود را در جوانی پیر میخواهم
دو عالم نیست جز آیینهٔ زنگار پروردی****منمکانجا ز آه بینفس تاثیر میخواهم
ندارد دشت امکان آنقدر میدان آزادی****نگاه آهوم ناچار پا در قیر میخواهم
ز رمز جستجوها غافلم لیک اینقدر دانم****که چون خورشید زیر خاک هم شبگیر میخواهم
درین گلشن سلامت باب جمعیت نمیباشد****چو رنگ گل شکستی عافیت تعمیر میخواهم
سفید از گریه شد چشم و همان مست تماشایم****به هربیحاصلیها روغنی زین شیر میخواهم
من و دلبر بهم نقشی ببستیم از هماغوشی****ز نقاش ازل زین رنگ یک تصویر میخواهم
چسان آید ز شمع کشته بیدل محفل آرایی****زبان در سرمه خوابیدهست و من تقریر میخواهم
غزل شمارهٔ 2306: آه دود آختهای میخواهم
آه دود آختهای میخواهم****روز شب ساختهای میخواهم
زین محیطم هوس گوهر نیست****دل نگداختهای میخواهم
فارغ از طوق وفا نتوان زیست****گردن فاختهای میخواهم
تا شوم محرم خاک قدمت****سر افراختهای میخواهم
صافی آینه منظورم نیست****خانه پرداختهای میخواهم
به متاع تپش آباد هوس****آتش انداختهای میخواهم
رنگها جمله سراغ هوسند****گرد پی باختهای میخواهم
ساز این انجمن آزادی نیست****آنطرف تاختهای میخواهم
چشم زخمست شناسایی خلق****قدر نشناختهای میخواهم
چون جرس تا ننمایم بیدل****نالهٔ ساختهای میخواهم
غزل شمارهٔ 2307: ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم
ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم****ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم
دنبالههای ابروت از دل گذشته است****میآید ازکمان توکار خدنگ هم
تنها نه دف ز حلقه بهگوشان بزم تست****دارد سری به فکر سجود تو چنگ هم
رنگینی لباس چه مقدار دلکش است****گلکرده است این هوس از طبع سنگ هم
از آگهی به مغز خرد جمعکردهایم****کیفیتی که نیست در اوهام ننگ هم
زانو زدن ز خصم مپندار عاجزیست****پیداست این ادا دم کین از تفنگ هم
ای خستت عقوبت جاوید، هوشدار****بدتر ز قبر میفشرد جسم تنگ هم
راهیست راه عمرکه خود قطع میشود****وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم
عجزیست در مزاج تحیر سرشت من****کز خویش رفتنم نشکستهست رنگ هم
درکارگاه عشق سلامت چه میکند****اینجا به طبع شیشه خزیدهست سنگ هم
بیالفت لباس ز عریان تنی چه باک****جنس دکان فخرپرستیست ننگ هم
بیدل مباد منکر جام تهی شوی****دارد حضور قلقل مینا ترنگ هم
غزل شمارهٔ 2308: در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم
در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم****بی فیض نیست گوشهٔ دلهای تنگ هم
ساز طواف دل نه همین جوهر صفاست****دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم
بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست****ما را که چشمکیست ز داغ پلنگ هم
اضداد ساز انجمن یک حقیقتند****مینا ز معدنی است که آنجاست سنگ هم
در گلشنی که عرض خرام تو دادهاند****محمل به دوش بوی گلست آب و رنگ هم
خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است****کفری به این کمال ندارد فرنگ هم
تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا****این راه قطع میشود از پای لنگ هم
تا آبیار مزرع جمیعتت کنند****آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم
فرداست ربط الفت ما باد برده است****مفت وفاق گیر درین عرصه جنگ هم
صد رنگ جانکنیست درین کوچه نام را****آسان نمیرسد سر یاران به سنگ هم
گویند در بساط وفا عجز میخرند****ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم
بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال****باید وطن گرفت به کام نهنگ هم
غزل شمارهٔ 2309: خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم
خوشا عهدی که غم کوس تسلی میزد و دل هم****به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم
درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد****شلایینتر ز صد خارست دامنگیری گل هم
به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم****کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم
به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما****مگو مجنون بیابانی است صحراییست محمل هم
زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی****چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم
غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی****که دارد کجکلاهیها شکست فرد باطل هم
کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد****که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم
به تصویر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو****همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم
غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جوشد****به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم
اگر از صفحهٔ آیینه حیرت میشود زایل****توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم
غزل شمارهٔ 2310: نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم
نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم****زبس حرمان نصیبم پیش من لیلیست محمل هم
حضور عافیت از فکر خویشم برنمیآرد****درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم
بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد****شهادت گر نباشد میتوان گردید بسمل هم
چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن****اگر مطلوب آرام است دارد پای درگل هم
مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد****درتن وادی بیا منشین که در راه است منزل هم
خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی****اگر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم
غبار غیر رنگی بود ازگلزار یکتایی****ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم
نگه را ربط عینک مانع جولان نمیباشد****گذشتنگر بود منظور مهمیزیست حامل هم
ز بی آرامی ساز نفس آواز میآید****که جای یکنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم
من و آن مطلب نایاب کز جوش تقاضایش****خروشی میگشاید لب که آگه نیست سایل هم
ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من****ز جوهر در عرض خفتهست اینجا تیغ قاتل هم
غزل شمارهٔ 2311: سر خوش آن نرگس مستانهایم
سر خوش آن نرگس مستانهایم****ما گدایان در میخانهایم
قید دل ما را امل فرسود کرد****در کمند ریشهٔ این دانهایم
شغل سر چنگ حوادث مفت ماست****زلف بیداد آشنای شانهایم
چون سحر جیبی که ما وا کردهایم****خندهٔ بیمطلب دیوانهایم
بی چراغ از ما که مییابد سراغ****خانهٔ گم کردهٔ پروانهایم
اسم ما تهمتکش وصف است و بس****گر پر و خالی همین پیمانهایم
بت پرستی باعث ایجاد ماست****برهمن زادان این بتخانهایم
گر نفس سرمایهٔ این فرصت است****آشنا تا گفتهای بیگانهایم
ما و من پر سحر کار افتاده است****هر چه میگوییم هست اما نهایم
بیدل از وهم جنون سامان مپرس****گنج ناپیدا و ما ویرانهام
غزل شمارهٔ 2312: منم آن نشئهٔ فطرت که خمستان قدیم
منم آن نشئهٔ فطرت که خمستان قدیم****دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم
ندمیدم ز بهاری که چمن ساز نفس****صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم
بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور****که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم
در بهاریکه منش غنچهٔ تمکین بندم****وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم
شوقم آن دم که پر افشاند به صحرای عقول****گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم
قصر سودای جهان پایهٔ قدری میخواست****چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم
فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان****این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم
به گشاد مژهام انجمن آرای حدوث****به شکست نفسم آینه پرداز قدیم
شعله بودم من و میسوخت نفس شمع مسیح ***من قدح میزدم و مست طلب بود کلیم
پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد****داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم
رفت آن نشئه ز یادم به فسون من و تو****برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم
خاکبوسیست کنون سر خط پیشانی ناز****عشق کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم
حلقهام کرد سجود در یکتایی خویش****حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم
نفس ماهی دریای وفا قلاب است****جیم گل میکند از نون چو نمایند دو نیم
بحر فطرت بهگهر سازی من میگوید****گرچه صیقل زدهام آینهٔ اشک یتیم
خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ کعبه و دیر****پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم
زین خطوطی که نفس کوشش باطل دارد****جام جم تا به کجا کهنه نسازد تقویم
زبن شکستی که به مو میرسد از چینی دل****سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم
طاق نسیانی از این انجمن احداث کنیم****تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم
بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست****میکند اینقدرم سیر گریبان تعلیم
غزل شمارهٔ 2313: نه خط شناس امیدم نه درس محرم بیم
نه خط شناس امیدم نه درس محرم بیم****به حیرتم که محبت چه میکند تعلیم
بیاکه منتظرانت چو دیدهٔ یعقوب****فضای کلبهٔ احزان گرفتهاند نسیم
ز نسبت دهنت بسکه لذت اندود است****بهم دو بوسه زند لب دم تکلم میم
بغیر سجده ز سیمای عجز ما مطلب****جبین سایه و آیینه داری تسلیم
چه شد زبان تمنا خموش آهنگست****نگاه نامهٔ سایل بس است سویکریم
به یاس گرد هوسهایم از نظر برخاست****نفسگداخته را رنگ میکند تعظیم
به رنگ پسته لب از جوش خون ندوختهام****حذر که صورت منقار من دلیست دو نیم
فتادگی همه جا خضر مقصد ضعفاست****عصای جاده همان میکشد خط تسلیم
عبث متاز که خونت به خاک میریزد****سرشک را قدم جرات خودست غنیم
پی حقیقت نیک و بد گذشته مگیر****خطوط وهم مپیما که کهنه شد تقویم
ز شور وحدت و کثرت به درد سر نروی****حدیث ذره و خورشید مبحثی است قدیم
مرو به صومعه کانجا نمیتوان دیدن****به وهم خلد، جهانی گرفته کنج جحیم
در آن بساط که کهسار ناله پرداز است****غبار ماست هوس مردهٔ امید نسیم
غبار شمع به تاراج رنگ باخته رفت****متاع عاریت ما به هیچ شد تقسیم
درون پردهٔ هستی تردد انفاس****اشارهایست که اینجا مسافر است مقیم
دل گداخته مضمون گوهر دگر است****محیط آب شد اما نبست اشک یتیم
چو ابر دست به دامان اشک زن بیدل****مگر به گریه برآید سیاهیات ز گلیم
غزل شمارهٔ 2314: به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم****به سودن مژه فرسوده شد سراپایم
در این محیط مقیم تغافلم چو حباب****غبار چشم گشودن تهی کند جایم
حریف مطلب اشک چکیده نتوان شد****صدا شکست نفس در شکست مینایم
شرار مردهام از حشر من مگوی و مپرس****چنان گذشتهام از خود که نیست فردایم
سحر طرازی گلزار حیرتست امروز****شکسته رنگی آیینهٔ تماشایم
خیال هستی موهوم سرخوشم دارد****وگرنه در رگ تاکست موج صهبایم
چو عمر رفته ندارم امید برگشتن****غنیمت است که گاهی به یاد میآیم
کسی خیال چه هستیکند ز وضع حباب****شکافته است به نام عدم معمایم
هزار رنگ ز من پر فشان بیرنگیست****اگر غلط نکنم آشیان عنقایم
غرور خودسری آیینهٔ نمودم نیست****چو انفعال عرق کرده است پیدایم
طواف دشت جنون ذوق سجدهای دارد****که جای آبله دل میکشد سر از پایم
نگاه چاره ندارد ز مردمک بیدل****نشانده است جنون در دل سویدایم
غزل شمارهٔ 2315: پروانه شوم یا پر طاووس گشایم
پروانه شوم یا پر طاووس گشایم****از عالم عنقا چه خیالست برآیم
آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند****در چشم خیالست به چشم همه جایم
سعی طلبم بیش شد از هر چه نه بنشست****زین بعد مگر شوق برد رو به قفایم
در دامن دشتی که نه راه است نه منزل****عمریست که محملکش آواز درایم
جوشیدهام از انجمن عبرت معشوق****مشکل که در آیینهٔ کس جلوه نمایم
ذرات جهان چشمک اسرار وصال است****آغوش من اینست که چشمی بگشایم
سازم ادب آهنگ خیال نگه کیست****در انجمن سرمه نشستهست صدایم
با موج گهر باختهام دست و گریبان****از دامن خود نیست برون لغزش پایم
بیپردگی معنی از آیینهٔ لفظ است****فریاد که در ساز نگنجید نوایم
امید اجابت چقدر منفعلم کرد****امشب عرق آینهٔ دست دعایم
تا غرهٔ افسون سعادت نتوان زیست****بر سایهٔ خود بال فشانده است همایم
ساقی قدحی چند مشو مانع تکلیف****شاید روم از یاد خود و باز نیایم
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد****بر باد نهادند چو پرواز بنایم
غزل شمارهٔ 2316: تا حسرت سر منزل او برد ز جایم
تا حسرت سر منزل او برد ز جایم****منزل همه چون آبله فرسود به پایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل****چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم****تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست ز پرواز غباری چه گشاید****ای کاش خم سجده خورد دست دعایم
جیب نفسی میدرم و میروم از خویش****کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم
کونین غباریست کز آیینهٔ من ریخت****کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم
از صنعت مشاطگی یأس مپرسید****کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن****از جهد مپرس آینه دست مژه پایم
قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم****آهستهتر از سودن دست است صدایم
تحقیق ز موهومی سازم چه نماید****تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت****بر هر چه نظر میفکنم رو به قفایم
بیدل به مقامی که تویی شمع بساطش****یک ذره نیام گر همه خورشید نمایم
غزل شمارهٔ 2317: نه وحدت سرایم نهکثرت نوایم
نه وحدت سرایم نهکثرت نوایم****فنایم فنایم فنایم فنایم
نه پایی که گردون فرازد خرامم****نه دستی که بندد تعین حنایم
اگر آسمانم عروجی ندارم****اگر آفتابم همان بیضیایم
نه شخصم معین نه عکسم مقابل****خیال آفرین حیرت خود نمایم
ز صفر است در دست تحقیق جامم****حساب جنون بر خرد میفزایم
سلامت که میجوید از دانهٔ من****هوس کوب دندان هفت آسیایم
درتن چارسوبم چه سودا چه سودی****چو صبح از نفس مایگان هوایم
چه مقدار وحشتکمین است فرصت****که با هر نفس باید از خود برآیم
شعور است آثار موجود بودن****من بیخبر هر کجایم کجایم
لباس تعلق خیالست بیدل****گره نیست جز من به بند قبایم
غزل شمارهٔ 2318: با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم
با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم****از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد****نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست****زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است****من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست****زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند****من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن****تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل****نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر****راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر****چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال****ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست****بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
غزل شمارهٔ 2319: رنگ پر ریختهٔ الفت گلزار توایم
رنگ پر ریختهٔ الفت گلزار توایم****جستهایم از قفس خویش و گرفتار توایم
خاک ما جوهر هر ذرهاش آیینهگر است****در عدم نیز همان تشنهٔ دیدار توایم
مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست****از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم
اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع****همه وا سوختهٔ سبحه و زنار توایم
پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید****میرویم از خود و در حیرت رفتار توایم
دامن عفو حمایتکدهٔ غفلت ماست****خواب راحت نفس سایهٔ دیوار توایم
جنس موهوم هوس شیفتهٔ ارزش نیست****قیمت ما همه این بس که به بازار توایم
مست کیفیت نازیم چه هستی چه عدم****هر کجاییم همان ساغر سرشار توایم
خرده بر بیش و کم ذره نگیرد خورشید****ای تو در کار همه ما همه بیکار توایم
ناله سامان جبین سایی اشک است اینجا****بیدل عجز نوای ادب اظهار توایم
غزل شمارهٔ 2320: چون سبحه یک دو روز که با هم نشستهایم
چون سبحه یک دو روز که با هم نشستهایم****از یکدگر گسسته فراهم نشستهایم
باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع****اما در انتظار فنا هم نشستهایم
هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست****زحمتکشی خیال خطا هم نشستهایم
دود سپند مجلس تصویر حیرت است****هر چند گل کنیم صدا هم نشستهایم
غافل نهایم از غم درماندگان خاک****چندی چو آبله ته پا هم نشستهایم
نا قدردان راحت عریان تنی مباش****گاهی برون بند قبا هم نشستهایم
خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه****بر فرش بوریای گدا هم نشستهایم
دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما****بی پا و سر به روی هوا هم نشستهایم
دود چراغ محفل امکان بهانهجوست****در راه باد ما و شما هم نشستهایم
آسایشی به ترک مطالب نمیرسد****در سایههای دست دعا هم نشستهایم
گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست****بر خاک آستان تو ما هم نشستهایم
بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو****هر چند یک دلیم جدا هم نشستهایم
غزل شمارهٔ 2321: بر سینه داغهای تمنا نوشتهایم
بر سینه داغهای تمنا نوشتهایم****یک لالهزار نسخهٔ سودا نوشتهایم
هر جا درین بساط خس ما به پردهایست****مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشتهایم
منشور باج اگر به سر گل نهادهاند****ما هم برات آبله برپا نوشتهایم
خواهد به نام جلوهٔ او واشکافتن****از چشم بسته طرفه معما نوشتهایم
حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه****اسرار پرفشانی دل وا نوشتهایم
بر نسخهٔ بهار خط نسخ میکشد****رنگ شکستهای که به سیما نوشتهایم
پهلوی لاغریست که هم نقش بوریاست****سطری که بر جریدهٔ دنیا نوشتهایم
دیگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس****نظارهای به لوح تماشا نوشتهایم
از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است****تا آسمان چو صبح الفها نوشتهایم
از صفحه کلک وحشت ما پیش رفته است****امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشتهایم
مشق خیال ما به تمامی نمیرسد****ای بیخودان همه ورقی نانوشتهایم
جز امتحان فطرت یاران مراد نیست****بیپرده معنیی که به ایما نوشتهایم
در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است****خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشتهایم
بیدل مآل سرکشی اعتبارها****پیش از فنا به نقشکف پانوشتهایم
غزل شمارهٔ 2322: سطری اگر ز وضع جهان وانوشتهایم
سطری اگر ز وضع جهان وانوشتهایم****گرداندهایم رنگ و چلیپا نوشتهایم
در مکتب طلب چقدر مشق لغزش است****کاین جادهها به صفحهٔ صحرا نوشتهایم
هر جا خطی ز نسخهٔ امکان دمیده است****عبرت غبار دیدهٔ بینا نوشتهایم
از زخم حسرتیکه لب جام میکشد****خون بر بیاض گردن مینا نوشتهایم
رمز ازل که صد عدم آن سوی فطرت است****پنهان نخوانده اینهمه پیدا نوشتهایم
معنی سواد نسخهٔ اشک چکیده کیست****غمنامهها به خون تمنا نوشتهایم
زبن آبرو که پیکر ما خاک راه اوست****خط غبار خود به ثریا نوشتهایم
از نقش ما حقیقت آفاق خواندنیست****چون موج کارنامهٔ دریا نوشتهایم
قاصد چو رنگ باز نگردید سوی ما****معلوم شد که نامه به عنقا نوشتهایم
در مکتب نیاز چه حرف و کدام سطر****چون خامه سجدهایست که صد جا نوشتهایم
دستی اگر بلند کند نامهبر بس است****تا روشنت شود که دعاها نوشتهایم
اسرار خط جام که پرگار بیخودیست****بیدل بهکلک موجهٔ صهبا نوشتهایم
غزل شمارهٔ 2323: چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفتهایم
چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفتهایم****سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفتهایم
دیدهها تا دل همه خمیازهٔ ما میکشند****جای ما در هر مکان خالیست گویا رفتهایم
کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد****چون گهر عمریست در دربا ز دریا رفتهایم
فکر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاک برد****یکسر از راه گریبان در ته پا رفتهایم
رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو****چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفتهایم
سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست****تا تو ما را در خیال آوردهای ما رفتهایم
بر زمین چندانکه میجوییم گرد ما گم است****کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفتهایم
چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن****جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفتهایم
الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست****تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفتهایم
کلک معنی در سواد مدعا بیلغزش است****گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفتهایم
ساز هستیگر به این رنگ احتیاج آماده است****ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفتهایم
از نفس کم نیست گر پیغام گردی میرسد****ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفتهایم
بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمعدار****کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفتهایم
غزل شمارهٔ 2324: گر در هوای او قدمی پیش رفتهایم
گر در هوای او قدمی پیش رفتهایم****مانند شبنم از گره خویش رفتهایم
قید جهات مانع پرواز رنگ نیست****از حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایم
آنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده است****آسودهایم اگر همه در نیش رفتهایم
تا لبگشودهایم به دریوزهٔ امید****چون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایم
زاهد فسون زهد رها کن که عمرهاست****ما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایم
دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال****ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایم
غواص درد را به محیطگهر چهکار****اخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایم
در آفتاب سایه سراغ چه میکند****از خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایم
با هیچ ذره راست نیاید حساب ما****از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم
بیدل نشاط دهر مآلش ندامتست****چونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایم
غزل شمارهٔ 2325: چون غنچه در خیال تو هرگاه رفتهایم
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفتهایم****محمل به دوش بیخودی آه رفتهایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست****عمری به دوش آبلهها راه رفتهایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین****از ضعف چون هلال به یک ماه رفتهایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس****چون داغ آرمیده و چون آه رفتهایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست****ماییم خواه آمده و خواه رفتهایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است****اندیشهای که در چه زیانگاه رفتهایم
عجز و غرور هر دو جنونتاز وحشتند****زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفتهایم
لاف صفا ز طبع هوس موج میزند****ای هوش غفلتی که پر آگاه رفتهایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی****غافل ز ما مباش که ناگاه رفتهایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم****کو بازگشتنی که به افواه رفتهایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما****یک گام ناگشوده به صد راه رفتهایم
بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را****آزادهایم اگر همه در چاه رفتهایم
غزل شمارهٔ 2326: یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کردهایم
یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کردهایم****سعیها شد خاک تا آرام پیدا کردهایم
تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست****روز اگر گم گشت باری شام پیدا کردهایم
مقصد عشاق رسواییست ما هم چون سحر****یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کردهایم
شهره واماندگیهاییم چون نقش نگین****پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کردهایم
قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان کدام****از چکیدن تهمت یک گام پیدا کردهایم
ای شرر زین بیش برآیینهٔ فطرت مناز****ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کردهایم
چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس****بیخودی وقف تماشا جام پیدا کردهایم
عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است****بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کردهایم
خامشی خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان****از لب غفلت نوا پیغام پیدا کردهایم
عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است****در غبار خود سراغ دام پیدا کردهایم
خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست****ای هوس کسب هواها بام پیدا کردهایم
عالم موهومهای اسباب صورت بسته است****آنچه بیدل از خیال خام پیدا کردهایم
غزل شمارهٔ 2327: دیدهٔ انتظار را دام امید کردهایم
دیدهٔ انتظار را دام امید کردهایم****ای قدمت به چشم ما خانه سفید کردهایم
دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن****سیر تأملی که دل تا مژه عید کردهایم
همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر****مغز شد استخوان ما بسکه قدید کردهایم
فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست****خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کردهایم
معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد****بوی اثر نهفته را رنگ پدید کردهایم
گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبی است****گوش به چشمکن بدل ناله جدیدکردهایم
آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم****نام خموشی وکریگفت و شنیدکردهایم
فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی****خنده دیت نمیشود گریه شهیدکردهایم
بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست****تا به کفن رسیدهایم ناله سفید کردهایم
غزل شمارهٔ 2328: با کف خاکستری سودای اخگر کردهایم
با کف خاکستری سودای اخگر کردهایم****سر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایم
آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت****خویش را چون قطرهٔ بیموج گوهر کردهایم
اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب****لغزش پا را خیال گردش سر کردهایم
بیزبانی دارد ابرامی که در صد کوس نیست****هر کجا گوش است ما از خامشی کر کردهایم
از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس****ذرهایم اقلیم معدومی مسخر کردهایم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم****چون نفس پر آمد و رفت مکرر کردهایم
عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی است****باد میگرداند آوازی که دفتر کردهایم
خامشی در علم جمعیت رباضتخانه است****فربهیهای زمان لاف لاغر کردهایم
آستان خلوت کنج عدم کمفرصتی است****شعلهٔ جوالهای را حلقهٔ در کردهایم
مقصد ما زین چمن بر هیچکس روشن نشد****رنگ گل بودهست پروازی که بیپر کردهایم
زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه****خط موهومی عیان بود از عرق ترکردهایم
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشتسرا****چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کردهایم
غزل شمارهٔ 2329: دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم
دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم****عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
شیشهها باید عرق برجبههٔ ما بشکند****کز تریهای هوس تکلیف جامش کردهایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس****صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کردهایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود****شخص فطرت را جنب از احتلامش کردهایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ****آه از فکر ادایی آن چه وامش کردهایم
تیرهبختی هم به آسانی نمیآید به دست****تا شفق خوردهست خون صبحی که شامش کردهایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده****مشق آزادی ز چشمکهای دامش کردهایم
چشم ما مژگان ندزدیدهست ز آشوب غبار****در ره او هر چه پیش آمد سلامش کردهایم
پیش دلدار است دل قاصد دمیکانجا رسی****دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامشکردهایم
غیر خاموشی نمیجوشد ز مشت خاک ما****سرمه گردی دارد و فریاد نامش کردهایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست****بارها چون صبح ما هم سیربامش کردهایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست****از لب خاموش فکر انتقامش کردهایم
غزل شمارهٔ 2330: نشنیده حرف چند که ما گوش کردهایم
نشنیده حرف چند که ما گوش کردهایم****تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
درد دلیم ءمور دو عالم غبار ماست****اما زیارت لب خاموش کردهایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست****سیر نُه آسمان به خم دوش کردهایم
آفات دهر چارهگرش یک تغافلست****توفان به بستن مژه خس پوش کردهایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار****خود را چو درد می سبب جوشکردهایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست****صد چاک سینه نذر یک آغوشکردهایم
طاووس رنگ ما ز نگاه که میکش است****پرواز را به جلوه قدح نوش کردهایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند****کم نیست این که پیروی هوش کردهایم
مردم به دستگاه بقا ناز میکنند****ما تکیه بر فنای خطا پوش کردهایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است****بودیم معنیی که فراموش کردهایم
غزل شمارهٔ 2331: در جگر صد رنگ توفان کردهایم
در جگر صد رنگ توفان کردهایم****تا سرشکی نذر مژگان کردهایم
حیرت از طاووس ما پر میزند****وحشتی را نرگسستان کردهایم
اخگر ما پردهٔ خاکسترست****بیضهٔ قمری نمایان کردهایم
تا نفس بر خود تپید آیینه نیست****چون حباب این جلوه سامان کردهایم
شبنم ما جیب خجلت میدرد****یک عرق آیینه عریان کردهایم
ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست****در نفس آیینه پنهان کردهایم
عشق از محرومی ما داغ شد****بیجنون سیر بیابان کردهایم
دست بر هم سودنی داریم و بس****خدمت طبع پشیمان کردهایم
ما و شمع کشته نتوان فرق کرد****اینقدر سر در گریبان کردهایم
ماتم فرصت ز حیرت روشن است****جای مو مژگان پریشان کردهایم
ای توانایی به زور خود مناز****ما ضعیفان آنچه نتوان کردهایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس****یار میآید چراغان کردهایم
غزل شمارهٔ 2332: نسخهٔ هیچیم وهمی از عدم آوردهایم
نسخهٔ هیچیم وهمی از عدم آوردهایم****ما و من حرفی که میگردد رقم آوردهایم
خامشی بی آه و گفتوگوی باب ناله نیست****یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آوردهایم
هیچ نقش از پردهٔ معدومی ما گل نکرد****یکقلم خاکستریم آیینه کم آوردهایم
ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه****چون مه نو خویش را بر پشت خم آوردهایم
آفتابی کرد رنگ طاقت ما احتیاج****تا بهخاطر سایهٔ دست کرم آوردهایم
بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است****سجدهای در بار ما گر نیست نم آوردهایم
عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم****تاکنون ما و خیالت سر بهم آوردهایم
کو تنزه سجدهای تا آبرو بندیم نقش****زحمتی بر خاک پایت از قسم آوردهایم
صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نیست****سطر گردی در خیال از مشق رم آوردهایم
دست عجز ما صلای جلوهای دارد بلند****عرصه حیرانی است از مژگان علم آوردهایم
اینقدر رقص سپند ما بهامید فناست****ناله در باریم اما سرمه هم آوردهایم
سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت****همچو لغزش زور بر نقش قدم آوردهایم
همت ما چون سحر منتکش اسباب نیست****اینقدر هستی که داریم از عدم آوردهایم
حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود****مفت ما بیدل که مژگانی بهم آورده ایم
غزل شمارهٔ 2333: صبح است و ما دماغ تمنا رساندهایم
صبح است و ما دماغ تمنا رساندهایم****چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رساندهایم
گل میکند ز شعلهٔ خاکستر آشیان****بال شکستهای که به عنقا رساندهایم
ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است****آیینهٔ نفس به مسیحا رساندهایم
کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک****خود را به پای آبله فرسا رساندهایم
وحدت نماست شور خرابات ما و من****وهم است این که نشئه دو بالا رساندهایم
آیینهٔ جهان لطافت کدورت است****نقب پری ز شیشه به خارا رساندهایم
در هر دماغ فطرت ما گرد میکند****هر جا رسیده است کسی ما رساندهایم
شوقی فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت****این است کلفتی که به دریا رساندهایم
طاووس ما بهار چراغان حیرت است****آیینه خانهای به تماشا رساندهایم
از بس تنک بضاعت دردیم چون گهر****یک قطره اشک بر همه اعضا رساندهایم
گر مستیات شکست دو عالم به شیشه کرد****ما هم دلی به پهلوی مینا رساندهایم
بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس****کامروز نارسیده به فردا رساندهایم
غزل شمارهٔ 2334: از زندگی بجز غم فردا نماندهایم
از زندگی بجز غم فردا نماندهایم****چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر****بیسعی التفات و مدارا نماندهایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است****از پا فتادهایم ولی وا نماندهایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط****زان رنگ ماندهایم که گویا نماندهایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش****حرفیست بعد مرگ به دنیا نماندهایم
مجبور اختبار تعین کسی مباد****گوهر شدیم لیک به دریا نماندهایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت****جز نام گردباد به صحرا نماندهایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما****بودیم بینشان ازل یا نماندهایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس****بر سر چه افکنیم ته پا نماندهایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما****تا قاصدت رسد بر ما، ما نماندهایم
چون مهرهای که شش درش افسون حیرت است****ما هم برون ششدر این خانه ماندهایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن****جزوی به غیر لایتجزا نماندهایم
غزل شمارهٔ 2335: زین صفر کز عدم در هستی گشودهایم
زین صفر کز عدم در هستی گشودهایم****آیینهٔ حباب خیالت زدودهایم
گرد هزار رنگ تماشا دمانده است****دستیکه همچو عکس بر آیینه سودهایم
خلقی به یاد چشم تو دارد سجودناز****ما هم به سایهٔ مژههایت غنودهایم
جمعیت وسیلهٔ دیدار مفت ماست****آیینه داری از صف حیرت ربودهایم
پر روشن است حاصل انجامکار شمع****پرواز گریه دارد و ما پر گشودهایم
در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست****با عشق طالعیست که ما آزمودهایم
از دوری حقیقت ادراک ما مپرس****دربا سراب شدکه به چشمت نمودهایم
از مزرع امید که داند چه گل کند****ما دانههای کاشتهٔ نادرودهایم
جانیم رفته رفته جسد بستهایم نقش****کم نیستیم کاینهمه بر خود فزودهایم
معدومی حقیقت ما حیرت آفرید****پنداشتیم آینهدار تو بودهایم
بیدل ترانهسنج چه سازی که عمرهاست****از پردهٔ خیال حدیثت شنودهایم
غزل شمارهٔ 2336: یاران نه در چمن نه بهباغی رسیدهایم
یاران نه در چمن نه بهباغی رسیدهایم****بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی****از عالم برون ز سراغی رسیدهایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس****طیگشت شعلهها که به داغی رسیدهایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن****پروانهها به دور چراغی رسیدهایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان****رنگی شکستهایم و به باغی رسیدهایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت****از سایهٔ هما بهکلاغی رسیدهایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است****اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیدهایم
چون سکتهای که گلکند از مصرع روان****کم فرصت یقین به فراغی رسیدهایم
بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان****ما هم به وهم خویش دماغی رسیدهایم
غزل شمارهٔ 2337: پایمالیم و فارغ ازگلهایم
پایمالیم و فارغ ازگلهایم****سر به بالین شکر آبلهایم
منزل و مقصدی معین نیست****لیک در فکر زاد و راحلهایم
همه چون اشک میرویم به خاک****سرنگونی متاع قافلهایم
از سجود دوام وضع نیاز****فرض خوان نماز نافلهایم
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ****کس چه داند که در چه سلسلهایم
پهلوی عجز ما مگردانید****چون زمین خوابگاه زلزلهایم
عبرت از بند بند ما پیداست****شکل مربوط جمله فاصلهایم
امتحان گلفروش راز مباد****غنچهسان یکدلیم و ده دلهایم
آخر از یکدگر گسیختن است****خوش معاشان بد معاملهایم
ناقبولی رواج معنی ماست****هرزهگویان دم زن صلهایم
شرمدار ازکمال ما بیدل****قطره ظرف و حباب حوصلهایم
غزل شمارهٔ 2338: به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز میآیم
به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز میآیم****چه شوقست اینکه یک پیشانی و صد ناز میآیم
تحیر نامهها دارم هزار آیینه دربارم****خیال آهنگ دیدارم به چندین ساز میآیم
خمستان در رکاب گردش رنگم چه سحرست این****به یاد نرگسی ساغرکش اعجاز میآیم
طواف کعبهٔ دل آمد و رفت نفس دارد****اگر صد بار ازین جا رفته باشم باز میآیم
به هر جا پاگذارم شوقت استقبال من دارد****ادب پروردهٔ عشقم به این اعزاز میآیم
ز تجدید بهار انس دارم در نظر رنگی****که گر صد سال پیش آیم همان آغاز میآیم
نوای بوی گل سازم نوید عالم رازم****نسیم گلشن نازم هزار انداز میآیم
بهار آرزو در دل گل امید در دامن****به هر رنگیکه میآیم چمن پرداز میآیم
به حکم مهر تابان اختیاری نیست شبنم را****پر و بالم تویی چندان که در پرواز میآیم
خواص مرغ دستآموز دارد طینت بیدل****به هر جا میروم تا میدهی آواز میآیم
غزل شمارهٔ 2339: عمریست در نظرها اشک عرق نقابیم
عمریست در نظرها اشک عرق نقابیم****از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم
جوشیدهایم از دل با صد خیال باطل****دود همین سپندیم اشک همین کبابیم
خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار****خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم
مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند****از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم
دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست****از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم
سامان پر زدنها در آشیان عنقاست****یکسر شرار سنگیم کاش اندکی بتابیم
افسانهها نهفتهست در دل ولی چه حاصل****میخواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم
هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد****چون نالههای زنجیر یک پا و صد رکابیم
دل مرکز سویداست خطش همان معماست****از نقطهکس چه خواند جز اینکه انتخابیم
کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع****زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم
از خلق تا قیامت جز حق نمیتراود****با ما نفس مسوزید یک حرف بیجوابیم
بیدانشی چه مقدار نامحرم قبول است****بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم
غزل شمارهٔ 2340: سایهوار از نارسایان جهان غربتیم
سایهوار از نارسایان جهان غربتیم****شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم
عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است****یک مژه گر چشم برداریم گرد فطرتیم
دامن افشاندن ز اسباب جهان بیمدار****آنقدرها نیست اما اندکی بیجرأتیم
هیچکس چون شمع داغ بیتمیزیها مباد****سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم
حرص بر خوان قناعت هم همان خون میخورد****میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم
زبن وبالی کز وفاق حاضران گل میکند****همچو یاد رفتگان آیینهدار عبرتیم
رفت ایامی که عزلت آبروی ناز داشت****این زمان از اختلاط این و آن بیحرمتیم
همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد****آب میگردیم اما انفعال خجلتیم
با همه نومیدی اقبال سیهبختان رساست****چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم
خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال****در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم
نیم چشمک خانه روشنکردنی داریم و هیچ****چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
غزل شمارهٔ 2341: هیچ میدانی مآل خود چرا نشناختیم
هیچ میدانی مآل خود چرا نشناختیم****سر به پیش پا نکردیم از حیا نشناختیم
غیرت یکتاییش از خودشناسی ننگ داشت****قدر ما این بس که ما هم خویش را نشناختیم
عالمی را معرفت شرمندهٔ جاوید کرد****خودشناسی ننگ کوری شد ترا نشناختیم
دل اگربا خلقکم جوشید جای شکوه نیست****از همه بیگانه بودیم آشنا نشناختیم
چشم پوشیدن جهان عافیت ایجاد کرد****غیر کنج دل برای امن جا نشناختیم
در گلستانی که رنگش پایمال ناز بود****خون ما هم داشت رنگی از حنا نشناختیم
چشمبندی بیتمیزی را نمیباشد علاج****حسن عریان بود ما غیر از فنا نشناختیم
جهل موج و کف به فهم راز دریا روشن است****عشق مستغنی است گر ما و شما نشناختیم
عالم از کیفیت رد و قبول آگاه نیست****چون نفس یکسر برو را از بیا نشناختیم
فهم واجب نیست ممکن تا ابد از ممکنات****اینکه ما نشناختیمت از کجا نشناختیم
بینیازی از تمیز عین و غیر آزاده است****جرم غفلت نیست بیبود که ما نشناختیم
صبر اگر میبود ابرام طلب خجلت نداشت****ما اجابت را دو دم پیش از دعا نشناختیم
زین تماشا بیدل از وحشت عنانیهای عمر****دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم
غزل شمارهٔ 2342: حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم
حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم****یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم
کس درین محفل زباندان گداز دل نبود****چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم
نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جوالهکرد****گرد خودگشتیم چندانیکه خود را سوختیم
حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن****آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم
در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است****خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم
یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق****همچو برق از جادهٔ نقش کف پا سوختیم
اضطراب شعله ی ما داغ افسردن نداشت****چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم
در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود****تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم
از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان****دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم
صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم****شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم
غزل شمارهٔ 2343: یاد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم
یاد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم****چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار****ورنه ما هم شیشهواری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود****تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گلکرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد****آرزو چندانکه میجوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست****نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار****ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش کردن صرفهٔ یاران نکرد****در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به جیب عجز ننمودیم هیچ****همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد****ورنه تا مژگان بهم میخورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد****بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند****چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت****ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
غزل شمارهٔ 2344: یاد آن فرصت که عیش رایگانی داشتیم
یاد آن فرصت که عیش رایگانی داشتیم****سجدهای چون آستان بر آستانی داشتیم
یاد آن سامان جمعیتکه در صحرای شوق****بسکه میرفتیم از خود کاروانی داشتیم
یاد آن سرگشتگیکز بستنش چونگردباد****در زمین خاکساری آسمانی داشتیم
یاد آن غفلتکه ازگرد متاع زندگی****عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم
گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش****رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم
دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او****در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم
ذوق وصلی گشت برق خرمن آرام ها****ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم
ای برهمن بیخبر ازکیش همدردی مباش****پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم
هر قدر او چهره میافروخت ما میسوختیم****در خور عرض بهار او خزانی داشتیم
در سر راه خیالش از تپیدنهای دل****تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم
دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش****خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم
روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما****در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم
خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست****مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم
شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است****سرمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم
جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما****در شکست بال فیض آشیانی داشتیم
غزل شمارهٔ 2345: جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان کردیم
جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان کردیم****در شبستان خیال که چراغان کردیم
دل هر ذرهٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود****چشم بستیم و هزار آینه نقصان کردیم
هرکه از سعی طلب دامنی آورد به دست****ما بهفکر تو فتادیم و گریبان کردیم
یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن****تخم اشکی که به یاد تو پریشان کردیم
گل وارستگی از گلشن اسباب جهان****خاکساریست که چون دست به دامان کردیم
وسعتآباد جنون وحشت شوقی میخواست****دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم
هر چه گل کرد ز ما جوهر خاموشی بود****همچو شمع از نفس سوخته توفان کردیم
اشک تا آبلهٔ پا همه دل میغلتید****آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم
آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار****رنگها ریخت ز بالی که پر افشان کردیم
عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع****صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم
در بساطی که سر و برگ طرب سوختن است****فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم
بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال****چون قدح از لب زخم جگر افغانکردیم
غزل شمارهٔ 2346: دیده را باز به دیدار که حیران کردیم
دیده را باز به دیدار که حیران کردیم****که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم
بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست****مژه را هم رقم خواب پریشان کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهٔ تحقیق بلند****می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم
زبن دو تا رشتهکه هر دم نفسش میخوانند****مفت ما بود که چون صبح گریبان کردیم
خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چهگناه****هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم
عرصهٔ کون و مکان وسعت یک گام نداشت****چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بیمطلب عشق****عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند****بحر عجزیم که در آبله توفان کردیم
سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع****داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن****اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تازهرویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت****آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم
عشق در عرض وفا انجمن معشوقست****چشمبندیکه به این پیکر عریان کردیم
بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع****صد نگه آب شد و یک مژهگریانکردیم
غزل شمارهٔ 2347: دوشکز دود جگر طرح شببشانکردیم
دوشکز دود جگر طرح شببشانکردیم****شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است****گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست****طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار****ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود****عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند****هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد****در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند****اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ****حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست****به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد****آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل****همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
غزل شمارهٔ 2348: از چاک گریبان به دلی راه نکردیم
از چاک گریبان به دلی راه نکردیم****کار عجبی داشت جنون آه نکردیم
دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت****این آینه را از نفس آگاه نکردیم
فرصتشمریهای نفس بال امل زد****پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم
هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ****پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم
چون شمع که از خویش رود سر به گریبان****نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم
صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن****خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم
ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم****از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید****شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم
چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی****روز سیهی بود که بیگاه نکردیم
بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق****ماییم که خود را ز خود آگاه نکردیم
غزل شمارهٔ 2349: چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم
چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم****از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم
وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس****فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم
ذوق آزادی قسم بر مشرب ما میخورد****خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم
نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است****انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم
حیرتآباد است اینجا کو قدم برداشتن****اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم
بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست****یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم
بسکه بیتعداد شد ساز مقامات کرم****چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم
هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست****شد قیامت آشکار آن دم که بر فردا زدیم
ای تمنا نسخهها نذر توّهم کن که ما****مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم
حسرت اسباب و برق بینیازی عالمیست****دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم
پیشتر ز آشوب کثرت وحدتی هم بوده است****یاد آن موجی که ما بیرون این دریا زدیم
شام غفلت گشت بیدل پردهٔ صبح شعور****بسکه عبرت سرمهها در دیدهٔ بینا زدیم
غزل شمارهٔ 2350: بیتکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم
بیتکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم****دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم
عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم****ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم
جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست****از چه یارب تشنهٔ این درد بیدرمان شدیم
راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است****بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم
بیحجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار****پیرهنکردیم سامان هر قدر عریان شدیم
مشت خاک تیره را آیینهکردن حیرت است****جلوهایکردیکه ما هم دیدهٔ حیران شدیم
از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق****بیزبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم
آتش ما از ضعیفی شعلهای پیدا نکرد****چون چراغ حیرت از آیینهها تابان شدیم
در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک****سجدهایکردیم و با نقش قدم یکسان شدیم
دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن****عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم
بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از همگداخت****آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم
در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است****چشم چون آیینه تا واگشت بیمژگان شدیم
احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است****همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
غزل شمارهٔ 2351: قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
قابل بار امانتها مگو آسان شدیم****سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت کونین داشت****تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشیکه آگاهی به یاد ما شنید****تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار****همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم
سود اگر در پرده خون میشد زیانی هم نبود****چون مه از عرض کمال آیینهٔ نقصان شدیم
پیکر ما را چوگردون بی سبب خمکردهاند****در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم
غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت****یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم
هرکسی ویرانهٔ خود را عمارت میکند****ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم
آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود****چشم تا وا شد به روی نیک و بد حیران شدیم
بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا****آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم
زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است****نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم
اینقدرها حسرت آغوش هم میبوده است****هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم
هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی****رنگ ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم
پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق****طبع ما وقتی پشیمان شد که بیدندان شدیم
بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست****ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم
غزل شمارهٔ 2352: عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم
عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم****باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم
آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود****سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدیم
جسم خاکی گر نمیبود اینقدر شوخی که داشت****بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم
چون سحر زین یک تبسم قید نیرنگ نفس****با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم
آشیان پرداز عنقا بود شوق بینشان****گفتوگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم
دوری آن مهر تابان نور ما را سایه کرد****بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم
لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود****شکر همگر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم
نغمهٔ ما برشکست ساز محمل میکشد****سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدیم
از کفی خاک اینقدر گرد قیامت حیرت است****بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم
اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت****چون بهم پیوست بیانجام و آغاز آمدیم
فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست****راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم
غزل شمارهٔ 2353: فرصتکمین پرواز چون نالهٔ سپندیم
فرصتکمین پرواز چون نالهٔ سپندیم****چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم
طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است****هرگاه پر شکستیم زبن آشیان بلندیم
پرواز خاک غافل در دیدهها غبار است****عمریست از فضولی ردیم ناپسندیم
امروز هیچکس نیست شایستهٔ ستودن****مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم
از بس رواج دارد افسانههای باطل****چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم
نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد****در خانهها حلاوت بیرون در گزندیم
ظلم است مرهم لطف از ما دربغکردن****چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم
از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما****آن سر که میکشیدیم آخر به پا فکندیم
شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را****فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم
آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد****ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم
بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی****بسیار گریه کردیم اکنون بیا بخندیم
غزل شمارهٔ 2354: تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم
تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم****خورشید عیان گشت مثالی که نمودیم
خون در جگر از حسرت دیدار که داریم****آیینه چکید از رگ آهی که گشودیم
امروز به یادیم تسلی چه توان کرد****ماییم که روزی دو ازین پیش تو بودیم
رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید****چون غیب خجالتکش اوضاع شهودیم
نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود****از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم
تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست****یک دهر قیامتکدهٔ گفت و شنودیم
یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست****گفتند دل است آینه باور ننمودیم
زین بیش خجالتکش غفلت نتوان زیست****ای شبههپرستان عدم است اینکه چه بودیم
بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشیست****ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم
غزل شمارهٔ 2355: جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم
جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم****عبرت نگهی کاشت که آیینه درودیم
در زیر فلک بال نگه وا نتوان کرد****عمریست که واماندهٔ این حلقهٔ دودیم
فریاد که درکشمکش وهم تعلق****فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم
عبرتکدهٔ دهر غبار هوسی داشت****ما نیز نگهواری ازین سرمه ربودیم
پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد****جا نیز نبودهست به جایی که نبودیم
آیینه جز آرایش تمثال چه دارد****صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم
از شور دلگمشده سرکوب جرس شد****دستی که به یاد تو درین مرحله سودیم
از جادهٔ تسلیم گذشتن چه خیال است****چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم
فرداست که باید ز دو عالم مژه بستن****گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم
بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت****دیریست چو فرصت به گذشتن همه زودیم
غزل شمارهٔ 2356: خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم
خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم****در عالمیکه هستیم شادیم و شاد بودیم
درکوه آتش سنگ در باغ جوهر رنگ****با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم
چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود****با داغ این هوسها در اتحاد بودیم
اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد****گر مینشست اینگرد نقش مراد بودیم
عشق مقام ما را با خود خیالها بود****در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم
رسم حضور و غیبتکم داشت محفل انس****فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم
بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر****افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم
فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند****چون نقش بال عنقا پر بیسواد بودیم
گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست****زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
غزل شمارهٔ 2357: درکارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم
درکارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم****امروز از تو باغیم دی خاک هم نبودیم
از ما چه خواهد انصاف جز عرض بینشانی****آیینهٔ سکندر یاجام جم نبودیم
نی دیرجای ما شد نیکعبه متکا شد****در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم
همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد****اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم
پرواز تاکجاها شهرت طرازد از ما****در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم
شایستهٔ هنر را کس از وطن نراند****در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم
در عرصهٔ تخیل گرد حدوث تا کی****ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبودیم
اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد****تا چشمه درنظربود عبرت رقم نبودیم
نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست****تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم
ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران****هر چند خاک بودیم از سرمه کم نبودیم
تا در خیال جاکرد تمییز آب وگوهر****بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم
غزل شمارهٔ 2358: جغد ویرانهٔ خیال خودیم
جغد ویرانهٔ خیال خودیم****پر فشان لیک زیر بال خودیم
شمع بخت سیه چه افروزد****آتش مردهٔ زگال خودیم
رنگ کو تا عدم بگرداند****عالمی رفت و ما به حال خودیم
غم اوج حضیض جاه کراست****عشرت فقر بیزوال خودیم
کو قیامت چه محشر ای غافل****فرصت اندیش ماه و سال خودیم
دور ما را نه سبحهایست نه جام****گردش رنگ انفعال خودیم
باده در جام و نشئه مخموری****هجر پروردهٔ وصال خودیم
بحر در جیب و خاک لیسیدن****چقدر تشنهٔ زلال خودیم
غیر ما کیست حرف ما شنود****گفتوگوی زبان لال خودیم
دوری از خود قیامتست اینجا****بیتو زحمتکش خیال خودیم
شمع آسودگی چه امکانست****تا سری هست پایمال خودیم
از که خواهیم داد ناکامی****بیدل بیکسی مآل خودیم
غزل شمارهٔ 2359: چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم****زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم
دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست****اینقدر معلوم میگردد که بهتان خودیم
وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر****یعنی از خود میرویم و گرد دامان خودیم
سخت جانی عمر صرف ژاژخایی کردنست****همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم
شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست****از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم
نقد ما با فلس ماهی هم رواج افتاده است****درهم بیحاصل بیرون همیان خودیم
عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت****آنقدر کایینه نتوان گشت حیران خودیم
نعمت فرصت غنیمت پرور توفیر ماست****میزبان عر ض بهار توست و مهمان خودیم
سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست****دامن آن جلوه در دست از گریبان خودیم
چشم میبایدگشودن جلوهگو موهوم باش****هر قدر نظاره میخندد گلستان خودیم
همچو مژگان شیوهٔ بیربطی ما حیرتست****گر بهم آییم یکسر دست و دامان خودیم
گوهر اشکیم بیدل ازگداز ما مپرس****اینقدر آب از خجالتوضع عریان خودیم
غزل شمارهٔ 2360: خلوتپرست گوشهٔ حیرانی خودیم
خلوتپرست گوشهٔ حیرانی خودیم****یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست****مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست****لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست****حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط****چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است****صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند****آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد****عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست****ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس****عمریست درکمند پرافشانی خودیم
غزل شمارهٔ 2361: عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم
عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم****صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست****محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمیکشد****سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر میزنیم و هیچ به جایی نمیرسیم****واماندههای وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمیشود****وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند****دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمیکشد****از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق بردهاند****حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست****آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما میتوان شناخت****چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوهگاه حقیقتکه میرسد****ما غافلان تصور امکانی خودیم
غزل شمارهٔ 2362: سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم
سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم****از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت****دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینیگفتار ز ما ذوق عمل برد****چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید****چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست****ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بیپر و بالیمکه در حسرت پرواز****گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن****آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت****مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن****فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا****ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ****رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم
غزل شمارهٔ 2363: صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم
صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم****فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم
تا آبله پایی نکشد رنج خراشی****خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم
حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب****بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم
چون آه هوس هرزه دوی ریشهٔ ما سوخت****اما ز دل سوخته گاهی ندمیدیم
صد رنگ گل افشاند نفس لیک چه حاصل****یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم
سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما****در سایهٔ مژگان سیاهی ندمیدیم
بر ابرکرم تهمت خشکی نتوان بست****کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم
فریاد کزین مزرعهٔ سوخته حاصل****آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم
گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد****از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم
بر باد ندادیم درین عرصه غباری****زان رنگ فسردیم که گاهی ندمیدیم
بیدل تو برون تاز که ما وهمپرستان****چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم
غزل شمارهٔ 2364: برکاغذ آتش زده هر چند سواریم
برکاغذ آتش زده هر چند سواریم****فرصت شمران قدم آبله داریم
چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است****گل میدمد آن خار که از پا به در آریم
دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست****تا آینه با ماست تماشایی یاریم
گر دقت فطرت ورق خاک تکاند****ماییم که پیدا و نهان خط غباریم
روزی دو نفس گرمی هنگامهٔ نازست****هر چند فروزیم همان شمع مزاریم
زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند****ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم
کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی****پرواز در آتش فکن سعی شراریم
از وصل تعین به غلط کرده فراهم****اجزای من و ما که بهم ربط نداریم
آن قطرهٔ خونیکه بجوشیم بهمگر****بیگانهتر از توأمی دانهٔ باریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد****از آینه پرسید که ما با که دچاریم
باید الم خامهٔ نقاش کشیدن****بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم
بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت****ما خشکلبان ساغر دریا به کناریم
غزل شمارهٔ 2365: عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم
عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم****چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم
قدردان چمن عافیت خویش نهایم****چه توان کرد نصیب از گل آدم داریم
یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس****فهم کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم
کم و بیش آنچهکسی داشت رهاکرد و گذشت****فرض کردیم کزین داشته ما هم داریم
زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن****عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
نگسست از دل ما حسرت ایام وصال****دامن رفته ز دستیست که محکم داریم
با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست****این هوس به که بر آیینه مسلم داریم
غیرتسلیم ز ما هیچ نمیآید راست****پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم
گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد****گنجها برکف دستی است که بر هم داریم
عذر احباب تلافیگر آزار مباد****کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم
با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست****سبحه سان پا به سر آبلهای هم داریم
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا****الفت آنگه گله پیداست حیا کم داریم
غزل شمارهٔ 2366: تا خامهوار خود را از سعی وا نداریم
تا خامهوار خود را از سعی وا نداریم****مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم
ناموس بی نیازی مهر لب سوالست****کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم
بر ما نفس ستم کرد کز عافیت بر آورد****چون بویگل به هر رنگ تاب هوا نداریم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن****در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم
زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت****ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم
عنقا دماغ امنیم درکنج بینشانی****فردوس هم ندارد جاییکه ما نداریم
مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است****بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم
در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت****خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد****گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم
ناقدردان رازیم از بی تأملیها****عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم
آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی****آن جلوه بینقاب است یا ما حیا نداریم
زین تنگییکه دارد بیدل بساط امکان****ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم
غزل شمارهٔ 2367: تا چند به هر مرده و بیمار بگریم
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم****وقتست به خود گریم و بسیار بگریم
زبن باغ گذشتند حریفان به تغافل****تا من به تماشای گل و خار بگریم
بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان****فریاد به پیش که من زار بگریم
دل آب نشد یک عرق از درد جدایی****یارب من بی شرم چه مقدار بگریم
شمع ستم ایجاد نیام اینچه معاشست****کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم
ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔکوریست****او در بر و من درغم دیدار بگریم
تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد****چون ابر چه مقدار به کهسار بگریم
چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست****تا در غم وا کردن زنار بگریم
ای محمل فرصت دم آشوب وداعست****آهسته که سر در قدم یار بگریم
تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن****چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم
بر خاک درش منفعلم بازگذارید****کز سعی چنین یک دو عرقوار بگریم
شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت****می نیست درین میکده بگذار بگریم
ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن****بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم
هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل****این چاره که فرمود که ناچار بگریم
غزل شمارهٔ 2368: وقتست کنم شور جنون عام و بگریم
وقتست کنم شور جنون عام و بگریم****چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دویها بنشیند****از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانیست****کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت****از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی****در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا****یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ****چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد****دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم
غزل شمارهٔ 2369: فریاد کز توهم نامحرم حضوریم
فریاد کز توهم نامحرم حضوریم****خفاش بینصیبیم ظلمتشناس نوریم
زان دم که دامن کل رفتهست از کف ما****در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم
پیوند هیچ دارد از آگهی گسستن****ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت****یا ناقصالکمالیم یا کاملالقصوریم
آشوب لن ترانیست هنگامه ساز عبرت****زین کسوتی که داریم فانوس شمع طوریم
خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص****در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم
در ساز ما نهفتهست احیای عالم وهم****عمریست چون دم صبح توفان خروش صوریم
هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست****در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم
این انفعال جاوید یا رب کجا برد کس****گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم
دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش****گر اینقدر بداند ما را که از که دوریم
رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید****این به که چشم بندیم بند قبای عوریم
بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر****از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم
غزل شمارهٔ 2370: خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم
خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم****جای شرمست ز آیینه کناری گیریم
دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید****بعد ازین دامن بیرنگ نگاری گیریم
نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد****خاکگردیم و سر راه بهاری گیریم
تا توان سینه به بوی گل و ریحان مالید****حیف پایی که درین دشت به خاری گیریم
عمرها شد نفس سوخته محملکش ماست****برویم از قدم ناقه شماری گیریم
زندگی آب شد از کشمکش حرص و هوا****چند تازبم پی سگ که شکاری گیریم
بنشینیم زمانی پس زانوی ادب****انتقام از تک و دو آبله واری گیریم
ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست****پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم
دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست****کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم
دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است****پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم
رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور****مژه پوشیم و سر خود بهکناری گیریم
خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل****مگر از هستی موهوم غباری گیریم
غزل شمارهٔ 2371: پیمانهٔ غناکدهٔ بیمثالیم
پیمانهٔ غناکدهٔ بیمثالیم****پر نیست آنقدر که توان کرد خالیم
شادم بهکنج فقر کز ابنای روزگار****سیلی خور جواب نشد بی سوالیم
خاک ضعیف مرکز صد شعله رنگ و بوست****غافل مشو ز وحشت افسرده بالیم
آغوش مه پر است ز کیفیت هلال****بالیده گیر نقص ز صاحب کمالیم
پستی گل بلندی نخلست ربشه را****در خاک خفته اینقدر از طبع عالیم
از بس به رنگ نی پرم از انتظار درد****آغوش ناله میکند از خویش خالیم
عمریست وحشتم نگه چشم حیرتیست****یادت نشانده است غبار غزالیم
سامان طراز راحتم از سعی نارسا****افکنده خواب با همه جا فرش قالیم
از بسکه ناله داشت نی بوریای فقر****مخمل نبرد صرفهٔ خواب از نهالیم
فریاد کز فسردگی باغ اعتبار****هم جوهر چنار نشدکهنه سالیم
آغوش حیرتم به چه تنگی گشودهاند****در من شکسته است چو گردون حوالیم
نتوان به چشم داد سراغ نمود من****بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیم
غزل شمارهٔ 2372: از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم
از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم****همچو مژگان پیش پایی تا به یاد آید خمیم
ذرهایم اما پر است از ما جهان اعتبار****بیشی ما را حساب اینست کز هر کم کمیم
بی وفاق آشفتگی میخندد از اجزای ما****در کتاب آفرینش جمله خط توأمیم
عالم عجز و غرور از یکدگر ممتاز نیست****گر همه خاکیم و گر افلاک ناموس همیم
تر دماغ انفعالیم از وفای ما مپرس****از تعین هر که پیشانی گشاید ما نمیم
حسن را آغوش عشق اقبال ناز دیگر است****او تماشا ما تحیر، او نگین ما خاتمیم
کو جنون تا مست عریانی برآییم از لباس****ور نه دامن تا گریبان دستگاه ماتمیم
غیر رسوایی چه دارد شهرت اقبال پوچ****گر علم گردیم چون سرهای کل بی پرچمیم
دستگاه کبر و ناز عاریت پیداست چیست****ما بچینی جمله فغفوریم با ساغر جمیم
زین شکایت انجمن سامان گوش کر کنید****پنبهای گر هست صد زخم زبان را مرهمیم
مرده را بهر چه میپوشند چشم آگاه باش****خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم
بیدل اینجا تیغ جرأت درکف کم فرصتیست****چون سحر قطع نفس کم نیست پر نازک دمیم
غزل شمارهٔ 2373: بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم****یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم
نی منزلی معین نی جادهای مبرهن****عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم
تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست****دیگر بگو چه حالست فریاد بیزبانیم
افسانهٔ من و ما نشنیدن است اولی****تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم
زین جنسهاکه چون صبح غیر از نفس ندارد****چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم
منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست****از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم
قید خیال هستی افسون نارساییست****پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم
در خاک تیره بوده است هنگامهٔ تعین****از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم
تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد****حرف نگفتهای را صد رنگ ترجمانیم
یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیاکن****ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم
دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند****نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم
گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد****امید جا ندارد دامن کجا فشانیم
با خود اگر نسازیم بر الفت که نازیم****پر بیکسیم ناچار بر خویش مهربانیم
ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم****چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم
بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها****ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم
غزل شمارهٔ 2374: در رهت نا رفته از خود هر طرف سر میزنیم
در رهت نا رفته از خود هر طرف سر میزنیم****همچو مژگان بیخبر در آشیان پر میزنیم
چون سحر خمیازه آغوش فنا رامیکند****ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر میزنیم
از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست****صفحه بیکار است مجهولانه مسطر میزنیم
نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست****ناله میبالد اگر پهلو به بستر میزنیم
زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما****میرسد چین بر فلک دامن اگر بر میزنیم
چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود****نقطهای تا گل کند آتش به بستر میزنیم
بر نمیآید دل از زندانسرای وهم و ظن****هر قدر این مهره میتازد به ششدر میزنیم
کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست****حلقهٔ نامحرمی بیرون هر در میزنیم
موجها زین بحر بیپایان به افسردن رسید****نارسابیهاست ما هم فال گوهر می زنیم
عاجزی برحیرت ما شرم جرات ختمکرد****لاف اگر مژگان زدن باشدکهکمتر میزنیم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان دادهاند****دست پیش هرکه برداریم بر سر میزنیم
در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست****طایر رنگیم بیدل بال دیگر میزنیم
غزل شمارهٔ 2375: صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم
صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم****یوسف ما میرسد آینه سامان کنیم
حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست****آنچه نگنجد به جیب تحفهٔ دامان کنیم
ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست****مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم
چشم وفا مشربان این همه بینور چند****منتظر جلوهایم ساز چراغان کنیم
خوان بهار انجمن مایل این گلشن است****صد چمن اثبات ناز برگل و ریحان کنیم
جبههٔ اندیشه را با قدم او سریست****به که درآن نقش پا سیر گریبان کنیم
چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست****دیده به دیدار اگر یک مژه حیران کنیم
قابل این آستان جبهه نداربم حیف****سبزهٔ خاک رهیم سجده به مژگان کنیم
گردن ما تا ابد بستهٔ زنجیر اوست****قمری این گلشنیم طوق چه پنهان کنیم
از لب جانبخش او یک دو نفس دم زنیم****مصر حلاوت شویم قند و گل ارزان کنیم
هرزه درای هوس چند توان زیستن****لب به ثنایش دهیم بر نفس احسان کنیم
بیدل اگر سبز شد دانه ز فیض سحاب****ما دل افسرده را در قدمش جان کنیم
غزل شمارهٔ 2376: به هر جا رفتهام از خویشتن راه تو میپویم
به هر جا رفتهام از خویشتن راه تو میپویم****اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم
هوای ناوکی دارم که هر جاگل کند یادش****ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم
به مضراب خیالی میکند توفان خروش من****زبان رشتهٔ سازم نمیدانم چه میگویم
به گردون گر رسم از سجدهٔ شوقت نیام غافل****چو ماه نو جبینی خفته در محراب ابرویم
دوتا شد پیکر و آهی نبالید از مزاج من****نوا در سرمه خوابانیدهتر از چنگ گیسویم
نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نومیدی****غباری از تپش واماندهٔ جولان آهویم
تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت****که من تمثال خود میبینم و آیینهٔ اویم
به تکلیف بهارم میدهی زحمت نمیدانی****به جای گل دل خونگشتهای دارم که میبویم
تمیز رنگ حالم دقت بسیار میخواهد****که من از ناتوانی در نظرها رستن مویم
چو شمعم گر به این رنگست شرمساز پیمایی****عرق گل میکنم چندان که رنگ خویش میشویم
چو آن مویی که آرد در تصور کلک نقاشش****هنوز از ناتوانیها به پهلو نیست پهلویم
به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من****نسیم کویش از خود رفتنی میآورد سویم
چنان محو تماشای گریبان خودم بیدل****که پندارم خیال او سری دارد به زانویم
غزل شمارهٔ 2377: فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم
فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم****رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مویم
به رنگ پرتو خورشید عالم را به زرگیرم****اگر میل پر افشانی نماید رنگ از رویم
ورقگردانده است از معنی تحقیق لفظ من****- بیاض نسخهٔ عبرت مراد چشم آهویم
من و نشو و نمای سرکشی حاشا معاذالله****نهال جادهام یک سجدهٔ هموار میرویم
زبان لاف هم در مفلسیها بسته میگردد****تهی دستی درین ویرانه کرد آخر دعاگویم
درین گلشن بغیر از انفعالم نیست سامانی****گل چشمم همین عیبیست گر رنگست و گر بویم
به خواب نیستی موج دگر میزد غبار من****به این آوارگی یا ربکهگردانید پهلویم
ندارد چاره از دریا شکافی طالب گوهر****دلیگمکردهام در عالم اسباب و میجویم
ز طاق چین ابروی که افتادم نمیدانم****که گل کردهست هر چینی شکست از هر بن مویم
ضعیفی ننگ تغییر وفایم بر نمیدارد****چو نقش جبههٔ خود با دو عالم سجده یکرویم
بضاعت نیست جزتسلیم در بار نیاز من****محبت کرد ایجاد از خمیدنهای ابرویم
مرا سنجیدگی ایمن ز تشویق هوس دارد****زدام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم
ز افسون شرر پروازی من ناله درگیرد****زبان شمعم و حرف پر پروانه میگویم
ضعیفم آنقدربیدلکه با صد شعله بیتابی****نچیند تا ابد دامن شکست رنگ در رویم
غزل شمارهٔ 2378: نه لفظ از پرده میجوشد نه معنی میدهد رویم
نه لفظ از پرده میجوشد نه معنی میدهد رویم****همان یک رفتن دل میکند گرد آنچه میگویم
مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من****چو تخم اشک میکارم گداز ناله میرویم
به چندین ناز خونم میچکد در پردهٔ حسرت****تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم
ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن****به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم
ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی****عرق میچینم از آیینه گر تمثال میجویم
تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش****به رنگ دود شمع از شانه دارد شرم گیسویم
به جا واماندهام چون شمع لیک از ننگ افسردن****به دوش شعله محمل میکشد عجز تک و پویم
نیام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر****اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم
غرور هستیام با تیغ نازش بر نمیآید****به این گردن که میبینی به صد باریکی مویم
ز عدل ناتوانی ناله را با کوه میسنجم****درین بازار سنگ کم نمیگردد ترازویم
چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم****حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم
نگردی غافل از فیض سواد معنیام بیدل****تماشا بر سحر میخندد ازگلهای شببویم
غزل شمارهٔ 2379: بهکنج نیستی عمریست جای خویش میجویم
بهکنج نیستی عمریست جای خویش میجویم****سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
هدایت آرزویم میکشم دستی به هر گنجی****درین ویرانه چون اعما عصای خویش میجویم
جنون میآورد زین کاروان دنباله فهمیدن****جز آتش نیست گردی کز قفای خویش میجویم
ز بس حسرتکمین جنس مطلبهای نایابم****ز هرکس هر چهگم شد من برای خویش میجویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی****دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش میجویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش****سراغ هر چه خواهم زیر پای خویش میجویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمیخواهد****من این بیگانگی از آشنای خویش میجویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز میبالد****که آنگل پیرهن را در قبای خویش میجویم
به خاکستر نفس دزدیدهام چون شعله معذورم****بقایی کردهام گم در فنای خویش میجویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل****ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم
غزل شمارهٔ 2380: شررواری ز فرصت رو نمای خویش میجویم
شررواری ز فرصت رو نمای خویش میجویم****نگاه واپسینم خونبهای خویش میجویم
به غیر از خانمانسوزی مقامی نیست عاشق را****چو آتش گوشهٔ داغی برای خویش میجویم
خرابیهای دل بیدام امیدی نمیباشد****شکست طرهٔ او از بنای خویش میجویم
چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمیگردد****سرگم کرده اکنون زیر پای خویش میجویم
توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن****جهانی از دل بیمدعای خویش میجویم
به گردون گر رسم زان آستان سر برنمیدارم****به هرجایم همان خود را به جای خویش میجویم
بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد****به داغت بسکه ممنونم رضای خویش میجویم
ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی****که من از اطلس گردون ردای خویش میجویم
طلب عجز و تمنا یاس و من از سادهلوحیها****ز دامان تو دست نارسای خویش میجویم
از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل****کنون آواز پایش در صدای خویش میجویم
غزل شمارهٔ 2381: حرفم همه از مغز است از پوست نمیگویم
حرفم همه از مغز است از پوست نمیگویم****آن را که بجز من نیست من اوست نمیگویم
اسرار کماهی را تأویل نمیباشد****سر را سر و پا را پا، زانوست نمیگویم
ظرفست به هر صورت آیینهٔ استعداد****درکوزه اگر آبست در جوست نمیگویم
معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی****نارنج ذقن سیب است لیموست نمیگویم
عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است****هر چندگل چشم است بیبوست نمیگویم
من در به در انصاف از فعل خود آگاهم****گر غیر بدم گوید بدگوست نمیگویم
گر صفحهٔ آفاقست یا آینهٔ فلاک****تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم
جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا****چینی چو سر فغفور بیموست نمیگویم
لبریز فنا باید تا دل همه را شاید****ناگشته تهی از خود مملوست نمیگویم
گر شبههٔ تحقیقم زین دشت سیاهیکرد****لیلی به نظر دارم آهوست نمیگویم
آیین محبت نیست سودای دویی پختن****من بیدل خود را هم جز دوست نمیگویم
غزل شمارهٔ 2382: شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم****دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شدهست****حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما****شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیستکفیل شعور****چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔگردنکشی****حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس از باغ دهر صرفهبر جهد نیست****بیثمری را مگر حکم رسیدن دهیم
ربشه ما میدود هرزه به باغ خیال****آبلهکو تا دمی گل به دمیدن دهیم
مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست****دانه کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم
مایه همین عبرتست درگره اشک وآه****آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم
بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست****یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم
زحمت مژگانکشد اشک جهان تاز چند****کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما****پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم
سیر خودش باعثی است کاش به دل رو کند****حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم
گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار کو****قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم
غزل شمارهٔ 2383: اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم****در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم
هر چند در نظرها داریم ناز گوهر****یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم
بر موج و قطره جز نام فرقی نمیتوان بست****ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم
فطرت ز شرم اظهار پیشانیام به نم داد****ما غرق صد خیالات زان یک عرق حیاییم
رمز عیان نهان ماند از بیتمیزی ما****گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاییم
راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل****آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم
بنیاد عهد هستی زبن بیشترچه باید****در خورد یک تامل خشت در وفاییم
از بیکسی نشستیم پامال سایهٔ خوبش****غمخوار ما دگرکیست بیبال و پر هماییم
بی نسبتی ازبن بزم بیرون نشاند ما را****بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم
ترک ادب در این باغ چون ابر بیحیاییست****پرواز میشود آب گر بال میگشاییم
ای بلبلان دمی چند مفت است شغل اوهام****در بیضه پرفشانیست از آشیان جداییم
رنگ نبسته بر ما بیدادکرد ورنه****دستکه را نگاریم پای که را حناییم
گر رنگ گل پرستیم یا جام می به دستیم****اینها جنون عشق است ما بلکه آشناییم
با دل اگر بجوشیم بیدل کجا خروشیم****دود همین سپندیم بانگ همین دراییم
غزل شمارهٔ 2384: بیگانه وضعیم یا آشناییم
بیگانه وضعیم یا آشناییم****ما نیستیم اوست او نیست ماییم
پنهانتر از بو در ساز رنگیم****عریانتر از رنگ زیر قباییم
پیدا نگشتیم خود را چه پوشیم****پنهان نبودیم تا وا نماییم
پیش که نالیم داد از که خواهیم****عمریست با خوبش از خود جداییم
هر سو گذشتیم پیدا نگشتیم****رفتار عمریم بینفش پاییم
این کعبه و دیر تا حشر باقیست****ما یک دو دم بیش دیگر کجاییم
تنگی فشردهست صحرای امکان****راهی نداربم دل میگشاییم
نفی دویی بود علم تعین****تا خاک گشتیم گفتیم لاییم
فکر دویی چیست ما و تویی کیست****آیینهای نیست ما خود نماییم
سیر دو عالم کردیم لیکن****جایی نرفتیم کز خود برآییم
گر بحر جوشید، ور قطره بالید****ما را نفهمید جز ما که ماییم
اظهار هر چند غیر از عرق نیست****در پیش بیدل آب بقاییم
غزل شمارهٔ 2385: چون کاغذ آتشزده مهمان بقاییم
چون کاغذ آتشزده مهمان بقاییم****طاووس پر افشان چمنزار فناییم
هر چند به سامان اثر بیسر و پاییم****چون سبحه همان سر به کف دست دعاییم
شوخی سر و برگ چمن آرایی ما نیست****یکسر چو عرق جوهر ایجاد حیاییم
واماندهٔ عجزیم سر و برگ طلب کو****چون آبلهٔ پا همه تن آبله پاییم
کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست****از دیدن ما چشم ببندید صداییم
آیینهٔ تحقیق مقابل نپسندد****تا محرم آغوش خودیم از تو جداییم
بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد****بگذار که یک آبله از پوست برآییم
کو ساز نگاهی که به یک سیر گریبان****دلدار نقابی که ندارد نگشاییم
فرداست که یکتایی ما نیز خیال است****امروزکه در سجده دوتاییم دوتاییم
آیینهٔ اسرار غنا پردهٔ خاکست****تا سرمه نگشتن همه آوازگداییم
پیش که درّد هوش گریبان تحیر****دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم
در دشت توهم جهتی نیست معین****ما را چه ضرور است بدانیمکجاییم
بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست****در طینت ما سوخت دماغیکه بناییم
بیدل به تکلف اثری صرف نفسکن****عمریست تهی کاسهتر از دست دعاییم
غزل شمارهٔ 2386: دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم
دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم****در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم****چونگرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم
ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست****گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم
تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی****در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم
آیینهٔ سعادت اقبال بینشانی است****گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم
آیینه مشربیها بیگانهٔ وفا نیست****جایش بهدیده گرماست با هرکه آشناییم
عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است****هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم
شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین****در باده آب دائم پیمانهٔ حیاییم
محتاج زندگی را عزت چه احتمالست****لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما****ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش****ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم****گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر****روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد****دست غریق یعنی فریاد بیصداییم
بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما****مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم
دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت****آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم
غزل شمارهٔ 2387: عمریست بهصحرای طلب عجز دراییم
عمریست بهصحرای طلب عجز دراییم****چون اشک روانیم و همان آبله پاییم
از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید****در رشتهٔ سازی که نداریم صداییم
تحقیق در آیینهٔ ما شبهه فروشست****از بسکه سرابیم چنین دور نماییم
چون نخل علاج هوس ما نتوان کرد****چندانکه رود پای به گل سر به هواییم
بی ساز دویی جلوهٔ تحقیق نهان بود****امروز در آیینه نمودند که ماییم
از خویش برون نیست چو گردون سفر ما****سرگشتهٔ شوقیم مپرسید کجاییم
وسعتکدهٔ عالم حیرت اگر این است****از خانهٔ آیینه محال است بر آییم
شور دو جهان آینه دار نفس ماست****نی فتنه نه توفان نه قیامت چه بلاییم
پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست****عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم
دریا نتوان در گره قطره نمودن****ای ساده دلان ما هم از این آینههاییم
بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم****شرمندهتر از کجروی تیر خطاییم
غزل شمارهٔ 2388: گر ما گوییم ماکجاییم
گر ما گوییم ماکجاییم****ور تو، تو هم آن کسی که ماییم
پوشیدگیایم لیک رسوا****عریانی لیک در قباییم
گوشیم و شنیدنی نداربم****چشمیم و مژه نمیگشاییم
گر شکوه کنیم بیتمیزیم****ور شکر خیال نارساییم
تا خاک نشان دهیم عرشیم****چون سر به گمان رسیم پاییم
بی نسبت نسبتیم و سحریم****نی هست نه نیست آشناییم
زین شعبده هیچ نیست منظور****جز آنکه به فهم در نیاییم
عیب و هنر تعین اینست****پیدا و نهان جنون قباییم
پنهان چیزی که درگمان نیست****پیدا اینها که مینماییم
آخر به کجا رویم زین دشت****در خارستان برهنه پاییم
اینجا چه سلامت و کجا امن****یکدانه و هفت آسیاییم
کوه و صحرا و باغ و بستان****ماییم اگر ز خود برآییم
با غیر یگانگی چه حرف است****از عالم خو هم جداییم
یا رب ز کجا تمیز جوشید****کایینهٔ صد جهان بلاییم
در نسخهٔ شبههٔ جدایی****تصحیف حقیقت خداییم
استغنا بی نیاز خویش است****خود را بر خود چه وانماییم
عرض من و ما عرق کمین است****ساز خاموش تر صداییم
بیدل زین حرف و صوت تن زن****افسانهٔ راز کبریاییم
حرف ن
غزل شمارهٔ 2389: شکست رنگ که بود آبیار این گلشن
شکست رنگ که بود آبیار این گلشن****به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم****به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست****ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست****نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است****ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت****منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست****چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد****به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است****اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم****چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم****چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت****چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی****چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل****کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
غزل شمارهٔ 2390: صفای دل به چراغ بقا دهد روغن
صفای دل به چراغ بقا دهد روغن****نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست****سخن بلند بودتا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمیزاید از خیالاتت****به باد چند شوی چو حباب آبستن
لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر****مباش زنده به رنگیکه بایدت مردن
شکست جسم همان فتح باب آگاهیست****گشاد چشم حبابست چاک پیراهن
چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس****به موج میدمد از شیشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز****مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن
کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا****به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن
کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم****پری پریست تو مینای خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک فلک است****ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن
فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست****عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن
به قسمت ازلیگر دلت شود قانع****بس است لقمهٔبیدرد سرزبان به دهن
به یک دو دم چه تعلق کدام آزادی****به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن
مقیم الفتکنج دلیم لیک چه سود****که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن
به پنبه زاری اگر راه بردهای دریاب****که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بهکی بیدل****چراغ کشته توان داشت در ته دامن
غزل شمارهٔ 2391: عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من****صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بینسبتیم****دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن
قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش****بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل که باغ جنتش نامیدهاند****رنگها چیدهست لیکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودیست****گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن
چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش****خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن
غافل از تقدیر بر تدبیر میچینی دکان****کارگاه بینیازی نیست جای علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیدهست خلق****ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن
هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست****شمع ازشرم آب میگردد تو زربنکن لگن
آنقدرها رفتن از خویشت نمیخواهد تلاش****شمع را یکگردش رنگست و صد دامن زدن
سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است****آتش یاقوت میگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست****میکند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن
غازه ی حسن ادا آسان نمیآید به دست****فکر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود****پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
خون پا مالیکه چون رنگ حنایت دادهاند****آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد****محو بود اندوه رفتن گر نمیبود آمدن
غزل شمارهٔ 2392: آخر از بار تعلقهای اسباب جهان
آخر از بار تعلقهای اسباب جهان****عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا****تیر میباشد اشارتهای ابروی کمان
از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت****خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت****نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
گر چنین حیرت عنان جستجوها میکشد****جوهر آیینه میگردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن****میشود این شمع را افشاندن دامن زبان
از سواد چشم پی بر معنی دل برده ام****در همین خاک سیه آیینهای دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است****این زمانه آیینهام چشمی است در مژگان نهان
همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج****زخم دل از شوق پیکانت نمیبندد دهان
شب به وصل طرهات فکر مسلسل داشتیم****یک سخن چون شانهام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست****آب اگر گردم زکوی او نمیگردم روان
رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید****غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان
غزل شمارهٔ 2393: بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان****به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش****چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی حرفی التفاتی ترحمی پرسشی نگاهی****شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت****مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد****به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون****به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی****که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل****دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد****در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش****چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری****به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
غزل شمارهٔ 2394: بستهام چشم امید از الفت اهل جهان
بستهام چشم امید از الفت اهل جهان****کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار****بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست****خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال****صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است****از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس****حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز****کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ****کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من****جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد****مشکلست از سرو گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست****نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد****آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش****یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن****جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
غزل شمارهٔ 2395: بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان
بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان****نقش پای موج هم با موج میباشد روان
خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا****همچو شمعکشته دارم داغ بر روی زبان
خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است****کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند****گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم****زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت گوارا میشود****نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود میرود****عالمی در جستجوی بی نشان شد بینشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن****ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست****آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی که توفان دارد از آیینهات****گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام****تا قیامت درس طفل ما نمیگردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی****مدعا پرواز اگر باشد قفسگیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس****روزن بام و در از خمیازه میبندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت****جز بهحیرت بر نمیآید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری میکشم****موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
غزل شمارهٔ 2396: تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان
تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان****مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان
زین محفل جنون چقدر ربط میدهد****آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان
غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار****بیمغز نیست ناله کش درد استخوان
عرفان بهکسب علم میسر نمیشود****از سرمه روشنی نبرد چشم سرمهدان
از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم****آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان
سرکن به کج ادایی ابنای روزگار****آتش مزن به راستی از طبع بدگمان
زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب****بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان
سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است****دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران
تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری****رنگست عالمی که ز بو میدهد نشان
یک ناوک تو بیاثر موج می نبود****خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان
ناموس آگهی چقدر عجز پرورست****کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان
آب بقای ما الم مرگ تلخکرد****سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان
خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش****در عرض احتیاج نفس میشود گران
یوسف توان خرید به مژگان گشودنی****آیینه باش جلوه متاعست کاروان
محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن****بیدل چو شمع میبردم چشم خونچکان
غزل شمارهٔ 2397: در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان
در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان****زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است****افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت****گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر****بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم****محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات****عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام****مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام****گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست****گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست****افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست****یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی****منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط****تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش****از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد****بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
غزل شمارهٔ 2398: زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان****دو نرگست قبلهگاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان
سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما****صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان
به غمزه سحری به ناز جادو، به طره افسون به قد قیامت****به خط بنفشه به زلف سنبل به چشم نرگس به رخ گلستان
چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشی****سحر زگل کردن عرقها به عالم آب شبنمستان
ز رویت آیینه صفحهٔگل زگیسویت شانه موج سنبل****ختن سوادی ز چین کاکل فرنگ نقاش چین دامان
اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بویگردی****هجوم کیفیت تحیر به چشم آهوکند چراغان
به وحشت آباد این بساطمکجاست عشرتکدام راحت****خیال محزون امید مجنون نگه پریشان نفس پر افشان
بهکشت بیحاصلیکه خاکش نمیتوان جز به باد دادن****هوس چه مقدار کرده خرمن تبسمگندم از لبی نان
حصول ظرفست اوج عزت نه لاف فضل ونه عرض حکمت****گرفتم ای مور پر برآری کجاست کیفیت سلیمان
رگ تخیل سوارگردن نم فسردن متاع دامن****چو ابر تا کی بلند رفتن عرقکن و این غبار بنشان
متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل****به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان
غزل شمارهٔ 2399: سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان****مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان****میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه****وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام****میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب****ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من****دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل****در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست****کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط****موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد****ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای****از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است****خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت****خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
غزل شمارهٔ 2400: صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان****ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان****آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست****جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او****از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست****رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی****منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن****عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است****راستی اینجا نمیباشد بجز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت****در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن****مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم****خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم****چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
غزل شمارهٔ 2401: گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان****نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش****چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است ورنه در چشم شوق مجنون****بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش****چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضهاش داشت گل به دامان
خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل****دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به کشت بیحاصلی که خاکش نمیتوان جز به باد دادن****هوس چه مقدارکرد خرمن تبسمکندم از لب نان
حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت****گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن****چو ابر تا کی بلند رفتن عرقکن و این غبار بنشان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب و همکناری****به بوسهگاه بیاض گردن زدور لب میگزد گریبان
غزل شمارهٔ 2402: وارستگی ز حسن دگر میدهد نشان
وارستگی ز حسن دگر میدهد نشان****عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست****از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیدهاند کجان دستگاه عمر****دارد ز تیر آمد و رفت نفس کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمیکشد****ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست****من مردهام بهخواب و زخود رفتهکاروان
ضعفم رسانده است به جایی که چون صدا****آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود****روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا****پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمیرسد****ای خاک خاک باش بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند****رنگ شکسته میشود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست****ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست****بیدل ز شعله هیزم تر نیست بیفغان
غزل شمارهٔ 2403: گر چه جز ذکرت نمیگنجد حدیثی در زبان
گر چه جز ذکرت نمیگنجد حدیثی در زبان****چون نگینم جای نام توست خالیبر زبان
درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال****خار پا چون آتش اینجا میکشد از سر زبان
مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست****رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان
نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمیست****عمرها شد چون سخنپر میزنم در پر زبان
بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست****در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان
تا فنا صورت نبندد زندگی بیلاف نیست****شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان
غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم****گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان
تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی****بهکه باشد همچو مژگانت برون در زبان
لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت****چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان
عجرما بیدلبه تقریری دگرمحتاج نیست****موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان
غزل شمارهٔ 2404: کرد حرف بینشانم عالمی را تر زبان
کرد حرف بینشانم عالمی را تر زبان****همچو عنقا آشیانی بستهام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشهاش****میدواند ربشهها موج رک گل بر زبان
بهکه عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد****موج سیلاب است اگرجوشد ز چشمتر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا****خاص آن عالم تحیر، تاب اینکشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند****موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بیخموشیکلبهٔ دل عافیت اسباب نیست****کاش گردد شمع این کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال****رو به ناخن میکند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بیسخن گردیدنست****غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود میتپد از خود فروشیهای موج****عالمی بیطاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمیپوشد هجوم احتیاج****میکشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگمگریبان میدرد****پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهیست****بیدل از ضعف بدنکم میشود لاغر زبان
غزل شمارهٔ 2405: ای التفات نام تو گیرایی زبان
ای التفات نام تو گیرایی زبان****ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو****اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگگلکند****نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال****برکگلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست****دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما****جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمیکند****از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توانکرد صید خویش****دام وکمند نیست بهگیرایی زبان
موجیکه باد شوخیاش آسود گوهر است****دل طرح میکند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمیخرند****هذیان نواست جرات سودایی زبان
غزل شمارهٔ 2406: تا کی غرور انجمن آرایی زبان
تا کی غرور انجمن آرایی زبان****گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان
خارج نوای ساز نفس چند زیستن****بر دل مبند تهمت رسوایی زبان
رمزی که درس مکتب آرام خامشیست****نشکافت جستجوی معمایی زبان
پرواز آرمیدگی از بال میبرد****ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان
خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند****محتاج نیست شیشه بهگویایی زبان
دندان شکستگوهرکارش درستی است****نرمی همان حصار توانایی زبان
در محفل شعور بلایی نیافتیم****جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان
ای سست حرف ضبط نفسکنکه همچو شمع ***میدارد ازگداز تو مینایی زبان
هست از حباب و موج دلیلی که بحر هم****سر میدهد به باد سبکپایی زبان
اهل سخن غریب جهان حقیقتند****بایدگریست بر غم تنهایی زبان
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم****حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان
غزل شمارهٔ 2407: از سعی ما نیامد جز زور درگریبان
از سعی ما نیامد جز زور درگریبان****چون شمع قطع کردیم شب تا سحر گریبان
در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود****از عالم خیالات دارد خبر گریبان
بلبل گر از دل جمع احرام بیضه بندی****فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان
خلقیگذشت ازین دشت نامحرم حلاوت****هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان
بیرون خانمانها آغوش عشق بازست****مجنون نمیفروشد بر بام و در گریبان
صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست****گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان
شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی****سر ناکجا فزازد موجگهرگریبان
چون گل ازین گلستان دیوانهها گذشتند****چاکی به سینه ماندهست با ما ز هر گریبان
زین دشت و در بهم چین دامان جهد و خوش باش****ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان
آن کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی****دامان وحشت شمع گیرد مگر گریبان
سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم****پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان
فریاد یک تامل راهم به دل ندادند****بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان
سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی کس نیست****خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان
فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی****از دامن و کمر بود برجستهتر گریبان
تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات****جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان
غزل شمارهٔ 2408: خداست حاصل خدمت گزین درویشان
خداست حاصل خدمت گزین درویشان****مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد****بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن****که نیستیست بنای متین درویشان
حضور و غیبتشان قرب بعد ما و تو نیست****ز عالم دگرست آن و این درویشان
به دستگاه تهی کیسگان فقر و نیاز**** زکنت کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آیینه دار اضدادست****به حق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان****ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود به هر قطره صد گهر دارد****زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوریست از سراب خیال****به چشم آینهٔ پیش بین درویشان
به روی آینه شمشیر میکشی هشدار****مباش زخمخور خود زکین درویشان
هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است****به کارگاه شهور و سنین درویشان
هواللهی که مسماش آنسوی اسماست****مبرهن است ز نقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بینیازیهاست****چو بیدل آنکه بود خوشهچین درویشان
غزل شمارهٔ 2409: ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان****کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا****میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت****پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون****همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم****عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش****همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست****از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه****می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس****میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند****گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است****ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید****جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست****عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است****گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
غزل شمارهٔ 2410: عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان
عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان****به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان
چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها****به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان
زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت****به ذوق عافیت کردم به زیر بال سر پنهان
شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم****در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان
چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد****تحیر رشتهای چون موج دارم در گهر پنهان
ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من****صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان
تماشاگاه جمعیت تحیر خانهای دارم****که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان
مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را****که بو در برگ گل تیغیست در زیر سر پنهان
سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمیآید****جهانی میرود در نقش پای یکدگر پنهان
سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی****ز چشم نقش پا چون رنگ میدارم سفر پنهان
ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل****که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان
غزل شمارهٔ 2411: غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان
غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان****چو شمع کشته در نقش قدم کردیم سر پنهان
چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه میپرسی****ز پاس آبرو داریم آتش در جگر پنهان
بنازم سبزهٔ خطی که از سیر سواد او****نگه در سرمه میگردد چو مژگان تاکمر پنهان
چه فیض است این که در اندیشهٔ شیرینی نامش****چو مغزپسته میگردد زبانها در شکر پنهان
خیالش آنقدر پیچیده است اجزای امکان را****که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان
همه آگاهی است اینجا تو ترک وهم و غفلت کن****چو شب از پیش برخیزد نمیماند سحر پنهان
مجو نفع از نکوکاری که با بدگوهر آمیزد****گوارا نیست آن آبیکه شد در نیشتر پنهان
گر از خواب گران چون شمع برخیزی شود روشن****که در بند گریبانت چه مقدار است سر پنهان
به وصل آیینهٔ نازم به هجران پردهٔ رازم****به حسنی عشق میبازم اگر پیدا و گر پنهان
توان خواند از عرقهای خجالت سرنوشت من****درین یک صفحه پیشانیست چندین چشم تر پنهان
گشادی هست در معنی به جیب هر گره بیدل****نمیباشد درون بیضه غیر از بال و پر پنهان
غزل شمارهٔ 2412: ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن
ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن****عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشهای که در چه خیال اوفتادهای****مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تاکی زخلق پرده به رو افکنی چو خضر****مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست****بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم****حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
گل اگر گرد رکاب تو نشد معذور است****چکند پا به حنایی که ندارد رفتن
الفت آه مسقیم در دل ساخت مرا****دارد این خانه هوایی که ندارد رفتن
بیدل آنکیستکه با سیل خرامش امروز****همچو دل نیست بنایی که ندارد رفتن
غزل شمارهٔ 2413: سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن
سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن****این عرق را بیجبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین گلشن نفسها سوخت صبح****سهل کاری نیست رنگ چشم گریان ریختن
گرد آثار تعین خجلت آزادگیست****چین پیشانی نمیزیبد به دامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند****خاک بر ابری که کرد امساک باران ریختن
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست****ساعتی بر باد رفتن بعد از آنشان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس****دامنی برچیده باید درگریبان ربختن
عمرها شد گرد مجنون میکند ناز غزال****خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد بهدست****هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن
کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم****برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال****ما فشاندیم اشک میبایست مژگان ریختن
ای ادبسنج وفاگر قدردان نالهای****شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن
ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی نیستی است****از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
بوی شوقی بردهام درکارگاه انتظار****کز غبارم میتوان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانهکرد****چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد****ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آبکرد****دانهای دارمکه نتوان پیش مرغان ریختن
دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف****آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن
غزل شمارهٔ 2414: سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن
سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن****چون به عرض آمد برون تار باید تاختن
نغمهٔ تحقیق محو پردهٔ اخفا خوش است****یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن
منت هستی قبول اختیارکس مباد****دوش مزدوریم و زیر بار باید تاختن
چون بهارم کوشش بیجا ندارد انقطاع****رنگ امسال مرا تا پار باید تاختن
جهد منصوری کمینگاه سوار همت است****گر تو هم زین عرصهای تا دار باید تاختن
دشت آتشبار و دل بیچارهٔ ضبط عنان****نیسواران نفس ناچار باید تاختن
پاس دل تا چند دارد کس درین آشوبگاه****شیشه در باریم و برکهسار باید تاختن
مرکزپرگار غفلت ما همین جسم است وبس****سایه را پیش و پس دیوار باید تاختن
چون گلم در غنچه چندین چشم زخم آسوده است****آه از آن روزیکه در بازار باید تاختن
عرصهٔ شوق عدم پر بیکنار افتاده است****هر چه باشی چون شرر یکبار باید تاختن
سعی مردی خاک شد هرگاه همت باخت رنگ****مرکب پیکرده را دشوار باید تاختن
سر بهگردون تازیت چون شمع پر بیصرفه است****چاه پیش است اندکی هشیار باید تاختن
پیش پای سایه تشویش بلند و پست نیست****گر جبین رهبر شود هموار باید تاختن
موج ما تاگوهر دل ره به آسانی نبرد****در پی این آبله بسیار باید تاختن
ای سحر زین یک تبسموار جولان نفس****تا کجا گل بر سر دستار باید تاختن
شرمدار از دعوی هستی که در میدان لاف****یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن
از خط تسلیم بیدل تا توانی سر متاب****سبحه را بر جاده زنار باید تاختن
غزل شمارهٔ 2415: میروم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
میروم هر جا به ذوق عافیت اندوختن****همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بیپرده شد****این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است****بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمنگر حاصلی دارد همان دست تهیست****تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست****یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جادهگر پیچد به خویش آیینهدار منزل است****میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک****خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار****خاک مجنون را نمیبایست وجد آموختن
بیتو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست****داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن
غزل شمارهٔ 2416: ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن
ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن****آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن
ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازک است****غنچه قبا به خاک داد در غم باز دوختن
عشق جنون ترانه است ناله نفس بهانه است****بی لب بسته مشکل است پردهٔ راز دوختن
شهرت خودنماییات رونق شرم میبرد****پردهدری و آنگهت جامهٔ ساز دوختن
در همه حال نیستی است چارهگر شکست دل****قابل زخم شیشه نیست غیر گداز دوختن
گرد تردد حدوث بخیه به روی ما فکند****خرقه درید پردهٔ شرم مجاز دوختن
گر مژه بستهای ز خلق هر دو جهان شکار توست****قوت بال میدهد دیدهٔ باز دوختن
عمر به تاب وتبگذشت محرم عافیت نگشت****رشتهٔ سعی نارسا کرد دراز دوختن
عجز نفس حباب راکرد به خامشیگرو****رشته کجاست تا توان نغمهٔ ساز دوختن
بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقایکس مباد****دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن
غزل شمارهٔ 2417: تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن
تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن****پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
هستی عشّاق از آیین جهان دیگر است****بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن
روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون****تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
در دل افسرده خونها میخورد ناموس عشق****آتش یاقوت دارد تا به محشر سوختن
چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال****چون خیال بیتمیزان می به ساغر سوختن
با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست****بشنو از پروانه دیگر قصهٔ پر سوختن
دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگیست****موج را باید نفس در سعی گوهر سوختن
بیندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول****گریهها دارد ز دست هیزم تر سوختن
همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد****نیست غافل گرمی پهلو ز بستر سوختن
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی****گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن
نقطهای چند از شرار کاغذم کردهست داغ****بیتکلف انتخابی داشت دفتر سوختن
میهمان عبرتی ای شمع پُر بر خود مبال****تا بود پهلوی چربت نیست لاغرسوختن
با دل مأیوس عهدی بستهایم و چاره نیست****کس چه سازد نیست بیدل جای دیگر سوختن
غزل شمارهٔ 2418: کس چو شمع من نبودهست آشنای سوختن
کس چو شمع من نبودهست آشنای سوختن****گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن
عاشقان بالی به ذوق نیستی افشاندهاند****کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن
دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش****از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن
شمع آداب وفا عمریست روشن کردهام****تا نفس دارم سرتسلیم و پای سوختن
زندگی چندان گوارا نیست اما عمرهاست****با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن
بیتو ما را چون چراغ کشته هستی داغ کرد****هرکجا رفتیم خالی بود جای سوختن
از وبال بیپریها چون غبار آسودهایم****در پناه سایهٔ دست دعای سوختن
نعل در آتش نمیباشد سپند بزم ما****لیک اندک وجد میخواهد نوای سوختن
تا نفس باقیست اجزای نفس میپروریم****مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن
طول و عرض حرص کوته کن که خطها میکشد****از طناب برق معمار بنای سوختن
لالهٔ این گلستان چندان نشاط آماده نیست****کاسهٔ داغیست در دست گدای سوختن
کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو****نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن
خواه دور چرخ خواهی شعلهٔ جواله گیر****روز و شب میگردد اینجا آسیای سوختن
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگیست****هر قدر سر داشتم کردم فدای سوختن
شمع دل گفتم درین محفل چرا آوردهاند****داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن
بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده****چیدهام گلها ز باغ دلگشای سوختن
غزل شمارهٔ 2419: زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن
زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن****ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس****بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم بهکلی ازتعلقها برآ****اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز****عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی****بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدیکه ما را با فنا****صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران چاره چیست****چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موجگوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست****تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است****با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس****شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
غزل شمارهٔ 2420: گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن****زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس****کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا****سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج****ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست****چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس****چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش****گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس****جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست****در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز****بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند****میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت****حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس****اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست****موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش****خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
غزل شمارهٔ 2421: آینهٔ وصل چیست حیرتی آراستن
آینهٔ وصل چیست حیرتی آراستن****وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن
مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه****از سر خود بایدت چون مژه برخاستن
جلوهٔ رنگ دویی خون حیا میخورد****سخت ادب دشمنیست آینه آراستن
به که به پیش کریم نازکنی وقت جرم****ورنه ز کم همتیست عذر گنه خواستن
عیش و غم روزگار طعمهٔ یکدیگرند****حاصل روز و شب است در بر هم کاستن
نیستکف خاک ما قابل عرض غبار****پیشتر از ما نشست جرأت برخاستن
بیدل اگر محرمی جلوهٔ بیرنگ باش****دام تماشا مکن کلفت پیراستن
غزل شمارهٔ 2422: به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن
به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن****ز گرد باد رسد تا بهنقش پا ننشستن
به کیش مشرب انصاف از التفات نشاید****رسیدن از دل و در چشم آشنا ننشستن
من و تو زاهد ازین کوچه هیچ صرفه نبردیم****ترا گداخت زمینگیری و مرا ننشستن
خدا به مرکز تشویش راحتم بنشاند****که گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن
ز اختلاط بد و نیکم آستان ندامت****به خون نشاند ازین جرگهام جدا ننشستن
مآل کوشش یاران دربن بساط چه دارد****به باد رفتن و بر محمل رضا ننشستن
به پا رسید سر شمع و وانماند ز وحشت****نبرد سعی نشستن زگرد ما ننشستن
چو نالهای که سر از بندهای نی به در آورد****نشستهایم به چندین مقام تا ننشستن
سراغ خواب فراغت نداد هیچکس اینجا****مگر به سایهٔ دیوار مدعا ننشستن
در ین بساط غرض چیست قدردانی غربت****چو حلقه بر در کس با قد دوتا ننشستن
بس است اینقدر از اختراع همت بیدل****غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن
غزل شمارهٔ 2423: صفا گل کردهای تا کی غبار رنگ نشکستن
صفا گل کردهای تا کی غبار رنگ نشکستن ***تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر****به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت****کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این****به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن
به وهم ای کاش میکردم علاج بی دماغیها****رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری****درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد****چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ میبارد****تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها میخورد بیدل****ندامت میکشد زین ساز بی آهنک نشکستن
غزل شمارهٔ 2424: خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن
خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن****درزندگی چو شمع پی همگریستن
آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع****چون دلو لازم است بهعالمگریستن
غرق است پایتا بهسر اندرمحیط اشک****باید سبقگرفت ز شبنمگریستن
بنیاد ما ز اشک چو شبنم رود به باد****اجزای ما چو شمع کند کم گریستن
تاکی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع****باید به روی صبح چو شبنم گریستن
بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر****تاکی چو چشم کیسه به درهم گریستن
غزل شمارهٔ 2425: داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن
داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن****یعنی که بیش اپن نتوان کم گریستن
ای دیده با لباس سیهگریهات خوش است****دارد گلاب جامهٔ ماتم گریستن
بر ساز زندگانی خود نیز خندهای****تا چند در وفات اب و عم گریستن
تو ابن آدمی گرت امید رحمتی است****میراث دیده گیر ز آدم گریستن
گر شد دل از نشاط و لب از خنده بینصیب****یارب ز چشم ما نشودکمگریستن
ضعف اینچنینکه خصم توانایی منست****مشکلکه بیرخ تو توانمگریستن
شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو کند****اینجاست بر نگاه مقدم گریستن
کس اینقدر ادب قفس درد دل مباد****اشکم نبست طاقت یکدمگریستن
تاکی درین بهار طرب خندههای صبح****این خنده توام است به شبنمگریستن
شیرازهٔ موافقت آخرگسستنی است****باید دو روز چون مژه با همگریستن
خجلت رضا به شوخی اشکم نمیدهد****میبایدم به سعی جبین نمگریستن
بیدل ز شیشههای نگون باده میکشد****زبباست از قدی که بود خم گریستن
غزل شمارهٔ 2426: هر چند نیست بیسبب از غمگریستن
هر چند نیست بیسبب از غمگریستن****باید ز شرم دیدهٔ بی نم گریستن
تاکی به رنگ طفل مزاجان روزگار****بر بیش شاد بودن و بر کم گریستن
عیش و غم تو تابع رسم است ورنه چیست****در عید خنده و به محرم گریستن
آنجاکه صبح گریهٔ شادیست شبنمش****آموختهست خندهٔ ما هم گریستن
سامان گریه هم به کف گریه دادن است****یعنی به چشم اشک چو شبنم گریستن
در عرصهٔ وفا عرق شرم همت است****از زخم تازه در پی مرهم گریستن
زین دشت اگر خیال نگاهت گذر کند****در دیدهٔ غزال شود رم گریستن
شاید گلی ز عالم دیدار بشکفد****تا چشم دارم آینه خواهم گریستن
یک ذره زین بساط ندارد سراغ امن****باید چو ابر بر همه عالم گریستن
بیدل اگر چه نیست جهان جای خنده لیک****نتوان به پیش مردم بیغم گریستن
غزل شمارهٔ 2427: آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن
آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن****عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن
رفت ایامی که غیر از نشئهام در سر نبود****میخورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن
همچو شمع کشته دارم با همه افسردگی****اینقدر آتش که میسوزم به داغ خویشتن
پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت****سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن
روشنان هم ظلمت آباد شعور هستیاند****نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن
این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست****گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن
تا گره از دانه وا شد ریشهها پرواز کرد****کس چه سازد دل نمیخواهد فراغ خویشتن
هر چه گل کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت****بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن
محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل****ساخت آخر بوی این گل با دماغ خویشتن
غزل شمارهٔ 2428: آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن****میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن
بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار****خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن
شرم دار از فکر گیر و دار اسباب جهان****ننگ آسانیست بار گاو و خر برداشتن
جانکنیها در کمین نامرادی خفته است****چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن
آگهی دست از غبار آرزو افشاندنست****نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن
همچو شبنم بیکمند جذبهٔ خورشید عشق****سخت دشوار است ازین گلشن نظر برداشتن
از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان****دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن
پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگیست****نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن
چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتادهایم****ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن
پستی فطرت چه امکانست نپذیرد علاج****سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن
شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست****تا سری داریم باید درد سر برداشتن
ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است****احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن
غزل شمارهٔ 2429: تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن
تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن****چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق****حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش****ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار****زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش****فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج****از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم کرده است****چون نفس میباید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است****نالهای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید****چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکردهایم از خویش بیرون رفتهایم****شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد****بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید****کوه هم مینالد از زیر کمر برداشتن
غزل شمارهٔ 2430: کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن
کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن****همچو خورشید آتشی باید به سر برداشتن
غفلت ذاتی به جهد ازدل نگردد مرتفع****تیرگی نتوان به صیقل از سپر برداشتن
سعی بیمغزان به عزم خفت ما باطل است****نیست ممکن پنبه را آب ازگهر برداشتن
برندارد دوش آزادی خم باری دگر****یک نگهکم نیستگر خواهد شرر برداشتن
سایهٔ مو نیز میچربد بر آثار نفس****اینقدر گردن نمیارزد به سر برداشتن
حایلی دیگر ندارد منزل مقصود ما****گرد خود میباید از ره چون سحر برداشتن
همتت در ترک اسباب اینقدر عاجز چراست****می شود افکندن بارت مگر برداشتن
چون نگه تاکی ز مژگان زحمتت باید کشید****یک تپش پرواز و چندین بال و پر برداشتن
نیست عذر ناتوانی باب اقلیم وفا****زخم بسیار است میباید جگر برداشتن
شرمدار از سعی خوه ای حرصکوش بیخبر****عزم مقصدگور و آنگه کرّ و فر برداشتن
کر چنین نیرن حرصت دشمن آسودکیست****خاک شو در منزل ازگرد سفر برداشتن
دانه را بیدل ز فیض سجدهریزیهای عجز****نیست بی نشو و نما از خاک سر برداشتن
غزل شمارهٔ 2431: پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن****پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است****چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد****چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست****بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است****بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست****دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق****نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر****هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن****بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
غزل شمارهٔ 2432: منفعل خلق را ناز صنم داشتن
منفعل خلق را ناز صنم داشتن****زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن
خاک خوری خوشتر است زین همه تنپروری****تا به کی انبان صفت حلق و شکم داشتن
میشکند صد کلاه بر فلک اعتبار****سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن
چوب بهکرباس پیچ طاسی و چرمی و هیچ****نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن
کارگه حیرتی ورنه که داردگمان****دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن
گر طلب عافیت دامن جهدت کشد****آبله واری خوش است پاس قدم داشتن
محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست****آینه صیقل زدهست جبهه ز نم داشتن
مهر ازل شامل است با همه ذرات کَون****ننگ کرم گستریست علم کرم داشتن
بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح****دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن
آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت****مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن
ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس****خصم سر ناخن است شکل درم داشتن
بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است****جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن
غزل شمارهٔ 2433: پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن
پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن****سرمه میخواهد زبان موی چینی داشتن
خفته چندین ملک جم درحلقهٔتسلیم فقر****خاتمی دارد جهان بینگینی داشتن
همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است****نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن
بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه****چون نگه تا کی غم عبرت کمینی داشتن
آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است****تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن
شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که کرد****گفت سودای رعونت آفرینی داشتن
تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود****سرمهگیر از چشم بر خط جبینی داشتن
بینیازانیکه پا بر اوج عزت سودهاند****جستهاند از پستی و بالا نشینی داشتن
قید جسم آنگه دماغ بینیازی شرم دار****آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن
بوی این گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم****پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن
گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی****ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن
غزل شمارهٔ 2434: به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن
به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن****شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن
نفهمیدی کزین محفل اقامت دور میباشد****گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن
اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی****گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن
سواد سحر این وادی تعلق جادهای دارد****زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن
جهان وحشت است اینجا توقف کو، اقامت کو****تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن
چو موج گوهر آسودن عنان کس نمیگیرد****جهانی میرود از خود قدم فرسای بگذشتن
دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت****از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن
چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها****به صد اقبال مینازم ز استغنای بگذشتن
در این بحر از خجالت عمرها شد آب میگردد****حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن
بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بیدل****کسی نگذشت بی این کشتی از دریای بگذشتن
غزل شمارهٔ 2435: چو موجگوهر ازین بحر بیتعب نگذشتن
چو موجگوهر ازین بحر بیتعب نگذشتن****ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن
اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد****به ملک بیسببی از غم سبب نگذشتن
جنون معاشی حرص آنگه انفعال تردد؟****قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن
به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد****دلیل آبله پاییست از طلب نگذشتن
مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد****تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن
چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش****ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن
به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف****الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت****سحر دمیده و میبایدم ز شب نگذشتن
حریف نفس که میگشت جز تعلق دنیا****غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن
ترددی ز پل دوزخمگذشت به خاطر****یقین به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شیشه به دامن شکست دل بهکمینم****نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن
صد آبرو بهگره بستن است بیدل ما را****به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن
غزل شمارهٔ 2436: از جوان حسن سلوک پیر نتوان یافتن
از جوان حسن سلوک پیر نتوان یافتن****گوشهٔ چشم کمان از تیر نتوان یافتن
طینت کامل خرد از تهمت نقصان بریست****رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن
حیف همت گر شود ممنون تحصیل مراد****ای خوش آن آهیکزو تأثیر نتوان یافتن
می شود اصحاب غفلت پایمال حادثات****خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن
فقر ما آیینه ی رمز هوالله است و بس****فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن
بی عبارت شو که گردد معنی دل روشنت****رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن
عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست****جز صدا در خانهٔ زنجیر نتوان یافتن
حرص و یک عالم فضولی خواه طاقت خواه عجز****جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن
ما درین محفل عبث جانی به حسرت میکنیم****یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن
بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس****مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن
درحریمکبریا بیدل ره قرب وصول****جز به سعی نالهٔ شبگیر نتوان یافتن
غزل شمارهٔ 2437: عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن****پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا****از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول****جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بیپرده شد ای بیخبر چشمی بمال****جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرتکشتگان****تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست****چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت****جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش****هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز****خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است****خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامانکردهام****شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد میپرستد چشم حیرت کیش من****طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است****بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
غزل شمارهٔ 2438: بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن
بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن****پشت دست و روی دست الله خواهی یافتن
جستجوی هر چه باشد مدعا خاص است و بس****گر گدا جویی سراغ شاه خواهی یافتن
هر قدر سیر گریبانت چو شمع آید به پیش****یوسف خود را مقیم چاه خواهی یافتن
ترک مطلب گیر مطلوبت نرفتهست از کنار****هر چه خواهی چون شدی آگاه خواهی یافتن
تا به پیشانی از ابرو راه مقصد دور نیست****گر هلال آید به چشمت ماه خواهی یافتن
احتیاطت گر نباشد خضر راه عافیت****هر قدم آبت به زیرکاه خواهی یافتن
شرم دار ای ذره تا کی هستی موهوم را****گاه گم خواهی نمودن گاه خواهی یافتن
هرچه یابی اختیاری نیست در تسلیم کوش****مرگ را چون زندگی ناگاه خواهی یافتن
روز تا پیش است گامی میزن و میرفته باش****راحت منزل همان بیگاه خواهی یافتن
پوچ بافان امل را هر قدر وا میرسی****رشتهٔ ماسورهٔ جولاه خواهی یافتن
موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش****طالب و واصل همه در راه خواهی یافتن
زین بلند و پست اگر گیری عیار اعتبار****دست و گردن را ز پا کوتاه خواهی یافتن
حال و استقبال دنیا انفعالی بیش نیست****خواه حاصلکرده باشی خواه خواهی یافتن
گر به عزم منزل تحقیق خواهی زد قدم****هر چه اندیشی غبار راه خواهی یافتن
بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی****بیتکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن
غزل شمارهٔ 2439: از نالهٔ دل ما تا کی رمیده رفتن
از نالهٔ دل ما تا کی رمیده رفتن****زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن
بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد****حیفست ازین خرابات من ناکشیده رفتن
آهنگ بینشانی زین گلستان ضرور است****راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن
جرأتگر طلب نیست بیدست و پایی ما****دارد به سعی قاتل خون چکیده رفتن
چون شعلهای که آخر پامال داغ گردد****در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن
زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدیست****بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن
از وحشت نفسها کو فرصت تامل****چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن
بر خلق بیبصیرت تا چند عرض جوهر****باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن
همدوش آرزوها دل میرود نفس نیست****در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن
قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو****در خواب هم نبیند پای بریده رفتن
رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد****در منزلست پرواز از آرمیده رفتن
قد دو تای پیریست ابروی این اشارت****کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن
بال فشاندهٔ آه بیگرد حسرتی نیست****با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن
تعجیل طفل خوبان مشق خطاست بیدل****لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن
غزل شمارهٔ 2440: یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن
یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن****موج شد بهر جگرکاری دریا ناخن
سعی تردستی منعم چقدر پُر زور است****میشکافد جگر سنگ در این جا ناخن
غنچهای نیست که اوراق گلش در بر نیست****هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن
صورت قد دوتا حل معمای فناست****عقده بازست کنون کردهام انشا ناخن
بیتمیزان همه جا قابل بیرون درند****برکنارست ز هنگامهٔ اعضا ناخن
خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا****میرود رو به هوا با سر بی پا ناخن
بی حسی بسکه در ین شوره زمین کاشتهاند****موی و دندان دمد از پیکر ما یا ناخن
خلق بیکار ز بس شیفتهٔ سر خاریست****همچو انگشت نشاندهست بهسرها ناخن
گره رشته دگر عقدهٔ معنی دگر است****چه خیال است کند حل معما ناخن
موج این بحر فروماندهٔ وضع گهر است****نیست دل بستهٔ کاری که کند وا ناخن
غافل از نشو و نما نیست کمین آفات****سربریدن نکند قطع وفا با ناخن
جوهر کارگشایی علم احسانهاست****میکند دست بلند از همه بالا ناخن
بیدل از دولت دونان بهتغافل بگذر****هیچ نگشاید اگر سرکشد از پا ناخن
غزل شمارهٔ 2441: اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن
اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن****افتادنست آخر اطفال را دوبدن
از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد****عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن
فقرست و نقد تمکین جاهست وموج خفّت****از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن
ارباب رنگ دایم محو لباس خویشند****از داغ نیست ممکن طاووس را پریدن
بیدل به جوی شمشیر خون جگر خورد آب****زندان بیقراران نبود جز آرمیدن
غزل شمارهٔ 2442: روانی نیست محو جلوه را بیآبگردیدن
روانی نیست محو جلوه را بیآبگردیدن****سزدکز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن
به داد حسرت دل کس نمیپردازد ای بلبل****چوگل میباید اینجا از شکست رنگ نالیدن
فسردن چند، از خود بگذر و سامان توفان کن****قیامت نغمهای حیفست سر در تار دزدیدن
که میداند کجا رفتند گلچینان دیدارت****هم از خورشید میباید سراغ سایه پرسیدن
برو زاهد که هرکس مقصدی دارد دربن وادی****تو و صد سبحه جولانی و من یک اشک لغزیدن
درین غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد****سرا پا مغز دانشگشتن و چیزی نفهمدن
نظر بر بندو میکن سیر امن آباد همواری****بلند و پست یکسان مینماید چشم پوشیدن
زخواب عافیت چون موجگوهر نیستم غافل****بهم میآورد مژگان من بر خوبش پیچیدن
چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان استکوششها****شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن
اگر فرصت نقاب از چهرهٔ تحقیق بردارد****شرارکاغذ ما و هزار آیینه خندیدن
گشاد بال طاووسیم از عبرت چه میپرسی****شکست بیضهٔ ما داشت چندین چشم مالیدن
صفای دل بهار جلوهٔ معشوق شد بیدل****طلسم ناز کرد آیینه را بیرنگ گردیدن
غزل شمارهٔ 2443: آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن****زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا****آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است****صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد****بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس****چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار****یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل****ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
غزل شمارهٔ 2444: به خود پیچیدهام نالیدنم نتوان گمان بردن
به خود پیچیدهام نالیدنم نتوان گمان بردن****به رنگ رشته فربه گشتهام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این****نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی****زصافی میتواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمیگردد****مگر آتش برآرد ترک هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را****ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور میباشد****ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بهحکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی****به خاک ما نمیخواهد مروت دام گستردن
به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه میباشد****که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل****به چین میبایدم چون ابر چندی دامن افشردن
غزل شمارهٔ 2445: جایی که بود پیش بری پیش نبردن
جایی که بود پیش بری پیش نبردن****مفت تو اگر پیش بری بیش نبردن
تا چند توان زیست به افسون رعونت****مکروهتر از سجده به هر کیش نبردن
ای شیخ تو درکشمکشی ورنه بهشتی است****از شانه قیامت به سر ریش نبردن
انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد****حکمست به فردوس بز و میش نبردن
برگشتن مژگان بتان قاصد نازیست****ظلم است نویدی به دل ریش نبردن
دردا که دل اگه نشد از لذت دردی****خون میخورم از آبله بر نیش نبردن
ساقی خط ییمانه نیام حوصله تا چند****حیف است به موج میام از خویش نبردن
جز در سخن بیغرضی راست نیاید****بر خلق ستمنامهٔ تشویش نبردن
بیدل همه دم مزرع اقبال کریمان****سبز است ز آب رخ درویش نبردن
غزل شمارهٔ 2446: در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن
در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن****پریشانیست مشت خاک را سر بر هوا کردن
اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی****قضای هر دو عالم میتوان یکجا ادا کردن
مشو مغرور بنیادی که پروازست تعمیرش****ز غفلت چند خواهی تکیه بر بال هما کردن
بساط چیدهٔ صبح از نفس هم میخورد بر هم****ندارد آنقدر اجزای ما را توتیا کردن
رهایی نیست روشنطینتان را از سیهبختی****که نور و سایه را نتوان به تیغ از هم جدا کردن
می مینای آگاهی فنا کیفیت است اینجا****به بنیاد خود آتش زد شرار از چشم وا کردن
مقام عافیت جز آستان دل نمیباشد****چو حیرت بایدم در خانهٔ آیینه جا کردن
تمنا شد دلیل من به طوف کعبهٔ فیضی****که از هر نقش پایم میتوان دست دعاکردن
به عریانی گریبانچاکی از سازم نمیخندد****مدوز ای وهم بر پیراهن مجنون قبا کردن
گداز یأس در بارم مکن تکلیف اظهارم****شنیدم سرمه است و سرمه نتواند صدا کردن
اگر روشن شود بیدل خط پرگار تحقیقت****توانی بیتأمل ابتدا را انتها کردن
غزل شمارهٔ 2447: ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن
ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن****توان سیر دو عالم در شکست رنگ ما کردن
امل میخواهد از طبع جنون کیشت پشیمانی****به راه آورده تیری را که میباید خطا کردن
دویی در کیش از خود رفتگان کفر است ای زاهد****من و محو صنم گشتن تو و یاد خدا کردن
شرار بیدماغم آنقدر کم فرصتی دارم****که نتوانم نگاهی را به غیرت آشنا کردن
هوس فرسودهٔ بوی کف پاییست اجزایم****وطن میبایدم در سایهٔ برگ حنا کردن
ز نیرنگ خرامت عالمی از خاک میجوشد****به رفتاری توان ایجاد چندین نقش پا کردن
تپیدم ناله کردم آبگشتم خاک گردیدم****تکلف بیش ازبن نتوان به عرض مدعا کردن
حیا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم****شرر دامان خس بیآب نتواند رها کردن
تلاش روزی از مجنون ما صورت نمیبندد****ندارد سنگ سودا دستگاه آسیا کردن
به هر واماندگی زین خاکدان برخاستن دارد****دمی چون گردباد از خویش میباید عصا کردن
به زهد خشک لاف تردماغیها مزن بیدل ***شنا نتوان به روی موج نقش بوریا کردن
غزل شمارهٔ 2448: خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن
خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن****ز سر تا پای خود محو یک انداز نظرکردن
غرور ناز و آنگه خاک گردیدن چه ننگست این****حیا کن از دم تیغی که میباید سپر کردن
حوادثکمکند آشفته اوضاع ملایم را****پریشانی نبیند آب از زبر و زبر کردن
چمن ساز بهار عشقم از شوقم مشو غافل****به مژگان بایدم گلچینی داغ جگر کردن
به رنگی بیغبار افتاده در راه تو حیرانم****که بر آیینه چون آه سحر نتوان اثر کردن
غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد****قیامت میکند دل را نمیباید خبرکردن
به هر وحشت جنونم گر بساط الفت آراید****صدا از خانهٔ زنجیر نتواند سفر کردن
عرق غواص شرمم در غبار تهمت هستی****مرا افکند در آب از سر این پل گذر کردن
به رنگ توأم بادام دلها را در این محفل****وطن باید ز تنگی در فشار یکدگر کردن
نموها نیست غیر از شوخی تن بر هوا تازی****ندارد نخل این بستان به اصل خود نظر کردن
تهی گشتیم از خود تا ببالد نشئهٔ دردی****نیستان کرد ما را آرزوی ناله سر کردن
به دریای شهادت غوطه گر نتوان زدن بیدل****گلویی میتوان از آب جوی تیغ تر کردن
غزل شمارهٔ 2449: دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن
دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن****ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن
به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی****کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن
اگر چون آفتاب آیینهٔ همت جلا گردد****توانی خاک را از یک نگاه گرم زر کردن
ز قید خود برای غنچه یکساعت گلستان شو****نفس را تا به کی شیرازهٔ لخت جگر کردن
درین دریا که از ساحل تیمم میکند موجش****به آب دیده میباید وضویی چون گهر کردن
به رنگ سایه گم کن نقش پا در نقش پیشانی****ره عجزی که ما داریم آسان نیست سر کردن
ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را****ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن
شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی****ز مکتوبم ستم نتوان بهبال نامه بر کردن
وبال لذت دنیاست بال رستگاریها****گره در کار نی کم افتد از ترک شکر کردن
ز فیض اغنیا با تشنهکامیها قناعتکن****ندارد چشمهٔ خورشید غیر از چشم تر کردن
فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقیقت****چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن
ندامت میکشد عشق از دل افسردهام بیدل****نداردگنج در وبرانه جز خاکی به سرکردن
غزل شمارهٔ 2450: بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن
بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن****چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن
هنگامهٔ رعونت مندیش خاصهٔ شمع****در هر سرآتشی هست تا نقش پا نکردن
آیینهٔ حضوریم اما چه میتوانکرد****شرمت به دیدهٔ ما زد قفل وا نکردن
در بارگاه اکرام مصنوع بییقینی است****با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن
ازشوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب****داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن
هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود****بر خون ما ستمکرد یاد حنا نکردن
حیفست محرم بحر بر موج خرده گیرد****با خلق بیحیایی ست شرم از خدا نکردن
قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری****بر رنگ رفتهٔ ما تاکی صدا نکردن
وصلگهر درینبحر، موقوف بیتلاشی است****ای موج، مصلحت نیست ترک شنا نکردن
نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان****گفتند: دامن هم ازکف رها نکردن
انجامکار چون موج منظور هیچکس نیست****عمریست میرود پیش رو بر قفا نکردن
محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم****گفتار ما خموشیست کردار ما نکردن
بیدل غم علایق حیف است بار دوشت****سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن
غزل شمارهٔ 2451: اگر مشت غبار خود پریشان میتوانکردن
اگر مشت غبار خود پریشان میتوانکردن****به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
متاع زندگی هر چند میارزد به باد اینجا****به همت اندکی زین قیمت ارزان میتوانکردن
شب حرمان فرو بردهست عصیانگاه هستی را****اگر اشکی به درد آید چراغان میتوان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی****جنون مفتست اگر یک ناله عریان میتوان کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمیدارد****به پای هر که از خود رفت جولان میتوان کردن
اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را****برون زین بحر چندین رنگ توفان میتوانکردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل****به پا جهدی که نتوانم به مژگان میتوان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد****جهانی را غبار طاق نسیان میتوان کردن
به طاووسی نیام قانع زگلزار تماشایت****مرا زین بیشتر هم چشم حیران میتوانکردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل****ز شور دل دو عالم یک نمکدان میتوان کردن
غزل شمارهٔ 2452: به دل گر یک شرر شوق تو پنهان میتوان کردن
به دل گر یک شرر شوق تو پنهان میتوان کردن****چراغان چشمکی در پرده سامان میتوان کردن
به رنگ غنچه گردامان جمعیت به چنگ افتد****دل از اندیشهٔ یک گل گلستان میتوان کردن
زکلفت بایدم پرداخت حسرتخانهٔ دل را****اگر تعمیر نتوان کرد ویران میتوان کردن
گرفتم سیر اینگلشن ندارد حاصل عیشی****چوگل از خون شدن رنگی به دامان میتوان کردن
ادا فهم مضامین تمناها نهای ورنه****چمن طرح از نوای عندلیبان میتوانکردن
طلب چون چشم قربانی تسلی بر نمیدارد****نگهگو جمع شو مژگان پریشان میتوان کردن
چو صبح از انفعال ساز هستی آب میگردم****که از خودگر روم یک آه سامان میتوانکردن
توان مختارعالم شد زترک اختیارخود****که در بیدست و پایی آنچه نتوان میتوان کردن
حسد هرجا به فهم مطلب عیب وهنرپیچد****بر استغنا هزار ابرام بهتان میتوان کردن
به چشم امتیاز اسرار نیرنگ دو عالم را****اگر مژگان توان پوشید عریان میتوان کردن
مقیم وسعتآباد تامل نیستی ورنه****به چشم مور هم یک دشت جولان میتوانکردن
بهار بینشانم لیک تا در فکر خویش افتم****ز موج یک جهان رنگمگریبان میتوانکردن
شدم خاک و همان آیینهدار وحشتم بیدل****هنوز ازگرد من طوف غزالان میتوانکردن
غزل شمارهٔ 2453: چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن****به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان****ره سنگ میگشاید به دل تو راه کردن
ز قبول و ردّ میندیش که مراد سایل اینجا****دم جرأتیست وقف لب عذر خواه کردن
به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن****که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاهکردن
ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان****که چو شمع باید آخر ز مناره چاهکردن
به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها****تو و صد هزار رحمت من و یکگناهکردن
بر صنع بینیازی چقدر کمال دارد****کف خاک برگرفتن گل مهر و ماه کردن
به محیطت او فکندهست عرق تلاش هستی****چو سحاب چند خواهی به هوا شناه کردن
اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت****همه بیگه است باید عملت پگاهکردن
ز ترانههای عبرت بههمین نوا رسیدم****که در آینه نخواهی به نفس نگاهکردن
ز معاشران چو بیدل غم لاله کرد داغم****به چمن نمیتوان رفت پی دل سیاه کردن
غزل شمارهٔ 2454: دمی ز عبرت اگر خم کند حیا گردن
دمی ز عبرت اگر خم کند حیا گردن****سر غرور نبندد به دوش ما گردن
ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش****رگیست آنکه ز تن میکند جدا گردن
ز خود نمایی طاقت نمیتوان برخاست****بهحکم خجلت اگر بشکند عصاگردن
چه ممکنست که ظالم رسد به اوجِ کمال****مگرکشیدن دارش کند رسا گردن
رگی که ساز تو دارد گسستن آهنگ است****چوگردباد مده تاب بر هوا گردن
به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاریست****که سرکشیده به چندین کمندها گردن
به هر که وانگری هستی ستم ایجاد****ز پشت پاش کشیدهست پوست تا گردن
به رنگ دانه درین کشتزار دعوی خیز****فتاده است سر و میکشد ز پاگردن
فکندهایم سپر تا قضا چه پیش آرد****ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن
تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه****چو نیشکر همه بند است جابجاگردن
اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست****سر بریدهٔ قمریکه دوخت با گردن
فغانکه حق حضوری بجا نیاوردیم****چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن
کسی مباد هوس میهمان خوان غرور****ز اشتهای سری میخورد قفا گردن
ز ساز قلقل مینا شنیدهام بیدل****که سنگ اگر شکنی نیست بیصدا گردن
غزل شمارهٔ 2455: گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن
گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن****تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن
موجها نفس دزدید تا گهر به عرض آمد****کردهام سری تعمیر از شکست صد گردن
حرص افسر آرایی سر به سنگ میکوبد****سجده مفت راحتها گرکند مدد گردن
هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است****تخم میدماند سر ریشه میدود گردن
انتخاب این مسلخ قطعههای همواریست****پشت و سینه تا باشد کس نمیخرد گردن
کارگاه استعداد میکند چها ایجاد****خاک جبهه میبندد شعله میکشدگردن
زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار****خواهدت شکست آخر زیر این سبدگردن
ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی****از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن
راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن****منزلت سر دار استگر شود بلدگردن
گل قیامت چیدن در شکقگی دارد****غنچهگرد و ایمن باش خنده میزندگردن
سرکشان دم افلاس رو به نقش پا دارند****هر قدر تهیگردد شیشه خمکندگردن
خاک ما سر مویی از زمین نمیبالد****یا رب ازکجا آورد این هزار قدگردن
تیغ برکف استادهست صرصر اجل بیدل****همچو شمع در هر جا سر برآوردگردن
غزل شمارهٔ 2456: از خود سری مچینید ادبار تا بهگردن
از خود سری مچینید ادبار تا بهگردن****خلقیست زین چنین سر بیزار تا بهگردن
ای غافلان گر این است آثار سربلندی****فرقی نمیتوان یافت از دار تا به گردن
تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد****چون موست پیکر ما یک تار تا بهگردن
زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت****آفات همچو سیلست درکار تابه گردن
تمکین نمیپسندد هنگامهٔ رعونت****زین وضع زیر تیغست کهسار تا به گردن
فرداست خاک ایندشت پا بر سر شکستهست****امروز در ته پاش انگار تا به گردن
خلقیست زین جنونزار عریان بیتمیزی****دستار تا به زانو شلوار تا به گردن
رنج خلاب دنیا مست بهار خوبیست****تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن
مینای این خرابات بی می نمیتوان یافت****در خون نشستگانند بسیار تا به گردن
از حرص ما تعلق دارد سر تملق****چندیش پای در گل بگذار تا به گردن
موجگهر چه مقدار از آب سر برآرد****دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن
تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد****عقد انامل یأس بشمار تا به گردن
تا زندگی ست چون شمع ایمن نمیتوان زیست****یککوچه آتش از پاست این خار تا بهگردن
در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاقست****پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن
کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی****خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن
کو طاعتیکه ما را تاکوی او رساند****تسبیح تا زبانست زنار تا به گردن
بید بهار یأسیم از بیبری مپرسید****اعضا به خم شکستیم زین بار تا به گردن
رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست****پابوس و منت خون بردار تا به گردن
زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش****بردم ز هر سر انگشت زنهار تا بهگردن
چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت****رنگ شکستهام کرد هموار تا به گردن
سودایی هوس را کم نیست موی سر هم****بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به گردن
غزل شمارهٔ 2457: با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن****چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن
مستست طبع خود سر از کسب خلق بگذر****تا کم کند جنونت می با گلاب خوردن
گر محرمی برونآ از تشنهکامی حرص****چون وهم غوطه تاکی در هر سراب خوردن
نقشیکه مبهم افتد دل جمعکن ز فهمش****جهل است عشوهٔ حسن زیر نقاب خوردن
آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم کرد****زخمکمی ندارد تیغ عتاب خوردن
اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار****طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن
پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار****با سنگ بر نیامد پهلو بهخواب خوردن
موقعشناس عصیان ذلت کش خطا نیست****می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن
بد مستی تنعم مغرورکرد ما را****ایکاش سیخ میخورد حرص از کباب خوردن
ملک تو نیست دنیا کم کن تصرف اینجا****مال حرام تا کی بهر صواب خوردن
ترک تلاش دارد آب رخ قناعت****سیر است موج گوهر از پپچ و تاب خوردن
تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل****تکلیف خاک و خونست این نان و آب خوردن
غزل شمارهٔ 2458: چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن
چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن****شکست آیینه جمع کردن فریب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی****به کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد****دماغکمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت نمیشکیبد که ساز نخلش نظر فریبد****به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن
کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم****به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن
طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان****به اشتهای غرضپسندان زبان ندارد تفنگ خوردن
چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت****که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید****مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن
به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت****ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن
به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی****نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن
به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل****بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن
غزل شمارهٔ 2459: چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن
چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن****ز غرور دلایل بیخردی همه تیر خطا به نشانه زدن
تب و تاب قیامت و غلغل آن به حیا رها کن و قصه مخوان****حذر از نفسی که در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن
ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس****که ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن
همه گر تک و تاز جنون طلبی کشدت به وصول بساط غنا****چو طبیعت موج گهر نسزد ز محیط ادب به کرانه زدن
مژه از توقع کار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان****. بهکشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن
عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد****تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن
اگرم به فلک طلبد ز زمین وگرم به زمین فکند ز فلک****به قبول و اطاعت حکم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن
دل عاشق و عجز مزاج گدا سر حسن و غرور دماغ جفا****من و آینه داری عرض وفا، تو و طره عربده شانه زدن
به دماغ تغیر ناز بتان ز خرابی بیدل ما چه زیان****که بهکلفت طبع غنی نزند غم پینه به دلق گدا نزدن
غزل شمارهٔ 2460: نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشک زدن
نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشک زدن****چو نفس جریدهٔ ماو من به هوس نوشتن و حک زدن
به بساط جرعهکشان تو، غم نقل و بادهکه میکشد****که توان ز حرف تبسمت بههزار پسته نمک زدن
چه ظهورگرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو****بهگشاد و بست نگاه تو در راز ملک و ملک زدن
به جهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر****بر محرمان ستم است اگر زرگل رسد به محک زدن
تو شه قلمرو عزتی چه جنون ز طبع تو جوش زد****که درند جیب تعیّنت غم پینه بر کپنک زدن
ز مزاج پیچش خلق دون خجل است طعنهگر فنون****نشوی جراحت مرده را هوس آزمایکلک زدن
اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستی دولتت****بهکجاست گوشهٔ زانویی که توان علم به فلک زدن
بگذر ز حاصل مدعا که به حکم فرصت بیبقا****چمن است بر سر زخم ما گل انتظار گزک زدن
پی وهم هرزه عنان مدو به سراب غرق گمان مشو****ز شنای بحر گمان مرو به خیال باطل حک زدن
حذرای حسود جنون حسب که به حکم آگهی ادب****مثلیکه بیدل مازند به تو نیست کم ز کتک زدن
غزل شمارهٔ 2461: گر حنا بر خاک پایت جبهه ساخواهد شدن
گر حنا بر خاک پایت جبهه ساخواهد شدن****خون صدگلزار پا مال حنا خواهد شدن
ما اسیران را به سامانگاه اقبال فنا****تیغ قاتل سایهٔ بال هما خواهد شدن
از رعونت بگذر ای غافلکه آخر شعله را****سرکشیها زیر دست نقش پا خواهد شدن
خودنماییگر به این خجلت عرق سامان شود****عکس در آیینه غواص حیا خواهد شدن
نیست غمگر آب و رنگ این چمن بر باد رفت****شبنم ما نیز اجزای هوا خواهد شدن
از نوید پیریام بر زندگانی نازهاست****کز خمیدن قامتم زلف دوتا خواهد شدن
نیستم غفلت سواد نسخهٔ هستی چو شمع****یکسر این اجزا به چشمم توتیا خواهد شدن
گر چنین داردکمین عافیت سرگشتگی****سنگ اینکهسار یکسر آسیا خواهد شدن
دامن الفت زگرد این و آن افشاندهگیر****رنگ و بو آخر ز برگ گل جدا خواهد شدن
امتحانی گر ز جولانگاه طاقت گل کند****سعی ما از سایه دامن زبر پا خواهد شدن
در جنون سامان جیب و دامنی درکار نیست****جامهٔ عریانی از رنگم قبا خواهد شدن
شوق طاووس است بیدل بیضه میباید شکست****صد در فردوست از یک عقده وا خواهد شدن
غزل شمارهٔ 2462: موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن
موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن****حق شمشیر تو رنگینتر ادا خواهد شدن
عمرها شد در تمنای خرامت مردهام****خاک من آیینهٔ آب بقا خواهد شدن
از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار****چشم وا کن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن
دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست****حیف دامانت که از دستم رها خواهد شدن
قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط****بینیازیها زبان التجا خواهد شدن
در کمین شعلهٔ هر شمع داغی خفته است****هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن
بیتلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال****دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن
نشئهٔ آب و گل و شوخی بنای وحشتیم****دامنی گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن
در بیابانی که دل مینالد از بار غمت****گر همه کوه است پا مال صدا خواهد شدن
پختگان یکسر کباب انتظار خامیاند****انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن
گر به این افسردگی جوشد جنون اعتبار****بحر را موج گهر زنجیر پا خواهد شدن
جادهٔ سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست****نقش پا تا خاک گشتن رهنما خواهد شدن
دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است****موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن
سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزای ما****خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید****آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن
غزل شمارهٔ 2463: گر به این واماندگی مطلق عنان خواهم شدن
گر به این واماندگی مطلق عنان خواهم شدن****گام اول در رهت سنگ نشان خواهم شدن
جبههٔ من درکمین سجدهای فرسوده است****عالمی را قبلهامگر آستان خواهم شدن
اینقدر کز خود به فکر جستجویت رفتهام****گر نگردم بینشان عنقا نشان خواهم شدن
خاکساری نیست آن تخمیکه پا مالشکنند****با زمینی گر بسازم آسمان خواهم شدن
غیر جیب بیخودی خلوتگه آرام نیست****در شکست رنگ چون آتش نهان خواهم شدن
اشک مجنونم تسلی در مزاجم تهمتیست****از چکیدن گر فرو ماندم روان خواهم شدن
آتش یاقوت من خاموش روشنکردهاند****از تکلف تا کجا صاحب زمان خواهم شدن
با چنین ضعفیکه سازش جزشکست رنگ نیست****گر به گردون هم برآیم کهکشان خواهم شدن
خشک بردارید ازین دریاگلیم ابر من****یک عرق گر نم کشم صد دل گران خواهم شدن
با همه افسردگی بیدل چو آواز جرس****گر روم از خود دلیل کاروان خواهم شدن
غزل شمارهٔ 2464: همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن****پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافلهای او مأیوس نیست****ناز میگویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست****قاصد خونگر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیرهروزان الفت است****بعد ازین چون مردمک یک سرمهدان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست****هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار میآید به چشم****محرم طرز خرام او چهسان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست****چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست****تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بیآفت وسواس نیست****تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما****در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
غزل شمارهٔ 2465: رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن****که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا****مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل****هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین****زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست****ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو میرود به خاک سیاه****به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا بهکجا میبری تأمل کن****عصا به پیش گرفتهست جابهجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست****نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند****قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخلهای این گلشن****رساندهاند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس****خوش استگرکند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل****فزود تیزی دندان آسیا کندن
غزل شمارهٔ 2466: تا چند به عیب من وما چشمگشودن
تا چند به عیب من وما چشمگشودن****آیینهٔ ما آب شد از شرم نمودن
مانند شرر دانهٔ بیحاصل ما را****نا کاشته دیدند سزاوار درودن
زین بیش کهکاهیدی از اسباب تعین****ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن
جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست****باید به تامل مژهای چند غنودن
نا صافی دل بیخبر از وهم و گمان بود****تمثال بر آیینه ما بست زدودن
علم و عملی چند کهافسانهٔ وهم است****میجوشد ازین پرده چو گفتن ز شنودن
ما را به تصرفکدهٔ عالم اسباب****دستیستکه باید چو نفس بر همه سودن
خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم****چشمم به تو وا میکند آغوش گشودن
ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم****گل از سر تسلیم محالست ربودن
جز عجز ز پیدایی ما پردهگشا نیست****انداز خمی هست در ابروی نمودن
بیدل رم فرصت سرو برگ نفس توست****جاییکه تو باشی نتوان آنهمه بودن
غزل شمارهٔ 2467: خلقیست غافل اینجا از کشتن و درودن
خلقیست غافل اینجا از کشتن و درودن****چون خوشه های گندم صد چشم و یک غنودن
گل کردن حقیقت چندین مجاز جوشاند****بر خویش پرده ها بست این نغمه از سرودن
گر نوبهار هستی این رنگ جلوه دارد****نتوان زد از خجالت گل بر سر نمودن
آن به که همچو طاووس از بیضه بر نیایی****چشم هزار دامست در راه پر گشودن
رفع صداع هستی در سجده صندلی داشت****بر عافیت تنیدیم آخر زجبهه سودن
گوش از فسانهٔ ما پیش از تمیز بربند****حرف زبان شمعیم داغ دل شنودن
ای حرص جبههواری عرض حیا نگهدار****تاکی به رنگ سوهان سرتا قدم ربودن
سیلاب خانه اینجا تشویش رفت و در بست****غارتگری ندارد آیینه جز زدودن
تحقیق موج بیآب صورت نمیپذیرد****از خویش نیز خالیست آغوش بیتو بودن
بر رشتهٔ تعلق چندین مپیچ بیدل****جز درد سر ندارد از موی سر فزودن
غزل شمارهٔ 2468: غنیمت گیر چون آیینه محو شان خود بودن
غنیمت گیر چون آیینه محو شان خود بودن****جهانی را تماشا کردن و حیران خود بودن
چه صحرا و چه گلشن گر تأمل رهبرت گردد****سلامت نیست غیر از پای در دامان خود بودن
ز تشویش دو عالم چشم زخم آزاد میباشد****ته یک پیرهن از پیکر عریان خود بودن
دو دم شغل معاصی انتظار رحمتی دارد****که باید تا ابد شرمندهٔ احسان خود بودن
تو محرم نشئهٔ فرصتشناسینیستی ورنه****بهصد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن
خیال سدره و طوبی نیاز طاق نسیانکن.****نگاهی بایدت در سایهٔ مژگان خود بودن
رضای خاطر فرصت ضرور افتاده است اینجا****به هر تقدیر باید خادم مهمان خود بودن
کمان قبضهٔ اسرار یکتایی به زه دارد****مقیم گوشهٔ تحقیق در میدان خود بودن
یقین را شبهه دیدی آگهی را جهل فهمیدی****خدایی داد از کف منکر فرمان خود بودن
وجوب آینه خود نیز جز پیش تو نگذارد****زمانی گر توانی محرم امکان خود بودن
به گرد خویش میگردد سپهر و نازها دارد****که تا هستیست میباید همین قربان خود بودن
تبسم واری از اخلاق میخواهد وفا بیدل****نمک دارد همین مقدار شور خوان خود بودن
غزل شمارهٔ 2469: دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن
دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن****این خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن
آیینهٔ فضولی زنگارش از صفا به****تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن
زین خلق بیمروت انصاف جستن ما****طومار شکوه در مرگ بر نیشتر گشودن
صبح دعاست فرصت ای غافل از اجابت****دارد گشود مژگان دست اثر گشودن
نشکسته گرد هستی پوچ است لاف عرفان****در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن
در گلشنی که شوقش بر صفحهام زد آتش****فردوس در قفس داشت طاووس پر گشودن
بر دستگاه هستی چندان هوس مچینید****بیش از تبسمی نیست خوان سحر گشودن
مغرور جاه و عبرت افسانهٔ خیال است****در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن
چینی به مرگ فغفور کاری دگر ندارد****از درد حقگذاری جز موی سرگشودن
دل بستهٔ وفایی جهدی که وانگردد****ظلم است این گره را بیدست تر گشودن
وارستن از تعلق با ما نساخت بیدل****نی را به ناله آورد درد کمر گشودن
غزل شمارهٔ 2470: ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن****صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم****چون مرکز پرگار خط و خال نمودن
گرم است ز ساز حشم و زینت افسر****هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن
ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات****گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن
ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم****تسلیم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرایش افسر هوس کیست****ماییم و سری قابل پا مال نمودن
فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق****اندوه زبان داشتن و لال نمودن
شد عمر به پرواز میسر نشد آخر****چون شمع دمی سر به ته بال نمودن
پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد****شد موی سپید آب به غربال نمودن
بیدل به نفس آینهپردازی هستیست****دل جمع کن از صورت احوال نمودن
غزل شمارهٔ 2471: آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن
آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن****خونم نزند دست به دامان چکیدن
بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد****از خاک که چیدهست گهر جز به خمیدن
دندان طمع تیز مکن بر هوس گنج****از موج چه حرفست لب بحرگزیدن
وحشت نسبان درگرو خانه نباشند****مانع نشود چشم نگه را ز رمیدن
از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید****تاکیگل عکس از چمن آینه چیدن
هر جاست سری نیستگریزش زگریبان****در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن
تاکی چو نگه در هوسآباد تخیل****یک رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنیدن
سر رشتهٔ وصلش زکف جهد برونست****کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن
طاووس من و داغ فسردن چه خیالست****بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن
کس مانع جولان ره عجز نگردد****نتوان قدم سایه به شمشیر بریدن
آن فاختهام کز تپش سعی جنونم****از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن
گر نشئهٔ نیرنگ تماشای تو این است****از حیرت آیینه توان باده کشیدن
حیرت به دلم جرات انداز تپش سوخت****چونگوهر ازین قطره چکیدهست چکیدن
ابنای زمان منفعل چین جبیناند****بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن
غزل شمارهٔ 2472: به مطلب میرساند وحشت از آفاق ورزبدن
به مطلب میرساند وحشت از آفاق ورزبدن****که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم****به رنگ سایهام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی میکشم چندین پریشانی****چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیهبختم دگر از حاصل غفلت چه میپرسی****بهرنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری****که نتوانم به گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من****نفس دزدیدهام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کردهام با نقش پایی جبههٔ خود را****درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد****که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی****که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی****که از آیینهها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم****دل آتشخانهای دارد که میباید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها****چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
غزل شمارهٔ 2473: چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن
چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن****سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن
تا فاش شود معنیگلزار حقیقت****از رفتن رنگ آینه باید طلبیدن
در باغ خیالیکهگذشتن ثمر اوست****انگارکه من نیز رسیدم به رسیدن
تدبیرخرد محرم نیرنگ جنون نیست****نقاش ندارد قلم ناله کشیدن
تا هست نفس صرفهٔ راحت نتوان برد****بال است و همان زحمت انداز پریدن
چون رنگ عبث سلسله اظهار شکستم****یعنی نرساندیم صدایی به شنیدن
ما هیچکسان فارغ از آرایش نازیم****تمثال ندارد سر آیینه خریدن
تا پیرهنی چند به نیرنگ ببالیم****چون شمع کفافست سر انگشت مکیدن
طاووس من احرام تماشای که دارد****دل گشت سراپای من از آینه چیدن
دست هوسم شیفتهٔ دامن کس نیست****بیدل چو نسیمم همه تنگرد رمیدن
غزل شمارهٔ 2474: درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن
درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن****تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن
خوبی یکی هزار است از شیوهٔ تواضع****ابروی نازگردد شاخ گل از خمیدن
تا گوش میتوان شد نتوان همه زبان شد****نقصان نمیفروشد سرمایهٔ شنیدن
ای هرزه جلوه فهمان غافل ز دل مباشید****کوری درشت رویی آیینه را بدیدن
جز عجز سعی ناقص چیزی نمیبرد پیش****افتادن است چون اشک اطفال را دویدن
فقر و حضور تمکین جاه و هزار خفت****از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن
حیفست محرم دل گردد فسانه مایل****آیینه در مقابل آنگه نفس کشیدن
از تیغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند****عمر دوباره گیرند چون ناخن از بریدن
تا جلوه کرد شوخی حسن تو در عرق زد****دارد حیا به این رنگ آیینه آفریدن
صید کمند عجزم سامان وحشتم کو****رنگ شکسته دارد صد رنگ دام چیدن
طاووس این بهارم ساغرکش خمارم****در راه انتظارم صد چشم و یک پریدن
گر هستیام به این رنگ محجوب خودنماییست****آیینه برنیارد تصویر از کشیدن
چون تخم اشک بیدل نومیدی آبیارم****بیبرگ ازین گلستان میبایدم دمیدن
غزل شمارهٔ 2475: دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن
دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن****چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن
بیچاک جگر رمز محبت نشود فاش****خط عرضه دهد نامهٔ عاشق به دریدن
تسلیم همان شاهد اقبال وصولست****افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن
راحت طلبی سر شکن چین جبین باش****کس ره نتواند به دم تیغ بریدن
از دل به تغافل زدنش بیسببی نیست****چیزی به نظر دارد از آیینه ندیدن
بیساختهٔ ناز تو بس مست غرور است****می میکشد از رنگ حنا دست کشیدن
زین مزرعه خجلت ثمر حاصل خویشم****تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن
پیری هوس جرأت جولان نپسندد****ما را دو سهگام آنسوی پا برد خمیدن
جز اشک پریشان قدم من نتوان یافت****آن دانه که از ریشه برد پیش دویدن
بیدل همه معنی نظران پنبه به گوشند****من نیز شنیدم سخنی از نشنیدن
غزل شمارهٔ 2476: ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن
ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن****آیینه هم سیه کرد دوش از نفسکشیدن
چندین گهر درین بحر افسرد و خاک گردید****یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی****این لعاب بیبها را نتوان به زر خریدن
ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند****بیدام نیست طاووس در عالم پریدن
یک نخل از ین گلستان از اصل باخبر نیست****سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن
در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست****ای دانه سبز بختیست از خاک سرکشیدن
افسانهٔ حلاوت با ساز انگبین رفت****ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن
تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد****آنسوی رنگ و بوبرد این میوه را رسیدن
درکاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت****این اشک بیفغان نیست از درد ناچکیدن
ای کاش قطع گردد سر رشتهٔ تعلق****مقراض وار عمرم شد صرف لبگزیدن
جز خاکگشتنم نیست عرص نیاز دیگر****باید به پیش چشمت از سرمه خطکشیدن
رنگی به پردهٔ شوق آرایش هوس داشت****چونگل زدیم آخر گل بر سر دمیدن
بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری****چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن
غزل شمارهٔ 2477: مجو از نالهام تاب نفس در سینه دزدیدن
مجو از نالهام تاب نفس در سینه دزدیدن****که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن
شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی.****میسر نیست اینجا جز به زیرتیغ خوابیدن
درین دریا که عریانیست یکسر ساز امواجش****حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن
به اقبال محبت همعنان شوخی نازم****ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن
به سعی بیقراری میگدازم پیکر خود را****مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن
ز خودداری تبرا کن اگر آرام میخواهی****که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن
دمی آشفته باش ای غنچه گو هستی به غارت رو****به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن
نفس پیمایی صبح است گرد محفل امکان****ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن
ز قمری سرو اینگلشن به منظر میکشد قامت****به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن
به روی نکهت گل غنچه هرگز در نمیبندد****ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن
تو بر خود جلوه کن من هم کمین حیرتی دارم****ندارد عکس راه خانهٔ آیینه پرسیدن
درآن محفل که لعل او تبسم میکند بیدل****اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن
غزل شمارهٔ 2478: ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن
ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن****ازین الفت فریبان صلحکن چندی به رنجیدن
تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزونتر****وداع ساز بیخوابی ست موی سر تراشیدن
به دامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد****به رنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن
چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم میدارد****شکست کس نخواهد سنگ از آیینهگردیدن
زیارتگاه آیین ادب شوخی نمیخواهد****به رنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن
میان استقامت چست کن مغزی اگر داری****دلیل خالی از می گشتن میناست غلتیدن
هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را****به هر صرصر ندارد شعلهٔ تصویر لرزیدن
چسان خواهم به چندین چاک دل مستوری رازت****که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن
نیاز امتحان شوق کردم طاقت دل را****متاع بوی اینگل رفت در تاراج پوشیدن
جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت****ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن
نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم****چه حاصل سایه را از خانهٔ خورشید پرسیدن
نگردی مجرم او گر همه از خود برون آیی****نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن
ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا****سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن
سواد نسخهٔ تحقیق بیدل دقتی دارد****دو عالم جلوه باید خواندن و بیرنگ فهمیدن
غزل شمارهٔ 2479: پریشان کرد چون خاموشیام آواز گردیدن
پریشان کرد چون خاموشیام آواز گردیدن****ندارد جمع گشتن جز به خویشم بازگردیدن
هوس طرف جنون سیرم ، مپرس ازکعبه و دیرم****سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن
اگرهستی زجیب ذره صد خورشید بشکافد****ندارد عقدهٔ موهومی من بازگردیدن
سر گرد سری دارمکه در جولانگه نازش****چو رنگم میشود بال و پر پروازگردیدن
پس از مردن بقدر ذره میباید غبارم را****به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن
دو عالم طور میخواهدکمین برق دیدارش . ..****به یک آیینه دل نتوان حریف نازگردیدن
گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو****گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن
شرارتگر نگه واری پر افشاند غنیمتدان****به رنگ رفته نتوان بیش از اینگلباز گردیدن
فنا هم دستگاه هستی بسیارمیخواهد****بقدر سرمهگشتن بایدم بسیارگردیدن
خط پرگارنیرنگیست بیدل نقش ایجادم****هزار انجام طی کردهست این آغاز گردیدن
غزل شمارهٔ 2480: سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن
سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن****قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن
برون افتادهای از پردهٔ ناموس یکتایی****نمیباید ز شاخ و برگ رمز دانه پرسیدن
محبت هر خسی را مورد الفت نمیخواهد****به زلف یار نتوان جای دل از شانه پرسیدن
نفس تا میتپد لبیک و ناقوسیست در سازش****دلی داریم چند از کعبه و بتخانه پرسیدن
چراغی را که پیش از صبحدم بردند ازین محفل****سراغش باید از خاکستر پروانه پرسیدن
به سر خاکی فشان و گنج استغنا تماشا کن****ز مجنون چند خواهی عشرت ویرانه پرسیدن
چراغی از قدح بردار و هر جانب که خواهی رو****نمیخواهد طریق لغزش مستانه پرسیدن
به ذوق حرف و صوت پوچ خلقی رفته است از خود****دماغ خوابناکان باید از افسانه پرسیدن
خمار ناتمامی دور چندین ما و من دارد****چو پر شد هیچ نتوان از لب پیمانه پرسیدن
معارف باکه میگویی حقایق ازکه میپرسی****کهگفتنهاست بر نامحرم و بیگانه پرسیدن
زبان شرم اگر باشد بهکام خامشی بیدل****جواب مدعایت میدهد از ما نه پرسیدن
غزل شمارهٔ 2481: رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن
رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن****هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد****به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان****بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان****رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت****به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد****چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل****تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی****گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا****رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل****عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
غزل شمارهٔ 2482: آسان مکن تصور بار مغان کشیدن
آسان مکن تصور بار مغان کشیدن****سر میدهد به سنگت رطل گران کشیدن
نشر و نمای هستی چون شمع خودگدازیست****میباید از بهارت رنج خزان کشیدن
بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت****تا چند بار دنیا چون آسمان کشیدن
ای زندگی فنا شو یا مصدر غنا شو****تا منتی نباید زین ناکسان کشیدن
از بیضه سر کشیدم اما کجاست پرواز****تا بال و پر توانیم از آشیان کشیدن
کام امل پرستان شایستهٔ پری نیست****زین چاه تیره تا کی یک ربسمان کشیدن
بدگوهری محال است کم گردد از ریاضت****روی تنک دهد آب تیغ از فسان کشیدن
گیرم کشد مصور صد بیستون به سویی****چون من اگر تواند یک ناتوان کشیدن
بار خمیدگیها یکسر به دوش پیریست****بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن
ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست****ما را به ما رسانید آخر عنان کشیدن
گر تحفهٔ نیازی منظور ناز باشد****در پیش ساده رویان خط میتوان کشیدن
بیدل میان خوبان مجبور ناتوانی است****تا کی به تار مویی کوه گران کشیدن
غزل شمارهٔ 2483: از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن
از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن****باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی****دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند****تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص****گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص وهم بنما، قطع نظرکن از خویش ***کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز****باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری داد از غم ضعیفی****همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست****دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی****از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی****نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم****تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد****مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است****نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان****تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
غزل شمارهٔ 2484: صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن
صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن****چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان****بر باد رو و دست به دامان اثر زن
چون نی گره کار تو لذات جهان است****گر دست دهد نالهات آتش به شکر زن
خمها همه سنگند زمینگیر فشردن****خامیست درین میکده گو جوش شرر زن
زین بحر خطر مقصد غواص تسلیست****دل جمعکن و سنگ به سامان گهر زن
ساغرکش این میکده مخموری راز است****خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن
تا منفعل کوشش بیهوده نباشی****بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن
مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند****تا خون نخوری گل به در کسب هنر زن
در ملک هوس رفع خمار است جنون هم****گر دست به جامت نرسد دست به سر زن
قطع نظر اولیست زپیچ و خم آمال****این شاخ پراکنده دمیدهست تبر زن
پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست****یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن
بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی****خواب تو گران است به رخ آب دگر زن
غزل شمارهٔ 2485: بر شیشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن
بر شیشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن****کم نیستی زگل قدحی را به رنگ زن
چشمی به وحشت آب ده از باغ اعتبار****مهری تو هم به محضر داغ پلنگ زن
رنج دگر مکش به کمانخانهٔ سپهر****جای نفس همین پر و بال خدنگ زن
تسلیم حکم عشق نشاید کم از سپند****گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن
امن است هرکجا سر تسلیم رهبر است****زین وضع فالگیر و به کام نهنگ زن
تاکی نفس به خونکشی از انتقام خصم****تیغیکه میزنی به فسانش به رنگ زن
هرغنچه زین بهارطلسم شکفتنی است****ای غافل از طرب در دلهای تنگ زن
خلد و جحیم چند کند غافل از خودت****آتش به کارگاه خیالات بنگ زن
همت زمین مشرب تغییر خجلت است****در دامنی که چین نزند دست چنگ زن
خمخانهها به گردش چشمت نمیرسد****امشب محرفی به دماغ فرنگ زن
بیدل شکست شیشهٔ دل نیز عالمیست****ساز جنونکن و قدحی در ترنگ زن
غزل شمارهٔ 2486: بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن
بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن****این صفحه رقمگیر وفا نیست قلم زن
تحقیق به اسباب هوس ربط ندارد****هنگامهٔ آیینه و تمثال بهم زن
ممنون ستمکیشی انجام وفایم****بر شیشهٔ ما برهمنان سنگ صنم زن
تا واکشی از پردهٔ تحقیق نوایی****سازی که نداریم به مضراب عدم زن
آوارگی سعی هوس را چه علاج است****ای بیخبر از دل به در دیر و حرم زن
صد عیش ابد در قفس آگهی توست****واکن مژه و خیمه به گلزار ارم زن
با جهد برون آ زکمینگاه ندامت****تا دست بهم بر نزنی خیز و قدم زن
این بزم جنون عرصهٔ رعنایی نازست****چندان که غبارت ننشسته است علم زن
بی کنج قناعت نتوان داد غنا داد****در دامن خود پا به سر عیش و الم زن
بیهوده به صحرای هوس جاده مپیما****هر صفحه که آید به نظر مسطر رم زن
با ساز جسد شرم کن از شعله نوایی****تا خشکی این دف ندرّد پوست به نم زن
بیدل اگرت دعوی آدابپرستی است****جایی که نیابی اثر آینه دم زن
غزل شمارهٔ 2487: بیا ایگرد راهت خرمن حسن
بیا ایگرد راهت خرمن حسن****به چشم ما بیفشان دامن حسن
سحرپردازی خط عرض شامی است****حذر کن از ورق گرداندن حسن
به چشمم از خطت عالم سیاه است****قیامت داشت گرد رفتن حسن
چو خط پروانهٔ حیرت مآلیم****پر ما ریخت در پیراهن حسن
ز سیر بیخودی غافل مباشید****شکست رنگ داردگلشن حسن
نه ای خفاش با مهرت چه کین است****بجز کوری چه دارد دشمن حسن
تعلقهای ما با عالم رنگ****ندارد جز دلیل روشن حسن
گشاد غنچه آغوش بهار است****مپرس از دست عشق و دامن حسن
نه عشقی بود و نی عاشق نه معشوق****چهها گل کرد از گل کردن حسن
شکست رنگ ما نازی دگر داشت****ندیدی آستین مالیدن حسن
ز دل تا دیده توفانگاه نازست****تحیر از که پرسد مسکن حسن
نگه سوز است برق بی نقابی****که دید از حسن جز نادیدن حسن
غبارم پیش از آن کز جا برد باد****عبیری بود در پیراهن حسن
رگگل مرکز رنگ است بیدل****نظرکن خون من درگردن حسن
غزل شمارهٔ 2488: اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن
اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن****ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن
ز خود نگذشتهای از محمل لیلی چه میپرسی****غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن
تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد****گره درکار بینایی میفکن دیدهای واکن
محیط بینیازی در کنار عجز میجوشد****تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن
درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد****به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن
درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن****جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن
به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن****سری دزدیدهای در جیب حل این معماکن
بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل****تپیدنگر به حیرت زدگلی دیگر تماشاکن
اثر پردازی تمثال تشویشی نمیخواهد****به یک آیینه دیدن چاره معدومی ماکن
ز ساز پرفشانیها عرق میخواهد افسردن****غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریاکن
کنار عرصهٔ سامان تماشا بیشتر دارد****ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن
در اینجاگرم نتوان یافت جای هیچکس بیدل****سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن
غزل شمارهٔ 2489: به سعی بینشانی آنسوی امکان رهی واکن
به سعی بینشانی آنسوی امکان رهی واکن****پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن
ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد****سری از خواب اگر برداشتی اندیشهٔ پا کن
به یک مژگان زدن از خود چو حیرت میتوان رفتن****اگرگامی نداری جنبش نظاره پیدا کن
ز رفع گرد هستی میتوان صد صبح بالیدن****نسیم امتحان شوگوشهای زبن پرده بالاکن
گداز قطره بحری را ز خود لبریز میبیند****جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید میناکن
درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری****ز حاصلگر به استغنا زدی آفت تقاضاکن
عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن****اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پاکن
گرفتم گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت کو****همه یک قطرهٔ خون باش اما در دلی جاکن
خیال ما شراب بیخمار نیستی دارد****اگر از بزم همت ساغری داری پر از ماکن
غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند****فروتن باش یعنی سایهٔ دیواری انشا کن
اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد****بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلاکن
کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بیدل****به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن
غزل شمارهٔ 2490: هوس ها میدمد زین باغ جوش گل تماشا کن
هوس ها میدمد زین باغ جوش گل تماشا کن****امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن
تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت****دو روزی گر هوس دیوانهای غلغل تماشا کن
گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل****به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن
سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن****ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن
به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصیست خوبی را****اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن
ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی****در آب و رنگ اینگلزار بوی گل تماشا کن
تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد****دهان شیشهای واکردهای قلقل تماشا کن
کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری****کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن
چه حسرتها که دارد نردبان قامت پیری****عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن
به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل****دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن
غزل شمارهٔ 2491: دل گر نه داغ عشق فروزد کباب کن
دل گر نه داغ عشق فروزد کباب کن****در خانهای که گنج نیابی خراب کن
نامحرم کرشمهٔ الفت کسی مباد****باب ترحمیم زمانی عتاب کن
هستی فریب دولت بیدار خوردنست****خوابی تو هم به بالش ناز حباب کن
خلقی به زحمت سر بیمغز مبتلاست****با این کدو تو نیز شنای شراب کن
پیری چو صبح شبههٔ آثار زندگیست****این نسخه را به نقطهٔ شک انتخاب کن
گرد نفس شکست و تو داری غم جسد****اوراق رفت احاطهٔ جلد کتاب کن
یک حلقه قامتیم چه هستی کجا عدم****اینصفر را بههر چه پسندی حسابکن
بر گردن تصرف ادراک بستهاند****بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن
رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز کیست****ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن
جام مروت همه بر سنگ خورده است****زین دور خشک چشم توقع پر آب کن
گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر****زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن
بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد****فرصت کم است ترک درنگ و شتاب کن
غزل شمارهٔ 2492: از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن
از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن****نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن
از پهلوی دل شعله خرامند نفسها****ای اشک تو هم آتش از این خانه طلب کن
دلها همه خلوتکدهٔ جلوهٔ نازند****از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن
توفانکدهٔ جوش محیط است سرابت****از لفظ خود آن معنی بیگانه طلب کن
ای الفت آبادی موهوم حجابت****آن گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن
عمریست به یادش همه تن یک دل چاکیم****چون صبح ز آیینهٔ ما شانه طلب کن
افسون روانی بلد جرأت ما نیست****اشکیم ز ما لغزش مستانه طلب کن
سر جوش تماشاکدهٔ محفل رنگیم****ما را ز همین شیشه و پیمانه طلب کن
عالم همه در پرتو یک شمع نهانست****این سرمه ز خاکستر پروانه طلب کن
مردی ز سر و برک غرور است بریدن****گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن
بیکسب قناعت نتوان یافت دل جمع****از بستن منقار طلب دانه طلب کن
تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن****تا خواب ز خویشت برد افسانه طلب کن
تهمت قفس الفت وهمیست دل ما****این شیشه هم از طاق پریخانه طلبکن
بیدل رقم صفحهٔ ما بیخبریهاست****رو سر خط تحقیق ز فرزانه طلبکن
غزل شمارهٔ 2493: حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن
حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن****عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن
درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمیباشد****چو گوهر پای در دامن کش و سامان عزت کن
ندارد مغز تمکین از خیال میکشی بگذر****به بوی بادهای چون پنبهٔ مینا قناعت کن
به محرومی کشد تا کی گرانخیزی چو مژگانت****تماشا میرود از دیده چون نظاره سرعت کن
حبابت از شکست آغوش دریا میکند انشا****غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوکت کن
علاج چشم خودبین نیست جز مژگان بهم بستن****چو آیینه نمد را پنبهٔ این داغکلفتکن
به نومیدی دل از زنگ هوسها پاک میگردد****گرش صیقل کنی از سودن دست ندامت کن
ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمیآید****عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن
دل هر ذره اینجا چون تو جانی در بغل دارد****مناز ای بیخبر چندین مروت کن مروت کن
به احسان ریزش ابر کرم موقع نمیخواهد****گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت کن
در اینجا سعی غواص از صدف وا میکشد گوهر****تو هم باری دل ما واشکاف او را زیارت کن
سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت****فسردن تا به کی با نالهٔ دردی رفاقت کن
غزل شمارهٔ 2494: قد خم گشته را تا میتوانی وقف طاعت کن
قد خم گشته را تا میتوانی وقف طاعت کن****به این قلاب صید ماهی دریای رحمت کن
نهای گردن که همچون شعله باید سر کشت بودن****تو با خود جبههای آوردهای ساز عبادت کن
به رنگ موج تا کی پیش پای یکدگر خوردن****به فرش آبروی خویش یک گوهر فراغت کن
تماشا وحشت آهنگست ای آیینه تدبیری****به پیچ و تاب جوهر چارهپردازیی حیرت کن
ز دستت هر چه آید مفت قدرتهای موهومی****دماغ جهد صرف قدردانیهای فرصت کن
درین محفل سپندی نیست شوری برنینگیزد****تو هم ای بیخبر با خود دلی داری قیامت کن
دماغ گلشنت گر نیست سیر نرگسستانی****زگل قطع نظر بیمار چندی را عیادتکن
به چینی از اشارت آب ده انداز ابرویی****مه نو را بهگردون موج دریای خجالتکن
گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا****همینتگر بود معراج همت ترک همتکن
ز مینا خانهٔ گردون اگر نتوان برون جستن****تهی شو از خیال و طاق نسیانی عمارتکن
کس از باغ طمع بیدل ندارد حاصل عزت****چو شبنم زین چمن با سیر چشمیها قناعتکن
غزل شمارهٔ 2495: به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
به تماشای این چمن در مژگان فراز کن****ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن
مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو****عرق احتیاج را می مینای راز کن
مپسند آنقدر ستم که به خست شوی علم****گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن
به چه افسانه مایلیکه ز تحقیق غافلی****تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن
نه ظهوریست نی خفا نه بقاییست نی فنا****به تخیل حقیقتی که نداری مجاز کن
چو غبار شکسته در سر راهت نشستهام****قدمی برزمینگذار و مرا سرفرازکن
به ادای تکلمی به فسون تبسمی****شکری را قوام ده نمکی راگدازکن
عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم****همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن
نکند رشته کوتهی اگر از عقده وارهی****سرت از آرزو تهی چه شود پا درازکن
ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری****دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن
بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی****نفسی چند حرص را ز طلب بینیاز کن
غزل شمارهٔ 2496: از خاک یک دو پایه فروتر نزول کن
از خاک یک دو پایه فروتر نزول کن****سرکوبی عروج دماغ فضولکن
تاب و تب غرور من و ما به سکتهگیر****رقص خیال آبله پا بیاصول کن
نقصان گل اعادهٔ باغ کمان تست****آدم شو و تلاش ظلوم و جهولکن
خلقی فتاده درگو غفلت زکسب علم****چندی تو نیز سیر چراغان غولکن
سعی نفس به خلوت دل ره نمیبرد****گو صد هزار سال خروج و دخولکن
فکر رسا مقید اغلاق لفظ چند****چندانکهکم شودگرهت رشته طولکن
ای خط مستقیم ادبگاه راستی****فطرت نخواهدت که ز مسطر عدول کن
تا هرکس از تو در خور فطرت اثر برد****چون شوق در طبیعت عالم حلولکن
افراط جاه نیز ز افلاس نیست کم****صبح سفید را بهتکلف ملولکن
تا غره کمال نسازد قناعتت****بیدل ز خلق منت احسان قبولکن
غزل شمارهٔ 2497: غم تلاش مخور عجز را مقدمکن
غم تلاش مخور عجز را مقدمکن****به خواب آبله پا میزنی جنون کم کن
ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید****به یک خم مژه این نسخه را فراهمکن
جراحت دل اگر حسرت بهی دارد****به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است****اگر مطالعه کردی تغافلی هم کن
رهت اگر فکند حرص در زمین طمع****ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
به امتحان هوس خقت وقار مخواه****گهر دمی که بسنجند سنگ آن کم کن
طریق تربیت از وضع روزگار آموز****به پشت خر، جل زرین گذار و آدمکن
ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان****کفگشوده بهم آر و ساغر جمکن
درین بساط اگر حسرت علمداریست****چوگردباد به سر خاک ریز و پرچمکن
نشاید اینقدرت گردن غرور بلند****به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن
ز طور عافیتت میکنم خبر هشدار****درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن
کدام جلوهکه خاکش نمیخورد بیدل****تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم کن
غزل شمارهٔ 2498: از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن
از خودآرایی بهجنس جاودان لنگر مکن****آبرو را سنگسار صنعت گوهر مکن
خار جوهر زحمتگلبرک تمثالت مباد****پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن
تا توان درکسوت همواری آیینه زیست****دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن
ای ادب بگذار مژگانی به رویش واکنم****جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن
انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس****گر جبین دارد عرق اندیشهٔ کوثر مکن
آبورنگ حسن معنینشکند بیجوهری****آسمان گو نسخهام را جدولی از زر مکن
از محیط رحمتم اشک ندامت مژدهایست****یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن
ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا میکشد****نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن
تا بهکی چون خامه موی حسرتت بایدکشید****اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن
درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش****جز فراموشی اگر درسیست هیچ از بر مکن
خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیتست****نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن
حیف اوقاتیکه صرف حسرت جاهشکنند****آدمی آدم وطن در فکرگاو و خر مکن
تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید****قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
غزل شمارهٔ 2499: ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن
ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن****صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن
شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس****تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن
زندگی مفتست اگر بیفکر مردن بگذرد****شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
تا توانی درکمین زحمت دلها مباش****همچو سیل از خاک این ویرانهها سر بر مکن
لب گشودن کشتی عمرت به توفان میدهد****در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن
قسمتت زین گردخوان بیانتظار آماده است****خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد****این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن
ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز****بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن
هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است****از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن
دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند****یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن
نخل گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست****ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینهات****انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست****فهم در کار است اگر گوشی نداری کر مکن
تا سلامت جان بری بیدل ازین گرداب یأس****تشنه چون گشتی بمیر اما لب خود تر مکن
غزل شمارهٔ 2500: ترشح مایهای ناز دلی را محو احسانکن
ترشح مایهای ناز دلی را محو احسانکن****تبسم میکند آیینه برگیر و نمکدان کن
طربگاه جهان رنگ استعداد میخواهد****در اینجا هر قدر آغوشگردی گل به دامان کن
شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد****جهانیگبر از یککشتن آتش مسلمانکن
بهار جلوهای گر اندکی از خود برون آیی****چو تخم از ربشه بیرون دادنی تحریک مژگان کن
به گوشم از شبستان عدم آواز میآید****که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن
نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد****تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان کن
اگر در سایهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت****به راحت واکش و آرایش چتر سلیمان کن
به دریا قطره ی گمگشته از هر موج میجوشد****فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان کن
به جرم بیگناهی سوختن هم حیرتی دارد****به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن
نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش میبندد****گهر انگارهای داری به ضبط موج سوهان کن
ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل****بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن