دیوان بیدل دهلوی_غزلیات2700تا2820
غزل شمارهٔ 2701: سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری****کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمیبندد****تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایهداران من و ما باجها دارد****عدم شو تا نبینی گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی****که در کیش تعین چون جوانی نیست بیپیری
به نفی سایهٔ موهوم کن اثبات خورشیدی****همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا****به قانون خموشی همنفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی****تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد****درین صحرا جنونی کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان کینه نپسندد****پر پروانه ممکن نیستگردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم****همان چون نالهام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ کف طفلان****مگر خالیکند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل****به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری
غزل شمارهٔ 2702: فریبم میدهد آسودگی ای شوق تدبیری
فریبم میدهد آسودگی ای شوق تدبیری****به رنگ غنچه خوابی دیدهام ای صبح تعبیری
ندانم دل اسیرکیست اما اینقدر دانم****که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
جهان میدان آزادیست اما مرد وحشت کو****نبالید از نیستان تعلقها نیتیری
به مغروران طاقت بر نمیآیی مدارا کن****نیاز سرکشان دارد خم تسلیم شمشیری
دل غافل به خاک تیره برد آخرشکست خود****غبار زندگی هم بود اگر میکرد تعمیری
چه خواهدکرد با ما صافی آیینهٔ دلها****گرفتم آه من خون گشت و پیدا کرد تاثیری
نماز بیخودی تکلیف ارکان برنمیدارد****چو خون بسملم یک سجدهٔ شوق زمینگیری
نفس هر پر زدن گرد دو عالم رنگ و بو دارد****ز صید خود مشو غافل که داری طرفه نخجیری
به آسانی مدان آیینهٔ دیدارگردیدن****صفا در پردهٔ زنگار دزدیدهست شبگیری
من و مشق ندامتهاکه چون مژگان قربانی****نشد ظاهر ز چندین خانهام یک اشک تحریری
نمود معنی احوال من صورت نمیبندد****مگر سازد خیال موی مجنون کلک تصویری
شب مهتاب ذوق گریه دارد فیضها بیدل****کدامین بیخبر روغن نخواهد از چنین شیری
غزل شمارهٔ 2703: بیحاصلیام بست به گردن خم پیری
بیحاصلیام بست به گردن خم پیری****چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری
در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است****مو، رست سیه پیشتر از ماتم پیری
تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی****کافور ندارد اثر مرهم پیری
موقوف فراموشی ایام شبابست****خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری
هیهات به این حلقه در دل نگشودند****رفتند جوانان همه نامحرم پیری
آزادگی آن نیست که از مرگ هراسد****بر سرو نبستهست خمیدن غم پیری
دل خورد فشاری که ز هم ریخت نگینش****زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری
تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن****رو آتش یاقوت فروز از دم پیری
انگشتنمای عدم از موی سپیدم****کردند چو صبحم علم از پرچم پیری
چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن****هشدار که زال است همان رستم پیری
بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن****من سایهٔ دیوار خودم از خم پیری
غزل شمارهٔ 2704: مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری
مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری****فضای مشرب دل حیرتست تنگ نگیری
خم نگین نخورد نام بینیازی همت****حذر که راه سبکتازبت به سنگ نگیری
قفای زانوی انجام اگر دهند نشانت****وطن به سایهٔ دیوار نام و ننگ نگیری
به وحشتی ز تعلق برآ که چون پر عنقا****مصورت کند ایجاد نقش و رنگ نگیری
اگر به بوی دل خسته تر کنند دماغت****گلی دگر که ندارد جهان به چنگ نگیری
زدهست عشق تو سنگی به شیشه خانهٔ رنگم****ز خود برآمدنم را کم از ترنگ نگیری
چو دین و دل که به مستی نشد مسخر چشمت****به ساغری که گرفتی چرا فرنگ نگیری
کسی نبرد سلامت ز آه سوخته جانان****ز خود سری سر این کوچهٔ تفنگ نگیری
خطیست جلوهگر از پردهٔ منقش دیبا****که زینهار به بازی دم پلنگ نگیری
مبند محمل امروز بر تصور فردا****طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگیری
به عشق اگر شوی آگه ز خواب راحت بیدل****عجب که بالش ناز از پر خدنگ نگیری
غزل شمارهٔ 2705: به یمن سبقت جهد از هزار قافله گیری
به یمن سبقت جهد از هزار قافله گیری****به رنگ موج گهر گر پی یک آبله گیری
به علم و فن تک وتاز نفس چه فایده دارد****جز اینقدرکه عدم تا وجود فاصله گیری
حیا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستی****به یک قدم سفر آخر چه زاد و راحله گیری
به محفلی که بود دور جام و جلوهٔ ساقی****چو زاهد از چه هوس کنج خلوت و چلهگیری
فتاده خلق مقیّد به دامگاه تعیَّن****تو هم اسیر خودی عبرت از چه سلسله گیری
ز فکر مدحت ابنای روزگار حذر کن****که بدتر از لگدست آنچه زبن خران صله گیری
دلت بهکینه مینباز تا فساد نزاید****چه مردی استکه بار زنان حامله گیری
نشسته هر نفس آمادهٔ هزار شکایت****گرفتن در لب به که دامن گله گیری
ز موج کف به گهر ختم کن تردد دنیا****سزد که یکدلی از روزگار ده دله گیری
صفای آینهٔ دل گشاد کام نهنگست****فرو بری دو جهان گر عیار حوصله گیری
قضا چه صور دمیدهست در مزاج تو بیدل****که از نفس زدنی کوه را به زلزله گیری
غزل شمارهٔ 2706: حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی
حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی****کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی
نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را****نوای حیرتم آنهم به بند تار بیسازی
سرت راه گریبان وانکرد از بیتمیزیها****وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازی
به این سامان ندانم صید نیرنگ که خواهم شد****که چون طاووس در بالم چراغانکرده پروازی
نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم****چو شمع کشته روشنکردهام هنگامهٔ رازی
غبارم در عدم هم گر هوایی دارد این دارد****که برگرد سر او گردم و بر خودکنم نازی
اگر ساحل شوم آوارهٔ یک گوهر آرامم****به توفان میگریزم تاکنم با عافیت سازی
ندانم ماجرایکاف و نونکی منقطعگردد****درین کهسار عمری شد که پیچیدهست آوازی
مگو از ابتدای من مپرس از انتهای من****نگاهی بود خونگشتن چه انجامی چه آغازی
به جایی میرسی بیدل مباش از جستجو غافل****دری ازآشیان تا وا شود یک چند پروازی
غزل شمارهٔ 2707: غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی
غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی****بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمیدانم به غیر از عذر استغنا چه میخواهم****گدای بینیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد****ز حشر ناله میترسم قیامت کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر میکند انشا****اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر****ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را****به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمیخواهم****که میترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل****سفیدی میکند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را****به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع کن بیدل****ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
غزل شمارهٔ 2708: نمیباشد دل مایوس بیکیفیت نازی
نمیباشد دل مایوس بیکیفیت نازی****پری زین بزم دور است ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد****شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی****نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر****ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت****جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان****مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل****لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد****غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر****که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم****بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل****هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
غزل شمارهٔ 2709: به گلزاری که آن شوخ پریپیکر کند بازی
به گلزاری که آن شوخ پریپیکر کند بازی****غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی
جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش****ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی
گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد****به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید****نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی
قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد****چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی
مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون****به لعبتباز بنگر کز پس چادر کند بازی
دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل****که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی
مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد میگردم****کم افتد مهرهای زینسان که در ششدر کند بازی
ز بس پیچیده است آفاق را بیمهری گردون****عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی
کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی****زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی
وداع بیقراری میکند چون شعله پروازت****هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی
من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان****که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی
غزل شمارهٔ 2710: تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی
تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی****نسیم از طرهات چون فتنه در محشر کند بازی
فلک بر مهرههای ثابت و سیار میلرزد****مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر کند بازی
قدح لبریز حیرت گردد و مینا به رقص آید****در آن محفل که آن شوخ پری پیکر کند بازی
بجز مشاطهٔ جادوکه دارد نبض گیسویش ***چنین ماری مگر در دست افسونگر کند بازی
شهید ناز او خون گرمیی دارد که از شوقش****چو نبض موج جوهر در دم خنجرکند بازی
بضاعت نیست بیش از مشت خونی بسمل ما را****گل آخر رنگ خواهد باختن گر سر کند بازی
زگرد اضطراب دل نفس در سینهام خون شد****بگو این طفل شوخ از خانه بیرونتر کند بازی
نگه را محرم دل ساز و فارغکن ز افلاکش****چو طفلان تا بهکی با حلقههای درکند بازی
فضای پرزدن تنگست در جولانگه امکان****شرار ما مگر در عالم دیگرکند بازی
به زیر چرخ از انسان هرزه جولانی نمیآید****مگر بوزینهای باشد که در چنبر کند بازی
دل خرسند بر هرکس ز شوق افسون دمد بیدل****در آتش هم همان چون شمع گل بر سر کند بازی
غزل شمارهٔ 2711: درین مکتب که باز آن طفل بازیگر کند بازی
درین مکتب که باز آن طفل بازیگر کند بازی****که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی
به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد****هوس مستی که جای باده در ساغر کند بازی
نشاط طبع در ترک تکلف بیش میباشد****به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی
اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق میخواهم****سپندم یک تپش بیرون این مجمرکند بازی
نمیدانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون****مگر باگردکانی چند ازین اخترکند بازی
به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت کارت****شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی
به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را****کبوتر مایل پستیست هرگه سرکند بازی
بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما****کجا رندیکزین بازیچه بیرونترکند بازی
نگهگر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ****چو مژگان چند پروازت به بال و پرکند بازی
قد پیری نمودارست طفلی تا بهکی بیدل****کچه در خاک پنهانکن مبادت ترکند بازی
غزل شمارهٔ 2712: گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی
گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی****می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی
به هر دشتیکه صید طره ات بر هم زند بالی****غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی
زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی****خیال قامتت هرگه بهچشم ترکند بازی
غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان****که گاهی با عقیق وگاه باگوهرکند بازی
ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو میلرزم****رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی
به موج اشک چوگانی کنم نه گوی گردون را****اگر یک جنبش مژگان جنونم سرکند بازی
شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم****چه لازم اشک من بادیدهٔ اخترکند بازی
بساط این محیط از عافیت طرفی نمیبندد****گهر هم چون حباب اینجا همان با سرکند بازی
سفیدیکرد مویت لیک از طفلی نمیفهمی****که آتش تاکجا در زیر خاکستر کند بازی
شرر در عرصهٔ تحقیق با ما چشمکی دارد****که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی
به شغل لهو آخر پیرگردیدم ندانستم****که همچون شعلهٔ جوالهام چنبر کند بازی
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل****که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی
غزل شمارهٔ 2713: من و دیوانهخو طفلی که هر جا سر کند بازی
من و دیوانهخو طفلی که هر جا سر کند بازی****دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی
خیال چین ابروی تو هر جا بینقاب افتد****نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی
به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم****که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی
به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند****که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی
در آن محفل که گلچین هوس باشد دم تیغت****مرا چون شمع یک گردن به چندین سر کند بازی
بود ننگ شکوه مهر محو ذره گردیدن****بگو تا جلوه در آیینهها کمتر کند بازی
دل عاشق به گلگشت چمن حیفست پردازد****سپند آن به که در جولانگه مجمر کند بازی
طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو****مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی
اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد****چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی
مزاج خوابناک افسانه را باطل نمیداند****جهان بازیست اماکیست تا باورکند بازی
طربکنگر نشاط وهم هستی زود طیگردد****به کلفت میکشد دل هر قدر لنگر کند بازی
هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمیداند****چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی
غزل شمارهٔ 2714: نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی
نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی****حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی
اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش****ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی
به دوران تو گردون مهرهٔ سیاره میچیند****بفرما چشم فتان را که تا ابتر کند بازی
به بزم بیقراری مشرب عیش شرر دارم****من و اشکی که چون اطفال با اخگر کند بازی
اگر تحریر خط دلفریبش سر کنم بیدل****زبان کلک خشک من به مشک تر کند بازی
غزل شمارهٔ 2715: الهی سخت بیبرگم به ساز طاعتاندوزی
الهی سخت بیبرگم به ساز طاعتاندوزی****همین یک الله الله دارم آن همگر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش میلرزم ازین غافل****که شمع از باد روشن میشود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمیداند****نفس هر پر زدن بیپرده دارد صبح نوروزی
سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل****سیهکردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی
درین وادیکه دل از آه مأیوسان عصا گیرد****چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی
ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه****تبسم میکشد سویت چوگندم محمل روزی
قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل****چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی
غزل شمارهٔ 2716: چه دولت است نشاط تجدد اندوزی
چه دولت است نشاط تجدد اندوزی****دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی
نعیم و خلد برین گرد خوان استعداد****قناعت است ولی تا کرا شود روزی
به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید****چراغ دهر خمش گیر اگر دل افروزی
فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم****به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی
به سایهٔ علم سرنگونی مژه باش****جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی
چو صبح شور در آفاق میتوان افکند****به یک نفس زدنی گر خموشی آموزی
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل****لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی
غزل شمارهٔ 2717: مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی
مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی****پا به دامن نشکستی که به آداب رسی
مخمل کارگه غفلتی ای بیحاصل****سعی بیداریت این بس که تو تا خواب رسی
آنقدر بر در اظهار مبر حاجت خویش****که به خفتکده منت احباب رسی
رمز اقبال جهان واکشی از ادبارش****گر به شاگردی شاگرد رسن تاب رسی
منت آلوده مکن چارهٔ زخم دل کس****ترسم از مرهم کافور به مهتاب رسی
بی عرق نیست دل از خجلت تعمیر جسد****برمدار آنهمه این خاک که تا آب رسی
ماهی قلزم حرص آب دگر میخواهد****عطشت کم شود آندم که به قلاب رسی
سیر این بحر دلیل سبق غیرتهاست****گرد خود گرد زمانی که به گرداب رسی
نشئه پیمایی کیفیت تاک آسان نیست****وا شود عقدهٔ دل تا به می ناب رسی
ختم غواصی دریای یقینت این است****که ز هر قطره به آن گوهر نایاب رسی
واصل کعبهٔ تحقیق ادب کوشانند****سر به زانو نه و دیدی که به محراب رسی
راهی از مقصد بسمل نگشودی هیهات****تا به ذوق طلب بیدل بیتاب رسی
غزل شمارهٔ 2718: چه غافلی که ز من نام دوست میپرسی
چه غافلی که ز من نام دوست میپرسی****سراغ او هم از آنکس که اوست میپرسی
چه ممکنست رسیدن به فهم یکتایی****چنینکه مسئلهٔ مغز و پوست میپرسی
ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور****تیمم آب چه عالم وضوست میپرسی
نگاه در مژهای گم ز نارساییها****کهکیست زشت وکدامین نکوست میپرسی
تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند****رهی نداری و منزل چه سوست میپرسی
به تر دماغی هوش تو جهل میخندد****کز اهل هند عبارات خوست میپرسی
دل دو نیم چوگندمگرفته در بغلت****تو گرم و سردی نان دو پوست میپرسی
به چشمه سار قناعت ندادهاند رهت****کز آبروی غنا از چه جوست میپرسی
سوال بیخردان کم جواب میباشد****نفس بدزد که تا گفتگوست میپرسی
ز قیل و قال منم ناگزیر و میگویم****به حرف و صوت ترا نیز خوست میپرسی
به خامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست****ز بیدل آنچه حدیث نکوست میپرسی
غزل شمارهٔ 2719: پیرو تسلیم باش آخر به جایی میرسی
پیرو تسلیم باش آخر به جایی میرسی****از سر ما گر قدم سازی به پایی میرسی
کاروانها میرود زبن دشت بیگرد سراغ****میشوی گم تا به آواز درایی میرسی
زیرگردون عقدهٔ کارکسی جاوید نیست****دانهوار آخر تو هم تا آسیایی میرسی
صبر اگر باشد دلیل نارساییهای جهد****تا به مقصد چون ثمر بیرنج پایی میرسی
ای زبان دان عدم از خامشی غافل مباش****زین ادابازی به حرف آشنایی میرسی
چون سحر تا آسمان بالیدهای اما هنوز****از بهار بینشان برخود هوایی میرسی
گردش رنگ تجدد تنگ دارد فرصتت****ابتدایی تا به فکر انتهایی میرسی
بیدماغی میکند نازت به صدگردون غرور****تا به سیر کلبهٔ چون من گدایی میرسی
بر ملایک هم سجود احترامت واجبست****خاکی اما از جناب کبریایی میرسی
گرم داری در عدم هنگامهٔ سیر خیال****نی به جایی میروی و نی ز جایی میرسی
ای به چندین پرده پنهان تر ز ساز بویگل****یاد رنگی میکنی گلگون قبایی میرسی
باز میگردد مژه گل میکند عریانیت****چشم میپوشی به سامان ردایی میرسی
رمز هستی و عدم زین بیش نتوان واشکافت****چون نفس هر دم زدن هویی به هایی میرسی
بیدل آهنگت شنیدیم و ترا نشناختیم****ای ز فهم آن سو به گوش ما صدایی میرسی
غزل شمارهٔ 2720: خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی
خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی****جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی
فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری****به فهم این لغت جز خاک گشتن نیست قاموسی
نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل****شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسی
دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت****چه شمعست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی
سجود سایهام امید اقبال دگر دارم****به خاک افتادهام در حسرت اقبال پابوسی
چه اقبال است یارب مژدهٔ شمشیر قاتل را****که بوی خون چکیدن در دماغم میزند کوسی
ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاکستری دارد****به استقبال بالم میرسد پرواز معکوسی
به صد چاک جگر آهی نجست از سینهٔ تنگم****در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی
نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل****شرار سنگ هم در بیضه پروردهست طاووسی
غزل شمارهٔ 2721: کهام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی
کهام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی****غبار دامن رنگی صدای دست افسوسی
حباب این محیطم مفت دیدنهاست اسرارم****پری زیر بغل میگردم از مینای محسوسی
ندانم تیغ قاتل از چه گلشن دادهاند آبش****چکیدنهای خونم نیست بی آواز طاووسی
حجاب وصل نتوان یافت جز گرد خیال اینجا****ز بالیدن فروغ شمعگلکردهست فانوسی
دلی پرداخت از بیپردگیها ساز بیرنگی****بهار آیینه دارد در شکست رنگ فانوسی
ز دیرستان حیرت تشنهٔ دیدار می آیم****به بار هر نم اشکی فغانگمکرده ناقوسی
کباب لذت خاموشیام از گفتگو بس کن****بهم آوردن لبها به یادم میدهد بوسی
شکست آیینهٔ تعمیر چندین جلوه است اینجا****چکید اشک من و حسن تو در آفاق زد کوسی
نگردی ای شرار کاغذ از هم مشربان غافل****که از خاکستر ما هم پر افشان بود طاووسی
ز خودگر نگذری باری ز اسباب جهان بگذر****چراغی تا کنی روشن در آتش گیر فانوسی
از آن سامان عشرتها که چون گل داشتم بیدل****کنون ازگردش رنگ است با من دست افسوسی
غزل شمارهٔ 2722: که دم زند ز من و مادمی که ما تو نباشی
که دم زند ز من و مادمی که ما تو نباشی****به این غرور که ماییم از کجا تو نباشی
نفس چو صبح زدن بیحضور مهر نشاید****چه زندگیست کسی را که آشنا تو نباشی
ازل به یاد که باشد، ابد دل که خراشد****که بود و کیست گر آغاز و انتها تو نباشی
غنای موج تلافیگرش بقای محیط است****نکشت عشق کسی را که خونبها تو نباشی
محیط عشق به گوشم جز این خطاب ندارد****که ای حباب چه شد جامهات فنا تو نباشی
مکش خجالت محرومی از غرور تعین****چه من چه او همه با توست اگر تو با تو نباشی
جهان پر است ز گرد عدم سراغی عنقا****تو نیز باش به رنگی که هیچ جا تو نباشی
طمع به ششجهتت بسته راه حاصل مطلب****جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشی
بر این بهار چو شبنم خوشست چشم گشودن****دمیکه غیر عرق چیزی از حیا تو نباشی
چنین که قافلهٔ رنگ بر هواست خرامش****به رنگ شمع نگاهی که زیر پا تو نباشی
من و تو بیدل ما را به وهم چند فریبد****منی جز از تو نزیبد تویی چرا تو نباشی
غزل شمارهٔ 2723: چو قارون ته خاک اگر رفته باشی
چو قارون ته خاک اگر رفته باشی****به آرایشگنج و زر رفته باشی
چهکارست امل پیشه را با قیامت****به هر جا رسی پیشتر رفتهباشی
براین انجمن وا نگردید چشمت****یقین شدکه جای دگر رفته باشی
رم فرصت اینجا نفس میشمارد****چو عمرآمدنکو، مگر رفته باشی
چو شمعت بهپیش ایستادهست رفتن****ز پا گر نشستی به سر رفته باشی
شراریاست آیینهپرداز هستی****نظر تا کنی از نظر رفته باشی
غبار تو خواهد جنون کردن آخر****در آن ره که با کروفر رفته باشی
دراین بزم تاکی فروزد چراغت****اگر شب نرفتی سحر رفته باشی
جهان بیش و کم مجمع امتیاز است****تو پر بی تمیزی به در رفته باشی
چه عزت چه خواری اقامت محال است****به هر رنگ ازین رهگذر رفته باشی
هوا مخملی گر همه آفتابی****وگر سایهای بی سحر رفته باشی
سلامت در این کوچه وقتیست بیدل****که از آمدن بیشتر رفته باشی
غزل شمارهٔ 2724: ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی
ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی****تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی
می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم****سر از خیال خالی دل بیاراده باشی
قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی****به هزار چین دامن ز سحر زیاده باشی
ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد****تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی
زنمو به رنگ شبنم طرب بهار این بس****که ز چشم تر کشی سر به در اوفتاده باشی
نسزد به مکتب وهم غم سرنوشت خوردن****خط این جریده پوچ است خوشت آنکه ساده باشی
همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش****تو نم جبین نداری چه گل آب داده باشی
شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد****ز مشیمهٔ تعین به چه ننگ زاده باشی
گل سرخوش و مستی طلبی است مابقی هیچ****اگر این خمار بشکست نه قدح نه باده باشی
چو جوانی و چه پیری به کشاکش است کارت****چو کمان دمی که زورت شکند کباده باشی
نروی به محفل ای شمع که زتنگی دل آنجا****به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی
سخنت به طبع مستان اثری نکرد بیدل****سر شیشههای خالی چقدر گشاده باشی
غزل شمارهٔ 2725: گریک مژه چون چشم فراهم شده باشی
گریک مژه چون چشم فراهم شده باشی****شیرازهٔ اجزای دو عالم شده باشی
تمهید خزان آینهٔ اصل بهار است****بیرنگی اگر رنگگلیکم شده باشی
هشدارکه اجزای هواییست بنایت****گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی
عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند****کو ناله گرفتم که جرس هم شده باشی
بیجبههٔ تسلیم تواضع دم تیغ است****حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی
قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست****هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی
پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی****در دام خودی گر همه تن رم شده باشی
ناصح سخن ساختهات پر نمکین است****رحم است به زخمی که تو مرهم شده باشی
تا بار خری چند نبندند به دوشت****آدم نشوی گر همه آدم شده باشی
فرداستکه خاکست سرو برگ غرورت****هر چند که امروز فلک هم شده باشی
عمریست که آب رخ ما صرف طلبهاست****ای جبههٔ همت چقدر نم شده باشی
خلوتگه تحقیق زتمثال مبراست****آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی
بیدل مگذر چون مه نو از خط تسلیم****بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی
غزل شمارهٔ 2726: ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی
ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی****چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی
ز خیال خویش بگذر چه مجاز، کو حقیقت****چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی
نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را****توکه میروی نظرکن بهکجا رسیده باشی
چه تپیدن است ای اشک به توام نه اینگمان بود****که زسعی آب گشتن به حیا رسیده باشی
به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت****که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی
تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید****من و یک جبین نیازی که تو وارسیده باشی
به بساط بینیازی غم نارسیدنم نیست****من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی
ثمر بهار رنگی به کمال خود نظر کن****چمنی گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی
سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است****به تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی
به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل****که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی
غزل شمارهٔ 2727: نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی****تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی
سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت****که همان کف غباری به هوا رسیده باشی
به هوای خودسریها نروی ز ره که چون شمع****سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی
زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی****که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی
خم طرهٔ اجابت به عروج بینیازیست****تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی
همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما****که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی
برو ای سپند امشب سر و برگ ما خموشیست****تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی
نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی****به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی
نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ****که ز خویش اگر گذشتی همه جا رسیده باشی
ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس****که به گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی
غزل شمارهٔ 2728: تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی
تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی****نقاش قدرتی اگر از رنگ پاکشی
عرضکمال آینه موقوف سادگیست****زان جوهرت چه سود که خط بر صفا کشی
حیرت غنیمت است مبادا چو گردباد****چشمی به گردش آری و جام هوا کشی
بار دلت به ناله رسانی سبک شود****کز پای کوه رشته به زور صدا کشی
بیرون نُه فلک فکنی طرح کشت و کار****تا دانهای سلامت ازین آسیا کشی
با این شکست و عجز رسا موی چینیایم****آسان مدان که دامنش از دست ما کشی
بار وفا دمی که شود طاقت آزما****غیر از عرق دگر چه به دوش حیا کشی
مخمل رضا به مشق سجودت نمیدهد****خط بر زمین مگر ز نی بوریا کشی
دوش غنا ستمکش ناز هوس مباد****بار جهان خوشست که بر پشت پا کشی
گر آگهی ز خفّت اوضاع احتیاج****دست آنقدر میاز که ننگ دعا کشی
غافل مشو ز مزد تلاش فروتنی****شاید که سایهای کنی ایجاد واکشی
بیدل گذشت عمر و نهای فارغ از امل****بگسیخت رشته و تو همان درکشاکشی
غزل شمارهٔ 2729: چه شد آستان حضور دل که تو رنج دیر و حرم کشی
چه شد آستان حضور دل که تو رنج دیر و حرم کشی****به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم که قلم کشی
به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی****چه قدر مصور عبرتی که چو سنگ بار صنم کشی
رمقیست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم****چو حباب سعیکمی مدانکه نفس به پیکر خمکشی
کسی ازپریکه مگسکشد ز چه ننگ دام و قفسکشد****غم ساغریکه هوسکشد به دماغ سوختهکمکشی
به خیال غربت وهم و ظن مپسند دوریت از وطن****عرقست حاصل علم و فنکه خمار یاد عدم کشی
اگرت دلیل ره وفا به مروتیکند آشنا****به زمین نیفکنی از حیا به رهی که خار قدم کشی
به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرمگمان****چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکمکشی
به برت ز جوهرآینه ورقیست نسخه طراز دل****سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقمکشی
اگر از تردد بیاثر نرسی به منصب بال و پر****چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علمکشی
ندمید صبحی ازاین چمنکه نبست صورت شبنمی****حذر از مآل ترددیکه نفس گدازی و نم کشی
من زار بیدل ناتوان نیام آنقدر به دلت گران****که چو بویگل دم امتحان به ترازوی نفسمکشی
غزل شمارهٔ 2730: می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی
می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی****چه کم است عروج دماغ غنا که خمار توقع کس نکشی
درجات سعادت پاس ادب به قبول یقین رسد آن نفست****که چو صبح تلاطم حکم قضا دهدت به غبار و نفس نکشی
نی زمزمههای بساط وفا خجلست ز حرف رباییما****مرسان به نگونی خامه خطی که به مسطر چاک قفس نکشی
ز جهان تنزه بیخللی چه فسرده عالم دون عملی****تو همان همای نشیمن منزلی سر خود ته بال مگس نکشی
ز گذشتن عمر گسسته عنان دل بیحس مرده نزد به فغان****ستم است که قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نکشی
ره ننگ رسوم زمانه بهل ز تتبع وضع جهان بگسل****که به دشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نکشی
اگرت ز مواعظ بیدل ما عرقی شود آب جبین حیا****به دودم نفسی که دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نکشی
غزل شمارهٔ 2731: ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی
ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی****نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی
تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم****نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی
زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم****اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی
ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم****به صد تعبیرم ایما میکند خواب فراموشی
به غارت رفته گرد جلوهگاه کیستم یارب****که از هر ذرهای بالم نگاه خانه بر دوشی
نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی****نفس دزدیدهام تا در نگیرد پنبه درگوشی
شکستن تا چهها ریزد به دامان حباب من****نگاهی رفته است از خویش و گل کردهست آغوشی
ز مستان هوسپیمای این محفل نمیبینم****چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی
ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمیبندد****تو بر خود جلوه کن ما را کجا چشمی کجا هوشی
دل داغ آشیانی در قفس پروردهام بیدل****به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی
غزل شمارهٔ 2732: تا چند کشد دل الم بیهده کوشی
تا چند کشد دل الم بیهده کوشی****چون صبح نفس باختم از خانه بدوشی
خجلت ثمر دشت تردد نتوان زیست****ترسم به عرق گم شود از آبله جوشی
امروز کسی محرم فریاد کسی نیست****دلکوب خودم چون جرس از هرزه خروشی
شمعی که به فانوس خیال تو فروزند****چون آتش یاقوت نمیرد ز خموشی
ای خواب تو تلخ از هوس مخمل دنیا****حیف است ز حرف کفنت پنبهبهگوشی
گر آگهی از ننگ بدانجامی اقبال****هر چند به گردون رسی از خاک به جوشی
تا خجلت پستی نکشد نشئهٔ همت****آن جرعه که بر خاک توان ریخت ننوشی
در سعی طلب چشم به فرصت نتوان دوخت****برق آینهدار است مبادا مژه پوشی
بیدل اگر آگه شوی از درد محبت****یک زخم به صد صبح تبسم نفروشی
غزل شمارهٔ 2733: خیالش بر نمیتابد شعور، ای بیخودی جوشی
خیالش بر نمیتابد شعور، ای بیخودی جوشی****نمیگنجد به دیدن جلوهاش ای حیرت آغوشی
ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من****چو مژگان میکنم مضرابی آهنگ خاموشی
از آن نامهربان منتکش صد رنگ احسانیم****به این حسرت که گاهی میکند یاد فراموشی
نه از صبحی خبر دارم نه از شامی اثر دارم****نگه میپرورم در سایهٔ خط بناگوشی
به روی جلوهٔ او هر چه باداباد میتازم****به این یک مشت خس در بحر آتش میزنم جوشی
چنین محو خرام کیست طاووس خیال من****که واکردهست فردوس از بن هر مویم آغوشی
هنر کن محو نسیان تا صفای دل به عرض آید****ز جوهر چشمهٔ آیینه دارد آب خس پوشی
به غفلت از نوای ساز هستی بیخبر رفتم****شنیدن داشت این افسانه گر میداشتم گوشی
ز بار حسرت دنیا دوتا گشتیم و زین غافل****که عقبا هم نمیارزد به خم گرداندن دوشی
حباب من ز درد بینگاهی داغ شد بیدل****فروغ کلبهام تا چند باشد شمع خاموشی
غزل شمارهٔ 2734: به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی
به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی****به پیش ناله اکنون میبرم فریاد خاموشی
در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت****نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی
جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی****همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی
به ضبط نفس موقوفست آیین گهر بستن****فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی
ز ساز مجلس تصویرم این آواز میآید****که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی
همه گر ننگ باشد بیزبانی را غنیمت دان****مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی
نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر****رسانیدم بهگوش آینه فریاد خاموشی
لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن****درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی
به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش میروبم****پسند نالهٔ من نیست بیایجاد خاموشی
نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت****که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی
به دل گفتم درین مکتب که دارد درس جمعیت****نفس در سرمه خوابانیده گفت استاد خاموشی
چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل****فراموش خودی یا رفتهای از یاد خاموشی
غزل شمارهٔ 2735: پوچست قماش تو به اظهار تلافی
پوچست قماش تو به اظهار تلافی****ای کسوت موهوم فنا رنگ نبافی
نشکافت کس از نظم جهان معنی تحقیق****از بسکه بهم تنگ نشستهست قوافی
در فکر خودم معنی او چهرهگشا شد****خورشید برون ربختم از ذره شکافی
آیینه دلان جوهر شمشیر ندارند****اجزای مدارایی ما نیست مصافی
زندانی حرمانکدهٔ داغ وفاییم****بر ما نتوان بست خطاهای معافی
خون ناشده ره در دل ظالم نتوان برد****جز آبکه دیدهست ز شمشیر غلافی
زین ما و من اندیشهٔ تحقیق که دارد****معنی نفروشی به سخنهای گزافی
تا محمل آسایش جاوید توان بست****یک آبلهٔ پاست درین مرحله کافی
گو این دو سه رنگت به توهّم نفریبد****آیینه مشو تا نکشی منت صافی
زان پیش که احسان فلک شعله فروشد****بیدل عرقی ریز به سامان تلافی
غزل شمارهٔ 2736: ای شیخ به تدبیر امل بیهده حرفی
ای شیخ به تدبیر امل بیهده حرفی****دستار به کهسار میفکن تل برفی
همنسبتی جوهر رازت چه خیال است****از وهم برون آ، کف این قلزم ژرفی
دون فطرتیت غیر جنون هیچ ندارد****بر حوصلهٔ پوچ مناز آبله ظرفی
در عالم برق و شرر امید وفا نیست****هستی رم نازست و تو حسرتکش طرفی
با نقش خیال این همه رعنا نتوان زیست****چون پیکر طاووس ز نیرنگ شگرفی
بحث من و ما بردهای آن سوی قیامت****ای مدٌ نفس با همه فرصت دو سه حرفی
بیدل ادب علم و فن از دور بجا آر****جزخجلت تقریرنه نحوی و نه صرفی
غزل شمارهٔ 2737: جهانکورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی
جهانکورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی****به هرکس وارسی میافکند تیری به تاریکی
چراغ دل به فکر این شبستان گر نپردازد****ندارد مردمک هم رنگ تقصیری به تاریکی
امل سست است از نیرنگ این چرخکهن یکسان****خیالی چند میریسد زن پیری به تاریکی
به رنگ آمیزی عنقا جهانی میکشد زحمت****تو هم زین رنگ میپرداز تصویری به تاریکی
چه مقصد محمل ما ناتوانان میکشد بارت****که عمری شد چو مو داریم شبگیری به تاریکی
کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمیداند****محبت بر مس ما هم زد اکسیری به تاریکی
دلی روشنکن از تشویش این ظلمتسرا بگذر****بجز فکر چراغت نیست تدبیری به تاریکی
ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم****سیاهی کردهام چون کاسهٔ شیری به تاریکی
نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن****رسیدم همچو شمع اما پس از دیری به تاربکی
کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بیدل****قیامت کرده است آواز زنجیری به تاریکی
غزل شمارهٔ 2738: چند پیچد بر من بیدست وپا افتادگی
چند پیچد بر من بیدست وپا افتادگی****از رهم بردار تا گیرد عصا افتادگی
شیوهٔ عشاق چون اشک است در راه نیاز****ابتدا سرگشتگیها، انتها افتادگی
نیست سعی ما بیابان مرگ منتهای خضر****لغزش پاییست خواهد برد تا افتادگی
عالمی از عجز ما چیدهست سامان غرور****کرد ما را سایهٔ بال هما افتادگی
بگذار ازکوشش که دارد وادی تسلیم عشق****جاده از خود رفتن و منزل ز پا افتادگی
دامن تسلیم هم آسان نمیآید به دست****خاک گردیدیم تا شد آشنا افتادگی
هر چه از ما گل کند تمهید تسلیم است و بس****سرکشی هم دارد از دست دعا افتادگی
کرکسی از پا درافتد ما ز سر افتادهایم****یک زمین و آسمان از ماست تا فتادگی
ما به تعظیم از سر بنیاد خود برخاستیم****شعله همگرکرد با خاشاک ما افتادگی
همچو آتش سر مکش بیدلکه در تدبیر امن****خاک بنیاد ترا دارد به پا افتادگی
غزل شمارهٔ 2739: بسکه گردید آبیار ما ز پا افتادگی
بسکه گردید آبیار ما ز پا افتادگی****سبز شد آخر چو بید از وضع ما افتادگی
میتوان از طینت ما هم رعونت خواستن****گر برآید از طلسم نقش پا افتادگی
عمرها چون اشککنج راحتی میخواستم****بهر ما امروز خالی کرد جا افتادگی
دام عجزی درکمین سرکشی خوابیده است****میکشد انجام نی از بوریا افتادگی
سرکشی تا کی گریبانت درّد چون گردباد****همچو صحرا دامنی دارد رسا افتادگی
مرد وحشت گر نهای با هر چه هستی صلح کن****ای به یک رویی مثل یا جنگ یا افتادگی
غوطه زن در ناز اگر با عجز داری نسبتی****بر سراپای تو میبندد حنا افتادگی
خط پرگار کمالت ناتمام افتاده است****تا نمیسازد سرت را محو پا افتادگی
با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا****گفت در هر صورتی نام خدا افتادگی
تخم اقبالم ز فیض سجده خواهد همتی****کز سرم چون پا دواند ریشهها افتادگی
کاروان نقش پاییم از کمال ما مپرس****منزل ما جاده ما خضر ما افتادگی
نیست ممکن بیدل از تسلیم سر دزدیدنم****نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی
غزل شمارهٔ 2740: سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی
سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی****سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی
از شعاع مهر یکسر خاکساری میچکد****بر جبین چرخ هم خطیست با افتادگی
سجده را در خاک راهش گر عروج آبروست****میشود چون دانهام آخر عصا افتادگی
نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن****با زمین سرکن چو نقش بوریا افتادگی
استقامت نیست ساز کهنهٔ دیوار جهد****عضو عضوت میزند موج زپا افتادگی
بی عرق یک سجده از پیشانی من گل نکرد****میکند بر عجز حالم گریهها افتادگی
چون غبار رفته از خود دست و پایی میزنم****تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی
آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است****آب میگردد چو شبنم ازحیا افتادگی
تا به چشم نقش پایی راه عبرت واکنم****پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی
با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم****همچو زلف یار مینازد به ما افتادگی
غزل شمارهٔ 2741: کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی
کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی****قطره را شد سوی دریا رهنما افتادگی
راحت روی زمین زیر نگین ناز توست****گر چو نقش پا توانی ساخت با افتادگی
بینیازی نیست ناز غیرت آهنگان عشق****شعله راگردنکشی بردهست تا افتادگی
عالمی چون اشک بر مژگان ما دارد قدم****این نیستان داشت بیش از بوریا افتادگی
داغ می گوید به گوش شعله کای مست غرور****تا به کی سر بر هوای پیش پا افتادگی
ما ضعیفان فارغیم از زحمت تحصیل جاه****مسند ما خاکساری تخت ما افتادگی
از مزاج کینهجو وضع مدارا بردهاند****با شرر مشکل که گردد آشنا افتادگی
گه به پای کاکلش افتم گهی در پای زلف****خوش سر وکاری مرا افتاد با افتادگی
رفتهام از خویش تا از خاک بردارم سری****اینقدر چون سایهام دارد به پا افتادگی
یار رفت و من چو نقش پا به خاک افتادهام****سایه میگردید کاش این نارسا افتادگی
فال اشکی میزند بیدست و پاییهای آه****شبنم است آن دم که گل کرد از هوا افتادگی
خاک عاجزنیز خود را میزند برروی باد****خصم اگر منصف نباشد تا کجا افتادگی
ما همه اشک و تو مژگان ما همه تخم و تو ابر****دستگیری از تو میزیبد، ز ما افتادگی
تا تواند خواست عذر سرکشیهای شباب****میکند بیدل به ما قد دو تا افتادگی
غزل شمارهٔ 2742: عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی****زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر****درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال****رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد****کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع****زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست****دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت****پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز****تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم****هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن****وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید****ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای****تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
غزل شمارهٔ 2743: بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی
بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی****بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی
با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان****به که نپسندد قضا برهیچ دشمن زندگی
کاش در کنج عدم بی درد سر میسوختم****همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگی
خجلت عشق و وفا، یأس و امید مدعا****عالمی شد بار دل زین بارگردن زندگی
بینفس گردیدن از آفات ایمن میکند****آن چراغی راکه دارد زیر دامن زندگی
تشنهٔ آبی نباید بود کز سر بگذرد****میشود آخر دم تیغ ازگذشتن زندگی
فرصت آوارگی هم یک دو گردش بیش نیست****تا به کی دارد چو سنگت در فلاخن زندگی
هرکه میبینی دکان آرای نازی دیگرست****زین قماش پوچ یعنی باب مردن زندگی
تا کجا همکسوت طاووس خواهی زیستن****بیخبر در آبت افکندهست روغن زندگی
گه به منظر میفریبد گه به بامت میبرد****میکشد تا خانهٔگورت به هر فن زندگی
دستگاه ناله هم ای کاش مدّی میکشید****چون سپندم سوخت داغ نیمه شیون زندگی
شبنم انشا بود بیدل خجلت پرواز صبح****برکفن زد تا عرق کرد از دویدن زندگی
غزل شمارهٔ 2744: جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی
جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی****ای خاک برآن سرکه نیرزید به سنگی
انجام خرام تو شکار افکن دل بود****ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی
مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند****در شیشهٔ یک غنچه نماند می رنگی
محو است در آیینهٔ تمکین تو شوخی****چون معنی پرواز شرر در دل سنگی
تا طرح تبسم فکنی چین جبین است****در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی
در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست****هر دل المی دارد و هر آینه رنگی
در دیدهٔ عبرت اثر دام حوادث****خفتهست به زیر پر طاووس پلنگی
خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت****گر زمزمهٔ نی نبود، نوحهٔ چنگی
آن مشهد نیرنگ که صبح است دلیلش****زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی
فریادکه در سرمه نهفتند خروشم****بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی
عمریستکه چون اشک قفا باز نگاهم****با برق سواران چهکند کوشش لنگی
در دیدهٔ ابنای زمان چند توان زیست****مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی
تا خونکه ساغرکش آرایش نازست****از رنگ حنا میرسد آیینه به چنگی
بیدل نیام آزاد به رنگی که ز تهمت****برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگی
غزل شمارهٔ 2745: چو بویگل ز چه افسردگی مقید رنگی
چو بویگل ز چه افسردگی مقید رنگی****تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی
حباب وار ز دردیکشان حوصله بگذر****که تا گشودهای آغوش شوق کام نهنگی
ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق****اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی
فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد****فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی
ز داغ اگر همه طاووسگلکنی چهگشاید****که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی
به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است****حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی
دل پریکه نداری مکن تهی ز تعین****کزین ترانهگرانتر ز عطسههای تفنگی
غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت****شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی
مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت****درین گذر به ادایی قدمگشا که نه لنگی
گذشت قافلهها زین بساط نعل در آتش****سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی
به عزم هر چه قدم میزنی بجاست فسردن****شتاب تا نگذشتهست از پرتو درنگی
گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل****به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی
غزل شمارهٔ 2746: دارد به من دلشده امشب سرجنگی
دارد به من دلشده امشب سرجنگی****گلبرگ کمانی پر طاووس خدنگی
پیش که برم شکوه از آن نرگس کافر****بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی
مشکلکه ز فکر عدم خویش برآییم****داریم سر اما به گریبان نهنگی
آن جلوه که بیرون خیالست خیالش****دیدیم به رنگی که ندیدیم به رنگی
محتاج نفس کرد تحیر دل ما را****آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی
کلفت نبرد ره به دل باده پرستان****آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی
نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست****گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی
هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد****گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی
گامی به گشاد خط پرگار نرفتیم****چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی
گرد رم عیش است چه صحرا و چه گلزار****فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی
بیدل خوشم از عارض گلگون به خط سبز****فارغ زمیام ساخته کیفیت بنگی
غزل شمارهٔ 2747: ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی
ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی****شرر حواله گردیدهست تا گرداندهام رنگی
تجلی صیقا دیدار چون آیینهام اما****نمیباشد به نابینایی حیرانیام زنگی
تلاش لازم افتادهست ساز زندگانی را****سری بر سنگ میباید زدن بی صلحی و جنگی
چو صبح اظهار ناکامیست سامان بهار من****ز پرواز غباری چند پیدا کردهام رنگی
دو عالم میتوان از یک نگاه گرم طیکردن****تک و تاز شرر نی جاده میخواهد نه فرسنگی
فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت****همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی
ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن****تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی
ز یاس قامت خمگشته بر خود نوحهای دارم****پریشان کردهام در مرگ عشرت گیسوی چنگی
زباناضطراب اشکنومیدم که میفهمد؟****شکستم شیشهای اما نبردم بوی آهنگی
چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من****شکستی طره تا بستی به روی حال من رنگی
ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل****خرام نالهها نگذاشت درکهسار ما سنگی
غزل شمارهٔ 2748: ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی
ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی****چمن فریاد بلبل میکند گر بشکنی؟نگی
از این کهسار مگذر بیادب کز درد یکرنگی****پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی
به غفلت دادهای آرایش ناموس آگاهی****گریبان میدرّد آیینه گر بر هم خورد رنگی
فسردن تا به کی ای بیخبر گردی پر افشان کن****تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی
چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت****ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی
غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی****کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی
جهان حرف افسون مخالف بر نمیدارد****جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی
به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش****به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی
سحر گاهی نوای نی بهگوشم زد که ای غافل****نفسها ناله گردد تا رسد سازی به آهنگی
در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی****فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
ز رمز صورت و معنی دل خود جمع کن بیدل****بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی
غزل شمارهٔ 2749: باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی****رنگگل طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم****مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد****آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون****عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد****خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن****پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم****جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار****تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش****حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا****با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست ****خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
غزل شمارهٔ 2750: به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی
به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی****جهان تنگ آسودن دل پر میکند خالی
نقوش وهم و ظن در هر تأمل میشود باطل****خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی
نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش میخواند****که عمری شد ز هوشم میبرد این مصرع خالی
در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید****دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی
به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمیماند****فسردن میشود پرواز رنگ از بی پر و بالی
نمیدانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم****عرق عمریست بر پیشانیام بستهست غسالی
به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب****زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی
جهان بیاعتبار افتاد از لاف دنی طبعان****نیستان پشم میبافد ز شیر و گربهٔ قالی
شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس****هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی
به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل****سیهگردید همچون شانه دوش من ز حمالی
غزل شمارهٔ 2751: رمی’ بیتابیی تغییر رنگی گردش حالی
رمی’ بیتابیی تغییر رنگی گردش حالی****فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن****پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد****همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمیباشد****بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان****همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمیدارد****نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نیام لیک اینقدر دانم****که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفتهایم از خود اثر رفتهست پیش از ما****غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسواییکشید از شوخی چاکگریبانت****تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمیبندد****چو مضمون بلند افتادهام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم****که از طبع سپند من تپیدن میکشد بالی
تپش در طبع امواجست سعیگوهر آرایی****تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی****مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمریست گرد ناله میریزم****خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن****که گل اینجا همین یک جامه مییابد پس از سالی
غزل شمارهٔ 2752: ای هوش سخت داغیست یاد بهار طفلی
ای هوش سخت داغیست یاد بهار طفلی****تا مرگ بایدت بود شمع مزار طفلی
قد دو تا درین بزم آغوش ناامیدیست****خمیازه کرد ما را آخر خمار طفلی
ای عافیت تمنا مگذر ز خاکساری****این شیوه یادگارست از روزگار طفلی
ای غافل از نهایت تا کی غم بدایت****مو هم سفید کردی در انتظار طفلی
ای واقف بزرگی آوارگی مبارک****منزل نماند هر جا بستند بار طفلی
ما را ز جام قسمت خون خوردنی است اما****امروز ناگوارست آن خوشگوار طفلی
تا روزگار سازد خالی به دیده جایت****چون اشک برنداری سر از کنار طفلی
چشمم به پیری آخر محتاج توتیا شد****میداشت کاش گردی از رهگذار طفلی
انجام پختگی بود آغاز خامی من****تا حلقهگشت قامتکردم شکار طفلی
تا خاک یأس بیزم بر فرق اعتبارات****یکبارکاش سازند بازم دچار طفلی
بر رغم فرع گاهی بر اصل هم نگاهی****تاکی بزرگ بودن ای شیرخوار طفلی
از مهد غنچه خواندیم اسرار این معما****کاسودگی محال است بیاعتبار طفلی
آخر ز جیب پیری قد خمیده گل کرد****رمزکچه نهفتن در روزگار طفلی
بر موی پیری افتاد امروز نوبت رنگ****زد خامه در سفیداب صورت نگار طفلی
امروزکام عشرت از زندگی چه جویم****رفت آن غباربیدل با نی سوارطفلی
غزل شمارهٔ 2753: چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی
چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی****قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد****نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ****چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس****نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل****کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من****هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش****بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست****ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم****به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت****که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل****چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
غزل شمارهٔ 2754: دیدهای داریم محو انتظار مقدمی
دیدهای داریم محو انتظار مقدمی****یارب این آیینه را زان گل حضور شبنمی
آنکه در یکتاییش وهم دویی را بار نیست****چون کنم یادش مقابل میشوم با عالمی
گریهگو خجلت فروشیهای عرض درد اوست****از عرق در پردههای دیده میدزدم نمی
چشمهٔ خونی دگر دارد بن هر موی من****خاک گردم تا به چندین زخم پاشم مرهمی
چون هلالم دستگاه عاجزی امروز نیست****در عدم بر استخوانها جبهه میدیدم خمی
ای بهار نیستی از قدر خود غافل مباش****هر دو عالم خاک شد تابست نقش آدمی
سنگ اگر گردی شرر خواهد کشیدن محملت****نیست این آسودگیها جز کمینگاه رمی
از گزند امتداد روز و شب غافل مباش****بر سراپای تو پیچیدهست مار ارقمی
مایل قطع وفا تا چند خواهی زیستن****تیغ کین را جز تنک رویی نمیباشد دمی
با کمال عجز بیدل بینیازی جوهریم****در شکست ما کلاه آراییی دارد خمی
غزل شمارهٔ 2755: به وضع غربتم منظور بیتابیست آرامی
به وضع غربتم منظور بیتابیست آرامی****ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بیدامی
دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری****حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی
فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی****چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی
حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را****درین محفل بهکام بخت ما هم بود ایامی
غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی****تغافل شوخی از حد میبرد ای ناله ابرامی
ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمیآیم****چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی
درین صحرا نمییابم علاج تشنه کامیها****مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی
خمار و مستی این بزم جز حرفی نمیباشد****مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی
نگاه بینیازی اندکی تحریک مژگان کن****جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری گامی
شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم****نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی
دماغ بینشانی خود نمایی برنمیدارد****بس است آیینهٔ آثار عنقا کردهام نامی
جنون صیادی من چون سحر پنهان نمیباشد****به هر جا گرد پروازیست من افکندهام دامی
ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون****شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی
درین محفل نه آن بیربطی افسردهست دلها را****که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی
دماغی در هوای پختگی پروردهام بیدل****به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی
غزل شمارهٔ 2756: خطابم میکند امشب چمن در بار پیغامی
خطابم میکند امشب چمن در بار پیغامی****بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی
چو خواب افتادهام منظور چشم مست خودکامی****به تلخی کردهام جا در مذاق طبع بادامی
به یاد جلوهات امید از خود رفتنی دارم****در آغوش نگاه واپسین از دیدهام کامی
به حمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت****چراغ دیده تا روشن شود میخواستم شامی
گر از طرز کلام آب رخ گوهر نمیریزی****دل لعلی توان خون کرد از افسون دشنامی
بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها****چو بوی گل نمیباشد پریزاد گل اندامی
کدامین نشئه جولان صید بیرون جست ازین صحرا****که بیخمیازه نتوان یافت اینجا حلقهٔ دامی
چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم****به بزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی
به کف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی****نگین جان میکند تا زین سبب حاصل کند نامی
کمند همت از چین تأمل ننگ میدارد****مپیچ از نارساییها به هر آغاز و انجامی
بهار بیخودی گویند بزم عشرتی دارد****روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی
به یاد جلوه عمری شد نگه میپرورد بیدل****هنر از حیرت آیینهام منتکش دامی
غزل شمارهٔ 2757: گر نیست در این میکدهها دور تمامی
گر نیست در این میکدهها دور تمامی****قانع چو هلالیم به نصف خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز****گر نان شبی هست و چراغ سر شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگ تعین****تخم آرزوی پوچ و، ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرور همه بر دعوی پوچ است****در عرصهٔ ما تیغکشیدهست نیامی
شاهان بهنگین غره گدایان به قناعت****هستی همه را ساخته خفتکش نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال****این وصل نه زانهاست که ارزدبه پیامی
دلها همه مجموعهٔ نیرنگ فسونند****هر دانهکه دیدی گرهی بود به دامی
هستی روش ناز جنون تاز که دارد****میآیدم از گرد نفس بوی خرامی
تا مهر رخش از چه افق جلوه نماید****گوش همه پرکرده صدای لب بامی
آفاق ز پرواز غبارم مژه پوشید****زین سرمه به هر چشم رسیدهست سلامی
بیدل چه ازل کو ابد، از وهم برون آی****درکشور تحقیق نه صبح است و نه شامی
غزل شمارهٔ 2758: شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی
شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی****در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو****کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم****از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت****خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها****باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم****درکسب حرص نیمی در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش****قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر****در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی****تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم****اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش****یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است****چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
غزل شمارهٔ 2759: زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی
زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی****که چو مو نشسته هزار سر ته تیغ از رکگردنی
تب وتاب طاقت فتنهگر، همه را دوانده به دشت و در****تو به عجز اگر شکنی قدم نه رهی است پیش و نه رهزنی
دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس****ندویده ربشهات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی
چو سحر تلاشگذشتنی ز جهات بایدت آنچنان****که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی
گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی****بهکجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی
خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو****که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی
ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی****شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی
چمن است خلق نو و کهن ز بهار عبرت وهم و ظن****نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی
چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت****که ز سعی گردش رنگها نرسیدهای به فلاخنی
به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان****که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی****نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی
چو نفس ز همت پر فشان من بیدل ز همه رسته ام****به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
غزل شمارهٔ 2760: افتادهام به راهت چون اشک بیروانی
افتادهام به راهت چون اشک بیروانی****مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی
از ساز حیرت من مضمون ناله درباب****گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی
آنجا که عشق ریزد آیینهٔ تحیر****روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی
یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی****تاکی به رنگ مژگان پرواز آشیانی
از رفتن نفسها آثار نیست پیدا****نقش قدم ندارد صحرای زندگانی
دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست****تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی
تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی****از وحشت شرر کن نقش سبکعنانی
در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست****ابرام میفروشی چندان که زنده مانی
تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت****ناکردن است اولی کاری که میتوانی
بی صید دیدهٔ دام مخمور مینماید****قد دو تاست اینجا خمیازهٔ جوانی
خمخانهٔ تمنا جامی دگر ندارد****مفتست بیدماغی گر نشئه میرسانی
بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد****از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی
غزل شمارهٔ 2761: به دل دارم چو شمع از شعلههای آه سامانی
به دل دارم چو شمع از شعلههای آه سامانی****مرتب کردهام از مصرع برجسته دیوانی
خراش تازهای در طالع نظاره میبینم****درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی
به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل****تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم****که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت****که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم****نگه بیخانمان میگردد از تحریک مژگانی
ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمیماند****صدا بر شش جهت میپیچد از گام پریشانی
تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر****گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی
ز خود بینیت عیب دیگران بیپردگی دارد****اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی
ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت****به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی
فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را****زمین تا آسمان خفتهست در زخم نمایانی
به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت****به هستی چون سحر میبایدم افشاند دامانی
دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو****ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی
ازین گلشن جنون حیرتی گل کردهام بیدل****نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی
غزل شمارهٔ 2762: برداشتن دل ز جهان کرد گرانی
برداشتن دل ز جهان کرد گرانی****کز پیریام آخر به خم افتاد جوانی
مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق****نامت نجهد تا به نگینش ننشانی
ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا****تا نام تو خفت کش یادیست گرانی
سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد****دست تو همان ست کشه دامن نفشانی
بر هرکه مدد کردهای از عالم ایثار****نامش به زبان گر ببری بازستانی
سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است****هر چند بمیری که تواش سکته نخوانی
هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت****باید نسب حرف به آیینه رسانی
آب است تغافل به دم تیغ غرورش****یاربکه ز خونم نکند قطع روانی
تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل****پیداست چه مقدار عیانی که نهانی
هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست****هنگامهٔ کنج دهن و موی میانی
کیفیت آن دست نگارین اگر این است****طاووس کند گل مگسی را که برانی
ای موج گهر آب شو از ننگ فسردن****رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی
بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست****امید که خود را به دماغی برسانی
غزل شمارهٔ 2763: به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی
به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی****که در خونم قیامت میکند ناز گل افشانی
چه سازم در محبت با دل بیانفعال خود****نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی
در آن محفل که بود آیینهام گلچین دیدارش****ادب میخواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی
اگر هوشیست پرسیدن ندارد صورت حالم****که من چون نالهام صد پرده عریانتر ز عریانی
دو عالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من****ز مشت خاک من دیگر چه میخواهد پریشانی
تنک سرمایهام چون سایه پیش آفتاب او****که آنجا تا سجودی بردهام کم گشت پیشانی
به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم****سر مو میکند مانند تصویرمگریبانی
چو شمع از نارساییهای پروازم چه میپرسی****که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی
بهکام دل چه جولان سرکنمکز عرصهٔ فرصت****نظرها باز میگردد به چشم از تنگ میدانی
سحرخندیست از عصیان من گرد ندامت را****بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی
محبت تهمتآلود جفا شد از شکست من****حبابمگرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی
ورق گردانی بیتابیام فرصت نمیخواهد****سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی
دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل****محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی
غزل شمارهٔ 2764: تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی
تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی****خجل کرد آخر از روی جنونم بیگریبانی
چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من****صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی
ندانم مشهد تیغ خیال کیست اینگلشن****که شبنمکردگلها را نهان در چشم قربانی
به راه او نخستینگام ما را سجده پیش آمد****تو ای حسرت قدم میزن که ما سودیم پیشانی
به جای شعله از ما آب نم خون کرده میجوشد****چو یاقوت آتش ما را حیا کردهست دامانی
بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت****بیاموز از شرار کاغذ ما سبحهگردانی
کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن****توان کردن به اینگرداب دریا را گریبانی
محبت نیست آهنگیکه آفت جوشد از سازش****گسستن بر نمیآید به زنار سلیمانی
سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر****بس است آیینهدار جوهر شمشیر عریانی
به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمیبینم****که گردد سایهام چون دیدهٔ آهو بیابانی
نیام نومید اگر گرد سر شمعت نمیگردم****پر پروانهای دارم بقدر رنگ گردانی
به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیدهام بیدل****که در رنگ غبارم میتوان زد خامهٔ مانی
غزل شمارهٔ 2765: تنش را پیرهن چونگل دمید افسون عریانی
تنش را پیرهن چونگل دمید افسون عریانی****قبای لالهگون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر****خطش امروز بر تعلیق میپیچد ز ریحانی
مژه گو بال میزن من همان محو تماشایم****به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمیباید به تعمیر جسد خون جگر خوردن****بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن****چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمیبندد****نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفتست گلباز تماشا را****دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی****ز درد دل چه میپرسی هنوز آیینه میخوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا****مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بیامل طبع گرفتاران عالم را****رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی****همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بیبهاری نیست تخم ناامیدی را****به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من****درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذرهام چندین رم آهو جنون دارد****غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
غزل شمارهٔ 2766: در آن محفل که الفت قابل زانوست پیشانی
در آن محفل که الفت قابل زانوست پیشانی****گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی
به چشم بینگه آیینه میبیند جهانی را****خوشا احوال دانایی که دارد وضع نادانی
تواضع نسخهایم از سرنوشت ما چه میپرسی****خم ابروست اینجا انتخاب سطر پیشانی
غبار تن سر راه سبکروحان نمیگیرد****نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی
برون پردهٔ دل گردی از کلفت نمیباشد****همین در خانهٔ آیینه ها جمع است حیرانی
گریبان میدرد از تشنه کامی زخم مشتاقان****به جوی حسرت ما آب تیغت باد ارزانی
به این هستی چسان باشم نقاب شوخی رازت****که اینجا بر نیاید اشک هم از ننگ عریانی
گل عشرت به باغ طالع ما غنچه میگردد****شکست افتادگان را میکشد سوفار پیکانی
حیا ایجادم از من بینقابیها نمیآید****اگر مژگان گشودم چشم میپوشم به حیرانی
ندارد موج جز جوش محیط آیینهٔ دیگر****ز جیبت سرکشم گر خود مرا از من نپوشانی
نموهای بهار اعتبار افسردگی دارد****نمیبارد سحاب فضل نیسان جز به آسانی
درین صحرا به فکر جستجو زحمت مکش بیدل****که جولان آبله گل میکند از تنگ میدانی
غزل شمارهٔ 2767: درین حدیقه نهای قدردان حیرانی
درین حدیقه نهای قدردان حیرانی****به شوخی مژه ترسم ورق بگردانی
بهکار عشق نظرکن شکست دل درباب****ز موج سیل عیانست حسن حیرانی
صداع هستی ما را علاج تسلیم است****بس است صندل اگر سودهایم پیشانی
ز خویش رفتن ما محملی نمیخواهد****سحر به دوش نفس بسته است آسانی
به عالمیکه خیال تو نقش میبندد****نفس نمیکشد از شرم خامهٔ مانی
جماعتیکه به بزم خیال محو تواند****هزار آینه دارتد غیر حیرانی
خیال حلقهٔ زلف تو ساغری دارد****که رنگ نشئهٔ آن نیستجز پریشانی
خراب آینه رنگ بنای مجنونم****فلک در آب وگلم صرفکرده ویرانی
کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست****جهان گرفت غبار من از پر افشانی
چو ناله سخت نهانست صورت حالم****برون ز خویش روم تا رسم به عریانی
ندامتم ز تردد چو موج باز نداشت****کفی نسودهام الا به ناپشیمانی
به عافیت نتوان نقش این بساط شدن****مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی
نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش****که هرکه جلوه فروشد تو رنگگردانی
گل است خاک بیابان آرزو بیدل****چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی
غزل شمارهٔ 2768: ز بسکهکرد قصور نگاه مژگانی
ز بسکهکرد قصور نگاه مژگانی****به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی
شرر گل است خزان و بهار امکانی****ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی
ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند****غبار هم به هوا نیست بیسلیمانی
به عجز کوش گر از شرم جوهری داری****مباد دعوی کاری کنی که نتوانی
لباس بر تن آزادگان نمیزیبد****بس است جوهر شمشیر موج، عریانی
گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه****فلک به چین مه نو نهفته پیشانی
فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه****یکیست سبحه و زنار در سلیمانی
سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن****که انتظار نویسی به چشم قربانی
کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد****چو صبح میدمد از پیکرم خود افشانی
ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی میداشت****نمیکشید ز مژگان کلاه بارانی
چو خون بسملم از دستگاه شوق مپرس****بهار کرد طواف من از پریشانی
درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش****مکار آینه تا حیرتی نرویانی
غزل شمارهٔ 2769: ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی
ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی****جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی
گل آیینه را روی تو بخشد رنگ حیرانی****دهد زلفت به دست شانه اسباب پریشانی
به پاس راز اشک از ضبط مژگان نیستم غافل****به خاک افکندن است این طفل را گهواره جنبانی
به مجنون نسبت سوداپرستانت نمیباشد****ز آدم فرق بسیارست تا غول بیابانی
به هر جا چاره میجستند مجروحان الفت را****فتیله در دهان زخم بود انگشت حیرانی
سر بیمغز ما را چارهای دیگر نمیباشد****مگر تیغی شود ناخن بر این عقد گرانجانی
در بر بسته میگوید رموز خانهٔ ممسک****سواد تنگی دل روشن است از چین پیشانی
شمار عقدهٔ دل همچنان باقیست در زلفش****گر انگشتت شود تا شانه خشک از سبحه گردانی
ندانم آرزو تمهید دیدار کهام امشب****چو چشمم یک لب عرض و هزار انگشت حیرانی
تو از خود ناشناسی حق عزت کردهای باطل****در آن محفل که خاکی تیره دارد آب حیوانی
غرور طبع وآنگه لاف دینداری چه ظلمست این****به دلها ریشهای چون سبحه میخواهد سلیمانی
ز اظهار کمالم آب میباید شدن بیدل****لباس جوهرم چون تیغ تا کی ننگ عریانی
غزل شمارهٔ 2770: ز دستگاه مبر زحمت گرانجانی
ز دستگاه مبر زحمت گرانجانی****مکش روانی از آب گهر به غلتانی
خوش آن نفسکه چو معنی رسد به عریانی****چو بوی گل ز بهارش لباس پوشانی
به نظم و نثر مناز از لطافت تقریر****زبور معجزهای دارد از خوش الحانی
کمال نغمه در اینجا بقدر حنجره است****ادا کنید به خواندن حق سخندانی
سخن خوش است به کیفیتی ادا کردن****که معنی آب نگردد ز ننگ عریانی
حریف مردم بد لهجه بودن آسان نیست****کسی مباد طرف با عذاب روحانی
در اپن هوسکده درس خموشیت اولیست****که بر وقارنویسی برات نادانی
خدای را مپسند، ای بهار رنگ عتاب****شکست آینهٔ دل به چین پیشانی
تغافلت عدم آواره کرد عالم را****مگر به گردش چشم این عنان بگردانی
مسیح موج زند تا تبسم آرایی****جنون بهارکند زلف اگر برافشانی
نشاط با دل آزردهام نمیسازد****به روز زخم کند خندهاش نمکدانی
خطای فکر اقامت به خود مبند اینجا****که درس عمر روانست و سکته میخوانی
به تیغ قطع نشد انتظار ما بیدل****هنوز نامه سیاه است چشم قربانی
غزل شمارهٔ 2771: ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی
ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی****توان دست از دو عالم برد اگر باشد گریبانی
مگر از خود روم تا اشکی وآهی به موج آید****که چون شبنم نیام سر تا قدم جز چشم حیرانی
چه سان زبر فلک عرض بلندیها دهد همت****که از کوتاهی این خیمه نتوان چید دامانی
ندانم از کدامین کوچه خیزد گرد من یا رب****نوای شوقم و گم کردهام ره در نیستانی
تبسم جلوهای چون صبح بگذشت ازکنار من****سراپایم نهان گردید در گرد نمکدانی
ز سوز دل تجلی منظر برقیست هر عضوم****چو مجمر دارم از یک شعله سامان چراغانی
ز قرب سایهٔ من میگدازد زهرهٔ راحت****تبی در استخوان دارم چو شیری در نیستانی
چنین کز هر بن مو انتظار چشم یعقوبم****پس از مردن تواند ریخت خاکم رنگ کنعانی
به زلف او شکست آمادهٔ حسرت دلی دارم****که عمری شد شکن میپرورد در سنبلستانی
به اسباب تعلق جمع نتوان یافت آسودن****دو عالم محو گردد تا رسد مژگان به مژگانی
هیولی ماند دهر و نقشی از پیکر نبست آخر****ز لفظ این معما برنیامد نام انسانی
اگر بیدل چوگل پایم ز دامن برنمیآید****ندارد کوتهی دست من از سیر گریبانی
غزل شمارهٔ 2772: شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی
شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی****سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی
جهانی رفته است از خویش در اندیشهٔ وهمی****سرابی هم نمیبینیم و کشتیهاست توفانی
نگه واری تأمل گر نمایی صرف اینگلشن****تماشا هرزه گردی دارد و غفلت تن آسانی
چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل****که هر کس گرد دامان خود است از دامن افشانی
حریف عرض رسوایی نهای فال تغافل زن****مژه پوشیدنتکم نیستگر خود را بپوشانی
به چشم خلق آدم باش اگر گاو و خری داری****که از کج بینی این قوم بر عکس است انسانی
دهان گفتگو را خاتم مهر خموشی کن****اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی
به یک دم خامشی نتوان ز کلفتها برون جستن****نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی
جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان****همهگر عکس توست آن بهکه از آیینه نستانی
مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل گردد****مرو تا میتوانی جز پیکاری که نتوانی
زپیراهن برونآ تا ببینی دستگاه خود****حباب آیینهٔ دریاست از تشریف عریانی
خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من****عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی
نگه کافیست بیدل نالهٔ زنجیر تصوبرم****زبان جوهر آیینه کم لافد ز حیرانی
غزل شمارهٔ 2773: عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی
عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی****دامن فشاندن من دارد جگر فشانی
واماندهٔ ادب را سرمایهٔ طلبکو****خاک است و آب گوهر در عالم روانی
فریاد کز توهم بر باد خود سری داد****مشت غبار ما را سودای آسمانی
آنجاکه بیدماغی زور آزمای عجز است****دارد نفسکشیدن تکلیف شخ کمانی
ای آفتاب تابان دلگرمیی ضرور است****بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی
از وحشت نفسها دریاب حسرت دل****بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی
در عالم تعین وارستن از امل نیست****در قید رشته کاهد گوهر ز سخت جانی
پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند****از بار سایه نبود بر هیچکس گرانی
همت به فکر هستی خود را گره نسازد****حیف است کیسه دوزی بر نقد رایگانی
ای نیستی علامت تا کی غم اقامت****خواهد بهباد رفتن گردی که میفشانی
دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها****چشم تمیز ما بست گرد فسانه خوانی
بیدل بساط دل را بستم به ناله آمین****کردم به گلشن داغ از شعله باغبانی
غزل شمارهٔ 2774: قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی
قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی****به طبع آرزویم تر دماغی کرده توفانی
نگه صورت نبندد بیگشاد بال مژگانی****تماشا پیشه را لازم بود چاک گریبانی
بقدر شوخی آه است دل مغرور آزادی****به رهن گردباد این دشت دارد چین دامانی
نسیمی میتواند برد از ما رخت خودداری****جنون انگارهایم اما میسر نیست سوهانی
به ذوق بیخودی چندانکه خواهی سعی و جولانکن****بقدر گردش رنگت نفس رفتهست میدانی
فلک گر حلقهٔ زنجیر عدلست اینقدرها بس****که بهر نازنینان سازد از آیینه زندانی
گر اعجاز محبت آبیار عافیت گردد****ز دود دل توان چون شعلهکرد ایجاد ریحانی
به اسباب هوس مفریب شوق بینیازم را****غرور موج بر خار و خس افشاندهست دامانی
سواد دشت امکان روشنست از فکر خود بگذر****تامل نشئهٔ دامن نمیخواهد گریبانی
درین دقت فضا سعی قدم معذور میباشد****مگر دستی بهم سایی و ریزی رنگ جولانی
قناعت نیست در طبع فضولی مشربت بیدل****وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغانی
غزل شمارهٔ 2775: مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی****دلت فسرده مبادا به خود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم****چو خوشه از گره کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب****هجوم زخم دل است اینکه خنده میخوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد****ز برگ و ساز مگو نالهایست عریانی
خیال ما و منت سخت کلفت انگیز است****ز شرم آب شوی کاین غبار بنشانی
به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر****کنون مگر لب گورت کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بیخللیست****عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست****چو آب در قفس گوهریم زندانی
به دیده هر چه کند جلوه از خزان بهار****همان چون آینه از ماست رنگ گردانی
به داغ کلفت بیرونقی گداختهایم****چراغ انجمن مامدان شبستانی
به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست****شکست کو که کند رنگ نیز دامانی
به خلوتی که حیا پرور است شوخی حسن****ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست****نهفتهاند نگاهی به چشم قربانی
ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل****چو خامه رفتهام از خود به سعی پیشانی
غزل شمارهٔ 2776: نشد حجاب خیالم غبار جسمانی
نشد حجاب خیالم غبار جسمانی****حباب رانه ز پیراهن است عریانی
جز اینقدر نشد از سرنوشت من ظاهر****که سجده میچکدم چون نگین ز پیشانی
چو شمع دام امید است سعی پروازم****سزد که رنگ قفس ریزم از پر افشانی
به خاک تا نشود ساز ما و من هموار****نفس نمیگذرد از تلاش سوهانی
ز پیچ و تاب نفس عالمی جبون قفس است****چوگرد باد تو هم دسته کن پریشانی
سفر گزیده به فکر وطن چه پردازد****دوباره مرغ نگردد به بیضه زندانی
نوای عیش تو تا رشتهٔ نفس دارد****ز سطر نسخهٔ زنجیر ناله میخوانی
به مرگ نیز همان حب جاه خلق بجاست****مگر همابرد از استخوان گرانجانی
گداز ما چونگه آنسوی نم افتاده است****دل و دماغ چکیدن به اشک ارزانی
غبارکثرت امکان حجاب وحدت نیست****شکوه شعله به خاشاک چند پوشانی
جنون به کسوت ناموس جلوهها دارد****چو اشک، آینه صیقل مزن ز عریانی
چو خامه گر به خموشی به سر بری بیدل****تو نیز راز دل خلق بر زبان رانی
غزل شمارهٔ 2777: نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی
نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی****که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی
ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی****خدنگ بوی گل را نیست غیر از غنچه پیکانی
چو شمع از ما چکیدن هم درین محمل غنیمت دان****که اعجازست اگر از شعله جوشد چشم گریانی
هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را****نفس کو تا رسد آیینهٔ ما هم به بهتانی
جهان یکسر سراب مطلبست و گیر و دار اما****فضولی میکند در خانهٔ آیینه مهمانی
نگه بیپرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا****بمیرد شمع ما گر برزند فانوس دامانی
دل آخر درگداز ناتوانی جام راحت زد****چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی
درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن****به سعی آبله یکدم به خاک افشار دندانی
زتحریرم چه میخواهی ز مضمونم چه میپرسی****چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی
به وضع دستگاه غنچهام خندیدنی دارد****فراهم میکنم صد زخم تا ریزم نمکدانی
سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب****که چون طاووس وحشت نیز میخواهد چراغانی
به هرمحفل چوشمعم اشک باید ربختن بیدل****ندارد سال و ماه هستیام جز فصل نیسانی
غزل شمارهٔ 2778: نمیدانم ز گلزارش چه گل چیدهست حیرانی
نمیدانم ز گلزارش چه گل چیدهست حیرانی****به چشمم میکند موج پر طاووس مژگانی
شوم محو فنا تا خاک آن ره بر سرم باشد****مباد از سجده بینم آستانش زیر پیشانی
طلسم وحشت صبحم مپرسید از ثبات من****نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پیمانی
به جولان تو چون بوی گلم کو تاب خودداری****که از خود رفته باشم تا عنان رنگ گردانی
چه پردازم به عرض مطلب دل سخت حیرانم****تو هم آخر زبان حیرت آیینه میدانی
فریب عشرت ازاین انجمن خوردم ندانستم****که دارد چون فروغ شمع بالیدن پریشانی
به دل گفتم: ازین زندان توان نامی به در بردن****ندانستم که اینجا چون نگین سنگ است پیشانی
ندارد اطلس افلاک بیش از پرده چشمی****چو اشکم آب میباید شدن از ننگ عریانی
ندامت هم دلیل عبرت مردم نمیگردد****درینجا سودن دست است مقراض پشیمانی
کسی از انفعال جرم هستی بر نمیآید****محیط و قطره یک موجست در آلوده دامانی
ز تسکین مزاج عاشقان فارغ شو ای گردون****نهال این گلستان نیست گردد تاکه بنشانی
هوا صافست بیدل آنقدر باغ شهادت را****که صبحش بی نفس گل میکند از چشم قربانی
غزل شمارهٔ 2779: نمیگنجم به عالم بسکه از خود گشتهام فانی
نمیگنجم به عالم بسکه از خود گشتهام فانی****حبابم را لباس بحرتنگ آمد به عریانی
ز بس ماندم چو چشم آینه پامال حیرانی****نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانی
نفس در سینهام موجیست از بحر پریشانی****نگه در دیده مدّ جادهٔ صحرای حیرانی
به جولانت چه حیرت زد گره بر بال پروازم****که گردم را تپیدن شد چراغ زیر دامانی
دلی تهمتکش یک انجمن عیب و هنر دارم.****کجا جوهر، چه زنگ آیینه وصد رنگ حیرانی
من آن آوارهٔ شوقمکه بر جمعیت حالم****بقدر حلقهٔ آن زلف میخندد پریشانی
به رمز وحشت من سخت دشوارست پی بردن****صدا چشم جهان پوشیده است ازگرد عریانی
سبک چون برق میبایدگذشت از وادی امکان****سحرگلکردن اینجانیست بی عرض گرانجانی
ز فیض تازه رویی آب و رنگ باغ الفت شو****متن بر ربشهٔ تخم حسد از چین پیشانی
چه افشاند از خود دانه تا وحشت کند پاکش****نپنداری دل از اسباب برخیزد به آسانی
سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد****غبار نقش پا چون شمع تا در دیده ننشانی
زکافر طینتیهای دل بیدرد میترسم****که زنارم مباد از سبحه روند چون سلیمانی
بنایم را نم اشکی به غارت میبرد بیدل****بهکشتی حبابم میکند یک قطره توفانی
غزل شمارهٔ 2780: ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی
ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی****زبانها داشت تا مژگان مبارکباد قربانی
مراد کشتگان هم از تو آسان برنمیآید****به یاد عید تا آید به یادت یاد قربانی
تحیر انتقام یک جهان وحشت کشید از من****ندارد حاجت دامی دگر صیاد قربانی
ز حیرت پا زدم نقش نگارستان امکان را****به مژگانم بنازد خامهٔ بهزاد قربانی
هنوز از چشم حیرانم سفیدی میکند توفان****کف ازجوش تسلی میکشد بنیاد قربانی
تحیر نسخهها شستهست در چشم سفید من****همین یک صفحه دارد جزو استعداد قربانی
سواد حیرتی روشنکنید از مشق تسلیمم****نشست سجده طرزی دارد از استاد قربانی
چه دیر و کعبه هر جا میروم خونی بحل دارم****مروت خاک شد تاکرد عشق ایجاد قربانی
کسی از عهدهٔ دیدار قاتل بر نمیآید****کبابم از نگاه هر چه باداباد قربانی
ز چشم بینگه اجزای هستی مهرکن بیدل****ندارد انتخاب ما بغیر از صاد قربانی
غزل شمارهٔ 2781: زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی
زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی****میبرد چون رنگم آخر بیقدم گردیدنی
از ندامتکاری ذوق طرب غافل نیام****صدگریبان میدرد بوی گل از بالیدنی
عمرها بر خوبش بالد شیشه تا خالی شود****گردن بسیار میخواهد بهسر غلتیدنی
تا بهکی دزدد تری یارب خط پیشانیام****خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی
پنجهٔ بیکار منع خار خار دل نکرد****کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی
مست و مخموری نمیباشد همه محو دلیم****سنگ اینکهسار و مینا در بغل خوابیدنی
چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت****خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی
عیب جویی طبع ما را دشمن آرامکرد****خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی
خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست****چونگره بیرون تاریم از همین بالیدنی
دیده از نقش تماشاخانهٔگردون مپوش****دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی
غیر عریانی به هرکسوتکه میدوزیم چشم****دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی
بیدلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید****سعیکن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی
غزل شمارهٔ 2782: شرر کاغذی آرایش دکان نکنی
شرر کاغذی آرایش دکان نکنی****صفحه آتش نزنی فکر چراغان نکنی
عمل پوچ مکافات کمین میباشد****آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی
ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ****تا ز خمیازهٔ امواج گریبان نکنی
هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد****نیست نقد تو از آن کیسه که نقصان نکنی
ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی****آه از آن داغ که ابر آیی و باران نکنی
سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است****خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی
دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا****تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی
چه خیال است که در انجمن حیرت حسن****گل کنی آینه و ناز به دامان نکنی
نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد****تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی
حیف سعیت که به انداز زمینگیریها****پای خود را نفسی آبله دندان نکنی
چشم موری اگرت کنج قناعت بخشند****همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی
غزل شمارهٔ 2783: در دلی اما به قصد اشکم افسون میکنی
در دلی اما به قصد اشکم افسون میکنی****سر ز جیب صد هزار آیینه بیرون میکنی
جز تغافلهای نازت دستگاه ناله چیست****مصرع چندی که من دارم تو موزون میکنی
با حنا ربطی ندارد اشک استغنای ناز****مینهی پا بر دل پرخون و گلگون میکنی
خاک اگر صد رنگ گرداند همان خاک است و بس****یک زمانم کرد سرگردان که گردون میکنی
گر به این ساز است آهنگ تغافلهای ناز****جوهر آیینه را زنجیر مجنون میکنی
فطرت از تاب سر مویی محرف میخورد****در وفا گر یک قدم کج میروی خون میکنی
هر قدر سعی زبانت پرفشان گفتوگوست****عافیت میروبی و از خانه بیرون میکنی
ماهی بحر حقیقت تشنهٔ قلاب نیست****هرزه بر زانو سرت را نقطهٔ نون میکنی
دعوی نازکخیالی چشمزخم فطرتست****بیخبر خاموش موی چینی افزون میکنی
بیدل از فهم کلامت عالمی دیوانه شد****ای جنون انشا دگر فکر چه مضمون میکنی
غزل شمارهٔ 2784: به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی
به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی****زمین چاره تنگ و بر سر افتادهست گردونی
نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن****همین یک آمد ورفت نفس میخواند افسونی
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد****که شکل چتر بستهست از بلندی موی مجنونی
مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را****مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی
فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمیخواهد****بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی
رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت****اگر وا کردهای بند نقاب جامه گلگونی
صفایکسوت آلودهٔ ما بر نمییابد****مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی
تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد****وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی
تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر****ندانستم که مشت خاک من میجست هامونی
ز تشویش حوادث نیست بیسعی فنا رستن****پل از کشتی شکستن بستهام بر روی جیحونی
تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان****به گوش از ششجهت میآیدم فریاد موزونی
به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن****چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی
غم بیحاصلی زین گفتوگوها کم نمیگردد****عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی
به حیرت میکشم نقشی و از خود میروم بیدل****فریبم میدهد تمثال از آیینه بیرونی
غزل شمارهٔ 2785: معراج ماست پستی اقبال ما زبونی
معراج ماست پستی اقبال ما زبونی****عمریست کوکب اشک میتابد از نگونی
از ذره تا مه و مهر در عاجزی مساویست****اینجا کسی ندارد بر هیچکس فزونی
یک گل بهار دارد این رنگ و بو چه حرفست****تهمت کشان نامند بیرونی و درونی
آن به که خاک باشید در سجدهگاه تسلیم****بر آسمان مبندید از طبع پست دونی
در حرف و صوت دنیا گم گشت فهم عقبا****فرسوده بال عنقا پرواز چند و چونی
در عشق جان کنی هم دارد ثبات جاوید****بنیاد نام فرهاد کردهست بیستونی
نامحرمی به گردن بیاعتباریام بست****شد صفر حلقهٔ در از خجلت برونی
ای گمرهان خودسر تحقیر عاجزان چند****از خس عصا گرفته آتش به رهنمونی
در ساز عجز کوشید گردن به مو فروشید****با سرکشی مجوشید تیغ قضاست خونی
چندانکه وارسیدیم ز آیینه عکس دیدیم****بیدل تلاش تحقیق بودهست واژگونی
غزل شمارهٔ 2786: بازم به جنون زد هوس طرح زمینی
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی****کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی
حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است****بوی نگهی بردهام از آینه بینی
زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم****صور است اگر واکشی از پشه طنینی
ای فقرگزین خرقهٔ صد رنگ مپرداز****حیفست دمد گلبنی از خاک نشینی
در طینت خست نسبان جوهر اخلاق****از تنگی جا در رحمی مرده جنینی
افسوس به دامان هوایت نشکستیم****گردی که زند دست به آرایش چینی
خجلتکش نقش قدم آبلهدارست****در راه تو هر سو عرق آلوده جبینی
بافتنهٔ آن نرگس کافر چه توان کرد****چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و دینی
پیش آی که چون شمع نشستهست به راهت****در گردش رنگم نگه بازپسینی
بیدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم****تا یک مژه جاروب کشم خانهٔ زینی
غزل شمارهٔ 2787: به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی
به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی****جبین همکاشکی می داشت چون مژگان عرقچینی
به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم****براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب****هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی
در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم****مژه واکردهام اما به روی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه****تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی
از این آیینهسازیهاکه دارد فطرت اسکندر****گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل****که اشکی چند بر مژگان تر بستهست آیینی
دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد****مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن****ز خود بردهست خلقی را هوای خانهٔ زینی
ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه میبالد****ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
مژه نگشوده چندین رنگم از خود میبرد بیدل****رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی
غزل شمارهٔ 2788: صد رنگ نقش بستیم دریاد گل جبینی
صد رنگ نقش بستیم دریاد گل جبینی****طاووس کرد ما را تصویر نازنینی
پرواز شوق امروز محملکش تپش نیست****در بیضهام جنون داشت بیبال و پرکمینی
وهم برهنه پاییگر دامنت نگیرد****هر خار این بیابان دارد ترنجبینی
صور و خروش محشر درگوش عاشقانت****کم نیست گر رساند از پشهای طنینی
ما را غرور دانش شد دور باش تحقیق****میخواست این تماشا چشم به خود نبینی
در مکتب تعین چندین ورق سیه کرد****مشق خیال هستی از سر خط جبینی
زنن دشت و در ندیدیم جایی که دل گشاید****در بحر نظم شاید پیدا شود زمینی
شهرت کمین عنقا مردیم و خاک گشتیم****بر نام ما نخندید زین انجمن نگینی
از ذره تا مه و مهر آمادهٔ رحیل است****هر پای بر رکابی هر توسنی و زینی
بیدل مپیچ چندین بر دستگاه اقبال****در دامن بلندت چین دارد آستینی
غزل شمارهٔ 2789: اگر سیر زمین داری وگر افلاک میبینی
اگر سیر زمین داری وگر افلاک میبینی****دماغ فرصت امروزست فردا خاک میبینی
پری نفشاندهای تا وانماید رنگ این باغت****قفس پروردهای گل ازکمین چاک میبینی
نخواهی غره ی آرایش علم و عمل گشتن****خیالی چند دور از عالم ادراک میبینی
نپنداری شود آب وضوی باطنت حاصل****به فالی گر فشاری دامن نمناک میبینی
هنوز از موج می بویی ندارد جام این محفل****خط پیمانه در اندیشههای تاک میبینی
نه دنیا کلفتآموزست و نه عقبا غماندوزست****ستم ها از جنون فطرت بی باک میبینی
شکار وهم گردونی به زنجیر چه افسونی****که هر سو میروی یک حلقهٔ فتراک میبینی
که برد آن طول و پهنایت چه شد دریادلیهایت****که چون گوهر غنا در عقدهٔ امساک میبینی
اقامت آرزو، هیهات با اسباب جوشیدن****به قدر آشیان رنج خس و خاشاک میبینی
رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطی دارد****که تا لغزید مژگان هر چه دیدی پاک میبینی
غم تدبیر لذات از مزاجتگم نشد بیدل****به دندان سنگ زن پر زحمت مسواک میبینی
غزل شمارهٔ 2790: عمر سبک عنان کجاست از نظرم تو میروی
عمر سبک عنان کجاست از نظرم تو میروی****دامن خود گرفتهام مینگرم تو میروی
موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر****گرگهرم تو ساکنی ورگذرم تو میروی
غنچهکمین نشستهام دامن بویگل بهکف****جیب تامل از هوسگر بدرم تو میروی
بر در جود کبریا نیست ترانهٔ گدا****نامکریم بر زبان مستکرم تو میروی
خلق طلب بهانهات محمل وهم میکشد****سیر خودت هزار جاسث دیر و حرم تو میروی
با نفس آمد و شدیست لیک ندارم امتیاز****قاصد من تو میرسی نامه برم تو میروی
لالهکجا و کو سمن تا شکند کلاه من****همچو بهار ازین چمنگل بهسرم تو میروی
هستی و نیستی چو شمع پرتوی ازخیال توست****با شب من تو آمدی با سحرم تو میروی
عکس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست****من ز برت کجا رومگر ز برم تو میروی
بیدل از التفات تو دوری من چه ممکن است****در وطنم تو مونسی همسفرم تو میروی
غزل شمارهٔ 2791: ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی
ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی****سیل خیزست حیا آنهمه عریان نشوی
چهبهار و چهخزان رنگ گل حیرت توست****جلوهای نیست گر آیینه نمایان نشوی
از زمین تا فلکت دعوی استعدادست****به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی
ذره خورشید دکان قطره و دریا سامان****آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی
هر قدم رشتهٔ این راه تامل دارد****به گشاد گره آبله دندان نشوی
بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار****گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی
آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد****خون عاشق گنهی نیست پشیمان نشوی
کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانیست****تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی
وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است****ای نگه سعی کمی نیست که مژگان نشوی
فکر کیفیت خود نیستیی میخواهد****تا سر از دوش نرفتهست گریبان نشوی
شرم کن بیدل از آن جلوه که چون آب روان****همه تن آینه پردازی و حیران نشوی
غزل شمارهٔ 2792: تا محرم طبیعت بلبل نمیشوی
تا محرم طبیعت بلبل نمیشوی****رنگ آشنای خاصیت گل نمیشوی
تا نیست وقف هر سر مویت محرفی****جوهر شناس تیغ تغافل نمیشوی
پست است نردبان عروج تعینت****تا سرنگون فهم تنزل نمیشوی
زین کشمکش که خاصیت فهم نارساست****آسوده جز به کسب تجاهل نمیشوی
هر غنچهای تأملی ای دود پرفشان****آخر درین چمن رگ سنبل نمیشوی
دوش حباب و بار نفس یک نفس بس است****زین بیشتر حریف تحمل نمیشوی
تا از کفت عنان نبرد ترک اختیار****موصول بارگاه توکل نمیشوی
بر طاق نه، تردد مینای قسمتت ****صد بار اگر گداز خوری مل نمیشوی
تا نیستی به صیقل اجزا نمیرسد****آیینه دار انجمن کل نمیشوی
از سجدهٔ فناست بقای حقیقتت****زین وضع گر چراغ شوی گل نمیشوی
با پیکر خمیده مخواه امتداد عمر****کم نیست گر به گردن خود غل نمیشوی
آخر از این محیط خیالت گذشتن است****بیدل چرا چو موج گهر پل نمیشوی
غزل شمارهٔ 2793: به طبع مقبلان یاربکدورت را مده راهی
به طبع مقبلان یاربکدورت را مده راهی****براین آیینهها مپسند زنگ تهمت آهی
چراغ ابلهان عمریست میسوزد درین محفل****چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی
جهان آیینهٔ وهم است و این طوطی سرشتانش****نفس پرداز تقلیدند و میگویند اللهی
پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست این****به این بیحاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی
به حیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد****فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی
تپشها دارم و از آشیان بیرون نمیآیم****به این انداز مژگان هم ندارد بال کوتاهی
به خاک آستانت چون هلال از بسکه گم گشتم****جبینی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی
ندانم مژدهٔ وصل که دارد انتظار من****که حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهی
چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن****بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی
به تنگیهای دل یک غنچه نتوان نقش بست اینجا****شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی
ببینم تا کجاها میبرد فکر خودم بیدل****به رنگ شمع امشب در گریبان کندهام چاهی
غزل شمارهٔ 2794: به شهرت زد اقبال خلق از تباهی
به شهرت زد اقبال خلق از تباهی****سپید است نقش نگین از سیاهی
دماغ غرور از فقیران نبالد****کجی نیست سرمایهٔ بیکلاهی
گر این است درد سر زر پرستان****همان اجتماع گداییست شاهی
ندانم خیال دماغ آفرینان****چه دارد درین امتحانگاه واهی
ندیدهست ازین بحر غیر از فسردن****به چشمی که موج گهر نیست راهی
یقین احتیاج دلایل ندارد****در آب افکند سرمه را چشم ماهی
نخواهی شدن منکر آنچه گفتی****دو لب داده در هر حدیثت گواهی
گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد****فروزد چراغ از دم صبحگاهی
به هر جا گشادند مژگان نازت****به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی
شنیدم قدم میگذاری به چشمم****زمین سبز کردهست مژگان گیاهی
کتان باب مهتاب چیزی ندارد****به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی
کرم بسکه گرم امتحانست بیدل****مرا سوخت اندیشهٔ بیگناهی
غزل شمارهٔ 2795: در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی
در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی****چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی
چو ماه نو فلک را زیر دست سجده میبینم****نیازم میزند ساغر به طاق ابروی چاهی
بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم****ز چشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهی
چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد****غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی
به بیدردی تو هم ای شوق شمعی کشته روشن کن****ندارد لالهزار آفرینش داغ دلخواهی
ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم****خزان رنگ هم از من نمیبالد پر کاهی
به جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم****که دارد نیش تفتیشی که بشکافم رگ آهی
طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمیخواهد****به طوف خانهٔ دل کوش اگر پیدا شود راهی
جهان کثرت اظهار غرورت برنمیدارد****ز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهی
مگو بیدل سپند ما دل آسودهای دارد****تسلی هم درین محفل به آتش میتپد گاهی
غزل شمارهٔ 2796: ما را نه غروریست نه فرّی نه کلاهی
ما را نه غروریست نه فرّی نه کلاهی****خاکیم به زیر قدم خویش نگاهی
آنجا که قناعت کند ایجاد تسلی****گرم است سرکوه به زیر پرکاهی
بر دولت بیدار ننازم چه خیالست****خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی
بر صد چمن هستیام افسانهٔ نازست****خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی
از بردهٔ دل تا چه کشد سعی تأمل****چون خامه زنالم رسنی هشته به چاهی
یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی****میخواندم افسون نفس سوخته گاهی
زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید****گردی که توان بست به پیشانی آهی
آخر چو غبار نفس از هرزه دویها****رفتیم به باد و ننشستیم به راهی
گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد****در آینهٔ ما عرقی کرده نگاهی
بیدل شدم و رَستم از اوهام تعین****آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی
غزل شمارهٔ 2797: اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی
اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی****به هر جا جلوه گر کردی همان جز دور ننمایی
نه لفظ آیینهٔ انشا، نهمعنی قابل ایما****به این سازست پنهانی به این رنگست پیدایی
بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمیبندد****خیال آیینه دارد لیک بر روی تماشایی
به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد****دو عالم سر بهم سودهست تا مژگان بهم سایی
دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را****گداز قطرهٔ من عالمی را کرد دریایی
هجومگریه برد از جا دل دیوانهٔ ما را****به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی
بهارستان شوق بینیازی رنگ ها دارد****گلی مست خود آراییست یعنی عالم آرایی
به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن****چوگردون شش جهت آغوش واکردهست یکتایی
قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد****زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی
بنازم نشئهٔ یکرنگی جام محبت را****دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو میآیی
هزار آیینه حیرت در قفسکردهست طاووست****جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی
ز تحریک نفس عمریست بیدل در نظر دارم****پر پروانهٔ چندی جنون پرواز عنقایی
غزل شمارهٔ 2798: چشم من بیتو طلسمی است بهم بسته ز عالم
چشم من بیتو طلسمی است بهم بسته ز عالم****این معمای تحیر تو مگر بازگشایی
مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد****از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی
بیادب بس که به راه طلبت راه گشودم****میزند آبلهام از سر عبرت کف پایی
طایر نامهبر شوقم و پرواز ندارم****چقدر آب کنم دل که شود ناله هوایی
بست زیر فلک آزادگیام نقش فشردن****ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی
خنده عمریست نمیآیدم از کلفت هستی****حاصلی نیست در اینجا تو هم ای گریه نیایی
دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد****ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی
دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت****حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی
غزل شمارهٔ 2799: برون تازست حسن بیمثال از گرد پیدایی
برون تازست حسن بیمثال از گرد پیدایی****مخوان بر نشئهٔ نازپری افسون مینایی
فریب آب خوردن تا کی از آیینهٔ هستی****دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی
گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا****ندارد خون کس رنگی مگر دستی به هم سایی
ز اعیان قطع کن افسانهٔ شکر و شکایت را****همان سطریست نامفهوم طوماریکه نگشایی
نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل****خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی
جنون عشق توفان میکند در پردهٔ شوقم****گریبان میدرٌد از بند بند نی دم نایی
به شوخیهای کثرت سعی وحدت بر نمیآید****چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی
به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد****ز خود رنگی نمیکاهیکه بر آیینه افزایی
وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر****چوگمگشتی به چشم هرکه آیی آفتاب آیی
ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان****حقیقت محرمانگفتند: داغ ناشناسایی
به شغلگفتگو مپسند بیدلکاهش فطرت****به مضراب هوس تاکی چوتارساز فرسایی
غزل شمارهٔ 2800: بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی****به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی
خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی****قیامت پرفشان هویی جهان آتشفکنهایی
ز هر برگ گل این باغ عبرت در نظر دارم****کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل****هوایی میدمد وهم نفس بر نقش زیبایی
طرب کن گر پی محملکشان صبح برداری****که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی
به هر مژگان زدن سر میدهد در عالم آبم****خمستان در بغل اشک قدحکجکرده مینایی
به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل****پی این مور میباشد کلید قفل صحرایی
به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا****سر افلاک اگر باشد نمیارزد به سودایی
خراب جستجوی یکنفس آرام میگردم****شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی
ز جیب عاجزی چون آبله گل کردهام بیدل****سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی
غزل شمارهٔ 2801: به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی
به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی****ندمیدهای به رنگی که بگویمت کجایی
پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن****نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی
ره دشت عشق و آنگه من گشته گم درین ره****به سر چه خار بندم الم برهنه پایی
زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت****ز سر بریده بر سرگل طالع آزمایی
سر ریشهام ندانم به کجا قرار گیرم****ته خاک هم نیاسود گل باغ خود نمایی
ز شکوه ملک صورت سربرگ و بارم این بس****که ز خاک اهل معنی کنم آبرو گدایی
همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من****مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی
من بیخبر کجایم که در دگر گشایم****ز تو آنچه وانمایم تویی آنکه وانمایی
ز جهان رمیدم اما نرهیدم آنقدرها****که هنوزهمچو صبحم قفسیست با رهایی
خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان****بدرد مگرگریبان ز جنون نارسایی
چه شگرف دلربایی چه قیامت آشنایی****نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مایی
بم و زیر ساز امکان به ادبگه ثنایت****عرقی دمانده بیرون ز جبین تر صدایی
به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست یکتا****همه موج یک محیطم همه خلق یک خدایی
به محیط عشق یارب به چه آبرو ببالیم****چو حباب کرده عریان همه را تنک ردایی
ز وصال مهرتابان چه رسد به سایه بیدل****روم از خود و تو گردم که تو درکنارم آیی
غزل شمارهٔ 2802: چو چینی شدم محو نازک ادایی
چو چینی شدم محو نازک ادایی****ز مو خط کشیدم به شهرت نوایی
فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی****فسرد آتشم ای تپیدنکجایی
به آن اوج اقبالم از بی کسی ها****که دارد مگس بر سر من همایی
پر افشان شوقم خروشیست طوقم****گرفتارم اما بقدر رهایی
کباب وصالم خرابست حالم****ز غم چون ننالم فغان از جدایی
نشد آخر از خون صید ضعیفم****سر انگشت پیکان تیرت حنایی
تری نیست در چشمهٔ زندگانی****ز خجلت نم جبهه دارمگدایی
فنا ساز دیدارکرد از غبارم****نگه شد سراپایم از سرمهسایی
تکلف مکن سازتقلید عنقا****ز عالم برآتا به رنگم برآیی
ببالد هوس در دل ساده لوحان****کند عکس در آینه خودنمایی
درین کارگاه هلاکت تماشا****چه بافد شب و روز جز کربلایی
نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی****به بیکاریام گشت بیمدعایی
هوایی نشد دستگیر غبارم****زمینم فرو برد از بیعصایی
به ساز خموشی شدم شهره بیدل****دو بالا زد آهنگم از بینوایی
غزل شمارهٔ 2803: چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی
چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی****رسایی مدان تا ز خود بر نیایی
چو رو یابد آیینهٔ بیحیایی****شود جوهر آرای دندان نمایی
چه مقدار آرایش خنده دارد****کف خاک و آنگه دماغ خدایی
متن بر غروریکه مانند آتش****روی شعلهای چند و خاکستر آیی
نفس مایه را میکشد لاف هستی****به رسوایی بیزر و میرزایی
فلک غم ندارد ز آه ضعیفان****چه پروا هدف را ز تیر هوایی
درآیینهٔ هوش ما زنگ غفلت****نهفتهست چون فسق در پارسایی
به درد سرتهمت سرکشیها****من و عافیت صندل جبهه سایی
چو ریزد پر و بال من از تپیدن****شکست قفس را شود مومیایی
سخن کرد توفانی انفعالم****شنا داد ساز مرا تر صدایی
قناعت کند مرکز آبروبت****شود قطرهگوهر به صبرآزمایی
اگرکشتی آسمان غرقگردد****قلندر ندارد غم ناخدایی
دربن انجمن غیر عبرت چه دارد****غرورنیو خجلت بوریایی
به هستی من وما ضروریست بیدل****نفس نیست جز مایهٔ خود ستایی
غزل شمارهٔ 2804: حیرت قفسمکو اثر عجز و رسایی
حیرت قفسمکو اثر عجز و رسایی****مجبور ادب را چه وصال و چه جدایی
آیینه وتسلیم فضولی چه خیالست****رنگی ننماییمکه آنرا ننمایی
وقستکه چون آبله ازپوست برآییم****کز خویش برون میکشدم تنگ قبایی
از بسکه به دل ناخن تدبیر شکستم****چون غنچه دمید از نفسم عقده گشایی
خوشباش که کس مانع آزادگیت نیست ***عالم همه راه است گر از خویش برآیی
ای حسن معیت ز فریبت نگهم سوخت****یک پرده عیانترکه بسی دور نمایی
برگنج همان صورت ویرانه نقابست****پوشد مگرت بندگی آثار خدایی
در بحر چرا قطرهٔ ما بحر نباشد****در بزم کریمان چه خیالست گدایی
از لاف حذرکن که درین عرصه مبادا****پرواز فروشی و فسردن به درآیی
رفع هوس از طینت مردم چه خیالست****زبن قافله بیرون نرود هرزه درآیی
نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد****با دام و قفس ساز که دور است رهایی
حاصل نکنی صندل درد سر هستی****بیدل به ره عشق اگر جبهه نسایی
غزل شمارهٔ 2805: در زندگی نگشتیم منظور آشنایی
در زندگی نگشتیم منظور آشنایی****افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی
همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست****چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی
بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت****بر خاک من ستم کرد فریاد سرمهسایی
خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت****شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی
در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش****چندین بهار دارد گلزار بیوفایی
مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ****پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی
کیفیت مروت در چشم دوستان بست****مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی
جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم****آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی
جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان****انگشت زینهارست گر قد کشد عصایی
همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد****مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی
جیب دریدهٔ صبح مکتوب این پیام است****کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی
اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نیست****بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی
غزل شمارهٔ 2806: در گرفتهست زمین تا به فلک بیسروپایی
در گرفتهست زمین تا به فلک بیسروپایی****ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی
خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف****جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی
هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد****تاج شاهیست غبار قدم آبله پایی
عبرتآباد جهان فرصت افسوس ندارد****مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی
فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر****میکند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی
زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد****ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی
حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید****تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی
غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم****صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی
شعلهای خواست به مهمانی خاشاک اجازت****گفت در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی
میکشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر****دارم از گرد رهت آینهٔ بیسروپایی
چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت****محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی
بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم****نی این بزم شکستهست نفس در لب نایی
غزل شمارهٔ 2807: درتن ویرانه بیسعی قناعت وانشد جایی
درتن ویرانه بیسعی قناعت وانشد جایی****به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی
به سعی خویش مینازمکه بااین نارساییها****شدم خاک و رساندم دست تا نقشکف پایی
نمیباشد پریشان بالی نظاره شبنم را****به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی
دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن****که جز ضبط نفس اینجا نمیباشد مسیحایی
درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی کن****که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی
نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی****بضاعتها پر افشانیست کو سودی چه سودایی
ز خواب غفلت هستیکه تعبیر عدم دارد****توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی
ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه****نمیباشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم****ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی
به درد بینگاهی درهم افشردست مژگانم****خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل****به دامن گردی از خود داشتم افشاندهم جایی
غزل شمارهٔ 2808: ز خویش رفتهام اما نرفتهام جایی
ز خویش رفتهام اما نرفتهام جایی****غبار راه توام تا کیام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت****به جلوهاتکه نه دین دارم و نه دنیایی
نشستهام به ادبگاه مکتب تحقیق****هزار اسم گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه کیست در یابد****اقامت در دل نیست بیتقاضایی
مقیم کنج خرابات زحمتیم همه****گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا****سپند سوختهای یا ترنگ مینایی
نشانده است جهان را در آتشی که مپرس****جمال در نظر و انتظار فردایی
درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه****جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی
نظر به حیرت تصویر هند باختهام****کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی
به آن خمیکه جنون چین دامنم پرداخت****چو گردباد شکستم کلاه صحرایی
چو صبح میروم از خویش تاکجا برسم****به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی
غرور خودسری از پستفطرتان بیدل****دمیده آبلهای چند ازکف پایی
غزل شمارهٔ 2809: شور گمگشتگیام زد به در رسوایی
شور گمگشتگیام زد به در رسوایی****حیف همت که شود منفعل عنقایی
ننگ هوش است که چون عکس درین دشت سراب****آب آیینه کند کشتی کس دریایی
خلقی از لاف جنون شیفتهٔ آگاهیست****توبه خمیازه مبر عرض قدح پیمایی
شمع با ماندنش از خویش گذشت آخر کار****پشت پای است ز سر تا به قدم بیپایی
در مقامی که نفس نعل در آتش دارد****خنده میآیدم از غفلت بیپروایی
یاد آن قامت رعنا به تکلف نکنی****که مبادا روی از خویش و قیامت آیی
حسرت باده کشی نیست کم از آتش صور****کوهها رفت به باد از هوس مینایی
سعی مطرب نشود چاره گر کلفت دل****این گره نیست که ناخن زنی و بگشایی
شور هنگامهٔ افلاک و خروش دل خاک****بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی
حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا****بند نی گردد اگر لب بهم آردنایی
خواب در دیدهٔ ارباب قناعت تلخ است****بوریا گر نکند مخملی و دیبایی
هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن****شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی
شعله را جز ته خاکسترش آرام کجاست****جهد آن کن تو در سایهٔ خویش آسایی
بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست****نفسی آینه باشی که نفس ننمایی
غزل شمارهٔ 2810: عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی
عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی****به قلب آسمانها میزنم از آه هیهایی
ز سامان دو عالم آرزو مستغنیام دارد****شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی
دمیدن گو نباشد آبیار ریشهٔ جهدم****نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی
نیاز خاک راه ناامیدی بایدم کردن****دل خونگشته در دستی سر فرسوده در پایی
سراغ خون من از گرد رنگگل چه میپرسی****به یاد دامن او میکشم آخر سر از جایی
چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم****رهی گم کردهام در ظلمت آباد سویدایی
درین گلشن میسر نیست ترک احولی کردن****که در هر برگ گل آیینه دارد حسن رعنایی
ز نفی ما و من اثبات وحدت کرد آگاهی****حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی
نبود امیدی از جام سلامت غنچهٔ ما را****هم از جوش شکست رنگ پرکردیم مینایی
ندامت مایهایم ای یأس آتش زن به عقبا هم****که امروز زیانکاران نمیارزد به فردایی
دل ازکف دادهام دیگر زکلفتها چه میپرسی****به سامان غبارم دامن افشاندهست صحرایی
من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد****تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی
غزل شمارهٔ 2811: ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی
ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی****چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی
از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم****ننگی که کشد لاغری از تنگ قبایی
گامی به رهت نازده در خاک نشستیم****چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی
جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود****زخم است همه گر مژه واریست جدایی
دل مایل تحریر سجودیست که امروز****نقش قدم او ورقی کرده حنایی
ای آینه گرد نفسی بیش ندارم****زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد که به این هستی موهوم****چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی
درکشور یأسی که سحر خندهٔ شام است****خفاش شوی به که دهی عرض همایی
زین جوش غباری که گرفتهست جهان را****فتح در خیبر کن اگر چشم گشایی
تا چند خراشد اثر لاف گلویت****داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی
گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم****بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی
بر همزن کیفیت یکتایی ما نیست****این سجده که بر پیکر مابست دوتایی
بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست****ای صفر بر اعداد تعین نفزایی
غزل شمارهٔ 2812: نشد آیینه کیفیت ما ظاهر آرایی
نشد آیینه کیفیت ما ظاهر آرایی****نهان ماندیم چون معنی به چندین لفظ پیدایی
به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امکان****چهها میسوخت این آیینه گر میداشت بینایی
مزاج عافیت یکسر شکست آماده است اینجا****همه گر سنگ باشد نیست بیاندوه مینایی
بلد عشق است از سر منزل مجنون چه میپرسی****که اینجا خانهها چون دیدهٔ آهوست صحرایی
خیال زندگی پختن دماغ هرزه میخواهد****همه گر دل شود آیینهات آن به که ننمایی
علف خواری نباید سر کشد از حکم گردونت****که دوش از بار اگر دزدی به زیر چوب میآیی
ز ننگ اعتبار پوچ هستی بر نمیآید****عدم کرد از ترحم پیکر ما را هیولایی
نوایی از صدف گل میکند کای غافل از قسمت****لب خشکی که ما داریم درباییست دریایی
به خاموشی مباش از نالهٔ بیرنگ دل غافل****نفس چندین نیستان ریشه دارد از لب نایی
به خواب ناز هم زان چشم جادو میکشد قامت****به انداز بلندیهای مژگان فتنه بالایی
نهان میدارد از شرم تکلم لعل خاموشش****چو بند نیشکر در بوس هم ذوق شکرخایی
هلال اوج قدر از وضع تسلیم تو میبالد****فلک فرشی گر از خود یک خم ابرو فرود آیی
ندانم با که میباید درین ویرانه جوشیدن****به هرمحفلکه ره بردم چو شمعم سوخت تنهایی
هوای دامن او گر نباشد شهپر همت****که بر میدارد از مشت غبارم ناتوانایی
چه سان از سستی طالع ز پا افتادهام بیدل****که تمثال ضعیفم را کند آیینه دیبایی
غزل شمارهٔ 2813: نقش ما شد وبال یکتایی
نقش ما شد وبال یکتایی****برد طاووس عرض عنقایی
نفس آمد برون جنون به بغل****کرد آشفتهگرد صحرایی
چیست ما و من تو در عالم****انفعال غرور پیدایی
عمرها شد ز جنس ما گرم است****روز بازار عبرت آرایی
تا ابد باید از خیال گذشت****یک قلم دینه است فرودآیی
ای هوا ناقهٔ هوس محمل****به کجا میروی و میآیی
بردهای سر به آسمان غرور****خاک ناگشته کی فرود آیی
صحبت ادبار بی کسی آورد****عالمی داشته است تنهایی
شش جهت چشم زخم میبارد****جهد آن کن که هیچ ننمایی
وصل دیدیم و هجر فهمیدیم****خاک در چشم ناشناسایی
بیدل از آسیای چرخ مخواه****غیر اشغال کف بهم سایی
غزل شمارهٔ 2814: چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی
چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی****تعیّن است کمی هم مباد بیش برآیی
ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد****خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی
به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن****تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی
بهشت عافیتت گوشهٔ دلست مبادا****چو اشک آبلهای بر هزار نیش برآیی
بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت****به گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا****ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی
فریبکسوت وهمت ره یقین زده بیدل****ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی
غزل شمارهٔ 2815: دلت فسرد جنونی کز آشیانه برآیی
دلت فسرد جنونی کز آشیانه برآیی****چو ناله دامن صحرا به کف ز خانه برآیی
به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست گزیرت****چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآیی
گر التزام جنون نیست سعی گوشهٔ فقری****مگر ز جرگهٔ یاران به این بهانه برآیی
شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ****ز توسنی است که محتاج تازیانه برآیی
چو موج گوهر اگر بگذری ز فکر تردد****برون نرفته ازین بحر برکرانه برآیی
زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیاکن****نه کودکی که به صورت دهل زخانه برآیی
چو مور نقب قناعت رسان به کنج غنایی****که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی
زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت****که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی
به خاک نیز پر افشان فتنهایست غبارت****بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی
به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت****که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی
غزل شمارهٔ 2816: سبکساریست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی
سبکساریست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی****به این جرات مبادا چون شرر مینا به سنگ آیی
به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد****چرا مستقبل مردم چو تصویر فرنگ آیی
ز ما و من جهانی شیشه زد بر سنگ نومیدی****در قلقل مزن چندان که در پای ترنگ آیی
همه گر جبن باشد از طریق صلح کل مگذر****چو غیرت تا کجا با هر که پیش آیی به جنگ آیی
حیا سامانی این مقدار رسوایی نمیخواهد****که چون فواره هر چند آبگردی درشلنگ آیی
خمار، آفتکشیها دارد از ساغرکشی بگذر****که میاندیشم از خمیازه در کام نهنگ آیی
بساط لاف چندین انفعالی درکمین دارد****حذر زان وسعت دامن که زیر پای لنگ آیی
کسی با برق بی زنهار فرصت برنمیآید****به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آیی
سخن دردسر است اما متن بر خامشی چندان****که چون آیینه از ضبط نفس در زیر زنگ آیی
درآن محفل به ظرف وهم وظن کم میرسد فطرت****مگر گردون شوی تا قابل یک کاسه بنگ آیی
همین در کسوت وهم است سیر باغ امکانت****بپوش از هر دو عالم چشم اگر زین جامه تنگ آیی
به سامانست بیدل عشرتت در خورد همواری****به سیر این چمن باید روی آیی که رنگ آیی
غزل شمارهٔ 2817: گه به رو میدوی و گاه به سر میآیی
گه به رو میدوی و گاه به سر میآیی****نیستی اشک چرا اینهمه تر میآیی
درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت****سنگها بسته به دامان شرر میآیی
زین تخیل که فشردهست دماغ هوست****قطره نارفته به انداز گهر میآیی
شعلهات گو نفسی چند به پرواز تند****آخر از ضبط نفس در ته پر میآیی
خواب غفلت چقدر گرد پریشان نظریست****به وطن خفته ز تشویق سفر میآیی
عالمی در نفس سوخته خون میگردد****تا تو یک نالهٔ پرواز اثر میآیی
پایهات آنهمه از خاک نچیدهست بلند****تا کجاها به سر آبله بر میآیی
نفی اوهام ز اثبات یقین خالی نیست****هر چه شب رفتهای از خویش سحر میآیی
آخر از جلوهٔ تحقیق به حیرت زدنست****وعده وصل است و تو آیینه به بر میآیی
نه دل آیینه و نی دیده تماشا قابل****حیرت این است که در دل به نظر میآیی
میشود هر دو جهان یک مژه آغوش هوس****تا تو همچون نگه از پرده به در میآیی
بیدل این انجمن شوق فسردنکده نیست****همچو پرواز به افشاندن پر میآیی
غزل شمارهٔ 2818: حبابت ساغر و با بحر توفان پیش میآیی
حبابت ساغر و با بحر توفان پیش میآیی****حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش میآیی
حلاوت آرزوییها گزند آماده است اینجا****همه گر در عسل پا افشری بر نیش میآیی
در آن محفل که ناز آدمیت خرس و بز دارد****محاسن میفروشی هرقدر با ریش میآیی
برو آنجا که سقف سیمکار و قصر زر باشد****تو شیطانی کجا درکلبهٔ درویش میآیی
در اهل مزبلهگند حدث تاثیرها دارد****خباثت پیشهکن دنیاست آخر پیش میآیی
چه افسون اینقدرها دارد از قرب دلت غافل****که منزل در بغل گمکرده دوراندیش میآیی
به عریانی سر یک رشته دامانت نمیگیرد****جنونکن گر برون از عالم تشویش میآیی
حباب نقد هستی امتحانی دارد از صفرت****کمی هم زین میان گر رفته باشی بیش میآیی
همین آوازم از دلهای درد آلود میآید****که مرهم شو اگر بر آستان ریش میآیی
بهارت بیدل آخر در چه گلزار آشیان دارد****که عمری شد به چندین رنگ پیش خویش میآیی
غزل شمارهٔ 2819: ایکه در دیر و حرم مست کرم می آیی
ایکه در دیر و حرم مست کرم می آیی****دل چه دارد که درپن غمکده کم میآیی
جوهر ناز چه مقدار تری میچیند****که به حسرتکدهٔ دیدهٔ نم میآیی
اینقدر سلسلهٔ نازکه دیدهست رسا؟****عمرها شد که به هر سو نگرم می آیی
صمدی لیک دربن انجمن عجز نگاه****به چمن سازی آثار صنم می آیی
چقدر لطف تو فریاد رس بی بصریست****که به چشم همه کس دیر و حرم می آیی
عقل و حس غیر تحیر چه طرازد اینجا****کز حدوث آینه پرداز قدم می آیی
عرض تنزیه به تشبیه نمیآید راست****سحر کاریست که معنی به رقم می آیی
فقر نازدکه به تجرید نظر دوختهای****جاه بالد که به سامان حشم میآیی
ای نفس آمد و رفت هوست داغم کرد****میروی سوی عدم باز عدم می آیی
چشم تا بستهای آفاق سواد مژه است****صد شق خامه ز یک نقطه بهم می آیی
چینت از دامن آرام به هر جا گل کرد****ذره تا مهر به آرایش هم می آیی
انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرش****هر کجا پای نهی پا به سرم می آیی
کم آرایش تسلیم نگیری زنهار****ابروی نازی اگر مایل خم می ایی
چه ضرور است کشی رنج وداعم بیدل****میروم من به مقامی که تو هم میآیی
غزل شمارهٔ 2820: بر هرگلی دمیدهست افسون آرزوبی
بر هرگلی دمیدهست افسون آرزوبی****بوی شکسته رنگی رنگ پریده بویی
ناموس ناتوانی افتاده بر سر هم****رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلویی
سازی که چینی دل ناز ترنمش داشت****روشن شد آخر کار از پرده تار مویی
درکاروان هستی یک جنس نیستی بود****زین چار سو گزیدیم دکان چارسویی
تدبیر خانمانت در عشق خنده دارد****کشتی شکسته آنگه غمخواری سبویی
از هر سری درین بحر ناز حباب گل کرد****مست شناست اینجا بیمغزی کدویی
تا چشم باز کردیم با تو چه ساز کردیم****بر ما چو نی ستم کرد آوازی و گلویی
چونگرد باد زین دشت صد نخل بیثمر رست****ما نیزکرده باشیم بی پا و سر نمویی
جوش و خروش عشقیم زیر و بم هوس چیست****هر پشه در طنینش دارد نهنگ هویی
هستی همان عدم بود، نی کیفی و نه کم بود****در هر لب و دهانی من داشتهست اویی
در معبدی که پاکان از شرم آب گشتند****ما را نخواست غفلت تر دامن وضویی
چون شمع تا رسیدیم در بزمگاه قسمت****یاران نشاط بردند ما داغ شعله خویی
دل بر چه داغ مالیم سر بر چه سنگ ساییم****ما را نمیدهد بار آیینه پیش رویی
بیدل گذشت خلقی ماْیوس تشنهکامی****غیر از نفس درین باغ آبی نداشت جویی
غزل شمارهٔ 2821: به ناقوسی دل امشب از جنون خوردهست پهلویی
به ناقوسی دل امشب از جنون خوردهست پهلویی****بر این نُه دیر آتش میزنم سر میدهم هویی
ز فیض وحشتم همسایهٔ جمعیت عنقا****چو دل دارم به پهلو گوشهٔ از عالم آنسویی
به هر بیدست و پایی سیر گلزاری دگر دارم****سرشکی رفتهام از خویش اما تا سرکویی
بساط خاک عرض دستگاهم برنمیدارد****چو ماه نو به گردونم اگر بالم سر مویی
محیط ناز کانجا زورق دلهاست توفانی****حبابش گردش چشم است و موج ایمای ابرویی
خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگی دارد****درین گلشن مگر واکردهای طومار گیسویی
ختن میگردد از ناف غزالانکاسهها برکف****سزد کز زلف مشکینت کند دریوزهٔ بویی
سری داربم الفت نشئهٔ سودای فرمانت****به جولانگاه تسلیم از تو چوگانها ز ما گویی
نوای عندلیبان نکهتگل شد در این صحرا****مگر مینا به قلقل واکشد حرف از لب جویی
زمنزل نیست بیرون هر چه میبینی درین صحرا****تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تک وپویی
شعور آیینهٔ بیطاقتی ترسم کند روشن****به خاک بیخودی دارد غبارم سر به زانویی
به یک عالم ترشرو کارم افتادهست و ممنونم****شکست رنگ صفرای طمع میخواست لیمویی
ز خواب بیخودی مشکل که بردارم سر مژگان****به زیر سایهام دارد نهال ناز خودرویی
به خاک عاجزی چون بوریا سرکردهام بیدل****مگر زین ره نشانم نقش آرامی به پهلویی
غزل شمارهٔ 2822: به وحشت برنمیآیم ز فکر چشم جادویی
به وحشت برنمیآیم ز فکر چشم جادویی****چو رم دارم وطن در سایهٔ مژگان آهویی
به بزمت نیست ممکن جرأت تحریک مژگانم****نیام آیینه اما از تحیر بردهام بویی
نگردی ای صبا بر هم زن هنگامهٔ عهدم****که من مشت غباری کردهام نذر سر کویی
به پیری هم ز قلاب محبت نیستم ایمن****قد خمگشته جیبم میکشد تا ناز ابرویی
جهانی نقد فطرت در تلاش شبهه میبازد****یقین مزد تو گر پیدا نمایی همچو من رویی
سر تسلیم میدزدم به بالین پر عنقا****چه سازم در خم نُه چرخ پیدا نیست زانویی
سراغ از حیرت من کن رم لیلی نگاهان را****برون از چشم مجنون نیست نقش پای آهویی
دو عالم معنی آشفته حالی در گره دارم****دل افسردهام مهریست بر طومار گیسویی
دماغ آشفتگان را مهرهٔ سودا اثر دارد****برای زلف سازید از دلم تعویذ بازویی
به رنگی ناتوانم در تمنای میان او****که گرداند عیان مانند تصویرم سر مویی
محال است آنچه میخواهم خیالست اینکه میبینم****مقابل کردهاند آیینهٔ من با پریرویی
خیال نیست. سیر شبستانی دگر دارد****چو شمع کشته سر دزدیدهام درکنج زانویی
درینگلشن چو بوی گل مریض وحشتی دارم****که خالی میکند صد بستر از تغییر پهلویی
بهار راحت از پاس نفس گل میکند بیدل****به رنگ گل ندارم زین چمن سررشتهٔ بویی
غزل شمارهٔ 2823: بهار آن دل که خون گردد به سودای گل رویی
بهار آن دل که خون گردد به سودای گل رویی****ختن فکری که بندد آشیان در حلقهٔ مویی
سحر آهی که جوشد با هوای سیر گلزاری****گهر اشکیکه غلتد در غبار حسرت کویی
ز پای مور تا بال مگس صد بار سنجیدم****نشد بی اعتباریهای من سنگ ترازویی
چو گل امشب به آن رنگ آبرو برخوبش میبالم****که پنداری به خاک پای او مالیدهام رویی
به صد الفت فریبم داد اما داغ کرد آخر****گل اندام سمن بویی چمن رنگ شرر خویی
سر سوداپرست آوارگی تا کی کشد یارب****گرفتم بالشی دیگر ندارم کنج زانویی
تلاش دست از ترک تعلق میشود ظاهر****ز دنیا نیست دل برداشتن بیزور بازویی
ز درد مطلب نایاب بر خود میتپد هرکس****جهانگردیست توفان بردهٔ جولان آهویی
وداع فرصت دیدار بیماتم نمیباشد****ز مژگان چشم قربانی پریشانکرده گیسویی
قد خمگشتهای در رهن صد عقبا امل دارم****به این دنباله داریها کم افتادهست ابرویی
بنای محض قانع بودنست از نقش موهومم****که من چون موی چینی نیستم جزسایهٔ مویی
درین گلشن ز بس تنگست بیدل جای آسودن****نگردانید گل هم بی شکست رنگ پهلویی
غزل شمارهٔ 2824: تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی
تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی****ای آینه بر ما نتوان بست دورویی
ناموس حیا بر تو بنازدکه پس از مرگ****با خاک اگر حشر زند جوش نرویی
هوشی که چها دوختهای از نفسی چند****چاک دو جهان را به همین رشته رفویی
ترتیب دماغت به هوس راست نیاید****خود را مگر ای غنچهکنی جمع و ببویی
از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب****باور مکن این حرف که گویند تو اویی
زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن****چون نی به نیستان همه تن بند گلویی
حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن****تا چشم به خود دوختهای آبله رویی
هر چندکه اظهار جمال از تو نهفتند****اما چه توانکردکه پرآینه خویی
گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی****سیرابتر از سبزهٔ طرف لب جویی
تا چینی دلکاسه به خوان تو نچیند****گر خود سر فغفور برآیی دو سه مویی
تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت****در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی
کو جوش خمستان و تماشای بهارت****زبن ساز که گل در سبدومی به سبویی
غواصی رازت به دلایل چه جنون است****در قلزم تحقیق شنا خوانده کدویی
ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز****رنگیکه نداری عرقیکنکه بشویی
فهمی بهکتاب لغز وهم نداری****آن روزکه پرسند چه چیزی تو چهگویی
ای مرکز جمعیت پرگار حقیقت****گر از همه سو جمعکنی دل همه سویی
بیدل من و ما از تو ببالد، چه خیال است****هر چند تو او نیستی آخر نه از اویی
غزل شمارهٔ 2825: محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی****گر همه مژکان گشود آغوش دانستم تویی
حرف غیرت راه میزد از هجوم ما و من****بر در دل تا نهادم گوش دانستم تویی
مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست****بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی
نیست ساز هستیام تنها دلیل جلوهات****با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تویی
محرم راز حیا آیینه دار دیگر است****هر چه شد از دیدهها روپوش دانستم تویی
غفلت روز وداعم از خجالت آب کرد****اشک میرفت و من بیهوش دانستم تویی
بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم****شعلهای را یافتم خاموش دانستم تویی
غزل شمارهٔ 2826: به عجز کوش ز نشو و نما چه میجویی
به عجز کوش ز نشو و نما چه میجویی****به خاک ریشهٔ توست از هوا چه میجویی
دل گداخته اکسیر بینیازیهاست****گداز درد طلب کیمیا چه میجویی
سراغ قافلهٔ عمر سخت ناپیداست****ز رهگذار نفس نقش پا چه میجویی
به هر چه طرف کنندت رضا غنیمت دان****زکارگاه فنا و بقا چه میجویی
به فکر خلق متن هرزه سعی جهل مباش****محیط ناشده زین موجها چه میجویی
محیط شرم بقدر عرق گهر دارد****هنوز آب نهای از حیا چه میجویی
به دامگاه جسد پرفشانی انفاس****اشارهایست کزین تنگنا چه میجویی
هزار سال ره اینجا نیاز یکقدم است****زخود برآی زفکر رسا چه میجویی
زبان حیرت آیینه این نوا دارد****که ای جنون زده خود را ز ما چه میجویی
به ذوق دل نفسی طوف خویش کن بیدل****تو کعبه در بغلی جابجا چه میجویی
غزل شمارهٔ 2827: چو محو عشق شدی رهنما چه میجویی
چو محو عشق شدی رهنما چه میجویی****به بحر غوطه زدی ناخدا چه میجویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا****تو دیگر از دل بیمدعا چه میجویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد****توگرنهکوردلی از عصا چه میجویی
جز اینکه خرد کند حرص استخوان ترا****دگر ز سایهٔ بال هما چه میجویی
به سینه تانفسی هستدل پریشان است****رفوی جیب سحر از هوا چه میجویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست****به غیر سجده ز مشتی گیا چه میجویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش****به دست آینه رنگ حنا چه میجویی
ز حرص دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است****نم مروت ازین چشمها چه میجویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما****کسی نگفت که در زیر پا چه میجویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شدهایم****دل رمیدهٔ ما را زما چه میجویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست****ز تار سوخته بیدل صدا چه میجویی
پایان//قائمیه قبلی