loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1339 1395/04/11 نظرات (0)

قصیده شماره 151: به راه دین نبی رفت ازان نمی یاریم

به راه دین نبی رفت ازان نمی یاریم****که راه با خطر و ما ضعیف و بی یاریم

چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر****بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم

ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم****ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم

وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم****چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم

به حکمت است و خرد

بر فرود مردان را****و گرنه ما همه از روی شخص همواریم

یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع****اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم

سخن به علم بگوئیم تا ز یک دیگر****جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم

سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست****که بی سخن من و تو هردو نقش دیواریم

جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است****که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم

بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،****ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم

لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم****که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم

اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی****تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟

محمد و علی از خلق بهترند چه بود****گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟

خزینه دار خدایندو، سرهای خدای****همی به ما برسانند کاهل اسراریم

به غار سنگین در نه، به غار دین اندر****رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم

ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه****گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم

به خمر دین چو تو خر، مست گشته ای شاید****که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم

ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی****به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم

چو آگهیم که مستی و بی خرد، ما را****اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم

وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی****همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم

تو را که مار گزیده است حیله تریاق است****ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟

تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت****چرا و چون تو را ما به جان خریداریم

خرد ز بهر چه دادندمان، که ما

به خرد****گهی خدای پرست و گهی گنه کاریم؟

«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود****خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟

چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای****به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟

چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی****کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟

چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟****چرا من و تو بدین کارها گران باریم؟

چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان****مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟

اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم****همان به فضل و خرد بندگان جباریم

خرد تواند جستن ز کار چون و چرا****که بی خرد به مثل ما درخت بی باریم

خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای****چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟

به خون ناحق ما را چرا نمیراند****خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟

وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم****نه بنده ایم خداوند را که قهاریم

وگر به خواست وی آید همی گناه از ما****نه ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم

اگر مر این گره سخت را تو بگشائی****حقت به جان به دل بنده وار بگزاریم

وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت****مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم

وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را****به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم

به دست خاطر روشن بنای مشکل را****برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم

مبارزان سپاه شریعتیم و قران****از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم

به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر****شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم

یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما****چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم

سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد****روا بود که شما را

سپاه نشماریم

قصیده شماره 152: بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم

بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم****کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم

فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا****که بر دو عارض من بست دست بی وفا عالم

به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من****که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم

بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد****مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم

درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری****خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم

ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو****شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟

به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته****به گوناگون درختانی که بنشانده ستشان آدم

گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر****یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم

یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه****یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم

یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان****یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم

یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت****همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم

یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت****همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم

یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده****چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم

یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت****یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم

شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل****تو علم آور نسب، ماور چو بی علمان سوی بلعم

نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد****نه چون عیسی بود هر

کس که باشد مادرش مریم

ز راه شخص ماننده است نادان مرد با دانا****چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم

به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم****ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم

اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد****یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم

اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد****پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم

چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا****چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم

شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت****یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم

مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است****از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم

اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو****کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم

سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن****ولیکن با رم از هر گونه ای کاید همی بر چم

سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور****سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم

پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی****چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم

تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر****تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم

سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران****سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم

سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید****به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم

ستمگاری و اندر جان خود تخم

ستم کاری****ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم

تو را فردا ندارد سود آب روی دنیائی****اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم

تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی****چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم

تو را دیوی است اندر طبع رستم خو ستم پیشه****به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم

در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش****که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم

اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا****وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم

نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت****بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم

ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید****ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟

ز بهر چیز بی حاصل نرنجی به بود، زیرا****بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم

گشاده ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل****دهن بر هم نهاده ستی مگر بنهی درم بر هم

نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را****نبشته است این سخن در پندنامه سام را نیرم

گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده****اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم

قصیده شماره 153: گر مستمند و با دل غمگینم

گر مستمند و با دل غمگینم****خیره مکن ملامت چندینم

زیرا که تا به صبح شب دوشین****بیدار داشت بادک نوشینم

حیران و دل شکسته چنین امروز****از رنج وز تفکر دوشینم

زنهار ظن مبر که چنین مسکین****اندر فراق زلفک مشکینم

یا ز انده و غم الفی سیمین****ایدون چنین چو نونی زرینم

نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون****کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟

بل روز و شب به قولی پوشیده****پندی همی دهند به هر حینم

آئین این دو مرغ

در این گنبد****پریدن و شتاب همی بینم

پس من به زیر پر دو مرغ اندر****ظن چون بری که ساکن بنشینم

در مسکنی که هیچ نفرساید****فرسوده گشت هیکل مسکینم

در لشکر زمانه بسی گشتم****پر گرد ازین شده است ریاحینم

از دیدن دگر دگر آئینش****دیگر شده است یکسره آئینم

بازی گری است این فلک گردان****امروز کرد تابعه تلقینم

زیرا که دی به جلوه برون آورد****آراسته به حلهٔ رنگینم

بر بستر جهالت و آگنده****یکسر به خواب غفلت بالینم

و امروز باز پاک ز من بربود****آن حلهای خوب و نوآئینم

یکچند پیشگاه همی دیدی****در مجلس ملوک و سلاطینم

آزرده این و آن به حذر از من****گفتی مگر نژادهٔ تنینم

آهو خجل ز مرکب رهوارم****طاووس زشت پیش نمد زینم

واکنون ز گشت دهر دگر گشتم****گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم

زین گونه کرد با من بازی ها****پرکین دل از جفای فلک زینم

واکنون که چون شناختمش زین پس****برگردم و ازو بکشم کینم

نندیشم از ملوک و سلاطینش****دیگر کنم رسوم و قوانینم

با زخم دیو دنیا بس باشد****پرهیز جوشن و زرهم دینم

سلطان بس است بر فلک جافی****فخر تبار طاها و یاسینم

«مستنصر از خدای» دهد نصرت****زین پس بر اولیای شیاطینم

ارجو که باز بنده شود پیشم****آن بی وفا زمانهٔ پیشینم

مجلس به فر دولت او فردا****جز در کنار حورا نگزینم

خورشید پیشکار و قمر ساقی****لاله سماک و نرگس پروینم

منگر بدان که در درهٔ یمگان****محبوس کرده اند مجانینم

مغلوب گشت از اول ازاین دیوان****نوح رسول، من نه نخستینم

فخرم بس آنکه در ره دین حق****بر مذهب امام میامینم

بر حب آل احمد شاید گر****لعنت همی کنند ملاعینم

گر اهل آفرین نیمی هرگز****جهال چون کنندی نفرینم؟

از جان پاک رفته به علیین****وز جسم تیره مانده به سجینم

شاید اگر ز جسم به زندانم****کز علم دین شکفته بساتینم

سقراط اگر به رجعت باز

آید****عشری گمان بریش ز عشرینم

بازی است پیش حکمت یونانم****زیرا که ترجمان طواسینم

گر ناصبی مثل مگسی گردد****بگذشت نارد از سر عرنینم

چون من سخن به شاهین برسنجم****آفاق و انفس اند موازینم

نپسندم ار بگردد و بگراید****بر ذره ای زبانهٔ شاهینم

زیرا که بر گرفت به دست عقل****ایزد غشاوت از دو جهان بینم

زی جوهری علوی رهبر گشت****این جوهر کثیف فرودینم

زانم به عقل صافی کاندر دین****بر سیرت مبارز صفینم

نزدیک عاقلان عسل النحلم****واندر گلوی جاهل غسلینم

از من چو خر ز شیر مرم چندین****ساکن سخن شنو که نه سنگینم

افسانها به من بر چون بندی****گوئی که من به چین و به ماچینم؟

بر من گذر یکی که به یمگان در****مشهورتر از آذر برزینم

شهد و طبرزدم ز ره معنی****گرچه به نام تیغ و تبرزینم

قصیده شماره 154: دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم

دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم****زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم

تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل****عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم

گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان****گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم

نه باک داشتم که همی عمر شد به باد****نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم

وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب****وقت بهار شاد به آب و گیا شدم

وین آسیا دوان و درو من نشسته پست****ایدون سپید سار در این آسیا شدم

پنداشتم که دهر چراگاه من شده است****تا خود ستوروار مر او را چرا شدم

گر جور کرد، باز دگر باره سوی او****میخواره وار از پس هیهایها شدم

یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش****گه خوب حال و باز گهی بی نوا شدم

وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت****یک چند با ثنا به در پادشا شدم

گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر****چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم

صد بندگی شاه ببایست

کردنم****از بهر یک امید کزو می روا شدم

جز درد و رنج چیز نیامد به حاصلم****زان کس که سوی او به امید شفا شدم

وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم****زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم

گفتم که راه دین بنمایند مر مرا****زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم

گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر****تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم

گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب****کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم

تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف****از عمر چند سال میان شان فنا شدم

گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،****«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم****کز بیم مور در دهن اژدها شدم

مکر است بی شمار و دها مر زمانه را****من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم

چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو****فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم

فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو****چون در حریم قصر امام اللوا شدم

دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟****ناگاه با فریشتگان آشنا شدم

بر جان من چو نور امام الزمان بتافت****لیل السرار بودم شمس الضحی شدم

«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل****من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم

دنیا به قهر حاجت من می روا کند****از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم

فرعون روزگار زمن کینه جوی گشت****چون من به علم در کف موسی عصا شدم

اعدای اولیای خدایم عدو شدند****چون اولیاء او را من ز اولیا شدم

ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش****حیران من از جهالت و شومی ی شما شدم

گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است****سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟

ور گفتم

اهل مدح و ثنا آل مصطفاست****چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟

عیبم همی کنند بدانچه م بدوست فخر****فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم

از بهر دین زخانه براندند مر مرا****تا با رسول حق به هجرت سوا شدم

معروف و ناپدید سها بود بر فلک****من بر زمین کنون به مثال سها شدم

شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او****برجان و مال شیعت فرمان روا شدم

تا میر مؤمنان جهان مرحبام گفت****نزدیک مؤمنان ز در مرحبا شدم

نه پیش جز خدای جهان ایستاده ام****زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم

احرار روزگار رضاجوی من شدند****چون من گزیدهٔ علی مرتضی شدم

احمد لوای خویش علی را سپرده بود****من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم

قصیده شماره 155: از بهر چه این کبود طارم

از بهر چه این کبود طارم****پر گرد شده است باز و مغتم؟

زیرا که درو خزان به زر آب****بر دشت نبشت سبز مبرم

گشت آب پر از تم و کدر صاف****گر گشت هوای صاف پرتم

ور گشت شمیده گلبن زرد****داده است به سیب گونه وشم

ور بلبل را شکسته شد زیر****بربست غراب بی مزه بم

چون باد خزان بتاخت بر باغ****زو ریخته گشت لاله را دم

وز درد چو گشت زرد و پر گرد****رخسار ترنج و سیب از این غم

پوشیده لباس خز ادکن****بر ماتم لاله چرخ اعظم

آن نار نگر چو حلق سهراب****وان آب بنگر چو تیغ رستم

بربود خزان ز باغ رونق****بستد ز جهان جمال بستم

وز جهل و جنون خویش بنهاد****بر تارک نرگس افسر جم

این بود همیشه رسم گیتی****شادیش غم است و شکرش سم

گه خرم زید و، عمرو غمگین****گه غمگین زید و، عمرو خرم

چونانکه از این چهار خواهر****کاین نظم ازان گرفت عالم

دو نرم و بلند و بی قرارند****دو پست و خموش و سخت و محکم

وز خلق

یکی به سان میش است****پر خیر و یکی به شر ضیغم

این در خور عذر و خواندن حمد****وان از در غدر و راندن ذم

وز قول یکی چو نیش تیز است****در جان و، یکی چو نرم مرهم

این ناخوش و خوار همچو خون است****وان خوش و عزیز همچو زمزم

بسیار مگوی هرچه یابی****با خار مدار گل رمارم

ناگفته سخن خیوی مرد است****خوش نیست خیو مگر که در فم

بگسل طمع از وفای جاهل****هرچند که بینیش مقدم

زیرا که اگر چو ابر بر شد****از دود سیه نیایدت نم

مردم مشمار بی وفا را****هرچند نسب برد به آدم

زیرا که زشاخ رست خرما****با خار و نیامدند چون هم

خواراست ز فعل زشت خودخار****خرما زخوشی چو دست مکرم

کس همچو مسیح نیست هر چند****مادرش بود به نام مریم

واندر شرف رسول کی بود****همسایه و یار او چون بن عم

از غدر حذر کن و میازار****کس را پنهان چو مار ارقم

کردار مدار خار و سوزن****گفتار حریر و خز و ملحم

وز عقل ببین به فعل پیداش****اندر دل دهر راز مبهم

زیرا که جهان از آزمایش****بس نادره ناطقی است ابکم

از جنبش بی قرار یک حال****افتاده بر این بلند پشکم

وین تاختن شب از پس روز****چون از پس نقره خنگ ادهم

آواز همی دهد خرد را****کاین کار هنوز نیست مبرم

رازی است که می بگفت خواهد****با تیره بساط سبز طارم

کان راز کند رمیده آخر****گرگان رمیده را از این رم

وان راز کند زمین اعدا****از خون دل و دو دیده شان یم

وان راز برد به جان شیطان****از جان رسول حق ماتم

ای فرد و محیط هر دو عالم****آن نور لطیف، این مجسم

بر قهر عدوی خود برون آر****مر حجت خویش را از این خم

قصیده شماره 156: ای بار خدای و کردگارم

ای بار خدای و کردگارم****من فضل تو را سپاس دارم

زیرا که به روزگار

پیری****جز شکر تو نیست غمگسارم

جز گفتن شعر زهد و طاعت****صد شکر تو را که نیست کارم

توفیق دهم برانکه در دل****جز تخم رضای تو نکارم

راز دل هرکسی تو دانی****دانی که چگونه دل فگارم

دانی که چگونه من به یمگان****تنها و ضعیف و خوار و زارم

میخواره عزیز و شاد و، من زانک****می می نخورم نژند و خوارم

از بیم سپاه بوحنیفه****بیچاره و مانده در حصارم

زیرا که به دوستی ی رسولت****زی لشکر او گناه کارم

در دوستی رسول و آلش****بر محنت پای می فشارم

تو داد دهی به روز محشر****زین یک رمه گاو بی فسارم

با این رمهٔ ستور گمره****هرگز نروم نه من حمارم

هرچند به خوب و خوش سخن ها****خرمای عزیز خوش گوارم

زی عامه چو خار خوارم ایراک****در دیدهٔ کور عامه خارم

زین یک رمه گرگ و خرس گمره****یارب به تو است زینهارم

ای یار نبید و رود و ساغر****من یار تو بود می نیارم

زیرا که مر این سهٔار بد را****ای خواجه تو یار و من نه یارم

مستی تو و مست مست خواهد****با من چه چخی که هوشیارم؟

رو تو به قطار خویش ایراک****من با تو شتر نه در قطارم

من، گر تو سواری ای جهان جوی،****بر مرکب خوش سخن سوارم

من گر چه تو شاه و پیشگاهی****با قول چو در شاهوارم

من گر تو به بلخ شهریاری****در خانهٔ خویش شهریارم

گر من به سلام زی تو آیم****زنهار مده هگرز ، بارم

من بار نخواهم از تو زیراک****بار تو کشد به زیر بارم

از بهر خور، ای رفیق، چون خر****من پشت به زیر بار نارم

گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،****پیداست نهان و آشکارم

با جاهل و بی خرد درشتم****با عاقل و نرم بردبارم

تا تو بمنش مرا نخواهی****مندیش که منت خواستارم

آنگه که مرا شکر شماری****من پست ازان پست شمارم

گر موم شوی

تو روغنم من****ور سرکه شوی منت شخارم

با غدر ندارم آشنائی****بل هر دو یکی است پود و تارم

کینه نکشم چو عذر خواهی****بل جرم به عذر درگذارم

پاک است ز فحش ها زبانم****همچون ز حرام ها ازارم

ناید شر و مکر درشمارم****نه دوغ دروغ در تغارم

لافی نزدم بدن فضایل****زیرا که به فضل خود مشارم

بل من به نمایش ره خویش****حق فضلا همی گزارم

زیرا که جهان چو این و آن را****یک چند گرفته بد شکارم

من خفته به جهل و او همی برد****با ناز گرفته در کنارم

گه وعده به باغ مهرگان داد****گه باز به دشت نوبهارم

رویم به گل و به مشک بنگاشت****چون دید که فتنهٔ نگارم

امروز همی ضعیف بینی****این قامت چفتهٔ نزارم

آن روز گرم بدیدیی تو****پنداشتیی که من چنارم

وین چرخ همی کشید خوش خوش****چون اشتر سوی چر مهارم

آن روز قوی و شاد بودم****و امروز ضعیف و سوکوارم

بر روی چو زر شده عقیقم****بر فرق چو شیر گشت قارم

زان می که بدان زمانه خوردم****امروز همی کند خمارم

چون سیرت چرخ را بدیدم****کو کرد نژند و خنگ سارم

بیدار شدم زخواب، لابل****بیدارم کرد کردگارم

بزدودم زود زنگ غفلت****از چشم و ز مغز پر بخارم

بستردم گرد بی فساری****از عارض و روی و از عذارم

برکندم جهل و گمرهی را****از بیخ ز باغ و جویبارم

تا رسته شدم ز دهر، با او****بسیاری بود کارزارم

مختار امام عصر گشتم****چون طاعت و دین شدم اختیارم

اکنون چو ز مشکلی بپرسی****سر لاجرم و زنخ نخارم

گوشم شنوا شده است ازیرا****علم است همیشه گوشوارم

چشمم بینا شده است ازیرا****از حق و یقین بر انتظارم

زین پس نکند شکار هرگز****نه باز و نه یوز روزگارم

آنگه به تبار بود، پورا،****یکسر همه ناز و افتخارم

وامروز به من کند همی فخر****هم اهل زمین و هم تبارم

آنگه به مثل سفال

بودم****و اکنون به یقین زر عیارم

برخیز و بیازمای ار ایدونک****به قول نداری استوارم

وین شعر ز پیش آزمایش****بر خوان و بدار یادگارم

قصیده شماره 157: ای شسته سر و روی به آب زمزم

ای شسته سر و روی به آب زمزم****حج کرده چومردان و گشته بی غم

افزون زچهل سال جهد کردی****دادی کم و خود هیچ نستدی کم

بسیار بدین و بدان به حیلت****کرباس بدادی به نرخ مبرم

تا پاک شد اکنون ز تو گناهان****مندیش به دانگی کنون ز عالم

افسوس نیاید تو را از این کار****بر خویشتن این رازها مفرخم

زین سود نبینم تو را ولیکن****ایمن نه ای ای خر ز بیم بیرم

از درد جراحت رهد کسی کو****از سر که نهد وز شخار مرهم؟

کم بیشک پیمانه و ترازوی****هرگز نشود پاک ز آب زمزم

بر خویشتن ار تو بپوشی آن را****آن نیست بسوی خدای مبهم

از باد فراز آمد و به دم شد****آن مال حرامی چه باد و چه دم

زین کار که کردی برون زده ستی****بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم

بیدارشو از خواب جهل و برخوان****یاسین و به جان و به تن فرو دم

بفریفت تو را دیو تا گلیمی****بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم

گوئی که به سور اندرم، ولیکن****از دور بماند به سور ماتم

در شور ستانت چنان گمان است****کان میوه ستان است و باغ خرم

از سیم طراری مشو به مکه****مامیز چنین زهر و شهد برهم

بر راه به دین اندرون برد راست****زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟

گر ز آدمی، ای پور، توبه باید****کردن زگناهانت همچو آدم

گر رنجه ای از آفتاب عصیان****از توبه درون شو به زیر طارم

گر رحمت و نعمت چرید خواهی****از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم****زیرا که نرویدت تخم بی نم

آویخته از آسمان هفتم****اینجا رسنی هست سخت محکم

آن را

نتوانی تو دید هرگز****با خاطر تاریک و چشم یرتم

شو دست بدو در زن و جدا شو****زین گم ره کاروان و بی شبان رم

علم است مجسم، ندید هرگز****کس علم به عالم جز از مجسم

آید به دلم کز خدا امین است****بر حکمت لقمان و ملکت جم

مهمان و جراخوار قصر اویند****با قیصر و خاقان امیر دیلم

در حشر مکرم بود کسی کو****گشته است به اکرام او مکرم

بر خلق مقدم شد او به حکمت****با حکمت نیکو بود مقدم

این دهر همه پشت و ملک او روی****این خلق صفر جمله واو محرم

زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک****او شهره نگین است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شبانی****زین می نروم با رمه رمارم

ای تشنه تو را من رهی نمودم،****گر مست نه ای سخت، زی لب یم

گر تو بپذیری زمن نصیحت****از چاه برآئی به چرخ اعظم

قصیده شماره 158: ای عجب ار دشمن من خود منم

ای عجب ار دشمن من خود منم****خیره گله چون کنم از دشمنم؟

دشمن من این تن بد مهر مست****کرده گره دامن بر دامنم

وایم از این دشمن بدخو که هیچ****زو نشود خالی پیراهنم

جامه بدرند از اعدا و آنک****جامه ش بدرید ز خود، خود منم

دشمن من چاهی و تیره است و من****برتر از این تیزرو روشنم

این فلکی جان مرا شصت سال****داشت در این زندان چاهی تنم

گر نشدم عاشق و بی دل چرا****مانده به چاه اندر چون بیژنم؟

چونکه در این چاه چو نادان به باد****داده تبر در طلب سوزنم

نیست جز آن روی که دل زین خسیس****خوش خوش بی رنج و جفا برکنم

پیش ازین سفله به چاه اوفتد****من سر از این چه به فلک برکنم

در طلب دانش و دین چند گاه****دامن مردان به کمر در زنم

گرد کسی گردم کز بند جهل****طاعتش آزاد کند گردنم

آنکه چو آب خوش

علمش بکرد****از تعب آتش جهل ایمنم

تا تن من گشت به پیرامنش****دیو نگشته است به پیرامنم

تا دل من طاعت او یافته است****طاعت من دارد آهرمنم

پیش رو خلق پس از مصطفی****کز پس او فخر بود رفتنم

بوالحسن آن معدن احسان کزو****دل به سخن گشته است آبستنم

گرت به سیم و زر دین حاجت است****بر سر هر دو من ازو خازنم

عالم و افلاک نیرزد همی****بی سخن او به یکی ارزنم

آتشم ار آهن و روئی وگر****آب شوی آب تورا آهنم

بیخ سفاهت ز دل تو به پند****برکنم و حکمت بپراگنم

وز سر جاهل به سخن تاج فخر****پیش خردمند به پای افگنم

مرد تؤی گر نه چنین یابیم****ور نه چنینم که بگفتم زنم

شاد شدی چون بشنیدی که پار****بیران شد گوشه ای از مسکنم

شادیت انده شود امسال اگر****برگذری بر درو بر برزنم

نیستم آن من که سلاح فلک****کار کند بر زره و جوشنم

چرخ مرا بنده بود چون ازو****ایزد دادار بود ضامنم

شاد من از دین هدی گشته ام****پس که تواند که کند غمگنم؟

گر تنم از جامه برهنه شود****علم و خرد گرد تنم بر تنم

گرچه زمان عهدم بشکست من****عهد خداوند زمان نشکنم

روی خدا و دل عالم معد****کز شرفش حکمت را معدنم

آنکه چو بگذارم نامش به دل****فرخ نوروز شود بهمنم

خلق به رنج است و من از فر او****هم به دل و هم به جسد ساکنم

خلق مرا گفت نیارد که خیز****جز به گه «قدقامت» مذنم

میوهٔ معقول به دست خرد****از شجر حکمت او می چنم

سوزن سوزانم در چشم جهل****لیکن در باغ خرد سوسنم

گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»****زشت نشایدت بدین گفتم

روغن و کنجاره بهم خوب نیست****ویشان کنجاره و من روغنم

از فلک ریمن باکیم نیست****رام بسی بود همین ریمنم

گر تنم از گلشن دورست من****از دل پر حکمت در

گلشنم

دهر بفرسود و بفرسودمان****بر فلک جافی ازین خشمنم

شصت و دو سال است که بکوبد همی****روز و شبان در فلکی هاونم

چشم همی دارم همواره تا****کی بود از کوفتنش رستنم

تاش نسائی ندهد مشک بوی****فضل ازین است فرو سودنم

قصیده شماره 159: پانزده سال برآمد که به یمگانم

پانزده سال برآمد که به یمگانم****چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم

به دو بندم من ازیرا که مر این جان را****عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم

چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟****سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم

مر مرا آنها دادند که سلمان را****نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم

همچو خورشید منور سخنم پیداست****گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم

نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه****که دلت را من خورشید درفشانم

کان علم و خردو حکمت یمگان است****تا من مرد خردمند به یمگانم

گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک****از تن پیر در این گنبد گردانم

از ره دین که به جان است نگشته ستم****زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم

مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟****چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟

چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی****گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟

با گروهی که بخندند و بخندانند****چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟

ور بر این قوم بخندم چو بیازارم****پس بر این خنده جز آزار نخندانم

از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم****خود من امروز به دل خسته و گریانم

خنده از بی خردان خیزد، چون خندم****چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟

نروم نیز به کام تن بی دانش****چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟

تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود****کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم

گر به باد تو کنم خرمن خود را باد****نبود فردا جز باد در

انبانم

چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است****اندر این کالبد ساخته یزدانم؟

دی به دشت اندر چون گوی همی گشتم****وز جفای فلک امروز چو چوگانم

گر من آنم که چو دیباجی نو بودم****چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟

زین پسم باز کجا برد همی خواهد****چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟

اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم****چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم

چون نترسم که چو جائی بروم دیگر****به بد خویش بیاویزم و در مانم؟

چون هم امروز نگویم که چو درمانم****به چنان جا که کند دارو و درمانم

گر به دندان ز جهان خیره درآویزم****نهلندم، ببرند از بن دندانم

خیزم اکنون که از این راز شدم آگه****گرد کردار بد از جامه بیفشانم

پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم****نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم

هرچه دانم که برهنه شود آن فردا****خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟

بد من نیکی گردد چو کنم توبه****که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم

بکنم هرچه بدانم که درو خیر است****نکنم آنچه بدانم که نمی دانم

حق هرکس به کم آزاری بگزارم****که مسلمانی این است و مسلمانم

نروم جز سپس پیش رو رحمان****گر درست است که من بندهٔ رحمانم

حق نشناسم هرگز دو مخالف را****این قدر دانم ایرا که نه حیرانم

گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است****چشم دارم که نخوانی سوی مستانم

هرکه م او از پس تقلید همی خواند****نتوانم سپسش رفتن، نتوانم

چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»****چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟

گر مسلمانان یاران نبی بودند****من مسلمانم، من نیز ز یارانم

گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست****بس شگفتی که نه من امت ایشانم

گر بباید گرویدن به کسی دیگر****با محمد، پس پیش آر تو برهانم

خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من****گر سواری پس

پیش آی به میدانم

پیش من سرکه منه تا نکنی در دل****که بخری به دل سرکه سپندانم

چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟****مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم

گر تو را پشت به سلطان خراسان است****هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم

صد گواه است مر عدل که من ز ایزد****بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم

از در سلطان ننگ است مرا زیراک****من به نیکو سخنان بر سر سرطانم

نه بجز پیش خدای از بنه برپایم****نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم

حجتم روشن از آن است که من بر خلق****حجت نایب پیغمبر سبحانم

پیش دنیا نکنم دست همی تا او****نکشد در قفس خویش به دستانم

تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در****لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم

غرقه اند اهل خراسان و نی آگاهند****سر به زانو بر من مانده چنین زانم

ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،****من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم

عدل و احسان تو طوق است در این گردن****غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم

کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ****چون گران است به احسان تو میزانم

من به بستان بهشت اندرم از فضلت****حکمت توست درو میوه و ریحانم

تو نبیره و پسر موسی و هارونی****زین قبل من عدو لشکر هامانم

همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،****من بیچاره ز عصیان تو عریانم

دفترم پر ز مدیح تو و جد توست****که من از عدل و زاحسانت چو حسانم

قصیده شماره 160: این چه خلق و چه جهان است، ای کریم

این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟****کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم

راست کردند این خران سوگند تو****پرکنی زینها کنون بی شک جحیم

وان بهشتی با فراخی ی آسمان****نیست آن از بهر اینها ای رحیم

زانک ازینها خود تهی ماند بهشت****ور به تنگی نیست نیم از چشم میم

بر شب

بی طاعتی فتنه است خلق****کس نمی جوید ز صبح دین نسیم

کس نمی خرد رحیق و سلسبیل****روی زی غسلین نهادند و حمیم

از در مهلت نیند اینها ولیک****تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم

ای رحیم از توست قوت برحذر****مر مرا از مکر شیطان رجیم

من نگویم تو قدیم و محدثی****کافریدهٔ توست محدث یا قدیم

زاده و زاینده چون گوید کسیت؟****هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم

در حریم خانهٔ پیغمبرت****مر مرا از توست دو جهانی نعیم

تو سزائی گر بداری بنده را****اندر این بی رنج و پرنعمت حریم

مر مرا غربت ز بهر دین توست****وین سوی من بس عظیم است ای عظیم

هم غریبم مرد باید، بی گمان****بی رفیق و خویش و بی یار و ندیم

در غریبی نان دستاسین و دوغ****به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم

هرکه را محنت نه جاویدی بود****محنت او محنتی باشد سلیم

گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم****ور نیابم خز، درپوشم گلیم

دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر****مر تو را دستار خیش و کفش ادیم

من ز بهر دین شدم چون زر زرد****تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم

از دروغ توست در جانم دریغ****وز ستم توست ریشم پرستیم

چند جوئی آنچه ندهندت همی؟****چیز ناموجود کی جوید حکیم؟

در مقام بی بقا ماندن مجوی****تا نمانی در عذاب ایدون مقیم

در ره عمری شتابان روز و شب****ای برادر گر درستی یا سقیم

می روی هموار و گوئی کایدرم****مار می گیری که این ماهی است شیم

چشم داری ماه را تا نو شود****تا بیابی از سپنجی سیم تیم

مرگ را می جوئی و آگه نه ای****من چنین نادان ندیدم، ای کریم

سال سی خفتی کنون بیدار شو****گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم

بر تنت وام است جانت، گر چه دیر****باز باید داد وام، ای بد غریم

جور بر بیوه و یتیم

خود مکن****ای ستم گر بر زن بیوه و یتیم

زان مقام اندیش کانجا همبرند****با رعیت هم امیر و هم زعیم

از که دادت حجت این پند تمام؟****از امام خلق عالم بوتمیم

قصیده شماره 161: از من برمید غمگسارم

از من برمید غمگسارم****چون دید ضعیف و خنگ سارم

گرد در من همی نیارد****گشتن نه رفیقم و نه یارم

زین عارض همچو پر شاهین****شاید که حذر کند شکارم

نشناخت مرا رفیق پارین****زیرا که چنین ندید پارم

چون چنبر چفته دید ازیرا****این قد چو سرو جویبارم

وز طلعت من زمان به زر آب****شسته همه صورت و نگارم

گر گویمش این همان نگار است****ترسم که ندارد استوارم

با جور زمانه هیچ حیلت****جز صبر ندارم و، ندارم

زین دیو چو جاهلان نترسم****زیرا که نیاید او به کارم

یزدانش نداد هیچ دستی****جز بر تن و پیکر نزارم

کرد آنچه توانش بود و طاقت****با این تن پیر پر عوارم

کافور سپید گشت ناگه****این عنبر تر بر این عذارم

این تن صدف است و من بدو در****مانندهٔ در شاهوارم

چون در تمام گردم، آنگه****این تیره صدف بدو سپارم

جز علم و عمل همی نورزم****تا بسته در این حصین حصارم

تیمار ندارم از زمانه****آسانش همی فرو گذارم

تا روی به سوی من نیارد****من روی به سوی او نیارم

در دست امیر و شاه ندهم****بر آرزوی مهی مهارم

زین پاک شده است و بی خیانت****هم دامن و دست و هم ازارم

هرگز نشوم به کام دشمن****تا بر تن خویش کامگارم

نه منت هیچ ناسزائی****مالیده کند به زیر بارم

بر اسپ معانی و معالی****در دشت مناظره سوارم

چون حمله برم به جمله خصمان****گمراه شوند در غبارم

چشم حکما به خار مشکل****در چند و چرا و چون بخارم

بر سیرت آل مصطفی ام****این است قوی تر افتخارم

نزدیک خران خلق ایراک****همواره چنین ذلیل و خوارم

ای جاهل ناصبی، چه کوشی****چندین به جفا و کارزارم؟

تو چاکر مرد با

دوالی****من شیعت مرد ذوالفقارم

رنجیت نبود تا گمانت****آن بود که من چو تو حمارم

واکنون که شدی ز حالم آگاه****یک سو چه کشی سر از فسارم؟

از دور نگه کنی سوی من****گوئی که یکی گزنده مارم

شادان شده ای که من به یمگان****درمانده و خوار و بی زوارم

در کوه بود قرار گوهر****زین است به کوه در قرارم

چونان که به غار شد پیمبر****من نیز همان کنون به غارم

هرچند که بی رفیق و یارم****درماندهٔ خلق روزگارم

من شکر خدای را به طاعت****با طاقت تن همی گزارم

باری نه چو تو ز خمر دنیا****سر پر ز بخار و پر خمارم

شاید که ز شهر خویش دورم****تا نیست سوی امیر بارم

زیرا که بس است علم و حکمت****امروز ندیم و غم گسارم

گر کنده شده است خان و مانم****حکمت رسته است در کنارم

شاید که نداندم نفایه****چون سوی خیاره نامدارم

گر تو به تبار فخر داری****من مفخر گوهر و تبارم

اشعار به پارسی و تازی****برخوان و بدار یادگارم

ای آنکه چهار یار گوئی****من با تو بدین خلاف نارم

شش بود رسول نیز مرسل****بندیش نکو در اعتذارم

از پنج چو بهتر است ششم****بهتر ز سه باشد این چهارم

ای بار خدای خلق یکسر****با توست به روز حق شمارم

من شیعت حیدرم عفو کن****این یک گنه بزرگوارم

من رانده ز خان و مان به دینم****زین است عدو دو صد هزارم

قصیده شماره 162: من چو نادانان بر درد جوانی ننوم

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم****که در این درد نه من باز پسینم نه نوم

پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من****در او را نه همی یابم هر سو که شوم

بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش****نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم

گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من****شست و دو سال برآمد که

در این ژرف گوم

بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید****بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم

چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش****بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم

دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا****از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم

این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب****نیست شان خنجر برنده مگر آرزوم

من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر****که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم

ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو****یک دوبار اینت بگفته ستم وین بار سوم

سپس من نتوانند که آیند هگرز****چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم

چو به جان و دل کرده است وطن دشمن من****من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم

ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من****نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم

چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای****تو نه ای آن من و نیز نه من آن توم

تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت****بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم

طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو****اگر از جهل و جفای تو برآید سروم

چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم****از غم و درد ببندد به گلو در خیوم

ای امید همه امیدوران روز شمار****بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم

چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو****من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم

وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت****گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

دست ها در رسن آل رسولت زده ام****جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟

چو مرا دست بدان شاخ مبارک

برسید****برکشیدند به بالا چو درخت کدوم

به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد****شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند****در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم

جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود****گر نکردی به زمین دست الهی رفوم

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید****بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول****تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم

قصیده شماره 163: اگر بر تن خویش سالار و میرم

اگر بر تن خویش سالار و میرم****ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟****نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم

اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی****چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم

چو من پادشاه تن خویش گشتم****اگر چند لشکر ندارم امیرم

به تاج و سریرند شاهان مشهر****مرا علم دین است تاج و سریرم

چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند****نه بوی نبید و نه آوای زیرم

چه کار است پیش امیرم چو دانم****که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟

به چشمم ندارد خطر سفله گیتی****به چشم خردمند ازیرا خطیرم

ازان پس که این سفله را آزمودم****به جرش درون نوفتم گر بصیرم

حقیر است اگر اردشیر است زی من****امیری که من بر دل او حقیرم

به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره****اگر نزد او من نه مشکین عبیرم

به گاه درشتی درشتم چو سوهان****به هنگام نرمی به نرمی ی حریرم

چون من دست خویش از طمع پاک شستم****فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟

زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد****ازو من دو یا سه مثل برنگیرم

به جان خردمند خویش است فخرم****شناسند مردان صغیر و کبیرم

هم از روی فضل و هم از روی نسبت****زهر عیب پاکیزه چون تازه

شیرم

به باریک و تاری ره مشکل اندر****چو خورشید روشن به خاطر منیرم

نظام سخن را خداوند دو جهان****دل عنصری داد و طبع جریرم

ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد****ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم

تن پاک فرزند آزادگانم****نگفتم که شاپور بن اردشیرم

ندانم جزین عیب مر خویشتن را****که بر عهد معروف روز غدیرم

بدانست فخرم که جهال امت****بدانند دشمن قلیل و کثیرم

وزان گشت تیره دل مرد نادان****کزوی است روشن به جان در ضمیرم

زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا****سگ از شیر سیر است و من نره شیرم

ازیرا نظیرم همی کس نیابد****که بر راه آن رهبر بی نظیرم

کنون رهبری کرد خواهند کوران****مرا، زین قبل با فغان و نفیرم

چگونه به پیش من آید ضعیفی****که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟

وز امروز او هست بهتر پریرم****وگر او سموم است من زمهریرم

نه ای آگه ای مانده در چاه تاری****که بر آسمان است در دین مسیرم؟

نه بس فخرم آنک از امام زمانه****سوی عاقلان خراسان سفیرم؟

چو من بر بیان دست خاطر گشادم****خردمند گردن دهد ناگزیرم

چو تیر سخن را نهم پر حجت****نشانه شود ناصبی پیش تیرم

قصیده شماره 164: گر تو ای چرخ گردان مادرم

گر تو ای چرخ گردان مادرم****چون نه ای تو دیگر و من دیگرم؟

ای خردمندان، که باشد در جهان****با چنین بد مهر مادر داورم؟

چونکه من پیرم جهان تازه جوان****گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

مشکلی پیش آمده ستم بس عجب****ره نمی داند بدو در خاطرم

یا همی برمن زمانه بگذرد****یا همی من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته است این جهان****بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می خورد خواهد مرمرا****من غم او بیهده تا کی خورم؟

ای برادر، گر ببینی مر مرا****باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من****گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ

بود اعراض من****پاک بفگند این عرضها جوهرم

شیر غران بودم اکنون روبهم****سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله ای بودم به بستان خوب رنگ****تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آن سیه مغفر که بر سر داشتم****دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنیا لاجرم****هر جفائی را که دیدم درخورم

گر تو را دنیا همی خواند به زرق****من دروغ و زرق او را منکرم

آن کند با تو که با من کرد راست****پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعل های او زمن بر خوان که من****مر تو را زین چرخ جافی محضرم

ای مسلمانان، به دنیا مگروید****من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو****گر وفا یابید ازو من کافرم

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز****هر سوئی یار و رفیق بهترم

رفته ام با او به تاریکی بسی****تا تو گفتی دیگری اسکندرم

زیرپای خویش بسپرد او مرا****من ره او نیز هرگز نسپرم

گر جهان با من کنون خنجر کشد****علم توحید است با وی خنجرم

نیز از این عالم نباشم برحذر****زانکه من مولای آل حیدرم

افسر عالم امام روزگار****کز جلالش بر فلک سود افسرم

فر او پر نور کرد اشعار من****گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی****زین خران گر هوشیاری مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز****پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج****نیست امروز و نه روز محشرم

کار عامه است این چنین ترفندها****نازموده خیره خیره مشکرم

آن همی گوید که سلمان بود امام****وین همی گوید که من با عمرم

اینت گوید مذهب نعمان به است****وانت گوید شافعی را چاکرم

گر بخرم هیچ کس را بر گزاف****همچو ایشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پیغمبر شناس****شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسی «بر طریق کیستی؟»****بر طریق و

ملت پیغمبرم

چون سوی معروف معروفم چه باک****گر سوی جهال زشت و منکرم!

گر به حجت پیشم آید آفتاب****بی گمان گردی کزو روشن ترم

ظاهری را حجت ظاهر دهم****پیش دانا حجت عقلی برم

پیش دانا به آستین دست دین****روی حق از گرد باطل بسترم

نیست برمن پادشاهی آز را****میر خویشم، نیست مثلی همبرم

گر تو را گردن نهم از بهر مال****پس خطا کرده است بر من مادرم

ای برادر، کوه دارم در جگر****چون شوی غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر****گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

شخص جان من به سان منظری است****تا از این منظر به گردون بر پرم

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر****رفته گیر و مانده اینجا منظرم

منبر جان است شخصم گوش دار****پند گیر اکنون که من بر منبرم

قصیده شماره 165: اگر با خرد جفت و اندر خوریم

اگر با خرد جفت و اندر خوریم****غم خور چو خر چندو تاکی خوریم؟

سزد کز خری دور باشیم ازانک****خداوند و سالار گاو و خریم

اگر خر همی کشت حالی چرد****چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور****اگر همچو ایشان خوریم و مریم

فرو سو نخواهیم شد ما همی****که ما سر سوی گنبد اخضریم

گر از علم و طاعت برآریم پر****از این جا به چرخ برین بر پریم

به چرخ برین بر پرد جان ما****گر او را به خورهای دین پروریم

نه ایم ایدری ما به جان و خرد****وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان****چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصر است****وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته ایم****وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم****نبینی که بر صورت دیگریم؟

نبینی که از بی تمیزی ستور****چو بی بر چنار است و ما بروریم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه ایم****اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت

و ستور؟****بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور****نباشیم ازیرا که ما بهتریم

سر از چرخ نیلوفری برکشیم****به دانش که داننده نیلوفریم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل****ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم****که ما بندهٔ داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد****به دادیم معذور و اندر خوریم

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟****مگر خویشتن را به داور بریم!

چرا پس که ندهیم خود داد خود****ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

به دست من و توست نیک اختری****اگر بد نجوئیم نیک اختریم

اگر دوست داریم نام نکو****چرا پس نه نام نکو گستریم؟

همی سرو باید که خوانندمان****اگر چند خمیده چون چنبریم

نخواهیم اگر چند لاغر بویم****که فربه بداند که ما لاغریم

بیا تا به دانش به یک سو شویم****زلشکر وگر چند از این لشکریم

بیائید تا لشکر آز را****به خرسندی از گرد خود بشکریم

برآئیم بر پایهٔ مردمی****مر این ناکسان را به کس نشمریم

به دشمن نمائیم روشن که ما****به دنیا و دین بر سر دفتریم

ازیرا سر دفتریم، ای پسر،****که ما شیعت اهل پیغمبریم

به ریگ هبیر اندرون تشنه اند****همه خلق و ما برلب کوثریم

تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری****به بیهوده گفتار، ما نگذریم

پیمبر سر دین حق است و ما****از این نامور تن مطیع سریم

اگر تو مر این قول را منکری****چنان دان که ما مر تو را منکریم

اگر تو بر این تن سری آوری****دگر سر بیاور که ما ناوریم

ز پیغمبر ما وصی حیدر است****چنین زین قبل شیعت حیدریم

ز فرزند او خلق را رهبری است****که ما بر پی و راه آن رهبریم

سر و افسر دین حق است و ما****چنین فخر امت بدان افسریم

اگر تو به

آل نبی کافری****به طاغوت تو نیز ما کافریم

ملامت مکن مان اگر ما چو تو****بخیره ره جاهلی نسپریم

سپاس است بر ما خداوند را****که نه چون تو نادان و بد محضریم

به غوغای نادان چه غره شوی؟****چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست****که ما بر سر سد اسکندریم

اگر سگ به محرابی اندر شود****مر آن را بزرگی سگ نشمریم

چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر****چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

عزیزیم بر چشم دانا چو زر****به چشم تو در خاک و خاکستریم

علی مان اساس است و جعفر امام****نه چون تو ز دشت علی جعفریم

از اهل خراسان چه گویندمان****که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

اگر راست گویند گویند «ما****همه راوی و ناسخ ناصریم»

قصیده شماره 166: من دگرم یا دگر شده است جهانم

من دگرم یا دگر شده است جهانم****هست جهانم همان و من نه همانم

تاش همی جستم او به طبع همی جست****از من و من زو کنون به طبع جهانم

پس نه همانم من و جهان نه همان است****زانکه جهان چون من است من چو جهانم

عالم کان بود و منش زر و کنون من****زر سخن را به نفس ناطقه کانم

ای عجبی خلق را چه بود که ایدون****سخت بترسند می ز نام و نشانم؟

آب کسی ریخته نشد زپی من****نان به ستم من همی ز کس نستانم

هیچ جوان را به قهر پیر نکردم****پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟

خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد****بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟

گر طمعی نیستم به خون و به مردار****چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟

گرت نخوانم مدیح، تو که امیری****نیز به مهمان و خان خویش مخوانم

گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت****ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم

نامهٔ آزادی آمده است سوی من****پنهان

در دل زخالق دل و جانم

بند ز من برگرفته آمد، ازین است****کایچ نجبند همی به پیش میانم

تا به من این منت از خدای نپیوست****بنده همی داشتی فلان و فلانم

رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون****نیز نتابد سوی عناش عنانم

تو که ندانیش هم برو سپس او****من که بدانستمش چگونه ندانم؟

سفله نگردد مطیع تاش نرانی****سفله جهان را ازین همیشه برانم

سفله جهان را به سفلگان بسپردم****کو به سرایش چنانکه زو به فغانم

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ****گم شده انگار از میان و کرانم

تو به شتاب از پس زمانه دوانی****من به ستور از در زمانه رمانم

نه چو من از غم به دم تو باد خزانی****نه چو تو من مدح گوی حسن خزانم

وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر****خشک کند باد او ز بیم دهانم

روز ندامت ز بد بس است ندیمم****شب به عبادت قرین بس است قرانم

ای همه ساله دنان بگرد دنان در****من نه بگرد دنانم و نه دنانم

من که زخون حسین پرغم و دردم****شاد چگونه کنند خون رزانم؟

از تو بدین کارها بماندم شاید****گرچه نشاید همی که از تو بمانم

من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال****دست و زبانت، نکرد دست و زبانم

نفس لطیفم رها شده است اگر چند****زیر زمان است این کثیف و گرانم

سوی حکیمان فریشته است روانم****ورچه به چشم تو مردم است عیانم

هیکل من دان علم فریشتگان را****ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم

ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو****با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟

بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی****از قبل موسی زمانه شبانم

هیچ شبان بی عصا و کاسه نباشد****کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم

نان شریعت خوری چو پیش من آئی****نرم بیاغشته زیر شیر بیانم

ای بسوی خویش کرده

صورت من زشت****من نه چنانم که می برند گمانم

آینه ام من، اگر تو زشتی زشتم****ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم

علم بیاموز تام عالم یابی****تیغ گهردار شو که منت فسانم

در سخنم تخم مردمی بسرشته است****دست خدای جهان امام زمانم

زیر درخت من آی اگرت مراد است****که ت زبر شاخ مردمی بنشانم

کشت خرد را به باغ دین حق اندر****تازه کنم کز سخن چو آب روانم

ور بنشیند برو غبار شیاطین****گرد به پندی چو در ازو بفشانم

دیو هگرز آب روی من نبرد زانک****روی بدو دارد آب داده سنانم

تیر مرا جز سخن نباشد پیکان****تیر قلم را بنان بس است کمانم

گر عدوی من به مشرق است ز مغرب****تیر خود آسان بدو روان برسانم

قصیده شماره 167: از صحبت خلق دل گسستم

از صحبت خلق دل گسستم****اندیشه ندیم دل بسستم

در آب نمیدی آن ردا را****کش طمع طراز بود شستم

چون سایه جهان پس من آمد****چون دید که من ازو بجستم

جویندهٔ جسته گشت، از من****می جست چو من همیش جستم

وان دیو که پیش من همی رفت****بر پای بماند و من نشستم

برگردن من نشسته بودی****و اکنونش به زیر پای خستم

برگشت زمن بشست دستش****چون شسته شد از هواش دستم

لیکن نرهم همی ز قومش****هرچند زمکر او بجستم

یک چند میان جمع دیوان****تا کور بدم چو دیو ز ستم

از لشکرشان سپس نماندم****تا بود چو کاهشان سپستم

لیکن ببرید دیوم از من****چون دید که من چنو نه مستم

من دست هوا به حبل حکمت****بستم به سزا و سخت بستم

بر چرخ رسید بانگ و نامم****منگر به حدیث نرم و پستم

این امت بت پرست را بین****آویخته حلقشان به شستم

خواهند همی که همچو ایشان****من جز که خدای را پرستم

والله که همی نخورد خواهم****با شکر بت پرست پستم

در من نرسند ازانکه بیش است****از ششصدشان به فضل شستم

چون من نبود کسی که

بیش است****از قامت او بسی بدستم

ای شاد شده بدانکه یک چند****چون مویه گران همی گرستم

پیوسته شدم نسب به یمگان****کز نسل قبادیان گسستم

از خاکم اگر بکند دیوت****در سنگ بر غم تو برستم

تیغ حجت به روز روشن****در حلق امام تو شکستم

مردیم چنانکه تو بخواهی،****ای دیو، بهر کجا که هستم

دل در شکمش به تیر برهان****هرچند نخواستی تو خستم

بیمار و شکسته دل شده ستند****از قوت حجت درستم

هر سال یکی کتاب دعوت****به اطراف جهان همی فرستم

تا داند خصم من که چون تو****در دین نه ضعیف و خوار و سستم

قصیده شماره 168: دوش تا هنگام صبح از وقت شام

دوش تا هنگام صبح از وقت شام****برکف دستم ز فکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ****چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح اند ای عجب****روز همچون سام و تیره شب چو حام

شب هزاران در در گیسو کشید****سرخ و زرد و بی نظام و با نظام

کس عروسی در جهان هرگز ندید****گیسوش پرنور و رویش پر ظلام

جز که بدکردار کس بیدار نه****کس چنین حالی ندید ای وای مام

روی این انوار عالم سوی ما****بر مثال چشمهای بی منام

گفتیی هر یک رسول است از خدای****سوی ما و نورهاشان چون پیام

این زبان های خدای اند، ای پسر****بودنی ها زین زبان ها چون کلام

نشنود گفتارهاشان جز کسی****که ش خرد بگشاد گوش دل تمام

قول بی آواز را چون بشنوی؟****چون ندیدی رفتن بی پای و گام

گر همی عاصی نگوید عاصیم****بر زبان، فعلش همی گوید مدام

بر کف جاهل همی گوید نبید****در بر فاسق همی گوید غلام

قول چون خرما و همچون خار فعل****این نه دین است این نفاق است، ای کرام

من که نپسندم همی افعال زشت****جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟

گر به دین مشغول گشتم لاجرم****رافضی گشتم و گمراه نام

دست من گیر ای اله العالمین****زین پر آفت جای و

چاه تار پام

داور عدلی میان خلق خویش****بی نیازی از کجا و از کدام

آنکه باطل گوید از ما برفگن****روز محشر بر سرش ز اتش لگام

در تعجب مانده بودم زین قبل****تا بگاه صبح بام از گاه شام

چون سپیده دم به حکمت برکشید****از نیام نیلگون زرین حسام

چون ضمیر عاقلان شد روی خاک****وز جهان برخاست آن چون قیر دام

همچنین گفتم که روزی برکشد****فاطمی شمشیر حق را از نیام

دین جد خویش را تازه کند****آن امام ابن الامام ابن الامام

بار شاخ عدل یزدان بوتمیم****آن به حلم و علم و حکم و عدل تام

جز به راه نردبان علم او****نیستت راهی بر این پرنور بام

بی بیانش عقل نپذیرد گزاف****زانکه جز به آتش نشاید خورد خام

خلق را اندر بیان دین حق****او گزارد از پدر وز جد پیام

جوهر محض الهی نفس اوست****زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام

سر برآر این دام گنبد را ببین،****ای برادر، گرد گردان بر دوام

وین زمان را بین که چون همچون نهنگ****بر هلاک خلق بگشاده است کام

وین سپاه بی کران در یکدگر****اوفتاده چون سگان اندر عظام

نه ببیند نه بجوید چون ستور****چشم دل شان جز لباس و جز طعام

جهل و بی باکی شده فاش و حلال****دانش و آزادگی گشته حرام

باشگونه کرده عالم پوستین****زاد مردان بندگان را گشته رام

گرت خوش آمد طریق این گروه****پس به بی شرمی بنه رخ چون رخام

بر در شوخی بنه شرم و خرد****وانگهی گستاخ وار اندر خرام

چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،****یافتی دیبا و اسپ و اوستام

دهر گردن کی به دست تو دهد****چون تو او را چاکری کردی مدام؟

ور سلامت را نمی داد او علیک****پیشت آید بی تکلف به سلام؟

ور بریدستی چو من زیشان طمع****همچو من بنشین و بگسل زین لئام

در تنوری خفته با عقل شریف****به که با جاهل خسیس اندر خیام

پند

حجت را به دانش دار بند****تا تو را روشن شود ایام و نام

قصیده شماره 169: ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم****روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم****سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام****زانکه فتنه شده ای بر غزل و هزل مقیم

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام****تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز****همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم

حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد****نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم

سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای****مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست****پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم

ور همی ایمنی ات آرزوآید ز عذاب****همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت****همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ****خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این****یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای****جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز****نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

جز که در طاعت و در علم نبوده است نجات****رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده است دلش****زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم

جز

ندامت به قیامت نبود رهبر تو****تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو****روی پژمرده ت چو گل شود و طبع کریم

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس****چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقیم

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر****آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

سپس دیو به بی راه چنین چند روی؟****جز که بی راه ندانی نرود دیو رجیم؟

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی****رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم

چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟****تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت****مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش****برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ****و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد****نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

خویشتن را ز توانائی خود بهره بده****گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط****به فسوسی بدهی غلهٔ گرمابه و تیم

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد****ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب****نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم

گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ****نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم

دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت****چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟

حرم آل رسول است تو را جای که هیچ****دیو را راه نبوده است در این شهره حریم

سخن حجت بر وجه ملامت

مشنو****تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم

قصیده شماره 170: از دهر جفا پیشه زی که نالم

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟****گویم ز که کرده است نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد****از شست و دو گشته است زار حالم

مالی نشناسم ز عمر برتر****شاید که بنالم ز بهر مالم

یک چند جمالم فزون همی شد****گفتی که یکی نو شده هلالم

در خواب ندیدی مگر خیالم****آن سرو سهی قد مشک خالم

چون دید زمانه که غره گشتم****بشکست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بویم****برکند مه و سال پر و بالم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه****زین پس نکند صید به احتیالم

گاه از در میر جلیل گوید****«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوی من آئی عزیز گردی****پیوسته بود با تو قیل و قالم»

گه یاد دهد آن زمان که بودی****پیشم شده جمله تبار و آلم

آنها که نبودی مگر بدیشان****مسعود مرا بخت و نیک فالم

گوید « به چه معنی حرام کردی****برجان و تن خویشتن حلالم؟

چه ت بود نگشتی هنوز پیری****که ت رخت نمانده است در جوالم؟»

ای دهر جز از من بجوی صیدی****نه مرد چنین مکر و افتعالم

من نیستم آن گل کز آب زرقت****تازه شودم شاخ و بال و یالم

حق است و حقیقت به پیش رویم****زانی تو فگنده پس قذالم

چون طمع بریدم ز مال شاهان****پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز که به مدح رسول و آلش****از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر میل کند سوی هزل گوشم****به انگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگویم میان خصمان****با باد نگردم که من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد****مر دیدهٔ بدخواه را خیالم

چون من ز حقایق سخن گشایم****سقراط و فلاطون سزد عیالم

ای فخرکننده بدانکه گوئی****«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگینم بخواند و

فردا****داده است نوید عطا ینالم»

زان که ش تو خداوند می پسندی****ننگ است مرا گر بود همالم

وان چیز که او را همی بجوئی****حقا که گرفته است ازو ملالم

بحر است مرا در ضمیر روشن****در شعر همی در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطیر میغم****در باغ بلاغت بزان شمالم

وانجا که بیاید تموز جاهل****من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنیا بسی ولیکن****افلاک بران داد گوشمالم

گر نیز غرور جهان بخرم****پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ایزد مکنادم دعا اجابت****گر جز که زفضلش بود سؤالم

صد شکر خداوند را که آزم****کم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش****معروف چو خورشید بر زوالم

وز مدحت ایشان نگر که ایدون****گشته است مطرز پر مقالم

مامور خداوند قصر و عصرم****محمود بدو شد چنین خصالم

مستنصریم ور ازین بگردم****چون دشمن بی دینش بد فعالم

زو گشت به حاصل کمال عالم****من بندهٔ آن عالم کمالم

بی او قدحی آب شور بودم****و امروز بدو چشمهٔ زلالم

قولم همه هزل و محال بودی****هزلم همه حکمت شد و محالم

بی مغز سفالیم دیده بودی****امروز همه مغز بی سفالم

من گوهر دین رسول حقم****منکوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پر مغز را ولیکن****مر پای تهی مغز را عقالم

قصیده شماره 171: شاید که حال و کار دگر سان کنم

شاید که حال و کار دگر سان کنم****هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

عالم به ماه نیسان خرم شده است****من خاطر از تفکر نیسان کنم

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش****از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

میوه و گل از معانی سازم همه****وز لفظ های خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند****من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان****از نکته های خوب گل افشان کنم

گر بر گلیش گرد خطا بگذرد****آنجا ز شرح روشن باران کنم

قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو****از بیتهاش گلشن و

ایوان کنم

جائی درو چو منظره عالی کنم****جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

بر درگهش ز نادره بحر عروض****یکی امین دانا دربان کنم

مفعول فاعلات مفاعیل فع****بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را****در قصر خویش یکسره مهمان کنم

تا اندرو نیاید نادان، که من****خانه همی نه از در نادان کنم

خوانی نهم که مرد خردمند را****از خوردنیش عاجز و حیران کنم

اندر تن سخن به مثال خرد****معنی خوب و نادره را جان کنم

گر تو ندیده ای ز سخن مردمی****من بر سخنت صورت انسان کنم

او را ز وصف خوب و حکایات خوش****زلف خمیده و لب خندان کنم

معنیش روی خوب کنم وانگهی****اندر نقاب لفظش پنهان کنم

چون روی خویش زی سخن آرم، به قهر****پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

ور خاطرم به جائی کندی کند****او را به دست فکرت سوهان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد****چون آینه ز خواندن فرقان کنم

دشوار این زمانهٔ بد فعل را****آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

دست از طمع بشویم پاک آنگهی****از خفته دست بر سر کیوان کنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود****اکنون از آن لباسش عریان کنم

وین جسم بی فلاحت آسوده را****خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

ور عیب من ز خویشتن آمد همه****از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

خیزم به فصل و رحمت یزدان حق****دشوار دهر بر دلم آسان کنم

اندر میان نیک و بد خویشتن****مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم

هر ساعتی به خیر درون پاره ای****بفزایم و ز شرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد****در دست و پای و گردن شیطان کنم

گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد****من نفس را ز کرده پشیمان کنم

گر نیست طاقتم که تن خویش را****بر کاروان دیو سلیمان

کنم

آن دیو را که در تن و جان من است****باری به تیغ عقل مسلمان کنم

از قول و فعل زین و لگامش نهم****افسار او ز حکمت لقمان کنم

گر تو نشاط درگه جیلان کنی****من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش****تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم****تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام****بر نامهٔ معالی عنوان کنم

زان آفتاب علم و دل خویش را****روشن به سان ماه به سرطان کنم

وز برکت مبارک دریای او****دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی****ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

تا سخت زود من چو فلان مر تو را****در مجلس امیر خراسان کنم»

اندر سرت بخار جهالت قوی است****من درد جهل را به چه درمان کنم؟

کی ریزم آب روی چو تو بی خرد****بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟

ترکان رهی و بندهٔ من بوده اند****من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟

ای بد نصیحت که تو کردی مرا****تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

گیتیت گربه ای است که بچه خورد****من گرد او ز بهر چه دوران کنم

از من خسیس تر که بود در جهان****گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

دین و کمال و علم کجا افگنم****تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهی****پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

این فخر بس مرا که به هر دو زبان****حکمت همی مرتب و دیوان کنم

جان را ز بهر مدحت آل رسول****گه رودکی و گاهی حسان کنم

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن****برتر ز چین و روم و سپاهان کنم

واندر کتاب بر سخن منطقی****چون آفتاب روشن برهان کنم

بر مشکلات عقلی

محسوس را****بگمارم و شبان و نگهبان کنم

زادالمسافر است یکی گنج من****نثر آنچنان و نظم از این سان کنم

زندانمؤمناست جهان، من چنین****زیرا همی قرار به یمگان کنم

تا روز حشر آتش سوزنده را****بر شیعت معاویه زندان کنم

قصیده شماره 172: عقل چه آورد ز گردون پیام

عقل چه آورد ز گردون پیام****خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار****نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو****وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر****بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن****بی شک آن روز به ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود****چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست****چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک****سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر****خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی****باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای****سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست****حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل****در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود****بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا****نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت****جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به****ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین****جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین****بی دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه****اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده

است جهان جز به دین****کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین****او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ****خیره مرو از پس او خام خام

شام کنی طمع چو گیری عراق****مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند****گر بروی بر پی او گام گام

ورچه رهی وارت گردن دهد****بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در****گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون****چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز****کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او****رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو****کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است****حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو****از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد****هرچه که دنیا کندش بی نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان****جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود****همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می کشید****چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو****جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به نور پدر و جد او****نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»****هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود****چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت****گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین****جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک****زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر****مستنصر بالله علیه السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای****نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن

او گیر وزو جوی راه****تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی****پند من این است تو را والسلام

حرف ن

قصیده شماره 173: ای تن تیره اگر شریفی اگر دون

ای تن تیره اگر شریفی اگر دون****نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون

نیست به نسبت بس افتخار که هرگز****نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون

آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب****از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟

گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان****چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟

بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد****نیست جسدها همه مگر گل مسنون

تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش****جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون

اهرون از علم شد سمر به جهان در****گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون

نیک و بد و دیوی و فریشتگی را****سوی خردمند هست مایه و قانون

مادر دیوان یکی فریشته بوده است****فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون

راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است****خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون

دیو و فرشته به خاک و آب درون شد****دیو مغیلان شد و فریشته زیتون

داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک****نامور از داد گشت شهره فریدون

هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک****عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون

چند بنالی که بد شده است زمانه؟****عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟

هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟****مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟

تو شده ای دیگر، این زمانه همان است،****کی شود ای بی خرد زمانه دگرگون؟

دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است****چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون

گوهر دین چون در این خزینه نهادی****روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت****راه نیابد

بسوی گوهر مخزون

منگر سوی حرام و جز حق مشنو****تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون

توبه کن از هر بدی به تربیت دین****جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان که چنین گفت****ایزد سبحان بی چگونه و بی چون

هرکه مر این آب را ندید، در این آب****تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد****گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون

زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است****سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون

بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی****نیست مگر جان بر خجسته و میمون

زنده به آب خدای خواهی گشتن****نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون

هر که بدین آب مرده زنده شد، او را****زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون

مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی****خلق نمردی هگرز برلب جیحون

آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد****آن پسر بی پدر برادر شمعون

در دهن پاک خویش داشت مر آن را****وز دهنش جز به دم نیامد بیرون

اصل سخنها دم است سوی خردمند****معنی، باشد سخن به دم شده معجون

گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا****جز سخن خوب نیست سوی من، افسون

بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس****چون به مکان العلی رسید ز هامون

گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب****خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون

گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر****چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون

گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است****گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون

فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز****گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون

فضل سخن کی شناسد آنکه نداند****فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

طبع تو ای حجت خراسان در زهد****در همی درکشد به رشته همیدون

چون دلت از بلخ

شد به یمگان خرسند****پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون

قصیده شماره 174: ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن****چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟

نرم کرده ستیم و زرد چو زردآلو****قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است****پیرهن باشد جان را و خرد را تن

عاریت داشتم این را از تو تا یک چند****پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم****که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن

من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم****تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش****زن بود آنکه مرو را بفریبد زن

زرق آن زن را با بیژن نشنودی****که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی****ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان****پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟

صحبت این زن بدگوهر بدخو را****گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا****جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

طمع جانت کند گر چه بدو کابین****گنج قارون بدهی یا سپه قارن

مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او****شست یا بیش گذشته است دی و بهمن

خوی او این است ای مرد، که دانا را****نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس****زان نسازد همه جز با خس و با کودن

خاصه امروز نبینی که همی ایدون****بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

به خراسان در تا فرش بگسترده است****گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن

خلق را چرخ فرو بیخت، نمی بینی****خس

مانده است همه بر سر پرویزن؟

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی****که به ترب اندر هرگز نبود روغن

خویشتن دار چو احوال همی بینی****خیره بی رشته و هنجار مکش هنجن

این خسان باد عذابند، چو نادانان****باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

چون طمع داری افروختن آتش****به شب اندر زان پر وانگک روشن

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی****که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟

این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است****نور و شادی و بهی نیست در این معدن

معدن نور بر این گنبد پیروزه است****که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم****بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

تو مر این گلخن بی رونق تاری را****جز که از جهل نینگاشته ای گلشن

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین****جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟****آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

که ت بگفته است که اندیشه مدار از جان****هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟

دشمن توست تن بد کنش ای غافل****به شب و روز مباش ایمن از این دشمن

همه شادی و طرب جوید و مهمانی****که بیارندش از این برزن و زان برزن

گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟****مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»

لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی****ای تن کاهل بی حاصل هیکل افگن

چه کنی دنیا بی دین و خرد زیرا****خوش نباشد نان بی زیره و آویشن

مرد بی دین چو خر است، ار تو نه ای مردم****چو خران بی دین شو، روز و شبان می دن

خری آموختت آن کس که بفرمودت****که «همیشه شکم و معده همی آگن»

نیک بندیش که از بهر چه آوردت****آنکه ت آورد در این گنبد

بی روزن

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت****بر مکافاتش دامن به کمر در زن

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم****چون ببینیش در آن معدن پاداشن

پیش ازان که ت بشود شخص پراگنده****تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان****سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن****خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

سخن حجت بشنو که همی بافد****نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن

سخن حکمتی و خوب چنین باید****صعب و بایسته و در بافته چون آهن

قصیده شماره 175: مر جان مرا روان مسکین

مر جان مرا روان مسکین****دانی که چه کرد دوش تلقین؟

گفتا چو ستور چند خسپی****بندیش یکی ز روز پیشین

بنگر که چه کرده ای به حاصل****زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

بسیار شمرد بر تو گردون****آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشته است****آن لالهٔ آب دار رنگین

وان عارض چون حریر چینی****گشته است به فام زرد و پرچین

شاهین زمانه قصد تو کرد****بربایدت این نفایه شاهین

تنین جهان دهان گشاده است****پرهیز کن از دهان تنین

جان و تن تو دو گوهر آمد****یکی زبرین دگر فرودین

بر گوهر خانگی مبخشای****بخشای بر آن غریب مسکین

رفتند به جمله یار کانت****بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!

زیرا که پل است خر پسین را****در راه سفر خر نخستین

نو گشته کهن شود علی حال****ور، نیست مگر که کوه شروین

آن کودک همچو انگبین شد****آمد پیری ترش چو رخپین

بالین سر از هوس تهی کن****بر بستر دین بهوش بنشین

آئین تنت همه دگر شد****تو نیز به جان دگر کن آئین

زین صورت خوب خویش بندیش****با هفت نجوم همچو پروین

چشم و دهن و دو گوش و بینی****پروین تو است، خود

همی بین

این صورت خوب را نگه دار****تا نفگنیش به قعر سجین

غافل منشی ز دیو و برخوان****بر صورت خویش سورهالتین

زی حرب تو آمده است دیوی****بدفعل تر از همه شیاطین

آن این تن توست، ازو حذر کن****وز مکر و فریب این به نفرین

زین دیو نکال اگر ستوهی****بر مرکب دینت برفگن زین

از عهد و وفا زه و کمان ساز****از فکرت و هوش تیر و ژوپین

یاری ندهد تو را بر این دیو****جز طاعت و حب آل یاسین

گرد دل خود ز دوستی شان****بر دیو حصار ساز و پرچین

در باغ شریعت پیمبر****کس نیست جز آل او دهاقین

زین باغ نداد جز خس و برگ****دهقان هرگز بدین مجانین

زیرا که خرند و خر نداند****مر عنبر و عود را ز سرگین

بشتاب و بجوی راه این باغ****گر نیست مگر به چین و ماچین

تین و زیتون ببین در این باغ****وان شهر امین و طور سینین

ای جان تو را به باغ دهقان****از علم و عمل جمال و تزیین

در باغ شو و کنار پر کن****از دانه و میوه و ریاحین

برگ و خس و خار پیش خر کن****شمشاد و سمن تو را و نسرین

بر «حدثنا» مباش فتنه****بر سخته ستان سخن به شاهین

فرعون لعین بی خرد را****بر موسی دور خویش مگزین

مشک تبتی به پشک مفروش****مستان بدل شکر تبرزین

بالینت اگرچه خوب و نرم است****سر خیره منه به زیر بالین

گوئی که فلان فقیه گفته است****آن فخر و امام بلخ و بامین

کاین خلق خدای را ببینند****بر عرش به روز حشر همگین

وان کو نه بر این طریق باشد****او کافر و رافضی است و بی دین

ای تکیه زده بر این در از جهل****بر خیره شده عصای بالین

من پیش رو تو را نگویم****چیزی که فزایدت ز من کین

لیکن رود این مرا همانا****کاشتر بکشم به

تیغ چوبین

ای حجت بقعت خراسان****با دیو مکن جدال چندین

در دولت فاطمی بیاگن****دیوانت به شعر حجت آگین

تا نور برآورد ز مغرب****تاویل نماز بامدادین

قصیده شماره 176: ای شده مشغول به کار جهان

ای شده مشغول به کار جهان****غره چرائی به جهان جهان؟

پیگ جهانی تو بیندیش نیک****سخره گرفته است تو را این جهان

از پس خویشت بدواند همی****گه سوی نوروز و گهی زی خزان

گر تو نه دیوی به همه عمر خویش****از پس این دیو چرائی دوان؟

پیش تو در می رود او کینه ور****تو زپس او چه دوی شادمان؟

هیچ نترسی که تو را این نهنگ****ناگه یک روز کشد در دهان؟

گرت به مغز اندر هوش است و رای****روی بگردان ز دروغ زمان

آزت هر روز به فردا دهد****وعدهٔ چیزی که نباشد چنان

پیر شدت بر غم و سختی و رنج****بر طمع راحت شخص جوان

بر تو به امید بهی، روز روز****چرخ و زمان می شمرد سالیان

دشمن توست ای پسر این روزگار****نیست به تو در طمعش جز به جان

کژدم دارد بسی از بهر تو****کرده نهان زیر خز و پرنیان

ای شده غره به جهان، زینهار****کایمن بنشینی از این بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه****دشنه همی مالدت او بر فسان

چون تو بسی خورده است این اژدها****هان به حذرباش ز دندانش، هان!

نامهٔ شاهان عجم پیش خواه****یک ره و بر خود به تامل بخوان

کوت فریدون و کجا کیقباد؟****کوت خجسته علم کاویان؟

سام نریمان کو و رستم کجاست****پیشرو لشکر مازندران؟

بابک ساسان کو و کو اردشیر؟****کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!

این همه با خیل و حشم رفته اند****نه رمه مانده است کنون نه شبان

رهگذر است این نه سرای قرار****دل منه اینجا و مرنجان روان

ایزد زی خویش همی خواندت****ای شده فتنه به زمین و زمان

چند چپ و راست بتابی ز راه****چون نروی راست در این

کاروان؟

چند ربودی و ربائی هنوز****توشه در این ره ز فلان و فلان؟

باک نداری که در این ره به زرق****که بفروشی بدل زعفران

فردا زین خواب چه آگه شوی****سود نداردت خروش و فغان

چونکه نیندیشی از آن روز جمع****کانجا باشند کهان و مهان؟

آنجا آن روز نگیردت دست****نه پسر و نه پدر مهربان

زیر گناهان گران و وبال****سست شدت گردن و پشت و میان

خیره چه گوئی تو که «بادی است این****در شکم و پشت و میانم روان؟

نیست مرا وقت ضعیفی هنوز****بشکند این را شکر و بادیان»

روی نخواهی که به قبله کنی****تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسین دم زدن****از تو نجبند به شهادت زبان

چونکه به پرهیز و به توبه، سبک****نفگنی از گردن بار گران؟

تا تو یکی خانهٔ نو ساختی****یکسره همسایه ت بی خان و مان

در سپه جهل بسی تاختی****اکنون یک چند گران کن عنان

دیو قرین تو چرا گشت اگر****دل به گمان نیست تو را در قران

گر به گمانی ز قران کریم****خود ببری کیفر از این بدگمان

سود نداردت پشیمان شدن****خود شود آن روز گمانت عیان

جان تو از بهر عبادت شده است****بسته در این خانه پر استخوان

کان تو است ای تن و طاعت گهر****گوهر بیرون کن از این تیره کان

جانت سوار است و تنت اسپ او****جز به سوی خیر و صلاحش مران

خود سپس آرزوی تن مرو****چون خره بد سپس ماکیان

گیتی دریا و تنت کشتی است****عمر تو باد است و تو بازارگان

این همه مایه است که گفتم تو را****مایه به باد از چه دهی رایگان

ای پسر خسرو حکمت بگو****تات بود طاقت و توش و توان

ای به خراسان در سیمرغ وار****نام تو پیدا و تن تو نهان

در سپه علم حقیقت تو را****تیر کلام است و زبانت

کمان

روز و شب از بحر سخن همچنین****در همی جوی و همی برفشان

تا ز تو میراث بماند سخن****چون بروی زی سفر جاودان

خیز به فرمان امام جهان****برکش در بحر سخن بادبان

قصیده شماره 177: سوار سخن را ضمیر است میدان

سوار سخن را ضمیر است میدان****سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان

خرد را عنان ساز و اندیشه را زین****براسپ زبان اندر این پهن میدان

به میدان خویش اندر اسپ سخن را****اگر خوب و چابک سواری بگردان

به میدان تنگ اندرون اسپ کره****نگر تا نتازی به پیش سواران

سواران تازنده را نیک بنگر****در این پهن میدان ز تازی و دهقان

عرب بر ره شعر دارد سواری****پزشکی گزیدند مردان یونان

ره هندوان سوی نیرنگ و افسون****ره رومیان زی حساب است و الحان

مسخر نگار است مر چینیان را****چو بغدادیان را صناعات الوان

یکی باز جوید نهفته ز پیدا****یکی باز داند گران را ز ارزان

طلب کردن جای و تدبیر مسکن****طرازیدن آب و تقدیر بنیان

در این هر طریقی که بر تو شمردم****سواران جلدند و مردان فراوان

که دانست از اول، چه گوئی که ایدون****زمان را بپیمود شاید به پنگان؟

که دانست کز نور خورشید گیرد****همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟

که دانست کاندر هوا بی ستونی****ستاده است دریا و کوه و بیابان؟

که دانست چندین زمین را مساحت****صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟

که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده است****از اول نه انبر نه خایسک و سندان

که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله****حرارت براند ز ترکیب انسان؟

که فرمود از اول که درد شکم را****پرز باید از چین و از روم والان؟

که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی****ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان

که دانست کافزون شود روشنائی****به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟

که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده است****مر این زر

کان را چنین گرد گیهان؟

که بود آنکه کمتر به گفتار او شد****عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟

اگر جانور کان عزیز است بر ما****که بسیار نفع است ما را ز حیوان

همی خویشتن را نبینیم نفعی****نه در سیم و زر و نه در در و مرجان

در اینها به چشم دلت ژرف بنگر****که این را به چشم سرت دید نتوان

به درمان چشم سر اندر بماندی****بکن چشم دل را یکی نیز درمان

ز چشم سرت گر نهان است چیزی****نماند ز چشم دل آن چیز پنهان

نهان نیست چیزی زچشم سر و دل****مگر کردگار جهان فرد و سبحان

خرد هدیهٔ اوست ما را که در ما****به فرمان او شد خرد جفت با جان

خرد گوهر است و دل و جانش کان است****بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان

خرد کیمیای صلاح است و نعمت****خرد معدن خیر و عدل است و احسان

به فرمان کسی را شود نیک بختی****به دو جهان که باشد خرد را به فرمان

نگه بان تن جان پاک است لیکن****دلت را خرد کرد بر جان نگهبان

به زندان دنیا درون است جانت****خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان

خرد سوی هر کس رسولی نهفته****که در دل نشسته به فرمان یزدان

همی گوید اندر نهان هر کسی را****که چون آن چنین است و این نیست چونان

از آغاز چون بود ترکیب عالم****چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟

اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی****تهی جایگاهی است بی حد سامان

چه گوئی در آن جای گردنده گردون****روان است یا ایستاده است ازین سان؟

خدای جهان آنکه نابوده داند****خداوند این عالم آباد و ویران

چرا آفرید این جهان را چو دانست****که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟

خرد کو رسول خدای است زی تو****چه خوانده است بر

تو از این باب؟ برخوان

از این در به برهان سخن گوی با من****نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان

گر این علمها را بدانند قومی****تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان

بیاموز اگر چند دشوارت آید****که دشوار از آموختن گردد آسان

بیاموز از آن که ش بیاموخت ایزد****سر از گرد غفلت به دانش بیفشان

بیاموز تا همچو سلمان بباشی****که سلمان از آموختن گشت سلمان

ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن****به میدان مردان برون مای عریان

به میدان حکمت بر اسپ فصاحت****مکن جز به تنزیل و تاویل جولان

مدد یابی از نفس کلی به حجت****چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان

نبینی که پولاد را چون ببرد،****چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟

تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،****نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان

بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را****نشانده است دهقانش بر طرف بستان

گل از نفس کل یافته است آن عنایت****که تو خوش منش گشته ای زان و شادان

زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم****چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان

اگر جان نبودی به سیم و زر اندر****به صد من درم کس ندادی یکی نان

وگر جان نبودی به سیم و زر اندر****بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟

به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل****که که را به نرمی کند پست باران

سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته****که سحبان به کوته سخن گشت سحبان

نبینی که بدرید صد من زره را****بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟

خرد را به ایمان و حکمت بپرور****که فرزند خود را چنین گفت لقمان

چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت****بیاموزی آنگه زبان های مرغان

بگویند با تو همان مور و مرغان****که گفتند ازین پیشتر با سلیمان

در این قبهٔ

گوهر نامرکب****ز بهر چه کرده است یزدانت مهمان؟

تو را بر دگر زندگان زمینی****چه گوئی، ز بهر چه داده است سلطان؟

حکیما، ز بهر تو شد در طبایع****جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان

ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر****سیه خاک در زیر زنگاری ایوان

تو را بر جهانی جزین، این عجایب****که پیداست اینجا، دلیل است و برهان

جهانی است آن پاک و پرنور و راحت****تمام و مهیا و بی عیب و نقصان

اثرهای آن عالم است این کزوئی****در این تنگ زندان تو شادان و خندان

اگر نیستی آن جهان، خاک تیره****شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟

به امید آن عالم است، ای برادر،****شب و روز بی خواب و با روزه رهبان

مکان نعیم است و جای سلامت****چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان

گر آن را نبینی همی، همچو عامه****سزای فسار و نواری و پالان

نگر تات نفریبد این دیو دنیا****حذردار از این دیو، هان ای پسر هان

از این دیو تعویذ کن خویشتن را****سخن های صاحب جزیرهٔ خراسان

چنین چند گردی در این گوی گردان؟****کز این گوی گردان شدت پشت چوگان

به چنگال و دندان جهان را گرفتی****ولیکن شدت کند چنگال و دندان

کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه****همی کن ستغفار و می خور پشیمان

از این چاه برشو به سولان دانش****به یک سو شو از جوی و از جر عصیان

قصیده شماره 178: بر جستن مراد دل ای مسکین

بر جستن مراد دل ای مسکین****چوگانت گشت پشت و رخان پرچین

بسیار تاختی به مراد، اکنون****زین مرکب مراد فرو نه زین

تا کی کشی به ناز و گشی دامن****دامن یکی زناز و گشی برچین

یاد آمد آنچه منت بگفتم دی****کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین

از صحبت زمانهٔ بی حاصل****حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین

دنیا و دین شدند ز تو زیرا****دنیا نیافتی و

نجستی دین

زیبا به دین شده است چنین دنیا****آن را بجوی اگرت بباید این

دین بوی عنبر است و جهان عنبر****بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین

دنیا عروس وار بیاراید****پیشت چو یافت از تو به دین کابین

از خر به دین شده است جدا مردم****شین را سه نقطه کرد جدا از سین

سرخ است قند چون رخپین لیکن****شیرینیش جدا کند از رخپین

دین است جان جان تو، تا جان را****جان نوی ز دین ندهی منشین

پرچین شود ز درد رخ بی دین****چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین

دلسوز چند بود همی خواهی****خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟

زندان جان توست تن ای نادان****تیمار کار او چه خوری چندین؟

تنین توست تنت حذر کن زو****زیرا بخورد خواهدت این تنین

تو بر مراد او به چه می تازی****گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟

بنگر که چیست بسته در این زندان****زنده و روان به چیست چنین این طین

نیکو ببین که روی کجا داری****یک سو فگن ز چشم خرد کو بین

بگزین طریق حکمت و مر تن را****بر دین و بر جان و خرد مگزین

نیکو نگر درین کو نکو ناید****از کوه قاف جغدی را بالین

گر نیست مست مغزت بشناسی****زر مجرد از درم روئین

جستی بسی ز بهر تن جاهل****سقمونیا و تربد و افسنتین

دل در نشاط بسته و تن داده****گاهی به مهر و گاه به فروردین

گفتی مگر که دور نباید شد****زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین

آخر وفا نکرد جهان با تو****برانگبینت ریخت چنین غسلین

این بود خوی پیشین عالم را****کی باز گردد او ز خوی پیشین

و اکنون ز خوی او چو شدی آگه****بر دم به جان خویش یکی یاسین

دست علاج جان سخن دان بر****سوی نعیم تاب ره از سجین

کندی مکن، بکن

چو خردمندان****صفرای جهل را به خرد تسکین

زان دیو بی وفا چو شدی نومید****اکنون بگیر دامن حورالعین

بر تخت علم و حکمت بنشانش****وز پند گوشوار کنش زرین

علم است کیمیای همه شادی****ایدون همی کند خردم تلقین

با نور ماه شب نبود تاری****با علم حق دل نبود غمگین

مستان سخن مگر که همه سخته****زیرا سخن زر است و خرد شاهین

مستان سخن گزافه و چون مستان****گر خر نه ای مکن کمر نالین

گر گوهر سخنت همی باید****از دین چراغ کن ز خرد میتین

آنگه یقین بدان که برون آید****از کوه من بجای گهر پروین

گر در شود خرد به دل سندان****شمشاد ازو برون دمد اندر حین

ای خوانده کتب و کرده روشن دل****بسته زعلم و حکمت و پند آذین

اشعار پند و زهد بسی گفته است****این تیره چشم شاعر روشن بین

آن خوانده ای بخوان سخن حجت****رنگین به رنگ معنی و پند آگین

گر در نماز شعرش برخوانی****روح الامین کند سپست آمین

حجت به شعر زهد مناقب جز****بر جان ناصبی نزند ژوپین

قصیده شماره 179: ز من معزول شد سلطان شیطان

ز من معزول شد سلطان شیطان****ندارم نیز شیطان را به سلطان

سرم زیرش ندارم، مر مرا چه****اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟

همی دانم که گر فربه شود سگ****نه خامم خورد شاید زو نه بریان

نگوید کس که ناکس جز به چاه است****اگرچه برشود ناکس به کیوان

به مهمانیش نایم زانکه ناکس****بخماند به منت پشت مهمان

گر او از در و مرجان گنج دارد****مرا در جان سخن درست و مرجان

ور او را کان و زر بی کران است****مرا نیکو سخن زر است و دل کان

وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است****مرا از علم و دین تخت است و ایوان

به آب روی اگر بی نان بمانم****بسی زان به که خواهم نان ز نادان

به نانش چون من آب خویش بدهم****چو آبم

شد من آنگه چو خورم نان؟

خطا گفته است زی من هر که گفته است****که «مردم بندهٔ مال است و احسان»

که بندهٔ دانش اند این هر دو زیراک****ز بهر دانش آباد است گیهان

ز دنیا روی زی دین کردم ایراک****مرا بی دین جهان چه بود و زندان

برون کرده است از ایران دیو دین را****ز بی دینی چنین ویران شد ایران

مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل****که آن هرگز نخواهد گشت ویران

جهان خواری نورد است ای خردمند****نگه کن تا پدید آیدت برهان

جهان، چون من دژم کردم برو روی،****سوی من کرد روی خویش خندان

به دل در صبر کشتم تا به من بر****چو بر ایوب زر بارید باران

طعام ذل و خواری خورد باید****کسی را کز طمع رسته است دندان

به روی تیز شمشیر طمع بر****ز خرسندیت باید ساخت سوهان

رسن در گردن یوزان طمع کرد****طمع بسته است پای باز پران

کسی را کز طمع جنبید علت****نداند کردنش سقراط درمان

طمع پالان و بار منت آمد****تو ماندی زیر بار و زشت پالان

اگر سهل است و آسان بر تو، بر من****کشیدن بار و پالان نیست آسان

من آن دارم طمع کاین دل طمع را****ندارد در دو عالم جز به یزدان

چو با من دل وفا کرد این طمع را****گرفتم نیک بختی را گریبان

کنم نیکی چو نیکی کرد با من****خداوند جهان دادار سبحان

همی تا در تنم ارکان و جان است****به نیکی کوشد از من جان و ارکان

چرا خوانم چو فرقان کردم از بر****به جای ختم قرآن مدح دهقان

چرا گویم، چو حق و صدق دانم،****گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟

چو ره زی شهر دین آموختندم****نتابم راه سوی دشت عصیان

ز دیوان زرق و دستان شان نخرم****چو زد بر دست من دستش سلیمان

در آسانی و سود خود

نجویم****زیان با فلان و رنج بهمان

بدان را از بدی ها باز دارم****وگرنی خود بتابم راه ازیشان

نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست****گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان

به نیکی کوشم و هرگز نباشم****بجز بر نیک ناکردن پشیمان

لواطت یا زنا کار ستور است****نگه بان تنم هم زین و هم زان

ندزدم چیز کس کان کار موش است****زیان کردن مسلمان را ز پنهان

یکی میزان گزیدم بس شگفتی****کزان به نیست میزانی به حران

نگویم آنچه نتوانم شنودن****سر اسلام حق این است و ایمان

مسلمانم چنین بی رنج ازانم****چنان دانم چنین باشد مسلمان

تو ای غافل یکی بنگر در این خلق****که می ناخورده گشته ستند مستان

گر ایزد عدل فرموده است چون است****چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟

به دانا گر نکوتر بنگری نیست****به دستش بند بل پند است و دستان

زهی ابلیس، کردی راست سوگند****بر این گاوان و، برتو نیست تاوان

تو شاگردان بسی داری در این دور****به قدر از خویشتن برتر فراوان

نهال شومی و تخم دروغت****نروید جز که در خاک خراسان

تو را این جای ملعون غلتگاه است****بغلت آسان درو و گرد بفشان

زمن وز اهل دین میدانت خالی است****بیفگن گوی و پس بگزار چوگان

به ده دینار طنبوری بخرند****به دانگی کی نخرد جمع فرقان

خراسان زال سامان چون تهی شد****همه دیگر شدش احوال و سامان

ز بس دنیا زبردستان بماندند****به زیر دست قومی زیردستان

به صورت های نیکو مردمانند****به سیرت های بد گرگ بیابان

به یمگان من غریب و خوار و تنها****ازینم مانده بر زانو زنخدان

گریزان روزگار و من به طاعت****همی پیچم درو افتان و خیزان

به طاعت بست شاید روز و شب را****به طاعت بندمش ساران و پایان

به طاعت برد باید این جهان را****که گوید کاین جهان را برد نتوان؟

به فرمان های یزدان تا نکوشی****نیابد مر تو

را گیتی به فرمان

به جسم از بهر نان و خان و مان کوش****به روح از بهر خلد و روح و ریحان

حدیث کوشش سلمان شنودی****توی سلمان اگر کوشی تو چندان

بجای آنچه من دیده ستم امروز****سلیم است آنچه دی دیده است سلمان

به یمگان لاجرم در دین و دنیا****مکانت یافته ستم بیش از امکان

مرا گر قوم بی رحمان براندند****به جود و رحمت و اقبال و رحمان

به دنیا در نه درویشم نه چاکر****به دین اندر نه گمراهم نه حیران

خداوند زمان و قبلهٔ خلق****مرا پشت است و حصن از شر شیطان

به جود و عدل او کوتاه گشته است****به بد کرداری از من دست دوران

مرا حسان او خوانند ایراک****من از احسان او گشتم چو حسان

مرامرغی سیه سار است گل خوار****گهربار و سخن دان در قلم دان

مرا دیوان چو درج در از آن است****بخوان دیوان من بر جمع دیوان

که آیات قران و شعر حجت****دل دیوان بسنبد همچو پیکان

چو شعر من بخوانی دوست و دشمن****تو را سجده کند خندان و گریان

قصیده شماره 180: حکمتی بشنو به فضل ای مستعین

حکمتی بشنو به فضل ای مستعین****پاک چون ماء معین از بومعین

چون بهشتت کی شود پر نور دل****تا درو ناید ز حکمت حور عین؟

دل به حورالعین حکمت کی رسد****تا نگردد خالی از دیو لعین؟

دل خزینهٔ علم دین آمد، تو را****نیست برتر گوهری از علم دین

مکر دیوان و هوس ها را منه****در خزینهٔ علم رب العالمین

جان تو بر عالم علوی رسد****چون کنی مر علم را باجان عجین

دین و دنیا هر دوان مر راست راست****راستی را دار دین راستین

اسپ دنیا دست ندهد مر تو را****تا ز علم و راستی ننهیش زین

گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد****راستیشان کرد شیر و انگبین

راستی با علم چون همبر شدند****این ازان پیدا نباشد آن ازین

دین

چه باشد جز که عدل و راستی؟****چیز باشد جز که خاک و آب طین؟

علم را فرمودمان جستن رسول****جست بایدت ار نباشد جز به چین

«قیمت هر کس به قدر علم اوست»****همچنین گفته است امیرالمؤمنین

خوب گفتن پیشه کن با هر کسی****کاین برون آهنجد از دل بیخ کین

مر سخن را گندمین و چرب کن****گر نداری نان چرب و گندمین

خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد****از میان ابروی دشمنت چین

با عمل مر قول خود را راست دار****این چنان باید که باشد آن چنین

مر مرا شکر چرا وعده کنی****گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟

مر مرا آن ده که بستانی همان****گاه چونی کور و گاهی دور بین؟

دادخواهی ور بخواهند از تو داد****پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟

از قرین بد حذر بایدت کرد****کز قرین بد بیالاید قرین

زر ندیده ستی که بی قیمت شود****چون بیندائیش بر چیزی مسین

گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش****بر زمانهٔ بی قرار ناامین

آسیائی زود گرد است این و تیز****زو نه شاید بود شاد و نه حزین

جز که محدث نیست چیزی جز خدای****نه زمان و نه مکان و نه مکین

گر مسلمانی به دین اندر برو****بر طریق و راه خیر المرسلین

بر ره آن رو به دین کوت آفرید****خود برای خویش دینی مافرین

مافرین دینی به نادانی کزان****بر تنت نفرین کند جان آفرین

از محمد عیب اگر نامد تو را****چون کنی هزمان امامی به گزین؟

خشم را طاعت مدار ایرا که خشم****زیر دامن در بلا دارد دفین

بر پشیمانی خوری از تخم خشم****خود مکار این تخم و زو این بر مچین

پارسائی را کم آزاری است جفت****شخص دین را این شمال است آن یمین

گر نخواهی که ت بیازارد کسی****بر سر گنج کم آزاری نشین

خوی نیکو را حصار خویش گیر****وز قناعت بر

درش زن زوفرین

علم جوی و طاعت آور تا به جان****زین تن لاغر برون آئی سمین

نازنین جان را کن، ای نادان، به علم****تن چه باشد گر نباشد نازنین؟

چون از اینجا جان تو فربی رود****تن چه فربی چه نزار اندر زمین

خامشی به چون ندانی گفت نیک****نانهاده به بخوان نان ارزنین

خود زبان از هردوان کوتاه کن****چون همی نفرین ندانی ز افرین

حکمت از هر کس که گوید گوش دار****گر مثل طوغانش گوید یا تگین

یاسمین را خوش ببوید هر کسی****گرچه از سرگین برآید یاسمین

پند خوب و شعر حجت را بدار****یادگار از بومعین ای مستعین

قصیده شماره 181: که پرسد زین غریب خوار محزون

که پرسد زین غریب خوار محزون****خراسان را که بی من حال تو چون؟

همیدونی چو من دیدم به نوروز؟****خبر بفرست اگر هستی همیدون

درختانت همی پوشند مبرم****همی بندند دستار طبرخون؟

نقاب رومی و چینی به نیسان****همی بندد صبا بر روی هامون؟

نثار آرد عروسان را به بستان****ز گوهرهای الوان ماه کانون؟

همی سازند تاج فرق نرگس****به زر حقه و لولوی مکنون؟

گر ایدونی و ایدون است حالت****شبت خوش باد و روزت نیک و میمون

مرا باری دگرگون است احوال****اگر تو نیستی بی من دگرگون

مرا بر سر عمامهٔ خز ادکن****بزد دست زمان خوش خوش به صابون

مرا رنگ طبرخون دهر جافی****بشست از روی بندم به آب زریون

زجور دهر الف چون نون شده ستم****زجور دهر الف چون نون شود،نون

مرا دونان زخان و مان براندند****گروهی از نماز خویش ساهون

خراسان جای دونان گشت، گنجد****به یک خانه درون آزاده با دون؟

نداند حال و کار من جز آن کس****که دونانش کنند از خانه بیرون

همانا خشم ایزد بر خراسان****بر این دونان بباریده است گردون

که اوباشی همی بی خان و بی مان****درو امروز خان گشتند و خاتون

بر آن تربت که بارد خشم ایزد****بلا روید نبات از خاک مسنون

بلا روید

نبات اندر زمینی****که اهلش قوم هامان اند و قارون

نبات پر بلا غزست و قفچاق****که رسته ستند بر اطراف جیحون

شبیخون خدای است این بر ایشان****چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون

نه او را مکر او را کس ببیند****چه بیند مکر او را مست و جنون؟

به مکر و غدر میرد هر که دل را****به مکر و غدر دارد کرده معجون

همی خوانند بر منبر ز مستی****خطیبان آفرین بر دیو ملعون

قضا آن یابد از میر خراسان****که خاتون زو فزون تر یابد اکنون

چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ****همان ساعت برون پرد ز پرهون

کند مبطل محقی را به قولی****روایت کرده حماد از فریغون

چه حال است این که مدهوشند یکسر؟****که پنداری که خورده ستند هپیون

ازیرا دشمنی ی هارون امت****سرشته است اندر ایشان دیو وارون

سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان****به جای قطر باران خون چکد، خون

به دنیا دین فروشانند ایشان****به دوزخ در همی برند آهون

گزیدهٔ مار را افسون پدید است****گزیدهٔ جهل را که شناسد افسون؟

مرا بر دوستی ی آل پیمبر****نیاید کم حسود و دشمن اکنون

چو بر خوانند اشعارم، منقش****به معنی ها، چو سقلاطون مدهون

کسی کانده برد از نور خورشید****بود مغبون به عمر خویش و محزون

تو ای جاهل برو با آل هامان****مرا بگذار با اولاد هارون

بهشت کافر و زندان مؤمن****جهان است، ای به دنیا گشته مفتون

ازیرا تو به بلخ چون بهشتی****وزینم من به یمگان مانده مسجون

تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون****من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون

ز تصنیفات من زادالمسافر****که معقولات را اصل است و قانون

اگر بر خاک افلاطون بخوانند****ثنا خواند مرا خاک فلاطون

وگر دیدی مرا عاجز نگشتی****در اقلیدس به پنجم شکل مامون

مرا گر ملک مامون نیست شاید****که افزونم زمامون هست ماذون

به آل مصطفی بر

عالم نطق****فریدونم فریدونم فریدون

قصیده شماره 182: بشنو که چه گوید همیت دوران

بشنو که چه گوید همیت دوران****پیغام ازین چرخ گرد گردان

زین قبهٔ پر چشمهای بیدار****زین طارم پر شمع های رخشان

این سبز بیابان که چون شب آید****پر لاله شود همچو باغ نیسان

وین بحر بی آرامش نگون سار****آراسته قعرش به در و مرجان

زین کلهٔ نیلی کزو نمایند****رخشنده رخان دختران ریان

پیغام فلک بر زبان دوران****آن است به سوی نبات و حیوان

کای نو شدگانی که می فزائید****یک روز بکاهید هم بر این سان

چونان که همی بامداد روشن****تاریک شود وقت شام گاهان

نابوده که بوده شود نپاید****زین است جهان در زوال و سیلان

جنبنده همه جمله بودگانند****برهانت بس است بر فنای گیهان

اولاد جهان چون همی نپایند****پاینده نباشد همان پدرشان

تو عالم خردی ضعیف و دانا****وین عالم مردی بزرگ و نادان

عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم****مانند کلان شخص او فراوان

آن عمر که آخر فنا پذیرد****پیوسته بود به ابتداش پایان

فرسودن اشخاص بودشی را****ایام بسنده است تیز سوهان

هرچ آن به زمان باقی است بودش****سوهان زمانش بساید آسان

پس عالم گر بی زمانه بوده است****نابود شود بی زمان به فرمان

آباد که کرده است این جهان را؟****ناچار همان کس کندش ویران

از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،****این پر ز نعیم و فراخ بستان؟

از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان****در خاک سیه زر و، سیم در کان؟

زندان تو است این اگرت باغ است****بستان نشناسی همی ز زندان؟

بر خویشتن این بندهای بسته****بنگر به رسن های سخت و الوان

بنگر که بدین بند بسته در، چیست****در بند چرا بسته گشت پنهان؟

در بند بود مستمند بندی****تو شاد چرائی به بند و خندان؟

بندی که شنوده است مانده هموار****بر هر که رها شد ز بند گریان؟

این قفل که داند گشادن از خلق؟****آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟

چون باز نجوئی که

اندر این باب****تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟

یا از طلب این چنین معانی****مشغول شده ستی به فرج و دندان؟

وان را که همی جوید این چنین ها****می چیز نبخشند ترکمانان

گویدت فلان ک «ز چنین سخن ها****مانده است به زندان فلان به یمگان

منگر به سخن های او ازیرا****ترکانش براندند از خراسان

نه میر خراسان پسندد او را****نه شاه کرکان نه میر جیلان

گر مذهب او حق و راست بودی****در بلخ بدی به اتفاق اعیان

این بیهده ها را اگر ندانی****در کار نیایدت هیچ نقصان»

ای کرده تو را فتنه اهل باطل****بر حدثنا عن فلان و بهمان

گر جهل تو را درد کردی، از تو****بر گنبد کیوان رسیدی افغان

مغز است تو را ریم گرچه شوئی****دستار به صابون و تن به اشنان

طعنه چه زنی مر مرا بدان که م****از خانه براندند اهل عصیان؟

زیرا که براندند مصطفی را****ذریت شیطان از اهل و اوطان

بر نوح همی سرزنش نیامد****کو رفت به کوه از میان طوفان

من بستهٔ آداب و فضل خویشم****در تنگ زمینی زجور دیوان

از لحن فراوان و خوش بماند****در تنگ قفس ها هزاردستان

وز بهر هنر گوز را به خردی****بیرون فگنند از میان اغصان

چون من به بیان بر زبان گشادم****لرزان شود آفاق و لولو ارزان

خورشید به آواز خاطرم را****گوید که فگندی مرا ز سرطان

در دین به خراسان که شست جز من****رخسارهٔ دعوی به آب برهان

پیغام فلک مر تو را نمایم****بر خاک نبشته به خط رحمان

چشمیت گشایم کزو ببینی****بنوشته به خط خدای فرقان

لیکن ننمایت راه هارون****تا باز نگردی ز راه هامان

دیوان برمیدند چون بدیدند****در دست من انگشتری ی سلیمان

زین است که ایدون خران دین را****از من بفشرده است سخت پالان

من شیعت اولاد مصطفی ام****در دین نروم جز به راه ایشان

قصیده شماره 183: چرخ پنداری بخواهد شیفتن

چرخ پنداری بخواهد شیفتن****زان همی پوشد لباس

پر درن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده****برگ را بنگر چو روی ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن****بوستان پرگشت از اطلال و دمن

زیر میغ تیره قرص آفتاب****چون نشسته گرد بر زرین لگن

باد مهر مهرگان چون برفگند****چرخ را از ابر تیره پیرهن

آفتاب از اوج زی دریا شتافت****تا بشوید گرد و خاک از خویشتن

شاه رومی چون هزیمت شد ز ما****شاه زنگی کینه خواهد آختن

زین قبل می کرد باید هر شبی****دختران آسمان را انجمن

دوش نامد چشمم از فکرت فراز****تا چه می خواهد ز من جافی زمن

شب سیاه و چرخ تیره من چو مور****گرد گردان اندر این پر قیر دن

چون زشب نیمی بشد گفتم مگر****باز شد مر دهر داهی را دهن

زهر تابنده ز چرخ تیره جرم****همچو خالی از یقین بر روی ظن

نور راه کهکشان تابان درو****چون به سوده لاجورد اندر لبن

وان ثریا چون ز دست جبرئیل****مانده نوری بر قفای اهرمن

جیش چرخ از نور پوشیده سلاح****فوج خاک از قیر پوشیده کفن

ای سپاهی کز سر خاور بود****هر شبی تا باخترتان تاختن

از نهیب تیرتان هر شب زمین****ز ابر تیره پیش روی آرد مجن

لرز لرزنده غضنفر در عرین****ترس ترسنده عقاب اندر و کن

از چه می ترسد به شب هر جانور؟****از بد این دهر پر مکر و محن

ای به غفلت خفته زیر دام دهر****ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟

دام و دد را دام می سازی و باز****دام توست این گنبد بسیار فن

روز و شب را دهر حبلی ساخته است****کشت خواهدمان بدین پیسه رسن

خویشتن دار، ای جوان، از پیر دهر****تات نفریبد به غدر این پیرزن

من ندیدم گنده پیری همچنین****مرگ ریس و شر باف و مکر تن

نیستش کار، ای برادر، روز و شب****جز که خالی کردن از شویان وطن

گر ندانی کوچه خواهد

با تو کرد****نیک بنگر تا چه کرد از بد به من

بر سرم یک دسته مرزنگوش بود****کرد مرزنگوش را سحرش سمن

مر مرا بفریفت از آغاز کار****تا شدم بریان به مهرش جان و تن

تن بدو دادم چنین تا گوشتم****خورد و اکنون می بسوزد باب زن

دل بگردان زو و گرد او مگرد****سربکش زین بدنشان و دل بکن

آفتاب آز اگر رنجه کندت****از نمیدی چترکی بر سر فگن

لشکر آز و نیاز و حرص را****خواردار و بشکر و بر هم شکن

خلق یکسر بت پرستان گشته اند****جانهاشان چون شمن شد، بت بدن

بت برست از بت پرست و تو همی****رست نتوانی از این ملعون و ثن

بت نشسته در میان پیرهنت****تو همی لعنت کنی بر برهمن

خویشتن بشناس و بر خود باز کن****چشم دل وز سرت بیرون کن وسن

ور به دین اندر بخواهی داد داد****عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن

قصیده شماره 184: دیر بماندم در این سرای کهن من

دیر بماندم در این سرای کهن من****تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن

خسته ازانم که شست سال فزون است****تا به شبانروزها همی بروم من

ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود****گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن

خویشتن خویش را رونده گمان بر****هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن

گشتن چرخ و زمانه جانوران را****جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن

ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد****کو بستاند ز تو کلند به سوزن

جستم من صحبتش ولیکن از این کار****سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن

گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت****دست نبایدت با زمانه پسودن

نو شده ای،نو شده کهن شود آخر****گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن

گرت جهان دوست است دشمن خویشی****دشمن تو دوست است دوست تو دشمن

گر بتوانی ز دوستی جهان رست****بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟

وای بر آن کو زخویشتن

نه برآید****سوخته بادش به هردو عالم خرمن

دوستی این جهان نهنبن دلهاست****از دل خود بفگن این سپاه نهنبن

مسکن تو عالمی است روشن وباقی****نیست تو را عالم فرودین مسکن

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب****با دل روشن به سوی عالم روشن

چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت****علم و عمل بایدت فتیله و روغن

در ره عقبی به پای رفت نباید****بلکه به جان و به عقل باید رفتن

خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان****دامن با آستینت برکش و برزن

توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه****سفره دل را بدین دو توشه بیاگن

آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر****جای ستم نیست آن و گر بزی و فن

گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار****تخم خس و خار در زمین مپراگن

بار گران بینمت، به توبه و طاعت****بار بیفگن، امل دراز میفگن

کرده است ایزد زلیفنت به قران در****عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن

جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان****پست نشسته ستی و کنار پر ارزن

گوئی بهمان زمن مهست و نمرده است****آب همی کوبی ای رفیق به هاون

تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر****چند جوانان برون شدند ز برزن

گر به قیاس من و تو بودی، مطرب****زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن

راست نیاید قیاس خلق در این باب****زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن

علم اجلها به هیچ خلق نداده است****ایزد دانای دادگستر ذوالمن

خلق همه یسکره نهال خدای اند****هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن

دست خداوند باغ و خلق دراز است****بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال کندن اوی است****دل ز نهال خدای کندن برکن

گر نپسندی هم که خونت بریزند****خون دگر کس چرا کنی تو به

گردن؟

گرت تب آید یکی ز بیم حرارت****جستن گیری گلاب و شکر و چندن

وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی****زاتش دوزخ که نیستش در و روزن

شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی****راست همی کن نگار خانه و گلشن

راست چگونه شودت کار، چو گردون****راست نهاده است بر تو سنگ فلاخن

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو****زان سو و زین سو گیا همی خور و می دن

روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو****روزی ده ره دنان دنان به سوی دن

دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه****جز که تو را این مثل نشاید گفتن

کو نبود آنکه دن پرستد هرگز****دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟

گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،****گلشن او را به دود خمر چو گلخن

معدن علم است دل چرا بنشاندی****جور و جفا را در این مبارک معدن؟

چون نبود دلت نرم سود ندارد****با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن

جهلت را دور کن زعقلت ازیراک****سور نباشد نکو به برزن شیون

بررس نیکو به شعر حکمت حجت****زانکه بلند و قوی است چون که قارن

خوب سخنهاش را به سوزن فکرت****بر دل و جان لطیف خویش بیاژن

قصیده شماره 185: امهات و نبات با حیوان

امهات و نبات با حیوان****بیخ و شاخند و بارشان انسان

بار مانند تخم خویش بود****سر بیابی چو یافتی پایان

چون سخن گوی بود آخر کار****جز سخن چون روا بود ساران؟

تخم ما بی گمان سخن بوده است****خوبتر زین کسی نداد نشان

نه سخن کمتر از یکی باشد****نه بگوید کم از دو حرف زبان

یک سخن باد و حرف خویش چنانک****خرد و جان ز وحدت یزدان

این جهان هم بدان سخن ماند****حرف او ساکن است یا جنبان

وان سخن را مثل به مردم زن****حرفها را نبات با حیوان

آن سخن خود نه چیز

و حرفش چیز****چیزها را حروف او بنیان

وانچه او از سخن پدید آید****به سخن باشدش بقا و توان

به سخن مردم آمده است پدید****به سخن جان او رسد به جنان

سخن اول آن شریف خرد****سخن آخر آن عزیز قران

سخنت اول و سخنت آخر****سخنی خوب شو در این دومیان

این جهان کثیف چون تن توست****جان این تن از آن لطیف جهان

نعمت این بخور به صورت جسم****نعمت آن ببر به سیرت جان

تنت را مادر این زمین و، فلک****پدر او و هر دوان حیران

جانت را مادر و پدر گشتند****نفس و عقل شریف جاویدان

این فرودین بدین دو باز رسید****آن برین را بدان دو باز رسان

تن تو چون بیافت صورت این****نعمت این همه بیافت بدان

جانت ار یابد از خرد صورت****هم جنان یافتی و هم ریحان

صورت جان تو شناختن است****مر فلان را حقیقت از بهمان

آنکه معقول هست چون بهمان****وین که محسوس نام اوست فلان

جفت ها را ز طاق بشناسی****به غلط نوفتی درین و دران

جفت را جفت و طاق دان زنخست****با صفت جفت و بی صفت به عیان

حد و محدود جفت یکدگرند****نیست با هست چون مکین و مکان

عقل و معقول هردوان جفتند****همگان جفت کردهٔ سبحان

طاق با جفت هر دوان مقهور****پر از ایشان دو قاهر ایشان

باز جفت است قاهر و مقهور****زانکه توحید نیست زیر بیان

چون بدانی حدود جفتی ها****برتر آئی ز پایهٔ حیوان

ای برادر، شناخت محسوسات****نردبانی است اندر این زندان

تو به پایه ش یکان یکان برشو****پس بیاسای بر سر سولان

سر آن نردبان و معقول است****که سرائی است زنده و آبادان

آن همه نور و راحت و نعمت****وین همه رنج و ظلمت و نیران

نیست مرگ است و هست هست حیات****نیست کفرست و هست هست ایمان

مرگ جهل است و زندگی دانش****مرده نادان و زنده

دانایان

جهل مانند نیست و علم چو هست****جهل چون درد و علم چون درمان

هست ماند به علم دانا مرد****نیست گردد به جاهلی نادان

وانکه از نیست هست کردندش****او به راحت رسد همی زهوان

وانکه او هست و نیست خواهد شد****سوی زندان کشندش از بستان

نیست را هست صنع یزدان کرد****هست را نیست صنعت شیطان

ای اخی دوزخ و بهشت ببین****بی گمان شو ز مالک و رضوان

آنچه دانا بداندش هست است****کس ندانست نیست را سامان

هست و دانش قرین و جفتانند****نیست یا جهل هردوان زوجان

به با هست جفت و بد با نیست****به بهی ی جان ز نیستی برهان

جهد کن تا ز نیست هست شوی****برهانی روان ز بار گران

بهتر جانور همه مردم****بهتر از مردمان امام زمان

حیوانی که خوی ما گیرد****قیمتش برتر آید از دگران

گر بگیریم خوی بهتر خلق****از ثری برشویم زی کیوان

بهترین زمانه مستنصر****که عیال ویند انسی و جان

دل او داد را بهین رهبر****امر او خلق را مهین میزان

داد و دانش به عز او زنده است****دین و دنیا به نور او رخشان

جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست****گر کسی یافت مر خرد را کان

فتح را نام اوست فتح بزرگ****به مثالش خیال بسته میان

سوی او شو اگر ندیده ستی****ملک داوود و حکمت لقمان

کمترین چاکرش چو اسکندر****کمترین حاکمش چو نوشروان

چرخ بر بدگمانش کرده کمین****نحس بر دشمنش کشیده کمان

ایمنی در بزرگ ملکت او****گستریده فراخ شادروان

کعبهٔ جان خلق پیکر اوست****حکمت ایزدی درو مهمان

گرد او گر طواف خواهی کرد****جان بشوی از پلیدی عصیان

گر تو از گوسپند او باشی****بخوری آب چشمهٔ حیوان

ای رسیده ز تو جهان به کمال****ای مراد از طبایع و دوران

بنده را دستگیر باش به فضل****به خراسان میانهٔ دیوان

تخم دادی مرا که کشت کنم****نفگنم تخم تو به شورستان

چون کشاورز خوگ و خار

گرفت****تخم اگر بفگنم بود تاوان

گوسپندی که خوی خوگ گرفت****بر نیدیشد از ضعیف شبان

قصیده شماره 186: ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن

ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن****خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن

همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون****نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو****چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟

چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو****چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟

بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر****بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من

تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین****شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن

گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را****گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن

تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟****جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن

چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست****ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن

عیب تو جامه ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم****گر نه ای زن یا قلم زن باش یا شمشیرزن

از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف****ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن

تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست****آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن

دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر****وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن

گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست****نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من

عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده****نام جد من معدل بود و نام من حسن؟

خوب روی از فعل خوب است، ای

برادر، جبرئیل****زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن

بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود****با هنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن

گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی****ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن

از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب****تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن

تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر****بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن

بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت****با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،****ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون

مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت****خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن

چون شد آبستن به حکمت ها زبان مرد علم****تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن

از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،****چون شنیدی، جز بیاری ی تیغ تیز بوالحسن

از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی****دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن

بی هنر دان، نزد بی دین، هم قلم هم تیغ را****چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت****بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن

مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر****جز به زیر مایه و مادر نمی گیرد وطن

دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت****پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را****قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن

مرد بی دین گاو باشد تا نداری بانکش****مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن

آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود****آن سخن کز

دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن

گر به دل بینا شده ستی راه دینی پیش توست****گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟

دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو****باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن

چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش****زان سپس که ش چشم نابینا ببود از بس محن؟

وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون****گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟

یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر****روز و شب زان مانده ای با هایهای و مفتتن

دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل****شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟

راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی****فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن

گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت****کینه ت از بد فعل جان خویش باید آختن

ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل****چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟

از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش****از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن

همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا****گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن

شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر****شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن

قصیده شماره 187: در دلم تا به سحرگاه شب دوشین

در دلم تا به سحرگاه شب دوشین****هیچ نارامید این خاطر روشن بین

گفت: بنگر که چرا می نگرد گردون****به دو صد چشم در این تیره زمین چندین

خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد****روز تا شام به زر آب زده ژوپین

وز گه شام بپوشد به سیه چادر****تا به هنگام سحر روی خود این مسکین

روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی****آفرین است

روان بر اثر نفرین

خاک را شوی همین دوست که می زاید****شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین

گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر****به یکی صانع ناید شکر و رخپین

از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید****این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین

میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین****خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین

طین اگر شوی نباشدش به روز و شب****کی پدید اید زیتون و نه تین از طین

نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه****نه شود دشت چو زنگار به فروردین

کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی****نه زنی هرگز زاده است بدین آئین

وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان****از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟

زن جان است تن تیره ت، با زندان****چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین

عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟****بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین

بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی****که بدل خفته است این خلق همه همگین

گر کسی غسلین خورده است به مستی در****تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین

بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن****گل همی جوید یکی و یکی سرگین

طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟****گرچه در سال بود نیسان با تشرین

از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی****سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین

تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من****سر من جز که سر زانوی من بالین

ای برادر، به چنین راه درون مرکب****فکرتت باید و از عقل بدو بر زین

جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف****جان دانا نشود بر فلک پروین

دهر تنین خورنده است بر این مرکب****بایدت جست به صد حیلت

از این تنین

ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی اند****شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین

زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی****چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین

گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان****هر دو را باید کردنت ز دین پرچین

کیمیای زر دین است بدو زر شو****کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین

نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر****برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین

تن بیچاره ت از این شوی همی یابد****این همه زینت و آرایش و این تحسین

جفت جان حورالعین هم اندر جان****زانش برطاعت وعده است به حورالعین

آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است****حور ازو یابد در خلد برین تزیین

جان تو گوهر علم است چنینش ایزد****در تو می از قبل علم کند تسکین

مر تو را دین محمد چو دبستان است****دین کند جان تو را زنده و علم آگین

طلب علمت فرمود رسول حق****گر سفر باید کردن به مثل تا چین

سوی چین دین من راه بیاموزم****مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین

آل یاسین مر چین را دومین چین است****تو به چین دومین شو نه بدان پیشین

چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن****تو به چین بودی و مانده است تو را ماچین

جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله****خاک را تخم گل و لاله کند رنگین

چون نمودم که تن و جانت زن و شوی اند****عمل و علم پدید آمده زان و زین

گر همی آرزو آیدت عروسی نو****دین عروست بس و دل خانه و علم آئین

راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است****ناصبی از من ازین است جگر پر کین

ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش****بر سر سوره همی خواند یا و سین

هان و

هینش کنم از حکمت ازیرا خر****باز گردد ز ره کژ به هان و هین

آب دریا را خورشید بجوشاند****تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین

پند میتین و، دل نادان چون سنگ است****بر دل سنگین از پند سزد میتین

جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا****سخن حکمت زر است و خرد شاهین

جز به تلقین نرهد بی خرد از تقلید****که چراغ است به تقلید درون تلقین

هر که را آتش تقلید بجوشاند****مرد داناش به تاویل دهد تسکین

ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت****آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین

قصیده شماره 188: چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان

چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان****به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران

ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟****چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟

گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی****پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان

به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را****ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان

چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟****چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟

تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا****ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان

تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی****تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان

مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را****در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان

ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی****ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان

ز نابیناست پنهان رنگ

و ، بانگ از کر پنهان است****همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان

ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید****که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان

ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان سان****که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران

اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را****توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان

در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را****که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان

چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمی داری****مرین را زین گرفته ستی به ده چنگال و سی دندان

تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟****جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟

ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی****دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان

به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا****بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان

از این پنگان برون نور است و نعمت های جاویدی****همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان

تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامه ای نو کن****که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان

در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر****نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان

مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را****که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان

تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی****چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟

اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»****بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان

چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم رهی

کردی****نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟

به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان****به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟

اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی داری****قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان

ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده ستی****چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟

اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد****ز بهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان

اگر همچون منی زنده تو بی طاعت مشو غره****که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان

خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه****خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان

تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن****چو جان تو تورا خود می نخواهد برد و تن فرمان؟

به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد****به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان

به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت****چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان

اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی****از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان

گناه کاهلی ی خود را همیشه بر قضا بندی****که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»

چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی****که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان

شبانگه بس گران باشی بخسپی بی نماز آنگه****چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان

زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان****نثار میر عدلی های چون زهره بری رخشان

زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید****به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان

به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع

سر****به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان

به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا****که دیوانت نهاده ستند در دل سیرت گرگان

به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن****دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان

ز نیکی ها گریزانی سوی بدها شتابانی****چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟

ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد****چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان

اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی****پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟

ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را****مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان

به پند تلخ معنی دار به شکر درد جهلت را****چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان

به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن****که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران

به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی****که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران

سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،****تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟

ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت****سخنت آنگه شود بی شک سزای دفتر و دیوان

چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا****که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان

ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری****چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان

ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا****به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان

به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا****که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان

به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را****که دهقان تخم

هرگز نفگند در ریگ و شورستان

قصیده شماره 189: تا کی کنی گله که نه خوب است کار من

تا کی کنی گله که نه خوب است کار من****وز تیر ماه تیره تر آمد بهار من؟

چون بنگری که شست بدادی به طمع شش****نوحه کنی که وای گل و وای خار من

چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش****آید به مال باز به من روزگار من؟

هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز****بر قول من گوا بس پیرار و پار من

در من نگر که منت بسم روشن آینه****یکسر نگار خویش ببین و در نگار من

غره مشو به عارض عنبر نبات خویش****واندر نگر به عارض کافور بار من

مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد****کامد سپاه دهر سوی کارزار من

جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد****یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟

اندر حصار من نرسد دست روزگار****چشم زمانه خیره شد اندر غبار من

کردم کناره از طرب و بی نصیب ماند****این صد هزار ساله عروس از کنار من

آن غمگسار دینه مرا غم فزای گشت****وان غم فزای هست کنون غمگسار من

آزاد شد ز بار همه خلق گردنم****امروز چون ز خلق بیفتاد بار من

دانا مرا بجست و من او را بخواستم****من خوستار او شدم او خواستار من

راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد****تا آشکاره اهل خرد شد شکار من

سوی قوی نهان من از چشم دل نگر****غره مشو به پشت ضعیف و نزار من

گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم****خورشید نور خویش بسوزد به نار من

تیره است زهره پیش ضمیر منیر من****خوار است تیر زی قلم تیره خوار من

از من نثار شکر و جواب مفصل است****آن را که او سؤال طرازد نثار من

چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد****سقراط دست بر گره استوار من؟

وان بندها که بست فلاطون

پیش بین****خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من

این پایگه مرا زین بهین خلایق است****این پایگه نداشت کس اندر تبار من

بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت****هرگز کسی ندید عجب تر ز کار من

خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان****بر وی نثار کرده خرد کردگار من

با بیم و ناامید به سختی زی او شدم****زو بختیار گشتم و شد بخت یار من

گفتم به راه جهل همی توشه بایدم****گفتا تو را بس است یکی شاخسار من

جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم****باری کزو رمیده نشد کاروبار من

بی بر چنار بودم خرما بنی شدم****خرماست بار بنده کنون بر چنار من

تا بار آن درخت مبارک بخورده ام****گشته است با قرار دل بی قرار من

گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو****خرمابنان شده ستی یکسر دیار من

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت****من زهر مار او شدم او زهر مار من

وین طرفه تر که روز و شبان می طلب کنم****من زندگی ایشان و ایشان دمار من

ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور****بر گردن تو یوغ من است و سپار من

من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای****دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟

زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو****زی دره نامده است یکی از هزار من

عفریت دوستدار تو و دستیار توست****جبریل دستیار من و دوستدار من

تو اسپ بی فسار و فسار است عهد تو****قیمت فزایدت چو ببینی فسار من

بی زیب و زینت است هران گوش و گردنی****کو نیست زیر طوق من و گوشوار من

عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار****این هر دو یافتی چو شدی گوش دار من

آبی است نزد من که خمار تو بشکند****پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»

شعرم بخوان و فخر مدان مر

مرا به شعر****دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من

ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد****با جان هوشیارم شخص نزار من

چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر****لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من

قصیده شماره 190: درد گنه را نیافتند حکیمان

درد گنه را نیافتند حکیمان****جز که پشیمانی، ای برادر، درمان

چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد****مرد به کاری کزان شده است پشیمان

نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی****تات چه گوید فلان فقیه و بهمان

قول فلان و فلان تو را نکند سود****گرت بشخشد قدم ز پایهٔ ایمان

ملت اسلام ضیعتی است مبارک****کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان

برزگری کن در این زمین و مترس ایچ****از شغب و گفت گوی و غلغل خصمان

گرش بورزی به جای هیزم و گندم****عود قماری بری و لؤلؤ عمان

ور متغافل بوی ز کار ببرند****بیخ درختان و ساق کشتت کرمان

چشم خرد باز کن ببین به شگفتی****خصم فراوان در این ضیاع خرامان

برزگران را نگر چگونه ز مستی****بهرهٔ هارون همی دهند به هامان

هوش از امت به دام و زرق ببردند****زرق فروشان صعب و ساخته دامان

دام هم از ما بساختند چو دیدند****سوی خوشی های جسم میل و هوامان

رخصت سیکی پخته بود یکی دام****دیگر دامی حدیث عشرت غلمان

خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک****فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان

روی غلامان خوب و سیکی روشن****قبلهٔ امت شدند و دام امامان

دین به هزیمت شد از دوادو دیوان****نام نیابد کس از شریعت هزمان

نام علی بر زبان یارد راندن****جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟

کس نبرد نام وارثان پیمبر****خلق نگوید که بود بوذر و سلمان

تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان****ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟

ملک سلیمان به چشم خویش همی بین****در کف دیوان و

زان شگفت همی مان

نرم کن آواز و گوش هوش به من دار****تات بگویم چه گفت سام نریمان

گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو****بدکنشانند و با سفاهت و شومان

دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت****هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان

هوش بجای آور و به دست سفیهان****خیره لگامت مده چو سست لگامان

گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار****هر دو یکی نیستند سوی حکیمان

از سپس این و آن شدند گروهی****بی خردان جهان و ناکس و خامان

ملک و امامت سوی کسی است که او راست****ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان

آنکه ملوک زمین به درگه او بر****حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان

چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه****دهر بدو باز یافته سر و سامان

گشته بدو زنده نام احمد و حیدر****بار خدای جهان تمام تمامان

دانا داند که کیست گرچه نگفتم****نایب یزدان و آفتاب کریمان

قصیده شماره 191: چند کنی جای چنین به گزین

چند کنی جای چنین به گزین؟****چون نروی سوی سرائی جز این؟

چند نشینی تو؟ که رفتند پاک****همره و یارانت، هلا برنشین

چند کنی صحبت دنیا طلب؟****صحبت یاری به ازین کن گزین

مهر چنین خیره چه داری برانک****بر تو همی دارد همواره کین؟

بچهٔ خاکی و نبیرهٔ فلک****مادر زیرین و پدرت از برین

چونکه زمینی نشود بر فلک****چند بود آن فلکی بر زمین؟

نیک نگه کن که حکیم علیم****چونت ببسته است به بندی متین!

چند در این بند به گشی چنین****دامن دنیا بکشی واستین؟

سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر****صورت بسته است همانا چنین

ترسان گشتی که چنینی به زار****گرت برآرند از این پارگین

جهل نموده است تو را این خیال****جز که چنین گفت یکی پیش بین؟

گفت که «تو زنده تر آنگه شوی****که ت برهانند از این تیره طین»

بلکه به زندانی چونان که گفت****مه ز رسولان خدای

اجمعین

این فلک زود رو، ای مردمان،****صعب حصاری است بلند و حصین

بر دل و بر وهم جهان چرخ را****زندان کرده است جهان آفرین

تا نشناسد که برون زین فلک****چیست به اندیشهٔ کس آفرین

وهم گران را که برون است ازین****راست بدیدی و به عین الیقین

خلق بدان عالم منکر شدی****سست شدی بر دلشان بند حین

جز به چنین صنع نیامد درست****وعدهٔ بستان پر از حور عین

تا نبری ظن که مگر منکر است****نعمت آن عالم را بو معین

نیست درین هیچ خلاقی که نیست****جز که بر این گونه جهان مهین

نیست چنین مرده که این عالم است****وصف چنین کردش روح الامین

جای خور و خواب تو این است و بس****آن نه چنین است مکان و مکین

آرزوی خویش بباید درو****هر کسی از خلق مهین و کهین

گر تو درو گرسنه و تشنه ای****مرغ مسمن خور و ماء معین

من نه همی طاعت ازان دارمش****تا می و شیرم دهد و انگبین

رنجگی تشنه نخواهم نه آب****بی سفرم نیست به کار اسپ و زین

کار ستور است خور و خفت و خیز****شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟

نیستی آگاه تو هیچ از بهشت****خور چه کنی گر نه خری راستین؟

نیستی آگاه به حق خدای****بیهده دانی که نخوردم یمین

بر نشوی تو به جهان برین****تات همی دیو بود هم نشین

گر همی اندر دین رغبت کنی****دور کند داس جهان پوستین

روی به دریا نه اگر گوهر است****آرزوی جانت و در ثمین

گر در دانش به تو بربسته گشت****من بگشایم ز در آن زوپرین

تا نشناسی تو لطیف از کثیف****مانده ای اندر قفس آهنین

کی رسد این علم به یاران دیو؟****خیره برآتش ندمد یاسمین

هیچ شنیدی که چه گفتت رسول****بار خدای و شرف المرسلین؟

گفت «بباید جستن علم را****گر نبود جایگهش جز به چین»

خانهٔ اسرار خدای است امام****روح

امین است مرو را قرین

تا تو نگیری رسن عهد او****دست نشوید ز تو دیو لعین

علم کجا باشد جز نزد او؟****شیر کجا باشد جز در عرین؟

هر که سوی حضرت او کرد روی****زهره بتابدش و سهیل از جبین

از رهی و حجت او خوان برو****هر سحر، ای باد، هزار آفرین

قصیده شماره 192: این گنبد پیروزهٔ بی روزن گردان

این گنبد پیروزهٔ بی روزن گردان****چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟

من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز****یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان

ناگاه گلستانش پدید آرد گلها****چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان

این گوی سیه را به میان خانه که آویخت****نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان؟

این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟****تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟

این گوی به کردار یکی خوان عظیم است****بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان

این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش****تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان

زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟****ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!

تاچند در این گوی بخواهد نگرستن****این چرخ بدین چشم فروزندهٔ رخشان؟

چشم فلک است این که بدو تیره زمین را****همواره همی بیند این گنبد گردان

کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه****زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان

جویندهٔ این جوهر را دست چهار است****از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران

این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید****کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان

آن کان نخستینت نمودم که زمین است****وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان

ای گوهر بی رنگ، بدین کان دوم در****رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران

چون قیمت یاقوت

به آب است تو دانی****کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن دان

هیکل به تو گشته است گرانمایه ازیراک****هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان

مرجان تو مرجان خدای است ازیراک****از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان

زنهار که مر جان را بی جان نگذاری****زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان

روزی بشکافند مر این تیره صدف را****هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان

زنهار چنان کامده ای اول، از اینجا****خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان

جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست****کردن ستد و داد به پیمانه و میزان

چیزی به گران هیچ خردمند نخرد****هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان

بستان خدای است، چنان دان که، شریعت****پر غله و پر کشته درختان فراوان

بسیار در این بستان هر گونه درخت است****هم کشتهٔ رحمان و هم از کشتهٔ شیطان

ای ره گذری مرد، گرت رغبت باشد****در نعمت و در میوهٔ این نادره بستان

دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است****در باغ مشو جز که به دستوری دهقان

گر میوه ت باید به سوی سیو و بهی شو****منگر سوی بی میوه و پر خار مغیلان

چون نخل بلند است سپیدار ولیکن****بسیار فزون دارد در بار برین آن

مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن****این از در قصر آمد و آن از در ویران

چون ابر بلند است سیه دود ولیکن****از دود جدا گشت سیه ابر به باران

هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا****از دامن برتر بود، ای پور، گریبان

هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را****کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان

چونان که خرد را به میان دو محمد****فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان

دهقان و خداوندهٔ این خانه رسول است****سرهنگ بنی

آدم و پیغمبر یزدان

هرچند ستمگاران بسیار شده ستند****فرزند رسول است بر این باغ نگهبان

گرچه نبود میوهٔ خوش بی پشه و کرم****دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان

هرچند که در خانهٔ تو خانه کند موش****خانه نسپاری تو همی خیره به موشان

در خانهٔ تو موش به سوراخ درون است****او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟

گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان****نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟

هرچند که بر منبر نادان بنشیند****هرگز نشود همبر با دانا نادان

گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند****دستان نتواند زدن و ناورد الحان

از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر****خورشید کند عالم پر نور نه سرطان

میدان خدای است قران، هر که سوار است****گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان

تا کیست که بر پشتهٔ حرف متشابه****آورد کند اسپش با پویه و جولان

دشوار طلب کردن تاویل کتاب است****کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان

با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری****با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان

آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع****با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان

معنی ی سخن ایزد پیغمبر داند****بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان

بر مشکل این معجزه جز آل نبی را****کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان

چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی****ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران

هرچند سخن گوید طوطی نشناسد****آن را که همی گوید هرگز سر و سامان

ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را****مانندهٔ مرغی که بیاموزد دستان

همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست****بی حاصل و بی معنی و بی حجت و برهان

از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی****هرگز نشود حاصل

چیزیت جز افغان

تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی****هرچند که آب آب همی گوئی هزمان

چون باز نگردی بسوی موسی و هارون****یک ره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان

گویند که پیغمبر ما امت و دین را****چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان

پیغمبری ای بی خردان ملک الهی است****از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان

هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است****شو نامهٔ شاهان جهان پاک فروخوان

با دختر و داماد و نبیره به جهان در****میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟

یا سوی شما کار نکرده است پیمبر****بر قول خداوند جهان داور سبحان!

از بهر چه گوئید چنین خام سخن ها؟****ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!

آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار****کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان

آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود****آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان

حسرت نکند کودک را سود به پیری****هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان

هر کس که به تابستان در سایه بخسبد****خوابش نبرد گرسنه شب های زمستان

سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد****بیمار به سامره و درمان به بدخشان

از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم****توبه نپذیرند چو افتاد به زندان

فرزند نبی جای جد خویش گرفته است****وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان

آن است گزیده، که خدایش بگزیند****بیهوده چه گوئی سخن بی سر و سامان؟

آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی****فرزند وی امروز نشسته است به فرمان

آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده است****در خلق، ندانی تو به از خالق دیان

ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد****هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان

قربان تو فرزند رسول است، ره خویش****از حکمت او جوی سوی روضهٔ رضوان

زی درگه او شو که سلیمان زمان است****تا باز

رهد جان تو از محنت دیوان

ای بار خدای همه ذریت آدم****با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان

آنی که پدید آمد در باغ شریعت****از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان

دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا****حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان

چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر****از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان

چون بنده ت «مستنصر بالله» بگوید****پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان

از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی****ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان

گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت****آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان

مر بنده ت را دشمن و بدگوی بسی هست****زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان

ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات****در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان

گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم****خشنودی ایزدت به از خاک خراسان

بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر****اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان

پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی****«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»

بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی****مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان

قصیده شماره 193: ای شده مفتون به قول های فلاطون،

ای شده مفتون به قول های فلاطون،****حال جهان باز چون شده است دگرگون؟

پاره که کرد و به زعفران که فرو زد****قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟

گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است****گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟

گرم شود شخص هر که تافته گردد****تافته زی شد هوای تافته ایدون

هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز****مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون

سیب و بهی را درخت و بارش بنگر****چفده و پر زر همچو چتر فریدون

گوئی کز زیر خاک تیره برآمد****گنج به سر برنهاده

صورت قارون

بر سر قارون به باغ گوهر و زرست****گوهر و زری به مشک و شکر معجون

هرچه که دارد همی به خلق ببخشد****نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون

خانهٔ دهقان چو گنج خانه بیاگند****چون به رز و باغ برد باد شبیخون

رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک****یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟

خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر****از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟

نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ****ای شده مفتون به قول های فلاطون

معدن این چیزها که نیست در این جای****جز که ز بیرون این فلک نبود نون

وین همه بی شک لطایفند که این خاک****مرکب ایشان شده است و مایه و قانون

خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر****گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟

گوئی کاین فعل در چهار طبایع****هست رونده به طبع از انجم و گردون

ویشان را نیز همچو سیب و بهی را****هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون

زرد چو زهره است عارض بهی و سیب****سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون

چون نشناسی که از نخست به ابداع****فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟

فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟****ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!

اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت****نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون

گشت طبایع پدید ازان و ازان شد****روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون

در به نبات اندرون فریشتگانند****هریک در بیخ و دانه ای شده مفتون

دانه مراین را به خوشه ها در خانه است****بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون

پیشه ورانند پاک و هست در ایشان****کاهل و بشکول و هست مایه ور و دون

هر یک بر

پیشه ای نشسته مقیم است****هرگز ناید ز عمرو کار فریغون

سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است****ناید بیرون ازو به خواندن افسون

اینت هپیون گرست و آنت شکرگر****هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون

مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن****ملعون نبود هگرز همبر میمون

گرچه ز پشم اند هر دو، هرگز بوده است****سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟

سنگ ترازو به سیم کس نستاند****گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون

یوشع بن نون اگرچه نیز وصی بود****همبر هارون نبود یوشع بن نون

کارکنان اند تخمها همه لیکن****جغد پدید است از همای همایون

سیرت و کار فریشته همی دیدی****گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون

کارکنان خدای را چو ببینی****دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون

گر به دلت رغبت علوم الهی است****راه بگردان ز دیو ناکس ملعون

دل ز بدی ها به دین بشوی ازیرا****پاک شود دل به دین چو جامه به صابون

مر طلب دین حق را به حقیقت****پاک دلی باید و فراخ چو جیحون

روی چو سوی خدای و دین حق آری****زور دل افزون شودت و نور دل افزون

ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،****جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،

کشته شدت شمع دین کنون به جهالت****خیره ازان مانده ای تو گمره و شمعون

حجت و برهان مجوی جز که ز حجت****تا بنمایدت راه موسی و هارون

نیست قوی زی تو قول و حجت حجت****چون عدوی حجتی و داعی و ماذون

قصیده شماره 194: بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان

بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان****تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان

من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود****با کاروان رباط کسی هر دوان دوان

از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود****آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان

خفته و نشسته جمله روانند با شتاب****هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!

در

راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،****گر بایدت بپرس ز دانای هندوان

جای درنگ نیست مرنجان در این رباط****برجستن درنگ به بیهودگی روان

هرک آمده است زود برفته است بی درنگ****برخوان اگر نخوانده ای اخبار خسروان

بررس کز این محل بچه خواری برون شدند****اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان

مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر****تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن

ای از غمان نوان شده امروز، بی گمان****فردا یکی دگر شود از درد تو نوان

بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی****حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان

حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک****بی حرمتی است عادت ناخوب بدخوان

بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،****بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان

بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر****پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان

بسیار مردمان که جهان کرد بی نوا****از بانوا شهان و نکوحال بانوان

عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه****پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان

ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،****زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان

از دنبه تا نماند نومید و بی نصیب****خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟

تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط****جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان

آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت****از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟

قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این****جادو بود کسی که کند کار جاودان

پیری عوانی است، نگه کن، که آمده است****ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان

اندر پدر همی نگر و دل شده مباش****بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان

گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود****بدخو جهان تو را ز غم و رنج و

ز هوان

اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو****مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان

این پندها که من شنوانیدمت همه****یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان

قصیده شماره 195: بر جانور و نبات و ارکان

بر جانور و نبات و ارکان****سالار که کردت ای سخن دان؟

وز خاک سیه برون که آورد****این نعمت بی کران و الوان؟

خوانی است زمین پر ز نعمت****تو خاک مخوانش نیز خوان خوان

خویشان تو اند جانور پاک****زیرا که تو زنده ای چو ایشان

پس چونکه رهی و بنده گشتند،****ای خویش، تو را بجمله خویشان؟

تو در خز و بز به زیر طارم****خویشانت برهنه و پریشان

ایشان ز تو جمله بی نیازند****وز بیم تو مانده در بیابان

تو مهتری و نیازمندی****نشنود کسی مهی بر این سان

گر شیر قوی تر است از تو****چون است ز بانگ تو گریزان؟

ور پیل ز تو به تن فزون است****بر پیل تو را که داد سلطان؟

بیگار تو چون همی کند آب****تا غله دهدت سنگ گردان؟

آتش به مراد توست زنده****در آهن و سنگ خاره پنهان

فرمان تو را چرا مطیع است****تا پخته خوری بدو و بریان؟

در آهن و سنگ چون نشسته است****این گوهر بی قرار عریان؟

بیرون نجهد مگر بفرمانت****این گوهر صعب ازین دو زندان

جز تو ز هوا همی که سازد****چندین سخن چو در و مرجان؟

دهقانی توست خاک ازیرا****خویشانت نیند چون تو دهقان

ارکان همه مر تو را مطیع اند****هرچند خدای راست ارکان

نیکو بنگر که: کیستی خود****وز بهر چه ای رئیس حیوان

وین کار که کرد و خود چرا کرد****آن کس که بکرد با تو احسان

از جانوران به جملگی نیست****جز جان تو را خرد نگه بان

بر جانورت خرد فزون است****وز نور خرد گرد شرف جان

وز نور خرد شده است ما را****این جانور دگر به فرمان

آزاد شود به عقل بنده****واباد شود به عقل ویران

آباد به عقل گشت گردون****وازاد

به عقل گشت لقمان

معروف به دیدن است چشمت****دندانت موکل است بر نان

گوشت بشنود و دست بگرفت****بینیت بیافت بوی ریحان

بنگر: به خرد چه کرده ای کار****صد سال در این فراخ میدان

بی کار چراست عقل در تو****بر کار همیشه تیز دندان

چیزیت نداد کان نبایست****دارندهٔ روزگار، یزدان

کار خرد است باز جستن****از حاصل خلق و چرخ و دوران

کار خرد است دردها را****آورد پدید روی درمان

از مرگ بتر ندید کس درد****داناش نخواست همچو نادان

ای آمده زان سرای و مانده****یک چند در این سرای مهمان

دانا نکشد سر از مکافات****بد کرده بدی کشد به پایان

یک چند تو خورده ای جهان را****اکنون بخوردت باز گیهان

«چون تو بزنی بخورد بایدت»****این خود مثل است در خراسان

بر خوردن جسم هر خورنده****دندان زمانه مرگ را دان

بنگر که خرد رهی نماید****زی رستن از این عظیم ثعبان

حق است چنین که گفتمت مرگ****بر حق مشو بخیره گریان

تن خورد در این جهان و او مرد****بر جان نبود ز مرگ نقصان

جان را نکند جهان عقوبت****کو را ز تن آمده است عصیان

چون گشت یقین که جان نمیرد****آسان برهی ز مرگ آسان

آسان به خرد شود تو را مرگ****زین به که کند بیان و برهان؟

مشغول تنی که دیو توست او****بل دیو توی و او سلیمان

خندانت همی برد سوی جر****دشمن بتر آن بود که خندان

ای بندهٔ تن، تو را چه بوده است****با خاطر تیره روی رخشان؟

افتاده به چاه در، چه بایدت****بر برده به چرخ طاق و ایوان؟

تن جلد و سوار و جان پیاده****بالینت چو خز و سر چو سندان

جان را به نکو سخن بپرور****زین بیش مگر گرد دیوان

بنگر که قوی نگشت عقلت****تا تنت نگشت سست و خلقان

چون جانش عزیزدار دایم****مفروش گران خریده ارزان

آن کن که خرد کند اشارت****تا برشوی از

ثری به کیوان

بگزار به شکر حق آن کس****کو کرد دل تو عقل را کان

از پاک دل، ای پسر، همی گوی****«سبحانک یا اله سبحان»

بنگر به چه فضل و علم گشته است****یعقوب جهود و تو مسلمان

آن خوان که مسیح را بیامد****آراسته از رحیم رحمان

تو چون به شکی که زی محمد****نامد به ازان بسی یکی خوان؟

خوان پیش توست لیکن از جهل****تو گرسنه ای برو و عطشان

از نامه خبر نداری ایراک****برخوانده نه ای مگر که عنوان

گوئی که «فلان مرا چنین گفت****و آورد مرا خبر ز بهمان

کز مذهب ها درست و حق نیست****جز مذهب بوحنیفه نعمان»

هارون زمانه را ندیدی****ای غره شده به مکر هامان

ریحان که دهدت چون همی تو****ریحان نشناسی از مغیلان؟

آگاه نه ای که ریگ بارید****بر سرت به جای خرد باران

گمراه شدی چو بر تو بگذشت****در جامهٔ جبرئیل شیطان

از شیر و ز می خبر نداری****ای سرکه خریده و سپندان

آگاه شوی چو باز پرسد****دانات ز مشکلات فرقان

چون خیره شود سرت در آن راه****رهبر نبوی تو بلکه حیران

چون برف بود بجای سبزه****دی ماه بود نه ماه نیسان

ای حجت دین به دست حکمت****گرد از سر ناصبی بیفشان

قصیده شماره 196: غریبی می چه خواهد یارب از من

غریبی می چه خواهد یارب از من؟****که با من روز و شب بسته است دامن

غریبی دوستی با من گرفته است****مرا از دوستی گشته است دشمن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن****از این دشمن بجستن نیست رستن

غریبی دشمنی صعب است کز تو****نخواهد جز زمین و شهر و مسکن

چو خان و مان بدو دادی بخواهد****به خان و مانت چون دشمن نشستن

بجز با تو نیارامد چو رفتی****کسی دشمن کجا دیده است از این فن؟

چو با من دشمن من دوستی جست****مرا ز انده کهن زین گشت نو تن

سزد کاین بدکنش را دوست گیرم****چو بیرون زو دگر کس نیست

با من

به سند انداخت گاهم گه به مغرب****چنین هرگز ندیده ستم فلاخن

ندیده است آنکه من دیدم ز غربت****به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون

غریبی هاون مردان علم است****ز مرد علم خود علم است روغن

ازین روغن در این هاون طلب کن****که بی روغن چراغت نیست روشن

وگر چون ترب بی روغن شده ستی****بخیره ترب در هاون میفگن

نگردد مرد مردم جز به غربت****نگیرد قدر باز اندر نشیمن

نهال آنگه شود در باغ برور****که برداریش از آن پیشینه معدن

تواند سنگ را هرگز بریدن****اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟

به جام زر بر دست شه آید****مروق می چو بیرون آید از دن

به شهر و برزن خود در چه یابی****جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟

به خانه در زنور قرص خورشید****همان بینی که در تابد ز روزن

اگر مر روز رامی دید خواهی****سر از روزن برون بایدت کردن

چو جان درتن خرد دردل نهفته است****به آمختن ز دل برکن نهنبن

اگر خواهی که بوی خوش بیابی****به مشک سوده در باید دمیدن

دل از بیهوده خالی کن خرد را****به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن

زخار و خس چو گلشن کرد خواهی****بباید رفت بام و بوم گلشن

چنان باشد سخن در مغز جاهل****چو در ریزی به خم گوز ارزن

اگر سوسن همی خواهی نشاندن****نخست از جای سوسن سیر برکن

چرا با جام می می علم جوئی؟****چرا باشی چو بوقلمون ملون؟

نشاید بود گه ماهی و گه مار****گلیم خر به زر رشته میاژن

اگر گردن به دانش داد خواهی****ز جهل آزاد باید کرد گردن

به پیش دن درون دانش چه جوئی؟****تو را دن به، به گرد دن همی دن

چو می دانی که ت از خم گوز ناید****به طمع گوز خم را خیره مشکن

چو نتوانی نشاندن گوز و خرما****نباید بید و سنجد را فگندن

بخندد هوشیار

از حکمت مست****هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟

به نزد عقل حکمت را ترازوست****ز یک من تا هزاران بار صد من

اگر نادان خریدار دروغ است****تو با نادان مکن همواره هیجن

نشاید کرد مر هشیار دل را****به باد بی خرد بر باد خرمن

سوی من جاهل است، ارچه حکیم است****به نزد عامه، هندوی برهمن

نه سور است ارچه همچون سور از دور****پر از بانگ است و انبوه است شیون

نیابد فضل و مزد روزه داران****برهمن، گرچه چون روزه است لکهن

به پیش تیغ دنیا مرد دینی****جز از حکمت نپوشد خود و جوشن

به حکمت شایدت مر خویشتن را****هم اینجاست در بهشت عدن دیدن

چو در پیدا نهانی را ببینی****بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن

چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟****نه مشک است و نه کافور و نه چندن

در این پیدا نهانی را چو دیدی****برون رفت اشترت از چشم سوزن

چو گلشن را نمی بینی نیاری****همی بیرون شد از تاریک گلخن

نمی یاری ز نادانی فگندن****گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن

از این دریای بی معبر به حکمت****ببایدت، ای برادر، می گذشتن

ز حکمت خواه یاری تا برآئی****که مانده ستی به چاه اندر چو بیژن

از این تاریک چه بیرون شدن را****ز مردان مرد باید وز زنان زن

چو قصد شعر حجت کرد خواهی****به فکرت دامن دل در کمر زن

قصیده شماره 197: از کین بت پرستان در هند و چین و ماچین

از کین بت پرستان در هند و چین و ماچین****پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین

باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان****تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین

هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید****خشک است پشت کامت تر است روی بالین

نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز****نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین

واگه نه ای که

نفرین بر جان خویش کردی****ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین!

بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد****زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین

تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت****برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟

آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر****از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین

لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد****او بود جاهلان را ز اول بت نخستین

لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را****بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین

لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او****حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین

پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت****لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟

آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل****مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین

گوئی «مکنش لعنت» دیوانه ام که خیره****شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟

گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن****مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین

هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی****بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین

باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان****خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین

پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان****دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین

وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند****دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین

تقویم صورت ما کردند باغبانان،****برخوان اگر ندانی آغاز سورهالتین

خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان****بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین

تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت****برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین

چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان****برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین

جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود

طوطی****خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین

چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون****در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین

در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس****تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین

بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی****برسان جمع مستان افتاده در مجانین

آن سیم می نماید وا رزیز در ترازو****وین زهد می فروشد در آستینش تنین

از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن****بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین

گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را****جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین»

چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد****واندر نماز باشد تا صبح بامدادین»

گوید «درست کردی کو رافضی است بی شک****زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین»

گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو****کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین»

گوید «سخن نباید از رافضی شنودن****کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین»

نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟****پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟

قصیده شماره 198: مکر و حسد را ز دل آوار کن

مکر و حسد را ز دل آوار کن****وین تن خفته ت را بیدار کن

نفس جفا پیشه ت ماری است بد****قصد سوی کشتن این مار کن

به آتش خرسندی یشکش بسوز****بر در پرهیزش بر دار کن

سرکش و تازنده ستوری بده است****زیر ادب هاش گران بار کن

پای ببندش به رسن های پند****حکمت را بر سرش افسار کن

پیشه مدارا کن با هر کسی****بر قدر دانش او کار کن

ور چه گران سنگی، با بی خرد****خویشتن خویش سبکسار کن

چون به در خانهٔ زنگی شوی****روی چو گلنارت چون قار کن

ور به در ترک شوی زان سپس****بر در او قار چو گلنار کن

گرت نه نیک آمد از آن کار پار****بس کن از آن

کار نه چون پار کن

ورت به حرب افتد با یار کار****حرب به اندازه و مقدار کن

نیک خوئی را به ره عمر در****زیر خرد مرکب رهوار کن

وانگه بی رنج، اگر بایدت،****دست بر این گنبد دوار کن

خوب حصاری بکش از گرد خویش****خوی نکو را در و دیوار کن

وز خرد و جود و سخا لشکری****بر سر دیوار نگهدار کن

وانگه بر لشکر و بر حصن خویش****بر و لطف را سر و سالار کن

شاخ وفا را به نکو فعل خویش****بر ور بی خار کم آزار کن

سیب خودت را ز هنر بوی ده****خانه ت ازو کلبهٔ عطار کن

سیرت و کردار گر آزاده ای****بر سنن و سیرت احرار کن

هرچه به بازو نتوانیش کرد****دانش با بازو شو یار کن

دست فرودار چو آشفت بخت****سر ز خمار دنه هشیار کن

خویشتن ار چند که غره نه ای****غرهٔ این عالم غدار کن

آنکه همی دیش به بیگار خویش****بردی امروزش بیگار کن

وانکه به نزدیک تو دی خوار بود****بر درش امروز تنت خوا رکن

ور نه خوش آیدت همی قول من****با فلک گردان پیکار کن

چیست که بیهوش همی بینمت؟****از چه همی نالی؟ اقرار کن

مرکب ایمانت اگر لنگ شد****قصد سوی کلبهٔ بیطار کن

علت پوشیده مدار از طبیب****بر در او خواهش و زنهار کن

جانت بیالود به آثار جهل****قصد به برکندن آثار کن

دزدی و طرار ببردت ز راه****بریه بر آن خائن طرار کن

دیو که باشد مگر آنکو به جهد****گوید «شلوار ز دستار کن»؟

پشک به تو فروخت به بازار دین****گفت «هلا مشک به انبار کن»

کیسه ت پر پشک و پشیز است و روی****کیسه یکی پیش نگونسار کن

عیبهٔ اسرار نبی بد علی****روی سوی عیبهٔ اسرار کن

گر نشنوده است که کرار کیست****روی بر آن صاین کرار کن

همبر با دشت مدان کوه را****فکرت را حاکم و

معیار کن

ورت همی باید شو کوه را****بشکن و با هامون هموار کن

لعنت بر هر که چنین غدر کرد****لعنت بر جاهل غدار کن

قصیده شماره 199: ای افسر کوه و چرخ را جوشن

ای افسر کوه و چرخ را جوشن****خود تیره به روی و فعل تو روشن

چون باد سحر تو را برانگیزد****دیوی سیهی به لولو آبستن

وانگه که تهی شدی ز فرزندان****چون پنبه شوی به کوه بر خرمن

امروز به آب چشم تو حورا****در باغ بشست سبزه پیراهن

وز گوهر و زر، مخنقه و یاره****در کرد به دست و بست بر گردن

حورا که شنود ای مسلمانان****پرورده به آب چشم آهرمن؟

دشت از تو کشید مفرش وشی****چرخ از تو خزید در خز ادکن

با باد چو بیدلان همی گردی****نه خواب و قرار و نه خور و مسکن

گه همچو یکی پر آتش اژدرها****گه همچو یکی پر آب پرویزن

یک چند کنون لباس بد مهری****از دلت همی بباید آهختن

زیرا که ز دشت باد نوروزی****بربود سپید خلعت بهمن

وامیخته شد به فر فروردین****با چندن سوده آب چون سوزن

اکنون نچرد گوزن بر صحرا****جز سنبل و کرویا و آویشن

بازی نکند مگر به جماشی****با زلف بنفشه عارض سوسن

چون روی منیژه شد گل سوری****سوسن به مثل چو خنجر بیژن

باد سحری به سحر ماهر شد****بربود ز خلق دل به مکر و فن

مفتی و فقیه و عابد و زاهد****گشتند همه دنان به گرد دن

گر بیدل و مست خلق شد یارب****چون است که مانده ام به زندان من

من رانده بهم چو پیش گه باشد****طنبوری و پای کوب و بربط زن

از بهر خدای سوی این دیوان****یکی بنگر به چشم دلت، ای سن

ده جای به زر عمامهٔ مطرب****صد جای دریده موزهٔ مذن

حاکم به چراغ در بسی از مستی****از دبهٔ مزگت افگند روغن

زین پایگه زوال هر روزی****سر بر نکند

ز مستی آن کودن

ور مرغ بپرد از برش گوید****پری برکن به پیش من بفگن

وز بخل نیوفتد به صد حیلت****از مشت پر ارزنش یکی ارزن

بی رشوت اگر فرشته ای گردی****گرد در او نشایدت گشتن

چون رشوه به زیر زانوش درشد****صد کاج قوی به تارکش برزن

حاکم درخورد شهریان باید****نیکو نبود فرشته در گلخن

نشناسم از این عظیم گو باره****جز دشمن خویش به مثل یک تن

گویند «چرا چو ما نمی باشی****بر آل رسول مصطفی دشمن؟»

گفتار، محمد رسول الله****واندر دل، کینه چون که قارن

دیوانه شده است مردم اندر دین****آن زین سو باز وین از آن سو زن

بی بند نشایدی یکی زینها****گر چند به نرخ زر شدی آهن

ای آنکه به امر توست گردنده****این گنبد پر چراغ بی روزن

از گرد من این سپاه دیوان را****به قدرت و فضل خویش بپراگن

جز آنکه به پیش تو همی نالم****من پیش که دانم این سخن گفتن؟

حاکم به میان خصم و آن من****پیغمبر توست روز پاداشن

قصیده شماره 200: چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان

چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان****کان جان است، چنین باشد جان را کان

کان جان است که پرجانور است این چرخ****گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان

گوهر کان دلم نیز چنین شاید****خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان

نامه ای کرد خدا چون به خرد زی تو****نامه را نیست مگر صورت تو عنوان

نیک زین عنوان بندیش و مراد او****همه زین عنوان چون روز همی برخوان

در تن خویش ببین عالم را یکسر****هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان

تا بدانی که تو باری و جهان تخم است****کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟

نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا****خطر تخم به بار است سوی دهقان

میر بر تخت در ایوانش فرود آرد****چون خردمند و گرامیش بود مهمان

گر

نه مهمان خدائی تو تورا ایزد****چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می روید****در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می زاید****مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟

مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر****هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان

خوش و ناخوش که از این خاک همی روید****زین طعام است تو را جمله و زان درمان

تیر سرما را خز است تو را جوشن****آب دریا را کشتی است تو را پالان

تو امیری و فصیحی و تو را رعیت****حیوانند که گنگ اند همه ایشان

نیست پوشیده که شاه حیوانی تو****که نه عریانی و ایشان همگان عریان

بنده و کارکنانند تو را گوئی****تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان

دیو اگر کارکن بی خرد و دین است****پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان

بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است****عامه گمره تر دیوند همه یکسان

تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست****که دریغ آید زیشانت همی که دان؟

عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید****جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟

ابر چون به رزمی شوره فرو بارد****گرچه روشن باشد تیره شود پایان

شو حذردار، حذر، زین یله گو باره****بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان

زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه****نتواند که رهد هیچ حکیم آسان

شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو****دشت خالی به چون شهره پر از گرگان

بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا****صحبت نادان صد ره بتر از زندان

جز که یمگان نرهانید مرا زینها****عدل باراد بر این شهر زمین رحمان

گرچه زندان سلیمان نبی بوده است****نیست زندان بل باغی است مرا یمگان

مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز****تا قیامت به حق آل نبی ویران

خیل ابلیس چو بگرفت

 

خراسان را****جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان

ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس****باد کرده است به خلق اندر شادروان

گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه****پست یابیش چو بر برف بود بنیان

دست اندر رسن آل پیمبر زن****تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان

تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است****نارد این تخم بری جز که همه عصیان

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟****مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟

جهل را از دل تو علم برآرد بیخ****خاک تاریک به خورشید شود رخشان

مردمی کن به طلب دین که بدان داده است****ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان

گر ستوری کنی و علم نیاموزی****بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان

گر تو را همت بر خواب و خور افتاده است****گرت گویم که ستوری نبود بهتان

سوی هشیار و خردمند ستوری تو****گر تو را از دین مشغول کند دندان

ای به نان کرده بدل عمر گرامی را****من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان

طمعت گرد جهان خیره همی تازد****گوی گشته ستی، ای پیر، و طمع چوگان

مرد غواص به دریای بزرگ اندر****جان شیرین بدهد بر طمع مرجان

جهد آن کن که از این کان جهان جان را****برگذاری به خرد زین فلک گردان

چه روی از پس این دیو گریزنده****چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان

مر مرا تازه جوانی زپس او شد،****ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان

ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر****از سر سولان بندیش هم از پایان

بعدی                            قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 470
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,506
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,384
  • بازدید ماه : 15,595
  • بازدید سال : 255,471
  • بازدید کلی : 5,869,028