قصیده شماره 151: به راه دین نبی رفت ازان نمی یاریم
به راه دین نبی رفت ازان نمی یاریم****که راه با خطر و ما ضعیف و بی یاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر****بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم****ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم****چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد
بر فرود مردان را****و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع****اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یک دیگر****جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست****که بی سخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است****که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،****ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم****که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی****تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود****گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینه دار خدایندو، سرهای خدای****همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر****رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه****گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشته ای شاید****که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی****به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بی خرد، ما را****اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی****همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیده است حیله تریاق است****ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت****چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما
به خرد****گهی خدای پرست و گهی گنه کاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود****خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای****به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی****کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟****چرا من و تو بدین کارها گران باریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان****مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم****همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا****که بی خرد به مثل ما درخت بی باریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای****چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند****خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم****نه بنده ایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما****نه ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی****حقت به جان به دل بنده وار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت****مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را****به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را****برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران****از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر****شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما****چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد****روا بود که شما را
سپاه نشماریم
قصیده شماره 152: بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم****کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا****که بر دو عارض من بست دست بی وفا عالم
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من****که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد****مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری****خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو****شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته****به گوناگون درختانی که بنشانده ستشان آدم
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر****یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه****یکی مانندهٔ گزدم ولیکن نیش او در فم
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان****یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت****همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت****همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده****چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت****یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل****تو علم آور نسب، ماور چو بی علمان سوی بلعم
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد****نه چون عیسی بود هر
کس که باشد مادرش مریم
ز راه شخص ماننده است نادان مرد با دانا****چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم****ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد****یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد****پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا****چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حکمت****یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است****از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو****کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن****ولیکن با رم از هر گونه ای کاید همی بر چم
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور****سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی****چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر****تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران****سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید****به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
ستمگاری و اندر جان خود تخم
ستم کاری****ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آب روی دنیائی****اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی****چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
تو را دیوی است اندر طبع رستم خو ستم پیشه****به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش****که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا****وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت****بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید****ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
ز بهر چیز بی حاصل نرنجی به بود، زیرا****بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
گشاده ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل****دهن بر هم نهاده ستی مگر بنهی درم بر هم
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را****نبشته است این سخن در پندنامه سام را نیرم
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده****اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
قصیده شماره 153: گر مستمند و با دل غمگینم
گر مستمند و با دل غمگینم****خیره مکن ملامت چندینم
زیرا که تا به صبح شب دوشین****بیدار داشت بادک نوشینم
حیران و دل شکسته چنین امروز****از رنج وز تفکر دوشینم
زنهار ظن مبر که چنین مسکین****اندر فراق زلفک مشکینم
یا ز انده و غم الفی سیمین****ایدون چنین چو نونی زرینم
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون****کز عارضین چو خوشهٔ نسرینم؟
بل روز و شب به قولی پوشیده****پندی همی دهند به هر حینم
آئین این دو مرغ
در این گنبد****پریدن و شتاب همی بینم
پس من به زیر پر دو مرغ اندر****ظن چون بری که ساکن بنشینم
در مسکنی که هیچ نفرساید****فرسوده گشت هیکل مسکینم
در لشکر زمانه بسی گشتم****پر گرد ازین شده است ریاحینم
از دیدن دگر دگر آئینش****دیگر شده است یکسره آئینم
بازی گری است این فلک گردان****امروز کرد تابعه تلقینم
زیرا که دی به جلوه برون آورد****آراسته به حلهٔ رنگینم
بر بستر جهالت و آگنده****یکسر به خواب غفلت بالینم
و امروز باز پاک ز من بربود****آن حلهای خوب و نوآئینم
یکچند پیشگاه همی دیدی****در مجلس ملوک و سلاطینم
آزرده این و آن به حذر از من****گفتی مگر نژادهٔ تنینم
آهو خجل ز مرکب رهوارم****طاووس زشت پیش نمد زینم
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم****گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم
زین گونه کرد با من بازی ها****پرکین دل از جفای فلک زینم
واکنون که چون شناختمش زین پس****برگردم و ازو بکشم کینم
نندیشم از ملوک و سلاطینش****دیگر کنم رسوم و قوانینم
با زخم دیو دنیا بس باشد****پرهیز جوشن و زرهم دینم
سلطان بس است بر فلک جافی****فخر تبار طاها و یاسینم
«مستنصر از خدای» دهد نصرت****زین پس بر اولیای شیاطینم
ارجو که باز بنده شود پیشم****آن بی وفا زمانهٔ پیشینم
مجلس به فر دولت او فردا****جز در کنار حورا نگزینم
خورشید پیشکار و قمر ساقی****لاله سماک و نرگس پروینم
منگر بدان که در درهٔ یمگان****محبوس کرده اند مجانینم
مغلوب گشت از اول ازاین دیوان****نوح رسول، من نه نخستینم
فخرم بس آنکه در ره دین حق****بر مذهب امام میامینم
بر حب آل احمد شاید گر****لعنت همی کنند ملاعینم
گر اهل آفرین نیمی هرگز****جهال چون کنندی نفرینم؟
از جان پاک رفته به علیین****وز جسم تیره مانده به سجینم
شاید اگر ز جسم به زندانم****کز علم دین شکفته بساتینم
سقراط اگر به رجعت باز
آید****عشری گمان بریش ز عشرینم
بازی است پیش حکمت یونانم****زیرا که ترجمان طواسینم
گر ناصبی مثل مگسی گردد****بگذشت نارد از سر عرنینم
چون من سخن به شاهین برسنجم****آفاق و انفس اند موازینم
نپسندم ار بگردد و بگراید****بر ذره ای زبانهٔ شاهینم
زیرا که بر گرفت به دست عقل****ایزد غشاوت از دو جهان بینم
زی جوهری علوی رهبر گشت****این جوهر کثیف فرودینم
زانم به عقل صافی کاندر دین****بر سیرت مبارز صفینم
نزدیک عاقلان عسل النحلم****واندر گلوی جاهل غسلینم
از من چو خر ز شیر مرم چندین****ساکن سخن شنو که نه سنگینم
افسانها به من بر چون بندی****گوئی که من به چین و به ماچینم؟
بر من گذر یکی که به یمگان در****مشهورتر از آذر برزینم
شهد و طبرزدم ز ره معنی****گرچه به نام تیغ و تبرزینم
قصیده شماره 154: دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم
دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم****زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم
تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل****عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم
گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان****گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم
نه باک داشتم که همی عمر شد به باد****نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم
وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب****وقت بهار شاد به آب و گیا شدم
وین آسیا دوان و درو من نشسته پست****ایدون سپید سار در این آسیا شدم
پنداشتم که دهر چراگاه من شده است****تا خود ستوروار مر او را چرا شدم
گر جور کرد، باز دگر باره سوی او****میخواره وار از پس هیهایها شدم
یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش****گه خوب حال و باز گهی بی نوا شدم
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت****یک چند با ثنا به در پادشا شدم
گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر****چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگی شاه ببایست
کردنم****از بهر یک امید کزو می روا شدم
جز درد و رنج چیز نیامد به حاصلم****زان کس که سوی او به امید شفا شدم
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم****زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
گفتم که راه دین بنمایند مر مرا****زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم
گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر****تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم
گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب****کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف****از عمر چند سال میان شان فنا شدم
گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،****«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم****کز بیم مور در دهن اژدها شدم
مکر است بی شمار و دها مر زمانه را****من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم
چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو****فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم
فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو****چون در حریم قصر امام اللوا شدم
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟****ناگاه با فریشتگان آشنا شدم
بر جان من چو نور امام الزمان بتافت****لیل السرار بودم شمس الضحی شدم
«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل****من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم
دنیا به قهر حاجت من می روا کند****از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم
فرعون روزگار زمن کینه جوی گشت****چون من به علم در کف موسی عصا شدم
اعدای اولیای خدایم عدو شدند****چون اولیاء او را من ز اولیا شدم
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش****حیران من از جهالت و شومی ی شما شدم
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است****سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟
ور گفتم
اهل مدح و ثنا آل مصطفاست****چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟
عیبم همی کنند بدانچه م بدوست فخر****فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم
از بهر دین زخانه براندند مر مرا****تا با رسول حق به هجرت سوا شدم
معروف و ناپدید سها بود بر فلک****من بر زمین کنون به مثال سها شدم
شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او****برجان و مال شیعت فرمان روا شدم
تا میر مؤمنان جهان مرحبام گفت****نزدیک مؤمنان ز در مرحبا شدم
نه پیش جز خدای جهان ایستاده ام****زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم
احرار روزگار رضاجوی من شدند****چون من گزیدهٔ علی مرتضی شدم
احمد لوای خویش علی را سپرده بود****من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم
قصیده شماره 155: از بهر چه این کبود طارم
از بهر چه این کبود طارم****پر گرد شده است باز و مغتم؟
زیرا که درو خزان به زر آب****بر دشت نبشت سبز مبرم
گشت آب پر از تم و کدر صاف****گر گشت هوای صاف پرتم
ور گشت شمیده گلبن زرد****داده است به سیب گونه وشم
ور بلبل را شکسته شد زیر****بربست غراب بی مزه بم
چون باد خزان بتاخت بر باغ****زو ریخته گشت لاله را دم
وز درد چو گشت زرد و پر گرد****رخسار ترنج و سیب از این غم
پوشیده لباس خز ادکن****بر ماتم لاله چرخ اعظم
آن نار نگر چو حلق سهراب****وان آب بنگر چو تیغ رستم
بربود خزان ز باغ رونق****بستد ز جهان جمال بستم
وز جهل و جنون خویش بنهاد****بر تارک نرگس افسر جم
این بود همیشه رسم گیتی****شادیش غم است و شکرش سم
گه خرم زید و، عمرو غمگین****گه غمگین زید و، عمرو خرم
چونانکه از این چهار خواهر****کاین نظم ازان گرفت عالم
دو نرم و بلند و بی قرارند****دو پست و خموش و سخت و محکم
وز خلق
یکی به سان میش است****پر خیر و یکی به شر ضیغم
این در خور عذر و خواندن حمد****وان از در غدر و راندن ذم
وز قول یکی چو نیش تیز است****در جان و، یکی چو نرم مرهم
این ناخوش و خوار همچو خون است****وان خوش و عزیز همچو زمزم
بسیار مگوی هرچه یابی****با خار مدار گل رمارم
ناگفته سخن خیوی مرد است****خوش نیست خیو مگر که در فم
بگسل طمع از وفای جاهل****هرچند که بینیش مقدم
زیرا که اگر چو ابر بر شد****از دود سیه نیایدت نم
مردم مشمار بی وفا را****هرچند نسب برد به آدم
زیرا که زشاخ رست خرما****با خار و نیامدند چون هم
خواراست ز فعل زشت خودخار****خرما زخوشی چو دست مکرم
کس همچو مسیح نیست هر چند****مادرش بود به نام مریم
واندر شرف رسول کی بود****همسایه و یار او چون بن عم
از غدر حذر کن و میازار****کس را پنهان چو مار ارقم
کردار مدار خار و سوزن****گفتار حریر و خز و ملحم
وز عقل ببین به فعل پیداش****اندر دل دهر راز مبهم
زیرا که جهان از آزمایش****بس نادره ناطقی است ابکم
از جنبش بی قرار یک حال****افتاده بر این بلند پشکم
وین تاختن شب از پس روز****چون از پس نقره خنگ ادهم
آواز همی دهد خرد را****کاین کار هنوز نیست مبرم
رازی است که می بگفت خواهد****با تیره بساط سبز طارم
کان راز کند رمیده آخر****گرگان رمیده را از این رم
وان راز کند زمین اعدا****از خون دل و دو دیده شان یم
وان راز برد به جان شیطان****از جان رسول حق ماتم
ای فرد و محیط هر دو عالم****آن نور لطیف، این مجسم
بر قهر عدوی خود برون آر****مر حجت خویش را از این خم
قصیده شماره 156: ای بار خدای و کردگارم
ای بار خدای و کردگارم****من فضل تو را سپاس دارم
زیرا که به روزگار
پیری****جز شکر تو نیست غمگسارم
جز گفتن شعر زهد و طاعت****صد شکر تو را که نیست کارم
توفیق دهم برانکه در دل****جز تخم رضای تو نکارم
راز دل هرکسی تو دانی****دانی که چگونه دل فگارم
دانی که چگونه من به یمگان****تنها و ضعیف و خوار و زارم
میخواره عزیز و شاد و، من زانک****می می نخورم نژند و خوارم
از بیم سپاه بوحنیفه****بیچاره و مانده در حصارم
زیرا که به دوستی ی رسولت****زی لشکر او گناه کارم
در دوستی رسول و آلش****بر محنت پای می فشارم
تو داد دهی به روز محشر****زین یک رمه گاو بی فسارم
با این رمهٔ ستور گمره****هرگز نروم نه من حمارم
هرچند به خوب و خوش سخن ها****خرمای عزیز خوش گوارم
زی عامه چو خار خوارم ایراک****در دیدهٔ کور عامه خارم
زین یک رمه گرگ و خرس گمره****یارب به تو است زینهارم
ای یار نبید و رود و ساغر****من یار تو بود می نیارم
زیرا که مر این سهٔار بد را****ای خواجه تو یار و من نه یارم
مستی تو و مست مست خواهد****با من چه چخی که هوشیارم؟
رو تو به قطار خویش ایراک****من با تو شتر نه در قطارم
من، گر تو سواری ای جهان جوی،****بر مرکب خوش سخن سوارم
من گر چه تو شاه و پیشگاهی****با قول چو در شاهوارم
من گر تو به بلخ شهریاری****در خانهٔ خویش شهریارم
گر من به سلام زی تو آیم****زنهار مده هگرز ، بارم
من بار نخواهم از تو زیراک****بار تو کشد به زیر بارم
از بهر خور، ای رفیق، چون خر****من پشت به زیر بار نارم
گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،****پیداست نهان و آشکارم
با جاهل و بی خرد درشتم****با عاقل و نرم بردبارم
تا تو بمنش مرا نخواهی****مندیش که منت خواستارم
آنگه که مرا شکر شماری****من پست ازان پست شمارم
گر موم شوی
تو روغنم من****ور سرکه شوی منت شخارم
با غدر ندارم آشنائی****بل هر دو یکی است پود و تارم
کینه نکشم چو عذر خواهی****بل جرم به عذر درگذارم
پاک است ز فحش ها زبانم****همچون ز حرام ها ازارم
ناید شر و مکر درشمارم****نه دوغ دروغ در تغارم
لافی نزدم بدن فضایل****زیرا که به فضل خود مشارم
بل من به نمایش ره خویش****حق فضلا همی گزارم
زیرا که جهان چو این و آن را****یک چند گرفته بد شکارم
من خفته به جهل و او همی برد****با ناز گرفته در کنارم
گه وعده به باغ مهرگان داد****گه باز به دشت نوبهارم
رویم به گل و به مشک بنگاشت****چون دید که فتنهٔ نگارم
امروز همی ضعیف بینی****این قامت چفتهٔ نزارم
آن روز گرم بدیدیی تو****پنداشتیی که من چنارم
وین چرخ همی کشید خوش خوش****چون اشتر سوی چر مهارم
آن روز قوی و شاد بودم****و امروز ضعیف و سوکوارم
بر روی چو زر شده عقیقم****بر فرق چو شیر گشت قارم
زان می که بدان زمانه خوردم****امروز همی کند خمارم
چون سیرت چرخ را بدیدم****کو کرد نژند و خنگ سارم
بیدار شدم زخواب، لابل****بیدارم کرد کردگارم
بزدودم زود زنگ غفلت****از چشم و ز مغز پر بخارم
بستردم گرد بی فساری****از عارض و روی و از عذارم
برکندم جهل و گمرهی را****از بیخ ز باغ و جویبارم
تا رسته شدم ز دهر، با او****بسیاری بود کارزارم
مختار امام عصر گشتم****چون طاعت و دین شدم اختیارم
اکنون چو ز مشکلی بپرسی****سر لاجرم و زنخ نخارم
گوشم شنوا شده است ازیرا****علم است همیشه گوشوارم
چشمم بینا شده است ازیرا****از حق و یقین بر انتظارم
زین پس نکند شکار هرگز****نه باز و نه یوز روزگارم
آنگه به تبار بود، پورا،****یکسر همه ناز و افتخارم
وامروز به من کند همی فخر****هم اهل زمین و هم تبارم
آنگه به مثل سفال
بودم****و اکنون به یقین زر عیارم
برخیز و بیازمای ار ایدونک****به قول نداری استوارم
وین شعر ز پیش آزمایش****بر خوان و بدار یادگارم
قصیده شماره 157: ای شسته سر و روی به آب زمزم
ای شسته سر و روی به آب زمزم****حج کرده چومردان و گشته بی غم
افزون زچهل سال جهد کردی****دادی کم و خود هیچ نستدی کم
بسیار بدین و بدان به حیلت****کرباس بدادی به نرخ مبرم
تا پاک شد اکنون ز تو گناهان****مندیش به دانگی کنون ز عالم
افسوس نیاید تو را از این کار****بر خویشتن این رازها مفرخم
زین سود نبینم تو را ولیکن****ایمن نه ای ای خر ز بیم بیرم
از درد جراحت رهد کسی کو****از سر که نهد وز شخار مرهم؟
کم بیشک پیمانه و ترازوی****هرگز نشود پاک ز آب زمزم
بر خویشتن ار تو بپوشی آن را****آن نیست بسوی خدای مبهم
از باد فراز آمد و به دم شد****آن مال حرامی چه باد و چه دم
زین کار که کردی برون زده ستی****بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم
بیدارشو از خواب جهل و برخوان****یاسین و به جان و به تن فرو دم
بفریفت تو را دیو تا گلیمی****بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم
گوئی که به سور اندرم، ولیکن****از دور بماند به سور ماتم
در شور ستانت چنان گمان است****کان میوه ستان است و باغ خرم
از سیم طراری مشو به مکه****مامیز چنین زهر و شهد برهم
بر راه به دین اندرون برد راست****زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟
گر ز آدمی، ای پور، توبه باید****کردن زگناهانت همچو آدم
گر رنجه ای از آفتاب عصیان****از توبه درون شو به زیر طارم
گر رحمت و نعمت چرید خواهی****از علم چر امروز و بر عمل چم
مر تخم عمل را به نم نه از علم****زیرا که نرویدت تخم بی نم
آویخته از آسمان هفتم****اینجا رسنی هست سخت محکم
آن را
نتوانی تو دید هرگز****با خاطر تاریک و چشم یرتم
شو دست بدو در زن و جدا شو****زین گم ره کاروان و بی شبان رم
علم است مجسم، ندید هرگز****کس علم به عالم جز از مجسم
آید به دلم کز خدا امین است****بر حکمت لقمان و ملکت جم
مهمان و جراخوار قصر اویند****با قیصر و خاقان امیر دیلم
در حشر مکرم بود کسی کو****گشته است به اکرام او مکرم
بر خلق مقدم شد او به حکمت****با حکمت نیکو بود مقدم
این دهر همه پشت و ملک او روی****این خلق صفر جمله واو محرم
زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک****او شهره نگین است و دهر خاتم
او داد مرا بر رمه شبانی****زین می نروم با رمه رمارم
ای تشنه تو را من رهی نمودم،****گر مست نه ای سخت، زی لب یم
گر تو بپذیری زمن نصیحت****از چاه برآئی به چرخ اعظم
قصیده شماره 158: ای عجب ار دشمن من خود منم
ای عجب ار دشمن من خود منم****خیره گله چون کنم از دشمنم؟
دشمن من این تن بد مهر مست****کرده گره دامن بر دامنم
وایم از این دشمن بدخو که هیچ****زو نشود خالی پیراهنم
جامه بدرند از اعدا و آنک****جامه ش بدرید ز خود، خود منم
دشمن من چاهی و تیره است و من****برتر از این تیزرو روشنم
این فلکی جان مرا شصت سال****داشت در این زندان چاهی تنم
گر نشدم عاشق و بی دل چرا****مانده به چاه اندر چون بیژنم؟
چونکه در این چاه چو نادان به باد****داده تبر در طلب سوزنم
نیست جز آن روی که دل زین خسیس****خوش خوش بی رنج و جفا برکنم
پیش ازین سفله به چاه اوفتد****من سر از این چه به فلک برکنم
در طلب دانش و دین چند گاه****دامن مردان به کمر در زنم
گرد کسی گردم کز بند جهل****طاعتش آزاد کند گردنم
آنکه چو آب خوش
علمش بکرد****از تعب آتش جهل ایمنم
تا تن من گشت به پیرامنش****دیو نگشته است به پیرامنم
تا دل من طاعت او یافته است****طاعت من دارد آهرمنم
پیش رو خلق پس از مصطفی****کز پس او فخر بود رفتنم
بوالحسن آن معدن احسان کزو****دل به سخن گشته است آبستنم
گرت به سیم و زر دین حاجت است****بر سر هر دو من ازو خازنم
عالم و افلاک نیرزد همی****بی سخن او به یکی ارزنم
آتشم ار آهن و روئی وگر****آب شوی آب تورا آهنم
بیخ سفاهت ز دل تو به پند****برکنم و حکمت بپراگنم
وز سر جاهل به سخن تاج فخر****پیش خردمند به پای افگنم
مرد تؤی گر نه چنین یابیم****ور نه چنینم که بگفتم زنم
شاد شدی چون بشنیدی که پار****بیران شد گوشه ای از مسکنم
شادیت انده شود امسال اگر****برگذری بر درو بر برزنم
نیستم آن من که سلاح فلک****کار کند بر زره و جوشنم
چرخ مرا بنده بود چون ازو****ایزد دادار بود ضامنم
شاد من از دین هدی گشته ام****پس که تواند که کند غمگنم؟
گر تنم از جامه برهنه شود****علم و خرد گرد تنم بر تنم
گرچه زمان عهدم بشکست من****عهد خداوند زمان نشکنم
روی خدا و دل عالم معد****کز شرفش حکمت را معدنم
آنکه چو بگذارم نامش به دل****فرخ نوروز شود بهمنم
خلق به رنج است و من از فر او****هم به دل و هم به جسد ساکنم
خلق مرا گفت نیارد که خیز****جز به گه «قدقامت» مذنم
میوهٔ معقول به دست خرد****از شجر حکمت او می چنم
سوزن سوزانم در چشم جهل****لیکن در باغ خرد سوسنم
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»****زشت نشایدت بدین گفتم
روغن و کنجاره بهم خوب نیست****ویشان کنجاره و من روغنم
از فلک ریمن باکیم نیست****رام بسی بود همین ریمنم
گر تنم از گلشن دورست من****از دل پر حکمت در
گلشنم
دهر بفرسود و بفرسودمان****بر فلک جافی ازین خشمنم
شصت و دو سال است که بکوبد همی****روز و شبان در فلکی هاونم
چشم همی دارم همواره تا****کی بود از کوفتنش رستنم
تاش نسائی ندهد مشک بوی****فضل ازین است فرو سودنم
قصیده شماره 159: پانزده سال برآمد که به یمگانم
پانزده سال برآمد که به یمگانم****چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را****عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟****سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را****نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست****گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه****که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است****تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک****از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشته ستم****زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟****چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی****گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند****چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم****پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم****خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم****چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بی دانش****چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود****کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد****نبود فردا جز باد در
انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است****اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشت اندر چون گوی همی گشتم****وز جفای فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو دیباجی نو بودم****چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد****چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم****چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر****به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم****به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم****نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه****گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم****نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا****خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه****که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است****نکنم آنچه بدانم که نمی دانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم****که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیش رو رحمان****گر درست است که من بندهٔ رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را****این قدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است****چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکه م او از پس تقلید همی خواند****نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»****چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند****من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست****بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر****با محمد، پس پیش آر تو برهانم
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من****گر سواری پس
پیش آی به میدانم
پیش من سرکه منه تا نکنی در دل****که بخری به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟****مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است****هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ایزد****بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زیراک****من به نیکو سخنان بر سر سرطانم
نه بجز پیش خدای از بنه برپایم****نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق****حجت نایب پیغمبر سبحانم
پیش دنیا نکنم دست همی تا او****نکشد در قفس خویش به دستانم
تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در****لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم
غرقه اند اهل خراسان و نی آگاهند****سر به زانو بر من مانده چنین زانم
ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،****من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم
عدل و احسان تو طوق است در این گردن****غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم
کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ****چون گران است به احسان تو میزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت****حکمت توست درو میوه و ریحانم
تو نبیره و پسر موسی و هارونی****زین قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،****من بیچاره ز عصیان تو عریانم
دفترم پر ز مدیح تو و جد توست****که من از عدل و زاحسانت چو حسانم
قصیده شماره 160: این چه خلق و چه جهان است، ای کریم
این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟****کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم
راست کردند این خران سوگند تو****پرکنی زینها کنون بی شک جحیم
وان بهشتی با فراخی ی آسمان****نیست آن از بهر اینها ای رحیم
زانک ازینها خود تهی ماند بهشت****ور به تنگی نیست نیم از چشم میم
بر شب
بی طاعتی فتنه است خلق****کس نمی جوید ز صبح دین نسیم
کس نمی خرد رحیق و سلسبیل****روی زی غسلین نهادند و حمیم
از در مهلت نیند اینها ولیک****تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم
ای رحیم از توست قوت برحذر****مر مرا از مکر شیطان رجیم
من نگویم تو قدیم و محدثی****کافریدهٔ توست محدث یا قدیم
زاده و زاینده چون گوید کسیت؟****هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم
در حریم خانهٔ پیغمبرت****مر مرا از توست دو جهانی نعیم
تو سزائی گر بداری بنده را****اندر این بی رنج و پرنعمت حریم
مر مرا غربت ز بهر دین توست****وین سوی من بس عظیم است ای عظیم
هم غریبم مرد باید، بی گمان****بی رفیق و خویش و بی یار و ندیم
در غریبی نان دستاسین و دوغ****به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم
هرکه را محنت نه جاویدی بود****محنت او محنتی باشد سلیم
گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم****ور نیابم خز، درپوشم گلیم
دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر****مر تو را دستار خیش و کفش ادیم
من ز بهر دین شدم چون زر زرد****تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم
از دروغ توست در جانم دریغ****وز ستم توست ریشم پرستیم
چند جوئی آنچه ندهندت همی؟****چیز ناموجود کی جوید حکیم؟
در مقام بی بقا ماندن مجوی****تا نمانی در عذاب ایدون مقیم
در ره عمری شتابان روز و شب****ای برادر گر درستی یا سقیم
می روی هموار و گوئی کایدرم****مار می گیری که این ماهی است شیم
چشم داری ماه را تا نو شود****تا بیابی از سپنجی سیم تیم
مرگ را می جوئی و آگه نه ای****من چنین نادان ندیدم، ای کریم
سال سی خفتی کنون بیدار شو****گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم
بر تنت وام است جانت، گر چه دیر****باز باید داد وام، ای بد غریم
جور بر بیوه و یتیم
خود مکن****ای ستم گر بر زن بیوه و یتیم
زان مقام اندیش کانجا همبرند****با رعیت هم امیر و هم زعیم
از که دادت حجت این پند تمام؟****از امام خلق عالم بوتمیم
قصیده شماره 161: از من برمید غمگسارم
از من برمید غمگسارم****چون دید ضعیف و خنگ سارم
گرد در من همی نیارد****گشتن نه رفیقم و نه یارم
زین عارض همچو پر شاهین****شاید که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفیق پارین****زیرا که چنین ندید پارم
چون چنبر چفته دید ازیرا****این قد چو سرو جویبارم
وز طلعت من زمان به زر آب****شسته همه صورت و نگارم
گر گویمش این همان نگار است****ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هیچ حیلت****جز صبر ندارم و، ندارم
زین دیو چو جاهلان نترسم****زیرا که نیاید او به کارم
یزدانش نداد هیچ دستی****جز بر تن و پیکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت****با این تن پیر پر عوارم
کافور سپید گشت ناگه****این عنبر تر بر این عذارم
این تن صدف است و من بدو در****مانندهٔ در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه****این تیره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همی نورزم****تا بسته در این حصین حصارم
تیمار ندارم از زمانه****آسانش همی فرو گذارم
تا روی به سوی من نیارد****من روی به سوی او نیارم
در دست امیر و شاه ندهم****بر آرزوی مهی مهارم
زین پاک شده است و بی خیانت****هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن****تا بر تن خویش کامگارم
نه منت هیچ ناسزائی****مالیده کند به زیر بارم
بر اسپ معانی و معالی****در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان****گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل****در چند و چرا و چون بخارم
بر سیرت آل مصطفی ام****این است قوی تر افتخارم
نزدیک خران خلق ایراک****همواره چنین ذلیل و خوارم
ای جاهل ناصبی، چه کوشی****چندین به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با
دوالی****من شیعت مرد ذوالفقارم
رنجیت نبود تا گمانت****آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدی ز حالم آگاه****یک سو چه کشی سر از فسارم؟
از دور نگه کنی سوی من****گوئی که یکی گزنده مارم
شادان شده ای که من به یمگان****درمانده و خوار و بی زوارم
در کوه بود قرار گوهر****زین است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پیمبر****من نیز همان کنون به غارم
هرچند که بی رفیق و یارم****درماندهٔ خلق روزگارم
من شکر خدای را به طاعت****با طاقت تن همی گزارم
باری نه چو تو ز خمر دنیا****سر پر ز بخار و پر خمارم
شاید که ز شهر خویش دورم****تا نیست سوی امیر بارم
زیرا که بس است علم و حکمت****امروز ندیم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم****حکمت رسته است در کنارم
شاید که نداندم نفایه****چون سوی خیاره نامدارم
گر تو به تبار فخر داری****من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسی و تازی****برخوان و بدار یادگارم
ای آنکه چهار یار گوئی****من با تو بدین خلاف نارم
شش بود رسول نیز مرسل****بندیش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم****بهتر ز سه باشد این چهارم
ای بار خدای خلق یکسر****با توست به روز حق شمارم
من شیعت حیدرم عفو کن****این یک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دینم****زین است عدو دو صد هزارم
قصیده شماره 162: من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم****که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من****در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش****نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من****شست و دو سال برآمد که
در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید****بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش****بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا****از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب****نیست شان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر****که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو****یک دوبار اینت بگفته ستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز****چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کرده است وطن دشمن من****من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من****نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای****تو نه ای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت****بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو****اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم****از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار****بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو****من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت****گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دست ها در رسن آل رسولت زده ام****جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک
برسید****برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد****شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند****در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود****گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید****بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول****تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
قصیده شماره 163: اگر بر تن خویش سالار و میرم
اگر بر تن خویش سالار و میرم****ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟
چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟****نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم
اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی****چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
چو من پادشاه تن خویش گشتم****اگر چند لشکر ندارم امیرم
به تاج و سریرند شاهان مشهر****مرا علم دین است تاج و سریرم
چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند****نه بوی نبید و نه آوای زیرم
چه کار است پیش امیرم چو دانم****که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی****به چشم خردمند ازیرا خطیرم
ازان پس که این سفله را آزمودم****به جرش درون نوفتم گر بصیرم
حقیر است اگر اردشیر است زی من****امیری که من بر دل او حقیرم
به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره****اگر نزد او من نه مشکین عبیرم
به گاه درشتی درشتم چو سوهان****به هنگام نرمی به نرمی ی حریرم
چون من دست خویش از طمع پاک شستم****فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟
زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد****ازو من دو یا سه مثل برنگیرم
به جان خردمند خویش است فخرم****شناسند مردان صغیر و کبیرم
هم از روی فضل و هم از روی نسبت****زهر عیب پاکیزه چون تازه
شیرم
به باریک و تاری ره مشکل اندر****چو خورشید روشن به خاطر منیرم
نظام سخن را خداوند دو جهان****دل عنصری داد و طبع جریرم
ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد****ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم
تن پاک فرزند آزادگانم****نگفتم که شاپور بن اردشیرم
ندانم جزین عیب مر خویشتن را****که بر عهد معروف روز غدیرم
بدانست فخرم که جهال امت****بدانند دشمن قلیل و کثیرم
وزان گشت تیره دل مرد نادان****کزوی است روشن به جان در ضمیرم
زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا****سگ از شیر سیر است و من نره شیرم
ازیرا نظیرم همی کس نیابد****که بر راه آن رهبر بی نظیرم
کنون رهبری کرد خواهند کوران****مرا، زین قبل با فغان و نفیرم
چگونه به پیش من آید ضعیفی****که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟
وز امروز او هست بهتر پریرم****وگر او سموم است من زمهریرم
نه ای آگه ای مانده در چاه تاری****که بر آسمان است در دین مسیرم؟
نه بس فخرم آنک از امام زمانه****سوی عاقلان خراسان سفیرم؟
چو من بر بیان دست خاطر گشادم****خردمند گردن دهد ناگزیرم
چو تیر سخن را نهم پر حجت****نشانه شود ناصبی پیش تیرم
قصیده شماره 164: گر تو ای چرخ گردان مادرم
گر تو ای چرخ گردان مادرم****چون نه ای تو دیگر و من دیگرم؟
ای خردمندان، که باشد در جهان****با چنین بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پیرم جهان تازه جوان****گر نه زین مادر بسی من مهترم؟
مشکلی پیش آمده ستم بس عجب****ره نمی داند بدو در خاطرم
یا همی برمن زمانه بگذرد****یا همی من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشته است این جهان****بنگر اینک گر نداری باورم
چون جهان می خورد خواهد مرمرا****من غم او بیهده تا کی خورم؟
ای برادر، گر ببینی مر مرا****باورت ناید که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من****گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوی و رنگ
بود اعراض من****پاک بفگند این عرضها جوهرم
شیر غران بودم اکنون روبهم****سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لاله ای بودم به بستان خوب رنگ****تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم
آن سیه مغفر که بر سر داشتم****دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنیا لاجرم****هر جفائی را که دیدم درخورم
گر تو را دنیا همی خواند به زرق****من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست****پیش من بنشین و نیکو بنگرم
فعل های او زمن بر خوان که من****مر تو را زین چرخ جافی محضرم
ای مسلمانان، به دنیا مگروید****من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابلیس ازو****گر وفا یابید ازو من کافرم
این جهان بود، ای پسر، عمری دراز****هر سوئی یار و رفیق بهترم
رفته ام با او به تاریکی بسی****تا تو گفتی دیگری اسکندرم
زیرپای خویش بسپرد او مرا****من ره او نیز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد****علم توحید است با وی خنجرم
نیز از این عالم نباشم برحذر****زانکه من مولای آل حیدرم
افسر عالم امام روزگار****کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من****گرت باید بنگر اینک دفترم
ای خردمندی که نامم بشنوی****زین خران گر هوشیاری مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز****پاک دان هم بستر و هم چادرم
هیچ با بوبکر و با عمر لجاج****نیست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است این چنین ترفندها****نازموده خیره خیره مشکرم
آن همی گوید که سلمان بود امام****وین همی گوید که من با عمرم
اینت گوید مذهب نعمان به است****وانت گوید شافعی را چاکرم
گر بخرم هیچ کس را بر گزاف****همچو ایشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پیغمبر شناس****شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسی «بر طریق کیستی؟»****بر طریق و
ملت پیغمبرم
چون سوی معروف معروفم چه باک****گر سوی جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پیشم آید آفتاب****بی گمان گردی کزو روشن ترم
ظاهری را حجت ظاهر دهم****پیش دانا حجت عقلی برم
پیش دانا به آستین دست دین****روی حق از گرد باطل بسترم
نیست برمن پادشاهی آز را****میر خویشم، نیست مثلی همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال****پس خطا کرده است بر من مادرم
ای برادر، کوه دارم در جگر****چون شوی غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر****گرچه یک چندی بدین شخص اندرم
شخص جان من به سان منظری است****تا از این منظر به گردون بر پرم
مر مرا زین منظر خوب، ای پسر****رفته گیر و مانده اینجا منظرم
منبر جان است شخصم گوش دار****پند گیر اکنون که من بر منبرم
قصیده شماره 165: اگر با خرد جفت و اندر خوریم
اگر با خرد جفت و اندر خوریم****غم خور چو خر چندو تاکی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم ازانک****خداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چرد****چرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور****اگر همچو ایشان خوریم و مریم
فرو سو نخواهیم شد ما همی****که ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پر****از این جا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ما****گر او را به خورهای دین پروریم
نه ایم ایدری ما به جان و خرد****وگر چند یک چندگاه ایدریم
به زنجیر عنصر ببستندمان****چو دیوانگان زان به بند اندریم
بلی بندو زندان ما عنصر است****وگر چند ما فتنه بر عنصریم
به بند ستوری درون بسته ایم****وگر چند بسته بدان گوهریم
به زندان پیشین درون نیستیم****نبینی که بر صورت دیگریم؟
نبینی که از بی تمیزی ستور****چو بی بر چنار است و ما بروریم؟
چو عرعر نگونسار مانده نه ایم****اگر چند با قامت عرعریم
چرا بنده شدمان درخت
و ستور؟****بیا تا به کار اندرون بنگریم
سزد گر چو این هر دو مشغول خور****نباشیم ازیرا که ما بهتریم
سر از چرخ نیلوفری برکشیم****به دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهل****ز بن بگسلیم و ز دل بستریم
به بیداد و بیدادگر نگرویم****که ما بندهٔ داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بد****به دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟****مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خود****ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختری****اگر بد نجوئیم نیک اختریم
اگر دوست داریم نام نکو****چرا پس نه نام نکو گستریم؟
همی سرو باید که خوانندمان****اگر چند خمیده چون چنبریم
نخواهیم اگر چند لاغر بویم****که فربه بداند که ما لاغریم
بیا تا به دانش به یک سو شویم****زلشکر وگر چند از این لشکریم
بیائید تا لشکر آز را****به خرسندی از گرد خود بشکریم
برآئیم بر پایهٔ مردمی****مر این ناکسان را به کس نشمریم
به دشمن نمائیم روشن که ما****به دنیا و دین بر سر دفتریم
ازیرا سر دفتریم، ای پسر،****که ما شیعت اهل پیغمبریم
به ریگ هبیر اندرون تشنه اند****همه خلق و ما برلب کوثریم
تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری****به بیهوده گفتار، ما نگذریم
پیمبر سر دین حق است و ما****از این نامور تن مطیع سریم
اگر تو مر این قول را منکری****چنان دان که ما مر تو را منکریم
اگر تو بر این تن سری آوری****دگر سر بیاور که ما ناوریم
ز پیغمبر ما وصی حیدر است****چنین زین قبل شیعت حیدریم
ز فرزند او خلق را رهبری است****که ما بر پی و راه آن رهبریم
سر و افسر دین حق است و ما****چنین فخر امت بدان افسریم
اگر تو به
آل نبی کافری****به طاغوت تو نیز ما کافریم
ملامت مکن مان اگر ما چو تو****بخیره ره جاهلی نسپریم
سپاس است بر ما خداوند را****که نه چون تو نادان و بد محضریم
به غوغای نادان چه غره شوی؟****چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟
ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست****که ما بر سر سد اسکندریم
اگر سگ به محرابی اندر شود****مر آن را بزرگی سگ نشمریم
چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر****چو در دین توانگرتر از قیصریم؟
عزیزیم بر چشم دانا چو زر****به چشم تو در خاک و خاکستریم
علی مان اساس است و جعفر امام****نه چون تو ز دشت علی جعفریم
از اهل خراسان چه گویندمان****که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟
اگر راست گویند گویند «ما****همه راوی و ناسخ ناصریم»
قصیده شماره 166: من دگرم یا دگر شده است جهانم
من دگرم یا دگر شده است جهانم****هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست****از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است****زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من****زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون****سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من****نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم****پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد****بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار****چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری****نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت****ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من****پنهان
در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است****کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست****بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون****نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او****من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی****سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم****کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ****گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی****من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی****نه چو تو من مدح گوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر****خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم****شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در****من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم****شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید****گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال****دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شده است اگر چند****زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم****ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را****ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو****با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی****از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بی عصا و کاسه نباشد****کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی****نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده
صورت من زشت****من نه چنانم که می برند گمانم
آینه ام من، اگر تو زشتی زشتم****ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی****تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است****دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است****که ت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر****تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین****گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آب روی من نبرد زانک****روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان****تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب****تیر خود آسان بدو روان برسانم
قصیده شماره 167: از صحبت خلق دل گسستم
از صحبت خلق دل گسستم****اندیشه ندیم دل بسستم
در آب نمیدی آن ردا را****کش طمع طراز بود شستم
چون سایه جهان پس من آمد****چون دید که من ازو بجستم
جویندهٔ جسته گشت، از من****می جست چو من همیش جستم
وان دیو که پیش من همی رفت****بر پای بماند و من نشستم
برگردن من نشسته بودی****و اکنونش به زیر پای خستم
برگشت زمن بشست دستش****چون شسته شد از هواش دستم
لیکن نرهم همی ز قومش****هرچند زمکر او بجستم
یک چند میان جمع دیوان****تا کور بدم چو دیو ز ستم
از لشکرشان سپس نماندم****تا بود چو کاهشان سپستم
لیکن ببرید دیوم از من****چون دید که من چنو نه مستم
من دست هوا به حبل حکمت****بستم به سزا و سخت بستم
بر چرخ رسید بانگ و نامم****منگر به حدیث نرم و پستم
این امت بت پرست را بین****آویخته حلقشان به شستم
خواهند همی که همچو ایشان****من جز که خدای را پرستم
والله که همی نخورد خواهم****با شکر بت پرست پستم
در من نرسند ازانکه بیش است****از ششصدشان به فضل شستم
چون من نبود کسی که
بیش است****از قامت او بسی بدستم
ای شاد شده بدانکه یک چند****چون مویه گران همی گرستم
پیوسته شدم نسب به یمگان****کز نسل قبادیان گسستم
از خاکم اگر بکند دیوت****در سنگ بر غم تو برستم
تیغ حجت به روز روشن****در حلق امام تو شکستم
مردیم چنانکه تو بخواهی،****ای دیو، بهر کجا که هستم
دل در شکمش به تیر برهان****هرچند نخواستی تو خستم
بیمار و شکسته دل شده ستند****از قوت حجت درستم
هر سال یکی کتاب دعوت****به اطراف جهان همی فرستم
تا داند خصم من که چون تو****در دین نه ضعیف و خوار و سستم
قصیده شماره 168: دوش تا هنگام صبح از وقت شام
دوش تا هنگام صبح از وقت شام****برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ****چون شه رومی فروشد سوی شام
همچو دو فرزند نوح اند ای عجب****روز همچون سام و تیره شب چو حام
شب هزاران در در گیسو کشید****سرخ و زرد و بی نظام و با نظام
کس عروسی در جهان هرگز ندید****گیسوش پرنور و رویش پر ظلام
جز که بدکردار کس بیدار نه****کس چنین حالی ندید ای وای مام
روی این انوار عالم سوی ما****بر مثال چشمهای بی منام
گفتیی هر یک رسول است از خدای****سوی ما و نورهاشان چون پیام
این زبان های خدای اند، ای پسر****بودنی ها زین زبان ها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسی****که ش خرد بگشاد گوش دل تمام
قول بی آواز را چون بشنوی؟****چون ندیدی رفتن بی پای و گام
گر همی عاصی نگوید عاصیم****بر زبان، فعلش همی گوید مدام
بر کف جاهل همی گوید نبید****در بر فاسق همی گوید غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل****این نه دین است این نفاق است، ای کرام
من که نپسندم همی افعال زشت****جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟
گر به دین مشغول گشتم لاجرم****رافضی گشتم و گمراه نام
دست من گیر ای اله العالمین****زین پر آفت جای و
چاه تار پام
داور عدلی میان خلق خویش****بی نیازی از کجا و از کدام
آنکه باطل گوید از ما برفگن****روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زین قبل****تا بگاه صبح بام از گاه شام
چون سپیده دم به حکمت برکشید****از نیام نیلگون زرین حسام
چون ضمیر عاقلان شد روی خاک****وز جهان برخاست آن چون قیر دام
همچنین گفتم که روزی برکشد****فاطمی شمشیر حق را از نیام
دین جد خویش را تازه کند****آن امام ابن الامام ابن الامام
بار شاخ عدل یزدان بوتمیم****آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او****نیستت راهی بر این پرنور بام
بی بیانش عقل نپذیرد گزاف****زانکه جز به آتش نشاید خورد خام
خلق را اندر بیان دین حق****او گزارد از پدر وز جد پیام
جوهر محض الهی نفس اوست****زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر این دام گنبد را ببین،****ای برادر، گرد گردان بر دوام
وین زمان را بین که چون همچون نهنگ****بر هلاک خلق بگشاده است کام
وین سپاه بی کران در یکدگر****اوفتاده چون سگان اندر عظام
نه ببیند نه بجوید چون ستور****چشم دل شان جز لباس و جز طعام
جهل و بی باکی شده فاش و حلال****دانش و آزادگی گشته حرام
باشگونه کرده عالم پوستین****زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طریق این گروه****پس به بی شرمی بنه رخ چون رخام
بر در شوخی بنه شرم و خرد****وانگهی گستاخ وار اندر خرام
چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،****یافتی دیبا و اسپ و اوستام
دهر گردن کی به دست تو دهد****چون تو او را چاکری کردی مدام؟
ور سلامت را نمی داد او علیک****پیشت آید بی تکلف به سلام؟
ور بریدستی چو من زیشان طمع****همچو من بنشین و بگسل زین لئام
در تنوری خفته با عقل شریف****به که با جاهل خسیس اندر خیام
پند
حجت را به دانش دار بند****تا تو را روشن شود ایام و نام
قصیده شماره 169: ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم****روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم
دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم****سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم
نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام****زانکه فتنه شده ای بر غزل و هزل مقیم
به خرد باید و دانش که شود مرد تمام****تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟
نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز****همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم
حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد****نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم
سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای****مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم
حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست****پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم
ور همی ایمنی ات آرزوآید ز عذاب****همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم
تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت****همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم
وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ****خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم
«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این****یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم
دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای****جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم
بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز****نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم
جز که در طاعت و در علم نبوده است نجات****رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم
نشود رسته هر آن کس که ربوده است دلش****زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم
جز
ندامت به قیامت نبود رهبر تو****تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم
چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو****روی پژمرده ت چو گل شود و طبع کریم
باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس****چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقیم
ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر****آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم
سپس دیو به بی راه چنین چند روی؟****جز که بی راه ندانی نرود دیو رجیم؟
جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی****رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم
چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟****تن مردار نپوشند به دیبای طمیم
جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت****مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش****برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم
که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ****و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم
چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد****نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟
خویشتن را ز توانائی خود بهره بده****گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم
به سخاوت سمری از بس که وقف رباط****به فسوسی بدهی غلهٔ گرمابه و تیم
وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد****ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم
جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب****نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم
گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ****نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم
دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت****چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟
حرم آل رسول است تو را جای که هیچ****دیو را راه نبوده است در این شهره حریم
سخن حجت بر وجه ملامت
مشنو****تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم
قصیده شماره 170: از دهر جفا پیشه زی که نالم
از دهر جفا پیشه زی که نالم؟****گویم ز که کرده است نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد****از شست و دو گشته است زار حالم
مالی نشناسم ز عمر برتر****شاید که بنالم ز بهر مالم
یک چند جمالم فزون همی شد****گفتی که یکی نو شده هلالم
در خواب ندیدی مگر خیالم****آن سرو سهی قد مشک خالم
چون دید زمانه که غره گشتم****بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بویم****برکند مه و سال پر و بالم
زین دیو دژاگه چو گشتم آگه****زین پس نکند صید به احتیالم
گاه از در میر جلیل گوید****«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوی من آئی عزیز گردی****پیوسته بود با تو قیل و قالم»
گه یاد دهد آن زمان که بودی****پیشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودی مگر بدیشان****مسعود مرا بخت و نیک فالم
گوید « به چه معنی حرام کردی****برجان و تن خویشتن حلالم؟
چه ت بود نگشتی هنوز پیری****که ت رخت نمانده است در جوالم؟»
ای دهر جز از من بجوی صیدی****نه مرد چنین مکر و افتعالم
من نیستم آن گل کز آب زرقت****تازه شودم شاخ و بال و یالم
حق است و حقیقت به پیش رویم****زانی تو فگنده پس قذالم
چون طمع بریدم ز مال شاهان****پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش****از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر میل کند سوی هزل گوشم****به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگویم میان خصمان****با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد****مر دیدهٔ بدخواه را خیالم
چون من ز حقایق سخن گشایم****سقراط و فلاطون سزد عیالم
ای فخرکننده بدانکه گوئی****«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگینم بخواند و
فردا****داده است نوید عطا ینالم»
زان که ش تو خداوند می پسندی****ننگ است مرا گر بود همالم
وان چیز که او را همی بجوئی****حقا که گرفته است ازو ملالم
بحر است مرا در ضمیر روشن****در شعر همی در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطیر میغم****در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بیاید تموز جاهل****من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنیا بسی ولیکن****افلاک بران داد گوشمالم
گر نیز غرور جهان بخرم****پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ایزد مکنادم دعا اجابت****گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم****کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش****معروف چو خورشید بر زوالم
وز مدحت ایشان نگر که ایدون****گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم****محمود بدو شد چنین خصالم
مستنصریم ور ازین بگردم****چون دشمن بی دینش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم****من بندهٔ آن عالم کمالم
بی او قدحی آب شور بودم****و امروز بدو چشمهٔ زلالم
قولم همه هزل و محال بودی****هزلم همه حکمت شد و محالم
بی مغز سفالیم دیده بودی****امروز همه مغز بی سفالم
من گوهر دین رسول حقم****منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را ولیکن****مر پای تهی مغز را عقالم
قصیده شماره 171: شاید که حال و کار دگر سان کنم
شاید که حال و کار دگر سان کنم****هرچ آن به است قصد سوی آن کنم
عالم به ماه نیسان خرم شده است****من خاطر از تفکر نیسان کنم
در باغ و راغ دفتر دیوان خویش****از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم
میوه و گل از معانی سازم همه****وز لفظ های خوب درختان کنم
چون ابر روی صحرا بستان کند****من نیز روی دفتر بستان کنم
در مجلس مناظره بر عاقلان****از نکته های خوب گل افشان کنم
گر بر گلیش گرد خطا بگذرد****آنجا ز شرح روشن باران کنم
قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو****از بیتهاش گلشن و
ایوان کنم
جائی درو چو منظره عالی کنم****جائی فراخ و پهن چو میدان کنم
بر درگهش ز نادره بحر عروض****یکی امین دانا دربان کنم
مفعول فاعلات مفاعیل فع****بنیاد این مبارک بنیان کنم
وانگه مر اهل فضل اقالیم را****در قصر خویش یکسره مهمان کنم
تا اندرو نیاید نادان، که من****خانه همی نه از در نادان کنم
خوانی نهم که مرد خردمند را****از خوردنیش عاجز و حیران کنم
اندر تن سخن به مثال خرد****معنی خوب و نادره را جان کنم
گر تو ندیده ای ز سخن مردمی****من بر سخنت صورت انسان کنم
او را ز وصف خوب و حکایات خوش****زلف خمیده و لب خندان کنم
معنیش روی خوب کنم وانگهی****اندر نقاب لفظش پنهان کنم
چون روی خویش زی سخن آرم، به قهر****پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم
ور خاطرم به جائی کندی کند****او را به دست فکرت سوهان کنم
جان را چو زنگ جهل پدید آورد****چون آینه ز خواندن فرقان کنم
دشوار این زمانهٔ بد فعل را****آسان به زهد و طاعت یزدان کنم
دست از طمع بشویم پاک آنگهی****از خفته دست بر سر کیوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود****اکنون از آن لباسش عریان کنم
وین جسم بی فلاحت آسوده را****خیزم به تیغ طاعت قربان کنم
ور عیب من ز خویشتن آمد همه****از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق****دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر میان نیک و بد خویشتن****مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم
هر ساعتی به خیر درون پاره ای****بفزایم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد****در دست و پای و گردن شیطان کنم
گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد****من نفس را ز کرده پشیمان کنم
گر نیست طاقتم که تن خویش را****بر کاروان دیو سلیمان
کنم
آن دیو را که در تن و جان من است****باری به تیغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زین و لگامش نهم****افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جیلان کنی****من قصد سوی درگه رحمان کنم
سوی دلیل حق بنهم روی خویش****تا خویشتن به سیرت سلمان کنم
زی اهل بیت احمد مرسل شوم****تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم
تا نام خویش را به جلال امام****بر نامهٔ معالی عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خویش را****روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک دریای او****دل را چو درج گوهر و مرجان کنم
ای آنکه گوئیم به نصیحت همی****ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را****در مجلس امیر خراسان کنم»
اندر سرت بخار جهالت قوی است****من درد جهل را به چه درمان کنم؟
کی ریزم آب روی چو تو بی خرد****بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟
ترکان رهی و بندهٔ من بوده اند****من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟
ای بد نصیحت که تو کردی مرا****تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم
گیتیت گربه ای است که بچه خورد****من گرد او ز بهر چه دوران کنم
از من خسیس تر که بود در جهان****گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
دین و کمال و علم کجا افگنم****تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟
از فضل تا چو غول بمانم تهی****پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟
این فخر بس مرا که به هر دو زبان****حکمت همی مرتب و دیوان کنم
جان را ز بهر مدحت آل رسول****گه رودکی و گاهی حسان کنم
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن****برتر ز چین و روم و سپاهان کنم
واندر کتاب بر سخن منطقی****چون آفتاب روشن برهان کنم
بر مشکلات عقلی
محسوس را****بگمارم و شبان و نگهبان کنم
زادالمسافر است یکی گنج من****نثر آنچنان و نظم از این سان کنم
زندانمؤمناست جهان، من چنین****زیرا همی قرار به یمگان کنم
تا روز حشر آتش سوزنده را****بر شیعت معاویه زندان کنم
قصیده شماره 172: عقل چه آورد ز گردون پیام
عقل چه آورد ز گردون پیام****خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟
گفت: چو خورد نیست فلک را قرار****نیست درو نیز شما را مقام
وام جهان است تو را عمر تو****وام جان بر تو نماند دوام
دم بکشی بازدهی زانکه دهر****بازستاند ز تو می عمر وام
بازدهی بازپسین دم زدن****بی شک آن روز به ناکام و کام
گر نکنی هیچ بر این وام سود****چون تو نباشد به جهان نیز خام
وام دم توست و برو سود نیست****چونش دهی باز همی جز کلام
بازده این وام و ببر سود ازانک****سود حلالستت و مایه حرام
خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر****خوب سخن کرد تو را خوب نام
برمکش و باز مده دم تهی****باد مپیمای چنین بر دوام
بر نفس خویش به شکر خدای****سود همی گیر به رسم کرام
جام می از دست بیفگن که نیست****حاصل آن جام مگر وای مام
خفته ازانی که نبینی ز جهل****در دل تاریک همی جز ظلام
خفته بود هرکه همی نشنود****بر دهن عقل ز گردون پیام
خفته به جانی تو ز چون و چرا****نه به تن از خورد شراب و طعام
بر ره و بر مذهب تن نیست جانت****جانت به روزه است و تنت سیر شام
حکمت و علم و خبر و پند به****ز اسپ و غلام و کمر و اوستام
از پس دنیا نرود مرد دین****جز که به دانش نبود شادکام
دنیا در دام تو آید به دین****بی دین دنیا نبود جز که دام
دام تو گشته است جهان و، چنه****اسپ و ستام است و ضیاع و غلام
اسپ کشنده
است جهان جز به دین****کرد نداندش کسی جرد و رام
گر تو لگامش نکشی سوی دین****او ز تو خورد زود ستاند لگام
اسپ جهان را تو نگیری به تگ****خیره مرو از پس او خام خام
شام کنی طمع چو گیری عراق****مصرت پیش است چو رفتی به شام
ناگه روزیت به جر افگند****گر بروی بر پی او گام گام
ورچه رهی وارت گردن دهد****بر تو یکی برکشد آخر حسام
خوار برون راندت آخر ز در****گرچه بخواند به نوید و خرام
زود فرود افگندت سرنگون****چونت برآورد به حیلت به بام
آنچه همی جست سکندر، هگرز****کی شد یک روز مرو را تمام؟
سامه کجا یافت ز دستان او****رستم دستان و نه دستان سام
کس نشنوده است که بگرفت ازو****کار کسی تا به قیامت قوام
آنچه به چشم تو ازو شکر است****حنظل و زهر است به دندان و کام
در در خاص آی به دین و مرو****از پس دنیا چو خسان و لئام
طاعت یزدان به نظام آورد****هرچه که دنیا کندش بی نظام
خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان****جز که به طاعت نپذیرد لحام
بر من ازین پیش روا کرده بود****همچو بر این قافله دنیا دلام
از پس خویشم چو شتر می کشید****چشم بکوبین و گرفته زمام
منش ندیدم نه برستم ازو****جز به بزرگی و جلال امام
آنکه به نور پدر و جد او****نور گرفته است جهان نفام
آنکه چو گوئیش «امام است حق»****هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»
سدره و فردوس مزخرف شود****چون بزنندش به صحاری خیام
خام نگون بخت برآید به تخت****گر برود در سخنش نام خام
چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین****جز که مرو را نشد این هر دو تام
رایت اوی است همای و، ملوک****زیر همایش همه جغد و لجام
نیست بدین وصف زمردم مگر****مستنصر بالله علیه السلام
تا نپذیردت، ز تو زی خدای****نیست پذیرفته صلات و صیام
دامن
او گیر وزو جوی راه****تا برهی زین همه بؤس و زحام
پورا، گر پند پذیری همی****پند من این است تو را والسلام
حرف ن
قصیده شماره 173: ای تن تیره اگر شریفی اگر دون
ای تن تیره اگر شریفی اگر دون****نبسهٔ گردونی و نبیرهٔ گردون
نیست به نسبت بس افتخار که هرگز****نبسهٔ گردون دون نبود مگر دون
آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب****از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟
گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان****چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟
بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد****نیست جسدها همه مگر گل مسنون
تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش****جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون
اهرون از علم شد سمر به جهان در****گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون
نیک و بد و دیوی و فریشتگی را****سوی خردمند هست مایه و قانون
مادر دیوان یکی فریشته بوده است****فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است****خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد****دیو مغیلان شد و فریشته زیتون
داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک****نامور از داد گشت شهره فریدون
هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک****عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون
چند بنالی که بد شده است زمانه؟****عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟
هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟****مفتون چونی به قول عامهٔ مفتون؟
تو شده ای دیگر، این زمانه همان است،****کی شود ای بی خرد زمانه دگرگون؟
دل به یقین ای پسر خزینهٔ دین است****چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون
گوهر دین چون در این خزینه نهادی****روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون
روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت****راه نیابد
بسوی گوهر مخزون
منگر سوی حرام و جز حق مشنو****تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون
توبه کن از هر بدی به تربیت دین****جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون
زنده به آبند زندگان که چنین گفت****ایزد سبحان بی چگونه و بی چون
هرکه مر این آب را ندید، در این آب****تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون
زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد****گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون
زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است****سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون
بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی****نیست مگر جان بر خجسته و میمون
زنده به آب خدای خواهی گشتن****نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون
هر که بدین آب مرده زنده شد، او را****زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون
مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی****خلق نمردی هگرز برلب جیحون
آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد****آن پسر بی پدر برادر شمعون
در دهن پاک خویش داشت مر آن را****وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخنها دم است سوی خردمند****معنی، باشد سخن به دم شده معجون
گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا****جز سخن خوب نیست سوی من، افسون
بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس****چون به مکان العلی رسید ز هامون
گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب****خوار شود پیش تو خزانهٔ قارون
گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر****چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون
گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است****گفتهٔ نادان چنان کهن شده عرجون
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز****گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون
فضل سخن کی شناسد آنکه نداند****فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟
طبع تو ای حجت خراسان در زهد****در همی درکشد به رشته همیدون
چون دلت از بلخ
شد به یمگان خرسند****پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون
قصیده شماره 174: ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن
ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن****چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟
نرم کرده ستیم و زرد چو زردآلو****قصد کردی که بخواهیم همی خوردن
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است****پیرهن باشد جان را و خرد را تن
عاریت داشتم این را از تو تا یک چند****پیش تو بفگنم این داشته پیراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم****که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم****تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش****زن بود آنکه مرو را بفریبد زن
زرق آن زن را با بیژن نشنودی****که چه آورد به آخر به سر بیژن؟
همچو بیژن به سیه چاه درون مانی****ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن
چون همی بر ره بیژن روی ای نادان****پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟
صحبت این زن بدگوهر بدخو را****گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زیرا****جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابین****گنج قارون بدهی یا سپه قارن
مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او****شست یا بیش گذشته است دی و بهمن
خوی او این است ای مرد، که دانا را****نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسیس است جهان و خس****زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبینی که همی ایدون****بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است****گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بیخت، نمی بینی****خس
مانده است همه بر سر پرویزن؟
زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی****که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خویشتن دار چو احوال همی بینی****خیره بی رشته و هنجار مکش هنجن
این خسان باد عذابند، چو نادانان****باد ایشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع داری افروختن آتش****به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی****که جهان سایهٔ ابر است و شب آبستن؟
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است****نور و شادی و بهی نیست در این معدن
معدن نور بر این گنبد پیروزه است****که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگری اندر فلک و عالم****بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن
تو مر این گلخن بی رونق تاری را****جز که از جهل نینگاشته ای گلشن
مسکن شخص توست این فلک ای مسکین****جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟****آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون
که ت بگفته است که اندیشه مدار از جان****هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟
دشمن توست تن بد کنش ای غافل****به شب و روز مباش ایمن از این دشمن
همه شادی و طرب جوید و مهمانی****که بیارندش از این برزن و زان برزن
گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟****مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»
لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی****ای تن کاهل بی حاصل هیکل افگن
چه کنی دنیا بی دین و خرد زیرا****خوش نباشد نان بی زیره و آویشن
مرد بی دین چو خر است، ار تو نه ای مردم****چو خران بی دین شو، روز و شبان می دن
خری آموختت آن کس که بفرمودت****که «همیشه شکم و معده همی آگن»
نیک بندیش که از بهر چه آوردت****آنکه ت آورد در این گنبد
بی روزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت****بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم****چون ببینیش در آن معدن پاداشن
پیش ازان که ت بشود شخص پراگنده****تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان****سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن
از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن****خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟
سخن حجت بشنو که همی بافد****نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن
سخن حکمتی و خوب چنین باید****صعب و بایسته و در بافته چون آهن
قصیده شماره 175: مر جان مرا روان مسکین
مر جان مرا روان مسکین****دانی که چه کرد دوش تلقین؟
گفتا چو ستور چند خسپی****بندیش یکی ز روز پیشین
بنگر که چه کرده ای به حاصل****زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟
بسیار شمرد بر تو گردون****آذارو دی و تموز و تشرین
بنگر که چو شنبلید گشته است****آن لالهٔ آب دار رنگین
وان عارض چون حریر چینی****گشته است به فام زرد و پرچین
شاهین زمانه قصد تو کرد****بربایدت این نفایه شاهین
تنین جهان دهان گشاده است****پرهیز کن از دهان تنین
جان و تن تو دو گوهر آمد****یکی زبرین دگر فرودین
بر گوهر خانگی مبخشای****بخشای بر آن غریب مسکین
رفتند به جمله یار کانت****بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!
زیرا که پل است خر پسین را****در راه سفر خر نخستین
نو گشته کهن شود علی حال****ور، نیست مگر که کوه شروین
آن کودک همچو انگبین شد****آمد پیری ترش چو رخپین
بالین سر از هوس تهی کن****بر بستر دین بهوش بنشین
آئین تنت همه دگر شد****تو نیز به جان دگر کن آئین
زین صورت خوب خویش بندیش****با هفت نجوم همچو پروین
چشم و دهن و دو گوش و بینی****پروین تو است، خود
همی بین
این صورت خوب را نگه دار****تا نفگنیش به قعر سجین
غافل منشی ز دیو و برخوان****بر صورت خویش سورهالتین
زی حرب تو آمده است دیوی****بدفعل تر از همه شیاطین
آن این تن توست، ازو حذر کن****وز مکر و فریب این به نفرین
زین دیو نکال اگر ستوهی****بر مرکب دینت برفگن زین
از عهد و وفا زه و کمان ساز****از فکرت و هوش تیر و ژوپین
یاری ندهد تو را بر این دیو****جز طاعت و حب آل یاسین
گرد دل خود ز دوستی شان****بر دیو حصار ساز و پرچین
در باغ شریعت پیمبر****کس نیست جز آل او دهاقین
زین باغ نداد جز خس و برگ****دهقان هرگز بدین مجانین
زیرا که خرند و خر نداند****مر عنبر و عود را ز سرگین
بشتاب و بجوی راه این باغ****گر نیست مگر به چین و ماچین
تین و زیتون ببین در این باغ****وان شهر امین و طور سینین
ای جان تو را به باغ دهقان****از علم و عمل جمال و تزیین
در باغ شو و کنار پر کن****از دانه و میوه و ریاحین
برگ و خس و خار پیش خر کن****شمشاد و سمن تو را و نسرین
بر «حدثنا» مباش فتنه****بر سخته ستان سخن به شاهین
فرعون لعین بی خرد را****بر موسی دور خویش مگزین
مشک تبتی به پشک مفروش****مستان بدل شکر تبرزین
بالینت اگرچه خوب و نرم است****سر خیره منه به زیر بالین
گوئی که فلان فقیه گفته است****آن فخر و امام بلخ و بامین
کاین خلق خدای را ببینند****بر عرش به روز حشر همگین
وان کو نه بر این طریق باشد****او کافر و رافضی است و بی دین
ای تکیه زده بر این در از جهل****بر خیره شده عصای بالین
من پیش رو تو را نگویم****چیزی که فزایدت ز من کین
لیکن رود این مرا همانا****کاشتر بکشم به
تیغ چوبین
ای حجت بقعت خراسان****با دیو مکن جدال چندین
در دولت فاطمی بیاگن****دیوانت به شعر حجت آگین
تا نور برآورد ز مغرب****تاویل نماز بامدادین
قصیده شماره 176: ای شده مشغول به کار جهان
ای شده مشغول به کار جهان****غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک****سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی****گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش****از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در می رود او کینه ور****تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ****ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای****روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد****وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج****بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز****چرخ و زمان می شمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار****نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو****کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار****کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه****دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها****هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه****یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟****کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست****پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟****کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفته اند****نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار****دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت****ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه****چون نروی راست در این
کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز****توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق****که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی****سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع****کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست****نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال****سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این****در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز****بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی****تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن****از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک****نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی****یکسره همسایه ت بی خان و مان
در سپه جهل بسی تاختی****اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر****دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم****خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن****خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است****بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر****گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او****جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو****چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است****عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را****مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو****تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغ وار****نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را****تیر کلام است و زبانت
کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین****در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن****چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان****برکش در بحر سخن بادبان
قصیده شماره 177: سوار سخن را ضمیر است میدان
سوار سخن را ضمیر است میدان****سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان
خرد را عنان ساز و اندیشه را زین****براسپ زبان اندر این پهن میدان
به میدان خویش اندر اسپ سخن را****اگر خوب و چابک سواری بگردان
به میدان تنگ اندرون اسپ کره****نگر تا نتازی به پیش سواران
سواران تازنده را نیک بنگر****در این پهن میدان ز تازی و دهقان
عرب بر ره شعر دارد سواری****پزشکی گزیدند مردان یونان
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون****ره رومیان زی حساب است و الحان
مسخر نگار است مر چینیان را****چو بغدادیان را صناعات الوان
یکی باز جوید نهفته ز پیدا****یکی باز داند گران را ز ارزان
طلب کردن جای و تدبیر مسکن****طرازیدن آب و تقدیر بنیان
در این هر طریقی که بر تو شمردم****سواران جلدند و مردان فراوان
که دانست از اول، چه گوئی که ایدون****زمان را بپیمود شاید به پنگان؟
که دانست کز نور خورشید گیرد****همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟
که دانست کاندر هوا بی ستونی****ستاده است دریا و کوه و بیابان؟
که دانست چندین زمین را مساحت****صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟
که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده است****از اول نه انبر نه خایسک و سندان
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله****حرارت براند ز ترکیب انسان؟
که فرمود از اول که درد شکم را****پرز باید از چین و از روم والان؟
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی****ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان
که دانست کافزون شود روشنائی****به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟
که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده است****مر این زر
کان را چنین گرد گیهان؟
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد****عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟
اگر جانور کان عزیز است بر ما****که بسیار نفع است ما را ز حیوان
همی خویشتن را نبینیم نفعی****نه در سیم و زر و نه در در و مرجان
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر****که این را به چشم سرت دید نتوان
به درمان چشم سر اندر بماندی****بکن چشم دل را یکی نیز درمان
ز چشم سرت گر نهان است چیزی****نماند ز چشم دل آن چیز پنهان
نهان نیست چیزی زچشم سر و دل****مگر کردگار جهان فرد و سبحان
خرد هدیهٔ اوست ما را که در ما****به فرمان او شد خرد جفت با جان
خرد گوهر است و دل و جانش کان است****بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان
خرد کیمیای صلاح است و نعمت****خرد معدن خیر و عدل است و احسان
به فرمان کسی را شود نیک بختی****به دو جهان که باشد خرد را به فرمان
نگه بان تن جان پاک است لیکن****دلت را خرد کرد بر جان نگهبان
به زندان دنیا درون است جانت****خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان
خرد سوی هر کس رسولی نهفته****که در دل نشسته به فرمان یزدان
همی گوید اندر نهان هر کسی را****که چون آن چنین است و این نیست چونان
از آغاز چون بود ترکیب عالم****چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟
اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی****تهی جایگاهی است بی حد سامان
چه گوئی در آن جای گردنده گردون****روان است یا ایستاده است ازین سان؟
خدای جهان آنکه نابوده داند****خداوند این عالم آباد و ویران
چرا آفرید این جهان را چو دانست****که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟
خرد کو رسول خدای است زی تو****چه خوانده است بر
تو از این باب؟ برخوان
از این در به برهان سخن گوی با من****نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان
گر این علمها را بدانند قومی****تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان
بیاموز اگر چند دشوارت آید****که دشوار از آموختن گردد آسان
بیاموز از آن که ش بیاموخت ایزد****سر از گرد غفلت به دانش بیفشان
بیاموز تا همچو سلمان بباشی****که سلمان از آموختن گشت سلمان
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن****به میدان مردان برون مای عریان
به میدان حکمت بر اسپ فصاحت****مکن جز به تنزیل و تاویل جولان
مدد یابی از نفس کلی به حجت****چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان
نبینی که پولاد را چون ببرد،****چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟
تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،****نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان
بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را****نشانده است دهقانش بر طرف بستان
گل از نفس کل یافته است آن عنایت****که تو خوش منش گشته ای زان و شادان
زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم****چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر****به صد من درم کس ندادی یکی نان
وگر جان نبودی به سیم و زر اندر****بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل****که که را به نرمی کند پست باران
سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته****که سحبان به کوته سخن گشت سحبان
نبینی که بدرید صد من زره را****بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟
خرد را به ایمان و حکمت بپرور****که فرزند خود را چنین گفت لقمان
چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت****بیاموزی آنگه زبان های مرغان
بگویند با تو همان مور و مرغان****که گفتند ازین پیشتر با سلیمان
در این قبهٔ
گوهر نامرکب****ز بهر چه کرده است یزدانت مهمان؟
تو را بر دگر زندگان زمینی****چه گوئی، ز بهر چه داده است سلطان؟
حکیما، ز بهر تو شد در طبایع****جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر****سیه خاک در زیر زنگاری ایوان
تو را بر جهانی جزین، این عجایب****که پیداست اینجا، دلیل است و برهان
جهانی است آن پاک و پرنور و راحت****تمام و مهیا و بی عیب و نقصان
اثرهای آن عالم است این کزوئی****در این تنگ زندان تو شادان و خندان
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره****شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟
به امید آن عالم است، ای برادر،****شب و روز بی خواب و با روزه رهبان
مکان نعیم است و جای سلامت****چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان
گر آن را نبینی همی، همچو عامه****سزای فسار و نواری و پالان
نگر تات نفریبد این دیو دنیا****حذردار از این دیو، هان ای پسر هان
از این دیو تعویذ کن خویشتن را****سخن های صاحب جزیرهٔ خراسان
چنین چند گردی در این گوی گردان؟****کز این گوی گردان شدت پشت چوگان
به چنگال و دندان جهان را گرفتی****ولیکن شدت کند چنگال و دندان
کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه****همی کن ستغفار و می خور پشیمان
از این چاه برشو به سولان دانش****به یک سو شو از جوی و از جر عصیان
قصیده شماره 178: بر جستن مراد دل ای مسکین
بر جستن مراد دل ای مسکین****چوگانت گشت پشت و رخان پرچین
بسیار تاختی به مراد، اکنون****زین مرکب مراد فرو نه زین
تا کی کشی به ناز و گشی دامن****دامن یکی زناز و گشی برچین
یاد آمد آنچه منت بگفتم دی****کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین
از صحبت زمانهٔ بی حاصل****حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین
دنیا و دین شدند ز تو زیرا****دنیا نیافتی و
نجستی دین
زیبا به دین شده است چنین دنیا****آن را بجوی اگرت بباید این
دین بوی عنبر است و جهان عنبر****بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین
دنیا عروس وار بیاراید****پیشت چو یافت از تو به دین کابین
از خر به دین شده است جدا مردم****شین را سه نقطه کرد جدا از سین
سرخ است قند چون رخپین لیکن****شیرینیش جدا کند از رخپین
دین است جان جان تو، تا جان را****جان نوی ز دین ندهی منشین
پرچین شود ز درد رخ بی دین****چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین
دلسوز چند بود همی خواهی****خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟
زندان جان توست تن ای نادان****تیمار کار او چه خوری چندین؟
تنین توست تنت حذر کن زو****زیرا بخورد خواهدت این تنین
تو بر مراد او به چه می تازی****گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟
بنگر که چیست بسته در این زندان****زنده و روان به چیست چنین این طین
نیکو ببین که روی کجا داری****یک سو فگن ز چشم خرد کو بین
بگزین طریق حکمت و مر تن را****بر دین و بر جان و خرد مگزین
نیکو نگر درین کو نکو ناید****از کوه قاف جغدی را بالین
گر نیست مست مغزت بشناسی****زر مجرد از درم روئین
جستی بسی ز بهر تن جاهل****سقمونیا و تربد و افسنتین
دل در نشاط بسته و تن داده****گاهی به مهر و گاه به فروردین
گفتی مگر که دور نباید شد****زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین
آخر وفا نکرد جهان با تو****برانگبینت ریخت چنین غسلین
این بود خوی پیشین عالم را****کی باز گردد او ز خوی پیشین
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه****بر دم به جان خویش یکی یاسین
دست علاج جان سخن دان بر****سوی نعیم تاب ره از سجین
کندی مکن، بکن
چو خردمندان****صفرای جهل را به خرد تسکین
زان دیو بی وفا چو شدی نومید****اکنون بگیر دامن حورالعین
بر تخت علم و حکمت بنشانش****وز پند گوشوار کنش زرین
علم است کیمیای همه شادی****ایدون همی کند خردم تلقین
با نور ماه شب نبود تاری****با علم حق دل نبود غمگین
مستان سخن مگر که همه سخته****زیرا سخن زر است و خرد شاهین
مستان سخن گزافه و چون مستان****گر خر نه ای مکن کمر نالین
گر گوهر سخنت همی باید****از دین چراغ کن ز خرد میتین
آنگه یقین بدان که برون آید****از کوه من بجای گهر پروین
گر در شود خرد به دل سندان****شمشاد ازو برون دمد اندر حین
ای خوانده کتب و کرده روشن دل****بسته زعلم و حکمت و پند آذین
اشعار پند و زهد بسی گفته است****این تیره چشم شاعر روشن بین
آن خوانده ای بخوان سخن حجت****رنگین به رنگ معنی و پند آگین
گر در نماز شعرش برخوانی****روح الامین کند سپست آمین
حجت به شعر زهد مناقب جز****بر جان ناصبی نزند ژوپین
قصیده شماره 179: ز من معزول شد سلطان شیطان
ز من معزول شد سلطان شیطان****ندارم نیز شیطان را به سلطان
سرم زیرش ندارم، مر مرا چه****اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟
همی دانم که گر فربه شود سگ****نه خامم خورد شاید زو نه بریان
نگوید کس که ناکس جز به چاه است****اگرچه برشود ناکس به کیوان
به مهمانیش نایم زانکه ناکس****بخماند به منت پشت مهمان
گر او از در و مرجان گنج دارد****مرا در جان سخن درست و مرجان
ور او را کان و زر بی کران است****مرا نیکو سخن زر است و دل کان
وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است****مرا از علم و دین تخت است و ایوان
به آب روی اگر بی نان بمانم****بسی زان به که خواهم نان ز نادان
به نانش چون من آب خویش بدهم****چو آبم
شد من آنگه چو خورم نان؟
خطا گفته است زی من هر که گفته است****که «مردم بندهٔ مال است و احسان»
که بندهٔ دانش اند این هر دو زیراک****ز بهر دانش آباد است گیهان
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک****مرا بی دین جهان چه بود و زندان
برون کرده است از ایران دیو دین را****ز بی دینی چنین ویران شد ایران
مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل****که آن هرگز نخواهد گشت ویران
جهان خواری نورد است ای خردمند****نگه کن تا پدید آیدت برهان
جهان، چون من دژم کردم برو روی،****سوی من کرد روی خویش خندان
به دل در صبر کشتم تا به من بر****چو بر ایوب زر بارید باران
طعام ذل و خواری خورد باید****کسی را کز طمع رسته است دندان
به روی تیز شمشیر طمع بر****ز خرسندیت باید ساخت سوهان
رسن در گردن یوزان طمع کرد****طمع بسته است پای باز پران
کسی را کز طمع جنبید علت****نداند کردنش سقراط درمان
طمع پالان و بار منت آمد****تو ماندی زیر بار و زشت پالان
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من****کشیدن بار و پالان نیست آسان
من آن دارم طمع کاین دل طمع را****ندارد در دو عالم جز به یزدان
چو با من دل وفا کرد این طمع را****گرفتم نیک بختی را گریبان
کنم نیکی چو نیکی کرد با من****خداوند جهان دادار سبحان
همی تا در تنم ارکان و جان است****به نیکی کوشد از من جان و ارکان
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر****به جای ختم قرآن مدح دهقان
چرا گویم، چو حق و صدق دانم،****گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟
چو ره زی شهر دین آموختندم****نتابم راه سوی دشت عصیان
ز دیوان زرق و دستان شان نخرم****چو زد بر دست من دستش سلیمان
در آسانی و سود خود
نجویم****زیان با فلان و رنج بهمان
بدان را از بدی ها باز دارم****وگرنی خود بتابم راه ازیشان
نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست****گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان
به نیکی کوشم و هرگز نباشم****بجز بر نیک ناکردن پشیمان
لواطت یا زنا کار ستور است****نگه بان تنم هم زین و هم زان
ندزدم چیز کس کان کار موش است****زیان کردن مسلمان را ز پنهان
یکی میزان گزیدم بس شگفتی****کزان به نیست میزانی به حران
نگویم آنچه نتوانم شنودن****سر اسلام حق این است و ایمان
مسلمانم چنین بی رنج ازانم****چنان دانم چنین باشد مسلمان
تو ای غافل یکی بنگر در این خلق****که می ناخورده گشته ستند مستان
گر ایزد عدل فرموده است چون است****چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟
به دانا گر نکوتر بنگری نیست****به دستش بند بل پند است و دستان
زهی ابلیس، کردی راست سوگند****بر این گاوان و، برتو نیست تاوان
تو شاگردان بسی داری در این دور****به قدر از خویشتن برتر فراوان
نهال شومی و تخم دروغت****نروید جز که در خاک خراسان
تو را این جای ملعون غلتگاه است****بغلت آسان درو و گرد بفشان
زمن وز اهل دین میدانت خالی است****بیفگن گوی و پس بگزار چوگان
به ده دینار طنبوری بخرند****به دانگی کی نخرد جمع فرقان
خراسان زال سامان چون تهی شد****همه دیگر شدش احوال و سامان
ز بس دنیا زبردستان بماندند****به زیر دست قومی زیردستان
به صورت های نیکو مردمانند****به سیرت های بد گرگ بیابان
به یمگان من غریب و خوار و تنها****ازینم مانده بر زانو زنخدان
گریزان روزگار و من به طاعت****همی پیچم درو افتان و خیزان
به طاعت بست شاید روز و شب را****به طاعت بندمش ساران و پایان
به طاعت برد باید این جهان را****که گوید کاین جهان را برد نتوان؟
به فرمان های یزدان تا نکوشی****نیابد مر تو
را گیتی به فرمان
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش****به روح از بهر خلد و روح و ریحان
حدیث کوشش سلمان شنودی****توی سلمان اگر کوشی تو چندان
بجای آنچه من دیده ستم امروز****سلیم است آنچه دی دیده است سلمان
به یمگان لاجرم در دین و دنیا****مکانت یافته ستم بیش از امکان
مرا گر قوم بی رحمان براندند****به جود و رحمت و اقبال و رحمان
به دنیا در نه درویشم نه چاکر****به دین اندر نه گمراهم نه حیران
خداوند زمان و قبلهٔ خلق****مرا پشت است و حصن از شر شیطان
به جود و عدل او کوتاه گشته است****به بد کرداری از من دست دوران
مرا حسان او خوانند ایراک****من از احسان او گشتم چو حسان
مرامرغی سیه سار است گل خوار****گهربار و سخن دان در قلم دان
مرا دیوان چو درج در از آن است****بخوان دیوان من بر جمع دیوان
که آیات قران و شعر حجت****دل دیوان بسنبد همچو پیکان
چو شعر من بخوانی دوست و دشمن****تو را سجده کند خندان و گریان
قصیده شماره 180: حکمتی بشنو به فضل ای مستعین
حکمتی بشنو به فضل ای مستعین****پاک چون ماء معین از بومعین
چون بهشتت کی شود پر نور دل****تا درو ناید ز حکمت حور عین؟
دل به حورالعین حکمت کی رسد****تا نگردد خالی از دیو لعین؟
دل خزینهٔ علم دین آمد، تو را****نیست برتر گوهری از علم دین
مکر دیوان و هوس ها را منه****در خزینهٔ علم رب العالمین
جان تو بر عالم علوی رسد****چون کنی مر علم را باجان عجین
دین و دنیا هر دوان مر راست راست****راستی را دار دین راستین
اسپ دنیا دست ندهد مر تو را****تا ز علم و راستی ننهیش زین
گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد****راستیشان کرد شیر و انگبین
راستی با علم چون همبر شدند****این ازان پیدا نباشد آن ازین
دین
چه باشد جز که عدل و راستی؟****چیز باشد جز که خاک و آب طین؟
علم را فرمودمان جستن رسول****جست بایدت ار نباشد جز به چین
«قیمت هر کس به قدر علم اوست»****همچنین گفته است امیرالمؤمنین
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی****کاین برون آهنجد از دل بیخ کین
مر سخن را گندمین و چرب کن****گر نداری نان چرب و گندمین
خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد****از میان ابروی دشمنت چین
با عمل مر قول خود را راست دار****این چنان باید که باشد آن چنین
مر مرا شکر چرا وعده کنی****گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟
مر مرا آن ده که بستانی همان****گاه چونی کور و گاهی دور بین؟
دادخواهی ور بخواهند از تو داد****پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟
از قرین بد حذر بایدت کرد****کز قرین بد بیالاید قرین
زر ندیده ستی که بی قیمت شود****چون بیندائیش بر چیزی مسین
گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش****بر زمانهٔ بی قرار ناامین
آسیائی زود گرد است این و تیز****زو نه شاید بود شاد و نه حزین
جز که محدث نیست چیزی جز خدای****نه زمان و نه مکان و نه مکین
گر مسلمانی به دین اندر برو****بر طریق و راه خیر المرسلین
بر ره آن رو به دین کوت آفرید****خود برای خویش دینی مافرین
مافرین دینی به نادانی کزان****بر تنت نفرین کند جان آفرین
از محمد عیب اگر نامد تو را****چون کنی هزمان امامی به گزین؟
خشم را طاعت مدار ایرا که خشم****زیر دامن در بلا دارد دفین
بر پشیمانی خوری از تخم خشم****خود مکار این تخم و زو این بر مچین
پارسائی را کم آزاری است جفت****شخص دین را این شمال است آن یمین
گر نخواهی که ت بیازارد کسی****بر سر گنج کم آزاری نشین
خوی نیکو را حصار خویش گیر****وز قناعت بر
درش زن زوفرین
علم جوی و طاعت آور تا به جان****زین تن لاغر برون آئی سمین
نازنین جان را کن، ای نادان، به علم****تن چه باشد گر نباشد نازنین؟
چون از اینجا جان تو فربی رود****تن چه فربی چه نزار اندر زمین
خامشی به چون ندانی گفت نیک****نانهاده به بخوان نان ارزنین
خود زبان از هردوان کوتاه کن****چون همی نفرین ندانی ز افرین
حکمت از هر کس که گوید گوش دار****گر مثل طوغانش گوید یا تگین
یاسمین را خوش ببوید هر کسی****گرچه از سرگین برآید یاسمین
پند خوب و شعر حجت را بدار****یادگار از بومعین ای مستعین
قصیده شماره 181: که پرسد زین غریب خوار محزون
که پرسد زین غریب خوار محزون****خراسان را که بی من حال تو چون؟
همیدونی چو من دیدم به نوروز؟****خبر بفرست اگر هستی همیدون
درختانت همی پوشند مبرم****همی بندند دستار طبرخون؟
نقاب رومی و چینی به نیسان****همی بندد صبا بر روی هامون؟
نثار آرد عروسان را به بستان****ز گوهرهای الوان ماه کانون؟
همی سازند تاج فرق نرگس****به زر حقه و لولوی مکنون؟
گر ایدونی و ایدون است حالت****شبت خوش باد و روزت نیک و میمون
مرا باری دگرگون است احوال****اگر تو نیستی بی من دگرگون
مرا بر سر عمامهٔ خز ادکن****بزد دست زمان خوش خوش به صابون
مرا رنگ طبرخون دهر جافی****بشست از روی بندم به آب زریون
زجور دهر الف چون نون شده ستم****زجور دهر الف چون نون شود،نون
مرا دونان زخان و مان براندند****گروهی از نماز خویش ساهون
خراسان جای دونان گشت، گنجد****به یک خانه درون آزاده با دون؟
نداند حال و کار من جز آن کس****که دونانش کنند از خانه بیرون
همانا خشم ایزد بر خراسان****بر این دونان بباریده است گردون
که اوباشی همی بی خان و بی مان****درو امروز خان گشتند و خاتون
بر آن تربت که بارد خشم ایزد****بلا روید نبات از خاک مسنون
بلا روید
نبات اندر زمینی****که اهلش قوم هامان اند و قارون
نبات پر بلا غزست و قفچاق****که رسته ستند بر اطراف جیحون
شبیخون خدای است این بر ایشان****چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون
نه او را مکر او را کس ببیند****چه بیند مکر او را مست و جنون؟
به مکر و غدر میرد هر که دل را****به مکر و غدر دارد کرده معجون
همی خوانند بر منبر ز مستی****خطیبان آفرین بر دیو ملعون
قضا آن یابد از میر خراسان****که خاتون زو فزون تر یابد اکنون
چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ****همان ساعت برون پرد ز پرهون
کند مبطل محقی را به قولی****روایت کرده حماد از فریغون
چه حال است این که مدهوشند یکسر؟****که پنداری که خورده ستند هپیون
ازیرا دشمنی ی هارون امت****سرشته است اندر ایشان دیو وارون
سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان****به جای قطر باران خون چکد، خون
به دنیا دین فروشانند ایشان****به دوزخ در همی برند آهون
گزیدهٔ مار را افسون پدید است****گزیدهٔ جهل را که شناسد افسون؟
مرا بر دوستی ی آل پیمبر****نیاید کم حسود و دشمن اکنون
چو بر خوانند اشعارم، منقش****به معنی ها، چو سقلاطون مدهون
کسی کانده برد از نور خورشید****بود مغبون به عمر خویش و محزون
تو ای جاهل برو با آل هامان****مرا بگذار با اولاد هارون
بهشت کافر و زندان مؤمن****جهان است، ای به دنیا گشته مفتون
ازیرا تو به بلخ چون بهشتی****وزینم من به یمگان مانده مسجون
تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون****من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون
ز تصنیفات من زادالمسافر****که معقولات را اصل است و قانون
اگر بر خاک افلاطون بخوانند****ثنا خواند مرا خاک فلاطون
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی****در اقلیدس به پنجم شکل مامون
مرا گر ملک مامون نیست شاید****که افزونم زمامون هست ماذون
به آل مصطفی بر
عالم نطق****فریدونم فریدونم فریدون
قصیده شماره 182: بشنو که چه گوید همیت دوران
بشنو که چه گوید همیت دوران****پیغام ازین چرخ گرد گردان
زین قبهٔ پر چشمهای بیدار****زین طارم پر شمع های رخشان
این سبز بیابان که چون شب آید****پر لاله شود همچو باغ نیسان
وین بحر بی آرامش نگون سار****آراسته قعرش به در و مرجان
زین کلهٔ نیلی کزو نمایند****رخشنده رخان دختران ریان
پیغام فلک بر زبان دوران****آن است به سوی نبات و حیوان
کای نو شدگانی که می فزائید****یک روز بکاهید هم بر این سان
چونان که همی بامداد روشن****تاریک شود وقت شام گاهان
نابوده که بوده شود نپاید****زین است جهان در زوال و سیلان
جنبنده همه جمله بودگانند****برهانت بس است بر فنای گیهان
اولاد جهان چون همی نپایند****پاینده نباشد همان پدرشان
تو عالم خردی ضعیف و دانا****وین عالم مردی بزرگ و نادان
عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم****مانند کلان شخص او فراوان
آن عمر که آخر فنا پذیرد****پیوسته بود به ابتداش پایان
فرسودن اشخاص بودشی را****ایام بسنده است تیز سوهان
هرچ آن به زمان باقی است بودش****سوهان زمانش بساید آسان
پس عالم گر بی زمانه بوده است****نابود شود بی زمان به فرمان
آباد که کرده است این جهان را؟****ناچار همان کس کندش ویران
از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،****این پر ز نعیم و فراخ بستان؟
از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان****در خاک سیه زر و، سیم در کان؟
زندان تو است این اگرت باغ است****بستان نشناسی همی ز زندان؟
بر خویشتن این بندهای بسته****بنگر به رسن های سخت و الوان
بنگر که بدین بند بسته در، چیست****در بند چرا بسته گشت پنهان؟
در بند بود مستمند بندی****تو شاد چرائی به بند و خندان؟
بندی که شنوده است مانده هموار****بر هر که رها شد ز بند گریان؟
این قفل که داند گشادن از خلق؟****آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟
چون باز نجوئی که
اندر این باب****تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟
یا از طلب این چنین معانی****مشغول شده ستی به فرج و دندان؟
وان را که همی جوید این چنین ها****می چیز نبخشند ترکمانان
گویدت فلان ک «ز چنین سخن ها****مانده است به زندان فلان به یمگان
منگر به سخن های او ازیرا****ترکانش براندند از خراسان
نه میر خراسان پسندد او را****نه شاه کرکان نه میر جیلان
گر مذهب او حق و راست بودی****در بلخ بدی به اتفاق اعیان
این بیهده ها را اگر ندانی****در کار نیایدت هیچ نقصان»
ای کرده تو را فتنه اهل باطل****بر حدثنا عن فلان و بهمان
گر جهل تو را درد کردی، از تو****بر گنبد کیوان رسیدی افغان
مغز است تو را ریم گرچه شوئی****دستار به صابون و تن به اشنان
طعنه چه زنی مر مرا بدان که م****از خانه براندند اهل عصیان؟
زیرا که براندند مصطفی را****ذریت شیطان از اهل و اوطان
بر نوح همی سرزنش نیامد****کو رفت به کوه از میان طوفان
من بستهٔ آداب و فضل خویشم****در تنگ زمینی زجور دیوان
از لحن فراوان و خوش بماند****در تنگ قفس ها هزاردستان
وز بهر هنر گوز را به خردی****بیرون فگنند از میان اغصان
چون من به بیان بر زبان گشادم****لرزان شود آفاق و لولو ارزان
خورشید به آواز خاطرم را****گوید که فگندی مرا ز سرطان
در دین به خراسان که شست جز من****رخسارهٔ دعوی به آب برهان
پیغام فلک مر تو را نمایم****بر خاک نبشته به خط رحمان
چشمیت گشایم کزو ببینی****بنوشته به خط خدای فرقان
لیکن ننمایت راه هارون****تا باز نگردی ز راه هامان
دیوان برمیدند چون بدیدند****در دست من انگشتری ی سلیمان
زین است که ایدون خران دین را****از من بفشرده است سخت پالان
من شیعت اولاد مصطفی ام****در دین نروم جز به راه ایشان
قصیده شماره 183: چرخ پنداری بخواهد شیفتن
چرخ پنداری بخواهد شیفتن****زان همی پوشد لباس
پر درن
شاخ را بنگر چو پشت دل شده****برگ را بنگر چو روی ممتحن
ابر آشفته برآمد وز دمن****بوستان پرگشت از اطلال و دمن
زیر میغ تیره قرص آفتاب****چون نشسته گرد بر زرین لگن
باد مهر مهرگان چون برفگند****چرخ را از ابر تیره پیرهن
آفتاب از اوج زی دریا شتافت****تا بشوید گرد و خاک از خویشتن
شاه رومی چون هزیمت شد ز ما****شاه زنگی کینه خواهد آختن
زین قبل می کرد باید هر شبی****دختران آسمان را انجمن
دوش نامد چشمم از فکرت فراز****تا چه می خواهد ز من جافی زمن
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور****گرد گردان اندر این پر قیر دن
چون زشب نیمی بشد گفتم مگر****باز شد مر دهر داهی را دهن
زهر تابنده ز چرخ تیره جرم****همچو خالی از یقین بر روی ظن
نور راه کهکشان تابان درو****چون به سوده لاجورد اندر لبن
وان ثریا چون ز دست جبرئیل****مانده نوری بر قفای اهرمن
جیش چرخ از نور پوشیده سلاح****فوج خاک از قیر پوشیده کفن
ای سپاهی کز سر خاور بود****هر شبی تا باخترتان تاختن
از نهیب تیرتان هر شب زمین****ز ابر تیره پیش روی آرد مجن
لرز لرزنده غضنفر در عرین****ترس ترسنده عقاب اندر و کن
از چه می ترسد به شب هر جانور؟****از بد این دهر پر مکر و محن
ای به غفلت خفته زیر دام دهر****ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟
دام و دد را دام می سازی و باز****دام توست این گنبد بسیار فن
روز و شب را دهر حبلی ساخته است****کشت خواهدمان بدین پیسه رسن
خویشتن دار، ای جوان، از پیر دهر****تات نفریبد به غدر این پیرزن
من ندیدم گنده پیری همچنین****مرگ ریس و شر باف و مکر تن
نیستش کار، ای برادر، روز و شب****جز که خالی کردن از شویان وطن
گر ندانی کوچه خواهد
با تو کرد****نیک بنگر تا چه کرد از بد به من
بر سرم یک دسته مرزنگوش بود****کرد مرزنگوش را سحرش سمن
مر مرا بفریفت از آغاز کار****تا شدم بریان به مهرش جان و تن
تن بدو دادم چنین تا گوشتم****خورد و اکنون می بسوزد باب زن
دل بگردان زو و گرد او مگرد****سربکش زین بدنشان و دل بکن
آفتاب آز اگر رنجه کندت****از نمیدی چترکی بر سر فگن
لشکر آز و نیاز و حرص را****خواردار و بشکر و بر هم شکن
خلق یکسر بت پرستان گشته اند****جانهاشان چون شمن شد، بت بدن
بت برست از بت پرست و تو همی****رست نتوانی از این ملعون و ثن
بت نشسته در میان پیرهنت****تو همی لعنت کنی بر برهمن
خویشتن بشناس و بر خود باز کن****چشم دل وز سرت بیرون کن وسن
ور به دین اندر بخواهی داد داد****عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن
قصیده شماره 184: دیر بماندم در این سرای کهن من
دیر بماندم در این سرای کهن من****تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است****تا به شبانروزها همی بروم من
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود****گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر****هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را****جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد****کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش ولیکن از این کار****سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت****دست نبایدت با زمانه پسودن
نو شده ای،نو شده کهن شود آخر****گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی****دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتوانی ز دوستی جهان رست****بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن
نه برآید****سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستی این جهان نهنبن دلهاست****از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی****نیست تو را عالم فرودین مسکن
شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب****با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت****علم و عمل بایدت فتیله و روغن
در ره عقبی به پای رفت نباید****بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان****دامن با آستینت برکش و برزن
توشهٔ تو علم و طاعت است در این راه****سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر****جای ستم نیست آن و گر بزی و فن
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار****تخم خس و خار در زمین مپراگن
بار گران بینمت، به توبه و طاعت****بار بیفگن، امل دراز میفگن
کرده است ایزد زلیفنت به قران در****عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان****پست نشسته ستی و کنار پر ارزن
گوئی بهمان زمن مهست و نمرده است****آب همی کوبی ای رفیق به هاون
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر****چند جوانان برون شدند ز برزن
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب****زنده بماندی به گیتی از پس مؤذن
راست نیاید قیاس خلق در این باب****زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
علم اجلها به هیچ خلق نداده است****ایزد دانای دادگستر ذوالمن
خلق همه یسکره نهال خدای اند****هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ و خلق دراز است****بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوی است****دل ز نهال خدای کندن برکن
گر نپسندی هم که خونت بریزند****خون دگر کس چرا کنی تو به
گردن؟
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت****جستن گیری گلاب و شکر و چندن
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی****زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی****راست همی کن نگار خانه و گلشن
راست چگونه شودت کار، چو گردون****راست نهاده است بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو****زان سو و زین سو گیا همی خور و می دن
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو****روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه****جز که تو را این مثل نشاید گفتن
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز****دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور،****گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندی****جور و جفا را در این مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد****با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن
جهلت را دور کن زعقلت ازیراک****سور نباشد نکو به برزن شیون
بررس نیکو به شعر حکمت حجت****زانکه بلند و قوی است چون که قارن
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت****بر دل و جان لطیف خویش بیاژن
قصیده شماره 185: امهات و نبات با حیوان
امهات و نبات با حیوان****بیخ و شاخند و بارشان انسان
بار مانند تخم خویش بود****سر بیابی چو یافتی پایان
چون سخن گوی بود آخر کار****جز سخن چون روا بود ساران؟
تخم ما بی گمان سخن بوده است****خوبتر زین کسی نداد نشان
نه سخن کمتر از یکی باشد****نه بگوید کم از دو حرف زبان
یک سخن باد و حرف خویش چنانک****خرد و جان ز وحدت یزدان
این جهان هم بدان سخن ماند****حرف او ساکن است یا جنبان
وان سخن را مثل به مردم زن****حرفها را نبات با حیوان
آن سخن خود نه چیز
و حرفش چیز****چیزها را حروف او بنیان
وانچه او از سخن پدید آید****به سخن باشدش بقا و توان
به سخن مردم آمده است پدید****به سخن جان او رسد به جنان
سخن اول آن شریف خرد****سخن آخر آن عزیز قران
سخنت اول و سخنت آخر****سخنی خوب شو در این دومیان
این جهان کثیف چون تن توست****جان این تن از آن لطیف جهان
نعمت این بخور به صورت جسم****نعمت آن ببر به سیرت جان
تنت را مادر این زمین و، فلک****پدر او و هر دوان حیران
جانت را مادر و پدر گشتند****نفس و عقل شریف جاویدان
این فرودین بدین دو باز رسید****آن برین را بدان دو باز رسان
تن تو چون بیافت صورت این****نعمت این همه بیافت بدان
جانت ار یابد از خرد صورت****هم جنان یافتی و هم ریحان
صورت جان تو شناختن است****مر فلان را حقیقت از بهمان
آنکه معقول هست چون بهمان****وین که محسوس نام اوست فلان
جفت ها را ز طاق بشناسی****به غلط نوفتی درین و دران
جفت را جفت و طاق دان زنخست****با صفت جفت و بی صفت به عیان
حد و محدود جفت یکدگرند****نیست با هست چون مکین و مکان
عقل و معقول هردوان جفتند****همگان جفت کردهٔ سبحان
طاق با جفت هر دوان مقهور****پر از ایشان دو قاهر ایشان
باز جفت است قاهر و مقهور****زانکه توحید نیست زیر بیان
چون بدانی حدود جفتی ها****برتر آئی ز پایهٔ حیوان
ای برادر، شناخت محسوسات****نردبانی است اندر این زندان
تو به پایه ش یکان یکان برشو****پس بیاسای بر سر سولان
سر آن نردبان و معقول است****که سرائی است زنده و آبادان
آن همه نور و راحت و نعمت****وین همه رنج و ظلمت و نیران
نیست مرگ است و هست هست حیات****نیست کفرست و هست هست ایمان
مرگ جهل است و زندگی دانش****مرده نادان و زنده
دانایان
جهل مانند نیست و علم چو هست****جهل چون درد و علم چون درمان
هست ماند به علم دانا مرد****نیست گردد به جاهلی نادان
وانکه از نیست هست کردندش****او به راحت رسد همی زهوان
وانکه او هست و نیست خواهد شد****سوی زندان کشندش از بستان
نیست را هست صنع یزدان کرد****هست را نیست صنعت شیطان
ای اخی دوزخ و بهشت ببین****بی گمان شو ز مالک و رضوان
آنچه دانا بداندش هست است****کس ندانست نیست را سامان
هست و دانش قرین و جفتانند****نیست یا جهل هردوان زوجان
به با هست جفت و بد با نیست****به بهی ی جان ز نیستی برهان
جهد کن تا ز نیست هست شوی****برهانی روان ز بار گران
بهتر جانور همه مردم****بهتر از مردمان امام زمان
حیوانی که خوی ما گیرد****قیمتش برتر آید از دگران
گر بگیریم خوی بهتر خلق****از ثری برشویم زی کیوان
بهترین زمانه مستنصر****که عیال ویند انسی و جان
دل او داد را بهین رهبر****امر او خلق را مهین میزان
داد و دانش به عز او زنده است****دین و دنیا به نور او رخشان
جوهر عقل زیر گفتهٔ اوست****گر کسی یافت مر خرد را کان
فتح را نام اوست فتح بزرگ****به مثالش خیال بسته میان
سوی او شو اگر ندیده ستی****ملک داوود و حکمت لقمان
کمترین چاکرش چو اسکندر****کمترین حاکمش چو نوشروان
چرخ بر بدگمانش کرده کمین****نحس بر دشمنش کشیده کمان
ایمنی در بزرگ ملکت او****گستریده فراخ شادروان
کعبهٔ جان خلق پیکر اوست****حکمت ایزدی درو مهمان
گرد او گر طواف خواهی کرد****جان بشوی از پلیدی عصیان
گر تو از گوسپند او باشی****بخوری آب چشمهٔ حیوان
ای رسیده ز تو جهان به کمال****ای مراد از طبایع و دوران
بنده را دستگیر باش به فضل****به خراسان میانهٔ دیوان
تخم دادی مرا که کشت کنم****نفگنم تخم تو به شورستان
چون کشاورز خوگ و خار
گرفت****تخم اگر بفگنم بود تاوان
گوسپندی که خوی خوگ گرفت****بر نیدیشد از ضعیف شبان
قصیده شماره 186: ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن****خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون****نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو****چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو****چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر****بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین****شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را****گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟****جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
چهره و جامهٔ نکو زیب و جمال مرد نیست****ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
عیب تو جامه ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم****گر نه ای زن یا قلم زن باش یا شمشیرزن
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف****ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست****آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر****وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست****نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده****نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
خوب روی از فعل خوب است، ای
برادر، جبرئیل****زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود****با هنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی****ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب****تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر****بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت****با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،****ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت****خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمت ها زبان مرد علم****تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،****چون شنیدی، جز بیاری ی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی****دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بی هنر دان، نزد بی دین، هم قلم هم تیغ را****چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت****بندهٔ دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایهٔ هنر دین است نشگفت ار هنر****جز به زیر مایه و مادر نمی گیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت****پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را****قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بی دین گاو باشد تا نداری بانکش****مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود****آن سخن کز
دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شده ستی راه دینی پیش توست****گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو****باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامهٔ یوسف پدرش****زان سپس که ش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون****گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر****روز و شب زان مانده ای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل****شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی****فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن
گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت****کینه ت از بد فعل جان خویش باید آختن
ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل****چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟
از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش****از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن
همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا****گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن
شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر****شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن
قصیده شماره 187: در دلم تا به سحرگاه شب دوشین
در دلم تا به سحرگاه شب دوشین****هیچ نارامید این خاطر روشن بین
گفت: بنگر که چرا می نگرد گردون****به دو صد چشم در این تیره زمین چندین
خاک را قرصهٔ خورشید همی درزد****روز تا شام به زر آب زده ژوپین
وز گه شام بپوشد به سیه چادر****تا به هنگام سحر روی خود این مسکین
روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی****آفرین است
روان بر اثر نفرین
خاک را شوی همین دوست که می زاید****شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین
گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر****به یکی صانع ناید شکر و رخپین
از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید****این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین
میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین****خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین
طین اگر شوی نباشدش به روز و شب****کی پدید اید زیتون و نه تین از طین
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه****نه شود دشت چو زنگار به فروردین
کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی****نه زنی هرگز زاده است بدین آئین
وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان****از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟
زن جان است تن تیره ت، با زندان****چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین
عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟****بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین
بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی****که بدل خفته است این خلق همه همگین
گر کسی غسلین خورده است به مستی در****تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین
بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن****گل همی جوید یکی و یکی سرگین
طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟****گرچه در سال بود نیسان با تشرین
از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی****سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین
تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من****سر من جز که سر زانوی من بالین
ای برادر، به چنین راه درون مرکب****فکرتت باید و از عقل بدو بر زین
جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف****جان دانا نشود بر فلک پروین
دهر تنین خورنده است بر این مرکب****بایدت جست به صد حیلت
از این تنین
ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی اند****شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین
زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی****چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین
گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان****هر دو را باید کردنت ز دین پرچین
کیمیای زر دین است بدو زر شو****کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر****برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین
تن بیچاره ت از این شوی همی یابد****این همه زینت و آرایش و این تحسین
جفت جان حورالعین هم اندر جان****زانش برطاعت وعده است به حورالعین
آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است****حور ازو یابد در خلد برین تزیین
جان تو گوهر علم است چنینش ایزد****در تو می از قبل علم کند تسکین
مر تو را دین محمد چو دبستان است****دین کند جان تو را زنده و علم آگین
طلب علمت فرمود رسول حق****گر سفر باید کردن به مثل تا چین
سوی چین دین من راه بیاموزم****مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین
آل یاسین مر چین را دومین چین است****تو به چین دومین شو نه بدان پیشین
چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن****تو به چین بودی و مانده است تو را ماچین
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله****خاک را تخم گل و لاله کند رنگین
چون نمودم که تن و جانت زن و شوی اند****عمل و علم پدید آمده زان و زین
گر همی آرزو آیدت عروسی نو****دین عروست بس و دل خانه و علم آئین
راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است****ناصبی از من ازین است جگر پر کین
ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش****بر سر سوره همی خواند یا و سین
هان و
هینش کنم از حکمت ازیرا خر****باز گردد ز ره کژ به هان و هین
آب دریا را خورشید بجوشاند****تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین
پند میتین و، دل نادان چون سنگ است****بر دل سنگین از پند سزد میتین
جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا****سخن حکمت زر است و خرد شاهین
جز به تلقین نرهد بی خرد از تقلید****که چراغ است به تقلید درون تلقین
هر که را آتش تقلید بجوشاند****مرد داناش به تاویل دهد تسکین
ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت****آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین
قصیده شماره 188: چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان
چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان****به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟****چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟
گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی****پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را****ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان
چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟****چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا****ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان
تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی****تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را****در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی****ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابیناست پنهان رنگ
و ، بانگ از کر پنهان است****همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید****که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان
ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان سان****که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران
اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را****توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان
در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را****که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمی داری****مرین را زین گرفته ستی به ده چنگال و سی دندان
تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟****جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی****دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان
به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا****بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان
از این پنگان برون نور است و نعمت های جاویدی****همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان
تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامه ای نو کن****که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان
در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر****نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان
مثل هست این که: جامهٔء تن زیان آید مران کس را****که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی****چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟
اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»****بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم رهی
کردی****نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟
به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان****به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی داری****قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده ستی****چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد****ز بهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان
اگر همچون منی زنده تو بی طاعت مشو غره****که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه****خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن****چو جان تو تورا خود می نخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد****به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت****چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی****از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان
گناه کاهلی ی خود را همیشه بر قضا بندی****که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»
چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی****که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان
شبانگه بس گران باشی بخسپی بی نماز آنگه****چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان****نثار میر عدلی های چون زهره بری رخشان
زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید****به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان
به مؤذن بس به دشواری دهی هر سال صاع
سر****به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ایرا****که دیوانت نهاده ستند در دل سیرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن****دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نیکی ها گریزانی سوی بدها شتابانی****چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟
ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد****چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی****پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را****مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمهٔ حیوان
به پند تلخ معنی دار به شکر درد جهلت را****چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان
به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن****که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی****که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران
سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،****تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟
ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت****سخنت آنگه شود بی شک سزای دفتر و دیوان
چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا****که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان
ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری****چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان
ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا****به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا****که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را****که دهقان تخم
هرگز نفگند در ریگ و شورستان
قصیده شماره 189: تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
تا کی کنی گله که نه خوب است کار من****وز تیر ماه تیره تر آمد بهار من؟
چون بنگری که شست بدادی به طمع شش****نوحه کنی که وای گل و وای خار من
چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش****آید به مال باز به من روزگار من؟
هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز****بر قول من گوا بس پیرار و پار من
در من نگر که منت بسم روشن آینه****یکسر نگار خویش ببین و در نگار من
غره مشو به عارض عنبر نبات خویش****واندر نگر به عارض کافور بار من
مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد****کامد سپاه دهر سوی کارزار من
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد****یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟
اندر حصار من نرسد دست روزگار****چشم زمانه خیره شد اندر غبار من
کردم کناره از طرب و بی نصیب ماند****این صد هزار ساله عروس از کنار من
آن غمگسار دینه مرا غم فزای گشت****وان غم فزای هست کنون غمگسار من
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم****امروز چون ز خلق بیفتاد بار من
دانا مرا بجست و من او را بخواستم****من خوستار او شدم او خواستار من
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد****تا آشکاره اهل خرد شد شکار من
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر****غره مشو به پشت ضعیف و نزار من
گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم****خورشید نور خویش بسوزد به نار من
تیره است زهره پیش ضمیر منیر من****خوار است تیر زی قلم تیره خوار من
از من نثار شکر و جواب مفصل است****آن را که او سؤال طرازد نثار من
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد****سقراط دست بر گره استوار من؟
وان بندها که بست فلاطون
پیش بین****خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من
این پایگه مرا زین بهین خلایق است****این پایگه نداشت کس اندر تبار من
بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت****هرگز کسی ندید عجب تر ز کار من
خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان****بر وی نثار کرده خرد کردگار من
با بیم و ناامید به سختی زی او شدم****زو بختیار گشتم و شد بخت یار من
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم****گفتا تو را بس است یکی شاخسار من
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم****باری کزو رمیده نشد کاروبار من
بی بر چنار بودم خرما بنی شدم****خرماست بار بنده کنون بر چنار من
تا بار آن درخت مبارک بخورده ام****گشته است با قرار دل بی قرار من
گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو****خرمابنان شده ستی یکسر دیار من
فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت****من زهر مار او شدم او زهر مار من
وین طرفه تر که روز و شبان می طلب کنم****من زندگی ایشان و ایشان دمار من
ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور****بر گردن تو یوغ من است و سپار من
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای****دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟
زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو****زی دره نامده است یکی از هزار من
عفریت دوستدار تو و دستیار توست****جبریل دستیار من و دوستدار من
تو اسپ بی فسار و فسار است عهد تو****قیمت فزایدت چو ببینی فسار من
بی زیب و زینت است هران گوش و گردنی****کو نیست زیر طوق من و گوشوار من
عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار****این هر دو یافتی چو شدی گوش دار من
آبی است نزد من که خمار تو بشکند****پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»
شعرم بخوان و فخر مدان مر
مرا به شعر****دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد****با جان هوشیارم شخص نزار من
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر****لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من
قصیده شماره 190: درد گنه را نیافتند حکیمان
درد گنه را نیافتند حکیمان****جز که پشیمانی، ای برادر، درمان
چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد****مرد به کاری کزان شده است پشیمان
نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی****تات چه گوید فلان فقیه و بهمان
قول فلان و فلان تو را نکند سود****گرت بشخشد قدم ز پایهٔ ایمان
ملت اسلام ضیعتی است مبارک****کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان
برزگری کن در این زمین و مترس ایچ****از شغب و گفت گوی و غلغل خصمان
گرش بورزی به جای هیزم و گندم****عود قماری بری و لؤلؤ عمان
ور متغافل بوی ز کار ببرند****بیخ درختان و ساق کشتت کرمان
چشم خرد باز کن ببین به شگفتی****خصم فراوان در این ضیاع خرامان
برزگران را نگر چگونه ز مستی****بهرهٔ هارون همی دهند به هامان
هوش از امت به دام و زرق ببردند****زرق فروشان صعب و ساخته دامان
دام هم از ما بساختند چو دیدند****سوی خوشی های جسم میل و هوامان
رخصت سیکی پخته بود یکی دام****دیگر دامی حدیث عشرت غلمان
خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک****فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان
روی غلامان خوب و سیکی روشن****قبلهٔ امت شدند و دام امامان
دین به هزیمت شد از دوادو دیوان****نام نیابد کس از شریعت هزمان
نام علی بر زبان یارد راندن****جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟
کس نبرد نام وارثان پیمبر****خلق نگوید که بود بوذر و سلمان
تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان****ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟
ملک سلیمان به چشم خویش همی بین****در کف دیوان و
زان شگفت همی مان
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار****تات بگویم چه گفت سام نریمان
گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو****بدکنشانند و با سفاهت و شومان
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت****هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان
هوش بجای آور و به دست سفیهان****خیره لگامت مده چو سست لگامان
گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار****هر دو یکی نیستند سوی حکیمان
از سپس این و آن شدند گروهی****بی خردان جهان و ناکس و خامان
ملک و امامت سوی کسی است که او راست****ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان
آنکه ملوک زمین به درگه او بر****حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان
چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه****دهر بدو باز یافته سر و سامان
گشته بدو زنده نام احمد و حیدر****بار خدای جهان تمام تمامان
دانا داند که کیست گرچه نگفتم****نایب یزدان و آفتاب کریمان
قصیده شماره 191: چند کنی جای چنین به گزین
چند کنی جای چنین به گزین؟****چون نروی سوی سرائی جز این؟
چند نشینی تو؟ که رفتند پاک****همره و یارانت، هلا برنشین
چند کنی صحبت دنیا طلب؟****صحبت یاری به ازین کن گزین
مهر چنین خیره چه داری برانک****بر تو همی دارد همواره کین؟
بچهٔ خاکی و نبیرهٔ فلک****مادر زیرین و پدرت از برین
چونکه زمینی نشود بر فلک****چند بود آن فلکی بر زمین؟
نیک نگه کن که حکیم علیم****چونت ببسته است به بندی متین!
چند در این بند به گشی چنین****دامن دنیا بکشی واستین؟
سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر****صورت بسته است همانا چنین
ترسان گشتی که چنینی به زار****گرت برآرند از این پارگین
جهل نموده است تو را این خیال****جز که چنین گفت یکی پیش بین؟
گفت که «تو زنده تر آنگه شوی****که ت برهانند از این تیره طین»
بلکه به زندانی چونان که گفت****مه ز رسولان خدای
اجمعین
این فلک زود رو، ای مردمان،****صعب حصاری است بلند و حصین
بر دل و بر وهم جهان چرخ را****زندان کرده است جهان آفرین
تا نشناسد که برون زین فلک****چیست به اندیشهٔ کس آفرین
وهم گران را که برون است ازین****راست بدیدی و به عین الیقین
خلق بدان عالم منکر شدی****سست شدی بر دلشان بند حین
جز به چنین صنع نیامد درست****وعدهٔ بستان پر از حور عین
تا نبری ظن که مگر منکر است****نعمت آن عالم را بو معین
نیست درین هیچ خلاقی که نیست****جز که بر این گونه جهان مهین
نیست چنین مرده که این عالم است****وصف چنین کردش روح الامین
جای خور و خواب تو این است و بس****آن نه چنین است مکان و مکین
آرزوی خویش بباید درو****هر کسی از خلق مهین و کهین
گر تو درو گرسنه و تشنه ای****مرغ مسمن خور و ماء معین
من نه همی طاعت ازان دارمش****تا می و شیرم دهد و انگبین
رنجگی تشنه نخواهم نه آب****بی سفرم نیست به کار اسپ و زین
کار ستور است خور و خفت و خیز****شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت****خور چه کنی گر نه خری راستین؟
نیستی آگاه به حق خدای****بیهده دانی که نخوردم یمین
بر نشوی تو به جهان برین****تات همی دیو بود هم نشین
گر همی اندر دین رغبت کنی****دور کند داس جهان پوستین
روی به دریا نه اگر گوهر است****آرزوی جانت و در ثمین
گر در دانش به تو بربسته گشت****من بگشایم ز در آن زوپرین
تا نشناسی تو لطیف از کثیف****مانده ای اندر قفس آهنین
کی رسد این علم به یاران دیو؟****خیره برآتش ندمد یاسمین
هیچ شنیدی که چه گفتت رسول****بار خدای و شرف المرسلین؟
گفت «بباید جستن علم را****گر نبود جایگهش جز به چین»
خانهٔ اسرار خدای است امام****روح
امین است مرو را قرین
تا تو نگیری رسن عهد او****دست نشوید ز تو دیو لعین
علم کجا باشد جز نزد او؟****شیر کجا باشد جز در عرین؟
هر که سوی حضرت او کرد روی****زهره بتابدش و سهیل از جبین
از رهی و حجت او خوان برو****هر سحر، ای باد، هزار آفرین
قصیده شماره 192: این گنبد پیروزهٔ بی روزن گردان
این گنبد پیروزهٔ بی روزن گردان****چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟
من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز****یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان
ناگاه گلستانش پدید آرد گلها****چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت****نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان؟
این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟****تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟
این گوی به کردار یکی خوان عظیم است****بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان
این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش****تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان
زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟****ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!
تاچند در این گوی بخواهد نگرستن****این چرخ بدین چشم فروزندهٔ رخشان؟
چشم فلک است این که بدو تیره زمین را****همواره همی بیند این گنبد گردان
کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه****زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان
جویندهٔ این جوهر را دست چهار است****از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران
این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید****کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان
آن کان نخستینت نمودم که زمین است****وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان
ای گوهر بی رنگ، بدین کان دوم در****رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران
چون قیمت یاقوت
به آب است تو دانی****کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن دان
هیکل به تو گشته است گرانمایه ازیراک****هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان
مرجان تو مرجان خدای است ازیراک****از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
زنهار که مر جان را بی جان نگذاری****زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان
روزی بشکافند مر این تیره صدف را****هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان
زنهار چنان کامده ای اول، از اینجا****خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست****کردن ستد و داد به پیمانه و میزان
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد****هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان
بستان خدای است، چنان دان که، شریعت****پر غله و پر کشته درختان فراوان
بسیار در این بستان هر گونه درخت است****هم کشتهٔ رحمان و هم از کشتهٔ شیطان
ای ره گذری مرد، گرت رغبت باشد****در نعمت و در میوهٔ این نادره بستان
دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است****در باغ مشو جز که به دستوری دهقان
گر میوه ت باید به سوی سیو و بهی شو****منگر سوی بی میوه و پر خار مغیلان
چون نخل بلند است سپیدار ولیکن****بسیار فزون دارد در بار برین آن
مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن****این از در قصر آمد و آن از در ویران
چون ابر بلند است سیه دود ولیکن****از دود جدا گشت سیه ابر به باران
هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا****از دامن برتر بود، ای پور، گریبان
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را****کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان
چونان که خرد را به میان دو محمد****فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان
دهقان و خداوندهٔ این خانه رسول است****سرهنگ بنی
آدم و پیغمبر یزدان
هرچند ستمگاران بسیار شده ستند****فرزند رسول است بر این باغ نگهبان
گرچه نبود میوهٔ خوش بی پشه و کرم****دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان
هرچند که در خانهٔ تو خانه کند موش****خانه نسپاری تو همی خیره به موشان
در خانهٔ تو موش به سوراخ درون است****او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان****نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟
هرچند که بر منبر نادان بنشیند****هرگز نشود همبر با دانا نادان
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند****دستان نتواند زدن و ناورد الحان
از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر****خورشید کند عالم پر نور نه سرطان
میدان خدای است قران، هر که سوار است****گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان
تا کیست که بر پشتهٔ حرف متشابه****آورد کند اسپش با پویه و جولان
دشوار طلب کردن تاویل کتاب است****کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری****با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع****با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان
معنی ی سخن ایزد پیغمبر داند****بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان
بر مشکل این معجزه جز آل نبی را****کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی****ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد****آن را که همی گوید هرگز سر و سامان
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را****مانندهٔ مرغی که بیاموزد دستان
همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست****بی حاصل و بی معنی و بی حجت و برهان
از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی****هرگز نشود حاصل
چیزیت جز افغان
تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی****هرچند که آب آب همی گوئی هزمان
چون باز نگردی بسوی موسی و هارون****یک ره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان
گویند که پیغمبر ما امت و دین را****چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان
پیغمبری ای بی خردان ملک الهی است****از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است****شو نامهٔ شاهان جهان پاک فروخوان
با دختر و داماد و نبیره به جهان در****میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟
یا سوی شما کار نکرده است پیمبر****بر قول خداوند جهان داور سبحان!
از بهر چه گوئید چنین خام سخن ها؟****ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان!
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار****کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان
آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود****آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان
حسرت نکند کودک را سود به پیری****هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد****خوابش نبرد گرسنه شب های زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد****بیمار به سامره و درمان به بدخشان
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم****توبه نپذیرند چو افتاد به زندان
فرزند نبی جای جد خویش گرفته است****وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان
آن است گزیده، که خدایش بگزیند****بیهوده چه گوئی سخن بی سر و سامان؟
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی****فرزند وی امروز نشسته است به فرمان
آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده است****در خلق، ندانی تو به از خالق دیان
ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد****هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان
قربان تو فرزند رسول است، ره خویش****از حکمت او جوی سوی روضهٔ رضوان
زی درگه او شو که سلیمان زمان است****تا باز
رهد جان تو از محنت دیوان
ای بار خدای همه ذریت آدم****با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان
آنی که پدید آمد در باغ شریعت****از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان
دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا****حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر****از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان
چون بنده ت «مستنصر بالله» بگوید****پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی****ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان
گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت****آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان
مر بنده ت را دشمن و بدگوی بسی هست****زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان
ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات****در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان
گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم****خشنودی ایزدت به از خاک خراسان
بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر****اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان
پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی****«این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟»
بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی****مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان
قصیده شماره 193: ای شده مفتون به قول های فلاطون،
ای شده مفتون به قول های فلاطون،****حال جهان باز چون شده است دگرگون؟
پاره که کرد و به زعفران که فرو زد****قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟
گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است****گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟
گرم شود شخص هر که تافته گردد****تافته زی شد هوای تافته ایدون
هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز****مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون
سیب و بهی را درخت و بارش بنگر****چفده و پر زر همچو چتر فریدون
گوئی کز زیر خاک تیره برآمد****گنج به سر برنهاده
صورت قارون
بر سر قارون به باغ گوهر و زرست****گوهر و زری به مشک و شکر معجون
هرچه که دارد همی به خلق ببخشد****نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون
خانهٔ دهقان چو گنج خانه بیاگند****چون به رز و باغ برد باد شبیخون
رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک****یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟
خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر****از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟
نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ****ای شده مفتون به قول های فلاطون
معدن این چیزها که نیست در این جای****جز که ز بیرون این فلک نبود نون
وین همه بی شک لطایفند که این خاک****مرکب ایشان شده است و مایه و قانون
خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر****گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟
گوئی کاین فعل در چهار طبایع****هست رونده به طبع از انجم و گردون
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را****هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب****سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون
چون نشناسی که از نخست به ابداع****فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟
فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟****ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!
اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت****نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون
گشت طبایع پدید ازان و ازان شد****روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون
در به نبات اندرون فریشتگانند****هریک در بیخ و دانه ای شده مفتون
دانه مراین را به خوشه ها در خانه است****بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون
پیشه ورانند پاک و هست در ایشان****کاهل و بشکول و هست مایه ور و دون
هر یک بر
پیشه ای نشسته مقیم است****هرگز ناید ز عمرو کار فریغون
سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است****ناید بیرون ازو به خواندن افسون
اینت هپیون گرست و آنت شکرگر****هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون
مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن****ملعون نبود هگرز همبر میمون
گرچه ز پشم اند هر دو، هرگز بوده است****سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟
سنگ ترازو به سیم کس نستاند****گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون
یوشع بن نون اگرچه نیز وصی بود****همبر هارون نبود یوشع بن نون
کارکنان اند تخمها همه لیکن****جغد پدید است از همای همایون
سیرت و کار فریشته همی دیدی****گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون
کارکنان خدای را چو ببینی****دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون
گر به دلت رغبت علوم الهی است****راه بگردان ز دیو ناکس ملعون
دل ز بدی ها به دین بشوی ازیرا****پاک شود دل به دین چو جامه به صابون
مر طلب دین حق را به حقیقت****پاک دلی باید و فراخ چو جیحون
روی چو سوی خدای و دین حق آری****زور دل افزون شودت و نور دل افزون
ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،****جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت****خیره ازان مانده ای تو گمره و شمعون
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت****تا بنمایدت راه موسی و هارون
نیست قوی زی تو قول و حجت حجت****چون عدوی حجتی و داعی و ماذون
قصیده شماره 194: بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان
بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان****تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود****با کاروان رباط کسی هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود****آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب****هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در
راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،****گر بایدت بپرس ز دانای هندوان
جای درنگ نیست مرنجان در این رباط****برجستن درنگ به بیهودگی روان
هرک آمده است زود برفته است بی درنگ****برخوان اگر نخوانده ای اخبار خسروان
بررس کز این محل بچه خواری برون شدند****اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر****تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن
ای از غمان نوان شده امروز، بی گمان****فردا یکی دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی****حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک****بی حرمتی است عادت ناخوب بدخوان
بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر،****بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر****پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان
بسیار مردمان که جهان کرد بی نوا****از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه****پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،****زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نومید و بی نصیب****خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟
تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط****جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان
آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت****از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟
قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این****جادو بود کسی که کند کار جاودان
پیری عوانی است، نگه کن، که آمده است****ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان
اندر پدر همی نگر و دل شده مباش****بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود****بدخو جهان تو را ز غم و رنج و
ز هوان
اینک پدرت نامهٔ چرخ است سوی تو****مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان
این پندها که من شنوانیدمت همه****یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان
قصیده شماره 195: بر جانور و نبات و ارکان
بر جانور و نبات و ارکان****سالار که کردت ای سخن دان؟
وز خاک سیه برون که آورد****این نعمت بی کران و الوان؟
خوانی است زمین پر ز نعمت****تو خاک مخوانش نیز خوان خوان
خویشان تو اند جانور پاک****زیرا که تو زنده ای چو ایشان
پس چونکه رهی و بنده گشتند،****ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
تو در خز و بز به زیر طارم****خویشانت برهنه و پریشان
ایشان ز تو جمله بی نیازند****وز بیم تو مانده در بیابان
تو مهتری و نیازمندی****نشنود کسی مهی بر این سان
گر شیر قوی تر است از تو****چون است ز بانگ تو گریزان؟
ور پیل ز تو به تن فزون است****بر پیل تو را که داد سلطان؟
بیگار تو چون همی کند آب****تا غله دهدت سنگ گردان؟
آتش به مراد توست زنده****در آهن و سنگ خاره پنهان
فرمان تو را چرا مطیع است****تا پخته خوری بدو و بریان؟
در آهن و سنگ چون نشسته است****این گوهر بی قرار عریان؟
بیرون نجهد مگر بفرمانت****این گوهر صعب ازین دو زندان
جز تو ز هوا همی که سازد****چندین سخن چو در و مرجان؟
دهقانی توست خاک ازیرا****خویشانت نیند چون تو دهقان
ارکان همه مر تو را مطیع اند****هرچند خدای راست ارکان
نیکو بنگر که: کیستی خود****وز بهر چه ای رئیس حیوان
وین کار که کرد و خود چرا کرد****آن کس که بکرد با تو احسان
از جانوران به جملگی نیست****جز جان تو را خرد نگه بان
بر جانورت خرد فزون است****وز نور خرد گرد شرف جان
وز نور خرد شده است ما را****این جانور دگر به فرمان
آزاد شود به عقل بنده****واباد شود به عقل ویران
آباد به عقل گشت گردون****وازاد
به عقل گشت لقمان
معروف به دیدن است چشمت****دندانت موکل است بر نان
گوشت بشنود و دست بگرفت****بینیت بیافت بوی ریحان
بنگر: به خرد چه کرده ای کار****صد سال در این فراخ میدان
بی کار چراست عقل در تو****بر کار همیشه تیز دندان
چیزیت نداد کان نبایست****دارندهٔ روزگار، یزدان
کار خرد است باز جستن****از حاصل خلق و چرخ و دوران
کار خرد است دردها را****آورد پدید روی درمان
از مرگ بتر ندید کس درد****داناش نخواست همچو نادان
ای آمده زان سرای و مانده****یک چند در این سرای مهمان
دانا نکشد سر از مکافات****بد کرده بدی کشد به پایان
یک چند تو خورده ای جهان را****اکنون بخوردت باز گیهان
«چون تو بزنی بخورد بایدت»****این خود مثل است در خراسان
بر خوردن جسم هر خورنده****دندان زمانه مرگ را دان
بنگر که خرد رهی نماید****زی رستن از این عظیم ثعبان
حق است چنین که گفتمت مرگ****بر حق مشو بخیره گریان
تن خورد در این جهان و او مرد****بر جان نبود ز مرگ نقصان
جان را نکند جهان عقوبت****کو را ز تن آمده است عصیان
چون گشت یقین که جان نمیرد****آسان برهی ز مرگ آسان
آسان به خرد شود تو را مرگ****زین به که کند بیان و برهان؟
مشغول تنی که دیو توست او****بل دیو توی و او سلیمان
خندانت همی برد سوی جر****دشمن بتر آن بود که خندان
ای بندهٔ تن، تو را چه بوده است****با خاطر تیره روی رخشان؟
افتاده به چاه در، چه بایدت****بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
تن جلد و سوار و جان پیاده****بالینت چو خز و سر چو سندان
جان را به نکو سخن بپرور****زین بیش مگر گرد دیوان
بنگر که قوی نگشت عقلت****تا تنت نگشت سست و خلقان
چون جانش عزیزدار دایم****مفروش گران خریده ارزان
آن کن که خرد کند اشارت****تا برشوی از
ثری به کیوان
بگزار به شکر حق آن کس****کو کرد دل تو عقل را کان
از پاک دل، ای پسر، همی گوی****«سبحانک یا اله سبحان»
بنگر به چه فضل و علم گشته است****یعقوب جهود و تو مسلمان
آن خوان که مسیح را بیامد****آراسته از رحیم رحمان
تو چون به شکی که زی محمد****نامد به ازان بسی یکی خوان؟
خوان پیش توست لیکن از جهل****تو گرسنه ای برو و عطشان
از نامه خبر نداری ایراک****برخوانده نه ای مگر که عنوان
گوئی که «فلان مرا چنین گفت****و آورد مرا خبر ز بهمان
کز مذهب ها درست و حق نیست****جز مذهب بوحنیفه نعمان»
هارون زمانه را ندیدی****ای غره شده به مکر هامان
ریحان که دهدت چون همی تو****ریحان نشناسی از مغیلان؟
آگاه نه ای که ریگ بارید****بر سرت به جای خرد باران
گمراه شدی چو بر تو بگذشت****در جامهٔ جبرئیل شیطان
از شیر و ز می خبر نداری****ای سرکه خریده و سپندان
آگاه شوی چو باز پرسد****دانات ز مشکلات فرقان
چون خیره شود سرت در آن راه****رهبر نبوی تو بلکه حیران
چون برف بود بجای سبزه****دی ماه بود نه ماه نیسان
ای حجت دین به دست حکمت****گرد از سر ناصبی بیفشان
قصیده شماره 196: غریبی می چه خواهد یارب از من
غریبی می چه خواهد یارب از من؟****که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفته است****مرا از دوستی گشته است دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن****از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو****نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادی بخواهد****به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی****کسی دشمن کجا دیده است از این فن؟
چو با من دشمن من دوستی جست****مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم****چو بیرون زو دگر کس نیست
با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب****چنین هرگز ندیده ستم فلاخن
ندیده است آنکه من دیدم ز غربت****به زیر دسته سرمهٔ کرده هاون
غریبی هاون مردان علم است****ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن****که بی روغن چراغت نیست روشن
وگر چون ترب بی روغن شده ستی****بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت****نگیرد قدر باز اندر نشیمن
نهال آنگه شود در باغ برور****که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن****اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
به جام زر بر دست شه آید****مروق می چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود در چه یابی****جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در زنور قرص خورشید****همان بینی که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامی دید خواهی****سر از روزن برون بایدت کردن
چو جان درتن خرد دردل نهفته است****به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی****به مشک سوده در باید دمیدن
دل از بیهوده خالی کن خرد را****به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی****بباید رفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل****چو در ریزی به خم گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن****نخست از جای سوسن سیر برکن
چرا با جام می می علم جوئی؟****چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار****گلیم خر به زر رشته میاژن
اگر گردن به دانش داد خواهی****ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دن درون دانش چه جوئی؟****تو را دن به، به گرد دن همی دن
چو می دانی که ت از خم گوز ناید****به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما****نباید بید و سنجد را فگندن
بخندد هوشیار
از حکمت مست****هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست****ز یک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خریدار دروغ است****تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را****به باد بی خرد بر باد خرمن
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است****به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور****پر از بانگ است و انبوه است شیون
نیابد فضل و مزد روزه داران****برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی****جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شایدت مر خویشتن را****هم اینجاست در بهشت عدن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی****بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟****نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی****برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمی بینی نیاری****همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمی یاری ز نادانی فگندن****گلیم خر به وعدهٔ خز ادکن
از این دریای بی معبر به حکمت****ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی****که مانده ستی به چاه اندر چو بیژن
از این تاریک چه بیرون شدن را****ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی****به فکرت دامن دل در کمر زن
قصیده شماره 197: از کین بت پرستان در هند و چین و ماچین
از کین بت پرستان در هند و چین و ماچین****پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین
باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان****تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین
هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید****خشک است پشت کامت تر است روی بالین
نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز****نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین
واگه نه ای که
نفرین بر جان خویش کردی****ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین!
بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد****زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین
تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت****برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟
آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر****از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین
لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد****او بود جاهلان را ز اول بت نخستین
لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را****بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین
لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او****حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین
پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت****لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟
آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل****مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین
گوئی «مکنش لعنت» دیوانه ام که خیره****شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟
گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن****مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین
هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی****بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین
باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان****خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین
پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان****دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین
وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند****دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین
تقویم صورت ما کردند باغبانان،****برخوان اگر ندانی آغاز سورهالتین
خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان****بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین
تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت****برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین
چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان****برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین
جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود
طوطی****خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین
چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون****در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین
در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس****تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین
بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی****برسان جمع مستان افتاده در مجانین
آن سیم می نماید وا رزیز در ترازو****وین زهد می فروشد در آستینش تنین
از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن****بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین
گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را****جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین»
چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد****واندر نماز باشد تا صبح بامدادین»
گوید «درست کردی کو رافضی است بی شک****زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین»
گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو****کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین»
گوید «سخن نباید از رافضی شنودن****کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین»
نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟****پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟
قصیده شماره 198: مکر و حسد را ز دل آوار کن
مکر و حسد را ز دل آوار کن****وین تن خفته ت را بیدار کن
نفس جفا پیشه ت ماری است بد****قصد سوی کشتن این مار کن
به آتش خرسندی یشکش بسوز****بر در پرهیزش بر دار کن
سرکش و تازنده ستوری بده است****زیر ادب هاش گران بار کن
پای ببندش به رسن های پند****حکمت را بر سرش افسار کن
پیشه مدارا کن با هر کسی****بر قدر دانش او کار کن
ور چه گران سنگی، با بی خرد****خویشتن خویش سبکسار کن
چون به در خانهٔ زنگی شوی****روی چو گلنارت چون قار کن
ور به در ترک شوی زان سپس****بر در او قار چو گلنار کن
گرت نه نیک آمد از آن کار پار****بس کن از آن
کار نه چون پار کن
ورت به حرب افتد با یار کار****حرب به اندازه و مقدار کن
نیک خوئی را به ره عمر در****زیر خرد مرکب رهوار کن
وانگه بی رنج، اگر بایدت،****دست بر این گنبد دوار کن
خوب حصاری بکش از گرد خویش****خوی نکو را در و دیوار کن
وز خرد و جود و سخا لشکری****بر سر دیوار نگهدار کن
وانگه بر لشکر و بر حصن خویش****بر و لطف را سر و سالار کن
شاخ وفا را به نکو فعل خویش****بر ور بی خار کم آزار کن
سیب خودت را ز هنر بوی ده****خانه ت ازو کلبهٔ عطار کن
سیرت و کردار گر آزاده ای****بر سنن و سیرت احرار کن
هرچه به بازو نتوانیش کرد****دانش با بازو شو یار کن
دست فرودار چو آشفت بخت****سر ز خمار دنه هشیار کن
خویشتن ار چند که غره نه ای****غرهٔ این عالم غدار کن
آنکه همی دیش به بیگار خویش****بردی امروزش بیگار کن
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود****بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آیدت همی قول من****با فلک گردان پیکار کن
چیست که بیهوش همی بینمت؟****از چه همی نالی؟ اقرار کن
مرکب ایمانت اگر لنگ شد****قصد سوی کلبهٔ بیطار کن
علت پوشیده مدار از طبیب****بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بیالود به آثار جهل****قصد به برکندن آثار کن
دزدی و طرار ببردت ز راه****بریه بر آن خائن طرار کن
دیو که باشد مگر آنکو به جهد****گوید «شلوار ز دستار کن»؟
پشک به تو فروخت به بازار دین****گفت «هلا مشک به انبار کن»
کیسه ت پر پشک و پشیز است و روی****کیسه یکی پیش نگونسار کن
عیبهٔ اسرار نبی بد علی****روی سوی عیبهٔ اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کیست****روی بر آن صاین کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را****فکرت را حاکم و
معیار کن
ورت همی باید شو کوه را****بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنین غدر کرد****لعنت بر جاهل غدار کن
قصیده شماره 199: ای افسر کوه و چرخ را جوشن
ای افسر کوه و چرخ را جوشن****خود تیره به روی و فعل تو روشن
چون باد سحر تو را برانگیزد****دیوی سیهی به لولو آبستن
وانگه که تهی شدی ز فرزندان****چون پنبه شوی به کوه بر خرمن
امروز به آب چشم تو حورا****در باغ بشست سبزه پیراهن
وز گوهر و زر، مخنقه و یاره****در کرد به دست و بست بر گردن
حورا که شنود ای مسلمانان****پرورده به آب چشم آهرمن؟
دشت از تو کشید مفرش وشی****چرخ از تو خزید در خز ادکن
با باد چو بیدلان همی گردی****نه خواب و قرار و نه خور و مسکن
گه همچو یکی پر آتش اژدرها****گه همچو یکی پر آب پرویزن
یک چند کنون لباس بد مهری****از دلت همی بباید آهختن
زیرا که ز دشت باد نوروزی****بربود سپید خلعت بهمن
وامیخته شد به فر فروردین****با چندن سوده آب چون سوزن
اکنون نچرد گوزن بر صحرا****جز سنبل و کرویا و آویشن
بازی نکند مگر به جماشی****با زلف بنفشه عارض سوسن
چون روی منیژه شد گل سوری****سوسن به مثل چو خنجر بیژن
باد سحری به سحر ماهر شد****بربود ز خلق دل به مکر و فن
مفتی و فقیه و عابد و زاهد****گشتند همه دنان به گرد دن
گر بیدل و مست خلق شد یارب****چون است که مانده ام به زندان من
من رانده بهم چو پیش گه باشد****طنبوری و پای کوب و بربط زن
از بهر خدای سوی این دیوان****یکی بنگر به چشم دلت، ای سن
ده جای به زر عمامهٔ مطرب****صد جای دریده موزهٔ مذن
حاکم به چراغ در بسی از مستی****از دبهٔ مزگت افگند روغن
زین پایگه زوال هر روزی****سر بر نکند
ز مستی آن کودن
ور مرغ بپرد از برش گوید****پری برکن به پیش من بفگن
وز بخل نیوفتد به صد حیلت****از مشت پر ارزنش یکی ارزن
بی رشوت اگر فرشته ای گردی****گرد در او نشایدت گشتن
چون رشوه به زیر زانوش درشد****صد کاج قوی به تارکش برزن
حاکم درخورد شهریان باید****نیکو نبود فرشته در گلخن
نشناسم از این عظیم گو باره****جز دشمن خویش به مثل یک تن
گویند «چرا چو ما نمی باشی****بر آل رسول مصطفی دشمن؟»
گفتار، محمد رسول الله****واندر دل، کینه چون که قارن
دیوانه شده است مردم اندر دین****آن زین سو باز وین از آن سو زن
بی بند نشایدی یکی زینها****گر چند به نرخ زر شدی آهن
ای آنکه به امر توست گردنده****این گنبد پر چراغ بی روزن
از گرد من این سپاه دیوان را****به قدرت و فضل خویش بپراگن
جز آنکه به پیش تو همی نالم****من پیش که دانم این سخن گفتن؟
حاکم به میان خصم و آن من****پیغمبر توست روز پاداشن
قصیده شماره 200: چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان****کان جان است، چنین باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است این چرخ****گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
گوهر کان دلم نیز چنین شاید****خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
نامه ای کرد خدا چون به خرد زی تو****نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
نیک زین عنوان بندیش و مراد او****همه زین عنوان چون روز همی برخوان
در تن خویش ببین عالم را یکسر****هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است****کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا****خطر تخم به بار است سوی دهقان
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد****چون خردمند و گرامیش بود مهمان
گر
نه مهمان خدائی تو تورا ایزد****چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می روید****در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می زاید****مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر****هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید****زین طعام است تو را جمله و زان درمان
تیر سرما را خز است تو را جوشن****آب دریا را کشتی است تو را پالان
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت****حیوانند که گنگ اند همه ایشان
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو****که نه عریانی و ایشان همگان عریان
بنده و کارکنانند تو را گوئی****تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
دیو اگر کارکن بی خرد و دین است****پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است****عامه گمره تر دیوند همه یکسان
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست****که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید****جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد****گرچه روشن باشد تیره شود پایان
شو حذردار، حذر، زین یله گو باره****بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان
زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه****نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو****دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا****صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که یمگان نرهانید مرا زینها****عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
گرچه زندان سلیمان نبی بوده است****نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز****تا قیامت به حق آل نبی ویران
خیل ابلیس چو بگرفت
خراسان را****جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس****باد کرده است به خلق اندر شادروان
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه****پست یابیش چو بر برف بود بنیان
دست اندر رسن آل پیمبر زن****تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است****نارد این تخم بری جز که همه عصیان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟****مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ****خاک تاریک به خورشید شود رخشان
مردمی کن به طلب دین که بدان داده است****ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
گر ستوری کنی و علم نیاموزی****بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتاده است****گرت گویم که ستوری نبود بهتان
سوی هشیار و خردمند ستوری تو****گر تو را از دین مشغول کند دندان
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را****من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خیره همی تازد****گوی گشته ستی، ای پیر، و طمع چوگان
مرد غواص به دریای بزرگ اندر****جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از این کان جهان جان را****برگذاری به خرد زین فلک گردان
چه روی از پس این دیو گریزنده****چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،****ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر****از سر سولان بندیش هم از پایان