دیوان ناصر خسرو_قصیده ها 250تا280
قصیده شماره 251: آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی****خود سوده می نگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو****من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بی وفا و مهری کز دوستان یکدل****نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی****این است رسم زشتی و آثار بی وفائی
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر****گوید همی قدیمی بی حد و منتهائی
ایام بر دو قسم است آینده و گذشته****وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا****زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
پس تو که روزگارت با اول است و آخر****هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
وان را که بی بصارت یافه همی در آید****بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی
هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟****زین قول می بخندد شهری و روستائی
پرگرد باغ و بی بر شاخ و خلنده خاری****تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی****هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد****چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی
صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم****غدار گنده پیری پر مکر و با روائی
هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی****گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی
ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن****بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی
از بس خطا و زلت ناخوب ها که کردی****در چنگل عقابی در کام اژدهائی
گر هوش یار داری امروز بایدت جست****ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن****ای پر خطا و زلت، جز
رحمت خدائی
با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی****کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی
رفتند همرهانت منشین بساز توشه****مر معدن بقا را زین منزل فنائی
جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟****بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی****زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی
مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی****گاهی ز درد نالی گاهی ز بی نوائی
کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی****گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران****اندر غم قبائی تو از در قفائی
از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی****چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده****آن به که مهر او را از دل فرو زدائی
ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی****وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی****وانگه به کار دین در بی توش و سست رائی
چندین چرا خرامی آراسته بگشی****در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟
تن زیر زیب و زینت جان بی جمال و رونق****با صورت رجالی بر سیرت نسائی
طاووس خواستندت می آفرید از اول****طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی
از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی****وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی
کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر****آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟
گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار****کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی
چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند****آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی
گر همت تو این است، ای بی تمیز، پس تو****با کردگار عالم در مکر و کیمیائی
ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا****والله که بر خطائی حقا که
بر خطائی
چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه****با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک****چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی
دجال را نبینی بر امت محمد****گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟
یارانش تشنه یکسر و ز دوستی ی ریاست****هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج****افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی
ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان****بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی
امروز شرم ناید آزاده زادگان را****کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی
آب طمع ببرده است از خلق شرم یارب****ما را توی نگهبان زین آفت سمائی
تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت****برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی
قصیده شماره 252: این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی****ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز****چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی****همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی
کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه هاش****چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟
کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس****زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را****راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی
اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان****باز با جهال پیشه ش گربگی و راسوی
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد****گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی
سایهٔ توست این جهان دایم دوان در پیش تو****در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟
بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند****بندهٔ خانی و خاک زیر پای یپغوی
ای کهن گیتی
کهن کرده تو را، چون بیهشی****بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد****راه از اینجا گم شده است، ای عاقلان، بر مانوی
چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را****آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی
گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود****گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی
راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار****چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟
ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن****نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند****دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار****کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است****بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را****ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی
نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع****پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر****هرچه کشتی بی گمان، امروز، فردا بدروی
گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی****کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی****تو از اهل دین به نادانی شده ستی منزوی
از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی****از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی
طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند****کی خورد مردم تو را تا بی مزه چون مازوی؟
تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،****با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود****گرش نشناسی تو
بشناسدش مرد لولوی
خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین****دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی
قصهٔ سلمان شنوده ستی و قول مصطفی****کو از اهل البیت چون شد با زبان پهلوی
گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش****گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی
سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ****گرد مردان به نیرو گشتن از بی نیروی
داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک****تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی
هر که بوی داروی من یابد از تو بی گمان****گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی
شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست****نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی
قصیده شماره 253: ای طمع کرده ز نادانی به عمر هرگزی
ای طمع کرده ز نادانی به عمر هرگزی****با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی؟
در میان آتشی و اندر میانت آتش است****آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی؟
گر همی خواهی که جاویدان بمانی، ای پسر،****در میان این دو آتش خویشتن را چون پزی؟
در میان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد****جز تو؟ از خاکی سرشته و خفته بر خز و بزی
از کجا اندر خزیده ستی بدین بی در حصار؟****همچنان یک روز از اینجا ناگهان بیرون خزی
نیک بر رس تا برون زین دز چه باید مر تو را****آن به دست آور کنون کاندر میان این دزی
همچنین دانم نخواهد ماند برگشت زمان****موی جعدت عنبری و روی خوبت قرمزی
بی گمان شو زانکه یک روز ابر دهر بی وفا****برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی
هرمز و خسرو تهی رفتند از اینجا، ای پسر،****پس همان گیرم که تو خود خسروی یا هرمزی
قدرت و ملک و صناعت خیره دعوی چون کنی****چون خود از ماندن در
این مصنوع خانه عاجزی؟
آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند****زین سیاه و تیره مرکز زندگان مرکزی
اندر این ناهر گزی از بهر آن آوردمان****تا بیلفنجیم از این جا مال و ملک هرگزی
مادر توست این جهان بنگر کز این مادر همی****نیک بخت و جلد زادی یا به نفرین و خزی
چون نیلفنجی به طاعت عمر جاویدی همی؟****چون همی شادان بباشی گرت گویم «دیر زی»؟
تن ز بهر طاعتت دادند، عاصی چون شدی؟****گر نه ای بدبخت، بر پستان مادر چون گزی؟
عارضی با مال و ملک و تا رسی بر آب و نان****کشته ای در خاک نادانی درخت گربزی
هم سپیداری به بی باری و هم بی سایگی****گر برستی بهتر آن باشد که هرگز نغرزی
گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو****بی شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی
علم و طاعت ورز تا مردم شوی، امروز تو****ویحکا، مانند مردم زیر دیبا و خزی
پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک****جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی
مال و ملک و زور تن دایم نماند کاین همه****پیرزیهااند و بس بی قدر باشد پیرزی
عاجزی گرگی است ای غافل که او مردم خورد****عاجز آئی بی گمان هرچند کاکنون معجزی
دیر برناید تو را کاندر بیابان اوفتی****خانه اکنون کن پر از بر کاندر این بر بروزی
پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هست****چون قران از محکمی وز نیکوی وز موجزی
قصیده شماره 254: آمد و پیغام حجت گوش دار ای ناصبی
آمد و پیغام حجت گوش دار ای ناصبی****پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟
هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز****کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟
علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی****چون چنینی بی فسار و بادسار، ای ناصبی
چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام****نیستت این فخر، ننگ است این
و عار، ای ناصبی
همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است****نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی
چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین****بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟
امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول****شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟
;****مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن****چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟
نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست****تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او****گر بنازی تو به یار و پیش کار، ای ناصبی؟
نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را****نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی
گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی****من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی
;****همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی
گرچه اندر رشتهٔ دری کشندش کی بود****سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟
گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند****یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟
ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر****حجت آور پیش من چربک میار، ای ناصبی
; آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش****از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی
زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من****نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی
زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار****قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی
از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود****هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی
از علی علم و شجاعت سوی امت
ظاهر است****روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی
زیر بار جهل مانده ستی ازیرا مر تو را****در مدینهٔ علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا****علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی
من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم****تو به زیر بیدی و بی بر چنار، ای ناصبی
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود****مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی
گر ز پیغمبر بجز فرزند حیدر کس نماند****تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی
ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر****زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟
روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند****تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟
عمر و بن معدی کرب را ; روز حرب****پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی
از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد****جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟
فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست****بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی
چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است****گر نگشته ستی به دین اندر حمار، ای ناصبی؟
چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار****گشت روی عمر و عنتر لاله زار، ای ناصبی
هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر****تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی
هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی****من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی
شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین****از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟
تا قرار من به یمگان است می دانم که نیست****جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی
زانکه در عالم علم گشته به نام
آنکه اوست****خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی
آنکه تا او را ندانی می خوری و می چری****تو بجای ; ار، ای ناصبی
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود****بی ازاری، بی ازاری ، بی ازار، ای ناصبی
طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو****بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی
چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی****چند باشی بی مزه همچون خیار، ای ناصبی؟
تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو****این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی
قصیده شماره 255: آن جنگی مرد شایگانی
آن جنگی مرد شایگانی****معروف شده به پاسبانی
در گردنش از عقیق تعویذ****بر سرش کلاه ارغوانی
بر روی نکوش چشم رنگین****چون بر گل زرد خون چکانی
بر پشت فگنده چون عروسان****زربفت ردای پرنیانی
بسیار نکوتر از عروسان****مردی است به پیری و جوانی
بی زن نخورد طعام هرگز****از بس لطف و ز مهربانی
تا زنده همیشه چون سواری****با بانگ و نشاط و شادمانی
واندر پس خویش دو علامت****کرده است به پای، خسروانی
آلوده به خون کلاه و طوقش****این است ز پردلی نشانی
نه لشکری است این مبارز****بل حجرگی است و شایگانی
از گوشهٔ بام دوش رازی****با من بگشاد بس نهانی
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟****وز خواب و قرار چون رمانی؟
یا چون نکنی طلب چو یاران****داد خود از این جهان فانی؟
نوروز ببین که روی بستان****شسته است به آب زندگانی
واراسته شد چون نقش مانی****آن خاک سیاه باستانی
بر سر بنهاد بار دیگر****نو نرگس تاج اردوانی
درویش و ضعیف شاخ بادام****کرده است کنار پر شیانی
گیتی به مثل بهشت گشته است****هرچند که نیست جاودانی
چون شاد نه ای چو مردمان تو؟****یا تو نه ز جنس مردمانی؟
آن می طلبد همی و آن گل****چون تو نه چنین و نه چنانی؟
چون کار تو کس ندید کاری****امروز تو نادرالزمانی
تو زاهدی و سوی گروهی****بتر ز جهود و زندخوانی
بر دین
حقی و سوی جاهل****بر سیرت و کیش هندوانی
سودت نکند وفا چو دشمن****از تو به جفا برد گمانی
سنگ است و سفال بردل او****گر بر سر او شکر فشانی
زین رنج تو را رها نیارد****جز حکم و قضای آسمانی»
گفتم که: به هر سخن که گفتی****زی مرد خرد ز راستانی
خوابم نبرد همی که زیرا****شد راز فلک مرا عیانی
بشنودم راز او چو ایزد****برداشت زگوش من گرانی
گیتی بشنو که می چه گوید****با بی دهنی و بی زبانی
گوید که «مخسپ خوش ازیرا****من منزلم و تو کاروانی»
هرکو سخن جهان شنوده است****خوار است به سوی او اغانی
غره چه شوی به دانش خویش؟****چون خط خدای بر نخوانی؟
زیرا که دگر کسان بدانند****آن چیز که تو همی بدانی
واکنون که شنودم از جهان من****آن نکتهٔ خوب رایگانی
کی غره شود دل حزینم****زین پس به بهار بوستانی؟
خوش باد شب کسی که او را****کرده است زمانه میزبانی
من دین ندهم ز بهر دنیا****فرشم نه بکار و نه اوانی
الفنجم خیر تا توانم****از بیم زمان ناتوانی
ای آنکه همی به لعنت من****آواز بر آسمان رسانی
از تو بکشم عقاب دنیا****از بهر ثواب آن جهانی
دل خوش چه بوی بدانکه ناصر****مانده است غریب و مندخانی
آگاه نه ای کز این تصرف****بر سود منم تو بر زیانی
من همچو نبی به غارم و تو****چون دشمن او به خان و مانی
روزی بچشی جزای فعلت****رنجی که همی مرا چشانی
جائی که خطر ندارد آنجا****نه سیم زده نه زر کانی
وانجا نرود مگر که طاعت****نه مهتری و نه با فلانی
پیش آر قران و بررس از من****از مشکل و شرحش و معانی
بنکوه مرا اگر ندانم****به زانکه تو بی خرد برآنی
لیکن تو نه ای به علم مشغول****مشغول به طاق و طیلسانی
ای مسکین حجت خراسان****بر خوگ رمه مکن شبانی
کی گیرد پند جاهل از تو؟****در
شوره نهال چون نشانی؟
قصیده شماره 256: دیوی است جهان پیر و غداری
دیوی است جهان پیر و غداری****که ش نیست به مکر و جادوی یاری
باغی است پر از گل طری لیکن****بنهفته به زیر هر گلی خاری
گر نیست مراد خستن دستت****زین باغ بسند کن به دیداری
این بلعجبی است، خوش کجا باشد****از بازی او مگر که نظاری
زنهار مشو فتنه برو زیرا****حوری است ز دور و خوب گفتاری
بشکست هزار بار پیمانت****آگه نشدی ز خوی او باری
لیکن چو به دام خویش آوردت****گرگی است به فعل و زشت کفتاری
صد سالت اگر ز مکر او گویم****خوانده نشود خطی ز طوماری
روز و شب بیخ ما همی برد****غمری نرم است و گول طراری
هر روز یکی لباس نو پوشد****از بهر فریب نو خریداری
روزی سقطی شکار او باشد****روزی شاهی و نام برداری
فرقی نکند میان نیک و بد****مستی نشناسد او ز هشیاری
ماری است کزو کسی نخواهد رست****از خلق جهان بجمله دیاری
زین پیش جز از وفای آزادان****کاریش نبود نه بباواری
مر طغرل ترکمان و چغری را****با تخت نبود و با مهی کاری
استاده بدی به بامیان شیری****بنشسته به عز در بشیر شاری
بر هر طرفی نشسته هشیاری****گسترده به داد و عدل آثاری
از فعل بد خسان این امت****ناگاه چنین بخاست آواری
ابلیس لعین بدین زمین اندر****ذریت خویش دید بسیاری
یک چند به زاهدی پدید آمد****بر صورت خوب طیلسان داری
بگشاد به دین درون در حیلت****برساخت به پیش خویش بازاری
گفتا که «اگر کسی به صد دوران****بوده است ستمگری و جباری
چون گفت که لا اله الا الله****نایدش به روی هیچ دشواری»
تا هیچ نماند ازو بدین فتوی****در بلخ بدی و نه گنه کاری
وین خلق همه تبه شد و بر زد****هرکس به دلش ز کفر مسماری
هر زشت و خطای تو سوی مفتی****خوب است و روا چو دید دیناری
ور
زاهدی و نداده ای رشوت****یابیش درست همچو دیواری
گوید که «مرا به درد سر دارد****هر بی خردی و هر سبکساری»
و امروز به مهتری برون آمد****با درقه و تیغ چون ستمگاری
گوید که «نبود مر خراسان را****زین پیش چو من سری و دستاری»
خاتون و بگ و تگین شده اکنون****هر ناکس و بنده و پرستاری
باغی بود این که هر درختی زو****حری بودی و خوب کرداری
در هر چمنی نشسته دهقانی****این چون سمنی و آن چو گلناری
پر طوطی و عندلیب اشجارش****بی هیچ بلا و شور و پیکاری
دیوی ره یافت اندر این بستان****بد فعلی و ریمنی و غداری
بشکست و بکند سرو آزاده****بنشاند به جای او سپیداری
ننشست ازان سپس در این بستان****جز کرگس مرده خوار، طیاری
وز شومی او همی برون آید****از شاخ به جای برگ او ماری
گشتند رهی او ز نادانی****هر بی هنری و هر نگون ساری
اقرار به بندگی او داده****بی هیچ غمی و هیچ تیماری
من گشته هزیمتی به یمگان در****بی هیچ گنه شده به زنهاری
چون دیو ببرد خان و مان از من****به زین به جان نیافتم غاری
مانده است چو من در این زمین حیران****هر زاهد و عابدی و بنداری
بیچاره شود به دست مستان در****هشیار اگرچه هست عیاری
یک حرف جواب نشنود هرگز****هرچند که گفت مست خرواری
ای مانده چو من بدین زمین اندر****بیمار نه و مثل چو بیماری
هرچند که خوار و رنجه ای منگر****زنهار به روی ناسزاواری
زنار، اگرچه قیمتی باشد،****خیره کمری مده به زناری
چون کار جهان چنین فرا شوبد****سر بر کند از جهان جهانداری
چون دود بلند شد به هر حالی****سر بر زند از میان او ناری
این دیو هزیمتی است اینجا در****منگر تو بدانکه ساخت کاچاری
آن خانه که عنکبوت برسازد****تا صید مگس کند چو مکاری
پس زود کندش ساخته لیکن****گنجشک بدردی به منقاری
گر باز به دام
او درآویزد****عاری بود آن و سهمگن عاری
ای باز سپید و خورده کبگان را****مردار مخور به سان ناهاری
بنشین بی کار ازانکه بی کاری****به زانکه کنی بخیره بیگاری
یک سو کش سرت ازین گشن لشکر****بیهوده مرو پس گشن ساری
این خوب سخن بخیره از حجت****همواره مده به هر سخن خواری
قصیده شماره 257: اگر زگردش جافی فلک همی ترسی
اگر زگردش جافی فلک همی ترسی****چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟
وگر حذر نکند سود با سفاهت او****چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟
چرا که باز نداری چو مردمان به هوش****خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟
به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست****اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی
به علم بر غرض گردش فلک بر رس****اگر به کوته قامت برو همی نرسی
نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ****نگاه کن که تو اندر میانهٔ قفسی
گهی ز سردی نجم زحل همی فسری****گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی
اگر به جنس یکی اند و آتش اند همه****به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی
به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد****بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی
اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت****درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی
وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست****کز این نصیحت کرده ستت آن یکی طبسی
تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین****شده ستی از شرف مردمی سوی تیسی
هگرز همبر دانا نبود نادانی****چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی
به فضل کوش و بدو جوی آب روی ازانک****به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی
به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس****رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی
همی کشد ز پس خویشت این جهان که
بجوی****گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی
نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو****کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو****به صورت بشری در به سیرت مگسی
بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا****که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی
ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک****بخوان و نیک بیندیش آیهالکرسی
ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی****که جمع باشند آن روز جنی و انسی
گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز****ز کرده هات به مثقال ذره ای منسی
یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس****که آن برون برد از دل خیانت و پیسی
اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی****که در تنور نهندت هریسه یا عدسی
چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید****اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟
تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس****کنون که زرد شده ستی چو گندم نجسی
بدان بکوش که گردنت را گشاده کند****کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی
همی به آتش خواهند بردنت زیراک****به زور آتش، زری جدا شود ز مسی
اگر زری نکند کار برتو آن آتش****وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی
قصیده شماره 258: آن قوت جوانی وان صورت بهشتی
آن قوت جوانی وان صورت بهشتی****ای بی خرد تن من از دست چون بهشتی؟
تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی****پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی
پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی****طاووس وار بودی و امروز خارپشتی
گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت****آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی
واکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند****از دل برون کن ای تن این انده و درشتی
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو****عمرت چو باد و گردون چون
بادبان کشتی
عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی****سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی
واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا****این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی
ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه****فردا درود باید تخمی که دیش کشتی
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور****بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی
راهی است این که همبر باشد درو به رفتن****درویش با توانگر با مزگتی کنشتی
لیکن دو راه آید پیش این روندگان را****کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی
در معده ت آتش آمد مشغول شد بدو دل****تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی
فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی****آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی
کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر****بی هیچ سود کردی زین شهر برگذشتی
گوئی که من ندانم چیزی و بی گناهم****نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟
با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی****اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی
گر در بهشت باشد نادان بی تعبد****پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی
چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی****ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی
ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا****گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی
قصیده شماره 259: جهانا عهد با من جز چنین بستی
جهانا عهد با من جز چنین بستی****نیاری یاد از آن پیمان که کرده ستی
اگر فرزند تو بودم چرا ایدون****چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟
فرود آوردی آنچه ش خود برآوردی****گسستی هرچه کان را خود بپیوستی
بسی بسته شکستی پیش من، پس چون****نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟
بگوئی وانگهی از گفته برگردی****بدان ماند که گوئی بی هش و مستی
نگار کودکی را که ش به من دادی****به آب پیری از رویم فرو شستی
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟****بدان ماند که گوئی نایم
و پستی
ز رنج تو نرستم تا برستم من****چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟
وگر چند از تو سختی بینم و محنت****ندارم دست باز از تو بدین سستی
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان****به بامت بر شوم روزی از این پستی
به عهد ایزدی چون من وفا کردم****ندارم باک اگر تو عهد بشکستی
به شستم سال چون ماهی در شستم****به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی
زمانه هرچه دادت باز بستاند****تو، ای نادان تن من، این ندانستی
شکم مادرت زندان اول بودت****که اینجا روزگاری پست بنشستی
گمان بردی که آن جای قرار توست****ازان بهتر نه دانستی و نه جستی
جهان یافتی با راحت و روشن****چو زان تنگی و تاریکی برون جستی
بدان ساعت که از تنگی رها گشتی****شنوده ستی که چون بسیار بگرستی؟
ز بیم آنکه جای بتر افتادی****ندانستی که ت این به زان کزو رستی
چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر****یکی هندو یکی سگزی یکی بستی
اگر نه بی هش و مستی ز نادانی****از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟
چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر****ر بر جستی و شست از سالیان رستی
به گاه معصیت بر اسپ ناشایست****و نابایست مر کس را نپایستی
کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی****نگشتی سیر از این عمری که اندستی
چرا آن را که ت او کرد این بلند ایوان****به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟
از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل****تو را اکنون که حاصل بر سر شستی
وزینجا چون توان و دست گه داری****چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟
چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟****چرا نندیشی از بیم تهی دستی؟
که دیو توست این عالم فریبنده****تو در دل دیو ناکس را نپیخستی
به دست دیو دادی دل خطا کردی****به
دست دیو جان خویش را خستی
به جای خویش بد کردی چو بد کردی****کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟
به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟****کجا داری تو با او طاقت کستی؟
عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو****نتاوی با کس ار با او نتاوستی
کمر بسته همی تازی و می نازی****کمر بسته چنین درخورد و بایستی
تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا****اگرچه تو کمر بستی و او کستی
تو را جائی است بس عالی و نورانی****چو بیرون جستی از جای بدین گستی
بیاموزی قیاس عقلی از حجت****اگر مرد قیاس حجتی هستی
تفکر کن که تو مر بودنی ها را****چو بندیشی ز حال بود فهرستی
قصیده شماره 260: ای گرد گرد گنبد طارونی
ای گرد گرد گنبد طارونی****یکبارگی بدین عجبی چونی؟
گردان منم به حال و نه گردونم****گردان نه ای به حال و تو گردونی
گر راه نیست سوی تو پیری را****مر پیری مرا ز چه قانونی؟
زیرا که روزگار دهد پیری****وز زیر روزگار تو بیرونی
اکنونیان روان و تو برجائی****زیرا که نیست جسم تو اکنونی
درویش توست خلق به عمر ایراک****از عمر بی کناره تو قارونی
درویش دون بود، همه دونانند****اینها و، بر نهاده به تو دونی
هر کس که دون شمارد قارون را****از ناکسیش باشد و مجنونی
فرزند توست خلق و مر ایشان را****تو مادر مبارک و میمونی
بر راه خلق سوی دگر عالم****یکی رباط یا یکی آهونی
ای پیر، بر گذشته جوانی چون****دیوانه وار غمگن و محزونی؟
دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،****گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟
پنجاه و اند سال شدی، اکنون****بیرون فگن ز سرت سرا کونی
گوئی که روزگار دگرگون شد****ای پیر ساده دل، تو دگرگونی
سروی بدی به قد و به رخ لاله****اکنون به رخ زریر و به قد نونی
گلگون رخت چو شست بهار ازور****بگذشت گل بگشت ز
گلگونی
مال تو عمر بود بخوردی پاک****آن را به بی فساری و ملعونی
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین****بر درد مالی و غم مغبونی؟
آن کس که دی همیت فریغون خواند****اکنون به سوی او نه فریغونی
وان را که نوش و شهد و شکر بودی****امروز زهر و حنظل و طاعونی
با تو فلک به جنگ و شبیخون است****پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟
هرشب زخونت چون بخورد لختی****چیزی نمانی ار همه جیحونی
گر خون تو نخورد به شب گردون****پس کوت آن رخان طبرخونی؟
مشغول تن مباش کزو حاصل****نایدت چیز جز همه وارونی
از حلق چون گذشت شود یکسان****با نان خشک قلیهٔ هارونی
جان را به علم و طاعت صابون زن****جامه است مر تو را همه صابونی
خاک است مشک و عنبر و تو خاکی****گرچه ز مشک و عنبر معجونی
ملکت نماند و گنج برافریدون****ایمن مباش اگر تو فریدونی
افزونیی که خاک شود فردا****آن بی گمان کمی است نه افزونی
کار خر است خواب و خور ای نادان****پس خر توی اگر تو همیدونی
مردم ز علم و فضل شرف یابد****نز سیم و زر و از خز طارونی
از علم یافت نامور افلاطون****تا روز حشر نام فلاطونی
با جاهلان از آرزوی دانش****با قال و قیل و حیلت و افسونی
از جهل خویشتن چو خود آگاهی****پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی
دانا به یک سؤال برون آرد****جهل نهفته از تو به هامونی
تو سوی خاص خلق سیه سنگی****گر سوی عام لولوی مکنونی
علم است کیمیای بزرگی ها****شکر کندت اگر همه هپیونی
شاگرد اهل علم شوی به زان****کاکنون رهی و چاکر خاتونی
مردم شوی به علم چو ماذون کو****داعی شود به علم ز ماذونی
ذوالنونی از قیاس تو ای حجت****دریاست علم دین و تو ذوالنونی
قصیده شماره 261: ای گشته سوار جلد بر تازی
ای گشته سوار جلد بر تازی****خر پیش سوار علم چون تازی؟
تازیت
ز بهر علم و دین باید****بی علم یکی است رازی و تازی
گر تازی و علم را به دست آری****شاید که به هردو سر بیفرازی
بی علم به دست ناید از تازی****جز چاکری و فسوس و طنازی
نازت ز طریق علم دین باید****نازش چه کنی به شعر اهوازی؟
ای بر ره بازی اوفتاده بس****یک ره برهی ازین ره بازی
از طاعت خفته ای و بر بازی****چون باز به ابر بر به پروازی
بازی است زمانه بس رباینده****با باز زمانه چون کنی بازی
بازی رسنی نه معتمد باشد****بس بگسلد این رسنت، ایا غازی
ای دیو دوان چرا نمی بینی****از جهل نشیب دهر از افرازی
تازنده زمان چو دیو می تازد****تو از پس دیو خیره می تازی
بازی ز کجات می فراز آید****ای مانده به قعر چاه صد بازی؟
رازی است بزرگ زیر چرخ اندر****بی دین تو نه اهل آن چنان رازی
انبازانند دینت با دنیا****چون با تن توست جان به انبازی
دنیا به تگ اندر است دینت کو؟****بی دین به جهان چرا همی نازی؟
غرقه شده ای به بحر دنیا در****یا هیچ همی به دین نپردازی
با آز هگرز دین نیامیزد****تو رانده ز دین به لشکر آزی
آواز گلوی بخت شوم آزست****تو فتنه شده برین به آوازی
غمز است هر آنچه ت آز می گوید****مشنو به گزاف از آز غمازی
با دهر که با تو حیله ها سازد****ای غره شده چرا همی سازی؟
بنگر که جهانت می بینجامد****هر روز تو کار نو، چه آغازی؟
آن را که ت ازو همی رسد خواری****ای خواری دوست خیره چه نوازی
ای بز و زبون تن ز بهر تن****همواره چرا زبون بزازی
این جاهل را به بز چون پوشی****در طاعت و علم خویش نگدازی
تا کی بود این بنا طرازیدن؟****چون خوابگه قدیم نطرازی؟
ای حجت، کاز خرد باشد****همواره تو زین بدل در این کازی
قصیده شماره 262: بر مرکبی به تندی شیطانی
بر مرکبی به تندی شیطانی****گشتم بگرد
دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم****او را سوار همچو سلیمانی
گوئی درشت و تیره همی بینم****آویخته ز نادره ایوانی
ایوان به گرد گوی درون گردان****وز بس چراغ و شمع چو بستانی
بنگر بدو اگرت همی باید****بر مبرم کبود گلستانی
گاهی گمان همی برمش باغی****گه باز تنگ و ناخوش زندانی
افزون شونده ای نه همی بینم****کو را همی نیابد نقصانی
نوها همی خلق شود و هرگز****نشنید کس که نو شد خلقانی
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث****هر عاجزی نداند و نادانی
پس محدث است عالم جسمانی****زین خوبتر چه باید برهانی؟
گوئی است این حدیث و برو هر کس****برده است دست خویش به چوگانی
رفتم به نزد هر سرو سالاری****گشتم به گرد هر در و میدانی
خوردم ز مادران سخن هر یک****شیری دگر ز دیگر پستانی
دامی نهاده دیدم هر یک را****وز بهر صید ساخته دکانی
هر مفلسی نشسته به صرافی****پر باده کرده سائلی انبانی
دعوی همی کنند به بزازی****هر ناکسی و عاجز و عریانی
بی تخم و بی ضیاع یکی ورزه****از خویشتن بساخته دهقانی
بی هیچ علم و هیچ حقومندی****در پیشگه نشسته چو لقمانی
از علم جز که نام نداند چیز****این حال را که داند درمانی؟
چون کاغذ سپید که بر پشتش****باشد به زرق ساخته عنوانی
ای بانگ بر گرفته به دعوی ها****چندان که می نباید چندانی
بس مان ز بانگ دست مغنی،بس****هات هزاردستان دستانی
گر بانگ بی معانی مان باید****انگشت برزنیم به پنگانی
هر غیبه ای ز جوشن قولت را****دارم ز علم ساخته پیکانی
نه مرد بارنامه و تزویرم****از ماهیی شناسم ثعبانی
دین دیگر است و نان طلبی دیگر****بگذار دین و رو سپس نانی
دین گوهری است خوب که عقل او را****کان الهی است، عجب کانی
کانی که با خرندهٔ این گوهر****عهدی عظیم گیرد و پیمانی
مر گوهر خرد را نسپارد****نه هیچ مدبری و نه شیطانی
در باز کرد سوی من این
کان را****بگشاد قفل بسته سخن دانی
دست سخن ببست و به من دادش****هرگز چینن نکرد کس احسانی
بنده بدین شده است سخن پیشم****نارد بدانچه خواهم عصیانی
من چون زبان به قول بگردانم****اندر سخن پدید شود جانی
چون گشت حال خلق جهان یارب****بفرست در جهانت نگهبانی
کس ننگرد همی به سوی دینت****وز راستی نداند بهتانی
متواری است و خوار و فرومانده****هرجا که هست پاک مسلمانی
ای کرده خیر خیره تو را حیران****چون خویشتن معطل و حیرانی
بندیش تا بر آنچه همی گوئی****از عقل هست نزد تو میزانی
غره شدی بدانچه پسندیدت****هر کاهل خسیس تن آسانی
هرچیز با قرین خود آرامد****جغدی گرد قرار به ویرانی
این است آن مثل که «فرو ناید****خر بنده جز به خان شتربانی»
بر طاعت مطیع همی خندد****مانند نیستت بجز از مانی
تاوان این سخن بدهی فردا****تاوانی و، چه منکر تاوانی
از منزل شریعت رفته ستی****واندر نهاده سر به بیابانی
اعنی که من جدا شوم از عامه****رایی دگر بگیرم و سامانی
ای کرده خمر مغز تو را خیره،****مستی تو در میانهٔ مستانی
در مغز پرفساد کجا آید****جز کز خیال فاسد مهمانی؟
ای حجت خراسان، کوته کن****دست از هر ابلهی و سر اوشانی
دین ورز و با خدای حوالت کن****بد گفتن از فلانی و بهمانی
قصیده شماره 263: بهار دل دوستدار علی
بهار دل دوستدار علی****همیشه پر است از نگار علی
دلم زو نگار است و علم اسپرم****چنین واجب آید بهار علی
بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن****دل ناصبی را به خار علی
از امت سزای بزرگی و فخر****کسی نیست جز دوستدار علی
ازیرا کز ابلیس ایمن شده است****دل شیعت اندر حصار علی
علی از تبار رسول است و نیست****مگر شیعت حق تبار علی
به صد سال اگر مدح گوید کسی****نگوید یکی از هزار علی
به مردی و علم و به زهد و سخا****بنازم بدین هر چهار علی
ازیرا
که پشتم ز منت به شکر****گران است در زیر بار علی
شعار و دثارم ز دین است و علم****هم این بد شعار و دثار علی
تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو****نه ای آگه از پود و تار علی
محل علی گر بدانی همی****بیندیشی از کار و بار علی
مکن خویشتن مار بر من که نیست****تو را طاقت زهر مار علی
به بی دانشی هر خسی را همی****چرا آری اندر شمار علی؟
علی شیر نر بود لیکن نبود****مگر حربگه مرغزار علی
نبودی در این سهمگن مرغزار****مگر عمرو و عنتر شکار علی
یکی اژدها بود در چنگ شیر****به دست علی ذوالفقار علی
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار****یمین علی با یسار علی
سران را درافگند سر زیر پای****سر تیغ جوشن گذار علی
نبود از همه خلق جز جبرئیل****به حرب حنین نیزه دار علی
به روز هزاهز یکی کوه بود****شکیبا، دل بردبار علی
چو روباه شد شیر جنگی چو دید****قوی خنجر شیرخوار علی
همی رشک برد از زن خویش مرد****گه حملهٔ مردوار علی
گر از غارت دیو ترسی همی****درآمدت باید به غار علی
به غار علی در نشد کس مگر****به دستوری کاردار علی
ز علم است غار علی، سنگ نیست****نشاید به سنگ افتخار علی
نبینی به غار اندرون یکسره****سرای و ضیاع و عقار علی
نبارد مگر ز ابر تاویل قطر****بر اشجار و بر کشت زار علی
نبود اختیار علی سیم و زر****که دین بود و علم و اختیار علی
شریعت کجا یافت نصرت مگر****ز بازوی خنجر گزار علی؟
ز کفار مکه نبود ایچ کس****به دل ناشده سوکوار علی
سر از خس برون کرد نارست هیچ****کس اندر همه روزگار علی
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود****زبان و دو دست و ازار علی
گزین و بهین زنان جهان****کجا بود جز در کنار علی؟
حسین و حسن یادگار رسول****نبودند
جز یادگار علی
بیامد به حرب جمل عایشه****بر ابلیس زی کارزار علی
بریده شد ابلیس را دست و پای****چو بانگ آمد از گیرودار علی
از آتش نیابند زنهار کس****چو نایند در زینهار علی
که افگند نام از بزرگان حرب****مگر خنجر نامدار علی؟
به بدر و احد هم به خیبر نبود****مگر جستن حرب کار علی
پس آنک او به بنگاه می پخت دیگ****به هنگام خور بود یار علی
شتربان و فراش با دیگ پز****نبودند جز پیشکار علی
سواری که دعوی کند در سخن****بیا، گو، من اینک سوار علی
اگر ناصبی گوش دارد زمن****نکو حجت خوش گوار علی
به حجت به خرطومش اندر کشم****علی رغم او من مهار علی
وگر سر بتابد به بی دانشی****ز علم خوش بی کنار علی
نیاید به دشت قیامت مگر****سیه روی و سر پرغبار علی
قصیده شماره 264: جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟****که تو میزبانی نه بس نیک خوانی
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است****ازین گفتمت من که بد میزبانی
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت****هم آن به که کس را به خوانت نخوانی
یکی نان دهی خلق را می ولیکن****اگرشان یکی نان دهی جان ستانی
نه ام من تو را یار و درخور، جهانا****همی دانم این من اگر تو ندانی
ازیرا که من مر بقا را سزاام****نباشد سزای بقا یار فانی
مرا بس نه ای تو ازیرا حقیری****اگرچه به چشمم فراخ و کلانی
ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،****جهانا، برین که ت بگفتم نشانی
چو این پنج روزم همی بس نباشی****نه بس باشیم مدت جاودانی
تو می ماند خواهی و من جست خواهم****جهان گر توی پس مرا چون جهانی
جهانا، زبان تو من نیک دانم****اگرچه تو زی عامیان بی زبانی
چو زین پیش زان سان که بودی نماندی****یقینم کزین پس بر این سان نمانی
به مردم شده ستی تو با قدر و قیمت****که زر
است مردم تو را و تو کانی
چه کانی؟ ندانم همی عادت تو****که از گوهر خویش می خون چکانی
تو، ای پیر مانده به زندان پیری،****ز درد جوانی چنین چون نوانی؟
جوانیت باید همی تا دگر ره****فرومایگی را به غایت رسانی
ز رود و سرود و نبید و فسادت****زنا و لواطت چو خر کامرانی
گرفتار این فعل هائی تو زیرا****به دل مفسدی گر به تن ناتوانی
مخالف شده ستی تن و جان و دل را****تنت زاهد است و دل و جانت زانی
چو بازی شکسته پر و دم بماندی****جز این نیست خود غایت بدنشانی
به حسرت جوانی به تو باز ناید****چرا ژاژخائی، چرا گربه شانی؟
جوانی ز دیوی نشان است ازیرا****که صحبت ندارد خرد با جوانی
اگر با جوانی خرد یار باشد****یکی اتفاقی بود آسمانی
جوان خردمند نزدیک دانا****چو دری بود کش به زر در نشانی
دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،****یکی این جهانی یکی آن جهانی
جوان گر برین مهر دارد، نکوهش****نیاید ز دانا بر این مهربانی
تو، ای پیر، با اسپ کرهٔ جوانان****خر لنگ خود را کجا می دوانی؟
درخت خرد پیری است، ای برادر،****درختش عیان است و بارش نهانی
بیا تا ببینم چه چیز است بارت****که زردی و کوژی چو شاخ خزانی
چرا بار ناری چو خرما سخن ها؟****همانا که بیدی ز من زان رمانی
جوانی یکی مرغ بودت گر او را****بدادی به زر نیک بازارگانی
اگر سود کردی خرد، نیست باکی****ازانک از جوانی کنون بر زیانی
جوانی یکی کاروان است، پورا،****مدار انده از رفتن کاروانی
نشان جوانی بشد زان مخور غم****جوان از ره دانش اکنون به جانی
اگر شادمان و قوی بودی از تن****به جانت آمد از قوت و شادمانی
ازین پیش میلت به نان بود و اکنون****یکی مرد نامی شد آن مرد نانی
نهال تنت چون کهن
گشت شاید****که در جان ز دین تو نهالی نشانی
نهالی که چون از دلت سر برآرد****سر تو برآید به چرخ کیانی
نهالی که باغش دل توست و ز ایزد****برو مر خرد را رود باغبانی
تو را جان جان است دین، ای برادر****نگه کن به دل تا ببینی عیانی
تنت را همی پاسبانی کند جان****چو مر جانت را دین کند پاسبانی
اگر جانت را دین شبان است شاید****که بر بی شبانان بجوئی شبانی
وگر بر ره بی شبانان روانی****نیابی از این بی شبانان شبانی
زمینیت را چون زمین باز خواهد****زمان باز خواهدت عمر زمانی
تو اندر دم اژدهائی نگه کن****که جان را از این اژدها چون رهانی
کنون کرد باید طلب رستگاری****که با تن روانی نه بی تن روانی
که تو چون روانی چنین پست منشین****که با تو نماند بسی این روانی
نمانی نه در کاروان نه به خانه****نه بی زندگانی نه با زندگانی
تو را در قران وعده این است از ایزد****چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟
تو را جز که حجت دگر کس نگوید****چنین نغز پیغام های جهانی
قصیده شماره 265: نگه کن سحرگه به زرین حسامی
نگه کن سحرگه به زرین حسامی****نهان کرده در لاژوردین نیامی
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم****چو برقی که بیرون کشی از غمامی
یکی گند پیر است شب زشت و زنگی****که زاید همی خوب رومی غلامی
وجود از عدم همچنین گشت پیدا****از اول که نوری کنون از ظلامی
مپندار بر روز شب را مقدم****چو هر بی تفکر یله گوی عامی
که شب نیست جز نیستی ی روز چیزی****نه بی خانه ای هست موجود بامی
اگر چند هر پختنی خام باشد****نه چون تر و پخته بود خشک و خامی
نظامی به از بی نظامی وگرچه****نظامی نگیرد مگر بی نظامی
بسوی تمامی رود بودنی ها****به قوت تمام است هر ناتمامی
تو در راه عمری همیشه شتابان****در این ره نشایدت کردن مقامی
است، روزی****چو می بری از راه هر روز گامی
نبینی که ت افگند چون مرغ نادان****ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟
نویدت دهد هر زمانی به فردا****نویدی که آن را نباشد خرامی
که را داد تا تو همی چشم داری****فزون از لباس و شراب و طعامی؟
منش پنجه و هشت سال آزمودم****نکرد او به کارم فزون زین قیامی
یکی مرکبی داده بودم رمنده****ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی
همی تاخت یک چند چون دیو شرزه****پس هر مرادی و عیشی و کامی
مرا دید بر مرکبی تند و سرکش****حکیمی کریمی امامی همامی
«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی****که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»
ز هر کس بجستم فساری و قیدی****بهر رایضی نیز دادم پیامی
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم****بسر بر مر او را ز عقل اوستامی
کنون هر حکیمی به اندیشه گوید****که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی
طمع بود آنکه م همی تاخت هرسو****شب و روز با من همی زد لطامی
چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل****به دنیا و دین خود اندر قوامی
جهان هرچه دادت همی باز خواهد****نهاده است بی آب رخ چون رخامی
به هر دم کشیدن همی وام خواهی****بهر دم زدن می دهی باز وامی
کم از دم چه باشد، چو می باز خواهد****چرا چشم داری عطا زو حطامی؟
که دیدی که زو نعره ای زد به شادی****که زو برنیاورد ای وای مامی؟
که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم****که نستد فزون از مصیبت ورامی؟
حذر دار تا ریش نکندت ازیرا****حسامی است این، ای برادر، حسامی
مرا دانی از وی که کرده است ایمن؟****کریمی حکیمی همامی امامی
که فانی جهان از فنا امن یابد****اگر زو بیابد جواب سلامی
اگر صورتش را ندیدی ندیدی****به دین بر ز یزدان دادار نامی
وگر لشکر او ندیدی نبیند****چنان جز به محشر دو
چشمت زحامی
به جودش بشست این جهان دست از من****نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی
برابر شدم بی طمع با امیری****که بایدش بی چاشت از شام شامی
چو من هر حلالی بدو باز دادم****چگونه فریبد مرا زو حرامی؟
سرم زیر فرمان شاهی نیارد****نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی
قصیده شماره 266: ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری
ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری****تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری
توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش****عفیفه مریم مر پور خویش را پدری
به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی****چو گشت مفلس هر شوربخت بی هنری
خبر همی ز تو جویند جملگی غربا****و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری
به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی****به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی****زره به روی خود اندر کشند هر شمری
مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند****به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری
به نوبهار ز رخسار دختران درخت****نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری
چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود****برون نیارد از بیم دختریش سری
به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ****ز سند و زنگ و حبش بی قیاس و مرحشری
به سان طیر ابابیل لشکری که همی****بیوفتد گهری زو به جای هر حجری
چو خیمه ای شود از دیبهٔ کبود فلک****که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری
کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق****ز مهره های بلورین ساده سود بری
چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر****کنونش بنگر چون آبگینگین سپری
رسوم دهر همین است کس ندید چنو****نه مهربانی هرگز نه نیز کینه وری
همی رسند ازو بی گناه و بی هنری****یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری
زخلق بیشتر اندر جهان
که حیرانند****همی دوند چو بی هوش هر کسی به دری
یکی به جستن نفعی همی دود به فراز****یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری
یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام****یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری
به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی****نژند و خوار بمانده به در نکو سیری
بدین سبب متحیر شدند بی خردان****برفت خلق چو پروانه هر سو نفری
یکی همی نبرد ظن که هست عالم را****برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری
یکیت گوید برگی مگر به علم خدای****نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری
یکیت گوید یکی به عمر کم نشود****ز خلق تا ننشیند به جای او دگری
یکیت گوید کاین خلق بی شمار همه****ز روزگار بزاید ز ماده ای و نری
یکیت گوید کافتاده اند چون مستان****که با ما می نشناسند از بهی بتری
کسی نبینی کو راه راست یارد جست****مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری
یکیت گوید من بر طریق بهمانم****که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری
یکیت گوید خواجه امام کاغذمال****یکی فریشته بود او به صورت بشری
امام مفتخر بلخ قبهالاسلام****طریق سنت را ساخته است مختصری
به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک****چو راه رهبر جوید ز کور بی بصری
همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد****به سوی آن حجری بود و سوی این گهری
به سوی آن این را و به سوی این آن را****اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری
خدای زین دو دعا خود کدام را شنود****که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟
اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند****از آسمان نچکد بر زمین من مطری
ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود****وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری
چرا مرا نه روا رفتن از پس
حیدر****اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟
تو را که گم بده ای نیستی تو گم که منم****مگر که همچو تو ناکس خری و بی نظری
مرا طریق سوی اهل خانهٔ دین است****تو را طریق سوی آن غریب ره گذری
کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف****کسی نداده به زنار جز که تو کمری
ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای****نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟
مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول****ازو برآمد بر آسمان دین قمری
جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند****کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری
نبود آهن تیغ علی که آتش بود****کزو بجست یکی جان به جای هر شرری
مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز****حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟
بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن****ز شعر من شکری و ز نثر من درری
قصیده شماره 267: مردم اگر این تن ساسیستی
مردم اگر این تن ساسیستی****جز که یکی جانور او کیستی؟
جانوران بنده ش گشتی اگر****مردم تو جوهر ناریستی
رمز سخن های من ار دانیی****قول منت مژده به شادیستی
وعده نبودیش به ملک ابد****گر گهرش گوهر فانیستی
نعمت باقی نرسیدی بدو****گر نه از این جوهر باقیستی
مایه اگر چرخ و طبایع بدی****هیچ نه زادی کس و نه زیستی
گر تو تن خود را بشناسیی****نیز تو را بهتر ازین چیستی؟
خویشتن خود را دانستیی****گرت یکی دانا هادیستی
گر خبرستیت که تو کیستی****کار جهان پیش تو بازیستی
بازی گیتی است چرا جستیش****گرت به کردار تو اصلیستی؟
دانی اگر بازی، باری، بد است****گر نه، پس آن بازی شادیستی
گر خبری هست ازین سوی تو****جستن بیشی همه پیشیستی
جستن پیشیت بفرمودمی****گرت به پیشی در بیشیستی
لابل بیشی نبود جز به فضل****فضل چه گوئی که چه شهریستی؟
هست بسوی تو همانا چنانک****فضل به دانستن تازیستی
فضل به
شعر است تو گوئی، مگر****سوی تو شعر آیت کرسیستی
شعر تو ژاژست، مگر سوی تو****فضل همه ژاژ درانیستی
نیست چنین، ور نه بجای قران****شعر و رسالت ها صابیستی
فضل اگر تازی بودی و شعر****راوی تو همبر مقریستی
فضل به تاویل قران است و مرد****داندی ار مغزش صافیستی
تاویل بالله نمودی تو را****رهبرت ار مصحف کوفیستی
آرزوی خواند قرآنت نیست****جز که مگر نام تو قاریستی
خواندن بی معنی نپسندیی****گر خردت کامل و وافیستی
خیره شدستم ز تو گویم مگر****مذهب تو مذهب طوطیستی
فوطه بپوشیئی تا عامه گفت****«شاید بودن کاین صوفیستی»
گرت به فوطه شرفی نو شدی****فوطه فروش تو بهشتیستی
راه نبینی تو و گوئی دلت****رانده مگر در شب تاریستی
راست همی گویم بر من مکن****روی ترش گوئی تیزیستی
رنگ نیابی همی از علم و بوی****گوئی نه چشم و نه بینیستی
روی نیاری بسوی شهر علم****گوئی مسکنت به وادیستی
ز آب خرد خشک نگشتی زبانت****گرت یکی مشفق ساقیستی
ز آب خرد گر خبرستی تو را****میل تو زی مذهب شاعیستی
گر برسیدی به لبت آب من****آب تو نزدیک تو دردیستی
بندهٔ جهلی و بمانده بدانک****جان تو را جهل زغاریستی
گر نبدی فضل خدا و رسول****کی ز کسی طاعت و نیکیستی
این سخن ای غافل کی گفتمی****گرنه چنین محکم و عالیستی؟
نه سخن خوب و نه پند و نه علم****کس نه مزکی و نه قاضیستی
زینت سؤالی کنم ار یارمی****پاسخ اگرت از دل یاریستی
دانی گر هیچ نبودی رسول****خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟
وانگه کس برده نگشتی ز خلق****نه نکبستی و نه شادیستی؟
در خلل ظلمت بودی اگر****خلق ز پیغمبر خالیستی؟
اینت بسنده است، اگر خواهیی****بشمرمی برتر ازین بیستی
نیست تو را طاقت این پند سخت****هستی اگر، نفس تو زاکیستی
قصیده شماره 268: چنین زرد و نوان مانند نالی
چنین زرد و نوان مانند نالی****نکرده ستم غم دلبر غزالی
نه آنم من که خنبانید یارد****مرا هجران بدری چون هلالی
نه
مالیده است زیر پا چو خوسته****مرا چون جاهلان را آز مالی
غم خوبان و آز مال دنیا****کجا باشد همال بی همالی؟
همه شب گرد چشم من نگردد****ز خیل خواب و آرامش خیالی
همی تابد ز چرخ سبز عیوق****چو ز آتش بر صحیفهٔ آب خالی
ثریا همچو بگسسته جمیلی****هلال ایدون چو خمیده خلالی
شب تیره ستاره گرد او در****چو حورانند گرد زشت زالی
مرا تا صبح بشکافد دل شب****نیابد دل ز رنج آرام و هالی
درخشد روی صبح از مغرب شب****منور همچو صدقی ز افتعالی
نیابد آنگهی عقل مدبر****از اینجا در طریق دین مثالی
ز نور صبح مر شب را ببیند****گریزنده چو ز ایمانی ضلالی
ضلالت عزت ایمان نیابد****چو زری کی بود هرگز سفالی؟
اگرچه شب بپوشد روی صورت****نگردد صورت از حالی به حالی
جمال و زیب زیبا کم نگردد****اگر چندش بپوشی در جوالی
نباشد خوار هرگز مرد دانا****بدان که ش خوار دارد بدخصالی
گر اجلالش کندشاید، وگرنه****نجوید برتر از حکمت جلالی
نباشد چون امیر و شاه و خان را****حکیمان را به مال اندر جمالی
جواب سایل شاهان بگوید****تگینی یا طغانی یا ینالی
ولیکن عاجز و خامش بماند****چو از چون و چرا باشد سؤالی
ایا گردنت بسته بر در شاه****ضیاعی یا عقاری یا عقالی
کمالت کو؟ کمال اندر کمال است****سوی دانا به از مالی کمالی
نه آن داناست کز محراب و منبر****همی گوید گزافه قال قالی
اگر نادان بگیرد جای دانا****به هرحالی نباشد جز محالی
نه بیش از شیر باشد گرچه باشد****درنده پیش شیر اندر شگالی
بدادم ناصبی را پاسخ حق****نخواهم کرد زین بیش احتمالی
چو دشمن دشمنی را کرد پیدا****نشاید نیز کردن پای مالی
به من ناکرده قصد خواسته و خور****نماند اندر خراسان بد فعالی
جز آن جرمی ندانم خویشتن را****که بی حجت نمی گویم مقالی
ز یزدان جز که از راه محمد****ندارم چشم فصلی و
اتصالی
نه زو برتر کسی دانم به عالم****نه بهتر ز ال او بشناسم آلی
به جان اندر بکشتم حب ایشان****کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟
حرامی ره نیابد زی من ایرا****همی ترسم مدام از هر حلالی
نگردد چون منی خود گرد بیشی****نه گرد حیلت از بهر منالی
جهان را دیدم و خلق آزمودم****به هر میدان درون جستم مجالی
نه مالی دیدم افزون از قناعت****نه از پرهیز برتر احتیالی
ازان پس که م فصاحت بنده گشته است****چگونه بنده باشم پیش لالی؟
چرا خواهد مرا نادان متابع؟****نیابد روبه از شیران عیالی
چگونه تکیه یارد کرد هرگز****ممیز مرد بر پوسیده نالی؟
نگیرم پیش رو مر جاهلی را****که نشناسد نگاری از نکالی
قصیده شماره 269: دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی
دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی****اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی
هنرت باید از آغاز، اگر نه بی هنری****محال باشد جستن بهی و پیش گهی
کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟****بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی
قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ****تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟
قلم نشانهٔ عقل است و تیغ مایهٔ جور****یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی****وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی
به تیغ بهتری تو به بتری ی دگری است****نگر به حال بدی ی دیگری مجوی بهی
بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی****که زان بهی دگری را نیاوری تبهی
ازان تهی تر دستی مدان که پر نشود****مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی
خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی****زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟
قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش****اگر به حکمت و علم اندر اهل
پایگهی
مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود****چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی
عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی****رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی
چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم****ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی
قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم****بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی
قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر****به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای****دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی
اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود****چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی
وگر به لب شکری بی مزه است شکر تو****چو بی مزه است سخنهات همچو آب چهی
ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی****زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی
ره در حکما گیر و زین عدو بگریز****که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی
ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت****دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی
طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب****همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی
توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟****ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی
مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست****به دل چه کینه گرفتی ز من به بی گنهی؟
ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز****چه کرده ام من اگر تو سزای تخت و گهی؟
فره نجویم بر کس به عدل خرسندم****چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟
اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی****به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی
اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل****برون شوی به گواهی ی
خرد ز مشتبهی
به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟****که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی
اگر گره بگشائی ز قول مرد حکیم****مهی سوی حکما گرچه روی پر گرهی
مگرد گرد در من، نه من به گرد درت****که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهی
هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم****چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی
قصیده شماره 270: بینی آن باد که گوئی دم یارستی
بینی آن باد که گوئی دم یارستی****یاش بر تبت و خرخیز گذارستی
نیستی چون سخن یار موافق خوش****گر نه او پیش رو فوج بهارستی
گر نبودی شده ایمن دل بید از باد****برگش از شاخ برون جست نیارستی
ور نه می لشکر نوروز فراز آید****کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی
فوج فوج ابر همی آید پنداری****بر سر دریا اشتر به قطارستی
اشترانند بر این چرخ روان ور نی****دشت همواره نه چون پیسه مهارستی
نه همانا که بر این اشتر نوروزی****جز که کافور و در و گوهر بارستی
دشت گلگون شد گوئی که پرندستی****آب میگون شد گوئی که عقارستی
گرنه می می خوردی نرگس تر از جوی****چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟
واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز****کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن****نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی
ای به نوروز شده همچو خران فتنه****من نخواهم که مرا همچو تو یارستی
گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»****کاشک امسال تو را کار چو پارستی
دلم از تو به همه حال بشستی دست****گر تو را در خور دل دست گزارستی
فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش****فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی
نیست فرقی به میان تو و آن خر****جز همی باید که ت پای چهارستی
سیرتی بهتر از این یافتیی بی شک****گرت ننگستی
از این سیرت و عارستی
گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی****مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟
مجلست بستانستی و رفیقان را****از درخت سخن خوب ثمارستی
وین گل و لالهٔ خاکی که همی روید****با گل دانش پیشت خس و خارستی
پیش گلزار سخن های حکیمانه ت****کار لاله بد و کار گل زارستی
مردم آن است که چون مرد ورا بیند****گوید «ای کاش که م این صاحب غارستی»
فضل بایدش و خرد بار که خرما بن****گر نه بار آوردی یار چنارستی
خرد است آنکه اگر نور چراغ او****نیستی عالم یکسر شب تارستی
خرد است آنکه اگر نیستی او از ما****نه صغارستی هرگز نه کبارستی
گر نبوده ستی این عقل به مردم در****خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی
تو چه گوئی که اگر عقل نبوده ستی****یک تن از مردم سالار هزارستی؟
ورنه با عقل همی جهل جفا جستی****گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟
سر به جهل از خرد و حق همی تابد****آنکه حق است که بر سرش فسارستی
یله کی کردی هر فاحشه را جاهل****گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز****معصفر گونه و نیروی شخارستی
ای دهان باز نهاده به جفای من****راست گوئی که یکی کهنه تغارستی
چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت****هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟
اندر این تنگ حصارم ننشستی دل****گرنه گرد دلم از عقل حصارستی
کار تو گر به میان من و تو ناظر****حاکمی عادل بودی بس خوارستی
کار دنیا گر بر موجب عقلستی****مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟
بل سخن های دلاویز بلند من****بر سر گنبد گردنده عذارستی
ور سخن هام فلاطون بشنوده ستی****پیش من حیران چون نقش جدارستی
یوز و باز سخن و نکته م را بی شک****دل دانای سخن پیشه شکارستی
دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی****گر
مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی
مر مرا گر پس دانش نشده ستی دل****همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی
بی شمارستی مال و خدم و ملکم****گر نه بیمم همه از روز شمارستی
بی قرارستی جانم چو تو در کوشش****گر بدانستی کاین جای قرارستی
قصیده شماره 271: از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی
از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی****در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون****مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی
یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی****سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی
چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت****تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی
جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنوده ستم****که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی
بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی****نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی
جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی****به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی
به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا****به رندهٔ روز و سوهان شبم دایم همی رندی
ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد****نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی
نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت****مگر آن را کزو ناید بجز بدفعلی و رندی
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده****که شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی
کجا پیوسته ای صحبت که دیگر روز نگسستی؟****درختی کی نشانده ستی که از بیخش نه برکندی؟
خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن****مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی
خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی****گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی
مرا
ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس****دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی
بدین مهلت که داده ستت مباش از مکر او ایمن****بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی
چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی****چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟
به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»****تو گوش دل نهاده ستی به دستان نهاوندی
اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت****بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟
بباید بی گمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن****که آنجا بدروی بی شک هر آنچ اینجا پراگندی
حکایت های شاهان را همی خوانی و می خندی****همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی
چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی****به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟
گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو****وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی
نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی****وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی
اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری****چرا امروز دشمن دار اهل البیت و فرزندی؟
قصیده شماره 272: ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی****بیم است که از کبر در این جای نگنجی
والله که نیاید به ترازوی خرد راست****گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی
ور مملکت روم بگیری چو سکندر****هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی
وز بند و بلای فلکی رسته نگردی****هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی
چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است****از بهر چه چندین به شب و روز برنجی
ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی****خزت چه همی باید و دیبای ترنجی
فردات تهی دست به کنجی بسپارند****هرچند ملک وار کنون بر سر گنجی
صنعت به
تو ضایع شد ازیرا که شب و روز****مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟****ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟
وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟****وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟
زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان****پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟
امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش****زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
از مکر خداوند همی هیچ نترسی****زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی
اندیشه کن از بندگی امروز که بنده ت****در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی
همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت****آگنده به گاورس دو خرواری غنجی
با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفی****با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی
والله که نسجند نماز تو ازیراک****روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی
تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی****نزدیک خردمند زراندود برنجی
رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید****تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟
لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت****از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟
آن است خردمند که خوردنش خلنج****زان است که تو بی خرد از کاسه خلنجی
گرگی تو که بی نفعی و بی خنج ولیکن****خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی
همسایهٔ بی فایده گر شاید ما را****همسایهٔ نیک است به افرنجه فرنجی
قصیده شماره 273: این تن من تو مگر بچهٔ گردونی
این تن من تو مگر بچهٔ گردونی****بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی
او همان است که بوده است ولیکن تو****نه همانا که همانی، که دگرگونی
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟****نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی
تو مر آن گوهر بیرونی
باقی را****چون یکی درج برآورده به افسونی
با تو تا مقرون است این گهر باقی****تو به زیب و به جمال ای تن قارونی
زان گهر یافته ای ای گهر تیره،****این قد سروی وین روی طبرخونی
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون****تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی
ای درونی گهر تیره، نمی دانی****که درونی نشود هرگز بیرونی؟
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده****چه همی بایدت این چونین افزونی؟
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن****گرت گویم صدف لولوی مکنونی
اندر این مرده صدف ای گهر زنده****چونکه مانده ستی بندی شده چون خوی؟
غره گردنده به دریای جهان اندر****گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی
تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی****غرض صانع سیاره و گردونی
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت****زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
جز تو همواره همه سر به نگونسارند****تو اگر شاه نه ای راست چنین چونی؟
خطر خویش بدان و به امانت کوش****که تو بر سر جهان داور مامونی
نور دادار جهان بر تو پدید آمد****تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی
گر به چاه اندر با بند بود خونی****اندر این چاه تو با بند همیدونی
وگر از زندان هر زنده رها جوید****تو بر این زندان از بهر چه مفتونی
تا از این بازی زندان نه ای آراسته****نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی
چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه****بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی
مست می خورده ازین سان نبود زیرا****تو چنین بی هش و مدهوش از افیونی
دیو بدگوهر از راه ببرده ستت****مست آن رهبر بدگوهر وارونی
هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش****با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟
چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت****بر چون نار بیاگنده ز ملعونی
چون سر دیوان بگرفت سر منبر****هریکی
دیو باستاد و ماذونی
بر ستوری امامانش گوا دارم****قدح وابقی و قلیهٔ هارونی
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد****راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی
ای خردمند، مخر خیره خرافاتش****که تو باری نه چنو خربط و شمعونی
علم دین را قانون اینست که می بینی****به خط سبز بر این تختهٔ قانونی
گر بر این آب تو را تشنگیی باشد****منت جیحونم و تو برلب جیحونی
و گرم گوئی «پس گر نه تو بی راهی****چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»
مغزت از عنبر دین بوی نمی یابد****زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی
وای بر من که در این تنگ دره ماندم****خنک تو که بنشسته به هامونی!
من در این تنگی بی دانش و بدبختم****تو به هامون بر دانا و همایونی!
که تواند که بود از تو مسلمان تر****که وکیل خان یا چاکر خاتونی؟
حال جسم ما هر چون که بود شاید****نه طبرخونی مانده است و نه زریونی
تا بدین حالک دنیی نشوی غره****که چنین با سلب و مرکب گلگونی
سلب از ایمان بایدت همی زیرا****جز به ایمان نبود فردا میمونی
به یکی جاهل کز بیم کند نوشت****نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟
سخن حجت بشنو که تو را قولش****به بکار آید از داوری زرعونی
قصیده شماره 274: آنچه ت بکار نیست چرا جوئی
آنچه ت بکار نیست چرا جوئی؟****وانچه ت ازو گریز چرا گوئی؟
به روئی ار به روی کسی آری****بی شک به رویت آید بی روئی
خوش خوش از جهان و جوانمردی****پیش آر و پیش مار خوی نوئی
بدخو عقاب کوته عمر آمد****کرگس دراز عمر ز خوش خوئی
این زال شوی کش چتو بس دیده است****از وی بشوی دست زناشوئی
بنده مشو ز بهر فزونی را****آن را که همچو اوئی و به زوئی
گر دانشت به مال به دست آمد****پس مال می به دانش چون جوئی؟
چون می فروشی آنچه خریده ستی؟****خونی ز خون
ز بهر چه می شوئی؟
جان را به علم پوش چو پوشیدی****تن رابه ششتری و به کاکوئی
روشن روانت گنه ز بی علمی****تیره تنت چو مشک به خوش بوئی
پوینده این جهان و فروزندی****او را از این قبل به تگاپوئی
قصیده شماره 275: جهانا چه در خورد و بایسته ای
جهانا چه در خورد و بایسته ای!****وگر چند با کس نپایسته ای
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی****به باطن چو دو دیده بایسته ای
اگر بسته ای را گهی بشکنی****شکسته بسی نیز هم بسته ای
چو آلوده ای بینی آلوده ای****ولیکن سوی شستگان شسته ای
کسی کو تو را می نکوهش کند****بگویش: هنوزم ندانسته ای
بیابی ز من شرم و آهستگی****اگر شرمگن مرد و آهسته ای
تو را من همه راستی داده ام****تو از من همه کاستی جسته ای
زمن رسته ای تو اگر بخردی****بچه نکوهی آن را کزو رسته ای؟
به من بر گذر داد ایزد تو را****تو بر ره گذر پست چه نشسته ای
ز بهر تو ایزد درختی بکشت****که تو شاخی از بیخ او جسته ای
اگر کژ برو رسته ای سوختی****وگر راست بر رسته ای رسته ای
بسوزد کژیهات چون چوب کژ****نپرسد که بادام یا پسته ای
تو تیر خدائی سوی دشمنش****به تیرش چرا خویشتن خسته ای؟
چو بی راه و بی رسته گشتی، مرا****چه گوئی که بی راه و بی رسته ای؟
چو دانش بیاری تو را خواسته ام****وگر دانش آری مرا خواسته ای
قصیده شماره 276: اگر نه بستهٔ این بی هنر جهان شده ای
اگر نه بستهٔ این بی هنر جهان شده ای****چرا که همچو جهان از هنر جهان شده ای؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان****تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده ای
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است****تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده ای؟
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی****چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل****تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده ای
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد****به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده ای
نگاه
کن که: در این خیمهٔ چهارستون****چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده ای
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران****چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد****که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده ای
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران****بر این مبارک خوان و تو میهمان شده ای
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان****تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده ای
اگر به عقل و سخن گشته ای بر این رمه میر****چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده ای؟
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده است****اگر تو در سلب خز و پرنیان شده ای؟
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش****تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده ای
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم****نه بند در تو چنین از چه شادمان شده ای؟
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو****همان زمان تو بر این عالی آسمان شده ای
نهان نه ای ز بصیرت به سوی مرد خرد****اگرچه از بصر بی خرد نهان شده ای
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت****اگر تو میر ستوران بی کران شده ای!
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی****که چون خدای خداوند هندوان شده ای
اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود****درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع****به سان اشعب طماع داستان شده ای
اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای****تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شده ای
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند****که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده ای
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی****اگر به دل تبع پند راستان شده ای
وگر عنان خرد داده ای به دست هوا****چو اسپ لانه
سرافشان و بی عنان شده ای
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت****که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده ای
تو نیک بختی کز مهر خاندان رسول****غریب و رانده و بی نان و خان و مان شده ای
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام****نه از گزاف چنین تو مثل روان شده ای
بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد****به سان موسی سالار و سرشبان شده ای
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز****به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده ای
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو****از آن قبل که تو از حق بی گمان شده ای
به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم****روان گمره را نیک میزبان شده ای
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند****بدان سبب که به دل خازن قران شده ای
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من****چو زرد بید به ایام مهرگان شده ای
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک****تو بی تمیز به گوش خرد گران شده ای
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من****بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده ای
تو بی تمیز بر الفغدن ثواب مرا****اگر بدانی مزدور رایگان شده ای
قصیده شماره 277: ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی
ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی****بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟
ور باطنت از نور یقین هست منور****بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟
آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس****پیدا شود او، همچو صوابی ز خطائی
در وصف چو خیری نبود خلق پرستی****در صید چو بازی نبود جوجه ربائی
قصیده شماره 278: چنین در کارها بسیار مندیش
چنین در کارها بسیار مندیش****مگو ورنه بکن کاری که گفتی
نباید کز چنین تدبیر بسیار****ز تاریکی به تاریکی درافتی
قصیده شماره 279: چند گردی گرد این بیچارگان
چند گردی گرد این بیچارگان؟****بی کسان را جوئی از بس بی کسی!
تا توانستی ربودی چون عقاب****چون
شدی عاجز گرفتی کر گسی
فاسقی بودی به وقت دست رس****پارسا گشتی کنون از مفلسی
قصیده شماره 280: ای همه گفتار خوب بی کردار،
ای همه گفتار خوب بی کردار،****بی مزه ای و نکو چو دستنبوی
روی مکن هر سوئی و باز مگرد****از سخن خویش مباش چو گوی
گوی نه ای چون دوروی گشته ستی؟****گوی کند هر زمان به هرسو روی
آنچه نخواهی که به درویش مکار****وانچه نخواهی که بشنویش مگوی
قصیده شماره 281: تا کی از آرزوی جاه و خطر
تا کی از آرزوی جاه و خطر****به در شاه و زی امیر شوی؟
دشمن من شدی بدانکه چو من****حاضر آیم تو می حسیر شوی
جهد آموختن بباید کرد****گرت باید که بی نظیر شوی
که نمیرند جمله باخطران****تا تو، ای بی خطر، خطیر شوی
مسمط
ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون****هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی****انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان****گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی****گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا****فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی****تا زنده ای بر گمرهی سازنده ای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر****جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما****بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود****چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن****نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا****اکنون صبای
مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم****چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد****چون برق خنجر بر کشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا****گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند****آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان****بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا****ای روزگار بی وفا ای گنده پیر پر دها
احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا****ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها
ای مادر فرزندخوار ای بی قرار بی مدار****احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا****ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو
من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو****بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا
خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب****شمس الندی فی المغرب بدرالدجی فی الموکب
ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما****آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ****آسوده خاک تیره رنگ المرتجی والمرتضی
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب****علمش رهایش را سبب بنده ش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا****عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو****آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا
ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین****هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین
چون روز روشن
شد مبین آثار تو بر اولیا****ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان****روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد****وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد
دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا****بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری
قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری****وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی
گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او****تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا****ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی
معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسی بن مریمی****لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا
مر عقل را دعوی تؤی مر نفس را معنی تؤی****امروز را تقوی تؤی فردوس را معنی تؤی
دنیی تؤی عقبی تؤی ای یادگار مصطفی****دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن
چون شیر ایزد بلحسن در روزگرد انگیختن****چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی
افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت****برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت
گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها****خواجهٔ مید کز خرد نفسش همی معنی برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد****باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر****تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا****بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد
وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد****از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا
آثار او یابند امام اندر بیان او تمام****از نظم او فاخر
کلام از فر او دین و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا****تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود
تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود****تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد****از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا****
رباعیات
رباعی شماره 1: کیوان چو قران به برج خاکی افگند
کیوان چو قران به برج خاکی افگند****زاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضؤ سماکی افگند****اعدای تو را سوی مغاکی افگند
رباعی شماره 2: تا ذات نهاده در صفائیم همه
تا ذات نهاده در صفائیم همه****عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه****چون رفت صفت عین حباتیم همه
رباعی شماره 3: ارکان گهرست و ما نگاریم همه
ارکان گهرست و ما نگاریم همه****وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه****واندر کف آز دلفگاریم همه