بره جستجوی دوست
کو رهبری که راه نماید بکوی دوست
از بی نشان نشان ندهد غیر بی نشان
خود بی نشان شویم پی جستجوی دوست
با پای او مگر بسپاریم راه او
ورنه بخویشتن نتوان شد بکوی دوست
هر چند میرویم بجائی نمیرسیم
کو جذبه عنایتی از لطف خوی دوست
بوئی زکوی دوست گر آید بسوی ما
در یکنفس زخویش توان شد بسوی دوست
چل سال راه رفتی و در گام اولی
ای فیض هیچ شرم نداری زروی دوست
تا چند مست باشی تو از باده هوس
یکجرعه هم بنوش زجام و سبوی دوست
غزل شمارهٔ 152
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
غزل شمارهٔ 153
بادهٔ تلخ کهنم آرزوست
ساقی سیمین ذقنم آرزوست
زهد ریا عیش مرا تلخ کرد
دلبر شیرین دهنم آرزوست
صحبت زاهد همه خار غمست
شاهد گل پیرهنم آرزوست
خال معنبر برخی چون قمر
زلف شکن در شکنم آرزوست
خیز و لب خود بلب من بنه
بوسه بر آن لب زدنم آرزوست
خیز که از توبه پشیمان شدم
ساقی پیمان شکنم آرزوست
تلخ بگو زان لب و دشنام ده
باده زجام سخنم آرزوست
خیز
و بکش تیغ و بکش تا بحشر
زندگی در کفنم آرزوست
نی غم زر دارم و نی سیم فیض
دلبر سیمین بدنم آرزوست
غزل شمارهٔ 154
یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست
سر مستئی زمیکنده جانم آرزوست
پائی زدم بدنبی و پائی به آخرت
نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست
از هر دو کون بی خبر و مست بندگی
آزادی زمالک و رضوانم آرزوست
افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس
از جانب یمن دم رحمانم آرزوست
آب حیات هست نهان در دهان یار
بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست
زان چشم غمزهٔ و زمژگان ستیزهٔ
تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست
شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد
مستی زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست
من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار
سرتا کنم نثار به سامانم آرزوست
بنما ز زیر زلف سیه عارض چو مه
کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست
لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی
در عین نور چشمهٔ حیوانم آرزوست
از دست زاهدان تر و زاهدان خشک
صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست
از دیده خون ببارم تا جان شود روان
چون فیض اجر خون شهیدانم آرزوست
غزل شمارهٔ 155
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار
هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
غزل شمارهٔ 156
بیا که از ازلم با تو آشنائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
بدل زچشم خرابت خرابی و مستی
بجان زباده لعل تو جانفزائی هست
زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد
زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست
مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست
میان عشق من و حسنت آشنائی هست
اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست
ولیک دامن لطف ترا رسائی هست
زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید
زلطفهای لطیف تو مومیائی هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
زپای تا سرت آئین دلربائی هست
سزد که فخر کند بر شهان گدای درت
که پادشاهی عالم درین گدائی هست
نمیرسد بجدائی غمی درین عالم
چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست
ترا وفای مراعات بیوفائی هست
نیازمند خدا از دو کون مستغنی است
که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست
توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسی را که پارسائی هست
توانی آنکه کنی بر دو کون
پادشهی
اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست
سجود شکر بود فرض بی نوایانرا
هزار راحت در رنج بینوائی هست
اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند
ولیک در طلبش نور رهنمائی هست
غزل شمارهٔ 157
بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست
بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست
مگو مگو زکجا آمدی کجا رفتی
ببین ببین که بجز سایه تو جائی هست
مگو مگو بجهان آشنا کرا داری
ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست
مرا بغیر هوای تو و رضای تو
هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست
هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم
چه مدعا چه هوا جز تو روی ورائی هست
بخاک درگه تو گر روم بجای دگر
کجا روم بجز این آستانه جائی هست
مقابل گل رویت نشینم و نالم
چو عندلیب که در گلشن نوائی هست
وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست
چو گنج باشد ناچار اژدهائی هست
اگر جهان همه بیگانه شد زفیض چه باک
چو التفات نهان تو آشنائی هست
غزل شمارهٔ 158
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست
بیا بیا که هنوزم نفس درآمدنست
ببار بر سر من گردگر بلائی هست
بکش بکش که نهم خنجر ترا گردن
کشم کشم دگرت نیز اگر جفائی هست
بکن بکن بمن خسته آنچه نتوان کرد
بجز دوا اگر این درد را دوائی هست
بکن بکن که جفای ترا نهادم سر
مکن وفا و مروت گرت وفائی هست
ممان ممان زمن خسته هیچ رسم و اثر
بکن را بیخ و بنم عشق را جزائی هست
بگو بگو بوصالت که سخت سوگندیست
شب فراق ترا هیچ انتهائی هست
وفای وعده
ندارد طمع زخوی تو فیض
مرا بس است گرت وعدهٔ وفائی هست
غزل شمارهٔ 159
ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
غزل شمارهٔ 160
در پردهٔ حسن دلربا کیست
این رشته بدست شاهدان نیست
من بیخبرم زخویش و او مست
هشیار میان ما و او کیست
معشوق که عشق چیست یا رب
این می زکجا و این چه مستی است
در چشم خوش بتان چه نشأه است
این می زکف کدام ساقیست
این روشنی از کدام خورشید
این آب زچشمهٔ که جاریست
دیده است برآب کس چنین نقش
مشاطهٔ حسن نو خطان کیست
بیماری چشم گلرخان را
در پردهٔ دلبری سبب چیست
در هر نگهی هزار فتنه
این معجزهٔ کدام عیسی است
یک تیر آید بصد نشانه
زه زه زکمان و بازوی کیست
هشدار که دیگریست دلبر
دریاب که عشق ما حقیقی است
در حسن بتان تجلی اوست
حق باشد این عشق و حق پرستیست
حسن از حق است و عشق از حق
نامی بر ما زعشق بازیست
ای شاهد شاهدان عالم
معشوق بجز تو در جهان کیست
فرهاد تو صد هزار شیرین
مجنون تو صد هزار دلیل است
ای فیض خراب عشق میباش
آبادی ما در این خرابیست
از
خود بگذر بعشق پیوند
باقی عشقست و جمله فانیست
غزل شمارهٔ 161
از دل مقصود عشق بازیست
تا ظن نبری که عشق بازیست
گر غرقه بخون دیده باشد
پیراهن عاشقان نمازیست
یک مصلحت از جفای خوبان
رفتن بحقیقی از مجازیست
بر وجه مجاز جلوهٔ حسن
تعلیم طریق عشق بازیست
ورزیدن بندگیست مطلوب
گر عشق حقیقی از مجازیست
ناکامی عاشقان بود کام
ناسازی عشق کارسازیست
بیماری عشق تندرستی است
پستی در عشق سرفرازیست
سرمایهٔ عاشقان نیازست
پیرایهٔ حسن بی نیازیست
هر کس سخنی که داشت طی شد
افسانهٔ ما بدین درازیست
جان بر سر عشق شاهدان نه
ای فیض شهید عشق غازیست
غزل شمارهٔ 162
بخیالت نمی توانم زیست
بی جمالت نمی توانم زیست
تشنهٔ بادهٔ وصال توام
بی وصالت نمی توانم زیست
بی جمال تو نیست ار امم
با جمالت نمی توانم زیست
هر چه با بنده میکنی نیکوست
بی فعالت نمی توانم زیست
زان دهان تلخ و شور و شیرینت
بی مقالت نمی توانم زیست
از لبت آب زندگی خواهم
بی زلالت نمی توانم زیست
شربتی زان لبم حوالت کن
بی نوالت نمی توانم زیست
جای جولان تست عرصهٔ دل
بی مجالت نمی توانم زیست
پای دل را بزلف خویش ببند
بی عفالت نمی توانم زیست
غم عشقش کمال تست ای فیض
بی کمالت نمی توانم زیست
غزل شمارهٔ 163
آنکه پنهانست از چشم کسان پیداست کیست
در دل هر ذره خورشید نهان پیداست کیست
آنکه دارد آسمانرا تا نیفتد بر زمین
هم زمین را تا بجنبد هر زمان پیداست کیست
سر نه پیچد هیچیک از حلقه فرمان او
کارفرمای زمین و آسمان پیداست کیست
آنکه زو پیداست هر پیدا و هر پیدائی
باز
در پیدا و پیدائی نهان پیداست کیست
ظاهر باطن نما و باطن ظاهر نما
در عیان پیدا و در پنهان عیان پیداست کیست
آنکه او پیداست چون خورشید نزد عارفان
در نقاب از دیده نامحرمان پیداست کیست
آنکه روی گلعذارانرا طراوت داد و رنگ
تا بریزد آب و رنگ عاشقان پیداست کیست
آنکه حسن خوبرویان پرتوی از حسن اوست
هر جمیلی می دهد از وی نشان پیداست کیست
آنکه بهر او زمین بی خود فلک سرگشته است
کوه ازو نالان و دریا در فغان پیداست کیست
آنکه هر دم صد قیامت آشکارا میکند
در دل دانا نهان از جاهلان پیداست کیست
آنکه شوری در دل هر ذره افکنده است
جمله عالم زوست در آه و فغان پیداست کیست
آنکه جسم و جان ازو پیدا و او از جسم و جان
ذات پاک او بری از جسم و جان پیداست کیست
آنکه او آئینه کونست و کون آئینه اش
برضمیر بی غبار عارفان پیداست کیست
آنکه مقصود منست از گفتن بیت و غزل
نزد صاحب دل چو خورشید جهان پیداست کیست
گرنداند اهل شک فیض از که میگوید سخن
نزد ارباب بصیرت بیگمان پیداست کیست
غزل شمارهٔ 164
در پردهٔ عاشقی نهان کیست
در جلوهٔ دلبری عیان کیست
حسن و احسان چو جمله از تست
محبوب بجز تو در جهان کیست
نگذاشت چو غیرت تو غیری
ما و من و او و این و آن کیست
عاشق چو توئی عشق و معشوق
لیلی که وقیس در جهان کیست
عالم چو ثنای تست یکسر
آن مثنی بی لب و دهان کیست
مثنی توئی و ثناء جز تو
آنرا که ثنا کنند
آن کیست
پنهان بجهان تو و عیان تو
غیر از تو عیان که و نهان کیست
هجر و وصل تو هر که داند
داند نیران چه و جنان کیست
خود را چه شناخت فیض دانست
فانی که و هست جاودان کیست
غزل شمارهٔ 165
آمرزش من از تو خدایا غریب نیست
از بنده جرم و عفو زمولا غریب نیست
وهابی و جوادی معطی ذوالمنن
بنوازی ار بلطف گدا را غریب نیست
افتاده ام بخاک درت از ره نیاز
راهم دهی بعالم بالا غریب نیست
سودی نمیرسد بتو از طاعت کسی
گر بگذری ز جرم برایا غریب نیست
از بنده دور نیست که جرم و خطا کند
بخشیدن از خدای تعالی غریب نیست
اقرار میکنم به گناهان خویشتن
رحمی کن ای کریم و ببخشا غریب نیست
گر طاعتم سزا نبود رایگان ببخش
کالاوریش صاحب کالا غریب نیست
گر معصیت سزا نبود معصیت مبین
بیچارگی ببین ز تو اینها غریب نیست
از من غریب نیست که سوزم در آتشت
ور تو دهی بنزد خودت جا غریب نیست
از حد خود زیاده اگر میکنم طلب
در حضرت کریم تمنا غریب نیست
فیضست و درگه تو ازین در کجا رود
الحاح بر در تو خدایا غریب نیست
دارم محبت نبی و خاندان او
گر در جوارشان دهیم جا غریب نیست
غزل شمارهٔ 166
اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست
هیچ دیاری بجز حق در دیاری هست نیست
عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی
عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست
حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین
غیر کارحق و بارش کار و باری هست نیست
دل بعشق حق بیند از غیر حق بیزار
شو
غیرعشق حق و حق کاری و باری هست نیست
مست حق شو تا که باشی هوشیار وقت خود
غیر مستش در دو عالم هوشیاری هست نیست
اختیار خود باو بگذار و بگذر زاختیار
بنده را جز اختیارش اختیاری هست نیست
گر غمی داری بیار و عرض کن بر لطف او
خستگانرا غیر لطفش غمگساری هست نیست
روزگار آنست کان با دوست می آید بسر
غیر ایام وصالش روزگاری هست نیست
عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوی شود
جز زمان بندگی لیل و نهاری هست نیست
بیغمانی را که جز تن پروری کاری نبود
بنگر اندر دستشان از تن غباری هست نیست
آنکه را آگه شد از تقصیر خود در کار حق
جز دل بیمار و چشم اشکباری هست نیست
سعی کن تا سعی تو خالص شود از بهر حق
غیرخالص روز محشر در شماری هست نیست
این عبادتها که عابد در دل شب میکند
گر نباشد خالص آنرا اعتباری هست نیست
فیض در دنیا برای آخرت کاری نکرد
مثل او در روز محشر شرمساری هست نیست
آه میکش ناله میکن شعر میگو مینویس
رفتگانرا غیر دیوان یادگاری هست نیست
غزل شمارهٔ 167
جان بجانان عرض کردن عاشقانرا عار نیست
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نردبان دار نیست
مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست
در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست
خواب غفلت بین که غیر از دیده بینای عشق
در همه روی زمین یکدیدهٔ بیدار نیست
عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست
عاشقانرا
بار هست و عاقلانرا بار نیست
عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت میبری
در بهشتت گر دهد جا عقل بی آزار نیست
اندکی آزار بسیار است از بیگانگان
گر کند آن آشنا بیرون زحد بسیار نیست
هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو
سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست
بر مدار ای فیض دست اعتصام از پای عشق
در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست
غزل شمارهٔ 168
غیردلدار وفا دار کسی دیگر نیست
نیست اغیار بجز یار کسی دیگر نیست
نیست در راسته بازار جهان غیریکی
خویشرا اوست خریدار کسی دیگر نیست
دیده دل بگشا تا که به بینی بعیان
که بجز واحد قهار کسی دیگر نیست
اوست باقی و دگرها همه دروی فانی
اوست در جمله نمودار کسی دیگر نیست
اهل عالم همه مستند زصهبای فنا
غیر آن ساقی هشیار کسی دیگر نیست
چشم بر هر چه گشودیم ندیدیم جز او
شد یقین آنه درین دار کسی دیگر نیست
هانکه بازی ندهد عشوه بیگانه ترا
آشنا اوست جز او یار کسی دیگرنیست
کو کسی تا که کند غور سخنهای مرا
بجز از صاحب گفتار کسی دیگر نیست
فیض از صاحب گفتار مزن دم زنهار
غیر دیّار در این دار کسی دیگر نیست
غزل شمارهٔ 169
چون توان بود در آنجای که آسایش نیست
یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست
چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند
یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست
هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد
در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست
نعمت دینی دون هیچ نگیرد دستت
بعبث دست میالا که جز آلایش
نیست
مال و جاهی که بر آن روز بروز افزائی
کاهش جان بود آن مایهٔ افزایش نیست
خویشتن را بفسون و حیل آراسته است
نخری عشوهٔ دنیا که جز آرایش نیست
هر که را زینت این زال دل از جا ببرد
خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست
دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست
زال بد منظر دون قابل آرایش نیست
هست زندان خردمند و بهشت نادان
نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست
هر چه در دین کندت سود بجا آور زود
ور زیانست بمان حاجت فرمایش نیست
طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت
ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست
منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش
فیض ازین مرحله کاین منزل آسایش نیست
غزل شمارهٔ 170
تا نگذرد زنام سزاوار نام نیست
تا معترف به نقص نباشد تمام نیست
ای نامور ز پیش و پس خویش کند حذر
جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست
عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی
بی معرفت عبادت عابد تمام نیست
از دینی اکتفا به تمتع کن و بمان
کین ناقبول قابل عقد دوام نیست
کامی مجو زدهرکه نا کامیست کام
کامی که دل درو نتوان بست کام نیست
کس را نه کام داده نه ناکام کرده اند
فرقی درین میان خواص و عوام نیست
بهر خواص گر چه بود لطف های خاص
بهر عوام نیز بود آنچه عام نیست
دارد مصیبتی همه لیک مختلف
تلخست احتمال مصیبت چو عام نیست
حزن و سرور را بمساوات داده اند
گر چه تفاوتی است که خواجه غلام نیست
زاهد کجا و عاشق شوریده سر کجا
هرگز میان این دو نفر التیام نیست
بگذر بخیر دشمن و بر ما مکن سلام
سالم چو نیستیم ز شرط سلام نیست
غافل ز ذکر حق نشوی فیض یکنفس
بی ذکر مستدام عبادت تمام نیست
غزل شمارهٔ 171
عاشقانرا در بهشت آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
غزل شمارهٔ 172
یک محرم راز در جهان نیست
یک دوست بزیر آسمان نیست
غیر از غم عشق همدمی کو
کز صحبت آن دلم گران نیست
فریاد زدست این کرانان
جانرا از عذابشان امان نیست
من طاقت احمقان ندارم
جز مرک سزای احمقان نیست
یارب یا رب غم تو خواهم
دل جز بغم تو شادمان نیست
تا یافت بکوی عشق راهی
دل را غم جان سرجهان نیست
خود جان جهان جهان جان شد
دل بستهٔ انی جهان و جان نیست
شور عشقی چو هست در سر
دلرا پروای این و آن نیست
جائی نتوان نشست ای فیض
کافسانهٔ عشق در میان نیست
غزل شمارهٔ 173
کس نیست کز غم تو دلش پاره پاره نیست
لیکن چو چاره کزغم عشق تو چاره
نیست
تا کی جفا کنی صنما از خدا بترس
آخر دلست جای غمت سنگ خاره نیست
هر دم هزار چاره کنی در جفای ما
ما را ولی زدست جفای تو چاره نیست
شاید که روز حشر نپرسند جرم ما
در عشق سوختیم عقوبت دوباره نیست
دل بر هلاک نه بعثب دست و پا مزن
کاین قلزم هوا و هوس را کناره نیست
ای فیض عشق ورزکه عشقست هرچه هست
آن دل که عشق نیست درو هیچ کاره نیست
گر جان طلب کند زتو جانان روان بده
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
غزل شمارهٔ 174
ما را که نوای بی نوائیست
مستی ز شراب کبریائیست
تا حشر بخویشتن نیائیم
هشیار و یا زحق جدائیست
ساقی قدحی بده که مستی
بهتر زعبادت ریائیست
ما معتکفیم در خرابات
ما را چه مجال پارسائیست
از ما طمع صالح خامیست
مستیست چه جای خودنمائیست
بیگانه مباش زاهد از ما
ما را با دوست آشنائیست
ای فیض ازین صریح تر گوی
ما را از دوست کی جدائیست
غزل شمارهٔ 175
دل گرفتار ماه سیما ئیست
جان هوادار سرو بالائیست
گه جنون گاه عقل و گه مستی
در دل تنگ ما تماشائیست
در غم عشق هر پری روئی
سرشوریده سر بصحرا ئیست
بر سرراه هر هلال ابروی
از هجوم نظاره غوغائیست
بر سرکوی هر بتی مه روی
هر طرف زآب چشم دریائیست
از لب لعل هر شکر دهنی
در دل هر کسی تمنائیست
نه همین فیض مست و شیدا شد
که بهر گوشه مست و شیدائیست
غزل شمارهٔ 176
گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت
برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف
بعزتم
ززمین بر گرفت و خوار گذاشت
چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید
ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت
ربود چون زمیان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت
مثال زینت دنیاست حسن مهرویان
خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت
بفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند
ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
غزل شمارهٔ 177
بمرد رستم زال و زتن غبار گذاشت
ببرد حسرت و عبرت بیادگار گذاشت
خوشا کسی که چو رو کرد سوی او دنیا
باختیار گذشت و باختیار گذاشت
بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست
باختیار گرفت و باضطرار گذاشت
گذاشت هر که بجز کرد گار حسرت بود
خوشا کسی که دلش را بکردگار گذاشت
فلک نگردد الا بمدعای کسی
که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت
چو اختیار ندادند بنده را در کار
خنک کسی که بمختار اختیار گذاشت
چو فیض هر که بدنیا نبست دل جان برد
دعای خیر زنیکان بیادگار گذاشت
غزل شمارهٔ 178
عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
غزل شمارهٔ 179
غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت
فتاد
در سر این غم که روزگار گذشت
نداشت درد ولی درد کرد بیدردی
نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت
بکار دوست نپرداخت لیک شد غمناک
که روزگار چرا بی حضور یار گذشت
بفکر کار فتادن دلیل هشیاریست
تو مغتنم شمر آن دم که هوشیار گذشت
تومغتنم شمر آن دم زبهر استغفار
که آن هم ار نکنی کار زاعتذار گذشت
تو وقت کار همان دان که فکر کارت هست
مگو چه کار کند کس چه وقت کار گذشت
بفکر کاری فتادی کنون بکن کاری
که وقت میگذرد نفخهای یار گذشت
بگیر نفخهٔ از نفخ های ربانی
وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت
بفکر کار فتادی بگنج ره بردی
تو میر گنج شو اکنون که رنج مار گذشت
بکار کوش و بمان فکر کارهان ای فیض
گذشت آنچه برین خاطر فکار گذشت
غزل شمارهٔ 180
بزهر آلوده مژگان خواهدم کشت
طبیب من بدرمان خواهدم کشت
ندارد هیچ پروائی دل من
تغافلهای جانان خواهدم کشت
بنازی یا نگاهی سازدم کار
بلطفی با باحسان خواهدم کشت
بخوابم دوش حرف وصل میگفت
مگر امروز هجران خواهدم کشت
ملامت گو چه میخواهد زجانم
کرانی زین کرانان خواهدم کشت
مگر اینان بشیرینی کشندم
وگرنه زهر آنان خواهدم کشت
برسوائی و شیدائی زن ای فیض
وگرنه درد هجران خواهدم کشت
غزل شمارهٔ 181
کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت
دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام
روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت
پار
میگفتم که در آینده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی
تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت
کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست
تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت
چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی
تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار
در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو
گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت
از متاع این جهان کردم غم او اختیار
اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ
چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض
پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
غزل شمارهٔ 182
چو دل قرار در آن زلف بیقرار گرفت
جنون عشق زدست دل اختیار گرفت
قرارگاه بسی جستم و نشد حاصل
به بی قراری آخر دلم قرار گرفت
سپاه حسن بفن ملک دل گرفت از من
باختیار ندادم به اضطرار گرفت
زعلم دم نزنم یاز عقل لاف دگر
که هر چه بود مرا زین متاع یار گرفت
مراز کشتهٔ امسال هیچ نیست بدست
زپیش حاصل صدساله عشق یار گرفت
در آن بدم که مگر پی بسر کار برم
که
سرّ کار زدستم عنان کار گرفت
بر آن شدم که زدهر اعتبار بستانم
چنان شدم که زمن دهر اعتبار گرفت
خیال بستم کز دل غبار بزدایم
ازین خیال که بستم دلم غبار گرفت
بیا بیا زسخن های فیض فیض ببر
که هر چه گفت و نوشت او زکردگار گرفت
زپیش خویش نگوید حدیث و بنویسد
که در طریق ادب راه هشت و چارگرفت
غزل شمارهٔ 183
هر که در دوست زد دامن احسان گرفت
و آنکه در دوستی مایه عرفان گرفت
دوستی کردگار معرفت آرد بیار
هر که از این تخم کشت حاصل از آن گرفت
ار در احسان هر انک روی بمقصود کرد
دید جمال خدا حسن زاحسان گرفت
هر که بدو داد تن مایه ایمان ستد
وانکه بدو داد دل در عوضش جان گرفت
آنکه بدو داد جان زنده جاوید شد
عمر دو روزینه داد عمر فراوان گرفت
هر که زدنیا گذشت لذت عقبی چشید
وانکه زعقبی گذشت کام زجانان گرفت
آنکه باخلاص داد در ره او هر چه داشت
قطره بدریا گذشت بهره زعمان گرفت
نیک و بد هر که هست سوی خودش عایدست
هر چه در امروز کرد روز جزا آن گرفت
در ره عرفان و عشق فیض بسی سعی کرد
تا که بتوفیق حق عشق زعرفان گرفت
غزل شمارهٔ 184
بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت
زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت
از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی
یکنظر دردیده کردآن هر دون رادزدید ورفت
گرچه دل از پادرآمد در ره عشقش ولی
اندرین ره میتوان درخاک و خون غلطید و رفت
بر سربالینم آمد گفتمش یکدم بایست
تا که جان
بر پایت افشانم زمن نشنید و رفت
جان بلب آمد زیاد آن لبم لیکن گرفت
از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفت
اینجهان جای اقامت نیست جای عبرتست
زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت
فیض آمد تا زوصل دوست یابد کام جان
یکنظر نادیده رویش جان و دل بخشید ورفت
غزل شمارهٔ 185
دوش از من رمیده میرفت
دامان زکفم کشیده میرفت
میرفت و مرا به حسرت از پی
دریا دریا زدیده میرفت
میرفت به ناز و رفته رفته
آرام دل رمیده میرفت
میرفت و دل شکسته از پی
نالان نالان طپیده میرفت
میرفت و روان روان بدنبال
تن در عقبش خمیده میرفت
میرفت سرور و شادمانی
از سینه مرا و دیده میرفت
میرفت بیاد هجرش از پی
هوش از سر من پریده میرفت
میرفت و فغان من بدنبال
او فارغ و ناشنیده میرفت
میرفت و منش فتاده در پی
صد پرده من دردیده میرفت
میرفت و جهان جهان تغافل
گفتی که مرا ندیده میرفت
میرفت بصد هزار تمکین
سنجیده و آرمیده میرفت
کس سرو چمن چمان ندیده است
آنسو روان چمیده میرفت
حیف است که بر زمین نهد پای
ای کاش فرا ز دیده میرفت
بس فیض ز رفتنش غزل کاش
در آمدنش قصیده میرفت
غزل شمارهٔ 186
از من و ما نمی توانم گفت
صفت لا نمی توانم گفت
شمهٔ گر بگویم از اسما
از مسمی نمی توانم گفت
وصف آن بیجهت مپرس از من
حرف بی جا نمیتوانم گفت
گفتنی نیست وصف او نه همین
من تنها نمی توانم گفت
سخن از راز دل مپرس که من
این سخن ها نمیتوانم گفت
گفته بودم که گویمت غم دل
گفتم اما نمیتوانم گفت
پیش چشمم زبسکه موج زنست
حرف دریا نمیتوانم گفت
بر دلم بسکه تنگ شد زغمش
حرف صحرا نمیتوانم گفت
از
من مست حرف عقل مپرس
که من اینها نمیتوانم گفت
این بلاها که فیض دید از عشق
هیچ جا وا نمی توانم گفت
غزل شمارهٔ 187
من کجا جان برم زدست غمت
وه که با من چه میکند ستمت
بغمت جان دهم که در محشر
باشم از خیل گشتگان غمت
چون شوم خاک در ره تو فتم
تا قیامت سر من و قدمت
غمزه ات گه ستم کند بر من
داد من گاه خواهد از ستمت
ستمت هر چه میکند کرمست
حاشا لله چها کند کرمت
ستمی دم بدم کرامت کن
ای کرمها خجل بر ستمت
سخن عشق چون تو بسی فیض
لوح سوزد ز آتش قلمت
غزل شمارهٔ 188
زشور عشق مرا در سرست شور قیامت
تو ای که عشق نداری برو براه سلامت
قیامتی است بهرگام راه عشق و بهشتی
خنک کسی که قیامت بدید تا بقیامت
کمان عشق حریفی کشد که باک ندارد
شود اگر هدف صدهزار تیر ملامت
هزار خوف و خطر هست گرچه در ره عشق
ولی زعشق توان یافت عزو جاه و کرامت
نبی زعشق نبی شد ولی زعشق ولی گشت
زعشق یافت نبوت زعشق رست امامت
چه عشق هست ترا هر چه هست در دو جهان
چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت
حیات عشق و مماتست عشق و عشق نشورست
نعیم عشق و جحیمست عشق و عشق قیامت
حساب عشق و کتابست عشق و عشق ترازو
صراط عشق و نجاتست عشق و عشق ندامت
وسیله عشق ولوا عشق وعشق حوض و شفاعت
درخت طوبی عشقست و عشق دار قیامت
لقای حق نبود غیرعشق پاک زاغراض
چوفیض عشق بود زارنمیبری توغرامت
غزل شمارهٔ 189
جمال تو عرصاتست
و قامت تو قیامت
بجلوه آی و قیامت کن آشکار بقامت
وصال تست بهشت و فراق تست جهنم
وصال تست غنیمت فراق تست غرامت
وصال تست سعادت فراق تست شقاوت
وصال تست سلامت فراق تست سآمت
دمی زعمر که آن بی لقای تو گذرانم
تدارکش نتوانم نمود تا بقیامت
ترا چه کم که مرا نیست تاب دیدن رویت
زعجز شب پرهٔ آفتاب را چه ملامت
ترا چه غم که بمیرد هزار همچو من از غم
مراست غم که مبادا ترا کنند ملامت
زمرگ باک ندارم در آن غمی که نشیند
بخاکم ار گذری بر دلت غبار ندامت
کرامتیست کسی را که میرد از غم عشقی
چو غم غم تو بود میشود مزید کرامت
اگر بلطف نوازی و گر بقهر گدازی
نکوست هر چه بمن میکنی سریق سلامت
شب فراق غمت لطفها که با دل من کرد
حساب آن نتوان کرد تا بروز قیامت
خدنگ غمزهٔ پی در پی تو روز وصالست
تمام راحت دل شد چه معجز است و کرامت
بمیر در غم او فیض تا که جان بری از مرگ
بباز در قدمش تا که سر بری بسلامت
غزل شمارهٔ 190
بالا بلائی قامت قیامت
شمشاد را کو این قد و قامت
در شام زلفت خورشید تابان
پنهان در آن شب روز قیامت
چو گان شد آنزلف برخال یعنی
بردی زخوبان کوی کرامت
زان غمزه گویم با چشم و ابرو
سحری سراپا چشمی تمامت
آن دل که باشد درشام زلفت
دیگر نخواهد صبح قیامت
شیرین لبانی شکر دهانی
آرام جانی ای جان غلامت
آئی بر من روح روانی
برخیزی از جا شور قیامت
در جلوه آمد ای فیض
آن یار
بگذر زمسجد بگذار امامت
بگذر زمحراب بنمود ابرو
بگذارد آنرا افراخت قامت
غزل شمارهٔ 191
روم از هوش اگر بینم بکامت
ندارم طاقت شرب مدامت
خیالت کَر بخاطر بگذرانم
روم از خویشتن بیرون تمامت
نمی یارم بنزدیک تو آمد
که دورست از طریق احترامت
نیم چون قابل بزم وصالت
ببو خرسندم و تکرار نامت
خوشا آن سر که در پای تو باشد
خوشا آن چشم که بیند صبح و شامت
بخود دیگر نیاید تا قیامت
سری کو جرعه نوشد زجامت
شود آزاد از دنیا وعقبی
اگر مرغ دلی افتد بدامت
مبارک طایری فرخنده مرغی
که صبح و شام گردد گرد بامت
چو برخاک رهی افتد گذارت
نهم آنجا جبین بر نقش گامت
کنم جانرا فدای خاک پایش
کسی کارد بنزد من پیامت
جهانی پر شود از نقل و باده
کند چون ناقلی نقل کلامت
سلامت در سلامت باشد او را
که روزی گردش روزی سلامت
ندانم تا چه مستی ها کند فیض
چه گوئی کیست یا چیست نامت
سخن کوته کنم تا کس نگوید
که چند و چند ازین گفتار خامت
غزل شمارهٔ 192
رفتار آشوب بالا قیامت
رفتار سر کن بنما قیامت
پیدا شدی شد خورشید پنهان
پنهان شدی شد پیدا قیامت
این رستخیزی کامروز ماراست
پیشش چه سنجد فردا قیامت
در هر بن مو صد شور و غوغا
از پای تا سر صد جا قیامت
شد چون نشستی از دست دلها
برخواستی شد بر پا قیامت
در هر نشستت پنهان بهشتی
در هر قیامت پیدا قیامت
نزد رقیبی دور از محبان
او را بهشتی ما را قیامت
فیض ارنگوید جز حرف خوبان
ممنون اوئیم ما تا قیامت
غزل شمارهٔ 193
من
نروم ز پیش تودست منست و دامنت
نوش منست نیش تودست منست و دامنت
خواه مرا به تیر زن خواه ببر سرم زتن
دست ندارم از تو من دست منست ودامنت
چون شوم از تو جدا دامن توکنم رها
از بر تو روم کجا دست منست و دامنت
بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفس مرا
نیست بجزمن توکس مرادست منست ودامنت
عشق تو رهبر منست لطف تو یاور منست
دست تو بر سرمنست دست منست و دامنت
چشم منست و روی تو گوشم وگفتگوی تو
پای منست و کوی تو دست منست و دامنت
روی دل است سوی تو قوت دلست بوی تو
مستیم از سبوی تو دست منست و دامنت
قوت روان من توئی گنج نهان من توئی
جان جهان من توئی دست منست و دامنت
حسن تو بوستان من روی تو گلستان من
مهر تو مهر جان من دست منست و دامنت
مهر تواست جان من ذکر تو و زبان من
وصف تو و بیان من دست منست و دامنت
فیض بس است گفتگو برجه و دامنش بجو
چو بکف آوری بگو دست منست ودامنت
غزل شمارهٔ 194
جان ندارد جز تو کس یا مستغاث
خسته را فریاد رس یا مستغاث
خسته دل در غم تو بستهٔ
چند ناله چون جرس یا مستغاث
هر دمم خاری زند در دل خسی
بکسلم زین خار و خس یا مستغاث
مرغ جان را بال همت برگشای
تا بپرد زین قفس یا مستغاث
میرباید دل زمن هر دم بتی
هم تو گیرش باز پس یا مستغاث
محو خود کن فیض را تابی رخت
بر نیارد یکنفس یا مستغاث
رحم کن بر
بی دل بیچاره
کو ندارد جزتو کس یامستغاث
غزل شمارهٔ 195
شدیم بار کش ره زن هوا بعبث
وفا بعهد نکردیم با خدا بعبث
براه حق نزدیم از سر وفا قدمی
بجد وجهد شدیم از پی هوا به عبث
عنان خود بکف آرزوی دل دادیم
تمام صرف هوس گشت عمر ما بعبث
زبهر دنیی کانرا اساس پر نقشی است
بسی بدوش کشیدیم بارها به عبث
گذاشتیم زکف زاد آخرت را خام
بسوختیم به بیکار خویش را به عبث
فتادی از پی لذات بی بقا شب و روز
تمام عمر تو ای فیض شد هبا بعبث
گمان ندارم ازین بحر بیکران برهیم
چو میزنیم در این موج دست و پا بعبث
غزل شمارهٔ 196
دلی که عشق ندارد وجود اوست عبث
چو پرتوی ندهد شمع دور اوست عبث
وجود خلق برای پرستش حقست
کسی که حق نپرستد وجود اوست عبث
کسی که سود و زیانش نه در ره عشق است
زیان اوست بسی سهل و سود اوست عبث
عبادتت نکند سود معرفت چون نیست
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
گمان مبر زسراب جهان شوی سیراب
که هر چه بود ندارد نمود اوست عبث
بیا عبادت حق کن زباطلان بگریز
که مهر باطل باطل درود اوست عبث
اگرنه فیض برای خدا سخن گوید
سخن سرائی او چون وجود اوست عبث
خموش باش محیط جهان پر از سخن است
ببحر هر که گهر ریخت جود اوست عبث
غزل شمارهٔ 197
هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل
آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
غزل شمارهٔ 198
جز تنعم بغم یار عبث بود عبث
هر چه کردیم جز این کار عبث بود عبث
هر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلط
جز حدیث لب دلدار عبث بود عبث
پی به منزلگه مقصود نبردیم آخر
قطع این وادی خونخوار عبث بود عبث
اشگ خونین بنگاهی بخریدند از ما
کوشش چشم گهر بار عبث بود عبث
هر چه بردیم زکردار هبا بود هبا
هر چه بستیم زگفتار عبث بود عبث
جنگ با نفس خطا پیشهٔ خود می بایست
با کسان اینهمه پیکار عبث بود عبث
خویش را کاش در اول بخدا می بستم
از خودی این همه آزار عبث بود عبث
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
غیر حرف دل و دلدار عبث بود عبث
جز دل سوخته و جان برافروخته فیض
هر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث
غزل شمارهٔ 199
گذشت عمر تو امسال همچو پار عبث
چرا چنین گذرانند روزگار عبث
بسی نماند زعمر و بسی نماند زکار
هزار حیف که
بگذشت وقت کار عبث
گمان مبر که ترا آفرید حق باطل
گمان مدار که ترا ساخت کرد گار عبث
تو آمدی بجهان تا روی بر جانان
بکوش تا برسی خویش را مدار عبث
تو جان هر دوجهانی و مقصد ایجاد
عزیز من چه کنی خویشرا تو خوار عبث
توخویشرا مفروش ای پسر چنین ارزان
که بهر جنتی و میروی بنار عبث
گرانبها و عزیز الوجود و بی بدلی
نهٔ چنین سبک و بی بها و خوار عبث
چو کردهای تنت مردهای جان دارد
مدزد ایجان تن زاز کار و بار عبث
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش و سخن در میان میار عبث
غزل شمارهٔ 200
بمهر تو دادم دل و جان عبث
بعشقت گرو کردم ایمان عبث
زدین و دل من چه حاصل مرا
گرفتی هم این را و هم آن عبث
چه میخواهی از جانم ای بی وفا
چه دای دلم را پریشان عبث
دل اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد
بسی خانه شد از تو ویران عبث
بیک عشوهٔ دل فریب خوشت
دل عالمی شد پریشان عبث
بجانت که دست از اسیران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل ای فیض بس
مریز اشگ بر روی سندان عبث
غزل شمارهٔ 201
اگر از عشق حق بر سرنهی تاج
ستانی زین جهان و زانجهان باج
وگر سردر ره عشقش ببازی
سوی بر تارک هر سروری تاج
خدا از عشق کرد آغاز عالم
نبی از عشق جست انجام معراج
سکون از عشق دارد کوه و صحرا
خرد از عشق دارد بحر مواج
گهی کم گه زیاد از عشق شد مه
زعشق افروخت رخ خورشید
و هاج
زنور عشق دارد روشنی روز
سیه از دود عشق است این شب داج
زنور عشق شد معروف عارف
زشور عشق شد منصور حلاج
زعشق کعبه ریحانست و سنبل
مغیلان گرزند بر دامن حاج
چو فیض از عشق شد فیاض معنی
سزد گر گیرد از اهل سخن باج
غزل شمارهٔ 202
داغ دل عاشقان می نپذیرد علاج
درد و غم جاودان می نپذیرد علاج
آتش دل را کجا بحر کفایت کند
سوز دل عاشقان می نپذیرد علاج
هر که به اخلاص تر او خطرش بیشتر
این خطر مخلصان می نپذیرد علاج
تشنهٔ وصل تو ام گرسنهٔ لطف تو
درد من از آب و نان می نپذیرد علاج
مونس بیکس توئی بی کسم و جز بتو
بی کسی بی کسان می نپذیرد علاج
کردن درمان چه سود اشگ چه باران چه سود
درد دل و سوز جان می نپذیرد علاج
پخته نخواهند شد گر همه آتش شود
خامی این زاهدان می نپذیرد علاج
فیض تو خود را بسوز چشم زمردم بدوز
خوی بد مردمان می نپذیرد علاج
غزل شمارهٔ 203
عشق بری پیکران می نپذیرد علاج
شورش دیوانگان می نپذیرد علاج
تا نظر افکنده دین و دلت رفته است
دلبری دلبران می نپذیرد علاج
قصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنند
فتنه این رهزنان می نپذیرد علاج
برصف دلها زنند غارت جانها کنند
این ستم شاهدان می نپذیرد علاج
در دل خارا چه سان رخنه کند آب چشم
این دل سنگین دلان می نپذیرد علاج
سوزش دل کم نکرد اشگ چو باران من
آتش عشق بتان می نپذیرد علاج
فیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرس
عشق بآه و فغان
می نپذیرد علاج
غزل شمارهٔ 204
در تنم دل خون شد از دلهای کج
سینه ام بریان شد از آرای کج
میکند هر لحظه چندین فتنه راست
این فسون دیو در دلهای کج
از زبان این ، سخن در گوش آن
میرود چون کفش کج در پای کج
در بدن از دل سرایت می کند
قوم کج دلراست سرتاپای کج
چشمشان کج گوششان کج کج زبان
فعلشان کج قولشان کج رای کج
کج برآید بر زبان و چشم و گوش
چون بود در سینها دلهای کج
پیشوا چون کج بود پیرو کج است
کج سرانرا نیست جز دمهای کج
سوختم تاچند بینم زین خران
انتصاب قامت دلهای کج
از کجیهای کجان افلاک راست
کجروی آئین و سر تا پای کج
راستی خواهی نیارم دید فیض
بیش ازین دلهای کج آرای کج
غزل شمارهٔ 205
این جهان بی بقا هیچست هیچ
هر چه میگردد فنا هیچست هیچ
گرجهانرا سر بسر بگرفته
چون نمیماند بجا هیچست هیچ
شد مرا یک نکته از غیب آشکار
در دو عالم جز خدا هیچست هیچ
گرنه سردر راه عشق او رود
آن سرکمتر زپا هیچست هیچ
گرنه صرف طاعت و خدمت شود
حاصل این عمرها هیچست هیچ
گرنه سوزد جان و دل در عشق او
در تن این افسردها هیچست هیچ
دل بعشق گلرخان ای دل مده
مهر یار بی وفا هیچست هیچ
صحبت بیگانگان بیگانگیست
جز ندیدم آشنا هیچست هیچ
گر سخن گوئی دگر از حق بگو
فیض جز حرف خدا هیچست هیچ
غزل شمارهٔ 206
من و یاد خدا دگر همه هیچ
بندگی و فنا دگر همه هیچ
شمع بیگانه پرتوی ندهد
من و آن آشنا دگر همه هیچ
صمدم بس بود دگر همه پوچ
صحبت با خدا دگر همه هیچ
دل پر درد و شاهد غیبی
عشق مرد آزما دگر همه هیچ
روی دل سوی فبله رویش
مست جام لقا دگر همه هیچ
باده مصطفای حق چه رسد
از کف مرتضی دگر همه هیچ
بمناجاتش ار شبی گذرد
بس بود آن مرا دگر همه هیچ
در دل شب چو شمع گریه و سوز
طاعت بیریا دگر همه هیچ
بی نیازی زخلق و صحت و امن
دوری از ما سوی دگر همه هیچ
گوشه خلوتی و یک دو سه کس
ملک فقر و فنا دگر همه هیچ
یکدوسه یار همدم هم درد
هم یکی هم سه تا دگر همه هیچ
فیض را بس پس از نبی و علی
یازده پیشوا دگر همه هیچ
غزل شمارهٔ 207
رام قتلی و ما علیه حباح
قتل عشاقه علیه مباح
هر دلی کو اسیر عشقی شد
نیست او را دگر امید فلاح
تشنه بادهٔ وصال توام
العطش یا حبیب هات الراح
شب هجر تو جاعل الظلمات
روز وصل تو فالق الاصباح
از می وصل تو صبوح و غسوق
مست و مخمور را غداه و رواح
از نمکزار لعل شیرینت
آب حیوان همی برند ملاح
با من آنکن که مصلحت دانی
که مرا در صلاح تست صلاح
گر بسوزانیم ندارم باک
ورکشی خون من تراست مباح
تو نهٔ قابل وصال ای فیض
گفتگو را بمان مکن الحاح
غزل شمارهٔ 208
یا ندیمی قم فان الدّیک صاح
غن لی بیتاً و ناول کاس راح
لست اصبر عن حبیبی لحظهٔ
هل الیه نظرهٔ منی تباح
بذل روحی فی هواه هین
یحمد القوم السری عند الصباح
رام قتلی لحظه من غیرسیف
اسکرتنی
عینه من دون راح
قد کفتنی نظرهٔ منی الیه
من بها لی فی غداه اورواح
هام قلبی فی هواه کیف فاطمان
راح روحی فی قفاه فاستراح
لم یفارقنی خیال منه قط
لم یزل هو فی فؤادی لایراح
ان یشا یحرق فؤادی فی النوی
اویشا یقتل له قتلی مباح
لاتنج یا فیض اسرار الحبیب
لیس فی شرع الهوی سریباح
غزل شمارهٔ 209
دلا فیض بر از لقای صباح
ببر عطر جان از هوای صباح
ترا هر چه مشکل شود تیره شب
بجو حل آن از هوای صباح
صباحست مشکل گشای جهان
صلاهر که دارد لقای صباح
صباح از شبت میگشاید گره
بدست آر مشکل گشای صباح
نخستین قدومش دمی با خود آی
سعادت ببر از خدای صباح
نهد پای چون صبح شب را بسر
سرآگهی نه بپای صباح
دهد روشنائی دل و دیده را
جمال خوش دلگشای صباح
چو خواهی دل تیره را روشنی
شبی زنده دار از برای صباح
اگر بر نسیمش نهی دل دمی
بری بوی جان از هوای صباح
بود ساعتی از بهشت برین
شب و روز بادا فدای صباح
کند روحرا تازه دریاب فیض
دم تازهٔ جان فزای صباح
غزل شمارهٔ 210
چشم او کرد بقتلم تصریح
نگهش کرد بعفوم تملیح
سوی من کرد نگاه گرمی
که در آن بود بوصلش تلویح
کرد مژگانش اشارت با لب
که بیفشان شکری با تملیح
لب لعلش شکری داد بمن
نمکین شکر شیرین ملیح
سخنی رفت میان من و او
باشارت به کنایت نه صریح
بطمع شد دل من زان الطاف
که مگر وعده اوهست صحیح
دل چو بستم بوصالش گفتا
می ندانی که بوصلیم شحیح
گر نهد لب بلب فیض شود
سخنانش
همه شیرین و ملیح
غزل شمارهٔ 211
خطیب عشق ندا کرد با زبان فصیح
که خلق جمله مریضند و عاشق است صحیح
زبان گشاد دگر بار بر سر منبر
که اهل عشق جوادند و اهل زهد شحیح
دگرچه خوش نگین گفت خلق بی نمکند
مگر سری که زشور محبت است ملیح
شجاع نیست مگر عاشقی که جان بخشد
شود صحیح که گردد بتیغ عشق جریح
بسروری رسد آخر زپافتاده عشق
شود رفیع که افتد ز راه دوست طریح
یمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآن
یحبهم و یحبونه کند تصریح
ذلیل دوست بود عاشق و عزیز عدو
اذله و اعزّه بفیض گفت صریح
غزل شمارهٔ 212
خوش آن زمان که رود جان بدانسرای فراخ
خوش آن نفس که برآید در آن هوای فراخ
زغصه در قفس تنگ آسمان مردیم
برون جهیم ازین تنگنا بجای فراخ
به بند طایر جان اندرین قفس تا چند
برون رویم و به پریم در هوای فراخ
زجنس پرغم دنیای دون خلاص شویم
رویم خرم و خوش دل بدان سرای فراخ
نه جای ماست سرای پر از کدورت و غم
رویم تا بطرب جای با صفای فراخ
زچه چه یوسف کنعان برون رویم آزاد
شویم پادشه مصر دلگشای فراخ
چه یونس از شکم ماهی جهان برهیم
برون رویم و بگردیم در فضای فراخ
زتنگنای هیولای عالم اجسام
سفر کنیم به اقلیم روح و جای فراخ
چه مانده ایم درین تیره خداکدان ای فیض
چو جان ماست از آن جای با ضیای فراخ
غزل شمارهٔ 213
نعیمی یا جحیمی جنتی ای عشق یا دوزخ
شوی گاهی بهشت من شوی گاهی مرا دوزخ
چه روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید
چه
سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخ
گشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینم
چو بندی بررخم ایندرشود نقداین سرادوزخ
اگر وصلست اگرهجران که دراد لذتی در غم
مدام از عشق درجانم بهشتی هست یا دوزخ
کسی دیده است یکجوهرگهی جنت شودگه نار
دروهم این بود هم آن کجاجنت کجا دوزخ
توباخودازهدادرجنک ومن باهردو عالم صلح
مراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ
غضب چون یابد استیلاترا سوزد بنقد اینجا
وجود تو درآندم میشود نقد آنرا دوزخ
چوفیض از دولت عشق از همه عالم بود راضی
گذر چون افکند بر پل شود نارش هوا دوزخ
غزل شمارهٔ 214
جز خدا را بندگی تلخ است تلخ
غیر را افکندگی تلخست تلخ
زیستن در هجر او زهرست زهر
بی وصالش زندگی تلخست تلخ
جز بعشقش نیست شیرین کام جان
روحرا افسردگی تلخست تلخ
گر نبودی مرک مشکل میشدی
دربلا پایندگی تلخست تلخ
از گناه امروز اینجا توبه کن
برملا شرمندگی تلخست تلخ
عمر جز در طاعت حق مگذران
باطلانرا بندگی تلخست تلخ
تا رسد در تو مدد کز فیض را
در رهت واماندگی تلخست تلخ
غزل شمارهٔ 215
کاش از جانان رسد پیغام تلخ
تا کسی شیرین کند زان کام تلخ
از لب چون شکرت ای کان لطف
سخت شیرینست آن دشنام تلخ
مستی من چون لب شیرین تست
نیست از جام می گل فام تلخ
زهر چشم تو دلم از کار برد
وه چو شیرینست آن بادام تلخ
زهر هجرت تلخ دارد کام من
جز بوصلت خوش نگردد کام تلخ
سهل و آسان مینماید از نخست
عشق دارد عاقبت انجام تلخ
بر لب من نه لب شیرین خویش
تا نیارم برد دیگر
نام تلخ
فیض را شیرین نگوئی تلخ گوی
هست شیرین از لبت دشنام تلخ
غزل شمارهٔ 216
تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند
ای کاش برین شهرت بی اصل بمویند
تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید
زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند
بر نامه ما چند نویسند گناهان
کو اشگ ندامت که بدان نامه بشویند
داریم نهان سینهٔ از خلق ز خجلت
دانیم خدا داند این را چه بگویند
آرند گروهی حسنات از دل پر درد
ترسند که مقبول نیفتد چه بجویند
جا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیم
زان پیش که از ذره و مثقال بجویند
امروز بیا تا گل توفیق بچینیم
فرد است که ز خاک تن ما خار بروید
ای فیض بیا در غم ارواح بموییم
زان پیش که در ماتم اجساد بمویند
غزل شمارهٔ 217
اهتدوا بالعشق طلاب الرشد
گم شود آنکو ره دیگر رود
من بفتراک غم عشق کسی
بسته ام دل را بحبل من مسد
ای نگار می فروش عشوه گر
مست عشقت فارغ است از نیک و بد
شربتی زان لب بکام من رسان
تا بماند زنده جانم تا ابد
چشمهٔ خضر است آن نوش دهان
منع تشنه از زلالت کی رسد
اسقنی من فیک من عین الحیوهٔ
شربهٔ حیی بها عمر الابد
فیض را محروم از وصلت مکن
کو ندارد غیر عشقت مستند
غزل شمارهٔ 218
آن شوخ که داد دلبری داد
در فن ستمگریست استاد
بنیاد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستیزه بنیاد
از جور و جفاش کی برم جان
و ز بیدادش کجا برم داد
از غمزهٔ کافرش صد افغان
و ز دست غمش هزار فریاد
یک لحظه نمی رود ز یادم
یک لحظه نمیکند مرا یاد
باد است بگوش او حدیثم
آندم که رساندش بدو باد
خرم چو شوم دلش غمین است
گردم چو غمین دلش شود شاد
گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد
بیهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که
داد را دهد داد
مهر معشوق و آتش عشق
در سینه فیض تا ابد باد
غزل شمارهٔ 219
هرکجا بود خوبی در فنون حسن استاد
در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد
زلف کافرت سرکش تیر غمزه ات جانکاه
دین ز دست این نالد جان از او کند فریاد
عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد
از لبت شرابم ده زنده ام کن و آباد
بیتو چون توانم زیست با تو چون توانم بود
هجر میکند بیداد وصل میکند بنیاد
هجرت آتش افروزد وصل پاک می سوزد
ای ز هجر تو فریاد وی ز دست وصلت داد
چند اسیر خود باشیم از خودم بخر جانا
گرد سر بگردانم لیکنم مکن آزاد
از خودم رهائی ده تا همه ترا باشم
محو ذکر تو گردم جز تو هیچ نارم یاد
خواهم از خود آزادی تا ترا شوم بنده
چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد
بی تو در نفیرم من در غم و زحیرم من
خویش را بمن بنما تا شود ز رویت شاد
فیض میردا ز دوریت و ز بلای مهجوریت
کی تو این روا داری چون پسندی این بیداد
غزل شمارهٔ 220
غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
غزل شمارهٔ 221
داد از غم عشقت ای
صنم داد
فریاد ز تو هزار فریاد
بیمارت را نمی کنی به
غمناکت را نمیکنی شاد
بر نالهٔ من نمی کنی رحم
وز روز جزا نمیکنی یاد
داد از تو کجا برم که جز تو
کس نتواند داد من داد
من در غم تو تو لا ابالی
انی فی داد و انت فی واد
یکباره بیا بریو خونم
از من تسلیم و از تو بی داد
تا کی دل فیض ای ستمگر
در بند غم تو و تو آزاد
غزل شمارهٔ 222
ز خویش دست نداریم هرچه بادا باد
سری ز پوست بر آریم هرچه بادا باد
اگر چه تخم محبت بلا ببار آرد
ببوم سینه بکاریم هرچه بادا باد
گذر کنیم ز جان و جهان بدوست رسیم
ز پوست مغز بر آریم هرچه بادا باد
رهی که دیده وران پر خطر نشان دادند
بدیده ما بسپاریم هرچه بادا باد
اگر چه گریهٔ ما را نمیخرند بهیچ
ز دیده اشک بباریم هرچه بادا باد
اگر چه قابل عزت نه ایم از ره عجز
بر آستانش بزاریم هرچه بادا باد
بقصد دشمن پنهان خویشتن دستی
ز آستین بدر آریم هرچه بادا باد
کنیم محو ز خود نقش خود نگار نگار
بلوح سینه نگاریم هرچه بادا باد
چو فیض بر سر خاک اوفتیم پیش از مرگ
عزای خویش بداریم هرچه بادا باد
غزل شمارهٔ 223
تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد
سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد
گاهی دل شکسته من، عشق کهربا
این که به کهربا بدهم هر چه باد باد
چون در هوای او تن من ذره ذره رفت
جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد
خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم
چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد
از جذب شور عشق بیک حمله از دوکون
اندر فضای دوست جهم هر چه باد باد
در عشق دوست چون قدمم استوار شد
سر در رهش
بباد دهم هر چه باد باد
دل بر کنم چو فیض ز بود و نبود خویش
از ننگ این وجود رهم هر چه باد باد
غزل شمارهٔ 224
از آن میان نزنم دم که مو نمی گنجد
و زان دهان که در و گفتگو نمی گنجد
چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش
که در زبان سخن تو بتو نمی گنجد
حدیث آن لب شیرین نیایدم بزبان
حلاوت اینهمه در گفتگو نمی گنجد
وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن
به تنگنای دلم آرزو نمی گنجد
بفرض اگر همه روی زمین شود دفتر
حکایت شب هحران درو نمی گنجد
ز دود ناله چگویم کز آسمان بگذشت
ز خون دیده که در نهر و جو نمی گنجد
بس است فیض شکایت که پر شد این دفتر
ز دود دل که درو تار مو نمی گنجد
غزل شمارهٔ 225
ز قرب دوست چگویم که مو نمی گنجد
ز بعد خود که درو گفت وگو نمی گنجد
چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست
میان عاشق و معشوق مو نمی گنجد
بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی
چه در بیان و زبان وصف او نمی گنجد
زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم
چه جای نطق تصور درو نمی گنجد
ز بس نشست ببالای یکدگر سودا
بیقعهٔ سر من های و هو نمی گنجد
سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر
که قدر جرعهٔ ما در سبو نمی گنجد
سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ
بیار بحر مگو در گلو نمی گنجد
چو در خیال در آئی همین تو باشی تو
که در مقام فنا ما و او نمی گنجد
چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد
چو جای وصل نماند آرزو نمی گنجد
غزل شمارهٔ 226
کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد
دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد
چو گردم تشنهٔ معنی دلم ز آن لب سخن گوید
چو آب زندگی جویم در آن
خط و ذقن گردد
می و مستی اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر
ز حال دل خبر گیرم در آن زلف و شکن گردد
که از ضد دل بضد آید که ضد گردد بضد پیدا
ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد
اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت
چو در خلوت نشینم دل بگرد انجمن گردد
روم سوی چمن گر من ز آهم میشود صحرا
بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد
چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم
زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد
دلم گم کرده چیزی را نمیداند چه چیز است آن
اگر بوئی برد از خود بگرد خویشتن گردد
دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل
بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد
حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را
شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد
بود حب وطن ز ایمان وطن جان را بود جانان
وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد
ز یاران فیض میخواهد جوابی چون غزل گوید
دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد
غزل شمارهٔ 227
جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را
روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد
مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد
گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد
ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد
چشم قضا نبیند دست قدر نه نبندد
در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید
در روضهٔ خلایق چون تو ثمر نه بندد
ننمائی از رخانرا نگشائی ار لبانرا
از خار گل نروید در نی شکر نبندد
آنکسکه دید رویت می خورد از سبویت
غیر تو در ضمیرش صورت
دگر نه بندد
رو از تو بر نتابم تا کام خود بیابم
دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد
سودای شعر گفتن از تست در سر فیض
آنرا که درد سر نیست چیزی بسر نبندد
غزل شمارهٔ 228
مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بی وصل
معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد
یاری که دل نشین شد با جان چو جان قرین شد
بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد
عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان
لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد
از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد
نقش خیال جانان هر بی بصر نبندد
بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت
جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد
خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی
حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا در صدف نیاید باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
غزل شمارهٔ 229
دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بندد
شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد
ترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپر
ز بالا قطره می بندد که در پائین گهر بندد
نسوزد تا دل از عشقی به سر شوری نمی افتد
ندارد درد سر چون کس چرا چیزی به سر بندد
نمیگنجد بیکدل غیر یک معشوق، ممکن نیست
نه بندد تا بمعشوقی ز معشوقی نظر بندد
سر اندر راه آن بازو کمر در خدمت آن بند
که فرقت را نهد تاج و میانت را کمر بندد
نهی سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجی
بفرمانش کمر بندی ترا مهرش کمر بندد
یدالله دست جان گیرد یحب الله دهد جانش
اگر بعد
از قل الله همتی بر ثم در بندد
دلی با حق به پیوندد که اخلاصی در آن باشد
کسی مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد
بیا ای فیض دست از خویشتن بردار یکباره
که تا دست خدا بر رویت ازاغبار در بندد
غزل شمارهٔ 230
نمی بینم در این میدان یکی مرد
زنانند این سبک عقلان بیدرد
ندیدم مرد حق هر چند بردم
بگرد این جهان چشم جهان کرد
گرفته گرد گرداگرد عالم
نمی بینم سواری زیر آن کرد
سواری هست پنهان از نظرها
زنا محرم زنان پنهان بود مرد
بود مرد آنکه حق را بنده باشد
به داغ بندگی بر دست هر مرد
بود مرد آنکه او زد بر هوا پای
رگ و ریشه هوس از سربدر کرد
بود مرد آنکه دل کند از دو عالم
بیکجا داد و گشت از خویشتن فرد
بود مردآنکه با حق انس بگرفت
باو پیوست و ترک ما سوا کرد
بود مرد آنکه اورست از من و ما
برآورد از نهاد خویشتن گرد
بود مرد آنکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
گرافشانی ز گرد خویش خود را
بگردش کی رسی تا برخوری گرد
ز گرد خود برا در گرد اورس
سراغی یابی ازگرد چنین مرد
خداوندا بفضل خود مدد کن
که ره یابم بمردی تا شوم مرد
بمردی میرسی ای فیض و مردی
بشرط آنکه کردی از خودی فرد
خودی گردیست بر آینهٔ دل
بمردی وارهان خود را ازین گرد
غزل شمارهٔ 231
مرا دردیست در دل نه چو هر درد
دوای آن نه در گرمست و نه سرد
دوای درد من دردیست سوزان
که آتش در زند در گرم و در سرد
دوای درد من درد رسائیست
که از هر درد بیرون آورد گرد
دوای درد من دردیست شافی
که روبد از دل و جان گرد هر درد
طبیبی مشفقی ربانیی کو
که دردم را تواند چارهٔ کرد
دوایی خواهم
از دست طبیبی
که تا گردم سراپا جملگی درد
نمی بینم بعالم سرخ روئی
نهم تا بر در او چهرهٔ زرد
بسوی اولیای حق نشانی
بنزد کیست یا رب از زن و مرد
بسی گشتم بسی جستم ندیدم
کسی کو باشدش یکذره زین درد
همه عمرم درین سودا بسر شد
نه مقصودم بدست آمد نه هم درد
بنه دل فیض بر دردی که داری
خوشا حال کسی کو دارد این درد
طبیب حق دوا جز درد حق نیست
بدرد او شفا یابی ز هر درد
غزل شمارهٔ 232
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
غزل شمارهٔ 233
حاشا که مداوای من از پند توان کرد
دیوانه به افسانه خردمند توان کرد
شور از سر مجنون به نصیحت نشود کم
ای لیلیش افزون بشکر خند توان کرد
پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق
در سوخته آتش بچه سان بند توان کرد
واعظ سخن بیهده تا چند توان گفت
یا گوش به افسانه تو
چند توان کرد
خود چشم ندارد که دهد توبه از آنروی
با چشم چسان گوش باین پند توان کرد
با موج محیط غمش آرام توان داشت
شوریده بصحرای جنون بند توان کرد
ای هم نفسان حال دل زار مپرسید
نوعی نشکسته است که پیوند توان کرد
از شهد سخن های شکر بار تو ای فیض
عالم همه پرشکر و پرقند توان کرد
غزل شمارهٔ 234
خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد
نمیدانم چسان می بایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
نمی دانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد
نمی دانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد
نمی دانم چه می باید مرا گفت
نمی دانم چه می باید مرا کرد
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد
غزل شمارهٔ 235
تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد
تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد
در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد
بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد
درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد
تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد
بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد
کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
غزل شمارهٔ 236
سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفت وگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو
جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار می کند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفت وگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغ ها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جست وجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
غزل شمارهٔ 237
در سرم عشق تو غوفا دارد
عشق تو قصد سر ما دارد
بی خودم کرد نگاه مستت
چشم تو نشاه صهبا دارد
میکند عارض تو عرض خطی
با دل ما سر سودا دارد
دانهٔ خال تو بهر صیدم
دامی از زلف چلیپا دارد
زمره سرو قدان را پیشت
قد شمشاد تو بر پا دارد
پیش روی تو قمر را چه محل
کی قمر لعل شکر خا دارد
رشک خال و خطت از خور چه عجب
رخ خورشید کی اینها دارد
چه عجب گر بردم مجنون رشک
این صفا کی رخ لیلا دارد
چه عجب گر دل من روز ندید
زلف تو صد شب یلدا دارد
تیر مژگان تو گر هر لحظه
جا کند در دل من جا دارد
می نداند که چه با ما کردی
زاهد از ما گله بیجا دارد
نمکیدست لب شیرینت
تلخ گوئی که غم ما دارد
الحذر ای که سر دین داری
غمزه اش روی بیغما دارد
وصف آن یار مکن دیگر فیض
زاهد ما سر تقوی دارد
غزل شمارهٔ 238
غرور خشکی زهد
ار دماغ تر دارد
بیا که مستی ما نشأه دیگر دارد
بهشت و خلد و نعیمش کی التفات افتد
کسی که حسن رخ دوست در نظر دارد
بهشت یکطرف و عشق یک طرف چو نهند
غلام همت آنم که باده بر دارد
بسنگلاخ نگردیم همچو زاهد خشک
به بحر عشق در آئیم کان گهر دارد
نهال زهد اگر سدره گردد و طوبی
درخت عشق جمال حبیب بر دارد
ز زهد خشک لقای حبیب نتوان چید
درخت عشق بود آنکه این ثمر دارد
درا بحلقهٔ ما فیض و زهد را بگذار
که ذوق صحبت ما لذت دگر دارد
غزل شمارهٔ 239
کسی کو چشم دل بیدار دارد
زهر مو دیده دیدار دارد
وصالش هر کرا گردد میسر
سرمست و دل هشیار دارد
کجا بیند رخش آنگوز پستی
نظر پیوسته با اغیار دارد
کسی کو بار هستی بسته بر دوش
کجا در بزم رندان بار دارد
ترا زاهد گل بیخار جنت
که گلهای محبت خار دارد
تنی خواهد سراپا چشم باشد
که در سردیدن دلدار دارد
روان من سوی جانان روانست
گهی شبگیر و گه انوار دارد
گهی فکر و گهی ذکر و گهی سوز
گهی جان سیر در اسرار دارد
نباشد لذتی از عشق خوشتر
اگر چه محنت بسیار دارد
شب آبستن شد از املاح امروز
چه غم تا فیض را دربار دارد
غزل شمارهٔ 240
کسی کو چشم دل بیدار دارد
نظر پیوسته با دلدار دارد
بهر جا بنگرد چشم خدا بین
تماشای جمال یار دارد
تماشا در تماشا باشد آن را
که در دل دیده بیدار دارد
دل هشیار هر جا افکند چشم
روان چشم را بیدار دارد
تماشا باشدش پیوسته آنکو
سرمست و دل هشیار دارد
دلی کو میتواند عشق ورزید
نشاید
خویش را بیکار دارد
درون شادست و خرم عاشقانرا
برونشان گرچه حال زار دارد
دلش با دوست تن با غیر عاشق
دل خرم تن بیمار دارد
چه پروا دارد از تاریکی زلف
که از شمع رخش انوار دارد
دو روزی فیض را مهلت ده ای عمر
دلش با عشقبازی کار دارد
غزل شمارهٔ 241
ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد
سر خود گرفته دل هم سر آن دیار دارد
چه کند دیگر جهانرا چو رسید جان بجانان
چو رسید جان بجانان بجهان چه کار دارد
سر من ندارد این سر غم من ندارد این دل
که باین سرو باین دل غم کار و بار دارد
ببر از سرم نصیحت ببر از برم گرانی
نه سرم خرد پذیرد نه دلم قرار دارد
سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق
نه سرم مجال عقل و نه دل اختیار دارد
سر پر غرور زاهد بیخیال حور خرسند
دل بی قرار عاشق سر زلف یار دارد
بر زاهدان نخوانی غزل و قصیده ای فیض
که تراست شعر و زاهد همه خشک بار دارد
غزل شمارهٔ 242
هر دم سر پر شورم سودای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد
این قطره خون در سر دریای دگر دارد
ای خواجه سوداگر سودا ببرم از سر
کاین دم سر سودائی سودای دگر دارد
پیش نظر عاشق بالای فلک پست است
بالاتر از این بالا بالای دگر دارد
پهنای فلک گر هست ضرب المثل وسعت
صحرای دل عاشق پهنای دگر دارد
روی تو بهر لحظه نوعی بنظر آید
هر بار که می بینم سیمای دگر دارد
بلبل نگران گل پروانه اسیر شمع
حسن تو بهر روئی شیدای دگر دارد
مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خونشد
هرچند که در صورت لیلای دگر
دارد
شیرین دهنان هستند شیرین سخنان هستند
اما لب نوشینت حلوای دگر دارد
گویند که عنقائیست در قاف جهان پنهان
قاف دل عشاقت عنقای دگر دارد
از حسن دل افروزت فردای من امروزست
امروز بدل زاهد فردای دگر دارد
با عشق مکن نسبت سودای هوسنا کان
کاین جای دگر دارد آن جای دگر دارد
هر دل که درو تازد اغیار بپردازد
دل در عرصهٔ دلها عشق یغمای دگر دارد
دل را سر دنیا نیست آرامگه اینجا نیست
تن را چو ز سر وا کرد ماوای دگر دارد
فیض ارچه زناسوتست آئینهٔ لاهوت است
جانرا چه کند صیقل سیمای دگر دارد
غزل شمارهٔ 243
دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد
سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد
هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی
نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد
کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی
خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد
ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت
چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد
تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز
سر من مدام مست و شب من سحر ندارد
من و باز عشق و رندی که درین خرابهٔ دل
همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد
دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست
غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد
غزل شمارهٔ 244
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که
همچو روئی شمس و قمر ندارد
گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد
غزل شمارهٔ 245
با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بی خار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
غزل شمارهٔ 246
غمی هست در دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد نهفتن ندارد
چو گفتن ندارد غم دل چگویم
چگویم غم دل که گفتن ندارد
نهفتن ندارد غم دل چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسی
چه پرسی غم دل شنفتن ندارد
دلم چون غبار از تو دارد چه روبم
چه روبم غباری که رفتن ندارد
شکفتن ندارد دلی کز تو گیرد
دلی کز تو گیرد شکفتن ندارد
چه خوابی بچشمم نیاید چه خسبم
چه خسبم که این دیده خفتن ندارد
ز درد نهان لب فروبند ای فیض
فرو بند لب را که گفتن ندارد
غزل شمارهٔ 247
سرم سودای سودائی ندارد
دلم پروای پروائی ندارد
بجز سودای عشق لا ابالی
سر شوریده سودائی
ندارد
بجز پروای بی پروا نگاری
دل دیوانه پروائی ندارد
دل آزاده ام از هر دو عالم
تمنای تمنائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آن نیست
که دیک عیش حلوائی ندارد
دلم از زندگانی سرد از آنست
که غم در دل دگر جائی ندارد
دل عاشق نمی اندیشد از مرگ
که بر آزادگان پائی ندارد
چو عیسی جای او در آسمانست
که در روی زمین جائی ندارد
اگردنیات باید دل بکن زو
که دنیا دوست دنیائی ندارد
نباشد هیچ عقیائی به ار عشق
نگوئی فیض عقبائی ندارد
غزل شمارهٔ 248
چه عیش آنرا که سودائی ندارد
سر شوریده در پائی ندارد
چه لذت یابد از عمر آنکه در سر
خیال سرو بالائی ندارد
چه حظ از زندگی دارد که در دل
جمال ماه سیمائی ندارد
ز چشم بیفروغش بهرهٔ نیست
که در روئی تماشائی ندارد
تنش بیجان دلش خالی ز معنی است
که در سر عشق زیبائی ندارد
کسی کو عشق و مأوایش نباشد
بعالم هیچ مأوائی ندارد
برون باید فکند آن سینه از دل
که در سر شور و غوغائی ندارد
کسی کو را بکوی عشق ره نیست
بزندانست صحرائی ندارد
چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد
دلش دیگر تمنائی ندارد
غزل شمارهٔ 249
دلم هیهای او دارد سرم سودای او دارد
نمک بادا فدای جان که جان غوغای او دارد
گهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی او
گهی این آهوی جانم غم صحرای او دارد
گهی در دام هجرانم اسیر قید حرمانم
گهی در قاف قربت دل سر عنقای او دارد
زمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویش
گهی از لالهٔ داغم که آن سودای او دارد
گه از زلف پریشانم بروی گاه حیرانم
که آن سودای او دارد که آن سیمای او دارد
گهی محو قمر گردم که دارد داغ او بر روی
گهی حیران خورشیدم رخ زیبای او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئی از آن یابم
فتم در پای سروی
کو قد و بالای او دارد
بگردآن دلی گردم که دروی جای او باشد
بقربان سری گردم که آن سودای او دارد
اگر در دیگ سر سودا پزد دل نیست از خامی
سر سودای او دارد غم حلوای او دارد
شکر گفتند صفرا را زیان دارد غلط گفتند
لبش شد داروی آن کو تب و صفرای او دارد
دل و جان گر فدای یار بی پروا کنم شاید
گرش پروای دل نبود دلم پروای او دارد
نمیگیرد قراری دل تپد تاکی برین ساحل
چه سازد فیض اینماهی غم دریای او دارد
غزل شمارهٔ 250
خوشا آن سر که سودای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
ملک غیرت برد افلاک حسرت
جنونی را که شیدای تو دارد
دلم در سر تمنای وصالت
سرم در دل تماشای تو دارد
فرود آید بجز وصل تو هیهات
سر شوریده سودای تو دارد
دلم کی باز ماند چون بپرواز
هوای قاف عنقای تو دارد
چو ماهی می طپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پای تو دارد
دل و جانرا کنم ماوای آن کو
دل و جان بهر ماوای تو دارد
نهم در پای آن شوریده سر کو
سر شوریده در پای تو دارد
فدایت چون کنم بپذیر جانا
چرا کاین سر تمنای تو دارد
چگونه تن زند از گفت وگویت
چو در سر فیض هیهای تو دارد
غزل شمارهٔ 251
خورشید فلک روشنی از روی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از
نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
غزل شمارهٔ 252
مستی ز شراب لب جانان مزه دارد
می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد
چون پرده بر اندازد از آن روی چه خورشید
بر گردنش آن زلف پریشان مزه دارد
لعل لبش آندم که درآید به تبسم
شوریدن ما در شکرستان مزه دارد
مستان چو درآید که شود ساقی مستان
در پای وی افتادن مستان مزه دارد
آن دانه مشگین که سفیدست و بر آتش
بر عارض آن خسرو خوبان مزه دارد
ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس
خضر آب حیات از لب جانان مزه دارد
یک شب اگرم تنگ در آغوش درآید
بیهوشی دل بی خودی جان مزه دارد
ای فیض بگو شعر ازین گونه که در عشق
این نوع سخن های پریشان مزه دارد
نی نی غلطم این چه سخن بود که گفتم
از روی بتان خواندن قرآن مزه دارد
غزل شمارهٔ 253
شهره شهر شود هر که جمالی دارد
کشد آزار خسان هر که کمالی دارد
حسن را جلوه مده در نظر بی دردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالی دارد
خمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیاد
بهر تدبیر شکار تو خیالی دارد
خط و خالش چکند جلوه و بالی شودش
دل طاوس بدان شاد که بالی دارد
گوهر دل مده از کف بمتاع دنیا
که نیرزد بگهی هر چه زوالی دارد
گو به بیهوده مکن سعی که در دار فنا
هر که راحت طلبد فکر محالی دارد
جان کند در طلب دنیی و بیگانه خورد
خواجه شاد است که مالی و منالی دارد
زاید از قدر ضروریش وبالست و بال
ای خوش آنکس که کفافی ز حلالی دارد
فیض را بر سر آن کوی چو بینی بیخود
بگذارش بهمان حال که حالی دارد
غزل شمارهٔ 254
ز روی مهوشان چشمم دمی دل
بر نمی دارد
ازین بهتر کسی از عمر حاصل بر نمی دارد
یکی میگفت دل بردار از روی بتان گفتم
مرا عشقست چون جان کس ز جان دل بر نمی دارد
ز تیغ جور خوبان زنده میگردد دلم آری
چنین مرغ از چنان صیاد بسمل بر نمی دارد
دل از عشق مجازی رو بمعشوقی حقیقی کرد
چه حق بین شد دگر او مهر باطل بر نمی دارد
زمعنی یافت چون صیقل ز صورت زنک کی گیرد
صفا چون یافت از جان دل ز تن گل بر نمی دارد
شراب عشق حق نوشد بهر دم بی دهان و لب
ز چشم مست خوبان فیض از آن دل بر نمی دارد
غزل شمارهٔ 255
خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد
چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد
سیآتش حسنات آید و دردش درمان
خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد
چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد
از دل من غم و اندوه فراوان ببرد
مژدهٔ وصل گر آرد بسوی من پیکی
چه ثوابی که بپاداش بدیوان ببرد
یک عنایت که از آنان برساند هی های
چه دعاها چه ثناها که از اینان ببرد
گر طوافی بکند ان سر کو را از من
ببرد اجر چهل حج که بپایان ببرد
اجر صد حج ببرد گر غم من عرض کند
قصه رنج مرا سوی طبیبان ببرد
قصه غصه دوری چو بخواند یک یک
تا چو قاصد خبر آرد به عوض جان ببرد
دل و جان هر دو به مکتوب دهم تا مکتوب
دل به دلدار دهد جان بر جانان ببرد
قاصدی کو که غمم را بتواند بر داشت
سیل اشکم مگر این کوه به پایان ببرد
آتش هجر کزآن جان و دلم میسوزد
که تواندشرری را به نشان زان ببرد
آهی ار سر دهم از سینه بسوزد دوزخ
رخصت دیده دهم
قلزم و عمان ببرد
مگر این آتش هجران به تنم در گیرد
باد خاکم بسر کوی عزیران ببرد
فیض را شوق عزیزان جهان باقیست
کیست کز وی خبری جانب ایشان ببرد
غزل شمارهٔ 256
مخموری از خمار بجامی که میخرد
تا کردمش اسیر غلامی که میخرد
از مستی الست خماریست در الست
سر را ازین خمار بجامی که می خرد
جان در تن آیدم چو پیامی رسد زدوست
جانی برای من به پیامی که میخرد
داد کرم به بذل معارف که میدهد
جانهای گرسنه بطعامی که می خرد
خیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصل
خود را زفرقتش به قیامی که می خرد
حق گفت ترک خواب کن از بهر من شبی
عیش شبی به ترک منامی که می خرد
فرمودهٔ که سجده کن و نزدیک شو بمن
در قرب حق بسجده مقامی که می خرد
خود را چو دادکام تواند گرفت از او
خود را که میفروشد و کامی که می خرد
نامی برآورد که شود در رهش شهید
جانی که میفروشد و نامیکه می خرد
آن کیست کو زلذت ده روزه بگذرد
در باغ خلد عیش دوامی که میخرد
از حسن ناتمام بتان دل که میکند
از حسن ساز حسن تمامی که میخرد
ام الخبآئث ار بچشی میکشی طهور
شرب حلال را بحرامی که می خرد
بهر نعیم خلد توان زین جهان گذشت
کام ابد به تلخی کامی که می خرد
دشنام دشمنان چو بر افروزد آتشی
کنج سلامتی بسلامی که می خرد
فیض خود نیم پخته و شعرش تمام خام
از نیم پخته گفته خامی که میخرد
غزل شمارهٔ 257
از بهر من شراب بوامی که می خرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
غزل شمارهٔ 258
بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمربیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری برقرار ستم اگر صدبار یار
بر دل بی صبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر
من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در ازجنت گشاید در درون مرقدم
نفخهٔ از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یا رب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجلهٔ از اشک خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بردوام
اشک نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رودهد شب همچو روز
در امید یکنظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر ، این هم گذشت
سال دیگرنیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مرفیض را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد
غزل شمارهٔ 259
تا بکی بی باده و مطرب مدارم بگذرد
تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد
عمر ضایع شد گهی در خانقه گه مدرسه
یارئی یاران که در مستی مدارم بگذرد
جامهٔ در عشق ورندی نیز می باید درید
در لباس زهد تا کی روزگارم بگذرد
عمر بگذشت و نچیدم گل زروی گلرخی
چند فصل زندگانی بی بهارم بگذرد
تا کشیدم باده واعظ توبه میفرمایدم
صبر کن ای بی مروت تا خمارم بگذرد
نیست کارم غیرمستی کار این کار است و بس
می بده ساقی مهل تا روزگارم بگذرد
کرده ام با بیقراری از دل و از جان قرار
می بده تا بی قراری برقرارم بگذرد
چند بیکاری گزینم بهر کاری آمدم
شاید این پیرانه سرچندی بکارم بگذرد
کار دیگر بار دیگر ژیش می باید گرفت
تا بکی در رسم و عادت کار و بارم بگذرد
بعد
ازین دست من و زلف نگار سیمنن
تا بکی بیهوده عمر تارو مارم بگذرد
در خیالم می نگارم بعد ازین نقش بتی
تا بکی عمر گرامی بی نگارم بگذرد
بعد ازین روی چو ماه و زلف چون مشک سیاه
تا بکام زندگی لیل و نهارم بگذرد
دلبری گیرم که جان بخشد مرا بار دیگر
گر شوم خاک رهش چون برغبارم بگذرد
مرقدم گردد بهشتی بعد مردن سالها
یکنفس گر گلعذاری بر مزارم بگذرد
در غم بیهودهٔ سال دگر ای فیض چند
سربسر امسال روز و شب چوپارم بگذرد
غزل شمارهٔ 260
جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد
غزل شمارهٔ 261
عارف خدای دید در اصنام و حال کرد
زاهد زحق ببست دو چشم و جدال کرد
با زاهدان خام نجوشند عارفان
آنکه این خیال پخت خیال محال کرد
زاهد برو که نیست
مرا با کسی نزاع
دانا باهل عربده کی قیل و قال کرد
هر کو نکرد حال چه داند که حال چیست
آنکس شناخت حال که خود دید و حال کرد
حق بین زخویش رفت چو مه طلعتی بدید
از ذوالجمال رو بسوی ذوالجلال کرد
عارف زروی خوب به بیند خدای را
با چشم غیرتش چو نظر در جبال کرد
گه در سما و ارض و گهی خلقت جمیل
در هر نظر ملاحظه آن جمال کرد
مشتاق بیخودی نظر ش سوی جام نیست
جام ار نداد دست می اندر سفال کرد
واعظ چه گفت دیدن خوبان حلال نیست
گفتم ترا حرام مرا حق حلال کرد
ناصح چه گفت روی نکو افت دلست
از ساده لوح بین که مرا خود خیال کرد
گفتی که باطل است کدامین و حق کدام
حق روشن است و باطل آنکه این سوال کرد
دنیاست باطل و نظر هر که سوی اوست
وانکس که بهر سیم وزرش قیل و قال کرد
از خاک برگرفت و دگر سوی خاک بر د
این صد هزار شوی چها با بعال کرد
از پا فکنده نخل جوانان سر و قد
با خلق بین چه شعبده این پیر زال کرد
جای تو نیست بکن دل ازین جهان
سسیار سروری چو ترا پایمال کرد
غزل شمارهٔ 262
خوشا آنکو انابت با خدا کرد
بحق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آنکو دلش شد از جهان سرد
گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آنکسکه دامن چید از غبار
بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آنکسکه فانی گشت از خود
ز تشریف بقای حق قبا کرد
خوشا آنکو در بلا ثابت قدم ماند
بجان و دل بعهد او وفا کرد
خوش آنکو لذت
دار الفنا را
فدای لذت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت
یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آنکو بحدس صایب عقل
مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آنکو به تنهائی گرفت انس
چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
غزل شمارهٔ 263
آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد
در مسجد خرابی بتخانه ای بنا کرد
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد
حرفی ز عشقم آموخت ز آن آتشی بر افروخت
کز پای تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد
هم زهد کرد غارت هم رندی و بصارت
با دین و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد
گفتی ترحمی کن بر جان ناتوانم
گفتا که عشق هرگز بخشید یارها کرد
من شیر مست عشق در بیشهٔ فتاده
کی تر ز خشک یا تریا هرّ زبّر جدا کرد
با آن عصای موسیم آن دم که اژدها شد
فرعون و قصر او را یک لحظه ز ابتدا کرد
طوفان نوح دیدی چون شست نقش کفار
زان آب عشق بگذشت اغیار را فنا کرد
فیض ار تو مرد عشقی از دل بر آرهوئی
هوئی که چون بر آری جانرا توان فدا کرد
غزل شمارهٔ 264
روی در روی یار باید کرد
پشت بر کار و بار باید کرد
خوندل را زدیده باید ریخت
دل و جانرا نثار باید کرد
عشق هوش است و عقل سرپوشی
خویش را هوشیار باید کرد
بندگی و فکندگی خواهی
عاشقی اختیار باید کرد
ور طلب میکنی بزرگی و جاه
عقل با خویش یار باید کرد
گر نه عشق است در خور تو نه عقل
کار دنیات یار باید کرد
در سرت گر هوای فردوسست
یا هوا کار زار باید کرد
از جهنم اگر نداری باک
طلب اعتبار باید کرد
حق تجلی نمود از همه سو
چشم را
فیض چار باید کرد
غزل شمارهٔ 265
عشق آمد و عقل را بدر کرد
فرزند نگر چه با پدر کرد
بس عیب نهفته بود در عقل
عشق آمد و جمله را هنر کرد
آنها که غم تو کرد با من
کس را نتوان از آن خبر کرد
گفتم که کنم بصبر چاره
کارم را چاره خود بتر کرد
کی صبر کند علاج عاشق
باید سد و چارهٔ دگر کرد
هر کو بغم تو شد گرفتار
از کشور عافیت سفر کرد
جز نقش خیال تو نگنجد
غم را باید ز دل بدر کرد
پشت فلک از غم تو خم شد
یا ناله من در او اثر کرد
شرح غم عشق فیض میگفت
یاری چو نیافت مختصر کرد
غزل شمارهٔ 266
لعل لب تو چه با شکر کرد
وان لؤلؤ تر چه با گهر کرد
زلف و خالت چه کرد با مهر
چشم و ابرو چه با قمر کرد
رفتار خوشت چه کرد با سرو
گفتار خوشت چه با شکر کرد
آب و رنگت چو کرد با گل
سیب ذقنت چه با ثمر کرد
لطف و قهرت چه کرد با جان
هجر تو چه با دل و جگر کرد
چشم خوش مست تو چه پرداخت
چون جانب عاشقان نظر کرد
ایزد روزی که حسن میساخت
حسن تو ز نشاءه دگر کرد
بر خورد ز عمر هر که یکبار
بر صفحهٔ عارضت نظر کرد
امروز نسیم بوی جان داشت
مانا بحوالیت گذر کرد
وصف حسن تو فیض میگفت
چون نتوانست مختصر کرد
غزل شمارهٔ 267
خوش بود عدم هستی ما را که خبر کرد
این مایهٔ آشوب و بلا را که خبر کرد
خون شد دلم از یاد سرا پردهٔ فطرت
ز آسایش جان جور و جفا را که خبر کرد
این تن ز کجا راه بسر منزل جان برد
این زنده بلا مرده بلا را که خبر کرد
آرامگه بی خبری بود بهشتی
بیداری و هشیاری ما را که خبر
کرد
در دایرهٔ کون بغیر از تو نگنجد
من چون بمیان آمد و ما را که خبر کرد
از کشور وحدت دو جهان چون بدر آمد
تقدیر کجا بود قضا را که خبر کرد
روزی که الست تو بیار است جهان را
هشیاری اصحاب بلا را که خبر کرد
عشق تو بهر بی سر و پا راه چسان یافت
معمار خرابات فنا را که خبر کرد
سودای سخن فیض چسان بر سرش افتاد
این پرده در شرم و حیا را که خبر کرد
غزل شمارهٔ 268
تا مرا عشق تو با دیوانگان زنجیر کرد
فارغم از خدمت استاد و جور پیر کرد
آب حیوان در لب لعل تو و ما خشک لب
حسرت آن لب مرا از جان شیرین سیر کرد
روز اول بر وصالت دل نمی بایست بست
کار چون از دست رفت کی میتوان تدبیر کرد
من ندانستم که خونریز است عشقت های های
بهر قتل من قضا دیدی چها تدبیر کرد
عاقبت صبح وصال دوست رو خواهد نمود
گرچه این شام فراق او مرا دلگیر کرد
دو بدم آید نسیمی آورد بوئی ز دوست
اهل دلرا، اهل دل اینرا چنین تقریر کرد
یک نشانهای وصالش میرسد هر دم بدل
این نشانها پای دل در حلقهٔ زنجیر کرد
روز وصل او نیابم جز بآه نیم شب
عاشقانرا رهنمائی نالهٔ شبگیر کرد
گفت هان رو می نمایم جان فشان ای فیض نیز
زین بشارت جان فشاندم من ولی او دیر کرد
غزل شمارهٔ 269
ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کرد
پای دل را کافری در زلف خود زنجیر کرد
نی غلط، گردد جوان از عشق بازی اهل دل
غم که باشد تا تواند عاشقانرا پیر کرد
نی غلط هم نیست سوزد مغز را در استخوان
هم جوان هم پیر را از جان شیرین سیر کرد
از بنی آدم چه میخواهند این قوم پری
یا رب این بیداد خوبان
را که بر ما چیر کرد
تا دچار من شده است ابرو کمانی در کمین
بهر قصد جان من مژگان خود را تیر کرد
ای عزیزان با دل من نازنینانرا چه کار
در شمار چیستم تا بایدم تسخیر کرد
نی غلط کردم که اینان نیز چون من سخره اند
پادشه عشق است معشوقی کجا تقصیر کرد
روز اول پای دل را فیض میبایست بست
کار چون از دست شد کی میتوان تدبیر کرد
بودنی چون بایدش بودن پشیمانی چه سود
رو نماید آخرآن کاول قضا تقدیر کرد
غزل شمارهٔ 270
واعظ بمنبر آمد و بیهوده ساز کرد
در حق هر گروه سر حرف باز کرد
ملا بمدرس آمد و درس دقیق گفت
حق را ز غیر حق بگمان امتیاز کرد
خالی در معرفت چو ریاست پناه شد
انکار بر معارف ارباب راز کرد
زاهد ز انتظار نعیم بهشت ماند
عابد نماز را به تکلف دراز کرد
مغرور شد بعزت تقدیم در نماز
آن جاه دوست کو به امامت نماز کرد
صوفی به خانقاه در آمد بوجد و شور
جمع مرید را بلقا سرفراز کرد
بر مسند محلکه قاضی چو پا نهاد
دست نهفته گیر بهر سو دراز کرد
آنکو میان قاضی و خصمین واسطه است
بنهاد دام مکر و سر حیله باز کرد
فتوی پناه هیچ مدان عمامه کوه
بر وفق مدعای کسان مکرساز کرد
حاکم چو بر سریر حکومت قرار یافت
بر بیکسان شهر در ظلم باز کرد
رشوهٔ گرفت محتسب و نرخ را فزود
از لقمهٔ حرام در عیش باز کرد
کوتاه کرد دست فقیران ز مال وقف
آن میرزا که دست تصدی دراز کرد
مستوفی از زبان قلم حرف میزند
خود داند و خدا سر دفتر چو باز کرد
دانا چو دید روی زمین را گرفت ظلم
کنجی خزید و در برخ خود فراز کرد
فیض از فریب شعبده اهل روزگار
با حق پناه برد
و ز خلق احتراز کرد
غزل شمارهٔ 271
یار آمد از درم سحری در فراز کرد
برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد
هم بر دل شکسته در خرمی گشاد
هم بر روان خسته در عیش باز کرد
اول ز راه لطف در آمد به دلبری
آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد
افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت
کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد
سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار
صد در برویم از گل رخسار باز کرد
گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان
گفت آنچه باروان و دل صید باز کرد
گفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبول
گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد
گفتم بکنه سرّ حقایق که میرسد
گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد
پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید
در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد
دامان نگاه دار و گریبان، نمی توان
با آستین کوته دستی دراز کرد
بگذار کبریا ز در مسکنت در آ
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض
دل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد
غزل شمارهٔ 272
دم بدم از تو یاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
لطف و قهر تو یاد خواهم کرد
هم ز دام فراق خواهم جست
هم شکار مراد خواهم کرد
زاد عقبای جان من عشقست
زاد جان را ز یاد خواهم کرد
دم بدم عشق تازه گر نبود
بچه تحصیل زاد خواهم کرد
ناله را سر بکوه خواهم داد
از غم هجر داد خواهم کرد
فیض را درد عشق میسازد
دل بدین درد شاد خواهم کرد
غزل شمارهٔ 273
دل زاغبار پاک خواهم کرد
لشگر غم هلاک خواهم کرد
خون دل را ز دیده خواهم ریخت
سینه بهر تو پاک
خواهم کرد
از طرب باز قصه خواهم گفت
غصه را غصه ناک خواهم کرد
چیک چیک کباب دل تا کی
سینه را چاک چاک خواهم کرد
زان لب و چشم مست خواهم شد
حلقه در گوش تاک خواهم کرد
عاقبت جان بوصل خواهم داد
بر سر هجر خاک خواهم کرد
بهر آن تا نجات یابد فیض
خویشتن را هلاک خواهم کرد
غزل شمارهٔ 274
چو نقاش ازل طرح جهان کرد
محبت را چو جان دوری نهان کرد
شراب عشق بر آفاق پیمود
جهانرا سربسر لبریز جان کرد
جهان چون مست شد از باده عشق
گلی را دل ز دلها جان روان کرد
برون آورد دست لطف از جیب
چگویم تا چها با جسم و جان کرد
دل آزاد کانرا جای خود ساخت
روان عاشقان جان جهان کرد
عنایتهای عشق لایزالی
چه با جان دل آزاد گان کرد
نقاب از روی چون خورشید برداشت
جمالی در هویدائی نهان کرد
ربود از سینها او هر دلی بود
چو دلها را ربود آهنگ جان کرد
بدردی فیض را بخرید از وی
دوای درد بی درمان بآن کرد
غزل شمارهٔ 275
توانی گر درین ره ترک جان کرد
توانی عیش با جان جهان کرد
اگر جان رفت جانان هست بر جای
بجانان زندگی خوشتر توان کرد
چه باشد جان و صد جان در ره دوست
جهانی جان بقربان میتوان کرد
اگر دل از جهان کندن توانی
توانی هرچه خواهی در جهان کرد
گرش سر در نیاری می توانی
به زیر پا فلک را نردبان کرد
اگر دل از زمین کندن توانی
توانی رخنهٔ در آسمان کرد
توانی خاک در چشم زمین ریخت
توانی حلقه در گوش زمان کرد
بود نقش جهان را جمله قابل
دلت را هرچه خواهی میتوان کرد
ترا چشم دو عالم می توان دید
ترا گوش دو عالم می توان کرد
کسی کو بست دل در مهر جانان
مر او را میرسد این گفت و آن کرد
سزد مر بیدلان را اینچنین
گفت
سزد مر عاشقانرا آن چنان کرد
دل از خود گر توان کندن درین راه
بسی دشوار فیض آسان توان کرد
غزل شمارهٔ 276
گر یار بما رخ ننماید چه توان کرد
ز آنروی نقاب ار نگشاید چه توان کرد
پنهان ز نظرها اگر آید بتماشا
در دیده دل از ما بزداید چه توان کرد
آن حسن و جمالی که نگنجد بعبارت
این دیده مرآنرا چو نشاید چه توان کرد
در دیدهٔ عشاق چه خورشید عیانست
گر در نظر غیر نیاید چه توان کرد
چون روی نماید دل و دین را برباید
یک لحظه ولیکن چه نیاید چه توان کرد
آید بر این خسته دمی چون بعیادت
عمرم اگر آندم بسر آید چه توان کرد
ای فیض گرت یار نخواهد چه توان گفت
ور خواهد و رخ می ننماید چه توان کرد
غزل شمارهٔ 277
دل را غمگین نمی توان کرد
غمگین را تمکین نمی توان کرد
تلخست جهان به غیر عشقت
کامی شیرین نمی توان کرد
عشق تو بجان خرید ای دوست
سودا به از این نمی توان کرد
ز آمدشد غیر پاک کردم
دل را چرکین نمی توان کرد
دل منزل دوست است در وی
غیری تمکین نمی توان کرد
غم را شادی حساب کردم
جان را غمگین نمی توان کرد
از هر که جفا کند بریدم
با دوست چنین نمی توان کرد
گر صبر توان ز ماه رویان
زان زهره جبین نمی توان کرد
جان و دل و دین فداش کردم
دل در عشق جز این نمی توان کرد
جز در ره وصل دوستان فیض
ترک دل و دین نمیتوان کرد
غزل شمارهٔ 278
یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا می کرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی
عالمی کسب خرد زان دل دانا می کرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
که بدل گاه گره می زد و گه وا می کرد
تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره
آنکه صید من دل خسته تمنا می کرد
برد
از دست من امروز متاع دل و دین
رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می کرد
گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دینم ورقی وا می کرد
گو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخند
که پس پرده ام از پیش تماشا می کرد
بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود
دل که گاهی هوس زلف چلیپا می کرد
ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر
جاش خوش باد که از دور تماشا می کرد
دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست
روز و شب ورد «متی اخرج منها» می کرد
آخرالامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دریا می کرد
بت پرستید و بر همن شد و ز نار ببست
رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
غزل شمارهٔ 279
یاد آن روز که از زلف گره وا می کرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا می کرد
نظری سوی من خسته نهان می افکند
نگه حسرتم از دور تماشا می کرد
تیر مژگان بدم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر بهمان لحظه تمنا می کرد
هر چه می دید در اینملک بغارت می داد
هر چه می دید درین بادیه یغما می کرد
آتشی در دل و جان زان رخ تابان می زد
علم فتنه بپا زان قد رعنا می کرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا می کرد
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا می کرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا می کرد
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا می کرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا می کرد
آتشی بود چو رخساره بمی می افروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها می کرد
دل دیوانه
گهی کعبه و گه بتگده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا می کرد
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا می کرد
غزل شمارهٔ 280
بکوی سرّ قدر گر گذر توانی کرد
به پیش تیر قضا جان سپر توانی کرد
چنانکه هست اگر سرّ کار دریابی
ز دل شکایت بیجا بدر توانی کرد
چو دانی آنچه بتو میرسد نوشته شده است
ز خار خار تاسف حذر توانی کرد
خدای را بعدالت اگر شناختهٔ
بخویش نسبت اسباب شر توانی کرد
اگر ز آینهٔ سر غبار بزدائی
بچشم سر برخ او نظر توانی کرد
اگر نقاب بر افتد ز طلعت ازلی
بیک نگاه ابد را بسر توانی کرد
بر آستانهٔ جانان اگر دهد بارت
سر و تن و دل و جان خاک در توانی کرد
اگر ز عالم صورت ز صدق دل نکنی
بجان بعالم معنی سفر توانی کرد
چگونه ثبت توان کرد فیض در اوراق
حدیث عشق چه سان مختصر توانی کرد
غزل شمارهٔ 281
شور عشقی گر که دلرا بر سر کار آورد
بلبل گلزار معنی را بگلزار آورد
آتشی در من زند از من بسوزد ما و من
گوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آورد
نور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاست
پیر و خاتم شود تا تاب دیدار آورد
هر که دیدار جمال دوسترا انکار کرد
جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد
میکند در پرده مستی ترسم ار شوری کنم
غیرتش منصور دیگر بر سر دار آورد
میکنم در پرده مستی تاخس خشکی مباد
در گلستان حقایق خار انکار آورد
عشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغها
در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد
عشق باید تا درین افسردگان آتش زند
از نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورد
در زمین دل نهال غم نشانیدم دگر
بو که بعد از روزگاری خرمی بار آورد
هر کرا خواهد چشاند از غم خود
جرعهٔ
این متاعی نیست کانرا کس ببازار آورد
گر به بیند منکر عشاق خورشید رخش
مو بمویش ذره ذره در دم اقرار آورد
فیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کن
یار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
غزل شمارهٔ 282
همه را خود نوازد و سازد
گرچه از خود بکس نپردازد
همه او او همه است خود با خود
جاودان نرد عشق می بازد
کسوت نو بهر زمان پوشد
مرکب تازه دم بدم تازد
گاه شاهد شود کرشمه کند
گاه با شاهدان نظر بازد
که نیاز آورد بدرگه خود
گاه بر خود بخویشتن نازد
گاه سوزد بقهر دلها را
گاه سازد بلطف و بنوازد
هست درمان هر دلی دردی
فیض را درد عشق می سازد
غزل شمارهٔ 283
چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوه ات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض سوی تو دست چون یازد
غزل شمارهٔ 284
بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزد
یک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزد
عشق تو خریدم من بر جانش گزیدم من
عشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزد
چون روی تو دیدم من از خویش بریدم من
کردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزد
دل شد چو غمت را جا سر رفت درین سودا
آن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزد
دریای غم عشقت گر غرق سرشگم کرد
آن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزد
گر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطان
آن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزد
یکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده
والله که
بود ارزان یعنی بنمی ارزد
خون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردم
فیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد
غزل شمارهٔ 285
کم عطا یا اعطیت من عطا یاک فزد
کم هدایا اهدیت من عطا یاک فزد
کم خطایای غفرت کم مساوی سترت
کم لسؤای صبرت من عطا یاک فزد
جرمها بخشیدهٔ و عیب ها پوشیدهٔ
در وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزد
عفوها فرمودهٔ لطف ها بنمودهٔ
در کرم افزودهٔ من عطا یاک فزد
طعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔ
داد احسان دادهٔ من عطا یاک فزد
آفریدی به کرم پروریدی به نعم
مگذارم در غم من عطا یاک فزد
فیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔ
عشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد
غزل شمارهٔ 286
ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسد
از دیدها نهانیم ما را که میشناسد
هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم
برتر ز آسمانیم ما راکه میشناسد
ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم
هر چند در میانیم ما راکه میشناسد
ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم
بیرون ازین جهانیم ما راکه میشناسد
از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید
بی نام و بی نشانیم ما راکه میشناسد
در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید
بیرون ز هر مکانیم ما راکه میشناسد
ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد
برتر ازین و آنیم ما راکه میشناسد
ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم
اقرار منکرانیم ما راکه میشناسد
کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگه دار
ما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد
غزل شمارهٔ 287
محنت این سرا بکش ریح نجات میرسد
در ظلمات صبر کن آب حیات میرسد
گر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم او
صد مددش بجان تو از جذبات میرسد
بهر حلاوت حیات تن به نبات عشق ده
چوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسد
بار صلوه را بکش تلخی صوم را بچش
بهر صلوه
وصوم از و صد صلوات میرسد
مالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در دو سرا دهنده را اجر زکات میرسد
حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتی
در ره کعبه حاج را صد برکات میرسد
عشق بورز ای پسر در ره عشق باز سر
کشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسد
در ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیض
عذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد
غزل شمارهٔ 288
شوریدهٔ صحرائی در خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستی دستش ندهد مستی
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کی دوست دهد دستش
تا می نخورد زان کف مستانه چسان باشد
میخانه نباشد سر لذت ندهد مستی
یکدم چو تهی ماند میخانه چسان باشد
آن یار چو شد یارش بگسست ز اغیارش
با مردم بیگانه همخانه چسان باشد
آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد
و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد
آن را که کند دلشاد اندوه کجا بیند
آنرا که کند آباد ویرانه چسان باشد
آنرا که کند یاری هرگز نکشد خواری
و آنرا که دهد رازی بیگانه چسان باشد
آنرا که کند مجنون از عقل چه دریابد
و آنرا که خرد بخشد دیوانه چسان باشد
آنرا که دهد عشقی پنهان نتواند کرد
گر پرده نیفتد زو افسانه چرا باشد
تا دل نبرد دلبر شوری نفتد در سر
شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد
چون فیض باو ره برد یکجرعه از آن میخورد
جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد
غزل شمارهٔ 289
آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو
چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد
یار
آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد
دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است
آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد
آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دردانه بود سری کو در صدف سینه است
سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد
آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو
عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد
آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند
واندل که تواش دلبر بت خانه چرا باشد
نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد
شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان
در کالبد بی جان جانانه چرا باشد
رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن
حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد
فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم
چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد
غزل شمارهٔ 290
کسی از عمر برخوردار باشد
که از عشق نگاری زار باشد
هوای دلبری ما پسند است
دو عالم را بهل ز اغیار باشد
بغیر عشق دل چیزی نخواهد
که غیر عشق بر دل بار باشد
خلایق جمله در خوابند الا
دو چشم عاشقان بیدار باشد
ز کوی دوست می آید نسیمی
کسی یابد که او هشیار باشد
کسی را کو ز عشقی برد بوئی
چه پروای گل و گلزار باشد
دلی راکو بود داغی ز عشقی
کیش با لاله یا گل کار باشد
کسی کو یافت ذوق لذت عشق
ز جنت گر زند دم عار باشد
بهشت دیگران گلزار باشد
بهشت ما رخ دلدار باشد
نعیم زاهدان حور و قصور است
نعیم عاشقان دیدار باشد
جحیم بی غمان دود است و آتش
جحیم ما فراق یار باشد
نه پیچم از بلای دوست گردن
که در عشق امتحان بسیار باشد
کسی را میرسد لاف محبت
که چشمش زار و دل افکار باشد
بهشت فیض باشد عشق جانان
ز اشگش تحتها الانهار
باشد
غزل شمارهٔ 291
هر کجا داغ و درد و غم باشد
کاش بر جان من رقم باشد
نو بنو مرهمیست بر دل ریش
درد و داغی که دم بدم باشد
ز آتش عشقم ار بسوزد جان
یا شود شعله دل چو غم باشد
خام افسرده را چو باید پخت
آتش عشق مغتنم باشد
هرکه در عشق میتواند سوخت
بجهنم رود ستم باشد
دارم امید آنکه در غم عشق
دل من ثابت القدم باشد
وه که گلزار داغهای دلم
خوشتر از روضهٔ ارم باشد
هرکه در دل نباشدش عشقی
حاصلش حسرت و ندم باشد
فیض را بخت اگر کند یاری
در ره عشق حق علم باشد
غزل شمارهٔ 292
چکنم دلی را که ترا نباشد
چکنم تنی را که بقا نباشد
بزمین زنم سر بفنا دهم جان
برهت سر و جان چو فدا نباشد
بروم در آتش اگرم برانی
که بسوزم آنرا که سزا نباشد
شکنم دو پا را برهت ار نپوید
ببرم دو دست ار بدعا نباشد
بکنم دو چشمی که ترا نبیند
نبود در و نور و ضیا نباشد
ببرم زبانرا چه نگویدت شکر
دو لبم به بندم چه ثنا نباشد
نخورم ز نانی که نه طاعت آرد
چکنم طعامی که غذا نباشد
بکجا برم تن نکشد چو بارت
بکجا برم جان چو فدا نباشد
دلم ار نسازد ببلای عشقت
سزد ار بسوزد چو سزا نباشد
بجفا بسوزم ببلا بسازم
که شنید عشقی که بلا نباشد
بجهنم آیم چو توئی در آنجا
نروم بجنت که لقا نباشد
لب فیض بندم ز حدیث اغیار
که حدث بود کان ز خدا نباشد
غزل شمارهٔ 293
هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
از حبیب ار جور بیند لطف می پندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت
صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
دوش بگذشتم بکوی می فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
فیض مگذر زان سخن کانرا نمی آری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
غزل شمارهٔ 294
با دوست مگو رازی هرچند امین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد
رازی که نبی از حق بی دم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امین باشد
از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید
در سینه نگه دارم تا پرده نشین باشد
آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی
گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد
چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد
شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند
چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد
گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل
صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد
گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی
زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد
گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد
مه پیکری
از مهرش تیری زندم بر دل
من مشتری آنم کان زهره چنین باشد
آنرا که هوای او در فیض نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد
غزل شمارهٔ 295
دلم بس نیست ماوای تو باشد
بیا تا دیده هم جای تو باشد
خوشا چشم نکوبختی که دروی
جمال عالم آرای تو باشد
خوش آن سر مست عشق لاابالی
که مدهوش تماشای تو باشد
خوش آن شیرین سخنهای شکرریز
که از لعل شکر خای تو باشد
نمک دارد سخن زان لعل شیرین
بده دشنامی ار رأی تو باشد
دل مخمور من بیمار آنست
که مست چشم شهلای تو باشد
خوشا آندم که جان بپذیری ای فیض
سرش آنگاه در پای تو باشد
غزل شمارهٔ 296
خوشا آندل که ماوای تو باشد
بلند آن سر که در پای تو باشد
فروناید بملک هر دو عالم
هر آنسر را که سودای تو باشد
سرا پای دلم شیدای آنست
که شیدای سرا پای تو باشد
غبار دل بآب دیده شویم
کنم پاکیزه تا جای تو باشد
خوش آن شوریدهٔ شیدای بی دل
که مدهوش تماشای تو باشد
دلم با غیر تو کی گیرد آرام
مگر مستی که شیدای تو باشد
نمیخواهد دلم گل گشت صحرا
مگر گل گشت که شیدای تو باشد
خوشی در عالم امکان ندیدم
مگر در قاف عنقای تو باشد
ز هجرانت بجان آمد دل فیض
وصالش ده اگر رای تو باشد
غزل شمارهٔ 297
مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد
برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری
حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد
سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف
مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله
کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد
بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت
چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش
تو رو بمدعی آری خدا
نخواسته باشد
بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور
تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد
غزل شمارهٔ 298
ای کاش که این سینه دری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتم ام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باشد
غزل شمارهٔ 299
کاش از دل بی دل خبری داشته باشد
زین قصهٔ مشکل خبری داشته باشد
گر از دلم آگاه شدی رحم نمودی
ای کاش دل از دل خبری داشته باشد
ای کاش بداند جگر است این نه سر شکست
از خارج و داخل خبری داشته باشد
کشتم همه مهر و درویدم همه غم کاش
زین مزرعهٔ دل خبری داشته باشد
ایکاش بداند که چه کشتم چه درودم
زین کشته و حاصل خبری داشته باشد
ای کاش بدانم که چرا میکشدم زار
مقتول ز قاتل خبری داشته باشد
زان خواستم از وی نظری تا بدهم جان
کاش از دل سائل خبری داشته باشد
ای کاش بفهم سخن ناصح پر گو
دیوانه عاقل خبری داشته باشد
در بحر غم عشق غریق است دل فیض
ای کاش ز ساحل خبری داشته باشد
غزل شمارهٔ 300
خوش آنکه هستی من بر باد رفته باشد
سرتا بپای خویشم از یاد رفته
باشد
ای دوست با من زار میکن هر آنچه خواهی
سهلست بر اسیری بیداد رفته باشد
گردر هوای وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بیستون صبرم هجران زپا درآورد
بادا بقای شیرین فرهاد رفته باشد
گردون بسی غمم ریخت برسر ولیک حاشا
از من بسوی گردون فریاد رفته باشد
در راه عشق باید پا را ثبات باشد
سر گودرین بیابان بر باد رفته باشد
در وادی محبت مجنون اسیر لیلیست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
شوخی بیک کرشمه صد مرغ دل کند صید
تا چشم برهم آید صیاد رفته باشد
ماهی بهر نکاهی بسمل کند سپاهی
تا دیده میگشایند جلاد رفته باشد
باکس بدی که کردی در خاطرت نگهدار
ور نیکی است بگذار از یاد رفته باشد
ای فیض در غم یار تن را خراب میدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد