فوج

خلد برین_ وحشی بافقی1
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خلد برین_ وحشی بافقی1

خلد برین_ وحشی بافقی1

خلد برین

سر آغاز

خامه برآورد صدای صریر

بلبلی از خلدبرین زد صفیر

خلدبرین ساحت این گلشن است

خامه در او بلبل دستان زن است

بلبل این باغ پرآوازه باد

دم به دمش زمزمه ای تازه باد

طرفه ریاضی ست که تا رستخیز

سبزهٔ او را نبود برگ ریز

ز آب خضر سرزده گلها در او

غنچه گشا باد مسیحا در او

آغاز سخن

طرح نوی در سخن انداختم

طرح سخن نوع دگر ساختم

بر سر این کوی جز این خانه نیست

رهگذر مردم دیوانه نیست

ساخته ام من به تمنای خویش

خانه ای اندر خور کالای خویش

هیچ کسم نیست به همسایگی

تا زندم طعنه ز بی مایگی

بانی مخزن که نهاد آن اساس

مایه او بود برون از قیاس

خانه پر از گنج خداداد داشت

عالمی از گنج خود آباد داشت

از مدد طبع گهر سنج خویش

مخزنی آراست پی گنج خویش

بود در او گنج فراوان به کار

مخزن سد گنج چه، سد سد هزار

گوهر اسرار الاهی در او

آنقدر اسرار که خواهی در او

هر که به همسایگی او شتافت

غیرت

شاهی جگرش را شکافت

شرط ادب نیست که پهلوی شاه

غیر شهان را بود آرامگاه

من که در گنج طلب می زنم

گام در این ره به ادب می زنم

هم ادبم راه به جایی دهد

در طلبم قوت پایی دهد

جهد کنم تا به مقامی رسم

گام نهم پیش و به کامی رسم

کام من اینست که فیاض جود

انجمن آرای بساط وجود

مرحمت خویش کند یار من

کم نکند مرحمت از کار من

آن که به ما قوت گفتار داد

گنج گهر داد و چه بسیار داد

کرد به ما لطف ز لطف عمیم

نادره گنجی و چه گنج عظیم

آن که از این گنج نشد بهره مند

قیمت این گنج چه داند که چند

دخل جهان گشته مهیا از این

بلکه دو عالم شده پیدا از این

بود جهان بر سر کوی عدم

بی خبر از وضع جهان قدم

نه سخن کون و نه ذکر مکان

نه ز هیولا وز صورت نشان

نام سما و لقب ارض نه

عمق نه وطول نه و عرض نه

چون نه ز ابعاد نشان بود و نام

قابل ابعاد که بود و کدام

غیر برون بود ز ملک وجود

غیر یکی ذات مقدس نبود

بود یکی ذات و هزاران صفات

واحد مطلق صفتش عین ذات

زنده باقی احد لایزال

حی توانا صمد ذوالجلال

بیند و گوید نه به چشم و زبان

زو شده موجود هم این و هم آن

آن که از او دیده فروزد چراغ

وز مدد باصره دارد فراغ

وان که دهد کام و زبان را بیان

هست چه محتاج به کام و زبان

آنچه نه او بود نمودی نداشت

محض عدم بود و وجودی نداشت

خلوتیان جمله به خواب عدم

در تتق غیب فرو بسته دم

تیره شبی بود، درآن تیره شب

ما همه در خواب فرو بسته لب

شام سیاهی که دو عالم تمام

گم شده بودند در آن تیره شام

موج برآورد محیط قدم

ابر

بقا خاست ز بحر کرم

گشت از آن ابر که شد درفشان

حامله در صدف کن فکان

شعشعهٔ آن گهر شب فروز

کرد شب تار جهان همچو روز

صبح دل افروز عنایت دمید

باد روان بخش هدایت وزید

کوکبهٔ مهر پدیدار شد

هر دو جهان مطلع انوار شد

از اثر گرمی آن آفتاب

دیده گشودند جهانی ز خواب

عقل جنیبت ز همه تاخت پیش

رایت خویش از همه افراخت پیش

فوج به فوج از پی هم می رسید

خیل و حشم بود که صف می کشید

جیش عدم سوی وجود آمدند

بر سر میدان شهود آمدند

تاخت برون لشکری از هر طرف

پیش جهاندند و کشیدند صف

لشکر حسن از طرفی در رسید

عشق و سپاهش ز برابر رسید

از طرف حسن برون تاخت ناز

وز طرف عشق در آمد نیاز

عشق و سپاهی ز کران تا کران

حسن و وفا بود جهان تا جهان

محنت و درد سپه بی شمار

آمد و صف زد ز یمین و یسار

سوز و گداز آمده در قلبگاه

زد علم خویش به قلب سپاه

از صف خود عشق جدا گشت فرد

تاخت به میدان و طلب کرد مرد

پر جگر آن مرد که شد مرد عشق

آمد و نگریخت ز ناورد عشق

در سپاسگزاری

فرض بود بر همه شکر و سپاس

شکر و سپاسی نه به حد قیاس

شکر و سپاسی که خدا را سزد

خالق ما، رازق ما را سزد

رازق ما آن که به خوان نعم

خواند جهان را به وجود از عدم

هست جهان سفرهٔ احسان او

اهل جهان زله خور خوان او

هر که نه پروردهٔ این نعمت است

از سر خوان عدمش قسمت است

مائدهٔ فیض چه جزو و چه کل

برده از او فیض چه خار و چه گل

او چمن آراست دگرها چمن

باد برد شاخ گل و نسترن

ور نکند طرح چمن از نخست

بر قد گلبن نشود جامه چست

نسخه هر گل که

رقمها در اوست

شرح کمال چمن آرا در اوست

حرف نگار صحف کاینات

بی ورق و بی قلم و بی دوات

نقش کن لوح درون و برون

صنعتش از تهمت آلت مصون

گر نبود آهن خارا تراش

سنگ کجا بت شود از بت تراش

بتگر اگر تیشه نیارد به دست

پیکر بت را نتوان نقش بست

ور نبود قوت آن پیشه اش

رخنه گر کار شود تیشه اش

بت که نگارنده شدش بت نگار

چون دهدش کس به خدایی قرار

هست خدا آن که بود بی نیاز

در همه کاری همه را کار ساز

آنکه مقدم عدمش بر وجود

چون کندش کس به خدایی سجود

نقش نبود از بت و از بت نگار

کاو همه را بود خداوندگار

پیشتر از نام بت و بت پرست

بود خداوند بدینسان که هست

جان و جسد را به هم الفت فزای

و ز دل و جان گرد کدورت زدای

راهنمای خرد راهجوی

کام گشای نفس گرم پوی

پویه ده ابلق گیتی نورد

گرم کن زردهٔ آفاق گرد

غالیه سای چمن دلفروز

مجمره گردان گل عود سوز

زنگ زدای دل دلخستگان

قفل گشای در دربستگان

عقده گشاینده دشوارها

چاره نماینده آزارها

تاب ده لالهٔ لعلی چراغ

جام گر نرگس زرین ایاغ

کحل کش باصرهٔ ماه ومهر

مشعله افروز بساط سپهر

صدر نشان دل روشن ضمیر

خرده شناس خرد خرده گیر

عقل که هست از همه آگاه تر

در ره او از همه گمراه تر

راه به کنهش نبرد عقل کس

معرفت الله همین است و بس

صدق ندارد نفس هیچ کس

صادق اگرهست بود صبح و بس

بر سر این لوح رقم مختلف

نیست یکی راست به غیر از الف

نیست در این لجه به غیر از سحاب

آن که شداز حرف حیا نام یاب

هیچ کمر بسته بجز نی نماند

صاف دلی غیر خم می نماند

کیست در این دیر حوادث پذیر

غیر خم می که بود گوشه گیر

روی زمین ز اهل هنر رفته اند

اهل هنر زیر زمین خفته اند

صافی از این میکده باقی نماند

گشت تهی شیشه و ساقی

نماند

شمع فروزنده ز پرتو نشست

صبح شد و رونق مجلس شکست

تیره گلی از می گلرنگ ماند

کان تهی از لعل شد و سنگ ماند

گشت تهی بزم ز شمع طراز

ماند همین دوده ای از شمع باز

گنج زجا رفت وبه جا خفت مار

لیک نه ماری که بود مهره دار

بگذر از این طایفه ماروش

بر صفت مار به آزار خوش

خیز و منه پا به سر راهشان

بشنو و مگذر ز گذرگاهشان

پای نهی در ره افعی به خاک

لیک کنندت دم فرصت هلاک

تا نشوی همچو زمین پایمال

دور نشین از همه گردون مثال

روی به مردم منما چون پری

تا طلبندت به سد افسونگری

رخ منما وز همه در پرده باش

بر صفت روز گذر کرده باش

تا چو کند یاد تو در دل گذار

روی دهد گریه بی اختیار

بگذر از این طایفه پرده در

پرده نشین باش چو نور بصر

رسم وفا نیست در اهل جهان

همچو وفا پای بکش از میان

باش به عزلتگه خود پا به گل

تا نروی از در کس منفعل

حکایت

اهل دلی ترک جهان کرده بود

ز اهل جهان روی نهان کرده بود

رفته و در زاویه ای ساخته

وز همه آن زاویه پرداخته

آمده سیر از تک و پوی همه

بسته در خانه به روی همه

مجلسی او دل آگاه او

همدم او آه سحرگاه او

ساخته چون جغد به ویرانه ای

دم به دمش خود به خود افسانه ای

رفت فضولی به در خانه اش

زد به فضولی در کاشانه اش

داد جوابش ز درون سرا

کهن سرد اینهمه کوبی چرا

بستم از آنرو در کاشانه سخت

تا تو نیاری به درخانه رخت

مرد ز بیرون در آواز داد

کای همه را گشته درون از توشاد

تا ندهد دست مرادی که هست

حلقهٔ این در نگذارم ز دست

حلقهٔ چشم است بر این در مرا

کز تو شود کام میسر مرا

گفت بگو تا چه هوا کرده ای

بر در

من بهر چه جا کرده ای

گفت مرا آن هوس اینجا فکند

کز تو و پند تو شوم بهره مند

گفت نداری اثر هوش حیف

عقل ترا کرد فراموش حیف

گر شوی از نقد خرد بهره مند

قیمت این پند شناسی که چند

کاین همه آزار کشیدی ز من

سد سخن تلخ شنیدی ز من

ساخته ام در به رخت استوار

می روی از درگه من شرمسار

وحشی از این دربدری سود چیست

چیست از این مقصد و مقصود چیست

به که در خانه برآری به گل

تا نروی از در کس منفعل

ای رطب تازه رس باغ جود

ذات تو نوباوه باغ وجود

دانهٔ این نخل چو می کاشتند

بر ثمری چون تو نظر داشتند

مهر سحر گردی بسیار کرد

بر سر این کشته بسی کار کرد

ابر کرم قطره بسی ریخته

تا ز گل این نخل بر انگیخته

جز تو کسی میوهٔ این شاخ نیست

غیر تو زیبندهٔ این کاخ نیست

کاخ فلک را که برافراختند

خاصه پی چون تو کسی ساختند

کشور هستی ست مسلم ترا

حکم رسد برهمه عالم ترا

هر که به غیر از تو سپاه تواند

گوش به در چشم به راه تواند

چرخ جنیبت کش فرمان تست

گوی فلک در خم چوگان تست

دور زده دست به فتراک تو

آمده محراب فلک خاک تو

حیف که باشی به چنین آبروی

بر سر این گوی چو طفلان کوی

آب کزو گشته هر آلوده پاک

می شود آلوده به یک مشت خاک

هر که در این خاک عداوت فن است

خاک شود آخر اگر آهن است

آینه هر چند بود صاف دل

زنگ برآرد چو بماند به گل

بگذر ازین خاک و گل عمر کاه

چند کنی آیینه دل سیاه

خیز و صفایی بده آیینه را

زو بزدا ظلمت دیرینه را

آینه کز زنگ شده تیره رنگ

مالش خاکستر از او برده رنگ

آتشی از فقر و غنا برفروز

هر چه بیایی ز علایق بسوز

زان کف خاکستری آور به کف

زنگ

از آن آینه کن برطرف

تا چو نظر جانب او افکنی

دیده شود هر چه بود دیدنی

آه که آیینه به زنگ اندر است

هر نفسش تیرگی دیگر است

بر همه روشن بود آیینه وار

کز نفس آیینه رود در غبار

آینهٔ دل که پر از نور باد

از نفس تیره دلان دور باد

زنگ و غباری چو شود حایلش

رفع نماید دم صاحب دلش

چرخ نگر کز نفس جان فزا

ز آینه خور شده ظلمت زدا

هر نفسی را نبود این اثر

می وزد این باد ز باغ دگر

کی به همه عمر دم ما کند

آنچه به یک دم دم عیسا کند

روح فزاید دم روح الهی

با نفس روح کند همرهی

از دم ما طایفهٔ بلهوس

زنده شود مرده چو شمع از نفس

گر تو بر آنی که به جایی رسی

رسته ز ظلمت به صفایی رسی

صاف دلی را به مقابل گرای

تا شودت ز آینه ظلمت زدای

ماه چو با مهر مقابل شود

وارهد از ظلمت و کامل شود

لیک بسی راه کند طی هلال

تا گذر آرد به مقام و کمال

ره به در کعبه نیابد کسی

تا نکند قطع بیابان بسی

کعبهٔ وصل است هوای دگر

سیر ره اوست به پای دگر

فیض در او مرحله در مرحله

نور در او مشعله در مشعله

روح در این قافله محمل کش است

این چه فضا وین چه ره دلکش است

آب درین بادیه اشک نیاز

هادی ره مرحمت کار ساز

دیده ز بس پرتو خورشید تاب

شب پره ای در گذر آفتاب

مانده در این ره خرد دور رو

کند در این ره نظر تیزرو

خود به چنین جا که خرد مانده لال

هست زبان را چه مجال مقال

جسم در او راه به جایی نیافت

خواست رود قوت پایی نیافت

جان به حیل می کند اینجا مقام

جسم که باشد که بود تیزگام

چند توان بود به دوری صبور

دیده بر

افروز به نور حضور

هر که در این ره به طلب گام زد

گشت بقای ابدش نامزد

خیز که این راه به پایان بریم

رخت به سرچشمه حیوان بریم

کسوت جسم از سر جان برکشیم

یک دو قدح آب بقا در کشیم

غسل بر آریم در آب بقا

چهره بشوئیم ز گرد فنا

خامهٔ رد برسر هر بد کشیم

لوح فنا را رقم رد کشیم

چند نشینیم در این کنج تنگ

چند توان کرد به یک جا درنگ

در بن این شیشه سیماب گون

بند چو دیوم به هزاران فسون

آه که دیوانه شدم تا به چند

در تن این شیشه توان بود بند

وای که هرچه کنم اهتمام

جز بن این شیشه نیابم مقام

مور چو در شیشه بود سرنگون

جانش از آنجا مگر آید برون

مور کی از شیشه نماید صعود

تا ندمد بال و پرش از وجود

کو پر همت که از اینجا پریم

رخت به سرمنزل عنقا بریم

شهپر همت چو بیابد مگس

کی کندش فرق ز سیمرغ کس

همت اگر پایه فزایی کند

پشه بی بال همایی کند

همت اگر پای به میدان نهد

گوی فلک در خم چوگان نهد

گر نبود همت ازین نه صدف

گوهر مقصود که آرد به کف

حکایت

پادشهی بود ملایک سپاه

بر فلک از قدر زدی بارگاه

در حرمش پرده نشین دختری

اختر سعدی و چه سعد اختری

زلف کجش حلقه کش گوش ماه

چشم غزال از پی چشمش سیاه

خال رخش داغ دل آفتاب

غالیه اش پرده در مشک ناب

طره که در پای خود انداخته

دام ره کبک دری ساخته

منظره ای داشت چو قصر سپهر

شمسهٔ طاقش گل زرین مهر

نسر فلک طایر دیوار او

تاج زحل قبهٔ زرکار او

کنگر این منظر عالی مکان

آمده بر قصر فلک نردبان

بود بر آن غیرت بام سپهر

صبحدمی جلوه نما همچو مهر

جلوه او دید یکی خرقه پوش

آمد از آن جلوه گری در خروش

تیر جگردوزی از آن غمزه

جست

بر جگرش آمد و تا پرنشست

تیر که از سخت کمانی بود

رخنه گر خانهٔ جانی بود

داشت ز تیرش جگری دردناک

آه کشیدی و تپیدی به خاک

مضطر از آن درد نهانی که داشت

جان به لب از آفت جانی که داشت

ناظر آن منظر عالی بنا

عاشق و دیوانه و سر در هوا

شهر پر آوازهٔ غوغای او

هرطرف افسانهٔ سودای او

بیخودی او به مقامی کشید

کز همه بگذشت و به خسرو رسید

یافت چو شه حالت درویش را

خواند وزیر خرد اندیش را

گفت در این کار چه سازم علاج

هست به تدبیر توام احتیاج

از جگرش دشنه جگرگون کنم

یا نکنم هم تو بگو چون کنم

گفت به جم کوکبه دانا وزیر

کای به تو زیبنده کلاه و سریر

هست در این کشتن و خون ریختن

سرزنشی بهر خود انگیختن

مصلحت آنست که پنهانیش

جانب خلوتگه خود خوانیش

پرسیش از آتش دل گرم گرم

پس سخنان شرح دهی نرم نرم

پس طلبی آنچه نیاید از او

وان در بسته نگشاید از او

تا به طلبکاری آن پا نهد

خانه به سیلاب تمنا دهد

مرد مدبر به شه ارجمند

هر چه بیان کرد فتادش پسند

شامگهی سایهٔ لطف خدای

در حرم خاص ترین کرد جای

خواند گدا را به حریم حرم

کرد ز الطاف خودش محترم

گفت که ای سوخته داغ دل

داغ غمت تازه گل باغ دل

آنکه چو شمع است ترا سوز ازو

وانکه نشستی بچنین روز ازو

بستن عقدش بتو بخشد فراغ

لیک به سد عقد در شب چراغ

گر به مثل مهر صباح آوری

شامگه او را به نکاح آوری

مرد گدا پیشه چو این مژده یافت

رقص کنان جانب عمان شتافت

کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد

آب برون ریختن آغاز کرد

خود نه همین یک تنه در کار بود

چشم ترش نیز مدد کار بود

مردم آبی چو خبر یافتند

بهر تماشا همه بشتافتند

رفت یکی پیش که مقصود

چیست

گرنه ز سوداست در این سود چیست

گفت بر آنم که پی در ناب

گرد برانگیزم از این بحر آب

منتظرانش همه حیران شدند

وز سخنش جمله پریشان شدند

لب بگشودند که گر مدتی

دور سپهرش بدهد مهلتی

بسکه ازین بحر برون ریزد آب

عرصه این بحر نماید سراب

به که دراین بحر شناور شویم

همچو صدف حامل گوهر شویم

گر نکنیمش ز گهر کامکار

زود از این بحر بر آرد دمار

همچو صدف در ته دریا شدند

بعد زمانی همه پیدا شدند

پر ز گهر ساخته کف چون صدف

بر لب دریا گهر افشان ز کف

بسکه فشاندند بر آن عرصه در

دامن صحرا ز گهر گشت پر

دید چو آن عاشق همت بلند

خاک پر از گوهر خاطر پسند

رفت و ز در کیسه خود ساخت پر

آمد و بر تخت شه افشاند در

ز آمدنش گشت غمین شهریار

فکر بسی کرد به تدبیر کار

فکرت او راه به جایی نیافت

از پی آن درد دوایی نیافت

مرد گدا پیشه زمین بوسه داد

گفت که شاها فلکت بنده باد

گوی فلک قبه ایوان تو

ملک بقا عرصه جولان تو

چتر زر اندود تو خورشید باد

مطربه بزم تو ناهید باد

هست چو ناکامی من کام شاه

نیست ز همت که شوم کام خواه

از مدد همت والای خویش

دست کشیدم ز تمنای خویش

دید چو بر همت او شهریار

کرد بر او عقد جواهر نثار

گفت تویی قابل پیوند من

هست سزاوار تو فرزند من

خواند عزیزان و به سد جد و جهد

بست بدو عقد زلیخای عهد

دامن مقصود فتادش به دست

رفت و به خلوتگه عشرت نشست

مرد گداپیشه که آنجا رسید

از مدد همت والا رسید

همت اگر سلسله جنبان شود

مور تواند که سلیمان شود

ای به ره ملک سخن گام زن

از تو بسی راه به ملک سخن

نام سخن از تو مبدل به ننگ

قافیهٔ از نسبت نظمت به

تنگ

موی زنخدان گذرانی ز ناف

لیک به آن مو نشوی مو شکاف

گر چه شود ریش به غایت دراز

ریش درازت نکند نکته ساز

پایه ازین مایه نگردد بلند

بز هم ازین مایه بود بهره مند

چند عصا رایت شهرت کنی

ریش برآن پرچم رایت کنی

کرد عصایی و بلند اوفتاد

شعر ترا هیچ بلندی نداد

زین علم زرق به میدان نو

کشور معنی نشود زان تو

کوس کند نوحه بر آن پادشاه

کاو شود اقلیم گشای سپاه

تا نکنی غارت نظمی نخست

ره ننماید به تو آن نظم سست

آنکه بود دخل ز دخلش زیاد

دست به درویش نباید گشاد

مهر خموشی به لب خویش نه

پستی خود را نکنی فاش نه

آب که رو جانب پستی فکند

پستی خود گفت به بانگ بلند

کوس نه ای، زمزمه کوس چیست

غلغل بیهوده چو ناقوس چیست

خضر نه ای، چشمه حیوان مجوی

کالبدی منزلت جان مجوی

نظم دلاویز که جان پرور است

پاره ای از جان سخن گستر است

اهل تناسخ مگر این دیده اند

کز سخن خویش نگردیده اند

جسم سخن جلوه گه جان کنند

کار مسیحاست که ایشان کنند

نکته وران طایفه ای دیگرند

از دگران پاره ای انسان ترند

بلعجبی چند که بی سیر پای

از تتق عرش نمایند جای

کرسی سر چون سر زانو کنند

آن طرف عرش تکاپو کنند

روح به دمسازی روحانیان

جسم به همخوابی جسمانیان

گاه چو مو بر سرآتش به تاب

گاه قصب درگذر آفتاب

دامن فکرت به میان کرده چست

رفته به دریوزهٔ عقل نخست

حلقه صفت سرشده دمساز پای

حلقه زده بر در این نه سرای

سیر جهان کرده و بر جای خویش

گشته جهان بی مدد پای خویش

نادره مرغان همایون اثر

پر نه و مانند ملک تیز پر

بر سر راه کرم لایزال

چشم به ره تا چه نماید جمال

گشته برآن دایره دیرپای

لیک چو پرگار به یک جای پای

پرده گشای رخ ابکار راز

نیل حقیقت کش روی مجاز

ماشطهٔ حسن جمیلان فکر

شانه زن زلف خیالات بکر

تا که

در این مرحله عمر کاه

درپی این خرقه سپاریم راه

قرب سخن مقصد اقصای ماست

ساحت آن ملک طرب جای ماست

هست سخن شاهد دلجوی ما

در طلب اوست تکاپوی ما

شب همه شب ما و تمنای او

خواب نداریم ز سودای او

از اثر بود سخن بود ماست

روی سخن قبله مقصود ماست

هست به محراب سخن روی ما

سجده گه ما سر زانوی ما

شب دم از افسانه او می زنیم

روز در خانه او می زنیم

نظم که سرمایه پایندگی است

پایه او غیر چه داند که چیست

پرتو این آتش انجم سپند

دیده خفاش چه داند که چند

گرمی خورشید ز عیسا بپرس

خوبی یوسف ز زلیخا بپرس

پایه معنی ز فلک برتر است

نکته سرا مرغ ملایک پر است

در خم این دایره پرشکن

زمزمه ای بود برون از سخن

حکایت

نادره گویی ز سخن گستران

نادره در سلک زبان آوران

رفت یکی روز خطایی بر او

تاختن آورد بلایی بر او

والی ملکش به غضب پیش خواند

جور کنانش ز بر خویش راند

تند شد و گفت سزایش دهند

و ز سرکین کند به پایش نهند

کند بر آن پا که رود ناصواب

تا نکند در ره باطل شتاب

گر چه شب نیستیش در رسید

شب به میان آمد و بازش خرید

صبح کزین مشعل گیتی فروز

شعله کشد، شعلهٔ آفاق سوز

تیز کنند آتش خرمن فروش

دود بر آرند از این تیره روز

از ره بیداد زدندش بسی

قاعدهٔ داد ندید از کسی

برد کشانش عسس کینه جوی

تلخ سخن گشته، ترش کرده روی

کرد به چندین ستمش کند و بند

کند به پا برد و به زندان فکند

چوب دو شاخش چو نمود از گلو

دست اجل بود گلو گیر او

خم شده دستش به طریق کمان

گشته زه از چوب دو شاخش عیان

طرفه کمانی که قدش همچو تیر

گشته از او مثل کمان خم پذیر

چون نی تیری که بیندازیش

بود

نوایی ز سخن سازیش

بر هدفش تیر تمنا رسید

مطلعی از عالم بالا رسید

گشت چو مژگان قلمش اشک ریز

زد رقم و داد یکی را که خیز

بهر بیان کردن احوال من

گشته مجسم صفت حال من

جامه او ساخته ام کاغذین

داد زنان راست لباس اینچنین

کرد و از آن روش سراپا سیاه

تا طلبد داد من از پادشاه

آن سخن تازهٔ پر سوز و درد

برد و به شه داد فرستاده مرد

شاه چو بر خواند در آمد ز جای

گفت شتابند به زندان سرای

مژده اش از فر همایی دهند

زودش از آن بند رهایی دهند

در قفس آن مرغ خوش الحان که چه

بلبل و محروم ز بستان که چه

خاص ترین کس ز ندیمان شاه

رفت به زندان و شدش عذر خواه

ساخت به تشریف شهش بهره مند

کرد سرش ز افسر خسرو بلند

او که از آن ورطه جانکاه رست

از اثر معنی دلخواه رست

وحشی از این زمزمه دلنواز

خیز و بر این دایره شو نغمه ساز

بو که ز هر قید خلاصت دهند

خاص ترین خلعت خاصت دهند

ای غم و اندوه مجسم شده

شادی اگر دیده ترا غم شده

اینهمه غم از پی عالم مخور

محنت عالم گذرد غم مخور

هست غمی تخم غم بی شمار

بیضهٔ یک مار شود چند مار

اینهمه درها که سرشک تو سود

نیست دلت را چو مفرح چه سود

گریه کنان از غم دل تا به کی

سبزه صفت پای به گل تا به کی

پای به گل چند نشینی بکوش

زهر طلب در ره یاری بنوش

هیچ به از یار وفادار نیست

آنکه وفا نیست در او یار نیست

داری اگر یار نداری غمی

عالم یاری ست عجب عالمی

کارگردانی چو فتد پیش کس

رفع شود از مدد یار و بس

آنچه به یک دست نشاید ربود

چون دو شود دست ربایند زود

یار مخوانش که چو شین در رقم

داخل شادیست نه داخل به

غم

بر صفت راست پسندیده یار

آمده در راحت و رنجت به کار

صحبت ناجنس گزند آورد

سد دل آسوده به بند آورد

رشته به انگشت که مارش گزید

بست خرد کیش و همین نکته دید

کاین سخن از اهل خرد یاد دار

دست مکن باز به سوراخ مار

سفله که تیز است به راه ستیز

چون دم خدمت زند از وی گریز

چرغ که شد تشنه به خون غزال

مروحه جنبان شود از زور بال

یار دو رنگت کند آخر هلاک

گر چه فتد پیش تو اول به خاک

یوز بر آهو چو کمین آورد

سینه خود را به زمین آورد

آنکه زدی شعلهٔ خشمش جهان

لاف وفای که زند، مشنو آن

سرب چو بگداخت نماید چو آب

لیک کند خوردن آن جان کباب

آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست

صحبت او مایهٔ چندین جفاست

خانه که سست آمده آنرا بنا

رخت مقیمان نهد اندر فنا

رسم وفا از همه یاری مجوی

زادن گل از همه خاری مجوی

خار گل و خار مغیلان جداست

غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست

مرد خرد پیشه نجوید ز کاه

خاصیت طینت زرین گیاه

مس اگر از هر علقی زر شدی

نرخ زر و خاک برابر شدی

در همه بحری در یکدانه نیست

گنج به هر خانهٔ ویرانه نیست

هر مگسی را نبود انگبین

هر نی خود رو نشود شکرین

در همه کس نیست ز یاری اثر

چشمه ز هر خاک نیاید به در

یار که خود را به وفایت ستود

بایدش از داغ جفا آزمود

جوهر یاری اگرش حاصل است

روشنی دیده و چشم دل است

سنگ که کحل بصرش می کنند

اول از آتش خبرش می کنند

آنکه درشتی فن خود ساخته

به که بود از نظر انداخته

سرمه نرم است پی دیده نور

چونکه درشت است کند دیده کور

رو به درشتی چو بداندیش کرد

ناله بسی از عمل خویش کرد

گشته چو سوهان به درشتی مثل

ناله

از او خاسته در هر عمل

خیز و میفکن به درشتان نظر

زانکه زیان بصر است آن نظر

چشم چو بر خار مغیلان نهی

مردمک دیده به توفان دهی

صحبت یاران ملایم خوش است

یاری این طایفه دایم خوش است

پا بکش از صحبت هر بلهوس

یار وفادار به دست آر و بس

زر بده و صحبت یاران بخر

زین چه نکوتر که دهی زر به زر

صحبت ناجنس نباید گزید

تا طمع از خویش نباید برید

مار که بر دست خودت جا دهی

زود بری دست و به صحرا دهی

حکایت

جاهلی از گنج خرد تنگدست

آرزوی گنج به دل نقش بست

در طلب گنج به ویرانه ها

بود سراسیمه چو دیوانه ها

رفت یکی روز به ویرانه ای

چون دل ویران خودش خانه ای

جغد به میراث در او خانه گیر

گشته بسی جغد در آن خانه پیر

گشته روان ریگ در آن سرزمین

خشت در او بود مربع نشین

دید برون آمده ماری عجب

بر تن او نقش و نگاری عجب

شکل خوشی در نظرش نقش بست

نقش زدش راه و گرفتش به دست

یک دو سه گامش به کف خویش داشت

غافل از آن زهر که در نیش داشت

بر کف او نیش فرو برد مار

نیش مگو دشنهٔ زهراب دار

دست برافشاند و درآمد ز پای

سر به زمین سود و برآورد وای

داشت یکی دشمن دانا رسید

بر سر آن خسته که مارش گزید

چارهٔ آن زهر دل آزار جست

کارد زد و پنجه اش انداخت چست

زهر کش جهل نظر باز کرد

دشمن خود دید و سخن ساز کرد

گفت چه از دست من آید کنون

رفت چو سر پنجه ز دستم برون

جز نم خون کامده از تن فرو

آنچه ز دست آیدم امروز کو

یافته ای دست و به جان رنجه ام

سستی تو گر نبری پنجه ام

گفت خردپیشه که خاموش باش

شرح دهم یک دو سخن گوش باش

مار ز یاری چو

کفت بوسه داد

داد دمش خرمن عمرت به باد

تیغ من از خون تو چون رنگ بست

داد ترا چشمهٔ حیوان به دست

بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک

زخم منت باز رهاند از هلاک

تا تو بدانی که ز دشمن ضرر

به که رسد دوستی از اهل شر

ای علم کبر برافراخته

تاج تواضع ز سر انداخته

هر که به این تاج نشد بهره ور

به که نیابند ز خاکش اثر

خاک ره مردم آزاده باش

بر صفت خاک ره افتاده باش

خاک صفت راه تواضع گزین

خاکی و از خاک نیاید جز این

سجده گه پاک دلان گشته خاک

زانکه فتد در ره مردان پاک

گر کست از بوسه کند پای ریش

دست نیاری ز تکبر به پیش

خاک به هر پای بود بوسه ده

خاک به فرقت که ز تو خاک به

خواجه آکنده به کبر و منی

کوهش اگر هیکل گردن کنی

مشکل اگر سرکشیش کم شود

در ره تعظیم قدش خم شود

ای سرت از قاف گرانتر بسی

کوه به این سنگ نیابد کسی

حیرتم از گردن پر زور تست

کاو به چنین بار بماند درست

بر همه خلق است تقدم ترا

وجه شرف چیست به مردم ترا

گر به لباست بود این برتری

این که نباشد به چه فخر آوری

ور تو به گنج و درمی محترم

چون کنی آن دم که نباشد درم

گوهر آدم اگر از درهم است

خر که زرش بار کنی آدم است

رو که ز زر خر نشود آدمی

هیچ خر از زر نشود آدمی

زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش

تا شود آن بر خریت پرده پوش

رو که ترا آن خری دیگر است

جامهٔ اطلس چو سزای خر است

لاف خرد چون زند آن خود پرست

کش بنشانند اگر زیر دست

خانهٔ تابوت تمنا کند

تا زبر دست کسان جا کند

خواجه خرامنده به سد احترام

صوف و سقر لاط به دست غلام

هر

قدمش فکری و رایی دگر

هر دمش اندیشه به جایی دگر

شانه زن از پنجه به قسطاس خویش

ریش کن از غایت وسواس خویش

بیهده داده ست ز کف نقد جان

ریش نگر می کند از بهر آن

کرده ز سودا در گفتار باز

کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز

این روش مردم بیدار نیست

خواجه به خواب است و خبردار نیست

دیده ای آخر که چو کس شد به خواب

خود به خودش هست عتاب و خطاب

خواجه به خواب است که خوابش حرام

زان ندهد باز جواب سلام

منعم پر کبر به خود پای بند

ساخته در گاه سرا را بلند

تا چو زند گام برون از سرا

پشت نسازد ز تکبر دو تا

گر نه ز ایام خورد گوشمال

جستنش از خواب نماید محال

خواجه که پر گشته ز باد غرور

خم نکند پشت تواضع به زور

مشک پر از باد کجا خم شود

گر نه ز بادش قدری کم شود

باد به خود کرده ولی وقت کار

پوست کند از سر او روزگار

گشت چو از باد قوی گوسفند

پنجه قصاب از او پوست کند

چند به این باد به سر می بری

نیستی آخر دم آهنگری

دم که به باد است چنین پای بست

هیچ بجز باد ندارد به دست

ای ز دمت رفته جهانی به رنج

چند توان بود چو دم باد سنج

باد چو بر شمع ره انداخته

تاج زرش خاک سیه ساخته

باد در پردهٔ هر پاک زاد

هست بلی پرده در غنچه باد

چند شوی همچو گل بوستان

در صفت خویش سراسر زبان

دعوی گل راه به سوییش هست

زانکه نکو رنگی و بوییش هست

بخت تو بر چیست چه داری بگو

کیستی و در چه شماری بگو

لاف ز بالای پدر می کنی

خود بنما تا چه هنر می کنی

شمع که ز آینده ازو گشته دود

خانه کند روشن و آن یک کبود

ناخلفی پا

چو نهد در میان

پرتو عزت برد از دودمان

چون گذر روزنه را دود بست

شمع فروزنده ز پرتو نشست

پرتو جمعی ز سر یک تن است

مجلسی از مشعله ای روشن است

مجلس جمع است فروزان ز شمع

شمع چو بنشست شود تیره جمع

شمع نه ای، جامهٔ شمعی چه سود

روشنی شمع نیاید ز دود

نیست ترا نقد خرد در کنار

زان نکنی رسم تواضع شعار

کفه چو خالی ست شود سرفراز

پر چو شد افتاد به خاک نیاز

پست نشد پایه اهل صفا

گر چه فرو دست تواش گشت جا

مرتبهٔ شمع نگردیده پست

گر چه که از دود فروتر نشست

خس نشود کس به زبردست کس

آب همانست و همانست خس

سرزنش ناخن از این پستی است

کش چو تو عادت به زبردستی است

شد به فرودست چو ساعد مقیم

بین که گرفتند بتانش به سیم

گر کست از راه خوش آمد ستود

آنچه نباشی تو نباید شنود

حرف خوش آمد مشنو کان خطاست

مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست

زاغ که شد باز سفیدش لقب

عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب

نیست خوش آمد به در از چند حال

بی غرضی نیست خوش آمد سگال

رخت چو در کوی خوش آمد برند

گر ز طمع نیست زتو بد برند

چون به جگر شد دل قصاب بند

بوسه زند بر قدم گوسفند

در هدف گربه چو افتاد موش

وصف دگر کرد به هر تار موش

تو همه تن عیب و خوش آمد سگال

نام نهادت به هنر بی مثال

آنکه ستاید به خوش آمد ترا

از تو نکوتر نشناسد ترا

حکایت

بود سفیهی به سفاهت علم

ساخته محکم به جهالت قدم

داشت یکی لاشه خبر پشت ریش

بر تن او زخم ز اندازه بیش

بوی بد زخم تن آن خمار

باعث قی کردن مردار خوار

شل به یکی دست وبه یک پای لنگ

کور شده بسکه زده سر به سنگ

کرد رسن بر سر و بردش کشان

داد

به دلال سر ریسمان

گفت که از دست عنان داده ام

همچو خر اندر وحل افتاده ام

زین وحل از لطف برآور مرا

بازخر از خواری این خر مرا

مرد فروشنده زبان باز کرد

در صفت خر سخن آغاز کرد

کاین خر صرصر تک آهو نهاد

گوی برون برده ز میدان باد

گر بنهی بر زبرش بار فیل

پیل صفت بگذرد از رود نیل

دست و دو پایش که ستون تنند

چار ستونند که از آهنند

کره خر شیره نینداخته

با همه اسبان به گرو باخته

صاحب خر این سخنان چون شنفت

رفت و به دلال خر آهسته گفت

کاینهمه تعریف تو گر هست راست

هست حماری که مرا مدعاست

داشتم این طور حماری مراد

شکر که بی رنج طلب دست داد

گفت فروشنده که ای غلتبان

چند از این درد سر رایگان

لاشهٔ خود را نشناسی که چیست

رو که برین عقل بباید گریست

ای ز دل مور دلت تنگتر

حرص تو از کوه گران سنگتر

گر فکند حرص تو بر کوه دست

در کمر کوه درآرد شکست

مور نه ای ، این کمر آز چیست

گور نه ای ، این دهن باز چیست

گور که خاکش به دهان ریختند

لقمه طلب بود از آن ریختند

آنکه نشد حرص و طمع دور از او

به که خورد لقمه لب گور از او

تن که تواش پرورش از جان دهی

پرورش لقمهٔ موران دهی

دیده کز او مور شود طعمه خوار

چند به هر خوان نهیش کاسه وار

به که چنان دیده نمکدان شود

کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود

نان سر خوان لئیمان مخور

زهر خور و سبزی هر خوان مخور

گردهٔ گرمی که دهد مبخلت

داغ جگر سوز نهد بر دلت

آب بقا باد بر او ناگوار

کز پی نان است سگ داغدار

باش چو آهوی ختا پوست پوش

برگ گیا میکن ازین دشت نوش

آهوی چین گشته چنین خوش نفس

زانکه خورد برگ گیاهی و بس

مس

که ز اکسیر طلا می شود

از اثر برگ گیا می شود

چند نشینی به سر خوان آز

گر نبود نان به گیاهی بساز

لب بدران حرص دهن باز را

میل بکش چشم بد آز را

ای به غم آب و علف پای بند

چون سگ نفست نرساند گزند

پیش سگ آهو نکند جان تلف

تا شکمش نیست پر آب و علف

آهو اگر میل گیا می کند

در بدنش مشک ختا می کند

در ره این معده که بادا خراب

فضلهٔ مردار شود مشک ناب

آه از این معدهٔ آتش نشان

شعله فروزنده آتش فشان

جاذبهٔ او نفس اژدر است

هاضمهٔ او دم آهنگر است

آتش این هاضمه گیتی فروز

شعله فروزنده و آفاق سوز

بس بودت دافعه آموزگار

کاو نکند فضلهٔ کس اختیار

فضلهٔ مردار که دنیایی است

داشتن آن نه ز دانایی است

چند به این فضله شوی پای بند

چون جعلش گرد کنی تا بچند

بگذر از آلودگی روزگار

دست از این فضله بشو زینهار

مایل سیم و زر عالم مباش

داغ دل از حسرت درهم مباش

باش در ایوان کرم صف نشین

ریز چو همیان درم از آستین

از درمی چند که بودیش نیست

پیش خردمند وجودیش نیست

چیست ترا ای همه تن حرص وآز

همچو خم زر دهن از خنده باز

با همه کس نخوت و زردار چیست

این همه عجب از دو سه دینار چیست

کبر و دماغش نه به جای خود است

گر درمش هست برای خود است

مخزن جمشید و فریدون کجاست

گنج فرو رفته قارون کجاست

جمله در این خاک فرو رفته اند

با کفنی زیر زمین خفته اند

آنکه فرستاد به این کشورت

خلق نکرد از پی جمع زرت

گر ز من و تست غرض جمع زر

کوه ز ما و تو بود سخت تر

گر چه درم مونس دلخواه تست

دشمن جانی ست که همراه تست

آنکه در اول به سرای سپنج

زیر گل و خاک نهان کرده گنج

کرده اشارت که

بر هوشیار

گنج عدویی ست به خاکش سپار

زر نه متاعیست بلایی ست زر

الحذر ای زر طلبان الحذر

حکایت

بی درمی خار کشیدی به پشت

نامده جز آبله هیچش به مشت

بود همین زخم سر نیش خار

آنچه به دست آمدش از روزگار

زخم بسی خار بر اندام داشت

خواری بسیار از ایام داشت

رو به در قاضی حاجات کرد

دست برآورد و مناجات کرد

کای ز تو خرم شده باغ و بهار

خار ز فیض تو گل آورده بار

چند در این دشت من تیره روز

خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز

چند شوم نخل صفت لیف پوش

چند توان بار کشیدن به دوش

نخل که شد خارکشی کار او

هست رطب نیز گهی بار او

وه که من از خارکشی سوختم

جز ضرر خار نیندوختم

جز گل اندوهم ازین خار نیست

هیچم از این خار جز آزار نیست

تیشه به گل میزد و میکند خار

گشت ز گل مشربه ای آشکار

مشربه ای بود در او زر بسی

از سر زردار گرانتر بسی

چون سر آن مشربه را باز کرد

زمزمه خوشدلی آغاز کرد

رفت و به زن صورت آن راز گفت

صورت آن راز نهان باز گفت

پرده برانداخت چو از روی راز

رفت زن و گفت به همسایه باز

راز نخواهی که شود آشکار

لب بگز و باز مگو زینهار

کوه که سنگ است و ندارد بیان

وز پی گفتار ندارد زبان

هیچ مگویش که بیان میکند

راز نهان تو عیان میکند

آن سخن افسانه بازار شد

والی آن شهر خبردار شد

گفت که از خانه برونش کشند

از سر آزار به خونش کشند

حاجب شه رفت و به فرمان شاه

برد کشانش به سوی بارگاه

شاه باو بانگ زد از روی قهر

شربت آن عیش بر او کرد زهر

کی شده از خارکشی پشت ریش

جامه زربفت چه پوشی به خویش

وصلهٔ پالان خر خارکش

نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش

گنج برون آر که رستی

ز رنج

مار صفت کشته مشو بهر گنج

خارکشش گفت که ای شهریار

دست ز آزار اسیران بدار

از نفس گرم اسیران بترس

ز آه دل ریش فقیران بترس

گنج ز من می طلبی گنج چیست

حاصل ایام بجز رنج چیست

گنج کنی مشربه ای را لقب

کنج کند خاک به سر زین سبب

شاه زد از خشم گره بر جبین

گفت که بستند دو دستش ز کین

از فلکش آه و فغان می گذشت

وز سر دردش به زبان می گذشت :

کز غم این حادثه گر جان برم

چشم کنم دوش و مغیلان برم

از سر بیداد زدندش بسی

قاعدهٔ داد ندید از کسی

ای ز حسد با همه عالم به جنگ

زین عمل بد همه عالم به تنگ

نیست ز رنج حسد امید زیست

وای به جان تو علاج تو چیست

دیده انصاف ز تو خاردوز

چشم هنربین ز تو مسماردوز

پیشه تو عیب هنرپیشگان

عیب شمار هنراندیشگان

دشمن آن کز هنرش مایه ایست

بر سرش از فر هما سایه ایست

عیب کنی مرد هنر کیش را

تا بنمایی هنر خویش را

زین هنر آنکس که بود هوشمند

بی هنریهای تو داند که چند

آنکه تو عیب هنرش میکنی

در همه جا نامورش میکنی

گر ز هنر نیست غرض نام و بس

به ز تو شهرت که دهد نام کس

آن هنر اندیش شود نامدار

کش تو کنی عیب شماری شعار

آنکه چو پروانهٔ آتش پرست

گرد تو گشت از تو در آتش نشست

شعله زنی بر تن خود شمع وار

تا دگری از تو شود داغدار

آنکه پی حفظ تو فانوس وار

شب همه شب ساخته پا استوار

پاس تو شب تا به سحر داشته

باد به نزدیک تو نگذاشته

سر زده او را ز تو دود از نهاد

زین عمل زشت ترا شرم باد

جور به پاداش وفا میکنی

باد ترا شوم چها میکنی

خار نشانند و گل آرد به بار

ای تو کم از خار ز خود

شرم دار

بد مکن از گردش دوران بترس

دور مکافات کند ز آن بترس

هر که در این مزرعه شد دانه کار

آرد از آن دانه همان دانه بار

ما که چو پرگار قدم می زنیم

چرخ برین نقطه غم می زنیم

دور ز هر نقطه که برداشتیم

باز به آن نقطه گذر داشتیم

آنکه به ره خار فشان بست بار

باز چو گردید به ره داشت خار

هر که بدی کرد بجز بد ندید

کرد که یک بد که عوض سد ندید

مار که او بر سر آزار رفت

زندگیش بر سر این کار رفت

شمع که آتش ز درون برفروخت

سوخت دلش چون دل پروانه سوخت

کس چه کند دشمنی زشتخو

دشمن او بس عمل زشت او

مار که آزار کسان کار اوست

هر که بود بر سر آزار اوست

آنکه گذر بر سر نیکی فکند

کی رسد از اهل گزندش گزند

زر که به مردم همه راحت دهد

ز آتش سوزنده سلامت جهد

خار کز و شد همه را پا فکار

سوخت چو افکند بر آتش گذار

شیوهٔ آزار مکن اختیار

ور نه ز بیخت بکند روزگار

خار پر آزار که نشتر زند

خارکن از بیخ و بنش بر کند

نور فشان گر چه بسوزی به داغ

کسب کن این قاعده را از چراغ

باید اگر سوخت ، بساز و بسوز

خانهٔ تاریک کسی بر فروز

فتنه مینگیز و بترس از ستیز

ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز

خلق کشند آتش خلوت فروز

زانکه مبادا شود آفاق سوز

آنکه در او هست ز لنگر اثر

نیست بجز کشتی دریا گذر

هر که نصیبی ز هنر می برد

بیشتر از فیض نظر می برد

رو نظری جو که هدایت در اوست

مایه اکسیر سعادت در اوست

از طرف اهل دلی یک نگاه

رهبر مقصود تو سد ساله راه

فیض ازل از نظر اهل راز

کرده دری بر رخ مقصود باز

آنکه ترا مایه جان می دهد

هر

چه طلب می کنی آن می دهد

جان طلب و بگذر ازین آب وخاک

جسم رها کن که شوی جان پاک

وحشی ازین گفته فروبند لب

روز نهان است و عیان است شب

ناظر و منظور

سر آغاز

زهی نام تو سر دیوان هستی

ترا بر جمله هستی پیش دستی

زکان صنع کردی گوهری ساز

وزان گوهر محیط هستی آغاز

به سویش دیده قدرت گشادی

بنای آفرینش زو نهادی

ازو دردی و صافی ساز کردی

زمین و آسمان آغاز کردی

به روی یکدگر نه پرده بستی

ثوابت را ز جنبش پا شکستی

به تار کاکل خور تاب دادی

لباس نور در پیشش نهادی

به نور مهر مه را ره نمودی

نقاب ظلمتش از رخ گشودی

نمودی قبلهٔ کروبیان را

گشودی کام مشتی ناتوان را

به راه جستجو کردی روانشان

به سیر مختلف کردی دوانشان

جهان را چار گوهر مایه دادی

سه جوهر را از او پیرایه دادی

تک و پوی فلک دادی به نه گام

زمین را ساز کردی هفت اندام

شب و روزی عیان کردی جهان را

دو کسوت در بر افکندی زمان را

طلب کردی کف خالی زعالم

ز آب ابر لطفش ساختی نم

وز آن گل باز کردی طرفه جسمی

برای گنج عشق خود طلسمی

چو او را بر ملایک عرض کردی

ملک را سجده او فرض کردی

یکی را سجده اش در سر نگنجید

به گردن طوق دار لعن گردید

در گنجینه احسان گشادی

در آن ویرانه گنج جان نهادی

نهادی در دلش سد گنج بر گنج

وزان گنجش زبان کردی گهر سنج

به ده کسوت نمودی ارجمندش

به تاج عقل کردی سر بلندش

نهادی گنج اسما در دل او

ز لطفت رست این گل از گل او

به او دادی دبستان فلک را

نشاندی در دبستانش ملک را

به گلزار بهشتش ره نمودی

در آن باغ بر رویش گشودی

چو حورش برد از جا میل دانه

به عزم دانه چیدن شد روانه

ز بهر خوشه کردن ساخت چون

داس

به رخش راندنش بستند قسطاس

بسان خوشه کاه افشاند بر سر

ز بی برگی لباس برگ در بر

حدیث نا امیدی بر زبان راند

قدم از روضه رضوان برون ماند

نوای ناله بر گردون رسانید

به عزم توبه اشک خون فشانید

که یارب ظلم کرده بر تن خویش

ببخشا تا نمانم زار از این بیش

از آن قیدش به احسان کردی آزار

به خلعت های عفوش ساختی شاد

اگر آدم بود پرورده تست

و گر عالم پدید آوردهٔ تست

تویی کز هیچ چندین نقش بستی

ز کلک صنع بر دیبای هستی

ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج

وز او دادی محیط چرخ را موج

به راهت کیست مه رو بر زمینی

چو من دیوانه گلخن نشینی

به گلخن گرنه از دیوانگی زیست

به روی او ز خاکستر نشان چیست

فلک را داغ خور بردل نهادی

ز بذرش پنبه بهر داغ دادی

بلی رسم جهانست اینکه هر روز

بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز

درون شیشه چرخ مدور

ز صنعت بسته ای گلهای اختر

ز شوقت کوه از آن از جا نجسته

که او را خارها در پا نشسته

تو بستی بر کمر گه کوه را زر

صدف را از تو درگوش است گوهر

ترا آب روان تسبیح خوانی

پی ذکر تو هر موجش زبانی

صدف را خنده در نیسان تو دادی

دهانش را ز در دندان تو دادی

فلک را پشت خم از بار عشقت

دل مه روشن از انوار عشقت

نهی درج دهان را گوهر نطق

دهی تیغ زبان را جوهر نطق

به کنهت فکر کس را دسترس نیست

تویی یکتا و همتای تو کس نیست

به نام تست در هر باغ و بستان

به کام جو زبان آب جنبان

که جنبش داد مفتاح زبان را

وزان بگشود در گنج بیان را

سرای چشم مردم روشن از چیست

در این منظر فتاده سایه از کیست

زهی آثار صنعت جمله هستی

بلندی از

تو هستی دید و پستی

منم خاکی به پستی رو نهاده

به زیر پای نومیدی فتاده

نظر اعتبار بر صورت عالم گشودن و راه سخن به گام عرفان طی نمودن در سر این معنی که درون از پردهٔ موجودات واجب الوجودی هست و برون از حلقهٔ کاینات معبودی که حرکت هر جانداری از قدرت اوست و کثرت تغییر عالم شاهد بر وحدت او

ایا مدهوش جام خواب غفلت

فکنده رخت در گرداب غفلت

ازین خواب پریشان سر برآور

سری در جمع بیداران در آور

در این عالی مقام پر غرایب

ببین بیداری چشم کواکب

تماشا کن که این نقش عجب چیست

ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست

که می گرداند این چرخ مرصع

که برمی آرد این دلو ملمع

که شب افروز چندین شب چراغ است

که ریحان کار این دیرینه باغ است

چه پرتو نور شمع صبحگاه است

چه قوت سیر بخش پای ماه است

چه جذب است این کزین دریای اخضر

به ساحل می دواند کشتی خور

چه لنگر کوه را دارد زمین گیر

فلک را هست این سیر از چه تأثیر

ز یک جنسند انگشت و زبانت

به جنبش هر دو از فرمانبرانت

زبان چون در دهان جنبش کند ساز

چه حال است این کز او می خیزد آواز

چرا انگشت جنبانی چو در مشت

نیاید چون زبان در حرف انگشت

ترا راه دهان و گوش و بینی

یکی گردد بهم چون نیک بینی

چرا بینی چو گیری نشنوی بوی

چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی

چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ

حکایت گوش کن یک دم در این پیچ

برون از عقل تا اینجا کسی هست

که او در پرده زینسان نقشها بست

درین پرده که هر جانب هزاران

فتاده همچو نقش پرده حیوان

بیا وحشی لب از گفتار دربند

سخن در پرده خواهی گفت تا چند

همان بهتر که لب بندی ز گفتار

نشینی گوشه ای چون نقش دیوار

دست نیاز به درگاه بی نیاز گشودن و از حضرت باری التماس رستگاری نمودن

خداوندا گنهکاریم جمله

ز کار خود در آزاریم جمله

نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ

ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ

ز ما غیر از گنهکاری نیاید

گناه آید ز ما چندانکه باید

ز ننگ ما به خود پیچند افلاک

زمین از دست ما بر سرکند

خاک

سیه شد نامه ما تا به حدی

که نبود از سفیدی جای مدی

رهانی گر نه ما را زین تباهی

چه فکر ما بود زین روسیاهی

بدین سان رو سیه مگذار ما را

بیار آبی بر وی کار ما را

الاهی سبحه دست آویز من ساز

به سلک اهل تحقیقم وطن ساز

بسان رحل مصحف برکفم نه

لب خندان چو رحل مصحفم ده

به خط مصحفم گردان نظر باز

خط مصحف سواد دیده ام ساز

بده مفتاحی از سطر کلامم

وزان بگشای قفل از گنج کامم

ز اوراق کلامم بخش آن مال

که تا جنت توان شد فارغ البال

به ذکر خود بلند آوازه ام کن

رفیق لطف بی اندازه ام کن

که از من رم کند مرغ معاصی

روم تا بردر شهر خلاصی

سرشکم دانهٔ تسبیح گردان

مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان

بود کاین سبحه گردانیدن من

برد آلودگی از دامن من

بیفشان از وضو بر رویم آن آب

که از غفلت نماند در سرم خواب

دهم مسواک و تسبیح توکل

که دیو طبع خود را ز آن کنم غل

کمندی ساز پیچان سبحه ام را

کز آن در کاخ فردوسم شود جا

چو در طبعم شود میل گناهی

ز رحل مصحفم ده سد راهی

به گل مگذار تخم آرزویم

دهش سرسبزی از آب وضویم

منم چون نامه خود روسیاهی

سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی

نگاهی کن که رو آرم به سویت

رهی بنما که جا گیرم به کویت

الاهی جانب من کن نگاهی

مرا بنما به سوی خویش راهی

چو وحشی جز گنه کاری ندارم

تو میدانی که من خود در چه کارم

اگر بر کرده من می کنی کار

عذابی بدتر از دوزخ پدید آر

که جرم من چوجرم دیگران نیست

گناهم چون گناه این و آن نیست

به چشم مرحمت سویم نظر کن

شفیع جرم من خیرالبشر کن

مثقب خامه را بر گوهر نهادن و رشته های گوهر معنی را ترتیب دادن در ایثار تاجداری که گوهر ذاتش باعث دریای آفرینش است و جوهر صفاتش منشاء فیض ارباب بینش است

رقم سازی که این زیبا رقم زد

نوشت اول سخن نام محمد

چه نام است

اینکه پیش اهل بینش

شده نقش نگین آفرینش

ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ

نوشتش در دل خود لوح محفوظ

ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد

قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد

بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام

که همچون دال بوسد پای این نام

کمال نامداری بین و عزت

که نامش را به این حد است حرمت

شه خیل رسل سلطان کونین

جمالش مهر ومه را قرهالعین

چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد

به دوران دعوی پیغمبری کرد

شک آوردند گمراهان حاسد

به صدق دعویش جستند شاهد

پی دفع شک آن جمع گمراه

دو شاهد شد به صدق دعویش ماه

از این غم سایه دارد رو بدیوار

که در راهش نشد با خاک هموار

چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور

که بودش سایه از همسایگی دور

مگر از شوق بیخود گشت سایه

چو شد همراه آن خورشید پایه

زهی نور تو بزم افروز عالم

وجودت زبدهٔ اولاد آدم

خلیل از خوان تو رایت ستانی

خضر از فیض جامت تشنه جانی

ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد

از آن بر طارم چارم قدم زد

اگر راه دو رنگی آورد پیش

نشانندش به گردون بر خر خویش

چه شد گر آفتاب عالم آرا

به صورت پیشتر گشت از تو پیدا

شهی بر خلق آخر تا به اول

شهان را پیش پیش آرند مشعل

جهان را کار رفت از دست دریاب

برآور یا رسول الله سر از خواب

ز هجران تو پیچد سبحه برخویش

به کارش سد گره از دوریت بیش

به خارستان حرمان تو مسواک

ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک

به جست وجوی تو خم گشته محراب

مصلا بر زمین افتاده بی تاب

به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین

ز غم سجاده دارد بر جبین چین

ز پایت تا جدا افتاد نعلین

به خاک ره ز پا افتاده نعلین

از آن سر مانده

بر دیوار منبر

که او را چون تو سروی رفته از سر

ز هجرت جمله را از دست شد کار

زمان دستگیری گشت مگذار

شدند از دست محتاجان لطفت

بیاور آیتی از خوان لطفت

پی مهمانی این جمع محتاج

بیار آن تحفه کوردی ز معراج

طلوع کردن اختر معانی از افق سپهر نکته دانی در تعریف شبی که اخترش طعنه بر نور بدر می زد و صحبتش طعنه بر شام قدر

شبی چون روز شادی عشرت افزای

جهان روشن ز ماه عالم آرای

ز عالم زاغ پا بیرون نهاده

خروس از صبحدم در شک فتاده

نشسته گوشه ای مرغ مسیحا

به هر جانب روان گردیده حربا

نبودی گر نجوم عالم افروز

نکردی فرق آن شب را کس از روز

سپهر از مه گلی بر چهره دیده

خطی از هاله بر دورش کشیده

فلک گفتی چراغان کرد آن شام

که می زد خواجه بر بام فلک گام

سوی صدر رسل جبریل رو کرد

دلش را مژدهٔ دیدار آورد

شد آن نخل ریاض شادمانی

برون از خوابگاه ام هانی

کشیدش پیش پیک حق تعالا

براقی برق سیر چرخ پیما

عجایب ره نوردی تیز گامی

بسی از خواب خوشتر خوشخرامی

نمد زین داده گردون از سحابش

شده قسطاس بحری آفتابش

پی آرامش آن طرفه توسن

ز انجم کرده گردون جوبه دامن

چو برجستی به بازی زین کهن فرش

ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش

نمود از بهر سیر ملک بالا

شه روی زمین بر پشت او جا

براق از شادمانی گشت رقاص

روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص

به سوی مسجد اقصا چو زد گام

دو تا گردید محرابش به اکرام

چو از محراب اقصا پشت برداشت

علم در عالم بالا برافراشت

چو با خود دید مه در یک وثاقش

چو نعل افتاد در پای براقش

به نعلش چهره سایید آنقدرها

که باقی ماند بر رویش اثرها

وز آنجا مرکب مردم ربایش

دبستان عطارد داد جایش

عطارد ماند چون طفلان به تعظیم

ز نعلینش به دامن لوح تعلیم

خوش آن دانا که بی تعلیم استاد

دهد دانا دلان را لوح ارشاد

ز ایوان عطارد زد برون پای

به مطرب خانهٔ

ثالث شدش جای

ز شوق وصل آن تابنده خورشید

به بزم چرخ رقصان گشت ناهید

وز آنجا زد قدم بر بام علیا

فروزان گشت از او دیر مسیحا

به پیک روی آن شمع رسالت

فرو شد در زمین مهر از خجالت

به پنجم پایه منبر چو زد گام

برای خطبه بستد تیغ بهرام

وزان منزل به برتر پایه زد پای

شدش دارالقضای مشتری جای

ملازم وار پیش خویش خواندش

به صدر شرع بر مسند نشاندش

چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای

زحل چون سایه اش افتاد در پای

براقش زد ز میدانگاه هفتم

به صحن خان هشتم کاسهٔ سم

ثوابت بیخود از شوقش فتادند

چو نقش پرده بر جا ایستادند

نهم گردون شد از پایش سرافراز

کشیدش اطلس خود پای انداز

چو پیشش همرهان رفتند از دست

به میکائیل و اسرافیل پیوست

و ز ایشان روی رفرف بارگی راند

و زو دامن به ساق عرش افشاند

جهت را پرده زد در زیر پاشق

به نور قرب واصل گشت مطلق

فضائی دید از اغیار خالی

بری از جنس هر سفلی و عالی

محل نابوده اندر وی محل را

ابد همدم در آن وادی ازل را

شنید از هر دری آن مطلع نور

حکایتها از امداد زبان دور

پی عصیان امت گفتگو کرد

دلش خط نجاتی آرزو کرد

برای امت از درگاه عالی

سند پروانه شمع لایزالی

دل ما را پیام شادی آورد

برای ما خط آزادی آورد

زهی سر بر خطت آزاد و بنده

سران در راه امرت سر فکنده

ره آزادیی نه پیش ما را

بخوان از بندگان خویش ما را

اگر ما را شماری بندهٔ خویش

کجا آزادیی باشد از این پیش

به ما یا رب خط آزادیی ده

غلام خویش خوان و شادیی ده

که تا در جمع آزادان در آییم

به سلک قنبر و سلمان در آییم

رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهٔ شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده

از آنرو صبح این روشندلی یافت

که چون ما در دلش مهر علی

تافت

ز مهر او منور خانهٔ خاک

به نام او مزین مهر افلاک

قضا چون رایت هستی برافرخت

علم را عین نامش سر علم ساخت

قدر بر لوح هستی چون قلم زد

به اول حرف نام او رقم زد

ز رفعت در حساب اهل ادراک

ده و نه کمترین حرفش به افلاک

نشان نعل دلدل قرص ماهش

بساط چرخ ادنی عرصه گاهش

چو کینش سر ز جان مره برزد

دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد

دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال

که از دستش سر شرک است پامال

سر شرک از دم شمشیر او پست

نبی را دین ز بازویش قوی دست

بنای کفر از او گردید ویران

ز خصمش گرم بزم اهل نیران

الا ای از خرد بیگانه گشته

به دیو جاهلی همخانه گشته

ز راه رفعت او سر کشیده

به کوی پست قدر آن رمیده

پی دجال کیشان بر گرفته

به تو نیرنگ ایشان در گرفته

ترا دجال شد چون هادی راه

بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه

فتادی در پی گمگشته ای چند

سرا پا در گناه آغشته ای چند

به ایجاد جهنم گشته باعث

اسیران درک را بوده وارث

سر پستان و گمراهان عالم

مقدم بر مقیمان جهنم

شیاطین را به سامان کار از ایشان

مقیمان درک را عار از ایشان

در آن دم کز پی تسخیر خیبر

ز کین گشتند یاران حمله آور

به اول ساز رسم جنگ کردند

در آخر ترک نام و ننگ کردند

هزیمت ریخت در ره خار غمشان

وزان بشکفت گلهای المشان

که بود آن کس که سلطان رسالت

گل نوخیز بستان رسالت

به عزم فتح با او کرد همراه

لوای نصرت « نصر من الله»

ز منقارش دو انگشت همایون

ز پای فتح خار آورد بیرون

ز منقارش دو انگشت همایون

ز پای فتح خار آورد بیرون

که تابد غیر از او خیبر گشودن

دری آن طور از خیبر ربودن

در علم نبی غیر از علی کیست

ز

هستی مدعا غیر از علی چیست

زهی از آفرینش مدعا تو

در گنجینهٔ سر خدا تو

گدایانیم از گنج سخایت

نهاده چشم بر راه عطایت

نه سیم و زر گدایی از تو داریم

گدایی آشنایی از تو داریم

در این دریای ناپیدا کناره

که غیر از غرقه گشتن نیست چاره

اگر تو بگذری از آشنایی

که از موجش دهد ما را رهایی

بخار ظلم این دریای پر شور

چراغ معدلت را کرده بی نور

مگر فرمان دهی صاحب زمان را

که شمعی از تو افروزد جهان را

رسد صیت ظهورش تا ثریا

فرود آید مسیح از دیر مینا

ره طی کرده گیرد پیک خور پیش

دگر ره باز گردد از پی خویش

برد آب روان را شوق از کار

ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار

بفرماید که برخیزند از خاک

هواداران وصل او طربناک

از این دجال طبعان وارهد دور

نماند کار و بار عالم این طور

بنای ظلم در دوران نماند

جهان زین بیشتر ویران نماند

شود تاریکی ظلم از جهان دور

نماند شمع بزم عدل بی نور

ز آب عدل عالم را بشوید

به جای سبز گنج از خاک روید

به نقد خود ننازد محتشم پر

کند خود را چو درویشان تصور

جهان را رسم عشرت تازه گردد

نوای دین بلند آوازه گردد

به وحشی کز گدایان است ، او را

یکی از بی نوایان است ، او را

ز خوان مرحمت بخشد نوایی

رساند از ره لطفش به جایی

در منشاء انشاء این نامه غریب المعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی

شبی سامان ده سد ماتم وغم

غم افزا چون سواد خط ماتم

به رنگ چشم آهو مهره گل

فلک بر صورت بال عنادل

ز بس تاریکی شب نور انجم

به سوی عالم گل کرده ره گم

تو گفتی از فلک انجم نمی تافت

به زحمت خواب راه دیده می یافت

بلائی خویش را شب نام کرده

ز روز من سیاهی وام کرده

چو بخت من جهانی رفته در خواب

من از افسانهٔ اندوه بی تاب

چراغم را نشانده

صرصر آه

من و جان کندن شمع سحرگاه

چو پروانه دلم را اضطرابی

چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی

سر افسانهٔ غم باز کردم

به روز خود شکایت ساز کردم

که از بخت بدم خاک است بستر

چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر

نه سامانی که بینم شاد خود را

ز بند غم کنم آزاد خود را

نه سر پیداست نه سامان چه سازم

چنین افتاده ام حیران چه سازم

چنین یارب کسی حیران نیفتد

بدینسان بی سر و سامان نیفتد

چو خواهم خویش را از تیرگی دور

ز برق آه خشم خانه را نور

چو خواهم باکسی همدم نشینم

به خود جز سایه همزانو نبینم

چو محنت افکند بر خاک راهم

نگردد کس بسر جز دود آهم

همین جغد است در ویرانهٔ من

که گوشی می کند افسانهٔ من

ز من ننگ است هر کس را که بینم

به این آشفتگی تا کی نشینم

به خویشم بود زینسان گفتگویی

که ناگه این ندا آمد ز سویی

که ای مرغ ریاض نکته دانی

نوا آموز مرغان معانی

شکایت چند از گردون کند کس

چنین افتاده گردون چون کند کس

نه گردون این چنین افتاده اکنون

چنین بوده ست تا بوده ست گردون

تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ

که از رشکت هزاران را بود داغ

چرا چون جغد در جیب آوری سر

از این ویرانه یک دم سر بر آور

چو گشتی بینوا برکش نوایی

فکن در گنبد گردون صدایی

بلند آوازه ساز از نو سخن را

نوایی نو ده این دیر کهن را

بیاور در میان دلکش بیانی

که بشناسد ترا هر نکته دانی

گهر پاشی چو تو خاموش تا چند

صدف مانند بودن گوش تا چند

در این دریا که از در نیست آثار

درون پر گهر داری صدف وار

دهن بگشا و بنما گوهر خویش

مکن لب بستگی آیین از این بیش

چو ماند در صدف بسیار گوهر

به

خاک تیره می گردد برابر

ازین درها که در گنجینه داری

چرا گوش جهان خالی گذاری

به این درها ترا چندین الم چیست

به جیبت اینقدرها خاک غم چیست

کسی کش آنقدرها گنج باشد

چرا از روزگارش رنج باشد

متاعت گر چه کاسد گشت بسیار

هنوزت می شود پیدا خریدار

در این سودا تو خود بی دست و پایی

وزین بی دست و پایی در بلایی

پی این جنس بازاری طلب کن

برای خود خریداری طلب کن

متاع خویش را آور به بازار

که جنس خوب بردارد خریدار

اگر یکجا کساد افتد متاعت

چرا باشد به بخت خود نزاعت

نه یک کشور در این دیرینه کاخ است

بود جایی دگر ، عالم فراخ است

کریمی را به بخت دور خوش کن

متاع خویش او را پیشکش کن

که از اندوه دورانت رهاند

به خلوتخانهٔ عیشت رساند

پایهٔ سریر معانی بر عرش نهادن و گام فکر در عرصهٔ سپهر گشادن در مدح شهسواری که فضای هستی گویی از اقلیم اوست

چو این گنج هنر ترتیب دادم

ز هر جوهر در او درجی نهادم

شدم جویندهٔ زیبنده اسمی

که حفظ گنج را سازم طلسمی

به کام فکر ملکی چند گشتم

به اکثر نامداران بر گذشتم

به ناگه پیشم آمد پیر دانش

که ای کار تو بر تدبیر و دانش

به نام نامداری شد گهر سنج

که تیغش ملک را ماریست بر گنج

شه انجم سپاه آسمان تخت

جهانگیر و جهاندار و جوانبخت

نهالی از گلستان پیمبر

گلی از بوستان باغ حیدر

چو بر او رنگ دارایی نهد گام

شود آیین اطلس بخشش عام

دل خورشید لرزد بر سر خاک

که بخشد ناگهان دیبای افلاک

صدف آبستن از ابر سخایش

گهر بی قیمت از دست عطایش

به دارالضرب احسان چون قدم زد

کرم را سکه نو بر درم زد

اگر زین بیشتر در کشور جود

کرم زا نام حاتم بر درم بود

سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد

که نقش نام حاتم را از آن برد

به تخت خسروی چون کرد آهنگ

به قانون عدالت زد چنان چنگ

که در بزم جهان از شاه درویش

بجز

نی نیست کس را باد در خویش

چنان دورش به صحبت خانهٔ داد

ز امنیت صلای عیش در داد

به دور او که ناامنی ست محبوس

مگر یکباره راه جنگ زد کوس

که می پیچند سر تا پا کمندش

به نوبت چوب بر سر می زنندش

از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ

که مانند است نام چنگ با چنگ

چو معموری ده ملک جهان شد

جهان از گنج آسایش جنان شد

که جای خشت زن بزم شراب است

به جای قالب خشتش رباب است

کشد چون آتش خشمش زبانه

برآرد دود از چشم زمانه

به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ

کند او عزم میدان تیغ در چنگ

ز هر جانب برآید نعره کوس

دهد سوفار ناوک جمله را بوس

نفیر سرکشان افتد به عالم

خورد مرغ حیات بیدلان رم

دلیران را به خون گلگون تبر زین

پلنگی چند ناخن کرده خونین

پی پرواز مرغ روح لشکر

ز هر جانب شود شمشیر شهپر

برآرد تیغ چون مهر جهانسوز

شود در عرصهٔ کین آتش افروز

گهی بر غرب راند گاه بر شرق

به شرق و غرب از تیغش جهد برق

گریزد لشکر خصم از صف کین

بدانسان کز شهب خیل شیاطین

زهی کشور گشا دارای دوران

جهانگیر و جهاندار و جهانبان

تویی آن آفتاب عرش پایه

که افتد چرخ در پایت چو سایه

ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش

پی ایثار چیزی آورد پیش

کشیدم پیش منهم گوهری چند

ز درج طبع رخشان جوهری چند

تو آن دانا دل گوهر شناسی

که نیکو گوهر از گوهر شناسی

نیم از قسم هر گوهر فروشی

به سوی گوهر من دار گوشی

چه می گویم چه گوهر چند مهره

به شهر بی وجودی گشته شهره

نه آن مقدارها چیزیست دلکش

که افتد طبع دانا را به آن خوش

ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار

ز طبع من بود آن نیز بسیار

الاهی تا در این میدان انبوه

کشد خورشید خنجر بر

سرکوه

کسی کاو هست کینت در نهادش

اگر کوه است بر سر تیغ بادش

حکایت ناقل این مقاله و شکایت قایل این رساله در بی وفایی یاران ریایی و دلایل بر فضیلت گوشهٔ تنهایی

دلا برخیز تا کنجی نشینیم

ز ابنای زمان کنجی گزینیم

عجب دوری و ناخوش روزگاریست

نه بر مردم نه بر دور اعتباریست

اگر سد سال باشی با کسی یار

پشیمانی کشی در آخر کار

از این بی مهر یاران دوری اولا

ز بزم وصلشان مهجوری اولا

بسا یاران که همدم می نمودند

وفادارانه خود را می ستودند

به اندک گفتگویی آخر کار

حدیث جور و کین کردند اظهار

گذشتند از طریق دوستداری

به دل دادند آهی یادگاری

چه عقل است این که نقد زندگانی

دهی تا در عوض آهی ستانی

خرد چون بر من مجنون بخندد

بر این سودا بخندد چون نخندد

از این سودا بغیر از شیونم نیست

بجز خوناب غم در دامنم نیست

بلی آن کس که این سوداست کارش

جز این نفعی نیاید در کنارش

مرا از سیل خون چشم خونبار

چه حاصل این زمان کز دست شد کار

غلط خود کرده ام جرم که باشد

سرشکم خون به دامان از چه باشد

همان به تا کنم کنجی نشیمن

چنان سازم پر از خونابه دامن

که سوی کس به عزم همزبانی

دگر نتوان شد از فرط گرانی

برآنم تا ز یاران ریایی

گریزم سوی اقلیم جدایی

اگر باشد ز خنجر خار آن راه

نهم بر خویشتن آزار آن راه

به رفتن گام همت بر گشایم

تهی پا آن بیابان طی نمایم

کنم از آب چشم شور خونبار

به دور خویش سد در سد نمکزار

که روز طاقتم را گر شب آید

ز درد بی کسی جان بر لب آید

به ره نتوان نهادن پای افکار

به عزلت خانه باید ساخت ناچار

دلا از پای همت بگسل این بند

نشینی در میان دور بلا چند

بیا چون ما کناری زین میان گیر

برو ترک وصال این و آن گیر

ازین ناجنس یاران ریایی

بسی بیگانگی به ز آشنایی

نه ای از مردمان دیده بهتر

به کنج

خانه ساز و سر فرو بر

نظر بر مردمان دیده افکن

که چون کردند در کنجی نشیمن

چنان دیدند صاف آیینه خویش

که بینند آنچه باید دید از پیش

از آنرو طالب گنجند مردم

که شد در گوشهٔ ویرانه ای گم

چنین آب روان بیقدر از آنست

که او ناخوانده هر جانب روانست

طریق گوشه گیری چون کمان گیر

به دستت سر پیی دادم جهان گیر

کشندت گر به سوی خویش سد بار

طریق گوشه گیری را نگه دار

مکن بهر شکم اوقات ضایع

بهر چیزی که باشد باش قانع

چراغ از داغ داران بهر آنست

که پر از لقمهٔ چربش دهانست

به اندک خاک چون قانع شود مار

بود پیوسته با گنجش سروکار

از آن رو صیت کوس افتد به عالم

که او پیوسته خالی دارد اشکم

خم می برکند خود را سر از تن

که او را شد شکم پر تا به گردن

پی نان بر در اهل زمانه

چه سر مالی چو سگ بر آستانه

تو آن شیری که عالم بیشهٔ تست

کجا رفتن به هر در پیشهٔ تست

نیاید زان به پهلو شیر را سنگ

که از رفتن به هر در باشدش ننگ

چو سگ تا چند بر هر در فتادن

پی نانی عذاب خویش دادن

به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت

که بهر لقمه ای کافتد به چنگت

بود هر دم سرت بر آستانی

کشی هر لحظه جور پاسبانی

شیر حکمت از پستان خامه گشادن و طفل فسانه را در مهد خیال پرورش دادن در آغاز حکایت عشقبازی و ابتداء روایت نکته سازی

نوا پرداز قانون فصاحت

چنین زد چنگ بر تار حکایت

که بود اقلیم چین را شهریاری

به تخت شهریاری کامکاری

به تاج نامداری سربلندی

به زنجیر عدالت ظلم بندی

به چین در دور عدل آن جهاندار

نبود آشفته ای جز طره یار

به جز چشم نکویان در سوادی

به دورش کس نداد از فتنه یادی

ز عدلش هم سرا گنجشک با مار

به دورش چرغ آهو را هوادار

نظر چون بر رخش دوران گشاده

نظر نام شه دوران نهاده

وزیری

بود بس عالی مقامش

نظیر از مادر ایام نامش

حصار ملک رای محکم او

بهار عدل روی خرم او

از آن چیزی که بر دل بندشان بود

همین نومیدی فرزندشان بود

پی صیدافکنی یک روز دلتنگ

وزیر و شه برون راندند شبرنگ

وزیر و پادشاه و خادمی چند

ز دیگر لشکری بگسسته پیوند

از آنجا روی در صحرا نهادند

بسان سیل در صحرا فتادند

به زیر ران هر یک تیز گامی

سمند بادپایی، خوشخرامی

شدندی صد بیابان بیش در پیش

به تندی از صدای سینه خویش

زد آتش گرمی خور در جگرشان

یکی ویرانه آمد در نظرشان

دوانی سوی آن ویرانه راندند

به سرعت خویش را آنجا رساندند

در او دیدند پیری با صفایی

ز عالم نور او ظلمت زدایی

زبان او کلید گنج عرفان

بسان گنج در ویرانه پنهان

اگر در دل گذشتی طیلسانش

فلک در پا فکندی کهکشانش

محیط معرفت دل در بر او

کف دریای دین موی سر او

به قدی چون کمان در چله دایم

بنای گوشه گیری کرده قایم

چو رخ بنمود آن پیر فتاده

ز اسب خویشتن شه شد پیاده

شه و دستور در پایش فتادند

نقاب از روی راز خود گشادند

به و ناری برون آورد درویش

از آنها داشت هر یک را یکی پیش

نظر زان نار خرم گشت بسیار

که روشن دید شمع بخت از آن نار

پس آنگه داد ایشان را بشارت

که بر چیزیست آن هر یک اشارت

وزیر از به بسی چون نار خندید

که درد خویشتن را زان بهی دید

به خسرو مژدهٔ آن می دهد نار

که گردد گلبن بختش گران یار

به تخت دور در کم روزگاری

از و سر بر فرازد تاجداری

خدا بخشد به دستور خداوند

در این گلزار یک نخل برومند

ولی باشد چو به با چهره زرد

ز آه عاشقی رخسار پر گرد

دل دستور خرم بود از آن به

که دردش می شود گویا از آن به

ولی در

نار حرف پیرش انداخت

چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت

بلی بوی بهی نبود در آن باغ

ز نارش نیست یک دل خالی از داغ

در این گلشن که خندان گشت چون نار

که چشم از خون نگشتش ناردان بار

به نزدیکش دمی چون آرمیدند

دعا گویان از او دوری گزیدند

سوی بستانسرای خویش راندند

برای میوه نخل نو نشاندند

از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز

شبی سرزد و مهر عالم افروز

وزیر و شاه را زان مژده دادند

ز گنج سیم قفل زر گشادند

چنان دادند سیم و زر به مردم

که در زیر غنیمت شد جهان گم

نظر از خرمی سوی پسر تاخت

رخ فرزند را مد نظر ساخت

چنین فرمود شاه نیک فرجام

که منظورش کنند اهل نظر نام

به دستوری که باشد رفت دستور

نظر را گوهر خود داشت منظور

که فرمان شه روی زمین چیست

بفرماید شهنشه نام این چیست

چو پر می دید سوی شاه ایام

نظر فرمود ناظر باشدش نام

به سوی هر یکی یک دایه بردند

به دست دایه ایشان را سپردند

ز هجر آن لبان روح پرور

چو ماتم دار شد پستان مادر

به رسم مادری بنهاد دوران

دهانشان را بجای شیر دندان

به ملک حسن چون از ده گذشتند

ز ماه چارده صد ره گذشتند

به خوبی شد چنان شهزاده منظور

که در عالم چو خور گردیده مشهور

قدش سروی ز بستان نکویی

گل رویش ز باغ تازه رویی

پی مرغ دل هر هوشیاری

ز کاکل بر سر آن سرو ماری

دل کس با وجود هوشیاری

نبردی جان از او با رستگاری

فکنده فتنهٔ او در جهان شور

مدامش نرگس بیمار مخمور

صف مژگان او کز هم گذشته

کمینگاه هزاران فتنه گشته

پی خون خوردن عشاق جانباز

دو لعل او دو خونی گشته همراز

در دندان او در خنده تا دید

دل گوهر ز غم سوراخ گردید

گهر کو دست پرورد

 

صدف بود

بدان دندان کیش لاف شرف بود

زنخدانش بر آن رخسار دلکش

معلق کرده آبی را در آتش

ز زر بر گردنش طوقی فتاده

به گنج سیم ماری تکیه داده

بری از سیم خام آن نخل تر داشت

عجب نخلی که سیم خام برداشت

جهانی بسته بود از شوق هر سو

چو بازو بند دل در بازوی او

فروغ ساعدش از آستینها

چو نور شمع از فانوس پیدا

به خوبی داد آن خورشید پایه

ز سیم دست سیمین دست مایه

کمر پیچید عمری بر میانش

نگشته آگه از سر نهانش

دلا در فکر آن موی میان پیچ

طلب کن فکر باریکی در آن پیچ

مگر حرف از میان آن فزون تر

حکایت در میان بگذار و بگذر

بعدی                                    قبلی

دسته بندي: شعر,وحشی کرمانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد