loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1176 1395/08/17 نظرات (0)


 

 


دیوان امام: سروده‌های حضرت امام خمینی(قدس سره)


 

 

مشخصات کتاب

سرشناسه : خمینی، روح‌الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۸ - ۱۲۷۹
عنوان و نام پدیدآور : دیوان امام: سروده‌های حضرت امام خمینی(قدس سره)
مشخصات نشر : تهران: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) مابین الاقوامی امور، ۱۳۸۰.
مشخصات ظاهری : ص ۳۶۸
شابک : 964-335-444-x۱۰۰۰۰ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : به‌مناسبت "صدمین سال میلاد امام خمینی(س)"
یادداشت : اردو
یادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا.
یادداشت : عنوان روی جلد: دیوان امام: مجموعه اشعار امام خمینی(س): منظوم اردو ترجمه.
عنوان روی جلد : دیوان امام: مجموعه اشعار امام خمینی(س): منظوم اردو ترجمه.
عنوان دیگر : دیوان امام: مجموعه اشعار امام خمینی(س) منظوم اردو ترجمه
موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴
موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴ -- ترجمه‌شده به‌اردو
موضوع : شعر اردو -- قرن ۲۰ -- ترجمه‌شده از فارسی
شناسه افزوده : موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)
رده بندی کنگره : PIR۸۰۴۰/م‌۹۹د۹۰۳۷ ۱۳۸۰
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۶۲خ‌۷۴۶د/ت ر الف ۱۳۸۰
شماره کتابشناسی ملی : م‌۸۰-۱۲۹۹۷

ترجیع بند

 

نقطه عطف

خم را بگشا به روی مستان**** بیزار شو از هواپرستان از من بپذیر رمز مستی**** چون طفل صبور، در دبستان آرام ده گُل صفا باش**** چون ابر بهار در گلستان تاریخچه جمال او شو**** بشنو خبر هزاردستان بردار پیاله و فرو خوان**** بر می‌زدگان و تنگدستان ای نقطه عطف راز هستی**** بر گیر ز دوست، جام مستی من شاهد شهر آشنایم**** من شاهم و عاشق گدایم فرمانده جمع عاشقانم**** فرمانبر یار بی‌وفایم از شهر گذشت نام و ننگم**** بازیچه دور و آشنایم مست از قدح شراب نابم**** دور از برِ یار دلربایم سازنده دیر عاشقانم**** بازنده رند بینوایم این نغمه بر آمد از روانم**** از جان و دل و زبان و نایم ای نقطه عطف راز هستی**** بر گیر ز دوست، جام مستی رازی است درون آستینم**** رمزی است برون ز عقل و دینم در زمره عاشقان سرمست**** بی‌قید ز عار صلح و کینم در جرگه طیر آسمانم**** در حلقه نمله زمینم در دیده عاشقان، چنانم**** ای نقطه عطف راز هستی بر گیر ز دوست، جام مستی**** برخاست ز عاشقی صفیری می‌خواست ز دوست دستگیری**** او را به شرابخانه آورد تا توبه کند به دست پیری**** از عشق دگر سخن نگوید تا زنده کند دلش فقیری**** درویش‌صفت اگر نباشی از دوری دلبرت بمیری**** میخانه، نه جای افتخار است جای گنه است و سر به زیری**** با عشوه بگو به جمع یاران آهسته، و لیک با دلیری**** ای نقطه عطف راز هستی بر گیر ز دوست، جام مستی**** ای صوت رسای آسمانی ای رمز ندای جاودانی**** ای قله کوه عشق و عاشق وی مرشد ظاهر و نهانی**** ای جلوه کامل «انا الحق» در عرش مُرفّع جهانی**** ای موسی صَعْق‌دیده در عشق از جلوه طور لامکانی**** ای اصل شجر، ظهوری از تو در پرتو سرّ سَرمدانی**** بر گوی به عشق، سرّ لاهوت در جمع قلندران فانی**** ای نقطه عطف راز هستی بر گیر ز دوست، جام مستی**** ای دورنمای پور آزر نادیده افول حق ز منظر**** ای نار فراق بر تو گلشن شد بَرد و سلام از تو آذر**** بردار حجاب یار از پیش بنمای رُخش چو گل مصوّر**** از چهره گلعذار دلدار شد شهر قلندران، منوّر**** آشفته چه گشت پیچ زلفش شد هر دو جهان، چو گل معطّر**** بر گوش دل و روان درویش بر گوی به صد زبان مکرّر**** ای نقطه عطف راز هستی بر گیر ز دوست، جام مستی**** در حلقه سالکان درویش رندان صبور دوراندیش**** راهب‌صفتان جام بر کف آن می‌زدگان فارغ از خویش**** در جمله زاهدان و می‌نوش در صورت عالمان و بدکیش**** در راه رسیدن به دلدار بیگانه بود ز نوش یا نیش**** فارغ بود از جهان به جامی در خلوت می‌خورانِ دلریش**** فریاد زند ز عشق و مستی بر پاکدلان مرده از پیش**** ای نقطه عطف راز هستی بر گیر ز دوست، جام مستی****

رباعیات

 

جمهوری اسلامی

جمهوری اسلامی ما جاوید است**** دشمن ز حیات خویشتن نومید است آن روز که عالم ز ستمگر خالی است**** ما را و همه ستمکشان را عید است

دلِ خواب

چشم تو و خورشید جهانتاب کجا؟**** یاد رخ دلدار و دل خواب کجا؟ با این تن خاکی ملکوتی نشوی**** ای دوست، تراب و ربّ الاَرباب کجا؟

درِ وصل‌

ای دوست، ببین حال دل زار مرا**** وین جانِ بلادیده بیمار مرا تا کی درِ وصلِ خود به رویم بندی؟**** جانا، مپسند دیگر آزار مرا

طفل طریق

ای پیرطریق، دستگیری فرما!**** طفلیم در این طریق پیری فرما! فرسوده شدیم و ره به جایی نرسید**** یارا! تو در این راه امیری فرما!

طور

ای دوست مرا خدمت پیری برسان**** فریادرَسا! به دستگیری برسان طور است هوس در این ره دور و دراز**** یاری کن و یارِ خوش‌ضمیری برسان

طوفان

فاش است به نزد دوست راز دلِ من**** آشفته دلیّ و رنج بی‌حاصل من طوفان فزاینده‌ای اندر دل ماست**** یا رب! ز چه خاکی بسرشتی گِل من

هما

طاووس هما! سایه فکن بر سر من**** یاری کن و برگشای بال و پر من فریاد رس از قید خود آزادم کن**** از اختر خود نیک نما اختر من

ای پیر

ای پیر بیا به حق من پیری کن**** حالم دِه و دیوانه زنجیری کن از دانش و عقل یار را نتوان یافت**** از جهل در این راه مددگیری کن

شادی

ای پیر خرابات دل آبادم کن**** از بندگی خویشتن آزادم کن شادی بجز از دیدن او رنج بود**** شادی بزدای از دلم شادم کن

سایه

ای فرّ هما، بر سر من سایه فکن**** فریاد رس و وجودم از پایه فکن طوقی که به گردنم فکنده است، هوس**** یارا، تو به گردن فرومایه فکن

باده اَلَست

هوشیاری من بگیر و مستم بنما**** سرمست ز باده الستم بنما بر نیستیم فزون کن از راه کَرم**** در دیده خود هر آنچه هستم بنما

مفتون

دیوانه شو، این عقال از پا واکن**** طاووس! ز جلوه زاغ را رسوا کن حال دلِ عقل را ز دیوانه مپرس**** مفتون عقال و عقل را پیدا کن

هیهات

فاطی تو و ره به کوی دلبر هیهات!**** نظّاره‌گریِّ روی دلبر؟ هیهات! این راه، رهی نیست که پیمایی تو**** جبریل در آن فکنده شهپر، هیهات!

اسیر

فخر است برای من فقیرِ تو شدن**** از خویش گسستن و اسیرِ تو شدن طوفان‌زده بلای قهرت بودن**** یکتا هدفِ کمان و تیر تو شدن

بیدار شو

غیر ره دوست، کی توانی رفتن**** جز مدحت او کجا توانی گفتن هر مدح و ثنا که می‌کنی مدحِ وی است**** بیدار شو ای رفیق! تا کی خفتن

مستی

سرمست ز باده تو خواهم گشتن**** بی‌هوش فتاده تو خواهم گشتن از هوش گریزانم و از مستی، مست**** تا شاد ز داده تو خواهم گشتن

کوی دوست

گر بر سرِ کوی دوست راهی دارم**** در سایه لطف او پناهی دارم غم نیست که راه رفت و آمد باز است**** طاعت اگرم نیست، گناهی دارم

پناهی نرسید

ای پیر مرا به خانقاهی برسان**** یاران همه رفتند، به راهی برسان طاقت شدم از دست و پناهی نرسید**** فریادرَسا! پناهگاهی برسان

یاد تو

ای یاد تو مایه غم و شادی من**** سرو قد تو نهال آزادی من بردار حجاب از رخ و رو بگشای**** ای اصل همه خراب و آبادی من

خورشید جهان

بیدار شو ای یار از این خواب گران**** بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عیان تا خوابی، در خودیّ خود پنهانی**** خورشید جهان بُوَد ز چشم تو نهان

شمع محفل

ای روی تو شمع محفل بیماران**** وی یاد تو مرهم دل بیماران بر بستر مرگ ما طبیبانه بیا**** ای دیدِ تو حلّ مشکل بیماران

فکر راه

طاعت نتوان کرد گناهی بکنیم**** از مدرسه رو به خانقاهی بکنیم فریاد اناالحق، رهِ منصور بود**** یا رب مددی که فکر راهی بکنیم

باغ زیبایی‌

ای روی تو نوربخش خلوتگاهم**** یادِ تو فروغِ دلِ ناآگاهم آن سرو بلند باغ زیبایی را**** دیدن نتوان با نظر کوتاهم

یاران نظری

تکبیرزنان رو سوی محبوب کنم**** از خرقه برون آیم و درویش شوم یاران نظری که نیک‌اندیش شوم**** بیگانه ز قید هستیِ خویش شوم

قطره

من پشّه‌ام از لطف تو طاووس شوم**** یک قطره‌ام از یم تو قاموس شوم گر لطف کنی پر بگشایم چو ملک**** آماده پابوس شه طوس شوم

گناه

تا چند ز دست خویش فریاد کنم**** از کرده خود کجا روم داد کنم طاعات مرا گناه باید شمری**** پس از گنه خویش چسان یاد کنم؟

واله

گر بر سر کوی تو نباشم چه کنم؟**** گر واله روی تو نباشم چه کنم؟ ای جان جهان به تار موی تو اسیر**** گر بسته موی تو نباشم چه کنم؟

مدد نما

ای دوست مدد نما که سیری بکنم**** طاعت به کناری زده، خیری بکنم فارغ ز تویی و منی و سرّ و علن**** یاری طلبم، روی به دیری بکنم

آن روز

آن روز که ره به‌سوی میخانه برم**** یاران همه را به دلق و مسند سپرم تومار حکیم و فیلسوف و عارف**** فریادکشان و پایکوبان بدرم

از دست تو...

از دست تو در پیش که فریاد برم**** از دادستان همچو تویی داد برم گر لطف کنی، نوازیم با نظری**** صاحب‌نظران را همه از یاد برم

یاد

از دست فراقت، برِ کی داد برم**** فریادرس! از تو به که فریاد برم طوفان غمت رشته هستی بگسیخت**** یاد تو شود، یاد خود از یاد برم

راحت دل

ای یاد تو راحت دل درویشان**** فریاد رسانِ مشکل درویشان طور و شجر است و جلوه روی نگار**** یاران! این است حاصل درویشان

عیان

فارغ اگر از هر دو جهان گردیدی**** از دیده این و آن نهان گردیدی تومار وجود را به هم پیچیدی **** یار از پس پرده‌ها عیان گردیدی

پناه

فریادرس ناله درویش تویی**** آرامی بخش این دل ریش تویی طوفان فزاینده مرا غرق نمود**** یادآور راه کشتی خویش تویی

بردار حجاب

تا کوس «اَنَاالحق» بزنی خودخواهی**** در سرّ هویّتش تو ناآگاهی بَردار حجاب خویشتن از سر راه**** با بودن آن، هنوز اندر راهی

فارغ

فرّخ روزی که فارغ از خویش شوی**** از هر دو جهان گذشته درویش شوی طغیان کنی و خرمن هستی سوزی**** «یا حق» گویان، رسته ز هر کیش شوی

خورشید

بردار حجاب تا جمالش بینی**** تا طلعت ذات بی‌مثالش بینی خفّاش! ز جلد خویشتن بیرون آی**** تا جلوه خورشیدِ جلالش بینی

لاف عرفان

طوطی صفتی و لاف عرفان بزنی**** ای مور، دم از تخت «سلیمان» بزنی «فرهاد» ندیده‌ای و «شیرین» گشتی**** «یاسر» نشدی و دم ز «سلمان» بزنی

لاف اَنَاالْحَق

تا منصوری لاف «انا الحق» بزنی**** نادیده جمال دوست غوغا فکنی دک کن جبل خودی خود، چون موسی**** تا جلوه کند جمال او بی ارنی

خودبین

گر نیست شوی کوس «اَنَاالحق» نزنی**** با دعوی پوچ خود، معلق نزنی تا خود بینی تو، مشرکی بیش نه‌ای**** بی‌خود بشوی که لاف مطلق نزنی

خار راه

این فلسفه را که علم اعلا خوانی**** برتر ز علوم دیگرش می‌دانی خاری ز ره سالک عاشق نگرفت**** هر چند به‌عرش اعظمش بنشانی

محفل دوست‌

در محفل دوست نیست جز دود و دمی**** در حلقه صوفیان، نه «لا»، نه «نعمی» گر شادی و غم می‌طلبی بیرون شو**** اینجا نتوان یافت نه شادی نه غمی

فریاد رس

در هیچ دلی نیست بجز تو هوسی**** ما را نبود به غیر تو دادرسی کس نیست که عشق تو ندارد در دل**** باشد که به فریاد دل ما برسی

اسیر نفس

فاطی اگر از طارم اعلا گذری**** از خاکْ گذشته، از ثریا گذری هیهات، که تا اسیر دیو نفسی**** از راه «دَنی» سوی «تَدَلّی» گذری

خبر

ای دوست به روی دوست بگشای دری**** صاحب نظرا! به مستمندان نظری ما بی‌خبرانیم ز منزلگه عشق**** ای با خبر! از بی‌خبر آور خبری

بنما نظری

ای شادی من، غصّه من، ای غم من**** ای زخم درون من و ای مرهم من بنما نظری به ذرّه‌ای بی‌مقدار**** تا بر سر آفاق رود پرچم من

جام

عاشق نشدی اگر که نامی داری**** دیوانه نه‌ای اگر پیامی داری مستی نچشیده‌ای اگر هوش توراست**** ما را بنواز تا که جامی داری

چراغ

ای عقده‌گشای دلِ دیوانه من**** ای نوِر رخت چراغ کاشانه من بردار حجاب از میان تا یابد**** راهی به رخ تو چشم بیگانه من

فرزانه من

از دیده عاشقان نهان کی بودی؟**** فرزانه من جدا ز جان کی بودی؟ طوفان غمت ریشه هستی برکند**** یارا تو بریده از روان کی بودی؟

دوست

غیر از در دوست در جهان کی یابی**** جز او به زمین و آسمان کی یابی او نور زمین و آسمانها باشد**** قرآن گوید، چنان نشان کی یابی

کوی غم

ای دوست به عشق تو دچاریم همه**** در یاد رُخ تو داغداریم همه گر دور کنی یا بپذیری ما را**** در کوی غم تو پایداریم همه

ای مهر

ای مهر! طلوع کن که خوابیم همه**** در هجر رُخت در تب و تابیم همه هر برزن و بام از رخت روشن و ما**** خفّاش‌وشیم و در حجابیم همه

رهروان

برخیز که رهروان به راهند همه**** پیوسته به سوی جایگاهند همه آنجا که بجز دوست ز کس یادی نیست**** افسرده‌دلان روی سیاهند همه

شیفتگان

این شیفتگان که در صراطند همه**** جوینده چشمه حیاتند همه حق می‌طلبند و خود ندانند آن را**** در آب به دنبال فُراتند همه

مجنون

یا رب، نظری ز پاکبازانم ده**** لطفی کن و ره به دلنوازانم ده از مدرسه و خانقهم باز رهان**** مجنون کن و خاطرِ پریشانم ده

مراد دل

ای پیر مرا به خانقه منزل ده**** از یاد رخ دوست مراد دل ده حاصل نشد از مدرسه جز دوری یار**** جانا مددی به عمر بی‌حاصل ده

معرفت

فاطی! تو و حقّ معرفت یعنی چه؟**** دریافت ذات بی‌صفت یعنی چه؟ ناخوانده «الف» به «یا» نخواهی رَه یافت**** ناکرده سلوک موهبت یعنی چه؟

مجنون شو

ای مرغ چمن! از این قفس بیرون شو**** فردوس تو را می‌طلبد، مفتون شو طاووسی و از دیار یار آمده‌ای**** یادآور روی دوست شو، مجنون شو

راه دیوانگی

فرزانه شو و ز فرّ خود غافل شو**** از علم و هنر گریز کن، جاهل شو طی کن ره دیوانگی و بیخردی**** یا دوست بخواه یا برو عاقل شو

دور فکن

فرهاد شو و تیشه بر این کوه بزن**** از عشق، به تیشه ریشه کوه بکن طور است و جمال دوست؛ همچون موسی**** یاد همه چیز را جز او دور فکن

ای عشق

ای دیده نگر رُخش به هر بام و دری**** ای گوش صداش بشنو از هر گذری ای عشق بیاب یار را در همه جا**** ای عقل ببند دیده بی‌خبری

شیرین

در محفل دوستان بجز یاد تو نیست**** آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار**** آن کیست که با این همه، فرهاد تو نیست؟

عارف

آن کس که به زعم خویش عارف باشد**** غوّاص به دریای معارف باشد روزی اگر از حجاب آزاد شود**** بیند که به لاک خویش واقف باشد

عید

این عید سعید، عید اسعد باشد**** ملّت به پناه لطف احمد باشد بر پرچم جمهوری اسلامی ما**** تمثال مبارک محمّد(ص) باشد

نشان

فاطی گُل بوستان احمد باشد**** فرزند دلارام محمّد باشد گفتار من از نشانِ «سلطانی» و «صدر»**** در جبهه سعد او مؤیّد باشد

راه

فصلی بگشا که وصف رویت باشد**** آغازگر طُرّه مویت باشد تومار علوم و فلسفه درهم پیچ**** یارا، نظری که ره به سویت باشد

حجاب اکبر

فاطی که به علم فلسفه می‌نازد**** بر علم دگر به آشکارا تازد ترسم که در این حجاب اکبر، آخر**** غافل شود و هستی خود را بازد

سفر

از هستی خویشتن گذر باید کرد**** زین دیو لعین، صرف نظر باید کرد گر طالب دیدار رخ محبوبی**** از منزل بیگانه سفر باید کرد

حَذَر

فاطی! به سوی دوست سفر باید کرد**** از خویشتنِ خویش گذر باید کرد هر معرفتی که بویِ هستیِ تو داد**** دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد

فنا

صوفی! به ره عشق صفا باید کرد**** عهدی که نموده‌ای وفا باید کرد تا خویشتنی، به وصل جانان نرسی**** خود را به ره دوست فنا باید کرد

طریق

فاطی که طریق ملکوتی سپرَد**** خواهد ز مقام جبروتی گذرَد نابینایی است کو ز چاه ناسوت**** بی راهنما به سوی لاهوت روَد

نتوان یافت‌

با فلسفه ره به سوی او نتوان یافت**** با چشم علیل، کوی او نتوان یافت این فلسفه را بِهِل که بی شهپر عشق**** اشراقِ جمیلِ رویِ او نتوان یافت

هستی دوست

جز هستیِ دوست در جهان نتوان یافت**** در نیست نشانه‌ای ز جان نتوان یافت «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است»**** در کوْن و مکان به غیر آن نتوان یافت

قبله

ابروی تو قبله نمازم باشد**** یاد تو گره‌گشای رازم باشد از هر دو جهان برفکنم روی نیاز**** گر گوشه چشمت به نیازم باشد

افسوس

افسوس که عمر در بطالت بگذشت**** با بارِ گنه، بدونِ طاعت بگذشت فردا که به صحنه مجازات روم**** گویند که هنگام ندامت بگذشت

دُرّ یتیم

فاطی که به نور فطرت آراسته است**** از قید حجاب عقل، پیراسته است گویی که ز بحر نور «سلطانی» و «صدر»**** این دُرّ یتیم پاک برخاسته است

عشق

آن دل که به یاد تو نباشد، دل نیست**** قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست آن کس که ندارد به سر کوی تو راه**** از زندگی بی‌ثمرش حاصل نیست

ایمان

آن را که زمین و آسمانش جا نیست**** بر عرش برین و کرسی‌اش مأوا نیست اندر دل عاشقش بگنجد ای دوست**** ایمان است این و غیر از این معنا نیست

مهمان

هر ذرّه در این مزرعه، مهمان تو هست**** هر ریش دلی بحق، پریشان تو هست کس را نتوان یافت که جویای تو نیست**** جوینده هر چه هست، خواهان تو هست

طوطی وار

فاطی که به دانشکده ره یافته است**** الفاظی چند را به هم بافته است گویی که به یک دو جمله طوطی‌وار**** سوداگرِ ذاتِ پاکِ نایافته است

چه کنم؟

فرهادم و سوزِ عشق شیرین دارم**** امّید لقاء یار دیرین دارم طاقت ز کفم رفت و ندانم چه‌کنم**** یادش همه شب در دل غمگین دارم

پرچم

این عید سعید عید حزب اللَّه است**** دشمن زشکست خویشتن آگاه است چون پرچم جمهوری اسلامی ما**** جاوید به اسمِ اعظمِ اللَّه است

جمال مطلق

فاطی! ز علایق جهان دل برکن**** از دوست شدن به این و آن، دل برکن یک دوست که آن، جمال مطلق باشد**** بگزین تو و از کون و مکان دل برکن

ما عَرَفناکَ‌

فاطی که ز من نامه عرفانی خواست**** از مورچه‌ای، تخت سلیمانی خواست گویی نشنیده «ما عرفناک» از آنک**** جبریل از او نفخه رحمانی خواست

جمهوری ما

جمهوری ما نشانگر اسلام است**** افکارِ پلیدِ فتنه‌جویان خام است ملّت به ره خویش جلو می‌تازد**** صدام به دست خویش در صد دام است

فریاد ز من

ای پیر، هوای خانقاهم هوس است**** طاعت نکند سود، گناهم هوس است یاران همه سوی کعبه کردند رحیل**** فریاد ز من، گناهگاهم هوس است!

چراغ فطرت

فاطی که به قول خویش اهل نظر است**** در فلسفه کوششش بسی بیشتر است باشد که به خود آید و بیدار شود**** داند که چراغ فطرتش در خطر است

فریاد

از درد دلم، بجز تو کی با خبر است**** یا با من دیوانه که در بام و در است طغیان درون را به که بتوانم گفت**** فریاد نهان را به دل کی اثر است

گمان

افسوس که ایّام جوانی بگذشت**** حالی نشد و جهان فانی بگذشت مطلوب همه جهانْ نهان است، هنوز**** دیدی همه عمر، در گمانی بگذشت؟

رسوای تو

پروانه شمع رُخ زیبای توام**** دلباخته قامت رعنای توام آشفته‌ام از فراقت ای دلبر حُسن**** برگیر حجاب من که رسوای توام

تشنه پاسخ

ای دوست هر آنچه هست نورِ رُخ تو است**** فریادرس ِ دل، نظرِ فرّخ تو است طی شد شب هجر و مطلع فجر نشد**** یارا! دل مرده، تشنه پاسخ تو است

پریشان

تا تکیه‌گهت عصایِ برهان باشد**** تا دیدگهت کتابِ عرفان باشد در هجر جمال دوست تا آخرِ عمر**** قلب تو دگرگون و پریشان باشد

غرق کمال

آن روز که عاشقِ جمالت گشتم**** دیوانه روی بی‌مثالت گشتم دیدم نبود در دو جهان جز تو کسی**** بیخود شدم و غرق کمالت گشتم

دام دل

افتاده به دام شمع، پروانه دل**** حاشا که رها کند غمش، خانه دل مطرود شود ز جرگه درویشان**** دیوانه‌وشی که نیست دیوانه دل

عقل و عشق

ای عشق ببار بر سرم رحمت خویش**** ای عقل مرا رها کن از زحمت خویش از عقل بریدم و به او پیوستم**** شاید کشدم به لطف در خلوت خویش

جوینده تو

ای یاد تو روح‌بخش جان درویش**** ای مهرِ جمالِ تو دوای دلِ ریش دلها همه صیدهای در بند تواند**** جوینده توست هر کسی در هر کیش

مدّعی‌

از صوفیها صفا ندیدم هرگز**** زین طایفه من وفا ندیدم هرگز زین مدّعیان که فاش «اناالحق» گویند**** با خودبینی، فنا ندیدم هرگز

فیض وجود

جز فیض وجود او نباشد هرگز**** جز عکس نمود او نباشد هرگز مرگ است اگر هستی دیگر بینی**** بودی جز بود او نباشد هرگز

مهجور

گر اهل نه‌ای ز اهلِ‌حق خرده مگیر**** ای مرده! چو خودْ زنده‌دلان مرده مگیر برخیز از این خواب گران، ای مهجور**** بیداردلان، خواب گران برده مگیر

بی‌قرار

یاران دل دردمندِ ما را نگرید**** طوفانِ کُشنده بلا را نگرید از ما دلِ بی‌قرار و پرشور و نوا**** فارغْ دلِ یارِ بی‌وفا را نگرید

راه معرفت

آن کس که ره معرفة اللَّه پوید**** پیوسته ز هر ذرّه خدا می‌جوید تا هستیِ خویشتن فرامُش نکند**** خواهد که ز شرک، عطر وحدت بوید

آن کیست؟

آن کیست که روی تو به هر کوی ندید؟**** آوای تو در هر در و منزل نشنید؟ کو آنکه سخن ز هر که گفت از تو نگفت؟**** آن کیست که از می وصالت نچشید؟

بُت

با چشم منی جمال او نتوان دید**** با گوش تویی نغمه او کس نشنید این ما و تویی مایه کوری و کری است**** این بت بشکن تا شودت دوست پدید

جفا

فولاد دلی که آه، نرمش نکند**** یا ناله دلسوخته گرمش نکند طوقی ز جفا فکنده بر گردن خویش**** آزارِ دلم دچار شرمش نکند

بیگانه خویش

تا روی تو را دیدم و دیوانه شدم**** از هستی و هر چه هست بیگانه شدم بیخود شدم از خویشتن و خویشیها**** تا مست ز یک جرعه پیمانه شدم

فلسفه

فاطی که فنون فلسفه می‌خواند**** از فلسفه «فاء» و «لام» و «سین» می‌داند امیّد من آن است که با نورِ خدا**** خود را ز حجاب فلسفه برهاند

قرار

جز یاد تو در دلم قراری نبود**** ای دوست بجز تو غمگساری نَبُود دیوانه شدم، ز عقل بیزار شدم**** خواهان تو را به عقل کاری نبود

حجاب

آنان که به علم فلسفه می‌نازند**** بر علم دگر به آشکارا تازند ترسم که در این حجاب اکبر، آخر**** سرگرم شوند و خویشتن را بازند

جلوه حق

موسی نشده، کلیم کی خواهی شد**** در طور رهش، مقیم کی خواهی شد تا جلوه حق تو را ز خود نرهاند**** با یار ازل ندیم کی خواهی شد

لَنْ تَرانی

تا جلوه او جبال را دَک نکند**** تا صَعْق، تو را ز خویش مُندَک نکند پیوسته خطاب لَن تَرانی شنوی**** فانی شو تا خود از تو منفک نکند

همراز

آن شب که همه میکده‌ها باز شوند**** یارانِ خرابات هم‌آواز شوند فارغ ز رقیب در کنارِ محبوب**** تومار فراق بسته، هم‌راز شوند

ثنای حق

ذرّات جهان ثنای حق می‌گویند**** تسبیح‌کنان لقای او می‌جویند ما کوردلان خامششان پنداریم**** با ذکر فصیح، راه او می‌پویند

سوی او

ذرّات وجود عاشق روی ویند**** با فطرت خویشتن ثناجوی ویند ناخواسته و خواسته، دلها همگی**** هر جا که نظر کنند در سوی ویند

بی راهه

علمی که جز اصطلاح و الفاظ نبود**** جز تیرگی و حجاب چیزی نفزود هر چند تو حکمت الهی خوانیش**** راهی به سوی کعبه عاشق ننمود

فروغ رخ

آن کس که رخش ندید خفاش بُوَد**** خورشیدْ، فروغ رخ زیباش بُوَد سرّ است و هر آنچه هست اندر دو جهان**** از جلوه نورِ روی او فاش بُوَد

پند

تا دوست بُوَد تو را گزندی نَبُود**** تا اوست غبارِ چون و چندی نَبُود بگذار هر آنچه هست و او را بگزین**** نیکوتر از این دو حرف، پندی نَبُود

رها باید شد

از هستیِ خویشتن رها باید شد**** از دیو خودیّ خود جدا باید شد آن کس که به شیطان درون سرگرم است**** کی راهی راه انبیا خواهد شد

غزلیات

 

شُهره شهر

به کمند سر زلف تو گرفتار شدم**** شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم گر برانی ز درم، از در دیگر آیم**** گر برون راندیم از خانه ز دیوار شدم مستی علم و عمل رخت ببست از سر من **** تا که از ساغر لبریز تو هوشیار شدم پیش من هیچ به از لذّت بیماری نیست**** تا ز بیماری چشمان تو بیمار شدم نشود بر سر کوی تو بیابم راهی**** از دم پیر در این راه، مددکار شدم دامن از آنچه که انباشته‌ام، برچیدم**** تا که خجلت‌زده در خدمت خمّار شدم

جلوه دیدار

پرده برگیر که من یار توام**** عاشقم، عاشق رخسار توام عشوه کن، ناز نما، لب بگشا**** جان من، عاشق گفتار توام بر سر بستر من پا بگذار**** منِ دل‌سوخته، بیمار توام با وصالت ز دلم عقده گشا**** جلوه‌ای کن که گرفتار توام عاشقی سر به گریبانم من**** مستم و مرده دیدار توام گر کُشی یا بنوازی ای دوست**** عاشقم، یار وفادار توام هر که بینیم، خریدار تو است**** من خریدارِ خریدارِ توام

محرم اسرار

هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام**** با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم**** به خدا یار توام، یارِ وفادار توام تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند**** من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند**** که در این دایره، من نقطه پرگار توام عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب**** من دیوانه، گشاینده رخسار توام عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند**** پیش من آی که من محرم اسرار توام روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده**** تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام

فصل طرب

دست‌افشان به سر کوی نگار آمده‌ام**** پای‌کوبان ز پی نغمه تار آمده‌ام حاصل عمر اگر نیْم‌نگاهی باشد**** بهر آن نیم‌نگه، با دل زار آمده‌ام باده از دست لطیف تو در این فصل بهار**** جان فزاید که در این فصل بهار آمده‌ام مطرب عشق کجا رفته در این فصل طرب**** که به عشق و طربش باده‌گسار آمده‌ام در میخانه گشایید که از مسلخ عشق**** به هوای رُخ آن لاله‌عذار آمده‌ام جامه زهد دریدم، رهم از دام بلا**** باز رستم، ز پی دیدن یار آمده‌ام به تماشای صفای رخت ای کعبه دل**** به صفا پشت و سوی شهر نگار آمده‌ام

نهانخانه اسرار

بر در میکده از روی نیاز آمده‌ام**** پیش اصحاب طریقت به نماز آمده‌ام از نهانخانه اسرار، ندارم خبری**** به در پیر مغان صاحب راز آمده‌ام از سر کوی تو راندند مرا با خواری **** با دلی سوخته از بادیه باز آمده‌ام صوفی و خرقه خود، زاهد و سجّاده خویش**** من سوی دیر مغان، نغمه‌نواز آمده‌ام با دلی غمزده از دیر به مسجد رفتم**** به امیدی هِله با سوز و گداز آمده‌ام تا کند پرتو رویت به دو عالم غوغا**** بر هر ذره به صد راز و نیاز آمده‌ام

آیینه جان

بر در میکده بگذشته ز جان آمده‌ام**** پشت پایی زده بر هر دو جهان آمده‌ام جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود**** بر زده سنگ به آیینه جان آمده‌ام سرّ هستی چو نشد حاصلم از ملک شهود**** در نهانخانه پی سرّ نهان آمده‌ام جلوه روی تو بی‌منّت کس مقصود است**** کاین همه راهْ کران تا به کران آمده‌ام دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات**** پی سرچشمه آب حَیَوان آمده‌ام همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان**** به سر کوی تو، چشمِ نگران آمده‌ام خوشدل از عاقبت کار شو، ای «هندی» از آنک**** بر در پیر ره از بخت جوان آمده‌ام

گنج نهان

بر در میکده با آه و فغان آمده‌ام**** از دغل‌بازی صوفی به امان آمده‌ام شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من **** زین همه قال و مقال تو به جان آمده‌ام سر خُم باز کن ای پیر که در درگه تو**** با شعف، رقص‌کنان دست‌فشان آمده‌ام گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار**** بر درش با تن شوریده، روان آمده‌ام همه جا خانه یار است که یارم همه جاست**** پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمده‌ام؟ راز بگشا و گره باز و معما حل کن**** که از این بادیه، بی تاب و توان آمده‌ام تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز**** بوالهوس در طمع گنج نهان آمده‌ام

جامه دران

من خواستار جام می از دست دلبرم**** این راز با که گویم و این غم کجا برم؟ جان باختم به حسرت دیدار روی دوست**** پروانه دور شمعم و اسپند آذرم پرپر شدم ز دوری او، کنج این قفس**** این دام باز گیر تا که معلّق زنان پرم این خرقه ملوّث و سجّاده ریا**** آیا شود که بر درِ میخانه بردرم؟ گر از سبوی عشق دهد یار جرعه‌ای**** مستانه، جان ز خرقه هستی درآورم پیرم ولی به گوشه چشمی جوان شوم**** لطفی که از سراچه آفاق بگذرم

چشم بیمار

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم**** چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم**** همچو منصور خریدار سرِ دار شدم غم دلدار فکنده است به جانم شرری**** که به جان آمدم و شهره بازار شدم درِ میخانه گشایید به رویم شب و روز**** که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم**** خرقه پیر خراباتی و هوشیار شدم واعظ شهر که از پند خود آزارم داد**** از دم رند می آلوده مَددکار شدم بگذارید که از بتکده یادی بکنم**** من که با دستِ بت میکده بیدار شدم

آتش فراق

بیدل کجا رود، به که گوید نیاز خویش؟**** با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟ با عاقلانِ بی‌خبر از سوز عاشقی**** نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش اکنون که یار راه ندادم به کوی خود **** ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش با او بگو که گوشه چشمی ز راه مهر**** بگُشا دمی به سوخته پاکباز خویش ما عاشقیم و سوخته آتش فراق**** آبی بریز، با کف عاشق‌نواز خویش بیچاره‌ام ز درد و کسی چاره‌ساز نیست**** لطفی نمای با نظر چاره‌ساز خویش با موبدان بگو ره ما و شما جداست**** ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش

یاد دوست

یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم**** از سر خویش گذر کرده، سوی یار شدم آرزوی خم گیسوی تو، خم کرد قدم**** باز انگشت‌نمای سر بازار شدم طُرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم**** از پی حسرت آن مونس خمّار شدم با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید**** طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم یار در میکده، باید سخن دوست شنید**** طوطی باغ چه داند، برِ دلدار شدم آن طرب را که ز بیماری چشمت دیدم**** فارغ از کوْن و مکان گشتم و بیمار شدم

آرزوها

در دلم بود که آدم شوم امّا نشدم**** بی‌خبر از همه عالم شوم امّا نشدم بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز**** تا به این طایفه محرم شوم امّا نشدم هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم**** تا به اسماء معلّم شوم امّا نشدم از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق**** رسته از کوثر و زمزم شوم امّا نشدم فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب**** همچنان روح مجسم شوم امّا نشدم سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم**** کز دَم گرم تو مُلهَم شوم امّا نشدم از صفا راه بیابم به سوی دار فنا**** در وفا یار مسلّم شوم امّا نشدم خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است**** تا برِ دوست مکرّم شوم امّا نشدم آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث**** در دلم بود که آدم شوم امّا نشدم

فراق یار

از تو ای می‌زده، در میکده نامی نشنیدم **** نزد عشّاق شدم، قامت سرو تو ندیدم از وطن رخت ببستم که تو را باز بیابم **** هر چه حیرت‌زده گشتم، به نوایی نرسیدم گفتم از خود برهم تا رخ ماه تو ببینم**** چه کنم من که از این قید منیّت نرهیدم کوچ کردند حریفان و رسیدند به مقصد**** بی‌نصیبم من بیچاره که در خانه خزیدم لطفی ای دوست که پروانه شوم در بر رویت**** رحمی ای یار که از دور رسانند نویدم ای که روح منی، از رنج فراقت چه نبردم**** ای که در جان منی، از غم هجرت چه کشیدم

کعبه مقصود

هر جا که شدم از تو ندایی نشنیدم**** جز از بت و بتخانه، اثر هیچ ندیدم آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز**** با گوش کر خود به صدایی نرسیدم دنیا همه دریای حیات و من مسکین**** یک قطره از این موج خروشان نچشیدم رفتند حریفان به سوی کعبه مقصود**** با محملی از نور و به گردش نرسیدم این خرقه پوسیده، رها کرده و رفتند**** من شاد به این پوسته در خرقه خزیدم صاحبدل آشفته گذشت از پل و من باز**** دنبال خسان پشت به پل کرده دویدم مرغان همه بشکسته قفس را و پریدند**** من در قفس افتاده، به خود تار تنیدم یا رب! شود آن روز که در جمع حریفان**** بینم که از این لانه گندیده پریدم؟

نسیم عشق

به من نگر که رخی همچو کهربا دارم**** دلی به سوی رخ یار دلربا دارم ز جام عشق چشیدم شراب صدق و صفا**** به خُمّ میکده با جان و دل، وفادارم مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهد رهاند**** چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم؟ غلام همّت جام شراب ساقی باش**** که هر چه هست از آن روی باصفا دارم نسیم عشق، به آن یار دلربا برگو**** ز جای خیز که من درد بی‌دوا دارم چه رازهاست در این خمّ و ساقی و دلبر**** به جان دوست ز درگاه کبریا دارم سخن ز تخت سلیمان و جام جم نزنید**** که تاج خسروِ کِی را منِ گدا دارم

محراب عشق

جز خم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم**** جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش**** حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش**** سر چه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم با که گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟**** جز تو ای جان، رازجویی، دردِ دل یابی ندارم تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم**** هر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم من پریشان‌حالم از عشق تو و حالی ندارم**** من پریشان‌گویم از دست تو آدابی ندارم

پرتو حُسن

خواست شیطان بد کند با من ولی احسان نمود**** از بهشتم برد بیرون، بسته جانان نمود خواست از فردوس بیرونم کند، خوارم کند**** عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمود ساقی آمد تا ز جام باده بیهوشم کند**** بی‌هُشی از مُلک، بیرونم نمود و جان نمود پرتو حُسنت به جان افتاد و آن را نیست کرد**** عشق آمد، دردها را هر چه بُد درمان نمود غمزه‌ات در جان عاشق برفروزد آتشی**** آنچنان کز جلوه‌ای با موسی عمران نمود «ابن سینا» را بگو در طور سینا ره نیافت**** آنکه را برهان حیران‌ساز تو حیران نمود

نیم غمزه‌

پروانه‌وار بر در میخانه پر زدم**** در بسته بود با دل دیوانه در زدم خوابم ربود، آن بت دلدار تا به صبح **** چون مرغ حق ز عشق ندا تا سحر زدم دیدار یار گر چه میسر نمی‌شود**** من در هوای او، به همه بام و بر زدم در هر چه بنگری، رخ او جلوه‌گر بُوَد**** لوح رُخش به هر در و هر رهگذر زدم در حال مستی، از غم آن یار دلفریب**** گاهی به سینه، گاه به رُخ، گه به سر زدم جان عزیز من، بت من چهره باز کرد**** طعنه به روی شمس و به روی قمر زدم یارم به نیم‌غمزه چنان جان من بسوخت**** کآتش به ملک خاور و هم باختر زدم

پرتو خورشید

مژده ای مرغ چمن، فصل بهار آمد باز**** موسم می زدن و بوس و کنار آمد باز وقت پژمردگی و غمزدگی آخر شد**** روز آویختن از دامن یار آمد باز مُردگیها و فروریختگیها بشدند**** زندگیها به دو صد نقش و نگار، آمد باز زردی از روی چمن بار فرابست و برفت**** گلبن از پرتو خورشید به بار آمد باز ساقی و میکده و مُطرب و دست‌افشانی**** به هوای خَم گیسوی نگار آمد باز گر گذشتی به درِ مدرسه، با شیخ بگو**** پی تعلیم تو، آن لاله‌عذار آمد باز دکه زُهد ببندید در این فصل طَرب**** که به گوش دلِ ما نغمه تار آمد باز

عید نوروز

باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا**** جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست**** نازم آن مطرب مجلس که بود قبله‌نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند**** جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند**** من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش**** یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی**** به سر و جان به سویش راه نوردم، نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم**** تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا

خرقه فقر

بر در میکده‌ام دست‌فشان خواهی دید**** پای‌کوبان، چو قلندرمنشان خواهی دید باز سرمست از آن ساغر می خواهم شد**** بیهُشم مسخره پیر و جوان خواهی دید از درِ مدرسه و دیْر برون خواهم تاخت**** عاکف سایه آن سرو روان خواهی دید از اقامتگه هستی، به سفر خواهم رفت**** به سوی نیستی‌ام رخت‌کشان خواهی دید خرقه فقر به یکباره تهی خواهم کرد**** ننگ این خرقه پوسیده، عیان خواهی دید باده از ساغر آن دلزده خواهم نوشید**** فارغم از همه ملک دو جهان خواهی دید

بهار آرزو

بر در میکده‌ام پرسه‌زنان خواهی دید**** پیر دلباخته با بخت جوان خواهی دید نو بهار آید و گلزار شکوفا گردد**** بی‌گمان کوتهی عمر خزان خواهی دید مرغ افسرده که در کنج قفس محبوس است**** بر فراز فلک از شوق، پران خواهی دید سوزش باد دی از صحنه برون خواهد رفت**** بارش ابر بهاری به عیان خواهی دید قوس را باد بهاری به عقب خواهد راند**** پس از آن قوس قزح را چو کمان خواهی دید دلبر پردگی از پرده برون خواهد شد**** پرتو نور رُخش در دو جهان خواهی دید

دیار قدس

دست از دلم بدار که جانم به لب رسید**** اندر فراقِ روی تو روزم به شب رسید گفتم به جان غمزده دیگر تو غم مخور**** غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت**** کنعان مرا ز روی دل ملتهب رسید راز دلم که قلب جفا دیده‌ام درید**** از سینه‌ام گذشت و به مغز عصب رسید مرغ دیار قدس از آن پرزنان رمید**** بر درگهی که بود ورا منتخب، رسید دارالسلام، روی سلامت نشان نداد**** بگذشت جان از آن و به دارالعجب رسید

روی یار

این رهروان عشق کجا می‌روند زار؟**** ره را کناره نیست، چرا می‌نهند بار؟ هر جا روند، جز سر کوی نگار نیست**** هر جا نهند بار، همان‌جا بود نگار ساغر نمی‌ستانند از غیر دست دوست**** ساقی نمی‌شناسند از غیر آن دیار در عشق روی اوست، همه شادی و سرور**** در هجر وصل اوست، همه زاری و نزار از نور روی اوست، گلستان شود چمن**** در یاد سرو قامت او بشکفد بهار ما را نصیب روی تو با این حجاب نیست**** بردار این حجاب از آن روی گلعذار

با که گویم؟

با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟**** از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟ سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر **** می‌نگنجد غم هجران وی، اندر گفتار نو بهار است، درِ میکده را بگشایید**** نتوان بست در میکده در فصل بهار باده آرید در این فصل، به یاد ساقی**** نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار خَم زلفی بگشا، ای صنم باده‌فروش**** حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز**** مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان**** می‌نگویم به کسی، جز صنم باده‌گسار

باده هوشیاری

برگیر جام و جامه زهد و ریا درآر**** محراب را به شیخ ریاکار واگذار با پیر میکده، خبر حال ما بگو**** با ساغری، برون کند از جان ما خمار کشکول فقر شد سبب افتخار ما**** ای یار دلفریب، بیفزای افتخار ما ریزه‌خوار صحبت رند قلندریم**** با غمزه‌ای نواز، دل پیر جیره‌خوار از زهر جان‌گداز رقیبم سخن مگوی**** دانی چه‌ها کشیدم از این مار خالدار؟ بوس و کنار یار به جانم حیات داد**** در هجر او، نه بوس نصیب است و نی کنار هشدار ده به پیر خرابات از غمم**** ساقی ز جام باده مرا کرد هوشیار

مَحرَم عشق‌

وه، چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق**** آدم و جنّ و مَلَک مانده به پیچ و خم عشق عرشیان، ناله و فریادکنان در ره یار**** قدسیان بر سر و بر سینه زنان، از غم عشق عاشقان از در و دیوار هجوم آوردند**** طرفه سرّی است هویدا ز در محکم عشق ریزه‌خوارانِ درِ میکده شاداب شدند**** جلوه‌گاهی است ز رندان، به درِ خاتم عشق غم مخور، ای دل دیوانه که راهت ندهند**** پیش سالک نبود فرق، ز بیش و کم عشق به حریفانِ ستم‌پیشه پیامم برسان**** جز من مست نباشد دگری محرم عشق

دیار دلدار

کورکورانه به میخانه مرو ای هوشیار**** خانه عشق بود، جامه تزویر برآر عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا**** سروپایی اگرت هست، در آن پا نگذار تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر**** ساغر باده از آن میکده، امید مدار پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب**** گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق**** سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای**** پرزنان، پرده‌دران رو به دیار دلدار

در هوای دوست

من در هوای دوست گذشتم ز جان خویش**** دل از وطن بریدم و از خاندان خویش در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی**** کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش من داشتم به گلشن خود، آشیانه‌ای**** آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش می‌داشتم گمان که تو با من وفا کنی**** ورنه برون نمی‌شدم از بوستان خویش

مستی عشق

در میخانه به روی همه باز است هنوز **** سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز بی‌نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق**** درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز چاره از دوری دلبر نبود، لب بربند**** که غلام درِ او بنده‌نواز است هنوز راز مگشای، مگر در برِ مست رُخ یار**** که در این مرحله او محرم راز است هنوز دست بردار ز سوداگری و بوالهوسی**** دست عشّاق سوی دوست دراز است هنوز نرسد دست من سوخته بر دامن یار**** چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز؟ ای نسیم سحری، گر سر کویش گذری**** عطر برگیر که او غالیه‌ساز است هنوز

سایه سرو

ابرو و مژّه او تیر و کمان است هنوز**** طرّه گیسوی او عطرفشان است هنوز ما به سوداگری خویش، روانیم همه**** او به دلبردگی خویش روان است هنوز ما پی سایه سَروش به تلاشیم همه**** او ز پندار من خسته، نهان است هنوز سر و جانی نبود تا که به او هدیه کنم**** او سراپایْ همه روح و روان است هنوز من دل‌سوخته پروانه شمع رخ او**** رُخِ زیباش عیان بود و عیان است هنوز قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند**** قصّه «عَلّمَ الاسما» به زبان است هنوز

عروس صبح

امشب که در کنار منی خفته چون عروس**** زنهار تا دریغ نداری کنار و بوس ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح**** امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش**** گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح**** در خواب کن مؤذن و در خاک کن خروس یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر**** جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود**** باشد اگر به تخت سلیمانی‌ام جلوس «هندی» ز هند تا به سر کویت آمده است**** کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک توس

فنون عشق

جامی بنوش و بر در میخانه شاد باش**** در یاد آن فرشته که توفیق داد، باش گر تیشه‌ات نباشد تا کوه برکنی**** فرهاد باش در غم دلدار و شاد باش رو حلقه غلامی رندان به گوش کن**** فرمانروای عالم کون و فساد باش در پیچ و تاب گیسوی ساقی، ترانه ساز**** با جان و دل لوای کش این نهاد باش شاگرد پیر میکده شو در فنون عشق**** گردن‌فرازْ بر همه خلق، اوستاد باش مستان مقام را به پشیزی نمی‌خرند**** گو خسرو زمانه و یا کیقباد باش فرزند دلپذیر خرابات گر شدی**** بگذار ملک قیصر و کسری به باد باش

آواز سروش

بر در میکده، پیمانه زدم خرقه به دوش**** تا شود از کفم آرام و رَوَد از سر هوش از دم شیخ، شفای دل من حاصل نیست**** بایدم، شکوه برم پیش بت باده‌فروش نه محقق خبری داشت، نه عارف اثری**** بعد از این دست من و دامن پیری خاموش عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش**** ما و کوی بت حیرت‌زده خانه به دوش از در مدرسه و دیر و خرابات شدم**** تا شوم بر در میعادگهش حلقه به گوش گوش از عربده صوفی و درویش ببند**** تا به جانت رسد از کوی دل، آواز سروش

پیر مغان

عهدی که بسته بودم با پیر می‌فروش**** در سال قبل تازه نمودم دوباره دوش افسوس آیدم که در این فصل نوبهار**** یاران تمام، طرف گلستان و من خموش من نیز با یکی دو گُلندام سیم‌تن**** بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش حیف است این لطیفه عمر خدای داد**** ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش دستی به دامن بت مه طلعتی زنم**** اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه‌پوش از قیل و قال مدرسه‌ام حاصلی نشد**** جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش حالی به کنج میکده با دلبری لطیف**** بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش دیگر حدیث از لب «هندی» تو نشنوی**** جز صحبت صفای می و حرف می‌فروش

بهار جان

بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم**** کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم**** به طرف بوستان دلدار مهوش را به بر گیرم خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی**** که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار پرپر شد**** به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم به هنگام خزان در این خراب‌آباد بنشستم**** بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند**** بیفشاند، به مستی از رخ او پرده بر گیرم

خُمِ می

دکّه عطرفروشی است و یا معبر یار؟**** ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟ ای نسیم سحری، از سر کویش آیی**** که چنین روح‌فزایی و چنین غالیه بار؟ غمزه‌ای تا بگشایی به رُخم راه امید**** لطفی ای دوست، بر این دلشده زار و نزار در میخانه به رویم بگشوده است حریف **** ساغری از کف خود بازده ای لاله عذار خُم می زنده، اگر ساغری از دست برفت**** سر خُم باز کن و عقده ز جانم بردار بر کَنَم خرقه سالوس، اگر لطف کنی**** سر نهم بر قَدَمَت خرقه گذارم به‌کنار

دریای هستی

در غم عشقت فتادم کاشکی درمان نبودی**** من سر و سامان نجویم کاشکی سامان نبودی زاده اسماء را با جَنّةُ الْمَأوی چه کاری؟**** در چمِ فردوس می‌ماندم، اگر شیطان نبودی از مَلَک پرواز کن وز ملک هستی رخت بر بند**** نیست آدم‌زاده آن کس کز مَلَک پرّان نبودی یوسفا از چاه بیرون آی تا شاهی نمایی**** گرچه از این چاه بیرون آمدن، آسان نبودی ساغری از دست ساقی گیر و دل بر کن ز هستی**** بر شود از قید هستی آنکه فکر جان نبودی عاشقم، عاشق که درد عشق را جز او نداند**** غرق بحر عشقم و چون نوح پشتیبان نبودی

راز گشایی

بس کن این یاوه سرایی، بس کن**** تا به کی خویش ستایی، بس کن مخلصان لب به سخن وا نکنند**** برکَن این ثوبِ ریایی، بس کن تو خطا کاری و حق، آگاه است**** حیله گر، زهدنمایی بس کن حق غنیّ است، برو پیش غنی**** نزد مخلوق، گدایی بس کن هر پرستش که تو کردی، شرک است**** بی‌خدا، چند خدایی بس کن شرک در جان تو منزل دارد**** دعوی شرک‌زدایی بس کن توی شیطان‌زده و عشقِ خدا!**** نبری راه به جایی، بس کن سیّئات تو به است از حسنات**** جان من! شرک‌فزایی بس کن خیل شیطان، نبود اهل اللَّه**** ای قلم! رازگشایی بس کن

باده حضور

در لقای رُخش ای پیر! مرا یاری کن**** دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن از سر کوی تو مأیوس نگردم هرگز**** غمزه‌ای، غمزدگان را تو مددکاری کن هله، با جرعه‌ای از باده میخانه خویش**** هوشم از سر ببر، آماده هوشیاری کن گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی**** عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام**** لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش**** با من باده‌زده هر چه به دل داری کن گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را**** از درِ قهر برون آی و دل‌آزاری کن

ساحل وجود

عاشق روی توام، دست بدار از دل من**** به خدا جز رخ تو حل نکند مشکل من مهر کوی تو در آمیخته در خلقت ما**** عشق روی تو سرشته است به آب و گل من نیست جز ذکر گل روی تو در محفل ما**** نیست جز وصل تو چیز دگری حاصل من پاره کن پرده انوار میان من و خود**** تا کند جلوه رخ ماه تو اندر دل من جلوه کن در جبل قلب من ای یار عزیز**** تا چو موسی بشود زنده، دل غافل من در سراپای دو عالم، رخ او جلوه‌گر است**** که کند پوچ همه زندگی باطل من موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست**** قطره‌ای از نم دریای تو شد، ساحل من زد خلیل عالم چون شمس و قمر را به کنار**** جلوه دوست نباشد چو من و آفل من

ساغر فنا

تا در جهان بود اثر از جای پای تو**** تا نغمه‌ای بود به فلک از ندای تو تا ساغر است و مستی و میخوارگی و عشق**** تا مسجد است و بتکده و دیر، جای تو تا هست رنگی از سخن دلپذیر تو **** تا هست بویی از تو و از مدّعای تو تا هست واژه‌ای ز تو در بین واژه‌ها**** تا هست رونقی ز تو و گفته‌های تو هرگز نه آنچه در خور عشق است و عاشقی**** تا یک نشانه‌ای نبود از فنای تو

کعبه در زنجیر

خار راه منی ای شیخ، ز گلزار برو**** از سر راه من ای رند تبهکار، برو تو و ارشاد من، ای مرشد بی رشد و تباه؟!**** از برِ روی من ای صوفی غدّار، برو ای گرفتار هواهای خود، ای دیرنشین**** از صف شیفتگان رخ دلدار، برو ای قلندرمنش، ای باد به کف، خرقه به دوش**** خرقه شرک تهی کرده و بگذار برو خانه کعبه که اکنون تو شدی خادم آن**** ای دغل! خادم شیطانی از این دار برو زین کلیسای که در خدمت جبّاران است**** عیسیِ مریم از آن خود شده بیزار برو ای قلم بر کفِ نقّادِ تبهکارِ پلید**** بنه این خامه و مخلوق میازار، برو

باده عشق

من خراباتی‌ام از من سخن یار مخواه**** گنگم از گنگ پریشان‌شده گفتار مخواه من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم**** از چنین کور، تو بینایی و دیدار مخواه چشم بیمار تو بیمار نموده است مرا**** غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه با قلندر منشین، گر که نشستی هرگز**** حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین**** پند مردان جهان‌دیده و هوشیار مخواه

سایه عشق

بی هوای دوست، ای جان دلم، جانی ندارم**** دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی**** من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر**** پر گشایم سوی سامانی که سامانی ندارم عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا**** سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد**** من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی**** غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت**** من چه می‌گویم که جز عشقت سر و جانی ندارم عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد**** عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم

عطر یار

ما ندانیم که دلبسته اوییم همه**** مست و سرگشته آن روی نکوییم همه فارغ از هر دو جهانیم و ندانیم که ما**** در پی غمزه او بادیه پوییم همه ساکنان در میخانه عشقیم مدام**** از ازل مست از آن طرفه سبوییم همه هر چه بوییم ز گلزار گلستان وی است**** عطر یار است که بوییده و بوییم همه جز رخ یار، جمالی و جمیلی نبود**** در غم اوست که در گفت و مگوییم همه خود ندانیم که سرگشته و حیران همگی**** پی آنیم که خود روی به روییم همه

وادی ایمَن

من در این بادیه صاحبنظری می‌جویم**** راه گم کرده‌ام و راهبری می‌جویم از ورق پاره عرفان، خبری حاصل نیست**** از نهانخانه رندان خبری می‌جویم مسند و خرقه و سجّاده ثمربخش نشد**** از گلستان رُخ او ثمری می‌جویم ایمنی نیست در این وادی ایمن ما را**** من در این وادی ایمن شجری می‌جویم ترک میخانه و بتخانه و مسجد کردم**** در ره عشقِ رُخت، رهگذری می‌جویم سفر از هیچ به سوی همه چیزم در پیش**** لنگ لنگان روم و همسفری می‌جویم گفته بودی که ره عشق ره پرخطری است**** عاشقم من که ره پرخطری می‌جویم اندر این دیر کهن ریخته شد بال و پرم**** بهر منزلگه خود بال و پری می‌جویم

بار امانت

غمی خواهم که غمخوارم تو باشی**** دلی خواهم دل‌آزارم تو باشی جهان را یک جوی ارزش نباشد**** اگر یارم اگر یارم تو باشی ببوسم چوبه دارم به شادی**** اگر در پای آن دارم تو باشی به بیماری دهم جان و سر خود**** اگر یار پرستارم تو باشی شوم ای دوست پرچمدار هستی**** در آن روزی که سردارم تو باشی رسد جانم به فوق «قاب قوسین»**** که خورشید شب تارم تو باشی کِشم بار امانت با دلی زار**** امانتدار اسرارم تو باشی

کاروان عشق

پریشان‌حالی و درماندگیّ ما نمی‌دانی**** خطا کاری ما را فاش بی‌پروا نمی‌دانی به مستی کاروان عاشقان رفتند از این منزل**** برون رفتند از «لا» جانب «الّا» نمی‌دانی تهی‌دستی و ظالم‌پیشگیّ ما نمی‌بینی**** سبکباری عاشق‌پیشه والا نمی‌دانی برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را**** تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمی‌دانی زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را**** تو منزلگاه آدم را ورای «لا» نمی‌دانی نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بی‌حاصل**** تو گویی آدمیت را جز این دعوا نمی‌دانی

گلزار جان

با که گویم غم دل جز تو که غمخوار منی؟**** همه عالم اگرم پشت کند یار منی دل نبندم به کسی، روی نیارم به دری**** تا تو رؤیای منی، تا تو مددکار منی راهی کوی توام، قافله‌سالاری نیست**** غم نباشد که تو خود، قافله‌سالار منی به چمن روی نیارم، نروم در گلزار **** تو چمنزار من استیّ و تو گلزار منی دردمندم، نه طبیبی، نه پرستاری هست**** دلخوشم، چون تو طبیب و تو پرستار منی عاشقم، سوخته‌ام، هیچ مددکاری نیست**** تو مددکار منِ عاشق و دلدار منی

مَحرَم دل

باز گویم غم دل را که تو دلدار منی**** در غم و شادی و اندوه و اَلَم، یار منی جز گل رویِ توام در دو جهان یاری نیست**** چهره بگشای به رویم که تو غمخوار منی چشم بیمار تو ای می‌زده بیمارم کرد**** پای بگذار به چشمم که پرستار منی محرمی نیست که مرهم بنهد بر دل من**** جز تو ای دوست که خود محرم اسرار منی زاری از غمزه غمزای تو پیش که کنم؟**** با که گویم که تو سرچشمه آزار منی؟ بر گشا موی خم اندر خم و دست‌افشان باش**** به خدا، یار منی، یار منی، یار منی

محراب اندیشه

باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی**** و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی طُرّه گیسوی او در کف نیاید رایگان**** باید اندر این طریقت، پای و سر چوگان شوی کی توانی خواند در محراب ابرویش نماز**** قرنها باید در این اندیشه سرگردان شوی در ره خال لبش، لبریز باید جام درد**** رنج را افزون کنی، نی در پی درمان شوی در هوای چشم مستش در صف مستان شهر**** پای کوبی، دست افشانی و هم‌پیمان شوی این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود**** بایدت از شوق، پروانه شوی، بریان شوی

غمزه دوست

جز سر کوی تو ای دوست ندارم جایی**** در سرم نیست بجز خاک درت سودایی بر در میکده و بتکده و مسجد و دیر**** سجده آرم که تو شاید نظری بنمایی مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ**** غمزه‌ای تا گره از مشکل ما بگشایی اینهمه ما و منی صوفی درویش نمود**** جلوه‌ای تا من و ما را ز دلم بزدایی نیستم، نیست، که هستی همه در نیستی است**** هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی پی هر کس شدم از اهل دل و حال و طرب**** نشنیدم طرب از شاهد بزم‌آرایی عاکف درگه آن پرده‌نشینم شب و روز**** تا به یک غمزه او قطره شود دریایی

خلوت مستان

در حلقه درویش ندیدیم صفایی**** در صومعه از او نشنیدیم ندایی در مدرسه از دوست نخواندیم کتابی**** در مأذنه از یار ندیدیم صدایی در جمع کتب هیچ حجابی ندریدیم**** در درس صحف راه نبردیم به جایی در بتکده عمری به بطالت گذراندیم**** در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی در جرگه عشّاق روم بلکه بیابم**** از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است**** در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی

شمس کامل

صف بیارایید رندان رهبر دل آمده**** جان برای دیدنش منزل به منزل آمده بلبل از شوق لقایش پر زنان بر شاخ گل**** گل ز هجر روی ماهش، پای در گِل آمده «طور سینا» را بگو ایّام «صَعْق» آخر رسید**** موسی حق، در پی فرعون باطل آمده بانگ زن بر جمع خفّاشان پست کوردل**** از ورای کوهساران شمس کامل آمده بازگو اهریمنان را فصل عشرت بار بست**** زندگی بر کامتان زهر هلاهِل آمده دلبر مشکل‌گشا از بام چرخ چارمین**** با دم عیسی برای حل مشکل آمده غم مخور ای غرق دریای مصیبت غم مخور**** در نجاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده

جام جان

در دلم بود که جان در ره جانان بدهم**** جان ز من نیست که در مقدم او جان بدهم جام می ده که در آغوش بتی جا دارم**** که از آن جایزه بر یوسف کنعان بدهم تا شدم خادم درگاه بت باده‌فروش**** به امیران دو عالم همه فرمان بدهم از پریشانی جانم ز غمش، باز مپرس**** سر و جان در ره آن زلف پریشان بدهم زاهد، از روضه رضوان و رخ حور مگوی**** خَم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم شیخ محراب ، تو و وعده گلزار بهشت**** غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم

محفل رندان

آید آن روز که خاک سر کویش باشم**** ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم ساغر روح‌فزا از کف لطفش گیرم**** غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم سر نهم بر قدمش، بوسه‌زنان تا دم مرگ**** مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم همچو پروانه بسوزم برِ شمعش همه عمر**** محو چون می‌زده در روی نکویش باشم رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست**** رازدار همه اسرار مگویش باشم یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر**** همچو یعقوب دل‌آشفته بویش باشم

انتظار

از غم دوست در این میکده فریاد کشم**** دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست**** که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا**** با صفا منّت آن را که به من داد، کشم عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری**** بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم در غمت ای گل وحشیِ من، ای خسرو من**** جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم مُردم از زندگیِ بی تو که با من هستی**** طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم سالها می گذرد، حادثه‌ها می‌آید**** انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

بوی نگار

آن ناله‌ها که از غم دلدار می‌کشم**** آهی است کز درون شرربار می‌کشم با یار دلفریب بگو: پرده برگشا**** کز هجر روی ماه تو، آزار می‌کشم منصور را گذار که فریاد او به دوست**** در جمع گلرخان به سرِ دار می‌کشم ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار**** باری است بس گران به سربار می‌کشم گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست**** این حسرتی است تازه که بسیار می‌کشم کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من **** بوی نگار زان در و دیوار می‌کشم سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟**** من یار را به کوچه و بازار می‌کشم

شب وصل

یک امشبی که در آغوش ماه تابانم**** ز هر چه در دو جهان است، روی گردانم بگیر دامن خورشید را دمی، ای صبح**** که مه نهاده سر خویش را به دامانم هزار ساغر آب حیات خوردم از آن**** لبان و همچو سکندر هنوز عطشانم خدای را که چه سرّی نهفته اندر عشق**** که یار در بر من خفته، من پریشانم؟ ندانم از شب وصل است یا ز صبح فراق**** که همچو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟ هزار سال اگر بگذرد از این شب وصل**** ز داستان لطیفش، هزاردستانم مخوان حدیث شب وصل خویش را، «هندی»**** که بیمناک ز چشمِ بدِ حسودانم

سراپرده عشق

باید از رفتن او جامه به تن، پاره کنم**** درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟ در میخانه گشایید به رویم که دمی**** درد دل را به می و ساقی میخواره کنم مگذارید که درد دل من فاش شود**** که دل پیر خرابات ز غم پاره کنم سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن **** ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم از سراپرده عشقش به در آیم، روزی**** ساکنان سر کویش همه آواره کنم رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان**** تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم

شمع وجود

آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم؟**** از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟ رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار **** بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟ روی از خانقه و صومعه برگردانم**** سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟ حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ**** رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان**** مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟ شود آیا که از این بتکده بر بندم رخت**** پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟

خلوت عشاق

فرّخ آن روز که از این قفس آزاد شوم**** از غم دوری دلدار رهم، شاد شوم سر نهم بر قدم دوست، به خلوتگه عشق**** لب نهم بر لب شیرین تو، فرهاد شوم طی کنم راه خرابات و به پیری برسم**** از دم پیر خرابات دل آباد شوم یاد روزی که به خلوتگه عشاق روم**** طرب‌انگیز و طرب‌خیز و طرب‌زاد شوم نه به میخانه مرا راه، نه در مسجد جا**** یار را گو! سببی ساز که ارشاد شوم

مِی چاره ساز

داوودوار نغمه‌زنان ساغری بیار **** غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن بر چین حجاب از رُخ زیبا و زلف یار **** بیگانه‌ام ز کعبه و مُلک حجاز کن لبریز کن از آن میِ صافی سبوی من**** دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن بیچاره گشته‌ام ز غم هجر روی دوست**** دعوت مرا به جام می چاره‌ساز کن ساقی به روی من درِ میخانه باز کن**** از درس و بحث و زهد و ریا بی‌نیاز کن تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه**** فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن

همّت پیر

رازی است مرا، رازگشایی خواهم**** دردی است به جانم و دوایی خواهم گر طور ندیدم و نخواهم دیدن**** در طور دل از تو جای پایی خواهم گر صوفی صافی نشدم در ره عشق**** از همّت پیر ره، صفایی خواهم گر دوست وفایی نکند بر درویش**** با جان و دلم از او جفایی خواهم بردار حجاب از رخ، ای دلبر حسن**** در ظلمت شب، راهنمایی خواهم از خویش برون شو ای فرو رفته به خود**** من عاشقِ از خویش رهایی خواهم در جان منیّ و می‌نیابم رخ تو**** در کنز عیان، کنز خفایی خواهم این دفتر عشق را بِبَند ای درویش**** من غرقم و دستِ ناخدایی خواهم

بتِ یکدانه

خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم**** از کف عقل برون جسته و دیوانه شویم بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را**** از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده**** پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم**** واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم از همه قید بریده، ز همه دانه رها**** تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش**** تا بهوش از قدح باده مستانه شویم

صاحب درد

ما زاده عشقیم و فزاینده دردیم**** با مدّعیِ عاکفِ مسجد، به نبردیم با مدعیان در طلبش عهد نبستیم**** با بی‌خبران سازش بیهوده نکردیم در آتش عشق تو خلیلانه خزیدیم**** در مسلخ عشّاق تو فرزانه و فردیم در میکده با می‌زدگان، بیهش و مستیم**** در بتکده با بت‌زده، هم‌عهد چو مردیم در حلقه خودباختگان، چون گل سرخیم**** در جرگه زالوصفتان با رخِ زردیم در زمره آشفته‌دلان زار و نزاریم**** در حوزه صاحبنظران چون یخ سردیم با صوفی و درویش و قلندر به ستیزیم**** با می‌زدگان، گمشدگان، بادیه‌گردیم با کس ننماییم بیان، حال دل خویش**** ما خانه به دوشان، همگی صاحب دردیم

کعبه دل

تا از دیار هستی در نیستی خزیدیم**** از هر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم با کاروان بگویید از راه کعبه برگرد**** ما یار را به مستی، بیرون خانه دیدیم لبّیک از چه گویید، ای رهروان غافل**** لَبیّک او به خلوت، از جامِ می شنیدیم تا چند در حجابید ای صوفیان محجوب**** ما پرده خودی را در نیستی دریدیم ای پرده‌دار کعبه، بردار پرده از پیش**** کز روی کعبه دل، ما پرده را کشیدیم ساقی بریز باده در ساغر حریفان **** ما طعم باده عشق از دست او چشیدیم

سرّ عشق

ما ز دلبستگی حیله‌گران بی‌خبریم**** از پریشانی صاحبنظران بی‌خبریم عاقلان از سر سودایی ما بی‌خبرند**** ما ز بیهودگی هوشوران بی‌خبریم خبری نیست ز عشاق رُخش در دو جهان**** چه توان کرد که از بی‌خبران بی‌خبریم سرّ عشق از نظر پرده‌دران پوشیده است**** ما ز رسوایی این پرده‌دران بی‌خبریم راز بیهوشی و مستی و خراباتی عشق**** نتوان گفت که از راهبران بی‌خبریم ساغری از کف خود بازده، ای مایه عیش**** ما که از شادی و عیش دگران بی‌خبریم

مَحرَم راز

در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم**** تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم؟ شب هجران تو آخر نشود، رُخ ننمایی**** در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم آید آن روز که در باز کنی، پرده‌گشایی**** تا به خاک قدمت جان و سر خویش ببازیم به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار**** تا پس از مرگ به وجد آمده در ساز و نوازیم گر به اندیشه بیاید که پناهی است به کویت**** نه سوی بتکده رو کرده، نه راهی حجازیم ساقی از آن خُمِ پنهان که ز بیگانه نهان است**** باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم

جام ازل

ما زاده عشقیم و پسرخوانده جامیم**** در مستی و جانبازی دلدار تمامیم دلداده میخانه و قربانی شربیم**** در بارگه پیرمغان پیر غلامیم همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم**** در وصل غریقیم و به هجران مدامیم بی رنگ و نواییم ولی بسته رنگیم**** بی نام و نشانیم و همی در پی نامیم با صوفی و با عارف و درویش به جنگیم**** پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم**** مطرود خردپیشه و منفور عوامیم با هستی و هستی‌طلبان پشت به پشتیم**** با نیستی از روز ازل گام به گامیم

بارِ یار

بار یار**** اکنون که در میکده بسته است به رویم بهتر که غم خویش به خمّار بگویم**** من کشته آن ساقی و پیمانه عشقم من عاشِق دلداده آن روی نکویم**** پروانه‌صفت در برِ آن شمع بسوزم مجنونم و در راه جنون بادیه پویم**** راز دل غمدیده خود را به که گویم؟ من تشنه جام می از آن کهنه سبویم**** بردار کتاب از برم و جام می آور تا آنچه که در جمع کتب نیست، بجویم**** از پیچ و خم عِلم و خرد رخت ببندم تا بار دهد یار، به پیچ و خم مویم****

عشقِ مسیحادم

بلبل از جلوه گل، نغمه داوود نمود**** نغمه‌اش درد دل غمزده بهبود نمود ساقی از جام جهان، تاب به جانِ عاشق**** آنچه با جان خلیل، آتش نمرود نمود بنده عشقِ مسیحا دم آن دلدارم**** که به یُمن قدمش، هستی من دود نمود در پریشانی ما هر چه شنیدی، هیچ است**** هیچ را کس نتوانست که نابود نمود نازم آن دلبر پر شور که با صهبایش**** پرده بر دارِ رُخ عابد و معبود نمود قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لطف**** ساجد خاک در میکده مسجود نمود

شرح پریشانی

درد خواهم، دوا نمی‌خواهم**** غصّه خواهم، نوا نمی‌خواهم عاشقم، عاشقم، مریض توام**** زین مرض من شفا نمی‌خواهم من جفایت به جان خریدارم**** از تو ترک جفا نمی‌خواهم از تو جانا جفا وفا باشد**** پس دگر، من وفا نمی‌خواهم تو «صفا»ی منی و «مروه» من**** «مروه» را با «صفا» نمی‌خواهم صوفی از وصل دوست، بی‌خبر است**** صوفی بی‌صفا نمی‌خواهم تو دعای منی، تو ذکر منی**** ذکر و فکر و دعا نمی‌خواهم هر طرف رو کنم، تویی قبله**** قبله، قبله‌نما نمی‌خواهم هر که را بنگری، فدایی تو است**** من فدایم، فدا نمی‌خواهم همه آفاق، روشن از رُخ تو است**** ظاهری، جای پا نمی‌خواهم

حسرت روی

امشب از حسرت رویت دگر آرامم نیست**** دلم آرام نگیرد که دلآرامم نیست گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن**** روی گلزار نجویم که گلندامم نیست من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم**** در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم**** چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟ خاک کویش شوم و کامْ‌طلبکار شوم**** گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست همه ایام چو «هندی» سر راهش گیرم**** گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست

راز بگشا

مرغ دل پر می‌زند تا زین قفس بیرون شود**** جان به‌جان آمد، توانش تا دمی مجنون شود کس نداند حال این پروانه دلسوخته **** در برِ شمعِ وجود دوست، آخر چون شود؟ رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار**** باز مانده در خم این کوچه، دل پر خون شود راز بگشا، پرده بردار از رخ زیبای خویش**** کز غم دیدار رویت، دیده چون جیحون شود ساقی از لب تشنگانِ بازمانده یاد کن**** ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود گر ببارد ابر رحمت باده روزی جای آب**** دشتها سرمست گردد، چهره‌ها گلگون شود

خانه عشق

خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است**** پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است این سرا، بارافکن می‌خوردگان راه یار است**** با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است**** با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است**** مرکز دلدادگان آن نگارِ مه‌جبین است پرده‌داران حرم فرمانروایان طریقند**** بانی این بارگه آواره از روی زمین است عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است**** خادم این میکده دور از ثنای آن و این است

هوای وصال

در پیچ و تاب گیسوی دلبر، ترانه است**** دل برده فدایی هر شاخ شانه است جان در هوای دیدن رخسار ماه توست**** در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است در صید عارفان و ز هستی رمیدگان**** زلفت چو دام و خال لبت همچو دانه است اندر وصال روی تو ای شمس تابناک**** اشکم چو سیل جانب دریا روانه است در کوی دوست، فصل جوانی به سر رسید**** باید چه کرد؟ اینهمه جور زمانه است امواج حُسن دوست، چو دریای بی‌کران**** این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است میخانه در هوای وصالش طرب‌کنان**** مطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است

پرتو عشق

عشق اگر بال گشاید به جهان، حاکم اوست**** گر کند جلوه در این کون و مکان، حاکم اوست روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانه خویش**** فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست ذره‌ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست**** بارک اللَّه که کران تا به کران، حاکم اوست گر عیان گردد روزی رخش از پرده غیب**** همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب**** خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست من چه گویم؟ که جهان نیست بجز پرتو عشق**** ذوالجلالی است که بر دهر و زمان، حاکم اوست

مبتلای دوست

باد صبا! گذر کنی ار در سرای دوست**** بر گو که دوست سر ننهد جز به پای دوست من سر نمی‌نهم، مگر اندر قدوم یار**** من جان نمی‌دهم، مگر اندر هوای دوست کردی دل مرا ز فراق رُخت کباب**** انصافْ خود بده که بُوَد این سزای دوست؟ مجنون اسیر عشق شد؛ امّا چو من نشد**** ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست

سبوی دوست

عمری گذشت و راه نبردم به کوی دوست**** مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار**** گشتیم هرکجا، نشنیدیم بوی دوست هر جا که می‌روی، ز رخ یار روشن است**** خفاش‌وار راه نبردیم سوی دوست میخوارگانِ دلشده ساغر گرفته‌اند**** ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست گوش من و تو، وصف رُخ یار نشنود**** ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست با عاقلان بگو که رُخ یار ظاهر است**** کاوش بس است اینهمه در جستجوی دوست ساقی ز دست یار به ما باده می‌دهد**** بر گیر می تو نیز ز دستِ نکوی دوست

سرّ جان

با که گویم راز دل را، کس مرا همراز نیست**** از چه جویم سِرّ جان را، در به رویم باز نیست ناز کن تا می‌توانی، غمزه کن تا می‌شود**** دردمندی را ندیدم، عاشق این ناز نیست حلقه صوفی و دیر راهبم هرگز مجوی**** مرغ بال و پر زده، با زاغ هم‌پرواز نیست اهل دل، عاجز زگفتار است با اهل خرد**** بی‌زبان با بیدلان هرگز سخن‌پرداز نیست سربده در راه جانان، جان به کف سرباز باش**** آنکه سر در کوی دلبر نفکند، سرباز نیست عشق جانان ریشه دارد در دل از روز اَلَست**** عشق را انجام نبود، چون ورا آغاز نیست این پریشان‌حالی از جام «بلی» نوشیده‌ام**** این «بلی» تا وصل دلبر، بی بلا دمساز نیست

دریای عشق

افسانه جهان، دل دیوانه من است**** در شمع عشق سوخته، پروانه من است گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست **** خال سیاه پشت لبش دانه من است غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران**** راز و نیازها همه، در خانه من است کوی نکوی میکده، باب صفای عشق**** طاق و رواق روی تو کاشانه من است فریاد رعد، ناله دل‌سوز جان من **** دریای عشق، قطره مستانه من است تا شد به زلف یار، سر شانه آشنا**** مسجود قدسیان همگی شانه من است

مستی عاشق

دل که آشفته روی تو نباشد، دل نیست**** آنکه دیوانه خال تو نشد، عاقل نیست مستی عاشق دلباخته از باده توست**** بجز این مستیم از عمر، دگر حاصل نیست عشق روی تو در این بادیه افکند مرا**** چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست بگذر از خویش اگر عاشقِ دلباخته‌ای**** که میان تو و او، جز تو کسی حایل نیست رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده فکن**** که بجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار**** که جز این طایفه را راه در این محفل نیست بر خَمِ طرّه او چنگ زنم، چنگ‌زنان**** که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان**** که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست علم و عرفان به خرابات ندارد راهی****

قبله محراب

خم ابروی کجت قبله محراب من است**** تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست**** یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است آنچه دیدم ز حریفان همه هوشیاری بود**** در صف می‌زده بیداری من، خواب من است در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه‌ورند**** مستی و بیهشی می‌زده گرداب من است هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد**** دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است حاش للَّه که جز این ره، ره دیگر پویم**** عشق روی تو سرشته به گل و آب من است هر کسی از غم و شادی است نصیبی او را**** مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است

هست و نیست

عالم اندر ذکر تو در شور و غوغا، هست و نیست**** باده از دست تو اندر جام صهبا، هست و نیست نور رخسار تو در دلها، فروزان شد نشد**** عشق رویت در دل هر پیر و برنا، هست و نیست بلبل اندر شاخ گل مدح تو را خواند و نخواند**** بوی عطر موی تو در دشت و صحرا، هست و نیست درد دل از روی زردم پیش او، گفت و نگفت**** پاره پاره جامه صبر و شکیبا، هست و نیست جانِ من در راه آن دلبر فدا گشت و نگشت**** جان خوبانْ برخیِ خاک دلارا، هست و نیست کاروان عشق در رؤیای او، رفت و نرفت**** جان صدها کاروان در این تمنا، هست و نیست

راه و رسم عشق

آنکه سر در کوی او نگذاشته آزاده نیست**** آنکه جان نفکنده در درگاه او دلداده نیست نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق**** رنگ هستی هر که بر رُخ دارد آدم‌زاده نیست راه و رسم عشق، بیرون از حساب ما و توست**** آنکه هوشیار است و بیدار است، مست باده نیست سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است**** هر که خود را هست داند، پا به سر بنهاده نیست سالها باید که راه عشق را پیدا کنی **** این ره رندان میخانه است، راه ساده نیست خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است**** تاجدار و خرقه‌دار، از رنگ و بو افتاده نیست تا اسیر رنگ و بویی، بوی دلبر نشنوی**** هر که این اغلال در جانش بود، آماده نیست

قصه مستی

آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست**** آنچه جان جوید، به دست صوفی بیگانه نیست گفته‌های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ**** در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار**** هر چه گویند، از زبان عاشق و دیوانه نیست هوشمندان را بگو، دفتر ببندند از سخن**** کانچه گویند، از زبان بیهش و مستانه نیست ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست **** بی نصیب آن کس، که او را ره بر این پیمانه نیست عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق**** آنکه بر شمع جمالت سوخت، جز پروانه نیست حلقه گیسو و ناز و عشوه و خال لبت**** غیر مستان، کس نداند غیر دام و دانه نیست قصه مستی و رمز بیخودی و بیهشی**** عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست

میگساران

عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست**** مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست گر اسیر روی اویی نیست شو، پروانه شو**** پای‌بند ملک هستی در خور پروانه نیست می‌گساران را دل از عالم بریدن شیوه است**** آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست**** بسته این دانه‌ها و دامها دیوانه نیست مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو**** آشنا با دوست راهش غیر این بیگانه نیست

طبیب عشق

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست**** جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی**** که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست راز دل را نتوانم به کسی بگشایم **** که در این دیر مغان رازنگهداری نیست ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند**** که در این میکده می‌زده، هوشیاری نیست درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ**** جز توام هیچ طبیبی و پرستاری نیست لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم **** که به بیماری من جان تو، بیماری نیست قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش**** هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست

عاشق دلباخته

سر خم باد سلامت که به من راه نمود**** ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود خادم درگه میخانه عشّاق شدم**** عاشق مست، مرا خادم درگاه نمود سر و جانم به فدای صنم باده‌فروش**** که به یک جرعه، مرا خسرو جم‌جاه نمود ماهِ رُخسار فروزنده‌ات ای مایه عیش**** بی‌نیازم به خدا از خور و از ماه نمود برگ سبزی ز گلستان رُخت بخشودی**** فارغم از همه فردوسی(2) گمراه نمود با که گویم غم آن عاشق دلباخته را**** که همه راز خود اندر شکم چاه نمود

مژده دیدار

باد بهار مژده دیدار یار داد**** شاید که جان به مقدم باد بهار داد بلبل به شاخ سرو در آوازِ دل‌فریب**** بر دل نوید سرو قد گلعذار داد ساقی به جام باده، در آن عشوه و دلال**** آرامشی به جان من بیقرار داد در بوستان عشق، نشاید غمین نشست**** باید که جان به دست بتی می‌گسار داد شیرین زبان من، گل بی‌خار بوستان**** جامی ز غم به خسرو، فرهادوار داد تا روی دوست دید، دل جان‌گداز من**** یک جان نداد در ره او، صد هزار داد

محفل دلسوختگان

عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نیست**** کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟ جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیست**** این حدیثی است که آغازش و پایانش نیست راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود**** جز برِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست با که گویم که بجز دوست نبیند هرگز **** آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست گوشه چشم گشا، بر منِ مسکین بنگر**** ناز کن ناز، که این بادیه سامانش نیست سر خُم باز کن و ساغر لبریزم ده**** که بجز تو، سر پیمانه و پیمانش نیست نتوان بست زبانش ز پریشان‌گویی**** آنکه در سینه بجز قلب پریشانش نیست پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند**** که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست****

درگاه جمال

هر کجا پا بنهی حسن وی آنجا پیداست**** هر کجا سر بنهی سجده‌گه آن زیبا است همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند**** در غم هجر رُخش، اینهمه شور و غوغا است جمله خوبان برِ حُسن تو سجود آوردند**** این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست؟ عاشقان، صدرنشینانِ جهانِ قدسند**** سرفراز آنکه به درگاه جمال تو گداست فارغ از ما و من است آنکه به کوی تو خزید**** غافل از هر دو جهان، کی به هوای من و ماست؟ بر کن این خرقه آلوده و این بت بشکن**** به در عشق فرود آی که آن قبله‌نماست

حسن ختام

الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را**** که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد**** برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد**** به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت**** به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه**** که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را روم در جرگه پیران از خود بی‌خبر، شاید**** برون سازند از جانم، به می افکار خامم را تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من**** به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه**** به پیرِ صومعه برگو ببین حُسن ختامم را

جان جهان

به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا**** جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال**** به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی**** چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا پرده از روی بینداز، به جان تو قسم**** غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا گر نباشی برم ای پردگی هرجایی**** ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا مده از جنت و از حور و قصورم خبری**** جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا

شرح جلوه

دیده‌ای نیست نبیند رخ زیبای تو را**** نیست گوشی که همی‌نشنود آوای تو را هیچ دستی نشود جز برِ خوان تو دراز**** کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار**** به دو عالم ندهم روی دل‌آرای تو را قامت سروقدان را به پشیزی نخرد**** آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را به کجا روی نماید که تواش قبله نه‌ای؟**** آنکه جوید به حرم، منزل و مأوای تو را همه جا منزل عشق است، که یارم همه جاست**** کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان**** جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را دکه علم و خرد بست، در عشق گشود**** آنکه می‌داشت به سر علت سودای تو را بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر**** نتوان شرح کنم جلوه والای تو را

دریای جمال

سر زلفت به کناری زن و رخسار گشا**** تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا به سر کوی تو ای قبله دل، راهی نیست**** ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ «مِنا» از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد**** بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به «صفا» طاق ابروی تو محراب دل و جان من است**** من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟ ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست**** همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد**** قبله‌گاهی تو و این جمله، همه قبله‌نما رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟**** هجر روی تو که در جان منی، نیست روا ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست**** موجْ دریاست، عجب آنکه نباشد دریا

مسلک نیستی

جز عشق تو هیچ نیست اندر دل ما**** عشق تو سرشته گشته اندر گِل ما «اسفار» و «شفا»ی ابن سینا نگشود**** با آنهمه جرّ و بحثها مشکل ما با شیخ بگو که راه من باطل خواند**** بر حقّ تو لبخند زند باطل ما گر سالک او منازلی سیر کند**** خود مسلک نیستی بود منزل ما صد قافله دل، بار به مقصد بستند**** بر جای بماند این دل غافل ما گر نوح ز غرق سوی ساحل ره یافت**** این غرق شدن همی بود ساحل ما

لب دوست

گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما**** غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما
حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس رخ توست**** پس همین بس که همه کوْن و مکانْ حاصل ما
جمله اسرار نهان است درونِ لب دوست**** لب گشا! پرده برانداز ازین مشکل ما
یا بکش یا برَهان زین قفس تنگ، مرا**** یا برون ساز ز دل، این هوس باطل ما
لایق طوْف حریم تو نبودیم اگر**** از چه رو پس ز محبت بسرشتی گِل ما؟

خانقاه دل

الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها**** که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها به می بر بند راه عقل را از خانقاه دل **** که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها اگر دل بسته‌ای بر عشق جانان، جای خالی کن**** که این میخانه هرگز نیست جز مأوای بیدلها تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی**** برون شو بیدرنگ از مرز خلوتگاه غافلها چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی**** جدا گشتی ز باغ دوست(یار) دریاها و ساحلها تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی**** جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها اگر دل داده‌ای بر عالم هستی و بالاتر**** به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها

فتوای من

سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است**** به خم زلف تو، در میکده مأوای من است عارفانِ رخ تو جمله ظلومند و جهول**** این ظلومیّ و جهولی، سر و سودای من است عاشق روی تو حسرت‌زده اندر طلب است**** سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای تواند**** این نه تنها رقم سرّ سویدای من است رخ گشا، جلوه نما، گوشه چشمی انداز**** این هوای دل غمدیده شیدای من است مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس**** هر کجا می‌گذری، یاد دل‌آرای من است در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب**** این حجاب است که خود، راز معمای من است

دریا و سراب

ما را رها کنید در این رنج بی‌حساب**** با قلب پاره پاره و با سینه‌ای کباب عمری گذشت در غم هجران روی دوست**** مرغم درون آتش و ماهی برون آب حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی**** پیری رسید غرق بطالت، پس از شباب از درس و بحث مدرسه‌ام حاصلی نشد**** کی می‌توان رسید به دریا از این سراب هرچه فراگرفتم و هرچه ورق زدم**** چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب هان ای عزیز، فصل جوانی بهوش باش!**** در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خواب این جاهلان که دعوی ارشاد می‌کنند**** در خرقه‌شان به غیر «منم» تحفه‌ای میاب ما عیب و نقص خویش و کمال و جمال غیر**** پنهان نموده‌ایم چو پیری پس خضاب دم در نیار و دفتر بیهوده پاره کن**** تا کی کلام بیهُده گفتار ناصواب

پرواز جان

گر به سوی کوچه دلدار راهی باز گردد**** گر که بخت خفته‌ام با من دمی همساز گردد گر نسیم صبحگاهی، ره به کوی دوست یابد**** گر دل افسرده با آن سروقد همراز گردد گر نی از درد دل عشاق، شرحی باز گوید**** گر دل غمدیده با غمخواه هم‌آواز گردد گر سلیمان بر غم مور ضعیفی رحمت آرد**** در بر صاحبدلان والای و سرافراز گردد در هوایش سر سپارم، در قدومش جان بریزم**** گر به رویم در گشاید، گر به نازی باز گردد سایه افکن بر سرم، ای سرو بستانِ نکویی**** تا که جانم از جهان، آماده پرواز گردد

سخن دل

عاشق دوست ز رنگش پیداست**** بی‌دلی از دل تنگش پیداست نتوان نرم نمودش به سخن**** این سخن، از دل سنگش پیداست از در صلح برون ناید دوست**** دیگر امروز ز جنگش پیداست می زده‌ست، از رُخ سرخش پرسید**** مستی از چشم قشنگش پیداست یار، امشب پی عاشق‌کشی است**** من نگویم، ز خَدَنگش پیداست رازِ عشق تو نگوید «هندی»**** چه کنم من، که ز رنگش پیداست

مکتب عشق

آنکه دامن می‌زند بر آتش جانم، حبیب است**** آنکه روزافزون نماید درد من، آن خود طبیب است آنچه روح‌افزاست، جام باده از دست نگار است**** نی مدرّس، نی مربّی، نی‌حکیم و نی خطیب است سرّ عشقم، رمز دردم در خم گیسوی یار است**** کی به جمع حلقه صوفیّ و اصحاب صلیب است؟ از «فتوحاتم» نشد فتحیّ و از «مصباح»، نوری**** هر چه خواهم، در درون جامه آن دلفریب است درد می‌جویند این وارستگان مکتب عشق**** آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب غریب است جرعه‌ای می خواهم از جام تو تا بیهوش گردم**** هوشمند از لذّت این جرعه می، بی‌نصیب است موج لطف دوست در دریای عشق بی‌کرانه**** گاه در اوُج فراز و گاه در عمق نشیب است

رخ خورشید

عیب از ماست اگر دوست ز ما مستور است**** دیده بگشای که بینی همه عالم طور است لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان **** چشم خفاش که از دیدن نوری کور است یا رب، این پرده پندار که در دیده ماست**** باز کن تا که ببینم همه عالم نور است کاش در حلقه رندان خبری بود ز دوست**** سخن آنجا نه ز «ناصر» بود از «منصور» است وای اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی **** فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است چه کنم تا به سر کوی توام راه دهند؟**** کاین سفر توشه همی‌خواهد و این ره دور است وادی عشق که بیهوشی و سرگردانی است**** مدعی در طلبش بوالهوس و مغرور است لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید**** آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم**** به همه کون و مکان مدحت او مسطور است

عاشق سوخته

پرده بردار ز رخ، چهره‌گشا ناز بس است**** عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است دست از دامنت ای دوست نخواهم برداشت**** تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است همه خوبان برِ زیبایی‌ات ای مایه حُسن**** فی‌المثل، در برِ دریای خروشان چو خس است مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار**** عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است داد خواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟**** که چو من دادستان است و چو فریادرس است اینهمه غلغل و غوغا که در آفاق بوَد**** سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است

مذهب رندان

آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش است**** آنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است**** آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است نیست درویش که دارد کُله درویشی**** آنکه نادیده کلاه و سر و جان، درویش است حلقه ذکر میارای که ذاکر، یار است**** آنکه ذاکر بشناسد به عیان، درویش است هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد**** به حقیقت نه، که با ورد زبان، درویش است صوفی‌ای کو به هوای دل خود شد درویش**** بنده همت خویش است، چسان درویش است؟

دیدار یار

عشق نگار، سرِّ سویدای جان ماست**** ما خاکسار کوی تو، تا در توان ماست با خلدیان بگو که شما و قصور خویش **** آرام ما به سایه سرو روان ماست فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب**** رنج و غمی که می‌رسد از او از آن ماست با مدعی بگو که تو و «جنت النعیم»**** دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست ساغر بیار و باده بریز و کرشمه کن**** کاین غمزه، روح‌پرور جان و روان ماست این باهُشان و علم‌فروشان و صوفیان**** می‌نشنوند آنچه که ورد زبان ماست

سبوی عاشقان

برخیز مطربا، که طرب آرزوی ماست**** چشم خرابِ یارِ وفادار سوی ماست دیوانگی عاشق خوبان ز باده است**** مستی عاشقان خدا از سبوی ماست ما عاشقان ز قله کوه هدایتیم**** روح الامین به «سدره» پی جستجوی ماست گلشن کنید میکده را، ای قلندران**** طیر بهشت می‌زده در گفتگوی ماست با مطربان بگو که طرب را فزون کنند**** دست گدای صومعه بالا به سوی ماست ساقی، بریز باده گلگون به جام من**** این خُمِّ پر ز می، سببِ آبروی ماست باد بهار پرده رخسار او گشود**** سرخیّ گل ز دلبر آشفته‌روی ماست ای پردگی که جلوه‌ات از عرش بگذرد**** مهر رُخت عجین به بُن موی موی ماست

آفتاب نیمه شب

ای خوب‌رخ که پرده‌نشینی و بی‌حجاب**** ای صدهزار جلوه‌گر و باز در نقاب ای آفتابِ نیمه‌شب، ای ماهِ نیمروز**** ای نجم دوربین که نه ماهی، نه آفتاب کیهان طلایه‌دارت و خورشید سایه‌ات**** گیسوی حور خیمه ناز تو را طناب جانهای قدسیان همه در حسرتت به سوز**** دلهای حوریان همه در فرقتت کباب انموذج جمالی و اسطوره جلال**** دریای بیکرانی و عالم همه سراب آیا شود که نیم نظر سوی ما کنی **** تا پر گشوده کوچ نماییم از این قباب ای جلوه‌ات جمالْ دهِ هرچه خوبرو**** ای غمزه‌ات هلاکْ کنِ هر چه شیخ و شاب چشم خرابِ دوست خرابم نموده است**** آبادی دو کوْن به قربان این خراب

طریق عشق

فراق آمد و از دیدگان فروغ ربود**** اگر جفا نکند یار، دوستیش چه سود؟ طلوع صبح سعادت، فرا رسد که شبش**** یگانه یار به خلوت بداد اذن ورود طبیبِ دردِ من، آن گلرخ جفاپیشه**** به روی من دری از خانقاه خود نگشود از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم**** طریق عشق به بتخانه‌ام روانه نمود به روز حشر که خوبان روند در جنّت**** ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود اگر ز عارف سالک، سخن بود روزی**** یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود

کاروان عمر

عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد**** قصّه‌ام آخر شد و این غصّه را آخر نیامد جام مرگ آمد به دستم، جام می هرگز ندیدم**** سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز**** آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد عاشقانِ روی جانان، جمله بی‌نام و نشانند**** نامداران را هوای او، دمی بر سر نیامد کاروانِ عشق رویش، صف به صف در انتظارند**** با که گویم آخر آن معشوق جان‌پرور نیامد مردگان را روح بخشد، عاشقان را جان ستاند**** جاهلان را اینچنین عاشق‌کشی باور نیامد

خرقه تزویر

ماییم و یکی خرقه تزویر و دگر هیچ**** در دام ریا، بسته به زنجیر و دگر هیچ خودبینی و خودخواهی و خودکامگی نفس**** جان را چو «روان» کرده زمینگیر و دگر هیچ در بارگه دوست، نبردیم و ندیدیم **** جز نامه سربسته به تقصیر و دگر هیچ بگزیده خرابات و گسسته ز همه خلق **** دل بسته به پیشامد تقدیر و دگر هیچ درویش که درویش‌صفت نیست، گشاید**** بر خلق خدا دیده تحقیر و دگر هیچ صوفی که صفاییش نباشد، ننهد سر**** جز بر در مردِ زر و شمشیر و دگر هیچ عالِم که به اخلاص نیاراسته خود را**** علمش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ عارف که ز عرفان کتبی چند فراخواند**** بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ

جام جم

با گلرخان بگویید ما را به خود پذیرند**** از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند دردی است در دلِ ما، درمان نمی پذیرد**** دستی به عاشقان ده، کز شوقِ دل بمیرند پا نه به محفلِ ما، تاراج کن دل ما**** بنگر به باطل ما، کز آب و گِل خمیرند سوداگرانِ مرگیم، یاران شاخ و برگیم**** رندان پابرهنه، بر حال ما بصیرند پاکند می‌فروشان، مستانِ دل‌خروشان**** بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند بردار جام می را، جم را گذار و کی را**** فرزند ماه و دی را، کاینان چو ما اسیرند

جلوه جام

ای کاش، دوست درد دلم را دوا کند**** گر مهربانیم ننماید جفا کند صوفی که از صفا به دلش جلوه‌ای ندید**** جامی از او گرفت که با آن صفا کند دردی ز بی‌وفایی دلبر به جان ماست**** ساقی بیار ساغر می تا وفا کند بیگانه گشته دوست ز من جرعه‌ای بده**** باشد که یار غمزده را آشنا کند پنهان به سوی منزل دلدار بر شدم**** ترسم که محتسب غم من بر ملا کند آن یار گلعذار قدم زد به محفلم**** تا کشف راز از دل این پارسا کند با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر**** مگذار شیخِ مجلس رندان ریا کند

راز مستی

بگشای در که یار ز خُم نوش جان کند**** راز درون خویش ز مستی، عیان کند با دوستان بگو که به میخانه رو کنند**** تا یار از خماری خود، داستان کند بردار پرده از دل غمدیده‌ات که دوست**** اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند با گل بگو که چهره گشاید به بوستان**** تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند جامی بیار بر در درویش بینوا**** تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان**** گویی که یاد از غم فصل خزان کند بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار**** از درد خویش، ناله و آه و فغان کند

پرده نشین‌

این قافله از صبح ازل سوی تو رانند**** تا شام ابد نیز به سوی تو روانند سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند**** دلسوخته، هر ناحیه بی‌تاب و توانند بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت**** تا فاش شود آنچه همه در پی آنند ای پرده‌نشین در پی دیدار رُخ تو**** جانها همه دل باخته، دلها نگرانند در میکده، رندان همه در یاد تو مستند**** با ذکر تو در بتکده‌ها پرسه‌زنانند ای دوست، دل سوخته‌ام را تو هدف گیر**** مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند

غم یار

باده از پیمانه دلدار هوشیاری ندارد**** بیخودی از نوش این پیمانه بیداری ندارد چشم بیمار تو هر کس را به بیماری کشاند**** تا ابد این عاشق بیمار بیماری ندارد عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده خامش**** چونکه با خود جز حدیث عشق گفتاری ندارد با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار**** جز غم دلدار، عاشق‌پیشه غمخواری ندارد بر سر بالین بیمار رخت، روزی گذر کن **** بین که جز عشق تو بر بالین پرستاری ندارد لطف کن ای دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن**** دل تمنایی ز دلبر غیر دیداری ندارد

دریای فنا

کاش روزی به سر کوی توام منزل بود**** که در آن شادی و اندوه، مراد دل بود کاش از حلقه زلفت، گرهی در کف بود**** که گره بازکن عقده هر مشکل بود دوش کز هجر تو دلْ حالت ظلمتکده داشت**** یاد تو، شمع فروزنده آن محفل بود دوستان می‌زده و مست و ز هوش افتاده**** بی‌نصیب آنکه در این جمع، چو من عاقل بود آنکه بشکست همه قید، ظلوم است و جهول**** وآنکه از خویش و همه کون و مکان غافل بود در بر دلشدگان، علمْ حجاب است، حجاب**** از حجاب آنکه برون رفت، بحق جاهل بود عاشق از شوق به دریای فنا غوطه‌ور است**** بیخبر آنکه به ظلمتکده ساحل بود چون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم**** آنچه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود

میلاد گل

میلاد گل و بهار جان آمد**** برخیز که عید می‌کشان آمد خاموش مباش زیر این خرقه**** بر جان جهان دوباره جان آمد برگیر به دستْ پرچم عشّاق**** فرمانده ملکِ لامکان آمد گلزارْ ز عیش، لاله‌باران شد**** سلطانِ زمین و آسمان آمد با یار بگو که پرده بردارد**** هین! عاشق آخر الزّمان آمد آماده امر و نهی و فرمان باش**** هشدار! که منجی جهان آمد

مستی نیستی

در محضر شیخ، یادی از یار نبود**** در خانقه از آن صنم آثار نبود در دیر و کلیسا و کنیس و مسجد**** از ساقی گلعذار دیّار نبود سرّی که نهفته است در ساغر می**** با اهل خِرد جرأت گفتار نبود دردی که ز عشق، در دلِ می‌زده است**** با هشیاران مجال اظهار نبود راهی است ره عشق که با رهرو آن**** رمزی باشد که پیش هوشیار نبود زین مستی نیستی که در جان من است**** در محکمه هیچ جای انکار نبود هشیار مباش و راه مستان را گیر**** کاندر صف هشیاران دیدار نبود

سلطان عشق

گر سوز عشق در دل ما رخنه‌گر نبود**** سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود جان در هوای دیدن دلدار داده‌ام**** باید چه عذر خواست، متاع دگر نبود آن سر که در وصال رخ او به باد رفت**** گر مانده بود، در نظر یار سر نبود موسی اگر ندید به شاخ شجر رُخش**** بی‌شک درخت معرفتش را ثمر نبود گر بار عشق را به رضا می‌کشی، چه باک**** خاور به جا نبود و یا باختر نبود بلقیس‌وار گر در عشقش نمی زدیم**** ما را به بارگاه سلیمان گذر نبود گر مرغ باغ قدس به وصلش رسیده بود**** در جمع عاشقان تو، بی بال و پر نبود

کعبه عشق

از دلبرم به بتکده نام و نشان نبود**** در کعبه نیز جلوه‌ای از او عیان نبود در خانقاه ذکری از آن گلعذار نیست**** در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود در مَدْرسِ فقیه بجز قیل و قال نیست**** در دادگاه هیچ از او داستان نبود در محضر ادیب شدم بلکه یابمش**** دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود حیرت‌زده شدم به صفوف قلندران**** آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب**** آن می دهد که در همه ملک جهان نبود یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن**** در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود

گواهِ دل‌

ساغر از دست ظریف تو گناهی نبود**** جز سر کوی تو ای دوست پناهی نبود درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است**** جز در میکده امّید به راهی نبود آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود**** ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی**** به نگاهت، که در آن حلقه نگاهی نبود جان فدای صنم باده‌فروشی که بَرَش**** هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری**** به مریضی که در او جز غم و آهی نبود عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار**** در کفم جز دل افسرده گواهی نبود

زنجیر دل

جز گل روی تو، امّید به جایی نبود**** درد عشق است، به غیر تو دوایی نبود بنده موی توام، دست‌فشانی نرسد**** راهی کوی توام راهنمایی نبود حلقه زلف تو زنجیر دل غمگین است**** از دلم جز رُخ تو حلقه‌گشایی نبود صوفی صافی از این میکده بیرون نرود**** که بجز کلبه عشّاق صفایی نبود عاکف کوی بتان باش که در مسلک عشق**** بوسه بر گونه دلدار خطایی نبود خادم پیر مغان باش که در مذهب عشق**** جز بت جام به کف، حکمروایی نبود

روز وصل

غم مخور ایّام هجران رو به‌پایان می‌رود**** این خماری از سر ما می‌گساران می‌رود پرده را از روی ماه خویش بالا می‌زند**** غمزه را سر می‌دهد، غم از دل و جان می‌رود بلبل اندر شاخسار گل هویدا می‌شود**** زاغ با صد شرمساری از گلستان می‌رود محفل از نور رخ او نورافشان می‌شود**** هر چه غیر از ذکر یار از یاد رندان می‌رود ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند**** پرده از رخسار آن سرو خرامان می‌رود وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد**** روز وصلش می‌رسد، ایّام هجران می‌رود

آتش عشق

کیست کآشفته آن زلف چلیپا نشود**** دیده‌ای نیست که بیند تو و شیدا نشود ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند**** غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند**** گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن**** این دل غمزده نتوان که غم‌افزا نشود چاره‌ای نیست، بجز سوختن از آتش عشق**** آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود ذرّه‌ای نیست که از لطف تو هامون نبود**** قطره‌ای نیست که از مهر تو دریا نشود سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست**** جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟

سایه لطف

بوی گل آید از چمن گویی که یار آنجا بود**** در باغ جشنی دلپسند از یاد او بر پا بود بر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری**** با صد زبان، با صد بیان، در ذکر او غوغا بود آن سرو دل‌آرای من، آن روح جان‌افزای من**** در سایه لطفش نشین کاین سایه دل‌آرا بود این قفلها را باز کن، از این قفس پرواز کن**** انجام را آغاز کن کآنجا ز یار آوا بود این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن**** آواره شو، آواره کن از هر چه هستی‌زا بود بردار این ارقام را، بگذار این اوهام را**** بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن «لا» بود

اسرار جان

ای دوست پیر میکده از راه می‌رسد**** با یک گلِ شکفته به همراه، می‌رسد گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است**** کز جان دوست بر دل آگاه می‌رسد آن روی با طراوت و آن موی عطرگین**** از خیمه‌گه گذشته، به خرگاه می‌رسد از خطّه حقیقت و از خیمه مجاز**** برخاسته، به خلوت دلخواه می‌رسد آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان**** بر گوشِ جانِ می‌زده گهگاه می‌رسد دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب**** بر قلب پیر میکده، با آه می‌رسد دست از دلم بدار که فریاد این گدا**** از چاه دل برون شده، بر شاه می‌رسد دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت**** درویش ناله‌اش به دل ماه می‌رسد زیر کمان ابروی دلدار جادویی‌ست**** کاسرار آن به قلب کمینگاه می‌رسد

اخگر غم

آنکه ما را جفت با غم کرد، بنشانید فرد**** دیدی آخر پرسشی از حال زار ما نکرد؟ بر غَمِ پنهانْ اگر خواهی گواهی آشکار**** اشک سرخم را روان بنگر تو بر رخسار زرد آتش دل را فرو بنشانم ار با آب چشم**** بر دو عالم اخگر غم می‌زنم با آه سرد گر نه خود، رخسار زیبای تو دید اندر چمن**** گرد باد اندر رُخ گل می‌فشانَد از چه گرد؟ می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن **** گر دو صد بارم ز کوی خویشتن، سازی تو طرد بشنوم گر با من بیدل تو را باشد ستیز**** جان به کف بگرفته بشتابم به میدان نبرد «هندی» این بسرود هرچند اوستادی گفته است:**** «مرد این میدان نیم من، گر تو خواهی بود مرد»

سفر عشق

با دلِ تنگ به سوی تو سفر باید کرد**** از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد پیر ما گفت ز میخانه شفا باید جست**** از شفا جستنِ هر خانه حذر باید کرد آنکه از جلوه رخسار چو ماهت، پیش است**** بی‌گمان معجزه شقِّ قمر باید کرد گر درِ میکده را پیر به عشاق گشود**** پس از آن آرزوی فتح و ظفر باید کرد گر دل از نشئه می، دعوی سرداری داشت**** به خود آیید که احساس خطر باید کرد مژده ای دوست که رندی سر خُم را بگشود**** باده‌نوشان لب از این مائده تر باید کرد در رهِ جستن آتشکده سر باید باخت**** به جفاکاری او سینه سپر باید کرد سر خُم باد سلامت که به دیدار رخش**** مستِ ساغرزده را نیز خبر باید کرد طرّه گیسوی دلدار به هر کوی و دری است****پس به هر کوی و در از شوق سفر باید کرد

قبله عاشق

بهار شد در میخانه باز باید کرد**** به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد**** که دل ز هر دو جهان، بی‌نیاز باید کرد کنون که دست به دامان سرو می‌نرسد**** به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است**** دوا به جام میِ چاره‌ساز باید کرد کنون که دست به دامان بوستان نرسد**** نظر به سروقدی سرفراز باید کرد

صبح امید

عشقت اندر دلِ ویرانه ما منزل کرد**** آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد لبِ چون غنچه گل بازکن و فاش بگو**** سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد**** صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز**** ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست**** روی نیکوی تو هر غم ز دلم زایل کرد نرود از سر کوی تو چو «هندی» هرگز**** آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد

عشق دلدار

چشم بیمار تو ای می‌زده بیمارم کرد**** حلقه گیسویت ای یار گرفتارم کرد سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال**** غمزه ناکرده ز خوبان همه بیزارم کرد همه می‌زدگان هوش خود از کف دادند**** ساغر از دست روانبخش تو هوشیارم کرد چه کنم؟ شیفته‌ام، سوخته‌ام، غمزده‌ام**** عشوه‌ات واله آن لعل گهربارم کرد عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش**** از دیارم به در آورد و سر دارم کرد عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم**** بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد باده از ساغرِ لبریز تو جاویدم ساخت**** بوسه از خاک درت محرم اسرارم کرد

لذّت عشق

لذت عشق تو را جز عاشق محزون نداند**** رنج لذت‌بخش هجران را بجز مجنون نداند تا نگشتی کوهکن، شیرینی هجران ندانی**** نازپرورده، رهاورد دل پرخون نداند خسرو از شیرینی شیرین، نیابد رنگ و بویی**** تا چو فرهاد از درونش، رنگ و بو بیرون نداند یوسفی باید که در دام زلیخا، دل نبازد**** ورنه خورشید و کواکب در برش مفتون نداند غرق دریا جز خروش موج بی پایان نبیند**** بادیه‌پیمای عشقت ساحل و هامون نداند جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد**** عشق بی‌پایان ما جز آن چرا و چون نداند

عشق چاره‌ساز

حدیث عشق تو باد بهار باز آورد**** صبا ز طَرْف چمن بوی دلنواز آورد طرب‌کنان گل از اسرار بوستان می‌گفت**** فسرده جان، خبر از عشق چاره‌ساز آورد بنفشه از غم دوریّ یار، نالان بود**** فرشته آیه هجران جان‌گداز آورد هلال از خم ابروی یار، دم می‌زد**** نسیم عطر بهاری، چه سرفراز آورد

جلوه جمال

کوتاه سخن که یار آمد**** با گیسوی مُشکبار آمد بگشود در و نقاب برداشت**** بی پرده نگر، نگار آمد او بود و کسی نبود با او**** یکتا و غریب‌وار آمد بنشست و ببست در ز اغیار **** گویی پی یار غار آمد من محو جمال بی‌مثالش **** او جلوه‌گر از کنار آمد برداشت حجاب از میانه**** تا بر سر می‌گسار آمد دنباله صبح لیلة القدر**** خور با رُخ آشکار آمد بگذار چراغ، صبح گردید**** خورشید جهان‌مدار آمد بگذار قلم، بپیچ دفتر**** کوتاه سخن که یار آمد

فارغ از عالم

فقر فخر است اگر فارغ از عالم باشد**** آنکه از خویش گذر کرد، چه‌اش غم باشد؟ طالع بخت در آن روز بر آید که شبش**** یار تا صبح ورا مونس و همدم باشد طربِ ساغرِ درویش نفهمد، صوفی**** باده از دست بتی گیر که محرم باشد طوطی باغ محبّت نرود کلبه جغد**** بازِ فردوس کجا کلب معلّم باشد؟ این دل گمشده را یا به پناهت بپذیر**** یا رها ساز که سرگشته عالم باشد

راز نهان

داستان غم من راز نهانی باشد**** آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت**** آن تواند که دلش آنچه تو دانی باشد ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید**** که تواند که در این میکده بانی باشد؟ گِردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد**** غیر آن رند که بی‌نام و نشانی باشد گرچه پیرم به سر زلف تو ای دوست قسم**** در سرم عشق چو ایّام جوانی باشد دورم از کوی تو، ای عشوه‌گر هر جایی**** که نصیبم ز رُخت، نامه‌پرانی باشد گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند**** خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد

مژده وصل

گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد**** زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد قطره باده ز جام کرمت نوشیدم**** جانم از موج غمت، هم‌قدم دریا شد قصه دوست رها کن که در اندیشه او**** آتشی ریخت به جانم که روان‌فرسا شد مژده وصل به رندان خرابات رسید**** ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد**** جانم از خویش گذر کرد و خلیل‌آسا شد

معجز عشق

ناله زد دوست که راز دل او پیدا شد**** پیش رندان خرابات چسان رسوا شد خواستم راز دلم پیش خودم باشد و بس**** در میخانه گشودند و چنین غوغا شد سر خُم را بگشایید که یار آمده است**** مژده ای میکده، عیش ازلی بر پا شد سر زلف تو بنازم که به افشاندن آن**** ذرّه خورشید شد و قطره همی دریا شد لب گشودی و ز می گفتی و میخواره شدی**** پیش ساقی، همه اسرار جهان افشا شد گویی از کوچه میخانه گذر کرده مسیح**** که به درگاه خداوند بلندآوا شد معجز عشق ندانی تو، زلیخا داند**** که برش یوسف محبوب، چنان زیبا شد

سرود عشق

بهار آمد و گلزار، نورباران شد**** چمن ز عشق رُخ یار، لاله‌افشان شد سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!**** جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید**** که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد به غنچه گوی که از روی خویش پرده فکن**** که مرغ دل ز فراق رُخت پریشان شد ز حال قلبِ جفا دیده‌ام مپرس، مپرس**** چو ابر از غم دلدار، اشک‌ریزان شد

بهار

بهار آمد که غم از جان برد، غم در دل افزون شد**** چه گویم کز غم آن سروِ خندان، جان و دل خون شد گروه عاشقان بستند محملها و وارستند**** تو دانی حال ما واماندگان در این میان چون شد گل از هجران بلبل، بلبل از دوری گل هر دم**** به طرْف گلستان هر یک، به عشق خویش مفتون شد حجاب از چهره دلدار ما، باد صبا بگرفت**** چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند، مجنون شد بهار آمد، ز گلشن برد زردیها و سردیها**** به یُمن خور، گلستان سبز و بستان گرم و گلگون شد بهار آمد، بهار آمد، بهار گلعذار آمد**** به میخواران عاشق گو خمار از صحنه بیرون شد

خِضر راه

چه شد که امشب از اینجا گذارگاه تو شد**** مگر که آه من خسته، خضر راه تو شد؟ بساط چون تو سلیمان و کلبه درویش**** نعوذ باللَّه، گویی ز اشتباه تو شد کنون که آمدی و با چو من صفا کردی**** بساط فقر چو کاخ شه از پناه تو شد شبی که ظلمتش از دود آه من، بُد بیش**** چو روز، روشن از نور روی ماه تو شد بگو به شیخ که امشب بهشت موعود است**** نصیب من به عیان، خواه یا نخواه تو شد تو شاه انجمنِ حُسن و «هندی» بیدل**** هر آنچه هست ز جان، خاک بارگاه تو شد

کتاب عمر

پیری رسید و عهد جوانی تباه شد**** ایّام زندگی همه صرف گناه شد بیراهه رفته پشت به مقصد، همی روم **** عمری دراز، صرف در این کوره‌راه شد وارستگان به دوست پناهنده گشته‌اند**** وابسته‌ای چو من به جهان، بی‌پناه شد خودخواهی است و خودسری و خودپسندی است**** حاصل ز عمرِ آنکه خودش، قبله‌گاه شد دلدادگان که روی سفیدند پیش یار**** رنج مرا ندیده که رویم سیاه شد افسوس بر گذشته، بر آینده صد فسوس**** آن را که بسته در رسن مال و جاه شد از نورْ رو به ظلمتم ای دوست، دست گیر**** آن را که رو سیه به سراشیب چاه شد

دعوی اخلاص

گر تو آدم‌زاده هستی «عَلّم الْاَسما» چه شد؟**** «قابَ قَوْسینت» کجا رفته است؟ «اَوْاَدْنی» چه شد؟ بر فراز دار، فریاد «اَنَا الحق» می‌زنی**** مدّعیِ حق‌طلب، اِنیّت و اِنّا چه شد؟ صوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقه را**** دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد؟ زهد مفروش ای قلندر، آبروی خود مریز**** زاهد ار هستی تو، پس اقبال بر دنیا چه شد؟ این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبی‌است**** دعوی اخلاص با این خودپرستیها چه شد؟ مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست**** «لا الهت» را شنیدستم؛ ولی «الاّ» چه شد؟ ماعر بیمایه، بشکن خامه آلوده‌ات**** کم دل‌آزاری نما، پس از خدا پروا چه شد؟

دلجویی پیر

دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد**** محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان**** که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم**** پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست**** پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد پیر میخانه بنازم که به سرپنجه خویش**** فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود**** غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد

قصائد

 

مدیحه نورین نیّرین‌

عصمت تو سرّ مختفی را مَظهر**** گویم واجب تو را، نه آنَتْ رتبت خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر**** ممکن اندر لباس واجب پیدا واجبی اندر ردای امکان مَظْهر**** ممکن امّا چه ممکن، علت امکان واجب امّا شعاع خالق اکبر**** ممکن امّا یگانه واسطه فیض فیض به مهتر رسد وزان پس کهتر**** ممکن امّا نمود هستی از وی ممکن امّا ز ممکنات فزونتر**** وین نه عجب زانکه نور اوست ز زهرا نور وی از حیدر است و او ز پیمبر**** نور خدا در رسول اکرم پیدا کرد تجلّی ز وی، به حیدر صفدر**** وز وی تابان شده به حضرت زهرا اینک ظاهر ز دخت موسیِ جعفر**** این است آن نور کز مشیّت «کُنْ» کرد عالم، آن کو به عالم است منوّر**** این است آن نور کز تجلّی قدرت داد به دوشیزگان هستی، زیور**** شیطانْ عالِم شدی اگر که بدین نور ناگفتی «آدم است خاک و من آذر»**** آبروی ممکناتْ جمله از این نور گر نَبُدی، باطل آمدند سراسر****جلوه این، خود عَرَض نمود عَرَض را ظلّش بخشود جوهریّت جوهر**** عیسی مریم به پیشگاهش دربان موسیِ عمران به بارگاهش چاکر**** آن یک چون دیده‌بان فرا شده بردار ای ازلیّت به تربت تو مخمّر**** وی ابدیّت به طلعت تو مقرّر آیت رحمت ز جلوه تو هویدا**** رایت قدرت در آستین تو مُضْمَر جودت هم بسترا به فیض مقدس**** لطفت هم بالشا به صدرِ مُصَدّر عصمت تو تا کشید پرده به اجسام**** عالَم اجسام گردد عالَم دیگر جلوه تو نور ایزدی را مَجْلی**** وین یک چون قاپقان معطّی بر در یا که دو طفلند در حریم جلالش**** از پی تکمیل نفس آمده مضطر آن یک «انجیل» را نماید از حفظ**** وین یک «تورات» را بخواند از بر گر که نگفتی «امام هستم بر خلق»**** موسی جعفر، ولیّ حضرت داور فاش بگفتم که این رسول خدایست**** معجزه‌اش می بوَد همانا دختر دختر جز فاطمه نیاید چون این**** صُلب پدر را و هم مشیمه مادر دختر چون این دو از مشیمه قدرت**** نامد و ناید دگر هماره مقدّر آن یک امواج علم را شده مبدأ**** وین یک افواج حلم را شده مصدر آن یک موجود از خطابش مَجْلی**** وین یک معدوم از عقابش مُسْتَر آن یک بر فرق انبیا شده تارک**** وین یک اندر سرْ اولیا را مغفر آن یک در عالم جلالت «کعبه»**** وین یک در مُلک کبریایی «مَشْعر» «لَمْ یَلِد»م بسته لب وگرنه بگفتم**** دخت خدایند این دو نور مطهّر آن یک کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع**** وین یک مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر چادر آن یک حجاب عصمت ایزد**** معْجَرِ این یک نقاب عفّت داور آن یک بر مُلک لا یزالی تارُک**** وین یک بر عرش کبریایی افسر تابشی از لطف آن، بهشت مُخَلّد**** سایه‌ای از قهر این، جحیم مُقَعّر قطره‌ای از جود آن، بحار سماوی**** رشحه‌ای از فیض این، ذخایر اغیر آن یک، خاکِ مدینه کرده مزیّن**** صفحه قم را نموده این یک انور خاک قم این کرده از شرافت، جنّت**** آب مدینه نموده آن یک، کوثر عرصه قم غیرت بهشت برین است**** بلکه بهشتش یَساولی است برابر زیبد اگر خاک قم به «عرش» کند فخر**** شاید گر «لوح» را بیابد همسر خاکی عجب خاک! آبروی خلایق**** ملجأ بر مسلم و پناه به کافر گر که شنیدندی این قصیده «هندی»**** شاعر شیراز و آن ادیب سخنور آن یک طوطی‌صفت همی نسرودی**** «ای به جلالت ز آفرینش برتر» وین یک قمری نمط هماره نگفتی**** «ای که جهان از رخ تو گشته منوّر»

قصیده بهاریه انتظار

آمد بهار و بوستان شد رشک فردوس برین**** گلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین گسترده باد جانفزا، فرش زمرّد بی شمر**** افشانده ابر پرعطا بیرون ز حد، دُرِّ ثمین از ارغوان و یاسمن طرف چمن شد پرنیان**** وَز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن دیبای چین از لادن و میمون رسد هر لحظه بوی جانفزا**** وَز سوری و نعمان وزد، هر دم شمیم عنبرین از سنبل و نرگس جهان، باشد به مانند جنان**** وز سوسن و نسرین زمین، چون روضه خُلد برین از فرط لاله بوستان گشته به از باغ اِرَم**** وز فیض ژاله گلسِتان، رشک نگارستان چین از قمری و کبک و هزار، آید نوای ارغنون**** وز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین از شارک و توکا رسد، هر لحظه صوتی دلربا****وز بوالملیح و فاخته، هر دم نوایی دلنشین بر شاخ باشد زندخوان هر شام چون رامشگران**** ورشان به سان موبدان هر صبح با صوت حزین یک سو نوای بلبلان، یک سو گل و ریحان و بان**** یک سو نسیم خوش‌وزان، یک سو روان ماء معین شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کرب**** جام می گلگون طلب، از گلعذاری مه‌جبین قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان**** بویش چو بوی ضیمران، جسمش چو برگ یاسمین چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان**** آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبین رویش چو روز وصل او، گیتی‌فروز و دلگشا**** مویش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چین با اینچنین زیبا صنم، باید به بستان زد قدم**** جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان**** کز بهر ذات پا ک آن، شد امتزاج ماء و طین از بهر تکریمش میان، بربسته خیل انبیا****از بهر تعظیمش کمر، خم کرده چرخ هفتمین مهدی امام منتظر، نوباوه خیرالبشر**** خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش نگین مهر از ضیائش ذرّه‌ای، بدر از عطایش بدره‌ای**** دریا ز جودش قطره‌ای، گردون ز کشتش خوشه‌چین مرآت ذات کبریا، مشکوة انوار هدا**** منظور بعث انبیا، مقصود خلق عالمین امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر**** خاک رهش زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِعین دانند قرآن سر به سر، بابی ز مدحش مختصر**** اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین سلطان دین، شاه زَمَن، مالک رقاب مرد و زن**** دارد به امرِ ذوالمِنَن، روی زمین زیر نگین ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشر**** خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش رهین حبّش سفینه نوح آمد در مَثَل، لیکن اگر**** مهرش نبودی نوح را می‌بود با طوفان قرین گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدی اندر جهان****کامل نگشتی دین حق، ز امروز تا روز پسین ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیا**** چونانکه جدّ امجدش، گردید ختم المرسلین نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر**** از ابر فیضش مُستمِد، از کان علمش مستعین موسی به کف دارد عصا، دربانی‌اش را منتظر**** آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین ای خسرو گردون فَرَم، لختی نظر کن از کَرَم**** کفار مستولی نگر، اسلام مستضعف ببین ناموس ایمان در خطر، از حیله لامذهبان**** خون مسلمانان هدر، از حمله اعداء دین ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر**** دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین دیّاری از این ملحدان، باقی نماند در جهان**** ایمن شود روی زمین، از جور و ظلم ظالمین من گر چه از فرط گنه شرمنده و زارم ولی**** شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجین خاصه کنون کز فیض حق، مدحت سرودم آنچنان**** کز خامه ریزد بر ورق، جای مرکّب انگبین تا چنگل شاهین کند، صید کبوتر در هوا**** تا گرگ باشد در زمین، بر گوسفندانْ خشمگین بر روی احبابت شود مفتوح ابواب ظفر**** بر جان اعدایت رسد هر دم بلای سهمگین تا باد نوروزی وزد، هر ساله اندر بوستان**** تا ز ابر آذاری دمد، ریحان و گل اندر زمین بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان**** بر دوستانت هر مهی، بادا چو ماه فرودین عالم شود از مقدمش، خالی ز جهل، از علم پر**** چون شهر قم از مقدم شیخ اجل میر مهین ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخی، کنز نعیم**** کانِ کَرَم «عبدالکریم» پشت و پناه مسلمین گنجینه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف**** دادش خداوند از شرف، بر کف زمام شرع و دین در سایه‌اش گرد آمده اعلام دین از هر بلد**** بر ساحتش آورده رو، طلّاب از هر سرزمین یا رب به عمر و عزتش افزای و جاه و حرمتش****کاحیا کند از همّتش، آیین خیرالمرسلین ای حضرت صاحب زمان، ای پادشاه انس و جان**** لطفی نما بر شیعیان، تأیید کن دین مبین! توفیق تحصیلم عطا فرما و زهد بی‌ریا**** تا گردم از لطف خدا، از عالِمین عاملین

در مدح ولیّ عصر(عج)

دشت و صحرا گشته یکسر فرش از دیبای اخضر**** مر درختان راست در بر جامه‌های پرنیانی گوییا گیتی چراغان است از گلهای الوان**** سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی هم منزّه طَرْف گلشن از شمیم اُقحوانی**** هم معطّر ساحت بستان ز عطر ضیمرانی ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری**** فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی وآن شقایق عاشق است و التفات یار دیده****روی از این رو نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی لادن و میمون و شاهْ اِسْپَرغم و خیری و شب‌بو**** برده‌اند از طرز خوش، گوی سبق از نقش مانی ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلربایی**** نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی وآن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف معطّر**** کرده دلها را پریشان همچو زلفین فلانی زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید**** من کجا و طُرّه مشکین و پُرچین فلانی؟ عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ، بیتاب**** آشکارا گوید از «شهناز» و «شور» و «مهربانی» قمریک «ماهور» خواند، هدهد «آواز عراقی»**** کبکْ صوت «دشتی» و تیهو «بیات اصفهانی» این جهانِ تازه را گر مردگان بینند، گویند**** ای خدای . . . . . . . . کی چنین خرّم بهاران دیده چشم اهل ایران**** کرده نوروز کهن از نو خیال نوجوانی یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم****تا به صد عزّت نماید از ولیّش میهمانی حضرت صاحب زمان، مشکوة انوار الهی**** مالک کوْن و مکان، مرآت ذات لامکانی مظهر قدرت، ولیّ عصر، سلطان دو عالم**** قائم آل محمّد، مهدی آخر زمانی با بقاء ذات مسعودش، همه موجود باقی**** بی لحاظ اقدسش، یکدم همه مخلوق فانی خوشه‌چین خرمن فیضش، همه عرشی و فرشی**** ریزه‌خوار خوان احسانش، همه انسی و جانی از طفیل هستی‌اش، هستیّ موجودات عالم**** جوهری و عقلی و نامی و حیوانیّ و کانی شاهدی کو از ازل، از عاشقان بر بست رُخ را**** بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی از ضیائش ذرّه‌ای برخاست، شد مهر سپهری**** از عطایش بدره‌ای گردید بدر آسمانی بهر تقبیل قدومش، انبیا گشتند حاضر**** بهر تعظیمش، کمر خم کرد چرخ کهکشانی دوستان آمد بهار عیش و فصل کامرانی**** مژده آورده گل و خواهد ز بلبل مژدگانی باد در گلشن فزون از حد نموده مُشک بیزی**** ابر در بستان برون از حد نموده دُر فشانی برقْ رخشان در فضا چون نیزه سالارِ توران**** رعدْ نالان چون شه ایران ز تیر سیستانی از وصول قطره باران به روی آب صافی**** جلوه‌گر گشته طبقها پر ز دُرهای یمانی گو بیا بشنو به گوش دل ندای «اُنظُرونی»****ای که گشتی بی‌خود از خوف خطاب «لَنْ ترانی» عید «خُم» با حشمت و فرّ سلیمانی بیامد**** که نهادم بر سر از میلاد شه، تاج کیانی جمعه می‌گوید من آن یارم که دائم در کنارم**** نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاه گرانی قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم**** عید امسال از شرف، زد سکه صاحبقرانی عقل گوید باش خامش، چند گویی مدح شاهی**** که سروده مدحتش حق، با زبان بی‌زبانی ای که بی نور جمالت نیست عالم را فروغی**** تا به کی در ظلِّ امر غیبت کبری ، نهانی پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا**** ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی تا به کی این کافران نوشند خون اهل ایمان**** چند این گرگان کنند این گوسفندان را شبانی تا به کی این ناکسان باشند بر ما حکمرانان**** تا کی این دزدان کنند این بی‌کسان را پاسبانی تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی**** آنکه در ظلم و ستم، فرد است و او را نیست ثانی آنکه از حرصش، نصیب عالمی شد تنگدستی**** آنکه بر آیات حق رفت از خطایش آنچه دانی خوار کن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر**** آنکه می‌زد در بسیط ارض، کوس کامرانی تا بدانند از خداوند جهان، این دادخواهی**** تا ببینند از شه اسلامیان، این حکمرانی حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم**** تا کند فُلک نجات مسلمین را بادبانی بس کرم کن عمر و عزّت بر «کریمی(3)» کز کرامت**** کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُر فشانی نیکخواهش را عطا فرما بقای جاودانی**** بهر بدخواهش رسان هر دم بلای آسمانی تا ز فرط گل شود شاها زمین چون طرف گلشن**** تا ز فیض فرودین گردد جهانی چون جنانی بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری**** رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی

قطعات و اشعار پراکنده

 

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

حاصل عمر صرف شد، در طلب وصال تو**** با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم؟!

عبادت

عیب خود گویم، به عمرم من نکردم بندگی**** این عبادتها بود سرمایه شرمندگی دعوی «ایّاک نعبد» یک دروغی بیش نیست**** من که در جان و سرم باشد هوای بندگی آنکه حمد از غیر حق مسلوب سازد در نماز**** ................................................

علی(ع)

فارغ از هر دو جهانم به گل روی علی**** از خُم دوست جوانم به خَم موی علی طی کنم عرصه ملک و ملکوت از پی دوست**** یاد آرم به خرابات چو ابروی علی

دخترم

فاطی از فاطمه خواهد سخنی**** بین چه می‌خواهد - از مثل منی آنکه جبریل، پیام‌آور اوست**** عارف منزلتش داورِ اوست کیست در جمع رسل، جز احمد**** کاتب وحی وی از سوی احد دخترم! دست بدار از دل من**** عشق من جوی در آب و گل من با عشق رُخت، خلیل را ناری نیست**** جویای تو با فرشته‌اش کاری نیست

با عشق رُخت، خلیل را ناری نیست

با عشق رخت خلیل را ناری نیست****جویای تو با فرشته اش کاری نیست

روی تو کعبه دل عشاق زنده است

روی تو کعبه دلِ عشّاقِ زنده است**** دلْ‌مرده آن که طیّ طریق حجاز کرد

بسترم بر در میخانه فکن، تا ساقی

بسترم بر در میخانه فکن تا ساقی**** ساغری آرد و دردم همه درمان سازد

کاش! از حلقه زلفت گرهی وا می‌شد

کاش از حلقه زلفت گرهی وا می‌شد**** تا چو من، زاهد دل گمشده، رسوا می‌شد

در غم دوری رویش، همه در تاب و تبند

در غم دوری رویش، همه در تاب و تبند**** همه ذرّات جهان در پی او در طلبند

جور

از جور رضا شاه کجا داد کنیم**** زین دیو، بَرِ که ناله بنیاد کنیم آن دم که نفس بود، ره ناله ببست**** اکنون نفسی نیست که فریاد کنیم

پیوسته‌تر از ابروی تو یافت نگردد

پیوسته‌تر از ابروی تو یافت نگردد**** مشکین‌تری از گیسوی تو یافت نگردد آشفته‌تر از حال منِ زار نباشد****

بلبل از دوری گل ناله و افغان بکند

بلبل از دوری گل ناله و افغان بکند****

از باد بهار بوی دلدار آمد

از باد بهار بوی دلدار آمد****

قتیل دلبر

اسیر عشقم و این رتبه، پادشاه ندارد**** قتیل دلبرم و همچو جاه، شاه ندارد اگر در آینه بینی جمال خویش، بگویی**** اسیر عشق من آن کس که شد، گناه ندارد اگر به گوشه قلبم نظر کنی، تو ببینی**** لوای عشق به جایی زدم که راه ندارد قسم به عشق که هر عاشقی اسیر تو گردد**** گرش برانی از این در دگر پناه ندارد

بت عشوه گر

رندانه، گاه از سر کویت گذر کنم**** شاید به زیر چشم به رویت نظر کنم تسبیح پارسایی و سجاده ریا**** در رهن باده چون نبود سیم و زر کنم آمد شدن به مدرسه‌ام نیست بعد از این**** جز آنکه جستجوی بتی عشوه‌گر کنم در صحن مسجدم نبود راه، غیر از آنک**** بر کوی میْ‌فروش از آن ره گذر کنم

بشارت باد

گرفتم ساغری از دست مستی**** تعالی اللَّه - چه مستی و چه دستی! بشارت باد خاصان حرم را**** که قصد کعبه دارد بت‌پرستی

شاعر اگر سعدی شیرازی است

شاعر اگر سعدی شیرازی است**** بافته‌های من و تو بازی است

گلبرگ تر

ای پریروی که گُلبرگِ تَرَت ساخته‌اند**** ز چه رو، قلبِ ز خارا بَتَرت ساخته‌اند؟! پسر خاک بدین حسن و لطافت؟ عجب است!**** ز بهشتی، نه ز خاک پدرت ساخته‌اند ثمر خوبرخی، بوسه شیرین باشد**** آخر ای سرو! برای ثمرت ساخته‌اند

رهن باده

بهار آمد و سجّاده رهن باده کُنیم**** به رغم شیخ ریا این عمل اعاده کُنیم

جام چشم

تاراج کرد روی گلش هستی مرا**** افزود چشم می‌زده‌اش مستی مرا افروخت آتشی به روانم، ز غمزه‌اش**** بر باد داد سرکشی و پستی مرا افشاند زلف خم خم و چین چین خویش را**** خم کرد قامت من و تردستی مرا آن دم که با صراحی می، سوی من دوید**** بر کند هستی من و سرمستی مرا

نوش باد

فروغ روی تو در جام میْ فتاد امشب**** ز آفتاب شنیدیم «نوش باد» امشب می و چغانه و روی نگار، طَرْفِ چمن**** خدای هر چه از او خواستیم، داد امشب

ناز پرورد

قامتت نازم که از سرو سَهی دلکش‌تر است**** نوک مژگانت همی خونریزتر از خنجر است از سرشکم گر به پاخیزد ز نو، طوفان نوح**** ای خدایا، ناخدا اندر میانه رهبر است ناز پروردی که در بازار حسن و دلبری**** قیمت یک تاق ابرویش ز یوسف برتر است

آب زندگانی

قد دلجویت اندر گلشن حسن**** یکی سروی است کاندر کاشمر نیست در آیینه من آب زندگانی**** از آن شیرین دهن پاکیزه‌تر نیست سری کان گوی چوگانت نباشد**** به چوگانش زنم آن را که سر نیست اگر تخم محبّت جز تو کارد**** ز بیخش بر کَنَم، کان با ثمر نیست نهال عشقت اندر قلب «هندی»**** به غیر از آه و حسرت، بارور نیست

باده

ماه رمضان شد، می و میخانه برافتاد**** عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد افطار به می کرد برم پیر خرابات**** گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد با باده وضو گیر که در مذهب رندان**** در حضرت حق این عملت بارور افتاد

مایه ناز

دست من بر سر زلفیْن تو بند است امشب**** با خبر باش که پایم به کمند است امشب جان من درخور یک بوسه‌ای از لعل تو نیست**** قدس من! باز بگو بوسه به چند است امشب؟ لب من بر لب چون لعل تو ای مایه ناز**** مگسی سوخته بنشسته به قند است امشب

بلای هجران

هیچ دانی که ز هجران تو حالم چون شد**** جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد لب شیرین تو ای می‌زده فرهادم کرد**** جانم از هر دو جهان، رسته شد و مجنون شد تار و پودم به هوا رفت و توانم بگسست**** تا به تار سر زلف تو دلم مفتون شد

تکرار مکررات

ای وازده، ترّ هات بس کن**** تکرار مکرّرات بس کن بر بند زبان یاوه‌گویی**** بشکن قلم و دوات، بس کن ای عاشق شهرت، ای دغل‌باز**** بس کن تو خُزعبلات، بس کن گفتار تو از برای دنیاست**** پیگیری مهملات، بس کن بردار تو دست از سر ما**** تکرار مکرّرات بس کن تکرار مکرّرات بس کن**** تکرار مکرّرات بس کن

برای احمد

احمد است از محمّد مختار **** که حمیدش نگاهدار بُود یا حمید به حق محمّد(ص) فاطی از عرش بطن فاطمه است**** فاطِر آسمانْش یار بُوَد حسن این میوه درخت حسن**** محسنش یار پایدار بُوَد یاسر از آل پاک سبطین است**** سرّ احسان ورا نثار بُوَد علی از بوستان آل علی است**** علی عالی‌اش شعار بُوَد پنج تن از سلاله احمد**** شافع جمله هشت و چار بُوَد دخترم شعر تازه خواست ز من**** «مِعر» گفتم که یادگار بُوَد

ناله هزار

ز سبزه‌زار چمن، بوی نوبهار آید**** ز ابر، چشمه‌ای از چشم اشکبار آید هزار از غم دلدار ناله‌ها سر داد**** ز غنچه آه دل زار صد هزار آید

استخاره

بهار آمده دستار زهد پاره کنید!**** به پیش پیر مغان رفته استشاره کنید! سزد ز دانه انگور سُبحه‌ای سازید!**** برای رفتن میخانه استخاره کنید!

پیام بلبل

بوسه زد باد بهاری به لب سبزه به ناز**** گفت در گوش شقایق، گل نسرین صد راز بلبل از شاخه گل داد به عشّاق پیام**** که در آیید به میخانه عشّاق نواز

کوثر

بر لب کوثرم ای دوست ولی تشنه‌لبم**** در کنار منی از هجر تو در تاب و تبم روز من با تو به شب آمد و شب با تو به روز**** در فراقِ رخ ماهت، گذرد روز و شبم

دریای وصال

مست صهبای تو می‌باشم و اندر هوسم**** غرق دریای وصال توام و در طلبم پرتو نور چو خورشید تو اندر همه جاست**** جستجو در حرم و بتکده؟! اندر عجبم

خراب چشم

به یاد روی تو بیرون ز آشیانه شدم**** خراب چشم تو دیدم، خراب خانه شدم برای دیدن مه‌طلعتانِ محضر شیخ**** نیازمند به تسبیح دانه دانه شدم

... اگر بگذارد

قم بدکی نیست از برای محصِّل**** سنگک نرم و کباب اگر بگذارد حوزه علمیّه دایر است و لیکن**** خانِ فرنگی مآب اگر بگذارد هیکل بعضی شیوخ، قدس مآب است**** عینک با آب و تاب اگر بگذارد ساعت ده موقع مطالعه ماست**** پینکی و چُرت و خواب اگر بگذارد

مسمط

 

در توصیف بهاران

مژده فروردین ز نو بنمود گیتی را مسخّر**** جیشش از مغرب‌زمین بگرفت تا مشرق سراسر رایتش افراشت پرچم زین مُقَرنس چرخ اخضر**** گشت از فرمان وی در خدمتش گردون مقرّر -**** بر جهان و هر چه اندر اوست یکسر حکمران شد * * ***** قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ایران از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان**** هند و قفقاز و حبش، بلغار و ترکستان و سودان هم طراز دشت و کوهستان و هم پهنای عمان**** - دولتش از فرّ و حشمت، تالی ساسانیان شد**** * * * کرد لشکر را ز ابر تیره اردویی منظّم**** داد هر یک را ز صَرصَر، بادیه‌پیمایی ادهم بر سرانِ لشکر از خورشید نیّر داد پرچم**** رعد را فرمان حاضر باش دادی چون شه جم -**** برق از بهر سلام عید نو آتشفشان شد * * ***** چون سرانِ لشکری حاضر شدند از دور و نزدیک هم امیران سپه آماده شد از ترک و تاجیک**** داد از امر قضا بر رعد غُرّان، حکم موزیک زان سپس دادی بر آن غژمان سپه، فرمان شلیک**** - توده غبرا ز شلیک یلان بمباردمان شد**** * * * از شلیک لشکری بر خاک تیره خون بریزد**** قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بریزد هم به خاک تیره از گُردان دو صد میلیون بریزد**** زَهره قیصر شکافد، قلب ناپلئون بریزد -**** لیک زین بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد * * ***** روزگار از نو جوان گردید و عالم گشت بُرنا چرخْ پیروز و جهانْ بهروز و خوش‌اقبالْ دنیا**** در طرب خورشید و مه در رقص و در عشرت ثریّا بس که اسباب طرب گردید از هر سو مهیّا**** - پیرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت نوجوان شد**** * * * سر به سر دوشیزگان بوستان چون نوعروسان**** داشته فرصت غنیمت در غیاب بوستان‌بان کرده خلوت با جوانهای سحابی در گلستان**** رفته در یک پیرهن با یکدگر چون جان و جانان -**** من گزارش را نمی‌دانم دگر آنجا چسان شد * * ***** لیک دانم اینقدر گل چون عروسان باروَر گشت نسترن آبستن آمد، سنبل تر پُر ثمر گشت**** آن عقیمی را که در دِی بخت رفت، اقبال برگشت این زمان طفلش یکی دوشیزه و آن دیگر، پسر گشت**** - موسم عیشش بیامد، سوگواریّش کران شد**** * * * چند روزی رفت تا ز ایّام فصل نو بهاری**** وقت زاییدن بیامَدْشان و روزِ طفل‌داری دست قدرت قابله گردید هر یک را به یاری**** زاد آن یک طفلکی مهپاره وین سیمین‌عذاری -**** پاک یزدان هر چه را تقدیر فرمود، آنچنان شد * * ***** دختر رَز اندک اندک شد مهی رخساره گلگون غیرت لیلی شد و هر کس ورا گردید مجنون**** غمزه زد تا رفته رفته میْ فروشش گشت مفتون خواستگاری کرد و بردش از سرای مام بیرون**** - از نِتاجش باده گلرنگ روح‌افزای جان شد**** * * * سیب سیم‌اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عیّار**** گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار تا که «به» روزی ورا دید و ز جان گشتش خریدار**** بس که رو بر آستانش سود آن رنجور افگار -**** چهره‌اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد * * ***** جامه گلنارگون پوشیده بر اندام نار است گوییا چون من گرفتار بتی بی‌اعتبار است**** جامه‌اش از رنگ خونِ دل، چنین گلناروار است یا که چون فرهادِ خونین‌دل، قتیل راه یار است**** - پیرهن از خون اندامش بسی گلنارسان شد**** * * * جانفزا بزمی طرب‌انگیز و خوش، آراست بلبل**** تا که آید در حباله عقد او گل بی‌تأمل «تار» صَلصَل زد، «نوا» طوطی و گرمِ «رقص» سنبل**** بس که روح‌افزا، طرب‌انگیز شد بزم طرب، گل -**** برخلاف شیوه معشوقگان تصنیف‌خوان شد * * ***** نی اساس شادی اندر توده غبرا مهیّاست یا که اندر بوستانهای زمینی، عیش برپاست**** خود در این نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست قدسیان را نیز در لاهوت جشنی شادی‌افزاست**** - چون که این نوروز با میلاد مهدی توأمان شد**** * * * مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر**** خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر والی هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر**** پادشاه هر دو عالم، حجّت یکتای اکبر -**** آنکه جودش شهره نُه آسمان بل لامکان شد * * ***** مصطفی سیرت، علی فر، فاطمه عصمت، حسن خو هم حسین قدرت، علی زهد و محمّد علم مَهرو**** شاه جعفر فیض و کاظم حلم و هشتم قبله گیسو هم تقی تقوا، نقی بخشایش و هم عسکری مو**** - مهدی قائم که در وی جمع، اوصاف شهان شد**** * * * پادشاه عسکری طلعت، تقی حشمت، نقی فر**** بوالحسن فرمان و موسی قدرت و تقدیر جعفر علم باقر، زهد سجّاد و حسینی تاج و افسر**** مجتبی حلم و رضیّه عفّت و صولت چو حیدر -**** مصطفی اوصاف و مجلای خداوند جهان شد * * ***** جلوه ذاتش به قدرتْ تالیِ فیض مقدّس فیض بی‌حدّش به بخشش، ثانیِ مجلای اقدس****نورش از «کن» کرد بر پا هشت گردون مقرنس نطق من هر جا چو شمشیر است و در وصف شه، اخرس**** - لیک پای عقل در وصف وی اندر گل نهان شد**** * * * دست تقدیرش به نیرو جلوه عقل مجرّد**** آینه انوار داور، مظهر اوصاف احمد حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد**** در خصایل ثانی اِثنینِ ابوالقاسم محمّد(ص) -**** آنکه از «یزدان خدا» بر جمله پیدا و نهان شد
روزگارش گرچه از پیشینیان بودی مؤخّر**** لیک از آدم بُدی فرمانْش تا عیسی مقرّر
از فراز توده غبراء تا گردون اخضر**** وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، یکسر
-**** بنده فرمانبرش گردید و عبد آستان شد
* * ***** پادشاها کار اسلام است و اسلامی پریشان
در چنین عیدی که باید هر کسی باشد غزلخوان****بنگرم از هر طرف، هر بیدلی سر در گریبان
خسروا از جای برخیز و مدد کن اهل ایمان**** -
خاصه این آیت که پشت و ملجأ اسلامیان شد**** * * *
راستی، این آیت اللَّه گر در این سامان نبودی**** کشتی اسلام را، از مهر پشتیبان نبودی
دشمنان را گر که تیغ حشمتش بر جان نبودی**** اسمی از اسلامیان و رسمی از ایمان نبودی
-**** حَبّذا از یزد، کز وی، طالعْ این خورشید جان شد
* * ***** جای دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر گردد هماره جانفشانش**** نیّرِ اعظم به خدمت آید و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش**** -
چون که بر کشتی اسلامی، یگانه پشتبان شد**** * * *
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود**** پیکرش بی‌روح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‌اندیشان دون بود**** قلب پیغمبر، دلِ حیدر ز مظلومیش خون بود
-**** از عطایش باز سوی پیکرش روح روان شد
* * ***** ابر فیضش بر سر اسلامیان گوهرفشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است**** دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبری ز بعد حضرت صاحب زمان است**** -
آنکه از جودش، زمین ساکن، گرایان آسمان شد**** * * *
تا ولایت بر ولیّ عصر (عج) می‌باشد مقرّر**** تا نبوّت را محمّد(ص)، تا خلافت راست حیدر
تا که شعر «هندی» است از شهد چون قند مکرّر**** پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پیکان، مویْ نشتر
-****باد آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد

حدیث دل

بر سر کوی تو ای می‌زده دیوانه شدم**** عقل را راندم و وابسته میخانه شدم دور آن شمع دل‌افروز چو پروانه شدم**** به هوای شکن گیسوی تو شانه شدم -**** درد دل را به که گویم که دوایی بدهد * * ***** من که درویشم، میخانه بود منزل من دوستیّ رُخش آمیخته اندر گِل من**** از همه مُلک جهان، میکده شد حاصل من حق سرافکنده شود در قِبَل باطل من**** - کاش میخانه به این تشنه صفایی بدهد**** * * * مژده ای ساکن بتخانه که پیروز تویی**** یارِ آتشکده مستِ جهانسوز تویی خادم صومعه فتنه برافروز تویی**** واقفِ سرّ صنمخانه مرموز تویی -**** شاید آن شاه، نوایی به گدایی بدهد * * ***** سر و سرّی است مرا با صنم باده‌فروش گفت و گویی است که نایش برسد بر دل گوش**** پیر صاحبدل ما گفت: «ازین رمز، خموش! هر دو عالم نکشد بار امانت بر دوش**** - دست تقدیر به میخواره نوایی بدهد»**** * * * ای گل باغ وفا! درد مرا درمان کن**** جرعه‌ای ریز و مرا بنده نافرمان کن راز میخوارگی‌ام از همه کس پنهان کن**** گوشه چشم به حال من بی‌سامان کن -**** باشد آن شاهد دلدار سرایی بدهد * * ***** یادگاری که در آن منزل درویشان است درد عشّاق قلندر، به همین درمان است**** طایر قدس بر این منزلِ دل، دربان است حضرت روحِ قُدُس منتظر فرمان است**** - تا که درویش خرابات صلایی بدهد**** * * * پرده برداشت ز اسرار ازل، پیر مغان**** باز شد در برِ رندان، گره فاشِ نهان راز هستی بگشود از کرم درویشان**** غم فرو ریخت ز دامان بلند ایشان -**** دوست شاید که به دریوزه ردایی بدهد * * ***** ساغر از دست من افتاد، دوایی برسان راه پیدا نکنم، راهنمایی برسان**** گر وفایی نبود در تو، جفایی برسان از من غمزده بر پیر، ندایی برسان**** - که به این می‌زده در میکده جایی بدهد**** * * *

پایان

هفت اورنگ جامی2


 


 


 


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 473
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,587
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,465
  • بازدید ماه : 15,676
  • بازدید سال : 255,552
  • بازدید کلی : 5,869,109