loading...
فوج
s.m.m بازدید : 423 1395/04/29 نظرات (0)

مثنوي معنوي_دفترسوم96تا145

بخش ۹۶ - پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت

این سخن پایان ندارد تیز دو

هین نماز آمد دقوقی پیش رو

ای یگانه هین دوگانه بر گزار

تا مزین گردد از تو روزگار

ای امام چشم‌روشن در صلا

چشم روشن باید ایدر پیشوا

در شریعت هست مکروه ای کیا

در امامت پیش کردن کور را

گرچه حافظ باشد و چست و فقیه

چشم‌روشن به وگر باشد سفیه

کور را پرهیز نبود از قذر

چشم باشد اصل پرهیز و حذر

او پلیدی را نبیند در عبور

هیچ مؤمن را مبادا چشم کور

کور ظاهر در نجاسهٔ ظاهرست

کور باطن در نجاسات سرست

این نجاسهٔ ظاهر از آبی رود

آن نجاسهٔ باطن افزون می‌شود

جز به آب چشم نتوان شستن آن

چون نجاسات بواطن شد عیان

چون نجس خواندست کافر را خدا

آن نجاست نیست بر ظاهر ورا

ظاهر کافر ملوث نیست زین

آن نجاست هست در اخلاق و دین

این نجاست بویش آید بیست گام

و آن نجاست بویش از ری تا بشام

بلک بویش آسمانها بر رود

بر دماغ حور و رضوان بر شود

اینچ می‌گویم به قدر فهم تست

مردم اندر حسرت فهم درست

فهم آبست و وجود تن سبو

چون سبو بشکست ریزد آب ازو

این سبو را پنج سوراخست ژرف

اندرو نه آب ماند خود نه برف

امر غضوا غضة ابصارکم

هم شنیدی راست ننهادی تو سم

از دهانت نطق فهمت را برد

گوش چون ریگست فهمت را خورد

همچنین سوراخهای دیگرت

می‌کشاند آب فهم مضمرت

گر ز دریا آب را بیرون کنی

بی عوض آن بحر را هامون کنی

بیگهست ار نه بگویم حال را

مدخل اعواض را و ابدال را

کان عوضها و آن بدلها بحر را

از کجا آید ز بعد خرجها

صد هزاران جانور زو می‌خورند

ابرها هم از برونش می‌برند

باز دریا آن عوضها می‌کشد

از کجا دانند اصحاب رشد

قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب

ماند بی مخلص درون این کتاب

ای ضیاء الحق حسام الدین راد

که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد

تو بنادر آمدی در جان و دل

ای دل و جان از قدوم تو خجل

چند کردم مدح قوم ما مضی

قصد من زانها تو بودی ز اقتضا

خانهٔ خود را شناسد خود دعا

تو بنام هر که خواهی کن ثنا

بهر کتمان مدیح از نا محل

حق نهادست این حکایات و مثل

گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل

لیک بپذیرد خدا جهد المقل

حق پذیرد کسره‌ای دارد معاف

کز دو دیدهٔ کور دو قطره کفاف

مرغ و ماهی داند آن ابهام را

که ستودم مجمل این خوش‌نام را

تا برو آه حسودان کم وزد

تا خیالش را به دندان کم گزد

خود خیالش را کجا یابد حسود

در وثاق موش طوطی کی غنود

آن خیال او بود از احتیال

موی ابروی ویست آن نه هلال

مدح تو گویم برون از پنج و هفت

بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت

بخش ۹۷ - پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم

در تحیات و سلام الصالحین

مدح جملهٔ انبیا آمد عجین

مدحها شد جملگی آمیخته

کوزه‌ها در یک لگن در ریخته

زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست

کیشها زین روی جز یک کیش نیست

دان که هر مدحی بنور حق رود

بر صور و اشخاص عاریت بود

مدحها جز مستحق را کی کنند

لیک بر پنداشت گم‌ره می‌شوند

همچو نوری تافته بر حایطی

حایط آن انوار را چون رابطی

لاجرم چون سایه سوی اصل راند

ضال مه گم کرد و ز استایش بماند

یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود

سر بچه در کرد و آن را می‌ستود

در حقیقت مادح ماهست او

گرچه جهل او بعکسش کرد رو

مدح او مه‌راست نه آن عکس را

کفر شد آن چون غلط شد ماجرا

کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر

مه به بالا بود و او پنداشت زیر

زین بتان خلقان پریشان می‌شوند

شهوت رانده پشیمان می‌شوند

زآنک شهوت با خیالی رانده است

وز حقیقت دورتر وا مانده است

با خیالی میل تو چون پر بود

تا بدان پر بر حقیقت بر شود

چون براندی شهوتی پرت بریخت

لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت

پر نگه دار و چنین شهوت مران

تا پر میلت برد سوی جنان

خلق پندارند عشرت می‌کنند

بر خیالی پر خود بر می‌کنند

وام‌دار شرح این نکته شدم

مهلتم ده معسرم زان تن زدم

بخش ۹۸ - اقتدا کردن قوم از پس دقوقی

پیش در شد آن دقوقی در نماز

قوم همچون اطلس آمد او طراز

اقتدا کردند آن شاهان قطار

در پی آن مقتدای نامدار

چونک با تکبیرها مقرون شدند

همچو قربان از جهان بیرون شدند

معنی تکبیر اینست ای امام

کای خدا پیش تو ما قربان شدیم

وقت ذبح الله اکبر می‌کنی

همچنین در ذبح نفس کشتنی

تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل

کرد جان تکبیر بر جسم نبیل

گشت کشته تن ز شهوتها و آز

شد به بسم الله بسمل در نماز

چون قیامت پیش حق صفها زده

در حساب و در مناجات آمده

ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز

بر مثال راست‌خیز رستخیز

حق همی‌گوید چه آوردی مرا

اندرین مهلت که دادم من ترا

عمر خود را در چه پایان برده‌ای

قوت و قوت در چه فانی کرده‌ای

گوهر دیده کجا فرسوده‌ای

پنج حس را در کجا پالوده‌ای

چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش

خرج کردی چه خریدی تو ز فرش

دست و پا دادمت چون بیل و کلند

من ببخشیدم ز خود آن کی شدند

همچنین پیغامهای دردگین

صد هزاران آید از حضرت چنین

در قیام این کفتها دارد رجوع

وز خجالت شد دوتا او در رکوع

قوت استادن از خجلت نماند

در رکوع از شرم تسبیحی بخواند

باز فرمان می‌رسد بردار سر

از رکوع و پاسخ حق بر شمر

سر بر آرد از رکوع آن شرمسار

باز اندر رو فتد آن خام‌کار

باز فرمان آیدش بردار سر

از سجود و وا ده از کرده خبر

سر بر آرد او دگر ره شرمسار

اندر افتد باز در رو همچو مار

باز گوید سر بر آر و باز گو

که بخواهم جست از تو مو بمو

قوت پا ایستادن نبودش

که خطاب هیبتی بر جان زدش

پس نشیند قعده زان بار گران

حضرتش گوید سخن گو با بیان

نعمتت دادم بگو شکرت چه بود

دادمت سرمایه هین بنمای سود

رو بدست راست آرد در سلام

سوی جان انبیا و آن کرام

یعنی ای شاهان شفاعت کین لئیم

سخت در گل ماندش پای و گلیم

بخش ۹۹ - بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه حق از انبیا استعانت و شفاعت خواستن

انبیا گویند روز چاره رفت

چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت

مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو

ترک ما گو خون ما اندر مشو

رو بگرداند به سوی دست چپ

در تبار و خویش گویندش که خپ

هین جواب خویش گو با کردگار

ما کییم ای خواجه دست از ما بدار

نه ازین سو نه از آن سو چاره شد

جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد

از همه نومید شد مسکین کیا

پس برآرد هر دو دست اندر دعا

کز همه نومید گشتم ای خدا

اول و آخر توی و منتها

در نماز این خوش اشارتها ببین

تا بدانی کین بخواهد شد یقین

بچه بیرون آر از بیضه نماز

سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز

بخش ۱۰۰ - شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن

آن دقوقی در امامت کرد ساز

اندر آن ساحل در آمد در نماز

و آن جماعت در پی او در قیام

اینت زیبا قوم و بگزیده امام

ناگهان چشمش سوی دریا فتاد

چون شنید از سوی دریا داد داد

در میان موج دید او کشتیی

در قضا و در بلا و زشتیی

هم شب و هم ابر و هم موج عظیم

این سه تاریکی و از غرقاب بیم

تند بادی همچو عزرائیل خاست

موجها آشوفت اندر چپ و راست

اهل کشتی از مهابت کاسته

نعره وا ویلها برخاسته

دستها در نوحه بر سر می‌زدند

کافر و ملحد همه مخلص شدند

با خدا با صد تضرع آن زمان

عهدها و نذرها کرده بجان

سر برهنه در سجود آنها که هیچ

رویشان قبله ندید از پیچ پیچ

گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی

آن زمان دیده در آن صد زندگی

از همه اومید ببریده تمام

دوستان و خال و عم بابا و مام

زاهد و فاسق شد آن دم متقی

همچو در هنگام جان کندن شقی

نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست

حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست

در دعا ایشان و در زاری و آه

بر فلک زیشان شده دود سیاه

دیو آن دم از عداوت بین بین

بانگ زد کای سگ‌پرستان علتین

مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق

عاقبت خواهد بدن این اتفاق

چشمتان تر باشد از بعد خلاص

که شوید از بهر شهوت دیو خاص

یادتان ناید که روزی در خطر

دستتان بگرفت یزدان از قدر

این همی‌آمد ندا از دیو لیک

این سخن را نشنود جز گوش نیک

راست فرمودست با ما مصطفی

قطب و شاهنشاه و دریای صفا

کانچ جاهل دید خواهد عاقبت

عاقلان بینند ز اول مرتبت

کارها ز آغاز اگر غیبست و سر

عاقل اول دید و آخر آن مصر

اولش پوشیده باشد و آخر آن

عاقل و جاهل ببیند در عیان

گر نبینی واقعهٔ غیب ای عنود

حزم را سیلاب کی اندر ربود

حزم چه بود بدگمانی بر جهان

دم بدم بیند بلای ناگهان

بخش ۱۰۱ - تصورات مرد حازم

آنچنانک ناگهان شیری رسید

مرد را بربود و در بیشه کشید

او چه اندیشد در آن بردن ببین

تو همان اندیش ای استاد دین

می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها

جان ما مشغول کار و پیشه‌ها

آنچنانک از فقر می‌ترسند خلق

زیر آب شور رفته تا به حلق

گر بترسندی از آن فقرآفرین

گنجهاشان کشف گشتی در زمین

جمله‌شان از خوف غم در عین غم

در پی هستی فتاده در عدم

بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید

رحم او جوشید و اشک او دوید

گفت یا رب منگر اندر فعلشان

دستشان گیر ای شه نیکو نشان

خوش سلامتشان به ساحل با زبر

ای رسیده دست تو در بحر و بر

ای کریم و ای رحیم سرمدی

در گذار از بدسگالان این بدی

ای بداده رایگان صد چشم و گوش

بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش

پیش از استحقاق بخشیده عطا

دیده از ما جمله کفران و خطا

ای عظیم از ما گناهان عظیم

تو توانی عفو کردن در حریم

ما ز آز و حرص خود را سوختیم

وین دعا را هم ز تو آموختیم

حرمت آن که دعا آموختی

در چنین ظلمت چراغ افروختی

همچنین می‌رفت بر لفظش دعا

آن زمان چون مادران با وفا

اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا

بی خود از وی می بر آمد بر سما

آن دعای بی خودان خود دیگرست

آن دعا زو نیست گفت داورست

آن دعا حق می‌کند چون او فناست

آن دعا و آن اجابت از خداست

واسطهٔ مخلوق نه اندر میان

بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان

بندگان حق رحیم و بردبار

خوی حق دارند در اصلاح کار

مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران

در مقام سخت و در روز گران

هین بجو این قوم را ای مبتلا

هین غنیمت دارشان پیش از بلا

رست کشتی از دم آن پهلوان

واهل کشتی را بجهد خود گمان

که مگر بازوی ایشان در حذر

بر هدف انداخت تیری از هنر

پا رهاند روبهان را در شکار

و آن زدم دانند روباهان غرار

عشقها با دم خود بازند کین

می‌رهاند جان ما را در کمین

روبها پا را نگه دار از کلوخ

پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ

ما چو روباهان و پای ما کرام

می‌رهاندمان ز صدگون انتقام

حیلهٔ باریک ما چون دم ماست

عشقها بازیم با دم چپ و راست

دم بجنبانیم ز استدلال و مکر

تا که حیران ماند از ما زید و بکر

طالب حیرانی خلقان شدیم

دست طمع اندر الوهیت زدیم

تا بافسون مالک دلها شویم

این نمی‌بینیم ما کاندر گویم

در گوی و در چهی ای قلتبان

دست وا دار از سبال دیگران

چون به بستانی رسی زیبا و خوش

بعد از آن دامان خلقان گیر و کش

ای مقیم حبس چار و پنج و شش

نغز جایی دیگران را هم بکش

ای چو خربنده حریف کون خر

بوسه گاهی یافتی ما را ببر

چون ندادت بندگی دوست دست

میل شاهی از کجاات خاستست

در هوای آنک گویندت زهی

بسته‌ای در گردن جانت زهی

روبها این دم حیلت را بهل

وقف کن دل بر خداوندان دل

در پناه شیر کم ناید کباب

روبها تو سوی جیفه کم شتاب

تو دلا منظور حق آنگه شوی

که چو جزوی سوی کل خود روی

حق همی‌گوید نظرمان در دلست

نیست بر صورت که آن آب و گلست

تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد نه به پست

در گل تیره یقین هم آب هست

لیک زان آبت نشاید آب‌دست

زانک گر آبست مغلوب گلست

پس دل خود را مگو کین هم دلست

آن دلی کز آسمانها برترست

آن دل ابدال یا پیغامبرست

پاک گشته آن ز گل صافی شده

در فزونی آمده وافی شده

ترک گل کرده سوی بحر آمده

رسته از زندان گل بحری شده

آب ما محبوس گل ماندست هین

بحر رحمت جذب کن ما را ز طین

بحر گوید من ترا در خود کشم

لیک می‌لافی که من آب خوشم

لاف تو محروم می‌دارد ترا

ترک آن پنداشت کن در من درآ

آب گل خواهد که در دریا رود

گل گرفته پای آب و می‌کشد

گر رهاند پای خود از دست گل

گل بماند خشک و او شد مستقل

آن کشیدن چیست از گل آب را

جذب تو نقل و شراب ناب را

همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه جاه و خواه نان

هر یکی زینها ترا مستی کند

چون نیابی آن خمارت می‌زند

این خمار غم دلیل آن شدست

که بدان مفقود مستی‌ات بدست

جز به اندازهٔ ضرورت زین مگیر

تا نگردد غالب و بر تو امیر

سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم

حاجت غیری ندارم واصلم

آنچنانک آب در گل سر کشد

که منم آب و چرا جویم مدد

دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

خود روا داری که آن دل باشد این

کو بود در عشق شیر و انگبین

لطف شیر و انگبین عکس دلست

هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست

پس بود دل جوهر و عالم عرض

سایهٔ دل چون بود دل را غرض

آن دلی کو عاشق مالست و جاه

یا زبون این گل و آب سیاه

یا خیالاتی که در ظلمات او

می‌پرستدشان برای گفت و گو

دل نباشد غیر آن دریای نور

دل نظرگاه خدا وانگاه کور

نه دل اندر صد هزاران خاص و عام

در یکی باشد کدامست آن کدام

ریزهٔ دل را بهل دل را بجو

تا شود آن ریزه چون کوهی ازو

دل محیطست اندرین خطهٔ وجود

زر همی‌افشاند از احسان و جود

از سلام حق سلامیها نثار

می‌کند بر اهل عالم اختیار

هر که را دامن درستست و معد

آن نثار دل بر آنکس می‌رسد

دامن تو آن نیازست و حضور

هین منه در دامن آن سنگ فجور

تا ندرد دامنت زان سنگها

تا بدانی نقد را از رنگها

سنگ پر کردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان

از خیال سیم و زر چون زر نبود

دامن صدقت درید و غم فزود

کی نماید کودکان را سنگ سنگ

تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ

پیر عقل آمد نه آن موی سپید

مو نمی‌گنجد درین بخت و امید

بخش ۱۰۳ - انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین

چون رهید آن کشتی و آمد بکام

شد نماز آن جماعت هم تمام

فجفجی افتادشان با همدگر

کین فضولی کیست از ما ای پدر

هر یکی با آن دگر گفتند سر

از پس پشت دقوقی مستتر

گفت هر یک من نکردستم کنون

این دعا نه از برون نه از درون

گفت مانا این امام ما ز درد

بوالفضولانه مناجاتی بکرد

گفت آن دیگر که ای یار یقین

مر مرا هم می‌نماید این چنین

او فضولی بوده است از انقباض

کرد بر مختار مطلق اعتراض

چون نگه کردم سپس تا بنگرم

که چه می‌گویند آن اهل کرم

یک ازیشان را ندیدم در مقام

رفته بودند از مقام خود تمام

نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر

چشم تیز من نشد بر قوم چیر

درها بودند گویی آب گشت

نه نشان پا و نه گردی بدشت

در قباب حق شدند آن دم همه

در کدامین روضه رفتند آن رمه

درتحیر ماندم کین قوم را

چون بپوشانید حق بر چشم ما

آنچنان پنهان شدند از چشم او

مثل غوطهٔ ماهیان در آب جو

سالها درحسرت ایشان بماند

عمرها در شوق ایشان اشک راند

تو بگویی مرد حق اندر نظر

کی در آرد با خدا ذکر بشر

خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان

که بشر دیدی تو ایشان را نه جان

کار ازین ویران شدست ای مرد خام

که بشر دیدی مر ایشان را چو عام

تو همان دیدی که ابلیس لعین

گفت من از آتشم آدم ز طین

چشم ابلیسانه را یک دم ببند

چند بینی صورت آخر چند چند

ای دقوقی با دو چشم همچو جو

هین مبر اومید ایشان را بجو

هین بجو که رکن دولت جستن است

هر گشادی در دل اندر بستن است

از همه کار جهان پرداخته

کو و کو می‌گو بجان چون فاخته

نیک بنگر اندرین ای محتجب

که دعا را بست حق در استجب

هر که را دل پاک شد از اعتلال

آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال

بخش ۱۰۴ - باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او

یادم آمد آن حکایت کان فقیر

روز و شب می‌کرد افغان و نفیر

وز خدا می‌خواست روزی حلال

بی شکار و رنج و کسب و انتقال

پیش ازین گفتیم بعضی حال او

لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو

هم بگوییمش کجا خواهد گریخت

چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت

صاحب گاوش بدید و گفت هین

ای بظلمت گاو من گشته رهین

هین چراکشتی بگو گاو مرا

ابله طرار انصاف اندر آ

گفت من روزی ز حق می‌خواستم

قبله را از لابه می‌آراستم

آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب

روزی من بود کشتم نک جواب

او ز خشم آمد گریبانش گرفت

چند مشتی زد به رویش ناشکفت

بخش ۱۰۵ - رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام

می‌کشیدش تا به داود نبی

که بیا ای ظالم گیج غبی

حجت بارد رها کن ای دغا

عقل در تن آور و با خویش آ

این چه می‌گویی دعا چه بود مخند

بر سر و و ریش من و خویش ای لوند

گفت من با حق دعاها کرده‌ام

اندرین لابه بسی خون خورده‌ام

من یقین دارم دعا شد مستجاب

سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب

گفت گرد آیید هین یا مسلمین

ژاژ بینید و فشار این مهین

ای مسلمانان دعا مال مرا

چون از آن او کند بهر خدا

گر چنین بودی همه عالم بدین

یک دعا املاک بردندی بکین

گر چنین بودی گدایان ضریر

محتشم گشته بدندی و امیر

روز و شب اندر دعااند و ثنا

لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا

تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین

ای گشاینده تو بگشا بند این

مکسب کوران بود لابه و دعا

جز لب نانی نیابند از عطا

خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست

وین فروشندهٔ دعاها ظلم‌جوست

این دعا کی باشد از اسباب ملک

کی کشید این را شریعت خود بسلک

بیع و بخشش یا وصیت یا عطا

یا ز جنس این شود ملکی ترا

در کدامین دفترست این شرع نو

گاو را تو باز ده یا حبس رو

او به سوی آسمان می‌کرد رو

واقعهٔ ما را نداند غیر تو

در دل من آن دعا انداختی

صد امید اندر دلم افراختی

من نمی‌کردم گزافه آن دعا

همچو یوسف دیده بودم خوابها

دید یوسف آفتاب و اختران

پیش او سجده‌کنان چون چاکران

اعتمادش بود بر خواب درست

در چه و زندان جز آن را می‌نجست

ز اعتماد او نبودش هیچ غم

از غلامی وز ملام و بیش و کم

اعتمادی داشت او بر خواب خویش

که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش

چون در افکندند یوسف را به چاه

بانگ آمد سمع او را از اله

که تو روزی شه شوی ای پهلوان

تا بمالی این جفا در رویشان

قایل این بانگ ناید در نظر

لیک دل بشناخت قایل را ز اثر

قوتی و راحتی و مسندی

در میان جان فتادش زان ندا

چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل

گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل

هر جفا که بعد از آنش می‌رسید

او بدان قوت بشادی می‌کشید

همچنانک ذوق آن بانگ الست

در دل هر مؤمنی تا حشر هست

تا نباشد در بلاشان اعتراض

نه ز امر و نهی حقشان انقباض

لقمهٔ حکمی که تلخی می‌نهد

گلشکر آن را گوارش می‌دهد

گلشکر آن را که نبود مستند

لقمه را ز انکار او قی می‌کند

هر که خوابی دید از روز الست

مست باشد در ره طاعات مست

می‌کشد چون اشتر مست این جوال

بی فتور و بی گمان و بی ملال

کفک تصدیقش بگرد پوز او

شد گواه مستی و دلسوز او

اشتر از قوت چو شیر نر شده

زیر ثقل بار اندک‌خور شده

ز آرزوی ناقه صد فاقه برو

می‌نماید کوه پیشش تار مو

در الست آنکو چنین خوابی ندید

اندرین دنیا نشد بنده و مرید

ور بشد اندر تردد صد دله

یک زمان شکرستش و سالی گله

پای پیش و پای پس در راه دین

می‌نهد با صد تردد بی یقین

وام‌دار شرح اینم نک گرو

ور شتابستت ز الم نشرح شنو

چون ندارد شرح این معنی کران

خر به سوی مدعی گاو ران

گفت کورم خواند زین جرم آن دغا

بس بلیسانه قیاسست ای خدا

من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام

جز به خالق کدیه کی آورده‌ام

کور از خلقان طمع دارد ز جهل

من ز تو کز تست هر دشوار سهل

آن یکی کورم ز کوران بشمرید

او نیاز جان و اخلاصم ندید

کوری عشقست این کوری من

حب یعمی و یصمست ای حسن

کورم از غیر خدا بینا بدو

مقتضای عشق این باشد نکو

تو که بینایی ز کورانم مدار

دایرم برگرد لطفت ای مدار

آنچنانک یوسف صدیق را

خواب بنمودی و گشتش متکا

مر مرا لطف تو هم خوابی نمود

آن دعای بی‌حدم بازی نبود

می‌نداند خلق اسرار مرا

ژاژ می‌دانند گفتار مرا

حقشان است و کی داند راز غیب

غیر علام سر و ستار عیب

خصم گفتش رو به من کن حق بگو

رو چه سوی آسمان کردی عمو

شید می‌آری غلط می‌افکنی

لاف عشق و لاف قربت می‌زنی

با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای

روی سوی آسمانها کرده‌ای

غلغلی در شهر افتاده ازین

آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین

کای خدا این بنده را رسوا مکن

گر بدم هم سر من پیدا مکن

تو همی‌دانی و شبهای دراز

که همی‌خواندم ترا با صد نیاز

پیش خلق این را اگر خود قدر نیست

پیش تو همچون چراغ روشنیست

بخش ۱۰۶ - شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه

چونک داود نبی آمد برون

گفت هین چونست این احوال چون

مدعی گفت ای نبی الله داد

گاو من در خانه او در فتاد

کشت گاوم را بپرسش که چرا

گاو من کشت او بیان کن ماجرا

گفت داودش بگو ای بوالکرم

چون تلف کردی تو ملک محترم

هین پراکنده مگو حجت بیار

تا به یک سو گردد این دعوی و کار

گفت ای داود بودم هفت سال

روز و شب اندر دعا و در سؤال

این همی‌جستم ز یزدان کای خدا

روزیی خواهم حلال و بی عنا

مرد و زن بر ناله من واقف‌اند

کودکان این ماجرا را واصف‌اند

تو بپرس از هر که خواهی این خبر

تا بگوید بی شکنجه بی ضرر

هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق

که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق

بعد این جمله دعا و این فغان

گاوی اندر خانه دیدم ناگهان

چشم من تاریک شد نه بهر لوت

شادی آن که قبول آمد قنوت

کشتم آن را تا دهم در شکر آن

که دعای من شنود آن غیب‌دان

بخش ۱۰۷ - حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو

گفت داود این سخنها را بشو

حجت شرعی درین دعوی بگو

تو روا داری که من بی حجتی

بنهم اندر شهر باطل سنتی

این کی بخشیدت خریدی وارثی

ریع را چون می‌ستانی حارثی

کسب را همچون زراعت دان عمو

تا نکاری دخل نبود آن تو

آنچ کاری بدروی آن آن تست

ورنه این بی‌داد بر تو شد درست

رو بده مال مسلمان کژ مگو

رو بجو وام و بده باطل مجو

گفت ای شه تو همین می‌گوییم

که همی‌گویند اصحاب ستم

بخش ۱۰۸ - تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام

سجده کرد و گفت کای دانای سوز

در دل داود انداز آن فروز

در دلش نه آنچ تو اندر دلم

اندر افکندی براز ای مفضلم

این بگفت و گریه در شد های های

تا دل داود بیرون شد ز جای

گفت هین امروز ای خواهان گاو

مهلتم ده وین دعاوی را مکاو

تا روم من سوی خلوت در نماز

پرسم این احوال از دانای راز

خوی دارم در نماز این التفات

معنی قرة عینی فی الصلوة

روزن جانم گشادست از صفا

می‌رسد بی واسطه نامهٔ خدا

نامه و باران و نور از روزنم

می‌فتد در خانه‌ام از معدنم

دوزخست آن خانه کان بی روزنست

اصل دین ای بنده روزن کردنست

تیشهٔ هر بیشه‌ای کم زن بیا

تیشه زن در کندن روزن هلا

یا نمی‌دانی که نور آفتاب

عکس خورشید برونست از حجاب

نور این دانی که حیوان دید هم

پس چه کرمنا بود بر آدمم

من چو خورشیدم درون نور غرق

می‌ندانم کرد خویش از نور فرق

رفتنم سوی نماز و آن خلا

بهر تعلیمست ره مر خلق را

کژ نهم تا راست گردد این جهان

حرب خدعه این بود ای پهلوان

نیست دستوری و گر نه ریختی

گرد از دریای راز انگیختی

همچنین داود می‌گفت این نسق

خواست گشتن عقل خلقان محترق

پس گریبانش کشید از پس یکی

که ندارم در یکیی‌اش شکی

با خود آمد گفت را کوتاه کرد

لب ببست و عزم خلوتگاه کرد

بخش ۱۰۹ - در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود

در فرو بست و برفت آنگه شتاب

سوی محراب و دعای مستجاب

حق نمودش آنچ بنمودش تمام

گشت واقف بر سزای انتقام

روز دیگر جمله خصمان آمدند

پیش داود پیمبر صف زدند

همچنان آن ماجراها باز رفت

زود زد آن مدعی تشنیع زفت

بخش ۱۱۰ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام

گفت داودش خمش کن رو بهل

این مسلمان را ز گاوت کن بحل

چون خدا پوشید بر تو ای جوان

رو خمش کن حق ستاری بدان

گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد

از پی من شرع نو خواهی نهاد

رفته است آوازهٔ عدلت چنان

که معطر شد زمین و آسمان

بر سگان کور این استم نرفت

زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت

همچنین تشنیع می‌زد برملا

کالصلا هنگام ظلمست الصلا

بخش ۱۱۱ - حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده

بعد از آن داود گفتش کای عنود

جمله مال خویش او را بخش زود

ورنه کارت سخت گردد گفتمت

تا نگردد ظاهر از وی استمت

خاک بر سر کرد و جامه بر درید

که بهر دم می‌کنی ظلمی مزید

یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند

باز داودش به پیش خویش خواند

گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور

ظلمت آمد اندک اندک در ظهور

ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه

ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه

رو که فرزندان تو با جفت تو

بندگان او شدند افزون مگو

سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست

می‌دوید از جهل خود بالا و پست

خلق هم اندر ملامت آمدند

کز ضمیر کار او غافل بدند

ظالم از مظلوم کی داند کسی

کو بود سخرهٔ هوا همچون خسی

ظالم از مظلوم آنکس پی برد

کو سر نفس ظلوم خود برد

ورنه آن ظالم که نفس است از درون

خصم هر مظلوم باشد از جنون

سگ هماره حمله بر مسکین کند

تا تواند زخم بر مسکین زند

شرم شیران راست نه سگ را بدان

که نگیرد صید از همسایگان

عامهٔ مظلوم‌کش ظالم‌پرست

از کمین سگشان سوی داود جست

روی در داود کردند آن فریق

کای نبی مجتبی بر ما شفیق

این نشاید از تو کین ظلمیست فاش

قهر کردی بی‌گناهی را بلاش

بخش ۱۱۲ - عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند

گفت ای یاران زمان آن رسید

کان سر مکتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم

تا بر آن سر نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت

شاخهااش انبه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او

بوی خون می‌آیدم از بیخ او

خون شدست اندر بن آن خوش درخت

خواجه راکشتست این منحوس‌بخت

تا کنون حلم خدا پوشید آن

آخر از ناشکری آن قلتبان

که عیال خواجه را روزی ندید

نه بنوروز و نه موسمهای عید

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست

یاد ناورد او ز حقهای نخست

تا کنون از بهر یک گاو این لعین

می‌زند فرزند او را در زمین

او بخود برداشت پرده از گناه

ورنه می‌پوشید جرمش را اله

کافر و فاسق درین دور گزند

پرده خود را بخود بر می‌درند

ظلم مستورست در اسرار جان

می‌نهد ظالم بپیش مردمان

که ببینیدم که دارم شاخها

گاو دوزخ را ببینید از ملا

بخش ۱۱۳ - گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا

پس همینجا دست و پایت در گزند

بر ضمیر تو گواهی می‌دهند

چون موکل می‌شود برتو ضمیر

که بگو تو اعتقادت وا مگیر

خاصه در هنگام خشم و گفت و گو

می‌کند ظاهر سرت را مو بمو

چون موکل می‌شود ظلم و جفا

که هویدا کن مرا ای دست و پا

چون همی‌گیرد گواه سر لگام

خاصه وقت جوش و خشم و انتقام

پس همان کس کین موکل می‌کند

تا لوای راز بر صحرا زند

پس موکلهای دیگر روز حشر

هم تواند آفرید از بهر نشر

ای بده دست آمده در ظلم و کین

گوهرت پیداست حاجت نیست این

نیست حاجت شهره گشتن در گزند

بر ضمیر آتشینت واقف‌اند

نفس تو هر دم بر آرد صد شرار

که ببینیدم منم ز اصحاب نار

جزو نارم سوی کل خود روم

من نه نورم که سوی حضرت شوم

همچنان کین ظالم حق ناشناس

بهر گاوی کرد چندین التباس

او ازو صد گاو برد و صد شتر

نفس اینست ای پدر از وی ببر

نیز روزی با خدا زاری نکرد

یا ربی نامد ازو روزی بدرد

کای خدا خصم مرا خشنود کن

گر منش کردم زیان تو سود کن

گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست

عاقلهٔ جانم تو بودی از الست

سنگ می‌ندهد به استغفار در

این بود انصاف نفس ای جان حر

بخش ۱۱۴ - برون رفتن به سوی آن درخت

چون برون رفتند سوی آن درخت

گفت دستش را سپس بندید سخت

تا گناه و جرم او پیدا کنم

تا لوای عدل بر صحرا زنم

گفت ای سگ جد او را کشته‌ای

تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای

خواجه را کشتی و بردی مال او

کرد یزدان آشکارا حال او

آن زنت او را کنیزک بوده است

با همین خواجه جفا بنموده است

هر چه زو زایید ماده یا که نر

ملک وارث باشد آنها سر بسر

تو غلامی کسب و کارت ملک اوست

شرع جستی شرع بستان رو نکوست

خواجه را کشتی باستم زار زار

هم برینجا خواجه گویان زینهار

کارد از اشتاب کردی زیر خاک

از خیالی که بدیدی سهمناک

نک سرش با کارد در زیر زمین

باز کاوید این زمین را همچنین

نام این سگ هم نبشته کارد بر

کرد با خواجه چنین مکر و ضرر

همچنان کردند چون بشکافتند

در زمین آن کارد و سر را یافتند

ولوله در خلق افتاد آن زمان

هر یکی زنار ببرید از میان

بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه

داد خود بستان بدان روی سیاه

بخش ۱۱۵ - قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص

کی کند مکرش ز علم حق خلاص

حلم حق گرچه مواساها کند

لیک چون از حد بشد پیدا کند

خون نخسپد درفتد در هر دلی

میل جست و جوی و کشف مشکلی

اقتضای داوری رب دین

سر بر آرد از ضمیر آن و این

کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت

همچنانک جوشد از گلزار کشت

جوشش خون باشد آن وا جستها

خارش دلها و بحث و ماجرا

چونک پیداگشت سر کار او

معجزه داود شد فاش و دوتو

خلق جمله سر برهنه آمدند

سر به سجده بر زمینها می‌زدند

ما همه کوران اصلی بوده‌ایم

از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم

سنگ با تو در سخن آمد شهیر

کز برای غزو طالوتم بگیر

تو به سه سنگ و فلاخن آمدی

صد هزاران مرد را بر هم زدی

سنگهایت صدهزاران پاره شد

هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد

آهن اندر دست تو چون موم شد

چون زره‌سازی ترا معلوم شد

کوهها با تو رسایل شد شکور

با تو می‌خوانند چون مقری زبور

صد هزاران چشم دل بگشاده شد

از دم تو غیب را آماده شد

و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست

زندگی بخشی که سرمد قایمست

جان جملهٔ معجزات اینست خود

کو ببخشد مرده را جان ابد

کشته شد ظالم جهانی زنده شد

هر یکی از نو خدا را بنده شد

بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب

نفس خود را کش جهانی را زنده کن

خواجه را کشتست او را بنده کن

مدعی گاو نفس تست هین

خویشتن را خواجه کردست و مهین

آن کشندهٔ گاو عقل تست رو

بر کشنده گاو تن منکر مشو

عقل اسیرست و همی خواهد ز حق

روزیی بی رنج و نعمت بر طبق

روزی بی رنج او موقوف چیست

آنک بکشد گاو را کاصل بدیست

نفس گوید چون کشی تو گاو من

زانک گاو نفس باشد نقش تن

خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا

نفس خونی خواجه گشت و پیشوا

روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست

قوت ارواحست و ارزاق نبیست

لیک موقوفست بر قربان گاو

گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو

دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام

دادمی در دست فهم تو زمام

دوش چیزی خورده‌ام افسانه است

هرچه می‌آید ز پنهان خانه است

چشم بر اسباب از چه دوختیم

گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم

هست بر اسباب اسبابی دگر

در سبب منگر در آن افکن نظر

انبیا در قطع اسباب آمدند

معجزات خویش بر کیوان زدند

بی‌سبب مر بحر را بشکافتند

بی زراعت چاش گندم یافتند

ریگها هم آرد شد از سعیشان

پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان

جمله قرآن هست در قطع سبب

عز درویش و هلاک بولهب

مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند

لشکر زفت حبش را بشکند

پیل را سوراخ سوراخ افکند

سنگ مرغی کو به بالا پر زند

دم گاو کشته بر مقتول زن

تا شود زنده همان دم در کفن

حلق‌ببریده جهد از جای خویش

خون خود جوید ز خون‌پالای خویش

همچنین ز آغاز قرآن تا تمام

رفض اسبابست و علت والسلام

کشف این نه از عقل کارافزا شود

بندگی کن تا ترا پیداشود

بند معقولات آمد فلسفی

شهسوار عقل عقل آمد صفی

عقل عقلت مغز و عقل تست پوست

معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست

مغزجوی از پوست دارد صد ملال

مغز نغزان را حلال آمد حلال

چونک قشر عقل صد برهان دهد

عقل کل کی گام بی ایقان نهد

عقل دفترها کند یکسر سیاه

عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه

از سیاهی و سپیدی فارغست

نور ماهش بر دل و جان بازغست

این سیاه و این سپید ار قدر یافت

زان شب قدرست کاختروار تافت

قیمت همیان و کیسه از زرست

بی ز زر همیان و کیسه ابترست

همچنانک قدر تن از جان بود

قدر جان از پرتو جانان بود

گر بدی جان زنده بی پرتو کنون

هیچ گفتی کافران را میتون

هین بگو که ناطقه جو می‌کند

تا به قرنی بعد ما آبی رسد

گرچه هر قرنی سخن‌آری بود

لیک گفت سالفان یاری بود

نه که هم توریت و انجیل و زبور

شد گواه صدق قرآن ای شکور

روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب

کز بهشتت آورد جبریل سیب

بلک رزقی از خداوند بهشت

بی‌صداع باغبان بی رنج کشت

زانک نفع نان در آن نان داد اوست

بدهدت آن نفع بی توسیط پوست

ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست

نان بی سفره ولی را بهره‌ایست

رزق جانی کی بری با سعی و جست

جز به عدل شیخ کو داود تست

نفس چون با شیخ بیند کام تو

از بن دندان شود او رام تو

صاحب آن گاو رام آنگاه شد

کز دم داود او آگاه شد

عقل گاهی غالب آید در شکار

برسگ نفست که باشد شیخ یار

نفس اژدرهاست با صد زور و فن

روی شیخ او را زمرد دیده کن

گر تو صاحب گاو را خواهی زبون

چون خران سیخش کن آن سو ای حرون

چون به نزدیک ولی الله شود

آن زبان صد گزش کوته شود

صد زبان و هر زبانش صد لغت

زرق و دستانش نیاید در صفت

مدعی گاو نفس آمد فصیح

صد هزاران حجت آرد ناصحیح

شهر را بفریبد الا شاه را

ره نتاند زد شه آگاه را

نفس را تسبیح و مصحف در یمین

خنجر و شمشیر اندر آستین

مصحف و سالوس او باور مکن

خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن

سوی حوضت آورد بهر وضو

واندر اندازد ترا در قعر او

عقل نورانی و نیکو طالبست

نفس ظلمانی برو چون غالبست

زانک او در خانه عقل تو غریب

بر در خود سگ بود شیر مهیب

باش تا شیران سوی بیشه روند

وین سگان کور آنجا بگروند

مکر نفس و تن نداند عام شهر

او نگردد جز بوحی القلب قهر

هر که جنس اوست یار او شود

جز مگر داود کان شیخت بود

کو مبدل گشت و جنس تن نماند

هر که را حق در مقام دل نشاند

خلق جمله علتی‌اند از کمین

یار علت می‌شود علت یقین

هر خسی دعوی داودی کند

هر که بی تمییز کف در وی زند

از صیادی بشنود آواز طیر

مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر

نقد را از نقل نشناسد غویست

هین ازو بگریز اگر چه معنویست

رسته و بر بسته پیش او یکیست

گر یقین دعوی کند او در شکیست

این چنین کس گر ذکی مطلقست

چونش این تمییز نبود احمقست

هین ازو بگریز چون آهو ز شیر

سوی او مشتاق ای دانا دلیر

بخش ۱۱۷ - گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان

عیسی مریم به کوهی می‌گریخت

شیرگویی خون او می‌خواست ریخت

آن یکی در پی دوید و گفت خیر

در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر

با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت

کز شتاب خود جواب او نگفت

یک دو میدان در پی عیسی براند

پس بجد جد عیسی را بخواند

کز پی مرضات حق یک لحظه بیست

که مرا اندر گریزت مشکلیست

از کی این سو می‌گریزی ای کریم

نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت از احمق گریزانم برو

می‌رهانم خویش را بندم مشو

گفت آخر آن مسیحا نه توی

که شود کور و کر از تو مستوی

گفت آری گفت آن شه نیستی

که فسون غیب را ماویستی

چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای

برجهد چون شیر صید آورده‌ای

گفت آری آن منم گفتا که تو

نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو

گفت آری گفت پس ای روح پاک

هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک

با چنین برهان که باشد در جهان

که نباشد مر ترا از بندگان

گفت عیسی که به ذات پاک حق

مبدع تن خالق جان در سبق

حرمت ذات و صفات پاک او

که بود گردون گریبان‌چاک او

کان فسون و اسم اعظم را که من

بر کر و بر کور خواندم شد حسن

بر که سنگین بخواندم شد شکاف

خرقه را بدرید بر خود تا بناف

برتن مرده بخواندم گشت حی

بر سر لاشی بخواندم گشت شی

خواندم آن را بر دل احمق بود

صد هزاران بار و درمانی نشد

سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت

ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت

گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق

سود کرد اینجا نبود آن را سبق

آن همان رنجست و این رنجی چرا

او نشد این را و آن را شد دوا

گفت رنج احمقی قهر خداست

رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست

ابتلا رنجیست کان رحم آورد

احمقی رنجیست کان زخم آورد

آنچ داغ اوست مهر او کرده است

چاره‌ای بر وی نیارد برد دست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمیت را دزدد و سردی دهد

همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

آن گریز عیسی نه از بیم بود

آمنست او آن پی تعلیم بود

زمهریر ار پر کند آفاق را

چه غم آن خورشید با اشراق را

بخش ۱۱۸ - قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان

یادم آمد قصهٔ اهل سبا

کز دم احمق صباشان شد وبا

آن سبا ماند به شهر بس کلان

در فسانه بشنوی از کودکان

کودکان افسانه‌ها می‌آورند

درج در افسانه‌شان بس سر و پند

هزلها گویند در افسانه‌ها

گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها

بود شهری بس عظیم و مه ولی

قدر او قدر سکره بیش نی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز

سخت زفت زفت اندازهٔ پیاز

مردم ده شهر مجموع اندرو

لیک جمله سه تن ناشسته‌رو

اندرو خلق و خلایق بی‌شمار

لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار

جان ناکرده به جانان تاختن

گر هزارانست باشد نیم تن

آن یکی بس دور بین و دیده‌کور

از سلیمان کور و دیده پای مور

و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر

گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر

وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز

لیک دامنهای جامهٔ او دراز

گفت کور اینک سپاهی می‌رسند

من همی‌بینم که چه قومند و چند

گفت کر آری شنودم بانگشان

که چه می‌گویند پیدا و نهان

آن برهنه گفت ترسان زین منم

که ببرند از درازی دامنم

کور گفت اینک به نزدیک آمدند

خیز بگریزیم پیش از زخم و بند

کر همی‌گوید که آری مشغله

می‌شود نزدیکتر یاران هله

آن برهنه گفت آوه دامنم

از طمع برند و من ناآمنم

شهر را هشتند و بیرون آمدند

در هزیمت در دهی اندر شدند

اندر آن ده مرغ فربه یافتند

لیک ذرهٔ گوشت بر وی نه نژند

مرغ مردهٔ خشک وز زخم کلاغ

استخوانها زار گشته چون پناغ

زان همی‌خوردند چون از صید شیر

هر یکی از خوردنش چون پیل سیر

هر سه زان خوردند و بس فربه شدند

چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند

آنچنان کز فربهی هر یک جوان

در نگنجیدی ز زفتی در جهان

با چنین گبزی و هفت اندام زفت

از شکاف در برون جستند و رفت

راه مرگ خلق ناپیدا رهیست

در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست

نک پیاپی کاروانها مقتفی

زین شکاف در که هست آن مختفی

بر در ار جویی نیابی آن شکاف

سخت ناپیدا و زو چندین زفاف

بخش ۱۱۹ - شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن

کر امل را دان که مرگ ما شنید

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو بمو

عیب خلقان و بگوید کو بکو

عیب خود یک ذره چشم کور او

می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

عور می‌ترسد که دامانش برند

دامن مرد برهنه چون درند

مرد دنیا مفلس است و ترسناک

هیچ او را نیست از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود

وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش

خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر

هم ذکی داند که او بد بی‌هنر

چون کنار کودکی پر از سفال

کو بر آن لرزان بود چون رب مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود

پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دثار

گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را ملک دید

پس بر آن مال دروغین می‌طپید

خواب می‌بیند که او را هست مال

ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش

پس ز ترس خویش تسخر آیدش

همچنان لرزانی این عالمان

که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون

گفت ایزد در نبی لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدی کسی

خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند

خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق

غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

عور ترسان که منم دامن کشان

چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فضل داند از علوم

جان خود را می‌نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک

تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست

قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته‌ای

ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

جان جمله علمها اینست این

که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی ولیک

بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

از اصولینت اصول خویش به

که بدانی اصل خود ای مرد مه

بخش ۱۲۰ - صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان

اصلشان بد بود آن اهل سبا

می‌رمیدندی ز اسباب لقا

دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ

از چپ و از راست از بهر فراغ

بس که می‌افتاد از پری ثمار

تنگ می‌شد معبر ره بر گذار

آن نثار میوه ره را می‌گرفت

از پری میوه ره‌رو در شگفت

سله بر سر در درختستانشان

پر شدی ناخواست از میوه‌فشان

باد آن میوه فشاندی نه کسی

پر شدی زان میوه دامنها بسی

خوشه‌های زفت تا زیر آمده

بر سر و روی رونده می‌زده

مرد گلخن‌تاب از پری زر

بسته بودی در میان زرین کمر

سگ کلیچه کوفتی در زیر پا

تخمه بودی گرگ صحرا از نوا

گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ

بز نترسیدی هم از گرگ سترگ

گر بگویم شرح نعمتهای قوم

که زیادت می‌شد آن یوما بیوم

مانع آید از سخنهای مهم

انبیا بردند امر فاستقم

بخش ۱۲۱ - آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا

سیزده پیغامبر آنجا آمدند

گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند

که هله نعمت فزون شد شکر کو

مرکب شکر ار بخسپد حرکوا

شکر منعم واجب آید در خرد

ورنه بگشاید در خشم ابد

هین کرم بینید وین خود کس کند

کز چنین نعمت به شکری بس کند

سر ببخشد شکر خواهد سجده‌ای

پا ببخشد شکر خواهد قعده‌ای

قوم گفته شکر ما را برد غول

ما شدیم از شکر و از نعمت ملول

ما چنان پژمرده گشتیم ازعطا

که نه طاعتمان خوش آید نه خطا

ما نمی‌خواهیم نعمتها و باغ

ما نمی‌خواهیم اسباب و فراغ

انبیا گفتند در دل علتیست

که از آن در حق‌شناسی آفتیست

نعمت از وی جملگی علت شود

طعمه در بیمار کی قوت شود

چند خوش پیش تو آمد ای مصر

جمله ناخوش گشت و صاف او کدر

تو عدو این خوشیها آمدی

گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی

هر که اوشد آشنا و یار تو

شد حقیر و خوار در دیدار تو

هر که او بیگانه باشد با تو هم

پیش تو او بس مه‌است و محترم

این هم از تاثیر آن بیماریست

زهر او در جمله جفتان ساریست

دفع آن علت بباید کرد زود

که شکر با آن حدث خواهد نمود

هر خوشی کاید به تو ناخوش شود

آب حیوان گر رسد آتش شود

کیمیای مرگ و جسکست آن صفت

مرگ گردد زان حیاتت عاقبت

بس غدایی که ز وی دل زنده شد

چون بیامد در تن تو گنده شد

بس عزیزی که بناز اشکار شد

چون شکارت شد بر تو خوار شد

آشنایی عقل با عقل از صفا

چون شود هر دم فزون باشد ولا

آشنایی نفس با هر نفس پست

تو یقین می‌دان که دم دم کمترست

زانک نفسش گرد علت می‌تند

معرفت را زود فاسد می‌کند

گر نخواهی دوست را فردا نفیر

دوستی با عاقل و با عقل گیر

از سموم نفس چون با علتی

هر چه گیری تو مرض را آلتی

گر بگیری گوهری سنگی شود

ور بگیری مهر دل جنگی شود

ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف

بعد درکت گشت بی‌ذوق و کثیف

که من این را بس شنیدم کهنه شد

چیز دیگر گو بجز آن ای عضد

چیز دیگر تازه و نو گفته گیر

باز فردا زان شوی سیر و نفیر

دفع علت کن چو علت خو شود

هرحدیثی کهنه پیشت نو شود

تا که از کهنه برآرد برگ نو

بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو

ما طبیبانیم شاگردان حق

بحر قلزم دید ما را فانفلق

آن طبیبان طبیعت دیگرند

که به دل از راه نبضی بنگرند

ما به دل بی واسطه خوش بنگریم

کز فراست ما به عالی منظریم

آن طبیبان غذااند و ثمار

جان حیوانی بدیشان استوار

ما طبیبان فعالیم و مقال

ملهم ما پرتو نور جلال

کین چنین فعلی ترا نافع بود

و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود

اینچنین قولی ترا پیش آورد

و آنچنان قولی ترا نیش آورد

آن طبیبان را بود بولی دلیل

وین دلیل ما بود وحی جلیل

دست‌مزدی می نخواهیم از کسی

دست‌مزد ما رسد از حق بسی

هین صلا بیماری ناسور را

داروی ما یک بیک رنجور را

بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران

قوم گفتند ای گروه مدعی

کو گواه علم طب و نافعی

چون شما بسته همین خواب و خورید

همچو ما باشید در ده می‌چرید

چون شما در دام این آب و گلید

کی شما صیاد سیمرغ دلید

حب جاه و سروری دارد بر آن

که شمارد خویش از پیغامبران

ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ

کردن اندر گوش و افتادن بدوغ

انبیا گفتند کین زان علتست

مایهٔ کوری حجاب ریتست

دعوی ما را شنیدیت و شما

می‌نبینید این گهر در دست ما

امتحانست این گهر مر خلق را

ماش گردانیم گرد چشمها

هر که گوید کو گوا گفتش گواست

کو نمی‌بیند گهر حبس عماست

آفتابی در سخن آمد که خیز

که بر آمد روز بر جه کم ستیز

تو بگویی آفتابا کو گواه

گویدت ای کور از حق دیده خواه

روز روشن هر که او جوید چراغ

عین جستن کوریش دارد بلاغ

ور نمی‌بینی گمانی برده‌ای

که صباحست و تو اندر پرده‌ای

کوری خود را مکن زین گفت فاش

خامش و در انتظار فضل باش

در میان روز گفتن روز کو

خویش رسوا کردنست ای روزجو

صبر و خاموشی جذوب رحمتست

وین نشان جستن نشان علتست

انصتوا بپذیر تا بر جان تو

آید از جانان جزای انصتوا

گر نخواهی نکس پیش این طبیب

بر زمین زن زر و سر را ای لبیب

گفت افزون را تو بفروش و بخر

بذل جان و بذل جاه و بذل زر

تا ثنای تو بگوید فضل هو

که حسد آرد فلک بر جاه تو

چون طبیبان را نگه دارید دل

خود ببینید و شوید ازخود خجل

دفع این کوری بدست خلق نیست

لیک اکرام طبیبان از هدیست

این طبیبان را به جان بنده شوید

تا به مشک و عنبر آکنده شوید

بخش ۱۲۳ - متهم داشتن قوم انبیا را

قوم گفتند این همه زرقست و مکر

کی خدا نایب کند از زید و بکر

هر رسول شاه باید جنس او

آب و گل کو خالق افلاک کو

مغز خر خوردیم تا ما چون شما

پشه را داریم همراز هما

کو هما کو پشه کو گل کو خدا

ز آفتاب چرخ چه بود ذره را

این چه نسبت این چه پیوندی بود

تاکه در عقل و دماغی در رود

بخش ۱۲۴ - حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است

این بدان ماند که خرگوشی بگفت

من رسول ماهم و با ماه جفت

کز رمهٔ پیلان بر آن چشمهٔ زلال

جمله نخجیران بدند اندر وبال

جمله محروم و ز خوف از چشمه دور

حیله‌ای کردند چون کم بود زور

از سر که بانگ زد خرگوش زال

سوی پیلان در شب غرهٔ هلال

که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل

تا درون چشمه یابی این دلیل

شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست

بر رسولان بند و زجر و خشم نیست

ماه می‌گوید که ای پیلان روید

چشمه آن ماست زین یکسو شوید

ورنه منتان کور گردانم ستم

گفتم از گردن برون انداختم

ترک این چشمه بگویید و روید

تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید

نک نشان آنست کاندر چشمه ماه

مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه

آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل

تا درون چشمه یابی زین دلیل

چونک هفت و هشت از مه بگذرید

شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید

چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب

مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب

پیل باور کرد از وی آن خطاب

چون درون چشمه مه کرد اضطراب

مانه زان پیلان گولیم ای گروه

که اضطراب ماه آردمان شکوه

انبیا گفتند آوه پند جان

سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان

بخش ۱۲۵ - جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را

ای دریغا که دوا در رنجتان

گشت زهر قهر جان آهنجتان

ظلمت افزود این چراغ آن چشم را

چون خدا بگماشت پردهٔ خشم را

چه رئیسی جست خواهیم از شما

که ریاستمان فزونست از سما

چه شرف یابد ز کشتی بحر در

خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر

ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود

آفتابی اندرو ذره نمود

ز آدمی که بود بی مثل و ندید

دیده ابلیس جز طینی ندید

چشم دیوانه بهارش دی نمود

زان طرف جنبید کو را خانه بود

ای بسا دولت که آید گاه گاه

پیش بی‌دولت بگردد او ز راه

ای بسا معشوق کاید ناشناخت

پیش بدبختی نداند عشق باخت

این غلط‌ده دیده را حرمان ماست

وین مقلب قلب را سؤ القضاست

چون بت سنگین شما را قبله شد

لعنت و کوری شما را ظله شد

چون بشاید سنگتان انباز حق

چون نشاید عقل و جان همراز حق

پشهٔ مرده هما را شد شریک

چون نشاید زنده همراز ملیک

یا مگر مرده تراشیدهٔ شماست

پشهٔ زنده تراشیدهٔ خداست

عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش

دم ماران را سر مارست کیش

نه در آن دم دولتی و نعمتی

نه در آن سر راحتی و لذتی

گرد سر گردان بود آن دم مار

لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار

آنچنان گوید حکیم غزنوی

در الهی‌نامه گر خوش بشنوی

کم فضولی کن تو در حکم قدر

درخور آمد شخص خر با گوش خر

شد مناسب عضوها و ابدانها

شد مناسب وصفها با جانها

وصف هر جانی تناسب باشدش

بی گمان با جان که حق بتراشدش

چون صفت با جان قرین کردست او

پس مناسب دانش همچون چشم و رو

شد مناسب وصفها در خوب و زشت

شد مناسب حرفها که حق نبشت

دیده و دل هست بین اصبعین

چون قلم در دست کاتب ای حسین

اصبع لطفست و قهر و در میان

کلک دل با قبض و بسطی زین بنان

ای قلم بنگر گر اجلالیستی

که میان اصبعین کیستی

جمله قصد و جنبشت زین اصبعست

فرق تو بر چار راه مجمعست

این حروف حالهات از نسخ اوست

عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست

جز نیاز و جز تضرع راه نیست

زین تقلب هر قلم آگاه نیست

این قلم داند ولی بر قدر خود

قدر خود پیدا کند در نیک و بد

آنچ در خرگوش و پیل آویختند

تا ازل را با حیل آمیختند

بخش ۱۲۶ - بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی

کی رسدتان این مثلها ساختن

سوی آن درگاه پاک انداختن

آن مثل آوردن آن حضرتست

که بعلم سر و جهر او آیتست

تو چه دانی سر چیزی تا تو کل

یا به زلفی یا به رخ آری مثل

موسیی آن را عصا دید و نبود

اژدها بد سر او لب می‌گشود

چون چنان شاهی نداند سر چوب

تو چه دانی سر این دام و حبوب

چون غلط شد چشم موسی در مثل

چون کند موشی فضولی مدخل

آن مثالت را چو اژدرها کند

تا به پاسخ جزو جزوت بر کند

این مثال آورد ابلیس لعین

تا که شد ملعون حق تا یوم دین

این مثال آورد قارون از لجاج

تا فرو شد در زمین با تخت و تاج

این مثالت را چو زاغ و بوم دان

که ازیشان پست شد صد خاندان

بخش ۱۲۷ - مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان کشتی ساختن

نوح اندر بادیه کشتی بساخت

صد مثل‌گو از پی تسخیر بتاخت

در بیابانی که چاه آب نیست

می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست

آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز

و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز

او همی‌گفت این به فرمان خداست

این بچربکها نخواهد گشت کاست

بخش ۱۲۸ - حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم

این مثل بشنو که شب دزدی عنید

در بن دیوار حفره می‌برید

نیم‌بیداری که او رنجور بود

طقطق آهسته‌اش را می‌شنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر

گفت او را در چه کاری ای پدر

خیر باشد نیمشب چه می‌کنی

تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی

در چه کاری گفت می‌کوبم دهل

گفت کو بانگ دهل ای بوسبل

گفت فردا بشنوی این بانگ را

نعره یا حسرتا وا ویلتا

آن دروغست و کژ و بر ساخته

سر آن کژ را تو هم نشناخته

بخش ۱۲۹ - جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان

سر آن خرگوش دان دیو فضول

که به پیش نفس تو آمد رسول

تا که نفس گول را محروم کرد

ز آب حیوانی که از وی خضر خورد

بازگونه کرده‌ای معنیش را

کفر گفتی مستعد شو نیش را

اضطراب ماه گفتی در زلال

که بترسانید پیلان را شغال

قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب

خشیت پیلان ز مه در اضطراب

این چه ماند آخر ای کوران خام

با مهی که شد زبونش خاص و عام

چه مه و چه آفتاب و چه فلک

چه عقول و چه نفوس و چه ملک

آفتاب آفتاب آفتاب

این چه می‌گویم مگر هستم بخواب

صد هزاران شهر را خشم شهان

سرنگون کردست ای بد گم‌رهان

کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف

آفتابی از کسوفش در شغاف

خشم مردان خشک گرداند سحاب

خشم دلها کرد عالمها خراب

بنگرید ای مردگان بی حنوط

در سیاستگاه شهرستان لوط

پیل خود چه بود که سه مرغ پران

کوفتند آن پیلکان را استخوان

اضعف مرغان ابابیلست و او

پیل را بدرید و نپذیرد رفو

کیست کو نشنید آن طوفان نوح

یا مصاف لشکر فرعون و روح

روحشان بشکست و اندر آب ریخت

ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت

کیست کو نشنید احوال ثمود

و آنک صرصر عادیان را می‌ربود

چشم باری در چنان پیلان گشا

که بدندی پیل‌کش اندر وغا

آنچنان پیلان و شاهان ظلوم

زیر خشم دل همیشه در رجوم

تا ابد از ظلمتی در ظلمتی

می‌روند و نیست غوثی رحمتی

نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید

جمله دیدند و شما نادیده‌اید

دیده را نادیده می‌آرید لیک

چشمتان را وا گشاید مرگ نیک

گیر عالم پر بود خورشید و نور

چون روی در ظلمتی مانند گور

بی نصیب آیی از آن نور عظیم

بسته‌روزن باشی از ماه کریم

تو درون چاه رفتستی ز کاخ

چه گنه دارد جهانهای فراخ

جان که اندر وصف گرگی ماند او

چون ببیند روی یوسف را بگو

لحن داودی به سنگ و که رسید

گوش آن سنگین دلانش کم شنید

آفرین بر عقل و بر انصاف باد

هر زمان والله اعلم بالرشاد

صدقوا رسلا کراما یا سبا

صدقوا روحا سباها من سبا

صدقوهم هم شموس طالعه

یومنوکم من مخازی القارعه

صدقوهم هم بدور زاهره

قبل ان یلقوکم بالساهره

صدقوهم هم مصابیح الدجی

اکرموهم هم مفاتیح الرجا

صدقوا من لیس یرجو خیرکم

لا تضلوا لا تصدوا غیرکم

پارسی گوییم هین تازی بهل

هندوی آن ترک باش ای آب و گل

هین گواهیهای شاهان بشنوید

بگرویدند آسمانها بگروید

بخش ۱۳۰ - معنی حزم و مثال مرد حازم

یا به حال اولینان بنگرید

یا سوی آخر بحزمی در پرید

حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط

از دو آن گیری که دورست از خباط

آن یکی گوید درین ره هفت روز

نیست آب و هست ریگ پای‌سوز

آن دگر گوید دروغست این بران

که بهر شب چشمه‌ای بینی روان

حزم آن باشد که بر گیری تو آب

تا رهی از ترس و باشی بر صواب

گر بود در راه آب این را بریز

ور نباشد وای بر مرد ستیز

ای خلیفه‌زادگان دادی کنید

حزم بهر روز میعادی کنید

آن عدوی کز پدرتان کین کشید

سوی زندانش ز علیین کشید

آن شه شطرنج دل را مات کرد

از بهشتش سخرهٔ آفات کرد

چند جا بندش گرفت اندر نبرد

تا بکشتی در فکندش روی‌زرد

اینچنین کردست با آن پهلوان

سست سستش منگرید ای دیگران

مادر و بابای ما را آن حسود

تاج و پیرایه بچالاکی ربود

کردشان آنجا برهنه و زار و خوار

سالها بگریست آدم زار زار

که ز اشک چشم او رویید نبت

که چرا اندر جریدهٔ لاست ثبت

تو قیاسی گیر طراریش را

که چنان سرور کند زو ریش را

الحذر ای گل‌پرستان از شرش

تیغ لا حولی زنید اندر سرش

کو همی‌بیند شما را از کمین

که شما او را نمی‌بینید هین

دایما صیاد ریزد دانه‌ها

دانه پیدا باشد و پنهان دغا

هر کجا دانه بدیدی الحذر

تا نبندد دام بر تو بال و پر

زانک مرغی کو بترک دانه کرد

دانه از صحرای بی تزویر خورد

هم بدان قانع شد و از دام جست

هیچ دامی پر و بالش را نبست

بخش ۱۳۱ - وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا

باز مرغی فوق دیواری نشست

دیده سوی دانه دامی ببست

یک نظر او سوی صحرا می‌کند

یک نظر حرصش به دانه می‌کشد

این نظر با آن نظر چالیش کرد

ناگهانی از خرد خالیش کرد

باز مرغی کان تردد را گذاشت

زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت

شاد پر و بال او بخا له

تا امام جمله آزادان شد او

هر که او را مقتدا سازد برست

در مقام امن و آزادی نشست

زانک شاه حازمان آمد دلش

تا گلستان و چمن شد منزلش

حزم ازو راضی و او راضی ز حزم

این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم

بارها در دام حرص افتاده‌ای

حلق خود را در بریدن داده‌ای

بازت آن تواب لطف آزاد کرد

توبه پذرفت و شما را شاد کرد

گفت ان عدتم کذا عدنا کذا

نحن زوجنا الفعال بالجزا

چونک جفتی را بر خود آورم

آید آن را جفتش دوانه لاجرم

جفت کردیم این عمل را با اثر

چون رسد جفتی رسد جفتی دگر

چون رباید غارتی از جفت شوی

جفت می‌آید پس او شوی‌جوی

بار دیگر سوی این دام آمدیت

خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت

بازتان تواب بگشاد از گره

گفت هین بگریز روی این سو منه

باز چون پروانهٔ نسیان رسید

جانتان را جانب آتش کشید

کم کن ای پروانه نسیان و شکی

در پر سوزیده بنگر تو یکی

چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ

سوی آن دانه نداری پیچ پیچ

تا ترا چون شکر گویی بخشد او

روزیی بی دام و بی خوف عدو

شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد

نعمت حق را بباید یاد کرد

چند اندر رنجها و در بلا

گفتی از دامم رها ده ای خدا

تا چنین خدمت کنم احسان کنم

خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم

بخش ۱۳۲ - حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را

سگ زمستان جمع گردد استخوانش

زخم سرما خرد گرداند چنانش

کو بگوید کین قدر تن که منم

خانه‌ای از سنگ باید کردنم

چونک تابستان بیاید من بچنگ

بهر سرما خانه‌ای سازم ز سنگ

چونک تابستان بیاید از گشاد

استخوانها پهن گردد پوست شاد

گوید او چون زفت بیند خویش را

در کدامین خانه گنجم ای کیا

زفت گردد پا کشد در سایه‌ای

کاهلی سیری غری خودرایه‌ای

گویدش دل خانه‌ای ساز ای عمو

گوید او در خانه کی گنجم بگو

استخوان حرص تو در وقت درد

درهم آید خرد گردد در نورد

گویی از توبه بسازم خانه‌ای

در زمستان باشدم استانه‌ای

چون بشد درد و شدت آن حرص زفت

همچو سگ سودای خانه از تو رفت

شکر نعمت خوشتر از نعمت بود

شکرباره کی سوی نعمت رود

شکر جان نعمت و نعمت چو پوست

ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست

نعمت آرد غفلت و شکر انتباه

صید نعمت کن بدام شکر شاه

نعمت شکرت کند پرچشم و میر

تا کنی صد نعمت ایثار فقیر

سیر نوشی از طعام و نقل حق

تا رود از تو شکم‌خواری و دق

بخش ۱۳۳ - منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه

قوم گفتند ای نصوحان بس بود

اینچ گفتید ار درین ده کس بود

قفل بر دلهای ما بنهاد حق

کس نداند برد بر خالق سبق

نقش ما این کرد آن تصویرگر

این نخواهد شد بگفت و گو دگر

سنگ را صد سال گویی لعل شو

کهنه را صد سال گویی باش نو

خاک را گویی صفات آب گیر

آب را گویی عسل شو یا که شیر

خالق افلاک او و افلاکیان

خالق آب و تراب و خاکیان

آسمان را داد دوران و صفا

آب و گل را تیره رویی و نما

کی تواند آسمان دردی گزید

کی تواند آب و گل صفوت خرید

قسمتی کردست هر یک را رهی

کی کهی گردد بجهدی چون کهی

بخش ۱۳۴ - جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را

انبیا گفتند کاری آفرید

وصفهایی که نتان زان سر کشید

و آفرید او وصفهای عارضی

که کسی مبغوض می‌گردد رضی

سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست

مس را گویی که زر شو راه هست

ریگ را گویی که گل شو عاجزست

خاک را گویی که گل شو جایزست

رنجها دادست کان را چاره نیست

آن بمثل لنگی و فطس و عمیست

رنجها دادست کان را چاره هست

آن بمثل لقوه و درد سرست

این دواها ساخت بهر ایتلاف

نیست این درد و دواها از گزاف

بلک اغلب رنجها را چاره هست

چون بجد جویی بیاید آن بدست

بخش ۱۳۵ - مکرر کردن کافران حجتهای جبریانه را

قوم گفتند ای گروه این رنج ما

نیست زان رنجی که بپذیرد دوا

سالها گفتید زین افسون و پند

سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند

گر دوا را این مرض قابل بدی

آخر از وی ذره‌ای زایل شدی

سده چون شد آب ناید در جگر

گر خورد دریا رود جایی دگر

لاجرم آماس گیرد دست و پا

تشنگی را نشکند آن استقا

بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را

انبیا گفتند نومیدی بدست

فضل و رحمتهای باری بی‌حدست

از چنین محسن نشاید ناامید

دست در فتراک این رحمت زنید

ای بسا کارا که اول صعب گشت

بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت

بعد نومیدی بسی اومیدهاست

از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

خود گرفتم که شما سنگین شدیت

قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت

هیچ ما را با قبولی کار نیست

کار ما تسلیم و فرمان کردنیست

او بفرمودستمان این بندگی

نیست ما را از خود این گویندگی

جان برای امر او داریم ما

گر به ریگی گوید او کاریم ما

غیر حق جان نبی را یار نیست

با قبول و رد خلقش کار نیست

مزد تبلیغ رسالاتش ازوست

زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست

ما برین درگه ملولان نیستیم

تا ز بعد راه هر جا بیستیم

دل فرو بسته و ملول آنکس بود

کز فراق یار در محبس بود

دلبر و مطلوب با ما حاضرست

در نثار رحمتش جان شاکرست

در دل ما لاله‌زار و گلشنیست

پیری و پژمردگی را راه نیست

دایما تر و جوانیم و لطیف

تازه و شیرین و خندان و ظریف

پیش ما صد سال و یکساعت یکیست

که دراز و کوته از ما منفکیست

آن دراز و کوتهی در جسمهاست

آن دراز و کوته اندر جان کجاست

سیصد و نه سال آن اصحاب کهف

پیششان یک روز بی اندوه و لهف

وانگهی بنمودشان یک روز هم

که به تن باز آمد ارواح از عدم

چون نباشد روز و شب یا ماه و سال

کی بود سیری و پیری و ملال

در گلستان عدم چون بی‌خودیست

مستی از سغراق لطف ایزدیست

لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد

کی بوهم آرد جعل انفاس ورد

نیست موهوم ار بدی موهوم آن

همچو موهومان شدی معدوم آن

دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت

هیچ تابد روی خوب از خوک زشت

هین گلوی خود مبر هان ای مهان

این‌چنین لقمه رسیده تا دهان

راههای صعب پایان برده‌ایم

ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم

بخش ۱۳۷ - مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام

قوم گفتند از شما سعد خودیت

نحس مایید و ضدیت و مرتدیت

جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها

در غم افکندید ما را و عنا

ذوق جمعیت که بود و اتفاق

شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نقل شکر بودیم ما

مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما

هر کجا افسانهٔ غم‌گستریست

هر کجا آوازهٔ مستنکریست

هر کجا اندر جهان فال بذست

هر کجا مسخی نکالی ماخذست

در مثال قصه و فال شماست

در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

بخش ۱۳۸ - باز جواب انبیا علیهم السلام

انبیا گفتند فال زشت و بد

از میان جانتان دارد مدد

گر تو جایی خفته باشی با خطر

اژدها در قصد تو از سوی سر

مهربانی مر ترا آگاه کرد

که بجه زود ار نه اژدرهات خورد

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

فال چه بر جه ببین در روشنی

از میان فال بد من خود ترا

می‌رهانم می‌برم سوی سرا

چون نبی آگه کننده‌ست از نهان

کو بدید آنچ ندید اهل جهان

گر طبیبی گویدت غوره مخور

که چنین رنجی بر آرد شور و شر

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

پس تو ناصح را مثم می‌کنی

ور منجم گویدت کامروز هیچ

آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

صد ره ار بینی دروغ اختری

یک دوباره راست آید می‌خری

این نجوم ما نشد هرگز خلاف

صحتش چون ماند از تو در غلاف

آن طبیب و آن منجم از گمان

می‌کنند آگاه و ما خود از عیان

دود می‌بینیم و آتش از کران

حمله می‌آرد به سوی منکران

تو همی‌گویی خمش کن زین مقال

که زیان ماست قال شوم‌فال

ای که نصح ناصحان را نشنوی

فال بد با تست هر جا می‌روی

افعیی بر پشت تو بر می‌رود

او ز بامی بیندش آگه کند

گوییش خاموش غمگینم مکن

گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

چون زند افعی دهان بر گردنت

تلخ گردد جمله شادی جستنت

پس بدو گویی همین بود ای فلان

چون بندریدی گریبان در فغان

یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی

تا مرا آن جد نمودی و بدی

او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای

تو بگویی نیک شادم کرده‌ای

گفت من کردم جوامردی بپند

تا رهانم من ترا زین خشک بند

از لئیمی حق آن نشناختی

مایهٔ ایذا و طغیان ساختی

این بود خوی لئیمان دنی

بد کند با تو چو نیکویی کنی

نفس را زین صبر می‌کن منحنیش

که لئیمست و نسازد نیکویش

با کریمی گر کنی احسان سزد

مر یکی را او عوض هفصد دهد

با لئیمی چون کنی قهر و جفا

بنده‌ای گردد ترا بس با وفا

کافران کارند در نعمت جفا

باز در دوزخ نداشان ربنا

بخش ۱۳۹ - حکمت آفریدن دوزخ آن جهان و زندان این جهان تا معبد متکبران باشد کی ائتیا طوعا او کرها

که لئیمان در جفا صافی شوند

چون وفا بینند خود جافی شوند

مسجد طاعاتشان پس دوزخست

پای‌بند مرغ بیگانه فخست

هست زندان صومعهٔ دزد و لیم

کاندرو ذاکر شود حق را مقیم

چون عبادت بود مقصود از بشر

شد عبادتگاه گردن‌کش سقر

آدمی را هست در هر کار دست

لیک ازو مقصود این خدمت بدست

ما خلقت الجن و الانس این بخوان

جز عبادت نیست مقصود از جهان

گرچه مقصود از کتاب آن فن بود

گر توش بالش کنی هم می‌شود

لیک ازو مقصود این بالش نبود

علم بود و دانش و ارشاد سود

گر تو میخی ساختی شمشیر را

برگزیدی بر ظفر ادبار را

گرچه مقصود از بشر علم و هدیست

لیک هر یک آدمی را معبدیست

معبد مرد کریم اکرمته

معبد مرد لئیم اسقمته

مر لئیمان را بزن تا سر نهند

مر کریمان را بده تا بر دهند

لاجرم حق هر دو مسجد آفرید

دوزخ آنها را و اینها را مزید

ساخت موسی قدس در باب صغیر

تا فرود آرند سر قوم زحیر

زآنک جباران بدند و سرفراز

دوزخ آن باب صغیرست و نیاز

بخش ۱۴۰ - بیان آنک حق تعالی صورت ملوک را سبب مسخر کردن جباران کی مسخر حق نباشند ساخته است چنانک موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت رکوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن کی ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان

از شهان باب صغیری ساخت هان

اهل دنیا سجدهٔ ایشان کنند

چونک سجدهٔ کبریا را دشمنند

ساخت سرگین‌دانکی محرابشان

نام آن محراب میر و پهلوان

لایق این حضرت پاکی نه‌اید

نیشکر پاکان شما خالی‌نیید

آن سگان را این خسان خاضع شوند

شیر را عارست کو را بگروند

گربه باشد شحنه هر موش‌خو

موش که بود تا ز شیران ترسد او

خوف ایشان از کلاب حق بود

خوفشان کی ز آفتاب حق بود

ربی الاعلاست ورد آن مهان

رب ادنی درخور این ابلهان

موش کی ترسد ز شیران مصاف

بلک آن آهوتگان مشک‌ناف

رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس

توش خداوند و ولی نعمت نویس

بس کن ار شرحی بگویم دور دست

خشم گیرد میر و هم داند که هست

حاصل این آمد که بد کن ای کریم

با لئیمان تا نهد گردن لئیم

با لئیم نفس چون احسان کند

چون لئیمان نفس بد کفران کند

زین سبب بد که اهل محنت شاکرند

اهل نعمت طاغیند و ماکرند

هست طاغی بگلر زرین‌قبا

هست شاکر خستهٔ صاحب‌عبا

شکر کی روید ز املاک و نعم

شکر می‌روید ز بلوی و سقم

بخش ۱۴۱ - قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی

صوفیی بر میخ روزی سفره دید

چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید

بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا

قحطها و دردها را نک دوا

چونک دود و شور او بسیار شد

هر که صوفی بود با او یار شد

کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند

تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند

بوالفضولی گفت صوفی را که چیست

سفره‌ای آویخته وز نان تهیست

گفت رو رو نقش بی‌معنیستی

تو بجو هستی که عاشق نیستی

عشق نان بی نان غذای عاشق است

بند هستی نیست هر کو صادقست

عاشقان را کار نبود با وجود

عاشقان را هست بی سرمایه سود

بال نه و گرد عالم می‌پرند

دست نه و گو ز میدان می‌برند

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت

دست ببریده همی زنبیل بافت

عاشقان اندر عدم خیمه زدند

چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند

شیرخواره کی شناسد ذوق لوت

مر پری را بوی باشد لوت و پوت

آدمی کی بو برد از بوی او

چونک خوی اوست ضد خوی او

یابد از بو آن پری بوی‌کش

تو نیابی آن ز صد من لوت خوش

پیش قبطی خون بود آن آب نیل

آب باشد پیش سبطی جمیل

جاده باشد بحر ز اسرائیلیان

غرقه گه باشد ز فرعون عوان

بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید

خاص او بد آن به اخوان کی رسید

این ز عشقش خویش در چه می‌کند

و آن بکین از بهر او چه می‌کند

سفرهٔ او پیش این از نان تهیست

پیش یعقوبست پر کو مشتهیست

روی ناشسته نبیند روی حور

لا صلوة گفت الا بالطهور

عشق باشد لوت و پوت جانها

جوع ازین رویست قوت جانها

جوع یوسف بود آن یعقوب را

بوی نانش می‌رسید از دور جا

آنک بستد پیرهن را می‌شتافت

بوی پیراهان یوسف می‌نیافت

و آنک صد فرسنگ زان سو بود او

چونک بد یعقوب می‌بویید بو

ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب

حافظ علمست آنکس نه حبیب

مستمع از وی همی‌یابد مشام

گرچه باشد مستمع از جنس عام

زانک پیراهان بدستش عاریه‌ست

چون بدست آن نخاسی جاریه‌ست

جاریه پیش نخاسی سرسریست

در کف او از برای مشتریست

قسمت حقست روزی دادنی

هر یکی را سوی دیگر راه نی

یک خیال نیک باغ آن شده

یک خیال زشت راه این زده

آن خدایی کز خیالی باغ ساخت

وز خیالی دوزخ و جای گداخت

پس کی داند راه گلشنهای او

پس کی داند جای گلخنهای او

دیدبان دل نبیند در مجال

کز کدامین رکن جان آید خیال

گر بدیدی مطلعش را ز احتیال

بند کردی راه هر ناخوش خیال

کی رسد جاسوس را آنجا قدم

که بود مرصاد و در بند عدم

دامن فضلش بکف کن کوروار

قبض اعمی این بود ای شهرهٔار

دامن او امر و فرمان ویست

نیکبختی که تقی جان ویست

آن یکی در مرغزار و جوی آب

و آن یکی پهلوی او اندر عذاب

او عجب مانده که ذوق این ز چیست

و آن عجب مانده که این در حبس کیست

هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست

هین چرا زردی که اینجا صد دواست

همنشینا هین در آ اندر چمن

گوید ای جان من نیارم آمدن

بخش ۱۴۳ - حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

میرشد محتاج گرمابه سحر

بانگ زد سنقر هلا بردار سر

طاس و مندیل و گل از التون بگیر

تابه گرمابه رویم ای ناگزیر

سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو

برگرفت و رفت با او دو بدو

مسجدی بر ره بد و بانگ صلا

آمد اندر گوش سنقر در ملا

بود سنقر سخت مولع در نماز

گفت ای میر من ای بنده‌نواز

تو برین دکان زمانی صبرکن

تا گزارم فرض و خوانم لم یکن

چون امام و قوم بیرون آمدند

ازنماز و وردها فارغ شدند

سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت

میر سنقر را زمانی چشم داشت

گفت ای سنقر چرا نایی برون

گفت می‌نگذاردم این ذو فنون

صبر کن نک آمدم ای روشنی

نیستم غافل که در گوش منی

هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد

تاکه عاجز گشت از تیباش مرد

پاسخش این بود می‌نگذاردم

تا برون آیم هنوز ای محترم

گفت آخر مسجد اندر کس نماند

کیت وا می‌دارد آنجا کت نشاند

گفت آنک بسته‌استت از برون

بسته است او هم مرا در اندرون

آنک نگذارد ترا کایی درون

می‌بنگذارد مرا کایم برون

آنک نگذارد کزین سو پا نهی

او بدین سو بست پای این رهی

ماهیان را بحر نگذارد برون

خاکیان را بحر نگذارد درون

اصل ماهی آب و حیوان از گلست

حیله و تدبیر اینجا باطلست

قفل زفتست و گشاینده خدا

دست در تسلیم زن واندر رضا

ذره ذره گر شود مفتاحها

این گشایش نیست جز از کبریا

چون فراموشت شود تدبیر خویش

یابی آن بخت جوان از پیر خویش

چون فراموش خودی یادت کنند

بنده گشتی آنگه آزادت کنند

بخش ۱۴۴ - نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل

انبیا گفتند با خاطر که چند

می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند

چند کوبیم آهن سردی ز غی

در دمیدن در قفض هین تا بکی

جنبش خلق از قضا و وعده است

تیزی دندان ز سوز معده است

نفس اول راند بر نفس دوم

ماهی از سر گنده باشد نه ز دم

لیک هم می‌دان و خر می‌ران چو تیر

چونک بلغ گفت حق شد ناگزیر

تو نمی‌دانی کزین دو کیستی

جهد کن چندانک بینی چیستی

چون نهی بر پشت کشتی بار را

بر توکل می‌کنی آن کار را

تو نمی‌دانی که از هر دو کیی

غرقه‌ای اندر سفر یا ناجیی

گر بگویی تا ندانم من کیم

بر نخواهم تاخت در کشتی و یم

من درین ره ناجیم یا غرقه‌ام

کشف گردان کز کدامین فرقه‌ام

من نخواهم رفت این ره با گمان

بر امید خشک همچون دیگران

هیچ بازرگانیی ناید ز تو

زانک در غیبست سر این دو رو

تاجر ترسنده‌طبع شیشه‌جان

در طلب نه سود دارد نه زیان

بل زیان دارد که محرومست و خوار

نور او یابد که باشد شعله‌خوار

چونک بر بوکست جمله کارها

کار دین اولی کزین یابی رها

نیست دستوری بدینجا قرع باب

جز امید الله اعلم بالصواب

بخش ۱۴۵ - بیان آنک ایمان مقلد خوفست و رجا

داعی هر پیشه اومیدست و بوک

گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک

بامدادان چون سوی دکان رود

بر امید و بوک روزی می‌دود

بوک روزی نبودت چون می‌روی

خوف حرمان هست تو چونی قوی

خوف حرمان ازل در کسب لوت

چون نکردت سست اندر جست و جوت

گویی گرچه خوف حرمان هست پیش

هست اندر کاهلی این خوف بیش

هست در کوشش امیدم بیشتر

دارم اندر کاهلی افزون خطر

پس چرا در کار دین ای بدگمان

دامنت می‌گیرد این خوف زیان

یا ندیدی کاهل این بازار ما

در چه سودند انبیا و اولیا

زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود

اندرین بازار چون بستند سود

آتش آن را رام چون خلخال شد

بحر آن را رام شد حمال شد

آهن آن را رام شد چون موم شد

باد آن را بنده و محکوم شد

بعدی                    قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 20
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 601
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,675
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,553
  • بازدید ماه : 17,764
  • بازدید سال : 257,640
  • بازدید کلی : 5,871,197