فوج

مثنوي معنوي_دفترششم
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

مثنوي معنوي_مولانا_دفترششم97تا پایان دفتر

 


 


مثنوي معنوي_دفترششم97تا پایان دفتر


 

بخش ۹۷ - مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش

کس بنفروشد به صد دانگت لواش

چون به یک دکان بگفتی عمرم

این عمر را نان فروشید از کرم

او بگوید رو بدان دیگر دکان

زان یکی نان به کزین پنجاه نان

گر نبودی احول او اندر نظر

او بگفتی نیست دکانی دگر

پس ردی اشراق آن نااحولی

بر دل کاشی شدی عمر علی

این ازینجا گوید آن خباز را

این عمر را نان فروش ای نانبا

چون شنید او هم عمر نان در کشید

پس فرستادت به دکان بعید

کین عمر را نان ده ای انباز من

راز یعنی فهم کن ز آواز من

او همت زان سو حواله می‌کند

هین عمر آمد که تا بر نان زند

چون به یک دکان عمر بودی برو

در همه کاشان ز نان محروم شو

ور به یک دکان علی گفتی بگیر

نان ازینجا بی‌حواله و بی‌زحیر

احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش

احول ده بینی ای مادر فروش

اندرین کاشان خاک از احولی

چون عمر می‌گرد چو نبوی علی

هست احول را درین ویرانه دیر

گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر

ور دو چشم حق‌شناس آمد ترا

دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا

وا رهیدی از حوالهٔ جا به جا

اندرین کاشان پر خوف و رجا

اندرین جو غنچه دیدی یا شجر

هم‌چو هر جو تو خیالش ظن مبر

که ترا از عین این عکس نقوش

حق حقیقت گردد و میوه‌فروش

چشم ازین آب از حول حر می‌شود

عکس می‌بیند سد پر می‌شود

پس به معنی باغ باشد این نه آب

پس مشو عریان چو بلقیس از حباب

بار گوناگونست بر پشت خران

هین به یک چون این خران را تو مران

بر یکی خر بار لعل و گوهرست

بر یکی خر بار سنگ و مرمرست

بر همه جوها تو این حکمت مران

اندرین جو ماه بین عکسش مخوان

آب خضرست این نه آب دام و دد

هر چه اندر روی نماید حق بود

زین تگ جو ماه گوید من مهم

من نه عکسم هم‌حدیث و هم‌رهم

اندرین جو آنچ بر بالاست هست

خواه بالا خواه در وی دار دست

از دگر جوها مگیر این جوی را

ماه دان این پرتو مه‌روی را

این سخن پایان ندارد آن غریب

بس گریست از درد خواجه شد کئیب

بخش ۹۸ - توزیع کردن پای‌مرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره

واقعهٔ آن وام او مشهور شد

پای مرد از درد او رنجور شد

از پی توزیع گرد شهر گشت

از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت

هیچ ناورد از ره کدیه به دست

غیر صد دینار آن کدیه‌پرست

پای مرد آمد بدو دستش گرفت

شد بگور آن کریم بس شگفت

گفت چون توفیق یابد بنده‌ای

که کند مهمانی فرخنده‌ای

مال خود ایثار راه او کند

جاه خود ایثار جاه او کند

شکر او شکر خدا باشد یقین

چون به احسان کرد توفیقش قرین

ترک شکرش ترک شکر حق بود

حق او لا شک به حق ملحق بود

شکر می‌کن مر خدا را در نعم

نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم

رحمت مادر اگر چه از خداست

خدمت او هم فریضه‌ست و سزاست

زین سبب فرمود حق صلوا علیه

که محمد بود محتال الیه

در قیامت بنده را گوید خدا

هین چه کردی آنچ دادم من ترا

گوید ای رب شکر تو کردم به جان

چون ز تو بود اصل آن روزی و نان

گویدش حق نه نکردی شکر من

چون نکردی شکر آن اکرام‌فن

بر کریمی کرده‌ای ظلم و ستم

نه ز دست او رسیدت نعمتم

چون به گور آن ولی‌نعمت رسید

گشت گریان زار و آمد در نشید

گفت ای پشت و پناه هر نبیل

مرتجی و غوث ابناء السبیل

ای غم ارزاق ما بر خاطرت

ای چو رزق عام احسان و برت

ای فقیران را عشیره و والدین

در خراج و خرج و در ایفاء دین

ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر

داده و تحفه سوی دوران مطر

پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب

رونق هر قصر و گنج هر خراب

ای در ابرویت ندیده کس گره

ای چو میکائیل راد و رزق‌ده

ای دلت پیوسته با دریای غیب

ای به قاف مکرمت عنقای غیب

یاد ناورده که از مالم چه رفت

سقف قصد همتت هرگز نکفت

ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال

مر ترا چون نسل تو گشته عیال

نقد ما و جنس ما و رخت ما

نام ما و فخر ما و بخت ما

تو نمردی ناز و بخت ما بمرد

عیش ما و رزق مستوفی بمرد

واحد کالالف در رزم و کرم

صد چو حاتم گاه ایثار نعم

حاتم ار مرده به مرده می‌دهد

گردگان‌های شمرده می‌دهد

تو حیاتی می‌دهی در هر نفس

کز نفیسی می‌نگنجد در نفس

تو حیاتی می‌دهی بس پایدار

نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار

وارثی نا بوده یک خوی ترا

ای فلک سجده کنان کوی ترا

خلق را از گرگ غم لطفت شبان

چون کلیم الله شبان مهربان

گوسفندی از کلیم الله گریخت

پای موسی آبله شد نعل ریخت

در پی او تا به شب در جست و جو

وان رمه غایب شده از چشم او

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند

پس کلیم الله گرد از وی فشاند

کف همی‌مالید بر پشت و سرش

می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش

نیم ذره طیرگی و خشم نی

غیر مهر و رحم و آب چشم نی

گفت گیرم بر منت رحمی نبود

طبع تو بر خود چرا استم نمود

با ملایک گفت یزدان آن زمان

که نبوت را نمی‌زیبد فلان

مصطفی فرمود خود که هر نبی

کرد چوپانیش برنا یا صبی

بی‌شبانی کردن و آن امتحان

حق ندادش پیشوایی جهان

گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان

گفت من هم بوده‌ام دهری شبان

تا شود پیدا وقار و صبرشان

کردشان پیش از نبوت حق شبان

هر امیری کو شبانی بشر

آن‌چنان آرد که باشد متمر

حلم موسی‌وار اندر رعی خود

او به جا آرد به تدبیر و خرد

لاجرم حقش دهد چوپانیی

بر فراز چرخ مه روحانیی

آنچنان که انبیا را زین رعا

بر کشید و داد رعی اصفیا

خواجه باری تو درین چوپانیت

کردی آنچ کور گردد شانیت

دانم آنجا در مکافات ایزدت

سروری جاودانه بخشدت

بر امید کف چون دریای تو

بر وظیفه دادن و ایفای تو

وام کردم نه هزار از زر گزاف

تو کجایی تا شود این درد صاف

تو کجایی تا که خندان چون چمن

گویی بستان آن و ده چندان ز من

تو کجایی تا مرا خندان کنی

لطف و احسان چون خداوندان کنی

تو کجایی تا بری در مخزنم

تا کنی از وام و فاقه آمنم

من همی‌گویم بس و تو مفضلم

گفته کین هم گیر از بهر دلم

چون همی‌گنجد جهانی زیر طین

چون بگنجد آسمانی در زمین

حاش لله تو برونی زین جهان

هم به وقت زندگی هم این زمان

در هوای غیب مرغی می‌پرد

سایهٔ او بر زمینی می‌زند

جسم سایهٔ سایهٔ سایهٔ دلست

جسم کی اندر خور پایهٔ دلست

مرد خفته روح او چون آفتاب

در فلک تابان و تن در جامه خواب

جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف

تن تقلب می‌کند زیر لحاف

روح چون من امر ربی مختفیست

هر مثالی که بگویم منتفیست

ای عجب کو لعل شکربار تو

وان جوابات خوش و اسرار تو

ای عجب کو آن عقیق قندخا

آن کلید قفل مشکل‌های ما

ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار

آنک کردی عقل‌ها را بی‌قرار

چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو

کو و کو و کو و کو و کو و کو

کو همان‌جا که صفات رحمتست

قدرتست و نزهتست و فطنتست

کو همان‌جا که دل و اندیشه‌اش

دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش

کو همان‌جا که امید مرد و زن

می‌رود در وقت اندوه و حزن

کو همان‌جا که به وقت علتی

چشم پرد بر امید صحتی

آن طرف که بهر دفع زشتیی

باد جویی بهر کشت و کشتیی

آن طرف که دل اشارت می‌کند

چون زبان یا هو عبارت می‌کند

او مع‌الله است بی کو کو همی

کاش جولاهانه ماکو گفتمی

عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق

روح‌ها را می‌زند صد گونه برق

جزر و مدش بد به بحری در زبد

منتهی شد جزر و باقی ماند مد

نه هزارم وام و من بی دست‌رس

هست صد دینار ازین توزیع و بس

حق کشیدت ماندم در کش‌مکش

می‌روم نومید ای خاک تو خوش

همتی می‌دار در پر حسرتت

ای همایون روی و دست و همتت

آمدم بر چشمه و اصل عیون

یافتم در وی به جای آب خون

چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست

جوی آن جویست آب آن آب نیست

محسنان هستند کو آن مستطاب

اختران هستند کو آن آفتاب

تو شدی سوی خدا ای محترم

پس به سوی حق روم من نیز هم

مجمع و پای علم ماوی القرون

هست حق کل لدینا محضرون

نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر

در کف نقاش باشد محتصر

دم به دم در صفحهٔ اندیشه‌شان

ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان

خشم می‌آرد رضا را می‌برد

بخل می‌آرد سخا را می‌برد

نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو

هیچ خالی نیست زین اثبات و محو

کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز

کوزه از خود کی شود پهن و دراز

چوب در دست دروگر معتکف

ورنه چون گردد بریده و مؤتلف

جامه اندر دست خیاطی بود

ورنه از خود چون بدوزد یا درد

مشک با سقا بود ای منتهی

ورنه از خود چون شود پر یا تهی

هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی

پس بدانک در کف صنع ویی

چشم‌بند از چشم روزی کی رود

صنع از صانع چه سان شیدا شود

چشم‌داری تو به چشم خود نگر

منگر از چشم سفیهی بی‌خبر

گوش داری تو به گوش خود شنو

گوش گولان را چرا باشی گرو

بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن

هم برای عقل خود اندیشه کن

بخش ۹۹ - دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین

بود امیری را یکی اسپی گزین

در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین

او سواره گشت در موکب به گاه

ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه

چشم شه را فر و رنگ او ربود

تا به رجعت چشم شه با اسپ بود

بر هر آن عضوش که افکندی نظر

هر یکش خوشتر نمودی زان دگر

غیر چستی و گشی و روحنت

حق برو افکنده بد نادر صفت

پس تجسس کرد عقل پادشاه

کین چه باشد که زند بر عقل راه

چشم من پرست و سیرست و غنی

از دو صد خورشید دارد روشنی

ای رخ شاهان بر من بیذقی

نیم اسپم در رباید بی حقی

جادوی کردست جادو آفرین

جذبه باشد آن نه خاصیات این

فاتحه خواند و بسی لا حول کرد

فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد

زانک او را فاتحه خود می‌کشید

فاتحه در جر و دفع آمد وحید

گر نماید غیر هم تمویه اوست

ور رود غیر از نظر تنبیه اوست

پس یقین گشتش که جذبه زان سریست

کار حق هر لحظه نادر آوریست

اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا

می‌شود مسجود از مکر خدا

پیش کافر نیست بت را ثانیی

نیست بت را فر و نه روحانیی

چست آن جاذب نهان اندر نهان

در جهان تابیده از دیگر جهان

عقل محجوبست و جان هم زین کمین

من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین

چونک خوارمشه ز سیران باز گشت

با خواص ملک خود هم‌راز گشت

پس به سرهنگان بفرمود آن زمان

تا بیارند اسپ را زان خاندان

هم‌چو آتش در رسیدند آن گروه

هم‌چو پشمی گشت امیر هم‌چو کوه

جانش از درد و غبین تا لب رسید

جز عمادالملک زنهاری ندید

که عمادالملک بد پای علم

بهر هر مظلوم و هر مقتول غم

محترم‌تر خود نبد زو سروری

پیش سلطان بود چون پیغامبری

بی‌طمع بود او اصیل و پارسا

رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا

بس همایون‌رای و با تدبیر و راد

آزموده رای او در هر مراد

هم به بذل جان سخی و هم به مال

طالب خورشید غیب او چون هلال

در امیری او غریب و محتبس

در صفات فقر وخلت ملتبس

بوده هر محتاج را هم‌چون پدر

پیش سلطان شافع و دفع ضرر

مر بدان را ستر چون حلم خدا

خلق او بر عکس خلقان و جدا

بارها می‌شد به سوی کوه فرد

شاه با صد لابه او را دفع کرد

هر دم ار صد جرم را شافع شدی

چشم سلطان را ازو شرم آمدی

رفت او پیش عماد الملک راد

سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد

که حرم با هر چه دارم گو بگیر

تا بگیرد حاصلم را هر مغیر

این یکی اسپست جانم رهن اوست

گر برد مردم یقین ای خیردوست

گر برد این اسپ را از دست من

من یقین دانم نخواهم زیستن

چون خدا پیوستگیی داده است

بر سرم مال ای مسیحا زود دست

از زن و زر و عقارم صبر هست

این تکلف نیست نی تزویریست

اندرین گر می‌نداری باورم

امتحان کن امتحان گفت و قدم

آن عمادالملک گریان چشم‌مال

پیش سلطان در دوید آشفته‌حال

لب ببست و پیش سلطان ایستاد

راز گویان با خدا رب العباد

ایستاده راز سلطان می‌شنید

واندرون اندیشه‌اش این می‌تنید

کای خداگر آن جوان کژ رفت راه

که نشاید ساختن جز تو پناه

تو از آن خود بکن از وی مگیر

گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر

زانک محتاجند این خلقان همه

از گدایی گیر تا سلطان همه

با حضور آفتاب با کمال

رهنمایی جستن از شمع و ذبال

با حضور آفتاب خوش‌مساغ

روشنایی جستن از شمع و چراغ

بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما

کفر نعمت باشد و فعل هوا

لیک اغلب هوش‌ها در افتکار

هم‌چو خفاشند ظلمت دوستدار

در شب ار خفاش کرمی می‌خورد

کرم را خورشید جان می‌پرورد

در شب ار خفاش از کرمیست مست

کرم از خورشید جنبنده شدست

آفتابی که ضیا زو می‌زهد

دشمن خود را نواله می‌دهد

لیک شهبازی که او خفاش نیست

چشم بازش راست‌بین و روشنیست

گر به شب جوید چو خفاش او نمو

در ادب خورشید مالد گوش او

گویدش گیرم که آن خفاش لد

علتی دارد ترا باری چه شد

مالشت بدهم به زجر از اکتیاب

تا نتابی سر دگر از آفتاب

بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره

آنچنان که یوسف از زندانیی

با نیازی خاضعی سعدانیی

خواست یاری گفت چون بیرون روی

پیش شه گردد امورت مستوی

یاد من کن پیش تخت آن عزیز

تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز

کی دهد زندانیی در اقتناص

مرد زندانی دیگر را خلاص

اهل دنیا جملگان زندانیند

انتظار مرگ دار فانیند

جز مگر نادر یکی فردانیی

تن بزندان جان او کیوانیی

پس جزای آنک دید او را معین

ماند یوسف حبس در بضع سنین

یاد یوسف دیو از عقلش سترد

وز دلش دیو آن سخن از یاد برد

زین گنه کامد از آن نیکوخصال

ماند در زندان ز داور چند سال

که چه تقصیر آمد از خورشید داد

تا تو چون خفاش افتی در سواد

هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب

تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب

عام اگر خفاش طبعند و مجاز

یوسفا داری تو آخر چشم باز

گر خفاشی رفت در کور و کبود

باز سلطان دیده را باری چه بود

پس ادب کردش بدین جرم اوستاد

که مساز از چوب پوسیده عماد

لیک یوسف را به خود مشغول کرد

تا نیاید در دلش زان حبس درد

آن‌چنانش انس و مستی داد حق

که نه زندان ماند پیشش نه غسق

نیست زندانی وحش‌تر از رحم

ناخوش و تاریک و پرخون و وخم

چون گشادت حق دریچه سوی خویش

در رحم هر دم فزاید تنت بیش

اندر آن زندان ز ذوق بی‌قیاس

خوش شکفت از غرس جسم تو حواس

زان رحم بیرون شدن بر تو درشت

می‌گریزی از زهارش سوی پشت

راه لذت از درون دان نه از برون

ابلهی دان جستن قصر و حصون

آن یکی در کنج مسجد مست و شاد

وآن دگر در باغ ترش و بی‌مراد

قصر چیزی نیست ویران کن بدن

گنج در ویرانیست ای میر من

این نمی‌بینی که در بزم شراب

مست آنگه خوش شود کو شد خراب

گرچه پر نقش است خانه بر کنش

گنج جو و از گنج آبادان کنش

خانهٔ پر نقش تصویر و خیال

وین صور چون پرده بر گنج وصال

پرتو گنجست و تابش‌های زر

که درین سینه همی‌جوشد صور

هم ز لطف و عکس آب با شرف

پرده شد بر روی آب اجزای کف

هم ز لطف و جوش جان با ثمن

پرده‌ای بر روی جان شد شخص تن

پس مثل بشنو که در افواه خاست

که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست

زین حجاب این تشنگان کف‌پرست

ز آب صافی اوفتاده دوردست

آفتابا با چو تو قبله و امام

شب‌پرستی و خفاشی می‌کنیم

سوی خود کن این خفاشان را مطار

زین خفاشیشان بخر ای مستجار

این جوان زین جرم ضالست و مغیر

که بمن آمد ولی او را مگیر

در عماد الملک این اندیشه‌ها

گشته جوشان چون اسد در بیشه‌ها

ایستاده پیش سلطان ظاهرش

در ریاض غیب جان طایرش

چون ملایک او به اقلیم الست

هر دمی می‌شد به شرب تازه مست

اندرون سور و برون چون پر غمی

در تن هم‌چون لحد خوش عالمی

او درین حیرت بد و در انتظار

تا چه پیدا آید از غیب و سرار

اسپ را اندر کشیدند آن زمان

پیش خوارمشاه سرهنگان کشان

الحق اندر زیر این چرخ کبود

آن‌چنان کره به قد و تگ نبود

می‌ربودی رنگ او هر دیده را

مرحب آن از برق و مه زاییده را

هم‌چو مه هم‌چون عطارد تیزرو

گوییی صرصر علف بودش نه جو

ماه عرصهٔ آسمان را در شبی

می‌برد اندر مسیر و مذهبی

چون به یک شب مه برید ابراج را

از چه منکر می‌شوی معراج را

صد چو ماهست آن عجب در یتیم

که به یک ایماء او شد مه دو نیم

آن عجب کو در شکاف مه نمود

هم به قدر ضعف حس خلق بود

کار و بار انبیا و مرسلون

هست از افلاک و اخترها برون

تو برون رو هم ز افلاک و دوار

وانگهان نظاره کن آن کار و بار

در میان بیضه‌ای چون فرخ‌ها

نشنوی تسبیح مرغان هوا

معجزات این‌جا نخواهد شرح گشت

ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت

آفتاب لطف حق بر هر چه تافت

از سگ و از اسپ فر کهف یافت

تاب لطفش را تو یکسان هم مدان

سنگ را و لعل را داد او نشان

لعل را زان هست گنج مقتبس

سنگ را گرمی و تابانی و بس

آنک بر دیوار افتد آفتاب

آن‌چنان نبود کز آب و اضطراب

چون دمی حیران شد از وی شاه فرد

روی خود سوی عماد الملک کرد

کای اچی بس خوب اسپی نیست این

از بهشتست این مگر نه از زمین

پس عماد الملک گفتش ای خدیو

چون فرشته گردد از میل تو دیو

در نظر آنچ آوری گردید نیک

بس گش و رعناست این مرکب ولیک

هست ناقص آن سر اندر پیکرش

چون سر گاوست گویی آن سرش

در دل خوارمشه این دم کار کرد

اسپ را در منظر شه خوار کرد

چون غرض دلاله گشت و واصفی

از سه گز کرباس یابی یوسفی

چونک هنگام فراق جان شود

دیو دلال در ایمان شود

پس فروشد ابله ایمان را شتاب

اندر آن تنگی به یک ابریق آب

وان خیالی باشد و ابریق نی

قصد آن دلال جز تخریق نی

این زمان که تو صحیح و فربهی

صدق را بهر خیالی می‌دهی

می‌فروشی هر زمانی در کان

هم‌چو طفلی می‌ستانی گردگان

پس در آن رنجوری روز اجل

نیست نادر گر بود اینت عمل

در خیالت صورتی جوشیده‌ای

هم‌چو جوزی وقت دق پوسیده‌ای

هست از آغاز چون بدر آن خیال

لیک آخر می‌شود هم‌چون هلال

گر تو اول بنگری چون آخرش

فارغ آیی از فریب فاترش

جوز پوسیده‌ست دنیا ای امین

امتحانش کم کن از دورش ببین

شاه دید آن اسپ را با چشم حال

وآن عمادالملک با چشم مل

چشم شه دو گز همی دید از لغز

چشم آن پایان‌نگر پنجاه گز

آن چه سرمه‌ست آنک یزدان می‌کشد

کز پس صد پرده بیند جان رشد

چشم مهتر چون به آخر بود جفت

پس بدان دیده جهان را جیفه گفت

زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ

پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ

چشم خود بگذاشت و چشم او گزید

هوش خود بگذاشت و قول او شنید

این بهانه بود و آن دیان فرد

از نیاز آن در دل شه سرد کرد

در ببست از حسن او پیش بصر

آن سخن بد در میان چون بانگ در

پرده کرد آن نکته را بر چشم شه

که از آن پرده نماید مه سیه

پاک بنایی که بر سازد حصون

در جهان غیب از گفت و فسون

بانگ در دان گفت را از قصر راز

تا که بانگ وا شدست این یا فراز

بانگ در محسوس و در از حس برون

تبصرون این بانگ و در لا تبصرون

چنگ حکمت چونک خوش‌آواز شد

تا چه در از روض جنت باز شد

بانگ گفت بد چو دروا می‌شود

از سقر تا خود چه در وا می‌شود

بانگ در بشنو چو دوری از درش

ای خنک او را که وا شد منظرش

چون تو می‌بینی که نیکی می‌کنی

بر حیات و راحتی بر می‌زنی

چونک تقصیر و فسادی می‌رود

آن حیات و ذوق پنهان می‌شود

دید خود مگذار از دید خسان

که به مردارت کشند این کرکسان

چشم چون نرگس فروبندی که چی

هین عصاام کش که کورم ای اچی

وان عصاکش که گزیدی در سفر

خود ببینی باشد از تو کورتر

دست کورانه به حبل الله زن

جز بر امر و نهی یزدانی متن

چیست حبل‌الله رها کردن هوا

کین هوا شد صرصری مر عاد را

خلق در زندان نشسته از هواست

مرغ را پرها ببسته از هواست

ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست

رفته از مستوریان شرم از هواست

خشم شحنه شعلهٔ نار از هواست

چارمیخ و هیبت دار از هواست

شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین

شحنهٔ احکام جان را هم ببین

روح را در غیب خود اشکنجه‌هاست

لیک تا نجهی شکنجه در خفاست

چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار

زانک ضد از ضد گردد آشکار

آنک در چه زاد و در آب سیاه

او چه داند لطف دشت و رنج چاه

چون رها کردی هوا از بیم حق

در رسد سغراق از تسنیم حق

لا تطرق فی هواک سل سبیل

من جناب الله نحو السلسبیل

لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش

ان ظل العرش اولی من عریش

گفت سلطان اسپ را وا پس برید

زودتر زین مظلمه بازم خرید

با دل خود شه نفرمود این قدر

شیر را مفریب زین راس البقر

پای گاو اندر میان آری ز داو

رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو

بس مناسب صنعتست این شهره زاو

کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو

زاو ابدان را مناسب ساخته

قصرهای منتقل پرداخته

در میان قصرها تخریج‌ها

از سوی این سوی آن صهریج‌ها

وز درونشان عالمی بی‌منتها

در میان خرگهی چندین فضا

گه چو کابوسی نماید ماه را

گه نماید روضه قعر چاه را

قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال

دم به دم چون می‌کند سحر حلال

زین سبب درخواست از حق مصطفی

زشت را هم زشت و حق را حق‌نما

تا به آخر چون بگردانی ورق

از پشیمانی نه افتم در قلق

مکر که کرد آن عماد الملک فرد

مالک الملکش بدان ارشاد کرد

مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست

قلب بین اصبعین کبریاست

آنک سازد در دلت مکر و قیاس

آتشی داند زدن اندر پلاس

بخش ۱۰۱ - رجوع کردن به قصهٔ آن پای‌مرد و آن غریب وام‌دار و بازگشتن ایشان از سر گور خواجه و خواب دیدن پای‌مرد خواجه را الی آخره

بی‌نهایت آمد این خوش سرگذشت

چون غریب از گور خواجه باز گشت

پای مردش سوی خانهٔ خویش برد

مهر صد دینار را فا او سپرد

لوتش آورد و حکایت‌هاش گفت

کز امید اندر دلش صد گل شکفت

آنچ بعد العسر یسر او دیده بود

با غریب از قصهٔ آن لب گشود

نیم‌شب بگذشت و افسانه کنان

خوابشان انداخت تا مرعای جان

دید پامرد آن همایون خواجه را

اندر آن شب خواب بر صدر سرا

خواجه گفت ای پای‌مرد با نمک

آنچ گفتی من شنیدم یک به یک

لیک پاسخ دادنم فرمان نبود

بی‌اشارت لب نیارستم گشود

ما چو واقف گشته‌ایم از چون و چند

مهر با لب‌های ما بنهاده‌اند

تا نگردد رازهای غیب فاش

تا نگردد منهدم عیش و معاش

تا ندرد پردهٔ غفلت تمام

تا نماند دیگ محنت نیم‌خام

ما همه گوشیم کر شد نقش گوش

ما همه نطقیم لیکن لب خموش

هر چه ما دادیم دیدیم این زمان

این جهان پرده‌ست و عینست آن جهان

روز کشتن روز پنهان کردنست

تخم در خاکی پریشان کردنست

وقت بدرودن گه منجل زدن

روز پاداش آمد و پیدا شدن

بخش ۱۰۲ - گفتن خواجه در خواب به آن پای‌مرد وجوه وام آن دوست را کی آمده بود و نشان دادن جای دفن آن سیم و پیغام کردن به وارثان کی البته آن را بسیار نبینند وهیچ باز نگیرند و اگر چه او هیچ از آن قبول نکند یا بعضی را قبول نکند هم آنجا بگذارند تا هر آنک خواهد برگیرد کی من با خدا نذرها کردم کی از آن سیم به من و به متعلقان من حبه‌ای باز نگردد الی آخره

بشنو اکنون داد مهمان جدید

من همی دیدم که او خواهد رسید

من شنوده بودم از وامش خبر

بسته بهر او دو سه پاره گهر

که وفای وام او هستند و بیش

تا که ضیفم را نگردد سینه ریش

وام دارد از ذهب او نه هزار

وام را از بعض این گو بر گزار

فضله ماند زین بسی گو خرج کن

در دعایی گو مرا هم درج کن

خواستم تا آن به دست خود دهم

در فلان دفتر نوشتست این قسم

خود اجل مهلت ندادم تا که من

خفیه بسپارم بدو در عدن

لعل و یاقوتست بهر وام او

در خنوری و نبشته نام او

در فلان طاقیش مدفون کرده‌ام

من غم آن یار پیشین خورده‌ام

قیمت آن را نداند جز ملوک

فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک

در بیوع آن کن تو از خوف غرار

که رسول آموخت سه روز اختیار

از کساد آن مترس و در میفت

که رواج آن نخواهد هیچ خفت

وارثانم را سلام من بگو

وین وصیت را بگو هم مو به مو

تا ز بسیاری آن زر نشکهند

بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند

ور بگوید او نخواهم این فره

گو بگیر و هر که را خواهی بده

زانچ دادم باز نستانم نقیر

سوی پستان باز ناید هیچ شیر

گشته باشد هم‌چو سگ قی را اکول

مسترد نحله بر قول رسول

ور ببندد در نباید آن زرش

تا بریزند آن عطا را بر درش

هر که آنجا بگذرد زر می‌برد

نیست هدیهٔ مخلصان را مسترد

بهر او بنهاده‌ام آن از دو سال

کرده‌ام من نذرها با ذوالجلال

ور روا دارند چیزی زان ستد

بیست چندان خو زیانشان اوفتد

گر روانم را پژولانند زود

صد در محنت بریشان بر گشود

از خدا اومید دارم من لبق

که رساند حق را در مستحق

دو قضیهٔ دیگر او را شرح داد

لب به ذکر آن نخواهم بر گشاد

تا بماند دو قضیه سر و راز

هم نگردد مثنوی چندین دراز

برجهید از خواب انگشتک‌زنان

گه غزل‌گویان و گه نوحه‌کنان

گفت مهمان در چه سوداهاستی

پای‌مردا مست و خوش بر خاستی

تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا

که نمی‌گنجی تو در شهر و فلا

خواب دیده پیل تو هندوستان

که رمیدستی ز حلقهٔ دوستان

گفت سوداناک خوابی دیده‌ام

در دل خود آفتابی دیده‌ام

خواب دیدم خواجهٔ بیدار را

آن سپرده جان پی دیدار را

خواب دیدم خواجهٔ معطی المنی

واحد کالالف ان امر عنی

مست و بی‌خود این چنین بر می‌شمرد

تا که مستی عقل و هوشش را ببرد

در میان خانه افتاد او دراز

خلق انبه گرد او آمد فراز

با خود آمد گفت ای بحر خوشی

ای نهاده هوش‌ها در بیهشی

خواب در بنهاده‌ای بیداریی

بسته‌ای در بی‌دلی دلداریی

توانگری پنهان کنی در ذل فقر

طوق دولت بسته اندر غل فقر

ضد اندر ضد پنهان مندرج

آتش اندر آب سوزان مندرج

روضه اندر آتش نمرود درج

دخل‌ها رویان شده از بذل و خرج

تا بگفته مصطفی شاه نجاح

السماح یا اولی النعمی رباح

ما نقص مال من الصدقات قط

انما الخیرات نعم المرتبط

جوشش و افزونی زر در زکات

عصمت از فحشا و منکر در صلات

آن زکاتت کیسه‌ات را پاسبان

وآن صلاتت هم ز گرگانت شبان

میوهٔ شیرین نهان در شاخ و برگ

زندگی جاودان در زیر مرگ

زبل گشته قوت خاک از شیوه‌ای

زان غذا زاده زمین را میوه‌ای

درعدم پنهان شده موجودیی

در سرشت ساجدی مسجودیی

آهن و سنگ از برونش مظلمی

اندرون نوری و شمع عالمی

درج در خوفی هزاران آمنی

در سواد چشم چندان روشنی

اندرون گاو تن شه‌زاده‌ای

گنج در ویرانه‌ای بنهاده‌ای

تا خری پیری گریزد زان نفیس

گاو بیند شاه نی یعنی بلیس

بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید

بود شاهی شاه را بد سه پسر

هر سه صاحب‌فطنت و صاحب‌نظر

هر یکی از دیگری استوده‌تر

در سخا و در وغا و کر و فر

پیش شه شه‌زادگان استاده جمع

قرة العینان شه هم‌چون سه شمع

از ره پنهان ز عینین پسر

می‌کشید آبی نخیل آن پدر

تا ز فرزند آب این چشمه شتاب

می‌رود سوی ریاض مام و باب

تازه می‌باشد ریاض والدین

گشته جاری عینشان زین هر دو عین

چون شود چشمه ز بیماری علیل

خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل

خشکی نخلش همی‌گوید پدید

که ز فرزندان شجر نم می‌کشید

ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین

متصل با جانتان یا غافلین

ای کشیده ز آسمان و از زمین

مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین

عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد

کانچ بگرفتی همی‌باید گزارد

جز نفخت کان ز وهاب آمدست

روح را باش آن دگرها بیهدست

بیهده نسبت به جان می‌گویمش

نی بنسبت با صنیع محکمش

بخش ۱۰۴ - بیان استمداد عارف از سرچشمهٔ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمه‌های آبهای بی‌وفا کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون بر مددهای آن چشمه‌ها اعتماد کند در طلب چشمهٔ باقی دایم سست شود کاری ز درون جان تو می‌باید کز عاریه‌ها ترا دری نگشاید یک چشمهٔ آب از درون خانه به زان جویی که آن ز بیرون آید

حبذا کاریز اصل چیزها

فارغت آرد ازین کاریزها

تو ز صد ینبوع شربت می‌کشی

هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی

چون بجوشید از درون چشمهٔ سنی

ز استراق چشمه‌ها گردی غنی

قرةالعینت چو ز آب و گل بود

راتبهٔ این قره درد دل بود

قلعه را چون آب آید از برون

در زمان امن باشد بر فزون

چونک دشمن گرد آن حلقه کند

تا که اندر خونشان غرقه کند

آب بیرون را ببرند آن سپاه

تا نباشد قلعه را زانها پناه

آن زمان یک چاه شوری از درون

به ز صد جیحون شیرین از برون

قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ

هم‌چو دی آید به قطع شاخ و برگ

در جهان نبود مددشان از بهار

جز مگر در جان بهار روی یار

زان لقب شد خاک را دار الغرور

کو کشد پا را سپس یوم العبور

پیش از آن بر راست و بر چپ می‌دوید

که بچینم درد تو چیزی نچید

او بگفتی مر ترا وقت غمان

دور از تو رنج و ده که در میان

چون سپاه رنج آمد بست دم

خود نمی‌گوید ترا من دیده‌ام

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

که ترا در رزم آرد با حیل

که ترا یاری دهم من با توم

در خطرها پیش تو من می‌دوم

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

مخلص تو باشم اندر وقت تنگ

جان فدای تو کنم در انتعاش

رستمی شیری هلا مردانه باش

سوی کفرش آورد زین عشوه‌ها

آن جوال خدعه و مکر و دها

چون قدم بنهاد در خندق فتاد

او به قاهاقاه خنده لب گشاد

هی بیا من طمعها دارم ز تو

گویدش رو رو که بیزارم ز تو

تو نترسیدی ز عدل کردگار

من همی‌ترسم دو دست از من بدار

گفت حق خود او جدا شد از بهی

تو بدین تزویرها هم کی رهی

فاعل و مفعول در روز شمار

روسیاهند و حریف سنگسار

ره‌زده و ره‌زن یقین در حکم و داد

در چه بعدند و در بئس المهاد

گول را و غول را کو را فریفت

از خلاص و فوز می‌باید شکیفت

هم خر و خرگیر اینجا در گلند

غافلند این‌جا و آن‌جا آفلند

جز کسانی را که وا گردند از آن

در بهار فضل آیند از خزان

توبه آرند و خدا توبه‌پذیر

امر او گیرند و او نعم الامیر

چون بر آرند از پشیمانی حنین

عرش لرزد از انین المذنبین

آن‌چنان لرزد که مادر بر ولد

دستشان گیرد به بالا می‌کشد

کای خداتان وا خریده از غرور

نک ریاض فضل و نک رب غفور

بعد ازینتان برگ و رزق جاودان

از هوای حق بود نه از ناودان

چونک دریا بر وسایط رشک کرد

تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد

بخش ۱۰۵ - روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره

عزم ره کردند آن هر سه پسر

سوی املاک پدر رسم سفر

در طواف شهرها و قلعه‌هاش

از پی تدبیر دیوان و معاش

دست‌بوس شاه کردند و وداع

پس بدیشان گفت آن شاه مطاع

هر کجاتان دل کشد عازم شوید

فی امان الله دست افشان روید

غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا

تنگ آرد بر کله‌داران قبا

الله الله زان دز ذات الصور

دور باشید و بترسید از خطر

رو و پشت برجهاش و سقف و پست

جمله تمثال و نگار و صورتست

هم‌چو آن حجرهٔ زلیخا پر صور

تا کند یوسف بناکامش نظر

چونک یوسف سوی او می‌ننگرید

خانه را پر نقش خود کرد آن مکید

تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار

روی او را بیند او بی‌اختیار

بهر دیده‌روشنان یزدان فرد

شش جهت را مظهر آیات کرد

تا بهر حیوان و نامی که نگزند

از ریاض حسن ربانی چرند

بهر این فرمود با آن اسپه او

حیث ولیتم فثم وجهه

از قدح‌گر در عطش آبی خورید

در درون آب حق را ناظرید

آنک عاشق نیست او در آب در

صورت صورت خود بیند ای صاحب‌بصر

صورت عاشق چو فانی شد درو

پس در آب اکنون کرا بیند بگو

حسن حق بینند اندر روی حور

هم‌چو مه در آب از صنع غیور

غیرتش بر عاشقی و صادقیست

غیرتش بر دیو و بر استور نیست

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد

جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

اسلم الشیطان آنجا شد پدید

که یزیدی شد ز فضلش بایزید

این سخن پایان ندارد ای گروه

هین نگه دارید زان قلعه وجوه

هین مبادا که هوستان ره زند

که فتید اندر شقاوت تا ابد

از خطر پرهیز آمد مفترض

بشنوید از من حدیث بی‌غرض

در فرج جویی خرد سر تیز به

از کمین‌گاه بلا پرهیز به

گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر

ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر

خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان

خود نمی‌افتاد آن سو میلشان

کان نبد معروف بس مهجور بود

از قلاع و از مناهج دور بود

چون بکرد آن منع دلشان زان مقال

در هوس افتاد و در کوی خیال

رغبتی زین منع در دلشان برست

که بباید سر آن را باز جست

کیست کز ممنوع گردد ممتنع

چونک الانسان حریص ما منع

نهی بر اهل تقی تبغیض شد

نهی بر اهل هوا تحریض شد

پس ازین یغوی به قوما کثیر

هم ازین یهدی به قلبا خبیر

کی رمد از نی حمام آشنا

بل رمد زان نی حمامات هوا

پس بگفتندش که خدمتها کنیم

بر سمعنا و اطعناها تنیم

رو نگردانیم از فرمان تو

کفر باشد غفلت از احسان تو

لیک استثنا و تسبیح خدا

ز اعتماد خود بد از ایشان جدا

ذکر استثنا و حزم ملتوی

گفته شد در ابتدای مثنوی

صد کتاب ار هست جز یک باب نیست

صد جهت را قصد جز محراب نیست

این طرق را مخلصی یک خانه است

این هزاران سنبل از یک دانه است

گونه‌گونه خوردنیها صد هزار

جمله یک چیزست اندر اعتبار

از یکی چون سیر گشتی تو تمام

سرد شد اندر دلت پنجه طعام

در مجاعت پس تو احول دیده‌ای

که یکی را صد هزاران دیده‌ای

گفته بودیم از سقام آن کنیز

وز طبیبان و قصور فهم نیز

کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار

غافل و بی‌بهره بودند از سوار

کامشان پر زخم از قرع لگام

سمشان مجروح از تحویل گام

ناشده واقف که نک بر پشت ما

رایض و چستیست استادی‌نما

نیست سرگردانی ما زین لگام

جز ز تصریف سوار دوست‌کام

ما پی گل سوی بستان‌ها شده

گل نموده آن و آن خاری بده

هیچ‌شان این نی که گویند از خرد

بر گلوی ما کی می‌کوبد لگد

آن طبیبان آن‌چنان بندهٔ سبب

گشته‌اند از مکر یزدان محتجب

گر ببندی در صطبلی گاو نر

باز یابی در مقام گاو خر

از خری باشد تغافل خفته‌وار

که نجویی تا کیست آن خفیه کار

خود نگفته این مبدل تا کیست

نیست پیدا او مگر افلاکیست

تیر سوی راست پرانیده‌ای

سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای

سوی آهویی به صیدی تاختی

خویش را تو صید خوکی ساختی

در پی سودی دویده بهر کبس

نارسیده سود افتاده به حبس

چاهها کنده برای دیگران

خویش را دیده فتاده اندر آن

در سبب چون بی‌مرادت کرد رب

پس چرا بدظن نگردی در سبب

بس کسی از مکسبی خاقان شده

دیگری زان مکسبه عریان شده

بس کس از عقد زنان قارون شده

بس کس از عقد زنان مدیون شده

پس سبب گردان چو دم خر بود

تکیه بر وی کم کنی بهتر بود

ور سبب گیری نگیری هم دلیر

که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر

سر استثناست این حزم و حذر

زانک خر را بز نماید این قدر

آنک چشمش بست گرچه گربزست

ز احولی اندر دو چشمش خربزست

چون مقلب حق بود ابصار را

که بگرداند دل و افکار را

چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف

دام را تو دانه‌ای بینی ظریف

این تفسطط نیست تقلیب خداست

می‌نماید که حقیقتها کجاست

آنک انکار حقایق می‌کند

جملگی او بر خیالی می‌تند

او نمی‌گوید که حسبان خیال

هم خیالی باشدت چشمی به مال

بخش ۱۰۶ - رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

این سخن پایان ندارد آن فریق

بر گرفتند از پی آن دز طریق

بر درخت گندم منهی زدند

از طویلهٔ مخلصان بیرون شدند

چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر

سوی آن قلعه بر آوردند سر

بر ستیز قول شاه مجتبی

تا به قلعهٔ صبرسوز هش‌ربا

آمدند از رغم عقل پندتوز

در شب تاریک بر گشته ز روز

اندر آن قلعهٔ خوش ذات الصور

پنج در در بحر و پنجی سوی بر

پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو

پنج از آن چون حس باطن رازجو

زان هزاران صورت و نقش و نگار

می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار

زین قدح‌های صور کم‌باش مست

تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست

باده در جامست لیک از جام نیست

سوی باده‌بخش بگشا پهن فم

چون رسد باده نیاید جام کم

آدما معنی دلبندم بجوی

ترک قشر و صورت گندم بگوی

چونک ریگی آرد شد بهر خلیل

دانک معزولست گندم ای نبیل

صورت از بی‌صورت آید در وجود

هم‌چنانک از آتشی زادست دود

کمترین عیب مصور در خصال

چون پیاپی بینیش آید ملال

حیرت محض آردت بی‌صورتی

زاده صد گون آلت از بی‌آلتی

بی ز دستی دست‌ها بافد همی

جان جان سازد مصور آدمی

آنچنان که اندر دل از هجر و وصال

می‌شود بافیده گوناگون خیال

هیچ ماند این مؤثر با اثر

هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر

نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست

دست خایند از ضرر کش نیست دست

این مثل نالایقست ای مستدل

حیلهٔ تفهیم را جهد المقل

صنع بی‌صورت بکارد صورتی

تن بروید با حواس و آلتی

تا چه صورت باشد آن بر وفق خود

اندر آرد جسم را در نیک و بد

صورت نعمت بود شاکر شود

صورت مهلت بود صابر شود

صورت رحمی بود بالان شود

صورت زخمی بود نالان شود

صورت شهری بود گیرد سفر

صورت تیری بود گیرد سپر

صورت خوبان بود عشرت کند

صورت غیبی بود خلوت کند

صورت محتاجی آرد سوی کسب

صورت بازو وری آرد به غصب

این ز حد و اندازه‌ها باشد برون

داعی فعل از خیال گونه‌گون

بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها

جمله ظل صورت اندیشه‌ها

بر لب بام ایستاده قوم خوش

هر یکی را بر زمین بین سایه‌اش

صورت فکرست بر بام مشید

وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید

فعل بر ارکان و فکرت مکتتم

لیک در تاثیر و وصلت دو به هم

آن صور در بزم کز جام خوشیست

فایدهٔ او بی‌خودی و بیهشیست

صورت مرد و زن و لعب و جماع

فایده‌ش بی‌هوشی وقت وقاع

صورت نان و نمک کان نعمتست

فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست

در مصاف آن صورت تیغ و سپر

فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر

مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی

چون به دانش متصل شد گشت طی

این صور چون بندهٔ بی‌صورتند

پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند

این صور دارد ز بی‌صورت وجود

چیست پس بر موجد خویشش جحود

خود ازو یابد ظهور انکار او

نیست غیر عکس خود این کار او

صورت دیوار و سقف هر مکان

سایهٔ اندیشهٔ معمار دان

گرچه خود اندر محل افتکار

نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار

فاعل مطلق یقین بی‌صورتست

صورت اندر دست او چون آلتست

گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم

مر صور را رو نماید از کرم

تا مدد گیرد ازو هر صورتی

از کمال و از جمال و قدرتی

باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو

آمدند از بهر کد در رنگ و بو

صورتی از صورت دیگر کمال

گر بجوید باشد آن عین ضلال

پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر

احتیاج خود به محتاجی دگر

چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو

ظن مبر صورت به تشبیهش مجو

در تضرع جوی و در افنای خویش

کز تفکر جز صور ناید به پیش

ور ز غیر صورتت نبود فره

صورتی کان بی‌تو زاید در تو به

صورت شهری که آنجا می‌روی

ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی

پس به معنی می‌روی تا لامکان

که خوشی غیر مکانست و زمان

صورت یاری که سوی او شوی

از برای مونسی‌اش می‌روی

پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی

گرچه زان مقصود غافل آمدی

پس حقیقت حق بود معبود کل

کز پی ذوقست سیران سبل

لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند

گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند

لیک آن سر پیش این ضالان گم

می‌دهد داد سری از راه دم

آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم

قوم دیگر پا و سر کردند گم

چونک گم شد جمله جمله یافتند

از کم آمد سوی کل بشتافتند

بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست

این سخن پایان ندارد آن گروه

صورتی دیدند با حسن و شکوه

خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق

لیک زین رفتند در بحر عمیق

زانک افیونشان درین کاسه رسید

کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید

کرد فعل خویش قلعهٔ هش‌ربا

هر سه را انداخت در چاه بلا

تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان

الامان و الامان ای بی‌امان

قرنها را صورت سنگین بسوخت

آتشی در دین و دلشان بر فروخت

چونک روحانی بود خود چون بود

فتنه‌اش هر لحظه دیگرگون بود

عشق صورت در دل شه‌زادگان

چون خلش می‌کرد مانند سنان

اشک می‌بارید هر یک هم‌چو میغ

دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ

ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید

چندمان سوگند داد آن بی‌ندید

انبیا را حق بسیارست از آن

که خبر کردند از پایانمان

کاینچ می‌کاری نروید جز که خار

وین طرف پری نیابی زو مطار

تخم از من بر که تا ریعی دهد

با پر من پر که تیر آن سو جهد

تو ندانی واجبی آن و هست

هم تو گویی آخر آن واجب بدست

او توست اما نه این تو آن توست

که در آخر واقف بیرون‌شوست

توی آخر سوی توی اولت

آمدست از بهر تنبیه و صلت

توی تو در دیگری آمد دفین

من غلام مرد خودبینی چنین

آنچ در آیینه می‌بیند جوان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن

ز امر شاه خویش بیرون آمدیم

با عنایات پدر یاغی شدیم

سهل دانستیم قول شاه را

وان عنایت‌های بی اشباه را

نک در افتادیم در خندق همه

کشته و خستهٔ بلا بی ملحمه

تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش

بودمان تا این بلا آمد به پیش

بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق

آنچنان که خویش را بیمار دق

علت پنهان کنون شد آشکار

بعد از آنک بند گشتیم و شکار

سایهٔ رهبر بهست از ذکر حق

یک قناعت به که صد لوت و طبق

چشم بینا بهتر از سیصد عصا

چشم بشناسد گهر را از حصا

در تفحص آمدند از اندهان

صورت کی بود عجب این در جهان

بعد بسیاری تفحص در مسیر

کشف کرد آن راز را شیخی بصیر

نه از طریق گوش بل از وحی هوش

رازها بد پیش او بی روی‌پوش

گفت نقش رشک پروینست این

صورت شه‌زادهٔ چینست این

هم‌چو جان و چون جنین پنهانست او

در مکتم پرده و ایوانست او

سوی او نه مرد ره دارد نه زن

شاه پنهان کرد او را از فتن

غیرتی دارد ملک بر نام او

که نپرد مرغ هم بر بام او

وای آن دل کش چنین سودا فتاد

هیچ کس را این چنین سودا مباد

این سزای آنک تخم جهل کاشت

وآن نصیحت را کساد و سهل داشت

اعتمادی کرد بر تدبیر خویش

که برم من کار خود با عقل پیش

نیم ذره زان عنایت به بود

که ز تدبیر خرد سیصد رصد

ترک مکر خویشتن گیر ای امیر

پا بکش پیش عنایت خوش بمیر

این به قدر حیلهٔ معدود نیست

زین حیل تا تو نمیری سود نیست

بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره

در بخارا خوی آن خواجیم اجل

بود با خواهندگان حسن عمل

داد بسیار و عطای بی‌شمار

تا به شب بودی ز جودش زر نثار

زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود

تا وجودش بود می‌افشاند جود

هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز

آنچ گیرند از ضیا بدهند باز

خاک را زربخش کی بود آفتاب

زر ازو در کان و گنج اندر خراب

هر صباحی یک گره را راتبه

تا نماند امتی زو خایبه

مبتلایان را بدی روزی عطا

روز دیگر بیوگان را آن سخا

روز دیگر بر علویان مقل

با فقیهان فقیر مشتغل

روز دیگر بر تهی‌دستان عام

روز دیگر بر گرفتاران وام

شرط او آن بود که کس با زبان

زر نخواهد هیچ نگشاید لبان

لیک خامش بر حوالی رهش

ایستاده مفلسان دیواروش

هر که کردی ناگهان با لب سؤال

زو نبردی زین گنه یک حبه مال

من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش

خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش

نادرا روزی یکی پیری بگفت

ده زکاتم که منم با جوع جفت

منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت

مانده خلق از جد پیر اندر شگفت

گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر

پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر

کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع

کان جهان با این جهان گیری به جمع

خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را

پیر تنها برد آن توفیر را

غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو

نیم حبه زر ندید و نه تسو

نوبت روز فقیهان ناگهان

یک فقیه از حرص آمد در فغان

کرد زاری‌ها بسی چاره نبود

گفت هر نوعی نبودش هیچ سود

روز دیگر با رگو پیچید پا

ناکس اندر صف قوم مبتلا

تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست

تا گمان آید که او اشکسته‌پاست

دیدش و بشناختش چیزی نداد

روز دیگر رو بپوشید از لباد

هم بدانستش ندادش آن عزیز

از گناه و جرم گفتن هیچ چیز

چونک عاجز شد ز صد گونه مکید

چون زنان او چادری بر سر کشید

در میان بیوگان رفت و نشست

سر فرو افکند و پنهان کرد دست

هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای

در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای

رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه

که بپیچم در نمد نه پیش راه

هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر

تا کند صدر جهان اینجا گذر

بوک بیند مرده پندار به ظن

زر در اندازد پی وجه کفن

هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو

هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو

در نمد پیچید و بر راهش نهاد

معبر صدر جهان آنجا فتاد

زر در اندازید بر روی نمد

دست بیرون کرد از تعجیل خود

تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله

تا نهان نکند ازو آن ده‌دله

مرده از زیر نمد بر کرد دست

سر برون آمد پی دستش ز پست

گفت با صدر جهان چون بستدم

ای ببسته بر من ابواب کرم

گفت لیکن تا نمردی ای عنود

از جناب من نبردی هیچ جود

سر موتوا قبل موت این بود

کز پس مردن غنیمت‌ها رسد

غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

در نگیرد با خدای ای حیله‌گر

یک عنایت به ز صد گون اجتهاد

جهد را خوفست از صد گون فساد

وآن عنایت هست موقوف ممات

تجربه کردند این ره را ثقات

بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست

بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست

آن زمرد باشد این افعی پیر

بی زمرد کی شود افعی ضریر

بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانه‌ای خفتند شبی اتفاقا امرد خشت‌ها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت‌ها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشت‌ها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشت‌ها را چرا نهادی الی آخره

امردی و کوسه‌ای در انجمن

آمدند و مجمعی بد در وطن

مشتغل ماندند قوم منتجب

روز رفت و شد زمانه ثلث شب

زان عزب‌خانه نرفتند آن دو کس

هم بخفتند آن سو از بیم عسس

کوسه را بد بر زنخدان چار مو

لیک هم‌چون ماه بدرش بود رو

کودک امرد به صورت بود زشت

هم نهاد اندر پس کون بیست خشت

لوطیی دب برد شب در انبهی

خشتها را نقل کرد آن مشتهی

دست چون بر وی زد او از جا بجست

گفت هی تو کیستی ای سگ‌پرست

گفت این سی خشت چون انباشتی

گفت تو سی خشت چون بر داشتی

کودک بیمارم و از ضعف خود

کردم اینجا احتیاط و مرتقد

گفت اگر داری ز رنجوری تفی

چون نرفتی جانب دار الشفا

یا به خانهٔ یک طبیبی مشفقی

که گشادی از سقامت مغلقی

گفت آخر من کجا دانم شدن

که بهرجا می‌روم من ممتحن

چون تو زندیقی پلیدی ملحدی

می بر آرد سر به پیشم چون ددی

خانقاهی که بود بهتر مکان

من ندیدم یک دمی در وی امان

رو به من آرند مشتی حمزه‌خوار

چشم‌ها پر نطفه کف خایه‌فشار

وانک ناموسیست خود از زیر زیر

غمزه دزدد می‌دهد مالش به کیر

خانقه چون این بود بازار عام

چون بود خر گله و دیوان خام

خر کجا ناموس و تقوی از کجا

خر چه داند خشیت و خوف و رجا

عقل باشد آمنی و عدل‌جو

بر زن و بر مرد اما عقل کو

ور گریزم من روم سوی زنان

هم‌چو یوسف افتم اندر افتتان

یوسف از زن یافت زندان و فشار

من شوم توزیع بر پنجاه دار

آن زنان از جاهلی بر من تنند

اولیاشان قصد جان من کنند

نه ز مردان چاره دارم نه از زنان

چون کنم که نی ازینم نه از آن

بعد از آن کودک به کوسه بنگریست

گفت او با آن دو مو از غم بریست

فارغست از خشت و از پیکار خشت

وز چو تو مادرفروش کنک زشت

بر زنخ سه چار مو بهر نمون

بهتر از سی خشت گرداگرد کون

ذره‌ای سایهٔ عنایت بهترست

از هزاران کوشش طاعت‌پرست

زانک شیطان خشت طاعت بر کند

گر دو صد خشتست خود را ره کند

خشت اگر پرست بنهادهٔ توست

آن دو سه مو از عطای آن سوست

در حقیقت هر یکی مو زان کهیست

کان امان‌نامهٔ صلهٔ شاهنشهیست

تو اگر صد قفل بنهی بر دری

بر کند آن جمله را خیره‌سری

شحنه‌ای از موم اگر مهری نهد

پهلوانان را از آن دل بشکهد

آن دو سه تار عنایت هم‌چو کوه

سد شد چون فر سیما در وجوه

خشت را مگذار ای نیکوسرشت

لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت

رو دو تا مو زان کرم با دست آر

وانگهان آمن بخسپ و غم مدار

نوم عالم از عبادت به بود

آنچنان علمی که مستنبه بود

آن سکون سابح اندر آشنا

به ز جهد اعجمی با دست و پا

اعجمی زد دست و پا و غرق شد

می‌رود سباح ساکن چون عمد

علم دریاییست بی‌حد و کنار

طالب علمست غواص بحار

گر هزاران سال باشد عمر او

او نگردد سیر خود از جست و جو

کان رسول حق بگفت اندر بیان

اینک منهومان هما لا یشبعان

بخش ۱۱۰ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر هم‌چنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره

طالب الدنیا و توفیراتها

طالب العلم و تدبیراتها

پس درین قسمت چو بگماری نظر

غیر دنیا باشد این علم ای پدر

غیر دنیا پس چه باشد آخرت

کت کند زینجا و باشد رهبرت

بخش ۱۱۱ - بحث کردن آن سه شه‌زاده در تدبیر آن واقعه

رو به هم کردند هر سه مفتتن

هر سه را یک رنج و یک درد و حزن

هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم

هر سه از یک رنج و یک علت سقیم

در خموشی هر سه را خطرت یکی

در سخن هم هر سه را حجت یکی

یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان

بر سر خوان مصیبت خون‌فشان

یک زمان از آتش دل هر سه کس

بر زده با سوز چون مجمر نفس

بخش ۱۱۲ - مقالت برادر بزرگین

آن بزرگین گفت ای اخوان خیر

ما نه نر بودیم اندر نصح غیر

از حشم هر که به ما کردی گله

از بلا و فقر و خوف و زلزله

ما همی‌گفتیم کم نال از حرج

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

این کلید صبر را اکنون چه شد

ای عجب منسوخ شد قانون چه شد

ما نمی‌گفتیم که اندر کش مکش

اندر آتش هم‌چو زر خندید خوش

مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ

گفته ما که هین مگردانید رنگ

آن زمان که بود اسپان را وطا

جمله سرهای بریده زیر پا

ما سپاه خویش را هی هی کنان

که به پیش آیید قاهر چون سنان

جمله عالم را نشان داده به صبر

زانک صبر آمد چراغ و نور صدر

نوبت ما شد چه خیره‌سر شدیم

چون زنان زشت در چادر شدیم

ای دلی که جمله را کردی تو گرم

گرم کن خود را و از خود دار شرم

ای زبان که جمله را ناصح بدی

نوبت تو گشت از چه تن زدی

ای خرد کو پند شکرخای تو

دور تست این دم چه شد هیهای تو

ای ز دلها برده صد تشویش را

نوبت تو شد بجنبان ریش را

از غری ریش ار کنون دزدیده‌ای

پیش ازین بر ریش خود خندیده‌ای

وقت پند دیگرانی های های

در غم خود چون زنانی وای وای

چون به درد دیگران درمان بدی

درد مهمان تو آمد تن زدی

بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو

بانگ بر زن چه گرفت آواز تو

آنچ پنجه سال بافیدی به هوش

زان نسیج خود بغلتانی بپوش

از نوایت گوش یاران بود خوش

دست بیرون آر و گوش خود بکش

سر بدی پیوسته خود را دم مکن

پا و دست و ریش و سبلت گم مکن

بازی آن تست بر روی بساط

خویش را در طبع آر و در نشاط

بخش ۱۱۳ - ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره

پادشاهی مست اندر بزم خوش

می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش

کرد اشارت کش درین مجلس کشید

وان شراب لعل را با او چشید

پس کشیدندش به شه بی‌اختیار

شست در مجلس ترش چون زهر و مار

عرضه کردش می نپذرفت او به خشم

از شه و ساقی بگردانید چشم

که به عمر خود نخوردستم شراب

خوشتر آید از شرابم زهر ناب

هین به جای می به من زهری دهید

تا من از خویش و شما زین وا رهید

می نخورده عربده آغاز کرد

گشته در مجلس گران چون مرگ و درد

هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل

در جهان بنشسته با اصحاب دل

حق ندارد خاصگان را در کمون

از می احرار جز در یشربون

عرضه می‌دارند بر محجوب جام

حس نمی‌یابد از آن غیر کلام

رو همی گرداند از ارشادشان

که نمی‌بیند به دیده دادشان

گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی

سر نصح اندر درونشان در شدی

چون همه نارست جانش نیست نور

که افکند در نار سوزان جز قشور

مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت

کی شود از قشر معده گرم و زفت

نار دوزخ جز که قشر افشار نیست

نار را با هیچ مغزی کار نیست

ور بود بر مغز ناری شعله‌زن

بهر پختن دان نه بهر سوختن

تا که باشد حق حکیم این قاعده

مستمر دان در گذشته و نامده

مغز نغز و قشرها مغفور ازو

مغز را پس چون بسوزد دور ازو

از عنایت گر بکوبد بر سرش

اشتها آید شراب احمرش

ور نکوبد ماند او بسته‌دهان

چون فقیه از شرب و بزم این شهان

گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی

چه خموشی ده به طبعش آر هی

هست پنهان حاکمی بر هر خرد

هرکه را خواهد به فن از سر برد

آفتاب مشرق و تنویر او

چون اسیران بسته در زنجیر او

چرخ را چرخ اندر آرد در زمن

چون بخواند در دماغش نیم فن

عقل کو عقل دگر را سخره کرد

مهره زو دارد ویست استاد نرد

چند سیلی بر سرش زد گفت گیر

در کشید از بیم سیلی آن زحیر

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ

در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ

شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد

سوی مبرز رفت تا میزک کند

یک کنیزک بود در مبرز چو ماه

سخت زیبا و ز قرناقان شاه

چون بدید او را دهانش باز ماند

عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند

عمرها بوده عزب مشتاق و مست

بر کنیزک در زمان در زد دو دست

بس طپید آن دختر و نعره فراشت

بر نیامد با وی و سودی نداشت

زن به دست مرد در وقت لقا

چون خمیر آمد به دست نانبا

بسرشد گاهیش نرم و گه درشت

زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت

گاه پهنش واکشد بر تخته‌ای

درهمش آرد گهی یک لخته‌ای

گاه در وی ریزد آب و گه نمک

از تنور و آتشش سازد محک

این چنین پیچند مطلوب و طلوب

اندرین لعبند مغلوب و غلوب

این لعب تنها نه شو را با زنست

هر عشیق و عاشقی را این فنست

از قدیم و حادث و عین و عرض

پیچشی چون ویس و رامین مفترض

لیک لعب هر یکی رنگی دگر

پیچش هر یک ز فرهنگی دگر

شوی و زن را گفته شد بهر مثال

که مکن ای شوی زن را بد گسیل

آن شب گردک نه ینگا دست او

خوش امانت داد اندر دست تو

کانچ با او تو کنی ای معتمد

از بد و نیکی خدا با تو کند

حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی

نه عفیفی ماندش و نه زاهدی

آن فقیه افتاد بر آن حورزاد

آتش او اندر آن پنبه فتاد

جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید

چون دو مرغ سربریده می‌طپید

چه سقایه چه ملک چه ارسلان

چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان

چشمشان افتاده اندر عین و غین

نه حسن پیداست این‌جا نه حسین

شد دراز و کو طریق بازگشت

انتظار شاه هم از حد گذشت

شاه آمد تا ببیند واقعه

دید آن‌جا زلزلهٔ القارعه

آن فقیه از بیم برجست و برفت

سوی مجلس جام را بربود تفت

شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال

تشنهٔ خون دو جفت بدفعال

چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر

تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر

بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار

چه نشستی خیره ده در طبعش آر

خنده آمد شاه را گفت ای کیا

آمدم با طبع آن دختر ترا

پادشاهم کار من عدلست و داد

زان خورم که یار را جودم بداد

آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش

کی دهم در خورد یار و خویش و توش

زان خورانم من غلامان را که من

می‌خورم بر خوان خاص خویشتن

زان خورانم بندگان را از طعام

که خورم من خود ز پخته یا ز خام

من چو پوشم از خز و اطلس لباس

زان بپوشانم حشم را نه پلاس

شرم دارم از نبی ذو فنون

البسوهم گفت مما تلبسون

مصطفی کرد این وصیت با بنون

اطعموا الاذناب مما تاکلون

دیگران را بس به طبع آورده‌ای

در صبوری چست و راغب کرده‌ای

هم به طبع‌آور بمردی خویش را

پیشوا کن عقل صبراندیش را

چون قلاووزی صبرت پر شود

جان به اوج عرش و کرسی بر شود

مصطفی بین که چو صبرش شد براق

بر کشانیدش به بالای طباق

بخش ۱۱۴ - روان گشتن شاه‌زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیک‌تر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیک‌تر شدن محمودست الی آخره

این بگفتند و روان گشتند زود

هر چه بود ای یار من آن لحظه بود

صبر بگزیدند و صدیقین شدند

بعد از آن سوی بلاد چین شدند

والدین و ملک را بگذاشتند

راه معشوق نهان بر داشتند

هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر

عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر

یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی

خویش را افکند اندر آتشی

یا چو اسمعیل صبار مجید

پیش عشق و خنجرش حلقی کشید

بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان می‌جستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی این‌ها همه تمثال صورتی‌اند کی بر تخته‌های خاک نقش کرده‌اند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیم‌شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره

امرء القیس از ممالک خشک‌لب

هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب

تا بیامد خشت می‌زد در تبوک

با ملک گفتند شاهی از ملوک

امرء القیس آمدست این‌جا به کد

در شکار عشق و خشتی می‌زند

آن ملک برخاست شب شد پیش او

گفته او را ای ملیک خوب‌رو

یوسف وقتی دو ملکت شد کمال

مر ترا رام از بلاد و از جمال

گشته مردان بندگان از تیغ تو

وان زنان ملک مه بی‌میغ تو

پیش ما باشی تو بخت ما بود

جان ما از وصل تو صد جان شود

هم من و هم ملک من مملوک تو

ای به همت ملک‌ها متروک تو

فلسفه گفتش بسی و او خموش

ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش

تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد

هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد

دست او بگرفت و با او یار شد

او هم از تخت و کمر بیزار شد

تا بلاد دور رفتند این دو شه

عشق یک کرت نکردست این گنه

بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر

او بهر کشتی بود من الاخیر

غیر این دو بس ملوک بی‌شمار

عشقشان از ملک بربود و تبار

جان این سه شه‌بچه هم گرد چین

هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین

زهره نی تا لب گشایند از ضمیر

زانک رازی با خطر بود و خطیر

صد هزاران سر بپولی آن زمان

عشق خشم آلوده زه کرده کمان

عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی

خوی دارد دم به دم خیره‌کشی

این بود آن لحظه کو خشنود شد

من چه گویم چونک خشم‌آلود شد

لیک مرج جان فدای شیر او

کش کشد این عشق و این شمشیر او

کشتنی به از هزاران زندگی

سلطنت‌ها مردهٔ این بندگی

با کنایت رازها با هم‌دگر

پست گفتندی به صد خوف و حذر

راز را غیر خدا محرم نبود

آه را جز آسمان هم‌دم نبود

اصطلاحاتی میان هم‌دگر

داشتندی بهر ایراد خبر

زین لسان الطیر عام آموختند

طمطراق و سروری اندوختند

صورت آواز مرغست آن کلام

غافلست از حال مرغان مرد خام

کو سلیمانی که داند لحن طیر

دیو گرچه ملک گیرد هست غیر

دیو بر شبه سلیمان کرد ایست

علم مکرش هست و علمناش نیست

چون سلیمان از خدا بشاش بود

منطق الطیری ز علمناش بود

تو از آن مرغ هوایی فهم کن

که ندیدستی طیور من لدن

جای سیمرغان بود آن سوی قاف

هر خیالی را نباشد دست‌باف

جز خیالی را که دید آن اتفاق

آنگهش بعدالعیان افتد فراق

نه فراق قطع بهر مصلحت

که آمنست از هر فراق آن منقبت

بهر استبقاء آن روحی جسد

آفتاب از برف یک‌دم درکشد

بهر جان خویش جو زیشان صلاح

هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح

آن زلیخا از سپندان تا به عود

نام جمله چیز یوسف کرده بود

نام او در نامها مکتوم کرد

محرمان را سر آن معلوم کرد

چون بگفتی موم ز آتش نرم شد

این بدی کان یار با ما گرم شد

ور بگفتی مه برآمد بنگرید

ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید

ور بگفتی برگها خوش می‌طپند

ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند

ور بگفتی گل به بلبل راز گفت

ور بگفتی شه سر شهناز گفت

ور بگفتی چه همایونست بخت

ور بگفتی که بر افشانید رخت

ور بگفتی که سقا آورد آب

ور بگفتی که بر آمد آفتاب

ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند

یا حوایج از پزش یک لخته‌اند

ور بگفتی هست نانها بی‌نمک

ور بگفتی عکس می‌گردد فلک

ور بگفتی که به درد آمد سرم

ور بگفتی درد سر شد خوشترم

گر ستودی اعتناق او بدی

ور نکوهیدی فراق او بدی

صد هزاران نام گر بر هم زدی

قصد او و خواه او یوسف بدی

گرسنه بودی چو گفتی نام او

می‌شدی او سیر و مست جام او

تشنگیش از نام او ساکن شدی

نام یوسف شربت باطن شدی

ور بدی دردیش زان نام بلند

درد او در حال گشتی سودمند

وقت سرما بودی او را پوستین

این کند در عشق نام دوست این

عام می‌خوانند هر دم نام پاک

این عمل نکند چو نبود عشقناک

آنچ عیسی کرده بود از نام هو

می‌شدی پیدا ورا از نام او

چونک با حق متصل گردید جان

ذکر آن اینست و ذکر اینست آن

خالی از خود بود و پر از عشق دوست

پس ز کوزه آن تلابد که دروست

خنده بوی زعفران وصل داد

گریه بوهای پیاز آن بعاد

هر یکی را هست در دل صد مراد

این نباشد مذهب عشق و وداد

یار آمد عشق را روز آفتاب

آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب

آنک نشناسد نقاب از روی یار

عابد الشمس است دست از وی بدار

روز او و روزی عاشق هم او

دل همو دلسوزی عاشق هم او

ماهیان را نقد شد از عین آب

نان و آب و جامه و دارو و خواب

هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر

او نداند در دو عالم غیر شیر

طفل داند هم نداند شیر را

راه نبود این طرف تدبیر را

گیج کرد این گردنامه روح را

تا بیابد فاتح و مفتوح را

گیج نبود در روش بلک اندرو

حاملش دریا بود نه سیل و جو

چون بیابد او که یابد گم شود

هم‌چو سیلی غرقهٔ قلزم شود

دانه گم شد آنگهی او تین بود

تا نمردی زر ندادم این بود

بخش ۱۱۶ - بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها الی آخره

آن بزرگین گفت ای اخوان من

ز انتظار آمد به لب این جان من

لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند

مر مرا این صبر در آتش نشاند

طاقت من زین صبوری طاق شد

راقعهٔ من عبرت عشاق شد

من ز جان سیر آمدم اندر فراق

زنده بودن در فراق آمد نفاق

چند درد فرقتش بکشد مرا

سر ببر تا عشق سر بخشد مرا

دین من از عشق زنده بودنست

زندگی زین جان و سر ننگ منست

تیغ هست از جان عاشق گردروب

زانک سیف افتاد محاء الذنوب

چون غبار تن بشد ماهم بتافت

ماه جان من هوای صاف یافت

عمرها بر طبل عشقت ای صنم

ان فی متی حیاتی می‌زنم

دعوی مرغابئی کردست جان

کی ز طوفان بلا دارد فغان

بط را ز اشکستن کشتی چه غم

کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم

زنده زین دعوی بود جان و تنم

من ازین دعوی چگونه تن زنم

خواب می‌بینم ولی در خواب نه

مدعی هستم ولی کذاب نه

گر مرا صد بار تو گردن زنی

هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی

آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس

شب‌روان را خرمن آن ماه بس

کرده یوسف را نهان و مختبی

حیلت اخوان ز یعقوب نبی

خفیه کردندش به حیلت‌سازیی

کرد آخر پیرهن غمازیی

آن دو گفتندش نصیحت در سمر

که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر

هین منه بر ریش‌های ما نمک

هین مخور این زهر بر جلدی و شک

جز به تدبیر یکی شیخی خبیر

چون روی چون نبودت قلبی بصیر

وای آن مرغی که ناروییده پر

بر پرد بر اوج و افتد در خطر

عقل باشد مرد را بال و پری

چون ندارد عقل عقل رهبری

یا مظفر یا مظفرجوی باش

یا نظرور یا نظرورجوی باش

بی ز مفتاح خرد این قرع باب

از هوا باشد نه از روی صواب

عالمی در دام می‌بین از هوا

وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا

مار استادست بر سینه چو مرگ

در دهانش بهر صید اشگرف برگ

در حشایش چون حشیشی او بپاست

مرغ پندارد که او شاخ گیاست

چون نشیند بهر خور بر روی برگ

در فتد اندر دهان مار و مرگ

کرده تمساحی دهان خویش باز

گرد دندانهاش کرمان دراز

از بقیهٔ خور که در دندانش ماند

کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند

مرغکان بینند کرم و قوت را

مرج پندارند آن تابوت را

چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان

در کشدشان و فرو بندد دهان

این جهان پر ز نقل و پر ز نان

چون دهان باز آن تمساح دان

بهر کرم و طعمه ای روزی‌تراش

از فن تمساح دهر آمن مباش

روبه افتد پهن اندر زیر خاک

بر سر خاکش حبوب مکرناک

تا بیاید زاغ غافل سوی آن

پای او گیرد به مکر آن مکردان

صدهزاران مکر در حیوان چو هست

چون بود مکر بشر کو مهترست

مصحفی در کف چو زین‌العابدین

خنجری پر قهر اندر آستین

گویدت خندان کای مولای من

در دل او بابلی پر سحر و فن

زهر قاتل صورتش شهدست و شیر

هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر

جمله لذات هوا مکرست و زرق

سوز و تاریکیست گرد نور برق

برق نور کوته و کذب و مجاز

گرد او ظلمات و راه تو دراز

نه به نورش نامه توانی خواندن

نه به منزل اسپ دانی راندن

لیک جرم آنک باشی رهن برق

از تو رو اندر کشد انوار شرق

می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل

در مفازهٔ مظلمی شب میل میل

بر که افتی گاه و در جوی اوفتی

گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی

خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو

ور ببینی رو بگردانی ازو

که سفر کردم درین ره شصت میل

مر مرا گمراه گوید این دلیل

گر نهم من گوش سوی این شگفت

ز امر او راهم ز سر باید گرفت

من درین ره عمر خود کردم گرو

هرچه بادا باد ای خواجه برو

راه کردی لیک در ظن چو برق

عشر آن ره کن پی وحی چو شرق

ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای

وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای

هی در آ در کشتی ما ای نژند

یا تو آن کشتی برین کشتی ببند

گوید او چون ترک گیرم گیر و دار

چون روم من در طفیلت کوروار

کور با رهبر به از تنها یقین

زان یکی ننگست و صد ننگست ازین

می‌گریزی از پشه در کزدمی

می‌گریزی در یمی تو از نمی

می‌گریزی از جفاهای پدر

در میان لوطیان و شور و شر

می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی

تا ز نرتع نلعب افتی در چهی

در چه افتی زین تفرج هم‌چو او

مر ترا لیک آن عنایت یار کو

گر نبودی آن به دستوری پدر

برنیاوردی ز چه تا حشر سر

آن پدر بهر دل او اذن داد

گفت چون اینست میلت خیر باد

هر ضریری کز مسیحی سر کشد

او جهودانه بماند از رشد

قابل ضو بود اگر چه کور بود

شد ازین اعراض او کور و کبود

گویدش عیسی بزن در من دو دست

ای عمی کحل عزیزی با منست

از من ار کوری بیابی روشنی

بر قمیص یوسف جان بر زنی

کار و باری کت رسد بعد شکست

اندر آن اقبال و منهاج رهست

کار و باری که ندارد پا و سر

ترک کن هی پیر خر ای پیر خر

غیر پیر استاد و سرلشکر مباد

پیر گردون نی ولی پیر رشاد

در زمان چون پیر را شد زیردست

روشنایی دید آن ظلمت‌پرست

شرط تسلیم است نه کار دراز

سود نبود در ضلالت ترک‌تاز

من نجویم زین سپس راه اثیر

پیر جویم پیر جویم پیر پیر

پیر باشد نردبان آسمان

تیر پران از که گردد از کمان

نه ز ابراهیم نمرود گران

کرد با کرکس سفر بر آسمان

از هوا شد سوی بالا او بسی

لیک بر گردون نپرد کرکسی

گفتش ابراهیم ای مرد سفر

کرکست من باشم اینت خوب‌تر

چون ز من سازی به بالا نردبان

بی پریدن بر روی بر آسمان

آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق

بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق

آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب

حس مردم شهرها در وقت خواب

آنچنان که عارف از راه نهان

خوش نشسته می‌رود در صد جهان

گر ندادستش چنین رفتار دست

این خبرها زان ولایت از کیست

این خبرها وین روایات محق

صد هزاران پیر بر وی متفق

یک خلافی نی میان این عیون

آنچنان که هست در علم ظنون

آن تحری آمد اندر لیل تار

وین حضور کعبه و وسط نهار

خیز ای نمرود پر جوی از کسان

نردبانی نایدت زین کرکسان

عقل جزوی کرکس آمد ای مقل

پر او با جیفه‌خواری متصل

عقل ابدالان چو پر جبرئیل

می‌پرد تا ظل سدره میل میل

باز سلطانم گشم نیکوپیم

فارغ از مردارم و کرکس نیم

ترک کرکس کن که من باشم کست

یک پر من بهتر از صد کرکست

چند بر عمیا دوانی اسپ را

باید استا پیشه را و کسپ را

خویشتن رسوا مکن در شهر چین

عاقلی جو خویش از وی در مچین

آن چه گوید آن فلاطون زمان

هین هوا بگار و رو بر وفق آن

جمله می‌گویند اندر چین به جد

بهر شاه خویشتن که لم یلد

شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد

بلک سوی خویش زن را ره نداد

هر که از شاهان ازین نوعش بگفت

گردنش با تیغ بران کرد جفت

شاه گوید چونک گفتی این مقال

یا بکن ثابت که دارم من عیال

مر مرا دختر اگر ثابت کنی

یافتی از تیغ تیزم آمنی

ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو

ای بگفته لاف کذب آمیغ تو

بنگر ای از جهل گفته ناحقی

پر ز سرهای بریده خندقی

خندقی از قعر خندق تا گلو

پر ز سرهای بریده زین غلو

جمله اندر کار این دعوی شدند

گردن خود را بدین دعوی زدند

هان ببین این را به چشم اعتبار

این چنین دعوی میندیش و میار

تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما

کی برین می‌دارد ای دادر ترا

گر رود صد سال آنک آگاه نیست

بر عما آن از حساب راه نیست

بی‌سلاحی در مرو در معرکه

هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه

این همه گفتند و گفت آن ناصبور

که مرا زین گفته‌ها آید نفور

سینه پر آتش مرا چون منقل است

کشت کامل گشت وقت منجل است

صدر را صبری بد اکنون آن نماد

بر مقام صبر عشق آتش نشاند

صبر من مرد آن شبی که عشق زاد

درگذشت او حاضران را عمر باد

ای محدث از خطاب و از خطوب

زان گذشتم آهن سردی مکوب

سرنگونم هی رها کن پای من

فهم کو در جملهٔ اجزای من

اشترم من تا توانم می‌کشم

چون فتادم زار با کشتن خوشم

پر سر مقطوع اگر صد خندق است

پیش درد من مزاج مطلق است

من نخواهم زد دگر از خوف و بیم

این چنین طبل هوا زیر گلیم

من علم اکنون به صحرا می‌زنم

یا سراندازی و یا روی صنم

حلق کو نبود سزای آن شراب

آن بریده به به شمشیر و ضراب

دیده کو نبود ز وصلش در فره

آن چنان دیده سپید کور به

گوش کان نبود سزای راز او

بر کنش که نبود آن بر سر نکو

اندر آن دستی که نبود آن نصاب

آن شکسته به به ساطور قصاب

آنچنان پایی که از رفتار او

جان نپیوندد به نرگس زار او

آنچنان پا در حدید اولیترست

که آنچنان پا عاقبت درد سرست

بخش ۱۱۷ - بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را کی آن مقصود از طرف دیگر و به سبب نوع عمل دیگر بدو رساند کی در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اومید درین طریق معین بسته باشد حلقهٔ همین در می‌زند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساند کی او آن تدبیر نکرده باشد و یرزقه من حیث لا یحتسب العبد یدبر والله یقدر و بود کی بنده را وهم بندگی بود کی مرا از غیر این در برساند اگر چه من حلقهٔ این در می‌زنم حق تعالی او را هم ازین در روزی رساند فی‌الجمله این همه درهای یکی سرایست مع تقریره

یا درین ره آیدم آن کام من

یا چو باز آیم ز ره سوی وطن

بوک موقوفست کامم بر سفر

چون سفر کردم بیابم در حضر

یار را چندین بجویم جد و چست

که بدانم که نمی‌بایست جست

آن معیت کی رود در گوش من

تا نگردم گرد دوران زمن

کی کنم من از معیت فهم راز

جز که از بعد سفرهای دراز

حق معیت گفت و دل را مهر کرد

تا که عکس آید به گوش دل نه طرد

چون سفرها کرد و داد راه داد

بعد از آن مهر از دل او بر گشاد

چون خطایین آن حساب با صفا

گرددش روشن ز بعد دو خطا

بعد از آن گوید اگر دانستمی

این معیت را کی او را جستمی

دانش آن بود موقوف سفر

ناید آن دانش به تیزی فکر

آنچنان که وجه وام شیخ بود

بسته و موقوف گریهٔ آن وجود

کودک حلواییی بگریست زار

توخته شد وام آن شیخ کبار

گفته شد آن داستان معنوی

پیش ازین اندر خلال مثنوی

در دلت خوف افکند از موضعی

تا نباشد غیر آنت مطمعی

در طمع فایدهٔ دیگر نهد

وآن مرادت از کسی دیگر دهد

ای طمع در بسته در یک جای سخت

که آیدم میوه از آن عالی‌درخت

آن طمع زان جا نخواهد شد وفا

بل ز جای دیگر آید آن عطا

آن طمع را پس چرا در تو نهاد

چون نخواستت زان طرف آن چیز داد

از برای حکمتی و صنعتی

نیز تا باشد دلت در حیرتی

تا دلت حیران بود ای مستفید

که مرادم از کجا خواهد رسد

تا بدانی عجز خویش و جهل خویش

تا شود ایقان تو در غیب بیش

هم دلت حیران بود در منتجع

که چه رویاند مصرف زین طمع

طمع داری روزیی در درزیی

تا ز خیاطی بی زر تا زیی

رزق تو در زرگری آرد پدید

که ز وهمت بود آن مکسب بعید

پس طمع در درزیی بهر چه بود

چون نخواست آن رزق زان جانب گشود

بهر نادر حکمتی در علم حق

که نبشت آن حکم را در ما سبق

نیز تا حیران بود اندیشه‌ات

تا که حیرانی بود کل پیشه‌ات

یا وصال یار زین سعیم رسد

یا ز راهی خارج از سعی جسد

من نگویم زین طریق آید مراد

می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد

سربریده مرغ هر سو می‌فتد

تا کدامین سو رهد جان از جسد

یا مراد من برآید زین خروج

یا ز برجی دیگر از ذات البروج

بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ایم کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود

بود یک میراثی مال و عقار

جمله را خورد و بماند او عور و زار

مال میراثی ندارد خود وفا

چون بناکام از گذشته شد جدا

او نداند قدر هم کاسان بیافت

کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف

قدر جان زان می‌ندانی ای فلان

که بدادت حق به بخشش رایگان

نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها

ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها

گفت یا رب برگ دادی رفت برگ

یا بده برگی و یا بفرست مرگ

چون تهی شد یاد حق آغاز کرد

یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد

چون پیمبر گفته مؤمن مزهرست

در زمان خالیی ناله گرست

چون شود پر مطربش بنهد ز دست

پر مشو که آسیب دست او خوشست

تی شو و خوش باش بین اصبعین

کز می لا این سرمستست این

رفت طغیان آب از چشمش گشاد

آب چشمش زرع دین را آب داد

بخش ۱۱۹ - سبب تاخیر اجابت دعای ممن

ای بسا مخلص که نالد در دعا

تا رود دود خلوصش بر سما

تا رود بالای این سقف برین

بوی مجمر از انین المذنبین

پس ملایک با خدا نالند زار

کای مجیب هر دعا وی مستجار

بندهٔمؤمنتضرع می‌کند

او نمی‌داند به جز تو مستند

تو عطا بیگانگان را می‌دهی

از تو دارد آرزو هر مشتهی

حق بفرماید که نه از خواری اوست

عین تاخیر عطا یاری اوست

حاجت آوردش ز غفلت سوی من

آن کشیدش مو کشان در کوی من

گر بر آرم حاجتش او وا رود

هم در آن بازیچه مستغرق شود

گرچه می‌نالد به جان یا مستجار

دل شکسته سینه‌خسته گو بزار

خوش همی‌آید مرا آواز او

وآن خدایا گفتن و آن راز او

وانک اندر لابه و در ماجرا

می‌فریباند بهر نوعی مرا

طوطیان و بلبلان را از پسند

از خوش آوازی قفس در می‌کنند

زاغ را و چغد را اندر قفس

کی کنند این خود نیامد در قصص

پیش شاهد باز چون آید دو تن

آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن

هر دو نان خواهند او زوتر فطیر

آرد و کمپیر را گوید که گیر

وآن دگر را که خوشستش قد و خد

کی دهد نان بل به تاخیر افکند

گویدش بنشین زمانی بی‌گزند

که به خانه نان تازه می‌پزند

چون رسد آن نان گرمش بعد کد

گویدش بنشین که حلوا می‌رسد

هم برین فن داردارش می‌کند

وز ره پنهان شکارش می‌کند

که مرا کاریست با تو یک زمان

منتظر می‌باش ای خوب جهان

بی‌مرادی مومنان از نیک و بد

تو یقین می‌دان که بهر این بود

بخش ۱۲۰ - رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر

آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

خود کی کوبد این در رحمت‌نثار

که نیابد در اجابت صد بهار

خواب دید او هاتفی گفت او شنید

که غنای تو به مصر آید پدید

رو به مصر آنجا شود کار تو راست

کرد کدیت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یکی گنجی است زفت

در پی آن بایدت تا مصر رفت

بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند

رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر

گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

بر امید وعدهٔ هاتف که گنج

یابد اندر مصر بهر دفع رنج

در فلان کوی و فلان موضع دفین

هست گنجی سخت نادر بس گزین

لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند

خواست دقی بر عوام‌الناس راند

لیک شرم و همتش دامن گرفت

خویش را در صبر افشردن گرفت

باز نفسش از مجاعت بر طپید

ز انتجاع و خواستن چاره ندید

گفت شب بیرون روم من نرم نرم

تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم

هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ

تا رسد از بامهاام نیم دانگ

اندرین اندیشه بیرون شد بکوی

واندرین فکرت همی شد سو به سوی

یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه

یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

پای پیش و پای پس تا ثلث شب

که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

بخش ۱۲۱ - رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد اوحاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم و قوله تعالی سیجعل الله بعد عسر یسرا و قوله علیه‌السلام اشتدی ازمة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا

ناگهانی خود عسس او را گرفت

مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت

اتفاقا اندر آن شب‌های تار

دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار

بود شب‌های مخوف و منتحس

پس به جد می‌جست دزدان را عسس

تا خلیفه گفت که ببرید دست

هر که شب گردد وگر خویش منست

بر عسس کرده ملک تهدید و بیم

که چرا باشید بر دزدان رحیم

عشوه‌شان را از چه رو باور کنید

یا چرا زیشان قبول زر کنید

رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست

بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیست

هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام

رنج او کم بین ببین تو رنج عام

اصبع ملدوغ بر در دفع شر

در تعدی و هلاک تن نگر

اتفاقا اندر آن ایام دزد

گشته بود انبوه پخته و خام دزد

در چنین وقتش بدید و سخت زد

چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد

نعره و فریاد زان درویش خاست

که مزن تا من بگویم حال راست

گفت اینک دادمت مهلت بگو

تا به شب چون آمدی بیرون به کو

تو نه‌ای زینجا غریب و منکری

راستی گو تا بچه مکر اندری

اهل دیوان بر عسس طعنه زدند

که چرا دزدان کنون انبه شدند

انبهی از تست و از امثال تست

وا نما یاران زشتت را نخست

ورنه کین جمله را از تو کشم

تا شود آمن زر هر محتشم

گفت او از بعد سوگندان پر

که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر

من نه مرد دزدی و بیدادیم

من غریب مصرم و بغدادیم

بخش ۱۲۲ - بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة

قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت

پس ز صدق او دل آن کس شکفت

بوی صدقش آمد از سوگند او

سوز او پیدا شد و اسپند او

دل بیارامد به گفتار صواب

آنچنان که تشنه آرامد به آب

جز دل محجوب کو را علتیست

از نبیش تا غبی تمییز نیست

ورنه آن پیغام کز موضع بود

بر زند بر مه شکافیده شود

مه شکافد وان دل محجوب نی

زانک مردودست او محبوب نی

چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل

نی ز گفت خشک بل از بوی دل

یک سخن از دوزخ آید سوی لب

یک سخن از شهر جان در کوی لب

بحر جان‌افزا و بحر پر حرج

در میان هر دو بحر این لب مرج

چون یپنلو در میان شهرها

از نواحی آید آن‌جا بهرها

کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر

کالهٔ پر سود مستشرف چو در

زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست

بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست

شد یپنلو مر ورا دار الرباح

وآن گر را از عمی دار الجناح

هر یکی ز اجزای عالم یک به یک

بر غبی بندست و بر استاد فک

بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر

بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر

هر جمادی با نبی افسانه‌گو

کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو

بر مصلی مسجد آمد هم گواه

کو همی‌آمد به من از دور راه

با خلیل آتش گل و ریحان و ورد

باز بر نمرودیان مرگست و درد

بارها گفتیم این را ای حسن

می‌نگردم از بیانش سیر من

بارها خوردی تو نان دفع ذبول

این همان نانست چون نبوی ملول

در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال

که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال

هرکه را درد مجاعت نقد شد

نو شدن با جزو جزوش عقد شد

لذت از جوعست نه از نقل نو

با مجاعت از شکر به نان جو

پس ز بی‌جوعیست وز تخمهٔ تمام

آن ملالت نه ز تکرار کلام

چون ز دکان و مکاس و قیل و قال

در فریب مردمت ناید ملال

چون ز غیبت و اکل لحم مردمان

شصت سالت سیریی نامد از آن

عشوه‌ها در صید شلهٔ کفته تو

بی ملولی بارها خوش گفته تو

بار آخر گوییش سوزان و چست

گرم‌تر صد بار از بار نخست

درد داروی کهن را نو کند

درد هر شاخ ملولی خو کند

کیمیای نو کننده دردهاست

کو ملولی آن طرف که درد خاست

هین مزن تو از ملولی آه سرد

درد جو و درد جو و درد درد

خادع دردند درمان‌های ژاژ

ره‌زنند و زرستانان رسم باژ

آب شوری نیست در مان عطش

وقت خوردن گر نماید سرد و خوش

لیک خادع گشته و مانع شد ز جست

ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست

هم‌چنین هر زر قلبی مانعست

از شناس زر خوش هرجا که هست

پا و پرت را به تزویری برید

که مراد تو منم گیر ای مرید

گفت دردت چینم او خود درد بود

مات بود ار چه به ظاهر برد بود

رو ز درمان دروغین می‌گریز

تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز

گفت نه دزدی تو و نه فاسقی

مرد نیکی لیک گول و احمقی

بر خیال و خواب چندین ره کنی

نیست عقلت را تسوی روشنی

بارها من خواب دیدم مستمر

که به بغدادست گنجی مستتر

در فلان سوی و فلان کویی دفین

بود آن خود نام کوی این حزین

هست در خانهٔ فلانی رو بجو

نام خانه و نام او گفت آن عدو

دیده‌ام خود بارها این خواب من

که به بغدادست گنجی در وطن

هیچ من از جا نرفتم زین خیال

تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال

خواب احمق لایق عقل ویست

هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست

خواب زن کمتر ز خواب مرد دان

از پی نقصان عقل و ضعف جان

خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد

پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد

گفت با خود گنج در خانهٔ منست

پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست

بر سر گنج از گدایی مرده‌ام

زانک اندر غفلت و در پرده‌ام

زین بشارت مست شد دردش نماند

صد هزار الحمد بی لب او بخواند

گفت بد موقوف این لت لوت من

آب حیوان بود در حانوت من

رو که بر لوت شگرفی بر زدم

کوری آن وهم که مفلس بدم

خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو

آن من شد هرچه می‌خواهی بگو

من مراد خویش دیدم بی‌گمان

هرچه خواهی گو مرا ای بددهان

تو مرا پر درد گو ای محتشم

پیش تو پر درد و پیش خود خوشم

وای اگر بر عکس بودی این مطار

پیش تو گلزار و پیش خویش راز

بخش ۱۲۳ - مثل

گفت با درویش روزی یک خسی

که ترا این‌جا نمی‌داند کسی

گفت او گر می‌نداند عامیم

خویش را من نیک می‌دانم کیم

وای اگر بر عکس بودی درد و ریش

او بدی بینای من من کور خویش

احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت

بخت بهتر از لجاج و روی سخت

این سخن بر وفق ظنت می‌جهد

ورنه بختم داد عقلم هم دهد

بخش ۱۲۴ - بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد

باز گشت از مصر تا بغداد او

ساجد و راکع ثناگر شکرگو

جمله ره حیران و مست او زین عجب

ز انعکاس روزی و راه طلب

کر کجا اومیدوارم کرده بود

وز کجا افشاند بر من سیم و سود

این چه حکمت بود که قبلهٔ مراد

کردم از خانه برون گمراه و شاد

تا شتابان در ضلالت می‌شدم

هر دم از مطلب جداتر می‌بدم

باز آن عین ضلالت را به جود

حق وسیلت کرد اندر رشد و سود

گمرهی را منهج ایمان کند

کژروی را محصد احسان کند

تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا

تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا

اندرون زهر تریاق آن حفی

کرد تا گویند ذواللطف الخفی

نیست مخفی در نماز آن مکرمت

در گنه خلعت نهد آن مغفرت

منکران را قصد اذلال ثقات

ذل شده عز و ظهور معجزات

قصدشان ز انکار ذل دین بده

عین ذل عز رسولان آمده

گر نه انکار آمدی از هر بدی

معجزه و برهان چرا نازل شدی

خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه

کی کند قاضی تقاضای گواه

معجزه هم‌چون گواه آمد زکی

بهر صدق مدعی در بی‌شکی

طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت

معجزه می‌داد حق و می‌نواخت

مکر آن فرعون سیصد تو بده

جمله ذل او و قمع او شده

ساحران آورده حاضر نیک و بد

تا که جرح معجزهٔ موسی کند

تا عصا را باطل و رسوا کند

اعتبارش را ز دلها بر کند

عین آن مکر آیت موسی شود

اعتبار آن عصا بالا رود

لشکر آرد او پگه تا حول نیل

تا زند بر موسی و قومش سبیل

آمنی امت موسی شود

او به تحت‌الارض و هامون در رود

گر به مصر اندر بدی او نامدی

وهم از سبطی کجا زایل شدی

آمد و در سبط افکند او گداز

که بدانک امن در خوفست راز

آن بود لطف خفی کو را صمد

نار بنماید خود آن نوری بود

نیست مخفی مزد دادن در تقی

ساحران را اجر بین بعد از خطا

نیست مخفی وصل اندر پرورش

ساحران را وصل داد او در برش

نیست مخفی سیر با پای روا

ساحران را سیر بین در قطع پا

عارفان زانند دایم آمنون

که گذر کردند از دریای خون

امنشان از عین خوف آمد پدید

لاجرم باشند هر دم در مزید

امن دیدی گشته در خوفی خفی

خوف بین هم در امیدی ای حفی

آن امیر از مکر بر عیسی تند

عیسی اندر خانه رو پنهان کند

اندر آید تا شود او تاجدار

خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار

هی می‌آویزید من عیسی نیم

من امیرم بر جهودان خوش‌پیم

زوترش بردار آویزید کو

عیسی است از دست ما تخلیط‌جو

چند لشکر می‌رود تا بر خورد

برگ او فی گردد و بر سر خورد

چند در عالم بود برعکس این

زهر پندارد بود آن انگبین

بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش

روشنیها و ظفر آید به پیش

ابرهه با پیل بهر ذل بیت

آمده تا افکند حی را چو میت

تا حریم کعبه را ویران کند

جمله را زان جای سرگردان کند

تا همه زوار گرد او تنند

کعبهٔ او را همه قبله کنند

وز عرب کینه کشد اندر گزند

که چرا در کعبه‌ام آتش زنند

عین سعیش عزت کعبه شده

موجب اعزاز آن بیت آمده

مکیان را عز یکی بد صد شده

تا قیامت عزشان ممتد شده

او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر

از چیست این از عنایات قدر

از جهاز ابرهه هم‌چون دده

آن فقیران عرب توانگر شده

او گمان برده که لشکر می‌کشید

بهر اهل بیت او زر می‌کشید

اندرین فسخ عزایم وین همم

در تماشا بود در ره هر قدم

خانه آمد گنج را او باز یافت

کارش از لطف خدایی ساز یافت

بخش ۱۲۵ - مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره

آن دو گفتندش که اندر جان ما

هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما

گر نگوییم آن نیاید راست نرد

ور بگوییم آن دلت آید به درد

هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم

وز خموشی اختناقست و سقم

گر نگوییم آتشی را نور نیست

ور بگوییم آن سخن دستور نیست

در زمان برجست کای خویشان وداع

انما الدنیا و ما فیها متاع

پس برون جست او چو تیری از کمان

که مجال گفت کم بود آن زمان

اندر آمد مست پیش شاه چین

زود مستانه ببوسید او زمین

شاه را مکشوف یک یک حالشان

اول و آخر غم و زلزالشان

میش مشغولست در مرعای خویش

لیک چوپان واقفست از حال میش

کلکم راع بداند از رمه

کی علف‌خوارست و کی در ملحمه

گرچه در صورت از آن صف دور بود

لیک چون دف در میان سور بود

واقف از سوز و لهیب آن وفود

مصلحت آن بد که خشک آورده بود

در میان جانشان بود آن سمی

لک قاصد کرده خود را اعجمی

صورت آتش بود پایان دیگ

معنی آتش بود در جان دیگ

صورتش بیرون و معنیش اندرون

معنی معشوق جان در رگ چو خون

شاه‌زاده پیش شه زانو زده

ده معرف شارح حالش شده

گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش

لیک می‌کردی معرف کار خویش

در درون یک ذره نور عارفی

به بود از صد معرف ای صفی

گوش را رهن معرف داشتن

آیت محجوبیست و حزر و ظن

آنک او را چشم دل شد دیدبان

دید خواهد چشم او عین العیان

با تواتر نیست قانع جان او

بل ز چشم دل رسد ایقان او

پس معرف پیش شاه منتجب

در بیان حال او بگشود لب

گفت شاها صید احسان توست

پادشاهی کن که بی بیرون شوست

دست در فتراک این دولت زدست

بر سر سرمست او بر مال دست

گفت شه هر منصبی و ملکتی

که التماسش هست یابد این فتی

بیست چندان ملک کو شد زان بری

بخشمش اینجا و ما خود بر سری

گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت

جز هوای تو هوایی کی گذاشت

بندگی تش چنان درخورد شد

که شهی اندر دل او سرد شد

شاهی و شه‌زادگی در باختست

از پی تو در غریبی ساختست

صوفیست انداخت خرقه وجد در

کی رود او بر سر خرقه دگر

میل سوی خرقهٔ داده و ندم

آنچنان باشد که من مغبون شدم

باز ده آن خرقه این سو ای قرین

که نمی‌ارزید آن یعنی بدین

دور از عاشق که این فکر آیدش

ور بیاید خاک بر سر بایدش

عشق ارزد صد چو خرقه کالبد

که حیاتی دارد و حس و خرد

خاصه خرقهٔ ملک دنیا کابترست

پنج دانگ مستیش درد سرست

ملک دنیا تن‌پرستان را حلال

ما غلام ملک عشق بی‌زوال

عامل عشقست معزولش مکن

جز به عشق خویش مشغولش مکن

منصبی کانم ز رؤیت محجبست

عین معزولیست و نامش منصبست

موجب تاخیر اینجا آمدن

فقد استعداد بود و ضعف فن

بی ز استعداد در کانی روی

بر یکی حبه نگردی محتوی

هم‌چو عنینی که بکری را خرد

گرچه سیمین‌بر بود کی بر خورد

چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل

نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل

در گلستان اندر آید اخشمی

کی شود مغزش ز ریحان خرمی

هم‌چو خوبی دلبری مهمان غر

بانگ چنگ و بربطی در پیش کر

هم‌چو مرغ خاک که آید در بحار

زان چه یابد جز هلاک و جز خسار

هم‌چو بی‌گندم شده در آسیا

جز سپیدی ریش و مو نبود عطا

آسیای چرخ بر بی‌گندمان

موسپیدی بخشد و ضعف میان

لیک با باگندمان این آسیا

ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا

اول استعداد جنت بایدت

تا ز جنت زندگانی زایدت

طفل نو را از شراب و از کباب

چه حلاوت وز قصور و از قباب

حد ندارد این مثل کم جو سخن

تو برو تحصیل استعداد کن

بهر استعداد تا اکنون نشست

شوق از حد رفت و آن نامد به دست

گفت استعداد هم از شه رسد

بی ز جان کی مستعد گردد جسد

لطف‌های شه غمش را در نوشت

شد که صید شه کند او صید گشت

هر که در اشکار چون تو صید شد

صید را ناکرده قید او قید شد

هرکه جویای امیری شد یقین

پیش از آن او در اسیری شد رهین

عکس می‌دان نقش دیباجهٔ جهان

نام هر بندهٔ جهان خواجهٔ جهان

ای تن کژ فکرت معکوس‌رو

صد هزار آزاد را کرده گرو

مدتی بگذار این حیلت پزی

چند دم پیش از اجل آزاد زی

ور در آزادیت چون خر راه نیست

هم‌چو دلوت سیر جز در چاه نیست

مدتی رو ترک جان من بگو

رو حریف دیگری جز من بجو

نوبت من شد مرا آزاد کن

دیگری را غیر من داماد کن

ای تن صدکاره ترک من بگو

عمر من بردی کسی دیگر بجو

بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه

جوحی هر سالی ز درویشی به فن

رو بزن کردی کای دلخواه زن

چون سلاحت هست رو صیدی بگیر

تا بدوشانیم از صید تو شیر

قوس ابرو تیر غمزه دام کید

بهر چه دادت خدا از بهر صید

رو پی مرغی شگرفی دام نه

دانه بنما لیک در خوردش مده

کام بنما و کن او را تلخ‌کام

کی خورد دانه چو شد در حبس دام

شد زن او نزد قاضی در گله

که مرا افغان ز شوی ده‌دله

قصه کوته کن که قاضی شد شکار

از مقال و از جمال آن نگار

گفت اندر محکمه‌ست این غلغله

من نتوانم فهم کردن این گله

گر به خلوت آیی ای سرو سهی

از ستم‌کاری شو شرحم دهی

گفت خانهٔ تو ز هر نیک و بدی

باشد از بهر گله آمد شدی

خانهٔ سر جمله پر سودا بود

صدر پر وسواس و پر غوغا بود

باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند

وآن صدور از صادران فرسوده‌اند

در خزان و باد خوف حق گریز

آن شقایق‌های پارین را بریز

این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست

که درخت دل برای آن نماست

خویش را در خواب کن زین افتکار

سر ز زیر خواب در یقظت بر آر

هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود

رو به ایقاظا که تحسبهم رقود

گفت قاضی ای صنم معمول چیست

گفت خانهٔ این کنیزک بس تهیست

خصم در ده رفت و حارس نیز نیست

بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست

امشب ار امکان بود آنجا بیا

کار شب بی سمعه است و بی‌ریا

جمله جاسوسان ز خمر خواب مست

زنگی شب جمله را گردن زدست

خواند بر قاضی فسون‌های عجب

آن شکرلب وانگهانی از چه لب

چند با آدم بلیس افسانه کرد

چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

اولین خون در جهان ظلم و داد

از کف قابیل بهر زن فتاد

نوح چون بر تابه بریان ساختی

واهله بر تابه سنگ انداختی

مکر زن بر کار او چیره شدی

آب صاف وعظ او تیره شدی

قوم را پیغام کردی از نهان

که نگه دارید دین زین گمرهان

بخش ۱۲۷ - رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره

مکر زن پایان ندارد رفت شب

قاضی زیرک سوی زن بهر دب

زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد

گفت ما مستیم بی این آب‌خورد

اندر آن دم جوحی آمد در بزد

جست قاضی مهربی تا در خزد

غیر صندوقی ندید او خلوتی

رفت در صندوق از خوف آن فتی

اندر آمد جوحی و گفت ای حریف

اتی وبالم در ربیع و در خریف

من چه دارم که فداات نیست آن

که ز من فریاد داری هر زمان

بر لب خشکم گشادستی زبان

گاه مفلس خوانیم گه قلتبان

این دو علت گر بود ای جان مرا

آن یکی از تست و دیگر از خدا

من چه دارم غیر آن صندوق کان

هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان

خلق پندارند زر دارم درون

داد واگیرند از من زین ظنون

صورت صندوق بس زیباست لیک

از عروض و سیم و زر خالیست نیک

چون تن زراق خوب و با وقار

اندر آن سله نیابی غیر مار

من برم صندوق را فردا به کو

پس بسوزم در میان چارسو

تا ببیند مؤمن و گبر و جهود

که درین صندوق جز لعنت نبود

گفت زن هی در گذر ای مرد ازین

خورد سوگند او که نکنم جز چنین

از پگه حمال آورد او چو باد

زود آن صندوق بر پشتش نهاد

اندر آن صندوق قاضی از نکال

بانگ می‌زد کای حمال و ای حمال

کرد آن حمال راست و چپ نظر

کز چه سو در می‌رسد بانک و خبر

هاتفست این داعی من ای عجب

یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب

چون پیاپی گشت آن آواز و بیش

گفت هاتف نیست باز آمد به خویش

عاقبت دانست کان بانگ و فغان

بد ز صندوق و کسی در وی نهان

عاشقی کو در غم معشوق رفت

گر چه بیرونست در صندوق رفت

عمر در صندوق برد از اندهان

جز که صندوقی نبیند از جهان

آن سری که نیست فوق آسمان

از هوس او را در آن صندوق دان

چون ز صندوق بدن بیرون رود

او ز گوری سوی گوری می‌شود

این سخن پایان ندارد قاضیش

گفت ای حمال و ای صندوق‌کش

از من آگه کن درون محکمه

نایبم را زودتر با این همه

تا خرد این را به زر زین بی‌خرد

هم‌چنین بسته به خانهٔ ما برد

ای خدا بگمار قومی روحمند

تا ز صندوق بدنمان وا خرند

خلق را از بند صندوق فسون

کی خرد جز انبیا و مرسلون

از هزاران یک کسی خوش‌منظرست

که بداند کو به صندوق اندرست

او جهان را دیده باشد پیش از آن

تا بدان ضد این ضدش گردد عیان

زین سبب که علم ضالهٔمؤمنست

عارف ضالهٔ خودست و موقنست

آنک هرگز روز نیکو خود ندید

او درین ادبار کی خواهد طپید

یا به طفلی در اسیری اوفتاد

یا خود از اول ز مادر بنده زاد

ذوق آزادی ندیده جان او

هست صندوق صور میدان او

دایما محبوس عقلش در صور

از قفس اندر قفس دارد گذر

منفذش نه از قفس سوی علا

در قفس‌ها می‌رود از جا به جا

در نبی ان استطعتم فانفذوا

این سخن با جن و انس آمد ز هو

گفت منفذ نیست از گردونتان

جز به سلطان و به وحی آسمان

گر ز صندوقی به صندوقی رود

او سمایی نیست صندوقی بود

فرجه صندوق نو نو منکرست

در نیابد کو به صندوق اندرست

گر نشد غره بدین صندوق‌ها

هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها

آنک داند این نشانش آن شناس

کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس

هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد

کی برآید یک دمی از جانش شاد

بخش ۱۲۸ - آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری کردن صندوق را از جوحی الی آخره

نایب آمد گفت صندوقت به چند

گفت نهصد بیشتر زر می‌دهند

من نمی‌آیم فروتر از هزار

گر خریداری گشا کیسه بیار

گفت شرمی دار ای کوته‌نمد

قیمت صندوق خود پیدا بود

گفت بی‌ریت شری خود فاسدیست

بیع ما زیر گلیم این راست نیست

بر گشایم گر نمی‌ارزد مخر

تا نباشد بر تو حیفی ای پدر

گفت ای ستار بر مگشای راز

سرببسته می‌خرم با من بساز

ستر کن تا بر تو ستاری کنند

تا نبینی آمنی بر کس مخند

بس درین صندوق چون تو مانده‌اند

خوش را اندر بلا بنشانده‌اند

آنچ بر تو خواه آن باشد پسند

بر دگر کس آن کن از رنج و گزند

زانک بر مرصاد حق واندر کمین

می‌دهد پاداش پیش از یوم دین

آن عظیم العرش عرش او محیط

تخت دادش بر همه جانها بسیط

گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است

هین مجنبان جز بدین و داد دست

تو مراقب باش بر احوال خویش

نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش

گفت آری اینچ کردم استم است

لیک هم می‌دان که بادی اظلم است

گفت نایب یک به یک ما بادییم

با سواد وجه اندر شادییم

هم‌چو زنگی کو بود شادان و خوش

او نبیند غیر او بیند رخش

ماجرا بسیار شد در من یزید

داد صد دینار و آن از وی خرید

هر دمی صندوقیی ای بدپسند

هاتفان و غیبیانت می‌خرند

بخش ۱۲۹ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود من کنت مولاه فعلی مولاه تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش کی ما مطیعی و چاکری نمودیم او را چاکری کودکی خلم آلودمان هم می‌فرماید الی آخره

زین سبب پیغامبر با اجتهاد

نام خود وان علی مولا نهاد

گفت هر کو را منم مولا و دوست

ابن عم من علی مولای اوست

کیست مولا آنک آزادت کند

بند رقیت ز پایت بر کند

چون به آزادی نبوت هادیست

مؤمنان را ز انبیا آزادیست

ای گروه مؤمنان شادی کنید

هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید

لیک می‌گویید هر دم شکر آب

بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب

بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار

شکر آب و شکر عدل نوبهار

حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان

مست و رقاص و خوش و عنبرفشان

جزو جزو آبستن از شاه بهار

جسمشان چون درج پر در ثمار

مریمان بی شوی آبست از مسیح

خامشان بی لاف و گفتاری فصیح

ماه ما بی‌نطق خوش بر تافتست

هر زبان نطق از فر ما یافتست

نطق عیسی از فر مریم بود

نطق آدم پرتو آن دم بود

تا زیادت گردد از شکر ای ثقات

پس نبات دیگرست اندر نبات

عکس آن اینجاست ذل من قنع

اندرین طورست عز من طمع

در جوال نفس خود چندین مرو

از خریداران خود غافل مشو

بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه

بعد سالی باز جوحی از محن

رو به زن کرد و بگفت ای چست زن

آن وظیفهٔ پار را تجدید کن

پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن

زن بر قاضی در آمد با زنان

مر زنی را کرد آن زن ترجمان

تا بنشناسد ز گفتن قاضیش

یاد ناید از بلای ماضیش

هست فتنه غمرهٔ غماز زن

لیک آن صدتو شود ز آواز زن

چون نمی‌توانست آوازی فراشت

غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت

گفت قاضی رو تو خصمت را بیار

تا دهم کار ترا با او قرار

جوحی آمد قاضیش نشناخت زود

کو به وقت لقیه در صندوق بود

زو شنیده بود آواز از برون

در شری و بیع و در نقص و فزون

گفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمام

گفت از جان شرع را هستم غلام

لیک اگر میرم ندارم من کفن

مفلس این لعبم و شش پنج زن

زین سخن قاضی مگر بشناختش

یاد آورد آن دغل وان باختش

گفت آن شش پنج با من باختی

پار اندر شش درم انداختی

نوبت من رفت امسال آن قمار

با دگر کس باز دست از من بدار

از شش و از پنج عارف گشت فرد

محترز گشتست زین شش پنج نرد

رست او از پنج حس و شش جهت

از ورای آن همه کرد آگهت

شد اشاراتش اشارات ازل

جاوز الاوهام طرا و اعتزل

زین چه شش گوشه گر نبود برون

چون بر آرد یوسفی را از درون

واردی بالای چرخ بی ستن

جسم او چون دلو در چه چاره کن

یوسفان چنگال در دلوش زده

رسته از چاه و شه مصری شده

دلوهای دیگر از چه آب‌جو

دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو

دلوها غواص آب از بهر قوت

دلو او قوت و حیات جان حوت

دلوها وابستهٔ چرخ بلند

دلو او در اصبعین زورمند

دلو چه و حبل چه و چرخ چی

این مثال بس رکیکست ای اچی

از کجا آرم مثالی بی‌شکست

کفو آن نه آید و نه آمدست

صد هزاران مرد پنهان در یکی

صد کمان و تیر درج ناوکی

ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌ای

صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

ذره ذره گردد افلاک و زمین

پیش آن خورشید چون جست از کمین

این چنین جانی چه درخورد تنست

هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست

ای تن گشته وثاق جان بسست

چند تاند بحر درمشکی نشست

ای هزاران جبرئیل اندر بشر

ای مسیحان نهان در جوف خر

ای هزاران کعبه پنهان در کنیس

ای غلط‌انداز عفریت و بلیس

سجده‌گاه لامکانی در مکان

مر بلیسان را ز تو ویران دکان

که چرا من خدمت این طین کنم

صورتی را نم لقب چون دین کنم

نیست صورت چشم را نیکو به مال

تا ببینی شعشعهٔ نور جلال

بخش ۱۳۱ - باز آمدن به شرح قصهٔ شاه‌زاده و ملازمت او در حضرت شاه

شاه‌زاده پیش شه حیران این

هفت گردون دیده در یک مشت طین

هیچ ممکن نه ببحثی لب گشود

لیک جان با جان دمی خامش نبود

آمده در خاطرش کین بس خفیست

این همه معنیست پس صورت ز چیست

صورتی از صورتت بیزار کن

خفته‌ای هر خفته را بیدار کن

آن کلامت می‌رهاند از کلام

وان سقامت می‌جهاند از سقام

پس سقام عشق جان صحتست

رنجهااش حسرت هر راحتست

ای تن اکنون دست خود زین جان بشو

ور نمی‌شویی جز این جانی بجو

حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت

او از آن خورشید چون مه می‌گداخت

آن گداز عاشقان باشد نمو

هم‌چو مه اندر گدازش تازه‌رو

جمله رنجوران دوا دارند امید

نالد این رنجور کم افزون کنید

خوش‌تر از این سم ندیدم شربتی

زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی

زین گنه بهتر نباشد طاعتی

سالها نسبت بدین دم ساعتی

مدتی بد پیش این شه زین نسق

دل کباب و جان نهاده بر طبق

گفت شه از هر کسی یک سر برید

من ز شه هر لحظه قربانم جدید

من فقیرم از زر از سر محتشم

صد هزاران سر خلف دارد سرم

با دو پا در عشق نتوان تاختن

با یکی سر عشق نتوان باختن

هر کسی را خود دو پا و یک‌سرست

با هزاران پا و سر تن نادرست

زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر

هست این هنگامه هر دم گرم‌تر

معدن گرمیست اندر لامکان

هفت دوزخ از شرارش یک دخان

بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای ممن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا ممن فان نورک اطفاء ناری

زآتش عاشق ازین رو ای صفی

می‌شود دوزخ ضعیف و منطقی

گویدش بگذر سبک ای محتشم

ورنه ز آتش‌های تو مرد آتشم

کفر که کبریت دوزخ اوست و بس

بین که می‌پخساند او را این نفس

زود کبریت بدین سودا سپار

تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار

گویدش جنت گذر کن هم‌چو باد

ورنه گردد هر چه من دارم کساد

که تو صاحب‌خرمنی من خوشه‌چین

من بتی‌ام تو ولایت‌های چین

هست لرزان زو جحیم و هم جنان

نه مر این را نه مر آن را زو امان

رفت عمرش چاره را فرصت نیافت

صبر بس سوزان بدت وجان بر نتافت

مدتی دندان‌کنان این می‌کشید

نارسیده عمر او آخر رسید

صورت معشوق زو شد در نهفت

رفت و شد با معنی معشوق جفت

گفت لبسش گر ز شعر و ششترست

اعتناق بی‌حجابش خوشترست

من شدم عریان ز تن او از خیال

می‌خرامم در نهایات الوصال

این مباحث تا بدین‌جا گفتنیست

هرچه آید زین سپس بنهفتنیست

ور بگویی ور بکوشی صد هزار

هست بیگار و نگردد آشکار

تا به دریا سیر اسپ و زین بود

بعد ازینت مرکب چوبین بود

مرکب چوبین به خشکی ابترست

خاص آن دریاییان را رهبرست

این خموشی مرکب چوبین بود

بحریان را خامشی تلقین بود

هر خموشی که ملولت می‌کند

نعره‌های عشق آن سو می‌زند

تو همی‌گویی عجب خامش چراست

او همی‌گوید عجب گوشش کجاست

من ز نعره کر شدم او بی‌خبر

تیزگوشان زین سمر هستند کر

آن یکی در خواب نعره می‌زند

صد هزاران بحث و تلقین می‌کند

این نشسته پهلوی او بی‌خبر

خفته خود آنست و کر زان شور و شر

وان کسی کش مرکب چوبین شکست

غرقه شد در آب او خود ماهیست

نه خموشست و نه گویا نادریست

حال او را در عبارت نام نیست

نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب

شرح این گفتن برونست از ادب

این مثال آمد رکیک و بی‌ورود

لیک در محسوس ازین بهتر نبود

بخش ۱۳۳ - متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه

کوچکین رنجور بود و آن وسط

بر جنازهٔ آن بزرگ آمد فقط

شاه دیدش گفت قاصد کین کیست

که از آن بحرست و این هم ماهیست

پس معرف گفت پور آن پدر

این برادر زان برادر خردتر

شه نوازیدش که هستی یادگار

کرد او را هم بدان پرسش شکار

از نواز شاه آن زار حنیذ

در تن خود غیر جان جانی بدیذ

در دل خود دید عالی غلغله

که نیابد صوفی آن در صد چله

عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت

پیش او چون نار خندان می‌شکافت

ذره ذره پیش او هم‌چون قباب

دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب

باب گه روزن شدی گاه شعاع

خاک گه گندم شدی و گاه صاع

در نظرها چرخ بس کهنه و قدید

پیش چشمش هر دمی خلق جدید

روح زیبا چونک وا رست از جسد

از قضا بی شک چنین چشمش رسد

صد هزاران غیب پیشش شد پدید

آنچ چشم محرمان بیند بدید

آنچ او اندر کتب بر خوانده بود

چشم را در صورت آن بر گشود

از غبار مرکب آن شاه نر

یافت او کحل عزیزی در بصر

برچنین گلزار دامن می‌کشید

جزو جزوش نعره زن هل من مزید

گلشنی کز بقل روید یک دمست

گلشنی کز عقل روید خرمست

گلشنی کز گل دمد گردد تباه

گلشنی کز دل دمد وافر حتاه

علم‌های با مزهٔ دانسته‌مان

زان گلستان یک دو سه گل‌دسته دان

زان زبون این دو سه گل دسته‌ایم

که در گلزار بر خود بسته‌ایم

آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم بنان

می‌فتد ای جان دریغا از بنان

ور دمی هم فارغ آرندت ز نان

گرد چارد گردی و عشق زنان

باز استسقات چون شد موج‌زن

ملک شهری بایدت پر نان و زن

مار بودی اژدها گشتی مگر

یک سرت بود این زمانی هفت‌سر

اژدهای هفت‌سر دوزخ بود

حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود

دام را بدران بسوزان دانه را

باز کن درهای نو این خانه را

چون تو عاشق نیستی ای نرگدا

هم‌چو کوهی بی‌خبر داری صدا

کوه را گفتار کی باشد ز خود

عکس غیرست آن صدا ای معتمد

گفت تو زان سان که عکس دیگریست

جمله احوالت به جز هم عکس نیست

خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران

شادی قواده و خشم عوان

آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد

که دهد او را به کینه زجر و درد

تا بکی عکس خیال لامعه

جهد کن تا گرددت این واقعه

تا که گفتارت ز حال تو بود

سیر تو با پر و بال تو بود

صید گیرد تیر هم با پر غیر

لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر

باز صید آرد به خود از کوهسار

لاجرم شاهش خوراند کبک و سار

منطقی کز وحی نبود از هواست

هم‌چو خاکی در هوا و در هباست

گر نماید خواجه را این دم غلط

ز اول والنجم بر خوان چند خط

تا که ما ینطق محمد عن هوی

ان هو الا بوحی احتوی

احمدا چون نیستت از وحی یاس

جسمیان را ده تحری و قیاس

کز ضرورت هست مرداری حلال

که تحری نیست در کعبهٔ وصال

بی‌تحری و اجتهادات هدی

هر که بدعت پیشه گیرد از هوی

هم‌چو عادش بر برد باد و کشد

نه سلیمانست تا تختش کشد

عاد را با دست حمال خذول

هم‌چو بره در کف مردی اکول

هم‌چو فرزندش نهاده بر کنار

می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار

عاد را آن باد ز استکبار بود

یار خود پنداشتند اغیار بود

چون بگردانید ناگه پوستین

خردشان بشکست آن بئس القرین

باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد

پیش از آن کت بشکند او هم‌چو عاد

هود دادی پند که ای پر کبر خیل

بر کند از دستتان این باد ذیل

لشکر حق است باد و از نفاق

چند روزی با شما کرد اعتناق

او به سر با خالق خود راستست

چون اجل آید بر آرد باد دست

باد را اندر دهن بین ره‌گذر

هر نفس آیان روان در کر و فر

حلق و دندان‌ها ازو آمن بود

حق چو فرماید به دندان در فتد

کوه گردد ذره‌ای باد و ثقیل

درد دندان داردش زار و علیل

این همان بادست که امن می‌گذشت

بود جان کشت و گشت او مرگ کشت

دست آن کس که بکردت دست‌بوس

وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس

یا رب و یا رب بر آرد او ز جان

که ببر این باد را ای مستعان

ای دهان غافل بدی زین باد رو

از بن دندان در استغفار شو

چشم سختش اشک‌ها باران کند

منکران را درد الله‌خوان کند

چون دم مردان نپذرفتی ز مرد

وحی حق را هین پذیرا شو ز درد

باد گوید پیکم از شاه بشر

گه خبر خیر آورم گه شوم و شر

ز آنک مامورم امیر خود نیم

من چو تو غافل ز شاه خود کیم

گر سلیمان‌وار بودی حال تو

چون سلیمان گشتمی حمال تو

عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت

کردمی بر راز خود من واقفت

لیک چون تو یاغیی من مستعار

می‌کنم خدمت ترا روزی سه چار

پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم

ز اسپه تو یاغیانه بر جهم

تا به غیب ایمان تو محکم شود

آن زمان که ایمانت مایهٔ غم شود

آن زمان خود جملگان مؤمن شوند

آن زمان خود سرکشان بر سر دوند

آن زمان زاری کنند و افتقار

هم‌چو دزد و راه‌زن در زیر دار

لیک گر در غیب گردی مستوی

مالک دارین و شحنهٔ خود توی

شحنگی و پادشاهی مقیم

نه دو روزه و مستعارست و سقیم

رستی از بیگار و کار خود کنی

هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی

چون گلو تنگ آورد بر ما جهان

خاک خوردی کاشکی حلق و دهان

این دهان خود خاک‌خواری آمدست

لیک خاکی را که آن رنگین شدست

این کباب و این شراب و این شکر

خاک رنگینست و نقشین ای پسر

چونک خوردی و شد آن لحم و پوست

رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست

هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند

جمله را هم باز خاکی می‌کند

هندو و قفچاق و رومی و حبش

جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش

تا بدانی کان همه رنگ و نگار

جمله روپوشست و مکر و مستعار

رنگ باقی صبغة الله است و بس

غیر آن بر بسته دان هم‌چون جرس

رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین

تا ابد باقی بود بر عابدین

رنگ شک و رنگ کفران و نفاق

تا ابد باقی بود بر جان عاق

چون سیه‌رویی فرعون دغا

رنگ آن باقی و جسم او فنا

برق و فر روی خوب صادقین

تن فنا شد وان به جا تو یومن دین

زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس

دایم آن ضحاک و این اندر عبس

خاک را رنگ و فن و سنگی دهد

طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد

از خمیری اشتر وشیری پزند

کودکان از حرص آن کف می‌گزند

شیر و اشتر نان شود اندر دهان

در نگیرد این سخن با کودکان

کودک اندر جهل و پندار و شکیست

شکر باری قوت او اندکیست

طفل را استیزه و صد آفتست

شکر این که بی‌فن و بی‌قوتست

وای ازین پیران طفل ناادیب

گشته از قوت بلای هر رقیب

چون سلاح و جهل جمع آید به هم

گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم

شکر کن ای مرد درویش از قصور

که ز فرعونی رهیدی وز کفور

شکر که مظلومی و ظالم نه‌ای

آمن از فرعونی و هر فتنه‌ای

اشکم تی لاف اللهی نزد

که آتشش را نیست از هیزم مدد

اشکم خالی بود زندان دیو

کش غم نان مانعست از مکر و ریو

اشکم پر لوت دان بازار دیو

تاجران دیو را در وی غریو

تاجران ساحر لاشی‌فروش

عقل‌ها را تیره کرده از خروش

خم روان کرده ز سحری چون فرس

کرده کرباسی ز مهتاب و غلس

چون بریشم خاک را برمی‌تنند

خاک در چشم ممیز می‌زنند

چندلی را رنگ عودی می‌دهند

بر کلوخیمان حسودی می‌دهند

پاک آنک خاک را رنگی دهد

هم‌چو کودکمان بر آن جنگی دهد

دامنی پر خاک ما چون طفلکان

در نظرمان خاک هم‌چون زر کان

طفل را با بالغان نبود مجال

طفل را حق کی نشاند با رجال

میوه گر کهنه شود تا هست خام

پخته نبود غوره گویندش به نام

گر شود صدساله آن خام ترش

طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش

گرچه باشد مو و ریش او سپید

هم در آن طفلی خوفست و امید

که رسم یا نارسیده مانده‌ام

ای عجب با من کند کرم آن کرم

با چنین ناقابلی و دوریی

بخشد این غورهٔ مرا انگوریی

نیستم اومیدوار از هیچ سو

وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا

دایما خاقان ما کردست طو

گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا

گرچه ما زین ناامیدی در گویم

چون صلا زد دست اندازان رویم

دست اندازیم چون اسپان سیس

در دویدن سوی مرعای انیس

گام اندازیم و آن‌جا گام نی

جام پردازیم و آن‌جا جام نی

زانک آن‌جا جمله اشیا جانیست

معنی اندر معنی اندر معنیست

هست صورت سایه معنی آفتاب

نور بی‌سایه بود اندر خراب

چونک آنجا خشت بر خشتی نماند

نور مه را سایهٔ زشتی نماند

خشت اگر زرین بود بر کندنیست

چون بهای خشت وحی و روشنیست

کوه بهر دفع سایه مندکست

پاره گشتن بهر این نور اندکست

بر برون که چو زد نور صمد

پاره شد تا در درونش هم زند

گرسنه چون بر کفش زد قرص نان

وا شکافد از هوس چشم و دهان

صد هزاران پاره گشتن ارزد این

از میان چرخ برخیز ای زمین

تا که نور چرخ گردد سایه‌سوز

شب ز سایهٔ تست ای یاغی روز

این زمین چون گاهوارهٔ طفلکان

بالغان را تنگ می‌دارد مکان

بهر طفلان حق زمین را مهد خواند

شیر در گهواره بر طفلان فشاند

خانه تنگ آمد ازین گهواره‌ها

طفلکان را زود بالغ کن شها

ای گواره خانه را ضیق مدار

تا تواند کرد بالغ انتشار

بخش ۱۳۴ - وسوسه‌ای کی پادشاه‌زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی می‌کرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره

چون مسلم گشت بی‌بیع و شری

از درون شاه در جانش جری

قوت می‌خوردی ز نور جان شاه

ماه جانش هم‌چو از خورشید ماه

راتبهٔ جانی ز شاه بی‌ندید

دم به دم در جان مستش می‌رسید

آن نه که ترسا و مشرک می‌خورند

زان غذایی که ملایک می‌خورند

اندرون خویش استغنا بدید

گشت طغیانی ز استغنا پدید

که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام

چون عنان خود بدین شه داده‌ام

چون مرا ماهی بر آمد با لمع

من چرا باشم غباری را تبع

آب در جوی منست و وقت ناز

ناز غیر از چه کشم من بی‌نیاز

سر چرا بندم چو درد سر نماند

وقت روی زرد و چشم تر نماند

چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر

باز باید کرد دکان دگر

زین منی چون نفس زاییدن گرفت

صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت

صد بیابان زان سوی حرص و حسد

تا بدان‌جا چشم بد هم می‌رسد

بحر شه که مرجع هر آب اوست

چون نداند آنچ اندر سیل و جوست

شاه را دل درد کرد از فکر او

ناسپاسی عطای بکر او

گفت آخر ای خس واهی‌ادب

این سزای داد من بود ای عجب

من چه کردم با تو زین گنج نفیس

تو چه کردی با من از خوی خسیس

من ترا ماهی نهادم در کنار

که غروبش نیست تا روز شمار

در جزای آن عطای نور پاک

تو زدی در دیدهٔ من خار و خاک

من ترا بر چرخ گشته نردبان

تو شده در حرب من تیر و کمان

درد غیرت آمد اندر شه پدید

عکس درد شاه اندر وی رسید

مرغ دولت در عتابش بر طپید

پردهٔ آن گوشه گشته بر درید

چون درون خود بدید آن خوش‌پسر

از سیه‌کاری خود گرد و اثر

از وظیفهٔ لطف و نعمت کم شده

خانهٔ شادی او پر غم شده

با خود آمد او ز مستی عقار

زان گنه گشته سرش خانهٔ خمار

خورده گندم حله زو بیرون شده

خلد بر وی بادیه و هامون شده

دید کان شربت ورا بیمار کرد

زهر آن ما و منیها کار کرد

جان چون طاوس در گل‌زار ناز

هم‌چو چغدی شد به ویرانهٔ مجاز

هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت

در زمین می‌راند گاوی بهر کشت

اشک می‌راند او کای هندوی زاو

شیر را کردی اسیر دم گاو

کردی ای نفس بد بارد نفس

بی‌حفاظی با شه فریادرس

دام بگزیدی ز حرص گندمی

بر تو شد هر گندم او کزدمی

در سرت آمد هوای ما و من

قید بین بر پای خود پنجاه من

نوحه می‌کرد این نمط بر جان خویش

که چرا گشتم ضد سلطان خویش

آمد او با خویش و استغفار کرد

با انابت چیز دیگر یار کرد

درد کان از وحشت ایمان بود

رحم کن کان درد بی‌درمان بود

مر بشر را خود مبا جامهٔ درست

چون رهید از صبر در حین صدر جست

مر بشر را پنجه و ناخن مباد

که نه دین اندیشد آنگه نه سداد

آدمی اندر بلا کشته بهست

نفس کافر نعمتست و گمرهست

بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیه‌السلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را

حق به عزرائیل می‌گفت ای نقیب

بر کی رحم آمد ترا از هر کئیب

گفت بر جمله دلم سوزد به درد

لیک ترسم امر را اهمال کرد

تا بگویم کاشکی یزدان مرا

در عوض قربان کند بهر فتی

گفت بر کی بیشتر رحم آمدت

از کی دل پر سوز و بریان‌تر شدت

گفت روزی کشتیی بر موج تیز

من شکستم ز امر تا شد ریز ریز

پس بگفتی قبض کن جان همه

جز زنی و غیر طفلی زان رمه

هر دو بر یک تخته‌ای در ماندند

تخته را آن موج‌ها می‌راندند

باز گفتی جان مادر قبض کن

طفل را بگذار تنها ز امر کن

چون ز مادر بسکلیدم طفل را

خود تو می‌دانی چه تلخ آمد مرا

بس بدیدم دود ماتم‌های زفت

تلخی آن طفل از فکرم نرفت

گفت حق آن طفل را از فضل خویش

موج را گفتم فکن در بیشه‌ایش

بیشه‌ای پر سوسن و ریحان و گل

پر درخت میوه‌دار خوش‌اکل

چشمه‌های آب شیرین زلال

پروریدم طفل را با صد دلال

صد هزاران مرغ مطرب خوش‌صدا

اندر آن روضه فکنده صد نوا

پسترش کردم ز برگ نسترن

کرده او را آمن از صدمهٔ فتن

گفته من خورشید را کو را مگز

باد را گفته برو آهسته وز

ابر را گفته برو باران مریز

برق را گفته برو مگرای تیز

زین چمن ای دی مبران اعتدال

پنجه ای بهمن برین روضه ممال

بخش ۱۳۶ - کرامات شیخ شیبان راعی قدس الله روحه العزیز

هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید

وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید

تا برون ناید از آن خط گوسفند

نه در آید گرگ و دزد با گزند

بر مثال دایرهٔ تعویذ هود

که اندر آن صرصر امان آل بود

هشت روزی اندرین خط تن زنید

وز برون مثله تماشا می‌کنید

بر هوا بردی فکندی بر حجر

تا دریدی لحم و عظم از هم‌دگر

یک گره را بر هوا درهم زدی

تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی

آن سیاست را که لرزید آسمان

مثنوی اندر نگنجد شرح آن

گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد

گرد خط و دایرهٔ آن هود گرد

ای طبیعی فوق طبع این ملک بین

یا بیا و محو کن از مصحف این

مقریان را منع کن بندی بنه

یا معلم را به مال و سهم ده

عاجزی و خیره کن عجز از کجاست

عجز تو تابی از آن روز جزاست

عجزها داری تو در پیش ای لجوج

وقت شد پنهانیان را نک خروج

خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست

در دو عالم خفته اندر ظل دوست

هم در آخر عجز خود را او بدید

مرده شد دین عجایز را گزید

چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت

از عجوزی در جوانی راه یافت

زندگی در مردن و در محنتست

آب حیوان در درون ظلمتست

بخش ۱۳۷ - رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی

حاصل آن روضه چو باغ عارفان

از سموم صرصر آمد در امان

یک پلنگی طفلکان نو زاده بود

گفتم او را شیر ده طاعت نمود

پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد

تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد

چون فطامش شد بگفتم با پری

تا در آموزید نطق و داوری

پرورش دادم مر او را زان چمن

کی بگفت اندر بگنجد فن من

داده من ایوب را مهر پدر

بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر

داده کرمان را برو مهر ولد

بر پدر من اینت قدرت اینت ید

مادران را داب من آموختم

چون بود لطفی که من افروختم

صد عنایت کردم و صد رابطه

تا ببیند لطف من بی‌واسطه

تا نباشد از سبب در کش‌مکش

تا بود هر استعانت از منش

ورنه تا خود هیچ عذری نبودش

شکوتی نبود ز هر یار بدش

این حضانه دید با صد رابطه

که بپروردم ورا بی‌واسطه

شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل

که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل

هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه

کرد استکبار و استکثار جاه

که چرا من تابع غیری شوم

چونک صاحب ملک و اقبال نوم

لطف‌های شه که ذکر آن گذشت

از تجبر بر دلش پوشیده گشت

هم‌چنان نمرود آن الطاف را

زیر پا بنهاد از جهل و عمی

این زمان کافر شد و ره می‌زند

کبر و دعوی خدایی می‌کند

رفته سوی آسمان با جلال

با سه کرکس تا کند با من قتال

صد هزاران طفل بی‌تلویم را

کشته تا یابد وی ابراهیم را

که منجم گفته کاندر حکم سال

زاد خواهد دشمنی بهر قتال

هین بکن در دفع آن خصم احتیاط

هر که می‌زایید می‌کشت از خباط

کوری او رست طفل وحی کش

ماند خون‌های دگر در گردنش

از پدر یابید آن ملک ای عجب

تا غرورش داد ظلمات نسب

دیگران را گر ام و اب شد حجاب

او ز ما یابید گوهرها به جیب

گرگ درنده‌ست نفس بد یقین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین

در ضلالت هست صد کل را کله

نفس زشت کفرناک پر سفه

زین سبب می‌گویم این بندهٔ فقیر

سلسله از گردن سگ برمگیر

گر معلم گشت این سگ هم سگست

باش ذلت نفسه کو بدرگست

فرض می‌آری به جا گر طایفی

بر سهیلی چون ادیم طایفی

تا سهیلت وا خرد از شر پوست

تا شوی چون موزه‌ای هم‌پای دوست

جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست

بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست

ذکر نفس عادیان کالت بیافت

در قتال انبیا مو می‌شکافت

قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب

ناگهان اندر جهان می‌زد لهب

بخش ۱۳۸ - رجوع کردن بدان قصه کی شاه‌زاده بدان طغیان زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمال فضایل دیگر از دنیا برفت

قصه کوته کن که رای نفس کور

برد او را بعد سالی سوی گور

شاه چون از محو شد سوی وجود

چشم مریخیش آن خون کرده بود

چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر

دید کم از ترکشش یک چوبه تیر

گفت کو آن تیر و از حق باز جست

گفت که اندر حلق او کز تیر تست

عفو کرد آن شاه دریادل ولی

آمده بد تیر اه بر مقتلی

کشته شد در نوحهٔ او می‌گریست

اوست جمله هم کشنده و هم ولیست

ور نباشد هر دو او پس کل نیست

هم کشندهٔ خلق و هم ماتم‌کنیست

شکر می‌کرد آن شهید زردخد

کان بزد بر جسم و بر معنی نزد

جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست

تا ابد معنی بخواهد شاد زیست

آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت

دوست بی‌آزار سوی دوست رفت

گرچه او فتراک شاهنشه گرفت

آخر از عین الکمال او ره گرفت

و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود

صورت و معنی به کلی او ربود

بخش ۱۳۹ - وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهل‌ترست

آن یکی شخص به وقت مرگ خویش

گفت بود اندر وصیت پیش‌پیش

سه پسر بودش چو سه سرو روان

وقف ایشان کرده او جان و روان

گفت هرچه در کفم کاله و زرست

او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست

گفت با قاضی و پس اندرز کرد

بعد از آن جام شراب مرگ خورد

گفته فرزندان به قاضی کای کریم

نگذریم از حکم او ما سه یتیم

ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود

سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند

گفت قاضی هر یکی با عاقلیش

تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش

تا ببینم کاهلی هر یکی

تا بدانم حال هر یک بی‌شکی

عارفان از دو جهان کاهل‌ترند

زانک بی شد یار خرمن می‌برند

کاهلی را کرده‌اند ایشان سند

کار ایشان را چو یزدان می‌کند

کار یزدان را نمی‌بینند عام

می‌نیاسایند از کد صبح و شام

هین ز حد کاهلی گویید باز

تا بدانم حد آن از کشف راز

بی‌گمان که هر زبان پردهٔ دلست

چون بجنبد پرده سرها واصلست

پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب

می‌بپوشد صورت صد آفتاب

گر بیان نطق کاذب نیز هست

لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست

آن نسیمی که بیایدت از چمن

هست پیدا از سموم گولخن

بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر

هست پیدا در نفس چون مشک و سیر

گر ندانی یار را از ده‌دله

از مشام فاسد خود کن گله

بانگ حیزان و شجاعان دلیر

هست پیدا چون فن روباه و شیر

یا زبان هم‌چون سر دیگست راست

چون بجنبد تو بدانی چه اباست

از بخار آن بداند تیزهش

دیگ شیرینی ز سکباج ترش

دست بر دیگ نوی چون زد فتی

وقت بخریدن بدید اشکسته را

گفت دانم مرد را در حین ز پوز

ور نگوید دانمش اندر سه روز

وآن دگر گفت ار بگوید دانمش

ور نگوید در سخن پیچانمش

گفت اگر این مکر بشنیده بود

لب ببندد در خموشی در رود

بخش ۱۴۰ - مثل

آنچنان که گفت مادر بچه را

گر خیالی آیدت در شب فرا

یا بگورستان و جای سهمگین

تو خیالی بینی اسود پر ز کین

دل قوی دار و بکن حمله برو

او بگرداند ز تو در حال رو

گفت کودک آن خیال دیووش

گر بدو این گفته باشد مادرش

حمله آرم افتد اندر گردنم

ز امر مادر پس من آنگه چون کنم

تو همی‌آموزیم که چست ایست

آن خیال زشت را هم مادریست

دیو و مردم را ملقن آن یکیست

غالب از وی گردد ار خصم اندکیست

تا کدامین سوی باشد آن یواش

الله‌الله رو تو هم زان سوی باش

گفت اگر از مکر ناید در کلام

حیله را دانسته باشد آن همام

سر او را چون شناسی راست گو

گفت من خامش نشینم پیش او

صبر را سلم کنم سوی درج

تا بر آیم صبر مفتاح الفرج

ور بجوشد در حضورش از دلم

منطقی بیرون ازین شادی و غم

من بدانم کو فرستاد آن بمن

از ضمیر چون سهیل اندر یمن

در دل من آن سخن زان میمنه‌ست

زانک از دل جانب دل روزنه‌ست

پایان دفتر ششم و اشعار مولا جلالالدین بلخی

قبلی

مثنوي معنوي_دفتردوم1تا23


 


 

دسته بندي: شعر,مولانا(بلخی),

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد