شاهنامه فردوسی ب9_داستان کلیله ودمنه
بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه
نگه کن که شادان برزین چه گفت****بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
بدرگه شهنشاه نوشین روان****که نامش بماناد تا جاودان
زهردانشی موبدی خواستی****که درگه بدیشان بیاراستی
پزشک سخنگوی وکنداوران****بزرگان وکارآزموده سران
ابرهردری نامور مهتری****کجا هرسری رابدی افسری
پزشک سراینده برزوی بود****بنیرو رسیده سخنگوی بود
زهردانشی داشتی بهرهای****بهربهرهای درجهان شهرهای
چنان بد که روزی بهنگام بار****بیامد برنامور شهریار
چنین گفت کای شاه دانشپذیر****پژوهنده ویافته یادگیر
من امروز دردفتر هندوان****همیبنگریدم بروشن روان
چنین بدنبشته که برکوه هند****گیاییست چینی چورومی پرند
که آن را چو گردآورد رهنمای****بیامیزد ودانش آرد بجای
چو بر مرده بپراگند بیگمان****سخنگوی گرددهم اندر زمان
کنون من بدستوری شهریار****بپیمایم این راه دشوار خوار
بسی دانشی رهنمای آورم****مگر کین شگفتی بجای آورم
تن مرده گرزنده گردد رواست****که نوشین روان برجهان پادشاست
بدو گفت شاه این نشاید بدن****مگر آزموده رابباید شدن
ببر نامهٔ من بر رای هند****نگر تاکه باشد بت آرای هند
بدین کارباخویشتن یارخواه****همه یاری ازبخت بیدار خواه
اگر نوشگفتی شود درجهان****که این گفته رمزی بود درنهان
ببر هرچ باید به نزدیک رای****کزو بایدت بیگمان رهنمای
درگنج بگشاد نوشین روان****زچیزی که بد درخور خسروان
ز دینار و دیبا و خز و حریر****ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر
شتروار سیصد بیاراست شاه****فرستاده برداشت آمد به راه
بیامد بر رای ونامه بداد****سربارها پیش اوبرگشاد
چو برخواند آن نامهٔ شاه رای****بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
زکسری مرا گنج بخشیده نیست****همه لشکر وپادشاهی یکیست
ز داد و ز فر و ز اورند شاه****وزان روشنی بخت وآن دستگاه
نباشد شگفت ازجهاندار پاک****که گر مردگان را برآرد زخاک
برهمن بکوه اندرون هرک هست****یکی دارد این رای رابا تودست
بت آرای وفرخنده دستور من****هم آن گنج وپرمایه گنجور من
بدونیک هندوستان پیش تست****بزرگی مرا درکم وبیش تست
بیاراستندش به نزدیک رای****یکی نامور چون ببایست جای
خورشگر فرستاد هم خوردنی****همان پوشش نغز وگستردنی
برفت آن شب ورای زد با ردان****بزرگان قنوج با بخردان
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز****پدید آمد آن شمع گیتی فروز
پزشکان فرزانه را خواند رای****کسی کو بدانش بدی رهنمای
چو برزوی بنهاد سرسوی کوه****برفتند بااو پزشکان گروه
پیاده همه کوهساران بپای****بپیمود با دانشی رهنمای
گیاها ز خشک و ز تر برگزید****ز پژمرده و آنچ رخشنده دید
ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر****همی بر پراگند بر مرده بر
یکی مرده زنده نگشت ازگیا****همانا که سست آمد آن کیمیا
همه کوه بسپرد یک یک بپای****ابر رنج اوبرنیامد بجای
بدانست کان کار آن پادشا ست****که زنده است جاوید و فرمانرواست
دلش گشت سوزان ز تشویر شاه****هم ازنامداران هم از رنج راه
وزان خواسته نیز کورده بود****زگفتار بیهوده آزرده بود
زکارنبشته ببد تنگدل****که آن مرد بیدانش و سنگدل
چرا خیره بر باد چیزی نبشت****که بد بار آن رنج گفتار زشت
چنین گفت زان پس بران بخردان****کهای کاردیده ستوده ردان
که دانید داناتر از خویشتن****کجا سرفرازد بدین انجمن
به پاسخ شدند انجمن همسخن****که داننده پیرست ایدر کهن
به سال و خرد او ز ما مهترست****به دانش ز هر مهتری بهترست
چنین گفت برزوی با هندوان****که ای نامداران روشن روان
برین رنجها برفزونی کنید****مرا سوی او رهنمونی کنید
مگر کان سخنگوی دانای پیر****بدین کار باشد مرا دستگیر
ببردند برزوی رانزد اوی****پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی
چونزدیک اوشد سخنگوی مرد****همه رنجها پیش او یاد کرد
زکار نبشته که آمد پدید****سخنها که ازکاردانان شنید
بدو پیر دانا زبان برگشاد****ز هر دانشی پیش اوک رد یاد
که من در نبشته چنین یافتم****بدان آرزو تیز بشتافتم
چو زان رنجها برنیامد پدید****ببایست ناچار دیگر شنید
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه****که همواره باشد مر او راشکوه
تن مرده چون مرد بیدانشست****که دانا بهرجای با رامشست
بدانش بود بیگمان زنده مرد****چودانش نباشد بگردش مگرد
چومردم زدانایی آید ستوه****گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
کتابی بدانش نماینده راه****بیابی چوجویی توازگنج شاه
چو بشنید برزوی زو شاد شد****همه رنج برچشم اوبادشد
بروآفرین کرد وشد نزد شاه****بکردار آتش بپیمود راه
بیامد نیایش کنان پیش رای****که تا جای باشد توبادی بجای
کتابیست ای شاه گسترده کام****که آن را بهندی کلیله ست نام
به مهرست تا درج درگنج شاه****برای وبدانش نماینده راه
به گنجور فرمان دهد تا زگنج****سپارد بمن گر ندارد به رنج
دژم گشت زان آرزو جان شاه****بپیچید برخویشتن چندگاه
ببرزوی گفت این کس از ما نجست****نه اکنون نه از روزگار نخست
ولیکن جهاندار نوشین روان****اگر تن بخواهد ز ما یا روان
نداریم ازو باز چیزی که هست****اگر سرفرازست اگر زیردست
ولیکن بخوانی مگر پیش ما****بدان تا روان بداندیش ما
نگوید به دل کان نبشتست کس****بخوان و بدان و ببین پیش و پس
بدو گفت برزوی کای شهریار****ندارم فزون ز آنچ گویی مدار
کلیله بیاورد گنجور شاه****همیبود او را نماینده راه
هران در که ازنامه بو خواندی****همه روز بر دل همیراندی
ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد****ز برخواندی نیز تا بامداد
همیبود شادان دل و تن درست****بدانش همی جان روشن بشست
چو زو نامه رفتی بشاه جهان****دری از کلیله نبشتی نهان
بدین چاره تا نامهٔ هندوان****فرستاد نزدیک نوشین روان
بدین گونه تا پاسخ نامه دید****که دریای دانش برما رسید
ز ایوان بیامد به نزدیک رای****بدستوری بازگشتن به جای
چو بگشاد دل رای بنواختش****یکی خلعت هندویی ساختش
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار****یکی طوق پرگوهر شاهوار
هم از شارهٔ هندی و تیغ هند****همه روی آهن سراسر پرند
بیامد ز قنوج برزوی شاد****بسی دانش نوگرفته بیاد
ز ره چون رسید اندر آن بارگاه****نیایش کنان رفت نزدیک شاه
بگفت آنچ از رای دید و شنید****بجای گیا دانش آمد پدید
بدو گفت شاهای پسندیده مرد****کلیله روان مرا زنده کرد
تواکنون ز گنجور بستان کلید****ز چیزی که باید بباید گزید
بیامد خرد یافته سوی گنج****به گنجور بسیار ننمود رنج
درم بود و گوهر چپ و دست راست****جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست
گرانمایه دستی بپوشید و رفت****بر گاه کسری خرامید تفت
چو آمد به نزدیک تختش فراز****برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت پس نامور شهریار****که بی بدره و گوهر شاهوار
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج****کسی را سزد گنج کو دید رنج
چنین پاسخ آورد برزو بشاه****که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
هرآنکس که او پوشش شاه یافت****ببخت و بتخت مهی راه یافت
دگر آنک با جامهٔ شهریار****ببیند مرا مرد ناسازگار
دل بدسگالان شود تار و تنگ****بماند رخ دوست با آب و رنگ
یکی آرزو خواهم از شهریار****که ماند ز من در جهان یادگار
چو بنویسد این نامه بوزرجمهر****گشاید برین رنج برزوی چهر
نخستین در از من کند یادگار****به فرمان پیروزگر شهریار
بدان تا پس از مرگ من در جهان****ز داننده رنجم نگردد نهان
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست****بر اندازهٔ مرد آزاده خوست
ولیکن به رنج تو اندر خورست****سخن گرچه از پایگه برترست
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت****که این آرزو را نشاید نهفت
نویسنده از کلک چون خامه کرد****ز بر زوی یک در سرنامه کرد
نبشت او بران نامهٔ خسروی****نبود آن زمان خط جز پهلوی
همیبود با ارج در گنج شاه****بدو ناسزا کس نکردی نگاه
چنین تا بتازی سخن راندند****ورا پهلوانی همیخواندند
چو مامون روشن روان تازه کرد****خور روز بر دیگر اندازه کرد
دل موبدان داشت و رای کیان****ببسته بهر دانشی بر میان
کلیله به تازی شد از پهلوی****بدین سان که اکنون همیبشنوی
بتازی همیبود تا گاه نصر****بدانگه که شد در جهان شاه نصر
گرانمایه بوالفضل دستور اوی****که اندر سخن بود گنجور اوی
بفرمود تا پارسی و دری****نبشتند و کوتاه شد داوری
وزان پس چو پیوسته رای آمدش****بدانش خرد رهنمای آمدش
همیخواست تا آشکار و نهان****ازو یادگاری بود درجهان
گزارنده را پیش بنشاندند****همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویا پراگنده را****بسفت اینچنین در آگنده را
بدان کو سخن راند آرایشست****چو ابله بود جای بخشایشست
حدیث پراگنده بپراگند****چوپیوسته شد جان و مغزآگند
جهاندار تا جاودان زنده باد****زمان و زمین پیش او بنده باد
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ****که دوری تو از روزگار درنگ
گهی برفراز و گهی بر نشیب****گهی با مراد و گهی با نهیب
ازین دو یکی نیز جاوید نیست****ببودن تو را راه امید نیست
نگه کن کنون کار بوزرجمهر****که از خاک برشد به گردان سپهر
فراز آوریدش بخاک نژند****همان کس که بردش با بر بلند
بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر
چنان بد که کسری بدان روزگار****برفت از مداین ز بهر شکار
همیتاخت با غرم و آهو به دشت****پراگند شد غرم و او مانده گشت
ز هامون بر مرغزاری رسید****درخت و گیا دید و هم سایه دید
همیراند با شاه بوزرجمهر****ز بهر پرستش هم از بهر مهر
فرود آمد از بارگی شاه نرم****بدان تاکند برگیا چشم گرم
ندید از پرستندگان هیچکس****یکی خوب رخ ماند با شاه بس
بغلتید چندی بران مرغزار****نهاده سرش مهربان برکنار
همیشه ببازوی آن شاه بر****یکی بند بازو بدی پرگهر
برهنه شد از جامه بازوی او****یکی مرغ رفت از هوا سوی او
فرودآمد از ابر مرغ سیاه****ز پرواز شد تا ببالین شاه
ببازو نگه کرد وگوهر بدید****کسی رابه نزدیک او برندید
همه لشکرش گرد آن مرغزار****همیگشت هرکس ز بهر شکار
همان شاه تنها بخواب اندرون****نه بر گرد او برکسی رهنمون
چومرغ سیه بند بازوی بدید****سر در ز آن گوهران بردرید
چوبدرید گوهر یکایک بخورد****همان در خوشاب و یاقوت زرد
بخورد و ز بالین او بر پرید****همانگه ز دیدار شد ناپدید
دژم گشت زان کار بوزرجمهر****فروماند از کارگردان سپهر
بدانست کآمد بتنگی نشیب****زمانه بگیرد فریب و نهیب
چوبیدارشد شاه و او را بدید****کزان سان همی لب بدندان گزید
گمانی چنان برد کو را بخواب****خورش کرد بر پرورش برشتاب
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت****که پالایش طبع بتوان نهفت
نه من اورمزدم و گر بهمنم****ز خاکست وز باد و آتش تنم
جهاندار چندی زبان رنجه کرد****ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد
بپژمرد بر جای بوزرجمهر****ز شاه و ز کردار گردان سپهر
که بس زود دید آن نشان نشیب****خردمند خامش بماند از نهیب
همه گرد بر گرد آن مرغزار****سپه بود و اندر میان شهریار
نشست از بر اسب کسری بخشم****ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
همه ره ز دانا همی لب گزید****فرود آمد از باره چندی ژکید
بفرمود تا روی سندان کنند****بداننده بر کاخ زندان کنند
دران کاخ بنشست بوزرجمهر****ازو برگسسته جهاندار مهر
یکی خویش بودش دلیر وجوان****پرستندهٔ شاه نوشینروان
بهرجای با شاه در کاخ بود****به گفتار با شاه گستاخ بود
بپرسید یک روز بوزرجمهر****ز پروردهٔ شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی****بیاموز تا کوشش افزون کنی
پرستنده گفت ای سر موبدان****چنان دان که امروز شاه ردان
چو از خوان برفت آب بگساردم****زمین ز آبدستان مگر یافت نم
نگه سوی من بنده زان گونه کرد****که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
جهاندار چون گشت بامن درشت****مراسست شد آبدستان بمشت
بدو دانشی گفت آب آر خیز****چنان چون که بر دست شاه آب ریز
بیاورد مرد جوان آب گرم****همیریخت بر دست او نرم نرم
بدو گفت کین بار بر دستشوی****تو با آب جو هیچ تندی مجوی
چولب را ببالاید از بوی خوش****تو از ریخت آبدستان نکش
چو روز دگر شاه نوشینروان****بهنگام خوردن بیاورد خوان
پرستنده را دل پراندیشه گشت****بدان تا دگر بار بنهاد تشت
چنان هم چو داناش فرموده بود****نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود
به گفتار دانا فرو ریخت آب****نه نرم ونه از ریختن برشتاب
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر****که گفت این تو راگفت بوزرجمهر
مرا اندرین دانش او داد راه****که بیند همی این جهاندار شاه
بدو گفت رو پیش دانا بگوی****کزان نامور جاه و آن آبروی
چراجستی از برتری کمتری****ببد گوهر و ناسزا داوری
پرستنده بشنید و آمد دوان****برخال شد تند وخسته روان
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت****چین یافت زو پاسخ اندر نهفت
که حال من از حال شاه جهان****فراوان بهست آشکار و نهان
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد****سخنها یکایک برو برشمرد
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه****ورا بند فرمود و تاریک چاه
دگر باره پرسید زان پیشکار****که چون دارد آن کم خرد روزگار
پرستنده آمد پر از آب چهر****بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه****که روز من آسانتر از روز شاه
فرستاده برگشت وآمد چو باد****همه پاسخش کرد بر شاه یاد
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ****ز آهن تنوری بفرمود تنگ
ز پیکان وز میخ گرد اندرش****هم از بند آهن نهفته سرش
بدو اندرون جای دانا گزید****دل از مهر دانا بیکسو کشید
نبد روزش آرام و شب جای خواب****تنش پر ز سختی دلش پرشتاب
چهارم چنین گفت شاه جهان****ابا پیشکارش سخن درنهان
که یک بار نزدیک دانا گذار****ببر زود پیغام و پاسخ بیار
بگویش که چونبینی اکنون تنت****که از میخ تیزست پیراهنت
پرستنده آمد بداد آن پیام****که بشنید زان مهر خویش کام
چنین داد پاسخ بمرد جوان****که روزم به از روز نوشینروان
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد****ز گفتار شد شاه را روی زرد
ز ایوان یکی راستگوی گزید****که گفتار دانا بداند شنید
ابا او یکی مرد شمشیر زن****که دژخیم بود اندران انجمن
که رو تو بدین بد نهان را بگوی****که گر پاسخت را بود رنگ و بوی
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز****نماید تو را گردش رستخیز
که گفتی که زندان به از تخت شاه****تنوری پر از میخ با بند و چاه
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد****شد از درد دانا دلش پر ز درد
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر****که ننمود هرگز بمابخت چهر
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت****ببندیم هر دو بناکام رخت
نه این پای دارد بگیتی نه آن****سرآید همی نیک و بد بیگمان
ز سختی گذر کردن آسان بود****دل تاجداران هراسان بود
خردمند ودژخیم باز آمدند****بر شاه گردن فراز آمدند
شنیده بگفتند با شهریار****دلش گشت زان پاسخ او فگار
به ایوانش بردند زان تنگ جای****به دستوری پاکدل رهنمای
برین نیز بگذشت چندی سپهر****پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
دلش تنگتر گشت و باریک شد****دوچمش ز اندیشه تاریک شد
چو با گنج رنجش برابر نبود****بفرسود ازان درد و در غم بسود
چنان بد که قیصر بدان چندگاه****رسولی فرستاد نزدیک شاه
ابا نامه و هدیه و با نثار****یکی درج و قفلی برو استوار
که با شاه کنداوران وردان****فراوان بود پاکدل موبدان
بدین قفل و این درج نابرده دست****نهفته بگویند چیزی که هست
فرستیم باژ ار بگویند راست****جز از باژ چیزی که آیین ماست
گرای دون که زین دانش ناگزیر****بماند دل موبد تیزویر
نباید که خواهد ز ما باژ شاه****نراند بدین پادشاهی سپاه
برین گونه دارم ز قیصر پیام****تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام
فرستاده راگفت شاه جهان****که این هم نباشد ز یزدان نهان
من از فر او این بجای آورم****همان مرد پاکیزه رای آورم
یکی هفته ایدر ز می شاد باش****برامش دل آرای وآزاد باش
ازان پس بران داستان خیره ماند****بزرگان و فرزانگانرا بخواند
نگه کرد هریک زهر بارهای****که سازد مر آن بند را چارهای
بدان درج و قفلی چنان بیکلید****نگه کرد و هر موبدی بنگرید
ز دانش سراسر بیکسو شدند****بنادانی خویش خستو شدند
چو گشتند یک انجمن ناتوان****غمی شد دل شاه نوشینروان
همیگفت کین راز گردان سپهر****بیارد باندیشه بوزرجمهر
شد از درد دانا دلش پر ز درد****برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج****بفرمود تا جامه دستی ز گنج
بیاورد گنجور و اسبی گزین****نشست شهنشاه کردند زین
به نزدیک دانا فرستاد و گفت****که رنجی که دیدی نشاید نهفت
چنین راند بر سر سپهر بلند****که آید ز ما بر تو چندی گزند
زیان تو مغز مرا کرد تیز****همی با تن خویش کردی ستیز
یکی کار پیش آمدم ناگزیر****کزان بسته آمد دل تیزویر
یکی درج زرین سرش بسته خشک****نهاده برو قفل و مهری ز مشک
فرستاد قیصر برما ز روم****یکی موبدی نامبردار بوم
فرستاده گوید که سالار گفت****که این راز پیدا کنید از نهفت
که این درج را چیست اندر نهان****بگویند فرزانگان جهان
به دل گفتم این راز پوشیده چهر****ببیند مگر جان بوزرجمهر
چوبشنید بوزرجمهر این سخن****دلش پرشد از رنج و درد کهن
ز زندان بیامد سرو تن بشست****به پیش جهانداور آمد نخست
همیبود ترسان ز آزار شاه****جهاندار پر خشم و او بیگناه
شب تیره و روز پیدا نبود****بدان سان که پیغام خسرو شنود
چو خورشید بنمود تاج از فراز****بپوشید روی شب تیره باز
باختر نگه کرد بوزرجمهر****چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
به آب خرد چشم دل را بشست****ز دانندگان استواری بجست
بدو گفت بازار من خیره گشت****چو چشمم ازین رنجها تیره گشت
نگه کن که پیشت که آید به راه****ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه
به راه آمد از خانه بوزرجمهر****همیرفت پویان زنی خوب چهر
خردمند بینا بدانا بگفت****سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
چنین گفت پرسنده را راه جوی****که بپژوه تا دارد این ماه شوی
زن پاکدامن بپرسنده گفت****که شویست و هم کودک اندر نهفت
چوبشنید داننده گفتار زن****بخندید بر بارهٔ گامزن
همانگه زنی دیگر آمد پدید****بپرسید چون ترجمانش بدید
کهای زن تو را بچه وشوی هست****وگر یک تنی باد داری بدست
بدو گفت شویست اگر بچه نیست****چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست
همانگه سدیگر زن آمد پدید****بیامد بر او بگفت و شنید
که ای خوب رخ کیست انباز تو****برین کش خرامیدن و ناز تو
مرا گفت هرگز نبودست شوی****نخواهم که پیداکنم نیز روی
چو بشنید بوزرجمهر این سخن****نگر تا چه اندیشه افگند بن
بیامد دژم روی تازان به راه****چو بردند جوینده را نزد شاه
بفرمود تا رفت نزدیک تخت****دل شاه کسری غمی گشت سخت
که داننده را چشم بینا ندید****بسی باد سرد از جگر بر کشید
همیکرد پوزش ازان کار شاه****کزو داشت آزار بر بیگناه
پس از روم و قیصر زبان برگشاد****همیکرد زان قفل و زان درج یاد
بشاه جهان گفت بوزرجمهر****که تابان بدی تا بتابد سپهر
یکی انجمن درج در پیش شاه****به پیش بزرگان جوینده راه
بنیروی یزدان که اندیشه داد****روان مرا راستی پیشه داد
بگویم بدرج اندرون هرچ هست****نسایم بران قفل وآن درج دست
اگر تیره شد چشم دل روشنست****روان راز دانش همیجوشنست
ز گفتار او شاد شد شهریار****دلش تازه شد چون گل اندر بهار
ز اندیشه شد شاه را پشت راست****فرستاده و درج را پیش خواست
همه موبدان وردان را بخواند****بسی دانشی پیش دانا نشاند
ازان پس فرستاده را گفت شاه****که پیغام بگزار و پاسخ بخواه
چو بشنید رومی زبان برگشاد****سخنهای قیصر همه کرد یاد
که گفت از جهاندار پیروز جنگ****خرد باید و دانش و نام و ننگ
تو را فر و بر ز جهاندار هست****بزرگی و دانایی و زور دست
همان بخرد و موبد راه جوی****گو بر منش کو بود شاه جوی
همه پاک در بارگاه تواند****وگر در جهان نیکخواه تواند
همین درج با قفل و مهر و نشان****ببینند بیدار دل سرکشان
بگویند روشن که زیرنهفت****چه چیزست وآن با خرد هست جفت
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو****که این مرز دارند با باژ تاو
وگر باز مانند ازین مایه چیز****نخواهند ازین مرزها باژ نیز
چودانا ز گوینده پاسخ شنید****زبان برگشاد آفرین گسترید
که همواره شاه جهان شاد باد****سخن دان و با بخت و با داد باد
سپاس از خداوند خورشید و ماه****روان را بدانش نماینده راه
نداند جز او آشکارا و راز****بدانش مرا آز و او بی نیاز
سه درست رخشان بدرج اندرون****غلافش بود ز آنچ گفتم برون
یکی سفته و دیگری نیم سفت****دگر آنک آهن ندیدست جفت
چو بشنید دانای رومی کلید****بیاورد و نوشینروان بنگرید
نهفته یکی حقه بد در میان****بحقه درون پردهٔ پرنیان
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت****چنان هم که دانای ایران بگفت
نخستین ز گوهر یکی سفته بود****دوم نیم سفت و سیم نابسود
همه موبدان آفرین خواندند****بدان دانشی گوهر افشاندند
شهنشاه رخساره بیتاب کرد****دهانش پر از در خوشاب کرد
ز کار گذشته دلش تنگ شد****بپیچید و رویش پر آژنگ شد
که با او چراکرد چندان جفا****ازان پس کزو دید مهر و وفا
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت****روانش بدرد اندر آزرده یافت
برآورد گوینده راز از نهفت****گذشته همه پیش کسری بگفت
ازان بند بازوی و مرغ سیاه****از اندیشه گوهر و خواب شاه
بدو گفت کین بودنی کار بود****ندارد پشیمانی و درد سود
چو آرد بد و نیک رای سپهر****چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
ز تخمی که یزدان باختر بکشت****ببایدش برتارک ما نبشت
دل شاه نوشین روان شادباد****همیشه ز درد وغم آزاد باد
اگر چند باشد سرافراز شاه****بدستور گردد دلارای گاه
شکارست کار شهنشاه و رزم****می و شادی و بخشش و داد و بزم
بداند که شاهان چه کردند پیش****بورزد بدان همنشان رای خویش
ز آگندن گنج و رنج سپاه****ز آزرم گفتار وز دادخواه
دل وجان دستورباشد به رنج****ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج
چنین بود تا گاه نوشینروان****همو بود شاه و همو پهلوان
همو بود جنگی و موبد همو****سپهبد همو بود و بخرد همو
بهرجای کارآگهان داشتی****جهان را بدستور نگذاشتی
ز بسیار و اندک ز کار جهان****بدو نیک زو کس نکردی نهان
ز کار آگهان موبدی نیکخواه****چنان بد که برخاست بر پیش گاه
که گاهی گنه بگذرانی همی****ببد نام آنکس نخوانی همی
هم این را دگر باره آویز شست****گنهکار اگر چند با پوزشست
بپاسخ چنین بود توقیع شاه****که آنکس که خستو شود بر گناه
چو بیمار زارست و ما چون پزشک****ز دارو گریزان و ریزان سرشک
بیک دارو ار او نگردد درست****زوان از پزشکی نخواهیم شست
دگر موبدی گفت انوشه بدی****بداد و دهش نیز توشه بدی
سپهدار گرگان برفت از نهفت****ببیشه درآمد زمانی بخفت
بنه برد ار گیل و او برهنه****همیبازگردد ز بهر بنه
بتوقیع پاسخ چنین داد باز****که هستیم ازان لشکری بینیاز
کجا پاسپانی کند بر سپاه****ز بد خویشتن راندارد نگاه
دگر گفت انوشه بدی جاودان****نشست و خور و خواب با موبدان
یکی نامور مایه دار ایدرست****که گنجش ز گنج تو افزونترست
چنین داد پاسخ که آری رواست****که از فره پادشاهی ماست
دگر گفت کای شهریار بلند****انوشه بدی وز بدی بیگزند
اسیران رومی که آوردهاند****بسی شیرخواره درو بردهاند
به توقیع گفت آنچه هستند خرد****ز دست اسیران نباید شمرد
سوی مادرانشان فرستید باز****به دل شاد وز خواسته بینیاز
نبشتند کز روم صدمایهور****همی بازخرند خویشان به زر
اگر باز خرند گفت از هراس****بهر مایه داری یک مایه کاس
فروشید و افزون مجویید نیز****که ما بینیازیم ز ایشان بچیز
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر****همان بدره و برده و سیم و زر
بگفتند کز مایه داران شهر****دو بازارگانند کز شب دو بهر
یکی را نیاید سراندر بخواب****از آواز مستان وچنگ ور باب
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج****جز ایشان هرآنکس که دارند گنج
همه همچنان شاد وخرم زیند****کهآزاد باشند و بیغم زیند
نوشتند خطی کانوشه بدی****همیشه ز تو دور دست بدی
به ایوان چنین گفت شاه یمن****که نوشینروان چون گشاید دهن
همه مردگان را کند بیش یاد****پر از غم شود زنده را جان شاد
چنین داد پاسخ که از مرده یاد****کند هرک دارد خرد با نژاد
هرآنکس که از مردگان دل بشست****نباشد ورا نیکویها درست
یکی گفت کای شاه کهتر پسر****نگردد همی گرد داد پدر
بریزد همی بر زمین بر درم****که باشد فروشندهٔ او دژم
چنین داد پاسخ که این نارواست****بهای زمین هم فروشنده راست
دگر گفت کای شاه برترمنش****که دوری ز بیغاره و سرزنش
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم****چرا شد برین سان بیآزرم و گرم
چنین داد پاسخ که دندان نبود****مکیدن جز از شیر پستان نبود
چودندان برآمد ببالید پشت****همی گوشت جویم چو گشتم درشت
یکی گفت گیرم کنون مهتری****برای و بدانش ز ما مهتری
چرا برگذشتی ز شاهنشهان****دو دیده برای تو دارد جهان
چنین داد پاسخ که ما را خرد****ز دیدار ایشان همیبگذرد
هش و دانش و رای دستور ماست****زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
دگر گفت باز تو ای شهریار****عقابی گرفتست روز شکار
چنین گفت کو را بکوبید پشت****که با مهتر خود چرا شد درشت
بیاویز پایش ز دار بلند****بدان تا بدو بازگردد گزند
که از کهتران نیز در کارزار****فزونی نجویند با شهریار
دگر نامداری ز کارآگهان****چنین گفت کای شهریار جهان
به شبگیر برزین بشد با سپاه****ستارهشناسی بیامد ز راه
چنین گفت کای مرد گردن فراز****چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
چو برگاشت او پشت بر شهریار****نبیند کس او را بدین روزگار
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر****گشادست با رای او چهر و مهر
ببرزین سالار و گنج و سپاه****نگردد تباه اختر هور و ماه
دگر موبدی گفت کز شهریار****چنین بود پیمان بیک روزگار
که مردی گزینند فرخ نژاد****که در پادشاهی بگردد بداد
رساند بدین بارگاه آگهی****ز بسیار واندک بدی گر بهی
گشسب سرافراز مردیست پیر****سزد گر بود داد را دستگیر
چنین داد پاسخ که او را ز آز****کمر برمیانست دور از نیاز
کسی را گزینید کز رنج خویش****بپرهیز وباشدش گنج خویش
جهاندیده مردی درشت و درست****که او رای درویش سازد نخست
یکی گفت سالار خوالیگران****همینالد از شاه وز مهتران
که آن چیز کو خود کند آرزوی****سپارد همه کاسه بر چار سوی
نبوید نیازد بدو نیز دست****بلرزد دل مرد خسروپرست
چنین داد پاسخ که از بیش خورد****مگر آرزو بازگردد بدرد
دگر گفت هرکس نکوهش کند****شهنشاه را چون پژوهش کند
که بیلشکر گشن بیرون شود****دل دوستداران پر از خون شود
مگر دشمنی بد سگالد بدوی****بیاید به چاره بنالد بدوی
چنین داد پاسخ که داد وخرد****تن پادشا راهمیپرورد
اگر دادگر چند بیکس بود****ورا پاسبان راستی بس بود
دگر گفت کای با خرد گشته جفت****به میدان خراسان سالار گفت
که گرزاسب را بازکرد او ز کار****چه گفت اندرین کار او شهریار
چنین داد پاسخ که فرمان ما****نورزید و بنهفت پیمان ما
بفرمودمش تا به ارزانیان****گشاید در گنج سود و زیان
کسی کودهش کاست باشد به کار****بپوشد همه فره شهریار
دگر گفت باهرکسی پادشا****بزرگست وبخشنده و پارسا
پرستار دیرینه مهرک چه کرد****که روزیش اندک شد و روی زرد
چنین داد پاسخ که او شد درشت****بران کردهٔ خویش بنهاد پشت
بیامد بدرگاه و بنشست مست****همیشه جز از میندارد بدست
ز کارآگهان موبدی گفت شاه****چو راند سوی جنگ قیصر سپاه
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ****جهان شد به ایران بر از روم تنگ
چنین داد پاسخ که آن دشمنی****به طبعست و پرخاش آهرمنی
دگر باره پرسید موبد که شاه****ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه
کدامست وچون بایدت مرد جنگ****ز مردان شیرافگن تیز چنگ
چنین داد پاسخ که جنگی سوار****نباید که سیر آید از کارزار
همان بزمش آید همان رزمگاه****برخشنده روز و شبان سیاه
نگردد بهنگام نیروش کم****ز بسیار واندک نباشد دژم
دگر گفت کای شاه نوشینروان****همیشه بزی شاد و روشنروان
بدر بر یکی مرد بد از نسا****پرستنده و کاردار بسا
درم ماند بر وی سیصد هزار****بدیوان چوکردند با او شمار
بنالد همی کین درم خورده شد****برو مهتر وکهتر آزرده شد
چو آگاه شد زان سخن شهریار****که موبد درم خواست ازکاردار
چنین گفت کز خورده منمای رنج****ببخشید چیزی مر او را ز گنج
دگر گفت جنگی سواری بخست****بدان خستگی دیرماند و برست
به پیش صف رومیان حمله برد****بمرد او وزو کودکان ماند خرد
چه فرمان دهد شهریار جهان****ز کار چنان خرد کودک نوان
بفرمود کان کودکانرا چهار****ز گنج درم داد باید هزار
هرآنکس که شد کشته در کارزار****کزو خرد کودک بود یادگار
چونامش ز دفتر بخواند دبیر****برد پیش کودک درم ناگزیر
چنین هم بسال اندرون چار بار****مبادا که باشد ازین کارخوار
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه****به مرو اندرون پهلوان سپاه
فراوان درم گرد کرد و بخورد****پراگنده گشتند زان مرز مرد
چنین داد پاسخ که آن خواسته****که از شهر مردم کند کاسته
چرا باید از خون درویش گنج****که او شاد باشد تن وجان به رنج
ازان کس که بستد بدو بازده****ازان پس به مرو اندر آواز ده
بفرمای داری زدن بر درش****ببیداری کشور و لشکرش
ستمکاره را زنده بر دار کن****دو پایش ز بر سرنگونسار کن
بدان تا کس از پهلوانان ما****نپیچد دل و جان ز پیمان ما
دگر گفت کای شاه یزدان پرست****بدر بر بسی مردم زیردست
همی داد او را ستایش کنند****جهان آفرین را نیایش کنند
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس****که از ما کسی نیست اندر هراس
فزون کرد باید بدیشان نگاه****اگر با گناهند و گر بیگناه
دگر گفت کای شاه با فر و هوش****جهان شد پرآواز خنیا و نوش
توانگر و گر مردم زیردست****شب آید شود پر ز آوای مست
چنین داد پاسخ که اندر جهان****بما شاد بادا کهان و مهان
دگر گفت کای شاه برترمنش****همی زشتگویت کند سرزنش
که چندین گزافه ببخشید گنج****ز گرد آوریدن ندیدست رنج
چنین داد پاسخ که آن خواسته****کزو گنج ما باشد آراسته
اگر بازگیریم ز ارزانیان****همه سود فرجام گردد زیان
دگر گفت مای شهریار بلند****که هرگز مبادا به جانت گزند
جهودان و ترسا تو را دشمنند****دو رویند و با کیش آهرمنند
چنین داد پاسخ که شاه سترگ****ابی زینهاری نباشد بزرگ
دگر گفت کای نامور شهریار****ز گنج توافزون ز سیصد هزار
درم دادهای مرد درویش را****بسی پروریده تن خویش را
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست****به ارزانیان چیز بخشی رواست
دگر گفت کای شاه نادیده رنج****ز بخشش فراوان تهی ماند گنج
چنین داد پاسخ که دست فراخ****همی مرد را نو کند یال وشاخ
جهاندار چون گشت یزدانپرست****نیازد ببد درجهان نیز دست
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی****مرا آز و زفتی نبد آرزوی
چنین گفت موبد که ای شهریار****فراخان سالار سیصد هزار
درم بستد از بلخ بامی به رنج****سپرده نهادند یکسر به گنج
چنین داد پاسخ که ما را درم****نباید که باشد کسی زو دژم
که رنج آید از بیشی گنج ما****نه چونین بود داد از پادشا
از آنکس که بستد بدو هم دهید****ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید
که درد دل مردم زیردست****نخواهد جهاندار یزدانپرست
پی کاخ آباد را بر کنید****بگل بام او را توانگر کنید
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود****بماند پس از مرگ نفرین و دود
ز دیوان ما نام او بسترید****بدر بر چنو را بکس مشمرید
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد****بسیگیری از جم و کاوس یاد
بدان گفت تا از پس مرگ من****نگردد نهان افسر و ترگ من
دگر گفت کز بهمن سرفراز****چرا شاه ایران بپوشید راز
چنین داد پاسخ که او را خرد****بپیچد همی وز هوا برخورد
یکی گفت کای شاه کهتر نواز****چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز
چنین داد پاسخ که با بخردان****همانم همان نیز با موبدان
چوآواز آهرمن آید بگوش****نماند به دل رای و با مغزهوش
بپرسید موبد ز شاه زمین****سخن راند از پادشاهی و دین
که بی دین جهان به که بی پادشا****خردمند باشد برین بر گوا
چنین داد پاسخ که گفتم همین****شنید این سخن مردم پاکدین
جهاندار بیدین جهان را ندید****مگر هرکسی دین دگیر گزید
یکی بت پرست و یکی پاکدین****یکی گفت نفرین به از آفرین
ز گفتار ویران نگردد جهان****بگو آنچ رایت بود در نهان
هرآنگه که شد تخت بیپادشا****خردمندی ودین نیارد بها
یکی گفت کای شاه خرم نهان****سخن راندی چند پیش مهان
یکی آنکه گفتی زمانه منم****بد و نیک او را بهانه منم
کسی کو کند آفرین بر جهان****بما بازگردد درودش نهان
چنین داد پاسخ که آری رواست****که تاج زمانه سر پادشاست
جهان را چنین شهریاران سرند****ازیرا چنین بر سران افسرند
گذشتم ز توقیع نوشینروان****جهان پیر و اندیشه من جوان
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت****به پیری چنین آتشآمیز گشت
ز منبر چومحمود گوید خطیب****بدین محمد گراید صلیب
همیگفتم این نامه را چند گاه****نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه
چو تاج سخن نام محمود گشت****ستایش به آفاق موجود گشت
زمانه بنام وی آباد باد****سپهر ازسرتاج او شاد باد
جهان بستد از بت پرستان هند****به تیغی که دارد چو رومی پرند