loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1559 1395/04/15 نظرات (0)

فرخي سيستاني_قصاید1

شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی

بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا

ببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردون

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا

تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه چینی

تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا

بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش

به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

به پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقا

همی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشن

و زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا

بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه

بکردار عبیر بیخته بر صفحه مینا

چو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگه

چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا

هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره

چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا

یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی

امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا

قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور

ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما

شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید

ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا

دل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گردد

لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا

خلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشد

که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما

دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری

که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا

امید خلق غواصست و دست را داودریا

به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا

گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت

تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا

گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو

نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا

جهان را برترین جایست زیر پایه تختش

چنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزا

صفات قصراو بشنید حورایکره و زان پس

خیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورا

زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز

دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا

چو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویا

چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا

بیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمت

خلایق را همه قسمت شد اندر گنج اومانا

ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد

ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا

نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت

نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا

ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز

ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا

دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کش

از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا

ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر

ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا

به هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشی

که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برما

امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستی

که گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهبا

تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها

که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا

طواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایم

همانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحا

ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی

که پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولا

هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند

برآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا

ز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شاید

که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون

چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا

گهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفته

گهی چو مهره سیمین نماید زهره زهرا

عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی

قرین کامگاری باشد و یار دولت برنا

میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم

گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما

شمارهٔ ۲ - مدح خواجه عمید ابومنصور سیداسعد گوید

نیگلون پرده برکشید هوا

باغ بنوشت مفرش دیبا

آبدان گشت نیلگون رخسار

و آسمان گشت سیمگون سیما

چون بلور شکسته، بسته شود

گر براندازی آب را بهوا

لوح یاقوت زرد گشت بباغ

بر درختان صحیفه مینا

بینوا گشت باغ مینا رنگ

تا درو زاغ برگرفت نوا

مطرب بینوا نوا نزند

اندر آن مجلسی که نیست نوا

گر نه عاشق شدست برگ درخت

از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا

باد را کیمیای سوده که داد

که ازو زر ساو گشت گیا

گر گیا زرد گشت باک مدار

بس بود سرخ روی خواجه ما

خواجه سید اسعد آنکه ازوست

هرچه سعدست زیر هفت سما

آنکه با رای او یکیست قدر

آنکه با امر او یکیست قضا

زیر تدبیر محکمش آفاق

زیر اعلام همتش دنیا

تا بدریا رسید باد سخاش

در شکستست زایش دریا

کل جودست دست او دایم

وان دگر جودها همه اجزا

هر که امروز کرد خدمت او

خدمت او ملک کند فردا

هر که خالی شد از عنایت او

عالم او را دهد عنان عنا

ز ایرانرا سرای او حرمست

مسند او منا و صدر صفا

هر که تنها شود ز خدمت او

از همه چیزها شود تنها

آفرین خدای باد بر او

کافرین را بلند کرد بنا

با بها گشت صدر و بالش ازو

که ثنا زو گرفت فر و بها

او کند فرق نیک را از بد

او شناسد صواب را ز خطا

خاطر من مگر بمدحت او

ندهد بر مدیح خلق رضا

گرچه دورم بتن ز خدمت او

نکنم بی بهانه رسم رها

هر زمان مدحتی فرستم نو

ای رساننده زود باش هلا

ای سزاوارتر بمدح و ثناست

جهد کن تا رسد سزا بسزا

ای ستوده خوی ستوده سخن

ای بلند اختر بلند عطا

گر بخدمت نیامدم بر تو

عذر کی تازه رخ نمود مرا

تا ز درگاه تو جدا گشتم

هر زمانی مرا غمیست جدا

فرقت پرده تو گشت مرا

پرده ای بر دو دیده بینا

من به مدح و دعا ز دستم چنگ

گر بسنده کنی بمدح و دعا

تا نمازست مایه مؤمن

تا صلیبست قبله ترسا

شادمان باش و بختیار و عزیز

جاودان، کامران و کامروا

شمارهٔ ۳ - در مدح امیر محمدبن محمود بن سبکتگین

دوست دارم کودک سیمین بربیجاده لب

هر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلب

خاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روز

خاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شب

هر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموی

نیست معذور از بیاساید زمانی از طرب

تا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشم

تانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لب

گر مرا زین کودک بت روی دادستی خدای

بر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجب

ای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفت

کودکان بودند سیمین سینه و زرین سلب

با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن

با میانهای نزار و زار چون تار قصب

از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید

وز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلب

گر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیست

دل پرست از آفرین خسرو خسرونسب

پادشه زاده محمد خسرو پیروز بخت

سر فراز تاجداران عجم و آن عرب

خسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بود

هم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسب

ای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملک

ای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسب

پیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند را

از پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقب

بهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شد

تا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخب

همچنان کیخسرو واسفندیار گرد را

رستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادب

تو هم از خردی بدانستی همه فرهنگها

ناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعب

تو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابر

زان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهب

در هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگری

فضلهای خویشتن را هم تو بودستی سبب

هم خداوند سخایی هم خداوند سخن

هم خداوند حسامی هم خداوند حسب

جز ملک محمود را، هر خسروی را خسروی

هیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضب

پادشاهی چون تونی از پادشاهان جهان

پادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسب

فر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر است

من چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطب

عامل بصره بنام تو همی خواهد خراج

خاطب بغداد بر نامت همی خواند خطب

گرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراق

گردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصب

نامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصر

منزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلب

خانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خراب

گنجهای مغربی از دست تو گردد خرب

ور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر تو

فرد گرداند ز خانان تا که چین از فرب

همچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته است

تیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغب

اندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشند

و آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »

چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه

بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلپ

گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگ

درقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب

سیل خون اندر میانشان رفته و برخاسته

بر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحبب

تیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلید

آن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهب

چون همای رایت تو روی بنماید ز دور

زان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغب

نامجویانشان بجای نام بپسندند ننگ

پیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هرب

رزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بود

هیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشب

جامه نادوخته پوشد هم از روز نخست

هر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتب

ای محمد سیرت و نامت محمد هر که او

از محمد بازگردد بازگشت از دین رب

دشمنان تو شریک دشمنان ایزدند

بر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »

از قیاس نام تو مر بد سکالان ترا

گاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهب

گرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهل

بولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهب

گر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدو

تو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حب

من یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاست

یکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجب

ای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدید

دشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنب

زانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمند

کرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادب

بدسکال تو زه پیراهن از بیم مسد

باز نشناسد همی در گردن خویش از کنب

تا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوند

شیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حب

تا نسازد کامل اندر دایره با منسرح

تا نباشد وافر اندر دایره با مقتضب

شادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریا

پادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریب

دشمنان و حاسدان و بدسکالان ترا

مرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب

شمارهٔ ۴ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین

تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب

گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب

عشق تو باچار چیزم یار دارد هشت چیز

مرمرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباب

با رخم زر و زریر و با دلم گرم و زحیر

با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب

وین عجایب تر که چون این هشت با من یار کرد

هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب

راحت وآرام روح ورامش و تسکین دل

نزهت ودیدار چشم و زینت و فرشباب

در رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم من

خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلاب

رنج دارد جای خون و درد دارد جای روح

عشق دارد جای صبر و آب دارد جای خواب

این تنم از هجر تو چون برگ بید اندر خزان

این دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب

روی تو بسترد و بربود و بیفکند و ببرد

چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب

خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل

نیکویی از گرد ماه و روشنی از آفتاب

چار چیز تو نباشد سال و مه بی هشت چیز

هر یکی زان هشت دارد سوی دل بردن شتاب

چشم تو بی خواب و سهر و روی تو بی سیم و گل

جعد توبی چین و پیچ و زلف تو بی بند و تاب

تاب زلفین و خم جعد تو نشناسم همی

از خم و تاب کمند خسرو مالک رقاب

میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین

کایزد او را چند چیز نیک داد از چند باب

از هنر نام بلند و از شرف جاه عریض

از ادب لفظ بدیع و از خرد رای صواب

با هنر دست سخی و با شرف روی نکو

با خرد خوی نکو با سخن فصل الخطاب

هر گز او در چار وقت از چار چیز اندر نماند

عجز هرگز پیش یک نهمت نگشت او راحجاب

وقت کردار از توان و وقت پیکار از عدو

وقت دیدار از صواب و وقت گفتار از جواب

هشت چیز از او ببرد از هشت مایه هشت چیز

سال و ماه این هشت چیزش را همینست اکتساب

حلم او سنگ زمین و طبع او لطف هوا

روی او دیدار ماه و کف او جود سحاب

رسم او حسن بهار و لفظ او قدر شکر

خلق او بازار مشک و خوی او بوی گلاب

در دیار گوزگانان اندرین عهد قریب

چار چیز نامور کرد از پی مزد و ثواب

مسجد آدینه و عالی منار میمنه

سد رود شور بار و جوی آب نوسراب

از پی خوبی و از بهر صلاح مردمان

کشت کرد اندر بیابان، آب راند اندر سراب

دولت و اقبال او بی حیلت و بی رنج و ذل

بوستان وسبزه کرد از سوخته دشتی خراب

هشت چیزش را برابر یافتم با هشت چیز

هر یکی زان هشت سوی فضل او دارد مآب

تیغ او را با قضا وتیر او را با قدر

دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب

حزم او را با امان و عزم او را با ظفر

لفظ او را با قران و حفظ او را با کتاب

جان خصمش هر زمانی سوی خویش اندر کشد

تیغ او را از غلاف و تیر او را از قراب

اصل رادی و بزرگی را دو چیز اندر دوچیز

دست او را در عنان و پای او را در رکاب

تابه فروردین زمین از لاله بر پوشد ردا

تا به دی ماه آسمان از ابر بر بندد نقاب

تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب

تا چو فروردین درآید پشت بنماید غراب

شادمان باد او ز ایزد بر گناه او را عفو

دشمنش را بر نکوتر طاعت ایزد عقاب

چارچیزش را مبادا جاودانه چار چیز

این دعا نشگفت اگر گردد بساعت مستجاب

مدت او را کران و لشکر او را عدد

ملکت او را زوال و نعمت او را حساب

شمارهٔ ۵ - در تهنیت ولادت پسری از امیر ابویعقوب یوسف برادرسلطان محمود

سپیده دم که هوا بر درید پرده شب

بر آمد از سرکه روز با ردای قصب

سپید روز سپه روی داده بود به چین

شب سیاه سپه روی داده سوی حلب

چنان سیاه وشی اندکی سپید بروی

چو زنگیی که بخنده گشاده باشد لب

همی فروشد شمامه ای ز مشک سیاه

همی بر آمد شمعی ز عنبر اشهب

ز بهر بدرقه باشب همی شدند بهم

ستارگان که هوای شبستشان مذهب

همی شد از پس شب با ستارگان پروین

چو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزب

ستاره در شب تاری بدیع تر باشد

اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب

سپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟

سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟

چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپید

ز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکب

یکی ستاره برآمد میان کاخ امیر

کزو جمال فزود اندر آفرینش رب

ستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دل

ستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسب

یکی پسر که بزرگی و پادشاهی را

لقای اوست دلیل و بقای اوست سبب

بوقتی آمد کز باختر سپیده بام

همی بر آمد و شب بود در جناح هرب

چو برشکسته سواری همی گریخت سحر

سپیده در دم او چون مبارزی معجب

ز روی نیکو بر حکم حال فال زدم

که او امیر هنر باشد و امام ادب

چو خسرو ملکان عم خویشتن محمود

بتیغ در فکند در هزار شهر شغب

چو نامور پدر خویش میر ابو یعقوب

جواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهب

ز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهان

چو روز، درگه مولود او، ولایت شب

خدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهد

در این حدیث یقینند مردمان اغلب

خجسته باد برین خسرو، این خجسته پسر

سپید باد برو جاودانه روی حسب

امیر در خور خود یافت این پسر ز خدای

چو میر باد شرف یافته بتیغ و قصب

امیر سید یوسف بدین دو چیز نمود

هزارگونه هنر هر یک از دگر اصوب

بخامه بر جگر دوستان چکانیدآب

بتیغ بر جگر دشمنان فکند لهب

بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا

بتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب

بخامه کرد ولی را امید زیر مراد

بتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنب

بخامه زیر ولی گسترید مفرش ناز

بتیغ پیش عدو باز کرد گنج کرب

زهی بملک و مروت سر ملوک عجم

زهی بجود و سخا سید ملوک عرب

هر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیام

چنان بسوزد کز خاک او نروید حب

ترا بمردی و آزادگی میان سپاه

هزار نام بدیعست و صد هزار لقب

بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند

به تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب

عدو برزم تو بر مرکبی سوار شود

که چار مرد بود دست و پای آن مرکب

از آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بود

مخالفان ترا تهنیت کنند به تب

ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند

بزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادب

نه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویش

به خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضب

کسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو

ز نام کنیت و از نام ملک و نام خطب

سخا نمایی و مردی کنی و داد دهی

جز این سه چیز نداری درین جهان مکسب

همیشه تا بمیان دو مه بود شعبان

میان ماه صیام و میاه ماه رجب

نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد

نصیب دشمن توزین جهان عنا و تعب

تهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیز

کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب

چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد

بروی غالیه زلفان یاسمین غبغب

شمارهٔ ۶ - در مدح امیرابویعقوب یوسف بن سبکتگین گوید

چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب

گل کبود فرو خفت زیر پرده آب

چو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردا

نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب

ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود

نمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاب

بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست

اگر ندارد با باد شمع تابان تاب

همی کنند برنگ و بگونه سیب و بهی

حکایت رخ دعد و حدیث روی رباب

مگر درخت شکفته گناه آدم کرد

که همچو آدم عریان همی شود ز ثیاب

برآمد از سر کهسارها طلایه ابر

چو جوقهای حواصل که برکشی بطناب

کنون کز ابر چو پر حواصلست هوا

چه داشت باید موی حواصل و سنجاب

بجای لاله و بوی بهار تازه بخواه

نبید روشن و دود بخور و بوی گلاب

از آن بخور که برد از خصال خسرو بوی

از آن نبید که برده ست گونه از عناب

از آن نبید که چون برفتد بجام بلور

گمان بری که نسب دارد از عقیق مذاب

اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست

نوا زننده ما دست مطرب و مضراب

ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همی

هزاردستان با بلبل خجسته خطاب

چو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطرب

هزار دستان بگشاد رودهای رباب

بهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روز

ز دست باغ به جام گل شکفته شراب

چو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفت

ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب

خزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کرد

بدان نیت که کند خانه بهار خراب

بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید

بدست دشمن و خانه شده خراب و یباب

سپاه او بهزیمت نهاده روی از بیم

شهاب وار همی رفت هر یکی بشتاب

بگشته گونه برگ درخت سبز از غم

بگشته گونه و لرزنده گشته چون سیماب

چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزی

برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب

نصیر دولت و دین یوسف بن ناصر دین

چراغ اهل هدی شمسه اولوالالباب

بکام آرزوی دشمنان بدست خزان

مرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذاب

خزان خیره پشیمان شود ز کرده خویش

چنانکه بد کنشان بر صراط روز حساب

بنیک و بدش از ایزد همه خلایق را

امیر سید یوسف دهد ثواب و عقاب

که باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکرد

بفال بد ز بر مسکنش نعیب غراب

بدست اوست همه علم حیدر کرار

بنزد اوست همه عدل عمر خطاب

ایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم

ایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب

زمانه امر ترا خادمیست از خدام

فلک سرای ترا حاجبیست از حجاب

فلک چو غیبه جوشن ستاره زان دارد

که بی درنگ برو گرز برزنی بشتاب

همی برون جهد از آسمان ستاره بشب

ز بیم تیرت و برقول من دلیل، شهاب

در مصیبت خصم ارنه تیغ تست چرا

چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب

هزار بار بدست تو آن مبارک تیغ

ز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاب

بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمین

بدانگهی که تو شمشیر بر کشی ز قراب

ز هیبت تو دل دشمن تو اندر بر

چنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطاب

زیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ

ز باز تو بهر اسد میان ابر عقاب

ایا طریق خرد باز دیده از هر روی

ایا فنون هنر بر رسیده از هر باب

شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب

از آنکه مایه علمی و قبله آداب

مخوان کتاب سیرز انکه خوب سیرت تو

به از کتاب سیر ساخت صد هزار کتاب

خدا یگانا شاهنشها خداوندا

یکی حدیث نیوش از رهی به رای صواب

ز من بشکر تو فضلت همی سؤال کند

سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب

بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا

فزون ز خدمت من دادی ای امیر ثواب

سخاوت تو و کردارهای خوب تو کرد

چو کوه روی میان من و نیاز حجاب

چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم

بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب

مرا تفضل تو آب داد و راه نمود

ببوستانی خوشتر ز روزگار شباب

همیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوم

مکان سیر کواکب به حکم اسطرلاب

جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد

محول الاحوال و مسبب الاسباب

خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو

دل برادر شاد و دل عدوت کباب

چنان که هرگز تا بوده ای نتافته ای

بهیچ حالی روی از چهار چیز متاب

ز طاعت یزدان و محبت سلطان

ز مصحف قرآن و زیارت محراب

شمارهٔ ۷ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین

باغ دیبا رخ پرند سلب

لعبگر گشت و لعبهایش عجب

گه دهد آب را زگل خلعت

گاهی از آب لاله را مرکب

گه بهشتی شود پر از حورا

گه سپهری شود پر از کوکب

بیرم سبز بر فکنده بلند

شاخ او کرده بسدین مشجب

بوستان گشت چون ستبرق سبز

آسمان گشت چون کبود قصب

حسد آید همی ز بس گلها

آسمان را ز بوستان هر شب

حسد آید همی ز بس گلها

آسمان را ز بوستان هر شب

آب همرنگ صندل سوده ست

خاک همبوی عنبر اشهب

سبزه گشت از در سماع و شراب

روز گشت از در نشاط و طرب

هر گلی را بشاخ گلبن بر

زند بافیست با هزار شغب

بلبلان گوییا خطیبانند

بر درختان همی کنند خطب

باز بر ما وزید باد شمال

آن شمال خجسته پی مرکب

بوستان شکفته پنداری

دارد از خلعت امیر سلب

میر یوسف برادر سلطان

ناصر علم و دستگیر ادب

جود را عنصرست وقت نشاط

عفو راگوهرست گاه غضب

خشم او برنتابدی دریا

گر برو حلم نیستی اغلب

وقت فخر و شرف سخاوت و جود

به دل و دست او کنند نسب

از کف او چنان هراسد بخل

که تن آسان تندرست از تب

زانکه همرنگ روی دشمن اوست

ننهد در خزانه هیچ ذهب

خواسته بدهد و نخواهد شکر

این صوابست و آن دگر اصوب

ای ترا مردمی شریعت و کیش

ای ترا جود ملت و مذهب

زر چو کاهست و دست راد تو باد

پیشگاه خزانه تو مهب

خلق را برتر از پرستش تو

نیست چیزی پس از پرستش رب

هر که را دستگاه خدمت تست

بس عجب نیست گر بود معجب

با همه مهتران یکیست بکسب

هر که را خدمتت بود مکسب

از پی خدمت مبارک تو

مهتران کهتری کنند طلب

مر ترا معجزاتهای قویست

زیر شمشیر تیز و زیر قصب

روز هیجا که برکشی ز نیام

خنجری چون زبانه یی ز لهب

نشناسد ز بس طپد مریخ

که حمل برج اوست یا عقرب

هر کجا جنگ ساختی بر خون

بتوان راند زورق و زبزب

هر که با تو بجنگ گشت دچار

با ظفر نزد او یکیست هرب

دشمنت هر کجا نگاه کند

یا نهان جای اوست یا مهرب

مسکن دشمن تو بود و بود

هر زمینی کز او نروید حب

ای بآزادگی و نیکخویی

نه عجم چون تو دیده و نه عرب

آنچه تو کرده ای به اندک سال

اندر اخبار خوانده نیست وهب

بازگیری بتیغ روز شکار

کرگ را شاخ و شیر را مخلب

باز کردی بتیغ وقت شکار

پیل را ناب و استخوان و عصب

جز تو نگرفت کر گرا بکمند

ای ترا میر کرگ گیر لقب

بس مبارز که زیر گرز تو کرد

پشت چون پشت مردم احدب

کشتن شیر شرزه تبت

چشم زخم تو شاه بود سبب

تا بود سیستان برابر بست

تابود کش برابر نخشب

تا ببحر اندرست وال و نهنگ

تا بگردون برست رأس و ذنب

شادمانه زی و تن آسان باش

بعدو باز دار رنج و تعب

سال امسال تو ز پار اجود

روز امروز تو ز دی اطیب

می ستان از کف بتان چگل

لاله رخسار و یاسمین غبغب

آنکه زلفش چو خوشه عنبست

لبش از رنگ همچو آب عنب

دایم از مطربان خویش ببزم

غزل شاعران خویش طلب

شاعرانت چو رودکی و شهید

مطربانت چو سرکش و سرکب

شمارهٔ ۸ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتاب

عید فرخنده فراز آمد با جام شراب

قوم را گفتم چونید شمایان به نبید

همه گفتند صوابست صوابست صواب

چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت

نتوان گفت مر او راکه ز ما روی متاب

چه شود گر برود گو برو و نیک خرام

رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب

روزه آزادی تن جوید او را چکنم

چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب

عید بر ما می آسوده همی عرض کند

روزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آب

گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او

شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب

گوشه میکده از باده کنون بینی مست

مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب

مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت

ما و این عید گرامی بسماع و می ناب

بسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگ

بو که بازیرهمی راست کند رود و رباب

هر دو چون ساخته گردند بر میر شوند

وز بر میر بیایند بر ما بشتاب

میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین

لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب

آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی

خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب

خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل

چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب

از همه شاهان او را بهم آمد بجهان

شرف درس هنر با شرف درس کتاب

هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران

سخنش را بتکلف نتواند داد جواب

گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو

تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب

سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس

همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب

گر سخن گوید آب سخن ما برود

بشود نور ستاره چو برآید مهتاب

در رسیده است بعلم و برسیده بسخن

پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب

هر که گوید ملک عالم معلوم شود

کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب

گر سزاوار هوا کام هوا یابد و بس

آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب

هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست

بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب

چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت

آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب

برباید برضای ملک از چنگ ملوک

ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب

همه خواهند که باشند چنو و نبوند

نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب

نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی

پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب

بچنین بار خدایان و بچونین خلفان

نام او زنده بود دایم تا روز حساب

تا همی زیر فلک خانه آباد بود

مکنادا فلک برشده این خانه خراب

دولت میر قوی باد و تن میر قوی

بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب

شادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشت

وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب

شمارهٔ ۹ - در مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی

ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب

همی دوید بگردون بر آفتاب طلب

خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم

نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب

چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید

نشاط کرد و طرب کرد و بودجای طرب

فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد

بروی روشن او چشم تیره چون شب

چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی

گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب

ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل

ز عشق هر که خجل شد از و مدار عجب

بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه

فرو کشید برآن روی او کبود قصب

برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود

حلال کرد بما بر حرام کرده رب

اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست

ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب

بدین طرب همه شب دوش تا سپیده بام

همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب

نماز شام همه نیکوان به عید شدند

طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب

بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی

چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب

ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان

بخوبتر لقبی گفت سیدا مرحب

به عید رفت بیک نام و بازگشت ز عید

نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب

هوا هزار فزونست و مرمرا دو هواست

وزان دو دور ندانم شدن بهیچ سبب

هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی

هوای خدمت آن خواجه بزرگ نسب

جلیل عبدالرزاق احمد آنکه برش

ز جان عزیز ترند اهل علم و اهل ادب

امید خدمت آن خواجه پشت راست کند

بر آن کسیکه مر اورا زمانه کرد احدب

کمینه مرغی کز باغ او بدشت شود

ز چنگ باز بمنقار بر کشد مخلب

بروز معرکه با دشمن خدای، علی

به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب

گهی که علم افادت کند سجود کند

ز بس فصاحت او پیش او روان وهب

ستارگان همه خوانند نام او که بود

بزیر مرکب او بر کواکب و مثقب

چنانکه ماه همی آرزو کند که بود

مر اسب او را آرایش لگام ویلب

ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد

هزیمتی را افسون زننده گشت هرب

عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید

گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب

بزرگوار عطاهای او خطیبانند

همی کنند و بر هر کجا رسند خطب

گذر نیابد بر بحر جود او خورشید

اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب

ایا سپهر برین مرکب ترا میدان

چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب

مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند

برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب

اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ

بوقت بار، عنابر دهد بجای عنب

بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود

عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب

کلاه داری و دل داری و نسب داری

بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب

بر آسمان برینی بقدر وین نه عجب

عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب

تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت

از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب

اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد

مکان زر بشود خاره برکه نخشب

چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند

سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب

همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع

بود پی دو جمادی رونده ماه رجب

همیشه تا نبود خانه زحل میزان

چنان کجا نبود برج مشتری عقرب

جهان بکام تو باد و فلک مطیع تو باد

موافق از تو براحت عدو ز تو به کرب

خجسته بادت عید و چو عید باد مدام

همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب

شمارهٔ ۱۰ - در مدح یمین الدولة سلطان محمود بن سبکتگین گوید

ای ملک گیتی گیتی تر است

حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست

در خور تو وزدر کردارتست

هرچه درین گیتی مدح و ثناست

نام تو محمود بحق کرده اند

نام چنین باید با فعل راست

طاعت تو دینست آنرا که او

معتقد و پاکدل و پارساست

هر که ترا عصیان آرد پدید

کافر گردد اگر از اولیاست

از پی کم کردن بد مذهبان

در دل تو روز و شب اندیشه هاست

سال و مه اندر سفری خضر وار

خوابگه و جا یتو مهد صباست

ایزد کام تو بحاصل کناد

ما رهیانرا شب و روز این دعاست

تا سر آنان چو گیا بدروی

کایشان گویند جهان چون گیاست

ای ملکی کز تو بهر کشوری

بهره بیدینان گرم و عناست

گرد سپاه تو کجا بگذرد

چشم مسلمانانرا توتیاست

هرکه وفادار تو باشد بطبع

هر چه امیدست مر او را رواست

وانکه دو تاباشد با تو به دل

تا دل فرزندان با او دوتاست

گر چه حریصی تو بجنگ ملوک

ورچه ترا پیشه همیشه وغاست

تیغ تو روی ملکان دیده نیست

طاقت پیکار تو ای شه کراست

هر که بنگریزد و شوخی کند

مستحق هر بدی و هر بلاست

میرری از بهر تو گم کرده راه

ور چه بهر گوشه ری رهنماست

جز در تو راه گریزش نیست

آمدن او نه بکام و هواست

جز در تو راه گریزیش نیست

آمدن او نه بکام و هواست

نعمت ایزد را شاکر نبود

گفت چنین نعمت زیبا مراست

کافر نعمت شد و نسپاس گشت

کافر نعمت را شدت جزاست

ایزد بگماشت ترا تا بتو

نعمت او کم شد و دولت بکاست

هیچکسی راز تو بد نامده ست

کونه بدان و به بتر زان سزاست

حصن خداییست شها حصن تو

حصن تو دور از در قدر و از قضاست

بسته ایزد بوداز فعل خویش

هرکه ببند تو ملک مبتلاست

ملک ری از قرمطیان بستدی

میل تو اکنون به مناو صفاست

آنچه به ری کردی وهرگز که کرد

یا بتمنا که توانست خواست

لاف زنانی را کردی بدست

کایشان گفتند جهان زان ماست

شیر ندارد دل و بازوی ما

کوشش ما بر دل و بازو گواست

روز مصاف و گه ناموس و ننگ

هر یکی از ما چو یکی اژدهاست

هر که بما قصد کند پیش ما

زود جهدگر که عمدیا خطاست

از بن دندان بکند هر که هست

آنچه بدان اندر مارا رضاست

اینهمه گفتند ولیکن کنون

گفته و ناگفته ایشان هباست

حاجب تو چون بدر ری رسید

هیچکس از جای نیارست خاست

همچو زنانشان بگرفتی همه

اشتلم ایشان اکنون کجاست

آنکه سقط گفت همی بر ملا

اکنون از خون جگر اوملاست

دار فرو بردی باری دویست

گفتی کاین در خور خوی شماست

هر که از ایشان بهوی کار کرد

بر سر چوبی خشک اندر هواست

بسکه ببینند و بگویند کاین

دار فلان مهتر و بهمان کیاست

اینرا خانه بفلان معدنست

وانرا اقطاع فلان روستاست

هیچ شهی با تو نیارد چخید

گر چه که با لشکر بی منتهاست

تهنیت آوردن نزدیک تو

از قبل مملکت ری خطاست

تهنیت گیتی گویم ترا

زانکه همه گیتی چون ری تراست

گر چه نخواهد دل تو آن تست

هر چه بر از خاک و فرود از سماست

دانم و از رای تو آگه شدم

کاین ز توانگر دلی و از سخاست

هیچ ملک نیست در ایام تو

کان ملکی نزتو مر او را عطاست

خانه بیدینان گیری همه

راست خوی تو چو خوی انبیاست

تو چو سلیمانی و روی چون سبا

حاجب تو آصف بن بر خیاست

نی نی این لفظ نیاید درست

معنی این لفظ نه بر مقتضاست

آصف تختی ز سبا بر گرفت

تو ملکی کاو را صد چون سباست

معجزه دولت تست او و باز

دولت تو معجزه مصطفاست

دولت و اقبال و بقای تو باد

چندان این چرخ فلکرا بقاست

گم باد از روی زمین آنکسی

کاورا مهر تو ز روی ریاست

شمارهٔ ۱۱ - در صفت گوی بازی سلطان و مهمان شدنش بخانه یکی از فرزندان

ای فعل تو ستوده و گفتارهات راست

دایم ترا بفضل و بآزادگی هواست

از کوشش تو شاه، بهر جای هیبتست

وز بخشش تو میر بهر خانه یی نواست

فضل ترا همی نبود منتهی پدید

آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست

چوگان زدی بشادی با بندگان خویش

چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست

گوی ترا ستاره نیایش کندهمی

گوید که قدر و منزلت و مرتبت تراست

من خواهمی که چون تو بمیدان شتابمی

کانجای جای مرتبت و عز و کبریاست

گر اختیار مابود آنجای جای ماست

آنجایگاه بودن ما نه بدست ماست

گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر

گوی به از ستاره، بجز مر ترا کراست

این جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزود

تو آگهی که این سخن بنده است راست

پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر

پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست

گویی بخدمت تو بدین جایگه رسید

گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست

گرماکه بندگان تو باشیم بگذریم

از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست

آنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیست

آنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاست

ای میزبان لشکر سلطان و آن خویش

امروز میزبان چو تو اندر جهان کجاست

مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد

گوید که از خدای مرا این شرف عطاست

چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ

چون بنگرد سعادت بیند بدست راست

تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است

تا این زمین باز کشیده نه چون سماست

اندر جهان تو باش او پدر میزبان خلق

کاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست

شمارهٔ ۱۲ - در مدح امیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصرالدین

گر چون تو بترکستان ای ترک نگاریست

هر روز بترکستان عیدی و بهاریست

ور چون تو بچین کرده ز نقاشان نقشیست

نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست

آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست

باریک میان تو چو از کتان تاریست

روی تو مرا روز و شب اندوه گساریست

شاید که پس از انده اندوه گساریست

بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست

در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست

تو بار خدای همه خوبان خماری

وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست

از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست

هر روز مرا باتو دگر گونه شماریست

سه بوسه مرا برتو وظیفه ست ولیکن

آگه نیی کز پس هر بوسه کناریست

ای من رهی آن رخ گلگون که تو گویی

در بزم امیرالامرا تازه نگاریست

یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را

بر گردن هر زایرش از منت باریست

از بخشش او در کف هر زایر گنجیست

وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست

در بزم، درم باری و دینار فشانیست

در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست

در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست

او سخت سخی مهتری و چاکرداریست

بر درگه او بودن هر روزی فخریست

بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست

ای بار خدایی که ز دریای کف تو

دریای محیط ارچه بزرگست کناریست

جیحون بر یکدست تو انباشته چاهیست

سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست

چتر سیه و رایت تو سایه فکنده ست

درهند بهر جای که حصنی و حصاریست

از تیر تو درباره هر حصنی راهیست

وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست

شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را

از آهن و از روی برآورده جداریست

از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن

هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست

بد خواه تو چون ناژ ببیند بهر اسد

پندارد کان از پی او ساخته داریست

ور خاربنی ببیند در دشت بترسد

گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست

ور ذره بچشم آیدش آسیمه بماند

گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست

در هر سخنی زان تو علمی وسخاییست

در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست

کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را

از حلم تو یکذره سکونی و قراریست

ای نیزه تو همچو درختی که مر او را

در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست

هنگام خزانست و خزانرا برز اندر

نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست

بنموده همه راز دل خویش جان را

چو ساده دلان هر چه بباغ اندر ناریست

بر دست حنا بسته نهد پای بهر گام

هر کس که تماشاگه او زیر چناریست

رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد

غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست

هر برگی ازو گونه رخسار نژندیست

هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست

نرگس ملکی گشت همانا که مر اورا

در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاریست

آن آمدن ابر گسسته نگر از دور

گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست

ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست

وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست

تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست

تا در پس هر لیلی آینده نهاریست

با دولت فرخنده همی باش همه سال

کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست

بگزار حق مهر مه ای شه که مه مهر

نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست

شمارهٔ ۱۳ - در مدح خواجه بزرگ احمد بن حسن میمندی گوید

ای وعده تو چون سر زلفین تو نه راست

آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست

با من همه حدیث وفا داشتی عجب

آگه نبوده ام که ترا پیشه جز وفاست

دل بر تو بستم و بتو بس کردم از جهان

وندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست

چون دشمنان کرانه گرفتی ز دوستان

تا قول دشمنان من اندر تو گشت راست

گفتی ترا زمن نرسد غم نه این غمست

گفتی ترا جفا ننمایم نه این جفاست

با اینهمه جفا که دلم را نموده ای

دل بر تو شیفته ست ندانم چنین چراست

صد عیب دارد این دل مسکین و یک هنر

کو را بکدخدای جهان از جهان هواست

خواجه بزرگ شمس کفاة احمد حسن

کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست

آن معطیی که روز و شب از بهر نام نیک

در پوزش مروت و در دادن عطاست

از فضلهای صاحب سید سخا یکیست

هر چند برترین همه فضلها سخاست

اندر همه جهان بر خلق همه جهان

این فضل واین مروت و این نعمت آشناست

ای خواجگان دولت سلطان بهر نماز

او را دعا کنید که او در خور دعاست

با دشمنان دولت او دشمنی کنید

از بهر آنکه دولت او دولت شماست

تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان

شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست

آنجا که اوست راحت و آرام عالمست

وانجا که نیست او همه شور و همه بلاست

اندر سلامتش همه کس را سلامتست

واندر بقاش دولت اسلام را بقاست

هر چند کس بسر نشود پیش هیچکس

پیشش بسر شوید و مگویید کاین خطاست

گر هیچکس بخدمت نیکو سزا بود

او را کنید خدمت نیکو که او سزاست

او را شما بچشم وزارت نگه کنید

او بر همه جهان و همه چیز پادشاست

گر چه بود وزارت او حشمت بزرگ

این حشمت وزارت او حشمت خداست

او را چنانکه اوست ندانم همی ستود

از چند سال باز دل من دراین عناست

درفضل و در کفایت او چون رسد سخن

این فضل واین کفایت او را چه منتهاست

فرخ پی است بر ملک و برهمه جهان

وین ایمنی و نعمت چندین برین گواست

شور جهان بحشمت خواجه فرونشست

در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست

بر ملک و خاندان ملک مشفقی نمود

گر مشفقی نمود مر او را ملک رواست

آنرا که او همی بود اندر هوای شاه

این نعمت و کرامت و این نیکویی جزاست

دایم صلاح خواجه هوای ملک بود

کاندر هوای شاه دل خواجه چون هواست

با دوستان شاه جهان خواجه یکدلست

با دشمنان او همه ساله دلش دو تاست

بر چشم دشمنانش چون نوک سوزنست

در چشم دوستانش چون سوده توتیاست

تا این سمای بر شده باشد بر از زمین

تا این زمین پست شده زیر این سماست

بادا فرود همت تو بر شده سپهر

چونانکه دون رفعت نصر تواش بناست

دایم ترا وزارت و شه را شهنشهی

پیوسته باد کاین دو همی آرزوی ماست

شمارهٔ ۱۴ - در مدح میر ابوالفتح فرزند سید الوزراء احمد بن حسن میمندی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

اینهمه درد وسختی از دل خاست

دل بود جای عشق و چون دل شد

عشق را نیز جایگاه کجاست

دل من چون رعیتیست مطیع

عشق چون پادشاه کامرواست

برد و برد هر چه بیند و دید

کند و کرد هرچه خواهد و خواست

وای آن کو بدام عشق آویخت

خنک آن کو زدام عشق رهاست

عشق بر من در عنا بگشاد

عشق سر تابسر عذاب و عناست

در جهان سخت تر ز آتش عشق

خشم فرزند سیدالوزراست

میر ابوالفتح کز فتوت و فضل

در جهان بی شبیه و بی همتاست

صفتش مهتر گشاده کفست

لقبش خواجه بزرگ عطاست

بسخا نامورتر از دریاست

گر چه او را کمینه فضل سخاست

دست او هست ابر و دریا دل

ابر شاگرد و نایبش دریاست

بخشش او طبیعی و گهریست

بخشش دیگران بروی و ریاست

راد مرد و کریم و بی خللست

راد ویکخوی و یکدل یکتاست

نیکویی را ثواب هفتاد است

از خدا و برین رسول گواست

اندکست این ز فضل او هر چند

کس نگفته ست کاندکیش چراست

آن خواجه غریب تر که ازو

خدمتی را هزار گونه جزاست

اثر نعمت و عنایت او

بر همه کس چو بنگری پیداست

ادبا را شریک دولت کرد

دولت خواجه دولت ادباست

شعرا را رفیق نعمت کرد

نعمت خواجه نعمت شعراست

هر تنی زیر بار منت اوست

هر زبانی بشکر او گویاست

او ز جود و ز فضل تنها نیست

در همانند خویشتن تنهاست

طبع او چون هواست روشن و پاک

روشن و پاک بی بهانه هواست

هر که با او بدشمنی کوشد

روز او از قیاس بی فرداست

تیغ او بر سر مخالف او

از خدای جهان نبشته قضاست

دشمن او ازو بجان نرهد

ور همه پروریده عنقاست

گر چه آباش سیدان بودند

او بهر فضل سید آباست

دست او را مکن قیاس به ابر

که روانیست این قیاس و خطاست

گر چه گیتی ز ابر تازه شود

اندرو بیم صاعقه ست و بلاست

تا هوا را گشادگی و خوشیست

تا زمین را فراخی و پهناست

شادمان باد و یافته ز خدای

هر چه او را مرداد و کام و هواست

مهرگانش خجسته باد چنان

کو خجسته پی و خجسته لقاست

کاندرین مهرگان فرخ پی

زو مرا نیم موزه نیم قباست

شمارهٔ ۱۵ - در مدح ابوالحسن علی بن الفضل بن احمد معروف به حجاج

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست

او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست

مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست

روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام

آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست

دل من خواست همی بر کف او دادم دل

ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست

اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید

کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست

مردمان گویند این دل شده کیست برو

که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست

در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی

تا درو مدحت فرزند وزیر الوزراست

خواجه سید حجاج علی بن الفضل

آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست

روز وشب درگه او خانه اهل هنرست

سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست

بسخا مرده صد ساله همی زنده کند

این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست

همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار

اثرنعمت او بر همه گیتی پیداست

همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم

پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست

مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو

وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست

سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست

روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست

همه نازیدنش از دیدن زوار بود

وامق است او بمثل گوئی وزائر عذراست

کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست

خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست

خدمت فرخ او باید ورزید امروز

هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست

مرد را خدمت یکروزه آن بارخدای

گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست

مهتران سپهی عاشق مهرو درمند

بس درمهای درستست وبر این قول گواست

دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم

دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست

از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض

خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست

چونکه داور بود او داور بیغل و غشست

چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست

ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای

یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست

هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا

بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست

نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل

شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست

هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر

کارفرمای چنین در مه آفاق کجاست

رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت

خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست

مردمان اکنون دانند که چون باید خفت

مردمان اکنون دانندکه چون باید خاست

لا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق

روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست

گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو

هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست

در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم

نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست

از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک

از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست

تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم

تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست

تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع

نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست

مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد

که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست

شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز

نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست

دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد

که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست

شمارهٔ ۱۶ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری گوید

دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست

سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست

با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ

سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست

نه باندازه کند کار و نگویم که مکن

چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست

از همه خلق دل من سوی او دارد میل

بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست

سرو را ماند کآورده گل سوری بار

بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست

مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد

پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست

آن رخ چون گل بشکفته وبالای چو سرو

خواجه دیده ست همانا که رهش بردر اوست

خواجه سیدبوبکر حصیری که خدای

هرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست

مهتر محتشمانست بحشمت نه بزاد

از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست

هر که از چاکری و خدمت او رنج برد

رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست

چاکری کردن او در شرف از میری به

ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست

دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست

خرد دشمن او در سخن مضمر اوست

دشمن خواجه ببال و پر مغرور مباد

که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست

هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود

ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست

آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف

که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست

مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان

زانکه چون مادرانده خوروانده براوست

دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست

که جهان مادر او نیست که مادندر اوست

کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد

کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست

او کریمیست عطا بخش و کریمی که مدام

روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست

دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ

که مه زود رو اندر طلب معبر اوست

نتوان گفت که دریای دمان را دگرست

نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست

از کریمی دل او سیر شود هرگز نه

این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست

دست او همچو درختیست که چشم همه خلق

ببهار و بخزان برگل و برگ و بر اوست

برتن هیچکس از هیچ ستمگر نبود

آن ستم کز کف بخشنده او برزر اوست

گر بکف گیرد ساغر بخروش آید زر

آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست

هر چه در گیتی از معنی خواهند گیست

نام او با صلت نیکو در دفتراوست

این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست

ای خنک آنکس کورا خوی پیغمبر اوست

سببی باید تا فخر توان کرد بدان

رادی و فخرو بزرگی سبب مفخر اوست

مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه

مخبری در خور منظر بجهان مخبر اوست

همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای

وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست

عید او فرخ و او شاد بفرخنده بتی

که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست

شمارهٔ ۱۷ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید

همی تا خسرو غازی خداوند جهان باشد

جهان چون ملکش آبادان و چون بختش جوان باشد

چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد

ازیرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد

بهار از عارض خوبش همانا نسبتی دارد

که ایدون دلگشا و دلپذیر و دلستان باشد

بهار امسال پنداری که از بزمش برون آید

که خوب آید چنان چون مهر یکدل دوستان باشد

گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی

لباس کودکان شیر خواره بهرمان باشد

کنون کوه و بیابانرا نبات از عودتر باشد

کنون شاخ درختانرا لباس از پرنیان باشد

کنون بلبل بشاخ سرو برتو راه خوان گردد

چرای آهوان هر ساعتی در گلستان باشد

سحر گاهان هزار آوار ز گلبن ناله برگیرد

چو بیدل عاشقی کز عشق یار اندر فغان باشد

درخت گل سپیده دم بهر بیننده بنماید

هر آنچ اندر دل پر خون او راز نهان باشد

خجسته باد بر شاه، این بهار و خرم و دایم

همه آن باد کو را جان و دل زان شادمان باشد

شه لشکر شکن محمود کشور گیر کز بیمش

رخ اعدای دین دایم برنگ زعفران باشد

برنگ زعفران باشد رخ اعدای دین زانکس

کجا تیغش ز خون حلقشان چون ارغوان باشد

تنی کز طاعت اوسر بپیچد خیره سر باشد

سری کز خدمتش بی بهره باشد بر سنان باشد

همه شاهان بزرگی زوهمی جویند و او زایزد

ازین باشدکه دایم بر هواها کامران باشد

بجز دریا نخواندی کس کف گوهر فشانشرا

اگر نز بهر آن بوید که دریا را کران باشد

همانا دست گوهر بار او جانست ورادی تن

بلی رادی باو زنده ست و تن زنده بجان باشد

اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی

نبینی هیچ دیناری کزو بی صد نشان باشد

چهارم آسمان گویی ز رایش نسبتی دارد

که خورشید درخشان برچهارم آسمان باشد

گران کوه از گران حلمش پدید آمد و گر نامد

چرا ماننده حلم گران سنگش گران باشد

بنازد گوهر پولاد برهر گوهر و زیبد

بدان مفخر که از پولاد رمحش را سنان باشد

ولی چون روی او بیند فزون سازد خدا عمرش

و گر چه زین جهان تا آن جهانش یکزمان باشد

عدو چون تیغ او بیند بجان او را زیان آید

اگر چه چشمه حیوان عدو را در دهان باشد

خدنگش تیز رو پیکی که از رفتن نیاساید

ولیکن منزلش تاباشد اندر استخوان باشد

عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل

بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد

دل اعدای او سنگست از آنست اندرو آتش

نبینی کآتش سوزان بسنگ اندر نهان باشد

دل اعداش از آن آتش که دارد سوخته گردد

ولیکن سنگ از آن آتش که دارد بی زیان باشد

نباید جست جز مهرش کسی را کش خرد باشد

نباید خواند جز مدحش کسی را کش زبان باشد

اگر چه شاعر بسیار دان آسان سخن گوید

جز اندر مدحت او آن سخنها ناروان باشد

سخن آن خوبتر باشد که اندر مدح او باشد

گل آن بوینده تر باشد که اندر بوستان باشد

مدیحش گوهرست و طبع مداحان مر آنرا کان

گرامی گوهر آن باشد که آنرا طبع کان باشد

ندیده ست اندر اخبار ملوک او را قرین هرگز

کسی کو را حدیث از خسروان باستان باشد

نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد

نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد

ملک باید که اندر رزمگه لشکر شکن باشد

ملک باید که اندر بزمگه گوهر فشان باشد

ملک با راستی باید ملک با داد و دین باید

ملک باید که اندر هر طریقی نکته دان باشد

ملک دین ورز باید چون نظام الدین که همواره

ز بهر دین، بجنگ، اندر دل هندوستان باشد

ملک باید که چون محمود باشد تا گه دعوی

همه کردار او برهان و معنی و بیان باشد

شکار گرگ کس کردست جز محمود لاوالله

جز اورا با چنان کوهی کرا زور و توان باشد

چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی

کجا پیلی ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد

نه با دست و برفتن همسر باد سبک باشد

نه پیلست و ببالا همبر پیل دمان باشد

بکردار درخت سوخته شاخی به بینی بر

سیاه و سخت چونانچون دل نامهربان باشد

به سیلی ماند ار مرسیل را یشک و سرو باشد

به کوهی ماند ار مرکوه را جان و روان باشد

ز دشمن کین کشد گر دشمنش چرخ برین باشد

بخصم اندر رسد گر خصم او باد وزان باشد

بتن بر پوست چون بینی ورا بر گستوان باشد

که دید آن جانور کورا بتن برگستوان باشد

چه دانم گفت آن شه را که اندر صید گه اورا

کمینه صید کرگ وحشی و شیر ژیان باشد

بیکروز اندرون سی کرگ بگرفت ویکایک را

بزیر زین کشید، این در کدامین داستان باشد

غلامانرا به کرگان بر نشاند و کس جز او دارد

غلامانی کشان کرگان وحشی زیر ران باشد

شه نندا و رام و رای و گور از بیم شمشیرش

بر آن رایند کاندر گورشان خوشتر مکان باشد

شهان هند را از تیغ او آن رستخیز آید

که فردا بر خدیو مصر و بر قومش همان باشد

ز جنگ رام و جنگ رای و نندا نام کی جوید

کسی کز جنگها او را کمینه جنگ خان باشد

چنانچون میزبان باشد همیشه خلق را جودش

همیشه فتح را شمشیر تیزش میزبان باشد

حصاری کاندر آن مر خصم او را مسکنی دیدی

بویرانی و پستی چون حصار سیستان باشد

عجب دارم از آنکس کونه محمودی بودزیرا

که محمود آن کسی باشد که از محمودیان باشد

هر آنکس کو نه محمودیست مذمومی بود بیشک

که باشد آنکه زین جمله تواند بود آن باشد

همی تا جاودان را نام در تازی ابد باشد

ملک محمود را شاهی و شادی جاودان باشد

همی تا خلق را از ملت تازی خبر باشد

امین ملت تازی ز هر بد در امان باشد

همی تا در جهان از دولت عالی اثر باشد

یمین دولت عالی خداوند جهان باشد

شمارهٔ ۱۸ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از فتح سومنات گوید

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد

گذارده کرده بیابانهای بی فرجام

سپه گذاشته از آبهای بی فرناد

گذشته بابنه ز آنجا که مایه گیرد ابر

رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد

ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر

ز گنج بتکده سومنات یافته داد

کنون دو چشم نهاده ست روز وشب گویی

به فتح نامه خسرو خلیفه بغداد

خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی

گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد

خبر نداردکامسال شهریار جهان

بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد

بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست

بنای کفر خراب و بنای دین آباد

ز بهر قوت دین با ولایت پرویز

هزار بار بتن رنجکش تر از فرهاد

ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهاد

همی ندانم کان تن تنست یا پولاد

برابر یکی از معجزات موسی بود

در آب دریا لشکر کشیدن شه راد

شه عجم را چون معجزه کرامتهاست

پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد

من از کرامت او یک حدیث یاد کنم

چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد

به سومنات شد امسال و سومنات بکند

در این مراد بپیمود منزلی هشتاد

بره ز دریا بگذشت و آب دریا را

چو آب جیحون بیقدر کرد و جسر گشاد

در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت

بسی میان بیابان بیکرانه فتاد

نه منزلی بود آنجا بمنزلی معروف

نه رهبری بود آنجا برهبری استاد

بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت

کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد

چنان نمود ملکرا که ره زدست چپست

برفت سوی چپ و گفت هر چه بادا باد

در این تفکر مقدار یک دو میل براند

ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد

ز دست راست یکی روشنی پدید آمد

چنانکه هر کس از آن روشنی نشانی داد

همه بیابان زان روشنایی آگه شد

چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد

برفت بردم آن روشنی و از پی آن

بجستجوی سواران جلد بفرستاد

بجهد و حیله در آن روشنی همی برسید

سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد

ملک همی شدو آن روشنائی اندر پیش

که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد

سرای پرده و جای سپه پدید آمد

دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد

کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را

چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد

همه کرامت از ایزد همی رسید بوی

بدان زمانکه کم از بیست ساله بود بزاد

مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم است

حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد

چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن

خطا بود که تخلص کنی همای به خاد

همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر

چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد

همیشه تا که گل آبگون ز لاله لعل

پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد

یمین دولت محمود شهریار جهان

بشهر یاری و رادی و خسروی بزیاد

سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع

چنانکه مادر دختر پرست با داماد

بهار تازه برو فر خجسته باد و بی او

زمانه را و جهانرا بهار تازه مباد

شمارهٔ ۱۹ - در دعای به سلطان محمود غزنوی گوید

چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد

با دولت پاینده و با بخت جوان باد

تا بود ملک شهر ده و شهرستان بود

همواره چنان شهر ده و شهرستان باد

چونانکه ازو عالمی از بد به امانند

جان و تن او از همه بدها به امان باد

شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست

جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد

آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی

در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد

تا خواسته با قارون در خاک نهانست

بدخواه و بد اندیشش در خاک نهان باد

آنرا که بکین جستن او تیرو کمان خواست

بیرون شدش از گیتی با تیرو کمان باد

در کینه او کینه گزاران جهان را

آنجا که همه سود بجویند زیان باد

وانکس که نباشد بجهانداری او شاد

مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد

دستش برسانیدن ارزاق ضمان شد

بختش بهمه خوبی و نیکیش ضمان باد

هر کار که کرده ست ستوده ست چو نامش

هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد

آنجا که نهد روی به غزوه و بجز از غزو

با دولت و با لشکر انبوه و گران باد

از دولت او هر چه گمان بود یقین شد

از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد

وانکس که زبان کرد ببدگفتن او تیز

در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد

اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن

بدگوی بد اندیش که خاکش بدهان باد

دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد

وانکس که بدو شاد بود شادروان باد

در خانه بدخواه بنفرینش نو نو

هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد

وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد

چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان داد

تا در تن و بازوی کسی زور و توانست

اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد

چونانکه کران نیست شمار هنرش را

شاهیش بی اندازه و بیحد و کران باد

هر شاه که یکروز میان بسته بشاهی

در خدمت فرخنده او بسته میان باد

امروز جهاندار و خداوند جهان اوست

همواره جهاندار و خداوند جهان باد

از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای

گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد

هر ماه بشهری علم شاهی شاهان

زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد

تا پادشهان صدر گه آرایند او را

برگاه شهی مسکن و در صدر مکان باد

از هیبت او روز بد اندیش چو شب شد

نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد

آن تیغ و سنانرا که بدو حرب کند شاه

چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد

هر ساعتی اندر دل و در خانه کفار

درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد

آراستن دین همه زان تیغ و سنانست

برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد

وانرا که نخواهد که در این خانه بود ملک

اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد

جنگش همه با کافر و با دشمن دینست

شغلش همه با رامش و آرامش جان باد

در دولت و در مرتبت و مملکت او را

چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد

هرساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد

بر دولت آینده او تازه نشان باد

ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون

شوال به از فرخ و میمون رمضان باد

او را همه آن باد که او خواهد دایم

وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد

شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی

خسرو می خواست هم از بامداد

خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود

خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد

سرو خرامنده بپای ایستاد

با طرب و خرمی و فال نیک

شاه قدح بستد و برکف نهاد

شادی و می خوردن شه را سزد

شاد خور ای شه که میت نوش باد

از تو به می خوردن یابند زر

وز تو به هشیاری یابند داد

خلق بیکباره ز تو شاکرند

زان دل بخشنده وزان دست راد

شیر دلی و پسر شیر دل

خسروی و خسرو خسرو نژاد

هر شه کورا خلفی چون تو ماند

نام و نشانش بجهان ماند یاد

چون تو که باشد بجهان اندرون

چون تو ملکزاده زمادر نزاد

سیر نگردد همی از تو دو چشم

خلق ندیدست ملک زین نهاد

روز مبارک شود آنرا که او

از تو ملک یاد کند بامداد

تا تو بشاهی ننشستی شها

خرمی از تو بجهان ایستاد

جز تو ملک بر ننشیند به ملک

جز تو ملک بودن با دست باد

دیدن تو در دل هر بنده ای

از طرب و شادی صد در گشاد

شاد زیادی زتن و جان خویش

وانکه بتو شاد، بشادی زیاد

بر در تو صد ملک و صد وزیر

به ز منوچهر و به از کیقباد

شمارهٔ ۲۱ - در تقاضا و مدح محمدبن محمودبن ناصر الدین گوید

ای همه ساله زخوی تو دل سلطان شاد

دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد

با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم

با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد

زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست

چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد

کیست کز نعمت زر تو و از بخشش تو

کار ویران شده خویش نکردست آباد

خوی نیکوی تو بر ما در اندوه ببست

در اندوه ببست و در شادی بگشاد

مر مرا باری از بخشش پیوسته تو

نشناسند همی خانه ز کرخ بغداد

لعبتان دارم شیرین سخن و رومی روی

مرکبان دارم ختلی گهر و تازی زاد

همه نیکویی دارم بکف از دو کف تو

بس نکویی که مرا بود از آن دو کف راد

روی آن جاه و بزرگی که ز تو یافته ام

زان قبا خواهم کردن که مرا خواهی داد

من قبای تو نه از بی ادبی خواسته ام

وین سخن نیز نه از بی ادبی کردم یاد

نه همی گویم چیزی کن کان خلق نکرد

نه همی گویم رسمی نه کان کس ننهاد

پدر تو ملک مشرق و سلطان جهان

دل و جانم را کرده ست بدینمعنی شاد

تو همان کن که پدر کرد که مداحانرا

آنچه داده ست مرآنرا ببزرگی بدهاد

شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید

در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم

او شب کند ازخانه بجای دگر آید

جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم

عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید

دل عاشق آنست که بی عشق نباشد

ای وای دلی کو ز پی عشق برآید

گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست

آخر نه غم عشق مر او را بسر آید

دل چون سپری گردد اندوه ندارم

گر کوه احد برفتد و بر جگر آید

نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به

گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید

دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید

گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید

شاه ملکان میر محمد که مر او را

هر ساعتی از فضل درختی ببر آید

نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست

چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید

گر سایه دستش بحجر برفتد از دور

چون جانوران جنبش اندر حجر آید

با طالع او دولت وفیروزی یارست

از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید

بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد

هر شاه که او را چو محمد پسر آید

این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن

بر جان و دل دشمن او کارگر آید

ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه

ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید

ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید

ای وای درختی که بزیر تبر آید

آن همت و آن دولت و آن رای که او راست

او را که خلاف آرد و با او که برآید

با یوز رود کس بطلب کردن آهو

آنجای که غریدن شیران نر آید

گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست

او را و پدر را همه ننگ از حذر آید

جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان

هر روز بخدمت ملکی نامور آید

جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند

صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید

درگاه ملک جای شهانست و شهانرا

زان در، شرف افزاید و زان در بطر آید

دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت

هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید

دولت که بود کو بدر شاه نیاید

هر کس بدو پای آید، دولت بسر آید

از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح

هر روز بدان درگه چندین نفر آید

مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش

الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید

من مدحت او چونکه همی مختصر آرم

آری چو سخن نیک بود مختصر آید

تا ماه شب عید گرامی بود و دوست

چون رفته عزیزی که همی از سفر آید

با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه

هر روز بخدمت بر او با کمر آید

زین جشن خزان خرمی وشادی بیند

چندانکه در ایام بهاری مطر آید

شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید

هر که بود از یمین دولت شاد

دل بمهر جمال ملت داد

هر که او حق نعمتش بشناخت

میر مارا نوید خدمت داد

طاعت آن ملک بجا آورد

هرکه او دل برین امیر نهاد

وقت رفتن ملک بمیر سپرد

لشکر خویش و بنده و آزاد

گفت بر تخت مملکت بنشین

تا بتو نام من بماند یاد

هر چه ویران شد ازتغافل من

جهد کن تا مگر کنی آباد

اینت نیکو وصیت و فرمان

ایزد آن شاه را بیامرزاد

اگر آن شاه جاودانه نزیست

این خداوند جاودانه زیاد

گل بخندد زیاد این بر سنگ

آب گردد ز درد آن پولاد

انده او دل گشاده ببست

رامش میر بسته ها بگشاد

شمع داریم و شمع پیش نهیم

گر بکشت آن چراغ ما را باد

گر برفت آن ملک بما بگذاشت

پادشاهی کریم و پاک نژاد

سخت خوب آید این دو بیت مرا

که شنیدم ز شاعری استاد :

« پادشاهی گذشت پاک نژاد

پادشاهی نشست فرخ زاد»

بر گذشته همه جهان غمگین

وز نشسته همه جهان دلشاد

گر چراغی زما گرفت جهان

باز شمعی بپیش ما بنهاد

ای خداوند خسروان جهان

ای جهانرا بجای جم و قباد

ملک با رای تو قرار گرفت

بخت در پیش تو بپا استاد

کارهای جهان بکام تو گشت

گفتگوی تو در جهان افتاد

نه شگفت ار ز فر دولت تو

روید از شوره پیش تو شمشاد

تا بشاهی نشستی از پی تو

هفت کشور همی شود هفتاد

خلق را قبله گشت خانه تو

همچو زین پیش خانه نوشاد

پدر پیش بین تو بتو شاه

بس قوی کرد ملک را بنیاد

ملک چو کشت گشت و تو باران

این جهان چون عروس و تو داماد

چاکرانند بر در تو کنون

برتر از طوس و نوذر و کشواد

از پی تهنیت خلیفه بتو

بفرستد کس، ار بنفرستاد

ای امیری که در زمانه تو

نیست شد نام زفتی و بیداد

کف برادی گشاده چشم به مهر

دست دادت خدای با کف راد

زائر از تو بخرمی و طرب

درم از تو بناله و فریاد

تخت شاهی و پادشاهی و ملک

برتو و بر زمانه فرخ باد

چون پدر کامکار باش که تو

پدر دیگری برسم و نهاد

ماه خرداد بر تو فرخ باد

آفرین باد بر مه خرداد

شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

ای دل من ترا بشارت داد

که ترا من بدوست خواهم داد

تو بدو شادمانه ای بجهان

شاد باد آنکه توبدویی شاد

تا نگویی که مرمرا مفرست

که کسی دل بدوست نفرستاد

دوست از من ترا همی طلبد

رو بر دوست هر چه بادا باد

دست و پایش ببوس و مسکن کن

زیر آن زلفکان چون شمشاد

تا ز بیداد چشم او برهی

از لب لعل او بیابی داد

زلف او حاجب لبست و لبش

نپسندد بهیچکس بیداد

خاصه بر تو که تو فزون ز عدد

آفرین های خواجه داری یاد

خواجه سید ستوده هنر

خواجه پاک طبع پاک نژاد

عبد رزاق احمد حسن آنک

هیچ مادر چو او کریم نزاد

آنکه کافی تر و سخی تر ازو

بر بساط زمین قدم ننهاد

خوی او خوب و روی چون خو خوب

دل او را و دست چون دل راد

کافیان جهان همی خوانند

از دل پاک خواجه را استاد

بسته هایی گشاده گشت بدو

که ندانست روزگار گشاد

از وزیران چو او یکی ننشست

بر بساط جم و بساط قباد

فیلسوفی بسر نداند برد

سخنی را که او نهد بنیاد

بسخن گفتن آن ستوده سخن

نرم گرداند آهن و پولاد

راد مردان بدو روند همی

کو رسد راد مرد را فریاد

زو تواند بپایگاه رسید

هر که از پایگاه خویش افتاد

بس کسا کو بفر دولت او

کار ویران خویش کرد آباد

خانه او بهشت شد که درو

غمگنان را ز غم کنند آزاد

نزد آن خواجه خادمانش را

هست پاداش خدمتی هفتاد

هیچ شه را چنین وزیر نبود

هیچ مادر چنو کریم نزاد

جمع شد نزد او هزار هنر

که بشادی هزار سال زیاد

پدر و مادر سخاوت وجود

هر دو خوانند خواجه را داماد

پیش دو دست او سجود کنند

چون مغان پیش آذر خرداد

هر که او معدن کریمی جست

بدر کاخ او فرو استاد

آفتاب کرام خواهد کرد

لقب او ،خلیفه بغداد

تا به مرداد گرم گردد آب

تا به دی ماه سرد گردد باد

تا بوقت خزان چودشت شود

باغهای چو بتکده نوشاد

بادل شاد باد چون شیرین

دشمنش مستمند چون فرهاد

روزگارش خجسته باد وبراو

مهر گان فرخ و همایون باد

شمارهٔ ۲۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود

عاشقانرا خدای صبر دهاد

هیچکسرا بلای عشق مباد

با همه بیدلان برابر گشت

هر که اندر بلای عشق افتاد

هر که را عشق نیست انده نیست

دل بعشق از چه روی باید داد

عشق بر من در نشاط ببست

عشق بر من در بلا بگشاد

وای عشقا چه آفتی که ز تو

هیچ عاشق همی نیابد داد

با بلاهای تو و با غم تو

تن ز که باید و دل از پولاد

دل من بستدی چه دانم کرد

هم بخواجه برم زدست تو داد

از قدم تابسر همی تن من

دل شود چون ز خواجه آرم یاد

مهتر پاک خوی پاک سیر

خواجه سید عمیدا ،زیاد

خواجه بوبکر کز نوازش او

کار ویران من شدست آباد

آنکه بی خدمتی وبی سببی

هست با من بجان شیرین راد

راد مردی و نیکنامی را

او نهاده ست در جهان بنیاد

رادی مهتران ز روی ریاست

وان خواجه ز گوهر وز نژاد

خرد و مردمیش روز افزون

فضل وآزادگیش مادر زاد

هر که او تیز هوش تر ز ادب

خواند او را مقدم و استاد

همچو نو باوه بر نهاد بچشم

نامه او خلیفه بغداد

با دبیران خویش گفت که کس

مرسخن را چنین نهد بنلاد

خواجه بوبکر بود گوی ادب

ایزد او را بقا و عمر دهاد

لقب او سپهر آداب است

وین لقب صاحب جلیل نهاد

ای نمودار معجزات مسیح

ای سزاوار پیشگاه قباد

تا من از درگه تو دور شدم

بی تکلف همی نگردم شاد

آنچه بی تو برین دلست از غم

نه همانا که بود بر فرهاد

دور کردی مر از خدمت خویش

چون شمن را ز لعبت نو شاد

همه امید من تویی در غم

تو رسیدی همی مرا فریاد

داد و نیکویی از تو دارم چشم

چون ز تو جور بینم و بیداد

شاد گردان مرا بدیدن خویش

تا دل من شود ز رنج آزاد

تا نباشد بهیچ عقدو شمار

هفت چون هفده هشت چون هشتاد

تا بوقت بهار و وقت خزان

گل بروید ز آذر و خرداد

یک غم دشمنان تو صد باد

شادی و عز تو یکی هفتاد

بد سکال تو و مخالف تو

خسر جنگجوی با داماد

عید نوروز بنده دیدن تست

عید نوروز بر تو فرخ باد

شمارهٔ ۲۶ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری

ای پسر گردل من کرد همی خواهی شاد

از پس باده مرا بوسه همی باید داد

نقل با باده بود باده دهی نقل بده

دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد

چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا

نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد

وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی

گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد

گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه

تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد

از کران آمدی و دل بربودی ز میان

هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد

چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل

دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد

دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من

خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد

خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل

در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد

در آن علم که بربست علی بر علما

او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد

گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند

با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد

اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل

زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد

سخنانش رابردیده همی نقش کنند

به پسندان همه بصره و آن بغداد

او کند بر همه احرار دل سلطان گرم

او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد

من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی

در خور نامه او نامه بکس نفرستاد

بر بساط ملک شرق از و فاضل تر

کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد

پیش سلطان جهان از همه بابی که بود

سخن آنست که او گوید و باقی همه باد

ملک مشرق سلطان جهاندار بدو

همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد

همه در کوشش آن باشد دایم که کند

کار ویران کسان را بر سلطان آباد

ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند

چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد

ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو

راد مردان را برسنگ بروید شمشاد

اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم

همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد

کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار

چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد

تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم

بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد

وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی

ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد

خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس

کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد

مرد بیدین را از هییت تو هش برود

گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد

جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار

خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد

تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع

کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد

تا همی خلق جهان را بجهان عید بود

هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد

شمارهٔ ۲۷ - در تهنیت خلعت وزارت گوید

ای دل میر اولیا بتو شاد

خلعت میر بر تو فرخ باد

روی دیوان او مزین گشت

تا ترا خلعت وزارت داد

لاجرم کار او کنی بنظام

لا جرم گنج او کنی آباد

خواست تا تو بدو ره آموزی

شغل او را قوی کنی بنیاد

بس گره کش زمانه سخت ببست

رای وتدبیر تو زهم بگشاد

خسته باد آن دلی و آن جگری

که بشادی تو نباشد شاد

که سزاوارتر به خلعت میر

از تو ای مهتر بزرگ نژاد

آنکه زاد ای بزرگوار ترا

از پی رادی وبزرگی زاد

از بزرگی ز خلق فرد تویی

وین چنین فرد آمدست آزاد

تا نباشد چو ارغوان نسرین

تا نباشد چو نسترین شمشاد

دیرزی وانکه عز تو طلبد

همچو تو شاد باد و دیر زیاد

شمارهٔ ۲۸ - در مدح خواجه ابوعلی حسنک میکال نیشابوری

از باغ باد بوی گل آورد بامداد

وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد

گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من

آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد

خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود

خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد

دستور شهریار که اندر سپاه او

صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد

این شهریار تا ابد الدهر زنده باد

وین خواجه جاودانه بدین شهریار شاد

شادند و بیغمند همه مردمان بدو

چندانکه ممکنست بشادی همی زیاد

رادست شاه وخواجه همان راه برگرفت

با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد

این راد مرد را بکه خواهم قیاس کرد

کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد

از عدل و داد به چه شناسی درینجهان

آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد

شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر

آری چنین بود چو خرد باشد اوستاد

ما را همی نشاند و شاهان ترک را

آنجا ز بهر فخر بسر باید ایستاد

ایمن شداز بد و بهمه کامها رسید

آنکس که پای خویش بدین خانه در نهاد

جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست

آن مهتر کریم خصال ملک نژاد

این نوبهار خرم و این روزگار خوش

بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد

بدخواه اونژند و سر افکنده و خجل

چون کل که از سرش برباید عمامه باد

شمارهٔ ۲۹ - در تهنیت جشن سده و مدح وزیر گوید

گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود

چون شب تاری همی از روز روشن تر شود

روشنایی آسمان را باشد و امشب همی

روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود

روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ست

کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود

آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات

هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود

گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود

گاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شود

گاه چون زرین درخت اندر هوا سر برکشد

گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود

گاه روی از پرده زنگار گون بیرون کند

گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود

گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر کشد

گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود

گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود

گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود

گاه چون دیوار برهون گرد گردد سر بسر

گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود

گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند

گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود

گه فروغش بر زمین چون لاله نعمان شود

گه شرارش بر هوا چون دیده عبهر شود

سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ

زر سیم اندود گردد هر چه زر اخگر شود

گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود

گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود

جادویی آغاز کرده ست آتش ار نه از چه رو

گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود

گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود

گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود

گه ز بالا سوی پستی باز گردد سر نگون

گه ز پستی بر فروزد سوی بالا بر شود

گه معصفر پوش گردد گه طبر خون تن شود

گاه دیبا باف گردد گه طرایف گر شود

گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد

گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود

نسبتی دارد زخشم خواجه این آتش مگر

کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود

صاحب سید وزیر خسرو لشکر شکن

آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود

جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود

بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود

بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر

زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود

از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او

آهن اندر کان، بی آهنگر همی خنجر شود

ز آرزوی خاطب او ،ناتراشیده درخت

هر زمان اندر میان بوستان منبر شود

تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان

نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود

مهتران هفت کشور کهتران صاحبند

هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود

کشوری خالی نخواهد بود از عمال او

ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود

مهتر دینست، وزدین گشتنش در عهد نیست

هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود

نام آن لشکر بگیتی گم شود کز بهر جنگ

چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود

گر برادی وهنر پیغمبری یابد کسی

صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود

ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی

هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود

دست رادش را بدریا کی توان مانند کرد

که همی دریا بپیش دست او فرغر شود

دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر

نیز از دستش جهان دریای پهناور شود

آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز وشب

بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود

گر زمانی خدمت صاحب کند، بی بیم غرق

گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود

تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند

زو وزارت با نبوت هر زمان همبرشود

ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک

بس نماند تا بخاور خسرو خاور شود

روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین

نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود

شمارهٔ ۳۰ - در ذکر مراجعت سلطان محمود از هندوستان و فتح ثانی

قوی کننده دین محمد مختار

یمین دولت محمود قاهر کفار

چو بازگشت به پیروزی از در قنوج

مظفر وظفر و فتح بر یمین و یسار

هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین

هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار

هنوز ماه ز آوای کوس او مدهوش

ز عکس تیغش خیره ستاره سیار

ز بهر ریختن خون دشمنان خدای

ز بهر قوت دین محمد مختار

رهی بپیش خود اندر گرفت و گرم براند

بزیر رایت منصور لشکر جرار

رهی چگونه رهی، چون شب فراق دراز

چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار

نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت

فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار

بشب سرشته و آغشته خاک او از نم

بروز تیره و تاری هوای او ز بخار

چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ

چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار

میان بیشه او گم شدی علامت پیل

گیاه منزل او بستدی سلیح سوار

برفت گرم و بدستور گفت کز پی من

تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار

چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم

تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار

ببرد پنج یک از لشکر و بلشکر گفت

که نیست آن سپه بیکرانه را مقدار

نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت

محمد عربی با جماعت احرار

هنوز میر خراسان براه بودکه بود

طلایه دار بر آورده زان سپاه دمار

کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او

مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار

ملک برفت و علامت بدان سپاه نمود

بدان زمان که بسیج نهار کرد نهار

درین کرانه فرود آمد و کرانه نکرد

ز مکر کردن نندای ریمن مکار

شب اندر آمدونند اسپاهرا برداشت

برفت و پیش چنین شه، شدن نباشد عار

همی شدند وهمی ریخت آن سپاه سلیح

چنانکه وقت خزان برگ ریزداز اشجار

شب سیاه مر او را تمام یاری داد

خنک کسی که مر او را تمام باشد یار

چو راست روی شب تیره برگفت وبرفت

ز دست روز درخشنده رایت شب تار

بجای لشکر ایشان نگاه کرد ملک

ندید زیشان جز خیمه بر زمین آثار

برفت بردمشان یک دو منزل و همه را

بکشت و دشمن دینرا بکشت باید زار

خیارگان صفت پیل آن سپه بگرفت

نفایگانرا پی کرد و خسته کرد و نزار

فرو گرفت ز بالای بار پیلانشان

به درج گوهر سرخ و به تنگ زر عیار

تبارک الله از آن خسروی که در هنرش

زبان خلق همی بازماند از گفتار

بغزو کوشد و شاهان همه بجستن کام

بجنگ یاز دو شاهان همه بجام عقار

چو روز روی بدو کرد، روی کرد بغزو

چه کینه دارد با عالم همه اشرار

ایا شجاعت را نوک نیزه تو پناه

ایا شریعت را تیغ تیز تو معیار

بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها

چنان بتان که ز لاهور برگرفتی پار

ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند

مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار

بتان زرین بشکستی و بپالودی

بنام ایزد از آن زرها زدی دینار

کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج

زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار

بهر کلیدی از آن جبرئیل باز کند

در بهشت برین پیش تو بروز شمار

خدایگانا مدح تو چون توانم گفت

که برترست ز گفتار من ترا کردار

شنیده ام که فرامرز رستم اندر سند

بکشت مارو بدان فخر کرد پیش تبار

از آن سپس که گه کشتن از کمان بلند

هزار تیر برو بیش برده بود بکار

تو پادشاه یکی کرگ کشتی اندر هند

چنین دلیری نیکو ترست از آن صدبار

همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد

ستاره تا بد هر شب ز گنبد دوار

نماز شام پدید آید آفتاب از دور

چو زرگون سپری گشته گرد از پرگار

عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده

امیر باش و جهانرا چنانکه خواهی دار

کشیده فخر وشرف پیش رایت تو سپاه

گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار

دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم

ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار

بفال نیک تراماه روزه روی نمود

تو دیر باش و چنین روزه صد هزار بدار

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی

ای دل ناشکیب مژده بیار

کامد آن شمسهٔ بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده به باغ

آمد آن آهوی چریده بهار

آمد آن غمگسار جان و روان

آمد آن آشنای بوس و کنار

آمد آن ماه با هزار ادب

آمد آن روی با هزار نگار

آمد آن مشکبوی مشکین مو

آمد آن خوبروی ماه عذار

گر نژند از فراق بودی تو

خویشتن را کنون نژند مدار

زین بهنگامتر نباشد وقت

زین دلارامتر نباشد یار

عشق را باز تازه باید کرد

عاشقی را بساز دیگر بار

اندر این عشق نو غزلها گوی

پس به گوش خدایگان بگذار

آفتاب خدایگان که بدوی

چون گل افروخته‌ست روی تبار

میر عادل محمد محمود

پشت دین محمد مختار

آنکه گیتی به روی او بیند

خسرو شاه‌بند شیرشکار

آنکه دولت چو بندگان مطیع

خدمت او کند به لیل و نهار

بهتر از خدمت مبارک او

نیست اندر جهان سراسر کار

خدمت او امیدوارترست

از دعاهای عابدان بسیار

هر چه باید ز آلت ملکان

همه دادستش ایزد دادار

گر که سرمایهٔ مهی هنرست

هنرش را پدید نیست شمار

ور بزرگی به فضل خواهد بود

فضل او را پدید نیست کنار

روز چوگان زدن ستاره شود

گوی او بر سپهر دایره وار

و اندر آماجگاه راه کند

تیر او اندر آهنین دیوار

نامهٔ نانوشته برخواند

خاطر پاک او به روز هزار

گویی آن خاطر زدودهٔ او

یابد اندر ضمیر هر کس بار

زآنچه امسال کرد خواهد خصم

رایش آگاه گشته باشد پار

هر چه بر عالمان بود مشکل

زو بپرسی به دم کند تکرار

دولت او برو بر آسان کرد

هر چه بر مردمان بود دشوار

گویی او از کتابهای جهان

برگزیده‌ست نکتهٔ اسرار

چون نسیم از سر زبان دارد

فقه و تفسیر و مسند و اخبار

گرچه گیتی بجمله در کف اوست

ور چه آکنده گنجهاش به مار

همتش برتر از تواناییست

دادنش بیشتر ز دستگزار

ابر و دریا سخی بوند بطبع

دستش از هر دو ننگ دارد و عار

در خزان از رزان نریزد برگ

نیم از آن، کز دو دست او دینار

پادشه اینچنین سزد که دهند

پادشاهان به فضل او اقرار

مملکت را ملک چنین باید

تا بود کار ملک راست چو تار

آفرین بر یمین دولت باد

آن بلنداختر بزرگ آثار

کز همه خسروان عصر جز او

کس ندارد پسر بدین کردار

ای ملکزادهٔ فریشته خو

ای به تو شادمان دل احرار

گفتگوی تو بر زبان دارند

پیشبینان زیرک و هشیار

هر که فردای خویش را نگرید

چنگ در دامن تو زد ستوار

فر شاهی خدای ما به تو داد

گر نه مردم بداند این مقدار

ماه و خورشید را قران باشد

هر گهی با پدر کنی دیدار

همچنین باش سالهای دراز

دل سلطان گرفته بر تو قرار

کار تو با سعادت و اقبال

وز تن و جان خویش برخوردار

دیدن شاه بر تو فرخ باد

همچو بر شاه دیدنت هموار

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار

دوش متواریک به وقت سحر

اندر آمد به خیمه آن دلبر

راست گفتی شده‌ست خیمهٔ من

میغ و او در میان میغ قمر

چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت

وز دو بسد فرو فشاند شکر

راست گفتی به بتکده‌ست درون

بتی و بتپرستی اندر بر

پنج شش می‌کشید و پر گل گشت

روی آن روی نیکوان یکسر

راست گفتی رخش گلستان بود

می سوری بهار گلپرور

مست گشت و ز بهر خفتن ساخت

خویش را از کنار من بستر

راست گفتی کنار من صدفست

کاندرو جای خویش ساخت گهر

زلف مشکین به روی بر پوشید

روی خود زیر کرد و زلف زبر

راست گفتی کسی نهان کرده‌ست

سمن تازه زیر سیسنبر

زلف او را به دست بگرفتم

زنخ گرد او به دست دگر

راست گفتی نشسته‌ام بر او

گوی و چوگان شه به دست اندر

پادشه زاده یوسف آنکه هنر

جز به نزدیک او نکرد مقر

راست گفتی هنر یتیمی بود

فرد مانده ز مادر و ز پدر

پس بازی گوی شد خسرو

بر یکی تازی اسب که پیکر

راست گفتی به باد بر، جم بود

گر بود باد را ستام بزر

خم چوگان به گوی بر زد و شد

گوی او با ستارگان همبر

راست گفتی برابر خورشید

خواهد از گوی ساختن اختر

از سر گوی زیر او برخاست

آن که که‌گذار بحر گذر

راست گفتی سپهر کانون گشت

و اختران اندر آن میان اخگر

زلزله در زمین فتاد و خروش

از تکاپوی آن که رهبر

راست گفتی زمین به خود می‌گشت

زیر آن باد بیستون منظر

کوه بر تافت این زمین و نتافت

بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر

راست گفتی جبال حلم امیر

بار آن کوهپاره بود مگر

چون بر آیین نشسته بود بر او

آن شه گردبند شیرشکر

راست گفتی قضای نیکستی

بر نشسته مکابره به قدر

دیدی او را بدین گران رتبت

که چسان کشت شیر شرزهٔ نر

راست گفتی که همچو فرهادست

بیستون را همی‌کند به تبر

گر به لاهور بودتی دیدی

که چه کرد از دلیری و ز هنر

راست گفتی درختها بودند

بارشان تیر و نیزه و خنجر

رده گرد سپاه بگرفتند

گیرهاگیر شد همه که و در

راست گفتی سپاه یاجوجند

که نه اندازه‌شان پدید و نه مر

شاه ایران به تاختن شد تیز

رفت و با شاه نی سپاه و حشر

راست گفتی همی به مجلس رفت

یا از آن تاختن نداشت خبر

پشت آن لشکر قوی بشکست

وز پس آن نشست بی لشکر

راست گفتی که نره شیری بود

گلهٔ غرم و آهو اندر بر

تیر او خورده بودی اندر دل

هر که ز ایشان فرو نهادی سر

راست گفتی جدای گشت به تیر

دل ایشان یکایک از پیکر

روزی اندر حصار برهمنان

اوفتاد آن شه ستوده سیر

راست گفتی که آن حصار بلند

خیبرستی و میر ما حیدر

دی همی‌آمد از بر سلطان

آن نکو منظر نکو مخبر

راست گفتی سفندیارستی

برنهاده کلاه و بسته کمر

گفتم از خلق او سخن گویم

نوز نابرده این حدیث به سر

راست گفتی کسی به من بربیخت

نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر

خود مر او را به خواب دیدم دوش

پیش او توده کرده زیور و زر

راست گفتی یکی درختی بود

برگ او زر و بار او زیور

شادمان باد و می دهش صنمی

که چنویی ندیده صورتگر

راست گفتی به دستش اندر گشت

جام با رنگ شعلهٔ آذر

بر کفش سال و ماه باد میی

کز خمش چون بکند دهقان سر،

راست گفتی بر آمد از سر خم

ماهی از آفتاب روشنتر

فرخش باد عید آنکه به عید

کارد بنهاد بر گلوی پسر

راست گفتی دو نیمه خواهد کرد

لاله‌ای را به برگ نیلوفر

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود

همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار

بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار

اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر

حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار

خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد

بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار

چه نعمتست به از باده باده‌خواران را

همین بسست وگر چند نعمتش بسیار

بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید

ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار

ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ

که میر پره زدستی به دشت بهر شکار

امیر ما عضد دولت و مؤید دین

در امید بزرگان و قبلهٔ احرار

بزرگواری کاندر میان گوهر خویش

پدیدتر ز علم در میان صف سوار

مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ

چنو یکی نبود در میان بیست هزار

دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد

در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار

به روی باره اگر برزند به بازی تیر

زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار

سلاح در خور قوت، هزار من کندی

اگر نیابد او را ز بهر بازی یار

کمان او را بینی فتاده پنداری

مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار

چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم

اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار

ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت

زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار

زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست

ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار

نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست

نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار

درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او

درم نیابد چندانکه برکشد زوار

درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر

بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار

اگر بیابد روزی هزار تنگ درم

هزار و صد بدهد کارش این بود هموار

مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ

ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار

چنان ملک را باید که باشدی هر روز

خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار

چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند

ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار

دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو

نکوتر از گهر نابسوده صد خروار

شریفتر زان چیزی بود که محتشمان

همی‌کنند به هر جای فضل او تکرار

بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو

همی‌رسد ز دل و دست او به دستگزار

هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم

کنند باور و بر من نباید استغفار

رسد ز خدمت او بی‌خطر به جاه و خطر

کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار

مرا بخدمتش امروز بهترست از دی

مرا به دولتش امسال خوشترست از پار

هزار سال زیاد این بزرگوار ملک

عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار

خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز

به شادکامی بر کف گرفته جام عقار

همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین

همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر

ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

چون توان بود برین درد صبور

چون توان برد چنین روز به سر

عشق با من سفری گشت و بماند

مونس من به حضر خسته جگر

دور بودن زچنان روی، غمیست

هر چه دشوارتر و هر چه بتر

پیک غزنین نرسیده‌ست که من

خبری یابم از دوست مگر

سفر از دوست جدا کرد مرا

گم شود از دو جهان نام سفر

من شفاعت کنم امسال ز میر

تا مرا دست بدارد به حضر

میر یوسف پسر ناصر دین

لشکر آرای شه شیرشکر

چون شه ایران والا به نسب

با شه ایران همتا به گهر

آنکه بر درگه سلطان جهان

جای او پیشتر از جای پسر

همه نازیدن میر از ملک است

زین ستوده‌ست بر اهل هنر

همچنان درخور از روی قیاس

کان ملک شمسست این میر قمر

ملک او را به سزا دارد از آنک

یادگارست ملک را ز پدر

لاجرم میر گرفته‌ست مدام

خدمت او چو نماز اندر بر

روز و شب پیش همه خلق زبان

به ثنا گفتن او دارد تر

همه از دولت او جوید نام

همه در خدمت او دارد سر

تا ثنای ملک شرق بود

به ثنای دگران رنج مبر

این هم از خدمت باشد که ز من

بخرد مدح شه شرق به زر

دوستان را دل از اینگونه بود

دوستاران را زین نیست گذر

شاد باد آن هنری میر که هست

پادشاهی و شهی را درخور

آن نکو سیرت و نیکو مذهب

آن نکو منظر و نیکو مخبر

آنکه اندر سپه شاه کسی

پیش او نام نگیرد ز هنر

چون عطا بخشد اقرار کنی

که جهان را بر او نیست خطر

چون به جنگ آید گویی که مگر

نرسیده‌ست بدو نام حذر

از حریصی که به جنگست مثل

جنگ را بندد هر روز کمر

دشمنان را چو کمان خواهد میر

هیچ امید نماند به سپر

همه کتب عرب و کتب عجم

بر تو برخواند چون آب ز بر

سخنانش همه یکسر نکتست

چون سخن گوید تو نکته شمر

تا همی سرخ بود آذرگون

تا همی سبز بود سیسنبر

تا بود لعلی نعت گل نار

چون کبودی صفت نیلوفر

شادمان باد و به کام دل خویش

آن پسندیده خوی خوب سیر

نیکوانی چو نگار اندر پیش

دلبرانی چو بهار اندر بر

همچو این عید به شادی و خوشی

بگذاراد و هزاران دگر

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح یمین‌الدوله سلطان محمود غزنوی

بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار

بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار

یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست

یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار

زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل

درخت از جمال برگ، سر که ز لاله‌زار

یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش

یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار

تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ

گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار

یکی خفته بر پرند، یکی خفته بر حریر

یکی رسته از نهفت، یکی جسته از حصار

ز بلبل سرود خوش، ز صلصل نوای نغز

ز ساری حدیث خوب، ز قمری خروش زار

یکی بر کنار گل، یکی در میان بید

یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار

هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس

جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار

یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف

یکی آرزو به دست، یکی دوست در کنار

زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست

رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار

یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف

یکی را بدو امید، یکی را بدو فخار

ازان عادت شریف، ازان دست گنج بخش

ازان رای تیزبین، ازان گرز گاوسار

یکی خرم و بکام، یکی شاد و کامران

یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار

مصافش به روز رزم، سپاهش به روز عرض

بساطش به روز بزم، سرایش به روز بار

یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر

یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار

امیران کامران، دلیران کامجوی

هزبران تیز چنگ، سواران کامگار

یکی پیش او به پای ، یکی در جهان جهان

یکی چون شکال نرم ، یکی چون پیاده خوار

کمند بلند او ، سنان دراز او

سبک سنگ تیر او ، گران گرز هر چهار

یکی پیش نصرتست، یکی بازوی ظفر

یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار

به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه

به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار

یکی را به کوه سر ، یکی را به کوه شیر

یکی را به دشت گنج، یکی را به رودبار

ازین پس علی تکین، دگر ارسلان تکین

سه دیگر طغان تکین، قدر خان بادسار

یکی گم شود به خاک، یکی گم شود به گور

یکی درفتد به چاه، یکی برشود به دار

ملک باده‌ای به دست، سماعی نهاده پیش

یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار

یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست

یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار

بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد

جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار

یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم

یکی باد بی‌زوال، یکی باد بی‌کنار

بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن

نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار

یکی مستمند باد، یکی باد دردناک

یکی باد شادکام، یکی باد شادخوار

سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد

بساط از لب ملوک، در خانه از سوار

یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت

یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی

برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار

به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار

بدان مقام که با من به می نشست همی

به روزگار خزان و به روزگار بهار

بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ

بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار

شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه

کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار

یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم

دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار

دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من

به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار

خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت

ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار

بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری

به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار

چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور

غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار

ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند

به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار

مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند

که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار

که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم

بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار

جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی

به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار

درین مناظره بودم که باز خواند مرا

به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،

وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او

بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار

جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر

بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار

به یاد کردش بتوان زدود از دل غم

به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار

ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم

چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار

همیشه سیر کند نام نیک او به جهان

چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار

جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل

چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار

به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر

اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار

سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد

نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار

سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون

شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار

ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست

ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار

ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر

ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار

ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر

به یاد کردن نام تو به شود بیمار

بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود

اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار

ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم

بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار

سپهبدان سپه را پیادگان خواند

هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار

چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ

که نگذرد به گه تاختن ازو طیار

چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید

تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار

چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق

اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار

نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن

پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار

نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان

که ناپسند بود نزد مردم هشیار

نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان

پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار

ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان

ایا ز ناموران همچو حیدر کرار

شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز

حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار

همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان

چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار

دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم

ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود

غم نادیدن آن ماه دیدار

مرا در خوابگه ریزد همی خار

شب تاری همه کس خواب یابد

من از تیمار او تا روز بیدار

گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست

گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!

ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی

همی‌گریند بر من همچو من زار

مرا گویی چرا گریی ز اندوه

مرا گویی چرا نالی ز تیمار

نه وقت بازگشتن سوی معشوق

نه جز با رازداران روی گفتار

هر آنک امسال آمد پیش من گفت

نه آنی خود که من دیدم ترا پار

ز کوژی پشت من چون پشت پیران

ز سستی پای من چون پای بیمار

خروشم چون خروش رعد بهمن

سرشکم چون سرشک ابر آذار

تن مسکین من بگداخت چون موم

دل غمگین من بشکافت چون نار

تن چون موی من چون تابداین رنج

دل بیچاره چون بردارد این بار

ز دل برداشت خواهم بار اندوه

چو نزد میر میران یافتم بار

امیر جنگجوی ایاز اویماق

دل و بازوی خسرو روز پیکار

سواری کز در میدان در آید

به حیرت درفتد دلهای نظار

یکی گوید که آن سرویست بر کوه

دگر گوید گلی تازه‌ست بر بار

زنان پارسا از شوی گردند

به کابین دیدن او را خریدار

دلیران از نهیبش روز کوشش

همی‌لرزند چون برگ سپیدار

اگر بر سنگ خارا بر زند تیر

به سنگ اندر نشاند تا به سوفار

برون پراند از نخجیر ناوک

من این صد بار دیدستم نه یکبار

نه بر خیره بدو دل داد محمود

دل محمود را بازی مپندار

جز او در پیش سلطان نیز کس بود

جز او سلطان غلامان داشت بسیار

اگر چون میر یک تن بود از ایشان

نه چندان بد مر او را گرم بازار

خداوند جهان مسعود محمود

که او را زر همی‌بخشد به خروار

جز او را از همه میران کرا داد

به یک بخشش چهل خروار دینار

ندادندیش چندین گر نبودی

به چندین و به صد چندین سزاوار

به جای قدر میر و همت شاه

تو این را خواردار و اندک انگار

به جایی برد خواهد خسرو او را

که سالاران بدو گردند سالار

بدو بخشید مال خطهٔ بست

خراج خطهٔ مکران و قزدار

کجا گردد فراموش آنچه او کرد

ز بهر خدمت شاه جهاندار

میان لشکر عاصی نگه داشت

وفا و عهد آن خورشید احرار

به روز روشن از غزنین برون رفت

همی‌زد با جهانی تا شب تار

نماز شام را چندان نخوابید

که دشت از کشته شد با پشته هموار

گروهی را از آن شیران جنگی

بکشت و مابقی را داد زنهار

جز او هرگز که کرده‌ست این به گیتی

بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار

خدایا ناصر او باش و از قدر

سر رایاتش از خورشید بگذار

جهان از بد سکالانش تهی کن

چنان کز دلقک بی‌شرم طرار

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - صفت بهار و مدح وزیرزاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد

امسال تازه رویتر آمد همی بهار

هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب

بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

بر دست بید بست ز پیروزه دستبند

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه‌ست و شنبلید

از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار

گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

از گل هزار گونه بت اندر پس بتست

وز لاله صد هزار سوار از پس سوار

گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر

دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت

امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

رازیست این میان بهار و میان من

خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار

هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی

جایی نیافتی که درو یافتی قرار

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل

اندر میان خاره و اندر میان خار

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق

بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت

مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت

در پیش او بسان سپهری یکی حصار

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع

کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

باغی کزو بریده بود دست حادثات

کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش

کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام

گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار

هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران

هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای

هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن

وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

بر جویهای او به رده نونهالها

گویی وصیفتانند استاده بر قطار

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی

بر خویشتن به کار برد در شاهوار

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش

یاران مهربان و رفیقان غمگسار

در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم

بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد

بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار

دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن

حجاج سرفراز همه دوده و تبار

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل

وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

او را سزد بزرگی و او را سزد شرف

او را سزد منی و هم او را سزد فخار

کردار و بر او بگذشت از حد صفت

احسان و فضل او بگذشت از حد شمار

زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس

زو بردبارتر نبود هیچ بردبار

کردارهای خوبش بی‌هیچ خدمتی

بر من کند سلام به روزی هزار بار

بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان

از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار

بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من

هر روز برکشیده و مسعود و بختیار

چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی

صدر و سریر و جام می‌و کار هر چهار

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام

با همتی که وهم نیارد برو گذار

آنکس که مشت خویش ندیده‌ست پردرم

گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت

گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

پندارد آن نواخت هم او یافته‌ست و بس

آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار

این مهترست بار خدایی که مال خویش

بر مردمان برد همی از مردمی به کار

هر کس که قصد کرد بدو بی‌نیاز گشت

آری بزرگواری داند بزرگوار

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی

تا سرو نارون نشود، نارون چنار

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید

تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر

همواره بر هوای دل خویش کامگار

بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند

بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار

هر روز شادی نو بیناد و رامشی

زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن‌محمدوالی‌چغانیان

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند

باغهای پرنگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار

سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست

خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار

هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست

هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب

مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد

گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر

با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

از کمند شهریار شهرگیر شهردار

هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

شادمان و شادخوار و کامران و کامگار

روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک

نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت

رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده

یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست

نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم

پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت

سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار

مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا

چشمهٔ حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار

کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود

گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند

زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر

تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار

بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان

بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان

برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر

ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح

گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر

در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان

در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر

هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت

هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر

سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی

نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر

بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم

بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر

ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان

سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر

هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین

چون نگارین خانهٔ دستور گردد سربسر

خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست

سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر

دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز

هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر

خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش

شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر

هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس

هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر

مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند

دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر

پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار

شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر

آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست

آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر

در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف

گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر

گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار

چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر

ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج

منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر

روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور

اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر

سایهٔ او بر همای افتاد روزی در شکار

زان سبب بر سایهٔ پر همای افتاد فر

مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت

زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر

در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست

ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر

ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر

تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر

تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ

تا برآید بامدادان آفتاب از باختر

کامران باش و روان را از طرب با بهره دار

شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور

همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران

همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

یاد باد آن شب کان شمسهٔ خوبان طراز

به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز

من و او هر دو به حجره درو می مونس ما

باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد

گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز

من چو مظلومان از سلسلهٔ نوشروان

اندر آویخته زان سلسلهٔ زلف دراز

خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب

روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز

او هوای دل من جسته و من صحبت او

من نوازندهٔ او گشته و او رودنواز

بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر

بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز

در دل از شادی سازی دگر آراستمی

چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز

گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر

همچنان شب که گذشته‌ست شبی سازم باز

جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا

یوسف ناصر دین آن ملک بی‌انباز

آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر

هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز

ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت

ای هنرهای تو بر جامهٔ فرهنگ طراز

سایل از بخشش تو گشت شریک صراف

زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز

هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند

به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز

راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی

کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز

آز را دیدهٔ بینا دل من بود مدام

کور کردی به عطاهای گران دیدهٔ آز

سال تا سال همی‌تاختمی گرد جهان

دل به اندیشهٔ روزی و تن از غم به گداز

چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز

حلم را رحم تو گشته‌ست به هر خشم سبب

زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز

ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک

علم را رای تو گشته‌ست به هر کار انباز

ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان

تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز

پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست

کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز

گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو

از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز

تاکنون از فزع ناوک خونخوارهٔ تو

نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز

ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت

چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز

بس نمانده‌ست که فرمان دهد آن شاه که هست

پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز

گه علمداران پیش تو علم باز کنند

کوس‌کوبان تو از کوس برآرند آواز

راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال

بر ره از راهبران تو بخواهند جواز

از پی خدمت و صید تو فرستند به تو

از چگل برده و از بیشهٔ ترکستان باز

سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند

مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز

تا همی از گهر آموزد آهو بره تک

همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز

تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری

تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز

پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد

شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز

همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار

با بتان چگل و غالیه زلفان طراز

تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمد بن حسن میمندی

سرو ساقی و ماه رودنواز

پرده بر بسته در ره شهناز

ز خمهٔ رودزن نه پست و نه تیز

زلف ساقی نه کوته و نه دراز

مجلس خوب خسروانیوار

از سخن چین تهی و از غماز

بوستانی ز لاله و سوسن

همچو روی تذرو و سینهٔ باز

دوستانی مساعد و یکدل

که توان گفت پیش ایشان راز

ماهرویی نشانده اندر پیش

خوش زبان و موافق و دمساز

جعد او بر پرند کشتیگیر

زلف او بر حریر چوگانباز

بادهٔ چون گلاب روشن و تلخ

مانده در خم ز گاه آدم باز

از چنین باده و چنین مجلس

هیچ زاهد مرا ندارد باز

ساقیا! ساتگینی اندر ده

مطربا! رود نرم و خوش بنواز

غزلی خوان چو حله‌ای که بود

نام صاحب بر او به جای طراز

صاحب سید احمد آنک ملوک

نام او را همی‌برند نماز

در جهان هیچ شاه و خسرو نیست

که نه او را به فضل اوست نیاز

کس نبیند فرو شده به نشیب

هر که را خواجه برکشد به فراز

مهر و کینش مثل دو دربانند

در دولت کنند باز و فراز

بر بداندیش او فراز کنند

باز دارند بر موافق باز

به در دولت اندرون نشود

هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز

گر خلافش به کوه درفکنی

کوه گیرد چو تب گرفته گداز

ماه را گر خلاف او طلبد

مطلب جز به چاه نخشب باز

خدمت او گزین که خدمت او

خویشتن را کند فزون انداز

به در او دو هفته خدمت کن

وز در او به آسمان دریاز

آسمان برترست ز ابر بلند

آسمان یافتی بر ابر مناز

آز اگر بر تو غالبست مترس

سوی آن خدمت مبارک تاز

آب آن خدمت شریف کشد

آتش آرزو و آتش آز

هیچ شه را چنین وزیر نبود

مملکتدار و کار ملک طراز

در همه چیزها که بینی هست

خلق را عجز و خواجه را اعجاز

بر شه شرق فرخست به فال

فال او را سعادتست انباز

تا ولایت بدو سپرد ملک

گشت گیتی چو کلبهٔ بزاز

متواتر شده‌ست نامهٔ فتح

گشته ره پر مرتب و جماز

فتح مکران و در پیش کرمان

ری و قزوین و ساوه و اهواز

ور نکو بنگری به راه در است

نامهٔ فتح بصره و شیراز

از پس فتح بصره، فتح یمن

وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز

شاد باش ای وزیر فرخ پی

دل به شادی و خرمی پرداز

دوستان را بیافتی به مراد

سر دشمن بکوفتی به جواز

شکر شاهیت از طراز گذشت

می خور از دست لعبتان طراز

نوبهارست و مطرب از بر گل

برکشیده بر آسمان آواز

خوش بود بر نوای بلبل و گل

دل سپردن به رامش و به گماز

خوش خور و خوش زی ای بهار کرم

در مراد و هوای دل بگراز

تو بر این بالش و فکنده خدای

از تو اندر همه جهان آواز

فرخی بندهٔ تو بر در تو

از بساط تو برکشیده دهاز

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی

آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز

هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز

زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست

عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز

گر نبودم به مراد دل او دی و پریر

به مراد دل او باشم از امروز فراز

دوش ناگاه رسیدم به در حجرهٔ او

چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز

گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست

چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز

تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن

مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز

شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت

زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز!

به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو

اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز

خسرو گیتی مسعود که مسعود شود

هر که یک روز شود بر در او باز فراز

شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ

از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز

چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست

از پس ایزد در ملک جهان بی انباز

تا پرستند ملک را همه شاهان جهان

چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز

هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید

سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز

شهریاری که خلافش طلبد زود افتد

از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز

نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه

زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز

ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود

همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز

دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست

بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز

گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند

موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز

وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان

سرنگون گردد بر جامهٔ او نقش طراز

هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد

بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز

سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او

نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز

ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید

تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمهٔ باز

همه میران را دعویست، ملک را معنی

همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز

هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود

هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز

خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم

موم هر جای که آتش بود آید به گداز

اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک

نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز

جادوان شاد زیاد این ملک کامروا

لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز

ای خداوند ملوک عرب و آن عجم

ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز

سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز

مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز

امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند

آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز

عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن

که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز

خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان

ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز

شمارهٔ ۳۱ - در صفت باغ نو و کاخ ومجلس و دریاچه کاخ سلطان محمود گوید

بفرخنده فال و بفرخنده اختر

به نو باغ بنشست شاه مظفر

بروز مبارک، ببخت همایون

به عزم موافق، به رای منور

بباغی خرامید خسرو که او را

بهار و بهشتست مولا و چاکر

بباغی کزو ملک رازیب و زینت

بباغی کزو بلخ را عز و مفخر

بباغی درختان او عود و صندل

بباغی ریاحین او بسدتر

بباغی چو پیوستن مهر خرم

بباغی چو رخساره ودست دلبر

بباغی که دل گوید: ای تن درین چم

بباغی که تن گوید: ای دل درین چر

بباغی درو سایه شاخ طوبی

بباغی درو چشمه آب کوثر

بباغی کز آب و گلش بازیابی

نسیم گلاب و دم مشک اذفر

بهشت اندر و بازیابی به آبان

بهار اندرو باز بینی به آذر

ز سرو بریده چو زلف بریده

ز شکل مدور چو چرخ مدور

بهشتست این باغ سلطان اعظم

دلیل آنکه رضوانش بنشسته بر در

دری را ازو مهر خوانده ست مشرق

دری را از و ماه خوانده ست خاور

درو مسکن ماهرویان مجلس

درو خانه شیرگیران لشکر

درو صید را چند جای ستوده

درو بزم را چند جای مشهر

کجا جای بزمست گلهای بیحد

کجا جای صیدست مرغان بیمر

روان گرد بر گرد اسپر غمی را

تذروان آموخته ماده و نر

ز خر گاه چون بر گشاده جنانی

دری باز کرده بپایانش اندر

همه باغ پرسندس و پر صناعت

چو لفظ مطابق چو شعر مکرر

یکی کاخ شاهانه اندر میانش

سر کنگره بر کران دو پیکر

بکاخ اندرون صفه های مزین

در صفه ها ساخته سوی منظر

یکی همچو دیبای چینی منقش

یکی همچو ارتنگ مانی مصور

نگاریده بر چند جابر، مصور

شه شرق را اندر آن کاخ، پیکر

بیکجای در رزم و در دست زوبین

بیکجای در بزم در دست ساغر

وزان کاخ فرخ چواندر گذشتی

یکی رود و آب اندر و همچو شکر

برفتن ز تیزی چو فرمان سلطان

بخوردن ز خوشی چو عیش توانگر

نه چرخست و اجزای او چون ستاره

نه ابرست و آوای او همچو تندر

اگر بگذرد بر سرش مرغ، موجش

بیالاید اندر هوا مرغ را پر

بدینسان بباغ اندرون باز بینی

یکی ژرف دریا مر او را برابر

روان اندرو کشتی وخیره مانده

ز پهنای او دیده آشناور

زمینش بکردار بیشینه (؟) کرده

کران تا کرانش بکردار مرمر

بدو اندرون ماهیان چون عروسان

بگوش اندرون پر گهر حلقه زر

دکانی برآورده پهلوی دریا

بدان تا در آن می خورد شاه صفدر

یمین دول شاه محمود غازی

امین ملل خسرو بنده پرور

شه خوب صورت، شه خوش سیرت

شه خوب منظر، شه خوب مخبر

بمردی فزاینده عز مؤمن

بشمشیر کاهنده کفر کافر

ز بهر قوی کردن دین ایزد

همی گردد اندر جهان چون سکندر

زهی بزم را ابر دینار قطره

زهی رزم را خسرو و رزم گستر

تو آنی که هرچ از تو گویم بمردی

نیوشنده از من کند جمله باور

نشان تو نایافته شهریارا

نه ماهیست در بحر و نه مرغ دربر

مزور بود جز ترا نام شاهی

چو جز مر ترا نام مردی مزور

بهندوستان آنچه تو پار کردی

براهل سلاسل نکرده ست حیدر

تهی کردی از پیل هندوستان را

ز بس تاختن بردی آنجا زایدر

ز دو پادشا بستدی بر دو منزل

بیک تاختن هفتصد پیل منکر

همی تا ببزم اندرون نیک یابی

گل تازه را، باز ناکرده از بر

خدایت معین با دو دولت مساعد

جهان زیر فرمان تو تا بمحشر

خوشا کاخ و باغا که داری بشادی

در آن کاخ می خور، وزان باغ بر خور

شمارهٔ ۳۲ - در صفت لشکر سلطان محمود و خلعت دادن بدانان

هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار

یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار

تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز

اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار

از عجایب خیمه شان با شد چو دریا وقت موج

وز غنایم خانه شان چون کشتی آکنده ز بار

شاخ کرگانشان بود میخ طویله در سفر

چنگ شیرانشان بود تعویذ اسبان در شکار

بگذرند از رودهای ژرف چون موسی ز نیل

بر شوند از کنده چون شاهین بدیوار حصار

کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک

وز شکسته دست بت بردست «بت رویان » سوار

از سر بت بند مصحف ها همی زرین کنند

وز دو چشم بت دو گوش نیکوانرا گوشوار

تیغ ایشان دست یابد با اجل در یک بدن

اسبشان بازی کند با شیر دریک مرغزار

هر که چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ

چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار

لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز

او بتیغ از لشکر دشمن بر آورده دمار

من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ

پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار

مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی

پشت لشکر اوست در هیجا بحق کردگار

پیش ایزد روز محشر خسته بر خیزد ز خاک

هر که از شمشیر او شد در صف دشمن فکار

نیست از شاهان گیتی اندرین گیتی چو او

وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار

هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشی دهد

خادمان خویشرا، وینرا عجب کاری مدار

آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او

با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار

هر یکی را در خور خدمت ثیابی دادخوب

خلعتی کو را بزرگی پود بود و فخر تار

زنده گردانید یکسر نام خویش و نام فخر

نیست گردانید یک یک نام ننگ و نام عار

جان شیرین را فدای آن خداوندی کنند

کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار

از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ

یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار

وقت فتح از بخشش نیکو بودشان ملک ومال

وقت بزم از خلعت نیکو بودشان یادگار

بخششی کان دخل شاهان بودی اندر باستان

خلعتی کان خسروان را بودی اندر روزگار

پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود

باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار

از نوازشهای سلطان دل پر از لهو و طرب

وز کرامتهای سلطان تن پر از رنگ و نگار

بر میانشان حلقه بند کمرها شمس زر

زیر ران با ساز زرین مرکبان راهوار

از تفاخر وز بزرگی و زکرامت بر زمین

زیر نعل مرکبانشان مشک برخیزد غبار

زینهمه بهتر مر ایشان راهمی حاصل شود

چیست آن، خوشنودی شاه و رضای کردگار

با چنین نیکو کرامت ها که می بینند باز

بیش ازین باشد کرامتشان امید از شهریار

وانگهی زیشان نباشد نعمت سلطان دریغ

نعمتی کو را بر آن کرده ست یزدان کامگار

نعمتش پاینده بادو دولتش پیوسته باد

دولت او بیکران و نعمت او بی کنار

بندگان وکهتران را حق چنین باید شناخت

شاد باش ای پادشاه حقشناس حقگزار

راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه

بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار

کز در میدان او تا گوشه ایوان او

مرکب سیمین ستامست و بت سیمین عذار

هر نو آیین مرکبی زان کشوری کرده پریش

هر بتی زان صد بت زرین شکسته در بهار

آن بکشی زینت میدان خسرو روز جنگ

وین بخوبی شمسه ایوان خسرو روز بار

آن برزم اندر نبشته پیش او دشت نبرد

وین ببزم اندر گرفته پیش او جام عقار

از فراوان دیدن هرای زر امروز گشت

دیده اندر چشم هر بیننده ای زر عیار

کی بود کردار ایشان همبر کردار او

کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار

ای یمین دولت عالی و ملت را امین

دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار

عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز

رمح تو پولاد سنب و تیغ تو جوشن گذار

موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی

از پی آن تا زشمشیر تو خواهد زینهار

یک سوار از خیل تو، وز دشمنان پنجاه خیل

یک پیاده از تو وز گردنکشان پانصد سوار

هم سخاوت را کمالی هم بزرگی را جمال

هم شجاعت راجلالی هم شریعت را شعار

تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر

تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار

تا ز دیبا بفکند نوروز بر صحرا بساط

تا ز دریا بر کشد خورشید بر گردون بخار

دیر باش و دیر زی وکام جوی وکام یاب

شاه باش و شاد زی و مملکت گیر و بدار

شمارهٔ ۳۳ - درمعنی عشق گوید

مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور

میان عاشق و معشوق بنگر

نگه کن تا چه باید هر دوانرا

وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر

چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل ؟

چه خواهد عاشق از معشوق دلبر؟

چه دانی دوستی را حدو غایت ؟

مقدر باشد آن یا نامقدر؟

چه باشد علت کردار معشوق؟

بجای عاشقی معشوق پرور

مرا زینگونه فکرتهاست بسیار

اگر دانی سخنهاگو ازین در

مر او را گفتم: ای پرسنده! احسنت

نکو پرسیدی و زیبا ودرخور

بپرسیدی ز حد و غایت عشق

جوابی جزم خواهی و مفسر

می آن گویم که دانم، ور ندانم

مرا از جمله جهال مشمر

که داند عشق را هرگز نهایت

سؤالی مشکل آوردی و منکر

بر من عشق را غایت بجاییست

که کس کردنش نتواند مقرر

چنان باید که نکند هیچ عاشق

حدیث حاسد معشوق باور

بوقت خلوت اندر پیش معشوق

چو کهتر باشد اندر پیش مهتر

مسخر گشته معشوق باشد

وگر چه عالمش باشد مسخر

ز بهر دوستی بالای معشوق

پرستد سایه سرو و صنوبر

ز بهر رنگ و بوی جعد معشوق

نباشد ساعتی بی سنبل تر

شمارهٔ ۳۴ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر غزوات و فتوحات او در گنگ

بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار

بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار

همی بروی تو ماند بهار دیبا روی

همه سلامت روی تو و بقای بهار

بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا

چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار

بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل

ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار

رخ تو باغ منست و تو باغبان منی

مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار

غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن

غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار

همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا

دلم ز تافتنش تافته شود هموار

مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه

وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار

نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی

مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار

ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست

چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار

یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین

امین ملت محمود شاه شیر شکار

فراشته بهنر نام خویش و نام پدر

گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار

بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک

بوقت حمله فراوان دریده صف سوار

هزار شهر تهی کرده از هزار ملک

هزار شاه پراکنده از هزار حصار

همیشه عادت او بر کشیدن اسلام

همیشه همت او پست کردن کفار

ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی

هزار بار روان محمد مختار

بزرگواری را رسمهای اوست جمال

چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار

ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز

ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار

عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد

بلند همت تو بر سپهر دایره وار

شجاعت تو همی بسترد ز دفترها

حدیث رستم دستان و نام سام سوار

بسا کسا که مر او را نبود جیب درست

ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار

حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو

محدثان را بفروخت ای ملک بازار

کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی

کجا رسد بر کردارهای تو گفتار

تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز

همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار

همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد

ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار

گواه این که سوی گنگ روی آوری

پی غزای بدانیدش فرقه کفار

طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل

نباتهاش چو دندانهای اره ز خار

چه خارهایی کاندر سرینهای ستور

فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار

بگونه شل افغانیان دو پره و تیز

چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار

چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز

که دیده خار بدین صورت و بدین کردار

اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی

ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار

گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود

بمرکبان بیابان نورد کوه گذار

چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد

گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار

بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود

تهی ز مردم و انباشته زمال تجار

زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم

که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار

چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست

گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار

همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید

نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار

نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر

نه در میانه مر اورا پدید بود سنار

چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین

چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار

ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج

ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار

بد از کناره او لوره ای و زیر گلی

که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار

هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر

ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار

خدایگان جهان خسرو ملوک زمان

که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار

ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت

بیمن دولت و توفیق ایزد دادار

گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو

ستور زینی زین وستور باری بار

خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ

گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار

بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای

برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار

میان بیشه براه اندرون حصاری بود

گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار

دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد

سلیح داد سپه را و شد بپای حصار

بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی

چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار

وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت

سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار

بیک شبانروز از پای قلعه سربل

برود راهت شد تازیان بیک هنجار

بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی

هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار

چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل

چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار

چو کوه کوه درو موجهای تند روش

چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار

کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه

سپاه شار بمانند آهنین دیوار

چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود

دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار

تروچپال سپه را بشب گذاشته بود

به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار

نموده هیبت پیلان آهنین دندان

گشاده بازوی مرغان آهنین منقار

سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید

صف سپاه عدو دید باسکون وقرار

زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب

بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار

بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین

بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار

دلاورانی ز اشکال رستم دستان

مبارزانی ز اقران بیژن جرار

وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد

میان آب روان با سلیح وزین افزار

بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار

ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار

بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم

که هم بدست شما قهرشان کند قهار

همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر

فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار

چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب

بر آمدند همه بی گزند وبی آزار

ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند

بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار

چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر

بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار

شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک

میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار

بفر دولت او پشت آن سپاه قوی

شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار

درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر

بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار

ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود

دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار

دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل

بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار

چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد

کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار

ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید

ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار

بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ

چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار

چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد

چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار

خبر دهنده خبرداد رای را که ملک

سوی تو آمده راه گریختن بر دار

هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود

که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار

هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد

ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار

چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم

چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار

چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای

چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار

سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش

بهارهای چو دیبای خسروی بنگار

چو شهریار زمانه به باری اندر شد

خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار

بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را

به آتش و به تبر کرد با زمین هموار

سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک

بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار

بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم

چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار

خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا

که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار

بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد

همی کشید صفی همچو آهنین دیوار

چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است

بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار

علامتست در آن لشکر اندر و بر او

پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار

قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل

چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار

همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل

بلند کوه بدندانها کنند شیار

خدایگان زمانه چو این خبر بشنید

چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار

همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس

همانکه قصه شهنامه خواندی هموار

خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش

ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار

همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان

ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار

برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد

بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار

مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر

که اژدها شود ار روزگار یابد مار

خزاین ملکان جمله در خزاین تست

سلیح شاهان در قلعه های تست انبار

سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش

پس از محمد مرسل تویی سپهسالار

عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین

سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار

فریضه باشد بر هر موحدی که کند

بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار

اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک

مراد خویش بر آری ز دشمن غدار

چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی

که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار

چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود

چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار

بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود

هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار

بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد

که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار

ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک

که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار

علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر

گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار

خدای داند کاین پیش تو همی گویم

تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار

ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم

چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار

همیشه تا که بود در جهان عزیز درم

چنانکه هست گرامی و پر بها دینار

خدایگان جهان باش و ز جهان برخور

بکام زی و جهان را بکام خویش گذار

بدولت و سپه و ملک خویش کام روا

ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار

بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو

عدو زید بغم و درد و انده وتیمار

خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز

تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار

شمارهٔ ۳۵ - در ذکر سفر سومنات و فتح آنجا و شکستن منات و رجعت سلطان گوید

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

سخن نوآر که نو را حلاوتیست دگر

فسانه کهن و کارنامه بدروغ

بکار ناید رو در دروغ رنج مبر

حدیث آنکه سکندرکجا رسید و چه کرد

ز بس شنیدن گشته ست خلق را ازبر

شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود

چوصبرگردد تلخ ،ار چه خوش بودچو شکر

اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد

حدیث شاه جهان پیش گیرو زین مگذر

یمین دولت محمود شهریار جهان

خدایگان نکو منظر و نکو مخبر

شهی که روز و شب او را جز این تمنانیست

که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر

گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون

گهی سپه برد از باختر سوی خاور

ز کارنامه او گر دو داستان خوانی

بخنده یاد کنی کارهای اسکندر

بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت

سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر

ولیکن اوزسفر آب زندگانی جست

ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر

و گر تو گویی در شأنش آیتست رواست

نیم من این را منکر که باشد آن منکر

بوقت آنکه سکندر همی امارت کرد

نبد نبوت را بر نهاده قفل بدر

بوقت شاه جهان گر پیمبری بودی

دویست آیت بودی بشأن شاه اندر

همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده ست

که دل بشغل سفر بست و دوست داشت سفر

اگر سکندر با شاه یک سفر کردی

ز اسب تازی زود آمدی فرودبه خر

درازتر سفر او بدان رهی بوده ست

که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر

ملک سپاه براهی برد که دیو درو

شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر

چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر

خدای داند کو را نیامده ست بسر

گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز

بسومنات بود لشکر و چنین لشکر

نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد

نه لشکری که مر آنراکسی بداند مر

شمار لختی از آن بر تر از شمار حصی

عداد برخی از آن برتر از عداد مطر

بلشکر گشن و بیکران نظر چه کنی

تودوری ره صعب و کمی آب نگر

رهی که دیو درو گم شدی بوقت زوال

چومرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر

درازتر ز غم مستمند سوخته دل

کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر

بصد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه

بده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر

چوچشم شوخ همه چشمه های او بی آب

چو قول سفله همی کشتهای او بی بر

هوای او دژم وباد او چو دود جحیم

زمین او سیه و خاک او چوخاکستر

همه درخت و میان درخت خار کشن

نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر

نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی

نه مرغ رادل آن کاندر آن گشادی پر

همی ز جوشن برکند غیبه جوشن

همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر

سوار با سر اندر شدی بدو و ازو

برون شدی همه تن چون هزار پای بسر

هزار خار شکسته درو و خسته ازو

بچند جای سرو روی و پشت و پهلو و بر

کمر کشان سپه را جدا جدا هر روز

کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر

چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود

ستاکهای درخت از پشیزهای کمر

گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ

گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر

در آن بیابان منزلگهی عجایب بود

که گر بگویم کس را نیاید آن باور

بگونه شب، روزی برآمد ازسر کوه

که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر

نماز پیشین انگشت خویش رابردست

همی ندیدم من این عجایبست و عبر

عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند

که اندرین ره مار دو سر بود بیمر

ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست

همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر

بشب چو خفته بود مرد سر برآرد مار

همی کشد بنفس خفته تا برآید خور

چوخور برآید و گرمی بمرد خفته رسد

سبک نگردد زان خواب تا گه محشر

خدایگان جهان زان سخن نیندیشید

سپه براند بیاری ایزد داور

بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد

گذاره کرد بتوفیق خالق اکبر

پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد

بتوشه کرد سفر بر مسافران چو حضر

جمازه ها را در بادیه دمادم کرد

بآب کرد همه ریگ آن بیابان تر

بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان

میان بادیه ها حوضهای چون کوثر

همه سپه را زان بادیه برون آورد

شکفته چون گل سیراب وهمچو نیلوفر

بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ

خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر

نخست لدروه کز روی برج وباره آن

چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر

حصار او قوی و باره حصار قوی

حصاریان همه برسان شیر شرزه نر

مبارزانی همدست و لشکری همپشت

درنگ پیشه به فر و شتاب کار به کر

نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست

دلیر گشته و اندر دلیری استمگر

چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت

بکوه پایه او شهریار شیر شکر

چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ

گرفت مسکن و بازال شد سخن گستر

چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن

ستارگان را گویی فرود اوست مقر

مبارزانی بر تیغ او بتیغ گذاشت

که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر

چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم

به نهر واله همی کرد بر شهان مفخر

بزرگ شهری ودرشهر کاخهای بزرگ

رسیده کنگره کاخها به دو پیکر

بدخل نیک و بتربت خوش و بآب تمام

به کشتمند وبباغ و ببوستان برور

دویست پیل دمان پیش وده هزار سوار

نود هزار پیاده مبارز و صفدر

همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی

نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر

چومندهیر که در مندهیر حوضی بود

چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر

چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم

همی ندانم گفتن صفاتش اندر خور

ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان

زمال های فراوان برو پدید اثر

فرات پهنا حوضی بصد هزار عمل

هزار بتکده خرد گرد حوض اندر

بزرگ بتکده ای پیش و درمیانش بتی

بحسن ماه ولیکن بقامت عرعر

دگر چو دیو لواره که همچو دیو سپید

پدید بود سر افراشته میان گذر

درو درختان چون گوز هندی و پوپل

که هر درخت بسالی دهد مکرر بر

یکی حصار قوی بر کران شهر و درو

ز بت پرستان گرد آمده یکی معشر

بکشت مردم و بتخانه ها بکندو بسوخت

چنانکه بتکده دارنی و تانیسر

نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند

نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر

نهفتگانرا ناجسته زان قبل بگذاشت

که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر

کسیکه بتکده سومنات خواهد کند

به جستگان نکند روزگار خویش هدر

ملک همی بتبه کردن منات شتافت

شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر

منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند

ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر

همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند

جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر

دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروز

فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر

منات را ز میان کافران بدزدیدند

بکشوری دگر انداختند از آن کشور

بجایگاهی کز روزگار آدم باز

بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر

ز بهر آن بت، بتخانه ای بنا کردند

بصد هزار تماثیل و صد هزار صور

بکار بردند از هر سویی تقرب را

چو تخته سنگ بر آن خانه ، تخته تخته زر

به بتکده در، بت را خزینه ای کردند

در آن خزینه بصندوقهای پیل، گهر

گهر خریدند او رابشهرها چندان

که سیر گشت ز گوهر فروش، گوهر خر

برابر سر بت کله ای فرو هشتند

نگار کار به یاقوت و بافته به درر

ز زر پخته یکی جود ساختند او را

چو کوه آتش و گوهر برو بجای شرر

خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست

کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر

پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب

لقب که دید که نام اندرو بود مضمر

خبر فکندند اندر جهان که از دریا

بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر

مدبر همه خلقست و کردگار جهان

ضیا دهنده شمسست و نور بخش قمر

بعلم این بود اندر جهان صلاح و فساد

بحکم این رود اندر جهان قضا و قدر

گروه دیگر گفتند، نی که این بت را

برآسمان برین بود جایگاه و مقر

کسی نیاورد این را بدین مقام که این

ز آسمان بخودی خودآمده ست ایدر

بدین بگوید روز و بدان بگوید شب

بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر

چو این ز دریا سر برزد و بخشک آمد

سجود کردنداین راهمه نبات و شجر

به شیر خویش مر اورا بشست گاو و کنون

بدین تقرب خوانند گاو را مادر

ز بهر سنگی چندین هزارخلق خدای

بقول دیو فرو هشته بر خطر لنگر

فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی

به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر

ز بهر شستن آب بت ز گنگ هر روزی

دو جام آب رسیدی فزون زده ساغر

از آب گنگ چه گویم که چندفرسنگست

به سومنات بدانجایگاه زلت و شر

گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد

بدو شدندی فریاد خواه و پوزش گر

ز کافران که شدندی به سومنات به حج

همی گسسته نگشتی بره نفر ز نفر

خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان

چه بیهده ست سخنست این که خاکشان بر سر

خدای حکم چنان کرده بودکان بت را

زجای برکندآن شهریار دین پرور

بدان نیت که مر او را بمکه باز برد

بکند واینک با ماهمی برد همبر

چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت

بدست خویش به بتخانه در فکند آذر

برهمنان را چندانکه دید سر برید

بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر

ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند

چو سرخ لاله شد، آبی چوسبز سیسنبر

ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست

که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر

خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود

همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در

میان بتکده استاده سلیح بچنگ

چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر

خدنگ ترکی بر روی و سر همی خوردند

همی نیامد بر رویشان پدید غیر

بجنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار

بتیر سلطان بردند عمر خویش بسر

خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود

همیشه این دو همی خواست زایزد داور

یکی که جایگه حج هندوان بکند

دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر

یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد

دگر بعون خدای بزرگ کرده شمر

خراب کردن بتخانه خرد کار نبود

بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر

چودل ز سوختن سومنات فارغ کرد

گرفت راه بدر باز رفتگان دگر

خمی ز گردش دریا براه پیش آمد

گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر

نبود رهبر کان خلق را بجستی راه

نبود ممکن کان آب را کنند عبر

سوی درازا یکماه راه ویران بود

رهی بصعبی و زشتی در آن دیار سمر

ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز

همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور

درون دریا مد آمدی بروز دو بار

چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر

چو مد باز شدی برکرانش صیادان

فرو شدندی وکردندی از میانه حذر

ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد

براند و گفت که این مایه آبرا چه خطر

امید خویش بایزد فکند و پیش سپاه

فکند باره فرخنده پی بآب اندر

بفال نیک، شه پر دل آب را بگذاشت

روان شدند همه از پی شه آن لشکر

بر آمدند بر آن پی ز آب آن دریا

چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر

نه آنکه هیچکسی را بتن رسید آسیب

نه آنکه هیچ کسی را بجان رسید ضرر

دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت

که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر

جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا

بر از دویست هزار اسب و اشتر واستر

بدین طریق زیزدان چنین کرامت یافت

تو این کرامت زاجناس معجزات شمر

جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد

بباز گشتن سوی مقام عز و مقر

حصار کند هه را از بهیم خالی کرد

بهیم را بجهان آن حصار بود مفر

قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی

میان دشتی سیراب نا شده ز مطر

میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار

نه زان عمل که بود کار کرد های بشر

نه راه یافته خصم اندر آن حصار بجهد

نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر

وز آن حصار به منصوره روی کردو براند

بر آن شماره کجا راند حیدر از خیبر

خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید

دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر

بآب شور و بیابان پر گزند افتاد

بماندش خانه ویران ز طارم وز طزر

خفیف را سپه و پیل ومال چندان بود

که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر

نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت

چنان که زو بگریزند صد هزار دگر

نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد

خدایگان جهان شهریار شیر شکر

جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت

بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر

زهی مظفر فیروز بخت دولت یار

که گوی برده ای از خسروان بفضل و هنر

از این هنر که نمودی و ره که پیمودی

شهان غافل سرمست راهمی چه خبر

تو برکناره دریای شور خیمه زدی

شهان شراب زده بر کناره های شمر

تو سومنات همی سوختی به بهمن ماه

شهان دیگر عود مثلث و عنبر

بوقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند

تو در شتاب سفر بوده ای و رنج سهر

تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو

به سومنات رود گاه وگه به کالنجر

خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی

ببر سپاه کشن سوی روم و سوی خزر

به سند و هند کسی نیست مانده کان ارزد

کز آن تو شود آنجا بجنگ یک چاکر

خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم

مگر کنی پس از این قصد خانه قیصر

سپه کشیدی زین روی تالب دریا

بجایگاهی کز آدمی نبود اثر

بما نمودی آن چیزها که یاد کنیم

گمان بریم که این در فسانه بود مگر

زمین بماند برین روی و آب پیش آمد

بهیچ روی ازین آب نیست روی گذر

اگر نه دریا پیش آمدی براه ترا

کنون گذشته بدی از قمار و از بربر

ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید

چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر

شنیده ام که همیشه چنین بود دریا

که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر

همی نماید هیبت، همی فزاید شور

همی بر آید موجش برابر محور

سه بار با تو بدریای بیکرانه شدم

نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور ونه شر

نخست روز که دریا ترا بدید، بدید

که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر

بمال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت

بقدر باتو و نیارد زد، ار بخواهد، بر

چو گرد خویش نگه کرد، مارو ماهی دید

بگرد تو مه تابان و زهره ازهر

ز تو خلایق راخرمی وشادی بود

وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر

چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید

چو آبگینه شد آب اندرو زشرم و حجر

ز آب دریا گفتی همی بگوش آمد

که شهریارا دریا تویی و من فرغر

همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا

نداشت هیچکس این قدر و منزلت زبشر

بزرگوارا کاری که آمد از پدرت

بدولت پدر تو نبود هیچ پدر

بملک داری تابود بود و وقت شدن

بماند از و بجهان چون تو یادگار پسر

همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل

همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر

همیشه تا علوی را نسب بودبه علی

همیشه تا عمری را شرف بود به عمر

خدایگانی جز مر ترا همی نسزد

خدایگان جهان باش و از جهان برخور

جهان و مال جهان سر بسر خنیده تست

بشهریاری و فیروزی از خنیده بچر

شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید

ای مبارک پی جهاندار و همایون شهریار

ای ز بهر نام نیکو دین و دولت را بکار

ای یمین دولت و ملک و ولایت را شکوه

ای امین ملت و دین وشریعت را نگار

نیکنامی را چنانی چون زمین را گلستان

پادشاهی را چنانی چون گلستان را بهار

جهد تو از بهر خلقست و تو از بهر خدای

مهربان بر مردمان زاهد و پرهیزگار

عابدان رااز غلامان تو رشک آید همی

از جهاد واز عبادت کردن لیل و نهار

از پی آن تا بر تو قدرشان افزون شود

کارشان تسبیح و روزه ست و حدیث کردگار

گر گرامی تر کسی زان تو اندر راه دین

چشم را لختی بخوابد برکشی او را بدار

گیتی از بد مذهبان خالی شد و آسوده گشت

تا تو رسم سنگ ودار آوردی اندر مرغزار

در همه کاری ترا صبر و قرارست ای ملک

چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار

چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر

حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار

شهریارا روزگار تو بتو تاریخ گشت

همچوما از دولت تو بهره ور شد روزگار

عاشقی بر غزو کردن، فتنه ای بر نام و ننگ

این دو کردستی بگیتی خویشتن را اختیار

تو بشب بیدار و از تو خلق اندر خواب خوش

تو بجنگ خصم و از تو عالمی در زینهار

جز ترا از خسروان پیوسته هر روزی که دید

مصحفی اندر میان و مصحفی اندر کنار

از شتاب ورد خواندن زود برخیزی ز خواب

وز پی انصاف دادن، دیر بنشینی ببار

با که کرد از شهریاران و بزرگان جهان

آن کرامتها که ایزد با تو کرد، ای شهریار!

لاجرم چندان کرامت یافتی ز ایزد کز آن

صد یکی را هیچ حاسب کرد نتواند شمار

هر که خواهد کز کرامتهای تو آگه شود

گو ز «دولت نامه » بر خواند همی بیتی هزار

آنکه او با خاتم پیغمبران بود از نسب

خواستی حقا که بودی با تو ای شاه از تبار

آنکه اندر خدمت تو تا بشب روزی گذاشت

مژده باد او را که تا حشر ایمنست از ننگ وعار

بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه

بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار

آنچه تو بخشی بکس، بخشید نتواند فلک

زین قدر خان آگه است ای خسرو دینار بار

بردباری بردباری، مهربانی مهربان

حق شناسی حق شناسی، حقگزاری حقگزار

خشم و پیکار تو باشد با اعادی بیکران

بر و کردار تو باشد با موالی بیشمار

هرکه را تو خصم خواندی، روز خواندش روز کور

هر که را تو دوست خواندی بخت خواندش بختیار

دوستان راچون قدر خان را، کنی شاد و عزیز

دشمنان راهمچو ایلک را کنی، غمگین وخوار

کس مبادا کو کند با تو خداوندا خلاف

کز خلافت ریگ خاکستر شود در جویبار

بیم تو بیدار دارد بد سکالانرا بشب

همچو کاندر خواب دارد کودکان راکو کنار

بر فروزی و بتابی و بتازی از نشاط

چون ترا با شهریاری کرد باید کارزار

خوشتر آید مغفر پر خون بچشمت روز جنگ

زانکه جام باده گلگون بچشم باده خوار

رزمگاه تو چنان باشد ز خون آلوده سر

چون بوقت به شدن بالین بیماران ز نار

گه سپاهی را بدیوار حصاری برکنی

گه فرود آری شهی رابسته از برج حصار

از همه شاهان تو دانی بستن اندر روز جنگ

جنگجویان و بد اندیشان قطار اندر قطار

هر که را از جنگجویان در قطار آری کنی

ز آهن پیچیده و از خام گاو او را مهار

بس جهانبانرا که تو بر او تبه کردی جهان

بس دلیران را که از سرشان بر آوردی دمار

چونکه لختی جنگراماند شکار، از حرص جنگ

چون بیاسایی ز جنگ، آید ترا رای شکار

تا شکار شیر بینی کم گرایی سوی رنگ

آن شکار اختیارست این شکار اضطرار

سر فرود آری بتیغ از کرگ چون بار از درخت

پنجه بربایی بتیر از شیر، چون برگ از چنار

شیر تا بر کنگره کاخت سر نخجیر دید

از غم و از رشک خون گرید بروزی چند بار

چشم شیر از خون گرستن سرخ باشد روز وشب

هر که چشم شیر دید، این آید او را استوار

تا بدانستند نخجیران که از سرشان همی

کنگره کاخ تو گردد همچو شاهان تاجدار

چون گه صید تو باشد سر سوی غزنین نهند

تا مگر سرشان بری بر کنگره کاخت بکار

گر چه جان خوش باشد و شیرین، ز تن برند جان

پیش تیر آیند شادان گشته و گستاخ وار

هر که را در سر نباشد در خور کاخ تو شاخ

روز صید از شرم چون شاخی بود خشک و نزار

ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان

ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار

آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع

آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار

تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند

روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار

طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز

سر بیکسو تافت، او ار کرد باید سنگسار

تا بجنگ و آشتی شیرین بود گفتار دوست

تا به اندوه و بشادی خوش بود دیدار یار

تا تن شیران شود در عشق بت رویان اسیر

تادل شاهان بود بر ناز خوبان بردبار

بر جهان فرمان تو ران و بر زمین خسرو تو باش

از مهان طاعت تو خواه و از شهان گیتی تو دار

کشور دشمن تو گیر و خانه دشمن تو سوز

مرگ دشمن تو شو و هم نعمت دشمن تو خوار

برهوای دل تو باش از شهریاران کامران

بر مراد دل تو باش از تاجداران کامگار

بر خور از بخت جوان و برخور از ملک جهان

بر خور از عمر دراز و برخور از روی نگار

باده خور بر روی آن کز بهر او خواهی جهان

می ستان از دست آن کز عشق او داری خمار

دست او در دست گیر و روی او بر روی نه

بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار

گنگ باد آن کس که اندر طعن تو گوید سخن

کور باد آن کس که اندر عرض تو جوید عوار

شمارهٔ ۳۷ - در ذکر شکار جرگه سلطان محمود پس از بازگشت از جنگ

ای ز کار آمده و روی نهاده بشکار

تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار

گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد

گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار

هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز

ملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصار

وای آن خصم که در رزم بدو گویی گیر

وای آن شیر که در صید بدو گویی دار

روز صید تو بچشم تو چه روباه و چه شیر

روز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوار

من درین صید گه آن دیدم از تو ملکا

که صفت کردن آن گشت بمن بردشوار

هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود

همه را گرد بهم کردی در یک دیوار

گرد ایشان پره ای بستی تا تند عقاب

زان برون رفت ندانست هم از هیچ کنار

وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر

هر که را گفتی بر دیده برم تیر بکار

در دویدند بسوی تو قطار از سر کوه

باز گستردی در دامن کهشان بقطار

چون درختان کشن بودند از دور و بتیر

بفتادند بدانسان که فتد میوه ز دار

بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود

شامگاه از همه پرداخته بودی کهسار

در زمانی همه دشت ز خون دد ودام

لعل کردی چو گلستانی هنگام بهار

نه کرانست مر آن را که تو کردی بقیاس

نه کنارست مر آنرا که تو کردی بشمار

ظن برم من که چنین بود همانا دشمن

کشته و پیش تو افکنده سرو جانی خوار

خواهمی من که بجایستی بهرام امروز

تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار

شاد باش ای ملک بار خدایان که گرفت

دولت و همت و شادی و شهی بر تو قرار

تو بکردار چنین قادر و ما در همه وقت

پیش کردار تو درمانده بعجز از گفتار

نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد

شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار

مر ترا بار خدایا به لقب نیست نیاز

نام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بار

هر کجا گویی محمود، بدانند که کیست

از فراوانی کردار و بلندی آثار

به ز محمود یقینم که لقب نتوان کرد

وین سخن نزد همه خلق عیانست و جهار

نام تو در خور تو، خوی تو اندر خور نام

اینت نامی و خوی ساخته معنی دار

هر جهانداری کو را بلقب باشد فخر

هیچ شک نیست کز آن فخرترا باشد عار

مرد باید که مسلمان بود و پاک بود

چه بکار آید چندین سخنان بیکار

ای بهر جای ترا سروری و پیشروی

وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار

شهریارانرا فخری چه ببزم و چه برزم

پادشاهان را نازی چه بتاج و چه ببار

فرخت باد برون آمدن از خانه به صید

شاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردار

شادمانه بتو آنکس که ترا دارد دوست

شادمانه بتو آنکس که ترا باشد یار

سال و ماهش برخ از شادی رویت گل سرخ

روز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنار

عهد بسته دل او با تو به مهر و به وفا

شرط کرده تن او با تو به بوس و به کنار

گاه در موکب شاهانه تو جوشن پوش

گاه در مجلس فرخنده تو باده گسار

هر که از شادی تو شاد نباشد به جهان

یک زمان دور مباد از غم و از ناله زار

مجلس افروز بتو باغ تو امروز شها

مجلس نو کن و نو گیر و می نوش گوار

تا بزرگان سپاه تو بهر باغ کنند

پیش تو از قبل تهنیت باغ نثار

شمارهٔ ۳۸ - در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است

ای آنکه همی قصه من پرسی هموار

گویی که چگونه ست بر شاه تراکار

چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی

گفتار چه باید که همی دانی کردار

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

آری ز پی شکر بکار آید گفتار

کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب

با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار

از فضل خداوند و خداوندی سلطان

امروز من از دی به و امسال من ازپار

با ضیعت بسیارم و با خانه آباد

با نعمت بسیارم و با آلت بسیار

هم با رمه اسبم و هم با گله میش

هم با صنم چینم وهم بابت تاتار

ساز سفرم هست ونوای حضرم هست

اسبان سبکبار و ستوران گرانبار

از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی

وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار

میران و بزرگان جهان راحسد آید

زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار

محسود بزرگان شدم از خدمت محمود

خدمتگر محمود چنین باید هموار

باموکبیان جویم در موکب او جای

با مجلسیان یابم در جلس او بار

ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد

در دامن من بخشش او بدره دینار

گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه

چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار

از خواسته بارامش و با شادی بودم

زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار

این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست

من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار

اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد

تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار

ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری

بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار

دشمن که برین ابلق رهوار مرادید

بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار

گفتا که به میران و به سر هنگان مانی

امروز کلاه و کمرت باید ناچار

گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید

بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار

باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند

آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار

خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو

مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار

کار سره و نیکو بدرنگ برآید

هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار

با وقت بود بسته همه کار و همه چیز

بی وقت بود کار بسر بردن دشوار

چون حال براین جمله بود وقت بباید

چون وقت بود کار چنان گردد هموار

من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان

کس را ببزرگی نرسانند بیکبار

خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز

از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار

گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت

کو را بهمه حال معین باش و نگهدار

چندانکه بود ممکن واو را بدل آید

عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار

تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین

در مصر کند قرمطیانرا همه بردار

کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا

چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار

توفیق ده او را و ببر تا بکند حج

چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر

پیوسته ازو دور بود انده و دایم

با خاطر خرم بود و با دل هشیار

دو دولت و در ملک همیدار مر او را

با سنت و باسیرت پیغمبر مختار

شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین گوید

بخندد همی باغ چون روی دلبر

ببوید همی خاک چون مشک اذفر

بسبزه درون لاله نو شکفته

عقیقست گویی به پیروزه اندر

همه باغ کله ست و اندر کشیده

بهر کله ای پرنیانی معصفر

همه کوه لاله ست و آن لاله زیبا

همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور

بهارا بآیین و خرم بهاری

بمان همچنان سالیان و بمگذر

بصورتگری دست بردی زمانی

چو در بتگری گوی بردی آزر

چه صحرا و چه بزمگاه فریدون

چه بستان و چه رزمگاه سکندر

ز نقاشی و بتگریها که کردی

ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر

ز نسرین در آویختی عقد لؤلؤ

زگلبن در آویختی عقد گوهر

بهر مجلسی از تو رنگی دگر گون

بهر باغی از تو نگاریست دیگر

عجب خرم و دلگشایی و لیکن

نه چون مجلس شهریار مظفر

جهاندار محمود بن ناصر الدین

خداوند و سلطان هر هفت کشور

بآزادگی پیشرو چون بمردی

بمخبر پسندیده همچون بمنظر

خداوند فضل و خداوند دانش

خداوند تخت و خداوند افسر

همه سرکشان امر او را متابع

همه خسروان رای اورا مسخر

ایا از همه شهریاران مقدم

چو از اختران آفتاب منور

جهان را بشمشیر چون تیر کردی

سپه بردی از باختر تا بخاور

خلافت که جست از همه شهریاران

که نه شهر او پست کردی سراسر

خلاف تو رانده ست مأمونیانرا

به ارگ و به طاق سپهبد مجاور

خلافت تو رانده ست یعقوبیانرا

ز ایوان سام یل و رستم زر

خلاف تو مالید گرگانجیانرا

به جوی هزار اسب و دشت سدیور

خلاف تو برکنده سامانیانرا

ز بستانها سرو و از کاخها در

خلاف تو کرد اندر ایام ایلک

بدشت کتر خیل خان را مبتر

خلافت جدا کرد چیپالیانرا

ز کتهای زرین و شاهانه زیور

خلاف تو کرده ست نندائیانرا

بی آرام بی هال و بیخواب و بیخور

زهی ملک را پادشاهی موفق

زهی خلق را شهریاری مشهر

تو کردی تهی حد هندوستانرا

ز مردان جنگی و پیلان منکر :

چو بالا پسند تناور که چون او

نتابد ز بالای گردون سه خواهر

چو هروان و جیله شبیه الوهه

چو مولوش وسوله و چون سور کیسر

چو کلنی کردکالپی نمرد حنانک

چو جود هپولی و چون لولو پیکر

چو سرپنج دیر و چو سرها سنیمر

چو یک لوله پیل و چو سند و چو سنگر

چو حیکوب و چون سد مل و رنده مالک

چو در چنبل و سیمگنین سور بابر

امرتین دارم و کبته بهتن

زبد هول سجاره و چون سنیبر

بدین ژنده پیلان کشی گنج کسری

بدین ژنده پیلان کنی قصر قیصر

زمین را فرو شستی از شرک مشرک

جهان را تهی کردی از کفر کافر

سکون یافت از جنبش تو زمانه

قوی شد ز تو پشت دین پیمبر

به روم و به چین از نهیب تو یکشب

همی خوش نخسبند فغفور و قیصر

ز شاهان و گردنکشان و دلیران

که یارد شدن با تو زین پس برابر

بسا جنگجویا که پیش تو آمد

سیه کرد بر سوک او جامه مادر

بسا گنج هایی که تو بر گرفتی

پر از گنج دینار و صندوق گوهر

بسا بیشه هایی که اندر گذشتن

تهی کردی از کرگ و ببر و غضنفر

بسا سرکشا نامدارا سوارا

که سر در کشد از نهیبت بچادر

بسا تاجدارا که تو از سر او

بشمشیر برداشتی تاج وافسر

بسا دشتهایی که چون پشته کردی

ز پشت و بر کافر کوفته سر

بسا پشته هایی که تو دشت کردی

زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،

بسا رودهایی که تو عبره کردی

که آنرا نبوده ست پایاب و معبر

بسا خانه هایی که بی مرد کردی

بشمشیر شیر افکن ملک پرور

بسا صعب کوها و تیغ بلندا

که راهش بده بر نبردی کبوتر

نه بر تیغ او سایه افکنده شاهین

نه بر گرد او راه پیموده رهبر

که تو زو بیکساعت اندر گذشتی

بتوفیق و نیروی یزدان گرگر

بسا قلعه هایی که از برج هر یک

سر پاسبانان رسیدی به محور

بسا شهرهایی که بر گرد هر یک

ربض که بدو پارگین بحراخضر

همین و همانجای گردان صف کش

همان وهمین جای شیران صفدر

که چون از پس یکدگر ناوک تو

روان شد همه برزد آن یک بدیگر

کنون هر که آن جایگه دیده باشد

به عبرت همی گویدالله اکبر

همی تاببالای معشوق ماند

بباغ اندرون برکشیده صنوبر

همی تا برخسار معشوق ماند

گل تازه باز ناکرده از بر

طربرا قرین باش و با خرمی زی

جهانرا ملک باش و از عمر برخور

بطبع و بروی و به دل هر سه تازه

بگنج و بمال و بلشکر توانگر

شمارهٔ ۴۰ - درمدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین و ذکر فتوحات او گوید

سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار

بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار

خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان

میر محمود آن شه دریا دل دریا گذار

آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک

هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار

پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد

خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار

خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشترست

وین کسی داند که خواهد بر خورد از روزگار

هر کسی کو خدمت محمود را شایسته گشت

عاقبت محمود خواهد کردن اورا کردگار

هر که را توفیق یارست او بدان خدمت رسد

بخ بر آن کس بادکان کس را بود توفیق یار

ای شه پاکیزه دین! ای پادشاه راستین !

ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار

در جهان خذلان ندانم برتر از عصیان تو

یارب این خذلان ز شهر ما و از ما دور دار

باغهایی دیده ام من چون بهشت اندر بهشت

کاخهایی دیده من چون بهار اندر بهار

چون درو خذلان و عصیان توای شه راه یافت

کاخها شد جای جغد و باغها شد جای مار

هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند

تو رسیدستی ولشکر بردی آنجا چند بار

از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی

چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار

جنگ دریا کردی و از خون دریا باریان

روی دریا لعل کردی چو شکفته لاله زار

من شکار آب مرغابی و ماهی دیده ام

تو در آب امسال شیران سیه کردی شکار

هر کجا گردنکشی اندر جهان سر بر کشید

تو بر آوری بشمشیر از تن و جانش دمار

طاغیان و عاصیان را سر بسر کردی مطیع

ملحدان و گمرهانرا جمله بر کردی بدار

عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست

روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار

خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت

روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار

هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود

پیش کردی و در آوردی بدشت شا بهار

زین به کرگان بر نهادی در میان بیشه شان

اندر آوردی بلشکر گه چو اشتر بر قطار

بر سر آوردی نهنگان را بخشت از قعر آب

سر نگون کردی پلنگان را بتیر از کوهسار

بیشه ها بی شیر کردی، دشتها بی اژدها

قلعه ها بی مرد کردی ،شهرها بی شهریار

خسروی از خسروانی بستدی پیروز بخت

تخت و ملک ازخانه هایی برگرفتی نامدار

خانه یعقوبیان وخانه مأمونیان

خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار

لشکر ایشان شکستی کشور ایشان گرفت

با کدامین شاه خواهی کرد زین پس کار زار

کارهای شیر مردان کردی و از رشک تو

حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژ خوار

گر کسی خواهد که در گیتی چو تو کاری کند

چون کند، چون در همه گیتی نیابد هیچ کار

عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر

هم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و بار

یاد کن تا برچه لشکرها شدستی کامران

یاد کن تا برچه کشورها شدستی کامگار

این جهان از دست شاهانی برون کردی که بود

هر یکی را چون فریدون ملک، صد پیشکار

مرغزاری هست گیتی وتو شیری از قیاس

بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار

مردمان اندر حصار امید امنی را شوند

کس نیارد شد همی از بیم تو اندر حصار

تا تو ای خسرو حصار سیستان بگشاده ای

استواری نیست کس را بر حصار استوار

همچنان خواهم که باشی خسرو و شادان دلت

تن درست و شادمان و شاد کام و شادخوار

خسرو پیروز بختی شهریار چیره دست

فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار

روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد

دولت تو بیکران و ملت تو بیکنار

گاه می خوردن می تو بر کف معشوق تو

وقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار

مر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیر

تا ببینم مر ترا در مکه با اهل و تبار

شمارهٔ ۴۱ - این قصیده مصنوعه را در مدح سلطان محمود گفته است

پار آن اثر مشک نبوده ست پدیدار

امسال دمید آنچه همیخواست دلم پار

بسیار دعا کردم کاین روز ببینم

امروز بدیدم ز دعا کردن بسیار

عطار شدآن عارض و آن خط سیه عطر

هم عاشق عطرم من و هم عاشق عطار

بار غم و اندیشه همه زین دل برخاست

تا مشک سیه دیدم کافور ترا باد

کار دل من ساخته بوده ست ونبوده ست

امروز بکام دل من گشته همه کار

گفتار نبوده ست میان من و تو هیچ

ور بوده بیکبار ببستی در گفتار

همواره دل برده من کام تو جوید

چونانکه جهان کام ملک جوید هموار

سالار زمان فخر جهانداران محمود

آن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالار

کردار بود چاره گرکار بزرگان

کردار چنین باشد و او عاشق کردار

مقدار جهانراست ورا نیز کرانست

بخشیدن او را نه کرانست و نه مقدار

دینار چنان بخشد ما راکه بر ما

پیوسته بود خوارترین چیزی دینار

بیدار عطا بخشد، خفته بسکالد

بیفایده مان نبود او خفته و بیدار

تیمار رعیت خورد و انده درویش

ایزد ندهد او را هیچ انده و تیمار

اسرار همه گیتی دانسته بدانش

محمود و پسندیده بر عالم اسرار

زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت

هرچند نباشد بر او از در زنهار

آزار کهن وقت ظفر بگسلد از دل

هر چند که او را نبود خود ز کس آزار

اقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضل

آنکس که دهد خلق بفضلش همه اقرار

اخبارنویسان وخردمندان زین پس

هر گز ننویسند جز اخبار شه اخبار

کفار پراکنده و برکنده شدستند

از بسکه شکسته ست ملک لشکر کفار

پیکار همی جوید پیوسته ولیکن

کس نیست که با لشکر او جوید پیکار

قار ار چه سیه تر بود و تیره تر از شب

روز ملکان از فزعش تیره تر از قار

هنجار برد پیش شه اندر شب تاریک

جایی که در آن ره نبرد باد بهنجار

دشوار جهان نزد ملک باشد آسان

آسان ملک نزد همه گیتی دشوار

هموار همه ملکت شاهان بگرفته

در زیر سپه کرده همه گیتی هموار

بلغار کرانی ز جهانست و مر او راست

از باره قنوج و برن تا در بلغار

دیدار نکو دارد و کردار ستوده

خوی خوش و رسم نکو اندر خور دیدار

نظار ز دیدار همه چیز شود سیر

از دیدن او سیر نگردد دل نظار

یار طرب و روز بهی باد همیشه

با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار

شمارهٔ ۴۲ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه گوید

شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار

چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار

خانه ها بینم پر نوحه و پر بانگ وخروش

نوحه و بانگ وخروشی که کند روح فکار

کویها بینم پر شورش و سر تاسر کوی

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان

همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار

کاخها بینم پرداخته از محتشمان

همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار

مهتران بینم بر روی زنان همچمو زنان

چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار

حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه

کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار

بانوان بینم بیرون شده از خانه بکوی

بر در میدان گریان و خروشان هموار

خواجگان بینم برداشته از پیش دوات

دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار

عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل

کار ناکرده و نارفته بدیوان شمار

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار

لشکری بینم سر گشته سراسیمه شده

چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار

این همان لشکریانند که من دیدم دی؟

وین همان شهرو زمین است که من دیدم پار؟

مگر امسال ملک باز نیامد ز عزا ؟

دشمنی روی نهاده ست برین شهر و دیار؟

مگر امسال زهر خانه عزیزی گم شد ؟

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟

مگر امسال چو پیرار بنالید ملک ؟

نی من آشوب ازین گونه ندیدم پیرار؟

تو نگویی چه فتادست؟ بگو گر بتوان

من نه بیگانه ام، این حال زمن باز مدار

این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش

این چه کارست و چه با رست و چه چندین گفتار؟

کاشکی آنشب و آنروز که ترسیدم از آن

نفتادستی و شادی نشدستی تیمار

کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر

آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

آه ودردا ودریغاکه چو محمود ملک

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار

آه و دردا که همی لعل به کان باز شود

او میان گل و از گل نشود برخوردار

آه ودردا که بی او هرگز نتوانم دید

باغ فیروزی پر لاله و گلهای ببار

آ و دردا که بیکبار تهی بینم ازو

کاخ محمودی و آن خانه پر نقش و نگار

آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند

ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار

آه ودردا که کنون قیصر رومی برهد

از تکاپوی بر آوردن برج و دیوار

آه و دردا که کنون برهمنان همه هند

جای سازند بتان را دگر از نو به بهار

میر ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک

این چه روزست بدین تاری یا رب ز نهار

فال بدچون زنم این حال جز اینست مگر

زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار

میر می خورده مگر دی وبخفته ست امروز

دی خفتست مگر رنج رسیدش زخمار

کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند

تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار

ای امیر همه میران و شهنشاه جهان

خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار

خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست

شور بنشان و شب و روز بشادی بگذار

خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است

روی زانسو نه و بر تار کشان آتش بار

خیز شاها! که رسولان شهان آمده اند

هدیه ها دارند آورده فراوان و نثار

خیز شاها! که امیران بسلام آمده اند

بارشان ده که رسیده ست همانا گه بار

خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده ست

بر گل نو قدحی چند می لعل گسار

خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده اند

آنکه با ایشان چوگان زده ای چندین بار

خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند

از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دوهزار

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشکر وگردید بیکجای انبار

خیز شاها! که بدیدار تو فرزند عزیز

بشتاب آمد بنمای مر اورا دیدار

که تواند که برانگیرد زین خواب ترا

خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار

گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست

ای خداوند! جهان خیز و بفرزند سپار

خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود

هیچکس خفته ندیده ست ترا زین کردار

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

بنیا سودی هر چند که بودی بیمار

در سفر بودی تا بودی و درکار سفر

تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار

سفری کانرا باز آمدن امید بود

غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار

سفری داری امسال شها اندر پیش

که مر آنرا نه کرانست پدید و نه کنار

یک دمک باری درخانه ببایست نشست

تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار

رفتن تو به خزان بودی وهر سال شها

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن

زان برادر که بپروردی او را بکنار

تن او از غم و تیمار تو چون موی شده ست

رخ چون لاله او زرد به رنگ دینار

از فراوان که بگرید بسر گور تو شاه

آب دیده بشخوده ست مر اورا رخسار

آتشی دارد در دل که همه روز از آن

برساند بسوی گنبد افلاک شرار

گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب

دشمنت بی غم تو نیست به لیل و به نهار

مرغ و ماهی چو زنان برتو همی نوحه کنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار

روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

کاخ پیروزی چون ابر همی گرید زار

بحصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

تو شها از فزع و بیم که رفتی بحصار؟

تو بباغی چو بیابانی دلتنگ شدی

چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟

نه همانا که جهان قدر تو دانست همی

لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار

زینت و قیمت و مقدار، جهان را بتو بود

تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار

شعرا را بتو بازار برافروخته بود

رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار

ای امیری که وطن داشت بنزدیک تو فخر

ای امیری که نگشته ست بدرگاه توعار

همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود

رنج کش بودی در طاعت ایزد هموار

بگذاراد و بروی تو میاراد هرگز

زلتی را که نکردی تو بدان استغفار

زنده بادا بولیعهد تو نام تو مدام

ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار

دل پژمان بولیعهد تو خرسند کناد

این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد

به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار

شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمودبن ناصر الدین سبکتگین گوید

عشق خوشست ار مساعدت بود از یار

یار مساعد نه اندکست و نه بسیار

هست ، ولیکن کجا یکیست، زده جا

ده دل بینی بدو نهاده بزنهار

شکر خداوند را که لاله رخ من

چون دگران نیست نامساعد ومکار

چرب زبانست و خوب خوی و وفا جوی

سخت بدیعست و خوبروی و وفادار

باده دهد ، چون مرا بباده بود میل

بوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کار

گاه کند خانه را به زلف چو تبت

گاه کند خیمه را به روی چو فرخار

لاله فروشد مرا و مشک فرو شد

لاله فروشست دلبر من و عطار

مشک فروشد مرا زنافه دو زلف

لاله فروشد مرا زباغ دو رخسار

باغ دو رخسار او خوشست ولیکن

خوشتر از آن باغ، خوی شاه جهاندار

قطب معالی ملک محمد محمود

ناصر دین و معین ملت مختار

آنکه ز دعوی فزون نماید معنی

وانکه ز گفتار بیش دارد کردار

جود وسخا را ازو فزون شده قسمت

علم وادب را بدو فروخته بازار

اهل ادب را بزرگ دارد و نشگفت

این ز بزرگیش، بس بزرگ مپندار

قدر گهر جز گهر شناس نداند

اهل ادب را ادیب داند مقدار

چشم بدان دور باد از آن شه کان شه

سخت ادب پرورست و علم خریدار

درگه او را چه خواند باید زین پس

سجده گه خسروان و قبله احرار

ای بسیاست فرو برنده اعدا

ای بسخاوت بر آورنده زوار

کیست که از بخشش تو نیست گران دخل

کیست که از منت تو نیست گرانبار

خدمت تو خادمانت را گه تعریف

فارغ دارد به نیک داشت ز گفتار

هر چه کسی بی نیاز بینی امسال

خدمت فرخنده تو کرده بود پار

گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر

هر ملکی را بخدمت آمده انگار

قیصر بر درگه تو درد ناقوس

هر قل در خدمت تو برد زنار

فره شاهی خدای جمله ترا داد

وانک بر چهره تو هست پدیدار

شاه جهان خسرو زمان پدر تو

کرد گه کین به تیغ زر تو معیار

صدر مظالم بتو ندادی بر خیر

گر تو نبودی بصدر ملک سزاوار

با تو امیرا برابری نتوان کرد

وانکه کند باشد از قیاس نه هشیار

از ملکان آن بزرگتر که تو او را

از پی خدمت بروز بار دهی بار

زیر خلاف تو جای مار شکنجست

مرد که عاقل بود حذر کند از مار

عار ز بهر مخالفان تو زنده ست

ورنه بکندی مفاخر تو سر عار

هر که ز بیم سیاست تو فرو خفت

محشر برخیزد و نگردد بیدار

فخر کند چوب وسر فرازد بر عود

زانکه عدوی ترا ز چوب بود دار

ای بتو آباد عدل عمر خطاب

وی ز تو بر پای علم حیدر کرار

با سخن تو همه سخنها ناقص

با هنر تو همه هنرها بیکار

بی گنهی کس بر تو خوار نگردد

زر زچه خواری کشد چو نیست گنهکار !

آنکه مراو را عزیز کرد خداوند

از چه قبل نزد تو ذلیل شد و خوار!

آز همی گرد زر گذشت نیارد

تا ببریدی سر سؤال به دینار

بار خدایا! خدایگانا! شاها!

شعر مرا سهل بر گذاره کن این بار

زانکه مرا رنج و خستگی ره قنوج

کوفته کرده ست و خیره مغز و سبکسار

من که ترا شعر گویم از پس این شعر

جهد کنم تا بدیع گویم هموار

مدح تو و بیت آن چو درج معانی

شعرمن و لفظ آن چو لؤلؤ شهوار

تا رخ بیدل کند حدیث گل زرد

تا رخ دلبر کند حدیث گل نار

برگ گل نار باد و برگ گل زرد

قسم تو و قسم دشمنان تو از خار

تا که چو غمگین بگرید و بخروشد

ابر به اردیبهشت و رعد به آزار

دشمن تو رعدوار باد همیشه

جفت خروشیدن و گریستن زار

تا به در خانه تو برگه نوبت

سیمین شندف زنند و زرین مزمار

عیدت فرخنده باد و روزت مسعود

وز همه بدها ترا خدای نگهدار

شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید

ای زینهار خوار بدین روز گار

از یار خویشتن که خورد زینهار

یک دل همی چرند کنون آهوان

با شیر و با پلنگ بیک مرغزار

وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو

درباغ گل همی شکفد صد هزار

هر شب همی درخشد در گلستان

چون شعله های آذر گلهای نار

وقتیکه چون موشح گردد زمین

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

گردد ز چشم دیده و ران ناپدید

اندر میان سبزه بصحرا سوار

وقتی که چون سرود سرایی بباغ

یا در چمن چغانه نهی بر کنار

بلبل سرود راست کند بر سمن

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

وقتی که عاشقان وجوانان بهم

در باغ می خورند بدیدار یار

این بر چمن نشسته و پر می قدح

و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار

زیر گل شکفته بخواهد گشاد

نرگس دو چشم خویش زخواب خمار

از من همی جدا شوی ای ماهروی

نامهربان نگاری و ناسازگار

بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز

بی یار چون زیم بچنین روزگار

ترسم که از بهار بترسی همی

گویی ز تو بهار به آید بکار

وآنگاه چون بهار به آید زتو

گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار

توزین قبل اگر روی ای جان مرو

ور انده تو زینست انده مدار

من هم بهار دیدم و هم روی تو

روی تو از بهار به، ای غمگسار

اینک بهار، اینک رخسار تو

بنگر بروی خویش و بروی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید بکار

بنیاد حمد میر محمد کزوست

شاهی و ملک و دولت دین استوار

نزد پدر ستوده و نزد خدای

اندر همه مقامی واندر همه تبار

هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر

هم شهریار و هم پسر شهریار

زو قدر و جاه و عز وشرف یافته

تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار

اسلام را بمنزلت حیدر است

شمشیر او بمنزلت ذوالفقار

مردان مرد گیر و شیران نر

روز نبرد کردن و روز شکار،

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار

رایش بوقت حزم حصار قویست

تیغش بروز رزم کلیدحصار

در حلم نایبانند او را جبال

درجود چاکرانند او را بحار

جایی که جودباید جودو سخاست

جایی که حلم باید حلم و وقار

از قادری که هست نیارد گذشت

اندر همه ولایت او اضطرار

با سهم او دلیرترین پیلی

از سر برون نیارد کردن فسار

از بیم اونکو خو و بخرد شدند

دیوانگان گشته خلیع العذار

فرزند آن شهست که از بیم او

بیرون نیارست آمد ثعبان زغار

ای عدل و رادمردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

فضل ترا گرفت نداند شمار

برتر ز چیزها خرد است و هنر

مردم بی این دو چیز نیاید بکار

وین هر دو را امید به تست از جهان

زینی بهر امیدی امیدوار

غره نئی بدین هنر و نیکویی

از فر شاه بینی و از کردگار

سلطان ترا بچرخ برین بر کشید

وآخر بدین همی نکند اختصار

جایی رساندت که بدرگاه تو

از روم هدیه آرند، از چین نثار

بخت مؤالف تو سوی ارتفاع

بخت مخالف تو سوی انحدار

فرمانبران توشده اند ای امید

فرمان دهنگان صغار و کبار

اندر دو چشم خویش زند خار خشک

هر دشمنی که با تو کند چار چار

درهر دلی هوای تو بیخی زده ست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

دلها گرفت با تو امیرا قرار

و آن دل که رفته بود بجای دگر

از بهر بازگشتن بر بست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

ای خدمت تو مایه عز و فخار

«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد

درگاه تو و خدمت تو اختیار

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

شادی، بخدمت تو کند پیش بین

خدمت، بدرگه تو کند هوشیار

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

آنجایگه گلست و دگر جای خار

ای از تو یافته دل و فربی شده

فرهنگ دل شکسته وجود نزار

ای از تو یافته دل و فرخ شده

غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار

سال نوست و ماه نو و روز نو

وقت بهار و وقت گل کامکار

شادی و خرمی را نو کن بسیج

دلرا بخرمی و بشادی سپار

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

وز هر یکی جدا غزلی نوشنو

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

نو روز نو و نوبهار دلارام را

با دوستان خویش بشادی گذار

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

پاینده باش تا به مراد و به کام

از دشمنان خویش بر آری دمار

امروز تو همیشه نکوتر ز دی

امسال تو هماره نکوتر ز پار

همواره یمن باد ترا بر یمین

پیوسته یسر باد ترا بر یسار

شمارهٔ ۴۵ - در عذر لاغری معشوق و توصیف لاغری و مدح امیر محمد بن محمود گوید

دل من لاغر کی دارد شاهد کردار

لاغرم من چکنم گر نبود فربه یار

لاغران جمله ظریفند و ظریفست کسی

کو چومن دایم با لاغرکان دارد کار

دوست از لاغری خویش، خجل گشت زمن

گفت: مسکین تن من گوشت نگیرد هموار

گفتم ای جان نه مرا از توهمی باید خورد ؟

خوردن من ز تو: بوس است و کنار و دیدار

عذر خواهی چه کنی ،گر تو نزاری و نحیف

من ترا عاشق آنم که نحیفی و نزار

یار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران

سبکی به ز گرانی بهمه روی و شمار

شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟

شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟

مثل لاغر و فربی مثل روح و تنست

روح باید، تن بیروح ندارد مقدار

مردم فربی در خانه نگنجد بمثل

لاغر آگاه نگردی که در آید بکنار

فربی اندر دل من جای نگیرد چکنم

دل من خردست، اندر خور خود یابد یار

دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع

من ندانم چکنم با دل، یارب زنهار

دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت

ای دل! اینک تن من را به ره خویش بیار

هر چه خواهی کن با تن که تو سالارتنی

لیکن او را ز پرستیدن شه باز مدار

از پرستیدن آن شاه، که میران جهان

بر درخانه او رفت نیارند سوار

از پرستیدن آن شاه که دست ودل اوست

جود را پشت و پناه و امن را یسر یسار

از پرستیدن آن شاه، که در ایران شهر

گردنی نی که نه از منت او دارد یار

از پرستیدن آن شاه، که خالی نبود

ساعتی ز اهل ادب مجلس او وز زوار

از پرستیدن آن شه، که ز شاهان بشرف

برتر آنست که بر درگه او یابد بار

میر ابواحمد محمود که میران جهان

بندگانند مر او را همه فرمانبردار

پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت

پادشاهی، چو ز نام پدرش شرع شعار

شاهی او را بپرستد به زمانی صدراه

دولت او را بپرستد بزمانی صد بار

زو هنر یافت بزرگی، نشود هرگز پست

زو ادب گشت گرامی، نشود هرگز خواب

پشت اهل ادبست او و خریدار ادب

زین همی تیز شود اهل ادب را بازار

خوارتر چیزی علم و ادبستی به جهان

گرنه او بر زده چنگست بدیشان هموار

میل شاهان به شرابست و به رود و به سرود

میل او باز به علم و به کتاب و اخبار

همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم

همه عدلست و کفایت همه حلمست و وقار

ای برون برده بجود از دل خلق آز و نیاز

ای بر آورده به رادی ز سر بخل دمار

ز ایران تو ندانند چه چیزست درم

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

ز ایران دگران باز به امید کنند

از پی آنکه نیابند ز تو جز دینار

چاکران تو ندانند کرا باید خواند

نه ز تنهایی، لیکن ز غلام بسیار

چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند

نام فرزندان تکسین و تکین و دینار

مردمانی که بدرگاه تو بگذشته بوند

تنگدستی سوی ایشان نکند راهگذار

هر که کرداری کرده ست بگفته ست نخست

هیچ کردار ترا نیست زبان گفتار

نه از آنرو که بگفتار نیرزد صد از آن

که ز گفتارت شرم آید و ننگ آید و عار

پیش گفتار به کردار شوی وین عجبست

پیشتر چیزی گفتار بود پس کردار

خازنان تو ز بس دادن دینار و درم

بنماز اندر دارند گرفته معیار

بدره بر بدره فرو ریخته باشند و هنوز

که همیگویند: ای شاگرد! آن بدره بیار

این بر این گوشه همیگوید: کای شاعر! گیر

و آن بر آن گوشه همیگوید: کای زائر! دار

چه صلتهایی، کز قدر ستاننده فزون

یکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار

مادحان تو برون آیند از خانه تو

از طرب روی بر افروخته چون شعله نار

این همی گوید گشتم بغلام و بستور

و آن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار

آن بدین گوید: باری من ازین سیم ، کنم

خانه خویشتن از لعبت نیکو چو بهار

وین بدان گوید: باری من ازین زر کنمی

ماهرویان را، از گوهر ، خلخال و سوار

کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد

بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار

وقت آن کز تو سوی خانه همی باز شود

مرکبانش همه ز ابریشم دارند افسار

نام و بانگ تو رسیده ست بهر شاه و ملک

زر و سیم تو رسیده ست بهر شهر و دیار

بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند

صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار

هر زمانی لقبی سازند ای میر ترا

نگرفتی ملکا بر لقبی نوز قرار

پار خواندند همی قطب معالیت بشعر

شعر بر قطب معالیت همی گفتم پار

شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال

زآنکه هر روز فزایی چو شکوفه به بهار

لقب آن به که بماند به خداوند لقب

سخن نیکوست ترا این لقب معنی دار

ای امیر هنری، وی ملک روز افزون

ای به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار

تا بیاقوت تنک رنگ بماندگل سرخ

تابه بیجاده گل رنگ بماند گل نار

تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود

شادبادی ز جوانی و جهان برخوردار

سائلان را زتو سیم آید و زائر را زر

دوستان را ز تو تخت آید و دشمن را دار

شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر ابو احمد محمدبن محمود غزنوی

دی ز لشکر گه آمد آن دلبر

صد ره سبز باز کرد از بر

راست گفتی بر آمد اندر باغ

سوسنی از میان سیسنبر

گرد لشکر فرو فشاند همی

زان سمن بوی زلف لاله سپر

راست گفتی که بر گذرگه باد

نافه ها را همی گشاید سر

باد، زلف سیاه او برداشت

تاب او باز کرد یک زدگر

راست گفتی ز مشک بر کافور

لعبتانند گشته بازیگر

چون مرا دید پیش من بگریخت

آن، سرا پای سیم ساده پسر

راست گفتی یکی شکاری بود

پیش یوز امیر شیر شکر

میر ابواحمد آنکه حشر نمود

مر ددانرا به صید گاه اندر

راست گفتی که صید گاهش بود

اندر آن روز نایب محشر

بکمرهای کوه، مردان تاخت

تا بتازند رنگ را ز کمر

راست گفتی که رنگ تازانرا

اندر آن تاختن بر آمد پر

بانگ برخاست از چپ و از راست

کوه لرزید و گشت زیر و زبر

راست گفتی بهم همی شکنند

سنگ خارا بصد هزار تبر

تازیان اندر آمدند ز کوه

رنگ و جز رنگ بیکرانه ومر

راست گفتی و صیفتانندی

روی داده سوی وصیفت خر

حلقه ای ساخت پادشاه جهان

گرد ایشان ز لعبتان خزر

راست گفتی که دشت باغی گشت

گرد او سرو رست سر تاسر

همه گمگشتگان همی گشتند

اندرآن دشت عاجز و مضطر

راست گفتی هزیمتی سپهند

خسته و جسته و فکنده سپر

پیش خسرو، بتان آهو چشم

یک بیک را بدوختند جگر

راست گفتی مخالفان بودند

پیش گردنکشان این لشکر

هر که را میر خسته کرد بتیر

زانجهان نزد او رسید خبر

راست گفتی که تیر شاه گشاد

زینجهان سوی آنجهان ره و در

وز دگر سو در آمدند بکار

شرزه یوزان چو شیر شرزه نر

راست گفتی مبارزان بودند

هر یکجا جوشنی سیاه به بر

رنج نادیده کامکار شدند

هر یکی بر یکی بنیک اختر

راست گفتی که عاشقانندی

نیکوانرا گرفته اندر بر

همه هامون ز خون ایشان گشت

لعل چون روی آن بت دلبر

راست گفتی بفر دولت میر

سنگ آن دشت گشت سرخ گهر

پس بفرمود شاه تاهمه را

گرد کردند پیش او یکسر

راست گفتی سپاه دارا بود

کشته پیش مصاف اسکندر

بنهادند شان قطار قطار

گرهی مهتر و صفی کهتر

راست گفتی که خفته مستانند

جامه هاشان ز لعل سیکی تر

چون ملکشان بدید، از آن سه یکی

به حشم داد: و مابقی به حشر

راست گفتی ز بهر ایشان بود

آن شکار شگفت شاه مگر

شادمان روی سوی خیمه نهاد

آن شه خوب روی نیک سیر

راست گفتی نبرده حیدر بود

بازگشته به نصرت از خیبر

شاد باد آن سوار سرخ قبای

که همی آن شکار برد بسر

راست گفتی که آفتابستی

بجهان گسترانده تابش و فر

شمارهٔ ۴۷ - در مدح میر ابواحمد محمدبن محمود بن ناصر الدین و وصف شکارگاه

چهار چیز گزین بود خسروان را کار

نشاط کردن چوگان و رزم و بزم شکار

ملک محمد محمود آمد و بفزود

بر این چهار بتوفیق کردگار چهار :

نگاه داشتن عهد و بر کشیدن حق

بزرگ داشتن دین و راستی گفتار

جز این چهار هنر، صد هنر، فزون دارد

کزین چهار هنر، هر یکی فزون صدبار

چو داد دادن نیکو، چو علم گفتن خوب

چو عفو کردن مجرم، چو بخشش دینار

هنر فراوان دارد ملک، خدای کناد

که باشد از هنر وعمر خویش برخوردار

چنانکه او ملکست و همه شهان سپهش

همه ملوک سپاهند و او سپهسالار

ز جمله ملکان جهان که داند کرد

هزار یک زان کان شهریار گیتی دار

بیک شکار گه اندر، من آنچه زو دیدم

ترا بگویم خواهی کنی گر استفسار

بدشت برشد روزی بصید کردن ومن

ز پس برفتم با چاکران و با نظار

ز دور دیدم گردی بر آمده بفلک

میان گرد مصافی چو آهنین دیوار

امیر پیش و گروهی شکار اندر پیش

بتیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار

همی فکندبه تیر و همی گرفت به یوز

چو گرد باد همی گشت بر یمین و یسار

بیکزمان همه بفکند و پس به حاجب گفت

که هرچه کشته تیر منست پیش من آر

ز بامدادان تا نیمروز حاجب او

میان دشت همی گشت با هزار سوار

بر استران سبک پی همی نهاد سبک

شکارها که برو تیر برده بودبکار

بماندمرکبش و استران بمانده شدند

ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار

هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود

از آن شکار که از تیر میر شد کشتار

چو پشته پشته شداز کشته پیش روی امیر

فراخ دشتی چون روی آینه هموار

ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت

ز شاخ آهو چون زلف تابداده یار

مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد

فرو نشستم و بگریستم بزاری زار

در آرزوی دو زلف ودو چشم آهوی خویش

چو چشم شیران کردم ز خون دیده کنار

ز چاکران ملک چاکری بدید مرا

همی ندانم بونصر بود یا کشوار

برفت و گفت ملکرا که فرخی بگریست

بصیدگاه تو بر چشم آهویی بسیار

چو بازگشت همیبرد سوی خیمه خویش

ز خون دیده کناری عقیق دانه نار

مگر که آهو چشمست یار او که شده ست

بچشم آهو بر چشمهاش باران بار

ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید

ز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار

دراز گردن و کوتاه پشت و گرد سرین

سیاه شاخ و سیه دیده ونکو دیدار

بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی

بسحر سرمه خوبی و نیکویی سحار

بمن فرستاد آنرا و معنی آن بوده ست

که شادمان شو و اندوه دل براین بگسار

بدین کریمی و آزادگی که داند بود

مگر امیر نکو سیرت نکو کردار

چه جایگاه شگفتست و کیست از امرا

سزای ملک جز آن آفتاب فخر تبار

در آنچه خواهد دادن خدای عرش بدو

چنین هزار جوانرا کرا بود مقدار

همی ندانی کاین دولتی چگونه قویست

تواین حدیث که گویم، نگر نداری خوار

رسد بجایی ملک محمد محمود

که کس بنشنید از ملک احمد مختار

یکان یکان همه فردا ترا پدید آید

تو گوش دار و ببین تا چگونه گردد کار

هنوز خاقان در خدمتش نبسته کمر

هنوز قیصر بر درگهش نکرده نثار

هنوز نامه او با خوانده نیست بر فغفور

هنوز خطبه او کرده نیست در بلغار

هنوز نایب او با دبیر و مستوفی

خراج مغرب را برگرفته نیست شمار

هنوز پیشرو روسیان بطبع نکرد

رکاب او را نیکو بدست خویش بشار

هنوز رود سرایان نساختند به روم

ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار

هنوز طوف نکرده ست و سر بسر بنگشت

چنانکه باید گرد جهان سکندر وار

بسی نمانده که کار جهان چنین گردد

بکام خویش رسیده من و همه احرار

همیشه تا نبود گل بروزگار خزان

چنانکه میوه نباشد بروزگار بهار

خدای ناصر او باد و روزگار بکام

فلک مساعد و گیتی برو گرفته قرار

شمارهٔ ۴۸ - در تهنیت عید فطر و مدح امیر محمد بن محمود گوید

رمضان رفت و رهی دور گرفت اندر بر

خنک آن کو رمضان را بسزا برد بسر

بس گرامی بود این ماه ولیکن چکنم

رفتنی رفته به و روی نهاده بسفر

سبکی کرد و بهنگام سفر کرد و برفت

تا نگویند فروهشت بر ما لنگر

رمضان پیری بس چابک و بس باخردست

کار بخرد همه زیبا بود و اندر خور

او شنیده ست که بسیار نشین را گویند

دیر بنشست برما و همی خورد جگر

چکنم قصه دراز، این بچه کارست مرا

سخنی باید گفتن که به ده دارد در

رمضان گر بشد از راه فراز آمد عید

عید فرخنده ز ماه رمضان فرخ تر

گاه آن آمد کز شادی پر گردد دل

وقت آن آمد کز باده گران گردد سر

مجلسی باید آراسته چون باغ بهشت

مطربی مدح امیرالامرا کرده زبر

باده صافی و پالوده و روشن چو گلاب

ساقی دلبر و شایسته و شیرین چو شکر

اثر غالیه عیدی نارفته هنوز

زان بنا گوش که با سیم زند رنگش بر

دست ها کرده برنگ نو و پاکرده ببند

زانکه چون چشم نگارست و چو زلف دلبر

هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل

فرخی تا بتوانی بجز این نقل مخور

این همه دارم و زین بیش به فر ملکی

که امام ملکانست به فضل و به هنر

پس چرا باشم غافل بنشینم بر خیر

ساقیا باده فراز آر و بنه شغل دگر

من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود

بر سر کوی سر و دست مرا گم شده خر

ای خوشا بامی ومعشوق سرودی که در آن

نعت آن قد بلند آید و آن سیمین بر

خوش بگوش آید شعری که در آن شعر بود

مدحت خسرو بانعت رخی همچو قمر

مطربا! آن غزل نغز دلاویز بیار

ور ندانی بشنو تا غزلی گویم تر

شمارهٔ ۴۹ - تجدید مطلع

ای دریغا دل من کان صنم سیمین بر

دل من برد و مرا از دل او نیست خبر

او دلی داشت گرامی و دلی دیگر یافت

کاشکی من دلکی یافتمی نیز دگر

دلفروشان خراسان را بازار کجاست

تا دلی یابم ازیشان چو دل خویش مگر

اندرین شهر کسی را دل افزونی نیست

ور بود نیز همانا نفروشند به زر

هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد

حال ازینگونه ست اینجا، حذر ای قوم حذر

تو چگویی که من بیدل چون تانم گفت

مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر

میر ابو احمدبن محمود آن شیر شکار

میر ابو احمد بن محمود آن شیر شکر

آنکه از شاهان بیشست به علم و به ادب

آنکه از میران بیشست به فضل و به هنر

به نهاد و خو و صورت بپدر ماند راست

پسر آنست پدر را که بماند بپدر

تا جهان گم نشود، گم نشود نام و نشان

پدری را که چنین داد خداوند پسر

شکر باید کند ایزد را سلطان که کند

به چنین شاه نکو رسم پسندیده سیر

گر هنر باید، هست، ار که سخا باید هست

به قیاس عدد قطره باران به شمر

ایزد از چهره او چشم بدان دور کناد

خاصه امروز که امروز فزون دارد فر

ای سپندی ،منشین، خیز سپند آر سپند

تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر

ور بدست تو کنون اخگر افروخته نیست

ز آتش هیبت آن شه به فروزان اخگر

چشم بد را ز چنان شاه بگردان به سپند

کآفرین باد بر آن صورت نیکو منظر

نه شگفتست که از دیدن آن بار خدای

مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر

دیدی امروز ملک را تو بآن دشت فراخ

پیش آن موکب و آن رایت فرخ پیکر

تو نگفتی بچه ماند، نه من ایدون گفتم

که بمه ماند و مه را ز ستاره لشکر

ماه از آن گفتم کاندر لغت و لفظ عرب

چشمه روز بود ماده و مه باشد نر

مگرش دیدی شاهان کمر بسته گهی

دیده ای هیچ شهی بسته بدین زیب کمر؟

هر که شاهنشهی وملک همیخواهد جست

گو چو او باش و گرنه بشوو رنج مبر

ملک آن باشد کورا به سخن باشد دست

ملک آن باشد کورا به هنر باشد کر

او هنر دارد بایسته چو بایسته روان

او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر

همه شاهان جهانرا چو همه در نگرم

بندگی باید کرد از بن دندان ایدر

ایدرست آنکه همه داشتنی جم پنهان

ایدرست آنکه همی جست بجهد اسکندر

ایدرست آنکه همی خوانند او را طوبی

ایدرست آنکه همی خوانند او را کوثر

شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم

که شهان همه گیتی را آنجاست مفر

برسد قافیه وشعر و بپایان نرسد

گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر

تا نباشد چو گل سیب گل آذرگون

تا نباشد چو گل نار گل نیلوفر

تانماند به گلاب آن عرق مرز نگوش

تا نماند به می قطر بلی سیسنبر

شادمان باد و بهرکام که دارد برساد

آن نکو خوی نکو منظر نیکو مخبر

شغل او با طرب و شغل عدو با غم دل

بخت او روز به و بخت عدو روز بتر

همچنین عید بشادی بگذاراد هزار

در جهانداری و در دولت پیروز اختر

شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار و مدح ابواحمد محمدبن محمود بن سبکتگین

مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار

از در نوشاد رفتی یا زباغ نوبهار

ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ

خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار

هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید

پرنیان خرد نقش سبز بوم لعل کار

ارغوان بینی چو دست نیکوان پردستبند

شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار

باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله گون

باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار

باغبان برگرفته دل بماه دی زگل

پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار

بلخ بس خوشست، لیکن بلخیانرا باد بلخ

مرمرا با شهرهای گوز گانانست کار

نو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماند

نا بهار گوز گانان پیش من بگشود بار

باغ و وراغ و کوه و دشت گوز گانان سر بسر

حله دو روی را ماند ز بس نقش و نگار

هر چه زیور بود نوروز نو آیین آن همه

برد برگلهای باغ و راغ نوروزی بکار

از دوران رشنه (؟) تاکهپایه های کرزوان

سبزه از سبزه نبرد، لاله زار از لاله زار

بیشه های کرزوان از لاله زار و شنبلید

گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زرعیار

از فراوان گل که برشاخ درختان بشکفد

راست پنداری درختان گوهر آوردند بار

بامدادان بوی فردوس برین آید همی

از در باغ و در راغ و زکوه و جویبار

گل همی گل گردد وسنگ سیه یاقوت سرخ

زین بهار سبز پوش تازه روی آبدار

خوبتر زین گوز گانان را بهاری دیگرست

وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار

میر ابواحمد محمد شهریار دادگر

سر فراز گوهر و فخر بزرگان تبار

آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست

آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار

در بزرگی با تواضع، در سیاست باسکون

درسخا باتازه رویی، در جوانی با وقار

پردل پردل ولیکن مهربان مهربان

قادر قادر ولیکن بردبار بردبار

خشت او از کوه برگیردهمی تیغ بلند

ناوک او کنگره برباید از برج حصار

همچنان ترسند چون کبکان ترسنده زباز

پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روزشکار

ابر گوهر بار زرین کله بندد در هوا

گر ز دریای کفش خورشید بر گیرد بخار

مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب

هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار

آن همای رایت فرخنده او خفته نیست

آخراو خواهد بنای مملکت کرد استوار

بس نپاید کو بپرواز اندر آید نرم و خوش

گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار

بر در بغداد خواهم دیدن اورا تا نه دیر

گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار

دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد

کاینجهان با دولت وتیغ شما خوارست خوار

خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو

خفته هر شب شهریاران جهانرا بنده وار

تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت

همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار

تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی

تا نباشد چون شکوفه ارغوان شاخ چنار

نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز شب

نیک بادت وقت وساعت نیک بادت روزگار

رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاه

دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار

تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چند گاه

شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار

بر خور از نوروز خرم، بر خور از بخت جوان

بر خور از عمر گرامی، برخور از روی نگار

دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن

دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار

شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود غزنوی گوید

شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار

خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار

شبی که اول آن شب شراب بود و سرود

میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

نه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوست

نه بیم آنکه بآخر تباه گردد کار

میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب

بتی بپیش من اندر ، چو تازه روی بهار

بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود

شگفت، ازیراکز بت کنند خانه بهار

بجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره

بجای هر گره او شکنج وحلقه هزار

بتی که چشم من از بس نگار چهره او

نگار خانه شد، ار چه پدید نیست نگار

ز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمی

نماز بام زره کرده بودمی بسیار

برابر دو رخ او بداشتم می سرخ

ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار

چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم

یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار

نشان مستی در من پدید بود و بتم

همی نمود به چشم سیه نشان خمار

چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود

ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار

بنرم نرم همی گفت روز روشن شد

اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار

بشاد کامی شب را گذاشتی بر خیز

بخدمت ملک شرق روز را بگذار

مرا بخدمت خسرو همی فرستد دوست

که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟

بروی ماند گفتار خوب آن مهروی

فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار

بر من آن بت بازار نیکوان بشکست

کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟

گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من

نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار

امیر عادل باذل، محمد محمود

که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار

بلند نام همام از بلند نام گهر

بزرگوار امیر از بزرگوار تبار

سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس

فضایل وهنرش را پدید نیست شمار

ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر

چنانکه از گهر آموخته ست شیر شکار

کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست

کند بنوک قلم سد مملکت ستوار

نظام مملکت آید ز جنبش قلمش

چنانکه دایره خیزد ز گردش پرگار

گر از کفایت گویی؟ چنوکه هست؟ بگو؟

ور از سخاوت گویی؟ چنو کجاست ؟ بیار؟

میان بخل و میان کف گشاده او

چو کوه روی کشیده ست جود او دیوار

شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر

شتاب میر به خشنود کردن زوار

شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد

نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار

ولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهد

سخاوت این سان دارد ،کفایت این مقدار

اگر همی رسدی دست او بهمت او

کمینه بخشش او بدره بودی و قنطار

بکام و همت و نهمت رسیده گیرش دست

بدولت پدر و عون ایزد دادار

بنام ایزد شاهنشهیست روز افزون

امید خلق همیدون بدو گرفته قرار

بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت

بجای هر کس او را ایادی و کردار

چو روزکار بودکار چون نگار کند

بروزگار توان کرد کارها چو نگار

سیاه سنگی اندر میان سنگ کهی

بروزگار شود گوهری چو دانه نار

خدایگان جهان را ببر کشیدن او

عنایتیست که او را پدیدنیست کنار

فزوده شاه جهاندار در ولایت او

دو سه ولایت و هر یک توابعش بسیار

ترا نمایم سال دگر دگر شده حال

چنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پار

امیرشاد و بدو بندگان او همه شاد

مخالفان همه باگرم وانده و تیمار

من ایستاده و شعری همی سرایم خوب

چنانکه کرد نباید بآخر استغفار

وگر ز راست ستغفار خواهد ایزد ما

من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار

دروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بود

که در نمایش فضلش نداشتم دیدار

چنانکه هست ندانستمش تمام ستود

جز این نبود مرا در دروغ دستگزار

دروغ گوید هر کس که گوید اندر فضل

چو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیار

بروز معرکه زین پر دلی و پر جگریست

که یک سواره شود پیش لشکری جرار

بتیر در بر شیران ره پیاده کند

چنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوار

همیشه تا دل آزاد مرد جای وفاست

چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار

امیر عالم عادل بکام خویش زیاد

ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار

گهی بتیغ ستاننده فراخ جهان

گهی بتیر گشاینده بلند حصار

نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید

نصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار

شمارهٔ ۵۲ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی گوید

ای دل تو چه گویی که زمن یاد کند یار

پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار

گوید که مرا چاکرکی بود وفاجوی

گوید که مرا بندگکی بود وفادار

اندوه خورد، کو غم من خورد همی دی

اندیشه برد، کو بر من بود همی پار

نی نی که من او را دلکی نازک دیدم

از بهر مرا بر دل نازک ننهد بار

او را نتوان گفت که اندوه مرا خور

کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار

عاشق منم اندوه مرا باید خوردن

ای عشق همه دردی واندوهی و تیمار

با این همه درد دل و اندوه چه بودی

گر دور نبودی زمن آن لعبت فرخار

تا چشم من از دیدن آن ماه جدا شد

انده مرا هیچ کران نیست پدیدار

چون زیر شدم زرد و نزار از غم هجرش

از من چه عجب داری گر ناله کنم زار

حال دل خود گویم نی نی که نه نیکوست

در مدح امیر انده دل گفتن بسیار

شهزاده محمد ملک عالم عادل

بو احمد بن محمود آن علم خریدار

آن بر همه شاهان بشرف سید وسرور

آن بر همه میران بهنر مهتر و سالار

برنا و به برنایی اندر هنر وی

عاجز شده پیران جهاندیده بیدار

پیری که بسالی سخنی خام نگوید

باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار

در علم چنانست که او داند و ایزد

در جود چنانست که من دانم و زوار

زو پرس همه مشکل ودشوار جهان را

زیرا که بر او نبود مشکل و دشوار

صد نکته مثل در دو سخن با تو بگوید

وین معجزه زو دیدم، صد بار، نه یکبار

با این همه فضل و هنر و مملکت و عز

همچون ملکان نیست پر از کینه و جبار

هر چند جهان سخت فراخست ولی هست

پیش دل او تنگ تر از نقطه پرگار

یارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچیز

چیزیکه به شش روز نهاد ایزد دادار

داند همه چیزی جز از آن چیز که راهش

یکسو بود از ملت پیغمبر مختار

حقا که ندارد بر او دنیا قیمت

والله که ندارد بر او گیتی مقدار

منت ننهد برتو بکردار فراوان

داند که زمنت بشود رونق کردار

گر مملکت خویش بتو بخشد گوید

تقصیر همی باشد معذور همی دار

چو شاکری از نعمت او شکر گزارد

از شرم دو رخسار کند همچو گل نار

در تخته بنام ادبا دارد اثواب

در بدره بنام شعرا دارد دینار

اندر خور آن همت و آن نعمت و آن دل

طاقت جز از این باید یارب تو پدیدآر

او نام نکو جسته برنج از دل نازک

والله که بود نام نکو جستن دشوار

از بهر نکو نامی گفتار من و تو

بردل ننهد رنج مگر مردم هشیار

آنکو طلبد نام نکو باید کردن

با دیو به روز اندر سیصد ره پیکار

بر بیهده کس را نستایند و مر او را

از ریگ، ستاینده فزون بینم هموار

اندر خوی او گر خللی بودی، بیشک

پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار

چشم بد ازو دور کناد ایزد کورا

چیزی نشناسم که نداد ایزد جز عار

نظاره گر آن چیز بگوید که ببیند

از میر همه فضل و هنر گوید نظار

ای شمسه ملک پدر و زینت عالم

ای نعمت اهل ادب و دولت احرار

آیین همه چیز تو داری و تودانی

آیین مه مهر نگهدار و بمگذار

آن کن که بدینوقت همیکردی هر سال

خز پوش وبکاشانه شو از صفه و فروار

فرمای که پیش تو بسازند حصاری

از آهن و پولاد مر او را درو دیوار

آتش بدو اندر فکن و عود فرو ریز

تا عود بگویم که چه گفته ست ببازار

از خانه ببازار همی گشتم یک روز

ناگاه فتادم به یکی کلبه عطار

عطار بکلبه در، با عود همی گفت

کاصل تو چه چیزست و چه چیزی زبن و بار

گفتم بگو ای عود که یک ذره ز عنبر

به باشد و خوشتر بود از عود بخروار

عنبر نه هماناکه چنین یارد گفتن

گفتی و خطا گفتی عذر آر و ستغفار

ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی

ای مال تو بر چشم تو چون دشمن تو خار

از عود گنهکارتر امروز بر من

آنست که شک دارد در هستی جبار

ز آتش بکن ای شاه مکافات گناهش

آتش بود ای شاه مکافات گنهکار

تا وقت خزان زرد بود باغ چو زر نیخ

تا وقت صبا سبز بود باغ چو زنگار

تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر

تادشت چو وشی بوداندر مه آذار

دلشاد زی وکامروا باش و طرب کن

با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار

هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز

هر روز یکی نزهت و هر روز یکی یار

صد مهر مه دیگر بفزای بشادی

در دولت سلطان جهانگیر جهاندار

شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید

مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار

چه دور باید بودن همی ز روی نگار

بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو

برابر آمد بر من کنون خزان و بهار

اگر خزان نه رسول فراق بود چرا

هزار عاشق چون من جدا فکند از یار

ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت

که من بروی نگارین آن بت فرخار

خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت

درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار

خدای داند کاندر درختها نگرم

ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار

کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من

ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار

مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز

که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار

جواب دادم و گفتم درخت همچو منست

مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار

من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم

منم ز یار جدا مانده و درخت از بار

نگار یار من و دوست غمگسار شود

بفر خدمت درگاه میر شیر شکار

امیر عالم عادل محمد محمود

قوام دولت و دین محمد مختار

ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش

بلند نام و سر افراز در میان تبار

همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر

چو من ستایش او را همی کند تکرار

هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود

نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار

پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد

بخاصه از پدر پیش بین دولت یار

امیر عادل، داناترین خداوندست

بزرگوارترین مهتر و مهین سالار

نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر

نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار

کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ

در این حدیث مر او را سخن بود بسیار

خدایگان جهان را درین سخن غرضست

تو این سخن را زنهار تا نداری خوار

من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی

دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار

هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر

پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار

بسی نمانده که شاه جهان ببار آید

مصاف و موکب او را بصد هزار سوار

نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان

بر این هزار دلیلست بل هزار هزار

ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت

چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار

اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب

خدایگانی یابد امیر دارد کار

نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب

نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار

دل و زبان و کف او موافقندبهم

گه وفا و گه بخشش و گه گفتار

کنار باشد باران نوبهاری را

فضایل وهنرش را پدید نیست کنار

بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او

چنانکه من بتوانایی و بدستگزار

چنان شدم ز عطاهای او که خانه من

تهی نباشد روزی ز سایل و زوار

چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت

زمین چگونه کند شکر ابر باران بار

ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی

به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار

بوقت بازی، اندر سرای، کودک من

بسان خشت همی باز گسترد دینار

بشکر او نتوانم رسید پس چکنم

ز من دعا و مکافات زایزد دادار

همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب

همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار

همیشه تا ندمد در میان سوری مورد

همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار

عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون

امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار

کجا موافق او را نشست باشد تخت

کجا مخالف او را قرار باشد دار

فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز

خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار

شمارهٔ ۵۴ - در صفت شکار جرگه میر ابواحمد محمدبن محمود گوید

با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر

تا بگوید که چه کرد آن ملک شیر شکر

هر که او صید گه شاه ندیده ست امروز

بنداند به عیان تاش نگویی به خبر

چون توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود

آن خداوند سخا گستر بسیار هنر

که توانستی آن صید بسر برد جز او

که توانستی آن شغل جز او برد بسر

هیچ خاطر نتوان کرد مر این حال صفت

کی بود خاطر کس را بچنین جای خطر

صید گاه ملک دادگر عالم را

باز نشناختم امروز همی از محشر

از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد

گرد دشتی که بصد ره نپرد مرغ بپر

از دد و دام همه دشت چنان گشت روان

که همی تیره شد از دیدن آن دشت بصر

مرغ از آن پره برون رفت ندانست همی

ز استواری که همی پره زدند آن لشکر

ملک عالم عادل پسر شاه جهان

میر ابو احمد محمود سر افراز گهر

در میان پره در تاخت، کمان کرده بزه

جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر

از چپ و راست شکاری همی افکند بتیر

تا بیفکند شکاری بی اندازه و مر

ناوک او چو برون جستی از پهلوی رنگ

سفری کردی چندان که کند چشم سفر

عزم دیدم چو خسک کرده، ز بس پیکان، پشت

کرگ دیدم چو سغر کرده، ز بس ناوک، بر

این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم

وان همی گفت وهمه سینه پر از خون جگر

راست گفتی که شکسته سپه خانندی

پیش محمود شه ایران در دشت کتر

گور خر بودهمه دشت در افکنده بهم

همه را دوخته پهلو وبر و سینه و سر

هیچ شه را بجهان صید گهی بود چنین؟

هیچ شه کرد چنین صید بآفاق اندر

راست گفتی که بدین روز همی در نگرم

کوبر آهیخته بد پیش صف اندر خنجر

همچنان کاین گله گور درین دشت فراخ

لشکر دشمن او خسته و افکنده سپر

این ز کوپال گران خوردن، مغفر همه پست

وان ز خون دل و از خون جگر جوشن تر

در دل هر یک، از ناوک او سیصد راه

دربر هر یک، از نیزه او سیصد در

لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او

لب پر از خنده ودلها همه پر ناز و بطر

من در آن فتح یکی مدح برو خوانده بدیع

مدح او خوانده وزو یافته بسیاری زر

فال نیکو زدم، «ارجو» که چنین باشد راست

تا زنم او راهر روز یکی فال دگر

تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ

تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر

نابتابش نبود نجم سها همچو سهیل

تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر

کامران باش و به نهمت رس و بی انده زی

شادمان باش و ز جان و ز جوانی برخور

شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود گوید

نبود عاشقی امسال مر مرا در خور

کنون که آمد بر خط نهاد باید سر

مرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنی

کسی نمای مرا کو کند ز عشق حذر

اگر بدست منستی حذر، چنان کنمی

که رفته بود می از دست او به روم و خزر

بر آسمان ز غم عاشقیست اختر من

بر آن گری که مر او را چنین بود اختر

تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست

نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر

هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود

که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در

خدای جز دل من عشق را پدید کناد

دری، اگر بجهان اندرون دریست دگر

اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق

ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر

دلم تباه شدستی ز عشق اگر شب و روز

زمدح خسرو جزوی نکرد می از بر

امیر عالم عادل محمد محمود

که روزگار بدو باز یافت عدل عمر

بزرگواری کز روزگار آدم باز

چو او و چون پدر او ملک نبود دگر

چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت

که بیم چشم بدان دور باد از ان مهتر

بخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندی

مصنفی بزمانی دو صد کتاب سیر

خدای در سراو همتی نهاد بزرگ

چنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکر

هر آنکه همت داده ست طاقتی بدهاد

چنانکه باشد باهمتی چنان درخور

بیابد آخر سلطان زیاد اونظرش

بکام خویش رسد میر و ماهمه یکسر

یکان یکان هم از اکنون همی پدید آید

بر این حدیث گواهی دهد دوات گهر

ایا بمرتبت وقدر و جاه افریدون

ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر

چرا دوات گهر داد شاه شرق بتو

در این حدیث تأمل کن و نکو بنگر

دوات را غرض آن بودکاندر و قلمست

قلم برابر تیغست بلکه فاضل تر

نیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمد

ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر

قلم بساعتی آن کارها تواند کرد

که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر

قلم بود که ز جایی بتو سخن گوید

که مرغ اگر زبرش بگذرد بریزد پر

ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش

قلم بمنزلت لشکری بود بیمر

بسا سپاه گرانا که پی سپار شدند

ز جنبش قلمی تار و مار وزیر و زبر

ملوک را قلم و تیغ برترین سپهیست

بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر

بنای ملک به تیغ و قلم کنند قوی

بدین دو چیز بود ملک را شکوه وخطر

همه شهان و بزرگان و خسروان جهان

بدین دو چیز جهان را گرفته سر تاسر

گهی زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پر

گهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تر

دوات را غرضی بود و همچنین غرضست

در آن طویله گوهر که یافتی ز پدر

ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست

خدایگان را رازیست اندر آن مضمر

عزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بود

گهر بر تو فرستاد با دوات بزر

مرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهری

دگر که از تو برافروخته ست روی گهر

سدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغ

ز گنج و گوهر و پیل سپاه و تاج و کمر

عزیزتر ز تو برمن در اینجهان کس نیست

عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر

بگنج ها گهر و سیم زر نهاد ستم

همه برای تو، بردار و از جهان برخور

عنایتیست بکار تو شاه مشرق را

چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر

همه سکالد کز نام تو بلند کند

جمال و زینت دینار و رتبت منبر

همی سزد بهمه رویها که در نگری

از آن پدر که تو داری سزای چون تو پسر

همیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوش

همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر

همیشه تا نبود چون بنفشه آذر گون

همیشه تانبود ارغوان چو نیلوفر

به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی

همی گذار جهان را بکام و خود مگذر

شمارهٔ ۵۶ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید

ای از در دیدار پدید آی و پدید آر

آن روی، کز و رنگ رباید گل و بر بار

تا کی تو ز من دور و زایشه دوری

من با دل پر حسرت و با دیده خونبار

دوری تو و از دوری تو سخت برنجم

امید بهی نیست چو زینگونه بود کار

اول دل من گرم همیداشتی و من

دل بر تو فرو بسته بشیرینی گفتار

روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من

صد راه رسول آمده بودی و طلبکار

کردار همی کردی تا دل بتو دادم

چون دل بشد از دست ببستی در کردار

آن خوشخویی وخوش سخنی بد که دلم را

در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار

یکبار بدیدار مرا شاد کن ای دوست

گر هیچکسی شاد شده است از تو بدیدار

خوارم بر تو، خوار چه داری تو رهی را

من بنده میرم نبود بنده او خوار

میر همه میران پسر خسرو ایران

بواحمد بن محمود آن ابر درم بار

ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود

محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار

چون من بجهان هیچکسی ابر درم خواند

آنرا که همی بارد روز و شب دینار

آری ره و رسم پدر خویش گرفته ست

کایزدش معین باد همه وقت و نگهدار

محمود و محمد ملکانندو شهانند

این خوی چنین را به دل و دیده خریدار

امروز که دانی ز امیران جز از ایشان

شایسته بدین ملک و بدین کارو بدین بار

گر نام نکو باید و کردار نو آیین

دارند بحمدالله و هستند سزاوار

جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد

تا کور شود دیده بدخواه نگونسار

تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد

دشمن چه خورد، جز غم واندیشه و تیمار

بانیت نیکست و دل و مذهب پاکست

وایزد بود آنرا که چنین خلق بود، یار

ای با پدر خویش موافق بهمه چیز

وز مهر پدر در تو پدید آمده آثار

این سیرت و این عادت و این خو که تو داری

کس را نبود تانبود بخرد وهوشیار

مردم به خرد هر چه بخواهد بکف آرد

چیزی ندهد جز به خرد ایزد دادار

فردوس بیابند بتوحید خداوند

توحید خداوند خرد کرد پدیدار

چندین شرف و فضل و بزرگیست خرد را

ای از خرد آنجا که خرد را نبود بار

آگاه شده ست از خرد تو پدر تو

زین روی بتو داد دل و گوش بیکبار

بر خیره نکرده ست بنام تو سراسر

این ملک بی اندازه و این لشکر جرار

تو نیز همه روز در اندیشه آنی

کان چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار

شب خواب کند هر کس و تو هر شب تا روز

از آرزوی خدمت او باشی بیدار

آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن

او را برتو تیزترست از همه بازار

آن کیست که این لفظ همی گوید با تو

جز من که به بهر شعر همی گویم هموار

تا لاله خودروی نگردد چو گل سیب

تا نرگس خوشبوی نگردد چو گل ناز

تا وقت بهار آید و هر وقت بهاری

از گل چو دو رخسار بتان گردد گلزار

دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب

بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار

از روی نکو کاخ تو چون خانه مانی

وز زلف بتان بزم تو چون کلبه عطار

عید تو همه فرخ و روز تو همه عید

وز دیدن تو فرخ روز همه احرار

شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر محمد فرزند سلطان محمود غزنوی گوید

ای سرا پای سرشته ز می و شیر وشکر

شکر از هند نیارند ز تو شیرین تر

لب تو طعم شکر دارد و دراصل گلست

کس ندیده ست بگیتی گل با طعم شکر

بوسه ای زان لب شیرین بدلی یافته ام

هر کجا بوس تو آید دل و جانرا چه خطر

هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن

تو دلم بردی و دانم که ترا نیست خبر

یا تو از جمله بت رویان چیز دگری

یا مرا با تو و با عشق تو حالیست دگر

من همه ساله دل از عشق نگه داشتمی

بحذر بودمی از عشق و پس و پیش نگر

تا ترا دیده ام ای ماه دگر سان شده ام

با خلل گشت همی حال من و حال حذر

جای شکرست نگارا که تو در پیش منی

ور نبودی تو چنین بودمی امروز مگر

عشق و جز عشق، مرا بد نتوانند نمود

دولت میر نگهبان منست ای دلبر

میر بواحمد بن محمود آن بار خدای

که چو خورشید بر افروخته زو روی گهر

آن پسندیده به رادی و به حری و معروف

آن سزاوار به شاهی و به تاج اندر خور

از نکو رسمی و نیکو خویی و نیکدلی

بسوی اوست همه چشم ودل و گوش پدر

اندرین ایام از نادره ها نادره است

پسری با پدر خویش موافق به سیر

این پسر چون پدر آمد به سرشت و بنهاد

تخم چون نیک بود، نیک پدید آرد بر

پدر از مردی، از شیر برد هر دم دست

پسر از مردی با پیل زند هزمان بر

پدر از ملک زمین بیشترین یافته بهر

پسر از کتب جهان بیشترین کرده زبر

پدر آنجا که سخن خواهد بشکافد موی

پسر آنجا که سخن گوید بفشاند زر

آن سخن خواهد پاکیزه چو در بافته در

وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر

سخن آرایان آنجا که سخن راند میر

خیره مانندو ندانند سخن برد بسر

سخن آموزد از و هر که سخنگویترست

وین شگفتی بود از کار جوانی بیمر

این هم از بخت بلندست و هم از اختر نیک

شاد باش ای ملک نیکخوی نیک اختر

باش تا بینی این اختر و این بخت بلند

چه کنندو چه نمایند به ایام اندر

کمترین چیزی کاین بخت بدو خواهد داد

گنجهای ملکانست و ولایت یکسر

میر محمود به شادی و به شاهی بزیاد

تاببیند هنر و دولت و اقبال پسر

دولتی دارد چندانکه بر اندیشد دل

دولت عالی با همت عالی همبر

آخر آن دولت و آن همت کاری بکند

این سخن را که همی گویم بازی مشمر

باش تا شاه جهان میر مرا امر کند

که سپاه و بنه بردار و زجیحون بگذر

دشمنان را همه برگیر و ولایت بگشای

پس بپیروزی برگرد و بشای و ظفر

آن نماید ز هنر وان کند آن شیر نژاد

که نکرده ست مگر صد یک آن رستم زر

بسوی غزنین با مال گران حمل کند

بنه خان ختا با بنه خان تتر

تا نباشد چو سپیده دم، هنگام زوال

تا نباشد چو نماز دگری، وقت سحر

شادمان باد و بعدلش همه گیتی چو بهشت

خانمان عدوی دولت او زیر و زبر

عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز

روز عید عدوی دولت او هر چه بتر

شمارهٔ ۵۸ - در مدح امیرابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید

ای دل نا شکیب مژده بیار

کامد آن شمسه بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده بناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده بباغ

آمد آن آهوی چریده بهار

آمد آن غمگسار جان و روان

آمد آن آشنای بوس و کنار

آمد آن ماه با هزار ادب

آمد آن روی با هزار نگار

آمد آن مشکبوی مشکین مو

آمد آن خوبروی ماه عذار

گر نژند از فراق بودی تو

خویشتن را کنون نژند مدار

زین بهنگام تر نباشد وقت

زین دلارام تر نباشد یار

عشق را باز تازه باید کرد

عاشقی را بساز دیگر بار

اندر این عشق نو غزلها گوی

پس بگوش خدایگان بگذار

آفتاب خدایگان که بدوی

چون گل افروخته ست روی تبار

میر عادل محمد محمود

پشت دین محمد مختار

آنکه گیتی بروی او بیند

خسرو شاه بند شیر شکار

آنکه دولت چو بندگان مطیع

خدمت او کند به لیل و نهار

بهتر از خدمت مبارک او

نیست اندر جهان سراسر کار

خدمت او امیدوار ترست

از دعاهای عابدان بسیار

هر چه باید ز آلت ملکان

همه دادستش ایزد دادار

گر که سرمایه مهی هنرست

هنرش را پدید نیست شمار

ور بزرگی بفضل خواهد بود

فضل او را پدید نیست کنار

روز چوگان زدن ستاره شود

گوی او بر سپهر دایره وار

و اندر آماجگاه راه کند

تیر او اندر آهنین دیوار

نامه نانوشته بر خواند

خاطر پاک او به روز هزار

گویی آن خاطر زدوده او

یابد اندر ضمیر هر کس بار

ز آنچه امسال کرد خواهد خصم

رایش آگاه گشته باشد پار

هر چه بر عالمان بود مشکل

زو بپرسی بدم کند تکرار

دولت او برو بر آسان کرد

هر چه بر مردمان بود دشوار

گویی او از کتابهای جهان

بر گزیده ست نکته اسرار

چون نسیم از سر زبان دارد

فقه و تفسیر و مسند اخبار

گر چه گیتی بجمله در کف اوست

ورچه آکنده گنجهاش بمار

همتش برتر از تواناییست

دادنش بیشتر ز دستگزار

ابر و دریا سخی بوند بطبع

دستش از هر دو ننگ دارد و عار

در خزان ازرزان نریزد برگ

نیم از آن، کز دو دست او دینار

پادشه اینچنین سزد که دهند

پادشاهان بفضل او اقرار

مملکت را ملک چنین باید

تا بودکار ملک راست چو تار

آفرین بر یمین دولت باد

آن بلند اختر بزرگ آثار

کز همه خسروان عصر جز او

کس ندارد پسر بدین کردار

ای ملک زاده فریشته خو

ای بتو شادمان دل احرار

گفتگوی تو بر زبان دارند

پیش بینان زیرک و هشیار

هر که فردای خویش را نگرید

چنگ در دامن تو زد ستوار

فر شاهی خدای ما بتو داد

گر نه مردم بداند این مقدار

ماه و خورشید را قران باشد

هر گهی با پدر کنی دیدار

همچنین باش سالهای دراز

دل سلطان گرفته بر تو قرار

کار تو با سعادت و اقبال

وز تن و جان خویش برخوردار

دیدن شاه بر تو فرخ باد

همچو بر شاه دیدنت هموار

شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار

دوش متواریک بوقت سحر

اندر آمد به خیمه آن دلبر

راست گفتی شده ست خیمه من

میغ و او در میان میغ قمر

چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت

وز دو بسد فرو فشاند شکر

راست گفتی به بتکده ست درون

بتی و بت پرستی اندر بر

پنج شش می کشید و پر گل گشت

روی آن روی نیکوان یکسر

راست گفتی رخش گلستان بود

می سوری بهار گل پرور

مست گشت و ز بهر خفتن ساخت

خویش را از کنار من بستر

راست گفتی کنار من صدفست

کاندر و جای خویش ساخت گهر

زلف مشکین بروی بر پوشید

روی خود زیر کردو زلف زبر

راست گفتی کسی نهان کرده ست

سمن تازه زیر سیسنبر

زلف او را بدست بگرفتم

زنخ گرد او بدست دگر

راست گفتی نشسته ام بر او

گوی و چوگان شه بدست اندر

پادشه زاده یوسف آنکه هنر

جز بنزدیک او نکرد مقر

راست گفتی هنر یتیمی بود

فرد مانده ز مادر و ز پدر

پس بازی گوی شد خسرو

بر یکی تازی اسب که پیکر

راست گفتی بباد بر، جم بود

گر بود باد را ستام به زر

خم چوگان بگوی بر زد و شد

گوی او با ستارگان همبر

راست گفتی برابر خورشید

خواهد از گوی ساختن اختر

از سر گوی زیر او برخاست

آن که که گذار بحر گذر

راست گفتی سپهر کانون گشت

و اختران اندر آن میان اخگر

زلزله در زمین فتاد و خروش

از تکاپوی آن که ره بر

راست گفتی زمین بخود میگشت

زیر آن باد بیستون منظر

کوه بر تافت این زمین و نتافت

بار آن کوه سنب کوه سپر

راست گفتی جبال حلم امیر

بار آن کوه پاره بود مگر

چون بر آیین نشسته بود بر او

آن شه گردبند شیر شکر

راست گفتی قضای نیکستی

بر نشسته مکابره به قدر

دیدی او را بدین گران رتبت

که چسان کشت شیر شرزه نر

راست گفتی که همچو فرهادست

بیتسون را همی کند به تبر

گر به لاهور بودتی دیدی

که چه کرد از دلیری و ز هنر

راست گفتی درختها بودند

بارشان: تیر و نیزه و خنجر

رده گرد سپاه بگرفتند

گیر ها گیر شد همه که ودر

راست گفتی سپاه یأجوج اند

که نه اندازه شان پدید و نه مر

شاه ایران به تاختن شد تیز

رفت و با شاه نی سپاه و حشر

راست گفتی همی بمجلس رفت

یا از آن تاختن نداشت خبر

پشت آن لشکر قوی بشکست

وز پس آن نشست بی لشکر

راست گفتی که نره شیری بود

گله غرم و آهو اندر بر

تیر او خورده بودی اندر دل

هر که ز ایشان فرو نهادی سر

راست گفتی جدای گشت به تیر

دل ایشان یکایک از پیکر

روزی اندر حصار برهمنان

اوفتاد آن شه ستوده سیر

راست گفتی که آن حصار بلند

خیبر ستی و میر ما حیدر

دی همی آمد از بر سلطان

آن نکو منظر نکو مخبر

راست گفتی سفندیارستی

بر نهاده کلاه و بسته کمر

گفتم از خلق او سخن گویم

نوز نابرده این حدیث بسر

راست گفتی کسی بمن بر بیخت

نافه مشک و بیضه عنبر

خود مر او را بخواب دیدم دوش

پیش او توده کرده زیور و زر

راست گفتی یکی درختی بود

برگ او زر و بار او زیور

شادمان باد و می دهش صنمی

که چنویی ندیده صورتگر

راست گفتی بدستش اندر گشت

جام با رنگ شعله آذر

بر کفش سال و ماه باد میی

کز خمش چون بکند دهقان سر،

راست گفتی بر آمد از سر خم

ماهی از آفتاب روشن تر

فرخش باد عید آنکه به عید

کارد بنهاد بر گلوی پسر

راست گفتی دو نیمه خواهد کرد

لاله یی را ببرگ نیلوفر

شمارهٔ ۶۰ - نیز در مدح امیر یوسف سپهسالار گوید

سروی گر سرو ماه دارد بر سر

ماهی گر ماه مشک بارد وعنبر

ماهت با مشک سیم دارد همبر

سروت بر مه ز لاله دارد زیور

شکر داری! چنانکه داری لؤلؤ

روزی بر من ببوسه باری شکر

یکچند از درد عشق زاری کردم

زاری دیدم چنانکه خواری بیمر

من بسیاری هم تو خوردم جانا

زینروی ای بت بروی گشتم چون زر

دارم بر رخ ز اشک جویی جاری

رویم زردست وتن چو مویی لاغر

گر من از بزم میر بویی یابم

گردد کارم ز بخت روزی بهتر

خسرو یوسف که از یلان کین جوید

باشد دادش همیشه با دین همبر

از دل دریاست میرو از کف جیحون

در صدر او حاتمست و بر زین حیدر

از خون دشت فراخ گردد جیحون

چون کرد او از نیام بیرون خنجر

احسنت ای خسروی که راندی لشکر

رادی کردی بسی و دادی گوهر

هرگز بی تو مباد شادی روزی

دایم چونین امیر بادی و سرور

تیر تو در مغز شیر مسکن خواهد

نبود با ناوک تو آهن منکر

گردون میدان شود، چو بازی چوگان

دریا صحرا شود، چو سازی لشکر

گیتی زرین شود، چو آیی زی بزم

خارا پر خون شود، چو تازی اشقر

ماهی، گر ماه جام دارد و ساغر

شیری، گر شیر ملک دارد و کشور

ببری، گر ببر درع دارد و مغفر

ابری، گر ابر تخت دارد و افسر

فرخ شاهی، خجسته داری اختر

بر هر گردن ز شکر داری چنبر

دشمن را در دو دیده داری اخگر

گویی در آب تیغ داری آذر

گردون سازد همیشه کارت نیکو

زیرا چون تو ندید شاهی صفدر

فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز

گاهی ملحد کشی و گاهی کافر

گویی کز روی خویش داری مخبر

گویی کز خوی خویش داری منظر

گویی کز فضل خویش داری گوهر

کویی کز دست خویش داری کوثر

یابند از خدمت تو نعمت اخوان

نعمت باشد جزای خدمت در خور

دولت با تو گرفت صحبت دایم

کرده ست از تو همیشه دولت مفخر

صفدر چون تو نبود رستم یاسام

مهتر از تو نبود جم یا نوذر

تا نبود همچو ماه پروین تابان

تا نبود لاله، همچو نسرین پرپر

شادان بادی مدام وغمگین دشمن

در تن پیکان تو و زوبین برسر

شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی

مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر

بت من آن صنم ماهروی سیمین بر

نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین

شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر

چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی

مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر

مگر دل تو بجای دگر فریفته شد

مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر

مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی

مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر

مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید

مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر

مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین

مگر ز کژدم جراره داشتی بستر

مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر

مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر

جواب دادم کای ماه روی غالیه موی

نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر

مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب

چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر

سه ماه بودم دور از در سرای امیر

مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور

کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه

کنون که چشم فکندم بدین مبارک در

قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط

دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر

بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود

یکی فریشته زین خسرو فریشته فر

یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام

یکی فریشته آمد به بهترین اختر

به طالعی که امارت همی فزود شرف

به ساعتی که سعادت همی نمود اثر

اگر همی به پسر تهنیت شود واجب

بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر

که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف

زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر

سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او

همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر

بنیکویی پدرش را امیدهاست درو

وفا کناد خدای اندر و امید پدر

امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست

که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر

گمان برم که من اندر زمین همان شجرم

شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟

شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای

ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟

که تا بخدمت او اندرم همی نرسم

ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر

گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام

گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر

همیشه حال چنین باد و روزگار چنین

امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر

بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش

ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر

چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان

ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر

چهار صفه و از هر یکی گشاده دری

چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر

دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ

دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر

سپید کرده بکافور سوده و بگلاب

بکار برده در و یشم ترکی ومرمر

بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق

بجای ساروج اندر مسامهاش درر

بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ

بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر

چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی

چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور

ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین

ز بام او بتوان دید سد اسکندر

اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست

برابر سر دیوار اوست سیر قمر

ز بس بلندی بالای او، نداند کرد

شمار کنگره برج او ستاره شمر

فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت

هزار گونه درو شکل و تندس دلبر

ز لاله های مخالف میانش چون فرخار

ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر

هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش

چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر

چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش

چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر

سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت

خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور

خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر

بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر

بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره

به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر

ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال

ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر

مقدمی به علوم و مقدمی به ادب

مقدمی به سخا و مقدمی به هنر

بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او

تراست منظر زیبا موافق مخبر

ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال

بسال های فراوان نکرد رستم زر

گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند

تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر

وگر که رستم پیلی بکشت در خردی

هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر

نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت

نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر

همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین

قبای تو زره است و کلاه تو مغفر

همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز

ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر

چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد

چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر

کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو

زمانه بنده او باشد و فلک چاکر

بروز معرکه از تو حذر نداند کرد

کسی که او ز قضای خدای کرد حذر

همیشه تا نبود نزد مردم بخرد

گمان بجای یقین وعیان بجای خبر

امیر باش و خداوند و پادشاه جهان

زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر

نهاده ملکان را بکام خود برگیر

خنیده ملکان را به ایمنی بر خور

شمارهٔ ۶۲ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود

خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر

بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر

میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک

میر یوسف که همی زنده کند نام پدر

بدر خانه آن بار خدای ملکان

کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور

کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر

کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در

هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار

وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر

هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی

وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر

خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند

آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر

بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن

بدل کنگره بر برجش زرین مغفر

بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری

رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر

سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر

همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر

بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ

دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر

این بدستی در می کرده و دستی دینار

آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر

پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را

بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر

مطربان رودنواز و رهیان زرافشان

دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور

زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی

دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر

این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!

وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!

راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال

آن زدینار درست و این ز مشک اذفر

نه هماناکه چنین داشته بود افریدون

نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر

تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت

وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟

از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان

حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر

بپسند دل خویش از پی او خواست زنی

ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر

هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد

کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر

آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش

نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر

آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند

سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر

خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل

خدمت او کند امروز هر آن کو برتر

خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر

لاجرم میر کله داد مر او را و کمر

اینت آزادگی و بار خدایی و کرم

اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر

از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد

آن ملک زاده آزاده کهتر پرور

خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود

بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر

خنک آنان که خداوند چنین یافته اند

بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر

هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال

هم ستوده بنوالست ستوده بهنر

چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس

چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر

تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل

تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر

او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان

او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر

گر خطر خواهی از درگه او دور مشو

ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر

زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف

زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر

تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش

تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر

کامران باد بجنگ اندر با زور علی

پادشا باد بملک اندر با عدل عمر

شمارهٔ ۶۳ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار گوید

هر که را مهتریست اندر سر

گو بدر گاه میر ما بگذر

در جهان خدمت امیر منست

خدمتی کان دهد بزرگی بر

آسمان خواهدی که بر در او

یابدی جان کهترین چاکر

من نه برخیره ایدر آمده ام

مرمرا بخت ره نمود ایدر

بخت من درجهان بگشت و ندید

هیچ درگاه ازین مبارک تر

آمد و مر مرا اشارت داد

که بنه دل بر این مبارک در

گرترا مهتریست اندر دل

ور ترا خواجگیست اندر سر

در گهی یافتی چنانکه کند

مر ترا زود خواجه و مهتر

تو بدین در مدام خدمت کن

تا رسانم ترا بخدمتگر

بخت من رهبری خجسته پی است

کس ندارد چو بخت من رهبر

مرمرا ره به درگهی برده ست

که مثل هست با فلک همبر

درگه پادشاه روز افزون

درگه خسرو ستوده سیر

عضد دولت و مؤید دین

میر یوسف سپهبد لشکر

آن سپهبد که باد حمله او

بگسلاند ز روی کوه کمر

آن سپهبد که زخم خنجر او

خف کند بر سر عدو مغفر

پیش تیغش عدو برهنه بود

ور چه دارد ز کوه قاف سپر

خنجر او ز بس جگر که شکافت

گوهر او گرفت رنگ جگر

روز کین باخدنگ و نیزه او

دشمنش را چه غفلت و چه حذر

قلعه یی کو بچنگ او آید

باره او چه آهن و چه حجر

هر که از پیش او هزیمت شد

از نهیب اندرون شود به سقر

آن هراسد بجنگ او که بجنگ

نهراسد ز شیر شرزه نر

نیزه ای سازد او ز ده ره تیر

ازیک اندر نشاختن بدگر

گر بخواهد ز زخم گرز کند

کوه را خرد و مرد و زیر و زبر

تیغ او ترجمان فیروزیست

نوک پیکان او زبان ظفر

هر سلاحی که برگرفت بود

با کفش ساز گار و اندر خور

چشم بد دور باد ازو که از

زنده شد نام نیک و نام هنر

همچنان چون دل برادر او

شادمانست ازو روان پدر

هر کجا زان ملک سخن گویی

نکندکس حدیث رستم زر

بتوان دید ازو به رأی العین

آنچه یابی ز روستم بخبر

رادی آمیخته ست با کف او

همچوبا دیده بصیر بصر

من یقینم که تاجهان باشد

زوسخی تر نزاید از مادر

اینجهان گر بدست او بودی

داد بودی هزار بار دگر

چون قدح بر گرفت، ساغر خواست

اینجهانرا بچشم او چه خطر

از حقیری که سیم و زر بر اوست

ننهدسیم و زر بگنج اندر

که دهد، جز همو، بشاعر خویش

زین شاهانه و ستام بزر

ای ترا بر همه مهان منت

ای ترا بر همه شهان مفخر

بر کشیدی مرابچرخ برین

قدر من بر گذاشتی زقمر

زینت و ساز اسب من کردی

زانچه شاهان از آن کنندافسر

کامهایی ز درد کردی خشک

چشمهایی ز گریه کردی تر

جاه من بردی ای امیر به ابر

کان من کردی ای ملک به گهر

خلعت تومرا بزرگی داد

وین بزرگی بماند تا محشر

زن کنم تا مرا پسر باشد

وین بماند زمن بدست پسر

میر محمود کاسب داد مرا

وز عطا کرد کام من چو شکر

از پی خدمت شریف تو داد

تا روم با تو ساخته بسفر

تو چنان کز مروت تو سزید

کارهایی گرفتی اندر بر

اسب را با ستام و زین کردی

مرمرا با نشاط و عیش و بطر

شاد باش ای کریم بی همتا

ای نکو منظر و نکو مخبر

بهمه کامهای خویش برس

وز تن و جان و از جهان برخور

بندگان تو با عماری و مهد

خادمان تو با کلاه و کمر

شمارهٔ ۶۴ - درمدح عضدالدوله امیریوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود

این هوای خوش و این دشت دلارام نگر

وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر

ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت

کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر

باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ

راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر

از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت

مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر

ما درین مجلس آراسته چندانکه توان

می گساریم بیاد ملک شیر شکر

میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه

روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر

آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو

هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر

صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب

عادتی دارد با صورت خویش اندرخور

بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت

اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر

هر که از دور بدو در نگرد خیره شود

گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر

عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست

گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر

در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست

منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر

کس بود کو را منظر بود و مخبر نی

میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر

ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا

بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر

سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر

به بر انداختن سیم به بخشیدن زر

خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود

برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر

بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد

به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر

باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال

کس مبادا که باو گوید تو باده مخور

شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند

که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر

او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود

که مرامدحت او گشته نبود اندر سر

خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش

کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر

از پس خلعت شایسته بآیین صلتی

به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر

صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو

پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر

خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال

صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر

من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو

نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر

فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا

که همه سال بدین شکر زبان داری تر

میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد

گر چه در سرما با میر برفتی بسفر

اشتر مرده کنون زنده توانی کردن

عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر

چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط

این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر

هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان

گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر

تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان

تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر

شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک

کامران با دو قوی دولت و محمود اثر

فرخش باد سر ماه و سر سال عجم

دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر

شمارهٔ ۶۵ - نیز در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود گوید

همی نسیم گل آرد بباغ بوی بهار

بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار

اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر

حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار

خدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن داد

بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار

چه نعمتست به از باده باده خوارانرا

همین بسست و گر چند نعمتش بسیار

بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید

ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار

ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ

که میر پره زدستی بدشت بهر شکار

امیر ما عضد دولت و مؤید دین

درامید بزرگان وقبله احرار

بزرگواری کاندر میان گوهر خویش

پدیدتر زعلم در میان صف سوار

مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ

چنو یکی نبود در میان بیست هزار

دومرد زنده نماند که صلح تاند کرد

در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار

بروی باره اگر برزند ببازی تیر

ز سوی دیگر تیرش برون شود زحصار

سلاح در خور قوت هزار من کندی

اگر نیابد او را ز بهر بازی یار

کمان اورا بینی فتاده پنداری

مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار

چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم

اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار

ز دور هر که مراورا بدید یکره گفت

زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار

ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست

ز دیدنش نشود سیر دیده انظار

نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست

نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار

درم کشست و کریمی که در خزانه او

درم نیابد چندانکه بر کشد زوار

درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر

بر امیر ندارد به ذره ای مقدار

اگر بیابد روزی هزار تنگ درم

هزار و صد بدهد کارش این بود هموار

مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ

زمال دادن و بخشیدن بدان کردار

چنان ملک را بایدکه باشدی هر روز

خزانه پردرم و پر سلیح و پر دینار

چو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کند

ز زر وسیم خزانه تهی شود ناچار

دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو

نکوتر از گهر نابسوده صد خروار

شریفتر زان چیزی بود که محتشمان

همی کنند بهر جای فضل او تکرار

بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو

همی رسد ز دل و دست او به دستگزار

هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم

کنند باور و بر من نباید استغفار

رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر

کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار

مرا بخدمتش امروز بهترست از دی

مرا بدولتش امسال خوشترست از پار

هزار سال زیاد این بزرگوار ملک

عزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوار

خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز

بشادکامی برکف گرفته جام عقار

همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین

همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار

شمارهٔ ۶۶ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گوید

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر

ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

چون توان بود برین درد صبور

چون توان برد چنین روز بسر

عشق با من سفری گشت و بماند

مونس من به حضر خسته جگر

دور بودن ز چنان روی ،غمیست

هر چه دشوارتر و هر چه بتر

پیک غزنین نرسیده ست که من

خبری یابم از دوست مگر

سفر از دوست جدا کرد مرا

گم شود از دو جهان نام سفر

من شفاعت کنم امسال ز میر

تا مرا دست بدارد ز حضر

میر یوسف پسر ناصر دین

لشکر آرای شه شیر شکر

چون شه ایران والا به نسب

با شه ایران همتا به گهر

آنکه بر درگه سلطان جهان

جای او پیشتر از جای پسر

همه نازیدن میر از ملک است

زین ستوده ست بر اهل هنر

همچنان در خور از روی قیاس

کان ملک شمست این میر قمر

ملک او را بسزا دارد از آنک

یاد گارست ملک را ز پدر

لاجرم میر گرفته ست مدام

خدمت او چو نماز اندر بر

روز و شب پیش همه خلق زبان

بثنا گفتن او دارد تر

همه از دولت او جوید نام

همه در خدمت او دارد سر

تا ثنای ملک شرق بود

بثنای دگران رنج مبر

این هم از خدمت باشد که ز من

بخرد مدح شه شرق بزر

دوستانرا دل از اینگونه بود

دوستارانرا زین نیست گذر

شاد باد آن هنری میر که هست

پادشاهی و شهی را در خور

آن نکو سیرت و نیکو مذهب

آن نکو منظر ونیکو مخبر

آنکه اندر سپه شاه کسی

پیش او نام نگیرد زهنر

چون عطا بخشد اقرار کنی

که جهانرا بر او نیست خطر

چون بجنگ آید گویی که مگر

نرسیده ست بدونام حذر

از حریصی که بجنگست مثل

جنگ را بندد هر روز کمر

دشمنانرا چو کمان خواهد میر

هیچ امید نماند به سپر

همه کتب عرب و کتب عجم

بر تو بر خواند چون آب زبر

سخنانش همه یکسر نکتست

چون سخن گوید تو نکته شمر

تا همی سرخ بود آذر گون

تا همی سبزبود سیسنبر

تا بود لعلی نعت گل نار

چون کبودی صفت نیلوفر

شادمان باد و بکام دل خویش

آن پسندیده خوی خوب سیر

نیکوانی چو نگار اندر پیش

دلبرانی چو بهار اندر بر

همچو این عید بشادی و خوشی

بگذاراد و هزاران دگر

شمارهٔ ۶۷ - در مدح امیر یوسف سپاهسالار

ای پسر! جنگ بنه، بوسه بیار

این همه جنگ و درشتی به چه کار

جنگ یکسو نه و دلشاد بزی

خویشتن را و مرا رنجه مدار

هر دو روزی سخنی پیش مگیر

هر زمان تازه خویی پیش میار

دل نگارا ز جفا سیر شود

بس عزیزا که ازین گرددخوار

نه من ای دوست ترا دیدم و بس

من ببند آمده ام چندین بار

چو من ای دوست ترا دارم دوست

تو حق دوستی من بگزار

یار کی یافته ای در خور خویش

جهد آن کن که نکو داری یار

تو چو من یار نیابی بجهان

من چو تو یابم هر روز هزار

من اگر خواهم از بخشش میر

کودکانی خرمی همچو نگار

میر یوسف پسر ناصر دین

لشکر آرای شه شیر شکار

آن نکو طلعت و فرخنده امیر

آن بآیین و پسندیده سوار

آن سر افراز و گرانمایه هنر

آن گرانمایه پر مایه تبار

جنگها کرده فراوان و بجنگ

از بد اندیش بر آورده دمار

مرد جنگست چو پیش آید جنگ

مردکارست چو پیش آید کار

روز جنگ و شغب از شادی جنگ

بر فروزد دو رخان چون گلنار

بچنین روز بگوشش غو کوس

زارغنون خوشترو از موسیقار

همه دم جنگست اندیشه او

گر چه خفته ست و گر چه بیدار

نبرد حمله بهنگام نبرد

جز بر آنسو که مبارز بسیار

هر مبارز که برو روی نهاد

خورد بر جان گرامی زنهار

تیغش از کوهی دو کوه کند

چون خدنگش ز چناری دو چنار

هیچ تیری نزد اوبر تن خصم

که نه از پشت برون شد سوفار

تیراو گر چه سبک سنگ بود

کنگره بفکنداز برج حصار

غیر محمود که داند کردن

نره شیری بخدنگی اشکار

بگسلاند سر شیر از تن شیر

هم بدانسان که کسی میوه زدار

لشکری را که چنو پشت بود

از همه خلق نباشد تیمار

در جوانمردی جاییست که نیست

وهم را از بر او جای گذار

هیچ شب نیست که از مجلس او

نبرد زایر او زر بکنار

از پس سلطان امروز جز او

که دهد بخشش پانصد دینار

لاجرم بر در او چون ملکان

چاکرانند بملک و به یسار

شادمان باد و بهمت برساد

آن نکو عادت نیکو کردار

از دل شاه جهان نیرومند

وز تن وجان بجهان بر خوردار

لهو رابا دل او باد سکون

بخت را بر در او باد قرار

تا بر آیین بزرگان عجم

بزم سازد بخزان وببهار

همچنین مهر بشادی و طرب

بگذارد صد دیگر بشمار

شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان مسعود ولیعهد سلطان محمود گوید

ترک مه روی من از خواب گران دارد سر

دوش می داده ست از اول شب تابسحر

من بچشم او را ده بار نمودم که بخسب

او همی گفت: بهل تا برم این دور بسر

شب بسر برد به می دادن و ننشست و نخفت

دل من خست که ننشست و نخفت آن دلبر

او به می دادن جادوست، به دل بردن چیر

چیزها داند کردن بچنین باب اندر

حیله سازد که می افزون دهد از نوبت خویش

ور تواند بخورد نوبت یاران دگر

کیست آنکو ندهد دل بچنین خدمت دوست

کیست آنکو نکشد بار چنین خدمتگر

هر که این خدمت از آن ماه بیاموخت شود

خدمت درگه سلطان جهانرا در خور

ملک عالم تاج عرب وفخر عجم

سید شاهان مسعود ولیعهد پدر

آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد

وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر

جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها

خشک بر جای بمانند چو بر تخته صور

خویشتن را بمیان سپه اندر فکند

نه ز انبوهیش اندیشه نه از خصم حذر

در دلیران بگه معرکه زانسان نگرد

که دلیران بگه معرکه در مرد حشر

تیرش اندر سپر آسان گذرد چون ز پرند

چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر

آنچه او با سپر کرگ به شمشیر کند

نتوان کردن با شیشه نازک به تبر

خنجر هشت منی گرزه هشتاد منی

کس چنوکار نبسته ست جز از رستم زر

آفرین باد بر آن گرز که هر زخمی از آن

سر سالاری چون سرمه کندبا مغفر

پادشاهان همه بر خدمت او شیفته اند

چون غلامان ز پی خدمت او بسته کمر

از پی آنکه همه امن و سلامت طلبند

نیست شاهانرا جز خدمت او اندر سر

ایستادن ملکانرا بدر خانه او

به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر

ای خنک ما که چنو کشور ما را ملکست

ای خنک ما که چنو خاست ملک زین کشور

ملک مابشکار ملکان تاخته بود

ما ز اندیشه او خسته دل و خسته جگر

از غم رفتن او خسته دلانرا شب و روز

آستین بود ز خون مژه همچون فرغر

آن همی گفت خدایا تو بدین ملک رسان

آن ملک را که فزون از ملکان دارد فر

این همی گفت خدایا دل من شادان کن

به ملک زاده ایران ملک شیر شکر

حشم و لشکر، بیدل شده بودند همه

از غم وانده دیر آمدن او ز سفر

شکر ایزد را کان انده و آن غم بگذشت

کار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذر

چشم ما ز اشک بیاسودو بیک ره بنشست

آتشی کز تف او گشت جگر خاکستر

خسرو از راه دراز آمد با همت و کام

ملک از جنگ عراق آمد با فتح و ظفر

تخت شاهی را شاه آمد زیبنده تخت

مملکت را ملکی آمد زیب افسر

قلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاه

جنگها کرده و بنموده بهر جای هنر

بیشه ها یکسره پرداخته از شیرو ز ببر

قلعه ها یکسره پرداخته از گنج و گهر

سهمش افکنده به روم اندر فریاد و خروش

هیبتش دودبر آورده ز روس و ز خزر

عالمی ز آمدنش روی به اقبال نهاد

که همی خواست شدن با دو سه تن زیر و زبر

مرغزاری که بیکچند تهی بود ز شیر

شیر بیگانه درو کرد همی خواست گذر

شیر باز آمدو شیران همه روباه شدند

همه را هیبت او خشک فرو بست ز فر

آنکه زین پیش درین ملک طمع کرد همی

تا نه دیر آمدبا طاعت و فرمان ایدر

رونق دولت باز آمدو پیرایه ملک

پیش ازین کار چنان دیدی، اکنون بنگر

گیتی از عدل بیاراید تا در گذرد

عدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمر

نه همی بیهده دارند مر اورا همه دوست

نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر

مهر وکینش دو گره را سبب مزد بریست

این شود زین ببهشت، آن شود ازآن به سقر

دوستی او ز سپاه و زحشم نادره ایست

وز رعیت که خراجش بدهد نادره تر

وز رعیت نه عجب، نیز کزین دور نیند

مرغ و ماهی چه ببحراندر وچه اندر بر

ای خداوند خداوندان شاه ملکان

ای ستوده به خصال و به فعال و به سیر

گر چه بازوی هنر داری و دست و دل کار

ور چه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمر

دولت تو نکند دست ترا خسته بجنگ

بکندکار تو زان به که کند صد لشکر

هر سپاهی که کند جنگ، ترا باشد فتح

هر امیری که برد رنج، تراباشد بر

در جهان از شکه عدل تو بنشیند شور

وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر

ملکان همه عالم بدر خانه تو

جمع گردند چنان چون به در اسکندر

قیصر رومی پیش تو در آید بسلام

قلعه رومیه را پیش تو بگشاید در

شاه ترکستان بر درگه فرخنده تو

گاه خود خسبد چون نوبتیان، گاه پسر

هر چه اندیشه کنی آن بمراد تو شود

تو بدین طالع زادستی بس رنج مبر

ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد

برتو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر

شمارهٔ ۶۹ - نیز درمدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

مرا با عاشقی خوش بود هموار

کنون خوشتر، که در خور یافتم یار

کنون خوشتر، که ناگاهان برآورد

مه دو هفته من سر ز کهسار

کنون خوشتر، که با او بوده ام دی

که بودم بی رخش افکار بسیار

کنون خوشتر، که با او خفته ام دوش

که بودم در غمش بسیار بیدار

کنون خوشتر، که با وی کرده ام خوش

که دیدم در غمش بسیار آزار

شب دوشین، شبی بوده ست بس خوش

بجان بودم من آن شب را خریدار

نگار خویش را در بر گرفتم

خزینه بوسه او کردم آوار

دو زلفش را بمالیدم بدو دست

سرای از بوی او شد طبل عطار

گهی شب روز کردم زان دو عارض

گهی گل توده کردم زان دو رخسار

بدین شادی درستم دوش وامروز

در این اندیشه بودم پار و پیرار

فراوان خوشترم امروز از دی

فراوان بهترم امسال از پار

وزین خوشتر بود هر روزو هر سال

بفر دولت شاه جهاندار

ملک مسعود محمود آنکه ایام

بدو محمود و مسعودست هموار

خداوندی که چون زو یاد کردی

زمین و آسمان آید بگفتار

یکی گوید: ز شاهی نام بردی

که رادی را بدو بفزوده بازار

عطای او از آن بگذشت کانرا

توان سختن به شاهین و به قنطار

جز او از خسروان هر گز که داده ست

به یکره پنج اشتروار دینار

اگر چه می همی خورده ست بوده ست

به آن گه کان عطا داده ست هشیار

چنین باید جهاندار و خداوند

پسندیده به گفتار و به کردار

ز شاهان گوی برده وقت بخشش

ز شیران دست برده گاه پیکار

زگلنار عدو کرده گل زرد

ز روز دشمنان کرده شب تار

بلندی یافته زو نام شاهی

قوی گشته بدو امید احرار

گه اندر جنگ با شمشیر همدست

گه اندر بیشه ها با شیر در کار

ز بیم تیغ او شیران جنگی

بسوراخ اندرون رفته چو کفتار

کسی کز پیش او گیرد هزیمت

نترسد گر شود در سله با مار

امیری یافت گیتی در خور خویش

کنون گو جهد کن او را نگهدار

بدست از دامن او اندر آویز

حدیث دیگران از دست بگذار

ترا ایزد بدست شاهی افکند

که او را بودی از شاهان سزاوار

خداوندی که بی نیروی لشکر

جهان بگشاد و صافی کرد هموار

پدر بگذاشت او را بر در ری

بر وی لشکر غدار و مکار

سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد

غرضها بود سلطانرا در این کار

نه از خواری چنان بگذاشت او را

ندارد کس چنو فرزند را خوار

ولیکن خواست تا شاهان بدانند

که او بیکس هنر آرد پدیدار

همی دانست کو بی ساز و لشکر

بر آید با همه گیتی به پیکار

چنان بوده ست کاندیشید سلطان

بپرس از لشکر و اسپاهسالار

ز بسیار اندکی او را نموده ست

دلیلست اندکی او را ز بسیار

بقاباد آن ملک را کز بد خویش

نباید هیچ کردستی ستغفار

کسی کو را نکو خواهست، بر تخت

کسی کو را ندارد دوست، بردار

بدین عید مبارک شادمان باد

بد اندیشان او غمناک و غمخوار

شمارهٔ ۷۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید

بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار

بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار

یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست

یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار

زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل

درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار

یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش

یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار

تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ

گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار

یکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریر

یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار

زبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغز

زساری حدیث خوب، زقمری خروش زار

یکی بر کنار گل، یکی در میان بید

یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار

هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس

جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار

یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف

یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار

زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست

رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار

یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف

یکی رابدو امید، یکی را بدو فخار

ازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخش

ازان رای تیز بین، ازان گرز گاوسار

یکی خرم وبکام، یکی شاد و کامران

یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار

مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض

بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار

یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر

یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار

امیران کامران، دلیران کامجوی

هزبران تیز چنگ، سواران کامگار

یکی پیش او بپای، یکی درجهان جهان

یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار

کمند بلند او، سنان دراز او

سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار

یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر

یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار

به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه

به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار

یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر

یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار

ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین

سه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادسار

یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور

یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار

ملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیش

یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار

یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست

یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار

بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد

جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار

یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم

یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار

بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن

نکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یسار

یکی مستمندباد، یکی باد دردناک

یکی باد شادکام، یکی باد شاد خوار

سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد

بساط از لب ملوک، در خانه از سوار

یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت

یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار

شمارهٔ ۷۱ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر

گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر

گهی لاله را سایه سازد ز سنبل

گهی ماه را درع پوشد ز عنبر

گهی صورتی گردد از عود هندی

گهی پیکری گردد از مشک اذفر

که دیده ست بر سوسن از عود صورت

که دیده ست بر لاله از مشک پیکر

برخ بر همی جوشد آن زلف و نشگفت

ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر

فری آن فریبنده زلفین مشکین

فری آن فرو زنده رخسار دلبر

یکی چون بنفشه فرو کرده بر گل

یکی چون گل نا فرو کرده از بر

به ماه و صنوبر همی خواندم او را

برخسار و بالای زیبا و در خور

همی گشت زان فخر و زان شادمانی

صنوبر بلند و ستاره منور

برمز این مرا گفت آن شکرین لب

که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر

مرا با صنوبر همانند کردی

بقد و برخ با ستاره برابر

چه ماند برخسار خوبم ستاره

چه ماند به قد بلندم صنوبر

ستاره کجا دارد از سنبل آذین

صنوبر کجا دارداز لاله افسر

مرا زین سپس چون صفت کردخواهی

بچیزی صفت کن که از من نکوتر

بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن

همی گفت نرمک بزیر لب اندر

ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ ؟

صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر ؟

من از گفته خویشتن خیره گشتم

طلب کردم از بهر او نام دیگر

پری خواندم او را و زانروی خواندم

که روی پری داشت آن پرنیان بر

دگر باره با من بجنگ اندر آمد

که بس خوار داری مرا ای ستمگر

مرا با پری راست کردی بخوبی

پری مر مرا پیشکار ست و چاکر

پری کی بود روز ساز و غزلخوان

کمند افکن و اسب تاز و کمان ور

پری هر زمان پیش تو بر نخواند

ز دیوان تو مدح شاه مظفر

ملک بوسعید آفتاب سعادت

جهاندار ودین پرور و داد گستر

ملک زاده مسعود محمود غازی

که بختش جوان باد و یزدانش یاور

به نیزه گذارنده کوه آهن

به حمله رباینده باد صرصر

همه اختران رای او را متابع

همه خسروان حکم او را مسخر

کریمی به اخلاقش اندر مرکب

بزرگی بدرگاه او در مجاور

دلش مر خرد را سپهری مهیا

کفش مر سخارا جهانی مصور

ایا مرترا کرده از بهر شاهی

خدا از همه تاجداران مخیر

بتو زنده و تازه شد تا قیامت

نکو رسم و آیین بوبکر و عمر

چه تو و چه حیدر بزور و بنیرو

چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر

ز گهواره چون پای بیرون نهادی

کمان بر گرفتی و زوبین و خنجر

تو از کودکی جنگ کردن گرفتی

ز دست و بر و بازوی پیل پیکر

همه مردی آموختی و شجاعت

جهان گشتن و تاختن چون سکندر

هم از کودکی با پدر پیشه کردی

بجنگ معادی ز کشور بکشور

بجای قبا درع بستی و جوشن

بجای کله خود جستی و مغفر

بهر جنگ اندر نخستین تو کردی

زمین را ز خون معادی معصفر

بسا تیغ هندی که تو لعل کردی

به هندوستان اندر از خون کافر

ز تیری ببالا فزون تر نبودی

که تیرت همی خورد خون غضنفر

زهی با خطر پادشاهی موفق

زهی پر هنر شهریاری مشهر

چو روشن ستاره همی ره سپارد

سنان تو اندر سپهر مدور

تو خورشیدی از بهر تو بر بگردون

گران که گذارد ز بالای محور

سلاح یلی باز کردی و بستی

به سام یل و زال زر دوک و چادر

مخوان قصه رستم زاولی را

ازین پس دگر، کان حدیثیست منکر

از این بیش بوده ست زاولستانرا

به سام یل و رستم زال مفخر

ولیکن کنون عار دارد ز رستم

که دارد چو تو شهریاری دلاور

ز جایی که چون تو ملک مرد خیزد

کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟

جهان چون تو هرگز نیاورد شاهی

بجود و بعلم و بفضل و بگوهر

ادب نیست کان مر ترا نیست جمله

هنر نیست کان مر ترا نیست یکسر

بروزی که تو گوی بازی بشادی

فلک را ز گوی اخترانیست بیمر

ز میدان بچوگان همی بر فرستی

بگردون گوی آخته همچو اختر

شد اندر فلک تنگ جای ستاره

ز بس گوی کانداختی بر دو پیکر

ترا شیر خواندم همی تا بکشتی

بیک زخم شیری به ولوالج اندر

کنون خسرو شیر کش خوانمت من

که این نام بر تو نباشد مزور

هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد

سیه کرد بر سوک او جامه مادر

تو ای شاه اینجا و سهم سنانت

ز دشمن همی جان ستاند به خاور

عدو را بتیغ آتشی و ولی را

بدست و سخن آب حیوان و کوثر

مگر کیمیا خدمت تست شاها

کزو مرد درویش گردد توانگر

تو آن پادشاهی که بر درگه تو

ملوک جهان پیشکارند و چاکر

به چین شاه چین از پی خطبه تو

ز گوهر خطیب ترا ساخت منبر

به روم از پی خدمت تست شاها

همه شهر دیبا بر افکنده قیصر

ز روزی که تو کف خود بر گشادی

همه شهر دینار گشته ست یکسر

همی تا برآید فزوزنده هر شب

برین آبگون روی گردون اخضر،

چو سیمین زنخدان معشوق، زهره

چو رخشنده رخسار گانش دو پیکر

همی تا کند شاعر اندر ستایش

لب دوست را نامه یاقوت و شکر

ملک باش و آبادکن مملکت را

وز آباد ملک، ای ملک زاده! برخور

همیشه بدیدار تو شاد سلطان

چو حیدر بدیدار شبیر و شبر

همایونت باد ای امیر همایون

همایون مه و روز عید پیمبر

شمارهٔ ۷۲ - نیز در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید

ماه دو هفته من برد مه روزه بسر

بامداد آمد و از عید مرا داد خبر

مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید

که گمان برد که من غافلم از عید مگر

او مگر تهنیت عید همی خواست بدین

هیچ شک نیست همین خواست بدین آن دلبر

من ازین شادی برجستم ودو چنگ زدم

اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر

بر زبان داشت زمه آن مه دو هفته سخن

از لب او لب من یافت بخروار شکر

بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست

نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر

نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست

تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر

جه حدیثست، من این بوسه شماری بنهم

بشود عیش چو معشوق شود بوسه شمر

عاشقان بوسه شمرده به مه روزه دهند

زانکه وقتش ز گه شام بود تا بسحر

درمه شوال این تنگی و تاریکی نیست

تو بچشم دگر اندر مه شوال نگر

خطر روزه بزرگست و مه روزه شریف

از مه روزه گشاده ست به خلد اندر در

لیکن این ماه که پیش آمده ماهیست که او

با طرب گردد و بارامش و با رامشگر

ای رفیقان سخنی راست بگویم شنوید

طبع من باری با شوال آمیخته تر

گر نه ماه طربست این ز چه غرید همی

دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر

خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین

شاه مسعود مبارک پی مسعود اختر

آنکه تادست به تیر و بکمان برد ببرد

آب سام یل و قدر و خطر رستم زر

زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک

آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر

گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی

بر سر که بردی ترکش او ترکش گر

از برو بازوی او چشم همی خیره شود

چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر

جنگجو هست و لیکن بجهان نیست کسی

که بجنگش بتواند بست امروز کمر

او همیگوید من تیغ زنم رنج کشم

تا بزرگی بهنر گیرم و کیتی بهنر

ایزد از عرش همیگوید تو رنج مکش

کاینجهان جمله ترا دادم، بنشین و بخور

آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر

آنچه شاهان مظفر نخریدند بخر

مهر از آنکس که بمهر تو گرو نیست ببر

دولت از خانه آنکس که ترا نیست ببر

بتن آسانی بر بالش دولت بنشین

چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر

بندگان دادم اندر خور تو کار ترا

که بکام تو از ایشان همه خیر آید و شر

کار در گردن ایشان کن تا من بکنم

نا رسانیده بیک بنده تو هیچ ضرر

همچنین کرد وبهر گوشه فرستاد یکی

با سپاهی که مر آن را نه قیاسست و نه مر

هیچ لشکر نفرستاد براهی که ز راه

بر او باز نیامد خبر فتح و ظفر

اندر این مدت یکسال در اقصای جهان

همچو دریای دمان کرد بگیتی لشکر

از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه

چون ره مورچگانست همه راهگذر

هر زمان مژده بر آید که فلان بنده او

بفلان شهر فلان قلعه بکند از بن و بر

موکب وخیل فلان میر پراکند ز هم

آلت و ساز فلان شاه، فرستاد ایدر

مژده آن مژده بود کزپس این خواهد خواست

باش تا مغز سر جمله کند زیر و زبر

بندگانند ملک را که چنین کار کنند

با دل و دولت او کار چنین راچه خطر

کار فرمای همی داند فرمودن کار

لاجرم کارگر از کار همی یابد بر

حشمت و سایه او لشکر او را مددست

که نبرد ز پی لشکر او تا محشر

لشکری راکه بود سایه مسعود مدد

پیش ایشان زهوا مرغ فرو ریزد پر

دایم این حشمت و این سایه همی بادبجای

وندر این خانه همی بادا این دولت و فر

ای بمردی و کف راد و مروت چو علی

وی به انصاف و دل پاک و عدالت چو عمر

از خداوند نظر چشم همیداشت جهان

بجهانداری نیکو نیت و خوب سیر

چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد

گفت من یافتم اینک زخداوند نظر

تهنیت باد جهان را بجهانداری تو

بر خور ای شه بمراد دل و از او برخور

تا جهانست جهاندار تو بادی و مباد

در جهانداری و در دولت تو هیچ غیر

سال و ماه تو و ایام تو چون نام تو باد

عادت و عاقبت کار تو چون نام پدر

روز عید رمضانست و سر سال نوست

هر دو فرخنده کناد ای ملک ایزد بتو بر

شمارهٔ ۷۳ - در ستایش سلطان مسعود غزنوی گوید

بدین خرمی و خوشی روزگار

بدین خوبی و فرخی شهریار

چنان گشت گیتی که ما خواستیم

خدایا تو چشم بدان دور دار

خداوند گار جهان فرخست

که فرخنده بادش همه روزگار

بدیدار او راه بست و هری

بهشت برین گشت و باغ بهار

بخندد همی برکرانهای راه

بفصل زمستان گل کامکار

بدیدار شاه جهان بو سعید

عجب نیست گر گل بخندد ز خار

اگر چه نکوهیده باشد حسد

وزو بر دل و جان بود رنج و بار

حسد بر، بر آنکس که او را بود

بنزدیک او بار، هنگام بار

بزرگان حسودان آن کهترند

که با او سخن گفت خسرو دوبار

شه روم خواهد که او همچو من

نهد پیش اوبر بطی در کنار

هزار آفرین باد هر ساعتی

بر آن عادت و خوی آزاده وار

همه کار او در خور خوی اوست

ملک را همیشه چنین باد کار

همه شاه گیرد بروز نبرد

همه شیر گیرد بروز شکار

بجایی که از شیر یابد خبر

ز شادی نگیرد دل او قرار

نه یک جایگه دیدم او را چنین

چنین دیدم او را بجایی هزار

به نوبین که اکنون به غزنین چه کرد

سر خسروان خسرو نامدار

ز پهلوی ره شیری آمد پدید

غریونده چون رعد در کوهسار

ببالا و پهنا چو پیلی بلند

که از بیم او پیل کردی فرار

دل لشکر از بیم او خون گرفت

نبودند بر جای خویش استوار

خداوند سلطان روی زمین

سر خسروان آفتاب تبار

فرود آمداز پشت پیل و نشست

بر آن پیلتن خنگ دریا گذار

سر شیر وحشی بیک زخم کرد

چو بر بار در تیرمه کفته نار

بیاورد برزنده پیل و چو کوه

بیفکند در پیش خیمه چو خار

زهی خسروی کز همه خسروان

بمردی ترا نیست همتا و یار

تو آن بختیاری که اندر جهان

نبود و نباشد چو تو بختیار

همیشه چنین بخت یار تو باد

جهان پیش کار تو چون پیشکار

وثاق تو از نیکوان چون بهشت

سرای تو از لعبتان قندهار

کنار تو از روی معشوق خوش

دودست تو از زلف بت مشکبار

سر تو ز شادی همه ساله پر

سر دشمن تو ز غم پر خمار

در این بزمگه بر تو فرخ کناد

ثنا گفتن فرخی کردگار

شمارهٔ ۷۴ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

یکروز مانده باز زماه بزرگوار

آیین مهر گان نتوان کرد خواستار

آواز چنگ وبربط و بوی شراب خوش

با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار

ورزانکه یاد از و نکنی تنگدل شود

پیغام من بدو بر و پیغام او بیار

گو پار نیز هم به مه روزه آمدی

سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟

چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد

از روزه چون حذر نکنی ای سپید کار!

آری چو وقت خویش ندانی و روز خویش

در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار

شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه

بوالقاسم احمد حسن آن حر حقگزار

آن خواجه ای که چشم همه خواجگان به اوست

بوسیده هر یکی ز می او را هزار بار

دولت ز جمله خدم خاندان اوست

دیرینه خدمتست مر او را درین دیار

نه دولتست این که بنوی بدو رسید

نه خدمتست اینکه بنوی شد اختیار

بر کاخهای او اثر دولت قدیم

پیداترست از آتش بر تیغ کوهسار

دیوان شاعران مقدم برین گواست

دیوان شاعران ثناگوی رو بیار

اندر تبار خواجه وجدان او مدیح

مشت پرا که شعر پراکنده در بهار

شاعر که مدح گوی چنین مهتری بود

بر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار

گر چه بمدح او کند از آسمان حدیث

باشد مر آن حدیث بر هر کس استوار

از بسکه راست یابد نیکوتر از دروغ

در مدح او دروغ نبرده ست کس بکار

آری بمهره های سقط ننگرد کسی

کو را بتوده پیش بود در شاهوار

فخرست شاعران عجم را بمدح او

بهرست شاعران عرب را ازین فخار

اندر عرب مناقب و مدحش ز بهرنام

کم زان نگفته اند که اینجا در این دیار

ای یادگار مانده جهانرا و ملک را

از گوهر شریف و تبار بزرگوار

شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران

زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار

این هر چهار یافته ایم و فزون از این

افزون ازین چه چیزست، اقبال شهریار

ناخواسته بجای همه کس همی کنی

آن نیکویی که کرد بجای تو کردگار

زر تو ز ایران تو آنسان که میبرند

گویی نهاده اند بر تو بزینهار

اندر ترازوی صلت او هزاردان

همچون یکی و کم زیکی نیز در شمار

باغ شکفته ای ، چو در آیی ببزمگاه

شیر دمنده ای، چو در آیی بکار زار

دل باز خندد از طرب تو بروز رزم

چشم آب گیرد از فزع تو بروز بار

از شاه بختیارتر امروز شاه نیست

کو از همه جهان چو تویی کرداختیار

بر بالش وزارت او چون تویی نشست

بختش نگر که راه نمود اینت بختیار

گفتند مردمان که نیابند مردمان

درهیچ فصل صاحب ری را نظیر و یار

از بهر خدمت تو و محتاج فضل تو

روزی بدرگه تو بیاید چنو هزار

چندین هزار نامه کزو یادگار ماند

وان کارهای طرفه کزو ماند یادگار

بردرگه خلیفه دبیران همی کنند

توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار

جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست

تو شاد خوار ومارهیان از تو شاد خوار

روز تو نیک وسال تو نیک و مه تو نیک

تو تندرست وهر که نخواهد چنین فکار

فرخنده باد بر تو و بر دوستان تو

این مهرگان فرخ و این روز و روزگار

من بنده راکه خدمت من بیست ساله است

از فر خدمت تو پدید آمده یسار

شمارهٔ ۷۵ - نیز در مدح شمس الکفاة ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر گوید

تاخم می را بگشاد مه دوشین سر

زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر

بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود

روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور

چون مه روزه فراز آید من خود چکنم

نبرم دست به می تا نرود روزه بسر

شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم

گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟

تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم

رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر

چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ

همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر

روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید

کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور

مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب

شعرها دارند از گفته دستور از بر

صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة

آن امام همه احرار به فضل و به هنر

دولت سلطان باغیست بهارش همه نور

رای او ابری کان باغ همی دارد تر

باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد

تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر

خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود

گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر

دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست

اولین معجزه خواجه بدیوان اندر

رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد

گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر

هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان

نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر

شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس

وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر

ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)

که تف هیبتش از خاره کند خاکستر

نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم

اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر

تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش

ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور

از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه

بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر

او همانست که محمود جهانرا بگشود

سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر

تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید

چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر

او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین

درمیان شور همیکرد سبب جستن شر

دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم

کور کرده گرهی را و گروهی را کر

دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست

لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر

بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون

او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر

آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز

وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر

شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد

بر دل ما ز طرب باز کند چونین در

با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط

صد هزاران دل خسته ز در کالنجر

در دل بارخدای همه شاهان فکند

تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر

رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست

در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر

ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا

کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر

درسرای پسران تو و در خدمت تو

پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر

وقت آنست که بنشینم در کوشککی

تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر

شغلکی سازم بر دست که از موقف آن

هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر

بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا

دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور

روزگار تو بکام توو در خدمت تو

بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر

روز عید رمضانست و سر سال نو است

هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر

شمارهٔ ۷۶ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی و وزارت یافتن او بعد از عزل ٦ ساله

ای ترک همی باز شود دل بسرکار

آن خویله کرده ست که ورزید همی پار

صد بار فزون گفت که تا کی خورم این غم

من زین دل بیچاره خجل گشتم صد بار

باریست گران بر دل از اندیشه آن لب

چون آید اگر بفکند آن لب ز دل این بار

شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست

وقتست که او رابرهانیم ز تیمار

پیش آی و مرا از طلب بوسه تهی کن

وین بار گران از دل غم کوفته بردار

از بوس و کنار تو اگر زشتی آید

هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار

هم بشکند این توبه ازینگونه که دیدم

باری تو شکن تا بتو نیکو شود این کار

امید چنانست به ایزد که ببخشد

ایزد به ستغفار گناهان گنهکار

خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد

در خدمت دستور ملک بودم هموار

دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد

آن حمد و ثنا رابه دل و دیده خریدار

فرخنده ترین دولت و فرخنده ترین ملک

وین هر دو نشان آمده در هر دو پدیدار

تا سایه او دور شداز دولت محمود

دیدی که جهان برچه نمط بودو چه کردار

بی سایه وبی حشمت او ملک جهان بود

چون خانه که ریزان شود او را در و دیوار

لشکر بخروش آمده وملک بجنبش

وز روی دگر گشته خزانه همه آوار

بی آنکه در آید بخزانه درمی سیم

اندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینار

مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز

دشمن به فضول آمدو بد گوی به گفتار

اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر

تا چون شود این ملک فرو ریخته از بار

هر چند که ویرانست امروز خراسان

هر چندنمانده ست درو مردم بسیار

سال دگر از دولت و از نعمت خواجه

چون باغ پر از گل شود اندر مه آذار

رای و نظر خواجه چو باران وبهارست

این هر دو چو پیوست بخنددگل گلزار

عدل آمدو امن آمد و رستند رعیت

از پنجه گرگان رباینده غدار

دندان همه کنده شد و چنگ همه سست

گشتند چو کفتار کنون ازپی مردار

شش سال بکام دل و آسانی خوردند

باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار

بسیار بخوردند ونبردند گمانی

کز خوردن بسیار شود مردم بیمار

آمدگه بیماری و لاغر شدن از نو

آنرا که بلرزاند چون برگ سپیدار

گویی همه زین پیش بخواب اندر بودند

زان خواب گران گشتند ایدون همه بیدار

هوش از سر شان برده همی مستی غفلت

وایدون شده زان مستی غفلت همه هشیار

ای صدر وزارت، بتو باز آمد صاحب

رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار

تو در خور او بودی و اودرخور توبود

ایزد برسانید سزا را بسزاوار

فرخنده کناد ایزد بر صاحب و برتو

نوکردن عهد کهن و رامش احرار

دشوار جهان گشته برو یکسره آسان

وآسان جهان بر دل بدخواهش دشوار

شمارهٔ ۷۷ - درمدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

برفت یار من و من نژند و شیفته وار

بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار

بدان مقام که بامن به می نشست همی

بروزگار خزان و بروزگار بهار

بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ

بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار

شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه

کشیده نرگس برگرد او قطار قطار

یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم

دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار

دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من

بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار

خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت

زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار

بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری

بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار

چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور

غم دو چشمش بر چشم های من بگمار

ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند

بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار

مرا به درد دل آن سروها همی گفتند

که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار

که سبز بود نگارین تو و ما سبزم

بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار

جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی

بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار

درین مناظره بودم که باز خواند مرا

بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،

وزیر زاده سلطان و برکشیده او

بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار

جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر

بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار

به یاد کردش بتوان زدود از دل غم

بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار

ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم

چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار

همیشه سیر کند نام نیک او بجهان

چو بر سپهر هماره ستاره سیار

جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل

چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار

بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر

اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار

سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد

نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار

سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون

شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار

ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست

ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار

ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر

ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار

ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر

به یاد کردن نام تو به شود بیمار

بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود

اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار

ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم

بگونه قلم تو شدست زار و نزار

سپهبدان سپه را پیادگان خواند

هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار

چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ

که نگذرد بگه تاختن ازو طیار

چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید

تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار

چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق

اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار

نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن

پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار

نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان

که ناپسند بود نزد مردم هشیار

نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان

پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار

ایا ز کینه وران همچو رستم دستان

ایا ز ناموران همچو حیدر کرار

شب سده ست یکی آتش بلند افروز

حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار

همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان

چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار

دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم

ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار

شمارهٔ ۷۸ - در تهنیت عید فطر و مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

حدیث نوشدن مه شنیده ای به خبر

بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر

مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است

چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر

بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت

میان تاختن آوازه ده که با ده بخور

نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم

فکند خواهم چو دیگران بر آب سپر

مهی گذشت که بر دست من نیامد می

چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر

دلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفت

چنین همی نتوان برد روزگار بسر

ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت

بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر

اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه

که این معامله را او کند ز تو بهتر

حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام

بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر

جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود

بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر

بزرگوار جهان خواجه بلند نسب

خنک روان پدر زین حلال زاده پسر

اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است

چنین شریف نبود اندرین شریف گهر

ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او

همی فزاید جاه و جمال وقدر و خطر

فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد

شماره کرد نداند همی ستاره شمر

گر از کفایت گویند با کفایت او

همه کفایت صاحب شود هبا و هدر

ور از مروت گویند با مروت او

همه مروت آل برامکه ست ابتر

سخای او را روز عطا وفا نکند

سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر

در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف

نهاده روی جهانی بدان مبارک در

سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای

غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور

یکی برون نشود تادرون نیاید ده

چنین سرای که بیند بدین جهان اندر

وگر زمانی خالی شود ز خلق، سرای

بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر

بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد

نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر

دل پدر ز پسرگاه گاه سیر شود

دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر

بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ

نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر

بفضل و خوی پسندیده جست باید نام

دگر بدامن مال و به بذل کردن زر

هر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کرد

چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر

نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد

نه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکر

چرا جز او را آواز نام نیک نخاست

ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر

اگر چنو دگرستی بمردی و بفضل

چنو شدستی معروف و گستریده اثر

بقاش بادو بکام و مراد دل برساد

مباد خانه او خالی از سعادت و فر

همیشه یافته از دوستان خویش مراد

همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر

خزان و آمدن عید و رفتن رمضان

خجسته باد برآن میر فر خجسته اثر

شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود گوید

غم نادیدن آن ماه دیدار

مرا در خوابگه ریزد همی خار

شب تاری همه کس خواب یابد

من از تیمار او تا روز بیدار

گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست

گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!

ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی

همی گریند بر من همچو من زار

مرا گویی چرا گریی ز اندوه

مرا گویی چرا نالی ز تیمار

نه وقت بازگشتن سوی معشوق

نه جز با رازداران روی گفتار

هر آن کامسال آمد پیش من گفت

نه آنی خود که من دیدم ترا پار

ز کوژی پشت من چون پشت پیران

ز سستی پای من چون پای بیمار

خروشم چون خروش رعد بهمن

سرشکم چون سرشک ابر آذار

تن مسکین من بگداخت چون موم

دل غمگین من بشکافت چون نار

تن چون موی من چون تابد این رنج

دل بیچاره چون بر دارد این بار

ز دل برداشت خواهم بار اندوه

چو نزد میر میران یافتم بار

امیر جنگجوی ایاز اویماق

دل و بازوی خسرو روز پیکار

سواری کز در میدان درآید

به حیرت در فتد دلهای نظار

یکی گوید که آن سرویست بر کوه

دگر گوید گلی تازه ست بر بار

زنان پارسا از شوی گردند

بکابین دیدن او را خریدار

دلیران از نهیبش روز کوشش

همی لرزند چون برگ سپیدار

اگر بر سنگ خارا بر زند تیر

بسنگ اندر نشاند تا به سوفار

برون پراند از نخجیر ناوک

من این صد بار دیدستم نه یکبار

نه بر خیره بدو دل داد محمود

دل محمودرا بازی مپندار

جز او در پیش سلطان نیز کس بود

جز او سلطان غلامان داشت بسیار

اگر چون میر یکتن بوداز ایشان

نه چندان بد مر او را گرم بازار

خداوند جهان مسعود محمود

که او را زر همی بخشد به خروار

جز او را از همه میران کرا داد

بیک بخشش چهل خروار دینار

ندادندیش چندین گر نبودی

به چندین و بصد چندین سزاوار

بجای قدر میرو همت شاه

تو این را خواردار و اندک انگار

بجایی برد خواهد خسرو او را

که سالاران بدو گردند سالار

بدو بخشید مال خطه بست

خراج خطه مکران وقزدار

کجا گردد فراموش آنچه اوکرد

زبهر خدمت شاه جهاندار

میان لشکر عاصی نگه داشت

وفا و عهد آن خورشید احرار

بروز روشن از غزنین برون رفت

همی زد با جهانی تا شب تار

نماز شام را چندان نخوابید

که دشت از کشته شد با پشته هموار

گروهی را از آن شیران جنگی

بکشت و ما بقی را داد زنهار

جز او هرگز که کرده ست این بگیتی

بخوان شهنامه وتاریخ و اخبار

خدایا ناصر اوباش واز قدر

سر رایاتش از خورشید بگذار

جهان از بدسکالانش تهی کن

چنان کز شیخک بی شرم طرار

شمارهٔ ۸۰ - در مدح خواجه عمیدابوالحسن منصور گوید

شمار روزه همی بر گفت روز شمار

تمام کرد به عید محمد مختار

شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست

که روزه رفت و خط اندر کشید روزشمار

خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق

خوش آن شمار که باشد شماره گیرش بار

هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا

تو وامدار منی خیز و وام من بگزار

مرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغ

تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار

ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من

بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار

کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی

کدام خواجه خداوند دست گوهر بار

عمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصور

که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار

نه عمرست و بماند به عمر خطاب

نه حیدرست و بماند به حیدر کرار

مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ

ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار

به نیزه کنگره برباید از حصار عدو

چنانکه بادخزان از چنار برگ چنار

بنام جودش غواص اگر ببحر شود

نخست دست رساند به لؤلؤ شهوار

چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او

نخست میتین بر زد به زردست افشار

غریب وار همی گشت جود گرد جهان

چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار

سخای خواجه بهارست و مادرخت و درخت

جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار

ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان

چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار

بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد

ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار

درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز

عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار

ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم

زیادتیست بر آزادگان همه هموار

نه چون تو گردد اگر چندمال دارد کس

بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار

نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج

به گل فرو کنی اندر کنار دریا بار

تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون

بپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگار

بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود

ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار

چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم

ز بر تو بعدد بریکی شمرد هزار

کسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکند

مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آر

چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید

امید رستن خویش افکند به مهره مار

چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر

خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار

هر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفت

به می رهد ز عذاب خمار و رنج خمار

مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو

کز و مدام پریشان شده ست دانه نار

عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش

وگر چه ایزد بخشد گنه به استغفار

از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت

خدای توبه پذیرنده نیست از کفار

عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر

پیاده را بتواند گرفت زود سوار

ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف

ایا مروت را گرد مجلس تو مدار

نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید

نکرد هرگز چون بر نبیدخواران کار

فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند

بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار

همیشه تا بنماید مدار چرخ بما

سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار

همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان

یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار

نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد

نصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمار

خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو

بفال نیک بشیر همه صغار و کبار

شمارهٔ ۸۱ - در مدح خواجه سید منصور بن حسن میمندی

ای دل ز تو بیزارم واز خصم نه بیزار

کز خصم به آزار نیم وز تو به آزار

هر روز مرا از تو دگرگونه بلاییست

من مانده بدست تو همه ساله گرفتار

امروز مرا از تو عذابیست نه چون دی

امسال مرا از تو بلاییست نه چون پار

از عشق فکندستی در گردن من طوق

وز رنج نهادستی بر گردن من بار

چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد

چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار

عشقست بلای دل وتو شیفته عشق

سنگی تو مگر کانده بر تو نکند کار

یک عشق بسر برده نباشی بتامی

کاویخته باشی به غم عشق دگر بار

از تو همه درد سر و از تو همه سختی

از تو همه اندیشه و از تو همه تیمار

زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل

ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار

تاج هنر و گنج خرد خواجه سید

منصور حسن بار خدای همه احرار

هر کس بطلب کردن دینار برد رنج

او باز بپاشیدن و بخشیدن دینار

اندک شمرد هر چه ببخشید اگر چند

نزد همه کس اندک او باشد بسیار

دینار به زایر دهد و شکر ستاند

وز شکر همی گنج نهد حاتم کردار

نشگفت گر از بخشش او زایر اورا

منسوج بود پرده و زرین در و دیوار

دانا بر او سخت بزرگست و جهان خرد

شاعر بر او سخت عزیزست و درم خوار

از بار خدایان و بزرگان جهان اوست

هم شعر شناسنده و هم شعر خریدار

حرزیست قوی نامش کز داشتن او

آزاد شود بنده و به گردد بیمار

گردون بلندست رواقش بگه بزم

دریای محیطست سرایش بگه بار

می خوردن و می دادن و شادی و بزرگی

از بار خدایان همه او راست سزاوار

هشیار بود گر چه فراوان بخورد می

زان پس که زمی مست شود مردم هشیار

ای عادت تو خوبتر از صورت مردم

وی خاطر تو پاکتر از طاعت ابرار

ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر

کردار تو با نام تو در هر سفری یار

نام تو چو خضرست بهر جای رسیده

«ارجو» که چنان باشی تو نیز بقادار

از بوی و خصال تو زخاک و گل میمند

بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار

میمند بصاحب شد و میمند بخواجه

بی صاحب و بی خواجه بود خلد برین خوار

خانه نبود ساخته بی پوشش و بی در

بستان نبود خرم بی سبزه واشجار

هم نیکو کرداری و هم نیکو سیرت

هم نیکو دیداری و هم نیکو گفتار

گفتار تو با کردار آمیخته گشته ست

از بسکه بگفتار بجای آری کردار

بدخواه تو خواهد که چو تو گردد پر گست

هر گز نشود سنگ سیه لولؤ شهوار

چون تو نشود هر که بشغل تو زند دست

زن مرد نگردد به نکو بستن دستار

آنرا که بکین جستن تو دست همی سود

سلطان جهان کرد بدست تو گرفتار

بد خواه تو هر چند حقیرست مر او را

از تخت فرود آور و برکن به سر دار

مارست عدوی تو سرش خرد فرو کوب

فرضست فرو کوفتن ای خواجه سر مار

هر چند ترا عارست از کشتن آن دون

او را بکش و فخر برابر کن با عار

صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد

بست خرم خوب چو بتخانه فرخار

پنداشت که او مردم طبعست و گران وقر

نشناخت که او مردم پستست و سبکسار

مصر ایزد دادار به فرعون لعین داد

کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار

تا موسی را ایزد فرمود که او را

هنگام عذابست، عذابی کن دشوار

تا برکه و بر دشت به آذار و به آذر

بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار

تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران

تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار

دلشاد همی باش و می لعل همی خواه

از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار

شمارهٔ ۸۲ - در وصفت بهار و مدح وزیر زاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید

امسال تازه روی تر آمد همی بهار

هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

پار ازره اندرآمد چون مفلسی غریب

بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

بر دست بیدبست ز پیروزه دستبند

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه ست و شنبلید

از پشته تابه پشته سمن زار ولاله زار

گویی که رشته های عقیقست و لاژورد

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

از گل هزار گونه بت اندر پس بتست

وز لاله صد هزار سوار از پس سوار

گلبن پرند لعل همی برکشدبسر

دامان گل بدشت همی گسترد بهار

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت

امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

رازیست این میان بهار و میان من

خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار

هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی

جایی نیافتی که درو یافتی قرار

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل

اندر میان خاره و اندر میان خار

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق

بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت

مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

باغی ز بهر تو زنو افکنده چون بهشت

در پیش او بسان سپهری یکی حصار

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع

کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

باغی کزو بریده بود دست حادثات

کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش

کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

باغی که نیمه ای نتوان گشت زو تمام

گر یک مهی تمام کنی اندر و گذار

هر تخته ای از و چو سپهرست بیکران

هر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنار

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای

هر یک چنانکه خیره شود زو بت بهار

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن

وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

برجوی های او به رده نو نهالها

گویی وصیفتانند استاده بر قطار

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی

بر خویشتن بکار برد در شاهوار

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش

یاران مهربان و رفیقان غمگسار

درزیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم

بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد

بر یاد کرد خواجه سید عجب مدار

دستور زاده ملک شرق بوالحسن

حجاج سر فراز همه دوده و تبار

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل

وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

او را سزد بزرگی و اورا سزد شرف

او را سزد منی و هم او را سزد فخار

کردار و بر او بگذشت از حد صفت

احسان و فضل او بگذشت از حد شمار

زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس

زو بردبارتر نبود هیچ بردبار

کردارهای خوبش بی هیچ خدمتی

بر من کند سلام بروزی هزار بار

بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان

از اینجهت بخدمت او کردم اقتصار

بس کس که شد زخدمت آن خواجه همچو من

هر روز بر کشیده و مسعود و بختیار

چون عاشقان بدوست، بنازند زوهمی

صدر وسریر و جام می و کار هر چهار

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام

باهمتی که وهم نیارد برو گذار

آنکس که مشت خویش ندیده ست پر درم

گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

زایر ز بس نوال کزو یابد وصلت

گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

پندارد آن نواخت هم او یافته ست و بس

آنکو گمان برد به خرد باشد اونزار

این مهترست بار خدایی که مال خویش

برمردمان برد همی از مردمی بکار

هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت

آری بزرگواری داند بزرگوار

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی

تا سرو نارون نشود، نارون چنار

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید

تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر

همواره برهوای دل خویش کامگار

بد گوی او نژند و دل افکار ومستمند

بدخواه او اسیر نگونسار و خاکسار

هر روزشادی نوبیناد و رامشی

زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخ وار

شمارهٔ ۸۳ - در مدح عارض سپاه محمودی ابوبکر عمید الملک قهستانی

پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یار

اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار

هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان

هر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثار

همچو برسیم زدوده جعد او بر روی او

حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزار

عذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دید

زیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذار

اشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلق

نرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوار

عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه او

کرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهار

آنکه چون جام می روشن بکف گیرد شود

بینوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوار

نیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحق

نیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدار

صد نکت بر چیده اندر یک سخن زو نکته جوی

یک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریار

دست او ابریست اندر بزمگه وقت عطا

اسب او بادیست اندر صد سخن گاه شکار

جود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بود

بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار

آشکارا کرد دست راد خواجه جود را

همچو خشت شاه ایران گردن گردان شکار

از عطا و خلعت بسیار او با زایران

باز یابی تازه در هر انجمن صد یادگار

گر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدن

عنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهار

هر که اندر طعنه او یک سخن گوید شود

هر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نار

باژ گونه دشمنانش را ز بیم کلک او

موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار

از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او

گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار

تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع

هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار

ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او

گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار

جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند

دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار

شمارهٔ ۸۴ - در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود

ای بالب پر خنده و با شیرین گفتار

تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار

تو خفته و من گوش به پیغام تو داده

تو آن من و من بهوای تو گرفتار

آن منی و پیش منی گر که بخواهم

آن من و پیش من و من بر تو چنین زار

از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم

پیوسته همی گویم یا ربش نگهدار

زان بیم که در خواب فراق تو ببینم

برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار

من دل بتو دادم که بزنهار بداری

زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار

یاران تو همچون تو بیایند ولیکن

نزدیک من امروز تو داری همه بازار

پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز

گر هیچ توانستی پایم کندی کار

صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر

آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار

فخر ندمای ملک شرق ابوبکر

عبدالله بن یوسف تاج همه احرار

بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست

ابری، که همه روزه درم بارد و دینار

کس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصر

نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار

در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند

گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار

از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت

بدهد همه جز ما حرم الله به زوار

آن مال که امسال بدو خواهند آورد

چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار

گر خفته بود بار دهندت ببر او

صد بار نگه کردم این حال نه یکبار

چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی

از خواستن خواسته وز خواستن بار

مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش

با خلق نکو کار بکردار و بگفتار

معروف شده نزد همه خلق بخوبی

وز بخشش او در کف مانعمت بسیار

با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو

نا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزار

سلطان جهان کهف مسلمانی محمود

زینست مر او را به دل و دیده خریدار

گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی

کس را نبود با تو در این معنی گفتار

مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم

این بود مرا عادت و این باشد هموار

در دولت من بنگر و در دین همه بین

آنرا که ز ره دور بود باز بره آر

وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد

از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار

نزدیک شه شرق بدان پایگهست او

زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار

ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه

حقا که سزاواری حقا که سزاوار

شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس

چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار

در نام ندیمانی و در جاه وزیران

وندر سپه سلطان با حشمت سالار

گاهی بندیمی روی و گه بوزیری

گاهی بنگه داشتن لشکر جرار

سه کار بیکبار همی ساخته داری

احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار

تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ

چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار

دلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خور

از دست بتانی چو شکفته گل بر بار

این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر

در دولت و در شادی و در نعمت بگذار

شمارهٔ ۸۵ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود

ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر

که بیاراست همه روی زمین را به گهر

یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد

همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر

ابر فروردین هر روز همی بارد در

وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر

کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب

چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر

هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود

بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر

باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری

راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور

روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت

کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر

بنشاط و طرب این روز بسر باید برد

خواجه سید داند برد این روز بسر

خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث

حجت شافعی و معجزه پیغمبر

آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی

آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر

روز وشب مبتدعانرا و هواداران را

هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر

هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت

ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر

او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان

از ره دیده ببارند همی خون جگر

با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس

گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر

من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو

نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر

ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق

ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر

ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا

ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر

هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب

هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر

پدرانرا پسران باید چونین که توئی

که همه روزه همی زنده کند نام پدر

نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز

هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر

پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد

گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر

سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر

ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور

شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین

آنکه از باختر او راست جهان تا خاور

فضل تو داند و داند که سزاوار تواست

نیک داند که همی نام تو جوید بی مر

چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد

به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر

خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو

تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر

اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع

اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر

شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت

تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر

کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای

خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر

چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو

یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر

تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ

تابه نوروز نیابند گل نیلوفر

تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود

لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر

شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش

باده سوری بر دست و نگار اندر بر

روز نو روزست امروز و سر سال عجم

بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور

فرخت باد سر سال و چنینت هر سال

بزم تو با بت و با جام می و رامشگر

شمارهٔ ۸۶ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گوید

بردم این ماه به تسبیح و تراویح بسر

من و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسر

یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند

یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر

نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد

نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر

می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست

وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر

باز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوست

بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر

عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان

بنگوید چو من ابله دیوانه خر

هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم

مردمان را دهم از راز دل خویش خبر

خویشتن را بجز این عیب ندانم بجهان

لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر

خواجه سید بوبکر حصیری که بدو

هر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمر

هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل

هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر

مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو

فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر

اثر نعمت جدانش پیداست هنوز

بر بناهایی با کوه ببالا همسر

سیستان خانه مردان جهانست و بدوست

شرف خانه مردان جهان تا محشر

سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود

خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر

نیمروز امروز از خواجه واز گوهر او

بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر

دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح

این بسی برده به کار و آن بس کرده زبر

آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان

شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر

کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست

او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر

همه خانان و تکینان و سواران دلیر

داشتند از سپه او ازو دست به سر

خان همی گفت همه روزه که سبحان الله

این چه مردست که محمود فرستاد ایدر

آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد

به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر

گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ

خانمان همه یکباره کند زیر و زبر

گله مردم شکرست پس از رایت او

که نبوده به جهان در سپه اسکندر

جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند

برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر

نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند

بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر

اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود

بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر

کار مردان بدل مهتر شایسته کند

پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر

شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست

همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر

همه را بسته بدرگاه خداوند برد

وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر

شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند

هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر

لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک

جز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خور

بس دلاکورا زان پیل رسیده ست الم

بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر

پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد

ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر

همچنین باد همه ساله بکام دل خویش

پیل بر درگه و درپیش بتان دلبر

عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد

بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر

شمارهٔ ۸۷ - در صفت داغگاه امیر ابو المظفر فخر الدوله احمدبن محمد والی چغانیان

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند

باغهای پر نگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار

سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست

خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار

هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست

هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب

مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد

گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر

با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

از کمند شهریار شهر گیر شهردار

هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

شادمان و شادخوار و کامران و کامکار

روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک

نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت

رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده

یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست

نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم

پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت

سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار

مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا

چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار

کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود

گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کو کنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو برابر و باران در فتد

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کرد گار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند

زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر

تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار

بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان

بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار

شمارهٔ ۸۸ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری عبدالله بن یوسف سیستانی ندیم گوید

چند روزست که از دوست مرا نیست خبر

من چنین خامش و جان و جگر من به سفر

در چنین حال و چنین روز همی صبر کند

سنگدل مردم بد مهر و ز بد مهر بتر

سنگدل نیستم، اما دل من نیست بجای

هر که را دل نبود کی بود از درد خبر

من کنون آگه گشتم که چه بوده ست مرا

مست بوده ستم و دیوانه ازین عشق مگر

به ستم کرده ام او را زدر خانه برون

به ستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟

هیچ دیوانه وسر گشته و مست این نکند

لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر

گاه بر سر زنم از حسرت او گاه به روی

خرد کردم به طپانچه همه روی و همه سر

چون توانم دید این مجلس و این خانه بی او

خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر

از پس زر بفرستادم او را به فسون

هیچکس جان گرانمایه فریبد با زر

ای دل و جان پدر زر را آنجا یله کن

اسب تازان کن و باز آی بنزدیک پدر

تو مرا بهتری از خواسته روی زمین

نتوان خوردن بی روی تو از خواسته بر

از فراوان که ز بهر تو بگریم صنما

هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور

خواجه سید بوبکر حصیری که چنو

نبود از پس پیغمبر و بوبکر و عمر

هم فقیه ابن فقیه و هم رئیس ابن رئیس

یافته فقه و ریاست ز بزرگان به گهر

سیستان از گهر خواجه و از نسبت او

بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر

هر کجاگویی عبدالله بن یوسف کیست

همه گویند کریمی که چنونیست دگر

عرض او سخت عزیزست و بود عرض عزیز

آن کسی را که ندارد بر او مال خطر

چه خطر دارد در چشم کسی مال که او

تا عطایی ندهد خوش نبرد روز بسر

گر بیک روز همه مال که دارد بدهد

روز دیگر نکند بر دل او هیچ اثر

مال از آنگونه در آید به در خانه او

که تو پنداری کز راه در آمد بگذر

از فراوان که عطا داد مرا زو خجلم

راست گویی گنهی دارم زی او منکر

نه منم تنها زو شاکر و خشنود و خجل

شاکران بیشتر او را ز ربیع و ز مضر

ای خداوندی کز بر تو و بخشش تو

با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر

آنچه با من رهی از فضل تو کردی، نکند

پدر نیک دل مشفق با نیک پسر

از تو بر کام دل خویش ظفر یافته ام

بر همه کام دل خویش ترا باد ظفر

نظر شفقت تو کار مرا ساخته کرد

کز خداوند جهان باد بکار تو نظر

فرخت باد سده تا چو سده سیصد جشن

شاد بگذاری با این ملک شیر شکر

چون گه باده بود، نوش لبی اندر پیش

چون گه خواب بود، سیمبری اندر بر

شمارهٔ ۸۹ - در مدح خواجه ابوالمظفر گوید

دلم در جنبش آمد بار دیگر

ندانم تا چه دارد باز در سر

همانا عشقی اندر پیش دارد

بلایی خواهد آوردن به من بر

بگردد تا کجا بیند بگیتی

ازین شوخی بلا جویی ستمگر

برو مهر آرد و بیرون برد پاک

مرا از رامش و از خواب واز خور

ز دلها مردمان را خیر باشد

مرا باری ز دل باشد همه شر

کجا یابم دلی اندر خور خویش

دل شایسته که افروشد به گهر

دلی زین پس بهر نرخی بخرم

دل بد را برون اندازم از بر

نیندازم ، نگه دارم که این دل

هوای خواجه را بنده ست و چاکر

گناه دل بدان بخشم ازین پس

که کرده ست آفرین خواجه از بر

کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز

بدو نازد همی شاه مظفر

چراغ گوهر قاضی محمد

نسیج وحده عالم بوالمظفر

بزرگی کز بزرگی بر سپهرست

ولیکن از تواضع باتو اندر

گشاده بر همه خواهندگان دست

چنان چون بر همه آزادگان در

نکو نامی گرفته لیکن از فضل

بزرگی یافته لیکن ز گوهر

بدولت گشته با میران موافق

وزین پس همچنین تا روز محشر

رئیس ابن رئیس از گاه آدم

بفرمان گشته با شاهان برابر

همان رسم تواضع بر گرفته ست

تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟

نداند کبر کرد و زان نداند

که با نیکو خوی او نیست در خور

بر او مردمی کو کبر دارد

بتر باشد هزاران ره ز کافر

خداوندان سرایش را بدانند

به از مردم، هوی (؟)این حال بنگر

گر آنجا در شوی آگاه گردی

مرا گردی بدین گفتار یاور

سرایش را دری بینی گشاده

به در بر چاکران چون شهد و شکر

نه حاجب مر ترا گوید که منشین

نه دربان مر ترا گوید که مگذر

اگر خواجه بود یا نه تو در قصر

بباش و آرزوها خواه و خوش خور

سخندانی که بشکافد مثل موی،

سخنگویی که بچکاند مثل زر،

دو چشمش سوی مهمانان خواجه

همی خواهد ز هر کس عذر مهتر

کرا مجهولتر بیند به مجلس

نکوتر دارد از کس های دیگر

چه گویی خانه یی یابی بدینسان

اگر گیتی بپیمایی سراسر

همیشه خوان او باشد نهاده

چنان چون خوان ابراهیم آزر

چنین رادی چنین آزاده مردی

ندانم بر چه طالع زاد مادر

من اندر خدمتش تقصیر کردم

درخت خدمت من گشت بی بر

خطا کردم ندانم تا چه گویم

مرا عذری بیاد آر، ای برادر!

اگر گویم بنالیدم بر افتد

که باشد مرد نالان زرد و لاغر

ز لاغر فربهی سازد مرا زشت

چه آید فربه از لاغر چه از غر

چو حمد و نه ببازی اندر آیم

بدام اندر شوم همچون کبوتر

شوم در خاک غلطم پیش خواجه

بگریم، کج کنم سر پیشش اندر

زمانی قصه مسعودی آرم

زمانی قصه پولاد جوهر

مگر دل خوش کند لختی بخندد

گذارد از من این ناخدمتی در

همیشه شاد و خندان باد و دلشاد

ملک محمود شاه هفت کشور

شمارهٔ ۹۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن گوید

دوش ناگاه بهنگام سحر

اندر آمد ز در آن ماه پسر

با رخ رنگین چون لاله و گل

بالب شیرین چون شهد و شکر

حلقه جعدش پر تاب و گره

حلقه زلفش ازان تافته تر

گفتم: ای خانه بتو باغ بهشت

چون برون جسته ای از خانه بدر؟

خواجه ترسم که خبر یابد ازین

بانگ بر خیزد، چون یافت خبر

گفت من بار ملامت بکشم

تو بکش نیز و بس اندوه مخور

چون منی را به ملامت مگذار

این سخن را بنویسند به زر

لشکری چند برخواجه و میر

همه دارند ز من دست بسر

همه در انده من سوخته دل

همه در حسرت من خسته جگر

گر مرا خواجه به نخاس برد

بربایند به همسنگ گهر

تو مرا یافته ای بی همه شغل

نیست اندر کلهت پشم مگر ؟

گفتم ای ترک در این خانه مرا

کودکانند چو گلهای ببر

گر ز تو بر بخورم، بربخورند

زان من، فردا، کسهای دگر

تا منم رسم من این بود ومرا

بسر خواجه کزین نیست گذر

کدخدای ملک هفت اقلیم

خواجه سید ابوسهل عمر

آن خریدار سخندان و سخن

وان هوا خواه هنرمندو هنر

برنکو نامی چونانکه بود

پدر مشفق بر نیک پسر

زر او را بر زوار مقام

سیم او را بر خواهنده مقر

مجلس او ز پی اهل ادب

به سفر ساخته همچون به حضر

بر او بوده به هر جای مقیم

زو رسیده به همه خلق نظر

خدمت سلطان بر دست گرفت

خدمت سلطان سهلست مگر ؟

از پی ساختن بخشش ما

خویش را پیش بلا کرده سپر

او ز بهر ما در کوشش و رنج

ماگرفته همه زو ناز و بطر

آنچه من کهتر ازو یافته ام

گر بگویم بتو مانی به عبر

تا زبان دارم زیبد که زبان

به ثنا گفتن او دارم تر

من همی دانم کاندر بر او

چیست از بهرمن و تو مضمر

جاودان شادو تن آزاد زیاد

آن نکو خوی پسندیده سیر

بیش از آنست که پیش همه خلق

عالمان را بر او جاه و خطر

عاشق و فتنه علم و ادبست

لاجرم یافته زین هر دو خبر

در جهان هیچ کتابی مشناس

کو نکرده ست دو سه باره زبر

سختکوشست به پرهیز و به زهد

تو مر او رابه جوانی منگر

همچو ابد الان در صومعه ها

کند از هر چه حرامست حذر

شاد باد آن به همه نیک سزا

وایمن از نکبت و از شور و زشر

عید او فرخ و فرخ سر سال

فرخی بر در او بسته کمر

تاهمی یابد در دولت شاه

بر بد اندیش فرومایه ظفر

دولتش باقی و نعمت به فزون

راوقی بر کف و معشوق به بر

شمارهٔ ۹۱ - نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشن

بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر

ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر

ابر فروردین گویی به جهان آذین بست

که همه باغ پرندست و همه راغ حریر

گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز

باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر

از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز

کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر

آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل

همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر

ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی

بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر

نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان

شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر

شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن

مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر

کد خدای عضدالدوله سالار سپاه

خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر

آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو

نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر

خط نویسد که بشناسند از خط شهید

شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر

بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود

آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر

دل او را بدگر دلها مانند مکن

زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر

خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند

که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر

با عطارد بسر خامه سخن داند گفت

هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر

«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او

همچنانست که با دست غنی دست فقیر

از پی رسم در آموختن نامه کنند

نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر

نیک بختا و بزرگا که خداوند منست

که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر

خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را

آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر

تن و جانش را هر روز دعا باید کرد

هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر

ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد

چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر

با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد

صورتی دارد آراسته چون بدر منیر

حق شناسیست که از بار خدایی نکند

در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر

باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد

زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر

تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق

تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر

تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف

تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر

شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد

دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر

فرخش باد سر سال و مه فروردین

ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر

شمارهٔ ۹۲ - در مدح خواجه عمید سید ابواحمد تمیمی گوید

آن کیست کاندر آمد بازی کنان ازین در

رویی چو بوستانی از آب آسمان تر

باز این چه رستخیزست این خود کجا درآمد

این را که ره نمودست از بهر فتنه ایدر

ای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستم

از شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسر

من شیفته شدستم یا چون منند هر کس ؟

ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر

گر خصم نیست او را گوی از میانه بردم

وای ار کسی چو من را یاری بود برین فر

باری ازو بپرسم تا او مرا چه گوید

ای ماه نو کرایی خصم تو کیست بردر؟

تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جویی

گرهیچ رای داری مگزین کسی بمن بر

ور شوخ وار گوید درویش عاشقی تو

درویش کی بوم من، با خواجه توانگر

خواجه عمید سید بواحمد تمیمی

آن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتر

اندر شریف خویی با مشتری موافق

واندر بزرگواری باآسمان برابر

جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند

وین هر دورا بدارد چون بیعت پیمبر

زو مردمی نباشد نادر که او همیشه

جز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهر

اصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد

«ارجو» که تاقیامت زین هر دوان خورد بر

اهل ادب نهادند او را بطوع گردن

وز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو ازبر

سحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنو

نقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگر

لفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکم

خطی درست و نیکو، چون روی خواجه در خور

از رشک او دبیران انگشتها بدندان

او گاه در ببارد زانگشت خویش و گه زر

زری همی چکاند دری همی فشاند

کان در جهان بماند پاینده تا به محشر

گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست

زیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخر

هر جایگه که باشی شکر و حدیث باشد

زان عادت ستوده زان سیرت چو شکر

بادشمن مخالف زانسان زید که مردم

با دوستان یکدل با مهربان برادر

از خشم او مخالف هرگز خبر نیابد

هر چند زیر خشمش باشد بلای منکر

مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن

سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر

نادیده هیچکس را باور همی نیاید

من نیز تا ندیدم دل هم نکرد باور

پور امیر حاجب کو یافت کد خدایی

با صاحب بن عباد اندر کمال همبر

هر خسروی که او را چون تومشیر باشد

رای ترا متابع امر ترا مسخر

من بنده مقصر تقصیر بیش دارم

زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر

گر کمترآمدستم نزدیک تو بخدمت

آخر مرا ندیدی روزی بجای دیگر

تو مردمی کریمی، من کنگری گدایم

ترسم ملول گردی با این کرم زکنگر

آزار داری از یار زیرا که یک زمستان

بگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در (؟)

روزی بدین درازی . . .

کز تو خطایی آمد و ان از تو بود منکر

مابا هزار دستان خو داشتیم آنجا

بیدادکرد و بیشی زاغ سیه بر این در

تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی

بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر

چون در میان باغت دامی بگستریدند

با زاغ در فتادی ناگه بدام اندر

از تو خطایی آمد وز ما خطایی آمد

شاید که هردو گشتیم اندر خطا برابر

از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان

اکنون گرفت باید کار گذشته از سر

امروز ما و شادی امروز ما و رامش

در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر

با دوستان یکدل با مطربان چابک

بادلبران زیبا با ساقیان دلبر

دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را

از کف دهند باده وز لب دهند شکر

جاوید شاد بادی، با خرمی زیادی

بر کف می مروق، در پیش یار دلبر

سال ومهت مبارک، روز و شبت مساعد

عیش تو خوش همیشه عیش عدو مکدر

با عیش و شادکامی باشی همیشه همدم

با بخت و کامرانی بادی همیشه همسر

آن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کش

وان کو نه شاد با تو گو خون دل همی خور

شمارهٔ ۹۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان

بر گرفت از روی دریا ابر فروردین سفر

ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح

گه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

هر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگر

در بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستان

در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر

هرکجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت

هر کجاکوهیست بر شد بانگ کبکان ا زکمر

سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی

نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر

بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم

بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر

ارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمان

سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد ز بر

هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین

چون نگارین خانه دستور گردد سر بسر

خواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوست

سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر

دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز

هیبتش دریا گذار و همتش گردون سپر

خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش

شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر

هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس

هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر

مهر وکین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند

دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر وشر

پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار

شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر

آتش خشمش دو دندان بر کند از پیل مست

آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر

در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف

گرد چشم شیر شرزه مژده گردد نیشتر

گر چه باشد آبگینه باتبر ناپایدار

چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر

ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج

منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر

روشنایی یابد ازدیدار او دو چشم کور

اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر

سایه او برهمای افتاد روزی در شکار

زان سبب بر سایه پر همای افتاد فر

مهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوخت

زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر

در چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دست

ماهیانرا چون صدف در تن پدید آید درر

ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر

تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر

تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ

تا برآید بامدادان آفتاب از باختر

کامران باش و روان را از طرب با بهره دار

شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور

همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران

همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر

شمارهٔ ۹۴ - در وزارت یافتن وخلعت پوشیدن خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید

نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر

زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر

کار جهان بدست یکی کاردان سپرد

تا زو جهان همه چو خورنق شد وسدیر

چون او نبوده اند، اگر چند آمدند

چندین هزار مهتر و چندین هزار میر

چونانکه چون ملک، ملکی نیست در جهان

همچون وزیر او به جهان نیست یک وزیر

هشیار در مشاورت شه بود از آنک

اندر خور مشاورت شه بود مشیر

شهریست پر بشارت ازین کار و هر کسی

سازد همی ز جان وزدل هدیه بشیر

این بود ملک را به جهان وقتی آرزو

وین بود خلق را همه همواره در ضمیر

اکنون جهان چنان شوداز عدل و داد او

کاهو بره مکد مثل از ماده شیر شیر

گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود

امروز با غنی متساوی بود فقیر

آن روزگار شد که همی بود روز وشب

بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر

گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست

بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر

مال خدایگان بستاند به عنف و کره

از دست منکرانی چون منکر و نکیر

بیرون کند ز پنجه گردنکشان جهان

ندهد به زادگان عمل مردم حقیر

کار جهان بداند کردن تو غم مدار

آری جهان بدو نسپردند خیر خیر

کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود

اکنون شود به رای و بتدبیر او چو تیر

آن کز در چه است فرو افکند بچاه

وان کز در سریر نشاندش بر سریر

ای روبهان کلته به خس در خزید هین

کامد ز مرغزار ولایت درنده شیر

یک چند شادکام چریدند شیروار

امروز گرم باید خورد و غم و زحیر

حقور بحق رسید و جهان بآرزو رسید

وامید خلق کرد وفا ایزد قدیر

صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت

ای صدر کام یافته! منت همی پذیر

از چند سال باز تو امروز یافتی

آن مرتبت کز آن نبود مر تراگزیر

مقدار تو بزرگ شداز خواجه بزرگ

چونانکه چشمهای بزرگان بدو قریر

دایم به خواجه چشم بزرگان قریر باد

چشم کسی که شاد نباشد بدو ضریر

ای دولت خجسته ازو روی بر متاب

ای بالش وزارت با او قرار گیر

طعنی دگر در او نتواند زدن عدو

جز آنکه ژاژ خاید و گوید که نیست پیر

ابلیس پیر بود بیندیش تا چه کرد

بگزید بر بهشت برین آتش سعیر

رای درست باید و تدبیر مملکت

خواجه بهر دو سخت مصیب آمدو بصیر

زان فضل و مردمی که خدای اندرو نهاد

تیری رسیده نیست جهان رابه پشت تیر

تا از گذشتن شب و روز و شمار سال

موی سیه چو قیر، شود بر مثال شیر

تا گه خزان زرد بود گه بهار سبز

آن زرکند زبرگ رزان، وین ز گل حریر

همواره سبز باد سر او و سرخ روی

روی مخالفان بداندیش چون زریر

این خلعت وزارت و این اعتماد شاه

فرخنده باد و باد مر او را خدا نصیر

شمارهٔ ۹۵ - نیز در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید

ای ترک دلفریب دل من نگاهدار

جز ناز و جز عتاب چه داری دگر بیار

تا کی بود بهانه و تاکی بود عتاب

این عشق نیست جانا جنگست و کارزار

هر روز نو عتابی ودیگر بهانه ای

ناخوش بود عتاب، زمانی فروگذار

تو بایدی که با لب خندان وخوی خوش

پیش من آمدی به زمانی هزار بار

دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن

از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار

بوسه بیار و تنگ مرا در کنار گیر

تا هر دو دارم از تو درین راه یادگار

من بی کنار بوسه نخواهم زهیچکس

از تو بتا بدیدن تو کردم اقتصار

بوس و کنار و لهو و سماع و سرود را

دارم دگر بدولت دستور شهریار

دستور شاه معتمد ملک بوعلی

خواجه بزرگ تاج بزرگان روزگار

آن اختیار کرده شاه جهان که هیچ

بی اختیار او نکند دولت اختیار

گرد جهان وزارت بر گشت و بنگرید

اورا گزید و کرد بنزدیک او قرار

مردی گزید راد و خردمند و پیش بین

بارای و با کفایت و با سنگ و با وقار

فرمان او علامت شاهان کند نگون

تدبیر او ولایت شیران کند شکار

کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم

سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار

برلشکر و رعیت سلطان چو بر گذشت

زین هر یکی صدی شد و زان هر صدی هزار

از برکت عنایت و تدبیر او شدند

یکسر پیادگان سپاه ملک سوار

هر مال کز ولایت سلطان بهم کند

بر لشکر و خزینه سلطان برد بکار

زین سو سپه توانگر وزانسو خزینه پر

واندر میان رعیت خشنود و شادخوار

اندر دو مه چکار توان کرد بیش ازین

خاصه کنون که دست همی نو برد بکار

بشکیب تا ببینی کاخر کجا رسد

این کار از آن بزرگ نژاد برگوار

اکنون فراز کرد به کار بزرگ دست

اکنون فرو گرفت جهان جمله استوار

فردا پدید گردد توفیرها که او

از عاملان شاه تقاضا کند شمار

آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ

بستاند و بتنگ فرستد سوی حصار

دیدی تو زو مرنج و میندیش تاترا

زان مالها بیا کندو پر کند چو نار

ای شاه قلعه های دگر ساز کاین وزیر

سالی دگر بزر بینبارد این چهار

اندر جهان وزیر چنین جسته ای همی

اکنون که یافتی چو تن و جان عزیر دار

در مرغزار ملک خرامنده گشت شیر

آن روزگار شد که تهی بود مرغزار

آن روبهان که جایگه شیر داشتند

اندر شدند خوار به سوراخها چو مار

شیریست می چمد بهمه مرغزار ملک

شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار

در جنگ شیر گشته فراوان شریفتر

کایمن نشسته با گله روبه نزار

تاچون ز بیشه روی بصحرا نهد تذرو

کبک دری ز بیشه نهد رو بکوهسار

تا چون هزار دستان بر گل نوا زند

قمری چو عاشقان به خروش آید از چنار

پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست

برکام دل مظفر ومنصور و کامکار

در عز و مرتبت بگذاراد همچنین

صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار

چونانکه شاه شرق ولایت بدو سپرد

یارب تو کامهای جهانرا بدو سپار

شمارهٔ ۹۶ - نیز در مدح سیدالکفاة خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید

باری ندانمت که چه خو داری ای پسر

تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر

همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق

همچون مه گرفته درون آییم زدر

رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسی

رویی کز و به تنگ بریزد همی شر

روزی گشاده باشی وروزی گرفته ای

بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر!

ای چون گل بهاری خندان میان باغ

هر ساعتی چو روز بهاران مشو دگر

مارا همی بخواهی پس روی تازه دار

تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر

خواجه بزرگ بوعلی آن سید کفاة

خواجه بزرگ بوعلی آن مفخر گهر

دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق

آراسته چو ملک عمر درگه عمر

اواز میان گوهر خویش آمده بزرگ

وندر خور بزرگی آموخته هنر

بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران

از بهر بار جستن و بر ما گشاده در

با زایران گشاده و خندان و تازه روی

وز دست او غنی شده زایر به سیم و زر

هرگز به درگهش نرسیدم که حاجبش

صد تازگی نکرد و نگفت: اندرون گذر

ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن

کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر

ازمهتران بجهد ستانیم سیم شعر

او نارسیده، سیم بداد، این کرم نگر

جاوید باد شاد و بدو شادمانه باد

شاه زمانه و خدم شاه سر بسر

زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد

با او به دل چگونه توان بود کینه ور

هر کس که شاد نیست به قدر و به جاه او

بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر

کس نیست کو بدولت او شادمانه نیست

ور هست حاسدست و پلیدی زسگ بتر

او دست خائنان جهان کرد زیر سنگ

زینست دست اوز همه دستهازبر

آواز خائنان نتواند شنید هیچ

شاید که یافته ست شه از خوی او خبر

زین پیش بوده و پس از این نیز هم بود

او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر

شادیش باد و کامروایی و مهتری

پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر

عیدش خجسته باد و همه ساله عید باد

ایام آن خجسته خصال نکو سیر

شمارهٔ ۹۷ - نیز در مدح خواجه ابوعلی حسنک وزیر گوید

مهرگان امسال شغل روزه دارد پیش در

خواجه از آتش پرستی توبه داد او را مگر

خواجه سید وزیر شاه ایران بوعلی

قبله احرار و پشت لشکر و روی گهر

تیغ را میر جلیل و خامه را خواجه بزرگ

یافته میراث میری و بزرگی از پدر

او به مغرب، کار سلطان را به مشرق ساخته

نیک بنگر چون بدو باشد کفایت را گذر

شغل سلطان پیش و طمع از مال او برداشته

کس بدینسان شغل هرگز می نیارد برد سر

گیتی اندر دست او و زمال گیتی دست پاک

آینچنین اندر جهان هرگز کجابد جز عمر

صدر دیوان وزارت خواجه را دیگر بدید

خواجه رابیناد و جز خواجه مبینادا دگر

ملک سلطانرا به عدل و داد خویش آراسته ست

چون مشاطه نو عروسانرا به گوناگون گهر

کس نداند گفت کو از کس بدانگی طمع کرد

با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر

لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت

خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر

من قیاس از سیستان آرم که آن شهر منست

وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خبر

شهر من شهر بزرگست و زمین نامدار

مردمان شهر من در شیر مردی نامور

تا خلف را خسرو ایران از آنجابرگرفت

در ستم بودند و در بیداد هر بیدادگر

برکشیدند از زمین باغشان سرو و سمن

باز کردنداز سرای و کاخشان دیوار و در

هر سرایی کان نکوتر بودو زان خوشتر نبود

همچو شارستان قوم لوط شد زیر و زبر

کدخدایانشان خریده خانه ها بگذاشتند

زن ز شوی خویش دور افتاد و فرزند از پدر

برشه ایران حدیث سیستان پوشیده ماند

سالها بودند مسکین از غم و درخون جگر

چون شه مشرق وزارت را بخواجه باز داد

بیشتر شغلی گرفت از شغل خواجه، بیشتر

عالمانرا بازخواند و مردمانرا بار داد

شوی با زن گشت و زن با شوی و مادر با پسر

خانه ها آباد گشت و کاخها بر پای شد

با خضر شد بار دیگر باغهای بی خضر

روزگار سیستانرا بانکویی عدل او

باز نشناسم همی از روزگار زال زر

از ولایتهای سلطان سیستان بر گوشه ایست

نیست از انصاف او، از عدل او نابهره ور

شهرها بسیار دارد خواجه در زیر قلم

تو بهر شهری کنون هم زین قیاس اندر نگر

ایزد او را جاودانی دولت و نعمت دهاد

تا بدان دو بربد اندیشان همی یابد ظفر

روز او فرخنده باد و روزه اش پذرفته باد

وین خجسته مهرگان از روزها فرخنده تر

شمارهٔ ۹۸ - در مدح ابوبکر عمید الملک قهستانی عارض لشکر گوید

ای غالیه کشیده ترا دست روزگار

باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار

روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست

او را چنانکه هست بدو دست بازدار

آرایشی بکار چه داری همی کزو

آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!

شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن

رو باده برنگ لب خویشتن بیار

عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان

نو باوه یی بود می سوری ز دست یار

می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب

باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار

خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک

بوبکر سید همه سادات روزگار

آن مهتری که هر که در آفاق مهترست

با کهتران او نرود جز همال وار

از کهتری به مهتری آنکس رسد که او

توفیق یابد و کند این خدمت اختیار

آزاده را همی حسد آید ز بندگانش

هر شور بخت را حسد آید ز بختیار

گیرند خسروان و بزرگان محتشم

از بهر جاه پای و رکابش همی کنار

پیش ملک پیاده رود برترین شهی

آن جایگه که خواجه سید رود سوار

کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر

دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار

او را خدای عز وجل حشمتی نهاد

برتر ز حشمت ملکان بزرگوار

از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز

آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار

اختر فرود همت اویست و فضل او

برتر ز همتست و فزونتر هزار بار

جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت

با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار

عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل

فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار

نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی

با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار

گر در جهان به فضل چنو دیگریستی

ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار

شمارهٔ ۹۹ - در مدح خواجه حسین بن علی گوید

دلم همی نشود بر فراق یار صبور

همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور

اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل

ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور

ز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلم

عجب مدار که غمناک باشد و رنجور

هزار یار بر او عرضه کرده ام پس از او

نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور

علاج درد دل من وصال و دیدن اوست

چنانکه سیکی داروی مردم مخمور

دو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت او

دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور

در اینجهان تو زمن دردناکتر مشناس

که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور

نفور گشت نشاط از دل من و دل من

بدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفور

بزرگوار حسین علی که مادح او

هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور

کریم طبعی، آزاده ای، خداوندی

که خلق یکسر ازو شاکرند واو مشکور

سخا بجای سپاهست و طبع او ملکست

هنر به منزلت گنج و دست او گنجور

ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد

گمان بردکه من او را شریکم و برخور

چنانکه در سیر انبیاست در خور او

کتابها متواتر همی شود مسطور

به خواسته نشود غره و بمال شگفت

که نامجوی نگردد به خواسته مغرور

بنای مجد همی بر کشد بماه و نبود

فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور

هزار در صلتش کمترین کسور بود

به نادره بتوان یافت در عطاش کسور

کسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکر

بذکر او شود اندر جهان همه مذکور

هر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب او

به نیکخویی معروف گردد و مشهور

من آنکسم که مرا هیچکس همی نشناخت

به مجلس و نظر او شدم چنین منظور

به بلخ بامی بشتافتم بخدمت او

چنان کجا متنبی بخدمت کافور

ازو بخانه خود بود باز گشتن من

چو بازگشتن موسی بخانه از که طور

بیک عطا که مراداد بی نیاز شدم

چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور

توانگرم به غلام و توانگرم به ستور

توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور

لباس من به ببهاران ز توزی و قصبست

به تیر ماه خز قیمتی و قز و سمور

بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای

در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور

چو تار گویی آکنده ام ز نعمت او

سرا و خانه خالی ز چیز چون طنبور

شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمی

بطمع روزی، همچون بطمع دانه طیور

مرا عنایت او از عنا و غم برهاند

همی نباید کردن زبهر قوت بکور

چه عذر باشد گر تازیم بهم نکنم

بمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور

هم اندرین سخنانم من و گواه منند

مقدمان و بزرگان حضرت معمور

چو من مدیحش بر گیرم آنکه حاسد اوست

بخشم گوید داود برگرفت زبور

ز حاسدانش همی من حذر ندانم کرد

وگر چه دانم باشند دشمنانش حذور

بزرگوار چنو را حسود کم نبود

من اینکه گفتم گفته ست چند ره دستور

خدای ناصر او باد تا جهان باشد

همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور

خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف

دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور

مرا بدیدن او شادمان کناد خدای

که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور

اگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکست

بجان خواجه که بی او همی ندارد نور

شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر گوید

کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار

روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار

بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی

محتسب سرد سیر گشت ز گفتار

باده ز پنهان نهاد روی بمجلس

خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار

خانه ز بیگانگان خام تهی کن

باده رنگین بیار و بر بط بردار

مست کن امروز مرمرا و میندیش

تاکی هشیار چند باشم هشیار

حاکم شرعی که می نگیرم هرگز

زاهد عصرم که روزه دارم هموار

زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست

ور برسد کار پیش گیرم ناچار

روز و شب خویش را کنم به دو قسمت

هر دو بیکجای راست دارم چون تار

نرمک نرمک همی کشم همه شب می

روز به صد رنج ودرد دارم دستار

آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم

پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار

راست چو شب گاو گون شودبگریزم

گویم تا در نگه کنند به مسمار

آروزی خویش را بخوانم و گویم

شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر

چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت

در کشم او را به جامه شب و افشار

فرخی آخر نفایه گفتی و دانی

این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار

خواجه سید وکیل سلطان بوسهل

آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار

بارخدای بزرگوار که او بود

فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار

اهل ادب را به خانه برد و وطن داد

علم و ادب را فزودقیمت و مقدار

خواسته خویش پیش خلق فدا کرد

خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار

برهمه گیتی در سرای گشاده ست

پیش همه خلق باز رفته بکردار

خلق ز هر سو نهاده روی سوی او

راه ز انبوه گشته چون ره بازار

هر که در آید همی ستاند بی منع

هرکه بخواهد همی درآید بی بار

گر چه فراوان دهد دلش بنگیرد

مانده نگردد ز مال دادن بسیار

امروز آیی مطیع تر بود از دی

امسال آیی گشاده تر بود از پار

بار نهد بر دل از همه کس و هر گز

بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار

اینت کریمی بزرگوار که تا بود

هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار

خستن دل را بخاصه مرد جوانرا

ایزد داند که هول باشد و دشوار

آری هر کس که نام جوید بی شک

با دل و با نفس کرد باید پیکار

لاجرم از هر کسی که پرسی گوید

خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار

روزش همواره نیک باد و بهرنیک

دسترسش باد تا همی بودش کار

شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

یاد باد آن شب کان شمسه خوبان طراز

بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز

من و او هر دو بحجره درو می مونس ما

باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه بصحبت بر من با بر او بستی عهد

گه ببوسه لب من با لب او گفتی راز

من چو مظلومان از سلسله نوشروان

اندر آویخته زان سلسله زلف دراز

خیره گشتی مه کان ماه به می بردی لب

روز گشتی شب کان زلف به رخ کردی باز

او هوای دل من جسته و من صحبت او

من نوازنده او گشته و او رود نواز

بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر

بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز

در دل از شادی سازی دگر آراست همی

چون ره نوزدی آن ماه و دگر کردی ساز

گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر

همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز

جفت غم بودم و انباز طرب کرد مرا

یوسف ناصر دین آن ملک بی انباز

آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر

هر مدیحی که سخاراست بدوگردد باز

ای سخن های تو اندر کتب علم نکت

این هنرهای تو بر جامه فرهنگ طراز

سایل از بخشش تو گشت شریک صراف

زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز

هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند

باتفاق همه از نام تو گیرند آغاز

راست گویی زخدا آمد نزدیک تو وحی

کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز

آز را دیده بینا دل من بود مدام

کور کردی به عطاهای گران دیده آز

سال تا سال همی تاختمی گرد جهان

دل به اندیشه روزی و تن از غم به گداز

چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

گفت جودتو: رسیدی بنوا، بیش متاز

حلم را رحم تو گشته ست بهر خشم سبب

زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی بفراز

ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک

علم را رای تو گشته ست بهر کار انباز

ناوک اندازی و زو بین فکن وسخت کمان

تیز تازی و کمند افکنی وچوگان باز

پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست

کو بتیغ از ملکان هست ولایت پرداز

گر تو رفتی سوی ار من بدل بیژن گیو

از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز

تا کنون از فزع ناوک خونخواره تو

نشدی هیچ گرازی زنشیبی به فراز

ای بکوپال گران کوفته پیلان را پشت

چون کرنجی که فروکوفته باشد بجواز

بس نمانده ست که فرمان دهد آن شاه که هست

پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز

گه علمداران پیش توعلم باز کنند

کوس کوبان تو از کوس بر آرند آواز

راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال

بر ره از راهبران تو بخواهند جواز

از پی خدمت و صید تو فرستند بتو

از چگل برده واز بیشه ترکستان باز

سوی غزنین ز پی مدح تو تازنده شوند

مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز

تا همی از گهر آموزد آهو بره تک

همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز

تا نپرد چو کبوتر بسوی قزوین ری

تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز

پادشا باش و به ملک اندربنشین و بگرد

شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز

همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار

با بتان چگل و غالیه زلفان طراز

تو به صدر اندر بنشسته بآیین ملوک

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمدبن حسن میمندی

سرو ساقی وماه رود نواز

پرده بر بسته در ره شهناز

زخمه رودزن نه پست ونه تیز

زلف ساقی نه کوته ونه دراز

مجلس خوب خسروانی وار

از سخن چین تهی واز غماز

بوستانی ز لاله و سوسن

همچوروی تذرو و سینه باز

دوستانی مساعد و یکدل

که توان گفت پیش ایشان راز

ماهرویی نشانده اندر پیش

خوش زبان و موافق و دمساز

جعد او بر پرند کشتی گیر

زلف اوبر حریرچوگان باز

باده چون گلاب روشن و تلخ

مانده در خم ز گاه آدم باز

از چنین باده و چنین مجلس

هیچ زاهد مرا ندارد باز

ساقیا ساتگینی اندر ده

مطربا رود نرم و خوش بنواز

غزلی خوان چو حله یی که بود

نام صاحب بر او بجای طراز

صاحب سید احمد آنکه ملوک

نام او را همی برند نماز

در جهان هیچ شاه و خسرو نیست

که نه او را به فضل اوست نیاز

کس نبیند فرو شده به نشیب

هر که را خواجه بر کشد به فراز

مهر و کینش مثل دو دربانند

در دولت کنندباز و فراز

بربداندیش او فراز کنند

باز دارند بر موافق باز

به در دولت اندرون نشود

هر که زایشان نیافته ست جواز

گر خلافش بکوه در فکنی

کوه گیرد چو تب گرفته گداز

ماه را گر خلاف او طلبد

مطلب جز به چاه نخشب باز

خدمت او گزین که خدمت او

خویشتن را کند فزون انداز

به در او دو هفته خدمت کن

وز در او بآسمان در یاز

آسمان بر ترست ز ابر بلند

آسمان یافتی بر ابر مناز

آز اگر بر تو غالبست مترس

سوی آن خدمت مبارک تاز

آب آن خدمت شریف کشد

آتش آرزو وآتش آز

هیچ شه را چنین وزیر نبود

مملکت دارو کار ملک طراز

در همه چیزها که بینی هست

خلق را عجز و خواجه را اعجاز

بر شه شرق فرخست به فال

فال او را سعادتست انباز

تا ولایت بدو سپرد ملک

گشت گیتی چو کلبه بزاز

متواتر شده ست نامه فتح

گشته ره پر مرتب و جماز

فتح مکران و در پیش کرمان

ری و قزوین و ساوه و اهواز

ور نکو بنگری براه در است

نامه فتح بصره و شیراز

از پس فتح بصره، فتح یمن

وز پس هردو، فتح شام و حجاز

شاد باش ای وزیر فرخ پی

دل به شادی و خرمی پرداز

دوستان را بیافتی به مراد

سر دشمن بکوفتی به جواز

شکر شاهیت از طراز گذشت

می خور از دست لعبتان طراز

نو بهارست و مطرب ازبر گل

بر کشیده بر آسمان آواز

خوش بود بر نوای بلبل و گل

دل سپردن به رامش و بگماز

خوش خورو خوش زی ای بهار کرم

در مراد و هوای دل بگراز

تو بر این بالش و فکنده خدای

از تو اندر همه جهان آواز

فرخی بنده توبر در تو

از بساط تو بر کشیده دهاز

شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی

آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز

هم بدان شرط که بامن نکند دیگر ناز

زانچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست

عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز

گر نبودم به مراد دل او دی و پریر

به مراد دل او باشم از امروز فراز

دوش ناگاه رسیدم به در حجره او

چون مرا دید بخندید ومرا برد نماز

گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست

چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز

تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن

مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز

شادمان گشت و دو رخ چون دو گل تو بفروخت

زیر لب گفت که احسنت وزه، ای بنده نواز!

به دل نیک بداده ست خداوند به تو

اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز

خسرو گیتی مسعود که مسعود شود

هر که یک روز شود بردر او باز فراز

شهریاری که گرفته ست به تدبیر و به تیغ

از سرا پای جهان هر چه نشیبست و فراز

چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست

از پس ایزد در ملک جهان بی انباز

تا پرستند ملک را همه شاهان جهان

چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز

هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید

سر نگون گردد و افتد به چه سیصد باز

شهریاری که خلافش طلبد زودافتد

از سمنزار به خارستان و ز کاخ به کاز

نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه

زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز

ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود

همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز

دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست

بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز

گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند

موی گردد بمثل بر تن آن کس غماز

وز پی آنکه بدانند مر اورا بنشان

سر نگون گردد بر جامه او نقش طراز

هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد

باز گردد ز کمان تیز سوی تیر انداز

سپه دشمن اورا رمه ای دان که دراو

نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز

ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید

تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه باز

همه میران را دعویست، ملک را معنی

همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز

هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود

هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز

خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم

موم هر جای که آتش بود آید به گداز

اندر آن بیشه که یکبار گذر کرد ملک

نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز

جاودان شاد زیاد این ملک کامروا

لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز

ای خداوند ملوک عرب و آن عجم

ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز

سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز

مژده بپذیر و بده خلعت وکارش بطراز

امر کن تا بدرکاخ تو از عود کنند

آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز

عشق بازی کن و سیکی خور و بر خند بر آن

که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز؟

خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان

ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز

شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح سلطان محمود و ذکر مراجعت او از رزم و فتح قلعه هزار اسب

بر کش ای ترک و بیکسو فکن این جامه جنگ

چنگ بر گیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ

وقت آن شدکه کمان افکنی اندر بازو

وقت آنستکه بنشینی و بر داری چنگ

دشمن از کینه بر آمد به کمینگاه مرو

لشکر از جنگ بیاسود، بیاسای از جنگ

به مصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه

زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ

نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان

تا فرو ریزد با گرد سپه مشک به تنگ

رخ روشن را زیر زره خودمپوش

که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ

زره خودبه رخ بر چه نهی خیره که هست

رخ گلگون تو زیرزره غالیه رنگ

ای مژه تیر و کمان ابرو!تیرت به چه کار

تیر مژگان تو دلدوزتر از تیر خدنگ

تیر مژگان تو چونان گذرد بر دل و جان

که سنان ملک مشرق از آهن و سنگ

خسرو غازی محمود محمد سیرت

شاه دین ورز هنر پرور کامل فرهنگ

آنکه بر کندبیک حمله در قلعه تاغ

وانکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ

آنکه زیر سم اسبان سپه خرد بسود

به زمانی در و دیوار حصار بشلنگ

آنکه ببرید سر برهمنان جمله به تیغ

وانکه بشکست بتان بر در بتخانه گنگ

آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش

روی لشکر کش خوارزم در آورد آژنگ

ای شگفت آنکه همی کینه خوارزم کشید

تا که حاصل شودش نام وبر آید از ننگ

خویشتن غره چرا کرد به جیحون و به جوی

جنگ نادیده چرا کرد سوی جنگ آهنگ

چه گمان برد که این جنگ بسر برده شود

به فسون و به حیل کردن وزرق و نیرنگ

او چه دانست که خسرو ز سران سپهش

کشته وخسته بهم در فکند شش فرسنگ

وانکه ناکشته و ناخسته بماند همه را

طوقها سازد گرد گلو از پالا هنگ

وانگه او را سوی دروازه گرگانج برند

سرنگون بادگران ازسر پیلان آونگ

عالمی را بهم آورد وسوی جنگ آمد

بر کشیده سر رایات به برج خرچنگ

همه آراسته جنگ و فزاینده کین

روزگاری بخوشی خورده وناخورده شرنگ

ناله کوس ملکشان بپراکند زهم

همچو کبکان راباز ملک از ناله زنگ

به هزار اسب فزون از دو هزار اسب گرفت

همه راتر شده از خون خداوندان تنگ

رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود

که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ

ای هوا یافته از طبع لطیف تو مثال

ای زمین یافته از حلم گران سنگ تو سنگ

همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست

همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ

نامه فتح تو ای شاه به چین بایدبرد

تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ار تنگ

ای به لشکر شکنی بیشتر از صد رستم

ای به هشیار دلی بیشتر از صد هوشنگ

بیژن اربسته تو بودی رسته نشدی

به حیل ساختن رستم نیواز ارژنگ

با جهانگیر سنان تو به جان ایمن نیست

پوست زان دارد چون جوشن خر پشته نهنگ

از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی

به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ

تا بر این هفت فلک سیر کند هفت اختر

همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ

تا گریزنده بود سال ومه، از شیر، گوزن

تا جدایی طلبد روز و شب، از باز، کلنگ

شاد باش ای ملک شهر گشایی که شده ست

در دهان عدو از هیبت تو شهد شرنگ

روز و شب در بر تو دلبر بالیده چوسرو

سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ

شمارهٔ ۱۰۵ - در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گوید

خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ

بر آوردنده نام و فرو برنده ننگ

شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی

شه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگ

چوآفتاب سر از کوه باختر بر زد

بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ

بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست

فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ

همی کشید به نام رسول سخت کمان

همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ

ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه

ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ

همی ربود چو باد ازدرخت برگ درخت

به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ

به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور

پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ

نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت

زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ

بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست

به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ

چنین شکار هم او را سزد که روز شکار

شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ

گه شکار فرود آرد و برون آرد

زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ

به گاه کوشش بستاند و فرو سترد

ز دست شیران زور وزروی گردان رنگ

چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه

وگر چه کوه بر ما شناخته ست بسنگ

به گاه تیزی پایاب او ندارد باد

اگر چه باد بروزی شود ز روم به زنگ

بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید

درنگ او ز شتاب و شتاب او زدرنگ

ز دشمنان زبر دست چیره خانه خویش

نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ

ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش

هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ

وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد

که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ

خدایگان جهان آنکه جود او بزدود

ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ

همه دلست و همه زهره و همه مردی

همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ

ز کوه گیلان او راست تا بدانسوی ری

وزآب خوارزم او راست تا بدانسوی گنگ

در این میانه فزون دارد از هزار کلات

به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ

همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست

شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ

هزار باره گفته ست به ز باره ارگ

هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ

به پر دلی وبه مردی همه نگه دارد

نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ

امیدوار مر اورا برآن نهادستی

که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ

بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی

بر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگ

بسا کسا که به امید آنکه به یابد

شکر زدست بیفکندو برگرفت شرنگ

که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند

پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ

شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست

به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ

وگر بیاید زانگونه باز باید گشت

که خان زدشت کتر پشت گوژوروی آژنگ

همیشه تاز درخت سمن نروید گل

برون نیاید از شاخ نارون نارنگ

همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک

سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ

خدایگان جهان شاد کام و کام روا

کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ

بکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جام

به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ

بعدی                            قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 466
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,363
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,241
  • بازدید ماه : 15,452
  • بازدید سال : 255,328
  • بازدید کلی : 5,868,885