فوج

چنین گفت کامروز مردن به نام****به از زنده دشمن بدو شادکام
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب15_پادشاهی دارای داراب

شاهنامه فردوسی ب15_پادشاهی دارای داراب 

پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود

 

بخش ۱

چو دارا به دل سوک داراب داشت****به خورشید تاج مهی برفراشت
یکی مرد بر تیز و برنا و تند****شده با زبان و دلش تیغ کند
چو بنشست برگاه گفت ای سران****سرافراز گردان و کنداوران
سری را نخواهم که افتد به چاه****نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه
کسی کو ز فرمان من بگذرد****سرش را همی تن به سر نشمرد
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل****به شمشیر باشم ورا دلگسل
جز از ما هرانکس که دارند گنج****نخواهم کس شاددل ما به رنج
نخواهم که باشد مرا رهنمای****منم رهنمای و منم دلگشای
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست****بزرگی و شاهی و فرمان مراست
دبیر خردمند را پیش خواند****ز هر در فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر****ز دارای داراب بن اردشیر
بهر سو که بد شاه و خودکامه‌ای****بفرمود چون خنجری نامه‌ای
که هرکو ز رای و ز فرمان من****بپیچد ببیند سرافشان من
همه گوش یکسر به فرمان نهید****اگر جان ستانید اگر جان دهید
سر گنجهای پدر برگشاد****سپه را همه خواند و روزی بداد
ز چار اندرآمد درم تا بهشت****یکی را بجام و یکی را به تشت
درم داد و دینار و برگستوان****همان جوشن و تیغ و گرز گران
هرانکس که بد کار دیده سری****ببخشید بر هر سری کشوری
یکی را ز گردنکشان مرز داد****سپه را همه چیز باارز داد
فرستاده آمد ز هر کشوری****ز هر نامداری و هر مهتری
ز هند و ز خاقان و فغفور چین****ز روم و ز هر کشوری همچنین
همه پاک با هدیه و باژ و ساو****نه پی بود با او کسی را نه تاو
یکی شارستان کرد نوشاد نام****به اهواز گشتند زو شادکام
کسی را که درویش بد داد داد****به خواهندگان گنج و بنیاد داد

بخش ۱۰

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان****به جایی که بودند ز ایران مهان
به نزدیک پوشیده‌رویان شاه****بیامد یکی مرد با دستگاه
بدیشان درود سکندر ببرد****همه کار دارا بر ایشان شمرد
چنین گفت کز مرگ شاهان داد****نباشد دل دشمن و دوست شاد
بدانید کامروز دارا منم****گر او شد نهان آشکارا منم
فزونست ازان نیکویها که بود****به تیمار رخ را نشاید شخود
همه مرگ راییم شاه و سپاه****اگر دیر مانیم اگر چند گاه
بنه سوی شهر صطخر آورید****بپویند ما نیز فخر آورید
همانست ایران که بود از نخست****بباشید شادان‌دل و تن‌درست
نوشتند نامه به هر کشوری****به هر نامداری و هر مهتری
ز اسکندر فیلقوس بزرگ****جهانگیر و با کینه‌جویان سترگ
بداد و دهش دل توانگر کنید****بر آزادگی بر سر افسر کنید
که فرجام هم روزمان بگذرد****زمانه پی ما همی بشمرد
وی موبدان نامه‌ای همچنین****پرافروزش و پوزش و آفرین
سر نامه از پادشاه کیان****سوی کاردانان ایرانیان
چو عنبر سر خامهٔ چین بشست****سر نامه بود آفرین از نخست
بران دادگر کو جهان آفرید****پس از آشکارا نهان آفرید
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون****چرانی به فرمان او در نه چون
سپهری برین سان که بینی روان****توانا و دانا جز او را مخوان
بباشد به فرمان او هرچ خواست****همه بندگانیم و او پادشاست
ازو باد بر نامداران درود****بر اندازهٔ هر یکی بر فزود
جز از نیک‌نامی و فرهنگ و داد****ز کردار گیتی مگیرید یاد
به پیروزی اندر غم آمد مرا****به سور اندرون ماتم آمد مرا
بدارندهٔ آفتاب بلند****که بر جان دارا نجستم گزند
مر آن شاه را دشمن از خانه بود****یکی بنده بودش نه بیگانه بود
کنون یافت بادافره ایزدی****چو بد ساخت آمد به رویش بدی
شما داد جویید و پیمان کنید****زبان را به پیمان گروگان کنید
چو خواهید کز چرخ یابید بخت****ز من بدره و برده و تاج و تخت
پر از درد داراست روشن دلم****بکوشم کز اندرز او نگسلم
هرانکس که آید بدین بارگاه****درم یابد و ارج و تخت و کلاه
چو خواهد که باشد به ایوان خویش****نگردد گریزان ز پیمان خویش
بیابند چیزی که خواهد ز گنج****ازان پس نبیند کسی درد و رنج
درم را به نام سکندر زنید****بکوشید و پیمان ما مشکنید
نشستنگه شهریاران خویش****بسازید زین پس به آیین پیش
مدارید بازار بی‌پاسبان****که راند همی نام من بر زبان
مدارید بی‌مرزبان مرز خویش****پدید آورید اندرین ارز خویش
بدان تا نباشد ز دزدان گزند****بمانید شادان‌دل و سودمند
ز هر شهر زیبا پرستنده‌ای****پر از شرم بیداردل بنده‌ای
که شاید به مشکوی زرین ما****بداند پرستیدن آیین ما
چنان کو برفتن نباشد دژم****نشاید که بر برده باشد ستم
فرستید سوی شبستان ما****به نزدیک خسروپرستان ما
غریبان که بر شهرها بگذرند****چماننده پای و لبان ناچرند
دل از عیب صافی و صوفی به نام****به دوریشی اندر دلی شادکام
ز خواهندگان نامشان سر کنید****شمار اندر آغاز دفتر کنید
هرآنکس که هست از شما مستمند****کجا یافت از کارداری گزند
دل و پشت بیدادگر بشکنید****همه بیخ و شاخش ز بن برکنید
نهادن بد و کار کردن بدوی****بیابم همان چون کنم جست و جوی
کنم زنده بر دار بدنام را****که گم کرد ز آغاز فرجام را
کسی کو ز فرمان ما بگذرد****به فرجام زان کار کیفر برد
چو نامه فرستاده شد برگرفت****جهانی به آرام در بر گرفت
ز کرمان بیامد به شهر صطخر****به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر
تو راز جهان تا توانی مجوی****که او زود پیچد ز جوینده روی

بخش ۲

به مرد اندرون چند گه فیلقوس****به روم اندرون بود یک‌چند بوس
سکندر به تخت نیا برنشست****بهی جست و دست بدی را ببست
یکی نامداری بد آنگه به روم****کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمی که بد ارسطالیس نام****خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاک‌رای****زبان کرد گویا و بگرفت جای
بدو گفت کای مهتر شادکام****همی گم کنی اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید****نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای****نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادان‌ترین کس توی****اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم****به بیچارگی دل بدو داده‌ایم
اگر نیک باشی بماندت نام****به تخت کیی‌بر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی****شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دست‌رس****به بد روز گیتی نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش****سخن‌گوی را فرمند آمدش
به فرمان او کرد کاری که کرد****ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
به نو هر زمانیش بنواختی****چو رفتی بر تخت بنشاختی
چنان بد که روزی فرستاده‌ای****سخن‌گو و روشن‌دل آزاده‌ای
ز نزدیک دارا بیامد به روم****کجا باژ خواهد ز آباد بوم
به پیش سکندر بگفت آن سخن****غمی شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوی****که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی
که مرغی که زرین همی خایه کرد****به مرد و سر باژ بی‌مایه کرد
فرستاد پاسخ بدان سان شنید****بترسید وز روم شد ناپدید
سکندر سپه را سراسر بخواند****گذشته سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کز گردش آسمان****نیابد گذر مرد نیکی‌گمان
مرا روی گیتی بباید سپرد****بد و نیک چندی بباید شمرد
شما را بباید کنون ساختن****دل از بوم و آرام پرداختن
سر گنجهای نیا باز کرد****بفرمود تا لشکرش ساز کرد
به شبگیر برخاست از روم غو****ز شهر و ز درگاه سالار نو
برون آمد آن نامور شهریار****بره‌بر چنان لشکر نامدار
درفشی پس پشت سالار روم****نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
همای از برو خیزرانش قضیب****نوشته بر او بر محب صلیب
به مصر آمد از روم چندان سپاه****که بستند بر مور و بر پشه راه
دو لشکر به روی اندر آورده روی****ببودند یک هفته پرخاشجوی
به هشتم به مصر اندر آمد شکست****سکندر سر راه ایشان ببست
ز یک راه چندان گرفتار شد****که گیرنده را دست بیکار شد
ز گوپال و از اسپ و برگستوان****ز خفتان وز خنجر هندوان
کمرهای زرین و زرین ستام****همان تیغ هندی به زرین نیام
ز دیبا و دینار چندان بیافت****که از خواسته بارگی برنتافت
بسی زینهاری بیامد سوار****بزرگان جنگاور و نامدار
وزان جایگه ساز ایران گرفت****دل شیر و چنگ دلیران گرفت
چو بشنید دارا که لشکر ز روم****بجنبید و آمد برین مرز و بوم
برفتند ز اصطخر چندان سپاه****که از نیزه بر باد بستند راه
همی داشت از پارس آهنگ روم****کز ایران گذارد به آباد بوم
چو آورد لشکر به پیش فرات****سپه را عدد بود بیش از نبات
به گرد لب آب لشکر کشید****ز جوشن کسی آب دریا ندید

بخش ۳

سکندر چو بشنید کامد سپاه****پذیره شدن را بپیمود راه
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند****سکندر گرانمایگان را بخواند

چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای****چنین گفت کاکنون جزین نیست رای
که من چون فرستاده‌ای پیش اوی****شوم برگرایم کم و بیش اوی
کمر خواست پرگوهر شاهوار****یکی خسروی جامهٔ زرنگار
ببردند بالای زرین ستام****به زین اندرون تیغ زرین نیام
سواری ده از رومیان برگزید****که دانند هرگونه گفت و شنید
ز لشکر بیامد سپیده دمان****خود و نامداران ابا ترجمان
چو آمد به نزدیک دارا فراز****پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار دارا مر او را بخواند****بپرسید و بر زیر گاهش نشاند
همه نامداران فروماندند****بروبر نهان آفرین خواندند
ز دیدار آن فر و فرهنگ او****ز بالا و از شاخ و آهنگ او
همانگه چو بنشست بر پای خاست****پیام سکندر بیاراست راست
نخست آفرین کرد بر شهریار****که جاوید بادا سر تاج‌دار
سکندر چنین گفت کای نیک‌نام****به گیتی بهرجای گسترده کام
مرا آرزو نیست با شاه جنگ****نه بر بوم ایران گرفتن درنگ
برآنم که گرد زمین اندکی****بگردم ببینم جهان را یکی
همه راستی خواهم و نیکویی****به ویژه که سالار ایران تویی
اگر خاک داری تو از من دریغ****نشاید سپردن هوا را چو میغ
چنین با سپاه آمدی پیش من****نه آگاهی از رای کم بیش من
چو رزم آوری باتو رزم آورم****ازین بوم بی‌رزم برنگذرم
گزین کن یکی روزگار نبرد****برین باش و زین آرزو برمگرد
که من سر نپیچم ز جنگ سران****وگر چند باشد سپاهی گران
چو دارا بدید آن دل و رای او****سخن گفتن و فر و بالای او
تو گفتی که داراست بر تخت عاج****ابا یاره و طوق و با فر و تاج
بدو گفت نام و نژاد تو چیست****که بر فر و شاخت نشان کییست
از اندازهٔ کهتران برتری****من ایدون گمانم که اسکندری
بدین فر و بالا و گفتار و چهر****مگر تخت را پروریدت سپهر
چنین داد پاسخ که این کس نکرد****نه در آشتی و نه اندر نبرد
نه گویندگان بر درش کمترند****که بر تارک بخردان افسرند
کجا خود پیام آرد از خویشتن****چنان شهریاری سر انجمن
سکندر بدان مایه دارد خرد****که از رای پیشینگان بگذرد
پیامم سپهبد بدین گونه داد****بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد
بیاراستندش یکی جایگاه****چنانچون بود درخور پایگاه
سپهدار ایران چو بنهاد خوان****به سالار فرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد مجلس آراستند****می و رود و رامشگران خواستند
سکندر چو خوردی می خوشگوار****نهادی سبک جام را بر کنار
چنین تا می و جام چندی بگشت****نهادن ز اندازه اندر گذشت
دهنده بیامد به دارا بگفت****که رومی شد امروز با جام جفت
بفرمود تا زو بپرسند شاه****که جام نبید از چه داری نگاه
بدو گفت ساقی که ای شیر فش****چه داری همی جام زرین به کش
سکندر چنین داد پاسخ که جام****فرستاده را باشد ای نیک‌نام
گر آیین ایران جز اینست راه****ببر جام زرین سوی گنج شاه
بخندید از آیین او شهریار****یکی جام پرگوهر شاهوار
بفرمود تا بر کفش برنهند****یکی سرخ یاقوت بر سر نهند
هم‌اندر زمان باژ خواهان روم****کجا رفته بودند زان مرز و بوم
ز خانه بدان بزمگاه آمدند****خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده روی سکندر بدید****بر شاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندرست****که بر تخت با گرز و با افسرست
بدانگه که ما را بفرمود شاه****برفتیم نزدیک او باژخواه
برآشفت و ما را بدان خوار کرد****به گفتار با شاه پیکار کرد
چو از پادشاهیش بگریختم****شب تیره اسپان برانگیختم
ندیدیم مانندهٔ او به روم****دلیر آمدست اندرین مرز و بوم
همی برگراید سپاه ترا****همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه****فزون کرد سوی سکندر نگاه
سکندر بدانست کاندر نهان****چه گفتند با شهریار جهان
همی بود تا تیره‌تر گشت روز****سوی باختر گشت گیتی‌فروز
بیامد به دهلیز پرده‌سرای****دلاور به اسپ اندر آورد پای
چنین گفت پس با سواران خویش****بلنداختر و نامداران خویش
که ما را کنون جان به اسپ اندرست****چو سستی کند باد ماند به دست
همه بادپایان برانگیختند****ز پیش جهاندار بگریختند
چو دارا سر و افسر او ندید****به تاریکی از چشم شد ناپدید
نگهبان فرستاد هم در زمان****به نزدیکی خیمهٔ بدگمان
چو رفتند بیداردل رفته بود****نه بخت چنان پادشا خفته بود
پس او فرستاد دارا سوار****دلیران و پرخاشجویان هزار
چو باد از پس او همی تاختند****شب تیرهٔ بد راه نشناختند
طلایه بدیدند گشتند باز****نبد سود جز رنج و راه دراز
چو اسکندر آمد به پرده‌سرای****برفتند گردان رومی ز جای
بدیدند شب شاه را شادکام****به پیش اندرون پرگهر چار جام
به گردان چنین گفت کاباد بید****بدین فرخی فال ما شاد بید
که این جام پیروزی جان ماست****سر اختران زیر فرمان ماست
هم از لشکرش برگرفتم شمار****فراوان کم است از شنیده سوار
همه جنگ را تیغها برکشید****وزین دشت هامون سر اندرکشید
چو در جنگ تن را به رنج آورید****ازان رنج شاهی و گنج آورید
جهان آفریننده یار منست****سر اختر اندر کنار منست
بزرگان برو خواندند آفرین****که آباد بادا به قیصر زمین
فدای تو بادا تن و جان ما****برینست جاوید پیمان ما
ز شاهان که یارد بدن یار تو****به مردی و بالا و دیدار تو

بخش ۴

چو خورشید برزد سر از کوه و راغ****زمین شد به کردار زرین چراغ
جهاندار دارا سپه برگرفت****جهان چادر قیر بر سرگرفت
بیاورد لشکر ز رود فرات****به هامون سپه بیش بود از نبات
سکندر چو بشنید کامد سپاه****بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود****چو اسکندر اندر زمانه نبود
ز ساز و ز گردان هر دو گروه****زمین همچو دریا بد و گرد کوه
ز خفتان وز خنجر هندوان****ز بالا و اسپ وز برگستوان
دو رویه سپه برکشیدند صف****ز خنجر همی یافت خورشید تف
به پیش سپاه آوریدند پیل****جهان شد به کردار دریای نیل
سواران جنگ از پس و پیل پیش****همه برگرفته دل از جان خویش
تو گفتی هوا خون خروشد همی****زمین از خروشش بجوشد همی
ز بس نالهٔ بوق و هندی درای****همی کوه را دل برآمد ز جای
ز آواز اسپان و بانگ سران****چرنگیدن گرزهای گران
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست****ز گرد آسمان روی زنگی شدست
به یک هفته گردان پرخاشجوی****به روی اندر آورده بودند روی
بهشتم برآمد یکی تیره گرد****بران سان که خورشید شد لاژورد
بپوشید دیدار ایران سپاه****گریزان برفتند از آن رزمگاه
سپاه سکندر پس اندر دمان****یکی پرغم و دیگری شادمان
سکندر بشد تا لب رودبار****بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار
سپاه از لب رود برگاشتند****بفرمود تا رود بگذاشتند
به پیروزی آمد بران رزمگاه****کجا پیش بود آن گزیده سپاه

بخش ۵

چو دارا ز پیش سکندر برفت****به هر سو سواران فرستاد تفت
از ایران سران و مهان را بخواند****درم داد و روزی دهان را بخواند
سر ماه را لشکر آباد کرد****سر نامداران پر از باد کرد
دگر باره از آب زان سو گذشت****بیاراست لشکر بران پهن دشت
سکندر چو بشنید لشکر براند****پذیره شد و سازش آنجا بماند
سپه را چو روی اندرآمد به روی****زمان و زمین گشت پرخاشجوی
سه روز اندران رزمشان شد درنگ****چنان گشت کز کشته شد جای تنگ
فراوان ز ایرانیان کشته شد****جهانگیر را روز برگشته شد
پر از درد برگشت ز آوردگاه****چو یاری ندادش خداوند ماه
سکندر بیامد پس او چو گرد****بسی از جهان‌آفرین یاد کرد
خروشی برآمد ز پیش سپاه****که ای زیردستان گم کرده راه
شما را ز من بیم و آزار نیست****سپاه مرا با شما کار نیست
بباشید ایمن به ایوان خویش****به یزدان سپرده تن و جان خویش
به جان و تن از رومیان رسته‌اید****اگر چه به خون دستها شسته‌اید
چو ایرانیان ایمنی یافتند****همه رخ سوی رومیان تافتند
سکندر بیامد به دشت نبرد****همه خواسته سربسر گرد کرد
ببخشید بر لشکرش خواسته****به نیرو سپاهی شد آراسته
ببود اندران بوم و بر چار ماه****چو آسوده شد شهریار و سپاه
جهاندار دارا به جهرم رسید****که آنجا بدی گنجها را کلید
همه مهتران پیش باز آمدند****پر از درد و گرم و گداز آمدند
خروشان پسر چو پدر را ندید****پدر همچنین چون پسر را ندید
همه شهر ایران پر از ناله بود****به چشم اندرون آب چون ژاله بود
ز جهرم بیامد به شهر صطخر****که آزادگان را بران بود فخر
فرستاده‌ای رفت بر هر سوی****به هر نامداری و هر پهلوی
سپاه انجمن شد به ایوان شاه****نهادند زرین یکی زیرگاه
چو دارا بران کرسی زر نشست****برفتند گردان خسروپرست
به ایرانیان گفت کای مهتران****خردمند و شیران و جنگاوران
ببینید تا رای پیکار چیست****همی گفت با درد و چندی گریست
چنین گفت کامروز مردن به نام****به از زنده دشمن بدو شادکام
نیاکان و شاهان ما تا بدند****به هر سال باژی همی بستدند
به هر کار ما را زبون بود روم****کنون بخت آزادگان گشت شوم
همه پادشاهی سکندر گرفت****جهاندار شد تخت و افسر گرفت
چنین هم نماند بیاید کنون****همه پارس گردد چو دریای خون
زن و کودک و مرد گردند اسیر****نماند برین بوم برنا و پیر
مرا گر شوید اندرین یارمند****بگردانم این رنج و درد و گزند
شکار بزرگان بدند این گروه****همه گشته از شهر ایران ستوه
کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ****به هر کارزاری گریزان ز جنگ
اگر پشت یکسر به پشت آورید****بر و بوم ایشان به مشت آورید
کسی کاندرین جنگ سستی کند****بکوشد که تا جان‌پرستی کند
مدارید ازین پس به گیتی امید****که شد روم ضحاک و ما جمشید
همی گفت گریان و دل پر ز درد****دو رخساره زرد و دو لب لاژورد
بزرگان داننده برخاستند****همه پاسخش را بیاراستند
خروشی برآمد ز ایران به زار****که گیتی نخواهیم بی‌شهریار
همه روی یکسر به جنگ آوریم****جهان بر براندیش تنگ آوریم
ببندیم دامن یک اندر دگر****اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
سلیح و درم داد لشکرش را****همان نامداران کشورش را

بخش ۶

سکندر چو از کارش آگاه شد****که دارا به تخت افسر ماه شد
سپه برگرفت از عراق و براند****به رومی همی نام یزدان بخواند
سپه را میان و کرانه نبود****همان بخت دارا جوانه نبود
پذیره شدن را بیاراست شاه****بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
که گفتی ستاره نتابد همی****فلک راه رفتن نیابد همی
سپاه دو کشور کشیدند صف****همه نیزه و گرز و خنجر به کف
برآمد چنان از دو لشکر خروش****که چرخ فلک را بدرید گوش
چو دریا شد از خون گردان زمین****تن بی‌سران بد همه دشت کین
پدر را نبد بر پسر جای مهر****بریشان نبخشید گردان سپهر
سیم ره به دارا درآمد شکست****سکندر میان تاختن را ببست
جهاندار لشکر به کرمان کشید****همی از بد دشمنان جان کشید
سکندر بیامد زی اصطخر پارس****که دیهیم شاهان بد و فخر پارس
خروشی بلند آمد از بارگاه****که ای مهتران نماینده راه
هرانکس که زنهار خواهد همی****ز کرده به یزدان پناهد همی
همه یکسره در پناه منید****بدانید اگر نیک‌خواه منید
همه خستگان را ببخشیم چیز****همان خون دشمن نریزیم نیز
ز چیز کسان دست کوته کنیم****خرد را سوی روشنی ره کنیم
که پیروزگر دادمان فرهی****بزرگی و دیهیم شاهنشهی
کسی کو ز فرمان ما بگذرد****همی گردن اژدها بشکرد
ز چیزی که دید اندران رزمگاه****ببخشید یکسر همه بر سپاه
چو دارا ز ایران به کرمان رسید****دو بهر از بزرگان لشکر ندید
خروشی بد اندر میان سپاه****یکی را ندیدند بر سر کلاه
بزرگان فرزانه را گرد کرد****کسی را که با او بد اندر نبرد
همه مهتران زار و گریان شدند****ز بخت بد خویش بریان شدند
چنین گفت دارا که هم بی‌گمان****ز ما بود بر ما بد آسمان
شکن زین نشان در جهان کس ندید****نه از کاردانان پیشین شنید
زن و کودک شهریاران اسیر****وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
چه بینید و این را چه درمان کنید****که بدخواه را زین پشیمان کنید
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه****نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
ار ایدونک بخشایش کردگار****نباشد تبه شد به ما روزگار
کسی کز گرانمایگان زیستند****به پیش شهنشاه بگریستند
به آواز گفتند کای شهریار****همه خسته‌ایم از بد روزگار
سپه را ز کوشش سخن درگذشت****ز تارک دم آب برتر گذشت
پدر بی‌پسر شد پسر بی‌پدر****چنین آمد از چرخ گردان به سر
کرا مادر و خواهر و دختر است****همه پاک بر دست اسکندر است
همان پاک پوشیده‌رویان تو****که بودند لرزنده بر جان تو
چو گنج نیاکان برترمنش****که آمد به دست تو بی‌سرزنش
کنون مانده اندر کف رومیان****نژاد بزرگان و گنج کیان
ترا چاره با او مداراست بس****که تاج بزرگی نماند به کس
کسی گوید آتش زبانش نسوخت****به چاره بد از تن بباید سپوخت
تو او را به تن زیردستی نمای****یکی در سخن نیز چربی فزای
ببینیم فرجام تا چون بود****که گردش ز اندیشه بیرون بود
یکی نامه بنویس نزدیک او****پراندیشه کن جان تاریک او
هم این چرخ گردان برو بگذرد****چنین داند آنکس که دارد خرد
از ایشان چو بشنید فرمان گزید****چنان کز دل شهریاران سزید

بخش ۷

دبیر جهاندیده را پیش خواند****بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد****دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر****سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار****که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان****خردمند برنگذرد بی‌گمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب****گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه****مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد****چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی****دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار****همان یاره و تاج گوهرنگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش****همان نیز ورزیدهٔ رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ****به روز و شبانت نسازم درنگ
کسی را که داری ز پیوند من****ز پوشیده‌رویان و فرزند من
بر من فرستی نباشد شگفت****جهانجوی را کین نباید گرفت
ز پوشیده‌رویان بجز سرزنش****نباشد ز شاهان برتر منش
چو نامه بخواند خداوند هوش****بیاراید این رای پاسخ‌نیوش
هیونی ز کرمان بیامد دوان****به نزدیک اسکندر بدگمان
سکندر چو آن نامه برخواند گفت****که با جان دارا خرد باد جفت
کسی کو گراید به پیوند اوی****به پوشیده‌رویان و فرزند اوی
نبیند مگر تخته گور تخت****گر آویخته سر ز شاخ درخت
همه به اصفهانند بی‌درد و رنج****ازیشان مبادا که خواهیم گنج
تو گر سوی ایران خرامی رواست****همه پادشاهی سراسر تراست
ز فرمان تو یک زمان نگذریم****نفس نیز بی‌راه تو نشمریم
بکردار کشتی بیامد هیون****دل و دیدهٔ تاجور پر ز خون

بخش ۸

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند****ز کار جهان در شگفتی بماند
سرانجام گفت این ز کشتن بتر****که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ****یکی داستان زد برین مرد سنگ
که گر آب دریا بخواهد رسید****درو قطره باران نیاید پدید
همی بودمی یار هرکس به جنگ****چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ
نبینم همی در جهان یار کس****بجز ایزدم نیست فریادرس
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور****یکی نامه بنوشت نزدیک فور
پر از لابه و زیردستی و درد****نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان****خردمند و دانا و روشن‌روان
همانا که نزد تو آمد خبر****که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر ز روم****نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه****نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
ار ایدونک باشی مرا یارمند****که از خویشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج****کزان پس نبینی تو از گنج رنج
همان در جهان نیز نامی شوی****به نزد بزرگان گرامی شوی
هیونی برافگند بر سان باد****بیامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زین سخن****که دارای دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشیدند نای****غو کوس برخاست و هندی درای
بیامد ز اصطخر چندان سپاه****که خورشید بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روی****بی‌آرام شد مردم جنگجوی
سکندر به آیین صفی برکشید****هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو دارا بیاورد لشکر به راه****سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر****سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان****چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند****ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی****گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار****از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد****که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار****دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بی‌سود گشت****بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت****ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنه‌ای بر برش****وگر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری****بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی****که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست****چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار****بزد بر بر و سینهٔ شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه****ازو بازگشتند یکسر سپاه

بخش ۹

به نزدیک اسکندر آمد وزیر****که ای شاه پیروز و دانش‌پذیر
بکشتیم دشمنت را ناگهان****سرآمد برو تاج و تخت مهان
چو بشنید گفتار جانوشیار****سکندر چنین گفت با ماهیار
که دشمن که افگندی اکنون کجاست****بباید نمودن به من راه راست
برفتند هر دو به پیش اندرون****دل و جان رومی پر از خشم و خون
چو نزدیک شد روی دارا بدید****پر از خون بر و روی چون شنبلید
بفرمود تا راه نگذاشتند****دو دستور او را نگه داشتند
سکندر ز باره درآمد چو باد****سر مرد خسته به ران بر نهاد
نگه کرد تا خسته گوینده هست****بمالید بر چهر او هر دو دست
ز سر برگرفت افسر خسرویش****گشاد آن بر و جوشن پهلویش
ز دیده ببارید چندی سرشک****تن خسته را دور دید از پزشک
بدو گفت کین بر تو آسان شود****دل بدسگالت هراسان شود
تو برخیز و بر مهد زرین نشین****وگر هست نیروت بر زین نشین
ز هند و ز رومت پزشک آورم****ز درد تو خونین سرشک آورم
سپارم ترا پادشاهی و تخت****چو بهتر شوی ما ببندیم رخت
جفا پیشگان ترا هم کنون****بیاویزم از دارشان سرنگون
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش****دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم****به بیشی چرا تخمه را برکنیم
چو بشنید دارا به آواز گفت****که همواره با تو خرد باد جفت
برآنم که از پاک دادار خویش****بیابی تو پاداش گفتار خویش
یکی آنک گفتی که ایران تراست****سر تاج و تخت دلیران تراست
به من مرگ نزدیک‌تر زانک تخت****به پردخت تخت و نگون گشت بخت
برین است فرجام چرخ بلند****خرامش سوی رنج و سودش گزند
به من در نگر تا نگویی که من****فزونم ازین نامدار انجمن
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس****وزو دار تا زنده باشی سپاس
نمودار گفتار من من بسم****بدین در نکوهیدهٔ هرکسم
که چندان بزرگی و شاهی و گنج****نبد در زمانه کس از من به رنج
همان نیز چندان سلیح و سپاه****گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
همان نیز فرزند و پیوستگان****چه پیوستگان داغ دل خستگان
زمان و زمین بنده بد پیش من****چنین بود تا بخت بد خویش من
ز نیکی جدا مانده‌ام زین نشان****گرفتار در دست مردم‌کشان
ز فرزند و خویشان شده ناامید****سیه شد جهان و دو دیده سپید
ز خویشان کسی نیست فریادرس****امیدم به پروردگارست و بس
برین گونه خسته به خاک اندرم****ز گیتی به دام هلاک اندرم
چنین است آیین چرخ روان****اگر شهریارم و گر پهلوان
بزرگی به فرجام هم بگذرد****شکارست مرگش همی بشکرد
سکندر ز دیده ببارید خون****بران شاه خسته به خاک اندرون
چو دارا بدید آن ز دل درد او****روان اشک خونین رخ زرد او
بدو گفت مگری کزین سود نیست****از آتش مرا بهره جز دود نیست
چنین بود بخشش ز بخشنده‌ام****هم از روزگار درخشنده‌ام
به اندرز من سر به سر گوش دار****پذیرنده باش و بدل هوش دار
سکندر بدو گفت فرمان تراست****بگو آنچ خواهی که پیمان تراست
زبان تیر دارا بدو برگشاد****همی کرد سرتاسر اندرز یاد
نخستین چنین گفت کای نامدار****بترس از جهان داور کردگار
که چرخ و زمین و زمان آفرید****توانایی و ناتوان آفرید
نگه کن به فرزند و پیوند من****به پوشیدگان خردمند من
ز من پاک‌دل دختر من بخواه****بدارش به آرام بر پیشگاه
کجا مادرش روشنک نام کرد****جهان را بدو شاد و پدرام کرد
نیاری به فرزند من سرزنش****نه پیغاره از مردم بدکنش
چو پروردهٔ شهریاران بود****به بزم افسر نامداران بود
مگر زو ببینی یکی نامدار****کجا نو کند نام اسفندیار
بیاراید این آتش زردهشت****بگیرد همان زند و استا بمشت
نگه دارد این فال جشن سده****همان فر نوروز و آتشکده
همان اورمزد و مه و روز مهر****بشوید به آب خرد جان و چهر
کند تازه آیین لهراسپی****بماند کیی دین گشتاسپی
مهان را به مه دارد و که به که****بود دین فروزنده و روزبه
سکندر چنین داد پاسخ بدوی****که ای نیکدل خسرو راست‌گوی
پذیرفتم این پند و اندرز تو****فزون زین نباشم برین مرز تو
همه نیکویها به جای آورم****خرد را بدین رهنمای آورم
جهاندار دست سکندر گرفت****به زاری خروشیدن اندر گرفت
کف دست او بر دهان برنهاد****بدو گفت یزدان پناه تو باد
سپردم ترا جای و رفتم به خاک****سپردم روانرا به یزدان پاک
بگفت این و جانش برآمد ز تن****برو زار بگریستند انجمن
سکندر همه جامه‌ها کرد چاک****به تاج کیان بر پراگند خاک
یکی دخمه کردش بر آیین او****بدان سان که بد فره و دین او
بشستن ازان خون به روشن گلاب****چو آمدش هنگام جاوید خواب
بیاراستندش به دیبای روم****همه پیکرش گوهر و زر بوم
تنش زیر کافور شد ناپدید****ازان پس کسی روی دارا ندید
به دخمه درون تخت زرین نهاد****یکی بر سرش تاج مشکین نهاد
نهادش به تابوت زر اندرون****بروبر ز مژگان ببارید خون
چو تابوتش از جای برداشتند****همه دست بر دست بگذاشتند
سکندر پیاده به پیش اندرون****بزرگان همه دیدگان پر ز خون
چنین تا ستودان دارا برفت****همی پوست گفتی بروبر بکفت
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه****بر آیین شاهان برآورد راه
چو پردخت از دخمهٔ ارجمند****ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی دار بر نام جانوشیار****دگر همچنان از در ماهیار
دو بدخواه را زنده بردار کرد****سر شاه‌کش مرد بیدار کرد
ز لشکر برفتند مردان جنگ****گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
بکردند بر دارشان سنگسار****مبادا کسی کو کشد شهریار
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد****بزاری بران شاه آزادمرد
گرفتند یکسر برو آفرین****بدان سرور شهریار زمین

پادشاهی داراب دوازده سال بود

 

بخش ۱

کنون آفرین جهان‌آفرین****بخوانیم بر شهریار زمین
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر****بیاراست گیتی به داد و به مهر
نجوید جز از خوبی و راستی****نیارد بداد اندرون کاستی
جهان روشن از تاج محمود باد****همه روزگارانش مسعود باد
همیشه جوان تا جوانی بود****همان زنده تا زندگانی بود
چه گفت آن سراینده دهقان پیر****ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
وزان نامداران پاکیزه‌رای****ز داراب وز رسم و رای همای
چو دارا به تخت مهی برنشست****کمر بر میان بست و بگشاد دست
چنین گفت با موبدان و ردان****بزرگان و بیداردل بخردان
که گیتی نجستم به رنج و به داد****مرا تاج یزدان به سر بر نهاد
شگفتی‌تر از کار من در جهان****نبیند کسی آشکار و نهان
ندانیم جز داد پاداش این****که بر ما پس از ما کنند آفرین
نباید که پیچد کس از رنج ما****ز بیشی و آگندن گنج ما
زمانه ز داد من آباد باد****دل زیر دستان ما شاد باد
ازان پس ز هندوستان و ز روم****ز هر مرز باارز و آباد بوم
برفتند با هدیه و با نثار****بجستند خشنودی شهریار
چنان بد که روزی ز بهر گله****بیامد که اسپان ببیند یله
ز پستی برآمد به کوهی رسید****یکی بی‌کران ژرف دریا بدید
بفرمود کز روم و وز هندوان****بیارند کارآزموده گوان
بجویند زان آب دریا دری****رسانند رودی به هر کشوری
چو بگشاد داننده از آب بند****یکی شهر فرمود بس سودمند
چو دیوار شهر اندرآورد گرد****ورا نام کردند داراب گرد
یکی آتش افروخت از تیغ کوه****پرستندهٔ آذر آمد گروه
ز هر پیشه‌ای کارگر خواستند****همی شهر ایران بیاراستند
به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه****ز دشمن همی داشت گیتی نگاه
جهان از بداندیش بی‌بیم کرد****دل بدسگالان بدو نیم کرد

بخش ۲

چنان بد که از تازیان صدهزار****نبرده سواران نیزه گزار
برفتند و سالار ایشان شعیب****یکی نامدار از نژاد قتیب
جهاندار ایران سپاهی ببرد****بگفتند کان را نشاید شمرد
فراز آمدند آن دو لشکر بهم****جهان شد ز پرخاشجویان دژم
زمین آن سپه را همی برنتافت****بران بوم کس جای رفتن نیافت
ز باران ژویین و باران تیر****زمین شد ز خون چون یکی آبگیر
خروشی برآمد ز هر پهلوی****تلی کشته دیدند بر هر سوی
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود****تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
چهارم عرب روی برگاشتند****به شب دشت پیکار بگذاشتند
شعیب اندران رزمگه کشته شد****عرب را همه روز برگشته شد
بسی اسپ تازی به زین خدنگ****هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ
ازان رفتگان ماند آنجا به جای****به نزد جهاندار پور همای
ببخشید چیزی که بد بر سپاه****ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه
ز لشکر یکی مرزبان برگزید****که گفتار ایشان بداند شنید
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت****ازان سال و آن سال کاندر گذشت

بخش ۳

شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم****همی جست رزم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بدفیلقوس****کجا بود با رای او شاه سوس
نوشتند نامه که پور همای****سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای
چو بشنید سالار روم این سخن****به یاد آمدش روزگار کهن
ز عموریه لشکری گرد کرد****همه نامداران روز نبرد
چو دارا بیامد بزرگان روم****بپرداختند آن همه مرز و بوم
ز عموریه فیلقوس و سران****برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز****چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گریزان بشد فیلقوس و سپاه****یکی را نبد ترگ و رومی کلاه
زن و کودکان نیز کردند اسیر****بکشتند چندی به شمشیر و تیر
چو از پیش دارا به شهر آمدند****ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دگر پیشتر کشته و خسته بود****پس پشتشان نیزه پیوسته بود
به عموریه در حصاری شدند****ازیشان بسی زینهاری شدند
فرستاده‌ای آمد از فیلقوس****خردمند و بیدار و با نعم و بوس
ابا برده و بدره و با نثار****دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنین بود پیغام کز یک خدای****بخواهم که او باشدم رهنمای
که فرجام این رزم بزم آوریم****مبادا که دل سوی رزم آوریم
همه راستی باید و مردمی****ز کژی و آزار خیزد کمی
چو عموریه کان نشست منست****تو آیی و سازی که گیری بدست
دل من به جوش آید از نام و ننگ****به هنگام بزم اندر آیم به جنگ
تو آن کن که از شهریاران سزاست****پدر شاه بود و پسر پادشاست
چو بشنید آزادگانرا بخواند****همه داستان پیش ایشان براند
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی****بجوید همی فیلقوس آب روی
همه مهتران خواندند آفرین****که ای شاه بینادل و پاک‌دین
شهنشاه بر مهتران مهتر است****ز کار آن گزیند کجا در خور است
یکی دختری دارد این نامدار****به بالای سرو و به رخ چون بهار
بت‌آرای چون او نبیند به چین****میان بتان چون درخشان نگین
اگر شاه بیند پسند آیدش****به پالیز سرو بلند آیدش
فرستادهٔ روم را خواند شاه****بگفت آنچ بشنید از نیکخواه
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی****اگر جست خواهی همی آب روی
پس پردهٔ تو یکی دختر است****که بر تارک بانوان افسر است
نگاری که ناهید خوانی ورا****بر اورنگ زرین نشانی ورا
به من بخش و بفرست با باژ روم****چو خواهی که بی‌رنج ماندت بوم
فرستاده بشنید و آمد چو باد****به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه****که داماد باشد مر او را چو شاه
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو****ز چیزی که دارد پی روم تاو
بران بر نهادند سالی که شاه****ستاند ز قیصر که دارد سپاه
ز زر خایهٔ ریخته صدهزار****ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایه‌ای****همان نیز گوهر گرانمایه‌ای
ببخشید بر مرزبانان روم****هرانکس که بودند ز آباد بوم
ازان پس همه فیلسوفان شهر****هرانکس که بودش ازان شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند****ز هر کار دل را بپرداختند
برفتند با دختر شهریار****گرانمایگان هریکی با نثار
یکی مهر زرین بیاراستند****پرستندهٔ تاجور خواستند
ده استر همه بار دیبای روم****بسی پیکر از گوهر و زر بوم
شتروار سیصد ز گستردنی****ز چیزی که بد راه را بردنی
دلارای رومی به مهد اندرون****سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنیزک پس پشت ناهید شست****ازان هریکی جامی از زر بدست
به جام اندرون گوهر شاهوار****بت‌آرای با افسر و گوشوار
سقف خوب رخ را به دارا سپرد****گهرها به گنجور او برشمرد
ازان پس بران رزمگه بس نماند****سپه را سوی شهر ایران براند
سوی پارس آمد دلارام و شاد****کلاه بزرگی بسر بر نهاد

بخش ۴

 

شبی خفته بد ماه با شهریار****پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم****شهنشاه زان تیز دم شد دژم
بپیچید در جامه و سر بتافت****که از نکهتش بوی ناخوش بیافت
ازان بوی شد شاه ایران دژم****پراندیشه جان ابروان پر ز خم
پزشکان داننده را خواندند****به نزدیک ناهید بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیک‌رای****پژوهید تا دارو آمد به جای
گیاهی که سوزندهٔ کام بود****به روم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او بر پزشک****ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت****به کردار دیبا رخش برفروخت
اگر چند مشکین شد آن خوب‌چهر****دژم شد دلارای را جای مهر
دل پادشا سرد گشت از عروس****فرستاد بازش بر فیلقوس
غمی دختر و کودک اندر نهان****نگفت آن سخن با کسی در جهان
چو نه ماه بگذشت بر خوب‌چهر****یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ز بالا و اروند و بویا برش****سکندر همی خواندی مادرش
بفرخ همی داشت آن نام را****کزو یافت از ناخوشی کام را
همی گفت قیصر به هر مهتری****که پیدا شد از تخم من قیصری
نیاورد کس نام دارا به بر****سکندر پسر بود و قیصر پدر
همی ننگش آمد که گفتی به کس****که دارا ز فرزند من کرد بس
بر آخر یکی مادیان بد بلند****که کارزاری و زیبا سمند
همان شب یکی کره‌ای زاد خنگ****برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
ز زاینده قیصر برافراخت یال****که آن زادنش فرخ آمد به فال
به شبگیر فرزند را خواستی****همان مادیان را بیاراستی
بسودی همان کره را چشم و یال****که همتای اسکندر او بد به سال
سپهر اندرین نیز چندی بگشت****ز هرگونه‌ای سالیان برگذشت
سکندر دل خسروانی گرفت****سخن گفتن پهلوانی گرفت
فزون از پسر داشتی قیصرش****بیاراستی پهلوانی برش
خرد یافت لختی و شد کاردان****هشیوار و با سنگ و بسیاردان
ولی عهد گشت از پس فیلقوس****بدیدار او داشتی نعم و بوس
هنرها که باشد کیان را به کار****سکندر بیاموخت ز آموزگار
تو گفتی نشاید مگر داد را****وگر تخت شاهی و بنیاد را
وزان پس که ناهید نزد پدر****بیامد زنی خواست دارا دگر
یکی کودک آمدش با فر و یال****ز فرزند ناهید کهتر به سال
همان روز داراش کردند نام****که تا از پدر بیش باشد به کام
چو ده سال بگذشت زین با دو سال****شکست اندر آمد به سال و به مال
بپژمرد داراب پور همای****همی خواندندش به دیگر سرای
بزرگان و فرزانگان را بخواند****ز تخت بزرگی فراوان براند
بگفت این که دارای داراکنون****شما را به نیکی بود رهنمون
همه گوش دارید و فرمان کنید****ز فرمان او رامش جان کنید
که این تخت شاهی نماند دراز****به خوشی رود زود خوانند باز
بکوشید تا مهر و داد آورید****به شادی مرا نیز یاد آورید
بگفت این و باد از جگر برکشید****شد آن برگ گلنار چون شنبلید

بعدی                       قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد