loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1387 1395/04/12 نظرات (0)

دربارهٔ فخرالدین اسعد گرگانی

فخرالدین اسعد گرگانی شاعر و داستانسرای ایرانی نیمهٔ نخست سدهٔ پنجم هجری است. وی معاصر طغرل سلجوقی بود. وی با علوم دینی و حکمی آشنا و بر مذهب “اعتزال” بود. پیش کشیده شدن حدیث ویس و رامین بین او و عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان، موجب شد که فخرالدین آن داستان را به نظم درآورد. این داستان از زبان پهلوی به فارسی درآمده و تأثیر زبان پهلوی بر شاعر در این منظومه باعث شده که صورت اصل و کهنهٔ بسیاری از لغات را در کتاب خویش حفظ کند و علاوه بر آن سادگی و بی‌پیرایگی نثر پهلوی شعر وی را بسیار روان و ساده و بی‌تکلف سازد. از این شاعر به جز “ویس و رامین” و چند بیت پراکنده اثر دیگری در دست نیست. وفات وی پس ازسال ۴۴۶ هجری قمری و گویا در اواخر عهد طغرل اتفاق افتاده است

ویس و رامین

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس و آفرین آن پادشا را

که گیتى را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایى

که هر گز ناید از ملکش جدایى

خداى پاک و بى همتا و بى یار

هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن

نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانى پذیرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهرى یار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتى که چون است

که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتى هم نه زیباست

که چندى را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید

که پس پیرامنش چیزى بباید

به وصفش هم نشاید گفت کى بود

کجاهستش را مدت نپینود

و گر کى بودن اندر وصفش آید

پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزى بپیوسته ست دیگر

که پس باشند در هستى برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانى

نه علم ذات او باشد نهانى

زمان از وى پدید آمد به فرمان

به نزد برترین جوهر ز گیهان

بدان جایى که جنبش گشت پیدا

وز آن جنبش زمانه شد هویدا

مکان را نیز حد آمد پدیدار

میان هر دوان اجسام بسیار

نفرمایى که آراید سرایى

بدین سان جز حکیمى پادشایى

که قوت را پدید آورد بى یار

به هستى نیستى را کرد قهار

خداوندى که فرمانش روایى

چنین دارد همى در پادشایى

نخستین جوهر روحانیان کرد

که او را نزمکان ونز زمان کرد

برهنه کرد صورت شان زمادت

سراسر رهنمایان سعادت

به نور خویش ایشان را بیاراست

وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست

نخستین آنچه پیدا شد ملک بود

وزان پس جوحرى کرد آن فلک بود

وزیشان آمد این اجرام روشن

بسان گل میان سبز گلشن

بهین شکلیست ایشان را مدور

چنان چون بهترین لونى منور

چو صورتهاى ایشان صورتى نیست

که ایشان را نهیب و آفتى نیست

نه یکسانند همواره به مقدار

به دیدار و به کردار و به رفتار

اگر بى اختر ستى چرخ گردان

نگشتى مختلف اوقات گیهان

نبودى این عللهاى زمانى

کزو آید نباتى زندگانى

چو این مایه نبودى رستنى را

نبودى جانور روى ز مى را

و گر بى آسمان بودى ستاره

جهان پر نور بودى هامواره

فروغ نور ظلمت را ز دودى

پس این کون و فساد ما نبودى

و گر نه کردى بودى چرخ مایل

بدین سان لختکیمیل معدل

نبودى فصلهاى سال گردان

نه تابستان رسیدى نه زمستان

بزرگا کامگارا کردگارا

که چندین قدرتش نبود مارا

چنان کس زور و قوت بى کرانست

عطابخشى و جودش همچنانست

نه گر قدرت نماید آیدش رنج

نه گر بخشش کند پالایدش گنج

چو خود قدرت نماى جاودان بود

مرو را جود و قدرت بى کران بود

به قدرت آفرید اندازه گیرى

ز دادار جهان قدرت پذیرى

هیولى خواند او را مرد دانا

به قوتها پذیرفتن توانا

چو ایزد را دهشها بى کران است

پذیرفتن مرو را همچنان است

پذیرد افرینشها ز دادار

چو از سکه پذیرد مهر دینار

مثال او به زر ماند که از زر

کند هر گونه صورت مرد زرگر

چو ازد خواست کردن این جهان را

کزو کون و فسادست این و آن را

همى دانست کاین آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد

یکى پیوند بر باید به گوهر

منور گردد آن را در برابر

یکى را در کژى صورت به فرمان

یکى بر راستى او را نگهبان

پدید آورد آن را از هیولى

چهار ارکان بدین هر چار معنى

از آن پیوندها آمد حرارات

دگر پیوند کز وى شد برودت

رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان

یبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت

چو گشتند این چهار ارکان مهیا

ازان گرمى بر آمد سوى بالا

و گر سردى به بالا بر گذشتى

ز جنبشهاى گردون گرم گشتى

پس آنگه چیره گشتى هر دو گرمى

برفتى سردى و ترى و نرمى

لطیف آمد ازیشان باد و آتش

ازیرا سوى بالا گشت سر کش

بگردانید مثل چرخ گردان

همه نورى گذر یابد دریشان

بدان تا نور مهر و دیگر اجرام

رسد ز انجا بدین الوان و اجسام

زمین را نیست با لطف آشنایى

که تا بر وى بماند روشنایى

و گر چونین نبودى او به گوهر

نماندى روشنایى از برابر

چو هستى یافتند این چار مادر

هوا و خاک پاک و آب و آذر

ازیشان زاد چندین گونه فرزند

ز گوهرها و از تخم برومند

هزاران گونه از هر جنس جان ور

همیشه حال گردانند یکسر

و لیکن عالم کون و تباهى

دگر گون یافت فرمان الهى

کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا

در این عالم نه چونان بود فرمان

که اول گشت پیدا گوهر از کان

به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند

طبیعت اعتدال از پیش مى راند

چه آن مادت کزو مردم همى خاست

خداى ما نخست آن را بپیر است

فزونیهاى آن را کرد اجسام

یکایک را دگر جنس و دگر نام

به کان اندر مرو را زرعیان است

و لیک از دیدهء مردم نهان است

نحستین جنس گوهر خاست از کان

به زیرش نوع گوهرهاى الوان

دوم جنس نبات آمد به گیهان

سیم جنس هزاران گونه حیوان

چو یزدان گوهر مردم بپالود

از آن با اعتدالى کاندر و بود

پدید آورد مردم را ز گوهر

بران هم گوهران بر کرد مهتر

غرض زیشان همه خود آدمى بود

که اورا فصلهاى مردمى بود

نبات عالم و حیوان و گوهر

سراسر آدمى را شد مسخر

چو او را پایه زیشان بر تر آمد

تمامى را جهانى دیگر آمد

بدو داده است ایزد گوهر پاک

که نز بادست و نز آبست نز خاک

یکى گوید مرو را روح قدسا

یکى گوید مرو را نفس گویا

نداند علم کلى را نهایت

برون آرد صناعت از صناعت

چو دانش جوید و دانش پسندد

بیاموزد پس آن را کار بندد

ز دوده گردد از زنگ تباهى

به چشمش خوار گردد شاه و شاهى

شود پالوده از طبع بهیمى

به دست آرد کتبهاى حکیمى

نخواهد هیچ اجسام زمین را

همیشه جوید آیات برین را

بلندى جوید آنجا نه مکانى

و لیک از قدر و عز جاودانى

چو رسته گردد از چنگال اضداد

شود آنجا که او را هست میعاد

شود ماننده آن پیشینگان را

کزیشان مایه آمد این جهان را

چنین دان کردگارت را چنین دان

بیفگن شک و دانش را یقین دان

مکن تشبیه او را در صفاتش

که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش

بگفتم آنچه دانستم ز توحید

خداى خویش را تمجید و تحمید

گفتار اندر ستایش محمد مصطفى علیه السلام

کنون گویم ثناهاى پیمبر

که ما را سوى یزدانست رهبر

چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد

شب بى دانشى سایه بگسترد

بیامد دیو و دام کفر بنهاد

همه گیتى بدان دام اندر افتاد

ز عمرى هر کسى چون گاو و خر بود

همه چشمى و گوشى کور و کر بود

یکى ناقوس در دست و چلیپا

یکى آتش پرست و زند و استا

یکى بت را خداى خویش کرده

یکى خورشید و مه را سجده برده

گرفته هر یکى راه نگونسار

که آن ره را به دوزخ بوده هنجار

به فصل خویش یزدان رحمت آورد

ز رحمت نور در گیتى بگسترد

بر آمد آفتاب راست گویان

خجسته رهنماى راه جویان

چراغ دین ابوالقاسم محمد

رسول خاتم و یاسین و احمد

به پاکى سید فرزند آدم

به نیکى رهنماى خلق عالم

خدا از آفرینش آفریدش

ز پاکان و گزینان بر گزیدش

نبوت را بدو داده دو برهان

یکى فرقان و دیگر تیغ بران

سخن گویان از ان خیره بماندند

هنر جویان بدین جان برفشاندند

کجا در عصر او مردم که بودند

فصاحت با شجاعت مى نمودند

بجو در شعرها گفتار ایشان

ببین در نامها کردار ایشان

سخن شان در فصاحت آبدارست

هنرشان در شجاعت بیشمارست

چنان قومى بدان کردار و گفتار

زبان شان در نثار و تیغ خونبار

چو بشنیدند فرقان از پیمبر

بدیدندش به جنگ بدر و خیبر

بدانستند کان هر دو خداییست

پذیرفتنش جان را روشناییست

سران ناکام سر بر خط نهادند

دوال از بند گیتى بر گشادند

ز چنگ دیو بد گوهر برستند

بتان مکه را در هم شکستند

به نور دین ز دوده گشت ظلمت

وز ابر حق فرو بارید رحمت

بشد کیش بت آمد دین یزدان

زمین کفر بستد تیغ ایمان

سپاس و شکر ایزد چون گزاریم

مگر جان را به شکر او سپاریم

بدین دین همایون کاو به ما داد

بدین رهبر که بهر ما فرستاد

رسول آمد رسالتها رسانید

جهانى را ز خشم او رهانید

چه بخشاینده و مشفق خداییست

چه نیکو کار و چه رحمت نماییست

که بر بیچارگى ما ببخشود

رسولى داد و راه نیک بنمود

پذیرفتیم وى را به خدایى

رسولش را به صدق و رهنمایى

نه با وى دیگرى انبار گیریم

نه جز گفتار او چیزى پذیریم

به دنیى و به عقبى روى با اوست

بجز اومان ندارد هیچ کس دوست

اگر شمشیر بارد بر سر ما

جزین دینى نباید در خور ما

نگه داریم دین تا روح داریم

به یزدان روح و دین با هم سپاریم

خدایا آنچه بر ما بود کردیم

تن و جان را به فرمانت سپردیم

ز پیغمبر پذیرفتیم دینت

بیفزودیم شکر و آفرینت

و لیکن این تن ما تو سرشتى

قصاى خویش بر ما تو نوشتى

گرایدون کز تن ما گاه گاهى

پدید آید خطایى یاگناهى

مزن کردار ما را بر سر ما

مکن پاداش ما را در خور ما

که ما بیچارگان تو خداییم

همیدون ز امتان مصطفاییم

اگر چه با گناه بى شماریم

به فضل و رحمتت امیدواریم

ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم

که ما ره جز به در گاهت ندانیم

کریمان مر ضعیفان را نرانند

بخاصه چون به زاریشان بخوانند

کریمى تو بخوان ما را به در گاه

چو خوانیمت به زارى گاه و بیگاه

ضعیفانیم شاید گر بخوانى

گنهکاریم شاید گر نرانى

ز تو نشگفت فصل و بردبارى

چنان کز ما جفا و زشتکارى

ترا احسان و رحمت بیکرانست

شفیع ما همیدون مهربانست

چو پیش رحمتت آید محمد

امید ما ز فضلت کى شود رد

گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبك

سه طاعت واجب آمد بر خردمند

که آن هر سه به هم دارند پیوند

از یشانست دل را شاد کامى

وزیشانست جان را نیک نامى

دل از فرمان این هر سه مگردان

اگر شواهى که یابى هر دو گیهان

بدین گیتى ستوده زندگانى

بدان گیتى نهشت جاودانى

یکى فرمان دادار جهانست

که جان را زو نجات جاودانست

دوم فرمان پیغمبر محمد

که آن را کافى بى دین کند رد

سیم فرمان سلطان جهاندار

به ملک اندر بهاى دین دادار

ابوطالب شهنشاه معظم

خداوند خداوندان عالم

ملک طغرلبک آن خورشید همت

به هر کس زو رسیده عز و نعمت

ظفر وى را دلیل و جود گنجور

وفا وى را امین و عقل دستور

مر آن را کاوست هم نام محمد

چو او منصور شد چون او مؤید

پدید آمد ز مشرق همچو خورشید

به دولت شاه شاهان شد چو جمشید

به هندى تیغ بسته هند و خاور

به تر کى جنگ جویان روم و بربر

میان بسته ست بر ملک گشادن

جهان گیرد همى از دست دادن

چه خوانى قصهء ساسانیان را

همیدون دفتر سامانیان را

بخوان اخبار سلطان را یکى بار

که گردد آن همه بر چشم تو خوار

بیابى اندرو چنان که خواهى

شگفتیهاى پیروزى و شاهى

نوادرها و دولتهاى دوران

عجایبها و قدرتهاى یزدان

بخوان اخبار او را تا بدانى

که کس ملکت نیابد رایگانى

زمین ماورالنهر و خراسان

سراسر شاه را بوده ست میدان

نبردى کرده بر هر جایگاهى

برو بشکسته سالارى و شاهى

چو از توران سوى ایران سفر کرد

چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد

ستورش بود کشتى بخت رهبر

خدایش بود پشت و چرخ یاور

نگر تا چون یقین دلش بد پک

که بر رودى چنان بگذشت بى باک

چو نشکوهید او را دل ز جیحون

چرا بشکوهد از حال دگر گون

نه از گرما شکوهد نه ز سرما

نه از ریگ و کویر و کوه و دریا

بیابانهاى خوارزم و خراسان

به چشمش همچنان آید که بستان

همیدون شخ هاى کوه قارن

به چشمش همچنان آید که گلشن

نه چون شاهان دیگر جام جویست

که از رنج آن نام جویست

همى تا آب جیحون راز پس ماند

دو صد جیحون ز خون دشمنان راند

یکى طوفان ز شمشیرش بر آمد

کزو روز همه شاهان سر آمد

بدان گیتى روان شاه مسعود

خجل بود از روان شاه محمود

کجا او سرزنش کردى فراوان

که بسپردى به نادانى خراسان

کنون از بس روان شهریاران که

که با باد روان گشتند یاران

همه از دست او شمشیر خوردند

همه شاهى و ملک او را سپردند

روان او برست از شرمسارى

که بسیارند همچون او به زارى

به نزدیک پدر گشته ست معذور

که بهتر زو بسى شه دید مقهور

کدامین شاه در مشرق گه رزم

توانستى زدن با شاه خوارزم

شناسد هر که در ایام ما بود

که کار شه ملک چون برسما بود

سوار ترک بودش صد هزارى

که بس بد با سپاهى زان سوارى

ز بس کاو تاختن برد و شبیخون

شکوهش بود ز آن رستم افزون

خداوند جهان سلطان اعظم

به تدبیر صواب و راى محکم

چنان لشکر بدرد روز کینه

که سندان گران مر آبگینه

هم از سلطان هزیمت شد به خوارى

هم اندر راه کشته شد به زارى

بد اندیشان سلطان آنچه بودند

همین روز و همین حال آند

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

تنش گردد شقاوت را فسانه

روانش تیر خذلان را نشانه

و لیکن گر ورا دشمن نبودى

پس این چندین هنر با که نمودى

اگر ظلمت ننودى سایه گستر

نبودى قدر خورشید منور

همیدون شاه گیتى قدر والاش

پدید آورد مردم را به اعداش

چو صافى کرد خوارزم خراسان

فرود آمد به طبرستان و گرگان

زمینى نیست در عالم سراسر

ازو پژموده تر از وى عجبتر

سه گونه جاى باشد صعب و دشوار

یکى دریا دگر آجام و کهسار

سراسر کوه او قلعه همانا

چو خندق گشته در دامانش دریا

نداند زیرک آن را وصف کردن

نداند دیو در وى راه بردن

درو مردان جنگى گیل و دیلم

دلیران و هنرجویان عالم

هنرشان غارتست و جنگ پیشه

بیامخته دران دریا و بیشه

چو رایتهاى سلطان را بدیدند

چو دیو از نام یزدان در رمیدند

از آن دریا که آنجا هست افزون

ازیشان ریخت سلطان جهان خون

کنون یابند آنجا بر درختان

به جاى میوه مغز شوربختان

چو صافى گشت شهر و آن ولایت

از انجا سوى رى آورد رایت

به هر جایى سپهداران فرستاد

که یک یک مختصر با تو کنم یاد

سپهدارى به مکران رفت و گرگان

یکى دیگر به موصل رفت و خوزان

یکى دیگر به کرمان رفت و شیراز

یکى دیگر به ششتر رفت و اهواز

یکى دیگر به اران رفت و ارمن

فگند اندر دیار روم شیون

سپهداران او پیروز گشتند

بد اندیشان او بدروز گشتند

رسول آمد بدو از ارسلان خان

به نامه جست ازو پیوند و پیمان

فرستادش به هدیه مال بسیار

پذیرفتش خراج ملک تاتار

جهان سالار با وى کرد پیوند

که دید او را به شاهى بس خردمند

وزان پس مرد مال آمد ز قیصر

چنان کاید ز کهتر سوى مهتر

خراج روم ده ساله فرستاد

اسیران را ز بندش کرد آزاد

به عنوریه با قصرش برابر

مناره کرد و مسجد کرد و منبر

نوشته نام سلطان بر مناره

شده زو دین اسلام آشکاره

ز شاه شام نیز آمد رسولى

ننوده عهد را بهتر قبولى

فرستاده به هدیه مال بسیار

وزآن جمله یکى یاقوت شهوار

یکى یاقوت رمانى بشکوه

بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه

ز رخشانى چو خورشید سما بود

خراج شام یک سالش بها بود

ابا خوبى و با نغزى و رنگش

بر آمد سى و شش مثقال سنگش

ازان پس آمدش منضور و خلعت

لواى پادشاهى از خلیفت

بپوشید آن لوا را در صفاهان

بدانش تهنیت کردند شاهان

به یک رویه ز چین تا مصر و بربر

شدند او را ملوک دهر چاکر

میان دجله و جیهون جهانیست

ولیکن شاه را چون بوستانیست

رهى گشتند او را زور دستان

ز دل کردند بیرون مکور دستان

همى گردد در این شاهانه بستان

به کام خویش با درگه پرستان

هزاران آفتاب اندر کنارش

هزاران اژدها اندر حصارش

گهى دارد نشست اندر خراسان

گهى در اصفهان و گه به گرگان

از اطراف ولایت هر زمانى

به فتهى آورندش مژدگانى

ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان

نخفتم هفت مه اندر صفاهان

به ماهى در نباشد روزگارى

کز اقلیمى نیارندش نثارى

جهان او راست مى دارد شادى

که و مه را همى بخشد به رادى

مرادش زین جهان جز مردمى نه

ز یزدان ترسد و از آدمى نه

بر اطراف جهان شاهان نامى

ازو جویند جاه و نیک نامى

ازیشان هر کرا او به نوازد

ز بخت خویش آن کس بیش نازد

به درگاه آنکه او را کهترانند

مه از خانان و بیش از قیصرانند

کجا از خان و قیصر سال تا سال

همى آید پیاپى گونه گون مال

کرا دیدى تو از شاهان کشور

بدین نام و بدین جاه و بدین فر

کدامین پادشه را بود چندین

ز مصر و شام و موصل تا در چین

کدامین پادشه را این هنر بود

که نزرنج و نه از مرگش حذر بود

سزد گر جان او چندان بماند

که افزونتر ز جویدان بماند

هزاران آفرین بر جان او باد

مدار چرخ بر فرمان او باد

ستاره رهنماى کام او باد

زمانه نیک خواه نام او باد

شهنشاهى و نامش جاودان باد

تنش آسوده و دل شادمان باد

کجا رزمش بود پیروزگر باد

کجا بزمش بود با جاه و فرباد

به هر کامى نشاط او را قرین باد

به هر کارى خدا او را معین باد

گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن مهمد

چو ایزد بنده اى را یار باشد

دو چشم دولتش بیدار باشد

ز پیروزى به دست آرد همه کام

ز به روزى به چنگ آرد همه نام

کجا چیزى بود زیبا و شهوار

کجا مردى بود شایستهء کار

دهد یزدان بدان بنده سراسر

که او باشد بدان هنواره در خور

بدین گونه که داد اکنون به سلطان

گزین از هرچه تو دانى به گیهان

همه مردان در گاهش چنانند

که با ایشان دگر مردان زنانند

ولیکن هست ازیشان نامدارى

دلیرى کاردانى هوشیارى

حکیمى زیر کى مرد آزمایى

کریمى نیکخویى نیک رایى

سخنگویى سخندانى ظریفى

هنرمندى هنرجویى لطیفى

کجا در گاه سلطان را عمیدست

به هر کارى و هر حالى حمیدست

به پیروزى و بهروزى مؤیّد

ابونصراست و منصور و محمد

خداوندى که از نیکى جهانیست

دُرو راى بلندش آسمانیست

ازین گیتى سوى دانش گراید

ز دانش یافتن رامش فزاید

همیشه نام نیکو دوست دارد

ابى حقى که باشد حق گزارد

کم آزار است و بر مردرم فروتن

مرو را الجرم کس نیست دشمن

چرا دشمن بود آنرا که جانس

همى بخشاید از خواهندگانش

خرد را پیش خود دستور دارد

دل از هر ناپسندى دور دارد

هر آوازى بداند چون سلیمان

هزاران دیو را دارد به فرمان

به رادى هست از حاتم فزونتر

به مردى بهترست از رستم زر

چنان گوید زبان هفت کضور

که گویى زان زمینش بود گوهر

طرازى ظنّ برد کاو از طرازست

حجازى نیز گوید از حجازست

چو نثر هر زبانش خوشتر آید

به نظم آن زبان معجز نماید

درى و تازى و ترکى بگوید

به الفاظى که زنگ از دل بضوید

دو شمشیرست ز الماس و بیانش

یکى در دست و دیگر در دهانش

یکى گاه هنر خارا گذارإد

یکى گاه سخن دانش نگارد

بسا گُردا کزان گشته ست پیچان

بسا جانا کزین گشته ست بى جان

که و مه لشکر سلطان عالم

به جان وى خورند سوگند محکم

چو با کهتر ز خود، سازد پدروار

چو با مهتر، همى سازد پسروار

بدو با همسران مثل برادر

نباشد زادمردى زین فزونتر

زهر فن گرد او جمع حکیمان

خطیبان و دبیران و ادیبان

ز هر شهرى بدو گرد آمدستند

به بحر جود او غرقه شدستند

اگر او نیستى ما را خریدار

نبودى شاعرى را هیچ مقدار

و گر چه شاعرى باشد نه دانا

بسى احسنت و زه گوید به عمدا

یکى از بهر آن تا کاو شود شاد

دگر تا بیشتر باید عطا داد

ز مشرق تا به مغرب کار گیهان

به زیر امر و کردست سلطان

بروبر نیست چندان رنج از این کار

که از یک جام مى بر دست میخوار

بزرگا جود دادار جهان بین

که بخشد مردمى راا فصل چندین

الا تا در جهان کون و فسادست

وزیشان خاک مبادا و معادست

بقا باد این کریم نیکخو را

بر افزون باد جاه و دولت او را

همیشه بخت او پیروز گرباد

به پیروزى و نیکى نامور باد

متابع باد او را ملک گیهان

موافق باد وى را فرّ یزدان

گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

چو سلطان معاصم شاه شاهان

به فال نیک آمد در صفاهان

به شادى دید شهرى چون بهارى

چو گوهر گرد شهر اندر حصارى

خلاف شاه او را کرده ویران

کجا ماند خلاف شه به طوفان

اگر نه شاه بودى سخن عادل

به گاه مهر و بخشایش نکو دل

صفاهان را نماندى خشت بر خشت

نکردى کس به صد سال اندر و کشت

ولیکن مردمى را کار فرمود

به شهرى و سپاهى بر ببخضود

گنهشان زیر پا اندر بمالید

چنان کز خشم او یک تن ننالید

نه چون دیگر شهان کین کهن خواست

به چشم خویش دشمن را بپیراست

چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان

چو گفتى حال بلقیس و سلیمان

که شاهان چون به شهر نو در آیند

تباهیها و زشتیها نمایند

گروهى را که عزّ و جاه دارند

به دست خوارى و سختى سپارند

خداوند جهان شاه دلاور

پدید آورد رسمى زین نکوتر

ز هر گونه که مردم بود در شهر

ز داد خویش دادش جمله را بهر

سپاهى را ولایت داد و شاهى

نه زشتى شان ننود و نه تباهى

بدانگه کس ندید از وى زیانى

یکى دیدند سود و شادمانى

چو کار لشکرى زین گونه بگزارد

چنان کز هیچ کس مویى نیازارد

رعیت را ازین بهتر ببخضود

همه شهر از بداندیشان بپالود

گروهى را به مردم مى سپردند

رعیت را به دیوان غمز کردند

به فرمانش زبانهاشان بریدند

به دیده میل سوزان در کشیدند

پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت

برفت و شهر بى آشوب بگذشت

بدان تا رنج او بر کس نباشد

که با آن رنج مردم بس نباشد

گه رفتن صفاهان داد آن را

که ارزانیست بختش صد جهان را

ابوالفتح آفتاب نامداران

مظفر نام و تاج کامگاران

به فصل اندر جهانى از تمامى

شهنشه را چو فرزند گرامى

ملک او را سپرده کدخدایى

برو گسترده هم فرّخدایى

پسندیده مرو را در همه کار

دلش هرگز ازو نادیده آزار

به هر کارى مرو را دیده کارى

وزو دیده وفا و استوارى

به گاه رفتن او را پیش خود خواند

ز گنج مهر بر وى گوهر افشاند

بدو گفت ارچه تو خود هوشیارى

وفادارى و از دل دوستدارى

ز گفتن نیز چاره نیست ما را

که در گردن کنیمت زینها را

ترا بهتر ز هر کس برگزیدم

چو اندر کارها شایسته دیدم

به گوش دل تو بشنود هر چه گویم

کزین گفتن همه نام تو جویم

نخستین عهد ما را با تو انست

کزو ترسى که دادار جهانست

ازو ترسى بدو امّید دارى

و زو شواهى تو در هر کار یارى

سر از فرمان او بیرون نیارى

همه کارى به فرمانش گزارى

دگر این مردمان کاندر جهانند

همه چون من مراو را بندگانند

بحق در کار ایشان داورى کن

همیشه راستى را یاورى کن

ستمگر دشمن دادار باشد

که از فرمان او بیزار باشد

به خنجر دشمنانش را ببیزاى

به نیکى دوستانش را ببخشاى

چو نپسندى ستم را از ستمگار

مکن تو نیز هرگز بر ستم کار

که ما از چیز مردم بى نیازیم

به داد و دین همى گردن فرازیم

صفاهان را به عدل آبد گردان

همه کس را به نیکى شاد گردان

درون شهر و بیرونش چنان دار

که ایمن باشد از مکّار و غدّار

چنان باید که زر بر سر نهدزن

به روز و شب بگردد گرد برزن

نیارد کس نگه کردن دران زر

و گرنه بر سر آن زر نهد سر

ترا زین پیش بسیار آم

به هر کارى ز تو خشنود بودم

بدین کار از تو هم خشنود باشم

نکاهد آنچه من بفزود باشم

سخن جمله کنیم اندر یکى جاى

تو خود دانى که ما را چون بود راى

ثو خود دانى که ما نیکى پسندیم

دل اندر نعمت گیتى نبندیم

بدین سر زین بزرگى نام جوییم

بدان سر نیکوى فرجام جوییم

تو نام ما به کارخیر بفروز

که نیکى مرد را فرّخ کند روز

درین شاهى چو از یزدان بترسم

هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم

چو کار ما به کام ما گزارى

ز ما یابى هر امّیدى که دارى

امید و رنج تو صایع نمانیم

ترا زین پس به افزونى رسانیم

هر آن گاهى که تو شایسته باشى

به کار بیش از این باثسته باشى

به بهروزى امید دل قوى دار

که فرمانت بود با بخت تو یار

فراوان کار بسته بر گشاید

ترا از ما همه کامى بر آید

مراد خویش با تو یاد کردیم

برفتیم و به یزدانت سپردیم

پس آنگه همچنین منضور کردند

همه دخل و خراج او را سپردند

یکى تشریف دادش شه که دیگر

ندادست ایچ کس را زان نکوتر

ز تازى مر کبى نامى و رهوار

برو زرین ستام و زین شهوار

قباى رومى و زربفت دستار

دگر گونه جزاین تشریف بسیار

همان طبل و علم چونانکه باید

که چون او نامدارى را بشاید

اگر چه کار خلعت سخت نیکوست

فزون از قدر عالى همت اوست

چگونه شاد گردد ز اصفهانى

دلى کاو مهتر آمد از جهانى

گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر

چه خواهى نیکوترین اى صفاهان

که گشتى دار ملک شاه شاهان

همى رشک آرد اکنون بر تو بغداد

که او را نیست آنچ ایزد ترا داد

شهنشاهى چو سلطان معظم

به پیروزى شه شاهان عالم

خداوندى چو بوالفتح مظفر

ز سلطان یافته هم جاه و هم فر

هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت

هم از پایه بلند و هم ز همت

هم از گوهر گزیده هم ز اختر

هم از منظر ستوده هم ز مخبر

چو مشرق بود اصلش هامواره

بر آینده ازو ماه و ستاره

کنون زو آمده خواجه چو خورشید

جهان در فرّ نورش بسته امید

ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام

ازیرا یافتست از هر دوان کام

جهان چون بنگرى پیر جوانست

عمید نامور همچون جهانست

جوانست او به سال و بخت و رامش

چو پیرست او به راى و عقل و دانش

خرد گر صورتى گردد عیانى

دهد زان صورت فرخ نشانى

کفش با جام باده شاخ شادیست

و لیکن شاخ شادى باغ دادیست

ز نیکویى که دارد داد و فرمان

همى وحى آیدش گویى زیزدان

چنین باید که باشد هیبت و داد

که نام بیم و بى دادى بیفتاد

به چشم عقل پندارى که جانست

به گوش عدل پندارى روانست

گذشته دادها نزدیک دانا

ستم بودست دادش را همانا

چنان بودست و صفش چون سرابى

که نه امید ماند زو نه آبى

چو امرش از مظالم گه بر آید

قصا با امرش از گردون در آید

امل گوید که آمد رهبر من

اجل گوید که آمد خنجر من

روان گشتى گر او فرمان بدادى

که زُفت و بددل از مادر نزادى

چو من در وصف او گویم ثنایى

و یا بر بخت او خوانم دعایى

ثنا را مى کند اقبال تلقین

دعا را مى کند جبریل آمین

اگر چه همچو ما از گل سرشتست

به دیدار و به کردار او فرشتست

اگر چه فخر ایران اصفهانست

فزون زان قدر آن فخر جهانست

به درد دل همى گرید نشابور

ازان کاین نامور گشتست ازو دور

به کام دل همى خندد صفاهان

بدان کز عدل او گشتست نازان

صفاهان بد چو اندامى شکسته

شکست از فر او گردید بسته

نباشد بس عجب کامسال هنوار

درختش مدح خواجه آورد بار

وز انم عدل او باد زمستان

نریزد هیچ برگى از گلستان

همى دانست سلطان جهاندار

که در دست که باید کردن این کار

گر او بیمار کردست اصفهان را

هنو دادش پزشک نیک دان را

به جان تو که چون کارش ببیند

مرو را از همه کس بر گزیند

سراسر ملک خود او را سپارد

که به زو مهترى دیگر ندارد

صچنان خوش خو چنان مردم نوازست

که گویى هر کس او را طبع سازستص

صز خوى خوش بهار آرد به بهمن

به تیره شب از طلعت روز روشنص

که و مه را چو بینى در سپاهان

همه هستند او را نیک خواهانص

صکه او جاوید به گیهان بماند

همیدون بر سر ایشان بماندص

صهران کاو کارها خواهد گشادن

بباید بست گفتن راز دادنص

همیدون پندهاى پادشایى

دو بهره باشد اندر پارسایىص

صز چیز مردمان پرحیز کردن

طمع نا کردن و کمتر بخوردنص

به لهو و آرزو مولع نبودن

دل هر کس به نیکى برربودنص

سیاست را به جاى خویش راندن

به فرمان خداى اندر بماندنص

همیشه با خردمندان نشستن

سراسر پندشان را کار بستنص

صبه فریاد سبک مایه رسیدن

ستمگر را طمع از وى بریدنص

سراسر هر چه گفتم پارساییست

ولیکن بندهاى پادشاییستص

نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم

کجا افزونتر از خواجه ندیدمص

چنین دارد که گفتم رسم و آیین

بجز وى کس ندیدم با چنین دینص

صنه چشم از بهر کین خویش دارد

کجا از بهر دین و کیش داردص

چو باشد خشم او از بهر یزدان

برودر ره نیابد هیچ شیطانص

جوانست و نجوید در جوانى

ز شهوت کامهاى این جهانىص

صاگر بندد هوا را یا گساید

ز فرمان خرد بیرون نیایدص

طریق معتدل دارد همیشه

چنانچون بخردان را هست پیشهص

صنه بخشایش نه بخشش باز دارد

ز هر کس کاو نیاز و آز داردص

کجا در ملک او آسوده گشتند

بدان شهرى که چون نابوده گشتندص

کسانى را که بد کردار بودند

وز ایشان خلق پر آزار بودندص

صگروهى جسته اندر شهر پنهان

ز بیم جان یله کرده سپاهانص

صگروهى بسته در زندان به تیمار

گروهى مهر گشته بر سر دارص

همه دیدند دههاى صفاهان

که یکسر چون بیابان بود ویران

زدهها مردمان آواره گشته

همه بى توشه بى پاره گشته

چو نام او شنیدند آمدند باز

ز کوهستان و خوزستان و شیراز

یکایک را به دیوان خواند و بنواخت

بدادش گاو و تخم و کار او ساخت

به دو ماه آن ولایت را چنان کرد

که کس باور نکردى کاین توان کرد

همان دهها که گفتى چون قفارند

کنون از خرّمى چون قندهارند

به جان تو که عمرى بر گذشتى

به دست دیگرى چونین نگشتى

به چندین بیتها کاو را ستودم

به ایزد گر به وصفش بر فزودم

نگفتم شعر جز در وصف حالش

بگفتم آنچه دیدم از فعالش

یکى نعمت که از شکرش بماندم

همین دیدم که او را مدح خواندم

کجا از مدح او بهروز گشتم

به کام خویشتن پیروز غستم

شنیدى آن مثل در آشنایى

که باشد آشنایى روشنایى

مرا تا آن خداوند آشنا شد

دلم روشنتر از روشن هوا شد

مرا تا آشنا شیر شکارست

کبابم ران گور مرغزارست

الا تا بر فلک ماهست و خورشید

همیدون در جهان بیمست و امّید

همیشه جان او در خرّمى باد

همیشه کام او در مردمى باد

جهانش بنده باد و بخت رهبر

زمانه چاکر و دادار یاور

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب

چو کوس از درگه سلطان بغرّید

تو گفتى کوه و سنگ از هم بدرّید

به خاور مهر تابان رخ بپوشید

به گردون زهره را زهّره بجوشید

سپاهى رفت بیرون از صفاهان

که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان

خداوند جهان سلطان اعظم

برون رفت از صفاهان شاد و خرم

رکابش داشت عژ جاودانى

چو چترش داشت فر آسمانى

به هامون بود لشکر گاه سلطان

زبس خرگاه و خیمه چون کهستان

پلنگ و شیر در وى مردم جنگ

بتان نغز گور و آهو و رنگ

فرود آمد شهنشه در کهستان

کهستان گشت خرم چون گلستان

روان گشت از کهستان روز دیگر

به کوهستان همدان رفت یکسر

مرا اند صفاهان بود کارى

در آن کارم همى شد روزگارى

بماندم زین سبب اندر صفاهان

نردفتم در رکاب شاهشاهان

شدم زى تاج دولت خواجه بوالفتح

که بادش جاودان در کارها فتح

بپرسید از خداوندى رهى را

در آن پرسش بدیدم فرّهى را

پس آنگه گفت با من کاین زمستان

همى باش و مکن عزم کهستان

چو از نوروز گردد این جهان نو

هوا خوشتر شود آنگه همى رو

که من سازت دهم چندانکه باید

ترا زین روى تقصیرى نیاید

بدو گفتم خداوندم همیشه

برین بودست واینش بود پیشه

که مهمان دارى چاکر نوازى

به کام دوست دشمن را گدازى

ز دام رنج رهإیان را رهانى

ز ماهى بر کشى بر مه رسانى

که باشم من که مهمانت نباشم

نه مهمان بل که دربانت نباشم

چو زین درگه نشینید گرد بر من

زند بختم به گرد ماه خرمن

تو دارى به زمن بسیار کهتر

مرا چون تو نباشد هیچ مهتر

گر این رغبت تو با پروین نمایى

بیاید تا به پا او را بسایى

چو من بر خاک ایوانت نهم پاى

مرا بر گنبد هفتم بود جاى

مرا نوروز دیدار تو باشد

هواى خوش ز گفتار تو باشد

مباد از بخت فرّخ آفرینم

اگر گیتى نه بر روى تو بینم

به مهر اندر چنینم کت ننودم

و گر در دل جزین دارم جهودم

چو کردم آفرینش چند گاهى

بدین گفتار ما بگذشت ماهى

مرا یک روز گفت آن قبلهء دین

چه گویى در حدیث ویس رامین

که مى گویند چیزى صخت نیکوست

درین کضور همه کس داردش دوست

بگفتم کام حدیثى سخت زیباست

ز گرد آوردهء شش مرد داناست

ندیدم زان نکوتر داستانى

نماند جز به خرّم بوستانى

ولیکن پهلوى باشد زبانش

نداند هر که برخواند بیانش

نه هر کس آن زبان نیکو بخواند

و گر خواند همى معنى نداند

فراوان وصف هر چیزى شمارد

چو بر خوانى بسى معنى ندارد

که آنگه شاعرى پیشه نبودست

حکیمى چابک اندیشه نبودست

کجااند آن حکیمان تا ببینند

که اکنون چون سخن مى آفرینند

معانى را چگونه بر گشادند

برو وزن و قوافى چون نهادند

درین اقلیم آن دفتر بخوانند

بدان تا پهلوى از وى بدانند

کجا مردم درین اقلیم هنوار

بوند آن لفظ شیرین را خریدار

سخن را چون بود وزن و قوافى

نکوتر زانکه پینودن گزافى

بژاصه چون درو یابى معانى

به کار آیدت روزى چون بخوانى

فسانه گر چه باشد نغز و شیرین

به وزن و قافیه گردد نو آیین

معانى تابد از الفاظ بسیار

چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار

نهاده جاى جاى اندر فسانه

فروزان چون ستاره زان میانه

مهان و زیرکان آن را بخوانند

بدان تا زان بسى معنى بدانند

همیدون مردم عالم و میانه

فرو خوانند از مهر فسانه

سخن باید که چون از کام شاعِر

بیاید در جهان گردد مسافر

نه زان گونه که در خانه بماند

بجز قایل مرو را کس نخواند

کنون این داستان ویس و رامین

بگفتند آن سخنداناند پیشین

هنر در فارسى گفتن ننودند

کجا در فارسى استاد بودند

بپیوستند ازین سان داستانى

درو لفظ غریب از هر زبانى

به معنى و مثل رنجى نبودند

برو زین هردوان زیور نکردند

اگر داننده اى در وى برد رنج

شود زیبا چو پر گوهر یکى گنج

کجا این داستانى نامدارست

در احوالش عجایب بیشمارست

چو بشنود این سخنها خواجه از من

مرا بر سر نهاد از فخر گرزن

زمن در خواست او کاین داستان را

بیارا همچو نیسان بوستان را

بدان طاقت که من دارم بگویم

وزان الفاظ بى معنى بضویم

کجا آن لفظها منسوخ گشست

ز دوران روزگارش در گذشتست

میان بستم بدین خدمت که فرمود

که فرمانش ز بختم زنگ بزدود

نیابم دولتى هر چند پویم

ازان بهتر که خشنودیش جویم

مگر چون سر ز فرمانش نتابم

ز چرخ همتش معراج یابم

مگر مهتر شوم چون کهترانش

و یا نامى شوم چون چاکرانش

ندیدم چون رصایش کیمیایى

نه چون خشمش دمنده اژدهایى

بجویم تا توانم کیمیایش

بپرهیزم ز جان گز اژدهایش

چو باشد نام من در نام ایشان

بر آید کام من چون کام ایشان

گیا هر چند خود روید به بستان

دهندش آب در سایهء گلستان

بماناد این خداوند جهاندار

به نام نیک هنواره چهان خوار

بقا بادش به کام خویش جاوید

بزرگان چون ستاره او چو خورشید

قرین جان او پاکى و شادى

ندیم طبع او نیکّى و رادى

هزاران بنده چون من باد گویا

به فکرت داد خشنودیش جویا

کنون آغاز خواهم کرد ناچار

که جز پندش نخواند مرد بیدار

آغاز داستان ویس و رامین

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان اندر خبرها

که بود اندر زمانه شهریارى

به شاهى کامگارى بختیارى

همه شاهان مو را بنده بودند

ز بهر او به گیتى زنده بودند

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان خبرها

به پایه بت تراز گردنده گردون

به مال افزونتر از کسرى و قارون

گه بخشش چو ابر نوبهارى

گه کوشش چو شیر مرغزارى

به بزم اندر چو خورشید در فشان

به رزم از پیل و از شیران سرافشان

ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس

به کام نیکخواهان کرده کارش

صز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام

که تا ایّام را پیش او کند رام

جهان افروز مهر از چرخ رابع

به هر کارى یدى اورا متابع

شده ناهید رخشانش پرستار

چو روز روشنش کرده شب تار

دبیر او شده تیر جهنده

ازین شد امر و تهى او رونده

به مهرش دل مهر تابان

به کین دشمان او شتابان

شده رایش به تگ بر ماه گردون

شدههمت ز مهر و ماهش افزون

جهان یکسر شده او را مسخر

ز حدّ باختر تا حدخوار

جهان اش نام کرده شاه موبد

که هم موبد بُد و هم بخرد رد

همیشه روزگارش بود نوروز

به هر کارى همیشه بود پیروز

همه ساله به جشن اندر نشستى

چو یکساعت دلش بر غم نخستى

صهمیشه کار او مى بود ساغر

ز شادى فربه از اندوه لاغر

یکى جشن نو آیین کرده بد شاه

که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه

نشسته پیشش اندر سر فرازان

به بخت شاه یکسر شاد و نازان

چه خرّم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

زهر شهرى سپهدارى و شاهى

زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى

گزیده هر چه در ایران بزرگان

از آذربایگان وز رىّ و گرگان

همیدون از خراسان و کهستان

ز شیراز و صفاهان و دهستان

چو بهرام و رهام اردبیلى

گشسپ دیلمى شاپور گیلى

چو کشمیریل و چون نامى آذین

چو ویروى دلیر و گرد رامین

چو زرد آن رازدار شاه کضور

مرو را هم وزیر و هم برادر

نشسته در میان مهتان شاه

چنان کاندر میان اختران ماه

به سر بر افسر کضور گشایان

به تن بر زیور مهتر خدایان

ز دیدارش دمنده روشنایى

چو خورشید جهان فرّ خدایى

به پیش اندر نشسته جنگجویان

ز بالا ایستاده ماهرویان

بزرگان مثل شیران شکارى

بثان چون آهوان مرغزارى

نه آهو مى رمید از دیدن شیر

نه شیر تند گشت از دیدنش سیر

قدح پر باده گردان در میان شان

چنان کاندر منازل ماه رخشان

همى بارید گلبتگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

چو ابرى بسته دود مُشک سوزان

به رنگ و بوى زلف دلفروزان

ز یکسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

نکوتر کرده مى نوشین لبان را

چو خوشتر کرده بلبل مطربان را

به روى دوست بر دو گونه لاله

بتان را از نکویى وز پیاله

اگر چه بود بزم شاه خرم

دگر بزمان نبود از بزم او کم

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام مى همى بارید باران

همه کس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

ز هر باغى و هر راغى و رودى

به گوش آمد دگر گونه سرودى

زمین از بس گل و سبزه چنان بود

که گفتى پر ستاره آسمان بود

ز لاله هر کسى را بر سر افسر

ز باده هر یکى را بر کف اخگر

گروهى در نشاط و اسپ تازى

گروهى در سماع و پاى بازى

گروهى مى خوران در بوستانى

گروهى گل چنان در گلستانى

گروهى بر کنار رود بارى

گروهى در میان لاله زارى

بدانجا رفته هر کس خرمى را

چو دیبا کرده کیمخت زمى را

شهنشه نیز هم رفته بدین کار

به زینهاو زیورهاى شهوار

به پشت ژنده پیلى کوه پیکر

گرفته کوه را در زرّ و گوهر

به گودش زنده پیلان ستوده

به پرخاش و دلیرى آه

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

به پیش اندر دونده بادپایان

سم پولادشان پولاد سایان

پس پشتش بسى مهد و عمارى

بدو در ماهرویان حصارى

به زیر بار تازى استرانش

غمى گشته ز بار گوهرانش

ز هر کوهى گرانتر بود رختش

ز هر کاهى سبکتر بود تختش

به چندان خواسته مجلس بیارست

نماندش ذرّه اى آنگه که بر خاست

همه بخشیده بود و بر فشانده

بخورد و داد کام خویش رانده

چنین بر خور ز گیتى گر توانى

چنین بخش و چنین کن زندگانى

کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد

همان بهتر که باشى راد و دلشان

بدین سان بود یک هفته شهنشاه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

پتى رویان گیتى هامواره

شده بر بزمگاه او نظاره

چو شهرو ماه دخت از ماه آباد

چو آذربادگانى سرو آزاد

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان ناز دلبر

ز رى دینار گیس و هم زرین گیس

ز بوم کوه شیرین و فرنگیس

ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید

خجسته آب ناز و آب ناهید

به گوهر هر دوان دخت دبیران

گلاب و یاسمن دخت وزیران

دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى

سرشته از گل و مى هر دو را روى

ز ساوه نامور دخت کنارنگ

کزو بردى بهاران خوشى و رنگ

همیدون ناز و آذرگون و گلگون

به رخ چون برف و بروى ریخته خون

سهى نام و سهى بالا زن شاه

تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه

شکر لب نوش از بوم هماور

سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر

ازین هر ماهرویى را هزاران

به گرد اندر نگارین پرستاران

بنان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روى و سمن بر

به بالا هر یکى چون سرو آزار

به جعد زلف همچون مورد و شمشاد

یکایک را ز زرّ ناب و گوهر

کمرها بر میان و تاج بر سر

ز چندان دلبران و دلنوازان

به رنگ و خوى طاو و سان و بازان

به دیده چون گوزن رودبارى

شکارى دیده شان شیر شکارى

نکوتر بود و خوشتر شهربانو

به چشم و لب روان را درد و دارو

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یا قوت و در یاقوت ناهید

رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا

دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا

لبان از شکر و دندان ز گوهر

سخن چون فوهر آلوده به شکر

دو زلف عنبرین از تاب و از خم

چو زنجیر و زره افتاده در هم

دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ

تو گفتى هست جادویى به نیرنگ

ز مشک موى او مر غول پنجاه

فرو هشته ز فرقش تا کمرگان

ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج

ز سیم آویخته گسترده بر عاج

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود

زمین دیبا شده از رنگ رویش

هوا مشکین شده از بوى مویش

زرنگ روى گل بر خاک ریزان

ز ناب موى عنبر باد بیزان

هم از رویش خجل باد بهارى

هم از مویش خجل عود قمارى

چو گوهر پاک و بى آهو و در خور

و لیک آراسته گوهر به زیور

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا

که بى آن هر دوان خود بود زیبا

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزى شاه شاهان

که خواندندش همى موبد منیکان

بدین آن سیمتن سروِ روان را

بت خندان و ماه بانوان را

به تنهایى مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

به رنگ روى آن حور پرى زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

به ناز و خنده و بازى و خوشّى

بدو گفت اى همه خوبى و گشّى

به گیتى کام راندن با تو نیکوست

تو بایى در برم یا جفت یا دوست

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شاى سراسر

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست گیهان

ترا از هر چه دارم بر گزینیم

به چشم دوستى جز تو نبینم

که کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

اگر با روى تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابى داد نیکو

بدو گفت اى جهان کامگارى

چرا بر من همى افسوس دارى

نه آنم من که یار و شوى جویم

کجا من نه سزاى یار و شویم

نگویى چون کنم با شوى پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

ندیدى یو مرا روز جوانى

میان کام و ناز و شادمانى

سهى بر رسته همچون سرو آزاد

همى برد از دو زلفم بویهاباد

ز عمر شویش بودم صر بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

همى گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

اگر بگذشتمى یک روز در کوى

بدى آن کوى تا سالى سمن بوى

جمالم خسروان را بنده کردى

نسیمم مردگان را زنده کردى

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوى از من رمیدست

زمانه زرد گل بر روى من عیخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

روزیم آب خوبى را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

هر آن پیرى که بُرنایى نماید

جهانش ننگ و و رسوایى فزاید

چو کارى بینى از من ناسزاوار

به رشتى هم به چشم تو شوم خوار

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت اى سخنگو ماه تابان

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پرى زاد

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

زمینى کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

چو در پیرى بدین سان دلستانى

چگونه بوده اى روز جوانى

گلت چون نیم پزمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

به گاه تازگى چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

کنون گر تو نباشى جفت ویارم

نیارایى به شادى روزگارم

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

کجاچون تخم باشد بى گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

به نیکى و به شادى در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

چو یابم آفتاب مهربانى

نخواهم آفتاب آسمانى

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

مرا گر بودى اندر پرده دختر

کنون روشن شدى کارم زاختر

به جان تو که من دختر ندارم

و گر دارم چگونه پیش نارم

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویى داماد من بس

صبه شوهر بود شهر را یکى شاه

بزرگ و نامور از کضور ماهص

صشده پیر و بفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارنص

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدى نبشتند

که شهرو گر یکى دختر بزاید

به گیتى جز شهنشه را نشاید

نگر تا در چه سختى او فتادند

که نازاده عروسى را بدادند

گفتاراندر زادن ویس از مادر

جهان را رنگ و شکل بیشمارست

خرد را بافرینش کارزارست

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

نگر کاین دام طرفه چون نهادست

که چونان خسروى دروى فتادست

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

خرد این راز را بر وى بگشاد

که از مادر بلاى وى همى راز

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر ناموده پیمان

زمانه دستبرد خویش بننود

شگفتى بر شگفتى بر بیفرود

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بغذشت

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

یکى لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

نه مادر بود گفتى مشروقى بود

کزو خورشید تابان روى بننود

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

همه در روى خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

به بسترهاى دیبا و حواصل

بفروردش به ناز و کامهء دل

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

گهى گفتى که این باغ خزانست

که درسى میوهاى مهرگانست

سیه زلفینش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

رخشى دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکى را فندقى تاج

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدى و مشکبار آن

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بننود

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

قصا پإردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

قصاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان بر نگشتى

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس

چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد

که همبالاى سرو بوستان شد

شد آگنده بلورین بازوانش

چو یازنده کمند گیسوانش

سر زلفش به گل بر سایه گسترد

به ناز دل نیازى را بپرورد

پراگنده شده در شهر نامش

ز دایه نامه اى شد نزد مامش

به نامه سرزنش کرده فراوان

که چون تو نیست بد مهتى به گیهان

نه بر فرزند جانت مهربانست

نه بر آن کس که وى را دایگانست

نه فرزند نیازى را نوازى

نه بر دیدار او یک روز نازى

به من دادى ورا آنگه که زادى

سزاى دخترت چیزى ندادى

کنون بر رُست پیش من به صدناز

به پرواز اندر آمد بچهء باز

همى ترسم که گر پرواز گیرد

به کام خود یکى انباز گیرد

بپروردم ورا چونانکه بایست

به هر رنگى و هر بویى که شایست

به دیباها و زیورهاى بسیار

ز رخت و طبل هر بزاز و عطار

همى نپسندد اکنون آنچه ماراست

و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست

چو بیند جامهاى سخت نیکو

بگویدهر یکى را چند آهو

که زردست این سزاى نابکاران

کبودست این سزاى سوکواران

سفیدست این سزاى گنده پیران

دو رنگست این سزاوار دبیران

چو بر خیزد ز خواب بامدادى

ز من خواهد حریر استاربادى

چون باشد روز را هنگام پیشین

ز من خواهد پرند بهمن چین

شبانگه خواهدم دو رویه دیبا

ندیمان از پرى رویان زیبا

کم از هشتاد زن پیشش نبایند

که کمتر زین ندیمى را نشایند

هر آن گاهى که با ایشان خورد نان

همه زرّینه خواهد کاسى و خوان

اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه

کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه

کمرها بسته افست بر نهاده

پرستش را به پیشش ایستاده

که من زین بیش او را بر نتابم

همان چیزى که مى خواهد نیابم

که باشم من که دارم رخت شاهان

به کام خویش و کام نیک خواهان

چو این نامه بخوانى هر چه زوتر

بکن تدبیر شهر آراى دختر

ز صد انگشت ناید کار یک سر

نه از سیصد ستاره نور یک خور

چو آمد نامهء دایه به شهرو

به نامه در سخنها دید نیکو

به نیکى یافت آگاهى ز دختر

که هم رویش نکو بود و هم اختر

به مژده پیک او را تاج زر داد

بجز تاجش بسى زرّ و گهر داد

چنان کردش ز بس دینار و گوهر

که بودى زاد بر زادش توانگر

پس آنگه چون بود شاهانه آیین

فرستادش فراوان مهد زرّین

به پیش مهدش اندر خادمانى

به بالا هر یکى چون نردبانى

شدند از راه سوى ویس شادان

ز خوزان آوریدندش به همدان

چو مادر دید روى دخترش را

سهى بالا و نیکو پیکرش را

خجسته نام یزدان را فرو خواند

بسى زرّ و بسى گوهر بر افشاند

چو او را پیش خود بر گاه بشناخت

رخش از ماه تابان باز نشناخت

گل رخسار گانش را بیاراست

بنفشه زلفکانش را بپیراست

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد

ز گوهر یاره اندر بازوان کرد

به دیباهاى زربفتش بسر افروخت

بخور عود و مشکش زیر بر سوخت

چنان کرد آن نگار دلستان را

که باد نوبهارى بوستان را

چنان اراست آن ماه زمین را

که مانى صورت ارژنگ چین را

چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را

که نقاشان چین باغ ارم را

چنان بایسته کرد آن بافرین را

که در فردوس رصوان حور عین را

اگر چه صورتى باشد بى آهو

به چشم هر که بیند سخت نیکو

چو آرایش کنند او را فراوان

به زرّ و گوهر و دیباى الوان

شود بى شکّ ز آرایش نکوتر

چنان کز گونه گردد سرخ تر زر

دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو

چو مادر دید ویس دلستان را

به گونه خوار کرده گلستان را

بدو گفت اى همه خوبى و فرهنگ

جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ

ترا خسرو پدر بانوت مادر

ندانم در خورت شویى به کضور

چو در گیتى ترا همسر ندانم

به ناهمسرت دادن چون توانم

در ایران نیست جفتى با تو همسر

مگر ویرو که هستت خود برادر

تو او را جفت باش و دوده بفروز

وزین پیوند فرّخ کن مرا روز

زن ویرو بود شایسته خواهر

عروس من بود بایسته دختر

ازان خوشتر نباشد روزگارم

که ارزانى به ارزانى سپارم

چو بشنید این سخن ویسه ز مادر

شد از بس شرم رویش چون مُعصفر

بجنیدش به دل بر مهربانى

ننود از خامشى همداستانى

نگفت از نیک و بد بر روى مادر

که بود اندر دلش مهر برادر

دلش از مهربانى شادمان شد

فروزان همچو ماه آسمان شد

به رنگى مى شدى هر دم عذارش

به رو افتاده زلف تابدارش

بدانست از دلش مادر همانگاه

که آمد دخترش را خامشى راه

کجا او بود پیر کار دیده

بد و نیک جهان بسیار دیده

به بُرنایى همان حال آه

همان خاموش او را نیز بوده

چو دید از مهر دختر را نکو راى

بخواند اخترشناسان را ز هر جاى

بپرسید از شمار آسمانى

کزو کى سود باشد کى زیانى

از اختر کى بود روز گزیده

بد بهرام و کیوان زو بریده

که بیند دخترش شوى و پسر زن

که بهتر آن ز هر شوى این ز هر زن

همه اختر شناسان زیج بردند

شمار اختران یک یک بکردند

چو گردشهاى گردون را بدیدند

ز آذر ماه روزى بر گزیدند

کجا آنگه و ز گشت روزگاران

در آذر ماه بودى نوبهاران

چو آذر ماه روز دى در آمد

همان از روز شش ساعت بر آمد

به ایوان کیانى رفت شهرو

گرفته دست ویس و دست ویرو

بسى کرد آفرین بر پاک دادار

چو بر دیو دژم نفرین بسیار

سروشان را به نام نیک بستود

نیایشهاى بى اندازه بننود

پس آنگه گفت با هر دو گرامى

شما را باد ناز و شاد کامى

نباید زیور و چیزى دلاراى

برادر را و خواهر را به یک جاى

به نامه مُهر موبد هم نباید

گوا گر کس نباشد نیز شاید

گواتان بس بود دادار داور

سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر

پس آنگه دست ایشان را به هم داد

بسى کرد آفرین بر هر دوان یاد

که شال و ماهتان از خرّمى باد

همیشه کارتان از مردمى باد

به نیکى یکدگر را یار باشید

وزین پیوند بر خوردار باشید

بمانید اندرین پیوند جاوید

فروزنده به هم چون ماه و خورشید

آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

چو بد فرجام خواهد بد یکى کار

هم از آغاز او آید پدیدار

چو خواهد بود سال بد به گیهان

پدید آیدش خشکى در زمستان

درختى کاو نباشد راست بالا

چو بر روید شود کژّیش پیدا

چو خواهد بود بر شاخ اندکى بار

به نوروزان بود بر گلش دیدار

چو تیر از زه بخواهد تافتن سر

پدید آید در آهنگ کمانور

همیدون کار ماه دل افروز

پدید آورد ناخوبى همان روز

کجا چون آفرین بر خواند شهرو

نهادش دست او در دست ویرو

همى کردند ساز میهمانى

در آن ایوان و کاخ خسروانى

ز دریا دود رنگ ابرى بر آمد

به روز پاک ناگه شب در آمد

نه ابرست آن تو هفتى تند بادست

کجا در کوه حاکستر فتادست

ز راه اندر پدید آمد سوارى

چو کوه ویژه زیرش راهوارى

سیا اسپ و کبودش جامه و زین

سوارش را همیدون جامه چونین

قبا و موزه و رانین و دستار

به رنگ نیل کرده بود هنوار

جلال و مطرف و مهد و عمارى

به گونه چون بنفشهء جویبارى

بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد

چو نیلوفر کبود و نام او زرد

رسول شاه و دستور و برادر

هم او و هم نوندش کوه پیکر

ز رنج راه کرده لعل گون چشم

گره بسته جبینش را بس خشم

چو شیرى در بیابان گور جویان

و یا گرگى سوى نخچیر پویان

به دست اندر گرفته نامهء شاخ

ز بویش عنبرین گشته همه راه

کجا نامه حریرى بُد نبشته

به مشک و عنبر و مى در سرشته

سخنها گفته اندر نامه شیرین

به عنوانش نهاده مُهر زرین

چو زرد آمد سوى درگاه ویرو

به پشت اسپ شد تا پیش شهرو

نمازش برد و پوزش خواست بسیار

که پیشت آمدم بر پشت رهوار

کجا فرمان شاهنشه چنینست

مرا فرمان او همتاى دینست

مرا فرمان چنان آمد ز خسرو

که روز و شب میاساى و همى رو

به راه اندر شتاب تو چنان باد

که گردت را نیابد در جهان باد

چنان باید که رانى باره بشتاب

به پشت باره جویى خوردن و خواب

همى تا باز مرو آیى ازین راه

نیاساى ز رفتن گاه و بیگاه

به راه اندر نه خسبى نه نشینى

ز پشت باره شهرو را ببینى

رسانى نامه چون پاسخ بیابى

عنان باره سوى مرو تابى

پس آنگه گفت با خورشید حوران

سلامت باد بسیار از خُسوران

درودت باد شهرو از شهنشاه

ز داماد نکو بخت و نکوخواه

درودت با بسى پذرفتگارى

به شاخّى و مهّى و کامگارى

پذیرشهاى او کردش همه یاد

پس آنگه نامهء خسرو بدو داد

چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند

چو پى کرده خرى در گل فرو ماند

کجا در نامه بسیارى صشن یافت

همان نو کرده پیمان کهن یافت

سر نامه به نام دادگر بود

خدایى کاو همیشه داد فرمود

دو گیتى را نهاد از راستى کرد

به یک موى اندران کژّى نیاورد

چنان کز راستى گیتى بیاراست

ز مردم نیز داد و راستى خواست

کسى کز راستى جوید فزونى

کند پیروزى او را رهننونى

به گیتى کیمیا جز راستى نیست

که عزّ راستى را کاستى نیست

من از تو راستى خواهم که جویى

همیشه راستى ورزى و گویى

تو خود دانى ما با هم چه گفتیم

به پیمان دست یکدیگر گرفتیم

به مهر و دوستى پیوند کردیم

وزان پس هردوان سوگند خوردیم

کنون سوگند و پیمان را بفرموش

بجا آور وفا در راستى کوش

به من تو ویس را آنگاه دادى

که تا سى سال دیگر دخت زادى

چو من بودم ترا شایسته داماد

به بخت من خدا این دخترت داد

به بخت من بزادى روز پیرى

چو سروى بار او گلنار و خیرى

بدین دختر که زادى سخت شادم

به درویشان فراوان چیز دادم

کجا یزدان امیدم را وفا کرد

بدین پیوند کامم را رواکرد

کنون کان ماه را یزدان به من داد

نخواهم کاو بود در ماه آباد

که آنجا پیر و بر ناشاد خوارند

همه کنغالگى را جان سپارند

جوانان بیشتر زن باره باشند

در آن زن بارگى پر چاره باشد

همیشه زن فریبى پیشه دارند

ز رعنایى همین اندیشه دارند

مباد آن زن که بیند روى ایشان

که گیرد ناستوده خوى ایشان

زنان نازک دلند و سست رایند

بهر خو چون بر آرى شان بر آیند

زنان گفتار مردان راست دارند

به گفت خوش تن ایشان را سپارند

زن ارچه زیرک و هشیار باشد

زبون مرد خوش گفتار باشد

بلاى زن دران باشد که گویى

تو چون مه روشنى چون خور نکویى

ز عشقت من نژند و بى قرارم

ز درد و زارى تو جان سپارم

به زارى روز و شب فریاد خوانم

چو دیوانه به دشت و که دوانم

اگر رحمت نیارى من بمیرم

بدان گیتى ترا دامن بگیرم

ز من مستان به بى مهرى روانم

که چون تو مردمم چون تو جوانم

زن ارچه خسروست ار پادشایى

ز گر خود زاهدست ار پارسایى

بدین گفتار شیرین رام گردد

نیندیشد کزان بد نام گردد

اگر چه ویسه به آهو و پاکست

مرا زین روى دل اندیشناکست

مدار او را به بوم ماه آباد

سوى مروش گُسى کن با دل شاد

مبر انده زبهر زرّ و گوهر

که ما را او همى باید نه زیور

مرا پیرایه و زیور بسى هست

سزاتر زو به گنج من کسى هست؟

من او را روز و شب در ناز دارم

کلید گنجها او را سپارم

دل اندر مهر آن بت روى بندم

هر آنچه او پسندد من پسندم

فرستم زى تو چندان زرّ و گوهر

که گر خواهى کنى شهرى پراز زر

ترا دارم چو جان خویشتان شاد

زمین ماه را بى بیم و آزار

بدارم نیز ویرو را چو فرزند

کنم با وى ز تخم خویش پیوند

جنان نامى کنم آن خاندان را

که نامش یاد باشد جاودان را

چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه

چنان شد کش نبود از گیتى آگاه

ز شرم شاه گشت آزردهء خویش

دلش پیچان شده از کردهء خویش

فرو افگنده سر چون شرمساران

همى پیچید چون زنهار خواران

هم از شاه و هم از دادار ترسان

که بشکست این همه سوگند و پیمان

بلى چونین بُوّد زنهار خوارى

گهى بیم آورد گه شرمسارى

چنان چون بود شهرو دلشکسته

لب از گفتار بسته دم گسسته

مرو را دید ویس ماه پیکر

ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر

برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت

که هوش و گونه از تن برپریدت

ز هنجار خرد دور او فتادى

چو رفتى دخت نازاده بدادى

خرد کردار چونین کى پسندد

روا باشد که هر کس بر تو خندد

پس آنگه گفت با زرد پیمبر

چه نامى وز که دارى تخم و گوهر

جوابش داد کز کسهاى شاهم

به درگاهش ز پیشان سپاهم

چو با لشکر بچنبد نامور شاه

من او را پیشرو باشم به هر راه

هر آن کارى که باشد نام بُردار

شهنشه مر مرا فرماید آن کار

چو رازى باشدش با من بگوید

ز من تدبیر خواهد راى جوید

به هر کارى بدو دمساز باشم

به هر سرّى بدو همراز باشم

همیشه سرخ روى و خویش کامم

سیه اسپم چنین و زرد نامم

چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد

به گرمى و به خنده پاسخش کرد

که زردا زرد باد آن کت فرساد

بدین فرزانگى و دانش و داد

به مرو اندر شما را باشد آیین

چنین ناخوب و رسوا و بنفرین

که زن خواهد از آنجا کش بود شو

ز پاکى شو و زن هر دو بى آهو

نبینى این همه آسوب مهمان

رسیده بانگ خنیاگر به کیوان

به بت رویان شهر و نامداران

سرا آراسته چون نوبهاران

به زیورها و گوهرهاى شهوار

طرایفها و دیباهاى زرکار

مهان نامى از هر شهر و کضور

یلان جنگى از هر مرز و گوهر

بتان ماهرویاز هر شبستان

گلان مشک موى از هر گلستان

به رنگ و روى جامه دلفروزان

ز بوى اسپر غم و از عود سوزان

به فریاد آمده دل زیر هر بر

ستوهى یافته هر مغز در سر

نشط هر کسى با همنشینى

زبان هر کسى با آفرینى

که جاوید این سرا آراسته باد

پر از شادى و ناز و خواسته باد

درُو خرّم ویوکان و خُسوران

عروسان دختران داماد پوران

کنون کاین بزم دامادى بدیدى

سرود و آفرین هر دو شنیدى

عنان بارهء شبرنگ برتاب

شتابان رو به ره چون تیر پرتاب

بدین امّید مسپر دیگر این راه

که باشد دست امّید تو کوتاه

به نامه بیش از این ما را مترسان

که داریم این سخن با باد یکسان

مکن ایدر درنگ و راه بر گیر

که ویرو هم کنون آید ز نخچیر

ز من آزرده گردد وز تو کیندار

برو تا خود نه کین باشد نه آزار

ولیکن بر پیام من به موبد

بگو چون تو نباشد هیچ بخرد

بسى گاهست خیلى روزگارست

که نادانیت بر ما آشکارست

ز پیرى مغزت آهومند گشتست

ز گیتى روزگارت در گذشتست

ترا گر هیچ دانش یار بودى

زبانت را نه این گفتار بودى

نجستى زین جهان جفت جوان را

ولیکن توشه جستى آن جهان را

مرا جفت و برادر هر دو ویروست

همیدون مادرم شایسته شهروست

دلم زین خرّم و زان شاد باشد

ز مرو و موبدم کى یاد باشد

مرا تا هست ویرو در شبستان

نباشد سوى مروم هیچ دستان

چو دارم سرو گوهر بار در بر

چرا جویم چنان خشک و بى بر

کسى را در غریبى دل شکیباست

که اندر خانه کار او نه زیباست

مرا چون دیده شایستست مادر

چو جان پاک بایسته برادر

بسازم با برادر چون مى و شیر

نخواهم در غریبى موبد پیر

جوانى را به پیرى چون کنم باز

ملا گویم ندارم در دل این راز

چو زرد از ویس این گفتار بشنید

عنان بارهء شبگون بپیچید

همى رفت و نبود او هیچ آگاه

که در پیشش همى راهست یا چاه

چنان بى سایه شد چونان بى آزرم

که بر چشمش جهان تارى شد از شرم

همى تا او ز مرو آمد سوى ماه

نیاسودى ز اندیشه دل شاه

همى گفتى که زرد اکنون کجا شد

چنین دیر آمدنش از مه چرا شد

به بوم ماه وى را نیست دشمن

که یارد دشمنانى کرد بامن

نه قارن کرد یارد شوى شهرو

نه آن مهتر پسر کش نام ویرو

چه کار افتاد گویى زرد ما را

که افزون کرد راهش درد ما را

مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست

که ما را اینچنین در غم فگندست

دل سنگین به بوم ماه بنهاد

همى ناید به بوم مرو آباد

همى گفتى چنین با خویشتن شاه

دو چشمش دیدبان گشته سوى راه

که ناگاهى پدید آمد یکى گرد

به گرد اندر گرازان نامور زرد

بسان پیل مست از بند جسته

ز خشم پیلبانان دلش خسته

ز بس کینه نداند به ز بتر

بود هامون و کوهش هر دو یکسر

ز کین جویى شده چونان بى آزرم

که در چشمش جهان تارى بد از شرم

چو زرد آمد چنین آشفته از راه

ز گرد راه شد پیش شهنشاه

هنوز از رنج رویش بد پر آژنگ

نگردانیده پاى از پشت شبرنگ

شهنشه گفت زردا شاد بادى

به نیکى دوستان را یاد بادى

بگو چون آمدى از ماه آباد

نه شادى از پیام خویش یا شاد

رواکام آمدى یا نرواکام

ازین هر دو کدامین بر نهم نام

جوابش داد زرد از پشت باره

به بخت شاه شادم هامواره

ازین راه آمدستم نرواکام

پس او داند که چونم بر نهد نام

پس آنگه از تگاور شد پیاده

میان بسته زبان و لب گشاده

نهاد آن روى گرد آلود بر خاک

ابر شاه آفرین کرد از دل پاک

بگفتش جاودان پیروزگر باش

همیشه نام جوى و نامور باش

به پیروزى مهى و مهر ورزى

جهان را هم مهى کن تو که ارزى

چنانست باد در دولت بلندى

که چون جمشید دیوان را ببندى

صچنانت باد اورنگ کیانى

که تاج فخر بر کیوان رسانىص

ترا بادا ز شاهى نیکبختى

زمین ماه را تنگّى و سختى

زمین ماه یکسر باد ویران

شده مأواگه گرگان و شیران

زمین ماه بادا تا یکى ماه

شده شمشیر و آتش را چراگاه

صهمه بادش پر آتش ابر بى آب

ز دردش آفتاب از مرگ مهتابص

زمین ماه را دیدم چو فرخار

پر از پیرایه و دیباى شهوار

به شهر اندر سراسر بسته آیین

ز بس پیرایه چون بتخانهء چین

زن و مردش نشسته در خورگاه

خورگاه از بتان پر اختر و ماه

زمین از رنگ چون باغ بهارى

فروزان همچو لالهء رودبارى

بسى ساز عروسى کرده شهرو

عروسش ویسه و داماد ویرو

ز دامادیش با شه نیست جز نام

کس دیگر همى یابد ازُو کام

ازین شد روى من هم گونهء بُرد

تو کندى جوى آبش دیگرى برد

به تو داده زن از تو چون ستانند

مگر ایشان که ارز تو ندانند

که و مِه راست باشد نزد نادان

چو روز و شب به چشم کور یکسان

نه با آن کرده اند این ناسزا کار

که پاداشى ندارى شان سزاوار

ولیکن تا بدیشان بد رسیدن

همى باید به چشم این روز دیدن

کجا ویروست آنجا مهتر رزم

ز نادانى به زور خویش در بزم

لقب کردست روحا خویشتن را

به دل در راه داده اهرمن را

به نام او را همه کس شاه خوانند

جز او شاه دگر باشد ندانند

ترا نز شهریاران مى شمارند

گوهرى خود به مردت مى ندارند

گوهرى موبدت خوانند و دستور

چو خوانندت گوهرى موبد درو

صکنون گفتم هر آنچه دیده ام من

سخنهایى که آن بشنیده ام منص

صترا بادا بزرگى بر شهانى

که بر شاهان گیتى کامرانىص

خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ

چو داد آن آگاهى مر شاه را زرد

رخان از خشم شد مر شاه را زرد

رخى کز سرخیش گفتى نبیدست

بدان سان که گفتى شنبلیدست

زبس خوى کز سر و رویش همى تاخت

تنش گفتى ز تاب خشم بگداخت

زبس کینه همى لرزید چون بید

چو در آب رونده عکس خورشید

بپرسید از برادر کاین تو دیدى

به چشم خویش یا جایى شنیدى

مرا آن گوى کش تو دیده باشى

نه آن کز دیگرى بشنیده باشى

خبر هر گز نه مانند عیانست

یقین دل نه همتاى گمانست

بیفگن مرمرا ز دل گمانى

مرا آن گو که تو دیدى عیانى

برادر گفت شاها من نه آنم

که چیزى با تو گویم کش ندانم

به چشم خویش دیدم هر چه گفتم

شنیده نیز بسیارى نهفتم

ازین پیشم چو مادر بود شهرو

مرا همچون برادر بود ویرو

کنون هر گز نخواهن شان که بینم

که از بهر تو با ایشان به کینم

تن من جان شیرین را نخواهد

اگر در جان من مهرت بکاهد

اگر خواهى خورم صد باره سوگند

به یزدان و به جان تو خداوند

که مهمانى به چشم خویش دیدم

ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم

کجا آن سورو آن آراسته بزم

گرانتر بود در چشمم من از رزم

همیدون آن سراى خسروى گاه

به چشم من چو زندان بود و چون چاه

ز بانگ مطربان گشتم بى آرام

نواشان بود در گوشم چو دشنام

من آن گفتم که دیدم پس تو به دان

که تو فرمان دهى من بنده فرمان

چو بشنید این سخن موبد دگر بار

فزون از غم دلش را بار بر بار

گهى چون مار سرخسته بپیچید

گهى چون خم پرشیره بجوشید

بزرگانى که پیش شاه بودند

همه داندان به داندان بر بسودند

که شهرو این چرا یارست کردن

زن شاه را به دیگر کس سپردن

چه زهره بود و ویرو را که مى خواست

زنى را کاو زن شاهنشه ماست

همى گفتند از این پس کام بدخواه

برادر شاه ما از کضور ماه

کنون در خانهء ویروى و قران

ز چشم بد بر آید کام دشمن

چنان گردد جهان بر چشم شهرو

که دشمن تر کسى باشدى ویرو

نه تنها ویس بى ویرو بماند

و یا آن شهر بى شهرو بماند

کجا بسیار جفت و سهر نامى

شود بى جفت و بى شاه گرامى

دمان ابرى که سیل مرگ آرد

به بود ماه تا ماهى ببارد

مندى زد قصا بر هر چه آنجاست

که چیز آن فلان اکنون فلان راست

بر آن کضور بلا پرواز دارد

کجا لشکر که وى را باز دارد

بسا خونا که مى جوشد در اندام

بسا جانا که مى لرزد بى آرام

چو شاهنشه زمانى بود پیچان

دل اندر آتش اندیشه سوزان

دبیرش را همانگه پیش خود خواند

سخنهاى چو زهر از دل بر افشاند

فرستادش به هر راهى سوارى

به هر شهرى که بودش شهریارى

ز شهرو با همه شاهان گله کرد

که بى دین چون شد و زنهار چون خورد

یکایک را به نامه آگهى داد

که خواهم شد به بود ماه آباد

از یشان خواند بهرى را به یارى

ز بهرى خواست مرد کارزارى

ز طبرستان و گرگان و کهستان

ز خوارزم و خراسان و دهستان

ز بوم سند و هند و تبت و چین

ز سغد و حدّ توران تا به ماچین

چنان شد در گهش ز انبوه لشکر

که دشت مرو شد چون دشت محشر

آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ

چو از شاه آگهى آمد به ویرو

که هم زو کینه دارد هم ز شهرو

ز هر شهرى و از هر جایگاهى

همى آمد به درگاهش سپاهى

بدان زن خواستن مر چه مهتر

گزینان و مهان چند کضور

ز آذربایگان و رىّ و گیلان

ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان

همه بودند مهمان نزد ویرو

زن و فرزندشان نزدک شهرو

در آن سورو عروسى پنج شش ماه

نشسته شادمان در کضور ماه

چو گشتند آگه از موبد منیکان

که لشکر راند خواهد سوى ایشان

به نامه هر یکى لشکر بخواندند

بسى دیگر ز هر کضور براندند

سپه گرد آمد از هر جاى چندان

که دشت و کوه تنگ آمد برایشان

تو گفتى بود بر دشت نهاوند

ز بس جنگ آوران کوه دماوند

همه آرسته جنگ آورى را

به جان بخریده کین و دوارى را

همه گردان و فرسوده دلیران

به روز زهرهء فیلان و شیران

ز کوه دیلمان چندان پیاده

که گویى کوه سنگند ایستاده

صز دشت تازیان چندان سواران

کجا بودند پیش از قطر بارانص

پس آنگه سالخورده شیر گیران

هنرمندان و رزم آراى پیران

پس و پیش سپه دیدار کرده

به هر جایى یکى سالار کرده

همیدون راست و چپ شاهانیان را

سپرده آه جنگیان را

وزان سو شاه موبد هم بدین سان

سپاه آراست همچون باغ نیسان

سپاهى را پس و پیش و چپ و راست

به گردان و هنرجویان بیاراست

چو آمد با سپاه از مرو بیرون

زمین گفتى روان شد همچو جیهون

زبس آواز کوس و نالهء ناى

همى برخواست گویى گیتى از جاى

همى رفت از زمین آسمان گرد

تو گفتى خاک با مه راز مى کرد

و یا دیوان به گردون بر دویدند

که گفتار سروشان مى شنیدند

به گرد اندر چنان بودند لشکر

که در میغ تنگ تابنده اختر

همى آمد یکى سیل از خراسان

که مه بر آسمان زو بسد ترسان

نه سیل آب و باران هوا بود

که سیل شیر تند و اژدها بود

چنان آمد همى لشکر به انبوه

که کُه را دشت کرد و دشت را کوه

همى مآمد چنین تا کضور ماه

هم آشفته سپه هم کینه ور شاه

دو لشکر یکدگر را شد برابر

چو دریاى دمان از باد صرصر

میان آن یکى پر تیغ برّان

کنار این یکى پر شیر غران

اندر صفت جنگ موبد و ویرو

چو از خاور بر آمد اختران شاه

شهى کش مه وزیرست آسمان گاه

دو کوس کین بغرید از دو درگاه

به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه

نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود

که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود

عدیل صور شد ناى دمنده

تبیره مرده را مى کرد زنده

چنان کز بانگ رعد نوبهاران

برون آید بهار از شاخساران

به بنگ کوس کین آمد همیدون

ز لشکر گه بهار جنگ بیرون

به قلب اندر دهل فریاد خوانان

که بشتابید هیچ اى جان ستانان

در آن فریاد صنج او را عدیلى

چو قوالان سرایان با سپیلى

هم آن شیپور بر صد راه نالان

بسان بلبل اندر آبسالان

خروشان گاو دُم با او به یک جا

چو با هم دو سراینده به همتا

ز پیش آنکه بى جان گشت یک تن

همى کرد از شگفتى بوق شیون

به جنگ جنگجویان تیغ رخشان

همى خندید هم بر جان ایشان

صف جوشن وران بر روى صحرا

چو کوه اندر میان موج دریا

به موج اندر دلیران چون نهنگان

به کوه اندر سواران چون پلنگان

همان مردم کجا فرزانه بودند

به دشت جنگ چون دیوانه بو

کجا دیوانه اى باشد به هر باب

که نز آتش بپرهیزد نه از آب

نه از نیزه بترسد نى ز شمشیر

نه از پیلان بیندیشد نه از شیر

در آن صحرا یلان بودند چونین

فداى نام کرده جان شیرین

نترسیدند از مردن گه جنگ

ز نام بد بترسیدند و از ننگ

هوا چون بیشهء دد بود یکسر

ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر

چو سر و ستان شده دشت از درفشان

ز دیباى درفشان مه درفشان

فراز هر یکى زرّین یکى مرغ

عقاب و باز با طاووس و سیمرغ

به زیر باز در شیر نکو رنگ

تو گفتى شیر دارد باز در جنگ

پى پیلان و سمّ باد پایان

شده آتش فشانان سنگ سایان

زمین از زیر ایشان شد بر افراز

به گردون رفت و پس آمد از او باز

نبودش جاى بنشستن به گیهان

همى شد در دهان و چشم ایشان

بسا اسپ سیاه و مرد برنا

که گشت از گرد خنگ و پیر سیما

دلاور آمد از بد دل پدیدار

که این با خرّمى بد آن به تیمار

یکى را گونه شد همرنگ دینار

یکى را چهره شد مانند هلنار

چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم

ز کین بردند گردان حمله برهم

تو گفتى ناگهان دو کوه پولاد

در آن صحرا به یکدیگر در افتاد

پیمبر شد میان هر دو لشکر

خدنگ چار پرّو خشک سه پر

رسولانى که از دل راه جستند

همى در چشم یا در دل نشستند

به هر خانه که منزلگاه کردند

ز خانه کدخدایش را ببردند

مصاف جنگ و بیم جان چنان شد

که رستاخیز مردم را عیان شد

برادر از برادر گشت بیزار

بجز کردار خود کس را نبد یار

بجس بازو ندیدند ایچ یاور

بجز خنجر ندیدند ایچ داور

هر آن کس را که بازو یاورى کرد

به کام خویش خنجر داورى کرد

تو گفتى جنگیان کارنده گشتند

همه در چشم و دل پولاد کشتند

سخن گویان همه خاموش بودند

چو هشیاران همه بیهوش بودند

کسى نشنید آوازى در آن جاى

مگر آواز کوس و نالهء ناى

گهى اندر زره شد تیغ چون آب

گهى در دیدگان شد تیر چون خواب

گهى رفتى سنان چون عشق در بر

گهى رفتى تبر چون هوش در سر

همى دانست گفتى تیغ خونخوار

که جان در تن کجا بنهاد دادار

بدان راهى کجا تیغ اندرون شد

ز مردم هم بدان ره جان برون شد

چو میغى بود تیغ هندوانى

ازو بارنده سیل ارغوانى

چو شاخ مُرد بر وى برگ گلنر

چو برگ نار بر وى دانهء نار

به رزم اندر چو درزى بود ژوپین

همى جنگ آوران را دوخت برزین

چو بر جان دلیران شد قصا چیر

یکى گور دمنده شد یکى شیر

چو بر رزم دلیران تنگ شد روز

یکى غُرم دونده شد یکى یوز

در آن انبوه گردان و سواران

وز آن شمشیر زخم و تیرباران

گرامى باب ویسه گرد قارن

به زارى کشته شد بر دست دشمن

به گرد قارن از گردان ویرو

صد و سى گرد کشته گشت با او

ز کشته پشته اى شد زعفرانى

ز خون رودى به گردش ارغوانى

تو گفتى چرخ زرین ژاله بارید

به گرد ژاله برگ لاله بارید

چو ویرو دید گردان چنان زار

به گرد قارن اندر کشته بسیار

همه جان بر سر جانش نهاده

به زارى کشته با خوارى فتاده

بگفت آزادگانش را به تندى

که از جنگ آوران زشتست کندى

شما را شرم باد از کردهء خویش

وزین کشته یلان افتاده در پیش

نبیند این همه یاران و خویشان

که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان

ز قارن تان نیفزاید همى کین

که ریش پیر او گشتست خونین

بدین زارى بکشتستند شاهى

ز لشکر نیست او را کینه خواهى

فرو شد آفتاب نیک نامى

سیه شد روزگار شادکامى

بترسم کافتاب آسمانى

کنون در باختر گردد نهانى

من از بد خواه او ناخواسته کین

نکرده دشمنانش را بنفرین

همى بینید کامد شب به نزدیک

جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک

شما از بامدادان تا به اکنون

بسى جنگ آورى کردید و افسون

هنوز این پیکر وارون به پایست

هنوز این موبد جادو به جایست

کنون با من زمانى یار باشید

به تندى اژدها کردار باشید

که من زنگ از گهر خواهم زدودن

به کینه رستخیز او را ننودن

جهان را از بدش آزاد کردن

روان قارن از وى شاد کردن

چو ویرو با دلیران این سخن گفت

ز مردى پر دلى را هیچ ننهفت

پس آنگه با پسندیده سواران

ستوده خاصگان و نامداران

ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز تندى بود همچون سیل طوفان

کجا او را به مردى بست نتوان

سخن آنجا به شمشیر و تبر بود

همیدون بازى گردان به سر بود

نکرد از بُن پدر آزرم فرزند

نه مرد جنگ روى خویش و پیوند

برادر با برادر کینه ور بود

ز کینه دوست از دشمن بتر بود

یکى تریکى از گیتى بر آمد

که پیش از شب رسیدن شب در آمد

در آن دم گشت مردم پاک شبکور

به گرد انبشته شد چشمهء هور

چو اندر گرد شد دیدار بسته

برادر را برادر کرد خسته

پدر فرزند خود را باز نشناخت

به تیغش سر همى از تن بینداخت

سنان نیزه گفتى بابزهن بود

برو بر مرغ مرد تیغ زن بود

خدنگ چار پر همچون درختان

برُسته از دو چشم شوربختان

درخت زندگانى رسته از تن

به پیشش ده گشته خود و جوشن

چو خنجر پرده را تن بدرّید

درخت زندگانى را ببرّید

هوا از نیزه گشته چون نیستان

زمین از خون مردم چون میستان

ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار

جهان پر دود و آتش بود هنوار

تو گفتى همچو باد تند شد مرگ

سر جنگاوران مى ریخت چون برگ

سر جنگاوران چون گوى میدان

چو دست پاى ایشان بود چو گان

یلان را مرگ بر گل خوابنیده

چو سروستان سغد از بن بریده

چو خورشید فلک در باختر شد

چو روى عاشقان همرنگ زر شد

تو گفتى بخت موبد بود خورشید

جهان از فرّ او ببرید امّید

ز شب آن را ستوهى بد به گردون

ز دشمن بود موبد را همیدون

هم آن بینندگان را شد ز دیدار

جهان بر خیل او زیر و زیر گشت

یکى بدبخت و خسته شد به زارى

یکى بدروز و کشته شد به خوارى

میانجى گر نه شب بودى در آن جنگ

نرستى جان شاهنشه از آن ننگ

ننودش تیره شب راه رهایى

ز تریکى بُد او را روشنایى

عنان بر تافت از راه خراسان

کشید از دینور سوى سپاهان

نه ویرو خود مرو را آمد از پس

نه از گردان و سالاران او کس

گمان بودش که شاهنشاه بگریشت

به دام تنگ و رسوایى در آویخت

دگر لشکر به کوهستان نیارد

دگر آزار او جستن نیارد

دگر گون بود ویرو را گمانى

دگر گون بود حکم آسمانى

چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان

بدید از بخت کام نیکخواهان

در آمد لشکرى از کوه دیلم

گرفته از سپاهش دشت تارام

سپهدارى که آنجا بود بگریخت

ابا دیلم به کوشش در نیاویخت

کجا دشمنش پر مایه کسى بود

مرو را زان زمین لشکر بسى بود

چو آگه شد از آن بدخواه ویرو

شگفت آمدْش کار چرخ بدخو

که باشد کام و نازش جفت تیمار

چو روز روشنست جفت شب تار

نه بى رنج است او را شادمانى

نه بى مرگست او را زندگانى

بدو در انده از شادى فزونست

دل دانا به دست او زبونست

چو از موبد یکى شادیش بننود

به بدخواه دگر شادیش بربود

سپاهى شد ازُو پویان به راهى

ز دیگر سو فراز آمد سپاهى

هنوزش بود خون آلود خنجر

هنوزش بود گرد آلود پیکر

دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت

دگر ره پیکر کینه بر افراخت

دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت

به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت

چو ویرو رفت با لشکر بدان راه

ز کارش آگهى آمد بر شاه

شهنشه در زمان از راه برگشت

به راه اندر تو گفتى پرّور گشت

چنان بشتاب لشکر را همى رانگ

که باد اندر هوا زو باز پس پیکر

آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس

چو خورشید بتان ویس دلارام

تن خود دید همچون مرغ در دام

به فندق مشک را از سیم بر کند

ز نرگس بر سمن گوهر پراگند

خروشان زان با دایه همى گفت

به زارى نیست در گیتى مرا جفت

ندانم زارى خود با که گویم

ندانمچارهء خویش از که جویم

بدین هنگام فریاد از که خواهم

ز بیداد جهان داد از که خواهم

به ویرو خویشتن را چون رسانم

ز موبد جان خود را چون رهانم

به چه روز و به چه طالع بزادم

که تا زادم به سختى اوفتادم

چرا من جان ندادم پیش قارن

ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن

پدر مرد و برادر شد ز من دور

بماندم من چنین ناکام و رنجور

ز بدبختى چه بد دیدم ندانم

چه خواهم دید گر زین پس بمانم

از این بدتر چه باشد مر مرا بد

که ناکام اوفتم در دست موبد

چو بخروشم خروشم نشنود کس

نه در سختى مرا یاور بود کس

بوم تا من زیم حیران و رنجور

به کام دشمنان از دوستان دور

همى گفت آن صنم با دایه چونین

همى بارید بررخ سیل خونین

رسولى آمد از پیش شهنشاه

پیام آورد ازو نزدیک آن ماه

سخنهاى به شیرینى چو شکر

ز نیکویى بدان رخسار در خور

صچنین دادش پیام از شاه شاهان

که دل خرسند کن اى ماه ماهانص

مزن پیلستکین دو دست بر روى

مکن از ماه تابان عنبورین موى

که نتوانى ز بند چرخ جستن

ز نقدیرى که یزدان کرد رستى

نگر تا در دلت نارى گمانى

که کوشى با قصاى آسمانى

اگر خواهد به من دادن ترا بخت

چه سود آید ترا از کوشش سخت

قصا رفت و قلم بنوشت فرمان

ترا جز صبر دیگر نیست درمان

من از بهر توایدر آمدستم

کجا در مهر تو بیدل شدستم

اگر باشى به نیکى مرمرا یار

ترا از من بر آید کام بسیار

کنم با تو به مهر امروز پیمان

کزین پس مان دو سر باشد یکى جان

همه کامى ز خشنودیت جویم

به فرمان تو گویم هر چه گویم

کلید گنجها پیش تو آرم

کم و بیشم به دست تو سپارم

صچنان دارم ترا با زرّ و زیور

که بر روى تورکس آردمه و خور

دل و جان مرا دارو تو باشى

شبستان مرا بانو تو باشى

ز کام تو بیاراید مرا کام

زنام تو بیفرزاید مرا نام

بدین پیمان کنم با تو یکى بند

درستیها به مهر و خط و سوگند

همى تا جان من باشد به تن در

ترا با جان خود دارم برابر

جواب دادن ویس رسول شاه موبد را

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

تو گفتى زو بسى دشنام بشنید

حریرین جامه را بر تن زدش چاک

بلورین سیه را میک کوفد بى باک

چو او زد چاک بر تن پرنیانش

پدید آمد ز گردن تا میانش

هواى فتنهء عشقى نهیبى

بلاى تن گدازى دلفریبى

حریرى قاقمى خزّى پرندى

خرد بر صبر سوزى خواب بندى

چو جامه چاک زد ماه دو هفته

پدید آورد نسرین شکفته

به نوشین لب جوابى داد چون سنگ

به روى مهر بر زد خنجر جنگ

بدو فگت این پایم بد شنیدم

وزو زهر گزاینده چشیدم

کنون رو موبد فرتوت را گوى

به میدان در میفگن با بلا گوى

مبر زین بیش در امید من رنج

به باد یافه کارى بر مده گنج

صمرا کارى به رایت رهنمایست

بدانستم که رایت تا چه جایستص

نگر تا تو نپندارى که هر گز

مرا زنده به زیر آرى ازین دز

و یا هر گز تو از من شاد باشى

و گر چه جادوى استاد باشى

مرا ویرو خداوندست و شاهست

به بالا سرو و از دیدار ماهست

مرا او مهتر و فرخ برادر

من او را نیز جفت و نیک خوار

در این گیتى به جاى او که بینم

برو بر دیگرى را کى گزینم

تو هر گز کام خویش از من نبینى

و گر خود جاودان اینجا نشینى

کجا من با برادر یار گشتم

ز مهر دیگران بیزار گشتم

مرا تا هست سرو خویش و شمشاد

چرا آرم ز بید دیگران یاد

و گر ویرو مرا بر سر نبودى

مرا مهر تو هم در خور نبودى

تو قارن را بدان زارى بکشتى

نبخضودى بر آن پیر بهشتى

مرا کشته بود باب دلاور

که دارم خود ازو بنیاد و گوهر

کجا اندر خورد پیوند جویى

تو این پیغام یافه چند گویى

من از پیوند جان سیرم بدین درد

کزو تا من زیم غم بایدم خورد

چو ویرو نیست در گیتى مرا کس

ز پیوندم نباشد شاد ازین پس

چو کار وى بدین بنیاد باشد

کسى دیگر ز من چون شاد باشد

و گر با او خورم در مهر زنهار

چه عغر آرم بدان سر پیش دادار

من از دادار ترسم با جوانى

نترسى تو که پیر ناتوانى

بترس ار بخردى از داد داور

کجا این ترس پیران را نکوتر

مرا پیرایه و دیبا و دینار

فراوان است گنج و شهر بسیار

به پیرایه مرا مفریب دیگر

که داد ایزد مرا پیرایه بى مر

مرا تا مرگ قارن یاد باشد

ز پیرایه دلم کى شاد باشد

اگر بفریبدم دیبا و دینار

نباشد بانوى بر من سزاوار

و گر من زین همه پیرایه شادم

نه از پشت پدر باشد نژادم

نه بشکوهد دل من زین سپاهت

نه نیز امید دارم بار گاهت

تو نیز از من مدار امید پیوند

که امیدت نخواهد بد برومند

چو بر چیز کسان امید دارى

ز نومیدى به روى آیدت خوارى

به دیدارم چنین تا کى شتابى

که نه هر گز تو بر من دست یابى

و گر گیتى به رویم سختى آرد

مرا روزى به دست تو سپارد

تو از پیوند من شادى نبینى

نه با من یک زمان خرم نشینى

برادر کاو مرا جفت گزیدست

هنوز او کام خویش از من ندیدست

تو بیگانه ز من چون کام یابى

و گر خود آفتاب و ماهتابى

تن سیمین برادر را ندارم

کجا با او ز یک مادر بزادم

ترا اى ساده دل چون داد خواهم

که ویران شد به دست جایگاهم

بلرزم چون بیندیشم ز نامت

بدین دل چون توانم جست کامت

میان ما چو این کینه در افتاد

نباشد نیز ما را دل به هم شاد

اگر چه پادشاه و کامرانى

ز دشمن دوست کردن چون توانى

نپیوندند با هم مهر و کینه

که کین آهن بود مهر آبگینه

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

به مهر آنگه بود با تو مرا ساز

که باشد جفت با کبگ درى باز

کرا با مهترى دانش بود یار

کجا اندر خورد جفتى بدین زار

چه ورزیدن بدین سان مهربانى

چه زهر ناب خوردن بر گمانى

ترا چون بشنوى تلخ آید این پند

چو بینى بار او شیرین تر از قند

اگر فرزانه اى نیکو بیندیش

که روز آید ترا گفتار من پیش

چو خوى بد ترا روزى بد آرد

پشیمانى خورى سودى ندارد

چو بشنید این سخن مرد شهنشاه

ندید از دوستى رنگى در آن ماه

برفت و شاه را زو آگهى داد

شنیده کرد یک یک پیش او یاد

شهنشه را فزون شد مهر در دل

تو گفتى شکرش بارید بر دل

خوش آمد در دلش گفتار دلبر

که کام دل ندید از من برادر

همى گفت آن سخن ویسه همه راست

وزین گفتار شه را خرمى خاست

کجا آن شب که ویرو بود داماد

به دامادیش هر کس خرم و شاد

عروسش را پدید آمد یکى حال

کزو داماد را وارونه شد فال

فرود آمد قصاى آسمانى

که ایشان را ببست از کامرانى

گشاد آن سیمین را علت از تن

به خون آلوده شد آزاده سوسن

دو هفته ماه یک هفته چنان بود

که گفتى کان یاقوت روان بود

زن مغ چون برین کردار باشد

به صحبت مرد ازو بیزار باشد

و گر زن حال ازو دارد نهانى

بر او گردد حرام جاودانى

همى تا ویس بت پیکر چنان بود

جهان از دست موبد در فغان بود

عروس ار چند نغز و با وفا بود

عروسى با نهیب و با بلا بود

کجا داماد نادیده یکى کام

جهان بنهاد بر راهش دو صد دام

ز بس سختى که آمد پیش داماد

بشد داماد را دامادى از یاد

زبس زارى که آمد پیش لشکر

همه کس را برون شد شادى از سر

چراغى بود گفتى سور ویرو

برو زد ناگهان بادى به نیرو

چو شاهنشاه حال ویس بشنود

به جان اندر هواى ویس بفزود

برادر بود او را دو گرامى

یکى رامین و دیگرى زرد نامى

شهنشه پیش خواند آن هر دوان را

بر ایشان یاد کرد این داستان را

دل رامین ز گاه کودکى باز

هواى ویس را میداشتى راز

همى پرورد عشق ویس در جان

ز مردم کرده حال خویش پنهان

چو کشتى بود عشقش پژمریده

امید از آب و از باران بریده

چو آمد با برادر سوى گوراب

دگر باره شد اندر کشت او آب

امید ویس عشقش را روان شد

هواى پیر در جانش جوان شد

چو تازه گشت مهر اندر روانش

پدید آمد درشتى از زبانش

در آن هنگام وى را کرد پشتى

ننود اندر سخن لختى درشتى

کرا در دل فروزد مهر آتش

زبان گرددش در گفتار سر کش

برون آید زبان بیدل از بند

نگوید راز بى کام خداوند

زبان را دل بود بى شک نگهبان

سخن بى دل به دانش گفت نتوان

مباد آن کس که دارد بى دلى دوست

کجا در بى دلى بسیار آهوست

چو رامین را هوا در دل بر آشفت

ز روى مهربانى شاه را گفت

مبر شاها چنین رنج اندرین کار

مخور بر ویس و بر جستنش تیمار

کزین کارت به روى آید بسى رنج

به بیهوده برافشانى بدى گنج

چنین تخمى که در شوره فشانى

هم از تخم و هم از بر دور مانى

نه هر گز ویس باشد دوستدارت

نه هر گز راستى جوید به کارت

چو گوهر جویى و بسیار پویى

نیابى چونکش از معدن نجویى

چگونه دوستى جویى و پشتى

ز فرزندى که بابش را بکشتى

نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر

نه بفریبد به دینار و به گوهر

به بسیارى بلا او را بیابى

چو یابى با بلاى او نتابى

چو در خانه بود دشمن ترا یار

چنان باشد که دارى باستین مار

بتر کارى ترا با ویس آنست

که تو پیرى و آن دلبر جوانست

اگر جفتى همى گیرى جز او گیر

جوان را هم جوان و پیر را پیر

چنان چون مر ترا باید جوانى

مرو را نیز باید همچنانى

تو دى ماهى و آن دلبر بهارست

رسیدن تان به هم دشوار کارست

و گر بى کام او با او نشینى

ز دل در کن کزو شادى نبینى

همیشه باشى از کرده پشیمان

نیابى درد خود را هیچ درمان

بریدن زو بود پرده دریدن

دلت هر گز نتابد زو بریدن

نه از تیمار او یابى رهایى

نه نیز آرام یابى در جدایى

مثل عشق خوبان همچو دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر خواهى درو آسان توان جست

ولیکن گر بخواهى بد توان رست

تو نیز اکنون همى جویى هوایى

که هم فردا شود بر تو بلایى

درو آسان توانى جستن اکنون

ولیکن زو نشاید جست بیرون

اگر دانى که من میراست گویم

ازین گفتى همى سود تو جویم

ز من بنیوش پند مهربانى

چو ننیوشى ترا دارد زیانى

چو بشنود این سخن موبد ز رامین

مرو را تلخ بود این پند شیرین

چو بیمارى بد اندر عشق جانش

که شکر تلخ باشد در دهانش

تنش را گر ز درد آهو نبودى

دهانش را شکر شیرین ننودى

اگر چه پند رامین مهر بر بود

شهنشه را ز پندش مهر افزود

دل پر مهر نپذیرد سلامت

بیفزاید شنابش را ملامت

چو دل از دوستى زنگار گیرد

هوا از سرزنش بر نار گیرد

صچنان کز سال و مه تنین شود مار

شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص

ملامت بر جنگ شمشیر تیزست

سپر پیشش جگر با او ستیز است

ستیز آغاز عشق مرد باشد

بتفسد زو دل ارچه سرد باشد

و گر میغى ز گیتى سر برآرد

به جاى سرزنش زو سنگ بارد

نترسد عاشق از باران سنگین

و گر باشد به جاى سنگ ژوپین

هر آن ازوى ملامت خیسد آهوست

مگر از عشق ورزیدن که نیکوست

به گفتارى که بدگویى بگوید

هوا را از دل عاشق نضوید

چه باشد عشق را بدگوى کژدم

هر آنک او نیست عاشق نیست مردم

چو مهر اندر دل شه بیشتر شد

دلش را پند رامین نیشتر شد

نهانى گفت با دیگر برادر

مرا با ویس چاره چیست بنگر

چه سازم تا بیابم کام خود را

بیفزایم به نیکى نام خود را

اگر نومید از ین دژ باز گردم

به زشتى در جهان آواز گردم

برادر گفت شاها چیز بسیار

به شهرو بخش و بفریبش به دینار

به نیکویى امیدش ده فراوان

پس آنگاهى به یزدانش بترسان

بگو با این جهان دیگر جهانست

گرفتارى روان را جاودانست

چه عذر آرد روانت پیش دادار

چو در بند گنه باشد گرفتار

چو گویندت چرا زنهار خوردى

چرا بشکستى آن پیمان که کردى

بمانى شرم زد در پیش داور

نبینى هیچ کس را پشت و یاور

از این گونه سخنها را بیاراى

به دینار و به دیبایش بپیراى

بدین دو چیز بفریبند شاهان

روا باشد که بفریبند ماهان

بدیند هر دو فریبد مرد هشیار

همه کس را به دینار و به گفتار

نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال

شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد

همانگه نزد شهرو نامه اى کرد

به نامه در سخنها گفت شیرین

به گوهر کرده وى را گوهر آگین

فراوان دانش و گفتار زیبا

ز شیرینى سخنهاى فریبا

که شهرو راه مینو را مفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش

به یاد آور ز شرم جاودانت

کجا از دادگر بیند روانت

به یاد آور ز داور گاه دادار

ز هول دوزخ و فرجام کردار

تو دانى کاین جهان روزى سر آید

وزو رفته جهانى دیگر آید

بدین یک روزه کام این جهانى

مخر تیمار و درد جاودانى

بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک

مگو بر کام اهریمن سخن پاک

مباش از جملهء زنهار خواران

که یزدان است با زنهار داران

تو خود دانى که چون کردیم پیوند

بران پیوند چون خوردیم سوگند

نه دشمن کامم اکنون دوست کامم

نه ننگم من ترا بر سر که نامم

چرا از من چنین بیزار گشتى

به دل با دشمنانم یار گشتى

تو این دختر به فر من بزادى

چرا اکنون به دیگر جفت دادى

بدان کز بخت من بود اینکه داماد

نگشت از ویس و از پیوند اوشاد

به جفت من دگر کس چون رسیدى

ز داد کردگار این چون سزیدى

اگر نیکو بیندیشى بدانى

که این بودست کار آسمانى

چو نام بند من بر ویس افتاد

ازو شادى نبیند هیچ دامد

تو این پیوند نو را باد مى دار

همیدون دل از آن پیوند بردار

به من ده ماه پیکر دخترت را

ز کین من رها کن کضورت را

به هر خونى که ما ریزیم ایدر

گرفتارى ترا باشد در آن سر

اگر یاور نه اى با دیو دژ خیم

ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم

همان بهتر که این کینه ببرّى

جهانى را به یک زن باز خرّى

و گر نه بوم ماه از کین شود پست

تو آنگه چون توانى زین گنه رست

به نادانى مدان این کینه را خرد

که کس کین چنین را خرد نشمرد

و گر زین کین به مهر من گرایى

کنم در دست ویرو پادشایى

سپارم پاک وى را دستگاهم

بود مهتر سپهبد بر سپاهم

تو باشى نیز بانو در کهستان

چو باشد ویس بانو در خراسان

اگر ماندست لختى زندگانى

گذاریمش به ناز و شادمانى

جهان از دست ما آسوده باشد

ز پرخاش و ستم پالوده باشد

چو گیتى را به آسانى توان خورد

چه باید باهمه کس دشمنى کرد

چو شاهنشه از این نامه بپرداخت

خزینه از گهر وز گنج پرداخت

به شهرو خواسته چندان فرستاد

که نتوان کرد آن در دفترى یاد

صد اشتر بود با مهر و عمارى

دگر پانصد ستر بودند بارى

همیدون پانصد اشتر بود پر بار

بر ایشان بارها از جامه شهوار

صد اسپ تازى و سیصد نخاره

ز گوهر همچو گردون پر ستاره

دو صد سرو روان از چین و خلخ

بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ

به بالا هر یکى چون سرو سیمین

برو بارنده هفتورنگ و پروین

کمرها بر میان از گوهر ناب

به سر تاج زرّو درّ خوشاب

بهارى بود ازان هر دلستانى

ز رخسارش بدو در گلستانى

همه با یار و با طوق زرّین

سراسر چون دهن شان گوهر آگین

دو صد زرینه افسر بود دیگر

همان صد درج زرین پر ز گوهر

بلورین بود و زرین هفتصد جام

به سان ماه با زهره گه بام

دگر دیباى رومى بیست خروار

به گونه همچو نو بشکفته گلنار

جز این بسیار چیز گونه گون بود

کجا از وصف و اندازه برون بود

تو گفتى در جهان گوهر نماندست

که نه موبد به شهرو برفشاندست

چو شهرو دید چندین گونه گون بار

چه از گوهر چه از دیبا و دینار

ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش

پسر را کرد و دختر را فراموش

ز یزدان نیز آمد در دلش بیم

دلش زان نامه شد گفتى به دو نیم

چو گردون دیو شب را بند بگشاد

پس آنگه ماه تابان را بدو داد

برآن دز نیز شهر و همچنان کرد

بیامخت آنچه برج آسمان کرد

کجا در گاه دز بر شاه بگشاد

به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد

شبى تاریک و آلوده به قطران

سیاه و سهمگین چون روز هجران

به روى چرخ بر چون تودهء نیل

به روى خاک بر چون راى بر پیل

سیه چون انده و نازان چو امید

فرو هشته چو پرده پیش خورشید

تو گفتى شب به مغرب کنده بد چاه

به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه

هوا بر سوک او جامه سیه کرد

سپهر از هر سوى جمع سپه کرد

سیه را سوى مغرب برد هنوار

که آنجا بود در چه مانده سالار

سپاه آسمان اندر روارو

شب آسوده به سان کام خسرو

به سان چرخ ازرق چترش از بر

نگاریده همه چترش به گوهر

درنگى گشته و ایمن نشسته

طناب خیمه را بر کوه بسته

مه و خورشید هر دو رخ نهفته

به سان عاشق و معشوق خفته

ستاره هریکى بر جاى مانده

چو مروارید در مینا نشانده

فلک چون آهنین دیوار گشته

ستاره از روش بیزار گشته

حمل با ثور کرده روى درروى

ز شیر آسمانى یافته بوى

ز بیم شیر مانده هر دو برجاى

برفته روشنان از دست و از پاى

دو پیکر باز چون دو یار در خواب

به یکدیگر بپیچیده چو دولاب

به پاى هردوان در خفته خرچنگ

تو گفتى بى روان گشسته و بى چنگ

اسد در پیش خرچنگ ایستاده

کمان کردار دم بر سر نهاده

چو عاشق کرده خونین هر دودیده

ز فر بگشاده چون نار کفیده

زن دوشیزه را دو خوشه در دست

ز سستى مانده بر یک جاى چون مست

ترازو را همه رشته گسست

دو پله مانده و شاهین شکست

در آورده به هم کژدم سر و دم

ز سستى همچو سرما خورده مردم

کمان ور را کمان در چنگ مانده

دو پاى آزرده دست از جنگ مانده

بزده از تیر او ایمن بخفته

میان سبزه و لاله نهفته

ز ناگه بر بزه تیرى گشاده

بزه خسته ز تیرش اوفتاده

فتاده آب کش را دلو در چاه

بمانده آبکش خیره چو گمراه

بمانده ماهى از رفتن به ناکام

تو گفتى ماهى است افتاده در دام

فلک هر ساعتى سازى گرفتى

بر آوردى دگر گونه شگفتى

مشعبدوار چابک دست بودى

عجایبهاى گوناگون نمودی

ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود

تو گفتى چراغ آن شب بوالعجب بود

نمود اندر شمال خویش تنین

به گرد قطب دنبالش چو پرچین

غنوده از پس او خرس مهتر

چو بچه پیش او از خرس کهتر

زنى دیگر به زنجیرى ببسته

به پیشش مرد بر زانو نشسته

برابر کرگسى پر بر گشاده

دو پاى خویش بر تیرى نهاده

جوانمردى به سان پاسبانى

به دست اندرش زرین طشت و خوانى

دو ماهى راست چون دو خیک پرباد

یکى بط گردنش چون سرو آزاد

یکى بى اسپ همواره عنان دار

یکى دیگر چو مار افساى با مار

یکى بر کرسى سیمین نشسته

ستورى پیش او از بند رسته

یکى بر کف سر دیوى نهاده

کله دارى به پیشش ایستاده

نمود اندر جنوبش تیره جویى

زبس پیچ و شکن چون جعدمویى

به نزد جوى خرگوشى گرازان

دو سگ در جستن خرگوش تازان

ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده

کمردارى چو شاهى ایستاده

یکى کشتى پر از رخشنده گوهر

مرو را کرده از یاقوت لنگر

چو شاخ خیزران باریک مارى

کلاغى در میان مرغزارى

نهاده پیش او زرّین پیاله

به جاى مى درو افگنده ژاله

پر از اخگر یکى سیمینه مجمر

پر از گوهر یکى شاهانه افسر

یکى پیکر به سان ماهى شیم

پشیزه بر تنش چون کوکب سیم

یکى استور مردم را خمانا

شکفته بر تنش فلهاى زیبا

تو پندارى بیاشفتست چون مست

گرفته دست شیرى را به دودست

یکى صورت چو مرغى بى پرو بال

چو طاووسى مرو را خوب دنبال

ز مشرق بر کشیده طالع بد

بدان تا بد بود پیوند موبد

به هم گرد امده خورشید با ماه

چو دستورى که گوید راز با شاه

رفیق هردو گشته تیر و کیوان

چهارم چرخ طالع جاى ایشان

به هفتم خانه طالع را برابر

ذنب انباز بهرام ستمگر

میان هردوان درمانده ناهید

ز کردار همایون گشته نومید

نبود از داد جویان هیچ کس یار

که فرّخ بود پیوندش بدن کار

بدین طالع شهنشه ویس را دید

ندید از جفت خود آن کش پسندید

چو در دز رفت شاهنشاه موبد

به ایدون وقت وایدون طالع بد

فراوان جست ویس دلستان را

ندید آن نو شکفت بوستان را

ولیکن نور پیشانى و رویش

همیدون بوى زلف مشکبویش

شهنشه را از آن دلبر خبر داد

که مشکین بود خاک و عنبرین باد

همى شد تا به پیش او شهنشاه

بلورین دست او بگرفت ناگاه

کشان از دز به لشکر گاه بردش

به نزدیکان و جانداران سپردش

نشاندنش همنگه در عمارى

رمارى گشت ازو باغ بهارى

به گردش خادمان و نامداران

گزیده ویزگان و جانسپاران

همانگه ناى رویین در دمیدند

سر پیکر به دو پیکر کشیدند

همان ساعت به راه افتاد خسرو

برابر گشت با باد سبکرو

شتابان روز و شب در راه تازان

به روى دلبر خودگشته نازان

چنان شیرى که بیند گور بسیار

و یا مفلس که یابد گنج شهوار

اگر خرم بد از دلبر سزا بود

که صیدش بهتر از ماه سما بود

روا بود ار کشید از بهر او رنج

که ناگه یافت از خوبى یکى گنج

درو یاقوت خندان و سخنگوى

چو سیم ناب رخشان وسمن بوى

آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را

چو ویرو از شهنشاه آگاهى یافت

ز تارام باز گشت و تیره بشتافت

چو او آمد شهنشه بود رفته

به چاره ماهرویش را گرفته

هزاران گوهر زیبا سپرده

به جاى او یکى گوهر ببرده

بخورده با پسر زنهار شهرو

نهاده آتش اندر جان ویرو

دل ویرو پر از پیکان تیمار

هم از مادر هم از خواهر بآزار

هم از باغ وفا رفته بهارش

هم از کاخ صفا رفته نگارش

حصارش درج و در افتاده از درج

کنارش برج و ماه افتاده از برج

چو کان سیم بود از ویس جانش

قصا پرداخته از سیم کانش

اگر چه کان سیمین بى گهر شد

ز گوهر چشم او کان دگر شد

دل ویرو ز هجران بود نالان

دل موبد ز جانان بود بالان

گهى ارید چشمش بر گل زرد

گهى نالید جانش از غم و درد

چنان بگسست غم رنگ از رخانش

که گفتى از تنش بگسست جانش

جدایى پردهء صبرش بدرید

ز مغزش هوش چون مرغى بپرید

بسى نفرید بر گشت زمانه

که کردش تیر هجران را نشانه

ازو بستد نیازى دلبرش را

به خاک افگند ناگه اخترش را

ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد

بدان کردار با موبد وفا کرد

ازو بستد دلارام و بدو داد

یکى بیداد برد از وى یکى داد

یکى را خانهء شادى کشفته

یکى را باغ پیروزى شکفته

یکى را سنگ بر دل خاک بر سر

یکى را جام بر کف دوست در بر

دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى

چو روشن گشت شه را چشم امید

ز پستا زى خراسان برد خورشید

به راه اندر همى شد خرم و شاد

جفاهاى جهانش رفته از یاد

صز روى ویس بت پیکر عمارى

به راه اندر چو پر گوهر سمارىص

چو بادى بر عمارى بر گذشتى

جهان از بوى او خوش بوى گشتى

تو گفتى آن عمارى گنبدى بود

ز موى ویس یکسر عنبر آلود

نگاریده بدو در آفتابى

فرو هشته برو زرین نقابى

گهى تابنده از وى زهره و ماه

گهى بارنده مشک سوده بر راه

گهى کرده درو خوبى گل افشان

زنخدان گوى کرده زلف چوگان

عمارى بود چون فردوس یزدان

عمارى دار او فرخنده رصوان

چو تنگ آمد قصاى آسمانى

که بر رامین سر آید شادمانى

ز عشق اندر دلش آتش فروزد

بر آتش عقل و صبرش را بسوزد

بر آمد تند باد نوبهارى

یکایک پرده بربود از عمارى

تو گفتى کز نیام آهخته شد تیغ

و یا خورشید بیرون آمد از میغ

رخ ویسه پدید آمد ز پرده

دل رامین شد از دیدنش برده

تو گفتى جادوى چهره ننودش

به یک دیدر جان از تن ربودش

اگر پیکان زهر آلود بودى

نه زخم بدین سان زود بودى

کجا چون دید رامین روى آن ماه

تو گفتى خورد بر دل تیر ناگاه

ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد

چو برگى کز درختش بفگند باد

گرفته زاتش دل مغز سرجوش

هم از تن دل رمین هم ز سر هوش

ز راه دیده شد عشقش فرو دل

ازان بسته به یک دیدار ازو دل

درخت عاشقى رست از روانش

ولیکن کشت روشن دیدگانش

مگر زان کشت او را دید در جان

که او را زود آرد بار مرجان

زمانى همچنان بود اوفتاده

چو مست مست بى حد خورده باده

رخ گلگونش گشته ز عفران گون

لب میگونش گشته آسمان گون

ز رویش رفته رنگ زندگانى

برو پیدا نشان مهربانى

دلیران هم سوار و هم پیاده

ز لشکر گرد رامین ایستاده

به دردش کرده خون آلود دیده

امید از جان شیرینش بریده

ندانست ایچ کس کاورا چه بودست

چه بدیدست و چه رنج آست

به دردش هر کسى خسته جگر بود

به زارى هر که دیدش زو بتر بود

زبان بسته رگ از دیده گشاده

نهیب عاشقى در دل فتاده

چو لختى هوش باز آمد به جانش

ز گوهر چون صدف شد دیدگانش

دو دست خویش بر دیده بمالید

ز شرم مردمان دیگر ننالید

چنان آمد گمان هر خردمند

که او را باد صرع از پاى افگند

چو بر باره نشست آزاده رامین

ز بس غم تلخ بودش جان شیرین

به راه اندر همى شد همچو گمراه

چو دیوانه ز حال خود نه آگاه

دل اندر پنجهء ابلیس مانده

دو چشمش سوى مهد ویس مانده

چو آن دزدى که دارد چشم یکسر

بدان جایى که باشد درج گوهر

همى گفتى چه بودى گر دگر راه

ننودى بشت نیکم روى آن ماه

چه بودى گر دگر ره باد بودى

ز روى ویس پرده در ربودى

چه بودى گر یکى آهم شنیدى

نهان از پرده رویم را بدیدى

شدى رحمش به دل از روى زردم

ببخضودى برین تیمار و دردم

چه بودى گر به راه اندر ازین پس

عمارى دار او من بودمى بس

صچه بودى گر کسى دستم گرفتى

یکایک حال من با او بگفتىص

چه بودى گر کسى مردى بکردى

درود من بدان بت روى بردى

چه بودى گر مرا در خواب دیدى

دو چشم من پر از خوناب دیدى

دل سنگینش لختى نرم گشتى

به تاب مهربانى گرم گشتى

چه بودى گر شدى او نیز چون من

ز مهر دوستان به کام دشمن

مگر چون حسرت عشق آى

چنین جبار و گردنکش نبودى

گهى رامین چنین اندیشه کردى

گهى با دل صبورى پیشه کردى

گهى در چاه و سواس او فتادى

گهى دل را به دانش پند دادى

الا اى دل چه بودت چند گویى

وزین اندیشهء باطل چه جویى

تو پیچان گشته اى در عشق آن ماه

خود او را نیست از حال تو آگاه

چرا دارى به وصل ویس امید

که هر گز کس نیابد وصل خورشید

چرا چون ابلهان امید دارى

بدان کت نیست زو امیدوارى

تو همچون تشنگان جویاى آبى

ولیکن در بیابان با سرابى

ببخشاید بر تو کردگارت

که بس دشوار و آشفته ست کارت

چو رامین شد به بند مهر بسته

امید اندر دل خسته شکسته

نه کام خویش جستن مى توانست

نه جز صبر ایچ راه چاره دانست

به راه اندر همى شد با دلارام

به همراهیش دل بنهاده ناکام

ز همراهى جزین سودى ندیدى

که بودى آن سمن عارض شنیدى

چو جانش روز و شب دربند بودى

به بودى مهد او خرسند بودى

ز عاشق زارتر زارى نباشد

ز کار او بتر کارى نباشد

کسى را کش تبى باشد بپرسند

وزآن مایه تبش بر وى بترسند

دل عاشق در آتش سال تا سال

نپرسد ایچ کس وى را ازان حال

خردمندا ستم باشد ازین بیش

که عشق را همى عشق آورد پیش

سزد گر دل بر آن مردم بسوزد

که عشق اندر دلش آتش فروزد

بس است این درد عاشق را که هنوار

بود با درد عشق و حسرت یار

همى بایدش درد دل نهفتن

نیارد راز خود با کس بگفتن

چنان چون بود مهر افزاى رامین

چو کبگ خسته دل درچنگ شاهین

نه مرده بود یکباره نه زنده

میان این و آن شخصى رونده

ز سیمین کوه او مانده نشانى

ز سروین قدّ او مانده کمانى

بدین زارى که گفتم راه بگذاشت

سراسر راه خود را چاه پنداشت

رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

عدیل شاه شاهان ماه ماهان

به مرو اندر هزار آذین ببستند

پرى رویان بر آذینها نشستند

مهانش گوهر و عنبر فشاندند

کهانش فندق و شکر فشاندند

غبارش برهوا خود عنبرین بود

چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود

جهان را خود همان روزى شمردند

به جاى خاک سیم و زر سپردند

بهشت آن روز مرو شاهجان بود

بدو در گلستان گوهر فشان بود

ز بس بر بامها از روى گل فام

همى تابید صد زهره زهره بام

ز بس رامشگران و رود سازان

ز بس سیمین بران و دلنوازان

به دل آفت همى آمد ز دیدن

به جان خویشى و شادى از شنیدن

چو در شهر این نشاط گونه گون بود

سراى شاه خود دانى که چون بود

ز بس زیور چو گنج شایگان بود

ز بس اختر چو چرخ آسمان بود

صز بس نفش وشى چون شوشتر بود

ز بس سرو چون غاتفر بودص

سرایى از فراخى چون جهانى

بلند ایوان او چون آسمانى

ستورش بود گفتى پشت ایوان

کجا بودش سر اندر تیر و کیوان

در و دیوار و بوم و آستانه

نگاریده به نقش چینیانه

ز خوبى همچو بخت نیک روزان

ز زیبایى چو روى دل فروزان

چو بخت شه شکفته بوستانش

چو روى ویس خندان گلستانش

شه شاهان به فیروزى نشسته

دل از غم پاک همچون سیم شسته

ز لشکر مهتران و نامداران

برو بارنده سیم و زر چو باران

یکایک با نثارى آمده پیش

چو کوهى تودهء گوهر زده پیش

همى کرد و همى خورد و همى داد

بکن وانگه خور و ده تا بود داد

نشسته ویس بانو در شبستان

شبستان زو شده همچون گلستان

شه شاهان نشسته شاد و خرم

ولیکن ویس بنشسته به ماتم

به زارى روز و شب چون ابر گریان

همه دلها به دردش گشته بریان

گهى بگریستى بر یاد شهرو

گهى ناله زدى بر درد ویرو

گهى خاموش خون از دیده راندى

گهى چون بیدلان فریاد خواندى

نه لب را بر سخن گفتن گشادى

نه مر گوینده را پاسخ بدادى

تو گفتى در رسیدى هر زمانى

از انده جان او را کاروانى

تنش همچون قصیب خیزران گشت

به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت

زنان سرکشان و نامداران

بگرد ویس همچون سو کواران

بسى لابه برو کردند و خواهش

دریغ و درد او نگرفت کاهش

هر آن گاهى که موبد را بدیدى

به جاى جامه تن را بر دریدى

نه گفتارى که او گفتى شنودى

نه روى خوب خود او را ننودى

نگارین روى در دیوار کردى

به رخ بر دیده را خونبار کردى

چنین بود او چه در مرو و چه در راه

ازو خرم نشد روزى شهنشاه

چو باغى بود روى ویس خرم

ولیکن باغ را در بسته مهکم

آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو

چو دایه شد ز کار ویس آگاه

که چون آواره برد او را شهنشاه

جهان تریک شد بردیدگانش

تو گفتى دود شد در مغز جانش

بجز گریه نبودش هیچ کارى

بجز موبد نبودش هیچ چارى

به گریه دشتها را کرد جیحون

به موبد کوهها را کرد هامون

همى گفت اى دو هفته ماه تابان

بتان ماهان شده تو ماه ماهان

چه کین دارد به جاى تو زمانه

که کردت در همه عالم فسانه

هنوز از شیر آلوده دهانت

بشد در هر دهانى داستانت

نرسته نار دو پستانت از بر

هواى تو برست از هفت کضور

تو خود کوچک چرا نامت بزرگست

تو خود آهو چرا عشق تو گرگست

ترا سال اندک و جوینده بسیار

تو بى غدر هوادارانت غدار

ترا از خان و مان آواره کردند

مرا بى دختر و بى چاره کردند

ترا از خویش خود بیگانه کردند

مرا بى دختر و بى خانه کردند

ترا کردند بهواره ز شهرت

مرا کردند آواره ز بهرت

صترا از شهر خود بیگانه کردند

مرا در شهر خود دیوانه کردندص

مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد

ابى جان زندگانى چون توان کرس

مبادا در جهان از من نشانى

اگر بى تو بخواهم زندگانى

پس آنگه سى جمازه ساخت راهى

بریشان گونه گونه ساز شاهى

ببرد از بهر دختر هر چه بایست

یکایک آنچه شاهان را بشایست

به یک هفته به مرو شاهجان شد

تن بیجان تو گفتى نزد چان شد

چو ویس خسته دل را دید دایه

ز شادى گشت جانش نیک مایه

میان خاک و خاکستر نشسته

شخوده لاله و سنبل گسسته

به حال زار گریان بر جوانى

بریده دل ز جان و زندگانى

شده نالان و گریان بر تن خویش

فگنده سر چو بوتیمار در پیش

گهى خاک زمین بر سر همى بیخت

گهى خون مژه بر بر همى ریخت

رخانش همچو تیغ زنگ خورده

به ناخن سربسر افگار کرده

دلش تنگ آمده همچون دهانش

تنش لاغر شده همچون میانش

چو دایه دید وى را زار و گریان

دلش بر آتش غم گشت بریان

بدو گفت اى گرانمایه نیازى

چرا جان در تباهى میگدازى

چه پردازى تن از خونى که جانست

چه ریزى آنکه جان را زو زیانست

توى چشم سرم را روشنایى

توى با بخت نیکم آشنایى

ترا جز نیکى و شادى نخواهم

هم از تو بر تو بیدادى نخواهم

مکن ماها چنین با بخت مستیز

چو بستیزى بدین سان سخت مستیز

که آید زین دریغ و زاروارى

رخت را زشتى و تن را نزارى

رتا در دست موبد داد مادر

پس آنگه از پست نامد برادر

کنون در دست شاه کامرانى

مرو را همبر و جان و جهانى

برو دل خوش کن و او را میازار

که نازارد شهان را هیچ هشیار

اگر چه شاه و شهزدست ریرو

به چاه و فادشاهى نیست چون او

در مى گر چه از دستت فتادست

یکى گوهر خدایت باز دادست

برادر گر نبودت پشت و یاور

پست پشت ایزد و اقبال یاور

و گر پیوند ویرو با تو بشکست

جهانداریچنین با تو بپیوست

فلک بستد ز تو یک سیب سیمین

به جاى آن ترنجى داد زرین

درى بست و دو در همبرش بگشاد

چراغى برد و شمعى باز بنهاد

نکرد آن بد به جاى تو زمانه

که جویى گریه را چندین بهانه

نباید ناسپاسى کرد زین سان

که زود از از کار خودگردى پشیمان

ترا امروز روز شاد خواریست

نه روز غمگینى و سو کواریست

اگار فرمانبرى بر خیزى از خاک

بپوشى خسروانى جامهء پاک

نهى بر فرق مشکین تاخ زرین

بیارایى مه رخ را به پروین

به قد از تخت سروى بر جهانى

به روى از کاخ باغى بشکفاکى

ز گلگون رخ گل خوبى بیارى

به میگون لب مى نوشى گسارى

به غمزه جان ستانى دل ربایى

به بوسه جان فزایى دل گشایى

به شاب روزآورى از لاله گونروى

چو شب آرى به روز از عنبرین موى

دهى خورشید را از چهره تضویر

نهى بر جادوان از زلف زنجیر

به خنده کم کنى مقدار شکر

به گیسو بشکنى بازار عنبر

دل مردان کنى بر نیکوان سرد

رخ شیران کنى بر آهوان زرد

اگر بر تن کنى پیرایهء خویش

چنین باشى که من گفتم و زین بیش

تو در هر دل زخوبى گوهر آرى

تو در هر جان ز خوشى شکر آرى

ز گوهر زیورى کن گوهرت را

ز پیکر جامه اى کن پیکرت را

کجا خوبى بیارایده به گوهر

همان خوشى بفزاید به زیور

جوانى دارى و خوبى و شاهى

زون تر زین که تو دارى چه خواهى

مکن بر هکم یزدان ناپسندى

مده بى درد ما را دردمندى

ز فریاد نترسد هکم یازدان

نگردد باز پس گردون گردان

پس این فریاد بى معنى چه خوانى

ز چشم این اشک بیهوده چه رانى

چو دایه کرد چندین پندها یاد

چه آن گفتار دایه بود و چه بار

تو گفتى گوز بر گندى همى شاند

و یا در بادیه کشتى همى راند

جوابش داد ویس ماه فیکر

که گفتار تو جون تخمى است بى بر

دل من سیر گشت از بوى و از رنگ

نپوشم جامه ننشینم به او رنگ

مرا جامه پلاس و تخت خاکست

ندیمم مویه و همراز باکست

نه موبد بیند از من شادکامى

نه من بینم ز موبد نیکنامى

چو با ویرو بدم خرماى بى خار

کنون خارى که خارما ناورم بار

اگر شویم ز بهر کام باید

مرا بى کام بودن بهتر آید

چو او را بود ناکامى بهفرجام

مبیند ایچ کس دیگر ز من کام

دگر باره زبان بگشاد دایه

که بود اند سخن بسیار مایه

بدو گفت اى چرغ و چشم مادر

سزد گر نالى از بهر برادر

که بودت هم برادر هم دلارم

شما از یکدگر نایافته کام

چه بدتر زانکه دو یار وفادار

به هم باشد سال و ماه بسیار

به شادى روز و شب با هم نشینند

ولیکن کام دل از هم نبینند

پس آنگه هر دو از هم دور مانند

رسیدن را به هم چاره ندانند

دریغ این بود با حسرت آن

بماند جاودانى درد ایشان

چنان مردى که باشد خارو درویش

ز ناگاهان یکى گنج آیدش پیش

کند سستى و آن را بر ندارد

مر آن را برده و خورده شمارد

چو باز آید نبیند گنج بر جاى

بماند جاودان با حسرت و وارى

جکین بودست با تو حال ویرو

کنون بد گشت و تیره فال ویرو

شد آن روز و شد آن هنگام فرخ

که بتوانست زد پیلى دو شه رخ

به نادانى مکن تندى و مستیز

مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز

به آب گل سر و گیسو فرو شوى

پس از گنجورْ نیکوجامه اى جوى

بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین

به سر بر نه مرّصع تاج زرّین

کجا ایدر زنان آیند نامى

هم از تخم بزرگان گرامى

نخواهم کت بدین زارى ببینند

چنین با تو به خاک اندر نشینند

هر آییند خرد دارّى و دانى

که تو امروز در شهر کسانى

ز بهر مردم بیگانه صد کار

به نام و ننگ باید کرد ناچار

بهین کاریست نام و ننگ جستن

زبان مردم بیگانه بستن

هران کس کاو ترا بیند بدین حال

بگوید بر تو این گفتار در حال

یکى بهره ز رعنایى شمارند

دگر بهره ز بدرایى شمارند

گهى گویند نشکوهید ما را

ز بهر آنگه نپسندید ما را

گهى گویاند او خود کیست بارى

که ما را زو بیاید برد بارى

صواب آنست اگر تو هوشمندى

که ایشان را زبان بر خود ببندى

هر آن کاو مردمان را خوار دارد

بدان کاو دشمن بسیار دارد

هر آن کاو برمنش با شدبه گشى

نباشد عیش او را هیچ خوشى

ترا گفتم مدار این عادت بد

ز بهر مردمان نز بهر موبد

کجا بر چشم او زشت تو نیکوست

که او از جان و دل دارد ترا دوست

چو بشنید این سخن ویس دلارم

به دل باز آمد او را لختى آرام

خوش آمد در دلش گفتار دایه

نجست از هیچ رو آزاد دایه

همانگاه از میان خاک بر خاست

تن سیمین بشست و پس بیاراست

همى پیراست دایه روى و مویش

همى گسترد بروى رنگ و بویش

دو چشم ویس بر پیرایه گریان

ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان

همى گفت آه از بخت نگونسار

گه یکباره ز من گشتست بیزار

چه پران مرغ و چه باد هوایى

دهد هر یک به درد من گوایى

ببخشانید هر دم بر غربیان

برند از بهر بیماران طابیان

ببخشانید بر چون من غریبى

بیاریدم چو من خواهم طبیبى

منم از خان و مان خویش برده

غریب و زان و بر دل تیر خورده

ز شایسته رفیقان دور گشته

ز یکدل دوستان مهجور گشته

به درد مادر و فرخ برادر

تنم در موج دریا دل بر آذر

جهان با من به کین و بخت بستیز

فلک بس تند با من دهر بس تیز

قصا بارید بر من سیل بیداد

قدر آهیخت بر من تیغ فولاد

اگر بودى به گیتى داد و داور

مرا بودى گیا و ریگ یاور

چو دایه ماه خوبان را بیاراست

بنفشه بر گل خیرى بپیراست

ز پیشانیش تابان تیر و ناهید

زر خسارش فروزان ماه و خورشید

چو بهرام ستمگر چشم جادوش

چو کیوان بد آیین زلف هندوش

لبان چون مشترى فرخنده کردار

همه ساله شکر بار و گهى بار

صدو گیسو در برافگنده کمندش

پرى در زیر آن هر دو پرندشص

دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف

چو زاغى او فتاده کشته بر برف

رخانش هست گفتى تودهء گل

لبانش هست گفتى قطرهء مل

چه بالا و چه پهنا زان سمن بر

سرا پا هر دو چون دو یار در خور

دو رانش گرد و آگنده دو بازو

درخت دلربایى گشته هر دو

بریشان شاخها از نقرهء ناب

و لیکن شاخها را میوه عناب

دهان چون غنیچهء گل نا شکفته

بدو در سى و دو لولو نهفته

به سان سى و دو گوهر در فشان

نهان در زیر دو لعل بدخشان

نشسته همچو ماهى با روان بود

چو بر مى خاستى سرو روان بود

خرد در روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

ندیدى هیچ بت چون او بى آهو

بلند و چابک و شیرین و نیکو

به خوبى همچو بخت و کامرانى

ز خوشى همچو جان و زندگانى

ز بس زیور چو باغ نوبهارى

ز بس گوهر چو گنج شاهوارى

اگر فرزانه آن بت را بدیدى

چو دیوانه به تن جانه دریدى

وگر رصوان بر آن بت بر گذشتى

به چشمش روى حوران زشت گشتى

ور آن بت مرده را آواز دادى

به خاک اندر جوابش باز دادى

و گر رخ را در آب شور شستى

ز پیرامنش نى شکر برستى

و گر بر کهربا لب را بسودى

به ساعت کهربا یاقوت بودى

چنین بود آن نگار سرو بالا

چنین بود آن بت حورشید سیما

بتان جین و مهرویان بربر

به پیشش همچو پیش ماه اختر

رخش تابنده بر اورنگ زرین

میان نقش روم و پیکر چین

چو ماهى در چمن گاه بهران

ستاره گرد ماه اندر مزاران

که داند کرد یک یک در سخن یار

که شاهنشاه وى را چه فرستاد

ز تخت جامها و درج گوهر

ز طبل عطرها و جام زیور

ز چینى و ز رومى ماه رویان

همه کافور رویان مشک مویان

یکایک چون گوزن رودبارى

ندیده روى شیر مرغزارى

بخوبى همچو طاو و سان گرازان

بدیشان نارسیده چنگ بازان

نشسته ویس بانو از بر تخت

مشاطه گشته مر خوبیش را بخت

نیستان گشته پیش او شبستان

چو سروستان زده پیش گلستان

جهان زو شاد و او از مهر غمگین

به گوشش آفرین مانند نفرین

یکى هفته به شادى شاه موبد

گهى مى خورد و گه چوگان همى زد

وزان پس رفت یک هفته به نخچیر

نیامد از کمانش بر زمین تیر

نه روز باده خوردن سیم و زر ماند

نه روز صید کردن جانور ماند

چو چوگان زد به پیروزى چنان زد

که گویش از زمین بر آسمان زد

کف دستش همى بوسید چوگان

سم اسپش همى بوسید میدان

چو باده خورد با مردم چنان خورد

که دریک روز دخل یک جهان خورد

کف دستش چو ابرى بود باران

به ابراندر قدح چون برق رخشان

اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس

چو دایه ویس را چونان بیاراست

که خورشید از رخ او نور مى خواست

دو چشم ویس از گریه نیاسود

تو گفتى هر زمانش درد بفزود

نهان از هر کسى مر دایه را گفت

که بخت شور من با من بر آشفت

دلم را سیر کرد از زندگانى

وزو بر کند بیخ شادمانى

اگر تو مر مرا چاره نجویى

وزین اندیشه جانم را نضویى

من این چاره که گفتم زود سازم

بدو کوته کنم رنج درازم

کجا هر گه که موبد را ببینم

تو گویى بر سر آتش نشینم

چه مرگ آید به پیش من چه موجه

که روزش بادهمچو روز من بد

اگر چه دل به آب صبر شستست

هواى دل هنوز از من نجستست

همى ترسم که روزى هم بجویى

نهفته راز دل روزى بگوید

ز پس آنکه او جوید ز من کام

ترا گسترد باید در رشت دام

که من یک سال نسپارم بدو تن

بپرهیزم ز پادفراه دشمن

نباشد سوک قران کم ز یک سال

مرا یک سال بینى هم بدین حال

ندارد موبدم یک سال آزرم

کجا او را ز من بیم و نه شرم

یکى نیزنگ سال از هوشمندى

مگر مردیش را بر من ببندى

چو سالى بگذرد پس بر گشایى

رهى گرددت چون یابد رهایى

صمگر چون زین سخن سالى بر آید

به من بر روز بدبختى سر آیدص

وگر این چاره کت گفتم نسازى

تو نیز از بخت من هرگز ننازى

شما را باد کام اینجهانى

تو با موبد همى کن شادمانى

که من نیکى به ناکامى نخواهم

همان شادى و بدنامى نخواهم

بهل تا کام موبد برنیاید

و گر جانم برآید نیز شاید

به بى کامى نگویى کام او ده

که بیجانى ز بیکامى مرا به

چو گفت این راز را با دایهء پیر

تو گفتى بردلش زد ناو کى تیر

دو چشم دایه بر وى ماند خیره

جهان بر هردو چشمش گشت تیره

بدو گفت اى چراغ و چشم دایه

نبینم با تو از داد ایچ مایه

سیه دل گشتى از رنج آى

سیاهى از شبه نتوان زدودى

سپاه دیو جادو بر تو ره یافت

ترا از راه داد و مهر بر تافت

ولیکن چون تو بى آرام گشتى

بیکباره خرد را در نوشتى

ندانم چاره جز کام تو جستى

بهافسون شاه را بر تو ببستى

کجا آنگه روى هر دو بیاورد

طلسم هر یکى را صروتى کرد

به آهن هر دوان را بست بر هم

به افسون بند هر دو کرد محکم

همى تا بسته ماندى بند آهن

ز بندش بسته ماندى مرد بر زن

و گر بندش کسى بر هم شکستى

همان گه مردى بسته برستى

چو بسته شد به افسون شاه بر ماه

ببرد آن بند ایشان را سحر گاه

زمینى بر لب رودى نشان کرد

مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد

چو باز آمد یکایک ویس را گفت

که آن افسون کدامین جاى بنهفت

بدو گفت آنچه فرمودى بکردم

اگر چه من ز فرمانت بدردم

ز فرمان تو خشنودیت جستم

چنین آزاد مردى را ببستم

به پیمانى که چون یک مه برآید

ترا این روز بدخویى سر آید

به حکم ایزدى خرسند گردى

ستیز و کینه از دل در نوردى

نگویى همچنین باشد یکى سال

که نپسندد خرد بر تو چنین حال

چو تو دل خوش کنى با شهریارم

من آن افسون بنهفته بیارم

بر آتش بر نهم یکسر بسوزى

شما را دل به شادى برفروزى

کجا تا آن بود در آب و در نم

بود هنواره بند شاه محکم

به گوهر آب دارد طبع سردى

به سردى بسته ماند زور مردى

چو آتش بند افسون را بسوزد

دگر ره شمع مردى برفروزد

چو دایه ویس را دل کرد خرسند

که تا یک ماه نگشاید ز شه بند

قصاى بد ستیز خویش بننود

نگر تا زهر چون بر شکر آلود

بر آمد نیلگون ابرى ز دریا

به آب سیل دریا کرد صحرا

رسید آن آب در هر مرغزارى

پدید آمد چو جیحون رودبارى

به رود مرو بفزود آب چندان

که نیمى مرو شد از آب ویران

تبه کرد آن نشان و زمین را

ببردى آن بند شاه بافرین را

قصا کرد آن زمین را رودخانه

بماند آن بند بر شه جاودانه

به چشمش دربماند آن دلبر خویش

چو دینار کسان در چشم درویش

چو شیر گرسنه بسته به زنجیر

چران در پیش او بیباک نخچیر

هنوز او زنده بود از بخت کام

فرو مرد از تنش گفتى یک اندام

به راه شادى اندر گشت گمراه

ز خوشى دست کامش گشت کوتاه

به کام دشمان در صلت دوست

چو زندان بود گفتى برتنش پوست

به شب در بر گرفته دوست را تنگ

تو گفتى دور بودى شصت فرسنگ

همان دو شوى کرده ویس بتروى

به مهر دخترى مانده چو بى شوى

نه موبد کام ازو دیده نه ویرو

جهان بنگر چه بازى کرد با او

بپروردش به ناز و شادکامى

بر آوردش به جاه و نیکنامى

چو قدش آفت سرو سهى شد

دو هفته ماه رویش را رهى شد

شکفته شد به رخ بر لالهزارش

به بار آمد زبر سیمثن دونارش

جهان با او ز راه مهر برگشت

سراسر حالهاى او دگر گشت

بگویم با یک یک حال آن ماه

چه با دایه چه با رمین چه با شاه

بهگفتارى که چون عاشق بخواند

به درد دل ز دیده خون چکانه

بگویم داستان عاشقانه

بدو در عشق را چندین فسانه

بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

چو بر رمین بیدل کار شد سخت

به عشق اندر مرورا خوار شد بخت

همچنین جاى بیانبوه جستى

که بنشستى به تنهایى گرستى

به شب پهلو سوى بستر نبودى

همه شب تا به روز اختر شمردى

به روز از هیچ گونه نارمیدى

چو گور و آهن از مردم رمیدى

ز بس کاو قد دجبر کردى

کجا سروى بدیدى سجده بردى

به باغ اندر گل صد برگ جستى

به یادروى او بر گل گرستى

بنفشه برچدى هر بامدادى

به یاد زلف او بر دل نهادى

ز بیم ناشکیبى مى نخوردى

که یکباره قرارش مى ببردى

همیشه مونسش طنبور بودى

ندیمش عاشق مهجور بودى

صبههر راهى سرودى زار گفتى

سراسر بر فراق یادر گفتىص

چو باد حسرت از دل بر کشیدى

به نیسان باد دى ماهى دمیدى

به ناله دل چنان از تن بکندى

که بلبل را ز شاخ اندر فگندى

به گونه اشک خون چندان براندى

که از خون پاى او در گل بماندى

به چشمش روز روش تار بودى

به زیرش خز و دیبا خار بودى

بدین زارى و بیمارى همى زیست

نگفتى کس که بیماریت از چیست

چو شمعى بود سوزان و گدازان

سپرده دل به مهر دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگانى

دلش پدرود گرده شادمانى

ز گریه جامه خون آلود گشته

ز ناله روى زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسیده

امید از جان و از جانسان بریده

خیال دوست در دیده بمانده

ز چشمش خواب نوشین را برانده

به دریاى جدایى غرقه گشته

جهان بر چشم او چون حلقه گشته

ز بس اندیشه همچون مست بیهوش

جهان از یاد او گشته فراموش

گهى قرعه زدى بر نام یارش

که با او چون بود فرجام کارش

گهى در باغ شاهنشاه رفتى

ز هر سروى گرا بر خود گرفتى

همى گفتى گوا باشید بر من

ببینیدم چنین بر کام دشمن

چو ویس ایدر بود با وى بگویید

دلش را از ستمگارى بضویید

گهى با بلبلان پیگار کردى

بدیشان سرزنش بسیار کردى

همى گفتى چرا خوانید فریاد

شما را از جهان بارى چه افتاد

شما با جفت خود بر شاخسارید

نه چون من مستمند و کوارید

شما را ار هزاران گونه باغست

مرا بر دل هزاران گونه داغست

شما را بخت جفت و باغ دادست

مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پیش یار باشد

چرا بساید که ناله زار باشد

مرا زیباست ناله گاه و بیگاه

که یارم نیست از درد من آگاه

چنین گویان همى گشت اندران باغ

دو دیده پر زخون و دلپر از داغ

قصا را دایه پیش آمد یکى روز

چنو گردان در آن باغ دل فروز

چو رامین دایه را دید اندر آن جاى

چو چان اندر خور و چون دیده دوراى

ز شادى خون ز رخسارش بجوشید

رخش گفتى ز لاله جامه پوشید

ز شرم دایه رویش گشت پر خوى

بسان در فشانده بر سر مى

گل ار چه سخت نیکو بود و بربار

رخ رامین نکوتر بود صد بار

هنوزش بود سیمین دو بناگوش

نگشته سیمش از سنبل سیه پوش

هنوزش بود کافروى زنخدان

دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان

هنوزش بود پشت لب چو ملحم

لبش چون انگبین و بارده درهم

هنوزش بود خنده همچو شکر

وزان شکر فروبارنده گوهر

بهبالا همچو شمشاد روان بود

ولیکن بار شمشاد ارغوان بود

به پیکر همچو ماه جانور بود

ولیکن با کلاه و با کمر بود

قبا بروى نکوتر بود صد بار

که نقش چینیان بر بتّ فرخار

کلاه او را نکوتر بود بر سرا

که شاهان جهان را بر سر افسر

به گوهر تا به آدم نامور شاه

به پیکر در زمانه سیمبر ماه

به دیدار آفت جان خردمند

به آفت جان هر کس آرزومند

هم از خوبى هم از کضور خدایى

سزا بروى دو گونه پادشایى

برادر بود موبد را و فرزند

ولیکن ماه را شاه و خداوند

چو چشمش دید جادو گشت خستو

که بهتر زین نباشد هیچ جادو

چو رویش دید رزوان داد اقرار

که بر حوران جزین کس نیست سالار

چنین رویى بدین زیب و بدین نام

ز مهر ویس بى دل بود و بى کام

چو تنها دایه را در بوستان دید

تو گفتى روى بخت جاودان دید

نمازش برد و بسیار آفرین کرد

مرد را نیز دایه همچنین کرد

پرسیدند چون دو مهربان یار

بخوشى یکدگر را مهربانوار

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به مرز سوسى آزاد رفتند

ز هر گونه سخن گفتند با هم

سخنشان ریش دل را گشت مرهم

بدو گفت اى مرا از جان فزونتر

منم پیش تو از برده زبون تر

تو شیرینى و گفتار تو شیرین

تو نوشینى و دیدار تو نوشین

ترا از بخت خواهم روشنایى

مرا با بخت نیکت آشنایى

مرا تو مادرى ویسه خداوند

به جان وى خورم هنواره سوگند

چنو خورشید چهر و ماه پیکر

چنو بانوژاد و شاهگوهر

نبود اندر جهان و هم نباشد

کرا او جفت باشد غم نباشد

بدان زادست پندارى ز مادر

که آتش بر کشد از گفت کضور

به خاصه زین دل بدبخت رامین

که آتشگاه خرداد است و برزین

اگر چه من همى سوزم ز بیدار

دل او بر چنین آتش مسوزاد

وگر چه بخت با من خورد زنهار

مرو را بخت فرخ باد و بیدار

همى گویم چو از عشقش بنالم

مبادا حال او هر گز چو حالم

همى گویم چو از مهرش بسوزم

مبادا روز او هرگز چو روزم

به هر دردى که من بنیم ز مهرش

کنم صد آفرین بر خوب چهرش

چنین خواهم که باشد جاودانى

مرا زو رنج و او را شادمانى

خوش آمد دایه را گفتار رامین

ز بیجاده پدید آورد پروین

به خنده گفت راما جاودان زى

به کام دوستان دور از بدان زى

درود و تن درستى مر ترا باد

مباد از بخت بر جان تو بیداد

به فرّت من درست و شادکامم

به کامت نیک بخت و نیکنامم

همیدون دخترم روشن حور و ماه

که بسته باد بر وى چشم بدخواه

چو رویش باد نیکو ماه و سالش

چو مویش باد پیچان بدسگالش

همه گفتار تو دیدم بى آهو

چو دیدار تو جان افزاى و نیکو

جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست

که بربیداد تو دل سخت کردست

ندارم از تو این گفتار باور

که او بر تو نه شاهست و نه داور

دگرباره جوابش داد رامین

که چون عاشق نباشد هیچ مسکین

دل او را دشمنى باشد ز خانه

بر او جویانده هر روزى بهانه

گهى نالد به درد و حسرت دوست

گهى گرید به داغ فرقت دوست

به دست عشق گر چه زار گردد

ز بهر او ز جان بیزار گردد

صو گر چه زاو بلا بسیار بیند

ز دیگر کامها او را گزیندص

دو چشم مرد را از کام نایاب

گاهى بى خواب دارد گاه با آب

همى آن چیز جوید کش نیابد

وزآن چیزى که یابد سر بتابد

بلاى عشق را بر تن گمارد

پس آنگه درد را شادى شمارد

اگر با عشق بودى مرد را خواب

چه عشق دوست بودى چه مى ناب

کجا خویشى با تلخیش یارست

چنانکش خرمى جفت خمارست

چه عاشق باشد اندر عشق مست

کجا بر چشم او نیکو بود گست

به عشق اندر چو مست آشفته باشد

ز ناخفتش بسان خفته باشد

خرد باشد که زشت از خوب داند

چو مهر آید خرد در دل نماند

ستنبه دیو بر وى زود دارد

همیشه چشم او را کور دارد

خرد با مهر هرگز چون بسازد

که آن چون مى همى این را بتازد

نفرماید خرد آن را گزیدن

کزو آید همى پرده دریدن

مرا از عشق شد پرده دریده

شکیب از دل خرد از تن بریده

بر آمد ناگهان یک روز بادى

مرا بننود روى حور زادى

چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر

چو ماهم کرد دور از خواب واز خور

دو چشمم تا بهشتى دید خرم

دلم چون دوزخى افتاد در غم

نه بادى بود گفتى آفتى بود

مرا ناگاه روى فتنه بننود

مرا در کودکى تو پروریدى

وزان پس مرمرا بسیار دیدى

ندیدى حال من هرگز بدین سان

ز درد دل نه باجان و نه بى جان

تو گویى شیر من روباه گشست

از این سخنى و کوهم کاه گشست

تنم دیگر شدست و گونه دیگر

یکى مویست پندارى یکى زر

مژه بر چشم من گشست مسمار

همیدون موى بر اندام من مار

اگر روزى کنم با دوستان بزم

تو گویى مى کنم با دشمان رزم

گه رامش چنان دلتنگ و زارم

که گویى با بلا در کارزارم

اگر گردم به رامش در گلستان

به گمره گشته مانم در بیابان

به شب در بستر و بالین دیبا

تو گویى غرقه ام در ژرف دریا

به روز اندر میان غمگساران

چو گویم پیش چوگان سواران

به شبگیران چنان نالم به زارى

که بلبل بر گلان نوبهارى

سحرگاهان چنان گریم به تیمار

که ابر دى مهى بر شخّ کهسار

بیاریدست از آن دو چشم دلگیر

مرا بر دل هزاران ناوکى تیر

بیفتادست از دو زلف دلبند

مرا بر دل هزاران گونه گون بند

به گور خسته مانم در بیابان

به دل بر خرده زهر آلوده پیکان

به شیر تند مانم پوى پویان

خورشان بچهء گمگشته چویان

به طفل خرد مانم دل شکسته

هم از مادر هم از دایه گسته

به شاخ مردم مانم نغز رسته

قصاى آسمان او راشکسته

کنون از تو همى زنهار خواهم

جوانمردیت را من یار خواهم

صمرا زین آتش سوزنده برهان

ز جنگ شیر مردم خوار بستانص

جوانمردى چنان کت هست بنماى

بر این فرزند بیچاره ببخشاى

ببژشاید دلتء بیگانگان را

همان رحمآورد دیوانگان را

تو چونان دان که من بیگانه اى ام

ویا از بیهشى دیوانه اى ام

به هر حالى به بخشایش سزایم

که چونین در دم سرخ اژدهایم

تو نیز از مردمى بر من ببخشاى

به نیکى در دلت مهرم بیفزاى

پیام من بگو سرو روان را

بت گویا و ماه باروان را

صپرى دیدار خورشید زمین را

شکر گفتار حور راستین راص

سیه زلفین بت یاقوت لب را

بهار خرمى باغ طرب را

بگو اى از نگویى آفریده

به ناز و شادکامى پروریده

ترا حوبان به خوبى مهر داده

بتان پیش تو سر بر خط نهاده

سپاه جادوان از تو رمیده

نگار چینیان از تو شمیده

دو هفته ماه پیشت سجده برده

فروغ خویش رویت را سپرده

رخانت خسروان را بنده کرده

لبانت مردگان را زنده کرده

بت بربر ز رویات خوار گشته

همان بتگر ز بت بیزار گشته

گدازان شد تنم از بیم و امید

چو برف کوهسار از تاب خورشید

دلم افتاد در مهرت به ناکام

شنابان همچو گورى مانده در دلم

خرد آواره گشته هوش رفته

دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

نه زاسایش دارم نه از رنج

ناز رامش به دل شادم نه از گنج

نه با یاران به میدان اسپ تازم

نه چوگان گیرم و نه گوى بازم

نه یوزان را سوى گوران دوانم

نه بازان را سوى کبگان پرانم

نه مى گیرم نه با خوبان نشینم

نه جز وى در جهان کس را گزینم

نه یک ساعت ز درد آزاد باشم

نه یک روزى به چیزى شاد باشم

به خانء خویش در چونین اسیرم

نبینم دوستدار و دستگیرم

به شب تا روز پیچان و نوانم

چو مارى چوب خورده در میانم

تنم درمان ز گفتار تو یابد

دلم دارو ز دیدار تو یابد

من آنگه باز یابم صبر و هوشم

که خوش گفتار تو آید به گوشم

اگر چه سال و مه از تو به دردم

چنین با اشک سرخ و روى زردم

مرا عشق تو در جان خوشتر از جان

وگرچه جان من زوگشت رنجان

نخواهم بى هوایت زندگانى

نجویم بى وفایت شادمانى

اگر جانم ز مهرت سیر گردد

به سر بر موى من شمشیر گردد

همى دانم که تا من زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

سپیدى روزم از روى تو باشد

سیاهى شب هم از موى تو باشد

رخ رنگینت باشد نوبهارم

لب نوشیند باشد غمگسارم

ز رخسار تو تابد آفتابم

ز گیسوى تو بوید مشک نابم

ز اندام تو باشد یاسمینم

ز گفتار تو باشد آفرینم

بهشت جاودان آن روز بینم

که آن رخسار جان افروز بینم

ز دولت کام خود آنگه یابم

که با پیوند رویت راه یابم

ز یزدان این خواهم شب و روز

که گردد بختم از روى تو فیروز

دلت بر من نماید مهربانى

نجوید سر کشى و بد گمانى

صاگر کین وروز و با من ستیزد

به جان من که خون من بریزدص

چه باید ریختن خون جوانى

که هر گز بر تو نامد زو زیانى

زبس کاو بر تو دارد مهربانى

تو او را خویشترى از زندگانى

ببرد دل ز جان وز تو نبود

به دیده خاک پایت را بخرد

ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار

ازیرا کش تو بردى دل به آزار

اگر خوبى کنى تن پیش دارد

وگرنه بر سر دل جان سپارد

چو بشنید این سخنها دایه پیر

تو گفتى خورد بر دل ناو کى تیع

نهانى دلش بر رامین ببخضود

ولیکن آشکارا هیچ نننود

مرو را گفت راما نیکناما

نگردد همچو نامت ویس راما

نگر تا تو ندارى هر گز امید

که تابد بر تو آن تابنده خورشید

نگر تا تو نپندارى که دستان

بکار آیدت با آن سرو بستان

نگر تا در دلت ناید که نیرو

توانى کرد با فرزندى شهرو

ترا آن به که دل وى نبندى

کزین دلبندى آید مستمندى

نپیمایى به دل راه تباهى

کزو رسته نیامدء هیچ راهى

خردمندى و شرم و دانش و راى

به کار آید روان را در چنین جاى

که زشت از خوب و نیک از بدبدانى

به دل کارى سگالى کش توانى

کاگر تو آسمان را در نوردى

و گر دریا بینبارى به مردى

میان بادیه جیهون برانى

ز روى سنگ لاله بشکفانى

جهانى دیگر از گوهر بر آرى

زمینش بر سر مویى بدارى

ابا این جادوى و نیک دانى

به کار ویس هم خیره بمانى

به مهرت ویسه آنگه سر در آرد

که شاخ ارغوان خرما برآرد

سزد گردل ز پیوندش بتابى

که او ماهست پیوندش نیابى

که یارد گفتن این گفتار با وى

که یارد جستن این آزاد با وى

مدانى کاو چگونه خویش کامست

ز خوى خود چگونه دیر رامست

اگر من زهرهء صد شیر دارم

پیامت پیش او گفتن نیارم

هر آیینه تو نپسندى که در من

به زشتى راه یابد گفت دشمن

تو خود دانى که ویس امروز چونست

به خوبى از همه خوبان فزونست

هر آن گه کاین سژن با وى بگویم

به رسوایى بریزد آب رویم

چنانست او میان ویس دختان

که خسرو در میان نیک بختان

منش بر آسمان دارد به گشّى

و با مردم نیامیزد به خوشى

همش در تخمه پرمایه ست گوهر

همش در گنج شهوارست جوهر

بدان گوهر ز شاهان سر فرازست

بدین جوهر ز مردم بى نیازست

نه از کار بزرگ آید نهیبش

نه از گنج گران آید فریبش

کنون ژود دلش لشتى مستمندست

نه تنهایى و بى شهرى نژندست

ز خان و مان و شهر خویش دورست

هم از رامست هم از مردم نفورست

گهى آب از مژه بارد گهى خون

گهى از بخت نالد گه ز گردون

چو یاد آرد ز مادر وز برادر

بجوشد همچو عود تر بر آذر

کند نفرین بر آن سال و مه شوم

که دورى دادش از آرام و از بوم

بدین سان بانوى جمشید گوهر

به خوبى نامدار هفت کضور

بهلاله خواسته مادر ز یازدانش

بپرورده میان ناز و فرمانش

کنون پر درد و پر تیمار و نالان

ز همزادان بریده وز همالان

به پیش وى که یارد برد نامت

که یارد گفتن این یافه پیمان

مرا این کار بیهوده مفرماى

که سر گز نداند رفت چون پاى

سبانم گر فزون از قطر میغست

زبانى این سخن گفتن دریغست

چو بشنید این سخن رامین بیدل

ز آب دیده کردش خاک را گل

ز سختى گریه اندر برش بشکست

شکنج گریه گفتارش فرو بستت

هم از گریه بماند و هم از گفتار

بران بخشان کاو باشد چنین زار

به مغزش بر شد از دل آتش مهر

دمیدش زعفران از لاله گون چهر

چو یک ساعت زبانش بود بسته

دل اندر بر شکسته دم گسسته

دگر باره سخنها گفت زیبا

ز دردى سخن و حالى ناشکیبا

بسى زارى و لابه کرد و خواهش

نیامد در ستیز دایه کاهش

چو رامین بیش کردى زاروارى

ازو بیش آمدى نومیدوارى

به فرجام اندرو آویخت رامین

برو ریزان ز دیده اشک خونین

همى گفت اى انوشین دایه زنهار

مکن جان مرا یکباره آوار

مبر امیدم از جان و جوانى

مکن چون زهر بر من زندگانى

توى از دوستان پشت و پناهم

توى فریادجوى و چاره خواهم

چه بشاد گر کنى مردم ستانى

مرا از چنگ بدبختى رهانى

در بسته ز پیشم بر گشایى

به روى ویسه ام راهى نمایى

گر اکنون از تو نومیدى پذیرم

به مرگ ناگهان پیشت بمیرم

مکن بى چرم را در چاه مفگن

نمک بر سوخته کمتر پراگن

ترا بنده شدستم بنده بپذیر

وزین سختى یکى ره دست من گیر

توى در مان دردم در جهان بس

درین بیچارگى فریاد من رس

بجز تو در جهان کس را ندانم

که با او راز خود گفتن توانم

پیام من بگو با آن سمنبر

بهانه بیش ازین پیشم میاور

بچاره آسیا سازند بر باد

بر آرند از میان رود بنیاد

به زیر آرند مرغان را زگردون

ز دریا ماهیان آرند بیرون

به دام آرند شیران ژیان را

به بند آرند پیلان دمان را

برون آرند ماران را ز سوراخ

به افسونها کنندش رام گستاخ

تو نیز افسون ز هر کس بیش دانى

همیدون چاره ها کردن توانى

سژن دانى بسى هنگام گفتار

هنر دارى بسى در وقت کردار

سخن را با هنر نیکو بپیوند

وزیشان هر دو برنه ویس را بند

اگر نه بخت من بودى نکوراى

ترا پیشم نیاوردى دراین جاى

چنان چون تو مرا یارى درین کار

خدا بادا به هر کارى ترا یار

بگفت این و پس او را تنگ در بر

کشید و داد بوسى چند بر سر

وزان پس داد بوسش برلب و روى

بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت

چو بر زن کام دل راندى یکى بار

چنان دان کش نهادى بر سر اپسار

چو رامین از کنار دایه بر خاست

دل دایه به تیمارش بیارست

دریده شد همنانگه پردهء شرم

شد آن گفتار سردش درزمان گرم

بدو گفت اى فریبنده سخن گوى

ببردى از همه کس در سخن گوى

دلت از هر کسى جویاى کامست

ترا هر زن که بینى ویس نامست

مرا تو دوست بودى دل افروز

ولیکن دوستر گشتم از امروز

گسسته شد میان ما بهانه

که شد تیر هوا سوى نشانه

ازین پس هر چه تو خواهى بفرماى

که از فرمانت بیرون ناورم پاى

کنم بخت ترا بر ویس پیروز

ستانم داد مهرت زان دل افروز

چو بشنید این سخن دلخسته رامین

بدو گفت اى مرا رویش جهان بین

ترا زین پس نگر تا چون پرستم

به پیشت جان به خدمت چون فرستم

همى بینى که پیچان همچو مارم

چگونه صعب و آشفته ست کارم

به شب گویم نماند زنده تا بام

جو بام آید ندارم طمع تا شام

بدان مانم که در دریا نشنید

ز دریا باد و موج سخت بیند

نگر تا او زمانه چون گذارد

که یک ساعت امید جان ندارد

من از تیمار ویسه همچنانم

شبان از روز و از شب ندانم

کنون امید در کار تو بستم

مگر گیرى درین آسیب دستم

چو از تو این نوازشها شنیدم

تو دادى بند شادى را کلیدم

جوانمردى بکار آرد به کردار

که بى کردار ناخوبست گفتار

بگو تا روى فرخ کى نمایى

بدیدارم دگر باره کى آیى

کجا من روز و ساعت مى شمارم

همیشه دیدنت را چشم دارم

همى تا شادمانت باز بینم

بر آتش خسپم و بر وى نشینم

به دیدارت چنان باشد شتابم

که یک ساعت قرار تن نیابم

چو آشفته نمانم بر یکى راى

چو دیوانه نپایم بر یکى جاى

بخنده گفت جادو کیش دایه

تو هستى در سخن بسیار مایه

بدین گفتار نغز و لابه چون نوش

به مغز بیهشان باز آورى هوش

دلم را تو بدین گفتار خستى

چو جانم را بدین زنهار بستى

ز جان خویش بندى بر گشادى

بیاوردى و بر جانم نهادى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى

کزین اندوهت آید رستگارى

تو خود بینى که کامت چون بر آرم

به نیکى روى کارت چون نگارم

ترا بر اسپ تازى چون نشانم

به چشم دشمنان بر چون دوانم

فریفتان دایه ویس را به جهت رامین

چو دایه پیش ویس دلستان شد

چو جادو بد گمان و بد نهان شد

سخنهاى فریبنده بپیراست

به دستان و به نیرنگش بیاراست

چو ویس دلستان را دید غمگین

از آب دیدگان تر کرده بالین

به درد مادر و هجر برادر

گسسته عقد مروارید بربر

بدو گفت اى مرا چون جان شیرین

نه بیمارى چه دارى سر به بالین

چه دیوست این که جانش نشستست

در هر شادیى بر تو ببستست

گمان کردى به رنج اندر سهى سرو

تو پندارى که در چاهى نه در مرو

سبکتر کن ز دل بار گران را

کزو آسیب سخت آید روان را

نه بس کارى بود اسیب بردن

گذشته یاد کردن درد خوردن

ز غم خردن بتر پتیاره اى نیست

ز خرسندى به او را چاره اى نیست

اگر فرمان برى خرم نشینى

به بخت خویش خرسندى گزینى

صز خرسندید جان را نیک یار است

نه خرسندیت با جان کارزار استص

چو بشنید این سحن ویس دلارام

تو گفتى ایفت لختى در دل آرام

چو خورشیدى سر از بالین بر آورد

ز غنبر سلسله بر گل بگسترد

زمین از رنگ رویش نقش چین گشت

هوا از بوى مویس عنبرین گشت

چه ایوان بود و چه روى دلارام

به رنگ رویش یکدگر هر دو وشى فام

چو باغ جوب رنگ اردیبهشتى

بهشت ایوان و ویس او را بهشتى

رخانش بود گفتى نوبهاران

هم از چشمش برو باریده باران

شخوده نیلگون گشت رخانش

چو نیلوفر بد اندر آبدانش

در آب اشک او دو چشم بى خواب

نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت رخانش

چو نیلوفر بد اندر آبدنش

در آب اشک او دو چشم بى خواب

نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت این چه روزاست

که گویى آتش آرام سوزست

به هر روزى که نو گردد ز گردون

مرا نو گردد اندوهى دگرگون

گناه از مرو بینم یا ز اختر

و یار زین چرخ خود کام ستمگر

که گویى کوه چون البرز هفتاد

نگون شد ناگهان و بر من افتاد

نه مروست که بود تن گدازست

نه شهرست این که چاه شست بازست

نگارستان و باغ و کاخ شهوار

مرا هستند همچون دوزخ تار

تن من دردها را راه گشست

تو گویى جانم آتشگاه گشست

ز شب بینم بلا وز روز تیمار

پزاید بر دلم زین هردوان بار

به جان که گرآید مرا هوش

بود چون زندگانى بر دلم نوش

من امید از جهان بریدمم

که ویرو را به جواب اندر بدیدم

نشسته بر سمند کوه پیکر

مرو را نیزه در کف تیغ در بر

زنخچیر آمده با شادکامى

بسى کرده به صحرا نیک نامى

به شادى باره را پیشم بتازید

به خوشى مر مرا لختى نوازید

مرا گفتى به آواز چو شکر

که چونى یار من جان برادر

به بیگانه زمین در دست دشمن

بگو تا حال تو چونست بى من

وزان پس دیدمش بامن بخفته

بر سیمین من در بر گرفته

لب طوطى و چشم گاومیشم

بسى بوسید و تازه کرده ریشم

مرا گفتار او کم دوش خواندست

هنوز اندر دل و گوش ماندست

هنوز آن بوى خوش زان پیکر نغز

مرا ماندست در بینى و در مغز

بتر زین کى نماید بخت کینم

که ویرو را همى در خواب بینم

چو گردونم نماید روز چونین

مرا زین پس چه باید جان شیرین

مرا تا من زیم این غم بسنده ست

که جانم مرده و امدام زنده ست

تو دیدى دایه اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو هیچ بنده

همى گفت این سخنهاى دل انگیز

شده دو چشم خونریزش گهر نیز

نهاده دایه دستش بر سر و بر

همى گفت اى چراغ و چشم مادر

ترا دایه ز هر دردى فدا باد

غم تو مشنوداد و بد مبیناد

شنیدم هر چه گفتى اى پرى روى

فتاد اندر دلم چون آهى و روى

اگرچه درد بر تو بى کرانست

مرا درد تو بر دل بیش از آنست

مبر اندوه کت بردن نه آیین

به تلخى مگذران این عمر شیرین

به رامش دار دل را تا توانى

که دو روزست ما را زندگانى

جهان چون خان راه مردمانست

درنگ ما درو در یک زمانس

بود شادیش یکسر انده آمیغ

نپاید دیر همچون سایهء میغ

جهان را نام او زیرا جهانست

که زى هشیار چون رخش جهانست

چرا از بهر آن اندوه دارى

که هست ایدر جهان چون تو گذارى

اگر کامى ز تو بستد زمانه

به صد کام دگر دارى بهانه

جوان و کامگار و پادشایى

به شاهى بر گهان فرمان روایى

مکن پدرود یکباره جهان را

مکن در بند جاویدان روان را

به گیتى در جوانان هر که مردند

همه جویان کام و کرد وخوردند

یکایک دل بهچیزى رام دارند

به رامش روز خود پدرام دارند

گروهى صید یوز و باز جویند

گروهى چنگ و بربط ساز جویند

گروهى خیل دارند و شبستان

غلامان و بتان نارپستان

همیدون هر چه پوشیده زنانند

به چیزى هر یکى شادى کنانن

تو با تیمار ویرو مانده و بس

نخواهى در جهان جستن جز او کسى

مرا گفتى که اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو نیست بنده

صاگر چه شاه و خود کام است ویرو

فرشته نیست پرورده به مینوص

به مرو اندر بسى دیدم جوانان

دلیران جهان کضور ستانان

بهبالا همچو سرو جویبارى

بهچهره همچو باغ نوبهارى

ز خوبى و دلیرى آفریده

به مردى از جهانى برگزیده

خردمندان که ایشان را ببینند

یکایک را ز ویرو بر گزینند

وز یشان شیر مردى کامرانست

کجا در هر هنر گویى جهانست

گر ایشان اخترند او آفتابست

ور ایشان عنبرند او مشک نابست

بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر

به گوهر شاه موبد را برادر

خجسته نام و فرخ بخت رامین

فرشته بر زمین و دیو در زین

به ویرو نیک ماند خوب چهرى

گروگان شد همه دلها به مهرى

دلیران جهان او را ستایند

که روز جنگ با او برنیایند

به ایران نیست همچون او هنرجوى

شکافند به ژوپین و سنان موى

به توران نیست همچون او کمان ور

به فرمانش رونده مرغ با پر

ز گردان بیش ریزد خون گه روزم

ز یاران بیش گیرد مى گه بزم

به گوشش همچو شیر کینهدارست

به بخشش همچو ابر نوبهارست

ابا چندین که دارد مردوارى

به دل این داغ دارد کش تو دارى

ترا ماند به مهر اى گنبد سیم

تو گویى کرده شد سیبى به دونیم

نگه کن تا تو چونى او چنانست

چو زر اندود شاخ خیزراست

ترا دیدست و عاشق گشته بر تو

امید مهربانى بسته در تو

همان چشمش که چون نرگس به بارست

چو ابر نوبهاران سیل بارست

همان رویش که تا بنده چو ماهست

ز درد بیدلى همرنگ کاهست

دلى دارد بلا بسیار برده

نهیب عاشقى بسیار خورده

جهان نادیده در مهر اوفتاده

دل و جان را به دیدار تو داده

ترا بخشایم اندر مهر و او را

که بخضودن سزد روى نکو را

شما را دیده ام در قشق بى یار

دو بیدل هر دو بیروزى از این کار

چو ویس ماه روى حور دیدار

شنید از دایه این وارونه گفتار

ندادش تا زمانى دیر پاسخ

سرشک از چشم ریزان بر گل رخ

ز شرم دایه سر در بر فگنده

زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده

پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت

روان را شرم باشد بهترین جفت

چه نیکو گفت خسرو با سپاهى

چو شرمت نیست گو آن کن که خواهى

ترا گر شرم و دانش یار بودى

زبانت را نه این گفتار بودى

هم از ویرو هم از من شرم بادت

که از ما سوى رامین گشت یادت

مرا گر موى بر ناخن برستى

دل من این گمان بر تو نبستى

اگر تو مادرى من دختر تو

وگر تو مهترى من کهتر تو

مرا شوخى و بیشرمى میاموز

که بى شرمى زنان را بد کند روز

دلم را چه شتاب و چه نهیبست

که در وى مر ترا جاى فریبست

ز چه بیچاره ام وز چه به دردم

که ناز و شرم خود را در نوردم

هم آلوده شوم در ننگ جاوید

هم از مینو بضویم دست اومید

اگر رامین بهبالا هست چون سرو

به مردى و هنر پیرا

هم او را به خدایش یار بادا

ترا جز مهر رامین کار بادا

مرا او نیست در خور گرچه نیکوست

برادر نیست گرچه همچو ویرست

نه او بفریبدم هر گز به دیدار

نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار

نبایست تو گفتارش شنیدن

چو بشنیدى بهپیشم آوریدن

چرا پاسخ ندادى هر چه بتر

چنانچون با پایمش بود در خور

چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ

زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ

زنان در آفرینش نا تمامند

ازیرا خویش کام و زشت نامند

دو گیحان گم کنند از بهر یک کام

چو کام آمد نجویند از خرد نام

اگر تو بخردى با دل بیندیش

ببین تا کام چه ننگ آورد پیش

زنان را گرچه باشد گونهه گون چار

ز مردان لابه بپذیرند و گفتار

هزاران دام جوید مرد بى کام

که کام خویش را گیرد بدان دام

شکار مرد باشاد زن به هرسان

بگیرد مرد او را سخن آسان

بهرنگ گونه گون آرد فرابند

به امید و نوید و سخن سوگند

هزاران گونه بنماید نیازش

به شیرین لابه و نیکو نوازش

چو در دامش فگند و کام دل رانگ

ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند

به عشق اندر نیازش ناز گردد

به ناز اندر بلند آواز گردد

تو گویى رام گردد عشق سر کش

که خاکستر شود سوزنده آتش

زن مسکین بهچشمش خوار گردد

فسونگر مرد ازو بیزار گردد

زن بدبخت در دام او فتاده

گرفته ننگ و آب روى داده

زن مسکین فروتن مرد برتن

کمان سر کشى آهحته برزن

نه مرد بى وفا دردش آزرم

نه در نامردمى دارد ازو شرم

نورزد مهر و نیز افسوس دارد

نگوید خوب و ننگش بر شمارد

زن امیدور بود از داغ امید

گدازد همچو برف از تاب خورشید

بهمهر اندر بود چون گور خسته

دل و جانش بهبند مهر بسته

گهى ترسد ز شوى و گه ز خویشان

گهى کاهد ز بیم و شرم یزدان

بدین سر ننگ و رسواییش بى مر

بدان سر آتش دوزخ برابر

بدان جایى که نیک و بد بپرسند

ز شاهان و جهانداران نترسند

مرا کى دل دهد کردن چنین کار

که شرم خلق باشد بیم دادار

اگر کارى کنم بر کام دیوم

بسوزد مر مرا گیهان خدیوم

و گر راز مرا مردم بدانند

همه کس تخم مهرم بر فشانند

گروهى در تن من طمع دارند

ز کام خویش جستن جان سپارند

گروهى ننگ و رسواییم جوید

بجز زشتى مرا چیزى نگویند

چو کام هر کسى از من بر آید

بجز دوزخ مرا جایى نشاید

پس آن در چون گشایم بر روانم

کزو آید نهیب جاودانم

پناه من به هر کارى خرد باد

که جوید راستى و پرورد داد

امید من بهیزدان باد جاوید

که جزاو نیست شایسته بهامید

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه

ز ویس دست کامش دید کوتاه

ز دیگر در مرو را داد پاسخ

که باشد کار نیک از بخت فرخ

ز چرخ آید قصا نز کام مردم

ازیرا بنده آمد نام مردم

تو پندارى بهمردى و دلیرى

ز شیران برد شاید طبع بازى

ز چرخ آمد همه چیزى نوشته

نوشته با روان ماسرشته

نوشته جاودان دیگر نگردد

بهرنج و کوشش از ما برنگردد

چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو

برید از شهر و از دیدار شهر

کنون نیز آن بود کت بخت خواهد

نه کام بخت بفزاید نه کاهد

جوابش داد ویس ماه پیکر

که نیک و بد همه بخت آورد بر

ولیکن هر که او کرد بد دید

بسا مردم که یک بد کرد و صد دید

نخستین کار بد آمد ز شهرو

که دادش جفت موبد را به ویرو

بدى او کرد و ما این بد نکردیم

نگر تا درد و انده چند خوردیم

منم بد نام ویرو نیز بد نام

منم بى کام و ویرو نیز بى کام

مرا این پند بس باشد که دیدم

ز بد نامان و بد کاران بریدم

چرا من خویشتن را بد پسندم

بهانه زان بدى بر بخت بندم

من از بخت نکو نه خوار باشم

چو در کار بداو یار باشم

دگر ره دایه گفت اى سرو سیمین

نه فرزنده منست آزاده رامین

که من فرزند را پشتى نمایم

بدان کز بند مهرش بر گشایم

اگر وى را کند دادار پشتى

نبیند زاسمان هر گز درشتى

شنیدستى مگر گفتار دانا

که هست ایزد به هر کارى توانا

جهان را زیرفرمان آفریدست

همه کارى بهاندازه بریدست

بسى بینى شگفتیهاى گیهان

که راز آن شگفتى یافت نتوان

بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش

بسا قارون که گردد خوار و درویش

بسا ویران که گردد کاخ و ایوان

بسا میدان که گردد باغ و بستان

بسا مهتر که گردد خوار و کهتر

بسا کهتر که گردد شاه و مهتر

ز مهر ار تلخیت باید چشیدن

سر از جنیرش نتوانى کشیدن

قصاگر بر تو راند مهربانى

نباشد جز قصاى آسمانى

نه دانش سود دارد نه سوارى

نه هشیارى و نه پرهیز گارى

نه تندى سود دارد نه سترگى

نه گنج و گوهر و نام و بزرگى

نه تدبیر و هنر نه پادشایى

نه پرهیز و گهر نه پرسایى

نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند

نه اندرز نکو نه راستى پند

چو مهر آمد بباید ساخت ناچار

ببردن کام و ناکام از کسان بار

به یاد آید ترا گفتار من زود

کزین آتش ندیدى تو مگر دود

چو مهرى زین فزونتر آزمایى

سخنهاى مرا آنگاه ستایى

تو بینى روشن و من نیز بینم

که من با تو بهمهرم یا بهکینم

ز بخت آید بهانه یا از بخت

زمانه نرم باشد با تو یا سخت

اندر باز آمدن دایه به نزدیك رامین به باغ

چو سر بر زد ز خاور روز دیگر

خور تابان چو روى دلبر

به جاى و عده گه شد باز دایه

نشستند او و رامین زیر سایه

مرُو را دید رامین سخت حرّم

چو کشتى خشک گشته یافته نم

بدو گفت اى سزاوار فزونى

نگویى تا خود از دى باز چونى

تو شادى زانکه روى ویس دیدى

ز نوشین لب سخن نوشین شنیدى

خنک چشمى که بیند روى آن ماه

خنک مغزى که یابد بوى آن ماه

خنک چشم و دلت را با چنان روى

خنک همسایگانت را در آن کوى

پس آنگه گفت چونست آن نگارین

که کهتر باد پیشش جان رامین

رسانیدى بدو پیغام زارم

مرُو را یاد کردى حال و کارم

به پاسخ دایه گفت اى شیر جنگى

شکیبا باش در مهر و درنگى

که نتوان برد مستى را ز مستان

گشادن بند سرما از زمستان

زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

دل ویسه به دام اندر کشیدن

ز مهر مادر و ویر بریدن

دلش زان بند دیرین بر گشادن

ز نو بند دگر بر وى نهادن

بدانم هر چه گفتى آن پیامم

بجوشید و به زشتى برد نامم

ندادش پاسخ و با من بر آشفت

چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

چو رامین هر چه دایه گفت بشنید

به چشمش روز روشن تیره گردید

مر و را گفت مردان جهان پاک

نه یکسر بى وفا باشند و بى باک

نباشد هر کسى را تن پر آهو

نباشد هر کسى را دل به یک خو

نه هر خر را به چوبى راند باید

نه هر کس را به نامى خواند باید

گر او دیدست راه زشت کیشان

مرا نشمرد باید هم ز ایشان

گناهى را که من هرگز نکردم

به دل در زو گمانى هم نبردم

چه باید کرد بیهوده ملامت

نه خوب آید ملامت بر سلامت

پیام من نگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پر شکن را

بگو ماها نگارا حور چشما

پرى رویا بهارا تیز خشما

به مهر اندر بپیوند آشنایى

مبر بر من گناه بى وفایى

که من با تو خورم صد گونه سوگند

کنم با تو بدان سوگند پیوند

که دارم تا زیم پیمان مهرت

نیاهنجم سر از فرمان مهرت

همى تا جان من باشد تن آراى

بدو با جان من مهر تو بر جاى

نفر موشم ز دل یاد تو هرگز

نه روز رام نه روز هزاهز

بگفت این و ز نرگس اشک چون مل

فرو بارید بر دو خرمن گل

تو گفتى دیدگانش در فشان کرد

بدان مهرى که اندر دل نهان کرد

دل دایه بدان بیدل ببخضود

کجا از بیدلى بخضودنى بود

بدو گفت اى مرا چون چشم روشن

به مهر اندر بپوش از صبر جوشن

ز گریه عشق را رسوایى آمد

ز رسوایى ترا شیدایى آمد

به جاى ویس اگر خواهى روانم

ترا بخشم ز بخشش در نمایم

شوم با آن صنم بهتر بکوشم

ز بى شرمى یکى خفتان بپوشم

مرا تا جان بود زو بر نگردم

که جان خویش در کار تو کردم

ندانم راست تر زین دل که ماراست

بر آید کام دل چون دل بود راست

دگر ره شد به نزد ویس مه روى

سخن در دل نگاریده ز ده روى

مرو را دید چون ماه دو هفته

میان عقدهء هجران گرفته

دلش بریان و آن دو دیده گریان

چو تنورى کزو بر خاست طوفان

به چشمش روز روشن چون شب تار

به زیرش خز و دیبا چون سیه مار

دگار باره زبان بگشاد دایه

که چون دریا ز گوهر داشت مایه

همى گفت از جهان گم باد و بى جان

کسى کاو مر ترا کردست پیچان

گران بادش به جان بر انده و درد

چنان کاندوه و درد تو گران کرد

رتا از خان و مان و خویش و پیوند

جدا کرد و به دام دورى افگند

ز نوشین مادر و فرخ برادر

یکى با جان یکى با دل برابر

درین گیهان توى بوده همانا

در انده ناتوان و ناشکیبا

نبرد جانت را از درد و آزار

نضوید دلت را از داغ و تیمار

چه باید این خرد کت داد یزدان

چو دردت را نخواهد بود درمان

بسوزم چون ترا سوزان ببینم

بپیچم چون ترا پیچان ببینم

خردمند از خرد جوید همه چار

به دست چاره بگذارد همه کار

ترا یزدان خرد دادست و دانش

وزین دانش ندادت هیچ رامش

به خر مانى که دارد بار شمشیر

ندارد سود وى را چون رسد شیر

کنون تا کى چنین تیمار دارى

چنین بیجاده بر دینار بارى

مکن بر روز بُر نایى ببخشاى

چنین اندوه بر انده میفزاى

به بیگانه زمین مخروش چندین

مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین

ور و شب سال و مه اندر کنارست

به گفتارت همیشه گوش دارست

سروش و بخت را چندین میازار

به گفتارى که باشد نا سزاوار

توى بانوى ایران ماه توران

خداوند بتان خورشید حوران

جوانى را به دریا در مینداز

تن سیمین به تاب رنج مگداز

که کوتاهست ما را زندگانى

نپاید دیر عمر این جهانى

روان بس ارجمند و بس عزیزست

چرا نزدت کم از نیمى پشیزست

عزیزان را بدین آیین ندارند

همیشه خسته و غمگین ندارند

روانت با تو یارى مهربانست

رفیقى با تو وى را جاودانست

مگر تو سال و مه این کار دارى

که یار مهربان را خوار دارى

کجا رامین که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شایگان گشت

مکن با دوستان زین رام تر باش

جهان را چون درختى میوه بر باش

بدان بُرناى دلخسته ببخشاى

هم او را هم تن خود را مفرساى

مکن بیگانگى با آن جوانمرد

بپرور مهر آن کاو مهر پرورد

چو از تو کس نیابد خوشى و کام

چه روى تو چه چشما روى بر بام

چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت

به تندى سخت گفتارش بسى گفت

بدو گفت اى بداندیش و بنفرین

مه تو بادى و مه ویس و مه رامین

مه خوزان باد وا رون جاى و بومت

مه این گفتار و این دیدار شومت

ز شهر تو نیاید جز بد اختر

ز تخم تو نیاید جز فسونگر

اگر زایند از آن تخمه هزاران

همه دیوان بُوند و بادساران

نه شان کردار بتوان آن

نه شان گفتارها بتوان شنودن

مبادا هیچ کس از نیک نامان

که فرزندش دهد بددایه زین سان

چو از دایه بگیرد شیر ناپاک

به آلوده نژاد و خوى بى باک

کند ویژه نژاد پاک گوهر

از آن گوهر که او دارد فروتر

اگر شیرش خورد فرزند خورشید

به نور او نباید داشت امید

از ایزد شرم بادا مادرم را

که کرد آلوده ویژه گوهرم را

مرا در دست چون تو جادوى داد

که با تو نیست شرم و دانش و داد

تو بد خواه منى نه دایهء من

بخواهى برد آب و سایهء من

مرا فرهنگ و نیکو نامى آموز

مرا پاینده باش از بد شب و روز

تو چندان خویشتن را مى ستودى

به نام نیک و خود بد نام بودى

بدان خوى سترگ و چشم بى شرم

بدین گفتار و کردار بى آزرم

همه نامت به خاک اندر فگندى

همه مهر خود از دلها بکندى

ندارد مر ترا مقدار و آزرم

جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بى شرم

چه گفتارت مرا چه نامهء مرگ

همى ریزم ازو چون از خزان برگ

مرا گویى به کوته زندگانى

چرا خوشى و کام دل نزانى

اگر نیکو کنم تا زنده مانم

از آن بهتر که کام خویش رانم

بهشت روشن و دیدار یزدان

به کام این جهانى یافت نتوان

جهان در چشم دانا هست بازى

نباشد هیچ بازى را درازى

پس اى دایه تو جانت را مرنجان

ز بهر من مخور زنهار با جان

که من ننیوشم این گفتار خامت

نیفتم هرگز اندر پایدامت

نه من طفلم که بفریبم به رنگى

و یا مرغم که بر پرم به سنگى

سخن که شنیده اى از بى خدر رام

به گوش من فسونست آن نه پیغام

نگر تا نیز پیش من نگویى

ز من خشنودى دیوان نجویى

که من دل زین جهان نیزار کردم

خرد را بر روان سالار کردم

به هر سانى خداى دانش و دین

به از دیوان خوزانى و رامین

نیازارم خداى آسمان را

نه بفروشم بهشت جاودان را

ز بهر دایهء بى شرم و بى دین

بدابه هر دو گیتى را به رامین

چو دایه خشم ویس دلستان دید

سخنها از خداى آسمان دید

زمانى با دل اندیشه همى کرد

که درمان چون پدید آرد بدین درد

نیارامید دیو دژ برامش

همان مى بود خوى خویش کامش

جز آن گاهى که کار ویس و رامین

بیامیزد به هم چون چرب و شیرین

چو افسونها به گرد آورد بى مر

ز هر رنگ و زهر جاى و ز هر در

دگر باره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد

بدو گفت اى گرامى تر ز جانم

به زیب و خوبى افزون از گمانم

همیشه دادجوى و راست گو باش

همیشه نیک نام و نیک خو باش

من اندر چه نیاز و چه نهیبم

که چون تو پاک زادى را فریبم

چرا گویم سخن با تو به دستان

که بر چیز کسانم نیست دستان

مرا رامین نه خویشست و نه پیوند

نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند

نگویى تا چه خوبى کرد با من

که با او دوست گردم با تو دشمن

مرا از دو جهان کام تو باید

وز آن کامم همى نام تو باید

بگویم با تو این راز آشکاره

کجا اکنون جزینم نیست چاره

هر آیینه تو از مردم بزادى

نه دیوى نه پرى نه حور زادى

ز جفت پاک چون ویرو گسستى

به افسون نیز موبد را ببستى

ندیده هیچ مردى از تو شادى

که تا امروز تن کس را ندارى

تو نیز از کس ندیدى شادکامى

نراندى کام با مردان تمامى

دو کردى شوى و هر دو از تو پدرود

چه ایشان و چه پولى زان سوى رود

اگر خود دید خواهى در جهان مرد

نیابى همچو رامین یک جوانمرد

چه سود ار تو به چهره آفتابى

که کامى زین نکو رویى نیابى

تو این خوشى ندیدستى ندانى

که بى او خوش نباشد زندگانى

خدا از بهر نر کردست ماده

توى هم مادهء از نر بزاده

زنان مهتران و نامداران

بزرگان جهان و کامگاران

همه با شوهرند و با دل شاد

جوانانى چو سرو و مُرد و شمشاد

اگر چه شوى نام بردار دارند

نهانى دیگرى را یار دارند

گهى دارند شوى نغز در بر

به کام ژویش و گاهى یار دلبر

اگر گنج همه شاهان تو دارى

نیابى کام چون بى شوى و یارى

چه زیورهاى شاهانه چه دیبا

چه گوهرهاى نیکو رنگ و زیبا

زنان را این ز بهر مرد باید

که مردان را نشاط دل فزاید

چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد

چرا باشى همى در سرخ و در زرد

اگر دانى که گفتم این سخن راست

ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست

من این گفتم ز روى مهربانى

ز مهر مادرى و دایگانى

که رامین را به تو دیدم سزاوار

تو او را دوستگانى او ترا یار

تو خورشیدى و او ماه دو هفته

چو او سروست و تو شاخ شکفته

به مهر اندر چو شیر و مى بسازید

بسازید و به یکدیگر بنازید

چو من بینم شما را هر دو باهم

نباشد در جهان زان پس مرا غم

چو دایه این سخنها گفت با ویس

به یارى آمدش با لشکر ابلیس

هزاران دام پیش ویس بنهاد

هزاران در ز پیش دلش بگشاد

بدو گفت این زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و یاران

همه کس را به شادى دستگاهست

ترا هنواره درد و واى و آهست

به پیرى آیدت روز جوانى

تو نا دیده زمانى شادمانى

هر آیینه نه سنگینى نه رویین

در انده چون توانى بود چندین

ازین اندیشه مهرش گرم تر شد

دل سنگینش لختى نرم تر شد

نه دام آمد مهم تن جز زبانش

زبانش داشت پوشیده نهانش

به گفتارى چو شکر دایه را گفت

نباشد هیچ زن را چاره از جفت

سخنها هر چه گفتى راست گفتى

نکردى با من اندر مهر زُفتى

زبان هر چند سست و نا توانند

دل آراى دلیران جهانند

هزاران ژوى بد باشد دریشان

سزد گر دل نبندد کس بریشان

مرا نیز آنگه گفتم هم ازانست

که تندى کردن از طبع زنانست

مرا بود آن سخن در گوش چونان

که در دل رفته زهر آلوده پیکان

ازیرا لختکى تندى ننودم

که گفتار از در تندى شنودم

زبان خویش را بد گوى کردم

پشیمانى کنون بسیار خوردم

نبایستم ترا آن زشت گفتن

نهانت را ببایستم نهفتن

چو من کارى نخواهم کرد با کس

جواب من خود او را درد من بس

کنون آن خواهم از بخشنده دادار

که باشد مر مرا از بد نگهدار

نیالاید به آهوى زنانم

نگه دارد ز آهوشان زبانم

بدارد تا زیم روشن تن من

به کام دوستان و درد دشمن

مرا دورى دهد از تو بد آمروز

که شاگردان تو باشند بدروز

چو دیگر روز گیتى بوستان شد

فروغ مهر در وى گلستان شد

به جاى وعده شد آزاده رامین

بیامد دایه پس با درد و غمگین

مرُو را گفت راما چند گویى

در آتش آب روشن چند جویى

نشاید باد را در بر گرفتن

نه دریا را به مشتى بر گرفتن

نه ویس سنگ دل را مهر دادن

نه با او سر به یک بالین نهادن

ز خارا آب مهر آید وزو نه

به مهر اندر که خارا ازو به

چو بردارى میان شورم آواز

مر آواز ترا پاسخ دهد باز

دل ویسه بسى سختر ز شورم

به خوى بد همى ماند به کژدم

ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد

بلى دشنام صد گونه به من داد

عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وى نیست افسون مرا راه

فریب و حیله و نیرنگ و دستان

بود پیشش چو حکمت نزد مستان

نه او خواهش پذیرد هر گز از من

نه آغارش پذیرد ز اب آهن

چو بشنید این سخن ازاده رامین

چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین

جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک

امیدش دور و نیم مرگ نزدیک

تنش ابر بلا را گشته منزل

نم اندر دیدگان و برق در دل

هم از خشم و هم از گفتار جانان

زده بر جان و دل دو گونه پیکان

به فریاب آمد از سختى دگر بار

مگر صد بار گفت اى دایه زنهار

مرا فریاد رس یک بار دیگر

که من چون تو ندارم یار دیگر

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

گر از امّید تو نومید گردى

بساط زندگانى در نوردم

شوم بر راز خود پرده بدرّم

هم از جان و هم از گیتى ببرّم

اگر رنجه شوى یک بار دیگر

بگویى حال من با آن سمن بر

سپاس جاودان باشندت بر من

که آهر من نیابد راه در من

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانى بر فروزد

مگر زین خوى بد گردد پشیمان

نریزد خون و نستاند ز من جان

درودش ده درود مهربانان

بگو اى کام پیران و جوانان

دل من دارى و شاید که دارى

که بر دل داشتن چابک سوارى

توریزى خون من شاید که ریزى

که جان عاشقان را رستخیزى

تو بر جان و تن من پادشایى

به چونین پادشایى هم تو شایى

اگر جان مرا با من بمانى

گذارم در پرستش زندگانى

تو دانى من پرستش را بشایم

نه آن باشم که مردم را ربایم

اگر بسیار کس باشند یارت

یکى چون من نباشد دوستدارى

اگر با من در آمیزى بدانى

که چون باشد وفا و مهربانى

تو خورشیدى و گر بر من بتابى

مرا یاقوت مهر خویش یابى

اگر شایم به مهر و دوستدارى

ز من بردار بار گرم و خوارى

مرا زنده بمان تا زندگانى

کنم در کار مهرت رایگانى

پس ار خواهى که جان من ستانى

هر آن روزى که خواهى خود توانى

و گر با خوى تو بیچار گردم

ز جان خویشتن بیزار گردم

فرو افتم ز کوه تند بالا

جهم در موج آب ژرف دریا

گرفتارى ترا باشد به جانم

بدان سر جان خویش از تو ستانم

به پیش داورى کاو داد خواهد

همه داد جهان او داد خواهد

بگفتم آنچه دانستم تو به دان

گوا بر ما دو تن بس باد یزدان

ز بس زارى و از بس اشک خونین

دل دایه به درد آورد رامین

بشد دایه ز پیشش با دل ریش

مرو را درد بر دل زان او بیش

چو پیش ویس شد بنشست خاموش

دل از تیمار و اندیشه پر از جوش

دگر باره سخنهاى نگارین

چو در پیوسته کرد از بهر رامین

بگفت اى شاه خوبان ماه حوران

ترا مردند نزدیکان و دوران

بخواهم گفت با تو یک سخن راز

مرا شرمت فرو بستست آواز

همى ترسم ازین از شاه موبد

که ترسد هر کسى از مردم بد

ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم

کزیشان تیره گردد روزگار

ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام

که در دوزخ شوم بد روز و بدنام

و لیکن چون براندیشم ز رامین

وزآن رخسار زرد و اشک خونین

وزآن گفتن مرا اى دایه زنهار

که شدجان و جهان بر چشم من خوار

خرد را در دو دیده او بدوزد

دگر باره دلم بر وى بسوزد

بدان مسکین چنان بخشایش آرم

که با زاریش جان را خوار دارم

بسى دیدم به گیتى عاشق زار

مژه پراشک خون و دل پر آزار

ندیدستم بدین بیچارگى کس

به صد عاشق یکى تیمار او بس

سخنهایش تو پندارى که تیغست

همان چشمش تو پندارى که میغست

بریده شد قرار من بدان تیغ

نگون شد خانهء صبرم بدان میغ

همى ترسم که او ناگه بمیرد

به مرگ او مرا یزدان بگیرد

مکن ماها بدان مسکین ببخشاى

به خون او روانت را میالاى

چه بفزایدت گر خونش بریزى

که باشد در خورت چون زو گریزى

نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال

جوان باشد بدان برز و بدان یال

جوان و چابک و راد و سخن دان

بدو پیدا نشان فر یزدان

ترا یزدان چو این روى نکو داد

به جان من که خود از بهر او داد

ترا چون حور و دیبا روى بنگاشت

پس اندر مهر و در سایه همى داشت

بدان تا مهر تو بخشد به رامین

پس او خسرو بود مارا تو شیرین

به جان من که جز چونین نباشد

ترا سالار جز رامین نباشد

همى تا دایه سوگندان همى خورد

یکایک ویس را باور همى کرد

فزون شد در دلش بخشایش رام

گرفت از دوستى آرایش رام

ستیزش کم شد و مهرش بیفزود

پدید آمد از آتش لختکى دود

وفا چون صبح در جانش اثر کرد

وزان پس روز مهرش سر آورد

بشد در پاسخش چیره زبانى

که بودش خامشى همداستانى

همى پیچید سر را بر بهانه

گهى دیدى زمین گه آسمانه

رخش از شرم دو گونه برشتى

گهى میگون و گاهى زرد گشتى

تنش از شرم همچون چشمهء آب

چکان زو خوى چو مروارید خوشاب

چنین باشد روان مهرداران

که بخشایش کنند بر نیک یاران

دل اندر مهر مى بر هنجد از تن

چنان چون سنگ مغناطیس زاهن

به یک دل مهر پیوستن نشاید

چو خر کش بار بر یک سو نفاید

همى دانست جادو دایهء پیر

کزین بار از کمانش راست شد تیر

رمیده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد

دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

چو روز رام شاهنشاه کضور

نبرد آراست با گردان لشکر

سرایش پر ستاره گشت و پر ماه

ز بس خوبان و سالاران در گاه

همه طبعى چو خسرو بود با کام

همه دستى چو نرگس بود با جام

ز جام مى همى بارید شادى

چو از مستى جوانمردى و رادى

سپهداران و سالاران لشکر

یکایک همچو مه بودند و اختر

دریشان آفتابى بود رامین

دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین

دو زلف انگور و رخ چون آب آنگور

غلام هر دو گشته مشک و کافور

به بالا همچو سرو جویبارى

فراز سرو باغ نوبهارى

دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ

ز دلتنگى شده بروى جهان تنگ

به بزم اندر نشسته با مى و رود

به سان غرقهء افتاده در رود

ز عشق و جام مى او را دو مستى

ز مستى و ز هجرانش دو سستى

رخ از مستى بسان زرّ در تاب

دل از سستى بسان خفته در خواب

به چشم اندر چو باده روى دلبر

به مغز اندر چو ریحان بوى دلبر

نشسته ویس بر بالاى گلشن

ز روى ویس گلشن گشته روشن

بیاورده مرو را دایه پنهان

به بسیارى فریب و رنگ و دستان

نشاندش بر میان بام گلشن

نهاده چشم بر سوراخ روزن

همى گفتش ببین اى جان مادر

که تا کس دیدى از رامین نکوتر

نگر تا هست شیرین و بى آهو

چو مادر گفت ماننده به ویرو

نه رویست این که یزدانى نگارست

سراى شاه ازو خرم بهارست

سزد گر با چنین رخ عشق بازى

سحد گر با چنین دلبر بسازى

همى تا ویس رامین را همى دید

تو گفتى جان شیرین را همى دید

چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد

وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد

پس اندیشه کنان با دل همى گفت

چه بودى گر شدى رامین مرا جفت

چو خواهم دید گویى زین دل ازار

که ویرو را ازو بشکست بازار

کنون کز مادر و فرّخ برادر

جدا ماندم چرا سوزم بر آذر

چرا چندین به تنهایى نشینم

بلا تا کى کشم نه آهنینم

ازین بهتر دلارامى نیابم

سر از پیمان و فرمانش نتابم

چنین اندیشها با دل همى کرد

دریغ روزگار رفته مى خورد

نکرد این دوستى بر دایه پیدا

اگر چه گشته بود از عشق شیدا

مرو را گفت رامین همچنانست

که تو گفتى و بس روشن روانست

هنرهاى بزرگ و نیک داند

به فرخ بخت ویرو نیک ماند

و لیکن آنکه مى جوید نیابد

رخم گر مه بود بر وى نتابد

نه خود را همچنین بیمار خواهم

نه نیز او را درین تیمار خواهم

نه من شایم به ننگ و ناپسندى

نه او شاید به رنج و مستمندى

خدا از بهر من نیکى دهادش

برفته نام و مهر من ز یادش

چو ویس آمد به زیر از بام گلشن

به چشمش تیره شد خورشید روشن

ستنبه دیو مهر آمد به جنگش

بزد بر دلش زهر آلوده چنگش

ربود و برد و بستردش بدان چنگ

ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ

چو بد دل بود ویس دل شکسته

ز جان آرام و از دل خون گسسته

گهى اندیشه بر وى زور کردى

هوا چشم خرد را کور کردى

گهى گفتى چه خواهد بود بر من

جز آن کز من بر آید کام دشمن

نه هر گز مهربانى کس نورزید

و یا کام دلى رنجى نیرزید

اگر آزاده اى باشد چو رامین

چرا پر هیزد از بدخواه چندین

گهى شرمش هوا را دور کردى

خرد اندیشه را دستور کردى

بترسیدى ز ننگ این جهانى

ز پادافراه کار آسمانى

چو از یزدان و از دوزخ بترسید

خرد مر شرم را بر مهر بگزید

پشیمان شد ز مهر و مهرکارى

گزید آزادگى و ترسگارى

بران بنهاد دل کز هیچ گونه

نپیوندد به کردار ننونه

خرد را دوستر دارد ز رامین

نیارد سر به ناشایست بالین

چو بر دل راستى را پادشا کرد

روان را ترسگارى پارسا کرد

نبود آگه ز کار ویس دایه

که او جان را ز نیکى داد مایه

به رامین شد مرو را مژدگان برد

که شاخ بخت سر بر آسمان برد

رمیده صید لختى رام تر شد

وزان تندى و بد سازى دگر شد

چنان دانم که با تو سر در آرد

درخت آندهت شادى بر آرد

چنان دلشان شد آزاده رامین

که مرده باز یابد جان شیرین

زمین را بوسه داد او پیش دایه

بدو گفت اى به دانش نیک مایه

سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم

که کردى مر مرا از مرگ بى نیم

بدین رنج و بدین گفتار نیکو

ترا داشن دهاد ایزد به مینو

که من داشن ندانم در خور تو

و گر جان بر فشانم بر سر تو

توى مادر منم پیش تو فرزند

ترا دارم همیشه چون خداوند

سر از فرمان تو بیرون نیارم

تن و جان را دریغ از تو ندارم

هر آن کامى که تو خواهى بجویم

به کردار و به گنج و آبرویم

چو زین ساز نیکویها گفت بسیار

نهاد از پیش او سه بدره دینار

دگر شاهانه درجى از زرناب

در و شش هار مروارید خوشاب

بسى انگشترى از زر و گوهر

بسى مشک و بسى کافور و عنبر

نپذرفت ایچ داشن دایه از رام

بدو گفت اى شه فرخنده بر کام

ترا نز بهر چیزى دوستدارم

که من خود خواسته بسیار دارم

توى چشم مرا خورشید روشن

مرا دیدار تو باید نه داشن

یکى انگشرتى برداشت سیمین

که دارد یادگار شاه رامین

رفتن دایه دیگر به پیش ویس و حال گفتن

چو پیش ویس رفت اورا دُژم دید

ز گریه در کنارش آب زم دید

دگر ره ویس با دایه بر آشفت

ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت

که من خود چون براندیشم ز یزدان

نه رامین بایدم نه شرم گیهان

چرا زشتى کنم زشتى سگالم

که از زشتى بود روزى و بالم

بدین سر چون کسان من بدانند

مرا زان پس چه گویند و چه خوانند

بدان سر چون شوم پیش خدایم

چه عذر آرم چه پوزشها نمایم

چه گویم ، گویم از بهر یکى کام

به صد زشتى فرو بردم سر و نام

اگر رامین خوشست و مهربانست

ازو بهتر بهشت جاودانست

و گر رامین بود بر من دلازار

چه باشد چون بود خشنود دادار

چو در دوزخ شوم از بهر رامین

مرا کى سود دارد مهر رامین

نه کردم نى کنم هرگز تباهى

اگر روزم چو شب گیرد سیاهى

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه

گرفت از جاره کردن طبع روباه

بدو گفت اى نیاز جان دایه

بجز تندى ندارى هیچ مایه

چرا بر یک سخن هرگز نپایى

به گردانى چو چرخ آسیائى

بگردد روزگار و تو بگردى

به سان کعبتین بر تخت نردى

چو پیروزه بگردانى همى رنگ

چو آهى هر زمان پیدا کنى رنگ

تو از فرمان یزدان کى گریزى

و با گردون گردان کى ستیزى

اگر تو این چنین بدخو بمانى

نشاید کرد با تو زندگانى

زمین مرو با موبد ترا باد

زمین ماه با شهرو مرا باد

مرا در مرو جز تو هیچ کس نیست

تو خود دانى که با تو دیو بس نیست

مرا چون بد سگالان خوار دارى

به روزى چند بارم بر شمارى

شوم با مادرت خرم نشینم

ترا با این همه تندى نبینم

تو دانى با خدا و با دگر کس

مرا از مرو و از کردار تو بس

جوابش داد ویس و گفت چندین

چرا در دل گرفتى مهر رامین

همى بیگانه اى را یار گردى

ز بهر او ز من بیزار گردى

ترا دل چون دهد از من بریدن

برفتن با دگر کس آرمیدن

ابى تو چون توانم بود ایدر

که تو هستى مرا همتاى مادر

چه آشفتست بخت و روزگارم

چه بد فرجام و دشوارست کارم

هم از ژانه جدا ام ز مادر

هم از پر مایه خویشان و برادر

تو بودى از جهان با من بمانده

مرا از داغ تنهایى رهانده

تو نیز اکنون ز من بیزار گشتى

و با زنهار خواران یار گشتى

مرا کردى چنین یکباره پدرود

فگندى نام و ننگ خویش در رود

بسا روزا که تو باشى پشیمان

نیابى درد خود را هیچ درمان

دگر ره دایه گفت اى ماه خوبى

مضو گمراه تو از راه خوبى

قصا بر کار تو رفت و بیاسود

چه سود اکنون ازین گفتار بى سود

به یک سو نه سخنهاى نگارین

بگو تا کى ببینى روى رامین

مرو را در پناهت کى پذیرى

درین کارش چگونه دست گیرى

دراز آهنگ شد گفتار بى مر

درازى سخت بى معنى و بى بر

سخن را با جوانمردى بیامیز

جوانى را ز خواب خوش بر انگیز

پدید بهور بهار مردمى را

به بار بهور درخت خرمى را

ز شاهى و جوانى بهره بردار

به پیروزى و شادى روز بگذار

به گوهر نه خدایى نه فرشته

یکى اى همچو ما از گل سرشته

همیشه آزمند و آرزومند

ز آز و آرزو بر تو بسى بند

خداى ما سرشت ما چنین کرد

که زن را نیست کامى خوشتر از مرد

تو از مردان ندیدى شادمانى

ازیرا خوشى مردان ندانى

گر آمیزش کنى با مرد یک بار

به جان من که نشکیبى ازین کار

جوابش داد ویس ماه پیکر

بهشت جاودان از مرد خوشتر

اگر تو کم کنى پند و فریبم

من از شادى و از مردان شکیبم

مرا ازار تو سختست بر دل

و گر نه هیچ کامم نیست در دل

مرا گر بیم آزارت نبودى

بسا رنجا که رامین آى

نه گر شاهین شدى در من رسیدى

و گر بادى شدى بر من وزیدى

کنون کوشش بدان کن تا توانى

که این راز از جهان باشد نهانى

تو خود دانى که موبد چون بزرگست

به گاه خشم راندن چون سترگست

گنه نادیده چون تیغست بران

ستم نابرده چون شیرست غران

اگر روزى برد بر من گمانى

ازو مارا به جان باشد زیانى

همى تا این سخن باشد نهفته

بدو بر ما بلا را چشم خفته

رسیدن ویس و رامین به هم

چو خواهد بد درختى راست بالا

چو بر روید بود ز آغاز پیدا

همیدون چون بود سالى دل افروز

پدید آیدش خوشى هم ز نوروز

چنان چون بود کار ویس و رامین

که هست آغازش آینده به آیین

اگر چه درد دل بسیار بردند

به وصل اندر خوشى بسیار کردند

چو ویس از مهر بر رامین ببخضود

زمانه زنگ کین از دلش بزدود

در آن هفته به یکدیگر رسیدند

چنان کز هیچ کس رنجى ندیدند

شهنشه بار بر بست از خراسان

سرا پرده بزد بر راه گرگان

وز آنجا سوى کوهستان سفر کرد

چو بهمد بر رى و ساوه گذر کرد

بماند بهسوده رامین در خراسان

کجا او خویشتن را ساحت نالان

برادر تخت و جاى خود بدو داد

بفرمودش که مردم را دهد داد

شهنشه رفته از مرو نو آیین

به مرو اندر بمانده ویس و رامین

نخستین روز بنشست آن پرى روى

پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوى

میان گنبدى سر بر دو پیکر

نگاریده به زرین نفش بتگر

نهادش همچو مهر رام محکم

نگارش همچو روى ویس خرم

ازو سه در گشاده در گلستان

سه دیگر در به ایوان و شبستان

نشسته ویس چون خورشید بر تخت

هم از خوبى به آزادى هم از بخت

میان گوهر و زیور سراپاى

بتان را زشت کرده زیب و آراى

هزاران گل شکفته بر رخانش

نهفته سى ستاره در دهانش

دمان بوى بهشت از ویس بت روى

چنان چون بوى خوش از باغ خوشبوى

نسیم باغ و بوى ویس در هم

روان خسته را بودند مرهم

شکفته گل به خوبى چون رخ ویس

به بوى مشک همچون پاسخ ویس

چو ابرى بسته دود مشک و عنبر

که دید ابرى بر آینده ز مجمر

ز روى دلبران او را بهاران

وز آب گل مرو را قطر باران

بهشتى بود گفتى کاخ و ایوان

مرو را حور ویس و دایه رصوان

گهى آراست ویس دلستان را

گهى ایوان و خوم بوستان را

چو گنبد را ز بیگانه تهى کرد

ز راه بام رامین را در آورد

چو رامین آمد اندر گنبد شاه

نه گنبد دید گردون دید با ماه

اگر چه دید روى ویس دلبر

نیامد دلش را دیدار باور

دل بیمارش از شادى چنان شد

که گفتى پیر بود از سر جوان شد

تن نالانش از شادى دگر شد

تو گفتى مرده بود او جانور شد

روانش همچو کشت پژمریده

امید از آب و از باران بریده

ز بوى ویس آب زندگانى

بخورد و ماند نامش جاودانى

چو با ماه جهان افروز بنشست

ز جانش دود آتش سوز بنشست

بدو گفت اى بهشت کام و شادى

به تو یزدان ننوده اوستادى

به گوهر بانوان را بانوى تو

به غمزه جادوان را جادوى تو

گل کافور رنگ مشک بویى

بت شمشاد قد لاله رویى

تو از خوبى کنون چون آفتابى

خنک آن کس که تو بروى بتابى

به بالاى تو ماند سرو و شمشاد

اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد

تو در زیبایى آن رخشنده ماهى

کجا تاریکى و تیمار کاهى

ترا دادست بخت آن روشنایى

که زنگ از جان بدبختان زدایى

اگر باشم ترا از پیشکاران

خداوندى کنم بر کامگاران

و گر پیشت پرستش را بشایم

بجز با مشترى پهلو نسایم

چو بشنید این سخن ویس پرى زاد

به شرم و ناز و گشى پاسخش داد

بدو گفت اى جوانمرد جوانبخت

بسى تیمار دیدم در جهان سخت

ندیدم هیچ تیمارى بدین سان

که شد بر چشم من سوایى آسان

تن پاکیزه را آلوده کردم

وفا و شرم را نابوده کردم

ز دو کس یافتم این زشت مایه

یکى از بخت بد دیگر ز دایه

مرا دایه درین رسوایى افگند

به نیرنگ و به دستان و به سوگند

بکرد او هر چه بتوانست کردن

ز خواهش کردن و تیمار خوردن

بگو تا تو چه خواهى کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمان

به مهر اندر چو گل یک روزه باشى

نه چون یاقوت و چون فیروزه باشى

بگردد سال و ماه و تو بگردى

پشیمانیت باشد زین که کردى

اگر پیمان چنین خواهدت بودن

چه باید این همه زارى ننودن

به یکروزه مرادى کش برانى

چه باید برد ننگ جاودانى

نیرزد کام صد ساله یکى ننگ

کزو بر جان بماند جاودان زنگ

پس آن کامى که او یکروزه باشد

سزد گر جان ازو با روزه باشد

دگر باره زبان بگشاد رامین

بدو گفت ایرونده سرو سیمین

ندانم کضورى چون کضور ماه

که دروى رست چون تو سرو با ماه

ندانم مادرى چون پاک شهرو

که بودش دخت ویس و پور ویرو

هزاران آفرین بر کضورت باد

همیدون بر خجسته گوهرت باد

هزاران آفرین بر مادر تو

کزو زاد این بهشتى پیکر تو

خنک آن را که هستت نیک مادر

مر آن را نیز کاو هستت برادر

دگر آن را که روزى با تو بودست

ترا دیدست یا نامت شنودست

دگر آن را که کردت دایگانى

ویا ورزید با تو دوستگانى

بسست این خر مرو شاهجان را

که آرامست چون تو دلستان را

بسست این نام و این اورنگ شه را

که دارد در شبستان چون تو مه را

مرا این خرمى بس تا به جاوید

که نامى گشتم از پیوند خورشید

بدین گوشى که آوازت شنیدم

بدین چشمى که دیدارت بدیدم

ازین پس نشنوم جز نیکنامى

نبینم جز مراد و شادکامى

پس آنگه ویس و رامین هر دو با هم

ببستند از وفا پیمان محکم

نخست آزاده رامین خورد سوگند

به یزدان کاوست گیتى را خداوند

به ماه روشن و تابنده خورشید

نه فرخ مشترى و پاک ناهید

به نان و با نمک با دین یزدان

به روشن آتش و جان سخن دان

که تا بادى وزد بر کوهساران

ویا آبى رود بر رودباران

بماند با شب تیره سیاهى

بپوسد در درون جوى ماهى

روش دارد ستاره آسمان بر

همیدون مهر دارد تن به جان بر

نگردد بر وفا رامین پشیمان

نه هرگز بشکند با دوست پیمان

نه جز بر روى ویسه مهر بندد

نه کس را دوست گیرد نه پسندد

چو رامین بر وفا سوگندها خورد

به مهر و دوستى پیمانها کرد

پس آنگه ویس با وى خورد سوگند

که هرگز نشکند با دوست پیوند

به رامین داد یک دسته بنفشه

به یادم دار گفتا این همیشه

کجا بینى بنفشه تازه بر بار

ازین پیمان و این سوگند یاد آر

چنین بادا کبود و کوژ بالا

هر آن کاو بشکند پیمانش از ما

که من چون گل ببینم در گلستان

به یاد ارم ازین سوگند و پیمان

چو گل یک روزه بادا جان آن کس

که از ما بشکند پیمان ازین پس

چو زین سان هر دوان سوگند خوردند

به مهر و دوستى پیمان بکردند

گوا کردند یزدان جهان را

همیدون اختران آسمان را

وزان پس هر دوان با هم بخفتند

گذشته حالها با هم بگفتند

به شادى ویس را بد شاه در بر

چو رامین را دو هفته ماه در بر

در آورده به ویسه دست رامین

چو زرین طوق گرد سرو سیمین

گر ایشان را بدیدى چشم رصوان

ندانستى که نیکوتر ازیشان

همه بستر پر از گل بود و گوهر

همه بالین پر از مشک و ز عنبر

شکرشان در سخن همراز گشته

گهرشان در خوشى انراز گشته

لب اندر لب نهاده روى بر روى

در افگنده به میدان از خوشى گوى

ز تنگى دوست را در بر گرفتن

دو تن بودند در بستر چو یک تن

اگر باران بر آن هر دو سمن بر

بباریدى نگشتى سینه شان تر

دل رامین سراسر خسته از غم

نهاده ویس دل بر وى چو مرهم

ز نرگس گر زیان بودى فراوان

زیانى را ز شکر خواست تاوان

به هر تیرى که ویسه بر دلش زد

گزاران بوسه رامین بر گُلش زد

چو در میدان شادى سر کشى کرد

کلید کام در قفل خوشى کرد

بدان دلبر فزونتر شد پسندش

کجا با مُهر یزدان دید بندش

بسفت آن نغز درّ پر بهارا

بکرد آن پارسا نا پارسارا

چو تیر از زخمگاه آهیخت بیرون

نشانه بود و تیرش هر دو پر خون

به تیرش خسته شد ویس دلارام

بر آمد دلش را زان خستگى کام

چو کام دل بر آمد این و آن را

فزون شد مهربانى هردوان را

وزان پس همچنان دو مه بماندند

بجز خوشى و کام دل نراندند

چو آگه گشت شاهنشاه ز رامین

که سر برداشت نالنده ز بالین

همانگاه نامه زى رامین فرستاد

که ما بى تو دل آزاریم و باشاد

همه بى روى تو بدرام و دلگیر

چه مى خوردن چه چوگان و چه نخچیر

بیا تا چند گه نخچیر جوییم

بیاساییم و زنگ از دل بضوییم

که سبزست از بهاران کضور ماه

همى تابد ز خاکش زُهره و ماه

قصب پوشیده رومى کوه اروند

کلاه قاقم از تارک بیفگند

کنون غُرمش میان لاله خفتست

همان رنگش تن اندر گل نهفتست

ز بس بر دشت غرقاب بهارى

نگیرد یوز آهو بى سمارى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب

بهاران را به کام خویش دریاب

همیدون ویس را با خود بیاور

که مى ژواهد ما دیدار مادر

چو آمد نامهء مؤبد به رامین

به درگاهش دمان سد ناى رویین

به راه افتاد رامین با دلارام

به روى دوست راهش خوش بد ورام

چو آمد شادمان در کضور ماه

پذیره رفت شاه و لشکر شاه

هم از ره ویس شد تا پیش مادر

شده شرمنده از روى برادر

به دیدار یکایک شادمان شد

پس آن شادیش یکسر اندهان شد

کجا از روى رامین شد گسسته

برو دیدار رامین گشت بسته

به هفتم روى او یک راه دیدى

به نزد شاه یا در راه دیدى

بر آن دیدار خرسندى نبودش

فزونى جست اندوهان ننودش

هوا او را چنان یکباره بفریفت

که یک ساعت همى از رام نشکیفت

ز جانش خوشتر آمد مهر رامین

چه خوش باشد به دل یار نخستین

آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین

چو رامین بود با خسرو یکى ماه

به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه

پس از یک مه به موقان خواست رفتن

درو نخچیر دریایى گرفتى

شهنشه خفته بود و ویس دربر

دل اندر داغ آن خورشید دلبر

که در بر داشت چونان دلفروزى

ز پیوندش نشد دلشاد روزى

بیامد دایه پنهان ویس را گفت

به چونین روز ویسا چون توان خفت

که رامین رفت خواهد سوى ارمن

به نخچیر شکار و جنگ دشمن

سپه را از شدنش آگاه کردند

سرا پرده به دشت ماه بردند

هم اکنون بانگ کوس و ناى رویین

ز در گاهش رسد بر ماه و پروین

اگر خواهى که رویش باز بینى

بسى نیکوتر از دیباى چینى

یکى بر بام شو بنگر ز بامت

که چون ناگه بخواهد رفت کامت

به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین

شکار دلت ژواهد کرد رامین

بخواهد رفتن و دورى ننودن

ز تو آرام وز من جان ربودن

قصا را شاه موبد بود بیدار

شنید از دایه آن وارونه گفتار

بجست از خوابگاه و تند بنشست

چو پیل خشمناک آشفته و مست

زبان بگشاد بر دشمان دایه

همى گفت اى پلید خوار مایه

به گیتى نى ز تو ناپارساتر

ز سگ رسواتر و زو بى بهاتر

بیارید این پلید بد کنش را

بلایه گندپیر سگ منش را

که من کارى کنم باوى سزایش

دهم مر دایگانى را جزایش

سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان

نبارد جاودان جز سنگ باران

که چونین روسپى خیزد از آن بوم

ز بى شرمى و شوخى بر جهان شوم

بد آموزى کند مر کهتران را

بد اندیشى کند مر مهتران را

ز خوزان خود نیاید جز بداندیش

تباهى جوى و بد کردار و بد کیش

مبادا کس که ایشان را پذیرد

و زیشان دوست جوید دایه گیرد

کزیشان دایگانى جست شهرو

سراى خویش را پر کرد زاهو

چه خوزانى به گاه دایگانى

چه نا بینا به گاه دیدبانى

هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش

به گورستان بود هنواره جایش

پس آنگه گفت ویسا خویشکابا

ز بهر دیو گشته زشت ناما

نه جانت را خرد نه دیده را شرم

نه رایت را راستى نه کارت آزرم

بخوردى ننگ و شرم و زینهارا

به ننگ اندر زدى خود را و مارا

ز دین و راستى بیزار گشتى

به چشم هر که بودى خوار گشتى

ز تو نپسندد این آیین برادر

نه نزدیکان و خویشان و نه مادر

به گونه رویشان چون دوده کردى

که و مه را به ننگ آلوده کردى

همى تا دایه باشد رهنمایت

بود دیو تباهى همسرایت

معلم چون کند دستان نوازى

کند کودک به پیشش پاى بازى

پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد

بخواند و کرد با او یک به یک یاد

بفرمودش که خواهر را بفرهنج

به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج

همیدون دایه را لختى بپیراى

به پادافراه و بر جانش مباخشاى

اگر فرهنگشان من کرد بایم

گزند افزون ز اندازه منایم

دو چشم ویس با آتش بسوزم

وزان پس دایه را بر دار دوزم

ز شهر خویش رامین را برانم

دگر هر گز به نامش بر نخوانم

بپردازم ز رسوایى جهان را

ز ننگ هر سه بزدایم روان را

نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ

به تندى شاه را چون داد پاسخ

اگر چه شرم بى اندازه بودش

قصا شرم از دو دیده بر ربودش

ز تخت شاه چون شمشاد بر جست

به کش کرده بلورین بازو و دست

مرو را گفت شاها کامگارا

چه ترسانى به پادافراه مارا

سخنها راست گفتى هر چه گفتى

نکو کردى که آهو نا نهفتى

کنون خواهى بکش خواهى برانم

و گر خواهى بر آور دیدگانم

و گر خواهى ببند جاودان دار

و گر خواهى بر هند کن به بازار

که رامینم گزین دو جهانست

تنم را جان و جانم را روانست

چراغ چشم و آرام دلم اوست

خداوندست و یار و دلبر و دوست

چه باشد گر به مهرش جان سپارم

که من خود جان براى مهر دارم

من از رامین وفا و مهربانى

نبرم تا نبرد زندگانى

مرا آن رخ بر آن بالاى چون سرو

به دل بر خوشترست از ماه و از مرو

مرا رخسار او ماهست و خورشید

مرا دیدار او کامست و امید

مرا رامین گرامى تر ز شهروست

مرا رامین نیازى تر ز ویروست

بگتم راز پیشت آشکارا

تو خواهى خشم کن خواهى مدارا

اگر خواهى بکش خواهى بر آویز

نه کردم نه کنم از رام پرهیز

تو با ویرو به من بر پادشایید

به شاهى هر دوان فرمان روایید

گرم ویرو بسوزد یا ببندد

پسندم هر چه او بر من پسندد

و گر تیغ تو از من جان ستاند

مرا این نام جاویدان بماند

که جان بسپرد ویس از بهر رامین

به صد جان مى خرم من نام چونین

و لیکن تابود بر جاى زنده

شکارى شیر جان گیر و دمنده

که دل دارد کنامش را شکفتن

که یارد بچگانش را گرفتن

هزاران سال اگر رامین بماند

که دل دارد که جان من ستاند

چو در دستم بود دریاى سر کش

چرا پرهیزم از سوزنده آتش

مرا آنگه توانى زو بریدن

که تو مردم توانى آفریدن

مرا نز مرگ بیمست و نه از درد

ببین تا که چه چاره بایدت کرد

چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر

برو آن حال شد از مرگ بدتر

برفت و ویس را در خانه اى برد

بدو گفت این نبد پتیاره اى خرد

که تو در پیش من با شاه کردى

هم آب خود هم آب من ببردى

ترا از شاه و از من شرم ناید

که رامین بایدت موبد نباید

نگویى تا تو از رامین چه دیدى

چرا او را ز هر کس بر گزیدى

به گنجش در چه دارد مرد گنجور

بجز رود و سرود و چنگ و طنبور

همین داند که طنبورى بسازد

بر او راهى و دستانى نوازد

نبینندش مگر مست و خرشان

نهاده جامه نزد مى فروشان

جهودانش حریف و دوستانند

همیشه زو بهاى مى ستانند

ندانم تو بدو چون او فتادى

به مهر او را دل از بهر چه دادى

کنون از شرم و از مینو بیندیش

مکن کارى کزو ننگ آیدت پیش

چو شهرو مادر و چون من برادر

چرا دارى به ننگ خویش در خور

نماندست از نیاکان تو جز نام

به زشتى نام ایشان را مکن خام

مضو یکباره کام دیو را رام

بده نام دو گیتى از پى رام

اگر رامین همه نوش است و شکر

بهشت جاودان زو هست خوشتر

بگفتم آنچه من دانستم از پیش

تو به دان خدا و شوهر خویش

همى گفت این سحن ویرو به خواهر

همى بارید ویس از دیده گوهر

بدو گفت اى برادر راست گفتى

درخت راستى را بر تو رفتى

روانیم نه چنان در آتش افتاد

که آید هیچ پند او را به فریاد

دل من نه چنان در مهر بشکست

که داند مردم او را باز پیوست

قصا بر من برفت و بودنى بود

از این اندرز و زین گفتار چه سود

در خانه کنون بستن چه سودست

که دزدم هرچه در خانه ربودست

مرا رامین به مهر اندر چنان بست

که نتوانم ز بندش جاودان رست

اگر گویم یکى زین هر دو بگزین

بهشت جاودان و روى رامین

به جان من که رامین را گزینم

که رویش را بهشت خویش بینم

چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر

دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر

برفت از پیش ایشان دل پر آزار

سفرده کار ایشان را به دادار

چو خورشید جهان بر چرخ گردان

چو زرین گوى شد بر روى میدان

شهنشه گوى زد با نامداران

بجوشیده در آن میدان سواران

ز یک سو شاه موبد بود سالار

ز گردان بر گزیده بیست همکار

ز یک سو شاه ویرو بود مهتر

ز گردان بر گزیده بیست یاور

رفیدا یار موبد بود و رامین

چو ارغش یار ویرو بود و شروین

دگر آزادگان و نامداران

بزرگان و دلیران و سواران

پس آنگه گوى در میدان فگندند

به چوگان گوى بر کیوان فگندند

هنر آن روز ویرو کرد و رامین

گه این زان گوى برد و گاه آن زین

ز چندان نامداران هنر جوى

به از رامین و ویرو کس نزد گوى

ز بام گوشک ویس ماه پیکر

نگه مى کرد با خوبان لشکر

برادر را و رامین را همى دید

ز چندان مردم ایشان را پسندید

ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ

رخش بى رنگ و پیشانى پر آژنگ

تن سیمینش را لرزه بیفتاد

تو گفتى سرو بد لرزند از باد

خمارین نر گسان را کرد پر آب

به گل بر ریخت مروارید خوشاب

به شیرین لابه دایه گفت با ویس

چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس

چرا با جان خود چندین ستیزى

چرا بیهوده چندین اشک ریزى

نه بابت قارنست و مام شهرو

نه شویت موبدست و پشت ویرو

نه تو امروز ویس خوب چهرى

میان ماه رویان همچو مهرى

نه ایران را توى بابوى مهتر

نه توران را توى خاتون دلبر

به ایران و به توران نامدارى

که بر ایران و توران کامگارى

به روى از گل به موى از مشک نابى

ستیز ماه و رشک آفتابى

به شاهى و به خوبى نام دارى

چو رامین دوستى خود کام دارى

اگر صد گونه غم دارى به دل بر

نماند چون ببینى روى دلبر

فلک خواهد که چون تو ماه دارد

جهان خواهد که چون او شاه دارد

چرا خوانى ز یزدان خیره فریاد

که در گیتى بهشت خود ترا داد

مکن بر بخت چندین ناپسندى

که آرد نا پسندى مستمندى

چه دانى خواست از بخشنده یزدان

ازین بهتر که دادست به گیهان

خداوندى و خوبى و جوانى

تن آسانى و ناز و کامرانى

چو چیزى زین که دارى بیش خواهى

ز بیشى خواستن یابى تباهى

مکن ماها به بخت خویش ببسند

بدین کت داد یزدان باش حرسند

به تندى شاه را چندین میازار

برادر را مکن بر خود دل آزار

که این آزارها چون قطر باران

چو گرد آید شود یک روز طوفان

جوابش داد خورشید سخن گوى

نگار سر و قدّ یاسمین بوى

بگفت اى دایه تاکى یافه گویى

ز نادانى در آتش آب جویى

مگر نشنیدى از گیتى شناسان

که باشد جنگ بر نظاره آسان

مگر نشنیدى این زرّینه گفتار

که بر چشم کسان درد کسان خوار

منم همچون پیاده تو سوارى

ز رنج رفتن آگاهى ندارى

منم بیمار و نالان تو درستى

ندانى چیست بر من درد و سستى

مرا شاه جهان سالار و شویست

و لیکن بدسگال و کیته جویست

اگر شویست بس نا دلپذیرست

کجا بد راى و بد کردار و پیرست

و گر ویروست بر من بد گمانس

به چشم من چو دینار کسانست

و گر ویرو و بجز ماه سما نیست

مرا چه سود باشد چون مرا نیست

و گر رامین همه ژوبى و زیبست

تو خود دانى چگونه دل فریبست

ندارد مایه جز شیرین زبانى

نجوید راستى در مهرتبانى

زبانش را شکر آمد نمایش

نهانش حنظل اندر آزمایش

منم با یار در صد کار بى کار

به گاه مهر با صد یار بى یار

همم یارست و هم شو هم برادر

من از هر سه همى سوزى بر آذر

مرا نامى رسید از شوى دارى

مرا رنجى رسید از مهر کارى

ه شوى من چو شوى بانوانست

نه یار من چو یار نیکوانست

چه باید مر مرا آن شوى و آن یار

کزو باشد به جانم رنج و تیمار

مرا آن طشت زرین نیست در خور

که دشمن خون من ریزد در و در

اگر بختم مرا یارى ننودى

دلارامم بجز ویرو نبودى

نه موبد جفت من بودى نه رامین

نبهره دوستان دشمن آیین

یکى با من چو غم با جان به گینه

یکى دیگر چو سنگ و آبگینه

یکى را با زبان دل نیست یاور

یکى را این و آن هر دو ستمگر

باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

خوشا جایا بر و بوم خراسان

درو باش و جهان را مى خور آسان

زبان پهلوى هر کام شناسد

خواسان آن بود کز وى خور آسد

خور آسد پهلوى باشد خود آید

عراق و پارس را خور زو بر آید

خراسان را بود معنى خور آیان

کجا از وى خور آید سوى ایران

چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست

زمین و آب و خاکش هر سه پاکست

به خاصه مرو در شهر خراسان

چنان آمد که اندر سال نیسان

روان اندر هواى او بنازد

که آب و باد او با این بسازد

تو گفتى رود مروش کوثر آمد

همان بومش بهشتى دیگر آمد

چو نیک اختر شهنشاه سرافراز

ز کوهستان به شهر مرو شد باز

به بام گوشک شد با سیمتن ویس

نشسته چون سلیمان بود و بلقیس

نگه کرد آن شکفته دشت و در دید

جهان چون روى ویس سیمبر دید

به ناز و خنده آن بت روى را گفت

جهان بنگر که چون روى تو بشکفت

نگه کن دشت مرو و مرغزارش

همیدون بوستان و رودبارش

زر اندر زر شکفته باغ در باغ

ز خوبى و خوشى وى را که وراغ

نگویى تا کدامین خوشتر اى ماه

به چشم نرگسینت مرو یا ماه

به چشم من زمین مرو خوشتر

که گویم آسمانستى پر اختر

زمین مرو پندارى بهشتست

خدایش ز افرین خود سرشتست

چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان

ز ویرو نیز من بیشم به هر سان

مرا چون ماه بسیارست کضور

چو ویرو نیز بسیارست چاکر

نگر تا ویس چون آزرم بر داشت

کجا در مهر چون شیران جگرداشت

مرو را گفت شاها مرو آباد

اگر نیکست ور بد مر ترا باد

من اینجا دل نهادستم به ناکام

که هستم گوروار افتاده در دام

اگر دیدار رامین را نبودى

تو نام ویس از آن گیهان شنودى

چو بینم روى رامین گاه و بى گاه

مرا چه مرو باشد جاى و چه ماه

گلستانم بود بى او بیابان

بیابانم بود با او گلستان

مرا گر دل نه با او آرمیدى

تو تا اکنون مرا زنده ندیدى

ترا از بهر رامین مى پرستم

که دل در مهر آن بى مهر بستم

منم چون باغبان اندر پى گل

پرستم خار گل را بر پى گل

شهنشه چون شنید این سخت پاسخ

پدید آمدش رنگ خشم بر رخ

به سرخى چشم او چون ارغوان شد

به زردى روى او چون زعفران شد

دلش در تن چو آتش گشت سوزان

تنش از کینه شد چون بید لرزان

چو از کین خواستى او را بکشتى

خرد با مهر بر کین چیره گشتى

چو تندى هوش را اندام دادى

خرد تندیش را آرام دادى

چو گشتى آتش تیزیش سر کش

زدى دست قصا آبى بر آتش

چو نیکو بود روى خواست یزدان

به زشتى شاه ازو چون بستدى جان

خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر

نبرد هر کرا او هست یاور

نگردد هیچ بد خواهى بر او چیر

جهد از پاى پیل و از دم شیر

چنان چون ویس بت پیکر همى جست

قصا دست بلا بر وى همى بست

چو گنجى بود در بندى نهاده

به هر کس بسته بر رامین گشاده

چو شاهنشه زمانى بود دژمان

به خشم اندر خرد را برد فرمان

نکردش هیچ پادافراه کردار

زبان بگشاد بر وارونه گفتار

بدو گفت اى ز سگ بوده نژادت

به بابل دیو بوده اوستادت

بریده باد بند از جان شهرو

کشفته باد خان و مان ویرو

که جز بد کیش از آن مادر نزاید

بجز جادو از آن گوهر نیاید

نباشد مار را بچه بجز مار

نیارد شاخ بد جز تخم بد بار

بچه بودست شهرو را سى و اند

نزادست او ز یک شوهر دو فرزند

چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو

چو بهرام یل و ساسان و گیلو

چو ایزدیار و گردان شاه و رویین

چو آب ناز و همچون ویس و شیرین

یکایک را ز ناسایست زاده

بلایه دایگانى شیر داده

ازیشان خود تو از جمشید زادى

تو نیز آن گوهرت بر باد دادى

کنون سه راه در پیشت نهادست

به هر جایى که خواهى ره گشادست

یکى گرگان دگر راه دماوند

سه دیگر راه همدان و نهاوند

برون رو تو به هر راهى که خواهى

رفیقت سحتى و رهبر تباهى

همیشه بادت از پس چاهت از پیش

همه راهت ز نان و آب درویش

کهش پر برف باد و دشت پر مار

نبات او کبست و آب او قار

به روزت شیر همراه و به شب غول

نه آبت را گذر نه رود را پول

رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان

چو بشنید این سخن آزاده شمشاد

شد از گفتار موبد خرم و شاد

نمازش برد و چون گلنار بشکفت

ز پیشش باز گشت و دایه را گفت

برو دایه بشارت بر به شهرو

همیدون مژده خواه از شاه ویرو

بگو آمد نیازى خواهر تو

گرامى دوستگان و دلبر تو

بر آمد مر ترا نابنده خورشید

از آن سو کت نبودت هیچ امید

امیدت را پدید آمد نشانى

از آن سوکت نبد در دل گمانى

کنون کت روز تنهایى سر آمد

دو خورشید از خراسانت بر آمد

همیدون مادرم را مژدگان خواه

که رسته شد ز چنگ اژدها ماه

بریده شد ز خار تیر خرما

بهار تازه شد ایمن ز سرما

در آمد دولت فرخنده از خواب

بر آمد گوهر رخشنده از آب

مرا چون ایزد از موبد رهانید

چآان دانم که از هر بد رهانید

پس آنگه گفت شاها جاودان زى

به کام دوستان دور از بدان زى

ترا از من درود و خرمى باد

روانت آفتاب مردمى باد

زنى کن زن سپس بر تو سزاوار

که باشد همچو ویسه صد پرستار

ز بت رویان آن جوى بر من

که از دیدنش گردد کور دشمن

چراغ گوهر و خورشید دوده

هم از پاکى هم از خوبى ستوده

چو مه در هر زبانى گشته نامى

چو جان بر هر دلى گشته گرامى

ترا بى من بزرگى باد و رادى

مرا بى تو درستى باد و شادى

چنین بادا ازین پس هر دو را روز

که باشد بخت ما بر کام پیروز

چنان در خرمى گیتى گذاریم

که هرگز یکدگر را یاد ناریم

پس آنگه بردگان را کرد آزاد

کلید گنجها مر شاه را داد

بدو گفت این به گنجورى دگر ده

که باشد در شبستانت ز من به

ترا بى من مبادا هیچ تیمار

مرا بى تو مبادا هیچ آزار

بگفت این پس نمازش برد گشت

سراى شاه ازو زیر و زبر گشت

ز هر کنجى بر مآمد زار وارى

ز هر چشمى روان شد رودبارى

کسان شاه و سرپوشیدگانش

به زارى سوخته کردند جانش

ز اشک چشم خونین رود کردند

سراسر ویس را پدرود کردند

بسا چشما که بر وى فشت گریان

بسا دل کز فراقش گشت بریان

همه کس دل در آن تیمار بسپرد

تو گفتى سیل هجران دل همى برد

ز هجرش هر کسى خسته جگر بود

وزیشان شاه رامین خسته تر بود

نیارامید روز و شب ز تیمار

ز درد دل دگر ره گشت بیمار

ز گریه گر چه جانش را بند سود

همى یک ساعت از گریه نیاسود

گهى بر دل گرست و گاه بر جفت

خروشان روز و شب بادل همى گفت

چه خواهى اى دل از جانم چه خواهى

که جان را از تو ناید جز تباهى

سیه کردى به داغ عشق روزم

دو تا کردى جوانه سرو نوزم

تو تلخى عشق را اکنون بدانى

که کام تو باشد زندگانى

نبد در هجر یک روزه قرارت

چگونه باشد اکنون روزگارت

بسا تلخا که تو خواهى چشیدن

بسا رنجا که تو خواهى کشیدن

کنون بپسیج تا تیمار بینى

جدایى را چو نیش مار بینى

کنون کت ناگه آمد فرقت یار

بشد خرما و آمد نوبت خار

بپیچ اى دل که ارزانى به دردى

به بار آمد ترا آن بد که کردى

بریز اى چشم خون دل ز دیدى

که از پیش تو شد یار گزیده

سرشکت را کنون باشد روایى

که بفروشى به بازار جدایى

بدین غم در خورى چندانکه یارى

بیاور خون دل چندانکه دارى

نگارین روى آن دلبر تو دیدى

مرا در دام عشقش تو کشیدى

کنون هم تو ز دیده خون بپالاى

به گاه فرقت از گریه میاساى

به خون مصقول کن رنگ رخانم

سیاهى را بضوى از دیدگانم

جهان را شاید ار دیگر نبینى

که همچون ویس یک دلبر نبینى

چه باید مر ترا دیدار ازین پس

که دیدار تو نپسندد جز او کس

گر از دیدار او بردارم امید

نبینم نیز هر گز ماه و خورشید

دو چشم خویش را از بن بر آرم

که با هجرانش کورى دوست دارم

چو دیدار نگارینم نباشد

سزد گر خود جهان بینم نباشد

الا اى تیره گشته بخت شورم

تو شیر خشمناکى منت گورم

به پیشم بود خرم مر غزارى

درو با من به هم شایسته یارى

کمین کردى و یارم را ببردى

مرا بى مونس و بى یار کردى

کنون جانم ببر کم جان نباید

چو من بدبخت جز بى جان نشاید

ستمگارا و زُفتا روزگارا

که نتوانست با هم دید ما را

به گیتى خود یکى کامم روا کرد

پس آن کام مرا از من جدا کرد

اگر پیشه ندارد جور و بیداد

چرا بستد همان چیزى که او داد

همى گفتى چنین دلخسته رامین

تن از ارام دور و سر ز بالین

بسى اندیشه کرد اندر جدایى

که چون یابد ز اندوهش رهایى

به دست چاره دامى کرد و بنهاد

به شاهنشاه پیغامى فرستاد

که شش ماگست تا من دردمندم

منم بسته که بیماریست بندم

کنونم زور لختى در تن آمد

نشاط تندرستى در من آمد

ندیدم اسپ و ساز خویش هنوار

همه مانده چو من شش ماه بیکار

سمند و رخش من با یوز و باسگ

سراسر خفته اند آسوده از تگ

نه یوزانم سوى غرمان دویدند

نه بازانم سوى کبگان پریدند

دلم بگرفت ازین آسوده کارى

چه آسایش بود بنیاد خوارى

اگر شاهم دهد همداستانى

کنم یک چند گه نخچیرگانى

روم زینجا سوى گرگان و سارى

بپرانم درو باز شکارى

چو شش مه بگذرد روزى بیایم

ز کوهستان به سوى شه گرایم

چو شاهنشه شنید این یافه پیغام

به زشتى داد یکسر پاسخ رام

بدانست او که گفتارش دروغست

ز دستان کرده چارى بى فروغست

مرو را عشق بد نه خانه دلگیر

دلش را ویس بایستى نه نخچیر

زبان بگشاد بر دشنام و نفرین

همى گفت از جهان گم باد رامین

شدن بادش به راه و آمدن نه

که او را مرگ هست از آمدم به

بگو هر جا که خواهى رو هم اکنون

رفیقه فال شوم و بخت وارون

رهت مارین و کهسارت پلنگین

گیا و سنگش از خون تو رنگین

تو پیش ویس جان خود سفرده

همیدون ویس در چشم تو مرده

ترا این خوى بد با جان بر آید

وزین خوى بدت دوزخ نماید

ترا گفتار من امروز پندست

چو مى تلخست لیکن سودمندست

اگر پند مرا در گوش گیرى

ازو بسیار گونه هوش گیرى

به کوهستان زنى نامى بجویى

مرو را هم بزرگى هم نکویى

کنى با او به فال نیک پیوند

بدان پیوند باشى شاد و خرسند

نگردى بیش ازین پیرامن ویس

که پس کشته شوى در دامن ویس

بر افروزم ز روى خنجر اذر

برو هم زن بسوزم هم برادر

برادر چون مرا زو ننگ باشد

همان بهتر که زیر سنگ باشد

نگر تا این سحن بازى ندارى

که بازى نیست با شیر شکارى

چو ابر آید تو با بارانش مستیز

به زودى از گذار سیل برخیز

چو بشنید این سخن آزاده رامین

بسى بر زشت کیشان کرد نفرین

به ماه و مهر تابان خورد سوگند

به جان شاه و جان خویش و پیوند

که هرگز نگذرم بر کضور ماه

نه بیرون ایم از پند شهنشاه

نه روى ویس را هر گز ببینم

نه با کسها و خویشانش نشینم

پس آنگه گفت شاها تو ندانى

که من با تو دگر دارم نهانى

تو از یک روى بر ما پادشایى

ز دیگر روى مارا چون خدایى

گر از فرمانت لختى سر بتانم

سراندر پیش خود افگند یابم

چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان

یکى دارم شمارا گاه فرمان

همى داد این پیام شکر آلود

و لیکن در دلش چیزى دگر بود

شتابش بود تا کى راه گیرد

به راه اندر شکار ماه گیرد

رفتن رامین به همدان به جهت ویس

چو بیرون آمد از دروازه خرم

شد از تیمار هجرش نیمه اى کم

چو بادى از کهستان بر دمیدى

بهشتى بوى خوش زى او رسیدى

خوشا راها که باشد راه ایشان

که دارند در سفر هنجار جانان

اگر چه صعب راهى پیش دارند

مران را گلشن و طارم شمارند

هر آن کش راه باشد بى کران تر

به روى دوست باشد شاذمان تر

اگر چه راه ناپدرام باشد

بپدر امد چو خوش فرجام باشد

چنان چون راه مهر افزاى رامین

چو کارى تلخ کش انجام شیرین

و زو ناکام ویس ماه پیکر

بپژمنده چو برگ از ماه آذر

زمین ماه بر وى چاه گشته

گل رویش به رنگ کاه گشته

سراسر زیور از تن بر گشاده

همه پیریه ها یک سو نهاده

ز خورد و خواب وازشادى بریده

هواى دل برو پرده دریده

همه کار جهان در دل شکسته

دل از کام و لبان از خنده بسته

به چشمش روى مادر مار گشته

همیدون مهر ویرو خوار گشته

به روزش مهر بودى مونس روز

چو روى رام تابان و دل افروز

شب تاریک بودى غمگسارش

ز مشکین موى رامین یادگارش

نشسته روز و شب بالاى ایوان

بمانده چشم در راه خراسان

همى گفتى چه بودى گر یکى روز

ازین راه آمدى باد دل افروز

سحر گاهان نسیمى خوش دمیدى

پگاه بام رامین در رسیدى

ز پشت رخش رسته چون سهى سرو

مرو را روى بر من پشت بر مرو

گرازان خش چون طاووس صدرنگ

به پشتش بر نشسته نقش ارتنگ

درین اندیشه مانده ویس هنوار

سپرده تن به رنج و دل به تیمار

یکى روزى نشسته بر لب بام

پگه آنگه که خور بیرون نهد گام

دو خورشید از خراسان روى بننود

که از گیتى دو گونه زنگ بزدود

یکى بزدود زنگ شب ز گیهان

یکى بزدود زنگ غم ز جانان

چنان آمد به نزد ویس بانو

که آید دردمندى پیش دارو

بپیچیدند بر هم مُرد و شمشاد

ز شادى هر دوان را گریه افتاد

ببوسیدند هر دو ارغون را

پس آنگه بسدّین نوشین لبان را

ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند

گرفته دست هم در خانه رفتند

به رامین گفت ویس ماه پیکر

رسیدت دل به کام و کان به گوهر

ترا باد این سراى خسروانى

درو بنشین به ناز و شادمانى

گهى در خانه زلف و جام مى گیر

گهى در دشت مرغان گیر و نخچیر

به نخچیر آمدستى از خراسان

به پیش آمد ترا نخچیر آسان

ترا من هم گوزنم هم تذروم

چو هم شمشادم و هم زاد سروم

گهى بنشین به پاى سرو و شمشاد

نه نخچیر چو من مى کن دلت شاد

من و تو روز در شادى گذاریم

ز ردا هیچ گونه یاد ناریم

چو روز خوش بود خرم نشینیم

که خود جز خرمى کارى نبینیم

به روز پاک جام نوش گیریم

به شب معضوق در آغوش گیریم

زمانى دل زشادى بر نتابیم

همه کامى بجوییم و بیابیم

هواى دل به پیروزى برانیم

که هم پیروز بخت و هم جوانیم

پس آنگه هر دو کام دل براندند

به شادى هفت مه با هم بماندند

زمستان بود و سرماى کهستان

دو عاشق مست و خرم در شبستان

میان نعمت و فرمان روایى

نشاط عاشقى و پادشایى

نگر تا کام دل چون خوش براندند

ز شادى ذره اى باقى نماندند

آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس

چو آگه گشت شاهنشاه موبد

که پیدا کرد رامین گوهر بد

دگر باره بشد با ویس بنشست

گسسته مهر دیگر ره بپیوست

دل رام آنگهى بشکیبد از ویس

که از کردار بد بشکیبد ابلیس

اگر خر گوش روزى شیر گردد

دل رامین ز ویسه سیر گردد

و گر گنجشک روزى باز گردد

دل رامین ازین خو باز گردد

همان گه شاه شد تا پیش مادر

به دلتنگى گله کرد از برادر

مرو را گفت نیکه باشد این کار

نگه کن تا پسندد هیچ هشیار

که رامین با زنم جوید تباهى

کند بدنام بر من گاه شاهى

یکى زن چون بود با دو برادر

چه باشد در جهان زین ننگ بدتر

دلم یکباره بُر گشت از مدارا

ازیرا کردم این راز آشکارا

من این ننگ از تو بسیارى نهفتم

چو بیچاره شدم با تو بگفتم

بدان تا تو بدانى حال رامین

نخوانى مر مرا بیهوده نفرین

که من زان ساک کشم او را به زارى

که گردد چشم تو ابر بهارى

مرا تو دوزخى هم تو بهشتى

تو نپسندى به من این نام زشتى

سپید آنگه شود از ننگ رویم

که رویم را به خون وى بضویم

جوابش داد مادر گفت هرگز

دو دست خود نبرد هیچ گربز

مکش او را که او هستت برادر

ترا چون او برادر نیست دیگر

نه در رزمت بود انبار و یاور

نه در بزمت بود خورشیدانور

چو بى رامین شود بى کس بمانى

نه خوش باشدت بى او زندگانى

چو بنشینى نباشد همنشینت

همان انباز و پشت راستینت

ترا ایزد ندادست ایچ فرزند

که روزى بر جهان باشد خداوند

بمان تا کاو بود پشت و پناهت

به دست او بماند جایگاهت

نباشد عمر مردم جاودانى

برو روزى سر آید زندگانى

چو فرمان خدا آید به جانت

به دست دشمن افتد خان و مانت

همان بهتر که او بر جاى باشد

مگر چون تو جهان آراى باشد

مگر شاهى درین گوهر بماند

نژاد ما درین کضور بماند

برادر را مکش زن را گسى کن

کلید مهر در دست کسى کن

بتان و خوبرویان بى شمارند

که زلف از مشک و بر ازسیم دارند

یکى را بت گزین و دل برو نه

کلید گنجها در دست او ده

مگر کت زان صدف درى بیاید

که شاهى را و شادى را بشاید

چه دارى از نژاد ویسه امید

جز آن کاو آمدست از تخم جمشید

نژادش گرچه شگوارست و نیکوست

ابا این نیکوى صد گونه آهوست

مکن شاها خود را کار فرماى

روانت را بدین کینه میالاى

هزاران جفت همچون ویس یابى

چرا دل زان بلایه برنتابى

من این را آگهى دیگر شنیدم

چنان دانم که من بدتر شنیدم

شنیدستم که آن بدمهر بدخو

دگر باره شد اندر بند ویرو

به خوردن روز و شب با او نشستست

ز مى گه هوشیار و گاه مستست

همیشه ویس از بختش همى خواست

کنون چون دید درد دلش بر خاست

تو از رامین بیچاره چه خواهد

کت از ویرو همى آید تباهى

آگر رامین به همدانست ازانست

که او بر ویسه چون تو مهربانست

و لیکن زین سخن آنجا بماندست

که ویسه مهر او از دل براندستص

همین آهوست ویس بد نشان را

بدو هر روز دیگر دوستان را

چنان زیبایى و خوبى چه باید

که مهرش بر کسى ماهى نپاید

به گل ماند که چه خوب رنگست

نپاید دیر و مهرش ى در نگست

چو بشنید این سخن موبد ز مادر

دلش خوش گشت لختى بر برادر

چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد

که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد

همان گه نزد ویرو کرد نامه

ز تندى کرد چون شمشیر خامه

بدو گفت این که فرمودت نگویى

که بر من بیشى و بیداد جویى ؟

پناهت کیست یا پشتت کدامست

که رایت بس بلند و خویش کامست

نگویى تا که دادت این دلیرى

که روباهى و طبع شیر گیرى

تو با شیران چرا شیرى نمایى

که با گور دمنده بر نیایى

تو از من بانوم را چون ستانى

بدین بیچارگى و ناتوانى

اگر چه هست ویسه خواهر تو

زن من چون نشیند در بر تو

چرا دارى مرو را تو به خانه

بدین کار از تو ننیوشم بهانه

کجا دیدى یکى زن جفت دو شوى

دو پیل کینه ور بسته به یک موى

مگر تا من ندیدم جایگاهت

فزون شد زانکه بد پشت و پناهت

همى تا تو دلیر و شیر مردى

ندیدم در جهان نامى که کردى

نه روزى پادشاهى را ببستى

نه روزى بد سگالى را شکستى

نه باجى بر یکى کضور نهادى

نه شهرى را به پیروزى گشادى

هنرهاى ترا هر گز ندیدم

نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم

نژاد خویشتن دانى که چونست

به هنگام بلندى سر نگونست

تو از گوهر همى مانى به استر

که چون پرسند فخر آرد به مادر

ترا تیر افگند بپنم به هر کار

به نخچیر و به بازى نه به پیکار

به میدان اسپ تازى نیک تازى

همیدون گوى تنها نیک بازى

همى تا در شبستان و سرایى

هنرهاى یلان نیکو نمایى

چو در میدان شوى با هم نبردان

گریزى چون زنان از پیش مردان

همى شیرى کنى در کضور ماه

ازو رفته زبون داردت روباه

همانا زخم من کردى فراموش

که از جانت خود برد از تنت هوش

همیدون زخمهاى نامداران

ستوده مرغزى چابک سواران

به کینه همچو شیر مرغزارى

به کوشش همچو رعد نوبهارى

هنوز از مرزهاى کضور ماه

همى آید همانا آوخ و آه

مرا آن تیغ و آن باز و به جایست

که از روى زمین دشمن زدایست

چو این نامه بخوانى گوش من دار

که شمشیرم خون تست ناهار

شنیدم هر چه تو گفتى ازین پیش

ننودى مردمان را مردى خویش

همى گفتى که شاه آمد ز ناگاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ازیرا برد ویسم را ز گوراب

که من بودم به سان مست در خواب

اگر من بودمى در کضور ماه

نبردى ویس را هر گز شهنشاه

کنون بارى نه مستى هوشیارى

به جاى خویش فرخ شهریارى

ز کار خود ترا آگاه کردم

به پیگار تو دل یکتاه کردم

به هر راه برون کن دیدبانى

به هر مرزى همیدون مرزبانى

به گرد آور سپاه بوم ایران

از آذربایگان و رى و گیلان

همى کن ساز لشکر تا من آیم

که من خود زود بندت بر گشایم

برافشان تو به باد کینه گنجت

که همچون باد بهاشد یافته رنجت

به جنگى نه چنان آیم من این بار

که تو یابى به جان از جنگ زنهار

کنم از کشتگان کضورت هامون

به هامون بر برانم دجلهء خون

بیارم ویس را بى کفش و چادر

پیاده چون سگان در پیش لشکر

چنان رسوا کنم وى را کزین پس

نجوید دشمنى با مهتران کس

چو شاه این نامه زى ویرو فرستاد

همان گه مهتران را آگهى داد

ز راه ماه وز پیگار ویرو

همه کردند ساز خویش نیکو

سحرگاهان بر آمد نالهء ناى

روان شد همچو دریا لشکر از جاى

تو گفتى رود جیحون از خراسان

همى آمد دمان سوى کهستان

هر آن جایى که لشکر گه زدى شاه

نیارستى گذشتن بر سرش ماه

زمین از بار لشکر بود بستوه

که مى رفتند همچون آهنین کوه

تو گفتى سد یأجوجست لشکر

هم ایشان باز چون مأجوج بى مر

همى شد پیگ در پیش شهنشاه

شهنشاه از قفاى پیگ در راه

چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو

بشد وى را ز دست و فاى نیرو

جهان بر چشم ویرو تیره گون شد

ز خشم شاه چشمش نمچو خون شد

همه گفت اى عجب چندین سخن چیست

مرو را این همه پرخاش با کیست

نشانده خواهرم را در شبستان

برون کرده به دى ماه زمستان

هم او زد پس هنو برداشت فریاد

بدان تا باشد از دو گونه بیداد

گزیده خواهرم اکنون زن اوست

تو گویى بدسگال و دشمن اوست

به صد خوارى ز پیش خود براندش

به یک نامه دگر باره نخواندش

گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت

چنین باشد کسى کز داد بر گشت

نه سنگینست شاهنشه نه رویین

چه بایستش بگفتن لاف چندین

سپاه آورد یک بار و مرا دید

چنان کم دید دانم کم پسندید

ز پیش من به بدروزى چنان شد

که از خوارى به گیتى داستان شد

نه پنهان بود چنگ ما دو سالار

که دیگر گون توان کردن به گفتار

از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد

چرا پینود بر ما این همه باد

عجبتر زین ندیدم داستانى

دو تن ترسد ز بشکسته کمانى

چه ترساند مرا کاو بود ترسان

ندارد هیچ بخرد جنگم آسان

پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد

پس آنگه پاسخى کردش بآیین

به پاین تلخ و از آغاز شیرین

مرو را گفت شاها نیکنما

بزرگا کینه جویاخویس کامى

چه پیش آمد ترا از خویش کامى

بجز اندهگنى و زشت نامى

تو شاه و شهریار و پادشایى

به کام خویشتن فرمان روایى

چنان باید که تو آهسته باشى

همه کارى نکو دانسته باشى

تو از ما مهترى باید که گفتار

نگویى جز بآیین و سزاوار

خردمندان سخن بر داد گویند

همیشه نام نیک از داد جویند

خرد از هر کسى بیش دارى

چرا دل را ز کینهء ریش دارى

میان ما همى کینه نباید

که کین با دوستى در خور نیاید

اگر تو یافته گویى ما نگویم

و گر تو کینه جویى ما نجویم

تو بفرستاده اى را ز خانه

چه بندى بر کسى دیگر بهانه؟

نه نامه باید ایدر نه پیمبر

زن اینک هر کجا خواهى همى بر

اگر فرمان دهى فرمانپرستم

مرو را در زمان زى تو فرستم

به جان من که تا ایدر رسیدم

مگر او را سه بار افزون ندیدم

و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن

مرا از خواهرم نتوان بریدن

چو باشد بانوى تو خواهر من

چه باشد گر نشیند هم بر من

نگر تا بر من این تهمت نبندى

که هر گز ناید از من ناپسندى

اگر عقلت مرا نیکو بسنجد

بداند کاین سخن در من نکنجد

ز ویسه پاسخ این آمد که دادم

تو خود دانى که من بر راه دادم

سخن اکنون ز نام خویش گوییم

که هر یک در هنرها نام جوییم

سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست

که هر کو بشنود گوید که نیکوست

بدین نامه که کردى سوى کهتر

تو خود تنها شدستى پیش داور

زدستى لافهاى گونه گونه

بسى گفته سخنهاى ننونه

به جنگ دینور تو فخر کردى

مرا بوده درو آیین مردى

مرا گفتى همان تیغم به جایست

که از روى زمین دشمن زدایست

اگر تیغ تو از پولاد کردند

نه شمشیر من شمشاد کردند

اگر تیغ تو برّد خود و خفتان

ببرّد تیغ من خارا و سندان

مرا گفتى مگر کردى فراموش

که زخمم چون ببرد از جان توهوش

مگر زخم مرا در خواب دیدى

که در بیداریش نایاب دیدى

سخنها کان مرا بایست گفتى

به نام خویش و نام تو نهفتن

درین نامه تو گفتستى سراسر

نهادستى کله بر جاى افسر

دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج

بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج

گر این نامه به لشکر بر بخوانى

شوم پیدابسى ننگ نهانى

دگر طعنه زدى بر گوهر من

که بهتر بد ز بابم مادر من

گهر مردان ز نام خویش گیرند

چو مردى و خرد را پیش گیرند

به گه رزم گوهر چون پژوهند

ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند

اگر پیش آییم بر دشت پیگار

تو خود بینى که با تو چون کنم کار

به آب تیغ گوهر را بضویم

کنم مردى به کردار و نگویم

چه گوهر چه سخن دانگى نیرزند

در آن میدن که گردان کینه ورزند

به یک سو نه سخن مردى بیاور

که ما را مردى است امروز یاور

به جا آریم هر یک نام و کوشش

که تا خود چون کند دادار بخشش

چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه

مرو را یافت با لشکرش در راه

هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه

چو شرمه غشته در ره سنگریزه

چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند

از آن پاسخ به کار خویش در ماند

کجا او را گمان آمد که ویرو

کند با وى ز بهر ویس نیرو

چو در نامه سخانها دید چونان

شد از آزاد و از تندى پشیمان

همان گه نزد ویرو کس فرستاد

که ما را کردى از اندیشه آزاد

ترا زى من به زشتى یاد کردند

بدانستم که بر بیدار کردند

کنون از پشت رخش کین بجستم

به خنگ مهربانى بر نشستم

منم مهمان تو یک ماه در ماه

چنان چون دوستداران نکو خواه

بکن اکنون تو ساز میزبانى

در آن ایوان و باغ خسروانى

که من یک ماه زى تو میهمانم

ترا یک سال از آن پس میزبانم

نگر تا در آزارم ندارى

هم اکنون ویسه را پیش من آرى

که ویسم خواهر آمد یو برادر

همان شهرو جهان افروز مادر

چو آمد پاسخ موبد به ویرو

درود و هدیهء بى مر به شهرو

دگر ره دیو کینه روى بنهفت

گل شادى به باغ مهر بشکفت

دو چشمم رامش از خواب اندر آمد

به جوى آشتى آب اندر آمد

دگر ره ویس بانو را ببردند

چو خورشید به شاهنشه سپردند

دل هر کس بدیشان شادمان بود

تو گفتى خود عروسى آن زمان بود

یکى مه شادى و نخچیر کردند

گهى چوگان زدند گه باده خوردند

پس از یک مه ره خانه گرفتند

ز بوم ماه سوى مرو رفتند

سرزنش کردن موبد ویس را

چو در مرو گزین شد شاه شاهان

دلش خرم به روى ماه ماهان

ز روى ویس بودى آفتابش

ز موى ویس بودى مشک نابش

نشسته شاد روزى با دلارام

سخن گفت از هواى ویس با رام

که بنشستى به بوم ماه چندین

ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودى غمگسارت

نبودى نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن بر

مبر چندین گمان بد به من بر

گهى گویى که با تو بود ویرو

کنى دیدار ویرو بر من آهو

گهى گویى که با تو بود رامین

چرا بر من زنى بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمى که گویند

نه اهریمن بدان زشتى که جویند

اگر چه دزد را دزدى بود کار

دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانى که ویرو چون جوانست

به دشت و کوه بر نخچیر گانست

نداند کار جز نخچیر کردن

نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است

مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر

نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام

کجا باشد جوانى خوشترین کام

جوانى ایزد از مینو سرشتست

مرو را بوى چون بوى بهشتست

چو رامین آمد اندر کضور ماه

به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر

به اندوه و به شادى و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر

و گر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستى ورزید جایى

به زیر دوستى بودش خطایى

نه هر کاو جایگاهى مهربانى

کند، دارد به دل در بد گمانى

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد

نه هر مردى چو تو بى باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست

دل رامین سزاى آفرینست

بدین پیمان توانى حورد سوگند

که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانى بدین خورد

نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند

خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهى

به سوگندان نمایم خوب راهى

نپیچد جرم ناکرده روانى

نگندد سیر ناخورده دهانى

به پیمان و به سوگندم مترساد

که دارد بى گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابى

چه سوگندى خورى چه سرد آبى

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد

به پا کى خود جزین در خورچه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستى

روان را از ملامتا بشستى

کنون من آتشى روشن فروزم

برو بسیار مشک و عود سوزد

تو آنجا پیش دینداران عالم

بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهى که تو سوگند خوردى

روان را از گنه پاکیزه کردى

مرا با تو نباشد نیز گفتار

نه پرخاش و نه پیگار و آزاد

ازین پس تو مرا جان و جهانى

برابر دارمت با زندگانى

چو پیدا گردد از تو پرسایى

ترا بخشم سراسر پادشایى

چه باشد خرشید زان پادشایى

که بپسندد مرو را پارسایى

مرو را گفت ویسه همچنین کن

مرا و حویشتن را پاک دید کن

همى تا به من بربد گمانى

از آن در مر ترا باشد زیانى

گناه بوده بر مردم نهفتن

باسى نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را

ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزى بى کران داد

که نتوان کرد آن را سربسر یاد

ز دینار و ز گوهرهاى شهوار

زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور

همیدون گوسفند و گاو بى مر

ز آتشگاه لختى آتش آورد

به میدان آتشى چون کوه بر کرد

بسى از صندل و عودش خورش داد

به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان بر آمد

که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدى بر چرم یازان

شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبرى در لعل و ملحم

گرازان و خورشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایى

هنو سوزنده چون روز جدایى

ز چهره نور در گیتى فگنده

ز نورش باز تاریکى رمنده

نبود آگاه در گیتى زن و مرد

که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه

همى سود از بلندى سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین

بدیدند آتشى یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده

سراسر روى زى آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه

بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگاه کرد

مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت مارا

بدین آتش بخواهد سوخت مارا

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر

بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دى به سوگند

به شیرینى سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم

نه آن بودم که در دام او فتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند

که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وى سخن گفتم فراوان

دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پاش شهرى و سپاهى

ز من خواهد ننودن بى گناهى

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند

ورا این راستى در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویى

وزین آتش مرا چاره چه جویى

تو دانى کاین نه هنگام ستیزاست

که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانى و نیرنگ بازى

نگر در کار ما چاره چه سازى

کجا در جاى چونین چاره بهتر

که در جاى دگر مردى و لشکر

جوابش داد رنگ آمیز دایه

نیفتادست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهاد

سر این بند چون دانم گشادن

مگر مارا دهد دادار یارى

برافروزد چراغ بختیارى

کنون افتاد کار، ایدر مپایید

کجو من میروم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان

نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر بر گرفتند

پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهى از گلخن اندر بوستان بود

چنان راهى که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند

ز موبد با دلى پرداغ رفتند

سبک بر رفت رامین روى دیوار

فرو هشت از سر دیوار دستار

به جاره بر کشید آن هر دوان را

به دیگر سو فرو هشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار

به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند

به آیین زنان هر سه برفتند

همى دانست رامین بوستانى

بدو در کار دیده باغبانى

همان گه پیش مرد باغبان شد

بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به حانه باغبان را

بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور

گزیده هر چه آن باشد تگاور

همیدون خوردنى چیزى که دارى

سلاحم با همه ساز شکارى

بیاوردند آن چیزى که او خواست

نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد

ندیده روى او را آدمى زاد

بیابانى که آرام بلا بود

ز ناخوشى چو کام اژدها بود

ز روى ویس و رامین گشته فرخار

ز بوى هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده

سنوم جانکش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم

از آن شادى کجا بودند باهم

ز گرما و کویر آنگه نبودند

تو گفتى شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگى برنبشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه زشتى به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف گمچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند

که در مستى غم و شادى نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند

ز مرو شاهجان زى رى رسیدند

به روى در رامین را یکى دوست

به گاه مردمى با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بى آهو

مرو را دستگاهى سخت نیکو

به بهروزى بداده بخت کامش

که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشى چون بهشتى خان و مانش

همیشه شاد از وى دوستانش

شبى تاریک بود و با مهر

ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته

هوا با تیرگى انباز گشته

همى شد رام تا درگاه بهروز

به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور

نبودش دیده را دیدار باور

همى گفت اى عجب هنگام چونین

که باید نیک مهمانى چو رامین

مرو را گفت رامین اى برادر

بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه

مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد

ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندى و من پیش تو چاکر

نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهى تا من هم اکنون

شوم با چاکران از خانه بیرون

سراى و سرایم مر ترا باد

یکى خشنودى جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز

به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته

به مى گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشط و شادمانى

به شب در خرّمى و کامرانى

گهى مى بر کف و گه دوست در بر

شده مى نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل اندر

به شادى و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران بر آمد

به بنگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودى مست و در خواب

نهادندیش بر کف بادهء ناب

نشسته پیش او رامین دلبر

گهى طنبور و گاهى چنگ در بر

همى گفتى سرود مهربازان

به دستان و نواى دلنوازان

همى گفتى که دو نیک یاریم

به یارى یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان تیز جفاییم

چو ما را خرّمى و شاد خواریست

بد اندیشان ما را رنج و زریست

به رنج از دوستى سیرى نیابیم

ز راه مهربانى رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم

به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادى نبینیم

که از پیروزى ارزانى بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین

چنان کبگ درى در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست

هم از باده هم از خوبى شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته

امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده

لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستى پیش رامین

ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهى رامین نکو تدبیر کردى

که چون ویسه یکى نخچیر کردى

زهى رامین به کام دل همى ناز

که دارى کام دل را نیک انباز

زهى رامین که در باغ بهشتى

همیشه با گل اردبهشتى

زهى رامین که جفت آفتابى

به فروش هر چه تو خواهى بیابى

هزاران آفرین بر کضور ماه

که چون ویس آمدست یکى ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو

که دختش ویسه بود و پور بیرو

هزاران آفرین بر جان قارن

که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خندهء ویس

که کردست این جهان را بندهء ویس

بسیار اى ویس جام خسروانى

درو مى چون رخانت ارغوانى

چو از دست تو گیرم جام مستى

مرا مستى نیارد هیچ سستى

ندارم مست چون گشتم به کامت

ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم

چنان دانم که جام نوش گیرم

نشط من ز تو آرام یابد

غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وى گوهرى تو

کنارم برج و در وى اخترى تو

ابى گوهر مبادا هر گز این درج

ابى اختر مبادا هر گز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد

دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند

خردمندان شکفت از ما بمانند

چنان خوبى و چونین مهربانى

سزد گر نام دارد جاودانى

دلا بسیار درد و ریش دیدى

کنون از دوست کام خویش دیدى

دلى چون خویشن دیدى پر از مهر

و یا این گل رخى تابان از مهر

تو روز و شب بدین چهره همى ناز

نبرد بد سگالان را همى ساز

که خرما در جهان با خار باشد

نشاط عشق با تیمار باشد

کنون اژز جان کنى در کار مهرش

نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید

جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون مى خور از فردا میندیش

که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کارى

ازان بهتر که تو امید دارى

هران گاهى که رامین باده خوردى

جنین گفتارها را یاد کردى

ازین سو ویس با کام و هوا بود

وزان سو شاه با رنج و بلا بود

گرایشان را به ناز اندر خوشى بود

شهنشه را شتاب و ناخوشى بود

که او سوگند ویسه خواست دادن

دل از بند گمانى بر گشادن

چو ویس ماه پیکر را طلب کرد

زمانه روز او را تیره شب کرد

همى جستش ز هر سو یک شبانروز

به دل آتشى مانده خردسوز

گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس

چو از دیدار ویسه گشت نومید

به چشمش تیره شد تابنده خورشید

سپردش زرد را شاهى سراسر

که هم دستور بودش هم برادر

گزید از هر چه او را بود تیغى

تگاور باره اى چون تند میغى

به سختى چون دل کافر کمانى

پر از الماس پران تیر دانى

بشد تنها به گیتى ویس جویان

ز درد دل زبانش ویس گویان

همى روى زمین آباد و ویران

چه روم و هند چه ایران و توران

نشان ویسه هر جایى بپرسید

نه شود دید و نه از کس نیز بشنید

گهى چون رنگ بود در کوهساران

گهى چون شیر بود در مرغزاران

گهى چون دیو بود اندر بیابان

گهى چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا

همى شد پنج مه چون مرد شیدا

گهى شمشیر زد بر تنش سرما

گهى آسیب زد بر جانش گرما

گهى خوردى فطیر راهبانان

گهى انگشت و گه شیر شبانا

نخفتى ور بژفتى شاه مسکین

زمینش فرش بودى دست بالین

بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه

رفیقش راه بود و جفتش اندوه

شده بدبختى وى بخت رامین

همه تلخیش وى را گشته شیرین

بسا سنگا که دستش کوفت بر سر

بسا خونا که چشمش ریخت بر بر

چو بى راهى همى رفتى به راهى

و یا تنها بماندى جایگاهى

به بخت خویشتن چندان گرستى

کجا افزونتر از باران گرستى

همى گفتى دریغا روزگارم

سپاه و گنج و رخت بى شمارم

ز بهر دل سراسر برفشاندم

کنون بیشاهى و بیدل بماندم

هم از دل دورماندستم هم از دوست

به چونین روزمردن سخت نیکوست

چو بر چستنش بردارم یکى گام

جدا گردد همى از من یک اندام

مرا انده ازان بسیار گشتست

که خود جانم ز من بیزار گشتست

تو گویى باد پیشم آتشینست

زمین در زیرپایم آهنینست

ز گیتى هر چه بینم دل گشایى

همى آید به چشمم اژدهاى

دلم چونست چون ابرى کشیده

هوا چونست چون زهرى چشیده

به پیرى گر نبودى عشق شایست

مرا این عشق با این غم چه بایست

بدین غم طفت گردد پیر دلگیر

نگر چون زار گردد مردى پیر

بهشتى را گیتى بر گزیدم

که با هجران او دوزخ بدیدم

چو یاد آرم به دل جور و جفایش

بیفزاید مرا مهر و وفایش

بتر گردم چو عیبش بر شمارم

تو گویى عیب او را دوست دارم

دل من کور گشت از مهربانى

نبیند هیچ کام این جهانى

ز پیش عاشقى بودم توانا

بکار خویشتن بینا و دانا

کنون در عاشقى بس ناتوانم

چنان گشتم که گر بینم ندانم

دریغا نام من در هوشیارى

دریغا رنج من در مهر کارى

که رنجم را ببرد از ناگهان باد

همان آتش به جان من در افتاد

مرا اندر جهان اکنون چه گویند

همه کس دل ز مهر من بضویند

مرا دیوانه پندارند و بى هال

که دیوانه چو من باشد به هر حال

هم از شادى هم از شاهى بریده

چنین با گور و آهو آرمیده

چرا چون یار دلبر بود با من

شنیدم بیهده گفتار دشمن

چو با هجرش همى طاقت ندارم

چرا فرمانش را طاعت ندارم؟

اگر روزى رخانش باز بینم

بدو بخشم همه تاج و نگینم

بفرمانش بوم تا زنده باشم

خداوند او بود من بنده باشم

کنون کز مهر دارم حلقه در گوش

هر آن چیزى که او را خوش مرا نوش

چو ماهى پنج و شش گرد جهانگشت

تنش یکباره سست و ناتوان گشت

همى یرسید از آسیب زمانه

که مرگش را کند روزى بهانه

به بد روزى و تنهایى بمیرد

پس آنگه دشمنى جایش بگیرد

صواب آن دید کز ره باز گردد

هواى ویس جستن در نوردد

به امیدش گذارد زندگانى

مگر روزى بیابد زو نشانى

همان گه سوى مرو شاهجان شد

دگرباره جهان زو شادمان شد

تو گفتى کشت بینم گشته نم یافت

و یا درویش بیمایه درم یافت

به مرو شایگان مژده افتاد

که آمد شاه موبد با دل شاد

همه بازارها آذین ببستند

پرى رویان بر آذین ها نشستند

برافشاندند چندان زر و گوهر

که شد درویش آن کضور توانگر

نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد

بدان گاهى که شاهنشاه موبد

برون رفت از نگارین کاخ و گنبد

دل از شاهى و شهر خوثش برداشت

بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت

بدان زارى و بد روزى همى گشت

چو ماهى پنج و شش بگذشت بر گشت

ز رى رامین به مادر نامه اى کرد

ز شادى جان او را جامه اى کرد

کجا رامین و شه گر دو برادر

به هم بودند ازین پاکیزه مادر

وزیشان زرد را مادر دگر بود

شنیدستم که او هندو گهر بود

فرستاده به مرو آمد نهانى

شتابان تر ز باد مهرگانى

همى تا شاه رفته بود و رامین

همیشه اشک مادر بود خونین

گهى بر روى خون دیده راندى

گهى از درد دل فریاد خواندى

کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند

ازو یکباره بگسستند پیوند

زنى را از دو گیتى بر گزیدند

هم از مادر هم از شاهى بریدند

چو آگه شد ز رامین شادمان شد

تنش را آن خبر همتاى جان شد

به نامه گفته بود اى نیک مادر

مرا ببرید از گیتى برادر

کجا او را به جان من ستیزست

به من بر سال و مه چون تیغ تیزست

هم از ویس است آزرده هم از من

همى جوید به ما بع کام دشمن

مرا یک موى ویس ماه پیکر

گرامى تر از چون او صد برادر

مرا از ویس بارى جز خوشى نیست

ازو جز بع ترى و سر کشى نیست

هر آن گاهى که از وى دور مانم

بجز خوشى و کام دل نرانم

هر آن گاهى که بر در گاه باشم

ز بیمش گویى اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست

کجا بامن هم از یک مام و بابست

به هر نامى که خواهى زو نکاهم

به میدان در چنو پنجا خواهم

همى تا رفته ام از مرو گنده

نیاسودم ز بازى و ز خنده

به مرو اندر چنان بودم شب وروز

که گفتى آهوم در پنجهء یوز

نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام

که آتش نیز بایستش به فرجام

به آتش مان چه سوزد نه خدایست

که دوزخ دار و پادافره نمایست

کنون اینجا که هستم تندرستم

ز ویسه شادم و از باده مستم

فرستادم به تونامه نهانى

بدان تا حال و کار من بدانى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى

که تیمار جهان باشد گذارى

ننودم حال خویشم و روز و جایم

وزین پس هر چه باشد هم نمایم

همى گردم به گیهان تا بدان گاه

که گردد جایگاه شاه بى شاه

چو تخت موبد از وى باز ماند

مرا خود بخت بر تختن نشاند

نه او را جان به کوهى باز بستند

و یا در چشمهء حیوان بشستست

و گر زین بماند چند گاهى

به جان من که گرد آرم سپاهى

فرود آرم مرو را از سرتخت

نشینم با دلارامم بر تخت

نباشد دیر، باشد زود این کام

تو گفتار مرا در دل نگه دار

چو گفتارم پدید آید تو گو زه

نباشد هیچ دانایى ز تو به

درود ویس جان افزاى بپذیر

بسى خوشتر ز بوى گل به شبگیر

چو مادر نامهء فرزند بر خواند

ز شادى دل بر آن نامه برافشاند

چو از ره ندر آمد نامه آن روز

شهنشه نیز باز آمد دگر روز

دل مادر برست از رنج دیدن

تو گفتى خواست از شادى پریدن

جهان را کارها چونین شگفتست

خنک آن کس کزو عبرت گرفتست

نماید چند بازى بلعجب وار

پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار

نگر تا از بلاى او ننالى

که گر نالى ز ناله بر محالى

نگر تا از هواى او ننازى

که گر نازى ز نازش بر مجازى

چو شاهنشه یکى هفته بیاسود

ز تنهایى همیشه تنگدل بود

چو دستورش ز پیش او برفتى

مرو را دیو اندیشه گرفتى

شبى مادر بدو گفت اى نیازى

چرا از رنج و انده مى گدازى

چنین غمگین و در مانده چرایى

نه بر ایران و توران پادشایى؟

نه شاهان جهان باژت گزارند

دل و دیده بفرمان تو دارند

جهان از قیروان تا چین دارى

به هر کامى که خواهى کامگارى

چرا هنواره چونین مستمندى

جرا این سست جانت را پسندى

به پیرى هر کسى نیکى فزایند

کجا از خواب برنایى در آیند

دگر بر راه ناخوبى نپیوند

ز پیرى کام برنایى نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند

همن موى سپیدش بهترین پند

ترا تا پیر گشتى آز بیش است

دلم زین آز تو بسیار ریش است

شهنشه گفت اى مادر چنین است

دلم گویى که هم با من به کین است

زنى را بر گزیدم از جهانى

همى از وى نیارامم زمانى

نه فر پندش دهم پندم پذیرد

نه با شادى و ناز آرام گیرد

مرا شش ماه در گیتى دوانید

چه مایه رنج زى جانم رسانید

کنون غمگین و آشفته بدان است

که او بى یار زنده در جهان است

همى تا باشد این دل در تن من

نپردازم به جنگ هیچ دشمن

اگر جانم ز ویس آگاه گشتى

دراز اندوه من کوتاه گشتى

پذیرفتم که گر رویش ببینم

به دست او دهم تاج و نگینم

ز فرمانش دگر بیرون نیایم

چنان دارم که فرمان خدایم

گناه رفته را اندر گذارم

دگر هر گز به روى او نیارم

به رامین نیز جز نیکى نخواهم

برادر باشد و پشت و پناهم

چو این گفتار ازو بشنید مادر

تو گویى در دلش افتاد آذر

ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت

تو گفتى ناردان بر زعفران ریخت

گرفتش دست آن پر مایه فرزند

بخور گفتار برین گفتار سوگند

که خون ویس و رامینم نریزى

نه هر گز نیز با ایشان ستیزى

به جا آرى سختنهایى که گفتى

چنان کاندر وفا نایدت زفتى

کجا من دارم آگاهى ازیشان

بگویم چون بیابم راست پیمان

چو مادر با شهنشه این سخن گفت

ز شادى روى او چون لاله بشکفت

به دست او پاى مادر اندر افتاد

هزاران بوسه بر دستش همى داد

همى گفت اى مرا با جان برابر

مرا از دوزخ سوزان بر آور

به نیکویى بکن یک کار دیگر

روانم باز ده یک بار دیگر

که فرمان ترا بر دل نگارم

سر از فرمانت هر گز بر ندارم

بخورد آنگاه با مادرش سوگند

به دین روشن و جان خردمند

به یزدان جهان و دین پاکان

به روشن جان نیکان و نیکان

به آب پاک و خاک و آتش و باد

به فرهنگ و وفا و دانش و داد

که بر رامین ازین پس بد نجویم

دل از آزار و کردارش بضویم

نخواهم بر تن و جانش زیانى

ز دل ننمایش جز مهربانى

شبستان مرا بانو بود ویس

دل و جان مرا دارو بود ویس

گناه رفته را زو در گذارم

دگر هر گز به رویش باز نارم

چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند

به کار ویس دل را کرد خرسند

همان گه مادرش نامه فرستاد

به نامه کرد رفته یک به یک یاد

سخنها گفت نیکوتر ز گوهر

به گاه طعب شیرین تر ز شکر

به نامه گفته بود اى جان مادر

بهشت و دوزخت فرمان مادر

ز فرمانم نگر تا سر نتابى

که از دادار جز دوزخ نیابى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب

مرا یک بار دیگر زنده دریاب

که چشمم کور شد از بس گرستن

تنم خواهد همى از جان گسستن

چراغ جانم اندر تن فرو مرد

بهار کامم اندر دل بپژمرد

همى تا روى تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمانم

ترا خواهم که بینم در جهان بس

که بر من نیست فرخ تر ز تو کس

شهنشه نیز همچون من نوانست

تنش گویى ز یادت بى روانست

چو بى تو گشت او قدرت بدانست

به گیتى گشت چندان کاوتوانست

چه مایه در جهان رنج و بلا دید

نگر چه روزگار ناسزاد دید

کنون بر گشت و باز آمد پشیمان

بجز دیدارت او را نیست درمان

بخورد از راستى پاکیزه سوگند

که هر گز نشکند در مهر پیوند

گرامى داردت چون جان و دیده

وزین دیگر برادر بر گزیده

ترا باشد ز بیرون داد و فرمان

چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد

شما را چون پدر آزاده موبد

نباشد نیز هر گز خشم و آزار

دلت جوید به گفتار و به کردار

تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز

مکن تندى و چونین سخت مستیز

که از بیگانگى سودى نیارى

وگرچه مایهء بسیار دارى

چو دارى در خراسان مرزبانى

چرا جویى دگر جا ایرمانى

حراسانى که چون خرم بهشتست

ترا ایزد ز حاک او سرشتست

ترا دادست بر وى پادشایى

چرا جویى همى ازوى جدایى

درین بیگانگى و رنج بى مر

چه خواهى جستن از شاهى فزونتر

به طبع اندر چه دارى به ز امید

به چرخ اندر چه یابى به ز خورشید

چو در پیشت بود کانى ز گوهر

چرا جویى به سختى کان دیگر

چو آمد پاسخ نامه به پایان

ببردندش به پشت بادپایان

دل رامین از آن نامه بتفسید

ز حال مادر و موبد بپرسید

چو از پیمان و سوگند آگهى یافت

عنان از رى به سوى مرو برتافت

نشانده دلبرش را در عمارى

چه اندر تاخ در شاهوارى

ز بوى زلف و رنگ روى آن ماه

چه مشک و لاله شد خاک همه راه

اهر چه بود در پرده نهفته

همى تابید چون ماه دو هفته

و گرچه بود در ره کاروانى

چه سروى بود رسته حسروانى

هوا او را به آب مهر شسته

هزاران رشته در پروین گسسته

به کام خود نشسته پنج شش ماه

برو ناتافته نور خور و ماه

شده از ناز کى چون قطرهء آب

ز ترى همچو سروى سبز و شاداب

یکى خوبیش را سد برفزوده

نه کس دیده چو او نه خود شنوده

چو چشم شاه موبد بر وى افتاد

همه شغل جهان او را شد از یاد

چنان کان خوبى ویسه فزون بود

مرو را نیز مهر دل بیفزود

فراموش کرد آزار گذشته

تو گفتى دیو موبد شد فرشته

دگر باره به رامش دست بردند

جهان را بازى و سخره شمردند

به کام دل همى بودند خرم

ز مى دادند کشت کام را نم

نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم

دگر باره شدند از مهر بى غم

گناه رفته را پوزش ننودند

به پوزش کینه را از دل زدودند

شه شاهان به پیروزى یکى روز

نشسته شاد با ویس دل افروز

بلورین جام را بر کف نهاده

چه روى ویس در وى لعل باده

بخواند آزاده رامین را و بنشاند

به روى هر دو کام دل همى راند

نصیب گوش بودش چنگ رامین

نصیب چشم رخسار نگارین

چو رامین گه گهى بنواختى چنگ

ز شادى بر سر آب آمدى سنگ

به حال خود سرود خوش بگفتى

که روى ویس مثل گل شکفتى

مدار اى خسته دل اندیشه چندین

که نه یکباره سنگینى نه رویین

مکن با دوست چندین ناپسندى

ز دل منماى چندین مستمندى

زمانى دل به رود و باده خوش دار

به جام باده بنشان گرد تامار

اگر مانداست لختى زندگانى

سر آید رنجهاى این جهانى

همان گردون که بر تو کرد بیداد

به عذر آید ترا روزى دهد داد

بسا روزا که تو دلشاد باشى

وزین راندیشها آزاد باشى

اگر حال تو دیگر کرد گیهان

مرو را هم نماند حال یکسان

چو شاهنشاه را مى در سر آویخت

خرد را مغز او با مى بر آمیخت

ز رامین خوش سرودى خواست دیگر

به حال عشق از آن پیشین نکوتر

دگر باره سرودى گفت رامین

که از دل بر گرفت اندوه دیرین

رونده سرو دیدم بوستانى

سختور ماه دیدم آسمانى

شکفته باغ دیدم نوبهارى

سزاى آنکه در وى مهر کارى

گلاى دیدم درو اردیبهشتى

نسیم و رنگ او هر دو بهشتى

به گه غم سزاى غمگسارى

گه شادى سزاى شاد خوارى

سپردم دل به مهرش جاودانى

ز هر کارى گزیدم باغبانى

همى گردم میان لاله زارش

مهمى بینم شکفته نو بهارش

من اندر باگ روز و شاب مجاور

بد اندیسم چو حلقه مانده بر در

حسودان را حسد بردن چه باید

به هر کسى آن دهد یزدان که شاید

سزاوارست با مه چرخ گردان

ازیرا مه بدو دادست یسدان

چو بشنید این سرود آزاده خسرو

ز شادى گشت عشق اندر دلش نو

دریغ هجر ویس از دلش بر خاست

ز ویس ماه پیکر جام مى خواست

بدان کز مى کند یکباره مستى

فرو شوید ز دل زنگار هستى

سمن بر ویس گفت اى شاه شاهان

به شادى زى به کام نیکخواهان

همه روزت به پیروزى چنین باد

همه کارت سزاى آفرین باد

خوشست امروز ما را باده خوردن

به نیکى آفرین بر شاه کردن

سزد گر دایه روز ما ببیند

به شادى ساعتى با ما نشیند

اگر فرمان دهد پیروز گر شاه

کنیم او را ز حال خویش آگاه

به بزم شاه خوانیمش زمانى

که چون او نیست شه را مهربانى

پس آنگه دایه را زى شاه خواندند

به پیش ویس بر کرسى نشاندند

شهنشه گفت رامین را تو مى ده

که مى خوردن ز دست دوستان به

جهان افروز رامین همچنان کرد

به شادى مى همى داد و همى خورد

مى اندر مغز او بننود گوهر

دل پر مهر او را گشت یاور

چو ویس لاله رخ را مى همى داد

نهان از شاه گفتش اى پرى

به شادى و به رامش خور مى ناب

که کشت عشق را از مى دهیم آب

دل ویس این سخن نیکو پسندید

نهان از شاه با رامین بخندید

مرو را گفت بختت راهبر باد

به بوم مهر کشتت نیک بر باد

همى تا جان ما بر جاى باشد

دل ما هر دو مهر افروز باشد

به دل مگزین تو بر من دیگران را

کجا من بر تو نگزینم روان را

تو از من شاد باشى من از تو شاد

مرا تو یاد باشى من ترا یاد

دل ما هر دوان کان خوشى باد

دل موبد ز تیمار آتشى باد

شهنشه را به گوش آمد ازیشان

سخنهایى که مى گفتند پنهان

شنیده کرد بر خود ناشنیده

به مردى داشت دل را آرمیده

به دایه گفت دایه مى تو بگسار

به رامین گفت رامینچنگ بردار

سرود عشقانه بر چنگ بسراى

سخن کم گوى و شادى مان بیفزاى

وزان پس داد دایه مى بدیشان

شده رامین ز مهر دل خروشان

سرودى گفت بس شیرین و دلگیر

تو نیز ار مى همى گیرى چنان گیر

مرا از داغ همجران زرد شد روى

به مى زردى ز روى من فروشوى

مى باشد رنگ رویم ارغوانى

نداند دشمنم درد نهانى

به هر چاره که بتوانم بکوشم

مگر درد دل از دشمن بپوشم

از آن رو روسوشب مست و خرابم

که جز مستى دگر چاره نیابم

چه خوشى باشد آن میخوارگى را

کزو درمان کنى بیچارگى را

همیسه مست باشم مى گسارم

بدان تا از غم آگاهى ندارم

خبر دارد تو گویى ماه رویم

که من چونین به داغ مهر اویم

اگر چه من ز شیران جان ستانم

همى بستاند از من عشق جانم

خدایا چارهء بیچار گانى

مرا و جز مرا چاره تو دانى

چنان کز شب بر آرى روز روشن

ازین محنت بر آرى شادى من

چو رامین چند گه نالید بر چنگ

همى از نالهء او نرم شد سنگ

اگر چه داشت مهر دل نهانى

پدید آمد نهانى را نشانى

دلى در تف آتش مانده ناکام

چگونه یافتى در آتش آرام

چو مستى جفت شد با مهربانى

دو آتش را فروزنده جوانى

دل رامین صبورى چون ننودى

به چونان جاى چون بر جاى بودى

جوان و مست و عاشق چنگ در بر

نشسته یار پیش یار دیگر

نباشد بس عجب گر زو نشانى

پدید آید ز حال مهربانى

چنان آبى که گردد سخت بسیار

بسنبد زیر بند خویش ناچار

همیدون مهر چون بسیار گردد

به پیشش پند و دانش خوار گردد

چو از مى مست شد پیروزگر شاه

به شادى در شبستان رفت با ماه

به جاى خویش شد آزاده رامین

مرو را خار بستر سنگ بالین

دل موبد ز ویسه بود پر درد

در آن مستى مرو را سرزنش کرد

بدو گفت اى دریغ این خوبرویى

که با او نیست لختى مهرجویى

تو چون زیبا درختى آبدارى

شکفته تغز در باغ بهارى

گل و برگت نکو باشد ز دیدن

و لیکن تلخ باشد در چشیدن

به شکر ماندت گفتار و دیدار

به حنظل ماندت آیین و کردار

بسى شوخان بى شرمان بدیدم

یکى چون تو نه دیدم نه شنیدم

بسى دیدم به گیتى مهربانان

گرفته گونه گونه دوستگانان

ندیدم چون یو رسوا مهربانى

نه همچون دوستگانت دوستگانى

نشسته راستى پیش من چنانید

که پندارید تنها هردوانید

همیشه بخت عاشق شور باشد

ز بخت شور چشمش کور باشد

بود پیدا و پندارد نه پیداست

ابا صد یار پندارد که تنهاست

کلوخى را که او در پس نشیند

مرو را چون که البرز بیند

شما هر دو به عشق اندر چندین

خوشى بیند و رسوایى نبینید

مابش اى بت چنین گستاخ بر من

که گستاخى کند از دوست دشمن

اگر گرددت روزى پادشا خر

مکن گستاشخى و منشین برو بر

مثال پادشا چون آتش آمد

به طبع آتش همیشه سر کش آمد

اگر با زور پیل و طبع شیرى

مکن با آتش سوزان دلیرى

بدان منگر که دریا رام باشد

بدان گه بین که بى آرام باشد

اگر چه آب او را رام یابى

چو بر چوشد تو با جوشش نتابى

مکن با من چنین گستاخ وارى

که تو با خشم من طاقت ندارى

مکن بنیاد این بر رفته دیوار

کجا بر تو فرود آید به یک بار

من از مهرت بسى سختى بدیدم

ز هجرانت بسى تلخى چشیدم

مرا تا کى بدین سان بسته دارى

به تیغ کین دلم را خسته دارى

مکن با من چنین نا مهربانى

کجا زین هم ترا دارد زیانى

اگر روزى ز بندم گشایى

ستیزه بفگنى مهرم نمایى

وفا و مهر تو بر جان نگارم

ترا بخشم ز شادى هر چه دارى

ترا بخشم خراسان و کهستان

تو باشى آفتابم در شبستان

جهان را جز به چشم تو نبینم

تو باشى مایهء تخت و گینم

ترا باشد همه شاهى و فرمان

مرا یک دست جامه یک شکم نان

چو بشنید این سخانها ویس دلکش

فندا اندر دلش سوزنده آتش

دلش آن شاه بیدل را ببخضود

جوابش را به شیرینى بیالود

بدو گفت اى گرانمایه خداوند

مبراد از توم یک روز پیوند

مرا پیوند تو خوشتر ز کامست

دگر پیوندها بر من حرامست

نهم بر خاک پاى تو جحان بین

که خاک پاى تو بهتر ز رامین

نگر تا تو نپندارى که هر گز

به من خرم بود رامین گر بز

مرا در پیش چون تو آفتابى

چرا جویم فروغ ماهتابى

توى دریا و شاهان جویبارند

تو خورشیدى و شاهان گل ببارند

اگر من پرستارى را سزایم

ازین پس تو مرایى من ترایم

نگر تا در دل اندیشه ندارى

که تو بینى ز من زنهار خوارى

مرا مهر تو با جان هست یکسان

تو خود دانى که بى جان زیست نتوان

یکى تا موى اندام تو بر من

گرامیتر ز هر دو چشم روشن

گذشته رفت شاها بودنى بود

ازین پس دارمت خود کام و خشنود

شهنشه را شکفت آمد ز دلبر

ز گفتار چنان زیبا و در خور

یکى بادش به دل بر جست چونان

که خوشتر زان نباشد باد نیسان

امیدش تازه شد چون شاخ نسرین

ز مستى در ربودش خواب شیرین

شهنشه خفته بود و ویس بیدار

ز رامین و ز موبد بر دلش باد

گهى زان فرد اندیشه گهى زین

نبودش هیچ کس همتاى رامین

در آن اندیسه جنبش آمد از بام

مگر بر بامش آمد خسته دل رام

هوا او را ز بستر بر جهانده

ز دل صبر و دیده خواب رانده

شبى تاریک همچون جان مهجور

ز مشکین ابر او بارنده کافور

سراپرده کشیده ابر دى ماه

چو روى ویس گشته پردگى ماه

هوا چون چشم رامین گشته گریان

به درد آنکه زو شد ماه پنهان

نهفته ماه در ابر زمستان

چو روى ویس بانو در شبستان

نشسته بر کنار بام رامین

امید اندر دلش مانده چو ژوپین

ز مهر ویس برف او را گل افشان

شب تاریک او را روز رخشان

کنار بام وى را کاخ و طارم

زمین پر گل او را جز و ملحم

اگرچه دور بود از روى دلبر

هنى آمد به مغزش بوى دلبر

چو با دلبر نبودش روى پیوند

به بوى جانفزایش بود خرسند

چه دانى خوشتر از عشقى بدین سان

که باشد عاسق از بدخواره ترسان

ازان ترسد که روزى بد سگالش

بداند ناگهان با دوست حالش

پس آنگه دوست را آید ملامت

ورا آن روز بر خیزد قیامت

چو رامین چند هگ بر بام بنشست

شب تاریک با سرما بپیوست

نبود او را زیان از برف و باران

که اندر جانش آتش بود سوزان

اگر هر قطره اى صد رود گشتى

از آن آرش یکى اخگر نکشتى

جهان را بود آن شب بیم طوفان

که اشک چشم او شد جفت باران

دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت

غریوان با دل نالان همى گفت

نگارینا روا دارى بدین سان

تو در حانه من اندر برف و باران

تو دیگر دوست را در بر گرفته

میان قاقم و سنجاب خفته

من اینجا بى کس و بى یار مانده

دو پاى اندر گل تیمار مانده

تو در خوابى و آگاهى ندارى

که عاشق چون همى گرید بزارى

ببار اى برف برف بر جان من آتش

که بى دل را همه رنجى بود خوش

گر آهى بر زنم ابرت بسوزد

جهان هنواره ز آتش بر فروزد

الا اى باد تندى کن زمانى

در آن تندى بهم بر زن جهانى

بجنبان گیسوانش را ز بالین

ز چشمش زاستر کن خواب نوشین

به گوششدر فگن آواز زارم

بگو با وى که چون دل فگارم

به تنهایى نشسته بر چه حالم

به برف اندر آ کام بد سگالم

مگر لختى دلش بر من بسوزد

که بر من خود دل دشمن بسوزد

اگر زین ابر بیرون آید اختر

به درد من ز من گرید فزونتر

چو ویس آگاه شد از جنبش بام

به گوش آمد مرو را زارى رام

شناب دوستى در جانش افتاد

همان دم دایه را پیشش فرستاد

همى تا دایه باز آمد چنان بود

که گفتى بى شکیب و بى روان بود

فرود آمد به زودى دایه از بام

ز رامین داشت نزد ویس پیغام

نگارا ماهرویا زود سیرا

به خون عاشقان خوردن دلیرا

جرا یکباره بر من چیر گشتى

چه خوردى تا ز مهرم سیر گشتى

من آنم در وفا و مهربانى

که تو دیدى، جرا پس تو نه آنى

من اندر برف و تو در خز و دیبا

من از تو ناشکیبا تو شکیبا

تو در شادى و من در رنج و تیمار

یو با خوشى و من با درد و آزار

مگر دادارمان قسمت جنین کرد

ترا آسودگى داد و مرا درد

اگر یزدان همه کامى ترا داد

مرا شاید، همیشه همچنین باد

ازو خواهم که هر کامى بیابى

که به تو نازک دلى غم برنتابى

مرا باید همیشه بندگى کرد

مرا باید همیشه اندهان خورد

تو شادى کن که شادى را سزایى

بران کامت که بر من پادشایى

همى دانى که من چون مستمندم

به دل در بند آن مشکین کمندم

شب تاریک و من بى صبر و بى کام

ز دیده خواب رفته وز دل آرام

چو دیوانه دوان بر بام و دیوار

شده جمله جهان بر چشم من تار

به دیدارت همى امید دارم

مسوزان این دل امیدوارم

شب تاریک بر من روز گردان

کنار تو مرا جان بوز گردان

به سرماى جنین سخت جهان سوز

نشاید جز کنار دوست جان بوز

مرا بنماى روى جان فزایت

بهمن برساى زلف مشک سایت

بر سیمینت بر زرین برم نه

کجا خود سیم و زر هر دو بهم به

دلم در مهر تو گمراه گشتست

براهم بر فراقت چاه گشتست

به درد من مضو یکباره خرسند

مرا در چاه رنج افتاده مپسند

گر امید ز دیدارت ببرى

هم اکنون پردهء صبرمبدرى

مزن بر جان من تیغ جفایت

مبر امیدم از مهر و وفاینت

که من تا در زمانه زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

چو ویس دلبر این پیغام بشنید

دلش چون شیره بى آتش بجوشید

به دایه گفت چار من تو دانى

مرا از دست موبد چون رهانى

که او جفتست اگر بیدار گردد

سراسر کار ما دشخوار گردد

اگر تنها درین خانه بماند

شود بیدار و حال من بداند

ترا با وى بباید جفت ناجار

بر آیینى که خسپد یار با یار

بدو کن پشت و رو از وى بگردان

که او مستست و باشد مست تادان

تن تو بر تن من نیک ماند

اگر نبپایدت کى باز داند

بدان مستى و بیهوشى همى کاوست

چگونه باز داند پوست از پوست

بگفت این و چراغ از خانه برداشت

به چاره دایه را با شوى بگذاشت

به پیش دوست شد سرمست و خرم

به بوسه ریش او را ساخت مرهم

بر آهخت از بر سیمینش سنجاب

بگستردش میان آن گل و آب

سیه روباهى از بالا برافگند

ز تن جامه ز دل اندوه بر کند

گل و نرگس به هم دیدى به نوروز

چنان بودند آن هر دو دل افروز

بسان مشترى پیوسته با ماه

ویا چون دانشى پیواسته با جاه

زمین پر لاله بود از روى ایشان

هوا پر مشک بود از بوى ایشان

برف ابر و پدید مآمد ستاره

همانا شد به بازى شان نظاره

هوا چون آن دو گوهر دید شهوار

ببرد از شرمشان ابر گهر بار

دو عاشق در خوشى همراز گشته

به خوشى هر دوان انباز گشته

گهى بودى ز دست ویسه بالین

گهى از دست مهرافزاى رامین

تو گفتى شیر و مى بودند در هم

ویا بر هم فگنده خز و ملحم

بپیچیده بهم چون مار بر مار

چه خوش باشد که پیچیده یار با یار

لب اندر لب نهاده روى بر روى

نگنجیدى میان هر دوان موى

همه شب هر دوان در راز بودند

گهى در راز و گه در ناز بودند

هم از بوسه شکر بسیار خوردند

هم از بازى خوشى بسیار کردند

چو از مستى در آمد شاه شاهان

نبود اندر کنارش ماه ماهان

به دست اندام هم بسترش بپسود

به جاى سرو سیمین خشک نى بود

چه مانستى به ویسه دایهء پیر

کجا باشد کمان مانندهء تیر

به دستى دایه بود از ویس دیدار

بلى دیدار باشد ملحم از خار

بجست از خواب شاهنشاه چون ببر

ز خشم دل خوشان گشته چون ابر

گرفته دست آن چادو همى گفت

چه دیوى تو که هستى در برم جفت

ترا اندر کنار من که افگند

مرا با دیو چون افتد پیوند

بسى از پیشکاران سرایى

چراغ و شمع جست و روشایى

بسى پرسید وى را تو کدامى

بگو نا تو چه چیزى و چه نامى

نه دایه هیچ گونه پسخش داد

نه کسى بشنید چندان بانگ و فریاد

مفر رامین که بود اندر بر یاد

بخفته یار او او مانده بیدار

همى بوسید بیجاده به شکر

همى بارید بر گلنار گوهر

ز بام و روز اندیشه همى کرد

که چون بام آید انده بایدش خورد

سرودى سخت خوش با دل همى گفت

به درد آنکه تنها ماند از جفت

شبا بس خرمى، بس دلفروزى

همه کسى را شابى مارا چو روزى

چو هر کس را بر آید روز روشن

تاریکى پدید آمد شب من

به نزدیک آمد اینک بام شبگیر

دلا بپسیچ تا بر دل خورى تیر

خوشا کارا که بودى آشنایى

اگر با وى نبودستى جدایى

جهانا جز بدى کردن ندانى

دهى شادى و بازش مى ستانى

گر از نوشم دهى یک بار کامى

به پایانش دهى از ز هر جامى

بدا روزا که بود آن روز پیشین

که عشق اندر دل من گشت شیرین

من آنگه کشتى اندر موج بردم

که دل بر هر بدى خرسند کردم

قصاى بد مرا در مهرى افگند

فزون از مهر مار و مهر فرزند

چه در دست اینکه نتوان گفت با کس

کرا گویم که تو فریاد من رس

چو نزدیکم همى ترسم ز دورى

چو دورم نیست بر دردم صبورى

نه همچون خیشتن دانم اسیرى

نه جز دادار دانم دسگیرى

حدایا هم تو فریاد دلم رس

که جز تو نیست در گیتى مرا کس

همى نالید رامین بر دل ریش

به اندیشه فزایان انده خویش

ربوده دلبرش را خواب نوشین

پر از گلناع و سنبل کرده بالین

خروش شاه بشنید از شبستان

شده آگه از آن نیرنگ و دستان

تو گفتى ناگه آتش در دلش ریخت

ز نوشین خواب دلبر را بر انگیخت

بدو گفت اى نگارین زود بر خیز

ببود آن بد کزو کردیم پرهیز

تو از مستى شدى در خواب نوشین

زهى بیدار و دلخسته به بالین

در آن غم مانده کز تو دور مانم

دلم امید بگسسته ز جانم

من از یک بد چنین ترسان و لرزان

بدى دیگر پدید آمد بتر زان

خروش و بانگ شه آمد به گوشم

جدا کرد از دلم یکباره هوشم

همى گوید درین ساعت مرا دل

که بر کش پاى خود یکباره از گل

فرو رو سرش را از تن بینداز

جهان را زین فرو مایه بپرداز

به جان من که خون این بردار

ز خون گربه اى بر من سبکتر

جوابش داد ویس و گفت مشتاب

بر آتش ریز لختى از خرد آب

چو رنجت را سر آید روز هنگام

ابى خون خود بر آید مر ترا کام

پس آنگه همچو گورى جسته از شیر

ز بام گوشک تازان آمد او زیر

نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان

ز ناگه رفت پنهان در شبستان

شهنشه بد هنوز از باده سر مست

سمن بر رفت و بر بالینش بنشست

مرو را گفت دستم ریش کردى

ز بس کاو را کشیدى و فشردى

یکى ساعت بگیر این دست دیگر

پس آنگه هر کجا خواهى همى بر

شهنشه چون شنید آواز بت روى

نبود آنگه ز محکم چارهء اوى

رها کرد از دو دستش دست دایه

بجست از دام رسوایى بلایه

سمن بر ویس را گفت اى نگارین

چرا بودى همى حاموش چندین

چرا چون خواندمت پاسخ ندادى

دلم بیهوده بر آتش نهادى

چو دایه رسته گشت از دام تیمار

دلیرى یافت ویس ماه رخسار

فغان در بست و گفت اى واى بر من

که هستم سال و مه در دست دشمن

چو مار کج روم گر چه روم راست

نشان رفتنم ناراست پیداست

مبادا هیچ زن را رشک بر شوى

که شوى رشک بر باشد بلا جوى

به بستر خفته ام با شوى خود کام

به رسوایى همى از من برد نام

به پوزش گفت وى را شاه موبد

مکن با من گمان دوستى بد

که تو جانى مرا وز جان فزونى

که جانم را به شادى رهننونى

ز مستى کردم این کارى که کردم

چرا مى خوردم و ژوپین نخوردم

مرا در بزمگه مى بیش دادى

از آن بیشى بلاى خویش دادى

به نیکى در مبادم زندگانى

اگر من بر تو بد دارم گمانى

بخواهم عذر اگر کردم گناهى

نکو کن عذر چون من عذر خواهى

گناه آید به نادانى ز مستان

چو عذر آرند ازیشان داد مستان

خرد را مى ببندر چشم را خواب

گنه را عذر شوید جامه را آب

چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار

ازو خشنود شد ویس گنهکار

به عشق اندر چنین بسیار باشد

همیشه مرد عاشق حوار باشد

گناه دوست را پوزش نماید

چو نپذیرد به پوزش در فزاید

بسا آهو که دیدم مرغزارى

خوشان پیش وى شیر شکارى

بسا دل سوخته دیدم خداوند

فگنده مهر بنده بر دلش بند

اگر عاشق شود شیر دژ آگاه

به عشق اندر شود هم طبع روباه

ز مهر دل شود تیزیش کندى

نیارد کرد با معضوق تندى

هر آن کاو عشق را نیکو نداند

اسیر عشق را دیوانه خواند

مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش

که زود آن کشتهبار آرد و بالش

آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ

جهان را گوهرو آیین چنین است

که با هم گوهران خود به کین است

هر آن کس را که او خواند براند

هر آن چیزى که او بخشد ستاند

بود تلخش همیشه جفت شیرین

چنان چون آفرینش جفت نفرین

شبش با روز باشد ناز با رنج

بلا با خرمى بدخواه با گنج

نباسد شادمانى بى نژندى

نه پیروزى بود بى مستمندى

بخوان این داستان ویس و رامین

بدو در گونه گون کار جهان بین

گهى اندوه و گه شادى ننوده

گهى بدخواه و گاهى دوست بوده

چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس

دگر راه در میان افتاد ابلیس

فرود کشت آن چراغ مهربانى

بکند از بن درخت شادمانى

شهنشه موبد از قیصر خبر یافت

که قیشر دل ز راه مهر بر تافت

ز بدراهى نهادى دیگر آورد

به خود کامى سر از چنینبر آورد

همه پیمانهاى کرده بشکست

بسى کسهاى موبد را فرو بست

ز روم آمد سپاهى سوى ایران

بسى آباد را کردند واران

نفیر آمد به در گاه شهنشاه

به تارک بر فشانان خاک در گاه

خروشان سربسر فریاد خواهان

ز بیداد زمانه داد خواهان

شهنشه راى زد رفتن به پیگار

ز باغ ملک بر کندن همه خار

به شاهان و بزرگان نامه ها کرد

ز هر شهرى یکى لشکر بیاورد

سپه گرد آمد اندر مرو چندان

که دشت مرو تنگ آمد بریشان

ز در گاهى بر آمد نالهء ناى

به راه افتاد شاه لشکر آراى

سفر باد خزان شد مرو گلزار

چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار

چو بیرون برد شاهنشاه لشکر

به یاد آمدش کار ویس دلبر

که رامین را چگونه دوستدارست

دلش با وى چگونه سازگارست

به نادانى ز من بگریشت یک بار

مرا بى صبر و بى دل کرد و بى یار

اگر یک ره دگر چونان گریزد

به تیغ هجر خون من بریزد

پس آن به کش نگه دارم بدین بار

کجا غم خوردم از جستنش بسیار

جدایى را نیارم دید ازین پس

همین یک ره که دیدستم مرا بس

هر آن گاهى که باشد مرد هشیار

ز سروخى دو بارش کى گزد مار

شتر را بى گمان زانو ببستن

بسى آسان تر از گم گشته جستن

چو زین اندیشان با دل همى راند

همان گه زرد فرخ حاده را خواند

بدو گفت اى گرانمایه برادر

مرا با جان و با دیده برابر

نگر تا تو چنین کردار دیدى

ویا از هیچ داننده شنیدى

که چندین بار با من کرد رامین

دلم را سیر کرد از جان شیرین

همه ساله همى سوزد بر آذر

ز دست دایه و ویس و برادر

بماندستم به دست این سه جادو

برین دردم نیفتد هیچ دارو

نه از بند و نه از زندان بترسند

نه از دوزخ نه از یزدان بترسند

چه شاید کرد با سه دیو دژحیم

که نز شرم آگهى دارند و نز بیم

کند بى شرم هر کارى که خواهد

نترسد زانکه آب او بکاهد

اگر چه شاه شاهان جهانم

ز خود بیچاره تر کس را ندانم

چه سودست این خداوندى و شاهى

که روزم همچو قیرست از سیاهى

همهکس را به گیتى من دهم داد

مرا از بخت خود صد گونه فریاد

ستم دیده ز من مردان صف در

کنون گشته زنى بر من ستمگر

همه بیداد من هست از دل من

که گشت از عاشقى همدست دشمن

جهان از بهر آن بد نام خواهد

که خون من همى در جام خواهد

سیه شد روى نام من به یک ننگ

نضوید آب صد دریا ازو زنگ

ز یک سو زن مرا دشمن گرفته

وزو خورشید نام من گرفته

ز دیگر سو کمین کرده بردار

ز کین بر جان من آهخته خنجر

نهاده چشم تا کى دست یابد

که چون دشمن به قتل من شتابد

ندانم چون بود فرجام کارم

چه خواهد کرد با من روزگارم

درین اندیشه روز و شب چنانم

که با من نیست پندارى روانم

جرا جویم به صد فرسنگ دشمن

که دشمن هست هم در خانهء من

به در بستن چرا جویم بهانه

که آب من بر آمد هم ز خانه

به پیرى در بلایى او فتادم

کجا با او بشد گیتى ز یادم

کنون باید همى رفتن به پیگار

بماندن ویس را ایدر بناچار

حصار آهین و بند رویین

بسنبد تا ببیند روى رامین

ندانم هیچ چاره جز یکى کار

که رامین را برم با خود به پیگار

بمانم ویس را ایدر غریوان

ببسته در دز اشکفت دیوان

چو باشد رام در ره ویس در بند

نیابند ایچ گونه روى پیوند

ولیکن دز به تو خواهم سپردن

ترا باید همى تیمار خوردن

دل من بر تو دارد استوارى

که در هر کار دارى هوشیارى

نباید مر ترا گفتن که چون کن

ز هر کارى تو هشیارى فزون کن

نگه دار این دو جادو را در آن دز

ز رنگ و چارهء رامین گربز

دو صد منزل زمین پینود خواهم

به نیکى نام خود بفزود خواهم

چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ

شود نامى که مى جویم همه ننگ

اگر چه خانه کن باشد دوصد کس

مر ایشان را شکافنده یکى بس

مرا سه جادو اندر خانگاهند

که در نیرنگ جستن سه سپاهند

ز دیوان گر هزاران جشکر آیند

به دستان این سه جادو بر تر آیند

مرا چونان که تو دیدى ببستند

امید شادیم در دل شکستند

به تنبل جامهء صبرم بریدند

به زشتى پردهء نامم دریدند

نبیند غرقه از دریاى جوشان

سه یک زان بد که من دیدم ازیشان

چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه

بدو گفت اى به دانش برتر از ماه

منه بر دل تو چندین بار تیمار

که از تیمار گردد مرد بیمار

زنى بارى که باشد تا تو چندین

ازو افغان کنى با اشک خونین

گر او در جادوى جز اهرمن نیست

زبونتر زو کسى در دست من نیست

نیابد هیچ بادى نزد او راه

نتابد بر رخانش بر خور و ماه

نبیند تا تو باز آیى ز پیگار

در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار

نگه دارم من آن جادو صنم را

چو دارد مردم سفله درم را

گرامى دارمش هنواره چونان

که دارد مردم آزاده مهمان

شهنشه در زمان با هفتصد گرد

برفت و ویس بانو را به دز برد

بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس

دز اشکفت بر کوه کلان بود

نه کوهى بود بر جى زاسمان بود

ز سختى سنگ او مانند سندان

نکردى کار بر وى هیچ سوهان

ز بس پهنا یکى نیم جهان بود

ز بس بالا ستونى زاسمان بود

به شب بالاش بودى شمع پیکر

به سر بر آتش او را ماه و اختر

برو مردم ندیم ماه بودى

ز راز آسمان آگاه بودى

چو بر دز برد موبد دلستان را

مهى دیگر بیفزود آسمان را

به پیکر دز چو سنگین مجمرى بود

نگه کن تا چه نیکو پیکرى بود

به مجمر در رخان ویس آتش

بر آن آتش عبیر آن خال دلکش

حصار از روى آن ماه حصارى

شکفت همچو باغ نو بهارى

سمنبر ویس با دایه نشسته

شهنشه پنج در بر وى ببسته

همه در ها به مهر خویش کرده

همه مهرش برادر را سپرده

در صد گنج بر ویسه گشاده

در آن جا ساز صد ساله نهاده

در آن دز بود بختش را همه کام

مگر پیوند یار و دیدن رام

چو شاهنشه ز کار دز بپردخت

سوى مرو آمد و کام سفر ساخت

سپاهى بود همچون کوه آهن

بتر مردى درو بهتر ز بیژن

به رفتن هر یکى خندان و نازان

مگر رامین که گریان بود و نالان

ز تاب مهر سوزان تب گرفته

چو کبگى باز در مخلب گرفته

غبار حسرتش بر رخ نشسته

امید وصلتش در دل شکسته

به جسمش جان شیرین خوار گشته

به زیرش خزو دیبا خار گشته

نهروز او را قرار و نه شب آرام

به کام دشمنان افتاده بى کام

جگر پر ریش گشته دل پر از نیش

همى گفتى نهانى با دل خویش

چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد

دلم روزى ازو خرم نگردد

مرا تا هست با عشق آشنایى

نبیند چشم بختم روشایى

اگر هر بار میزد بر دلم خار

خدنگ زهر پیکان زد ازین بار

برفت از پیش چشمم آن دلارام

که بى او نیست در تن صبر و آرام

به عشق اندر وفادارى نکردم

چو روز هجر او دیدم نمردم

چو سنگینه دلم چه آهنینم

که گیتى را همى بى او ببینم

اگر باشد تنم بى روى جانان

همان بهتر که باشم نیز بى جان

رفیقا حال ازین بتر چه دانى

که مر گم خوشترست از زندگانى

اگر جنان من با من نباشد

همان خوشتر که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین

چنان کز بهر دیدارش جهان بین

کنون کز بخت خود بى یار گشتم

ز جان و دیدگان بیزار گشتم

چو نالیدى چنثن از بخت بد ساز

به دل کردى سرودى دیگر آغاز

دلاگر عاشقى ناله بیاور

که بیدار هوا را نیست داور

که بخشاید به گیتى عاشقان را

که بخشایش کند درد کسان را

اگر نالم همى بر داد نالم

که ببریدند شادى را نهالم

ببردند آفتابم را ز پیشم

ز هجرش پر نمک کردند ریشم

ببار اى چشم من خونابم اکنون

کدامین روز را دارى همى خون

مرا هر گز غمى چونین نباشم

سزد کت اشک جز خونین نباشد

اگر بودى به غم زین پیش خونبار

سزد گر جان فرو بارى بدین بار

به باران تازه گردد روى گیهان

چرا پژمرده شد رویم ز باران

دلم را آتش تیمار بگدخت

به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست

زمن نیکوست در هجر چنان دوست

چو باز آمد ز راه دز شهنشاه

ز حال ویس، رامین گشت آگاه

غمش بر غم فزود و درد بردرد

نشستش گرد هجران بر رخ زرد

چو طوفان از مژه بارید باران

بشست از روى زردش گرد هجران

همى گفتى سحنهاى دل انگیز

که باشد مرد عاشق را دل آویز

من آن خسته دلم کز دوست دورم

ز بخت آزرده ام وز دل نفورم

چنانم تا حصارى گشت یارم

که گویى بسته در رویین حصارم

ببر بادا پیام من به دلبر

بگو صد داغ تو دارم به دل بر

مرا در دیده دیدار تو ماندست

چو اندر یاد گفتار تو ماندست

یکى خواب از دو چشمم من ستردست

یکى گیتى ز یاد من ببردست

درین سختى اگر من آهنینم

نمانم تا رخانت باز بینم

اگر درد مرا قسمت توان کرد

نماند در جهان یک جان بى درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانى

که مرگم خوشترست از زندگانى

مرا زین درد کى باشم رهایى

که درمانم توى وز من جدایى

چو رامین را به روى آمد چنین حال

شد از مویه موى از ناله چون نال

همان دشمن که دیرین دشمنش بود

چو روى او بدید او را ببخضود

به یک گفته ز بیمارى چنان شد

که سیمین تیر وى زرین کمان شد

فتاده در عمارى زار و نالان

بیامد با شهنشه تا به گرگان

جنان شد کز جهان امید برداشت

تو گفتى زهر پیکان در جگرداشت

بزرگان پیش شاهنشاه رفتند

یکایک حال او با شه بگفتند

به خواهش باز گفتند اى خداوند

ترا رامین برادر هست و فرزند

نیایى در جهان چون او سوارى

به هر فرهنگ چون او نامدارى

همه کس را چو او کهتر بیاید

کزو بسیار کام دل بر آید

ترا در پیش چون او یک برادر

اگر دانى به از بسیار لشکر

ازو دندان دشمن بر تو کندست

که او شیر دمان و پیل تندست

اگر روزى ازو آزرده بودى

عفو کردى و خشنودى ننودى

کنون تازهمکن آزار رفته

به کینه مشکن این شاخ شکفته

کزو تا مرگ بس راهى نماندست

ز کوهش باز جز کاهى نماندست

همین یک بار بر جانش ببخشاى

مرو را این سفر کردن مفرماى

سفر خود خوش نباشد با درستى

نگر تا چون بود با درد و سستى

نمانش تا بیاساید یکى ماه

که بس خسته شد او از شدت راه

چو گردد درد لشتى بر وى آسان

به دسرورت شود سوى خراسان

مگر به سازدش آن آب آن شهر

که این کضور چو زهرست آن چو پازهر

چو بشنید این سخن شاه از بزرگان

نماند آزاده رامین را به گرگان

چو شاهنشه بشد رامین بیاسود

همه دردى از اندامش بپالود

دگر ره ز عفرانش گشت

کمانش باز شمشاد جوان گشت

فتادش یوبهء دیدار دلبر

چو آتش در دل و چون تیر در بر

برفت از شهر گرگان یک سواره

به زیرش تندرو بادى تخاره

سرایان بود چون بلبل همه راه

به گوناگون سرود و گونه گون راه

نخواهم بى تو یارا زندگانى

نه آسانى نه کام این جهانى

نترسم چون ترا جویم ز دشمن

اگر باشد جهانى دشمن من

و گر راهم سراسر مار باشد

برو صد آهنین دیوار باشد

همه آبش بود جاى نهنگان

همه کوهش بود جاى پلنگان

گیا بر دشت اگر شمشیر باشد

وگر ریگش چو ببر و شیر باشد

سنومش باد باشد صاعقه میغ

نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ

بود مر باد او را گرد پیکان

چنان چون ابر او را سنگ باران

به جان تو کز آن ره بر نگردم

و گر چونانکه بر گردم نه مردم

اگر دیدار تو باشد در آتش

نهم دو چشم بینایم بر آتش

و گر وصل تو باشد در دم شیر

مرا با او سخن باشد به شمشیر

ره وصلت مرا کوتاه باشد

سه ماهه راه گامى راه باشد

چو باشد گر بود شمشیر در راه

شهاب و برق بارد بر سر ماه

زارى کردن ویس از رفتن رامین

چو آگه گشت ویس از رفت رام

به جشمش بام تیره گشت چون شام

فراقش ز عفران بر ارغوان ریخت

چو مژگانش گهر بر کهر با بیخت

جدایى بر رخانش زرگرى کرد

ولیکن چشم او را جوهرى کرد

زنان بر روى دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سو کواران

رخانش لعل همچون لاله زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین

ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همى نالید بر تنهایى از جفت

خروشان زار با دایه همى گفت

فداى عاشقى کردم جوانى

فداى مهر جانان زندگانى

گمان کردم که ما با هم بمانیم

هر آن کامى که دل خواهد برانیم

قصا پیوند ما از هم ببریم

خدایى پردهء رازم بدرید

نگارا تا تو بودى در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردى

مرا زان خواب خوش بیزار کردى

چو چشمم راز غم بى خواب کردى

کنارم را پر از خوناب کردى

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه

که تو ناچار جویى جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روى چو ماهت

نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهى بر جاى افسر خود بر سر

کمان گیرى به جاى رود و ساغر

زره پوشى به جاى خز و دیبا

بفرسایدت آن اندام زیبا

چنان چون ریختى خونم به عبهر

بریزى خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتى

چرا با تو نرفتم چون تو رفتى

مگر بر من نشستى گرد راهت

شدى مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است

ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار

فزونتر زین که آزردى میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کارى

ننودى دوستان را دوستدارى

صتو آن کن با من اى باروى چون خون

که باشد با خور روى تو در خورص

صمرا یاد آر از حالم بیندیش

توانگر هم بیندیشد ز درویشص

صمرا دیدى که دود عشق چون بود

کنون آتش پدید آمد از آن دودص

صاز این هجرت بدین هول و درازى

همه دردى به چشمم گشت بازىص

چه طوفانست گویى بر روانم

جیحون مى رود از دیدگانم

دلم چون نامهء پر رنج و دردست

که بر عنوان او این روى زعدست

نگر تا زارى اندر نامه چونست

که بر عنوان او دریاى خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار

ز بس تیمار پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همى سوخت

مرو را جز شکیبایى نیاموخت

همى گفتش سبورى کن که آخر

به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید

ز تخم صابرى شادى بر آید

اگر چه بیدلان را صبر خوردن

بسى آسانتر است از صبر کردن

صتو صابر باس و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوشص

ترا در مان بجز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همى خوان کرد گارت را به یارى

همى کن با همه کس خوبکارى

مگر یزدان شما را دست گیرد

ز ناگه آتش دشمن بمیرد

صبه اندرزت همین گفتن توانم

که جاره جز شکیبایى ندانمص

به پاسخ گفت وى را ویس دلکش

صبورى چون توان کردن در آتش

صتو نشنیدى چه گفت آن مرد تیمار

که داد او را رفیقى پند بسیارص

رفیقا بیش ازین پندم میاموز

برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا کرده پدرود

چه این پندو چه پولى زان سر رود

صدل من با دل تو نیست یکسان

ترا دامن همى سوزد مرا جانص

صترا زان چه که من پیچم به تیمار

بود درد کسان بر دیگران خوارص

مرا گویى ترا صبرست چاره

چه آسانست کوشش برنظاره

تو معذورى که تو همچون سوارى

ز رنج رهتو آگاهى ندارى

تو قارونى ز صبر و من تهى دست

بود بر چشم سیران گرسته مست

تو نیز اى دایه با من همچنین

ز بهر من شکیبایى گزینى

همانن گر چه من بیدل بمانى

فغان در گیتى از من بیش رانى

تو بنشینى و از من صبر جویى

صبورى چون کنم بى دل نگویى

صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه

برو چیره شود در دشت روباهص

تو پندارى مرا باید که چونین

همى بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختى خویش

نجوید هیچ دانا سختى خویش

برم این چاه بدبختى تو کندى

به صد چاره مرا در وى فکندى

کنون آسان نشستى بر سر چاه

همى گویى ز یزدان یاورى خوار

صبجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند صختى او رهاندص

صنمد باشد در آب افگندن آسان

نباشد زو بر آوردنش از آن سانص

آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس

چو رامین آمد از گرگان سوى مرو

تهى بد باغ شادى از گل و سرو

ندید آن قد ویس اندر شبستان

بهشتى سرو و بار او گلستان

نه هلگون دید طارم را ز رویش

نه مشکین یافت ایوان را ز مویش

بدان خوشى و خوبى جایگاهى

ابى دلبر به چشمش بود چاهى

تو گفتى همچو رامین باغ و ایوان

ز بهر آن صنم بودند گریان

چو رامین دید جاى دوست بى دوست

چو نارى بشکفید اندر تنش پوست

فرو بارید چشمش ناردانه

چو قطر باده ریزان از چمانه

بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید

نگارین رو بر آن بومش بمالید

صچنان بلبل که نالد زار بر جفت

همى نالید و در ناله همى گفتص

سرایا تو همان خرم سرایى

که بودم آن صنم کبگ سرایى

تو گردون بودى و خوبان ستاره

ولیکن مشرق ایشان را نظاره

صروان بد در میان شان آفتابى

خرد را فتنه اى دل را عذابىص

صزمین از روى او بت روى گشته

هوا از بوى او خوشبوى گشتهص

بهر کنجى همى نالیدرودى

سرایان لعبتى با او سرودى

به در گاه تو بر شیران رزمى

بر ایوان تو بر گوران بزمى

کنون در تو نبینم آن حصاره

کزو آمد همى ماه و ستاره

نه شیرانند بر جا و نه گوران

نه چندانى سپاه و خنگ و بوران

نه آنى آنگه من دیدم نه آنى

کزین گیتى به رامین خود تومانى

جهان جادو و خودسازست و خودکام

ستم کردست بر تو همچو بر رام

ز تو بردست روز شادمانى

ز رامین برده روز کامرانى

دریغا آن گذشته روزگارا

که چندان کام و شادى بود مارا

نپندارم که روزى باز بینم

ترا شادان و بر تختت نشینم

صکه روز کامرانى گر بدان حال

از آن بهتر که بى کامى به صد سالص

چو بسیارى بگفت و گشت نومید

ز روى آن جهان آراى خورشید

برون آمد ز دروازه غریوان

نهاده روى زى اشکفت دیوان

بیابان کوه بود و راه دشوار

به چشمش بود گلزار و سمنزاد

صبه راه اندر شب و روشن یکى بود

که جانش را صبورى اند کى بودص

به نزد دز چنان آمد که شب بود

شبش دیدار دلبر را سبب بود

صندیدندى به روزش دیده بانام

ندیدندى به شب در پاسبانانص

همى دانست خود رامین گربز

که دلبندش کجا باشد در آن دز

بدان سو شد که جاى دلبرش بود

به تارى شب نشان خویش بننود

نبود اندر جگان چون او کمان ور

نه نیز از جنگیان چون او دلاور

خدنگ چار پر بر زه بپیوست

چو برق تیز بگشادش ازو دست

بدو گفت اى خجسته مرغ بیجان

رسول من توى نزدیک جانان

تو هر جایى برى پیغام فرقت

ببر اکنون ز من پیغام وصلت

چنان کاو خواست تیرش همچنان شد

به بام آفتاب نیکوان شد

فرود آمد ز بام اندر سرایش

نشست اندر سرین شیر پایش

سبک دایه برفت و تیر برداشت

ز شادى تیره شب را روز پنداشت

ببرد آن تیر پیش ویس دلبر

بدو این همایون تیر بنگر

رسول است این ز رامین خجسته

ازان رویین کمان او بجسته

کجا فرخ نشان رام دارد

همش فروخندگى زین نام دارد

سروش آمد سوى اشکفت دیوان

ازو روش شد این تاریک ایوان

بر آمد آفتاب نیکبختى

ببرد از ما شب اندوه و سختى

صازین پس با هواى دل نشینى

بجز شادى و کام دل نه بینىص

چو ویسه دید تیر دوستگان را

برو نامش نگاریده نشان را

هزاران بوسه زد بر نام دلبر

گهى بررخ نهاد و گه به دل بر

گهى گفت اى خجسته تیر رامین

گرامى تر مرا از دو جهان بین

صهمه کس را کند زخم تو خسته

مرا از خستگى کردى تو رستهص

رسولى تو از آن دست و کف راد

که تا جاوید طوق گردنم باد

کنم پیکانت از یاقوت سوده

چو سوفارت ز درّ نابسوده

صکنم از سینه ام سیمینه تر کش

خداوندت بدان تر کش بود گشص

دل از هجران رامین ریش دارم

درو صد تیر چون تو بیش دارم

ولیکن تا تو نزد من رسیدى

همه پیکانم از دل بر کشیدى

جز از تو تیر پیکان کش ندیدم

پیامى چون پیامت خوش ندیدم

چو رامین تیر پرتابش بینداخت

سپاه دیو اندیشه برو تاخت

که تیر من کنون یارب کجا شد

روا شد کام من یا ناروا شد

اگر ویسه شدى از حالم آگاه

بصد جاره بجستى مرمرا راه

پس آنگه گفت با دل کاى دل من

بده جان و مررس از هیچ دشمن

به یزدان جهان و ماه و خورشید

بدان مینو کجا داریم امثد

کزین دز برنگردم تا بدان گاه

که یابم سوى کام خویشتن راه

اگر دیوار او باشد از آهن

به آتش تافته همچون دل من

صبه گردش کنده اى پر زهر جان گیر

سوى کنده جهانى مرد چون شیرص

سر دیوار او پر مار شیبا

جهان از زخم او شد ناشکیبا

صبدو در مردمش هنواره جادو

یکایک برق چنگ و کوه بازوص

صدمان باد سنوم از زهر ایشان

میان باد زهر آلوده پیکانص

دل از مردى درو هم راه لستى

در و دیوار او در هم شکستى

نترسیدى دلم زان مار جادو

به فر کرد گار و زور بازو

برون آوردمى زو دلبرم را

زمانه سجده کردى خنجرم را

ببوسیدى دلیرى هر دو دستم

ز بس که گردن گردان شکستم

مرا تا جان شیرین یار باشد

وفاى ویس جستن کار باشد

نترسم گر چه بینم یک جهان مرد

همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد

منم کیوان گر ایشانند سرکش

منم دریا گر گر ایشانند آتش

ز یک تخمیم در هنگام گوهر

بداند هر کسى به را ز بدتر

از این سو مانده در اندیشه در رام

وازان سو ویس بانو مانده در دام

زبان از دوستدارى رام گویان

روان از مهربانى رام جویان

صبر آتش روى اندیشه همى شست

و صال دوست را در چاره میجستص

فسون گر دایه گفت اى جان مادر

ترا بخت است جفت و چرخ یاور

صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست

جهان هنواره چون بفسرده دریاستص

کنون از دست سرماى زمستان

نشیند دیدبان در خانه لرزان

نباشد پاسبان بر بام اکنون

دو بار آید به شب از خانه بیرون

چو مرد پاسبانت نیست بر بام

نکو گردد همه کارت سرانجام

کجا رامین درین نزدیکى ماست

اگر چه او ز تاریکى نه پیداست

همى داند که ما در دز کجاییم

نشسته در سراى پادشاییم

بسى بود او درین دز با شهنشاه

به هر سنگى بر او داند دو صد راه

فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست

سوى دیوار دز در بر نهاده ست

درش بگشا و پس آتش برافروز

به شب بنماى رامین را یکى روز

کجا چون او ببیند روشنایى

دلش یابد از اندیشه رهایى

دوان آید ز هامون سوى دیوار

بر آوردنش را آنگه کنم چار

بگفت این دایه آنگه همچنین کرد

به تنبل دیو را زیر نگین کرد

چو رامین روشنایى دید و آتش

به پیش روشنایى ماه دلکش

بدانست او که آن خانه کجایست

وز آتش مهربانش را چه رایست

چو زرین دید از آتش افسر کوه

دوان آمد ز هامون بر سر کوه

نرفتى غرم پیونده در آن جاى

تو گفتى گشت پران مرغ را پاى

چنین باشد دل اندر مهربانى

نه از سختى بنالد نه زیانى

ز آن وصل دیگر کیش گیرد

غم عالم به جان خویش گیرد

درازى راه را کوته شمارد

چو شیر تند را روبه شمارد

بیابانش چو کاخ و گلشن آید

سرابش همچو دشت سوسن آید

چه پر از شیر نر بیند نیستان

چه پر طاووس نر بیند گلستان

چه دریا پیش او آید چه جویى

چه کهسارش به پیش آید چه موى

هوا او را دهم چندان دلیرى

که گویى از جهان آمدش سیرى

هوا را بهتر از دل مشترى نیست

ازیرا بر دل کس داورى نیست

هوا خرد به آرام دل و جان

چنان داند که چثسى یافت ارزان

هوا زشتى و نیکى را نداند

خرد زیرا هوا را کور خواند

اگر بودى هوا را نور دیدار

نبودى هیچ زشتى را خریدار

چو رامین تنگ شد در پاى دیوار

بدیدش ویسه از بالاى دیوار

چهل دیباى چینى بسته در هم

دو تو بر هم فگنده سخت محکم

فرو هشتند بر دل خسته رامین

برو بر رفت رامین همچو شاهین

چو بر دز رفت بام دز چنان بود

که ماه و زهره را با هم قرار بود

به یک جام اندر آمد شیر با مل

به یک باغ اندر آمد سوسن و گل

بهم آمیخته شد زر و گوهر

چو اندر هم سرشته مشک و غنبر

جهان نوش و گلابى در هم آمیخت

تو گفتى عشق و خوبى بر هم آویخت

شب تیره درخشان گشت و روشن

مه دى گشت چون هنگام گلشن

دو عاشق را دل از ناله بیاسود

دو بیجاده لب از بوسه بفرسود

دو دیبا روى چون فرخار و نوشاد

بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد

بشادى هر دو در کاشانه رفتند

به سیمین دست جام زر گرفتند

بیفگندند بار فرقنت از دوش

ز مى دادند کشت عشق را نوش

گهى مرجان به بوسه شاد کردند

گاهى حال گذشته یار کردند

گهى رامین بگفتى زارى خویش

ز درد عشق و هم بیمارى خویش

گهى ویسه بگفتى آن همه بد

که با او کرد شاهنشاه موبد

شبدى ماه و گیتى در سیاهى

چو دیوى گشته از مه تا به ماهى

سه گونه آتش از سه جاى رخشان

به حانه در گل افشان بود ازیشان

یکى آتش از آتشگاه خانه

چو سرو بسدّین او را زبانه

دگر آتش ز جام مى فروزان

نشاط او چو بخت نیک روزان

سیم آتش ز روى ویس و رامین

نشان دود آتش زلف مشکین

سه یار پاک دل با هم نشسته

در کاشانها چون سنگ بسته

نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه

نشاط و عیش را بسته شود راه

نه بیم آنکه روزى دور گردند

ز روى یکدگر مهجور گردند

شبى چونان، به از عمرى نه چونان

چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان

چو رامین روى ویس دلستان دید

به کام خویش هنگام چنان دید

سرودى گفت خوش بر رود طنبور

به آوازى که بر کندى دل حور

چه باشد عاشقا گر رنج دیدى

بلا بردى و ناکامى کشیدى

به آسانى نیابى شادکامى

به بى رنجى نیابى نیکنامى

به هجر دوست گر دریا بریدى

ز وصل دوست بر گوهر رسیدى

دلا گر در جدایى رنج بردى

ز رنج خویش اکنون بر بخوردى

ترا گفتم بجا آور صبورى

که نزدیکى بود فرجام دورى

زمستان را بود فرجام نوروز

چنانچون تیره شب را عاقبت روز

چو در دست جدایى بیش مانى

ز وصلت بیش باشد شادمانى

هر آن کارى که چارش بیش سازى

چو کام دل بیابى بیش نازى

منم از آتش دوزخ برسته

بهشتى گشته با حوران نشسته

مرا خانه ز رویت بوستانست

به دى مه از رخسانت گلفشانست

وفا کشتم مرا شادى بر آورد

مه تابان به مهرم سر در آورد

وفادارى پسندیدم به هر کار

ازیرا شد جهان با من وفادار

چو بشنید این سخنها ویس دلبر

به یاد دوست پر مى کرد ساغر

چو نرگس داشت زرین جام بردست

چو شمشاد روان از جاى برجست

بگفت این باده فردم یاد رامین

وفادار و وفاجوى و وفا بین

امیدم را فزون از پادشایى

دو چشمم را فزون از روشنایى

برو دارد دلم حان بیش امید

که دارد مردم گیتى به خورشید

بود تا مرگ در مهرش گرفتار

وفاداریش را باشم پرستار

به یادش گر خورم زهر هلاهل

شود نوش روان و داروى دل

پس آنگه نوش کرد آن جام پر مى

ز رامین جام را صد بوسه در پى

هر آن گاهى که جام مى کشیدى

به نقل از بوسگان شکر چشیدى

چه خوش باشد به خلوت باده خوردن

به مشکین زلف جانان لب ستردن

چو مى خوردى لبش زى خود کشیدى

پس مى شکر میگون چشیدى

گهى مستان غنودى در بر یار

میان مشک و سیم و نارو گلنار

بدین سان بود نه مه پیش رامین

عقیق تلخ با یاقوت شیرین

عقیقش آوردى گنج مستى

چو یاقوتش بریدى رنج و سستى

عقیق از جام زرین گشته رخشان

چو یاقوتش ز پروین گشته خندان

به شادى بود هر شب تا سحن گاه

کنارش پر گل و بالینش پر ماه

سحر گاهان بجستندى از آرام

به رامش دست بردندى سوى جام

چو ویسه جام باده بر گرفتى

دلارامش سرودى خوش بگفتى

مى خون رنگ بزداید ز دل رنگ

مى رنگین به رخ باز آورد رنگ

هوا دردست و مى درمان دردست

غمان گردست و مى باران گردست

گراندوهست مى انده ربایست

و گر شادیست مى شادى فزایست

کجا انده بود اندوه سوزست

کجا شادى بود شادى فروزست

مرا امروز دولت پایدارست

نگارم پیش و کارم چون نگارست

گهى هستم میان سوسن و گل

گهى هستم میان مشک و سنبل

لبم را شکر میگون شکارست

چو باغم را گل میگون به بارست

ز دولت هست بورم سخت شاطر

به راه کام رفتن سخت قادر

من آن بازم که پروازم بلندست

شکارم آفتاب دل پسندست

تذور و کبگ نپسندم که گیرم

نباشد صید جز بدر منیرم

نشاط من چو شیر چنگ رویین

به کام دل گرفته گور سیمین

فرو کردم ز سر افسار دانش

نهادم پاى در بازار رامش

نباشد ساعتى بى کام جامام

نباشد ساعتى آسوده کامم

همه سال از رخ و زلف و لب یار

گل و مشک و شکر بینم به خروار

نخواهم باغ با رخشنده رویش

نخواهم مشک با خوش بوى مویش

مرا این جاى فردوس برینست

که در وى حور با من همنشینست

ندیدم خور گشت و ساقیم ماه

چرا پس مى نگیرم گاه و بیگاه

پس آنگه گفت با ویس سمنبر

به گفتارى بسى خوشتر ز شکر

بیار اى ماه جام نوش گلگون

چو رویت لعل و چون وصلت همایون

نه خویشتر زین بودمان روزگارى

نه نیکوتر ز رویت نوبهارى

بهانه چیست گر بى غم نباشیم

به روز خرمى خرم نباشیم

بیا تا ما کنون خرم نشینیم

که فردا هر چه باشد خود ببینیم

بیا تا بهره برداریم ازین روز

که هر گز باز ناید روز امروز

نه تو خواهى ز روى من جدایى

نه من خواهم ز عشق تو رهایى

چنین باید وفا و مهربانى

چنین باید نشاط و زندگانى

اگر بخشش چنین راندست دادار

ببینیم آنچه او راندست ناچار

ترا در بند و در زندان نشاندند

مرا یبیمار در گرگان بماندند

چو یزدان بخشش من راند با تو

مرا بر آسمان بنشاند با تو

که داند کرد این جز کردگارى

که یاور نیستش در هیچ کارى

وزان پس همچنین مانند نه ماه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

گهى مست و گهى مخنور بودند

در آسایش همان رنجور بودند

نهاده خوردنى صد ساله افزون

نبایست هیچ چیزى شان بیرون

بدیدند از همه کامى روایى

بکندند از جگر خار جدایى

نه دل بگرفت رامین را ز رامش

نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش

دو تم در مهربانى همچو یک تن

بجز خوردن ندانستند و خفتن

گهى مى در کف و گه دوست در بر

نشاط مهر در دل باده در سر

به رامش برده گوى مهربانى

به مى پرورده شاخ زندگانى

در دز با در اندوه بسته

سر خم با سر تو به شکسته

سه کس در خرمى انباز گشته

ز گیتى کار ایشان راز گشته

ندانست هیچ دشمن راز ایشان

مگر در مرو زرین گیس خاقان

به گوهر دختر خاقان مهتر

به پیکر مهتر خوبان کضور

رخش خورشید گشته نیکوى را

دلش استاد گشته جادوى را

چنان در جادوى او بود استاد

که لاله بشکفانیدى ز فولاد

چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه

برفت اندر سراى و گلشن شاه

غریوان از همه سو ویس را جست

به رود دجله روى خویش را شست

نه چشمش دید جان افزاى رویش

نه مغزش یافت مهر انگیز بویش

به یاد ویس گریان و نوان بود

چو دیوانه به هر گنجى دوان بود

پس آنگه سود رفت از مرو بیرون

چو راه خستگان راهش پر از خون

عنان بر تافت از راه بیابان

به راه کوه بیرون شد شتابان

پلنگى بود گفتى جفت جویان

به ویرانى در آن کهسار پویان

نشیبش را کشیده بن به قارون

فرازش را کشیده سر به گردون

چنان دشتى که با وى بادیه باغ

چنان کوهى که با وى طور چون راغ

گهى رامین چو یوسف بود در چاه

گهى مننده عیسى بود بر ماه

همى دانست زرین گیس جادو

که درد رام را ویس است دارو

به یاد ویس گریان و نوانست

چو دیوانه به کوه اندر دوانست

گرفته راه صعب و دور در پیش

نیاید تا نیاید داروى خویش

آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت

به پیروزى و کام خویش بر گشت

سراسر ارمن و ارّان گرفته

چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته

شهانش زیر دست و او زبر دست

هم از شاهى هم از شادى شده مست

سپهرش جاى تاج و جاى پیکر

زمینش جاى تخت و جاى لشکر

ز تاجش رخنه دیده روى گردون

ز رختش کوه گشته روى هامون

ز بخت خویش دیده روشنایى

ز شاهان برده گوى پادشایى

ز هر شاهى و هر کضور خدایى

به در غاهش سپاهى یا نوایى

به بند آورده شاهان جهان را

به پیروزى که من شاهم شهان را

چو شاهنشاه شد در مرو خرم

پدید آمد به جاى سور ماتم

کجا گفتار زرین گیس بشنود

دلش پر تاب گشت و مغز پر دود

ز کین دل همى جوشید بر جاى

زمانى دیر و آنگه جست برپاى

نقیبان را به سالاران فرستاد

یکایک را ز رفتن آگهى داد

پس آنگه کوس گران شد به در گاه

کهو مه را ز رفتن کرد آگاه

تبیره بر در خسرو فغان کرد

که چندین راه شاها چون توان کرد

همیدون ناى روبین شد غریوان

بران دویار در اشکفت دیوان

همى دانست گفتى حال رامین

که او را تلخ گردد عیش شیرین

شه شاهان همى شد کین گرفته

شتاب کشتن رامین گرفته

سپاهى نیمى از ره نارسیده

به سختى راه یکساله بریده

دگر نیمه کمرهاناگشاده

کلاه راه از سر نا نهاده

به ناکامى همه باوى برفتند

ره اشکفت دیوان بر گرفتند

یکى گفتى که ره مان ناتمامست

کنون این ره تمامى راه رامست

یکى گفتى همیشه راهواریم

که رامین را ز ویسه باز داریم

یکى گفتى که شه را ویس بدتر

به خان اندر ز صد خاقان و قیصر

همى شد شاه با لشکر شتابان

چو ابر و باد در کوه و بیابان

به راه اندر چو دیوى گرد لشکر

کشیده از ژمین بر آسمان سر

ز دیده دیدبان از دز نگه کرد

سیه ابرى بدید از لشکر و گرد

سپهبد زرد را گفتند ناگاه

همى آید به پیروزى شهنشاه

خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد

چنان کاندر درختان اوفتد باد

پذیره نا شده او را سپهبد

به در گاهش در آمد شاه موبد

شتابان تر به راه از تیر آرش

دو چشم از کین دل کرده چو آتش

چو بر در گاه روى زرد را دید

ز کین زرد روى اندر هم آورد

بدو گفت اى دلم را بدترین درد

مرا اندر جهان دادار داور

رهاناد از شما هر دو برادر

به هنگام وفا سگ از شما به

بود با سگ وفا و با شما نه

شما را چون همى گوهر سرشتند

ندانم کز کدام اختر سرشتند

یکى در جادوى با دیو همبر

یکى از ابلهى با خر برابر

یو با گاوان به گه پایى سزایى

چگونه ویس را از رام پایى

سزاوارم به هر دردى که بینم

چو گاوى را به دزدارى گزینم

تو از بیرون نشسته در ببسته

درون رامین به کام دل نشسته

تو پندارى که کارى نیک کردى

به کار من بسى تیمار خوردى

ز نادانى که هستى مى ندانى

که رامین بر تو مى خندد نهانى

تو از بیرون نشسته بانگ داران

به خانه او نشسته شاد خواران

جهان آنگاه گشته تو نه آگاه

به چون تو کس دریغ آید چنین گاه

سپهبد زرد گفت اى شاه فرخ

به شادى آمدى زین راه فرخ

مکن غمگین به یافه خویشتن را

مده در خویشتن راه اهرمن را

تو شاهى آنچه دانى یا ندانى

ز نیکى و بدى گفتن توانى

مثل شد در زبان هفت کضور

شهان دانند باز ماده از نر

کجا شاهان جهان را پیشگاهند

نترسند و بگویند آنچه خواهند

اگر چه آنچه تو گفتى یقین نیست

که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

تو بر جانم همى بندى گناهى

مرا در وى نبوده هیچ راهى

تو رامین را ز پیش من ببردى

چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى

نه مرغى بود کز پیشت بپرید

جهانى را به پروازى بدرید

نه تیریبد بدین دز چون بر آمد

بدین در هاى بسته چون در آمد

ببین مهرت بدین در هاى بسته

بدو بر گرد یکساله نشسته

دزى کش کوه سنگین باره روبین

دروبند آهنین و مهر زرین

به هر راهى نشسته دیدبانان

به هر بامى نشسته پاسبانان

اگر رامین هزاران چاره دانست

چنین درها گشادن چون توانست

کرا باور فند هر گز که رامین

گشاید بندهاى بسته چونین

گر یان درهاى بسته بر گشادند

دگر ره مهر تو چون بر نهادند

مکن شاها چنین گفتار باور

خرد را کن درین اندیشه داور

مگو چیزى که در دانش نگنجد

خرد او را به یک جو بر نسنجد

شهنشه گفت زردا چند گویى

ز بند در بهانه چند جویى

چه سود از بندسخت و استوارى

چو تو با او نکردى هوشیارى

به دزها بر نگهبانان هشیار

بسى بهتر ز قفل و بند بسیار

اگر چه هست والا چرخ گردان

شهاب او را نگهبان کرد یزدان

ببستى خانه را از بیش درگاه

سپرده جاى خویشت را به بدخواه

چه سود این بند اگرچه دل پسندست

که بى شلوار خود شلوار بندست

چه بندى مند شلوارت به کوشش

که بى شلوار ازو نایدت پوشش

چه سود ار در ببستم مهر کردم

که چون تو سست رایى را سپردم

هر آن نامى که من کردم به یک سال

سراسر ننگ من کردى بدین حال

سرایى بود نامم بوستان رنگ

سیه کردى در و دیوارش از ننگ

چو لشتى دل گرانى کرد با زرد

کلید در گه از موزه بر آورد

بدو افگند گفتا بند بگشاى

که نه زین بند سود آمد نه زین جاى

شده از جرس درها دایه آگاه

شنید آواز گفتار شهنشاه

به پیش ویس بانو تاخت چون باد

ز شاهنشه مرو را آگهى داد

بدو گفت اینک آمد شاه موبد

ز خاور سر بر آورد اختر بد

از ابر غم جهان شد برق آزار

ز کوه کین در آمد سیل تیمار

هم اکنون اژدهایى تند بینى

که با وى جادوى را کند بینى

هم اکنون آتشى بینى جهان سوز

که بادودش جهان را شب بود روز

چو در ماندند ویس و دایه از چار

فرو هشتند رامین را به دیوار

بشد رامین دوان بر کوه چون غرم

روانش پر نهیب و دل پر از گرم

خروشان بیدل و بى صبر و بى جفت

دوان در کوهها با دل همى گفت

چه خواهى اى قصا از من چه خواهى

که کارم را نیارى جز تباهى

همى خواهیکه با بختم ستیزى

به تیغ هجر خون من بریزى

گهى جان مرا سختى نمایى

گهى عیش مرا تلخى فزایى

چو تیرانداز شد گشت زمانه

فراقش تیر و جان من نشانه

قرارم چون شکسته کارواینست

روانم چون کشفته دودمانیست

بدم بر گاه دى چون شهر یاران

کنون غرمى شدم بر کوهساران

صدو چشمم ابر بارندست بر کوه

فتاده بردلم صد گونه اندوهص

بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ

بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

بنالد کبگ با من گاه شبگیر

تو گویى کبگ بم گشستست و من زیر

نباشد با خروشم رعد همبر

که آن از دود خیزد این از آذر

نباشد با دو چشمم ابر همتا

که آن قطره ست و این آشفته دریا

صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر

کنون نه دل بماندستم نه دلبرص

صچنان کارى بدین خوبى چنین گشت

تو گویى آسمان من زمین گشتص

بهاران بود آن خوش روزگارم

نیابم بیس در گیتى قرارم

چو رامین رفت لختى بر سر کوه

دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه

غم هجران و یاد دلربایش

فروبستند گویى هر دو پایش

نبودش هیچ چاره جز نشستن

زمانى بر دل و دلبر گرستن

کجا چون دیده ریزد اشک بسیار

گشاده گردد از دل ابر تیمار

نه بینى کابر پیوسته بر آید

چو باران زو ببارد بر گشاید

به هر جایى که بنشست آن و فاجوى

همى راند از سرشک دیدگان جوى

به تنهایى سخنهایى سرایان

که گویند آن سخن مهر آزمایان

همانا دلبرا حالم ندانى

که چون تلخست بى تو زندگانى

چنانم در فراقت اى دلارام

که بر من مى بگرید کبگ در دام

که زیرا مستمند و دل فگارم

وز احوال تو آگاهى ندارم

ندانم چه نهیب آمد به رویت

چو سختى دید جان مهر جویت

مرا شاید که باشد درد و آزار

مبادا مر ترا خود هیچ تیمار

فداى روى خوبت باد جانم

فداى من سراسر دشمنانم

مرا با جان برابر گشت مهرت

که بر جانم نگاریده ست چهرت

اگر خوبیت یک یک بر شمارم

سر آید زان شمردن روزگارم

اگر گریم مرا گریه سزا شد

که چونان خوب رو از من جدا شد

به صد لابه همى خواهم ز دادار

نمانم تا ترا بینم دگر بار

و لیکن چون ز تو تنها بمانم

نپندارم که تا فردا بمانم

چو ویس دلبر از رامین جدا ماند

تو گویم در دهان اژدها ماند

چو دیوانه دوید اندر شبستان

زنان دو دست سیمین بر گلستان

گه از روى نگارین گل همى کند

گه از زلف سیه سنبل همى کند

جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش

هوا پر دود و آذر شد ز هویش

چو از دل بر کشیدى آذرین هو

روان از سر بکندى عنبرین مو

دز اشکفتش شدى مانند مجمر

در و اتش ز مشک و هم ز عنبر

همى زد مشت بر سینه بى آزرم

همى راند از مژه خونابهء گرم

دلش بد همچو تفند آهن و روى

که گاه کوفتن آتش جهد زوى

هم از دیده رونده سیل گوهر

هم از گردن گسسته عقد زیور

زمین چون آسمان گشته ازیشان

برو گوهر چو کو کبهاى رخشان

ز تن بر کنده زربفت بهارى

سیه پوشید جامهء سو کوارى

دلش پر درد گشته روى پر گرد

نه از موبدش یاد آمد نه از زرد

همه تیمارش از بهر دلارام

کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

چو آمد شاه موبد در شبستان

بدیدش کنده روى چون گلستان

چهل تا جامهء وشى و بیرم

بسان رشته در هم بسته محکم

به پیش ویس بانو او فتاده

هنوز از وى گرهها نا گشاده

نهان گشته ز شاهنشاه دایه

که خود پتیاره را او بود مایه

به خاک اندر نشسته ویس بانو

دریده جامه و خاییده بازو

کمندین گیسوان از سر بکنده

پرندین جامه ها از بر فگنده

همه خاک زمین بر سر فشانده

ز دو نرگس دو رود خون دوانده

شهنشه گفت ویسا دیو زادا

که نفرین دو گیتى بر تو بادا

نه از مردم بترسى نه ز یزدان

نه نیز از بند بشکوهى و زندان

فسوس آید ترا اندرز و پندم

چو خوار آید ترا زندان و بندم

نگویى تا چه باید کرد با تو

بجز کشتن چه شاید کرد بر گو

زبس کت هست در سر رنگ و افسون

چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون

اگر بر چرخ با این عادت گست

شوى گردد ستاره با تو همدست

ترا نه زخم دارد سود و نه بند

نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند

ترا زین پیش بسیار آم

چه پاداش و چه پادافره ننودم

نه از پاداش من رامش پذیرى

نه از پادافرهم پرهیز گیرى

مگر گرگى همه کس را زیانکار

مگر دیوى ز نیکى گشته بیزار

ز منظر همچو گوهر با کمالى

ز مخبر همچو بشکسته سفالى

بخوبى و لطیفى چون روانى

ز غدر و بى وفایى چون جهانى

دریغ این صورت و دیدار نیکو

بیالوده به چندین گونه آهو

بسى کردم به دل با تو مدارا

بسى گفتم نهان و آشکارا

مکن ویسا مرا چندین میازار

که آزارم هلاکت آورد بار

زندانى بکشتى تخم زشتى

به بار آمد کنون تخمى که کشتى

ندارم بیش ازین در مهرت امید

اگرچه تو نیى جز ماه و خورشید

نجویم بیش ازین با تو مدارا

که گشت آهوت یکسر آشکارا

به چشمم ماه بودى مار گشتى

زبس خوارى که جستى خوار گشتى

نجویم نیز مهر تو نجویم

که من نه آهنم نه سنگ و رویم

چه آن روزى که من با تو گذارم

چه آن نفشى که بر آبى نگارم

چه آن پندى که من بر تو بخوانم

چه آن تخمى که در شوره فشانم

اگر هر گز ز گرگ آید شبانى

ز تو آید وفا و مهربانى

اگر تو نوشى از تو سیر گشتم

نهال صابرى در دل بکشتم

چنان چون من ز تو شادى ندیدم

ز دیدارت همه تلخى چشیدم

کنم کردار با تو چون تو کردى

خورم ز نهار با تو چون تو خوردى

جنان سیرت کنم از جان شیرین

کجا هر گز نیندیشى ز رامین

نه رامین هر گز از تو شاد باشد

نه هر گز دلت زو او یاد باشب

نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور

نه تو با او نشینى مست و مخنور

نه او با تو نماید رود سازى

نه تو او را نمایى دل نوازى

به جان چندان نهیب آرم شما را

که بر هم دو بندالد سنگ خارا

شمانا دوستى با هم نمایید

مرا دشمنترین دشمن شمایید

هر آن گاهى که با هم عشق بازید

بجز تدییر جان من نسازید

من اکنون بر شما گردانم این کار

دل از دشمن بپردازم به یک بار

اگر راى دل فرزانه دارم

چرا دو دشمن اندر خانه دارم

چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه

چه آن کش خفته باشد شیر در راه

چه آن کش دشمنى باشد نگهبان

چه آن کش مار باشد در گریبان

پس آنگه رفت نزد ویس بانو

گرفتش هر دو مشک آلود گیسو

ز تخت شیر پا اندر کشیدش

میان خاک و خاکستر کشیدش

بپیچیدش بلورین بازو و دست

چو دزدان هر دو دستش باز پس بست

پس آنگه تازیانه زدش چندان

ابر پشت و سرین و سینه و ران

که اندامش چو نارى شد کفیده

وزو چون ناردانه خون چکیده

همى شد خونش از اندام سیمین

چو ریزان باده از جام بلورین

ز کافورى تنش شنگرفت مى زاد

چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد

تنش بسیار جاى از زخم چون نیل

روان از نیل خون سرچشمهء نیل

کبودى اندر آن سرخى چنان بود

که گفتى لاله زار و عفران بود

پس آنگه دایه را زان بیشتر زد

کجا زخمش همه بردوش و سر زد

بى آزرمش همى زد تا بمیرد

و یا از زخم چونان پند گیرد

بیفتادند ویس و دایه بیهوش

ز خون اندام ایشان ارغوان پوش

چو بیجاده به نقره بر نشانده

و یا خیرى به سوسن بر فشانده

ندانست ایچ کس کایشان بمانند

دگر ره نامهء روزى بخوانند

وزان پس هر دو را در خانه افگند

به مرگ هردوان دل کرد خرسند

در خانه بریشان سخت بسته

جهانى دل به درد هر دو خسته

پس آنگه زرد را از در بیاورد

ز گردانش یکى او را بدل کرد

به یک هفته به مرو شایگان شد

ز غم خسته دل و خستهروان شد

پشیمان گشته بر آزردن جفت

نهانى روز و شب با دل همى گفت

چه دوداست این که از جانم بر آمد

ازو ناگه جهان بر من سر آمد

چه بود این خشم و این آزار چندین

به جنانى که چون جان بود شیرین

اگر چه شاه شاهان جهانم

درین شاهى به کام دشمانم

چرا با دلبرى تندى ننودم

که در عشقش چنین دیوانه بودم

چرا اى دل شدستى دشمن خویش

به دست خواش پیش سوزى خرمن خویش

همانا عاسقا با جان به کینى

که با امروز فردا را نبینى

به نادانى کنى امروز کارى

که فردا زو گزد بر دلت مارى

مبادا هیچ عاشق تند و سر کش

که تندى افگنده او را در آتش

چو عاشق را نباشد بردبارى

نبیند خرمى از مهر کارى

چرا تندى نماید مهربانى

که از دلدار نشکیبد زمانى

گناه دوست عاشق دوست دارد

ز بهر آنکه تا زو در گذارد

مویه کردن شهرو پیش موبد

چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان

نبد همراه با او ماه ماهان

به پیش شاه شد شهرو خروشان

به فندق ماه تابان را خراشان

همى گفت اى نیازى جان مادر

به هر دردى رخت در مان مادر

چرا موبد نیاوردت بدین بار

چه بد دیدى ازین دیو ستمگار

چه پیش امد ترا از بخت بد ساز

چه تیمار و چه سختى دیده اى باز

پس آنگه گفت موبد را به زارى

چه عذر آرى که ویسم را نیارى

چه کردى آفتاب دلبران را

چرا بى ماه کردى اختران را

شبستانت بدو بودى شبستان

کنون چه این شبستان چه بیابان

سرایت را همى بى نور بینم

بهشتت را همى بى حور بینم

اگر دخت مرا با من سپارى

وگر نه خون کنم دریا به زارى

بنالم تا بنالد کوه با من

خورد تا جاودان اندوه با من

بگیریم تا بگیرد دهر با من

جهان گردد ترا همواره دشمن

اگر ویس مرا با من نمایى

وگرنه زین شهنشاهى بر آیى

بگیرد خون ویس دلربایت

شود انگشت پایت بند پایت

چو شهرو پیش موبد زار بگریست

شهنشه نیز هم بسیار بگریست

بدو گفت ار بنالى ور ننالى

مرا زشتى و یا خوبى سگالى

بکردم آنچه پیش و پس نکردم

شکوه خویش و آب تو ببردم

اگر تو روى آن بت روى بینى

میان خاک بینى نقش چینى

یکى سرو سهى بینى بریده

میان خاک و خون در خوابنیده

جوانى بر تن سیمینش نالان

چه خوبى بر رخ گلگونش گریان

نهفته ابر گل خورشید رویش

بخورده زنگ خون زنجیر مویش

چو بشنید این سخن شهرو ز موبد

چو کوهى خویشتن را بر زمین زد

زمین ز اندام او شد خر من گل

سراى از اشک او شد ساغر مل

ز گیتى خورده بر دل تیر تیمار

به خاک اندر همى پیچید چون مار

همى گفت اى فرو مایه زمانه

بدزدیدى ز من در یگانه

مگر گفتست با تو هوشیارى

که گر دزدى کنى در دزد بارى

مگر چون من بدان در سخت شادى

که چون گنجش به خاکاندر نهادى

مگر چون دیدى آن سرو بهشتى

به باغ جاودانى در بکشتى

چرا بر کندى آن سرو بار

چو بر کندى چرا کردى نگونسار

نگون گشته صنوبر چون بروید

به زیر خاک عنبر چون ببوید

الا اى خاک مردم خوار تا کى

خورى ماه و نگار و خرو و کى

نه بس بود آنکه خوردى تا به امروز

کنون خوردى چنان ماه دل افروز

بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک

کجا بى شک بریزد سیم در خاک

چرا تیره نباشد اختر من

که در خاک است ریزان گوهر من

به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو

که سرو من بریده گشت در مرو

به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه

که ماه من نهفته گشت در چاه

مگر پروین به دردو شد نظاره

که گرد آمد بهم چندین ستاره

نگارا شرو قدا ماه رویا

بتا زنجیر مویا مشک بویا

تو بودى غمگسار روزگارم

کنون اندوه تو با که گسارم

من این مُست گران را با که گویم

من این بیداد را داد از که جویم

جهانى را بکشت آنکه ترا کشت

ولیکن زان همه بدتر مرا کشت

پزشک آرمز روم و هند و ایران

مگر درد مرا دانند درمان

نگارا در جهان بودى تو تنها

ندیدى هیچ کس را با تو همتا

دلت بگرفت از گیتى برفتى

به مینو در سزا جفتى گرفتى

بتا تا مرگ جان تو ببردست

بزرگ امید من با تو بمردست

کرا شاید کنون پیرایهء تو

کرا یابم به سنگ و سایهء تو

به که شاید پرند پر نگارت

قبا و عقد و تاج و گوشوارت

که یارد بردن آگاهى به ویرو

که گریان شد به مرگ ویسه شهرو

بشد ویس آفتاب ماهرویان

بماندم ویس گویان ویس جویان

بشد ویس و ببرد آب خور و ماه

که تابان بود چون ماه و خور از گاه

مه کوه غور بادا مه دز غور

که آنجا گشت چشم من کور

به کوه غور ماهم را بکشتند

چنان کشته در اشکفتى بهشتند

به کوه غور در اشکفت دیوان

همى شادى کنند امروز دیوان

همه دانند زین خون خود چه خیزى

چه مایه خون آزادان بریزد

به خون ویسه گر جیحون برانم

ز خون دشمان وز دیدگانم

نباشد قیمت یک قطره خونش

که آمد زان رخان لاله گونش

الا اى مرو پیرایهء خراسان

مدار این خون و این پتیاره آسان

ز کوه غور گر آب تو زاید

بجاى آب زین پس خون نماید

شود امسال خونین جویبارت

بلا روید ز کوه و مرغزارت

فزون از برگها بر شاخساران

سنان بینى و تیغ نامداران

نیارامد شه تو تا به شاهى

ببارد زى تو طوفان تباهى

کمر بندد به خون ویس دلبر

ز بوم با ختر تا بوم خاور

چو آیند از همه گیتى سواران

بسایندت به سم راهواران

جهان بر دست موبد گشت ویران

نیازى دخترم چون شد ز گیهان

شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین

که منده نیست آن یاقوت رنگین

به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد

که منده نیست آن شمشاد آزاد

کنون خوشبوى باشد مشک و عنبر

که مانده نیست آن دو زلف دلبر

کنون لاله دمد بر کوه و هامون

که منده نیست آن رخسار گلگون

حسود ویس بودى روز نوروز

که نه چون روى او بودى دل افروز

کنون امسال گل زیبا بر آید

نبیند چون رخش رعناتر آید

بهار امسال نیکوتر بخندد

که شرم ویس بر وى ره نبندد

دریغا ویس من بانوى ایران

دریغا ویس من خاتون توران

دریغا ویس من مهر خراسان

دریغا ویس من ماه کهستان

دریغا ویس من ماه سخن گوى

دریغا ویس من سرو سمن بوى

دریغا ویس من خورشید کشور

دریغا ویس من امید مادر

کجایى اى نگار من کجایى

چرا جویى همى از من جدایى

کجا جویم ترا اى ماه تابان

به طارم یا به گلشن یا به ایوان

هر آن روزى بنشستى به طارم

به طارم در تو بودى باغ خرم

هر آن روزى که بنشستى به گلشن

به گلشن در نگشتى ماه روشن

هر آن روزى که بنشستى به ایوان

به ایوان در نبودى تاج کیوان

اگر بى تو ببینم لاله در باغ

نهد لاله برین خسته دلم داغ

اگر بى تو ببینم در چمن گل

شود آن گل همه در گردنم غل

اگر بى تو ببینم بر فلک ماه

به چشمم ماه مار است و فلک جاه

ندانم چون توانم زیست بى تو

که چشمم رودخون بگریست بى تو

ببایستم همى مرگ تو دیدن

به پیرى زهر هجرانت چشیدن

اگر بر کوه خارا باشد این درد

به یک ساعت کند مر کوه را گرد

وگر بر ژرف دریا باشد این غم

به یک ساعت کند چون سنگ بى نم

چرا زادم چنین بدنخت فرزند

چرا کردم چنین وارونه پیوند

نبایستم به پیرى ماه زادن

بپروردن به دست دیو دادن

روم تا مرگ بنشینم غریوان

بنالم بر دز اشکفت دیوان

بر آرم زین دل سوزان یکى دم

بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم

دزى کان جاى دیوان بود و گر بز

چرا بردند حورم را در آن دز

روم خود را بیندازم از آن کوه

که چون جشنى بود مرگى به انبوه

نبینم کام دل تا زو جدا ام

به ناکامى چنین زنده چرا ام

روم آنجا سپارم جان پاکم

بر آمیزم به خاک ویس خاکم

ولیکن جان خویش آنگه سپارم

که دود از جان شاهنشه بر آرم

نشاید ویس من در خاک خفته

شهنشه دیگرى در بر گرفته

نشاید ویس من در خاک ریزان

شهنشه مى خورد در برگ ریزان

شوم فتنه برانگیزم ز گیهان

بگویم با همه کس راز پنهان

شوم با باد گویم تو همانى

که بوى از ویس من بردى نهانى

به حق آنکه بو از وى گرفتى

هر آن گاهى که بر زلفش برفتى

مرا در خون آن بت باشد یاور

هلاک از دشمان او بر آور

شوم با ماه گویم تو همانى

که بر ویسم حسد بردى نهانى

به حق آنکه بودى آن دلارم

ترا اندر جهان هم چهر و هم نام

مرا یارى ده اندر خون آن ماه

که من خونش همى خواهم ز بدخواه

شوم با مهر گویم کامگارا

به نام خویش یاور باش مارا

کجا خود ویس را افسر تو بودى

و یا بر افسرش گوهر تو بودى

به حق آنکه تو مانند اویى

چو او خوبى چو او رخشنده رویى

به شهر دوستانش نور بفزاى

به شهر دشمانش روى منماى

روم با ابر گویم تو همانى

که چون گفتار ویسم در فشانى

دو دست ویس با تو یار بودى

همیشه چون تو گوهر بار بودى

به حق آنکه او بود ابر رادى

بجاى برق خنده ش بود و شادى

به شهر دشمنش بر بار طوفان

به سیل اندر جهنده برق رخشان

شوم لابه کنم در پیش دادار

به خاک اندر بمالم هر دو رخسار

خدایا تو حکیم و بردبارى

که بر موبد همى آتش نبارى

جهان دادى به دست این ستمگر

که هست اندر بدى هر روز بدتر

نبخشاید همى بر بندگانت

به بیدادى همى سوزد جهانت

چو تیغ آمد همه کارش بریدن

چو گرگ آمد همه رایش دریدن

خدایا داد من بستان ز جانش

تهى کن زو سراى و خان و مانش

چو دود از من بر آورد این ستمگر

تو دود از شادى و جانش برآور

چو موبد دید زریهاى شهرو

هم از وى بیمش آمد هم ز ویرو

بدو گفت اى گرامى تر ز دیده

ز من بسیار گونه رنج دیده

مرا تو خواهرى ویرو برادر

سمنبر ویسه ام بانو و دلبر

مرا ویس است چشم و روشنایى

فزون از جان و چوز و پادشایى

بر آن بى مهر چو نان مهربانم

که او را دوستر دارم ز جانم

گر او نا راستى با من نکردى

به کام دل ز مهرم بر بخوردى

کنون حالش همى از تو نهفتم

ازیرا با تو این بیهوده گفتم

من آن کس را بکشتن چون توانم

که جانش دوستر دارم ز جانم

اگر چه من به دست او اسیرم

همى خواهم که در پیشش بمیرم

اگر چه من به داغ او چنینم

همى خواهم که او را شاد بینم

تو بر دردش مخوان فریاد چندین

مزن بر روى زرین دست سیمین

کجا من نیز همچون تو نژندم

نژندى خویشتن را کى پسندم

فرستم ویس را از دز بیارم

که با دردش همى طاقم ندارم

ندانم زو چه خواهد دید جانم

خطا گفتم ندانم نیک دانم

بسا تلخى که من خواهم چشیدن

بسا سختى که من خواهم کشیدن

مرا تا ویس باشد در شبستان

نبینم زو مگر نیرنگ و دستان

مرا تا ویس جفت و یار باشد

همین اندوه خوردن کار باشد

هر آن رنجى که از ویس آیدم پیش

همى بینم سراسر زین دل ریش

دلى دارم که در فرمان من نیست

تو پندارى که این دل زان من نیست

به تخت پادشاهى بر نشسته

چنان گورم به چنگ شیر خسته

در کامم شده بسته به صد بند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند

مرا کزدست دل روزى طرب نیست

گر از ویسم نباشد بس عجب نیست

پس آنگه زرد را فرمود خسرو

که چون باد شتابان سوى دز رو

ببر با خویشتن دو صد دلاور

دگر ره ویس را از دز بیاور

بشد زرد سپهبد با دو صد مرد

به یک مه ویس را پیش شه آورد

هنوز از زخم شه آزرده اندام

چنانچون خسته گورى جسته از دام

بد آن یک ماه رامین دل شکسته

به خان زرد متوارى نشسته

پس آنگه زرد پیش شاه شاهن

سخن گفت از پى رامین فراوان

دگر ره شاه رامین را عفو کرد

دریده بخت رامین را رفو کرد

دگر ره دیو کینه روى بنهفت

گل شادى به باغ مهر بشکفت

دگر ره در سراى شاه شاهان

فروزان گشت روى ماه ماهان

به رامش گشت عیش شاه شیرین

به باده بود دست ماه رنگین

گشاده دست شادى بند رادى

گرفته باز رادى کبگ شادى

دگر باره بر آمد روزگارى

که جز رامش نکردند ایچ کارى

زمین را در گل و نسرین گرفتند

روان را در مى نوشین گرفتند

جهنده شد به نیکى باد ایشان

برفت آن رنجها از یاد ایشان

نه غم ماند نه شادى این جهان را

فنا فرجام باشد هردوان را

به شادى دار را تا توانى

که بفزاید ز شادى زندگانى

چو روز ما همى بر ما نپاید

درو بیهوده غم خوردن چه باید

سپردن موبد ویس را به ذایه و آمدن رامین در باغ

شب دوشنبه و روز بهارى

که شد باز آمد از گرگان و سارى

سراى خویش را فرمود پرچین

حصار آهنین و بند رویین

کلید رومى و قفل الانى

ز پولادى زده هندوستانى

هر آنجا کش دریچه بود و روزن

بدو بر پنجره فرمود از آهن

چنان شد ز استوارى خانهء شاه

کجا در وى نبودى باد را راه

ببست آنگاه درها را سراسر

فراز بند مهرش بود از زر

کلید بندها مر دایه را داد

بدو گفت اى فسونگر دیو استاد

بدیدم نا جوانمردیت بسیار

بدین یک ره جوانمردى بجا آر

به زاول رفت خواهم چند گاهى

در رنگ من بود کم بیش ماهى

نگه دار این سرایم تا من آیم

که بندش من ببستم من گشایم

کلید در ترا دادم به زنهار

یکى این بار زنهارم نگه دار

تو خود دانى که در زنهار دارى

نه بس فرخ بود زنهار خوارى

بدین بارت بخواهم آزمودن

اگر نیکى کنى نیکى نمودن

همى دانم که رنج خود فزایم

که چیزى آزموده آزمایم

ولیکن من ترا زان بر گزیدم

کجا از زیر کان ایدون شنیدم

چو چیز خویش دزدان را سپارى

ازیشان بیش یابى استوارى

چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار

کلید خانه وى را داد ناچار

به روز نیک و هنگام همایون

ز دروازه به شادى رفت بیرون

به لشکر گه فرود آمد یکى روز

به دل بر گشته یاد ویس پیروز

غم دورى و تیمار جدایى

برو بر تلخ کرده پادشایى

به لشکر گاه رامین بود با شاه

نهان از وى به شهر آمد شبانگاه

شهنشه جست رامین را گه شام

بدان تا مى خورد با او دو سه جام

چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون

بدانست او که آن چاره ست و افسون

شبانگه رفتن رامین ز لشکر

برانست تا ببیند روى دلبر

به باغ شاه شد رامین هم از راه

درش چون سنگ بسته بود بر ماه

غمیده دل همى گشت اندر آن باغ

ز یاد ویس او را دل پر از داغ

خروشان و نوان با یوبهء جفت

ز بى صبرى و دلتنگى همى گفت

نگارا تا مرا از تو بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

یکى بر طرف بام آى و مرا بین

ز غم دستى به دل دستى به بالین

شب تاریک پندارى که دریاست

کنار و غعر او هر دو نه پیداست

منم غرقه درین دریاى منکر

بدو در اشک من مرجان و گوهر

اگر چه در میان بوستانم

ز اشک خویش در موج دمانم

ز دیده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را

چه سود ار من همى گریم به زارى

که از خالم تو آگاهى ندارى

بر آرم زین دل سوزان یکى دم

بسوزم این سراى و بند محکم

ولیکن آن سرا را چون بسوزم

که در وى جاى دارد دلفروزم

اگر آتش رسد وى را به دامن

پس آن سوزش رسد هم در دل من

ز دو چشمت همیشه دو کمان ور

نشستستند جانم را برابر

کمان ابروت بر من کشیده

به تیر غمزه جانم را خلیده

اگر بختم ز پیش تو براندست

خیالت سال و مه با من بماندست

گهى خوابم همى از دیده راند

گهى خونم همى بر رخ فشاند

چرا خسپم توم در بر نخفته

چرا جان دارم از پیشت برفته

چو رامین یک زمان نالید بر دل

ز دیده سیل خون بارید بر گل

میان سوسن و شمشاد و نسرین

ز ناگه بر ربودش خواب نوشین

به خواب اندر شد آن بارنده نرگس

که با او بود ابر تند مفلس

بیاسود آن دل پر درد و پر غم

که با او بود دوزخ باغ خرم

دلش زیرا یکى ساعت بیاسود

که بوى باغ بودى دلبرش بود

شه بى دل به باغ اندر غنوده

نگارش روى مه پیکر شخوده

چو دیوانه دوان گرد شبستان

ز نرگس آب ریزان بر گلستان

همى دانست کش رامین به باغست

دلش را باغ بى او تفته داغست

به زارى دایه را خواهش همى کرد

که بر گیر از دلم دایه این درد

هم از جانم هم از در بند بگشاى

شب تیره مرا خورشید بنماى

شب تاریک و بختم نیز تاریک

ز من تا دلربایم راه نزدیک

زبس در هاى بسته سخت چون سنگ

تو گویى هست راهم شصت فرسنگ

دریغا کاش بودى راه دشوار

نبودى در میان این بند بسیار

بیا اى دایه بر جانم ببخشاى

کلید در بیاور بند بگشاى

مرا خود از بنه بدبخت زادند

هزاران بند بر جانم نهادند

بسست این بندهاى عشق خویشم

درى بسته چه باید نیز پیشم

دلى بستهچو در بر وى ببستند

تنى خسته دگر باره بخستند

نگارم تا دو زلفش بر شکستست

به مشکین سلسله جانم ببستست

چو از پیشم برفت آن روى زیباش

به چشمم در بماند آن تیر بالاش

ببین چشمم به سیمین تیر خسته

ببین جانم به مشکین بند بسته

جوابش داد دایه گفت زین پس

نبینم نا جوانمردى من کس

خداوندى چو شه زین برفته

به من چندین نصیحتها بگفته

هم امشب بند او چون برگشایم

چو چشم آورد با او چون بر آیم

اگر پیشم هزاران لشکر آینده

نپندارم که با موبد بر آینده

خود این جست او ز من زنهاردارى

نگویى چون کنم زنهار خوارى

به رامین ار تو صد چندین شتابى

ز من این ناجوانمردى نیابى

نشسته شاه شاهان بر در شهر

نرفته نیم فرسنگ از بر شهر

چه دانى گرنه خود کرد آزمایش

دگر کرد آزمایش را نمایش

چنان دانم که او آنجا نپاید

هم امشب وقت شبگیر او بیاید

نباید کرد ما را این همه بد

که بد را بد جزا آید ز موبد

چه خوبست این مثل مر بخردان را

بدى یک روز پیش آید بدان را

چو دایه این سخنها گفت با ماه

به خشم دل ازو برگشت ناگاه

بدو گفت اى صنم تو نیز بر خیز

مکن شه را دگر اندر بدى تیز

به تیمار این یکى شب صابرى کن

وزان پس تا توانى داورى کن

که من امشب همى ترسم ز موبد

که پیش آید ترا از وى یکى بد

یکى امشبمرا فرمان کن اى ویس

که امشب کور گردد چشم ابلیس

بشد دایه نشد آن ماهپیکر

همى گفت و همى زد دست بربر

نه روزى دید و رخنه جایگاهى

نه بر بام سرایش دید راهى

چو تاب مهر جانش راهمى تافت

ز دانش خویشتن را چاره اى یافت

سرا پرده که بود از پیش ایوان

یکى سر بر زمین دیگر به کیوان

برو بسته طناب سخت بسیار

یکایک ویس را درمان و تیمار

فگنده از پاى کفش آن کوه سیمین

بدو بر رفت چون پرّنده شاهین

چو پران شد ز پرده جست بر بام

ربودش باد از سر لعل واشام

برهنه سر برهنه پاى مانده

گسسته عقد و درّش بر فشانده

شکسته گوشوارش پاک در گوش

ابى زیور بمانده روى نیکوش

پس آنگه شد شتابان تا لب باغ

روانش پرشتاب و دل پر از داغ

قصب چادرش را در گوشه اى بست

درو زد دست و از باره فرو جست

گرفتش دامن اندر خشت پاره

قبا شد بر تنش بر پاره پاره

اگرچه نرم و آسان بود جایش

به درد آمد ز جستن هر دو پایش

گسسته بند کستى بر میانش

چو شلوارش دریده بر دو رانش

نه جامه بر تنش مانده نه زیور

دریده بود یا افتاده یکسر

برهنده پاى گرد باغ گردان

به هر مرزى دوان و دوست جویان

هم از چشمش روان خونو هم از پاى

همى گفتى ازین بخت نگون واى

کجا جویم نگار سعترى را

کجا جویم بهار دلبرى را

همان بهتر که بیهوده نپویم

به شب خورشید تابان را نجویم

به حق دوستى اى باد شبگیر

براى من زمانى رنج بر گیر

اگر با بیدلان هستى نکوراى

منم بیدل یکى بر من ببخشاى

که پایت گر جهانى بر نوردد

چو نازک پاى من خونین نگردد

نه راهى دور مى بایدت رفتى

نه رنجى سخت ناخوش بر گرفتن

گغر کن بر دو نسرین شکفته

یکى پیدا یکى از من نهفته

نگه کن تا کجا یابى کسى را

که رسول کرد همچون من بسى را

هزاران پردگى را پرده برداشت

ببرد و در میان راه بگغاشت

هزاران دل بخشم از جاى بر کند

به هجران داد تا بر آتش افگند

ببین حال مرا در مهر کارى

بدین سختى و رسوایى و زارى

به صد گونه بلا بى هوش و بى کام

به صد گونه جفا بى صبر و آرام

پیام من بدان روى نکو بر

که خوبى انجمن دارد بدو بر

ازو مشک آر و بر گلنارم آلاى

ز من عنبر بر و بر سنبلش ساى

بگو اى نوبهار بوستانى

سزاى خرمى و شادمانى

بگو اى آفتاب دلربایى

به خوبى یافته فرمان روایى

مرا آتش به جان اندر فگنده

به تارى شب به بام و در فگنده

نکرده با من بیدل مواسا

نجسته با من مسکین مدارا

مرا بخت بد از گیتى برانده

جهان در خواب و من بیخواب مانده

اگر من مردمم یا زین جهانم

چرا هر گز نه همچون مردمانم

کنم از بیدلى و بخت فریاد

مگر مادر مرا بى بخت و دل زاد

مرا گفتى چرا ایدر نیایى

من اینک آمدستم تو کجایى

چرا پیشم نیایى از که ترسى

چرا بیمار هجران را نپرسى

گر از دیدار تو نومید گردم

به جان اندر بماند تیر دردم

به جاى روى تو گر ماه بینم

چنان دانم که تارى چاه بینم

به جاى زلف تو گر مشک بویم

نماید مشک سارا خاک کویم

به جاى دو لبت گر نوش یابم

به جان تو که باشد زهر نابم

مرا جانان توى نه مشک و غنبر

مرا درمان توى نه نوش و شکر

دلم را مار زلفینت گزیدست

خلیده جان من بر لب رسیدست

بود تریاک جان من لبانت

همان خورشید بخت من رخانت

بدا بخت منا امشب کجایى

چرا ببریدى از من آشنایى

ببخشاید به من بر دوست و دشمن

چرا هر گز نبخشایى تو بر من

کجایى اى مه تابان کجایى

چرا از بختر بر مى نیایى

چو سیمین آینه سر برزن از کوه

ببین بر جان من صد گونه اندوه

جهان چون آهن زنگار خورده

هوا با جان من زنهار خورده

دل من رفته و دلبر ز من دور

دو عاشق هر دو بى دل مانده مهجور

به فر خویش ما را یاورى کن

به نور خویش ما را رهبرى کن

تو ماهى وان نگارم نیز ماهست

جهان بى رویتان بر من سیاهست

خدایا بر من مسکین ببخشاى

مرا دیدار آن دو ماه بنماى

یکى مه را فروخ و روشنایى

یکى مه را شکوه و پادشایى

یکى را جاى برج چرخ گردان

یکى را چاى تخت و زین و میدان

چو یک نیمه سپاه شب در آمد

مه تابنده از خاور بر آمد

چو سیمین زروقى در ژرف دریا

چو دست ابر نجنى در دست حورا

هوا را دوده از چهره فروشست

چنانچون ویس را از جان و رو شست

پدید آمد مرو را یار خفته

میان گل بسان گل شکفته

بنفشه زلف و نسرین روى رامین

ز نسرین و بنفشه کرده بالین

مه از کوه آمد و ویس از شبستان

بهارى باد مشکین از گلستان

ز بوى ویس رامین گشت بیدار

به بالین دید سروى یاسمین بار

نجست از جاى و اندر بر گرفتش

پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش

بهم آمیخته شد مشک و عنبر

دو هفته ماه شد پیوسته با خور

گهى از زلف او عنبر فشان کرد

گهى از لعل و شکر فشان کرد

لب هر دو بسان میم بر میم

بر هر دو بسان سیم بر سیم

بپیچیدند بر هم دو سمن بوى

چو دو دیبا نهاده روى بر روى

تو گفتى شیر و باده در هم آمیخت

و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت

ز روى هر دوشان شب روز گشته

ز شادى رزشان نوروز گشته

هزار آوا ز شاخ گل سرایان

همه شب عشق ایشان را ستایان

ز شادى شان همى خندید لاله

به دست اندرش یاقوتین پیاله

گرفته گل ازیشان زیب و خوشى

چنان چون تازه نرگس ناز و گشّى

چو راز دوستى با هم گشادند

به خوشى کام یکدیگر بدادند

زمانه زشت روى خویش بنمود

به تیغ رنج کشت ناز بدرود

سحر گه کار ایشان را چنان کرد

که باغش داغگاه هردوان کرد

جهان را گوهر آمد زشت کارى

چرا زو مهربانى گوش دارى

به نزدش هیچ کس را نیست آزرم

که بى مهرست و بى قدرست و بى شرم

آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

چو شاهنشاه آگه شد ز رامین

دگر ره تازه گشت اندر دلش کین

همه شب با دل او را بود پیگار

که تا کى زین فرو مایه کشم بار

همى تا در جهان یک تن بماند

به نام زشت یاد من بماند

سپردم نام نیکو اهرمن را

علم کردم به زشتى خویشتن را

اگر ویسه نه ویسست آفتابست

چو مینو نیک بختان را ثوابست

نیرزد جور او چندین کشیدن

ز مهرش این همه تیمار دیدن

چسود ار تنش خوشبو چون گلابست

که چون آتش روانم را عذابست

چه سودست ار لبش نوش جهانست

که جانم را شرنگ جاودانست

چه سودست ار بخوبى حور عینست

که با من مثل دیو بد به کینست

مرا بى بر بود زو مهر جستن

چنان کز بهر پاکى خشت شستن

چه دل بردن به مهر او سپردن

چه آن کز بهر خوشى زهر خوردن

چرا من آزموده آزمایم

چرا من رنج بیحوده فزایم

چرا از دیو جستم مهربانى

چرا از کور جستم دیدبارى

چرا از خعس چستم دلگشئى

چرا از غول جستم رهنمایى

چرا از ویس جستم مهر کارى

چرا از دایه جستم استوارى

هزاران در به بند و مهر کردم

پس آنگه بند و مهر او را سپردم

چه آشفته دلم چه سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

سپردم مشک خود باد بزان را

همیدون میش خود گرگ ژیان را

گزیدم آنکه نادانان گزینند

نشستم همچنان کایشان نشینند

گزیند کارها را مردنادان

نشیند زان سپس کور و پشیمان

سزایمگر نشینم هر چه بدتر

که هم کورم به کار خویش هم کر

ببینم دیده را باور ندارم

که جان را از خرد یاور ندارم

دلم را گر خرد استاد بودى

همیشه نه چنین نا شاد بودى

گر اکنون باز پس گردم ازین راه

همه لشکر شوند از رازم آگاه

ندانم تا چه خوانندم ازین پس

که تا اکنون همى خوانند نا کس

سپاهم گر کهان و گر مهانند

همه یکسر مرا نامرد خوانند

اگر نامرد خوانندم سزایم

چه مردم من که با زن بر نیایم

همه شب شاه شاهان تا سحرگاه

از اندیشه همى پیمود صد راه

گهى گفتى که این زشتى بپوشم

به بدنامى و رسوایى نکوشم

گهى گفتى هم اکنون باز گردم

بهل تا در جهان آواز گردم

گهى او را خرد خشنود کردى

گه او را دیو خشم آلود کردى

گهى چون آب گشتى روشن و خوش

گهى چون دود گشتى تند و سرکش

چو اندیشه به کار اندر فزون شد

خرد دردست خشم و کین زبون شد

چو از خاور بر آمد ماه تابان

شهنشه سوى مرو آمد شتابان

نبودش در سراى خویشتن راه

کجا با بند و مهرش بود در گاه

بیامد دایه بند و مهر بنمود

بدان چاره دلش را کرد خشنود

سراسر بندها چونانکه او بست

یکایک دید نابرده بدو دست

قفس را دید در چون سنگ بسته

سرایى کبگ او از بند جسته

سر رشته به مهر و ناگشاده

ولیکن گوهر از عقد او فتاده

به دایه گفت ویسم را چه کردى

بدین درهاى بسته چون ببردى

چو آهرمن شما را ره نماید

در بسته شما را کى بپاید

درم با بند و ویس از بند رفتست

مگر امشب به دنباوند رفتست

چرا رفتست کاو خود نامدارست

چو صحاکش هزاران پیشکارست

پس آنگه تازیانه زدش چندان

که بیهش گشت دایه همچو بیجان

سراى و گلشن و ایوان سراسر

نهفت و نا نهفتش زیر و از بر

بگشت و ویس را جست از همه جاى

ندید آن روى دلبند و دلاراى

قبایش دید جایى او فتاده

چو جایى کفش زرینش نهاده

کرا هر گز گمان بودى که آن ماه

از اطناب سراپرده کند راه

چو اندر باگ شد شاه جهاندار

به پیش اندر چراغ و شمع بسیار

خجسته ویس چون آن شمعها دید

کبوتروار دلش از تن بپرید

به رامین گفت خیز اییار و بگریز

کجا از دشمنان نیکوست پوهیز

نگر تا پیش من دیگر نپایى

که تاریکیست با این روشنایى

به جنگ ما همى آید شهنشاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ترا باید که باشد رستگارى

مرا شاید که باشد زخم خوارى

هر آن دردى که تو خواهى کشیدن

هر آن تلخى که تو خواهى چشیدن

چه آن درد و چه آن تلخى مرا باد

همه شادى و پیروزى ترا باد

کنون رو در پنداه پاک یزدان

مرا بگذار با این سیل و طوفان

که من گشتم ز بخش بد فسانه

ز تو بوسى وزو صد تازیانه

نخواهم خورد یک خرماى بى خار

نه دیدن خرمى بى درد و تیمار

دل رامین بیچاره چنان گشت

که گفتى همچو مرده بى روان گشت

به سان صورتى بد مانده بر جاى

شده زورش هم از دست و هم از پاى

ز بهر ویس بودش درد بر دل

تو گفتى تیر ناوک خورد بر دل

پس آنگاه از برش بر خاست ناکام

به چاه افتاد جانش جسته از دام

کجا چون دام بود او را شهنشاه

هم از درد جدایى پیش او چاه

گر از دام گزند آور برون جست

به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست

کجا پیوند گیرد آشنایى

نباشد هیچ دشمن چون جدایى

همه محنت بود بر عاشق آسان

چو باشد جان او از هجر ترسان

دلش را هر بلایى خوار باشد

هر آن گه کان بلا با یار باشد

مبادا هیچ کس را عشق چونان

و گر باشد مبادا هجر ایشان

چو رامین از کنار ویس بر جست

چو تیرى از کمان خانه بدر جست

چنان بر شد بروى ساده دیوار

که غرم تیز تگ بر شخ کهسار

چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست

نکو آمد به دام و بس نکو جست

سمنبر ویس هم بر جاى بغنود

به یک زارى که از کشتن بتر بود

به یاد رفته رامین کرده بالین

به زیر زلف مشکین دست سیمین

به زیر زلف تاب شست بر شست

ده انگشتش چو ماهى بود در شست

دلش ساقى و دو دیده پیاله

رخش مى خوار بر خیرى و لاله

نگار دست آن روى نگارین

چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین

نگارین روى آن ماه حصارین

چو باغ شاه شاهان بد بآیین

به بالینش فراز آمد شهنشاه

به باغ افتاده از آسمان ماه

بپا او را بجنبانید بسیار

نگشت از خواب ماه خفته بیدار

چنان بیهوش بود از درد هجران

که با جانانش گفتى زو بشد جان

شه شاهان فرستاد استواران

به هر سو هم پیاده هم سواران

به هر راهى و بى راهى برفتند

سراسر باغ را جستن گرفتند

به باغ اندر ندیدند ایچ جانور

مگر بر شاخ مرغان نواگر

دگر باره درختان را بجستند

میان هر درختى بنگرستند

همى جستند رامین را به صد دست

ندانستند کز دیوار چون جست

شهنشه گفت با ویس سمنبر

نگویى تا چه کارت بود ایدر

ببستم بر تو پنجه در به مسمار

گرفتم روزن صد بام و دیوار

چو من رفتم یکى شب نارمیدى

چو مرغى از سرایم بر پریدى

چو دیوى کت نبندد هیچ استاد

به افسون و به نیرنگ و به فولاد

خرد دور ز تو مثل آسمانت

هوا نزدیک تو همچون روانست

ز بهر آنکه بخت شور دارى

دو گوش و چشم کر و کور دارى

بود بى سود با تو پند چون در

چو دیگ سفله و چون کفش گازر

اگر من بر زبان پند تو رانم

حرد بیزار گردد از روانم

چو گویم با تو چندین پند بى مر

زبانم بر سخن باشد ستمگر

زبس کز تو پدید آمد مرا بد

نه یک یک بینمت آهو که صدصد

همانا یادگار بیمشى تو

که از نیکى همیشه سر کشى تو

اگر در پیش تو صورت شود داد

بخواند جانت از دیدنش فریاد

سر نیکى اگر بینى ببرى

دل پاکى اگر یابى بدرى

همیشه راستى را دشمنى تو

دو چشمى گر ببینى بر کنى تو

تو یک دیوى و لیکن آشکارى

تو یک غولى و لیکن چون نگارى

سراى پارسایى را تو سوزى

دو چشم نیکنامى را تو دوزى

ز تو بى شرم تر کس را ندانم

و یا خود من که بر تو مهربانم

مگر گفتست با تو دیو زشتى

که گر زشتى کنى باشى بهشتى

نه تو بادى نه آن کت دوستدارست

نه آنکت دایه و نه آنکه یارست

به جان من که تو حلالست

که جانت بر بسى جانها و بالست

ترا درمان بجز تیغم ندانم

که مرگ بخش و چانت ستانم

هم اکنون جان تو بستانم از تو

به خنجر من ترا برهانم از تو

گرفت آنگه کمندین گیسووانش

کشید آن اژدهاى جان ستانش

به یک دستش پرند آب داده

به دیگر دست مشکین تاب داده

که دید از آب و از آهن پرندى

که دید از مشک و از عنبرکمندى

مهش را خواست از سروش بریدن

گلش را باز با گل گستریدن

سمنبر ویس را شمشیر بر سر

ز درد هجر دلبر بود کمتر

سپهبد زرد گفت اى شاه شاهان

بزى خرم به کام نیک خواهان

مکش گر خون این بانو بریزى

تو درد خویش را دارو بریزى

بریده سر دگر باره نروید

ازیرا هیچ دانا خون نجوید

بسا روزا که در گیتى بر آید

چنین زیبا رخى دیگر نزاید

چو یاد آید ترا زین ماه رویش

بپیچى بیشتر زین مار مویش

به مینو در چنین حورا نیابى

به گیتى در ازین زیبا نیابى

پشیمان گردى و سودى ندارد

بسى خون مر ترا از دیده بارد

یکى بار آزمودى زو جدایى

نپندارم که دیگر آزمایى

اگر خوب آمدت آن رنگ منکر

فرو زن هم بدو این دست دیگر

چو او از تو ببرد این خوب چهرش

ترا دیدم که چون بودى ز مهرش

گهى با آهوان بودى به صحرا

گهى با ماهیان بودى به دریا

گهى با گور بودى در بیابان

گهى با شیر بودى در نیستان

فرامش کردى آن درد و بلا را

که از مهرش ترا بودست و مارا

ترا زو بود و ما را از تو آزار

چه مایه ما و تو خوردیم تیمار

از آن پیمان وزان سوگند یاد آر

کجا کردى و خوردى پیش دادار

مخور زنهار شاها کت نباید

یکى روز این خورش جان را گزاید

به یاد آور ز حرمتهاى شهرو

به یاد آور ز خدمتهاى ویرو

اگر دیدى گناهى زو یکى روز

تو دانى کش گناهى نیست امروز

اگر تنها به باغى در بخفتست

ز مردم این نه کارى بس شکفتست

چرا بر وى همى بندى گناهى

که در وى آن گنه را نیست راهى

چنین باغى به پروین برده دیوار

درش را بر زده پولاد مسمار

اگر با وى بدى در باغ جفتى

بدین هنگام ازیدر چون برفتى

نه زین در مرغ بتواند پریدن

نه دیو این بند بتواند دریدن

مگر دلتنگ بود آمد درین باغ

تو خود اکنون نهادى داغ بر داغ

بپرس از وى که چون بودست حالش

پس آنگه هم به گفتارى بمالش

گر این خنجر زنى بر ویس دلبر

شود زان زخم درد تو فزونتر

ز بس گفتار زرد و لابهء زرد

شهنشه دل بدان بت روى خوش کرد

برید از گیسوانش حلقه اى چند

بدان گیسو بریدن گشت خرسند

گرفتش دست و برد اندر شبستان

شبستان گشت از رویش گلستان

به یزدان جهانش داد سوگند

که امشب چون بجستى زین همه بند

نه مرغى و نه تیرى و نه بادى

درین باغ از شبستان چون فتادى

مرا در دل چنان آمد گمانى

که تو نیرنگ و جادو نیک دانى

کسى باید که افسون نیک دانى

و گر کار چونین کى توانى

سمنبر ویس گفتش کردگارم

همى نیکو کند همواره کارم

چه باشد گر توم زشتى نمایى

چو یزدانم نماید نیک رایى

گهى جان من از تیغت رهاند

گهى داد من از جانت ستاند

توم کاهى و یزدانم فزاید

توم بندى و دادارم گشاید

چرا خوانى مرا بدخواه و دشمن

تو با یزدان همى کوشى نه با من

کجا او هرچه تو دوزى بدرد

همیدون هر چه تو کارى ببرد

گهم در دز کنى گه در شبستان

گهم تندى نمایى گاه دستان

خدایم در بلاى تو نماند

ز چندین بند و زندانت رهاند

اگر تو دشمنى او جان من بس

و گر تو خسروى او خان من بس

بس است او چارهء بیچارهگان را

همو یاور بود بى یاوران را

چو من دلتنگ بودم در سرایت

بدو نالیدم از جور و جفایت

ستمهاى تو با یزدان بگفتم

در آن زارى و دل تنگى بخفتم

به خواب اندر فراز آمد سروشى

جوانى خوب رویى سبزپوشى

مرا برداشت از کاخ شبستان

بخوابانید در باغ و گلستان

مرا امشب ز بند تو رها کرد

چنان کاندر تنم مویى نیازرد

ز نسرین بود و سوسن بستر من

جهان افروز رامین در بر من

همى بودیم هر دو شاد و خرم

همى گفتیم راز خواش با هم

بدان خوشى بکام خویش خفته

بگرد ما گل و نسرین شکفته

چو چشم از خواب نوشین بر گشادم

از آن خوشى به ناخوشى فتادم

ترا دیدم بسان شیر غران

چو آتش بر کشیده تیغ بران

اگر باور کنى ورنه چنین بود

به خواب اندر سروشم همنشین بود

اگر کردار تو بر من نیست

تو خود دانى که بر خفته قلم نیست

شهنشه این سخن زو کرد باور

کجا گفتش دروغى ماه پیکر

گناه خویش را پوزش بسى کرد

بر آن حال گذشته غم همى خورد

به ویس و دایه چیزى بیکران داد

گزیده جامها و گوهران داد

گذشتى رنج نابوده گرفتند

مى لعلین آسوده گرفتند

چنین باشد دل فرزند آدم

نیارد یاد رفته شادى و غم

بدان روزى که از تو شد چه نالى

وزآن روزى که نامد چه سگالى

چه باید رفته را اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

نه زاندوه تو دى با تو بیاید

نه از تیمار تو فردا بپاید

اگر صد سال باشى شاد و پیروز

همیشه عمر تو باشد یکى روز

اگر سختى برى گر کام جویى

ترا آن روز باشد کاندر اویى

بس آن بهتر که با رامش نشینى

ز عمر خویش روز خوش گزینى

بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان

مه اردیبهشت و روز خرداد

جهان از خرمى چون کرخ بغداد

بیابان از خوشى همچون گلستان

گلستان از صنم همچون بتستان

درخت رود بارى سیم ریزان

نسیم نو بهارى مشک بیزان

چمن مجلس بهاران مجلس آراى

زنان بلبلش چنگ و فاخته ناى

درو نرگس چو ساقى جام بردست

بنفشه سر فرو افگنده چون مست

ز گوهر شاخها چون تاج کسرى

ز پیکر باگها چون روى لیلى

ز سبزه روى هامون چون زمرد

ز لاله کوه سنگین چون زبرجد

همه صحرا ز لاله روى حورا

همه مرز از بنفشه جعد زیبا

بهشت آسا زمین با زیب و خوشى

عروس آسا جهان با ناز و گشّى

به باغ اندر نشسته شاه شاهان

به نزدش ویس بانو ماه ماهان

به دست راست بر آزاده ویرو

به دست چپ جهان آراى شهرو

نشسته گرد رامینش برابر

به پیش رام گوسان نواگر

همى زد راههاى خوشگواران

همى کردند شادى نامداران

مى آسوده در مجلس همى گشت

رخ میخواره همچون مى همى رشت

سرودى گفت گوسان نو آیین

درو پوشید حال ویس و رامین

اگر نیکو بیندیشى بدانى

که معنى چیست زیر این نهانى

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

درختى رسته دیدم بر سر کوه

که از دلها زداید زنگ اندوه

درختى سر کشیده تا به کیوان

گرفته زیر سایه نیم گیهان

به زیبایى همى ماند به خورشید

جهان در برگ و بارش بسته امید

به زیرش سخت روشن چشمهء آب

که آبش نوش و رییگش در خوشاب

شکفته بر کنارش لاله و گل

بنفشه رسته و خیرى و سنبل

چرنده گاو کیلى بر کنارش

گهى آبش خورد گه نو بهارش

همیشه آب این چشمه روان باد

درختش بارور گاوش جوان باد

شهنشه گفت با گوسان نائى

زهى شایستهء گوسان نوائى

سرودى گوى بر رامین بد ساز

بدر بر روى مهرش پردهء راز

چو بشنید این ویس سمنبر

بکند از گیسوان صد حلقهء زرص

به گوسان داد و گفت این مر ترا باد

به حال من سرودى نغز کن یادص

سرودى گوى هم بر راست پرده

ز روى مهر ما بردار پردهص

چو شاهت راز ما فرمود گفتن

ز دیگر کس چرا باید نهفتنص

دگر باره بزد گوسان نوائى

نوائى بود بر رامین گوائى

همان پیشین سرود نغز را باز

بگفت و آشکارا کرد کرد او راز

درخت بارور شاه شهانست

که زیر سایه اش نیمى جهانست

برش عز است و برگش نیکنامىص

سرش جاهست و بیخش شاد کامىص

جهان را در برگش امید است

میان هر دو پیداتر ز شید است

به زیرش ویس بانو چشمهء آب

لبانش نوش و دندان در خوشاب

شکفته بر رخانش لاله و گل

بنفشه رسته و خیرى و سنبل

چو کیلى گاو رامین بر کنارش

گهى آبش خورد گه نوبهارش

بماند این درخت سایه گستر

ز مینو باد وى را سایهب خوشتر

همیشه آب این چشمه رونده

همیشه گاو کیلى زو چرنده

چو گوسان این نوا را کرد پایان

به یاد دوستان و دل ربایان

شه شاهان به خشم از جاى بر جست

گرفتش ریش رامین را به یک دست

به دیگر دست زهر آلود خنجر

بدو گفت اى بداندیش و بد اختر

بخور با من به مهر و ماه سوگند

که با ویس نباشد مهر و پیوند

و گرنه سرت را بردارم از تن

که از ننگ تو بى سر شد تن من

یکى سوگند خورد آزاده رامین

به دادار جهان و ماه و پروین

که تا من زنده باشم در دو گیهان

نمى خواهم که بر گردم ز جانان

مرا قبله بود آن روى گلگون

چنان چون دیگران را مهر گردون

مرا او جان شیرینست و از جان

به کام خویشتن ببرید نتوان

شهنشه را فزون شد کینهء رام

زبان بگشاد یکباره به دشمام

بیفگندش بدان تا سر ببرد

به خنجر جاى مهرش را بدرد

سبک رامین دودست شاه بگرفت

تو گفتى شیر نر روباه بگرفت

ز شادروان به خاک اندر فگندش

ز دستش بستد آن هندى پرندش

شهنشه مست بود از باده بیهوش

گسسته آگهى و رفته نیروش

نبودش آگهى از کار رامین

نماند اندر دلش آزار رامین

خرد را چند گونه رنج و سستى

پدید آید همى از عشق و مستى

گر این دو رنج بر موبد نبودى

مرو را هیچ هونه بد نبودى

نصیحت کردن به گوى رامین را

چو سر برزد خور تابان دگر روز

فروزان روى او شد گیتى افروز

هوا مانند تیغى شد زدوده

زمین چون ز عفرانى گشت سوده

یکى فرزانه بود اندر خراسان

در آن کشور مه اختر شناسان

سختگویى که نامش بود به گوى

نبودى مثل او دانا و نیکوى

گه و بیگاه با رامین نشستى

به آب پند جانش را بشستى

همى گفتى که تو یک روز شاهى

به چنگ آرى هر کامى که خواهى

درخت کام تو گردد برومند

تو باشى در جهان مهتر خداوند

چو آمد پیش رامین بامدادان

مرو را دید بس دلتنگ و گریان

بپرسیدش که درمانده چرایى

چرا شادى و رامش نه فزایى

جوانى دارى و اورنگ شاهى

چواین هر دو بود دیگرچه خواهى

خرد را در هوا چندین مر نجان

روان را در بلا چندین مپیچان

ترا خصمى کند چان پیش دادار

ز بس کاو را همى دارى به تیمار

بدین مایه درنگ وزندگانى

چرا کارى کنى جز شادمانى

اگر حکم خدا دیگر نگردد

به انده بردن از ما بر نگردد

چه باید بیهده اندوه خوردن

همان نابوده را تیمار بردن

چو بشنید این سخن رامین

بدو گفت اى مرا چشم جهان بین

نکو گفتى تو با من هر چه فگتى

ولیکن چون نماید چرخ زفتى

دل مردم نه از سنگست و پولاد

که گر غمگین شود باشد ازو شاد

تنى را چند باشد سازگارى

دلى را چند باشد بردبارى

جهان را زشت کارى بیش از آنست

که ما را کوشش و صبر و توان است

قصا بر هر کسى بارید باران

ولیکن بر دلم بارید طوفان

نه بر من بگذرد هر گزیکى روز

که ننماید مرا داغ جگر سوز

اگر روزى مرا کامى نماید

به زیر کام در دامى نماید

جهان گر بر سر من گل فشاند

ز هر گل بر دلم خارى نشاند

به کام خویش جامى مى نخوردم

که جام زهرش اندر پى نخوردم

به چونین حال و چونین زندگانى

کرا از دل بر آید شادمانى

اگر خوارى همین یک راه دیدم

که دى از خشم شاهنشاه دیدم

سزد گر من نصیحت نه پذیرم

به بخت خویش گریم تا بمیرم

پس آنگه کرد با او یک بیک یاد

که دیگر باره ایشان را چه افتاد

چه خوارى کرد با من شاه شاهان

به پیش ویس بانو ماه ماهان

دو چشم من چنین پتیاره دیده

چرا پر خون ندارم هر دو دیده

به آید مردن از خوارى کشیدن

صبورى کردن و تلخى چشیدن

به هر دردى شکیبم جز به خوارى

مجو از من به خوارى بردبارى

چو حال خود به به گو گفت رامین

جگرریش و دو چشم از گریه خونین

نگر تا پاسخس چون داد به گوى

نو نیز ار پاسخى گویى چنان گوى

بدو گفت اى ز بخت خویش نالان

تو شیرى چند نالى از شغالان

ترا دولت رست روزى به فریاد

ازان پس کت نماید چند بیداد

ترا تا باشد اندر دل هوا خوش

تن تو همچنین باشد بلا کش

به جانان دل نبایستى سپردن

چو نتوانستى اندوهانش خوردن

ندانستى که هر چون مر کارى

به روى آید ترا هر گونه خوارى

هر آن گاهى که دارى گل چدن کار

روا باشد که دستت را خلد خار

به مهر اندر تو چون بازارگانى

ازو گه سود بینى گه زیانى

تو گفتى بى زیانى سود بینى

ویا نه آتشى بى دود بینى

کسى کاو تخم کشتن پیشه دارد

همیشه دل در آن اندیشه دارد

ز کشتن تا برستن تا درودن

بسا رنجا که باید آزمودن

تو تخم عاشقى در دل بکشتى

که بار آید ترا حور بهشتى

ندانستى کزو تا بار یابى

بسى رنج و بسى آزار یابى

مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش

مکن بیداد بر نازک تن خویش

ترا تا دوست باشد ماه ماهان

همان دشمنت باشد شاه شاهان

تو دردل کن که بینى رنج و خوارى

کنى نا کام صبر و بردبارى

تنت باشد همیشه جاى آزار

دلت همواره باشد جاى تیمار

تو با پیل دمان در کارزارى

ندانم چونت باشد رستگارى

تو با شیر ژیان اندر نبردى

ندانم چونت باشد شیر مردى

تو بى کشتى همى دریا گذارى

ازو جوینده در شاهوارى

ندانم چون بود فرجام کارت

چه نیک و بد نماید روزگارت

تو سال و ماه با آن اژدهایى

که از وى نیست دشمن را رهایى

مگر یک روز بر تو راه گیرد

ز کین دل ترا ناگاه گیرد

تو خانه کرده اى بر راه سیلاب

درو خفته بسان مست در خواب

مگر یکروز طوفانى در آید

ترا با خانه ناگه در رباید

تو صد باره به دام اندر نشستى

چو بختت یار بود از دام جستى

مگر یک روز نتوانى بجستى

روانت را نباشد روى رستى

بس آن خوارى از یان خوارى بود بیش

کجا خونت بود در گردن خویش

روان را بیش از این خوارى چه دانى

که در دوزخ بمانى جاودانى

بدین سر باشدت حسرت سر انجام

بدان سر باشدت وارونه فرجام

اگر فرمان برى پندم نیوشى

شکیبایى کنى در صبر کوشى

نباشد هیچ مردى چون صبورى

بخاصه روز هجر و وقت دورى

اگر مردى کنى و صبر جویى

به صبر این زنگ را از دل بشویى

اگر رو ویس را سالى نبینى

به دل جویى برو دیگر گزینى

به گاه هجر تیمارش ندارى

چنان گردى که خود یادش نیارى

چو بر دل چیر گردد مهر جانان

به از دورى نباشد هیچ دومان

همه مهرى ز نادیدن بکاهد

کرا دیده نبیند دل نخواهد

بسا عشقا که نادیدن زدودست

چنان کتدش که گفتى خود نبودست

بسا روزا که تو بینى دل خویش

نمانده یاد ویس او را کم و بیش

به روى مردمان آید همه کار

به دست آرند کام خویش ناچار

به شمشیر و به دینار و به فرهنگ

به تدبیر و به دستان و به نیرنگ

ترا کارى به روى آید به گیهان

نه تدبیرش همى دانى نه درمان

فسانه گشته اى در هفت کشور

همیشه خوار بر چشم برادر

که و مه چون به مجلس جام گیرند

ترا در ناحفاظان نام گیرند

ز گیتى بد گمان چون تو ندانند

همى جز نا جوانمردت نخوانند

همى گویند چون او کس چه باید

که در گوهر برادر را نشاید

اگر خود ویسه بودى ماه و خورشید

خرد را کام و جان را ناز و امید

نباستى که رامین خردمند

ابا ویسه بکردى مهر و پیوند

مبادا در جهان آن شادى و کام

کزو آید روان را زشتى نام

چو رامین شیرمرد نام گستر

به نام بد بیالودست گوهر

چو آلوده شود گوهر به یک ننگ

نشوید آب صد دریا ازو زنگ

چو جان ماکه جاویدان بماند

بماند نام بد تا جان بماند

همانا نیست رامین را یکى یار

که او را باز دارد از چنین کار

رفیقى نیک راى از گوهرى به

دلى آسان گذار از کشورى به

تو کام دل ز ویسه بر گرفتى

ز شاخ مهربانى بر گرفتى

اگر صد سال بینى او همانست

نه حورالعین و ماه آسمانست

ازو بهتر به پاکى و نکویى

هزاران بیش یابى گر بجویى

بدین بى مایگى عمر و جوانى

بسر بردن به یک زن چون توانى

اگر تو دیگرى را یار گیرى

به دل پیوند او را خوار گیرى

تو در گیتى جز او دلبر ندیدى

ازیرا بر بتانش بر گزیدى

ستاره نزد تو دارد روایى

که با ماهت نبودست آشنایى

هوا را از دل گمره برون کن

یکى ره خویشتن را آزمون کن

جهان از هند و چین تا روم و بربر

به پیروزى تو دارى با برادر

نه جز مرز خراسان کشورى نیست

و یا جز ویس بانو دلبرى نیست

نشست خویش را مرز دگر جوى

ز هر شهرى نگارى سیم بر جوى

همى بین دلبران را تا بدان گاه

که یابى دلبرى نیکو تر از ماه

نگارینى که با آن روى نیکوش

شود ویسه ز یاد تو فراموش

ز دولت بر خور و از زندگانى

بران همواره کام ایجهانى

بدین غمخوارگى تا کى نشینى

نهیب جان شیرین چند بینى

گه آمد کز بزرگان شرم دارى

برادر را تو نیز آزرم دارى

گه آمد کز جوانى کام جویى

ز بزم و رزم کردن نام جویى

گه آمد کز بزرگى یاد گیرى

به فال نیک راه داد گیرى

تو اکنون پادشایى جست بایى

کجا جز پادشاهى را نشایى

به گرد دایه و ویسه چه گردى

کزیشان آب روى خود ببردى

همالان جویان جاه و پایه

تو سال و ماه جویان ویس و دایه

رفیقان تو جویان پادشایى

تو جویان بازى و ناپارسایى

شد از تو روزگار لهو و بازى

تو در میدان بازى چند تازى

چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد

ترا یکبارگى چونین زبون کرد

تو اندر خدمت وارونه دیوى

نه اندر طاعت گیهان خدیوى

همى ترسم که کار تو به فرجام

چنان گردد که یابد دشمنت کام

اگر پند رهى را کار بندى

شوى رستى ز چندین مستمندى

غمت شادى شود سختیت رامش

بلا خوشى و نادانیت دانش

اگر سیریت نامد زانگه دیدى

نه من گفتم سخن نه تو شنیدى

همى کن همچنین تا خود چه اید

جهان بازیت را بازى نماید

تو باشى در میان ما بر کناره

نباشد جز درودى بر نظاره

چو بشنید این سخن رامین بیدل

تو گفتى چون خرى شدمانده در گل

گهى چون لاله شد ز تشویر

گهى چون زعفران و گاه چون قیر

بدو گفت این که تو گویى چنینست

دل من با روان من به کینست

شنیدم پند خوبت را شنیدم

بریدم زین دل نادان بریدم

نبینى تو مرا زین پس هوا جوى

نراند نیز بر رویم هوا جوى

منم فردا و راه ماه آباد

بگردم در جهان چون گور آزاد

نیایم در میان مهر جویان

نورزم نیز مهر ماهرویان

چنان کارى چرا ورزم به امید

که جانم را از او ننگست جاوید

اندر پند دادن شاه موبد ویس را و سرزنش کردن

چو با رامین سخنها گفت به گوى

شهنشه نیز با ویس پرى روى

به هشیارى سخنهاى نکو گفت

که بر وى نرو شد سنگین دل جفت

ز هر گونه سخن را ساز مى کرد

به بن مى برد و باز آغاز مى کرد

بدو گفت اى بهار مهر جویان

به چهره آفتاب ماهرویان

چه مایه رنج بردم در هوایت

چه مایه درد خوردم از جفایت

دراز آهنگ شد در مهر کارم

که تو بر باد دادى روزگارم

ندانم هیچ خوبى کان ترا نیست

ندانم هیچ نیکى کان مرا نیست

به از ما نیست اکنون در جهان شاه

تو بر خوبان شهى و من شهان شاه

بیا تا هر دو با هم یار باشیم

به شادى هر دو گیتى دار باشیم

به پرده در تو بانو باش و خاتون

که من باشم شه شاهان ز بیرون

مرا نامى بود زین پادشایى

ترا باشد همى فرمان روایى

کجا شهرى و جایى نامدارست

کجا باغى و راغى پر نگارست

ترا بخشم سراسر پادشایى

که اکنون تو به صد چندان سزایى

وزیرانم وزیران تو باشند

دبیرانم دبیران تو باشند

به هر کارى تو فرمان ده بریشان

که ارزانى توى بر داد و فرمان

چو من باشم به مهر تو گرفتار

به جان و دل هوایت را خریدار

که یارد در جهان با تو چخیدن

دل از پیمان و فرمانت بریدن

نگارینا ز من بپذیر پندم

که من نیکم به تو نیکى پسندم

نه آنم من که چون تو بدگمانم

همه ناراستى باشد نهانم

روانم دوستى را مهربانست

زبانم راستى را ترجمانست

روانم هر چه جوید مهر جوید

زبانم هر چه گوید راست گوید

ز پاکى مهر بر گفتار من نه

ترا یک راست چون گفتار من نه

اگر با من به مهر دل بسازى

دگر ره نرد بى راهى نبازى

چنان گردى که شاهان زمانه

به درگاهت ببوسند آستانه

و گر با من نگه دارى همین راه

ز من بدتر نباشد هیچ بدخواه

مکن ماها ز خشم من بپرهیز

که پرهیزد ز خشمم آتش تیز

نگارا شرم دار از روى ویرو

کجا کس را برادر نیست چون او

چرا بر خود پسندى کان هنر جوى

همیشه باشد از ننگت سیه روى

ترا گر زان برادر شرم بودى

مرا پیشه بسى آزرم بودى

چو تو مهر برادر را ندانى

من از تو چون نیوشم مهربانى

چو تو نام نیکان را نپایى

برادر را و مادر را نشایى

من از تو مهر چون امید دارم

و گر تاج از مه و خورشید دارم

مرا یکباره اکنون پاسخى ده

به کام دشمنان با بخت مسته

بگو تا در دل سنگین چه دارى

نهال دشمنى یا دوستدارى

که من در مهر تو گشتم ز جان سیر

ترا زین پس نپرسم جز به شمشیر

نشاید بیش ازین کردن مدارا

که رازم در جهان شد آشکارا

پاسخ دادن ویس موبد را

چو بشنید این سخن ویس دلاراى

چو سرو بوستانى جست از جاى

بدو گفت اى گرانمایه خداوند

گران تر حکمت از کوه دماوند

دل تو پیشه کرده بردبارى

کف تو پیشه کرده در بارى

ترا دادست یزدان هر چه باید

هنرهایى که اورنگت فزاید

هنرهاى تو پیداتر ز خورشید

کنشهاى تو زیباتر ز امید

توى فرخ شهنشاه زمانه

بمان اندر زمانه جاودانه

به همت آسمان نامدارى

به دولت آفتاب کامگارى

خجسته نام چون خورشید تابان

رونده حکم چون تقدیر یزدان

خداوندا تو خود دانى که گردون

کند هر ساعتى لونى دگرگون

کنشهایى کزو بینیم هموار

بدو بر حکم و بر فرمان دادار

خدا او را به اندازه براندست

کم و بیشش بر آن اندازه ماندست

ز آغاز جهان تا روز فرجام

به رفتن سربسر یکسان نهد گام

چنان گردد که دادارش بفرمود

چنان چون خواست او را راه بنمود

بهى و بترى در ما سرشتست

چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست

نه از دانش دگر گردد سرشته

نه از مردى دگر گردد نوشته

درین گیتى چه نادان و چه گربز

به کار خویش حیرانند و عاجز

آگر پاکست طبعم یا پلیدست

چنانست او که یزدان آفریدست

چو از آغاز گشتم آفریده

بدان آندازه گشتم پروریده

چو یزدان مر ترا پیروز کردست

مگر جان مرا بد روز کردست

من از خوبى و زشتى بى گناهم

کجا من خویشتر را بد نخواهم

نه من گفتى که نپذیرم سلامت

همه غم خواهم و رنج و ملامت

مرا از بهر سختى آفریدند

چنان کز بهر خوارى پروریدند

نه من گفتم که گونه زرد خواهم

همیشه جان و دل پر درد خواهم

هر آن روزى که گفتم شادمانم

شکنجه گشت شادى بر روانم

مرا چه چاره چون بختم چنینست

تو گویى چرخ با جانم به کینست

ز گمراهى دلم همرنگ نیلست

همانا غول بختم را دلیلست

کنون از جان خود گشتى چنان سیر

که خواهم خویشتن را خوردهء شیر

به ناخن پردهء دل را بدرم

به دندان رشتهء جان را ببرم

نه دل باید مرا زین بیش نه جان

که خورد تیمار و دردم هست ازیشان

نه اندر دل مرا روزى وزد باد

نه جان اندر تنم روزى شود شاد

چو کار من چنین آشفته ماندست

همیشه چشم بختم خفته ماندست

چرا ورزم بدین سان مهربانى

کزو دردست و ننگ جاودانى

مرا دشمن شده چون تو خداوند

ز من بیزار گشته خویش و پیوند

ز رازم دشمنان آگاه گشته

جهان بر چشم من چون چاه گشته

بدین سختى چه باید مهر کارى

بدین خوارى چه باید دوستدارى

ز بس کامد به گوش من ملامت

شدم یکباره در گیتى علامت

درى در جان تاریکم گشادند

چراغى اندر آن درگه نهادند

فتاد اندر دل من روشنایى

خرد از جان من جست آشنایى

ز راه مهر جستن باز گشتم

ز رخت مهر دل پرداز گشتم

بدانستم که از مهرم به پایان

نیاید جز هلاک هر دو گیهان

مثال مهر همچون ژرف دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

اگر تا جاودان در وى نشینم

بدو دیده کنارش را نبینم

اگر جان هزاران نوح دارم

یکى جان را ازو بیرون نیارم

چرا با جان بیچاره ستیزم

چرا بیهوده خون خویش ریزم

چرا از تو نصیحت نه پذیرم

چرا راه سلاممت بر نگیرم

اگر بینى ز من دیگر تباهى

بکن با من ز کینه هرچه خواهى

اگر رامین ازین پس شیر گردد

نپندارم که بر من چیر گردد

اگر بادست بویمن نیابد

گذر بر بام و کوى من نیابد

اگر جادوست از کارم بماند

و گر کیدست از چارم بماند

پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان

که هرگز نشکنم این عهد و پیمان

اگر کار پرستش را سزایم

ازین پس تو مرایى من ترایم

دلت خشنود کن یک بار دیگر

کزین پس با تو باشم همچو شکر

همانا گر دهانم را ببویى

ازو آیدت بوى راستگویى

شهنشه چشم و رویش را ببوسید

که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید

دگر باره نوازشها نمودش

به نیکو و ستایش بر فزودش

ز یکدیگار جدا گشتند خرم

میان دل شکسته لشکر غم

رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس

چو خواهد بود روز برف و باران

پدید آید نشان از بابدادان

هوا از ابر بستن تیره گردد

ز باد تند گیتى خیره گردد

چو فُرقت خواهد افگندن زامانه

پدید آرد ز پیش او را بهانه

کرا خواهد گرفتن تن به فرجام

ز پیش تب شکستن گیرد اندام

چو رامین سیر گشت از رنج دیدن

شب و روز از پى جانان دویدن

به دامى او فتادن هر زمانى

شنیدن سرزنش از هر زبانى

به شاهنشاه پیغامى فرستاد

که خواهم شد به بوم ماه آباد

تنم را دردمندى مى گدازد

بود کم آن هوا بهتر بسازد

همى خواهم ز شاهنشاه موبد

که من باشم در آن کشور سپهبد

مگر یابم نشان تندر ستى

رها گردد تنم از رنج و سستى

به دشت و کوه بر من چند گاهى

بجویم خوشترین نخچیر گاهى

گهى گیرم بیوزان غرم و آهو

گهى گیرم به بازان کبغ و تیهو

گوزن کوهى از کوه اندر آرم

به هامون یوز را بروى گمارم

تذروان را به بازان ازمایم

سگان را نیز بر غرمان گشایم

هر آن گاهى که فرماید شهنشاه

به چشم و سر دوان آیم به درگاه

خوش آمد شاه را پیغام رامین

بداد از پادشاهى کام رامین

رى و گرگان و کوهستان بدو داد

به شاهى مهر و منشورش فرستاد

چو رامین خیمه بیرون زد به شاهى

ز ناگه مرد بى ره گشت راهى

به پیش ویس شد کاو را ببیند

چو او را دیده باشد بر نشیند

چو پیش ویس شد بر تخت بنشست

بر افشاند آن بت خندان برو دست

بگفت از جاى شاهنشاه بر خیر

چو که باشى ز جاى مه بپرهیز

ترا بر جاى شاهنشاه نشستن

چنان باشد که گاه او بجستن

تترا این کار جستن سخت زو دست

مگر این راه بد دیوت نمودست

ز پیش وى دژم بر خاست رامین

کننده زیر لب بر بخت نفرین

همى گفت اى دل نادان و ناراست

نگه کن تا نهیبت از کجا خاست

ز مهر ویس چندان رنج دیدى

کنون بنگر که از وى چه شنیدى

مبادا کس که از زن مهر جوید

که از شوره بیابان گل نروید

بود مهر زنان همچون دم خر

نگردد آن ز پیموند فزونتر

بپیمودم دم خر چند گاهى

گرفتم بر هواى دیو راهى

سپاس از ایزد دادار دارم

که اکنون چشم و دل بیدار دارم

هنر را باز دانستم ز آهو

همیدون زشت را از نغز و نیکو

چرا بیهوده گم کردم جوانى

چرا بر باد دادم زندگانى

دریغا آن گذشته روزگارم

دریغا آن دل امیدوارم

به دست خود گلوى خود بریدن

به از بیغارهء ناکس شنیدن

سرایى کاو ز فال شوم بنمود

بهل تا هر چه ویران تر شود زود

جدایى را پدید آمد بهانه

غمانم را پدید آمد کرانه

چنین بیغاره از بهر بریدن

به صد گوهر ببایستم خریدن

به هنگام آمد این بیغارهء سرد

که بارى زو دلم را سرد تر کرد

چو من زو دل همى خواهم بریدن

چرا نالم ز بیغاره شنیدن

کنون کم داد دولت رایگانى

گریز اى دل ز سختى تا توانى

گریز اى دل ز آسیب زمانه

گریز اى دل ز ننگ جاودانه

دلا بگریز تا خونم نریزى

گر اکنون نه گریزى کى گریزى

درین اندیشه مانده رام را دل

چو ریشه بود آگنده به پلپل

سمنبر ویس چون او را دژم دید

دل خود را پر از پیکان غم دید

پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار

کز آن گفتار شد رامین دل آزار

ز گنج شاهوار آورد بیرون

به زر کرده صد و سى تخت مدهون

دریشان جامهاى بستى رنگین

همه منسوج روم و ششتر و چین

به پیکر هر یکى همچون بهارى

برو کرده دگر گونه نگارى

به خوبى هر یکى چون بخت رامین

فرستاد آن همه زى تخت رامین

پس او را جامها پوشید شهوار

قباى لاکه گون و لعل دستار

به نقش لعل در وى بافته زر

چو روى بیدل و رخسار دلبر

پس آنگه دست یکدیگر گرفتند

به تنها هر دوان در باغ رفتند

زمانى خرمى کردند و بازى

بپیچیده به هم هر دو نیازى

ز رنگ روى ایشان باغ رنگین

ز بوى زلف ایشان باد مشکین

گه از پیوند و بازى هر دو خندان

گه از درد جدایى هر دو گریان

سمنبر ویس کرده دیده خونبار

رخان هم رنگ خون آلوده دینار

عقیق دو لبس پیروز گشته

جهان بر حال او دلسوز گشته

یکى چشم و هزار ابر گهربار

یکى جان و هزاران گونه تیمار

به مشک آلوده فندق گل شخوده

ز خون آلوده نرگس دُر نموده

همى گفت اى گرامى بى وفا یار

چرا روزم کنى همچون شب تار

نه این گفتى مرا روز نخستین

نه این بستى تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما خود چند رفتست

که دلت از مهر ما سیرى گرفتست

همان ویسم همان خورشید پیکر

همان سرو سهى و یاسمین بر

بجز مهر و وفا از من چه دیدى

که یکباره دل از مهرم بریدى

اگر مهر نُوت گشتست پیدا

کهن مهر مرا مفگن به دریا

مکن رامین جفاى هجر با من

مکن رامین مرا با کام دشمن

مکن رامین که باز ایى پشیمان

گسسته دوستى بشکسته پیمان

چو روى خویش از پیشم بتابى

به جان دیدار من جویى نیابى

به دل با درد هجرانم نتابى

چو باز آیی مرا دشوار یابى

کنون گرگى و آنگه میش باشى

وزین عُجب و منى درویش باشى

چو زیر چنگ پیش من بنالى

دو رخ بر خاک پاى من بمالى

ز من بینى همین غم کز تو دیدى

چشى از من همین کز تو چشیدى

همین گُشى کنم با تو همین ناز

به نیک و بد مکافاتت کنم باز

جوابش داد رامین سخن دان

که از راز من آگاهست یزدان

همى دانى که از تو نا شکیبم

و لیک از دشمنانت با نهیبم

جهان از بهر تو شد دشمن من

ز من بیزار شد پیراهم من

پلنگ من شدست آهو به صحرا

نهنگ من شدست ماهى به دریا

نتابد مهر بر من جز به خوارى

نبارد ابر بر من جز به زارى

ز بس بیغاره کز مردم شنیدم

قیامت را درین گیتى بدیدم

همى ترسم ز دلخواهان و یاران

چنان کز دشمنان و کینه داران

ز دست هر که گیرم شربتى آب

همى ترسم که آن زهرى بود ناب

به خواب اندر همه شمشیر بینم

پلنگ و اژدها و شیر بینم

همى ترسم که شاهنشاه پنهان

به یک نیرنگ بستاند ز من جان

هر آن گاهى که خود جانم نباشد

به گیتى چون تو جانانم نباشد

هر آن گاهى که بستانند جانم

ز کار خویش و کار تو بمانم

چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان

و با چان در بر من چون تو جانان

پس آن بهتر که جان بر جاى دارم

به جان مهر ترا بر پاى دارى

به گیتى نیز شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

چه باشد گر بود سالى جدایى

وزان پس جاودانه آشنایى

جهان را چند گونه رنگ و بندست

که ناند باز کاو را بند چندست

چه ذ٣نى کز پس تیره جدایى

چه مایه بود خواهد روشنایى

اگر چه دردمند روزگارم

به درمانش همى امید دارم

اگر چه مستمند سال و ماهم

امید از روز پیروزى نکاهم

خداى ما که با عدلست و دادستن

همه کس را چنین آمید دادستن

که روز رنج و سختى در گذاریم

پس اورا ناز و شادى درپس آریم

مرا تا جن بود اومید باشد

که روزى جفت من خورشید باشد

توى خورشید و تا رویت نباشد

جهانم جز چنان مویت نباشد

پس سختى بدیدم از زمانه

مر آن را پاک مهر تو بهانه

چنان دانم که این سختى پسینست

دلم زین پس به شادى بر یقینست

گشاده آنگاهى گردد همه کار

که سختى بیش آرد بند و مسمار

گشاید باد چشم نوبهاران

چو بندد برف راه کوهساران

سمنبر ویس گفت آرى چنینست

و لیکن بخت من با من به کینست

نپندارم که چون یارم رباید

دگر ره روى او یا من نماید

ازان ترسم که تو روزى به گوراب

ببینى دخترى چون دُر خوشاب

به بالا سرو و سروش یاسمن بر

به جهره ماه و ماهش مشک پرور

پس آزرم وفاى من ندارى

دل بى مهر خویش او را سفارى

نگر تا نگذرى هر گز به گوراب

که آنجا دل همى گردد چو دولاب

ز بس خوبان و مهرویان که بینى

ندانى زان کدامین بر گزینى

چو روى خویش مردم را نمایند

بهروى و موى زیبا دل ربایند

چنان چون باد هنگام بهاران

رباید برگ گل از شاخساران

بگیرندت به زلف و چشم جادو

چو گیرد شیر گور و یوز آهو

اگر دارى هزاران دل چو سندان

بمانى بى دل از دیدار ایشان

و گر تو پیشهدارى دیو بستن

ندانى خود ازیشان باز رستن

جهان افروز رامین گفت افر ماه

بیاید گرد من گردد یکى ماه

سهیلش یاره باشد تاج خورشید

سماکش عقد باشد طوق ناهید

همه گفتار او باشد به فرهنگ

همه کردار او باشد به نیرنگ

لبانش نوش باشد بوسه دارو

رخانش فتنه باشد چشم جادو

دهد دیدنش پیران را جوانى

لبانش مردگان را زندگانى

به جان تو که مهر تو نکاهم

به جاى مهر تو مهرى نخواهم

ز بهر تو مرا دایه فزونتر

ز ماهى با چنان اورنگ و زیور

پس آنگه یکدگر را بوسه دادند

هزاران بار رخ بر رخ نهادند

دو چشم خویش خونین رود کردند

چو یکدگر همى پدرود کردند

چو آه حسرت از دل بر کشیدند

به گردون بر همى آذر کشیدند

چو سیل فرقت از دیده براندند

به دست اندر همى گوهر فشاندند

هوا دوزخ شد از بس آه ایشان

زمین از اشکشان دریاى عمان

دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند

میان دوزخ و دریا بماندند

چو رامین بر نشست و رخت بر داشت

ز روى صبر ویسه پرده بر داشت

قصا از قامت ویسه کمان ساخت

که رامین را چو تیر از وى بینداخت

شده رامین چو تیرى دور پر تاب

کمان بر جاى و تیر آلوده خوناب

همى نالید ویسه در جدایى

شکیب از من جدا شد تا تو آیى

قصاى بد ترا در ره فگنده

هواى دل مرا در چه فگنده

نگارا تا تو باشى مانده در راه

هوا جوى تو باشد مانده در چاه

چه بختست این که گم بادا چنین بخت

گهم بر خاک دارد گاه بر تخت

به چندان غم بیاگند این دل تنگ

که در دشتى نگنجد شصت فرسنگ

چو دریا کرد چشمم را ز بس نم

چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم

سزد گر خواب در چشمم نیاید

سزد گر صبر در جانم نپاید

به دریا در که یارد بود مادام

به دوزخ در که آرد کرد آرام

چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد

که فویم دشمن من همچو من باد

چو از در گه به راه افتاده رامین

به پروین شد خروش ناى رویین

چو ابر تیره شد گرد سواران

که او را اشک رامین بود باران

اگر چه بود آزرده ز دلبر

کجا داغ جفا بودش به دل بر

همى پیچید بر درد جدایى

نشسته بر رخان گرد جدایى

نباشد هیچ عاشق را صبورى

نخاصه روز هجر و گاه دورى

چو باشد در جدایى دل شکیبا

مرو را نیست نام عشق زیبا

رفتن راهین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى

اگر چه یافت رامین مرزبانى

به درگاه برادر پهلوانى

دلش بى ویس با فرمان و شاهى

به سختى بود چود بى آب ماهى

بگشت او گرد مرز پادشایى

گرفته راى فرمانش روایى

به هر شهرى و هر جایى گذر کرد

بدان را از جهان زیر و زبر کرد

چنان بى بیم و ایمن کرد گرگان

که میشان را شبان بودند گرگان

عقاب و باز بُد در حد سارى

رفیق و جفت کبگ کوهسارى

ز بس بى خوردن و خوشى در آمل

تو گفتى بودش آب رودها مل

ز داد او همه مردم به کامش

نشسته روز و شب با عیش و رامش

ز بیم تیغ او در مرز گوراب

همى با شیر بیشه خورد گور آب

نشسته با سپاهى در سپاهان

که بود از مرزها بهتر سپاهان

ز گرگان تا رى و اهواز و بغداد

بگسترده بساط رامش و داد

جهان چون خفته آسوده ز سختى

همه کس شادمان از نیکبختى

زمانه از نیاز آزاد گشته

ولایت چون نهشت آباد گشته

حسودان از جهان دل بر گرفته

درختان از سعادت بر گرفته

گرفته روز و شب دست سران جام

به چنگ آورده دولت را سرانجام

چو رامین گرد مرز خویش بر گشت

چنان مآمد که بر گوراب بگذشت

سر افرازان چو شاپور و رفیدا

در آن کشور به نام نیک پیدا

یکایک ساختندش میهمانى

ستوده بزمهاى خسروانى

سحر گاهانهمه به شکار رفتند

به گاه نیم روزان مى گرفتند

گهى در صید گه با تیر و خنجر

گهى در بزمگه با رود و ساغر

گهى شیران گرفتند از نیستان

کهى جام نبید اندر گلستان

بدین خوبى که گفتم روزگارى

بسر بردند در عیش و شکارى

دل رامین به هشیارى و مستى

چو ناز آگنده بود از درد و سستى

گر او تیرى به نخچیرى فگندى

هواى دل برو تیرى فگندى

به شب کز دوستان تنها بماندى

ز خون دیدگان دریا براندى

بدین سان بود حالش تا یکى روز

به ره بر دید خورشید دل افروز

نگارى نوبهارى غمگسارى

ستمگارى به دل بردن سوارى

به خوبى پادشایى دل ربایى

به بوسه جان فزایى دلگشایى

به دو رخ بوستانى گلستانى

میان گلستان شکر ستانى

دو زلفش خوانده نقش هر گسونى

گرفته تاب هر جیمى و نونى

لبش گشته شفاى هر گزندى

ببرده آب هر شهدى و قندى

دهان تنگ چون میمى عقیقین

درو دندان بسان وین سیمین

به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز

به زلف آورده جراره ز اهواز

رخانش تخت دیباهاى ششتر

لبانش تنگ شکرهاى عسکر

یکى چون گل که بر وى مشک بیزد

یکى چون در که در وى باده ریزد

زره را در میان پروین فگنده

کمان را توزهء مشکین فگنده

یکى بر سنبلش گشته زره گر

یکى بر نرگسش گشته کمان ور

رهى گشته دلش را سنگ و فولاد

چنان چون قداو را سرو و شمشاد

رخش را نام شد گلنار بربر

دو زلفش را لقب زنجیر دلبر

یکى را چشمهء نوش آب داده

یکى را دست فتنه تاب داده

ز برف و شیر و خون و مى راخانى

ز قند و نوش و شهد و در دهانى

یکى را بر کران مشکین جراره

یکى را بر میان رخشان ستاره

نهفته در قصب اندام چون سیم

چو اندر آب روشن ماهى شیم

به سر بر افسرى از مشک و عنبر

فرازش افسرى از زر و گوهر

فرو هشته ز سر تا پاى گیسوى

به بوى مشک و رنگ جان جادوى

چنان آویخته شب از شباهنگ

و یا از مشک بر مه بسته اورنگ

بنا گوشش چو دیباى پر از گل

طرازى کرده بر دیبا ز سنبل

برین سان تن گدازى دل نوازى

خوش آوازى سرافرازى بنازى

چو باغى از مه و پروین بهارش

بهارى از گل و سوسن نگارش

نگارى بود بنگاریده دادار

بت ارایش نگاریده دگر بار

تنش دیبا و در پوشیده دیبا

رخش زیبا و بنگاریده زیبا

ز پس زیور جو گنجى پر ز زیور

ز بس گوهر چو کانى پر ز گوهر

همى باریدش از مر غول عنبر

چنان کز نقش جامه در و گوهر

به یک فرسنگ او را روشنایى

همى شد با نسیم آشنایى

مهش از تاج و مهر از روى تابان

سهیل از گردن و پروین ز دندان

ز خوشى همچو شاهى و جوانى

ز شیرینى چو کام و زندگانى

ز خوبى همچو باغ نوبهارى

ز گُشى چون گوزن مرغزارى

ز خوبان گرد او هشتاد دلبر

بتان چین و روم و هند و بربر

همه گردش چو گرد سرو نسرین

همه پیشش چو پیش ماه پروین

چو رامین دید آن سرو روان را

بت با جان و ماه با روان را

تو گفتى دید خورشید جهان تاب

که از دیدار او چشمش گرفت آب

دو پایش سست شد خیره فرومند

ز سستى تیرها از دست بفشاند

نبودش دیده را دیدار باور

که بت بیند همى یا ماه یا خور

بهشتست این که دیدم یا بهارست

بهشتى حور یا چینى نگارست

به باغ دلبرى آزاده سروست

به دشت خرمى نازان تذروست

بتان چون لشکرند او شاه ایشان

ویا چون اخترند او ماه ایشان

درین آندیشه بود آزاده رامین

که آمد نزد او آن سرو سیمین

تو گفتى بود دیرین دوستدارش

فراز آمد گرفت اندر کنارش

بدو گفت اى جهان را نامور شاه

ز تو چون ماه روشن کشور ماه

شب آمد تو به نزد ما فرود آى

غمین گشتى یکى ساعت بیاساى

ز ما بپذیر یک شب میهمانى

که داریمت به ناز و شادمانى

مى گلگونت ارم روشن و خوش

که دارد بوى مشک و رنگ آتش

ز بیشه شنبلید آرمت خود روى

بنفشه آرمت همچون تو خوش بوى

ز بیشه مرغ و دُراخ بهارى

ز کوه آرمت کبگ کوهسارى

ز باغ آرم گل و آزاده سوسن

کنم مجلس چو دیباى ملون

گرامى دارمت چون جان شیرین

که خود میهمان داریم چونین

جهان افروز رامین گفت اى ماه

مرا از نام و از گوهر کن آگاه

به گوراب از کدامین تخم زادى

تن سیمین بدارى یا ندادى

چه نامى وز کدامین جایگاهى

مرا خواهى به جفتى یا نخواهى

اگر با تو کسى پیوند جوید

ازو مادرت کاوین چند جوید

لب شیرین تو پر شهد و قندست

نگویى تا ازان قندى به چندست

اگر قند ترا باشد بها جان

به چان تو که باشد سخت ارزان

جوابش داد خورشید سخن گوى

سروش دلکش آن حور پرى روى

نه آنم من که پوشیدست نامم

کسى را گفت باید من کدامم

که مهر از هیچ کس پنهان نماند

همه کس مهر تابان را بداند

مرا مامک گهر بابا رفیدا

درین کشور به نام نیک پیدا

مرا فرخ برادر مرزبانست

که آذربایگان را پهلوانست

مرا مادر به زیر گل بزادست

گل خوشبوى نام من نهادست

ستوده گوهرم از مام و از باب

که این از همدانست آن ز گوراب

منم گل برگ گل بوى گل اندام

گلم چهره گلم گونه گلم نام

به من شد هر که در گوراب حستو

که من هستم کنون گوراب بانو

مرا هست این نکویى مادر آورد

مرا داید به مهر و ناز پرورد

مرا گردن بلورین سینه سیمین

به نر مى قاقم و بر بوى نسرین

چه پرسى از من و از خاندانم

که من نام و نژادت نیک دانم

تو رامین شهنشه را برادر

که مهر ویس با جانت برابر

تو بشکیبى ز دیدارش به گوراب

اگر هر گز شکیبد ماهى از آب

جدا مانى تو زان شمشاد آزاد

اگر دجله جدا ماند ز بغداد

شود شسته ز جانت این تباگى

گر از زنگى شود شسته سیاهى

دلت بستست بر وى دایهء پیر

به افسون ساخته مسمار و زنجیر

تو نتوانى که از وى باز گردى

و با یار دگر آنباز گردى

چو زو نشکیبى او را باش تنها

تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا

شهنشه از تو ننگ آلود گشته

خدا از هر دو ناخشنود گشته

چو بشنید این سخن آزاده رامین

به دل مر بیدلى را کرد نفرین

کجا از بیدلى گشت او علامت

شنید از هر که در گیتى ملامت

دگر باره به نرمى گفت با ماه

سخنهایى که برد او را دل از راه

بدو گفت اى نگار سرو بالا

بت خورشید چهر ماه سیما

مکن مرد بلا دیده ملامت

ز یزدان خواه تا یابد سلامت

همه کار خداى از خلق رازست

قصا را دست بر مردم درازست

مرا بر سر مزن کم کار زشتست

قصا بر من مگر چونین نبشتست

مکن یاد گذشته کار گیهان

که کار رفته را در یافت نتوان

اگر فرمان برى ماه دو هفته

نباشى یاد گیر از کار رفته

ز دى نندیشى و امروز بینى

مرا از هر که بینى بر گژینى

به نیکى مر مرا انباز گردى

به انباى مرا دمساز گردى

تو باشى آفتاب اندر حصارم

رخت باشد بهار اندر کنارم

اگر من یابم از تو کامگارى

بیابى تو ز من کامى که دارى

ترا نگزیرد از بخشنده شاهى

مرا نگزیرد از رخشنده ماهى

تو باش اکنون به کام دل مرا ماه

که من باشم به کام دل ترا شاه

ترا بخشم ز گیتى هر چه دارم

و گر جانم بخوانى پیشت آرم

سراین را نباشد جز تو بانو

روانم را نباشد جز تو دارو

هر آن گاهى که یابم از تو پیوند

خورم بر راستى پیش تو سوگند

که تا باشد به گیتى کوه و صحرا

رود جیحون و دجله سوى دریا

ز چشمه آب خیزد زاب ماهى

نماید خور فروغ و شب سیاهى

بتابد مهر و ماه آسمانى

ببالد زاد سرو بوستانى

جهد باد صبا بر کوهساران

چرد گور ژیان در مرغزاران

تو با من باشى و من با تو جاوید

به مهر یکدگر داریم اومید

نگیرم جز تو یارى را در آغوش

کنم آن را که دیدستم فراموش

نبود از ویس نیکوتر مرا یار

به دو گیتى شدم زو نیز بیزار

جوابش داد خورشید گل اندام

منه راما مرا از جادوى دام

نه آنم من که در دام تو آیم

چنین بى رنج در کام تو آیم

مرا از تو نیاید پادشایى

نه خودکامى و نه فرمان روایى

نه میدانى پر از آشوب لشکر

نه ایوانى پر از دینار و گوهر

مرا کامیست از تو گر بیابم

سر از فرمان و رایت بر نتابم

تو باشى پیش من شاه جهاندار

چو من باشم به پیش تو پرستار

اگر مهرم بپروردن توانى

وفاى من بسر بردن توانى

نیابى در جهان چون من یکى یار

وفا ورز و وفا جوى و وفادار

نباید مر ترا مرز خراسان

هم ایدر باش دل شاد و تن آسان

مشو دیگر به نزد ویس جادو

زن موبد کجا باشدت بانو

مکن زو یاد گرچه مهربانست

کجا چیز کسان زان کسانست

بکن پیمان که نه مهرش پرستى

نه پیغامش دهى نه کس فرستى

اگر با من کنى زین گونه پیمان

تن ما را سر باشد یکى جان

چو بشنید این سحن رامین از آن ماه

زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه

پذیره کرد از گل این بهانه

گرفتش دست و بردش سوى خانه

چو رامین شد در ایوان رفیدا

گرفته دست ماه سرو بالا

گهى صد جام در پایش فشاندند

به گاه زر نگارش بر نشاندند

در و دیوار در دیبا گرفتند

زمین در عنبر سارا گرفتند

بعدی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 444
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,044
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 6,922
  • بازدید ماه : 15,133
  • بازدید سال : 255,009
  • بازدید کلی : 5,868,566