loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1910 1395/04/14 نظرات (0)

غزلیات عطار_436تا852

غزل شمارهٔ ۴۳۶

آخر ای صوفی مرقع پوش

لاف تقوی مزن ورع مفروش

خرقهٔ مخرقه ز تن برکن

دلق ازرق مرائیانه مپوش

از کف ساقیان روحانی

صبحدم بادهٔ صبوح بنوش

صورت خویش را مکن صافی

یک زمان در صفای معنی کوش

سعی کن در عمارت دل و جان

که نیاید به کارت این تن و توش

درگذر از مزابل حیوان

برگذر تا به منزلات سروش

سخن عقل بر عقیله مگوی

سبق عشق یک زمان کن گوش

اهل قالی چو سالکان می‌گوی

اهل حالی چو واصلان خاموش

مرد عشقی خموش باش و خراب

مرد عقلی فضول باش و به هوش

روشنی بایدت چو شمع بسوز

پختگی بایدت چو دیگ بجوش

چون نه‌ای اهل وجد، ساکن باش

از تواجد چرا شدی مدهوش

راه غیر خدا مده در دل

بار نفس و هوا منه بر دوش

عاشقی یک دم از طلب منشین

تا نگیری حریف در آغوش

سخن سر به گوش دل بشنو

قول عطار را به جان بنیوش

پند گیرند بر تو بعد از تو

گر نداری نصیحت من گوش

غزل شمارهٔ ۴۳۷

ترسا بچهٔ شکر لبم دوش

صد حلقهٔ زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش

آمد بر من شراب در دست

گفتا که به یاد من کن این نوش

در پرده اگر حریف مایی

چون می‌نوشی خموش و مخروش

زیرا که دلی نگشت گویا

تا مرد زبان نکرد خاموش

دل چون بشنود این سخن زود

ناخورده شراب گشت مدهوش

چون بستدم آن شراب و خوردم

در سینهٔ من فتاد صد جوش

دادم همه نام و ننگ بر باد

کردم همه نیک و بد فراموش

از دست بشد مرا دل و جان

وز پای درآمدم تن و توش

یک قطره از آن شراب مشکل

آورد دو عالمم در آغوش

یک ذره سواد فقر در تافت

شد هر دو جهان از آن سیه‌پوش

جانم ز سر دو کون برخاست

در شیوهٔ فقر شد وفا کوش

هر که بخرد به جان و دل فقر

بر جان و دلش دو کون بفروش

ور دین تو نیست دین عطار

کفر آیدت این حدیث منیوش

غزل شمارهٔ ۴۳۸

مست شدم تا به خرابات دوش

نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

جوش دلم چون به سر خم رسید

زآتش جوش دلم آمد به جوش

پیر خرابات چو بانگم شنید

گفت درآی ای پسر خرقه‌پوش

گفتمش ای پیر چه دانی مرا

گفت ز خود هیچ مگو شو خموش

مذهب رندان خرابات گیر

خرقه و سجاده بیفکن ز دوش

کم زن و قلاش و قلندر بباش

در صف اوباش برآور خروش

صافی زهاد به خواری بریز

دردی عشاق به شادی بنوش

صورت تشبیه برون بر ز چشم

پنبهٔ پندار برآور ز گوش

تو تو نه‌ای چند نشینی به خود

پردهٔ تو بردر و با خود بکوش

قعر دلت عالم بی‌منتهاست

رخت سوی عالم دل بر بهوش

گوهر عطار به صد جان بخر

چند بود پیش تو گوهر فروش

غزل شمارهٔ ۴۳۹

دلی کامد ز عشق دوست در جوش

بماند تا قیامت مست و مدهوش

ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق

کند یکبارگی خود را فراموش

بر اومید وصال دوست هر دم

قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش

برون آید ز جمع خود نمایان

بیندازد ردای و فوطه از دوش

اگر بی دوست یک دم زو برآید

شود در ماتم آن دم سیه‌پوش

فروماند زبان او ز گفتن

بماند تا ابد حیران و خاموش

درین اندیشه هرگز نیز دیگر

بننشیند دل عطار از جوش

غزل شمارهٔ ۴۴۰

ای دل ز جفای یار مندیش

در نه قدم و ز کار مندیش

جویندهٔ در ز جان نترسد

گل می‌طلبی ز خار مندیش

با پنجهٔ شیر پنجه می‌زن

از کام و دهان مار مندیش

مردانه به کوی یار درشو

از خنجر هر عیار مندیش

گر نیل وصال یار باید

از گفتن ننگ و عار مندیش

چون با تو بود عنایت یار

گر خصم بود هزار مندیش

چون یافته‌ای جمال او را

از گشتن سنگسار مندیش

منصور تویی بزن اناالحق

تسلیم شو و ز دار مندیش

عطار تویی چو ماه و خورشید

در تاب زهر غبار مندیش

غزل شمارهٔ ۴۴۱

دلا در سر عشق از سر میندیش

بده جان و ز جان دیگر میندیش

چو سر در کار و جان در یار بازی

خوشی خویش ازین خوشتر میندیش

رسن از زلف جانان ساز جان را

وزین فیروزه‌گون چنبر میندیش

چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع

به پهلو می‌رو و از پر میندیش

چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان

ز کار مؤمن و کافر میندیش

مقامرخانهٔ رندان طلب کن

سر اندر باز و از افسر میندیش

چو سر در باختی بشناختی سر

چو سر بشناختی از سر میندیش

همه بتها چو ابراهیم بشکن

هم از آذر هم از آزر میندیش

چو آن حلاج برکش پنبه از گوش

هم از دار و هم از منبر میندیش

اگر عشقت بسوزد بر سر دار

دهد بر باد خاکستر میندیش

چو انگشت سیه‌رو گشت اخگر

تو آن انگشت جز اخگر میندیش

چو می با ساغر صافی یکی گشت

دویی گم شد می و ساغر میندیش

چو مس در زر گدازد مرد صراف

مس آنجا زر بود جز زر میندیش

مشو اینجا حلولی لیکن این رمز

جز استغراق در دلبر میندیش

اگر خواهی که گوهر بیابی

درین دریا به جز گوهر میندیش

بسی کشتی جان بر خشک راندی

تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش

چنان فربه نه‌ای تو هم درین کار

اگر صیدی فتد لاغر میندیش

چو تو دایم به پهنا می‌شوی باز

ازین وادی پهناور میندیش

درین دریای پر گرداب حسرت

کس از عطار حیران‌تر میندیش

غزل شمارهٔ ۴۴۲

هر که هست اندر پی بهبود خویش

دور افتادست از مقصود خویش

تو ایازی پوستین را یاد دار

تا نیفتی دور از محمود خویش

عاشقی باید که بر هم سوزد او

عالمی از آه خون آلود خویش

نیست از تو یک نفس خشنود دوست

تا تو هستی یک نفس خشنود خویش

زاهد افسرده چوب سنجد است

خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش

حلقهٔ معشوق گیر و وقف کن

بر در او جان غم فرسود خویش

چون درین سودا زیان از سود به

پس درین سودا زیان کن سود خویش

تا کی از بود تو و نابود تو

درگذر از بود و از نابود خویش

آتشی در هستی تاریک زن

پس برون آی از میان دود خویش

گر فنا گردی چو عطار از وجود

فال گیر از طالع مسعود خویش

غزل شمارهٔ ۴۴۳

ای از همه بیش و از همه پیش

از خود همه دیده وز همه خویش

در ششدر خاک و خون فتاده

در وصف تو عقل حکمت اندیش

در عالم عشق عاشقان را

قربان شدن است در رهت کیش

هر دم که زنند عاشقانت

بی یاد تو در دهن شود نیش

درویش که لاف معرفت زد

از عجز نبود آن سخن پیش

در هر دو جهان ز خجلت تو

زآن است سیاه‌روی درویش

چون فقر سرای عاشقان است

عاشق شو و از وجود مندیش

در عشق وجودت ار عدم شد

دولت نبود تو را ازین بیش

عطار ز عشق او فنا شو

تا باز رهی ازین دل ریش

غزل شمارهٔ ۴۴۴

هر روز که جلوه می‌کند رویش

بر می‌خیزد قیامت ز کویش

می‌نتوان دید روی او لیکن

می‌بتوان دید روی در رویش

می‌نتوان یافت سوی او راهی

ای بس که برآمدم ز هر سویش

تا فال گرفته‌ام جمال او

چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش

در هر نفسم هزار جان باید

تا صید کنند کمند گیسویش

هر روز به نو خراج می‌آرند

از هندستان به هندوی مویش

جان بر کف دست می‌رسد هر شب

از ترکستان هزار هندویش

شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا

در لالایی درج لولویش

خورشید که تیغ می‌زند در میغ

افکند سپر ز جزع جادویش

دل را به دهان شیر می‌خواند

رو به بازی چشم آهویش

خواهم که ببیند ابرویش رستم

تا هست خود این کمان به بازویش

رستم به هزار سال چون زالی

بر زه نکند کمان ابرویش

عطار که طاق از ابروی او شد

دردی دارد که نیست دارویش

غزل شمارهٔ ۴۴۵

ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ

چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ

به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس

به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ

دلی که آب وصالش به جوی بود روان

بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ

چو لاله‌زار رخت شد ز چشم من بیرون

ز خون چشم رخم شد چو لاله‌زار دریغ

چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل

به غم فرو شدم اکنون بنفشه‌وار دریغ

ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد

ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ

چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست

بنای عهد جهان نیست استوار دریغ

اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی

مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ

دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار

بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ

غزل شمارهٔ ۴۴۶

ای لب تو نگین خاتم عشق

روی تو آفتاب عالم عشق

تو ز عشاق فارغ و شب و روز

کار عشاق بی‌تو ماتم عشق

نتوان خورد بی‌تو آبی خوش

که حرام است بی‌تو جز غم عشق

تا ابد ختم کرد چهرهٔ تو

سلطنت در جهان خرم عشق

در صف دلبران به سرتیزی

سر هر مژهٔ تو رستم عشق

جان من چون به عشق تو زنده است

نیست ممکن گرفتنم کم عشق

نتواند نمود صد دم صور

رستخیزی چنان که یک دم عشق

پادشاهان کون دربانند

در سراپردهٔ معظم عشق

صد هزاران هزار قرن گذشت

کس نیامد هنوز محرم عشق

در دو عالم نشد مسلم کس

آنچه هر دم شود مسلم عشق

سرنگون شد اساس محکم عقل

در کمال اساس محکم عشق

جان آن را که زخم عشق رسید

خستگی بیش شد ز مرهم عشق

دل عطار چون گل نوروز

تازگی می‌دهد ز شبنم عشق

غزل شمارهٔ ۴۴۷

خاصگان محرم سلطان عشق

مست می‌آیند از ایوان عشق

جمله مست مست و جام می به دست

می‌خرامند از بر سلطان عشق

با دلی پر آتش و چشمی پر آب

غرقه اندر بحر بی پایان عشق

گوش بنهادند خلق هر دو کون

منتظر تا کی رسد فرمان عشق

می‌ندانم هیچکس را در جهان

کاب صافی یافت از نیسان عشق

آب صافی عشق هم معشوق راست

زانکه عشق آن وی است او آن عشق

خیز ای عطار و درد عشق جوی

زانکه درد عشق شد درمان عشق

غزل شمارهٔ ۴۴۸

هر که دایم نیست ناپروای عشق

او چه داند قیمت سودای عشق

عشق را جانی بباید بیقرار

در میان فتنه سر غوغای عشق

جمله چون امروز در خود مانده‌اند

کس چه داند قیمت فردای عشق

دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار

واله و سرگشته در صحرای عشق

بس سر گردنکشان کاندر جهان

پست شد چون خاک زیرپای عشق

در جهان شوریدگان هستند و نیست

هر که او شوریده شد شیدای عشق

چون که نیست از عشق جانت را خبر

کی بود هرگز تو را پروای عشق

عاشقان دانند قدر عشق دوست

تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق

چشم دل آخر زمانی باز کن

تا عجایب بینی از دریا عشق

در نشیب نیستی آرام گیر

تا برآرندت به سر بالای عشق

خیز ای عطار و جان ایثار کن

زانکه در عالم تویی مولای عشق

غزل شمارهٔ ۴۴۹

عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی

راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن

جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او

گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او

جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر

قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

غزل شمارهٔ ۴۵۰

ای عشق تو با وجود هم تنگ

در راه تو کفر و دین به یک رنگ

بی روی تو کعبه‌ها خرابات

بی نام تو نامها همه ننگ

در عشق تو هر که نیست قلاش

دور است به صد هزار فرسنگ

قلاشان را درین ولایت

از دار همی کنند آونگ

عشقت به ترازوی قیامت

دو کون نسخت نیم جو سنگ

قرابهٔ ننگ و شیشهٔ نام

افتاد و شکست بر سر سنگ

زنار مغانه بر میان بند

وانگه به کلیسیا کن آهنگ

مردانه درآی کاندرین راه

نه بوی همی خرند و نه رنگ

راهی است دراز و عمر کوتاه

باری است گران و مرکبی لنگ

کلی ز سر وجود برخیز

افتاده مباش بر در تنگ

می‌دان به یقین که در دو عالم

در راه تو نیست جز تو خرسنگ

برخیز ز راه خود چو عطار

تا بازرهی ز صلح و از جنگ

غزل شمارهٔ ۴۵۱

ای عقل گرفته از رخت فال

بر زلف تو وقف جان ابدال

از زلف تو حل نمی‌توان کرد

یک شکل ز صد هزار اشکال

شرح سر زلف تو دهم من

هرگه که شوم به صد زبان لال

ای در ره حل و عقد عشقت

پیران هزار ساله اطفال

در معرکهٔ تو شیرمردان

بر ریگ همی زنند دنبال

کردی ظلمات و آب حیوان

معروف هم از لب و هم از خال

در یوسف مصر کس ندیده است

آن لطف که در تو بینم امسال

سربسته از آن بگفتم این حرف

تا بو که حلولیی کند حال

اینجا که منم حلول نبود

استغراق است و کشف احوال

دل خون شد و زاد ره ندارم

وقت است که جان دهم به دلال

از هر مژه هر زمان ز شوقت

می‌بگشایم هزار قیفال

بگشای به نیستیم راهی

تا در زنم آتشی به اعمال

مرغ تو منم که تا که هستم

در عشق تو می‌زنم پر و بال

صد کوه به یک زمان ببخشی

وانگاه بگیریم به مثقال

از خرقهٔ هستیم برون آر

تا خرقه درافکنم به قوال

چون برهنگان بی سر و پای

بگریزم ازین جهان محتال

چند از متکلمان بارد

وز فلسفیان عقل فعال

هم فلسفه هم کلام بگذار

از بهر فضولیان دخال

با عیسی روح هم نفس شو

بگذار جدل برای دجال

در عشق گریز همچو عطار

تا باز رهی ز جاه و از مال

غزل شمارهٔ ۴۵۲

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل

دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل

ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو

دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل

تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد

تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل

جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد

تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل

پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم

کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل

از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی

کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل

ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی

عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل

غزل شمارهٔ ۴۵۳

زهی در کوی عشقت مسکن دل

چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

چکیده خون دل بر دامن جان

گرفته جان پرخون دامن دل

از آن روزی که دل دیوانهٔ توست

به صد جان من شدم در شیون دل

منادی می‌کنند در شهر امروز

که خون عاشقان در گردن دل

چو رسوا کرد ما را درد عشقت

همی کوشم به رسوا کردن دل

چو عشقت آتشی در جان من زد

برآمد دود عشق از روزن دل

زهی خال و زهی روی چو ماهت

که دل هم دام جان هم ارزن دل

مکن جانا دل ما را نگه‌دار

که آسان است بر تو بردن دل

چو گل اندر هوای روی خوبت

به خون درمی‌کشم پیراهن دل

بیا جانا دل عطار کن شاد

که نزدیک است وقت رفتن دل

غزل شمارهٔ ۴۵۴

ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل

خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل

هر تابش مهت را مهری هزار در سر

هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل

ماهی در درجت هر یک چو روز روشن

ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل

روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی

ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل

ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را

کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل

وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم

زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل

پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد

عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل

غزل شمارهٔ ۴۵۵

عشق جانی داد و بستد والسلام

چند گویی آخر از خود والسلام

تو چنان انگار کاندر راه عشق

یک نفس بود این شد آمد والسلام

شیشه‌ای اندر دمید استاد کار

بعد از آنش بر زمین زد والسلام

گر تو اینجا ره بری با اصل کار

رو که نبود چون تو بخرد والسلام

ور بماند جان تو دربند خویش

جان تو نانی نیرزد والسلام

خلق را چون نیست بویی زین حدیث

از یکی درگیر تا صد والسلام

هر که را این ذوق نبود مرده‌ای است

گر همه نیک است و گر بد والسلام

عشق باید کز تو بستاند تورا

چون تورا از خویش بستد والسلام

عشق نبود آن که بنویسد قلم

وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام

عشق دریایی است چون غرقت کند

آن زمان عشق از تو زیبد والسلام

ناخوشت می‌آید اما چون کنم

عشق نبود در خوش آمد والسلام

جان عطار از سپاه سر عشق

در دو عالم شد سپهبد والسلام

غزل شمارهٔ ۴۵۶

صبح رخ از پرده نمود ای غلام

چند کنی گفت و شنود ای غلام

دیر شد آخر قدحی می بیار

چند زنم بانگ که زود ای غلام

درد خرابات مپیمای کم

هین که بسی درد فزود ای غلام

در دلم آتش فکن از می که می

آینهٔ دل بزدود ای غلام

آتش تر ده به صبوحی که عمر

می‌گذرد زود چو دود ای غلام

عمر تو چون اول افسانه‌ای

هرچه همی بود نبود ای غلام

روی زمین گر همه ملک تو شد

در پی تو مرگ چه سود ای غلام

پشت بده زانکه بلایی دگر

هر نفست روی نمود ای غلام

گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ

گوی ز پیش تو ربود ای غلام

دانهٔ امید چه کاری که دهر

دانهٔ ناکشته درود ای غلام

صد قدح خونش بباید کشید

هر که دمی خوش بغنود ای غلام

بر دل عطار فلک هر نفس

صد در اندوه گشود ای غلام

غزل شمارهٔ ۴۵۷

گشت جهان همچو نگار ای غلام

بادهٔ گلرنگ بیار ای غلام

با گل و با بلبل و با مل بهم

وصل‌طلب فصل بهار ای غلام

بلبل عاشق به صبوحی درست

می‌شنوی نالهٔ زار ای غلام

نرگس سرمست نگر کاو فکند

سر ز گرانی به کنار ای غلام

پیش نشین تازه بکن کار آب

بیش مبر آب ز کار ای غلام

آب بده زانکه جهان هر نفس

خاک کند چون تو هزار ای غلام

زخم خمارم چو به زاری بکشت

نوش خمارم ز خم آر ای غلام

روز چو شد باز نیاید دگر

چند کنی روز گذار ای غلام

چند شمار زر و زینت کنی

فکر کن از روز شمار ای غلام

نیستی آگه که دم واپسین

از تو برآرند دمار ای غلام

قصهٔ مرگم جگر و دل بسوخت

دست ازین قصه بدار ای غلام

واقعهٔ مشکل دارالغرور

برد ز عطار قرار ای غلام

غزل شمارهٔ ۴۵۸

خورد بر شب صبحدم شام ای غلام

زنده گردان جانم از جام ای غلام

جام در ده و این دل پر درد را

وارهان از ننگ و از نام ای غلام

جملهٔ شب همچو شمعی سوختم

صبح دم زد ما چنین خام ای غلام

دست ایامم به روی اندر فکند

هین که رفت از دست ایام ای غلام

گام بیرون نه که دست روزگار

ندهدت پیشی به یک گام ای غلام

چند باشی بر امید دانه‌ای

همچو مرغی مانده در دام ای غلام

چند باشی در میان خرقه گیر

تازه گردان زود اسلام ای غلام

گر همی خواهی که از خود وارهی

با قلندر دردی آشام ای غلام

عاشق ره شو که کار مرد عشق

برتر است از مدح و دشنام ای غلام

بی سر و بن شو چو گویی زانکه عشق

هست بی آغاز و انجام ای غلام

هر که او در عشق بی‌آرام نیست

کی تواند یافت آرام ای غلام

گاه مرد مسجدی گه رند دیر

هر دو نبود کام و ناکام ای غلام

یا مرو در مسجد و زنار بند

یا مده در دیر ابرام ای غلام

چون تو اندر راه باشی ناتمام

کی رسد کارت به اتمام ای غلام

رو تو خاص خاص شو یا عام عام

تا به کی نه خاص و نه عام ای غلام

گفت عطار آنچه می‌دانست باز

یادت آید این به هنگام ای غلام

غزل شمارهٔ ۴۵۹

صبح بر افراخت علم ای غلام

رنجه کن از لطف قدم ای غلام

خیز که بشکفت گل و یاسمین

تا بنشینیم به هم ای غلام

باده خوریم و ز جهان بگذریم

زانکه جهان شد چو ارم ای غلام

بس که بریزد گل نازک ز باد

ما شده در خاک دژم ای غلام

زین گذران عمر چه نازیم ما

زندگیی ماند و دو دم ای غلام

پس چو چنین است یقین عمر خویش

چند گذاریم به غم ای غلام

این همه خود بگذرد و جان و دل

وا رهد از جور و ستم ای غلام

وقت درآمد که به پشتی تو

باز بر آریم شکم ای غلام

آب نجوییم ز خضر ای پسر

جام نخواهیم ز جم ای غلام

در نگر و خلق جهان را ببین

روی نهاده به عدم ای غلام

چون همه در معرض محو آمدند

محو شوی زود تو هم ای غلام

خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ

جمله جهان نیم درم ای غلام

عاقبت الامر چو مرگ است راه

عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام

پس غم عطار درین وقت گل

دفع کن از می به کرم ای غلام

غزل شمارهٔ ۴۶۰

صبح برانداخت نقاب ای غلام

می‌ده و برخیز ز خواب ای غلام

همچو گلم بر سر آتش نشاند

شوق شراب چو گلاب ای غلام

بی نمکی چند کنی باده نوش

وز جگرم خواه کباب ای غلام

دور بگردان و شتابی بکن

چند کند عمر شتاب ای غلام

جان من سوخته دل را دمی

زنده کن از جام شراب ای غلام

آب حیات است می و من چو شمع

مرده دلم بی می ناب ای غلام

از قدح باده دلم زنده کن

تا برهد جان ز عذاب ای غلام

چون دل عطار ز تو تافته است

تافته را نیز متاب ای غلام

غزل شمارهٔ ۴۶۱

عاشق لعل شکربار توام

فتنهٔ زلف نگونسار توام

هیچ کارم نیست جز اندوه تو

روز و شب پیوسته در کار توام

بر من بی دل جهان مفروش از آنک

کز میان جان خریدار توام

تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام

کی من مسکین سزاوار توام

گفته‌ای کم گیر جان در عشق من

کم گرفتم چون گرفتار توام

گر بخواهی ریخت خونم باک نیست

من درین خون ریختن یار توام

جان من دربند صد اندوه باد

گر به جان دربند آزار توام

بر دل و جانم مکن زور ای صنم

کز دل و جان عاشق زار توام

چون پدید آمد رخت از زیر زلف

تا بدیدم ناپدیدار توام

زلف مشکین برگشای و برفشان

کز سر زلف تو عطار توام

غزل شمارهٔ ۴۶۲

شیفتهٔ حلقهٔ گوش توام

سوختهٔ چشمهٔ نوش توام

ماهرخ با خط و خال منی

دلشدهٔ بی تن و توش توام

ترک منی گوش به من دار از آنک

هندوک حلقه به گوش توام

خانه بیاراسته‌ام چون نگار

منتظر خانه فروش توام

چون دلم از خشم تو آید به جوش

عاشق خشم تو و جوش توام

خط چه کشی بر من غمکش از آنک

مست خط غالیه‌پوش توام

هوش به من باز کی آید که من

تا به ابد رفته ز هوش توام

گرچه به گویایی من نیست کس

یک شکرم ده که خموش توام

چون بگریزی تو ز عطار از آنک

با تو به هم دوش به دوش توام

غزل شمارهٔ ۴۶۳

خط مکش در وفا کزآن توام

فتنهٔ خط دلستان توام

بی تو با چشم خون فشان همه شب

در غم لعل درفشان توام

از دهانت چو گوش را خبر است

من چرا چشم بر دهان توام

از تو تا برکنار ماند دلم

بی تو چون موی از میان توام

نیم جان داشتم غم تو بسوخت

گر کنون زنده‌ام به جان توام

روی خود ز آستین مپوش که من

روی بر خاک آستان توام

می ندانم من سبکدل هیچ

تا چرا رایگان گران توام

کینه‌گیری ز من نکو نبود

چون تو دانی که مهربان توام

چون زنم در هوای تو پر و بال

که نه من مرغ آشیان توام

همچو عطار مانده باده به دست

کمترین سگ ز چاکران توام

غزل شمارهٔ ۴۶۴

فتنهٔ زلف دلربای توام

تشنهٔ جام جانفزای توام

نیست چون زلف تو سر خویشم

گرچه چون زلف در قفای توام

جز هوای توام نمی‌سازد

زانکه پروردهٔ هوای توام

گر غباری است از منت زآن است

که من خسته خاک پای توام

تا کنارم ز اشک دریا شد

نیست کاری جز آشنای توام

چون به صد وجه تو بلای منی

من به صد درد مبتلای توام

از همه فارغم که در دو جهان

می نیاید به جز رضای توام

بس بود از دو عالم این ملکم

که تو آنی که من گدای توام

از وجود فرید سیر شدم

گمشده در عدم برای توام

غزل شمارهٔ ۴۶۵

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام

چون قلم زان خط میان در بسته‌ام

در تماشای خط سرسبز تو

چشم بگشاده فغان در بسته‌ام

نی که از خطت زبانم شد ز کار

زان چنین دایم زبان در بسته‌ام

تو چنین پسته دهان و من ز شوق

گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام

آشکارا خون دل بگشاده‌ام

تا به زلفت دل نهان در بسته‌ام

پر گره دانست زلف تو که من

دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام

چون جهان آرای دیدم روی تو

چشم از روی جهان در بسته‌ام

نیست در کار توام دلبستگی

زانکه در کار تو جان در بسته‌ام

گفته‌ای در بند با من تا به جان

این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام

گفته‌ای در بند با من تا به جان

این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام

گر بسوزد همچو خاکستر دو کون

نگسلم از تو چنان در بسته‌ام

تا بلای ناگهان دیدم ز هجر

رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام

هم دل از عطار فارغ کرده‌ام

هم در سود و زیان در بسته‌ام

غزل شمارهٔ ۴۶۶

تا دیده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام

اما هزار جان عوض آن گرفته‌ام

چون ز لبت نبود مرا روی یک شکر

ای بس که پشت دست به دندان گرفته‌ام

تا آب زندگانی تو دیده‌ام ز دور

دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفته‌ام

چون توشهٔ وصال توام دست می نداد

در پا فتاده گوشهٔ هجران گرفته‌ام

چون بر کمان ابروی تو تیر دیده‌ام

گر خواست وگرنه کم جان گرفته‌ام

آوازهٔ لب تو ز خلقی شنیده‌ام

زان تشنه راه چشمهٔ حیوان گرفته‌ام

آن راه چشمه در ظلمات دو زلف توست

یارب رهی چه دور و پریشان گرفته‌ام

چون خشک‌سال وصل تو در کون دیده‌ام

از ابر چشم عادت طوفان گرفته‌ام

گرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک

این جرم نیز بر دل بریان گرفته‌ام

برهم دریده پرده ز تر دامنی چشم

کو را به دست ابر گریبان گرفته‌ام

گفتی که من به کار تو سر تیز می‌کنم

کین پر دلی ز زلف زره‌سان گرفته‌ام

خونی گشاد از همه سر تیزی توام

وین تجربه ز ناوک مژگان گرفته‌ام

چون تو ز ناز و کبر نگنجی به شهر در

من شهر ترک گفته بیابان گرفته‌ام

عطار تا که از تو چو یوسف جدا افتاد

یعقوب‌وار کلبهٔ احزان گرفته‌ام

غزل شمارهٔ ۴۶۷

از می عشق تو مست افتاده‌ام

بر درت چون خاک پست افتاده‌ام

مستیم را نیست هشیاری پدید

کز نخستین روز مست افتاده‌ام

در خرابات خراب عاشقی

عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام

توبه من چون بود هرگز درست

کز ملامت در شکست افتاده‌ام

نیستی من ز هستی من است

نیستم زیرا که هست افتاده‌ام

می‌تپم چون ماهیی دانی چرا

زانکه از دریا به شست افتاده‌ام

بی خودم کن ساقیا بگشای دست

زانکه در خود پای بست افتاده‌ام

دست دور از روی چون ماهت که من

دورم از رویت ز دست افتاده‌ام

این زمان عطار و یک نصفی شراب

کز زمان در نصف شست افتاده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۶۸

کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام

زانکه استعداد باطل کرده‌ام

چون به مقصد ره برم چون در سفر

در هوای خویش منزل کرده‌ام

راه خون آلوده می‌بینم همه

کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام

گر گل‌آلود آورم پایم رواست

کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام

راه بر من هر زمان مشکلتر است

زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام

عیش شیرینم برای لذتی

تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام

روی جان با نفس کم بینم از آنک

روح ناقص نفس کامل کرده‌ام

حاصل عمرم همه بی حاصلی است

آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام

قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود

غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام

هست دریای معانی بس عظیم

کشتی پندار حایل کرده‌ام

سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف

لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام

بیم من از غرقه گشتن چون بسی است

خویش را مشغول شاغل کرده‌ام

چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش

خویشتن را در سلاسل کرده‌ام

بر امید غرقه گشتن چون فرید

روی سوی بحر هایل کرده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۶۹

من شراب از ساغر جان خورده‌ام

نقل او از دست رضوان خورده‌ام

گوییا وقت سحر از دست خضر

جام جم پر آب حیوان خورده‌ام

لب فرو بستم تو می‌دان کین شراب

با حریفی آب دندان خورده‌ام

تو مخور زنهار ازین می تا تویی

زانکه من زنهار با جان خورده‌ام

چون تویی تو نماند آنگهی

نعره‌زن زان می که من زان خورده‌ام

چون دریغ آمد به خویشم این شراب

لاجرم از خویش پنهان خورده‌ام

بر فراز عرش باز اشهبم

زقه‌ها از دست سلطان خورده‌ام

دل چو در انگشت رحمان داشتم

شیر از انگشت رحمان خورده‌ام

در فرح زانم که همچون غنچه من

این قدح سر در گریبان خورده‌ام

این زمان عطار گر نوشد شراب

زیبدش چون زهر هجران خورده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۷۰

بی دل و بی قراری مانده‌ام

زانکه در بند نگاری مانده‌ام

دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام

غم کشی بی غمگساری مانده‌ام

زیر بار عشق او کارم فتاد

لاجرم بی کار و باری مانده‌ام

در میانم با غم عشقش چو شمع

گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام

گرچه وصل او محالی واجب است

من مدام امیدواری مانده‌ام

بی گل رویش در ایام بهار

چون بنفشه سوکواری مانده‌ام

همچو لاله غرقهٔ خون بی رخش

داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام

دیده‌ام میگون لب آن سنگدل

سنگ بر دل در خماری مانده‌ام

چون دهان او نهان شد آشکار

در نهان و آشکاری مانده‌ام

زنگبار زلف او مویی بتافت

زان چو مویش تابداری مانده‌ام

گه به دربند رهی دور و دراز

گه به چین در اضطراری مانده‌ام

چون سر یک موی او بارم نداد

زیر بار مشکباری مانده‌ام

صد جهان ناز از سر مویی که دید

من که دیدم بیقراری مانده‌ام

زلف چون دربند روم روی اوست

من چرا در زنگباری مانده‌ام

می‌شمارم حلقه‌های زلف او

در شمار بی شماری مانده‌ام

چون سری نیست ای عجب این کار را

من مشوش بر کناری مانده‌ام

روزگاری می‌برم در زلف او

بس پریشان روزگاری مانده‌ام

شد فرید از چین زلفش مشک بیز

زان سبب زیر غباری مانده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۷۱

بیشتر عمر چنان بوده‌ام

کز نظر خویش نهان بوده‌ام

گه به مناجات به سر گشته‌ام

گه به خرابات دوان بوده‌ام

گاه ز جان سود بسی کرده‌ام

گاه ز تن عین زیان بوده‌ام

راستی آن است که از هیچ وجه

من نه درین و نه در آن بوده‌ام

من چکنم کان که چنان خواستند

گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام

گرچه به خورشید مرا علم هست

طالب یک ذره عیان بوده‌ام

نی که خطا رفت چه علم و چه عین

دلشدهٔ سوخته‌جان بوده‌ام

گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود

بر دل خود سخت گران بوده‌ام

بحر جهان بس عجب آمد مرا

غرق تحیر ز جهان بوده‌ام

گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام

کوردلی گنگ زبان بوده‌ام

زآنچه که اصل است چو آگه نیم

پس همه پندار و گمان بوده‌ام

هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش

منتظر یک همه دان بوده‌ام

چون همه دانی نتوان زد به تیر

لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام

غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید

زانکه بسی اشک‌فشان بوده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۷۲

روی تو در حسن چنان دیده‌ام

کاینهٔ هر دو جهان دیده‌ام

جمله از آن آینه پیدا نمود

واینه از جمله نهان دیده‌ام

هست در آیینه نشان صد هزار

واینه فارغ ز نشان دیده‌ام

صورت در آینه از آینه

نیست خبردار چنان دیده‌ام

جمله درین آینه جلوه‌گرند

واینه را حافظ آن دیده‌ام

صورت آن آینه چون جسم بود

پرتو آن آینه جان دیده‌ام

جوهر آن آینه چون کس ندید

من چه زنم دم که عیان دیده‌ام

لیک کسی را ز چنان جوهری

هیچ نه شرح و نه بیان دیده‌ام

جملهٔ ذرات ازو بر کنار

با همه او را به میان دیده‌ام

یافته‌ام از همه بس فارغش

پس همه را کرده ضمان دیده‌ام

با تو و بی تو چه دهم شرح این

چون به ندانم که چه سان دیده‌ام

یک همه دان در دو جهان کس ندید

چون دو جهان یک همه دان دیده‌ام

جملهٔ مردان جهان دیده را

در غم این نعره‌زنان دیده‌ام

دایم ازین واقعه عطار را

نوحه‌گری اشک فشان دیده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۷۳

از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام

شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام

شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت

کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام

گر نیز شادی است درین آشیان غم

من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام

کس را مباد با من و با درد من رجوع

زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام

تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس

دایم به دل رمیده به تن آرمیده‌ام

هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی

چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام

گرچه قدم نداشته‌ام در مقام عدل

باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام

در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام

بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام

عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز

از حرص و آز چون بچهٔ نا رسیده‌ام

هر روز در خزانهٔ عطار کمتر است

دری که از سفینهٔ دانش گزیده‌ام

غزل شمارهٔ ۴۷۴

ای برده به آب‌روی آبم

وز نرگس نیم خواب خوابم

تا روی چو ماه تو بدیدم

افتاده چو ماهیی ز آبم

چون شد خط سبز تو پدیدار

بر زرده نشست آفتابم

هرگه که به خون خطی نویسی

من سر ز خط تو برنتابم

هرگه که حدیث وصل گویم

دل خون گردد ز اضطرابم

از بی نمکی و بی قراری

در سیخ جهد که من کبابم

وصلت نرسد به دل که از دل

تا با جانم خبر نیابم

من خاک توام تو گنج حسنی

بنمای رخ از دل خرابم

در پای فتاده‌ام چو زلفت

زین بیش چو زلف خود متابم

عطار ز دست شد به یکبار

وقت است که کم کنی عذابم

غزل شمارهٔ ۴۷۵

نه ز وصل تو نشان می‌یابم

نه ز هجر تو امان می‌یابم

دشنهٔ هجر توام کشت از آنک

تشنهٔ وصل تو جان می‌یابم

از میان تو چو مویی شده‌ام

که تورا موی میان می‌یابم

به یقین از دهن پرشکرت

اثری هم به گمان می‌یابم

بر رخت تا به نگویی سخنی

می‌ندانم که دهان می‌یابم

در صفات لبت از غایت عجز

عقل را کند زبان می‌یابم

دل و جان بر چو لبت آن دارد

کین همه لایق آن می‌یابم

زان به روی تو جهان روشن شد

که تورا شمع جهان می‌یابم

آنچه از خلق نهان می‌جستم

در جمال تو عیان می‌یابم

بی تو عطار جگر سوخته را

نتوان گفت چه سان می‌یابم

غزل شمارهٔ ۴۷۶

از عشق تو من به دیر بنشستم

زنار مغانهٔ بر میان بستم

چون حلقهٔ زلف توست زناری

زنار چرا همیشه نپرستم

گر دین و دلم ز دست شد شاید

چون حلقه زلف توست در دستم

دست‌آویزی نکو به دست آمد

در زلف تو دست تا بپیوستم

چون ترسایی درست شد بر من

خوردم می عشق و توبه بشکستم

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم

گویی ز هزار سالگی مستم

در سینه دریچه‌ای پدید آمد

بسیار بر آن دریچه بنشستم

صد بحر از آن دریچه پیدا شد

من چشمهٔ دل به بحر پیوستم

طاقت چو نداشتم شدم غرقه

زان صید که اوفتاد در شستم

جانم چو ز عشق آن جهانی شد

از رسم و رسوم این جهان رستم

باور نکنند اگر به نطق آرم

امروز بدین صفت که من هستم

نه موجودم نه نیز معدومم

هیچم، همه‌ام، بلند و پستم

عطار درین چنین خطرگاهی

تو دانی و تو که من برون جستم

غزل شمارهٔ ۴۷۷

تو بلندی عظیم و من پستم

چکنم تا به تو رسد دستم

تا که سر زیر پای تو ننهم

نرسم بر چنان که خود هستم

تا چنین هستیی حجابم بود

آن ز من بود رخت بربستم

چون ز هستی خویش نیست شدم

لاجرم یا نه نیست یا هستم

گرچه وصل تو نیست یک نفسم

اشتیاق تو هست پیوستم

خود تو دانی کز اشتیاق تو بود

در دو عالم به هرچه پیوستم

دوش عشقت درآمد از در دل

من ز غیرت ز پای ننشستم

گفت بنشین و جام و جم در ده

تا ز جام جمت کنی مستم

گفتمش جام جام به دستم بود

طفل بودم ز جهل بشکستم

گفت اگر جام جم شکست تورا

دیگری به از آنت بفرستم

سخت درمانده بودم و عاجز

چون شنیدم من این سخن رستم

آفتابی برآمد از جانم

من ز هر دو جهان برون جستم

از بلندی که جان من بر شد

عرش و کرسی به جمله شد پستم

چون شوم من ورای هر دو جهان

ماه و ماهی فتاد در شستم

عمر عطار شد هزاران قرن

چند گویی ز پنجه و شستم

غزل شمارهٔ ۴۷۸

درآمد دوش ترک نیم مستم

به ترکی برد دین و دل ز دستم

دلم برخاست دینم رفت از دست

کنون من بی دل و بی دین نشستم

چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد

به شیشه توبهٔ سنگین شکستم

چو یک دردی به حلق من فرو رفت

من از رد و قبول خلق رستم

ز مستی خرقه بر آتش نهادم

میان گبرکان زنار بستم

چو عزم زهد کردم، کفر دیدم

به صد مستی ز کفر و زهد جستم

پس از مستی عشقم گشت معلوم

که نفس من بت و من بت پرستم

چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی

همی هستم چنان کز عشق هستم

چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی

چه گویم چون نه هشیارم نه مستم

چو در لاکون افتادم چو عطار

بلند کون بودم، کرد پستم

غزل شمارهٔ ۴۷۹

ساقیا توبه شکستم، جرعه‌ای می ده به دستم

من ز می ننگی ندارم، می‌پرستم می‌پرستم

سوختم از خوی خامان، بر شدم زین ناتمامان

ننگم است از ننگ نامان، توبه پیش بت شکستم

رفتم و توبه شکستم، وز همه عیبی برستم

با حریفان خوش نشستم، با رفیقان عهد بستم

من نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم

می فروشان را غلامم، چون کنم، چون می‌پرستم

دین و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم

از جهان بیرون فتادم، از خودی خود برستم

خرقه از تن برکشیدم، جام صافی در کشیدم

عقل را بر سر کشیدم، در صف رندان نشستم

خرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم

گوشهٔ در باز کردم، زان میان مردانه جستم

ساقیا باده فزون کن، تا منت گویم که چون کن

خیزم از مسجد برون کن، کز می دوشینه مستم

گر چو عطارم که آبم می‌برد از دیده خوابم

بس که از باده خرابم، نیستم واقف که هستم

غزل شمارهٔ ۴۸۰

دی در صف اوباش زمانی بنشستم

قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم

جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس

از دلق برون آمدم از زرق برستم

از صومعه با میکده افتاد مرا کار

می‌دادم و می‌خوردم و بی می ننشستم

چون صومعه و میکده را اصل یکی بود

تسبیح بیفکندم و زنار ببستم

در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم

معذور بدار ار غلطی رفت که مستم

سرمست چنانم که سر از پای ندانم

از باده که خوردم خبرم نیست که هستم

یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو

عیبم نکنی باز اگر باده پرستم

اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر

تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم

عطار درین راه قدم زن چه زنی دم

تا چند زنی لاف که من مست الستم

غزل شمارهٔ ۴۸۱

مرا قلاش می‌خوانند، هستم

من از دردی کشان نیم مستم

نمی‌گویم ز مستی توبه کردم

هر آن توبه کزان کردم، شکستم

ملامت آن زمان بر خود گرفتم

که دل در مهر آن دلدار بستم

من آن روزی که نام عشق بردم

ز بند ننگ و نام خویش رستم

نمی‌گویم که فاسق نیستم من

هر آن چیزی که می‌گویند هستم

ز زهد و نیکنامی عار دارم

من آن عطار دردی‌خوار مستم

غزل شمارهٔ ۴۸۲

از می عشق تو چنان مستم

که ندانم که نیست یا هستم

آتش عشق چون درآمد تنگ

من ز خود رستم و درو جستم

لاجرم هست نیستم، هیچم

لاجرم عاقلی نیم، مستم

چند گویم ز خود که در ره عشق

جرعه‌ای خوردم و ز خود رستم

ننگ من از من است بی من من

بر پریدم به دوست پیوستم

ساقیا درد درد در ده زود

که به یک درد توبه بشکستم

باز، خمخانه برگشادم در

باز، زنار بر میان بستم

هرچه کردم به عمرهای دراز

زان همه حسرت است در دستم

ترک عطار گفتم و بی او

دیده پر خون به گوشه بنشستم

غزل شمارهٔ ۴۸۳

عزم عشق دلستانی داشتم

وقف کردم نیم جانی داشتم

صد هزاران سود کردم در دو کون

گر ز عشق تو زیانی داشتم

چون شدم با عشق رویش همنفس

هر نفس تازه جهانی داشتم

در صفات روی چون خورشید او

سر مگر بر آسمانی داشتم

لیک چون رویش بدیدم ذره‌ای

گنگ گشتم گر زبانی داشتم

مدتی پنداشتم کز وصل او

یا نصیبی یا نشانی داشتم

چون نگه کردم همه پندار بود

یا خیالی یا گمانی داشتم

با سر هر موی زلفش تا ابد

سرگذشت و داستانی داشتم

لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک

قصهٔ دل چون نهانی داشتم

خواستم تا راز خود پنهان کنم

هر سرشکی ترجمانی داشتم

چون ندیدم خویش را در خورد او

این مصیبت هر زمانی داشتم

موج می‌زد درد و زاری چون رباب

گر رگی بر استخوانی داشتم

بر تن عطار هر مویی که بود

در خروشی و فغانی داشتم

غزل شمارهٔ ۴۸۴

دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم

منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم

زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک

گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم

موج این دریا چرا فوق‌الثریا نگذرد

خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم

در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا

زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم

یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی

هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم

شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو

چون ز بحر چشم خود را دامن‌تر یافتم

با چنین تردامنی بس ایمنم از خشک‌سال

کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم

هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد

لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم

صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت

سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم

در تعجب مانده‌ام از قطره‌های چشم خویش

زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم

ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم

قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم

مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است

زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم

از کنار بحر اخضر دیده‌ام وز خون خویش

از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم

مردم آبی چشمم را درین دریای اشک

گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم

کی نماید آب رویم در چنین دریا که من

روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم

منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد

در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم

اندرین دریای خون هر قطرهٔ خونین که هست

هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم

خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون

راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم

دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من

هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم

گر درین دریا کسی کشتی امید افکند

باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم

سینهٔ گردون که موجش آتشی زد زآفتاب

روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم

گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست

دایمش در جنب این دریا محقر یافتم

زانکه این دریا ز دل می‌خیزد آن دریا ز خون

درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم

تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد

خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم

غزل شمارهٔ ۴۸۵

آنچه من در عشق جانان یافتم

کمترین چیزها جان یافتم

چون به پیدایی بدیدم روی دوست

صد هزاران راز پنهان یافتم

چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق

زندگی جان ز جانان یافتم

چون درافتادم به پندار بقا

در بقا خود را پریشان یافتم

چون فرو رفتم به دریای فنا

در فنا در فراوان یافتم

تا نپنداری که این دریای ژرف

نیست دشوار و من آسان یافتم

صد هزاران قطره خون از دل چکید

تا نشان قطره‌ای زآن یافتم

خود چه بحر است این که در عمری دراز

هرگزش نه سر نه پایان یافتم

شمع‌های عشق از سودای دوست

در دل عطار سوزان یافتم

غزل شمارهٔ ۴۸۶

دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم

مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم

دیدهٔ اخترشمار من ز تیزی نظر

سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم

مردم چشمم که شبرنگش طبق می‌آورد

گرم می‌تازد از آتش غرقه در خون یافتم

گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را

زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم

نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن

زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم

چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار

کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم

چون هم از دل می‌کشم اشک و هم از خون جگر

لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم

چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود

هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم

در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم

خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم

چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان

برج من خاکی از آن آمد که هامون یافتم

چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر

خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم

هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را

یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم

هندوم، زان شادکامم، بنده‌ام زان مقبلم

مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم

سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه‌اند

گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم

تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد

صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم

غزل شمارهٔ ۴۸۷

دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم

راهنمای دیر را، پیر یگانه یافتم

چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود

کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم

از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی

از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم

راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم

تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم

گرچه امام دین بدم، تا که به دیر در شدم

در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم

نعره‌زنان برون شدم، دلق و سجاده سوختم

طاعت و زاهدی خود، زیر میانه یافتم

چون دل من به نیستی، حلقه نشین دیر شد

دشمن جان خویش را، در بن خانه یافتم

بی سر و سروری شدم، قبلهٔ کافری شدم

رند و قلندری شدم، زهد فسانهٔافتم

چون بنمود ناگهم، آینهٔ وجود روی

ذره به ذره را درو، عشق نشانه یافتم

عاشق و یار دایما، در دو جهان هموست بس

زانکه خیال آب و گل، جمله بهانه یافتم

نه الم فراق را، هیچ دوا رقم زدم

نه ره دور عشق را، هیچ کرانه یافتم

در ره عشق چون روم، چون ره بی نهایت است

خاصه که پیش هر قدم، چاه و ستانه یافتم

گر تو به عشق فی‌المثل، عیسی وقتی ای فرید

لاف مزن چو رهزنت، سوزن و شانه یافتم

غزل شمارهٔ ۴۸۸

دوش دل را در بلایی یافتم

خانه چون ماتم سرایی یافتم

گفتم ای دل چیست حال آخر بگو

گفت بوی آشنایی یافتم

همچو گویی در خم چوگان عشق

خویش را نه سر نه پایی یافتم

خواستم تا دل نثار او کنم

زانکه جانم را سزایی یافتم

پیش از من جان بر او رفته بود

گرچه من بی‌جان بقایی یافتم

آن بقا از جان نبود از عشق بود

زانکه عشق جان فزایی یافتم

مردم چشم خودش خوانم از آنک

دایمش در دیده جایی یافتم

گرچه زلف او گره بسیار داشت

هر گره مشکل‌گشایی یافتم

با چنان مشکل‌گشایی حل نشد

آنچه من از دلربایی یافتم

چون به خون خویشتن بستم سجل

هر سرشکی را گوایی یافتم

چون سجل بندم به خون چون پیش ازین

از لب او خون بهایی یافتم

عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد

حاصلش تاریکنایی یافتم

با دهانش تا دوچاری خورد دل

دایمش در تنگنایی یافتم

در هوای او دل عطار را

ذره کردم چون هبایی یافتم

غزل شمارهٔ ۴۸۹

یک غمت را هزار جان گفتم

شادی عمر جاودان گفتم

عاشق ذره‌ای غمت دیدم

هر دلی را که شادمان گفتم

بر درت آفتاب را همه شب

عاشقی سر بر آستان گفتم

باز چون سایه‌ای همه روزش

در بدر از پیت دوان گفتم

ذره‌ای عکس را که از رخ توست

آفتاب همه جهان گفتم

تا که وصف دهان تو کردم

قصه‌ای بس شکرفشان گفتم

چون بدو وصف را طریق نبود

ظلم کردم کزان دهان گفتم

زان سبب شد مرا سخن باریک

کز میان تو هر زمان گفتم

ماه رویا هنوز یک موی است

هرچه در وصل آن میان گفتم

گفته بودم که در تو بازم سر

بی توام ترک سر از آن گفتم

گفتی از دل نگویی این هرگز

راست گفتی که من ز جان گفتم

باد بی‌تو سر زبانم شق

گر من این از سر زبان گفتم

خواستم ذره‌ای وصال از تو

وین سخن هم به امتحان گفتم

در تو نگرفت از هزار یکی

گرچه صد گونه داستان گفتم

چون نشان برده‌ای دل عطار

هرچه گفتم بدان نشان گفتم

غزل شمارهٔ ۴۹۰

دریاب که رخت برنهادم

روی از عالم بدر نهادم

هم غصه به زیر پای بردم

هم پای به آن زبر نهادم

نایافته وصل جان بدادم

این نیز بر آن دگر نهادم

دریای غم تو موج می‌زد

من روی به موج در نهادم

ناگاه به درد غرق گشتم

یک گام چو بیشتر نهادم

گفتی سفری بکن که در راه

از بهر تو صد خطر نهادم

از خاک در تو برگرفتم

آن روی که در سفر نهادم

فراشی خاک درگه تو

با جانب چشم تر نهادم

خون خوردن جاودانه بی تو

قسم دل بی خبر نهادم

از خون سرشک من گلی شد

هر خشت که زیر سر نهادم

جز نام تو بار بر نیاورد

هر داغ که بر جگر نهادم

در آتش دل بتافتم گرم

از هر داغی که بر نهادم

بس مهر که از خیال رویت

بر مردمک بصر نهادم

آن چندان مهر تا قیامت

از بهر یکی نظر نهادم

بی او نظری فرید نگشاد

کین قاعده معتبر نهادم

غزل شمارهٔ ۴۹۱

بر درد تو دل از آن نهادم

کان درد برای جان نهادم

از مال جهانم نیم جان بود

با درد تو در میان نهادم

از در سرشک و گوهر اشک

بس گنج که رایگان نهادم

هر روز هزار بار خود را

در بوتهٔ امتحان نهادم

از بوته چو پا برون گرفتم

مهر غم تو بر آن نهادم

آن سر که ببند کس نیاید

از دست تو در جهان نهادم

شوریده به شهر در فتادم

بنیاد جنون چنان نهادم

کز یک دم خویش هفت دوزخ

در جنب نه آسمان نهادم

بس شب که در اشتیاق رویت

سر بر سر آستان نهادم

بس روز که دل کباب کردم

در پیش سگانت خوان نهادم

سودای تو سر چو بر نمی‌تافت

با مغز در استخوان نهادم

چه سود که بی تو بر من آمد

هر تیر که در کمان نهادم

صد ساله ذخیرهٔ ملامت

زان غمزهٔ دلستان نهادم

صد لقمهٔ زهر در دهانم

زان لعل شکرفشان نهادم

هر فکر که از لب تو کردم

بندی است که بر دهان نهادم

عطار به جان رسیده را مهر

از مهر تو بر زبان نهادم

غزل شمارهٔ ۴۹۲

ای عشق تو پیشوای دردم

وی درد تو هر زمان و هر دم

آیینهٔ عارضت سیه شد

کز حد بگذشت آه سردم

یک لحظه بر من آی آخر

تا کی داری ز خویش فردم

تا من خط سبز تو ببینم

تو درنگری به روی زردم

گر کار دلم ز دست بگذشت

تا در خطر هزار دردم

گو بگذر از آنکه شست زلفت

دست آویز است و پایمردم

گفتی بگریز و ترک من گیر

کاورد ز خاکی تو گردم

گویی من مستمند مسکین

خونی کردم که آن نکردم

خونم به مریز از آنکه بس زود

من بی تو بسی به خون بگردم

خونم بخوری و نیست یک شب

تا از تو هزار خون نخوردم

کو سوخته‌تر کسی ز عطار

یک سوخته نیست هم نبردم

غزل شمارهٔ ۴۹۳

منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم

شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم

صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان

که من آن کهنه بت‌ها را دگر باره جلا کردم

از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش

از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم

به بکری زادم از مادر از آن عیسیم می‌خوانند

که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم

اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند

گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم

غزل شمارهٔ ۴۹۴

تا روی تو قبلهٔ نظر کردم

از کوی تو کعبهٔ دگر کردم

تا روی به کعبهٔ تو آوردم

صد گونه سجود معتبر کردم

سرگشته شدم که گرد آن کعبه

هر لحظه طواف بیشتر کردم

روزی نه به اختیار می‌رفتم

در دفتر عشق تو نظر کردم

گویی که هزار سال می‌خواندم

تا جمله به یک نفس زبر کردم

چون جان و جهان خود تو را دیدم

جان دادم و از جهان گذر کردم

زآن روز که پردهٔ تو جان دیدم

سوراخ به جان خویش در کردم

بر روزن دل مقیم بنشستم

جان پیش تو بر میان کمر کردم

چون اصل همه جمال تو دیدم

ترک بد و نیک و خیر و شر کردم

آنگه که دلم چو آفتابی شد

در خود همه چون فلک سفر کردم

افسانهٔ دولت تو می‌گفتند

من سوخته‌سر ز خاک بر کردم

چون نعره‌زنان به میکده رفتم

هم رقص‌کنان ز پای سر کردم

چون بوی شراب عشق بشنودم

خود را ز دو کون بی خبر کردم

عطار شکسته را همی هر دم

از عشق رخت درست تر کردم

غزل شمارهٔ ۴۹۵

هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم

همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم

بی پر و بال توام تا عشق تو

گاه بال و گاه پر می‌سوزدم

چون کنم در روی چون ماهت نظر

کز فروغ تو نظر می‌سوزدم

چند دارم دیده بر راه امید

کز نظر کردن بصر می‌سوزدم

بی جگر خوردن دمی در من نگر

کز جگر خوردن جگر می‌سوزدم

گفت با من ساز تا کم سوزمت

گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم

سرد و گرمم می‌نسازد بی تو زانک

سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم

تا بخواهم سوختن یکبارگی

هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم

تا قدم از سر گرفتم در رهش

از قدم تا فرق سر می‌سوزدم

تن زن ای عطار و عود عشق سوز

تا به خلوتگاه بر می‌سوزدم

غزل شمارهٔ ۴۹۶

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم

شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار

راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر

گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم

می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای

در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی

لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت

این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی

تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان

من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم

غزل شمارهٔ ۴۹۷

در سفر عشق چنان گم شدم

کز نظر هر دو جهان گم شدم

نام و نشانم ز دو عالم مجوی

کز ورق نام و نشان گم شدم

هیچ کسم نیز نبیند دگر

کز خطوات تن و جان گم شدم

جامه‌دران اشک فشان آمدم

رقص‌کنان نعره‌زنان گم شدم

چون همه از گم شدگی آمدند

گم شدگی جستم از آن گم شدم

بار امانت چو گران بود و صعب

من سبک از بار گران گم شدم

گم شدم و گم شدم و گم شدم

خود چه شناسم که چه سان گم شدم

سایهٔ یک ذره چه سان گم شود

در بر خورشید چنان گم شدم

بحر شغبناک چو گشت آشکار

بر صفت قطره نهان گم شدم

قطره بدم بحر به من باز خورد

تا خبرم بد به میان گم شدم

شد همگی هستی عطار نیست

تا ز میان همگان گم شدم

غزل شمارهٔ ۴۹۸

ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم

خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم

چون کرم‌پیله، عشق تنیدم به خویش بر

چون پرده راست گشت من اندر میان شدم

دیگر که داندم چو من از خود برآمدم

دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم

چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن

در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم

مرده چگونه بر سر دریا فتد ز قعر

من در میان آتش عشقت چنان شدم

مرغی بدم ز عالم غیبی برآمده

عمری به سر بگشتم و با آشیان شدم

چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من

بیرون ز هر دو در حرم جاودان شدم

عطار چند گویی ازین گفت توبه کن

نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم

غزل شمارهٔ ۴۹۹

تا ز سر عشق سرگردان شدم

غرقهٔ دریای بی پایان شدم

چون دلم در آتش عشق اوفتاد

مبتلای درد بی درمان شدم

چون سر و کار مرا سامان نماند

من ز حیرت بی سر و سامان شدم

عاشق صاحب جمالی شد دلم

کز کمال حسن او حیران شدم

تا بدیدم آفتاب روی او

بر مثال ذره سرگردان شدم

چون نبودم مرد وصلش لاجرم

مدتی غمخوارهٔ هجران شدم

مدتی رنجی کشیدم در جهان

جان و دل درباختم سلطان شدم

همچو مرغی نیم بسمل در فراق

پر زدم بسیار تا بی جان شدم

چون به جان فانی شدم در راه او

در فتا شایستهٔ جانان شدم

چون بقای خود بدیدم در فنا

آنچه می‌جستم به کلی آن شدم

رستم از عار خود و با یار خود

بی خود اندر پیرهن پنهان شدم

تا که عطار این سخن آزاد گفت

بندهٔ او از میان جان شدم

غزل شمارهٔ ۵۰۰

تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم

عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم

نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم

حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم

سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل

زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم

شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم

فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم

خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک

هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم

کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک

تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم

عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف

کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم

وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان

نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم

غزل شمارهٔ ۵۰۱

دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم

هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم

دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او

بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم

گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم

هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم

در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین

گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم

چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان

تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم

از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه

رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم

غزل شمارهٔ ۵۰۲

رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم

تا صید پرده‌بازی گردون نیامدم

چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر

هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم

بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در

تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم

زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک

تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم

از اهل روزگار به معیار امتحان

کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم

همچون مگس به ریزهٔ کس ننگریستم

هر چند چون همای همایون نیامدم

منت خدای را که اگر بود و گر نبود

در زیر بار منت هر دون نیامدم

هر بی خبر برون درست از وجود من

آخر من از عدم به شبیخون نیامدم

عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل

راه زمین مرو که چو قارون نیامدم

غزل شمارهٔ ۵۰۳

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

عجایب نامهٔ عشقت به پایان چون برم آخر

که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم

چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من

مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم

همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم

نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم

چگونه چشمهٔ حیوان درین وادی به دست آرم

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم

از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته

که در گرداب این دریای موج‌آور فرو ماندم

چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم

هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم

ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من

چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم

ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی

که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم

غزل شمارهٔ ۵۰۴

تا بر رخ تو نظر فکندم

بنیاد وجود برفکندم

مرغی بودم به دست سلطان

از دست تو بال و پر فکندم

هرچیز که داشتم تر و خشک

از اشک به آب در فکندم

دل سوخته بر بلا نهادم

جان شیفته برخطر فکندم

تا خاک در تو تاج کردم

بر خاک تو تاج در فکندم

تا ناوک غمزهٔ تو دیدم

از ناوک تو سپر فکندم

خود را چو قلم ز عشق خطت

هر روز هزار سر فکندم

تا من سخن رخ تو گفتم

بس تاب که در قمر فکندم

تا من صفت لب تو کردم

بس سوز که در شکر فکندم

بی خوشهٔ زلفت آتشی صعب

در خرمن خشک و تر فکندم

از حلقهٔ آسمان قمر را

بی چهرهٔ تو به در فکندم

همتای تو در جهان ندیدم

چندان که همی نظر فکندم

با چهره و با سرشک عطار

عمری است که سیم و زر فکندم

غزل شمارهٔ ۵۰۵

تا عشق تو را به جان ربودم

بی درد تو یک نفس نبودم

از روز ازل هنوز مستم

وز شوق الست در سجودم

گفتی که جمال خود نمایم

این خود ز کمال تو شنودم

در آتش هجر انتظارم

می‌سازم و سوخت این وجودم

بی لطف تو بوی خوش ندارم

گر جمله گلاب و مشک و عودم

از بوی جگر که می‌گدازم

بر اوج فلک رسید دودم

مفتاح هدایتم تو دادی

آنگه در اهلیت گشودم

در عشق تو یافتم سعادت

صد باره درون خود زدودم

نامم ز تو زان شده است عطار

کز حسن تو عارفی نمودم

غزل شمارهٔ ۵۰۶

تا عشق تو سوخت همچو عودم

یک ذره نماند از وجودم

تا بگذشتی چو باد بر من

بر خاک فتاده در سجودم

یک لحظه ز تو نمی‌شکیبم

خود را صد ره بیازمودم

عشقت چو نشست در دلم ساخت

برخاست ز ره زیان و سودم

از جوهر عشق هر دو عالم

یک ذره ز خویش می‌نمودم

چون نیک به خود نگاه کردم

من خود به میانه در نبودم

چون من به خودی نبود گشتم

آیینه کاینات بودم

گه پردهٔ آسمان گشادم

گه چهرهٔ آفتاب سودم

از بس که بسوختم درین تاب

عطار نیم ولیک عودم

غزل شمارهٔ ۵۰۷

سواد خط تو چون نافع نظر دیدم

روایتی که ازو رفت معتبر دیدم

مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد

حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم

چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت

من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم

تو را میان الف است و الف ندارد هیچ

که من ورای الف هیچ در کمر دیدم

کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر

هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم

به حلق آمده جان در درون هر حلقه

هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم

سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک

دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم

چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت

کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم

ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست

ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم

چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را

ز تر و خشک لب‌خشک و چشم‌تر دیدم

به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا

هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم

ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت

هزار عرش اگر بود مختصر دیدم

چو در صفات توام آبروی می‌بایست

فرید را سخنی همچو آب زر دیدم

غزل شمارهٔ ۵۰۸

عشق بالای کفر و دین دیدم

بی نشان از شک و یقین دیدم

کفر و دین و شک و یقین گر هست

همه با عقل همنشین دیدم

چون گذشتم ز عقل صد عالم

چون بگویم که کفر و دین دیدم

هرچه هستند سد راه خودند

سد اسکندری من این دیدم

فانی محض گرد تا برهی

راه نزدیکتر همین دیدم

چون من اندر صفات افتادم

چشم صورت صفات بین دیدم

هر صفت را که محو می‌کردم

صفتی نیز در کمین دیدم

جان خود را چو از صفات گذشت

غرق دریای آتشین دیدم

خرمن من چو سوخت زان دریا

ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم

گفتی آن بحر بی نهایت را

جنت عدن و حور عین دیدم

چون گذر کردم از چنان بحری

رخش خورشید زیر زین دیدم

حلقه‌ای یافتم دو عالم را

دل در آن حلقه چون نگین دیدم

آخر الامر زیر پردهٔ غیب

روی آن ماه نازنین دیدم

آسمان را که حلقهٔ در اوست

پیش او روی بر زمین دیدم

بر رخ او که عکس اوست دو کون

برقع از زلف عنبرین دیدم

نقش های دو کون را زان زلف

گره و تاب و بند و چین دیدم

هستی خویش پیش آن خورشید

سایهٔ یار راستین دیدم

دامنش چون به دست بگرفتم

دست او اندر آستین دیدم

هر که او سر این حدیث شناخت

نقطهٔ دولتش قرین دیدم

جان عطار را نخستین گام

برتر از چرخ هفتمین دیدم

غزل شمارهٔ ۵۰۹

دریغا کانچه جستم آن ندیدم

نجات تن خلاص جان ندیدم

دلم می‌سوزد از درد و چه سازم

که درد خویش را درمان ندیدم

به کار افتادگی خویش هرگز

ندیدم هیچ سرگردان ندیدم

بگردیدم چو گردون گرد عالم

چو خود واله چو خود حیران ندیدم

شدم چون گوی سرگردان که خود را

حریفی درد در میدان ندیدم

درین حیرت ندارم صبر و غم اینت

که گشتن خویش را قربان ندیدم

درین وادی بسی از پیش رفتم

ولی یک ذره از پیشان ندیدم

کنون از پس شدم عمری ولیکن

سر یک مویی از انسان ندیدم

چو راهی بی نهایت می‌نماید

سر و بن یافتن امکان ندیدم

چو شمعی خویش را در آتش و دود

اگر دیدم به جز گریان ندیدم

گزیرم نیست از خوناب دیده

که من هرگز چنین طوفان ندیدم

ز عالم شربتی بی خون نخوردم

ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم

ندیدم در جهان یک ذره شادی

که تا اندوه صد چندان ندیدم

چه گر خورشید عمرم بود تاوان

چو بر من تافت جز تاوان ندیدم

حکایت چون کنم از ملک یوسف

که من جز چاه و جز زندان ندیدم

خطا گفتم بسی دیدم نکویی

ولی خود را سزای آن ندیدم

کمال دیگران بر خود چه بندم

که من در خویش جز نقصان ندیدم

صدف را آن بود بهتر که گوید

که من در عمر خود باران ندیدم

فقیری بایدم همدرد و همدم

که می‌گوید که من سلطان ندیدم

تو ای عطار چون اینجا رسیدی

سخن گفتن تورا سامان ندیدم

غزل شمارهٔ ۵۱۰

تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم

تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم

چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم

چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم

تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم

چون با منی چه جویم اکنون بیارمیدم

عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم

با دست هرچه دیدم جز باد می‌ندیدم

فریاد من از آن است کاندر پس درم من

دربسته ماند بر من وز دست شد کلیدم

عطار را به کلی از خویشتن فنا کن

چون در فنای عشقت ذوق بقا چشیدم

غزل شمارهٔ ۵۱۱

آن در که بسته باید تا چند باز دارم

کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم

با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم

گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم

تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی

در جان خویش گفتم چندان که راز دارم

چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر

در چشم من فروشد چون چشم باز دارم

چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی

تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی

اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم

چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم

تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم

کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت

نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم

از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست

من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم

شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم

محمود نیستم من، خو با ایاز دارم

بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم

ورنه کسی نبوده است البته باز دارم

من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده

جان در میان آتش تن در گداز دارم

لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او

چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم

غزل شمارهٔ ۵۱۲

من با تو هزار کار دارم

جانی ز تو بی قرار دارم

شب‌های وصال می‌شمردم

تا حاصل روزگار دارم

گفتی که فراق نیز بشمر

چون با گل تازه خار دارم

گر در سر این شود مرا جان

هرگز به رخت چه کار دارم

تا جان دارم من نکوکار

جز عشق رخت چه کار دارم

گفتی مگریز از غم من

چون غمزهٔ غمگسار دارم

چون بگریزم ز یک غم تو

چون غم ز تو من هزار دارم

گفتی که بیا و دل به من ده

تا دل ز تو یادگار دارم

ای یار گزیده، دل که باشد

جان نیز برای یار دارم

گفتی سر خویش گیر و رفتی

کز دوستی تو عار دارم

سر بی تو مرا کجا به کاراست

سر بی تو برای دار دارم

گفتی که کمند زلف من گیر

یعنی که سر شکار دارم

چون رفت ز دست کار عطار

چون زلف تو استوار دارم

غزل شمارهٔ ۵۱۳

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم

اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش

که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم

اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم

نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم

مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان

چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم

میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم

که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم

چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس

مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم

اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو

بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم

از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را

درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم

چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس

میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم

نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم

ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم

چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر

به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم

فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او

به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم

غزل شمارهٔ ۵۱۴

تا عشق تو در میان جان دارم

جان پیش در تو بر میان دارم

اشکم چو به صد زبان سخن گوید

راز دل خویش چون نهان دارم

در عشق تو بس سبکدل افتادم

کز بادهٔ عشق سر گران دارم

گفتم چو به تو نمی‌رسم باری

نامت همه روز بر زبان دارم

چون کرد فراق تو زبان بندم

چه روز و چه روزگار آن دارم

چون کار نمی‌کند فغان بی تو

از دست غم تو چون فغان دارم

در خاطر هیچکس نمی‌آید

شوری که از آن شکرستان دارم

گفتم شکریم ده به جان تو

کاخر من دلشکسته جان دارم

گفتی که تو را شکر زیان دارد

گو دار که من بسی زیان دارم

تا چند رخت به آستین پوشی

تا کی ز تو سر بر آستان دارم

گفتی که جهان به کام عطار است

من بی تو کجا سر جهان دارم

غزل شمارهٔ ۵۱۵

مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم

مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم

صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم

ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم

خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب بدان امید چون عطار

مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

غزل شمارهٔ ۵۱۶

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم

خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم

زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم

گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری

گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم

کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من

زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت

تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو

پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

غزل شمارهٔ ۵۱۷

دل رفت وز جان خبر ندارم

این بود سخن دگر ندارم

گرچه شده‌ام چو موی بی او

یک موی ازو خبر ندارم

همچون گویم که در ره او

دارم سر او و سر ندارم

هم بی خبرم ز کار هر دم

هم یک دم کارگر ندارم

راه است بدو ز ذره ذره

من دیدهٔ راهبر ندارم

خورشید همه جهان گرفته است

من سوخته دل نظر ندارم

چندان که روم به نیستی در

از هستی او گذر ندارم

فریاد که زیر پرده مردم

افسوس که پرده در ندارم

گرچه همه چیزها بدیدم

جز نام ز نامور ندارم

زان چیز که اصل چیزها اوست

مویی خبر و اثر ندارم

دردا که شدم به خاک و در دست

جز باد ز خشک و تر ندارم

فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست

گر دارم ازو وگر ندارم

افسانهٔ عشق او شدم من

وافسانه جزین ز بر ندارم

با این همه ناامیدی عشق

دل از غم عشق بر ندارم

سیمرغ جهانم و چو عطار

یک مرغ به زیر پر ندارم

غزل شمارهٔ ۵۱۸

فریاد کز غم تو فریادرس ندارم

با که نفس برآرم چون همنفس ندارم

گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر

چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم

ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه

کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم

گفتی به من رسی تو گر ذره‌ای است صبرت

کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم

چون در ره تو شیران از سیر بازماندند

تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم

زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن

زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم

در حبس کون بی تو پیوسته می‌تپم من

سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم

عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد

بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم

غزل شمارهٔ ۵۱۹

سر مویی سر عالم ندارم

چه عالم چون سر خود هم ندارم

چنان گم گشته‌ام از خویش رفته

که گویی عمر جز یک دم ندارم

ندارم دل بسی جستم دلم باز

وگر دارم درین عالم ندارم

چو دل را می‌نیابم ذره‌ای باز

چرا خود را بسی ماتم ندارم

بحمدالله که از بود و نبودم

اگر شادی ندارم غم ندارم

چه می‌گویم که مجروحم چنان سخت

که در هر دو جهان مرهم ندارم

جهانی راز دارم مانده در دل

که را گویم چو یک محرم ندارم

حریفی می‌کنم با هفت دریا

ولیکن زور یک شبنم ندارم

بسی گوهر دهد دریام هر دم

ولی چون ناقصم محکم ندارم

اگر یک گوهر آید قسم عطار

به قدر از هر دو کونش کم ندارم

غزل شمارهٔ ۵۲۰

بی تو زمانی سر زمانه ندارم

بلکه سر عمر جاودانه ندارم

چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت

چشم دو دارم ولی یگانه ندارم

مرغ توام بال و پر بریخته از عشق

در قفسی مانده آب و دانه ندارم

عشق تو بحری است من چو قطرهٔ آبم

طاقت آن بحر بی کرانه ندارم

مرغ شگرفی و من ضعیف ستم‌کش

در خور تو هیچ آشیانه ندارم

زهره ندارم که در وصل تو جویم

بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم

رو که به یک بازیم که غمزهٔ تو کرد

مات چنان گشته‌ام که خانه ندارم

گر به بهانه مرا همی بکشی تو

چو تو کشی راضیم بهانه ندارم

ناوک هجر تو را به جز دل عطار

در همه آفاق یک نشانه ندارم

غزل شمارهٔ ۵۲۱

چه سازم که سوی تو راهی ندارم

کجایی که جز تو پناهی ندارم

چگونه کشم بار هجرت چو کوهی

که من طاقت برگ کاهی ندارم

وصال تو یکدم به دستم نیاید

که سرمایه و دستگاهی ندارم

مریز آب روی من آخر که من خود

به نزدیک کس آب و جاهی ندارم

مگردان ز من روی و با راهم آور

که جز عشق رویی و راهی ندارم

چرا دست آلایی آخر به خونم

که شاهی نیم من سپاهی ندارم

مکش ماه رویا من بی گنه را

که جز عشق رویت گناهی ندارم

مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من

به جز عفو تو عذرخواهی ندارم

به رویم نگه کن که بر درد عشقت

به جز اشک خونین گواهی ندارم

ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم

که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم

غزل شمارهٔ ۵۲۲

اگر عشقت به جای جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ می‌داری ز عشقم

که من معشوق اینم کان ندارم

اگر جانم بخواهد شد ز عشقت

غم عشق تورا فرمان ندارم

تو گفتی رو مکن در من نگاهی

که خوبی دارم و پیمان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم

از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو خود کردم به جای خویشتن بد

چرا بر خویشتن تاوان ندارم

کنون ناکام تن در دام دادم

که من خود کرده را درمان ندارم

چو هرکس بوسه‌ای یابند از تو

من بیچاره آخر جان ندارم

بده عطار را یک بوسه بی زر

که زر دارم ولی چندان ندارم

غزل شمارهٔ ۵۲۳

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم

چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم

در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد

چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم

از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت

هرگز سری ندارد چندان که برشمارم

بادم نبردی آخر چون ذره‌ای ز سستی

گر داشتی دل تو یک ذره استوارم

هرگز ستاره دیدی در آفتاب بنگر

در آفتاب رویت چشم ستاره بارم

پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده‌ام من

زین بیش سر میفکن چون شمع در کنارم

بر نه به لطف دستی کز حد گذشت دانی

بی لاله‌زار رویت این ناله‌های زارم

چون دم نمی‌توان زد با هیچکس ز عشقت

پس من ز درد عشقت با که نفس برآرم

عطار کی تواند شرح غم تو دادن

کز کار شد زبانم وز دست رفت کارم

غزل شمارهٔ ۵۲۴

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت

همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

اگر به دستگیری بپذیری اینت منت

واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

چه کمی درآید آخر به شرابخانهٔ تو

اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم

که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو

چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

چو زکار شد زبانم بروم به پیش خلقی

غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم

ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من

که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد

منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

غزل شمارهٔ ۵۲۵

اگر برشمارم غم بیشمارم

ندارند باور یکی از هزارم

نیاید در انگشت این غم شمردن

مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

گر انگشت نتواند این غم به سر برد

به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم

اگرچه فشاندم بسی اشک خونین

مبر ظن که من اشک دیگر نبارم

گرفتم ز خلق زمانه کناری

فشاندم بسی اشک خون در کنارم

چو روی نگارم ز چشمم برون شد

ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم

چه کاری بر آید ز دست من اکنون

که شد کارم از دست و از دست کارم

مرا هست در دل بسی سر پنهان

ندانم که هرگز شود آشکارم

چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم

همه سر به مهرش به دل می‌سپارم

چه گویی که عطار عیسی دمم من

چو زهره ندارم که یکدم برآرم

غزل شمارهٔ ۵۲۶

بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارم

هرچه تو نه‌ای جانا من ز جمله بیزارم

همچو شمع می‌سوزم همچو ابر می‌گریم

همچو بحر می‌جوشم تا کجا رسد کارم

یا ز دست هجر تو جاودان به پای افتم

یا ز جام وصل تو قطره‌ای به دست آرم

از تو گر وصال آید قسم من وگر هجران

هرچه از تو می‌آید من به جان خریدارم

من نه آن کسم جانا کز وصال تو شادم

یا ز بیم هجرانت هیچ گونه غم دارم

هجر و وصل زان توست هرچه خواهیم آن ده

لایق من آن باشد کاختیار بگذارم

نقطه‌ای است جان من هر دو کون گرد وی

من به گرد آن نقطه دایما چو پرگارم

بسکه همچو پرگاری گرد پاو سر گشتم

چون بتافت آن نقطه محو کرد پندارم

چون نماند پندارم من بماندم بی من

نیست آگهی زانگه ذره‌ای ز عطارم

غزل شمارهٔ ۵۲۷

پشتا پشت است با تو کارم

تو فارغ و من در انتظارم

ای موی میان بیا و یکدم

سر نه چو سرشک در کنارم

دیری است که با توام قراری است

زان بی تو همیشه بی قرارم

خون می‌گریم که قلب افتاد

در عشق تو نقد اختیارم

ای صد شادی به روزگارت

برده است غم تو روزگارم

تا یک نفسم ز عمر باقی است

بیرون ز غم تو نیست کارم

با حلقهٔ بی شمار زلفت

از حد بیرون شمار دارم

گر زیر و زبر شود دو عالم

با زلف تو کی رسد شمارم

دل می‌خواهی ز بی دلی تو

ای کاش بجاستی هزارم

تا چون غم تو ز دور آید

من پیش غم تو جان سپارم

شادی نرسد ز تو به عطار

غم بس بود از تو یادگارم

غزل شمارهٔ ۵۲۸

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌ای دارم

دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم

تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه

پیوسته میان خود بربسته به زنارم

تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر

برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم

هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی

با تاب چنان زلفی من تاب نمی‌آرم

چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد

از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم

آن رفت که می‌آمد از دست مرا کاری

اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم

هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم

واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم

گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو

بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم

نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم

نه در ره ترسایی اهلیت او دارم

نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم

نه محرم محرابم نه در خور خمارم

نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم

نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم

از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده

پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم

از زحمت عطارم بندی است قوی در ره

کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم

غزل شمارهٔ ۵۲۹

ترسا بچه‌ای کشید در کارم

بربست به زلف خویش زنارم

پس حلقهٔ زلف کرد در گوشم

یعنی که به بندگی ده اقرارم

در بندگیش نه هندوم بدخوی

هستم حبشی که داغ او دارم

پروانهٔ او شدم که هر ساعت

در جمع چو شمع می‌کشد زارم

شاید که کشد چو هست عیسی دم

کز معجزه زنده کرد صد بارم

او یوسف عالم است در خوبی

من دست و ترنج پیش او دارم

هرگز نایم ز بار او بیرون

کز عشق نهاد صاع در بارم

زان روز که درد عشق او خوردم

مانده است گرو به درد دستارم

دی ساکن کنج صومعه بودم

وامروز ز ساکنان خمارم

چون دانم داد شرح حال خود

فی‌الجمله نه کافرم نه دین دارم

کو در عالم کسی که برهاند

یکباره ز ناکسی عطارم

غزل شمارهٔ ۵۳۰

ترک قلندر من دوش درآمد از درم

بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم

در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود

لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم

بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان

چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم

من به میان این طرف اشک‌فشان شدم چو شمع

از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم

من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او

برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم

گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین

گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم

غزل شمارهٔ ۵۳۱

گنج دزدیده ز جایی پی برم

گر به کوی دلربایی پی برم

جان برافشانم چو پروانه ز شوق

گر به قرب جانفزایی پی برم

عشق دریایی است من در قعر او

غرقه‌ام تا آشنایی پی برم

چون کسی بر آب دریا پی نبرد

من چه سان نه سر نه پایی پی برم

چرخ چندین گشت و بر جای خوداست

من چگونه ره به جایی پی برم

راضیم گر من درین راه عظیم

تا ابد بر یک درایی پی برم

سر دراندازم ز شادی همچو نون

گر به میم مرحبایی پی برم

نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای

خاصه در تاریکنایی پی برم

چون مجاز افتاده‌ام نادر بود

کز حقیقت ماجرایی پی برم

می‌روم گمراه نه دین و نه دل

تا نسیم رهنمایی پی برم

چون نهان است آنکه صد بارم بکشت

از کجا من خونبهایی پی برم

پست میرم عاقبت در چاه بعد

گرچه هر دم ماورایی پی برم

چون ندارد منتها پیشان عشق

پس چگونه منتهایی پی برم

چون بقای این جهان عین فناست

بود که زان عالم بقایی پی برم

ور ز پیشانم بقایی روی نیست

بو که در پایان فنایی پی برم

مصر جامع پی نبردی ای فرید

خوشدلم گر روستایی پی برم

غزل شمارهٔ ۵۳۲

خبرت هست که خون شد جگرم

وز می عشق تو چون بی خبرم

زآرزوی سر زلف تو مدام

چون سر زلف تو زیر و زبرم

نتوان گفت به صد سال آن غم

کز سر زلف تو آمد به سرم

می‌تپم روز و شب و می‌سوزم

تا که بر روی تو افتد نظرم

خود ز خونابهٔ چشمم نفسی

نتوانم که به تو در نگرم

گر به روز اشک چو در می‌بارم

می‌بر آید دل پر خون ز برم

چون نبینم نظری روی تو من

به تماشای خیال تو درم

گر نخوردی غم این سوخته دل

غم عشق تو بخوردی جگرم

چند گویی که تو خود زر داری

پشت گرمی تو غمت را چه خورم

دور از روی تو گر درنگری

پشت گرمی است ز روی چو زرم

روی عطار چو زر زان بشکست

که زری نیست به وجه دگرم

غزل شمارهٔ ۵۳۳

گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم

کفار بشنوند نگروند کافرم

وز زلف او اگر سر مویی به من رسد

در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم

درهم ز دست دست سر زلفش از شکن

دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم

تا برد دل ز من سر زلف معنبرش

از بوی دل شده است دماغی معنبرم

جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان

بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم

از پای می درآیم و آگاه نیست کس

تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم

غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار

شادی به روی غم که غم اوست رهبرم

در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش

وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم

تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود

با خاک راه رهگذر او برابرم

زان آمده است با من بیدل به در برون

کز دیرگاه خاک در آن سمن برم

بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من

بادی به دست مانده و بر خاک آن درم

گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا

گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم

گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن

گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم

غزل شمارهٔ ۵۳۴

گر از میان آتش دل دم برآورم

زان دم دمار از همه عالم برآورم

در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش

گر یک خروش از دل پر غم برآورم

گر ماتم دلم به مراد دلم کشم

افلاک را ز جامهٔ ماتم برآورم

هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش

صد شعله زین فروخته طارم برآورم

هر روز صبح را، ز دمم دم فرو شود

زیرا که من دمی که زنم دم برآورم

چون همدمی نیافتم اندر همه جهان

از راز خویش پیش که یک‌دم برآورم

یک‌دم که پای‌بستهٔ صد گونه درد نیست

دستم نمی‌دهد که مسلم برآورم

چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی

گردون چو گو به حجلهٔ طارم برآورم

عطار را چگونه رسانم به کام دل

چون من دمی به کام دلم کم برآورم

غزل شمارهٔ ۵۳۵

تیر عشقت بر دل و جان می‌خورم

زخم زیر پرده پنهان می‌خورم

چون غم تو کیمیای شادی است

چون شکر زهر غمت زان می‌خورم

چون ز درد توست درمان دلم

دردی دردت فراوان می‌خورم

چند گویم کز تو غم خوردم بسی

کین زمان صد بار چندان می‌خورم

در میان پیرهن مانند شمع

خون خود خندان و گریان می‌خورم

تا نداند سر من تردامنی

خون دل سر در گریبان می‌خورم

کی بود کاواز بردارم تمام

کز کف خضر آب حیوان می‌خورم

درنگر ای جان که در جشن وفا

جام جم از دست جانان می‌خورم

خوش خوشم جان می‌دهد تا لاجرم

خوش خوشی زنهار بر جان می‌خورم

هر غمی کان هست بر عطار سخت

بر امید ذوق درمان می‌خورم

غزل شمارهٔ ۵۳۶

روزی که عتاب یار درگیرم

با هر مویش شمار درگیرم

چون خاک ز دست او کنم بر سر

گر نیست مرا غبار درگیرم

چون قصهٔ بوسه با میان آرم

آنگه سخن از کنار درگیرم

گر بوسه عوض دهد یک چه بود

از صد نه که از هزار درگیرم

گر باز کنار خواهدم دادن

اول ز هزار بار درگیرم

چون قصد به جان من کند چشمش

دل گیرم و کارزار درگیرم

گرچه به نمی‌رود مرا کاری

بر بو که هزار کار درگیرم

صد مشعله از جگر برافروزم

صد شمع ز روی یار درگیرم

هر فریادی که عاشقان کردند

هر دم من از آن نگار درگیرم

آهی که هزار شعله درگیرد

من از رخ غمگسار درگیرم

هر شب صد ره چو شمع کار از سر

زین چشم ستاره بار درگیرم

هر روز ز لاله‌زار روی او

صد نالهٔ زار زار درگیرم

پنهان ز فرید برد دل شاید

گر ماتم آشکار درگیرم

غزل شمارهٔ ۵۳۷

زیر بار ستمت می‌میرم

روی در روی غمت می‌میرم

شغل عشق تو چنان کرد مرا

کایمن از مدح و ذمت می‌میرم

زندهٔ بی سر از آنم که چو شمع

سر خود بر قدمت می‌میرم

حرمت گرچه مرا روی نمود

روی سوی حرمت می‌میرم

آستین چند فشانی بر من

که میان حشمت می‌میرم

آستینت چو علم کرد مرا

زار زیر علمت می‌میرم

تا شدم زنده‌دل از خط خوشت

سرنگون چون قلمت می‌میرم

به ستم رزق هرگه که دهی

می خورم وز ستمت می‌میرم

دم عیسی است تورا وین عجب است

تا چرا من ز دمت می‌میرم

من بمیرم ز تو روزی صد بار

تا نگویی که کمت می‌میرم

لیک چون لعل توام زنده کند

زین قدم دم به دمت می‌میرم

درده از جام جمت آب حیات

هین که بی جام جمت می‌میرم

بی تو گر زنده بماندم نفسی

هر نفس لاجرمت می‌میرم

کرم عشق تو دیده است فرید

بر امید کرمت می‌میرم

غزل شمارهٔ ۵۳۸

کار چو از دست من برفت چه سازم

مات شدم نیز خانه نیست چه بازم

در بن این خاکدان عالم غدار

اشک فشان همچو شمع چند گدازم

چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست

این نفسی چند در هوس به چه تازم

چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار

بر سر پایم نشسته سر چه فرازم

پردهٔ من چون درید پرده‌در چرخ

در پس این پرده، پرده چند نوازم

چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست

حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم

قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم

زانکه من خسته دل نهفت نیازم

واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش

خاصه که پیش اندر است راه درازم

ای دل عطار دم مزن که درین دیر

دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم

غزل شمارهٔ ۵۳۹

با این دل بی خبر چه سازم

جان می‌سوزدم دگر چه سازم

از دست دل اوفتاده‌ام خوار

چون خاک بدر بدر چه سازم

بس حیله که کردم و نیامد

یک حیلهٔ کارگر چه سازم

جانا نکنی به من نظر تو

کافتاده‌ام از نظر چه سازم

کس جز تو خبر ندارد از من

پس می‌پرسی خبر چه سازم

گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز

چون عمر آمد به سر چه سازم

صبرم قدری غمت قضایی است

گر سازم ازین قدر چه سازم

گفتی به مگوی سر عشقم

در معرض این خطر چه سازم

گیرم که زبان نگاه دارم

با این رخ همچو زر چه سازم

ور روی به اشک خون نپوشم

با سوختن جگر چه سازم

گفتی که فرید چاره‌ای ساز

نه چاره نه چاره‌گر چه سازم

غزل شمارهٔ ۵۴۰

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

گویم نچنانم که دگربار بسوزم

بیم است که از آه دل سوخته هر شب

نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم

زان با من دلسوخته اندک به نسازی

تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم

دانی که ز تر دامنی و خامی خود من

چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم

ترسم که اگر سوخته خواهند من خام

در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم

تا چند تنم پردهٔ پندار به خود بر

وقت است که این پردهٔ پندار بسوزم

ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم

تا خرقه براندزم و زنار بسوزم

آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه

هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم

بوی جگر سوخته خواهی ز دم من

در سوختگی تا که چو عطار بسوزم

غزل شمارهٔ ۵۴۱

بی لبت از آب حیوان می‌بسم

بی رخت از ماه تابان می‌بسم

کار روی حسن تو گردان بس است

ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم

سر گرانم من ز چین زلف تو

از همه چین مشک ارزان می‌بسم

گر ندارم آبرویی پیش تو

آب روی از چشم گریان می‌بسم

تا لب لعل تو در چشم من است

تا ابد از بحر و از کان می‌بسم

از همه ملک دو عالم یک نفس

با تو گر دستم دهد آن می‌بسم

گفته‌ای زارت بخواهم سوختن

آتش شوق تو در جان می‌بسم

زآتش دیگر چه می‌سوزی مرا

چون یک آتش هست سوزان می‌بسم

ساقیا در ده شرابی آشکار

کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم

زین همه زنار از تشویر خلق

کرده پنهان زیر خلقان می‌بسم

درد ده تا درد بفزاید مرا

زانکه با دردت ز درمان می‌بسم

غرق دریا گر مرا کرده است نفس

تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم

مست لایعقل کن این ساعت مرا

کز دم عقل سخن دان می‌بسم

عقل خود را مصلحت جوید مدام

زین چنین عقل تن آسان می‌بسم

کارساز است او ز پیش و پس ولی

هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم

عقل را بگذار اگر اهل دلی

زانکه چون دل هست از جان می‌بسم

نقد ابن الوقت قلب است ای فرید

دل طلب کز عقل حیران می‌بسم

غزل شمارهٔ ۵۴۲

هرگاه که مست آن لقا باشم

هشیار جهان کبریا باشم

مستغرق خویش کن مرا دایم

کافسوس بود که من مرا باشم

کان دم که صواب کار خود جویم

آن دم بتر از بت خطا باشم

گه گه گویی که دیگری را باش

چون نیست بجز تو من که را باشم

تا چند کنی ز پیش خود دورم

تا کی ز جمال تو جدا باشم

از هر سویم همی فکن هر دم

مگذار که یک نفس مرا باشم

گر تو بکشی چو شمع صد بارم

چون آن تو کنی بدان سزا باشم

صد خون دارم اگر به خون خویش

در بند هزار خون بها باشم

گفتم به بر من آی تا یکدم

در پیش تو ذرهٔ هوا باشم

گر قصد کنی به خون جان من

بر کشتن خویشتن گوا باشم

گفتی که چو باد و دم رسد کارت

من با تو در آن دم آشنا باشم

گر آن نفس آشنا شوی با من

آنگاه من آن نفس کجا باشم

نی نی که تو باش در بقا جمله

کان اولیتر که من فنا باشم

عطار اگر فنا شوم در تو

گر باشم و گر نه پادشا باشم

غزل شمارهٔ ۵۴۳

دامن دل از تو در خون می‌کشم

ننگری ای دوست تا چون می‌کشم

از رگ جان هر شبی در هجر تو

سوی چشم خونفشان خون می‌کشم

گرچه چون کاهی شدم از دست هجر

بار غم از کوه افزون می‌کشم

دور از روی تو هر دم بی تو من

محنت و رنج دگرگون می‌کشم

آن همه خود هیچ بود و درگذشت

درد و غم این است کاکنون می‌کشم

من که عطارم یقین می‌باشدم

کین بلا از دور گردون می‌کشم

غزل شمارهٔ ۵۴۴

دل و جانم ببرد جان و دلم

بی دل و جان بماند آب و گلم

متحیر شدم نمی‌دانم

کین چه درد است در نهاد دلم

این قدر آگهم کز آتش عشق

آتشین شد مزاج معتدلم

چون بود کشته از کشنده خجل

کو مرا کشت و من ازو خجلم

بحلی خواستم چو خونم ریخت

و او ز غیرت نمی‌کند بحلم

سجلی ساختم به خونم لیک

نیست یک تن گواه بر سجلم

جان عطار مرغ دنیا نیست

گو برآی از نهاد محتملم

غزل شمارهٔ ۵۴۵

ای عشق تو قبلهٔ قبولم

کرده غم تو ز جان ملولم

خورشید رخت بتافت یک روز

تا کرد چو ذرهٔ عجولم

می‌تافت پیاپی و دمادم

تا خواست فکند در حلولم

چون نیک نگاه کردم آن روز

بنمود جمال در افولم

می‌گفت به صد زبان که از من

بگریز که من نه از اصولم

کافر گردی علی الحقیقه

در حال اگر کنی قبولم

اکنون من بی قرار از آن روز

دل شیفته‌تر ز بوهلولم

در گرد تو کی رسم که پیوست

در صحبت خود ندیم غولم

آنجا که بزرگی تو باشد

من خفته کدام بوالفضولم

ای کاش که بعد ازین همه عمر

ممکن بودی دمی وصولم

چه جای حلولیان طاغی است

زین پس من و سنت رسولم

عطار به ترک جان بگوید

گر شرح دهی چنین فصولم

غزل شمارهٔ ۵۴۶

کجایی ساقیا می ده مدامم

که من از جان غلامت را غلامم

میم در ده تهی دستم چه داری

که از خون جگر پر گشت جامم

چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر

که من بی روی تو خسته روانم

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

تمامم کن که رندی ناتمامم

گهم زاهد همی خوانند و گه رند

من مسکین ندانم تا کدامم

ز ننگ من نگوید نام من کس

چو من مردم چه مرد ننگ و نامم

ز من چو شمع تا یک ذره باقی است

نخواهد بود جز آتش مقامم

مرا جز سوختن کاری دگر نیست

بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم

دل عطار مرغی دانه چین است

دریغ افتد چنین مرغی به دامم

غزل شمارهٔ ۵۴۷

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم

وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است

تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا

پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم

گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند

چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی

گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم

از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم

آری ای دوست بجز دانهٔ خود نتوان خورد

خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار

سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم

غزل شمارهٔ ۵۴۸

ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم

تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم

پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی

و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم

گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند

زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم

در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی

زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم

چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان

بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم

گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین

این خود به زبان گویی اما نکنی دانم

اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی

تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم

گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش

یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم

گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار

آخر همه کس داند کانها نکنی دانم

غزل شمارهٔ ۵۴۹

هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم

مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم

ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی

یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم

چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه

با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم

هر روز وفاداری من بیش کنم دانی

مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم

چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند

در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم

گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو

گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم

آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت

ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم

سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم

صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم

با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم

عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم

غزل شمارهٔ ۵۵۰

درد دل را دوا نمی‌دانم

گم شدم سر ز پا نمی‌دانم

از می نیستی چنان مستم

که صواب از خطا نمی‌دانم

چند از من کنی سؤال که من

درد را از دوا نمی‌دانم

حل این مشکلم که افتادست

در خلا و ملا نمی‌دانم

به چه داد و ستد کنم با خلق

که قبول از عطا نمی‌دانم

هرچه از ماه تا به ماهی هست

هیچ از خود جدا نمی‌دانم

وانچه در اصل و فرع جمله تویی

یا منم جمله یا نمی‌دانم

گر یک است این همه یکی بگذار

که عدد را قفا نمی‌دانم

ور یکی نی و صد هزار است این

صد و یک من چرا نمی‌دانم

حیرتم کشت و من درین حیرت

ره به کار خدا نمی‌دانم

چشم دل را که نفس پردهٔ اوست

در جهان توتیا نمی‌دانم

آنچه عطار در پی آن رفت

این زمان هیچ جا نمی‌دانم

غزل شمارهٔ ۵۵۱

من پای همی ز سر نمی‌دانم

او را دانم دگر نمی‌دانم

چندان می عشق یار نوشیدم

کز میکده ره بدر نمی‌دانم

جایی که من اوفتاده‌ام آنجا

از هیچ وجود اثر نمی‌دانم

گر صد ازل و ابد به سر آید

از موضع خود گذر نمی‌دانم

جز بی جهتی نشان نمی‌یابم

جز بی صفتی خبر نمی‌دانم

مرغی عجبم زبس که پریدم

گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم

این حال چو هیچکس نمی‌داند

من معذورم اگر نمی‌دانم

بگرفت دلم ز دانم و دانم

تا کی دانم مگر نمی‌دانم

چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است

یک قاعده معتبر نمی‌دانم

جنبش ز هزار گونه می‌بینم

یک جنبش جانور نمی‌دانم

آن چیست که خلق ازوست جنبنده

کو علم چو این قدر نمی‌دانم

با خلق مرا چکار چون خود را

گم کردم و پا و سر نمی‌دانم

با آنکه فرید پست گشت این جا

زین پست بلندتر نمی‌دانم

غزل شمارهٔ ۵۵۲

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون

درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم

غزل شمارهٔ ۵۵۳

کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم

به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم

ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت

که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم

چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن

که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم

چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان

که درد عاشقان آنجا بجز شیون نمی‌دانم

برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد

که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی‌دانم

در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند

همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم

از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا

اگرچه خوشه می‌چینم ره خرمن نمی‌دانم

چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز

سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم

چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس

ره عطار را زین غم بجز گلخن نمی‌دانم

غزل شمارهٔ ۵۵۴

زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم

خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم

از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش

آهی که برآرم ز شرر باز ندانم

روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور

از بس که بگریم به نظر باز ندانم

گویی که مرا باز ندانی چو ببینی

شاید چو نمی‌بینمت ار باز ندانم

اشکم که همی از دم سردم چو جگر بست

بر چهرهٔ زردم ز جگر باز ندانم

با پشت دوتا از غم روی تو چنانم

کز دست غمت پای ز سر باز ندانم

زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند

در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم

غزل شمارهٔ ۵۵۵

من این دانم که مویی می ندانم

بجز مرگ آرزویی می ندانم

مرا مبشول مویی زانکه در عشق

چنان غرقم که مویی می ندانم

چنین رنگی که بر من سایه افکند

ز دو کونش رکویی می ندانم

چنانم در خم چوگان فگنده

که پا و سر چو گویی می ندانم

بسی بر بوی سر عشق رفتم

نبردم بوی و بویی می ندانم

بسی هر کار را روی است از ما

به از تسلیم رویی می ندانم

به از تسلیم و صبر و درد و خلوت

درین ره چارسویی می ندانم

شدم در کوی اهل دل چو خاکی

که به زین کوی کویی می ندانم

دلم را راه جوی عشق کردم

که به زو راه جویی می ندانم

درون دل بسی خود را بجستم

که به زین جست و جویی می ندانم

به خون دل بشستم دست از جان

که به زین شست و شویی می ندانم

بسی این راز نادانسته گفتم

که به زین گفت و گویی می ندانم

چو کردم جوی چشمان همچو عطار

که به زین آب جویی می ندانم

غزل شمارهٔ ۵۵۶

چو خود را پاک دامن می ندانم

مقامی به ز گلخن می ندانم

چرا اندر صف مردان نشینم

چو خود را مرد جوشن می ندانم

بیا تا ترک خود گیرم که خود را

بتر از خویش دشمن می ندانم

دلی کز آرزوها گشت پر بت

من آن دل را مزین می ندانم

چو عیسی از یکی سوزن فروماند

من این بت کم ز سوزن می ندانم

مرا جانان فروشد در غمت جان

اگرچه جان معین می ندانم

چنان در عشق تو سرگشته گشتم

که جانم گم شد و تن می ندانم

مرا هم کشتی و هم سوختی زار

چه می‌خواهی تو از من می ندانم

گهی گویی که تن زن صبر کن صبر

علاج صبر کردن می ندانم

گهی گویی مرا بستان ورستی

ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم

چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست

همه خورشید روشن می ندانم

فرو رفتم در این وادی کم و کاست

تو می‌دانی اگر من می ندانم

درین حیرت دل حیران خود را

طریقی به ز مردن می ندانم

که گیرد دامن عطار ازین پس

چو او را هیچ دامن می ندانم

غزل شمارهٔ ۵۵۷

از عشق در اندرون جانم

دردی است که مرهمی ندانم

بی روی کسی که کس ندید است

خونابه گرفت دیدگانم

از بس که نشان از بجستم

نه نام بماند و نه نشانم

گویند که صبر کن ولیکن

چون صبر نماند چون توانم

جانا چو تو از جهان برونی

جان گیر و برون بر از جهانم

زین مظلم جای خانهٔ دیو

برسان به بقای جاودانم

بی تو نفسی به هر دو عالم

زنده بنمانم ار بمانم

تا عشق تو در نوشت لوحم

مانند قلم به سر دوانم

عطار به صبر تن فرو ده

تا علم یقین شود عیانم

غزل شمارهٔ ۵۵۸

چون نام تو بر زبان برانم

صد میل به یک زمان برانم

بر نام تو در میان خشکی

کشتی روان روان برانم

زین دریاها که پیش دارم

صد سیل ز دیدگان برانم

از نام تو کشتیی بسازم

وآن کشتی را چنان برانم

کز قوت آن روش به یک دم

کام دل جاودان برانم

رخش فلکی به زین درآرم

بس گرد همه جهان برانم

اسب از سه صف زمان بتازم

وز شش جهت مکان برانم

در هر قدمی ز راه سیلی

از دیدهٔ خونفشان برانم

وین ملک که گشت ملک عطار

در عالم بی نشان برانم

غزل شمارهٔ ۵۵۹

گر در سر عشق رفت جانم

شکرانه هزار جان فشانم

بی عشق اگر دمی برآرم

تاریک شود همه جهانم

تا دور فتاده‌ام من از تو

در ششدرهٔ صد امتحانم

طفلی که ز دایه دور ماند

جان تشنهٔ شیر همچنانم

لب خشک ز شوق قطره‌ای شیر

جان می‌دهم ای دریغ جانم

عمری چو قلم به سر دویدم

گفتم مگر از رسیدگانم

چون روی تو شعله‌ای برآورد

بگشاد به غیب دیدگانم

معلومم شد که هرچه عمری

دانسته‌ام از تو من خود آنم

گفتی که مرا بدان و بشناس

این می‌دانم که می ندانم

چون طاقت قطره‌ای ندارم

نوشیدن بحر چون توانم

از تو جز ازین خبر ندارم

کز تو خبری دهد زبانم

لیکن دل و جان و عقل در تو

گم گشت همه به یک زمانم

عقل و دل و جان چو بی نشان گشت

از کنه تو چون دهد نشانم

از علم مرا ملال بگرفت

آخر روزی شود عیانم

نه نه که عیان شدست دیری است

من طالب بود جاودانم

هر گه که فنا شوم در آن عین

جاوید در آن بقا بمانم

عطار ضعیف را به‌کلی

دایم به مراد دل رسانم

غزل شمارهٔ ۵۶۰

از در جان درآی تا جانم

همچو پروانه بر تو افشانم

چون نماند از وجود من اثری

پس از آن حال خود نمی‌دانم

در حضور چنان وجود شگرف

چون نمانم به جمله من مانم

کی بود کی که پیش شمع رخت

بدهم جان و داد بستانم

آب چندان بریزم از دیده

کاتش روز حشر بنشانم

منم و نیم جان و چندان عشق

که نیاید دو کون چندانم

جان از آن بر لب آمد است مرا

تا به جانت فرو شود جانم

بند بندم اگر فرو بندی

روی از روی تو نگردانم

همچو عطار مست و جان بر دست

پیش تو ان‌یکاد می‌خوانم

غزل شمارهٔ ۵۶۱

ز تو گر یک نظر آید به جانم

نباید این جهان و آن جهانم

مرا آن یک نفس جاوید نه بس

تو دانی دیگر و من می ندانم

اگر گویی سرت خواهم بریدن

ز شادی چون قلم بر سر دوانم

وگر گویی به لب جان خواهمت داد

به لب آید بدین امید جانم

اگر خاکی شد و گردیت آورد

ز تو یک روز می‌باید امانم

که تا از اشک بنشانم من آن گرد

همه بر خاک راهت خون فشانم

کلاه چرخ بربایم اگر تو

کمر سازی ز دلق و طیلسانم

چو بی روی تو عالم می نبینم

در آن عزمم که در چشمت نشانم

ولی ترسم که در خون سرشکم

شوی غرقه من از تو دور مانم

تو هستی در میان جانم و من

ز شوق روی تو جان بر میانم

اگر من باشم و گرنه غمی نیست

تو می‌باید که باشی جاودانم

که گر صد سود خواهم کرد بی تو

نخواهد بود جز حاصل زیانم

و گر در بند خویش آری مرا تو

نخواهم کفر و دین در بند آنم

در ایمان گر نیابم از تو بویی

یقین دانم که در کافرستانم

وگر در کفر بویی یابم از تو

ز ایمان نور بر گردون رسانم

تو تا دل برده‌ای جانا ز عطار

به مهر توست جان مهربانم

غزل شمارهٔ ۵۶۲

ازین دریا که غرق اوست جانم

برون جستم ولیکن در میانم

بسی رفتم درین دریا و گفتم

گشاده شد به دریا دیدگانم

چون نیکو باز جستم سر دریا

سر مویی ز دریا می ندانم

کسی کو روی این دریا بدید است

دهد خوش خوش نشانی هر زمانم

ولیکن آنکه در دریاست غرقه

ندانم تا دهد هرگز نشانم

چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود

اگر من غرق این دریا بمانم

چو نابینای مادرزاد، کشتی

درین دریا همه بر خشک رانم

چو در دریا جنب می‌بایدم مرد

چنین لب خشک و تر دامن از آنم

کسی در آب حیوان تشنه میرد

چه گویند آخر آن کس را من آنم

دریغا کانچه می‌جستم ندیدم

وزین غم پر دریغا ماند جانم

ندارم یکشبه حاصل ولیکن

به انواع سخن گوهر فشانم

مرا از عالمی علم شکر به

که باشد یک شکر اندر دهانم

دلم کلی ز علم انکار بگرفت

کنون من در پی کار عیانم

اگر کاری عیان من نگردد

چو مرداری شوم در خاکدانم

اگر عطار را فانی بیابم

به بحر دولتش باقی رسانم

غزل شمارهٔ ۵۶۳

درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم

میان نفس و هوا دست و پای چند زنم

هزار بار برآمد مرا که یکباری

ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم

گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ

هزار گونه گره در فتاده در سخنم

ز هر کسی چه شکایت کنم چو می‌دانم

که جرم من ز من است و بلای خویش منم

به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی

که هست دشمن من در میان پیرهنم

حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک

به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم

هزار بار به یک روز عقل را ز صراط

به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم

اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم

وگر متابع نفسم حریف اهرمنم

به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد

میان خار چو گلزار جان بود وطنم

سزد که پیرهن کاغذین کند عطار

که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم

غزل شمارهٔ ۵۶۴

دست می ندهد که بی تو دم زنم

بی تو دستی شاد چون برهم زنم

کو مرا در درد عشقش همدمی

تا دم درد تو با همدم زنم

نی که بی تو دم نیارم زد از آنک

گر زنم دم بی تو نامحرم زنم

از غم من چون تو خوشدل می‌شوی

خوش نباشد گر نفس بی غم زنم

با تو باید از دوعالم یک دمم

تا دو عالم را به یک دم کم زنم

گر ز دوری جای بانگت بشنوم

بانگ بر خیل بنی آدم زنم

گر دهد یک مژهٔ تو یاربم

بر سپاه جملهٔ عالم زنم

پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت

تا برین فیروزه‌گون طارم زنم

نفی تهمت را چو جام لعل تو

پیشم آید لاف جام جم زنم

گفته بودی دم مزن از زخم من

گرچه زخمت بر جگر محکم زنم

چون گلوگیر است زخم عشق تو

من چگونه پیش زخمت دم زنم

کافرم گر پیش روی تو مرا

زخمی آید رای از مرهم زنم

می‌روم در عشق هم‌بر با فرید

تا قدم بر گنبد اعظم زنم

غزل شمارهٔ ۵۶۵

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی

ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است

که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم

ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

غزل شمارهٔ ۵۶۶

زهره ندارم که سلامت کنم

چون طمع وصل مدامت کنم

گرچه جوابم ندهی این بسم

چون شنوی تو که سلامت کنم

چون نتوانم که به گردت رسم

گرد به گرد در و بامت کنم

مرغ تو حلاج سزد من کیم

تا هوس حلقهٔ دامت کنم

خاک شدم تا نفس خویش را

هم نفس جرعهٔ جامت کنم

گر به حسامم بکشی نقد جان

پیشکش زخم حسامت کنم

نیست مرا دل وگرم صد بود

سوختهٔ وعدهٔ خامت کنم

یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای

می‌طلبم باز که وامت کنم

گر چه حلال است تو را خون من

گر ندهی بوسه حرامت کنم

چون همه خوبی جهان وقف توست

گنگ شدم وصف کدامت کنم

خطبهٔ جانم چو به نام تو رفت

سکهٔ تن نیز به نامت کنم

نی که تنی نیست دو من استخوانست

پیش سگ کوی غلامت کنم

مشک جهان گر همه عطار داشت

وقف خط غالیه فامت کنم

غزل شمارهٔ ۵۶۷

دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم

مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم

عشق تو در پرده می‌کردم نهان

چون سرشکم پرده‌در شد چون کنم

مدتی رازی که پنهان داشتم

در همه عالم سمر شد چون کنم

یک نظر بر تو فکندم جان و دل

در سر آن یک نظر شد چون کنم

دور از رویت ز شوق روی تو

بند بندم نوحه‌گر شد چون کنم

گفتم آخر کار من بهتر شود

گر نشد بهتر بتر شد چون کنم

اشک و رویم همچو سیم و زر بماند

عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم

هر زمان تا جان فشاند بر تو دل

عاشق جانی دگر شد چون کنم

لیک چون هر لحظه جانی نیست نو

عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم

دی مرا گفتی که جان با من بباز

غمزهٔ تو پاک بر شد چون کنم

نی که جان درباختن سهل است لیک

چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم

آتش عشق تو نتوانم نشاند

کابم از بالای سر شد چون کنم

در حضور تو دل عطار را

هرچه بود از ماحضر شد چون کنم

غزل شمارهٔ ۵۶۸

قصهٔ عشق تو از بر چون کنم

وصل را از وعده باور چون کنم

جان ندارم، بار جانان چون کشم

دل ندارم، قصد دلبر چون کنم

حلقهٔ زلف توام چون بند کرد

مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم

چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام

خویش را با تو برابر چون کنم

گفته‌ای تو پای سر کن در رهم

می ندانم پای از سر چون کنم

گفته بودی عزم من کن مردوار

برده‌ام صد بار کیفر چون کنم

عزم کردم وصل تو جانم بسوخت

مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم

چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی

وصل روی تو میسر چون کنم

کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد

مفلسم از صبر لنگر چون کنم

چشم بگشادم که بینم روی تو

گشت چشمم غرق گوهر چون کنم

لب گشادم تا کنم وصف تو شرح

نیست آن کار سخنور چون کنم

گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند

چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم

روح می‌خواهی برای یک شکر

آن عوض با این محقر چون کنم

گفته‌ام صد باره ترک روح خویش

چون تو هستی روح پرور چون کنم

چون به یک دستم همی داری نگاه

می‌زیم از دست دیگر چون کنم

هرگز از عطار حرفی نشنوی

قصه‌ای با تو مقرر چون کنم

غزل شمارهٔ ۵۶۹

دل ندارم، صبر بی دل چون کنم

صبر و دل در عشق حاصل چون کنم

در بیابانی که پایان کس ندید

کاروان بگذشت، منزل چون کنم

همرهان رفتند و من بی روی و راه

دست بر سر پای در گل چون کنم

همچو مرغ نیم بسمل بال و پر

می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم

بر امید قطره‌ای آب حیات

نوش کردن زهر قاتل چون کنم

چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید

چاره جان داروی دل چون کنم

هر کسی گوید که این دردت ز چیست

پیش دارم کار مشکل چون کنم

مبتلا شد دل به جهل نفس شوم

با بلای نفس جاهل چون کنم

نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست

همچو روح‌القدس عاقل چون کنم

ناقصی کو در دم خر می‌زید

از دم عیسیش کامل چون کنم

مدبری کز جرعه دردی خوش است

از می معنیش مقبل چون کنم

چون ز غفلت درد من از حد گذشت

داروی عطار غافل چون کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۰

رفت وجودم به عدم چون کنم

هیچ شدم هیچ نیم چون کنم

تو همه من هیچ به هم هر دو را

چون به هم اندازم وضم چون کنم

با منی و من ز توام بی خبر

با تو بهم بی تو بهم چون کنم

ای غم عشق تو مرا سوخته

سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم

واقعهٔ عشق توام زنده کرد

یکدم ازین واقعه کم چون کنم

گرچه بسی گرم تر از آتشم

در طلب خویش علم چون کنم

در هوست سر چو درانداختم

پیش‌کشت سر چو قلم چون کنم

چون نتوان کرد ز تو صورتی

صورت محض است صنم چون کنم

ای همه بر هیچ ز تو چون بود

نقش پی نقش رقم چون کنم

کی به دمم نرم شوی زانکه تو

موم نه‌ای نرم بدم چون کنم

ره به درنگ است و درم سوی تو

من نه درنگ و نه درم چون کنم

چون نه مقرم من و نه منکرم

بر سخنی لا و نعم چون کنم

در حرم عشق چو نامحرمم

نیست مرا ره به حرم چون کنم

بر صفت شمع گرفتست سوز

فرق سرم تا به قدم چون کنم

تا بودم یک سر موی از وجود

عزم بیابان عدم چون کنم

بازوی جود است کمال فرید

فربهیش هست ورم چون کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۱

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش

قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده

وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان

در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۲

آه گر من زعشق آه کنم

همه روی جهان سیاه کنم

آه من در جهان نمی‌گنجد

در جهان پس چگونه آه کنم

هر دو عالم شود چو انگشتی

گر من آهی ز جایگاه کنم

گر دمی آتشین زنم ز دلم

به دمی دفع صد سپاه کنم

بحر خون در دلم چو موج زند

من به خون در روم شناه کنم

موج آن خون چو بگذرد از حد

خون دل را به دیده راه کنم

خون بریزم ز دیده چندانی

که بسی خلق را تباه کنم

عالمی خون خویشتن بینم

از پس و پیش اگر نگاه کنم

با چنین حالتی عجب که مراست

گر کنم طاعتی گناه کنم

هیچ خلقی گداتر از من نیست

گرچه دعوی پادشاه کنم

ره به گلخن نمی‌دهند مرا

وین عجب عزم بارگاه کنم

شربتی آب چاه نیست مرا

وی عجب عزم فخر آب جاه کنم

همچو لاله کلاه در خونم

چه حدیث سر و کلاه کنم

سر درودم فرید را چو گیاه

پس کنون کره در گیاه کنم

همچو عطار مست عشق شوم

گر دمی در رخش نگاه کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۳

بی رخت در جهان نظر چکنم

بی لبت عالمی شکر چکنم

رویت ای ترک اگر نخواهم دید

زحمت هندوی بصر چکنم

چون دریغ آیدم رخت به نظر

رخت آلودهٔ نظر چکنم

دو جهان گرچه سخت با خطر است

من خطیری نیم خطر چکنم

چون سر موی تو به از دو جهان

از سر کوی تو گذر چکنم

گر عزیز است عمر مختصر است

من بدین عمر مختصر چکنم

همه عالم جمال و آواز است

چشم کور است و گوش کر چکنم

چون خبر دادن از تو ممکن نیست

من حیران بی خبر چکنم

گرچه جان موج می‌زند از تو

چون زبان نیست کارگر چکنم

چون ز کاهی بسی ضعیف ترم

دست با کوه در کمر چکنم

گر کنم صد هزار قرن سجود

هیچ باشد من این قدر چکنم

گفته بودی که خشک و تر در باز

با لب خشک و چشم تر چکنم

آتش دل به است بی تو مرا

بی تو با آب بر جگر چکنم

گفتیم بال و پر زن از طلبم

چون ز هم ریخت بال و پر چکنم

چون مسافر تویی و من هیچم

من هیچ آخر این سفر چکنم

چون تو جویندهٔ خودی بر من

من سرگشته پا و سر چکنم

چون درونی تو و برون کس نیست

من چو حلقه برون در چکنم

در درون کش مرا و محرم کن

تا تو باشی همه دگر چکنم

محو شد درغم تو فرد فرید

فرد باید مرا حشر چکنم

غزل شمارهٔ ۵۷۴

چاره نیست از توام چه چاره کنم

تا به تو از همه کناره کنم

چکنم تا همه یکی بینم

به یکی در همه نظاره کنم

آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست

همچو خورشید آشکاره کنم

ذره‌آی چون هزار عالم هست

پرده بر ذره ذره پاره کنم

تا که هر ذره را چو خورشیدی

بر براق فلک سواره کنم

صد هزاران هزار عالم را

پیش روی تو پیشکاره کنم

پس به یک یک نفس هزار جهان

تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم

چون کنم قصد این سلوک شگرف

کوکب کفش از ستاره کنم

شیر دوشم هزار دریا بیش

لیک پستان ز سنگ خاره کنم

ذره‌های دو کون را زان شیر

همچو اطفال شیرخواره کنم

چون کمال بلوغ ممکن نیست

چکنم گور گاهواره کنم

ای عجب چون بسازم این همه کار

هیچ باشد همه چه چاره کنم

عاقبت چون فلک فرو ریزم

این روش گر هزار باره کنم

همه چون چرخ گرد خود گردم

گرچه خورشید پشتواره کنم

نرهم از دو کون یک سر موی

مگر از خویشتن گذاره کنم

چون ز معشوق محو گشت فرید

تا کیش مرغ عشق باره کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۵

هر زمان بی خود هوایی می‌کنم

قصد کوی دلربایی می‌کنم

گه به مستی های هویی می‌زنم

گه به گریه های هایی می‌کنم

غرقه زانم در بن دریای خون

کارزوی آشنایی می‌کنم

تنگ دل شد هر که آه من شنود

زانکه آه از تنگنایی می‌کنم

چون مرا باد است از وصلش به دست

خویشتن را خاک پایی می‌کنم

ای مرا چون جان ببین زاری من

کین همه زاری ز جایی می‌کنم

گر دمی از دل برآمد بی غمت

این دم آن دم را قضایی می‌کنم

چون غم تو کیمیای شادی است

من غمت را مرحبایی می‌کنم

در غم تو چون کم از یک ذره‌ام

هست لایق گر هوایی می‌کنم

روشنی دیدهٔ عطار را

خاک پایت توتیایی می‌کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۶

این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم

گوییا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم

بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو

دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم

چند گویی توبه آن از عشق و زین ره باز گرد

چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم

از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار

کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم

این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا

وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان می‌کنم

عشق توتاوان است بر من چون نیم در خورد تو

مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم

چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت

من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم

نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق

جملهٔ عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم

تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان

با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم

غزل شمارهٔ ۵۷۷

محلم نیست که خورشید جمالت بینم

بو که باری اثر عکس خیالت بینم

کاشکی خاک رهت سرمهٔ چشمم بودی

که ندانم که دمی گرد وصالت بینم

صد هزاران دل کامل شده در کوی امید

خاک بوس در و درگاه جلالت بینم

همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو

گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم

جگرم خون شد از اندیشهٔ آن تا پس ازین

جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم

تو مرا دم به دم اندر غم خود می‌بینی

من زهی دولت اگر سال به سالت بینم

خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز

نی بخور خون دل من که حلالت بینم

گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی

نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم

غزل شمارهٔ ۵۷۸

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم

تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

زیرا که حیات جان باروی تو می‌بینم

بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان

آواره ز خان و مان بر بوی تو می‌بینم

از عشق تو نشکیبم گر خوانی و گر رانی

زیرا که دل افتاده در کوی تو می‌بینم

هر جا که یکی بیدل از عشق تو بی حاصل

سرگشته و بی منزل سر کوی تو می‌بینم

آن دل که بود سرکش گشته است اسیر عشق

اندر خم چوگانت چون گوی تو می‌بینم

گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم

صد جان و دل خود را یک موی تو می‌بینم

عطار مگر روزی ترکیش بود درسر

کامروز به عشق اندر هندوی تو می‌بینم

غزل شمارهٔ ۵۷۹

دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم

دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم

در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم

از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم

در چار سوی عالم شش گوشهٔ توتویش

یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم

بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس

در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم

چندان که در آن وادی کردم طلب یک گل

در عرصهٔ این وادی جز خار نمی‌بینم

تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم

کانجا به دو جود جان را مقدار نمی‌بینم

تا چند ز نادانی دیوان جهان دارم

چون مورد درین دیوان جز مار نمی‌بینم

هر روز ازین دیوان صد غم برما آید

دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم

گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را

زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم

عطار دلت بر کن از کار جهان کلی

کز کار جهان یک دل بر کار نمی‌بینم

غزل شمارهٔ ۵۸۰

به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم

به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او

ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم

چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان

ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید

که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی

که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی

که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم

غزل شمارهٔ ۵۸۱

در درد عشق یک دل بیدار می نبینم

مستند جمله در خود هشیار می نبینم

جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند

در راه او دلی را بر کار می نبینم

عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم

با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم

گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش

خود از سگان کویش آثار می نبینم

دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق

کز کشتگان عشقش دیار می نبینم

گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق

زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم

چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم

دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم

اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من

اندک ز دست دادم بسیار می نبینم

دردا که داد چون گل عطار دل به بادش

وز گلبن وصالش یک خار می نبینم

غزل شمارهٔ ۵۸۲

ای برده به زلف کفر و دینم

وز غمزه نشسته در کمینم

سرگشته و سوکوار از آنم

شوریده و خسته دل ازینم

تا دایره وار کرد زلفت

بر نقطهٔ خون نگر چنینم

از بس که زنم دو دست بر سر

آید به فغان دو آستینم

گه دست گشاده به آسمانم

گه روی نهاده بر زمینم

با این همه جور کز تو دارم

بی نور رخت جهان نبینم

بر باد مده مرا که ناگه

در تو رسد آه آتشینم

عطار شدم ز بوی زلفت

ای زلف تو مشک راستینم

غزل شمارهٔ ۵۸۳

در ره او بی سر و پا می‌روم

بی تبرا و تولا می‌روم

ایمن از توحید و از شرک آمدم

فارغ از امروز و فردا می‌روم

نه من و نه ما شناسم ذره‌ای

زانکه دایم بی من و ما می‌روم

سالک مطلق شدم چون آفتاب

لاجرم از سایه تنها می‌روم

مرغ عشقم هر زمانی صد جهان

بی پر و بی بال زیبا می‌روم

چون همه دانم ولیکن هیچ دان

لاجرم نادان و دانا می‌روم

قطره‌ای بودم ز دریا آمده

این زمان با قعر دریا می‌روم

در دلم تا عشق قدس آرام یافت

من ز دل با جان شیدا می‌روم

شرح عشق او بگویم با تو راست

گرچه من گنگم که گویا می‌روم

بارگاهی زد ز آدم عشق او

گفت بر یک جا به صد جا می‌روم

زو بپرسیدند کاخر تا کجا

گفت روزی در به صحرا می‌روم

چون هویت از بطون در پرده بود

در هویت بس هویدا می‌روم

گرچه نه پنهانم و نه آشکار

هم نهان هم آشکارا می‌روم

گر هویدا خواهیم پنهان شوم

ور نهان جوییم پیدا می‌روم

نه چنینم نه چنان نه هردوم

بل کزین هر دو مبرا می‌روم

چون فرید از خویش یکتا می‌رود

هم به سر من فرد و یکتا می‌روم

غزل شمارهٔ ۵۸۴

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او

من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه

در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو

با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش

همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من

من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا

کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم

غزل شمارهٔ ۵۸۵

ما هر چه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم

با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم

در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم

ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم

چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود

یکباره ترک کار مزور گرفته‌ایم

از هر دو کون گوشهٔ دیری گزیده‌ایم

زنار چار کرده به‌بر در گرفته‌ایم

اندر قمارخانه چو رندان نشسته‌ایم

وز طیلسان و خرقه قلم برگرفته‌ایم

زان چشمهٔ حیات که در کوی دوست بود

تا روز حشر ملک سکندر گرفته‌ایم

برتر ز هست و نیست قدم در نهاده‌ایم

بیرون ز کفر و دین ره دیگر گرفته‌ایم

بر روی دوست ساغر و دست از میان برون

از دست دوست باده به ساغر گرفته‌ایم

عطار تا بیان مقامات عشق کرد

از لفظ او دو کون به گوهر گرفته‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۸۶

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ایم

با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفته‌ایم

یاد زلفت کرده‌ایم و نام زلفت برده‌ایم

هم پریشان گشته‌ایم و هم پریشان گفته‌ایم

تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را

ما تو را از استعارت در سخن جان گفته‌ایم

همچو من در عشقت ای جان ترک جان‌ها گفته‌اند

تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته‌ایم

درد عشقت را چو درمانی نمی‌دیدیم ما

درد را تسکین دل را عین درمان گفته‌ایم

وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست

قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفته‌ایم

چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت

از سر سر رفته‌ایم و ترک سامان گفته‌ایم

با خیالت چون یکی محرم نمی‌دیدیم ما

داستان عشق خود را تا به پایان گفته‌ایم

خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر

گه گدا را خوانده‌ایم و گاه سلطان گفته‌ایم

مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما

بس دلیل آورده‌ایم و چند برهان گفته‌ایم

گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو

گاه پیدا کرده‌ایم و گاه پنهان گفته‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۸۷

باده ناخورده مست آمده‌ایم

عاشق و می پرست آمده‌ایم

ساقیا خیز و جام در ده زود

که نه بهر نشست آمده‌ایم

خیز تا از خودی برون آییم

که به خود پای بست آمده‌ایم

چون شکستی نبود جانان را

ما ز بهر شکست آمده‌ایم

در جهانی که مست هشیار است

هوشیاران مست آمده‌ایم

ناقصان بلی خویشتنیم

کاملان الست آمده‌ایم

هستی و نیستی ما بنماند

ما مگر نیست هست آمده‌ایم

ما چنین خوار نیستیم الحق

که به عمری به دست آمده‌ایم

همچو عطار در محیط وجود

به عنایت به شست آمده‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۸۸

ما می از کاس سعادت خورده‌ایم

در ازل چندین صبوحی کرده‌ایم

با غذای خاک نتوانیم زیست

ما که شرب روح قدسی خورده‌ایم

عار از آن داریم ازین عالم که ما

در کنار قدسیان پرورده‌ایم

تا که مهر مهر او بر جان زدیم

نقش غیر از لوح دل بسترده‌ایم

هر که این باور نمی‌دارد ز ما

گو بیا اینک بیان آورده‌ایم

از برون پرده ما را کس ندید

زانکه ما در اندرون پرده‌ایم

گرچه عطاریم و بوی خوش دهیم

خویشتن را به ز کس نشمرده‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۸۹

دست در عشقت ز جان افشانده‌ایم

و آستینی بر جهان افشانده‌ایم

ای بسا خونا که در سودای تو

از دو چشم خون‌فشان افشانده‌ایم

وی بسا آتش که از دل در غمت

از زمین تا آسمان افشانده‌ایم

تا دل از تر دامنی برداشتیم

دامن از کون و مکان افشانده‌ایم

دل گرانی کرد در کشتی عشق

رخت دل در یک زمان افشانده‌ایم

چون نظر بر روی آن دلبر فتاد

تن فرو دادیم و جان افشانده‌ایم

هرچه در صد سال می‌کردیم جمع

در دمی بر دلستان افشانده‌ایم

چون ز راه نیک و بد برخاستیم

دل ز بار این و آن افشانده‌ایم

چون دل عطار شد دریای عشق

بس جواهر کز زبان افشانده‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۹۰

ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم

دست بر سر پای در گل مانده‌ایم

خاک راه از اشک ما گل گشت و ما

پای در گل دست بر دل مانده‌ایم

ناگهانی برق وصل تو بجست

ما ندانستیم و غافل مانده‌ایم

لاجرم از بس که بال و پر زدیم

همچو مرغ نیم بسمل مانده‌ایم

چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد

دایما در کار مشکل مانده‌ایم

عشق تو دریاست اما زان چه سود

چون ز غفلت ما به ساحل مانده‌ایم

کی تواند یافت عطار از تو کام

چون نخستین گام منزل مانده‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۹۱

در چه طلسم است که ما مانده‌ایم

با تو به هم وز تو جدا مانده‌ایم

نی که تویی جمله و ما هیچ نه

مانده تویی ما ز کجا مانده‌ایم

از همه معنی چو تویی هرچه هست

پس به چه معنی من و ما مانده‌ایم

رشته چو یکتاست در اصلی که هست

پس ز برای چه دوتا مانده‌ایم

چون تو سزاوار وجودی و بس

ما نه به حق نه به سزا مانده‌ایم

چون همه تو ما همه هیچ آمدیم

ای همه تو هیچ چرا مانده‌ایم

چون همه نه با تو و نه بی توییم

نه به بقا نه به فنا مانده‌ایم

در خم چوگان سر زلف تو

گوی صفت بی سر و پا مانده‌ایم

پاک کن از ما دل ما زانکه ما

سوختهٔ خوف و رجا مانده‌ایم

ما چو فریدیم نه نیک و نه بد

کز دو جهان فرد تو را مانده‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۹۲

ما رند و مقامر و مباحی‌ایم

انگشت نمای هر نواحی‌ایم

خون خواره چو خاک جرعه از جامیم

خون ریز ز دیده چون صراحی‌ایم

هر چند که از گروه سلطانیم

نه قلبی‌ایم و نه جناحی‌ایم

جانا ز شراب شوق تو هر دم

بی صبح و صبوحی و صباحی‌ایم

گر سوختگان تو مباحی‌اند

بس سوخته‌ایم و بس مباحی‌ایم

ما فقر و صلاح کی خریم آخر

چون خاک مقام بی‌صلاحی‌ایم

در بتکده رند و لاابالی‌ایم

در مصطبه مست لافلاحی‌ایم

کافور رباحی ار بود اصلی

کافور نه کافری رباحی‌ایم

تا در رسد این می تو ای عطار

حالی ز بی می ملاحی‌ایم

غزل شمارهٔ ۵۹۳

ما درد فروش هر خراباتیم

نه عشوه فروش هر کراماتیم

انگشت‌زنان کوی معشوقیم

وانگشت‌نمای اهل طاماتیم

حیلت‌گر و مهره دزد و اوباشیم

دردی‌کش و کم‌زن خراباتیم

در شیوهٔ کفر پیر و استادیم

در شیوهٔ دین خر خرافاتیم

گه مرد کلیسیای و ناقوسیم

گه صومعه‌دار عزی و لاتیم

گه معتکفان کوی لاهوتیم

گه مستمعان التحیاتیم

گه مست خراب دردی دردیم

گه مست شراب عالم الذاتیم

با عادت و رسم نیست ما را کار

ما کی ز مقام رسم و عاداتیم

ما را ز عبادت و ز مسجد چه

چه مرد مساجد و عباداتیم

با این همه مفسدی و زراقی

چه بابت قربت و مناجاتیم

برخاست ز ما حدیث ما و من

زیرا که نه مرد این مقاماتیم

در حالت بیخودی چو عطاریم

پروانهٔ شمع نور مشکاتیم

غزل شمارهٔ ۵۹۴

گرچه در عشق تو جان درباختیم

قیمت سودای تو نشناختیم

سالها بر مرکب فکرت مدام

در ره سودای تو می‌باختیم

خود تو در دل بودی و ما از غرور

یک نفس با تو نمی‌پرداختیم

چون بگستردی بساط داوری

پیش عشقت جان و دل درباختیم

بر دوعالم سرفرازی یافتیم

تا به سودای تو سر بفراختیم

آتش عشقت درآمد گرد دل

ما چو شمع از تف آن بگداختیم

بر امید وصل تو پروانه‌وار

خویشتن در آتشت انداختیم

گاه چون پروانه‌ای می‌سوختیم

گاه با آن سوختن می‌ساختیم

همچو عطار از جهان بردیم دست

تا نوای درد تو بنواختیم

غزل شمارهٔ ۵۹۵

هرچه همه عمر همی ساختیم

در ره ترسابچه درباختیم

راهب دیرش چو سپه عرضه داد

صد علم عشق برافراختیم

رقص‌کنان بر سر میدان شدیم

نعره‌زنان بر دو جهان تاختیم

ترک فلک غاشیهٔ ما کشد

زانکه نه با اسب و نه با ساختیم

عشق رخش چون به سر ما رسید

سر به دل خرقه برانداختیم

سینه به شکرانهٔ او سوختیم

قبله ز بتخانهٔ او ساختیم

گرچه فشاندیم بر او دین و دل

قیمت ترسابچه نشناختیم

درد ده ای ساقی مجلس که ما

پردهٔ درد است که بنواختیم

نه که نه ما بابت درد توییم

زانکه ز درد تو بنگداختیم

با تو که پردازد اگر راستی است

چون همه از خویش نپرداختیم

جز سخنی بهرهٔ عطار نیست

زان به سخن تیغ زبان آختیم

غزل شمارهٔ ۵۹۶

بس که جان در خاک این در سوختیم

دل چو خون کردیم و در بر سوختیم

در رهش با نیک و بد در ساختیم

در غمش هم خشک و هم تر سوختیم

سوز ما با عشق او قوت نداشت

گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم

چون بدو ره نی و بی او صبر نی

مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم

چون ز جانان آتشی در جان فتاد

جان خود چون عود مجمر سوختیم

چون ز دلبر طعم شکر یافتیم

دل چو عود از طعم شکر سوختیم

چون دل و جان پردهٔ این راه بود

جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم

مدت سی سال سودا پخته‌ایم

مدت سی سال دیگر سوختیم

عاقبت چون شمع رویش شعله زد

راست چون پروانه‌ای پر سوختیم

پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش

تا به‌کلی پای تا سر سوختیم

خواه گو بنمای روی و خواه نه

ما سپند روی او بر سوختیم

چون به یک چو می‌نیرزیدیم ما

خرمن پندار یکسر سوختیم

چون شکست اینجا قلم عطار را

اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم

غزل شمارهٔ ۵۹۷

تا به دام عشق او آویختیم

جان و دل را فتنه‌ها انگیختیم

دل چو در گرداب عشقش اوفتاد

تن فرو دادیم و در نگریختیم

بس که اندر وادی سودای او

خون دل با خاک ره آمیختیم

خاک پای او به نوک برگ چشم

گاه می‌رفتیم و گه می‌بیختیم

چون نیامد بر سر غربیل هیچ

پای در گل خاک بر سر ریختیم

گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم

لیک در دامش به حلق آویختیم

همچو عطاری ز شوق روی او

صورتش با روی جان انگیختیم

غزل شمارهٔ ۵۹۸

تا به عشق تو قدم برداشتیم

عقل را سر چون قلم برداشتیم

چون دم ما سخت گیرا شد به عشق

پردهٔ هستی به دم برداشتیم

در جهان جان حقیقت‌بین شدیم

وز جهان تن قدم برداشتیم

چون درآمد عشق و جان را مست کرد

ما به مستی جام جم برداشتیم

بر جمال ساقی جان زان شراب

شادی افزودیم و غم برداشتیم

پس دل خود همچو مستان خراب

از وجود و از عدم برداشتیم

در خرابی همچو عطار از کمال

گنج راحت بی الم برداشتیم

غزل شمارهٔ ۵۹۹

تا با غم عشق آشنا گشتیم

از نیک و بد جهان جدا گشتیم

تا هست شدیم در بقای تو

از هستی خویشتن فنا گشتیم

تا در ره نامرادی افتادیم

بر کل مراد پادشا گشتیم

زان دست همه جهان فرو بستی

تا جمله به جملگی تورا گشتیم

یک شمه چو زان حدیث بنمودی

مستغرق سر کبریا گشتیم

زانگه که به عشق اقتدا کردیم

در عالم عشق مقتدا گشتیم

ای دل تو کجایی او کجا آخر

این خود چه سخن بود کجا گشتیم

عمری مس نفس را بپالودیم

گفتیم مگر که کیمیا گشتیم

چون روی چو آفتاب بنمودی

ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم

چون تاب جمال تو نیاوردیم

سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم

چون محرم عشق تو نیفتادیم

در زیر زمین چو توتیا گشتیم

نومید مشو درین ره ای عطار

هرچند که نا امید وا گشتیم

غزل شمارهٔ ۶۰۰

ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم

در دیر مغان راه خرابات گرفتیم

پی بر پی رندان خرابات نهادم

ترک سخن عادت و طامات گرفتیم

آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم

اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم

در چهرهٔ آن ماه چو شد دیدهٔ ما باز

یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم

بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش

ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم

چون عقل شد از دست ز مستی می عشق

با دلشدگان راه مناجات گرفتیم

چون شیوه عطار درین راه بدیدیم

آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم

غزل شمارهٔ ۶۰۱

ما بار دگر گوشهٔ خمار گرفتیم

دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم

دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم

پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم

از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم

و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم

گفتند خودی تو درین راه حجاب است

ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم

ای بس که چو پروانهٔ پر سوخته از شمع

در کوی رجا دامن پندار گرفتیم

از کعبهٔ جان چون که ندیدیم نشانی

از کعبهٔ ظاهر ره خمار گرفتیم

از خرقه و تسبیح چو جز نام ندیدیم

چه خرقه چه تسبیح که زنار گرفتیم

زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند

اندر ره دین شیوهٔ کفار گرفتیم

چون هرچه جز او هست درین راه حجاب است

پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم

غزل شمارهٔ ۶۰۲

هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم

تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم

سر مویی ز زلف خود نمودیم

جهان را در بسی غوغا نهادیم

چو آدم را فرستادیم بیرون

جمال خویش بر صحرا نهادیم

جمال ما ببین کین راز پنهان

اگر چشمت بود پیدا نهادیم

وگر چشمت نباشد همچنان دان

که گوهر پیش نابینا نهادیم

کسی ننهاد و نتواند نهادن

طلسماتی که هر دم ما نهادیم

مباش احوال مسمی جز یکی نیست

اگرچه این همه اسما نهادیم

یقین می‌دان که چندینی عجایب

برای یک دل دانا نهادیم

ز چندینی عجایب حصهٔ تو

اگر دانا نه‌ای سودا نهادیم

مشو مغرور چندین نقش زیراک

بنای جمله بر دریا نهادیم

اگر موجی از آن دریا برآید

شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم

اگر اینجا ز دریا برکناری

جهانی پر غمت آنجا نهادیم

وگر همرنگ دریا گردی امروز

تو را سلطانی فردا نهادیم

دل عطار را در عشق این راه

چه گویی بی سر و بی پا نهادیم

غزل شمارهٔ ۶۰۳

تا ما ره عشق تو سپردیم

صد بار به زندگی بمردیم

ما را ز دو کون نیم جان بود

در عشق تو هم به تو سپردیم

بس روز که در هوای رویت

بگسسته نفس نفس شمردیم

بس شب که چو شمع در فراقت

دل پر آتش به روز بردیم

ای ساقی جان بیا که دیری است

تا در پی نیم جرعه دردیم

آبی در ده که این بیابان

در گرمی و تشنگی سپردیم

بی روی تو هر میی که خوردیم

خون گشت و ز روی خود ستردیم

عطار مکن به درد گرمی

چون از دم سرد تو فسردیم

غزل شمارهٔ ۶۰۴

تا دردی درد او چشیدیم

دامن ز دو کون در کشیدیم

با هم نفسی ز درد عشقش

در کنج فنا بیارمیدیم

بر بوی یقین که بو که بینیم

زهری به گمان دل چشیدیم

گه در طلبش ز دست رفتیم

گه در هوسش به سر دویدیم

در عالم پر عجایب عشق

آوازهٔ او بسی شنیدیم

درمان چه‌کنیم درد او را

کین درد به جان و دل خریدیم

عشقش چو به ما نمود ما را

صد پرده به یک زمان دریدیم

نور رخ او چو شعله‌ای زد

خود را ز فروغ آن بدیدیم

دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم

از هر دو برون رهی گزیدیم

چه خاک و چه آب کانچه ماییم

در پردهٔ غیب ناپدیدیم

چون پرده ز روی کار برخاست

از خود نه ازو بدو رسیدیم

پیوستگیی چو یافت عطار

از ننگ وجود او بریدیم

غزل شمارهٔ ۶۰۵

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم

خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم

ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم

دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست

تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم

شست درافکند یار بر سر دریای عشق

تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم

خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک

ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم

دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم

گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم

غزل شمارهٔ ۶۰۶

چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم

که از مقصود خود بویی ندیدیم

بسی زاری و دلتنگی نمودیم

بسی خواری و بی برگی کشیدیم

بسی در گفتگوی دوست بودیم

بسی در جستجویش ره بریدیم

گهی سجاده و محراب جستیم

گهی رندی و قلاشی گزیدیم

به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم

به هر پر کان کسی پرد پریدیم

چو عشق او جهان بفروخت بر ما

به جان و دل غم عشقش خریدیم

مگر معشوق ما با ماست زیرا

ز نور حضرت او ناپدیدیم

به دست ما به جز باد هوا نیست

که چون بادی به عالم بر وزیدیم

درین حیرت همی بودیم عمری

درین محنت به خون بر می‌تپیدیم

کنون رفتیم و عمر ما به سر شد

کنون این ره به پایان آوریدیم

دریغا کز سگ کویش نشانی

ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم

بسی بر بوی او بودیم و بویی

به ما نرسید و ما از غم رسیدیم

چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم

میان خاک تاریک آرمیدیم

کنون عطار را بدرود کردیم

کنون امید ازین عالم بریدیم

غزل شمارهٔ ۶۰۷

دردا که درین بادیه بسیار دویدیم

در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم

بسیار درین بادیه شوریده برفتیم

بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم

گه نعره‌زنان معتکف صومعه بودیم

گه رقص‌کنان گوشهٔ خمار گزیدیم

کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم

دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم

بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ

در بند ازینیم که در بند کلیدیم

از خون رحم چون به گو خاک فتادیم

از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم

چون شیر ز انگشت براهیم برآمد

انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم

وامروز که بالغ شدگانیم به صورت

یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم

از دست فتادیم نه دیده نه چشیده

زان باده که از جرعهٔ او بوی شنیدیم

چون هستی عطار درین راه حجاب است

از هستی عطار به یکبار بریدیم

غزل شمارهٔ ۶۰۸

تا ما سر ننگ و نام داریم

بر دل غم تو حرام داریم

تو فارغ و ما در اشتیاقت

بیچارگیی تمام داریم

ز اندیشهٔ آنکه فارغی تو

اندیشهٔ بر دوام داریم

گه دست ز جان خود بشوییم

گه دست به سوی جام داریم

گه زهد و نماز پیش گیریم

گه میکده را مقام داریم

گه بر سر درد درد ریزیم

گه بر سر کام کام داریم

ما با تو کدام نوع ورزیم

وز هر نوعی کدام داریم

از تو به گزاف وصل جوییم

یارب طمعی چه خام داریم

عطار چو فارغ است از نام

ما گفتهٔ او به نام داریم

غزل شمارهٔ ۶۰۹

ما ننگ وجود روزگاریم

عمری به نفاق می‌گذاریم

محنت‌زدگان پر غروریم

شوریده‌دلان بیقراریم

در مصطبه عور پاکبازیم

در میکده رند درد خواریم

جان باختگان راه عشقیم

دلسوختگان سوکواریم

ناخورده دمی شراب ایمان

از ظلمت کفر در خماریم

ایمان چه که با دلی پر از بت

قولی به زبان همی برآریم

ما مؤمن ظاهریم لیکن

زنار به زیر خرقه داریم

بویی به مشام ما رسیده است

دیر است که ما در انتظاریم

نه یار جمال می‌نماید

نه در خور دستگاه یاریم

نه پرده ز پیش ما برافتد

نه در پس پرده مرد کاریم

دردی که شمار کرد عطار

تا روز شمار در شماریم

غزل شمارهٔ ۶۱۰

ما مرد کلیسیا و زناریم

گبری کهنیم و نام برداریم

دریوزه گران شهر گبرانیم

شش‌پنج‌زنان کوی خماریم

با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم

با جملهٔ زاهدان به انکاریم

در فسق و قمار پیر و استادیم

در دیر مغان مغی به هنجاریم

تسبیح و ردا نمی‌خریم الحق

سالوس و نفاق را خریداریم

در گلخن تیره سر فرو برده

گاهی مستیم و گاه هشیاریم

واندر ره تایبان نامعلوم

گاهی عوریم و گاه عیاریم

با وسوسه‌های نفس شیطانی

در حضرت حق چه مرد اسراریم

اندر صف دین حضور چون یابیم

کاندر کف نفس خود گرفتاریم

این خود همه رفت عیب ما امروز

این است که دوست دوست می‌داریم

دیری است که اوست آرزوی ما

بی او به بهشت سر فرو ناریم

گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد

او به داند اگر سزاواریم

بی یار دمی چو زنده نتوان بود

در دوزخ و در بهشت با یاریم

بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد

جز یار ز هرچه هست بیزاریم

در راه یگانگی و مشغولی

فارغ ز دو کون همچو عطاریم

غزل شمارهٔ ۶۱۱

چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم

هندوی خویش کند هر دم به دلبریم

چون زلف کافر او آهنگ دین کندم

در حال بند کند در دام کافریم

مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند

مویی تمام بود زان زلف عنبریم

ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا

چون دلق زرق من است چند از سیه گریم

تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من

مست ملامتیم رند قلندریم

تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا

زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم

گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم

امروز پیش مغان چون گبر آزریم

گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم

لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم

عطار تا که نهاد در راه فقر قدم

کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم

غزل شمارهٔ ۶۱۲

ما در غمت به شادی جان باز ننگریم

در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم

خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فی‌المثل

گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم

هر طاعتی که خلق جهان کرد و می‌کنند

گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم

سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم

ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم

گر عین ما شود همه ذرات کاینات

یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم

اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است

ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم

چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست

در پردهٔ یقین به گمان باز ننگریم

در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار

هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم

عطار چو کناره گرفت از میان ما

ما از کنار او به میان باز ننگریم

غزل شمارهٔ ۶۱۳

من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم

جان نخواهم چون به جانان می‌زیم

در ره عشق تو چون جان زحمت است

لاجرم بی زحمت جان می‌زیم

چون بلای خویشتن دیدم وجود

از وجود خویش پنهان می‌زیم

در امید و بیم عشقت همچو شمع

گاه خندان گاه گریان می‌زیم

همچو غنچه از سر تر دامنی

غرق خون سر در گریبان می‌زیم

روز و شب بر خشک کشتی رانده‌ام

گرچه دایم غرق طوفان می‌زیم

از سر زلف تو اندیشم همه

گرچه حالی را پریشان می‌زیم

ماه رویا بر امید خلعتم

بس برهنه این چنین زان می‌زیم

از بر خود خلعت خاصم فرست

زانکه بی‌تو ژنده خلقان می‌زیم

از برونم پردهٔ اطلس چه سود

چون درون پرده عریان می‌زیم

همچو عطار از جهان فارغ شده

سر نهاده در بیابان می‌زیم

غزل شمارهٔ ۶۱۴

ای صدف لعل تو حقهٔ در یتیم

عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم

روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام

عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم

در یتیم توام تا که درآمد به چشم

چشمهٔ چشمم بماند غرقهٔ در یتیم

زین سر زلفت که هست مملکت جم توراست

زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم

چون سر زلف تو را باد پریشان کند

جیم در افتد به میم، میم درافتد به جیم

تیره گلیم توام رشتهٔ صبرم متاب

چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم

برد لب لعل تو از بر عطار دل

تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نیم

غزل شمارهٔ ۶۱۵

بر هرچه که دل نهاده باشیم

در مشرکی اوفتاده باشیم

گر بر کامی سوار گردیم

حالی ز دو خر پیاده باشیم

صد عمر اگر به سر باستیم

داد نفسی نداده باشیم

مستی و غرور سخت کاری است

غم نیست که مست باده باشیم

زان پیش که سر نماند آن به

کین باد ز سر نهاده باشیم

هرگه که ز زاد و بوم رستیم

بینی که ز مرد زاده باشیم

چون سایه در آفتاب روشن

در پیش خود ایستاده باشیم

آن به که درین قفس چو عطار

از هستی خویش ساده باشیم

غزل شمارهٔ ۶۱۶

بیا تا رند هر جایی بباشیم

سر غوغا و رسوایی بباشیم

نمی‌ترسی که همچون خود نمایان

اسیر بند خودرایی بباشیم

اگر در جمع قرایان نشینیم

ز سر تا پای قرایی بباشیم

بیا تا در تماشای خرابات

چو رندان تماشایی بباشیم

چو عقل ما عقیله است آن نکوتر

که عاشق وار سودایی بباشیم

چو در دریای بی پایان فتادیم

همان بهتر که دریایی بباشیم

چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست

برون کون صحرایی بباشیم

چو پیدا نیست جای ما چو عطار

همه جایی همه جایی بباشیم

غزل شمارهٔ ۶۱۷

ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم

تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم

زاهد خانه‌نشین را به یکی کوزه درد

اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم

هوست هست که صافی دل و صوفی گردی

خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم

هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست

به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم

هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید

انا گویان خودی را به سر دار کشیم

چند داریم نهان زیر مرقع زنار

وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم

هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم

هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم

گر تو دین می‌طلبی از سر دنیی برخیز

که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم

گر ازین شاخ گل وصل طمع می‌داریم

اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم

غزل شمارهٔ ۶۱۸

اکنون که نشانهٔ ملامیم

وانگشت نمای خاص و عامیم

تا کی سر نام و ننگ داریم

زیرا که نه مرد ننگ و نامیم

در شهر ندا زنیم و گوییم

معشوقهٔ خویش را غلامیم

هم نام به باد داده هم ننگ

واندر طلب نشان و نامیم

لیکن شب و روز در خرابات

با رود وسرود و نقل و جامیم

واجب نبود نگار دیدن

زیرا که به کار ناتمامیم

دیوانه نه‌ایم حاش‌لله

با عقل و هدایت تمامیم

نیکوست وصال یار با فال

زیرا که درین چنین مقامیم

عطار وجود خود برون نه

چون دانستی که ناتمامیم

غزل شمارهٔ ۶۱۹

بیار آن جام می تا جان فشانیم

نثاری بر سر جانان نشانیم

بیا جانا که وقت آن درآمد

که جان بر جام جان‌افشان فشانیم

چو بر جان آشکارا گشت جانان

ز غیرت جان خود پنهان فشانیم

دمی کز ما برآید بی غم او

در آن ماتم بسی طوفان فشانیم

چو دریا در خروش آییم وانگه

ز چشم خون‌فشان باران فشانیم

وگر در دیده آید غیر او کس

نمک در دیدهٔ گریان فشانیم

همان بهتر که در عشقش چو عطار

در از دریای بی‌پایان فشانیم

غزل شمارهٔ ۶۲۰

ما گبر قدیم نامسلمانیم

نام‌آور کفر و ننگ ایمانیم

گه محرم کم زن خراباتیم

گه همدم جاثلیق رهبانیم

شیطان چو به ما رسد کله بنهد

کز وسوسه اوستاد شیطانیم

زان مرد نه‌ایم کز کسی ترسیم

سر پای برهنگان دو جهانیم

درمانده‌ایم و راه بس دور است

ما راه به کار خود نمی‌دانیم

ما چاره به کار خویش چون سازیم

چو جمله به کار خویش حیرانیم

کی باشد و کی بود که ناگاهی

این پرده ز کار خویش بدرانیم

هر پرده که بعد از آن پدید آید

از آتش معرفت بسوزانیم

زآنجا که درآمدیم از اول

جان را سوی آن کمال برسانیم

عطار شکسته را به یک دفعت

از پردهٔ هر دو کون برهانیم

غزل شمارهٔ ۶۲۱

گاه لاف از آشنایی می‌زنیم

گه غمش را مرحبایی می‌زنیم

همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار

در ره عشقش نوایی می‌زنیم

از دم ما می بسوزد عالمی

آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم

ما مسیم و این نفس‌های به درد

بر امید کیمیایی می‌زنیم

روز و شب بر درگه سلطان جان

تا ابد کوس وفایی می‌زنیم

پادشاهانیم و ما را ملک نیست

لاجرم دم با گدایی می‌زنیم

ما چو بیکاریم کار افتاده را

بر طریق عشق رایی می‌زنیم

خوان کشیدیم و دری کردیم باز

سالکان را الصلایی می‌زنیم

نیستان را قوت هستی می‌دهیم

خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم

اندرین دریا که عالم غرق اوست

بی دل و جان دست و پایی می‌زنیم

ماجرای عشق از عطار جو

تا نفس از ماجرایی می‌زنیم

غزل شمارهٔ ۶۲۲

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم

پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم

چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم

وانگهی بر خاک راهش دیده خون‌افشان کنیم

هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان

گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم

گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن

آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم

شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم

باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم

بر جمال دوست چندان می‌کشیم از جام جان

کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم

پای‌کوبان دست‌زن در های و هوی آییم مست

هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم

هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم

هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم

گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز

صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم

در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ

ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم

در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد

گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم

چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند

جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم

چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی

خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم

گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست

هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم

غزل شمارهٔ ۶۲۳

ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم

پس در قمارخانه مناجات می‌کنیم

گاهی ز درد درد هیاهوی می‌زنیم

گاهی ز صاف میکده هیهات می‌کنیم

چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم

مست و خراب کار خرابات می‌کنیم

پیرا بیا ببین که جوانان رند را

از بهر دردیی چه مراعات می‌کنیم

طاماتیان ز دردی ما توبه می‌کنند

ما بی‌نفاق توبه ز طامات می‌کنیم

نه لاف پاک‌بازی و مردمی همی زنیم

نه دعوی مقام و مقامات می‌کنیم

ما را کجاست کشف و کرامات کین همه

بر آرزوی کشف و کرامات می‌کنیم

دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین

بر اهل دین به کفر مباحات می‌کنیم

گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما

با کس نه داوری نه مکافات می‌کنیم

ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند

می‌ده که کار می به مهمات می‌کنیم

سلطان یک سوارهٔ نطع دو رنگ را

بی یک پیاده بر رخ تو مات می‌کنیم

ما شب‌روان بادیهٔ کعبهٔ دلیم

با شاهدان روح ملاقات می‌کنیم

در کسب علم و عقل چو عطار این زمان

هم یک دو روز کار خرابات می‌کنیم

غزل شمارهٔ ۶۲۴

ما چو بی‌ماییم از ما ایمنیم

از تولا و تبرا ایمنیم

از تفاخر همچو گردون فارغیم

وز تغیر همچو دریا ایمنیم

چون گذر کردیم از بالا و پست

هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم

چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم

هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم

چون زبان از نیک و بد دربسته‌ایم

هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم

چون قرار کار ما رفتست دی

لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم

نام و ننگ ما در اقصای جهان

گر نهان شد ور هویدا ایمنیم

روز و شب بی راه می‌جوییم راه

زانکه از ناایمنی ما ایمنیم

چون سر عطار گوی راه شد

از سریر لاف و سودا ایمنیم

غزل شمارهٔ ۶۲۵

گر مردی خویشتن ببینیم

اندر پس دوکدان نشینیم

دیگر نزنیم لاف مردی

وز شرم ره زنان گزینیم

کاری عجب اوفتاده ما را

پیمانهٔ زهر و انگبینیم

تا زهر چو انگبین نگردد

یک ذره جمال او نبینیم

سر رشتهٔ دل ز دست دادیم

کین چیست که ما کنون درینیم

ای ساقی درد درد در ده

کامروز ورای کفر و دینیم

ما در ره یار سر ببازیم

وانگه پس کار خود نشینیم

آبی در ده صبوحیان را

کز عشق به سینه آتشینیم

صبح رخ او پدید آمد

ما جمله صبوحیان ازینیم

ما مستانیم و همچو عطار

از مستی خویش شرمگینیم

غزل شمارهٔ ۶۲۶

ای جان ز جهان کجات جویم

جانی و چو جان کجات جویم

چون نام و نشانت می ندانم

بی نام و نشان کجات جویم

چون کون و مکان حجاب راه است

در کون و مکان کجات جویم

چون تو نه نهانی و نه پیدا

پیدا و نهان کجات جویم

هستی تو چو آسمان سبکرو

در بند گران کجات جویم

ای از بر من چو تیر رفته

من همچو کمان کجات جویم

چون تو نرسی به کسی یقین است

پس من به گمان کجات جویم

در پرده شدی خموش گشتی

من نعره‌زنان کجات جویم

گفتی که مرا میان جان جوی

جان نیست عیان کجات جویم

هستیم درین میانه کوهی است

کوهی به میان کجات جویم

چون جان فرید در تو محو است

دل در خفقان کجات جویم

گفتی که چو گم شوی مرا جوی

گم گشتهٔ جان کجات جویم

غزل شمارهٔ ۶۲۷

نشستی در دل من چونت جویم

دلم خون شد مگر در خونت جویم

تو با من در درون جان نشسته

من از هر دو جهان بیرونت جویم

چو فردا گم نخواهی بود جاوید

پس آن بهتر بود کاکنونت جویم

مرا گویی چو گم گردی مرا جوی

چو بی چونی تو آخر چونت جویم

چو راهت را نه سر پیداست نه پای

نه سر نه پای چون گردونت جویم

یقین دانم که در دستم کم آیی

اگرچه هر زمان افزونت جویم

چو در دستم نمی‌آیی ز یک وجه

از آن هر روز دیگرگونت جویم

چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر

سزد گر همچو بوقلمونت جویم

نیایی ذره‌ای در دست هرگز

اگر هر دم به صد افسونت جویم

نمیرم تا ابد گر درد خود را

مفرح از لب میگونت جویم

چو دریا گشت چشم من ز شوقت

چگونه لؤلؤ مکنونت جویم

شکر ریز فریدم می نباید

شکر از خندهٔ موزونت جویم

غزل شمارهٔ ۶۲۸

در عشق همی بلا همی جویم

درد دل مبتلا همی جویم

در مان چه طلب کنم که در عشقش

یک درد به صد دعا همی جویم

از صوف صفای دل نمی‌یابم

از درد مغان صفا همی جویم

از خرقه و طیلسان دلم خون شد

زنار و کلیسیا همی جویم

در بحر هزار موج عشق او

غرقه شده و آشنا همی جویم

جانا به لقا چو آفتابی تو

یک ذره از آن بقا همی جویم

تا چند دوم به گرد عالم در

تو با من و من که را همی جویم

تو دست به جان من فرا کرده

من گرد جهان تورا همی جویم

تو در دل و من به گرد عالم در

بنگر که تورا کجا همی جویم

عطار شدم ز عطر زلف تو

زان عطر دگر عطا همی جویم

غزل شمارهٔ ۶۲۹

چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم

چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم

این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست

هر قصه که این نیست مجاز است چگویم

خورشید که او چشم و چراغ است جهان را

از شوق رخت در تک و تاز است چگویم

چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب

بی روی تو در سوز و گداز است چگویم

تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم

چون زلف توام کار دراز است چگویم

گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر

لعل لب تو بنده نواز است چگویم

المنه‌لله که دلم گرچه ربودی

از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم

گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم

کار من دلخسته نیاز است چگویم

گفتم که در بسته مرا چند نمایی

گفتی که درم بر همه باز است چگویم

گر بر همه باز است در وصل تو جانا

چون بر من سرگشته فراز است چگویم

عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد

پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم

غزل شمارهٔ ۶۳۰

چون نیاید سر عشقت در بیان

همچو طفلان مهر دارم بر زبان

چون عبارت محرم عشق تو نیست

چون دهد نامحرم از پیشان نشان

آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی

دوستکانی چون خورد با پهلوان

چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست

لب فرو بستم قلم کردم زبان

همچو مرغ نیم بسمل در رهت

در میان خاک و خون گشتم نهان

دور از تو جان ز من گیرد کنار

گر مرا بیرون نیاری زین میان

دوش عشق تو درآمد نیم شب

از رهی دزدیده یعنی راه جان

گفت صد دریا ز خون دل بیار

تا در آشامم که مستم این زمان

مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود

باز یافت از عشق حالی آشیان

در پرید و عشق را در بر گرفت

عقل و جان را کارد آمد به استخوان

عقل فانی گشت و جان معدوم شد

عشق و دل ماندند با هم جاودان

عشق با دل گشت و دل با عشق شد

زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

دیدن و دانستن اینجا باطل است

بودن آن کار نه علم و بیان

چون بباشی فانی مطلق ز خویش

هست مطلق گردی اندر لامکان

جان و جانان هر دو نتوان یافتن

گر همی جانانت باید جان‌فشان

تا کی ای عطار گویی راز عشق

راز می‌گویی طلب کن رازدان

غزل شمارهٔ ۶۳۱

ای روی تو شمع بت‌پرستان

یاقوت تو قوت تنگدستان

زلف تو و صد هزار حلقه

چشم تو و صد هزار دستان

خورشید نهاده چشم بر در

تا تو به درآیی از شبستان

گردون به هزار چشم هر شب

واله شده در تو همچو مستان

آنچ از رخ تو رود در اسلام

هرگز نرود به کافرستان

پیران ره حروف زلفت

ابجد خوانان این دبستان

در عشق تو نیستان که هستند

هستند نه نیستان نه هستان

ممکن نبود به لطف تو خلق

از دینداران و بت‌پرستان

گوی تو که آب خضر بوده است

هر شیر که خورده‌ای ز پستان

ای بر شده بس بلند آخر

به زین نگرید سوی بستان

گلگون جمال در جهان تاز

وز عمر رونده داد بستان

کین گلبن نوبهار عمرت

درهم ریزد به یک زمستان

مشغول مشو به گل که ماراست

پنهان ز تو خفته در گلستان

زخمی زندت به چشم زخمی

گورستانت کند ز بستان

تو گلبن گلستان حسنی

عطار تورا هزاردستان

غزل شمارهٔ ۶۳۲

ای گرفته حسن تو هر دو جهان

در جمالت خیره چشم عقل و جان

جان تن جان است و جان جان تویی

در جهان جانی و در جانی جهان

های و هوی عاشقانت هر سحر

می نگنجد در زمین و آسمان

بوالعجب مرغی است جان عاشقت

کز دو کونش می نیابد آشیان

جملهٔ عالم همی بینم به تو

وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

ای ز پیدایی و پنهانی تو

جان من هم در یقین هم در گمان

تن همی داند که هستی بر کنار

جان همی داند که هستی در میان

بس سخن گویی از آنی بس خموش

بس هویدایی از آنی بس نهان

کی تواند دید نور آفتاب

چشم اعمی چون ندارد جای آن

ما همه عیبیم چون یابد وصال

عیب‌دان در بارگاه غیب‌دان

تا نگردد جان ما از عیب پاک

کی شوی با عاشقانش هم عنان

آستین نا کرده پر خون هر شبی

کی شود شایستهٔ آن آستان

همچو عطار از دو کون آزاد گرد

بندهٔ یکتای او شو جاودان

غزل شمارهٔ ۶۳۳

ای نهان از دیده و در دل عیان

از جهان بیرون ولی در قعر جان

هر کسی جان و جهان می‌خواندت

خود تویی از هر دو بیرون جاودان

هم جهان در جانت می‌جوید مدام

هم ز جان می‌جویدت دایم جهان

تو جهانی، لیک چون آیی پدید

نه که جانی، لیک چون گردی نهان

چون پدید آیی چو پنهانی مدام

چون نهان گردی چو جاویدی عیان

هم نهانی هم عیانی هر دویی

هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن

جان ز پنهانی تو در داده تن

تن ز پیدایی تو جان بر میان

جان چو بی چون است چون آید به راه

تن چو در جوش است چون یابد نشان

چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت

زین دو وصفند این دو جوهر در گمان

هر دو گر بی‌وصف گردند آنگهی

قرب بی وصفیت یابند آن زمان

ز اشتیاق در وصلت چون قلم

می‌روم بسته میان بر سر دوان

من نیم تنها که ذرات دو کون

جان‌فشانند این طلب را جان‌فشان

آن چه جویم چون نیاید در طلب

زان چه گویم چون نیاید در بیان

بر زبانم چون بگردد نام وصل

پر زبانه گرددم حالی زبان

شرح این اسرار از عطار خواه

او بگفت اسرار کو اسراردان

غزل شمارهٔ ۶۳۴

قصد کرد از سرکشی یارم به جان

قصد او را من خریدارم به جان

گر بسوزد همچو شمعم عشق او

راز عشقش را نگه دارم به جان

عشق او دل خواهد و زین چاره نیست

دل بدادم چون گرفتارم به جان

ماه‌رویا جان من در حکم توست

جان ببر چند آوری کارم به جان

نی چو عشقم هست جانم گو مباش

من ز جان خویش بیزارم به جان

جانم از شادی نگنجد در جهان

گر دهی ای ماه زنهارم به جان

گر بسوزی بند بندم از جفا

من وفای تو به جان دارم به جان

هرچه فرمایی وگر جان خواهیم

پیشباز آیم به جای آرم به جان

چون دل عطار از زاری بسوخت

کم طلب زین بیش آزارم به جان

غزل شمارهٔ ۶۳۵

ای روی تو شمع تاج داران

زلف تو طلسم بی‌قراران

اعجوبهٔ زلف خرده کارت

اغلوطهٔ ده بزرگواران

از عکس جمال جان فزایت

خورشید و قمر ز شرمساران

در پیش رخت پیاده گشته

از بهر سجود شهسواران

چون تو به کمال رخ نمایی

ناقص گردند اختیاران

یک ذره غم تو خوشتر آید

از نقد حضور غمگساران

بیکاره بمانده‌اند جمله

در شیوهٔ تو شگرف کاران

در راه تو نام و ننگ بازند

از ننگ وجود نامداران

از نرگس توست نیست از می

مخموری چشم پر خماران

گر جان به طلسم زلف بردی

بر جان نکنند تیرباران

تو دشمن جان دوستانی

با تو چه کنند دوستداران

اندک سوی من نگر اگرچه

بسیار شدند خواستاران

تا چند ز گوهر وصالت

نومید شوند امیدواران

در ده می صاف وصل یکبار

تا باز رهند دردخواران

عطار ز یک گل وصالت

بلبل گردد به نوبهاران

غزل شمارهٔ ۶۳۶

ای جگرگوشهٔ جگرخواران

غم تو مرهم دل افکاران

درد دردت علاج مخموران

درد عشقت شفای بیماران

در بیابان آرزومندیت

سر فدا کرده صاحب اسراران

غلغلی در فکنده تا به فلک

بر سر کوی تو وفاداران

بر سر کوه نفس در غم تو

رهزن خویش گشته عیاران

همه شب جز تو را نمی‌بینند

دیدهٔ نیم‌خواب بیداران

بر همه عاشقان جهان بفروش

که زبونند این خریداران

کشته‌ای تخم عشق در جانها

هین بباران ز چشم ما باران

جان عطار آرزومند است

برهانش از میان بیکاران

غزل شمارهٔ ۶۳۷

ای به روی تو عالمی نگران

نیست عشق تو کار بی‌خبران

بی نظیری چو عقل و بی همتا

ناگزیری چو جان و ناگذران

گوهری را که کس نداند قدر

کی بدانند قدر مختصران

مرد عشق تو هم تویی که تویی

دایما در جمال خود نگران

چون دویی راه نیست در ره تو

جز یکی نیست دیده دیده‌وران

پرده بردار و بیش ازین آخر

پردهٔ عاشقان خود مدران

هرچه صد سال گرد آوردند

با تو در باختند پاک‌بران

پاک‌بازان چو مانده‌اند از تو

پس چه سنجند هیچ این دگران

دل عطار مرغ دانهٔ توست

باشه در مرغ خویشتن مپران

غزل شمارهٔ ۶۳۸

ای روی تو شمع پاکبازان

زلف تو کمند سرفرازان

عشاق به روی همچو ماهت

چون صبح بر آفتاب نازان

از شوق رخت چراغ گردون

چون شمع همی رود گدازان

از بهر شکار روی گلگونت

شبرنگ خط تو تیزتازان

زان حلقهٔ دام زاغ زلفت

افتاده به حلق جره‌بازان

یک موی ز زلف پیچ پیچت

بشکسته طلسم کارسازان

از زلف مشعبدت چو مهره

در ششدره مانده حلقه‌بازان

تسبیح رخت کنند دایم

در پردهٔ حسن دلنوازان

وصل تو درون پاک خواهد

پاکی سوی پاک دست یازان

وصلت که زکوة اوست خورشید

هرگز نرسد به بی نمازان

جانی باید ز خویشتن پاک

نه غرق منی چو نو نیازان

گفتی برهانمت ز عطار

شد عمر و دلت نبود یازان

غزل شمارهٔ ۶۳۹

ای یاد تو کار کاردانان

تسبیح زبان بی‌زبانان

بر خود گیرند خرده هر دم

در عشق تو جان خرده‌دانان

عشاق ز بوی جام وصلت

تا حشر بمانده سرگرانان

هر لحظه هزار عاشق مست

در راه تو آستین فشانان

در زلف تو صد هزار دل هست

چوبک‌زن تو چو پاسبانان

بر تنگ شکر ز تیر مژگانت

بنشانده به ره نگاهبانان

از بس که دلم نشان تو جست

گم گشت نشان بی نشانان

جان خود که بود که خون نگردد

در عشق جمال چون تو جانان

عطار شکسته را برون بر

کلی ز میان بد گمانان

غزل شمارهٔ ۶۴۰

نیست آسان عشق جانان باختن

دل فشاندن بعد از آن جان باختن

عشق را جان دگر باید از آنک

با چنین جان عشق نتوان باختن

نیست آری کار هر تر دامنی

سر در آن ره چون گریبان باختن

هرچه آن دشوار حاصل کرده‌ای

در غم معشوق آسان باختن

شمع را زیباست هر ساعت سری

گاه گریان گاه خندان باختن

تو گدا کژ بازی آخر کی رسی

کج روا در پیش سلطان باختن

کی توانی یوسفی ناکرده گم

عمر ار در ماتم آن باختن

کار یعقوب است از سوز فراق

دیده‌ای را بیت‌الاحزان باختن

چون فرید از هرچه باشد مفلست

زان نباید نرد جانان باختن

غزل شمارهٔ ۶۴۱

نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن

خرقهٔ پیروز را دام ریا ساختن

دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است

از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن

مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست

لایق عشاق نیست صید هوا ساختن

از فلک بی‌قرار هیچ نیاموختن

در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن

مفلس این راه را سلطنت فقر چیست

برگ عدم داشتن راه فنا ساختن

بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست

دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن

کار تو در بند توست کار بساز و بیا

پیش برون کی شود کار ز ناساختن

زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست

خستگی عشق را هیچ دوا ساختن

تا دل عطار را درد و دوا شد یکی

نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن

غزل شمارهٔ ۶۴۲

کافری است از عشق دل برداشتن

اقتدا در دین به کافر داشتن

در ملا تحقیق کردن آشکار

در خلا دین مزور داشتن

از برون گفتن که شیطان گمره است

وز درونش پیر و رهبر داشتن

چون درآید تیرباران بلا

در هزیمت دامن تر داشتن

کار مردان چیست بیکار آمدن

پس به هر دم کار دیگر داشتن

خاک ره بر خود نمایان ریختن

خویشتن را خاک این در داشتن

غرقهٔ این بحر گشتن ناامید

وانگهی امید گوهر داشتن

دست بر سر پای در گل آمدن

خشت بالین، خاک بستر داشتن

دام تن در راه معنی سوختن

مرغ جان بی‌بال و بی‌پر داشتن

هر سری کان از تو سر برمی‌زند

از برای تیغ و خنجر داشتن

چون فلک خورشید را بر سر کشید

کی تواند پای بر سر داشتن

پای بر سر نه که اینجا کافری است

سر برای تاج و افسر داشتن

همچو عطار این سگ درنده را

زهر دادن یا مسخر داشتن

غزل شمارهٔ ۶۴۳

بندگی چیست به فرمان رفتن

پیش امر از بن دندان رفتن

همه دشواری تو از طمع است

ترک خود گفتن و آسان رفتن

سر فدا کردن و سامان جستن

وانگهی بی سر و سامان رفتن

قابل امر شدن همچون گوی

پس به یک ضربه به پایان رفتن

از گران‌باری خود ترسیدن

پس سبکبار به پیشان رفتن

در پی شمع شریعت شب و روز

همچو پروانه به پیمان رفتن

آبرو باش تو در جوی طریق

تا توانی تو بیابان رفتن

برگ ره ساز که بی برگ رهی

در چنین بادیه نتوان رفتن

گر تو دنیا همه زندان دیدی

فرخت باد ز زندان رفتن

ور ندانی تو بجز دنیا هیچ

مرده باید به فراوان رفتن

تا کی از خواب درآموز آخر

یک شب از گنبد گردان رفتن

قرن‌ها شد که نمی‌آسایند

از تو شب خفتن وزیشان رفتن

عاشقان راست مسلم نه تو را

در ره دوست به مژگان رفتن

سر فدا کردن و چون عیاران

جان به کف بر در جانان رفتن

ترک عطار به گفتن کلی

پس درین بادیه ترسان رفتن

غزل شمارهٔ ۶۴۴

عاشقی چیست ترک جان گفتن

سر کونین بی‌زبان گفتن

عشق پی بردن از خودی رستن

علم پی کردن از عیان گفتن

رازهایی که در دل پر خون است

جمله از چشم خون فشان گفتن

به زبانی که اشک خونین راست

قصهٔ خون یکان یکان گفتن

همچو پروانه پیش آتش عشق

حال پیدای خود نهان گفتن

عاشق آن است کو چو پروانه

می‌تواند به ترک جان گفتن

شیر چون می‌گریزد از آتش

شیر پروانه را توان گفتن

راهرو تا به کی بود سخنت

برتر از هفت آسمان گفتن

کم نه‌ای از قلم ازو آموز

ره سپرده سخن روان گفتن

کار کن زانکه بهتر است تو را

کار کردن ز کاردان گفتن

جان به جانان خود ده‌ای عطار

چند از افسانهٔ جهان گفتن

غزل شمارهٔ ۶۴۵

کفر است ز بی نشان نشان دادن

چون از بیچون نشان توان دادن

چون از تو نه نام و نه نشان ماند

آنگاه روا بود نشان دادن

تا یک سر موی مانده‌ای باقی

این سر نتوانمت بیان دادن

چو تو بنمانده‌ای تو را زیبد

داد دو جهان به یک زمان دادن

گر سر یگانگی همی جویی

دل نتوانی به این و آن دادن

دانی تو که چیست چارهٔ کارت

بر درگه او به عجز جان دادن

عطار چو یافتی ز جانان جان

صد جان باید به مژدگان دادن

غزل شمارهٔ ۶۴۶

با تو سری در میان خواهد بدن

کان ورای جسم و جان خواهد بدن

هر که زان سر یافت یک ذره نشان

از دو عالم بی نشان خواهد بدن

محرم آن شو که گر آن نبودت

تا ابد عمرت زیان خواهد بدن

هر نفس کان در حضور او زنی

عمر تو آن است و آن خواهد بدن

ور نخواهد بود همراهت حضور

پس عذاب جاودان خواهد بدن

وای بر حال کسی کو بر مجاز

زان حقیقت بر کران خواهد بدن

مرد دایم همچنان کاینجا زید

چون بمیرد همچنان خواهد بدن

تا نپنداری که هر کو خار بود

روز محشر گلستان خواهد بدن

هرچه اینجا ذره ذره می‌کنی

جمله در پیشت عیان خواهد بدن

این همه آمد شد و وعد و وعید

از برای امتحان خواهد بدن

تو بکوش و جهد کن تا پی بری

زانکه کار ناگهان خواهد بدن

هر که بی او آستین در خون گرفت

محرم آن آستان خواهد بدن

محرم او شو که کار هر دو کون

محو و گم در یک زمان خواهد بدن

ترک کن کار زمین و آسمان

زانکه این کف وان دخان خواهد بدن

چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک

پرده در پرده نهان خواهد بدن

جملهٔ ذرات عالم لاجرم

سوی آن حضرت دوان خواهد بدن

بر کناره می‌شو از هر سایه‌ای

زانکه کاری در میان خواهد بدن

در بر آن کار عالی کار خلق

اشتری بر نردبان خواهد بدن

کار ما در پیش او چون ذره‌ای

در بر هفت آسمان خواهد بدن

چون جهان آنجا کف و دودی بود

پس چه جای صد جهان خواهد بدن

چون برافتد پرده از روی دو کون

آن حقیقت ترجمان خواهد بدن

گوییا هر ذره‌ای را تا ابد

جاودانی صد زبان خواهد بدن

همچو باران ز آسمان سلطنت

خط استغنا روان خواهد بدن

در چنین جایی کجا عطار را

یک سخن یا یک بیان خواهد بدن

غزل شمارهٔ ۶۴۷

دل ز عشق تو خون توان کردن

عقل را سرنگون توان کردن

هرچه جز عشق توست از سردل

تا قیامت برون توان کردن

تا زبون‌گیری آن‌که را خواهی

خویشتن را زبون توان کردن

تا همه خون خوریم در غم تو

هرچه داریم خون توان کردن

گوییم صبر کن چه می‌گویی

از تو خود صبر چون توان کردن

نظری کن که چون بمردم من

کی کنی پس کنون توان کردن

برامید تو در پی عطار

سفر اندرون توان کردن

غزل شمارهٔ ۶۴۸

عشق را بی‌خویشتن باید شدن

نفس خود را راهزن باید شدن

بت بود در راه او هرچه آن نه اوست

در ره او بت‌شکن باید شدن

زلف جانان را شکن بیش از حد است

کافر یک یک شکن باید شدن

تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک

دور دور از خویشتن باید شدن

در نگنجد ما و من در راه او

در رهش بی ما و من باید شدن

دوست چون هرگز نیاید در وطن

عاشقان را بی وطن باید شدن

در ره او بر امید وصل او

خاک راه تن به تن باید شدن

همچو لاله غرقه در خون جگر

زنده در زیر کفن باید شدن

در ره او چون دویی را راه نیست

با یکی در پیرهن باید شدن

پس چو عطار اندر آفاق جهان

پاکباز انجمن باید شدن

غزل شمارهٔ ۶۴۹

عشق چیست از خویش بیرون آمدن

غرقه در دریای پر خون آمدن

گر بدین دریا فرو خواهی شدن

نیست هرگز روی بیرون آمدن

ور سر کم کاستی دارای در آی

زانکه اینجا نیست افزون آمدن

لازمت باشد اگر عاشق شوی

ترک کردن عقل و مجنون آمدن

از ازل آزاد گشتن وز ابد

محرم سر هم اکنون آمدن

چون توان بودن به صورت بارکش

پس به معنی فوق گردون آمدن

سر بریده راه رفتن چون قلم

پا و سر افکنده چون نون آمدن

سرنگون رفتن درین دریای ژرف

پس نهان چون در مکنون آمدن

چون دهم شرحت همی گم بودگی است

محرم این بحر بیچون آمدن

تا ابد یکرنگ بودن با فنا

نی همی هردم دگرگون آمدن

چیست ای عطار کفر راه عشق

سست دین از همت دون آمدن

غزل شمارهٔ ۶۵۰

کاری است قوی ز خود بریدن

خود را به فنای محض دیدن

مانند قلم زبان بریده

بر لوح فنا به سر دویدن

صد تنگ شکر چشیده هر دم

پس کرده سؤال از چشیدن

این راز شگرف پی ببردن

وانگاه ز خویش پی بریدن

صد توبه به یک نفس شکستن

صد پرده به یک زمان دریدن

در میکده دست بر گشادن

با ساقی روح می کشیدن

در پرتو دوست همچو شمعی

در خود به رسیدن و رسیدن

بی خویش شدن ز هستی خویش

در هستی او بیارمیدن

همچون عطار عشق او را

بر هستی خویشتن گزیدن

غزل شمارهٔ ۶۵۱

آتشی در جملهٔ آفاق زن

نوبت حسن علی‌الاطلاق زن

ماه اگر در طاق گردون جفته زد

نیست بر حق تو به استحقاق زن

پردهٔ عشاق زلف رهزنت

در نواز و بانگ بر آفاق زن

پردهٔ عشاق راهی خوش بود

راه ما در پردهٔ عشاق زن

آتش شوق توام بی هوش کرد

آب بر روی من مشتاق زن

بستهٔ میثاق وصلت عمر رفت

چاره‌ای کن راه آن میثاق زن

زرق در عشق تو کفر منکر است

تیغ غمزه بر سر زراق زن

کشت زهر هجر تو عطار را

وقت اگر آمد دم از تریاق زن

غزل شمارهٔ ۶۵۲

خال مشکین بر آفتاب مزن

شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن

گر به آتش نمی‌زنی آبی

آتشم در دل خراب مزن

صد گره هست از تو بر کارم

گرهی نو ز مشک ناب مزن

برد زنجیر زلف تو دل من

قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن

فتنه را بیش ازین مکن بیدار

راهم از چشم نیم خواب مزن

شب تاریک ره زنند نه روز

راه را روز و آفتاب مزن

دل عطار مرغ دانهٔ توست

مرغ خود را به ناصواب مزن

غزل شمارهٔ ۶۵۳

گر سر این کار داری کار کن

ور نه‌ای این کار را انکار کن

خلق عالم جمله مست غفلتند

مست منگر خویش را هشیار کن

چون بدانستی و دیدی خویش را

تا بمیری روی در دیوار کن

گر طمع داری وصال آفتاب

ذره‌ای این شیوه را اقرار کن

گر ز تو یک ذره باقی مانده است

خرقه و تسبیح با زنار کن

با منی شرک است استغفار تو

پس ز استغفار استغفار کن

یار بیزار است از تو تا تویی

اول از خود خویش را بیزار کن

گر جمال یار می‌خواهی عیان

چشم در خورد جمال یار کن

نیست پنهان آفتاب لایزال

تو چو ذره خویش را ایثار کن

تا ابد هم از عدم هم از وجود

دیده بر دوز آنگهی دیدار کن

چند گردی گرد عالم بی خبر

دل سرای خلوت دلدار کن

در درج عشق بر طاق دل است

مرد دل شو جمع‌گرد و کار کن

نقطهٔ توحید با جان در میان است

گرد جان برگرد و چون پرگار کن

چون فرو رفتی به قعر بحر جان

عزم خلوتخانهٔ اسرار کن

درس اسرار است نقش جان تو

در نه تعلیق و نه تکرار کن

پس چه کن در لوح جان خود نگر

پس زبان در نطق گوهربار کن

گر کسی را اهل بینی باز گوی

ورنه درج نطق را مسمار کن

ور به ترک هر دو عالم گفته‌ای

ذره‌ای مندیش و چون عطار کن

غزل شمارهٔ ۶۵۴

گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن

ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن

سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا

گر راه بین راهی در حال ما نظر کن

تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار

تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن

ای مدعی زاهد غره به طاعت خود

گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن

در نفس سرنگون شو گر می‌شوی کنون شو

واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن

جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو

بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن

از رهبر الهی عطار یافت شاهی

پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن

غزل شمارهٔ ۶۵۵

خیز و از می آتشی در ما فکن

نعرهٔ مستانه در بالا فکن

چون نظیرت نیست در دریا کسی

خویش را خوش در بن دریا فکن

خون رز بر چهرهٔ گل نوش کن

پس ز راه دیده بر صحرا فکن

تا کیم خاری نهی می خور چو گل

دیده بر روی گل رعنا فکن

چون هزار آوا نمی‌خفتد ز عشق

خرقهٔ جان بر هزار آوا فکن

گر تو را مستی و عشق بلبل است

شب مخسب و شورشی در ما فکن

شیر گیران جمله غوغا کرده‌اند

خویش را در پیش سر غوغا فکن

عمر امشب رفت اگر دستیت هست

عمر مستان را پی فردا فکن

تا کی ای عطار از خارا دلی

شیشهٔ می خواه و بر خارا فکن

غزل شمارهٔ ۶۵۶

ای پسر این رخ به آفتاب درافکن

بادهٔ گلرنگ چون گلاب درافکن

صبح علم بر کشید و شمع برافروخت

جام پیاپی کن و شراب درافکن

شاهد سرمست را ز خواب برانگیز

سوختهٔ عشق را رباب درافکن

گرچه شب اندر شکست ماه بلند است

بادهٔ خوش آمد به ماهتاب درافکن

گل بشکفت و دلم ز عشق تو برخاست

چند نشینی به بند و تاب درافکن

مست خرابیم جمله نعره زنانیم

نعره درین عالم خراب درافکن

چند ازین نام و ننگ و زهد و ز تزویر

توبه کن از توبه دل بتاب درافکن

گر دل عطار را عذاب غم توست

گو دل او غم ازین عذاب درافکن

غزل شمارهٔ ۶۵۷

چو دریا شور در جانم میفکن

ز سودا در بیابانم میفکن

چو پر پشهٔ وصلت ندیدم

به پای پیل هجرانم میفکن

به دست خویش در پای خودم کش

به دست و پای دورانم میفکن

به دشواری به دست آید چو من کس

چنین از دست آسانم میفکن

اگر از تشنگی چون شمع مردم

به سیرابی طوفانم میفکن

به چشم او کز ابروی کمان کش

به دل در تیر مژگانم میفکن

زره چون در نمی‌پوشیم از زلف

میان تیربارانم میفکن

چو پیچ و تاب در زلف تو زیباست

به جان تو که در جانم میفکن

چو پایم نیست با چوگان زلفت

چو گویی پیش چوگانم میفکن

چو من جمعیت از زلف تو دارم

چو زلف خود پریشانم میفکن

خط آوردی و جان می‌خواهی از من

ز خط خود به دیوانم میفکن

چو شد خاک رهت عطار حیران

به خاک راه حیرانم میفکن

غزل شمارهٔ ۶۵۸

زلف به انگشت پریشان مکن

روی بدان خوبی پنهان مکن

طرهٔ مشکین سیه رنگ را

سایهٔ خورشید درافشان مکن

از سر بیداد سر سروران

در سر آن سرو خرامان مکن

عاشق دل سوخته را دست گیر

جان و دلم بی سر و سامان مکن

چون بر ما آمده‌ای یک زمان

حال دل خسته پریشان مکن

در بر ما یک نفس آرام گیر

از بر ما قصد شبستان مکن

بی رخ خود عالم همچون بهشت

بر من دل سوخته زندان مکن

بر تو چو عطار جفایی نکرد

آنچه ز تو آن نسزد آن مکن

غزل شمارهٔ ۶۵۹

بیم است که صد آه برآرم ز جگر من

تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من

آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست

و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من

عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم

کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من

دل سوخته زانم که کنون از سرخامی

کردم همه کردار نکو زیر و زبر من

در کوی خرابات و خرافات فتادم

وآنگاه بشستم به میی دامن‌تر من

پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی

هر لحظه کناری ز خم خون‌جگر من

وامروز درین حادثه دانی به چه مانم

در نزع فرومانده چون شمع سحر من

مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی

وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من

ای دوست به عطار نظر کن که ندارم

جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من

غزل شمارهٔ ۶۶۰

باز آمده‌ای از آن جهانم من

پیدا شده‌ای از آن نهانم من

کار من و حال من چه می‌پرسی

کین می‌دانم که می ندانم من

هرچند که در جهان نیم لیکن

سرگشته‌تر از همه جهانم من

در هر نفسی هزار عالم را

از پس کنم و به یک مکانم من

هر دم که نهان طلب کنم خود را

چه سود که آن زمان عیانم من

وآن دم که عیان نشان خود خواهم

آن لحظه بدان که بی‌نشانم من

وان دم که نهان خود عیان جویم

از هر دو گذشته آن زمانم من

من اینم و آنم و به هم هردو

فی‌الجمله نه اینم و نه آنم من

زان راز که سر جان عطار است

گفتن سخنی نمی‌توانم من

غزل شمارهٔ ۶۶۱

ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من

صد چشمه ز چشم من بارید روان من

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

امروز چنان دیدم زنار میان من

سجاده به می داده وز خرقه تبرایی

نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من

نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم

این است کنون حاصل در بتکده جان من

با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا

در حال دل خسته بشکست امان من

گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی

صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من

گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی

حقا که درون خود کفر است نهان من

غزل شمارهٔ ۶۶۲

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من

بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل

جان و دل من تویی ای دل و ای جان من

چون گهر اشک من راه نظر چست بست

چون نگرد در رخت دیدهٔ گریان من

هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان

بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من

شد دل بیچاره خون، چارهٔ دل هم تو ساز

زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من

گر تو نگیریم دست کار من از دست شد

زانکه ندارد کران، وادی هجران من

هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را

بو که به پایان رسد راه بیابان من

هست دل عاشقت منتظر یک نظر

تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من

تو دل عطار را سوختهٔ خویش‌دار

زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من

غزل شمارهٔ ۶۶۳

در رهت حیران شدم ای جان من

بی سر و سامان شدم ای جان من

چون ندیدم از تو گردی پس چرا

در تو سرگردان شدم ای جان من

در فروغ آفتاب روی تو

ذرهٔ حیران شدم ای جان من

در هوای روی تو جان بر میان

از میان جان شدم ای جان من

خویش را چون خام تو دیدم ز شرم

با دلی بریان شدم ای جان من

تا تو را جان و دل خود خوانده‌ام

بی دل و بی جان شدم ای جان من

چون سر زلف توام از بن بکند

بی سر و بن زان شدم ای جان من

من بمیرم تا چرا با درد تو

از پی درمان شدم ای جان من

چون رخت پیدا شد از بی طاقتی

در کفن پنهان شدم ای جان من

بر امید آنکه بر من بگذری

با زمین یکسان شدم ای جان من

خاک شد عطار و من بر درد او

ابر خون افشان شدم ای جان من

غزل شمارهٔ ۶۶۴

عشق تو در جان من ای جان من

آتشی زد در دل بریان من

در دل بریان من آتش مزن

رحم کن بر دیدهٔ گریان من

دیدهٔ گریان من پرخون مدار

در نگر آخر به‌سوز جان من

سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن

گوش می‌دار این غم پنهان من

درد این بیچاره از حد درگذشت

چاره‌ای ساز و بکن درمان من

خود مرا فرمان کجا باشد ولیک

کج مکن چون زلف خود پیمان من

هرچه خواهی کن تو به دانی از آنک

زاریی باشد نه فرمان زان من

جان عطار از تو در آتش فتاد

آب زن در آتش سوزان من

غزل شمارهٔ ۶۶۵

چند باشم در انتظار تو من

فتنهٔ روی چون نگار تو من

خشک‌لب مانده نعل در آتش

تشنهٔ لعل آبدار تو من

وقت آمد که بر میان بندم

کمر از زلف مشکبار تو من

برقع از روی برفکن تا جان

پای‌کوبان کنم نثار تو من

گر جهان آمده است با روزی

سر نهم مست در کنار تو من

گرچه آورده‌ای به جان کارم

تا به جان در شدم به کار تو من

بر من از صد هزار عزت بیش

آنکه باشم ذلیل و خوار تو من

شد قرارم که چند خواهد بود

چشم بر راه بیقرار تو من

تیره شد روز من چرا نکنم

دیده روشن به روزگار تو من

ترک کار فرید از آن گفتم

تا شوم فرد و یار غار تو من

غزل شمارهٔ ۶۶۶

در دل دارم جهانی بی‌تو من

زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من

عالمی جان آب شد در درد تو

چون کنم با نیم جانی بی‌تو من

روی در دیوار کردم اشک‌ریز

تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من

من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند

پوستی و استخوانی بی‌تو من

چون نه نامم ماند بی‌تو نه نشان

از تو چون یابم نشانی بی‌تو من

جان من می‌سوزد و دل ندهدم

تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من

می‌توانی آخرم فریاد رس

چند باشم ناتوانی بی‌تو من

چشم می‌دارم زهی دانی چرا

زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من

دل چو برکندم ز تریاک یقین

زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من

گر نکردم سود در سودای تو

می‌کنم هر دم زیانی بی‌تو من

بی توام در چشم موری عالمی است

می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من

گرچه از من کس سخن می‌نشنود

پر سخن دارم زبانی بی‌تو من

دوستان رفتند و هم جنسان شدند

با که گویم داستانی بی‌تو من

همت عطار بازی عرشی است

خود ندارم آشیانی بی‌تو من

غزل شمارهٔ ۶۶۷

گر با تو بگویم غم افزون شدهٔ من

خونین شودت دل ز غم خون شدهٔ من

زان روی که چون زلف تو تیره است و پریشان

تو دانی و بس حال دگرگون شدهٔ من

خاکی شده‌ام تا چو قدم رنجه کنی تو

با خاک ببینی تن هامون شدهٔ من

بیم است که ذرات جهان جمله بسوزد

زین آتس از سینه به گردون شدهٔ من

دی گفته‌ام ای جان سر زلف تو چه چیز است

گو دام تو ای مرغ همایون شدهٔ من

پرسیده‌ام ای لیلی من آن که ای تو

گو آن تو ای عاشق مجنون شدهٔ من

گفتم که دهانت چو الف هیچ ندارد

گفتی بنگر طرهٔ چون نون شدهٔ من

آن روز مبادا که بدین چشم ببینم

هندو بچه‌ای را به شبیخون شدهٔ من

جانا به خدا بخش دلم را که گزیده است

مقبول تو را این دل مفتون شدهٔ من

خون دل عطار چه ریزی که نیابی

هم طبع سخن پرور موزون شدهٔ من

غزل شمارهٔ ۶۶۸

ای دل و جان زندگانی من

غم تو برده شادمانی من

کردم از چشم و دل شراب و کباب

می نیایی به میهمانی من

دو جهان ترک کرده‌ام که توی

این جهانی و آن جهانی من

اندرین باب شعر ای عطار

نیست اندر زمانه ثانی من

غزل شمارهٔ ۶۶۹

میل درکش روی آن دلبر ببین

عقل گم کن نور آن جوهر ببین

روح را در سر او حیران نگر

عقل را در کار او مضطر ببین

در ره عشقش که سر گوی ره است

صد هزاران سرور بی سر ببین

جان مشتی عاشق دل سوخته

خوش نفس چون عود در مجمر ببین

پیش شمع آفتاب روی او

عقل را پروانهٔ بی‌پر ببین

چند بینی آنچه آن ناید به کار

جوهری دل شو و گوهر ببین

پس به نور آن گهر چندان که هست

ذره‌های کون خشک و تر ببین

گر ندیدی آفتاب نور بخش

سحر عطار سخن گستر ببین

غزل شمارهٔ ۶۷۰

بار دیگر روی زیبایی ببین

عقل و جان را تازه سودایی ببین

از غم آن پیچ زلف بیقرار

زاهدان را ناشکیبائی ببین

در جمالش هر که را آن چشم هست

تا ابد در خود تمنایی ببین

در میان اهل دل هر ساعتش

غارتی نو تازه غوغایی ببین

عاشقان را نقد عشق او نگر

فارغ از امروز و فردایی ببین

بر سر میدان رسوایی عشق

عالمی را همچو شیدایی ببین

در بیابان‌های بی پایان او

هر زمانی شیب و بالایی ببین

گر ندیدی دل به زیر بار عشق

شبنمی در زیر دریایی ببین

گاه جان را در تک و پویی نگر

گاه دل را در تمنایی ببین

تا که سودای وصالش می‌پزم

بر منش هر لحظه صفرایی ببین

گفتمش جانا دل عطار کو

گفت خود گم کرده‌ای جایی ببین

غزل شمارهٔ ۶۷۱

ای روی تو آفتاب کونین

ابروی تو طاق قاب قوسین

بر روی جهان ندیده چشمی

نقدی روشن چو چشم تو عین

جز چشمهٔ کوثر لب تو

یک چشمه ندید چشم بحرین

دیدم کمر تو را ز هر سوی

مویی آمد میانش مابین

چون تو گهری ز کان جانی

جان به که کنم نه کان به میتین

می‌رفت دلم به غرق تا بوک

از لعل تو یک شکر کند دین

زلفت چو عقاب در عقب بود

بربود و کشید در عقابین

گر دیدهٔ من سپید کردی

خال تو بس است قرةالعین

در غار غم تو جان ما را

درد تو بسی است ثانی‌اثنین

افکندهٔ تو شدم که شرط است

القای عصا و خلع نعلین

چون روی تو می‌دهد به خورشید

نوری که ازوست این همه زین

تا چند بر آفتاب بندی

کز پرتو توست نور کونین

گر جمله فروغ تو ببینیم

در عین عیان ما بود شین

گر در غلط اوفتاد در علم

کی در غلط اوفتیم در عین

عطار درین سخن برون است

از مطلب کیف و مطلب این

غزل شمارهٔ ۶۷۲

هر که جان درباخت بر دیدار او

صد هزاران جان شود ایثار او

تا توانی در فنای خویش کوش

تا شوی از خویش برخودار او

چشم مشتاقان روی دوست را

نسیه نبود پرتو رخسار او

نقد باشد اهل دل را روز و شب

در مقام معرفت دیدار او

دوست یک دم نیست خاموش از سخن

گوش کو تا بشنود گفتار او

پنبه را از گوش بر باید کشید

بو که یکدم بشنوی اسرار او

نور و نار او بهشت و دوزخ است

پای برتر نه ز نور و نار او

دوزخ مردان بهشت دیگران است

درگذر زین هر دو در زنهار او

کز امید وصل و از بیم فراق

جان مردان خون شد اندر کار او

عاشقان خسته دل بین صد هزار

سرنگون آویخته از دار او

همچو مرغ نیم بسمل مانده‌اند

بیخود و سرگشته از تیمار او

صد هزاران رفته‌اند و کس ندید

تا که دید از رفتگان آثار او

زاد عطار اندرین ره هیچ نیست

جز امید رحمت بسیار او

غزل شمارهٔ ۶۷۳

ای چو گویی گشته در میدان او

تا ابد چون گوی سرگردان او

همچو گویی خویشتن تسلیم کن

پس به سر می‌گرد در میدان او

جان اگر زو داری و جانانت اوست

تن فرو ده درخم چوگان او

سوز عشقش بس بود در جان تو را

دل منه بر وصل و بر هجران او

با وصال و هجر او کاریت نیست

اینت بس یعنی که عشقت زان او

این کمالت بس که در وادی عشق

خویش را بینی همی حیران او

تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای

غرقه در دریای بی پایان او

وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر

تا کجا دارد کسی دیوان او

تن زن ای عطار و جان پروانه وار

برفشان چون در رسد فرمان او

غزل شمارهٔ ۶۷۴

ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او

همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او

منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم

وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او

گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای

گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی

شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او

نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن

تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او

گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای

نوش کن بر یاد من از چشمهٔ حیوان او

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست

چون ببینی جانفزایی لب و دندان او

گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام

گو به جان تو فرو شد روز اول جان او

جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت

درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او

چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن

عرضه کن این قصهٔ پر درد در دیوان او

چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار

ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او

هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس

تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او

چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع

صبح را مژده رسان از پستهٔ خندان او

غزل شمارهٔ ۶۷۵

ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او

صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او

جان ما را زندهٔ جاوید گردانی به قطع

گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او

گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری

دشنهٔ خونین خوری از نرگس شهلای او

پیک راهی تو به شمع روی او منگر بسی

تا نگردی همچو من پروانه نا پروای او

نیست دستوری که آری چهرهٔ او در نظر

کز نظر آزرده گردد چهرهٔ زیبای او

گر تو خواهی کرد کاری صد جهان جان وام کن

پس برافشان جمله بر روی جهان آرای او

جام جم پر آب خضر از دست عیسی چون خورند

همچنان خور شربتی از جام جان افزای او

منتظر بنشسته‌ام تا تحفه آری زودتر

سر به مهرم یک شکر از لعل گوهر زای او

جهد کن تا آن سمن را بر نیازاری به گرد

خاصه آن ساعت که روی آری به خاک پای او

تا نسازی چشم را از خاک پایش توتیا

کی توانی شد به چشم خویشتن بینای او

غسل ناکرده مرو تر دامن آنجا زینهار

زانکه نتوان کرد الا پاک دامن رای او

غسل کن اول به آب دیدهٔ من هفت بار

تا طهارت کرده گردی گرد هفت اعضای او

گر زیان کردی دل و دین در ره او ای فرید

سود تو در هر دو عالم بس بود سودای او

غزل شمارهٔ ۶۷۶

ای سراسیمه مه از رخسار تو

سرو سر در پیش از رفتار تو

ذره‌ای است انجم زخورشید رخت

نقطه‌ای است افلاک از پرگار تو

گل که باشد پیش رخسارت از آنک

عقل کل جزوی است از رخسار تو

پر شکر شد شرق تا غرب جهان

از شکرریز شکر گفتار تو

چشم گردد ذره ذره در دو کون

بر امید ذره‌ای دیدار تو

گنج پنهانی تو ای جان و جهان

جان شعاع تو جهان آثار تو

چون تو هستی هر زمان در خورد تو

پس که خواهد بود جز تو یار تو

چون کسی را نیست یارا در دو کون

هست هر دم تیزتر بازار تو

صد هزاران جان فروشد هر نفس

کس نیامد واقف اسرار تو

بیش می‌دانم هزار و صد هزار

از فلک سرگشته‌تر در کار تو

دم به دم می‌آفریند آنچه هست

و آفریدن نیست جز اظهار تو

خود نمی‌استد دمی یک ذره چیز

تا نثار تو شود ایثار تو

هر زمانی صد هزاران عالم است

کان نثار توست انمودار تو

تا ابد هرگز نبیند ذره‌ای

خواری و غم هر که شد غمخوار تو

زان حسین از دار تو منصور شد

کز هزاران تخت بهتر دار تو

گر همه آفاق عالم پر گل است

زان همه گل خوشترم یک خار تو

صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود

برهم اندازم به استظهار تو

می‌بچربد بر جهانی خوش دلی

در دل من ذره‌ای تیمار تو

روی گردانید عطار از دو کون

در لحد آورد و در دیوار تو

عالمی در هستی خود مانده‌اند

زین جهت شد نیست خود عطار تو

غزل شمارهٔ ۶۷۷

ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو

کوتاه کرده قصهٔ زلف دراز تو

تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام

زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو

هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای

کان راست بود ترک کج پرده ساز تو

سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق

از شوق زلف عنبری سرفراز تو

گر بود پیش قامت تو سرو در نماز

آزاد شد ز قامت تو در نماز تو

خطت که آفتاب رخت را روان بود

زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو

نی نی که هست خط تو سرسبز طوطیی

پرورده است از شکر دلنواز تو

شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال

طوطی گرفت غاشیهٔ دلنواز تو

هر روز احتراز تو بیش است سوی من

از حد گذشت شوق من و احتراز تو

از بس که هست در ره سودای تو طلسم

واقف نگشت هیچ‌کس از گنج راز تو

چون از کسی حقیقت رویت طلب کنم

چون کس نبود محرم کوی مجاز تو

سر باز زن چو شمع به گازی فرید را

گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو

غزل شمارهٔ ۶۷۸

تا دل ز دست بیفتاد از تو

تن به اندوه فرو داد از تو

دل من گشت چو دریایی خون

چشم من چشمهٔ خون زاد از تو

تا دلم بندهٔ سودای تو شد

نیستم یک نفس آزاد از تو

چند در خون دلم گردانی

طاقتم نیست که فریاد از تو

لیک فریاد نمی‌دارد سود

گر زیانیم بود باد از تو

تا ز عمرم نفسی می‌ماند

خامشی از من و بیداد از تو

خامشی به به چنین دل که مراست

شرمم آید که کنم یاد از تو

در ره عشق تو شادیم مباد

گر نیم من به غمت شاد از تو

شادمانیم نباشد که مرا

کار با درد تو افتاد از تو

دل عطار چو درد تو نیافت

شد درین واقعه بر باد از تو

غزل شمارهٔ ۶۷۹

ای مرا زندگی جان از تو

زنده بینم همه جهان از تو

به زمین می فرو شود خورشید

هر شب از شرم، پر فغان از تو

گر زبانی دهی به یک شکرم

شکر گویم به صد زبان از تو

دست چون در کمر کنم با تو

که کمر ماند بی میان از تو

بار ندهی و پیش خود خوانی

این چه شیوه است صد فغان از تو

دل ز من بردی و نگفتم هیچ

لیک جان کرده‌ام نهان از تو

نتوانم که باز خواهم دل

که مرا هست بیم جان از تو

جان رها کن به من چو دل بردی

کین بدادم ز بیم آن از تو

دعوی صبر چون کنم که مرا

صبر کفر است یک زمان از تو

اثر وصل تو کسی یابد

که شود محو جاودان از تو

تا نشانی ز خلق می‌ماند

نتوان یافت نشان از تو

عاشقان را خط امان دادی

نیست عطار را امان از تو

غزل شمارهٔ ۶۸۰

هر زمان شوری دگر دارم ز تو

هر نفس دل خسته‌تر دارم ز تو

بر بساط عشق تو هر دو جهان

می ببازم تا خبر دارم ز تو

خاک بر فرقم اگر جز خون دل

هیچ آبی بر جگر دارم ز تو

چون ندارم هیچ آبی بر جگر

پس چگونه چشم تر دارم ز تو

نه که چشم من تر است از خون دل

زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو

این دل یکتای من شد تو به تو

هر تویی عشق دگر دارم ز تو

نی خطا گفتم که در دل توی نیست

هم توی تویی اگر دارم ز تو

گفته بودی دل ز من بردار و رو

دل چو خون شد من چه بردارم ز تو

هر شبی چون شمع بی‌صبح رخت

سوز و تفی تا سحر دارم ز تو

چون برآید صبح همچون آفتاب

زرد رویی در بدر دارم ز تو

همچو چنگی هر رگی در پرده‌ای

سوی دردی راه بر دارم ز تو

همچو نی دل پر خروش و تن نزار

جزو جزوم نوحه‌گر دارم ز تو

ماه رویا کار من از دست شد

تا کی آخر دست بردارم ز تو

کوه غم برگیر از جانم از آنک

دست با غم در کمر دارم ز تو

خیز ای عطار و سر در عشق باز

تا کی آخر دردسر دارم ز تو

غزل شمارهٔ ۶۸۱

ای خرد را زندگی جان ز تو

بندگی از عقل و جان فرمان ز تو

هر زمان قسم دل پر درد من

صد هزاران درد بی درمان ز تو

گر ز من جان می‌بری از یک سخن

باز یابم بی سخن صد جان ز تو

من نیم اما همه زشتی ز من

تو نه‌ای اما همه احسان ز تو

پای از سر کرده سر از پای چرخ

مانده بس حیران و سرگردان ز تو

قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد

هست در هر قطره صد طوفان ز تو

روز و شب بر جان من درد و دریغ

چند بارد بی‌تو چون باران ز تو

یوسف عهدی برون آی از حجاب

تا برون آیم ازین زندان ز تو

ذره ذره در زمین و آسمان

چند خواهم داشتن دیوان ز تو

با عدم بر جمله و پیدا بباش

تا شود هر دو جهان پنهان ز تو

تو نقاب از چهره برگیری بس است

خلق خود گردند جان افشان ز تو

وارهان عطار را یکبارگی

تا بسوزد این دل بریان ز تو

غزل شمارهٔ ۶۸۲

می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو

زاد راهم درد روزافزون ز تو

در دو عالم نیست کاری با کسم

کز همه کس فارغم بیرون ز تو

تا به کی بر در نهم درانتظار

صد هزاران چشم چون گردون ز تو

چند ریزم از سر یک یک مژه

همچو باران اشک بر هامون ز تو

تو بتاز از ناز شبرنگ جمال

تا نتازد اشک من گلگون ز تو

تخت بنهادی میان خون دل

تا بگردند اهل دل در خون ز تو

می‌فرود آید به جان غمکشم

هر نفس صد درد دیگرگون ز تو

گر تو یک درد مرا معجون کنی

کی کنم با خاک و خون معجون ز تو

رحم کن زین بیش زنجیرم مکش

زانکه بس زار است این مجنون ز تو

وصل تو هرگز نیابد هیچکس

من طمع چون دارم آن اکنون ز تو

لیک کی گردد امیدم منقطع

هر دمم صد وعدهٔ موزون ز تو

یک رهم یکرنگ گردان در فنا

چند گردم همچو بوقلمون ز تو

تا فرید از خویش بی اثبات گشت

محو شد در عالم بیچون ز تو

غزل شمارهٔ ۶۸۳

برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو

بس خون که از دلها بریخت آن غمزهٔ خون‌ریز تو

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن

شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو

در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان

چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو

شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل

از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو

آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند

شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت

چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو

بی روی تو ای دل گسل درماندهٔ پایی به گل

عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو

غزل شمارهٔ ۶۸۴

ای جلوه‌گر عالم، طاوس جمال تو

سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو

بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی

در دق و ورم مانده از رشک هلال تو

صد مرد چو رستم را چون بچهٔ یک روزه

پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو

زان درفکند خود را خورشید به هر روزن

تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو

مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد

نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو

گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب

خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو

گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی

کشتن شودم واجب از گفت محال تو

عطار به وصافی گرچه به کمال آمد

شد گنگ زبان او در وصف کمال تو

غزل شمارهٔ ۶۸۵

ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو

عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو

جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما

هجده هزار عالم است آینهٔ جمال تو

تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود

هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو

جملهٔ اهل دیده را از تو زبان ز کار شد

نیست مجال نکته‌ای در صفت کمال تو

چرخ رونده قرن‌ها بی سر و پای در رهت

پشت خمیده می‌رود در غم گوشمال تو

تا ابدش نشان و نام از دو جهان بریده شد

هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو

مانده‌اند دور دور اهل دو کون از رهت

زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو

خشک شدیم بر زمین پرده ز روی برفکن

تا لب خشک عاشقان تر شود از زلال تو

گرچه فرید در جهان هست فصیح‌تر کسی

رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو

غزل شمارهٔ ۶۸۶

ای غذای جان مستم نام تو

چشم عقلم روشن از انعام تو

عقل من دیوانه جانم مست شد

تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو

شش جهت از روی من شد همچو زر

تا بدیدم سیم هفت اندام تو

حلقهٔ زلف توام دامی نهاد

تا به حلق آویختم در دام تو

دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت

جان من آسوده از دشنام تو

گفته بودی کز توام بگرفت دل

جان بده تا خط کشم در نام تو

منتظر بنشسته‌ام تا در رسد

از پی جان خواستن پیغام تو

وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی

تا شدم بی صبر و بی آرام تو

وام داری بوسه‌ای و از تو من

بیشتر دل بسته‌ام در وام تو

وام نگذاری و گویی بکشمت

از تقاضاهای بی هنگام تو

بوسه در کامت نگه‌دار و مده

گر بدین بر خواهد آمد کام تو

کی چو شمعی سوختی عطار دل

گر نبودی همچو شمعی خام تو

غزل شمارهٔ ۶۸۷

ای جگر گوشهٔ جانم غم تو

شادی هر دو جهانم غم تو

به جهانی که نشان نیست ازو

غم تو داد نشانم غم تو

گر ز مژگانت جراحت رسدم

زود برهاند از آنم غم تو

زان جراحت چه غمم باشد از آنک

بس بود مرهم جانم غم تو

جملهٔ سود و زیانم غم توست

ای همه سود و زیانم غم تو

ز غمت با که برآرم نفسی

که فرو بست زبانم غم تو

گفتم آهی کنم از دست غمت

ندهد هیچ امانم غم تو

گرچه پیش آمدم انگشت زنان

کرد انگشت زنانم غم تو

هست در هر دو جهان تا به ابد

همه پیدا و نهانم غم تو

گر درآید به کنار تو فرید

در رباید ز میانم غم تو

غزل شمارهٔ ۶۸۸

ای غنچه غلام خندهٔ تو

سرو آزاد بندهٔ تو

افتاد سر هزار سرکش

از طرهٔ سر فکندهٔ تو

گلهای بهار نیم مرده

از نرگس نیم زندهٔ تو

خورشید گرفته لوح از سر

بر سر چو قلم دوندهٔ تو

من کشته و غم کشندهٔ من

تو دلکش و دل کشنده تو

زان است شفق که طوطی چرخ

در خون گردد ز خندهٔ تو

چون سایه در آفتاب نرسد

کی در تو رسد روندهٔ تو

عطار به هر پری که پرد

دانی که بود پرندهٔ تو

غزل شمارهٔ ۶۸۹

آنچه با من می‌کند سودای تو

می‌کشم چون نیست کس همتای تو

با خیالی آمد از خجلت هلال

پیش بدر عارض زیبای تو

بر گشاید کار هر دو کون را

یک گره از زلف عنبرسای تو

تو ز خون پوشیده قوس قامتم

از خدنگ نرگس رعنای تو

هیچ کارم نیست جز جان کاستن

بر امید لعل جان‌افزای تو

جای آن داری که صد صد را کشند

لیک بر یک جای یک یک جای تو

تو چو شمعی وین جهان و آن جهان

راست چون پروانه ناپروای تو

کی رسم من بی سر و پا در تو زانک

بی سر و پای است سر تا پای تو

صد هزاران قرن باید خورد خون

تا توانم کرد یکدم رای تو

کی توانم پخت سودای تو من

هست سودای تو بر بالای تو

گر شود هر ذره صد دوزخ مدام

هم نگردد پخته یک سودای تو

دم فرو بست از سخن اینجا فرید

تا کند غواصی دریای تو

غزل شمارهٔ ۶۹۰

ای دلم مستغرق سودای تو

سرمهٔ چشمم ز خاک پای تو

جان من من عاشقم از دیرگاه

عاشق یاقوت جان افزای تو

مانده کرده عالمی دل دیده را

فتنهٔ آن نرگس رعنای تو

گر چنین زیبا نبودی عارضت

دل نبودی این چنین شیدای تو

صد هزاران جان عاشق هر نفس

باد ایثار رخ زیبای تو

از دل من جوی خون بالا گرفت

تا بدیدم قامت و بالای تو

نیست یک ذره تو را پروای خویش

زان شدم یکباره ناپروای تو

دست گیر آخر مرا از بی دلی

غرقه گشتم در بن دریای تو

با تو می‌باید به کام دل مرا

تا بگویم قصهٔ سودای تو

قصهٔ عطار چون از سر گذشت

عرضه خواهد داشتن بر رای تو

غزل شمارهٔ ۶۹۱

ای دل مبتلای من شیفتهٔ هوای تو

دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو

رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران

چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو

نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم

عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو

باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل

گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو

پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد

جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو

جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست

نی که محقری است خود کی بود این سزای تو

چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا

گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو

گر ببری به دلبری از سر زلف جان من

زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو

هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان

می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو

غزل شمارهٔ ۶۹۲

چون نیست کسی مرا به جای تو

ترک همه گفتم از برای تو

نور دل من ز عکس روی توست

تاج سر من ز خاک پای تو

خوش خوش بربود جان شیرینم

شیرینی لعل جانفزای تو

برد از سر دلبری دل مستم

مخموری چشم دلربای تو

خون دل من بریختی یعنی

یک بوسه بس است خونبهای تو

نی نی که مرا دریع می‌آید

آن بوسه تورا به ناسزای تو

از جور چو من کسی چه برخیزد

عطار ندید کس به جای تو

غزل شمارهٔ ۶۹۳

ای سیه گر سپید کاری تو

سرخ رویی و سبز داری تو

من به جان سوختم بگو آخر

با شب و روز در چه کاری تو

روز به کار تو کی توانم برد

زانکه بس بوالعجب نگاری تو

کار ما را قرار می ندهی

دلبری سخت بی قراری تو

نیست بویی ز وصل تو کس را

زانکه همرنگ روزگاری تو

غم من خور که غم بخورد مرا

راستی نیک غمگساری تو

زان سبب شادمانی از غم من

که ازین غم خبر نداری تو

بلبل شاخ عشق عطار است

گر به خوبی گل بهاری تو

غزل شمارهٔ ۶۹۴

گر چنین سنگدل بمانی تو

وه که بس خون‌ها برانی تو

چه بلایی بر اهل روی زمین

از بلاهای آسمانی تو

از تو صد فتنه در جهان افتاد

فتنهٔ جملهٔ جهانی تو

فتنه برخیزد آن زمان که سحر

فرق مشکین فرو فشانی تو

دهن عقل باز ماند باز

چون درآیی به خوش زبانی تو

همه اهل زمانه دل بنهند

بر امیدی که دلستانی تو

خط نویسی به خون ما چو قلم

سرکشان را به سر دوانی تو

سرگرانی و سرکشی چه کنی

که سبک روح‌تر از آنی تو

باده ناخورده از من بیدل

با من آخر چه سر گرانی تو

چشم من ظاهرت همی بیند

گرچه از چشم بد نهانی تو

اگر از من کنار خواهی کرد

روز و شب در میان جانی تو

گلی از گلستانت باز کنم

که به رخ همچو گلستانی تو

شکری از لب تو بربایم

که به لب چون شکرستانی تو

خون فشانند عاشقان بر خاک

چون ز یاقوت درفشانی تو

چند آخر به خون نویسی خط

هیچ خط نیز می ندانی تو

دل عطار در غمت ریش است

مرهمی کن اگر توانی تو

غزل شمارهٔ ۶۹۵

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو

قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی

چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن

که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو

به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد

که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو

وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم

بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو

اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی

خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو

بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم

چو حی‌لایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو

چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد

که سلطان جهان‌افروز دارالملک جانی تو

زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری

توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو

غزل شمارهٔ ۶۹۶

ای جهانی پشت گرم از روی تو

میل جان از هر دو عالم سوی تو

صد هزاران آدمی را ره بزد

مردم آن نرگس جادوی تو

لاابالی‌وار خوش بر خاک ریخت

آب روی عاشقان ابروی تو

سر برون کن تا ببینی عالمی

هر یکی را شیوه‌ای در کوی تو

دست دور از روی تا پروانه‌وار

پای‌کوبان جان دهم بر روی تو

ترکتازی کن بتا بر جان و دل

تا شوم از جان و دل هندوی تو

هر شبی وقت سحر عطار را

عطر جان آید نصیب از موی تو

غزل شمارهٔ ۶۹۷

ای خم چرخ از خم ابروی تو

آفتاب و ماه عکس روی تو

تا به کوی عقل و جان کردی گذر

معتکف شد عقل و جان در کوی تو

کی دهد آن را که بویی داده‌ای

هر دو عالم بوی یکتا موی تو

در میان جان و دل پنهان شدی

تا نیاید هیچ‌کس ره سوی تو

چون تویی جان و دلم را جان و دل

من ز جان و دل شدم هندوی تو

عشق تو چندان که می‌سوزد دلم

می نیاید از دلم جز بوی تو

پشت گردانید دایم از دو کون

تا ابد عطار در پهلوی تو

غزل شمارهٔ ۶۹۸

ای دو عالم پرتوی از روی تو

جنت الفردوس خاک کوی تو

صد جهان پر عاشق سرگشته را

هیچ وجهی نیست الا روی تو

صد هزارن قصه دارم دردناک

دور از روی تو با هر موی تو

کور باید گشت از دید دو کون

تا توان کردن نگاهی سوی تو

یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ

ترک گردون تا که شد هندوی تو

پشت صد صد پهلوان می‌بشکند

تیر یک یک غمزهٔ جادوی تو

دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش

تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو

خود سپر بفکندم و بگریختم

کان کمان هم هست بر بازوی تو

نه ز تو بگریختم از بیم سنگ

زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو

شد زبان در وصف تو عطار را

درفشان چون حلقهٔ لؤلؤی تو

غزل شمارهٔ ۶۹۹

ای دو عالم یک فروغ از روی تو

هشت جنت خاک‌بوس کوی تو

هر دو عالم را درین چاه حدوث

تا ابد حبل‌المتین یک موی تو

هر دو عالم گرچه عالی اوفتاد

یک سر موی است پیش روی تو

در رهت تا حشر دو سرگشته‌اند

روز رومی و شب هندوی تو

بس که بر پهلو بگردید آفتاب

تا شود یک ذره هم‌زانوی تو

پس برفت و دید و روی آن ندید

کو نهد از بیم گامی سوی تو

آفتاب آخر چه سنجد چون دو کون

ذره است آنجا که آید روی تو

چون شکستی چرخ گردان را کمان

کی تواند گشت هم‌بازوی تو

جان خود از اندیشهٔ تو محو گشت

چون شود اندیشه هم‌پهلوی تو

حقهٔ گردون چرا پر لولوی است

از فروغ حقهٔ لولوی تو

صد هزاران جادوان را صف شکست

یک مژه از نرگس جادوی تو

همچو ابروی تواش چشمی رسید

چشم هر که افتاد بر ابروی تو

شعر بس نیکو از آن گوید فرید

کو بسوخت از روی بس نیکوی تو

غزل شمارهٔ ۷۰۰

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو

دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو

چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای

تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو

چون مشک در حجاب شدی در میان جان

تا ناقصان عشق نیابند بوی تو

گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان

تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو

در غایت علوی تو ارواح پست شد

کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو

در وادی غم تو دل مستمند ما

خالی نبود یک نفس از جستجوی تو

بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت

عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو

از بس که انتظار تو کردم به روز و شب

عطار را بسوخت دل از آرزوی تو

غزل شمارهٔ ۷۰۱

ذره‌ای نادیده گنج روی تو

ره بزد بر ما طلسم موی تو

گشت رویم چون نگارستان ز اشک

ای نگارستان جانم روی تو

هست خورشید رخت زیر نقاب

جملهٔ ذرات چشماروی تو

در درون چون نافهٔ آهوی حسن

خون جان‌ها مشک شد بر بوی تو

شیر گردون جامه می‌پوشد کبود

از سواد چشم چون آهوی تو

آسمان را چون زمین در حقه کرد

آرزوی حقهٔ للی تو

هندویم هندوی زلفت را به جان

گر توان شد هندوی هندوی تو

چون ز چشمت تیرباران در رسید

طاق افتادیم از ابروی تو

نی که بنمودیم صد سحر حلال

در صفات نرگس جادوی تو

خاک خواهم گشت تا بادی مرا

بو که برساند به خاک کوی تو

نی ز چون من خاک گردی از درت

گر مرا بادی رساند سوی تو

چون کند از توکسی پهلو تهی

چون همی هستند در پهلوی تو

از کمان عشق بگریز ای فرید

کین کمانی نیست بر بازوی تو

غزل شمارهٔ ۷۰۲

ای مرقع پوش در خمار شو

با مغان مردانه اندر کار شو

چند ازین ناموس و تزویر و نفاق

توبه کن زین هر سه و دین دار شو

یا برو از حلقهٔ مردان دین

در میان حلقهٔ کفار شو

یا منادی کن اناالحق در جهان

چون اناالحق گفته شد بر دار شو

چون نه‌ای در کفر و در ایمان تمام

گیر زناری و در خمار شو

چون حضورت نیست در مسجد دمی

بی مرقع گرد و با زنار شو

عاجزی در دین و زهد خویشتن

خیز و زین دین تهی بیزار شو

چند باشی در حجاب خویش تو

عالم تجرید را عطار شو

غزل شمارهٔ ۷۰۳

ای دل به میان جان فرو شو

در حضرت بی‌نشان فرو شو

تا کی گردی به گرد عالم

یک بار به قعر جان فرو شو

گر می‌خواهی که کل شود دل

کلی به دل جهان فرو شو

دریا که تو را به خویشتن خواند

نعره‌زن و جان فشان فرو شو

چون نیست بجز فرو شدن روی

صد سال به یک زمان فرو شو

چون جمله فرو شدند اینجا

تو نیز درین میان فرو شو

گر بر تو فشاند آستین یار

سر بر سر آستان فرو شو

گر هیچ در امتحان کشیدت

مردانه در امتحان فرو شو

تا کی گردی به گرد هرکس

در هرچه دری در آن فرو شو

گر در روش تو نیست سودی

دل خوش کن و در زیان فرو شو

چون نیست یقین که محض جانی

دم درکش و در گمان فرو شو

گر پنهانی برآی پیدا

ور پیدایی نهان فرو شو

گر نیست به عز قرب راهت

در بعد به رایگان فرو شو

گر نتوانی چنین فرو شد

باری برو و چنان فرو شو

عطار چه در مکان نشستی

برخیز و به لامکان فرو شو

غزل شمارهٔ ۷۰۴

در کنج اعتکاف دلی بردبار کو

بر گنج عشق جان کسی کامگار کو

اندر میان صفه‌نشینان خانقاه

یک صوفی محقق پرهیزگار کو

در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه

یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو

در حلقهٔ سماع که دریای حالت است

بر آتش سماع دلی بی‌قرار کو

در رقص و در سماع ز هستی فنا شده

اندر هوای دوست دلی ذره‌وار کو

خالص برای لله ازین ژنده جامگان

بی زرق و بی نفاق یکی خرقه‌دار کو

مردان مرد و راه‌نمایان روزگار

زین پیش بوده‌اند درین روزگار کو

در وادی محبت و صحرای معرفت

مردی تمام پاک رو و اختیار کو

اندر صف مجاهده یک تن ز سروران

بر مرکب توکل و تقوی سوار کو

سرگشته مانده‌ایم درین راه بی کران

وز سابقان پیشرو آخر غبار کو

عطار سوی گوهر آن بحر موج زن

جز در درون سینه تورا رهگذار کو

غزل شمارهٔ ۷۰۵

دوش درآمد ز درم صبحگاه

حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه

زلف پریشانش شکن کرده باز

کرده پریشان شکنش صد سپاه

از سر زلفش به دل عاشقان

مژده رسان باد صبا صبحگاه

مست برم آمد و دردیم داد

تا دلم از درد برآورد آه

گفت رخم بین که گر از عشق من

توبه کنی توبه بتر از گناه

گفتمش ای جان چکنم تا مرا

زین می نوشین بدهی گاه گاه

گفت ز خود فانی مطلق بباش

تا برسی زود بدین دستگاه

گر بخورندت به مترس از وجود

گرچه بگردی تو نگردی تباه

آهو چینی چو گیاهی خورد

در شکمش مشک شود آن گیاه

مات شو ار شاه همه عالمی

تا برهی از ضرر آب و جاه

از شدن و آمدن و از گریز

کی برهد تا نشود مات شاه

گفتمش از علم مرا کوه‌هاست

کس نتواند که کند کوه کاه

گفت که هرچیز که دانسته‌ای

جمله فرو شوی به آب سیاه

چون همه چیزیت فراموش شد

بر دل و جانت بگشایند راه

یوسف قدسی تو و ملک تو مصر

جهد بر آن کن که برآیی ز چاه

تا سر عطار نگردد چو گوی

از مه و خورشید نیابد کلاه

هرکه درین واقعه آزاد نیست

گو برو و خرقه ز عطار خواه

غزل شمارهٔ ۷۰۶

شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته

اینک ببین خون شفق در طشت مینا ریخته

لالای شب در هر قدم لؤلؤ بر آورده بهم

وز یک نسیم صبحدم لؤلؤی لالا ریخته

خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته

زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته

مطرب ز دیوان فرح پروانه را آورده صح

ساقی شراب اندر قدح از حوض حورا ریخته

موسی کف عیسی زبان فرعونیی کرده روان

زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ریخته

ساقی به گردش سر گران زرین نطاقی بر میان

وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ریخته

ما کرده از مستی همی بر جام ساقی جان فدی

وز دیده تا تحت‌الثری عقد ثریا ریخته

از تائبی سر تافته صد توبه برهم بافته

چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته

چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون

دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته

آنجا که قومی همنفس می می‌دهند از پیش و پس

طاوس جان‌ها چون مگس بال و پر آنجا ریخته

جان غرقهٔ سودای دل تن نیز ناپروای دل

عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته

غزل شمارهٔ ۷۰۷

صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته

صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته

مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک

هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته

نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران

بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته

صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم

در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته

مطرب ز بانگ ارغنون کرده حریفان را زبون

ساقی ز جام لاله‌گون خون معطر ریخته

چون گل بتان سیم‌بر بر کف نهاده جام زر

هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته

سیمین‌بران بسته میان می کرده در جام کیان

پسته گشاده ساقیان وز پسته شکر ریخته

هر سیم‌تن از تف می، رقاص گشته زیر خوی

می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته

عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش

وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته

غزل شمارهٔ ۷۰۸

ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته

صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته

ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته

برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته

تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی

سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته

گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته

صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته

اندیشهٔ تو هر نفس بگرفته دل را پیش و پس

بس مرغ جان را زین هوس از آشیان انگیخته

عطار اندر ذکر خود وز نکته‌های بکر خود

گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته

غزل شمارهٔ ۷۰۹

ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته

صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته

ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت

دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته

فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته

میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته

مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها

پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته

شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته

دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته

ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا

سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته

آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا

از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته

ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب

از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته

عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان

عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته

غزل شمارهٔ ۷۱۰

ای لبت حقهٔ گهر بسته

دهنت شور در شکر بسته

طوطیان خط تو پیش شکر

بال بگشاده و کمر بسته

خطت از پستهٔ تو بر رستهٔ است

هست بر رستهٔ تو بر بسته

زان خط سبز بر رخ زردم

خون دل جمله چون جگر بسته

عاشق از جان به صد هزاران دل

در تو هر دم دلی دگر بسته

هر که از تو کشیده مویی سر

دستش از موی باز بر بسته

به شکرخنده بر دهان بگشا

که گره کس ندید بر بسته

تا به کی همچو حلقه بر در تو

سر زنم دایم و تو در بسته

نظری کن دلم مسوز که هست

کار جانم در آن نظر بسته

کمترم سوز اگر نه فاش کنم

مکر تو چند مکر سربسته

چشم عطار سیل بگشاده

دل ز هجر تو در خطر بسته

غزل شمارهٔ ۷۱۱

ای ذره‌ای از نور تو بر عرش اعظم تافته

از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته

آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده

سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته

اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده

پس بی‌محابا آمده بر بیش و بر کم تافته

یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم

مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته

بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو

در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته

عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک

بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته

گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را

گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته

غزل شمارهٔ ۷۱۲

ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته

جان های بی قراران فریاد در گرفته

در پیش نور رویت پیران شست ساله

با صد هزار خجلت ایمان ز سر گرفته

عشقت به دلربایی بگشاده دست بر ما

ناگاه جان و دل را بس بی خبر گرفته

دل هر دم از فراقت داغی دگر کشیده

جان هر دم از کمالت راهی دگر گرفته

از بس که رهزنانند اندر رهت ز غیرت

هر ذره ذرهٔ تو صد راه بر گرفته

چون آفتاب رویت بر جان فکند پرتو

عشقت به جان رسیده دل را به‌در گرفته

عشق تو چون همایی پر بر کشیده از هم

جان‌های عاشقان را در زیر پر گرفته

مستان عشق هر شب همچون صبوح خیزان

بر آرزوی رویت راه سحر گرفته

آنجا که حسن رویت بوی نمک نموده

صحرای هر دو عالم خون جگر گرفته

عطار در غم تو شادی هر دو عالم

هم از نظر فکنده هم مختصر گرفته

غزل شمارهٔ ۷۱۳

ای دل اندر عشق، دل در یار ده

کار او کن جان و دل در کار ده

چند باشی در حجاب خود نهان

دلبرت صد بار آمد بار ده

یا برو گر مؤمنی اسلام آر

یا بیا گر کافری اقرار ده

خون خوری بر روی آن دلدار خور

خون دهی بر روی آن دلدار ده

آرزوهای تو بت‌های تواند

جمله بت‌هات بر دیوار ده

پس در آتش چون خلیل بت‌شکن

جانت را شایستگی یار ده

ساقیا خمخانه را بگشای در

عاشقان را بادهٔ ابرار ده

زاهدان را از وجود خویشتن

وارهان و دردی خمار ده

چند پوشی دلق دام زرق را

دلق پوشان را کنون زنار ده

چون شود شایستهٔ ره جان تو

اهل دل را تحفه چون عطار ده

غزل شمارهٔ ۷۱۴

ساقیا گر پخته‌ای می خام ده

جان بی آرام را آرام ده

خیزو بزمی در صبوحی راست کن

یک صراحی باده ما را وام ده

صبح پیدا گشت و شب اندر شکست

خفتگان مست را دشنام ده

چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار

بار کم کش بادهٔ گلفام ده

همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش

همچو بلبل سوی گل پیغام ده

داد خود بستان که ایام گل است

یا نه خوش خوش داد این ایام ده

گر سراسر نیست دردی در فکن

نیم مستان را پیاپی جام ده

چون اجل دامی گلوگیر آمده است

چون درآید وقت تن در دام ده

خاطر عطار سودا می‌پزد

سوخت از غم هین شرابش خام ده

غزل شمارهٔ ۷۱۵

سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده

جان را طلاق گفته دل را به باد داده

مردان راه‌بین را در گبرکی کشیده

رندان ره‌نشین را میخانه در گشاده

با گوشه‌ای نشسته دست از جهان بشسته

در پیش دردنوشان بر پای ایستاده

اندر میان مستان چندان گناه کرده

کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده

هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی

ماییم جان و دل را اندر میان نهاده

ما خود که‌ایم ما را خون ریختن حلال است

رهزن شدند ما را مشتی حرام‌زاده

زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان

گه روی سوی قبله گه دست سوی باده

نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم

رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده

عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی

دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده

غزل شمارهٔ ۷۱۶

دوش آمد زلف تاب داده

جان را ز دو لب شراب داده

صد تشنهٔ آتشین جگر را

از چشمهٔ خضر آب داده

زان روی که ماه سایهٔ اوست

صد نور به آفتاب داده

هر که از لب او سؤال کرده

صد دشنامش جواب داده

زان باده که جان خراب او بود

جامی به دل خراب داده

چون مست شده دل از شرابش

او را ز جگر کباب داده

عطار در آتش فراقش

تن در غم و اضطراب داده

غزل شمارهٔ ۷۱۷

جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده

چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده

تو همچو آفتابی تابنده از همه سو

من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده

من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده

تو در میان جانم گنجی نهان نهاده

گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من

بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده

داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم

مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده

از روی همچو ماهت بر گیر آستینی

سر چند دارم آخر بر آستان نهاده

عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد

این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده

غزل شمارهٔ ۷۱۸

ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده

یک برق عشق جسته صد سد آب برده

بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم

دست هزار عذرا از آفتاب برده

چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره

در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده

ای در غرور دل را داده شراب غفلت

پس دل بده که او را مست خراب برده

شرمت همی نیامد کاندر چنین مقامی

مردان به سر دویده تو سر به خواب برده

عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست

گرچه دلی است او را پی با حجاب برده

غزل شمارهٔ ۷۱۹

ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده

در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده

با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش

وز قبلهٔ روی خود محراب دگر کرده

از تختهٔ سیمینش یعنی که بناگوشش

خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده

از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا

تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده

چون مه به کله‌داری پیروزه قبا بسته

زنار سر زلفش عشاق کمر کرده

روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی

بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده

صد چشمهٔ حیوان است اندر لب سیرابش

وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده

دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها

گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده

از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته

خلق همه عالم را از خویش خبر کرده

بگریخته نفس تو از یار ز نامردی

چون بار گران دیده از خلق حذر کرده

برخیزی اگر مردی در شیوهٔ ما آیی

تا شیوهٔ ما بینی در سنگ اثر کرده

یک دردی درد ما در عالم رسوایی

صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده

در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن

وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده

چون کوری قرایان عطار عیان دیده

بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده

غزل شمارهٔ ۷۲۰

ای یک کرشمهٔ تو صد خون حلال کرده

روی چو آفتابت ختم جمال کرده

نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب

هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده

خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی

اجسام خیره گشته ارواح حال کرده

ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن

چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده

اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده

وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده

یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را

هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده

روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته

با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده

زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته

خورشید بر کمینه عزم زوال کرده

دل را شده پریشان حالی و روزگاری

تا از کمند زلفت مویی خیال کرده

چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد

چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده

با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان

ما و دلی و جانی وقت وصال کرده

گویاترین کسی را کو تیزبین‌تر آمد

خط تو چشم بسته خال تو لال کرده

شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین

تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده

غزل شمارهٔ ۷۲۱

ای ز سودای تو دل شیدا شده

زآتش عشق تو آب ما شده

عاشقان در جست و جویت صد هزار

تو چو دری در بن دریا شده

از میان آب و گل برخاسته

در میان جان و دل پیدا شده

عاشقان را بر امید روی تو

خون دل پالوده و جانها شده

تو ز جمله فارغ و مشغول خویش

خود به عشق خویش ناپروا شده

دیده روی خویشتن در آینه

بر جمال خویشتن شیدا شده

ما همه پروانهٔ پر سوخته

تو چو شمع از نور خود یکتا شده

یوسف اندر ملک مصر و سلطنت

دیدهٔ یعقوب نابینا شده

گم شدم در جست و جویت روز و شب

چند بازت جویم ای گم ناشده

چون دل عطار در عالم دلی

می‌نبینم از تو خون پالا شده

غزل شمارهٔ ۷۲۲

ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده

در هر زبان خوشی لب تو مثل شده

آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده

مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده

از نیم ذره پرتو خورشید روی تو

ارواح حال کرده و اجسام حل شده

جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن

در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده

ترک رخت که هندوک اوست آفتاب

آورده خط به خون من و در عمل شده

بر توچون من به دل نگریدم روا مدار

آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده

ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر

وز کافری زلف تو در دین خلل شده

چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش

در خون جان خویشتنم زین قبل شده

در وصف تو فرید که از چاکران توست

سلطان عالم است بدین یک غزل شده

غزل شمارهٔ ۷۲۳

ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده

وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده

ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو

وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده

ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو

گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده

جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را

خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده

چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری

گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده

تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم

چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده

ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش

ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده

غزل شمارهٔ ۷۲۴

ای ز صفات لبت عقل به جان آمده

از سر زلفت شکست در دو جهان آمده

چشمهٔ آب حیات بی‌لب سیراب تو

تشنه دایم شده خشک دهان آمده

نرگس خون‌ریز تو تیر جفا ریخته

دلشدگان تورا کار به جان آمده

پستهٔ تو در سخن تا شکرافشان شده

عقل ز تشویر او بسته دهان آمده

در طلب روی تو گرد جهان فراخ

ابرش فکرت مدام تنگ‌عنان آمده

عاشقت از جان و دل با دل و جان برطبق

پیش نثار رخت نعره‌زنان آمده

تا دل پر خون من جسته ز وصلت نشان

نام دلم گم شده و او به نشان آمده

چون شده روشن که نیست راه به تو تا ابد

جملهٔ عشاق را ره به کران آمده

تا که فتاده ز تو در دل عطار شور

مرغ دلش در قفس در خفقان آمده

غزل شمارهٔ ۷۲۵

ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده

با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده

تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر

ایمان به باد داده در خورد و خواب مانده

اندیشه کن تو روزی کین خفتگان ره را

گه در حجاب بینی گه در عذاب مانده

آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد

مردان مرد بینی در اضطراب مانده

وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی

هم دل سیاه بینی هم جان خراب مانده

وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند

بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده

ای اوفتاده از ره بگشای چشم و بنگر

پیران راه‌بین را سر در طناب مانده

عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته

حیران میان این ره چون در خلاب مانده

ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند

وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده

در بحر عشق دری است از چشم خلق پنهان

ما جمله غرقه گشته وان در درآب مانده

بر آتش محبت از شرح این عجایب

عطار را دل و جان در تف و تاب مانده

غزل شمارهٔ ۷۲۶

در راه تو مردانند از خویش نهان مانده

بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده

در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری

محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده

در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه

در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده

قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود

نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده

در عالم ما و من نی ما شده و نی من

در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده

جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم

هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده

چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم

صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده

چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته

در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده

فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته

اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده

جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده

وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده

صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون

از خوف شده مویی در خط امان مانده

بشکسته دلیران را از چست سواری پشت

مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده

بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش

وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده

آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز

ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده

تا راه چنین قومی عطار بیان کرده

جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده

غزل شمارهٔ ۷۲۷

ای جهانی خلق حیران مانده

تو به زیر پرده پنهان مانده

تو به عزت بر دو عالم تاخته

ما اسیر بند و زندان مانده

عشق تو طوفان و جان‌ها شبنمی

شبنمی در زیر طوفان مانده

تا شده عشق تو در جان معتکف

جان ز سودای تو بیجان مانده

عاشقان مستغرق تو صد هزار

در سواد این بیابان مانده

جان عاشق با وجود عشق تو

از وجود خود پشیمان مانده

همچو عطار آتشین‌دل خون‌فشان

در ره تو صد هزاران مانده

غزل شمارهٔ ۷۲۸

ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده

از دیده دور گشته و در دل بمانده

جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب

تو با منی و من ز تو غافل بمانده

کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو

باری است اوفتاده و مشکل بمانده

دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در

ما از نهیب موج به ساحل بمانده

جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر

مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده

از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما

نه نقش حق نه صورت باطل بمانده

مردان پاک‌رو ز درازی راه تو

بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده

سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو

واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده

خاک سگان کوی تو عطار تا ابد

در شرح راه عشق تو مقبل بمانده

غزل شمارهٔ ۷۲۹

منم از عشق سرگردان بمانده

چو مستی واله و حیران بمانده

امید از جان شیرین بر گرفته

جدا از صحبت یاران بمانده

سر و سامان فدای عشق کرده

بدین سان بی سر و سامان بمانده

ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان

چو گنج اندر زمین پنهان بمانده

ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع

به کنجی در چو زر در کان بمانده

ز عشق خوبرویان همچو عطار

خرد گم کرده سرگردان بمانده

غزل شمارهٔ ۷۳۰

ای زلف تو دام ماه افکنده

ره بینان را ز راه افکنده

زهاد زمانه را سر زلفت

در معرض صد گناه افکنده

دل پیش رخت به جان کمر بسته

جان پیش لبت کلاه افکنده

عشق لب لعل تو هزار آتش

در جان گدا و شاه افکنده

خط تو کزوست خون جان من

در دیدهٔ عقل کاه افکنده

در یک ساعت هزار آتش را

رویت به خط سیاه افکنده

تو یوسف عالم و زنخدانت

دل برده و جان به چاه افکنده

تو خسرو دلبران و روی تو

صد مشعله در سپاه افکنده

دل در سر زلف دلربای تو

باری است به جایگاه افکنده

عطار چو شاهی رخت دیده

رخ طرح نهاده شاه افکنده

غزل شمارهٔ ۷۳۱

ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده

لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده

دریای در عشقت در اصل لطف پاک است

اما نخست هیبت چندین خطر نموده

در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز

از سر به پای رفته وز پای سر نموده

طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته

وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده

از درگه تو نوری بر جان و دل فتاده

وز دل به چشم رفته نور بصر نموده

تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا

فعلت به گشت گشته چندین صور نموده

ناگه به دست قدرت بنموده یک اشارت

این یک اشارت تو چندین اثر نموده

چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست

زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده

عطار کز جهانش جانی است عاشق تو

از بحر سینه هر دم دری دگر نموده

غزل شمارهٔ ۷۳۲

ای جان ما شرابی از جام تو کشیده

سرمست اوفتاده دل از جهان بریده

وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته

تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده

ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم

مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده

جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته

در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده

آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل

هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده

وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود

هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده

گردون سالخورده بویی شنیده از تو

در جست و جویت از جان چندان به سر دویده

عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم

پیران راه‌بین را بر دارها کشیده

در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت

چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده

تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم

وز سختی ره تو کس در تو نارسیده

الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد

نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده

ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت

نادیده گرد کویت مردان کار دیده

تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته

یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده

ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت

داده به یک دو گندم واندوه تو خریده

در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی

یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده

بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل

وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده

چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی

زان دوستی نداری با هیچ آفریده

جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد

زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده

کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه

تا فرش راز بیند بر کون گستریده

هر بی خبر نشاید این راز را که این را

جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده

بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن

وان بحر سر جان را موجی برآوریده

ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو

جان‌های دور فکرت در عجز پروریده

در کشف سر عشقت گردن کشان دین را

سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده

عطار دوربین را اندر مقام وحدت

پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده

غزل شمارهٔ ۷۳۳

ای گرد قمر خطی کشیده

دل در خط تو ز جان بریده

هم زلف تو توبه‌ها شکسته

هم خط تو پرده‌ها دریده

مشکی که بر خط تو گردی است

در گرد خط تو نارسیده

خط تو هزار بیش دارد

چون مشک خطا درم خریده

بر هیچ ورق ندیده خطی

خوشتر ز خط تو هیچ دیده

سر بر خط تو نهاده طوطی

سر سبزی خط تو گزیده

کس گرد قمر نشان نداده است

از قیر چنین خطی دمیده

تا دید دلم خط خوش تو

یک لحظه نماند آرمیده

چون خواست کشید پای از خط

وز خط تو خواست شد رمیده

در قیر خطت گرفت پایش

زان می‌آید به سر دویده

سر به سر خط تو نهاده عطار

وز خط دو کون سر کشیده

غزل شمارهٔ ۷۳۴

چون کشته شدم هزار باره

بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن

در پیش رخ تو ماه‌پاره

خود خلق دو کون کشته گردند

هر گه که شوی تو آشکاره

زیرا که ز تیغ غمزهٔ تو

خونی گردد چو لعل خاره

گر بر گیری نقاب از روی

مه شق شود آفتاب پاره

ذرات دو کون دیده گردند

وایند چو ذره در نظاره

از پرتو رویت آخرالامر

هر ذره شود چو صد ستاره

از پرده چو آفتاب رویت

بر مرکب حسن شد سواره

خورشید که شاه پیشگاه است

شد پیش رخ تو پیشکاره

چون شیر عنایتت درآید

هر ذره شوند شیرخواره

طفلان زمانهٔ خرف را

لطف تو بس است گاهواره

کاجزای دو کون را تمام است

لطف تو چو بحر بی کناره

بیچارهٔ خود فرید را خوان

زیرا که ندارد از تو چاره

غزل شمارهٔ ۷۳۵

جهان جمله تویی تو در جهان نه

همه عالم تویی تو در میان نه

چه دریایی است این دریای پر موج

همه در وی گم و از وی نشان نه

چه راه است این نه سر پیدا و نه پای

ولیکن راه محو و کاروان نه

خیالی و سرابی می‌نماید

چو بوقلمون هویدا و نهان نه

همه تا بنگری ناچیز گردد

همه چیزی چنین و آن چنان نه

عجب کاری است کار سر معشوق

جهان از وی پر و او در جهان نه

همه دل پر ازو و دل درو محو

نشسته در میان جان و جان نه

اگر ظاهر شود مویی جز او نی

وگر باطن بود مویی عیان نه

عجب سری که یک یک ذره آن است

چه می‌گویم همین است و همان نه

دلی دارم درو صد عالم اسرار

ولیکن شرح یک سر را زبان نه

چنین جایی فرید آخر چه گوید

زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه

غزل شمارهٔ ۷۳۶

ای شکر با لب تو شیرین نه

پیش زلف تو مشک مشکین نه

ماهرویان ره جفا سپرند

با همه کس ولیک چندین نه

گفته‌ای ترک تو بخواهم کرد

هرچه خواهی بکن ولی این نه

چون ز عطار بگذری کس را

در صفاتت زبان شیرین نه

غزل شمارهٔ ۷۳۷

ای راه تو بحر بی کرانه

عشق تو ندیم جاودانه

از عشق تو صد هزار آتش

در سینه همی زند زبانه

گر بنماید زبانه‌ای روی

برهم سوزد همه زمانه

دو کون به هیچ باز آمد

زین گونه که عشق کرد خانه

مرغ دل ما ز عشق تو ساخت

بیرون دو کون آشیانه

مرغی که چنین شگرف افتاد

خون می‌گرید ز شوق دانه

گفتم دل پر غم من آخر

گردد به وصال شادمانه

در عشق تو چون قدم توان زد

پیش قدمی صد آستانه

فی‌الجمله چه گویم و چه جویم

جمله تویی و دگر بهانه

مقصود تویی و جز تو هیچ است

این است سخن دگر فسانه

عطار چو بی نشان شد از تو

او را بنشان ازین نشانه

غزل شمارهٔ ۷۳۸

من کیم اندر جهان سرگشته‌ای

در میان خاک و خون آغشته‌ای

در ریای خود منافق پیشه‌ای

در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای

شهرگردی خودنمایی رهزنی

مفلسی بی پا و سر سرگشته‌ای

در ازل گویی قلم رندم نبشت

کاشکی هرگز قلم ننبشته‌ای

یک سر سوزن ندیدم روی دوست

پس چرا گم کرده‌ام سر رشته‌ای

برهمی جوید دلم ناکشته تخم

کاشکی یک تخم هرگز کشته‌ای

کیست عطار این سخن را هیچکس

با دلی خاکی به خون بسرشته‌ای

غزل شمارهٔ ۷۳۹

دوش وقت صبح چون دل داده‌ای

پیشم آمد مست ترسازاده‌ای

بی دل و دینی سر از خط برده‌ای

بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای

چون مرا از خواب خوش بیدار کرد

گفت هین برخیز و بستان باده‌ای

من ز ترسازاده چون می بستدم

گشتم از می بستدن دل داده‌ای

چون شراب عشق در دل کار کرد

دل شد از کار جهان چون ساده‌ای

در زمان زنار بستم بر میان

در صف مردان شدم آزاده‌ای

نیست اکنون در خرابات مغان

پیش او چون من به سر استاده‌ای

نیست چون عطار در دریای عشق

در ز چشم درفشان بگشاده‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۰

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

مشک را بر مه پریشان کرده‌ای

چشم عقل دوربین را روز و شب

بر جمال خویش حیران کرده‌ای

از شکنج زلف رستم افکنت

هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای

دام مشکین است زلف عنبرینت

دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای

من دل و جان خوانمت از جان و دل

تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای

یوسف عهدی کزان چاه چو سیم

پوست بر من همچو زندان کرده‌ای

گفتمت بردی به بازی دل ز من

این خصومت باز بازان کرده‌ای

چشم تو می‌گوید از تو خامشی

کین چنین بازی فراوان کرده‌ای

در صفات حسن خود عطار را

تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۱

مورچهٔ قیرفام بر قمر آورده‌ای

هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای

سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی

با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای

بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن

ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای

جان و دلم سوخته است از طمع خام تو

تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای

زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد

حلقهٔ زنجیر خود چون به درآورده‌ای

پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه

جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای

خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق

تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۲

ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست

آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش

زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای

هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو

جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای

خفتهٔ غفلت شدی می‌نشناسی که تو

از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای

هستی تو بند توس نیستیی برگزین

زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای

دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت

درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای

عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار

هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای

ای دل عطار خیز نیستیی برگزین

زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۳

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای

خویشتن را بر کران افکنده‌ای

از نسیم زلف مشک‌افشان خویش

غلغلی اندر جهان افکنده‌ای

وز کمال نور روی خویشتن

آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

وز فروغ لعل روح‌افزای خویش

شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

روز و شب از بهر عاشق خواندنت

نعره در کون و مکان افکنده‌ای

می نیایی در میان عاشقان

عاشقان را در گمان افکنده‌ای

بر امید وصل در صحرای دل

بیدلان را در فغان افکنده‌ای

مرغ دل را بر امید گنج وصل

اندرین رنج آشیان افکنده‌ای

روی چون مه زآستین گنج وصل

خون ما بر آستان افکنده‌ای

هر که را دردی است اندر عشق تو

خویشتن در پیش آن افکنده‌ای

دام سودای خود اندر حلق دل

کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای

در بلای نیک و بد عطار را

روز و شب در امتحان افکنده‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۴

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای

کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای

در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی

هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای

وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل

عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای

در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند

آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای

بسیار چاره می‌طلبی تا که سر عشق

یک دم شود به پیش تو چون آشکاره‌ای

گر صد هزار سال درین ره قدم زنی

تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای

تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود

تا بر دلت ز عشق نیاید کتاره‌ای

در هر هزار سال به برج دلی رسد

از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای

عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو

در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۵

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای

هر دمش واجب بود شکرانه‌ای

هر که او بویی ندارد زین حدیث

هر بن مویش بود بتخانه‌ای

هر که در عقل لجوج خویش ماند

زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای

هر که اینجا آشنای او نشد

باز ماند تا ابد بیگانه‌ای

گر چنین خوابت نبردی از غرور

این سخن نشنودیی افسانه‌ای

زن‌صفت را نیست با این راز کار

پر دلی می‌باید و مردانه‌ای

مرغ این اسرار را در حوصله

از دو عالم می‌بباید دانه‌ای

گر ازین مویی چو شانه ره بری

شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای

گر برانند از دو عالم باک نیست

هست زین هر دو برون ویرانه‌ای

زان شرابی کان شراب عاشقانست

نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای

گر جهان آتش بگیرد پیش و پس

نیستم آخر کم از پروانه‌ای

خویش بر آتش زنم پروانه‌وار

یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای

شمع جمعم من که هر دم غیب پاک

می‌دهد عطار را پروانه‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۶

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای

گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای

ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او

گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای

هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا

همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای

نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت

ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای

در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر

زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانه‌ای

یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال

تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای

ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار

کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانه‌ای

قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت

هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای

من چه‌گویم چون درین دریا دو عالم محو شد

شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای

هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر

در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانه‌ای

از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای

گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای

گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی

تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای

شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد

گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای

چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش

تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای

یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید

ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۷

آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای

نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای

خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست

ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای

در دار ملک عشق خلیفه کسی بود

کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای

مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله

کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای

شه‌بیت سر عشق که مطلوب جمله اوست

بیتی است بس عجب مطلب از سفینه‌ای

عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث

چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای

در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست

لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینه‌ای

طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد

جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای

ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز

هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای

چندان شراب ده تو که با منکر و مقر

در سینه‌ای نه مهر بماند نه کینه‌ای

بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر

در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای

عطار در بقای حق و در فنای خود

چون بوسعیدمهنه نیابی مهینه‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴۸

ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای

پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای

آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب

قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای

اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن

تا کی زنم چو ذرهٔ سرگشته دست و پای

چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک

ای آفتاب جان من از قعر جان برآی

بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره

بگشای کارم از سر زلف گره‌گشای

بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد

از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای

دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم

بر روی اوفتاد و شکن یافت چند جای

عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد

تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای

غزل شمارهٔ ۷۴۹

ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی

هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی

در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی

در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی

بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی

بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی

چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه

ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی

آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا

در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی

من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن

تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی

ای گنج آفرینش دلها خراب از تو

آرام گیر با من چون گنج در خرابی

در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر

در تو نگاه کردن در نور ماهتابی

خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته

من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی

گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری

گه خورده با لب تو از جام جم شرابی

این آرزوست اکنون عطار را ز عالم

این آرزوی او را هین باز ده جوابی

غزل شمارهٔ ۷۵۰

درآمد از در دل چون خرابی

ز می بر آتش جانم زد آبی

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

چو جان نوشید جام جان فزایش

میان جان برآمد آفتابی

اگرچه خامشی فرمود لیکن

دلم با خامشی ناورد تابی

فغان دربست تا آن شمع جان‌ها

برافکند از جمال خود نقابی

چو جانم روی یار خوش‌نمک دید

ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی

همی ناگاه در جان من افتاد

عجب شوری عجایب اضطرابی

جهان از خود همی پر دید و خود نه

من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی

درین منزل فروماندیم جمله

که دارد مشکل ما را جوابی

برو عطار و دم درکش کزین سوز

چو آتش در دلم افتاد تابی

غزل شمارهٔ ۷۵۱

گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی

تا به ابد رد شوی و بار نیابی

یک دم اگر بوی زلف او به تو آید

گنج حقیقت کم از هزار نیابی

لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش

تا ابد آن حلقه را شمار نیابی

هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو

لیک درین پرده پود و تار نیابی

حجله سرایی است پیش روی تو پرده

پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی

هرچه وجودی گرفت جمله غبار است

ره به عدم بر تو تا غبار نیابی

یافتن یار چیست گم شدن تو

تا نشوی گم ز خویش یار نیابی

غار غرور است در نهاد تو پنهان

غور چنین غار آشکار نیابی

گر نشوی آشنای او تو درین غار

غرقه شوی بوی یار غار نیابی

گر شودت ملک هر دو کون میسر

بگذری از هر دو و قرار نیابی

ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک

جز غم او ملک پایدار نیابی

گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم

زانکه ازین به تو غمگسار نیابی

هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن

ورنه به جان هیچ زینهار نیابی

می فکنی کار عشق جمله به فردا

می به نترسی که روزگار نیابی

پای به ره در نه و ز کار مکش سر

زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی

بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت

در همه عالم چو خواستگار نیابی

سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت

زانکه درین راه یک سوار نیابی

یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت

تا سر صد صد بزرگوار نیابی

تو نتوانی که راه عشق کنی قطع

کین ره جانسوز را کنار نیابی

چند روی ای فرید در پی آن گل

خاصه تو زان سالکی که خار نیابی

غزل شمارهٔ ۷۵۲

از من بی خبر چه می‌طلبی

سوختم خشک و تر چه می‌طلبی

گر چه شهباز معرفت بودم

ریختم بال و پر چه می‌طلبی

در دو عالم ز هرچه بود و نبود

بگسستم دگر چه می‌طلبی

مانده‌ام همچو گوی در ره تو

گم شده پا و سر چه می‌طلبی

من آشفته را ز عشق رخت

هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی

پیش طرف کلاه گوشهٔ تو

کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی

گفته‌ای درد تو همی طلبم

درد ازین بیشتر چه می‌طلبی

با دلی پر ز درد تو شب و روز

شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی

بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق

هستت آخر خبر چه می‌طلبی

پرده برگیر و بیش ازین آخر

پردهٔ من مدر چه می‌طلبی

چند باشم نه دل نه جان بی تو

راندهٔ در بدر چه می‌طلبی

بی تو عطار را روا نبود

خون گرفته جگر چه می‌طلبی

غزل شمارهٔ ۷۵۳

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب

در انتظار وصل چنانم بسوختی

کس نیست کز خروش منش نیست آگهی

آگاه نیستی که چه سانم بسوختی

جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت

آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی

تا پادشا گشتی بر دیده و دلم

اینم به باد دادی و آنم بسوختی

گفتم که از غمان تو آهی برآورم

آن آه در درون دهانم بسوختی

گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را

پیدا نیامدی و نهانم بسوختی

یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین

آتش مزن که عقل و روانم بسوختی

غزل شمارهٔ ۷۵۴

عشق را گر سری پدیدستی

این در بسته را کلیدستی

نرسد هیچکس به درگه عشق

کاشکی هیچ کس رسیدستی

یا اگر کس به پیشگه نرسد

اثر آن ز دور دیدستی

لیک عالم ز عشق موج زن است

ورنه عاشق نیارمیدستی

در دل ار نیستی تسلی عشق

بارها زین قفس پریدستی

در بیابان عشق نعره‌زنان

بی سر و پای می‌دویدستی

گاه چون خاک می‌فتادستی

گاه چون باد می‌وزیدستی

به یکی آه آتشین در راه

پرده از پیش بر دریدستی

در میان شراب‌خانهٔ عشق

بی دهان قطره‌ای چشیدستی

تا صبوح ابد چو دلشدگان

نعرهٔ عشق بر کشیدستی

دل عطار را درین معنی

به سخن روح پروریدستی

غزل شمارهٔ ۷۵۵

اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی

به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی

ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند

چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی

ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید

چو تو بوی زلف مشکین به میان جان فرستی

همه خلق تا قیامت به تحیر اندر افتد

اگر از رخت فروغی به جهانیان فرستی

عجب اینکه سر عشقت دو جهان چگونه پر شد

که تو سر عشق خود را به جهان نهان فرستی

چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر

به جواهری که از دل به سر زبان فرستی

غزل شمارهٔ ۷۵۶

جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی

من بر کنار رفتم تو در میان نشستی

گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان

چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی

گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم

یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی

چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد

در خون دل نشاندی در لامکان نشستی

من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها

در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی

چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی

برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من

من خود کیم که با من در امتحان نشستی

تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم

گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی

عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند

نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی

غزل شمارهٔ ۷۵۷

ای همه راحت روان، سرو روان کیستی

ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی

اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام

هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی

از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی

ای گهر شریف جان گوهر کان کیستی

بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل

ای دل و جان من بگو تا دل وجان کیستی

ای زده راه بر دلم نرگس نیم مست تو

رهزن دل شدی مرا روح روان کیستی

عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد

از پی وصل و هجر خود سود و زیان کیستی

غزل شمارهٔ ۷۵۸

ای آفتاب از ورق رویت آیتی

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

کرد از حروف زلف تو عالی روایتی

از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک

دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی

آب حیات در ظلمات ظلالت است

تا کی ز عکس لعل تو یابد هدایتی

خورشید را که سلطنت سخت روشن است

بنگر گرفت سایهٔ زلفت حمایتی

هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد

زان پی نمی‌برم شکنش را نهایتی

چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد

از زلف عنبر تو نسیم عنایتی

زلف توراست از در دربند تا ختن

زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی

عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی

جز دوستی روی تو هرگز جنایتی

غزل شمارهٔ ۷۵۹

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی

ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم

درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی

گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره

نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی

گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری

در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی

مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند

تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی

مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند

تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی

گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره

مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی

باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید

گر تو به جان کلی در راه عشق فردی

بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی

مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی

عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد

یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی

غزل شمارهٔ ۷۶۰

درج یاقوت درفشان کردی

دیو بودی و قصد جان کردی

شکری خواستم از لعل لبت

هر دو لب را شکرستان کردی

گفتم این لحظه یافتم شکری

روی از آستین نهان کردی

وا گرفتی ز بیدلی شکری

با چنین لب چرا چنان کردی

از سبک روحی تو این نسزد

گر تو بر خشم سر گران کردی

عشوه دادی مرا در اول کار

دلم از وصل شادمان کردی

آخر کار چون ز دست شدم

چشمم از هجر خون‌فشان کردی

ریختی تیر غمزه بر رویم

تا مرا پشت چون کمان کردی

چون دلم پیش خود هدف دیدی

دل من بد بتر از آن کردی

آن چه کردی ز جور با عطار

شیوهٔ دور آسمان کردی

غزل شمارهٔ ۷۶۱

تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی

در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی

زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن

زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی

این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز

در پرده ره نیابی تا پرده‌در نگردی

گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی

گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی

ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم

هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی

گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی

هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی

گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند

تا تو ز عشق هر دم دیوانه‌تر نگردی

گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه

همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی

عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه

بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی

غزل شمارهٔ ۷۶۲

خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی

دل این سوخته را کار به جان آوردی

نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود

رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی

تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی

ماه را در زره مشک‌فشان آوردی

نیست از جانب من تا به تو یک موی میان

تو چرا بیهده از موی میان آوردی

هرکه او از سر کوی تو به مویی سر تافت

با سر موی خودش موی کشان آوردی

گفتم از لعل لبت یک شکر آرم بر زخم

گفت آری شدی و زخم زبان آوردی

خواست از لعل تو عطار به عمری شکری

جگرش خوردی و کارش به زیان آوردی

غزل شمارهٔ ۷۶۳

با خط سرسبز بیرون آمدی

آفت دلهای پرخون آمدی

تا خط آوردی به خون عاشقان

چست از بهر شبیخون آمدی

در درون دل درآیی یک زمان

شبروی را چونکه بیرون آمدی

چون کمین گیرم که بر خورشید و ماه

در کمال حسن افزون آمدی

دوش در جوش آمدم در نیم شب

در برم با جام گلگون آمدی

در گرفتی شمع و در دادی شراب

راستی را چست موزون آمدی

سرو بودی کز چمن برخاستی

ماه بودی تو ز گردون آمدی

کس نداند کور بادا چشم بد

کان زمان در چشم ما چون آمدی

در میان حلقه با زنجیر زلف

در خور عطار مجنون آمدی

غزل شمارهٔ ۷۶۴

ای لبت ختم کرده دلبندی

بنده بودن تو را خداوندی

آفتاب سپهر رویت را

بر گرفته ز ره به فرزندی

دیده‌ام آب زندگانی تو

من بمیرم ز آرزومندی

در غم آب زندگانی تو

گر بمیرم به درد نپسندی

تا به زلفت دراز کردم دست

همچو زلفت به پای افکندی

چون به زلف تو دست بگشادیم

چون به موییم در فروبندی

قلعهٔ آسمان به یک سر موی

بگشایی به حکم دلبندی

عاشقان چون سپر بیفکندند

زره زلف چند پیوندی

چون کرشمه کنی به نرگس مست

گم شود عقل را خردمندی

تا به آزادی آمدی در کار

سرو را بن ز بیخ بر کندی

بوسه‌ای بی جگر بده آخر

چند عطار را جگر بندی

غزل شمارهٔ ۷۶۵

ای که با عاشقان نه پیوندی

بی تو دل را کجاست خرسندی

زهره دارد که پیش نرگس تو

دم زند جادوی دماوندی

من ز شوقت چو شمع می‌گریم

تو ز اشکم چو صبح می‌خندی

تو ز ما فارغی و ما همه روز

خویش را می‌دهیم خرسندی

چند آخر من جگر خسته

در تو پیوندم و تو نپسندی

بنده‌ای چون فرید نتوان یافت

اگرش می‌کنی خداوندی

غزل شمارهٔ ۷۶۶

گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی

دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی

از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو

گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی

اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست

زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی

هر ذره‌ای ز عالم سدی است در ره تو

از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی

چون گویمت که خود را می‌سوز چون سپندی

زیرا که چشم بد را تو در پی سپندی

مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی

ورنه به گوشه‌ای رو گر مرد مستمندی

ای پست نفس مانده تا کنی تو دعوی

کافزون ز عالم آمد جان من از بلندی

هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت

آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی

عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم

کز لنگر نهادت در بند تخته بندی

غزل شمارهٔ ۷۶۷

ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی

در آرزوی رویت چندین غمم نبودی

گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی

می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم

ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی

عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت

یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی

کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی

گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی

زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی

بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی

گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم

این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی

گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت

نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی

غزل شمارهٔ ۷۶۸

گر یار چنین سرکش و عیار نبودی

حال من بیچاره چنین زار نبودی

گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی

در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی

از شادی من خلق جهان شاد شدندی

گر بر دل من بار غم یار نبودی

از بادهٔ من خلق جهان مست بدندی

در روی زمین یک تن هشیار نبودی

گر یار گذر بر سر بازار نکردی

هنگامهٔ ما بر سر بازار نبودی

هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی

گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی

زلف تو اگر دعوت کفار نکردی

امروز کس لایق زنار نبودی

گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق

اندر دو جهان همدم عطار نبودی

غزل شمارهٔ ۷۶۹

گر از همه عاشقان وفا دیدی

چون من به وفای خود که را دیدی

دانی تو که جز وفا ندیدی خود

در جملهٔ عمر تا مرا دیدی

من از تو به جان خود جفا دیدم

تو از من خسته دل وفا دیدی

این است جفا که زود بگذشتی

از بی رویی چو روی ما دیدی

برگشتی تو ز بی دلی هر دم

این مصلحت آخر از کجا دیدی

می‌بگذری و روی تو از پیشم

ما را تو به راه آسیا دیدی

بیگانه مباش چون دو چشمم را

از خون جگر در آشنا دیدی

تا روی چو آفتاب بنمودی

بس دل که چو ذره در هوا دیدی

عطار ز دست رفت و تو با او

دیدی که چه کردی و چها دیدی

غزل شمارهٔ ۷۷۰

ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی

رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی

هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی

چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی

زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان

قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی

مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان

چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی

می‌دان که روز معنی بیرون پرده مانی

گر در درون پرده خود را نهان ندیدی

آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است

تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی

گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی

بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی

عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را

چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی

نا آزموده گفتی هستم چنان که باید

لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی

افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را

جز هم‌نفس نگفتی جز مهربان ندیدی

تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده

هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی

آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی

انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی

دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ

یک‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی

عطار در غم خود عمرت به آخر آمد

چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی

غزل شمارهٔ ۷۷۱

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری

الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی

گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی

عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی

همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی

زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود

در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی

لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی

غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را

در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را

تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی

می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم

نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری

غزل شمارهٔ ۷۷۲

جانا دهنی چو پسته داری

در پسته گهر دو رسته داری

صد شور به پسته در فتاده است

زان قند که مغز پسته داری

قندیم فرست و مرهمی ساز

زین بیش مرا چه خسته داری

در هر سر موی زلف شستت

صد فتنهٔ نانشسته داری

گفتی به درست عهد کردم

صد عهد چنین شکسته داری

در تاز و جهان بگیر کز حسن

صد ابلق تنگ بسته داری

یک گل ندهی ز رخ به عطار

وانگاه هزار دسته داری

غزل شمارهٔ ۷۷۳

هم تن مویم از آن میان که نداری

تنگ دلم مانده زان دهان که نداری

ننگری از ناز در زمین که دمی نیست

سر ز تکبر بر آسمان که نداری

من چه بلایی است هر نفس که ندارم

تو چه نکویی است هر زمان که نداری

هرچه بباید ز نیکویی همه هستت

مثل بماند است در جهان که نداری

نام وفا می‌بری و هیچ وفایی

از تو نیاید بدان نشان که نداری

گفته بدی عاقبت وفای تو آرم

این ننیوشم از این زبان که نداری

یک شکرم ده که سود بنده در آن است

زانکه بسی افتد این زیان که نداری

گرچه شکر داری و قیاس ندارد

هست چو ندهی به کس چنان که نداری

گفته بدی خون تو به درد بریزم

تا برهی تو ز نیم جان که نداری

تو نتوانی به خون من کمری بست

خاصه کمر بر چنان میان که نداری

بر تن عطار کز غمت چو کمانی است

چند کشی آخر این کمان که نداری

غزل شمارهٔ ۷۷۴

تورا گر نیست با من هیچ کاری

مرا با تو بسی کار است باری

منت پیوسته خواهم بود غمخوار

توم گرچه نباشی غمگساری

ز حل و عقد عشق ملک رویت

ندارم حاصلی جز انتظاری

بر امید رخ چون آفتابت

چو سایه می‌گذارم روزگاری

دلم را تا تو خواهی بود باقی

نخواهد بود یک ساعت قراری

دلا گر سر عشقت اختیار است

شوی در راه او بی اختیاری

اگر خود را سر مویی شماری

سر مویی نیایی در شماری

اگر خود را ز فرعونی ندانی

ز فرعونی تمامت خاکساری

جهان پر آفتاب است و تو سایه

نیابی جز فنا اینجا حصاری

که اگر در آفتاب آیی تو یکدم

برآرد از تو آن یک دم دماری

چه گردی گرد این دریای اعظم

که جایی غرقه گردی زار زاری

اگر موجی ازین دریا برآید

نماند صورت و صورت نگاری

ز دریا چند گویی چون ندیدی

ازین دریا بجز پر خون کناری

تو معذوری که پشمین دیده‌ای شیر

ندیدی هیچ شیر مرغزاری

اگر روزی ببینی جنگ شیران

ز فای فخر سازی عین عاری

برو چندین چه گردی گرد این راه

که چشمت کور گردد از غباری

به چشم خود برو پیری طلب کن

که تو ننگی شوی بی نامداری

چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست

ز خدمتکار سلطان باش باری

اگر نرسد تو را تخت و وزارت

به سگبانی او بر ساز کاری

به هر نوعی که باشی آن او باش

چو بودی آن او چه گل چه خاری

اگر تو یاد گیری حرف عطار

بست این باد دایم یادگاری

غزل شمارهٔ ۷۷۵

تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری

که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری

سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه

اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری

چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند

درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری

مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس

که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری

اگر یک پرتو این نور بر هر دو جهان افتد

شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری

چو عالم ذره‌ای است اینجا ز عالم چند باشی تو

که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری

چو شد ذات و صفت بندت مرو با این و آن آنجا

چو گل زانجا برند آنجا چه خواهی برد جز زاری

صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت

مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری

چه می‌گویم نه‌ای تو مرد این اسرار دین‌پرور

که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری

به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است

که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاری

به دنیا و به عقبی در چو خر در جو به جو ماندی

ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری

چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه

تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری

اگر از زندگی خود نکردی ذره‌ای حاصل

چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری

دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون

چه دنیا دیو مردم‌خوار و چندین خلق پرواری

غزل شمارهٔ ۷۷۶

پروانه شبی ز بی قراری

بیرون آمد به خواستاری

از شمع سؤال کرد کاخر

تا کی سوزی مرا به خواری

در حال جواب داد شمعش

کای بی سر و بن خبر نداری

آتش مپرست تا نباشد

در سوختنت گریفتاری

تو در نفسی بسوختی زود

رستی ز غم و ز غمگساری

من مانده‌ام ز شام تا صبح

در گریه و سوختن به زاری

گه می‌خندم ولیک بر خویش

گه می‌گریم ز سوکواری

می‌گویندم بسوز خوش خوش

تا بیخ ز انگبین برآری

هر لحظه سرم نهند در پیش

گویند چرا چنین نزاری

شمعی دگر است لیک در غیب

شمعی است نه روشن و نه تاری

پروانهٔ او منم چنین گرم

زان یافته‌ام مزاج زاری

من می‌سوزم ازو تو از من

این است نشان دوستداری

چه طعن زنی مرا که من نیز

در سوختنم به بیقراری

آن شمع اگر بتابد از غیب

پروانه بسی فتد شکاری

تا می‌ماند نشان عطار

می‌خواهد سوخت شمع واری

غزل شمارهٔ ۷۷۷

ای بوس تو اصل هر شماری

چشم سیهت سفید کاری

زلف تو ز حلقه درشکستی

ماه تو ز مشک در غباری

از زلف تو مشک وام کرده

باد سحری به هر بهاری

روی تو که شمع نه سپهر است

از هشت بهشت یادگاری

هرگز نکشید هیچ نقاش

چون صورت روی تو نگاری

سرسبزتر از خط تو ایام

گل را ننهاد هیچ خاری

شد آب روان ز چشمهٔ چشم

چون خط تو دید سبزه‌زاری

می‌خواستم از لب تو بوسی

گفتی که همی دهم قراری

گفتم که قرار چیست گفتی

هر بوسی را کنی نثاری

جانی بستان بهای بوسی

یا دست ز جان بدار باری

چون هست زکات بر تو واجب

یک بوسه ببخش از هزاری

گر بوسه بسی نگاه داری

هرگز ناید به هیچ کاری

گفتی به شمار بوسه بستان

کی کار مرا بود شماری

چون خوزستان لب تو دارد

کی بوس تو را بود کناری

خود بی جگری نیافت عطار

از لعل تو بوسه هیچ باری

غزل شمارهٔ ۷۷۸

درآمد دوش دلدارم به یاری

مرا گفتا بگو تا در چه کاری

حرامت باد اگر بی ما زمانی

برآوردی دمی یا می برآری

چو با ما می‌توانی بود هر شب

روا نبود که بی ما شب گذاری

چو با ما غمگساری می‌توان کرد

چرا با دیگری غم می گساری

خوشی با دشمن ما در نشستی

نباشد این دلیل دوستداری

بدان می‌داریم کز عزت خویش

تو را در خاک اندازم به خواری

به تنهاییت بگذارم که تا تو

بمانی تا ابد در بیقراری

چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها

بدو گفتم که دست از جمله داری

ولیکن چون تو یار غمگنانی

مرا از ننگ من برهان به یاری

که گر عطار در هستی بماند

برو گریند عالمیان به زاری

غزل شمارهٔ ۷۷۹

ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری

زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری

از پستهٔ خندانش هرجا که شکر ریزی

در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری

از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی

وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری

دیوانهٔ عشق او هرجا که خردمندی

دردی کش درد او هرجا که طلب کاری

آمد بر پیر ما می در سر و می در بر

پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری

گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی

گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری

ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین

تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری

بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو

ای چون تو به هر منزل واماندهٔ بسیاری

پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد

در حال پدید آمد در سینهٔ او ناری

کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله

بر جست و میان حالی بر بست به زناری

در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی

از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری

عطار ز کار او در مانده به صد حیرت

هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری

غزل شمارهٔ ۷۸۰

دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

بنشستم به امید دگری

جگرم سوخت که از لعل لبش

شکری می نرسد بی جگری

گاهگاهی شکری می‌دهدم

بر سر پای روان در گذری

زین چنین بوسه چه در کیسه کنم

وای از غصهٔ بیدادگری

زان همه تنگ شکر کو راهست

از قضا قسم من آمد قدری

تا خبر یافته‌ام از شکرش

نیست از هستی خویشم خبری

کارم از دست شد و کار مرا

نیست چون دایره پایی و سری

وقت نامد که شوم جملهٔ عمر

همچو نی با شکری در کمری

ماه‌رویا دل عطار بسوخت

مکن و در دل او کن نظری

غزل شمارهٔ ۷۸۱

گاهیم به لطف می نوازی

گاهیم به قهر می‌گدازی

در معرض قهر و لطف تو من

زان می‌سوزم که می‌نسازی

چون چنگ دو تا شدم به عشقت

بنواز مرا به دلنوازی

ای ساقی عشق جام در ده

کین توبهٔ ماست بس مجازی

این کار ازین بسی بهستی

گر توبهٔ ماستی نمازی

در ده می عشق تا زمانی

از سر بنهیم سرفرازی

زنار نهاد بر کشیدیم

در حلقه کنیم خرقه بازی

عطار خموش و غصه می خور

قصه چه کنی بدین درازی

غزل شمارهٔ ۷۸۲

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون

ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم

چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی

به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت

بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی

غزل شمارهٔ ۷۸۳

گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی

صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی

نه مست بودن از می کار تنگدلان است

گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی

تا کی ز ناتمامی در حلقهٔ تمامان

گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی

آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان

جامی بخورد باشی وز خود برست باشی

ای بر کنار مانده برخیز از دو عالم

تا در میان مردان ز اهل نشست باشی

در صحبت بلندان خود را بلند گردان

تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی

گر کاملی درین ره چون عاشقان کامل

از خویش نیست گردی وز دوست هست باشی

تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی

چه کوهی و چه کاهی چون پای‌بست باشی

عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو

کانگه که نیست گردی با او به دست باشی

غزل شمارهٔ ۷۸۴

تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی

در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی

عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد

تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی

گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی

تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی

گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک

کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی

گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت

لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی

گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی

ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی

گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم

هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی

یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت

مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی

ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم

هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی

کی نوازی پردهٔ عشاق چون عطار عاشق

تا تو زیر پردهٔ این غم چو زیر و بم نباشی

غزل شمارهٔ ۷۸۵

هر دمم مست به بازار کشی

راستی چست و به هنجار کشی

می عشقم بچشانی و مرا

مست گردانی و در کار کشی

گاهم از کفر به دین باز آری

گاهم از کعبه به خمار کشی

گاهم از راه یقین دور کنی

گاهم اندر ره اسرار کشی

گه ز مسجد به خرابات بری

گاهم از میکده در غار کشی

چون ز اسلام منت ننگ آید

از مصلام به زنار کشی

چون مرا ننگ ره دین بینی

هر دمم در ره کفار کشی

بس که پیران حقیقت‌بین را

اندرین واقعه بر دار کشی

ای دل سوخته گر مرد رهی

خون خوری تن زنی و بار کشی

بر امید گل وصلش شب و روز

همچو گلبن ستم خار کشی

آتش اندر دل ایام زنی

خاک در دیدهٔ اغیار کشی

بویی از مجمرهٔ عشق بری

باده بر چهرهٔ دلدار کشی

غم معشوق که شادی دل است

در ره عشق چو عطار کشی

غزل شمارهٔ ۷۸۶

چون خط شبرنگ بر گلگون کشی

حلقه در گوش مه گردون کشی

گر ببینی روی خود در خط شده

سرکشی و هر زمان افزون کشی

گفته بودی در خط خویشت کشم

تا لباس سرکشی بیرون کشی

خط تو بر ماه و من در قعر چاه

در خط خویشم ندانم چون کشی

گر بریزی بر زمین خونم رواست

بلکه آن خواهم که تیغ اکنون کشی

لیک زلفت از درازی بر زمین است

خون شود جانم اگر در خون کشی

می‌کشی در خاک زلفت تا مرا

هر نفس در بند دیگرگون کشی

چون منم دیوانه تو زنجیر زلف

می‌کشی تا بر من مجنون کشی

دام مشکین می‌نهی عطار را

تا به دام مشکش از افسون کشی

غزل شمارهٔ ۷۸۷

هر دمم در امتحان چندی کشی

دامنم در خون جان چندی کشی

مهربان خویشتن گفتم تو را

کینهٔ آن هر زمان چندی کشی

همچو خاکم بر زمین افتاده خوار

سر ز من بر آسمان چندی کشی

چون جهان سر بر خطت دارد مدام

چون قلم خط بر جهان چندی کشی

در غمت چون با کناری رفته‌ام

تو به زورم در میان چندی کشی

بر تو دارم چشم از روی جهان

بر من از مژگان سنان چندی کشی

همچو شمعی سر نهادم در میان

بر سرم تیغ از میان چندی کشی

پیشکش می‌سازمت گلگون اشک

رخش کبرت را عنان چندی کشی

چون سپر بفکندم و بگریختم

تو به کین من کمان چندی کشی

کینت از صد مهر خوشتر آیدم

کین ز چون من مهربان چندی کشی

بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز

تنگ اسب امتحان چندی کشی

بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید

جان بده بار گران چندی کشی

غزل شمارهٔ ۷۸۸

گرد مه خط معنبر می کشی

سر کشانت را به خط در می کشی

عاشقانت را به مستی دم به دم

خرقهٔ هستی ز سر بر می کشی

بر بتان چین و ترکان چگل

از کمال حسن لشکر می کشی

جاودانی پای بنهاد از جهان

هر که را یک بوسه بر سر می کشی

جام می می‌نوشی و بر می زنی

وانگهی بر عقل خنجر می کشی

بیش شد عطار را اکنون غمت

زانکه با او باده کمتر می کشی

غزل شمارهٔ ۷۸۹

در ده می عشق یک دم ای ساقی

تا عقل کند گزاف در باقی

زین عقل گزاف گوی پر دعوی

بگذر که گذشت عمر ای ساقی

دردی در ده که توبه بشکستم

تا کی ز نفاق و زرق و خناقی

ما ننگ وجود پارسایانیم

از روی و ریا نهفته زراقی

ای ساقی جان بیار جام می

کامروز تو دست گیر عشاقی

تا باز رهیم یک زمان از خود

فانی گردیم و جاودان باقی

رفتیم به بوی تو همه آفاق

تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی

کس می نرسد به آستان تو

زیرا که تو در خودی خود طاقی

بس جان که بسوختند مشتاقان

بر آتش عشق تو ز مشتاقی

بنمای به خلق رخ که خود گفتی

با ما که تخلقوا به اخلاقی

عطار برو که در ره معنی

امروز محققی به اطلاقی

غزل شمارهٔ ۷۹۰

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین

درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری

بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

غزل شمارهٔ ۷۹۱

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

چون دیدهٔ من هر دم گلبرگ رخت بیند

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی

غزل شمارهٔ ۷۹۲

ماییم ز عالم معالی

رندی دو سه اندرین حوالی

در عشق دلی و نیم جانی

بر داده به باد لاابالی

بگذشته ز هستی و گرفته

چون صوفی ابن‌وقت حالی

در صفهٔ عاشقان حضرت

از برهنگی فکنده قالی

پس یافته برترین مقامی

احسنت زهی مقام عالی

ما را چه مرقع و چه اطلس

چه نیک کنی چه بد سگالی

ای زاهد کهنه درد نقد است

برخیز که گوشه‌ای است خالی

تا نالهٔ عاشقان نیوشی

بر خلق ز زهد چند نالی

آن می که تو می‌خوری حرام است

ما می نخوریم جز حلالی

ما بر سر آتشیم پیوست

مستغرق بحر لایزالی

ما بی خوابیم و چون بود خواب

در حضرت قرب ذوالجلالی

چون خواب کند کسی که او را

از ریگ روان بود نهالی

عطار برو که دست بردی

از جملهٔ عالم معالی

غزل شمارهٔ ۷۹۳

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

با لبی پرخنده بس مستعجلی

عالمی نظارگی حیران او

دست بر دل مانده پای اندر گلی

علم در وصف لبش لایعملی

عقل در شرح رخش لایعقلی

زلف همچون شست او می‌کرد صید

هر کجا در شهر جانی و دلی

عاشقان را از خیال زلف او

تازه می‌شد هر زمانی مشکلی

تا نگردی هندوی زلفش به جان

نه مبارک باشی و نه مقبلی

جمله پشت دست می‌خایند از او

هست هرجا عالمی و عاقلی

منزل عشقش دل پاک است و بس

نیست عشقش در خور هر منزلی

تا تو بی حاصل نگردی از دو کون

هرگز از عشقش نیابی حاصلی

شد دل عطار غرق بحر عشق

کی تواند غرقه دیدن ساحلی

غزل شمارهٔ ۷۹۴

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت

سایهٔ او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

نقطهٔ قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی

غزل شمارهٔ ۷۹۵

گر من اندر عشق مرد کارمی

از بد و نیک و جهان بیزارمی

کفر و دین درباختم در بیخودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

کاشکی گر محرم مسجد نیم

محرم دردی‌کش خمارمی

کاشکی گر در خور مصحف نیم

یک نفس اندر خور زنارمی

در دلم گر هیچ هشیاریستی

از می غفلت دمی هشیارمی

چون نمی‌بینم جمال روی دوست

زین مصیبت روی در دیوارمی

گر ندارم از وصال او نشان

باری از کویش نشانی دارمی

گر مرا در پرده راهستی دمی

محرم او زحمت اغیارمی

گر نبودی راه از من در حجاب

من درین ره رهبر عطارمی

غزل شمارهٔ ۷۹۶

ای جان جان جانم تو جان جان جانی

بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی

تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت

اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

گنج نهانی اما چندین طلسم داری

هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله

تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم

فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

کردم محاسن خود دستار خوان راهت

تا بو که از ره خود گردی برو فشانی

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من

گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی

بویی فرست او را از کنه بی نشانی

غزل شمارهٔ ۷۹۷

هزاران جان سزد در هر زمانی

نثار روی چون تو دلستانی

توان کردن هزاران جان به یک دم

فدای روی تو چه جای جانی

نثار تو کنم منت پذیرم

اگر جانم بود هر دم جهانی

بجز عشقت ندارم کیش و دینی

بجز کویت ندارم خان و مانی

نیارم داد شرح ذوق عشقت

اگر هر موی من گردد زبانی

اگر هر دو جهان بر من بشورند

ز شور عشق کم نکنم زمانی

مرا جانا از آن خویشتن خوان

توانی دید خود را تا توانی

تو سلطانی اگر محرم نیم من

قبولم کن به جای پاسپانی

چه می‌گویم چه مرد این حدیثم

خطار رفت این سخن یارب امانی

اگر صد بار خواهم کوفت این در

نخواهد گفت کس کامد فلانی

نشان کی ماند از عطار در عشق

چو می‌جوید نشان از بی نشانی

غزل شمارهٔ ۷۹۸

زلف را تاب داد چندانی

که نه عقلی گذاشت نه جانی

نیست در چار حد جمع جهان

بی سر زلف او پریشانی

کس چو زلف و لبش نداد نشان

ظلماتی و آب حیوانی

دهن اوست در همه عالم

عالمی قند در نمکدانی

دی برای شکر ربودن ازو

می‌شدم تیز کرده دندانی

لیک گفتم به قطع جان نبرم

او چنین تیز کرده مژگانی

بامدادی که تیغ زد خورشید

مگر از حسن کرد جولانی

گوی سیمین او چو ماه بتافت

گشت خورشید تنگ میدانی

لاجرم شد ز رشک او جاوید

زرد رویی کبود خلقانی

جرم خورشید بود کز سر جهل

پیش رویش نمود برهانی

هست نازان رخش چنانکه به حکم

هرچه او کرد نیست تاوانی

ماه رویا اسیر تو شده‌اند

هر کجا کافر و مسلمانی

صد جهان عاشقند جان بر دست

جمله در انتظار فرمانی

پرده برگیر تا برافشانند

هرکجا هست جان و ایمانی

چند سازی ز زلف خم در خم

دار اسلام کافرستانی

تا به دامن ز عشق تو شق کرد

هر که سر بر زد از گریبانی

ندمد در بهارگاه دو کون

سبزتر از خط تو ریحانی

نتواند شکفت در فردوس

تازه‌تر از رخت گلستانی

من چنانم ز لعل سیرابت

که بود تشنه در بیابانی

گر دهی شربتیم آب زلال

شوم از عشق آتش‌افشانی

ورنه در موکب ممالک تو

کرده گیر از فرید قربانی

غزل شمارهٔ ۷۹۹

ای در میان جانم وز جان من نهانی

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی

با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر

از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی

در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش

تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی

گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی

بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی

عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی

تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی

غزل شمارهٔ ۸۰۰

ای روی تو فتنهٔ جهانی

مبهوت تو هر کجا که جانی

کرده سر زلف پر فریبت

از هر سر مویم امتحانی

در چشم زدی ز دست بر هم

چشمت به کرشمه‌ای جهانی

ابروی تو رستها چو تیراست

بر زه که کند چنان کمانی

طراری را طراوتی نیست

با طرهٔ چون تو دلستانی

ندهد مه و مهر نور هرگز

بی عارض چون تو مهربانی

در دل بردن به خوبی تو

هرگز ندهد کسی نشانی

خورشید رخ تو را کند ذکر

هر ذره اگر شود زبانی

تا من سگ تو شدم نماندست

از قالب من جز استخوانی

من خاک توام مرا چنین خوار

در خون مفکن به هر زمانی

در عشق تو چست‌تر ز عطار

مرغی نپرد ز آشیانی

غزل شمارهٔ ۸۰۱

ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی

وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی

نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری

نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی

خورشید که بسیار بگشت از همه سویی

یک ذره ندیده است ز وصل تو نشانی

یک ذره اگر شمع وصال تو بتابد

جان بر تو فشانند چو پروانه جهانی

زابروی هلالیت که طاق است چو گردون

با پشت دو تا مانده هرجا که کمانی

چون دایره بی پا و سرم زانکه تو داری

از دایرهٔ ماه رخ از نقطه دهانی

ارباب یقین ده یک‌یک ذره گرفتند

شکل دهن تنگ تو از روی گمانی

حرف کمرت همچو الف هیچ ندارد

زیرا که تو را چون الف افتاد میانی

مویی ز میان تو کسی می بنداند

گرچه بود آن کس به حقیقت همه دانی

در عشق تو کار همه عشاق برآمد

زیرا که خریدند به صد سود و زیانی

چون لاله دلم سوخته‌تن غرقهٔ خون است

تا یافته‌ام گرد رخت لاله ستانی

چون حال من سوخته دل تنگ درآمد

از جان رمقی مانده مرا باش زمانی

عطار جگر سوخته را بود دل تنگ

دل در سر کار تو شد او مانده زمانی

غزل شمارهٔ ۸۰۲

ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی

دشنام تو خریده ارزان خران به جانی

آشفتهٔ رخ تو هرجا که ماهرویی

دلداهٔ لب تو هر جا که دلستانی

گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی

جان‌های تنگ بسته برهم نهم جهانی

تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو

هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی

چون تو میان نداری من با کنار رفتم

چون دست درکش آرد کس با چنان میانی

تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی

کرده روان به کنعان از مشک کاروانی

دیری است تا دل من از درد توست سوزان

آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی

گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید

کز سود کردن تو نبود مرا زیانی

وقت بهار خواهم در نور شمع رویت

من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی

عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم

صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی

غزل شمارهٔ ۸۰۳

ای حسن تو آب زندگانی

تدبیر وصال ما تو دانی

از دیده برون مشو که نوری

وز بنده جدا مشو که جانی

ما با تو چو تیر راست گشتیم

با ما تو هنوز چون کمانی

پرسی تو ز من که عاشقی چیست

روزی که چو من شوی بدانی

زنهار مشو تو در خرابات

هرچند قلندر جهانی

شطرنج مباز با ملوکان

شهمات شوی و ره ندانی

عطار سخن چنین همی گفت

روح است غذای مرد فانی

غزل شمارهٔ ۸۰۴

دردی است درین دلم نهانی

کان درد مرا دوا تو دانی

تو مرهم درد بیدلانی

دانم که مرا چنین نمانی

من بندهٔ بی کس ضعیفم

تو یار کسان بی کسانی

گر مورچه‌ای در تو کوبد

آنی تو که ضایعش نمانی

از من گنه آید و من اینم

وز تو کرم آید و تو آنی

یارب به در که باز گردم

گر تو ز در خودم برانی

از خواندن و راندنم چه باک است

خواه این کن و خواه آن تو دانی

گویم «ارنی» و زار گریم

ترسم ز جواب «لن ترانی»

پیری بشنید و جان به حق داد

عطار سخن مگو که جانی

غزل شمارهٔ ۸۰۵

ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی

سرمست برون آمد از دیر به نادانی

زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف

در داد صلای می از ننگ مسلمانی

چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش

بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی

بگرفتم زنارش در پای وی افتادم

گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی

گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش

هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی

با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری

وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی

اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه

کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی

می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود

کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی

هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله

فریاد اناالحق زن در عالم انسانی

عطار ز راه خود برخیز که تا بینی

خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی

غزل شمارهٔ ۸۰۶

ای ساقی از آن قدح که دانی

پیش آر سبک مکن گرانی

یک قطره شراب در صبوحی

باشد که به حلق ما چکانی

زان پیش خمار در سر آید

یک باده به دست ما رسانی

بگذر تو ز خویش و از قرابات

پیش آر قرابهٔ مغانی

در عقل مغیش تا نبینی

وز علم مجوس تا نخوانی

کین جای نه جای قیل و قال است

کافسانه کنی و قصه خوانی

این جای مقام کم زنان است

تو مرد ردا و طیلسانی

ساقی تو بیا و بر کفم نه

یک کوزهٔ آب زندگانی

یک قطرهٔ درد اگر بنوشی

یابی تو حیات جاودانی

ساقی شو و راوقی در انداز

زان لعل چو در که می‌چکانی

عطار بیا ز پرده بیرون

تا چند سخن ز پرده رانی

غزل شمارهٔ ۸۰۷

به هر کویی مرا تا کی دوانی

ز هر زهری مرا تا کی چشانی

چو زهرم می‌چشاند چرخ گردون

به تریاک سعادت کی رسانی

گهی تابوتم اندازی به دریا

گهی بر تخت فرعونم نشانی

برآری برفراز طور سینا

شراب الفت وصلم چشانی

چو بنده مست شد دیدار خود را

خطاب آید که موسی لن‌ترانی

ایا موسی سخن گستاخ تا چند

نه آنی که شعیبم را شبانی

من آنم که شعیبت را شبانم

تو آنی که شبانی را بخوانی

منم موسی تویی جبار عالم

گرم خوانی ورم رانی تو دانی

شبانی را کجا آن قدر باشد

که تو بی‌واسطه وی را بخوانی

سخن گویی بدو در طور سینا

درو در و گهر سازی نهانی

ایا موسی تو رخت خویش بربند

که تا خود را به منزلگه رسانی

نه ایوبم که چندین صبر دارم

نیم یوسف که در چاهم نشانی

برون آمد گل زرد از گل سرخ

مکن در باغ ویران باغبانی

نشان وصل ما موی سفید است

رسول آشکارا نه نهانی

زهی عطار کز بحر معانی

به الماس سخن در می‌چکانی

غزل شمارهٔ ۸۰۸

خاک کوی توام تو می‌دانی

خاک در روی من چه افشانی

سر نگردانم از ره تو دمی

گر به خون صد رهم بگردانی

با چو من کس که ناتوان توام

بتوان کرد هرچه بتوانی

گر به خونم درافکنی ز درت

بر نگیرم ز خاک پیشانی

سر مهر غم تو در دل من

راز عشقت بس است پنهانی

گر به رویم نظر کنی نفسی

همه از روی من فرو خوانی

من ز درمان به جان شدم بیزار

جان من درد توست می‌دانی

گر مرا درد تو نخواهد بود

سر بگردانم از مسلمانی

هیچ درمان مرا مکن هرگز

که نیم جز به درد ارزانی

گفته بودی که دل ز تو ببرم

که ز دلداری و پریشانی

نتوانی که دل ز من ببری

دل چگونه بری چو درمانی

من ز عطار جان بخواهم برد

برهد از هزار حیرانی

غزل شمارهٔ ۸۰۹

کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی

که کس نمی‌دهد از تو به هیچ جای نشانی

به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو

نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی

عجب بمانده‌ام از ذات و از صفات تو دایم

کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی

چه گوهری تو که در عرصهٔ دو کون نگنجی

همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی

منم که هستی من بند ره شدست درین ره

تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی

من از خودی خود افتاده‌ام به چاه طبیعت

مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی

در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون

چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی

چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را

از آن شراب دل آشوب قطره‌ای بچشانی

امید ما همه آن است در ره تو که یک‌دم

ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی

ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد

از آن او بود این و از آن خویش تو دانی

غزل شمارهٔ ۸۱۰

ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی

که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی

دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری

که خبر نبود دل را که تو در میان جانی

ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می‌طپیدم

چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی

به عتاب گفته بودی که برآتشت نشانم

چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی

همه بندها گشادی به طریق دلفریبی

همه دست‌ها ببستی به کمال دلستانی

تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی

تو چه گوهری که در دل شده‌ای بدین نهانی

دو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن

به تو کی توان رسیدن که تو گنج بی کرانی

همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق

ز تو مانده‌اند حیران که به هیچ می نمانی

چو به سر کشی در آیی همه سروران دین را

ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی

دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر

چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی

اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد

دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی

غزل شمارهٔ ۸۱۱

ای هجر تو وصل جاودانی

واندوه تو عین شادمانی

در عشق تو نیم ذره حسرت

خوشتر ز حیات جاودانی

بی یاد حضور تو زمانی

کفر است حدیث زندگانی

صد جان و هزار جان نثارت

آن لحظه که از درم برانی

کار دو جهان من برآید

گر یک نفسم به خویش خوانی

با خوندان و راندنم چه کار است

خواه این کن و خواه آن تو دانی

گر قهر کنی سزای آنم

ور لطف کنی برای آنی

صد دل باید به هر زمانم

تا تو ببری به دلستانی

گر بر فکنی نقاب از روی

جبریل سزد به جان‌فشانی

کس نتواند جمال تو دید

زیرا که ز دیده بس نهانی

نی نی که بجز تو کس نبیند

چون جمله تویی بدین عیانی

در عشق تو گر بمرد عطار

شد زندهٔ دایم از معانی

غزل شمارهٔ ۸۱۲

بس نادره جهانی ای جان و زندگانی

جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی

شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون

بستان خراج خوبی در ملک کامرانی

از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی

آخر بدین شگرفی چه فتنهٔ جهانی

نه گفته‌ای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت

پس طره نیز مفشان گر فتنه می‌نشانی

تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو

شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی

چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد

کس ننگرد به عمری در آب زندگانی

هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من

تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی

چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد

شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی

عطار از غم تو زحمت کشید عمری

گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی

غزل شمارهٔ ۸۱۳

چارهٔ کار من آن زمان که توانی

گر بکنی راضیم چنان که توانی

داد طلب کردم از تو داد ندادی

گر ندهی داد می‌ستان که توانی

گفته بدی من ندانم و نتوانم

داد تو دادن یقین بدان که توانی

گر به سر زلف دل ز من بربودی

باز ده از لب هزار جان که توانی

دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو

حکم کنی بر همه جهان که توانی

ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز

وین همه فتنه فرو نشان که توانی

جملهٔ آزادگان روی زمین را

بنده کن از چشم دلستان که توانی

جملهٔ دل مردگان منزل غم را

زنده کن از لعل درفشان که توانی

یک شکر از لعل تو اگر بربایم

عذر بخواهی به هر زبان که توانی

گر ز تو عطار خواست بوس و کناری

هیچ منه داو در میان که توانی

غزل شمارهٔ ۸۱۴

ترسا بچه‌ای به دلستانی

در دست شراب ارغوانی

دوش آمد و تیز و تازه بنشست

چون آتش و آب زندگانی

دانی که خوشی او چه سان بود

چون عشق به موسم جوانی

در بسته میان خود به زنار

بگشاده دهن به دلستانی

در هر خم زلف دلفریبش

صد عالم کافری نهانی

آمد بنشست و پیر ما را

بنهاد محک به امتحانی

القصه چو پیر روی او دید

از دست بشد ز ناتوانی

دردی ستد و درود دین کرد

یارب ز بلای ناگهانی

دردا که چنان بزرگواری

برخاست ز راه خرده دانی

ترسا بچه را به پیش خود خواند

پس گفت نشان ره چه دانی

گفتا که نشان راه جایی است

کانجا نه تویی و نه نشانی

چون پیر سخن شنید جان داد

عطار سخن بگو که جانی

غزل شمارهٔ ۸۱۵

گفتم بخرم غمت به جانی

بر من بفروختی جهانی

مفروش چنان برآن که پیوست

عشوه خرد از تو هر زمانی

بنواز مرا که بی تو برخاست

چون چنگ ز هر رگم فغانی

نی نی چو ربابم از غم تو

یعنی که رگی و استخوانی

ای دوست روا مدار دل را

نومید ز چون تو دلستانی

دستی بر نه اگر کنم سود

دانم نبود تو را زیانی

یا نی سبکم بکن ز هستی

تا چند ز رحمت گرانی

چون شمع مرا ز عشق می‌سوز

تا می‌ماند ز من نشانی

عطار چو بی نشان شد از عشق

از محو رسد سوی عیانی

غزل شمارهٔ ۸۱۶

ای گشته نهان از همه از بس که عیانی

دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی

گر من طلبم دولت وصلت نتوانم

گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی

شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم

آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی

یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم

معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی

ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ

آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی

دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی

چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی

تبدیل نداری که توان خواند جهانت

تغییر نداری که توان گفت که جانی

عطار عیان است که محتاج بیان است

گر اهل عیانی به چه در بند عیانی

غزل شمارهٔ ۸۱۷

خال مشکین بر گلستان می زنی

دل همی سوزی و بر جان می زنی

بر بیاض برگ گل عمر مرا

هر زمان فال دگرسان می زنی

صید خواهی کرد دلها را به زلف

زلف را بر یکدگر زان می زنی

زان دو لعل آتشین آبدار

آتش اندر آب حیوان می زنی

از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر

کز سر کین تیر مژگان می زنی

گفته‌ای ایمانت را راهی زنم

چون بکشتی الحق آسان می زنی

در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد

تا تو رای عهد و پیمان می زنی

دامن اندر خون زند عطار زانک

تو نفس با او ز هجران می زنی

غزل شمارهٔ ۸۱۸

هر زمان لاف وفایی می زنی

آتشی در مبتلایی می زنی

چون که جانی داری اندر مردگی

لاف نیکویی ز جایی می زنی

بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست

تا تو پر بر چه هوایی می زنی

ماهرویی و ازین رو ای پسر

مهر و مه را پشت پایی می زنی

گفته‌ای کار تو را رایی زنم

من بمردم تا تو رایی می زنی

می‌زنم بر آتش عشق آب چشم

تا چرا راه چو مایی می زنی

بس‌که کردم آشنا در خون دل

تا همه بر آشنایی می زنی

زخمه بر ابریشم عطار زن

گر به صد زاری نوایی می زنی

غزل شمارهٔ ۸۱۹

خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی

سود و سرمایهٔ دین بر سر بازار کنی

شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است

خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی

چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش

چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی

پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر

عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی

آن نه کام است که ناکام بجا بگذری

وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی

جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه

نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی

چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود

خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی

سهو کارا به تک خاک همی باید خفت

طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی

مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه

به چه شادی خرفا خندهٔ بسیار کنی

تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ

عنکبوتانه کجا پردهٔ احرار کنی

این همه دانی و کارت همه بی وجه بود

خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی

به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن

لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی

خویش و همسایهٔ تو گرسنه وز پر طمعی

نفروشی به کسی غله در انبار کنی

جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهٔ آن

تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی

بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین

وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی

مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند

به تعزز سزد ار در همه نظار کنی

نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا

اول آن به که طلبکاری عطار کنی

غزل شمارهٔ ۸۲۰

گر نقاب از جمال باز کنی

کار بر عاشقان دراز کنی

ور چنین زیر پرده بنشینی

پرده از روی کار باز کنی

از همه کون بی نیاز شود

عاشقی را که اهل راز کنی

جگرم خون گرفت از غم آن

که مبادا که در فراز کنی

گرچه چون شمع سوختم ز غمت

هر زمانم به زیر گاز کنی

گفتیم ساز کار تو بکنم

چون مرا سوختی چه ساز کنی

وعده دادی به وصل جان مرا

عمر بگذشت چند ناز کنی

بکشد ناز تو به جان عطار

گر به وصلیش بی نیاز کنی

غزل شمارهٔ ۸۲۱

ای دل اندر عشق غوغا چون کنی

خویش را بیهوده رسوا چون کنی

آنچه کل خلق نتوانست کرد

تو محال‌اندیش تنها چون کنی

دم مزن خون می‌خور و صفرا مکن

پشه‌ای با باد صفرا چون کنی

تو همی خواهی که دانی سر عشق

کس بدین سر نیست دانا چون کنی

چون تو اندر عشق او پنهان شدی

سر عشقش آشکارا چون کنی

چون تبرا نیستت از خویشتن

پس به عشق او تولا چون کنی

عشق را سرمایه‌ای باید شگرف

پس تو بی سرمایه سودا چون کنی

چون تو را هر دم حجابی دیگر است

چشم جان خویش بینا چون کنی

چون به یک قطره دلت قانع ببود

جان خود را کل دریا چون کنی

غرق دریا گرد و ناپیدا بباش

خویش را زین بیش پیدا چون کنی

چون تو سایه باشی و او آفتاب

پیش او خود را هویدا چون کنی

هر که او پیداست درصد تفرقه است

چون نباشی جمع آنجا چون کنی

چون نکردی خویش را امروز جمع

می‌ندانم تا که فردا چون کنی

مذهب عطار گیر و نیست شو

هستی خود را محابا چون کنی

غزل شمارهٔ ۸۲۲

گه به دندان در عدن شکنی

گه به مژگان صف ختن شکنی

گه لب همچو لاله بگشایی

روز بازار یاسمن شکنی

گه رخ همچو ماه بنمایی

رونق برگ نسترن شکنی

هر گلی را که زینت چمن است

ز سر طعنه در چمن شکنی

دل ربایی عالم جان را

طرهٔ مشک بر سمن شکنی

زلف برهم زنی و توبهٔ ما

همه زان زلف پر شکن شکنی

پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک

همه در روی و جان من شکنی

قصهٔ جادوان رهزن را

زان دو جادوی راهزن شکنی

گر نسازی ز ناز با عطار

قیمت او و خویشتن شکنی

غزل شمارهٔ ۸۲۳

هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی

آتش سودای خویش در دل و جان افکنی

جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن

گه به خروش آوری گه به فغان افکنی

گر به سر کوی خویش پردهٔ عشاق را

گل کنی از خاک و خون کار به جان افکنی

گر بگشایی ز بند گوهر دریای عشق

بی دل و جان صد هزار سر عیان افکنی

هر نفسی روی خویش باز بپوشی به زلف

تا دل عطار را در خفقان افکنی

غزل شمارهٔ ۸۲۴

هر شبم سرمست در کوی افکنی

وز بر خویشم به هر سوی افکنی

در خم چوگان خویشم هر زمان

خسته و سرگشته چون گوی افکنی

گر بریزم پیش رویت اشک زار

همچو اشکم باز بر روی افکنی

چون همه تیری بیندازی تمام

پس کمان کین به بازوی افکنی

بوی گل اندر دماغ جان ما

زان سر زلف سمن بوی افکنی

گر سخن گویم ز چین زلف تو

از سر کین چین در ابروی افکنی

ور کشد مویی دل از زلف تو سر

حلق را در حلقهٔ موی افکنی

هر شبی عطار را تا وقت صبح

عاشقی دیوانه در روی افکنی

غزل شمارهٔ ۸۲۵

در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی

این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی

حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود

مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی

از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا

این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی

از غم تو غنیم وز همه عالم درویش

نیست چون من به جهان از غم درویش غنی

مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی

نفسی سوخته وار از سر بی‌خویشتنی

این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر

نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی

این دم از عالم عشق است به بازی مشمر

گر به بازی شمری قیمت خود می‌شکنی

گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق

سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی

غزل شمارهٔ ۸۲۶

به سر زلف دلربای منی

به لب لعل جان‌فزای منی

گر ببندد فلک به صد گرهم

تو به مویی گره‌گشای منی

به بلای جهانت دارم دوست

گرچه تو از جهان بلای منی

هر کست از گزاف می گوید

که تویی کز جهان سزای منی

این همه ترهات می‌دانم

من برای تو تو برای منی

گر نمانم من ای صنم روزی

تو که جان منی بجای منی

جاودان پادشا شود عطار

گر تو گویی که تو گدای منی

غزل شمارهٔ ۸۲۷

نگر تا ای دل بیچاره چونی

چگونه می‌روی سر در نگونی

چگونه می‌کشی صد بحر آتش

چو اندر نفس خود یک قطره خونی

زمانی در تماشای خیالی

زمانی در تمنای جنونی

اگر خواهی که باشی از بزرگان

مباش از خرده‌گیران کنونی

چرا باشی نه کافر نه مسلمان

که تو نه رهروی نه رهنمونی

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

ولی ره نیست بهتر از زبونی

زبون عشق شو تا بر کشندت

که هرگاهی که کم گشتی فزونی

خود از رفعت ورای هر دو کونی

چرا هم‌صحبت این نفس دونی

دلا تو چیستی هستی تو یا نه

وگر نه نیستی نه هست چونی

منی یا نه منی عینی تو یا غیر

و یا از هرچه اندیشم برونی

چه می‌گویم تو خود از خود نهانی

که دو انگشت حق را در درونی

تو ای عطار اگر چه دل نداری

ولیکن اهل دل را ذوفنونی

غزل شمارهٔ ۸۲۸

تا در سر زلف تاب بینی

دل در بر من خراب بینی

گر آتش عشق بر فروزم

بس دل که برو کباب بینی

گر پرده ز روی خود گشایی

بس رخ که به خون خضاب بینی

دل بر در انتظار یابی

جان در ره اضطراب بینی

در مجلس عشق عاشقان را

از خون جگر شراب بینی

هین روی چو آفتاب بنمای

تا دل ز غمش به تاب بینی

در آیینه حبذا بخندی

تا صبح بر آفتاب بینی

در آب نگر ببین جمالت

تا آتش اندر آب بینی

خوابت نبرد شبی به سالی

گر روی مرا به خواب بینی

عطار به‌کل ز دل فرو شو

فریاد رس ار به خواب بینی

غزل شمارهٔ ۸۲۹

به وادییی که درو گوی راه سر بینی

به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی

ز هرچه می‌دهدت روزگار عمر بهست

ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی

ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی

اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی

مساز قبهٔ زرین که تیز شمشیر است

سزای قبهٔ زرین که بر سپر بینی

اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز

چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی

چو هر چه هست همه اصل خویش می‌جویند

ز شوق جملهٔ ذرات در سفر بینی

چو کل اصل جهان از یک اصل خاسته‌اند

سزد که کل جهان را به یک نظر بینی

مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای

که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی

به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی

که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی

چگونه پای نهی در خزانه‌ای که درو

به هر سویی که روی صد هزار سر بینی

نه لحظه‌ای ز همه خفتگان خبر شنوی

نه ذره‌ای ز همه رفتگان اثر بینی

ز بس که خون جگر می‌فروخورد به زمین

زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی

اگر جهان همه از پس کنی نمی‌دانم

که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی

درین مصیبت و سرگشتگی محال بود

که در زمانه چو عطار نوحه‌گر بینی

غزل شمارهٔ ۸۳۰

هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی

هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی

در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم

گه نعره‌زنم یابی گه جامه‌درم بینی

در دایرهٔ گردون گر در نگری در من

چون دایره‌ای گردان بی پای و سرم بینی

چندان که درین دریا می‌جویم و می‌پویم

از آتش دل هر دم لب‌خشک‌ترم بینی

از بس‌که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر

چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی

در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان

تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی

بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی

بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی

نی نی که نمی‌خوام کز من اثری ماند

آن به که درین وادی رفته اثرم بینی

تا در ره تو مویی هستیم بود باقی

صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی

چون شمع سحرگاهی می‌سوزم و می‌گریم

چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی

در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه

زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی

گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون

گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی

خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین

ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی

خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان

برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی

غزل شمارهٔ ۸۳۱

چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی

چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی

ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری

گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی

چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من

چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی

مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم

ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی

ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید

تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی

غزل شمارهٔ ۸۳۲

هرچه هست اوست و هرچه اوست توی

او تویی و تو اوست نیست دوی

در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ

تو مجازی دو بینی و شنوی

کی رسی در وصال خود هرگز

که تو پیوسته در فراق توی

زان خبر نیست از توی خودت

که تو تا فوق عرش تو به توی

تا وجود تو کل کل نشود

جزو باشی به کل کجا گروی

نقطه‌ای از تو بر تو ظاهر گشت

تو بدان نقطه دایما گروی

نقطهٔ تو اگر به دایره رفت

رو که کونین را تو پیش روی

ور درین نقطه باز ماندی تو

اینت سجین صعب وضیق قوی

چون تو در نقطه کشته باشی تخم

نه همانا که دایره دروی

نتوان رست از چنان ضیقی

جز به خورشید نور مصطفوی

کرد عطار در علو پرواز

تا بدو تافت اختر نبوی

غزل شمارهٔ ۸۳۳

ای لب گلگونت جام خسروی

پیشهٔ شبرنگ زلفت شبروی

پهلوی خورشید مشک‌آلود کرد

خط تو یعنی که هستم پهلوی

مردم چشمت بدان خردی که هست

می‌ببندد دست چرخ از جادوی

کی توان گفت از دهان تو سخن

زانکه صورت نیست آن جز معنوی

گاه همچون آفتابی از جمال

گاه همچون ماه از بس نیکوی

من ندانم کافتابی یا مهی

کژ چه گویم راست به از هر دوی

عاشقان را جامه می‌گردد قبا

تو کله بنهاده کژ خوش می‌روی

گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست

من ندارم زهره تا گویم توی

ور بگویم من که تو بردی دلم

دل به من ندهی و هرگز نشنوی

دل ندارم زان ضعیفم همچو موی

تو دلم ده تا شود کارم قوی

من که تخم نیکوی کشتم مدام

بر نخوردم از تو الا بدخوی

تو که با من تخم کین کاری همه

درو نبود کانچه کاری بدروی

در سخن عطار اگر معجز نمود

تو به اعجاز سخن می‌نگروی

غزل شمارهٔ ۸۳۴

گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی

تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی

سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار

تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی

جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است

تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی

بوده‌ای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس

این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی

چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی

گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی

رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده

تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی

چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته

گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی

ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه

چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی

دل پراکنده روی از جام جم در آینه

جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی

هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش

زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی

گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام

ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی

غزل شمارهٔ ۸۳۵

سرمست درآمد از سر کوی

ناشسته رخ و گره زده موی

وز بی خوابی دو چشم مستش

چون مخموران گره بر ابروی

ترک فلکش به جان همی گفت

کای من ز میان جانت هندوی

فریاد کنان فلک که احسنت

کو چشم که بنگرد زهی روی

پیش لبش آب خضر شد خاک

زیر قدمش بهشت شد کوی

دل زار به های های بگریست

می‌گفت به های های کای هوی

یکدم بنشین که این دل مست

چون باد همی رود به هر سوی

جان می‌خواهد ز هر کسی وام

بر روی تو می‌دهد به صد روی

عطار تویی و نیم جانی

با دوست به نیم جان سخن گوی

غزل شمارهٔ ۸۳۶

نگاری مست لایعقل چو ماهی

درآمد از در مسجد پگاهی

سیه زلف و سیه چشم و سیه دل

سیه گر بود و پوشیده سیاهی

ز هر مویی که اندر زلف او بود

فرو می‌ریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو

بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن

بسوز آخر چو آتش گاهگاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد

ز جان آتشین چون آتش آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر

نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو ریخت

به دست آورد از آب خضر چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم

که شد در بی نشانی پادشاهی

اگر عطار با او هم برفتی

نیرزیدش عالم برگ کاهی

غزل شمارهٔ ۸۳۷

جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی

دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه

زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست

همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی

من چو گویی پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا

زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

من کیم مهمان تو، تو تنگ‌ها داری شکر

می‌سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی

من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه

چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی

چون نمی‌یابند از وصل تو شاهان ذره‌ای

نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی

من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست

این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

کی رسم در گرد وصل تو که تا می‌بنگرم

هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست

دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی

غزل شمارهٔ ۸۳۸

آفتاب رویت ای سرو سهی

بر همه می‌تابد الا بر رهی

نی خطا گفتم که می‌تابد بسی

بر من و من می‌نبینم ز ابلهی

گرچه عالم پر جمال یوسف است

نیست چشم کور را از وی بهی

چون بود کز بحر پر گوهر بسی

باز گردد خشک لب دستی تهی

باز گردیدند ازین بحر عجب

خشک لب هم مبتدی هم منتهی

قعر این دریا جزین دریا نیافت

دیگران هستند از مشتی کهی

حلقه بر در می‌زنند و می‌روند

نیست از ایشان کسی را آگهی

جمله را جز عجز آنجا کار نیست

نه مهی است آنجایگاه و نه کهی

می فرو افتد درین حیرت زهم

گر تو اینجا دو جهان برهم نهی

ای فرید اینجا که هستی محو گرد

چند گویی کوتهی بر کوتهی

غزل شمارهٔ ۸۳۹

زلف تیره بر رخ روشن نهی

سرکشان را بار بر گردن نهی

روی بنمایی چو ماه آسمان

منت روی زمین بر من نهی

تا کی از زنجیر زلف تافته

داغ گه بر جان و گه بر تن نهی

وقت نامد کز نمکدان لبت

دام من زان نرگس رهزن نهی

تا سر یک رشته یابم از تو باز

خارم از مژگان چون سوزن نهی

گر مرا در دوستی تو ز چشم

اشک ریزد نام من دشمن نهی

گفته بودی خون گری تا مهر عشق

بی‌رخم بر دیدهٔ روشن نهی

گر بگریم تر شود دامن مرا

تو مرا در عشق تر دامن نهی

بار ندهی لیک قسم عاشقان

همچو یوسف بوی پیراهن نهی

ور دهی در عمر خود بار جمال

بار غم بر جان مرد و زن نهی

وصف تو چون از فرید آید که تو

افصح آفاق را الکن نهی

غزل شمارهٔ ۸۴۰

گه به کرشمه دلم ز بر بربایی

گه ز تنم جان به یک نظر بربایی

ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را

گه دل و گه جان مختصر بربایی

چون تتق از آفتاب چهره کنی دور

عقل براندازی و بصر بربایی

چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز

از سر مویی هزار سر بربایی

از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز

تا به سنانی ز مه قمر بربایی

قصد کنی چون در آینه نگری تو

کز لب خود زاینه شکر بربایی

بر طرفی می‌روی ز من که من مست

طرف ندارم که از کمر بربایی

در رخ من ننگری به دیدهٔ رحمت

بلکه بدان بنگری که زر بربایی

گر بربایی هزار دل تو به روزی

سیر نگردی تو و دگر بربایی

چون نشکیبی ز دلربایی عشاق

جهد بر آن کن که بیشتر بربایی

تا به ابد ای فرید تو بنمیری

از لب او یک شکر اگر بربایی

غزل شمارهٔ ۸۴۱

ای راه تو را دراز نایی

نه راه تو را سری نه پایی

این راه دراز سالکان را

کوته نکند مگر فنایی

عاشق ز فنا چگونه ترسد

چون عین فنا بود بقایی

چون از تو نماند هیچ بر جای

آنجاست اگر رسی بجایی

ای دل بنشسته‌ای همه روز

بر بوی وصال جانفزایی

در لجهٔ بحر عشق جانت

شد غرقه به بوی آشنایی

دری که به هر دو کون ارزد

دانی نرسد به ناسزایی

هرگز دیدی که هیچ سلطان

بر تخت نشست با گدایی

هرگز دیدی که رند گلخن

می خورد ز دست پادشایی

ای دل خون خور که آن چنان ماه

فارغ بود از غم چو مایی

ای بس که من اندرین بیابان

ره پیمودم ز تنگنایی

دردا که ز اشتران راهش

بانگی نشنیدم از درایی

باری چه بدی که غول را هم

دل خوش کندی به مرحبایی

چون در خور صومعه نیم من

اکنون منم و کلیسیایی

در بسته چهار گوشه زنار

از حلقهٔ زلف دلربایی

بس پرگره است زلفش و هست

زان هر گرهی گره‌گشایی

گر خون دلم بریزد آن زلف

خون‌ریزی اوست خون بهایی

گر تو سر عین عشق داری

دیری است که گفتمی صلایی

ورنه ز درم برو که در پاش

دادند نشان پارسایی

عطار تو خویشتن نگه دار

از آفت خویشتن نمایی

غزل شمارهٔ ۸۴۲

منم و گوشه‌ای و سودایی

تن من جایی و دلم جایی

هر زمانم به عالمی میلی

هر دمم سوی شیوه‌ای رایی

مانده در انقلاب چون گردون

گاه شیبی و گاه بالایی

ساکن گوشهٔ جهان ز جهان

همچو من نیست هیچ تنهایی

ای عجب گرچه مانده‌ام تنها

مانده‌ام در میان غوغایی

رهزن من بسی شدند که من

راه گم کرده‌ام به صحرایی

کارم اکنون ز دست من بگذشت

که در افتاده‌ام به دریایی

نیست غرقه شدن درین دریا

کار هر نازکی و رعنایی

من سرگشته عمر خام طمع

می‌پزم بر کناره سودایی

مانده امروز با دلی پر خون

منتظر بر امید فردایی

الغیاث الغیاث زانکه ندید

کس چو عطار هیچ شیدایی

غزل شمارهٔ ۸۴۳

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی

چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو

ندارد درد من درمان کجایی

چو تو حیران خود را دست گیری

ز پا افتاده‌ام حیران کجایی

ز بس کز عشق تو در خون بگشتم

نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

بیا تا در غم خویشم ببینی

چو گویی در خم چوگان کجایی

ز شوق آفتاب طلعت تو

شدم چون ذره سرگردان کجایی

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی

ندانم تا درین طوفان کجایی

چنان دلتنگ شد عطار بی تو

که شد بر وی جهان زندان کجایی

غزل شمارهٔ ۸۴۴

از غمت روز و شب به تنهایی

مونس عاشقان سودایی

عاشقان را ز بیخ و بن برکند

آتش عشقت از توانایی

عشق با نام و ننگ ناید راست

ندهد عشق دست رعنایی

عشق را سر برهنه باید کرد

بر سر چارسوی رسوایی

بس که خفتند عاشقان در خون

تا تو از رخ نقاب بگشایی

تا ز ما ذره‌ای همی ماند

تو ز غیرت جمال ننمایی

در حجابیم ما ز هستی خویش

ما نهانیم و تو هویدایی

هستی ما به پیش هستی تو

ذره‌ای هستی است هر جایی

هستی ما و هستی تو دویی است

راست ناید دویی و یکتایی

نیست عطار را درین تک و پوی

هیچ راهی بجز شکیبایی

غزل شمارهٔ ۸۴۵

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی

رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان

حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم

گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی

این چیست که می‌گویی وین چیست که می‌جویی

مانا که دگر مستی یا واله و سودایی

با قالب جسمانی با ما نرود کاری

جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی

رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا می‌زن

تا بو که وجودت را از غیر بپالایی

تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران

از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی

سیلی جفا می‌خور گر طالب این راهی

از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی

ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو

زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی

دردی‌کش درد ما در راه کسی باید

کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی

تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده

تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی

خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی

بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی

هم خوانچه‌کش صنعی هم مائده و خوانی

هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی

آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست

اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی

غزل شمارهٔ ۸۴۶

سر برهنه کرده‌ام به سودایی

برخاسته دل نه عقل و نه رایی

با چشم پر آب پای در آتش

بر خاک نشسته باد پیمایی

چون گوی بمانده در خم چوگان

سرگشته شده سری و نه پایی

از صحبت اختران صورت‌بین

خورشید صفت بمانده تنهایی

هر روز ز تشنگی چو آتش

بی واسطه در کشیده دریایی

هر سودایی که بیندم گوید

زین شیوه ندیده‌ایم سودایی

گر بنشینم به نطق برخیزد

از نکتهٔ من به شهر غوغایی

چون یکجایم نشسته نگذارند

هر ساعت از آن دوم به هر جایی

زین واقعه‌ای که کس نشان ندهد

عطار نه عاقلی نه شیدایی

غزل شمارهٔ ۸۴۷

ترسا بچه‌ای دیشب در غایت ترسایی

دیدم به در دیری چون بت که بیارایی

زنار کمر کرده وز دیر برون جسته

طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی

چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم

ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی

آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست

اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی

امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی

ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی

از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت

دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی

رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش

در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی

عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد

در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی

غزل شمارهٔ ۸۴۸

دلا در راه حق گیر آشنایی

اگر خواهی که یابی روشنایی

چو مست خنب وحدت گشتی ای دل

میندیش آن زمان تا خود کجایی

در افتادی به دریای حقیقت

مشو غافل همی زن دست و پایی

وگر نفس و هوا عقلت رباید

تو می‌دان آن نفس از خود برایی

وگر همچون که یوسف خود پسندی

کشی در چاه محنت‌ها بلایی

چو ابراهیم بت‌بشکن بیندیش

به هر آتش که خود خواهی درآیی

تبرا کن دل از هستی چو عیسی

به بند سوزن ای مسکین چرایی

شوی بر طور سینا همچو موسی

درین ره گر بورزی پارسایی

برو عطار مسکین خاک ره شو

به نزد اهل دل تا بر سر آیی

غزل شمارهٔ ۸۴۹

ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی

اکنون من و زناری در دیر به تنهایی

دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم

ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی

امروز دگر هستم دردی کشم و مستم

در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی

نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم

نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی

دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این

بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی

ناگه ز درون جان در داد ندا جانان

کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی

روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها

باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی

پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی

برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی

هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی

فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی

عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو

گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی

غزل شمارهٔ ۸۵۰

رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی

نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی

وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی

خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی

چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت

چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی

گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم

که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی

چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را

چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی

همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من

در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی

تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی

به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی

غزل شمارهٔ ۸۵۱

چون روی بود بدان نکویی

نازش برود به هرچه گویی

رویی که ز شرم او درافتاد

خورشید فلک به زرد رویی

چون در خور او نمی‌توان شد

بر بوی وصال او چه پویی

خون می‌خور و پشت دست می‌خای

گر در ره درد مرد اویی

جانان به تو باز ننگرد راست

تا دست ز جان و دل نشویی

تو ره نبری تو تا تویی تو

تا کی تو تویی تویی و تویی

چیزی که ازو خبر نداری

گم ناشده از تو چند جویی

گر گویندت چه گم شد از تو

ای غره به خویشتن چه گویی

باری بنشین گزاف کم‌گوی

بندیش که در چه آرزویی

عطار کجا رسی به سلطان

زیرا که کم از سگان کویی

غزل شمارهٔ ۸۵۲

ای آفتاب رویت از غایت نکویی

افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی

گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید

دو کون مست گردد از غایت نکویی

یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز

در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی

چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی

از خون عاشقانت روی زمین بشویی

عطار در ره او از هر دو کون بگذر

وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی

پایان غزلیات 

بعدی                     قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 580
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,353
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,231
  • بازدید ماه : 17,442
  • بازدید سال : 257,318
  • بازدید کلی : 5,870,875