loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1559 1395/04/16 نظرات (0)

الهی نامه_عطار

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام کردگار هفت افلاک

که پیدا کرد آدم از کفی خاک

خداوندی که ذاتش بی‌زوالست

خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست

زمین و آسمان از اوست پیدا

نمود جسم و جان از اوست پیدا

مه و خورشید نور هستی اوست

فلک بالا زمین در پستی اوست

ز وصفش جانها حیران بمانده

خرد انگشت در دندان بمانده

صفات لایزالش کس ندانست

هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست

دو عالم قدرة بیچون اویست

درون جانها در گفت و گویست

ز کُنه ذات او کس را خبر نیست

بجز دیدار او چیزی دگر نیست

طلب گارش حقیقت جمله اشیا

ز ناپیدائی او جمله پیدا

جهان از نور ذات او مزّین

صفات از ذات او پیوسته روشن

ز خاکی این همه اظهار کرد او

ز دودی زینت پرگار کرد او

ز صنعش آدم از گِل رخ نموده

زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده

ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار

خود اندر دید آدم کرده دیدار

نه کس زو زاده نه او زاده از کس

یکی ذاتست در هر دوجهان بس

ز یکتائی خود بیچون حقیقت

درون بگرفته و بیرون حقیقت

حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق

دهد آن را که خواهد دوست توفیق

بداند حاجت موری در اسرار

همان دم حاجتش آرد پدیدار

شده آتش طلب گار جلالش

دمادم محو گشسته ازوصالش

ز حکمش باد سرگردان بهر جا

گهی در تحت و گاه اندر ثریّا

ز لطفش آب هرجائی روانست

ز فضلش قوّت روح و روانست

ز دیدش خاک مسکین اوفتاده

ازان در عزّ و تمکین اوفتاده

ز شوقش کوه رفته پای در گل

بمانده واله و حیران و بی دل

ز ذوقش بحر در جوش و فغانست

ازان پیوسته او گوهر فشانست

نموده صنع خود در پارهٔ خاک

درونش عرش و فرش و هفت افلاک

نهاده گنج معنی در درونش

بسوی ذات کرده رهنمونش

همه پیغمبران زو کرده پیدا

نموده علم او بر جمله دانا

که بود آدم کمال قدرت او

بعالم یافته بد رفعت او

دوعالم را درو پیدا نموده

ازو این شور با غوغا نموده

تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند

که خوانندت خداوندان خداوند

توئی اول توئی آخر تعالی

توئی باطن توئی ظاهر تعالی

هزاران قرن عقل پیر در تاخت

کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت

بسی کردت طلب اما ندیدت

فتاد اندر پی گفت و شنیدت

تو نوری در تمام آفرینش

بتو بینا حقیقت عین بینش

عجب پیدائی و پنهان بمانده

درون جانی و بی جان بمانده

همه جانها زتو پیداست ای دوست

توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

تو مغزی در درون جان جمله

ازان پیدائی و پنهان جمله

ازان مغزی که دایم در درونی

صفات خود در آنجا رهنمونی

ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا

از آنی اوّل و آخر در اینجا

جهان پر نام تو وز تو نشان نه

بتو بیننده عقل و تو عیان نه

نهان از عقل و پیدا در وجودی

ز نور ذات خود عکسی نمودی

ز دیدت یافته صورت نشانه

نماند او تو مانی جاودانه

یکی ذاتی که پیشانی نداری

همه جانها توئی جانی نداری

دوئی را نیست در نزدیک تو راه

حقیقت ذات پاکت قل هو الله

مکان و کون را موئی نسنجی

همه عالم طلسمند و تو گنجی

توئی در جان و دل گنج نهانی

تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی

دو عالم از تو پیدا و تو درجان

همی گوئی دمادم سرِّ پنهان

حقیقت عقل وصف تو بسی کرد

به آخر ماند با جانی پُر از درد

زهی بنموده رخ از کاف و از نون

فکنده نورِ خود بر هفت گردون

زهی گویا ز تو کام و زبانم

توئی هم آشکارا هم نهانم

زهی بینا ز تونور دو دیده

ترا در اندرون پرده دیده

زهی از نور تو عالم منوّر

ز عکس ذات تو آدم مصوّر

زهی در جان و دل بنموده دیدار

جمال خویش را هم خود طلب گار

تو نور مجمع کون و مکانی

تو جوهر می ندانم کز چه کانی

تو ذاتی در صفاتی آشکاره

همه جانها به سوی تو نظاره

برافگن برقع و دیدار بنمای

بجزو و کل یکی رخسار بنمای

دل عشّاق پر خونست از تو

ازان از پرده بیرونست از تو

همه جویای تو تو نیز جویا

درون جملهٔ از عشق گویا

جمالت پرتوی در عالم انداخت

خروشی در نهاد آدم انداخت

از اوّل آدمت اینجا طلب کرد

که آدم بود ازتو صاحب درد

چو بنمودی جمال خود به آدم

ورا گفتی بخود سرّ دمادم

کرامت دادیش در آشنائی

ز نورت یافت اینجا روشنائی

که داند سرّ تو چون هم تودانی

گهی پیدا شوی گاهی نهانی

گهی پیدا شوی در رفعت خود

گهی پنهان شوی در قربت خود

گهی پیدا شوی اندر صفاتت

گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

گهی پیدا شوی چون نور خورشید

گهی پنهان شوی در عشق جاوید

گهی پیدا شوی از عشق چون ماه

گهی پنهان شوی در هفت خرگاه

ز پیدائی خود پنهان بمانی

ز پنهائی خود یکسان بمانی

بهر کسوة که می‌خواهی برآئی

زهر نقشی که می‌خواهی نمائی

تو جان جانی ای در جان حقیقت

همان در پرده‌ات پنهان حقیقت

چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش

چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش

تو آن نوری که اندر هفت افلاک

همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک

تو آن نوری که در خورشیدی ای جان

ازان در جزو و کل جاویدی ای جان

تو آن نوری که در ماهی وانجم

ز نورت ماه و انجم می‌شود گم

تو آن نوری که لم تمسسه نارُ

درون جان و دل دردی و دارو

تو آن نوری که از غیرت فروزی

وجود عاشقان خود بسوزی

تو آن نوری که اعیان وجودی

ازان پیدا و پنهان وجودی

تو آن نوری که چون آئی پدیدار

بسوزانی ز غیرت هفت پرگار

تو آن نوری که جان انبیائی

نمود اولیا و اصفیائی

تو آن نوری که شمع ره روانی

حقیقت روشنی هر روانی

ز نورت عقل حیران مانده اینجا

ز شرم خویش نادان مانده اینجا

چو در وقت بهار آئی پدیدار

حقیقت پرده برداری ز رخسار

فروغ رویت اندازی سوی خاک

عجایب نقشها سازی سوی خاک

بهار و نسترن پیدا نماید

ز رویت جوش گل غوغا نماید

گل از شوق تو خندان در بهارست

از آنش رنگهای بی‌شمارست

نهی بر فرق نرگس تاجی از زر

فشانی بر سر او زابر گوهر

بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت

فگنده سر ببر از شوق راهت

چو سوسن شکر گفت از هر زبانت

ازان افراخت سر سوی جهانت

ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد

ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد

همه از شوق تو حیران برآیند

به سوی خاک تو ریزان درآیند

هر آن وصفی که گویم بیش ازانی

یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی

توئی چیزی دگر اینجا ندانم

بجز ذات ترا یکتا ندانم

همه جانا توئی چه نیست چه هست

ندیدم جز تو در کَونَین پیوست

ز تو بیدارم و از خویش غافل

مرا یا رب توانی کرد واصل

منم از درد عشقت زار و مجروح

توئی جانا حقیقت قوّة روح

منم حیران و سرگردان ذاتت

فرومانده به دریای صفاتت

منم در وصالت را طلب گار

درین دریا بماندستم گرفتار

درین دریا بماندم ناگهی من

ندارم جز بسوی تو رهی من

رهم بنمای تا درّ وصالت

بدست آرم ز دریای جلالت

توئی گوهر درون بحر بی‌شک

توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک

همه از بود تست ای جوهر ذات

که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات

همه از عشقِ تو حیران و زارند

بجز تو در همه عالم ندارند

نهان و آشکارائی تودر دل

همه جائی و بی جائی تو در دل

دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد

نمود جمله ذرّات تو آمد

دل اینجا خانهٔ راز تو باشد

ازان در سوز و در ساز تو باشد

تو گنجی در دل عشاق جانا

همه بر گنج تو مشتاق جانا

نصیبی ده ز گنج خود گدا را

نوائی ده بلطفت بی نوارا

گدای گنج عشق تست عطّار

تو بخشیدی مر او را گنج اسرار

تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت

که در خویشش کنی پنهان حقیقت

تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری

سزد گر کار او اینجا برآری

تو می‌خواهد زتو در شادمانی

که سیر آمد دلش زین زندگانی

تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم

ز تو گوید بتو راز او دمادم

تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی

ورا از جان و دل پاسخ نمائی

تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت

که بنمائی بدو پیدا حقیقت

تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند

ترا در گنج جان او باز بیند

تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا

که بیند روی تو در سوی دنیا

تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار

که بنمائی در انجامش تو دیدار

تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون

که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون

چنان درمانده‌ام در حضرت تو

ندارم تابِ دید قربت تو

شب و روزم ز عشقت زار مانده

بگرد خویش چون پرگار مانده

طلب گار توام در جان و در دل

نباشم یک دم از یاد تو غافل

تو درجانی همیشه حاضر ای دوست

توئی مغز و منم اینجایگه پوست

دل عطّار پر خون شد درین راه

که تا شد از وصال دوست آگاه

کنون چون در یقینم راه دادی

مرا اینجا دلی آگاه دادی

بجز وصفت نخواهم کرد ای جان

که تا مانم به عشقت فرد ای جان

اگر کامم نخواهی داد اینجا

ز دست تو کنم فریاد اینجا

مرا هم دادهٔ امید فضلت

که بنمائی مرا در عشق وصلت

همان وصل تو می‌خواهم من از تو

که گردانم دل و جان روشن از تو

تو خورشیدی و من چون سایه باشم

در اینجا با تو من همسایه باشم

نه، آخر سایهٔ خود محو آری

چو نور جاودانی را تو داری

دلم خون گشت در دریای امّید

بماندم زار و ناپروای امید

بوصل خود دمی بخشایشم ده

ز دردم یک نفس آسایشم ده

تو امّید منی درگاه و بیگاه

کنون از کردَها استغفرالله

تو امّید منی در عین طاعت

مرا بخشا ز نور خود سعادت

تو امّید منی اندر قیامت

ندارم گرچه جز درد وندامت

تو امّید منی اندر صراطم

به فضل خویشتن بخشی نجاتم

تو امّید منی در پای میزان

بلطف خویش بخشی جرم و عصیان

چنان در دست نفسم بازمانده

چو گنجشکی بدست باز مانده

مرا این نفس سرکش خوار کردست

شب و روزم بغم افگار کردست

مرا زین سگ امانی ده درین راه

ز دید خویشتن گردانش آگاه

غم عشق تو خوردم هم تودانی

شب و روز اندرین دردم تودانی

ز درد عشق تو زار و زبونم

بمانده اندرین غرقابِ خونم

دوائی چاره کن زین درد ما را

ز لطف خود مگردان فرد ما را

در آن دم کین دمم از جان برآید

مرا آن لحظه دیدار تو باید

مرا دیدار خود آن لحظه بنمای

گره یکبارگیم از کار بگشای

بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم

درین سِر باش یا رب دستگیرم

چراغی پیش دارم آن زمان تو

که خواهی بُردم از روی جهان تو

تو می‌دانی که جز تو کس ندارم

بجز ذات تو ای جان بس ندارم

توئی بس زین جهان و آن جهانم

توئی مقصودِ کلّی زین و آنم

الهی بر همه دانای رازی

بفضل خود ز جمله بی‌نیازی

الهی جز درت جائی نداریم

کجا تازیم چون پائی نداریم

الهی من کیم اینجا، گدائی

میان دوستانت آشنائی

الهی این گدا بس ناتوانست

بدرگاه تو مشتی استخوانست

الهی جان عطّارست حیران

عجب در آتش مهر تو سوزان

دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی

مرا فانی کن و باقی تو دانی

فنای ما بقای تست آخر

توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر

تو باشی من نباشم جاودانی

نمانم من در آخر هم تو مانی

در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم

ثنائی گو بر ارباب بینش

سزای صدر وبدر آفرینش

محمد آنکه نور جسم و جانست

گزین و مهتر پیغامبرانست

حبیب خالق بیچون اکبر

درون جزو و کل او شاه و سرور

ز نورش ذرّهٔ خورشید و ماهست

همه ذرّات را پشت و پناهست

فلک یک خرقه پوش خانقاهش

بسر گردان شده در خاک راهش

تمامت انبیا را پیشوا اوست

حقیقت عاشقان را رهنما اوست

ز نور اوست اصل عرش و کرسی

چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی

طُفیل اوست دنیا و آخرت هم

جهان از نور ذات اوست خرّم

شده در نور پاکش عقل و جان گم

ز عکس ذات او هر دو جهان گُم

حقیقت خاتم پیغمبرانست

ز نورش ذرّهٔ کون و مکانست

ز بود آفرینش اوست مقصود

ز لا در عین اِلّا اوست موجود

ز عکس ذات او دان آفرینش

حقیقت اوست نور عین بینش

هزار آدم طفیل اوست آنجا

بمانده سوی خیل اوست آنجا

طفیل خندهٔ او آفتابست

حقیقت ذّرهٔ او ماهتابست

مه از شرم رُخش هر مه گذارد

چو در راهش گذارد سر فرازد

ندیده چشم عالم همچو او باز

ازان آمد یقین شاه سرافراز

زهی مثل ترا نادیده عالم

نداده کس نشان از عهد آدم

چو تو شاهی بگرد کرّهٔ خاک

که آمد سایه بانت هفت افلاک

طفیل خاک پای تست دنیا

حقیقت را نه جای تست دنیا

توئی صاحب قران عین هستی

که بت با بتکده در هم شکستی

ازین سان دعوت کل کردهٔ تو

غم امت دمادم خوردهٔ تو

تمام انبیا این عز ندیدند

ز تو گفتند کل وز تو شنیدند

تو اصل جوهری در اصل فطرت

ترا دادست ایزد جاه و حرمت

ز ذات خویش دیده لامکانت

در آنجا بود کل عین العیانت

زدی دم از عیان لامکانی

یکی دیدی که گفتی مَن رَآنی

حقیقت واصل دو جهان تو باشی

همه جانند و جان جان تو باشی

خرد در راه تو طفلی بشیرست

ز حکم شرع تو زار و اسیرست

که دارد زهره تا گوید سخن باز

ز سرّ شرعت ای شاه سرافراز

در کلّی گشادستی به تحقیق

درین ره داد دادستی بتحقیق

زهی مهتر که شاه انبیائی

پناه اولیا و اصفیائی

چو جبریل آمد ای جان چاکر تو

شرف دارد ز نور گوهر تو

طریق مصطفی گیر و دگر نه

حقیقت را بجز او راهبر نه

حقیقت جان پاکش راه بین دان

دل پُر نور او بحر یقین دان

نباشد سایه را خورشید هرگز

ولی خورشید او دارد چنین عز

چو یک بین شد شب معراج در ذات

ازان بر سر نهادش تاج از ذات

دمادم کشف اسرارش عیان بود

برون از کَون جایش لامکان بود

بمعجز کرد ماه آسمان شق

نمود از ذاتِ بیچون سرّ مطلق

گهی در دست بد سنگش سخن گو

گهی زنهار از وی خواست آهو

گهی از سنگ نخلی کرد پیدا

که آن در حال بار آورد خرما

بوصف اندر نیاید معجزاتش

به شرح اندر نیاید وصف ذاتش

حقیقت گشت موسی امّت او

چو در توریت دیدش قربت او

اگر نه او بدی عالم نبودی

ملایک نامدی آدم نبودی

زمین و آسمان معدوم بودی

ز رحمت دوجهان محروم بودی

چو نور پاک اوست از پرتو ذات

نظر افکند سوی جمله ذرّات

ز نورش گشت پیدا کرسی و عرش

یقین هم لوح و جنّت نیز وهم فرش

طلب می‌کرد ذات خویش آن نور

چو شد مطلوب شد درجمله مشهور

زهی صاحب قِران دَورِ گردون

توئی نور دو عالم بی چه و چون

یقین دانم که مغز کایناتی

عیان اندر صفات نور ذاتی

جمالت پرتوی در عالم انداخت

خروشی در نهاد آدم انداخت

کسی کو با تو اینجا آشنا شد

در آخر بی شکی مرد خدا شد

توئی واصل زوصل جاودانی

ترا زیبد یقین صاحب قرانی

شب معراج دیدی حق عیان تو

رسیدی در خداوند جهان تو

در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام

شبی آمد برش جبریل خرّم

که هان آگاه باش ای صدرِ عالم

ازین تاریکدان خیز و گذر کن

بدار الملک ربّانی سفر کن

بسوی لامکان امشب قدم زن

بگیر آن حلقه را و بر حرم زن

جهانی بهرت امشب در خروشند

همه کرّوبیان حلقه به گوشند

ستاده انبیا و مرسلینند

که تا امشب جمالت را به بینند

بهشت و آسمان در برگشادست

بسی دلها ز دیدار تو شادست

در امشب آنچه مقصودست ازو خواه

که خواهی دید بی‌شک امشب الله

غم امّت در امشب خور که دانی

حقیقت جمله اسرار نهانی

براقی بود چون برق آوریده

که حق ازنور پاکش آفریده

سرا پایش ز نور حق بُد آباد

ز تیزی خود سبق می‌بردی از باد

نبی بر وی سوار اندر زمان شد

مکان بگذاشت سوی لامکان شد

فتاده غلغلی در عرش اعظم

که آمد صدر و بدر هر دو عالم

ملایک با طبقهای نثارش

ستاده جمله از جان دوستدارش

تمام انبیا را دیده در راه

مر او را کرده از اسرار آگاه

نمود آدم ز اوّل کل جمالش

حقیقت خلعتی داد ازوصالش

دگر نوحش بکرد از کل خبردار

که تا شد از عیانش صاحب اسرار

ز ابرهیم دید او خلّت کل

که تا بر وی عیان شد قربت کل

چو اسمعیل او را تربیت کرد

دگر اسحاقش از جان تقویت کرد

دگر یعقوب کردش از غم آزاد

که تا شد ذات او از عشق آباد

دگر یوسف بصدقی راز گفتش

ز شوق دوست شرحی باز گفتش

چو موسی بودش از انوارمشتاق

مر او را کرد اندر عشق کل طاق

دگر داود بس راز نهان گفت

سلیمانش بسی شرح و بیان گفت

دگر عیسی چو دیدش ذات والا

مر او را کرد اندر فقر یکتا

یکایک انبیا را دست جودش

یقین تشریف داد و ره نمودش

چو گشت آگاه او از قربت دوست

گذر کرد او به سوی حضرت دوست

چو سوی سدره بیرون تاخت احمد

ز ذات دوست سَرّ افراخت احمد

رفیقش آنکه جبریل امین بود

که یک پر ز آسمانش تا زمین بود

در آنجا باز ماند و مصطفی شد

به سوی قربِ ذات پادشا شد

سؤالی کرد از جبریل آن شاه

چرا ماندی قدم نه اندرین راه

جوابش داد کای سلطان اسرار

اجازت بیش ازینم نیست رفتار

مجالم بیشتر زین نیست یک دم

ترا باید شدن ای شاه عالم

سر موئی اگر برتر بأعلی

پرم سوزد پرم نور تجلّی

ترا باید شدن تا حضرت یار

ترا زیبد که داری قربت یار

روان شد سیّد و او را رها کرد

دل خود را ز دون حق جدا کرد

بشد چندان که چون دید از فرود او

برش جبریل گنجشکی نمود او

همی شد تا ازین نیز او گذر کرد

ورای پردهٔ غیبی نظر کرد

نه جا دید و جهت نه عقل و ادراک

نه عرش و فرش ونه هم کرّهٔ خاک

عیان لامکان بی جسم و جان دید

در آنجاخویشتن را او نهان دید

زتن بگذشت و ز جان هم سفر کرد

چو بیخود شد ز خود در حق نظر کرد

چو در آغاز دید اعیان انحام

ندای کل شنید از یار پیغام

ندا آمد ز ذات کل که فان آی

رها کن جسم و جان بی جسم و جان آی

درآ ای مقصد و مقصود ما تو

نظر کن ذات ما را با لقا تو

دران دهشت زبانش رفت از کار

محمد از محمد گشت بیزار

محمد خود ندید و جان جان دید

لقای خالق کون و مکان دید

نبود احمد خدا بود اندر آنجا

عیان عین لقا بود اندر آنجا

خطابش کرد کای صدر دو عالم

تو چونی گفت بی‌چونم درین دم

تو بی‌چونی من اینجا خود که باشم

چو تو هستی حقیقة من چه باشم

توئی و جز تو چیزی نیست اعیان

توئی عقل و توئی قلب و توئی جان

خطاب آمد که ای بود همه تو

امان جمله و سود همه تو

توئی مقصود ما در آفرینش

چه می‌خواهی بخواه ای عین بینش

محمد گفت ای دانای بی‌چون

توئی سرّ درون و راز بیرون

تو می‌دانی حقیقت سرّ رازم

که بهر امّت خود با نیازم

حقیقت امّتی دارم گنه گار

ولی از فضل تو جمله خبردار

خبردارند از دریای فضلت

چه باشد گر کنی بر جمله رحمت

خطاب آمد ز حضرت بار دیگر

که بخشیدم سراسر ای مطّهر

مخور غم از برای امّت خویش

که هست از جرم ایشان فضل ما بیش

حقیقت رحمت ما بی‌شمارست

ز مخلوقات ما را با تو کارست

مرا با تست کار از کلِّ آفاق

ترا بگزیدم و کردم ترا طاق

توئی یکتا میان آفرینش

توئی مر جمله را چون چشم بینش

پس آنگه سرِّ کل با او بیان کرد

سه باره سی هزارش سر عیان کرد

خطابش کرد کای محبوبِ بی‌چون

ازین سه سی هزاران دُرّ مکنون

بگو سی و مگو سی پیش یاران

دگر سی خواه گو خواه مگو آن

بهر کو مصلحت دانی عیان کن

وگرنه در درون خود نهان کن

چو رفت این بازگشت از لامکان او

به سوی عالم سفلی روان او

چو باز آمد ازان حضرة با شتاب

هنوزش گرم بود آن جامهٔ خواب

حکایت

بأکافی یکی گفت ای سرافراز

ز معراج نبی رمزی بگو باز

بیان کن سِرّ معراجش که چون بود

بگفت او هم درون و هم برون بود

یکی بد ذات او در بود آنجا

یقین می‌دید او معبود آنجا

مکانش در حقیقت لامکان بود

چرا کاندر عیان او جان جان بود

همه او بود لیکن در حقیقت

شد او خاموش و دم زد از شریعت

تو هم گر واقف اسرار گردی

ز شرعش لایق دیدار گردی

بقدر خود توانی دید جانان

یکی گردی تو با توحید خوانان

قدم از شرع او بیرون منه باز

کزو گردی مگر تو صاحب راز

ولی بر قدر هر کس راز باید

نمودن تا دری او را گشاید

زهی عطّار کز نور محمد

شدی مسعود و منصور و مؤیّد

ازو در جان و در دل مغز داری

ازان این دُرّهای نغز داری

زبان تو ازو آمد گهردار

ز قعر بحر جان هردم گهربار

یقین کز خدمت او کام یابی

وزو در هر دو عالم نام یابی

رسولا رهبر عطّار از تست

زسرّ عشق برخوردار از تست

ز تو دارد گهرهای معانی

بجز تو کس ندارد وین تو دانی

یقین کز شاعرانم نشمری تو

بچشم شاعرانم ننگری تو

تو میدانی، چه گویم بیش ازین من

ترا می‌جستم اینجا پیش ازین من

چو دیدم حضرت پاک تو اینجا

شدم از عجز من خاک تو اینجا

قبولم کن که تو از حق قبولی

تو در سرّ یقین صاحب وصولی

مران از حضرت پاکم حقیقت

که من در حضرتت خاکم حقیقت

چه باشد گر نهی پائی بدین خاک

که بر سر داری از حق تاج لولاک

منوّر کن دل عطّار از خویش

مر او را کن تو بر خوردار از خویش

بحقّ چار یار برگزیده

که دورم مفگن ای نور دو دیده

در فضیلت صدیق رضی الله عنه

سر مردان دین صدیق اکبر

امام صادق و سالار سرور

مهین رحمت مهدات او بود

که در دین سابق خیرات او بود

شب خلوت قرین ویار غارست

نثار راهش اوّل چل هزارست

بدین بوبکر چون کردست آغاز

بدو گردد همه اجر جهان باز

ازان ایمان او در اصل خلقت

همی چربد بر ایمانها ز سبقت

مگر او درد دندان داشت ده سال

پیمبر را نکرد آگه ازان حال

چو حق گفت آن پیمبر را بتحقیق

بدو گفت ای جهان حلم صدیق

چرا با من نکردی این حکایت

ز حق گفتا نکو نبود شکایت

کسی کو دین حق زین سان نگه داشت

بسرّ جان او جز حق که ره داشت

همیشه بود سنگی در دهانش

که تاگوهر نیفشاند زبانش

میان سنگ در گوهر شنیدم

ولی سنگی بگوهر در ندیدم

چنان مستغرق حق بود جانش

که کم رفتی حدیثی بر زبانش

چو جانش بود مشغول اندر آیة

ازو هجده حدیث آمد روایة

سزد عالم اگر هجده هزارست

که آن هجده حدیثش یادگارست

حدیث او چو اصل عالم افتاد

براهین حدوثش محکم افتاد

ببین تا او چه عقل و چه بصر داشت

که از آبستن و طفلی خبر داشت

چو نابینای عاجز را دعا کرد

به بینائیش حق حاجت روا کرد

نفس هرگز در افزونی نمی‌زد

که دم جز در اقیلونی نمی‌زد

چو هنگام وفات آمد فرازش

به پیش مصطفی بردند بازش

ز صدیق آن کلید عالم راز

درش بگشاد و قفل از پرده شد باز

ز شوقش قفل چون زنجیر بگسست

باستقبال او پرده برون جست

کسی کاهن بصدقش مومن آید

دل خصمش چرا چون آهن آید

چو شد قفل از سر صدقش سرانداز

چرا قفل دل خصمش نشد باز

چو اصحاب اندر آن مشهد رسیدند

فرو برده یکی خاکش بدیدند

کسی کو در گزید مار یارست

توان گفتن که این کس یار غارست

چو پیغامبر ابوبکر و عمر را

بصر خواند این یک و سمع آن دگر را

نبی چون هر دو را سمع و بصر خواند

کسی کین دو ندارد کور و کر ماند

در فضیلت فاروق رضی الله عنه

امام مطلق و شمع دو عالم

امیرالمؤمنین فاروق اعظم

چو حق را وفق نام او کلامست

ز فرقانست فاروق این تمامست

دلش چون دید حق را درحرمگاه

بدل پیوست عین عدل آنگاه

چو عین عدل ودل افتاد با هم

ز عدلش موج زن شد هر دو عالم

چو در دربست جاویدان ستم را

گشاد از عدل خود ملک عجم را

عرب از وی قوی شد اول کار

همه خلق عجم زو گشت دین دار

چو آهن گشت از صلبی او موم

گشاده کرد قفل رومی روم

دو پیراهن چنان خصم تنش بود

که در اسلام یک پیراهنش بود

چو در دین آمد او یک پیرهن داشت

چو آن یک برکشید این یک کفن داشت

ز بس کو پاره بر آن پیرهن دوخت

رسید آنجا که دلق هفده من دوخت

ز بار هفده او را آشکاره

رسد هجده هزارش پاره پاره

چو شد هجده هزارش گرد بر پاس

چرا از هفده من پوشید کرباس

چو آن یک پیرهن سامان اوداشت

حلاوة لاجرم ایمان او داشت

نکیر و منکر از مردی و زورش

نیارستند گشتن گرد گورش

چو باشد محتسب فاروق عالی

نگردد هیچ منکر در حوالی

چو باشد محتسب در امر معروف

به نهی منکر آید نیز موصوف

پیمبر چشم خود خواندش زهی قدر

چراغ خلد هم گفتش زهی صدر

چراغش کرده شرق و غرب روشن

که نه شرقیست ونه غربیش روغن

چو او چشم و چراغ آمد ز درگاه

تو بی چشم و چراغش چون روی راه

اگر نبود ترا چشم و چراغی

ز گلخن فرق نتوان کرد باغی

ترا پیوسته چشم خویش باید

چراغی نیز دایم پیش باید

که گر نبود چراغ و چشم در راه

ندانی چاه از ره راه از چاه

تو بی این هر دو گر در راه افتی

ز کوری عقابت درچاه افتی

چو او از مصطفی چشمی چنان یافت

زبانش نطق جبّار جهان یافت

گر از کوران نه‌ای تو هوش می‌دار

چنین چشم و زبان را گوش می‌دار

کسی کان نور نبود در دماغش

بهشتی گر بود نبود چراغش

چراغ چرخ خورشید منیرست

چراغ خلد فاروق کبیرست

ز نفخ صور فردا جاودانی

فرو میرد چراغ آسمانی

ولیکن این چراغ جنّت افروز

بود رخشنده‌تر از نور هر روز

در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه

اساسی کز حیا ایمان نهادست

امیرالمؤمنین عثمان نهادست

فلک از بحر علم او بخاری

زمین از کوه حلم او غباری

جهان معرفت جان مصوّر

دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر

چه می‌گویم سه مغز آمد ز انوار

ازان دو نور و از قرآن زهی کار

کسی کو در حریم این سه نورست

گرش روشن نه بیند خصم کورست

که گر خورشید نقد عین دارد

مدد از نور ذوالنورین دارد

جز او کس را بنودست این تمامی

ز پیغامبر در فرزند گرامی

چو بر اندوه نازل گشت قرآن

کسی را کاهل آنست اینست برهان

که بر اندوه از دنیا شود دور

چنین بودست آن خورشید ذوالنور

کسی کو این کرامت از خدا یافت

که دو چشم و چراغ مصطفی یافت

چو ذوالنورین هم از خانه دان بود

چگونه منکر صدقش توان بود

کسی کز آسمانش این دو نورست

مه و خورشید با او در حضورست

دم از بغضش گر از دل می بر آری

مه و خورشید را گل می برآری

عصای او بزانو آنکه بشکست

خوره در زانویش افتاد پیوست

عصائی را که در معنی چنان شد

که ثعبان وار خصم دشمنان شد

گر او را دشمنی در کون باشد

که باشد، نایب فرعون باشد

چنین گفت او که در بیعت مرا دست

چو با دست نبی الله پیوست

ز بهر حرمت دستش از آنگاه

به مکروهی نبود آن دست را راه

دلش دریای اعظم بود از علم

تن او کوه راسخ بود از حلم

حقیقت جامع قرآن دلش بود

همه اسرار عالم حاصلش بود

ز جامع بود جمعیت مدامش

ز فرقان فرق کردن خاص و عامش

چو در قرآن امام خاص و عامست

چرا در حکم خویشان ناتمامت

همه عمر او نخفتی و نخوردی

که تا در هر شبی ختمی نکردی

دران غوغا غلامانش بیکبار

سلاح آور شدند از بهر پیگار

بدیشان گفت هر بنده که امروز

سلاح انداخت آزادست و پیروز

چو شاهد بود قرآنش همیشه

مدامش جمع جامع بود پیشه

شهید قرب شاهد گشت آخر

ز قرآن یافت خونش طشت آخر

چو قرآن بود معشوقش ز آفاق

شد آخر محو قرآن شمع عشاق

اگرچه شمع جنّت بود فاروق

چو شمع او باخت سر در راه معشوق

در فضیلت مرتضی ع

ز مشرق تا به مغرب گر امامست

امیرالمؤمنین حیدر تمامست

گرفته این جهان زخم سنانش

گذشته زان جهان وصف سه نانش

چو در سر عطا اخلاص او راست

سه نان را هفده آیة خاص او راست

سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید

دو عالم را بخوان بنشاند جاوید

ترا گر تیر باران بر دوامست

علیُّ جُنّةُ جُنّة تمامست

پیمبر گفتش ای نور دو دیده

ز یک نوریم هر دو آفریده

چنان در شهر دانش باب آمد

که جَنّت را بحق بوّاب آمد

چنان مطلق شد اودر فقر وفاقه

که زرّ و نقره دادش سه طلاقه

اگرچه سیم و زر با حرمت آمد

ولی گوسالهٔ این امّت آمد

کجا گوساله هرگز رنجه گردد

که با شیری چنین هم پنجه گردد

چنین نقلست کورا جوشنی بود

که پشت و روی جوشن روشنی بود

ازان چون روی بودش پشت جوشن

که بر بستش بدان اندام روشن

چنین گفت او که گر منبر نهندم

بدستوری حق داور دهندم

میان خلق عالم جاودانه

کنم حکم از کتاب چارگانه

چو هرچ او گفت از بهر یقین گفت

زبان بگشاد روزی وچنین گفت

که لو کشف الغطا دادست دستم

خدا را تا نبینم کی پرستم

زهی چشم و زهی علم و زهی کار

زهی خورشید علم و بحر زخّار

دم شیر خدا می‌رفت تا چین

ز علمش ناف آهو گشت مشکین

ازین گفتند مرد داد و دین شو

ز یثرب علم جستن را به چین شو

اسد کو ناف خانهٔ آفتابست

ازان آهو دمش چون مشک نابست

خطا گفتم که ازمشک خطایست

که او هم نافه و شیر خدایست

اگر علمش شدی بحری مصوّر

درو یک قطره بودی بحر اخضر

چو هیچش طاقت منّت نبودی

ز همّت گشت مزدور جهودی

کسی گفتش چرا کردی، بر آشفت

زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:

لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال

اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ

یقول الناس لی فی الکسب عار

فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ

همیشه چار رکن عالم آباد

ز سعی دو خُسُر بود و دو داماد

آغاز کتاب

الا ای مشک جان بگشای نافه

که هستی نایب دارالخلافه

چو روح امر ربّانی توداری

سریر ملک روحانی تو داری

جهان هر دو بهم یک مشت خاکست

فضای قدس دارالملک پاکست

همه عالم به کلی بستهٔ تست

زمین و آسمان پیوستهٔ تست

توئی پیوسته و أز ما بریده

ز دیده دور و اندر عین دیده

بهشت و دوزخ و روز قیامت

همه از بهر نامت یک علامت

ملایک را برمزی معرفت بخش

خلایق را بصد صورت صفت بخش

تو چون صد آفتابی گر بتابی

کند هر ذرّه‌ات صد آفتابی

چو نور آفتابت در مزیدست

ز ذرّاتت یکی عرش مجیدست

چه نقشی،خاص قیّومی همیشه

چه گویم من که معلومی همیشه

عجب مرغی نمی‌دانم که چونی

که از اثبات و نفی ما برونی

چو نه در آسمان نه در زمینی

کجائی، نزد رب العالمینی

همه چیزی توئی و هیچ هم تو

چه گویم راستی و پیچ هم تو

برآر ازدل دمی مشکین باخلاص

که شد عمر از دم تو مجمر خاص

توئی شاه و خلیفه جاودانه

پسر داری شش و هر یک یگانه

پسر هر یک ترا صاحب قرانیست

که اندر فن خود هر یک جهانیست

یکی نفسست و در محسوس جایش

یکی شیطان و درموهوم رایش

یکی عقلست و معقولات گوید

یکی علمست و معلومات جوید

یکی فقرست و معدومات خواهد

یکی توحید و کل یک ذات خواهد

چو این هر شش بفرمان راه یابند

حضور جاودان آنگاه یابند

چو دایم تاابد هستی خلیفه

ز لطفت گشت عالم پر لطیفه

سیه پوش خلافت شو چوآدم

سفر در سینهٔ خود کن چو عالم

قدم چون خضر نه در راه مردان

که گردت در نیابد چرخ گردان

مکانت کشتی نوحست ای صدر

زمانت والضُّحی ولیلة القدر

سلیمان وش به مسند باز نه پشت

ولی انگشترین کرده در انگشت

جمال یوسفی را جلوه‌گر باش

چو ابرهیم هفت اعضا بصر باش

چو داود نبی این پرده بنواز

چو عیسی زن نَفَس در عشق دمساز

چو همدستی تو با موسی عمران

همی ازجام جان خور آب حیوان

دو پر در سایهٔ سیمرغ کن باز

بر ادریس بنشین کیمیا ساز

چو کردی جد و جهد بی عدد تو

ز نور مصطفی یابی مدد تو

چو در دین حاصل آمد این کمالت

سخن گفتن کنون باشد حلالت

به چشم خرد منگر در سخن هیچ

که خالی نیست دو گیتی ز کن هیچ

اساس هر دوعالم جز سخن نیست

که از کن هست گشت از لاتکن نیست

سخن ازحق تعالی مُنْزَل آمد

که فخر انبیای مرسل آمد

اگر موسی کلیم روزگارست

کلیم او کلام کردگارست

اگر عیسی نبودی کلمة حق

کجا بودی ز عزّت روح مطلق

محمد نیز کو مقصود کن بود

شب معراج سلطان سخن بود

سخن نقد دوعالم بیش و کم هست

نکاحست و طلاق و بیع هم هست

بوقت عرض ذُرّیّات عشّاق

سخن بودست اصل عهد و میثاق

اگر مبصر و گرمسموع جوئی

وگر محسوس وگر معقول گوئی

اگر ملموس وگر موهوم گیری

وگر محسوس وگر معلوم گیری

وگر قسمیست فکرت یا خیالت

وگر چیزیست ممکن یا محالت

همه محدود باشد جز که ملفوظ

محیط از لفظ آمد لوح محفوظ

اگر موجود و گر معدوم باشد

در انگشت سخن چون موم باشد

ازین هر قسم در ذوق و اشارت

بصد گونه توان کردن عبارت

ازین حجّت شود بر عقل پیدا

که او کل سخن آمد ز اسما

چو اصل آمد سخن اکنون تو می‌گوی

سخن خواه و سخن پرس و سخن گوی

المقالة الاولی

جهان گر دیده‌ای گم کرده یاری

سراسیمه دلی آشفته کاری

خبر داد از کسی کان کس خبر داشت

که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت

همه همّت بلند افتاده بودند

ز سر گردن کشی ننهاده بودند

بهر علمی که باشد در زمانه

همه بودند در هر یک یگانه

چو هر یک ذوفنون عالمی بود

چو هر یک در دو عالم آدمی بود

پدر بنشاندشان یک روز با هم

که هر یک واقفید از علم عالم

خلیفه زاده‌اید و پادشاهید

شما هر یک ز عالم می چه خواهید

اگر صد آرزو دارید و گر یک

مرا فی الجمله برگوئید هر یک

چو از هر یک بدانم اعتقادش

بسازم کار هر یک بر مرادش

بنطق آورد اول یک پسر راز

که نقلست از بزرگان سرافراز

که دارد شاه پریان دختری بکر

که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر

به زیبایی عقل و لطف جانست

نکو روی زمین و آسمانست

اگر این آرزو یابم تمامت

مرادم بس بود این تا قیامت

کسی با این چنین صاحب جمالی

ورای این کجا جوید کمالی

کسی کو قربت خورشید دارد

بقرب ذرّه کی امّید دارد

مراد اینست وگر اینم نباشد

بجز دیوانگی دینم نباشد

جواب پدر

پدر گفتش زهی شهوت پرستی

که از شهوت پرستی مست مستی

دل مردی که قید فرج باشد

همه نقد وجودش خرج باشد

ولی هر زن که او مردانه آمد

ازین شهوت بکل بیگانه آمد

چنان کان زن که از شوهر جدا شد

سر مردان درگاه خدا شد

(۱) حکایت زن صالحه که شوهرش بسفر رفته بود

زنی بودست با حسن و جمالی

شب و روز از رخ و زلفش مثالی

خوشی و خوبئی بسیار بودش

صلاح و زهد با آن یار بودش

بخوبی در همه عالم علم بود

ملاحت داشت شیرینش هم بود

بهر موئی که در زلف آن صنم داشت

خم از پنجه فزون و شست هم داشت

چو چشم و ابروی او صاد و نون بود

دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود

چو بگشادی عقیق در فشان را

به آب خضر کُشتی سرکشان را

صدف گوئی لب خندان او بود

که مرواریدش از دندان او بود

چو مروارید زیر لعل خندانش

گهر داری نمودی دُرّ دندانش

زنخدانش چو سیمین سیب بودی

ز سیبش قسم خلق آسیب بودی

فلک از نقش روی او چنان بود

که سرگردان چو عشاقش بجان بود

کسانی کز سخن دری فشاندند

بنام او را همی «مرحومه» خواندند

زنی بودی که دور چرخ گردان

شمردیش از شمار شیرمردان

مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه

برای حج روانه گشت در راه

یکی کهتر برادر داشت آن مرد

ولیکن بود مردی ناجوانمرد

وصیت کرد از بهر عیالش

که تا تیمار می‌دارد بمالش

بحج شد عاقبت چون این سخن گفت

برادر آنچه فرمودش پذیرفت

برای حکم او بنهاد تن را

بسی تیمارداری کرد زن را

شبانروزی بکار او در استاد

بنوهر ساعتش چیزی فرستاد

نگاهی سوی آن زن کرد یک روز

بدید از پرده روی آن دلفروز

دلش از دست رفت و سرنگون شد

غلط کردم چه گویم من که چون شد

چنان در دام آندلدار افتاد

که صد عمرش بیک دم کار افتاد

بسی با عقل خود زیر و زبر شد

ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد

چو کار او ز زن می بر نیامد

دمی با خویشتن می بر نیامد

چوغالب گشت عشق و شد خرد زود

گشاده کرد با زن کار خود زود

بخود خواندش بزور و زر و زاری

برون راند آن زن از پیشش بخواری

بدو گفتا نداری ازخدا شرم

برادر را چنین می‌داری آزرم

ترا دین و دیانت داری اینست

برادر را امانت داری اینست

برو توبه گزین و با خدا گرد

وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد

بزن آن مرد گفت این نیست سودت

مرا خشنود باید کرد زودت

وگرنه، روی تابم از غم تو

ترا رسواکنم گیرم کم تو

هم اکنون در هلاک اندازمت من

بکاری سهمناک اندازمت من

زنش گفت از هلاکت نیست باکم

هلاک این جهان به زان هلاکم

مگر ترسید آن مرد بد افعال

که بر گوید برادر را زن آن حال

برفت آن شوم و دفع خویشتن را

بزر بگرفت حالی چارتن را

که تا دادند آن شومان گواهی

که کردست از زنا این زن تباهی

چو قاضی را قبول افتاد کارش

معیّن کرد حالی سنگسارش

ببردندش به صحرا بر سر راه

روان کردند سنگ از چارسوگاه

چو سنگ بی عدد بر زن روان شد

گمان افتادشان کز زن روان شد

برای عبرت خلق جهانش

رها کردند آنجا هم چنانش

زن بی چاره بر هامون بمانده

میان خاک غرق خون بمانده

چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز

زن آمد وقت صبح اندک بخود باز

بزاری و نزاری ناله می‌کرد

ز نرگس ارغوان پر لاله می‌کرد

یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی

مگر آن روز می‌آمد ز راهی

شنود آن ناله و بی‌خویشتن شد

فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد

بپرسیدش که ای زن کیستی تو

که همچون مردهٔ می‌زیستی تو

زنش گفتا که من بیمار و زارم

عرابی گفت من تیمار دارم

نشاندش بر شتر بردش بتعجیل

بسوی خانهٔ خود کرد تحویل

تعهد کرد بسیاری شب و روز

که تا با حال خود شد آن دلفروز

دگر ره دلبریش آغاز افتاد

ز سر در همدم و همراز افتاد

دگر ره تازه شد گلنار رویش

ز سر در حلقه زد زنار مویش

ز زیر سنگسار او آشکارا

چنان آمد که لعل از سنگ خارا

عرابی چون جمال او چنان دید

بخون خویش حکم او روان دید

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد

ز دردش پیرهن بر تن کفن شد

بزن گفتا که شو جفت حلالم

که مُردم، زنده گردان از وصالم

زنش گفتا مرا چون شوی باشد

چگونه شوی دیگر روی باشد

چو از حد درگذشت آن مهربانی

بخود خواند آخر آن زن را نهانی

زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو

نمی‌ترسی ز خشم دادگر تو

مرا از بهر حق تیمار بردی

کنون فرمان دیو خوار بُردی

چو خیری کردهٔ بزیان میاور

خلل در کعبهٔ ایمان میاور

که چون این را اجابت می‌نکردم

بسی دیدم بلا و سنگ خوردم

کنون تو نیز می‌خوانی بدینم

نمی‌دانی که من چون پاک دینم

اگر پاره کنی صد باره شخصم

نیاید در تن پاکیزه نقصم

برو از بهر یک شهوة که رانی

مخر جان را عذاب جاودانی

ز صدق آن زن پاکیزه گوهر

گرفت آن مرد اعرابیش خواهر

پشیمان گشت ازان اندیشه کردن

که کار دیو بود آن پیشه کردن

غلامی داشت اعرابی سیاهی

درآمد آن سیه ناگه ز راهی

چو دید او روی زن دل را بدو داد

دل وجانش بسوخت و تن فرو داد

دلش را وصل آن زن آرزو خاست

ولیکن می‌نشد آن آرزو راست

بزن گفتا شبم من تو چو ماهی

چرا با من بهم بودن نخواهی

زنش گفت این نگردد هرگزت راست

که از من خواجهٔ تو این بسی خواست

چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی

کجا یابی تو آخر ای سیه روی

غلامش گفت می‌گردانیم باز

ز من نرهی تو تا نرهانیم باز

وگر نه حیلتی سازم به مردی

که حالی زین وثاق آواره گردی

زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست

که نندیشم اگر قسمم هلاکست

غلام از وی بغایت خشمگین شد

ز مهر او چنان بوده چنین شد

شبی برخاست از کینی که اوداشت

زن خواجه یکی طفل نکو داشت

بکُشت آن طفل را در گاهواره

پس آنگه برد آن خونین کتاره

بزیر بالش آن زن نهان کرد

که یعنی خون زن نامهربان کرد

سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار

ز بهر شیردادن گشت بیدار

بدید آن طفل را بُرّیده سر باز

برآورد از دل پر درد آواز

فغانی و خروشی در جهان بست

دو گیسو را بریده بر میان بست

طلب کردند تاخود آن که کردست

چنین بیچاره را بیجان که کردست

ز زیر بالش زن آشکاره

برون آمد یکی خونین کتاره

همه گفتند زن کردست این کار

بکُشت این نابکار او را چنین زار

غلام و مادر طفل آن جوان را

نه چندان زد که بتوان گفت آن را

عرابی آمد و گفت ای زن آخر

چه بد کردم بجای تو من آخر

که کشتی کودکی مانند ماهی

نترسیدی ز خون بی‌گناهی

زنش گفت این که در عالم نشان داد

خدایت ای برادر عقل ازان داد

که تا عقل و خرد را کار بندی

که تا از عقل یابی بهره‌مندی

ببین از چشم عقل ای پاک دامن

تو چندینی نکوئی کرده با من

گرفته خواهر از بهر خدایم

بسی انعامها کرده بجایم

مکافات تو این باشد بیندیش

ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش

عرابی چون خردمند جهان بود

بدان گفتار زن هم داستان بود

یقینش شد که آن زن بی گناهست

ولی آنجا مقامش نه ز راهست

بزن گفتا چو افتاد این چنین کار

ترا دیدن بدل کرهست ازین بار

زنم چون تهمت این بر تو افگند

ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند

بهر ساعت غم او تازه گردد

مصیبت نیز بی‌اندازه گردد

ترا بد گوید و نیکو ندارد

وگر من دارمت نیک او ندارد

ترا زینجا بباید رفت آزاد

نهان سیصد درم حالی بوی داد

که این را نفقه کن در راه برخویش

درم بستد زن و آورد ره پیش

چو لختی رفت آن غم دیده در راه

پدید آمد دهی از دور ناگاه

کنار راه داری دید بر پای

برو گرد آمده مردم زهر جای

جوانی را دلی پر خون جگرسوز

مگر بر دار می‌کردند آن روز

بپرسید آن زن از مردی که این کیست

مرا آگاه کن تا جُرم او چیست

بدو گفتند ده خاص امیریست

که در بیداد کردن بی نظیریست

درین ده عادت آنست ای ممیّز

که هر کو از خراجی گشت عاجز

کند بردارش این ظالم نگونسار

کنون خواهد کشیدش بر سر دار

زن او را گفت خود چندش خراجست

که این ساعت بدانش احتیاجست

بدو گفتند کین هر ساله پیداست

خراج او بود سیصد درم راست

بدل می‌گفت زن چون مهربانی

که او را باز خر اکنون بجانی

چو تو جستی بجان از سنگ وز دار

بجان از دار شو او را خریدار

بدیشان گفت اگر من بدهم این مال

فروشندش بمن، گفتند در حال

بایشان داد آن سیصد درم زود

که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود

درم چون داد زن حالی روان شد

چو تیری از پی او آن جوان شد

چو روی زن بدید از دور، جانش

بلب آمد بگردون شد فغانش

سراسیمه شد و فریاد می‌کرد

که از دارم چرا آزاد می‌کرد

که گر جان دادمی بر دارناگاه

نبودی هرگزم چون عشق این ماه

بسی با زن بگفت و سود کی داشت

که زن آتش نبود آن دود کی داشت

بسی با زن برفت و کرد زاری

نیاوردش ازان جز شرمساری

زنش گفتا مراعات من اینست

من این کردم مکافات من اینست

جوان گفتش دلم بُردی و جانی

چگونه ازتو سر تابم زمانی

زنش گفتا گر از من سر نتابی

سر موئی ز وصل من نیابی

بسی رفتند و گفتند و شنیدند

که تا هر دو بدریائی رسیدند

بدان ساحل یکی کشتی گران بود

همه پُر رخت و پُر بازارگان بود

چون از زن آن جوان نومید درماند

یکی بازارگان را پیش خود خواند

که دارم یک کنیزک همچو ماهی

ندارد جز سرافرازی گناهی

ندیدم کس بنافرمائی او

مرا تا کی ز سرگردانی او

اگرچه نیست کس مثلش پدیدار

نیم خوی بدش را من خریدار

بسی کوشیده‌ام تا چند کوشم

کنونش گر تو خواهی می‌فروشم

بدان بازارگان ن گفت زنهار

مرا از وی مشو هرگز خریدار

که شوهر دارم وآزادم آخر

رسید از دست او فریادم آخر

سخن بازارگان نشنید از وی

بدیناری صدش بخرید از وی

بصد سختیش در کشتی نشاندند

وزانجا در زمان کشتی براندند

خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار

بزیر پرده از جان شد خریدار

دران دریا دلش در شور آمد

نهنگ شهوتش در زور آمد

بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد

که فریادم رسید ای خلق فریاد

مسلمانید و من هستم مسلمان

بر ایمانید ومن هستم برایمان

من آزادم مرا شوهر بجایست

گواه صادقم این دم خدایست

شما را مادر و خواهر بود نیز

بزیر پرده در دختر بود نیز

کسی این بدگر اندیشد بر ایشان

شود حال شما بی‌شک پریشان

چو نپسندید ایشان را درین کار

مرا از چه پسندید این چنین بار

غریب و عورة و درویش و خوارم

ضعیف و عاجز و زار ونزارم

مرنجانید این جان سوز را بیش

که فردائیست مر امروز را پیش

چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل

بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل

بیکبار اهل کشتی یار گشتند

نگه دار زن غمخوار گشتند

ولی هر کس که روی او بدیدی

بصد دل عشق روی او خریدی

بآخر اهل آن کشتی بیکبار

شدند القصّه بر وی عاشق زار

بسی با یک دگر گفتند از وی

بسی آن عشق بنهفتند از وی

چو هر دل را بدو بود اشتیاقی

بیک ره جمله کردند اتّفاقی

که آن زن را فرو گیرند ناگاه

برآرند آرزوی خود باکراه

چو زن از حال آن شومان خبر یافت

همه دریا زخون دل جگر یافت

زیان بگشاد کای دانای اسرار

مرا از شرِّ این شومان نگه دار

ندارم از دو عالم جز تو کس را

ازین سرها برون بر این هوس را

اگر روزی کنی مرگم توانی

که مردن به بود زین زندگانی

خلاصی ده مرا یا مرگ امروز

که من طاقت ندارم اندرین سوز

مرا تا چند گردانی بخون در

نخواهی یافت از من سرنگون تر

چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد

ازان زن آب دریا موج زن شد

برآمد آتشی زان آب سوزان

که دریاگشت چون دوزخ فروزان

بیک دم اهل کشتی را بیکبار

بگردانید در آتش نگونسار

همه خاکستری گشتند در حال

ولیکن ماند باقی جمله را مال

یکی بادی درآمد از کرانه

به شهری کرد کشتی را روانه

زن آن خاکستر از کشتی بینداخت

چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت

که تا برهد ز دست عشق بازی

کند بر شکل مردان سرفرازی

بسی خلق آمدند از شهر در راه

غلامی را همی دیدند چون ماه

بتنهائی دران کشتی نشسته

جهانی مال با وی تنگ بسته

بپرسیدند ازان خورشید رخ حال

که تنها آمدی با این همه مال

بدیشان گفت تا شه نایدم پیش

نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش

خبر دادند ازو شه را که امروز

غلامی در رسید الحق دلفروز

بتنهائی یکی کشتی پر از مال

بیاورده نمی‌گوید دگر حال

ترا می‌خواهد او تا حال گوید

حدیث کشتی و آن مال گوید

تعجّب کرد شاه و شد روانه

بیامد پیش آن ماه زمانه

تفحّص کرد حالش شاه هُشیار

چنین گفت او که ما بودیم بسیار

به کشتی در نشستیم و بسی راه

بپیمودیم دایم گاه و بیگاه

چو بیکاران آن کشتیم دیدند

بشهوة جمله مهر من گزیدند

ز حق درخواستم تا حق چنان کرد

که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد

درآمد آتشی و جمله را سوخت

مرا برهاند و جانم را بر افروخت

ببین اینک یکی برجایگاهست

که مردم نیست انگشت سیاهست

مرا زین عبرتی آمد پدیدار

نیم من مال دنیا را خریدار

همه برگیر مال بی‌شمارست

ولی یک حاجتم از تو بکارست

که سازی بر لب این بحرم امروز

عبادت را یکی معبد دلفروز

بکوئی کز پلید و پاک دامن

نباشد هیچ کس را کار با من

که تا چون داد دست اینجا نشستم

شبانروزی خدا را می‌پرستم

شه و لشکر چو گفتارش شنیدند

کرامات و مقاماتش بدیدند

چنانش معتقد گشتند یکسر

که از حکمش نه پیچیدند یک سر

چنانش معبدی کردند بر پای

که گفتی خانهٔ کعبه‌ست بر جای

در آنجا رفت و شد مشغول طاعت

بسر می‌برد عمری در قناعت

چو در دام اجل افتاد آن شاه

وزیران و سپه را خواند آنگاه

بدیشان گفت آن آید صوابم

که چون من روی از دنیا بتابم

شما را این جوان زاهد آنگاه

بود بر جای من فرمان ده و شاه

که تا آسوده گردد زو رعیّت

بجای آرید ای قوم این وصیت

بگفت این و بر آمد جان پاکش

فرو برد این زمین در زیر خاکش

بیکبار آن وزیران جمع گشتند

رعایا و امیران جمع گشتند

بر آن زن شدند و راز گفتند

ز شاهش آن وصیت باز گفتند

بدو گفتند هر حکمی که خواهی

توانی چون تراست این پادشاهی

نکرد البتّه زن رغبت بدان کار

که زاهد کی تواند شد جهاندار

بدو گفتند ای عابد نشانه

جهانداری گزین چند از بهانه

بدیشان گفت زن چون نیست چاره

مرا باید زنی چون ماه پاره

یکی دختر بود جفت حلالم

که می‌آید ز تنهائی ملالم

بزرگانش چنین گفتند کای شاه

ز ما هر کس که خواهی دختری خواه

بدیشان گفت صد دختر فرستید

ولیکن جمله با مادر فرستید

که تامن نیز هر یک را ببینم

ز جمله آنک خواهم بر گزینم

بزرگانش بعشق دل همان روز

فرستادند صد دختر دلفروز

همه با مادر خود پیش رفتند

ز شرم خویش بس بی‌خویش رفتند

نمود آن زن بدیشان خویشتن را

که شاهی چون بود شایسته زن را

بگوئید این سخن با شوهران باز

رهانیدم ازین بار گران باز

زنان سرگشته عزم راه کردند

بزرگان را ازان آگاه کردند

که و مه هرکسی کان می‌شنودند

ز حال زن تعجب می‌نمودند

فرستادند پیش او زنی باز

که چون هستی ولی عهد سرافراز

کسی را بر سر ما شاه گردان

وگرنه پادشاهی کن چو مردان

کسی را برگزید از جمله مقبول

وزان پس شد بکار خویش مشغول

بدست خویش شاهی کرد بر پای

نجنبید از برای ملک از جای

تو باشی ای پسر از بهر نانی

کنی زیر و زبر حال جهانی

نجنبید از برای ملک یک زن

ز مردان این چنین بنمای یک تن

شنید آوازهٔ آن زن جهانی

که هست اندر فلان جائی فلانی

نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست

زنی کو را ز مردان هم نفس نیست

بسی مفلوج از انفاسش چنان شد

که با راه آمد و پایش روان شد

بسی شد در جهان آوازهٔ او

نمی‌دانست کس اندازهٔ او

چو از حج باز آمد شوی آن زن

ندید از هیچ سوئی روی آن زن

بیک ره کدخدائی دید ویران

برادر گشته نابینا و حیران

بر او نه دست می‌جُنبید نه پای

که مقعد گشته بود و مانده بر جای

شب و روزش غم آن زن گرفته

عذاب دوزخش دامن گرفته

گه از حق برادر جانش می‌سوخت

گهی از درد بی درمانش می‌سوخت

برادر حال زن پرسید ازو باز

سخن پیش برادر کرد آغاز

که کرد آن زن زنا با یک سپاهی

بدادند ای عجب قومی گواهی

چو بشنید این سخن زان قوم قاضی

بحکم سنگ سارش گشت راضی

بزاری سنگ سارش کرد آنگاه

تو باقی مان که او برخاست از راه

چو بشنید این سخن آن مرد مهجور

شد از مرگ و فسادش سخت رنجور

چو هم بگریست هم بر خویشتن زد

بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد

برادر را چو می‌دید آنچنان زار

نکردش هیچ عضو الا زبان کار

بدو گفتا که ای بی دست و بی پای

شنیدم من که این ساعت فلان جای

زنی مشهور همچون آفتابست

که پیش حق دعایش مستجابست

بسی کور از دعایش دیده ور شد

بسی مفلوج عاجز ره سپر شد

اگر خواهی برم آنجایگاهت

مگر باز آورد آن زن براهت

دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب

شدم از دست اگر خواهیم دریاب

مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت

بران خر بست او را راه برداشت

رسیدند از قضا روزی دران راه

بر آن مرد اعرابی شبانگاه

چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد

دران شب هر دو تن را میهمان کرد

درآمد مرد اعرابی بگفتن

کز اینجا تا کجا خواهید رفتن

بدو گفتا شنیدم ماجرائی

که می‌گوید زنی زاهد دعائی

که نابینا بسی و مبتلا هم

ازو به شد بتعویذ و دعا هم

مرا نیز این برادر گشت بیمار

به مفلوجی و کوری شد گرفتار

برآن زن برم او را، مگر باز

رونده گردد و صاحب بصر باز

بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند

زنی افتاد اینجا بس خردمند

غلام من برد او را بزوری

ازان شومی شد او مفلوج و کوری

کنون او را بیارم با شما نیز

مگر به گردد او هم زان دعا نیز

شدند آخر بسی منزل بریدند

دران ده سوی آن منزل رسیدند

که می‌کردند بر دار آن جوان را

وثاقی بود بگرفتند آن را

وثاقی لایق آن کاروان بود

که ملک آن جفاپیشه جوان بود

جوان بود ای عجب بر جای مانده

نه بینائی نه دست و پای مانده

بهم گفتند حال ما هم اینست

که ما را این متاعست و غم اینست

چو هم این نقد ما را حاصل آمد

سزد کین جای ما را منزل آمد

جوان را نیز مادر بود بر جای

چو دید القصّه دو بی‌دست و بی‌پای

ز رنج و مبتلائی‌شان خبر خواست

فرو گفتند حالی آن خبر راست

بسی بگریست آن مادر که من نیز

پسر دارم یکی چون این دو تن نیز

بیایم با شما، بر جَست او هم

پسر را بر ستوری بست محکم

بهم هر سه روان گشتند در راه

که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه

سحرگاهی نفس زد صبح دولت

برون آمد زن زاهد ز خلوت

بدید از دور شوی خویشتن را

ز شادی سجده آمد کار زن را

بسی بگریست زن گفتا کنون من

ز خجلت چون توانم شد برون من

چه سازم یا چه گویم شوی خود را

که نتوانم نمودن روی خود را

چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید

سه خصم خون جان خویشتن دید

بدل گفت او که اینم بس که شوهر

گوا با خویش آوردست همبر

بدین هر سه که بس صاحب گناهند

دو دست و پای این هر سه گواهند

چو چشم هر سه می‌بینم چه خواهم

چه می‌گویم گواهم بس الهم

زن آمد بس نظر بر شوی انداخت

ولیکن برقعی بر روی انداخت

بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی

جوابش داد آن مرد الهی

که اینجا آمدم بهر دعائی

که دارم کور چشمی مبتلائی

زنش گفتا که مردیست این گنه کار

اگر آرد گناه خود باقرار

خلاصی باشدش زین رنج ناساز

وگرنه کور ماند مبتلا باز

بپرسید از برادر مرد حاجی

که چون درمانده و پُر احتیاجی

گناه خود بگو تا رسته گردی

وگرنه جفت غم پیوسته گردی

برادر گفت درد و رنج صد سال

مرا بهتر ازین بر گفتن حال

بسی گفتند تا آخر به تشویر

ز سر تا پای کرد آن حال تقریر

منم زین جرم گفتا مانده برجای

کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای

برادر چون براندیشید لختی

اگر چه آن برو افتاد سختی

بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار

برادر را شَوَم باری خریدار

ببخشید آخرش تا زن دعا کرد

بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد

رونده گشت و پس گیرنده شد باز

ز سر دو چشم او بیننده شد باز

پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست

که برگوید گناه خویشتن راست

غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز

نیارم گفت جرم خویشتن باز

پس اعرابی بدو گفتا بگو راست

که امروز از من این خوف تو برخاست

ترا من عفو کردم جاودانه

چه می‌ترسی چه می‌آری بهانه

بگفت القصّه آن راز آشکاره

که طفلت کُشتم اندر گاهواره

نبود آن زن دران کشتن گنه کار

ز فعل شوم خود گشتم گرفتار

چو صدقش دید زن حالی دعا کرد

همش بیننده هم حاجت روا کرد

پسر را پیش برد آن پیرزن نیز

بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز

بدو گفتا زنی شد چاره سازم

که ناگاهی خرید از دار بازم

خریده زن بجانم باز وانگاه

منش بفروختم شد قصّه کوتاه

دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز

بیک دم دیده ور گشت و روان نیز

ازان پس جمله را بیرون فرستاد

به شوهر گفت تا آنجا بایستاد

به پیش او نقاب از روی برداشت

بزد یک نعره شویش تا خبر داشت

برفت از خویش چون با خویش آمد

زن نیکو دلش در پیش آمد

بدو گفتا چه افتادت که ناگاه

شدی نعره زنان افتاده در راه

بدو گفتا یکی زن داشتم من

ترا این لحظه او پنداشتم من

ز تو تا او همه اعضا چنانست

که نتوان گفت موئی درمیانست

بعینه آن زنی گوئی بگفتار

بدیدار و به بالا و برفتار

اگر او نیستی ریزیده در خاک

زن خود خواندیت این مرد غمناک

زنش گفتا بشارت بادت ای مرد

که آن زن نه خطا و نه زنا کرد

منم آن زن که در دین ره سپردم

نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم

خداوند از بسی رنجم رهانید

بفضل خود بدین کُنجم رسانید

کنون هر لحظه صد منّت خدا را

که این دیدار روزی کرد ما را

به سجده اوفتاد آن مرد در خاک

زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

چگونه شکر تو گوید زبانم

که نیست آن حد دل یا حد جانم

برفت و خواند همراهان خود را

بگفت آن قصه و آن نیک و بد را

علی الجمله خروشی و فغانی

برامد تا فلک از هر زبانی

غلام و آن برادر وان جوان نیز

خجل گشتند اما شادمان نیز

چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد

به آخر مال شان داد و بحل کرد

چو گردانید شوی خویش را شاه

به اعرابی وزارت داد آنگاه

چو بنهاد آن اساس بر سعادت

هم آنجا گشت مشغول عبادت

المقالة الاولی

جهان گر دیده‌ای گم کرده یاری

سراسیمه دلی آشفته کاری

خبر داد از کسی کان کس خبر داشت

که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت

همه همّت بلند افتاده بودند

ز سر گردن کشی ننهاده بودند

بهر علمی که باشد در زمانه

همه بودند در هر یک یگانه

چو هر یک ذوفنون عالمی بود

چو هر یک در دو عالم آدمی بود

پدر بنشاندشان یک روز با هم

که هر یک واقفید از علم عالم

خلیفه زاده‌اید و پادشاهید

شما هر یک ز عالم می چه خواهید

اگر صد آرزو دارید و گر یک

مرا فی الجمله برگوئید هر یک

چو از هر یک بدانم اعتقادش

بسازم کار هر یک بر مرادش

بنطق آورد اول یک پسر راز

که نقلست از بزرگان سرافراز

که دارد شاه پریان دختری بکر

که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر

به زیبایی عقل و لطف جانست

نکو روی زمین و آسمانست

اگر این آرزو یابم تمامت

مرادم بس بود این تا قیامت

کسی با این چنین صاحب جمالی

ورای این کجا جوید کمالی

کسی کو قربت خورشید دارد

بقرب ذرّه کی امّید دارد

مراد اینست وگر اینم نباشد

بجز دیوانگی دینم نباشد

جواب پدر

پدر گفتش زهی شهوت پرستی

که از شهوت پرستی مست مستی

دل مردی که قید فرج باشد

همه نقد وجودش خرج باشد

ولی هر زن که او مردانه آمد

ازین شهوت بکل بیگانه آمد

چنان کان زن که از شوهر جدا شد

سر مردان درگاه خدا شد

(۱) حکایت زن صالحه که شوهرش بسفر رفته بود

زنی بودست با حسن و جمالی

شب و روز از رخ و زلفش مثالی

خوشی و خوبئی بسیار بودش

صلاح و زهد با آن یار بودش

بخوبی در همه عالم علم بود

ملاحت داشت شیرینش هم بود

بهر موئی که در زلف آن صنم داشت

خم از پنجه فزون و شست هم داشت

چو چشم و ابروی او صاد و نون بود

دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود

چو بگشادی عقیق در فشان را

به آب خضر کُشتی سرکشان را

صدف گوئی لب خندان او بود

که مرواریدش از دندان او بود

چو مروارید زیر لعل خندانش

گهر داری نمودی دُرّ دندانش

زنخدانش چو سیمین سیب بودی

ز سیبش قسم خلق آسیب بودی

فلک از نقش روی او چنان بود

که سرگردان چو عشاقش بجان بود

کسانی کز سخن دری فشاندند

بنام او را همی «مرحومه» خواندند

زنی بودی که دور چرخ گردان

شمردیش از شمار شیرمردان

مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه

برای حج روانه گشت در راه

یکی کهتر برادر داشت آن مرد

ولیکن بود مردی ناجوانمرد

وصیت کرد از بهر عیالش

که تا تیمار می‌دارد بمالش

بحج شد عاقبت چون این سخن گفت

برادر آنچه فرمودش پذیرفت

برای حکم او بنهاد تن را

بسی تیمارداری کرد زن را

شبانروزی بکار او در استاد

بنوهر ساعتش چیزی فرستاد

نگاهی سوی آن زن کرد یک روز

بدید از پرده روی آن دلفروز

دلش از دست رفت و سرنگون شد

غلط کردم چه گویم من که چون شد

چنان در دام آندلدار افتاد

که صد عمرش بیک دم کار افتاد

بسی با عقل خود زیر و زبر شد

ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد

چو کار او ز زن می بر نیامد

دمی با خویشتن می بر نیامد

چوغالب گشت عشق و شد خرد زود

گشاده کرد با زن کار خود زود

بخود خواندش بزور و زر و زاری

برون راند آن زن از پیشش بخواری

بدو گفتا نداری ازخدا شرم

برادر را چنین می‌داری آزرم

ترا دین و دیانت داری اینست

برادر را امانت داری اینست

برو توبه گزین و با خدا گرد

وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد

بزن آن مرد گفت این نیست سودت

مرا خشنود باید کرد زودت

وگرنه، روی تابم از غم تو

ترا رسواکنم گیرم کم تو

هم اکنون در هلاک اندازمت من

بکاری سهمناک اندازمت من

زنش گفت از هلاکت نیست باکم

هلاک این جهان به زان هلاکم

مگر ترسید آن مرد بد افعال

که بر گوید برادر را زن آن حال

برفت آن شوم و دفع خویشتن را

بزر بگرفت حالی چارتن را

که تا دادند آن شومان گواهی

که کردست از زنا این زن تباهی

چو قاضی را قبول افتاد کارش

معیّن کرد حالی سنگسارش

ببردندش به صحرا بر سر راه

روان کردند سنگ از چارسوگاه

چو سنگ بی عدد بر زن روان شد

گمان افتادشان کز زن روان شد

برای عبرت خلق جهانش

رها کردند آنجا هم چنانش

زن بی چاره بر هامون بمانده

میان خاک غرق خون بمانده

چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز

زن آمد وقت صبح اندک بخود باز

بزاری و نزاری ناله می‌کرد

ز نرگس ارغوان پر لاله می‌کرد

یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی

مگر آن روز می‌آمد ز راهی

شنود آن ناله و بی‌خویشتن شد

فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد

بپرسیدش که ای زن کیستی تو

که همچون مردهٔ می‌زیستی تو

زنش گفتا که من بیمار و زارم

عرابی گفت من تیمار دارم

نشاندش بر شتر بردش بتعجیل

بسوی خانهٔ خود کرد تحویل

تعهد کرد بسیاری شب و روز

که تا با حال خود شد آن دلفروز

دگر ره دلبریش آغاز افتاد

ز سر در همدم و همراز افتاد

دگر ره تازه شد گلنار رویش

ز سر در حلقه زد زنار مویش

ز زیر سنگسار او آشکارا

چنان آمد که لعل از سنگ خارا

عرابی چون جمال او چنان دید

بخون خویش حکم او روان دید

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد

ز دردش پیرهن بر تن کفن شد

بزن گفتا که شو جفت حلالم

که مُردم، زنده گردان از وصالم

زنش گفتا مرا چون شوی باشد

چگونه شوی دیگر روی باشد

چو از حد درگذشت آن مهربانی

بخود خواند آخر آن زن را نهانی

زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو

نمی‌ترسی ز خشم دادگر تو

مرا از بهر حق تیمار بردی

کنون فرمان دیو خوار بُردی

چو خیری کردهٔ بزیان میاور

خلل در کعبهٔ ایمان میاور

که چون این را اجابت می‌نکردم

بسی دیدم بلا و سنگ خوردم

کنون تو نیز می‌خوانی بدینم

نمی‌دانی که من چون پاک دینم

اگر پاره کنی صد باره شخصم

نیاید در تن پاکیزه نقصم

برو از بهر یک شهوة که رانی

مخر جان را عذاب جاودانی

ز صدق آن زن پاکیزه گوهر

گرفت آن مرد اعرابیش خواهر

پشیمان گشت ازان اندیشه کردن

که کار دیو بود آن پیشه کردن

غلامی داشت اعرابی سیاهی

درآمد آن سیه ناگه ز راهی

چو دید او روی زن دل را بدو داد

دل وجانش بسوخت و تن فرو داد

دلش را وصل آن زن آرزو خاست

ولیکن می‌نشد آن آرزو راست

بزن گفتا شبم من تو چو ماهی

چرا با من بهم بودن نخواهی

زنش گفت این نگردد هرگزت راست

که از من خواجهٔ تو این بسی خواست

چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی

کجا یابی تو آخر ای سیه روی

غلامش گفت می‌گردانیم باز

ز من نرهی تو تا نرهانیم باز

وگر نه حیلتی سازم به مردی

که حالی زین وثاق آواره گردی

زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست

که نندیشم اگر قسمم هلاکست

غلام از وی بغایت خشمگین شد

ز مهر او چنان بوده چنین شد

شبی برخاست از کینی که اوداشت

زن خواجه یکی طفل نکو داشت

بکُشت آن طفل را در گاهواره

پس آنگه برد آن خونین کتاره

بزیر بالش آن زن نهان کرد

که یعنی خون زن نامهربان کرد

سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار

ز بهر شیردادن گشت بیدار

بدید آن طفل را بُرّیده سر باز

برآورد از دل پر درد آواز

فغانی و خروشی در جهان بست

دو گیسو را بریده بر میان بست

طلب کردند تاخود آن که کردست

چنین بیچاره را بیجان که کردست

ز زیر بالش زن آشکاره

برون آمد یکی خونین کتاره

همه گفتند زن کردست این کار

بکُشت این نابکار او را چنین زار

غلام و مادر طفل آن جوان را

نه چندان زد که بتوان گفت آن را

عرابی آمد و گفت ای زن آخر

چه بد کردم بجای تو من آخر

که کشتی کودکی مانند ماهی

نترسیدی ز خون بی‌گناهی

زنش گفت این که در عالم نشان داد

خدایت ای برادر عقل ازان داد

که تا عقل و خرد را کار بندی

که تا از عقل یابی بهره‌مندی

ببین از چشم عقل ای پاک دامن

تو چندینی نکوئی کرده با من

گرفته خواهر از بهر خدایم

بسی انعامها کرده بجایم

مکافات تو این باشد بیندیش

ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش

عرابی چون خردمند جهان بود

بدان گفتار زن هم داستان بود

یقینش شد که آن زن بی گناهست

ولی آنجا مقامش نه ز راهست

بزن گفتا چو افتاد این چنین کار

ترا دیدن بدل کرهست ازین بار

زنم چون تهمت این بر تو افگند

ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند

بهر ساعت غم او تازه گردد

مصیبت نیز بی‌اندازه گردد

ترا بد گوید و نیکو ندارد

وگر من دارمت نیک او ندارد

ترا زینجا بباید رفت آزاد

نهان سیصد درم حالی بوی داد

که این را نفقه کن در راه برخویش

درم بستد زن و آورد ره پیش

چو لختی رفت آن غم دیده در راه

پدید آمد دهی از دور ناگاه

کنار راه داری دید بر پای

برو گرد آمده مردم زهر جای

جوانی را دلی پر خون جگرسوز

مگر بر دار می‌کردند آن روز

بپرسید آن زن از مردی که این کیست

مرا آگاه کن تا جُرم او چیست

بدو گفتند ده خاص امیریست

که در بیداد کردن بی نظیریست

درین ده عادت آنست ای ممیّز

که هر کو از خراجی گشت عاجز

کند بردارش این ظالم نگونسار

کنون خواهد کشیدش بر سر دار

زن او را گفت خود چندش خراجست

که این ساعت بدانش احتیاجست

بدو گفتند کین هر ساله پیداست

خراج او بود سیصد درم راست

بدل می‌گفت زن چون مهربانی

که او را باز خر اکنون بجانی

چو تو جستی بجان از سنگ وز دار

بجان از دار شو او را خریدار

بدیشان گفت اگر من بدهم این مال

فروشندش بمن، گفتند در حال

بایشان داد آن سیصد درم زود

که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود

درم چون داد زن حالی روان شد

چو تیری از پی او آن جوان شد

چو روی زن بدید از دور، جانش

بلب آمد بگردون شد فغانش

سراسیمه شد و فریاد می‌کرد

که از دارم چرا آزاد می‌کرد

که گر جان دادمی بر دارناگاه

نبودی هرگزم چون عشق این ماه

بسی با زن بگفت و سود کی داشت

که زن آتش نبود آن دود کی داشت

بسی با زن برفت و کرد زاری

نیاوردش ازان جز شرمساری

زنش گفتا مراعات من اینست

من این کردم مکافات من اینست

جوان گفتش دلم بُردی و جانی

چگونه ازتو سر تابم زمانی

زنش گفتا گر از من سر نتابی

سر موئی ز وصل من نیابی

بسی رفتند و گفتند و شنیدند

که تا هر دو بدریائی رسیدند

بدان ساحل یکی کشتی گران بود

همه پُر رخت و پُر بازارگان بود

چون از زن آن جوان نومید درماند

یکی بازارگان را پیش خود خواند

که دارم یک کنیزک همچو ماهی

ندارد جز سرافرازی گناهی

ندیدم کس بنافرمائی او

مرا تا کی ز سرگردانی او

اگرچه نیست کس مثلش پدیدار

نیم خوی بدش را من خریدار

بسی کوشیده‌ام تا چند کوشم

کنونش گر تو خواهی می‌فروشم

بدان بازارگان ن گفت زنهار

مرا از وی مشو هرگز خریدار

که شوهر دارم وآزادم آخر

رسید از دست او فریادم آخر

سخن بازارگان نشنید از وی

بدیناری صدش بخرید از وی

بصد سختیش در کشتی نشاندند

وزانجا در زمان کشتی براندند

خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار

بزیر پرده از جان شد خریدار

دران دریا دلش در شور آمد

نهنگ شهوتش در زور آمد

بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد

که فریادم رسید ای خلق فریاد

مسلمانید و من هستم مسلمان

بر ایمانید ومن هستم برایمان

من آزادم مرا شوهر بجایست

گواه صادقم این دم خدایست

شما را مادر و خواهر بود نیز

بزیر پرده در دختر بود نیز

کسی این بدگر اندیشد بر ایشان

شود حال شما بی‌شک پریشان

چو نپسندید ایشان را درین کار

مرا از چه پسندید این چنین بار

غریب و عورة و درویش و خوارم

ضعیف و عاجز و زار ونزارم

مرنجانید این جان سوز را بیش

که فردائیست مر امروز را پیش

چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل

بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل

بیکبار اهل کشتی یار گشتند

نگه دار زن غمخوار گشتند

ولی هر کس که روی او بدیدی

بصد دل عشق روی او خریدی

بآخر اهل آن کشتی بیکبار

شدند القصّه بر وی عاشق زار

بسی با یک دگر گفتند از وی

بسی آن عشق بنهفتند از وی

چو هر دل را بدو بود اشتیاقی

بیک ره جمله کردند اتّفاقی

که آن زن را فرو گیرند ناگاه

برآرند آرزوی خود باکراه

چو زن از حال آن شومان خبر یافت

همه دریا زخون دل جگر یافت

زیان بگشاد کای دانای اسرار

مرا از شرِّ این شومان نگه دار

ندارم از دو عالم جز تو کس را

ازین سرها برون بر این هوس را

اگر روزی کنی مرگم توانی

که مردن به بود زین زندگانی

خلاصی ده مرا یا مرگ امروز

که من طاقت ندارم اندرین سوز

مرا تا چند گردانی بخون در

نخواهی یافت از من سرنگون تر

چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد

ازان زن آب دریا موج زن شد

برآمد آتشی زان آب سوزان

که دریاگشت چون دوزخ فروزان

بیک دم اهل کشتی را بیکبار

بگردانید در آتش نگونسار

همه خاکستری گشتند در حال

ولیکن ماند باقی جمله را مال

یکی بادی درآمد از کرانه

به شهری کرد کشتی را روانه

زن آن خاکستر از کشتی بینداخت

چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت

که تا برهد ز دست عشق بازی

کند بر شکل مردان سرفرازی

بسی خلق آمدند از شهر در راه

غلامی را همی دیدند چون ماه

بتنهائی دران کشتی نشسته

جهانی مال با وی تنگ بسته

بپرسیدند ازان خورشید رخ حال

که تنها آمدی با این همه مال

بدیشان گفت تا شه نایدم پیش

نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش

خبر دادند ازو شه را که امروز

غلامی در رسید الحق دلفروز

بتنهائی یکی کشتی پر از مال

بیاورده نمی‌گوید دگر حال

ترا می‌خواهد او تا حال گوید

حدیث کشتی و آن مال گوید

تعجّب کرد شاه و شد روانه

بیامد پیش آن ماه زمانه

تفحّص کرد حالش شاه هُشیار

چنین گفت او که ما بودیم بسیار

به کشتی در نشستیم و بسی راه

بپیمودیم دایم گاه و بیگاه

چو بیکاران آن کشتیم دیدند

بشهوة جمله مهر من گزیدند

ز حق درخواستم تا حق چنان کرد

که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد

درآمد آتشی و جمله را سوخت

مرا برهاند و جانم را بر افروخت

ببین اینک یکی برجایگاهست

که مردم نیست انگشت سیاهست

مرا زین عبرتی آمد پدیدار

نیم من مال دنیا را خریدار

همه برگیر مال بی‌شمارست

ولی یک حاجتم از تو بکارست

که سازی بر لب این بحرم امروز

عبادت را یکی معبد دلفروز

بکوئی کز پلید و پاک دامن

نباشد هیچ کس را کار با من

که تا چون داد دست اینجا نشستم

شبانروزی خدا را می‌پرستم

شه و لشکر چو گفتارش شنیدند

کرامات و مقاماتش بدیدند

چنانش معتقد گشتند یکسر

که از حکمش نه پیچیدند یک سر

چنانش معبدی کردند بر پای

که گفتی خانهٔ کعبه‌ست بر جای

در آنجا رفت و شد مشغول طاعت

بسر می‌برد عمری در قناعت

چو در دام اجل افتاد آن شاه

وزیران و سپه را خواند آنگاه

بدیشان گفت آن آید صوابم

که چون من روی از دنیا بتابم

شما را این جوان زاهد آنگاه

بود بر جای من فرمان ده و شاه

که تا آسوده گردد زو رعیّت

بجای آرید ای قوم این وصیت

بگفت این و بر آمد جان پاکش

فرو برد این زمین در زیر خاکش

بیکبار آن وزیران جمع گشتند

رعایا و امیران جمع گشتند

بر آن زن شدند و راز گفتند

ز شاهش آن وصیت باز گفتند

بدو گفتند هر حکمی که خواهی

توانی چون تراست این پادشاهی

نکرد البتّه زن رغبت بدان کار

که زاهد کی تواند شد جهاندار

بدو گفتند ای عابد نشانه

جهانداری گزین چند از بهانه

بدیشان گفت زن چون نیست چاره

مرا باید زنی چون ماه پاره

یکی دختر بود جفت حلالم

که می‌آید ز تنهائی ملالم

بزرگانش چنین گفتند کای شاه

ز ما هر کس که خواهی دختری خواه

بدیشان گفت صد دختر فرستید

ولیکن جمله با مادر فرستید

که تامن نیز هر یک را ببینم

ز جمله آنک خواهم بر گزینم

بزرگانش بعشق دل همان روز

فرستادند صد دختر دلفروز

همه با مادر خود پیش رفتند

ز شرم خویش بس بی‌خویش رفتند

نمود آن زن بدیشان خویشتن را

که شاهی چون بود شایسته زن را

بگوئید این سخن با شوهران باز

رهانیدم ازین بار گران باز

زنان سرگشته عزم راه کردند

بزرگان را ازان آگاه کردند

که و مه هرکسی کان می‌شنودند

ز حال زن تعجب می‌نمودند

فرستادند پیش او زنی باز

که چون هستی ولی عهد سرافراز

کسی را بر سر ما شاه گردان

وگرنه پادشاهی کن چو مردان

کسی را برگزید از جمله مقبول

وزان پس شد بکار خویش مشغول

بدست خویش شاهی کرد بر پای

نجنبید از برای ملک از جای

تو باشی ای پسر از بهر نانی

کنی زیر و زبر حال جهانی

نجنبید از برای ملک یک زن

ز مردان این چنین بنمای یک تن

شنید آوازهٔ آن زن جهانی

که هست اندر فلان جائی فلانی

نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست

زنی کو را ز مردان هم نفس نیست

بسی مفلوج از انفاسش چنان شد

که با راه آمد و پایش روان شد

بسی شد در جهان آوازهٔ او

نمی‌دانست کس اندازهٔ او

چو از حج باز آمد شوی آن زن

ندید از هیچ سوئی روی آن زن

بیک ره کدخدائی دید ویران

برادر گشته نابینا و حیران

بر او نه دست می‌جُنبید نه پای

که مقعد گشته بود و مانده بر جای

شب و روزش غم آن زن گرفته

عذاب دوزخش دامن گرفته

گه از حق برادر جانش می‌سوخت

گهی از درد بی درمانش می‌سوخت

برادر حال زن پرسید ازو باز

سخن پیش برادر کرد آغاز

که کرد آن زن زنا با یک سپاهی

بدادند ای عجب قومی گواهی

چو بشنید این سخن زان قوم قاضی

بحکم سنگ سارش گشت راضی

بزاری سنگ سارش کرد آنگاه

تو باقی مان که او برخاست از راه

چو بشنید این سخن آن مرد مهجور

شد از مرگ و فسادش سخت رنجور

چو هم بگریست هم بر خویشتن زد

بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد

برادر را چو می‌دید آنچنان زار

نکردش هیچ عضو الا زبان کار

بدو گفتا که ای بی دست و بی پای

شنیدم من که این ساعت فلان جای

زنی مشهور همچون آفتابست

که پیش حق دعایش مستجابست

بسی کور از دعایش دیده ور شد

بسی مفلوج عاجز ره سپر شد

اگر خواهی برم آنجایگاهت

مگر باز آورد آن زن براهت

دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب

شدم از دست اگر خواهیم دریاب

مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت

بران خر بست او را راه برداشت

رسیدند از قضا روزی دران راه

بر آن مرد اعرابی شبانگاه

چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد

دران شب هر دو تن را میهمان کرد

درآمد مرد اعرابی بگفتن

کز اینجا تا کجا خواهید رفتن

بدو گفتا شنیدم ماجرائی

که می‌گوید زنی زاهد دعائی

که نابینا بسی و مبتلا هم

ازو به شد بتعویذ و دعا هم

مرا نیز این برادر گشت بیمار

به مفلوجی و کوری شد گرفتار

برآن زن برم او را، مگر باز

رونده گردد و صاحب بصر باز

بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند

زنی افتاد اینجا بس خردمند

غلام من برد او را بزوری

ازان شومی شد او مفلوج و کوری

کنون او را بیارم با شما نیز

مگر به گردد او هم زان دعا نیز

شدند آخر بسی منزل بریدند

دران ده سوی آن منزل رسیدند

که می‌کردند بر دار آن جوان را

وثاقی بود بگرفتند آن را

وثاقی لایق آن کاروان بود

که ملک آن جفاپیشه جوان بود

جوان بود ای عجب بر جای مانده

نه بینائی نه دست و پای مانده

بهم گفتند حال ما هم اینست

که ما را این متاعست و غم اینست

چو هم این نقد ما را حاصل آمد

سزد کین جای ما را منزل آمد

جوان را نیز مادر بود بر جای

چو دید القصّه دو بی‌دست و بی‌پای

ز رنج و مبتلائی‌شان خبر خواست

فرو گفتند حالی آن خبر راست

بسی بگریست آن مادر که من نیز

پسر دارم یکی چون این دو تن نیز

بیایم با شما، بر جَست او هم

پسر را بر ستوری بست محکم

بهم هر سه روان گشتند در راه

که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه

سحرگاهی نفس زد صبح دولت

برون آمد زن زاهد ز خلوت

بدید از دور شوی خویشتن را

ز شادی سجده آمد کار زن را

بسی بگریست زن گفتا کنون من

ز خجلت چون توانم شد برون من

چه سازم یا چه گویم شوی خود را

که نتوانم نمودن روی خود را

چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید

سه خصم خون جان خویشتن دید

بدل گفت او که اینم بس که شوهر

گوا با خویش آوردست همبر

بدین هر سه که بس صاحب گناهند

دو دست و پای این هر سه گواهند

چو چشم هر سه می‌بینم چه خواهم

چه می‌گویم گواهم بس الهم

زن آمد بس نظر بر شوی انداخت

ولیکن برقعی بر روی انداخت

بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی

جوابش داد آن مرد الهی

که اینجا آمدم بهر دعائی

که دارم کور چشمی مبتلائی

زنش گفتا که مردیست این گنه کار

اگر آرد گناه خود باقرار

خلاصی باشدش زین رنج ناساز

وگرنه کور ماند مبتلا باز

بپرسید از برادر مرد حاجی

که چون درمانده و پُر احتیاجی

گناه خود بگو تا رسته گردی

وگرنه جفت غم پیوسته گردی

برادر گفت درد و رنج صد سال

مرا بهتر ازین بر گفتن حال

بسی گفتند تا آخر به تشویر

ز سر تا پای کرد آن حال تقریر

منم زین جرم گفتا مانده برجای

کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای

برادر چون براندیشید لختی

اگر چه آن برو افتاد سختی

بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار

برادر را شَوَم باری خریدار

ببخشید آخرش تا زن دعا کرد

بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد

رونده گشت و پس گیرنده شد باز

ز سر دو چشم او بیننده شد باز

پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست

که برگوید گناه خویشتن راست

غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز

نیارم گفت جرم خویشتن باز

پس اعرابی بدو گفتا بگو راست

که امروز از من این خوف تو برخاست

ترا من عفو کردم جاودانه

چه می‌ترسی چه می‌آری بهانه

بگفت القصّه آن راز آشکاره

که طفلت کُشتم اندر گاهواره

نبود آن زن دران کشتن گنه کار

ز فعل شوم خود گشتم گرفتار

چو صدقش دید زن حالی دعا کرد

همش بیننده هم حاجت روا کرد

پسر را پیش برد آن پیرزن نیز

بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز

بدو گفتا زنی شد چاره سازم

که ناگاهی خرید از دار بازم

خریده زن بجانم باز وانگاه

منش بفروختم شد قصّه کوتاه

دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز

بیک دم دیده ور گشت و روان نیز

ازان پس جمله را بیرون فرستاد

به شوهر گفت تا آنجا بایستاد

به پیش او نقاب از روی برداشت

بزد یک نعره شویش تا خبر داشت

برفت از خویش چون با خویش آمد

زن نیکو دلش در پیش آمد

بدو گفتا چه افتادت که ناگاه

شدی نعره زنان افتاده در راه

بدو گفتا یکی زن داشتم من

ترا این لحظه او پنداشتم من

ز تو تا او همه اعضا چنانست

که نتوان گفت موئی درمیانست

بعینه آن زنی گوئی بگفتار

بدیدار و به بالا و برفتار

اگر او نیستی ریزیده در خاک

زن خود خواندیت این مرد غمناک

زنش گفتا بشارت بادت ای مرد

که آن زن نه خطا و نه زنا کرد

منم آن زن که در دین ره سپردم

نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم

خداوند از بسی رنجم رهانید

بفضل خود بدین کُنجم رسانید

کنون هر لحظه صد منّت خدا را

که این دیدار روزی کرد ما را

به سجده اوفتاد آن مرد در خاک

زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

چگونه شکر تو گوید زبانم

که نیست آن حد دل یا حد جانم

برفت و خواند همراهان خود را

بگفت آن قصه و آن نیک و بد را

علی الجمله خروشی و فغانی

برامد تا فلک از هر زبانی

غلام و آن برادر وان جوان نیز

خجل گشتند اما شادمان نیز

چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد

به آخر مال شان داد و بحل کرد

چو گردانید شوی خویش را شاه

به اعرابی وزارت داد آنگاه

چو بنهاد آن اساس بر سعادت

هم آنجا گشت مشغول عبادت

المقالة الثانیة

پسر گفتش گر این شهوت نباشد

میان شوی و زن خلوة نباشد

نباشد خلق عالم را دوامی

نماند در همه گیتی نظامی

اگر این حکمت و ترکیب نبود

بساط ملک را ترتیب نبود

یکی باید هزار و یک تن آراست

که تا یک لقمه بنهی در دهان راست

بحکمت کارفرمایان این راه

ز ماهی کار می‌رانند تا ماه

زمین از کف فلک تابد ز دودی

که گر چیزی نبایستی نبودی

اگر شهوة نبودی در میانه

نه تو بودی و نه من در زمانه

تو شهوة می براندازی ز مردان

دلم را سر این معلوم گردان

جواب پدر

پدر گفتش تو زنهار این میندیش

که برگیرم خیال شهوة از پیش

ولی چون تو ز عالم این گزیدی

هم این گفتی و هم این را شنیدی

بدان مانست کز صد عالم اسرار

نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار

منت زان این سخن گفتم بخلوت

که تا بیرون نهی گامی ز شهوت

چو با عیسی توان هم راز بودن

که خواهد با خری انباز بودن

چرا با خر شریک آئی به شهوت

چو با عیسی توان بودن بخلوت

چو یک دم بیش نیست این شهوة آخر

ازان به جاودانی خلوة آخر

چودایم می‌کند باقیست خلوت

زمانی در گذر یعنی ز شهوت

ز شهوة نیست خلوة هیچ مطلوب

کسی کین سر ندارد هست معیوب

ولیکن چون رسد شهوة بغایت

ز شهوة عشق زاید بی‌نهایت

ولی چون عشق گردد سخت بسیار

محبّت از میان آید پدیدار

محبّت چون بحد خود رسد نیز

شود جان تو در محبوب ناچیز

ز شهوة درگذر چون نیست مطلوب

که اصل جمله محبوبست محبوب

اگر کُشته شوی در راه او زار

بسی به زانکه در شهوة گرفتار

(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد

شهی را سیمبر شهزاده‌ای بود

ز زلفش مه به دام افتاده‌ای بود

ندیدی هیچ مردم روی آن شاه

که روی دل نکردی سوی آن ماه

چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی

که آفاقش همه عشّاق بودی

دو ابرویش که هم شکل کمان بود

دو حاجب بر در سلطان جان بود

چو چشمی تیر مژگانش بدیدی

دلش قربان شدی کیشش گزیدی

که دیدی ابروی آن دلستان را

که دل قربان نکردی آن کمان را

دهانش سی گهر پیوند کرده

ز دو لعل خوشابش بند کرده

خطش فتوی ده عشاق بوده

به زیبائی چو ابرو طاق بوده

زنخدانش سر مردان فگنده

بمردی گوی در میدان فگنده

زنی در عشق آن بت سرنگون شد

دلش بسیار کرد افغان و خون شد

چو هجرش دست برد خویش بنمود

ازان سرگشته و دلریش بنمود

بزیر خویش خاکستر فرو کرد

چو آتش بود مأواگه ازو کرد

همه شب نوحهٔ آن ماه کردی

گهی خون ریختی گه آه کردی

اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه

دوان گشتی زن بیچاره در راه

چو گوئی پیش اسپش می‌دویدی

دو گیسو چون دو چوگان می‌کشیدی

نگه می‌کردی از پس روی آن ماه

چو باران می‌فشاندی اشک بر راه

ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی

که نه فریاد ونه آشوب کردی

به نظّاره جهانی خلق بودی

که آن زن را به مردان می‌نمودی

همه مردان ازو حیران بمانده

زن بیچاره سرگردان بمانده

به آخر چون ز حد بگذشت این کار

دل شهزاده غمگین گشت ازین بار

پدر را گفت تا کی زین گدائی

مرا از ننگ این زن ده رهائی

چنین فرمود آنگه شاه عالی

که در میدان برید آن کُرّه حالی

به پای کرّه در بندید مویش

بتازید اسپ تیز از چارسویش

که تا آن شوم گردد پاره پاره

وزین کارش جهان گیرد کناره

کشد چون پیل مستش اسپ در راه

پیاده رخ نیارد نیز در شاه

به میدان رفت شاه و شاهزاده

جهانی خلق بودند ایستاده

همه از درد زن خون بار گشته

وزان خون خاک چون گلنار گشته

چو لشکر خویش را بر هم فگندند

که تا مویش به پای اسپ بندند

زن سرگشته پیش شاه افتاد

به حاجت خواستن در راه افتاد

که چون بکشیم و آنگه بزاری

مرا یک حاجتست آخر برآری

شهش گفتا ترا گر حاجت آنست

که جان بخشم بتو خود قصد جانست

وگر گوئی مکن گیسو کشانم

بجز در پای اسپت خون نرانم

وگر گوئی امانم ده زمانی

زمانی نیست ممکن بی امانی

ور از شهزاده خواهی همنشینی

زمانی نیز روی او نه بینی

زنش گفتا که من جان می‌نخواهم

زمانی نیز امان زان می‌نخواهم

نمی‌گویم که ای شاه نکوکار

مکُش در پای اسپم سرنگونسار

مر اگر شاه عالم می‌دهد دست

برون زین چار حاجت حاجتی هست

مرا جاوید آن حاجت تمامست

شهش گفتا بگو آخر کدامست

که گر زین چار حاجت سر بتابی

جزین چیزی که می‌خواهی بیابی

زنش گفتا اگر امروز ناچار

بزیر پای اسپم می‌کُشی زار

مرا آنست حاجت ای خداوند

که موی من به پای اسپ او بند

که تا چون اسپ تازد بهر آن کار

بزیر پای اسپم او کُشد زار

که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم

همیشه زندهٔ این راه گردم

بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم

ز نور عشق بر عیّوق باشم

زنی‌ام مردئی چندان ندارم

دلم خون گشت گوئی جان ندارم

چنین وقتی چو من زن را که اهلست

برآور این قدر حاجت که سهلست

ز صدق و سوز او شه نرم دل شد

چه می‌گویم ز اشکش خاک گل شد

ببخشید و بایوانش فرستاد

چو نو جانی بجانانش فرستاد

بیا ای مرد اگر با ما رفیقی

در آموز از زنی عشق حقیقی

وگر کم از زنانی سر فرو پوش

کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش

(۲) حکایت علوی وعالم ومخنّث که در روم اسیر شدند

یکی علوی یکی عالم یکی حیز

بسوی روم می‌بردند هر چیز

گرفتند این سه تن را کافران راه

بخواری پیش بت بردند ناگاه

بدان هر سه چنین گفتند کُفّار

که بت را سجده باید کرد ناچار

وگرنه هر سه تن را خون بریزیم

امان ندهیم بل کاکنون بریزیم

بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد

که ما را یک شبی باید امان داد

که خواهیم امشبی اندیشه کردن

که شاید بت پرستی پیشه کردن

امان دادند یک شب آن سه تن را

که تا بینند هر یک خویشتن را

زبان بگشاد علوی گفت ناچار

به پیش بت بباید بست زنّار

که از جدم تمامست استطاعت

کند در حقّ من فردا شفاعت

زبان بگشاد عالم گفت من نیز

نیارم گفت ترک جان و تن نیز

که گر بت را نهم سر بر زمین من

برانگیزم شفیع از علم دین من

مخنّث گفت من گمراه ماندم

که بی‌عون شفاعت خواه ماندم

شما را چون شفیعیست و مرا نیست

ز من این سجده کردن پس روا نیست

چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست

نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست

نیارم سر به پیش بت فرو خاک

ورم خود سر زتن بُرّند بی باک

چو جان آن هر دو را درخورد آمد

چنین جائی مخنّث مرد آمد

عجب کارا که وقت آزمایش

مخنّث راست در مردی ستایش

چو قارونان درین ره عور آیند

هزبران در پناه مور آیند

ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه

نهٔ آخر ز موری کم درین راه

(۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق

سلیمان با چنان کاری و باری

بخیلی مور بگذشت از کناری

همه موران بخدمت پیش رفتند

بیک ساعت هزاران بیش رفتند

مگر موری نیامد پیش زودش

که تلی خاک پیش خانه بودش

چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک

برون می‌برد تا آن تل شود پاک

سلیمانش بخواند و گفت ای مور

چو می‌بینم ترا بی‌طاقت و زور

اگر تو عمر نوح و صبر ایّوب

بدست آری نگردد کار تو خوب

به بازوی چو تو کس نیست این کار

ز تو این تل نگردد ناپدیدار

زبان بگشاد مور و گفت ای شاه

بهمت می‌توان رفتن درین راه

تو منگر در نهاد و نبیت من

نگه کن در کمال همت من

یکی مورست کز من ناپدیدست

بدام عشق خویشم در کشیدست

بمن گفتست گر تو این تل خاک

ازینجا بفگنی وره کنی پاک

من این خرسنگ هجران تو از راه

براندازم نشینم با تو آنگاه

کنون این کار را بسته میانم

بجز این خاک بردن می‌ندانم

اگر این خاک گردد ناپدیدار

توانم گشت وصلش را خریدار

وگر از من برآید جان درین باب

نباشم مدّعی باری و کذّاب

عزیزا عشق از موری بیاموز

چنین بینائی از کوری بیاموز

کلیم مور اگرچه بس سیاهست

ولیکن از کرداران راهست

بچشم خرد منگر سوی موری

که او را نیز در دل هست شوری

درین ره می‌ندانم کین چه حالست

که شیری را ز موری گوشمالست

(۴) حکایت امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بامور

علی می‌رفت روزی گرمگاهی

رسید آسیب او بر مور راهی

مگر آن مور می‌زد پا و دستی

ز عجزش در علی آمد شکستی

بترسید و بغایت مضطرب شد

چنان شیری ز موری منقلب شد

بسی بگریست و حیلت کرد بسیار

که تا آن مور باز آمد برفتار

شبانگه مصطفی را دید در خواب

بدو گفت ای علی در راه مشتاب

که دو روز از پی یک مور دایم

ز تو بود آسمانها پُر متایم

نباشی از سلوک خویش آگاه

که موری را کنی آزرده در راه

چنان موری که معنی دار بودست

همه ذکر خدایش کار بودست

علی را لرزه بر اندام افتاد

ز موری شیر حق در دام افتاد

پیمبر گفت خوش باش و مکن شور

که پیش حق شفیعت شد همان مور

که یارب قصد حیدر در میان نیست

اگر خصمی بمن بود این زمان نیست

جوانمردا بدان کز درد دین بود

که با موری چنان شیری چنین بود

چو حیدر در شجاعت شیر زوری

که دیدی بسته بر فتراک موری

خُنُک جانی که او از حق خبر داشت

قدم بر امر حق بنهاد و برداشت

تو گر بر جهل مطلق در سلوکی

گدای مطلقی ور ازملوکی

نظر باید فگند آنگه قدم زد

که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد

اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام

نگونساریت بار آرد سرانجام

چوبر عمیا روی همچون خران تو

نه ممتازی بعقل از دیگران تو

قدم بشمرده نه گر مرد راهی

که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی

اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان

بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان

گر اینجا گام برگیری زمانی

نباید رفت در گورت جهانی

همی هر کس که اینجا یک زمان رفت

همان انگار کانجا صد جهان رفت

اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد

ولی آنجایگه صد عالم افتد

اگر امروز گامی می‌نهی پاک

نباید رفت صد فرسنگ در خاک

دریغا می‌نبینی سود بسیار

که گر بینی دمی ننشینی از کار

بهر گامی که برگیری تو امروز

ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز

چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد

چرا از کاهلی باید زیان کرد

(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار

فرس می‌راند نوشروان چو تیری

بره در چون کمانی دید پیری

درختی چند می‌بنشاند آن پیر

شهش گفتا چو کردی موی چون شیر

چو روزی چند را باقی نمانی

درخت اینجا چرا در می نشانی

بشاه آن پیر گفتا حجتت بس

چو کشتند از برای ما بسی کس

که تا امروز ازینجا بهره داریم

برای دیگران ما هم بکاریم

بوسع خود بباید رفت گامی

که در هر گام می‌باید نظامی

خوش آمد شاه را گفتار آن پیر

کفی پر کرد زر گفتا که این گیر

بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز

درخت من ببار آمد هم امروز

چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد

ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد

نداد این کِشت ده سال انتظارم

که هم امروز زر آورد بارم

چو شه را خوشتر آمد این جوابش

زمین وده بدو بخشید و آبش

ترا امروز باید کرد کاری

که بی‌کارت نخواهد بود باری

قدم در راه دین باید نهادن

رعونت بر زمین باید نهادن

اگر مردی محاسن همچو مردان

طهارت جای را جاروب گردان

نداری شرم با این زورِ بازو

نهادن سنگِ خود را در ترازو

تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را

گر از سگ بیش دانی خویشتن را

(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ

یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید

که تو به یا سگی وز کس نترسید

مریدانش دویدند آشکاره

که تا آنجا کنندش پاره پاره

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر

بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

نشد معلومم ای جان پدر حال

جوابت چون توان آورد در قال

گر از اوباش راه ایمان برم من

توانم گفت کز سگ بهترم من

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش

چو موئی بود می از سگ من ای کاش

چو پرده بر نیفتادست از پیش

منه بر سگ بموئی منّت از خویش

که گر سگ را میان خاک راهست

ولیکن با تو از یک جایگاهست

(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار

مگر معشوق طوسی گرمگاهی

چو بی‌خویشی برون می‌شد براهی

یکی سگ پیش او آمد دران راه

ز بی‌خویشی بزد سنگیش ناگاه

سواری سبزجامه دید از دور

درآمد از پسش روئی همه نور

بزد یک تازیانه سخت بروی

بدو گفتا که هان ای بیخبر هی

نمی‌دانی که بر که می‌زنی سنگ

که با او نیستی در اصل همرنگ

نه از یک قالبی با او بهم تو

چرا از خویش می‌داریش کم تو

چو سگ از قالب قدرة جدا نیست

فزونی کردنت بر سگ روا نیست

سگان در پرده پنهانند ای دوست

ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

که سگ گرچه بصورت ناپسندست

ولیکن در صفت جانش بلندست

بسی اسرار با سگ در میانست

ولیکن ظاهر او سدِّ آنست

(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ

یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه

عصا را بر سگی زد در سر راه

چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد

سگ آمد در خروش و در تگ افتاد

به پیش بوسعید آمد خروشان

بخاک افتاد دل از کینه جوشان

چو دست خود بدو بنمود برخاست

ازان صوفی غافل داد می‌خواست

بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد

کسی با بی‌زبانی این جفا کرد

شکستی دست او تا پست افتاد

چنین عاجز شد وأز دست افتاد

زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر

نبود از من که از سگ بود تقصیر

چو کرد او جامهٔ من نانمازی

عصائی خورد از من نه ببازی

کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا

فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا

بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه

که تو از هر چه کردی شادمانه

بجان من می‌کشم آنرا غرامت

بکن حکم و میفگن با قیامت

وگر خواهی که من بدهم جوابش

کنم از بهر تو اینجا عقابش

نخواهم من که خشم آلود گردی

چنان خواهم که تو خشنود گردی

سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه

چو دیدم جامهٔ او صوفیانه

شدم ایمن کزو نبود گزندم

چه دانستم که سوزد بند بندم

اگر بودی قباپوشی درین راه

مرا زو احترازی بودی آنگاه

چو دیدم جامهٔ اهل سلامت

شدم ایمن ندانستم تمامت

عقوبت گر کنی او را کنون کن

وزو این جامهٔ مردان برون کن

که تا از شرِّ او ایمن توان بود

که از رندان ندیدم این زیان بود

بکش زو خرقهٔ اهل سلامت

تمامست این عقوبت تا قیامت

چو سگ را در ره او این مقامست

فزونی جُستنت بر سگ حرامست

اگر تو خویش از سگ بیش دانی

یقین دان کز سگی خویش دانی

چو افگندند در خاکت چنین زار

بباید اوفتادن سر نگون سار

که تا تو سرکشی در پیش داری

بلاشک سرنگونی بیش داری

ز مُشتی خاک چندین چیست لافت

که بهر خاک می‌بُرّند نافت

همی هر کس که اینجا خاک تر بود

یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود

چو مردان خویشتن را خاک کردند

بمردی جان و تن را پاک کردند

سرافرازان این ره زان بلندند

که کلّی سرکشی از سرفگندند

(۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع

چو بوالفضل حسن در نزع افتاد

یکی گفتش که ای شرع از تو آباد

چو برهد یوسف جان تو از چاه

فلان جائی کنیمت دفن آنگاه

زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار

که آن جای بزرگانست و ابرار

که باشد همچو من صد بی سر و پای

که خود را گور خواهد در چنان جای

بدو گفتند ای نیکو دل پاک

کجا خواهی که آنجا باشدت خاک

زبان بگشاد با جانی همه شور

که بر بالای آن تل بایدم گور

که آنجا هم خراباتی بسی هست

هم از دزدان بی حاصل کسی هست

مقامر نیز بسیارند آنجا

همی جمله گنه گارند آنجا

کنیدم دفن هم در جای ایشان

نهید آنگه سرم بر پای ایشان

که من درخورد ایشانم همیشه

که در معنی چو دزدانم همیشه

میان این گنه گارانست کارم

که با آن کاملان طاقت ندارم

چه گر این قوم بس تاریک باشند

بنور رحمتش نزدیک باشند

چو جائی تشنگی باشد بغایت

کشد در خویشتن آبی نهایت

که هر جائی که عجزی پیش آید

نظر آنجا ز رحمت بیش آید

المقالة الثالثة

پسر گفتش که زن زانست مقصود

که فرزندی شود شایسته موجود

که چون کس راست فرزند یگانه

بماند ذکر خیرش جاودانه

اگر فرزند من آگاه باشد

مرا فردا شفاعت خواه باشد

چو فرزند خلف آید پدیدار

بصد جانش توان گشتن خریدار

همه کس را چنین فرزند باید

به فرزندم چنین پیوند شاید

جواب پدر

پدر گفتش که فرزندست مطلوب

ولی وقتی که نبود مرد معیوب

کسی کو مبتدی باشد درین کار

گر آید هیچ فرزندش پدیدار

شود معیوب و پس مفعول گردد

ز سرّ معرفت معزول گردد

ترا گر دین ابراهیم باشد

بقربان پسر تعلیم باشد

(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش

مگر یک روز ابراهیم ادهم

بپرسید از یکی درویش پُر غم

که بودی با زن و فرزند هرگز

چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز

بدو درویش گفت ای مرد مردان

چراگوئی، مرا آگاه گردان

چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد

هر آن درویش درمانده که زن کرد

به کشتی در نشست او بی خور و خواب

وگر فرزندش آمد گشت غرقاب

دل از فرزند چون در بندت افتاد

که شیرین دشمنی فرزندت افتاد

اگرچه در ادب صاحب قرانی

چو فرزندت پدید آمد نه آنی

اگرچه زاهدی باشی گرامی

چو فرزند آمدت رندی تمامی

(۲) حکایت شیخ گرگانی با گربه

جهان صدق شیخ گورگانی

که قطب وقت خود بود از معانی

یکی گربه بدی در خانقاهش

که دیدی شیخ روزی چند راهش

مگر در دست و در پای از ادیمش

غلافی کرده بودندی مقیمش

که تا چون می‌رود هر لحظه از جای

نه دست او شود آلوده نه پای

زمانی در کنار شیخ رفتی

زمانی بر سر سجّاده خفتی

چو بودی ساعتی در دادی آواز

که تا خادم بر او آمدی باز

بدست خود ببستی دستوانش

وز آنجا آن زمان کردی روانش

بمطبخ بود مأواگه گرفته

نبودی گوشتی از وی نهفته

نبُردی هیچ چیز از پخته و خام

مگر چیزی که دادندی بهنگام

امین خانقاه و سفره بودی

ندیدی کس که چیزی در ربودی

مگر یک روز در مطبخ شبانگاه

زتابه گوشتی بربود ناگاه

به آخر خادم او را چون طلب کرد

بسی گوشش بمالید و أدب کرد

بیامد گربه پیش شیخ دیگر

نشست از خشم در کُنجی مجاور

طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه

بگفتش خادم آنچ افتاد در راه

بخواند آن گربه را شیخ وفادار

بدو گفتا چرا کردی چنین کار

مگر آن گربه بود آبستن آنگاه

شد و آورد سه بچّه به سه راه

به پیش شیخشان بنهاد برخاک

درختی دید آنجا سخت غمناک

ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست

نظر بگشاد و لب از بانگ در بست

چو شیخ آن دید از خادم برآشفت

تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت

که گربه معذور بودست

ز خورد خویشتن بس دور بودست

ازو این که ترک ادب بود

ولی از احتیاجش این طلب بود

کسی را در ضرورة گر مقامست

شود حالی مُباحش گر حرامست

برای بچّه کم از عنکبوتی

برآرد از دهان شیر قوتی

ز گربه آنچه کرد او نه غریبست

که پیوند بچه کاری عجیبست

ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد

غم یک بچّه در خاطر نگردد

بخادم گفت شیخ کار دیده

که هست این بی‌زبان تیمار دیده

ز چشم تو باستادست بر شاخ

باستغفار گردد با تو گستاخ

همی خادم ز سر دستار بنهاد

بر گربه باستغفار استاد

نه استغفار او را هیچ اثر بود

نه در وی گربه را روی نظر بود

به آخر شیخ شد حرفی برو خواند

شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند

فرود آمد ز بالا گربه ناگاه

به پای شیخ می‌غلطید در راه

خروشی از میان جمع برخاست

زهر دل آتشی چون شمع برخاست

همه از گربهٔ هم رنگ گشتند

به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند

اگر صد عالمت پیوند باشد

نه چون پیوند یک فرزند باشد

کسی کو فارغ از فرزند آمد

خدای پاک بی‌مانند آمد

(۳) حکایت ترسا بچه

یکی ترسای تاجر بود پر سیم

که او را خواجگی بودی در اقلیم

یکی زیبا پسر او را چنان بود

که آن ترسا بچه شمع جهان بود

بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت

گل نازک لب خندان ازو یافت

نقابش چون ز رخ باز اوفتادی

بشب در روز آغاز اوفتادی

چو شست زلف مشکین تار بستی

همه عشّاق را زنّار بستی

ز بس کژی که زلف او نمودش

سر یک راستی هرگز نبودش

چو کردی حرب مژگانش بحربه

فرو دادی دو گیتی را دو ضربه

چو ابرویش بزه کردی کمان را

ز تیرش بیم جان بودی جهان را

شکر پاشیدن از لب مذهبش بود

که دارالملک شیرینی لبش بود

کنار عاشقان از لعل خندانش

چو دریائی شده از دُرِّ دندانش

مگر بیمار شد آن زندگانی

بمُرد القصّه در روز جوانی

پدر از درد او می‌کُشت خود را

بدر افکند هم جان هم خرد را

به آخر چون بشُست و کرد پاکش

مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش

چنین گفت او که گشت امروز ما را

ز مرگ این پسر دین آشکارا

که البتّه خدا را نیست فرزند

مبرّاست از زن و از خویش و پیوند

که گر او را یکی فرزند بودی

بداغ من کجا خُرسند بودی

بدانستم که جز بی‌علّتی نیست

کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست

(۴) حکایت پیر که پسر صاحب جمال داشت

یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت

که با روی نکو خُلق و هنر داشت

پدر کو را چنان پنداشته بود

حساب از وی بسی برداشته بود

به آخر مرد و جان آن پدر سوخت

چه می‌گویم جگر کو صد جگر سوخت

پدر بی‌خود پی تابوت می‌شد

که هم حیران و هم مبهوت می‌شد

چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد

دلی پُر درد سر بر آسمان کرد

چنین گفت ای که پیوندت نبودست

تو معذوری که فرزندت نبودست

فراغت داری از درد من آنگه

که هستی از پس پرده منزّه

گر استغفار بی پایان ندیدی

حدیث کلبهٔ احزان شنیدی

پسر را چاه و زندانست آنجا

پدر را بیت الاحزانست اینجا

اگر همچون تو پیوندش نبودی

نبودی شک که مانندش نبودی

پسر را با پدر چل سال پیوست

چرا سعی بدو ندهد دمی دست

اگر خطّی بود آن جز خطا نیست

وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست

(۵) حکایت یعقوب و یوسف علیهما السلام

چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار

بهم دیگر رسیدند آخر کار

پدر گفتش که ای چشم و چراغم

چو از گریه بپالودی دماغم

مرا در کلبهٔ احزان نشاندی

جهانی آتشم در جان فشاندی

بچندین گاه خوش دم درکشیدی

تو گوئی هرگزم روزی ندیدی

چرا کردی چنین بیدادی آخر

بمن یک نامه نفرستادی آخر

پدر در درد چندین گاه از تو

دلت می‌داد، بی آگاه از تو

بخادم گفت یوسف ای تناور

برو آن نامها نزد من آور

شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ

هزاران نامه بیش آورد یکرنگ

نوشته جمله بسم الله بر سر

ولی چون برف آن باقی دیگر

پدر را گفت ای شمع بهشتم

من این جمله بسوی تو نوشتم

ز شرح حال و احوال سلامت

چو من بنوشتمی جمله تمامت

بجز نام خدا بالای نامه

نماندی خط ز سر تا پای نامه

همه نامه برنگ برف گشتی

که بی خط ماندی و بی حرف گشتی

رسیدی جبرئیل آنگه ز جبّار

که نفرستی بدو یک نامه زنهار

که گر نامه فرستی سوی آن پیر

شود خط چو قیر نامه چون شیر

کنون عذر من مشتاق این بود

که نامه نافرستادن چنین بود

اگرچه خواستم من حق نمی‌خواست

ازان کاری بدست من نشد راست

اگر مهر پسر حاصل کنی تو

چگر خوردن بسی در دل کنی تو

پسر گرچه چو یوسف خوب باشد

ترا غم خوردن یعقوب باشد

که خواهد یافت فرزندی چو یوسف

بسی یعقوب خورد از وی تأسف

پدر هرگز نباشد همچو یعقوب

بسی خون خورد بی آن یوسف خوب

اگر هستی پسر جانت پدر سوخت

وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت

ترا حجّت درین کُنه ولایت

تمامست ای پسر این یک حکایت

(۶) حکایت یوسف و ابن یامین علیهما السلام

چو پیش یوسف آمد ابن یامین

نشاندش هم نفس بر تخت زرّین

نشسته بود یوسف در نقابی

که نتوانی نهفتن آفتابی

چه می‌دانست هرگز ابن یامین

که دارد در بر خود جان شیرین

گمان برد او که سلطان عزیزست

چه می‌دانست کو جان عزیزست

اگر او در عزیزی جان نبودی

عزیز مصر جاویدان نبودی

چه گر یوسف نشاندش در بر خویش

ز حرمت بر نیاورد او سر خویش

سخنها گفت یوسف خوب آنجا

خبر پرسید از یعقوب آنجا

یکی نامه بزیر پرده در داد

ز سوز جان یعقوبش خبر داد

چو یوسف نامه بستد نام زد شد

وز آنجا پیش فرزندان خود شد

چه گویم نامه بگشادند آخر

بسی بر چشم بنهادند آخر

دران جمع اوفتاد از شوق جوشی

برآمد از میان بانگ و خروشی

بسی خونابهٔ حسرت فشاندند

وزان حسرت بصد حیرت بماندند

بآخر یوسف آنجا باز آمد

بتخت خود بصد اعزاز آمد

زمانی بود و خلقی در رسیدند

میان صُفّه خوانی برکشیدند

چنین فرمود یوسف شاه محبوب

که جمع آیند فرزندان یعقوب

ولی هر یک یکی را برگزینند

بیک خوان دو برادر در نشینند

چنان کو گفت بنشستند با هم

نشاندند ابن یامین را بماتم

چو تنها ماند آنجا ابن یامین

ز یوسف یادش آمد گشت غمگین

بسی بگریست از اندوه یوسف

بسی خورد از فراق او تأسّف

ازو پرسید یوسف شاه احرار

که ای کودک چرا گرئی چنین زار

چنین گفت او که چون تنها بماندم

ازین اندوه خون باید فشاندم

که بودست ای عزیزم یک برادر

من و او هم پدر بودیم و مادر

کنون او گُم شدست از دیرگاهی

بسوی او کسی را نیست راهی

اگر او نیز با این خسته بودی

بخوان با من بهم بنشسته بودی

بگفت این و یکی خوان داشت در پیش

همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش

نچندانی گریست از اشک دیده

که هرگز دیده بود آن اشک دیده

چو یوسف آنچنان گریان بدیدش

چو جان خود دلی بریان بدیدش

بدو گفتا که مگوی ای جوان تو

مرا چون یوسفی گیر این زمان تو

که تا هم کاسه باشم من عزیزت

ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت

زبان بگشاد خوانسالار آنگاه

که این کاسه پر اشک اوست ای شاه

بگو کین اشک خونین چون خوری تو

روا داری که نان با خون خوری تو

چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش

که خون من ازین غم می‌زند جوش

دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت

چنین خونی بخون خوردن توان یافت

یتیمست او و جان می‌پرورم من

اگر خونی یتیمی می‌خورم من

چنین گفتند فرزندان یعقوب

که خُردست او اگرچه هست محبوب

نداند هیچ آداب ملوک او

بخدمت چون کند زیبا سلوک او

ازان ترسیم ما و جای آنست

که خردی پیش شاه خرده دانست

چنین آمد جواب از یوسف خوب

که شایسته بود فرزند یعقوب

کسی کو را پدر یعقوب باشد

ازو هرچیز کآید خوب باشد

پس آنگه گفت هان ای ابن یامین

چرا زردست روی تو بگو هین

چنین گفت او که یوسف در فراقم

بکشت وزرد کرد از اشتیاقم

بدو گفتا که گر شد زرد رویت

پشولیده چرا شد مشک مویت

چنین گفت او که چون مادر ندارم

پشولیدست موی و روزگارم

پس آگه گفت چون دیدی پدر را

که می‌گویند گُم کرد او پسر را

چنین گفت او که نابینا بماندست

چو یوسف نیست او تنها بماندست

جهانی آتشش بر جان نشسته

میان کلبهٔ احزان نشسته

ز بس کز دیده او خوناب رانده

ز خون و آب در گرداب مانده

چو از یوسف فرا اندیش گیرد

دران ساعت مرا در پیش گیرد

چگویم من که آن ساعت بزاری

چگونه گرید او از بیقراری

اگر حاضر بود آن روز سنگی

شود در حال خونی بی درنگی

چو از یعقوب یوسف را خبر شد

بیکره برقعش از اشک تر شد

نهان می‌کرد آن اشک از تأسف

که آمد پیگ حضرت پیش یوسف

که رخ بنمای چندش رنجه داری

که شیرین گوئی و سر پنجه داری

چو از اشک آن نقاب او بر آغشت

ز روی خود نقاب آخر فرو هشت

چو القصّه بدیدش ابن یامین

جدا شد زو تو گفتی جان شیرین

چو دریائی دلش در جوش افتاد

بزد یک نعره و بیهوش افتاد

بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه

ازو پرسید یوسف کای نکو خواه

چه افتادت که بیهوش اوفتادی

بیفسردی و در جوش اوفتادی

چنین گفت او ندانم تو چه چیزی

که گوئی یوسفی گرچه غریزی

بجای یوسفت بگزیده‌ام من

تو گوئی پیش ازینت دیده‌ام من

به یوسف مانی از بهر خدا تو

اگر هستی چه رنجانی مرا تو

من بی کس ندارم این پر و بال

نمی‌دانم تو می‌دانی بگو حال

کسی کین قصّه‌ام افسانه خواند

خرد او را ز خود بیگانه داند

ترا در پردهٔ جان آشنائیست

که با او پیش ازینت ماجرائیست

اگر بازش شناسی یک دمی تو

سبق بردی ز خلق عالمی تو

وگر با او دلی بیگانه داری

یقین طور مرا افسانه داری

دل تو گر ندارد آشنائی

نگیرد هیچ کارت روشنائی

کسی کز آشنائی بوی دارد

همو با قرب حضرت خوی دارد

چو او با حق بود حق نیز جاوید

ازان سایه ندارد دور خورشید

(۷) حکایت جوان گناه کار و ملایکۀ عذاب که برو موکّلند

چنین خواندم که در محشر جوانی

درآید وز خدا خواهد امانی

بغایت جُرمِ او بسیار باشد

ولی قاضی فضلش یار باشد

ملایک می‌کنند آنجا شتابش

که پیش آرند در دوزخ عذابش

همی حالی خطاب آید ز درگاه

که از چه می‌کشید او را درین راه

چنین گویند می‌تازیم او را

که تا در دوزخ اندازیم او را

خطاب آید دگر امّا معمّا

که هستیم ای عجب با او بهم ما

شما را این نمی‌باید شنودن

که ما هر دو بهم خواهیم بودن

ملایک این سخن نشنیده باشند

نه هرگز این کرامت دیده باشند

ازین هیبت همه خاموش گردند

بلرزند آنگهی بیهوش گردند

خطاب آید جوان را کای پریشان

چه می‌پائی هلا بگریز ازیشان

جوان گوید خدایا در چنین جای

که نه سر دارد این وادی ونه پای

کجا یارم شدن از رستخیزی

که نیست این جایگه راه گریزی

خطاب آید که ای در عین مستی

بیا در ما گریز از جمله رستی

جوان گوید مرا این یارگی نیست

که نقد من بجز بیچارگی نیست

مگر تو فضل خود در کار آری

مرا در پردهٔ اسرار آری

خداوندش بپوشد از کرامت

کند پنهانش از خلق قیامت

بدولت جای اسرارش رساند

بخلوتگاه دیدارش رساند

ملایک چون بهوش آیند آنگاه

نه بینند آن جوان را بر سر راه

بجویندش بسی امّا نیابند

بهر سوئی بمردی می‌شتابند

بحق گویند خصم ما کجا شد

مگر در عالم باقی فنا شد

بهشت و دوزخ این ساعت بجُستیم

نمی‌بینم و از وی دست شستیم

تو میدانی الهی کو کجا شد

اگر با ما نگوئی جان ما شد

خطاب آید که این از حکمت ماست

که در پرده سرای عصمت ماست

چو او را هست پیش ما قراری

شما را نیست با او هیچ کاری

کنون او داند و ما جاودانه

شما را رفت باید از میانه

عنایت چون ز پیشان یار باشد

کجا اندر میان اغیار باشد

ولی اوّل نبی را در هدایت

نماید آفتابی در عنایت

عنایت گر ترا با خاص گیرد

همه نقصان تو اخلاص گیرد

کند دیدار خویشت آشکاره

که تا کارت نباشد جز نظاره

(۸) حکایت جوان صاحب معرفت وبهشت و لقای حق تعالی

چنین نقلست در اخبار کان روز

که برخیزد قیامت وان همه سوز

جوانی در میان آید مزیَّن

بگرد او هزاران مقرعه زن

زهر سو راه می‌جویند آنگاه

جهانی می‌دهند از بهر او راه

بخازن پس خطاب آید ز جبّار

که او را در فلان قصری فرود آر

دران قصرش فرود آرند دلشاد

همه حوران ز شوق او بفریاد

دریچه باشد آن قصر نکو را

هزار و دو هزار از هر سو او را

بهر درکان جوان می‌بنگرد راست

خدای خویش را بیند که آنجاست

هزاران درگشاید هر زمانی

زهر دو ظاهرش گردد جهانی

ولی در هر جهان از مرد و زن او

نه بیند جز خدای خویشتن او

دوعالم را تمّنای وصالست

ولیک آن جمله سودای محالست

نه هر کس را رسد بوئی از آنجا

نه هر چوگان زند گوئی از آنجا

دلی باید ز حق ترسان و بریان

زبانی از رهش پُرسان و ترسان

ترا گر با توئی آنست پیشه

که می‌ترسی و می‌پُرسی همیشه

نهادت جمله این اندیشه گیرد

همه شهر دلت این پیشه گیرد

که تا یک لحظه بوی آن توان برد

ولیکن از مشام جان توان برد

ترا عمر حقیقی آن زمانست

که جانت در حضور دلستانست

وگر عمر تو بیرون زین حسابست

بهر دم در حسابت صد حجابست

(۹) سؤال کردن آن درویش از مجنون که سال عمر تو چندست

مگر پرسید درویشی ز مجنون

که چندست ای پسر سن تو اکنون

جوابش داد آن شوریده احوال

که سن من هزارست و چهل سال

بدو گفتا چه می‌گوئی تو غافل

مگر دیوانه‌تر گشتی تو جاهل

پس او گفتا بسی سر وقت بودست

که لیلی یک نفس رویم نمودست

چل عمر منست و این زیانست

ولی عمر هزاران آن زمانست

چو این چل سال من با خویش بودم

ز نقد عمر خود درویش بودم

ولی آن یک زمان سالی هزارست

که با لیلی مرا خود بی‌شمارست

هزاران سال یک دم باشد آنجا

چه می‌گویم کزین کم باشد آنجا

چو دریابد وجود بی‌نهایت

دو عالم را عدم ماند ولایت

ببین ای دوست تا این چه وجودست

که یک یک ذره آن را در سجودست

وجودست آنکه نه بیش ونه کم شد

درو خواهد همه چیزی عدم شد

زهی عالی وجودی کین وجودات

درو معدوم خواهد شد بلذّات

چو مرد آنجایگه نابود گردد

زیانش جمله آنجا سود گردد

اگر دست آورد خلق جهانی

یکی بر دامنش نرسد زمانی

چو نه این کس بود نه دامن او

که گردد یک زمان پیرامن او

(۱۰) حکایت آن مجنون که تب داشت

یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت

که تب می‌گیردت مجنون عجب داشت

جوابش داد آن شوریده مجنون

که گر میرم کراگیرد تب اکنون

المقالة الرابعة

پسر گفتش دلم حیران بماندست

که بی شه زادهٔ پریان بماندست

چو آن دختر محیّا و عزیزست

بگو باری بمن تا آن چه چیزست

که من نادیده او را در فراقش

چو شمعم جان بلب پُر اشتیاقش

پدر گفت این حکایة پیش او باز

عروسی جلوه داد از پردهٔ راز

(۱) حکایت سرپاتک هندی

بهندستان یکی را کودکی بود

که عقلش بیش و عمرش اندکی بود

زهر علمی بسی تحصیل بودش

ازان بر هر کسی تفضیل بودش

اگرچه بود در هر علم سرکش

ز جمله علم تنجیم آمدش خوش

در آنجا وصف شاه چینیان بود

ز حسن دخترش آنجا نشان بود

بیک ره فتنهٔ آن دلستان شد

که آسان بر پری عاشق توان شد

حکیمی بود در شهری دگر دور

که در تنجیم و در طب بود مشهور

ندادی در سرا کس را رهی باز

نبودی هرگزش در خانه دمساز

ازان تنها نشستی تا دگر کس

نداند علم او او داند و بس

پدر را گفت آن کودک که یک روز

مرا بر پیش آن پیر دلفروز

که می‌گویند می‌آید بر او

شه پریان و آنگه دختر او

دلم را آرزوی دیدن اوست

بود کانجا به بینم چهرهٔدوست

که تا گردم زهر علمی خبردار

نمیرم همچو دنیادار مردار

پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند

بدو هستند خلق آرزومند

که او ره باز می‌ندهد کسی را

چو تو بود آرزوی وی بسی را

که می‌ترسد که گر یابد کسی راه

ز علم و حکمت وی گردد آگاه

پسر گفتا که آنجا برنهانم

که من خود حیلت این کار دانم

پسر شد با پدر القصّه در راه

پسر کردش ز مکر خویش آگاه

که پیش آن حکیم هندوان شَو

ز دل کینه برون کن مهربان شو

بدو گو کودکی دارم کر و لال

ندارم نعمتی هستم مقل حال

برای آخرت بپذیرش از من

چنینن بار گران بر گیر از من

که تا درخدمت تو روزگاری

کند چونانکه فرمائیش کاری

گهت آتش کند گه آورد آب

بیندازد بحرمت جامهٔ خواب

اگر بیرون روی در بسته دارد

سر صد خدمتت پیوسته دارد

بغایت زیرکست اما کر و لال

مگردان ناامیدم از همه حال

چنین کس گر کسی بُرهان نماید

وجودش با عدم یکسان نماید

پدر پیش حکیم آمد بسی گفت

که تا آخر حکیمش در پذیرفت

حکیمش امتحانی کرد در حال

که بشناسد که تا هست او کر و لال

مگر داروی بیهوشی بدو داد

چو کودک خورد حالی تن فرو داد

طبیبی را ز در بیرون شد اُستاد

بجست از جای آن کودک بایستاد

بدانست او که هست آن امتحانش

که مست خواب خواهد کرد جانش

بگرد خانه همچون باد می‌گشت

بکار خویشتن استاد می‌گشت

ازان می‌گشت وزان بود آن شتابش

کزان دارو نگیرد بو که خوابش

چو آمد اوستاد و کرد در باز

هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز

میان خواب بانگ خفته می‌کرد

نه خود را مست و نه آشفته می‌کرد

چو اُستاد آمد و بنشست بر جای

فرو بردش درفشی سخت در پای

بجست از جای کودک پس بیفتاد

بزاری همچو گنگان کرد فریاد

چو بیرون آمدی بانگ از دهانش

نشان دادی ز گنگی زبانش

میان بانگ ازو پرسید اُستاد

که ای کودک نگوئی تا چه افتاد

نداد البتّه آن کودک جوابش

برفت از زیرکی کاری صوابش

چو کرد آن امتحان اُستاد محتال

یقینش شد که هم کرّست و هم لال

چه گویم روز و شب ده سال پیوست

دران خانه بدین تدبیر بنشست

اگر بیرون شدی از خانه استاد

کتابش می‌گرفتی سر بسر یاد

وگر استاد اندر خانه بودی

بسی گفتی زهر علم او شنیدی

گرفتی یاد کودک آن سخنها

نوشتی چون شدی در خانه تنها

بهر علمی چنان استاد شد او

که از استاد خود آزاد شد او

یکی صندوق بودی قفل کرده

که استادش نهفتی زیر پرده

نه مهرش برگرفتی نه گشادی

نه چشم کس بر آنجا اوفتادی

بدل می‌گفت آن کودک که پیداست

که آن چیزی که می‌جویم من آنجاست

ولی زهره نبود آن در گشادن

که داد صبر می‌بایست دادن

مگر شد شاه زاد شهر رنجور

کسی آمد بر استاد مشهور

که چیزی در سر این شاه زادست

کزان شه زاده از پای اوفتادست

چو حیوانی بجنبد گاه گاهی

بعلم آن کسی را نیست راهی

اگر دریابدش استاد پیروز

وگرنه زار خواهد مرد امروز

ازان علت نبود آن کودک آگاه

چو استادش روانه گشت در راه

روان شد کودک و چادر برافکند

که تا خود را بدان منظر درافکند

چو رفت القصه پیش شاه استاد

به بالائی بلند آن کودک استاد

دران پرده که شه بیرون سر داشت

ورم بود و درو یک جانور داشت

همه مویش بچید و پرده بشکافت

چو خرچنگی درو جنبندهٔ یافت

فرو برده بدیگر پرده چنگال

یکی آلت حکیم آورد در حال

که تا او را براندازد ز پرده

مگر گردد بآهن دور کرده

چو آهن بیشتر بردی فرا پیش

فرو می‌برد او چنگل بسر بیش

ز زخم چنگل او شاه زاده

فغان می‌کرد از درد چکاده

ز بالا آن همه شاگرد می‌دید

بآخر صبر او زان کار برسید

زبان بگشاد کای استاد عالم

بآهن می‌کنی این بند محکم

ولیکن گر رسد بر پشت داغش

همه چنگل برآرد از دماغش

چو آگه شد ز سرّ کار استاد

ز غصّه جان بدان عالم فرستاد

چو مرد آن مرد کودک را بخواندند

باعزازش بجای او نشاندند

بداغ آن جانور را دور انداخت

ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت

چو بهتر گشت شاه از دردمندی

نهادش نام سر پاتک بهندی

بسی زر دادش و خلعت فرستاد

بدو بخشید جای و رخت استاد

بیامد کودک و بگشاد صندوق

در آنجا دید وصف روی معشوق

کتابی کان بود در علم تنجیم

همه برخواند وشد استاد اقلیم

بآخر ز آرزوی آن دلفروز

نبودش صبر یک ساعت شب و روز

کشید آخر خطی و در میانش

نشست وشد ز هر سو خط روانش

عزیمت خواند تا بعد از چهل روز

پدید آمد پری زاد دلفروز

بتی کز وصف او گوینده لالست

چه گویم زانکه وصف او محالست

چو سر پا تک ز سر تا پای او دید

درون سینهٔ خود جای او دید

تعجب کرد ازان و گفت آنگاه

چگونه جا گرفتی جانم ای ماه

جوابش دادآن ماه دلفروز

که با تو بوده‌ام من ز اولین روز

منم نفس تو تو جوینده خود را

چرا بینا نگردانی خرد را

اگر بینی همه عالم تو باشی

ز بیرون و درون همدم تو باشی

حکیمش گفت هست از نفس معلوم

که مارست و سگست و خوک آن شوم

تو زیبای زمین و آسمانی

بدین خوبی بنفس کس نمانی

پری گفتش اگر اماره باشم

بتر از خوک و سگ صد باره باشم

ولی وقتی که گردم مطمئنه

مبادا هیچکس را این مظنّه

ولی چون مطمئنه گشتم آنگاه

خطاب اِرجعِیم آید ز درگاه

کنون نفس توام من ای یگانه

اگر گردم پی شیطان روانه

مر اماره خوانند اهل ایمان

مگر شیطان من گردد مسلمان

اگر شیطان مسلمان گردد اینجا

همه کاری بسامان گردد اینجا

چو چندان رنج برد آن مرد طالب

که تا شد جان او بر نفس غالب

کسی کو سر جان خواهد ز دلخواه

بسا رنجا که او بیند درین راه

کنون تو ای پسر چیزی که جستی

همه در تست و تودر کار سستی

اگر در کار حق مردانه باشی

تو باشی جمله و هم خانه باشی

توئی بیخویشتن گم گشته ناگاه

که تو جویندهٔ خویشی درین راه

توئی معشوق خود با خویشتن آی

مشو بیرون ز صحرا با وطن آی

ازان حب الوطن ایمان پاکست

که معشوق اندرون جان پاکست

(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت

وزیری را یکی زیبا پسر بود

که ماه از مهر او زیر و زبر بود

جمالش کرده دلبری را

چشیده لب زلال کوثری را

بخوبی همچو ابرو طاق بوده

به نرگس ره زن عشاق بوده

یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد

چنان کو شد ندانم تا توان شد

نبود اور ا بهیچ انواع یارا

که کردی سر عشقش آشکارا

چنان همواره عشقش زار می‌سوخت

که سر تا پای او هموار می‌سوخت

چو هم دردی هم آوازی نبودش

دران اندوه هم رازی نبودش

درون دل نهان می‌داشت آن راز

که تا از بی دلی هم ماند زان باز

دو چشمش همچو باران گشت خونبار

که تا شد هر دو نابینا بیکبار

چو نابینائی آمد آشکارش

بهر دردی زیادت شد هزارش

به آخر راز او گشت آشکاره

جهانی خلق شد بر وی نظاره

چو تیره گشت چشم و روی زردش

بدرد آمد دل خلقی ز دردش

بزرگان و امیرانی که بودند

همه در دیدنش رغبت نمودند

وزیر شاه می‌آمد ز راهی

پسر با او رسید آنجایگاهی

شنوده بود حال مرد عاشق

پیاده گشت در پیش خلایق

پسر را فارغ و آزاد با خویش

خوشی بنشاند اندر پیش درویش

پسر گر مردم چشم پدر بود

ولیکن کار آن عاشق دگر بود

که چشم عاشق از وی بود رفته

ولی چشم پدر کی بود رفته

وزیر نیک راضی گشت بی خشم

که چشم کور یابد مردم چشم

به نابینای عاجز گفت آنگاه

که گر چشم تو شد زین روی چون ماه

پسر اینک به پیش تو نشسته

چه می‌خواهی دگر ای چشم بسته

چو عاشق این سخن بشنود برجست

بزد یک نعره و افتاد از دست

نه چندان ریخت اشک آن کار دیده

که ریزد ابر با بسیار دیده

وزیرش گفت ای غافل ازین کار

پسر با تو چه می‌گرئی چنین زار

زبان بگشاد نابینای دلتنگ

که خون می‌گرید از درد دلم سنگ

که می‌گردید عمری در سر من

که یک دم این پسر آید بر من

کنون چون آمد این مهر وی عشّاق

مرا دو چشم می‌باید ز آفاق

اگر جویان او زین پیش گشتم

کنون جویان چشم خویش گشتم

مرا گر چشم خویش آید پدیدار

بجان گردم جمالش را خریدار

مرا گر چشم نبود در میانه

چو خواهم کرد معشوق یگانه

اگر عالم همه معبود باشد

چو نبود چشم چه مقصود باشد

مرا پس چشم می‌باید نه معشوق

که پیش کور چه خالق چه مخلوق

همه عالم جمال اندر جمالست

ولیکن کور می‌گوید محالست

اگر بینندهٔ این راه گردی

ز بینائی خویش آگاه گردی

دلت گر پاک ازین زندان برآید

زهر جزویت صد بستان برآید

کند هر ذره خاک شورهٔ تو

مه و خورشید را مستورهٔ تو

تنت کورست و جان را چون عیان نیست

که یک یک ذره چون صاحب قرانیست

ز یک جوهر چو دو عالم برآید

زهر ذره که خواهی هم برآید

یقین می‌دان که هرجائی که خارست

بزیر آن بهشتی چون نگارست

ولیکن گر برون آید ز پرده

شوند آن کور چشمان زخم خورده

(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت

در افتادند در شهری سپاهی

گریزان شد نهان زان شهر شاهی

بشهری شد بگردانید جامه

نه خاصه باز دانستش نه عامه

بجای آورد او را آشنائی

بدو گفتا چرائی چون گدائی

بگو آخر که من شاهم بایشان

چرا بنشستهٔ خوار و پریشان

شهش گفتا مگو آی در نظاره

که گر گویم کنندم پاره پاره

کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد

به سلطان رفتنش امکان ندارد

اگر بی‌دیده جوئی قربت شاه

شوی درخون جان خویش آنگاه

(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد

یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود

که مهر از رشک او آوارهٔ بود

اگر خورشید روی او بدیدی

چو مصروع از مه نو می‌طپیدی

چو پیشانیش لوح سیم بودی

برو از مشک جیم و میم بودی

چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی

بجیم و میم مُلک جم گرفتی

بابرو حاجبی کردی قمر را

بمژگان صیدگه دل گه جگر را

چو فتنه نرگسش می‌دید شب رنگ

بصید و شهسواری کردی آهنگ

زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت

سوار و صید را الحق نکو یافت

لبش هم انگبین و هم شکر بود

که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود

چو زنبور انگبینش را کمر بست

برای آن شکر نَی نیز در بست

دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش

درخشنده چو سی دُر از عقیقش

ز اوج عالم بالا ستاره

ز هفتم آسمان کردی نظاره

همی هر کس که روی او بدیدی

اگر جان داشتی پیشش کشیدی

یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه

دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه

بدرد افتاد چون درمان نبودش

که جانی درخور جانان نبودش

بسی زیر و زبر آمد دران درد

که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد

نچندان گشت در خون آن ستم کش

که هرگز گشته باشد هیچ غم کش

مگر آن شاه را از کینه خواهان

پدید آمد یکی دشمن ز شاهان

پسر را پیش آن دشمن فرستاد

چو ماهی ماه در جوشن فرستاد

پسر شد با بسی لشکر یزک دار

همه تشنه بخون دل فلک وار

چو آن سرهنگ را حالی خبر شد

نمی‌گویم بپای اما بسر شد

چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ

که از آواز شادی مرد دلتنگ

بدست آورد اسپی و روان شد

ولی با جوشن و برگُستوان شد

میان لشکر آن شاه زاده

تنش می‌شد سوار و جان پیاده

تماشای رخش دزدیده می‌کرد

نثارش هر زمان ازدیده می‌کرد

زهی لذّت خوشا آن زندگانی

که روی یار خود بینی نهانی

رخ یاری که دزدیده توان دید

درون جانش و در دیده توان دید

چو القصه سپه در هم رسیدند

بیک حمله دو صف بر هم دریدند

زمین تاریک شد از هر دو کشور

فلک روشن نماند از گرد لشکر

علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار

چنان شهزادهٔ آمد گرفتار

سپه بگریخت آن شهزاده درماند

ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند

کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ

ولی او خویش را افکند در پیچ

ببردند آن دو تن را در وثاقی

یکی را وصل و دیگر را فراقی

نهادند آن دو تن را بند بر پای

بهم محبوسشان کردند یک جای

پسر پرسید از سرهنگ آخر

که تو کی آمدی در جنگ آخر

نمی‌دانم ترا تو از چه خیلی

و یا تو در سپاه من طفیلی

زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه

که هستم شاه عالم را هواخواه

چنان بود آرزو از دیرگاهم

که بپذیرد بخدمت بو که شاهم

چو شه را این سفر ناگاه افتاد

مرا هم نیز عزم راه افتاد

که گفتم در سفرحربی کنم سخت

مگر پیش شهم یاری دهد بخت

که تا نانی و نامی یابم از تو

همه عمرم مقامی یابم از تو

چو بشنید این سخن شهزاده از وی

ز غم آزاد گشت و شاد از وی

بسی دل گرمیش داد آن سر افراز

خود او دل گرم بود از دیرگه باز

دل سرهنگ از شادی چنان بود

که گوئی ملک نقدش صد جهان بود

اگرچه بود آن سرگشه در بند

بمردی خویشتن را می‌نیفکند

شبانروزیش کار آن پسر بود

بهر دم خدمت او بیشتر بود

همه شب پای مالیدیش تا روز

همه روزش سخن گفتی دلفروز

چنان گستاخ شد با آن سمن بوی

که نبود وصف آن کار سخن گوی

دعا می‌کرد آن دلخسته هر روز

که یارب این همه ناکامی و سوز

زیادة کن که تا نبوَد جُدائی

وزین زندان مده ما را رهائی

مرا چون هست این زندان بهشتی

بنفروشم بصد بستانش خشتی

چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه

جهانش تیره شد بی روی آن ماه

چنان دلبند چون در بند باشد

پدر را صبر آخر چند باشد

چو در راه این چنین خرسنگ افتاد

بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد

چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار

شد آن این را و این آن را خریدار

قرار افتاد کان شاه خردمند

دهد دختر بدان شهزاده در بند

برفت آن شاه پیش شاه زاده

بدو آن دختر چون ماه داده

بخواند او را و آن سرهنگ را نیز

که کاری نیست با ما جنگ را نیز

نچندان کرد با هر دو نکوئی

که من آن شرح گویم یا تو گوئی

پس آنگه کار آن دختر چنان کرد

که ده گنج روان با او روان کرد

چو شهزاده بشهر خویش شد باز

ز بند و حبس دستش داده دمساز

میان خیل خود آن عالم افروز

عروسی کرد و عشرت چل شبانروز

گرفته بود در بر دلستانی

دران مدّت ندیدش کس زمانی

دل سرهنگ هر ساعت چنان بود

که با آن نیم جانش بیم جان بود

نه صبرش بود یک دم نه قراری

بخون می‌گشت پرخونش کناری

دران چل روز و چل شب در تب و تاب

چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب

ز بس کز رشک در خون می‌بغلطید

بهر ساعت دگرگون می‌بگردید

کسی خو کرده تنها با چنان یار

نسوزد جانش افتاده چنان کار

پس از چل روز شهزاده جوانبخت

بکامی تاج بر سر رفت بر تخت

باستادند جانداران سرافراز

کشیده هر یکی تیغی سرانداز

غلامان همچو مژگان صف کشیده

سیه دل جمله و سرکش چو دیده

دگر حال وزیرانش بپرسی

همه چون عرش زیر آورده کرسی

دل آن شاه زاد عالم افروز

بدان سرهنگ شد مشغول آن روز

به پیش خویش خواندش چون در آمد

سلامش گفت وحالی در سر آمد

بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد

ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد

چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک

ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک

که ای سرهنگ آخر این چه حالست

که کارت ناله و تن همچو نالست

چنان گشتی که بیماریت بودست

مگر بی من جگر خواریت بودست

زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه

دران زندان نبودم از تو آگاه

چو من چل روز هجر تو کشیدم

پس از چل روز امروزت بدیدم

ترا دیدم میان کار و باری

ز مشرق تا بمغرب گیر و داری

چنان خو کرده بودم بی فراقت

چنان بودم چنینم نیست طاقت

دران جامه اگر آئی پدیدار

توانم شد دگر بارت خریدار

درین جامه که هستی گر بمانی

میان خسروی و کامرانی

کجا تاب آورد این جان پر جوش

که با این سلطنت گردد هم آغوش

بگفت این و معین شد هلاکش

بصد زاری برآمد جان پاکش

اگر تو همتی مردانه یابی

شه آفاق را هم خانه یابی

وگر تردامنی تو همچو سرهنگ

ز ضعفت زود آید پای بر سنگ

اگر تو ره روی ای دوست ره بین

همه چیزی لباس پادشه بین

که گر جامه بپوشد شه هزاران

نگردی تو ز خیل بیقراران

غلط مشنو یقین میدان چو مردان

که شه را هست دایم جامه گردان

جهان گر پر سفید و پر سیاهست

همی دان کان لباس پادشاهست

دو عالم چون لباس یک یگانست

یکی بین کاحولی شرک مُغانست

بسی جامه‌ست شه را درخزانه

مبین جامه تو شه را بین یگانه

که هر کو ظاهری دارد نشان او

ز باطن بازماند جاودان او

کسانی کز خدا دل زنده باشند

بچشم آخرت بیننده باشند

چنین چشمی اگر باشد ترا نیز

بچشم آخرت بینی همه چیز

که چشم ظاهرت از نقش اَوباش

نپردازد سر موئی بنقّاش

ولی نقّاش را آنست پیشه

که نقش خود بپوشاند همیشه

چو رویش را جمال بی‌حسابست

جمالش را فروغ او حجابست

که گرچه خوبی خورشید فاشست

ولی هم نور رویش دور باشست

جهانی گر بود تیغی کشیده

به سلطان ره برند اصحاب دیده

ترا با تیغ و بردابرد لشکر

چه کارست، از همه جز شاه منگر

همه چیزی که می‌بینی پس و پیش

گذر باید ترا زان چیز وز خویش

که تا چون نقش برخیزد ز پیشت

دهد نقاش مطلق قرب خویشت

(۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود

مگر محمود با پنجه سواری

بره در باز می‌گشت از شکاری

یکی خیمه دران ره درگشادند

شکاری را بر آتش می‌نهادند

بره در شاه پیری ناتوان دید

که بارش پشتهٔ هیزم گران دید

بر او رفت محمود از ترحم

بدو گفتا بچند این پشته هیزم

نمی‌دانست آن پیر رونده

که محمودست آن هیزم خرنده

زبان بگشاد مرد پیر کای میر

بدو جو می‌فروشم بی دو جو گیر

یکی همیان که صد دینار زر بود

دو جو آن هر قراضه بیشتر بود

شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست

نهادش یک قراضه بر کف دست

بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر

اگر خواهی ز من بستان و برگیر

مگر گفتا دو جو افزون بود این

ترازو نیست سختن چون بوَد این

نهادش یک قراضه نیز در دست

بدو گفتا ببین تا این دو جو هست

جوابش داد کین باشد زیادت

توان دانست ناسخته بعادت

یکی دیگر بداد و گفت چونست

چنین گفت او که این یک هم فزونست

بدین ترتیب می‌دادش یکایک

ولی دانست کافزونست بی شک

چو القصه همه همیان بپرداخت

دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت

که زر در صره کن کین صرهٔ اوست

بسوی شهر بر کآنجا ترازوست

دو جو برگیر و باقی در زمان زود

بدست حاجب سلطان رسان زود

مگر آن پیر زر می‌نستد از شاه

شه از پیشش فرس افکند در راه

چو روز دیگر آمد شاه بر تخت

بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت

چو شه را دید دل در دامش افتاد

ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد

یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست

همین شاه آشنای دینهٔ اوست

چو شاهش دید گفتا ره دهیدش

یکی کرسی به پیش صف نهیدش

نشست القصه و شه گفت ای پیر

چه کردی، پیش من کن جمله تقریر

چنین گفت او که ای شاه دلفروز

گرسنه خفته‌ام من دوش تا روز

شهش گفتا چرا، گفتا دران راه

نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه

چو خویشم خواجه می‌پنداشتی تو

که دوشم گرسنه بگذاشتی تو

شهش گفتا برو آن زر نگه دار

که خاص تست آن جمله بیکبار

زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه

چو می‌دادی بمن آن زر بیک راه

چرا دی می‌توانستی ندادی

بیک یک بر کف من می‌نهادی

شهش گفتا چو می‌خواندی مرا میر

ندانستی که سلطانم من ای پیر

بدل در آرزو آمد چنانم

که بشناسی که من شاه جهانم

چو از شاهی من آگاه گشتی

بهر حاجت که داری شاه گشتی

عزیزا پیر هیزم کش درین راه

توئی و نورِ حق آن حضرت شاه

ز حق یک یک نفس در زندگانی

چو آن یک یک قراضه می‌ستانی

چو فردا عمر جاویدان بیابی

به پیش تخت آن همیان بیابی

هزاران قرن ازان عمر گرامی

دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی

چون آن دم را گذاشتن روی نبود

هزاران قرن پس یک موی نبوَد

گر آنجا خسته گردی یک زمان تو

بیابی ذوقِ عمر جاودان تو

وگر بند زمان بر پای گیری

زمانی باشی و بر جای میری

المقالة الخامسة

دوُم فرزند آمد با پدر گفت

که من در جادوئی خواهم گهر سفت

ز عالم جادوئی می‌خواهدم دل

مرا گر جادوئی آید به حاصل

تماشا می‌کنم در هر دیاری

بشادی می‌زیم بر هر کناری

گهی در صلح باشم گاه در حرب

بوَد جولانگه، من شرق تا غرب

زمانی خویشتن را مرغ سازم

زمانی همچو مردم سرفرازم

زمانی کوه گیرم چون پلنگان

زمانی بحر شورم چون نهنگان

همه صاحب جمالان را به بینم

درون پرده با هر یک نشینم

بهر چیزی که باید راه یابم

ز ماهی حکمِ خود تا ماه یابم

درین منصب تأمّل کن نکو تو

ازین خوشتر کرا باشد بگو تو

جواب پدر

پدر گفتش که دیوت غالب آمد

دلت زان جادوئی را طالب آمد

که از دیوت گر این حاصل نبودی

ترا این آرزو در دل نبودی

اگر زین دیو بگذشتی برستی

وگرنه مُدبری شیطان پرستی

نداری از خدا آخر خبر هیچ

که کار دیو می‌خواهی دگر هیچ

خدا را گردهٔ ندهی بدرویش

هوا را باز گیری صد ره از خویش

سخی باشی ریا را و هوا را

ولیکن دوزخی باشی خدا را

(۱) حکایت شبلی با مرد نانوا

مگر بودست جائی نانوائی

که بشنید او ز شبلی ماجرائی

بسی بشنیده بود آوازهٔ او

ندیده بود روی تازهٔ او

بسی در شوق او بنشسته بودی

که او را عاشقی پیوسته بودی

نبود او عاشقش از روی دیدن

ولیکن عاشقش بود از شنیدن

مگر یک روز شبلی گرمگاهی

در آمد گرم رو ازدور راهی

بر آن نانوا شد تا خبر داشت

وزان دُکّان او یک گرده برداشت

کشید از دست او آن نانوا نان

که ندهم مر ترا ای بی نوا نان

ندادش نان و شبلی زو گذر کرد

کسی آن نانوا را زو خبر کرد

که او شبلیست، گر تو سازگاری

چرا یک گرده را زو باز داری

دوید آن نانوا ره تا بیابان

ازان تشویر پشت دست خایان

بصد زاری بپای او درافتاد

بهر ساعت بدستی دیگر افتاد

بسی عذرش نمود و کرد اعزاز

که تا آن را تدارک چون کند باز

چو در ره دید شبلی گفتش آنگاه

که گر خواهی که آن برخیزد از راه

برو فردا و دعوت ساز ما را

بیک ره مجمعی کن آشکارا

برفت آن نانوا القصّه حالی

فرو آراست قصری سخت عالی

یکی دعوت به زیبائی چنان کرد

که صد دینارِ زر در خرجِ آن کرد

نچندان کرد هر چیزی تکلّف

که کس را می‌رسید آنجا تصرّف

ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد

که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد

بآخر چون همه بر خوان نشستند

دعا چون گفت شبلی باز گشتند

عزیزی بود بس شوریده حالی

ز شبلی کرد آن ساعت سؤالی

که نه خوبی شناسم من نه زشتی

بگو تا دوزخی کیست و بهشتی

جوابی داد شبلی آن اخی را

که گر خواهی که بینی دوزخی را

نگه کن سوی صاحب دعوت ما

که دعوت ساخت بهر شهرت ما

نداد او گردهٔ بهر خدا را

ولیکن داد صد دینار ما را

کشید از بهر شبلی صد غرامت

بحق یک گرده ندهد تا قیامت

که گر یک گرده دادی بی درشتی

نبودی دوزخی بودی بهشتی

کنون گر دوزخی خواهی نگه کن

همه آبش همه نانش سیه کن

اگر خواهی که باشی دوزخی تو

چنین کن تا شوی مرد سخی تو

خدا را گر پرستی تو باخلاص

بکن جهدی که گردی از ریا خاص

برای سگ توانی بود هاجر

برای حق نه باشی اینت کافر

(۲) حکایت مرد نمازی و مسجد وسگ

شبی در مسجدی شد نیک مردی

که در دین داشت اندک مایه دردی

عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز

که نبوَد جز نمازش کار تا روز

چو شب تاریک شد بانگی برآمد

کسی گفتی بدان مسجد درآمد

چنان پنداشت آنمرد نمازی

که هست آن کاملی در کارسازی

بدل گفتا چنین جائی چنین کس

برای طاعت حق آید و بس

مرا این مرد نیکو هوش دارد

نماز و طاعتم را گوش دارد

همه شب تا بروزش بود طاعت

نیاسود از عبادت هیچ ساعت

دعا و زاری بسیار کرد او

گهی توبه گه استغفار کرد او

بجای آورد آداب و سُنن را

نکو بنمود الحق خویشتن را

چو صبح صادق از مشرق برآمد

وزان نوری بدان مسجد درآمد

گشاد آن مرد چشم آنجا نهفته

یکی سگ بود در مسجد بخفته

ازان تشویر خون در جانش افتاد

چو باران اشک بر مژگانش افتاد

دلش بر آتش حجلت چنان سوخت

که از آه دلش کام و زبان سوخت

زبان بگشاد گفت ای بی ادب مرد

ترا امشب بدین سگ حق ادب کرد

همه شب بهرِ سگ در کار بودی

شبی حق را چنین بیدار بودی

ندیدم یک شبت هرگز باخلاص

که طاعت کردی از بهر خدا خاص

بسی سگ بهتر از تو ای مرائی

ببین تا سگ کجا و تو کجائی

ز بی شرمی شدی غرق ریا تو

نداری شرم آخر ازخدا تو

چو پرده برفتد از پیش آخر

چه گوئی با خدای خویش آخر

کنون چون پایگاهِ خود بدیدم

امید از کارِ خود کلّی بریدم

ز من کاری نیاید در جهان نیز

وگر آید سگان را شاید آن نیز

چرا خواهی حریف دیو بودن

ز نقش و از صفت کالیو بودن

ازین ظلم آشیان دیو بگریز

وزین زندانِ پر کالیو بگریز

چه می‌خواهی ازین دجّال با نان

چه می‌جوئی ازین مهدی نمایان

ترا چون دشمنی از دوستانست

خسک در راه تو از بوستانست

بسی دجّالِ مهدی روی هستند

که چون دجّال از پندار مستند

پی دجّال جادو چند گیری

نه وقت آمد که آخر پندگیری

اگر آخر زمان زین ناتمامی

پی دجّال گیرد هفت گامی

چنین نقلست از دانندهٔ راز

که نتواند که زو گردد دمی باز

متابع گردد او را در همه حال

بماند جاودان در خیلِ دجّال

کسی کو هفت گامی کان نه دینست

پی دجّال برگیرد چنین است

کسی هفتاد سال از مکر و تلبیس

نهد گام ای عجب بر گامِ ابلیس

چو ابلیسست دجّالی که او راست

ندانم چون بوَد حالی که او راست

چو دجّالت یکی دیوست مکّار

یکی دنیا یکی نفس ستمگار

کسی با این همه دّجالِ سرکش

چگونه زو برآید یک نفس خوش

بسا مهدی دل پاکیزه رفتار

کزین دجّالِ دنیا شد گرفتار

بسا خونا که این دجّال کردش

نه روزی ده هزاران سال کردش

(۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا

مسیح پاک کز دنیا علو داشت

بسی دیدار دنیا آرزو داشت

مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور

بره در پیر زالی دید از دور

سپیدش گشته موی و پشتِ او خم

فتاده جملهٔ دندانش از هم

دو چشمش ازرق و چون قیر رویش

نجاست می‌دمید از چار سویش

ببر درجامهٔ صد رنگ بودش

دلی پر کین میان چنگ بودش

بصد رنگی نگارین کرده یک دست

دگر دستش بخون آلوده پیوست

بهر موییش منقار عُقابی

فرو هشته بروی او نقابی

چو عیسی دید او را گفت ای زال

بگو تا کیستی ای زشتِ مختال

چنین گفت او که چون بس راستی تو

منم آن آرزو که خواستی تو

مسیحش گفت تو دنیای دونی

منم گفتا چنین باری تو چونی

مسیحش گفت چون در پردهٔ تو

چرا این جامه رنگین کردهٔ تو

چنین گفت او که در پرده ازانم

که تا هرگز نه بیند کس عیانم

که گر رویم بدین زشتی به بینند

کجا یک لحظه پیش من نشینند

ازان این جامه رنگین کرده‌ام من

که گم ره عالمی زین کرده‌ام من

مرا چون جامه رنگارنگ بینند

همه ناکام مهر من گزینند

مسیحش گفت ای زندانِ خواری

چرا یک دست خون آلوده داری

جوابش داد کای صدر یگانه

ز بس شوهر که کُشتم در زمانه

مسیحش گفت پس ای زال سرمست

نگار از بهرِ چه کردی تو بر دست

چنین گفت او که چون شوهر فریبم

بسی باید نگار از بهرِ زیبم

مسیحش گفت چون کُشتی جهانی

بر ایشان رحمتت نامد زمانی

چنین گفت او که من رحمت چه دانم

من این دانم که خون جمله رانم

مسیحش گفت چندان ای پریشان

که ناری اندکی شفقت بر ایشان

چنین گفت او که من شفقت شنودم

ولی بر هیچکس مُشفق نبودم

منم در گردِ عالم هر زمانی

که می‌افتد بدام من جهانی

همه کس را گلوگیر آمدم من

مُرید خویش را پیر آمدم من

ازو عیسی عجب ماند و چنین گفت

که من بیزار گشتم از چنین جفت

ببین این احمقان بیخبر را

که می‌خواهند دنیا یکدگر را

نمی‌گیرند عبرت زین بلایه

نمی‌سازند از تسلیم مایه

دریغا خلق این معنی ندیدند

که دین از دست شد دنیا ندیدند

چو حرفی چند گفت آن پاکِ معصوم

بگردانید روی از دنیی شوم

چو مُرداریست این دنیای غدّار

تو چون سگ گشتهٔ مشغول مردار

چو در بند سگ و مردار باشی

پس از هر دو بتر صد بار باشی

گر این سگ می‌نگردد سیرِ مردار

تو زین سگ می‌نگردی سیر یکبار

اگر بندش کنی زو رسته باشی

وگرنه روز و شب زو خسته باشی

(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی

یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد

درش در بست ویک روزن فرو کرد

در آنجا مدّتی بنشست در کار

ریاضتها بجای آورد بسیار

مگر بوالقاسم همدانی از راه

درآمد گردِ آن می‌گشت ناگاه

زهر سوئی بسی می‌دادش آواز

نیامد هیچ رهبان پیش او باز

علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد

ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد

بدو گفتا که ای مرد فضولی

من سرگشته را چندین چه شولی

چه می‌خواهی ز من با من بگو راست

برُهبان گفت شیخ آنست درخواست

که معلومم کنی از دوست داری

که تو اینجایگه اندر چه کاری

زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر

کدامین کار، ترک این سخن گیر

سگی من دیده‌ام در خود گزنده

بگرد شهر بیهوده دونده

درین دَیرش چنین محبوس کردم

درش دربستم و مدروس کردم

که در خلق جهان بسیار افتاد

درین دَیرم کنون این کار افتاد

منم ترک زن و فرزند کرده

بزندانی سگی در بند کرده

تو نیزش بند کن تا هر زمانی

نگردد گردِ هر شوریده جانی

سگت را بند کن تا کی ز سَودا

که تا مسخت نگردانند فردا

چنین گفتست پیغامبر بسایل

که مسخ امّت من هست در دل

دلت قربانِ نفس زشت کیشست

ترا زین کیش بس قربان که پیشست

ترا آفراسیاب نفس ناگاه

چو بیژن کرد زندانی درین چاه

ولی اکوان دیو آمد بجنگت

نهاد او بر سر این چاه سنگت

چنان سنگی که مردان جهان را

نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا

ترا پس رستمی باید درین راه

که این سنگ گران بر گیرد از چاه

ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد

بخلوتگاهِ روحانی درآرد

ز ترکستان پُر مکر طبیعت

کند رویت بایران شریعت

بر کیخسرو روحت دهد راه

نهد جام جمت بر دست آنگاه

که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید

برأی العین می‌بینی چوخورشید

ترا پس رستم این راه پیرست

که رخش دولت او را بارگیرست

سگ دیوانه را چون دم چنانست

که در مردم اثر از وی عیانست

بزرگی را که مرد کار باشد

برش بنشین کاثر بسیار باشد

که هر کو دوستدار پیر گردد

همه تقصیرِ او توفیر گردد

ولیکن تو نه پیری نه مُریدی

که یک دم بایزیدی گه یزیدی

تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی

میان کفر و دین ما بین باشی

نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار

نه اینی و نه آن هر دو بیکبار

زجِلفی از مسلمانی بریده

بترسائی تمامت نارسیده

(۵) حکایت مرد ترسا که مسلمان شد

یکی ترسا مسلمان گشت و پیروز

بمی خوردن شد آن جاهل دگر روز

چو مادر مست دید او را ز دردی

بدو گفت ای پسر آخر چه کردی

که شد آزرده عیسی زود ازتو

محمّد ناشده خشنود از تو

مخنّث وار رفتن ره نکو نیست

که هر رعنا مزاجی مرد او نیست

بمردی رَو دران دینی که هستی

که نامردیست در دین بت پرستی

(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه

عمر یک جزو از توریت بگرفت

پیمبر چون چنان دیدش چنین گفت

که با توریت ممکن نیست بازی

مگر خود را جهود صرف سازی

جهود صِرف باید بود ناکام

که بهتر آن جهود از مردم خام

نه اینی و نه آن اینت حرامست

که در دین ناتمامی ناتمامست

تو نه در کفر و نه در دین تمامی

بگو آخر که تو در چه مقامی

(۷) حکایت گبر که پُل ساخت

یکی گبری که بودی پیر نامش

که جِدّی بود در گبری تمامش

یکی پُل او زمال خویشتن کرد

مسافر را محبّ از جان و تن کرد

مگر سلطانِ دین محمود یک روز

بدان پُل در رسید از راه پیروز

یکی شایسته پُل از سوی ره دید

که هم نیکو و هم بر جایگه دید

کسی راگفت کین خَیری بلندست

که بنیاد چنین پُل اوفکندست

بدو گفتند گبری پیرنامی

ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی

بخواندش گفت پیری تو ولیکن

گمانم آن که هستی خصم مومن

بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو

بهای آن ز من بستان بکل تو

که چون گبری تو جانت بی درودست

ترا چونین پُلی زان سوی رودست

وگر نستانی این زر بگذری تو

کجا با من به پُل بیرون بری تو

زبان بگشاد آن گبر آشکاره

که گر شخصم کند شه پاره پاره

نه بفروشم نه زر بستانم این را

که این بنیاد کردم بهر دین را

شهش محبوس کرد و در عذابش

نه نانی داد در زندان نه آبش

بآخر چون عذاب از حد برون شد

دل گبرش بخاک افتاد وخون شد

بشه پیغام داد و گفت برخیز

درآور پای این ساعت بشبدیز

یکی اُستاد بَر با خود گرامی

که تا پل را کند قیمت تمامی

ازین دلشاد شد شاه زمانه

سوی پل گشت باخلقی روانه

چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار

بران پل ایستاد آن گبر هشیار

زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه

تو اکنون قیمت این پل ز من خواه

هلاک خود درین سر پُل کنم ساز

جواب تو دران سر پل دهم باز

ببین اینک بها ای شاهِ عالی

بگفت این و بآب افتاد حالی

چو در آب اوفکند او خویشتن را

ربودش آب و جان در باخت و تن را

تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت

چو آن بودش غرض با این نپرداخت

در آب افکند خویش آتش پرستی

که تا در دین او ناید شکستی

ولی تو در مسلمانی چنانی

که بربودست آبت جاودانی

چو گبری بیش دارد از تو این سوز

مسلمانی پس از گبری بیاموز

که خواهدداشت در آفاق زَهره

که پیش حق برد نقد نبهره

قیامت را قوی نقدی بباید

که آن معیار ناقد را بشاید

در آن ساعت که از جسم تو جان شد

دلی پر بت بر حق چون توان شد

بینداز این همه بت با تو در پوست

که با بتخانه نتوان شد بر دوست

اگر پای کسی را خفتن آید

ازو کی سوی منبر رفتن آید

چو نتوان شد بمنبر پای خفته

بحق نرسد دلی بر جای خفته

اگر یک دم کسی بیدار باشد

چه گر یکدم بود بسیار باشد

همه عمرت بغفلت آرمیدی

زمانی روی بیداری ندیدی

کرا خوابی چنین بی برگ باشد

که چون بیدار گردد مرگ باشد

غم خویشت چو نیست ای مرد آخر

غم تو پس که خواهد خورد آخر

بکَش بی سرکشی باری که داری

بدست خویش کن کاری که داری

که کس غم خواری کار تو نکند

دمی حمّالی بار تو نکند

(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق

مگر پرسید آن درویش حالی

بصدق از جعفر صادق سؤالی

که از چیست این همه کارت شب و روز

جوابش داد آن شمع دلفروز

که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد

کسی روزی من چون من نمی‌خورد

چو کار من مرا بایست کردن

فکندم کاهلی کردن ز گردن

چو رزق من مرا افتاد ز آغاز

مرا نه حرص باقی ماند و نه آز

چو مرگ من مرا افتاد ناکام

برای مرگ خود برداشتم گام

چو در مردم وفائی می‌ندیدم

بجان و دل وفای حق گزیدم

جزین چیزی که می‌پنداشتم من

چو می‌پنداشتم بگذاشتم من

نمی‌دانم که تو با خود بس آئی

ز چندین تفرقه کی واپس آئی

سه پهلوست آرزوهای من و تو

تو می‌خواهی که گردد چار پهلو

چو کعبه یک جهت شو گر زمائی

بسان کعبتین آخر چرائی

ترا نه بهر بازی آفریدند

ز بهر سرفرازی آفریدند

مده از دست عمر خویش زنهار

مخور بر عمر خود زین بیش زنهار

نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت

ترا در خواب جیب عمر بشکافت

ازان ترسم که چون بیدارگردی

نبینی هیچ نقد و خوار گردی

همه کار تو بازی می‌نماید

نمازت نانمازی می‌نماید

نمازی کان بغفلت کردهٔ تو

بهای آن نیابی گِردهٔ تو

(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد

یکی مجنون که رفتی در ملامت

بدو گفتند فردای قیامت

کسی باشد که ده ساله نماز او

منادی می‌کند شیب و فراز او

بیک گرده ازو نخرد کسی آن

بگوید بر سر مجمع بسی آن

جوابش داد مجنون کان نیرزد

نمازش آن همه یک نان نیرزد

که گر بخریدی آن را خلق وادی

نبودی حاجت چندان منادی

اگر صد کار باشد در مجازت

نیاید یاد ازان جز در نمازت

نمازت چون چنین باشد مجازی

بوَد اندر حقیقت نانمازی

(۱۰) حکایت دیوانه و نماز جمعه

یکی دیوانه بود از اهل رازی

نکردی هیچ جز تنها نمازی

کسی آورد بسیاری شفاعت

که تا آمد بجمعه در جماعت

امام القصّه چون برداشت آواز

همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز

کسی بعد از نماز از وی بپرسید

که جانت در نماز از حق نترسید

که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟

سرت باید بریدن چون سر شمع

چنین گفت او کامامم پیشوا بود

بدو چون اقتدای من روا بود

چو در الحمد گاوی می‌خرید او

ز من هم بانگِ گاوی می‌شنید او

چو او را پیش رو کردم بهر چیز

هر آنچ او می‌کند من می‌کنم نیز

کسی پیش خطیب آمد بتعجیل

سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل

خطیبش گفت چون تکبیر بستم

دهی مِلکست جائی دور دستم

چو در الحمد خواندن کردم آغاز

بخاطر اندر آمد گاو دِه باز

ندارم گاو گاوی می‌خریدم

که از پس بانگ گاوی می‌شنیدم

المقالة السادسة

پسر گفتش که هر خلقی که هستند

همه دل در هوای خویش بستند

قدم خود از هوابر می‌نگیرند

که گامی بی ریا برمی‌نگیرند

چو هست این دَور دَور نفس امروز

نمی‌بینم دلی بر نفس پیروز

گر از بهر هوای خویش من نیز

کنم از سحر حاصل اندکی چیز

چو در آخر بود توبه ازانم

ندارد ای پدر چندین زیانم

جواب پدر

پدر گفتش که ای مغرور مانده

ز اسرا رحقیقت دور مانده

مکن امروز ضایع زندگانی

چو میدانی که تو فردا نمانی

ببابل می‌روی ای مرد فرتوت

که سحر آموزی از هاروت و ماروت

هزاران سال شد کان دو فرشته

نگونسارند در چَه تشنه گشته

وزیشان آنگهی تا آب آن چاه

مسافت یک وجب نیست ای عجب راه

چو نتوانند خود را آب دادن

کجا دَر می‌توانندت گشادن

چو استاد این چنین باشد پریشان

که خواهد کرد شاگردیِ ایشان

ترا امروز بینم دیو گشته

نخواهی گشت در فردا فرشته

مگرمرگت ببابل می‌دواند

که سرگردان و غافل می‌دواند

اگر مرگ تو در بابل نبودی

ترا این آرزو در دل نبودی

(۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد

شنیدم من که عزرائیل جانسوز

در ایوان سلیمان رفت یک روز

جوانی دید پیش او نشسته

نظر بگشاد بر رویش فرشته

چو او را دید از پیشش بدر شد

جوان از بیمِ او زیر و زبر شد

سلیمان را چنین گفت آن جوان زود

که فرمان ده که تا میغ این زمان زود

مرا زین جایگه جائی برد دور

که گشتم از نهیب مرگ رنجور

سلیمان گفت تا میغ آن زمانش

ببرد از پارس تا هندوستانش

چو یک روزی به سر آمد ازین راز

به پیش تخت عزرائیل شد باز

سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز

چرا کردی نظر سوی جوان تیز

جوابش داد عزرائیل آنگاه

که فرمانم چنین آمد ز درگاه

که او را تا سه روز از راه برگیر

به هندستانش جان ناگاه برگیر

چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز

کز اینجا چون رود آنجا به سه روز

چو میغ آورد تا هندوستانش

شدم آنجا و کردم قبض جانش

مدامت این حکایت حسب حال است

که از حکم ازل گشتن محال است

چه برخیزد ز تدبیری که کردند

که ناکام است تقدیری که کردند

تو اندر نقطهٔ تقدیر اول

نگه می‌کن مشو در کار احول

چو کار او نه چون کار تو آید

گلی گر بشکفد خار تو آید

چو مشکر بود هر کو در دوئی بود

بلای من منی بود و توئی بود

چو برخیزد دو بودن ازمیان راست

یکی گردد بهم این خواست و آن خواست

ز هر مژه اگر صد خون گشائی

فرو بستند چشمت، چون گشائی؟

چو دستت بسته‌اند ای خسته آخر

چه بگشاید ز دست بسته آخر؟

گرفته درد دین اهل خرد را

میان جادوی خواهی تو خود را

همه اجزای عالم اهل دردند

سر افشانان میدان نبردند

تو یک دم درد دین داری؟ نداری

بجز سودای بیکاری نداری

اگر یک ذره درد دین بدانی

بمیری ز آرزوی زندگانی

ولیکن بر جگر ناخورده تیغی

نه هرگز درد دانی نه دریغی

(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد

جوانی داشت دیرینه رفیقی

رسیدش زخم سنگ منجنیقی

میان خاک و خون آغشته می‌گشت

رسیده جان بلب سرگشته می‌گشت

دمی دو مانده بود از زندگانیش

رفیق اندر میان ناتوانیش

بدو گفتا بگو تا چونی آخر

جوابش داد تو مجنونی آخر

اگر سنگی رسد از منجنیقت

بدانی تو که چونست این رفیقت

ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟

بگفت این و برست از زندگانی

تو نشناسی که مردان در چه دردند

ولی دانند درد آنها که مردند

اگر درد مرا دانی دوائی

بکن ور نه برو بنشین بجائی

نصیب من چو ماهم زیرِ میغست

دریغست ودریغست و دریغست

مرا صد گونه اندوهست اینجا

که هر یک مه ز صد کوهست اینجا

اگر من قصّهٔ اندوه گویم

بر دریا و پیش کوه گویم

شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه

چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه

چنین نقلی درست آمد ز اخبار

که هر روزی که صبح آید پدیدار

میان چار رکن و هفت دایر

شود هفتاد میغ از غیب ظاهر

بر آن دل کو ز حق اندوه دارد

ز شست و نُه برو اندوه بارد

ولی هر دل که از حق باشدش صبر

همه شادی برو بارد بیک ابر

زمین و آسمان دریای دردست

نگردد غرقه هر کو مرد مردست

چو گیرم بر کنار بحر خانه

ز موجم بیم باشد جاودانه

فرو رفتم بدریائی من ای دوست

که جان صد هزاران غرقهٔ اوست

چو چندین جان فرو شد هر زمانی

کجا بادید آید نیم جانی

عجب نبوَد که گم گردم بیکبار

عجب باشد اگر آیم پدیدار

(۳) حکایت دیوانه به شهر مصر

بشهر مصر در شوریدهٔ‌ای بود

که در عین الیقینش دیده‌ای بود

چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه

که میرد از غم معشوق ناگاه

عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز

گذارد عاشقی در زندگی روز

اگر عاشق بماند زنده روزی

بوَد چون شمع در اشکی و سوزی

نگیرد کار عاشق روشنائی

مگر چون شمع سوزد در جدائی

چوسوز عاشق از صد شمع بیشست

چو شمعش روشنی از شمع خویشست

اگر معشوق یابد عاشق زار

روان گردد بسر مانند پرگار

(۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان

بگرگان پادشاهی پیش بین بود

که نیکو طبع بود و پاک دین بود

چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت

درآمد فخر گرگانی بخدمت

زبان در مدحت او گوش می‌داشت

که آن شه نیز بس نیکوش می‌داشت

غلامی داشت آن شاه زمانه

چو یوسف در نکوروئی یگانه

دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین

چه می‌گویم دو هندو بود در چین

رخش چون ماه بود و زلف ماهی

زماهی تا بماهش پادشاهی

اگر ابروی او چشمی بدیدی

چو ابروی کژش چشمی رسیدی

دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار

دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار

لب شیرینش چندانی شکر داشت

که نی پیش لبش بسته کمر داشت

دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود

ازان چشم از دهانش بیخبر بود

مگر یک روز آن شاه سرافراز

سپه را خواند و جشنی کرد آغاز

نشسته بود شادان فخر آن روز

درآمد آن غلام عالم افروز

بخوبی ره زن هر جا که جانی

به شیرنی شکر ریز جهانی

هزاران دل به مژگان در ربوده

بهر یک موی صد جان در ربوده

کند زلف بر خاک او فکنده

بلب شوری در افلاک اوفکنده

چودیدش فخر رو تن را فرو داد

همه جانش برفت و دل بدو داد

ولی زهره نبود از بیم شاهش

که در چشم آورد روی چو ماهش

برفته هوش ازو و هوش می‌داشت

بمردی چشم خود را گوش می‌داشت

یقین دریافت حالی شاه آن راز

ولی پرده نکرد از روی آن باز

چو اهل جشن مست باده گشتند

در آن مستی ز پای افتاده گشتند

در آن مجلس زمَی وز روی دلدار

بفخر اندر دو مستی شد پدیدار

چنان جانش ز آتش موج زن شد

که جانش در سر آن سوختن شد

میان سوز در شوریده جمعی

نگه می‌داشت خود را همچو شمعی

شه گرگان چو فخری را چنان دید

دلش با عشق و آتش در میان دید

غلام خود بدو بخشید در حال

سخن ور گشت از شادی آن لال

ز سوز عشق و شرم شاه عالی

بگردید ای عجب صد رنگ حالی

شهش گفتا چه افتادت که مردی

غلام تست دستش گیر و بُردی

غلام و فخر هر دو شادمانه

شدند از مجلس خسرو روانه

اگرچه مست بود آن فخر بی‌خویش

بکار آورد عقل حکمت اندیش

بزرگانی که پیش شاه بودند

همه از نیک و بد آگاه بودند

بدیشان گفت امشب شاه مستست

ز مَی نیز این غلام افتاده پستست

گر امشب این غلام از حضرت شاه

برم با خانهٔ خود تا سحرگاه

چو گردد روز دیگر شاه هشیار

اگر باشد پشیمانیش ازین کار

وگر کرده بود بر دل فراموش

وگر از غیرت آید خونش در جوش

غلامش چون بر من بوده باشد

اگر گویم بسی بیهوده باشد

بتهمت خون بریزد بی‌گناهم

به پیش سگ دراندازد براهم

مرا گوید ندانستی تو جاهل

که نبود مست را گفتار عاقل

چرا یک شب نکردی صبر تا روز

که تا هشیار گردد شاه پیروز

کنون او رانخواهم بُرد با خویش

که شه مستست و ما را کار در پیش

همه گفتند رای تو صوابست

که امشب پیش شاهش جای خوابست

بزیر تخت آن شاه معظم

یکی سردابه بود از سنگ محکم

در آن سردابه تختی بود زیبا

برو ده دست جامه جمله دیبا

غلام مست را در پیش آن جمع

بخوابانید آنجا با دو سه شمع

باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت

برون آمد ولی چون شمع می‌سوخت

در سردابه را پس فخر گرگان

ببست القصّه در پیش بزرگان

کلید آنگه بایشان داد و تا روز

بر آن دَر خفت از عشق دلفروز

بمَی چون شاه دیگر روز بنشست

درآمد فخر و خدمت را کمر بست

بزرگان در سخن لب برگشادند

کلید آنگه به پیش شه نهادند

ز کار فخر گفتندش که چون کرد

که الحق احتیاط از حد فزون کرد

بمستی چون که شه داد آن غلامش

نگه می‌داشت الحق احترامش

بشب موقوف کردش پیش ده کس

که تا شاهش چه فرماید ازین پس

شهش گفت این ادب از وی تمامم

ازان اوست خاصّه این غلامم

بغایت فخر شد زین شادمانه

دلش می‌زد ازان شادی زبانه

به آخر چون در سردابه بگشاد

زهر چشمی بسی خونابه بگشاد

که دید آن ماه رخ را زشت گشته

ز سر تا پای او انگشت گشته

مگر در جسته بود از شمع آتش

فتاده در لحاف آن پری وش

بیک ره سوخته زارش سر و پای

نه جامه مانده و نه تخت برجای

ز مستی شراب و مستی خواب

شده در آتش سوزنده غرقاب

چو روی دلستانش را چنان دید

جهانی آتش آن دم نقد جان دید

چو در آتش فتاده بود یارش

در آتش اوفتادن بود کارش

چه گویم من که چون دیوانه دل گشت

بسی دیوانگی بر وی سجل گشت

در آن دیوانگی در دشت افتاد

چو گردون روز و شب درگشت افتاد

چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت

حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت

غم خود را در آنجا می فرو گفت

اگرچه قصه را بر نام او گفت

به صحرا روز و شب می‌گفت و می‌گشت

میان خاک و خون می‌خفت ومی‌گشت

تو کار افتادهٔ این ره نبودی

ز سر عاشقان آگه نبودی

چه می‌دانی که عاشق در چه کارست

که سجده گاه او بالای دارست

بباید کرد غسل از خون خویشت

که تا آن سجده گاه آرند پیشت

(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار

چو ببریدند ناگه بر سر دار

سر دو دست حلاج آن چنان زار

بدان خونی که از دستش بپالود

همه روی و همه ساعد بیالود

پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت

نمازش را بخون باید وضو ساخت

بدو گفتند ای شوریده ایام

چراکردی بخون آلوده اندام

که گر از خون وضوی آن بسازی

بود عین نمازت نانمازی

چو مردان پای نه در کوی معشوق

مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق

که هر دل کو بقیومست قایم

نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم

بیا مردانه در کار خدا باش

کم اغیار گیر و کار را باش

چو گردون گرد عالم چند گردی

ز خود کامی فراتر شو بمردی

که گر عشقت چین نامرد گیرد

ز خجلت بند بندت درد گیرد

بسا شیران که صاحب زور بودند

بزور عشق در چون مور بودند

تو کز موری کمی در زور و مقدار

به پیش عشق چون آئی پدیدار؟

(۶) حکایت غلبۀ عشق مجنون بر لیلی

چو مجنون درگه لیلی بدیدی

نبودی تاب آنش می‌دویدی

شدی چون زعفران آن رنگ رویش

سنان گشتی ز سر تا پای مویش

فتادی بر همه اعضاش لرزه

چو روباهی که بیند شیر شرزه

بدو گفتند ای در انقطاعی

نه بیند هیچکس چون تو شجاعی

نه تو بیمی ز شیر بیشه داری

نه هرگز از پلنگ اندیشه داری

به صحرا و میان کوه گردی

نترسی از همه عالم بمردی

چو آید درگه لیلی پدیدار

شوی زرد و بلرزی چون سپیدار

چنین گفت آنگهی مجنون پر غم

که آنکس کو نترسد از دو عالم

ببین تا زور شیر عشق چندست

که چون موریم در پای اوفکندست

هر آن قوّت که نقد هر نهادست

به پیش زور دست عشق بادست

اگر تو مرد آئی این سخن را

تو باشی همنشین آن سرو بن را

چو عاشق بر محکّ آید پدیدار

شود معشوق جاویدش خریدار

(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر

یکی زیبا پسر مهروی بودست

که مشک از موی او یک موی بودست

سر زلفش که دالی داشت در سر

نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر

برخ در آینه مه در نظر داشت

بلب با لعل دستی در کمر داشت

چو پیوسته بابرو صید دل کرد

ازان پیوستگی او سجل کرد

دهانش بود چون حرفی زشنگرف

شده از جزم وقفش بیست و نه حرف

درو از ضیق حرفی چون نگنجد

سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد

زمانی ثقبه در گوش گهر کرد

زمانی حلقه در گوش قمر کرد

یکی درویش در عشقش زبون شد

دلی بود از همه نقدش که خون شد

چو عشق گرم در آتش فکندش

ز آتش گرم شد خود بند بندش

چو آخر طاقت او طاق آمد

بر آن دلبر آفاق آمد

بگفتا درد من درمان ندارد

که بی تو زیستن امکان ندارد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی

اگر می‌بخشیم افتاده‌ام من

وگر می‌بکشیم استاده‌ام من

مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب

بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب

چو بشنید آن پسر از عاشق این راز

بدو گفتا اگر هستی تو جانباز

کشم در تنگ بیز امتحانت

ببینم احترام و قدر جانت

چو درویش این سخن بشنود برخاست

چو آتش گرم شد چون دود برخاست

پسر بر اسپ شد حالی سواره

به صحرا شد ز مردم بر کناره

رسن در گردن درویش افکند

پس آنگه اسپ را در پیش افکند

بتازید اسپ چون درویش دیدش

رسن در گردن از پی می‌دویدش

بسی در تگ زهر سویش دوانید

بسی سختی بروی او رسانید

چو بسیارش دوانید آخر کار

بدشتی در کشیدش جمله پُر خار

شکست آن بی سر و بن را بصد جای

چو شاخ گل هزاران خار در پای

چو شد معشوق از سرش خبردار

که هست آن عاشق بی دل گرفتار

ندارد هیچ شهوت صادقست او

به سرّ عشق بازی لایقست او

فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای

نهادش بر کنار از مهر دل پای

بدست خویش یک یک خار دلدوز

برون می‌کرد از پایش همه روز

بدل می‌گفت با خود عاشق زار

چه بودی گر بدی هر خار صد خار

که گر تن را جراحت بیش بودی

دلم را روح و راحت بیش بودی

همی گفت این سخن در دل نهفته

ز خار پای چندان گل شکفته

که گر این خار در پایم نبودی

کنار این پسر جایم نبودی

چو در پای تو خار از بهر یارست

گلستانیست آن هر یک نه خارست

بسی برنام او تا کشته گردی

همه اعضا بخون آغشته گردی

چو نام او بود خون خوارهٔ تو

کند بر خون تو نظّارهٔ تو

(۸) حکایت نابینا با شیخ نوری رحمه الله

مگر پوشیده چشمی بود در راه

که بگشاده زبان می‌گفت الله

چو نام حقّ ازو بشنود نوری

به پیش او دوید از ناصبوری

بدو گفتا تو او را می چه دانی

وگر دانی چرا تو زنده مانی

بگفت این و چنان بی‌خویشتن شد

که گفتی جان مشتاقش ز تن شد

در آن شورش به صحرا رفت ناگاه

نَیستانی دروده بود در راه

چنان بر نَیستان زد خویشتن را

که پاره پاره کرد از زخم تن را

بآخر از تنش از بس که خون شد

بزاری جان او با خون برون شد

نگه کردند و او را کشته دیدند

همه جایش بخون آغشته دیدند

ز خون سینهٔ آن کشتهٔ راه

نوشته بر سر هر نی که الله

چنین باید سماع نی شنودن

زنی کشته شدن در خون غنودن

چو نام دوست بنیوشی چنین شو

بیک یک ذره بحری آتشین شو

تو گر در دوستی جان در نبازی

ترا آن دوستی باشد مجازی

اگر در عشق اهل راز باشی

ز صدق دوستی جانباز باشی

(۹) حکایت شیخ ابوالقاسم همدانی

مگر بوالقاسم همدانی آنگاه

که از همدان برون افتاد ناگاه

سوی بت خانه آمد در نظاره

ستاده دید خلقی بر کناره

بر آتش دید دیگ پر ز روغن

که می‌جوشید چون دریای کف زن

زمانی بود،ترسائی درآمد

بخدمت پیش آن بت در سر آمد

بپرسیدند ازو کای سرفکنده

خدا را کیستی تو؟ گفت: بنده

بدو گفتند پس هدیه بنه زود

نهاد القصّه هدیه رفت چون دود

یکی دیگر درآمد همچنان کرد

بدین ترتیب ده کس را روان کرد

بآخر دیگری در پیش آمد

قوی بی قوّت و بی خویش آمد

نزار وزرد و خشک و لاغری بود

تو گوئی مردهٔ بر بستری بود

بپرسیدند کآخر کیستی تو

که مرده گوئیا می‌زیستی تو

چنین گفت او که لختی پوستم من

خدای خویشتن را دوستم من

چو گفت او این سخن گفتند بنشین

خوشی بنشست بر کرسی زرّین

بیاوردند آن روغن بیکبار

همی کردند بر فرقش نگونسار

ز تف دیگ روغن مرد مضطر

به پای افکند حالی کاسهٔ سر

چو برخاست آن زمان کاسه ز ره زود

تمامش سوختند آن جایگه زود

که از خاکسترش گردی که باشد

بود درمان هر دردی که باشد

چو شیخ آن حال دید از دور، بگریخت

بسی با خود در آن قصه بر آویخت

بدل می‌گفت کای مشغول بازی

چو ترسا دوستی آمد مجازی

برای دوستی جان باز آمد

اگر جان تو اهل راز آمد

تو هم در دوستی حق چنین باش

وگرنه با مخنّث هم نشین باش

چو او در دوستی بت چنین است

ترا گر دوستی حق یقینست

بترک جان بگو یا ترک دین کن

چو نتوانی چنان کردن چنین کن

المقالة السّابعة

پسر گفتش که این کاری بلندست

که داند تا علو عشق چندست

بقدر مایه برتر می‌توان شد

بیک یک پایه بر سر می‌توان شد

چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز

کس آنجا کی رسد آخر بیک روز

بدان شاخی که نرسد دستم آنجا

چرا دعوی بود پیوستم آنجا

خیال سحر نتوانم ز سر برد

مرا این کار می‌باید بسر برد

چو این می‌خواهدم دل چون کنم من

وگر خالی شود دل خون کنم من

جواب پدر

پدر گفتش که چیزی بایدت خواست

که آن در حضرت عزت بود راست

که گر لایق نباشد آنچه خواهی

ترا آن چیز نبوَد جز تباهی

(۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست

ز عیسی آن یکی درخواست یک روز

که نام مهتر حقّم درآموز

مسیحش گفت تو این را نشائی

چه خواهی آنچه با آن برنیائی

بسی آن مرد سوگندانش برداد

که می‌باید ازین نامم خبر داد

چو نام مهترش آخر در آموخت

دلش چون شمع ازان شادی برافروخت

مگر آن مرد روزی در بیابان

گذر می‌کرد چون بادی شتابان

میان ره گوی پر استخوان دید

تفکّر کرد و آنجا روی آن دید

که ازنام مهین جوید نشانی

کند از کهترین وجه امتحانی

بدان نام از خدای خویش درخواست

که تا زنده کند آن استخوان راست

چو گفت آن نام حالی استخوان زود

بهم پیوست و پیدا کرد جان زود

پدید آمد یکی شیر از میانه

که آتش می‌زد از چشمش زبانه

بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت

شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت

بخورد آنگه بزاری در زمانش

میان ره رها کرد استخوانش

هم آنجا کاستخوان شیر نر بود

شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود

چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت

زبان بگشاد با یاران چنین گفت

که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار

ز حق خواهد نباشد حق روادار

ز حق نتوان همه چیز نکو خواست

که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست

تو گر شایستگی باخویش داری

هر آن چیزی که خواهی بیش داری

چه گر کار تو زاری و دعا است

ولیکن کار او محض عطا است

چه علّت در میان آری پدیدار

که خود بخشد اگر باشد خریدار

(۲) حکایت ابرهیم علیه السلام با نمرود

مگر نمرود را چون هشتصد سال

برآمد تیره شد حالی برو حال

اگرچه ازتکبّر پیل تن بود

ولی یک پشّه او را راه زن بود

یقینش شد که چون انکار کردست

خدای این پشّه را بر کار کردست

بابرهیم گفت او کآشکارست

که اکنون گنج من بیش از هزارست

همه پُر زرِّ سرخست و جواهر

بتو بخشم دعائی گوی آخر

که تا از فضل و رحمت حق تعالی

دهد از نور ایمانم کمالی

خلیل آنجا نهادش روی بر خاک

زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

ز دل برگیر قفل این بیخبر را

بجنبان سلسله بگشای در را

بایمان تازه گردان جان مستش

بفضل خود ممیران بت پرستش

خطاب آمد زحضرت کای پیمبر

تو فارغ شو ازو و رنج کم بر

که ما را نیست ایمان بهائی

که هست این گوهر ایمان عطائی

که چون خواهیم فرمانی درآید

ز ترسائی مسلمانی برآید

بزرگانی که استغناش دیدند

نه شب خفتند و نه روز آرمیدند

چو کور از نقطهٔ اسرار بودند

همه سرگشته چون پرگار بودند

چو کس را از دم آخر خبر نیست

ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست

(۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید

یکی ترسا میان بسته بزنّار

به پیش بایزید آمد ز بازار

مسلمان گشت و کرد از شک کناره

پس آنگه کرد آن زنّار پاره

چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار

بسی بگریست شیخ آنجایگه زار

یکی گفتش که شیخا چون فتادی

بگریه زانکه هست این جای شادی

چنین گفت او که بر من گریه افتاد

که چون باشد روا کز بعد هفتاد

گشاید بندِ زنّار از میانش

بیکدم سود گرداند زیانش

گر آن زنّار بندد بر میانم

چه سازم چون کنم، گریان ازانم

گر این زنّار کین دم کرد پاره

ببندد دیگری را چیست چاره

اگر زنّار بگسستن خطا نیست

چرا زنّار بر بستن روا نیست

هزاران زهره و دل آب و خونست

که تا بیرون شود این کار چونست

گر آنجا هیچ قدری داشتی جان

نبودی موت انسان قتل حیوان

اگر سر تا بگردون برفرازی

وگر خود را وطن در چاه سازی

وگر سر بشکنی ور سرکشی باز

نه انجامت بگرداند نه آغاز

ترا گر بی سری ور سرفرازی

بیک نرخ آیدم در بی نیازی

(۴) حکایت دیوانه که سر بر در کعبه می‬زد

یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز

شبی در پیش کعبه بود تا روز

خوشی می‌گفت اگر نگشائیم در

بدین در همچو حلقه می‌زنم سر

که تا آخر سرم بشکسته گردد

دلم زین سوز دایم رسته گردد

یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه

که پُر بت بود این خانه دو سه راه

شکسته گشت آن بتها درونش

شکسته گیر یک بت از برونش

اگر می بشکنی سر از برون تو

بتی باشی که گردی سرنگون تو

درین راه ازچنین سر کم نیاید

که دریا بیش یک شبنم نیاید

بزرگی چون شنید آواز هاتف

بدان اسرار شد دزدیده واقف

بخاک افتادو چشمش خون روان کرد

بسی جان از چنین غم خون توان کرد

چو با او هیچ نتوانیم کوشید

نمی‌باید بصد زاری خروشید

(۵) حکایت ایّوب علیه السلام

چنین نقلست کایّوب پیمبر

که عمری در بلائی بود مضطر

هم از گرگان دنیا رنج دیده

هم از کِرمان بسی سختی کشیده

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک

چه می‌باشی، بنال از جان غمناک

که گر باشد ترا هر دم هلاکی

ازان حق را نباشد هیچ باکی

اگر عمری صبوری پیش آری

نهٔ حق گر صبوری بیش داری

چنان تقدیر گردانست پرگار

زوَی کس نیست یک نقطه خبردار

نه دل از دل خبر دارد نه جان هم

ولی کاری روان بی این و آن هم

(۶) حکایت یوسف همدانی علیه الرحمة

چنین گفتست آن شمع دلفروز

همه دان یوسف همدان یکی روز

که یوسف را چنین گفتند احرار

که ای کرده زلیخا را دل افگار

زنی شد عاجز و بی یار مانده

زبی تیماریت بیمار مانده

ببردی دل ازو در زندگانی

اگر بازش دهی دل می‌توانی

چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز

نبردم من دل آن پیر عاجز

نه ازدل بردن او هستم آگاه

نه هم جستم بقصد دلبری راه

مرا نه با دل او کار بودست

نه در من هرگز این پندار بودست

مرا گوئی که اکنون بیست سالست

که دل گُم کرده‌ام این خود محالست

کسی کو از دل خود نیست آگاه

چگونه در دل دیگر برد راه

(۷) حکایت زلیخا

عزیزی از زلیخا کرد درخواست

که چون یوسف ببردت دل بگو راست

که گر این دل تو داری می‌کنی ناز

اگر می‌خواهی از یوسف تو دل باز

زلیخا خورد سوگندی قوی دست

که گر موئیم از دل آگهی هست

نمی‌دانم دلم عاشق چرا شد

وگر عاشق شد او باری کجا شد

چو یوسف هیچ دل محکم ندارد

زلیخا نیز این دل هم ندارد

چو نه این یک نه آن بر کار بودست

نه این دلبر نه آن دلدار بودست

کنون این دل کجا شد در میانه

چه گویم زین طلسم و این بهانه

زهی چوگان که گوئی را چنان کرد

که از مشرق سوی مغرب دوان کرد

پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک

بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک

که گر تو کژ روی ای گوی در راه

بمانی تا ابد در آتش و چاه

چو سیر گوی بی چوگان نباشد

گناه از گوی سرگردان نباشد

اگرچه آن گنه نه کردن تست

ولیکن آن گنه درگردن تست

(۸) تمثیل

بزرگی گفت ازل همچون کمانست

هزاران تیر هر دم زو روانست

ز دیگر سو ابد آماجگاهی

نه زین سو و نه زان امکانِ راهی

همی هر تیر کآید از کمان راست

عنایت بود تیر انداز را خواست

ولی هر تیر کآید کوژ از راه

همی بر تیر نفرین بارد آنگاه

ازین حالی عجبتر می‌ندانم

دلم خون گشت دیگر می‌ندانم

(۹) حکایت ابوبکر سفاله

چنین گفتست بوبکر سفاله

که با او هست پیوسته حواله

همی گویند در آبم نشانده

که هرگز تر مگرد ای باز مانده

که گرچه غرقهٔ امّا چنانی

که گر تر گردی از تر دامنانی

مشو تر گر چه در آبی همیشه

درین معرض چه سنجد شیر بیشه

که داند تا درین اندوه مردان

چگونه زار در خونند گردان

اگر این درد بودی حاصل تو

جهانی خون گرفتی ازدل تو

(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه

در آن ویرانه شد محمود یک روز

یکی دیوانهٔ را دید پر سوز

کلاهی از نمد بر سر نهاده

بدو نیک جهان بر در نهاده

بر او چون فرود آمد زمانی

تو گفتی داشت اندوه جهانی

نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد

نه از اندوه خود یک دم گذر کرد

شهش گفتا که چه اندوه داری

که گوئی بر دلت صد کوه داری

زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز

که ای پرورده در صد پردهٔ ناز

گرت هم زین نمد بودی کلاهی

ترا بودی درین اندوه راهی

ولیکن در میان پادشائی

چه دانی سختی و درد جدائی

که مومی با عسل خفته بصد ناز

نه از آتش خبر دارد نه از گاز

ولی هرگه که از وی شمع سازند

ز سوزش روشنی جمع سازند

چو اشک از آتش آید افسر او

بداند آنچه آید بر سر او

تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه

ولی آن دم که برگیرندت از راه

بهر یک یک نفس روشن بدانی

که مُرده بودهٔ در زندگانی

(۱۱) حکایت درخت بریده

درختی سبز را ببرید مردی

برو بگذشت ناگه اهل دردی

چنین گفت او که این شاخ برومند

که ببریدند ازو این لحظه پیوند

ازان ترّست و تازه بر سر راه

که این دم زین بریدن نیست آگاه

هنوزش نیست آگاهی ز آزار

شود یک هفتهٔ دیگر خبردار

ز حال خود خبر نه این زمانت

ولی چون بر لب آید مرغ جانت

بدام از دانه بینی مرغ جان را

که این دانه دهد مرغی چنان را

چو آدم مرغ جان را داد دانه

بیفتاد از بهشت جاودانه

ولی آدم اگر گندم نخوردی

همی مردم بجز مردم نخوردی

ز تو گر مرغ و حیوان می‌گریزند

چو زیشان می‌خوری زان می‌گریزند

(۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما

حسن یک روز رفت از بصره بیرون

به پیش رابعه آمد بهامون

بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو

بگردش صف زده بودند هر سو

حسن را چون ز راهی دور دیدند

ز پیش رابعه یک سر رمیدند

حسن چون دید آن در وی اثر کرد

زمانی غیرتش زیر و زبر کرد

بصدق از رابعه پرسید آنگاه

که از بهر چه حیوانات این راه

ز تو نگریختند از من رمیدند

مگر با خود مرا نااهل دیدند

ازو پس رابعه پرسید رازی

که چه خوردی تو گفتا پی پیازی

درین ساعت مرا ای پاک خاطر

پیازی بود و اندک پیه حاضر

بخون دل یکی پیه آبه کردم

درین دم کآمدم بیرون بخوردم

چو از وی رابعه بشنید این راز

بر آورد ای عجب مردانه آواز

که خوردی پیه این مُشتی پریشان

چگونه از تو نگریزند ایشان

اگر کم خوردنی باشد چو مورت

بود کم خوردن کرمان گورت

اگر هر روز یک خرما کنی قوت

مسلم مانی از کرمان تابوت

چو کِرمانت برای بند بندست

بیک خرما ازین کرمان پسندست

چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی

شکم پر کرده در پهلو ازانی

نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد

دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد

ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی

که از مبرز بسوی مطبخ آئی

چو نشکیبی دمی از لوت و از لات

بسودا چند پیمائی خیالات

ترا گفتند جان را ده طهارت

تو تن را می‌کنی دایم عمارت

به باطن حرمتت باید همیشه

که جز خدمت بظاهر نیست پیشه

کسی گفت آتشی درخویشتن زن

چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن

(۱۳) حکایت موسی علیه السلام

بموسی گفت حق کای مرد اسرار

چو تنها می‌نشینی دل نگه دار

وگر با خلق باشی مهربان باش

در آن ساعت نگه دار زبان باش

وگر در ره روی سر پیش می‌دار

نظر بر پیش چشم خویش میدار

وگر ده سفره پیش آرند خلقت

نگه می‌دار آنجا نیز حلقت

چو تو بس بی طعام ناتمامی

میان در بسته از بهر طعامی

چنان کان طفل حیران می درآید

برزقش شیر پستان می‌فزاید

همی کان طفل را تقدیر کردند

برزقش در دو پستان شیر کردند

چو با تو رزق دایم همبر افتاد

چرا این خلق در یکدیگر افتاد

همه سوداست ای سودائی آخر

همی سودا چه می‌پیمائی آخر

اگر تو عاقلی سودا بینداز

تو امروزی غم فردا بینداز

(۱۴) حکایت دیوانۀ خاموش

یکی دیوانه در بغداد بودی

که نه یک حرف گفتی نه شنودی

بدو گفتند ای مجنون عاجز

چرا حرفی نمی‌گوئی تو هرگز

چنین گفت او که حرفی با که گویم

چو مردم نیست پاسخ از که جویم

بدو گفتند خلقی کین زمانند

نمی‌بینی که جمله مردمانند

چنین گفت او نه اند این قوم مردم

که مردم آن بود کو از تعظم

غم دی و غم فرداش نبود

ز کار بیهده سوداش نبود

غم ناآمده هرگز ندارد

ز رفته خویش را عاجز ندارد

غم درویشی و روزیش نبود

بجز یک غم شبانروزیش نبود

که غم در هر دو عالم جز یکی نیست

یقینست آنچه می‌گویم شکی نیست

گرت امروز از فردا غمی هست

بنقد امروز عمرت دادی از دست

مخور غم چون جهان بی‌غمگسارست

وگر غم می‌خوری هر دم هزارست

خوشی در ناخوشی بودن کمالست

که نقد دل خوشی جُستن محالست

چه خواهد بود آخر زین بتر نیز

که صد غم هست و می‌آید دگر نیز

ازان شادی که غم زاید چه خواهی

وجودی کز عدم زاید چه خواهی

ترا شادی بدو باید وگر نه

غم بی دولتی می‌خور دگر نه

بدو گر شاد می‌باشی زمانی

تو داری نقد شادی جهانی

وگرنامش نگوئی یک زمان تو

چه بدنامی براندی بر زبان تو

(۱۵) سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی

یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین

که از لیلی چه می‌گوئی تو مسکین

بخاک افتاد مجنون سر نگون سار

بدو گفتا بگو لیلی دگر بار

تو از من چند معنی جوی باشی

ترا این بس که لیلی گوی باشی

بسی گر دُرِّ معنی سفته آید

چنان نبوَد که لیلی گفته آید

چو نام و نعت لیلی بازگفتی

جهانی در جهانی راز گفتی

چو دایم نام لیلی می‌توان گفت

ز غیری کفرم آید یک زمان گفت

کسی کو نام لیلی کردی آغاز

بر مجنون همی عاقل شدی باز

وگر جز نام لیلی یاد کردی

شدی دیوانه و فریاد کردی

اگر گم بودن خود یاد داری

روا باشد که از وی یاد آری

ولی تا از خودی سدّیت پیشست

اگر یادش کنی آن یاد خویشست

(۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه

خوش آوازی ز خیل نیکخواهان

مؤذّن بود در شهر سپاهان

در آن شهر از بزرگی گنبدی بود

که سر در گنبد گردنده می‌سود

بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز

نماز فرض را می‌داد آواز

یکی دیوانهٔ می‌رفت در راه

یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه

چه می‌گوید برین گنبد مؤذّن

جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)

که این جوزست از سر تا قدم پوست

که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست

چو او از صدقِ معنی می‌نجنبد

یقین می‌دان که چون جوزست و گنبد

تو همچون جوزی از غفلت که داری

نود نُه نام بر حق می‌شماری

چو در تو هیچ نامی را اثر نیست

ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست

چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران

تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران

چو نام خویشتن حق بی‌نشان کرد

چه گونه یاد او هرگز توان کرد

چو نتوانی ز کنه او نفس زد

نمی‌باید نفس از هیچکس زد

(۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه

چنین گفتست شیخ مهنه یک روز

که رفتم پیش پیری عالم افروز

خموشش یافتم دایم بغایت

فرو رفته به بحری بی‌نهایت

بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر

که دل را تقویت باشد ز تقریر

زمانی سر فرو برد از سر حال

پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال

بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم

گرانی گفت نکنم زان چه گویم

ولی آن چیز کان حق الیقینست

بنتوان گفت خاموشیم ازینست

چو نتوان گفت چندین یاد از چیست

چو نتوان یافت این فریاد از کیست

نه یاد اوست کار هر زبانی

نه خامش می‌توان بودن زمانی

چنین کاری عجب در راه ازان بود

که معشوقی بغایت دلستان بود

یکی عاشق همی بایست پیوست

که معشوقش کند گه نیست گه هست

میان عاشق و معشوق کاریست

که گفتن شرح آن لایق بما نیست

اگر تو در فصیحی لال گردی

سزد گر گرد شرح حال گردی

چو معشوق از نکوئی آنچنان بود

که خورشید زمین و آسمان بود

چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق

بلاشک عاشقی بایست مشتاق

که چون معشوق آید در کرشمه

کند چشم همه عشّاق چشمه

اگر معشوق را عاشق نبودی

بمعشوقی خود لایق نبودی

نیامد عاشقی بسته ز مخلوق

که جز عاشق نداند قدر معشوق

جمالی آنچنان در روز بازار

ز شوق عاشقان آید پدیدار

چو معشقوست عاشق آور خویش

چو خود عاشق نبیند در خور خویش

اگر معشوق خواهد شد بعیّوق

نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق

چو معشوقست خود را عاشق انگیز

بجز معشوق نبود عاشقی نیز

اگر عاشق شود جاوید ناچیز

وگر گم گردد از هر دوجهان نیز

اگر او نیست ور هستست او را

دل معشوق در دستست او را

(۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز

سحرگاهی مگر محمود عادل

ایاز خاص را گفت ای نکو دل

مرا امروز آهنگ شکارست

اگر تو هم بیائی نیک کارست

غلامش گفت من بس یک شکارم

که من اینجا شکاری کرده دارم

شهش گفتا شکار تو کدامست

جوابش داد کو محمود نامست

شهش گفت این همه چابک سواری

بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری

غلامش گفت ای شاه بلندم

شکاری حاصل آمد از کمندم

شهش گفتا کمند خویش بنمای

سر زلف دراز افکند در پای

کمندم گفت زلف بیقرارست

شه عالم کمندم را شکارست

اثر کرد این سخن در جان محمود

فرو افکند سر می‌سوخت چون عود

گهی چون مار می‌پیچید بر خویش

گهی می‌زد چو گژدم از غمش نیش

یکی را گفت تا سرو بلندش

ز سر تا پای آرد در کمندش

چو گوئی آن سمن بر را فرو بست

ولی پنهان بصد جان دل درو بست

شهش گفت ای ایاز اینم تمامست

شکاری در کمند از ما کدامست

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه

اگر جاویدم اندازی فرو چاه

وگر از من بریزی خون بزاری

تو خواهی بود جاویدم شکاری

شهش گفتا توئی افتاده در دام

مرا از چه شکاری می نهی نام

غلامش گفت تن فرعست و دل اصل

تمامست از دل پاک توام وصل

اگر یک دم تنم در دامت افتاد

دل اندر دام من مادامت افتاد

اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی

دل خویشت نخواهد بود روزی

یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون

نخواهد خورد الا از دلت خون

اگر خاکی شود بیچارهٔ تو

بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو

اگر معدوم اگر موجود باشم

همی خون خوارهٔمحمود باشم

چو پیوسته دلت باشد شکارم

شکار خویش دایم کرده دارم

اگر در شیوهٔ خویشت کمالست

دل از دستم برون کردن محالست

وگر بکشی مرا دانم که ناچار

چگونه خود کشی در ماتمم زار

اگر من هستم وگرنه درین راه

منم دلبر منم سرور منم شاه

ولیکن گر گدا ور خسروم من

بهر نوعی که هستم ازتوام من

المقالة الثامنة

پسر گفتش بگو تا جادوئی چیست

که نتوانم دمی بی شوقِ آن زیست

چو سحرم این چنین محبوب آمد

چرا نزدیک تو معیوب آمد

مرا از سرِّ سحرآگاه گردان

پس آنگه با خودم همراه گردان

جواب پدر

پدر گنج سخن را کرد در باز

پسر را گفت ای جویندهٔ راز

(۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام

حکیم ترمذی کرد این حکایت

ز حال آدم و حوا روایت

که بعد از توبه چون با هم رسیدند

ز فردوس آمده کُنجی گزیدند

مگر آدم بکاری رفت بیرون

بر حوا دوید ابلیس ملعون

یکی بچّه بَدش خنّاس نام او

بحوا دادش و برداشت گام او

چوآدم آمد و آن بچه را دید

ز حوا خشمگین شد زو بپرسید

که او را از چه پذرفتی ز ابلیس

دگرباره شدی مغرور تلبیس

بکشت آن بچه را و پاره کردش

بصحرا برد و پس آواره کردش

چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس

بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس

درآمد بچهٔ او پاره پاره

بهم پیوست تا گشت آشکاره

چو زنده گشت زاری کرد بسیار

که تا حوا پذیرفتش دگربار

چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا

بدید آن بچهٔ او را هم آنجا

برنجانید حوا را دگر بار

که خواهی سوختن ما را دگر بار

بکشت آن بچه و آتش برافروخت

وزان پس بر سر آن آتشش سوخت

همه خاکستر او داد بر باد

برفت القصه از حوا بفریاد

دگر بار آمد ابلیس سیه روی

بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی

درآمد جملهٔ خاکستر از راه

بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه

چو شد زنده بسی سوگند دادش

که بپذیر و مده دیگر ببادش

که نتوانم بدادن سر براهش

چو بازآیم برم زین جایگاهش

بگفت این و برفت و آدم آمد

ز خنّاسش دگر باره غم آمد

ملامت کرد حوا را ز سر باز

که از سر در شدی با دیو دمساز

نمی‌دانم که شیطان ستمگار

چه می‌سازد برای ما دگر بار

بگفت این و بکشت آن بچه را باز

پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز

بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش

وزانجا شد بکاری دل پُر آتش

دگر بار آمد ابلیس لعین باز

بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز

چو واقف گشت خنّاس از خطابش

بداد از سینهٔ حوّا جوابش

چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار

مرا گفتا میسّر شد همه کار

مرا مقصود این بودست ما دام

که گیرم در درون آدم آرام

چو خود را در درون او فکندم

شود فرزند آدم مُستمندم

گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس

نهم صد دام رُسوائی زوسواس

گهی صدگونه شهوة در درونش

برانگیزم شوم در رگ چو خونش

گهی از بهر طاعت خوانمش خاص

وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص

هزاران جادوئی آرم دگرگون

که مردم را برم از راه بیرون

چو شیطان در درونت رخت بنهاد

بسلطانی نشست وتخت بنهاد

ترا در جادوئی همت قوی کرد

که تا جانت هوای جادوئی کرد

اگر شیطان چنین ره زن نبودی

چنین سلطان مرد و زن نبودی

در افکندست خلقی را بغم در

همه گیتی برآورده بهم بر

بهر کُنجی دلی در خواب کرده

بهرجائی گِلی در آب کرده

ترا ره می‌زند وز درد این کار

چوابرت چشم ازان گشتست خون بار

گر آدم را که در یک دانه نگریست

به سیصد سال می‌بایست بگریست

ببین کابلیس را در لعن و در رشک

ز دیده چند باید ریختن اشک

(۲) حکایت ابلیس و زاری کردن او

براه بادیه گفت آن یگانه

دو جوی آب سیه دیدم روانه

شدم بر پی روان تا آن چه آبست

که چندینیش در رفتن شتابست

بآخر چون بر سنگی رسیدم

بخاک ابلیس را افتاده دیدم

دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود

زهر چشمیش جوئی خون روان بود

چو باران می‌گریست و زار می‌گفت

پیاپی این سخن همواره می‌گفت

که این قصّه نه زان روی چو ماهست

ولی رنگ گلیم من سیاهست

نمی‌خواهند طاعت کردن من

نهند آنگه گنه بر گردن من

چنین کاری کرا افتاد هرگز

ندارد مثل این کس یاد هرگز

(۳) حکایت یوسف علیه السلام با ابن یامین

بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست

که خود با ابن یامین دل کند راست

بدل با او یکی گردد باخلاص

بتنهائی کند هم خلوتش خاص

نهادش از پی آن صاع در بار

بدزدی کرد منسوبش زهی کار

چنین گفت آن بزرگ دین که مطلق

همین رفتست با ابلیس الحق

براندش از در واز بهر این راز

بلعنت کردش از آفاق ممتاز

ازان از قهر خویشش جامه پوشید

که در قهرش ز چشم عامه پوشید

بدین درگاه اِستادست پیوست

گرفته حربهٔ از قهر در دست

نخستین تا اعوذی زو نخواهی

قدم نتوان نهادن در الهی

بدین در روز و شب زانست پیوست

که تا تر دامنان را می‌زند دست

مِحّک نقد مردان در کف اوست

ز مشرق تا به مغرب در صف اوست

کسی کانجا برد نقدی نبهره

خورد در حال از ابلیس دهره

چنین گوید بصاحب نقد ابلیس

که ای از من ربوده گوی تلبیس

خداوندم هزاران ساله طاعت

برویم باز زد در نیم ساعت

تو زین یک ذره طاعت گشتهٔ گرم

بر حق می‌بری و نیستت شرم

اگر لعنت کنندم خلق عالم

نگردد عشق جانم ذرهٔکم

اگر خواند ترا یک تن بلعنت

بیک ساعت فرو ریزی ز محنت

از اوّل همچو مردان مرد ره شو

پس آنگه جان فشان در پیش شه شو

چرا در چشم تو خردست ابلیس

که ره زن شد بزرگان را بتلبیس

یقین میدان که میرانی که هستند

که صد تن را چو تو گردن شکستند

اگرچه بر سر تو پادشا اند

ولی در خیل سلطان یک گدا اند

گدای دیو چون شاه تو باشد

مسلمانی کجا راه تو باشد

دمی ابلیس خالی نیست زین سوز

ز ابلیس لعین مردی درآموز

چو در میدان مردی مرد آمد

همه چیزش ز حق در خورد آمد

(۴) حکایت سلطان محمود با ایاز

نشسته بود ایاز و شاه پیروز

ایازش پای می‌مالید تا روز

بخدمت هر دم افزون بود رایش

که می‌مالید و می‌بوسید پایش

ایاز سیمبر را گفت محمود

ترا زین پای بوسیدن چه مقصود

ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس

دگر اعضا رها کردی بافسوس

چو قدر روی می‌بینی که چونست

چرا مَنلت بپای سرنگونست

ایازش گفت این کاری عجیبست

که خلقی را ز روی تو نصیبست

که می‌بینند رویت جمله چون ماه

نمی‌یابد بپای تو کسی راه

چو اینجا نیست غیر این باخلاص

بسی نزدیکتر این بایدم خاص

همین ابلیس را افتاده بد نیز

که قهر حق طلب کرد از همه چیز

بسی می‌دید لطفش را خریدار

ولی او بود قهرش را طلب گار

چو تنها قهر حق را طالب آمد

بمردی بر بسی کس غالب آمد

چو در وجه حقیقی متهم شد

کمر بست او و حالی با قدم شد

چو لعنت خلعت درگاه او بود

چو زان درگاه بود او را نکو بود

بدان لعنت حریف مرد و زن شد

بسی خلق جهان را راه زن شد

ازان لعنت گرش قوتی نبودی

کجا با خلق این قوّت نمودی

چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست

بجان بگزید و عمر جاودان خواست

که با خلعت چو بستانند نازش

بدان نازش بود عمر درازش

نیامد بر کسی لعنت پدیدار

که اوشد طوق لعنت را خریدار

ز حق آن لعنتش پر برگ آمد

اگرچه دیگران را مرگ آمد

(۵) حکایت پسر صاحب جمال و عاشق شوریده حال

یکی صاحب جمال دلستان بود

که از رویش عرق بر بوستان بود

بهاری بود در صحرا بمانده

بزیر خیمهٔ تنها بمانده

ازو خیمه سپهری معتبر بود

که زیر خیمه خورشیدی دگر بود

جوانی را نظر ناگه بیفتاد

ز عشق او دلش از ره بیفتاد

چنان در عشق محکم گشت بندش

که پند کس نیامد سودمندش

نبودی صبر یک دم از جمالش

ولی بوئی نبردی از وصالش

مگر بود اتّفاق غم گساران

که روزی اوفتاد آغاز باران

همه صحرانشینان می‌دویدند

بزیر خیمه سر در می‌کشیدند

قضارا عاشق و معشوق دلبر

دران یک خیمه افتادند همبر

چو از اندازه باران بیشتر شد

همی هر کس بزیر جامه در شد

بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه

بزیر جامهٔ رفتند آنگاه

بچشم از یکدیگر جان می‌ربودند

زلب بر همدگر جان می‌فزودند

دعا می‌کرد هر سوزنده جانی

که کم کن ای خدا باران زمانی

ولی می‌گفت عاشق یا الهی

زیادت کن نه کم چندانکه خواهی

کنون کز ابر طوفانی روانست

اگر کشتی برانم وقت آنست

بسی بودست قحط غمگساران

که ترّی نیست این ساعت ز باران

اگر می‌بارد این تا روز محشر

قیامت گردد از شادی میسّر

خدایا نقد گردان آن سعادت

که گردد هر زمان باران زیادت

چو حق ابلیس ملعون را همی خواست

همان چیز او ز حق افزون همی خواست

چو حق بی‌واسطه با او سخن گفت

برای آن همه از خویشتن گفت

چوامر سجده آمد آن لعین را

بخوابانید چشم راه بین را

بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر

برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر

اگرچه لعنتی از پی درآرم

به پیش غیر او سر کی درآرم

بغیری گرمرا بودی نگاهی

نبودی حکمم از مه تا بماهی

(۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات

در آن ساعت که محمود جهاندار

برون می‌رفت ازدنیای غدّار

ایاز سیم بر را کرد درخواست

که تا با او بگویم یک سخن راست

بدو گفتند یک دم عمر بازست

سخن گفتن هنوزت با ایازست

چنین گفت او که گر نبود کنارش

مرا دایم، بخود با من چه کارش

اگر از وی دل افروزیم باید

برای این چنین روزیم باید

هر آن عشقی که نه جاوید باشد

بوَد یک ذرّه گر خورشید باشد

چو عشق اوست عشق بی‌قیاسم

برای آن جهان باید ایاسم

بخواند آخر ایاز سیم بر را

نهان در گوش او گفت این خبر را

که ای همدم بحق عهد معبود

که چون تابوت گردد مهد محمود

که پیش کس کمر هرگز نه بندی

که نپسندم من این گر تو پسندی

زبان بگشاد ایاز و گفت آری

اگر من بودمی مردار خواری

نبودی همچو محمودی شکارم

مگر پنداشتی مردارِ خوارم

چو محمودی بموئی می‌توان بست

نیارم پیش غیر او میان بست

ایاز خاص تا موجود باشد

مدامش عاقبت محمود باشد

در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس

زبان بگشاد در تسبیح و تقدیس

که لعنت خوشتر آید از تو صد بار

که سر پیچیدن از تو سوی اغیار

بزخمی گر سگی از در شود دور

بوَد از استخوان پیوسته مهجور

چه می‌گویم که چون لعنت شنید او

ازان لعنت همه گرینده دید او

کسی صافی هزاران سال خورده

نه اندک، جام مالامال خورده

بیک دُردی که در آخر کند نوش

کجا آن صافها گردد فراموش

اگرچه دُردی لعنت چشید او

در آن لعنت بجز ساقی ندید او

چو در صافی هزاران سال آن دید

کجا دُردی ز غیر او توان دید

ازان درگه چو لعنت قسم او بود

وزان حضرت چو ملعون اسم او بود

ندید او آن که زشتست این و نیکوست

ولی این دید کان از درگه اوست

چو لعنت بود تشریفش ز درگاه

بجان پذرفت وشد افسانه کوتاه

(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند

ببریدند دزدی را مگر دست

نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست

بدو گفتند ای محنت رسیده

چه خواهی کرد این دست بریده

چنین گفت او که نام دوستی خاص

بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص

کنون تا زنده‌ام اینم تمامست

که بی این زندگی بر من حرامست

ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست

چو بر دستست نام دوست غم نیست

چو ابلیس لعین اسرار دان بود

اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود

ز خلق خود دریغش آمد آن راز

نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز

که تا هم او وهم خلق جهان هم

نه بینند آن دَر و آن آستان هم

که تا نوری ازان در پردهٔ عز

نگردد در نظر آلوده هرگز

(۸) حکایت ماه و رشک او برخورشید

تو نشنیدی که پرسیدند از ماه

که تو چه دوست تر داری درین راه

چنین گفت او که آن خواهم که خورشید

بگیرد تا بود در پرده جاوید

همیشه روی خواهم زیر میغش

که هم از چشم خود دارم دریغش

(۹) سؤال کردن مردی از مجنون

رفیقی گفت با مجنون گمراه

که لیلی مُرد گفت الحمدلله

چنین گفت او که ای شوریده دین تو

چو می‌سوزی چرا گوئی چنین تو

چنین گفت او که چون من بهره زان ماه

ندیدستم نبیند هیچ بد خواه

(۱۰) حکایت ابلیس

کسی پرسید از ابلیس کای شوم

چو ملعونی خویشت گشت معلوم

چرا لعنت چنین در جان نهادی

چو گنجی در دلش پنهان نهادی

چنین گفت او که لعنت تیر شاهست

ولی اوّل نظر بر جایگاهست

نظر باید در اول بر نشانه

که تا تیر از کمان گردد روانه

تو این ساعت ازان تیری خبردار

نظر گر چشم داری بر نظر دار

(۱۱) حکایت سلطان محمود و آرزو خواستن بزرگان

بزرگانی که سر در چرخ سودند

همه در خدمت محمود بودند

شه عالم بایشان کرد روئی

که در خواهید هر یک آرزوئی

ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه

بسی در خواستند آن روز از شاه

چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت

که ای در حسن طاق و با هنر جفت

چه خواهی آرزو گفتا که یک چیز

برون زان یک نخواهم من دگر نیز

من آن خواهم همیشه در زمانه

که تیر شاه را باشم نشانه

اگر این آرزو دستم دهد هیچ

مرا هرگز نماند ذرّهٔ پیچ

بدو گفتند کای محروم مانده

ز جهل از عقل نامعلوم مانده

تو پشت پای خواهی زد خرد را

که می‌خواهی نشانه شاهِ خود را

تن خود را چرا خواهی نشانه

کاسیر تیر گردی جاودانه

زبان بگشاد ایاز و گفت آنگاه

شما زین سِر نه اید ای قوم آگاه

مرا چون عالمی پُر احترامست

نشانه تیر شه بودن تمامست

که اوّل بر نشانه چند ره شاه

نظر می‌افکند پس تیر آنگاه

چو اوّل آن نظر در کار آید

در آخر زخم کی دشوار آید

شما آن زخم می‌بینید در راه

ولی من آن نظر می‌بینم از شاه

چو باشد ده نظر از پیش رفته

بزخمی کی روم از خویش رفته

(۱۲) حکایت شبلی رحمة الله علیه

چو شبلی را زیادت گشت شورش

فرو بستند در قیدی بزورش

گروهی پیش او رفتند ناگاه

بنّظاره باستادند در راه

بایشان گفت شبلی سخن ساز

که چه قومید بر گوئید هین راز

همه گفتند خیل دوستانیم

که ره جز دوستی تو ندانیم

چو بشنید این سخن شبلی ز یاران

بر ایشان کرد حالی سنگ باران

همه یاران او چون سنگ دیدند

ز بیم سنگ از پیشش رمیدند

زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه

که ای جمله بهم کذّاب و گمراه

چولاف از دوستیتان بود با من

نبودید ای خسیسان پاک دامن

که بگریزد ز زخم دوست آخر

که زخم او نه، رحم اوست آخر

چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت

ولی از زخم او صد مرهم آمیخت

بجان بپذیر هر زخمی که او زد

که گر او زخم بر جان زد نکو زد

اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار

بصد جان زخم را گردی خریدار

تو پنداری که زخمش رایگانست

هزاران ساله طاعت نرخ آنست

هزاران ساله گرچه طاعتش بود

بهای لعنت یک ساعتش بود

قوی شایسته باشی در خدائی

اگر گویند تو ما را نشائی

عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو

زمانی ترک کن تلبیس بشنو

گر اینمردی ترا بودی زمانی

ز تو زنده شدی هر دم جهانی

اگرچه رانده و ملعونِ راهست

همیشه در حضور پادشاهست

چه لعنت می‌کنی او را شب و روز

ازو باری مسلمانی درآموز

(۱۳) حکایت موسی علیه السلام در کوه طور با ابلیس

شبی موسی مگر می‌رفت بر طور

به پیش او رسید ابلیس از دور

چنین گفت آن لعین را کای همه دم

چرا سجده نکردی پیش آدم

لعینش گفت ای مقبولِ حضرت

شدم بی‌علّتی مردودِ قدرت

اگر بودی بر آن سجده مرا راه

کلیمی بودمی همچون تو آنگاه

ولی چون حق تعالی این چنین خواست

چه کژ گویم نیامد این چنین راست

کلیمش گفت ای افتاده در بند

بود هرگز ترا یاد خداوند

لعینش گفت چون من مهربانی

فراموشش کند هرگز زمانی

که همچو نانک او را کینهٔ نیست

مرا مهرش درون سینهٔ نیست

بلعنت گرچه از درگاه دورست

ولی از قولِ موسی در حضورست

اگرچه کرد لعنت دلفروزش

ازان لعنت زیادت گشت سوزش

چو شیطان این چنین گرمست د رراه

تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه

اگر تو جادوئی می‌خواهی امروز

بلعنت شاد شو ورنه بیاموز

ببین تا چند گه هاروت و ماروت

بمانده سرنگون بی آب و بی قوت

در آن چاهند دل پر خون و محبوس

شده از روزگار خویش مأیوس

چو ایشانند اُستاد زمانه

شده در جادوئی هر دو یگانه

چو نتوانند کردن خویش آزاد

کسی زان علم هرگز کی شود شاد

اگر تو جادوئی داری جهانی

عصائی بس نهنگش در زمانی

چو چندان سِخر گم شد در عصائی

نگردد گم درو جز ناسزائی

ترا در سینه شیطانیست پیوست

که گردد ز آرزوی جادوئی مست

اگر شیطان تو گردد مسلمان

شود سحر تو فقه و کفر ایمان

ز اهل خلد گردی جاودانه

کند شیطان سجودت بی بهانه

بیان کردم کنون سحر حلالت

کزین سحرست جاویدان کمالت

چو گِرد این چنین سحری توان گشت

چنین باید شدن نه آنچنان گشت

المقالة التاسعة

سوم فرزند آمد با کمالی

پدر را داد حالی شرح حالی

که یک جامست در گیتی نمائی

من آن خواهم نخواهم پادشائی

شنودستم که آن جامی چنانست

که در وی هرچه می‌جوئی عیانست

اگر باشد بسی سرّ نهانی

دهد آن جامت از جمله نشانی

ندانم آن چه آئینه‌ست زیبا

که در وی نقش آفاقست پیدا

بیک دم گر جهانی باشدت راز

دهد از جمله چون روزت خبر باز

چنین جامیم اگر در دست آید

سپهرم با بلندی پست آید

شود سرّ همه عالم عیانم

بسا چیزا که من نادان بدانم

جواب پدر

پدر گفتا که جهلت غالب آمد

دلت این جام را زان طالب آمد

که تا چون واقف آئی از همه راز

شوی برجملهٔ عالم سرافراز

چو خود را بر فلک این جاه بینی

همه خلق زمین در چاه بینی

ز عُجب جاهِ خود از خود شوی پُر

بمانی جاودانی در تکبر

اگر در پیش داری جامِ جمشید

که یک یک ذره می‌بینی چو خورشید

چه گر زان جام بینی ذرّه ذرّه

که چون مرگت نهد بر فرق ارّه

نداری هیچ حاصل چون جم از جام

که چون جم زار میری هم سرانجام

چو هست این جام در چاه اوفتادن

حرامت باد از راه اوفتادن

(۱) حکایت سلطان محمود با پیرزن

مگر سلطانِ دین محمودِ غازی

به تیزی با سپه میراند تازی

بره در بیوهٔ را دید جائی

ببسته رقعهٔ را بر عصائی

ز دست ظالمان او داد می‌خواست

وزان فریادرس فریاد می‌خواست

چو دید آن پیرزن را شاهِ عالی

نکردش التفات و رفت حالی

مگر محمود آن شب دید در خواب

که بود افتاده درچاهی بگرداب

همی آن پیرزن گشتی پدیدار

برای او عصا کردی نگونسار

بدو گفتی که دستی در زن ای شاه

برآی از قعرِ این گرداب و این چاه

زدی شه در عصای زال دستی

وزان چاه بلا آسان برستی

چو آمد روز دیگر شاه بر تخت

وزان خواب شبانگه تنگ دل سخت

درگ ره پیر زن را دید مهجور

که می‌آمد برای داد از دور

عصا در دست و پشتش خم گرفته

چو ابر از گریه چشمش نم گرفته

بجست از جای شاه و خواند او را

به پیش خویشتن بنشاند او را

بلشکر گفت اگر دوش این نبودی

نهنگی مرگ جانم در ربودی

عصای او چو شد آویزگاهم

خلاصی داد از گرداب و چاهم

شما گر نیز می‌خواهید امروز

که گردید از خدا جاوید پیروز

زنید اندر عصای او همه دست

که دست آویزتان اینست پیوست

درافکندند لشکر خویش بر هم

گرفتند آن عصا در دست محکم

ز هر سوئی درآمد هر زمانی

برای آن عصا خلق جهانی

نشسته پیرزن بر تخت با شاه

گرفته آن عصار در دست آنگاه

عصا در دست دست آویز کرده

بسی بازار از وی تیز کرده

چو موسی زان عصا پشتش قوی کرد

که در دین چون عصای موسوی کرد

شهش گفتا که هان ای زال مسکین

تو بس بی قوتی و خلق چندین

بعجز خویش با یک چوب پاره

چه خواهی کرد چندین پشت واره

بسی خلقند از بهر تو در کار

تو نتوانی کشیدن این همه بار

زبان بگشاد زال و گفت ای شاه

کسی کو برکشد محمود از چاه

همه کس را تواند بر کشیدن

که ازتو این سخن نتوان شنیدن

کسی کو برکشد از چاه پیلی

ز مشتی پشه کی گردد بخیلی

چوآنجا جاه بخشان کم زنانند

همه یاری ده شاه زمانند

چرا باید بدان مغرور بودن

ز مجهولی چنین مشهور بودن

ز هر دونی فغانی نیز کردن

زهر شومی زیانی نیز خوردن

ز غیری چون زنی لاف و ولا غیر

اَنَا خَیری زهر دونی ولا خَیر

نمی‌دانی که چه در پیش داری

ازان پروای ریش خویش داری

اگر چون لام الف دستار بندی

بسی زان به اگر زنّار بندی

که چون دستار بندی لام الف وار

الف لام چلیپایست زنّار

دلت را نیست زان دستار آگاه

که بر تابوت پیچندت بناگاه

سر تو چون نشیمن گاه سوداست

سر تابوت را دستار زیباست

قصب بر فرق پیچیدن چه سودت

که آخر در کفن پیچند زودت

تو در دنیا بمقراضی نشین خوش

سزای تو دهد مقراض آتش

چرا جاهی و مالی محرم تست

که آن تا واپسین دم همدم تست

چو زان تو نخواهد بود هیچی

چرا همچون کفن در خود نه پیچی

(۲) حکایت بهلول و گورستان

مگر بهلول چوبی داشت در دست

که بر هر گور می‌زد تا که بشکست

بدو گفتند ای مرد پر آشوب

چرا این گورها را می‌زنی چوب

چنین گفت او که این قومی که رفتند

دروغ بی‌عدد گفتند و خفتند

گه این گفتی سرای و منظر من

گه آن گفتی که اسباب و زر من

گه این گفتی که اینک کشت و کرمم

گر آن گفتی که اینک باغ و برمم

خدا گفت این همه دعوی روا نیست

که میراث منست آن شما نیست

چو ایشان جمله آن خویش گفتند

شدند و ترک جان خویش گفتند

ازین شان می‌زنم من بی‌خورو خواب

که بودند این همه یک مشت کذاب

چو انجام همه بگذاشتن بود

کجا دیدند ازان پنداشتن سود

کسی جمع چنان چیزی چرا کرد

که باید در پشیمانی رها کرد

چرا در عالمی بندی دلت را

که آخر خشت خواهد زد گِلت را

دو در دارد جهان همچون رباطی

ازین دَر تا بدان دَر چون صراطی

بدان ره گر نخواهی رفت هشیار

فرو افتی بدوزخ سر نگونسار

زمین را چون بیفتد سایه گاهی

کند تاریک مه را در سیاهی

اگرچه نیک روشن جرمِ ماهست

به پیشش از زمین آب سیاهست

زمین را چون عمل با ماه اینست

چه سازد آنکه او غرق از زمینست

بیک دم چون چنان نوری سیه کرد

بعُمری هم ترا داند تبه کرد

تبه گشتی و روی آن ندارد

که بِه گردی چو این امکان ندارد

نگونساری تو بیرون ز پیشست

که جانت را همه آفت ز خویشست

ترا کاری که از وی همچنانست

بدست خویش کردستی عیانست

(۳) حکایت پادشاه که علم نجوم دانست

نجومی نیک می‌دانست آن شاه

شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه

شود بیچاره در دست بلائی

بکرد القصّه او از سنگ جائی

چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست

نگه دارندهٔ بسیار درخواست

چو در خانه شد آن را روزنی دید

ز روزن خانه را چون روشنی دید

بدست خویش روزن کرد مدروس

که تا در خانه تنها ماند محبوس

نبودش هیچ ره سرگشته آمد

بآخر تا که دم زد کُشته آمد

اگر خواهی که پیش افتی بهرگام

بترک خود بباید گفت ناکام

تو گر ترک خود و عالم نگوئی

چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی

چو باقی نیست خفت و خورد آخر

چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر

(۴) حکایت

چنین گفتست آن پاکیزه ذاتی

که گر یابد کسی از حق وفاتی

از اول روز ماتم داریش تو

دوُم روز و سوُم همداریش تو

زماتم تا بهفتم می‌گدازی

چو هفتم بگذرد هشتم چه سازی

چو آخر روز باید بود تسلیم

چه می‌پیچی، در اول گیر تعلیم

همه تن گر شود چون مار پایت

گریزی نیست ممکن هیچ جایت

ندیدی وقت رفتن مار را هیچ

که در ره می‌رود پُر تاب و پُر پیچ

ولیکن چون بسوراخ آورد روی

درو کژّی نماند یک سر موی

که تا ننهد ز سر آن پیچ پیچی

نیابد راه در سوراخ هیچی

تو هم کژّی ز خود بفکن پس آنگاه

بسوراخت برد از راستی راه

چو در کوری تو پی گُم کرده مانی

چو کوران از برون پرده مانی

نه بینی خلق را نه پای و نه سر

ز کوری زخم خورده مانده بر در

الف چون مستقیم آید به کوفی

چنان باید برأی العین صوفی

تصوّف چیست، در صبر آرمیدن

طمع از جملهٔ عالم بریدن

توکّل چیست، پی کردن زبان را

ز خود به خواستن خلق جهان را

فنا گشتن دل از جان برگرفتن

همه انداختن آن برگرفتن

(۵) حکایت شقیق بلخی و سخن گفتن او در توکل

شقیق بلخی آن شیخ مدرّس

مگر می‌گفت در بغداد مجلس

سخنها در توکل پاک می‌گفت

برفعت برتر از افلاک می‌گفت

بمردم گفت در باب توکل

قوی باشید و مندیشید از ذُل

که من در بادیه دلشاد رفتم

توکل کردم و آزاد رفتم

زمال و ملک با من یک درم بود

که آن در جیب من با من بهم بود

درآمد شد چو دل بر غَیب دارم

هنوز آن یک درم در جَیب دارم

به کعبه رفتم و باز آمدم شاد

که بهر آن درم حاجت نیفتاد

جوانی گرم رو از جای برخاست

بدو گفتا که بشنو یک سخن راست

در آن دم کان درم بستی تو در جیب

کجا بود اعتماد جانت بر غیب

کجا بود این توکل آن زمانت

که افکند این درم در صد گمانت

تو آن ساعت مگر مؤمن نبودی

وگر بودی بدان ایمن نبودی

شقیق این حرف چون بشنید از وی

بمنبر بر فرو لرزید از وی

بداد انصاف کین حجّت عیانست

چه گویم حق بدست این جوانست

درین دیوان درم درمی‌نگُنجد

که موئی نیز هم در می‌نگُنجد

بسی خون خورد آن سرگشتهٔ او

کنون چون شد بزاری کشتهٔ او

رها کن در میان خاک و خونش

که گلگونه چنین باید کنونش

عجب کارا که این درویش سازد

که گلگونه ز خون خویش سازد

عجب کارا که تا مرده نگردد

برو یک پیرهن پرده نگردد

(۶) حکایت دیوانۀ که از حق کرباس می‬خواست

مگردیوانهٔ شوریده برخاست

برهنه بُد ز حق کرباس می‌خواست

کالهی پیرهن در تن ندارم

وگر تو صبر داری من ندارم

خطابی آمد آن بی‌خویشتن را

که کرباست دهم اما کفن را

زبان بگشاد آن مجنونِ مضطر

که من دانم ترا ای بنده پرور

که تا اوّل نمیرد مرد عاجز

تو ندهی هیچ کرباسیش هرگز

بباید مرد اول مفلس وعور

که تا کرباس یابد از تو در گور

دلاگرکشتهٔ این راه گردی

بیک دم زندهٔ الله گردی

چو تو خونی شدی از پای تا فرق

میان خاک شو در خون خود غرق

هر آن زن را که شیر آید پدیدار

ببندد خون حیضش بر سر کار

بگردانند خونش را نهانی

که تا خون می‌خوری و شیر دانی

چو آغاز تو بر خون خوردن آمد

چو انجامت بخاک آوردن آمد

کسی کو در میان خاک و خونست

چرا سر می‌کشد چون سرنگونست

اگر تو هیچکس دانی که چونی

بهم بِسرشته مشتی خاک و خونی

ز خون و خاک آنگه پاک گردی

که خونی می‌خوری تا خاک گردی

چو نبوَد کارِ تو جز اشک و سوزی

ز زلفش سایه افتد بر تو روزی

(۷) حکایت دیوانه که اشک می‬ریخت

یکی دیوانه می‌ریخت اشکِ بسیار

یکی گفتش چرا گرئی چنین زار

بگویم، گفت ازانم خون فشانی

که تا دل سوزدش بر من زمانی

یکی گفتش که او را دل نباشد

کسی کین گوید او عاقل نباشد

جوابش داد آن دیوانه پیشه

که او دارد همه دلها همیشه

همه دلها که او دارد شگرفست

چه گونه دل ندارد این چه حرفست

همه چیزی که اینجا هست از آنجاست

بدو نیک و بلند و پست از آنجاست

پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز

دل تنها نمی‌گویم همه چیز

ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت

از آنجا می‌توان کردن روایت

ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد

که قوم سامری را سرنگون کرد

ولی چون باد ازو در مریم آمد

ز روح الله حیات عالم آمد

بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست

اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست

تو زان رو بیخبر از قدس پاکی

که اندر تنگنای آب و خاکی

اگر تو زین خراب آزاد گردی

چو گنجی در خراب آباد گردی

هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی

بدل باری بحق پیوسته باشی

(۸) حکایت شیخ ابوبکر واسطی با دیوانه

درآمد واسطی را انتباهی

بدیوانه ستان در شد بگاهی

یکی دیوانهٔ را دید سرمست

که گاهی نعره زد گه دست بر دست

ز شادی می‌شدی او سرفکنده

میان رقص یعنی بر جهنده

به پاسخ واسطی گفت ای زره دور

میان سخت بندی مانده مقهور

چو در بندی تو این شادیت از چیست

شدستی بنده آزادیت از چیست

زبان بگشاد پیش شیخ مجنون

که گر در بند دارم پای اکنون

دلم در بند نیست واصلم اینست

چو دل بگشاده دارم وصلم اینست

یقین میدان که بس مشکل فتادست

که گر بستند پایم دل گشادست

دو عالم چیست بحری نام او دل

تو در بحری بمانده پای در گل

ببحر سینهٔ خود شو زمانی

که تا در خویش گم بینی جهانی

چو باشد صد جهان در دل نهانت

کجا در چشم آید صد جهانت

زمین و آسمان آنجا بدانی

که تو هم این جهان هم آن جهانی

نمی‌دانم جهان در تو عیانست

بجائی ننگرد کان یک زمانست

اگر خواهی برای تو جهانی

پدید آید ز قدرت در زمانی

جهان بر تو ز اخلاطست و اسباب

نوشته هفت اقلیمش بهفت آب

در آن عالم نباشد مرغ از بَیض

سرای ازخاره و آنگه حور از حیض

نباشد انگبین آنجا ز زنبور

نه شیر از بز بود نه می ز انگور

نه از آتش گشاید مرغ بریان

نه از پختن برآید فرغ الوان

وسایط چون زره برخیزد آنجا

ز هیچی این همه می‌ریزد آنجا

زهر نوع آنچه تو باشی خریدار

شود از آرزوی تو پدیدار

بچشم خرد منگر خویشتن را

مدان هر دو جهان جز جان و تن را

توئی جمله ز آتش چند ترسی

دل تو عرش و صدرت هست کرسی

چو دل اینجا ز عشق او فروزی

کجا در آتش دوزخ بسوزی

(۹) حکایت پیر زال سوخته دل

مگر یک روز در بازارِ بغداد

بغایت آتشی سوزنده افتاد

فغان برخاست از مردم بیکبار

وزان آتش قیامت شد پدیدار

بره در پیر زالی مبتلائی

عصا در درست می‌آمد ز جائی

کسی گفتش مرو دیوانهٔ تو

که افتاد آتشی در خانهٔ تو

زنش گفتا توئی دیوانه تن زن

که حق هرگز نسوزد خانهٔ من

بآخر چون بسوخت آتش جهانی

نبود آن زال را ز آتش زیانی

بدو گفتند هان ای زالِ دمساز

بگو کز چه بدانستی چنین راز

چنین گفت آنگه آن زال فروتن

که یا خانه بسوزد یا دل من

چو سوخت از غم دل دیوانهٔ را

نخواهد سوخت آخر خانهٔ را

(۱۰) حکایت آتش و سوخته

چو سنگ و آهن افتادند درکار

زهر دو آتشی آمد پدیدار

درآمد سوخته کز سوز می‌زیست

زبان بگشاد آتش گفت هین کیست

جوابش داد آنجا سوخته باز

که هستم آشنا ای یار دمساز

پس آتش گفت کارم روشنائیست

تو تاریکی ترا چه آشنائیست

جوابش داد حالی سوخته خوش

که تاریک از که‌ام الا ز آتش

مرا تو سوختی در روشنائی

کنون گوئی نداری آشنائی

چنین چون سوخته من از توام زار

بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار

چو عجن سوخته بشناخت آتش

ز عالم دست با او کرد درکش

اگر تو نیز زین غم برفروزی

چو اینجا سوختی آنجا نسوزی

که خشت پخته گرچه از زمین زاد

ولیکن هست خشتی آتشین زاد

چو خشت پخته خشتی آتشینست

نشاید گور آن را کاهل دینست

چو شرعت این قدر جایز ندارد

برای آتشت هرگز ندارد

چراغی گر بچشم آید چمن را

کند پژمرده حالی یاسمن را

چراغی کز در حق نازنینست

مثالش چون چراغ یاسمینست

اگرچه در مشقّت می‌بوَد زیست

ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست

اگر برگ گلی افتد بما بر

ز ما کس را نه بینی بی‌نواتر

(۱۱) حکایت ابوعلی فارمدی

چنین کرد آن قوی جان نکو عقل

ز خواجه بوعلی فارمد نقل

که مردی را خدا فردا بمحشر

دهد نامه که هین بر خوان و بنگر

چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت

درو نه معصیت بیند نه طاعت

زبان بگشاید و گوید الهی

نوشته نیست در نامه چه خواهی

خطاب آید که من عشّاقِ خود را

بنامه در نیارم نیک و بد را

بدو نیک تو کم انگاشت جبّار

بهشت و دوزخی تو هم کم انگار

چو برخیزد بهانه از میانه

تو ما را ما ترا تا جاودانه

وگر اینت نمی‌باید چه پیچی

همه ما و همه ما پس تو هیچی

وگر وحشی صفت در پیش آئی

دهندت نامه تا با خویش آئی

چو ما را تابِ برگ گل نباشد

بهر جزوی حیات کل نباشد

چو باشد پیشوا امیِّ مطلق

نخواهد نامه بر خواندن زنا حق

که چون از نامه گفتی و شنودی

شوی گستاخ از معنی بزودی

(۱۲) حکایت گناه کار روز محشر

چنین نقلی درستست از پیمبر

که حق گوید بشخصی روز محشر

که ای بنده بیا و نامه برخوان

که تا چه کردهٔ عمری فراوان

چو بنده نامه برخواند سراسر

نه بیند جز معاصی چیز دیگر

چو در نامه نه بیند جز سیاهی

زبان بگشاید و گوید الهی

بدوزخ می‌روم زین عمر تاوان

حقش گوید که پشت نامه برخوان

چو پشت نامه برخواند بیکبار

چنان یابد نوشته آخر کار

بتوبه در پشیمان گشته باشد

همه دردیش درمان گشته باشد

بجای هر بدی دانندهٔ راز

بداده باشدش ده نیکوئی باز

بدی را چون پشیمان گشته باشد

خدا ده نیکوئی بنوشته باشد

چو بنده آن ببیند شاد گردد

زهی بنده که چون آزاد گردد

بحق گوید که ای قیّومِ مطلق

ندیدم ازکرام الکاتبین حق

که من دارم گنه زین بیش بسیار

که ننوشتند بر من آن دو هشیار

بگو کان بر من مسکین نوشتند

مگر آن می‌ستردند این نوشتند

که تا چندان که بد کردم ز آغاز

بهر یک ده نکوئی می‌دهی باز

اگر چه من گناه آلود مردم

ز فضلت بر گناهان سود کردم

پیمبر از چنین گفتار و کردار

بخندید و شدش دندان پدیدار

پس آنگه گفت ای دارندهٔ پاک

زهی گستاخی آخر از کفی خاک

ز سرّی کان میان جان پاکست

اگرآگه شوی بیم هلاکست

که می‌داند که این سر عجب چیست

چنین سری عجایب را سبب چیست

ترا در پیش چندین پیچ پیچی

نه زان آمد که یعنی هیچ هیچی

ولی این جمله زان افتاد در راه

که تا از خویش گردی بو که آگاه

چو تو معشوق بودی او چنان کرد

که از چشم خود و خلقت نهان کرد

هزاران پردهٔ اسباب بنهاد

درون جمله تختِ خواب بنهاد

تو با معشوق زیر پرده بر تخت

توانی خفت بی غیری زهی بخت

چو نتوان دید سر تا پای معشوق

چنین بهتر که باشد جای معشوق

که جلوه دادن معشوق هرگز

مسلَّم نیست پنهان باید از عز

(۱۳) حکایت سلطان محمود و عرض سپاه

مگر سلطان دین محمود پیروز

سپه را خواست دادن عرض یک روز

نبود آنجایگه حاضر ایاسش

طلب می‌کرد شاه حق شناسش

کسی شاه از برای او فرستاد

که شاه اینجا برای تو باستاد

بیا کاینجایگه عرض سپاهست

غرض زین عرض آن روی چو ماهست

رسول شاه رفت و گفت این راز

جوابش داد ایاز سیمبر باز

روان شد مرد تا نزدیکِ محمود

شهش گفتا ندیدی روی مقصود

چنین گفت او که دیدم می‌نیاید

جوابی زو شنیدم می‌نیاید

بدو گفتم بیا چون شاهِ پیروز

سپه را عرض خواهد داد امروز

مرا گفتا بگو با شاهِ گُربز

که کس معشوق ندهد عرض هرگز

مرا گر عرض خواهی داد و گرنه

مده جز عرضهٔ خویش و دگر نه

المقالة العاشرة

پسر گفتش گرت از جاه عارست

که حبّ جاه مطلوب کبارست

چو چشم از منصب و ازجاه برتافت

کرا دیدی که او از جاه سر تافت

ندیدی آنکه یوسف از بن چاه

بتخت سلطنت افتاد و در جاه

ندیدم در زمانه آدمی زاد

ز حب جاه و حب مال آزاد

زهر نوع آزمودم من بسی را

که گلخن را نشد گلشن کسی را

ور این هر دو کسی راگشت یکسان

بود این شخص حیوانی نه انسان

ولی چون آدمی ذوعقل باشد

خری نبود بجاهش نقل باشد

نه عیسی بر فلک رفتست از جاه

فرشته دایم از جهلست در چاه

جواب پدر

پدر گفتش درین شوریده زندان

بطاعت می‌توان شد از بلندان

اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه

که آن از طاعتی یابی نه ازجاه

پیمبر گفت: آخر وصف مستور

که آن از مغز صدیقان بود دور

بلاشک حب جاه و حب مالست

ترا این جاه جستن پس وبالست

اگرچه در ره حق خاص خاصی

شوی گر جاه یابی مرد عاصی

چنان از تو برآرد جاه دودی

که نبود از تدارک هیچ سودی

(۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی

مگر یک روز سنجر شاه عالی

بر عبّاسه آمد جای خالی

نیامد کارِ این با کارِ آن راست

چو لختی پیش او بنشست برخاست

کسی گفتش چرا خاموش بودی

نگفتی تو حدیثی نه شنودی

جوابش داد عبّاسه پس آنگاه

که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه

جهانی پُر ز شاخ تند دیدم

بدستم داسکی بس کند دیدم

بدان داسک نیارستم درودن

ندیدم چاره جز خاموش بودن

تو گر از جاهِ دنیا شادمانی

ز جاه آخرت محروم مانی

چو گرد تو برآید مال و جاهت

شود مال تو مار و جاه چاهت

دل تو چیست موسی، نفس فرعون

چو طشتی آتشین دنیا بصد لون

اگر جبریل فرماید بود خوش

ز موسی دست آوردن به آتش

ولی گوینده گر فرعون باشد

عذاب آتش صد لون باشد

که گر در طاعتی کردی گناهی

بود هر عضوِ تو بر تو گواهی

نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد

کز اینجا آنچه بُردی آنت باشد

همان دروی که اینجا کشته باشی

همان پوشی که اینجا رشته باشی

ترا آنجا زیان و سود با تو

همان باشد که اینجا بود با تو

نیابی شادی ای درویش آنجا

مگر شادی بری با خویش آنجا

اگر در زهر و گر در نوش میری

تو هم بار خود اندر دوش گیری

چو یک یک ذرّهٔ عالم حجابست

ترا گر ذرّهٔ باشد حسابست

قدم بر جای سرگردان چو پرگار

گران جانی مکن بگذر سبکبار

(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا

بحق گفتا کلیم عالم آرای

کسیم از دوستان خویش بنمای

که تا روشن شود چشم برویش

که دل می‌سوزدم از آرزویش

خطاب آمد که ما را اهل دردی

بصدق اندر فلان وادیست مردی

که او از خاصگان درگه ماست

شبانروزی سلوکش در ره ماست

روانه شد کلیم از بهر دیدار

بدید آن مرد را مستغرق کار

نهاده نیم خشتی زیر سر در

پلاسی تا سر زانو ببر در

هزاران مور و زنبور و مگس نیز

برو گرد آمده از پیش و پس نیز

سلامش کرد موسی گفت آنگاه

که گر هستت بچیزی مَیل در خواه

بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب

مرا از کوزه‌ات ده شربتی آب

چو موسی از پی کوزه روان شد

بیک دم از تن آن تشنه جان شد

چو آب آورد پیشش موسی پاک

بمرده دید او را روی بر خاک

کلیم الله تعجب کرد و برخاست

که تا کرباس و گور او کند راست

چو باز آمد دریده بود شیرش

دلش خورده شکم زو گشته سیرش

بجوش آمد دل موسی ازان درد

بسی دردش زیادت شد ازان مرد

زبان بگشاد کای دانندهٔ راز

گلی را تربیت دادی بصد ناز

کجا سررشتهٔ این سر توان یافت

که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت

بگوش جان ز حق آمد جوابش

که چون هر بار ما دادیم آبش

همان بهتر که چون هر بار این بار

ز دست ما خورد آب آن جگرخوار

لباس او چو ما دادیم پیوست

چگونه موسی آرد در میان دست

کنون چون واسطه آمد پدیدار

چرا کرد التفاتی سوی اغیار

چو دید از حضرت چون ما عزیزی

ز غیر ما چرا می‌خواست چیزی

چو پای غیر آمد در میانه

ربودیم از میانش جاودانه

ولی تا باز ندهد آشکاره

حساب آن پلاس و خشت پاره

بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی

ز ما بویش رسد از هیچ سوئی

عزیزا کار آسان نیست با او

سخن جز در دل و جان نیست با او

سخن با او چو درجان ودل آید

سخن آنجا ز دنیا مشکل آید

چو نتواند کسی بر جان قدم زد

به مردی بر کسی نتوان رقم زد

فلک را در صفش مشمر ز مردان

زنی پیرست چرخی کرده گردان

بهر چیزت چو صد پیوند باشد

ترا پیوند اصلی چند باشد

چو اینجا می‌کشد چندین نهنگت

چگونه بر فلک باشد درنگت

چو زنجیر زمین بر پای باشد

کجا بر آسمانت جای باشد

چو بر خیل سگان افتاد مهرت

چه بگشاید ز سُکّان سپهرت

کجا لایق بود در قدس پاکی

کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی

جمالی کان بزرگان را مباحست

چه جای ساکنان مستراحست

نه هر جانی بدان سِر راه یابد

نه هر کس ای پسر آن جاه یابد

که در عالم هزاران جان درآید

که تا یک جان درین سِر با سر آید

(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام

چنین گفتند کان مدت که ارواح

درو بود آفریده پیش از اشباح

شمار مدتش سالی سه چارست

که هر یک زان جهان او هزارست

چنین نقلست کان جانهای عالی

دران مدت که بود از جسم خالی

بجمع آن جمله را پیوسته کردند

بیک صفشان بهم در بسته کردند

پس آنگه از پس جانها بیکبار

برأی العین دنیا شد پدیدار

چو آن جانها همه دنیا بدیدند

بجان و دل سوی دنیا دویدند

وزان قسمی که ماند آنجایگه باز

بهشت افتاد شان بر راست آنجا

چو این قسم ای عجب جنت بدیدند

بده جان از بر دوزخ رمیدند

بماندند اندکی ارواح بر جای

که ایشان را نماند از هیچ سو رای

نه دنیا را نه جنت را گزیدند

نه از دوزخ سر موئی رمیدند

خطاب آمد که ای جانهای مجنون

شما اینجا چه می‌خواهید اکنون

هم آزادید از دنیا و جنت

هم از دوزخ شما را نیست محنت

چه می‌باید شما را در ره ما

که لازم شد شما را درگه ما

خروشی زان همه جانها برآمد

تو گفتی عمر بر جانها سرآمد

که ای دارای عرش و فرش و کرسی

چو تو داناتری از ما چه پرسی

ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ

توئی حق الیقین دیگر همه هیچ

خطاب آمد که گر خواهان مائید

همه خواهان انواع بلائید

همی چندان که موی جانور هست

دگر دیگ بیابان سر بسر هست

دگر چندان که دارد قطره باران

دگر چندان که برگ شاخساران

فزون زان بیش هر رنج و بلا من

فرو ریزم بزاری بر شما من

خسک سازم هزاران آتشین بیش

نهم‌تان هر زمان بر سینهٔ ریش

چو آن جانها خطاب حق شنیدند

ازان شادی خروشی برکشیدند

که جان ما فدای آن بلا باد

بما تو هرچه خواهی آن بماباد

بلای تو بجان ما باز گیریم

ز عمر جاودان آغاز گیریم

چو با هر جانش سری در میانست

گمان سر هر جانی چنانست

که صاحب سر این درگه جز او نیست

ز سر معرفت آگه جز او نیست

چنان کارواح می‌دانند نیکوست

ولی یک روح را دارد ازان دوست

دگرها پردهٔ آن روح باشند

برای آن همه مجروح باشند

چو موئی راه بر در می‌کشیدند

وگر هجده هزاران می‌بریدند

همه ارواح اگر چه یک صفت بود

ولی مقصود اهل معرفت بود

(۴) حکایت زنان پیغامبر

زنان مصطفی یک روز با هم

بپرسیدند ازو کای صدر عالم

کرا داری تو از ما بیشتر دوست

اگر با ما بگوئی حال نیکوست

پیمبر گفت ای قوم دلفروز

شما را صبر باید کرد امروز

که تا فردا بگویم آنچه دانم

جواب جمله بدهم گر توانم

چو شب شد همچو روز هجر تاریک

جدا زان هر یکی را خواند نزدیک

نهانی هر زنی را خاتمی داد

همی از بهر حاجت مرهمی داد

ز هر یک حجتی بستد که یک دم

نگوید با زن دیگر زخاتم

پس پرده نهان می‌دارد آن راز

نبگذارد برون از پرده آواز

بآخر چون درآمد روز دیگر

رسیدند آن زنان پیش پیمبر

بپرسیدند ازان پاسخ دگر بار

زبان بگشاد پیغمبر بگفتار

که آن را دوست تر دارم ز عالم

که او را داده‌ام در خفیه خاتم

زنان چون این سخن از وی شنودند

همه پنهان ز هم شادی نمودند

نگه کردند در یکدیگر آنگاه

ازان سِر کس نبود البته آگاه

جدا هر یک ز سر آن خبر داشت

ولی با عایشه کاری دگر داشت

اگر دل خواهدت ای مرد ناچار

که کاری باشدت در پرده زنهار

نواله از جگر کن شاد می‌باش

ولی درخون دل آزاد می‌باش

که تا تو خون ننوشی در جدائی

نیابی ره بسر آشنائی

(۵) حکایت رابعه رحمها الله

مگر چون رابعه صاحب مقامی

نخورده بود یک هفته طعامی

دران یک هفته هیچ از پای ننشست

صلوة وصوم بودش کار پیوست

چو جوع افتادگی در پایش آورد

شکستی سخت در اعضایش آورد

یکی مستوره بودش در حوالی

طعامش کاسهٔ آورد حالی

مگر شد رابعه در درد وداغی

که تا در گیرداز جائی چراغی

چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه

فکنده بود پست آن کاسه در راه

دگر باره برفت از بهر کوزه

که تا بگشاید آن دل تنگ روزه

بیفتاد آن زمانش کوزه از دست

جگر تشنه بماند و کوزه بشکست

ز دل آهی برآورد آن جگر سوز

که گفتی گشت عالم آتش افروز

بصد سرگشتگی می‌گفت الهی

ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی

فکندی در پریشانی مرا تو

بخون درچند گردانی مرا تو

خطاب آمد که گر این لحظه خواهی

بتو بخشم من از مه تا بماهی

ولی اندوه چندین سالهٔ خویش

ز دل بیرون بریمت این بیندیش

که اندوه من و دنیای محتال

نیاید جمع در یک دل بصد سال

گرت اندوه ما باید همیشه

مدامت ترک دنیا باد پیشه

ترا تا هست این یک روی آن نیست

که اندوه الهی رایگان نیست

(۶) حکایت بهلول

مگر شوریده دل بهلول بغداد

ز دست کودکان آمد بفریاد

پیاپی سنگ می‌انداختندش

ز هر سوئی بتگ می‌تاختندش

چو عاجز گشت سنگی خرد از راه

بایشان داد وخواهش کرد آنگاه

که زین سان خرد اندازید سنگم

ز سنگ مه مگردانید لنگم

که گر پایم شود از سنگ خسته

نمازم دست ندهد جز نشسته

چو سنگی سختش آخر کارگر شد

دلش ازدرد آن زیر و زبر شد

چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ

که خونین شد ز درد او دل سنگ

برای آنکه تا برهد ازیشان

به بصره رفت لنگان و پریشان

رسید القصّه در بصره شبانگاه

برای خواب یکسو رفت از راه

بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود

میان خاک و خون آغشتهٔ بود

نمی‌دانست شد با کُشته در خواب

همه جامه زخونش گشت غرقاب

چو دیگر روز خلق آمد پدیدار

بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار

برش بهلول را دیدند بر پای

بخون آغشته کرده جامه و جای

چنین کردند حکم آنگه بیکبار

که بهلول ای عجب کردست این کار

بدو گفتند ای سگ از کجائی

که در تو می نه بینیم آشنائی

من از بغداد گفت اینجا رسیدم

بر این کُشته خفتم و آرمیدم

مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه

که روشن گشت عالم از سحرگاه

بدو گفتند کز بغداد شبدیز

به بصره تاختی از بهر خون ریز

دو دستش سخت بر بستند و بُردند

بزندان بان بی شفقت سپردند

بدل می‌گفت بهلول جگر سوز

که هان ای دل چه خواهی کرد امروز

ز سنگ کودکان بگریختی تو

ولی اینجا بخون آویختی تو

ببغدادت اگر تسلیم بودی

ببصره کی بجانت بیم بودی

بآخر شاه را کردند آگاه

بزاری کُشتن آمد امر از شاه

چو زیر دار بردند آن زمانش

نهاد آن مرد ظالم نردبانش

رسن در حلق او چون خواست افکند

به بالا کرد سرسوی خداوند

بزیر لب بگفت آنگاه رازی

بجست از گوشهٔ زین پاک بازی

فغان دربست و گفت او بی‌گناهست

منش کُشتم مرا کُشتن براهست

چنین باری کنون می بر نتابم

بیک گردن دو خون می‌برنتابم

ببردند آن دو تن را تا بر شاه

وزیر شاه حاضر بود آنگاه

شه بصره ز دیری گاه می‌خواست

که با بهلول بنشیند دمی راست

بروی او بسی بود آرزویش

ولی هرگز ندیده بود رویش

وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت

چو دیده بود رویش عیشها ساخت

زبان بگشاد کای شاه مبارک

اگر بهلول می‌جُستی تو اینک

شه از شادی بجست از جای حالی

به پیش خویش کردش جای خالی

سر و رویش ببوسید و بصد ناز

قبولش کرد و بنشاندش باعزاز

چو شرح قاتل و مقتول گفتند

وزان پس قصهٔ بهلول گفتند

شه بصره بفرمود آن زمان زود

که باید ریخت خون این جوان زود

بشه بهلول گفت ای شاه غازی

اگر سوز دلم را کار سازی

معاذالله که خون او بریزی

که گر خونش بریزی برنخیزی

چو برخاست از سر صدقی که اوداشت

فدای من شد از بهر نکو داشت

برای جان من در باخت جان را

چگونه خون توان ریخت این جوان را

کسان کشته را شه خواند آنگاه

بایشان گفت باید شد دیت خواه

وگر خواهید کُشت او را نکو نیست

بجای او منم این کار او نیست

اگرچه عاصیست اما مطیعست

برای آنکه بهلولش شفیعست

بزر آن چاره آخر زود کردند

همه خصمانش را خشنود کردند

بپرسید از جوان شاه زمانه

که چون برخاستی تو از میانه

چه افتادت که ترک جان بگفتی

نترسیدی، سخن آسان بگفتی

جوان گفتا که دیدم اژدهائی

که مثل آن ندیدم هیچ جائی

دهان بگشاده و آتش فشان بود

که سنگ خاره را زو بیم جان بود

مرا گفتا که برخیز و بگو راست

وگرنه این زمان گردی کم و کاست

بخونت درکشم در یک زمان من

بباشم در درونت جاودان من

بمانی در عقوبت جاودانه

کست فریاد نرسد در زمانه

ز هول و بیم او از جای جستم

بگفتم آنچه کردم تا برستم

پس از بهلول پرسید آن جهاندار

که تو باری چه گفتی بر سر دار

چنین گفت او که دست از جان بشستم

هلاک خویش شد حالی درستم

بر آوردم سر و گفتم الهی

ازین مسکین بی دل می چه خواهی

فراکرده توئی اینها بیکبار

اگر خواهند کُشت این ساعتم زار

من از تو خون بها خواهم نه زیشان

چه گیرم دامن مشتی پریشان

ترا دارم دگر کس را ندارم

که از حکم تو خالی نیست کارم

چو گفتم این سخن در پردهٔ راز

جوان برجست و پس در داد آواز

به آوازم فرود آورد از دار

به پاسخ برگرفت این پرده از کار

اگرچه محنتم از حق تعالی

مرا شوریده پیش آورد حالی

بخونم کر بگردانید اول

نیارم کرد با صد جان مقابل

چو ناکامی مرا در پیشگاهست

بصد جان پیش او رفتن ز راهست

ولیکن تا تو مردی غیربینی

همه از غیر شرّ و خیر بینی

(۷) حکایت لیث بوسنجه

برون شد لیث بوسنجه به بازار

قفائی خورد از ترکی ستمگار

یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست

مگر تو خود نمی‌دانی که اوکیست

فلانست او چو خورشیدی همه نور

که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور

شنیده بود ترک آوازهٔ او

چو آگه شد ازان اندازهٔ او

پشیمان گشت و چون صاحب گناهان

به پیش پیر آمد عذر خواهان

که پشتم از گناه خویش بشکست

ندانستم غلط کردم بدم مست

جوابش داد آن پیر دلفگار

که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار

که گر این از تو بینم جز سقط نیست

ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست

ز خضرت بین همه چیزی ولیکن

مشو از بندگی یک لحظه ساکن

نمی‌دانی که مردودی تو یانی

ز حکم رفته مسعودی تو یانی

ولی دانی که تا جان برقرارست

ترا بر امر رفتن عین کارست

تو این می‌دانی و آن می‌ندانی

یقین نتوان فکندن بر گمانی

خداوندی کبیرست و کریمست

ترا با بندگی کاریست پیوست

(۸) حکایت موسی و مرد عابد

یکی عابد نیاسودی ز طاعت

نبودی بی عبادت هیچ ساعت

شبانروزی عبادت بود کارش

بسر شد در عبادت روزگارش

بموسی وحی آمد از خداوند

که عابد را بگو ای مرد خرسند

چه مقصودست از طاعت مدامت

که در دیوان بدبختانست نامت

چو موسی آمد و او را خبر کرد

عبادت مرد عابد بیشتر کرد

چنان جدی دران کارش بیفزود

که صد کارش بیکبارش بیفزود

بدو گفتا چو تو از اشقیائی

چنین مشغول در طاعت چرائی

بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه

که ای طوطی طور و مرد درگاه

چنان پنداشتم من روزگاری

که هیچم من نیم در هیچ کاری

چو دانستم که آخر در شمارم

بیک طاعت زیادت شد هزارم

چو نامم ز اشقیای او برآمد

همه کاری مرا نیکوتر آمد

اگرچه آب در آتش بود آن

ازو هر چیز کآید خوش بود آن

هر آن چیزی کزان درگاه آید

چه بد چه نیک زاد راه آید

اگر نورم بود از حق وگر نار

خدایست او مرا با بندگی کار

نمی‌اندیشم از نزدیک و دورش

که دایم این چنینم در حضورش

چو موسی سوی طور آمد دگر بار

خطابش کرد حق از اوج اسرار

که چون دیدم که این عابد چنین است

ز سر تا پای او مشغول دینست

پسندیدم ازو عهد عبادت

ولی شد در عمل جدش زیادت

چو او در بندگی خویش بفزود

خداوندی خدا زو بیش بفزود

کنون از نیک بختانش شمردم

ز لوح اشقیا نامش ستردم

رسانیدم بصاحب دولتانش

بدو از من کنون مژده رسانش

چو تو آگه نهٔ از سر انسان

سر موئی مکن انکار ایشان

سری از جهل پر اقرار و انکار

که فردا نقد خواهد شد پدیدار

(۹) حکایت پیر بخاری و مخنث

یکی پیری بخاری بود در راه

مخنث پیشهٔ را دید ناگاه

چو او را دید تر دامن بعالم

کشید از ننگ او دامن فراهم

مخنث گفت ای مرد بخارا

نشد نقد من و تو آشکارا

مشو امروز نقدت را خریدار

که فردا نقدها گردد پدیدار

چو مقبولی و مردودی عیان نیست

ترا از خویش سود از من زیان نیست

چو تو کوری خود می‌بینی امروز

چرا دامن ز من در چینی امروز

ولی امروز می‌باید مُقامت

که تا فردا رسد خطی بنامت

چو بشنید این سخن آن مرد از وی

بخاک افتاد دل پُر درد از وی

دلا امروز نقد تو که دیدست

که دل از وی بظاهر در کشیدست

تفحص گر کنی از نقد جانت

تحیّر بیش گردد هر زمانت

بفرمان رو چو داری اختیاری

دگر با هیچ کارت نیست کاری

ازینجا گر نکو ور بد برندت

چو بیخود آمدی بیخود برندت

(۱۰) حکایت غزالی و ملحد

بغزّالی مگر گفتند جمعی

که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی

بترسید و درون خانه بنشست

که تا خود روزگارش چون دهد دست

چو در خانه نشستن گشت بسیار

دلش بگرفت از خانه بیک بار

کسی نزدیک بوشهدی فرستاد

که ای در راه حق داننده اُستاد

ز بیم ملحدان در خانه ماندم

اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم

چه فرمائی مرا تا آن کنم من

مگر این درد را درمان کنم من

ازان پیغام بوشهدی برآشفت

بدان پیغام آرنده چنین گفت

امام خواجه را گو ای زره دور

چو تو حق را نه هم رازی نه دستور

چو حق می‌کرد در اوّل پدیدت

نپرسید از تو چون می‌آفریدت

بمرگت هم نپرسد از تو هیچی

تو خوش می‌باش حالی چند پیچی

چو بی تو آوریدت در میانه

ترا بی تو برد هم بر کرانه

چو غزّالی شنید این شیوه پیغام

دلش خوش گشت و بیرون جست از دام

چو راهت نیست در ملک الهی

چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی

(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه

دعا می‌کرد آن داننندهٔ دین

جهانی خلق می‌گفتند آمین

یکی دیوانه گفت آمین چه باشد

که آگه نیستم تا این چه باشد

بدو گفتند آمین آن بود راست

کامام خواجه از حق هرچه درخواست

چنان باد و چنان باد و چنان باد

زبان بگشاد آن مجنون بفریاد

که نبود آن چنان و این چنین هیچ

کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ

ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش

که حق خواهد چه می‌خواهید ازخویش

گرت چیزی نخواهد بود روزی

نباشد روزیت جز سینه سوزی

اگر او خواهدت کاری برآید

وگرنه از گلت خاری برآید

(۱۲) حکایت دیوانه که می‬گریست

یکی دیوانه بودی بر سر راه

نشسته بر سر خاکستر آنگاه

زمانی اشک چون گوهر فشاندی

زمای نیز خاکستر فشاندی

یکی گفت ای بخاکستر گرفتار

چرا پیوسته می‌گرئی چنین زار

چنین گفت او که پر شورست جانم

چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم

که حق می‌بایدم بی غیر و بی پیچ

ولی حق را نمی‌باید مرا هیچ

(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی

بصحرا در یکی دیوانه بودی

که چون دیوانگیش اندر ربودی

بسوی آسمان کردی نگاهی

بدرد دل بگفتی یا الهی

ترا گر دوست داری نیست پیشه

ولی من دوستت دارم همیشه

ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست

بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست

چگونه گویمت ای عالم افروز

که یک دم دوستی از من درآموز

چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع

ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع

اگرچه نه بعلت می‌توان یافت

ولیکن هم بدولت می‌توان یافت

اگر یک ذره دولت کارگر شد

به سوی آفتابت راهبر شد

(۱۴) گفتار شیخ در درآمدن دولت

به شیخی گفت مردی کای نکوکار

چه خواهی کرد اگر دولت بوَد یار

چنین گفت او که گر دولت درآید

بگوید آنچه شاید و آنچه باید

هر آنکس را که دولت یار باشد

همان دولت درو در کار باشد

المقالة الحادی عشر

پسر گفتش اگر در جاه باشم

چرا آشفته و گمراه باشم

چو من در اعتدالی جاه جویم

مکن منعم اگر این راه جویم

اگر اندک بود در جاه میلم

غرور جاه نرباید چو سیلم

جواب پدر

پدر گفتش چه گر اندک بوَد جاه

کزان اندک بسی مانی تو در چاه

دگر ره گر بطاعت بنگری باز

ترا حالی حجابی افتد آغاز

چو از طاعت حجابی پیشت آید

حجاب از جاه جستن بیشت آید

(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید می‬کرد

بزرگی بود از اصحاب توحید

که شد در بادیه عمری بتجرید

نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت

نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت

بآخر در ره آمد چون غریبان

نهاده پارهٔ نان در گریبان

گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی

گهی چون عاجزان لختی بخفتی

یکی گفتش که چون بودت چنین زیست

چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست

ببوی پارهٔ نان هر زمان تو

چنین چون گشتی آخر آنچنان تو

چنین گفت او کزان شیوه بدردم

کفارت می‌کنم آنرا که کردم

که چون تجریدِ من پندار بودست

غرور و غفلتم بسیار بودست

ز من آن جمله دعوی بود دعوی

کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی

مرا داد از غرور خویش توبه

کنون هر ساعت افزون بیش توبه

برون حق بچیزی زنده بودن

کجا باشد دلیل بنده بودن

به چیزی دونِ حق گر زنده باشی

بقطع آن چیز را تو بنده باشی

بموئی گر ترا پیوند باشد

هنوزت قدرِ موئی بند باشد

تو می‌باید که کُل برخیزی از پیش

بهر دم می در افزائی تو در خویش

چو می‌دانی که ناکامست مرگت

چرا نبوَد بمرگ خویش برگت

نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز

بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز

بدین دَر گر بخواهی اوفتادن

سرافرازیت ازین خواهد گشادن

بدین دَر گر بیفتی چون خرابی

چنان خیزی که گردی آفتابی

(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید

یکی تابوت می‌بردند بر دست

بدید از دور آن دیوانهٔ مست

یکی را گفت این مرده که بودست

که ناگه شیرِ مرگش در ربودست

بدو گفتند ای مجنون پُر شور

جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور

بدیشان گفت دیوانه که برنا

اگرچه بود در کُشتی توانا

ولیکن می‌ندانست آن جگرسوز

که ناگه باکه در کُشتی شد امروز

حریفی بس تواناش اوفتادست

بقوّت بی محاباش اوفتادست

چنان در خاکش افکندست و در خون

که دیگر برنخواهد خاست اکنون

ولی الحمدلله می‌توان کرد

که جائی می‌توان دید این جوانمرد

چو چاره نیسب ز افتادن کسی را

بدین دریا درافتادن بسی را

تو گر اینجا در افتی جان نداری

چو در برخاستن ایمان نداری

خوش آمد عالمت افراختی بال

فرو بردی بدین مردار چنگال

تو این ده نه گرفتی نه خریدی

همان انگار کین ده را ندیدی

نیاید هیچ عاقل در جهانی

که بر مردم سرآید در زمانی

چرا جانت بعالم باز بستست

که این عالم بیک دم باز بستست

جهان آنست گر تو مردِ آنی

شوی آنجا که هستی آن جهانی

(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد

چنین گفتست با یاران پیمبر

که آن طفلی که می‌زاید زمادر

چو بر روی زمین افکنده گردد

بغایت عاجز و گرینده گردد

ولی چون روشنی این جهان دید

فراخی زمین و آسمان دید

نخواهد او رحم هرگز دگر بار

نگردد نیز در ظلمت گرفتار

کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت

بصحرای فراخ آن جهان رفت

بعینه حال آن کس همچنانست

که او را از رحم قصد جهانست

چنان کان طفل آمد در جهانی

نخواهد با شکم رفتن زمانی

ز دنیا هر که سوی آن جهان شد

بگفتم حال طفلت همچنان شد

دلا چون نیست جانت این جهانی

بر آتش نه جهان گر مرد جانی

اگر قلبت نخواهد برد ره پیش

چگونه ره بری در قالب خویش

که گر راهی به پیشان می‌توان برد

یقین می‌دان که از جان می‌توان برد

درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز

وزان خلوة به سوی حق رهی ساز

اگر کاری کنی همرنگِ جان کن

مکن آن بر سر چوبی، نهان کن

تو گر جامه بگردانی روا نیست

که او دوزد، بدست تو قبا نیست

ولیکن گر توانی همچو مردان

ز جامه درگذر جان را بگردان

(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما

حسن می‌شد حسینش بود همبر

بجیحون چون رسیدند آن دو سرور

حسن چون بنگریست او را نمی‌یافت

گهی از پس گهی از پیش بشتافت

بآخر زان سوی جیحونش می‌دید

مقام از خویشتن افزونش می‌دید

بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه

ز من آموختی آخر تو این راه

چنین برآب چون بشتافتی تو

بچه چیز این کرامت یافتی تو

حسینش گفت ای استاد مطلق

بدان این یافتم من در ره حق

که دل کردن سفیدم بود پیشه

ترا کاغذ سیه کردن همیشه

اگر دل را بگردانی چو مردان

شود خورشید عشقت چرخ گردان

دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل

مبرّا از همه تبدیل و تمثیل

زمانی کُل شده در قدسِ پاکی

زمانی آمده در قید خاکی

گهی با خود گهی بیخود دو حالش

که تا هم زین بود هم زان کالش

(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله

مگر شبلی بمجلس بود یک روز

یکی پرسید ازو کای عالم افروز

بگو تا کیست عارف، گفت آنست

که گر در پیش او هر دو جهانست

به یک موی مژه برگیرد از جای

که عارف آورد هم بیش ازین پای

یکی پرسید ازو روزی دگربار

که عارف کیست ای استاد اسرار

چنین گفت او که عارف ناتوانی

که نارد تاب این دنیا زمانی

یکی برجَست و گفت ای عالم افروز

تو عارف را چنین گفتی فلان روز

کنون امروز می‌گوئی چنین تو

تناقض می‌نهی در راه دین تو

جوابی داد شبلی روشن آن روز

که ای سائل نبودم من من آن روز

ولی چون من منم امروز عاشق

ازین بهتر جوابت نیست صادق

هر آنکو یک جهت بیند جمالی

نباشد دیدن او را کمالی

بباید دید نیکی و بدی هم

مقامات خودی و بیخودی هم

ولی چون آن همه پیوسته بینی

بدو نیکش همه در بسته بینی

اگر بینی بدی نیکو بوَد آن

برای آنکه آن از او بوَد آن

ز معشوقت مبین عضوی بُریده

بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده

ز یک عضوش مشو از دست زنهار

که هفت اندام باید دید هموار

که چون هم خانه و هم سقف بینی

جهانی عشق بر خود وقف بینی

(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه

مگر روزی ایاز سیم اندام

چو جانها سوخت تنها شد بحمّام

رفیقی گفت با محمود پیروز

که محبوبت بحمّامست امروز

چو شه را این سخن در گوش آمد

چو دریائی دلش در جوش آمد

چو مردی حال کرده شاه عالی

سوی حمّام شد خالی و حالی

بدید القصّه روی آن پری‌وش

وزو دیوار گرمابه پُر آتش

ز عکس صورتش دیوار حمام

همه رقّاص گشته از در و بام

چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید

همه جان وقف یک یک جای او دید

دلش چون ماهئی بر تابه افتاد

وزان آتش دران گرمابه افتاد

ایاز افتاد در پایش که ای شاه

چه افتادت بگو امروز در راه

که عقل تو که عقلی بود کامل

چنان عقلی چو عقلی گشت زائل

شهش گفتا چو رویت در نظر بود

ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود

کنون چون دیده آمد بنده بندت

شدم چون بند بندت مستمندت

مرا از عشق رویت جان همی سوخت

کنون صد آتش دیگر برافروخت

چو یک یک بندت آمد دلنوازم

کنون من با کدامین عشق بازم

دلا معشوق را در جان نشان تو

نثارش کن ز چشم دُر فشان تو

چو او بنشست بر تخت دل تو

بینداخت آن همه رخت دل تو

تو از شادی او از جای میرو

گهی بر سر گهی بر پای میرو

تماشا می‌کن و می‌خور جهانی

که تو خوردی جهانی هر زمانی

ولی گر خلق گرد آید هزاران

کنند از جهل بر تو تیرباران

چو معشوق تو با تو در حضورست

اگر آهی کنی از کار دورست

(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ می‬زدند

بکاری بایزید عالم افروز

بصرّافان گذر می‌رد یک روز

یکی قلاش را در پیش ره دید

ز سر تا پای او غرق گنه دید

چنان می‌زد کسی حدّش بغایت

که خون می‌ریخت بی‌حدّ و نهایت

دران سختی نمی‌کرد آه قلّاش

که می‌خندید و پس می‌گفت ای کاش

که دایم همچنینم می‌زدندی

به تیغ آتشینم می‌زدندی

چنان زان رند شیخ دین عجب ماند

که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند

چو آخر حدِّ او آمد بانجام

ازو پرسید پنهان پیر بسطام

که چندین زخم خورده خون برفته

تو چون گل مانده خندان و شکفته

نه آهی کرده نه اشکی فشانده

منم در کارِ تو حیران بمانده

مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست

که در محنت توان خوش خوش چنین زیست

چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور

که بود ای شیخ معشوق من از دور

ستاده بود جائی بر کناره

نبودش هیچ کاری جز نظاره

چو من می‌دیدمش استاده در راه

نبودم آن زمان از درد آگاه

مرا آن لحظه گر صد زخم بودی

بچشمم چشم زخمی کی نمودی

ستاده بهرِ من معشوق بر پای

چگونه من نباشم پای بر جای

چو بشنود این سخن مرد یگانه

ز چشمش گشت سَیل خون روانه

بدل می‌گفت ای پیر سیه روز

ازین قلّاش راه دین بیاموز

همه کار تو در دین باژگونه ست

ببین تا خود تو چونی او چگونه‌ست

ترا زین رند دین می‌باید آموخت

گر آموزی چنین می‌باید آموخت

بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم

ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم

(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام

مگر ابن المبارک بامدادی

بره می‌رفت برفی بود و بادی

غلامی دید یک پیراهن او را

که می‌لرزید از سرما تن او را

بدو گفتا چرا با خواجه این راز

نگوئی تا ترا جامه کند ساز

غلامک گفت من با خواجهٔ خویش

چه گویم چون مرا بیند کم و پیش

چو او می‌بیندم روشن چه گویم

چو او به داند از من من چه جویم

چو بشنید این سخن ابن المبارک

برآمد آتش از جانش بتارک

بزد یک نعره و بیهوش افتاد

چنان گویا کسی خاموش افتاد

زبان بگشاد چون با خویش آمد

که ما را رهبری در پیش آمد

الا ای راه بینان حقیقت

درآموزید ازین هندو طریقت

که می‌داند که در هر سینهٔ چیست

ز چندین خلق داغش بر دل کیست

دلی کز داغ او آگاه گردد

رهش در یک نفس کوتاه گردد

که هر دل را که از داغش نشانست

بیک دم پای کوبان جان فشانست

چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت

بیک دم عمر ضایع کرده دریافت

(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد

یکی حبشی بر پیغامبر آمد

که تَوبه می‌کنم وقتش درآمد

اگر عفوست وگر توبه قبولست

مرا بر پشتی چون تو رسولست

پیمبر گفت چون تو توبه کردی

یقین می‌دان که آمرزیده گردی

دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه

که بودم در گناه خویش گمراه

گناهم حق چو نپسندیده باشد

میان آن گناهم دیده باشد

پیمبر گفت پس تو می‌ندانی

که بر حق ذرّهٔ نبوَد نهانی

گناهت ذرّه ذرّه دیده باشد

ولیکن از کَرَم پوشیده باشد

چو حبشی این سخن بشنید ناگاه

برآورد از دل پر خون یکی آه

چنان آن آهش از دل تاختن کرد

که مرغ جانش را بیخویشتن کرد

به پیش مصطفی بر خاک افتاد

سوی حق پاک رفت و پاک افتاد

صلا در داد یاران را پیمبر

که بشتابید ای اصحاب یکسر

که تا برکشتهٔ حق غرق تشویر

بگوئید و بپیوندید تکبیر

کسی کو کشتهٔ شرم و حیا شد

اگر مُرد او تن او توتیا شد

اگر تو ذرّهٔ خاکش ببوئی

بوَد صد بحر پر تشویر گوئی

(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت

عروسی خواست مردی چون نگاری

بمهر خود ندیدش برقراری

چو آن شوهر بمهر خود ندیدش

نشان دختر بخرد ندیدش

همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد

چو گل جان را بجای جامه شق کرد

چو مرد از شرم زن را آنچنان دید

وزان دلتنگی او را بیم جان دید

دل آن مرد خست از خجلت او

بصحّت برگرفت آن علّت او

بدو گفتا که من ایمان ندارم

اگر این سرِّ تو پنهان ندارم

نگردد مادرت زین راز آگاه

پدر را خود کجا باشد درین راه

چو خالی نیست از عیب آدمی زاد

اگر عیبی ترا در راه افتاد

بپوشم تا بپوشد کردگارم

که من بیش از تو در تن عیب دارم

تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد

دگر هرگز مبادت زین سخن یاد

چو شد روز دگر بگذشت این حال

بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال

چنان در ورطهٔ بیماری افتاد

که در یک روز در صد زاری افتاد

رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند

همه مغزش چو خرما استخوان ماند

چو شوهر دید روی چون زر او

طبیب آورد حالی بر سر او

کجا یک ذرّه درمان را اثر بود

که هر دم زرد روئی تازه‌تر بود

زبان بگشاد شوهر در نهانی

که کُشتی خویشتن را در جوانی

اگر آن خواستی تا من بپوشم

بپوشیدم وزین معنی خموشم

وگر آن بود رای تو کزین کار

مرا نبوَد خبر نابوده انگار

چرا زین غم بسی تیمار خوردی

که تا خود را چینن بیمار کردی

چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت

ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت

تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی

غم جان من بیچاره خوردی

ولی من این خجالت را چه سازم

که می‌دانم که میدانی تو رازم

چو تو هستی خبردار از گناهم

کجا برخیزد این آتش ز راهم

بگفت این وز خجلت بیخبر گشت

سیه شد روزش و حالش دگر گشت

چو چیزی را که بودش آن ببخشید

نماندش هیچ چیزی جان ببخشید

اگر یک قطره شد در بحر کل غرق

چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق

مشو چون قطره زین غم بی سر و پا

که اولیتر بوَد قطره بدریا

چرا زادی چو می‌مُردی چنین زار

ترا نازاده مُردن به شرروار

چرا برخاستی چون می‌بخفتی

چرا می‌آمدی چون می‌برفتی

(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او

چو اسکندر بزاری در زمین خفت

حکیمی بر سر خاکش چنین گفت

که شاها تو سفر بسیار کردی

ولیکن نه چنین کین بار کردی

بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک

کنون گشتی تو از گشت جهان پاک

چرا چون می‌شدی می‌آمدی تو

چرا می‌آمدی چون می‌شدی تو

نه ازگنج آگهی اینجا که هستی

نه آگه تا که آنجا می‌فرستی

چرا بایست چندین بند آخر

ازین آمد شدن تا چند آخر

(۱۲) حکایت دیوانه

یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود

که هر روزش زهر روزی بتر بود

دلش بگرفته بود از خلق وز خویش

نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش

زبان بگشاد کای دانندهٔ راز

چو نیست این آفرینش را سری باز

ترا تا کی ز بُردن و آوریدن

دلت نگرفت یا رب ز آفریدن

مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو

نشانی باز ده ما را بجان تو

چو جانم بی‌جهان ماند از جهان باز

کسی جوید نشان از بی‌نشان باز

نمی‌دانم که درمانم چه چیزست

دل من چیست یا جانم چه چیزست

ندارد چاره این بیچارهٔ خویش

زناهمواری هموارهٔ خویش

فرو رفتم بهر کوئی وسوئی

ولی برنامدم از هیچ روئی

بسی گرد جهان برگشته‌ام من

برای این چنین سرگشته‌ام من

ز بستان الستم باز کندند

نگونسارم بدین زندان فکندند

ازان سر گشته و گم کرده راهم

که یک دم برکنار دایه خواهم

از آنجا کامدم بی‌خویش و بی‌کس

اگر آنجا رسم این دولتم بس

اگر آنجا رسم ورنه درین سوز

بسر می‌گردم از حیرت شب و روز

دلم پُر درد و جانم پُر دریغست

که روزم تیره ماهم زیرِ میغست

اگر پایم درین منزل بماند

دلم ناچیز گردد گِل بماند

ز کوری پشت بر اسرار کردیم

بغفلت خرقه را زنّار کردیم

خرد دادیم و خر طبعی خریدیم

ادب دادیم و گستاخی گزیدیم

اگر دل هم درین سودا بماند

تکاپوئی بدست ما بماند

چه سود از عمر چون سودی ندیدیم

وگر دیدیم به بودی ندیدیم

دلا چندم کُشی چندم گدازی

که نه سر می نهی نه می فرازی

چو دردت هست، مردی مرد بنشین

بمردی بر سر این درد بنشین

چو از دردی تو هردم سرنگون تر

مرا تا چند گردانی بخون در

چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز

بدستی دیگرم جلوه دهی باز

اگر از پای افتم گوئیم خیز

وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز

اگر نزدیک وگر از دور باشم

همی تا من منم مهجور باشم

ندارم از ده و مه دِه نشانی

رهائی دِه مرا زین دِه زمانی

چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز

چو خانه ساختی در نِه بهم باز

که تا ناگاه مهد مصطفائی

شود هم خانهٔ چون تو گدائی

اگر تو کافری ایمانت بخشد

وگر درماندهٔ درمانت بخشد

ترا چون پیر رهبر دستگیرست

مریدی کن که اصل مرد پیرست

چو از حق پیر مرشد مطلق آمد

بعینه کار او کار حق آمد

(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون

حسن در بصره استاد جهان بود

یکی همسایه گبرش ناتوان بود

مگر هشتاد سال آتش پرستی

گرفته بود پیشه جَور و مستی

بنام آن گبر شمعون بود در جمع

همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع

چو بیماریِ او از حد برون شد

حسن را دردِ دل در دل فزون شد

بدل گفتا که باید رفت امروز

عیادت را و پرسیدن در آن سوز

چه گر گبری ز بی سرمایگانست

ولیکن آخر از همسایگانست

شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون

میان خاک دیدش خفته در خون

سیه گشته ز دود آتشش روی

نه جامه در برش پاکیزه نه موی

زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر

بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر

همه عمر از هوس بر باد دادی

میان آتش و دود اوفتادی

بیازردی خدای خویشتن را

گرو کردی بدوزخ جان و تن را

تو پنداری کز آتش سود دیدی

نمی‌دانی کز آتش دود دیدی

مکن ای خفته تا یابی رهائی

که گر شیری تو با حق برنیائی

چرا از آتشی دل می‌فروزی

که گر بربایدت حالی بسوزی

دران آتش که یک ذرّه وفا نیست

ازو موئی وفا جستن روا نیست

گر آتش را وفا بودی زمانی

ترا دادی دمی باری امانی

تو کآتش می‌پرستی روزگاریست

بسوزد آخرت وین طرفه کاریست

ولی من کز دل و جان حق پرستم

بر آتش در نگر این لحظه دستم

که تا آگه شوی تو ای گنه کار

که جز حق نیست در عالم نگهدار

بگفت این و در آتش برد دستی

که در موئیش نامد زان شکستی

چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت

ز دست شیخ شد حیران و مبهوت

بتافت از پرده صبح آشنائی

چو شمعی یافت شمعون روشنائی

حسن را گفت شیخا این چه حالست

که اکنون مدّت هفتاد سالست

که من آتش پرستی پیشه دارم

کنون از حق بسی اندیشه دارم

درین معرض که جان بر لب رسیدست

دل تاریک را صبحی دمیدست

چه سازم چارهٔ کارم چه دانی

که بسیاری نماند از زندگانی

زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر

مسلمان شو ترا اینست تدبیر

پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار

بسی آزرده‌ام حق را بگفتار

اگر تو این زمانم یار گردی

خطی بدهی و پذرفتار گردی

که حق عفوم کند بی هیچ آزار

دهد در جنّتم تشریفِ دیدار

من ایمان آرم و با راه آیم

ولی چون خط دهی آنگاه آیم

حسن بنوشت خطی و نکو کرد

پذیرفتاری مقصود او کرد

دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار

عدول بصره می‌باید بیکبار

که بنویسند بر این خط گواهی

که می‌ترسم من از قهر الهی

حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد

بزرگان را گواه آن سخن کرد

خط آورد و بشمعون دادآنگاه

مسلمان گشت شمعون نکو خواه

چو خط بستد حسن را گفت ای پیر

چو جانم در رباید مرگ تقدیر

مرا چون پاک شستی در کفن نِه

بدست خویش در خاک کهن نه

بگفت این و برآمد جانِ پاکش

جهانی خلق گرد آمد بخاکش

نهادند آن خطش در دست آنگاه

نشستند آن جماعت تا شبانگاه

نخفت آن شب حسن در فکر می‌بود

همه شب در نماز و ذکر می‌بود

بدل می‌گفت زیرک اوستادم

که نادانسته خطی باز دادم

دلیری کردم و از جهل بود آن

ندانم تا قوی یا سهل بود آن

چو می‌ترسم که من خود غرقه می‌رم

چگونه غرقهٔ را دست گیرم

چو محرومم ز ملکِ آب و گل من

چگونه ملکِ حق کردم سجل من

درین اندیشه بود او تا سحرگاه

رسولی در رسید از خواب ناگاه

چنان درخواب دید آن شمع ایمان

که شمعون بود در جنت خرامان

ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر

ز تشریف الهی حلّه در بر

لبی خندان رخی تابان چو خورشید

مسلّم کرده دارالمکِ جاوید

حسن گفتش که هین چونی درین دار

چنین گفتا چه می‌پرسی ببین کار

سرای من بهشت جاودان کرد

بفضل خویش دیدارم عیان کرد

کنون تو از پذیرفتاری خویش

شدی فارغ بگیر این خط میندیش

حسن گفتا چو گشتم باز هشیار

خطم در دست بود و دیده بیدار

اگر درمان کنی درمان چنین کن

پذیرفتاری ایمان چنین کن

المقالة الثانی عشر

پسر گفتش اگر جاهم حرامست

بگو تا جامِ جم باری کدامست

که گر وجدانِ جام جم عزیزست

ندانم جامِ جم باری چه چیزست

جواب پدر

پدر بگشاد الماس زبان را

بسفت آنگه گهرهای بیان را

پسر را گفت گر داری هدایت

همه عمرت تمامست این حکایت

(۱) حکایت کیخسرو و جام جم

نشسته بود کیخسرو چو جمشید

نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید

نگه می‌کرد سرّ هفت کشور

وز آنجا شد به سَیر هفت اختر

نماند از نیک و بد چیزی نهانش

که نه درجام جم می‌شد عیانش

طلب بودش که جامِ جم به بیند

همه عالم دمی درهم به بیند

اگرچه جملهٔ عالم همی دید

ولی درجام جام جم نمی‌دید

بسی زیر و زبر آمد در آن راز

حجابی می‌نشد از پیشِ او باز

بآخر گشت نقشی آشکارا

که در ما کی توانی دید ما را

چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک

که بیند نقشِ ما در عالم خاک

چو فانی گشت از ما جسم و جان هم

ز ما نه نام ماند و نه نشان هم

تو باشی هرچه بینی ما نباشیم

که ما هرگز دگر پیدا نباشیم

چو نقش ما به بی نقشی بَدَل شد

چه جوئی نقش ما چون با ازل شد

همه چیزی بما زان می‌توان دید

که ممکن نیست ما را در میان دید

وجود ما اگر یک ذرّه بودی

هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی

نه بیند کس ز ما یک ذرّه جاوید

که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید

اگر از خویش می‌جوئی خبر تو

بمیر از خود مکن در خود نظر تو

اگرچه لعبتان دیده خردند

ولی از خویشتن پیش از تو مردند

ازان یک ذرّه روی خود ندیدند

که تا بودند مرگ خود گُزینند

ازان پیوسته خویش از عز نه بینند

که خود را مردگان هرگز نه بینند

اگر در مرگ خواهی زندگانی

گمان زندگانی مرگ دانی

اگر خواهی تو نقش جاودان یافت

چنان نقشی به بی نقشی توان یافت

کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو

بترک خود بگو از خود فنا شو

حصاری از فنا باید درین کوی

وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی

چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت

ز ملک خویش دست خود تهی یافت

یقینش شد که ملکش جز فنا نیست

که در دنیا بقا را هم بقا نیست

چو صحرای خودی را سدِّ خود دید

قبای بیخودی بر قدِّ خود دید

چو مردان ترک ملک کم بقا گفت

شهادت گفت و بر دست فنا خفت

مگر لهراسپ آنجا بود خواندش

بجای خویش در ملکت نشاندش

بغاری رفت و بُرد آن جام با خویش

بزیر برف شد دیگر میندیش

کسی کو غرق شد از وی اثر نیست

وزو ساحل نشینان را خبر نیست

تو هم در عین گردابی بمانده

نمی‌دانی که درخوابی بمانده

که تو با ما یخی بر آفتابی

و یا کف گِلی بر روی آبی

چو بی کشتی تو در دریا نشستی

بگوید با تو دریا آنچه هستی

(۲) حکایت سنگ و کلوخ

مگر سنگ و کلوخی بود در راه

بدریائی در افتادند ناگاه

بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم

کنون با قعر گویم سرگذشتم

ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد

ندانم تا کجا رفت و کجا شد

کلوخ بی زبان آواز برداشت

شنود آوازِ او هر کو خبر داشت

که از من در دو عالم من نماندست

وجودم یک سر سوزن نماندست

ز من نه جان و نه تن می‌توان دید

همه دریاست، روشن می‌توان دید

اگر همرنگ دریا گردی امروز

شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز

ولیکن تا تو خواهی بود خود را

نخواهی یافت جان را و خرد را

(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه

مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز

براهِ بادیه می‌رفت یک روز

جوانی دید همچون شمعِ مجلس

بدست آورده شاخی چند نرگس

قصَب بر سر یکی نعلین در پای

خرامان با لباسی مجلس آرای

قدم می‌زد بزیبائی و نازی

چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی

بر او رفت شبلی از سر مهر

بدو گفت ای جوان مشتری چهر

چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد

جوان ماه رو گفتش ز بغداد

برون رفتم از آنجا صبحگاهی

کنون در پیش دارم سخت راهی

دو ساعت بود از بُنگاه رفته

برآمد پنج روز از راه رفته

چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه

یکی را دید مست افتاده در راه

سته گشته ضعیف و ناتوان هم

دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم

حکایة کرد شبلی نزد یاران

که چون دید او مرا آهسته نالان

مرا از پیشِ کعبه داد آواز

که ای بوبکر میدانی مرا باز

من آن نازک تن تازه جوانم

که دیدی در فلان جائی چنانم

مرا با صد هزاران ناز و اعزاز

به پیش خویش خواند و کرد دَر باز

بهر ساعت مرا گنجی دگر داد

بهر دم آنچه جستم بیشتر داد

کنون چون آمدم با خود بیکبار

بگردانید بر فرقم چو پرگار

دلم خون کرد و آتش در من انداخت

ز صحن گلشنم درگلخن انداخت

به بیماری و فقرم مبتلا کرد

ز گردونم بیک ساعت جدا کرد

نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم

چنین کامروز می‌بینی چنینم

ازو پرسید شبلی کای جوانمرد

چنین کت امر می‌آید چنان گرد

جوابش داد کای شیخ یگانه

کرا این برگ باشد جاودانه

نمی‌دانم من مست این معمّا

که می‌گوید تو باشی جمله یا ما

ازان می‌سوزم و زان می‌گدازم

که موئی در نمی‌گنجد چه سازم

تو خود در پیشِ چشم خود نشستی

ز پیش چشم خود برخیز و رستی

فرستادند بهرِ سودت اینجا

ندیدم سود جز نابودت اینجا

چو بهره از همه چیزیت هیچست

همه قسمت ز چندین پیچ پیچست

اگر تو ره روی عمری بسوزی

که جز هیچت نخواهد بود روزی

(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور

یکی شوریدهٔ می‌شد سحرگاه

سر خاک بزرگی دید در راه

بسی سنگ نکو بر هم نهاده

یکی نقش قوی محکم نهاده

زمانی نیک چون آنجا باستاد

دل خود پیش جان او فرستاد

چنین گفت او که این شخصی که خفتست

ندارد هیچ، ازان کارش نهفست

چنین مردی قوی جان عزیزش

نمی‌بینم درین ره هیچ چیزش

جز این سنگی که بر گورش نهادند

نصیبی از همه کَونش ندادند

بدو گفتند روشن کن تو ما را

چنان کین راز گردد آشکارا

چنین گفت او که این مردیست خفته

بترک دنیی و عقبی گرفته

نه دنیا دارد و نه آخرت نیز

که او بودست خواهان دگر چیز

ولی چه سود کان چیزیست کز عز

بکس نرسید و نرسد نیز هرگز

پس او گر راستی ور پیچ دارد

همه از دست داده هیچ دارد

جهانی را که چندین ضرّ و نفعست

ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست

بروز این جمله در چشمت نهد راست

شبت در خشم گرداند کم و کاست

بینداز این جهان پیچ بر پیچ

چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ

تو این بنهادن و برداشتن بین

ز هیچی این همه پنداشتن بین

طریقت چیست نقد جان فکندن

که خود را در غلط نتوان فکندن

چو چشمت نیست دایم در غلط باش

که نقش راه زن آمد ز نقّاش

اگرچه دردِ بی اندازه هستست

بکلی کی دهد معشوق دستست

که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان

وزو پیوسته معشوقش فروزان

همه کس را چو در خوردست معشوق

بکلی کی رسد هرگز بمخلوق

نباشد آگهی در خورد ما را

ز شوق او بماند درد مارا

توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد

تو دل می‌سوز تا او می‌فروزد

اگر داری سر این گر نداری

جز این ره هیچ ره دیگر نداری

درو معدوم شو ای گشته موجود

تو واو در نمی‌گنجد چه مقصود

(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت

یکی دیوانهٔ کو بود در بند

بلب می‌گفت رازی با خداوند

یکی بر لب نهادش گوش حالی

که تا واقف شود زان سرِّ عالی

بحق می‌گفت: این دیوانهٔ تو

که بود او مدّتی هم خانهٔ تو

چو در خانه نگنجیدی تو با او

که در خانه تو می‌بایست یا او

بحکم تو کنون زین خانه رفتم

چو توهستی من دیوانه رفتم

درین مذهب که جز این هیچ ره نیست

بترکه ما و من شرک و گنه نیست

برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ

که بار تو گرانست و خرت لنگ

ازینجا رخت سوی لامکان کش

بُراق عشق را در زیرِ ران کش

که بار عشق را جان بارگیرست

ولی میدان خلدش ناگزیرست

ملازم باش این در راه که ناگاه

بقرب خویشتن خاصت کند شاه

حضور تست اصل تو و گر هیچ

حضور تو همی باید دگر هیچ

اگر تو حاضر درگاه گردی

ز مقبولان قرب شاه گردی

(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان

شبی برفی عظیم افتاد در راه

سراپرده زده سلطان ملکشاه

ز سرما مرغ و ماهی آرمیده

همه در کوشَها سر درکشیده

براندیشید سلطان گفت امشب

غم سلطان که خواهد خورد یا رب

بباید رفت تا بینم نهفته

که در سرما بدین درکیست خفته

چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد

درو هم برف و هم سرما اثر کرد

ندید ازهیچ سو یک پاسبان را

مگر یک خفتهٔ بیدار جان را

قبائی از نمد افکند در بر

ز میخ خیمه بالش خاک بر سر

همه شب لالکا در پای مانده

ز دست برف بر یک جای مانده

ندانم تا شبی از درد دین تو

بدین درگاه بودستی چنین تو

اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی

شبی آخر چنین روزیت بودی

ز بانگ پای سلطان مرد از راه

بجَست از جای و بانگی زد بران شاه

که هان تو کیستی شه گفت حالی

منم ای مهربان سلطانِ عالی

تو باری کیستی ای مرد کاری

که سلطان را چنین شب پاس داری

زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه

منم مردی غریب بی‌وطنگاه

وطنگاهم بجز درگاه شه نیست

مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست

مرا تا جان و تن همراه باشد

سرم آنجا که پای شاه باشد

شهش گفتا که فرمان دادمت من

عمیدی خراسان دادمت من

چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت

ازو آن مرد نام معتبر یافت

اگر تو هم شبی بر درگه یار

بروز آری زهی دولت زهی کار

اگر یک شب به بیداری رسی تو

به سرحدّ وفاداری رسی تو

ز فقرت خلعتی بخشند جاوید

که یک یک ذرّه می‌بینی چو خورشید

گر آن دیده بدست آری زمانی

اگر کوری شوی صاحب قرانی

بزرگان را که شد کاری مهیّا

بچشم نیستی دیدند اشیا

چو چشم نیستی درکارت آید

شکر زهرت شود گل خارت آید

(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش

فرستادست شیخ مهنه سه چیز

خلالی و کلاهی و شکر نیز

بر معشوق، چون معشوق آن دید

بنپذیرفت کز مخلوق آن دید

بخادم گفت با شیخت چنین گوی

که ما را باز شد کلّی ازین خوی

خلال آن را بکار آید که پیوست

بجز خون خوردنش چیزی دهد دست

چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم

تو دانی کز خلالت رَسته باشم

شکر آن را بکار آید که از قهر

نباید خوردنش یک شربتی زهر

چو این تلخی نخواهد شد ز کامم

تو دانی کین شکر باشد حرامم

کلاه آن را بود لایق که سر داشت

و یا از سر سرموئی خبر داشت

کسی کو چون گریبان بی سر آید

کجا هرگز کلاهش در خور آید

سه چیز تو ترا ای زندگانی

مرا یک چیز بس دیگر تو دانی

کسی کو نقد خورشید الهی

بدست آرد دگر داند ملاهی

اگر تو برگِ سرّ عشق داری

به بی‌برگی تو دایم سردرآری

که گر این سر همی خوانی جهانی

نمی‌باید سر خویشت زمانی

که چون از شمع سر یابد جدائی

سواد جمع یابد روشنائی

قلم را سر بریدن سخت زیباست

وگرنه زو نه بیند کس خطی راست

چو برخیزی ز باطل حق دهندت

مقیّد بفگنی مطلق دهندت

ز پیش خویشتن بر بایدت خاست

که تا این کار بنشیند ترا راست

که تا با خویش می‌آئی تو پیوست

هم آنگاهی شود معشوق از دست

(۸) حکایت ایاز با سلطان

ایاز سیمبر در خواب خوش بود

دلش چون دیده یک ساعت بیاسود

ببالین آمدش محمودِ غازی

که بود اندر سر او سرفرازی

ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار

هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار

چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه

همی مالید پایش تا سحرگاه

بآخر چون زخواب خوش درآمد

ز شرم شاه چون آتش برآمد

چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون

چو تو باز آمدی من رفتم اکنون

دران ساعت که تو بیخویش بودی

زهر وصفت که گویم بیش بودی

دران ساعت که دیدم جان فزایت

نبودی تو که من بودم بجایت

چو با خویش آمدی محبوب گم شد

چو تو طالب شدی مطلوب گم شد

مباش ای دوست تا محبوب باشی

که گر باشی بخود محجوب باشی

ز خود بگذر که بی خود جمله مائی

چو بیخود خوش تری با خود چرائی

چو معدومی همه موجود باشی

چو بر هیچی همه محمود باشی

همی تا با خودی از تو نگویند

ولی تا بیخودی جز تو نجویند

(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب

قمر گفتا که من در عشق خورشید

جهان پُر نور خواهم کرد جاوید

بدو گفتند اگر هستی درین راست

شبانروزی بتگ می‌بایدت خاست

که تا در وی رسی و چون رسیدی

درو فانی شوی در ناپدیدی

بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش

وجودت خفض گردد زارتفاعش

چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار

شود خلقی جمالت را خریدار

بانگشتت بیکدیگر نمایند

بدیدارت نظرها برگشایند

چه افتادست تا نوری بیک بار

ز پیش نور می‌آید پدیدار

یکی سرگشته فانی گشته بی باک

هویدا شد ز جرم باقی خاک

یکی خود سوخته تحت الشعاعی

وصالی یافت بعد از انقطاعی

شب دو گفته با چندان جمالش

مدد گیرد ز نقصان هلالش

چو این شب خویش آراید یقینست

بدو کس ننگرد کو خویش بینست

ولی هر گه که بینی چون خلالش

درو بینند یعنی در هلالش

تو تا هستی خود در پیش داری

بلای جاودان با خویش داری

ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد

که دل در بیخودی منزل بگیرد

زشیر شرک اگر خویت شود باز

بلوغت افتد از توحید آغاز

(۱۰) حکایت بایزید با آن مرد سائل که او را در خواب دید

شبی در خواب دید آن مرد بیدار

که ناگه بایزید آمد پدیدار

بدو گفتا که ای شیخ زمانه

چه گفتی با خداوند یگانه

چنین گفت او که امر آمد ز درگاه

که ای سالک چه آوردیم از راه

بحق گفتم که آوردم گناهت

ولی شرکت نیاوردم ز راهت

بدنیا خورده بودم شربتی شیر

شبم درد شکم آمد گلوگیر

چو آن شب درد را آهنگ جان خاست

بدل گفتم چو خوردم شیر ازان خاست

حقم گفتا که می‌گوئی که از راه

ترا شرکی نیاوردم بدرگاه

بدین زودی فراموشت شد ای پیر

که آوردی نو شرک آخر دران شیر

چو تو از شرک درد از شیر دیدی

خطی در دفتر وحدت کشیدی

مکن دعوی وحدت آشکاره

که تو از شرک هستی شیرخواره

کجا بوید گل توحید جانت

که بوی شرک آید از دهانت

تو وقتی در حقیقت بالغ آئی

که پاک از شیر خوردن فارغ آئی

(۱۱) سؤال آن درویش از شبلی

یکی پرسید از شبلی که در راه

که بودت بدرقه اول بدرگاه

سگی را گفت دیدم بر لب آب

که یک ذره نداشت از تشنگی تاب

چو دیدی روی خود در آب روشن

گمان بردی سگی دیگر معین

نخوردی آب از بیم دگر سگ

بجَستی از لب آن آب در تگ

چو گشت از تشنگی دل بیقرارش

ز اندازه برون شد انتظارش

بآب افکند خود را ناگهانی

که تا شد آن سگ دیگر نهانی

چو او از پیش چشم خویش برخاست

خود او بود آن حجاب، از پیش برخاست

چو برخاست این چنین روشن حسابم

یقینم شد که من خود را حجابم

ز خود فانی شدم کارم برآمد

سگی در راهم اول رهبر آمد

تو هم از راه چشم خویش برخیز

حجاب تو توئی از پیش برخیز

گرت موئی خودی برجای باشد

ترا بندی گران بر پای باشد

ترا آن بِه بُدی ای مرد فرتوت

که از گهواره بردندی بتابوت

ازان موسی زحق ان پایگه یافت

که از گهواره در تابوت ره یافت

حضور او اگر باید مدامت

میا با خود دگر این می نمامت

میا با خود بیا بیخود زخود دور

که هست آن بیخودی نورٌ عَلی نور

اگر تو بالغ اسرار گردی

ز یک یک عضو برخوردار گردی

نه طفی ماندت نه احولی نیز

ازو گوئی وزو بینی همه چیز

(۱۲) حکایت ابراهیم ادهم

مگر می‌رفت ابراهیم ادهم

براهی در دو کس را دید با هم

یکی چیزی بیک جَو زان دگر خواست

بیک جَو می‌نیامد کارِ او راست

دگر ره گفت بستان یک جَو از من

که هست این کار را بیرون شو از من

پس آن یک گفت از تو من نپژهم

بیک جَو این بِنَدهم این بندهم

چو ابراهیم این بشنود درحال

چو مرغی میزد از دهشت پَر و بال

گه از خود رفت و گه با خویش آمد

ز مردانش یکی در پیش آمد

ازو پرسید کای سلطانِ دین تو

چه افتادت که افتادی چنین تو

چنین گفتا که چون گفت این بندهم

بدل گفتم مگر گفت ابنِ ادهم

بیک جَو این بندهم کرد آغاز

بیک جو این ادهم آمد آواز

اگر هر ذرّه دایم می‌خروشد

دل بیدار خود آن را نیوشد

گرفتم حالت مردان ندیدی

حدیث نیک شان باری شنیدی

اگر خواهی کمال حال مردان

فنا شو در حدیث و قالِ مردان

مباش ای ذرّه گر خواهی که جاوید

بوَد قایم مقامت قرصِ خورشید

اگر هستی تو حاصل نبودی

ترا اینجایگه منزل نبودی

که هر طفلی که درخُردی بمُرد او

ره این چار چیز آسان سپُرد او

ترا پس این همه در پیش ازانست

شب و روزت بلای خویش ازانست

ولی گر جام خواهی تا بدانی

بمیر از خویش اندر زندگانی

شنیدم جامِ جم ای مردِ هشیار

که در گیتی نمائی بود بسیار

بدان کان جام جم عقلست ای دوست

که مغز تُست و حسّ تست چون پوست

هر آن ذرّه که در هر دوجهانست

همه درجامِ عقل تو عیانست

هزاران صنعت و اسرار و تعریف

هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف

بنا بر عقل تست و این تمامست

ازین روشن ترت هرگز چه جامست

المقالة الثالث عشر

در آمد چارمین فرزندِ زیبا

همه آرام و آسایش سراپا

پدر را گفت تا در کایناتم

بصد دل طالب آب حیاتم

اگر دستم دهد آن آب رَستم

وگر نه همچنین بادی بدستم

ز شوقم آتشین شد جان ازان آب

نه خور دارم بروز و نه بشب خواب

ازین اندیشه دل پُر تاب دارم

شدم تشنه هوای آب دارم

جواب پدر

پدر گفتش امل چون غالب آمد

دلت عمر ابد را طالب آمد

از آنی آبِ حیوان را خریدار

که جانت را امل آمد پدیدار

اگر یک ذره نور صدق هستت

امل باید که گردد زیرِ دستت

(۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه

رسید اسکندر رومی بجائی

طلب می‌کرد از آنجا آشنائی

که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد

ز شاگردی یکی اُستاد گیرد

رهت علمست اگر شاه جهانی

تو ذوالقرنین گردی گر بدانی

بدو گفتند اینجا هست مردی

که در دین نیست او را هم نبردی

گروهی مردمش دیوانه خوانند

گروهی کامل و مردانه دانند

وطن گه بر در دروازه دارد

به عزلت در جهان آوازه دارد

سکندر کس فرستاد و بخواندش

کسی کانجا شد القصّه براندش

بدو گفتا رسول شه که برخیز

ملک می‌خواندت منشین و مستیز

اجابت کن چه گر بر تو گرانست

که ذوالقرنین سلطان جهانست

زبان بگشاد آن مرد یگانه

که من آزادم از شاه زمانه

که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست

خداوندش منم کی دارمش دوست

شهت از بندگان بندهٔ ماست

نباید رفت پیش او مرا راست

رسول آمد بداد ازمرد پیغام

بخشم آمد ازو شاه نکونام

پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست

و یا از جاهلی بیگاه مردیست

چو من هم بنده‌ام حق را و هم دوست

که گوید حق تعالی بندهٔ اوست

نیارد خواند نه شاه و نه درویش

مرا از بندگان بندهٔ خویش

بر او رفت و کرد آنگه سلامش

جوابی داد درخورد مقامش

شهش گفتا چرا گر کاردانی

مرا از بندگان بنده خوانی

جوابش داد مرد و گفت ای شاه

بزیر پای کردی عالمی راه

که تا بر آبِ حیوان دست یابی

نمیری زندگی پیوست یابی

کنون این را امل گویند ای شاه

ترا چون بندگان افکنده در راه

بهم آوردهٔ صد دست لشگر

که تا مالک شوی بر هفت کشور

کنون این حرص باشد گر بدانی

که او را بندهٔ بسته میانی

چو در حرص و امل افکندهٔ تن

خداوند تو آمد بندهٔ من

چو از حرص و امل درّنده باشی

به پیش بندهٔ من بنده باشی

امل چون شاخ زد جاوید امان خواست

ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست

ولی حرصت جهان می‌خواست ازتو

سپه چندین ازان می‌خواست از تو

کسی کو طالب جان و جهانست

اگر جان و جهانش نیست زانست

چو برجان و جهان خویش لرزی

بر جان و جهان پس هیچ نرزی

جهان و جان ترا بس جاودانی

چو تو نه مرد این جان وجهانی

زدو چشم سکندر خون روان شد

دلش می‌گفت ازین غم خون توان شد

سکندر گفت او دیوانهٔ نیست

که عاقل‌تر ازو فرزانهٔ نیست

بسا راحت که آمد زو بروحم

تمامست از سفر این یک فتوحم

ز بیم مرگ آب زندگانی

سکندر جُست و مُرد اندر جوانی

چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر

توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر

وجود تو ترا سدیست در پیش

تو پیوسته دران سد مانده در خویش

توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج

که طوق گردنت سدّیست چون عُوج

تو گر برگیری از پیش این تُتُق را

چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را

اگر آزاد کردی گردن خویش

برستی زین همه غم خوردن خویش

وگرنه صد هزاران پرده بینی

درون پرده جان مرده بینی

وگر خواهی کز آتش بگذری تو

بآتش گاهِ دنیا ننگری تو

اگر موئی خیانت کرده باشی

بکوهی آتشین در پرده باشی

چو بر آتش گذشتن عین راهست

چه پرسی گر سیاوش بی‌گناهست

ترا گر حق محابا می‌نکردی

بیک نفست تقاضا می‌نکردی

نگونساری مردم از محاباست

محابا گر نبودی کژ شدی راست

ترا چندین بلا در پیش آخر

چه می‌خواهی بگو از خویش آخر

جهانی خصم گرد آوردهٔ تو

بترس از مرگ آخر مردهٔ تو

(۲) حکایت

یکی گفتست از اهل سلامت

که گر رسوا شود خلق قیامت

عجب نیست این عجب آنست دایم

که یک تن برهد از چندین مظالم

(۳) حکایت قحط و جواب دادن طاوس

مگر شد آشکارا قحط سالی

به پیش خلق آمد تنگ حالی

سراسیمه جهانی خلقِ محبوس

شدند از بهرِ باران پیشِ طاوس

که باران می‌نیاید آشکارا

دعائی کن زحق در خواه ما را

پس آنگه گفت طاوس ای عزیزان

نگردد ابر بر بیهوده ریزان

شما را گر چه جز باران طلب نیست

اگر باران نمی‌بارد عجب نیست

عجب اینست کز چندین گنه کار

نبارد سنگ بر مردم بیکبار

اگرچه میغ ترک آسمان کرد

تعجّب گر کنی زان می‌توان کرد

که نکشافد زمین از شومی ما

خورد ما را ز نامعلومی ما

تو پنداری که ازمردانِ راهی

کدامین مرد، سرگردانِ راهی

چو پندار تو برگیرند از پیش

کسی مرده سگی برخیزد از خویش

(۴) حکایت پیمبر در شب معراج

پیمبر در شب معراج ناگاه

یکی دریای اعظم دید در راه

ملایک گردِ آن استاده خَیلی

گشاده هر یکی از دیده سَیلی

پیمبر گفت ای پاکان بیکبار

چرا گرئید پیوسته چنین زار

ز غیب الغیب چون فرمان بدادند

زبان در پیشِ پیغامبر گشادند

کز آنگه باز کین گردون خمیدست

خدا از نور ما را آفریدست

وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه

بقومی ز امّتت کایشان درین راه

چنان دانند و در باری نباشند

که درکارند و در کاری نباشند

ندانند و ز پنداری که دارند

دران پندار عمری می‌گذرانند

بدین نقدی که تو داری و دانی

چگونه می‌کنی بازارگانی

اگر بودی غم دینت زمانی

نبودی هر دمت در دین زیانی

بکن کاری که اینجا مردِ کاری

که چون آنجا رَوی در زیرِ باری

دریغا سودِ بسیارت زیان شد

که راهت محو گشت و کاروان شد

دریغا عمرِ خود بر باد دادی

نه نیکو عمرِ خود را داد دادی

دگر از حق چه خواهی زندگانی

که قدر این قدر هم می‌ندانی

کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت

بگنجی عمر نتواند سرافراخت

مده بر باد عمرت رایگانی

که بر بادست عمر و زندگانی

چنین عمری که گر خواهی زمانی

کسی نفروشدت هرگز بجانی

(۵) حکایت مرد حریص و ملک الموت

حریصی در میان مست و هشیار

بسی جان کند و هم کوشید بسیار

بروز و شب زیادت بود کارش

که تا دینار شد سیصد هزارش

فزون از صد هزارش بود املاک

فزون از صد هزارش نقد در خاک

فزون از صد هزار دیگرش بود

که پیش مردمان کشورش بود

چو مال خویش از حد بیش می‌دید

سرای خویش و مال خویش می‌دید

بدل گفتا که بنشین و همه سال

بخور خوش تا ازان پس چون شود حال

چو شد این مال خرج خورد و پوشم

اگر باید دگر آنگه بکوشم

چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش

بشادی نفس را می‌پرورد خوش

چو با خود کرد این اندیشه ناگاه

درآمد زود عزرائیل جان خواه

چو عزرائیل را نزدیک دید او

جهان بر چشمِ خود تاریک دید او

زبان بگشاد و زاری کرد آغاز

که عمری صرف کردم در تگ و تاز

کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم

روا داری که من بی‌بهره میرم

کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز

همی جان برگرفتن کرد آغاز

بزاری مرد گفتا گر چنانست

که ناچار این زمانت قصدِ جانست

کنون دینار من سیصد هزارست

دهم یک صد هزارت گر بکارست

سه روزم مهل ده بر من ببخشای

وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای

کجا بشنید عزرائیل این راز

کشیدش عاقبت چون شمع در گاز

دگر ره مرد گفتا دادم اقرار

ترا دو صد هزار از نقد دینار

دو روزم مهل ده چون هست این سهل

نداد القصه عزرائیل هم مهل

مگر می‌داد خود سیصد هزاری

که تا مهلش دهد یک روز باری

بزاری گفت بسیارو شنید او

نبودش مهل و مقصودی ندید او

بآخر گفت می‌خواهم امانی

که تا یک حرف بنویسم زمانی

امانش داد چندانی که یک حرف

نوشت از خون چشم خود بشنگرف

که هان ای خلقِ عمر و روزگاری

که می‌دادم بها سیصد هزاری

که تا یک ساعتی دانم خریدن

نبودم هیچ مقصود از چخیدن

چنین عمری شما گر می‌توانید

نکو دارید وقدر آن بدانید

که گر از دست شد چون تیر از شست

نه بفروشند و نه هرگز دهد دست

کسی کو در چنین عمری زیان کرد

بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد

(۶) حکایت کشته شدن پسر مرزبان حکیم

حکیمی بود کامل مرزبان نام

که نوشروان بدو بودیش آرام

پسر بودش یکی چون آفتابی

بهر علمی دلش را فتح بابی

سفیهی کُشت ناگه آن پسر را

بخَست از درد جان آن پدر را

مگر آن مرزبان را گفت خاصی

که باید کرد آن سگ را قصاصی

جوابی داد او را مرزبان زود

که الحق نیست خون ریزی چنان سود

که من شرکت کنم با او دران کار

بریزم زندهٔ را خون چنان زار

بدو گفتند پس بستان دِیَت را

نخواهم گفت هرگز آن دیت را

نمی‌یارم پسر را با بها کرد

که خون خوردن بوَد از خون بها خورد

نه آن بَد فعل کاری بس نکو کرد

که می‌باید مرا هم کار او کرد

گر از خون پسر خوردن روا نیست

چرا پس خونِ خود خوردن خطا نیست

ز خون خویش آنکس خورده باشد

که عمر خویش ضایع کرده باشد

ترا از عمر باقی یک دو هفته‌ست

دگر آن چیز کان به بود رفته‌ست

گرفتم توبه کردی یک دو هفته

چه سازی چارهٔ آن عمرِ رفته

(۷) موعظه

چنین گفتست آن دانندهٔ پاک

که هر کو در مُقامر خانهٔ خاک

چنان در پاک بازی سر بر افراخت

که هرچش بود با یک دیده در باخت

گرفته توبه کرد و نیز نشکست

نه بر بیهوده چشمی داد از دست

بتوبه گرچه در پیش صف آید

ولی چشم شده کی با کف آید

عزیزا هر دمی کز دل برآری

که آن بی ذکر حق ضایع گذاری

چو چشمی دان که در می‌بازی آن را

تدارک کی توان کرد این زیان را

مده ازدست چیزی را که از عز

نیاید نیز با دست تو هرگز

(۸) حکایت بزرجمهر با انوشیروان

چو از بوزرجمهر افتاد در خشم

دل کسری، کشیدش میل در چشم

معمایی فرستادند از روم

که گر آنجا کنند این راز معلوم

خراجش می‌فرستیم واگرنه

جفا بیند ز ما چیزی دگر نه

حکیمان را بهم بنشاند کسری

کسی زیشان نشد آگاهِ معنی

همه گفتند این راز سپهرست

چنین کار از پی بوزرجمهرست

برون از وی کسی نشناسد این راز

بپرسید این معمّا را ازو باز

حکیم رانده را نوشیروان خواند

بدان خواری عزیزش همچو جان خواند

حکایت کرد حالی آن معماش

که جز تو کس نیارد کرد پیداش

حکیمش گفت یک حمّام خواهم

وزان پس ساعتی آرام خواهم

تنم چون اعتدالی یافت یخ خواه

به یخ بر من نویس این قصّه آنگاه

که گرچه چشمِ من کورست امّا

بدین حیلت بگویم این معمّا

چنان کردند القصّه که او گفت

که تا گفت آن معمّا و نکو گفت

بغایت شادمان شد زو دل شاه

بدو گفتا که از من حاجتی خواه

حکیمش گفت چون این روی دیدی

که کورم کردی ومیلم کشیدی

کنون آن خواهم از تو ای سرافراز

که بس سرگشته‌ام چشمم دهی باز

شهش گفتا که من این کی توانم

تو خود دانی که من این می‌ندانم

حکیمش گفت ای شاه سرافراز

چو نتوانی که چشم من دهی باز

مکن تندی ز کس چیزی ستان تو

که گر خواهی توانی دادش آن تو

چرا می‌بستدی چیزی که از عز

عوض نتوانی آن را داد هرگز

ترا هر یک نفس دُرّی عزیزست

وزین دُرّت گرامی‌تر چه چیزست

مده بر باد این گوهر ببازی

که گر خواهی که بازآری چه سازی

تو می‌باید که هر دم پیش آئی

تو هر دم تا بکی با خویش آئی

بنفشه چون نهٔ نرگس نبودی

چرا چون این و آن کور و کبودی

همه چون رعد بانگی بی‌درنگی

همه چون بُرجِ عقرب کور و لنگی

ترا از تو هزاران پرده در پیش

چگونه ره بری یک ذرّه در خویش

تو بی‌خویشی اگر با خویش آئی

ز خیل پس روان در پیش آئی

نخواهندت بخود هرگز رها کرد

ترا بس عمر می‌باید قضا کرد

اگر روزی تو زینجا دور مانی

چرا بیگانه و مهجور مانی

یقین می‌دان که چون آن آشنائی

پدید آید نماند این جدائی

(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد

یکی مرغیست اندر کوه پایه

که در سالی نهد چل روز خایه

به حد شام باشد جای او را

به سوی بیضه نبوَد رای او را

چو بنهد بیضه در چل روز بسیار

شود از چشمِ مردم ناپدیدار

یکی بیگانه مرغی آید از راه

نشیند بر سر آن بیضه آنگاه

چنان آن بیضها زیر پر آرد

که تا روزی ازو بچّه برآرد

چنانشان پرورد آن دایه پیوست

که ندهد هیچکس را آن قدر دست

چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند

بیک ره روی در یکدیگر آرند

درآید زود مادرشان بپرواز

نشیند بر سر کوهی سرافراز

کند بانگی عجب از دور ناگاه

که آن خیل بچه گردند آگاه

چو بنیوشند بانگِ مادر خویش

شوند از مرغِ بیگانه برخویش

بسوی مادر خود بازگردند

وزان مرغ دگر ممتاز گردند

اگر روزی دو سه ابلیس مغرور

گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور

که چون گردد خطاب حق پدیدار

بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار

چنان شو تو که گر آید اجل پیش

تنت مانده بوَد جان رفته بی‌خویش

اگر پیش از اجل مرگیت باشد

ز مرگ جاودان برگیت باشد

چراغی در بیابانست جانت

که مشکات تن آمد سدِّ آنت

چو این مشکات برخاست آن بیابان

شود جاوید چون خورشید تابان

عجایب در دلت بیش از شمارست

تو گر آگه شوی بسیار کارست

بنو هر دم تو در دین پیش می‌آی

ز خود میرو همی با خویش می‌آی

که درهر بیخودی و در خودی تو

کنی از پس جهانی پُر بَدی تو

که تا از هر بَدی اندر ره راز

جهانی نیکوئی یابی عوض باز

بهرچت او دهد دلشاد می‌باش

وگر ندهد خوش و آزاد می‌باش

از آنجا هرچه آید باز ندهی

وگر بد آیدت آواز ندهی

(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان

چو غالب گشت بر بهلول سوداش

زُ بَیده داد بریانی و حلواش

نشست و شاد می‌خورد، آن یکی گفت

که می‌ندهی کسی را، او برآشفت

که حق چون این طعامم این زمان داد

چگونه این زمان با او توان داد

ترا هرچ او دهد راضی بدان باش

وگر دستت دهد هم داستان باش

که هر حکت که از پیشان روانست

تو نشاسی و درخورد تو آنست

(۱۱) سؤال موسی از حق سبحانه و تعالی

مگر پرسید موسی ازخداوند

که ای دانندهٔ بی‌مثل و مانند

ز خلقان کیست دشمن گیر یا دوست

که هم محتاج و هم درویشِ تو اوست

خدا گفت او رهین نعمت ماست

کسی کو سرکشد از قسمت ماست

کسی کز قسمت ما در نفیرست

اگر روزست و گر شب در ز حیرست

(۱۲) پند کسری

چنین گفتست کسری باربدرا

که بی‌اندوه اگر خواهی تو خود را

حسد بیرون کن از دل شاد گشتی

ز حق راضی شو و آزاد گشتی

(۱۳) مناجات آن بزرگ با حق تعالی

سحرگاهی بزرگی در مناجات

زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات

من از تو راضیم هم روز و هم شب

تو از من نیز راضی باش یا رب

چنین گفت او که آوازی شنیدم

که در دعوی ترا کذّاب دیدم

اگر خود بودئی راضی ز ما تو

زما کی جستئی هرگز رضا تو

اگر راضی شدی از ما تو مجنون

رضای ما چرا جستی تو اکنون

کسی کو در رضا عین کمالست

چو راضیست او رضا جستن محالست

اگر تو راضئی از ما چه جوئی

وگرنه خویش را راضی چه گوئی

رضا ده صبر کن بنشین و مخروش

چه سودا می‌پزی مستیز و کم جوش

زمانی در تمّنای محالی

زمانی در جوال صد خیالی

سخن می‌نشنوی یک ذرّه آخر

که گشتی از محالی غِرّه آخر

(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود

چنین گفتست شعبی مردِ درگاه

که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه

بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی

وزین ساق و سر و گردن چه خواهی

گرم آزاد گردانی ز بندت

در آموزم سه حرف سودمندت

یکی در دست تو گویم ولیکن

دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن

سیُم چون جای تیغِ کوه جویم

ز تیغ کوه آن با تو بگویم

بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز

زبان بگشاد صعوه کرد آغاز

که هرچ از دست شد گر هست جانی

برو حسرت مخور هرگز زمانی

رها کردش بقول خویش از دست

که تا شد در زمان بر شاخ بنشست

دوم گفتا محالی گر شنیدی

مکن باور چون آن ظاهر ندیدی

بگفت این و روان شد تا سر کوه

بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه

درونم بود دو گوهر قوی حال

که هر یک داشت وزن بیست مثقال

مرا گر کشتئی گوهر ترا بود

مرا از دست دادی بس خطا بود

دل آن مرد خونین شد ز غیرت

گرفت انگشت در دندانِ حیرت

بصعوه گفت باری آن سیُم حرف

بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف

بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش

که شد دو حرفِ پیشینت فراموش

چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست

سیُم را ازچه باید کرد درخواست

ترا گفتم مخور بر رفته حسرت

مکن باور محال ای پاک سیرت

تو بر رفته بسی اندوه خوردی

محالی گفتمت تصدیق کردی

دو مثقالم نباشد گوشت امروز

چهل مثقال دو دُرّ شب افروز

چگونه نقد باشد در درونم

ترا دیوانه می‌آید کنونم

بگفت این و بپرّید از سر کوه

بماند آن مرد در افسوس و اندوه

کسی کو از محال اندیشه دارد

شبانروزی تحیر پیشه دارد

قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی

بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی

که هر کو نه بامر حق قدم زد

چو شمع از سر برآمد تا که دم زد

(۱۵) حکایت زنبور با مور

یکی زنبور می‌آمد ز خانه

بغایت بیقرار و شادمانه

مگر موری چنان دلشاد دیدش

ز حکم بندگی آزاد دیدش

بدو گفتا چرا شادی چنین تو

که از شادی نگنجی در زمین تو

جوابش داد آن زنبور کای مور

چرا نبوَد ز شادی در دلم شور

که هر جائی که می‌باید نشینم

زهر خوردی که می‌خواهم گزینم

بکام خویش می‌گردم جهانی

چرا اندوهگین باشم زمانی

بگفت این پاسخ و چون تیرِ پرتاب

روان شد تا یکی دکّان قصاب

مگر از گوشت آنجا شهلهٔ بود

در آن زنبور در زد نیش را زود

همی زد از قضا قصّاب ساطور

ز زخم او دو نیمه گشت زنبور

بخاک افتاد حالی تا خبر داشت

درآمدمور ازو یک نیمه برداشت

بزاری می‌کشیدش خوار در راه

زبان برداشته می‌گفت آنگاه

که هر کو آن خورد کو را بوَد رای

نشیند بر مراد خویش هرجای

همه آنچش نباید دید ناکام

همه همچون تو آن بیند سرانجام

کسی کو بر مراد خود کند زیست

چو تو میرد ببین تا آخرت چیست

چو گام از حدِّ خود بیرون نهادی

بنادانی قدم در خون نهادی

غرور و کبر کم باید گرفتن

ره خُلق و کرم باید گرفتن

کم از یک جَو مر او را زورِ بازوست

که وزن کوه قافش در ترازوست

کم آزاری گزین و بُردباری

کزین نزدیکتر راهی نداری

(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی

چنین نقلست از سلمان که یک روز

نشسته بود صدر عالم افروز

یکی حبشی کنیزک روی چون نیل

درآمد از در مسجد بتعجیل

ردای مصطفی بگرفت ناگاه

که بامن نِه زمانی پای در راه

مهمّی دارم و اکنون توان کرد

ندارم خواجه اینجا چون توان کرد

توئی هر بی کسی را یار امروز

منم بی کس فتاده کار امروز

سخن می‌گفت و گرم آنگاه می‌رفت

ردایش می‌کشید و راه می‌رفت

پیمبر دم نزد با او روان شد

وزو نستد ردا و همچنان شد

ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر

کز اینجا تا کجا آیم بره بر

خوشی می‌رفت با او چون خموشی

که تا بُردش بر گندم فروشی

زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز

ز گرسنگی دلی دارم همه سوز

من اکنون رشته‌ام این پشم اندک

بده وز بهرِ من گندم خر اینک

پیمبر بستد و گندم خریدش

برآورد و بدوش اندر کشیدش

ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک

بقبله کرد پس روی مبارک

که یا رب گر درین کار پرستار

مقصِّر آمدم ناکرده انگار

بفضل خود درین کار و درین رای

اگر تقصیر کردم عفو فرمای

برای بندهٔ گندم خریدم

ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم

ز بس خجلت زبان با حق گشاده

برای عذر بر پای ایستاده

جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین

نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین

درین موضع ز جان و تن چه خیزد

زرعنایان تر دامن چه خیزد

(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد

یکی پیری مشوّش روزگاری

بر فضل ربیع آمد بکاری

ز شرم وخجلت و درویشی خویش

ز عجز و پیری و بی‌خویشی خویش

سنانی تیز بود اندر عصایش

نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش

روان شد خون ز پای فضل حالی

برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی

نزد دم تا سخن جمله بیان کرد

بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد

چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد

ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد

بزرگی گفت آخر ای خداوند

چرا بودی بدرد پای خرسند

یکی فرتوت پایت خسته کرده

تو گشته مستمع لب بسته کرده

چو از پای تو آخر خون روان شد

توان گفتن که از پس می‌توان شد

چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر

خجل گردد خورد زان کار تشویر

ز جرم خویشتن در قهر ماند

ز حاجت خواستن بی بهر ماند

ز بار فقر چندان خواری او را

روا نبود چنین سرباری او را

زهی مهر و وفا و بُردباری

وفاداری نگر گر چشم داری

چنین فضلی که صد فصل ربیعست

ز فضل حق نه از فضل ربیعست

تو مردی ناجوانمردی شب و روز

اگر مردی جوانمردی در آموز

مجوی ای خاک چون آتش بلندی

چو توخاکی مشو آتش بتندی

اگر آن پیشگه می‌بایدت زود

درین ره خاکِ ره می‌بایدت بود

(۱۸) حکایت بهلول

یکی می‌رفت در بغداد بر رخش

تو گفتی بود در دعوی جهان بخش

پس و پیشش بسی سرهنگ می‌شد

بمردم بر ازو ره تنگ می‌شد

ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود

که بردابرِدِ او از چارسو بود

مگر بهلول مشتی خاک برداشت

بشد وان خفیه‌اش پیش نظر داشت

که چندین کبر از خاکی روا نیست

که گر فرعون شد خواجه خدا نیست

بدین ترتیب رَو تا اهلِ بازار

همه بنهاده دام از بهرِ مردار

چو مطلوب کسی مردار باشد

کجا با سرِّ قدسش کار باشد

(۱۹) حکایت مرد مجنون و رعنایان

بره دربود مجنونی نشسته

که می‌رفتند قومی یک دو رسته

مگر آن قوم دنیاوار بودند

که غرق جامه و دستار بودند

ز رعنائی و کبر و نحوت و جاه

چو کبکان می‌خرامیدند در راه

چو آن دیوانهٔ بی خان و بی مان

بدید آن خیلِ خود بین را خرامان

کشید از ننگ سر در جیب آنگاه

که تا زان غافلان خالی شد آن راه

چو بگذشتند سر بر کرد از جیب

یکی پرسید ازو کای مردِ بی عیب

چرا چون روی رعنایان بدیدی

شدی آشفته و سر درکشیدی

چنین گفت او که سر را درکشیدم

ز بس باد بروت اینجا که دیدم

که ترسیدم که برباید مرا باد

چو بگذشتند سر بر کردم آزاد

ولی چون گندِ رعنایان شنیدم

شدم بی طاقت و سر درکشیدم

چو هفت اعضات رعنائی گرفتست

جهانی از تو رسوائی گرفتست

کسانی کین صفت از خویش بردند

بدنیا کار عقبی پیش بردند

المقالة الرابع عشر

پسر گفتش اگر آب حیاتم

نخواهد داد از مردن نجاتم

نباید کم ازانم هیچ کاری

که بشناسم که چیست آن آب باری

گر از عین الحیاتم نیست روزی

بود از علمِ آنم دلفروزی

جواب پدر

پدر بگشاد راهش در هدایت

به پیش او فرو گفت این حکایت

(۱) سکندر و وفات او

سکندر در کتابی دید یک روز

که هست آب حیات آبی دلفروز

کسی کز وی خورد خورشید گردد

بقای عمرِ او جاوید گردد

دگر طبلیست با او سرمه دانی

که هر دو هست با او خرده دانی

شنیدم من ز استاد مدرّس

که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس

اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی

بر آن طبل ار زدی دستی گشادی

کسی کز سرمه میلی درکشیدی

ز ماهی تا بساق عرش دیدی

سکندر را بغایت آرزو خاست

که او را گردد این سه آرزو راست

جهان می‌گشت با خیلی گروهی

که تا روزی رسید آخر بکوهی

نشانی داشت آنجا کوه بشکافت

پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت

درش بگشاد و طاقی درمیان بود

در او آن طبل بود و سرمه دان بود

کشید آن سرمه وچشمش چنان شد

که عرش و فرش در حالش عیان شد

امیری بود پیشش ایستاده

مگر زد دست بر طبل نهاده

رها شد زو مگر بادی بآواز

بدرّید آن ز خجلت از سر ناز

سکندر گرچه خامُش کرد اما

دریده گشت آن طبل معمّا

شد القصّه برای آبِ حیوان

بهندستان و تاریکی چو کیوان

چرا با تو کنم این قصّه تکرار

که این قصّه شنیدستی تو صد بار

چو شد عاجز در آن تاریکی راه

بمانده هم سپه حیران و هم شاه

پدید آمد قوی یکپاره یاقوت

که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت

هزاران مور را می‌دید هر سوی

که می‌رفتند هر یک از دگر سوی

چنان پنداشت کان یاقوت پاره

برای عجز اوشد آشکاره

خطاب آمد که این شمع فروزان

برای خیلِ مورانست سوزان

که تا بر نورِ آن موران گمراه

شوند از جایگاه خویش آگاه

مگر نومید گشت آنجا سکندر

که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر

ز تاریکی برون آمد جگر خون

دلش را هر نفس حالی دگرگون

بجای منزلی دو منزل آمد

که تا آخر بخاک بابل آمد

نوشته داشت اسکندر که آنگاه

که وقت مرگ برگیرندش از راه

بود از جوشنش بالین نهاده

ز آهن بستری زیرش فتاده

بود از زمردان دیوارِ خانه

ز زرّ سرخ آن را آسمانه

ببابل آمدش قولنج پیدا

ز درد آن فرود آمد به صحرا

نیامد صبرِ چندانی براهش

که کس بر پای کردی بارگاهش

یکی زیبا زره زیرش گشادند

سرش ز اندوه بر زانو نهادند

در استادند خلقی گردِ او در

سپر بستند بر هم جمله از زر

سکندر خویشتن را چون چنان دید

در آن قولنج مرگ خود عیان دید

بسی بگریست امّا سود کَی داشت

که مرگ بی محابا را ز پی داشت

ز شاگردانِ افلاطون حکیمی

که ذوالقرنین را بودی ندیمی

نشست و گفت مر شاه جهان را

که آن طبلی که هرمس ساخت آن را

چو تو در دستِ نااهلان نهادی

بدست این چنین علّت فتادی

اگر آن را بکس ننمودئی تو

بدین غم مبتلا کی بودئی تو

بدان طالع که کرد آن طبل حاضر

کجا آن وقت گردد نیز ظاهر

چو قدر آن قدر نشناختی تو

ز چشم خویش دور انداختی تو

اگر آن همچو جان بودی عزیزت

رسیدی شربتی زان چشمه نیزت

ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش

که به از آبِ حیوان گر کنی نوش

چنین ملکی و چندینی سیاست

همه موقوف بادیست از نجاست

چنین ملکی که کردی تو درو زیست

ببین تا این زمان بنیاد بر چیست

چنین ملکی چرا بنیاد باشد

که گر باشد وگرنه باد باشد

مخور زین غم مرو از دست بیرون

که بادی میرود از پست بیرون

در آن آبِ حیوان را که جُستی

اگرچه این زمان زو دست شُستی

تفکّر کن مده خود را بسی پیچ

که آن علم رزینست و دگر هیچ

اگر آن علم بنماید بصورت

بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت

ترا این علم حق دادست بسیار

چو دانستی بمیر آزاد و هشیار

چو بشنید این سخن از اوستاد او

دلش خون شد بشادی جان بداد او

مخور غم ای پسر تو نیز بسیار

که هست آن آب علم و کشفِ اسرار

اگر بر جان تو تابنده گردد

دلت کَوَنین را بیننده گردد

اگر تو راهِ علم و عین دانی

ترا آنست آب زندگانی

اگر تو راه دان آن نباشی

در آن بینش بجز شیطان نباشی

کرامات تو شیطانی نماید

همه نور تو ظلمانی نماید

(۲) حکایت نمرود

یکی کَشتی شکست و هفتصد تن

درآب افتاد و باقی ماند یک زن

زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند

بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند

چو بنهاد آن زن آشفته دل بار

فرو افتاد در دریا نگونسار

بر آن تخته بماند آن کودک خرد

پیاپی موجش از هر سو همی برد

خطاب آمد بباد و موج و ماهی

که این طفلیست در حفظ الهی

نگه دارید تا نرسد بلائیش

که می‌باید رسانیدن بجائیش

همه روحانیان گفتند الهی

چه شخصست این میان موج و ماهی

خطاب آمد کزین شوریده ایّام

چو وقت آید شوید آگه بهنگام

چو آخر بر کنار بحر افتاد

بکفّ آورد صیّادیش استاد

به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز

بخون دل بپروردش باعزاز

چو بالا برکشید و راه دان شد

مگر یک روز در راهی روان شد

بره در سرمه دانی یافت یاقوت

که در خاصیّتش شد عقل مبهوت

چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک

بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک

چو میلی نیز در چشم دگر کرد

بگنج جملهٔ عالم نظر کرد

هزاران گنج زیر خاک می‌دید

ز مه تا پشتِ ماهی پاک می‌دید

ملایک جمله می‌گفتند کای پاک

چه بنده‌ست این چنین شایسته ادراک

چنین آمد ز غیب الغیب آواز

که نمرودست این شخص سرافراز

زند لاف خدائی و بصد رنگ

برون آید بکین ما بصد جنگ

ببین تا چون بپروردش درین راه

چگونه خوار باز افکند ناگاه

کسی را در دو عالم هر که خواهی

وقوفی نیست بر سرّ الهی

بعلّت چیست خود مشغول بودن

نخواهد بود جز معلول بودن

وگر در چار طبعی هیچ شک نیست

که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست

بدین دریا درآ و سرنگون آ

هم از طبع و هم از علّت برون آ

نه ازچرخ برین برتر رود روز

که او هم سرنگون آمد شب و روز

همه کار جهان از ذرّه تا شمس

چه می‌پرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس

شکست آوردِ گردون از مجرّه

سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه

جهان را رخش گردونست در زین

که خورشیدست بر وی زینِ زرّین

چو عالم را فنا نزدیک گردد

چو شب خورشیدِ او تاریک گردد

نهند آن زینِ او دانی چگونه

برین مرکب ز مغرب باژگونه

ازان بر عکس گردانند خورشید

که این زین می‌نگردانند جاوید

برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز

که نه از شب خبرداری نه از روز

شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت

که روز روشنی هرگز نبودت

اگرخواهی که باشی روز و شب شاد

مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد

ولی تا تو توئی در خویش مانده

نخواهی بود جز دل ریش مانده

تو می‌باید که بیخود گردی از شور

شوی پاک از خود و از کارِ خود کور

که تا تو خویش را بر کار بینی

اگردر خرقهٔ زنّار بینی

(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد

بزرگی گفت پر شوقست جانم

که شد عمری که من دربندِ آنم

که از من صدقهٔ برسد بدرویش

که آن صدقه نبیند کس کم و بیش

چو رفتست این دقیقه بر زبانش

چنین گفتست هاتف آن زمانش

که تو باید اگر صاحب یقینی

که آن صدقه که بخشیدی نه بینی

تو همچون مُردهٔ بد می‌نمائی

که خود را مُرده و زنده بلائی

نخواهی زندگانی گر بدانی

که مردن بهترت زین زندگانی

اگر تو پیش دان و پیش بینی

همه کم کاستی خویش بینی

(۴) حکایت لقمۀ حلال

رفیقی گفت با من کان فلانی

حلالی می‌خورد قوت جهانی

که جزیت از جهودان می‌ستاند

وز آنجا می‌خورد، به زین که داند

بدو گفتم که من این می‌ندانم

من آن دانم که من ننگ جهانم

که باید صد جهود بس پریشان

که تا خواهند از من جزیت ایشان

تو گر کم کاستی خویش بینی

بسی از خود سگی را بیش بینی

وجودت با عدم درهم سرشتست

که این یک دوزخ و آن یک بهشتست

اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست

بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست

اگر صد بار روزی غُسل سازی

چو با خویشی نهٔ جز نانمازی

(۵) حکایت پیرزن با شیخ و نصیحت او

نشسته بود روزی پیرِ اصحاب

ز پنداری و شهرة پیشِ محراب

درآمد از در مسجد یکی زال

ولی همچون الف با قدِّ چون دال

بدو گفتا که در عین هلاکی

پلیدی می‌کنی دعویِ پاکی

بدین شیخی شدی مغرور اصحاب

برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب

بسوز از عشق خود را ای گرامی

وگر نه زاهدی باشی ز خامی

ز زاهد پختگی جستن حرامست

که زاهد همچو خشت پخته خامست

ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست

ازان دراشک و سوز خویش جمعست

ازان باشد همه شب اشک و سوزش

که خواهد بود کُشتن نیز روزش

چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش

برآید کُشتهٔ معشوق نامش

شود در پرده هم دم هم نفس را

نماند کار با او هیچ کس را

(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق

بحربی رفت فاروق و ظفر یافت

وزان کفّار هر کس را که دریافت

شهادة عرضه کردی گر شنیدی

نکُشتی ور نه حالی سر بریدی

جوانی بود دل داده بمعشوق

بیاوردند او را پیشِ فاروق

عمر گفتش باسلام آر اقرار

چنین گفت او که هستم عاشق زار

دگر ره گفت ایمانت رهاند

جوانش گفت عاشق این چه داند

بدینش خواند عمر پس سیُم بار

چو هر باری بعشق آورد اقرار

عمر فرمود تا کشتند زارش

میان خاک افکندند خوارش

چو پیش مصطفی آمد عمر باز

پیمبر را کسی برگفت این راز

پیمبر کین سخن بشنید از مرد

درآن فکرت عمر را گفت از درد

دلت داد ای عمر آخر چنین کار

که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟

چوغم کشتست او را وین خطا نیست

دگر ره کُشته را کشتن روا نیست

ز حق کشتن نکو و از تو زشتست

که این را دوزخ و آنرا بهشست

اگر تو می‌کُشی خود را نکو نیست

که این کشتن نکو جز کارِ او نیست

(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد

یکی پرسید ازان گستاخ درگاه

که هان چیست آرزوی تو درین راه

چنین گفت او که طوفانیم باید

که خلق این جهان را در رباید

نماند از وجود خلق آثار

شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار

که تا این خلق در پندار مشغول

شوند از بدعت و از شرک معزول

که چون پروای حق یک دم ندارند

همان بهتر که این عالم ندارند

بدو گفتند اگر طوفان درآید

جهان بر خلقِ سرگردان سرآید

اگر فانی شوند اهل زمانه

تو هم فانی شوی اندر میانه

چنین گفت او که طوفان سود ماراست

هلاک خویش اوّل بایدم خواست

که این طوفان اگر گردد درستم

هلاک خویشتن باید نخستم

بدو گفتند رَو رَو حیلهٔ ساز

تن خود را بدریائی درانداز

که تا از هستی خود رسته گردی

مگر با آرزو پیوسته گردی

چنین گفت او که بس روشن بوَد آن

که هرچ از من بود چون من بود آن

هلاک خود بخود کردن نه نیکوست

مگر عزم هلاک من کند دوست

ز معشوق آنچه آید لایق آید

که تاوانست هرچ از عاشق آید

اگر معشوق بفروشد وگر نه

ازو زیباست از هر کس دگر نه

اگر بفروشدت صد بار دلدار

تو هردم بیشی از جانش خریدار

(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر

جوانی سرو بالا بود چون ماه

ز مهر او جهانی گشته گمراه

بخود از پیشه او راگازری بود

همیشه کارِاو خود دلبری بود

چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار

میان گازری گشتی سیه دار

چو بهر کار میزر بر میان زد

میان آب آتش در جهان زد

اگر جامه زدی در آب بر سنگ

گرفتی عاشقان را جامه در جنگ

همه عشّاق را آهنگِ او بود

بیک ره دست زیر سنگِ او بود

یکی پیر اوفتادش عاشق زار

ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار

چنان درکارِ آن برنا زبون گشت

که عقل پیرِ او عین جنون گشت

ز عشق روی او پشتش دو تاشد

دلش گردابِ دریای بلا شد

بآخر خویشتن را وقفِ او کرد

همه کاری بجای او نکو کرد

اگر روزی ندیدی چهرهٔ او

ز سوز دل برفتی زهرهٔ او

بمزدوری شدی هر روز و آنگاه

فتوح خود بدو دادی شبانگاه

همی هرچیز کو را دست دادی

بدان سیمین بر سرمست دادی

مگر با پیر برنا گفت روزی

که چون هر ساعتت بیشست سوزی

نخواهد گشت کار تو چنین راست

زر بسیار خواهم کرد درخواست

ترا نیست از زر بسیار چاره

که سیر آمد دلم زین پاره پاره

زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست

ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست

مرا بفروش و زر بستان و برگیر

تو خوش باش و کم این بیخبر گیر

بسوی مصر بردش آن جوان زود

یکی نخّاس خانه در میان بود

مگر کرسی نهادن رسم آنجاست

که بنشیند فروشنده بر او راست

بر آن کرسی نشست آن تازه برنا

ستاد آنجایگه آن پیر برپا

چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش

که هرگز نکنم آن لذّت فراموش

که شخصی زان جوان پرسید آنگاه

که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟

جوابش داد آن برنا ز کرسی

که هست او بندهٔ من می چه پرسی

کدامین نعمتی دانی تو زان بیش

که خواند کردگارت بندهٔخویش

تو آن دم از خدا دل زنده گردی

که جاویدش بصد جان بنده گردی

مگردر مصر مردی بود مرده

پسر در روزِ مرگش عهد کرده

که یک بنده کند بر گورش آزاد

خرید آن پیر را حالی و زر داد

بگور آن پدر آزاد کردش

بسی زر دادش و دلشاد کردش

بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا

نگردد مالِ ما از تو کم اینجا

وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی

برَو کازاد خویش و پادشاهی

دوان شد پیر و سر سوی جوان داد

دگر ره دل بدست دلستان داد

نشد از پیشِ او غایب زمانی

که روشن دید از رویش جهانی

بصدق عشق نام او برآمد

همه کامی بکام او برآمد

اگر در عاشقی صادق نباشی

تو جز بر خویشتن عاشق نباشی

چنان باید کمال عشقِ جانان

که گر عمری روان گردد دُر افشان

ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز

چنان دانی که آن دم کرد آغاز

(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد

چنین گفتست مجنون آن یگانه

که یک تن داد دادم در زمانه

دگر بودند مشتی بی‌سلامت

که می‌کردند در عشقم ملامت

زنی پیش من آمد- گفت- یک روز

کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز

میان خاک و خونم دید مانده

چو گردون سرنگونم دید مانده

مرا گفتا ز بهر چه چنینی

که غرق خون بخاکستر نشینی

بدو گفتم که لیلی را بدیدم

بدادم عقل و رسوائی خریدم

ز عشق روی لیلی‌ام چنین من

که از عشقش نه دل دارم نه دین من

مرا زن گفت ای شوریده مجنون

من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون

اگر آنست نیکوئی که او راست

نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست

بتر زین بایدت بود این چه باشد

بباید مُرد دل غمگین چه باشد

سزاوارست کز عشق چنان کس

نباشد چون تو عاشق در جهان کس

که روی آنست کز عشق چنان روی

شوی چون موی از تاب چنان موی

ازان زن مردئی دیدم که باید

وزو حرفی پسندیدم که شاید

حدیث عشق و دل کاری شگفتست

یکیست این هر دو با هم درگرفتست

سخن از عشق و از دل بیمِ جانست

مگر بر دار گوئی جایش آنست

دلم خون گشت ای ساقی تودانی

حدیث دل مگو باقی تو دانی

(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد

بدام افتاد روباهی سحرگاه

بروبه بازی اندیشید در راه

که گر صیّاد بیند همچنینم

دهد حالی بگازر پوستینم

پس آنگه مرده کرد او خویشتن را

ز بیم جان فرو افکند تن را

چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت

نمی‌یارست روبه را کم انگاشت

ز بُن ببرید حالی گوش او لیک

که گوش او بکار آید مرا نیک

بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر

چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر

یکی دیگر بیامد گفت این دم

زبان او بکار آید مرا هم

زبانش را برید آن مرد ناگاه

نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه

دگر کس گفت ما را از همه چیز

بکار آید همی دندانِ او نیز

نزد دم تا که آهن درفکندند

بسختی چند دندانش بکندند

بدل روباه گفتا گر بمانم

نه دندان باش ونه گوش و زبانم

دگر کس آمد و گفت اختیارست

دل روبه که رنجی را بکارست

چو نام دل شنید از دور روباه

جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه

بدل می‌گفت با دل نیست بازی

کنون باید بکارم حیله سازی

بگفت این و بصد دستان و تزویر

بجَست از دام همچون از کمان تیر

حدیث دل حدیثی بس شگفتست

که دو عالم حدیثش درگرفتست

روا داری که در خونم نشانی؟

حدیث دل مگو دیگر تو دانی

چو دل خون شد بگو از دل چه گویم

ز دل با مردم غافل چه گویم

دلم آنجا که معشوقست آنجاست

من آنجا کی رسم این کی شود راست

دل من گُم شد از من ناپدیدار

نه من از دل نه دل از من خبردار

چو دائم از دل خود بی‌نشانم

نشانی کی بود ازدلستانم

(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز

مگر سلطان دین محمود یک روز

ایاز خویش را گفت ای دلفروز

کرا دانی تو از مه تا بماهی

که ازمن بیش دارد پادشاهی

غلامش گفت ای شاه جهاندار

منم در مملکت بیش از تو صد بار

چو ملکم این چنین زیر نگین است

چه جای ملکت روی زمین است

پس آنگه شاه گفت آن نازنین را

که ای بنده چه حجّت داری این را

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه

چه می‌پرسی چو زین رازی تو آگاه

اگرچه پادشاهی حاصل تست

ولیکن پادشاه تو دل تست

دل تو زیرِ دست این غلامست

مرا این پادشاهی خود تمامست

توئی شاه و دلت شاه تو امروز

ولی من بر دل تو شاه پیروز

فلک را رشک می‌آید ز جاهم

که من پیوسته شاه شاه خواهم

چه گرملک تو ملکی مطلق آمد

ولی ملک ایازت بر حق آمد

چو اصل تو دلست و دل نداری

بگو تا مملکت را بر چه کاری

(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه

محمد ابن عیسی کز لطیفه

سبق بُرد از ندیمان خلیفه

مگر می‌رفت بر رخشی نشسته

سر افساری مرصّع تنگ بسته

غلامانش شده یک سر سواره

همه بغداد مانده در نظاره

ز هر کُنجی یکی می‌گفت این کیست

که بس با زینت و با زیب و بازیست

بره می‌رفت زالی با عصائی

چنین گفتا که کیست این مبتلائی

که حقّ از حضرتش مهجور کردست

بمکر از پیشِ خویشش دور کردست

که گر از خویش معزولش نکردی

بدین بیهوده مشغولش نکردی

شنید این راز مرد از هوشیاری

فرود آمد ازان مرکب بزاری

مُقّر آمد که حال من چنانست

که شرحش پیرزن را در زبانست

بگفت این و بتوبه راه برداشت

بکلّی دل ز مال و جاه برداشت

نگونساری خویشش چون یقین شد

بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد

بسی تو خواجگی کردی نهانی

گدائی، خواجگی کردن ندانی

بیک جَو چو نداری حکم بر خویش

که نتوانی جَوی دادن بدرویش

چو نتوانی که برخود حکم رانی

چگونه بر کسی دیگر توانی

(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست

بر دیوانهٔ محمود بنشست

نهاد او چشم برهم، شاه بشکست

بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت

که تا رویت نه بینم، شه برآشفت

بدو گفتا لقای شاهِ عالم

نمی‌داری روا؟ گفت آنِ خود هم

چو خود بینی درین مذهب روا نیست

اگر غیری به بینی جز خطا نیست

شهش گفتا اولوالامر جهانم

بوَد بر تو همه حکمی روانم

بدو دیوانه گفتا هین بیندیش

که امر تو روان چون نیست بر خویش

نباشد بر دگر کس هم روانه

مرا مبشول چند آری بهانه

نمی‌آید ترا زین خواجگی ننگ

که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟

کسی باشد بمعنی مالک خویش

که نه ناجی بود نه هالک خویش

نمی‌دانی که کوژی ای مرائی

چرا در راستی خود را نمائی

(۱۴) حکایت دیوانه‌ای که گلیم فروخت

گلیمی بود آن شوریده جان را

بمردی داد تا بفروشد آن را

بدو آن مرد گفت این بس درشتست

بنرمی همچو پشت خارپشتست

خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه

خریداری پدیدار آمد از راه

بدو گفتا گلیمی نرم داری؟

چنین گفتا که دارم تا زر آری

چو زر القصّه پیش آورد درویش

نهادش آن گلیم آن مرد در پیش

بدو گفتا گلیمی بی‌نظیرست

که از نرمی بعینه چون حریرست

یکی صوفی سوی او هوش می‌داشت

خریدش تا فروشش گوش می‌داشت

همی یک نعره زد گفت ای یگانه

مرا بنشان درین صندوق خانه

که می‌گردد حریر اینجا گلیمی

سفالی می‌شود دُرّ یتیمی

که من در جوهر خود چون سفالم

ز صندوقت بگردد بو که حالم

اگر بر تو نخواهد گشت حالت

نخواهد بود عمرت جز وبالت

چو در ظلمت گذاری زندگانی

چه حیوانی چه تو چون می‌ندانی

همه اعضای خود در بندِ دین کن

اگر خود را چنان خواهی چنین کن

مبین مشنو مگو الّا بفرمان

که تا کافر نمیری ای مسلمان

چو مَردت می نه‌بینم در هدایت

ز کافر مُردنت ترسم بغایت

برای عبرتست این طاق و ایوان

تو جز شهوت نمی‌بینی چو حیوان

ببازاری که دائم سودِ جان بود

چگونه بایدت دائم زیان بود

(۱۵)حکایت آن زن که طواف کعبه می‬کرد و مردی که نظر برو کرد

یکی عورت طواف خانه می‌کرد

نظر افکند بر رویش یکی مرد

زنش گفتا گر اهل رازئی تو

چنین دم کی بمن پردازئی تو

ولی آگه نهٔ تو بی سر و پای

که از که بازماندستی چنین جای

گر از مردی خود بودی نشانیت

سر زن نیستی اینجا زمانیت

تو اینجا از پی سود آمدستی

نه از بهر زیان بود آمدستی

تو خود را روزِ بازاری چنین گرم

زیان خواهی؟ نداری از خدا شرم؟

خداوند جهان پیوسته ناظر

تو از وی غایب و او بر تو حاضر

چو یک یک دم خدا از تست آگاه

چرا چون ماه می‌پیچی سر از راه

چو حق با تو بوَد در هر مقامی

مزن جز درحضورش هیچ گامی

اگر بی او زنی یک گام در راه

بسی تشویر باید خوردت آنگاه

(۱۶) حکایت مهستی دبیر با سلطان سنجر

مهستی دبیر آن پاک جوهر

مقرَّب بود پیش تختِ سنجر

اگرچه روی او بودی نه چون ماه

ولیکن داشت پیوندی بدو شاه

شبی در مرغزار رادکان بود

به پیش سنجر خسرو نشان بود

چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر

برای خواب آمد سوی بستر

مهستی نیز رفت از خدمت شاه

بسوی خیمهٔ خاص آمد آنگاه

مگر سنجر غلامی داشت ساقی

که از خوبی ببُودش هیچ باقی

جمالش با ملاحت یار گشته

ز هر دو شاه برخوردار گشته

بصد دل بود شه دیوانهٔ او

حریف مهستی بد لیک مهرو

درآمد شه ز خواب او را طلب کرد

ندیدش، قصدِ آن یاقوت لب کرد

لپاچه نیم شب بر پشت انداخت

بکینه تیغِ هندی بر سر افراخت

درآمد کرد در خیمه نگه شاه

که مهستی در آنجا بود با ماه

بر او دید ساقی را نشسته

مهستی دل در آن مهروی بسته

بزاری می‌نواخت از عشق رودش

خوشی می‌گفت با خود این سرودش

که در برگیرمت من بَر لب کِشت

گر امشب بایدم دو ک کسان رشت

چو سنجر گشت ازان احوال آگاه

گرفت این بیت را زو یاد آنگاه

بدل گفتا گر امشب من بتندی

درین خیمه روم با تیغِ هندی

نماند زهره را این هر دو بر جای

شوم در خونِ این دو بی سر و پای

مشوّش گشت و شد آخر بتعجیل

به سوی خیمهٔ خود کرد تحویل

چو روزی ده برآمد شاه یک روز

فرو آراست جشنی عالم افروز

مهستی پیش سلطان چنگ می‌زد

نوائی بس بلند آهنگ می‌زد

ستاده بود ساقی نیز بر پای

قدح بر دست و چشم افکنده بر جای

شه آن بیت شبانه یاد می‌داشت

ازو درخواست و خویش آزاد می‌داشت

مهستی چون شنید این بیت از شاه

بیفتاد از کنارش چنگ در راه

چو برگی لرزه افتادش بر اندام

برفت از هوش و عقلش ماند در دام

شه آمد بر سر بالینش بنشست

برویش بر گلاب افشاند از دست

چو زن باهوش آمد بارِدیگر

چو اوّل بار گشت از بیمِ سنجر

چو باری ده زهُش آمد بخود باز

سر رشته نکرد او از خرد باز

شهش گفتا اگر می‌ترسی از من

بجان تو ایمنی ای خویش دشمن

زنش گفتا که من زین می‌نترسم

ولی این بیت یک شب بود درسم

همه شب درسِ خود تکرار کردم

گهی اقرار و گه انکار کردم

از آنجا باز می‌یابم نشانی

که بر من تنگ می‌گردد جهانی

بدان ماند که یک شب درچنان کار

نهفته بودهٔ از من خبردار

مرا گر تو بگیری ور برانی

دلت ندهد، دگر بارم بخوانی

وگر بکشی مرا در تن درستی

نجاتی باشدم از دستِ هستی

مرا این ترس چندانی از آنست

که سلطانی که رزّاق جهانست

چو او یک یک نفس با من همیشه‌ست

مرا یک یک نفس بنگر چه پیشه‌ست

چو حق پیش آورد صد ساله رازم

من آن ساعت چه گویم با چه سازم

چو حق می‌بیندت دائم شب و روز

چو شمعی باش خوش می‌خند و می‌سوز

دمی بی شکرش از دل برمیاور

نفس بی یاد غافل بر میاور

اگردر شکر کوشی هر چه خواهی

بیابی نقد از جود الهی

(۱۷) حکایت محمود و شمار کردن پیلان

مگر یک روز محمود عدوبند

پسر را گفت کای داننده فرزند

ببین تا پیل چندست این زمانم

که من اکنون عددشان می‌ندانم

پسر بشمرد و گفتش ای خداوند

هزار و چار صد پیلست در بند

شهش گفتا که خود را یاد دارم

که یک بُز می‌نیامد در شمارم

کنون گر تا بعرشم کار و بارست

ز من نیست آن ز فضل کردگارست

چو هستت نعمت حق بی‌کناره

ترا از شکرِ منعم نیست چاره

چو در حقّ تو نعمت بر دوامست

دمی بی شکرِ حق بودن حرامست

وگر نفس تودر شکرست کاهل

دلت باید که این مشکل کند حل

چو نفست کاهلی دارد همیشه

دلت را هست جِدّ و جهد پیشه

چو نفست مردِ کار خویش باشد

دلت در کار خود درویش باشد

نکو زان سود کرد و بد زیان کرد

که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد

(۱۸) حکایت عیسی علیه السلام با جهودان

بکوئی می فرو شد عیسی پاک

جهودانش بسی دشنام بی باک

بدادند و خوشی آن پاک زاده

دعا می‌گفتشان روئی گشاده

یکی گفتش نمی‌کردی پریشان

ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟

مسیحش گفت هر دل جان که دارد

از آن خود کند خرج آن که دارد

ترا نقدی که در دریای جانست

اگر موجی زند از جنسِ آنست

ولیکن تا دم آخر نیاید

ترا نقد درون ظاهر نیاید

محکّ جانِ مردان آن زمانست

که اعمی آن زمان صاحب عیانست

غم فردا ترا امروز باید

دلت از خوفِ آن جانسوز باید

بباید هر دمت صد بار مردن

که بتوانی تو این وادی سپردن

اگر از ابر بارد بر توآتش

تو می‌باید که باشی در میان خوش

اگر در وقتِ جان دادن خوش آئی

بمعنی گرم‌تر از آتش آئی

(۱۹) حکایت آن دزد که گرفتار شد

مگر شد ناگهی دزدی گرفتار

ز گرد راه بردندش سوی دار

امان می‌خواست از عجز و نیازی

که ریزد آب و بگزارد نمازی

که یا رب در چنین وقتی وجائی

که می‌بینم بهر موئی بلائی

ببین تاتیغِ قهرت بر سر دار

چه می‌آرد برویم آخر کار

تو از قهرم چنین حیران گرفته

من از مهر تو ترک جان گرفته

چنینم من که گفتم تو چنانی

کنون جان می‌دهم دیگر تو دانی

چنین ده جان اگر جان می‌دهی تو

وگرنه عمر تاوان می‌دهی تو

اگر خونت زند از قهر او جوش

مکن هرگز بلطف او را فراموش

سبک رو چون گرانجانی زره نیست

بشادی زو که غم رادستگه نیست

عروسی جهان ماتم نیرزد

که صد شادی او یک غم نیرزد

چو خواهد کرد گردونت پیاده

سواری را بکن ابرو گشاده

(۲۰) حکایت دیوانۀ چوب سوار

یکی دیوانه چوبی بر نشسته

بتگ می‌شد چو اسپی تنگ بسته

دهانی داشت همچون گل ز خنده

چو بلبل جوش در عالم فکنده

یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه

چنین گرم ازچه می‌تازی تودر راه

چنین گفت او که در میدانِ عالم

هوس دارم سواری کرد یک دم

که چون دستم فرو بندند ناکام

نجنبد یک سر مویم بر اندام

اگر هستی درین میدان تو بر کار

نصیب خویشتن مردانه بردار

چو از ماضی و مستقبل خبر نیست

بجز عمر تو نقدی ما حضر نیست

مده این نقد را بر نسیه بر باد

که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد

چو یک نقطه‌ست از عمر تو بر کار

هزاران چرخ زن بر وی چو پرگار

خوشی با نقدِ این الوقت می‌ساز

چو بیکاران به پیش و پس مشو باز

اگر تو پس روی و پیش آئی

بلای روزگار خویش آئی

(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه

سپهداری برای کوتوالی

بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی

یکی دیونهٔ آمد پدیدار

به پیش خویش خواندش آن سپهدار

بدو گفتا ببین کین قلعه چونست

ز رفعت جفت طاق سر نگونست

ازین قلعه کسی کاعزاز دارد

ببین تا چه بلا زو باز دارد

زبان بگشاد آن دیوانه حالی

بدو گفتا تو مردی تیره حالی

بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز

بقلعه می‌روی پیش بلا باز

بلای خویشتن چون تو تمامی

بلائی نیز مطلب ای گرامی

ز خویش و از بلای خویش آنگاه

خلاصی باشدت کلّی درین راه

که افتاده شوی و پست گردی

نمانی زنده تا که هست گردی

(۲۲) حکایت سلطان محمود با مظلوم

مگر محمود می‌شد بامدادی

کسی آمد وزو می‌خواست دادی

فغان می‌کرد و پیشش راه بگرفت

درآمد پس عنان شاه بگرفت

یکی پرسید کان مظلومت ای شاه

فلان وقتت عنان بگرفت در راه

عنان نکشیدی آنگه باز هیچی

کنون پس این عنان بهر چه پیچی

شهش گفتا که بودم آن زمان مست

که بگرفت او عنان من بیک دست

کنون هر موی این مظلوم دستیست

که از هر موی وی بر من شکستیست

چو چندین دست بینم در عنانم

اگر دستم دهد چون اسپ رانم؟

گرفتارم میان این همه دست

نمی‌دانم که چون بیرون توان جَست

چو افتادن درین ره سودِ مردست

بیفتد هر که اینجا اهل دردست

بلندی چون درین ره پست گیرند

عنان پادشه بی دست گیرند

کسی باید بخون درگشته صد بار

که تا گردد ز افتادن خبردار

کسی کاندر میان ناز باشد

کجا برهاندش دَر باز باشد

(۲۳) حکایت مجنون

یکی پرسید از مجنون که چونی

که بس بیچارهٔ و بس زبونی

چنین گفت او که هستم من خری پیر

بدن سوراخ از بار گلوگیر

تنم گرچه نزار و ناتوانست

همه روزی همه بارش گرانست

وگر آسایشی را بعدِ صد غم

ز پشتش جامه برگیرند یک دم

هزاران خرمگس آید گزنده

همه در ریشِ او نیش اوفکنده

که گویم کاش این بیچاره هرگز

ندیدی از چنین آسایشی عز

اگر باشی تو کار افتادهٔ راه

چنین کارت بسی افتد باِکراه

چو کار افتادگی نبود بغایت

ترا بس خنده آید زین حکایت

چو مشغولی بناز و کامرانی

تو کار افتادگی را می‌ندانی

کسی باید مرا افتاده در کار

بروزی ماتم خود کرده صد بار

بحق زنده شده وز خویش مرده

نه از پس ماندگان کز پیش مرده

تو تا عاشق نگردی نیک جانباز

نیابی سرِّ کار افتادگان باز

کسی کو در میان ناز ماندست

ز جان بازانِ عاشق باز ماندست

(۲۴) حکایت جوان نمک فروش که بر ایاز عاشق شد

جوانی بود سرگردان همیشه

نمک بفروختن بودیش پیشه

بگرد شهر می‌کردی تگ و تاز

بهر کوچه فرو می‌دادی آواز

ایاز دلستان را دید یک روز

بسوخت از پای تا فرقش در آن سوز

جهان در عشق وی بر وی سیه شد

ولیکن بود روشن کان ز مه شد

جهان از مه سیه چون گردد آخر

که تا دل زو بصد خون گردد آخر؟

شبانروزی دلی پر خون چو مستی

همه بر درگه سلطان نشستی

میان خاکِ راه افتاده بودی

نمک در پیشِ خود بنهاده بودی

نبودی بی نمک در عشقِ آن ماه

ازان افتاده شور افتاد در راه

گهی آواز دردادی بخواری

گهی کردی چو آتش بیقراری

ایاز سیم بر چون بر گذشتی

ز اشکش آبِ او از سرگذشتی

بیفتادی و عقل از وی برفتی

ز مدهوشیش جان از تن نهفتی

ز سوز عشق آن مبهوت گمراه

مگر محمود را کردند آگاه

زمانی سر به پیش افکند محمود

گهی نالید و گه می‌سوخت چون عود

بدل با خویش گفت این حدِّ او نیست

که عشق و مال با شرکت نکو نیست

بخواند القصّه او را پادشا زود

نمک بر سر درآمد آن گدا زود

زبان بگشاد محمود و بدو گفت

که بپذیر ای گدا از من نکو گفت

بترک عشقِ این بت روی من گوی

و یا نه ترکِ جان خویشتن گوی

جوابش داد عاشق گفت ای شاه

تو بر تختی و من استاده بر راه

ایازت را تو داری جاودانه

مرا زو نیست حاصل جز فسانه

میان عزّ و ناز و پادشاهی

نشسته پیشِ تست آن را که خواهی

چوآن بت را تو داری من چه جویم

چو او با تست من ترک که گویم

مرا عشقست از وی جاودانه

که دایم می‌زند در جان زبانه

دمی گر عشقِ او بیشم نگردد

بجز قربان شدن کیشم نگردد

چو بکشد عشقِ او روزیم صد راه

نترسم هم اگر می‌بکشدم شاه

که عاشق هیچ برجانی نلرزد

که در چشمش جوَی جانی نیرزد

شهش گفت ای ز سر تا پا همه ننگ

تو با من کی توانی بود هم سنگ

تو هرگز عشق نتوانی نکو باخت

بچه سرمایه خواهی عشقِ او باخت

گدا گفتش که این سرمایه پیوست

ترا یک ذرّه نیست امّا مرا هست

تو چون پر آلتی از نوعِ شاهی

ولیکن بی نمک چندان که خواهی

چو من دارم نمک تا چند بازی

ز عشق بی نمک چندین چه نازی

تو مال و ملک و زرّ و زور داری

نمک باید چو من گر شور داری

شهش گفتا که حجّت گوی عاشق

ترا دیدم نهٔ در عشق لایق

گدا گفتش اگر من حجّت آرم

وگر عاشق شوم باکی ندارم

تو از ملکت همی بر سر نیائی

نپردازی بعشق از پادشائی

من از عشق ایاز تو زمانی

نپردازم به سودای جهانی

من از وی می‌نپردازم بدو کَون

تو با وی می‌نپردازی ز صد لون

کنون تو عشقِ خویش و عشقِ من بین

تفاوت زین گدا و خویشتن بین

شهش گفت ای گدای زینهاری

کدامین جای او را دوست داری

چنین گفت او که من زهره ندارم

که عشق آن صنم در خاطر آرم

ندارم جای آن هرگز چه سازم

که با یک جای آن بت عشق بازم

که گر یک موی او بینم زمانی

شود هر موی من آتش فشانی

ندارم طاقت یک جای او من

چه گردم گردِ سر تا پای او من

شهش گفتا که از سر تا بپایش

چو عاشق نیستی بر هیچ جایش

ز عشق او چرا پس بیقراری

بگو تا از کجاست این دوستداری

چنین گفت او که جانم پر خروشش

تو می‌دانی که چیست از دُرِّ گوشش

چو آمد حلقهٔ گوشش پدیدار

بجانم حلقهٔ گوشش خریدار

هوای عشقِ آن بت را نَیَم کس

که عشق دُرِّ گوشِ او مرا بس

شهش گفت آنکه زین گوهر نشان یافت

ز بحر جسم یا از بحرِ جان یافت؟

گدا گفتش چنین دُرّ ای جهاندار

ز بحر عشق او آمد پدیدار

چو بحر عشق را غوّاص گردی

بخلوت آن گهر را خاص گردی

شهش گفتا درین بحر ای جوانمرد

چگونه عزم غوّاصی توان کرد

گداگفتش که تو با پیل و لشکر

ز مشرق تا بمغرب ملک و کشور

درین دریا ندانی بود غوّاص

که این را مفردی باید باخلاص

دو عالم را برافکنده بیک بار

فرو رفته بدین دریا نگونسار

نفس بگرفته دست از جان بشسته

گهر در قعرِ دریا باز جسته

تو بگشاده همه عالم پر و بال

نیابی بوی آن دُر در همه حال

شهش گفتا که سلطان هیچ نشتافت

چنین دُرّی که گفتی رایگان یافت

ببین اینک که در گوش ایاسست

که آن حلقه بگوش حق شناسست

مرا بی آنکه باید شد نگونسار

چنین دُرّی بدست آمد بیکبار

تو جان می‌کَن که این دُر خاصهٔماست

مرا دُرّ و ترا گردابِ دریاست

گدا گفتش که بِه زین کن تفکّر

تو هرگز کی بدست آوردهٔ دُر

که این دُر آنِ تو آنگاه بودی

که اندر گوشِ شاهنشاه بودی

چو در گوش تو نبوَد ای سرافراز

ترا با دُر چه کار، این دَر مکن باز

اگر شاه جهان بودی وفا کوش

شهستی نه غلامش حلقه در گوش

خوش اندر رفته عاشق تا بعیّوق

فکنده حلقه اندر گوشِ معشوق

اگر عاشق توئی چندین مزن جوش

تو می‌باید که باشی حلقه در گوش

چو تو در گوش آن حلقه نداری

مزن از عشق دم گر هوشیاری

ز خجلت شاه گوئی غرقِ خون شد

فرود آمد ز تخت و اندرون شد

گدا را با نمک از پیش راندند

ندانم تا سخن بر خویش خواندند

المقالة الخامس عشر

درآمد پنچمین فرزندِ هشیار

پدر راگفت کای دریای اسرار

من آن انگشتری خواهم باخلاص

که در ملکت سلیمان گشت ازان خاص

پری و دیو در فرمانش آمد

بساط ملک شادروانش آمد

زنام آن نگینش شد نه از غیر

رموز مور کشف و منطق طیر

گر آن انگشتری در دستم آید

فلک با این بلندی پستم آید

جواب پدر

پدر گفتش چرا ملکت بکارست

که گر دستت دهد ناپایدارست

چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،

که در باقی کنی چون هست فانی

وگر در ملک ظلمی کرده باشی

که تا یک گِرده روزی خورده باشی

جهان چون حسرت آبادیست جمله

کفی خاکست یا بادیست جمله

مشو غِرّه بملک باد و خاکی

بجانی کرده پیوند هلاکی

کرا آن زندگی با برگ باشد

که انجامش بزاری مرگ باشد

جهان پُر نوش داروی الهی

مکُش خود را بزهر پادشاهی

اگرچه روستم را دل بپژمرد

چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد

طلب کن ای پسر ملکی دگر را

که سر باید بُرید آنجا پسر را

جهان را پادشاهانی که بودند

که سر در گنبد گردنده سودند

بملک اندر نبودی پشتشان گرم

مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم

همه در زیرِ چرم آرام کرده

درفش کاویانش نام کرده

ز ملکی چون نمی‌گیری کناره

که بر پایست از یک چرم پاره؟

چو شاهی از درفش لختِ چرمست

بغایت کفشگر زان پشت گرمست

مرا ملکی که اصلش چرم باشد

بدان گر فخر آرم شرم باشد

چو سِرّ کارها معلوم گردد

بسا آهن که در دم موم گردد

در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش

اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش

چو ملک این جهانی بس جَهانست

چو نیکو بنگری ملک آن جهانست

زهی آدم که پیگ عشق دریافت

بیک گندم ز ملک خلد سر تافت

اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید

ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید

(۱) حکایت سلطان محمود در شکار کردن

مگر محمود می‌شد در شکاری

جداماند او ز لشکر برکناری

بنزدیکش یکی ده بود می‌دید

بجائی بر سر ده دود می‌دید

فرس می‌راند شه تا پیش آن زود

نشسته دید زالی پیشِ آن دود

بدو گفت آمدت مهمان خلیفه

چه آتش میکنی هان ای عفیفه

چنین دادش جواب آن زال آنگاه

که خود را مُلک می‌جوشم من ای شاه

شهش گفتا بگو ای پیرِ عاجز

که مُلکم می‌دهی؟ گفتا نه هرگز

که من مُلک از برای خویش جوشم

بمُلکت مُلکِ خود را کی فروشم

نَیَم ملک ترا هرگز خریدار

که مُلک من به از ملک تو صد بار

جهانی خصم دارد ملکت از پس

مرا بی آن همه غم مُلکِ خود بس

چو شه در مُلک پیر زال نگریست

بسی از ملک خود برخویش بگریست

بآخر یافت مشتی مُلک ازان زال

بدادش بدرهٔ و رفت در حال

چو جَوجَو در حساب آرند یکسر

ز مُلک زال ملکی نیست برتر

اگرچه روستم صاحب کمالیست

ولی در آرزوی ملکِ زالیست

طریقت چیست، عین راه دیدن

سبکباری کم آزاری گزیدن

بمشتی مُلک پُر کردن شکم را

جَوی انگاشتن ملک و حشم را

چو ملک بی زوالی نیست امروز

چه جوئی چون کمالی نیست امروز

درین عالم کمال امکان ندارد

که گرماهست جز نقصان ندارد

در اول می‌فزاید تا دو هفته

دو هفته نیز می‌گردد نهفته

تو اکنون زین مثال آگاه گردی

که دایم ناقصی گر ماه گردی

ندارد هیچ اینجا پایداری

پس اینجا خواه عزّت خواه خواری

چو ملک این جهان ناپایدارست

ترا در بیقراری چون قرارست؟

(۲) حکایت شیخ و مرغ همای

مگر می‌رفت شیخی کاردیده

بره در دید طاقی برکشیده

همائی کرده از کج بر سر او

بگسترده ز هم بال و پر او

زبان بگشاد و گفت ای مرغ ناساز

تو بی شرمک بدینجا آمدی باز

بهر یک چند بگشائی پری تو

نشینی پس بقصر دیگری تو

نیاید از تو کس را سایه داری

که نا پایندگی سرمایه داری

اگر پایندگی بودی جهان را

هویدائی نبودی عقل و جان را

همه دنیا سرابی می‌نماید

جهانی ملک خوابی می‌نماید

خرت در گِل ازان سخت اوفتادست

که در تعبیر خر بخت اوفتادست

چو خر باشد کسی را بخت اینجا

بلاشک کار باشد سخت اینجا

اگر غربال پندار خود از آب

برآری عالمی بینی همه خواب

(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر

بسنجر گفت غزّالی که ای شاه

برون نیست از دو حالِ تو درین راه

اگر بیداری اینجا چون نشینی

که تا برهم زنی دیده، نه بینی

وگر تو خفتهٔ این پادشائی

نه بینی هیچ تا دیده گشائی

بملکی چَند نازی چند خندی

که تا چشمی گشائی و ببندی

ازو آثار در عالم نه بینی

کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی

تو گر خود یزدجرد پادشائی

بکشته عاقبت در آسیائی

اگر آگه نهٔ زان آسیا تو

یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو

چو افتادی بدین چرخ دو تا در

شوی آخر بپای آسیا در

درین آتش چه عودی چه گیائی

بخسپد شب چه شاهی چه گدائی

(۴) حکایت سلطان محمود با آن مرد که همنام او بود

مگر محمود می‌شد با سپاهی

ز هامون تا بگردون پایگاهی

سپه می‌راند هر سوئی شتابان

که تا صیدی بیابد در بیابان

خمیده پشت پیری دید غمناک

برهنه پای و سر با روی پُر خاک

درمنه می‌کشید و آه می‌کرد

میان خار خود را راه می‌کرد

شه آمد پیشش و گفت ای گرامی

زبان بگشای و بر گو تا چه نامی

چنین گفتا که من محمود نامم

چو هم نام تو ام این خود تمامم

شهش گفتا که ماندم در شکی من

تو یک محمود باشی و یکی من

تو یک محمود و من محمودِ دیگر

کجا باشیم ما هر دو برابر

جوابش داد پیر و گفت ای شاه

همی چون هر دو برخیزیم از راه

رویم اول دو گز زینجا فروتر

بمحمودی شویم آنگه برابر

برابر گر نیم با تو که خُردم

برابر گردم آن ساعت که مردم

تو خوش بر تخت رَوکین نیلگون سقف

کند از چوبِ تختت تختهٔ وقف

چه خواهی کرد ملکی درجهانی

که نتوانی که خوش باشی زمانی

بنتوانی شدن تنها براهی

نه کارت راست آید بی سپاهی

نه هم بی چاشنی گیری خوری آب

نه شب بی پاسبانی آیدت خواب

غم ملکی چرا چندان خوری تو

که نتوانی که در وی نان خوری تو

اگر همچون کیانت تختِ عاجست

وگر برتر ز نوشروانت تاجست

نصیبت زان چنان تاجی و تختی

نخواهد بود الّا خاک لختی

چه ملکست این و تو چه پادشائی

که با میر اجل برمی نیائی

اگر یک گِرده هر روزت تمامست

چو تو دو گرده می‌جوئی حرامست

(۵) حکایت سلطان محمود و گازر

مگر می‌رفت محمود جهاندار

بره درگازری را دید در کار

کشیده پشتهٔ کرباس دربند

بدو گفت این همه کرباس را چند

جوابش دادگازر کای شهنشاه

ترا کرباسِ ده گز بس درین راه

چو زین جمله ترا ده گز پسندست

چرا پرسی ز جمله تا بچندست

چو این بشنید گریان گشت ازو شاه

غریبی خشت زن را دید ناگاه

رخ از خورشید چون انگشت کرده

ره صحرا همه پر خشت کرده

شهش گفتا همه خشتت بچندست

چنین گفت او که ده خشتت پسندست

چو ده خشتت ازین جمله تمامست

چه می‌خواهی دگر جمله حرامست

وبال تست اگر خوبی وگر زشت

فزون از ده گزی کرباس وده خشت

ز دنیا این دو چیزت هم وثاقست

دگر چون زین گذشتی طم طراقست

ترا زین کار اگر سودی رسیدست

جهان انگار تا رودی رسیدست

ز نف شوم بگذر با خردساز

بترک ملک گوی و کارِخود ساز

چو تو از ملک جز یک دم نداری

بکن کاری که این دم هم نداری

چو شه بشنود گفت آن دو تن را

بخاک افکند حالی خویشتن را

بسی بگریست تا بی‌خویشتن شد

بآخر کارساز آن دو تن شد

بسی زر داد آن دو مهربان را

بشهر آمد بگفت این داستان را

چو قسمت این دو چیزست از زمانه

چه خواهی کرد این مردارخانه

اگر تو بر فلک بهرامِ زوری

بروز واپسین بهرامِ گوری

وگر از پرده رخشانی چو یاقوت

شوی بهرامِ چوبین زیرِ تابوت

بترس ای گورخان از گورخانه

که باید خفت، چند آری بهانه

بنه رگ راست تا این کوژ رفتار

نگرداند ترا در تو گرفتار

(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین

حکیمی دید ذوالقرنین در راه

بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه

که آخر گرد عالم چند گَردی

که عالم جمله پُر آشوب کردی

سکندر گفت نیمی از اقالیم

نهادم راست باقی ماند یک نیم

کنون من می‌روم عزم من این راست

که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست

حکیمش گفت نیست این داد دادن

ترا رگ راست می‌باید نهادن

چو می‌دانی که بر می‌بایدت خاست

بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟

که تو گر فی المَثَل شیر نبردی

چو راه گور گیری مور گردی

چو در دنیا ترا اندک قرارست

ولی درگور سالی صد هزارست

بدنیا در چرا کاشانه سازی

که هم در گور به گر خانه سازی

چو کِسری گر کنی طاق دلارام

ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام

نمی‌بینی که اینها کاخترانند

چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند

همه سرگشته می‌گردند در سوز

ازین خانه بدان خانه شب و روز؟

چو می‌بینند کان جز دامشان نیست

دمی در خانهٔ آرامشان نیست

اگرچه شاهِ عالی ذات گردند

ولی در خانهٔ هم مات گردند

تو هم گر خانهٔ سازی درین راه

درو میری چو کِرم پیله ناگاه

بسی بارست ای دیوانه بر تو

فرود آید بآخر خانه بر تو

مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش

مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش

که نه دلتنگ مانی تو نه شادی

که هم این بگذرد هم آن چو بادی

(۷) حکایت پادشاه و انگشتری

جهان را پادشاهی پاک دین بود

که ملک عالمش زیر نگین بود

نبودش در همه عالم نظیری

که بودش از همه عالم گزیری

سواد ملکش از مه تا بماهی

ز شرقش تا بغربش پادشاهی

حکیمانی که پیش شاه بودند

که اجری خوارهٔ درگاه بودند

چنین گفت ای عجب روزی بایشان

که حالی می‌رود بر من پریشان

دلم را آرزوئی بس عجب خاست

نمی‌دانم که این از چه سبب خاست

مرا سازید یک انگشتری پاک

که هر وقتی که باشم نیک غمناک

چو در وی بنگرم دلشاد گردم

ز دست تُرکِ غم آزاد گردم

وگر دلشاد گردم نیز از بخت

چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت

حکیمان زو امان جستند یک چند

نشستند آن بزرگان خردمند

بسی اندیشه و فکرت بکردند

بسی خونابه حسرت بخوردند

بآخر اتّفاقی جزم کردند

بیک ره برنگینی عزم کردند

که بنگارند بر وی این رقم زود

که آخر بگذرد این نیز هم زود

چو ملک این جهان ملکی روندست

بملک آن جهان شد هر که زندست

اگر آن ملک خواهی این فدا کن

بابراهیمِ ادهم اقتدا کن

(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام

نشسته بود ابراهیمِ ادهم

پس و پیشش غلامان دست بر هم

یکی تاج مرصّع بر سر او

بغلطاقی مغرّق در بر او

درآمد خضر بی فرمان در ایوان

بصورة چون یکی مرد شُتُربان

غلامان را ز بیمش دم فرو شد

کسی کو را بدید از هم فرو شد

چو ابرهیم او را دید ناگاه

بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟

خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟

رباطیست این، فرو می‌آیم اینجا

زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم

که هست این قصرِ سلطان معظّم

رباطش از چه می‌خوانی تو غافل

مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل

زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه

کرا بودست اوّل این وطنگاه

چنین گفت او که اوّل راه اینجا

فلانی بود دایم شاه اینجا

ز بعد او فلانی پس فلانی

کنون اینجا منم شاه جهانی

خضر گفتش که گر شه را خبر نیست

رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست

چو می‌آیند و می‌گذرند پیوست

نشستن در رباطی چون دهد دست؟

چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند

نکو خواهان و بد خواهان گذشتند

ترا هم نیز جان خواهان درآیند

وزین کهنه رباطت در ربایند

درین کهنه رباط آسودنت چیست

نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست

چو ابراهیم این بشنید در گشت

چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت

روان شد خضر و او از پی دوان شد

ز دام خضر بیرون کی توان شد

بسی سوگند دادش کای جوانمرد

قبولم کن کنون گر می‌توان کرد

چو تخمی در دلم کِشتی نهانی

کنون آبی بده ای زندگانی

بگفت این وز قفای او روان شد

که تا مردی ز مردان جهان شد

رباط کهنهٔ دنیا برانداخت

جهانداری بدرویشی درانداخت

بزرگانی که سِرّ فقر دیدند

بملک نقد درویشی خریدند

ز نقش پادشائی باز رستند

بمعنی از گدائی باز رستند

که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست

ولی چون بنگری اصلش گدائیست

(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه

مگر محمود می‌شد با سپاهی

رسیدش پیش درویشی براهی

سلامی کرد شاه او را دران دشت

علیکی گفت آن درویش و بگذشت

بلشکر گفت شاه پاک عنصر

که بینید آن گدا با آن تکبّر

بدو درویش گفت ار هوشمندی

گدا خود چون توئی بر من چه بندی

که در صد شهر وده افزون رسیدم

بهر مسجد گدائی تودیدم

چو جَوجَو نیم جَو بر هر سرائی

نوشتند از پی چون تو گدائی

ندیدم هیچ بازار و دکانی

که از ظلمت نبود آنجا فغانی

کنون گر بینش چشمت تمامست

ز ما هر دو گدا بنگر کدامست

(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت

مگر شد سنجر پاکیزه اوصاف

بخلوة پیشِ رکن الدینِ اکّاف

زبان بگشاد شیخ و گفت آنگاه

کزین شاهی نیاید ننگت ای شاه؟

که هرگز پیر زالی پُر نیازی

نسازد خویشتن را پی پیازی

که تا زان پی پیاز آن زن زال

بنستانی تو چیزی در همه حال

شهش گفتا که شیخا من ندانم

که چون از پی پیازی می‌ستانم

چنین گفت او که زالی ناتوانی

بخون دل بریسید ریسمانی

چو بفروشد باندک سیم ای شاه

خرد پیه و پیاز و هیزم آنگاه

هم از بازار ترّه می‌ستانی

هم از هیزم هم پِی، می ندانی؟

ز یک یک بُز مواشی می‌بخواهی

گدائی بِه بسی زین پادشاهی

شه آفاق نقد خویشتن یافت

ز کوة از پی پیاز پیرزن یافت

دل سنجر ازان تشویر خون شد

ببخشید از سر ناز و برون شد

گدا در راهِ او چون پادشاهست

شه دنیا گدای خاک راهست

گدای راهِ او با هیچ در دست

بدان ماند که در دستش همه هست

شهی کورا هزاران گنج کم نیست

بدان ماند که نقدش یک درم نیست

درین ره سیم و زر حرمت ندارد

که حرمت جز قوی همّت ندارد

برای یک درم درمانده باشد

ولی دست ازجهان افشانده باشد

(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت

برای درمنه برخاست آن پاک

درمنه چون برون می‌کرد از خاک

برون افتاد حالی صرّهٔ زر

ازان غم دست می‌زد سخت بر سر

بحق گفتا که کردی تیره روزم

چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم

چرا چیزی دهی از پیشگاهم

که در حالم بسوزد، می‌نخواهم

من از تو عدل می‌خواهم ستم نه

درمنه بایدم امّا درم نه

اگر تو همّتی داری چو مردان

بهمّت خویشتن را مرد گردان

ز شاهت گر امید زرّ و سیمست

دل و جان ترا پیوسته بیمست

چرا باید طلب کردن زر و سیم

چو آخر جانت باید کرد تسلیم

بترک سیم و زر گو، جان نگه دار

که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار

چنین آوازهٔ محمود ازان یافت

که جان او ز درویشی نشان یافت

که گر در ملک کردی کِبر پیشه

نکردی خلق ذکر او همیشه

چو سلطان می‌شود از فقر مذکور

توانی شد تو هم در فقر مشهور

که شاهانی که سِرّ فقر دیدند

پناه از سایهٔ زالی گزیدند

(۱۲) حکایت سلطان محمود با پیرزن

مگر یک روز محمود نکو روی

ز لشکر اوفتاده بود یک سوی

بره در پیشش آمد پیرزالی

عصائی چون الف قدّی چو دالی

یکی انبان بگردن برنهاده

که سوی آسیا می‌شد پیاده

شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست

که در انبان رگست و در تو رگ نیست

بیار انبان چو سر محکم ببستی

به پیش اسبِ من نِه باز رستی

نهاد آن پیرزن انبانش در پیش

چو بادی شد روان یک رانش از پیش

چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال

زبان بگشاد وشه را گفت در حال

که گر با من نه اِستی ای شه امروز

نه اِستم با تو من فردا در آن سوز

چو اَبرَش گرم کردی در دویدن

که در گرد تو می نتوان رسیدن

اگر فردا بسی مرکب بتازی

تو هم در گردِ من نرسی چه سازی

مکن امروز این تعجیل ای شاه

که تا فردا بهم باشیم در راه

شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد

عنان بر تافت با او هم عنان شد

اگر درس وفا تعلیق داری

چو محمودت دهد توفیق یاری

کَرَم اینست و عهد این و وفا این

نکوکاری و تسلیم و رضا این

اگر زین نافه هرگز بوی بردی

ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی

وگر نه اوفتادی در ندامت

که هرگز برنخیزی تا قیامت

تو ای مرد گدا احسان درآموز

گدائی از چینن سلطان درآموز

المقالة السادس عشر

پسر گفتش که هرگز آدمی زاد

ندیدم ز آرزوی ملک آزاد

نمی‌دانم من از مه تا بماهی

کسی را کو نخواهد پادشاهی

کمال ملک نتوان داد از دست

که بهر ملک تن جان داد از دست

نکو گفت آن حکیم مشتری فش

که گر شاهی بوَد روزی بوَد خوش

جواب پدر

پدر گفتش که ملک این جهانی

که ملکی است بی پاداشِ فانی

برای آن چنین بگزیدهٔ تو

که ملک آخرت نشنیدهٔ تو

اگر زان ملک تو آگاه گردی

هم اینجا بر دو عالم شاه گردی

بزرگانی که ملک آن ملک دیدند

بیک جَو ملکِ دنیا کی خریدند

چو می‌دیدند ملک جاودانی

برافشاندند ملک این جهانی

(۱) حکایت پسر هارون الرشید

زُبَیده را ز هارون یک پسر بود

که در خلوت ز عالم بیخبر بود

برون نگذاشتی مادر ز ایوانش

که زیر پرده می‌پرورد چون جانش

چو قوّت یافت عقل بی قیاسش

به جوش آمد دل حکمت شناسش

بمادر گفت عالم این سرایست

و یا بیرون این بسیار جایست؟

جز این جائی اگر هست آشکاره

بگو تا پیش گیرم من نظاره

دل مادر بسوخت الحق برو سخت

بدو گفت ای گرامی و نکوبخت

ز قصر این لحظه بیرونت فرستم

بصحرا و بهامونت فرستم

برای او خری مصری بیاراست

غلامی و دو خادم کرد درخواست

برون بُردند تنها آن پسر را

که تا بگشاد بر عالم نظر را

ندیده بود عالم آن یگانه

تعجّب کرد از رسم زمانه

قضا را دید تابوتی که در راه

گروهی خلق می‌بردند ناگاه

همه در گریه و زاری بمانده

ز گریه در جگرخواری بمانده

پسر پرسید آن ساعت زخادم

که مردن بر همه خلقست لازم؟

جوابش داد کان جسمی که جان یافت

ز دست مرگ نتواند امان یافت

نباشد مرگ را عامی و خاصی

کزو ممکن نشد کس را خلاصی

پسر گفتا چنین کاریم در پیش

چرا جانم نترسد سخت بر خویش

چو سنگ از مرگ خواهد گشت چون موم

بباید کرد زود این حال معلوم

چو شیر مرگ را بر وی کمین بود

تماشا کردن کودک چنین بود

شبانگاهی چو پیش مادر آمد

نشاط و دلخوشی بر وی سرآمد

همه شب می‌نخفت از هیبت مرگ

شکسته شاخ می‌لرزید چون برگ

بوقت صبحدم بگریخت از شهر

بترک لطف گفت از هیبت قهر

طلب می‌کرد هارون هر زمانش

نمی‌یافت از کسی نام و نشانش

چنین گفت آنکه مردی پاک دل بود

که وقتی در سرایم کارِ گِل بود

ز خانه چون برون رفتم ببازار

یکی مزدور را گشتم طلبکار

جوانی را نحیف و زرد دیدم

ز سر تا پاش عین درد دیدم

نهاده تیشه و زنبیل در پیش

شده واله نه با خویش و نه بی‌خویش

بدو گفتم توانی کار گِل کرد؟

توانم گفت امّا نه بدِل کرد

بدو گفتم مرا شاید تو برخیز

چنین گفت آن جوانمرد بپرهیز

که من شنبه کنم کار و دگر نه

مرا خواهی همین روز و اگر نه

چو روز شنبهش بودی سر کار

به «سبتی» زین سبب شد نام بردار

ببردم آخر او را سوی خانه

دو مَرده کارِ من کرد آن یگانه

شدم در هفتهٔ دیگر به بازار

طلب کردم زهر سوئیش بسیار

مرا گفتند او دیوانه باشد

همیشه در فلان ویرانه باشد

شدم او را در آن ویرانه دیدم

ز خلق عالمش بیگانه دیدم

بزاری و نزاری اوفتاده

بدام مرگ و خواری اوفتاده

بدو گفتم که چون بیمار و زاری

ز من آید ترا تیمار دادی

بیا درخانهٔ ما آی امروز

که کس را می نه‌بینم بر تودلسوز

اجابت می‌نکرد، القصّه برخاست

برای من بجای آورد درخواست

چو آمد در وثاق من چنان شد

کزان سان ناتوان خود کی توان شد

جهانی درد مُجرَی گشت در وی

نشان مرگ پیدا گشت بر وی

مرا گفتا سه حاجت دارم ای دوست

برون می‌باید آمد با تو از پوست

بدو گفتم که هر حاجت که خواهی

بخواه ای محرم سرّ الهی

بمن گفت آن زمان کم جان برآید

ز قعر چاه این زندان برآید

رسن در گردنم بند و برویم

درافکن پس بکش بر چار سویم

بگو کین کار کار اهل دینست

جزای مَن عَصَی الجبار اینست

کسی کو عاصی جبّار باشد

چنین هم سرنگون هم خوار باشد

دوم کهنه گلیمی هست پاکم

کفن زین ساز و با این نه بخاکم

که با این طاعت بسیار کردم

مگر در خاک برخوردار کردم

سیُم این مصحفم بستان و بشناس

که بودست آن عبدالله عباس

که هارون این حمایل کرده بودی

ز چشم دیگران در پرده بودی

بر هارون بر این مصحف ببغداد

بدو گوی آنکه این مصحف بمن داد

سلامت گفت و گفتا گوش میدار

که در غفلت نمیری همچو من زار

که من در غفلت و پندار مردم

ندیدم زندگی مردار مردم

بگوی مادرم را کز دعائی

فراموشم مکن در هیچ جائی

بگفت این و بکرد آهی و جان داد

عفاالله جز چنین جان چون توان داد

بدل گفتم که می‌باید رسن خواست

که حالی آن وصیّت راکنم راست

رسن در گردنش کردم بزاری

کشیدم روی بر خاکش بخواری

یکی هاتف زبان بگشاد ناگاه

که ای از جهلِ محض افتاده از راه

نداری شرم تو از جهلِ بسیار

کنی با دوستان ما چنین کار؟

رسن در گردن شخصی میفگن

که چون چنبر نهادش چرخ گردن

چه می‌خواهی ازین غم کُشتهٔ راه

فَلَا تَحزَن فَاِنّا قَد غَفَرنَاه

چو بشنیدم من آن آوازِ عالی

ز هیبت شد دو دستم سُست حالی

بدل گفتم که ای غافل بپرهیز

چه جای این رسن بازیست، برخیز

شدم یارانِ خود را پیش خواندم

سخن از حالِ آن درویش راندم

همه جمع آمدند و با دلی پاک

گلیمش را کفن کردند در خاک

چو فارغ گشتم از کار جوان من

گرفتم مصحف و گشتم روان من

ستادم بر در هارون سحرگاه

که تا هارون پدیدار آمد از راه

نمودم مصحف و بستد ز من شاد

مرا گفتا چه کس این مصحفت داد

بدو گفتم یکی مزدورکاری

جوانی لاغری زردی نزاری

چو گفتم ای عجب مزدورکارش

پدید آمد دو چشم سیل بارش

بسی بگریست تا شد هوش از وی

چو بنشست اندکی آن جوش از وی

مرا گفتا کجاست آن سروِ آزاد

بدو گفتم که سلطان را بقا باد

چو این بشنید بخروشید بسیار

برفت از هوش آن داننده هشیار

نه چندان ریخت اشک و کرد فریاد

که آن هرگز کسی را خود بوَد یاد

بگردون می‌رسید آوازِ آهش

نگه می‌داشت از هر سو سپاهش

پس آنگه گفت آن ساعت که جان داد

چه گفت از من ترا و چه نشان داد

بدو گفتم که آن ساعت چنین گفت

که باید با امیرالمؤمنین گفت

کزین شاهی مشو زنهار مغرور

سخن بشنو ازین درویش مزدور

در آن کن جهد کز من پند گیری

میان ملک مرداری نمیری

که گر مردار میری ای یگانه

چو مرداری بمانی جاودانه

بدنیا مبتلا تا چند باشی؟

پی دین گیر تا خرسند باشی

که دنیا پردهٔ جان تو باشد

ولی دین شمع ایمان تو باشد

اگرملک همه عالم بگیری

همه بر تو نشنید چون بمیری

تو مردی نازکی پرورده در ناز

ز حمّالی خلقی خوی کن باز

کنون من گفتم و رفتم تو مپسند

که ننیوشی چنین وقتی چنین پند

ز سر در درد هارون تازه‌تر شد

ز حیرت هر دم از نوعی دگر شد

بآخر با وثاقش برد با خویش

که تا بنشست پیش پرده درویش

زُبَیده در پس آن پرده آمد

که تا پیشش حکایت کرده آمد

چنین گفت او که چون آنجا رسیدم

که در خاکش فکندم می‌کشیدم

برآمد از پس پرده خروشی

چو دریا زان زنان برخاست جوشی

زُبَیده گفت ای فریادم از تو

خدا بستاند آخر دادم از تو

جگرگوشهٔ مرا در مستمندی

نترسیدی که بر روی او فکندی؟

خلیفه زاده را نشناختی تو

رسن در گردنش انداختی تو

دریغا ای غریب و ای جوانم

دریغا نورِ چشم و شمعِ جانم

چو بادی عزمِ ره ناگاه کردی

که جان مادر آتشگاه کردی

دریغا ای لطیف نازنینم

که ماندی همچو گنجی در زمینم

چه گویم، گورش القصّه نشان خواست

بزینت مشهدی کرد آن زمان راست

خبر گوینده را بسیار زر داد

ولی هارونش از زن بیشتر داد

توانگر گشت آن مرد خبرگوی

کنون این رفت اگر داری دگرگوی

چه خواهی کرد ملکی را که ناکام

بلای جان تو باشد سرانجام

اگر شاهیِ عالم خانه داری

شوی شهماتِ آن خانه بزاری

چرا در کلبهٔ بنشستهٔ راست

کزو ناکام بر می‌بایدت خاست

چرا معشوقهٔ خواهی که پیوست

غم آن عاقبت گرداندت پست

چرا جمع آوری چیزی بصد عز

که یک جَو زان نخواهی خورد هرگز

اگر تو دشمن ملکی پدر باش

وگر در ملک هارونی پسر باش

ز حال آن پسر دادم نشانیت

کنون حال پدر گویم زمانیت

(۲) حکایت هارون با بهلول

مگر روزی گذر می‌کرد هارون

رسید آنجایگه بهلولِ مجنون

زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار

قوی در خشم شد هارون بیکبار

سپه را گفت کیست این بی سر و پای

که می‌خواند بنامم در چنین جای

بدو گفتند بهلولست ای شاه

روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه

بدو گفتا ندانی احترامم

که می‌خوانی تو بی‌حاصل بنامم؟

نمی‌دانی مرا ای مردِ مجنون؟

که بر خاکت بریزم خون هم اکنون

جوابش داد مرد پُر معانی

که می‌دانم تو این نیکو توانی

که در مشرق اگر زالیست باقی

که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی

وگر جائی پُلی باشد شکسته

که گرداند بُزی را پای بسته

تو گر در مغربی از تو نترسند

بترس ای بیخبر کز تو بپرسند

بسی بگریست زو هارون بزاری

بدو گفتا اگر تو وام داری

بگو تا جمله بگزارم بیکبار

جوابش داد بهلول نکوکار

که تو وامی بوامی می‌گزاری

چو مال خویشتن یک جَو نداری

ترا گر مال مال مردمانست

که نیست آن تو هر چت این زمانست

برَو مال مسلمانان ز پس ده

که گفتت مالِ کس بستان بکس ده

نصیحت خواست از بهلول هارون

بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون

که ای استاده در دنیا چنین راست

نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست

ز رویت محو گردان آن نشانی

وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی

دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم

کجا شد آن همه اعمالِ دینم

بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال

که همچون اهلِ دوزخ داری احوال

دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم

نسَب نقدست باری از رسولم

بدو گفتا که چون قرآن شنیدی

فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟

دگر ره گفت هان ای کم بضاعت

امیدم منقطع نیست از شفاعت

بدو گفتا که بی اِذن الهی

شفاعت نکند او زین می چه خواهی

سپه را گفت هارون هین برانید

که او ما را بکُشت و می ندانید

چو نه ملکست اینجا و نه مالک

نجات تست اگر گردی تو هالک

چو سنگی صد هزاران سال برجای

بمی ماند نمی‌مانی تو بر پای

چه خواهی کرد درجائی درنگی

که آنجا بیش ماند از تو سنگی

دلا کم گیر چرخ سرنگون را

چه خواهی کرد این دریای خون را

زهی خوش طعم دیگ چرب روغن

که از مرگش بوَد زرّین نهنبن

قدم باید بگردون بر نهادن

سر این دیگ پر خون بر نهادن

چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش

مزن انگشت در وی سر فرو پوش

شفق خونست و دایم چرخِ گردون

سر بُرّیده می‌گردد در آن خون

جهانی خلق بین در هم فتاده

همه از بهرِ زیر خاک زاده

همه خاک زمین خون سیاهست

سیاوش وار خلقی بی گناهست

عیان بینی اگر باشی تو با هُش

ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش

(۳) حکایت سلیمان و طلب کردن کوزه

سلیمان کوزهٔ می‌خواست روزی

که تا آبی خورد بی هیچ سوزی

که آن کوزه نبوده باشد آنگاه

ز خاک مردگان افتاده در راه

چنین خاکی طلب کردند بسیار

ندیدند ای عجب از یک طلب کار

یکی دیوی درآمد گفت این خاک

بیارم من ز خاک مردگان پاک

بدریائی فرو شد سرنگون سار

هزاران گز فرو برد او بیکبار

ز قعر آن همه خاکی برانداخت

ازان گِل کرد و آخر کوزهٔ ساخت

سلیمان کوزه را چون آب در کرد

ز حال خویشش آن کوزه خبر کرد

که من هستم فلان بن فلانی

بخور آبی چه می‌پرسی نشانی

کز اینجا تا به پُشت گاو و ماهی

تن خلقست چندانی که خواهی

ازان خاکی که شخص آن واین نیست

اگر تو کوزه خواهی در زمین نیست

ترا گر کوزهٔ وگر تنوریست

یقین می‌دان که آن از خاک گوریست

خُنُک آن گِل که گرچه یافت تابی

ولیکن کوزه شد از بهرِ آبی

بتر آن گل که سازندش تنوری

که هر ساعت بتابندش بزوری

بگورستان نگر تا درد بینی

جهانی زن جهانی مرد بینی

همه در خاک و در خون باز مانده

درون ره نی ز بیرون باز مانده

اگر بینائیت ازجان پاکست

ببین تا خاک گورستان چه خاکست

که هر ذرّه ز خاکش گر بجوئی

ز خسرة صد جهان یابی تو گوئی

چو گورستان نخستین منزل آمد

ببین تا آخرین چه مشکل آمد

اگر خواهی صفای آن جهانی

بگورستان گذر تا می‌توانی

که دل زنده شود از مرده دیدن

شود نقدت بدان عالم رسیدن

(۴) حکایت پادشاه که از درویش در خشم شد

شهی در خشم رفت از مردِ درویش

براندش با دلی پُر درد از پیش

بدو گفتا ترا ندهم امانی

چو اندر ملکِ من باشی زمانی

برفت از پیشِ او مرد تهی دست

بگورستان شد و آزاد بنشست

چو شه بشنود حالی داد پیغام

که نه فرمودم ای شوریده ایام

که بیرون شو ز ملکم؟ می‌ستیزی؟

مگر خواهی که خود را خون بریزی؟

جوابش داد کین پذرفته‌ام من

که از ملک تو بیرون رفته‌ام من

قیامت را که راهی مشکل آمد

نه گورستان نخستین منزل آمد؟

نخستین منزل محشر نه آنست؟

نه ملک تست، ملک آن جهانست

چو افتد زن بدرد زه از آغاز

چنین گویند خلق از حالِ او باز

که این زن در میان دو جهانست

که یک پایش درین، دیگر درآنست

تو هم ای بی‌خبر تا درجهانی

میان دو دمت دایم چنانی

گر این دم شد دگر دم بَرنیاید

نشان تو ز عالم برنیاید

مزن بانگ و مکن نوحه بیارام

که ناید باز مرغ رفته در دام

چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی

چرا زین دام کرد آرامگاهی

(۵) حکایت آن جوان که زن صاحب جمال خواست و بمرد

جوانی را زنی دادند چون ماه

که عقل کس نبود از وصفش آگاه

جمالش آیة دلخستگان بود

لبش جان داروی لب بستگان بود

قضا را آن عروس همچو مَه مُرد

نبودش علّتی در درد زه مُرد

چو القصّه بخاکش کرد شویش

بگِل بنهفت آن خورشید رویش

یکی شیشه گلابش بود آنگاه

که شسته بود روزی پای آن ماه

بدان شیشه سر آن گورگل کرد

ولی با اشک خونین معتدل کرد

چرا شد پای بند آن دلارام

که باید شست دست از وی بناکام

چرا اندر عروسی شست پایش

چو دست از وی بشستن بود رایش

چگویم از تو و از خود، دریغا

دریغا از شد و آمد دریغا

المقالة السابع عشر

پسر گفتش بر محبوب و معیوب

تو می‌دانی که ملکت هست مطلوب

بزرگان و حکیمان زبردست

بایشان قوت می‌جویند پیوست

نه هرگز جمع دیدم نه پریشان

که فارغ بود از درگاه ایشان

جواب پدر

پدر گفتش عزیزا چند گوئی

ز غفلت ملک فانی چند جوئی

چو باقی نیست ملکت جز زمانی

مکن در گردنت بار جهانی

چو بار خود بتنها بر نتابی

ببار خلق عالم چون شتابی؟

ز درویشی چو مردن هست دشوار

ز شاهی چون بمیری آخر کار؟

چو می‌بینی زوال پادشاهی

عجب می‌آیدم تا می چه خواهی

(۱) حکایت گوسفندان و قصّاب

چنین گفت آن امیر دردمندان

که نیست این بس عجب از گوسفندان

که می‌آرند ایشان را بخواری

که تا بُرّند سرهاشان بزاری

که بی عقلند و ایشان می‌ندانند

ازان سوی مقابر چون روانند

ازان قصّاب می‌باید عجب داشت

که او هم علم دارد هم طلب داشت

چو می‌داند که او را نیز ناگاه

بخواهندش بریدن سر درین راه

چگونه فارغ و ایمن نشستست

نمی‌جنبد خوشی ساکن نشستست

نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت

که چندین طفل عالم در شکم کُشت

بسی میرند جسم مور داده

بسی شیرند تن در گور داده

جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست

که او جز رستمی سُهراب کُش نیست

چه می‌گویم خطا گفتم چو مستان

که او زالیست سر تا پای دستان

ترا می‌پرورد از بهر خوردن

بِنِه این تیغ را ناکام گردن

مکش گردن، فلک سیلی زن تست

که گر سیلی خوری در گردن تست

بسیلی کردنت پرورده گردی

که تا فربه شوی وخورده گردی

(۲) حکایت باز با مرغ خانگی

ز مرغ خانگی بازی برآشفت

بمرغ خانگی آنگه چنین گفت

که مَردُم داردت تیمارخانه

دمی نگذاردت بی آب و دانه

نگه می‌دارد از اعدات پیوست

که تابر تو نیابد دشمنی دست

تو پیوسته ز مردم می‌گریزی

چنین بد عهد از بهر چه چیزی

وفای تست مردم را همیشه

ترا جز بی‌وفائی نیست پیشه

نیامیزی تو با مردم زمانی

چو تو نشنیده‌ام نامهربانی

مرا باری اگر مردم بصد بار

ز پیش خویش بفرستد بصد کار

درآیم عهد ایشان را بپرواز

بزودی هم بر ایشان رسم باز

وفایی نیست مرغ خانگی را

که پیشه می‌کند بیگانگی را

چو مرغ خانگی بشنید این راز

جواب باز داد اندر زمان باز

که ای بی دانش بی قدر و مقدار

نه بینی باز کُشته سر نگون سار

ولی صد مرغ بینی سر بریده

به پای آویخته سینه دریده

وفای آدمی گر این چنینست

ازان بیزار گشتم این یقینست

چنین عهد و وفا را در زمانه

چه بهتر، خاک بر سر جاودانه

چه گر این ساعتم می‌پرورد لیک

برای کشتنم می‌پرورد نیک

تو گر این را وفا دانی جفا بِه

بسی کفر از چنین مهر و وفا به

ز دیری گه ترا ای چرخ گردان

روانست آسیا برخون مردان

شگفتا کارِ تو ای چرخ ناساز

که در خاک افکنی پروردهٔ ناز

جهانا حاصل پروردن ما

چه خواهد بود جز خون خوردن ما

کس از خون خوردن تو نیست آگاه

که پنهان می‌کنی در خاک و در چاه

جهانا چون حیات تو مماتست

وفا ازتو طمع کردن وفاتست

جفات اوّل مرا در شور انداخت

وفات آخر مرا در گور انداخت

نمی‌دانم که تا این بی در وبام

برای چیست گردان بام تا شام

عجایب نامهٔ این هفت پرگار

مرا در خون بگردانید صد بار

ز سر تا پای رفتم هر زمان من

نمی‌دانم سراپای جهان من

چو گوئی بی سر و بی پای ازانم

که سر از پای و پای از سر ندانم

چو جان اینجا نفس از خود نهان زد

چگونه لاف دانش می‌توان زد

(۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر می‬داد

یکی بینندهٔ معروف بودی

که ارواحش همه مکشوف بودی

دمی گر بر سر گوری رسیدی

در آن گور آنچه می‌رفتی بدیدی

بزرگی امتحانی کرد خردش

بخاک عمر خیّام بردش

بدو گفتا چه می‌بینی درین خاک

مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک

جوابش داد آن مرد گرامی

که این مردیست اندر ناتمامی

بدان درگه که روی آورده بودست

مگر دعویِ دانش کرده بودست

کنون چون گشت جهل خود عیانش

عَرَق می‌ریزد ازتشویر جانش

میان خجلت و تشویر ماندست

وزان تحصیل در تقصیر ماندست

بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد

ز دانش لاف آنجا کی توان زد

چو نه انجام پیداست و نه آغاز

نیابد کس سر و پای جهان باز

فلک گوئیست و گر عمری شتابی

چو گویش پای و سر هرگز نیابی

که داند تا درین وادیِ مُنکَر

چگونه می‌روم از پای تا سر

سراپای جهان صد باره گشتم

ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم

سراپای جهان درد و دریغست

که گر وقتیت هست آن نیز تیغست

مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت

ز بازیچه رها نکند بطاعت

(۴) حکایت جواب آن شوریده حال در کار جهان

یکی پرسید آن شوریده جان را

که چون می‌بینی این کار جهان را

چنین گفت این جهان پُر غم و رنج

بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج

گهی آرایشی بیند بصف در

گهی بر هم زنندش چون دو صفدر

یکی را می‌برند از خانهٔ خویش

دگر را می‌نهند آن خانه در پیش

گهی بر شه درآیند از حوالی

بصد زاری کنندش خانه خالی

چنین پیوسته تا آنگه که دانند

که این نطع مزخرف برفشانند

چنان لهو و لعب کردست مغرور

شدی مشغولِ مال و ملک و منشور

تو شهبازی، گشاده کن پر و بال

بپر زین دامگاه لعب اطفال

(۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی

یکی پرسید ازان دیوانه ساری

که ای دیوانه حق را چیست کاری

چنین گفت او که لوح کودکان را

اگر دیدی چنان می‌دان جهان را

که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز

گهی آن نقش کُلّی بسترد باز

درین اشغال باشد روزگاری

بجز اثبات و محوش نیست کاری

فغان از خلق و فریاد از زمانه

نفیر از نقش لوح کودکانه

نگاری کان زنان بر دست دارند

اگرچه زان نکوئی چون نگارند

دل آن بهتر کزان دربند نبوَد

که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد

نگاری کان نخواهد ماند بر جای

نه بر دستست زیبنده نه بر پای

نگاری کان بسان درهم آید

چو زهر جانست جان زو پُر غم آید

اگرچه ذوقِ دنیا بی‌شمارست

ولیکن در بقا چون آن نگارست

سر مردان عالم مصطفی بود

ببین تا در ره دنیا کجا بود

چو اندر ملک درویشی سرافراخت

قبای مسکنت را در بر انداخت

طعام جوع را صد خوان بگسترد

بملک فقر شادروان بگسترد

چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت

که رخت از خاک بر افلاک انداخت

کمال ملک درویشی چنان داشت

که آن طاقت ندانم تا توان داشت

(۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها

اُسامه گفت سیّد داد فرمان

که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز

پیمبر گفت زهرا را دگر نیز

برو بابا جهازت هرچه داری

چنان خواهم که در پیش من آری

اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز

بحیدر می‌کنم تسلیمت امروز

شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه

برون آورد در ساعت ز خانه

یکی کهنه حصیر از برگِ خرما

یکی مسواک و نعلینی مطرّا

یکی کاسه ز چوب آورد با هم

یکی بالش ز جلد میشِ محکم

یکی چادر ولیکن هفت پاره

همه بنهاد و آمد در نظاره

پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس

بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس

ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت

عمر آن بالش اندر راه برداشت

پس آنگه فاطمه نور پیمبر

بشد بر سر فکند آن کهنه چادر

پس آن نعلین را در پای خود بست

پس آن مسواک را بگرفت در دست

اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه

گرفتم پس روان گشتم در آن راه

به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم

ز گریه روی مردم می‌ندیدم

پیمبر گفت ای مرد نکوکار

چرا می‌گرئی آخر این چنین زار

بدو گفتم ز درویشیِ زهرا

مرا جان و جگر شد خون و خارا

کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست

جهاز دخترش اینک عیانست

ببین تا قیصر و کسری چه دارد

ولی پیغمبر از دنیی چه دارد

مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز

چو باید مُرد هست این هم بسی چیز

چو پای و دست و روی و جسم و جانت

نخواهد ماند گو این هم ممانت

جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی

چو زین سانست تو در چه فسوسی

شنودی حال پیغمبر زمانی

تو می‌خواهی که گرد آری جهانی

چو کار این جهان خون خوردن تست

چه گرد آری، که بار گردن تست

چو خورشیدت اگر باشد کمالی

بوَد آن ملک را آخر زوالی

اگرچه آفتاب عالم افروز

بتخت سلطنت بنشست هر روز

ز دست آسمان با روی چون ماه

کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه

اگر این پردهٔ نیلی نبودی

نه کوژی یافتی کس نه کبودی

فلک کوژست از سر تا به پائی

نیابی راستش در هیچ جائی

چو بگرفتست ازو کوژی جهانی

نیابی راستی از وی زمانی

فلک در خونِ مردان چرخ زن شد

زدلوش حلقِ مردان در رسن شد

زمین بر گاو افتادست مادام

ولی گردون ندارد هیچ آرام

نمی‌دانم چه کارست اوفتاده

که گردون می‌دود گاو ایستاده

فلک را قصدِ جان تو ازانست

که با تو پای گاوش در میانست

زمین بر گاو مانده دشمن تست

که دایم گاوِ او درخرمن تست

میان گاو چندینی چه خفتی

لُباده برفکن بر گاو و رفتی

گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو

فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟

ولی ازجسمِ دل مرده پریشان

شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان

بچرخ چنبری ره نیست هیچی

بخودبر چون رسن تا چند پیچی

اگر مهر فلک عمری بورزی

بدوزد یا بدرد همچو درزی

تنوری تافته‌ست از قرصِ آتش

که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش

کجا ازماه سنگت لعل گیرد

که او هر ماه خود را نعل گیرد

که می‌داند که این گردنده پرگار

چه بازی می‌نهد هر لحظه در کار

سپهرا عمر مشتی بی سر و پای

بپیمای و بپیمای و بپیمای

ازین پیمانه پیمودن بادوار

نمی‌آرد ترا سرگشتگی بار؟

نکوکاری نکردی ای نگون کار

که در بازی کنی عالم نگونسار

چو طشتی خون به سر سرپوش می‌باش

پیاپی می‌کُش و خاموش می‌باش

چرا افسوس میداری همیشه

چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه

سپهر پیر چون شش روزه طفلی

ز علو افکنده ناگاهت به سفلی

توئی ای شصت ساله تیره حالی

که این شش روزه کردت درجوالی

نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه

که این شش روزه طفلت برد از راه

چه گرامروز پیر ناتوانی

ولی درگور طفل آن جهانی

بنیروی اسد تا چند نازی

که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی

چو طفلی و ترا نه تن نه زورست

قِماط تو کفن، گهواره گورست

چو پنبه گشت مویت ای یگانه

که پنبه خواهدت کردن زمانه

جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز

تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز

(۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست

مگر پیری یکی دختر جوان خواست

نیامد کار این با کارِ آن راست

بخود می‌خواندش بهر بوسه آن پیر

نمی‌امیخت با او چون مَی و شیر

رفیقی داشست پیر سال خورده

بدو گفت ای بسی تیمار برده

بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است

تو پیر و او جوان این باژگونه ست

چنین گفت او که گمراهم من از وی

که هر ساعت که بوسی خواهم از وی

مرا گوید ندارم موی تو دوست

که پنبه در دهان مرده نیکوست

چو تو در بوسه آئی هر زمانم

نهی چون پنبه موی اندر دهانم

برَو پنبه خوشی از گوش برکش

که پنبه گرد موی تو ترا خوش

مگر پنبه ز گوشت برکشیدی

که موی خویش همچون پنبه دیدی

ازان پشتت به پیری چون کمان شد

که چون تیر از گناهت سرگران شد

ز حق پیش از اجل بیدارئی خواه

چو مست غفلتی هشیارئی خواه

برافشان هرچه داری همچو مردان

چه سازی چون زنان با چرخ گردان

اگر داری گل اندر سر چه شوئی

سرت در گل نخواهد ریخت گوئی؟

حجابت از تن ویرانه بردار

طبق پوش از طبق مردانه بردار

که تا ویرانه جای شرک و علت

شود معمورهٔ دین، اینت دولت

اگر در شرک میری وای بر تو

که خون گریند سر تا پای بر تو

کسی عمری در ایمان ره سپرده

در آخر، چون بوَد، کافر بمرده

(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق

شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق

که بس گریانستی بوبکر ورّاق

بدو گفتا که ای مرد خدائی

بدین زاری چنین گریان چرائی

چنین گفت او که چون گریان نباشم

ز پای افتاده سر گردان نباشم؟

که امروزی درین جائی نشستم

درین یکپاره گورستان که هستم

زده مُرده که آوردند امروز

یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز

کسی را دین بوَد هفتاد ساله

بکفرش چون توان دیدن حواله؟

کنون هم گریه و هم سوزم اینست

چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست

عزیزا کار مشکل می‌نماید

ولیکن خلق غافل می‌نماید

ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت

بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت

ز خوف ره میان کفر و ایمان

نه کافر خواند خود را نه مسلمان

میان کفر و دین بنشست ناکام

که تا آن آب چون آید سر انجام

(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند

چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد

ز بعد آن مگر در نزع افتاد

یکی گفت ای بدان عالم قدم زن

کجا دفنت کنم جائی رقم زن

چنین گفت او که من شوریده ایمان

نخواهم در بر جمعی مسلمان

چو من نور مسلمانان ندارم

بگورستان دین داران چه کارم

نمی‌خواهم جهودان نیز همبر

که بیزارست از ایشان پیمبر

میان این دو گورستان زمینم

بدست آور که من زان نه زینم

مرا نه در مسلمانی قدم بود

نه در راه جهودی نیز هم بود

میان این و آن باید چنین کس

که تا خود حال چون گردد ازین پس

نرفتی یک قدم این راه آخر

کجا بودی تو چندین گاه آخر

نداری هیچ کاری کارت آنجاست

بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست

نه چندان عقبه در پیشست آنجا

که هرگز روی انجامست آنجا

ازین وادی که در وی بیم جانست

اگر خونی شود جان جای آنست

چه دریائیست این درجان پدیدار

نه سر پیدا و نه پایان پدیدار

هزاران دل اگر خون شد درین راه

ولی زان جمله جانی نیست آگاه

که می‌داند که هر دل چون چراغی

چه سودا می‌پزد در هر دماغی

همی هر لحظه غم بیشست ما را

ازین راهی که در پیشست ما را

چراغ نورِ ایمان بر سر راه

چه سازی گر فرو می‌زد بناگاه

(۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله

مگر سُفیان ثوری چون جوان بود

ز کوژی قامت او چون کمان بود

یکی گفت ای امام آن جهانی

چرا پشتت دو تا شد در جوانی

بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست

که پشت تو چنین دیدن روا نیست

چه افتادست، ما را حال برگوی

نشانی ده بیانی کن خبرگوی

چنین گفت او که استادیم بودست

که دایم راه رفتست و نمودست

چو وقت مرگِ او آمد پدیدار

ببالینش شدم می‌دیدمش زار

بغایت اضطرابی در درونش

که می‌جوشید همچون بحر خونش

همه جان ودلش پر آتش رشک

بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک

میان جامه در لرزیده چون برگ

دل او را امیدی بر در مرگ

بدو گفتم که شیخا این چه حالست

زبان بگشاد کایمان در وبالست

به پنجه سال در خون گشته‌ام من

کنون از تیغِ مرگ آغشته‌ام من

خطاب آمد که تو مردودِ مائی

تو زین در دور شو، ما را نشائی

چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم

طراقی زان برون آمد ز پشتم

چو قول او چنان وقتی چنین بود

چنین شد پُشت من چون روی این بود

نصیب اوستادم چون چنینست

کجا شاگرد را امّید دینست

چو شد انجامِ اُستاد این درستم

من از شاگردی خود دست شستم

چراغی را که ره بر باد باشد

نمی‌دانم که چون آزاد باشد

چراغ روح تو چون مُرد ناگاه

نیابی سوی او یا بوی او راه

چراغ مُرده را چندانکه جوئی

نیابی هیچ جائی، چند پوئی

چراغ مُرده را ماتم مکن تو

که افسوسست هین مشنو سخن تو

خنک آن سگ که مُردورست از عمِ

ولی بیچاره این فرزندِّآدم

ز مردن غم نصیب کس نبودی

اگر انگیختن از پس نبودی

ازین وادی خاموشان خبر خواه

وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه

بدانش زنده شو یکبار آخر

بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر

جهودی را که کارش اوفتادست

بخوان مصطفی راهش گشادست

ترا گر نیز کار افتد بزودی

درین معنی نه کمتر از جهودی

(۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او

یکی پیر معمّر بود در شام

که چون تورات می‌خواندی بهنگام

چو پیش نام پیغامبر رسیدی

از آنجا محو کردی یا بُریدی

چو مصحف باز کردی روز دیگر

نوشته یافتی نام پیمبر

دگر ره محو نامش کردی آغاز

دگر روز آن نوشته یافتی باز

دلش بگرفت یک روز و بدل گفت

که نتوانم بگل خورشید بنهفت

مگر حقّست این رهبر که برخاست

بیامد تا مدینه یک ره راست

رسید آنجا بوقت گرمگاهی

نمی‌دانست خود را روی و راهی

چو پیش مسجد پیغمبر آمد

دلی بریان اَنَس را همبر آمد

اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر

دلالت کن مرا پیش پیمبر

انس او را به مسجد برد گریان

بدید آن قوم را بنشسته حیران

ردا افکنده در محراب صدّیق

نشسته گردِ او اصحاب تحقیق

چنان پنداشت آن مرد معمّر

که صدّیقست در پیشان پیمبر

بدو گفت ای رسول خاص درگاه

سلامت می‌کند این پیر گمراه

همه چون نام پیغمبر شنیدند

چو مرغ نیم بسمل می‌طپیدند

ز دیده اشک خون باران فشاندند

زهی طوفان که آن یاران فشاندند

خروشی از میان جمع برخاست

زهر دل گفتئی صد شمع برخاست

همی شد آن غریب پای بسته

ازان زاری ایشان دل شکسته

بایشان گفت من مردی غریبم

جهودم وز شریعت بی‌نصیبم

مگر ناگفتنی چیزی بگفتم

که می‌بایست آن اندر نهفتم

وگرنه از چه می‌گرئید چندین

که من آگه نیم زین شیوهٔ دین

عمر گفتش که این گریه نه زانست

که از تو هیچ خُرده درمیانست

ولیکن هفته‌ایست ای مردِ مضطر

که تا رفتست از دنیا پیمبر

چو بشنیدیم نامش از زبانت

همه جانها بخست از غم چو جانت

گهی در آتشیم از اشتیاقش

گهی در زمهریریم از فراقش

دریغا نور چشم عالم افروز

که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز

دریغا آنچنان دریای اعظم

که بی او مانده‌ایم از قطرهٔ کم

چو گشت آن پیر را راز آشکاره

بیک ره کرد جامه پاره پاره

نه چندان ریخت او از چشم باران

که ابر از چشم ریزد در بهاران

ز واشوقاه و واویلاه در سوز

ز سر در ماتمی نو گشت آن روز

علی الجمله چو آخر شور کم شد

درآمد عقل، و دلرا زور کم شد

یهودی گفت یک کارم برآرید

مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید

که گر دستم نداد آن روی دیدن

توانم بوی او باری شنیدن

عمر گفتش که این جامه توان خواست

ولیکن باید از زهرا نشان خواست

علی گفتا که یارد شد بر او

که شد یکبارگی بسته در او

درین یک هفته سردر پیش دارد

که او از جمله حسرت بیش دارد

نمی‌گوید سخن از سوگواری

زمانی می‌نیاساید ز زاری

همه یاران در آن اندوه و محنت

شدند آخر بر خاتون جنّت

کسی آن در بزد بانگی برآمد

که ما را روز رفت و شب درآمد

که می‌کوبد در چون من یتیمی

بمانده در پس ژنده گلیمی

که می‌کوبد در چون من اسیری

نشسته بر سر کهنه حصیری

که می‌کوبد در چون من حزینی

گشاده مرگ بر جانم کمینی

بگفتند آنچه بود القصّه یکسر

چنین گفت او که حق گوید پیمبر

که آن ساعت که جان با دادگر داد

بزیر لب ازین حالم خبر داد

که ما را عاشقی می‌آید از راه

ولی رویم نه بیند آن نکوخواه

بدو ده این مرقّع، کین تمامش،

به نیکوئی ز ما برسان سلامش

مرقّع چون بدو دادند پوشید

چو بوی او بدو زد خوش بجوشید

چو بوی آن بصدقش آشنا خواست

مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست

ببردندش از آنجا تا بدان خاک

دلی برخاسته بنشست آن پاک

چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش

فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش

بزاری جان بداد آن پیر غم خور

نهاده روی برخاک پیمبر

اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر

چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر

المقالة الثامن عشر

پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست

بگو باری که سرّ آن چه چیزست

که گر دستم نداد آن خاتم امروز

شوم از علمِ آن باری دلفروز

جواب پدر

پدر بگشاد مُهر از حقّهٔ لعل

دُر افشان گشت و کرد این قصّه را نقل

(۱) حکایت بلُقیا و عفّان

برای خاتم ملک سلیمان

بَلُقیا رفت و با او بود عفّان

میان هفت دریا بود غاری

بدانجا راه جُستن سخت کاری

چو ماری یک پری آمد پدیدار

زبان بگشاد با عفّان بگفتار

که آب برگِ شاخی در فلان جای

اگر جمع آری و مالی تو بر پای

چنان گردی روان بر روی دریا

که مرد تیز تگ بر روی صحرا

بدان موضع شدند آن هر دو همراه

به پای آن آب مالیدند آنگاه

چنان رفتند هر دو بر سر آب

که از شَستی بقوّة تیرِ پرتاب

بآخر چون میان هفت دریا

بکام دل رسیدند آن دو شیدا

یکی غاری پدید آمد سرافراز

بهیبت تیغِ کوه او سرانداز

اگرچه آن دو همره یار بودند

ولی آنجا نه یار غار بودند

نهاده بود پیش غار تختی

جوانی خفته بر وی نیک بختی

در انگشتش یکی انگشتری بود

که نقدش بیشتر از مشتری بود

به پای تخت خفته اژدهائی

شده حلقه، نه سر پیدا نه پائی

چو دید آن مرد را بیدار گشت او

دمی بدمید و آتش بارگشت او

چنان عفّان بترسید از نهیبش

که پیدا گشت دردی ناشکیبش

به یار خویشتن گفتا مرو پیش

مخور زنهار بر جانت، بیندیش

مده جان د رغم مُهر سلیمان

چو مُردی چه کنی ملک ای مُسلمان

نبردش هیچ فرمان و روان شد

به پیش تخت سلطان جهان شد

بدان انگشتری چون کرد آهنگ

شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ

بجست از بیم عفّان و هم آنگاه

تفکر کرد تا زان سر شد آگاه

خطابش آمد از درگاهِ ایمان

که گر می‌بایدت ملک سلیمان

قناعت کن که آن ملکیست جاوید

که زیر سایه دارد قرص خورشید

سلیمان با چنان ملکی که اوداشت

به نیروی قناعت می فرو داشت

(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش

مگر یک روز می‌شد با سپاهی

ولی بر روی شادروان براهی

درآمد خاطرش از ملک ناگاه

که کیست امروز در عالم چو من شاه

فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی

سلیمان بانگ زد بر باد حالی

که شادروان چرا کردی چنین تو

کرا افکند خواهی بر زمین تو

نیم گفت ای سلیمان من گنه کار

تو زان اندیشهٔ کژ دل نگه دار

چنین دارم من از درگاه فرمان

که چون دل را نگه دارد سلیمان

نگه می‌دار شادروان او را

وگرنه سر منه فرمان او را

بسوی ملک چون کردی دمی رای

ز شادروانت شد یک گوشه از جای

قناعت بایدت پیوسته حاصل

که تا بر تو نگردد ملک زایل

که مغز ملک و ملک استطاعت

نخواهد بود چیزی جز قناعت

ولی مغز قناعت فقر آمد

تو شاهی گر بفقرت فخر آمد

اگر خواهی تو هم ملک جهانی

مکن کبر و قناعت کن زمانی

قناعت بود آن خاتم که او داشت

بخاتم یافت آن عالم که او داشت

چنان ملکی عظیمش بود صافی

که قانع بود در زنبیل بافی

ازان خورشید سلطانی بلندست

که از آفاق یک قرصش پسندست

ازان در ملک مه را احترامست

که او را گردهٔ ماهی تمامست

چو پای از دست دادی پی چه خواهی

ملک چون هست مُلک وی چه خواهی

تراگر بی مَلک ملک جهانست

ازاین شومیت و هردم بیم جانست

(۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام

غلامی داشت مأمون خلیفه

کزو مهمل نماندی یک لطیفه

چو خورشیدی به نیکوئی جمالش

خلایق جمله مایل بر وصالش

خَم زلفش که دام عنبرین داشت

همه هندوستان در زیر چین داشت

بلی گر زلفِ او در چین نبودی

نثارش نافهٔ مشکین نبودی

چه گویم ز ابروی همچون کمانش

که زاغی بود زلف دلستانش

ز عشق ثُقبهٔ لعلش ز لولو

هزاران ثُقبه در دل مانده هر سو

در آن ثُقبه چرا و چون نگنجد

که از تنگی نَفَس بیرون نگنجد

ز دیری گه مگر می‌خواست مأمون

که آید آن غلام از پوست بیرون

که تا مأمون بداند کان پری چهر

قدم چون می‌زند با شاه در مهر

دلش در مهر مامونست یا نه

ز خطّ عهد بیرونست یا نه

بمعشوقی وفای عشق دارد

باستحقاق جای عشق دارد

مگر قومی دلی پُر درد و پُر سوز

به بغداد آمدند از بصره فریاد

کامیر المؤمنین ما را دهد داد

که ماراست از امیر بصره فریاد

نه چندان ظلم کرد و ما کشیدیم

که دیدیم از کسی یا ما شنیدیم

اگر نستانی از وی داد ما تو

مشوّش گردی از فریادِ ما تو

نهان آن قوم را فرمود مأمون

که خواهید این غلامم را هم اکنون

مگر او در پذیرد این امیری

کند زین پس شما را دستگیری

ز شه درخواستند آن قوم آنگاه

که ما را این غلامت گر بود شاه

همه از حکم او دلشاد گردیم

ز ظلم آن امیر آزاد گردیم

نگه کرد آن زمان سوی غلام او

که تا در عهد عشق آید تمام او

غلام سیمبر را گفت مأمون

درین منصب چه می‌گوئی تو اکنون

اگر مرکب سوی آن خطه رانی

خطی بنویسمت در پهلوانی

غلم آنجایگه می‌بود خاموش

دلش آمد ز شوق بصره در جوش

بدانست آن زمان مأمون که آن ماه

بغایت فارغست از عشقِ آن شاه

دل مأمون ازان دلبر بگردید

ز کار آن نگارش سر بگردید

ز عشق او پشیمانی برآورد

وز آن حاصل پریشانی برآورد

بدل می‌گفت عشق من غلط بود

چه دانستم که معشوقی سقط بود؟

بدست خویشتن در جای خالی

بعامل نامهٔ بنوشت حالی

که چون آید غلام من بآنجا

خطی آرد بنام خود بر آنجا

چنان باید که کوی شهر و بازار

همه بصره بیارائی بیکبار

جُلاب آرید و در وی زهر آنگاه

برو ریزید و برگیریدش از راه

منادی گر زهر سو برنشانید

که می‌گویند واسپش می‌دوانید

که هرکش بر مَلِک مُلک اختیارست

سزای او بتر زین صد هزارست

چو حق از بهر خویشت آفریدست

برای قربِ خویشت آوریدست

بنگذارد تو مرد بی خبر را

که باشی یک نَفَس چیزی دگر را

وگر بگذاردت کارت فتادست

که صاعی خفیه در بارت نهادست

چرا می‌آید این رفتن گرانت

که می‌گوید خداوند جهانت

که گر آئی به پیش من رونده

باستقبالت آیم من دونده

خدا می‌خواندت تو خفته آخر

چرا می‌پائی ای آشفته آخر

کم از اشتر نهٔ ای مردِ درگاه

که بر بانگ درائی می‌رود راه

(۴) حکایت اصمعی با آن مرد صاحب ضیف و زنگی حادی

چنین گفت اصمعی پیر یگانه

که یک شب در عرب گشتم روانه

کریمی کرد مهمانم دگر روز

بر او زنگئی دیدم همه سوز

کشیده پای تا فرقش بزنجیر

بزاری نالهٔ می‌کرد چون زیر

دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی

همه زنگی دلی رفته ز زنگی

بپرسیدم از آن زنگی خسته

که از بهر چه گشتی پای بسته

مرا گفتا گناهی کرده‌ام من

که زین زنجیر و غلّ آزرده‌ام من

بنزد خواجهٔ من میهمان را

بوَد حقّی که نتوان گفت آن را

اگر از وی بخواهی این زمانم

ببخشد از برای میهمانم

چو آوردند نان و خواجه بنشست

بسوی نان نمی‌برد اصمعی دست

که نتوانم که خون جان خورم من

اگر او را ببخشی نان خورم من

چنین گفت اصمعی را میزبانش

که زنگی را پُر آتش باد جانش

بجانش نزد این دلخسته بیمست

چه گویم چون گناه او عظیمست

گناهش چیست گفت ای خواجه بر گو

چنین گفتا که این زنگیِ بدخو

براهی چارصد اشتری قوی حال

همه در گرمگاه وزیرِ اثقال

بعجلت کرم میراندست در راه

حُدائی زار می‌خواندست آنگاه

که تا آن اشتران بی خورد و بی‌خواب

سِپَس کردند ده منزل در آن تاب

حدایی زار و زنگی خوش آواز

همه آن اشتران را داده پرواز

چو او قصد حَدَی پیوست کرده

ز لذّت اشتران را مست کرده

چو در سختی چنین راهی سپردند

بهم هر چار صد آنجا بمردند

بزاری اشتران را بار بر پُشت

حُدَی می‌گفت تا در تشنگی کُشت

به بانگی چارصد اشتر چو جان داد

منت زین غُصّه نتوانم نشان داد

چو حیوان می‌بمرد از درد این راه

چگونه گیرمت من مردِ این راه

جوانمردا شتر را گر حُدَی هست

ترا از حضرت حق صد ندا هست

چو حیوانی بمیرد از یک آواز

توئی اندر دو عالم محرم راز

پیاپی می‌رسد از حق پیامت

ز حیوانی کمست آخر مقامت؟

خدای از بهرِ خویشت آفریده

ز تو هم نفس وهم مالت خریده

تو مشغول وجود خویش گشته

بخودبینی ز شیطان بیش گشته

ترا صد گنج حق داده زهستی

تو با شیطان بهم خورده زمستی

خدا خوانده بخویشت جاودانه

تو گشته از پی شیطان روانه

خدا فعل تو یک یک ذره دیده

تو چون ذرهٔ هوای خود گزیده

زیان کردی همه عمر جهانی

که قدر آن ندانستی زمانی

ولیکن هست صبر آنکه ناگاه

برافتد پرده از چشم تو در راه

چو رسوائی خود گردد عیانت

بسوزد آتش تشویر جانت

(۵) حکایت جبریل با یوسف علیهما السلام

چو یوسف را در افکندند در چاه

درآمد جبرئیل از سدره ناگاه

که دل خوش دار در درد جدائی

که خواهد بود زین چاهت رهائی

ترا برهاند از غم حق تعالی

دهد از ملکت مصرت کمالی

نهد تاجی ز عزّت بر سر تو

فرستد مصریان را بر در تو

جهان در زیر فرمان تو آرد

جهانی خلق مهمان تو آرد

بیارد ده برادر را که داری

برای نان به پیش تو بخواری

علی الجمله بگو با من درین چاه

که چون چشمت برایشان افتد آنگاه

بزندان‌شان کنی یا دار سازی

و یا از بهرِ کشتن کارسازی

و یا از زخم چوب و تازیانه

ز هر یک خون کنی جوئی روانه

چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل

که چون آیند خوانمشان بتعجیل

نه از بفروختن گویم نه ازچاه

براندازم نقاب از روی آنگاه

اگر سازند پیشم خویش را خم

چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم

شما آخر تأسّف می نخوردید

ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟

بر ایشان بر گشادن این کمین بس

عذاب سخت ایشان را همین بس

اگر دلهای ایشان خاره گردد

ازین تشویر حالی پاره گردد

دلت مرده‌ست اگر زین درد فردست

که بی شک زنده را احساس در دست

تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد

که جز در سوخته آتش نیفتد

چو مومی روز و شب در سوختن باش

که تا آتش کند افروختن فاش

چو در غیری ندیدی هیچ خیری

چرا مشغول می‌گردی بغیری

چو کارت با خود افتادست پیوست

سفر در خویش کن بی پای و بی دست

اگر در خویشتن یک دم بگردی

چو صد دل دان که در عالم بگردی

ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن

به از صد نورِ غیب الغیب دیدن

(۶) حکایت پیر خالو سرخسی

سرخسی بود پیری خالوش نام

بسی بردی بسر با خضر ایّام

مگر جائی جوانی گرم رَو بود

که او نو بود و جانش نیز نو بود

دلی بود از حقیقت غرق نورش

نبودی هیچ کاری جز حضورش

خضر می‌شد بر آن پیرِ درویش

بره بر آن جوان را برد با خویش

جوان بنشست و پیر از بهر یاری

بدو گفت ای جوان تو در چه کاری

جوان گفتش جوان اینجا کدامست

که اکنون قربِ ده سال تمامست

که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست

نه از مغزم خبر دارم نه از پوست

چو بشنید این سخن زو پیر دانا

بدو گفت ای جوانمرد توانا

مرا اندیشه کردن زو محالست

من این دانم که اکنون شَست سالست

که تا دایم چنان در عَیب خویشم

که یکدم نر نمی‌خیزد ز پیشم

چو خود را جمله ننگ و عیب بینم

چگونه در نجاست غیب بینم

مرا این گر نکو و گر نکو نیست

دمی از ننگ خود پروای او نیست

اگر مبرز بپردازم ز مردار

روا باشد که یار آید پدیدار

ولیکن با چنین مردار در بر

نیاید دولت این کار در بر

اگر پاکیت باید پاک گردی

وگرنه خون خوری در خاک گردی

چه خواهی کرد آخر این ریاست

چو خورشیدی که تابد بر نجاست

نخستین پاک گرد آنگاه بنگر

مرو بر جهل، چاه و راه بنگر

کسی کو در نجاست مشک جوید

میان بحر خاک خشک جوید

جوان را این سخن در دل چنان شد

که گفتی از دلش زان ننگ جان شد

بلرزید و بغرّید و نگون گشت

چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت

خضر گفتش که ای پیر دلفروز

مزن او را بدین تیغ جگرسوز

که این کار بزرگان جهانست

نه کار نازنینان جوانست

بلا شک مست را باید امان داد

کمان بر قوّت بازو توان داد

تو این دم مست عشق دلنوازی

گهی سرمست و گاهی سرفرازی

مئی باید ز مخموران خاصت

که تا از خود دهد کلّی خلاصت

همی هرچت کند از خویشتن دور

می تو آن بوَد نه آبِ انگور

کسی چون مستئی یابد برو دست

چنانداند که فانی گشت هر هست

چو از مستی فنا بشناختی باز

تو مستی در فنا سر بر میفراز

(۷) حکایت شیخ یحیی معاذ با بایزید رحمهما الله

ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام

خطی آمد به سوی پیرِ بسطام

که شیخ دین چه می‌گوید در آنکس

که خورد او شربتی پاک مقدّس

که سی سالست تا لیل و نهارش

سری بودست بگرفته خمارش

رسید از بایزید او را جوابی

که اینجا هست مردی را شرابی

که دریا و زمین و عرش و کرسی

بیکدم خورد، ازو دیگر چه پرسی

هنوزش نعرهٔ هَل مِن مَزیدست

گر او را می‌ندانی بایزیدست

چرا ناخورده مَی از دست رفتی

که هشیار آمدی و مست رفتی

بسی خود را تهی دستی نمائی

که ازجام تهی مستی نمائی

هزاران بحر نقد این جهانست

سراسر پر برای خاص جانست

چو اینجا مست از یک مَی توان شد

بدریا نوش کردن کی توان شد

اگر تو مستِ عشق دلفروزی

بیک فرمان بمیری و بسوزی

وگرنه، مستِ خویشی همچو مستان

بره رفتن چه برخیزد ز مستان

بفرمان رَو اگر داری مقامی

که گر مستی نیاری رفت گامی

که هر عاشق که بر فرمان نباشد

اگر دردش بوَد درمان نباشد

(۸) حکایت شیخ علی رودباری

چنین گفتند جمعی هم دیاری

ز لفظ بوعلیّ رودباری

که در حمّام رفتم من یکی روز

جوانی تازه دیدم بس دلفروز

برخساره چو ماه آسمان بود

به بالا همچو سرو بوستان بود

سر زلفش بپای افکنده دیدم

بروی او جهانی زنده دیدم

چو خورشید رخش تابنده گشتی

نگشتی آسمان تا بنده گشتی

بزلفش صد هزاران پیچ بودی

اگر بودی درو جان هیچ بودی

نظر می‌خواند بر رویش ز دو عَین

بلا و رنج خود چون از صحیحَین

ولی دل گفت ازان دو چشم بیمار

صحیحت کی شود این رنج و تیمار

چو بیماریش در عَین اوفتادست

صحیحَینم سقیمَین اوفتادست

بجان و دل خطش را خط روان بود

بلی باشد روان چون روی آن بود

خطش سر سبزی باغ ارم داشت

لب او سرخ روئی نیز هم داشت

بدندان استخوانی لُولُوَش بود

که مروارید کمتر هندوش بود

بکش آورده پای آن سیم اندام

نشسته از تکبّر سوی حمّام

یکی صوفی بخدمت ایستاده

نظر بر روی آن برنا گشاده

زمانی بر سرش می‌ریخت آبی

زمانی سرد می کردش شرابی

گهی دست و قفای او بمالید

گهی بر سنگ پای او بمالید

چو شد از شوخ پاک آن سیم اندام

چو خورشیدی برون آمد ز حمّام

دوید آن صوفی و او را درآورد

برای خشک کردن میزر آورد

مصلّی نماز آنگاه خرسند

بزیر پای آن دلخواه بفکند

پس آنگه جامه اندر بر فکندش

بخور عود در مجمر فکندش

گلاب آورد و پس بر روی او ریخت

ذریره بر شکنج موی او بیخت

بزودی باد بیزن هم روان کرد

چو بادی بر سر آن گل فشان کرد

اگرچه خدمتش هر دم فزون بود

ولی درچشمِ آن زیبا زبون بود

زبان بگشاد صوفی گفت ای ماه

چه می‌خواهی تو زین صوفی گمراه

چه باید تا پسندت آید از من

بگو کین خشم چندت آید از من

بمن می ننگری از ناز هرگز

چه سازد با تو این مسکین عاجز

چو از صوفی پسر بشنید این راز

بدو گفتا بمیر ورستی از ناز

چو بشنید این سخن صوفی ازان ماه

یکی آهی بکرد و مرد ناگاه

چنان مُرد از کمال عشق زود او

که گفتی در جهان هرگز نبود او

تو گر نتوانی ای مسکین چنین رفت

چگونه خواهی اندر آن زمین رفت

اگر تو این چنین مُردی برستی

وگرنه تا قیامت پای بستی

بآخر بوعلی او را کفن ساخت

وز آنجا رفت و کار خویشتن ساخت

مگر می‌رفت روزی بوعلی خوش

میان بادیه تنها چو آتش

جوان را دید با دلقی جگر خون

رخی چون زعفران حالی دگرگون

بر شیخ آمد و گفت آن جوانم

که از دعوی کُشنده آن فلانم

بکُشتم آن چنان مردی قوی را

چنین گشتم کنون از بدخوئی را

کنون عهدیست با حق این جوان را

که هر سالی کند حجّی فلان را

برای او کنم حجّی پیاده

دگر بر گورِ او باشم فتاده

دریغا مرد زرّ و زور بودم

کمال او ندیدم کور بودم

کنون هر دم ازان دردم دریغست

شبانروزی ازان مردم دریغست

اگر تو ذرّهٔ داری ازین درد

زمان عشق بازی این چنین گرد

چه می‌گویم تو چه مرد نبردی

که تو در عاشق نه زن نه مردی

درین مجلس نیاری جمع مُردن

مگو دل سوخته چون شمع مُردن

ز پیش خویشتن بر بایدت خاست

نیاید عاشقی با عافیت راست

(۹) حکایت سلطان محمود با مرد دوالک باز

مگر محمود با اعزاز می‌شد

بره مردی دوالک باز می‌شد

شهش گفتا که ای طرّار ره زن

ترا می‌بیند اینجا چشم دَرمَن

که بنشینی میان خاک در راه

دوالک بازی آموزی تو با شاه

دوالک باز گفتش ای جهاندار

برَو بنشین چه می‌خواهی ازین کار

نخواهد گشت چون پروانه با شمع

دوالک بازی و کوس و عَلَم جمع

مجرّد گرد و پس این پیشه می‌کن

وگر نه همچنین اندیشه می‌کن

درین منزل که کس نه دل نه جان یافت

کمال از پاک بازی می‌توان یافت

(۱۰) حکایت شیخ ابوسعید با قمار باز

بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه

گروهی گرم رَو را دید در راه

که می‌رفتند بر یک شیوه یک جای

ازار پای چرمین کرده در پای

یکی را شاد بر گردن گرفته

بسی رندانش پیرامن گرفته

مگر پرسید آن شیخ زمانه

که کیست این مرد، گفتند ای یگانه

امیر جملهٔ اهل قمارست

که او در پیشهٔ خود مردِ کارست

ازو پرسید شیخ عالم افروز

که از چه یافتی این میری امروز

جوابش داد رند نانمازی

که من این یافتم از پاک بازی

بزد یک نعره شیخ و گفت دانی

که دارد پاک بازی را نشانی

امیرست و سرافراز جهانست

که کژبازی بلای ناگهانست

همه شیران که مرد راه بودند

جهان عشق را روباه بودند

بهُش رَو، نیک بنگر، با خبر باش

بلا می‌بارد اینجا، بر حذر باش

اگر داری سر گردن نهادن

برای جان فشانی تن نهادن

مسلَّم باشدت این پاک بازی

وگر نه ناقصی و نانمازی

اگر چون پاک بازان میکنی کار

چو عیسی سوزنی با خود بمگذار

اگر جز سوزنی با تو بهم نیست

جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست

(۱۱) حکایت مجنون و لیلی

مگر یک روز مجنون فرصتی یافت

بر لیلی نشستن رخصتی یافت

ز مجنون کرد لیلی خواستاری

که ای عاشق بیاور تا چه داری

زبان بگشاد مجنون گفت ای ماه

نه آبم ماند در عشق تو نه چاه

ندارم در جگر آبی که باشد

نه در دیده شبی خوابی که باشد

چو عشقت کرد نقد عقل غارت

کنون جانیست وز تو یک اشارت

اگر جان خواهی اینک می‌دهم من

یقین می‌دان که بی شک می‌دهم من

زبان بگشاد لیلی دلاور

کز اینت کی خرم، چیزی بیاور

یکی سوزن بلیلی داد مجنون

که از دو کَون این دارم من اکنون

مرا در جملهٔ اقلیمِ هستی

همین نقدست و دیگر تنگدستی

من این نیز از برای آن نهادم

که در صحرا بسی می اوفتادم

بسی در جُست و جوی چون تودلدار

شکستی همچو گل در پای من خار

بدین سوزن من افتاده بر جای

برون می‌کردمی آن خار از پای

چنین گفت آن زمان لیلی به مجنون

که این می‌جُستم از تو تا باکنون

اگر در عشق صادق بوده‌ای تو

بدین سوزن چه لایق بوده‌ای تو

اگر در جستن چون من نگاری

شود در پایت ای شوریده خاری

بسوزن آن برون کردن روا نیست

وگر بیرون کنی باری وفا نیست

یکی خاری که چندانش کمالست

که دایم چاوش راه وصالست

بسوزن آن برون کردن دریغست

ترا جز خون دل خوردن دریغست

چو در پای تو خار از بهر ما شد

گُلی می‌دان که با تو در قبا شد

کمی تو از درخت گل درین کار

که سالی بر امید گل کشد خار؟

ز لیلی خار در پایت شکسته

به از صد گل ز غیری دسته بسته

المقالة التاسع عشر

ششم فرزند آمد دل پر اسرار

ز الماس زبان گشته گهربار

پدر را گفت آن خواهم همیشه

که باشد کیمیا سازیم پیشه

اگر یابم بعلم کیمیا راه

شوند از من جهانی کیمیا خواه

گر آن دولت بیابم دین بیابم

که چون آن یک دهد دست این بیابم

جهان پر ایمن گردانم از خویش

فقیران را غنی گردانم از خویش

جواب پدر

پدر گفتش که حرصت غالب آمد

دلت زان کیمیا را طالب آمد

چه خواهی کرد دنیای دَنی را

سرای مَکر و جای دشمنی را

که دنیا هست زالی هفت پرده

برای صیدِ تو هر هفت کرده

همی بینم ز حرصت رفته آرام

بیارام ای چو مرغ افتاده در دام

که مرغ حرص را خاکست دانه

ز خاکش سیری آید جاودانه

(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند

عطا گفتست آن مرد خراسان

که حیوانیست با صد کوه یکسان

پس کوهی که آن را قاف نامست

مگر آنجایگه او را مقامست

بر او هفت صحرا پر گیاهست

پس او هفت دریا پیش راهست

در آنجا هست حیوانی قوی تن

که او را نیست کاری جز که خوردن

بیاید بامدادان پگاه او

خورد آن هفت صحرا پر گیاه او

چو خالی کرد حالی هفت صحرا

بیاشامد بیک دم هفت دریا

چو فارغ گردد از خوردن بیکبار

نخفتد شب دمی از رنج و تیمار

که من فردا چه خواهم خورد اینجا

همه خوردم چه خواهم کرد اینجا

دگر روز از برای او جهاندار

کند صحرا و دریا پُر دگر بار

چو حرص آدمی دارد کمالی

خود ایمان نیستش بر حق تعالی

چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز

چو در هیزم فتد از پس رسد باز

ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز

به پس می باز خواهد رفت از سوز

ترا پس آن نکوتر گر بدانی

که آبی بر سر آتش فشانی

وگر نه تو نه هشیاری نه مستی

بمانی جاودان آتش پرستی

وگر یک جَو حرامت در میانست

بهر یک جَو عذابی جاودانست

(۲) حکایت عیسی علیه السلام

مگر روح الله آن شمع دلفروز

بگورستان گذر می‌کرد یک روز

ز گوری نالهٔ آمد بگوشش

دل از زاریِ آن آمد بجوشش

دعا کرد آن زمان تا حق تعالی

بیک دم زنده کردش چون خیالی

یکی پیر خمیده چون کمانی

سلامش گفت و ساکن شد زمانی

مسیحش گفت پیرا کیستی تو

چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو

پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار

منم حیّانِ بن معبد چنین زار

هزار و هشتصد سالست ای پاک

که تا من مرده‌ام افتاده در خاک

ازین سختی نیاسودم زمانی

ندیدم خویش را یک دم امانی

مسیحش گفت ای شوریده خوابت

چرا کردند چندینی عذابت

بدو گفت این عذاب من کالیمست

برای دانگی مال یتیمست

مسیحش گفت بی ایمان بمُردی

که از دانگی تو چندین رنج بردی؟

چنین گفت او که بر اسلام مُردم

که چندین سال چندین رنج بردم

دعا کرد آن زمان عیسی پاکش

که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش

مسلمانان مسلمانی گر اینست

ندانم کانچه می‌بینم چه دینست

گرت یک جَو حرام ناصوابست

هزار و هشتصد سالت عذابست

وگر خود مال سر تا سر حرامست

چگویم خود عذابت بر دوامست

عزیزا چون وفاداری نداری

غم خود خور چو غم خواری نداری

نداری هیچ گردن سر میفراز

حساب خصم از گردن بینداز

که چون بر سر نداری عیسی پاک

بسی بینی عذاب از خصم بی باک

ندانی هیچ کار خویش کردن

بجز عمرت کم و زر بیش کردن

نمی‌دانی که تا تو سیم کوشی

بغفلت عمر زرّین می‌فروشی

مکن زر جمع چون سیماب درتاب

که خواهی گشت ناگه همچو سیماب

ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست

که از وی بیشتر مردم هلاکست

زری کان سنگ در کوه و کمر داشت

بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت

بده از مردمی صد گنج پیوست

ولی یک جَو بمردی کم ده از دست

خسی کو نان ده آمد از کسی به،

که یک نان ده ز فرمان ده بسی به

ولی کُشته شدن در پای پیلان

به از نان خوردن از دست بخیلان

(۳) حکایت نوشروان عادل

چنین گفتست نوشروانِ عادل

که گر میری ز درویشی قاتل

ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر

که از نان فرومایه شوی سیر

مشو با اهلِ دنیا در ستیزه

که مرداریست و مشتی کِرم ریزه

بیک ره اهلِ دنیا در ریاست

چو کِرمانند در عین نجاست

زر و سیم و قبول و کار و بارت

نیاید در دم آخر بکارت

اگر اخلاص باشد آن زمانت

بکار آید وگرنه وای جانت

بهر چیزی که در دنیا کمالست

یقین می‌دان که آن در دین وبالست

(۴) حکایت در ذمّ دنیا

چنین دادست صاحب شرع فتوی

که هر کو یک سخن گوید ز دنیی

به پانصد سال ره کانرا شمارست

ز جنّت دور افتد، این چه کارست

ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن

که گر افزون بود افزون بود آن

کسی کو عمر در دنیی بسر برد

قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد

چو کُشتی در ره دنیا تو خود را

خری باشی که باشی گول و خود را

ز دنیی جزپشیمانی چه خیزد

نمی‌دانی ز نادانی چه خیزد؟

(۵) حکایت در ذمّ دنیا

چنین گفتست آن پاکیزه گوهر

که دینی دوست از سگ هست کمتر

چو مرداریست این دنیای غدّار

سگان هنگامه کرده گردِ مردار

چو سگ زان سیر شد بگذارد آنرا

که تا یک سگ دگر بردارد آنرا

ذخیره نهد او از هیچ روئی

نیندیشد ز فردا نیز موئی

ولی هر کس که دنیاجوی باشد

همیشه در طلب چون گوی باشد

چو گوئی می‌دود دایم ز عادت

که تا یک دم کند دنیا زیادت

اُمید عمر یک روزش نه وانگاه

غم صد ساله بر جانش بیک راه

(۶) گفتار عبّاسۀ طوسی در دنیا

چنین گفتست عبّاسه که دینی

چو مُرداریست در گلخن بمعنی

چو زین مردار شیران سیر خوردند

پلنگان آمدند و قصد کردند

پلنگان چون بخوردند و رمیدند

سگان کُرد و گرگان در رسیدند

چو اندک چیز از وی بر سر آمد

کلاغ از هر سوئی جوقی درآمد

بخوردند آن کلاغان آن قدر نیز

بماند آخر ازیشان اندکی چیز

جُعَل نیز آمد و آن رَوث و آن خون

بگردانید هر سوئی دگرگون

چو ماند استخوانی بی کبابی

درو تابد بگرمی آفتابی

ازو اندک قدر چربی برآید

بسی مور از همه سوئی درآید

چو آن موران خورند آن چربی آنگاه

بماند استخوانی خشک بر راه

چنین گفت او که شاهانند شیران

ز بعد او پلنگانند امیران

سگ و گرگند اعونانِ ایشان

کلاغانند شاگردانِ اعوان

جُعَل آن عامل مالست در کار

ولیکن مور باشند اهلِ بازار

عزیزا می‌ندانم تو چه نامی

ببین تاتو ازینها خود کدامی

همه دنیا چو مرداریست ای دوست

وزو مردارتر آنک از پی اوست

کسی کو از پی مردار باشد

ز مرداری بتر صد بار باشد

(۷) گفتار جعفر صادق

چنین کردند اصحاب ولایت

ز لفظ جعفر صادق روایت

که ویرانیست این دنیای مردار

وزو ویران ترست آن دل بصد بار

که او ویرانهٔ دنیا گزیند

که تا در مسند دنیا نشیند

ولیکن هست عُقبی جای معمور

وزو معمورتر آن دل که از نور

نخواهد جز بعُقبی در عمارت

شود قانع دهد دنیا بغارت

(۸) حکایت یحیی معاذ رازی

مگر یحیی معاذ آن مردِ محرم

براهی بر دهی بگذشت خرّم

یکی گفتش که هست این ده دهی خوش

زبان بگشاد یحیی همچو آتش

کزین خوشتر دل مردیست بالغ

که هست او از ده خوش سخت فارغ

(۹) حکایت در ذمّ دنیا

یکی پرسید ازان دانای فتوی

که چه بهتر بوَد از مالِ دنیی

چنین گفت او که مالی کان نباشد

که گر باشد بجز تاوان نباشد

که گر مالی ز دنیا افتد آغاز

ترا آن مال دارد از خدا باز

ولی کی ارزد آن مال جهانی

که از حق باز مانی تو زمانی

چو از حق باز می‌دارد ترا مال

پس آن بهتر که نبود در همه حال

ترا چون عیش دنیا راه زن شد

کجا در دین توانی بُت شکن شد

همه عمرت شبست ای خفتهٔ راه

نه از روزی نه از بیداری آگاه

چو روزت صبح گرداند بزودی

که تو در عشق بازی با که بودی

هر آن ساعت که نه در عشقِ دینی

حریف اژدهای آتشینی

(۱۰) حکایت شاهزاده و عروس

یکی شه زادهٔ خورشید فر بود

که بینائی دو چشم پدر بود

مگر آن شاه بهرِ شاه زاده

عروسی خواست داد حُسن داده

بخوبی در همه عالم مَثَل بود

سر خوبان نقّاش ازل بود

سرائی را مزّین کرد آن شاه

سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه

سرائی پای تا سر حور در حور

ز بس مهر و ز بس مه نور در نور

ز بس شمع معنبر روی در روی

معیّن گشته آن شب موی در موی

ز بحر شعر وصَوت رود هر دم

خروش بحر و رود افتاده در هم

ز سوق سبع الوانش اتّفاقا

خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا

عروسی این چنین جشنی چنین خوش

چنین جمعی همه زیبا و دلکش

نشسته منتظر یک خلدِ پر حور

که تا شه زاده کی آید بدان سور

مگر از شادئی آن شاه زاده

نشسته بود با جمعی بباده

ز بس کان شب بشادی کرد می‌نوش

وجودش بر دل او شد فراموش

بجست از جای سرافکنده در بر

خیال آن عروس افتاده در سر

دران غوغا ز مستی شد سواره

براند او از در دروازه باره

نه پیدا بود در پیشش طریقی

نه همبر در رکاب او رفیقی

مگر از دور دَیری دید عالی

منوّر از چراغ او را حوالی

چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور

که آن قصر عروس اوست از دور

ولی آن دخمه گبران کرده بودند

که از هر سوی خیلی مرده بودند

دران دخمه چراغی چند می‌سوخت

دل آتش پرستان می بر افروخت

نهاده بود پیش دخمه تختی

بدان تخت اوفتاده شوربختی

یکی زن بود پوشیده کفن را

چو شه زاده بدید از دور زن را

چنان پنداشت از مستیِ باده

که اینست آن عروس شاه زاده

ز مستی پای از سر می‌ندانست

ره بام از ره در می‌ندانست

کفن از روی آن نو مرده برداشت

محلّ شهوتش را پرده برداشت

چو زیر آهنگ را در پرده افکند

زبان را در دهان مرده افکند

شبی در صحبتش بگذاشت تا روز

خوشی لب بر لبش میداشت تا روز

همه شب منتظر صد ماه پیکر

نشسته تا کی آید شاه از در

چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی

پدر را زو خبر دادند حالی

پدر بر خاست با خیلی سواران

بصحرا رفت همچون بیقراران

همه ارکانِ دولت در رسیدند

ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند

پدر چون دید اسپ شاه زاده

نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده

پسر را دید با آن مرده بر تخت

بدلداری کشیده در برش سخت

چو خسرو با سپاه او را چنان دید

تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید

پسر چون پارهٔ با خویش آمد

شهش با لشکری در پیش آمد

گشاد از خوابِ مستی چشم حالی

بدید آن خلوت و آن جای خالی

گرفته مردهٔ راتنگ در بر

ستاده بر سر او شاه و لشکر

بجای آورد آنچ افتاده بودش

همی بایست مرگ خویش زودش

چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد

ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد

همه آن بود میَلش از دل پاک

که بشکافد زمین او را کند خاک

ولیکن کار چون افتاده بودش

نبود از خجلت و تشویر سودش

مرا هم هست صبر ای مرد غم خور

که تا آید ببالین تو لشکر

دران ساعت بدانی و به بینی

که با که کردهٔ این هم نشینی

چو ابرهیم در دین بت شکن باش

بتان آزری را راه زن باش

که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد

خداوند جهانش امتحان کرد

ترا گر امتحان خواهند کردن

نگونسار جهان خواهند کردن

(۱۱) حکایت ابرهیم علیه السلام

نوشته در قصص اینم عیان بود

که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود

که بودی چل هزارش از غلامان

سگی آن هر غلامی را بفرمان

قلاده جمله را زرّین ولیکن

شمار گوسفندش نیست ممکن

ملایک چشم بر کارش گشادند

ز کارش در گمانی اوفتادند

که او مشغول چندین گوسفندست

خدا می‌گوید او پاک و بلندست

گر او مستغرق ربّ جلیلست

بنگذارد خلیلی چون خلیلست

بجبریل امین حق گفت برخیز

به پیش او زبان ز آواز کن تیز

که تا چون بینی او را در ره ما

چه زو بینی به پیش درگه ما

چو مردی گشت روح القدس محسوس

بآوازی خوش الحان گفت قدّوس

خلیل الله چون بشنیدش آواز

ز پای افتاد گفتی آن سرافراز

بدو بخشید ثُلثی گوسفندان

بدو گفت ای دوای دردمندان

بگو یکبار دیگر نام یارم

که این نامست دایم غم گسارم

دگر ره گفت روح القدس آنگاه

دگر ره اوفتاد از شوق در راه

بدو بخشید آن تاج بلندان

دوم ثلثی که بود از گوسفندان

دگر ره گفت نام حق دگر بار

بگو چون بِه ازین نبوَد دگر کار

دگر ره گفت قدّوسی بآواز

دگر ره بی‌خودش افتاد آغاز

بدو بخشید یکسر گوسفندان

کم از میشی، همی نگذاشت چندان

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک

منم روح القُدُس در عالم خاک

مرا این گوسفندان نیست در خور

تراست این جمله ای پاک مطهّر

که جبریل امین در هیچ بابی

نبودست آرزومند کبابی

خلیلش گفت آگاهی ازین راز

که چیزی داده نستانم ز کس باز؟

بدو جبریل گفت از من شبانی

نیاید، من کنون رفتم تو دانی

خلیلش گفت من نیز این همه پاک

رهاکردم رها کردی تو بی باک

خطاب آمد ز حق سوی ملایک

که هان چون بود ابرهیم مالک

که چون جبریل نام ما ندا کرد

بنام ما همه نقدی فدا کرد

یقین تان شد که او جز بنده نبوَد

بما زنده بمالی زنده نبوَد

ملایک باز گفتند ای خداوند

مگر دل زندگی دارد بفرزند

پس آنگه کرد حق از راهِ خوابش

بتسلیم پسر کُشتن خطابش

پسر را چون برای کُشتن آورد

زمین را چون فلک در گشتن آورد

برآمد از ملایک بانگ و فریاد

که او از مال و فرزندست آزاد

ولیکن ایمنی او بخویشست

بسی آن زندگی از جمله بیشست

چنان تقدیر رفت از غیبِ دانش

که در آتش کنند از امتحانش

بآخر چون بآتش شد گرفتار

درآمد جبرئیل از اوجِ اسرار

که هان در خواه هر حاجت که داری

بتو، گفتا، ندارم چون نه یاری

اگر از غیر حاجت خواه باشم

پس از اغیارِ این درگاه باشم

من از غم فارغم بشنو سخن راست

خدا داند کند آنچش بوَد خواست

ملایک چون مقام او بدیدند

ز صدق او خروشی برکشیدند

کالهی، پاک جسم و پاک جانست

بهر چش آزمودی بیش ازانست

چنان در حکم تو دیدیم نرمش

که آتش سرد شد از عشق گرمش

بهشتی گشت دوزخ از دل او

زهی خِلّت که آمد حاصل او

گرش خوانی خلیل خویش شاید

گرش جلوه دهی زین بیش شاید

گر از دین خلیلت رهبری نیست

ترا پس جز طریق آزری نیست

گرت بی سیمیَست و بی زری هم

ترا نمرودیسَت و آزری هم

عجب داری که نمرودی چنان شد

که بهر حرب حق بر آسمان شد

که گر کاریت ناگه کوژ گردد

دلت نمرودِ ره آن روز گردد

چنان در چشم آید خشم و کینه‌ت

که بر گردون رسد صندوقِ سینه‌ت

ترا چون کر گس و صندوق هم هست

بنمرودیت در عالم علم هست

چو هر دم می‌رسد صد تیرِ انکار

چو نمرودت بدین گردنده پرگار

تو پس در کارِ خود نمرودِ خویشی

بنیک و بد زیان و سودِ خویشی

توئی در بندِ افزونی بمانده

ملایک غرقِ بی‌چونی بمانده

چوعمرت رفت آخر چون کنی تو

که بنشستی که زر افزون کنی تو

همه عمرت زیان بودست ای دوست

که تا یک جَو زرت سودست ای دوست

چو همت جای مردی یک قراضه‌ست

بسی کم از زنان مستحاضه‌ست

توانگر را پیمبر مُرده خوانده‌ست

کسی کو سیم دارد مرده مانده‌ست

چو سگ از پس مکن چندین جهانی

که این سگ را تمامست استخوانی

ترا این نفس همچون گبرِ زردشت

بزیر پای ناگه خواهدت کُشت

بکاری گر نمی‌داریش مشغول

شوی از دست او از کار معزول

(۱۲) حکایت حلّاج با پسر

پسر را گفت حلّاج نکوکار

بچیزی نفس را مشغول میدار

وگرنه او ترا معزول دارد

بصد ناکردنی مشغول دارد

که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات

که تنها دم توانی زد بمیقات

ترا تا نفس می‌ماند خیالی

بوَد در مولشش دایم کمالی

اگر این سگ زمانی سیر گردد

عجب اینست کاینجا شیر گردد

شکم چون سیر گردد یک زمانش

به غیبت گرسنه گردد زبانش

چو تیغی تیز بگشاید زبانی

بغیبت می‌کُشد خلق جهانی

بسی گرچه فرو گوئی بگوشش

نیاری کرد یک ساعت خموشش

(۱۳) در معنی آن که غیبت گناهی بزرگ است

چنین نقلست در توراة کان کس

که او غیبت کند، آنگاه ازان پس

ازان توبه کند، آخر کسی اوست

که در صحن بهشتش ره دهد دوست

وگر خود توبه نکند اوّلین کس

که در دوزخ رود او باشد و بس

اگر تیغ زبانش چون زبانه

شود چون رمحِ خطّی راست خانه

نشان راستی دل بوَد آن

که دل را اوّلین منزل بوَد آن

درین مجلس بزرگان جهان را

چو خاموشی شرابی نیست جان را

(۱۴) سخن گفتن آن مرد در غیبت

بزرگی بود می‌گفت و شنود او

بسی گرد جهان گردیده بود او

یکی گفتش که ای دانای دمساز

کرا دیدی کزو گوئی سخن باز

چنین گفت او که گشتم هفت اقلیم

ندیدم در جهان جز یک کس و نیم

یکی آن بود مانده در پسی او

که نه نیک و نه بد گفت از کسی او

ولکین نیمهٔ آن بود کز عز

بجز نیکو نگفت از خلق هرگز

ترا تانیک و بد همراه باشد

نه دل بینا نه جان آگاه باشد

ولیکن چون نه این ماند نه آنت

بسرّ قدس مشغولست جانت

المقالة العشرون

پسر گفتش که درویشی بسیار

بسی باشد که آرد کافری بار

بزر چون دین و دنیا می‌شود راست

ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست

جواب پدر

پدر گفتش که چون زر سایه افکند

ترا از گوهر و از پایه افکند

نیاید دُنیی و دین راست هر دو

ز حق می‌دان که نتوان خواست هر دو

(۱) حکایت شیخ با ترسا

یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار

شبانگاهی برون آمد ببازار

که لختی ترّه برچیند ز راهی

که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی

یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته

بر او زینی مرصّع تنگ بسته

غلامان پیش و پس بسیار با او

دو چاری خورد در بازار با او

چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد

ز درویشی خویش الحق خجل شد

خطابی کرد سوی حق کالهی

چنین خواهی مرا او را نخواهی

منم از دوستان وز دشمنان او

چنین خواهی که من باشم چنان او

یکی ترساست در ناز و زر و عز

مسلمانی چنین بی برگ و عاجز

محبت را نصیب از تو گُدازش

عدو را هم نواو هم نوازِش

ز تو نه نان نه جامه خواندهٔ را

ولی اسپ و عمامه راندهٔ را

چو گفت آن پیرِ در خون مانده این راز

شنود از هاتفی در سینه آواز

که ای مؤمن اگر خواهی، همه چیز

بَدَل کن تا کند ترسا بَدَل نیز

تو زان خود بده چون تنگدستی

وزان او همه بستان و رَستی

مسلمانی بترسائی بَدَل کن

بده فقر و غنا گیر و عمل کن

اگر او را دِرَم دادیم و دینار

ترا ای مرد دین دادیم ودیدار

ز دین بیزار شو دینار بستان

بیفکن خرقه و زنّار بستان

چو این سر در دل آن پاک افتاد

ز خود بیخود شد و در خاک افتاد

چو با خویش آمد آن از خویش رفته

وجود از پس خرد از پیش رفته

فغان در بست و گفتا ای الهم

نخواهم این بَدَل هرگز نخواهم

نخواهم این بَدَل من توبه کردم

دگر هرگز بگرد این نگردم

بصد صنعت نکو کردست دمساز

میفکن آن نکوئی را ز خود باز

بخودرایی تو خودرای و مستی

برآی از خود خدا را باش و رستی

اگر یک مویت از ایشان نشان هست

بیابی هرچه در هر دو جهان هست

(۲) گفتار بزرگی در شناختن حق

بزرگی گفت از پیرانِ این راه

که تا بشناختم حق را، از آنگاه

مرا نه امن و نه ناایمنی هست

نه با کس دوستی نه دشمنی هست

کنون من گفتم اسراری که شاید

تو هم زین پس بکن کاری که باید

(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد

زُبَیده بود در هودج نشسته

بحج می‌رفت بر فالی خجسته

ز بادی آن سر هودج برافتاد

یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد

چنان فریاد و شوری در جهان بست

که نتوانست او را کس دهان بست

ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه

نهفته خادمی را گفت آنگاه

مرا از نعرهٔ او باز خر زود

وگر خرجت شود بسیار زر زود

یکی همیان زر خادم بدو داد

ستد چون بدره شد تن را فرو داد

زُبَیده گفت هان او را بدانید

بسی سیلی بروی او برانید

فغان می‌کرد کآخر من چه کردم

که چندین زخم بی اندازه خوردم

زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش

چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش

تو کردی دعوی عشق چو من کس

چو زر دیدی بسی بودت ز من بس

ز سر تا پا همه دعویت دیدم

که در دعویت بی معنیت دیدم

مرا بایست جُست و چون نجُستی

یقینم شد که اندر کار سُستی

مرا گر جُستتی اسباب و املاک

زر و سیمم ترا بودی همه پاک

ولیکن چون مرا بفروختی باز

سزای همّت تو کردم آغاز

مرا بایست جُست ای بی خبر یار

که تا جمله ترا بودی بیکبار

تو درحق بند دل تا رسته گردی

چو دل در خلق بندی خسته گردی

همه درها بگل بر خود فرو بند

در او گیر و کلّی دل در او بند

که تا از میغِ تاریک جدائی

بتابد نور صبح آشنائی

اگر آن روشنائی بازیابی

طریق آشنائی بازیابی

بزرگانی که سر بر ماه بردند

بنور آشنائی راه بردند

(۴) حکایت اردشیر و موبد و پسر شاپور

شنیدم پادشاهی یک زنی داشت

که آن زن شاه را چون دشمنی داشت

مگر یک روز آن زن از سر قهر

طعامی بُرد شه را کرده پر زهر

چو در راهش نظر بر شاه افتاد

ز دستش کاسه بر درگاه افتاد

بلرزید و برفت آن رنگ رویش

ازان زن درگمان افتاد شویش

طعام او به مرغی داد آن شاه

بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه

بموبد داد زن را شاه حالی

که قالب کن ز قلبش زود خالی

بریزش خون و در خاکش بینداز

دل من زین سگ بی دین بپرداز

زن آبستن بد از شاه خردمند

نبود آن شاه را هم هیچ فرزند

بیندیشید موبد کین شهنشاه

اگر افتد بدام مرگ ناگاه

چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش

بوَد طوفان و غوغا در سرایش

همان بهتر که این زن را نهان من

بدارم تا چه بینم از جهان من

ولی ترسید کز راه مُحالی

کسی را بعد ازان افتد خیالی

ز راه تهمت بدخواه برخاست

چنان کان تهمتش از راه برخاست

چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد

برفت آن موبد و خود را خصی کرد

نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست

به پیش شاه برد و مُهر او خواست

بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست

شهش گفتا چه دارد موبد از دست

جوابش داد موبد کای جهاندار

چو وقت آید شود بر تو پدیدار

سر حقّه بنام شاهِ پیروز

فرو بستم بدین تاریخ امروز

چو گفت این حرف آن مرد یگانه

فرستادش همی سوی خزانه

چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه

یکی زیبا پسر آورد چون ماه

تو گفتی آفتابی بود رویش

که در شب می برآمد میغ مویش

همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود

که الحق زان ضعیفه بس قوی بود

چو موبد دید روی طفل از دور

نهادش بر سعادت نام شاپور

بصد نازش درون پردهٔ راز

همی پرورد روز و شب باعزاز

چو القصّه رسید آنجا که باید

نشاندش اوستاد آنجا که شاید

دلش از علم چون آتش برافروخت

بزودی کیش زردشتش درآموخت

چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت

بچوگان و بگوی و تیر انداخت

بتیغ و نیزه استاد جهان شد

بهر وصفش که گویم بیش ازان شد

کشیده قدّ چون سرو روان گشت

رخش بر سرو ماهی دلستان گشت

چو عنبر در رکاب موی او بود

بحکم جادوئی هندوی او بود

لب او داشت جام لعل پُر مَی

که بودش شادئی سرسبز در پَی

فشاندی آستینی هر زمانی

که در زیر عَلَم بودش جهانی

مگر شاه جهان یک روز غمگین

نشسته بود ابرو کرده پُر چین

ازو پرسید موبد کای جهاندار

شه ما را چه غم آمد پدیدار

که شادانت نمی‌بینم چو هر روز

دلم ندهد که بنشینی درین سوز

شهش گفتا نیم از سنگِ خاره

ز رفتن هیچکس را نیست چاره

غمم آنست کز جَور زمانه

ندارم هیچ فرزند یگانه

که چون مرگ افکند در حلق دامم

بوَد بعد من او قایم مقامم

چو بشنود این سخن مرد یگانه

ز چشمش گشت سَیل خون روانه

بشه گفتا مرا رازی نهانست

که آن هم از شگفت این جهانست

اگر پیمان رسد از شهریارم

بگویم ور نه هم در پرده دارم

چو پیمان کرد شه القصّه با او

بگفت اندر زمان آن غصّه با او

بفرمود آنگه آن مرد یگانه

که تا آن حقّه آرند ازخزانه

چو شاه عالم از بیم خیانت

ز موبد دید آن دین و دیانت

دگر آوازهٔ فرزند بشنود

خروش مهر آن پیوند بشنود

نمی‌دانست کز شادی چه گوید

وزان موبد هم آزادی چه جوید

بموبد گفت صد کودک بیارای

همه مانندِ شاپورم بیک جای

همه هم جامه و هم زاد و همبر

همه هم مرکب و هم ترک و هم سر

که تاجانم ز زیر پردهٔ راز

تواند یافت آن خویشتن باز

که مردم را بنور آشنائی

توان دیدن ز یکدیگر جدائی

بشد آن موبد دانا دگر روز

بمیدان برد صد کودک دلفروز

همه هم جامه و همرنگ و هم سر

چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور

چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق

پسر را دید حالی در میان طاق

بیک دیدن که او را دید بشناخت

برخود خواندش و بگرفت و بنواخت

بدو بخشید حالی مادرش را

بسی غم خورد پیر غم خورش را

ازین قصّه بدان کز آشنائیست

کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست

اگر ذرّه نیابد روی خورشید

شود محجوب چون بیگانه جاوید

وگر یک ذرّه یابد آشنائی

ز خورشیدش بود صد روشنائی

(۵) حکایت ایاز و درد چشم او

مگر از چشم زخم چشم اغیار

بدرد چشم ایاز آمد گرفتار

ز درد چشم چشمش همچو خون شد

دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد

علی الجمله چو روزی ده برآمد

ز درد چشم چشمش در سر آمد

چنان از دردِ چشمی ممتحن گشت

که صفرا کردش و بی خویشتن گشت

کسی محمود را از وی خبر کرد

سواره گشت محمود و گذر کرد

ببالین ایاز آمد نهان او

نهاد انگشت بر لب در زمان او

بدان بیمارداران گفت زنهار

مگردانید از شاهش خبردار

چو بنشست آن زمان محمود غازی

بجَست از جا ایاز از دلنوازی

زهم بگشاد چشم و شاد بنشست

زهی بنده که چون آزاد بنشست

بدو گفتند ای از خویش رفته

تن از پس مانده جان از پیش رفته

ز درد چشم سرگردان بمانده

میان جان و تن حیران بمانده

چو شه بنشست بر بالینت از پای

تو صفرا کرده چون برجستی ازجای؟

نگفتت کس نبودت چشم بر راه

چگونه گشتی ازمحمود آگاه؟

چنین گفت او که چه حاجت شنیدن

ندارم احتیاجی هم بدیدن

ز گوش و چشم آزادست جانم

که من از جان ببویش باز دانم

چو بوی او ز جان خود شنودم

شدم زنده اگرچه مرده بودم

ندیدی آنکه یعقوب پیمبر

ببویش گشت روشن چشم در سر

تو می‌باید که چشم از درد سازی

ز درد چشم تو خود می‌گدازی

چو بوی آشنائی یافتی تو

بر آفاق دو عالم تافتی تو

که آن یک ذرّه نور آشنائی

چو صد خورشید دارد روشنائی

چو دایم دوستی حق چنانست

که یک ذرّه بِه از هر دو جهانست

خدائی آنچنان میداردت دوست

ازان شادی توان گنجید در پوست؟

بزرگانی که این پرگار دیدند

بصد جان نقطهٔ دردش گُزیدند

هزاران جان برای یک خطابش

برافشاندند دل پر اضطرابش

(۶) حکایت جرجیس علیه السلام

سه بار آن کافر اندر آتش و خون

بگردانید بر جرجیس گردون

تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری

ز خاک او برآمد لاله زاری

میان این همه رنج و عذابش

رسید از هاتف عزّت خطابش

که هرگز دوستی ما زند لاف

نخواهد خورد بی دُردی می صاف

سزای دوستان اینست ما دام

که گردونشان رود بر هفت اندام

بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک

تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟

مرا گفت آرزو آنست اکنون

که یک بار دگر در زیرِ گردون

کنندم پاره پاره در عذابی

که تا آید دگر بارم خطابی

که چندین رنج در جانم رقم زد

که او در دوستی ما قدم زد

تو قدر دوستان او ندانی

که مردی غافلی در زندگانی

کسی کز دوستی دم زد تو آن باش

و یا نه ز دوستان دوستان باش

(۷) حکایت یوسف با زلیخا علیه السلام

مگر یک روز می‌شد یوسف پاک

زلیخا را نشسته دید بر خاک

شده پوشیده از چشمش جهانی

ولی پوشیده چشم خاکدانی

به بیماری و درویشی گرفتار

ز صد گونه به بی خویشی گرفتار

بهردم صد تأسّف بیش خورده

غم یوسف ز یوسف بیش خورده

بره بنشسته چون امّید واری

که از خاک رهش یابد غباری

که تا بو کز غبار راهِ آن شاه

غباری گر بود برخیزد از راه

چو یوسف دید او را گفت الهی

ازین فرتوتِ نابینا چه خواهی

چرا او را نگردانی کم و کاست

که او بدنامی پیغمبری خواست

درآمد جبرئیل و گفت آنگاه

که او را بر نمی‌گیریم از راه

که او آنرا که ما را دوست دارد

جهانی دوستی در پوست دارد

چو او را دوستی تست پیوست

مرا بهر تو با اودوستی هست

کِه گفتت مرگِ گل در بوستان خواه

هلاک دوستان دوستان خواه؟

که گر عمری بجان گردانمش من

برای تو جوان گردانمش من

چو او جان عزیز خود ترا داد

دلیلش چون کنم؟ باید ترا داد!

چو او بر یوسف ما مهربانست

کرا در کینهٔ او قصد جانست؟

گرش در عشق تو دیده تباهست

دو چشم آب ریزش دو گواهست

چو این عاشق گوا با خویش دارد

بنو هر روز رونق بیش دارد

اگر واقف شوی از جان فشانی

زسرّ عاشقان یابی نشانی

وگر از جان فشاندن نیست بویت

ندارد هیچ سودی گفت و گویت

وگر جان برفشاند بر تو حالی

ستاند از تو تیغ لااُبالی

(۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه

چنین گفتست ابرهیم ادهم

که می‌رفتم بحج دلشاد و خرّم

چو چشم من بذات العرق افتاد

مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد

همه ازگوش و بینی خون گشاده

میان رنج و خواری جان بداده

چو لختی گرد ایشان در دویدم

یکی را نیم مرده زنده دیدم

برفته جان و پیوندش بمانده

شده عمر و دمی چندش بمانده

شدم آهسته پیش او خبرجوی

که حالت چیست آخر حال برگوی

زبان بگشاد وگفتا ای براهیم

بترس از دوستی کز تیغ تعظیم

بزاری جان ما راکشت بی باک

بسان کافران روم در خاک

غزای او همه با حاجیانست

که با او جان اینها در میانست

بدان شیخا که ما بودیم هفتاد

که ما را سوی کعبه عزم افتاد

همه پیش از سفر با هم نشسته

بخاموشی گزیدن عهد بسته

دگر گفتیم یک ساعت درین راه

نیندیشیم چیزی جز که الله

بغیری ننگریم و جمع باشیم

چو پروانه غریق شمع باشیم

چو روی اندر بیابان در نهادیم

بذات العرق با خضر اوفتادیم

سلامی کرد خضر پاک ما را

جوابی گشت ازما آشکارا

چو ما از خضر استقبال دیدیم

ازین نیکو سفر اقبال دیدیم

بجان ما چون این خاطر درآمد

ز پس در هاتفی آخر درآمد

که هان ای کژ روان بی خور و خواب

همه هم مدّعی هم جمله کذّاب

شما را نیست عهد و قول مقبول

که غیر ما شما را کرد مشغول

چو از میثاقِ ما یک ذرّه گشتید

ز بد عهدی بغیری غرّه گشتید

شما را تا نریزم خون بزاری

نخواهد بود روی صلح و یاری

کنون این جمله را خون ریخت بر خاک

نمی‌دارد ز خون عاشقان باک

ازو پرسید ابرهیم ادهم

که تو از مرگ چون ماندی مسلّم

چنین گفت او که می‌گفتند خامی

نه بینی تیغِ ما چون ناتمامی

چو پخته گردی ای بی روی بی راه

بایشان در رسانیمت هم آنگاه

بگفت این و برآمد جانِ او نیز

نشان گم گشت چون ایشان ازو نیز

چه وزن آرد در این ره خون مردان

که اینجا آسیا از خونست گردان

گروهی در ره او دیده بازند

گروهی جان محنت دیده بازند

چو تو نه دیده در بازی ونه جان

که باشی تو؟ نه این باشی ونه آن

(۹) حکایت شعیب علیه السلام

شُعَیب از شوقِ حق ده سال بگریست

ازان پس چشم پوشیده همی زیست

خدا بیناش کرد از بعدِ آن باز

که شد ده سالِ دیگر خون فشان باز

دگر ره تیره شد دو چشمِ گریانش

دگر ره چشم روزی کرد یزدانش

دگر ره سالِ دیگر زار بگریست

دگر ره نیز نتوانست نگریست

چو نابینا شد و گریان بیفتاد

خداوند جهان وَحیَش فرستاد

که گر از بیمِ دوزخ خون فشانی

ترا آزاد کردم جاودانی

وگر بهر بهشتی زار گریان

ترا بخشم بهشت و حور و رضوان

شعیب آنگه زبان بگشاد حالی

که ای حکم تو حکم لایزالی

من از شوق تو می‌گریم چنین زار

که من بس فارغم ازنور و از نار

نه یکدم از بهشتم یاد آید

نه از دوزخ مرا فریاد آید

مرا قرب تو باید جاودانی

بگفتم دردِ خود دیگر تو دانی

خطاب آمد ز اوج آشنائی

که چون گریان برای شوق مائی

کنون خوش می‌گری و می‌گری زار

که کارت سخت دشوارست دشوار

پس آنگه گفت ای دانندهٔ راز

مده بینائی من بعد ازین باز

که تا وقتی که آن دیدار نبوَد

مرا با دیدنی خود کار نبوَد

عزیزا چون نه این دیدار داری

بسی بگری که عمری کار داری

که چندانی که در دل رشک بیشست

بچشم عاشقان در اشک بیشت

(۱۰) حکایت در اهل دوزخ

چنین نقلست کز آحادِ امّت

گروهی را کند بی بهره رحمت

خطاب آید که ایشان را هم اکنون

سوی دوزخ برید آغشته در خون

بآخر بر لب دوزخ بیکبار

ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار

خطاب آید ز حضرت آشکارا

که کاری می‌نگردد دیر ما را

کنون سالی هزاری نه بعلّت

بفضل این خلق را دادیم مهلت

چنین نقلست ازان قوم جگر سوز

که می‌گریند این مدّت شب و روز

چو این سالی هزار آید بسرشان

ز حضرت مهلتی باید دگرشان

دوی دیگر ز حق مهلت ستانند

که تا بر دردِ خود خون می‌فشانند

مدام این سه هزاران سال افزون

همی گریند و می‌گردند در خون

که کس یک لحظه با آن قوم مسکین

نگوید کز چه می‌گرئید چندین

بزرگی گفت صد جان پریشان

چو جان من فدای اشکِ ایشان

که دردی را که آن درمان ندارد

ز حضرت جز دل ایشان ندارد

ترا تا دردِ بی درمان نباشد

بدرمان کردنت فرمان نباشد

همی یک دردش از صد جان ترا به

که دردش از بسی درمان ترا به

ترا گر بو عُبَیده هست جرّاح

دلت را بر جراحت نیست اصلاح

بپای انداز خود را سرنگونسار

مگر از خاک برگیرد ترا یار

اگر تو برنگیری سر ز پایش

بدست آری کمند دلربایش

(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز

مگر سلطان دین محمود پیروز

ایاز خویش را پرسید یک روز

که از چه رشک آید در جهانت

جوابی راست خواهم زین میانت

چنین گفت او که در رشکم همه جای

ازان سنگی که مالی در کف پای

دلم از رشکِ سنگت می‌بنالد

که او رخ در کف پای تو مالد

اگر هرگز دهد این دولتم دست

نهم سر در کف پای تو پیوست

چو رویم در کف پای تو باشد

همیشه روی من جای تو باشد

اگر روی ایاز آید ترا جای

نهد بر آسمان هفتمین پای

چو نه سر می‌خرد یار و نه دستار

بطرّاری و دستانش بدست آر

ندیدی آنکه رُستم از گزستان

چه با اسفندیاری کرد دستان؟

به باطن هرچه بتوان کرد میکن

بظاهر ترک خواب و خورد میکن

بدستان و بحیلت پیش می‌رو

بصدق معرفت بیخویش می‌رو

مگر راهی بدستان بازیابی

دمی با همدمی دمساز یابی

اگر با همدمت یک دم بهم تو

نشانی خویش را، رَستی ز غم تو

تو بنگر کو کجا و تو کجائی

عجب نبوَد اگر باشد جدائی

(۱۲) حکایت مجنون و لیلی

مگر یک روز مجنون در نشاطی

نشسته بود در پیش رباطی

یکی دیوار بود از گج ببسته

در آنجا لیلی ومجنون نشسته

خوشی می‌گفت اگر عمری دویدم

هم آخر هر دو را با هم بدیدم

مگر در خواب می‌بینم من اکنون

نشسته پیش هم لیلی و مجنون

بهم این هر دو را هرگز که دیدست

خدایا در جهان این عز که دیدست؟

المقالة الحادی و العشرون

پسر گفتش بهر پندم که دادی

بهر پندی مرابندی گشادی

مرا صد مشکل از پند تو حل شد

مِس من با زر رُکنی بَدَل شد

سخنهای تو یکسر سودمندست

بغایت هم مفید و هم بلندست

ولی زانم هوای کیمیا خاست

کزو هم دین و هم دنیا شود راست

که چون دنیا و دین بر هم زند دست

بدست آید مرا معشوق پیوست

که تادنیا و دینم یار نبوَد

مرا از یار استظهار نبوَد

جواب پدر

پدر گفتش دماغت پُر غرورست

که این اندیشه از تحقیق دورست

که تا هرنیک و هر بد در نبازی

نباشی عاشقی الّا مجازی

اگر در عشق می‌باید کمالت

بباید گشت دایم در سه حالت

یکی اشک و دوم آتش سیم خون

اگر آئی ازین سه بحر بیرون

درون پرده معشوقت دهد بار

وگرنه بس که معشوقت دهد کار

اگر آگه نگشتی زین روایت

ترا دایم تمامست این حکایت

(۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او

امیری سخت عالی رای بودی

که در سر حدِّ بلخش جای بودی

بعدل و داد امیری پاک دین بود

که حد او فلک را در زمین بود

بمردی و بلشکر صعب بودی

بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی

ز رایش فیض و فر شمس و قمر را

ز جودش نام و نان اهل هنر را

ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی

بهم گرگ آشتی کردند حالی

ز سهمش آب دریاها پر از جوش

شدی چون آتش اندر سنگ خاموش

ز زحمت گر کهن بودی جهانی

ز خاطر محو کردی در زمانی

ز قهرش آتش ار افسرده بودی

چو انگشتی شدی اندر کبودی

ز جاه او بلندی مانده در چاه

چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه

ز حلمش کوه بر جای ایستاده

زمین بر خاک روئی اوفتاده

ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ

ولیکن چشم پر نم در دل سنگ

ز تابش برده خورشید فلک نور

جهان را روشنی بخشیده از دور

ز جودش بحر و کان تشویر خورده

گهر در صُلب بحر و کان فشرده

ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده

ولیک از شرم او در زیر پرده

ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده

ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده

امیر نیک دل را یک پسر بود

که در خوبی بعالم در سَمَر بود

رخی چون آفتابی آن پسر داشت

که کمتر بنده پیش خود قمر داشت

نهاده نام حارث شاه او را

کمر بسته چو جوزا ماه او را

یکی دختر بپرده بود نیزش

که چون جان بود شیرین و عزیزش

بنام آن سیم بر زَین العرب بود

دل آشوبی و دلبندی عجب بود

جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت

بخوبی درجهان او بود کآن داشت

خرد در عشق او دیوانه بودی

بخوبی در جهان افسانه بودی

کسی کو نام او بُردی بجائی

شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی

مه نَو چون بدیدی ز آسمانش

زدی چون مَشک زانو هر زمانش

اگر پیشانیش رضوان بدیدی

بهشت عدن را بی‌شان بدیدی

سر زلفش چو در خاک اوفتادی

ازو پیچی در افلاک اوفتادی

دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام

چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام

دو زنگی بچّه هر یک با کمانی

بتیر انداختن هر جا که جانی

چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد

دل عشّاق را آماج گه کرد

شکر از لعل او طعمی دگر داشت

که لعلش ز هر دارو در شکر داشت

دهانش درج مروارید تر بود

که هر یک گوهری تر زان دگر بود

چو سی دندان او مرجان نمودی

نثار او شدی هر جان که بودی

لب لعلش که جام گوهری بود

شرابش از زلال کوثری بود

فلک گر گوی سیمینش ندیدی

چو گوی بی سر و بُن کی دویدی

جمالش را صفت گفتن محالست

که از من آن صفت کردن خیالست

بلطف طبعِ او مردم نبودی

که هر چیزی که از مردم شنودی

همه در نظم آوردی بیک دم

بپیوستی چو مروارید در هم

چنان در شعر گفتن خوش زبان بود

که گوئی از لبش طعمی در آن بود

پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت

بدلداری بسی تیمار اوداشت

چو وقت مرگ پیش آمد پدر را

به پیش خویش بنشاند آن پسر را

بدو بسپرد دختر را که زنهار

ز من بپذیرش و تیمار میدار

زهر وجهی که باید ساخت کارش

بساز و تازه گردان روزگارش

که از من خواستندش نام داران

بسی گردن کشان و شهریاران

ندادم من بکس گر تو توانی

که شایسته کسی یابی تو دانی

گواه این سخن کردم خدا را

پشولیده مگردان جان ما را

چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت

پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت

بآخر جانی شیرین زو جدا شد

ندانم تا چرا آمد چرا شد

بسی زیر و زبر آمد چو افلاک

که تا پای و سرش افکند در خاک

کمان حق ببازوی بشر نیست

کزین آمد شدن کس را خبر نیست

که می‌داند که بودن تا بکی داشت

کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت

پدر چون شد بایوان الهی

پسر بنشست در دیوان شاهی

بعدل وداد کردن در جهان تافت

جهان از وی دم نوشیروان یافت

رعیّت را و لشکر را دِرَم داد

بسی سالار را کوس و عَلَم داد

بسی سودا زهر مغزی برون کرد

بسی بیدادگر را سرنگون کرد

بخوبی و بناز و نیک نامی

چو جان می‌داشت خواهر را گرامی

کنون بشنو که این گردنده پرگار

ز بهر او چه بازی کرد برکار

غلامی بود حارث را یگانه

که او بودی نگهدار خزانه

بنام آن ماه وش بکتاش بودی

ندانم تا کسی همتاش بودی

بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود

غم عشقش عجب منصوبهٔ بود

مَثَل بودی بزیبائی جمالش

همه عالم طلب گاروصالش

اگر عکس رخش گشتی پدیدار

بجنبش آمدی صورت ز دیوار

چو زلف هندوش در کین نشستی

چو جعد زنگیان در چین نشستی

چو زلفش سر کشان را بنده می‌داشت

چنان نقدی ز پس افکنده می‌داشت

چو دو ابروش پیوسته به آمد

کمانی بود کاوّل در زه آمد

غنیمی چرب چشم او ازان بود

که با بادام نقدش در میان بود

صف مژگانش صف کردی شکسته

بزخم تیرباران از دو رَسته

دهانی داشت همچون لعل سفته

درو سی دُرّ ناسفته نهفته

یکی گر سفته شد لعل دهانش

نبود آن جز بالماس زبانش

لبش خط داده عمر جاودان را

که آن لب بود آب خضر جان را

ز دندانش توان کردن روایت

که در یک میم دارد سی دو آیت

چو یوسف بود گوئی در نکوئی

خود ازگوی زنخدانش چه گوئی

ز گویش تا بکی بیهوش باشم

چو در گوی آمدم خاموش باشم

به پیش قصر باغی بود عالی

بهشتی نقد او را در حوالی

همه شب می‌نخفت از عشق بلبل

طریق خارکش می‌گفت با گل

گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز

شکر خنده بسی می‌کرد آغاز

چنان آمد که طفلی مانده در خون

گل سرخ از قماط سبز بیرون

صبا همچون زلیخا در دویده

چو یوسف گل ازو دامن دریده

چو بادی خضر بر صحرا گذشته

خضر بگذشته صحرا سبز گشته

شهاب و برق را گشته سنان تیز

ز باران ابر کرده صد عنان ریز

کشیده دست بر هم سبزه‌زاران

ولی آن دست پر گوهر ز باران

بنفشه سر بخدمت پیش کرده

ولیکن پای بوس خویش کرده

بیک ره ارغوان آغشته در خون

بخون ریز آمده بر خویش بیرون

بدست آورده نرگس جامِ زر را

ز باران خورده شیر چون شکر را

سر لاله چو در پای اوفتاده

کلاهش با کمر جای اوفتاده

هزاران یوسف از گلشن رسیده

ز کنعان بوی پیراهن شنیده

همه مرغان درافکنده خروشی

ز جانان بی نوا نامانده گوشی

بوقت صبحگاهی باد مشکین

چو سوهان کرده روی آب پُرچین

مگر افراسیاب آب زره یافت

که آب از باد نوروزی زره یافت

ز هر سو کوثری دیگر روان بود

که آب خضر کمتر رشح آن بود

ز پیش باغ طاقی تا بکیوان

نهاده تخت حارث پیش ایوان

شه حارث چو خورشیدی خجسته

سلیمان وار در پیشان نشسته

چو جوزا در کمر دست غلامان

ببالا هر یکی سروی خرامان

ستاده صف زده ترکان سرکش

بخدمت کرده هر یک دست درکش

ندیمان سرافراز نکورای

بخدمت چشمها افکنده بر پای

شریفان همه عالم وضیعش

نظام عالم از رای رفیعش

ز بیداری بختش فتنه در خواب

ز بیم خشمش آتش چشم پر آب

زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت

عطارد قدر و هم خورشید رفعت

مگر بر بام آمد دختر کعب

شکوه جشن در چشم آمدش صعب

چو لختی کرد هر سوئی نظاره

بدید آخر رخ آن ماه پاره

چو روی و عارض بکتاش را دید

چو سروی در قبا بالاش را دید

جهان حسن وقف چهرهٔ او

همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او

بساقی پیش شاه استاده بر جای

سر زلفش دراز افتاده بر پای

ز مستی روی چون گلنار کرده

مژه در چشمِ عاشق خار کرده

شکر از چشمهٔ نوشین فشانده

عرق از ماه بر پروین فشانده

گهی سرمست می‌دادی شرابی

گهی بنواختی خوش خوش ربابی

گهی برداشتی چون بلبل آواز

گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز

بدان خوبی چو دختر روی اودید

دل خود وقف یک یک موی اودید

درآمد آتشی از عشق زودش

بغارت برد کلّی هرچه بودش

چنان آن آتشش در جان اثر کرد

که آن آتش تنش را بیخبر کرد

دلش عاشق شد و جان متّهم گشت

ز سر تا پا وجود او عدم گشت

زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد

بیک ساعت بسی طوفان روان کرد

چنان برکند عشق او ز بیخش

که کلّی کرد گوئی چار میخش

چنان از یک نظر در دام او شد

که شب خواب و بروز آرام او شد

چنان بیچاره شد از چاره ساز او

که می‌نشناخت سر از پای باز او

همه شب خون فشان و نوحه گر بود

چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود

ز بس آتش که در جان وی افتاد

چو آتش شد ازان سر از پی افتاد

علی الجمله ز دست رنج و تیمار

چنان ماهی بسالی گشت بیمار

طبیب آورد حارث، سود کی داشت

که آن بت درد بی درمان ز پی داشت

چنان دردی کجا درمان پذیرد

که جان درمان هم از جانان پذیرد

درون پرده دختر دایهٔ داشت

که در حیلت گری سرمایهٔ داشت

بصد حیلت ازان مهروی درخواست

که ای دختر چه افتادت بگو راست

نمی‌آمد مقرّ البتّه آن ماه

بآخر هم زبان بگشاد ناگاه

که من بکتاش را دیدم فلان روز

بزلف و چهره جانسوز و دلفروز

چو سرمستی ربابی داشت در بر

من از وی چون ربابی دست بر سر

بزخم زخمه در راهی که او خواست

مخالف را بقولی کرد رگ راست

مُخالف راست گر نبوَد بعالم

در آن پرده بسازد زیر بامم

دل من چون مخالف شد چه سازم

نیامد راست این پرده نوازم

کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم

که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم

چو بشنودم ازان سرکش سرودی

ز چشمم ساختم بر پرده رودی

چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد

که صد ساله غمم در پیش آورد

چنان زلفش پریشان کرد حالم

که آمد ملک جمعیت زوالم

چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست

که دل خون گشت تا همچون جگر بست

چنین بیمار و سرگردان ازانم

که می‌دانم که قدرش می‌ندانم

بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد

که کس زو خوبتر امکان ندارد

سخن چون می‌توان زان سرو بُن گفت

چرا باید ز دیگر کس سخن گفت

چو پیشانی او میدانِ سیمست

گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست

درآن میدان بدان سرگشته چوگانش

بخواهم برد گوئی از زنخدانش

اگر از زلف چوگان می‌کند او

سرم چون گوی گردان می‌کند او

اگر رویش بتابد آشکاره

شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره

هلال عارضش چون هاله انداخت

مه نو از غمش در ناله انداخت

چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد

بهر یک حلقه صد جان در کمر شد

سوادی یافت مردم نرگس او

ازان شد معتکلف در مجلس او

چو تیر غمزهٔ او کارگر شد

ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد

خطی دارد بدان سی پاره دندان

بخون من لبش ز آنست خندان

صدف را دید آن دُرّ یتیمش

بدندان باز ماند از دُرج سیمش

دهانش پستهٔ تنگست خندان

که آن را کعبتین افتاد دندان

چو صبح ار خنده آرد در تباشیر

مزاج استخوان گیرد طباشیر

لبش را صد هزاران بنده بیشست

که او از آبِ حیوان زنده بیشست

خط سبزش محقّق اوفتادست

ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست

جهان زیر نگین دارد لب او

فلک در زیر زین سی کوکب او

ز سیبش بر بِهی کردم روانه

ازین شکل صنوبر نار دانه

چو آزادیم ازان سرو سهی نیست

بهی شد رویم و روی بهی نیست

کنون ای دایه برخیز و روان شو

میان این دو دلبر در میان شو

برو این قصّه با او در میان نه

اساس عشق این دو مهربان نه

بگوی این رازش و گر خشم گیرد

بصد جانش دلم بر چشم گیرد

کنون بنشان بهم ما هر دو تن را

کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را

بگفت این و یکی نامه اداکرد

بخون دل نکونامی رها کرد:

الا ای غائب حاضر کجائی

به پیش من نهٔ آخر کجائی

دو چشمم روشنائی از تو دارد

دلم نیز آشنائی از تو دارد

بیا و چشم و دل را میهمان کن

وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن

بنقد از نعمت ملک جهانی

نمی‌بینم کنون جز نیم جانی

چرا این نیم جان در تو نبازم

که بی تو من ز صد جان بی نیازم

دلم بُردی وگر بودی هزارم

نبودی جز فشاندن بر تو کارم

ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم

که من هرگز دل ازجان برنگیرم

غم عشق تو درجان می‌نهم من

سر از تو در بیابان می‌نهم من

چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم

چرا سرگشته میداری چنینم

منم بی روی تو روئی چو دینار

ز عشق روی توروئی بدیوار

ترا دیدم که همتائی ندیدم

نظیرت سرو بالائی ندیدم

اگر آئی بدستم باز رستم

وگرنه می‌روم هر جا که هستم

بهر انگشت درگیرم چراغی

ترا می‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار

وگرنه چون چراغم مرده انگار

نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه

یکی صورت ز نقش خویش آن ماه

بدایه داد تا دایه روان شد

بر آن ماه روی مهربان شد

چو نقش او بدید و شعر بر خواند

ز لطف طبع و نقش او عجب ماند

بیک ساعت دل از دستش برون شد

چو عشق آمد دل او بحر خون شد

نهنگ عشق درحالش ز بون کرد

برای خود دلش دریای خون کرد

چنان بی روی او روی جهان دید

که گفتی نه زمین نه آسمان دید

چو گوئی بی سر و بی پای مضطر

کُله در پای کرد و کفش بر سر

بدایه گفت برخیز ای نکوگوی

بر آن بت رَو و از من بدو گوی:

ندارم دیدهٔ روی تودیدن

ندارم صبر بی تو آرمیدن

مرا اکنون چه باید کرد بی تو

که نتوان برد چندین درد بی تو

چو زلف تو دریده پرده‌ام من

که بر روی تو عشق آورده‌ام من

ازان زلف توام زیر و زبر کرد

که با زلف تو عمرم سر به سر کرد

ترا نادیده درجان چون نشستی

دلم برخاست تادر خون نشستی

چو تو درجان من پنهانی آخر

چرا تشنه بخون جانی آخر

چو صبحم دم مده ای ماه در میغ

مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ

اگر روشن کنی چشمم بدیدار

بصد جانت توانم شد خریدار

نمیرم در غمت ای زندگانی

اگر دریابیم، باقی تو دانی

روان شد دایه تا نزدیک آن ماه

ز عشق آن غلامش کرد آگاه

که او از تو بسی عاشق تر افتاد

که ازگرمی او آتش در افتاد

اگر گردد دلت از عشقش آگاه

دلت زو درد عشق آموزد آنگاه

دل دختر بغایت شادمان شد

ز شادی اشک بر رویش روان شد

نمی‌دانست کاری آن دلفروز

بجز بیت وغزل گفتن شب و روز

روان می‌گفت شعر و می‌فرستاد

بخوانده بود آن گفتی بر استاد

غلام آنگه بهر شعری که خواندی

شدی عاشق تر و حیران بماندی

برین چون مدّتی بگذشت یک روز

بدهلیزی برون شد آن دلفروز

بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت

که عمری عشق با نقش رخش باخت

گرفتش دامن ودختر برآشفت

برافشاند آستین آنگه بدو گفت

که هان ای بی ادب این چه دلیریست

تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من

که ترسد سایه از پیرامن من

غلامش گفت ای من خاک کویت

چو می‌داری ز من پوشیده رویت

چرا شعرم فرستادی شب و روز

دلم بردی بدان نقش دلفروز

چو در اول مرا دیوانه کردی

چرا درآخرم بیگانه کردی

جوابش داد آن سیمین بر آنگاه

که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه

مرا در سینه کاری اوفتادست

ولیکن بر تو آن کارم گشادست

چنین کاری چه جای صد غلامست

بتو دادم برون، اینت تمامست

ترا آن بس نباشد در زمانه

که تو این کار را باشی بهانه؟

اساسی کوژ بنهادی درین راز

بشهوة بازی افتادی ازین باز

بگفت این وز پیش او بدر شد

بصد دل آن غلامش فتنه تر شد

ز لفظ بوسعید مهنه دیدم

که او گفتست: من آنجا رسیدم

بپرسیدم ز حال دختر کعب

که عارف گشته بود او عارفی صعب

چنین گفت او که معلومم چنان شد

که آن شعری که بر لفظش روان شد

زسوز عشق معشوق مجازی

بنگشاید چنان شعری ببازی

نداشت آن شعر با مخلوق کاری

که او را بود با حق روزگاری

کمالی بود در معنی تمامش

بهانه بود در راه آن غلامش

بآخر دختر عاشق در آن سوز

بزاری شعر می‌گفتی شب و روز

مگر میگشت روزی در چمنها

خوشی می‌خواند این اشعار تنها:

الا ای باد شبگیری گذر کن

ز من آن ترک یغما را خبر کن

بگو کز تشنگی خوابم ببردی

ببردی آبم و آبم ببردی

یکی سقّاش بودی سرخ روئی

که هر وقت آبش آوردی سبوئی

بجای ترک یغما خاصه چون ماه

نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه

برادر را چنان در تهمت افکند

که بر خواهر نظر بی حرمت افکند

چو القصّه ازین بگذشت ماهی

درآمد حرب حارث را سپاهی

سپاهی و شمارش از عدد بیش

چو دَوران فلک از حصر و حد بیش

سپاهی موج زن از تیغ و جوشن

جهان از تیغ و جوشن گشته روشن

درآمد لشکری از کوه و شخ در

کهشد گاو زمین چون خر به یخ در

ز دیگر سوی حارث با سپاهی

ز دروازه برون آمد پگاهی

چو بخت او جوان یکسر سپاهش

چو رایش مرتفع چتر و کلاهش

ظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوش

ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش

سپه القصّه افتادند در هم

بکُشتن دست بگشادند برهم

غباری از همه صحرا برآمد

فغان تا گنبد خضرا برآمد

خروش کوس گوش چرخ کر کرد

زمین چون آسمان زیر و زبر کرد

زمین از خون خصمان لاله زاری

هوا از تیرباران ژاله باری

جهان را پردهٔ برغاب جَسته

ز کُشته پیش برغی باز بسته

اجل چنگال بر جان تیز کرده

قضا پُر کینه دندان تیز کرده

هویدا از قیامت صد علامت

گرفته دیو قامت زان قیامت

درآمد پیش آن صف حارث آنگاه

جهانی پُر سپاه آورد در راه

سپه را چون بیکره جمله کرد او

درآمد همچو شیر و حمله کرد او

سپهر تند با چندین ستاره

شده از شاخ رمحش پاره پاره

چو تیغی بر سر آمد از کرامت

فرو شد فتنه را سر تا قیامت

چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست

گل نصرت ز تیغ او برون رُست

چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد

ز چشم سوزن عیسی برون شد

وزان سوی دگر بکتاش مهروی

دودستی تیغ می‌زد از همه سوی

بآخر چشم زخمی کارگر گشت

سرش از زخم تیغی سخت درگشت

همی نزدیک شد کان خوب رفتار

بدست دشمنان گردد گرفتار

درآن صف بود دختر روی بسته

سلاحی داشت بر اسپی نشسته

به پیش صف درآمد همچو کوهی

وزو افتاد در هر دل شکوهی

نمی‌دانست کس کان سیمبر کیست

زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست

من آن شاهم که فرزینم سپهرست

پیاده در رکابم ماه و مهرست

اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان

دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان

سری کو سرکشد از حکم این ذات

بپای پیلش اندازم بشهمات

اگر شمشیر بُرّان برکشم من

جگر از شیر غُرّان بر کشم من

چو تیغ آتش افشانم دهد تاب

ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب

چومار رمح را در کف به پیچیم

نیاید هیچکس در صف بهیچم

اگر سندانم آید پیش نیزه

شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه

ز زخم ار زور سندانی نماند

ز سندانی سپندانی نماند

چو مرغ تیر من از زه درآید

ز حلق مرغ گردون زه برآید

چو بگشایم کمند از روی فتراک

چو بادآرم عدو را روی ب رخاک

بتازم رخش و بگشایم در فصل

که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل

بگفت این و چو مردان بر نشست او

ازان مردان تنی را ده بخست او

بر بکتاش آمد تیغ در کف

وز آنجا برگرفتش برد با صف

نهادش پس نهان شد در میانه

کسش نشناخت از اهل زمانه

چو آن بت روی در کُنجی نهان شد

سپاه خصم چون دریا روان شد

همی نزدیک آمد تا بیکبار

نماند شهره اندر شهر دیّار

چو حارث را مدد گشت آشکارا

بسی خلق از بر شاه بخارا

هزیمت شد سپاه دشمن شاه

دگر کشته فتاده خوار در راه

چو شه با شهر آمد شاد و پیروز

طلب کرد آن سوار چست آن روز

نداد از وی نشانی هیچ مردم

همه گفتند شد همچون پری گُم

علی الجمله چو آمد زنگی شب

نهاده نصفئی از ماه بر لب

همه شب قرص مه چون قرص صابون

همی انداخت کفک از نور بیرون

بدان صابون بخون دیده تا روز

ز جان می‌شست دست آن عالم افروز

چو زاغ شب درآمد، زان دلارام

دل دختر چو مرغی بود در دام

دل از زخم غلامش آنچنان سوخت

که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت

نبودش چشم زخمی خواب و آرام

که بر سر داشت زخمی آن دلارام

کجا می‌شد دل او آرمیده

یکی نامه نوشت از خون دیده

چنین آورد در نظم آن سمن بوی

که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی

سری کز سروری تاج کبارست

سر پیکان در آن سر در چه کارست

سر خصمت که بادا بی سر و کار

مباد از سر کشد جز بر سر دار

سری را کز وجودت سروری نیست

نگونساری آن سر سرسری نیست

سری کان سر نه خاک این دَرآید

بجان و سر که آن سر در سر آید

حَسود سرکشت گر سرنشین است

چو مارش سر بکَف کان سرچنین است

وگر سر درکشد خصم سبک سر

سرش بُر نه سرش درکش سبک تر

سری کان سر ندارد با تو سر راست

مبادش سر که رنج او ز سر خاست

چو سر بنهد عدو کز سردرآید

سر آن دارد او کز سر بر آید

اگر سر نفکند از سرسرت پیش

سر موئی ندارد سر سر خویش

سر سبزت که تاج از وی سری یافت

ز سر سبزیش هر سر سروری یافت

سپهر سرنگون زان شد سرافراز

که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز

اگر درد سرم درد سرت داد

سر خصمان بریده بر درت باد

نهادم پیش آن سر بر زمین سر

فدای آن چنان سر صد چنین سر

کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت

اگر برگشت از قهر تو درگشت

کسی کز شاخسار عیش برخورد

اگر می خورد بی یادت، جگر خورد

کسی کز جهل خود لاف خرد زد

اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد

کسی کو سوی حج کردن هوا کرد

اگر حج کرد بی امرت خطا کرد

چه افتادت که افتادی بخون در

چو من زین غم نه بینی سرنگون تر

همه شب همچو شمعم سوز در بر

چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چو شمع از عشق هر دم باز خندم

به پیش چشم برقع باز بندم

چو شمع از عشق جانی زنده دارد

میان اشک و آتش خنده دارد

شبم را گر امید روز بودی

مرا بودی که کمتر سوز بودی

ازان آتش که بر جانم رسیدست

بسی پایان مجو کآنم رسیدست

ازان آتش که چندین تاب خیزد

عجب نبوَد که چندین آب خیزد

چه می‌خواهی ز من با این همه سوز

که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز

میان خاک در خونم مگردان

سراسیمه چو گردونم مگردان

چو سرگردانیم میدانی آخر

بخونم در چه می‌گردانی آخر

چو میدانی که سرمست توام من

ز پای افتاده از دست توام من

من خون خواره خونی چون نگردم

چرا جز در میان خون نگردم

چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش

که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته

به بیت الحزن در بر خویش بسته

بزای بند بندم چند سوزی

بر آتش چون سپندم چند سوزی

اگر اُمّید وصل تو نبودی

نه گَردی ماندی از من نه دودی

مرا تر دامنی آمد بجان زیست

که بر بوی وصال تو توان زیست

دل من داغ هجران بر نتابد

که دل خود وصل جانان برنتابد

ز درد خویشتن چون بیقراران

یکی با تو بگفتم از هزاران

دگر گویم اگر یابم رهی باز

وگرنه می‌کشم در جان من این راز

روان شد دایه و این نامه هم برد

بسر شد، راه بر سر چون قلم برد

سر بکتاش با چندان جراحت

ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت

ز چشمش گشت سیل خون روانه

بسی پیغام دادش عاشقانه

که جانا تا کَیم تنها گذاری

سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان

دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یک زخم دارم بر سر امروز

هزارم هست برجان ای دلفروز

ز شوقت پیرهن بر من کفن شد

بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد

چو روزی چند را بکتاش دمساز

ز مجروحی بجای خویش شد باز

نشسته بود آن دختر دلفروز

براه و رودکی می‌رفت یک روز

اگر بیتی چو آب زر بگفتی

بسی دختر ازان بهتر بگفتی

بسی اشعار گفت آن روز اُستاد

که آن دختر مجاباتش فرستاد

ز لطف طبع آن دلداده دمساز

تعجب ماند آنجا رودکی باز

ز عشق آن سمنبر گشت آگاه

نهاد آنگاه از آنجا پای در راه

چو شد بر رودکی راز آشکارا

از آنجا رفت تا شهر بخارا

بخدمت شد روان تا پیش آن شاه

که حارث را مدد او کرد آنگاه

رسیده بود پیش شاه عالی

برای عذر حارث نیز حالی

مگر شاهانه جشنی بود آن روز

چه می‌گویم بهشتی بد دلفروز

مگر از رودکی شه شعر درخواست

زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست

چو بودش یاد شعر دختر کعب

همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب

شهش گفتا بگو تا این که گفتست

که مروارید را ماند که سُفتست

ز حارث رودکی آگاه کی بود

که او خود گرم شعر و مست می بود

ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه

که شعر دختر کعبست ای شاه

بصد دل عاشقست او بر غلامی

در افتادست چون مرغی بدامی

زمانی خوردن و خفتن ندارد

بجز بیت و غزل گفتن ندارد

اگر صد شعر گوید پر معانی

بر او می‌فرستد در نهانی

اگر آن عشق چون آتش نبودی

ازو این شعر گفتن خوش نبودی

چو حارث این سخن بشنود بشکست

ولیکن ساخت خود را آن زمان مست

چو القصّه بشهر خویش شد باز

ز خواهر در نهان می‌داشت این راز

ولی پیوسته می‌جوشید جانش

نگه می‌داشت پنهان هر زمانش

که تا بر وَی فرو گیرد گناهی

بریزد خون او برجایگاهی

هر آن شعری که گفته بود آن ماه

فرستاده بر بکتاش آنگاه

نهاده بود در دُرجی باعزاز

سرش بسته که نتوان کرد سرباز

رفیقی داشت بکتاش سمن بر

چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر

سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند

به پیش حارث آورد و برو خواند

دل حارث پر آتش گشت ازان راز

هلاک خواهر خود کرد آغاز

در اوّل آن غلام خاص را شاه

به بند اندر فکند و کرد در چاه

در آخر گفت تا یک خانه حمّام

بتابند از پی آن سیم اندام

شه آنگه گفت تا از هر دو دستش

بزد فصّاد رگ اما نه بستش

در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش

فرو بست از کچ و از سنگ راهش

بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد

نبودش هیچ مقصودی ز فریاد

که داند تا که دل چون می‌شد ازوی

جهانی را جگر خون می‌شد از وی

چنین قصّه که دارد یاد هرگز

چنین کاری کرا افتاد هرگز

بدین زاری بدین درد و بدین سوز

که هرگز در جهان بودست یک روز!

بیا گر عاشقی تا درد بینی

طریق عاشقان مرد بینی

درآمد چند آتش گرد آن ماه

فرو شد زان همه آتش بیک راه

یکی آتش ازان حمّام ناخوش

دگر آتش ازان شعر چو آتش

یکی آتش ز آثار جوانی

دگر آتش ز چندین خون فشانی

یکی آتش ز سوز عشق و غیرت

دگر آتش ز رُسوائی و حسرت

یکی آتش ز بیماری و سستی

دگر آتش ز دل گرمی و مستی

که بنشاند چنین آتش بصد آب

کرا با این همه آتش بوَد تاب

سر انگشت در خون می‌زد آن ماه

بسی اشعار خود بنوشت آنگاه

ز خون خود همه دیوار بنوشت

بدرد دل بسی اشعار بنوشت

چو در گرمابه دیواری نماندش

ز خون هم نیز بسیاری نماندش

همه دیوار چون پر کرد ز اشعار

فرو افتاد چون یک پاره دیوار

میان خون وعشق و آتش و اشک

بر آمد جان شیرینش بصد رشک

چو بگشادند گرمابه دگر روز

چه گویم من که چون بود آن دلفروز

چو شاخی زعفران از پای تا فرق

ولی از پای تا فرقش بخون غرق

ببردند و بآبش پاک کردند

دلی پر خونش زیر خاک کردند

نگه کردند بر دیوار آن روز

نوشته بود این شعر جگر سوز:

نگارا بی تو چشمم چشمه سارست

همه رویم بخون دل نگارست

ز مژگانم به سیلابی سپردی

غلط کردم همه آبم ببُردی

ربودی جان و در وی خوش نشستی

غلط کردم که بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی

غلط کردم که تو در خون نیائی

چو از دو چشم من دو جوی دادی

بگرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهئی بر تابه آخر

نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه

که در دوزخ کنندش زنده آنگاه

که تا در دوزخ اسراری که دارد

میان سوز و آتش چون نگارد

تو کَی دانی که چون باید نوشتن

چنین قصّه بخون باید نوشتن

چو در دوزخ بعشقت روی دارم

بهشتی نقد از هر سوی دارم

چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من

بهشت عاشقان شد قصّهٔ من

سه ره دارد جهان عشق اکنون

یکی آتش یکی اشک و یکی خون

کنون من بر سر آتش ازانم

که گه خون ریزم و گه اشک رانم

بآتش خواستم جانم که سوزد

چو جای تست نتوانم که سوزد

باشکم پای جانان می‌بشویم

بخونم دست از جان می بشویم

بدین آتش که ازجان می‌فروزم

همه خامان عالم را بسوزم

ازین غم آنچه می‌آید برویم

همه ناشسته رویان را بشویم

ازین خون گر شود این راه بازم

همه عشاق را گلگونه سازم

ازین آتش که من دارم درین سوز

نمایم هفت دوزخ را که بین سوز

ازین اشکم که طوفانیست خونبار

دهم تعلیم باران را که چون بار

ازین خونم که دریائیست گوئی

درآموزم شفق را سرخ روئی

ازین آتش چنان کردم زمانه

که دوزخ خواست از من صد زبانه

ازین اشکم دو گیتی را تمامت

گِلی در آب کردم تا قیامت

ازین خون باز بستم راه گردون

که تا گشت آسیای چرخ بر خون

ازین گردی که بود آن نازنین را

ز اشکی آب بر بندم زمین را

بجز نقش خیال دلفروزم

بدین آتش همه نقشی بسوزم

بخوردی خون جان من تمامی

که نوشت باد ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون

برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی

منت رفتم تو جاویدان بمانی

چو بنوشت این بخون فرمان درآمد

که تا زان بی سر و بن جان برآمد

دریغا نه دریغی صد هزاران

ز مرگ زار آن تاج سواران

بآخر فرصتی می‌جست بکتاش

که بخت از زیر چاه آورد بالاش

نهان رفت و سر حارث شبانگاه

ببرید و روانه شد هم آنگاه

بخاک دختر آمد جامه بر زد

یکی دشنه گرفت و بر جگر زد

ازین دنیای فانی رخت برداشت

دل از زندان و بند سخت برداشت

نبودش صبر بی یار یگانه

بدو پیوست و کوته شد فسانه

المقالة الثانی و العشرون

پسر گفت ای پدر این کیمیا چیست

که بی اودست می‌ندهد مرا زیست

بیان کیمیا کن تا بدانم

که بی آن دست می‌ندهد جهانم

جواب پدر

پدر در پیش او کرد این حکایت

ز افلاطون یونانی روایت

(۱) حکایت افلاطون و اسکندر

فلاطون آنکه استاد جهان بود

مگر در ابتدا کارش چنان بود

که استخراج زر تدبیر سازد

ز مس شوشه کند اکسیر سازد

به پنجه سال شد در گوشهٔ گم

ز قشر بیضه و ازموی مردم

چنان اکسیر کرد و معتبر کرد

که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد

چو زر کردن چنان آسان شد او را

بقیمت خاک و زر یکسان شد او را

بدل یک روز گفت ای دل بیندیش

که اکسیری کنی در جوهر خویش

چو قشر بیضه و موی سر امروز

ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز

گر اکسیری کنی از جوهر خویش

بود آن کیمیا از عالمی بیش

نه کم آمد ز قشر بیضه جانت

نه موی سر فزونست از روانت

چو پنجه سال این اکسیر کردی

نخفتی روز و شب تدبیر کردی

کنون گر عاقلی این کیمیا ساز

دو عالم در ره این کیمیا باز

چو عزمش جزم شد سالی هزار او

ز خلق عالم آمد بر کنار او

چنان از جوهر خود کیمیا کرد

که از نورش دو عالم پر ضیا کرد

برو شد روشن از مه تا بماهی

بدو شد کشف اسرار الهی

دو پانصد سال در اسرار بنشست

شبانروزی ز درد کار ننشست

زمستان داروئی بودیش در پیش

که مالیدی ز سر تا پای برخویش

برستی همچو موی بز بر اعضاش

ز مستان دفع این بودی ز سرماش

سرشته بود یک داروی دیگر

که تابستان بمالیدی بخود در

بریزیدی ازو آن موی اندام

بدادی تف تابستانش آرام

یکی دارو دگر برکار کردی

بهر شش سال ازو یکبار خوردی

باستادی مزاج او بتعدیل

نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل

اگرچه افضل روی زمین بود

خور و پوشش دو پانصد سال این بود

بر وی رفت ارسطالیس آنگاه

سکندر نیز با او بود همراه

نشسته بود افلاطون در اندوه

بغاری سهمگین از شش جهت کوه

نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب

فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب

سکندر با ارسطالیس بسیار

نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار

سکندر گفت آخر یک سخن گوی

که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی

جوابش داد آن اُستاد ایّام

که خاموشیست نقد ما سرانجام

چو خاموشیست رنگ جاودانی

برنگ جاودان شَو تا بمانی

سکندر گفت اگر خواهی طعامی

مرا باشد ازان عالی مقامی

چنین دادش جواب آن مرد مردان

که ای خسرو تنم مبرز مگردان

مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد

بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد

شکم چون باشدم چاه نجاست

درو کی علم گنجد یا فراست

سکندر گفت ای مرد جهان تو

بخُفت آسایشی را یک زمان تو

جوابش داد پیر حکمت اندیش

که چندانی مرا خوابست در پیش

که نتوان گفت کان چندست و چونست

مرا ازعمر بیداری کنونست

چو هر دم می‌دهندم تازه جانی

روا نبود اگر خفتم زمانی

چو گشت از گفت و گویش دل پریشان

بکوهی بر شد و بگریخت زیشان

سکندر با ارسطالیس هشیار

بهم بگریستند از درد بسیار

اگر تو کیمیای عالم افروز

نمی‌دانی، ز افلاطون درآموز

چه سازی کیمیای سیم و زر هم

ز قشر بیضه و از موی سر هم

تنت را دل کن ودل درد گردان

کزین سان کیمیا سازند مردان

(۲) حکایت آن بزرگ با خواجه علی طوسی

بزرگی هم نکودل هم نکو عقل

ز خواجه بوعلی طوسی کند نقل

که این ساعت تو در عین بلائی

که از سر تا قدم جمله فنائی

همه پشتی همه رو گرد در راه

همه رؤیت همه دیده شو آنگاه

همه دیده همه دل شو بیکبار

که تا آگه شوی زین رمز بسیار

اگر تو جملهٔ دل درد گردی

همه درمان شوی و مرد گردی

اگر تو درد خواهی تا بدانی

ترا مرگست روی ای زندگانی

ولی میدان که عین درد آنست

که هرگز در دو عالم کس ندانست

(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست

یکی پرسید ازان دیوانه مردی

که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟

چنین گفت او که دردآنست پیوست

که چون باید بُریده دست را دست

و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز

چگونه آب باید از همه چیز

کسی را هم چنان باید خدا را

ترا گر نیست این این هست ما را

همی درد آن بوَد ای زندگانی

که چیزی بایدت کانرا ندانی

ندانی آن و آن خواهی همیشه

ندانم کین چه کارست و چه پیشه

جز او هرچت بود باشد همه پیچ

که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ

(۴) حکایت آن طفل که با مادر ببازار آمد و گم شد

زنی آورد طفلی را ببازار

ز مادر گم شد و بگریست بسیار

زمانی خاک بر سر زود می‌ریخت

زمانی اشک خون آلود می‌ریخت

چو می‌دیدند غرق خون و خاکش

بترسیدند از بیم هلاکش

بدو گفتند مادر را چه نامست

بگو، گفتا ندانم کوکدامست

بدو گفتند بس دیوانهٔ تو

کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟

چنین گفت آن بچه افتاده گمراه

که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه

بدو گفتند نام آن محلّت

بگو تا فارغ آئی زین مذلت

چنین گفت او که پر دردست جانم

که نام آن محلت هم ندانم

بدو گفتند پس با تو چه سازیم

که تو می‌سوزی و ما می‌گدازیم

چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه

نیم از مادر و از نامش آگاه

محلّت می‌ندانم خانه هم نیز

بجز مادر نمی‌دانم دگر چیز

من این دانم چنین در مانده بی کس

که اینجا مادرم می‌باید و بس

من این دانم که پر خونست جانم

که مادر بایدم دیگر ندانم

اگر تو مرد صاحب درد گردی

حریم وصل را در خورد گردی

ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق

نه بینی در جهان مطلوب مطلق

ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی

ازان تو هم جمیل و هم نکوئی

اگرچه تو نکوئی ای نکوبین

چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین

به بین احوال خود تا بر چه سانست

نه نیکوئی تو، او نیکونهانست

تو خود را منگر و این جان و تن را

نهاد او نگر نه خویشتن را

(۵) حکایت یوسف علیه السلام و نظر کردن اودر آینه

مگر یوسف در آئینه نگاه کرد

بسی تحسین آن روی چو مه کرد

ولی آئینه پنداشت، اینت نااهل

که او را می‌کند تحسین، زهی جهل

چه گر یوسف جمال تهنیت داشت

ولی آئینه جای تعزیت داشت

اگر معشوق آئینه ندیدی

جمال خود معائینه ندیدی

وگر برخاستی آئینه از راه

که گشتی از جمال خویش آگاه

وگر یوسف جمال خود بدیدی

ترنج و دست را بر هم بُریدی

چو روی او عیان او نمی‌شد

ز عشق خویش جان او نمی‌شد

چو هم در خود نظر کردن نبودش

ز عشق خویش خون خوردن نبودش

ولی گر دیگری نظاره کردی

ترنج و دست را یک پاره کردی

ترا گر یوسف محبوب باید

نخستت دیدهٔ یعقوب باید

که تا آئینه‌ات زیبا نماید

جمال خویشتن پیدا نماید

جمال خویش را برقع برانداخت

ز آدم خویش را آئینهٔ ساخت

چو روی خود در آئینه عیان دید

جمال بی نشانی در نشان دید

جمال خویش را تحسین بسی کرد

مبر آن ظن که تحسین کسی کرد

اگر یک آدمی زاد از خیالی

نهد خود را لقب صاحب جمالی

چو آن آئینه در عین غلط ماند

ز نقش دایره بیرونِ خط ماند

اگر صد قرن در خلوت نشینی

که تا تو روی خود بینی نه بینی

کسی دیدی که روی خویش دیدست؟

کسی نشنید کین سِر کس شنیدست

اگر عکسی در آئینه به بینی

کجا رویت هر آئینه به بینی

چو روی تو نه باقیست و نه فانی

چگونه روی خود دیدن توانی

چو ممکن نیست روی خویش دیدن

بجز آئینهٔ در پیش دیدن

مکن زنهار پیش آینه آه

که تاتیره نه بینی روی چون ماه

دم سردت درون جان نگه دار

چو غوّاصان نَفَس پنهان نگه دار

اگر یک ذرّه در خود پیچ یابی

همی آن عکس خود را هیچ یابی

نه مُرده باش نه خفته نه بیدار

همی اصلا مباش این یاد می‌دار

تو داری آنچه می‌جوئی در آفاق

تو گم شو تا بیابی همچو عشّاق

(۶) حکایت احمد غزالی

به پیش پاک بازان دلفروز

چنین گفت احمد غزّال یک روز

که چون بهر جمال یوسف خوب

بمصر آمد زبیت الحُزن یعقوب

درآمد تنگ یوسف پیش او در

گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر

فغان در بسته بُد یعقوب ناگاه

که کو یوسف مگر افتاد در چاه

بدو گفتند آخر می چه گوئی

گرفته در بر او را می چه جوئی

ز کنعان بوی پیراهن شنیدی

چو دیدی این دمش گوئی ندیدی

جواب این داد یعقوب پیمبر

که من یوسف شدم امروز یکسر

ز یوسف لاجرم بوئی شنودم

که من خود بندهٔ یعقوب بودم

همه من بوده‌ام، یوسف کدامست

چو خود را یافتم اینم تمامست

بخود گر سر فرود آری زمانی

بیابی زانچه می‌گوی نشانی

ولی چون از همه آزاد گردی

تو نه غمگین شوی نه شاد گردی

ز زیر چرخ گردانت بر آرند

برنگ کار مردانت برآرند

(۷) حکایت ابوعلی فارمدی

چنین دادند ره بینان دمساز

خبر از بوعلی فاربد باز

که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن

نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن

قبول خویش را مشمر غنیمت

مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت

که چون نفریبی از نعمت دمی تو

نگردی از بلا پست غمی تو

برون این همه رنگ دگرگون

برنگی دیگرت آرند بیرون

اگر این رنگ افتد بر رگویت

دو عالم عنبرین گردد ز بویت

اگر این رنگ یابی ای یگانه

نباید هیچ چیزت جاودانه

همه چیزی چو ازتو چیز گردد

ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد

چو تو دائم تو باشی بی بهانه

همه چیزی توداری جاودانه

چو دائم محو باشی در الهی

ز تو خواهند امّا تو نخواهی

(۸) سؤال کردن سائل از مجنون

بمجنون گفت آن یاری ز یاری

که لیلی را تو چندین دوست داری

بدو گفتا بحقّ عرش و کرسی

که گر من دوستش دارم چه پرسی

رفیقش گفت چندین شعر گفتن

شبانروزیت نه خوردن نه خفتن

میان خاک و خون بودن بزاری

چه بودست این همه بر دوستداری؟

جوابش دادکان بگذشت اکنون

که مجنون لیلی و لیلیست مجنون

دوئی برخاست اکنون از میانه

همه لیلیست، مجنون بر کرانه

چو شیر و مَی بهم پیوسته گردند

ز نقصان دو بودن رسته گردند

یکی چون آشکارا گشت اینجا

دوئی را نیست یارا گشت اینجا

اگر هستی بجان او را خریدار

چو تو گم گشتی او آمد پدیدار

چنان گم شو که دیگر تا توانی

نیابی خویش را در زندگانی

(۹) حکایت بایزید با مرد مسافر

برای بایزید آمد ز جائی

غریبی، در بزد چون آشنائی

میان خانه در شیخ نکورای

بفکرت ایستاده بوده بر پای

بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟

غریبش گفت مردی آشناام

غریبم آمده بهر لقائی

ببوی بایزید از دور جائی

جوابش داد شیخ عالم افروز

که ای درویش سی سالست امروز

که من در آرزوی بایزیدم

بسی جستم ولی گردش ندیدم

ندانم تا چه افتاد و کجا شد

نمی‌بینم مگر از چشم ما شد

چنان در زر وجودش گشت خاموش

که می‌شد قرب سی سالش فراموش

کسی کو جاودانه محوِ زر شد

ز خود هرگز نداند با خبر شد

ولیکن کیمیا آنست مادام

که نور الله نهندش سالکان نام

اگر بر کافری تابد زمانی

فرو گیرد ز نور او جهانی

چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور

چنان نزدیک گشتند آن چنان دور

اگر بر پیرزن تابد زمانی

کند چون رابعه‌ش مرد جهانی

وگر بر بیل زن تابد باعزاز

چو خرقانیش گرداند سرافراز

وگر یک ذرّه با معروف گردد

ز ترسائی بدین موصوف گردد

وگر پیش فُضَیل آید پدیدار

شود از ره زنی ره دانِ اسرار

وگر درجان ابن ادهم آید

دلش سلطانِ هر دو عالم آید

وگر بر تن زند دل گردد آن خاک

وگر بر دل زند جانی شود پاک

چو جان در خویشتن آن نور یابد

دو گیتی را ز هستی دور یابد

چو جان زان نور گردد محو مطلق

به سبحانی برون آید و اناالحق

چو در صحن بهشت آید باخلاص

خطابش این بوَد از حضرت خاص

که هست این نامه از شاه یگانه

به سوی پادشاه جاودانه

چو از خاصّ خودش پوشند جامه

ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه

چو قدّوسی توانی جاودان گشت

همه تن دل همه دل نیز جان گشت

چو دادت صورة خوب و صفت هم

بیا تا بدهدت این معرفت هم

(۱۰) حکایت محمود با شیخ خرقانی

مگر محمود می‌آمد ز راهی

درآمد پیش خرقانی پگاهی

ولیکن امتحان شیخ را شاه

ایاز خاص خود را خواند آنگاه

لباس خود درو پوشید آن روز

که من جان دارم او شاه دلفروز

ولی چون کرد خرقانی نگاهی

بدو گفتا نه جان داری که شاهی

بیا تا پیش من ای شاه درویش

که حق اکنون ترا کردست در پیش

تو ای محمود اگرچه پادشائی

دلت لیکن همی خواهد گدائی

همه ملک جهان داری مسلم

همه در دست و این می‌بایدت هم

تو با این جمله ملک و پادشاهی

چو درویشان چرا نان پاره خواهی

نه بینی آنکه محمود ازل بود

که او را نیز گوئی این عمل بود

ز دریاهای بی‌پایان صفت داشت

جهان پُر عارف و پُر معرفت داشت

رها کرد آن همه از بهر آدم

برون آمد بدست خلق عالم

بپاکی آن صفت را شد خریدار

بدست آن صفت آمد پدیدار

که من بیمار گشتم هان چه بودت

که خود بیمارپرسی من نبودت

چو نان و آب جُستم از در تو

شدم بی این و بی آن از بر تو

که از تو مال و نفس خود خرم باز

بتو وام خودت را من دهم باز

منم با این همه مشتاقت و دوست

اگر مشتاق من باشی تو نیکوست

عزیزا می ندانم کین چه کارست

که دل خونست هر دم گر هزارست

باستغنا رُبوبیّت بباید

ولکن در عبودیت نیاید

خداوندی قومی کاریست امّا

چو مردم کس نه بیند یک معمّا

که مردم در حقیقت چو ایاسست

ولی از خاص محمودش لباسست

در اوّل چون بدادت صورة خویش

صفات خویش آرد آخِرَت پیش

گهی نام تو نام خویشتن کرد

گه اسم خویش اسم ما و من کرد

دگر چون نیست دستوری چه گویم

خدا نزدیک و تو دوری، چه گویم

بحق تا باخودی ره کی توان برد

ولی گر بیخودی این پی توان برد

(۱۱) حکایت آهو که مشک از وی حاصل می‬شود

چنین گفتند استادان پیروز

که آهوئیست کاندر چل شبانروز

در منه می‌خورد خاشاک و خاری

گل خوش بوی جوید یک دو باری

چو دارد این چله در پاکی آنگاه

سر خود سوی صبح آرد سحرگاه

چو آندم بگذرد بر خونِ جانش

شود از نافِ او نافه روانش

ازان دم مشک ازو آید پدیدار

وزان دم گرددش خلقی خریدار

کِه دارد آنچنان دم در جهانی

که خون زو مشک گردد در زمانی؟

چو خونی مشک گردد از دم پاک

بوَد ممکن که زو جانی شود خاک

بلی چون نورِ حق در جان درآید

تنت حالی برنگ جان برآید

چه گویم، بیش ازین امکان ندارد

که جانم بیش ازین فرمان ندارد

اگر تو کیمیا سازی چنین ساز

ولی این کیمیا در راهِ دین باز

چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی

ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی

بساز این کیمیاگر مردِ راهی

که جان را کیمیائیست از الهی

ورای این ترا اسرار گفتن

روا نبوَد مگر بردار گفتن

ورای این مقاماتی دگر هست

ندانم تا کسی را زان خبر هست

بخود رفتن بدان راهی ندارم

که جز دستوری آهی ندارم

بشرح آن اگر اِذن آید آواز

بگویم ورنه اندر پرده بِه راز

خاتمۀ کتاب

سخن گر برتر از عرش مجیدست

فروتر پایهٔ شعر فریدست

ز عالمهای علوی یک مجاهز

نگوید آنچه ما گفتیم هرگز

رسانیدم سخن تا جایگاهی

که کس را نیست آنجا هیچ راهی

دم عیسی ترا پیدا نمودم

چو صبح از دم ید بَیضا نمودم

ز چندین باغ کز من یادگارست

جهان چون باغ جنّت پرنگارست

جوانمردان بسی شبهای تا روز

شوند از باغهای من دلفروز

کسی کز گفتهٔ خود لاف می‌زد

نَفَس چون صبح از دل صاف می‌زد

اگر تا دَورِ من می‌زیستی او

بمردی چون بدین نگریستی او

بلی چون آفتاب آید پدیدار

نماند صبح را یک ذرّه مقدار

چو بحر شعر من کامل فتادست

هزاران چشمه بر ساحل فتادست

چو بحر چشم من برهر کناری

پدید آورد هر دم چشمه ساری

ازان یک چشمه خورشید بلندست

که بدل خویش گیتی درفکندست

مدد از بحر شعرم گر نبُردی

ز تیغ خویش هرگز سر نبردی

قیامت تیره خواهد گشت خورشید

ولی روشن بوَد این شعر جاوید

که تا درخلد حوران دلفروز

بلحن عشق می‌خوانند هر روز

چو شعر من همه توحید پاکست

اگر در خلد برخوانی چه باکست

در گنج الهی برگشادم

الهی نامه نام این نهادم

بزرگانی که در هفت آسمانند

الهی نامهٔ عطار خوانند

ز فخر این کتابم پادشاهیست

کالهی نامه از فیض الهیست

بنَو هر ساعتم جانی فرستد

ز غیبم هر نفس خوانی فرستد

چو من از غیب روزی خواره باشم

چرادر بند هر بیچاره باشم

دلی درس لَدُنّی نرم کرده

نخواهد خوردنی گرم کرده

منم وحشی صفت در گوشه بی کس

ز عالم مردی حَمزَه مرا بس

چو این وحشی ز حمزه بیقرارست

مرا با حمزه و وحشی چه کارست

چو من محبوسِ این پیروزه بامم

بدنیا در یکی خانه تمامم

چه خواهم کرد طول و عرضِ دنیا

کبودی سما و ارضِ دنیا

مرا ملکی که من دارم پسندست

وگر در بایدم چیزی سپندست

چو در ملک قناعت پادشاهم

توانم کرد دائم هرچه خواهم

(۱) حکایت آن مرد که بر مکتب گذر کرد

بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد

مگر ناگه بدو کودک نظر کرد

یکی را پیش نان و نان خورش بود

دگر را نانِ تنها پرورش بود

مگر این یک ازان یک نان خورش خواست

که کارش می‌نشد بی نان خورش راست

دگر یک گفت اگر باشی سگ من

که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من

بیابی نان خورش از من وگرنه

ترا بس نان تنها و دگر نه

چو راضی گشت آن کودک بدان کار

دوان شد همچو سگ در ره برفتار

نهادش رشته بر گردن که سگ باش

ببانگ سگ درآی و تیز تگ باش

چنان کالقصّه فرمودش چنان کرد

که تا آن نان خورش بر روی نان کرد

بزرگ دینش گفت ای خرد کودک

اگر تو بودتی در کار زیرک

قناعت کردتی بر نان زمانی

وزین سگ بودنت بودی امانی

بترک نان خورش بایست گفتن

که تا چون سگ نبایستیت رفتن

چو سگ تا کی کنم از پس جهانی

برای جیفهٔ و استخوانی

اگر محمود اخبار عجم را

بداد آن پیل واری سه درم را

چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید

بر شاعر فقاعی هم نیرزید

زهی همّت که شاعر داشت آنگاه

کنون بنگر که چون برخاست از راه

بحمدالله که در دین بالغم من

بدنیا از همه کس فارغم من

هر آن چیزی که باید بیش ازان هست

چرا یازم بسوی این و آن دست

(۲) گفتار مرد خدای پرست

چنین گفتست روزی حق پرستی

که او را بود در اسرار دستی

که هر چیزی که هست و بایدت نیز

ازان چیزت فراغت بِه ازان چیز

ترا چیزی که در هر دو جهانست

به از بودش بسی نابود آنست

اگر هر دو جهان دار السلامست

تماشا گاه جانم این تمامست

چو جان پاکِ من فردوس باشد

مرا صد مشتری در قوس باشد

بهشتی این چنین و همدمی نه

دلی پر سرِّ عشق و محرمی نه

چو هر همدم که می‌بینم حجابست

مرا پس هر دمی همدم کتابست

چو کس را می‌نبینم همدم خویش

در آنجا می فرو گویم غم خویش

مرا درمغزِ دل دردیست تنها

کزو می‌زاید این چندین سخنها

اگر کم گویم و گر بیش گویم

چه می‌جویم کسی، با خویش گویم

برآوردم بگرد عالمی دست

نداد از هیچ نوعم همدمی دست

وگر داد ودهد یک همدمم داد

نداد اوداد لیکن هم دمم داد

ز چندین آدمی درهیچ جائی

نمی‌بینم سر موئی وفائی

چو در من نیز یک ذرّه وفا نیست

ز غیری این وفا جُستن رو انیست

چو من محرم نَیَم خود را زمانی

کِه باشد محرم من در جهانی

ز همراهان دین مردی ندیدم

زاخوان صفا گردی ندیدم

بسی رفتم هم آنجا ام که بودم

نمی‌دانم کزین رفتن چه سودم

دلا چون هم نشینانت برفتند

رفیقان و قرینانت برفتند

تو تا کَی باد پیمائی ز سودا

برَو تا کَی کنی امروز و فردا

بخوردی همچو بیکاران جهانی

غم کارت نمی‌بینم زمانی

اگرچه صبحدم را هم دمی هست

ولی صادق نداد آن همدمش دست

بکن کاری که وقت امروز داری

برافروز آتشی چون سوز داری

همه خفتند چه مست و چه هشیار

تو کَی خواهی شدن از خواب بیدار

ترا تا چند ازین باریک گفتن

که می‌باید ترا با ریگ رُفتن

چو ابرهیم گفتار آمدی تو

چرا نمرود رفتار آمدی تو

چو نتوانی که مرد کار میری

زهی حسرت اگر مُردار میری

بگرد قال آخر چند گردی

قدم در حال نِه گر شیر مردی

دل تو گر ز قال آرام گیرد

کجا از حالِ مردان نام گیرد

چو قشری بیش نیست این قال آخر

طلب کن همچومردان حال آخر

چو تو عمر عزیز خود بیکبار

همه در گفت کردی،کی کنی کار

بُت تو شعر می‌بینم همیشه

ترا جز بت پرستی نیست پیشه

(۳) حکایت آن مرد که از اویس سؤال کرد

بپرسید از اویس آن پاک جانی

که می‌گویند سی سال آن فلانی

فرو بُردست گوری خویشتن را

فرو آویخته آنجا کفن را

نشسته بر سر آن گور پیوست

ز گریه می‌ندارد یک زمان دست

بروز آرام و شب خوابش نماندست

بچشم اشک ریز آبش نماندست

بخوف و ترس او در روزگاری

نیفتادست هرگز ترسگاری

تو او را دیدهٔ ای پاک گوهر؟

ورا گفتا مرا آن جایگه بَر

چو رفت آن جایگه او را چنان دید

ز بیم تیغِ مرگش بیم جان دید

بزاری و نزاری چون خیالی

تنی لاغر بمانند هلالی

ز هر چشمش چو سیلی خون روانه

دلی پر تف زبانی چون زبانه

کفن در پیش و گوری کنده در بر

بشکل مردهٔ بنشسته بر سر

اُوَیسش گفت ای نامحرم راز

بدین گور و کفن ماندی ز حق باز

خیال خویشتن را می‌پرستی

همه گور و کفن را می‌پرستی

ترا گور و کفن مشغول کرده

بسی سالت زحق معزول کرده

ترا سی سال بُت گور و کفن بود

که در راه خدایت راه زن بود

چوآن آفت بدید آن مرد درخویش

برآمد جان ازان دل داده درویش

چو از سرّ حقیقت کور افتاد

بزد یک نعره ودر گور افتاد

چو مرغی بر پرید از دامِ هستی

بمُرد و باز رست از بت پرستی

چنین کس را که زهدی بی‌حسابست

چو ازگور و کفن چندین حجابست

حجاب تو ز شعر افتاد آغاز

که مانی تو بدین بت از خدا باز

بسی بت بود گوناگون شکستم

کنون در پیش شعرم بت پرستم

هزاران بندِ چوبین برفکندم

کنون از بندِ زرّینست بندم

بپرّم گر بترک بند گیرم

وگرنه سرنگون در بند میرم

به بُت چون از خدا می باز گردم

چگونه با خدا هم راز گردم

بلائی کان مرا در گردن آمد

یقین دانم که آن هم از من آمد

سخن چندین که بر تو خواند عطّار

اگر بر خویش خواندی هیچ یکبار

بقدر ازچرخِ هفتم درگذشتی

ز خیل قدسیان برتر گذشتی

زهی قصّه که از شومیِ گفتار

سگی برهد، شود مردم گرفتار

دلا چون نیست منزلگاهت اینجا

نگونساریست آب وجاهت اینجا

سر از آبی و جاهی برمیاور

فرو برخون و آهی برمیاور

زبان بودی بسی اکنون چو مردان

ز سر تا پای خود را گوش گردان

بسا آفت که گویا از زبان یافت

چو صامت بود زر عزّت ازان یافت

قلم را سر زدن دایم ازانست

که او را در دهانی دو زبانست

ترازو چون زبان بیرون زد از کام

بیک یک جَو حسابش کرد ایّام

زهر عضو تو فردا روزِ محشر

زبانت بند خواهد کرد داور

ازان سوسن بآزادی رسیدست

که او با ده زبان گنگی گزیدست

چوخواهی گشت همچون کوه خاموش

کفی بر لب چو دریائی مزن جوش

(۴) حکایت وفات اسکندر رومی

چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون

حکیمی گفت ای شاه همایون

چو زیر خاک می‌گشتی چنین گم

چرا می‌کردی آن چندان تنّعم

دریغا و دریغا روزگارم

که دایم جز دریغا نیست کارم

چو نقد روزگار خود بدیدم

امید از خویشتن کلّی بریدم

همه در خون جان خویش بودم

که تا بودم زیان خویش بودم

بامّید بهی تا کِم خبر بود

همه عمرم بسر شد ور بتر بود

جهان چون صحّتم بستد مرض داد

جوانی برد و پیری در عوض داد

چو من هم نیستم از جسم و جانی

نخواهم من که من باشم زمانی

بجز مردن مرا روئی نماندست

ازان کم زندگی موئی نماندست

اگرچه از فنا موئی ندیدم

بجز فانی شدن روئی ندیدم

مرا گه ماتمست و گاه عیدست

که گاهم وعده و گاهی وعیدست

دلی بود از همه مُلک جهانم

همه خون گشت ودیگر می‌ندانم

زهی اندوهِ گوناگون که دلراست

زهی این آتش و این خون که دلراست

فرو رفتن بدین دریا یقینست

ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست

چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم

چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟

همه عمرم درافسانه بسر شد

کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟

تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند

ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند

چو قوم موسی ام در تیه مانده

هم از تعطیل در تشبیه مانده

همی نه خوانده‌ام نه رانده‌ام من

میان کفر و ایمان مانده‌ام من

کنون در گوشهٔ حیران نشستم

ستون کردم بزیر روی دستم

گرت اندوه می‌باید جهانی

ننزدیک دلم بنشین زمانی

که چندانی غم و اندوه دارم

که گوئی بر دلی صد کوه دارم

مرا در دست هر ساعت هزاران

که بر دل درد می‌بارد چو باران

گل عمر عزیزم بر سر خار

به پایان بُردم و من بر سر کار

چو نتوان داد شرح سرگذشتم

نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم

چه گویم کانچه گفتم هست گفته

کرا گویم، خلایق جمله خفته

زبان علم می‌جوشد چو خورشید

زبان معرفت گنگست جاوید

چو مستی حیرت خود باز گفتم

چو مشتی خاک زیر خاک خفتم

مرا گوئی مگو! دیگر نگویم

چه سازم من بسوزم گر نگویم

ز من دایم سخن پرسید آخر

ز سوز من نمی‌ترسید آخر؟

عزیزا با تو گفتم ماجرائی

مدار آخر دریغ ازمن دعائی

گر از تو یک دعائی پاک آید

مرا صد نور ازان درخاک آید

کسی را چون بچیزی دست نرسد

وگر گه گه رسد پیوست نرسد

همان بهتر که بی روی و ریائی

سحرگاهان بسازد با دعائی

کنون از اهل دل درخلوة خاص

دعای خویش می‌خواهم باخلاص

غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست

که کار بی‌غرض جز از خدا نیست

عزیزا با تو گفتم حالِ مردان

تو گر مردی فراموشم مگردان

ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست

همه ساز تودایم سینه سوزیست

اگر ماتم زده باشی درین کار

ترا نوحه گری باشد سزاوار

ولی تو خود ز رعنائی چنانی

که نوحه بشنوی بازیچه دانی

چو نوحه لایق آزادگانست

که نوحه کار کار افتادگانست

اگر تو عاشقی گم کرده یاری

تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری

چو می‌جوئی نشان از بی‌نشان باز

ازین جستن نه اِستی یک زمان باز

چو چیزی گم نکردی ای عجب تو

چه می‌جوئی تو با چندین طلب تو

(۵) حکایت مرد خاک بیز

چنین گفت آن یکی با خاک بیزی

که می‌آید شگفتم ازتو چیزی

که گم ناکرده می‌جوئی تو عاجز

نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز

عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست

که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست

بغایت می برنجم وین شگفتی

بسی بیشست ازان اوّل که گفتی

نه بتوان یافت نه گم می‌توان کرد

نه خاموشی رهست و نه بیان کرد

غرض آنست زین تا تو نباشی

نه این باشی نه آن هر دو تو باشی

(۶) حکایت ایّوب پیغامبر

بزرگی گفت ایّوب پیمبر

که چندین سال گشت از کِرم مضطر

ز چندان رنج آهی بود مقصود

چو کرد آهی نجاتش داد معبود

زکریا ارّهٔ بر سر بزاری

بدوگفتا اگر آهی برآری

کنم از انبیا بسترده نامت

مزن دم تا کند ارّه تمامت

عجایب بین کزان یک آه می‌خواست

وزین یک خامشی را ز آه می‌خواست

نه آهی می‌توان کرد از بر خویش

نه خامش می‌توان بودن، بیندیش

چو دریائیست این دو چشم و جانی

نه سر پیدا ونه بُن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار

نه ساکن بودنت لایق نه رفتار

جوانمردا تو چندین پیچ پیچی

چگونه می‌بری چون هیچ هیچی

هزاران پرده بیش از ظلمت و نور

چگونه منقطع گردد رهی دور

هزاران بند داری تا قیامت

چگونه ره بری راه سلامت

مگر از پیش برخیزد حجابی

ز لطف حق بتابد آفتابی

که چون آن لطف از پیشان نباشد

جهانی درد را درمان نباشد

(۷) حکایت اعرابی در حضرت نبوّت

یکی اعرابی آمد پیشِ مهتر

کنار خویش محکم کرده در بر

بدو گفتا که من اسلام آرم

اگر گوئی چه دارم در کنارم

پیمبر گفت داری یک کبوتر

گرفته دو کبوتر بچه در بر

ز صدق مُعجز آن صدرِ عالی

بصدق دل مسلمان گشت حالی

بدو گفت این کِه گفتت ای پیمبر

پیمبر گفت حق سلطانِ اکبر

در آن دم هر که آنجا از عرب بود

ز بهر آن کبوتر در عجب بود

که آن هر دو کبوتر بچّه در هم

بزیر پرکشیده بود محکم

پیمبر گفت ای اصحاب و انصار

شما را چه عجب آید ازین کار

بحقّ آن خدائی کاشکارا

بخلق خود فرستادست ما را

که بر هر عاصئی کاندر جهانست

خدا صد بار مشفق تر ازانست

که این مادر بدین دو بچّه امروز

کزو گشتید جمله شفقت آموز

(۸) حکایت آن زن در حضرت رسالت

پیمبر گفت بس مفسد زنی بود

که در دین همچو گِل تر دامنی بود

مگر می‌رفت در صحرا براهی

پدید آمد میان راه چاهی

سگی را دید آنجا ایستاده

زبانش از تشنگی بیرون فتاده

بشفقت ترک کار خویشتن کرد

ز موزه دلو و از چادر رسن کرد

کشید آبی به سگ داد و خدایش

گرامی کرد در هر دو سرایش

شب معراج دیدم هچو ماهش

بهشت عدن گشته جایگاهش

زنی مفسد سگی راداد آبی

جزا بودش ز حق چندین ثوابی

اگر یک دل کنی آسوده یک دم

ثوابش برنتابد هر دو عالم

برای آنکه دل با خویش باشد

ثوابش از دو گیتی بیش باشد

ز ابلیسیِ خود گر پاک گردی

چو آدم سخت نیکو خاک گردی

چو ابلیسی منی آورد جانت

کَی از رحمت بوَد بَر جاودانت

(۹) حکایت شبلی با ابلیس در عرفات

مگر شبلی امام عالم افروز

گذر می‌کرد در عرفات یک روز

فتادش چشم بر ابلیس ناگاه

بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه

چو نه اسلام داری ونه طاعت

چرا گردی میان این جماعت

بگو چون شد ازین تاریک روزت

امیدی می‌بوَد از حق هنوزت؟

چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم

زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم

چو حق را صدهزاران سال جاوید

پرستیدم میان خوف و امید

ملایک را بحضرت ره نمودم

بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم

دلی پر داشتم از عزّت او

مُقِر بودم بوحدانّیت او

اگر بی علّتی با این همه کار

براند از درگه خویشم بیکبار

که کس زهره نداشت از خلق درگاه

که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟

اگر بی علّتی بپذیردم باز

عجب نبوَد که نتوان داد آواز

چو بی علّت شد ستم راندهٔ او

شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او

چو در کار خدا چون و چرا نیست

امید از حق بریدن هم روا نیست

چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز

عجب نبوَد که لطفش خواندم باز

نمی‌دانم نمی‌دانم الهی

تو دانی و تو دانی تا چه خواهی

یکی را خواندهٔ با صد نوازش

یکی را راندهٔ با صد گدازش

نه زین یک طاعتی نه زان گناهی

به سرّ تو کسی را نیست راهی

بحقّ آنکه تو کس را نمانی

که آن ساعت که تو کس را نمانی

زجُرم و ناکسی من گذر کن

بفضلت در من ناکس نظر کن

مکُش در پای پیل قهر زارم

که من خود طاقت موری ندارم

مرا چون پهلوی یک مور نبوَد

به پیش پیل قهرت زور نبوَد

من غم کُشته را دلشاد گردان

مکُش وین گردنم آزاد گردان

اگر کردم بدی با خویش کردم

نه از فضل تو من بد بیش کردم

اگر نیک و اگر بد کرده‌ام من

تو میدانی که با خود کرده‌ام من

چو از نیک و بد ما بی‌نیازی

زهر دو بگذری کارم بسازی

اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک

نمی‌گویم ز نیک و بد بد و نیک

چو بی علّت بسی دولت دهی تو

کنون هم نیز بی علت دهی تو

چو بی علت عطا دادی وجودم

همی بی علتی کن غرق جودم

چو نیست از رنجِ من آسایش تو

که علت نیست در بخشایش تو

مدر از کردهٔ من پردهٔ من

خطی درکش بگرد کردهٔ من

نه آن کافر که او دین دار گردد

در اوّل روز مرد کار گردد؟

ز چندین ساله کفرش از شهادت

دهد غُسل دلش عین سعادت

خدایا گرچه درخون آمدم من

همان انگار کاکنون آمدم من

چو آن کافر پشیمانیم انگار

همی چون نو مسلمانیم انگار

(۱۰) حکایت بایزید و زنّار بستن او

چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام

بیاران گفت کای قوم نکوکام

یکی زنّار آریدم هم اکنون

که تا بر بندد این مسکینِ مجنون

خروشی از میان قوم برخاست

که از زنّار ناید کار تو راست

چگونه باشد ای سلطان اسرار

میان بایزید آنگاه و زنّار

دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب

نمی‌آورد کس آن کار را تاب

بآخر کرد شیخ الحاح بسیار

نمی‌دانست کس درمانِ آن کار

همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر

شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر

یکی زنّار آوردند اصحاب

که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب

پس آنگه روی را در خاک مالید

بسوز جان و درد دل بنالید

بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار

وزان پس از میان ببرید زنّار

زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق

بحقّ آنکه جاویدان توئی حق

که چون این دم بریدم بند زنّار

همان هفتاد ساله گبرم انگار

نه گبری کو درین دم باز گردد

بیک فضل تو صاحب راز گردد؟

من آن گبرم که این دم بازگشتم

چه گر دیر آمدم هم باز گشتم

بگفت این و شهادة تازه کرد او

بسی زاری بی اندازه کرد او

اگرچه راه افزون آمدم من

همان انگار کاکنون آمدم من

چو میدانی که من هیچم الهی

ز هیچی این همه پس می چه خواهی

چه دارم، درد بی اندازه دارم

ز مال و ملک قلبی تازه دارم

چو دل دارم خرابی و کبابی

چه می‌خواهی خراجی از خرابی

اگر توعجز می‌خواهی بسی هست

ندانم تا چو من عاجز کسی هست

غمم جز تو دگر کس می‌نداند

تو می‌دانی اگرکس می‌نداند

چه می‌گویم چو دانم ناظری تو

چه می‌جویم چو دانم حاضری تو

تو خود بخشی اگر جویم وگرنه

تو خود دانی اگر گویم وگرنه

همه بی سر تنیم افتاده در بند

چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟

چو از خلقت نه سود ونه زیانست

همه رحمت برای عاصیانست

(۱۱) مناجات ابراهیم ادهم

به پیش کعبه ابراهیم ادهم

بحق می‌گفت کای دارای عالم

مرا معصوم خواه و بی گنه دار

گناهی کان رود زانم نگه دار

یکی هاتف خطابش کرد آنگاه

که این عصمت که می‌خواهی تو در راه

همین بودست از من خلق را خواست

اگر کار تو و ایشان کنم راست

که تا جمله بهم معصوم مانید

همه از رحمتم محروم مانید

هزاران بحرِ رحمت بی قیاسست

ولیکن بنده را جای هراسست

ندارم از جهان جز بیمِ جان من

ز درد او زبان ترجمان من

چو من از عمر بهبودی ندیدم

زیان دیدم ولی سودی ندیدم

بمُردن راضیم زین زندگانی

اگر بازم رهانی می‌توانی

ز سر تا پای من جای نظر نیست

که بروی هر زمان زخمی دگر نیست

(۱۲) حکایت رندی که ازدکانی چیزی می‬خواست

یکی رندی میان داغ ودردی

ستاده بود بر دکان مردی

ازو می‌خواست چیزی، می ندادش

بسی بر پیش دکان ایستادش

زبان بگشاد دکاندار پر پیچ

که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ

چو کردی زخم، از من نقد می‌جوی

وگر نه همچنین می‌باش و می‌گوی

برهنه کرد رند اندام حالی

بدو گفتا نگه کن از حوالی

اگر بر من ز سر درگیر تا پای

توانی دید بی صد زخم یک جای

بگو کانجایگه زخمی رسانم

که بی صد زخم جائی می‌ندانم

اگر بی زخم هستم جایگاهی

نباشد چشم زخم از تو گناهی

چو نیست از پای تا سر بی جراحت

بده چیزی که یابم از تو راحت

تنم چون جمله مجروحست اکنون

ازین پس نوبة روحست اکنون

خدایا من چو آن رند گدایم

که بر تن نیست بی صد زخم جایم

ز سر تا پای من چندان که جوئی

جراحت پُر بوَد چندان که گوئی

دمی هرگز براحت برنیارم

که سر از صد جراحت بر نیارم

دمی گر صد جراحت می‌نیابم

ز عمر خویش راحت می‌نیابم

اگر خود پای تا سر عین دردم

ز دردی کافرم گر سیر گردم

غم تو بایدم از عالم تو

ندارم غم چو من دارم غم تو

دریغا جان ندارم صد هزاران

که در پای غمت ریزم چو باران

چو حرف ها و هو آید بگوشم

همه در ها و هو و در خروشم

ترا دیدم خودی خود ستُردم

بتو زنده شدم وز خویش مُردم

اگردایم چنین باشم کمالست

وگر با خویشتن رفتم زوالست

خدایا دست این شوریده دل گیر

خلاصم ده ازین زندان دلگیر

در آن ساعت که جان آید بحلقم

نماند هیچ امیدی بخلقم

تنم را روشنائی لحد بخش

دلم را آشنائی ابد بخش

چو زایل گردد این مُلک وجودم

مکن بی بهره از دریای جودم

(۱۳) حکایت عبدالله بن مسعود با کنیزک

کنیزی داشت عبدالله مسعود

که صد گونه هنر بودیش موجود

مگر چون احتیاج آمدش دینار

طلب کرد آن کنیزک را خریدار

کنیزک را چنین گفت ای دلاور

برَو جامه بشوی و شانه کن سر

که می بفروشمت زانک احتیاجست

که تن را بر خراب دل خراجست

کنیزک در زمان فرمانِ او کرد

دو سه موی سفید از سر فرو کرد

بآخر چشم چون بر مویش افتاد

هزاران اشک خون بر رویش افتاد

چو عبدالله مسعودش چنان دید

دو چشمش همچو ابری خون فشان دید

بدو گفتا چرا گریندهٔ تو

که می بفروشمت چون بندهٔ تو

کنون من عهد کردم با تو خاموش

که نفروشم ترا، مگری و مخروش

کنیزک گفت من گریان نه زانم

که درحکم فروش تست جانم

ولیکن زان سبب گریم چنین زار

که عمری کرده‌ام پیش کسی کار

که یافت ازخدمتش مویم سپیدی

بآخر کار آمد نا امیدی

چرا بودم بآخر پیش مردی

که بفروشد مرا آخر بدردی

چراکردم جوانی خرج جائی

که در پیری نهندم در بهائی

چرا بودم بجائی روزگاری

که آن خدمت فروش آورد باری

چرا بر درگه غیریم ره بود

چو درگاهی چنان در پیشگه بود

کسی را کان چنان درگاه باشد

بدرگاهی دگر چون راه باشد

تو ای خواجه حدیث من بمنیوش

اگرچه می‌نیرزم هیچ بفروش

درآمد جبرئیل و گفت حالی

به پیش صدر و بدر لایزالی

که عبدالله را گوی ای وفادار

مباش این درد را آخر روا دار

سپیدی یافت در اسلام مویش

جز آزادی نخواهد بود رویش

خدایا چون ترا حلقه بگوشم

میفکن روز پیری در فروشم

گر از طاعت ندارم هیچ روئی

سپیدم هست در اسلام موئی

اگر بفروشیم جان سوختن راست

که دوزخ این زمان افروختن راست

ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد

ز موری درچنان روزی چه خیزد

بحق عزّت ای دانندهٔ راز

که اندر خندق عجزم مینداز

بدست قهر چون مومم مگردان

ز فضل خویش محرومم مگردان

همه نیک و بدم ناکرده انگار

ز فضلت کن مرا بی من بیکبار

که هر نیک و بدی کان از من آید

مرا ناکام غُلّ گردن آید

مرا گر تو نخواهی کرد بیدار

بخواب غفلتم در مرده انگار

چو من سرگشته پستم تو بلندی

بلندم کن چو پستم اوفکندی

گرفتار توام از دیرگاهی

مرا بنمای سوی خویش راهی

درم بگشای و فرتوت خودم کن

دلم بربای و مبهوت خودم کن

ز من بر من بسی آمد تباهی

الهی نَجِّنی منّی الهی

مرا بِرهان ز من گر می رهانی

که هر چیزی که می‌خواهی توانی

مرا با خود مدار و بیخودم دار

ز خود سیر آمدم این خود کم انگار

بحق آنکه میدانی که چونم

که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم

مرا بیخود بخود گردان گرفتار

میاور با خودم هرگز دگر بار

سگم خوان و مران از آستانم

که در کویت سگ یک استخوانم

اگر یابم زکویت استخوانی

کشم در پیش چرخ پیرخوانی

(۱۴) حکایت بشر حافی که نام حق تعالی بمشک بیالود

در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی

ز دُردی مست امّا جانش صافی

مگر یکپاره کاغذ یافت در راه

بر آن کاغذ نوشته نامِ الله

ز عالم جز جَوی حاصل نبودش

بداد و مشک بستد اینت سودش

شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی

بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی

در آن شب دید وقت صبح خوابی

که کردندی به سوی او خطابی

که ای برداشته نام من از خاک

بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک

ترا مرد حقیقت جوی کردیم

همت پاک و همت خوش بوی کردیم

خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی

بعطر نظم نامت کرد خوش بوی

چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست

که نامت جاودان خوش بوی بودست

تو هم از فضل خاک آن درش کن

بنام خویشتن نام آورش کن

که جز از فضل تو روئی ندارد

گر از طاعت سر موئی ندار

پایان الهی نامه

بعدی         قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 426
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 4,531
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 6,409
  • بازدید ماه : 14,620
  • بازدید سال : 254,496
  • بازدید کلی : 5,868,053