فوج

بگفتند گفتار او با پدر****پر از کین شدش سر پر از خون جگر
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب21_رزم کاووس با شاه هاماوران

شاهنامه فردوسی ب21_رزم کاووس با شاه هاماوران

رزم کاووس با شاه هاماوران

 

بخش ۱

ازان پس چنین کرد کاووس رای****که در پادشاهی بجنبد ز جای
از ایران بشد تا به توران و چین****گذر کرد ازان پس به مکران زمین
ز مکران شد آراسته تا زره****میانها ندید ایچ رنج از گره
پذیرفت هر مهتری باژ و ساو****نکرد آزمون گاو با شیر تاو
چنین هم گرازان به بربر شدند****جهانجوی با تخت و افسر شدند
شه بربرستان بیاراست جنگ****زمانه دگرگونه‌تر شد به رنگ
سپاهی بیامد ز بربر به رزم****که برخاست از لشکر شاه بزم
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت****خور از گرد اسپان پراندیشه گشت
ز گرد سپه پیل شد ناپدید****کس از خاک دست و عنان را ندید
به زخم اندر آمد همی فوج فوج****بران سان که برخیزد از آب موج
چو گودرز گیتی بران گونه دید****عمود گران از میان برکشید
بزد اسپ با نامداران هزار****ابا نیزه و تیر جوشن گذار
برآویخت و بدرید قلب سپاه****دمان از پس اندر همی رفت شاه
تو گفتی ز بربر سواری نماند****به گرد اندرون نیزه‌داری نماند
به شهر اندرون هرکه بد سالخورد****چو برگشته دیدند باد نبرد
همه پیش کاووس شاه آمدند****جگرخسته و پرگناه آمدند
که ما شاه را چاکر و بنده‌ایم****همه باژ را گردن افگنده‌ایم
به جای درم زر و گوهر دهیم****سپاسی ز گنجور بر سر نهیم
ببخشود کاووس و بنواختشان****یکی راه و آیین نو ساختشان
وزان جایگه بانگ سنج و درای****برآمد ابا نالهٔ کره‌نای
چو آمد بر شهر مکران گذر****سوی کوه قاف آمد و باختر
چو آگاهی آمد بریشان ز شاه****نیایش‌کنان برگرفتند راه
پذیره شدندش همه مهتران****به سر برنهادند باژ گران
چو فرمان گزیدند بگرفت راه****بی‌آزار رفتند شاه و سپاه
سپه ره سوی زابلستان کشید****به مهمانی پور دستان کشید
ببد شاه یک ماه در نیمروز****گهی رود و می خواست گه باز و یوز
برین برنیامد بسی روزگار****که بر گوشهٔ گلستان رست خار
کس از آزمایش نیابد جواز****نشیب آیدش چون شود بر فراز
چو شد کار گیتی بران راستی****پدید آمد از تازیان کاستی
یکی با گهر مرد با گنج و نام****درفشی برافراخت از مصر و شام
ز کاووس کی روی برتافتند****در کهتری خوار بگذاشتند
چو آمد به شاه جهان آگهی****که انباز دارد به شاهنشهی
بزد کوس و برداشت از نیمروز****سپه شاد دل شاه گیتی‌فروز
همه بر سپرها نبشتند نام****بجوشید شمشیرها در نیام
سپه را ز هامون به دریا کشید****بدان سو کجا دشمن آمد پدید
بی‌اندازه کشتی و زورق بساخت****برآشفت و بر آب لشکر نشاخت
همانا که فرسنگ بودی هزار****اگر پای با راه کردی شمار
همی راند تا در میان سه شهر****ز گیتی برین‌گونه جویند بهر
به دست چپش مصر و بربر براست****زره در میانه بر آن سو که خواست
به پیش اندرون شهر هاماوران****به هر کشوری در سپاهی گران
خبر شد بدیشان که کاووس شاه****برآمد ز آب زره با سپاه
هم‌آواز گشتند یک با دگر****سپه را سوی بربر آمد گذر
یکی گشت چندان یل تیغ‌زن****به بربرستان در شدند انجمن
سپاهی که دریا و صحرا و کوه****شد از نعل اسپان ایشان ستوه
نبد شیر درنده را خوابگاه****نه گور ژیان یافت بر دشت راه
پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب****هم اندر هوا ابر و پران عقاب
همی راه جستند و کی بود راه****دد و دام را بر چنان رزمگاه
چو کاووس لشکر به خشکی کشید****کس اندر جهان کوه و صحرا ندید
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است****ستاره ز نوک سنان روشن است
ز بس خود زرین و زرین سپر****به گردن برآورده رخشان تبر
تو گفتی زمین شد سپهر روان****همی بارد از تیغ هندی روان
ز مغفر هوا گشت چون سندروس****زمین سر به سر تیره چون آبنوس
بدرید کوه از دم گاودم****زمین آمد از سم اسپان به خم
ز بانگ تبیره به بربرستان****تو گفتی زمین گشت لشکرستان
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس****برون رفت گرگین و فرهاد و طوس
وزان سوی گودرز کشواد بود****چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود
فگندند بر یال اسپان عنان****به زهر آب دادند نوک سنان
چو بر کوههٔ زین نهادند سر****خروش آمد و چاک چاک تبر
تو گفتی همی سنگ آهن کنند****وگر آسمان بر زمین برزنند
بجنبید کاووس در قلب‌گاه****سپاه اندرآمد به پیش سپاه
جهان گشت تاری سراسر ز گرد****ببارید شنگرف بر لاژورد
تو گفتی هوا ژاله بارد همی****به سنگ اندرون لاله کارد همی
ز چشم سنان آتش آمد برون****زمین شد به کردار دریای خون
سه لشکر چنان شد ز ایرانیان****که سر باز نشناختند از میان
نخستین سپهدار هاماوران****بیفگند شمشیر و گرز گران
غمی گشت وز شاه زنهار خواست****بدانست کان روزگار بلاست
به پیمان که از شهر هاماوران****سپهبد دهد ساو و باژ گران
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه****فرستد به نزدیک کاووس شاه
چو این داده باشد برو بگذرد****سپاهش بروبوم او نسپرد
ز گوینده بشنید کاووس کی****برین گفتها پاسخ افگند پی
که یکسر همه در پناه منید****پرستندهٔ تاج و گاه منید

بخش ۱۰

چه گفت آن سراینده مرد دلیر****که ناگه برآویخت با نره شیر
که گر نام مردی بجویی همی****رخ تیغ هندی بشویی همی
ز بدها نبایدت پرهیز کرد****که پیش آیدت روز ننگ و نبرد
زمانه چو آمد بتنگی فراز****هم از تو نگردد به پرهیز باز
چو همره کنی جنگ را با خرد****دلیرت ز جنگ‌آوران نشمرد
خرد را و دین را رهی دیگرست****سخنهای نیکو به بند اندرست
کنون از ره رستم جنگجوی****یکی داستانست با رنگ و بوی
شنیدم که روزی گو پیلتن****یکی سور کرد از در انجمن
به جایی کجا نام او بد نوند****بدو اندرون کاخهای بلند
کجا آذر تیز برزین کنون****بدانجا فروزد همی رهنمون
بزرگان ایران بدان بزمگاه****شدند انجمن نامور یک سپاه
چو طوس و چو گودرز کشوادگان****چو بهرام و چون گیو آزادگان
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران****چو گستهم و خراد جنگ‌آوران
چو برزین گردنکش تیغ زن****گرازه کجا بد سر انجمن
ابا هر یک از مهتران مرد چند****یکی لشکری نامدار ارجمند
نیاسود لشکر زمانی ز کار****ز چوگان و تیر و نبید و شکار
به مستی چنین گفت یک روز گیو****به رستم که ای نامبردار نیو
گر ایدون که رای شکار آیدت****چو یوز دونده به کار آیدت
به نخچیرگاه رد افراسیاب****بپوشیم تابان رخ آفتاب
ز گرد سواران و از یوز و باز****بگیریم آرام روز دراز
به گور تگاور کمند افگنیم****به شمشیر بر شیر بند افگنیم
بدان دشت توران شکاری کنیم****که اندر جهان یادگاری کنیم
بدو گفت رستم که بی‌کام تو****مبادا گذر تا سرانجام تو
سحرگه بدان دشت توران شویم****ز نخچیر و از تاختن نغنویم
ببودند یکسر برین هم سخن****کسی رای دیگر نیفگند بن
سحرگه چو از خواب برخاستند****بران آرزو رفتن آراستند
برفتند با باز و شاهین و مهد****گرازنده و شاد تا رود شهد
به نخچیرگاه رد افراسیاب****ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
دگر سو سرخس و بیابانش پیش****گله گشته بر دشت آهو و میش
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت****از انبوه آهو سراسیمه گشت
ز درنده شیران زمین شد تهی****به پرنده مرغان رسید آگهی
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود****اگر کشته گر خستهٔ تیر بود
ز خنده نیاسود لب یک زمان****ببودند روشن دل و شادمان
به یک هفته زین‌گونه با می بدست****گهی تاختن گه نشاط نشست
بهشتم تهمتن بیامد پگاه****یکی رای شایسته زد با سپاه
چنین گفت رستم بدان سرکشان****بدان گرزداران مردم‌کشان
که از ما به افراسیاب این زمان****همانا رسید آگهی بی‌گمان
یکی چاره سازد بیاید بجنگ****کند دشت نخچیر بر یوز تنگ
بباید طلایه به ره بر یکی****که چون آگهی یابد او اندکی
بیاید دهد آگهی از سپاه****نباید که گیرد بداندیش راه
گرازه به زه بر نهاده کمان****بیامد بران کار بسته میان
سپه را که چون او نگهدار بود****همه چارهٔ دشمنان خوار بود
به نخچیر و خوردن نهادند روی****نکردند کس یاد پرخاشجوی
پس آگاهی آمد به افراسیاب****ازیشان شب تیره هنگام خواب
ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند****ز رستم بسی داستانها براند
وزان هفت گرد سوار دلیر****که بودند هر یک به کردار شیر
که ما را بباید کنون ساختن****بناگاه بردن یکی تاختن
گراین هفت یل را بچنگ آوریم****جهان پیش کاووس تنگ آوریم
بکردار نخچیر باید شدن****بناگاه لشکر برایشان زدن
گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار****همه رزمجو از در کارزار
چنین گفت با نامداران جنگ****که ما را کنون نیست جای درنگ
به راه بیابان برون تاختند****همه جنگ را گردن افراختند
ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه****بدان سرکشان تا بگیرند راه
گرازه چو گرد سپه را بدید****بیامد سپه را همه بنگرید
بدید آنک شد روی گیتی سیاه****درفش سپهدار توران سپاه
ازانجا چو باد دمان گشت باز****تو گفتی به زخم اندر آمد گراز
بیامد دمان تا به نخچیرگاه****تهمتن همی خورد می با سپاه
چنین گفت با رستم شیرمرد****که برخیز و از خرمی بازگرد
که چندان سپاهست کاندازه نیست****ز لشکر بلندی و پستی یکیست
درفش جفاپیشه افراسیاب****همی تابد از گرد چون آفتاب
چو بشنید رستم بخندید سخت****بدو گفت با ماست پیروز بخت
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین****ز گرد سواران توران زمین
سپاهش فزون نیست از صدهزار****عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار
بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست****همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست
شده هفت گرد سوار انجمن****چنین نامبردار و شمشیرزن
یکی باشد از ما وزیشان هزار****سپه چند باید ز ترکان شمار
برین دشت اگر ویژه تنها منم****که بر پشت گلرنگ در جوشنم
چنو کینه خواهی بیاید مرا****از ایران سپاهی نباید مرا
تو ای می‌گسار از می بابلی****بپیمای تا سر یکی بلبلی
بپیمود می ساقی و داد زود****تهمتن شد از دادنش شاد زود
به کف بر نهاد آن درخشنده جام****نخستین ز کاووس کی برد نام
که شاه زمانه مرا یاد باد****همیشه بروبومش آباد باد
ازان پس تهمتن زمین داد بوس****چنین گفت کاین باده بر یاد طوس
سران جهاندار برخاستند****ابا پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست****به می با تو ابلیس را پای نیست
می و گرز یک زخم و میدان جنگ****جز از تو کسی را نیامد به چنگ
می بابلی سرخ در جام زرد****تهمتن بروی زواره بخورد
زواره چو بلبل به کف برنهاد****هم از شاه کاووس کی کرد یاد
بخورد و ببوسید روی زمین****تهمتن برو برگرفت آفرین
که جام برادر برادر خورد****هژبر آنک او جام می بشکرد

بخش ۱۱

چنین گفت پس گیو با پهلوان****که ای نازش شهریار و گوان
شوم ره بگیرم به افراسیاب****نمانم که آید بدین روی آب
سر پل بگیرم بدان بدگمان****بدارمش ازان سوی پل یک زمان
بدان تا بپوشند گردان سلیح****که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
بشد تازیان تا سر پل دمان****به زه بر نهاده دو زاغ کمان
چنین تا به نزدیکی پل رسید****چو آمد درفش جفا پیشه دید
که بگذشته بود او ازین روی آب****به پیش سپاه اندر افراسیاب
تهمتن بپوشید ببر بیان****نشست از بر ژنده پیل ژیان
چو در جوشن افراسیابش بدید****تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
ز چنگ و بر و بازو و یال او****به گردن برآوردهٔ گوپال او
چو طوس و چو گودرز نیزه‌گذار****چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان****چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران
چنین لشکری سرفرازان جنگ****همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
همه یکسر از جای برخاستند****بسان پلنگان بیاراستند
بدان‌گونه شد گیو در کارزار****چو شیری که گم کرده باشد شکار
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز****دو تا کرد بسیار بالای برز
رمیدند ازو رزمسازان چین****بشد خیره سالار توران زمین
ز رستم بترسید افراسیاب****نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
پس لشکر اندر همی راند گرم****گوان را ز لشکر همی خواند نرم
ز توران فراوان سران کشته شد****سر بخت گردنکشان گشته شد
ز پیران بپرسید افراسیاب****که این دشت رزم‌ست گر جای خواب
که در رزم جستن دلیران بدیم****سگالش گرفتیم و شیران بدیم
کنون دشت روباه بینم همی****ز رزم آز کوتاه بینم همی
ز مردان توران خنیده تویی****جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی
سنان را به تندی یکی برگرای****برو زود زیشان بپرداز جای
چو پیروزگر باشی ایران تراست****تن پیل و چنگال شیران تراست
چو پیران ز افراسیاب این شنید****چو از باد آتش دلش بردمید
بسیچید با نامور ده‌هزار****ز ترکان دلیران خنجرگذار
چو آتش بیامد بر پیلتن****کزو بود نیروی جنگ و شکن
تهمتن به لبها برآورده کف****تو گفتی که بستد ز خورشید تف
برانگیخت اسپ و برآمد خروش****بران سان که دریا برآید بجوش
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت****ازان نامداران دو بهره بکشت
نگه کرد افراسیاب از کران****چنین گفت با نامور مهتران
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان****میان دلیران و گردنکشان
بماند نماند سواری به جای****نبایست کردن بدین رزم رای
بپرسید کالکوس جنگی کجاست****که چندین همی رزم شیران بخواست
به مستی همی گیو را خواستی****همه جنگ با رستم آراستی
همیشه از ایران بدی یاد اوی****کجا شد چنان آتش و باد اوی
به الکوس رفت آگهی زین سخن****که سالار توران چه افگند بن
برانگیخت الکوس شبرنگ را****به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را
برون رفت با او ز لشکر سوار****ز مردان جنگی فزون از هزار
همه با سنان سرافشان شدند****ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
زواره پدیدار بد جنگجوی****بدو تیز الکوس بنهاد روی
گمانی چنان برد کو رستم‌ست****بدانست کز تخمهٔ نیرم‌ست
زواره برآویخت با او به هم****چو پیل سرافراز و شیر دژم
سناندار نیزه به دو نیم کرد****دل شیر چنگی پر از بیم کرد
بزد دست و تیغ از میان برکشید****ز گرد سران شد زمین ناپدید
ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست****سوی گرز بردند چون باد دست
بینداخت الکوس گرزی چو کوه****که از بیم او شد زواره ستوه
به زین اندر از زخم بی‌توش گشت****ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
فرود آمد الکوس تنگ از برش****همی خواست از تن بریدن سرش
چو رستم برادر بران‌گونه دید****به کردار آتش سوی او دوید
به الکوس بر زد یکی بانگ تند****کجا دست شد سست و شمشیر کند
چو الکوس آوای رستم شنید****دلش گفتی از پوست آمد پدید
به زین اندر آمد به کردار باد****ز مردی بدل در نیامدش یاد
بدو گفت رستم که چنگال شیر****نپیموده‌ای زان شدستی دلیر
زواره به درد از بر زین نشست****پر از خون تن و تیغ مانده به دست
برآویخت الکوس با پیلتن****بپوشید بر زین توزی کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی****ز دامن نشد دور پیوند اوی
تهمتن یکی نیزه زد بر برش****به خون جگر غرقه شد مغفرش
به نیزه همیدون ز زین برگرفت****دو لشکر بمانده بدو در شگفت
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه****پر از بیم شد جان توران گروه
برین همنشان هفت گرد دلیر****کشیدند شمشیر برسان شیر
پس پشت ایشان دلاور سران****نهادند بر کتف گرز گران
چنان برگرفتند لشکر ز جای****که پیدا نیامد همی سر ز پای
بکشتند چندان ز جنگ‌آوران****که شد خاک لعل از کران تا کران
فگنده چو پیلان به هر جای بر****چه با تن چه بی‌تن جدا کرده سر
به آوردگه جای گشتن نماند****سپه را ره برگذشتن نماند

بخش ۱۲

تهمتن برانگیخت رخش از شتاب****پس پشت جنگ آور افراسیاب
چنین گفت با رخش کای نیک یار****مکن سستی اندر گه کارزار
که من شاه را بر تو بی‌جان کنم****به خون سنگ را رنگ مرجان کنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر****که گفتی برآمد ز پهلوش پر
ز فتراک بگشاد رستم کمند****همی خواست آورد او را ببند
به ترک اندر افتاد خم دوال****سپهدار ترکان بدزدید یال
و دیگر که زیر اندرش بادپای****به کردار آتش برآمد ز جای
بجست از کمند گو پیلتن****دهن خشک وز رنج پر آب تن
ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز****دو بهره نیامد به خرگاه باز
اگر کشته بودند اگر خسته تن****گرفتار در دست آن انجمن
ز پرمایه اسپان زرین ستام****ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام
جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز****به ایرانیان ماند بسیار چیز
میان بازنگشاد کس کشته را****نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخچیر باز آمدند****ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند
نوشتند نامه به کاووس شاه****ز ترکان وز دشت نخچیرگاه
وزان کز دلیران نشد کشته کس****زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان****دو هفته همی بود روشن‌روان
سیم را به درگاه شاه آمدند****به دیدار فرخ کلاه آمدند
چنین است رسم سرای سپنج****یکی زو تن آسان و دیگر به رنج
برین و بران روز هم بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهای این داستان شد به بن****ز سهراب و رستم سرایم سخن

بخش ۲

ازان پس به کاووس گوینده گفت****که او دختری دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زیباترست****ز مشک سیه بر سرش افسرست
به بالا بلند و به گیسو کمند****زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتیست آراسته پرنگار****چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد به جز جفت شاه****چه نیکو بود شاه را جفت ماه
بجنبید کاووس را دل ز جای****چنین داد پاسخ که اینست رای
گزین کرد شاه از میان گروه****یکی مرد بیدار دانش‌پژوه
گرانمایه و گرد و مغزش گران****بفرمود تا شد به هاماوران
چنین گفت رایش به من تازه کن****بیارای مغزش به شیرین سخن
بگویش که پیوند ما در جهان****بجویند کار آزموده مهان
که خورشید روشن ز تاج منست****زمین پایهٔ تخت عاج منست
هرانکس که در سایهٔ من پناه****نیابد ازو کم شود پایگاه
کنون با تو پیوند جویم همی****رخ آشتی را بشویم همی
پس پردهٔ تو یکی دخترست****شنیدم که گاه مرا درخورست
که پاکیزه تخم‌ست و پاکیزه تن****ستوده به هر شهر و هر انجمن
چو داماد یابی چو پور قباد****چنان دان که خورشید داد تو داد
بشد مرد بیدار روشن روان****به نزدیک سالار هاماوران
زبان کرد گویا و دل کرد گرم****بیاراست لب را به گفتار نرم
ز کاووس دادش فروان سلام****ازان پس بگفت آنچ بود از پیام
چو بشنید ازو شاه هاماوران****دلش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هرچند کاو پادشاست****جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یکی دخترست****که از جان شیرین گرامی‌ترست
فرستاده را گر کنم سرد و خوار****ندارم پی و مایهٔ کارزار
همان به که این درد را نیز چشم****بپوشم و بر دل بخوابیم خشم
چنین گفت با مرد شیرین سخن****که سر نیست این آرزو را نه بن
همی خواهد از من گرامی دو چیز****که آن را سه دیگر ندانیم نیز
مرا پشت گرمی بد از خواسته****به فرزند بودم دل آراسته
به من زین سپس جان نماند همی****وگر شاه ایران ستاند همی
سپارم کنون هرچ خواهد بدوی****نتابم سر از رای و فرمان اوی
غمی گشت و سودابه را پیش خواند****ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت کز مهتر سرفراز****که هست از مهی و بهی بی‌نیاز
فرستاده‌ای چرپ‌گوی آمدست****یکی نامه چون زند و استا به دست
همی خواهد از من که بی‌کام من****ببرد دل و خواب و آرام من
چه گویی تو اکنون هوای تو چیست****بدین کار بیدار رای تو چیست
بدو گفت سودابه زین چاره نیست****ازو بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کاو بود شهریار جهان****بروبوم خواهد همی از مهان
ز پیوند با او چرایی دژم****کسی نشمرد شادمانی به غم
بدانست سالار هاماوران****که سودابه را آن نیامد گران
فرستاده شاه را پیش خواند****وزان نامدارانش برتر نشاند
ببستند بندی بر آیین خویش****بران سان که بود آن زمان دین خویش
به یک هفته سالار هاماوران****همی ساخت آن کار با مهتران
بیاورد پس خسرو خسته دل****پرستنده سیصد عماری چهل
هزار استر و اسپ و اشتر هزار****ز دیبا و دینار کردند بار
عماری به ماه نو آراسته****پس پشت و پیش اندرون خواسته
یکی لشکر آراسته چون بهشت****تو گفتی که روی زمین لاله کشت
چو آمد به نزدیک کاووس شاه****دل آرام با زیب و با فر و جاه
دو یاقوت خندان دو نرگس دژم****ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه کرد کاووس و خیره بماند****به سودابه بر نام یزدان بخواند
یکی انجمن ساخت از بخردان****ز بیداردل پیر سر موبدان
سزا دید سودابه را جفت خویش****ببستند عهدی بر آیین و کیش

بخش ۳

غمی بد دل شاه هاماوران****ز هرگونه‌ای چاره جست اندران
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه****فرستاده آمد به نزدیک شاه
که گر شاه بیند که مهمان خویش****بیاید خرامان به ایوان خویش
شود شهر هاماوران ارجمند****چو بینند رخشنده‌گاه بلند
بدین‌گونه با او همی چاره جست****نهان بند او بود رایش درست
مگر شهر و دختر بماند بدوی****نباشدش بر سر یکی باژجوی
بدانست سودابه رای پدر****که با سور پرخاش دارد به سر
به کاووس کی گفت کاین رای نیست****ترا خود به هاماوران جای نیست
ترا بی‌بهانه به چنگ آورند****نباید که با سور جنگ آورند
ز بهر منست این همه گفت‌وگوی****ترا زین شدن انده آید بروی
ز سودابه گفتار باور نکرد****نیامدش زیشان کسی را بمرد
بشد با دلیران و کندآوران****بمهمانی شاه هاماوران
یکی شهر بد شاه را شاهه نام****همه از در جشن و سور و خرام
بدان شهر بودش سرای و نشست****همه شهر سرتاسر آذین ببست
چو در شاهه شد شاه گردن‌فراز****همه شهر بردند پیشش نماز
همه گوهر و زعفران ریختند****به دینار و عنبر برآمیختند
به شهر اندر آوای رود و سرود****به هم برکشیدند چون تار و پود
چو دیدش سپهدار هاماوران****پیاده شدش پیش با مهتران
ز ایوان سالار تا پیش در****همه در و یاقوت بارید و زر
به زرین طبقها فروریختند****به سر مشک و عنبر همی بیختند
به کاخ اندرون تخت زرین نهاد****نشست از بر تخت کاووس شاد
همی بود یک هفته با می به دست****خوش و خرم آمدش جای نشست
شب و روز بر پیش چون کهتران****میان بسته بد شاه هاماوران
ببسته همه لشکرش را میان****پرستنده بر پیش ایرانیان
بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند****ز چون و چرا و نهیب و گزند
همه گفته بودند و آراسته****سگالیده از جای برخاسته
ز بربر برین‌گونه آگه شدند****سگالش چنین بود همره شدند
شبی بانگ بوق آمد و تاختن****کسی را نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بیامد سپاه****به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را****چو گودرز و چون گیو و چون طوس را
چو گوید درین مردم پیش‌بین****چه دانی تو ای کاردان اندرین
چو پیوستهٔ خون نباشد کسی****نباید برو بودن ایمن بسی
بود نیز پیوسته خونی که مهر****ببرد ز تو تا بگرددت چهر
چو مهر کسی را بخواهی ستود****بباید بسود و زیان آزمود
پسر گر به جاه از تو برتر شود****هم از رشک مهر تو لاغر شود
چنین است گیهان ناپاک رای****به هر باد خیره بجنبد ز جای
چو کاووس بر خیرگی بسته شد****به هاماوران رای پیوسته شد
یکی کوه بودش سر اندر سحاب****برآوردهٔ ایزد از قعر آب
یکی دژ برآورده از کوهسار****تو گفتی سپهرستش اندر کنار
بدان دژ فرستاد کاووس را****همان گیو و گودرز و هم طوس را
همان مهتران دگر را به بند****ابا شاه کاووس در دژ فگند
ز گردان نگهبان دژ شد هزار****همه نامداران خنجرگذار
سراپردهٔ او به تاراج داد****به پرمایگان بدره و تاج داد
برفتند پوشیده رویان دو خیل****عماری یکی درمیانش جلیل
که سودابه را باز جای آورند****سراپرده را زیر پای آورند
چو سودابه پوشیدگان را بدید****ز بر جامهٔ خسروی بردرید
به مشکین کمند اندرآویخت چنگ****به فندق‌گلان را بخون داد رنگ
بدیشان چنین گفت کاین کارکرد****ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نکردند بند****که جامه‌اش زره بود و تختش سمند
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس****بدرید دلتان ز آوای کوس
همی تخت زرین کمینگه کنید****ز پیوستگی دست کوته کنید
فرستادگان را سگان کرد نام****همی ریخت خونابه بر گل مدام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت****وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند باید کشید****مرا بی‌گنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر****پر از کین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی****جگر خسته از غم به خون شسته روی
نشستن به یک خانه با شهریار****پرستنده او بود و هم غمگسار
چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی****سپاهش به ایران نهادند روی
پراگنده شد در جهان آگهی****که گم شد ز پالیز سرو سهی
چو بر تخت زرین ندیدند شاه****بجستن گرفتند هر کس کلاه
ز ترکان و از دشت نیزه‌وران****ز هر سو بیامد سپاهی گران
گران لشکری ساخت افراسیاب****برآمد سر از خورد و آرام و خواب
از ایران برآمد ز هر سو خروش****شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش
برآشفت افراسیاب آن زمان****برآویخت با لشکر تازیان
به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه****بدادند سرها ز بهر کلاه
چنین است رسم سرای سپنج****گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
سرانجام نیک و بدش بگذرد****شکارست مرگش همی بشکرد
شکست آمد از ترک بر تازیان****ز بهر فزونی سرآمد زیان
سپاه اندر ایران پراگنده شد****زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ایران پناه****به ایرانیان گشت گیتی سیاه
دو بهره سوی زاولستان شدند****به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را ز بدها تو باشی پناه****چو گم شد سر تاج کاووس شاه
دریغ‌ست ایران که ویران شود****کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی****نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و رنج و بلاست****نشستنگه تیزچنگ اژدهاست
کسی کز پلنگان بخوردست شیر****بدین رنج ما را بود دستگیر
کنون چاره‌ای باید انداختن****دل خویش ازین رنج پرداختن
ببارید رستم ز چشم آب زرد****دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چنین داد پاسخ که من با سپاه****میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه
چو یابم ز کاووس شاه آگهی****کنم شهر ایران ز ترکان تهی
پس آگاهی آمد ز کاووس شاه****ز بند کمین‌گاه و کار سپاه
سپه را یکایک ز کابل بخواند****میان بسته بر جنگ و لشکر براند

بخش ۴

یکی مرد بیدار جوینده راه****فرستاد نزدیک کاووس شاه
به نزدیک سالار هاماوران****بشد نامداری ز کندآوران
یکی نامه بنوشت با گیر و دار****پر از گرز و شمشیر و پرکارزار
که بر شاه ایران کمین ساختی****بپیوستن اندر بد انداختی
نه مردی بود چاره جستن به جنگ****نرفتن به رسم دلاور پلنگ
که در جنگ هرگز نسازد کمین****اگر چند باشد دلش پر ز کین
اگر شاه کاووس یابد رها****تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگرنه بیارای جنگ مرا****به گردن بپیمای هنگ مرا
فرستاده شد نزد هاماوران****بدادش پیام یکایک سران
چو پیغام بشنید و نامه بخواند****ز کردار خود در شگفتی بماند
چو برخواند نامه سرش خیره شد****جهان پیش چشمش همه تیره شد
چنین داد پاسخ که کاووس کی****به هامون دگر نسپرد نیز پی
تو هرگه که آیی به بربرستان****نبینی مگر تیغ و گرز گران
همین بند و زندانت آراستست****اگر رایت این آرزو خواستست
بیایم بجنگ تو من با سپاه****برین گونه سازیم آیین و راه
چو بشنید پاسخ‌گو پیلتن****دلیران لشکر شدند انجمن
سوی راه دریا بیامد به جنگ****که بر خشک بر بود ره با درنگ
به کشتی و زورق سپاهی گران****بشد تا سر مرز هاماوران
به تاراج و کشتن نهادند روی****ز خون روی کشور شده جوی جوی
خبر شد به شاه هماور ازین****که رستم نهادست بر رخش زین
ببایست تا گاهش آمد به جنگ****نبد روزگار سکون و درنگ
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه****به روز درخشان شب آمد سیاه
چپ و راست لشکر بیاراستند****به جنگ اندرون نامور خواستند
گو پیلتن گفت جنگی منم****به آوردگه بر درنگی منم
برآورد گرز گران را به دوش****برانگیخت رخش و برآمد خروش
چو دیدند لشکر بر و یال اوی****به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی
تو گفتی که دلشان برآمد ز تن****ز هولش پراگنده شد انجمن
همان شاه با نامور سرکشان****ز رستم چو دیدند یک یک نشان
گریزان بیامد به هاماوران****ز پیش تهمتن سپاهی گران
چو بنشست سالار با رایزن****دو مرد جوان خواست از انجمن
بدان تا فرستد هم اندر زمان****به مصر و به بربر چو باد دمان
یکی نامه هر یک به چنگ اندرون****نوشته به درد دل از آب خون
کزین پادشاهی بدان نیست دور****بهم بود نیک و بد و جنگ و سور
گرایدونک باشید با من یکی****ز رستم نترسم به جنگ اندکی
وگرنه بدان پادشاهی رسد****درازست بر هر سویی دست بد
چو نامه به نزدیک ایشان رسید****که رستم بدین دشت لشکر کشید
همه دل پر از بیم برخاستند****سپاهی ز کشور بیاراستند
نهادند سر سوی هاماوران****زمین کوه گشت از کران تا کران
سپه کوه تا کوه صف برکشید****پی مور شد بر زمین ناپدید
چو رستم چنان دید نزدیک شاه****نهانی برافگند مردی به راه
که شاه سه کشور برآراستند****بر این گونه از جای برخاستند
اگر جنگ را من بجنبم ز جای****ندانند سر را بدین کین ز پای
نباید کزین کین به تو بد رسد****که کار بد از مردم بد رسد
مرا تخت بربر نیاید به کار****اگر بد رسد بر تن شهریار
فرستاده بشنید و آمد دوان****به نزدیک کاووس کی شد نهان
پیام تهمتن همه باز راند****چو بشنید کاووس خیره بماند
چنین داد پاسخ که مندیش ازین****نه گسترده از بهر من شد زمین
چنین بود تا بود گردان سپهر****که با نوش زهرست با جنگ مهر
و دیگر که دارنده یار منست****بزرگی و مهرش حصار منست
تو رخش درخشنده را ده عنان****بیارای گوشش به نوک سنان
ازیشان یکی زنده اندر جهان****ممان آشکارا نه اندر نهان
فرستاده پاسخ بیاورد زود****بر رستم زال زر شد چو دود
تهمتن چو بشنید گفتار اوی****بسیچید و زی جنگ بنهاد روی

بخش ۵

دگر روز لشکر بیاراستند****درفش از دو رویه بپیراستند
به هاماوران بود صد ژنده پیل****یکی لشکری ساخته بر دو میل
از آوای گردان بتوفید کوه****زمین آمد از نعل اسپان ستوه
تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست****وگر کوه البرز در جوشن‌ست
پس پشت پیلان درفشان درفش****بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش
بدرید چنگ و دل شیر نر****عقاب دلاور بیفگند پر
همی ابر بگداخت اندر هوا****برابر که دید ایستادن روا
سپهبد چو لشکر به هامون کشید****سپاه سه شاه و سه کشور بدید
چنین گفت با لشکر سرفراز****که از نیزهٔ مژگان مدارید باز
بش و یال بینید و اسپ و عنان****دو دیده نهاده به نوک سنان
اگر صدهزارند و ما صدسوار****فزونی لشکر نیاید به کار
برآمد درخشیدن تیر و خشت****تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت
ز خون دشت گفتی میستان شدست****ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بریده ز هر سو سر ترک‌دار****پراگنده خفتان همه دشت و غار
تهمتن مران رخش را تیز کرد****ز خون فرومایه پرهیز کرد
همی تاخت اندر پی شاه شام****بینداخت از باد خمیده خام
میانش به حلقه درآورد گرد****تو گفتی خم اندر میانش فسرد
ز زین برگرفتش به کردار گوی****چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی
بیفگند و فرهاد دستش ببست****گرفتار شد نامبردار شست
ز خون خاک دریا شد و دشت کوه****ز بس کشته افگنده از هر گروه
شه بربرستان بچنگ گراز****گرفتار شد با چهل رزم‌ساز
ز کشته زمین گشت مانند کوه****همان شاه هاماوران شد ستوه
به پیمان که کاووس را با سران****بر رستم آرد ز هاماوران
سراپرده و گنج و تاج و گهر****پرستنده و تخت و زرین کمر
برین بر نهادند و برخاستند****سه کشور سراسر بیاراستند
چو از دژ رها کرد کاووس را****همان گیو و گودرز و هم طوس را
سلیح سه کشور سه گنج سه شاه****سراپرده و لشکر و تاج و گاه
سپهبد جزین خواسته هرچ دید****بگنج سپهدار ایران کشید
بیاراست کاووس خورشید فر****بدیبای رومی یکی مهد زر
ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه****گهر بافته بر جلیل سیاه
یکی اسپ رهوار زیراندرش****لگامی به زر آژده بر سرش
همه چوب بالاش از عود تر****برو بافته چندگونه گهر
بسودابه فرمود کاندر نشین****نشست و به خورشید کرد آفرین
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر****ز گیتی برین گونه جویند بهر
سپاهش فزون شد ز سیصدهزار****زره‌دار و برگستوانور سوار
برو انجمن شد ز بربر سوار****ز مصر و ز هاماوران صدهزار
بیامد گران لشکری بربری****سواران جنگ‌آور لشکری

بخش ۶

فرستاده شد نزد قیصر ز شاه****سواری که اندر نوردید راه
بفرمود کز نامداران روم****کسی کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان دیده باید عنان‌دار کس****سنان و سپر بایدش یار بس
چنین لشکری باید از مرز روم****که آیند با من به آباد بوم
پس آگاهی آمد ز هاماوران****بدشت سواران نیزه‌وران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد****بران شهریاران به روز نبرد
دلیری بجستند گرد و سوار****عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار
نوشتند نامه یکی مردوار****سخنهای شایسته و آبدار
چو از گرگساران بیامد سپاه****که جویند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ایشان بدرد****که دلشان چنین برتری یاد کرد
همی تاج او خواست افراسیاب****ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتیم با نیزه‌های دراز****برو تلخ کردیم آرام و ناز
ازیشان و از ما بسی کشته شد****زمانه به هر نیک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهی****که تازه شد آن تخت شاهنشهی
همه نامداران شمشیرزن****برین کینه گه بر شدند انجمن
چو شه برگراید ز بربر عنان****به گردن برآریم یکسر سنان
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم****ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم
فرستاده تازی برافگند و رفت****به بربرستان روی بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ایران رسید****بران گونه گفتار بایسته دید
ازیشان پسند آمدش کارکرد****به افراسیاب آن زمان نامه کرد
که ایران بپرداز و بیشی مجوی****سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی
ترا شهر توران بسندست خود****به خیره همی دست یازی ببد
فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز****که درد آردت پیش رنج دراز
ترا کهتری کار بستن نکوست****نگه داشتن بر تن خویش پوست
ندانی که ایران نشست من‌ست****جهان سر به سر زیر دست من‌ست
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر****نیارد شدن پیش چنگال شیر
چو آگاهی آمد به افراسیاب****سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی****نزیبد جز از مردم زشت خوی
ترا گر سزا بودی ایران بدان****نیازت نبودی به مازندران
چنین گفت کایران دو رویه مراست****بباید شنیدن سخنهای راست
که پور فریدون نیای من‌ست****همه شهر ایران سرای من‌ست
و دیگر به بازوی شمشیرزن****تهی کردم از تازیان انجمن
به شمشیر بستانم از کوه تیغ****عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
کنون آمدم جنگ را ساخته****درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد****سخنها به کاووس کی کرد یاد
چو بشنید کاووس گفتار اوی****بیاراست لشکر به پیکار اوی
ز بربر بیامد سوی سوریان****یکی لشکری بی‌کران و میان
به جنگش بیاراست افراسیاب****به گردون همی خاک برزد ز آب
جهان کر شد از نالهٔ بوق و کوس****زمین آهنین شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ****همی موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسیاب****بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد****سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زان‌گونه دید****بی‌آتش بجوشید همچون نبید
به آواز گفت ای دلیران من****گزیده یلان نره شیران من
شما را ز بهر چنین روزگار****همی پرورانیدم اندر کنار
بکوشید و هم پشت جنگ آورید****جهان را به کاووس تنگ آورید
یلان را به ژوپین و خنجر زنید****دلیرانشان سر به سر بفگنید
همان سگزی رستم شیردل****که از شیر بستد به شمشیر دل
بود کز دلیری ببند آورید****سرش را به دام گزند آورید
هرآنکس که او را به روز نبرد****ز زین پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خویش و شاهی ورا****برآرم سر از برج ماهی ورا
چو ترکان شنیدند گفتار اوی****سراسر سوی رزم کردند روی
بشد تیز با لشکر سوریان****بدان سود جستن سرآمد زیان
چو روشن زمانه بران گونه دید****ازانجا سوی شهر توران کشید
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر****همی نوش جست از جهان یافت زهر

بخش ۷

بیامد سوی پارس کاووس کی****جهانی به شادی نوافگند پی
بیاراست تخت و بگسترد داد****به شادی و خوردن دل اندر نهاد
فرستاد هر سو یکی پهلوان****جهاندار و بیدار و روشن‌روان
به مرو و نشاپور و بلخ و هری****فرستاد بر هر سویی لشکری
جهانی پر از داد شد یکسره****همی روی برتافت گرگ از بره
ز بس گنج و زیبایی و فرهی****پری و دد و دام گشتش رهی
مهان پیش کاووس کهتر شدند****همه تاجدارنش لشکر شدند
جهان پهلوانی به رستم سپرد****همه روزگار بهی زو شمرد
یکی خانه کرد اندر البرز کوه****که دیو اندران رنج‌ها شد ستوه
بفرمود کز سنگ خارا کنند****دو خانه برو هر یکی ده کمند
بیاراست آخر به سنگ اندرون****ز پولاد میخ و ز خارا ستون
ببستند اسپان جنگی بدوی****هم اشتر عماری‌کش و راه جوی
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت****زبرجد به هر جایش اندر نشاخت
چنان ساخت جای خرام و خورش****که تن یابد از خوردنی پرورش
دو خانه ز بهر سلیح نبرد****بفرمو کز نقرهٔ خام کرد
یکی کاخ زرین ز بهر نشست****برآورد و بالاش داده دو شست
نبودی تموز ایچ پیدا ز دی****هوا عنبرین بود و بارانش می
به ایوانش یاقوت برده بکار****ز پیروزه کرده برو بر نگار
همه ساله روشن بهاران بدی****گلان چون رخ غمگساران بدی
ز درد و غم و رنج دل دور بود****بدی را تن دیو رنجور بود
به خواب اندر آمد بد روزگار****ز خوبی و از داد آموزگار
به رنجش گرفتار دیوان بدند****ز بادافرهٔ او غریوان بدند

بخش ۸

چنان بد که ابلیس روزی پگاه****یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار****به رنج و به سختیست با شهریار
یکی دیو باید کنون نغزدست****که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بیره کند****به دیوان برین رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک****فشاند بر آن فر زیباش خاک
شنیدند و بر دل گرفتند یاد****کس از بیم کاووس پاسخ نداد
یکی دیو دژخیم بر پای خاست****چنین گفت کاین چربدستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن****سخن‌گوی و شایستهٔ انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار****ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد****یکی دستهٔ گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فر زیبای تو****همی چرخ‌گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه****شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان****نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز****که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونست ماه و شب و روز چیست****برین گردش چرخ سالار کیست
دل شاه ازان دیو بی‌راه شد****روانش ز اندیشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر****به گیتی مراو را نمودست چهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست****ستاره فراوان و ایزد یکیست
همه زیر فرمانش بیچاره‌اند****که با سوزش و جنگ و پتیاره‌اند
جهان آفرین بی‌نیازست ازین****ز بهر تو باید سپهر و زمین
پراندیشه شد جان آن پادشا****که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسید شاه****کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید****یکی کژ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب****برفتند سوی نشیم عقاب
ازان بچه بسیار برداشتند****به هر خانه‌ای بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه****به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر****بدان سان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد****سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزهای دراز****ببست و بران‌گونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره****ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار****بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه****که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پران عقاب****سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند****ز هامون به ابر اندر افراشتند
بدان حد که شان بود نیرو به جای****سوی گوشت کردند آهنگ و رای
شنیدم که کاووس شد بر فلک****همی رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت ازان رفت بر آسمان****که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هر گونه‌ای هست آواز این****نداند بجز پر خرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز****چنین باشد آنکس که گیردش آز
چو با مرغ پرنده نیرو نماند****غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه****کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشهٔ شیرچین آمدند****به آمل بروی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان****همی بودنی داشت اندر نهان
سیاووش زو خواست کاید پدید****ببایست لختی چمید و چرید
به جای بزرگی و تخت نشست****پشیمانی و درد بودش به دست
بمانده به بیشه درون زار و خوار****نیایش همی کرد با کردگار

بخش ۹

 

همی کرد پوزش ز بهر گناه****مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس****برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر****که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت****کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان****ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای****نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی****نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان****ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش****نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد****سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران****نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی****صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند****که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی****کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند****که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد****ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند****ستاینده و نیک‌خواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی****مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی****نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست****ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد****ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست****پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند****دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای****بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد****همی از جهان‌آفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت****همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون****همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست****خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج****نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک****نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین****ببخشود بر وی جهان‌آفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان****که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست****همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری****که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند****وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست****به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند****پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس****نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود****کنون رزم رستم بباید سرود

بعدی                                 قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد