فوج

مختارنامه_عطار.کتب عطار,خبر مختارنامه_عطار.کتب
امروز چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

مختارنامه_عطارباب12تا22

مختارنامه_عطارباب12تا22

شمارهٔ ۱

چندان که تو اسرار حقیقت خواهی

ز آنجا سخنی نیست به از کوتاهی

آگاه ز سِرْ اوست ز مه تا ماهی

کس را سر مویی نرسد آگاهی

شمارهٔ ۲

اول میلم چو از همه سویی بود

و آورده به روی هر کسم رویی بود

آخر گفتم بمردم از هستی خویش

خود فرعونی در بُنِ هر مویی بود

شمارهٔ ۳

ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم

چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم

گویند بیا کآتش موسی بینی

با فرعونی در بغل اینجا چه کنم

شمارهٔ ۴

آواز آمد مرا که در جستن دوست

شرط است ز پیش مغز، بشکستن پوست

هر عضو ترا جدا جدا میبُرّیم

این سهل بود بلا ز وارستن اوست

شمارهٔ ۵

عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم

تا همچو زمین کنون فرو آسودم

صدباره همه گرد جهان پیمودم

چندان که شدم، حجاب من، من بودم

شمارهٔ ۶

هرچند دریغ صدهزار است هنوز

زین بیش دریغ بر شمار است هنوز

هر روز هزار بار خود را کشتم

وین کافر نفس برقرار است هنوز

شمارهٔ ۷

گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک

دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک

اندر حق آنکسی چه گویند آخر

کاو غرقهٔ دریاست جنب رفته به خاک

شمارهٔ ۸

تا با سگ نفس همنشین خواهم بود

در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود

بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود

تا آخر عمر همچنین خواهم بود

شمارهٔ ۹

هر دم سگ نفس با دلم باز نهد

با سوز دلم ستیزهای ساز نهد

هر شب به هزار حیلتش بندم راست

چون روز در آید کژی آغاز نهد

شمارهٔ ۱۰

نفسی دارم که هر نفس مِه گردد

گفتم که ریاضت دهمش بِهْ گردد

چندان که به جهد لاغرش گردانم

از یک سخن دروغ فربه گردد

شمارهٔ ۱۱

از آتش شهوت جگرم میسوزد

وز حرص همه مغز سرم میسوزد

چون پاک شود دلم چو این نفس پلید

هر لحظه به نوعی دگرم میسوزد

شمارهٔ ۱۲

خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا

وز بیم رهی که هست در پیش مرا

هرگز نرسد به نوش توحید دلم

تا کژدم نفس میزند نیش مرا

شمارهٔ ۱۳

دل را که نه دنیا و نه دین میبینم

با نفس پلید همنشین میبینم

چون شیری شد مویم و در هر بن موی

صد شیر و پلنگ در کمین میبینم

شمارهٔ ۱۴

از جان سیرم ازانک تن میخواهد

بی یوسفِ مهر، پیرهن میخواهد

موری که به سالی بخورد یک دانه

انبار به مُهرِ خویشتن میخواهد

شمارهٔ ۱۵

گاهم ز سگ نفس مشوش بودن

گاهم ز سر خشم بر آتش بودن

گفتی: «خوش باش» چون مرا دست دهد

با این همه سگ در اندرون خوش بودن

شمارهٔ ۱۶

این نفس کم انگاشته آید آخر

تا چند سرافراشته آید آخر

ای بس که فرو داشتهام این سگ را

تا بوکه فرو داشته آید آخر

شمارهٔ ۱۷

چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد

گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد

گر در پیشش هزارتن مُرده شوند

او زندهتر است هر زمان چتوان کرد

شمارهٔ ۱۸

هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت

درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت

چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر

پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت

شمارهٔ ۱۹

آنها که مدام از پس این کار شوند

در کشتن این نفس ستمکار شوند

در پوست هزار اژدها خفته تُراست

چون مرگ درآید همه بیدار شوند

شمارهٔ ۲۰

آنجا که فنای نامداران باید

بر باقی نفس، تیرباران باید

یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو

از هفت چه آید که هزاران باید

شمارهٔ ۲۱

ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو

آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو

گر در آتش به عمرها میسوزی

هم بوی منی زند ز خاکسترِ تو

شمارهٔ ۲۲

ای در غم نان و جامه و آز و نیاز

افتاده به بازار جهان در تک و تاز

کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن

گه مزبله پر میکن و گه میپرداز

شمارهٔ ۲۳

بد چند کنی کار نکو کن بنشین

سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین

در خانهٔ استخوانی آخر با سگ

نتوانی زیست دفع او کن بنشین

شمارهٔ ۲۴

هر دل که به نفس ره به آگاهی برد

به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد

زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی

گر در ظلمات نفس، ره خواهی برد

شمارهٔ ۲۵

از کس چو سخن نمیپذیری آخر

آگه نشوی تا بنمیری‌ آخر

چندان بدوی از پی شهوت که مپرس

یک گام به صدق برنگیری آخر

شمارهٔ ۲۶

ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت

از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت

هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت

فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت

شمارهٔ ۲۷

دردا که دلی که در جهان کار نداشت

بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت

صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت

یک شب ز برای دوست بیدار نداشت

شمارهٔ ۲۸

مائیم به امر، پای ناآورده

یک عذر گره گشای ناآورده

هر روز هزار عهد محکم بسته

وآنگاه یکی بجای ناآورده

شمارهٔ ۲۹

گاهی به هوس حرف فنا میخوانیم

گاهی ز هوس نزد بقا میمانیم

تر دامنی وجود خود میدانیم

بر خشک بمانده چند کشتی رانیم

شمارهٔ ۳۰

مائیم که نه سوخته و نه خامیم

نه صاف چشیده و نه دُرد آشامیم

گرچه چو فلک ز عشق بیآرامیم

صد سال به تک دویده در یک گامیم

شمارهٔ ۳۱

یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست

یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست

چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه

پس در دو جهان خدای را بنده کجاست

شمارهٔ ۳۲

دردا که غرور بود و بسیاری بود

یک یک مویم بتی و زنّاری بود

پنداشته بودم که مرا کاری بود

چه کار و کدام کار پنداری بود

شمارهٔ ۳۳

بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت

با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت

بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید

جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت

شمارهٔ ۳۴

مسکین دل من تخم طلب کاشته بود

عمری عَلَمِ عِلْم برافراشته بود

از هرچه که پنداشته بود او همه عمر

فی الجمله چه گویم، همه پنداشته بود

شمارهٔ ۳۵

گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم

گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم

در گردِ جهان دست برآوردم من

دیار نبود بندِ من، من بودم

شمارهٔ ۱

هر جان که بدان سرِّ معما نرسید

در شیب فرو رفت و به بالا نرسید

بیچاره دل کسی که از شومی نفس

در قطرگی افتاد و به دریا نرسید

شمارهٔ ۲

هر دل که بجان طریق دمساز نیافت

در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت

اقبال دو کون، ره بدو یافتن است

بیچاره کسی که ره بدو باز نیافت

شمارهٔ ۳

سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند

ممکن نبود که او گهر خواهد ماند

هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد

پیوسته شکسته شاخ، درخواهد ماند

شمارهٔ ۴

مردند همه، در هوسی، چتوان کرد

من با که برآرم نفسی، چتوان کرد

دیرست که روز باز بودست ولیک

بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد

شمارهٔ ۵

کو دل که بداند نفسی اسرارش

کو گوش که بشنود دمی گفتارش

آن ماه جمال مینماید شب و روز

کو دیده که تا برخورد از دیدارش

شمارهٔ ۶

گر دیدهوری مرد لقا باید شد

مستغرق وحدتِ خدا باید شد

جایی که بود وجود دریا دایم

مشغول به کُوپْله چرا باید شد

شمارهٔ ۷

چون می بتوان به پادشاهی مردن

افسوس بود بدین تباهی مردن

عالم همه پرمایدهٔ انعام است

تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن

شمارهٔ ۸

ای در طلب گره گشائی مرده

در وصل بزاده در جدائی مرده

ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده

وی بر سر گنج در گدائی مرده

شمارهٔ ۹

ای همچو سگی به استخوانی قانع

تاکی باشی به خاکدانی قانع

چون هر نَفَست هزار جان در راه است

از بهرِ چهای به نیم جانی قانع

شمارهٔ ۱۰

ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع

گشته دل تو به بی وفائی قانع

این سخت نیایدت که میباید بود

سلطان بچهای را به گدائی قانع

شمارهٔ ۱۱

هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز

هر لحظه هزار منزلت یابی باز

چه سود که خویش را به صورت یابی

کار آن باشد که در صفت یابی باز

شمارهٔ ۱۲

چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت

چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت

گویند چرا میننشیند دل تو

چون بنشیند چو جای خود باز نیافت

شمارهٔ ۱۳

ای مرد فسرده راز مینشناسی

یک نکته بجز مجاز مینشناسی

مردی خرفی بماندهای بر سر کوی

کوری و کری و باز مینشناسی

شمارهٔ ۱۴

از مال همه جهان جوی داری تو

وز خرمن عالم دروی داری تو

تو مرد عیان نهای که از هرچه که هست

گر خواهی وگرنه پرتوی داری تو

شمارهٔ ۱۵

کو عقل که قصد آن جلالت کردی

کو دل که در آن دایره حالت کردی

چیزی که بر او دلالتی خواهد کرد

ای کاش که خویش را دلالت کردی

شمارهٔ ۱۶

چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد

یک قطره ز صد بحر گهر خواهد شد

از دریایی که وصف آن نتوان کرد

جاوید همی آب بدر خواهد شد

شمارهٔ ۱۷

چون بسیارم تجربه افتاد از خویش

از تجربه آمدم به فریاد از خویش

در تجربه هر که نیست آزاد از خویش

خاکش بر سر که سرنگون باد از خویش

شمارهٔ ۱۸

جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود

پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود

من حوصلهای نداشتم، این همه کار،

از حوصله بخشیدن سودای تو بود

شمارهٔ ۱۹

این کار که عشق تو مرا پیش آورد

نه در خورِ جانِ منِ درویش آورد

من حوصلهای نداشتم، عشق توام،

چندان کامد، حوصله با خویش آورد

شمارهٔ ۲۰

در بادیهٔ تو منزلی میباید

وز واقعهٔ تو حاصلی میباید

خون میگردد دلم به هر دم صد بار

در راهِ تو از سنگ، دلی میباید

شمارهٔ ۲۱

گر یک دم پاک می برآید از من

صد گنج ز خاک می برآید از من

ور خود همگی عشق ترا میباشم

در حال هلاک می برآید از من

شمارهٔ ۲۲

در عشق رخت علم و خرد باختهام

چه علم و خرد که جان خود باختهام

در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر

در باختم و هنوز بد باختهام

شمارهٔ ۲۳

دل در طلب وصال تو جان میباخت

در کافری زلف تو ایمان میباخت

چون محو همی گشت ز پیدائی تو

در دیده ز تو، عشق تو، پنهان میباخت

شمارهٔ ۲۴

چون طاقت عشق تو ندارم آخر

در دردِ تو چون عمر گذارم آخر

رویی که به صد هزار باطل کردم

آن روی چگونه در تو آرم آخر

شمارهٔ ۲۵

چون خون دلم بی تو بخوردم آخر

در خون جگر چرا نگردم آخر

در عشق تو هر حیله که میدانستم

کردم همه و هیچ نکردم آخر

شمارهٔ ۲۶

در قلزم عشق تو که دیار نماند

تا غرقه شوم ز خود بسی کار نماند

بس زیر و زبر که آمدم تا آخر

ناچیز چنان شدم که آثار نماند

شمارهٔ ۲۷

جان نتواند ز عشق بر جای بُدن

تن نتواند زعشق بر پای بُدن

کاری عجب اوفتاد ما را با تو

نه روی گریختن نه یارای بُدن

شمارهٔ ۲۸

آهی که ز دست غم برآرم بی تو

زان آه، جهان بهم برآرم بی تو

نه طاقت آنکه با تو باشم یک دم

نه زهرهٔ آن که دَم برآرم بی تو

شمارهٔ ۲۹

هر روز ره عشق تو از سر گیرم

هر شب ز غم تو ماتمی درگیرم

نه زهرهٔ آنکه دل نهم بر چو تویی

نه طاقت آنکه دل ز تو برگیرم

شمارهٔ ۳۰

هر کس که ز زلف تو ندارد تابی

از چشمهٔ خضر تو نیابد آبی

گر خود همه بیدارترین کس باشد

حقا که ز بیداری او به خوابی

شمارهٔ ۱

تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید

تا چند خیال بیش و کم باید دید

حقا که به هیچ مینیرزد همه کون

از هیچ چرا این همه غم باید دید

شمارهٔ ۲

دریاست جهان که تخت اینجا بنهد

دل مردم شوربخت اینجا بنهد

در هر قدمی هزار سر خاک ره است

خاکش بر سر که رخت اینجا بنهد

شمارهٔ ۳

هر کز پی دنیای دنی خواهد بود

در دوزخِ فرعون منی خواهد بود

چون گلخن دنیای دنی جای سگانسْت

سگ به ز کسی که گلخنی خواهد بود

شمارهٔ ۴

دنیای دنی چیست سرای ستمی

افتاده هزار کشته در هر قدمی

گر نقد شود کرای شادی نکند

ور فوت شود جمله نیرزد به غمی

شمارهٔ ۵

چون هست جهان جایگه رسوایی

در جایگهی چنین چرا میپایی

چون میگویی که من نیم اینجایی

پس این همه از چه رو فرو میآیی

شمارهٔ ۶

دود است همه جهان، جهان دود انگار

وین دیر نمای را فنا زود انگار

چون نابودست اصل هر بود که هست

هر بود که بود گشت نابود انگار

شمارهٔ ۷

این دنیای غدار چه خواهی کردن

وین شوکهٔ پرخار چه خواهی کردن

آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی

این گلخن مردار چه خواهی کردن

شمارهٔ ۸

از شعبدهٔ جهان چه برخواهد خاست

وز حُقّهٔ آسمان چه برخواهد خاست

زین گلخن دنیا و سگِ نفس تو را

جز حسرتِ جاودان چه برخواهد خاست

شمارهٔ ۹

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست

هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست

چیزی که خدای دشمنش میدارد

گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست

شمارهٔ ۱۰

دنیا چه کنی چو بیوفا خواهد بود

درخونِ همه خلقِ خدا خواهد بود

گیرم که بقاءِ نوح یابی در وی

آخر نه به عاقبت فنا خواهد بود

شمارهٔ ۱۱

ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو

همچون کرکس از پی مردار مشو

چون خلق جهان بدو گرفتار شدند

تو گر مردی بدو گرفتار مشو

شمارهٔ ۱۲

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است

وان کرده در انگشت یکی لشکری است

گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز

میدان تو که آن علامت کافری است

شمارهٔ ۱۳

ای دل ای دل غم جهان چند خوری

و اندوه به لب آمده جان چند خوری

در گوشهٔ گلخنی که پرخوک و سگند

این لقمه که آتش به از آن چند خوری

شمارهٔ ۱۴

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت

بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت

بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن

صد کوزه توان گریست در هر نفسیت

شمارهٔ ۱۵

یک حاجت بیدلی روا مینکنند

یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند

این است غم ما که درین تنهائی

ما را به غم خویش رها مینکنند

شمارهٔ ۱۶

جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید

تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید

وین غمکش شبرو که دلش میخوانند

هرگز روزی به شادمانی نرسید

شمارهٔ ۱۷

هر دم که زنم چو جانم آید به لبم

از زندگی خویشتن اندر عجبم

عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک

یک خوش دلیم نبُد که خوش باد شبم!

شمارهٔ ۱۸

بویی که به جان ممتحن میآید

از بهر هلاک جان و تن میآید

تا چند کمان کشم که هر تیر که من

میاندازم بر دل من میآید

شمارهٔ ۱۹

گه خستهٔ لن ترانیم موسی وار

گه کشتهٔ نامرادیم یحیی وار

هر لحظه به سوزنی دگر مانده باز

در رشته کشم غمی دگر عیسی وار

شمارهٔ ۲۰

هر روز درین دایره سرگشتهترم

چون دایرهای بمانده بی پا و سرم

و امروز چنان شدم که آبی نخورم

تا هم چندان خون نچکد از جگرم

شمارهٔ ۲۱

تا کی باشم عاجز و مضطر مانده

بادی در دست و خاک بر سر مانده

هر روزم اگر هزاردر بگشایند

من زانهمه همچو حلقه بر در مانده

شمارهٔ ۲۲

روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند

یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند

چندانکه حساب برگرفتم با خویش

چه سود که یک حساب من باز نخواند

شمارهٔ ۲۳

امروز منم به جان و تن درمانده

هم من به بلا و رنج من درمانده

شوریده دلی هزار شور آورده

بیخویشتنی به خویشتن درمانده

شمارهٔ ۲۴

در عشق چو من کسی نه بیچاره شود

یا چون دل من دلی جگر خواره شود

یک ذره ازین بار که بر جان من است

بر کوهی اگر نهی به صد پاره شود

شمارهٔ ۲۵

تا کی خود را ز هجر دلبند کشم

غم در دل و جان آرزومند کشم

دردی که فلک ز تاب آن خم دارد

چون دل بنماند دردِ دل چند کشم

شمارهٔ ۲۶

هر دم دل من زچرخ بندی دارد

هر لحظه به تازگی گزندی دارد

یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی

تا طاقت حادثات چندی دارد

شمارهٔ ۲۷

بر دل ز غم زمانه باری دارم

در دیدهٔ هر مراد خاری دارم

نه هم نفسی نه غمگساری دارم

شوریده دلی و روزگاری دارم

شمارهٔ ۲۸

جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا

وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا

هر چند که صد نوحه گرم میباید

جز نوحه گری کار دگر نیست مرا

شمارهٔ ۲۹

با نااهلی که نان خورم خون شمرم

افسانهٔ او را بتر افسون شمرم

با ناجنسی اگر دمی بنشینم

حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم

شمارهٔ ۳۰

بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین

مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین

با نااهلی اگر بهشتی بودم

دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین

شمارهٔ ۱

دل خون شد و کس محرم این راز نیافت

در روی زمین هم نفسی باز نیافت

پر درد به خاک رفت و در عالم خاک

هم صحبت و هم درد و هم آواز نیافت

شمارهٔ ۲

دل را همه عمر محرمی دست نداد

دلخسته برفت و مرهمی دست نداد

من در همه عمر همدمی میجستم

عمرم شد و همدمی دمی دست نداد

شمارهٔ ۳

سرمایهٔ عالم درمی بیش نبود

سر دفترِ هستی عدمی بیش نبود

با همنفسی گر نفسی دستم داد

زان نیز چه گویم که دمی بیش نبود

شمارهٔ ۴

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

همراه، درین راه درازم کس نیست

در قعرِ دلم جواهر راز بسی است

اما چه کنم محرم راز کس نیست

شمارهٔ ۵

کو مستمعی تا سخنش برگویم

واحوالِ دلِ ممتحنش برگویم

بیخویشتنی ندیدهام در همه عمر

تا واقعهٔ خویشتنش برگویم

شمارهٔ ۶

این سوز که خاست با که بتوانم گفت

وین واقعه راست با که بتوانم گفت

این دم که مراست با که بتوانم زد

وین غم که مراست با که بتوانم گفت

شمارهٔ ۷

چشم من دلخسته به هر انجمنی

چون خویشتنی ندید بیخویشتنی

چون همنفسی نیافتم در همه عمر

در غصّه بسوختم دریغا چو منی!

شمارهٔ ۸

چندانکه به درد عشق میپویم من

در دردم و دردِ عشق میجویم من

کو سوختهای که جان او میسوزد

تا بو که بداند که چه میگویم من

شمارهٔ ۹

آنکس که غمِ کهنه و نو میداند

حالِ منِ سرگشته نکو میداند

دردِ من و عجزِ من و حیرانی من

گو هیچ کسی مدان چو او میداند

شمارهٔ ۱۰

کی باشد و کی که من مانم و او

وین قصّه که کس نخواند من خوانم و او

آن روز که جانِ من برآید از تن

او داند و من دانم و من دانم و او

شمارهٔ ۱۱

آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد

دیوانهٔ یکبارگیم خواهد کرد

کس نیست به بیچارگی من امروز

که چارهٔ بیچارگیم خواهد کرد

شمارهٔ ۱۲

در پای بلا فتادهام، چتوان کرد

سر رشته ز دست دادهام، چتوان کرد

زان روز که زادهام ز مادر بیکس

در گشته به خون بزادهام، چتوان کرد

شمارهٔ ۱۳

دردا که ز درد ناکسی میمیرم

در مشغلهٔ مهوّسی میمیرم

هر روز هزار گنج مییابم باز

اما به هزار مفلسی میمیرم

شمارهٔ ۱۴

پیوسته زبون روزگار آمدهام

سرگشتهٔ چرخ بیقرار آمدهام

چون نامدهام به هیچ کاری هرگز

سبحان اللّه! پس به چه کار آمدهام

شمارهٔ ۱۵

یک دم دل محنت کشم آسوده نشد

تا خون دلم ز دیده پالوده نشد

سودای جهان، که هر زمان بیشترست،

ای بس که بپیمودم و پیموده نشد

شمارهٔ ۱۶

ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای

در ره، چو قلم، به فرق استاده نهای

چندان که ملامتم کنی باکی نیست

تو معذوری که کار افتاده نهای

شمارهٔ ۱۷

هر دل که نه در زمانه روز افزون شد

نتوان گفتن که حال آن دل چون شد

بس عقل، که بی پرورش دایهٔ فکر

طفل آمد و طفل از جهان بیرون شد

شمارهٔ ۱۸

هر انجمنی، در انجمن ماندهاند

دایم تو و من در تو و من ماندهاند

ذرّات زمین وآسمان در شب و روز

در جلوه گری خویشتن ماندهاند

شمارهٔ ۱۹

قومی که زمین به یک زمان بگرفتند

دل سوختگان را رگ جان بگرفتند

مردان جهان به گوشهای زان رفتند

کامروز مخنثان جهان بگرفتند

شمارهٔ ۲۰

با قوّت پیل، مور میباید بود

با ملک دو کون،عور میباید بود

وین طرفه نگر که حدّ هر آدمی یی

میباید دید و کور میباید بود

شمارهٔ ۲۱

با اهل، توان قصد معانی کردن

با نااهلان، خود چه توانی کردن

آهنگ عذاب جاودانی کردن

با نااهلیست زندگانی کردن

شمارهٔ ۲۲

من، توبهٔ عامی، به گناهی نخرم

صد باغ چو خلدش، به گیاهی نخرم

این ردّ و قبول خلق و این رسم و رسوم

تاجان دارم، به برگ کاهی نخرم

شمارهٔ ۲۳

هرکو سخنی شنود، یکبار، از من

بنشست به صد هزار تیمار از من

کو مستمعی که بشنود یک ساعت

صد درد دلم بزاری زار از من

شمارهٔ ۱

خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون،

در پرده نشینی و کم آیی بیرون،

چون موی که از خمیر بیرون آید،

از هژده هزار عالم آیی بیرون

شمارهٔ ۲

تدبیر تو چیست بغض با حب کردن

با هستی خویشتن تعصّب کردن

چون مینتوان قصد بدان لب کردن

بنشستن و دایماً تعجّب کردن

شمارهٔ ۳

تو خسته نهیی ز عشق، ور خستهئییی

دل در غم عشق او به جان بستهئییی

گر آگهییی که گم چه گشتهست ازتو

سر بر زانو نشسته پیوستهئییی

شمارهٔ ۴

تا کی هنر خویش پدیدار کنی

بنشینی و پوستین اغیار کنی

چون در قدمی هزار انکار کنی

تنها بنشین که سود بسیار کنی

شمارهٔ ۵

بد چند کنی کار نکو کن، بنشین

سجادهٔ تسلیم فرو کن، بنشین

چون شیوهٔ خلق دیدی و دانستی

خط بر همه کش روی بدو کن، بنشین

شمارهٔ ۶

تا بر ره خلق مینشینی ای دل

در خرمن شرک خوشه چینی ای دل

گر صبر کنی گوشه گزینی ای دل

بینی که درآن گوشه چه بینی ای دل

شمارهٔ ۷

ای دل هر دم غمی دگرگون میخور

گردن بنه و قفای گردون میخور

وانگاه سری که گوی ره خواهد شد

بر زانوی اندوه نِه و خون میخور

شمارهٔ ۸

چون درد ترا تا به ابد درمان نیست

گر شاد شوی به قطع جز نقصان نیست

هرگز ز طرب هیچ نخیزد بنشین

در اندوهی که هرگزش پایان نیست

شمارهٔ ۹

ای دل همه چارهٔ تو بیچارگی است

در گوشه نشستن تو آوارگی است

نانت جگرست و آب خون خوارگیست

اینست علاج تو که یکبارگی است

شمارهٔ ۱۰

زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت

کلّی کم آشنا و بیگانه گرفت

چون شادی خویش زهر قاتل میدید

در کوچهٔ اندوهگنان خانه گرفت

شمارهٔ ۱۱

جانا دل من خویش به دریا انداخت

خود را به بلا بر سر غوغا انداخت

اندوه همه جهان به تنهائی خورد

پس شادی، اگر هست، به فردا انداخت

شمارهٔ ۱۲

اوّل دل من بر سر غوغا بنشست

هر دم به هزار گونه سودا بنشست

و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود

از جمله طمع برید و تنها بنشست

شمارهٔ ۱۳

در راه تعب ترک طرب باید کرد

وین نفس پلید را ادب باید کرد

ور در طلبی دریغ نیست ازگفتار

چندانکه ببایدت طلب باید کرد

شمارهٔ ۱۴

درعالم مرگ زندگانی دور است

در رنج جهان گنج معانی دور است

خوش باش که دور مرگ نزدیک رسید

ناکامی کش که کامرانی دور است

شمارهٔ ۱۵

مردی چه بود رند و مقامر بودن

آزاد ز اول و ز آخر بودن

یکرنگ به باطن و به ظاهر بودن

نظّارگی و خموش و صابر بودن

شمارهٔ ۱۶

از جزو به سوی کل سفر باید کرد

وز کل به کل نیز گذر باید کرد

چون هر کل و هر جزو بدیدی و شدی

آنگاه به کلِّ کل نظر باید کرد

شمارهٔ ۱۷

هر پرده که بند پرده در خواهد خاست

این پرده مثال آن دگر خواهد خاست

در پیش تو صد هزار پردهست نهان

مشتاب که پرده پرده در خواهد خاست

شمارهٔ ۱۸

گر دریائی ز شور بنشانندت

ور تیز تکی چو مور بنشانندت

بنشین که ز خاستن نخیزد چیزی

ور ننشینی به زور بنشانندت

شمارهٔ ۱۹

تا کی باشی چو آسمان در تک و تاز

در زیر قدم شو چو زمین پستِ نیاز

گر صبر کنی، صبر، کند کار تو راست

ور نه پس و پیش میدو و کژ میباز

شمارهٔ ۲۰

گر همچو فلک سالک پیوسته شوی

آخر چو زمینِ پست بنشسته شوی

ای بس که دویدم من و عشقش میگفت:

آهسته ترک که زود آهسته شوی!

شمارهٔ ۲۱

هر روز مرا غمی دگر پیش آید

کان غم ز غم همه جهان بیش آید

گر دل به چنین صبر نه درویش آید

تسلیم کند آخر و با خویش آید

شمارهٔ ۱

ذوق شکر از چشیدن آمد حاصل

بحثی که نه از شنیدن آمد حاصل

آنرا که به جانان سر موئی پیوست

جاوید زبان بریدن آمد حاصل

شمارهٔ ۲

فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت

صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت

دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت

اندوه تو کرد ورد پایان و نگفت

شمارهٔ ۳

خود را به طریق چاره میباید کرد

وز خلق جهان کناره میباید کرد

هم دل پر خون خموش میباید بود

هم لب بر هم نظاره میباید کرد

شمارهٔ ۴

امروز دلی سخن نیوش اولیتر

در ماتم خود سیاه پوش اولیتر

چون هم نفس و همدم و همدرد نماند

دوران خموشیست خموش اولیتر

شمارهٔ ۵

ای دل چو شراب معرفت کردی نوش

لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش

در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش

دریا گردی گر بنشینی خاموش

شمارهٔ ۶

تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش

در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش

بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه

چون میگریند و جمله بنشسته خموش

شمارهٔ ۷

تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم

وز بهرِ گریختن میان دربستیم

خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم

چون اهل ندیدیم زبان دربستیم

شمارهٔ ۸

ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین

تا چند چخی و چند کوشی، بنشین

چون راز تو در گفت نخواهد آمد

در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین

شمارهٔ ۹

تا کی زنی ای دل خسته جوش

در پردهٔ خود نشین و خونی مفروش

بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه

خون میگریند جمله بنشسته خموش

شمارهٔ ۱۰

ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین

از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین

عمریست که تا زبانی از سر تا پای

وقتست که گوش گردی اکنون پس ازین

شمارهٔ ۱۱

گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر

بی مشغله و خروش بنشین آخر

گر نام و نشان خویش گویی برگو

ور وقت آمد خوشی بنشین آخر

شمارهٔ ۱۲

گر نام ونشان من توانستی بود

کس را غم جان من توانستی بود

ای کاش که اسرار دل پر خونم

مسمار زبان من توانستی بود

شمارهٔ ۱۳

چون لوح دل از دو کون بستردم من

دو کون به زیر پای بسپردم من

ای بس سخنی را که سرم کردی گوی

آمد به گلویم و فرو بردم من

شمارهٔ ۱۴

در فقر، سیاه پوشیم اولیتر

صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر

چون صبح دمی اگر برآرم از جان

رسواگردم خموشیم اولیتر

شمارهٔ ۱۵

در عشق تو از بس که خروش آوردیم

دریای سپهر را به جوش آوردیم

چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت

رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم

شمارهٔ ۱۶

هر چند که نیست هیچ از حق خالی

سر در کش و دم مزن چرا مینالی

کان را که فرو شود به گنجی پایی

سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی

شمارهٔ ۱۷

چون برفکنند از همه چیزی سرپوش

چون دیگ درآید همه عالم در جوش

چون مینتوان کرد به انگشت نشان

انگشت به لب باز همی دار خموش

شمارهٔ ۱۸

دل در پی راز عشق، پویان میدار

جان میکن و راز عشق، در جان میدار

سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای

چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار

شمارهٔ ۱۹

در عالم توحید به کس هیچ مگوی

در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی

اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد

هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی

شمارهٔ ۲۰

تا برجایی بجای میباش و خموش!

سر می نه و خاک پای میباش و خموش!

چیزی چه نمایی که ندانی هرگز

نظّارگی خدای میباش و خموش!

شمارهٔ ۲۱

هر چند ترا محرم اسراری نیست

صبری میکن که عمر بسیاری نیست

گر همدم مائی و ترا یاری نیست

دم درکش و با هیچ کست کاری نیست

شمارهٔ ۲۲

تا کی به سخن زبان خروشان داری

خود را به صفت چو باده نوشان داری

از خلق جهان تا به ابد روی بپوش

گر تو سر و پروای خموشان داری

شمارهٔ ۲۳

تا چند زنی منادی، ای سر که فروش!

بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش

تا چند زنی ای زن برخاسته جوش

در ماتم این حدیث بنشین و خموش!

شمارهٔ ۲۴

گر خواهی تو که وقت خود داری گوش

دم در کشی و به خویش بازآری هوش

گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش

تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!

شمارهٔ ۲۵

اجزای تو جمله گوش میباید و بس

جان تو سخن نیوش میباید و بس

گفتی تو که: «مرد راه چون میباید»

نظّارگی و خموش میباید و بس

شمارهٔ ۲۶

آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی

وز دست زمانه دست بر هم نزنی

هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش

مردانه فرو میخوری و دم نزنی

شمارهٔ ۱

خواهی که دلت محرم اسرار آید

بی خود شود و لایق این کار آید

برکش ز برون دو جهان دایرهای

در دایره شو تا چه پدیدار آید

شمارهٔ ۲

هر چند که در ره دراز استادی

غبن است که از سر مجاز استادی

چون روح ترا نهایتی نیست پدید

آخر تو به یک پرده چه باز استادی

شمارهٔ ۳

نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت

نه در طلب نامتناهی پرداخت

دردا که به نفس آنچنان مشغولی

کز نقش به نقّاش نخواهی پرداخت

شمارهٔ ۴

گر میخواهی که مرد مقبول شوی

جاوید ز شغل خلق معزول شوی

آخر چو به دوست میتوان شد مشغول

غبنی باشد به هرچه مشغول شوی

شمارهٔ ۵

در راه طلب مرد بهمت باید

یک یک جزوش نقطهٔ حکمت باید

ور روی نمایدش جمالی که مپرس

چشمش به ادب دلش به حرمت باید

شمارهٔ ۶

ای مرد رونده مرد بیچاره مباش

از خویش مرو برون وآواره مباش

در باطن خویش کن سفر چون مردان

اهل نظری تو اهل نظّاره مباش

شمارهٔ ۷

تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید

این واقعه بر جان تو در نگشاید

از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی

کاین عقده به عقل مختصر نگشاید

شمارهٔ ۸

تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد

چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد

این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد

تا مرغ دلت ازین میان بر پرّد

شمارهٔ ۹

تا چند نه آرام ونه بشتافتنت

نه سر بنهادن ونه سر تافتنت

نی دارد سود موی بشکافتنت

نه سوز طلب، نه درد نایافتنت

شمارهٔ ۱۰

از غیب گرت هست نشان آوردن

از عیب نشاید به زبان آوردن

کان چیز که ازدست بشد گر خواهی

دشوار به دست میتوان آوردن

شمارهٔ ۱۱

گر مرد رهی راه نهان باید رفت

صد بادیه را به یک زمان باید رفت

گر میخواهی که راهت انجام دهد

منزل همه در درون جان باید رفت

شمارهٔ ۱۲

خواهی که به عقبی به بقایی برسی

باید که به دنیا به فنایی برسی

هر چند که راه بر سر آدمی است

میرو، تو مترس، تا به جایی برسی

شمارهٔ ۱۳

رعنائی و نازکی رها باید کرد

مردانه مخنثی قضا باید کرد

جان را سپر تیر قضا باید کرد

دل را هدف تیر بلا باید کرد

شمارهٔ ۱۴

کو راه روی که ره نوردش گویم

یا سوختهای که اهل دردش گویم

مردی که میان شغل دنیا نَفَسی

با او افتد هزار مردش گویم

شمارهٔ ۱۵

جان را که ز تن رحیل میباید کرد

بر لشکر غم سبیل میباید کرد

دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست

هر لحظه شکار پیل میباید کرد

شمارهٔ ۱۶

تا چند ز نیستی و هستی ای دل

در هر دویکی مقام ورستی ای دل

در بُعد، اگر رونده خواهی بودن

به زانکه به قُرب در باستی ای دل

شمارهٔ ۱۷

جانی دگرست و جانفزایی دگرست

شهری دگرست و پادشایی دگرست

ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم

ما را نظر دوست به جایی دگرست

شمارهٔ ۱۸

آن گنج که من در طلب آن گنجم

در دیر طلسمات از آن میرنجم

آن بحر کزو دو کون یک قطره نیافت

آن میخواهم که جمله بر خود سنجم

شمارهٔ ۱۹

مرغ دل من که بود چون شیدایی

افتاد ز عشق بر سرش سودایی

هر لحظه به صد هزار عالم بپرید

اما یک دم فرو نیامد جایی

شمارهٔ ۲۰

نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز

نه دل درِ دلگشای خود یابد باز

مرغِ دل شوریدهٔ من آرامی

وقتی گیرد که جای خود یابد باز

شمارهٔ ۲۱

وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم

یک ذره نه اقرار ونه انکار کنم

هر نام نکو که حاصل عمر آن است

بفروشم و اندر سر این کار کنم

شمارهٔ ۲۲

با قوّت عشق تو به جان میکوشم

با واقعهٔ تو هر زمان میکوشم

چون هستی من جمله به تاراج برفت

اینست عجب که همچنان میکوشم

شمارهٔ ۲۳

در عشق تو هردلی که مردانه بود

در سوختن خویش چو پروانه بود

تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز

در عشق بهانه جستن افسانه بود

شمارهٔ ۲۴

درعشق گمان خود عیان باید کرد

ترک بد و نیک این جهان باید کرد

گر گوید: «ترکِ دو جهان باید داد.»

بیآنکه چرا کنی چنان باید کرد

شمارهٔ ۲۵

گر مرد رهی میان خون باید رفت

وز پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت

شمارهٔ ۲۶

هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت

گاه از بس و گه زپیش میباید رفت

در گردِ جهان دویدنت فایده نیست

گردِ سر و پای خویش میباید رفت

شمارهٔ ۲۷

نردِ هوسِ وصال میباید باخت

اسبِ طمعِ محال میباید تاخت

یک لحظه سپر همی نباید انداخت

میباید سوخت و کار میباید ساخت

شمارهٔ ۲۸

بنشستهای و بسی سفر داری تو

هر ذرّه که هست ره گذر داری تو

صد قافله در هر نفسی میگذرد

ای بیخبر آخر چه خبر داری تو

شمارهٔ ۲۹

چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت

درد دل بیقرار خود خواهی داشت

در خاکستر نشین و در خون میگرد

گر ماتم روزگار خود خواهی داشت

شمارهٔ ۳۰

ای آن که هزار گونه سودا داری

مردان همه ماتم، تو تماشا داری

خوش میخور و میخفت که داند تا تو

در پیش چه وادی و چه دریا داری

شمارهٔ ۳۱

از بس که غم دنیی مردار خوری

نه کار کنی ونه غم کار خوری

سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست

بر باد مده که غصّه بسیار خوری

شمارهٔ ۳۲

از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد

رسوای جهانِ پرده در خواهی شد

از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود

تا چشم زنی به خواب درخواهی شد

شمارهٔ ۳۳

هر چند که دریای پر آب آمد پیش

بشتاب که کار با شتاب آمد پیش

گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر

بیدار کنون شدی که خواب آمد پیش

شمارهٔ ۳۴

کی نیک افتد ترا که بد میباشی

جان میدهی و خصم خرد میباشی

کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت

تا بر سر روزگار خود میباشی

شمارهٔ ۳۵

ای دوست اگر تو دوستدار خویشی

تا کی ز هوا بر سر کار خویشی

هر چند که بیشتر همی آموزی

میبینمت این که برقرار خویشی

شمارهٔ ۳۶

اوّل قدمت دولت انبوه مجوی

کاهیت نخست بس بود کوه مجوی

گر یک سرِ ناخنت پدید آمد کار

در کار شو و به ناخن اندوه مجوی

شمارهٔ ۳۷

ای بیخبران دلی به جان دربندید

وز نیک و بد خلق زبان دربندید

چون کار فتاد بر کناری مروید

این کار شگرف را میان دربندید

شمارهٔ ۳۸

تو خفته وعاشقان او بیدارند

تو غافل و ایشان همه در اسرارند

بیکاری تو چو همچنین خواهد بود

اما همه ذرّات جهان در کارند

شمارهٔ ۳۹

ای پای ز دست داده در پی نرسی

نظّارهٔ جام کن که در می نرسی

تو هیچ نیی در که توانی پیوست

با تست بهم، چگونه در وی نرسی

شمارهٔ ۴۰

دل بستهٔ روی چون نگار او کن

جان بر کف دست نه، نثار او کن

بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر

پس کار و سر اندر سَرِ کار او کن

شمارهٔ ۴۱

گر هست درین راه سر بهبودت

بر باید خاست از سر هستی زودت

در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر،

تا تو نکنی زیان، ندارد سودت

شمارهٔ ۴۲

هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت

در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت

افسوس بود که بیخبر خاک شوی

آخر بشتاب اگر خبر خواهی یافت

شمارهٔ ۴۳

بی ره رفتن، رموز میاندیشی

برفیست که در تموز میاندیشی

مردان جهان هزار عالم رفتند

تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی

شمارهٔ ۴۴

گر باز نماید سَرِ یک موی به تو

صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو

ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر

تو پشت بدو کردهای او روی به تو

شمارهٔ ۴۵

یادست ازین هوس بمی باید داشت

یا منّتِ دسترس بمی باید داشت

گر یک نفس از دلت برآید بی او

صد ماتم آن نفس بمی باید داشت

شمارهٔ ۴۶

پیوسته به دست خود گرفتاری تو

کاشفته دل پردهٔ پنداری تو

چون در پس پرده مادری داری تو

وقتست که شیر دایه بگذاری تو

شمارهٔ ۴۷

هر گاه که گوهر محبّت جویی

تا بعد نجویی به چه قربت جویی

چون نسبت خود درست کردی در فقر

نسبت یابی به هرچه نسبت جویی

شمارهٔ ۴۸

ای خلق چرا در تب و تفتید آخر

نابوده و ناآمده رفتید آخر

ای بیخبران این در و درگاه عظیم

خالی مگذارید و مخفتید آخر

شمارهٔ ۴۹

آن را که کلید مشکلی میباید

از عمرِ دراز حاصلی میباید

برتر ز دو کون عاقلی گر یابی

ای مرده دلان زنده دلی میباید

شمارهٔ ۵۰

گه پیشرو نبرد میباید بود

گه پس رو اهل درد میباید بود

این کار به سرسری بسر مینشود

کاری است عظیم، مرد میباید بود

شمارهٔ ۱

تا هیچ پراکنده توانی بودن

حقّا که اگر بنده توانی بودن

از یک یک چیز میبباید مردن

تا بوک بدو زنده توانی بودن

شمارهٔ ۲

تا تفرقه میبود به هر سوی از تو

بیزار بود فقر به صد روی از تو

تا بر جای است یک سر موی از تو

کفرست حدیث این سرِ کوی از تو

شمارهٔ ۳

ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس

هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس

از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر

تا زنده شوی به کبریایی که مپرس

شمارهٔ ۴

نه جان صفت رضای او میگیرد

نه دل طلب وفای او میگیرد

هرچیز که آن در دل تو جای گرفت

میدان به یقین که جای او میگیرد

شمارهٔ ۵

چون نیست کسی را سر مویی غم تو

جز تو که کند در دو جهان ماتم تو

ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای

تا فوت چه میشود ز تو هر دم تو

شمارهٔ ۶

شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه

گو شو که جهان سیاه گردد بیماه

او را تو برای خویشتن میطلبی

پس عاشق خویش بودهیی چندین گاه

شمارهٔ ۷

بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید

کو رخت به گور پاک ناکشته کشید

زیرا که برای سوزنی عیسی پاک

هر روز بسی دریغ در رشته کشید

شمارهٔ ۸

هر چند که بیرون و درون خواهی دید

مشتی رگ و استخوان و خون خواهی دید

هر روز،‌هزار پرده بر خویش تنی

با این همه پرده، راه چون خواهی دید

شمارهٔ ۹

گر جان تو در پردهٔ دین خواهد بود

با دوست بهم پردهنشین خواهد بود

وان دم که نه در حضور او خواهی زد

فردا همه داغ آتشین خواهد بود

شمارهٔ ۱۰

او را خواهی از زن و فرزند ببر

مردانه همی ز خویش و پیوند ببر

چون هرچه که هست، بند راهست ترا

با بند چگونه میروی،‌بند ببر

شمارهٔ ۱۱

گر میخواهی که باشدت خوش آنجا

از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا

سر تا پای تو غرق آتش آنجا

بهتر بودت که دل مشوش آنجا

شمارهٔ ۱۲

با عشق، وجود خود برانداخته به

با سوختگی چو شمع درساخته به

زان پیش که در ششدره افتی، خود را،

در باز، که هرچه هست درباخته به

شمارهٔ ۱۳

دیوانه اگر مقید زنجیرست

سر تا سر کار او همه تقصیرست

تا شیوهٔ تو تصرّف و تدبیرست

یک یک چیزت که هست دامنگیرست

شمارهٔ ۱۴

تا چند ترا ز پرده بیش آوردن

در هر نفسی تفرقه پیش آوردن

دانی که عذاب سختتر چیست ترا

تنها بودن روی به خویش آوردن

شمارهٔ ۱۵

پیوستن تو به یک به یک بسیاریست

بگسل که قبول خلق مشکل کاریست

میدان به یقین که در میان جانت

هرجا که خوش آمدی بود زناریست

شمارهٔ ۱۶

آن را که بخود بر سر یک موی سر است

مجهولی او مفرّحی معتبر است

کم شو تو که تا ماندهای یک سر موی

پیری طلبیدنت خطر در خطر است

شمارهٔ ۱۷

شایستهٔ آن کمال مینتوان شد

مستطمع هر محال مینتوان شد

گر هر دو جهان کرامت ما گیرد

گو گیر که در جوال مینتوان شد

شمارهٔ ۱۸

هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است

هیچ است ز هرچه حاصلم پیوسته است

میباز برد مرا ز یک یک پیوند

این درد که در جان و دلم پیوسته است

شمارهٔ ۱۹

نابرده می عشق، قرارت ای دل

چندین چه گرفتهست خمارت ای دل

گر میخواهی که جانت در پرده شود

پیوند بریدن است کارت ای دل

شمارهٔ ۲۰

بگذر ز خیال آن و این، کار اینست

بگشا نظر جمال بین، کار اینست

گر جیم جمال یافت در جهان تو جای

در میم مراقبت نشین، کار اینست

شمارهٔ ۲۱

گر میخواهی که وقت خودداری گوش

رنجی که به تو رسد مرنج و مخروش

گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش

جمعیت خود به هر دو عالم مفروش

شمارهٔ ۲۲

ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی

در پیش همی روی و در پیش نیی

بیرون شدهای ز خویش ودر جُستن دوست

او با تو همیشه و توبا خویش نیی

شمارهٔ ۲۳

بی فکر دلی که هست خرّم دارش

نقد دو جهان جمله مسلّم دارش

در هر که نماند هیچ اندیشه و درد

دریای حقیقت است محکم دارش

شمارهٔ ۲۴

عمری که نه در حضور جان خواهد بود

گر سود کنی بسی زیان خواهد بود

یک لحظه حضور اگر از اینجا بُردی

جاوید همه عمرِ تو آن خواهد بود

شمارهٔ ۲۵

گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی

هر درد که هست عینِ درمان بینی

یک قطره بگیر، خواه بد خواهی نیک

پس لازمِ آن باش، همه آن بینی

شمارهٔ ۲۶

گر مرد رهی، روی به فریادرس آر

پشت از سر صدق در هوا و هوس آر

چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان

پس هر دوجهان خویش با یک نفس آر

شمارهٔ ۲۷

تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو

از کس سخنی به صدق نپذیری تو

هر لحظه که بیحضور او خواهی بود

کافر میری آن دم اگر میری تو

شمارهٔ ۱

جان سوخته سرفکنده میباید بود

چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود

کارت به مراد این خدائی باشد

ناکامی کش که بنده میباید بود

شمارهٔ ۲

گر جان ببرد عشق توام جان آنست

ور درد دهد جملهٔدرمان آنست

هر ناکامی که باشد این طایفه را

میدان به یقین که کام ایشان آنست

شمارهٔ ۳

تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت

در پیدایی راز نهان نتوان گفت

هر ناکامی که هست چون مرد کشید

کامی بدهندش که از آن نتوان گفت

شمارهٔ ۴

گفتی که نشان راه چیست ای درویش

از من بشنو چو بشنوی میاندیش

آنست ترا نشان که رسوائی خویش

چندان که فرا پیش روی بینی بیش

شمارهٔ ۵

عشقش به کشیدن بلا آید راست

در عشق بلا کشی خطا آید راست

افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است

این کار به افسانه کجا آید راست

شمارهٔ ۶

هر دل که طلب کند چنین یاری را

مردانه به جان کشد چنین باری را

مردی باید شگرف تا همچو فلک

بر طاق نهد جامه چنین کاری را

شمارهٔ ۷

این کار که صد عالم پنهان ارزد

پیدا نشود مگر کسی کان ارزد

کاری نبود که تربیت یابد کار

هرگه که به دل رسید صد جان ارزد

شمارهٔ ۸

دل عزت خویش جمله از خواری یافت

زور و زر خود ز ناله و زاری یافت

هرگز نکشد ز سرنگونساری سر

کاین سروری او زسرنگونساری یافت

شمارهٔ ۹

بهتر ز گشادگی گرفتاری من

برتر ز هزار عزت این خواری من

گر دیدهوری ببین که بُردست سبق

از قدر همه جهان نگونساری من

شمارهٔ ۱۰

امروز منم نه کفر و نه ایمانی

نه دانائی تمام و نه نادانی

شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی

بر سر گردن فتاده سرگردانی

شمارهٔ ۱۱

چون در ره دین نیامدی در دستم

برخاستم و به کافری بنشستم

و امروز نه کافر نه مسلمانم من

دانی چونم چنانکه هستم هستم

شمارهٔ ۱۲

نه دین حق و نه دین زردشت مرا

بر حرف بسی نهند انگشت مرا

کس نیست درین واقعه هم پشت مرا

قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا

شمارهٔ ۱۳

چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم

با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم

گویند درین راه چه خواهی کردن

نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم

شمارهٔ ۱۴

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد

بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد

نه در کفری تمام ونه در دین هم

گه این و گه آن مُذَبْذِبِین خواهی مرد

شمارهٔ ۱۵

خود را به محال خود دچار آیی تو

چون خاک رهی چه باد پیمایی تو

کم کاستی تو باشد ای بی حاصل

هرچیز که از خویش درافزایی تو

شمارهٔ ۱۶

ای تن دل ناموافقت میداند

وز روی و ریا منافقت میداند

هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش

گو خلق بدان، چو خالقت میداند

شمارهٔ ۱۷

گه در وصف دین یگانهای میجویی

گاه از کف کفر دانهای میجویی

چون از سر خویش بر نمیدانی خاست

ای تر دامن! بهانهای میجویی

شمارهٔ ۱۸

چون کرد شراب شرک و غفلت مستت

عالم عالم، غرور در پیوستت

چندان که مپرس سرفرازی هستت

تاتن بنیوفتی که گیرد دستت

شمارهٔ ۱۹

تا چند به فکر نفس مشغول شوی

گه با سرِ کار و گاه معزول شوی

آن روز که مردود همه خلق تویی

آن روز درین کارتو مقبول شوی

شمارهٔ ۲۰

هر دل که تمام از سردردی برخاست

هستیش ز پیش همچو گردی برخاست

آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر

در سایهٔ او نشست مردی برخاست

شمارهٔ ۲۱

گر خاصه نیی تو، عام میباید بود

ور پخته نیی تو، خام میباید بود

در کفر نیی تمام و در ایمان هم

در هرچه دری، تمام میباید بود

شمارهٔ ۲۲

ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست

نه مؤمن اصلی و نه کافر بدرست

بر روی و ریا طاعت تو معصیت است

با مفسدِ فاش باش یا زاهدِ رُست

شمارهٔ ۲۳

هر چند که رنج بیشتر خواهی برد

هر پی که بری تو بیخبر خواهی برد

گاهی سر او داری و گاهی سر خود

چون با دو سر این راه بسر خواهی برد

شمارهٔ ۲۴

ای دل اگر از کار دگرگون آیی

فردا ز حیا پیش خدا چون آیی

کان دم به در خلد درون خواهی شد

کز عهدهٔ هر چه هست بیرون آیی

شمارهٔ ۲۵

امروز چو جمله عمر ضایع کردی

فردا چکنی به خاک و خون میگردی

چون پرده براوفتد هویدا شودت

چیزی که به زیر پرده میپروردی

شمارهٔ ۲۶

نه در ره اقرار، قراری داری

نه از صف انکار، کناری داری

میپنداری که کارتو سرسری است

کوته نظرا! دراز کاری داری

شمارهٔ ۲۷

خود را چو زخواب و خور نمیداری باز

پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز

آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست

معشوق تو بیدارو تو خوش خفته به ناز

شمارهٔ ۲۸

چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم

لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم

ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی

من صافی دل اگرچه دُردی نوشم

شمارهٔ ۲۹

چون بحر،‌دلی هزار جوش است مرا

تن در غم عشق، سخت کوش است مرا

گر زهد کنم زبان خموش است مرا

کاین زهد نه از بهر فروش است مرا

شمارهٔ ۱

آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا

نه مرد رسد هرگز ونه زن آنجا

گر هر دو جهان زیر و زبر گردانم

تا تو نرسانی نرسم من آنجا

شمارهٔ ۲

می نرهانی مرا ز من، من چکنم

سیر آمدهام ز جان و تن، من چکنم

من میخواهم که راه یابم سوی تو

تو ره ندهی به خویشتن من چکنم

شمارهٔ ۳

پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست

دست از توبه خون دیده میخواهد شست

چندان که به خود، قدم زنم در ره تو

در هر قدمم حجاب میخواهد رست

شمارهٔ ۴

چندانکه مرا میل به رفتن بیش است

این نفس سگم بر سر کار خویش است

گر من به خودی خویشتن خواهم رفت

ای بس که ز پس ماندگی در پیش است

شمارهٔ ۵

راهی به خودم که مینماید آخر

بندی ز دلم که میگشاید آخر

چون کار ز دست جمله کردند برون

چه کار زدست ما برآید آخر

شمارهٔ ۶

گر تن گویم به خویشتن مینرود

ور جان گویم به حکم تن مینرود

تا چند به اختیار خود خواهم رفت

چون کار به اختیار من مینرود

شمارهٔ ۷

تا چند به پای جان و تن خواهم رفت

تا کی ز روش چنان که من خواهم رفت

میخواهم بود تا ابد بر یک جای

گر راه به پای خویشتن خواهم رفت

شمارهٔ ۸

از خود نتوان راه معانی کردن

آهنگ به ملک جاوانی کردن

یک قطرهای و هزار بحرت در پیش

آخر چه کنی یا چه توانی کردن

شمارهٔ ۹

خواهی که ز اضطرار و خواری برهی

وز بیادبی و بیقراری برهی

تا چند به خود کنی تصرّف در خویش

گر کار بدو بازگذاری برهی

شمارهٔ ۱۰

جان محرم درگاه همی باید برد

دل پر غم و پر آه همی باید برد

از خویش بدو راه نیابی هرگز

هم زو سوی او راه همی باید برد

شمارهٔ ۱۱

گر در سفر یگانگی خواهی بود

از جمع چرا کرانگی خواهی بود

ور تو پر و بال خویش خواهی برّید

ای بس که چو مرغ خانگی خواهی بود

شمارهٔ ۱۲

آن را که ز حق روزفزون آید کار

در پنجهٔ همّتش زبون آید کار

جان کندن بیفایده کاری نبود

باید که زمغز جان برون آید کار

شمارهٔ ۱۳

در عشق دلی خراب چتواند کرد

بیخویشتنی صواب چتواند کرد

انصاف بده که ذرهای سایهٔ محض

در پرتو آفتاب چتواند کرد

شمارهٔ ۱۴

کارتو، نکو، او بتواند کردن

یک تو و دو تو او بتواند کردن

صد عالم هست و نیست گر خواهد بود

خود کیست جز او، او بتواند کردن

شمارهٔ ۱۵

عالم چو زکاف و نون توان آوردن

پس شخص ز خاک و خون توان آوردن

این نقش که هست چون برون آوردند

صد نقش دگر برون توان آوردن

شمارهٔ ۱۶

ای دوست ز اندوه دل ریش چه سود

پیش از من و تو چو رفت از پیش چه سود

صد سال و هزار سال اگر سارَخْکی

بر سندانی همی زند خویش چه سود

شمارهٔ ۱۷

تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود

جز بندگی و رضا و تسلیم چه سود

پیوسته ز بیم عاقبت می‌سوزی

این کار چو بودنی است از بیم چه سود

شمارهٔ ۱۸

از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود

وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود

تا کی به هزار لوح خوانم بر تو

کز هرچه همی رود قلم رفت چه سود

شمارهٔ ۱۹

گر دوزخی و اگر بهشتی امروز

پیدا نشودخوبی و زشتی امروز

دی رفت قلم آنچه نوشتی امروز

فردا ببر آید آنچه کشتی امروز

شمارهٔ ۲۰

دی حکم حیات با اجل راندهاند

کس را چه خبر تا چه عمل راندهاند

خلقان نروند تا بر ایشان نرود

هر نیک و بدی که در ازل راندهاند

شمارهٔ ۲۱

هر دل که زحکم رفته فرسوده شود

افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود

زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود

گر جهد کنی ور نکنی بوده شود

شمارهٔ ۲۲

گر مردِ حقی مخالف باطل باش

بر هیچ مکن قرار و در منزل باش

از بندگی خویش گر اندوه کنی

باری به خداوندی او خوشدل باش

شمارهٔ ۲۳

تا رخت وجودت به عدم در نکشند

هر کار که کرده شد بهم درنکشند

سر بر خط لوح ازلی دار و خموش

کز هر چه قلم رفت قلم در نکشند

شمارهٔ ۲۴

آنجا که قرار کار عالم دادند

هر چیز که دادند مسلم دادند

این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست

چون بی تو قرار این دم، آن دم دادند

شمارهٔ ۲۵

نفست چه کند چو بند نگشایندش

با ره که شود که راه ننمایندش

با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا

فرمان نبرد تا که نفرمایندش

شمارهٔ ۲۶

از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم

وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم

ای مردِ سلیم قلب! میپنداری

کاین مهره به دستِ ماست تا ما چه زنیم

شمارهٔ ۲۷

جانی اگر از حق خبری میداری

جسم ار ز سرخود نظری میداری

هر چند که مهره میزنم لیک چه سود

چون نقش ز مهرهی دگری میداری

شمارهٔ ۲۸

آنها که به علم و عقل در پیشانند

کی فعل تو و من ازتو و من دانند

ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی است

من میگردم چنانکه میگردانند

شمارهٔ ۲۹

تا چند کنم گناه در گردن خویش

وز بیم گنه قصد به خون خوردن خویش

بی ما چو گنه کردن ما راندهاند

ما را چه گنه درین گنه کردن خویش

شمارهٔ ۳۰

تا چند روی بیهده از هر سویی

تا کی گویی گزاف از هر رویی

گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت

حکم ازلی زان بنگردد مویی

شمارهٔ ۳۱

بی حکم تو هیچ کار نتواند بود

بیحکمت تو شمار نتواند بود

چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست

در بودنم اختیار نتواند بود

شمارهٔ ۳۲

ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند

از بهر زمین شدن زمانت ندهند

هرکار که میببایدت کرد بکن

یعنی دم واپسین امانت ندهند

شمارهٔ ۱

دنیا که برای ره گذر باید داشت

از زود گذشتنش خبر باید داشت

چون میدانی که سخت دردی است فراق

بر هیچ منه دلت که بر باید داشت

شمارهٔ ۲

گر مرد رهی،‌رَخْت به دریا انداز

سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز

با رنج وبلا و محنت امروز بساز

ناز و طرب و عیش به فردا انداز

شمارهٔ ۳

چون مرگ در افکند به غرقاب ترا

با خاک برد با دل پرتاب ترا

چون گور ز پیش داری ومرگ از پس

چون میآید درین میان خواب ترا

شمارهٔ ۴

چون هرچه بود اندک و بسیار نبود

در زیر دیار چرخ دیار نبود

هر چند جهان خوشست بگذار زیاد

انگار که هرچه بود انگار نبود

شمارهٔ ۵

دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد

شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد

آن دَم مُردی که زادهای از مادر

این مایه بدان که هر که او زاد بمرد

شمارهٔ ۶

عمری به هوس گذاشتی خیز و برو

سر برکِه و مِه فراشتی خیز و برو

زین بیش جهان نمیرسد حصهٔ تو

چون نوبت خویش داشتی خیز و برو

شمارهٔ ۷

دانی تو که هر که زادناچار بمرد

به از چو من و چون ز تو بسیار بمرد

هر روز بمیر صد ره وزنده بباش

کاسان نبود ترا به یکبار بمرد

شمارهٔ ۸

چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست

بر عین فنا کار بنتوان آراست

برخیز که آن زمان که بنشستی راست

چه سود که نانشسته بر باید خاست

شمارهٔ ۹

کارت همه چون که خوردن و خفتن بود

میلت همه در شنودن و گفتن بود

بنشین که من و تو را درین دار غرور

مقصود ز آمدن، همه رفتن بود

شمارهٔ ۱۰

تو بیخبری و تا خبر خواهد بود

از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود

برخیز که اینجا که فرو آمدهای

آرامگهِ کسی دگر خواهد بود

شمارهٔ ۱۱

چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است

مردانه بمیر! این چه بیچارگی است

تو خون و نجاستی و مشتی رگ و پی

انگار نبود، این چه غم خوارگی است

شمارهٔ ۱۲

چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد

صد فرعونی ز ما به صحرا افتاد

پر مشغله و خروش کردی عالم

کافسوس که شبنمی به دریا افتاد

شمارهٔ ۱۳

بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است

رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است

ور با عدمت برَند اصلت عدم است

انگار نزادهای بمیر این چه غم است

شمارهٔ ۱۴

گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی

از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی

ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی

جان خواست ز تو، این همه ماتم چه کنی

شمارهٔ ۱۵

ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر

بر جهل، پی صورت ازین بیش مگیر

کوتاهی عمر مینگر غرّه مباش

چندین امل دراز در پیش مگیر

شمارهٔ ۱۶

چون بسیارست ضعف در ایمانت

هرگز نبود حدیث مرگ آسانت

چندین مگری ز مرگ اگر جان داری

کان میباید که باز خندد جانت

شمارهٔ ۱۷

گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی

مرگ آینهٔ فضیحت و رسوایی

یک ذره گر این حدیث برجانت تافت

با خویش ببردت که نبود آنجایی

شمارهٔ ۱۸

ای جان سبک روح! گران سنگی چیست

نارفته دو گام، در ره، این لنگی چیست

در آمدنت دلخوشی و شادی بود

پس در شدنت این همه دلتنگی چیست

شمارهٔ ۱۹

در عالم محنت به طرب آمدهیی

در دریائی و خشک لب آمدهیی

آسوده و آرمیده بودی به عدم

آخر به وجود از چه سبب آمدهیی

شمارهٔ ۲۰

ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی

وین کار که نیست کردنی زود کنی

از یک یک جو چو بازخواهندت خواست

هر روز اگر جوی خوری سود کنی

شمارهٔ ۲۱

بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی

مرگت کند آگه که کنون در خوابی

دستت که ز پیوستن او بیخبری

تا از تو نبرند، خبر کی یابی

شمارهٔ ۲۲

تا کی ز غم زیان وسودت آخر

در سینه و دل آتش ودودت آخر

روزی دو درین گلخن پر غم بودی

انگار نبودهای چه بودت آخر

شمارهٔ ۲۳

دردا که به درد ناگهان خواهی شد

دل سوخته در فراق جهان خواهی شد

گر خاک جهان بر سر خود خواهی ریخت

با باد به دست از جهان خواهی شد

شمارهٔ ۲۴

چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است

و افزون طلبی ما کم انگاشتن است

تا چند چو کرم پیله بر خویش تنیم

چون هرچه تنیده، رَسْم، بگذاشتن است

شمارهٔ ۲۵

دل از طربِ زمانه برداشتنیست

و افزون طلبی ما کم انگاشتنیست

تا چند چو کرمِ پیله بر خویش تنیم

چون هر چه تنیدهایم بگذاشتنیست

شمارهٔ ۲۶

آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست

وز ناکامی اندک و بسیار که نیست

از جملهٔدخل و خرج این عالم خاک

بادی است مرا در سر و انگار که نیست

شمارهٔ ۲۷

جانی است درین راه خطرناک شده

تن زیر زمین ز نیک و بد پاک شده

بس رهگذری که بگذرد بر من و تو

ما بیخبر از هر دو جهان خاک شده

شمارهٔ ۲۸

از عمر، تمام بهره، برداشته گیر

هر تخم که دل میطلبد کاشته گیر

اول برخیز و هرچه گرد آوردی

آخر به دریغ جمله بگذاشته گیر

شمارهٔ ۲۹

هر دیده که روی در معانی آورد

بیشک ز کمال زندگانی آورد

بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر

صد مُلک به دست میتوانی آورد

شمارهٔ ۳۰

عشاق که قصّهٔ دل افروز کنند

جان همچو چراغ در سرِ سوز کنند

با خویش حساب خود شب و روز کنند

فردای قیامتِ خود امروز کنند

شمارهٔ ۳۱

هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش

خاکِ کفِ پای خلقِ سرکش میباش

هر شب ز جگر نواله درهم میپیچ

درخون میزن نواله و خوش میباش

شمارهٔ ۳۲

تا چند درِ فتوح جان دربندی

در پیش بُتِ نفس میان دربندی

گر میخواهی که بر تو بگشاید کار

از نیک و بدِ خلق زبان دربندی

شمارهٔ ۳۳

هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند

هم جان ز همه جهان فرو خواهد ماند

بگشای زبانِ لطف با جملهٔ خلق

کز نیک و بدت زبان فرو خواهد ماند

شمارهٔ ۳۴

گر دیدهوری جمله نکو باید دید

بر باید رفت و پس فرو باید دید

بنگر به درختِ سرنگونسار که چیست

یعنی همه شاخِ صنعِّ او باید دید

شمارهٔ ۳۵

گر عقل تو کامل است کم خور غم خویش

هرکس را عالمی و تو عالم خویش

کس ماتم تو، چنانکه باید، نکند

بر خود بگری و خود بکن ماتم خویش

ادامه دارد

بعدی            قبلی

دسته بندي: شعر,عطار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد