loading...
فوج
s.m.m بازدید : 355 1395/04/31 نظرات (0)

عطار.جوهر الذات_دفتر اول3

در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید

چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر

که حق دیدم یقین چون روغن و شیر

چو روغن ناگهی پیدا نماید

نمود شیر آلایش نماید

جدا گردد مصفّا مانده روغن

حقیقت همچنین دان جان و هم تن

خورش شاید یقین و هر دو یک جا

ولی در اصل و فرع آید معمّا

نباشد دوغ، همچون روغن پاک

چنین آمد نمود آب در خاک

اگرچه اصل هر دو از یکی بود

درون شیر روغن بیشکی بود

یکی جان داری و جانان شوی تو

بهر جانب هزاران جان شوی تو

نظر کن ای ندیده جان جانان

که پیدائیّ تو سرّیست پنهان

بهر معنی که اندیشی در این راز

نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز

چراکین جان خود مغرور ماندی

چو عکس از شمس بیشک دورماندی

اگرچه عکس و خورشید است با هم

کجا باشد حقیقت جان چو عالم

نمود عالم اینجا پیش افتاد

که صورت دید و جان در پیش افتاد

اگر دریابی این راز نهانی

تو این معنی حقیقت بازدانی

نظر کن آفتاب و سایه بنگر

که پنهان می شود هر سایه در خور

چنین خواهد بُدن در آخر کار

که درجان میشود پنهان به یکبار

تن و جان اصل جانانست اینجا

از آن پیدا و پنهانست اینجا

چو برفست این نمود اینجاکه برخواست

حقیقت برف در خورشید پیداست

شود آبی عجایب خوب و روشن

چنین خواهد بدن اینجان و این تن

تو حل خواهی شدن در آب معنی

اگر هستی یقین دریاب معنی

تو در صورت چنین ماندی گرفتار

که همچون مرغ در دامی گرفتار

تو مرغ لامکانی و قفس تن

بمانده اندر این زندان با من

قفس چون درگشاید بر اجل هان

شوی اندر فضای عشق پرّان

برون آئی و خوش آئی بپرواز

ببینی آنچه بُد گمکردهات باز

اگر ره سوی مسکن باز دانی

حقیقت زین معانی راز دانی

وگرمانی تو سرگردان در اینجا

بهرجانب شوی پرّان در اینجا

بسوی آشیان ره یاب تحقیق

حقیقت این زمان بشتاب توفیق

بیاب ای جان که ماندستی در این دام

طلب کن آشیان خود در این گام

ترا چون آشیان دیدار یار است

چرا مانده تنت در زیر بار است

چو خواهد بود اینت آخر کار

مباش اندر نهاد خود گرفتار

قفس بشکن برون رو تو ز زندان

تو از دام بلا مرخویش برهان

دریغا ماندهٔاندر قفس تو

در اینجاگه نداری هیچکس تو

نداری دانه اینجاگاه هم آب

بماندستی حقیقت رفته در خواب

شوی آگه چو تو بیرون خرامی

تو در آن ناتمامیّت تمامی

سزد گر بازدانی مسکن خویش

یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش

همه پرواز تو اندر یکی است

یکی بنگر که این سرّ بیشکی است

بنزدیک خدابینان صادق

که ازدام بلا چون مرغ عاشق

برون جستند و در پرواز رفتند

بسوی آشیانه باز رفتند

سرانجامت چنین خواهد بدن راز

که خواهی رفت سوی آشیان باز

چو بیرون آمدی بی حیله ازدام

خوشی در مرغزار خلد بخرام

سرانجامت چنین خواهد بُدن کار

کنون بشکن قفس اینجا بیکبار

چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی

زبند صورت دنیا برستی

ترا باشد سراسر ملک عالم

یکی بینی تو اینجاگه دمادم

یکی بینی تو چون صورت نباشد

در آن مسکن بجز نورت نباشد

حقیقت آن جهان به زین جهانست

که اینجا عاریت آن رایگان است

حقیقت آن جهان نوراست و راحت

در اینجادرد و رنج و عین زحمت

حقیقت آن جهان دیدار یاراست

که اینجا غصّههای بیشمار است

حقیقت آن جهان نور و صفایست

که اینجا حزن و خوفست و بلایست

حقیقت آن جهان دید بهشتست

که اینجامسکن ابلیس زشتست

حقیقت آن جهان دیدار باشد

همه دیدار حق اسرار باشد

نه زین زندان بلا میبینی و رنج

در آنجا باز بینی گوهرو گنج

چو زین زندان بجز خواری نیابی

سزد گر سوی آن بستان شتابی

بهشت جاودان اینجاست دریاب

اگر مرد خدائی زود بشتاب

همه جان عزیزان بهرِ این راز

گذر کردند ودیدند این بیان باز

همه جان عزیزان سرّ بدیدند

برون رفتند و آنجاگه رسیدند

همه جان عزیزان جان جانست

حقیقت آشکارا و نهانست

همه جان عزیزان گشت دلدار

حقیقت شد همه آنجا پدیدار

تو هم ای مانده و حیران و غمگین

پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین

نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار

یقین گفتند از اعیان دلدار

نشانت دادهاند اینجای ایشان

تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان

نشانت دادهاند در بینشانی

که تا باشد که رمزی بازدانی

اگرچه بی نشانی است اینجا

همه رازِ نهانی است اینجا

تو اینجا بی نشان شو همچو مردان

که بیشک بی نشان بینی تو جانان

حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور ازعالم و در بی نشانی یافتن فرماید

چنین گفت است شبلی پیر عشاق

که گردیدم بسی در گرد آفاق

سلوکم بیحد و اندازه کردم

که تا من مغز جان را تازه کردم

نشان میجستم اندر عالم جان

که تا بوئی برم از راز پنهان

نشان میجستمو چون بنگریدم

یقین جز بی نشانی می ندیدم

همه در بی نشانی یافتم من

که اینجا بی نشانی بود روشن

تمامت بی نشان خواهیم گشتن

کسی باشد که این خواهد نگشتن

نهان شو سوی مردان در دل و جان

که تا یابی همه اسرار پنهان

چو فانی گردی و باقی شوی تو

همه ذرّات را ساقی شوی تو

ببین جام جم اندر خود یقین باز

یده یک ذرّه از ذرّات ز آغاز

تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی

عیان جملگی باشی خموشی

کن اینجا همچو مردان جام درکش

برافکن چار و پنج اینجا تو با شش

همه کن محو ای بود فنا تو

که بنمودی یقین راز بقا تو

همه کن محو در دیدار جانان

که این باشد یقین اسرار جانان

همه کن محو خود باش و اناالحق

زن و برگوی بر کل راز مطلق

اناالحق گوی وز جان کن گذر باز

حجاب اوّل و آخر برانداز

اناالحق گوی چون دیدی یقینت

مبین گرمرد عشقی کفر و دینت

اناالحق گوی و سلطان شو بعالم

یقین بشناس اندر خود دمادم

یقین بشناس چون منصور اینجا

که از ظلمت شوی پر نور اینجا

یقین بشناس و در جانان نگر تو

دمادم میدهم اینجا خبر تو

خبر اندر نمود جسم و جانست

ولیکن بی خبر این سر ندانست

نداند بیخبر اسرارِ توحید

که او میننگرد جز عین تقلید

نداند بیخبر سرّ خدائی

که ماندست او همیشه در جدائی

نداند بیخبر اسرار بیچون

که ماند است او همیشه در چه و چون

نداند بیخبر اسرار عشّاق

اگر او فی المثل گردد در آفاق

نداند بیخبر راز نهانی

که تا اینجا نگردد عین فانی

نداند بیخبر توحید اللّه

که چون کافر بود پیوسته گمراه

اگر یابی خبر اینجا حقیقت

قدم بسپار اینجا در شریعت

خدا گردی بمعنی و بصورت

ز پیشت دور گردد هر کدورت

خدا گردی و یابی جُمله در خَود

شوی فارغ یقین از نیک و هر بد

خدا گردی و بودت در نهانی

زنددائم اناالحق جاودانی

خدا گردی تو اندر جوهر ذات

تمامت بندگی دارند ذرّات

خدا گردی و جمله بنده باشد

ز نورت سر بسر تابنده باشد

خدا گردی تو در دید خدائی

دهی مر جملگی را روشنائی

خدا گردی بکل منصور باشی

چو حق در جملگی مشهور باشی

خدا گردی و باشی ناپدیدار

ولی در جملگی آئی پدیدار

خدا گردی و باشی جاودانه

نگیرد هیچکس اینجا بهانه

خدا گردی تو اندر جمله اشیاء

ز پنهانی شوی در جمله پیدا

خدا گردی بصورت هم بمعنی

تو باشی بیشکی دنیا و عقبی

خدا گردی و بود خویش یابی

همه اینجایگه درویش یابی

چگویم این بیان هر کس نداند

ولیکن این محقق باز داند

چگویم اندر این معنی بیچون

که این معنی فتادم بی چه و چون

چگویم ذات مخفی گشتم اینجا

ز پنهانی شدم در دوست پیدا

چگویم هر صفت در معرفت من

چوهستم این زمان کُل بی صفت من

صفاتم بی صفت آمد پدیدار

حقیقت معرفت گردم نمودار

ز عین معرفت عطّار مستست

حقیقت نیست شد در جمهل هستست

دم وحدت مراتحقیق باشد

کزان سر مر مرا توفیق باشد

شدستم بیدل و جان در دل و جان

حقیقت جان ودل گشتست جانان

یقینم این زمان من جوهر یار

پدید آورده و خود ناپدیدار

نمودم مینماید سرّ توحید

گذر کردستم از تشبیه و تقلید

حقایق منکشف آرم دمادم

عیان سرّ جانان همچو خاتم

حقایق دارم از اسرار اینجا

که پیدا کردهام من یار اینجا

صفاتم ذات شد بیچون من حق

که اینجا مینمایم سرّ مطلق

صفاتم در همه کون و مکان است

که جانم این زمان کل جان جانست

دل و جانم همه جانان گرفتست

ز پیدائی همه پنهان گرفتست

چنان واصل شدم در جوهر یار

که از پیدائی من ناپدیدار

حقیقت واصلی چون خود ندیدم

که اینجا در همه من ناپدیدم

حقیقت واصلم در جوهر ذات

که اینجا میشناسم جمله ذرّات

ز من پیدا ز من پنهان شده باز

ز من جان و ز من جانان شده باز

ز من آمد ظهور این عالم جان

که من بودم در اوّل آدم جان

همه در مَن من اندر خود شده خَود

نمایم نیک و هرگز نیستم بد

همه من دارم از اصل نمودم

که من باشم یقنی و جمله بودم

دمامد رخش دارم زیر رانم

بهرجائی که میخواهم برانم

بحالم همه بحالم ایستاده

منم سالک منم واصل فتاده

چنین اسرار اینجا کس نگفتست

که حق هم گفته و هم خود شنفتست

چنین اسرار بود عاشقانست

ببر گوئی که معنی کامرانست

خراباتی شو از عین خرابی

که این معنی بیک لحظه بیابی

خراباتی شو و خود مست گردان

حقیقت نیست شو خود هست گردان

رهائی یافت زنده تا نماید

عیان قوّت و حظّی فزاید

چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل

ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل

یقین در اصل خود نیکو ببینی

بدانی این اگر صاحب یقینی

که اصل جان تو با صورت اینجا

نمیبُد اصل چون شیر مصفّا

چو جفتش کرد با هم در نمودار

ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار

نمود اصل وفرع اینجا یکی بود

که بیشک در دوئی این روی بنمود

به آخر جایگه یک مسکن آمد

نمود جان حقیقت در تن آمد

یکی دان جان و صورت آخر کار

که همچون او کند آخر در اسرار

چو جانت زندهٔ اصل است بینش

نمود جسم آمد آفرینش

نه هر دو جوهر ذاتند هر یک

ولیکن بهتر آمد پیش آن یک

چو جانت بهتر آمد در نمودار

حقیقت گشت صورت ناپدیدار

چو اصل اینجایگه مر زنده باشد

که از اعیان کل بگزیده باشد

حقیقت هر دو حق بُد ازنهانی

ولیکن جان برش رازِ نهانی

چو اینجا جوهر جان نور ذاتست

فتاده در نمودار صفاتست

صفاتت روشن و جانت عیانست

ولی آن زنده گه اینجا نهانست

نهانش زان بُد اینجا تا بدانند

همه ذرّات از او حیران بمانند

ز اصلت جسم و جان بود خدایست

مدان کین هر دو بر فرع خدایست

چو اصلند این یکی ازدید اللّه

یقین دان خویشتن توحید اللّه

تو زان اصلی که وصل عاشقانست

نمودش بیشکی کون و مکانست

تو زان اصلی که بود جملگی اوست

حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست

تو زان اصلی اگر خود باز دانی

بدان کاینجا حقیقت جان جانی

ترا این اصل اینجا وصل بنمود

حقیقت بود تو از اصل بنمود

توئی اصل تمامت آفرینش

که پیدا شد بتو اسرار بینش

توئی اصل خداوندی در اینجا

که ماندستی و در بندی در اینجا

توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات

که خدمتکارتست این جمله ذرّات

توئی اصل حقیقت در طریقت

که پیدا آمدستی در شریعت

خدائی داری و اینجا ندیدی

از آن مخفی نمانده ناپدیدی

خدائی داری و عین نمودار

بتو شد آشکارا جمله اسرار

همه اسرارتست و تو چنین مست

بمانده زار و حیرانی و پابست

شده در عین این دنیا چنینی

کجا اسرار خود اینجا ببینی

تو در اسرار جان راهی نداری

بهرزه عمر در غم میگذاری

غم تو جملگی از بهر دنیاست

کجا میل تو اندر سوی عقبی است

اگر عقبی ترا روئی نماید

نمود جانت اینجا در رُباید

چو آخر جایت اندر سوی عقبی است

چرا میلت چنین در سوی دنیاست

چو آخر جان تو اینجاست تحقیق

طمع بُر تا بیابی عزّ و توفیق

ترا اینجا حقیقت گفتگویست

تنت گردان در این میدان چو گویست

در اینجا گوی چرخت ذرّه باشد

نمود جانت اینجا قطره باشد

حقیقت بگذر از صورت بصورت

که چیزی مینیابد بی ضرورت

چو صورت فانی آمد اندر این راه

چو مردان باش از توحید آگاه

دمی این دم مزن بی سرّ توحید

نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید

طلب میکن که روزی برگشاید

تر این راز اینجاگه نماید

چو بگشاید درت ناگاه اینجا

شوی یکبارگی آگاه اینجا

چو بگشاید درت در سرّ اسرار

وجود خویش بینی ناپدیدار

چو بگشاید درت درعین توحید

نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید

چو بگشاید درت در اندرون آی

نمود خویشتن اینجای بنمای

چو بگشاید درت مانند منصور

شوی در جزو و کل نور علی نور

چو بگشاید درت از اصل آغاز

ببینی مسکن جان عاقبت باز

چو بگشاید درت کلّی خدا گرد

ز بود جسم و جان کلّی جداگرد

چو بگشاید درت حق بین تو درخویش

نمود پردهها بردار از پیش

تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز

چو واصل آمدی پرده برانداز

در این پرده نهان مانند خورشید

طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید

ز نور ذات برخوردار میباش

ز پرده دائما بیزار میباش

چو خواهی تو که اینجا پرده بازی

رها کن این زمان این پرده بازی

فناباش و فنابگزین تو اینجا

حقیقت در فنا بودست یکتا

نمود تو ز جمله گر چه پیداست

نمودت از فنا اینجا هویداست

یقین بشناس حق اندر فنایت

که آمد مرفنا عین بقایت

فنا آمد بقای جمله مردان

فنا را دان حقیقت جان جانان

همه اینجا فنا خواهیم بودن

همه در عین کل خواهیم بودن

فنا شو در صفات و نور حق باش

حقیقت در عیان منصور حق باش

فنا شو همچو مردان اندر این سرّ

برافکن این زمان اسرار ظاهر

اگرچه ظاهرت اوّل فنا بود

حقیقت آن زمان عین خدا بود

نمود ظاهر آمد اندر اینجا

دگر باطن شود از این مسمّا

چوباطن گرددت اینجا حقیقت

یکی باشد نمودار شریعت

بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست

که ازتو جملگی گفت و شنوداست

همه قائم بتوست و تو نهٔ خَود

کنون بشنو زمن ای مرد بِخَرد

نهان شو همچو مردان اندر این راه

که تا گردی عیان قل هو اللّه

نهان شو همچو مردان در صفاتت

نگه کن آنگهی در دید ذاتت

خراباتی شو و جامی تو درکش

برون آ این زمان از آب و آتش

خراباتی شو و و بر باد ده نار

ز بودِ کفرِ جان بر بند زنّار

خراباتی شو و شوری برانگیز

حقیقت آب را بر خاک تن ریز

خراباتی شو و اسرار بشنو

دمادم در یکی تکرار بشنو

خراباتی شو و جانان طلب کن

نمود او یقین از جان طلب کن

خراباتی شو و درکش سه تا جام

نمود خود نگه کن در سرانجام

خراباتی شو و رند جهان شو

دو روزی خود نمای عاشقان شو

خراباتی شو و رسوا شو اینجا

ز بودِ بودِ خود شیدا شو اینجا

خراباتی شو و رُخها سیه کن

دمادم عشقبازی در کنه کن

خراباتی شو و شو ننگ عالم

بخود زن جمله خاک و سنگ عالم

خراباتی شو و آتش برافروز

نمود جسم خود اینجا تو میسوز

خراباتی شو اینجا در خرابات

رها کن مسجد و زهد و مناجات

خراباتی شو و در کل فنا گرد

تو با مردان حقیقت آشناگرد

خراباتی شو و خود را تو بردار

کن اینجاگاه سرّ خود نگهدار

اگر خواهی که اینجا رازگوئی

نمود دوست اینجا بازگوئی

جز این معنی که من گویم مگو حق

چو منصور اندر اینجا زن اناالحق

اناالحق زن مبین خود را بجز یار

میندیش اندر اینجاگه ز اغیار

اناالحق زن جهان جاودان شو

ز دید خویش بی نام و نشان شو

اناالحق زن تو اندر عالم دل

بجمله بر گُشا این راز مشکل

اناالحق زن تو چون فرعون پنهان

که او هم دیده بُد تحقیق جانان

اناالحق زن تو همچون من رآنی

حقیقت بازدان اینجا که آنی

اناالحق زن تو چون موسی نهان شو

ز دیدخویش بی نام ونشان شو

اناالحق زن تو مانند شجر زود

یقین موسای جان را ده خبر زود

اناالحق زن تو چون منصور بردار

که اینجاگاه باشی تو نمودار

اناالحق زن تو و فارغ یقین باش

عیان بود عشق و کفر و دین باش

یقین درکافری زنّار معنی

ببند و زود از او بردار معنی

یقین در کافری اسرار برگوی

که سرگردان شدی در ذات چون گوی

یقین در کافری اینجا قدم زن

نمود جمله اشیا بر عدم زن

یقین در کافری برگو اناالحق

نه باطل باش الّا جملگی حق

یقین حق مبین جز حق میندیش

بجز حق جملگی بردار از پیش

یقین حق بین و نور جاودانی

نشان بین خویش را عین نشانی

خدا را دان اگر صاحب صفاتی

اناالحق زن که کلّی عین ذاتی

در اینجاشو تو واصل پیش مردان

بلای عشق یابی رخ مگردان

زناکامی اگر صاحب یقینی

بلای عشق و رسوائی گزینی

برسوائی دراندازی تو خود را

شوی فارغ بکل ازنیک و بد را

برسوائی قدم زن هر دمی تو

مبین اینجایگه نامحرمی تو

همه محرم شناس اندر جفایت

وزایشان کش نمودار بلایت

یکی دان جملگی راتو در آزار

نهادخویشتن راتو میازار

یکی دان جملگی مر جوهر خویش

نمودار دوئی بردار از پیش

یکی دان جملگی را در نظر تو

مباش اینجا حقیقت بیخبر تو

یکی دان جملگی رادر صفاتت

ولیکن خویشتن بین نور ذاتت

یکی دان جملگی را در حقیقت

که تو آوردهای شان در طبیعت

یکی دان جملگی را و یکی بین

همه در خویشتن تو مر یکی بین

یکی دان جملگی از جوهر ذات

که پیداشان تو کردستی ز ذرّات

بگو اینجا حقیقت آشکاره

اناالحق گر کنندت پاره پاره

بگو اینجا بری جمله حقایق

مپرس از فعل و گفتار دقایق

بگو اینجا حقیقت لااله است

که او داری میان جان پناهست

برو گر هست اینجا خود نهٔ تو

بگو تا کیست اینجاگه توئی تو

توئی اصل و توئی اینجایگه فرع

توئی اصل حقیقت نیز هم فرع

توئی اصل و تمامت هرچه دیدی

حقیقت زان نمود دید دیدی

چو گفتی راز خود در نزد جمله

کند در فعل پنهان جمله جمله

مپرس و شاد باش از جمله آزاد

همه مانند خاکی ده تو بر باد

در اینجا رازگوی و باز جایت

شو و بین ابتدا و انتهایت

در اینجا سیرزن اسرار خود تو

که راندستی قلم بر نیک و بد تو

در اینجا سیرزن در هستی خویش

حقیقت خویش بین در هستی خویش

در اینجا سیرزن اسرار جمله

که تو داری توئی اسرار جمله

در اینجا سیرزن باشد نمودار

که آوردی تو از خودشان پدیدار

در اینجا سیرزن احوال عالم

که پیدا گشته شد هم از تو آدم

در اینجا سیرزن ذات فعالت

ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت

خبر یاب ارچه جمله عاقلانند

بگو اسرار خود تا جمله دانند

بگو اسرار خود چون گفته باشی

حقیقت دُرّ معنی سُفته باشی

تو خودگوئی وز خود هم بجوئی

که خود بشنیده باشی خود بگوئی

تو خودگوئی کسی دیگر نباشد

حقیقت جمله خیر و شر نباشد

تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی

عیان خویشتن بگزیده باشی

بلا از خویش بین و ز غیر منگر

که اینجا غیر نیست و سیر منگر

بلا از خویش بین و تن فروده

اگر تو عاشقی کل داد او ده

بلا از خویش بین صورت رها کن

از این آلودگی خود با صفا کن

بلا از خویش بین اندر سوی دار

شو و خود کن ز اسرارت نمودار

بلا از خویش بین و جان برافشان

که تاجانت شود دیدار جانان

بلا از خویش بین کاینجا لقایست

لقای دوست در عین بلایست

بلا از خویش بین ای واصل یار

که این باشد حقیقت حاصل یار

بلا از خویش بین از دید صورت

چنین افتاد در اوّل ضرورت

چنین خواهد بدن در آخر کار

که ویرانی پذیرد نقش پرگار

چنین باشد چنین خواهد بدن کار

که ویران گردد این جمله بیکبار

چنین خواهد بُدن در سرّ اوّل

که این صورت شود آخر مبدّل

چنین خواهد بدن گر راز دانی

سزد کین جمله معنی بازدانی

نخواهد ماند جزدلدار تحقیق

نمیبینیم بجز او سرّ توفیق

اگر مرد رهی اینجا بلاکش

بلا مانند جمله انبیاکش

اگر جمله بلای دید ایشان

کشی اینجایگه توحید ایشان

ترا پیدا شود مانند منصور

یکی گردد حقیقت جاودان نور

تو باشی در همه چیزی نمودار

کز این سانست سرّ عشق تکرار دمادم در

یکی میآید ای دوست

طلب کن مغز و بگذر زود از پوست

دمادم در یکی میگویمت من

دوای درد و دل میجویمت من

دواکن خویشتن را زین نمودار

که باشد آخر کارت دوا یار

طبیعت درد جان دلدار باشد

شفای جانِ تو هم یار باشد

دوای درد جان چبود بلایش

بلا دیدند مردان بس لقایش

شد ایشان را همی روشن حقیقت

که بسپردند کلّی در شریعت

دل و جان سوی یار و یار گشتند

تمامت صاحب اسرار گشتند

تو ترک جان کن و جانان یقین بین

ز کفر و عقل و عشق و سرّ و دین بین

که اینجا جملگی بند حجابست

ولیکن شرع در عین حسابست

تو ترک جان کن و دلدار دریاب

در اینجاگه حقیقت یار دریاب

تو ترک جان کن و جانان ببین کل

نمود عشق او آسان ببین کل

تو ترک جان کن اینجا همچو منصور

اناالحق گوی از نزدیک وز دور

تو نزدیکی ولی از خویش دوری

حقیقت ظلمت و در عین نوری

ترا چندان در این ره پیش بینی

نیامد تانمود جان ببینی

ترا چندان در اینجاگفت و گویست

که دل گردان شده مانند گویست

ترا چندان در این ره باز ماندست

که جانت پر ز حرص و آز ماندست

ترا چندین در این ره کفر و دین است

کجا دید ترا عین الیقین است

ترا چندین در این ره گفتم ای جان

که بیش از پیش مر خود را مرنجان

بلاها میکشی از نفس مردار

گرفته آینه دل جمله زنگار

بلاها میکشی از خوی بد تو

بدوزخ باز مانی تا ابد تو

اگر این نفس اینجاگه بسوزی

بمانده غافل اندر خود هنوزی

اگر این نفس بر تو چیره گردد

نمود عشق اینجا تیره گردد

بیابی آنچه که گم کردهٔ تست

چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست

بنادانی گرفتار اندر اینجا

حقیقت خویش آزاری در اینجا

بنادانی ندیدی یار خود تو

فتادستی چنین در نیک و بد تو

بنادانی چنین مغرور ماندی

تو از دیدار جانان دور ماندی

بنادانی بشد بر باد ناگاه

بشد عمر و ندیدستی رخ شاه

بنادانی بسی کردی جهولی

در این دنیای دون در کل فضولی

بنادانی گرفتار آمدت جان

بماندی مبتلا در بند و زندان

بنادانی ز دانائی خبر تو

نداری و فتادستی بسر تو

بنادانی رهی آنجا ببردی

میان آب حیوان تشنه مردی

بنادانی لب آب حیاتی

نمیدانی و مانده در مماتی

بنادانی چو داری آب حیوان

چرا غافل شدی مانند حیوان

بنادانی چرا در ظلمت تن

نمیابی حقیقت آب روشن

تو داری آب حیوان اندر این دل

گشاده گشته بر تو راز مشکل

تو داری چشمهٔ حیوان بَرِ خود

حقیقت گردی اینجا رهبر خود

چرا غافل شدی ای خضر دریاب

که اینجا آب حیوانست خور آب

در این ظلمت تو ای خضر حقیقی

که با الیاس جانت هم رفیقی

ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب

دمی الیاس را از عشق دریاب

تو داری باطن سرّ معانی

بخور آب و بده او را عیانی

چو هر دو در صفت دارند معنی

نمود عالم عشقست تقوی

شما را هر دو دیدار است باقی

که در ظلمت شما را دوست ساقی

بود ای جان دمی معنیّ اسرار

شود این لحظه تو پندم نگهدار

چو علم کل ترا کل متّصف شد

تنت باجان و جانان منتصف شد

تو خوردی آب حیوان اندر اینجا

نَمیری تا ابد پنهان در اینجا

ز جسم عالمی بر آفرینش

تو داری در نهان عین الیقینش

یقین داری که بود حق تو دیدی

ز علم اینجا بکام دل رسیدی

ز علم اینجا زدی دم در یکی تو

خدا را یافتی خود بیشکی تو

ز علم اینجا زدی دم همچو حلّاج

ندادی بر سرت از دست شد تاج

ز علم اینجا زدی دم همچو او تو

ندیدی هیچ بد الّا نکوتو

در این دم عالم معنی تو داری

حقیقت دنیا و عقبی تو داری

در این دم آندمِ اوّل ز جانت

دمادم روح میآرد عیانت

در این دم ایندمِ عین الیقین است

که اوّل بود دیدی آخر این است

در این تن جوهری داری نگهدار

بر عاشق تو میکن آن نگهدار

در این دم نیست کلّی نفخهٔ صور

که اینجا میدهی نزدیکی ودور

مشو چون این دمت اللّه بخشید

ترااز خود دلِ آگاه بخشید

ترا بخشایش و اسرار آنجاست

حقیقت دریکی تکرار آنجاست

تراملک است و مال و جاه دایم

که داری ذات هستی نور قائم

بذات حق شدی اکنون مبرّا

رموز عشق بگشادی هویدا

ز ذاتی و صفاتت هست غافل

صفات وفعل تو هم گشت واصل

صفات و فعل تو ذات قدیمند

از آن اینجایگه بی خوف و بیمند

صفات و فعل تو دیدارجانست

ز چشم آفرینش آن نهانست

صفات و فعل تو اندر اناالحق

ز دید اینجای گشتند راز مطلق

صفات و فعل تو دیدار آمد

حقیقت جملگی انوار آمد

صفات و فعل تو اللّه خواهد

شدند تحقیق میچیزی نکاهد

صفات و فعل تو خدا شدن نور

محیط جملهٔ اشیا و مشهور

صفات و فعل تو گردان نور است

از آن واصل شده اندر حضور است

صفات و فعل تو آمد منزّه

که کرده است اندر این معنیّ تو ره

صفات و فعل تو پرده چو برداشت

بدید اسرار و آنگه دیده برداشت

حقیقت عشق تو اینجا صفاتت

صفاتت محو شد اعیان ذاتت

صفات نور دارد در نمودار

کسی باید که یابد این نمودار

صفاتت برتر از دیدار دیدم

حقیقت جملگی اسرار دیدم

صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد

دل عشاق دیدت دید دل شد

تمامت مشکلات اینجا یقین است

کسی داند که از تو پیش بین است

ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت

همه از جان و دل گشته غلامت

غلامت شد در اینجا هر چه پیداست

ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است

بتو در آخر و اوّل بدیدن

همه از تو بذات تو رسیدن

بتو زنده است جسم و جان عشاق

که ذات تست اندر جانها طاق

بهر معنی که گویم بهتر از آن

دگر میآئی ای اسرار پنهان

مکن پنهان نمودت آشکارا

کن اینجا و مکن ضایع تو ما را

مکن پنهان که فاشت این نمودت

بر عطّار بیشک بود بودت

مکن پنهان ورا در آخر کار

که تااینجا شوی کلّی پدیدار

تو پیدا کردی او را در بر خویش

توئی تحقیق او را رهبر خویش

نهان خواهیش کردن آخر کار

که تا اینجا شوی کلّی پدیدار

تو میدانی مراد جانم ای جان

که از تو یافتم اسرار پنهان

تو میدانی امید جان چه دارم

که آونگم کنی در عین دارم

تو بردارم کنی اینجا چو مشهور

تو گردانی مرا در جمله منصور

ز تو گریانم و وز تو شده من

بدیدار یقین از تو شده من

تو بنمودی مرا اسرار توحید

ز خود کردی مرا اینجای جاوید

ز دیدارت چنان حیران و مستم

که جامت اوفتاد اینجا زدستم

ز دیدارت همه دیدار دارم

که هر لحظه بسی اسرار دارم

ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان

که بیخود مینویسم راز پنهان

ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ

برم یکسانست اینجا نیک با بد

تو دارم در جهان و کس ندارم

که عمری سوی دیدت میگذارم

تو دارم هیچ اینجا نیست جانا

ز دید تو همه یکّی است جانا

یکی دیدم ترا بیمثل و مانند

که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند

یکی دیدم که بی همتائی اینجا

منزّه در همه یکتائی اینجا

یکی دیدم صفات ذات اول

که جان دانست اینجا راز مشکل

یکی دیدم صفات لامکانت

که کردستی ز خود عین العیانت

یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر

همه در تو تو اندر جمله قادر

یکی دیدم که بیچونی و بی چه

در این معنی چه داری جملگی چه

تو سلطانی و جمله بندگانند

بجز تو هیچ اگر چه میندانند

ز یکتائی ترا بشناختستم

ز تو در تو تمامت باختستم

ز یکتائی ترا دیدم حقیقت

سپردم من ترا اینجا طریقت

ز یکی دیدمت اندر یکیام

ز تو قائم شده من بیشکیام

ز یکی دیدمت اینجا نمودت

درون خویشتن من بود بودت

ز یکی دیدمت اینجا نهانی

زدم دم بیشکی از تو معانی

مرا شد منکشف از اهل ذاتت

که بشنفتم بسی دید صفاتت

گمانم بود اوّل بی یقین من

بدم غافل ز راز اوّلین من

گمانم بُد یقین شد آخر کار

چو در جانم شدی اینجا پدیدار

گمانم بُد ولی تحقیق دیدم

ز بخت اینجا بکام دل رسیدم

گمانم رفت واصل کردیم کل

همه امّید حاصل کردیم کل

گمانم رفت اینجا در یقینم

تو هستی اوّلین و آخرینم

گمانم رفت ای جان خود نمودی

گره از کارم اینجا برگشودی

گمانم رفت دیدم رویت ای جان

گذرکردم کنون درکویت ای جان

درونِ خانهٔ تو تاختم من

نمود خویشتن در باختم من

زهی حسن تو نور روی خورشید

که در وی محو گشته سایه جاوید

زهی حسن تو نور جمله آفاق

فتاده لون او و خویشتن طاق

زهی حسن تو مغز جان عشّاق

نواها بر زده بر کلّ آفاق

زهی حسن تو داده ماه را نور

که در آفاق او دیدیم مشهور

زهی نور تجلّی در دل و جان

فکنده عاشقان بیجان بسا جان

زهی نورت یقینِ جان و دل شد

از آن این مشکلاتِ جمله حل شد

که نورت روشنست و چشم تاریک

فتاده در برت چون موی باریک

ز نورت پرتوی بر جانم افتاد

رموز جملگی اینجای بگشاد

ز نورت پرتوی در وادی جان

فتاد و یافت بس موسیّ عمران

ترا اندر تجلّی آشکاره

اگرچه کوه تن شد پاره پاره

ز نورت جز نمودی نیست جانا

چگویم چونکه سودی نیست جانا

بهر رازی که میگویم ترا من

برِ آفاق در اسرارِ روشن

همی ترسم که پنهانم کنی تو

در آخر عهد جانم بشکنی تو

نمودار الستم فاش گردان

مرا ای جان و دل ضایع مگردان

نمودار الستم آنچه گفتی

که خود گفتی وهم مر خود شنفتی

یقین دانم تو من چیزی ندانم

تو پیوستی و گفتی حق آنم

کمالت در دل و جان یافتستم

چو برق اندر رهت بشتافتستم

کمالت در خود ای جانم یقین شد

که دید اوّلین و آخرین شد

کمالت در دل و جانم پدید است

ولی صورت ز چشمم ناپدیداست

کمالت در دل و جانم عیانست

نموددیدت ازجمله نهانست

کمالت یافتم نقصان شدستم

صور یکبارگی پنهان شدستم

کمالت یافتم ای جوهر ذات

بتو پنهان شدم اینجا ز ذرّات

کمالت یافتم بیچون چرائی

از آن کاینجا چگونه در لقائی

کمالت یافتم من ناتوانم

که در دیدارتو کلّی نهانم

کمالت یافتم بی مثل و مانند

ز صورت هر کسی اینجا ندانند

کمالت در وصال جان نهانی

چگویم پیش از این اکنون تو دانی

کمال تو تو میدانی یقین بس

که هستی اوّلین و آخرین بس

کمال نقد میدانی که چونست

که ازمعنی و از صورت برونست

کمال تو تو میدانی که هستی

درون جان ودل کلّی نشستی

که داند وصف کرد اینجای در خود

که یکسانست اینجا نیک با بد

که داند وصفت ای جانها بتو شاد

که از تو شد جهان جانم آزاد

که داند تا چه چیزی وز کجائی

همی دانم که در عین لقائی

که داند وصفت اینجا کردن ای جان

که پیدائی حقیقت مانده پنهان

که داند راه بردن نیز سویت

همه سرگشته اندر خاک کویت

که داند شرح وصفت در بیان گفت

که بتواند بیان هر زبان گفت

که بتواند صفاتت وصف کردن

کجا جان سوی ذاتت راه بردن

ندانم هم تو دانی اوّل کار

در آخر کردهٔ خود را پدیدار

در آخر روی خود اینجا نمودی

نبودی فاش اکنون فاش بودی

در آخر ذات پاکت باز دیدم

ز نور ذات تو اینجا رسیدم

در آخر واصلم خواهی تو کردن

که بنهادستمت ای دوست گردن

قبولش کن که دیدستت نهانی

دم تو زد دمادم در معانی

قبولش کن مران از حضرت خود

ببخشش اندر اینجا قربت خود

قبولش کن که زار و ناتوانست

فتاده خوار و رسوای جهانست

قبولش کن که دیدار تو دید است

کنون در دید دیدت ناپدیدست

قبولش کن در آخر ای همه تو

که در آخر تو داری سر همه تو

حجاب آخر مرا بردار از پیش

که هستم جان و دل اینجایگه ریش

مناجات کردن شیخ اکّافی در حضرت آفریدگار عزّ شانه و آمرزش خواستن او از حق

شبی میگفت اکّافی همین راز

که یارب این حجاب آخر برانداز

مسوزان بیش از این مر دوستانت

بگو تا کی بود راز نهانت

چنین پیدا چنین پنهان چرائی

که با رندان دمادم آشنائی

همه خاصان کشیدستی بزنجیر

ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر

همه حیران تو اینجا بماندند

بیک ره دست از ره برفشاندند

تو یار عامی و خاصان چنین خوار

کنی پیوسته میداری تو غمخوار

تمامت عاشقان در خون فکندی

میان پردهشان بیرون فکندی

ترا باشد مسلّم آنچه خواهی

بکن بر بندگان خود تو شاهی

بیک ره ماندهام اینجای بر در

اسیر و عاجز و مسکین و غمخور

نمود عشق خود اینجا تو بنمای

گره ازکار جمله هم تو بگشای

تو بگشا این گره از بود جمله

که هستی بیشکی معبود جمله

تو داری جان و دل هستی دل و جان

دمادم عاشقان خود مرنجان

رهی بنمودهٔ عشاق با خود

همان دارند طمع کآخر توشان زد

نگردانی و بخشی آخر کار

مر ایشان را بوصل خود بیکبار

بلای عشق تو اینجا کشیدند

برای آنکه دید تو بدیدند

در آخرشان لقای خویش بنمای

نمود خویشتان از پیش بنمای

همه واصل کن اینجاگه چو منصور

که تاگردند کل نور علی نور

حقیقت شان بیکره بود گردان

زیان جملگی شان سود گردان

بدست تست این سرّ نهانی

که راز جملگی اینجا تو دانی

گر آمرزی تمامت در قیامت

کف خاکست پیشت این تمامت

کف خاکست پیشت جمله جانها

مکن ضایع در اینجاگاه تنها

ببگذار ای کریم ناتوانبخش

بفضل خویش بر خلق جهان بخش

سوی جنّت رسان مر جمله را پاک

چه باشد نزد تو پاکان کف خاک

وصال خویش کن روزیّ جمله

ببین آخر جگر سوزیّ جمله

همه حیران و زار افتاده نزدیک

بتو اندر صراطی مانده باریک

در این زندان کن ایشان راتو آزاد

اسیرانند دهشان جملگی داد

در آخرشان بکن مقصود حاصل

همه از ذات خودگردان تو واصل

در جواب دادن اکّافی قدّس سره هاتف غیب و اسرارهای نهانی یافتن فرماید

یکی هاتف مر او را داد آواز

که اکّافی نکو گفتی ز آغاز

کریمیم و رحیم و بردباریم

کجا مر بندگان ضایع گذاریم

چو ما داریم حکم لایزالی

هر آنچه اندیشه میدارند حالی

بدانیم آن همه از پیش اینجا

که هستیم بیشکی دانا و بینا

نظر داریم ما در جان جمله

که مائیم این زمان پنهان جمله

نهان و آشکارا جمله مائیم

که دید خویش جمله مینمائیم

نظر داریم بر نیکیّ هر کس

که شاهی در دو عالم مر مرا بس

ز عدلم ظلم نبود گر بدانید

که میدانم که جمله ناتوانید

نکردم ظلم هرگز کی کنم من

چگونه عهد ایشان بشکنم من

همه اندر ازل چون ذرّه بودند

نه چون این دم بخودشان غرّه بودند

همی دانستم اسرار تمامت

نمود دادن و مرگ قیامت

همه احوالشان نزدم یقین است

که ذاتم اوّلین و آخرین است

در آندم کز الست خویش گفتم

عیان خویششان از پیش گفتم

نه صورت بُد نه جان جز جوهر من

که بُد در ذاتشان انوار روشن

الست و ربّکم گفتم همهشان

دُرِ اسرار من سفتم همهشان

نمودمشان لقای خود در آن دم

یقینشان مینمایم هم دمادم

همه قالو ابلی گفتند با ما

که امر ما بجا آرند اینجا

چو حکم ما همه از پیش رفته است

تمامت راز ما از پیش گفتست

هر آنکو امر من نارد بجایم

مر او را بیشکی ذاتم نمایم

در این قرآن سرش روزی کنم من

عیانش جمله پیروزی کنم من

در این قرآن سرش بخشم تمامت

رهانم من ولی از هول قیامت

سوی جنّت برم بنمایمش دید

که تا ما را یکی بیند ز توحید

نمود ذات خود او را نمایم

که من با جملگی مر آشنایم

ولی باید که رمزم کار دارند

نمود خویش در اسرار دارند

کسانی کاندر آن دم راز دیدند

همان دم اندر این دم باز دیدند

طلب کردند ما را اندر اینجا

یکی بینند معانی با مسمّا

هر آنکو طالب ما بُد در اوّل

نگردانیم ما او را معطّل

هر آنکو طالب ما بد مرا یافت

بوقتی کاندر این دیدار بشتافت

هر آنکو طالب ما گشت از جان

نمائیمش در آخر راز پنهان

هر آنکو طالب ما بود از اول

کنیمش مشکلات اینجایگه حل

هر آنکو طالب ما بود مادید

مرا هم ابتداو انتها دید

کنم واصل مر او را آخر کار

یکی گردانمش هم نقطه پرگار

کنم واصل مر او را ناگهانی

ببخشم این جهان و آن جهانی

کنم واصل من از دیدار خویشم

که من از جملگی اینجای بیشم

کنم واصل هم اینجاگه ولیکن

نباید بود آخر ازمن ایمن

که من دانم که راز جمله چونست

که دائم هم برون و هم درونست

کسانی را که دیدم راز ایشان

که بد باشد ز شان اینجا پریشان

کنم اینجا سزاشان من دهم پاک

بگردانم همه در خون و در خاک

ز ظالم داد مظلومان ستانم

که من با دوستداران دوستانم

قصاص جملگی اینجا برانم

که راز جملگی من نیک دانم

اگر اینجا بدیها کرده باشند

بمانده دائم اندر پرده باشند

عقوبتشان کنم در دوزخ ستان

که تا گویند دم دم آخ ایشان

ببخشم عاقبت او را بتحقیق

دهم او را هدایت من ز توفیق

سوی جنّت برم او را بتحقیق

ببختش در رسانم من بتحقیق

سوی جنّت برم او را بصد ناز

بتختش برنشانم من باعزاز

کسی کو بد کند مانندهٔ خون

کنم خوارش در آخر بی چه و چون

نمود او را کُشم من چند بارش

دراندازم نهان در سوی دارش

بسوزانم ورا اینجا بزاری

نمایم مرد را بسیار خواری

دگر خواهم ببخشم آخر کار

چنین رفته است حکم ما بیکبار

ولی احوال دزدان اینچنین است

مرا راز همه عین الیقین است

بدی را هم بدیشان آورم پیش

ز نیکی نیکی آرم دیدن پیش

کنم روزی کسی کو نیک باشد

که قول من دروغ اینجا نباشد

همه در نّص قرآن بازگفتم

یقین من جملگی در راز گفتم

نمود جمله در قرآن نمودم

که تا دانی که من غافل نبودم

زهر کس راز جمله دیدهام من

ولیکن انبیا بگزیدهام من

کسی کو بر ره ایشان رود پاک

نماند در حجاب صورت خاک

سلوک انبیا اینجا کند او

همه عهد الستم نشکند او

بجای از دیر آن رازی که گفتم

نه آخر گوید اینجا نه شنفتم

بهانه نیست ما را آخرالامر

مرا باید بجا آوردنت امر

چنین است این نمود راز اینجا

حقیقت باز گفتم راز اینجا

هر آنکو کرد امرم بیشکی ردّ

کنم با او بدی و من کنم رد

مر او را شیخ دین اکّافی ما

توئی خود بیشکی کل صافی ما

نمود ما تو دیدستی حقیقت

سپردی نزد ما راه شریعت

توئی محبوب ما در سرّ معراج

که بر فرقت نهادستیم ما تاج

توئی محبوب ما در وصل اول

که خود را مینکردستی معطّل

براه شرع احمد داد دادی

از آن بر فرق تاجی بر نهادی

منت اندر ازل بخشیدهام من

در اینجا خرقهات پوشیدهام من

منت اندر ازل دلدار بودم

ترا هر جایگه من یار بودم

منت دادم در اینجا کامرانی

حقیقت سرّ اسرار معانی

منت اندر ازل کردم نمودار

ببخشیدم ترا معنیّ اسرار

نمود ما بجا آوردهٔ تو

نه همچون دیگران در پردهٔ تو

کنونت پرده اینجابرگرفتم

نه همچون دیگرانت بر گرفتم

ترا بنمودهام اینجا نهانی

نمود خویشتن تا باز دانی

که مائیم اندر اینجا دید دیدت

بهر مجلس یقین گفت و شنیدت

همه اسرار کاینجا گفتهٔ تو

ز ما گفتی ز ما بشنفتهٔ تو

حقیقت در دل و جانت منم من

که بنمودم ترا اسرار روشن

ره شرع محمّد چون سپردی

حقیقت گوی از میدان تو بردی

تو بردی گوی از میدان معنی

که داری سرّ شرع و راز تقوی

تو بردی گوی وحدت نزد عشاق

توئی مشهور اندر کلّ آفاق

تو راز ما نهان کردی و گفتی

حقیقت جملگی با ما نگفتی

تو داری ملک و معنی اندر اینجا

توئی امروز اندر عشق یکتا

هر آنکو ما نظر داریم بروی

دهیم از خمّ وحدت مر ورا می

کنیمش مست همچون تو نهانی

که تا او دم زند اندر معانی

دم معنی ترا بخشیدم از خَود

که تا بنمودی اینجانیک با بَد

همه در راه ما بنمودهٔ راه

همه از سرّ ما گردی تو آگاه

همه با ما تو داری آشنائی

ز تاریکی بدادی روشنائی

دمی دادم در اینجا داد معنی

از آن گشتی بکل آزاد معنی

تمامت مر ترا از جان مریدند

که همچون تو دگر عالم ندیدند

نباشد چون تو دیگر در خراسان

که دشوار تمامت کردی آسان

نباشد چون تو دیگر پاک یاری

که بیند چون تو دیگر شاه یاری

نباشد چون تو دیگر صاحبِ درد

که افتادی میان عالمان فرد

نباشد چون تو دیگر صاحبِ اصل

که داری در نمود ما یقین وصل

نباشد چون تو دیگر واصل اندر ایّام

که بردی گوی معنی نیز و هم نام

نباشد چون تو دیگر صاحب درد

که بردی گوی معنی تو در این درد

براه شرع و تقوی پاکبازی

که اندر دید ما صاحب نیازی

براه شرع و تقوی بردهٔ گوی

یقین از عالمان اندر سخن گوی

منت دادم منت گفتم کلامم

در این اسرار بشنو تو پیامم

پیامم بشنو و کل یاد میدار

ابا خود باش و ما را یاد میدار

پیامم بشنو ای اکّافی دین

توئی مانند آدم صافی دین

توئی صافی ز تقوی و بمعنی

گذشته از سر مُردار دنیی

توئی صافی ز ظاهر هم ز باطن

که کردستی هزیمت از شرّ جن

توئی صافی درون و هم برونی

نه همچون دیگران اینجا زبونی

توئی اسراردانِ ما ز قرآن

که مثلت نیست اندر نّص و برهان

توئی اسراردان ما و مائی

که این دم در عیان ما لقائی

کسی که همچو تودادیمش اینجا

نمود علم و حکمت گشت دانا

در آن سر جملگی را خواستگاریم

در آخر جملهشان حاجت برآیم

در آن ساعت که ما دانیم اینجا

رهائی جمله را دانیم اینجا

بدادن هر کسی بر قدر وسعت

نباشد هر کسی در عین قربت

کسانی کاندر اوّل ذات ما را

ولیکن هست این معنی لقا را

طلب کردن ز قومی دیدن ما

که تا گردند اینجاگاه یکتا

نمودم دید خود دیدار ایشان

که من دانستهام اسرار ایشان

ز من من را طلب کردند تحقیق

بدادم جملگی را عزّ و توفیق

بما دیدند اینجا دیدن ما

که ما بودیم و ما باشیم یکتا

نهان ما عیان آمد از ایشان

که ایشان گه بدند اینجا پریشان

ابا ما خوش بدند و بر بلائی

حقیقت نوش کرده هر جفائی

ره درد است راهِ ما نیازی

نداند این بیان هر کس ببازی

ره درد است راه ما کسی را

که بتواند بریدن بی سر و پا

مرا با صاحبانِ درد راز است

گهی راهم نشیب و گه فراز است

کسی کو راهِ ما دیدست اینجا

نه بر تقلید بشنیدست اینجا

کنم آگاه هر کس را که خواهم

برانم آنچه آنجا مینخواهم

کنم آگاه از خود مرد مؤمن

که من دانم حقیقت مرد مؤمن

نه درد مؤمنان آگاه هستم

که من دیدارم و کل شاه هستم

در اینجا هر که باشد صاحب درد

کنم در ذات خود او را یقین فرد

در اینجا هر که باشد صاحب اسرار

کنم او را نمود خود نمودار

در اینجا هر که باشد در بلایم

نمایم عاقبت او را بلایم

در اینجا هر که باشد مر خوشی او

نمایم دمبدم مر ناخوشی او

در اینجا هر که ما را باز بیند

ز من هم عزّت و اعزاز بیند

در اینجا هر که رازم گوش دارد

مثال انبیاء کل هوش دارد

من او را صاحب قربت کنم باز

نمایم مر ورا انجام و آغاز

لقا بنمایم اینجاگه بدو من

مثال آفتاب از چرخ روشن

لقا بنمایم و دیدار بیند

مرا در جزو و کل اسرار بیند

مر او را جاودانی نور بخشم

ز دید خویشتن منشور بخشم

دهم او را بهشت جاودانی

که تا بیند لقایم جاودانی

کنون ای خواجهٔ اکّافی ما

یقین بشناس و کل بنگر تو ما را

مبین جز من که جز من هر چه بینی

یقین میدان که نی صاحب یقینی

چو بر منبر روی منگر بجز من

که میگویم ترا اسرار روشن

منم حاضر ترا از شیب و بالا

نمودم لاالهم دان تووالا

منم حاضر منم ناظر بسویت

منم در حالت در های و هویت

منم اینجا ترا جویان ز اسرار

همی گویم دمادم سرّ اسرار

درون جانت اینجاهم برونم

حقیقت من تراکل رهنمونم

بجزمن هیچ اینجاگه مبین غیر

که یکسانست پیشم کعبه و دیر

چنین بُد با تو ما را عشقبازی

مدان زنهار ما را عشقبازی

چنین بُد با تو ما را دوستداری

که دانستم که ما را دوستداری

چنین بُد با تو ما را راز پنهان

که برگوئی تو ما را راز پنهان

چنین بُد با تو ما را خوش فتاده

ببین این رازها چه خوش فتاده

چنین بُد با تو ما را راز اوّل

که گفتم اندر اینجا راز اوّل

چنین بُد با تو ما را راز تحقیق

که بخشیدیمت اینجا راز توفیق

بگو با اهل مجلس هر زمانی

از این معنی حقیقت راستانی

بگو با اهل مجلس راز ما را

نمای اینجایگه سرباز ما را

بگو با اهل مجلس جمله مائیم

که خود را این چنین ما مینمائیم

درون جانشان آگاه هستیم

که ما در جانتان سرّ الستیم

بجای آرید اکنون امر ما را

که تا شادان شوید امروز و فردا

بجا آرید آنچه اینجا بگفتم

که ما گفتیم و هم خود من شنفتم

درون جملگی دانیم سرّتان

که بر رفعت برافرازیم سَرتان

کنون در امر ما پائی بدارید

نمود امر ما را پایدارید

که در آخر شما را من رهائی

دهم از دوزخ و عین جدائی

دهمتان جنّت و حور و قصورم

بهشت جاودان ودید حورم

دهمتان جاودانی دیدن خَود

کنمتان فارغ از هر نیک و هر بد

بجا آرید ما را عین طاعت

در اینجاگه بقدر استطاعت

بجا آرید فرمان اندر اینجا

که از بهر شما کردیم پیدا

ببینید این زمان اینجای ماوا

که تا هر جمله را آریم پیدا

ز بهر خود شما را آفریدیم

ز جمله آفرینش برگزیدیم

ز بهر خود شما را عزّت و ناز

ببخشیدم حقیقت من دهم باز

مکافاتی که اینجا جمله کردند

اگر کردند نیکی گوی بردند

کسی کاسایشی اینجا رسانید

تن خود از عذاب ما رهانید

کسی کاینجا نکوئی کرد از آغاز

عوض او رادهم اینجا لقا باز

همه نیکی کنید و نیک بینید

بصدر جنّتم نیکو نشینید

همه نیکی کنید امروز اینجا

که تا باشید کل پیروز فردا

همه نیکی کنید و وز بدی دور

شوند اینجایگه کردن پر از نور

حقیقت هر که ما را دید بشناخت

بجز نیکی نکرد و نیک پرداخت

سرای آخرت بردار و خوش باش

تو تخم نیکنامی در جهان پاش

تو تخم نیکنامی در بر افشان

که میداند خدا اینجا یقین دان

رموزی بود این معنی حقیقت

که گفت اینجای آن پیر طریقت

ز وحدت این معانی گفت اینجا

دُرِ اسرار کلّی سفت اینجا

ز وحدت کرد مر اینجا نمودار

نداند این بیان جز صاحب اسرار

ز وحدت کرد اینجاگه بیانی

حقیقت مؤمنان را شد نشانی

هر آنکو رازدار کردگار است

در اینجا دائما او بردبار است

هر آنکو کرد نیکی دید شاهی

در اینجاگاه از فرّ الهی

بجز نیکی مکن با خلق زنهار

که نیکی بینی از دیدار جبّار

بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش

درآید این معانیها بیندیش

رموز شرع را خوش یاد میدار

بیان عاشقان از یاد مگذار

کسی کو برد رنجی برد گنجی

نیابی گنج تو نابرده رنجی

تمامت اهل ما چو رنج دیدند

حقیقت اندر آخر گنج دیدند

تمامت اهل دل خواری کشیدند

که در آخر بکام دل رسیدند

تمامت اهل دل در آخر کار

بدیدند اندر اینجا روی دلدار

تمامت اهل دل گشتند واصل

ز عین شرعشان مقصود حاصل

شد اینجا در حقیقت حق بدیدند

یقین هم ناپدید و هم پدیدند

یقین سر چو دید اینجای منصور

از آن زد دم اناالحق دم که مشهور

شد اندر آفرینش دمدمه او

از آن افکند اینجا زمزمه او

دم مردان مزن چون سرندانی

وگرنه در میان حیران بمانی

دم مردان مزن اینجا تو زنهار

که تا آید نمود کل پدیدار

دم مردان مزن تادم بیابی

چراچندین دمادم میشتابی

دم مردان در آن دم زن که ناگاه

نماید رویت اینجا بی حجب شاه

دم مردان در آندم زن حقیقت

که میبسپرده باشی تو شریعت

دم مردان درآندم زن که بیخویش

حجاب جملگی برداری از پیش

دم مردان در آندم زن نهانی

که نی صورت بماند نی معانی

دم مردان در آندم زن که اینجا

نمودت سر بسر گردد هویدا

دم مردان در آن دم زن یقین تو

که بینی اوّلین و آخرین تو

دم مردان در آندم زن ز اعیان

که بنماید جمالت جان جانان

چو بنماید جمالت ناگهان یار

وجودت سر بسر بین ناپدیدار

چو بنماید جمالت ناگهان دوست

حقیقت مغز گردد جملگی پوست

چو بنماید جمالت یار اینجا

نبینی بیشکی اغیار اینجا

چو بنماید جمالت ذات گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

چو بنماید جمالت سرّ عشاق

ببینی و تو باشی در جهان طاق

چو بنماید جمالت شاد گردی

ز بود خویشتن آزاد گردی

جمال یار پنهانی نماید

ترا از بود خود کلّی رباید

جمال یار پنهان نیست پیداست

ولیکن چون ببیند دل که شیداست

ندارد این بیان تا باز بیند

نمود خویش آنگه راز بیند

دلم حیران شد از اسرار گفتن

از آن کاینجا ز دید یار گفتن

بسی گفتست و شیدا شد در آخر

اناالحق میزند رسوا شد آخر

همه مردان راهش منع کردند

همه ذرّات با او در نبردند

که این اسرار کردی آشکاره

به یک ساعت کنندت پاره پاره

نمیترسد زمانی کوست شیدا

ولیکن دمبدم در دید آن را

بهوش آمد مصفّا گردد از نار

نمیبیند یقین جز دیدن یار

بهوش آمد نمود جان به بیند

بجز جان هیچ و جز جانان نبیند

ولیکن جان مر او را پایدار است

که دل در پایداری پایدار است

دل و جان هر دو دیدار خدایند

نه پنداری ز یکدیگر جدایند

دل و جان هر دو دیدارند اینجا

ولیکن ناپدیدارند اینجا

یقین بشناس کاینجا دوست پیداست

حقیقت مغز جان در پوست پیداست

یقین بشناس اینجا خویشتن تو

نمود روی اندر جان و تن تو

مبین جز او که او بنمود رویت

درونِ جانِ تو در گفتگویت

همه گفت تو او باشد چو بینی

ولیکن او عیان اینجا نبینی

همه دیدار او اینجاست بنگر

درون جان و دل یکتاست بنگر

فروغش کاینات اینجای دارد

ولیکن کس خبر اینجا ندارد

تمامت دیدهها در دیده دارد

که بینائی یقین در دیده دارد

کسی داند که او اینجا چگونست

که بیرونش یکی با اندرونست

کسی داند که جانان دیده باشد

که سر تا پای خود او دیده باشد

اگر دیده شوی این دیده باشی

وگرنه کی تو صاحب دیده باشی

تو صاحب دیده شو در دیده بنگر

جمال جاودان در دیده بنگر

تو صاحب دیده شو در دیدن یار

درون دیده او را بین و بگمار

اگر صاحبدلی اینجانظر باز

نظر تا روی او بینی نظر باز

اگر صاحبدلی جز او مبین تو

درون دیده در عین الیقین تو

اگر صاحبدلی دل را نگهدار

که تا یابی در اینجا زود دلدار

چو دلدارت نظر دارد نظر کن

دلت ازدیدن رویش خبر کن

خبر کن دل که دلدارست آنجا

درون جان شده تحقیق یکتا

خبر کن دل که جان درتو پدیدست

ولیکن جان ابر گفت و شنیدست

خبر کن دل حقیقت جان شود دل

یقین بیند عیان جانها شود دل

دلت جانست و جان یکتا و دل دوست

یقین پیدا و پنهان جمله خود اوست

دلت جانست و جان دل گشت آنجا

چرا داری تو خود سرگشته اینجا

دلت جانست و جان دل گشت ناگاه

اگر یابی تو اینجا دیدن شاه

دلت جانست و جان و دل یکی بین

رخ جانان در این دو بیشکی بین

دلت جانست و جان و دل صفاتند

حقیقت هر دو اینجانور ذاتند

دلت جانست و جان ودل نمودار

یکی در ذات داند صاحب اسرار

که چون جان دل شود جانان بگیرد

نمود هر دوشان آسان بگیرد

محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید

خدا را در دل و جان بیشکی دید

دل و جانش یکی شد در حقیقت

ورا شد فاش در عین طبیعت

دل و جانش یکی بُد در دو عالم

از آن میگفت او سرّ دمادم

دل و جانش یکی گشت و خدا دید

از آن او ابتداو انتها دید

دل و جانش یکی شد تا حقیقت

ورا شد فاش در عین شریعت

دل و جانش نمود کن فکان بود

حقیقت او یقین خود جان جان بود

دل و جانش نمود کائناتست

یقین میدان که او دیدار ذاتست

دل و جانش چو در یکی لقا یافت

از آن اینجایگه عین بقا یافت

دل و جانش چو در یکی قدم زد

ورای چرخ اعظم او قدم زد

دل و جانش چو در یکی بیان کرد

درونِ جانِ من شرح و بیان کرد

دل و جانش چو در حق گشت واصل

همه مقصود ما را کرد حاصل

دل و جانش همه دلدار دارد

کسی داند که دل بیدار دارد

دل و جانش نمودِ عاشقانست

مرا از جان و دل شرح و بیانست

دل و جانش چودید اینجا یقین باز

حقیقت یافت اینجا اولین باز

دل و جانش همه اسرار برگفت

همه از دیدن دلدار برگفت

دل و جانش را تحقیق بنمود

بیک دم جان من اینجای بربود

دل و جانش یقین منصور بشناخت

دل و جان نزد او یکباره درباخت

دل و جانش چو دید اینجا یقین حق

زد از دیدار جانان او اناالحق

دل و جانش نمود او نمودار

از آن شد ناگهی منصور بردار

دل و جانش هر آنکو میشناسد

دو عالم خصم باشد کی هراسد

دل و جانش یقین عطّار دارد

از اینسان نافهٔ اسرار دارد

دل و جانم فدای خاک پایش

که در جان و دلم زینجا صفایش

بجان بنمود اینجاگه نهانی

کز او دارم همه راز معانی

دلم جان گشت و جان ودل حقیقت

چو دیدم مرورا راز شریعت

دلم جان گشت جان دل در لقایش

چو دیدم ناگهی دید بقایش

دلم جان گشت جان دل در بر او

ایا سالک کنون ره بر سوی او

درون جمله جانها مصطفی بود

که او اینجایگه عین لقا بود

ندانست این بیان جز مرد صدّیق

نداند این رموز اینجا چو زندیق

کسی باید که او اینجا بداند

که جان و دل بروی او فشاند

کسی باید که او را بیند اینجا

که باشد از نمود عشق اینجا

کسی باید که صافی ذات باشد

نمود جملهٔ ذرّات باشد

کسی باید که در یکی نمودش

ببیند مر ورا اینجا سجودش

کنون چون آدم ار این سر بدانی

شود فاشت همه سرّ معانی

معانی مصطفی دان ای برادر

ز شرع مصطفی امروز بر خور

که شرع مصطفی دیدت نماید

یقین اینجایگه رازت نماید

محمد واصل هر دو جهانست

بصورت برتر از کون و مکانست

محمد(ص) واصل آید اندر اینجا

مر او را حاصل آمد اندر اینجا

حقیقت جان جان بشناخت تحقیق

که او را بود این اسرار توفیق

مر او را داده بُد یزدان بیچون

در اوّل تا بآخر بی چه و چون

جمالش بود مکتوبات جمله

از آن بُد سرّ مصنوعات جمله

چو مکتوبات عین او را عیان شد

در اینجاگاه او جان جهان شد

جهان جمله جانها بود احمد

که پیدا کرد اینجا نیک از بد

جهان جمله جانها بُد یقین او

که بیشک بود در عین الیقین او

از او شو واصل و تحقیق او یاب

همی گویم یقین توفیق او یاب

از او شو واصل ای سالک در اعیان

که او دارد حقیقت سرّ جانان

ندانم چون محمد(ص) صاحب راز

که او دیدم حقیقت عین اعزاز

ندانم چون محمد(ص) پیشوائی

کز او دیدم یقین عین لقائی

ندانم چون محمد واصلی من

کز او دیدم حقیقت حاصلی من

ندانم چون محمد دید اللّه

نمود من رآنی کرد آن شاه

ندانم چون محمد دید جانان

که در جانست چون خورشید تابان

درون جان برونم اوست اینجا

که بیشک جان جانان اوست اینجا

مرا بنمود رخ در خواب و بیدار

شدم دیدم وجودم ناپدیدار

همه اوبود چون دیدم یقین او

حقیقت اوّلین و آخرین او

همه او بود او گفتست اسرار

نداند این بیان جز مرد دیندار

محمد(ص) دید در خود حق نهانی

از آن او دید او صاحب قرانی

محمد(ص) دید راز قل هو الله

بطونش با ظهور اندر هو اللّه

یکی شد مینگفت اینجای بر کس

بوقتی این بیان برگفت خود بس

حقیقت دم زد و گفت از معانی

بریاران حقیقت من رآنی

چو حق بود او بصورت هم بمعنی

ببرد این گوی در دنیا و عقبی

یقین بشناس اگر صاحب یقینی

سزد گر جز محمّد کس نبینی

مبین جز مصطفی گر مرد راهی

از او یابی حقیقت پادشاهی

مبین جز مصطفی ای دل در اینجا

کز او شد این یقین حاصل در اینجا

مبین جز مصطفی چیزی تو ای جان

که دیدست او در اینجاگاه جانان

مبین جز مصطفی در هر دو عالم

کز اودیدی حقایقها دمادم

مبین جز مصطفی اکنون خبردار

که او باشد ترا معنی خبردار

مبین جز مصطفی گر راز دانی

که بیشک او کند عین العیانی

من از وی واصلم اینجا یقین است

که او در هر دو عالم پیش بین است

یقین دل چو از وی گشت حاصل

مرا اینجایگه او کرد واصل

بجز احمد مدان ای سالکِ جان

که برگوید ترا اسرار پنهان

تو ای عطّار دیدی روی احمد

از آن گشتی تو منصور و مؤیّد

دم کل زن در اینجاگاه از او

که داری در میان جان تو مینو

دم کل زن حقیقت باز دیدی

ز احمد تو بکام دل رسیدی

ز یکی مگذر اینجا ویکی باش

حقیت راز جانان بیشکی باش

چنین معنی که اینجا یافتی تو

عجب اسرار کل دریافتی تو

نداری صورتی لیکن معانی

همی گوید دمادم در نهانی

دم منصور اینجا زد دمِ تو

یقین دیگر است اینجا غم تو

دو عالم در تو حیرانست اینجا

که کردستی نمود حق هویدا

دو عالم در تو حیران و ملایک

همی گویند در معنی ملایک

دو عالم در تو حیران و نظاره

تو کردستی ز جمله مر کناره

بجز جانان نمیبینی یقین تو

از آنی اندر اینجا پیش بین تو

چنانی پیش بین در آخر کار

که پرده برفکندسی بیکبار

چنانی پیش بین در دید مردان

تو کردی فاش مر توحید جانان

چنانی پیش بین در اصل مانده

که حیرانی عجب دروصل مانده

چنانی پیش بین و دم زده تو

که کام عشق هستی بستده تو

چنانی پیش بین و راز دیده

که دلداری در اینجا باز دیده

چنانی پیش بین اندر یکی تو

که حق میبینی اینجا بیشکی تو

چنانی پیش بین و حق عیانت

که در یکی است این جمله بیانت

چنان واصل شوی اینجا یقین باز

که دیدی رازهای ما یقین باز

چنان واصل شوی در حق بیکبار

که یکسانست پیشت نقش پرگار

چنان واصل شدی مانند منصور

که در آفاق خواهی گشت مشهور

تو مشهوری و آگاهی بعالم

که اینجا میزنی دم در یکی دم

از آن دم یافتی سرّ اناالحق

نه باطل میزنی این دم ابر حق

زنی زیرا که بیچونی یقین یار

یکی میبینی اینجا جمله اغیار

ندیدی غیر جمله دیدهٔ تست

که میدانی که بیشک دیدهٔ تست

ندیدی غیر جمله یار دیدی

حقیقت در وصال کل رسیدی

ندیدی غیر حق دیدی بر خویش

محمد(ص) دیدهٔ تو رهبر خویش

ندیدی غیر دید مصطفی تو

از آنی در میانه با صفا تو

وصال جاودانی یافتی تو

که سوی مصطفی بشتافتی تو

وصال از اوست هر کس کاین نداند

یقین میدان که جز حق بین نداند

زهی سرور، زهی مهتر، زهی جان

توئی بیشک مرا هم جان و جانان

مرا بنمودهٔ اسرار تحقیق

ز تو دریافتم دلدار تحقیق

اگرچه کس نمیداند که چونم

تو میدانی که هستی رهنمونم

کسی کو رهنمونش می تو هستی

بلندی یابد او از سوی پستی

دوائی دردهای جان عشاق

توئی بیشک رسول اللّه در آفاق

دوای درد من کردی حقیقت

نمیگردم زمانی از شریعت

ره شرع تو بسپردم یقین من

که تا کردی در اینجا پیش بین من

کسی کز شرع پاکت روی برتافت

نمود عشق تو اینجا کجا یافت

ره شرعت وصال جاودانیست

خوشا آنکس که اندر شرع تو زیست

ره شرع تو آن عاشق که بسپرد

حقیقت در دو عالم گوی او برد

ره شرع تو آنکو دیده باشد

یقین دانم که صاحب دیده باشد

ره شرع تودیده انبیااند

حقیقت این سپرده اولیااند

بجزشرع تو در جانم نگنجید

که اندر او جمال جاودان دید

ز شرعت گشتم اینجاگاه واصل

همه مقصودهایم گشت حاصل

ز شرعت این زمانم یافته راز

شدستم در یکی انجام و آغاز

ز شرعت رخ نگردانم یکی دم

که به زین من ندیدم در دو عالم

ز شرعت همچو دریا گشت جانم

دمادم جوهر و در میفشانم

ز شرعت سالکان جان میفشانند

حکیمان نیز هم حیران بمانند

توئی اینجا حکیم درد عشاق

توئی اندر میان انبیا طاق

توئی دیده دمادم روی جانان

فکنده دمدمه در کوی جانان

توئی بیشک جمال یار دیده

ز عزت سوی ذات کل رسیده

مهین جملهٔ اینجا یقین تو

که دیدستی خدا عین الیقین تو

مهین انبیاء و اولیائی

نمیدانم دگر کلّی خدائی

دلادرمدح او جان میفشانی

کز او داری همه راز معانی

اگر تو مدح او گوئی همه عمر

کجا در راه او پوئی همه عمر

اگر صد سال مدحش گفته باشی

ز صد جوهر یکی ناسُفته باشی

چگوئی مدح او مدحش خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جُفت

علیه افضل الصلوات میگوی

وجود او حقیقت ذات میگوی

ترا این بس بود در هر دوعالم

که میگوئی حقیقت این دمادم

ز توحیدش نظر کن این زمان باز

که دیدستی جمال جاودان باز

سوی حضرت شدی بیشک تو ساکن

ز هر تشویشها گشتی تو ایمن

ترا چون حق نمود اینجا رخ خود

دمادم دادت اینجا پاسخ خود

کنون شو شاد در اسرار معنی

که هستی مرد برخوردار معنی

جهانِ جان تو داری این زمان کل

یقین هستی بمعنی جان جان کل

ترا بنمود اینجا ذات خود او

بکرده فارغت ازنیک و بد او

دم این سر تو داری کس ندارد

یقین جانان تو داری کس ندارد

همه دارند بقدر خویش جانان

ولی این راز افتادست پنهان

میانِ اهلِ دل چون فاش گشتی

یقینِ نقش وهم نقّاش گشتی

از این مستی که داری در دل و جان

ز بهر راز هستی گوهر افشان

زهی گوهرفشانی که تو داری

زهی راز معانی که تو داری

از اینسان کس ندارد هیچ اسرار

که داری این زمان زین شیوه گفتار

همه ذرّات از گفتارت ای جان

یقین هستند اندر هست پنهان

چه گویم ای دل رفته ز پیشم

که این دم من ندارم هیچ پیشم

دلا آخر کجائی باز پس آی

وگر آمد گره زین عشق بگشا

دمادم عقل پیر اینجا بتدبیر

مرا آنجاکشد بیشک بزنجیر

جهانم میکند اینجای دربند

که ماندستم ز دستش سخت دربند

چنانم خوار میگرداند اینجا

که خواهد کردنم یکباره شیدا

گهی اندر گمان گاهی یقین است

گهی افتاده گاهی پیش بین است

گهی اندر خراباتست ساکن

گهی اندر مناجاتست ایمن

گهی اندر نمود زهد افتد

گهی یکبارگی پرده برافتد

دمادم مینماید هر صفت او

گهی در کفر و گه درمعرفت او

گهی در دین و گه کفر است کارش

چنین افتاد اینجا کار و بارش

ز دست دل شدم افگار اینجا

فروماندم شدم یکبار اینجا

یقین از جان جان دارم حقیقت

که سودا میدهد هر دم طبیعت

خور و خفت میکنم در سوی صورت

پدیداریم بیشک در کدورت

چو دیگر باز میگردم سوی جان

حقیقت روی بنمایند جانان

از این پس سوی صورت مینیایم

که رنج خود ز صورت مینمایم

از این صورت بجز سودا ندیدم

حقیقت جز دل غوغاندیدم

از این صورت چنان خوار و اسیرم

که جانانست بیشک دستگیرم

از این صورت بلا دیدم دمادم

نگشتم زو زمانی شاد و خرّم

از این صورت ندیدم هیچ راحت

بجز رنج وبلا و حزن و محنت

از این صورت همه مردان عالم

بلا دیدند اینجاگه دمادم

از این صورت نه اوّل آدم اینجا

بلا و رنج دید او دم دم اینجا

بجز معنی ندارم راحت خویش

که معنی مینماید قربتم بیش

بجز معنی نخواهم اندر اینجا

که معنی کرد جان جانم اینجا

چو معنی متّصل با ذات افتاد

رموز عشق اینجاگاه بگشاد

چو معنی پیشوای عاشقانست

حقیقت درگشای سالکانست

یقین از دید معنی میتوان یافت

که بی معنی نشاید جان جان یافت

یقین معنی است اسرار دل و جان

که از صورت شدست اینجای پنهان

چو معنی همچو جانان بی نشانست

ولی صورت در اینجا با نشانست

ز معنی و ز صورت بازگفتند

بسی تقلید با هم باز گفتند

کسانی کاندر این صورت بمانند

نمود عشق و معنی کی بدانند

نمود عشق و معنی بی نشانی است

بَرِ عشاق این راز نهانی است

نمود عشق صورت سالکانند

که ایشان راز نیکِ هر دو دانند

نمود عشق صورت یافت منصور

ز صورت گشت او یکبارگی دور

بمعنی زد اناالحق اندر اینجا

ولی صورت شدش اینجا بمعنی

تنش جان کرد و جان در تن نهانی

بگفت آنگاه او راز نهانی

تنش جان کرد و جان در تن بقا شد

به یک ره صورت اندر جان فنا شد

تنش جان کرد اندر دیده دلدار

به یک ره هر دو گشته ناپدیدار

تن و جان هردو محو یار گشتند

حقیقت درنهان دلدار گشتند

تن و جان هردو روی دوست دیدند

تن و جان روی جانان بازدیدند

تن و جان هر دو یکی گشت در ذات

فقالوا ربّنا ربّ السّموات

مر ایشانرا یکی دیدار بنمود

نمود هر دوشان کل ذات بنمود

شدند ایشان بیک ره جوهر کل

برستند از جفای و رنج وز ذلّ

دم دلدار چون یکی عیان شد

تن و جان بیشکی در حق نهان شد

نهان شد جان و تن اندر برِ یار

نمود عشق جانان شد پدیدار

نهان شد جان و تن جان با عیانست

ولی این راز هر کس میندانست

چو منصور آنچنان شد در حقیقت

برفتش ازمیان دید شریعت

طبیعت محو شد آنجا بیکبار

نمود عشق جانان شد پدیدار

نبُد منصور حق دیدار بنمود

درون و هم برون اسرار بنمود

اناالحق زد همی جمله شنودند

کسانی کاندر این واقف نبودند

مر او رامنع کردند از شریعت

نمیدیدند اسرار حقیقت

چنان مغرور بودند اندر اینجا

که او رادر جنون دیدند و سودا

مر او را میندانستند تحقیق

که حق میگفت اناالحق بهر توفیق

که ایشان را کند واقف ز اسرار

چنان بودند در صورت گرفتار

نمیدیدند راز حق درونش

همی گفتند کافتادش جنونش

جنونست آنچه او میگوید از خود

نه نیکست این بیان و هست این بد

جنونست اندر اینجا در دماغش

درون دل فرو مانده چراغش

جنونست اوفتاده در سر او

بَد است این حال و اکنون نیست نیکو

بیانش سخت بد افتاد اینجا

مر او را هست بیشک رنج وسودا

دماغش او خلل کرد است از جهل

شد اکنون او در اینجا خوار و نااهل

نگوید هیچکس او کو چنین گفت

یقین دانیم کو نِی از یقین گفت

چنین علمی که او را بود اینجا

جنونش ناگهی بر بود زینجا

جنونش ناگهی از ره بیفکند

بسر او رادرون چه بیفکند

جنونش در دل و جان زور کردست

دو چشم ظاهرش راکور کردست

جنونش بیخبر کردست در خویش

شده دیوانه و لایعقل از خویش

بباید ره گرفتن تا دوائی

کنیم او را که باز آید صفائی

دل او را از این سودای علّت

که افتادست اندر رنج و محنت

از این سودا مر او را وارهانیم

که ما احوال این شه نیک دانیم

همی گفتند از این شیوه سخنها

همی دانست منصور آن بیانها

حقیقت بایزید او را چو بشناخت

حجاب از پیش روی خود برانداخت

جمال بی نشان را یافت منصور

که سر تا پای او پاره شده نور

چنانش عاشق و سرمست کل یافت

نظر میکرد و او را هستِ کل یافت

حقیقت دید او را فرّ اللّه

که پیدا گشته بود آنجای آن شاه

حقیقت یافت با او آشنائی

که دیدش بیشکی سرّ خدائی

حقیقت چون نظر میکرد او دید

نمیزد دم ز سبحانی و توحید

حقیقت دید او را لامکانی

که دم میزد در آن راز نهانی

حقیقت دید او را آشنا یافت

عیانش دید دید مصطفی یافت

حقیقت یافت او را صاحب اسرار

بخود میگفت ما را هست دلدار

یقین دلدار این دیدست در خویش

حجاب اینجایگه برداشت از پیش

یقین خویش آنجا مینماید

دل و جان عزیزان میرُباید

یقین او واصل است و آمده کل

که بیرون مان کند از رنج وز ذلّ

یقین اوواصل است اندر نهانی

حقیقت حق او اندر نهانی

اناالحق میزند اندر دل او

گشادست اندر اینجا مشکل او

اناالحق میزند در جان او حق

مر این باشد حقیقت راز مطلق

از او اصل شوم اینجا مگر من

از او یابم در اینجاگه خبر من

از او واصل شوم بیشک من اینجا

که برگوید مرا سر روشن اینجا

از او واصل شوی کین راز جانست

خداوند زمین و آسمانست

درون جان او گویا شده یار

ولیکن ازتمامت ناپدیدار

درون جان او میگوید این سر

ببینم مر ورا صورت بظاهر

بطون اوست جانان رخ نموده

بیک ره صورت او در ربوده

اناالحق گوی صورت در میان نیست

که این گفتار او جز جان جان نیست

حقیقت جان جانانست این مرد

درونش در اناالحق هست او فرد

حقیقت جان جان گوید درونش

که او بودست اینجا رهنمونش

یقین بشناختم اکنون ورا باز

من این اسرار میگویم کرا باز

کنم پنهان و با شبلی بگویم

درون جان و دل با خود بگویم

که خواهندم بکردن بر ملامت

گرفتست این زمان بیشک قیامت

عوام الناس نادان و خرانند

جز او اسرار او بیشک ندانند

کجا داند کسی معنی این مرد

که هست او اندر اینجا صاحب درد

هر آنکو صاحب دردست داند

که او این صورت حرف از که خواند

هرآنکو صاحب دردست دیدست

که بیشک حق در او گفت و شنید است

مر این اسرار او را منکشف شد

نمود او بجانان متّصف شد

یکی میبیند این منصور اینجا

سراسر در عیان نور اینجا

یکی میبیند آن از جان شده پاک

حقیقت محو کرده آب با خاک

یکی میبیند و اندر یکی است

یقین دارد حقیقت بیشکی است

یکی دیدست در توحید اینجا

گذرکرد است ازتقلید اینجا

یکی دیدست کلّی بی نشان است

ز دید خویش بی نام و نشان است

یکی دیدست و یکرنگ است اینجا

یقین بی نام و بی ننگ است اینجا

یکی دیدست صورت ناپدید است

حقیقت این زمان در دید دیدست

یکی دیدست بیشک جمله را دوست

شدست اینجای مغزش جملگی پوست

یکی دیدست و در یکی قدم زد

وجود بود خود جمله عدم زد

یکی دیدست و دم زد در یکی او

فدا گشتست اینجا بیشکی او

یکی دیدست و سلطان گشت دایم

ز ذات کل شدست اینجای قائم

چو او یارست گفتارش خدایست

حقیقت این زمان عین لقایست

کنون تحقیق میدانم که یار است

ولیکن چون کنم چون بیشمار است

عوام الناس در غوغا فتادند

بیک ره سوی او سرها نهادند

نمیدانم کنون تا چون کنم من

که این غوغای تن بیرون کنم من

درون خانقه باید ببُردن

بدست این مریدانش سپردن

عوام از هر طرف آواره سازم

پس آنگه درد خود را چاره سازم

بسوی خانقه بردش نهان او

بکنجی در نشاندش جان جان او

مریدان بانگ زد با خلق بسیار

از اینجاگاه گشتند جمله آوار

سوی منصور شد در خانقه او

زمانی در نشستش پیش شه او

چنان منصور بد از شوق دلدار

اناالحق گوی اندر ذوق دلدار

که از هر دو جهان او بیخبر بود

که یارش جملگی اندر نظر بود

بجز جانان اباکس مینپرداخت

بیک ره ازنظر برقع برانداخت

اناالحق میزد اندر بایزید او

دمادم میشد اینجا ناپدید او

دگر پیدا نمیشد در بر دوست

یکی بُد مغز او تحقیق با پوست

یقین چون بایزید آنجا چنان دید

مر او را در میان راز نهان دید

در التماس کردن فناء کل حضرت سلطان العارفین از شیخ حسین منصور قدّس اللّه روحهما فرماید

زبان بگشاد و گفت ای راز مطلق

ابر حق میزنی اینجا اناالحق

ابر حق میزنی اینجا یقین تو

که هستی اوّلین و آخرین تو

ابر حق میزنی دم نی ببازی

که مرد عشق و صاحب درد رازی

ابر حق میزنی این دم حقیقت

که بسپردی شریعت بی طبیعت

منم واقف ز حالت اندر اینجا

که میبینم ترا من ذات یکتا

تو ذاتی این زمان رخ کل نموده

نمود جمله اشیا در ربوده

تو ذاتی ای صفاتت لامکانی

حقیقت این جهان و آن جهانی

تو ذاتی و نمودی رویم ای جان

مراتو بیشکی اینجا مرنجان

بگو اسرار با من این دم ای دوست

حقیقت مغز گردانم همه پوست

که یک سالست تا روی تو در خواب

چنین دیدم مرا امروز دریاب

مرا امروز گردان شاد و خرّم

که بُد در بند جانم بهر این دم

بسی سالست تا اینجا نشستم

بت صورت بمعنی برشکستم

بسی اینجا کشیدستم ریاضت

به بهر رویت ای کان سعادت

بسی اینجا کشیدم رنج بسیار

ز بهر رویت ای خورشید انور

کنونم چارهٔ درد این زمان ساز

که تا سر رشته یابم من کنون باز

دوای درد من کن ای دل و جان

که اینجاگه توئی هم درد و درمان

نظر داری تو اندر درد جانم

تو میدانی یقین راز نهانم

بسی در انتظار رویت ای شاه

نشستم تا برون آئی ز خرگاه

کنون چون آمدی زینجای بیرون

بدیدم رویت ای جان بیچه و چون

چنانم مست کردی تو ز دیدار

که گشتستم بیک ره ناپدیدار

نمیدانم که اکنون در کجایم

ولی دانم که در عین لقایم

لقایت دیدهام ناگاه امروز

مر از دید خود کردی تو پیروز

لقایت دیدهام جان داده بر باد

هزاران جان فدای روی تو باد

چه باشد جان بر جانان یقین تو

نظر کن درد جانم را ببین تو

چنان در درد عشقم جان گرفتار

شدست اینجا ز دیدارت بگفتار

که از اندوه دردت مبتلایم

فتاده در میان صد بلایم

کنون بیشک مرا بیرون تو آری

که اینجا دستگیر و دوستداری

کنون دردم در اینجا کن بدرمان

مرا از درد خود آزاد گردان

در جواب دادن حسین منصور بایزید را قدّس اللّه روحهما فرماید

جوابش داد آن دم صاحب راز

که اندر عشق ما میسوز و میساز

بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع

که تا گردی فنا نزدیکی جمع

بسوزان خویشتن پروانه کردار

که تا گردی بیک ره ناپدیدار

بسوزان خویشتن مانند ذرّه

برِ خورشید رویم مانده غّره

نمانی همچو شبلی مانده مغرور

که افتادست هم نزدیک هم دور

فنا شو تا بقای ما بیابی

پس آنگه سوی ما بیخود شتابی

فنا شو تا لقایم باز بینی

حقیقت جملگی را راز بینی

فنا شو در نمود ما به یک بار

حجاب جسم و جان از پیش بردار

فنا شو تا شوی دیدار اشیا

بمانی آنگهی پنهان و پیدا

فنا شو تا شوی کون ومکان تو

ببر از جملگی گوی از میان تو

فنا شو در عیانِ رویم اینجا

که تا گردی ز ذات من مصفّا

فنا شو همچو شمعی پا و تا سر

که تا بیرون شوی کلّی ز آذر

فنا شو در نهاد ما یقین تو

که گردی اوّلین و آخرین تو

فنا شو در بَرِ خورشید رویم

که بینی در تمامت های و هویم

فنا شو تا یکی بنمایمت باز

ببینی مر مرا انجام و آغاز

فنا شو تا کنم اینجات واصل

همه مقصود تو آرم بحاصل

فنا شو در برم مانند مردان

بلای عشق من بیحدّ و مرز دان

فنا شو در برم چون سایه جاوید

که تا بینی مرا مانندخورشید

ز صورت دور شو تا نور گردی

چو من اندر جهان مشهور گردی

به یک ره بود اینجاگه بر افکن

که تا بنمایدت خورشید روشن

به یک ره ننگ شو نامت برانداز

چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز

یکی شو بایزید و بس مرابین

درونِ جزو و کل عینِ لقا بین

یکی شو بایزید اندر بَرَم زود

که تا یابی مرا دیدار معبود

منم حق آمده اینجا سخن گوی

اناالحق میزنم در های و در هوی

منم حق آمده اینجا بتحقیق

که تاذرّات کل بخشیم توفیق

منم حق آمده اینجا نهانی

بدین کسوت بَرِ خلق جهانی

منم حق تا نمایم راز اینجا

بگویم سرّ خود من باز اینجا

منم حق آمده اینجا پدیدار

منم اینجای عشق خود خریدار

منم حق آمده تا خود نمایم

وجودِ جملگی اندر ربایم

منم حق آمده اینجا بر حق

که تا برگویم اینجا راز مطلق

منم اللّه و جان جمله هستیم

یقین اینجایگه من نیست هستم

منم حق آمده اللّه مطلق

درون جملهام آگاه مطلق

نشانِ بی نشانی در همه من

درونِ جملگی خورشید روشن

نشان بی نشانیم تمامت

نمایم در برت یوم القیامت

مترس ای بایزید و گوش میدار

رموز من نهانی هوش میدار

مشو عاشق که خویشم عاشق خود

شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد

منم عاشق کنون بر دیدن خویش

حجاب اینجایگه رفته ببین پیش

من و تو هر دو یکسانیم بنگر

درون جمله جانانیم بینگر

بجز من هیچ منگر در دل و جان

منم در بود تو پیدا و پنهان

من آوردم ترا در دید دنیا

منت بیشک برم تا عین عقبی

همه همچون تو آوردم بعالم

همه بخشیدم اینجا صورت دم

ز دیدخویش کردم جمله پیدا

ز عشق خویش کردم جمله شیدا

منم اینجات عمر و زندگانی

تمامت رازشان رازِ نهانی

یقین میدانم وایشان ندانند

که در دیدار من عین جهانند

منم گویا درونِ جان ایشان

منم پیدا و هم پنهان ایشان

منم بینا و چشم جمله از من

در اینجاگاه بین خورشید روشن

منم اندر زبان جمله گویا

درونِ جمله هستم راز دانا

کنون ای بایزید این راز دیدی

بیانی کز زبان من شنیدی

مگو با کس نهان میدار این را

که بیشک این بود عین الیقین را

منم عین الیقین اینجاحقیقت

سپردستم یقین راه شریعت

ره شرع محمّد من سپُردم

میان اولیا من گوی بُردم

تمامت مهر او دیدار دیدم

بیانشان جمله از اسرار دیدم

بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم

یقین هم میروم پیشش دمادم

کنون من آمده درملک بغداد

که اینجاکردهام بر نفس خود داد

دهم داد اندر این ره همچو مردان

چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان

کسی را نیست من هستم دم کل

که بنمودم نمود از عالم کل

نمود من در اوّل دان و آخر

نمودستم کنون هستیّ ظاهر

بسوزانم در اینجا ظاهرم من

که بر هر شبی حقیقت قادرم من

کجا رفتست شبلی این زمان هان

که دریابد یقین کَوْن و مکان هان

همی دانم ولی پرسیدم از تو

که مر معنی کل من دیدم از تو

سوی باغ است شبلی با مریدان

کنون مر راز کلّی مر مریدان

کسی کز اوّلش پر درد وداغست

کجا او را هوای باغ و راغست

ترا میبرد با او مینرفتی

که داری از یقین با او شگفتی

اگرچه این زمان شیخ زمان است

نمود تو در اینجا او ندانست

ندانست او ترا از ناسپاسی

تو در عصر زمان امروز خاصی

مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز

بسوی قطب عالم صاحب راز

کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر

که تا سازم وصال خویش تقریر

چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ

برت ای شیخ آید از سوی راغ

بگو او را نمود عشق امروز

که تاگردد چو تو امروز پیروز

بگو با او که ای از عشق دنیا

بمانده زار و سرگردان عقبی

چنین مغرور جاه و مال مانده

همه دم پر ز قیل و قال مانده

تو در بند غم وجاه و تیولی

کجا یابی چو ما صاحب قبولی

مرا با تو کنون بسیار کار است

که معنی حقیقت بیشمار است

ولیکن با تو من خواهم رسیدن

ترا بیشک یقین خواهیم دیدن

بگویم باتو تا خود کیستی تو

در این عالم برای چیستی تو

تو نافرمانی من کردهٔ تو

بمانده در حجاب و پردهٔ تو

چنین غافل نماندستی بخود باز

ندیدم هیچ از انجام وآغاز

بصورت مانده اینجا مبتلائی

از آن بیشک تو در خوف و رجائی

بصورت ماندهٔ در ملک بغداد

ندیدی هیچ معنی را یکی داد

بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار

ندیدی هیچ از این معنی رخ یار

کجا واصل شوی از سرّ معنی

که ماندستی تو سرگردان دنیی

هوای باغ داری و زر و سیم

بماندی لاجرم در ترس و در بیم

بدر کن از سرت سودای این جاه

وگرنه بازمانی تو در این چاه

بدر کن از سرت سودای دنیا

که با شادی شوی در سوی عقبی

تو دردی در یقین اینجا نداری

حقیقت عمر ضایع میگذاری

بکش دردی در اینجا جوی درمان

بیاب اینجایگه از ما تو آسان

بکش دردی و دم زن ازنمودار

که تا باشی بکلّی صاحب اسرار

بکش دردی و آنگاهی دوا یاب

هر آن چیزی که میگویم تو دریاب

ببر رنجی که تا گنجت نمایم

ترا از رنج خود مزدی فزایم

ببازی نیست راز ما چنین هان

نمیگنجد بر ما گفت برهان

طریقت باید اینجاگه سپردن

چو مردان اندر این سر گوی بُردن

طریقت بایدت بسپردن اینجا

که تا بوئی بری زین حضرت اینجا

کنون من گفتم و رفتم نهانی

یقین تا بایزید این سر بدانی

خلایق جملگی امروز اینجا

بسر کردند از بهر تو غوغا

مرا ترسی نبُد کین راز داریم

توانستم که از خود بازداریم

مرایشان را ولی ازبهرت اینجا

یقین میآمدم ای پیر دانا

بدّهْ روز دگر آیم بر تو

که هستم من یقین کل رهبر تو

نمایم راز تا کل باز دانی

تو اکنون دار راز ما نهانی

خلایق این چنین دانند اکنون

که من کردند ازینجاگاه بیرون

کنون ای شیخ پیر و صاحب راز

بخواهم رفت اکنون سوی شیراز

سوی شیخ کبیر آن قطب عالم

که او میداند احوالم در این دم

مرا او جان جانست و یقینست

که او اینجا حقیقت پیش بین است

بحق دانم مرا دانسته او حق

که دائم از حقیقت قطب مطلق

بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان

نگفتی این زمانم راز اعیان

کیت بینم دگر اینجا یقین باز

چو خواهی شد کنون حقا بشیراز

مرا کی باشد این دیدار رویت

نمیرم ناگهی از آرزویت

بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری

که ما را دوست چون شیخ کبیری

شما را دارم اینجا من نهانی

که مانید اندر اینجا جاودانی

ولیکن تا بده روز دگر باز

برون آیم ز پیش قطب شیراز

نمایم راز آنگه بینی اسرار

نیاید راست این معنی بگفتار

بگفت این و اناالحق زد بتوحید

درون خانقه خلقی بگردید

اناالحق زد در آنجاگاه ده بار

درون خانقه شد ناپدیدار

زهی معنی زهی صورت زهی دم

که چون او خود نباشد در دو عالم

رموزی دان که اکنون گفتم ای جان

ابا تو از نمود جان جانان

در اشترنامه من این سر نگفتم

ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم

رموز عشق جانانست پنهان

دمادم میشود اینجا باعیان

رموز جان جان رویت نمودست

گره یکبارگی اینجا گشودست

کسی باید که باشد بایزیدی

که او را باشد اینجا دید دیدی

بداند راز چون منصور بیند

درون خانقه با او نشیند

یقین بشناسد او را رهبر خویش

نهد مرهم بر این جا بر دل ریش

چو منصور حقیقی رخ نموده است

ترا درجان و دل گفت و شنودست

درون خانقاه دل برو بین

زمانی گوش کن از دوست تلقین

ببین تا کیست او بشناس او را

ابا او کن زمانی گفتگو را

بگو با او همه راز نهانت

که تا او بازگوید در میانت

بگو با او تو درد دل در اینجا

که درمانت کند ای ماه شیدا

بگو درد دل و بنگر دوایت

که بنماید بیک لحظه دوایت

بیک لحظه ترا درمان کند او

نمود جان تو جانان کند او

ترا منصور اندر خانقاه است

گرفته ملک جان و پادشاه است

تو از وی بیخبر در سوی باغی

گرفتستی ز ذات کل فراغی

چگویم تا تو دربند خودی هان

نخواهی یافت این اسرار پنهان

چگویم تا تو دربند خودستی

یقین دانم که با خود بت پرستی

چگویم تا تو دربند وجودی

بمانده در میان نار و دودی

از این بند بلا اینجا اگر تو

برون آئی بیابی کل خبر تو

از این بند بلای نفس زنهار

برون آی و نظر کن روی دلدار

از این بند بلای خویشتن تو

برون آی و نظر کن جان و تن تو

از این بند بلای صورت خود

بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد

رخت بنموده است اینجا عیانی

همی گوید ترا راز نهانی

گمانی میبری اندر یقین تو

بدانی تو اگر باشی امین تو

گمان یکبارگی بردار از پیش

نظر کن تا ببینی جوهر خویش

گمان یکبارگی تو با یقینت

رها کن بیشکی این کفر و دینت

گمان بگذار و دنبال یقین باش

چو مردان خدا تو پیش بین باش

که من هستم خدا او را یقین دان

خدای اوّلین و آخرین دان

خدایست و تو صورت درگمانی

همی گوید ترا راز نهانی

بخواهد رفت چون صورت نماید

دگر باز آید و رازت نماید

نماید راز خود میدان بتحقیق

ببر از من تو اینجاگوی توفیق

خدا بشناس اکنون در حقیقت

ببر از من تو این گوی طریقت

خدا بشناس اینجاگه که فرد است

درون دل ترا تقریر کردست

یقین گفتست که ای جان من خدایم

نمود انبیا و اولیایم

یقین گفتست اکنون در گمانی

رود ناگاه و تو حیران بمانی

بمانی تا ابد حیران دلدار

چه میگویم از این معنی خبردار

مشو حیران که جانان رخ نموداست

زبانت جملگی اینجا شنود است

اگر این راز کلّی باز دانی

حقیقت تا ابد تو جان جانی

حقیقت تا ابد باشی یقین ذات

چو گردد محو اینجاگاه ذرّات

حقیقت تا ابد جانان شوی تو

بوقتی کز صور پنهان شوی تو

حقیقت تا ابد آری دمادم

نمود جملگی را در یکی دم

حقیقت تا ابد سلطان تو باشی

درون جانها جانان تو باشی

حقیقت تا ابد اندر خدائی

یکی بین از آن نبود جدائی

حقیقت آفرینش ذات یابی

ولی منع یقین ذرّات یابی

ز ذرّات این همه برهان نمود است

وز این برهان همه گفت و شنوداست

ز ذرّات این همه جوش و خروشست

کسی یابد مر این کو جمله گوشست

ز ذرّات این همه پیدا نمودار

ز بهر دید خود دارد در این کار

ز ذرّات این همه شور و نشان است

درون جملگی او کل نهانست

ز ذرّات این همه فریاد برخاست

اگرچه شاه پنهانست و پیداست

چنان پنهان نمود او خویشتن را

که آمد بس حجاب جان و تن را

حجاب این جان و تن بُد در ره او

ولی بر قدر بودند آگه او

تمامی اندر اینجاگه مر ایشان

نشد مکشوف سرّ قدس ایشان

که تا اوّل در آخر باز یابند

پس آنگاهی سوی اوّل شتابند

چو هر دو این چنین اینجا فتادند

ز اوّل سر سوی حیرت نهادند

ره صورت نمود جمله اشیاست

ولیکن راه جان یکی نه پیداست

ره جان اوّل از کتم عدم بود

ز دانش در صفت اوّل قدم بود

ره جان اوّل از ذات تعالی

نفخت فیه شد از قدرت لا

مقام بی مقامی پاک بگذاشت

نظر در سوی دید خویش بگذاشت

رهش بیحد بُد و پایان ندید او

از آن بُد از لطافت ناپدید او

رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت

طلب میکرد نور خویش و قربت

چنان ره کرد از اوّل تا بآخر

که باطن ناگهی دریافت ظاهر

ز باطن راه کرد او آخر کار

حجابی شد برش ناگه پدیدار

حجابش بود صورت اندر اینجا

اگرچه بود جان از وصل پیدا

ره جان از نهانِ راهِ صورت

که پیدائی فتاد اینجا ضرورت

ره جان ذات بود اندر صفاتش

صفات اینجایگه میدان تو ذاتش

ره صورت ز آب و خاک و معدن

فتاد اینجا ولیکن نار روشن

چنان اینجا ز خصم ناموافق

بهم پیوسته شد در دید عاشق

اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت

قراری کرد او هر لحظه بشتافت

نه راهی یافت سوی اوّلین او

از آن مسکن گرفت از آخرین او

قرار آتش اندر باد افتاد

بداند این کسی کآباد افتاد

قرار آب اندر خاک بنگر

پس آنگه دید جانِ پاک بنگر

قرار این جهان زیشان پدید است

کزیشان این همه گفت و شنید است

قرار جان نخواهد بود بیشک

که تا اینجا نگردد بیشکی یک

یکی میخواهد اینجا همچو اوّل

از آن مانده است چون صورت معطّل

یکی میخواهد و او را دو آمد

از آن او را یقین از دید بستد

یکی میخواهد و هم باز یابد

چو اوّل زینت و اعزاز یابد

یکی میخواهد و جمله یکی است

ولیکن اندر این صورت شکی است

مرا او را از دو بینی اندر این راه

از آن اینجا همی خواهد که آگاه

شود از اصل اوّل آگهِ خویش

در اینجا باز یابد او ره خویش

رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت

بسی اینجایگه دید او نفورت

ز اصل اوّلش حیران بماند است

در این صورت عجب حیران بماندست

گهی نادان گهی دانا در این کار

فرو ماند است سرگردان چو پرگار

چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار

کجا آید در این معنی پدیدار

نمود اصل اوّل عشق دید است

که او مانندهٔ جان ناپدید است

اگر نه عشق باشد رهبر جان

بماند تاابد در خویش پنهان

اگر نه عشق آوردی پیامی

کجا پیدا بدی پخته ز خامی

اگر نه عشق جانان ره نمودی

که اینجا این دَرِ بسته گشودی

اگر نه عشق هر لحظه در اینجا

کند آئینهٔ جانت مصفّا

بمانی اندر این صورت بناچار

حقیقت تا ابد اینجا گرفتار

در اینجا پیرو عشق ازل باش

پس آنگه در خدائی بی بدل باش

در اینجا پیرو مردان دین شو

پس آنگه در عیان صاحب یقین شو

در اینجا پیرو ایشان چو باشی

یقین میدان که تو غمگین نباشی

در اینجا راز جسم و جان نیابی

درون جان یقین جانان نیابی

در اینجا هر چه میجوئی نهانی

اگر سویش بری آخر بدانی

در اینجا باز جوی و راه خود یاب

یقین انجام و هم آغاز دریاب

در اینجا منکشف کن راز اوّل

تن و جان در یکی کن زین مبدل

یکی بین و مکن اینجا دوئی باز

که اینجا نیست مائی و توئی باز

دوئی بگذار و در یکی قدم نِه

که درحال یکی خود از دوئی بِه

دوئی بگذار وز یکی در آور

اگر مردی تو از یکی بمگذر

دوئی بگذار ویکی شو ز باطن

ز باطن دور گرد این صورت من

دوئی بگذار و یکی باز بین هان

که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان

اگرچه صورت اینجا در دو بینی است

از ان اینجا گرفتار دو بینی است

اگرچه صورت اینجا جان جان یافت

نمود دوست در خود این جهان یافت

ولی جان اصل کل دارد یقین او

که دیدست اوّلین و آخرین او

ره صورت یقین پیداست بر جای

ز جان پیداست بیشک این سر و پای

ره جان جملگی بنگر در اشیاء

که ازجانست مرجانی مصفّا

صفات صورت اینجا نور جانست

بدان این سرّ که رمز عاشقانست

صفات جان کمال لایزالست

کسی داند که بی نقش و خیال است

صفات جان عجایب بی صفاتست

یقین بشناس کاینجا نور ذاتست

ز جان وصورت اینجا چند گویم

از این معنی چه دانی تا چه گویم

همه اسرارها زین هر دو دیدم

اگرچه من ز هر دو ناپدیدم

همه اسرارها زین هر دو پیداست

که بیشک هر دو پنهان و پیداست

ز جان جان توانی یافتن تو

اگر معنیّ من دریافتن تو

ز صورت راز افعال جهانی

شود پیدا که تا رازی بدانی

ز جان اسرار جانان باز دان زود

که تا حاصل کنی از دوست مقصود

ز جانان گر چه میجوئی وصالت

ز صورت میرسد هر دم وبالت

وبال تو همه افتاد صورت

کشیدن باید اینجا بی ضرورت

ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور

کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور

اصّم آنگهی اعمّی جسمی

که تو گنجیّ و گه بند طلسمی

طلسم آزاد کن بشکن بناچار

که تا رُسته شوی از پنج وز چار

بیاب آن گنج راز عاشقانست

ز بهرش این همه شور و فغانست

فغان جملگی زین مهر گنجست

همه جانها از آن پر درد و رنجست

همه درد جهان از بهر آنست

که درد از صورت درمان بجانست

حقیقت گنج مخفی ماند بیشک

طلبکارند اینجاگه یکایک

حققت گنج از آنِ شاه باشد

کسی کز دید شاه آگاه باشد

حقیقت گنج شب زانِ تو آمد

یقین هم درد ودرمان تو آمد

تراگنجست چندین رنج بردی

بده جان شادمان و گنج بردی

بده جان گنج بستان رایگانی

چه خواهی یافتن زین گنج فانی

حقیقت جان بده بستان تو این گنج

گذر کن بیشکی از چار وز پنج

حقیقت جان چو دادی گنج یابی

پس آنگه بی غم و بیرنج یابی

غم و رنج تو جمله از طلسم است

وگرنه گنج اینجاگاه اسمست

الا ای گنج ذات کل ندیده

در اینجا جز که رنج و ذل ندیده

غمت جمله زبهر گنج افتاد

از آنت جسم و جان در رنج افتاد

گذر کن زو و گنج لامکانی

بیاب اینجای خود را رایگانی

گذر کن زود از این شش جهاتش

که اعیانست اینجا گنج ذاتش

ز گنج ذات برخوردار خودباش

بس آنگه فارغت از نیک و بد باش

ز گنج ذات اعیان یاب و توحید

بگو تا چند گردی گِردِ تقلید

ز گنج ذات خود دیدی یقین باز

عیان شد اندر اینجا اوّلین باز

چو آدم دم تو میآری ز تقلید

از آن دوری تو از انوار توحید

ولیکن جملگی پیوستهٔ تست

حقیقت بود تست و رستهٔ تست

حقیقت جملگی از تست وبودست

که ذات پاک تو اینجا نمود است

حقیقت غیر تست و سیر پیدایست

نمود کعبه اندر دیر پیداست

منم عاشق شده در دیر امروز

از آن اینجا زنم این سیر امروز

منم عاشق شده در دیر عشاق

یکی دیده حقیقت سیر عشاق

درون دیرم و سیرم یکی بین

حقیقت بت شکستم بیشکی من

ز سیر دیر رهبان چندم اینجا

نشستم زانکه من پابندم اینجا

ز صورت بت در این دیرم که هستم

دمادم این بت صورت شکستم

بخود گویم دمادم من ز مستی

که ای دل چند آخر بت پرستی

بت تو صورتست و بشکنش هان

اگردم میزنی اینجا زجانان

در این جانت نمیگنجد ز تقلید

حقیقت ذات کل دان تو ز توحید

دل من دوست میدارد بت خود

حقیقت میشناسد این بیان بد

بت صورت دلم را دوست دارد

حقیقت نیز مغز و پوست دارد

دلم در بند صورت مبتلا شد

از آن بیخود میان صد بلا شد

دلم در بند صورت شد گرفتار

گهی باشد مسلمان گاه کفّار

دلم در بند صورت باز ماندست

ولی در عشق صاحب راز ماندست

دلم در بند صورت گشت پیدا

دمادم میکند از عشق غوغا

دلم در بند صورت لاالهست

که لا او رادر اینجاگه بنا هست

دلم در بند صورت ناتوانست

از آن هر لحظه شیدای جهانست

از این صورت ندیدم من بجز غم

که غم میآردم اینجادمادم

از این صورت همه دردست ما را

از آن باشد یقین دردست ما را

رخ جانم نمودار دل آمد

مرا دیدار جانان حاصل آمد

چنان عاشق شدم بر دیدن جان

که ماندستم عجب در خویش پنهان

چنان عاشق شدم بر روی دلدار

که کلّی شد وجودم ناپدیدار

ز عشقم خرّم و شادان بمانده

ازآنم دست از دل برفشانده

ز عشقم خرّم و دلشاد گشته

ظهور و باطنم آزاد گشته

ز عشقم دم زده اینجای در کل

برون جستم من اینجاگاه از ذل

دمادم رنج اینجا شادی آمد

مرا از بند غم آزادی آمد

دمادم مرمرا عین العیانست

که دید من نشان بی نشانست

منم از عشق کُشته گشته اینجا

شده ازدید جانان زارو شیدا

گهی رویم نماید جان جانم

که در پرده بکل عین العیانم

گهی مخفی شود از دیدههایم

نماید ابتدا و انتهایم

دو بینی نامد اینجا پیشم از دل

نمیدانم که چون این راز مشکل

بیک ره حل کنم تا دوست بینم

حقیقت مغز اندر پوست بینم

ولکین جان اگر چه دادم از پیش

یقین مرهم نهادم بر دل ریش

چو جان از پیش دادم همچو مردان

مرا شد جان حقیقت دید جانان

چو جان از پیش دادم همچو عشاق

فتادم لاجرم در واصلی طاق

چو جان از پیش دادم زار گشتم

یقین از جسم و جان بیزار گشتم

چو جان از پیش دادم رخ نمودم

عیان معشوق مشکل برگشودم

چو جان دادم صفاتم روی بنمود

یقین این دم همه دیدار معبود

چو جان دادم یکی شد در فنایم

نمود جسم و جان حق شد بقایم

چو جان دادم شدم جانان یقین من

بدیدم اوّلین و آخرین من

چو جان دادم وصالش یافتستم

ز نقصان کمالش یافتستم

بده جان ای ندیده وصل عشاق

که تا آگه شوی از وصل عشاق

بده جان و ببین جانان نهانی

که این دم هیچ در صورت ندانی

بده جان و لقای جاودان یاب

از این صورت از این حضرت تو بشتاب

بده جان تا شوی جانان حقیقت

که جانی کی توانی در طبیعت

بدیدن بی طبیعت بازدان یار

بجائی کانزمانت لیس فی الدار

نباشد هیچ دیدت را یکی هان

بود ذات حقیقی بیشکی هان

نمود جسم و جان چون رفت از پیش

مر این معنی تو نیکوهان بیندیش

نمود صورت کل خاک گردد

نمود عقل و جان افلاک گردد

حقیقت صورتت جمله شود جان

بوقتی کآید اینجاگاه پنهان

چو زیر خاک محو آمد یقین او

شود خاک رهت از کفر و دین او

شود جان تن چو پنهانی بگیرد

نمود خاکها آسان بگیرد

چو رجعت کرد اندر طور اطوار

شود اندر صفت او ناپدیدار

یکی گردد درون و هم برون او

که اندر ذوفنونی رهنمون او

بود کز قرب اینجا دم زند او

یقین میدان که خود را بر زند او

از این دم صورت اینجا یافت بهره

دل و جان یافتست و عین زهره

ره جان گر چه صافی اوفتادست

ولکین راه او در عین بادست

ره صورت بود مشکل یقین دان

مر او را راز در عین زمین دان

ره چونست و صورت آخر کار

که تا وقتی شود کل ناپدیدار

وصال آنگاه یاد از رخ دوست

پس آنگه بشنود او پاسخ دوست

که ای در راه ما افتاده مسکین

شده فارغ کنون درعین تمکین

رسانم من ترا در دید اوّل

چو گشتی در صفات ما مبدّل

کنون چون عین یکرنگی گزیدی

حقیقت درکمال ما رسیدی

کنون بشناس ما را همچو ما تو

یقین باش اندر اینجا در فنا تو

کنون بشناس ما را در یقین باز

چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز

کنون بشناس ما را در نهانی

که تا قدر وصال ما بدانی

کنون بشناس ما را راز اینجا

چو دیدی روی ما را باز اینجا

کنون بشناس ما را در فنائی

تو با ما ما ابا تو در جدائی

یکی گشتی و در یکی مرابین

مرا از جان ما دیدار بگزین

چون من تو تومنی این دم نئی تو

سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو

مبین خود را بهرجائی یقین تو

که تا یابی عیان عین الیقین تو

ره جسم این بود کآخر فنایش

نموداری جان اندر بقایش

چنان باشد که چون یکی شود جسم

برافتد آنگهی دیدار و هم اسم

صفات حق شود اوّل ز پرگار

زهی معنی زهی ترکیب اسرار

صفاتش آنگهی جانان شود زود

که تا یکی شودر ذات معبود

صفاتش آنگهی جانان نماید

مر او را راز پنهانی گشاید

صفات جسم روشن در دل خاک

شود تا آنگهی با جوهر پاک

یکی گردد یکی باشد حقیقت

اگر خواهی چنین بسپر طریقت

طریقت بسپر اندر راه جانان

اگر هستی یقین آگاه جانان

طریقت بسپر و آنگاه حق بین

ز جانان در درون من یقین بین

طریقت بسپر و بود ازل جوی

تمامت کارها در جان جان جوی

حقیقت بسپر و دیدار دریاب

پس آنگاهی نمود یار دریاب

حققت بسپر و جانان یقین بین

تو جانان در درون من یقین بین

حقیقت با طریقت هر دو یکسانست

اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست

ولکین شرع اوّل پیشوایست

که دید انبیا و اولیایست

ز شرع این آمده اندر رموزم

که تا خواهم که گویم این رموزم

نخواهم گفتن این الّا بجائی

که نبود برتر از آنجا ورائی

نمایم در یکی و راز گردم

یقین انجام و هم آغاز گردم

ولی چون اصل جمله مینمایم

نه پنهان میکنم نیمیفزایم

دمادم جام را بر قدر هر کس

دهم تا بر مزاج نفس هر کس

مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند

هم اندر این طلسمش گنج یابند

دل و جانم دمادم خواهی اینجا

که بیخود میکشی گردی تو شیدا

ز شیدائی شوی رسوای عالم

نیاری طاقت غوغای عالم

ترا طاقت نماند آخر کار

شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار

بقدر خون من مینوش کن جام

ببین در آخرت چونست سرانجام

بقدر خویش در کش جام معنی

مکن بدمستی و گفتار دعوی

چو جامت هست وقتی خور دمادم

مخور جمله از آنجاگه دمادم

تو درکش تا نگردی مست عاقل

که ناگاهی شوی در عشق باطل

چو جامت از دو و از چار بگذشت

حقیقت کار دل ناچار بگذشت

دمادم جام میآید بر آنجا

ز دست دوست بنگر تو مصفّا

بقدر هر کسی جامی که باشد

دهد تا نیز مر طاقت نباشد

اگر داری تو طاقت نوش کن جام

گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام

اگر داری تو طاقت جام نوشی

ضرورت صبر کن اندر خموشی

بنوش آن جام و خاموشی گزین تو

چو مردان عین بیهوشی گزین تو

چو مردان نوش کن اینجام وحدت

که تا یابی حقیقت جام قربت

چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش

ز دست شاه جام دوست مینوش

اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا

حذر میکن که ناگاهی تو رسوا

شوی ای دل صبوری به ز مستی

حقیقت نیستی بهتر ز هستی

اگرچه نیستی هستی ذاتست

ولی هستی یقین دیدار ذاتست

چو شه دربارگاه دل نشستست

بروی غیر او خود در ببستست

بود روزی شهش بیخود بخواند

کسی باید که این معنی بداند

ادب باید که بردارد یقین او

بنزد شاه باشد پیش بین او

بنزد شاه دارد عزّت خود

نگه تا شاه نیکش بیند و بد

نبیند چون نشیند شاه گردد

شه از وی در زمان آگاه گردد

چو جان از پیش دارم رخ نمودم

عیان معشوق مشکل برگشودم

دهد جام وصالش رایگانی

کند بر فرق او گوهر فشانی

ز عزّت پایگاهش برفزاید

بجز شاهش به خاطر درنیاید

گمانش این بود در آخر کار

دهد در دست او مرجام شهوار

اگر طاقت بود آنرا کند نوش

بجز شه جمله را آرد فراموش

خیال بد چو در پیشش نگنجد

بجز شه هیچ درخاطر نسنجد

بجز شه مر کسی دیگر نماند

دمادم جام می از شه ستاند

بعزّت باشد او با لشکر و رای

نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای

ادب به کز ادب یابد سعادت

که دایم بی ادب بیند شقاوت

تمامت یابد و زجر و جفا او

ز قربت ماند اینجاگه جدا او

به از عزّت نباشد درنمودار

که عزّت برتر است از کلّ انوار

حقیقت حق بعزت میتوان یافت

کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت

به از عزت یافت دیدار الهی

برون شد کارش از عین تباهی

بعزت باش وز عزت خدا جوی

چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی

بعزت انبیا در حق رسیدند

نمود جاودان زین راز دیدند

بعزت جمله مردان پیشوایند

حقیقت جمله در عین لقایند

بعزت جمله مردان ذات گشتند

نهان از جملهٔ ذرّات گشتند

بعزت جملگی این دم لقایند

یکی گشته همه عین خدایند

حکایت در ادب و عزّت نگاهداشتن در حضرت باری فرماید

حقیقت چون ز عزت دم نهانی

ز دید اینجا کمال جاودانی

مر ایشان گشت حاصل در یکی باز

یقین دیدند هم انجام و آغاز

در این دم چو تو در عزت درآئی

حقیقت این گره را برگشائی

یقین از عزت اینجا راز بین تو

یقین هم جان جان را بازبین تو

ترا جانان نموده روی بنگر

بجز نور حق از هر سوی منگر

عیان ذرّات اینجا هست اظهار

ز چشم تو عیانی ناپدیدار

عیان ذات اینجا آشکارست

اگر دانی همه دیدار یارست

عیان ذات بنگر در دل و جان

که از ذرّات آمد جمله پنهان

طلبکارند و تو این سر ببینی

ز من دریاب اگر صاحب یقینی

از این صورت گذر میکن دمادم

حقیقت صبر میکن بر دو عالم

درون خویش بنگر بین تو هم او

اگر بینی چنین دانَمت نیکو

دو عالم در تو و تو دردو عالم

ترا مخفی است اسرار اندر این دم

دو عالم در تو و تو از دو بینی

ز من دریاب اگر صاحب یقینی

دو عالم آن زمان بینی تو در خَود

که یکسانت نماید نیک با بد

دو عالم آن زمان یکسان به بینی

که خود پیدا و هم پنهان به بینی

بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی

رهی در سوی آن حضرت ببردی

ره آسانست لیکن بی تو دشوار

بکردستی در اینجاگه بیکبار

ره آسانست دشواری هم از تست

رها کن صورت و در راه او جست

چو مردان باش و دم از لامکان زن

که این دم میزنند اینجای مر زن

زنان راه تو مردان بیابند

چنان قربی که مر ایشان نیابند

زنان راه او را خاک شو تو

حقیقت از تمامت پاک شو تو

ز آلایش برون آی و دم یار

بپاکی زن اگر هستی خبردار

بپاکی راه حق بیشک توان یافت

بپاکی در مقام جان جان یافت

بپاکی میتوانی یافت حق تو

ز مردان اندر اینجاگه سبق تو

بپاکی میتوانی گر بری راه

یقین اینجایگه تاحضرت شاه

بپاکی روی او دانی توان یافت

که نتوان روی او هر ناتوان یافت

بتقوی روی جانان میتوان یافت

مر این دشوار آسان میتوان یافت

بوقتی کین نهادت پاک گردد

یقینت در نهاد خاک گردد

تن و دل پاک دار اندر بر خاک

حقیقت محو گردد تا شود پاک

وگرنه در عیان و زندگانی

یقین میدان که در پاکی بمانی

دو تقوی هست در معنی بگویم

وگر چاره در اینجا من بجویم

ترا این سرّ معنی در نمودار

بس است این گر شوی از جان خبردار

یکی تقوی و ظاهر امر فرمان

که بسپاری حقیقت راه جانان

بتقوی میتوانی یافت این سر

که بیشک انبیا تقوای ظاهر

در اینجاگه نمودند وشدند دوست

بیابد مغز آنگاهی یقین پوست

دم تقوی بباطن گر توانی

بری ره سوی جانان ناگهانی

حقیقت تقوی باطن همی جوی

که ناگاهی بری از وصل او گوی

تو باطن پاک دار و کمترک خور

که ذرّه ناگهان آید سوی خور

تو باطن پاک دارد از هر خیانت

که عرضاً عرضه کردم در امانت

تو باطن پاک دار و دوست دریاب

بمعنی تو توئی دوست دریاب

تو باطن پاک میدار از طبیعت

بتقوی باش درعین شریعت

تو باطن پاک دار و خواب کم کن

حقیقت خورد و خواب خویش کم کن

ز خورد و خواب اینجا تاتوانی

گریزان باش تاگردی معانی

ز خورد و خواب بگذر همچو مردان

ز بیداری نظر کن جان جانان

ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی

بجز رنج و غم و گند و پلیدی

ز خورد و خواب تا بودی غمت بود

دریغا خورد و خوابت زودتر بود

ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار

غم و اندوه ماندستی گرفتار

ز خورد و خواب مردان در گذشتند

ره جانان بیک ره در نوشتند

ز بی خوابی و کم خواری در اینجا

کشیدند رنج و هم خواری در اینجا

ز بیخوابی جمال یار دیدند

ز کم خواری بکام دل رسیدند

ز بی خوابی نهانشان درگشودند

نگه کردند بیشک دوست دیدند

ز بیخوابی در اینجا قربت دوست

گزیدند و برون رفتند از پوست

ز بی خوابی عیان ذات بیچون

شدند اینجایگه خوش بیچه و چن

ز بیخوابی در اینجا راز مطلق

شدند وآنگهی گفتند اناالحق

اناالحق آن زمان گفتند در ذات

که بیشک جان جان شد جمله ذرّات

اناالحق آن زمان گفتند بیخود

که یکسان گشت جمله نیک با بد

اناالحق آن زمان گفتند در راز

که یکی گشتشان انجام و آغاز

اناالحق آن زمان گفتند با خلق

که فارغ آمدند از دام وز دلق

بدانستند چندی و بگفتند

دَرِ این راز خود با کس نگفتند

بدانستند چندی راز تقلید

ولی شان مینمود این سر توحید

بدانستند چندی سرّ این راز

حجاب انداختند از پیش خود باز

بدانستند چندی در نهانی

غلط کردند بی تو تا ندانی

بدانستند چندی از شنفته

ولی بیدار کی باشد چو خفته

بدانستند چندی در نمودار

شده آگه بکل از سرّ این کار

نهان گفتند با یکدیگر اینجا

که راز پادشه نارند پیدا

نهان گفتند با یکدیگر اینجا

که راز دوست را نارند پیدا

نه هر کس صاحب اسرار باشد

نه هر سر لایق دیدار باشد

بقدر جمله دارم هم بگفتار

بیانها مینمایم اندر اسرار

کسانی کین طلب دارند در دل

که ناگه پی برند این راز مشکل

ببازی نیست بخشایش حقیقت

سپردن بایدت راه شریعت

ره اینجاگه سپاری دوست گردد

حقیقت مغز هم بی پوست گردد

ره جان کن که درجانست جانان

در اینجا جملگی اسرار جویان

وصالش جمله در جان باز دیدند

چو فی الجمله بکام خود رسیدند

در اینجاهیچ و جملهاند سرمست

فتاده از بلندی در سوی پست

نداند اوّل و آخر تمامت

نمودند بازمانده در ملامت

اگرچه بازگوید همچنانست

ولیکن در جنون راز نهان است

بهر نوعی یقین بسیار گویند

همه از دیدن دلدارگویند

ولیکن کس نمیداند یقین راز

که شرحی گویم از انجام و آغاز

همه حیران و گویا در خموشند

چو دیگی اندر این سودا بجوشند

در این سودا فتادستند بسیار

نیامد هیچ اینجایگه پدیدار

که تا برگوید اینجا راز جانان

ببازد اندر اینجا گوهر جان

سر و جان هر دو دربازد بپایش

بیابد ابتدا و انتهایش

سر و جان گر ببازی این بود راز

حجاب افتد ز رویش بیشکی باز

بدانی و بگوئی بعد از این تو

چو بردی ره سوی عین الیقین تو

رهی نابردهٔ در پردهٔ راز

که تا بینی حقیقت ناگهی باز

رخ معشوق تا چندی از این درد

شوی از بود اشیا جملگی فرد

چراگفتار بیهوده درآئی

که در گفتارمانند درائی

چرا گفتار بنمودی تو چندین

از آن داری تو در اسرار حق بین

از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس

نمود دوست آخر چند از این بس

بگوی و خوف جان از پیش بردار

بیک ره دل ز جان خویش بردار

به یک ره دل ببر از عالم دون

که تا آخر نماید دور گردون

نخواهد مانددور آفرینش

تو بگشا این زمان اسرار بینش

بیک ره کن مبدّل صورت جان

فنا کن هر دو اندر ذات جانان

نداری هیچ باید اندر این راه

بماندستی چو موری در بن چاه

قدم در راه نه میرو یقین تو

چو مردان باش اینجا پیش بین تو

قدم اینجا نه و این سر تو دریاب

که مقصودت شود حاصل از این باب

از آن درهر چه جوئی میدهندت

یقین میدان که منّت مینهندت

نباشد منّت اینجا هرچه دارند

همه از بهر تو اینجا بکارند

در اینجا هر چه دادند کی ستانند

ازآن می هیچ کس این سر ندانند

که دل باید که با جان همدم راز

بود تا این بیابد بیشکی باز

چو جان و دل ابا هم یار باشند

یقین توحید هم اینجا بباشند

نمود هر دو با رفعت شود باز

بود تا این بیابد بی شکی باز

بوقتی جان شود تن اندر اینجا

که گردد باطنت کلّی مصفّا

بوقتی جان شود جان حقیقت

که بسپارد بکل سرّ شریعت

بوقتی جان شود جانان در این راز

که محو آید ورا انجام و آغاز

بوقتی جان شود جانان در اینجا

که پنهانی شود ناگاه پیدا

بوقتی جان شود جانان یقین دان

که گردد جسم از دیدار پنهان

بوقتی جان شود جانان که بینی

یقین این سر اگر صاحب یقینی

که پنهان گردد این صورت عیانت

شود بیشک حقیقت جان جانت

چو صورت از میان برخواست جانست

پس آنگه دیدن جان جهانست

چوصورت از میان برخواست بیشک

سراسر بینی اینجا در یکی یک

بود یکی شده صورت عیان گم

جهان اندر وی و وی در جهان گم

بسی راهست در گم بودن اینجا

رهی نیکو طلب ای مرد دانا

رهت آخر فنای جاودانست

در آخر کار بی نام ونشانست

در آخر کار بیکاریست تحقیق

نهان گشتن پس آنگه راز توفیق

نهان خواهی شدن ای دل نهانی

نمیدانم ولی دانم که دانی

در آخر رازت اینجاگه نهان است

ترا پیدانمودن جان جانست

در آخر میشوی اینجا فنا تو

که تا یابی یقین دید بقا تو

در آخر میشوی مر ناپدیدار

در آنسو میشوی کلّی پدیدار

در آخر اصل او گر باز جوئی

سزد این سر که با هر کس نگوئی

ولیکن چون کنی در عین گفتار

که حق گویاست اندر کلّ اسرار

چو حق گویاست حق میگوید این راز

بگو تاکه در اینجا بشنود باز

یقین دریاب این اسرار بنگر

نظر کن زود این گفتار بنگر

در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید

یکی شد پیش آن پیر طریقت

بپرسد این سؤالش در حقیقت

که ای سکّان دین و شیخ اکبر

نداند هیچ خلقی ازتو بهتر

ره شرعت نمودار اناالحق

مراگوئی تو اینجاراز مطلق

بگو تا کیست اندر نطق هر کس

سخن گوی این یکی بنگر از این بس

جوابش داد آنگه قطب عالم

که حق دان هست گویا اندر این دم

خدا گویاست اندر نطق و درجان

درون دل ورا بنگر تو جویان

بهر صورت که گفتی سرّ گفتار

یقین اینجاست حق گویا باسرار

بدان کاینجاست حق گویا نهانی

چنین پی برتو این سرّ نهانی

بدان این راز وانگه کن خموشی

سزد این پند اگر از من نیوشی

بدان و شو خموش و کمترک گوی

وگرنه اندر این میدان شوی گوی

دگر پرسید زو کای صاحب اسرار

جوابم بازده این نکته این بار

مرا این مشکل دیگر نهانست

ترا دانم که این مشکل عیان است

چو گویا حق بود در هر زبان او

کند چیزی که میخواهد بیان او

شنو اینجا که باشد تا بدانم

که من این راز آخر میندانم

بدو گفت این ندانسته تو خود راز

بگفتم جمله اسرارت ز سر باز

تو دانائی دلت گردان چوگویست

شنو بیشک در اینجا که اویست

چو او گوید بهم خود بشنود او

کسی باید که مر کلّی شود او

که تااین راز داند بیشکی حق

شود پس داند او این راز مطلق

چو دانا این بیان گوید در اسرار

بباید گوش جان کردن بناچار

که تا مفهوم این معنی کنی تو

بگو تاچند از این دعوی کنی تو

چو بشناسی که یارت هست گویا

ز نطق جمله اینجاگاه او را

شنو تو گوش کن چون سر بیابی

یقین میدان که این ظاهر بیابی

چو این ظاهر بدیدی تو تمامت

گرفته در همه شور وقیامت

بهر صورت که میآید ترا پیش

نظر کن اندر این معنی بیندیش

همه او را شناس اما بمعنی

مکن با هیچکس اینجا تو دعوی

بدان این و چنان شو گم در این کار

که سرگردان شوی مانند پرگار

بدان این و مگو در پیش هر کس

چو دانستی ترا عین الیقین بس

بدان این و مکن جانا یقین فاش

که ناگاهت شود اینجای اوباش

تو این معنی ندانی تا ندانی

که جمله اوست در راز نهانی

بوقتی این بدانی کز لقا تو

که باشی همچو مردان در بلا تو

بلای قرب کش وین رایگان یاب

در این معنی نمود جان جان یاب

ترا اینجا چنان بنمود رخسار

که تو در خود فتادستی ز پندار

ز پندارت چنان مغرور کرداست

که بیشک او ز خویشت دور کرداست

ترا او دور کرد از خود حقیقت

که نسپردی ورا راه شریعت

بپاکی وصل او اینجا بیابی

یقین میدان که این ظاهر بیابی

بپاکی حاصل است اینجا رخ یار

ولکین این نهان مانده ز اسرار

چو گشتی پاک کلّی در بطونت

خدا بینی حقیقت رهنمونت

چو گشتی پاک در مانندهٔ آب

در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب

جمال یار بیشک هست درما

طلب کن در حقیقت بشنواز ما

تو آبروی خود داری بر او

اگر بینی چنین دانَمْت نیکو

همه درتست پیدا و تو هستی

عیان جمله خود را میپرستی

توئی غافل چرا حیران بمانده

چنین درچرخ سرگردان بمانده

توئی عاشق چنین در عشق خود باز

نمود آید ز عشق خود بخود باز

توئی صادق شده در عین دیدار

شده مر زهد خود اینجا خریدار

تو داری و توئی اینجا یقین است

ولیکن اندر اینجا کفرو دین است

ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین

فرو ماندستم اندر آن و در این

فروماندستم اندر کفر جانان

شدستم در میان خلق پنهان

در این بازار ماندستم عجایب

که هر دم مینمایم این غرایب

چنان بنمایمت هر لحظه خود را

برون آمد ابر رسم خرد را

که تا اینجا کند مر ناگهان گم

مثال قطرهٔ در عین قُلزُم

گهی اینجا کند گه جسم و جانم

گهی بنماید او عین العیانم

گهی اینجا کند مکشوف اسرار

بگوید سر بسر اینجا باسرار

گهی در عین تقلیدم بمانده

گهی دستم ز جان و دل فشانده

گهی در عقلم اندازد بخواری

مرا اینجا کُشد بیشک بزاری

گهی در عین عشقم جان دهد باز

نماید این چنین پنهان دهد باز

گهی بنمایدم روشن چو خورشید

عیان ذات خود گوئی که جاوید

من این سر یافتم ناگه کند گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

نمیدانم نمیبینم بجز یار

بگویم سر که من هستم خبردار

که بیشک رنج بی پایان کشیدم

بجز معنی وصال یار دیدم

بمردم کز دلم آنجا برآید

دمی بیشک دو صد دستان سرآید

دو صد دستان زند بر صد هزاران

مثل بیمثل دارد سرّ جانان

همه از دوست لیکن گرچه مردست

فتاده این دم اینجاگاه فرداست

دم من اندر آن دم دردمی کل

یقین دیدم عیان من آدم کل

حقیقت حق حق اینجا که بر جای

عیان بسپارد آنجائی ابر جای

کسی این ره سپارد در دل اینجا

که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا

چو مشل برگشاید از نهانی

بیابد راز اسرار معانی

ره آسان مدان ای مرد صورت

که خواهی کرد هم بیشک ضرورت

ره آسان نیست جمله وصف این ره

بسی کردند هر کس نیست آگه

ره بی ابتدا و انتهایست

در این ره جملگی عین صفایست

کسی کاینجایگه این ره ندیدست

میان جمله مردان ناپدیدست

کسی کاینراه برد و خویش بشناخت

حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت

یقین این زاد ره بردار و بشنو

بر این گفتار دیگر زود بگرو

یقین کاین زاد ره عجز است اوّل

که خودبین گردد اندر ره مبدّل

دوم فقر است و نقد جمله اینست

که اندر فقر کل عین الیقین است

سوم تسلیم بودن در فنایش

چهارم نوش کردن مر بلایش

یقین پنجم فنائی بود اللّه

ششم دید یقین مر حضرت شاه

عیان هفتم نمود نور ذاتست

همه شاهان یقین اینجای ماتست

همه مانند شاهان اندر این سرّ

که هرگز مینشد این راز ظاهر

اگر این راز اینجا باز یابند

حقیقت جزو و کل مر خود بیابند

ز خود باشید الّا حق یقین این

بداند صاحب عین الیقین این

همه یک ذات دان اینجا حقیقت

نه کفر است ونه دین ونی طریقت

همه اینجا توانی یافتن باز

ترا این جایگه بشتافتن باز

شدت تا بازیابی قدرت اینجا

کنی یکبارگی درمان تو خود را

در اینجا واصلان چون خود رسیدند

بجز یکی در آن حضرت ندیدند

یکی دیدند اینجا جسم و جان هم

نبود اینجا و آنجا هیچ محرم

همه حق یافتند و هیچ غیری

نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری

اگرچه بت پرست عشق آخر

بکرد این راز مر بعضی بظاهر

ندانستند ره اینجا نبردن

حقیقت همچو مردان گوی بردن

بتقلید اندر این ره باز ماندند

یقین در شهوت و در آزماندند

در آخرشان بماند اینجا یقین باز

که تادیدند راز اوّلین باز

چو بگذشتی ز نفست ناگهانی

نماند نفس الّا تو بمانی

چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود

مکن بار دگر شیطان تو خوشنود

یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو

ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو

چنان شو اندر این ره شاد و آزاد

که بینی هر خرابی را تو آباد

چنان آباد کن جانت ز تقوی

که چیزی درنگنجد جز که معنی

چنان آزاد کن جان از بر خویش

که هم بیشک تو باشی رهبر خویش

چنان آزاد کن جان و روانت

که تاوقتی که کل گردی نهانت

شود بیدار و حق باشد یقین هان

بجز این نیست ما نص و برهان

چو حق میخواهد آخر ای دل فرد

در این دم باش دائم صاحب درد

در این سر درد آور پیش زنهار

که دردت خویش بر تا حضرت یار

اگردردست ناگاهان دوایت

کند درمان دردآن جانفزایت

یقین دردست آنگه عیان درمان

یقین جانست آنگه عین جانان

ز درد اینجا یقین جانان بیابی

چو جانان یافتی درمان بیابی

که جان با درد و درمان مینماید

گهی نقصان و گاهی میفزاید

ولیکن این بصورت بازدانی

وگرنه بیشکی تو بازمانی

ز صورت در گذر جان جوی اینجا

که صورت هست همچون گوی اینجا

چنان ماندست سرگردان جانان

که یک لحظه نپردازد ابا جان

نپردازی دمی با جان در اینجا

حقیقت میزند پنهان در اینجا

اگرچه جسم واصل گشت از جان

نمودش جمله حاصل گشت از جان

نمیبیند یکی خود اندر اینجا

که افتادست اندر شور وغوغا

بلا و رنج و محنت یافتست او

بسی در هر صفت بشتافتست او

بلا و رنج دیده بی نهایت

در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت

بلا و رنج دید و گنج حاصل

در اینجا کرد بیشک گشت واصل

بخود بنهاده است آنجای صورت

که باید رفت در خاکش ضرورت

ورا جائی است اندر معدن خاک

که در اینجا شود او بیشکی پاک

نمودش شیب خاک آید پدیدار

در اینجا کل شود او ناپدیدار

نهانش واصلی آنجا عیان است

جهانی بیشکی پرترس از آنست

که خوف جان عجب دارند ایشان

از آن اینجا شدند ایشان پریشان

مترس از این اگر تو مرد راهی

در اینجائی تو اسرار الهی

در اینجا سر متاب ای غافل مست

که خواهی با نمود دوست پیوست

وصال خاک اگر اینجا بیابی

ز شادی سوی او هر دم شتابی

وصال اندر دل خاکست بیشک

که اینجا مینماید راز هر یک

کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو

کز او پیداست این عین الیقین تو

ز گورستان بدانی جمله مردان

که اندر خاک درگاهند پنهان

همه در خاک درگاهند خفته

همه رخ نزد جانان درنهفته

همه در خاک درگاهند بیچون

یک گشته نهان در هفت گردون

همه در خاک درگاهند ساکن

شدند از نیک و بد اینجای ایمن

همه در خاک درگاهند تحقیق

بدیده روی جانان جمله توفیق

یقین دریافته اینجا نهانی

تو چون ایشان شوی آنگه بدانی

که بیشک آنچه میگفتند ای دوست

بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست

یقین شد در وی آخر سرّ جانان

نخواهد دید کس این سر یقین دان

خدا خواهی بُدن در آخر کار

چو اینجا برفتد پرده بیکبار

اگر پرده برافتد باز بینی

حقیقت گمشده مر باز بینی

تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر

نظر بگمار و جانان پاک بنگر

وصالت در دل خاکست آخِر

نهان کن زودت این اسرار ظاهر

وصالت در دل خاکست در یاب

اگر مردی بسوی خاک بشتاب

وصالت در دل خاکست ای دل

ترا مقصود درخاکست حاصل

وصالت در دل خاکست بگذار

جهان و برفکن این پنج با چار

سوی این خلوت آی و شاد بگذر

ازاو جانها یقین آباد بنگر

در این خلوت سرا آخر قدم نه

که این سر عاقبت اولی ترا به

که این خلوت سرای عاشقان است

نمدار اندر او عین العیان است

در این خلوت سرای اینجای بیشک

نماید بیشکی دیدار او یک

بود لیکن همه این سر ندانند

که در دیدار او حیران بمانند

یکی بینی در اینجا بی حجب یار

نباشد هیچ جز او لیس فی الدار

نباشد هیچ جز حق اندر اینجا

یقین بشنو تو راز مطلق اینجا

حقیقت چون شدی اندر دل خاک

عیان بینی تو خود را جوهر پاک

ولی گر صاحب آزار بودی

یقین بر آتش و مانند دودی

اگر نیکی تو کردستی در اینجا

حقیقت گوی بردستی در اینجا

عوض اینجاترا آن روشنائی

بود بیشک ابر دید خدائی

یقین چون در دل خاکت نهادند

عیان در حضرت پاک نهادند

تو باشی هیچکس آنجات همراه

نباشد می یقین جز عین اللّه

ترا اوّل قدم این است صورت

اباتست این بیان اینجا ضرورت

چو رفتی ناگهی اندر دل طین

نظر کن درنهادت جمله حق بین

نمییابی تو این سر هیچ اینجا

فتادستی چو نقشی اندر اینجا

ولی آن دم بیابی سرّ جانان

که باشد این صور در خاک پنهان

وصالت آن زمان گردد میسّر

که اجسامت شود اینجا میسّر

وصالت آن زمان بشناس ای دل

که گردد صورتت در زیر گِل حل

چو حل گردد ترا صورت بیکبار

شوی ای نور دل کل ناپدیدار

چو حل گردی و گردی عین فانی

حقیقت این جهان و آن جهانی

ترا پیدا شود اسرار جمله

تو باشی در یقین انوار جمله

یقین دیدار آن دم باز بینی

یکی یابی اگر صاحب یقینی

بجز عین الیقین اینجا مبین تو

اگر هستی چو مردان پیش بین تو

در آخر اینست احوالت بیندیش

حجاب اکنون یقین بردار از پیش

حجاب از پیش بردار این زمان تو

خدا را بین یقین در غیب جان تو

حجاب از پیش بردار و عیان بین

همی گویم ترا در جان جان بین

ولکین این نیابی بی معانی

نشانت میدهم از بی نشانی

زلا مگذر تو تا الّا شوی کل

یقین دیدار جان الّا شوی کل

زلا مگذر یقین دریاب الّا

که الّا بیشکی دیدست یکتا

زلا مگذر که الّا الله یابی

رخ جانان عیان ناگاه یابی

زلا مگذر تو در الّا نظر کن

از این معنی دل خود را خبر کن

زلا مگذر یقین دان لاحقیقت

نظر کن جمله اسرار شریعت

نمود لااله اینجا عیانست

چگویم وصف کین سر بی نشانست

یقین بشناس و میدان ای دل ریش

حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش

مجو اینجایگه تو محرم راز

حجاب آخر دمی از خود برانداز

چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست

حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست

زجام عشق جامی نوش کن تو

دل و جان در یقین بیهوش کن تو

ز جام عشق نوش آن می که مستان

برش هشیار کوبان پا ودستان

می عشق اندر این خمخانهٔ دل

کجا گردد یقین بیشک بحاصل

مئی کن نوش اینجاگه نهانی

که در ساقی ابد حیران بمانی

مئی از دست کس بستان و کن نوش

که جز وی جمله گردانی فراموش

ز بدمستی کنی مانند حلّاج

ز تیر عشق سازی خویش آماج

مکن بدمستی اندر نزد عشاق

تو چون مرغان مزن از خویشتن واق

چو سیمرغی تو اندر قاف معنی

مئی خور این زمان از صاف معنی

در آخر دُردکش از کفر و دین یار

که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار

مئی درکش که قوت جسم و جان است

از آن می این زمان ما را نهان است

درون جان و دل رگهاگرفته

همه پنهانیم پیدا گرفته

خروشی میزند در نزد عشاق

از آن مشهور شد در کلّ آفاق

که ازجام وصال شاه خوردست

وز آن اینجایگه او گوی بردست

وصال جان جان از جام دیدم

از آن اینجایگه من کام دیدم

که عزت داشتم اندر درون من

نه بدمستانه بودم جز سکون من

نیاوردم بجز عزّت بر یار

ز عزّت شد مرا جانان پدیدار

ز عزّت گوی بردم در بر خلق

از آن پس آمدم من رهبر خلق

نمودم اینست اینجایار گفتست

ولیکن این بیان اینجا نهفتست

نمود کُشتن خود فاش کردم

حقیقت نقش خود نقاش کردم

نمود ظاهرم اینجا ببینید

در آخر آنگه او صاحب یقینید

مرا کشتن امید زندگانی است

که در کشتن حیات جاودانی است

بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند

میان خاک و خون آغشته گشتند

نمود خویشتن دیدند اینجا

سر خود زود ببریدند اینجا

فنا گشتند بی سر پیش ایشان

حقیقت فاششان شد سرّ جانان

اگر بی سر شوی این راز دانی

از این معنی حقیقت بازدانی

سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را

یکی منصور را پرسید ناگاه

که ای گشته ز سرّ جمله آگاه

یقین اینجا تو داری راز مطلق

که دیدستی تو حق را عین مطلق

یقین داری عیان جمله آفاق

که هستی دمدمه در کلّ آفاق

نمود عشق جانان کل تو داری

که بر عشّاق شاهی شهریاری

کسی باشد که جانان کل ببیند

بگفت آری کسی کاینجا ببیند

نمود کشتن خود را یقین پیش

من اینجا دیدهام اسرار در پیش

کنون پیر منم اینجا بمانده

ز جزوم لیک کل پیدا بمانده

سوی بغداد آخر من دهم داد

سر خود اندر اینجاگاه بر باد

دهم بیشک که دیدستم نهانی

برم مکشوف شد عین العیانی

مرا فاش است اینجا کشتن خود

حقیقت فارغم از نیک وز بد

قضا را راه حج بُد کین سؤالش

که کرد آنجایگه او از کمالش

دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو

یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو

ولیکن این جنونست از یقین باز

که گفتی با من اینجا صاحب راز

نداند هیچکس در غیب اللّه

تو هستی زین بیان امروز آگاه

که در بغداد چونت خون بریزند

حقیقت جملگی بردارویزند

تو این اسرار میگوئی عجب فاش

که من هستم عیان هم نقش و نقّاش

نمود جملگی از پیش داری

حقیقت این عیان با خویش داری

ولی من ماندهام در شک یقینم

نمودی از تو اکنون من نبینم

نمودت خواهم از تو پایدارم

نمای اینجایگه مر پایدارم

اگر بیشک تو دیدار خدائی

مرا امروز مر رازی نمائی

نمایم راز بر هر سر که باشد

مرا بیشک از آن خونی نباشد

پس آنگه چون از او بشنید این راز

حجاب آنگه تو بیچاره برانداز

نظر بگماشت آنگه مرد بر وی

ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی

نظر نیکو کن اندر دید دیدم

که من هستم که جمله آفریدم

نظر کن این زمان بشناس ما را

که میبینی در این ساعت لقا را

لقای من نظر کن این زمان تو

که میبینم همه کون و مکان تو

لقای ما کنون اینجا نظر کن

دل بیچاره از ذلّت خبر کن

خبر کن ای دل و جان راز بنگر

بجزمن هیچ دیگر باز منگر

چو آن مرد جهان دیده چنان دید

ورا برتر ز هفتم آسمان دید

ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش

ستاده در تحیّر مانده خاموش

چنان مست لقای او بمانده

عجایب در لقای او بمانده

زبان بگشاد و آنگه صاحب راز

که ای مانده چنین حیران ما باز

چه میبینی خبرده این زمانم

که تا مردید دیدت را بدانم

تمامت قافله آنجا بماندند

دعا و آفرین بر خود بخواندند

که ای شیخ جهان و پیر اللّه

تو هستی بیشکی از خود تو آگاه

چرا این پیر اینجا گشت حیران

بمانده این زمان مانند گنگان

زبانش الکنست و باز مانده است

عجب حیران و دست از کل فشاندست

تو گویا کن ز راز پادشاهی

حقیقت بر تمامت نیک خواهی

بدیشان گفت آن دم راز منصور

که این دم او شده حیران در آن نور

ندارد او خبر اینجا بماندست

عجب حیران و دست از کل فشاندست

شده فارغ ز دنیا و زعقبی

که دیدارست او را سرّمولی

چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد

حقیقت مانده حیران در یکی کرد

نداند هیچ او بیشک جز ازمن

که از من شد ورا اسرار روشن

ز من روشن شدش اسرار اینجا

شدست این دم ز جسم و جان مصفّا

یقین آگه شدست و بی زبانست

که دیدار منش عین العیانست

منش دیدار بنمودستم اینجا

حقیقت هم منش بودستم اینجا

درونست و برون کلّی گرفته

ز دید دید ما ازخویش رفته

ز دید خویشتن بیزارگشته

حقیقت صاحب اسرار گشته

ز دید خویشتن گشته مبرّا

حقیقت راز پنهانست و پیدا

ندارد تا زبان او راز گوید

یقین شرح شما را باز گوید

چو با هوش آید آن دم در نهانی

زند او دم در اینجا در معانی

بگوید آنچه او دیدست ما را

یقین از بهر دیدار شما را

اشارت کرد آن و زود منصور

که بیرون آی و دم زن زود از نور

بساعت باز هوش آمد در آن دم

بساعت نوحهٔ در داد و ماتم

مر او را گشت پیدا های و هوئی

فتادش در قدم مانند گوئی

فتاد آن لحظه در اندوه و زاری

بگفتاکردمت من پایداری

چرا باز آمدی ای جان در اینجا

فتادی دیگر اندر عین غوغا

مقام اوّلت چون باز دیدی

نظر کردی و کلّی راز دیدی

مرا مکشوف شد عین العیانت

بدیدم جملگی راز نهانت

در این بودیم ما در شهر بغداد

تو دادی اندر اینجا بیشکی داد

تو دادی داد دیدم آنچه دیدی

نظر کردم تو کلّی راز دیدی

طپیدم در میان خاک و خونت

زدم دستی عجایب رهنمونت

مراکردی در اینجا پاره پاره

جهان و خلقم اینجا در نظاره

بدیدم من تو بودم تو منی جان

که هستم من تو و تو من مرا هان

بیک ره چون نمودی عین دیدار

مرا کردی ز خواب مرگ بیدار

در اینجا حشر کردستی مرا یار

دگر درآتش سوزان بمگذار

رهانم این زمان ازدست دشمن

که گفتار منی بی ما و بی من

نگویم پیش کس اسرارت اینجا

مرا بس باشد این دیدارت اینجا

ز دیدارت منم حیران و مدهوش

تو بودی در من بیچاره خاموش

اگرگویا شدی و رازگوئی

یقین بی درد من درمان نجوئی

یقین درد من اینجا کن تودرمان

برو اکنون که آزادی دل و جان

توئی کعبه یقین اینجا ستاده

خودی ره سوی خود بیشک نهاده

همه در دید تو حیران بمانده

چنین در دید تو نادان بمانده

سوی تو رخ نهاده این چنین راز

تو اینجا ظلم ای جانان مینداز

که خواهی کرد بر من آشکاره

همه از بهر تو اندر نظاره

سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد

تو ازجمله چنین استاده آزاد

روا باشد چنین جان داده مردان

ترا چه غم که هستی جان جانان

نخواهم کعبه بی دیدار رویت

بخواهم مردن اندر خاک کویت

بخواهم مرد خواهم زنده گشتن

ترا تا جاودان مر بنده گشتن

منم بنده توئی سلطان آفاق

که در شورند از تو کل آفاق

منم بنده توئی تابنده چون نور

که درجانها دمیدستی عیان صور

از آن منصوری از دیدار اللّه

که افکندی مرا در قربت شاه

توئی شاه و بجز تو کس ندیدم

کنون نزدیکت ای جان آرمیدم

بگفت این و بزد یک نعره آنگاه

بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه

شد و جان داد آنجا رایگان او

حقیقت در بر کون و مکان او

حقیقت جان جان دید و فنا شد

بر او آن همه آنجا بقا شد

حقیقت بود جانان دید منصور

که آفاق آمدست از راز او نور

چو زانسان قافله او را بدیدند

تمامت عاشقان آنجا طپیدند

چون منصور آن چنان دید اندر اینجا

که برخواهست آمد شور و غوغا

یقین صورت پرستان زور کردند

نهاد خویشتن پر شور کردند

که این کس جادوئی آراست اینجا

بباید کشتنش تحقیق این جا

جوابی داد سر منصور ایشان

ستاد آنجایگه ازدور ایشان

بدیشان گفت کای نادیده گمراه

منم بیشک یقین دیدار اللّه

در این دم اندر اینجا میتوانم

که مر جمله زغوغا وارهانم

ولکین این زمان نی وقت رازست

که این دم عین جانها درگدازست

شما را آنقدر بس تا بدانید

همه در ذات من حیران بمانید

شما را آنقدر بس اندر اینجا

که او برگفت سرّ جمله پیدا

یقین من کعبهام هم جان جانان

بخواهم رفت در اینجای پنهان

ولی پیریست واصل اندر این دم

میان جملگی او هست محرم

وصالی دارد اینجا صاحب درد

بود او در میان جمله شان فرد

ز بهر او شما را من بِحِل هان

بکردم تا برید اینجایگه جان

رها کردم شما را در بر او

که نبود هیچکس بی رهبر او

بگفت این و نهان شد او زعالم

که مکشوفست از او سرّ دمادم

نمود عشق او در خویشتن بین

دم آخر تو خود بیخویشتن بین

برافکن جسم و جان وگرد خاموش

شو اندر عشق کل اینجای مدهوش

نظر کن راز جانان باز بین هان

ترامیگویم اکنون راز بین هان

ترامنصور کل اندر نهادست

ترا این راه در پیشت فتادست

وصال کعبهٔ جان خواستی تو

عجائب قافله آراستی تو

همه ذرات باتست ای ندیده

وصال کعبه اندر جان ندیده

چو منصور حقیقی داری ای جان

قدم تو بیش از این اینجا مرنجان

بخواه اسرار چون رویش ببینی

از او کن من طلب گر مرد دینی

که بنماید ترا اینجا نظر او

کند از دید خویشت باخبر او

درون پرده پنهانست بیچون

نظر کن در رخ او بیچه و چون

مر او را یک زمان بنگر تو بیخود

زمانی گرد فارغ نیک با بد

همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست

وجودت باز کن در دیده بین کوست

ببین کو در درون دیدهٔ تست

نهان اینجایگه در دیدهٔ تست

یقین در دیده اینجاگاه رویش

مکن اینجا حقیقت گفتگویش

وصال اینجا یقین زو بازبینی

اگر مرد ره و صاحب یقینی

حقیقت یاب او را در بر شاه

که تا مجنون نگردی تو از آن ماه

حقیقت چون رخت اینجا نماید

ترا از یک طبیعت برزداید

مصفّاات کند آیینه کردار

همه در آینه آید پدیدار

همه در آینه بینی نهانی

تو دانی بیشکی جمله تو دانی

همه در تست هستی آینه تو

نموده روی خود درآینه تو

نمیبینی اگر بینی یقینش

یکی بینی حقیقت کرده بیشش

یکی بینی نمود ذات درخویش

حجابت دور گردانی تو از پیش

حجابت دور گردان ای دل ریش

که تا یابی حقیقت یار در خویش

حجاب صورت تست ای دل و جان

ز دید حق توئی خود را مرنجان

نظر کن تا چه میبینی تو در خود

که ماندستی چنین و بی برِ خود

نخواهی یافت چیزی جز که این دم

ترا من مینمایم راز عالم

بجز این دم طلب اینجا مکن تو

همین بس باشدت از این سخن تو

که دریابی که جانانت درونست

تراگویا و بینا رهنمونست

ترا او رهنمونست ار بدانی

درون جان تست و تو ندانی

که سر تا پای تو دیدار شاه است

ولیکن این بیان با مرد راهست

که بشناسد نمود جسم با جان

کند مرجان خود در دوست پنهان

کند پنهان وجود خودبیکبار

که تا پیدا شود اینجایگه یار

وصال یار بی صورت بیابی

که اندر جان و دل نورت بیابی

یقین منصور خود بشناس در خویش

حجاب جسم و جان بردار از پیش

یقین منصور خود بشناس اینجا

نهاد ذات شودر خویش یکتا

چرا اینجا چنین ساکن بماندی

در این زندان چنین ایمن بماندی

تو آن داری که صورت ره نداند

وگرداند در آن حیران بماند

تو آن داری که هرگز کس ندید است

ز چشم آفرینش ناپدیدست

نهان خویشتن بشناس اینجا

ز دیو هفت سر مهراس اینجا

تو اندر هفت پرده رخ نمودی

عجب زینسان که درگفت و شنودی

نمیدانی درونت نور دارد

نهادت سر بسر منشور دارد

چرا منشور شه داری چنین خوار

بماندستی چنین رنجور و غمخوار

ز حکم شه چه آوردی ابر جای

گریزانی ز حکمش جای بر جای

مرو بیرون ز حکم شاه اینجا

یقین میباش هان آگاه اینجا

یقین آگاه باش و بر تو فرمان

مشو اینجا بخود مغرور و نادان

تو دانا باش و ساز خویش گیر

وگرنه ترک جان و دید تن گیر

بنزد شاه فرمان بر یقین تو

که تا گردی بنزد شه امین تو

بنزد شاه شو با ملک دستور

برد یک سر ترا تا عین گنجور

ترا بخشند شه اینجا تمامت

ولکین می حذر کن از ملامت

حذر میکن تو از شمشیر ناگاه

مکن گستاخیت اندر بر شاه

چگویم چون تو شه نشناختستی

بهرزه عمر خود در باختستی

بدادی عمر اکنون رایگانی

ز دست ای ابله اکنون می ندانی

که عمرت رفت ناگاهی ابر باد

بکردستی در اینجا خانه آباد

چه خواهی برد با خود جزغم و درد

تو خواهی بود ای جان دائما فرد

در آن فردی سخن گفتیم بسیار

ولی تو ماندهٔ در عین پندار

ترا پندار از حق دور کردست

حقیقت ابله و مغرور کردست

چنین ماندی اسیر و خوار اینجا

ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا

ترا این نفس جسمانی مردار

بیک ره برده از ره ناپدیدار

شدی یکبارگی درخوف مجروح

شدستی بی نمود قوّت روح

کجا راهی بری آنجا بحضرت

که ماندستی چنین در فکر نخوت

ترا این فکر دنیا خوار کردست

ز حق یکبارگی بیزار کردست

دلت در تنگنای غم بماندست

کنون ریش تو بیمرهم بماندست

کنون مجروحی و خود را دوا کن

درونت با برون یکسر صفا کن

ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل

چرا ماندی چنین حیران و بیدل

چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز

چنین دستت زجان افشاندهٔ باز

ره خود این زمان کن تا توانی

که داری این حیات و زندگانی

ترا امروز چون عین حیاتست

نمودارت در اینجا نور ذاتست

اگر امروز کام خود نرانی

یقین تو تا ابد حیران بمانی

بران امروز کامی تو ز دنیی

که بهتر زین نیابی تو ز معنی

بران امروز کامی نیک اینجا

که برخورداری ازدیدار یکتا

در معنی بیکباره گشادست

دلت حیران در اودادی ندادست

بده امروز داد ملک معنی

که خواهی رفت بیرون تو بعقبی

سوی ملک فنا داری عجب راه

بماندستی چنین مسکین و گمراه

خبر معنی دمادم آر و از دوست

تو هستی بیخبر درمانده در پوست

نداری هیچ اینجاگه خبر تو

بماندستی چنین اندر بشر تو

بشرگرد و یقین صورت شناسی

چرا از صورت خود میهراسی

گهی دشمن شوی جان را حقیقت

گهی تمییزش آری در طبیعت

اگر میدوستداری هردو اینجا

یکی کن هر دو را اینجا مصفّا

مصفّا کن تن و جانت نهانی

مجو چیزی یقین جز بی نشانی

نشان بی نشان اینجا طلب کن

چو دیدی گه بیابی آن سر و بن

نشان بی نشان دیدار یارست

کسی نزدیک آن ناپایدار است

نشان بی نشان دیدم یقین من

نمود اوّلین و آخرین من

در او دیدم ولی این سر که داند

وگر داند در آن حیران بماند

نمود اوّلین دارد حقیقت

نیابد کس مرا اندر طبیعت

نمود اوّلین من دیدهام باز

دمادم نزد آن گردیدهام باز

نمود اوّلش چون سیر کردم

دگر آهنگ سوی دیر کردم

ز حیرت آن چنان اوّل بماندم

که یک ره دست از جان برفشاندم

در آخر چون نظر کردم بظاهر

شدم مکشوف اوائل تااواخر

اوائل تا بآخر بود یک ذات

ولیکن مختلف در سیر ذرّات

بدیدم آنچنان کان کس ندیدست

کسی در ابتدایش نارسیدست

چگونه شرح این آرم بگفتار

که میگردم در این سر ناپدیدار

چگونه وصف آرم بر زبانم

که الکن شده بیکباره زبانم

حقیقت وصف او گویم بتحقیق

کسی کو را بود از دوست توفیق

بیابد این معانی آخر کار

حجابش دور گردد کل بیکبار

حجابش صورتست و دور گردد

سراسر دید دیدش نور گردد

حجابش چون برافتد نور بیند

همه ذرّات را منصور بیند

اناالحق گوی بیند جمله ذرّات

تمامت صنع خود تحقیق آیات

همه یارست ای مسکین غمخور

اگر مردی سراسر خویش بنگر

همه یار است اینجاگه نهانی

ولی این راز اینجاگه ندانی

همه یارست غیری نیست بنگر

همه کعبه است دیری نیست بنگر

یکی بنگر که در یکی یکی است

نمود ذات اینجا بیشکی است

یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست

صفات و ذات فعلت جز یکی نیست

یکی بین هرچه هست و نیست اینجا

که بیشک مر مرا یکی است اینجا

یکی دیدم دوئی بگذاشتم من

نمودم از میان برداشتم من

یکی کردم درآن دیدار خود من

شدم فارغ یقین ازنیک و بد من

یکی میبینم اینجا هرچه دیدست

یکی محوست کلّی ناپدیدست

یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم

حقیقت در یکی آمد پدیدم

اگر در اصل یکی رهبری دوست

بیابی و برون آئی تو از پوست

نمود جان جانانت شود فاش

بیابی ناگهانی دید نقاش

حقیقت نقش میبینی و دوری

گزیدستی از آن اندر نفوری

هر آن کو دور شد از یار اینجا

کشید او زحمت بسیار اینجا

مکن دوری ونزدیکی گزین تو

که تا یابی نمودار یقین تو

دریغا چارهٔ اینجا نداری

فرومانده از آن تو شرمساری

که ماندستی چنین در بند صورت

ز صورت دان حقیقت این غرورت

براه راستی آخر قدم نه

که چیزی نیست جز از راستی به

حقیقت راستی دانم یقین من

که حق در راستی دیدیم روشن

حقیقت راستان خود گوی بردند

طریقت اندر این معنی سپردند

حقیقت راستی هر کو کند حق

شود از راستی او نور مطلق

هر آن کو راستست در حضرت یار

رسید اینجایگه در قربت یار

هر آنکو کرد اینجا راستی او

ندید اینجایگه خود کاستی او

ترا بهتر کجا باشد از این کار

که باشی راست اندر نزد دادار

کمان کژ نگر باتیر اینجا

همه چون تیر داند اندر اینجا

کمان کژ، راست میبین تیر اینجا

درون جمله میدان پر ز غوغا

کجی را چون بدید اندر کمان او

یقین بشناختش خود بیگمان او

از او دوری گزید و از برش جَست

بشد پرتاب وز نزدیک او جَست

کمان صورتت چون کل کژ افتاد

از آن بازو ز قوّت در کج افتاد

اگر کژ اندر اینجا میستیزد

یقین میدان که جان ناگه گریزد

ز پیشش دور خواهد شد بناچار

چنین دان اسم این دنیای غدّار

کمانی دان تو دنیای دنس را

که نتواند بدیدن هیچکس را

همه چون تیر داند اندر اینجا

درون جمله میدان پر ز غوغا

همه در شست خود اینجا بسازد

کمان دست ناگه سرفرازد

بیندازد تمامت بیخبر او

نمیداند حقیقت راهبر او

بیندازد تمامت از بهانه

که تا تیری زند سوی نشانه

همه تنها مثال تیر سازد

دمادم این چنین تدبیر سازد

نه کس از دست او جان برد اینجا

که بودند او بجان بسپرد اینجا

همه جانها ز قالب دور کرده است

چنین خود را همی مغرور کرد است

نخواهد ماند دنیا جاودانی

ولی میدان تو عقبی رایگانی

اگر اینجا نداری هیچ رستی

بعقبی فارغ و شادان نشستی

وگر داری بیک سوزن در اینجا

شمارم من ترا میزن در اینجا

نخواهی برد باخود چیزی ای دوست

مگردان در نظر جز دیدن ای دوست

مکن با هیچکس اینجا بدی تو

وگرنه کمتر از دیو و ددی تو

صفائی جوی و بگسل طبع ازبد

تو نیکی کن در اینجاگاه با خود

بدی اینجا مکن تا نیک یابی

بوقتی کاندر آن حضرت شتابی

ز نیکی و بدی آنجا سئوالست

بسی مردان دراین سر گنگ و لالست

زبانت چون دهد پاسخ بر یار

فرومانی در آنجاگه بیکبار

حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست

که نیکی مغز آمد چون بدی پوست

ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد

که نیکی بازدید ای صاحب درد

بدی بد دان و نیکی نیک بشمار

بجز نیکی مکن ای دوست زنهار

چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان

که خلق خوش محمد داشت زینسان

بخُلق خوش خدایش گفت اینجا

حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا

یقین خلق عظیمش گفت اینجا

که بیراهان بخلق آورد اینجا

بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق

ز خلق خوش که او را بود توفیق

کدامین انبیا مانند او بود

که گوئی از تمامت خلق بربود

نیابد همچو او دوران افلاک

کجا یابد چو او ای مؤمن پاک

تو داری این زمان دین هدایت

ترا این بس بود عین سعادت

که هستی امّت احمد یقین بود

توئی بیرون ز راه کفرو دین بود

تو داری دین او ای عاقل مست

نمیدانی تو این آخر کرا هست

ز دنیا آنچه تو داری که دارد

که این دین و شرف مر کس ندارد

تو داری راه اینجا دین تو داری

تو در هر دوجهان مر شهریاری

ره شرعش سپار و باز او بین

تو همچون او همه چیزی نکو بین

که او از نیکوئی اینجا یقین است

که جان اوّلین و آخرین است

همه جانها ازآن نورست اسرار

وز او شد عالم جانها پدیدار

تمامت دینها را برفکندست

حقیقت سلسله او در فکندست

بگرد کرهٔ عالم سلاسل

ز نور شرع بنگر مرد واصل

یقین شرع ویت جان شاد دارد

زهر بدها ترا آزاد دارد

ره شرعست راه حق یقین دان

محمد را در این ره پیش بین دان

ره او دان حقیقت راه اللّه

اگر هستی تو از اسرار آگاه

ره او گیر و راه کفر بگذار

سر بتها در اینجا کن نگونسار

بت نفس و هوایت را تو بشکن

حقیقت این بیان بشنو تو از من

تو ترک لذّت نفس و هواگیر

ز شرع احمدی راه خداگیر

چو راه حق یقین مر راه شرعست

که پیدا اندر او هر اصل و فرعست

اگر صورت نگهداری چنین کن

دمادم با تو میگویم یقین کن

دل و جانت در این سرهای بیچون

مگو اینجایگه این چیست و آن چون

چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن

دل خود رادر این معنی خبر کن

که عقلت هست در غوغای عالم

فتادست اندر این سودای عالم

همه تشویش تو از صورت افتاد

که خواهد ناگهی از تو ابر داد

نمود عقلت اینجا کاربستست

دلت در غصّهٔ بسیار بستست

از آن کاینجا بغصّه عقل درماند

از آن اینجایگه بیرون درماند

از آن بیرون بماندست و گرفتار

که خودبین است عقل ناپدیدار

غم نامش ابا ننگ است مانده

دمادم پر ز نیرنگ است مانده

بسی نیرنگ اینجا گاه کردست

یقین در سرّ جانان ره نبردست

نبرده است او ره اندر عالم جان

از آن اینجایگه ماندست حیران

که چون مستی است عقل اینجا فتاده

از آن پیوسته در غوغا فتاده

که ره پر کرد و ره سویش نبردست

یقین جز راه در کویش نبرد است

ره نابرده اینجا چون بداند

نمود عشق از آن درخود نماند

در اینجا با صور در آخر کار

شود در زیر گل کل ناپدیدار

ولیکن عشق سلطان جهان است

که برتر از زمین و از زمان است

حقیقت عشق میداند که چونست

که او در جمله اشیا رهنمونست

طریق عشق گیر از بردباری

اگر این سرّ معنی پایداری

طریق عشق گیر و گرد آزاد

بیک ره نام وننگت ده تو بر باد

طریق عشق گیر و نام بگذار

حقیقت ننگ عالم شو بیکبار

ترا گر ذات کلّی آرزویست

در اینجاگاه جای جستجویست

از اول چون قدم خواهی نهادن

ندانی تا کجا خواهی فتادن

قدم چون مینهی در حدّ پرگار

تو سر بیرون اینجاگاه پندار

برون کن از سرت پندار دنیا

مشو تو بعد از این غمخوار دنیا

بیک ره محو کن دنیا حقیقت

که دنیا سر بسر دانم طبیعت

همه دنیا ز بودت محو گردان

اگر مردی از او رخ را بگردان

بگردان رخ از او ای دوست زنهار

رخ او را نگر در حضرت یار

نمود سالک اوّل این قدم دان

پس آنگاهی صفاتت را عدم دان

عدم گردان وجودت ای دل اینجا

حقیقت برگشا این مشکل اینجا

عدم کن بود خود تابود گردی

حقیقت در فنا معبود گردی

عدم کن جسم و جانت در بریار

مبین خود رادر این جاگه بیکبار

صفاتت چون بیابی بیگمان تو

یقین بیرونی از کون و مکان تو

ولیکن چون کنم تا این بدانی

حقیقت تو خداوند جهانی

ولی نه این جهان نی آن جهان دوست

که آنجا مغز آمد وین جهان پوست

جهان جاودان دیدار یابی

در آنجا جملگی اسرار یابی

جهان جاودانی جوی و رستی

برون رو زود از این کوی درستی

از این گلخن طلب کن گلشن جان

چگویم هر زمان خود را مرنجان

مرنجان خویش و یکباره فنا گرد

در آن مسکین عیان انبیا گرد

عیان انبیا شو زود در ذات

که بینی سر بسر اینجای ذرّات

همه ذرّات جویای تو باشند

حقیقت جمله گویای تو باشند

رهی نارفته وین ره را ندیده

بسی از بهر یکدیگر شنیده

یکی نادیدهٔ درد و بماندی

دمی مرکب در این منزل نراندی

در این منزل تمامت در خروشند

ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند

بخون همدگر تشنه شده پاک

همه ریزند خون اینجایگه پاک

چنان مر راز دنیا باز دیدم

همه پر شهوت و پر آز دیدم

همه پر شهوتست و بر فراز است

نشستی مرورا سوی فرازاست

همه در محنتاند این قوم دنیا

تمامت بیخبر از نوم دنیا

همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ

ببسته دل در این دنیای بی برگ

همه در خواب و فارغ گشته از خویش

که راهی اینچنین دارند در پیش

همه در خواب و فارغ گشته از جان

گرفته این ره اینجاگاه آسان

چنین در خواب کی بیدار گردند

چنین اغیار کی با یارگردند

کسانی کاندر این منزل نمودند

یقین اندر ربود بود بودند

همه در سرّ این قومند حیران

چنین این قوم در توحید حیران

اگر اینجا یقین بیدارگردند

ازاین معنی دمی هشیار گردند

دمادم روی اینجا مینمایند

گره ازکار ایشان میگشایند

ولی ایشان چنان مستند و در خواب

بمانند کسی کاینجای غرقاب

بوند ایشان همه غرقاب دنیا

شده کل اندر این گرداب دنیا

دراین گرداب جمله مبتلایند

فرومانده در این عین بلایند

بلای خویش میبینند از خویش

حقیقت میخورند از خویشتن بیش

بلا و رنج ایشان هم از ایشانست

از آن پیوسته شان خاطر پریشانست

بلا اینجا نمود انبیا بود

که دائم انبیا عین بلا بود

بلای نفس دیگر دان در اینجا

رخت را زین بلاگردان در اینجا

بلای دل بکش هم تاتوانی

وگرنه در بلا حیران بمانی

بلای صورت اینجا برکشیدی

از این معنی بجز آن غم ندید

بلای عشق کش در قربت دوست

که بیشک این بلا اینجاست ای دوست

بلا چون انبیا کش در ره عشق

اگر هستی حقیقت آگه عشق

بلا چون انبیا کش اندر این دهر

حقیقت چون عسل کن نوش این زهر

بلای عشق دیدند جمله عشاق

ولی منصور بوده در میان طاق

چنان اندر بلا شد پایدار او

که برّندش سر اندر پای دار او

چنان اندر بلا راحت عیان یافت

که خود را اندر اینجا جان جان یافت

بلا اینجاکشید و کل لقا شد

از آن اینجایگه عین بلا شد

بلا اینجا کشید و زد اناالحق

یقین شد در همه جانان مطلق

بلا اینجاکشید او ازتمامت

وز اوگویند بیشک تا قیامت

که بد منصور اندر عشق جانان

حقیقت نور عشقش بود دوجْهان

گمانش برتر از کلّ جهان دید

که او حق بود جمله حق از آن دید

که ذاتش با صفات اینجا یکی شد

اگرچه اصل او اندر یکی بُد

بسی فرقست اندر دید صورت

بدانی این بیان وقت حضورت

بوقتی کز حضور آئی تو ساکن

شوی از نفس و از شیطان تو ایمن

حقیقت جان و دل یکتا کنی تو

ز پنهانی دلت پیدا کنی تو

حضورت همچو او آید حقیقت

نگنجد هیچ از تو در طبیعت

حضورت آنچنان باشد بر یار

که میچیزی نبینی جز که دلدار

یکی باشدعیان فعل و صفاتت

شده پنهان همه در نور ذاتت

تو باشی در جهان جویای جمله

تو باشی در زبان گویای جمله

تو باشی عین بینائی بتحقیق

تو باشی عین دنیائی ز توفیق

توانی یافت این معنی بیکبار

ولی گاهی که نبود نقش پرگار

توئی از جمله پیدا آمده دوست

حقیقت مغز داری تو عیان پوست

همه او دان ولی اندر بطونت

ببین تا کیست اینجا رهنمونت

پس این پرده گرداری گذاره

زمانی کن در این معنی نظاره

پس این پرده بنگر تا چه بینی

عیان بینی اگر صاحب یقینی

پس این پرده بینی جان جانان

رخ او در همه پنهان و اعیان

پس این پرده او را هست مسکن

اگرچه جمله او را هست مأمن

پس این پرده دارد پرده بازی

مدان این پرده ای عاشق بازی

حقیقت پرده باز اینجاست ما را

از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را

حقیقت یار اینجاگه بیابی

اگر در این پس پرده شتابی

همه جان میدهند نزدیک جانان

ولی در این پس پرده است پنهان

نهان رخ مینماید ناگهانی

که تا او تو نبینی و ندانی

اگر او را تو بشناسی در اینجا

کند این پرده اینجاگاه پیدا

ترا بنماید او از دید خویشت

نهانی پرده بردارد ز پیشت

عیان بینی جمالش ناگهی باز

ولی گر هستی اینجا صاحب راز

بتقوی پردهٔ حقّت برانداز

چو بینی روی او میسوز و میساز

دوئی نبود ولی یکی عیانی

نماید رویت اینجا در نهانی

دوئی نبود در این اسرار بنگر

حقیقت نقطه از پرگار بنگر

حقیقت نقطه و پرگار یک بود

دلت در صورت اینجا پر زشک بود

ندانستی از این معنی رخ یار

نبودی یک زمان آگه تو از یار

نمودی و ندیدی روی او تو

چنین حیران میان کوی او تو

بماندستی عجب شوریده اینجا

نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا

اگرچه صاحب اسرار و رازی

طلب کن اندر اینجا سرفرازی

بگو اسرار خود با جمله ذرّات

حقیقت محو گردان جمله در ذات

در حکایت پاکبازی و طلب کردن حقیقت ذات و آوازدادن هاتف آن طالب را فرماید

چنین گفتست اینجا پاکبازی

که میکردم طلب از خویش رازی

بسی سال اندر این سر بودم اینجا

حقیقت جزو و کل پیمودم اینجا

طلب میکردم اینجاگه یکی من

بدیدم ناگهانی بیشکی من

درون میجستم اسرار حقیقت

برون بردم زدیوار طبیعت

بسی بودم درون خلوت خود

طلب میکردم اینجا قربت خود

همی جستیم یقین دلدار اینجا

یکی آواز از دیوار اینجا

برون آمد که ای وامانده غافل

چنین بیچاره و مغرور و بیدل

چه میداری طلب کان کس ندیداست

که از ذرّات کل او ناپدیداست

پدیدار است لیکن غیب پنهان

بیابی این مگر وز خویش پنهان

تو داری آنچه میجوئی کجائی

چرا ازما چنین غافل چرائی

تو داری جوهر و جویا شدستی

چنین حیران و ناپروا شدستی

تو داری جوهر و هستی طلبکار

زهی حیرت که آوردی بیکبار

برون میجوئی و من در درونم

ترادرنیکی از بد رهنمونم

مرا میجوئی اندر سوی بالا

از آنی مانده تو شوریده شیدا

نیابی هیچ بیرونم یقین دان

تو بیش از این دل خود را مرنجان

نیابی سوی بالا دید من تو

که تا آئی سوی توحید من تو

مرادر جان ببین ای مانده غافل

مرا بین و بیک ره گرد واصل

منم پنهان، منم حیران بمانده

منم در دیر تو یکتا بمانده

ز یکتائی من دریاب خود را

که تا فارغ کنم مر نیک و بد را

چرا میجوئیم بیرون خود تو

از آن جویائی اینجا از خرد تو

خرد بگذارو ما را در درون بین

یکی خود را درونت با برون بین

درونت با برون جستیم هر کس

نیابی تو مرا جز خویشتن بس

برون اکنون بدان این راز اینجا

مگو در پیش کس این باز اینجا

وگرنه من ملامت آرمت پیش

ابا خود در نهان میدار با خویش

نهان کن راز ما تا کس نداند

بجز تو هیچکس می بس نداند

شو اکنون تا ترا واصل کنم من

همه امّید تو حاصل کنم من

مگو اسرار ما فارغ زکل باش

منه رازم تو بیرون پیش او باش

زبان بگشاد و آنگه پیروگفتا

زهی احسنت ای دانا و بینا

بجز که من بگویم رازت ای جان

مرا تو بیش از این چندین مرنجان

طلب میکردمت در عین توفیق

نمیدیدم ترا در دید تحقیق

طلب میکردمت در عین توحید

نمیدیدم ترا در دید خود دید

برون میجستمت تا باز یابم

از آن بُد مدّتی اینجا شتابم

نمیدیدم ترا اکنون چو دیدم

یقین امشب بوصل تو رسیدم

حجابت این زمانم زود بردار

اگر خواهی تو کن ما را ابردار

همه عشاق را اینجا بکشتی

تمامت خاکشان درخون سرشتی

همه عشّاق حیرانند و مدهوش

زبانشان مانده در گفتار خاموش

چنین تو با همه اندر میانی

حقیقت بی شکی تو جان جانی

تو جانی لیک پنهانی ز صورت

چرا از دوستی داری نفورت

چراچندین که در بند تو هستم

بزیر بار محنت مانده پستم

دلت با من در اینجا رحم نارد

ابا من کردهٔ تو بیشکی بد

درون بودی و میجستم برونت

عجب مییافتم اینجا کنونت

کنونت یافتم در جانت ای جان

منم در دید تو شادان و خندان

بسی داغم که اندر دل نهادی

کنون غم رفت و آمد وقت شادی

درون خلوتست و غیر بردر

بمانده بیشکی هم سیر بر در

درون خلوتست و نیست اغیار

اگرچه درحقیقت مر توئی یار

تمامت پوست مغز اینجا توئی تو

درون دل کنون یکتا توئی تو

طلبکاری بشد اکنون چو دیدم

در این شب تا بوصل تو رسیدم

بگو با ما حدیث خویش اینجا

حجب بردار زود از پیش اینجا

حجابت دور کن تا من ببینم

رخت اینجا که بند کفرو دینم

گرفتاری در اینجا کرد بسیار

کنون چون آمدی ای جان پدیدار

نخواهم دادنت آسان من از دست

که گشتم این زمان دیوانه و مست

بیک ره عقل بردی ای دل آرام

توئی بیشک مرا در جان دل آرام

دل آرامی دل آرامی ندارد

چرا بودت سرانجامی ندارد

سرانجامم بگو تا چیست بیشک

چرا چندین دوانی مرمرا تک

جوابم ده که من اصلت بیابم

بگو تا کی عیان وصلت بیابم

طلبکارت بدم من سال بسیار

نشستم اندر اینجا با بسی یار

طلب کردم ز هر کس دیدت ای جان

که تا یابم یقین توحید ای جان

بهر نوعی نشان دادند وافی

زهر کس گوش کردستم معانم

نه آن بُد آنچه میگفتند ایشان

از آن بودم حقیقت من پریشان

کنون در وصلت امشب راه بردم

همه تقلید از لوحت ستردم

کجا تقلید گنجد در برت دوست

بدیدم مغز اکنون محو شد پوست

رخت بنمای اکنون تا بدانم

که در ملک جهان صاحب قرانم

تو کردی این زمان در بستهام من

از این خلوت بتو پیوستهام من

جوابم باز ده ای جوهر ذات

چه ذوقست اینکه افکندی بذرّات

جواب آمد که ای گم کرده راهت

بسوزانم خودت اینجایگاهت

تو اینجا از کجا داری دلیری

که اینجا مینمائی نقش شیری

ترااین زهرهٔ گفتار نبود

ترا این طاقت اسرار نبود

ولی گر نبُدی این راز بر ما

ترا بیشک یقین میدان که اینجا

سرت از تن جدا اینجایگه من

یقین گردانم ای مسکین در تن

ولی چون صاحب سرّی در این راز

بگویم با تو ای بیچاره این راز

همه مائیم لیکن در نهانی

ولی باید که این معنی بدانی

که گستاخی نمیگنجد دراینجا

بباید بنده تا باشد بیکتا

بباید بنده تا فرمان برد او

بجا آرد یقین و جان برد او

ز دست شاه آنکس جان کل خورد

که فرمان برد و آمد صاحب درد

ترا امشب یکی جامی که دادیم

حقیقت امشبت این درگشادیم

هنوزت ره ندادستیم بر یار

درآوردی تو گستاخی بیکبار

بیک جرعه چنین از هوش رفتی

نمود ما بسردستی گرفتی

بیک جرعه چنان رفتی تو از دست

شدی اینجایگه دیوانه و مست

ندانی تو که با خود می چه گوئی

که درمیدان فتاده همچو گوئی

خطابی باتو کردیم از نهانی

کجا تو راز ما هرگز بدانی

چرا چون درد او بردی در اینجا

شدی بیچاره اندر عشق شیدا

ندیدی روی ما اینجا به تحقیق

تو پنداری که بردی گوی توفیق

تمامت انبیای کار دیده

در اینجا غصّه بسیار دیده

بسی رنج و ملامتها کشیدند

خطائی جز ز دید ما ندیدند

تو میخواهی که امشب پردهٔ راز

براندازیم از رخسار جان باز

نه پرده برگرفتیمت ز رخسار

که تا آید نمود تو پدیدار

چنین دیوانه و مدهوش ای دل

همی خواهی که آری مشکلت حل

ببازی نیست این پرسیدن اینجا

ترا باید از آن ترسیدن اینجا

نمیدانستی اکنون یافتی تو

که سوی ما چنین بشتافتی تو

بده انصاف تا بخشیم جانت

وگرنه عین رسوای جهانت

کنیم اندر بر این جمله ابردار

کنم بر غیرتت بیشک نمودار

بسوزانم بر آتش مر ترا من

نمایم بیشک اینجا جفا من

بده انصاف و اکنون گرد بیزار

ز گفتارت وگرنه بینی آزار

پاسخ دادن پاکبازهاتف غیب را و عجز آوردن او از خودی خود

در آن دم گفت تو جان جهانی

بکن با من که بیشک میتوانی

تو دانائی بهر چیزی که خواهی

کنی بنده که حکم پادشاهی

تو داری هیچکس جز تو ندارد

چنین حکم و یقین جز تو که دارد

اگر خواهی بسوزانی بیک دم

یقین میدانم اینجا هر دو عالم

اگرچه تو بیک دم جمله را پاک

دراندازی میان خون و درخاک

نگوید هیچکس کاینجا چه کردی

که درجمله توئی بیشک که فردی

نکردم هیچ بد دانای رازی

مرا باید که اینجا چاره سازی

رهائی ده مرا از دست خود دوست

که بیزارم کنون من زین رگ و پوست

شدم بیزار از جان نیز از دل

که ماندستم در این اندوه مشکل

وصالم شد فراق اینجا بیک دم

نمیخواهم جهان جانم این دم

جهان جان مرا ناید بکاری

مرا باید در اینجا مرد یاری

فناگردان مرا تا جاودانی

نباشم جز که عین بی نشانی

بکش ما را به تیغ هجر بی شک

که تا پنهان شوم ای دوست در یک

مرا ده راه این میخواهم ای جان

تو مسکین خودت اینجا مرنجان

مرنجانم که جانم رهبر تست

تنم افتاده اینک بردرتست

فتاده موج زن در خاک و در خون

دل بیهوش غمخوار است اکنون

میان خاک و خون خوردست اینجا

حقیقت راه گم کردست اینجا

گهی در وصل و گاهی درفراقت

میان خون فتاده ز اشتیاقت

میان خود فتادست و اسیراست

یقین وصل ترا او دستگیر است

میان خود فتادست و فسرده

بمگذارش که گردد زود مرده

بمگذارش چنین حیران فتاده

چنین درعین رسوائی فتاده

شده ای جان ودل در فرقت تو

ندیده اندر اینجا قربت تو

ره قربت نما و وارهانش

ز درگاه خود ای مسکین مرانش

ره قربت نما و دار معذور

ورا از نزد خود مفکن کنون دور

ره قربت نمایش هم برون آر

چنینش خوار و پر آزار مگذار

نظرگاه تو بودست این دل ای دوست

چنین چندین جفا او را نه نیکوست

نظرگاهست او را کن نظاره

حقیقت درد او را جوی چاره

پر از درد است و پرخونست بنگر

برون آور از این خونش تو بر در

برون آور از این خونش که دانی

که دارد او ترا راز نهانی

برون آور ز خویش و کن تو آزاد

مرا او راکن تو یکبار دگر شاد

در خطاب هاتف غیب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشی فرماید

خطاب آمد که بخشیدم دلت را

گشایم من بیک ره مشکلت را

فراقت با وصال اینجا کنم من

ز تاریکی کنم راز تو روشن

مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا

که به از عجز نبود هیچ ما را

چو عجز آوردی اینجا ره سپردی

حقیقت گوی این معنی تو بردی

چو عجز آوردی اینک در نهادت

گره بیشک ز کار اکنون گشادت

چو عجز آوردی اکنون باز دیدی

نمود ما همه اعزاز دیدی

چو عجز آوردی اکنون باش فارغ

شدی اندر جهان عشق بالغ

مکن بار دگر گستاخی ای پیر

نمود عشق باش و عین تدبیر

برون از عقل خود اینجا منه پای

مر و زینجای اکنون جای بر جای

قراری گیر و کم کن بیقراری

نمیباید که اکنون پایداری

چو موری این زمان آشانه جوئی

سخن در خورد آب و دانه گوئی

چنین دان ای دل اینجا گفتگویش

بگو آخر که چند از گفتگویش

نمودار تو اینجا خاک کویست

چه جای تندیست وگفتگویست

مکن گستاخی اندر حضرت شاه

کز این سر نیستی بیچاره آگاه

یقین در دیده بینی روی جانان

حقیقت سیرمیزن کوی جانان

ترا چون نیست این مقصود حاصل

نگشتستی در این درگاه واصل

چراگستاخی اینجا مینمائی

حقیقت میکنی از وی جدائی

چرا و چون مگوی و باش خواموش

حقیقت بنده باش و حلقه در گوش

چراو چون بگو با این چکارت

که بیشک خشم گیرد یار غارت

نهان اسرار میگوئی ابا راز

حقیقت باش چون مردان جانباز

نهان اسرار باید گفت با دوست

عیانت این بیان کردن نه نیکوست

وصال آنگه شود بیشک میسّر

که چون وجهی نماید خیر یا شر

یکی بینی و خاموشی گزینی

در آن دم بیشکی صاحب یقینی

مگو کین چه چرا آن این چنین است

که این بیشک عیان عین الیقین است

چو تودر علّت و چون و چرائی

نمود خویشتن با او نمائی

تو میگوئی چرا این و چرا آن

از این دوری گزیدت جان جانان

مگو بار دگر این راز اینجا

که خود را مینیابی باز اینجا

مگو بار دگر زین شیوه اسرار

دلت میکن حقیقت عین انوار

مگو بار دگر این سرّ بر او

حقیقت عجز آور در بر او

مراو را بنده باش و کن تو شاهی

مکن گستاخی گر تو مرد راهی

سخن درحضرت بیچون آن شاه

دل و جان داری ای مسکین تو آگاه

تو آگه باش تا شاه جهانت

کند اینجا بیک لیلی بیانت

تو مجنونی و لیلی میندانی

وگر دانی در آن حیران بمانی

مشو مجنون و لیلی راز دریاب

یقین آهسته باش و زود مشتاب

ترا لیلی است اینجا رخ نموده

گره از کاربسته برگشوده

بجز لیلی مدان این باب ازمن

که گفتم اوّلت اینجای روشن

شب تاریک تو باشد یقین روز

که تاگردی تو اندر عشق پیروز

شب تاریک جانان میتوان یافت

نمود عشقش آسان میتوان یافت

شب تاریک اینجاخلوتی ساز

چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز

شب تاریک ره بسپر که مردان

شب تاریک سرّ دیدند پنهان

شب تاریک در اینجا تو ره کن

در این درگاه عزم بارگه کن

شب تاریک اینجا جو تو رازش

چو یابی راز اینجا جوی بازش

هر آن رازی که داری گوی او را

که هستی بیشکی چون گوی او را

عجب درماندهٔ چون حلقه بر در

دری زن عاشقانه هان و مگذر

دری زن عاشقانه چند پرسی

که تا رازت ز جانان بازپرسی

دری زن عاشقان اینجا یقین بین

نمود جان جان اینجا یقین بین

نشسته بردری مانند سرهنگ

ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ

نشسته بردری زهره نداری

دریغا زین بیان بهره نداری

نه کارتست رفتن نزد جانان

ترا خود این دلیری نیست آسان

نه کار تست چونکه نیستت بر

از آن بنشستهٔ بیچاره بر در

از آن بنشستهٔ مسکین وحیران

که رفتن نزد شاهد زود نتوان

شدی این مانده ترسان در بریار

چنین بر در نماندستی گرفتار

ز دریا چند پرسی راز اینجا

جوابت هست زینسان باز اینجا

بآسانی توانی یافت دیدار

اگر گردی ز دید خویش بیزار

بآسانی مر این سر میتوان یافت

اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت

ز جان و سرحقیقت بگذرد او

رود در بارگاه و بگذرد او

شه کون و مکان در حجرهٔ دل

نموده روی و کرده مشکلت حل

بگویم چون تو این روزی ندیدی

چو مردان باش پیروزی ندیدی

توانی کرد تا این راز بینی

حقیقت روی شه تو بازبینی

دلت برگیر از جان و فنا شو

پس آنگه بیخودت سوی بقا شو

دلت برگیر از جان و شو آزاد

بر شاه این زمان تو دادهٔ داد

دلت برگیر از جان تا توانی

که بینی روی او از ناگهانی

دلت برگیر از جان ز آنکه جانان

نماید رویت اندر پرده اعیان

درون دل شو و مشکل کنش حل

که آن سر جمله پنهانست در دل

درون دل شوو اسرار بنگر

حقیقت تو نمود یار بنگر

درون دل شو و او را ببین باز

حجاب اینجایگه کلّی برانداز

مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی

حقیقت بیشکی نقاش بینی

مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا

حقیقت جان جان یکتاست اینجا

مترس از سر که بیشک اصل یابی

چو مردان اندر اینجا وصل یابی

وصال یار بی سر میتوان دید

کسی باید که او این سرّ توان دید

وصال یار اگر این سان دهد دست

یقین میدان که وصل آسان دهد دست

وصال یارت از این میتوان یافت

ترا این سر چنین آسان توان یافت

حجاب جسم و جان بردار از سر

در این معنی بیک بینی تو رهبر

که کار تو ز یک بینی تمامست

ولیکن دان دلت با ننگ ونامست

به ننگ و نام ناید این بیان راست

ترا باید ز سر اینجای برخواست

ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی

نیابی سَر اگر می سِر بیابی

چو برخی انبیا سرّها بریدند

جمال یار اینجاگه بدیدند

جمال یار بی سرّ میتوان یافت

ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت

اگر بی سرّ شوی سر باز یابی

بر شه عزّت و اعزاز یابی

سر بی تن اناالحق زد بظاهر

که او را بد حقیقت در یقین سر

سر بی تن کجا یابد اناالحق

زد الّا هم اناالحق زد یقین حق

یقین حق بود در منصور اعیان

که میزد او اناالحق راز پنهان

یقین حق بود و کرد این آشکاره

ولی منصور از آن شد پاره پاره

که جسمش بود واصل اندر این راه

فنایش بود حاصل اندر این راه

فنایش گشته بود اینجا بتحقیق

ببردش ازمیان او گوی توفیق

مر آن توفیق کو را بود اینجا

که پنهانی اناالحق گفت اینجا

یقین حق داند اینجا بود تو حق

اناالحق گفت هم در خویش مطلق

اناالحق گفت و گوید صاحب راز

حقیقت دیدهاند انجام و آغاز

اناالحق گفت و گوید صاحب درد

یقین اینجایگه کل بود او فرد

اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت

وجود بود خود یکباره درباخت

اناالحق گفت و سر ببرید بردار

ز بهر این مر او را شد خریدار

اناالحق حق همیگفت و نبُد او

یقین میدان که جز حق مینبُد او

یین حق بود کین گفت از نهانی

نشان خود ز عین بی نشانی

در اینجا داد جمله سالکانش

که تا یابند کل شرح و بیانش

توانی یافت تا این ناتوانی

تو این معنی حقیقت کی توانی

چو یکباره نمودت دوست باشد

نه رنگ ونقش دید پوست باشد

یکی باشد نهادت در بر جان

حقیقت جان شود در دوست پنهان

چو جانت بی یقین جانان شود کل

ز دید خویشتن پنهان شود کل

ز دید احولی یک بین شود او

حقیقت در عیان حق بین شود او

ازل را با ابد یکی نماید

نمود جملگی اینجا رباید

ازل را با ابد پیوند سازد

بجز جانان همه در دوست بازد

فنا گردد ز دید دوست اینجا

حجابش دور گردد پوست اینجا

حجابش چون بر افتد در یکی او

جدا بیند حقیقت بیشکی او

حجابش چون بر افتاد یار بیند

یقین بی زحمت اغیار بیند

حجابش چون بر افتد حق شود او

حقیقت بیشکی مطلق شود او

حجابت دور کن تا نور گردی

حقیقت در عیان منصور گردی

حجابت دور کن وسواس بگذار

حقیقت بر خور از دیدار دلدار

ندانی این چنین درمانده در خود

که یکسان بینی اینجا نیک با بد

ندانی این چنین جز از دلِ راست

ببین تا خود که هر کس نقش آراست

تو این بشناس گر این سر بدانی

اگر بینی تو مر حیران بمانی

یقینت واصلی بینم در اینجا

ترا دانم حقیقت لا والّا

یقینت واصلی دانم چو منصور

حقیقت کل توئی نور علی نور

نمود واصلی اینجا تو باشی

حقیقت درجهان یکتا تو باشی

گهی کین دید کرد این جام او نوش

مر او خود کرد اینجاگه فراموش

ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت

وصال یار هم در یار بشناخت

وصال یار هم از خود توان دید

یکی شو در نمود سرّ توحید

یکی بین و ز یک بین جمله پیدا

حقیقت از یکی بین شور و غوغا

یکی بین تا دوئی ناید پدیدار

یکی بیشک بود اینجا رخ یار

یکی بین تا شوی کلّی یقین تو

در اینجا گردی اینجا پیش بین تو

یکی بُد از یکی پیداست این دید

کمال جاودان یابی ز توحید

ز توحیدت شود این سرّ پدیدار

نمیگنجد حقیقت این بگفتار

ولی گفتار بهر سالکانست

نمود ذات عین واصلانست

یقین هم باطن اینجا باز دیدند

که ایشان بیشکی این راز دیدند

حقیقت واصلی نبود ببازی

نیابی تو عیان تا سر نبازی

اگر اینجا توئی اسرار دیده

چو مردان گرد اینجا سر بریده

سر خود را بباز و آشنا شو

چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو

فنا شو ز آنکه حق عین فنایست

فنا بیشک مرا عین بقایست

فنا شو اندر این ره همچو مردان

نمود خویشتن آزاد گردان

اگر خواهی که گردی زود آزاد

نمود خویشتن را ده تو بر باد

نمود خویشتن بر باد ده تو

چو مردان اندر این سر داد ده تو

بده داد شریعت اندر این راه

که گردی از حقیقت زود آگاه

بده داد شریعت از معانی

چرا درمانده زار و ناتوانی

بده داد شریعت ای دل مست

کنون چون یار در دید تو پیوست

بده داد شریعت تا شوی دوست

یقین میبین که جمله از نهان اوست

بده داد شریعت اندر اینجا

که تا گردی بیکباره مصفّا

بده داد شریعت همچو مردان

که در شرعت نماید روی جانان

بده داد شریعت تو بیکبار

که بنماید رخت در عین جان یار

شریعت هر که دادش داد حق شد

که عین شرع بیشک دید حق شد

شریعت دید یار است ار بدانی

چرا امروز سست و ناتوانی

اگرچه دید دنیا رهگذار است

شریعت اندر او دیدار یارست

شریعت هر که بشناسد تمامی

برد از دار دنیا نیکنامی

برد با خود یقین در سوی عقبی

که بنیادی ندارد دید دنیا

که داند آنچه فرض شرع اتمام

بود اینجا مگر صاحب سرانجام

که او را عاقبت خیریست پیوست

خوشا آنکس که او با شرع پیوست

بنور شرع ره کن در سوی دوست

که تا بیرون نظر داری که کل اوست

به نور شرع ره کن در همه شیء

مرو زنهار اندر عین لاشی

به نور شرع یابی تو صفاتش

رسی یکبارگی در عین ذاتش

ز لاشیء هر که میگوید رموز او

نه عاقل باشد اندر شی هنوز او

رموز این نیاید در سخن راست

ز من بشنو حقیقت این سخن راست

مر این معنی نشاید دید اینجا

نشاید دید در توحید اینجا

بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون

برت یک ارزن ارزد هفت گردون

نگنجد هیچ چیز از آفرینش

نماند عقل و عشق و کفر و دینش

نماند هیچ اشیا در ظهورت

یکی بنماید اینجا جمله نورت

نماند هیچ اینجا هرچه بینی

گمان بر بی گمان گر بر یقینی

که لاشی چیست ای شیء آمده تو

دگر اینجایگه لاشی شده تو

ز لاشی دم مزن خاموش شو هان

چو اینجا می نداری نّص و برهان

ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو

رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو

بگو با من تو مر معنی این باز

که کل این است اگر یابی یقین باز

ز لیلی مثله من دیدم دیدم

یقین در شی همه توحید دیدم

ندارد مثل و مانندی در اینجا

حقیقت خویش و پیوندی در اینجا

نه کس زو زاد و نی او زاد از کس

همه او بود از اوّل او ترا بس

همه از دید خود او کرد پیدا

حقیقت او شناسم جمله اشیا

همه او بود اوّل لاحقیقت

ز دید خویش ناپیدا حقیقت

چنان بد ذات چیزی مینبُد آن

در این معنی اگر مردی برافشان

دل و جان تادر اینجا ره بری تو

نمود اوّلین رابنگری تو

در این سر راهبر گرمرد رازی

هزاران جان چه باشد گر ببازی

چه باشد جان در اینجا هیچ موئی

گرفته در عیانی های و هوئی

چه باشد دل در اینجا ارزنی دان

فتاده زیر پا او در بیابان

دل و جان چیست نزد ذات اینجا

حقیقت در صفت ذرّات اینجا

دل و جان چیست تا این باز داند

که خود در خود حقیقت بازداند

خودی خود یقین هم خویش بشناخت

حجاب آن بود پیش خود برانداخت

بیان دیگر است و گفته آید

دُرِ این راز کلّی سُفته آید

بیان دیگر است ار دم زنم من

دو عالم بیشکی بر هم زنم من

بوقتی پرده بردازم ز اسرار

که واصل آرمت آنگه رخ یار

یقین بنمایم اینجا تا بدانی

که بیشک هم نشان هم بی نشانی

خودی خود شناس اوّل حقیقت

یقینت بازدان هان بی طبیعت

طبیعت زان نمود آمد پدیدار

حقیقت هم در اینجا ناپدیدار

مصفّا میتوان این راز دیدن

نهانی این توانی باز دیدن

مصفّا شو ز نور شرع اوّل

که تا اینجا نمانی خوار و احول

همه خلق جهان اوّل صفاتند

از آن غافل ز نور قدس ذاتند

از آن اوّل بماندست اندر اینجا

که خود را بیند اندر عین سودا

چو خود بینند بیشک احولانند

حقیقت این معانی میندانند

بخود بینی نیابند این نمودار

کسی تا کل نگردد ناپدیدار

بخود بینی نبینی ذات بیچون

نگنجد اندر این سر خود چه و چون

چه و چون اندر این معنی نباید

حقیقت واصل پاکیزه باید

که از تن دل بود دل جان حقیقت

یقین جانش عیانی بی طبیعت

فنا گردیده باشد از تمامت

گرفته باشد از کل استقامت

بآسایش قراری بی تن و جان

بود تا او بیابد جان جانان

چنان واصل بود اینجا یقین او

که باشد بیشکی مر جمله بین او

یقین اینجا توانی یافت ای دوست

چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست

تراتا پوست باشد مغز جانت

کجا بینی یقین راز نهانت

کسی کین دید بیشک بی خود آمد

حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد

کسی کین دید صور صور جان دید

چنین معنی درون خود نهان دید

کسی کین دید بگذشت ازخودی کل

بدید و فارغ آمد از همه ذل

در این معنی که من گفتم ترا باز

بدان اینجا حجاب جان برانداز

سلوکت کرد باید در صفا تو

بنور شرع دید مصطفی تو

توانی یافت این معنی یقین تو

حقیقت را تو او بین راز بین تو

گذر کن اوّل ازبود وجودت

که تا یابی عیانی بود بودت

گذر کن در یکی اشیاتمامی

که تا میپخته گردی تو ز خامی

تو با وی راست دان و کژ مبازان

که میجویند اینجا شاهبازان

نظاره اندر این نقدند مانده

حذر کن تا نباشی هان تو رانده

حقیقت قلب راکن نقد اینجا

درون کوره بر تا آن مصفّا

کنی و آوری آنگاه بیرون

حقیقت نقد باشد بی چه و چون

زر قلبت بنقد اینجا نگنجد

ترازودار غش اینجا نسنجد

از آنی قلب مانده بر غش اینجا

که ماندستی تو در پنج و شش اینجا

بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل

مباش از شرع اینجاگاه غافل

بنور شرع قلب از غش تو بشناس

میاور در زمان درخویش وسواس

اگرچه خانه دیوارست صورت

ندارد راه بیدل در ضرورت

ترا باید که می صورت نبینی

در اینجا گر بکل صاحب یقینی

ز صورت جمله وسواس است بیشک

نمیگنجد یقین وسواس در یک

طبیعت دادت اینجا رنج وسواس

گذر کن از طبیعت حق تو بشناس

چو حق داری طبیعت هیچ دانش

همه وسواسها اینجا برانش

ز پیشت ای خدابین دور گردان

حقیقت خویشتن را نور گردان

بجز حق نیست آخر در شریعت

طریقت دیگر است اندر حقیقت

سه چیز است آنکه با هم آشنایند

حقیقت هر سه دیدار خدایند

ولی واصل در این هر سه یکی او

بداند جمله یکی بیشکی او

شریعت آن احمد و آن حیدر

طریقت راهرو بشناس و بنگر

گشادست و حقیقت جمله او دان

ز باطل این بیانم را تو حق دان

بیانم ازخدا این کلّیت خویش

که من چیزی نمیبینم جز او بیش

چو او در من نیابد جز خیالم

خیالم اوست در عین وصالم

خیال او بخون دیگر خیال است

خیال دیگران رنج و وبالست

خیال دوست وصل است ار بدانی

فنا کلّی ز اصل است ار بدانی

خیال اندر فنا ناید بدیدار

شود اینجا تمامت ناپدیدار

خیال جمله خلق اینجا خیالست

مراینصورت ترا اینجا وبال است

خوشا آن کو خیال دوست دارد

یقین مغز است نی او پوست دارد

خیال جان جان ما را دمادم

نماید رازها بیشک در این دم

وصالش خواستم تادر نمودار

عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار

وصالش چون طلب کردیم بیچون

نمود اینجای ما را بیچه و چون

وصالش در یکی آمد میسّر

نهادم جان و آنگه بر سرش سر

نهادستم حقیقت در بر دوست

یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست

من و او در نمیگنجد مرا کس

یقین دانم که کلّی او مرا بس

رموزی دان در اینمعنی و رهبر

نمود جان جان اینجا تو بنگر

تن او گر یکی کردست اینجا

دل وجان گوی او بر دست اینجا

تو ای جان عین جانانی ز پنهان

یقین جانانی اما اسم شده جان

توئی کاندر صور دیدار داری

بماندستی و تن درکار داری

چگویم تا بدانی ای بمانده

بخود حیران و یک حرفی نخوانده

دلت گر زین همه حرفی شنودی

بچندینی سخن حاجت نبودی

همه برناخنی بتوان نوشتن

ولی آسان بر آن نتوان گذشتن

از آن کردم یقین این بیت تکرار

که تا دریابی اینجا سرّ اسرار

چو قطره سوی بحر لامکانی

چکد یابد وصال جاودانی

ندانی قطره و دریا ز هم باز

اگر هستی در اینجا صاحب راز

شو و این نکته دریاب از حقیقت

طریقت کن دمادم در شریعت

دگر در سرّ این جان ده یقین بین

نمود اوّلین و آخرین بین

دمادم در صور این راز داری

هوا را باید ار می باز داری

نگر تادر خدا گامی زنی تو

وگرنه کمتر ازحیض زنی تو

چو درآز طبیعت شاد باشی

ز دید خود بحق آزاد باشی

دو روزی لذّت دنیا سر آید

ز ناگه جانت از قالب برآید

نه کامی دیده باشی از رخ یار

نه اینجا گوش کرده پاسخ یار

بمانی تاابد بیشک بمانده

درون نفس دوزخ ای نخوانده

لفی سجین از آن در ویل مانی

چرا بیچاره و خواروندانی

سرانجامت عجب در زیر این خاک

حقیقت این بدان هان از دل پاک

تو پیش از مرگ روی یار دریاب

نمود ذات او یکبار دریاب

در ایندنیا به بین او رادرستی

از این معنی چرا فارغ نشستی

هر آن کو رویش اینجا باز بیند

حقیقت جاودانی ناز بیند

بکن نازی چو خواهی رفت درگل

بکن مشکل در این معنی ما حلّ

دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست

حقیقت دان که دید یار اینجاست

از آن اینجا نمیبینند جمله

که اندر عشق بی دینند جمله

بدین عشق اگر گردی مسلمان

نماید رویت اینجاگاه جانان

بدین عشق اگر آئی یقین است

حقیقت دان که راه راست اینست

ولیکن میندارم زهره اینجا

که برگویم بیان بهره اینجا

در آخر این بیان گویم بتحقیق

کسی کو را بود از عشق توفیق

چنان باید که او را از الف او

بخواند تا عیان لام الف او

بداند تا به ابجد راز بیند

نمودار الف را باز بیند

الف ره جوی تا ابجد نظر کرد

یقین اندر هجا کلّی گذر کرد

پس آنگه تا بابجد او بخواند

چنین تا آخر قرآن بخواند

الف لامیم چون دانست تحقیق

بداند سرّ قرآن یافت توفیق

که چون صورت همه معنی بداند

حقیقت دنیا و عقبی بداند

تمامت سرّ بیچون در الف دان

تمامی عشق را در لام الف دان

ز لا دریاب الّا اللّه اینجا

که تا کردی بکل آگاه اینجا

ز من تا جان جان یابی از این باز

حجاب حرفها اینجا برانداز

ز لا دم زن تو چون منصور حق شو

نود عشق جانان ها تو بشنو

الف بشناس چون او راست میباش

که بشناسی حقیقت دید نقاش

الف بشناس آن گاهی یقین یاب

حقیقت مغز را از پوست دریاب

الف بشناس و بر راهم الف دان

چرا هستی در این معنی تو نادان

الف بی شد دگر تی و دگر ئی

دگر جیم این چنین میدان ز معنی

تمامت حرف را شد از الف باز

بیابی ذات بیچون را یقین باز

الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ

که میدارد الف اینجایگه هیچ

منزّه دان الف از جملهٔ حرف

اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف

ببردی گوی و دانستی یقین تو

الف را از میان کلّی گزین تو

الف لا شد در اینجا بیشکی تو

الف با لام بنگر در یکی تو

الف با لام چون پیوسته آمد

حقیقت راز جان سر بسته آمد

الف با لام ذات پاک دیدم

نمود سرّ این در خاک دیدم

ز خاکت این گل آمد چون نمودار

حقیقت خاک را دان صاحب اسرار

یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد

نمودش جمله ذات پاک افتاد

ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل

که اندر خاک یابی راز مشکل

ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان

که اندر خاک یابی راز پنهان

ز خاک اینجا طلب اسرار جمله

که حق در کار دارد کار جمله

ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست

که خاکت مغز بنمودست با پوست

ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون

که بینی دیدنی چون بیچه و چون

حقیقت خاک کل دیدست جانان

ولی جمله در او گشتند حیران

حقیقت خاک دیدارست اینجا

که گرداند همه صورت مصّفا

حقیقت خاک چون پاکت کند باز

بیابی ذات بیچون را یقین باز

حقیقت خاک در ذاتست موصوف

کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف

ز خاکت بازدان اینجا حقیقت

که خواهی کردن اندر وی طریقت

نظر در خاک کن تا راز بینی

تمامت انبیا را باز بینی

همه در خاک پنهانند جمله

حقیقت سرّ جانانند جمله

نظر درخاک کن ای دل یقین تو

حقیقت راز رادر خاک بین تو

چو پنهان گردی اینجا در دل خاک

فراموشت شود جز صانع پاک

تمامت هرچه دیدستی در اینجا

تو مر چیزی ندیدستی در اینجا

بجز در خاک جایت کاخر آنجاست

حقیقت عین مأوایت در اینجاست

نمود خاک بُد راز شریعت

که بیرون آورد کل از طبیعت

تمامت پاک گرداند ز خود باز

نماید آنگهی در خویشتن باز

وصال عاشقان درخاک باشد

حقیقت زهر را تریاک باشد

که اوّل تلخ آید هست شیرین

در آخر گر توئی اینجا تو حق بین

یکی بینی حقیقت در دل خاک

نمود جمله اندر صانع پاک

یکی بینی در آن دم با خبر تو

کنون دریاب گرداری خبر تو

یکی بینی در آن دم کل تمامت

حقیقت اوست تا صبح قیامت

نمود خاک سرّ جمله مردانست

دل عاقل از این اندیشه بریانست

ولی بیشک حساب اینجاست جمله

که هر چیزی در او پیداست جمله

نهان پیدا کند اندر دل خاک

حقیقت هر کسی را صانع پاک

نهان پیدا کند بیشک خداوند

کند ظالم در آنجاگاه در بند

ستاند داد مظلومان در آنجا

نهانشان کل کند در خاک پیدا

اگر بد کرده باشد باز یابد

جزای آن و آنگه راز یابد

چو نیکی کرده باشد او عوض باز

بیابد بیشکی دیدار هر راز

در آخر چون نمودارست تحقیق

بدی و نیک هم برگوی توفیق

ببر این گوی توفیق ازمیان تو

طلب کن اندر اینجا جان جان تو

در اینجاگاه او را جوی و بنگر

از این در یک زمان ای دوست مگذر

در توفیق زن آنگه سعادت

بیاب از یار درعین هدایت

از این در برگشاید راز جمله

کز این سر فاش شد این راز جمله

دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش

که هم در میزنند اینجای اوباش

نماید رخ هر آن کو خویش خواهد

نمود خویش را آنکس نماید

نماید او هر آن کو خواست اینجا

نمیآید از آنت راست اینجا

حقیقت این مراد اینجا حقیقت

که ماندستی تو در آز و طبیعت

خراباتی که او حق میشناسد

حقیقت راز مطلق میشناسد

از آن دان کرد گم خود کرد اینجا

درون از درد کرد اینجا مصفّا

فنا شد ازنمود خود بیکبار

حجاب اینجا بیک ره پرده بردار

نمیگنجد یقین اندر دماغش

برد از جملهٔ عالم فراغش

چو گردد او فنا از خمر اینجا

حقیقت باز بیند امر اینجا

در آخر چون شود هشیار تحقیق

ز مسکینی بیابد راز توفیق

خراباتی که دُرد آشام باشد

به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد

کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات

که ماندستی چنین در عین طامات

ز سالوسی و رزق اینجا که داری

خبر از عاشقان اینجا نداری

اگر دردی در آشامی بیک ره

شوی از سرّ من اینجا تو آگه

بیک ره صاف کردی همچو خورشید

بمانی مست و حیران تا بجاوید

خراباتی شوی منصور آنجای

ابی آب بدِ انگور اینجای

خرابات فنا اینجا ندیدی

در اینجا آخر ای دل می چه دیدی

خرابات فنا داری درون رو

حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو

همه مردان در اینجاگاه مستند

حقیقت مست گشته جمله مستند

همه مردان در اینجاگه مقیمند

شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند

هزاران جان در اینجا همچو مویند

هزاران سَر در اینجا همچو گویند

در اینجا جام در کش آخر ای دل

که بگشاید ترا این رازِ مشکل

در اینجا جام درکش از کف یار

حجاب جسم و جان اینجا بیکبار

برافکن مست شو از دیدن دوست

بیک ره مغز شو بگذار این پوست

دم حق زن چو حق بینی ز مستی

چرا آخر تو این بُت میپرستی

بت اینجا بشکن ازمستی جانان

که کل گردی تو از هستی جانان

اناالحق آن زمان زن در خرابات

رها کن زهد و تزویر مناجات

اناالحق آن زمان زن همچو مستان

قدح جز از کف ساقی تو مستان

ز ساقی می ستان و مست او شو

حقیقت نیست گرد و هست او شو

ز ساقی می ستان و راز او بین

حقیقت خویشتن آغاز او بین

همه در کش که جز او مینباشد

دوئی منگر جز اوئی مینباشد

همه در کش که منصور او کشید است

در آن مستی جمال یار دید است

می عشق هر که اینجا کرد او نوش

نمود جزو و کل کرد او فراموش

چو کردی نوش آن می از کف یار

همه دلدار بینی نیست اغیار

همه یار است ای بیکار مانده

تو سرگردان این پرگار مانده

همه یار است و تو درگفت و گوئی

در این میدان شده گردان چو گوئی

خراباتی شو و در کش می عشق

فنا شو در نمود لاشی عشق

خراباتی شو و مستانه درکش

شراب شوق پی چار و سه و شش

خراباتی شو اندر عین این راز

نمود پردهٔ صورت برانداز

بیک ره درد درد عشق خور تو

چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو

قدم نه تا شوی دیدار خورشید

فنا شو تا بقا یابی تو جاوید

اگر خورشید گردی یار یابی

تو بر ذرّات چون خورشید تابی

اگر خورشید گردی در تمامت

از آن پس این معانی شد تمامت

اگر خورشید گردی راز بینی

عیان اوّل خود باز بینی

اگر خورشید گردی در سوی ذات

تو تابی بیشکی در جمله ذرّات

اگر خورشید گردی لاجرم تو

یکی یابی وجودت با عدم تو

تو خورشیدی و آگاهی نداری

گدائی لیک جز شاهی نداری

تو خورشیدی و در عین کمالی

فتاده این زمان سوی وبالی

تو خورشیدی و عین آفرینش

بتو روشن شده این نور بینش

تو خورشیدی و نور تست جمله

تو ذوقی و حضورتست جمله

تو خورشیدی و نور کائناتی

چو نیکو باز بینی نور ذاتی

تو خورشیدی همه ذرّات زنده

بتوست و تو چنین افتاده بنده

همه ذرّات از نور تو دارند

بتو مر خویشتن مشهور دارند

تو فیض نور اینجاگه فشاندی

ز دانائی بنادانی بماندی

همه ازتو شده پیدا در اینجا

همه از تو شده شیدا در اینجا

طلبکار تواند اینجای ذرّات

درون جملهٔ تو عین آن ذات

بتو پیدا شده ذرّات عالم

حقیقت فیض میباری دمادم

چنین حیران و سرگردان چرائی

که خود هستی و بیچون و چرائی

همه سالک ترا تو در سلوکی

حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی

در اثبات ذات کل در خلاصۀ آدمیان فرماید

تو داری نور یار از عین توفیق

توئی اعیان ذات و هست توفیق

تو داری بیشکی از آفرینش

بتو پیداست عقل و جان و بینش

تو داری قلب هم جانم تو داری

که هم پیدا و پنهانم تو داری

تو داری پادشاهی سوی افلاک

بتو زنده نموده آب با خاک

تو داری جوهر اسرار جانان

بتو روشن شده بازار جانان

همه روشن بتو دیدم سراسر

توئی تخت و توئی تاج و تو افسر

ز شوق تست گردان دید افلاک

ز عشق تست پیدا حقّهٔ خاک

تو اصل جوهری در اصل قطره

ترا این عین دیدارست ذرّه

تو اصلو جملگی فرع تو دارند

در این دیوانگی صرع تو دارند

تو هم هستی بخود خود را طلبکار

حقیقت نقطهٔ در عین پرگار

خودی خود میطلب داری در اینجا

فکنده پرتوی در سوی الّا

چنین شوری در این عالم فکندی

درون صورت آدم فکندی

حجر هم با شجر هم کان معدن

ز نور تست بیشک پاک و روشن

نبات از تو حقیقت پرورش یافت

همه حیوان زتو عین خورِش یافت

عقیق و لعل و بیجاده زتو خاست

نمودت زینت جمله بیاراست

تو گنجی و طلسم اینجای کرده

تو جانی در درون هفت پرده

ندانم تا چه نوری که حضوری

ز نزدیکی فتاده دور دوری

بهر معنی که گویم بیش از آنی

حقیقت گویمت هر دو جهانی

مسخّر گشتهٔ در امر بیچون

نمود ذات خود را بیچه و چون

گهی زردی گهی سرخی گه اسپید

ز بیم یار داری عین امّید

حقیقت در گمان و در یقینی

چه غم چون با خیالش همنشینی

جمال یار بر تو تافته یار

بسر گردان شده مانند پرگار

درون هفت پرده می ندانی

توئی پروردگار نفس و جانی

چو جمله پروریدی گاه بیگاه

چرا از بود خود اینجا تو آگاه

نکردی تا رموز یار یابی

چو من گم کردهٔ خود بازیابی

تو هم گم کردهٔ هم در پی یار

شدستی همچو من مست از می یار

چو من جویای دلداری همیشه

دمی ناسوده در کاری همیشه

فراوان سال ره پیمودهٔ تو

دمی اینجایگه ناسودهٔ تو

طلبکار تو چون ذرّات بوداست

یکی نورست دائم در وجودت

تمامت کوکبان ازتست پیدا

بنور ذات تو گشته مصفّا

چو نور ذات هستش با تو همراه

تو داد یار دادستی در این راه

ز تو آدم حقیقت جسم و جان یافت

نمود آشکارا و نهان یافت

ز تو آدم کمال خویشتن دید

نمود عقل و عشق و جان و تن دید

ز تو آدم درون هفت پرده

بنور ذات تو او راه برده

ندانم تا چه نوری لیک دانم

بتو روشن شده این خسته جانم

ز نقد تست نور جسم آدم

ز تست اینجا عیان اسم آدم

تو بودی هم ز تست و زهرهام نیست

که برگویم که آنی بهرهام نیست

بیک ذات تو قائم اوّل کار

نمود عاشقانی نور دیدار

بتو موجود خواهد بود دائم

که ازذاتی و ذات اندر تو قائم

کجا پنهان شود نور تو در خاک

که هستی نور سرّ صانع پاک

چو آدم از تو اینجا نور دارد

وجود خویشتن مشهور دارد

وجود آدم از تو یافت ترکیب

ولیکن عقل بودش کرده تذهیب

زهی نوری که او را نیست اوّل

کند ذرّات را اینجا مبدّل

زهی نوری که مشهور کل آمد

ز کل آنگاه در سوی کل آمد

روش در جملهٔ ذرّات دارد

حقیقت هستی او ذات دارد

ز هستی هست میگرداند افلاک

ز باد و آب آنگه صورت خاک

اگر عقلست حیران وی آمد

وگر چرخست گردان وی آمد

از این نورند هم در نور رفتند

حقیقت جملگی مشهور رفتند

دو عالم نور آن اللّه بگرفت

در این حضرت دل آگاه بگرفت

دلی کز ملک عالم با خبر هست

چو مردان در سوی آن نور پیوست

دلی کین راز را دریافت اینجا

چو بود انبیا بشتافت اینجا

ز نور قدس آگاهند مردان

ز بهر ذات ایشان شمس گردان

مسخّر گشته اینجا امر کل ذات

ازان روشن شدست این عین ذرّات

همه ذرّات عالم سجده کرده

درون هفت چرخ سالخورده

همه در سجدهٔ آدم همه هم

ندیدی یک دمی زان دید آدم

بوقتی که برافتد پردهٔ راز

بیابد آن زمان معشوق خود باز

بوقتی کین نمود جسم برخاست

حقیقت عقل و جان و جسم برخواست

اگر از سالکانی راز بنگر

نمود اول اینجا باز بنگر

هزاران شرح گفتم از حقیقت

تو ماندستی هنوز اندر طبیعت

همه یک حرف تو اندر سیاهی

گرفته رازت ازمه تا بماهی

همه یک اصل تو اندر دوئی باز

بمانده کی رسی در نزد او باز

همه حیران خورشیدند اینجا

حقیقت بود جاویدند اینجا

ز یک اصل و ز یک بود و ز یک دید

ولیکن گمشده از دید تقلید

چوپیدا و نهان یک اصل دارد

خوشا آن کو در اینجا وصل دارد

چو پیدائی و پنهانی از اویست

ولیکن هفت پرده تو بتویست

درون پرده آگاهی ندارند

همه ذرّات عالم درگذارند

تماشاگاه یارست این منازل

که بگشاید در اینجا راز مشکل

تماشاگاه یارست این دل تو

همه بگشایدت این مشکل تو

تماشاگاه یارست آنچه دیدی

چو اونشناختی چیزی ندیدی

تماشاگاه دلدارست جانت

شده پیدا ولی راز نهانت

تماشاگاه یار اندر تماشا

چرا تو ماندهٔ مسکین و شیدا

تو آگاهی نداری ای دل مست

که یارت در برون و در درونست

تو همچو سایهٔ او همچو خورشید

توئی امّیدها بر جمله جاوید

درونی صورتت پیدا نمودست

در این صورت ترا غوغا نموداست

تو چندان گشته مغرور بد و نیک

ز غفلت روغنت پاشید در ریگ

نه چندان نقل تقلیدست در تو

نمیدانی که این دیدست در تو

تو همچون ابلهی حیران بمانده

حزین و خوار و سرگردان بمانده

تو در زندان و اصل شاه اینجا

چرا تو ماندهٔ مسکین و شیدا

درونت نور خورشید حقیقی

تو با روح القدس اینجا رفیقی

ولی اینجا چه سود از گفتگویت

چو زان مشکات ناید هیچ بویت

ز مشکات صبوحت هیچ بوئی

ندیدی زان بماندی زرد روئی

همه ذرّات با خود در سخن بین

نمود خویشتن را دمبدم بین

از این عقل فضولی خوار مانده

بمانده کمتر از نشخوار مانده

از این عقل فضولی هرزه گویت

که سرگردانت کرده همچو گویت

ترا گفتار اینجاگه فروبست

نگر تا لاجرم خون خورده بشکست

نهادت زانکه تو راهی نبردی

بنزد بحر لب تشنه بمردی

تو نزد بحر جان خویش داده

در این دریا تو گامی نانهاده

ز دریا هیأتی از دور دیدی

بمردی تشنه و جان نارسیدی

ز دریا گرچه بسیارند آگاه

نه بهر آشنا کردند در او راه

کسی در سوی دریا راه دارد

که او جان و دل آگاه دارد

طمع اوّل ببرّد از تن خود

برش یکسان نماید نیک با بد

در این دریا چه ماهی و چه خرچنگ

که هر یک گوهری دارند در چنگ

در این دریا چه دُر، چه سنگ ریزه

اگرچه عقل میگیرد ستیزه

همه چون در طلب باشند و دارند

همه در حیرت و در رهگذارند

خبر نبود از این معنی صدف را

اگرچه جوهر او دارد بکف را

صدف چون بیخبر آمد زجوهر

وگر گوئی ورا کی هست باور

صدف داری تو و جوهر ندیدی

بزیر ابر ماه و خور ندیدی

صدف بشکن تو و بردار آن دُر

وگرنه بیش از این کم گوی و می بُر

صدف داری جهان اندر کشیده

جمال جوهر معنی ندیده

در این بحری فتاده زار و محزون

مثال دانهٔ در هفت گردون

ترا این چرخ گردان خورد خواهد

بگردد تا همه بودت بکاهد

خدا را کین وجودت خرد گردد

ترا این هفت چرخ اندر نوردد

شود اجزای ظاهر عین باطن

ز ظاهر بگذر و بنگر بباطن

درون خود نظر کن آفتابی

کز او بگرفته جانت نور و تابی

یکی خورشید بنگر در درون تو

چه اندیشی ز راهت رهنمون تو

بعلم ای دوست منگر زانکه صورت

نموداریست او را در ضرورت

مگر وقتی که در معنی شتابی

نمود ذات حق بیشک بیابی

ز معنی نه ز صورت راز بینی

اگر خورشید معنی باز بینی

ز معنی اوّل و آخر بدان تو

نمود ظاهر و باطن بدان تو

حقیقت مست عشق تست جانان

که اینجا هست چون خورشید رخشان

چو رخشانست خورشید حقیقت

دمی بنگر تو درسوی طبیعت

چو زین معنی که گفتارست در دل

بهر بیتی گشاید راز مشکل

دلش آیینه است و صیقلش نار

که بزداید از او اینجا بزنگار

همه روشن کند آیینه اینجا

که بینی روی هر آیینه اینجا

هر آیینه جمال یار در تست

حقیقت آن پری رخسار در تست

در نصیحت کردن سالک دردمند و در مراقبت احوال خودکردن فرماید

ز خود غایب مشو ای دل زمانی

همه پرداز هر دم داستانی

ز خود غایب مشو ای دل یکی دم

که در جانی تو داری هر دو عالم

ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق

بدان کامروز دیدستی تو توفیق

چرا بیرون خود تو سیر داری

که کعبه در درون دیر داری

چرا بیرون خود بنهادهٔ گام

از آن اینجا فتادی کام و ناکام

چرا بیرون خود پرواز داری

تو اندر این قفس شهباز داری

ترا باطن بباید ره سپردن

بسوی وصل شاهت راه بردن

تو چندانی که از بیرون شتابی

وصال یار از بالا نیابی

چو یارت این زمان افتاده در دام

که او بودست و او را هست مادام

نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی

اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی

بخود غرّه مشو جز یار منگر

بجز او هیچ در اغیار منگر

که یارت هر زمان آید دگر بار

چو بشناسی ورا آید دگر بار

درونت کن مصفّا همچو جامی

که این پخته نیاید هیچ خامی

حقیقت پختگان این راز دیدند

درون گم کردهٔ خود باز دیدند

نکردستی تو چیزی گم چه جوئی

تو همچون قطره در قلزم چه جوئی

تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش

تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش

تو یک قطره کجا داری توانا

که اندازی تو اندر سوی دریا

تو یک ذرّه کجا داری بامّید

بمانده کی رسی در سوی خورشید

در این بحر فنا ره کس نبرده است

اگر بردست هم در وی بمردست

در این بحر فنا جان برفشان هان

که بسیارست از این تقریر و برهان

بسی وصفست او را لیک جوهر

حقیقت کاردارد زو بمگذر

از این جوهر کسی اینجا خبردار

ندیدم جز که آن پیر پر اسرار

حقیقت او چنین جوهر بدیدست

بسوی جوهر او اینجا رسیدست

ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی

که او را باشد از این سر ثباتی

همه گفته سوی تقلید مانده

نه کس را رخت در دریا فشانده

از این دریا کسی جوهر نیارد

که چون منصور از وی دُر برآرد

از این دریا کسی جوهر نیابد

که چون منصور سوی او شتابد

براندازد وجود عقل و ادراک

شود از کائنات اینجایگه پاک

شود رندانه در سوی خرابات

براندازد بیک ره زهد وطامات

مجرّد گردد از هر دو جهان او

نبیند جز عیان جان جان او

ز جود او تنش نابود گردد

زیانش آخرین خود سود گردد

چو سود آمد زیانش رفت بر باد

در این ره او دهد جانان خود داد

بدو داد ای دل شیدا بمانده

ز بود خویش ناپروا بمانده

طلبکار خودی و خود ندیده

بصد درد اندر این منزل رسیده

در این منزل نظر کن سالکانند

ز دریا در فتاده سوی کانند

اگرچه کان جان در دید دریاست

پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست

اگرچه جوهر کانست بسیار

نه همچون جوهر بحرست اسرار

نه هر کس ره برد این جوهر ذات

که جوهر آن بدید از عین ذرّات

که بحر لامکان را نوش کرد او

دوئی برداشت آنگه گشت فرد او

چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست

حقیقت مغز شد بگذشت از پوست

چویکتا گردی از عین دوئی تو

همه حق بینی و حق بشنوی تو

چو یکتا گردی و رفتت دل و جان

نبینی هیچ چیزی جز دل و جان

چو یکتا گردی و جوهر بیابی

دو عالم جز که یا هوهو نیابی

ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی

بساط این کل تو کلّی در نوردی

کمال هو که ذاتست ای دل مست

مگر آنکس که با راز تو پیوست

چو هر کس نیست اینجاگه خبردار

اگرچه بیخبر هستی خبردار

ز هو چون یافت منصور اندر اینجا

یقین عین العیان وشد مصفّا

دو عالم نقش یک یاهو بدید او

میان دمدمه یا هو گزید او

ولی کو راز منصور او طلب کرد

بباید بودنش اینجایگه فرد

تو تا بیرون نیائی از مصفّا

نبگشاید دل تو این معمّا

تو تا بیرون نیائی ازدل و جان

نیابی روی او را از دل و جان

تو تا محو فنا اینجا نگردی

دوئی بینی و جز در وانگردی

فنا گرد و فنا عین بقادان

بقا را در فنا عین لقادان

نه اوّل دارد و آخر ندارد

نمودی جز در این ظاهر ندارد

نمود او توئی ای مانده حیران

چرا خود را نمییابی از این سان

صورمنگر که جانت جان جانست

اگرچه جسم پیدا و نهانست

اگرچه جسم جانست در حقیقت

ولیکن مانده است او در طبیعت

حقیقت برق دان این جسم با جان

بمانده بر سر کوهی تن و جان

یقین آنست و او را هست امّید

که بگدازد ز تّف نور خورشید

چو خورشید یقین او را بیابد

باوّل لمعه سوی او شتابد

چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب

نخواند برف او را کس بجز آب

تو اینجا بستهٔ در کوهساران

چو دریابد تراخورشید تابان

تو چون مومی چو خورشیدت بتابد

همه روغن شوی گر میشتابد

تو چون منصور اگر اینجا بسوزی

از آن خورشید شمعی برفروزی

چو پروانه بگرد شمع گردی

بسوزی تا حقیقت جمع گردی

چو ذرّه جملگی در خور بسوزد

پس آنگه آتشی درخور فروزد

شود ذرّه در آن دم دید خورشید

ابی سایه بمانده روی جاوید

بسوز ای جسم تا خورشید گردی

حقیقت نور تا جاوید گردی

همه اینجا بسوزد هر چه آورد

که تا چون اوّلین ماند دگر فرد

بسوز ای دل در این عین خرابه

بکن مستی و بشکن این قرابه

سوی جانان شتاب اندر خرابات

از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات

بگرد کوی او جز خم وحدت

مبین ونوش کن تا مست حضرت

شوی چون رهبران این جزیره

ممان مانند بُز در این خطیره

خراباتست جای لاابالی

که در بازند بود خویش حالی

خراباتست جای جمله مردان

که مینوشند در دیدار جانان

خراباتست جای سالکانش

در آنجا بشنوی شرح و بیانش

خرابات فنا رفتند و دیدند

در اینجاگه بکام دل رسیدند

خرابات فنا دریاب و بشتاب

در اینجا روی جانان زود دریاب

تو تا از خود فنای کل نگردی

زنی باشی در این راه ونه مردی

تو تا از خود سر موئی خبردار

توئی هرگز نیابی دیدن یار

تو تا موئی ز خود آگاه باشی

مثال ذرّه اندر راه باشی

چو گردی بیخبر مانند منصور

در آن حضرت شوی در جمله مشهور

خدا شو ای بمانده در خبر تو

که در یکی نظر یابی بشر تو

خدا هم بینیاز از بود خویشست

همه دانند کو معبود خویشست

در اینجا با خبر اینجا خبردار

نیابد این بیان جز صاحب اسرار

رموزی دیگرت برگویم ای دوست

مگر مغز دگریابی در این پوست

تو درخوابی و آگاهی نداری

حقیقت در قرار و بی قراری

شده اجسام تو اینجای مرده

بصورت لیک در معنی بمرده

فتاده از صور در عالم پاک

رهاکرده نمود آب با خاک

در این اطوار با خویش است و بیخویش

نهاده سرّ مخفی و بیندیش

توئی آن بر نگر با غیرمنگر

که افتادست اندر سیر منگر

چو مرغ جانست آن در سوی دنبال

از آن درواقعه میبیند احوال

میان ظلمت و نوری فتاده

بدریای عدم سر در نهاده

چو نیکی یا بدی در پیش آید

خیالی دان که او رامینماید

چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش

ندارد عقل و افتادست خاموش

چو جان اطوار زد با جان خود باز

حجاب افتد دگر از پرده مر باز

هر آن چیزی که باشد از خیالی

بنزد پاک او باشد محالی

خیال از پیش خود بردارو بشنو

بزاری گفتهٔ عطار بشنو

تو در خوابی و دنیا چون سرابی

تو در عین سراب و پرده خوابی

تو در خوابی و بیداران رسیدند

جمال طلعت جانان بدیدند

تو درخوابی و فارغ دل بخفته

گل معنیت کی گردد شکفته

تو درخوابی بمرده فارغ و خوش

میان خاکی و آبی و آتش

تو آگاهی نداری از نمودار

که ناگاهی شوی از خواب بیدار

چو یارانت سفر کردند و رفتند

نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند

بمنزلگاه جانان راه کردند

حقیت عزم سوی شاه کردند

سوی دلدار اگر خواهی شدن تو

نخواهم تا چنین خواهی بدن تو

در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید

دلا بیدار شو از خواب غفلت

چراماندی تو درغرقاب غفلت

دلا بیدار شو چون عاشقان تو

مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو

دلا بیدار شو از خواب مستی

که افتادستی اندر سوی پستی

دلا تا چند رانم با تو هر راز

حجاب از روی خود یک دم برانداز

دلا تا چند گویم با تو هر سرّ

تو ماندی در پی تقلید ظاهر

زمانی گرز تقلیدت رهائی

بود یابی یقین عین خدائی

زمانی بگذر از بود وجودت

طلب کن در درون مربود بودت

رهائی کن طلب زین مسکن خاک

ز بود خویشتن شو یک زمان پاک

رهائی کن طلب چون مرغ از دام

اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام

رهائی کن طلب بگذارد دانه

که دردام اوفتادی بی بهانه

چرا آخر چنین مستی تو ای دل

نکردی وصلی اینجاگاه حاصل

وصال یار نزدیکست در تو

گمان چون راه تاریکست در تو

ره تو هست اندر گل بمانده

در این دارالشفای دل بمانده

طبیبت نیست اینجا خود دوا کن

چو مجروحی برو خود را شفا کن

برو نزد طبیب کار دیده

که درد عاشقان بسیار دیده

برو خود رادوائی کن بر او

مرضهایت شفائی کن بر او

که بسیارند رنجوران چون تو

فتادستند مخموران چون تو

همه اینجا دوای خود طلب کن

برو بیشرم قصد بارگه کن

که شاه جزو و کل اینجا طبیبست

دوای هر کسی را از طبیبست

غذای هر کسی داند طبیب او

دهد مر هر کسی اینجا نصیب او

طبیب درد عشق آمد رخ یار

که دل از بهر روی اوست بیمار

دل عطار درد عشق دارد

شفا جزدیدن جانان ندارد

دل عطّار کی یابد شفائی

بوقتی کو شود از خود فنائی

مرا دردیست کو را نیست درمان

بجز دیدار او را نیست درمان

ز درد من همه عالم خبردار

که افتادم عجب مجروح و بیمار

ز درد من فلک در خون نشسته

بگرد او سراسر خون نشسته

ز دردم ابر میگرید همیشه

عیان بحر و راغ و باغ و بیشه

ز دردم رعد اندر نالش آمد

بجای ابر خون در بالش آمد

ز دردم ماه بگدازد بهر مه

که او شد ذرّهٔ از دردم آگه

ز دردم کوه بنگر پاره گشته

تفی اندر دل هر خاره گشته

اگر از درد گویم کس چه داند

وگرداند چو من در درد ماند

اگر از درد گویم صاحب درد

همی خواهد که ننشینیم ما فرد

من و او هردو باهم راز گوئیم

ایاهم هر صفت ما باز گوئیم

چو من او باشم و او من در آن درد

نماید یار با ما دیدنش فرد

ندیدم هیچ هم دردی در اینجا

حقیقت عاشقی مردی در اینجا

ندیدم عاشق پاکیزه دیدار

که چون منصور آید او پدیدار

ز دست خود شدم بیخود تو دانی

مرا زین درد از اینجا میرهانی

فناکن مرمرا از گفت تقلید

رسانم این زمان از دیدن دید

منم مشتاق تو در خود بمانده

شده فارغ ز نیک و بد بمانده

چنان بیهوشم از راز الستت

بمانده عاشق و حیران مستت

چنان بیهوشم و حیران بمانده

بیک ره دست از جان برفشانده

مر از من در اینجاگه جدائی

که تا دریابمت عین خدائی

مراگفتار از بهر تو باشد

دلم بر لطف و بر قهر تو باشد

دل من آنچنان دیدست رویت

که بیهوش است اندر گفتگویت

چنان از شوق رویت بیقرارست

که ازدرد خوشی مجروح و زارست

چنان از درد تو اندر خروشست

که از بحر تو اینجا دُر فروشست

چنان از عشق تو باشد خروشان

که چون دیگی است او پیوسته جوشان

همه راز تو میگوید بگفتار

همه بود تو میبیند بیکبار

حجاب از پیش چون برداشتی تو

بجز خود هیچ مینگذاشتی تو

در این آیینه دیدار تو دارم

خوشی بر خود ز دیدار تو دارم

در این آیینه کل بنموده با من

توئی هم آینه دیده ابا من

مرا با تو خوشست ای جان جانها

تو دانی آشکارا ونهانها

مرا با تو خوشست ای قوت دل

که تو هم برگشادی راز مشکل

مرا با تو خوشست ای نور دیده

توئی اینجا سراسر نور دیده

مرا با تو خوشست ای عین دیدار

مرو زینجا مرا تنها بمگذار

مرا با تو خوشست ای راحت جان

از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان

مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل

توئی خورشید در همسایه دل

مرا با تو خوشست و یار مشکل

که کردستی مرا مقصود حاصل

دلم تا راه در سوی تو برده است

تنم زنده است و در کوی تو مرده است

دلم شد زنده از دیدار رویت

زمانی بس نکرد از گفتگویت

در این آیینه رخ بنمودهٔ تو

ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو

مرا با تو خوشست ای راحت جان

مرا از این دُرِ گفتت مرنجان

وصالت نقش بنمائی بدیشان

روانی کن اگرخواهی تو قربان

شدم فارغ و فارغ گشته از کیش

فتاده مستمند و زارو دلریش

چو خواهی کُشتنم و در آخر کار

زمانی این حجاب از پیش بردار

چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای

زمانی درد من جانا ببخشای

نکردی رحمت ولیکن رحیمی

که مر خود نیست کارم جز سلیمی

نکردی رحمتی ای بود جمله

تو دارم چون توئی معبود جمله

مرا چون کشت خواهی راز دیدم

الست بربّکم هم باز دیدم

بدست خود بکش جانا مرا تو

بدستگیریم منما این جفا تو

اگرچه در حقیقت هم توئی دوست

چگویم چون ترا این فعل وین خوست

در آن دم دم زنم از بود بودت

چو برداری مرا کلّی نمودت

بدست دوست هر کو کشته گردد

میان خاک و خون آغشته گشته گردد

وصالی یابد آنجا جاودانی

دهد او را تمامت رایگانی

مراد دوست چون این کُشتن ما است

میان خاک و خون آغشتن ما است

هزاران جان فدای روی جانان

اگر کشته شوم در کوی جانان

هزاران جان فدای رهروانش

هزاران جان فدای عاشقانش

هزاران جان کنم هر لحظه افشان

چو گردم از فنای تن سرافشان

مرا جانیست از خود شرم دارم

نمیدانم که چون پاسخ گذارم

چه باشد جان ضعیفی ناتوانی

که پردازد از او شرح و بیانی

چه باشد جان مرا جانان تمامست

که جز جانان همه بر من حرام است

چه باشد جان یکی مسکین بمانده

ضعیف و خوار و بی تمکین بماند

بسی گفته ز درد اینجا سخن او

بگشته هر زمان در جان و تن او

سلوکی دارد اینجا بی نهایت

فتاده پرتوی بیحدّ و غایت

سلوکی دارد او واصل بمانده

درون دل عجب بیدل بمانده

همی خواهی که چون اوّل شود باز

اگرچه یافتست انجام و آغاز

کمالش برتر از کون و مکان است

که دیدارش حقیقت جان جانست

کمالی دارد از سرّ الهی

که روشن شد بدو سرّ کماهی

کمالی دارد از اسرار جانان

که پیدا آمدست و راز پنهان

کمالی دارد او از راز منصور

که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور

کمالش از اناالحق باز دیدست

که چون منصور اینجا راز دیدست

کمالش یافت زو اینجا اناالحق

همه ذرات او گفتند صَدّق

حقیقت کشتن خود در لقا یافت

اناالحق زد که حق اندر لقا یافت

خدا باید که مر خود راز گوید

اناالحق هم بخود او باز گوید

چوحق مربود خود بشناخت اینجا

بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا

منم جوهر فشان از بحر اسرار

که بنمودم در اینجا راز دلدار

اناالحق میزنم کین دم منم حق

حقیقت باز میگویم منم حق

که چون من خوف راز یار گویم

حقیقت بر سر بازار گویم

مکمّل راز من داند در اینجا

که او را عین رهبر دارم اینجا

منم جوهر فشان از بحر اسرار

که بنمودم در اینجا راز دلدار

جواهر نامه میگویم دمادم

چو من هرگز که دید از عهد آدم

منم اعجوبهٔ آفاق امروز

که در بر دارمش یار دل افروز

حقیقت یار در بردارم اینجا

که او را شاه و رهبر دارم اینجا

ز بود خود مرا دانای خود کرد

ز بهر عاشقان صاحب درد

چو من هرگز نیامد سوی عالم

که من بشناختم اسرار آدم

دم آدم مرا دردم درونست

مرا خاتم در اینجا رهنمونست

مرا این دم از آن دم منکشف شد

از آن دم با دم او متّصف شد

دمی دارم ز نفخه ذات اینجا

که میبارد از او آیات اینجا

از آن دم دمدمه انداختم من

چو شمعی پا و سر بگداختم من

بهر دم کز درون خودبر آرم

حقیقت آن زمان دیدار یارم

دمی اندر نهادش میتوان کرد

در این رازم درون صاحب درد

چو من اسراردان هرگز که دیدست

خدا گفت و خدا از خود شنید است

خدا میگوید این اسرار را فاش

که هم نقشم من و هم دید نقاش

خدا میگوید این سرّ نهانی

ز حق بشنو اگر صاحب عیانی

خدا میگوید اینجا در درونم

که من اینجا درون و هم برونم

کسی کین راز حق بشنفت از من

ره تاریک او را گشت روشن

گر این سرّ پی بری در وصل آنی

حقیقت برتر از هر دو جهانی

درونت کن مصفّا تا نمودار

شود باز و نماند هیچ پندار

درون خود نظر کن ای خردمند

که مرغ لامکانت هست در بند

زمانی مرغ را پرواز ده تو

ز بند چار و پنجت باز ده تو

از این ارکان چه میبینی بجز رنج

طلسمی اوفتاده بر سر گنج

تو تا در بند دید این طلسمی

حقیقت مانده در زندان جسمی

بسوی گنج کن یک دم نگاهی

گدائی کن رها زیرا که شاهی

تو شاهی میکنی اینجا گدائی

بفقرو فاقه در عین بلائی

چو جمله انبیا در فقر و تجرید

مرایشان را نموده دیدن دید

بدیدار آمد ودیدار بودند

نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند

نه چون تو در پی دنیای غدّار

شدند ایشان در این صورت گرفتار

درون پرده پرده بردریدند

جمال یار پنهانی بدیدند

جمال یار دیدند اندر اینجا

شدند از بود خود یکباره پیدا

ولی این راز با کس نگفتند

کسانی کین معانی مینهفتند

برایشان منکشف شد عین این راز

به پنهانی بگفتند این سخن راز

ولی منصور کرد این راز کل فاش

چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش

اگرچه عقل در پرده بسی تاخت

سپردر عاقبت اینجا بینداخت

ولیکن عشق اینجا پرده بدرید

بعکس گفتن و بیهوده تقلید

جمال یار کرد او آشکاره

بیک ره کرد اینجا پاره پاره

اگرچه عشق این پرده دریدست

جمال یار کس کلّی ندیدست

چو او را اوّل و آخر هویداست

حقیقت سرّ پنهانست و پیداست

چو تو خواهی که بشناسی خود او را

نیاید راستی این گفتگو را

نهانست و عیان پیدا و پنهان

حقیقت جسم و جان آنگاه جانان

چو چندینی عدو بینی تو از عقل

از آن واماندهٔ در گفتن نقل

گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید

که تا بیشک رسی در دیدن دید

چو شک داری چگویم از یقینت

که تا اینجا شوی بی کفر و دینت

براندازی یقین عقل از جان

رسی یک لحظه اندر قرب جانان

ترا همراه باید بود ای دوست

رها کردن در اینجا صورت پوست

ترا همراه باید بود با جان

که از جانت رسی بیشک بجانان

که جان زان امر آمد در سوی خاک

در این تاریکنای از دیدن پاک

بگوید از سر دردی بگل راز

حقیقت پرده اندازد ز رخ باز

چنانش عقل اینجا کرد محبوس

ندیدش هیچ آخر عین مدروس

چو عشقش عاقبت در برگشاید

جهان اوّلش آخر نماید

اگرچه صورتش بی منتهایست

چگویم نی در این عین بلایست

اگر وصلش شود صورت هم از اوست

نه صورت دشمنست الّا بجز دوست

ولیکن در بَرِ آن یار اوّل

شود صورت بآخر کل مبدّل

چو صورت جان شود در آخر کار

نماند عقل و جان را گفت دیدار

چو صورت جان شود در دیدن دید

کجا گنجد حقیقت گفت تقلید

چو صورت جان شود هم جان نماند

یقین جز دیدن جانان نماند

چو صورت جان شود ارکان جانان

کند او را بسوی ذات پنهان

که تا جان کل شود جانان بتحقیق

خوشا آنکو در این سر یافت توفیق

چو آخر جان شود جانان نماید

همه ذرّات اینجا جان فزاید

شود ذرّات صورت بیشکی جان

نهندش روی در خورشید تابان

شود ذرّات صورت جان شده کل

برسته از بلا و رنج وز ذل

شود خورشید رویش باز گردند

در آن انوار صاحب راز گردند

سوی خورشید کل چون مینهد رخ

چگونه من دهم اینجای پاسخ

ازآن خورشید رویش برفروزند

بَرِ شمع وصال او بسوزند

چو کلّی اندر اینجادور گردند

از آن تف مله بود بود گردند

در آن شمع وصال قرص خورشید

شوند ذرّات جانان تا بجاوید

در آن شمع وصال ای دل حقیقت

چو پروانه بسوزی بی طبیعت

شوی آنگاه روی یار خود بین

اگر از عاشقی کل اَحَد بین

تو چون پروانهٔ ای دل بمانده

در این بیغوله بیحاصل بمانده

برت شمع وصال از شوق سوزان

اگر از عاشقانی خود بسوزان

بسوزان خویش چون پروانه اینجا

مشو چندین تو مر دیوانه اینجا

بسوزان خویش چون پروانه ایدل

که تا مقصود گردانی تو حاصل

بسوزان خویش چون پروانه ای شمع

از این گفته که من گفتم ابر جمع

که تا ایشان شوند از تو خبردار

همه همچون تو عشق آرند ای یار

کسی کو عاشقان را دید و بشناخت

چو پروانه نمود خویش درباخت

تمامت عاشقان پروانه کردار

بر شمع وصالش را بیکبار

وجود خویش را اینجا فروزان

در آن آتش شدند از عشق سوزان

چو خود را پاک کردند از نمودار

حقیقت شمع او گشتند دیدار

بیک ره اندر آن منزل بدیدند

که چون منصور سوی او رسیدند

در این منزل سرای پر بهانه

ندیدم عاشقی کو عاشقانه

سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی

بسوزد بود خود اینجا به یک موی

منوّر گردد از نور حقیقت

شود کل پاک از عین طبیعت

مگر دیگر نباشد، همچو منصور

حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور

چه میگویم که دل میسوزد از درد

بر شمع وصالش تا شود فرد

بر شمع وصال دوست حیران

چو پروانه شد از هر سوی گردان

چنان مست و خراب وعاشقانه

فرومانده است در عین بهانه

بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا

بمانده واله و حیران و شیدا

همی خواهد که خود را برفروزد

بیک دم پیش شمع او بسوزد

سخن باقیست زان درگفتگویست

خجل ماندست شمع و زرد رویست

همه شمع است و پروانه بهم باز

بمانده در سوی انجام و آغاز

همی خواهد که خود را برفروزد

بیک دم پیش رویش جان بسوزد

طوافی میکند در گِرد آن شمع

برو نظاره گشته گِرد آن جمع

همه گویند کین پروانه بنگر

ز عشق شمع او دیوانه بنگر

همه نظّاره تا خود را بسوزم

وجودِ نیک و بد را هم بسوزم

ولی چون وقت آید در اناالحق

بسوزم بود خود اینجای مطلق

همه کاری چو وقت آید پدیدار

شود پیدا بنزد صاحب اسرار

در ترک پندار خود کردن و از صورت درگذشتن و معانی دریافتن فرماید

دلا تا چند سر گردان شمعی

بمانده زار و سرگردان جمعی

همه ذرّات دل سوی تو دارند

بیک ره دیده در کوی تو دارند

چو تو ایشان همه در گفتگویند

عجایبتر ز تو در جستجویند

چو از دیدار تو بهره ندارند

بسوی سوختن بهره ندارند

چو وقت سوختن آید پدیدار

کسی کو شمع وصل آمد خریدار

بسوزد خویش چون پروانه اینجا

شود در هر زبان افسانه اینجا

بسوزاند وجود و بود گردد

چو منصور از یقین معبود گردد

تو ای دل چند از این گفتار گوئی

که درمیدان فتاده همچو گوئی

سخنها گفتی از درد دل خود

نبگشای یقین تو مشکل خود

اگرچه مشکلت اینجا گشادست

دلت درتنگنای دل فتادست

همه گفتار تو از بهر جسمست

که تا بیرون رود کو عین اسمست

اگر صورت نباشد حق بود پاک

ولی اسمست اینجا آب در خاک

چو گفتارست هم از باد و آتش

گهی درناخوشی گاهی بود خویش

حجابت آتش و آبست و بادست

که درمال التّراب اینجا فتادست

همه گویا ز بهر صورت آمد

از آن پس دیدن منصورت آمد

اگر صورت نبودی بس نبودی

که از حق گفتی و از حق شنودی

اگر صورت نبودی اندر اینجا

که بود از وی شدی یکباره پیدا

اگر صورت نبودی با معانی

نمودی راز امر کن فکانی

که دانستی که بودی این چگوئی

چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی

چویار اینجاست دیدارت نموده

ابا تو گفته و از تو شنوده

چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی

سخن از رفتن صورت چگوئی

چو دل اینجاست ای دل راز گفتی

باسرار دگر سرّ بازگفتی

چو یار اینجاست هر چیزی که گوید

شوی تا درد تو درمان بجوید

چو یار اینجاست کلّی درگرفته

حقیقت شیب و بام و در گرفته

تو غافل این چنین مانده بخود باز

نظر کن یک زمان در سوی خود باز

که جانانت چنین در بود مانده

زیانت در پی این سود مانده

زیان صورت کل ازمیان شد

یقین بیشک صور با جان جان شد

چو صورت رفت جان شد دید جانان

نظر کن این زمان خورشید تابان

ترا خورشید چون همسایه باشد

چرا میلت بسوی سایه باشد

همه میل تو سوی سایه افتاد

از آنی مانده سرگردان تو چون باد

سوی تاریکنای این جزیره

بماندستی چو بز اندر خطیره

گهی اندر گمان و گه یقینی

گهی تو پس رو و گه پیش بینی

گهی در عقل و گه عشّاق باشی

گهی اندر دوئی گه طاق باشی

از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست

بیکباره برِ عاشق همه اوست

سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت

بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت

همه او کرد گفتار از بد ونیک

حقیقت آب خوش آورد در دیگ

هر آن چیزی که خواهی پخته گردان

بمعیار خرد خود سخته گردان

سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی

اگرچه پخته و هم ناتمامی

سخن از پختگی و پخته بشنفت

که مرد پخته هم از پختگی گفت

ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز

کجا عصفور باشد همچو شهباز

سخن از درد میآید دمادم

که آدم بود صاحب درد آن دم

چو آدم صاحب آن درد آمد

حقیقت از دم حق فرد آمد

از آن دم فرد آمد آدمِ پاک

نمود خویشتن از عالم خاک

همان دم را طلب میکرد اینجا

غم دلدار خود میخورد اینجا

از آن دم آدم اینجا دیدخود دید

اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید

چو آدم فرد آمد از دم دوست

در آخر گشت اینجا همدم دوست

طلب میکرد تا مطلوب خود یافت

در آخر بیشکی محبوب خود یافت

هر آن کو همچو آدم فرد باشد

چوآدم صاحب این درد باشد

طلبکار آید و دلدار جوید

در اینجاگه وصال یار جوید

بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار

بیابد عاقبت دیدار دلدار

طلب کن ای دل اینجا عین آدم

که همچون آدمی از عین آن دم

تو گرچه عین دید آدمی تو

حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو

از آن دم آمدی بیرون در این دم

که همچون آدمی از عین آن آدم

از آن دم آمدی دمهای بیچون

که بی یاری در اینجا بیچه و چون

از آن دم یافتی راز معانی

بگفتی فاش اسرار نهانی

از آن دم میزنی دم در حقیقت

که بیرون آئی از عین طبیعت

از آن دم میدمی اندر جهان تو

که آن دم یافتی خود رایگان تو

از آن دم میزنی در پیش هر کس

که همچون دیگران نادیدهٔ بس

از آندم میزنی مانند گردون

که در یکی فنائی بیچه و چون

از آن دم میزنی دائم دمادم

که اینجا کس ندید آندم جز آدم

از آن دم میزنی اعیان یا هو

از آن دم میزنی این راز میگو

دمی داری که سرّ لامکانست

درون دم نموده جان جانست

دمی داری از آن دم در خدائی

از آن کردی تو از صورت جدائی

بگوید آنچه کس را نیست زهره

دهد مر سالکان را جمله بهره

بگوید راز جانان پیش جانان

بجز این ذرّهها خورشید تابان

شود بس درکشد جمله سوی خود

که تا پیدا نماید نیک با بد

عقول جملگی گرداند او پاک

براندازد حجاب هستی خاک

همه خورشید گرداند بیک ره

کند مر ذرّهٔ زین راز آگه

اناالحق گوید و باطل نماید

شود سالک بجز واصل نماید

اناالحق گوید وباشد یقین حق

همه ذرّات از این گویند صدّق

اناالحق گوید و دلدار گردد

بکلّی او وجود یارگردد

اناالحق گوید و بنماید او راز

چو مردان گردد او اینجای جانباز

اناالحق گوید و خود را بسوزد

بنور عشق کلّی برفروزد

اناالحق گوید و آید بدریا

رساند ذرّهها را بر ثریّا

ندیدم صاحب دردی چنین من

که باشد او در این عین الیقین من

هر آنکو در یقین زد یک دو گامی

چو منصور او حقیقت برد نامی

ببر نامی اگر این درد داری

چو مردان گر تو ذات فرد داری

ببر نامی تو برمانند منصور

شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور

ببر نامی تو بر مانند عطّار

که گشتست از وجود خویش بیزار

وجود خود بیک ره برفکندست

نه همچون دیگران روحی زندمست

مرا هم درد و درمانست با هم

مرا هم جان جانانست با هم

مرا جانانه رخ بنموده اینجا

دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا

چو من گم کردهٔ خود باز دیدم

نظر کردم درون و راز دیدم

بدیدم یار خود بی دید اغیار

هر آن کو یار جوید نیست خود یار

حقیقت یار در من ناپدیدست

مرا اسمی دراین گفت و شنیدست

ز گفتارم نظر کن ای خردمند

که ماندستی چو مرغی اندر این بند

گرفتار قفس گر راز بیند

بگاهی کز قفس در باز بیند

قفس در بسته تو در وی جهانی

بمانده زار در عین جهانی

چو استاد ازل در بر گُشاید

نمود مرغ جان پر برگُشاید

در آن دم چون برون او مرغ از دام

که یکی شد مراو را عین مادام

برون رو ای دل از دام هوایت

زمانی خوش ببر اندر هوایت

تو در بند قفس تا چند باشی

بگو تاخود یکی در بند باشی

قفس بگشای کاین بیچاره پر باز

بسوی آشیانت ره ببر باز

چو سوی آشیانِ خود رسیدی

همان انگار کاین دامت ندیدی

در آن دم گر شوی عین فنا تو

ازل را با ابد یابی بقا تو

در آن دم گر شوی از خواب بیدار

نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار

در آن دم گر نبینی بیشکی تو

یقین باشی یکی اندر یکی تو

در آن دم هرچه یابی یار یابی

همه بیزحمت اغیار یابی

در آن دم آنچه جستی آن تو باشی

حقیقت جملهٔ جانان تو باشی

در آن دم یار بین و هیچ منگر

بجز دیدار بیچون هیچ منگر

خدابین باش اگر صاحب کمالی

بجز او منگر اندر هیچ حالی

خدابین باش و راز عاشقان باش

حقیقت برتر از هر دو جهان باش

خدابین باش و صورت برفکن تو

نظر کن در نمود جان و تن تو

چو بنماید جمال یار دیدار

چو یک ارزن نماید هفت پرگار

چو بنماید جمالِ یار بودت

نماید ذرّهٔ بود وجودت

در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید

تو او باشی و او تو من چگویم

بجز درمان دردت می چه جویم

خوشا آن دم که پرده بفکند یار

ز پنهانی نماید عین دیدار

خوشا آن دم که جان و تن نماند

بجز حق هیچ ما و من نماند

خوشا آن دم که بینی روی جانان

تو باشی در یکی هم سوی جانان

خطاب آمد درآن دم خود بخود او

شده فارغ ز گفت و نیک و بد او

که بنده این زمان شاهی تو بنگر

نمودم در همه ماهی تو بنگر

بمن قائم شدی میباش قائم

که من هم با تو خواهم بود دائم

من از آنِ توام تو آنِ مائی

زهی عین خطاب رب خدائی

نداند نفس این سرّ پی ببردن

بجز حسرت در اینجاگاه خوردن

نداند این بیان جز حق شناسی

خطا داند بیانم ناسپاسی

بیانم از شریعت باز دان تو

هواللّه قُل و آنگه رازدان تو

یکی خواهی بُدن در آخر کار

بماند نقطه اندر عین پرگار

همه این راز میگویند و جویند

کسانی کاندر این دم راز جویند

هر آن کو پی برد در سرّ عطّار

ببیند همچو او اینجا رخ یار

زمانی گر نه صاحب درد باشد

زنی باشد نه مرد مرد باشد

بدرد این راز بتوانی تو دیدن

ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن

بدرد این شرح اینجا راست آید

درت اینجا بکلّی برگشاید

بدرد این یاب و سوی درد بشتاب

نمود دوست هم از دوست دریاب

بدرد این راست آید چند جوئی

بیفکن صورت و بنگر تو اوئی

بدرد این درد واکن هان و مِی نوش

ولی مانندهٔ منصور مخروش

بدرد این درد مردان را در آشام

غلط گفتم بر افکن ننگ با نام

که صاحب درد راز دوست دیدست

حقیقت مغز اندر پوست دیدست

ولیکن مغز کی چون پوست باشد

اگرچه پوست هم از دوست باشد

تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست

که چون شد پوست محو اندر یقین اوست

تو مغزی و طلب کن مغز جانت

که ازجان بنگری راز نهانت

تو مغزی پوست همراه تو آمد

چو دامی بند این راه تو آمد

چرا در بند دام اینجا بماندی

دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی

سخن تا چند گوئی ای دل مست

کنون چون دیده با دیدار پیوست

رها کن ترک نام و ننگ برگوی

چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی

رها کن نام و ننگ و زهد و طامات

دو روزی روی نِه سوی خرابات

خراباتی شو و منصور واری

اناالحق زن در این خمخانه باری

گرو کن طیلسان درکوی خمّار

زمانی سر نه اندر کوی خمّار

نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان

که از دُردی شده مست و خموشان

از آن دُردی که مردان نوش کردند

ولی چون حلقهٔ درگوش کردند

از آن دُردی که بوئی یافت منصور

بگفتا کل منم نور علی نور

از آن دُردی در آشامید حق گفت

چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت

از آن دُردی که قوت عاشقانست

بده ساقی که این شرح و بیانست

از آن دردی مرا ده زود یک جام

که بگذشتم هم از آغاز و انجام

مرا ده دردی زان خمّ وحدت

که تا بگذارم اینجا عین کثرت

مرا ده دردئی ز آن خم زمانی

مرا ازخویشتن کن گُم نشانی

مرا ده دردی و بستان و در جان

از این بیشم دگر جانا مرنجان

مرا جامی بده هان زود ساقی

زنام و ننگ برهان زود ساقی

مرا جامی بده تا جانفشانم

غباری بر سر میدان فشانم

چه جای دل که جان سیصد هزاران

بود جانم فدای رویت ای جان

چه باشد جان که در خورد تو باشد

بود درمان که در درد تو باشد

مرا دردیست جامی کن دوایش

ز جامی کن مرا مست لقایش

دوا کن دردم ای درمان جانها

که از دردست این شرح و بیانها

دوا کن دردمند خود دوا کن

بجامی حاجت جانم روا کن

دوا کن ای دوای دردمندان

مرا زین سجن غم آزاد گردان

دوا کن ای بتو روشن دل من

توئی اندر زمانه حاصل من

دوا کن ای تو بود اولیّنم

دوا کن بی نهان آخرینم

دوا کن دل که دل داغ تو دارد

بهر زه روزگاری میگذارد

دوا کن دل که دل محبوس ماندست

درش اینجایگه مدروس ماندست

دوا کن این دل بیچاره مانده

بسان ناکسی آواره مانده

دوا کن این دل مجروح افگار

که در دام غمت ماندست گرفتار

دوا کن این دل حیران شده مست

که تا یک دم وصال او را دهد دست

دوا کن این دل افتاده در دام

مگر بیند رخ خوبت سرانجام

دوا کن این دل آتش رسیده

که شد در آتش عشقت کفیده

دوا کن این دل از غم کبابم

تو دستم گیر کز سر رفت آبم

شفائی بخش اینجا عاشقانت

بکن پیدا بکل راز نهانت

چو دردم از تو و درمانم ازتست

چو جسمم از تو و هم جانم از تست

حقیقت جسم و جان هر دو تو داری

چه باشد گر سوی من رحمت آری

ندارم عقل و هوشم شد بیکبار

حجاب من منم از پیش بردار

چنان در قید صورت شد گرفتار

که اینجا باز ماند از دیدن یار

از آن دم میزنی بر جمله ذرّات

که دام داری عیان از نفخهٔ ذات

از آن دم میزنی ای راز دیده

که این دم زان دم کل باز دیده

دمی زن حق درون خود نظر کن

دگر ذرّات از این دمها خبر کن

خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم

که میگوید بیانت حق دمادم

خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز

که سوی آن دم اینجاگه شوند باز

خبر کن جملهٔ ذرات بس حق

اناالحق زن چوهستی نور مطلق

دم عطّار بیرون ازمکانست

حقیقت دید عین لامکانست

دم عطّار زد اینجا اناالحق

بگفت او در حقیقت راز مطلق

دم عطار بیشک دید دیدست

خدا دان تو که در گفت وشنیدست

دم عطّار زد اینجای سر باز

از آن شد آخر او هم جان و سرباز

دم عطّار منصورست بردار

اناالحق میزند بهر نمودار

بیک ره پرده از رو برگرفتست

از آن از دوست پاسخ در گرفتست

یقین دارد از آن او بی گمان شد

صور بگذاشت تا کل جان جان شد

همه معنی یکی گفت و یکی شد

حققت ذات معنی بیشکی شد

نداند مبتدی اسرار عطّار

مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار

که بردارد گمان از پیش خود او

یکی بیند چه هم نیک و چه بد او

جمال یارش اینجا آشکاره

همه سوی جمال او نظاره

همه دیدار او دیدند یکسر

ولیکن عقل کی دارد میّسر

که جانانست جمله عشق داند

که این دُرهای پُر معنی فشاند

بیان من نه از عقلست اینجا

ز عشق آمد نه از عقلست اینجا

کسی کو عقل را بشناخت جانست

مر او را عشق کل عین العیانست

نگوید راز تقلیدی ابر گوی

که سرگردان شدست از گفت و ز گوی

حقیقت زو که ازتقلید گوید

سخن کی از عیان دید گوید

حقیقت زو که خود رادوست دارد

نه مغز است او که کلّی پوست دارد

حققت زو که جانان بیند اینجا

مر آن خورشید رخشان بیند اینجا

یکی بیند دوئی را محو کرده

بگوید او سخن از هفت پرده

یکی را در یکی گوید بیانش

نماید راز ذات جان جانش

چو اصل و فرع بیند در یکی گُم

شده او در یکی، یک در یکی گُم

بود واصل در اینجا بی طبیعت

یکی را دیده در عین شریعت

اگرچه آخر از اوّل خبردار

شود اینجایگه در دیدن یار

مر او را این بیان گردد میسّر

اگر آخر ببازد همچو من سر

فنا را در بقا بنموده باشد

گره ازکار خود بگشوده باشد

مشایخ جمله خود را دوست دارند

حقیقت مغز جان هم پوست دارند

همه دم میزنند از سرّ اسرار

شده چندی از آن حضرت خبردار

دم حق میزنند وحق پرستند

اگرچه در معانی نیست هستند

ولیکن فرق این بسیار باشد

که چون منصور دیگریار باشد

مشایخ گرچه اوّل بود بسیار

دلی چون بایزید آمد پدیدار

جنید و شبلی معروف آمد

ولی منصور از این معروف آمد

همه این دم زدند امّا نهانی

ولی منصور آمد در عیانی

همه این دم زدند این راز گفتند

درون خلوت ایشان راز گفتند

عوام النّاس چندی واصلانند

اگرچه صورت بیحاصلانند

همی گویند چندی آشکارا

ولیکن جز خموشی نیست ما را

چو از تقلید گویند این سخن باز

ولی کی باشد اینجا صاحب راز

که بیشک جسم و جان اینجا ببازند

در آن حضرت پس آنگه سرفرازند

در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام

در آن قربت چه قهرست و چه انعام

ولکین این بیان مر صاحب راز

سزد اینجا که گوید نی جز آغاز

نمودی کان ز جمله خلق پنهانست

کسی شاید که گوید از دل و جانست

کسی شاید که این اسرار گوید

که او را دیده و دیدار گوید

از آن حضرت بود کلّی خبردار

نبیند هیچ غیری جز رخ یار

از آن حضرت کسی کو آگهی یافت

چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت

از آن حضرت کسی کو دید چون من

یکی شد در درون و در برون من

از آنی بی خبر ای دل ندانی

که در عین بقا اندر گمانی

از آنی بیخبر ای دل بمانده

که هستی دست از خود برفشانده

دمی خاموشی و دیگر سخن گوی

اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی

دمی در عین دیدار خدائی

دمی از جسم و جان کلّی جدائی

همه با هم یکی دان همچو اوّل

که تا آخر نگردی تو معطّل

چو اصلت هست فرع تو هم اصلست

گذشته فرقت دیدار وصلست

گمان رفتست و کل عین الیقین است

ترا جانان نموده رخ چنین است

گمان رفتست و دیدارت نموده

ترا هر لحظه صد معنی فزوده

گمان رفتست و دیدارست اینجا

حقیقت جان تو یارست اینجا

گمان رفتست و گفتارت یقین شد

نمودت اوّلین و آخرین شد

گمان رفتست و دل بر جای هم نه

در این معنی ترا شادی و غم نه

گمان رفتست اکنون در یقین باش

چو منصور از اناالحق جمله این باش

چو منصور از اناالحق رازها گوی

یکی آواز در آوازها گوی

چو منصور از اناالحق گرد نقاش

بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش

چو منصور از حقیقت گو اناالحق

بهر هستی بنه این راز مطلق

که بد عطّار بیشک راز اللّه

اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه

نبُد عطّار بیشک بود او حق

بدو برگفت اینجا راز مطلق

همه گفتار عطّارست بیچون

که میگوید اناالحق بیچه و چون

همه گفتار عطّارست از آن دید

از آن بگذاشت گفت و دید تقلید

گذشت او بیشک ازتقلید اینجا

چویار خویشتن را دید اینجا

چویار خویشتن اینجایگه یافت

میان عاشقان این پایگه یافت

چو یار خویشتن اینجا بدید او

ز دید خویش گشتش ناپدید او

چو یار خویشتن دید و فنا شد

چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد

فنا شد اوّل و آخر فنایست

فنا نزدیک در عین بقایست

چو اوّل شد فنا از بود خود او

که دیدستش یقین معبود خود او

چو اوّل شد فنا در دید فطرت

از اینجاگه ورا بخشید قربت

چو اوّل شد فنا آخر بقا دید

عیان انبیاء و اولیا دید

چو اوّل شد فنای بود جمله

بود در آخر او معبود جمله

چو اوّل شد فنا و گفت او راز

چو او گر میتوانی خود برانداز

فنا عین بقای جاودانی است

فنا بنگر که آن راز نهانی است

همه اینجا فنا بُد اوّل کار

نمودار نمود و عین پرگار

پدیدار آمد و دیگر فنا شد

نمیگویم که از اوّل فنا شد

فنا لا دان و الّااللّه بنگر

دو عالم بود الّا اللّه بنگر

فنا دانم که الّا هست باقی

بخور جام فنا از دست ساقی

چو جانت هست شد از بود آن ذات

فنا گردان نمود جمله ذرات

اگر سوی یقین آری گمان تو

نیابی هرگز اینجا جان جان تو

یقین را سوی خود ده راه بنگر

برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر

یقین بنمایدت دیدار جانان

بگوید با تو کل اسرار جانان

هر آن کو با یقین همراز باشد

دوعالم بر دلش در باز باشد

هر آن کو با یقین باشد زمانی

جمال یار خود بیند عیانی

یقین بشناس اگر تو راز بینی

که بیشک تو عیان کل بازبینی

حقیقت بودتست از بود اللّه

تو داری در عیانت قل هواللّه

تو داری رفعت لولاک اینجا

چرامانی بآب و خاک اینجا

بزن کوس معانی همچو عطّار

برافکن آب و خاک و باز بین نار

زهی عطّار کز بحر حقیقت

فشاندستی تو درهای شریعت

محمّد ﷺهست در جانت یداللّه

از آن پیدا بیانت قل هواللّه

ز دید حق بسی اسرار داری

هزاران نافهٔ تاتاری داری

پر از عطرست عالم ازدم تو

چو حق آمد حقیقت همدم تو

از این درها که هر دم برفشاندی

حقیقت بر سر رهبر فشاندی

تمامت سالکانت دوست دارند

تمامت واصلان ازجانت یارند

توئی واصل دهد این دور زمانه

زدی تیر مرادت بر نشانه

کمال معنی و بازوی تقوی

تو داری میزنی این تیر معنی

چنانی گرم رو اندر ره یار

که در ره میفشانی درّ اسرار

حقیقت وصل جانان یافتی باز

بسوی قرب او بشتافتی باز

چنان دید حقیقی روی بنمود

رخ دلدار از هر سوی بنمود

که شک بُد اوّل کارت یقین است

ترا چشم دل اینجا دوست بین است

در ترک صفت صورت و یکتا بودن فرماید

دلا چون دوست دیدی هم بر یار

بسوزان دلق با تسبیح و زنّار

بسوزان دلق چرخ لاجوردی

سزد کین هفت پرده در نوردی

حقیقت در نورد این هفت پرده

که این پرده ترا بُد گم بکرده

چو پیدا گشتی این دم در درونش

یکی دیدی درونش با برونش

وصال جاودان داری و پیداست

جمال یار بنگر از چپ و راست

یکی بین باش تا آخر ز اوّل

مشو بر هر صفت دیگر مبدّل

مکن خود را ز گفتار و ز صورت

میاور خویشتن را در کدورت

در این دیر فنا بیرون فتادی

گره از کار بیشک برگشادی

دمی اینجایگه بیشک ز دستی

کز آن دم اوّل و آخر بدستی

از آن دم دانمت این کار روشن

تمامت بیشکی اسرار روشن

دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست

که پرده پیش چشمت ناپدیدست

کنون پندار و هم دلدار باتست

حقیقت این همه اسرار با تست

چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان

شنفتم بازگفتستم تن و جان

فناگردان تو خود گر راز دانی

که تا عین فنا را باز دانی

فنا گردان نمود خویش اینجا

برافکن پردهٔ از خویش اینجا

برافکن پرده تا دیدار یابی

در اینجا بیشکی جبّار یابی

برافکن پردهای در خود بمانده

ز بیهوشی به نیک و بد بمانده

برافکن پردهای بگذشته ازخویش

بجز یکی تو در دیدن میندیش

برافکن پرده تا کی پرده بازی

بخود عاشق شدی در پرده بازی

اگرچه پرده بازی پرده بر در

که تا راز اوفتد زین پرده بر در

اگرچه پرده بازی پرده بگسِل

که تا گردی بدید یار واصل

چو واصل گشتی و سالک نباشی

یقین در جمله جز مالک نباشی

چو واصل گردی و اسرار دیده

شوی اینجا حقیقت سر بُریده

اگر از پرده بیرون اوفتد راز

گذرکن همچو من از خویش درباز

تو ترک خویش کن مقصود اینست

یکی بین باش کل مقصود اینست

تو ترک خویش کن مقصود اینست

یکی بین باش کل معبود اینست

تو ترک خویش گیر ار میتوانی

که تا یابی کمال جاودانی

هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد

حقیقت بیشکی دید خدا شد

هر آنکو ترک کرد او صورت خویش

حجاب جسم و جان برداشت از پیش

از اوّل ترک کرد او چشم پندار

ندید اینجایگه جز دیدن یار

صدف بگرفت ناگه دردرونم

فرو بُرد او بگردابی درونم

شدم دُرّی ز دریای حقیقی

چو کردم با صدف چندین رفیقی

چو اینجا پرورش کردم باعزاز

فکندم خویشتن را در یقین باز

از این معنی بصورت زد قدم او

گذر کرد از وجود آنگه عدم او

سلوکی کرد بس در عین اشیا

ز پنهان شد دگر در سوی پیدا

پس آنگه ذات را در خود عیان دید

عیان جسم و جان هر دو جهان دید

همانجا و همین جا دید بیچون

معاینه خدا را بیچه و چون

همین جا یافت اندر عین صورت

نشاید گفت این سرّ را ضرورت

چو صورت هم حق آمد نیست باطل

ولکین از صور مقصود حاصل

نمیگردد که جان بالای جسمست

که صورت اندر اینجا عین اسمست

چو صورت ره نداند سوی اوّل

بماند جان در اینجا هم معطّل

وگر صورت برد ره سوی آن راز

حجاب خود خودست و افکند باز

چو صورت خویشتن کلّی کم آرد

مثال قطره سوی قلزم آرد

شود قلزم چو قطره سوی اوشد

اگرچه اصل قطره هم از او بُد

چو دریا قطره است و قطره دریا

چرا باهم نپیوندد در اینجا

در اینجا هر که دریا باز بیند

ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند

چو قطره سوی دریا روی آرد

وز این ره خویش را زانسوی آرد

یکی باشد اگر سر یافتی تو

چو من در بحر کل بشتافتی تو

بدم قطره یکی اول پدیدار

شدم دریا بعون و حفظ جبّار

چو اینجا پرورش کردم باعزاز

برون رفتم پس آنگه از صدف باز

صدف بگذاشتم در بحر بیرون

شدم تا نام من شد دُرّ مکنون

کنون در دست شاهم روشنائی

مرا چه غم چو در عین جدائی

مرا دیدست خود را باز دیدم

که خود را در کف شهباز دیدم

هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد

بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد

چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش

بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش

منم در گوش شه بس گوش کرده

زرازش خویش را بیهوش کرده

منم اسرار جانان یافته باز

بر من روشنست انجام و آغاز

کنون با شاه دارم آشنائی

کز اینسان یافتم من روشنائی

مرا این روشنی ازروی یارست

چه غم دارم چو یارم در کنارست

مرا از تاب روی عکس خورشید

فروزان کرد این ذرّات خورشید

چنان مستغرقِ رازِ الستم

که اینجاگه صدف در هم شکستم

صدف بشکستم و دُرّ معانی

در اینجا یافتم عین العیانی

مرا این جوهر افتادست در دست

ز عشق جوهرم افتاده من مست

صدف بشکستهام وز عکس جوهر

گرفتست آفرینش را سراسر

سراسر آفرینش بر تو پرداخت

ز نقش جوهری خورشید بگداخت

چنان شوری در این عالم فکندست

که شوری در دل آدم فکندست

چو نور جوهرم بنمود دیدار

ز عکس بود من شد ناپدیدار

کنونم من عیان او عیانست

که عکس این جهان و آن جهانست

دو عالم از فروغ جوهر ما است

عجایب جوهری پنهان و پیداست

عجایب جوهری پر با کمالست

زبانها در صفاتش گنگ و لالست

عجایب جوهری من بی نهایت

که کس آن را نداند حدّ و غایت

عجایب جوهری بس بیسر و پاست

کنون آن جوهر اندر روی دریاست

فروغش در دو عالم اوفتادست

در آنجا پرتوی دردم فتادست

ز اوّل پرتوی بودست عالم

پس آنگه جان و تن جان نیز آدم

تو سرّ جان و تن جان کی بدانی

که آدم را صفت اینجا ندانی

اگرچه عالمان پُر فصاحت

بسی گفتند شرح این بغایت

چو جان از عکس رویش گشت پیدا

پس آنگه آدم از آن دم هویدا

چه دانی جان و تن چون کرد خاموش

که گر برگویمت نی عقل و نی هوش

بماند آنکه این راز نهانست

که یابی دیگرش شرح و بیانست

بدانی این بیان سرّ حلّاج

نهی بر فرق ذرّات جهان تاج

ز هیلاجت کنم اینجا خبردار

از این معنی روحانی خبردار

کتابی دیگر است از آخر کار

که از ذات خدا داری نمودار

مرا آن راز دیگر بازماندست

از آن جانم در اینجا باز ماندست

ز بهر این ببازم جسم با جان

بگویم فاش اینجا راز پنهان

بگویم فاش اینجا راز دلدار

نمایم با همه کس من رخ یار

حجاب اینجا براندازم من از پیش

نهم مرهم بساکن بر دل ریش

کسی کو ره برد در عین هیلاج

حقیقت او شود منصور حلّاج

اناالحق آن زمان گوید عیان فاش

نماید هر کسی اینجای نقّاش

اناالحق گوید از هیلاج اینجا

شود مر تیر عشق آماج اینجا

نهد تاج اناالحق جوهر خود

اگرچه کس نبیند، همسر خود

نهد تاج اناالحق بر سر خَود

کز او آفاق گردد کل مؤیّد

صلای عشق بر کون و مکان زن

دم هیلاج تو شرح و بیان زن

اگر اینجا بخوانی مر کتابم

منت بود و منت راز حجابم

که میداند که عطّار گزیده

از او شد جمله اشیا آفریده

خدا بد بود بود بود عطّار

ولی عطّار در وی ناپدیدار

خدا بد در دل عطّار گویا

که هر دم بر صفاتی گشت پیدا

برون تا مخزن اسرار کل دید

اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید

برون شد ازمکان عطّار در کون

برون آورد او معنی بهر لون

یکی جوهر لباس او برآورد

نداند این سخن جز صاحب درد

لباس از هر صفت گوهر یکی بود

بنزدیک محقق بیشکی بود

محقق یافت اینجا سرّ عطّار

وگرنه کی بداند آنکه پندار

ورا از راه افکنده چو شیطان

بلعنت کرده او را جان جانان

سخن در شرح احمد گفت از حق

پس آنگاهی حقیقت شد محقق

محقق آن بود در دار دنیا

که جز جانان نیابد تا بعقبی

حقیقت هر دو عالم کردگارست

ترا با دنیی و عقبی چکاراست

اگر دنیاست هم دیدار بیچونست

اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست

دوئی از راه افکند و بماندی

از آن حرفی از آن معنی نخواندی

حکایت گر چه بسیارست و تمثیل

تفاوت میکند از پشه تا فیل

دلم خون شد ز گفتار حکایت

ندیدم از حکایت جز نهایت

بسی گفتی دلا با درد خویشت

نهی مرهم ولی بر جان ریشت

بسی گفتی و آنجا میندیدی

از این میخانه جز جامی ندیدی

از این میخانه خوردی جرعهٔ باز

بیکباره شدی بیخود زخود باز

تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش

شدی ای دل شده گویا و خاموش

تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی

چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی

تو جامی خوردهٔ اندر خرابات

برافکندی تو نام و ننگ و طامات

تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست

بیکباره شدی چون پیر خود مست

چنان میخواستم ای دل که اینجام

بنوشی تا چه بینی در سرانجام

سرانجام تو در کژ است مانده

حقیقت یار سوی خویش خوانده

تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی

توئی که مانده در عین سرابی

بسی خوردند از این جام سرانجام

گذشته همچو تو ازننگ وز نام

ولی منصور اگرچه جام خورد است

میان عاشقان او نام برداست

ولی منصور شد دلدار از این جام

جوی بُد نزد وی آغاز و انجام

چوشد منصور در سوی خرابات

گذشت از زهد و تزویر مناجات

پایان دفتر اول

بعدی                 قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 703
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 12,836
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 14,714
  • بازدید ماه : 22,925
  • بازدید سال : 262,801
  • بازدید کلی : 5,876,358