فوج

عطار_مصيبت نامه_عطار
امروز جمعه 11 خرداد 1403
تبليغات تبليغات

عطار_مصیبت نامه بخش21تا40

عطار_مصیبت نامه بخش21تا40

المقالة الحادیة و العشرون

سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد

آمد از دریا برون پیش جماد

گفت ای افسرده از برد الیقین

گاه سنگ و گاه آهن گه نگین

از یقین هم ثابتی هم ساکنی

نقد عالم چون تو داری ایمنی

چون زمعدن میرسی پاک از منی

هرچه داری هست جمله معدنی

هست یک سنگ تو رحمن را یمین

وان دگر سنگت سلیمان را نگین

آن یکی فرمانده دیو وپری

وان دگر را هر دو کون انگشتری

آن یکی در فقر پوشیده سیاه

وان دگر از عشق گشته پادشاه

آن یکی را ملکت روی زمین

وان دگر یک را یساری چون یمین

آهنت آیینهٔ اسکندریست

گوهرت را ذوالفقار حیدریست

یک نگینت نسخهٔ هر دو سرای

جام جمشیدی شده گیتی نمای

نقد تو سیم و زر و در خوشاب

لعل و یاقوت و زمرد بی حساب

وصف الماس تو نه گفتن توان

نه بالماس زفان سفتن توان

گاه سرسبزی ز مینا روزیت

گاه از پیروزه صد پیروزیت

هم ز در شب چراغت روشنی

هم ز لعلت سرخ روی گلشنی

چون تو داری منصبی و رتبتی

حاصلم کن سوی معنی قربتی

چون توداری در محک داری عمل

نقد قلبم را بزری کن بدل

چون جماد از راه رو بشنود راز

چون جمادی ماند از اندیشه باز

گفت من افسردهٔ ام بیخبر

نه نشان دارم ز معنی نه اثر

گر یمین اللّه در عالم مراست

حصن کعبه خانهٔ خاص خداست

چون میان کعبه بادی بیش نیست

سنگ را از کعبه ره در پیش نیست

چون کلوخ کعبه را شد بسته راه

چون برد ره سوی او سنگ سیاه

در سیاهی ساکنم زین غم مدام

ماندهام در جامهٔ ماتم مدام

هر زمان از من بتی دیگر کنند

خویشتن را و مرا کافر کنند

گرچه من افسردهام جانم بسوخت

آتش دوزخ ز من خواهد فروخت

این چنین دردی که آمد حاصلم

پای ازان ماندست دایم درگلم

درد من بین در میان من بی گناه

وز چو من افسردهٔ درمان مخواه

سالک آمد پیش پیر منتهی

داد از احوال خویشش آگهی

پیر گفتش چون شود ظاهر جماد

عالم افسردگی کن اعتقاد

تا رگی افسردگی میماندت

صد نشان از مردگی می ماندت

چون ترا افسردگی زایل شود

در جمادی زندگی حاصل شود

زنده شو وین مردگی از خودببر

گرم گرد افسردگی از خود ببر

تو نمیترسی که همچون دیگران

غرقهٔ‌دنیا شوی بار گران

 

 

الحكایة و التمثیل

کشتئی افتاد در غرقاب سخت

بود در کشتی حریصی شور بخت

نقدش آهن بود خرواری مگر

بود با او همنشین مردی دگر

نقد این پرحواصل بود و بس

موج چون بسیار شد از پیش و پش

آنکه داشت آهن همه بر پشت بست

وین بدان پر حواصل بر نشست

عاقبت چون گشت آن کشتی خراب

مرد را افکند آن آهن در آب

وان دگر یک راه ساحل برگرفت

خوش خوشش پرحواصل برگرفت

ای شده عمری گران بار گناه

مینترسی پیش و پس آبی سیاه

بادلی چون آهن و باری گران

کی رسد کشتی ایمان با کران

گر ز دریا راه ساحل بایدت

بار چون پر حواصل بایدت

ورنه در غرقاب خون افتاده گیر

از گران باری نگون افتاده گیر

کار خود در زندگانی کن ببرگ

زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ

این زمان دریاب کاسان باشدت

ور نه دشواری فراوان باشدت

الحكایة و التمثیل

خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست

گفت کار من کنید ای جمع راست

هر یکی را کار دیگر راست کرد

حاجتی از هر کسی درخواست کرد

چون ز عمر خود نمیدید او امان

زود زود آن حرف میگفت آن زمان

بود بر بالین او شوریدهٔ

گفت تو کوری نداری دیدهٔ

آن ثریدی را که تو در کل حال

در شکستی مدت هفتاد سال

چون براری آنهمه در یک زمان

هین فرو کن پای و جان ده زود جان

در چنین عمری دراز ای بی هنر

تو کجا بودی کنونت شد خبر

جملهٔ عمرت چنین بودست کار

وین زمان هم درحسابی و شمار

می بمیری خنده زن چون شمع میر

زین بشولش تا کی آخر جمع میر

الحكایة و التمثیل

آن وزیری را چو آمد مرگ پیش

کرد حیران روی سوی قوم خویش

گفت دردا و دریغا کز غرض

آخرت با خواجگی کردم عوض

زارزوی این جهان میسوختم

لاجرم آن یک بدین بفروختم

میروم امروز جانی سوخته

رفته دنیا و آخرت بفروخته

ای دل غافل دمی بیدار شو

چند بد مستی کنی هشیار شو

رفتگان اندر نخستین منزلند

منتظر بنشسته و مستعجلند

بیش ازین در بند خودشان می مدار

چندشان فرمائی آخر انتظار

الحكایة و التمثیل

در رهی داود طائی بی قرار

میشد و تعجیل بودش بیشمار

آن یکی گفتش چرا داری شتاب

گوئی افتادست در دکانت آب

گفت بر دروازه در بند منند

میشتابم چون شتابم میکنند

الحكایة و التمثیل

پیش آن دیوانه شد مردی جوان

گفت دارم پیرمردی ناتوان

فاتحه برخوان برای آن ضعیف

تا شفا بخشد خداوند لطیف

چوب را برداشت آن دیوانه زود

گفت بیرون نه قدم زین خانه زود

انبیا و اهل گورستان همه

منتظر بنشستهاند ایشان همه

تاکسی آنجا رود زین جایگاه

تو چرا می باز گردانی ز راه

ای دل آخر میبباید مرد زار

کار کن کامروز داری روزگار

بر پل دنیا چه منزل میکنی

خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی

الحكایة و التمثیل

بود بهلول از شراب عشق مست

بر سر راهی مگر بر پل نشست

میگذشت آنجایگه هارون مگر

او خوشی میبود پیش افکنده سر

گفت هارونش که ای بهلول مست

خیز از اینجا چون توان بر پل نشست

گفت این با خویشتن گو ای امیر

تا چرا بر پل بماندی جای گیر

جملهٔ دنیا پلست و قنطرهست

بر پُلت بنگر که چندین منظرهست

گر بسی بر پل کنی ایوان و در

هست آبی زان سوی پل سر بسر

گردنت را خانه بر پل چیست غل

کی شود با مگر این بیرون بپل

تا توانی زیر پل ساکن مباش

چون شکست آورد پل ایمن مباش

از مجره آسمان دارد شکست

زودبگذر تا نگردی پست پست

گنبدی بشکسته تو بنشسته زیر

آمدستی گوئیا از جانت سیر

گنبد بشکسته چون زیر اوفتد

کی جهد کس گر خود او شیر اوفتد

مرگ از پیش و تو از پس میروی

بهر مرداری چو کرکس میروی

پاک شو از جیفهٔ دنیا تمام

ورنه چون مردار میمانی بدام

زانکه هر چیزی که سودای تو است

چون بمردی نقد فردای تو است

الحكایة و التمثیل

رفت با بهلول هارون الرشید

سوی گورستان بر خاکی رسید

کلهٔ دیدند خشک آن کسی

مرغ در وی خانه بنهاده بسی

کرد هارونش ازان کله سؤال

گفت بهلولش که پنهان نیست حال

بوده است این مرد سر انداخته

در کبوتر باختن جان باخته

مرد چون در دوستی این بمرد

چون بشد با خویشتن هم این ببرد

چون نرفتست این هوس از سر برونش

بیضهٔ مرغست در کله کنونش

هم دماغش بر کبوتر بازیست

خاک گشته همچنان در بازیست

از هوس گر کله خاکستر شود

می ندانم تا هنوز از سر شود

هرچه در دنیا خیالت آن بود

تا ابد راه وصالت آن بود

کار بر خود از امل کردی دراز

بند کن پیش از اجل از خویش باز

ورنه در مردن نه آسان باشدت

هر نفس مرگی دگر سان باشدت

جمله در باز و فرو کن پای راست

گر کفن را هیچ نگذاری رواست

الحكایة و التمثیل

بود مردی در سخاوت بی بدل

هرچه بودی خرج کردی بی خلل

مینداشت البته یک جو زر نگاه

گفت یک روزیش مردی نیک خواه

کای فلان آخر نترسی از هلاک

کان زمان کز تو برآید جان پاک

چون نمیداری نگه یک پیرهن

پس فراهم بایدت کردن کفن

گفت چون جانم برآید در پسی

وان کفن کدیه کنند از هر کسی

گر ز دروازه درآیم نیز من

پس شما بر سر زنیدم آن کفن

حرص مینگذاردت پاک ای پسر

تا پلید آئی تو درخاک ای پسر

دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ

وز صفات بد در آتش ماندهٔ

تا صفاتت باتو خواهد بود جمع

تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع

الحكایة و التمثیل

پیش حیدر آمد آن درویش حال

کرد ازان دریای دانش سه سؤال

گفت از هفتاد فرسنگ آمدم

هین جوابم ده که دلتنگ آمدم

چیست درویشی و بیماری و مرگ

داد حیدر سه جواب او ببرگ

گفت درویشی تو جهل آمدست

فقر تو گر عالمی سهل آمدست

هست بیماری حسد بردن همه

هست بد خوئی تو مردن همه

الحكایة و التمثیل

این سیرین گفت جانم در جسد

بر کسی هرگز نبرد الحق حسد

زانکه نیست از دو برون حال ای اخی

یا بهشتیست این کس ویا دوزخی

گر بهشتیست او پس آن چندان کمال

کو بخواهد یافت آنگه بی زوال

آن همه او راست دنیاش اندکی

کی حسد باشد براندک بی شکی

آن همه چون خواهدش آمد بدست

من حسد ورزم ازین اندک که هست

ور ز اهل دوزخست این مبتلا

آنچه او را هست در پیش از بلا

کی روا باشد حسد بردن برو

نوحه باید یا دعا کردن برو

چون ترا از گردهٔ نانست زیست

آخرت چندین حسد از بهر چیست

چون ترا هر روز یک گرده تمام

گردهٔ چون حاصل آمد والسلام

الحكایة و التمثیل

نان پزی دیوانه و بیچاره شد

وز میان نان پزان آواره شد

شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ

گردهٔ میخواستی بی کردهٔ

سایلی پرسید ازو کای حیله جوی

گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی

گفت تا من پختمی یک گرده نان

گردهٔ نو در رسیدی همچنان

تا بپختی گردهٔ ای بیخبر

در بر ریشم نهادندی دگر

چون سری پیدا نبد این گرده را

سر بگردید از جنون این مرده را

بر دلم چیزی درآمد از اله

گفت صد گرده مپز یک گرده خواه

روز تا شب گردهٔ نان میبست

گردهٔ آخر رسد از صد کست

خوش خوشی میرو میانراه تو

گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو

چارهٔ صد گرده میبایست کرد

تا مرا یک گرده میبایست خورد

این زمان هر روز شکر میخورم

به زنان صد چیز دیگر میخورم

گرترا نان نرسد از حق زان بود

تادلت پیوسته سرگردان بود

زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش

ندهدش نان زانکه گریان خواهدش

الحكایة و التمثیل

میگریست آن بیدل دیوانه زار

آن یکی گفتش چرائی اشکبار

گفت گیرم میشکیبم برهنه

چون نگریم زانکه هستم گرسنه

گفت اگرچه میکند نانت هوس

چون زگرسنگی بگرید چون تو کس

گفت آخر چون نگریم ده تنه

کاو ازان دارد چنینم گرسنه

تا بگریم همچو ابر نوبهار

لاجرم میگریم اکنون زار زار

المقالة الثانیة و العشرون

سالک آمد چون شکر پیش نبات

گفت ای سرسبزیت زاب حیات

پاکیت چون آب ذاتی آمده

قابل نفس نباتی آمده

فالق الحب از نوا داده ترا

حبه حب صد نوی داده ترا

سبز پوشان را تو محرم آمدی

لاجرم سر سبز عالم آمدی

قوت ارواح و بینائی ز تست

دلگشائی و دل افزائی ز تست

در جهان نوباوهٔ هر دم تراست

صد بهشت عدن در عالم تراست

جملهٔ دارو و درمان از تو رست

گل ز تو بشکفت و ریحان از تو رست

نیست خاری از تو بی سر وسهی

نیست ناری ظاهر از تو بی بهی

نار چون از شاخ سبزت بردمید

درد موسی را بهی آمد پدید

قصه انی انااللّه زان تست

سدرهٔ و طوبی بهم درشان تست

خواجهٔ کونین منت از تو یافت

در نماز انگور جنت از تو یافت

عشق حنانه چو آتش از تو خاست

آن حنین او چنین خوش از تو خاست

کی بود شرح عصای تو مرا

موسئی باید که گوید از عصا

چون تو سر سبزی دولت یافتی

موی در نشو و نما بشکافتی

پس بسوی بحر جوئی بردهٔ

چون تو داری عود بوئی بردهٔ

یا ببوئی زنده گردان جان من

یا بساز از داروئی درمان من

زین سخن بس تلخ شد عیش نبات

نی شکر گفتی نماندش در حیات

گفت تا کردم برون سر از زمین

روز و شب از شوق مینالم چنین

روزکی چندی چو سیرابی کنم

بعد از آن رخساره چون آبی کنم

چون بسر سبزی بیابم راستی

سر نهم در زردی و در کاستی

سر برارم تازه در آغاز کار

پس فرو ریزم به آخر زردوزار

گه نهندم اره بر سر سخت سخت

گه ببرندم بسختی لخت لخت

گه بسوزندم چو خاکستر کنند

گاه از داسی تنم بی سر کنند

گه خورند و گاه ریزندم بخاک

شرح دادم قصهٔ بس دردناک

آنچه میجوئی مرا با خویش نیست

زانکه با من رنگ و بوئی بیش نیست

چون ندارد رنگ و بوی من سری

کی گشاید از منت هرگز دری

سالک آمد پیش پیر خوش زفان

کرد حال خویش پیش او عیان

پیر گفتش هست اشجار و نبات

از صغار و از کبارش مثل ذات

عاقل و کامل کبارش آمدند

بیدل و مجنون صغارش آمدند

هرکه جان را محرم دلخواه یافت

چون شجر سرسبزی این راه یافت

یا کمالی یافت بر درگاه او

یا نه شد دیوانه دل در راه او

هرکه او دیوانه شد از دلنواز

هرچه دل میخواستش میگفت باز

الحكایة ‌و التمثیل

بامدادی بود محمود از پگاه

برنشست از بهر حربی با سپاه

موج میزد لشکرش از کشورش

جمع بود از چند کشور لشکرش

قرب پانصد پیل در زنجیر داشت

عالمی القصه دار و گیر داشت

دید در کنجی یکی دیوانه مست

شد پیاده شاه و پیش او نشست

کرد دیوانه ز پیش و پس نگاه

عالمی میدید پر پیل و سپاه

کرد حالی روی سوی آسمان

گفت شاهی زو درآموز این زمان

گفت محمودش مگو این زینهار

گفت آخر چون کنم ای شهریار

کی کنی تو خاصه با پیل و سپاه

از پی جنگ گدائی عزم راه

بلکه گر شاهی ترا آید بجنگ

تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ

پادشاه با پادشاه جنگی کند

نه بیاید با گدا جنگی کند

حق ترا تنها چنین بگذاشتست

پس بسلطانیت سر افراشتست

وامده با من بجنگ آویخته

من چنین از دست او بگریخته

فارغست از شاهی تو ای عجب

با گدائی می برآید روز و شب

با من بیچاره میکوشد مدام

من زبون تر آمدستم والسلام

چون شود از درد دلشان بیقرار

دل بپردازند خوش از کردگار

الحكایة ‌و التمثیل

خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت

بیدل و بی قوت و بی قوت گشت

در گدائی و اسیری اوفتاد

در بلا و رنج و پیری اوفتاد

کوه نتواند همی هرگز کشید

صد یک آن بارکان عاجز کشید

یک شبی در راز آمد با خدای

گفت ای هم رهبر و هم رهنمای

این که توهستی اگر من بودمی

از خودت پیوسته میآسودمی

یک دمت اندوهگین نگذارمی

ای به از من به ازینت دارمی

بیدلان چون گرم در کار آمدند

از وجود خویش بیزار آمدند

الحكایة ‌و التمثیل

بود آن دیوانهٔ در اضطرار

در مناجاتی شبی میگفت زار

کای خدا از تو نخواهم هیچ من

یا دهی یا ندهیم بشنو سخن

سخت در خود ماندهام جان در خطر

تا که از من این چه دادی واببر

این وجودم را که داری در زحیر

مینخواهم هیچ میگویم بگیر

هرچه از دیوانه آید در وجود

عفو فرمایند از دیوان جود

گرچه نبود نیک بپذیرند ازو

پس بچیزی نیک بر گیرند ازو

هر بد او را مراعاتی کنند

از نکو وجهی مکافاتی کنند

الحكایة ‌و التمثیل

بود دیوانه مزاجی گرسنه

در رهی میرفت سر پا برهنه

نان طلب میکرد از جائی بجای

هرکسی میگفت نان بدهد خدای

اوفتاد از جوع در رنجورئی

دید اندر مسجدی مغفروئی

زود در پیچید و پس بر سر گرفت

قصد بردن کرد و راه درگرفت

عاقبت در راه بگرفتش کسی

زجر کردش پس جفا گفتش بسی

زو ستد آن جامه و کردش سؤال

کاین چرا کردی بگو ای تیره حال

گفت هر جائی که میرفتم دمی

جمله میگفتند حق بدهد همی

چون شدم درمانده بی دستوریش

برگرفتم عاقبت مغفوریش

تا بسازد کار من یکبارگی

چند خواهم بود در بیچارگی

خنده آمد مرد را از کار او

برد نان و جامه را تیمار او

دید آن دیوانه را مردی براه

جامه در پوشید میآمد پگاه

گفت جامه از کجا آوردهٔ

کسب کردی یا عطا آوردهٔ

گفت این جامه خدای آوردراست

گفت هم اقبال و هم دولت تراست

زانکه تادولت نباشد ما حضر

این چنین جامه نبخشد دادگر

مرد مجنون گفت کو یک دولتم

کو نداد این جامه بی صد محنتم

تا که بر نگرفتمش ناگه گرو

نه شکم نان یافت نه تن جامه نو

در نمیگیرد خوشی با او بسی

تا گرو بر مینگیرد زو کسی

بی گرو کار تو کی گیرد نوا

جامه و نان بی گرو ندهد ترا

ور گرو می بر نگیری تن زند

آتشت در جان و در خرمن زند

الحكایة ‌و التمثیل

بود صاحب عزلتی در گوشهٔ

از جهان نه زادی ونه توشهٔ

بر توکل روز و شب بنشسته بود

رشتهٔ دل در قناعت بسته بود

چون نمیپیچید هیچ از راه حق

بود گستاخیش با درگاه حق

گرسنه از ره رسیدندش دو کس

واو نداشت از دخل و خرج الانفس

چو نشستند آن دو کس تادیرگاه

در نیامد هیچ معلومی ز راه

چون بسی گشت آن دو تن را انتظار

شیخ شد از شرم ایشان شرمسار

عاقبت بر جست از جای آن زمان

کرد چون دیوانهٔ سر باسمان

گفت آخر من چه دارم بیش و کم

میهمانم میفرستی دم بدم

چون فرستادی دو روزی خواره را

روزنی باید من بیچاره را

گر فرستادی مرا روزی کنون

وارهی از جنگ هر روزی کنون

ورنه زین چوبی نهم برگردنم

جملهٔ قندیل مسجد بشکنم

چون بگفت این مرد دل برخاسته

شد زره خوانی پدید آراسته

در زمان آمد غلامی همچو ماه

کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه

چون شنودند آن دو تن گفتار او

در تعجب آمدند از کار او

هر دو گفتندش که گستاخی عظیم

مینیارد هیچ گستاخیت بیم

گفت دندانی بدو باید نمود

تا که ننمائی ندارد هیچ سود

عاشقانش پاک از نقص آمدند

چون درختان جمله در رقص آمدند

پاک همچون شاخ در گل میشدند

لاجرم در قرب کامل میشدند

الحكایة ‌و التمثیل

نازنین شوریده میشد ناگهی

بود هم سرما و هم گل در رهی

آن یکی گفتش که گل بگرفت راه

خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه

گفت چون پا را کنم کفشی طلب

خاصه اندر زیر میگیرند شب

تا که در شخص تو میماند دلت

هرگز آن دولت نیاید حاصلت

چون بجای دل رسی بی دل مدام

گردد این دولت ترا حاصل مدام

الحكایة ‌و التمثیل

بود شوریده دلی دیوانهٔ

روی کرده در بن ویرانهٔ

همچو باران زار برخود میگریست

سایلی گفتش که این گریه ز چیست

که بمردت گفت دور از تو دلم

دل بمرد و سخت تر شد مشکلم

گفت دل چون مردت و چون شد زجای

گفت چون اندوه بودش با خدای

خوش بمرد و دور گشت از من نهان

شد بر او و برون رفت از جهان

تا بتنهائی مرا حیران گذاشت

وین چنین افکنده سر گردان گذاشت

ای عجب جائی که آنجا شد دلم

رفتن آنجا مینماید مشکلم

آرزوی من بدانجا رفتن است

لیک ره در قعر دریا رفتن است

گر رسم آنجایگه یک روز من

وارهم از گریه و از سوز من

هرکرا این درد عالم سوز نیست

در شبست و هرگز او را روز نیست

درد میباید که بی درمان بود

تا اگر درمان کنی آسان بود

الحكایة ‌و التمثیل

شد مگر دیوانه شبلی چند گاه

برد با دیوانه جایش پادشاه

کرد شه در کار او لختی غلو

کان فلان دارو کنیدش در گلو

پس زفان بگشاد شبلی بی قرار

گفت خود را بیهده رنجه مدار

کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد

کان بدارو به شود گردم مگرد

هرکجادردی بود درمان پذیر

آن نباشد درد کان باشد زحیر

جان اگر نبود مرا جانان بسست

داروی من درد بیدرمان بسست

چون ترا با حق نیفتد هیچ کار

تو چه دانی قیمت این روزگار

چون بخون صد ره بگرداند ترا

آنگهی یک دم برنجاند ترا

صد رهت مرده کند پس زندهٔ

تاترا نانی دهد یا ژندهٔ

الحكایة ‌و التمثیل

در رهی میرفت مجنونی عجب

بود پای و سر برهنه خشک لب

شد ز سرما و گل ره بیقرار

سر ببالا کرد و گفت ای کردگار

یا دلم ده باز تا چند از بلا

یا نه باری ژنده کفشی ده مرا

الحكایة ‌و التمثیل

بود آن دیوانه دل برخاسته

وز غم بی نانیش جان کاسته

میگریست از غم که یک نانش نبود

چون نبودش نان غم جانش نبود

آن یکی گفتش که مگری ای نژند

کان خداوندی که این سقف بلند

بی ستونی در هوا بنهاد او

روزی تو هم تواند داد او

مرد مجنون گفت ای کاش این زمان

از برای محکمی آسمان

حق تعالی صد ستون بنهادهٔ

بی زحیری نان می میدادهٔ

نان خورش میباید و نانم کنون

من چه دانم آسمان بی ستون

الحكایة ‌و التمثیل

بر شره میخورد مجنونی طعام

شکر حق میگفت شکری بردوام

کای خداوندی که جان و تن ز تست

شکر تو از من طعام من ز تست

تو طعامم میفرستی ز اسمان

شکر من بر میفرستم هر زمان

میفرست اینجا فرو هر دم طعام

تا منت بر میفرستم بر دوام

واسطه این قوم را برخاستست

قول ایشان لاجرم بس راستست

چون نمیبینند غیری جز مجاز

جمله زو شنوند و زو گویند باز

الحكایة ‌و التمثیل

نازنین شوریدهٔ درگاه بود

پیشش آمد زاهدی در راه زود

گفت میگوید خداوندت سلام

نازنین گفتش که تو برگیر گام

از فضولی دست کن کوتاه تو

زانکه هیچ از حق نهٔ آگاه تو

کار حق بر تو کجا مبنی بود

کز وکیلی چون تو مستغنی بود

تو برون شو از میان کان ذات فرد

بی رسولی تو داند گفت و کرد

المقالة الثالثة و العشرون

سالک آمد نه درو عقل ونه هوش

وحشی آسا تنگدل پیش وحوش

گفت ای جنبندگان بحر و بر

راه پیمایان عالم سر بسر

پایمال هر خس ودون گشتهاید

در میان خاک در خون گشتهاید

در مقام نیستی افتادهاید

چشم بر هستی حق بنهادهاید

حق بلطف خود مثل زد از شما

جوهر موری بدل زد از شما

سورتی از نص قرآن قدم

کرد گردن بند موری از کرم

باز نحلی را چو شیر فحل کرد

زانکه نام سورتی النحل کرد

عنکبوتی را همین تشریف داد

سورتی را هم بدو تعریف داد

مور را دل پر سخن در پیش کرد

تا سلیمان را ازو بی خویش کرد

چون شما را هست در اسرار دست

شد مراهم چون زفان از کار دست

دست من گیرید تا جائی رسم

بو کزین پستی ببالائی رسم

چون سلیمان پند گیرد از شما

دل سخن از جان پذیرد از شما

وحش چون بشنود از سالک سخن

گفت فرمان کن حدیث من مکن

من که باشم در همه روی زمین

تا مرا نامی بود در کوی دین

عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی

خرده گیری همچو چشم سوزنی

عنکبوتی گر درآمد روز غار

پس شد آن دو چشم دین را پرده دار

عنکبوتی بر سطرلابست نیز

کو نداند بر فلک یک ذره چیز

خلق را روشن شود زو‌ آفتاب

واو نداند آفتاب از هیچ باب

در همه عالم که جست از عنکبوت

قصهٔ حی الذی هولایموت

قصهٔ مور ضعیف تیره حال

هم برین منوال میدان و مثال

نیک بین کز تشنگی مردن ترا

بهتر است از نام ما بردن ترا

گر کسی را از شکر تنگی بود

یک شکر خواهد قوی ننگی بود

عالمی پر عاشق شوریدهاند

جمله صاحب درد و صاحب دیدهاند

چه طلب داری تو از مور ومگس

گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس

تا سخن گفتیم ما را مرده گیر

عمر رفته ره بسر نابرده گیر

سالک آمد پیش پیر تیز هوش

قصهٔ برگفتش از خیل و حوش

پیر گفتش هست وحش تنگ حال

هر صفت را کان خفی باشد مثال

هست در هر ذات صد عالم صفت

لیک اصل جمله آمد معرفت

معرفت را اصل توحید آمدست

ره سوی توحید تفرید آمدست

گر شوی چون وحش در ره پایمال

تا ابد جان را بدست آری کمال

کی دهد هرگز کمال جانت دست

تانگردی پاک نیست از هر چه هست

تا تو با خویشی عدد بینی همه

چون شوی فانی احد بینی همه

الحكایة و التمثیل

بیدلی را بود مالی بر کسی

در تقاضا رنج میدادش بسی

گرچه میرنجید مرد وام دار

زر بدودادن نبودش اختیار

چون خصومت در میان بسیارشد

بردو خصم آن کار بس دشوار شد

بود درویشی به بیدل گفت خیز

تابود در گردنش تا رستخیز

زر قیامت بهترت آید بکار

پس بدو بگذار و از وی کن کنار

گفت بیدل در قیامت من ازو

نقد نتوانم ستد روشن ازو

هیچ او فردا بمن ندهد خموش

زان شدم امروز با او سخت کوش

مرد گفتا می ندانم سر این

شرح ده تا این شکم گردد یقین

گفت چون هردو برآئیم از قفس

او و من هر دو یکی باشیم و بس

هر کجاتوحید بنماید خدای

شرک باشد گر دوئی ماند بجای

در حقیقت چون من او و او منم

لاجرم آنجا نباشد دشمنم

لیک اینجا نیست توحید آشکار

زو ستانم چون زرم آید بکار

این زمانش زر ستانم بیشکی

بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی

گر عدد گردد احد کاری بود

ورنه بی شک رنج بسیاری بود

الحكایة و التمثیل

بیدل دیوانهٔ در حال شد

پیش دکان یکی بقال شد

گفت بر دکان چرا داری نشست

گفت تا آید مرا سودی بدست

گفت چبود سود گفتا آنکه زود

گر یکی داری دو گردد اینت سود

گفت کورست آن دلت دو ماحضر

گر یکی گردد ترا سود این شمر

کار تو بر عکس این افتاد نیک

نیستت توحید در شرکی ولیک

چون دل و گل هر دو در حق گم شود

آنگهی مردم بحق مردم شود

الحكایة و التمثیل

نازنین میرفت و بس شوریده بود

گفتی از سرباز خوابی دیده بود

میگذشت او بر در مجلس گهی

این سخن گفت آن مذکر آنگهی

این گل آدم خدا از سرنوشت

چل صباح از دست قدرت میسرشت

بعد از آن گفتا دل مؤمن مدام

هست در انگشت حق کرده مقام

نازنین چون این سخن بشنود ازو

زاتش جانش برآمد دود ازو

گفت بیچاره چه سازد آدمی

یا دلست او یا گلست او از زمی

چون دل و چون گل بدست اوست بس

پس بدست ما چه باشد جز هوس

من دلی دارم ز عالم یا گلی

هر دو او راست اینت مشکل مشکلی

از دل و گل در جهان من برچهام

اوست جمله در میان من برچهام

هیچ هستم من ندانم یا نیم

چون همه اوست آخر اینجا من کیم

الحكایة و التمثیل

روستائیی بشهر مرو رفت

در میان مسجد جامع بخفت

بود بر پایش کدوئی بسته چست

تا نگردد گم در آن شهر از نخست

دیگری آن باز کرد از پای او

بست بر پا خفت بر بالای او

مرد چون بیدار شد دل خسته دید

کاین کدو بر پای آن کس بسته دید

در تحیر آمد و سرگشته شد

گفت یا رب روستائی گشته شد

ای خدا گر او منم پس من چهام

ور منست او او نگوید من کیم

در میان نفی و اثباتم مدام

نه بمن شد کار و نه بی من تمام

در میان این و آن درماندهام

در یقین و در گمان درماندهام

الحكایة و التمثیل

پیش شیخی رفت مردی نامدار

از سر بی خویشئی بگریست زار

گفت سیرم از عبودیت همی

وز ربوبیت بمن نرسد دمی

ماندهام بی این و بی آن من مدام

چون کنم گفتا که سر می زن مدام

این سخن را گر محل آید پدید

از سر علم و عمل آید پدید

چشم باید داشت بر لوح ازل

چند دارم چشم بر علم و عمل

الحكایة و التمثیل

بود ملاحی معمر کار دان

زو کسی پرسید کای بسیار دان

از عجایبهای دریا بازگوی

گفتش آن ملاح کای اسرار جوی

این عجبتر دیدهام من کز بحار

در سلامت کشتی آید باکنار

کشتئی بر روی غرقابی مدام

موج میآید دمادم بر دوام

ما میان موج و غرقابی سیاه

منتظر تا باد چون آید ز راه

بر نیاید هیچ کاری از حیل

و اطلاعی نیست بر لوح ازل

پس طریق تو بفرمان رفتن است

بیخودی در وادی جان رفتن است

بنده آن بهتر که بر فرمان رود

کز خداوند آنچه خواهد آن رود

الحكایة و التمثیل

در میان دشمنان پیری کهن

دوستی راگفت ای نیکو سخن

کاین همه خلقند دایم غم زده

ترک شادی کرده و ماتم زده

بیشتر غمشان ازان بینم مقیم

تا چرا آخر خداوند کریم

آن کند جمله که خود خواهد مدام

وانچه باید خلق را نکند تمام

گر ز صد تن داعی یک کار خاست

تا نخواهد حق نیاید کار راست

الحكایة و التمثیل

دیر میآمد یکی از آب باز

صوفیان کرده زفان در وی دراز

بوسعید مهنه گفت ای مردمان

آب چون آرد فلانی این زمان

زانکه آب خوش که آن روزی ماست

درنیامد تا شدی این کار راست

چون درآید برکشد آن آب مرد

چون توان بیوقت هرگز آب خورد

حکم او راست و نگهدار اوست بس

در نگهداری نکوکار اوست بس

الحكایة و التمثیل

کرد ازمکه عمر عزم سفر

در سرای آبستنی بودش مگر

گفت الهی ای جهان روشن بتو

رفتم و طفلم سپردم من بتو

چون عمر القصه بازآمد زراه

مرده بود آبستنش از دیرگاه

از سر گور زن آوازی رسید

کانچه بسپردی بیا کامد پدید

رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک

دید آن زن نیمهٔ ریزیده پاک

نیم دیگر زنده بود و تازه بود

طفل را زو شیر بی اندازه بود

در گرفته بود طفلش آن زمان

ای عجب پستان مادر در هان

برگرفت او را عمر زانجایگاه

هاتفیش آواز داد از پیشگاه

کانچه بسپردی بحق با تو سپرد

مادرش را چون بنسپردی بمرد

عصمت حق گر نباشد دسترس

خلق در عصمت نماند یک نفس

الحكایة و التمثیل

گفت رکن الدین اکافی مگر

می فشاند اندر سخن روزی گهر

مجلس او پارهٔ شوریده شد

خواجه را آن از کسی پرسیده شد

کاین چه افتادست وین شورش چراست

ما نمیدانیم بر گوئید راست

آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد

در نهان کفشی بدزدید و ببرد

کفش ازو میبستدیم اینجایگاه

شورشی برخاست زان گم کرده راه

خواجه میگفتش مکن قصه دراز

زانکه گر روزی خدای بی نیاز

برفکندی پردهٔ عصمت ز ما

کفش دزد اولستی این گدا

کس چه داند تا چه حکمت میرود

هر وجودی را چه قسمت میرود

خون صدیقان ازین حسرت بریخت

واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

گرچه ره جستند هر سوئی ازین

پی نبردند ای عجب موئی ازین

صد جهان حسرت بجان پاک در

میتوان دیدن بزیر خاک در

الحكایة و التمثیل

مرتضی را گفت مردی نامور

تو چه میدانی بعالم بیشتر

گفت طاعت بیشتر بر آسمانست

زانکه آنجا منزل روحانیانست

لیک بر روی زمین از خشک و تر

هیچم از غفلت نیاید بیشتر

ور ز زیر خاک میپرسیم نیز

نیست بیش از حسرت آنجا هیچ چیز

آنکه را از خاک و خون بندی بود

در نگر تاحسرتش چندی بود

کار عالم زادنست و مردنست

گه پدید آوردن و گه بردنست

لاجرم این کار بی پایان فتاد

تا ابد این درد بیدرمان فتاد

این چنین کاری که بیش از حدماست

از زحیر ما نخواهد گشت راست

الحكایة و التمثیل

سالخورده پیر زالی تنگدست

کرده بودی پیش گورستان نشست

سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود

صد هزاران بخیه بر وی بیش بود

هر دمش چون مردهٔ در میرسید

او بهر یک بخیهٔ بر میکشید

گر شدی یک مرده گر ده آشکار

او بهر یک بخیهٔ بردی بکار

چون همی افتاد مرگی هر زمان

خرقه شد در بخیه صد پاره نهان

عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد

پیره زن را کار از برگ اوفتاد

مرده آوردند بسیارش به پیش

در غلط افتاد زن در کار خویش

گشت عاجز برد در فریاد دست

رشته را گسست و سوزن راشکست

گفت نیست این کار کار چون منی

تا کیم از رشتهٔ و سوزنی

نیزم از سوزن نباید دوختن

خرقه بر آتش بخواهم سوختن

این چنین کاری که هر ساعت مراست

کی شود از سوزن و از رشته راست

چون فلک میبایدم سرگشتهٔ

کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ

چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش

در نیاری این سخن هرگز بگوش

زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن

در بر تو پیرهن گردد کفن

الحكایة و التمثیل

آن یکی پرسید از عباسه باز

گفت ای نطقت کلید گنج راز

نیست کس از سیم داران مونست

می نیاید خواجهٔ در مجلست

گفت کی آید بر من سیم دار

کز منش بر هم نماند کار و بار

سیم داری کو بمجلس آیدم

گر همه چون زر بود مس آیدم

جیب در گردن رسن گردانمش

پیرهن در بر کفن گردانمش

از زفان من بچشم سیم دار

چون لحد گردد سرای زرنگار

عیب او پوشید نتوانم برو

دین او را کفر گردانم برو

این چنین کس کی کند رغبت بمن

کی درست آید چنین نسبت بمن

سوی هر ظالم بود رغبت ترا

کی توان کردن بمن نسبت ترا

درگه ظالم چه جای مؤمن است

هرکه در آتش رود ناایمن است

الحكایة و التمثیل

مفتئی را دید آن پرهیزگار

بر در سلطان نشسته روز بار

فتوئی پرسید ازو مرد حلیم

گفت این چه جای فتویست ای سلیم

مرد گفتش بر در شاه و امیر

هم چه جای مفتیانست ای خرده گیر

المقالة الرابعة و العشرون

سالک طیار شد پیش طیور

گفت ای پرندگان نار و نور

ای برون جسته ز دام پر بلا

صف کشیده جمله فی جوالسما

هم زفان مرغ در شهر شماست

هم نوا و نور از بهر شماست

زاشیان بی صفت پریدهاید

در جهان معرفت گردیدهاید

هم ز بال و پر قفس بشکستهاید

هم ز دام و بند بیرون جستهاید

از شما شد هدهد دلاله کار

صاحب انگشتری را راز دار

این شما را بس که هدهد یافتست

وز چنان شاهی تفقد یافتست

شب هوای طشت پروین میکنید

تا سحرگه خایه زرین میکنید

ای همه بیواسطه بشتافته

چینه از تغدوا خماصاً یافته

زیر سایه غرب تا شرق شما

سایهٔ سیمرغ بر فرق شما

چون شما را صحبت سیمرغ هست

هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست

طفل راهم چارهٔ شیری کنید

می بمیرم تشنه تدبیری کنید

چون شنیدند این سخن مرغان باغ

شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ

مرغ گفت ای بیخبر از حال من

زین مصیبت سوخت پر وبال من

زین غمم در خون و درگل مانده

همچو مرغی نیم بسمل مانده

جملهٔ عالم به پر پیمودهام

پر و منقارم بخون آلودهام

روز تا شب این طلب میکردهام

خواب را شب خوش بشب میکردهام

عاقبت همچون تو حیران ماندهام

بال و پر زین جست و جو افشاندهام

هست مرغ عاشق ما عندلیب

واو ندارد هیچ جز دستان نصیب

گر همایست استخوانی میخورد

تا ازو شاهی جهانی میخورد

جلوهٔ طاوس منگر این نگر

کو فرو آرد بیک میویز سر

هدهد از خود نیز در سر میکند

در سرش چیزیست سر بر میکند

چون شتر مرغی ما سیمرغ دید

لاجرم از ننگ ما عزلت گزید

گر تو پریدن بپر ما کنی

پر بریزی خویش را رسوا کنی

سالک آمد پیش پیر بی نظیر

داد حالی شرح از زاری چو زیر

پیر گفتش هست مرغ از بس کمال

جملهٔ معنی علوی را مثال

معنئی کان از سر خیری بود

صورتش را آخرت طیری بود

ذات جان را معنی بسیار هست

لیک تا نقد تو گردد کار هست

هر معانی کان ترا درجان بود

تا نپیوندد بتن پنهان بود

چون بتن پیوست آن خاص آن تست

نیست خاص آن تو گردر جان تست

دولت دین گر میسر گرددت

نقد جان با تن برابر گرددت

الحكایة و التمثیل

گفت محمود آن جهان را پادشاه

در شکاری دور افتاد از سپاه

در دهی افتاد ویران سر بسر

پیر زالی دید پیش رهگذر

گاو میدوشید روئی چون بهی

گفت ای زن شربتی شیرم دهی

پیرزن گفتش که ای میر اجل

شیر را آخر کجاباشد محل

شوهر من گر بدی اینجایگاه

گاو کردی پیش تو قربان راه

گر شتابت نیست مهمانت کنم

نقد من گاویست قربانت کنم

زان سخن محمود خوش دل گشت ازو

شد پیاده زود بر نگذشت ازو

گاو را در حال دوشیدن گرفت

شیر از پستانش جوشیدن گرفت

دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت

کان بماهی دست زال پیر ریخت

پیرزن چون دید آن بسیار شیر

گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر

زانکه هر انگشت تو گوئی عیان

چشمهٔ پر شیر دارد در میان

با چنین دستی که این ساعت تراست

شیرت از بهر چه میبایست خواست

دولتی داری چو دریا بی کنار

من ندانم تا چه مردی ای سوار

شیرخور نه از من از بازوی خویش

زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش

خویشتن را نقد چندین شیرازو

من بماهی دیدهام ای میر ازو

این همه شیرم که از دست تو زاد

این نه پستان داد کاین دست تو داد

تا درنی بودند صحرائی سپاه

از همه سوئی درآمد گرد شاه

سجده میبردند پیش روی او

حلقه میکردند از هر سوی او

پیرزن را حال اومعلوم گشت

همچو سنگی بود همچون موم گشت

دست و پایش پیش شاه از کار شد

خجلت و تشویر او بسیار شد

گفت تااکنون که مینشناختم

گاو را قربان تو میساختم

چون بدانستم برای جان تو

خویشتن را میکنم قربان تو

از حدیث پیرزن خوش گشت شاه

گفت هر حاجت که میباید بخواه

گفت آن خواهم که گه گه شهریار

اوفتد از لشکر خود بر کنار

آیدم مهمان به تنهائی خویش

فرد آید سوی سودائی خویش

زانکه من بی طاقتم سر تاقدم

می ندارم طاقت کوس و علم

شاه آن ده را عمارت ساز کرد

از برای پیر زن آغاز کرد

ده بدو بخشید وزانجا در گذشت

پیرزن را این سخن شد سرگذشت

چون نبد محمود را دولت مجاز

هرکجا میشد بدو میگشت باز

دولت آمد اصل مردم هوش دار

این قدر دولت که داری گوش دار

ور نداری گوش آن اندک قدر

چشم بد در حال آید کارگر

الحكایة و التمثیل

شهریاری بود عالی شیوهٔ

در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند

در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار

داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه

پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی

چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز

پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری

عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم

این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم

گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار

آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید

آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن

بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند

هیچ قیدی نیز درجانت مبند

الحكایة و التمثیل

چون بچین افتاد اسکندر ز راه

داشتش فغفور چین در چین نگاه

کرد بزمی آنچنان شاهانه راست

کان صفت ناید بصد افسانه راست

چند کاسه پیش اسکندر نهاد

پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد

گفت بسم اللّه بکن دستی دراز

تا کنند آنگه سپه دستی فراز

گفت اسکندر که پیشم قوت نیست

کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست

کاسه پر جوهر چرا کردی بگو

کی خورد مردم چنین خوردی بگو

شاه چین گفتش که ای بحر علوم

تو نسازی قوت خود جوهر بروم

گفت جوهر چون تواند خورد کس

گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس

کار من بی شک چو کار خاص و عام

میشود روزی بدو گرده تمام

شاه گفتش چون نمیخوردی گهر

می نبایستت دو گرده بیشتر

مینشد در روم این دو گرده راست

کز چنان جائیت بر بایست خاست

جملهٔ عالم بزیر پای کرد

عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد

راه میپیمود با چندین سپاه

کرد چندینی رعیت را تباه

این دو گرده راست میبایست کرد

هم بروم آزاد میبایست خورد

چون ازو بشنود اسکندر دلیل

کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل

در سفر گفت این فتوحم بس بود

تا قیامت قوت روحم بس بود

ترک گفتم من سفر یکبارگی

عزلتی جویم ازین آوارگی

هیچکس را در جهان بحر و بر

از قناعت نیست ملکی بیشتر

الحكایة و التمثیل

عامربن قیس قطب نه فلک

ترهٔ یک روز می زد بر نمک

پس خوشی میخورد بی نان تره او

مینشد از جای خود یک ذره او

سایلی گفتش که ای مرد بلند

گشتهٔ آخر بدین تره پسند

عامرش گفتا که در عالم بسی

قانعند الحق بکم زین هم بسی

گفت کیست آخر بگو از مردمان

کو بکم زین هست قانع این زمان

گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید

شد بکم زین غره چون دنیا گزید

زانکه دنیا در بر دین ذرهایست

صد هزاران ذره در هر ترهایست

پس کسی کو کرد دنیا اختیار

گشت قانع او بکم زین صد هزار

چون بکم زین می نشاید غره بود

پس ز دنیا بیشتر در تره بود

آنچه بیشست از همه دنیا مراست

گر خورم بیش از همه دنیا رواست

هرکه در راه قناعت مرد شد

ملک عالم بر دل او سرد شد

خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر

فارغ آمد از وزیر و از امیر

الحكایة و التمثیل

پیش آن دیوانهٔ شد پادشا

گفت از من حاجتی خواه ای گدا

گفت دارم من دو حاجت در جهان

بو که از شاهم برآید این زمان

اول از دوزخ چو خوش برهانیم

در بهشتم آری و بنشانیم

پادشاهش گفت ای حیران راه

هست این کار خدا از من مخواه

بود مجنون را یکی خم پیش در

شاه آن خم را ستاده بر زبر

گفت دور از پیش خم تا نرم نرم

خم شود از تابش خورشید گرم

زانکه شب تا روز در خم میشوم

گرم و خوش میخسبم و گم میشوم

جامهٔ خوابم خمست ای نامور

دور ازان سر تا نگردد سردتر

نه مرا شد از تو یک حاجت روا

نه زتودرد مرا آمد دوا

چون نکردی داروی این درد تو

جامه خوابم را مگردان سرد تو

آنکه صد تیمار دارش نیست بس

چون تواند داشتن تیمار کس

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانه را میتاختند

کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید

بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس

باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه

گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان

زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری

خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس

تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز

سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی

زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال

دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس

تا بدانی تو که یک سلطانست بس

الحكایة و التمثیل

کودکی با خویش تنها ساختی

جوز با خود جمله تنها باختی

آن یکی پرسید از وی کای غلام

از چه تنها جوز میبازی مدام

گفت میری دوست میدارم بسی

تا همه من میر باشم نه کسی

المقالة الخامسة و العشرون

سالک آمد پیش حیوان دردناک

نه امید امن ونه بیم هلاک

طالب اوحی شده دل پر شعاع

سبع هشتم باز میجست از سباع

گفت ای جویندگان راهبر

در رکوع استاده جمله کارگر

از چرا و چند معزول آمده

در چرای خویش مشغول آمده

در زمین گاو سیاهی از شماست

زیر بار گاو ماهی از شماست

بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست

دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست

زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید

کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید

گه شما را نیز ظاهر یک خلف

ناقة اللّه بس بود در پیش صف

خود مپرسید از سگ اصحاب کهف

زانکه جانی دارد او بر عشق وقف

از شما پیغامبری را اینت نام

گوسفندی میشود قایم مقام

وز شما یک ماهی پاکیزه جای

یونسی را میشود خلوت سرای

وز شما بزغالهٔ بریان بزهر

میکند آگاه احمد را ز قهر

شاخ دولت از شما بر میدهد

مشک آهو گاو عنبر میدهد

چون کسی در راه دولت یار گشت

دیگری را هم تواند یار گشت

هست روی دولت از سوی شما

دولتی میخواهم از کوی شما

چون شنید این حال مشکل جانور

شد زخود زین حال حالی بیخبر

گفت ای هم بی خبر هم بی ادب

کس ز گاو و خر گهر دارد طلب

ما همه دزد ره یکدیگریم

یکدگر را میکشیم و میخوریم

سر بعالم در نهاده بیقرار

نیست ما را جز خور و جز خفت کار

آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی

گوهر دریائی از صحرا مجوی

صد هزار از ما بمیرد زار بار

تا شود یک ره براقی آشکار

گر بلندی یافتست از ما کسی

حکم نتوان کرد بر نادر بسی

از خر و از گاو نتوان یافت راز

پس سر خود گیر زود ای سرفراز

سالک آمد پیش پیر بخردان

قصهٔ بر گفتش از خیل ددان

پیر گفتش هست حیوان و سباع

ز آتش نفس مجوسی یک شعاع

نفس کافر سرکشی دارد مدام

گر سر اندازیش سر بنهد تمام

گه مسلمانی دهی گه زر دهی

تا که یک لقمه بدین کافر دهی

گر طعام نفس خوش گر ناخوشست

چون گذر بر نفس دارد آتشست

خوش مده نفس مجوسی را طعام

تا نبینی ناخوشی او تمام

الحكایة و التمثیل

شیر دین سفیان ثوری شمع شرع

گفت قوم خویش را کای جمع شرع

لذت و خوشی خوردن در طعام

بیش چندان نیست کز لب تا بکام

این قدر ره صبر کن آسان بود

تا خوش و ناخوش ترا یکسان بود

میزنی بیهوده همچون سگ تگی

تو کئی در صورت مردم سگی

تاترا یک استخوان آید بدست

عمر و جانت از دست شد ای سگ پرست

تو همای روح را ده استخوان

زانکه بس افسوس باشد سگ بدان

قوت مردان روح را جان دادنست

چیست قوت تو بسگ نان دادنست

ای بسگ مشغول گشته ماه و سال

چند خواهی بود با سگ در جوال

گر بامر سگ شوی در کار تیز

از سگان خیزی بروز رستخیز

الحكایة و التمثیل

موسی عمران یکی شاگرد داشت

کو باستادی بسی سر میفراشت

شد بشهری دور از موسی مگر

مینیامد دیرگاه از وی خبر

جست بسیاری ازو موسی نشان

محو شد گفتی نشانش از جهان

در رهی یک روز موسی میدوید

دید مردی را که خوکی میکشید

گفت موسی کز کجائی ای غلام

گفت هستم از فلان شهر ای امام

گفت شاگرد منست آنجایگاه

گفت آن شاگرد تست این خوک راه

در تعجب ماند موسی زان حدیث

تا چگونه گشت خوکی آن خبیث

در مناجات آمد او پیش خدای

گفت سر این بگو ای رهنمای

گفت علم دین که این مرد از تویافت

جانش از دون همتی می بر نتافت

رفت از وی دنیی دون صید کرد

دین مطلق را بدنیا قید کرد

مرد دنیا بود با دنیا بساخت

دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت

لاجرم من مسخ گردانیدمش

جامهٔ چون خوک پوشانیدمش

امت پیغامبر آخر زمان

یافتند از مسخ گردیدن امان

آنکه در دنیا امانشان دادهام

تا بروز دین زمانشان دادهام

گر کسی از امت او این کند

خویش را در حشر مسخ دین کند

گر نخواهد کرد توبه مرد راه

بس که خواهد بود خوک آنجایگاه

چند خواهی نفس را پرورد تو

صحبت خوکی چه خواهی کرد تو

خر ز بیم خوک بگریزد مدام

چون تو نگریزی خری باشی تمام

الحكایة و التمثیل

آن یکی را دیگری سخت

بز گرفتی تو مرا ای شور بخت

گفت مجنونیش چون هستی تو خر

گر بزی بیشت نگیرد غم مخور

هرکه او صورت پرستی پیشه کرد

کی تواند از صفت اندیشه کرد

اصل صورت نفس شهوانی تست

اصل معنی جان روحانی تست

ترک صورت گیر در عشق صفت

تا بتابد آفتاب معرفت

صورتت جز خلط و خونی بیش نیست

مرد صورت مرد دور اندیش نیست

هرچه آن از خلط و خون زیبا بود

مبتلای آن شدی سودا بود

الحكایة و التمثیل

بود برنائی بغایت کاردان

تیز فهم و زیرک و بسیار دان

از شره پیوسته در تحصیل بود

سال تا سالش دو شب تعطیل بود

با همه خلق جهان کاری نداشت

کار جز تعلیق و تکراری نداشت

بود روشن چشم استادش ازو

زانکه الحق نیک افتادش ازو

هم ز شاگردانش افزون داشتی

هم سخن با او دگرگون داشتی

داشت استادش بزیر پرده در

یک کنیزک همچو خورشیدی دگر

تنگ چشمی دلبری جان پروری

عالم آرائی عجایب پیکری

صورتی از پای تا سر جمله روح

لطف در لطف و فتوح اندر فتوح

هم بشیرینی شکر را کرده بند

هم بتلخی هر ترش را کرده قند

دو کندش بر زمین افتاده بود

نه ز قصدی خود چنین افتاده بود

از دو لعل او شکر میریختی

طوطیان را بال و پر میریختی

از دو چشمش تیر بیرون میشدی

کشته خون آلود در خون میشدی

چشم این شاگرد بروی اوفتاد

گفت من شاگردم و او اوستاد

در جهان استاد نیست اکنون کسم

این زمان شاگردی این بت بسم

گر بگوید درس عشقم اوستاد

بر ره شاگرد خواهم اوفتاد

ور نخواهد گفت درس عشق باز

من نخواهم کرد درسی نیز ساز

روز و شب در عشق آن بت اوفتاد

کرد کلی ترک درس و اوستاد

شد چو شاخ زعفران از درد او

گشت هم رنگ زریری زرد او

عشقش آمد عقل او در زیر کرد

گر دلی داشت او زجانش سیر کرد

گرچه بسیاری بدانش داد داد

ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد

علم خوانی کبر و غوغا آورد

عشق ورزی شور و سودا آورد

هرکه را بی عشق علمی راه داد

علم او را حب مال وجاه داد

عاقبت یکبارگی بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

آنچه او را با کنیزک اوفتاد

واقف آنگشت آخر اوستاد

از سر دانش بحیلت قصد کرد

از دودست آن کنیزک فصد کرد

مسهلی دادش که در کار آمدش

بعد ازان حیضی پدیدار آمدش

آن کنیزک شد چو شاخ خیزران

گشت گلنارش چو برگ زعفران

نه نکوئی ماند در دیدار او

نه طراوت ماند در رخسار او

از جمالش ذرهٔ باقی نماند

آن قدح بشکست و آن ساقی نماند

قرب سی مجلس که دارو خورده داشت

جمله در یک طشت بر هم کرده داشت

خون فصد و حیض هم در طشت بود

تا بسر آن طشت درهم گشت بود

خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند

وز پس پرده کنیزک را بخواند

اول آن شاگرد را چون جای کرد

آن کنیزک پیش او بر پای کرد

چون بدید آن مرد برنا روی او

نیز دیگر ننگرست از سوی او

در تعجب ماند کان زیبا نگار

چون چنین بی بهره شد از روزگار

سردئی از وی پدیدار آمدش

گرمی تحصیل در کار آمدش

آن همه بیماری او باد گشت

از کنیزک تا ابد آزاد گشت

چون بدید استاد آزادی او

بر غمش غالب شده شادی او

گرمی شاگرد زیرک گشت سرد

جانش از عشق کنیزک گشت فرد

گفت تا آن طشت آوردند زود

سرگشاده پیش او بردند زود

گفت ای برنا چه کارت اوفتاد

بیقراری شد قرارت اوفتاد

آن همه در عشق دل گرمیت کو

وانهمه شوخی و بی شرمیت کو

روز و شب بود این کنیزک آرزوت

سربرآر از پیش و اینک آرزوت

روی تو از عشق او زرد از چه شد

وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد

تو همانی و کنیزک نیز هم

لیک کم شد از وی این یک چیزهم

آنچه دور از روی تو کم گشت ازو

درنگر اینک پرست این طشت ازو

چون جدا گشت از کنیزک این همه

سرد شد عشق تو اینک این همه

بر کنیزک باد میپیمودهٔ

در حقیقت عاشق این بودهٔ

تو بره در بی فراست آمدی

عاشق خون ونجاست آمدی

حالی آن شاگرد مرد کار شد

توبه کرد وبا سر تکرار شد

چون توحمال نجاست آمدی

از چه در صد ریاست آمدی

کار تو گر مملکت راندن بود

ور ره تو علم دین خواندن بود

چون برای نفس باشد کار تو

از سگی در نگذرد مقدار تو

الحكایة و التمثیل

در رهی میشد سنائی بیقرار

دید کناسی شده مشغول کار

سوی دیگر چون نظر افکند باز

یک مؤذن دید در بانگ نماز

گفت نیست این کار خالی از خلل

هر دو را میبینم اندر یک عمل

زانکه هست این بیخبر چون آن دگر

از برای یک دومن نان کارگر

چون برای نانست کار این دو خام

هر دو را یک کار میبینم مدام

بلکه این کناس در کارست راست

وان مؤذن غرهٔ روی و ریاست

پس درین معنی بلاشک ای عزیز

از مؤذن به بود کناس نیز

تا تو با نفسی و شیطانی ندیم

پیشه خواهی داشت کناسی مقیم

گردرخت دیو از دل برکنی

جانت را زین بند مشکل برکنی

ور درخت دیو میداری بجای

با سگ و با دیو باشی هم سرای

الحكایة و التمثیل

مرگ را مردی بجان مشتاق شد

پیش خواجه بوعلی دقاق شد

گفت من از دست شیطان رجیم

می ندارم ذرهٔ از مرگ بیم

هر دمم جان گوئیا شیطان برد

مرگ نیکوتر بود گر جان برد

خواجه گفت ای چاره خواه نیکبخت

در سرایت از میان بر کن درخت

تا برو گنجشگ ننشیند دگر

بی درختت دیو کی بیند دگر

تا درونت آشیان دیو هست

دایمت ازدیو سر کالیو هست

چون بسوزی آشیان دیو پاک

دیو را با تو چه کار ای دردناک

المقالة السادسة و العشرون

سالک آمد پیش شیطان رجیم

گفت ای مردود رحمن و رحیم

ای در اول مقتدای خواندگان

وی در آخر پیشوای راندگان

ای بیک بیحرمتی مفتون شده

وی بیک ترک ادب ملعون شده

هفتصد باره هزاران سال تو

جمع کردی سر حال و قال تو

قال تو اغلال شد حالت محال

مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال

گر جرس جنبان دولت بودهٔ

چون جرس اکنون همه بیهودهٔ

نیست کس از تو مصیبت دیده تر

خشک لب بنشین مدام ودیده تر

در بهشت عدن بودی اوستاد

کار تو با قعر دوزخ اوفتاد

آنچنان بوده چنین چون آمدی

دی ملک امروز ملعون آمدی

آتش کفر تو در دین اوفتاد

در همه عالم کرا این اوفتاد

چون فرشته خویش را دانی دلیر

دیوی تو آشکار آمد نه دیر

ای فرشته دیو مردم آمدی

در پری جفتی چو کژدم آمدی

گر بسی بر دیگران فرقت نهند

هم کلاه دیو برفرقت نهند

هم دل مؤمن تو داری در دهان

هم توئی با خون دل در رگ روان

هم ز ماهی جایگه تا مه تراست

هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست

چون جهانی درگرفتی پیش تو

آگهم گردان ز کار خویش تو

گر رهی دزدیده داری سوی گنج

شرح ده تا من برون آیم ز رنج

زین سخن ابلیس در خون اوفتاد

آتشش از سینه بیرون اوفتاد

گفت اول صد هزاران سال من

خوردهام این جام مالامال من

تا بآخر جام کردم سرنگون

درد لعنت آمد از زیرش برون

در دو عالم نیست از سر تا بپای

هیچ جائی تا نکردم سجده جای

بس که بر ابلیس لعنت کردمی

خویشتن را شکر نعمت کردمی

من چه دانستم که این بد میکنم

روز تا شب لعنت خود میکنم

ناگهی سیلاب محنت در رسید

پس شبیخونی ز لعنت در رسید

صد هزاران ساله اعمالم که بود

در عزازیلی پر وبالم که بود

جمله را سیلاب لعنت پیش کرد

تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد

لاجرم ملعون و نافرمان شدم

گر فرشته بودهام شیطان شدم

آنکه اول حور را همخوابه کرد

این زمانش دیو در گرمابه کرد

پای تا سر عین حسرت گشتهام

در همه آفاق عبرت گشتهام

گر تو از من عبرتی گیری رواست

ور بکاری نیز میآئی خطاست

صد جهان رحمت چرا بگذاشتی

راه لعنت بی خبر برداشتی

من ز لعنت دارم الحق دور باش

تو نداری تاب لعنت دور باش

سالک آمد پیش پیر رهبران

قصهٔ برگفت صد عبرت در آن

پیر گفتش هست ابلیس دژم

عالم رشک و منی سر تا قدم

زانکه گفتندش که ای افتاده دور

چون شدی در غایت دوری صبور

گفت دور استادهام تیغی بدست

باز میرانم از آن درهر که هست

تا نگردد گرد آن در هیچکس

در همه عالم مرا این کار بس

دور استادم دودیده همچو میغ

زانکه آن رویم بخویش آید دریغ

دور استادم که نتوانم که کس

روی او بیند بجز من یک نفس

دور استادم که من در راه او

نیستم شایستهٔ درگاه او

دور استادم نه پا نه سر ازو

چون بسوزم دور اولیتر ازو

دور استادم ز هجران تیره حال

چون ندارم تاب قرب آن وصال

گرچه هستم راندهٔ در گاه او

سر نه پیچم ذرهٔ از راه او

تانهادستم قدم در کوی یار

ننگرستم هیچ سو جز سوی یار

چونشدم با سر معنی هم نفس

ننگرم هرگز سر موئی بکس

الحكایة و التمثیل

آن شنودی تو که مردی از رجال

کرد از ابلیس سرگردان سؤال

گفت فرمودت خداوند ودود

از چه آدم را نکردی آن سجود

گفت میشد صوفئی در منزلی

بود در مهد بزر سنگین دلی

ماه روئی دختر سلطان عهد

برفتاد از باد ناگه پیش مهد

چشم صوفی بر جمال اوفتاد

آتشی در پر و بال او فتاد

دید روئی کافتابش بنده بود

صبح صادق را از آن لب خنده بود

در دل آن صوفی شوریده حال

آتشی بس سخت افکند آن جمال

عشق آن سلطان سر جادو پرست

در دل صوفی بسلطانی نشست

هر زمانش درد دیگر تازه کرد

دست کاریهای بی اندازه کرد

دل نبود از عشق در فرمان او

دل شد و برخاست آمد جان او

دختر القصه ازو آگاه شد

پیش مهدش خواند تا همراه شد

گفت ای صوفی چرا حیران شدی

این چه افتادت که سرگردان شدی

گفت صوفی را نباشد جز دلی

دل تو بردی اینت مشکل مشکلی

عشق تو دل برد و جان میخواهدم

جان ره عشقت نشان میخواهدم

شور ما از ماه تا ماهی رسید

هین اگر فریاد می خواهی رسید

گر توام درمان کنی من جان برم

نی بجان تو که گر درمان برم

دخترش گفتا که چندینی مگوی

وصل من در پرده چندینی مجوی

گرچه شیرینی و نیکوئیم هست

در فشانی در سخن گوئیم هست

گر به بینی خواهرم را یک زمان

تیر مژگانش کند پشتت کمان

آنچه آن را صوفیان گویند آن

از جمال خواهرم جویند آن

گر تو هستی صوفی اکنون آن طلب

ورنه مردی هرزه گوئی نان طلب

بنگر اکنون گر نداری باورم

کز پسم میآید اینک خواهرم

گر ببینی روی آن زیبا نگار

ننگری در روی چون من صد هزار

بنگرست آخر ز پس آن سست عهد

تا فرو افکند دختر پیش مهد

گفت اگر عاشق بدی یک ذره او

کی شدی هرگزبغیری غره او

صوفی پخته نبود او خام بود

مرد دم بود او و مرغ دام بود

خوش بود در عشق من گشتن تباه

پس بروی دیگری کردن نگاه

این چنین کس را ادب کردن نکوست

سر فرو افکندن از گردن نکوست

ظن چنان بردم که بس چست آمد او

امتحانش کردم و سست آمد او

خادمی را خواند و گفتا تن بزن

زود صوفی را ببر گردن بزن

تا کسی در عشق چون من دلنواز

ننگرد هرگز بسوی هیچ باز

قصهٔ ابلیس و این قصه یکیست

می ندانم تا کرا اینجا شکیست

گرچه مردودست هم نومید نیست

لعنت او را گوئیا جاوید نیست

گرچه این دم هست نومیدیش کار

در امیدی میگذارد روزگار

الحكایة و التمثیل

بامدادی رفت ابلیس لعین

تا بدرگاه نبی العالمین

هم ز سلمان هم ز حیدر بارخواست

برنیامد کوژ رورا کار راست

گفت پیغامبر که او را بار نیست

گو برو کو را بر من کار نیست

کی بود ابلیس ملعون مرد من

یا تواند دید هرگز گرد من

عاقبت جبریل میآمد دوان

گفت ره ده آن لعین را یک زمان

تا غم مهجوری خود گویدت

حال درد دوری خود گویدت

راه دادش سید و صدر انام

چون درآمد کرد سید را سلام

گفت میدانم که نوشت باد نوش

این که تو رفتی سوی معراج دوش

سیدش گفتا که رفتم ای لعین

گفت دیدی عرش رب العالمین

گفت دیدم عرش و کرسی و فلک

جملهٔ اسرار و آیات ملک

گفت دیدی عرش را از دست راست

گفت دیدم عالم نور و نواست

گفت دیدی بر چپ عرش اله

وادی منکر بیابانی سیاه

گفت دیدم دور بود از راه من

گفت بود آن دشت مجلس گاه من

گفت دیدی آن علم را سرنگون

آن علم آن منست ای رهنمون

گفت دیدی منبر بشکسته را

حق نهاده بود این دل خسته را

منبرم آن بود مجلس گفتمی

خویش را زر خلق را مس گفتمی

از ملایک هفتصد ره صد هزار

زیر آن منبر گرفتندی قرار

من روایت از خدا میکردمی

یک بیک را آشنا میکردمی

من چه دانستم که بیگانه منم

عاقل ایشانند و دیوانه منم

ظن چنان بردم که هستم دولتی

بیخبر بودم ز طوق لعنتی

لعنتی را پنج حرف آمد شمار

لام و عین ونون و تا و یا کنار

دوش سلطانی که معراجت نهاد

از لعمرک بر سرت تاجت نهاد

پنج حرف آمد لعمرک ای عزیز

لام و عین و میم و راو کاف نیز

پنج آن تست و پنج آن منست

راحت آن تست و رنج آن منست

طوق من پنجست و تاج تست پنج

آن من خاکست و آن تست گنج

گرچه هستی هم رسول و هم امین

طوق من میبین و ایمن کم نشین

زانکه من هرچند هستم هیچ چیز

تاج تو بینم نیم نومید نیز

من نیم نومید تو ایمن مباش

بی نیازی مینگر ساکن مباش

منصبی کاغاز کار ابلیس داشت

قدر آن نشناخت ازان سر میفراشت

چون ازان منصب بخاک افتاد خوار

قدر دان شد لیک داداز دست کار

دیدهٔ خورشید بین خیره بود

آب چون بر در رود تیره بود

الحكایة و التمثیل

صاحب اطفالی ز غم میسوختی

خار کندی تا شب و بفروختی

بود بس درویش و پیر و ناتوان

مانده در اطفال و در جفتی جوان

تا که نشکستی تنش صد ره نخست

دست کی دادیش یک نان درست

خانهٔ او در میان دشت بود

ناگهی موسی برو بگذشت زود

دید موسی را که میشد سوی طور

گفت از بهر خداوند غفور

از خدا در خواه تا هر روزیم

میفرستد بی زحیری روزیم

زانکه تا یک گرده دستم میدهد

دور گردون صد شکستم میدهد

خار باید کند هر روزی مرا

تا بدست آید مگر روزی مرا

از خدای خویش آن میبایدم

کز سر فضلی دری بگشایدم

چون بشد موسی و با حق راز گفت

قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت

حق تعالی گفت هرچه آن پیر خواست

هیچدر دنیا نخواهد گشت راست

لیک دو حاجت که من میدانمش

گر بخواهد آن روا گردانمش

باز آمد موسی و گفت از خدا

نیست جز دو حاجتت اینجا روا

چون دوحاجت امرت آمد از اله

غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه

مرد شد در دشت تا خار آورد

وآن دو حاجت نیز درکار آورد

پادشاهی از قضا در دشت بود

بر زن آن خارکش بگذشت زود

صورتی میدید بس صاحب جمال

در صفت ناید که چون شد در جوال

شاه گفتا کیست او را بارکش

آن یکی گفتا که پیری خارکش

شاه گفتا نیست او در خورد او

کس نمیدانم بجز خود مرد او

در زمان فرمود زنرا شاه دهر

تا که در صندوق بردندش بشهر

چون نماز دیگری آن خارکش

سوی کنج خویش آمد بارکش

دید طفلان را جگر بریان شده

در غم مادر همه گریان شده

باز پرسید او که مادرتان کجاست

قصه پیش پیر برگفتند راست

پیر سرگردان شد و خون میگریست

زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست

گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ

وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ

یا رب آن زن را تو میدانی همی

این زمان خرسیش گردانی همی

گفت این و رفت با عیشی چو زهر

از برای نان طفلان سوی شهر

شاه چون با شهر آمد از شکار

گفت آن صندوق ای خادم بیار

چون در صندوق بگشادند باز

روی خرسی دید شاه سرفراز

گفت گوئی او پری دارد مگر

هر زمانش صورتی باشد دگر

هین برید او را بجای خویش باز

تا مگر بر ما پری ناید فراز

خارکش در شهر چون بفروخت خار

نان خرید و سوی طفلان رفت زار

دید خرسی را میان کودکان

در گریز از بیم او آن طفلکان

خارکش چون خرس را آنجا بدید

گفتیی صد تشنه یک دریا بدید

گفت یا رب حاجتی ماندست و بس

همچنانش کن که بود او این نفس

خرس شد حالی چنان کز پیش بود

در نکوئی گوئیا زان بیش بود

چون شد آن اطفال را مادر پدید

هر یکی را دل ز شادی بر پرید

مرد را چون آن دو حاجت شد روا

آمد آن فرتوت غافل در دعا

ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس

کرد حق را شکرهای بی قیاس

گفت یارب تا نکو میداریم

قانعم گر همچنین بگذاریم

پیش ازین از ناسپاسی میگداخت

قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت

المقالة السابعة‌و العشرون

سالک دلدادهٔ بیدل دلیر

پیش جن آمد ز جان خویش سیر

گفت ای پوشیده از غیرت جمال

خیمهٔ خاص تو از خدر خیال

تو چو جان از انس پنهان آمدی

نه غلط کردم تو خود جان آمدی

مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ

قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ

انس جان انس و جان دانستهٔ

در نهان سرجهان دانستهٔ

از لطافت نامدی در غور جسم

جان رود در جسم و جان داری تو اسم

پیش از آدم بعالم بودهٔ

تا بعهد مصطفی هم بودهٔ

سورتی و سورتی قرآن تراست

هر زفانی در دهن گردان تراست

هر زفانی مختلف کان در جهانست

هم بدانی هم بدان حکمت رواست

گر هنر بخشند وگر عیبت دهند

بازگوئی آنچه از غیبت دهند

قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ

حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ

حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست

گاه دوزخ گاه تشریف آمدست

در دو عالم کار ایشان را فتاد

کانچه افتاد انس را جان رافتاد

آدمی را چون توانی اوفکند

هم توانی نیز ازو برداشت بند

بستهٔ بند خودم بندم گشای

سوی سر حق دری چندم گشای

پیش تو بر بوی آن زین آمدم

راستی خواهی بجان زین آمدم

جن چو بشنود این سخن جانش نماند

یک پری گوئی مسلمانش نماند

گفت آخر من پری جفت آمده

ره بمردم جسته در گفت آمده

گر سخن گویم زفان او بود

هرچه گویم حال جان او بود

گرچه عمری و جهانی دیدهام

قوت و قوت ز استخوانی دیدهام

هر زمان در خط و در خوابم کنند

وز فسون درشیشهٔ آبم کنند

آتش من چون بود آب شما

من نیارم لحظهٔ تاب شما

لاجرم بی صبر و بی آرام من

زود سر بر خط نهم ناکام من

گه بود کز نور شرع و نور غیب

گاه گویم از هنر گاهی ز عیب

لیکن این رازی که میجوئی تو باز

هرگز از غیبم نبود این شیوه راز

روزگار خویش و من چندی بری

درگذر چون نیست این کار پری

سالک آمد پیش پیر کار ساز

آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز

پیر گفتش تا که گشتم رهنمون

فعل مس الجن میبینم جنون

هرکرا بوی جنون آمد پدید

همچو گوئی سرنگون آمد پدید

هرکه او شوریده چون دریا بود

هرچه گوید از سر سودا بود

چون بگستاخی رود ز ایشان سخن

مرد چون دیوانه باشد رد مکن

الحكایة و التمثیل

گفت با مجنون شبی لیلی براز

کای بعشق من ز عقل افتاده باز

تا توانی با خرد بیگانه باش

عقل را غارت کن و دیوانه باش

زانک اگر تو عاقل آئی سوی من

زخم بسیاری خوری در کوی من

لیک اگر دیوانه آئی در شمار

هیچکس را با تو نبود هیچ کار

الحكایة و التمثیل

بود مجنونی عجب نه سر نه بن

کز جنون گستاخ میگفتی سخن

زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد

این مگوی و گرد گستاخی مگرد

بس خطاست این ره که میجوئی مجوی

هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی

گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست

هرچه آن دیوانه گوید آن رواست

گر سخنهای خطا باشد مرا

چون نیم عاقل روا باشد مرا

هیچ عاقل را نباشد یارگی

کو بپردازد دلی یکبارگی

با جنون از بهر او در ساختم

تادلم یکبارگی پرداختم

عاقلان را شرع تکلیف آمدست

بیدلان را عشق تشریف آمدست

تو برو ای زاهد و کم گوی تو

مرد نفسی زر طلب زن جوی تو

بیدلان را با زر و با زن چکار

شرع را و عقل را با من چکار

الحكایة و التمثیل

گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر

روز عیدی بود بیرون شد ز شهر

دید خلقی بی عدد آراسته

هر یک از دستی دگر برخاسته

او میان جمله میشد بی خبر

ژندهٔ در بر برهنه پا و سر

آرزو کردش که چون آن خلق راه

جامهٔ نو باشدش در عیدگاه

رفت القصه سوی ویرانهٔ

پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ

در دعا آمد که ای دانای راز

جامه و نان مرا کاری بساز

چون بروز عید آن میخواستی

کاین جهان خلق را آراستی

من چو خلقان نیز جان دارم ببین

نه لباسی ونه نان دارم ببین

نقد کن عیدی برای چون منی

کفشی و دستاری و پیراهنی

گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر

می نخواهم هیچ تاعید دگر

گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار

می نشد چیزی که میخواست آشکار

گفت دستاریم کن این لحظه راست

جامه و کفشم اگر ندهی رواست

مدبری بر بام آن ویرانه بود

این سخن بشنود از دیوانه زود

ژنده دستاریش بود اندر جهان

سوی او انداخت و از وی شد نهان

چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت

گشت سودائی و صفرا درگرفت

زود در پیچید نومید و اسیر

سوی بام انداخت گفتا هین بگیر

این چو من دیوانه چون بر سر نهد

جبرئیلت را ده این تادر نهد

عاقلی گر گوید این شیوه سخن

هم بشرعش حد زن و هم زجر کن

این سخن گر عاقلی گوید خطاست

لیکن از دیوانه و عاشق رواست

این سخن دیوانگان را خوش بود

عاشقان را گرمی و آتش بود

فی التمثیل

موسی عاشق امام غرب و شرق

چون همه تن بودش اندر عشق غرق

بر زمین زد لوح توریت و شکست

کرد محکم ریش هارون را بدست

چون زعشق افتاد آمد راستش

حق نه این کرد ونه زان وا خواستش

تا بدانی کانچه عاشق را رواست

گر کسی دیگر روادارد خطاست

گه بود کان یک سخن گستاخ وار

از بسی طاعت فزون آید بکار

الحكایة و التمثیل

بیدلی بودست جانی بیقرار

سربرآوردی و گفتی زار زار

کای خدا گر مینداند هیچکس

آنچه با من کردهٔ در هر نفس

باری این دانم که تو دانی همه

پس بکن چیزی که بتوانی همه

این چه با من میکنی در هر دمی

می براید از دلت آخر همی

عزم جان داری ز من بربوده دل

اینچه کردی هرگزت نکنم بحل

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانه سرافراشته

سر بسوی آسمان برداشته

خوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار

گر ترا نگرفت دل زین کار و بار

دل مرا بگرفت تا چندت ازین

دل نشد سیر ای خداوندت ازین

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانه در برفی نشست

همچو آتش برف میخورد از دو دست

آن یکی گفتش چرا این میخوری

چیزی الحق چرب و شیرین میخوری

گفت چکنم گرسنه دارم شکم

گفت از برف آن نگردد هیچ کم

گفت حق را گو که میگوید بخور

تا شود گرسنگیت آهسته تر

هیچ دیوانه نگوید این سخن

میخورم نه سر پدید این را نه بن

گفت من سیرت کنم بی نان شگرف

کرد سیرم راست گفت اما زبرف

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست

گفت من بی برگم این کار خداست

مرد مجنون گفتش ای شوریده حال

من خدا را آزمودم قحط سال

بود وقت غز ز هر سو مردهٔ

و او نداد از بی نیازی گردهٔ

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانهٔ پرسید راز

کای فلان حق را شناسی بی مجاز

گفت چون نشناسمش صد باره من

زانک ازو گشتم چنین آواره من

هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد

دل زمن برد و مرا مهجور کرد

روز و شب در دست دارد دامنم

جمله من او را شناسم تا منم

الحكایة و التمثیل

بود ازان اعرابی شوریده رنگ

کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ

گفت یارب بندهٔ تو برهنهست

وی عجب برهنگیم نه یک تنهست

کودکانم نیز عریان آمدند

لاجرم پیوسته گریان آمدند

من ز مردم شرم میدارم بسی

تو نمیداری چه گویم با کسی

چند داری برهنه آخر مرا

جامهٔ ده این زمان فاخر مرا

مردمان چون آن سخن کردند گوش

برزدندش بانگ کای جاهل خموش

از طواف آن قوم چون گشتند باز

مرد اعرابی همی آمد بناز

از قصب دستار و ز خز جامه داشت

گوئیا ملک جهان را نامه داشت

باز پرسیدند ازو کای بی نوا

این که دادت گفت این که دهد خدا

چون من آن گفتم مرا این داد او

وین فرو بسته درم بگشاد او

آنچه گفتم بود آن ساعت روا

زانکه به دانم من او را از شما

الحكایة و التمثیل

بود مجنونی نکردی یک نماز

کرد یک روزی نماز آغاز باز

سایلی گفتش که ای شوریده رای

گوئیا خشنودی امروز از خدای

کاین چنین گرمی بطاعت کردنش

سر نمیپیچی ز فرمان بردنش

گفت آری گرسنه بودم چو شیر

چون مرا امروز حق کردست سیر

میگزارم پیش اونیکو نماز

زانکه او با من نکوئی کرد ساز

کارگو چون مردمان کن هر زمان

تا کنم من نیز هم چون مردمان

عشق میبارد ازین شیوه سخن

خواه تو انکار کن خواهی مکن

شرع چون دیوانه را آزاد کرد

تو بانکارش نیاری یاد کرد

الحكایة و التمثیل

چون تجلی بر رخ موسی فتاد

شور ازو در جملهٔدنیا فتاد

هرکه را بر رویش افتادی نظر

پیش او در باختی حالی بصر

چون تجلی از رخش پیدا شدی

هرکه دیدی زود نابینا شدی

گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب

همچنان میتافتی آن آفتاب

گر نهان بودی رخش گر آشکار

میربودی دیدهها را برقرار

رفت سوی حضرت و گفت ای خدای

چون کنم با این رخ دیده ربای

دیده و سر در سر این شد بسی

مینیارد دید روی من کسی

امرش آمد از خدای ذوالجلال

کانکه در شوری کند ناگاه حال

پس بدرّد خرقهٔ در شور عشق

بی سر و بن گم شود در زور عشق

گر ازان خرقه کنی خود را نقاب

برنیاید زان نقاب آن آفتاب

گر بشور عشق نیست ایمان ترا

این حکایت بس بود برهان ترا

گر ازین مجلس ترا یک درد نیست

در ره او شور و سودا خردنیست

اهل سودا را که هستند اهل راز

هست با او گه عتاب و گاه ناز

ناز ایشان ذرهٔ در قرب حق

بر جهانی زاهدی دارد سبق

الحكایة و التمثیل

گفت آن دیوانه بس بی برگ بود

زیستن بر وی بتر از مرگ بود

در شکم نان برجگر آبی نداشت

در همه عالم خور و خوابی نداشت

از قضا یک روز بس خوار و خجل

سوی نیشابور میشد تنگدل

دید از گاوان همه صحرا سیاه

همچو صحرای دل از ظلم و گناه

باز پرسید او که این گاوان کراست

گفت این ملک عمید شهر ماست

رفت از آنجا چشمها خیره شده

دید صحرای دگر تیره شده

بود زیر اسب صحرائی نهان

اسب گفتی باز میگیرد جهان

گفت این اسبان کراست اینجایگاه

گفت هست آن عمید پادشاه

رفت لختی نیز آن ناهوشمند

دید صحرائی دگر پر گوسفند

گفت آن کیست چندینی رمه

مرد گفتآن عمیدست این همه

رفت لختی نیز چون دروازه دید

ماه وش ترکان بی اندازه دید

هر یکی روئی چو ماه آراسته

جمله همچون سرو قد پیراسته

دل ز در گوش ایشان در خروش

خواجگان شهرشان حلقه بگوش

در جهان حسن آن هر لشگری

ختم کرده نیکوئی و دلبری

گفت مجنون کاین غلامان آن کیست

وین همه سرو خرامان آن کیست

گفت شهر آرای عیدند این همه

بندهٔ خاص عمیدند این همه

چون درون شهر رفت آن ناتوان

دید ایوانی سرش در آسمان

کرده دکانی ز هر سوئی دراز

عالمی سرهنگ آنجا سر فراز

هر زمان خلقی فراوان میرسید

شور ازان ایوان بکیوان میرسید

کرد آن دیوانه از مردی سؤال

کانکیست این قصر با چندین کمال

گفت این قصر عمیدست ای پسر

تو که باشی چون ندانی این قدر

مرد مجنون دید خود رانیم جان

وز تهی دستی نبودش نیم نان

آتشی در جان آن مجنون فتاد

خشمگین گشت و دلش درخون فتاد

ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود

پس بسوی آسمان افکند زود

گفت گیر این ژنده دستار اینت غم

تا عمیدت را دهی این نیز هم

چون همه چیزی عمدیت را سزاست

در سرم این ژنده گر نبود رواست

الحكایة و التمثیل

بیدلی از خویش دست افشانده بود

تنگدل از دست تنگی مانده بود

چون برو شد دور بی برگی دراز

رفت سوی مسجدی دل پر نیاز

روی را در خاک میمالید زار

همچو زیر چنگ مینالید زار

زار میگفت ای سمیع و ای بصیر

زود دیناری صدم ده بی زحیر

زانکه میدانی که چون درماندهام

در میان خاک و خون درماندهام

گفت بسیاری ولی سودی نداشت

خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت

گفت یارب گر نمیبخشی زرم

این توانی مسجد افکن بر سرم

زین سخن دیوانه در شست اوفتاد

زانکه اندر سقف چرست اوفتاد

بام مسجدخاک ریزی ساز کرد

مرد مجنون کان بدید آغاز کرد

گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان

بر سرم اندازی این سقف گران

هرکه زر خواهد تو انکارش کنی

بام مسجدبر سر انبارش کنی

چونکه این را جلدی و آن را نهٔ

گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ

عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد

جامه در دندان گریز آغاز کرد

نیست چون بی روستائی هیچ عید

عید این دیوانگان دارد مزید

زانکه چون دیوانگان وقت بیان

روستائیی درآمد در میان

الحكایة و التمثیل

گاو ریشی بود در برزیگری

داشت جفتی گاو و او طاق از خری

از قضا در ده وبای گاو خاست

از اجل آن روستائی داو خواست

گاو را بفروخت حالی خر خرید

گاویش بود و خری بر سر خرید

چون گذشت از بیع ده روز از شمار

شد وبای خر در آن ده آشکار

مرد ابله گفت ای دانای راز

گاو را از خر نمیدانی تو باز

المقالة الثامنة و العشرون

سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ

رفت پیش آدمی با عیش تنگ

گفت ای خورشید بینش آمده

قطب کل آفرینش آمده

قابل بار امانت آمدی

در امانت بی خیانت آمدی

این جهان را وان جهان را سروری

وی عجب تو خود ز هر دو برتری

هم ملایک جمله در خدمت تراست

هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست

هم قیامت عرض لشکرگاه تست

دوزخ و جنت سر دو راه تست

هم کلام و رؤیت از حضرت تراست

کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست

طی شود هم آسمان و هم ز می

وز تو موئی را نخواهد بد کمی

جمله را در کار تو خواهند باخت

تا ابد با کار تو خواهند ساخت

از ازل ملک ابد خوردن تراست

خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست

از تو شد ای اهل گنج و مرد کار

گنج مخفی حقیقت آشکار

چون کمالی بود برتر از جهان

ناقصی بایست آن را تشنه جان

تا گرفت آن کند بر قدر خویش

از هلال آرد بصحرا بدر خویش

قدر داند قرب را از بعد راه

قرب را دایم بجان دارد نگاه

مردم آمد از دو عالم مرد این

نیست کس جز آدمی در خورد این

چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ

در طریق گنج رنجی بردهٔ

گر بسوی گنج راهم میدهی

تا ابد از چاه جاهم میدهی

زین سخن شد آدمی بیهوش ازو

دل چو دریا آمدش در جوش ازو

گفت آخر زاشکارا و نهان

کیست سرگردانتر از ما در جهان

بستهٔ‌ تکلیف و پندار آمده

نه شده گم نه پدیدار آمده

با جهانی پر عقوبت پیش در

هر زمان بیم صعوبت بیشتر

هم درین عالم بزیر صد حجاب

هم دران عالم اسیر صد حساب

آفتاب ما شود تاریک حال

گر بود یک ذره ایمان را زوال

زین چنین کاری که ما را اوفتاد

آتشی در سنگ خارا اوفتاد

سنگ نتوانست بار آن کشید

وادمی باری چنان از جان کشید

ای دریغا رنج برد ما همه

زندگی نیست اینکه مرد ما همه

غرقهٔ دریای حیرت آمدیم

پای تا سر عین حسرت آمدیم

مانده گه در حرص و گه در آز باز

کشته گشته در غم ناز ونیاز

دور شور از ما چه میخواهی رهی

ورنه همچون ما در افتی درچهی

زادمی این راه مشکل کم طلب

گر رهی میبایدت زادم طلب

سالک آمد پیش پیر و بار خواست

پیش او برگفت آن اسرار راست

پیر گفتش هست جان آدمی

کل کل و خرمی در خرمی

هرکه او در جان مردم اوفتاد

هر دوعالم در دلش گم اوفتاد

هرکه او در عالم جان ره برد

از ره جان سوی جانان ره برد

ره بجان بردن بجانان بردنست

لیک اول ره سوی جان بردنست

هست جانان را بجان راهی نهان

لیک دزدیدست آن راه از جهان

جان گران ره باز یابد سوی او

تا ابد دزدیده بیند روی او

چون جهانی غیرت از هر سوی بود

روی او دزدیده دیدن روی بود

هست راهی سوی هر دل شاه را

لیک ره نبود دل گمراه را

گر برون حجره شه بیگانه بود

غم مخور چون در درون هم خانه بود

الحكایة و التمثیل

چون ایاز از چشم بدرنجور شد

عاقبت از چشم سلطان دور شد

ناتوان بر بستر زاری فتاد

در بلا و رنج و بیماری فتاد

چون خبر آمد بمحمود از ایاس

خادمی را خواند شاه حق شناس

گفت میرو تا بنزدیک ایاز

پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز

دور از روی تو زان دورم ز تو

کز غم رنج تو رنجورم ز تو

تاکه رنجوریت فکرت میکنم

تا تو رنجوی ندانم یا منم

گر تنم دور اوفتاد از هم نفس

جان مشتاقم بدو نزدیک بس

ماندهام مشتاق جانی از تو من

نیستم غایب زمانی از تو من

چشم بد بدکاری بسیار کرد

نازنینی را چو تو بیمار کرد

این بگفت و گفت در ره زود رو

همچو آتش آی و همچون دود رو

پس مکن در ره توقف زینهار

همچو آب از برق میرو برق وار

گر کنی در راه یک ساعت درنگ

ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ

خادم سرگشته در راه ایستاد

تا بنزدیک ایاز آمد چو باد

دید سلطان را نشسته پیش او

مضطرب شد عقل دوراندیش او

لرزه بر اندام خادم اوفتاد

گوئیا در رنج دایم اوفتاد

گفت با شه چون توان آویختن

این زمان خونم بخواهد ریختن

خورد سوگندان که در ره هیچ جای

نه باستادم نه بنشستم ز پای

می ندانم ذرهٔ تا پادشاه

پیش ازمن چون رسید اینجایگاه

شاه اگردارد وگرنه باورم

گر در این تقصیر کردم کافرم

شاه گفتش نیستی محرم درین

کی بری تو راه ای خادم درین

من رهی دزدیده دارم سوی او

زانکه نشکیبم دمی بی روی او

هر زمان زان ره بدو آیم نهان

تا خبر نبود کسی را در جهان

راه دزدیده میان ما بسی است

رازها در ضمن جان ما بسی است

از برون گر چه خبر خواهم ازو

در درون پرده آگاهم ازو

راز اگر میپرسم از بیرونیان

در درون با اوست جانم در میان

جان چو گردد محو در جانان تمام

جان همه جانان بگیرد بر دوام

گرچه در صورت بود رنگ دوی

جز یکی نبود ولیکن معنوی

گر دوتار ریسمان پیدا شود

چون تو برهم تابیش یکتا شود

الحكایة و التمثیل

گشت محمود و ایاز دلنواز

هردو در میدان غزنین گوی باز

هر دو با هم گوی تنها باختند

گوی همچون عشق زیبا باختند

گاه این یک اسب تاخت و گاه آن

گاه این یک گوی باخت و گاه آن

ز ارزوی آن غلام و پادشاه

گشت چوگان آسمان و گوی ماه

گرد میدان عالمی نظارگی

فتنهٔ هر دو شده یکبارگی

چون بماندند آن دو مرغ دلنواز

در بر یکدیگر استادند باز

شاه گفتش ای جهان روشن ز تو

به تو میبازی ز من یا من ز تو

گفت شه فتوی کند از رای خویش

شه یکی نظارگی را خواند پیش

گفت گوی از ما که به بازد بگوی

اسب در میدان که به تازد بگوی

بود آن نظارگی صاحب نظر

گفت چشمم کور باد ای دادگر

گر شما را من دو تن میدیدهام

جز یکی نیست اینچه من میدیدهام

چون نگه کردم بشاه حق شناس

بود از سر تا قدم جمله ایاس

چون ایاست را نگه کردم نهان

بود هفت اعضای او شاه جهان

گر دوتن را در نظر آوردمی

در میان هر دوحکمی کردمی

لیک چون هر دو یکی دیدم عیان

حکم نتوان کرد هرگز درمیان

چون سخن شایسته گفت آن مرد راه

گوهر بازو درو انداخت شاه

تا بود معشوق را در خود نظر

عاشق از وی کی تواند خورد بر

تا نظر معشوق را بر عاشق است

جان عاشق عشق او را لایق است

هر دو را بر یکدگر باید نظر

تاخورد آن برازین این زان دگر

هر دو میباینده یک ذات آمده

بی دو بودن در ملاقات آمده

الحكایة و التمثیل

کودکی بود از جمالش بهرهٔ

مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ

از لطافت وز ملاحت وز خوشی

وز سراندازی بتیغ سرکشی

آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت

گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت

عاشقیش افتاد همچون سنگ رست

در کمال عشق چون معشوق جست

هرچه بودش در ره معشوق باخت

وز دو گیتی با غم معشوق ساخت

خلق را گر اندک و بسیار نیست

از غم معشوق بهتر کار نیست

رفته بود القصه آن شیرین پسر

سوی گرمابه چو میآمد بدر

کرد روی خود در آئینه نگاه

دید الحق روئی از خوبی چو ماه

از دو رخ دو رخ نهاده مهر را

ماه دو رخ بر زمین آن چهر را

سخت زیبا آمدش رخسار خویش

شد بصد دل عاشق دیدار خویش

خواست تاعاشق ببیند روی او

رفت نازان و خرامان سوی او

بر رخ چون مه نقاب انداخته

آتشی در آفتاب انداخته

عاشقش را چون ازو آمد خبر

چون قلم پیش پسر آمد بسر

گفت یا رب این چه فتح الباب بود

گوئیا بخت بدم در خواب بود

از چه گشتی رنجه و چون آمدی

در کدامین شغل بیرونآمدی

گفت از حمام بر رفتم چو ماه

روی خود در آینه کردم نگاه

سخت خوب آمد مرا دیدار خویش

خواستم شد همچو تو در کار خویش

دل چنانم خواست کز خلق جهان

جز تو رویم کس نبیند این زمان

لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب

تاتو بینی روی من چون آفتاب

این بگفت و پرده از رخ برفکند

چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند

عاشقش گفتا شبت خوش باد رو

من شدم آزاد تو آزاد رو

عشق من بر تو ازان بود ای پسر

کز جمال خویش بودی بیخبر

نه ترا بر خود نظر افتاده بود

نه لبت ازخود فقع بگشاده بود

چون تو این دم خویش را خوب آمدی

لاجرم معشوق معیوب آمدی

من شدم فارغ تو هم با خویش ساز

عاشق خود باش و عشق خویش باز

شرط هر معشوق خود نادیدنست

شرط هر عاشق بخون گردیدنست

شرط معشوقی چو بشنودی تمام

شرط عاشق چیست بی صبری مدام

عاشق آن بهتر که بی صبری بود

دل چو برق و دیده چون ابری بود

ور بود در عشق یک ساعت صبور

نیست عاشق هست از معشوق دور

الحكایة و التمثیل

گفت روزی پادشاه عصر خویش

بر کنار بام شد بر قصر خویش

کودکی را دید زیبا و لطیف

مشت میزد سخت پیری را ضعیف

زیر قصر آمد وزو پرسید حال

کز چه او را میدهی این این گوشمال

گفت او را میبباید زد بسی

تا نیارد کرد این دعوی کسی

دعوی عشق منش میبوده است

پس سه روز و شب فرو آسوده است

نه طلب کرده مرا نه جسته باز

مانده در عشق این چنین آهسته باز

از همه عالم گزیدست او مرا

شد سه روز اکنون که دیدست او مرا

کرده اودعوی من از دیرگاه

زین بتر در عشق کی باشد گناه

شاه گفتا زین بتر باید زدن

هر دم از نوعی دگر باید زدن

صبر از معشوق عاشق چون کند

کی تواند کرد تا اکنون کند

هرکه بی معشوق میگیرد قرار

کی توان بر ضرب کردن اختصار

زان که هر کو نان این دیوان خورد

بس قفا کو در قفای آن خورد

الحكایة و التمثیل

صوفئی میرفت و جانی پرغمش

پای بازی زد قفائی محکمش

چون قفای سخت خورد آنجایگاه

کرد آن صوفی مگر از پس نگاه

مرد گفت از چه ز پس نگرندهٔ

کاینت باید خورد تا تو زندهٔ

المقالة التاسعة و العشرون

سالک آمد پیش آدم خون فشان

تاازان دم یابد از آدم نشان

گفت ای بنیاد فطرت ذات تو

دو جهان پر شور ذریات تو

تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی

اصل کرمنا بنی آدم توئی

در زمین و آسمان لشکر تراست

جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست

مرکز دنیا و دین مطلق توئی

نقطهٔ عالم صفی حق توئی

هم توئی بر صورت اصل آمده

صورتی از صورتش فصل آمده

هم خمیر دست حق دایم تراست

جان بحق بیواسطه قایم تراست

هم دلت را اصبعین قدرتست

جان پاکت مرغ خاص حضرتست

چون توداد نقطهٔ مردم دهی

هشت جنت را بیک گندم دهی

طفل ره بودی که در زیر و زبر

سجده کردندت ملایک سر بسر

باز چون در راه دین بالغ شدی

از دوعالم تا ابد فارغ شدی

گرملک بسیار عالم دیده بود

کس بنامی زان همه نرسیده بود

جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست

وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست

چون تو استاد ملایک آمدی

جمله مملوک و تو مالک آمدی

از مسمی ابجدی در حد من

در من آموز ای اب هم جد من

چند سوزم جان پرسوزم ببین

روز من شب شد شب و روزم ببین

آدم معصوم گفت ای مرد راه

می بباید شد ترا تا پیشگاه

پیشگاه دولت دین مصطفاست

پیش او شو تا شود این کار راست

گرچه میدانم دوای این طلب

نیست با او این دوا کردن ادب

درحضور او ز ما دولت مخواه

دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه

زانکه فردا انبیا و اولیاش

جمله ره جویند در زیر لواش

هرکه در راه محمد ره نیافت

تا ابد گردی ازین درگه نیافت

دولت دنیا و دین درگاه اوست

انبیا را قبله خلوتگاه اوست

دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب

مرجع اهل یقین آنجا طلب

پیش گیر اکنون ره و عالم ببین

نوح بر راهست او را هم ببین

سالک آمد پیش پیر سرفراز

در میانآورد با او نقد راز

پیر گفتش هست آدم اصل کل

عز را بفروخته بخریده ذل

جسته ازتخت خداوندی کنار

بندگی را کرده در دل اختیار

از بهشت عدن آزاد آمده

در غم بنده شدن شاد آمده

بود نور قدسی هم پیراهنش

خواست کان بیرون فتد از گردنش

زانکه او را بندگی مطلوب بود

لاجرم در بندگی محبوب بود

بندگی راترک جنت گفت پاک

عاشق آسا از بهشت آمد بخاک

الحكایة و التمثیل

بندهٔ را امتحان میکرد شاه

خواند یک روزیش پیش خود پگاه

گفت این دم دامن من بر سرآر

با من از یک جیب آنگه سربرآر

تا چو با من یک گریبانت بود

هرچه آن من بود آنت بود

چون میان ما یکی حاصل شود

گر خیالست ازدوئی باطل شود

جسم وجانم جسم و جان تو بود

هرچه هست آن من آن تو بود

بندهٔ نادان بجست از جایگاه

کرد بیرون سر ز جیب پادشاه

گشت با شاه جهان هم پیرهن

ذرهٔ نشناخت حد خویشتن

چون برون آورد سر از جیب شاه

خویشتن را سر ندید آنجایگاه

شه چو در بیحرمتس بشناختش

تاکه دم زد سر ز تن انداختش

هرکه پای از حد خود برتر نهد

سر دهد بر بادو دین بر سر نهد

هرکه در بی حرمتی گامی نهاد

در شقاوت خویش را دامی نهاد

بندهٔ را تا ادب نبود نخست

بندگی از وی کجا آید درست

چون بلای قرب دید آدم ز دور

سوی ظلمت آشیان آمد ز نور

دید دنیا کشت زار خویشتن

لاجرم کرد اختیار خویشتن

نیست دنیا بد اگر کاری کنی

بد شود گر عزم دیناری کنی

الحكایة و التمثیل

آن یکی در پیش شیر دادگر

ذم دنیا کرد بسیاری مگر

حیدرش گفتا که دنیا نیست بد

بد توئی زیرا که دوری از خرد

هست دنیا بر مثال کشتزار

هم شب و هم روز باید کشت و کار

زانکه عز و دولت دین سر بسر

جمله از دنیاتوان برد ای پسر

تخم امروزینه فردا بر دهد

ور نکاری ای دریغا بر دهد

گر ز دنیا دین نخواهی برد تو

زندگی نادیده خواهی مرد تو

دایما در غصه خواهی ماند باز

کار سخت و مرد سست و ره دراز

پس نکوتر جای تو دنیای تست

زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست

تو بدنیا در مشو مشغول خویش

لیک در وی کار عقبی گیر پیش

چون چنین کردی ترا دنیا نکوست

پس برای دین تو دنیا دار دوست

هیچ بیکاری نه بیند روی او

کار کن تا ره دهندت سوی او

 

 

الحكایة و التمثیل

پور ادهم کو دلی بیخویش داشت

قرب صداشهب در آخور بیش داشت

گرچه دارالملک حکمش بلخ شد

بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد

جان شیرینش که پر تعظیم بود

یافت قلب بلخ کابراهیم بود

چون غم فقرش درآمد شاد شد

فقر چون دید از همه آزاد شد

گرچه روی دین ازو آراستند

شد سوی حمام سیمش خواستند

بر درحمام در حال اوفتاد

همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد

گفت چون در خانهٔ شیطان مرا

نیست با دستی تهی فرمان مرا

رایگان در خانهٔ رحمن شدن

کی توان نتوان شدن نتوان شدن

چون بدید آدم که سرکار چیست

قصد دنیا کرد و عمری خون گریست

گر توهم فرزند اوئی خون گری

کم مباش از ابر ز ابر افزون گری

خون گری چون نیست بر گریه مزید

کاب چشم افتاد چون خون شهید

نرگس چشمت گر آرد شبنمی

نقد گردد آب رویت عالمی

قطرهٔ اشک تو در سودا و شور

آتش دوزخ بمیراند بزور

هرچه زاینجا میبری آنزان تست

نیک و بد درد تو و درمان تست

توشه زاینجا برکه آدم گوهری

کان بری آنجا کز اینجا آن بری

الحكایة و التمثیل

گفت بوسعد آن امام ارنبی

مجلسی میگفت از قول نبی

ره زده از در درآمد قافله

ترک کرده حج دلی پر مشغله

آمدند آن جمع بهر زاد راه

بر در مجلس که ما را زاد خواه

زانکه ما را ره زدند و کاروان

در ره حج بازگشتیم از میان

خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر

عزم کرده حج اسلام اینت قهر

بازگشتن از ره حج راه نیست

هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست

گفت چندی مال بودست از قیاس

کز شما بردند مشتی ناسپاس

گفت هرچ از ما ببردند از شمار

میبراید چون دو باره ده هزار

خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع

کو برافروزد دل خلقی چو شمع

این چه زیشان بردهاند آسان دهد

هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد

عورتی از گوشهٔ آواز داد

کاین چنین تاوان توانم باز داد

جمع الحق در تعجب آمدند

در دعا گوئیش از حب آمدند

رفت و درجی پیش او زود آورید

هر زر و زرینه کش بود آورید

خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب

گفت اگر گردد پشیمان چه عجب

نیست این زر بیست دینار از شمار

بیست دینارست هر یک زو هزار

عورتی گر زین پشیمانی خورد

کی توان گفتن ز نادانی خورد

پیش آمد بعد سه روز آن زنش

پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش

خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه

آن زر آخر ازچه میداری نگاه

خواجه گفت این من ندیدم از کسی

از پشیمانیت ترسیدم بسی

گفت مندیش این معاذاللّه مگوی

این بدیشان ده دگر زین ره مگوی

بر سر آن نه دو دست ابرنجنم

تا شود آزاد کلی گردنم

گفت دست ابرنجنم ای نامدار

بوده است از مادر خود یادگار

زان همه زرینه آنیک بیش بود

لاجرم روز و شبم با خویش بود

خویشتن رادوش میدیدم بخواب

در بهشت عدن همچون آفتاب

این همه زرینه در گرد تنم

میندیدم این دو دست ابرنجنم

گفتم آخر یادگار مادرم

مینبینم می نباید دیگرم

حور جنت گفت ازان دیگر مگوی

این فرستادی و بس دیگر مجوی

آنچه تو اینجا فرستادی بناز

لاجرم آن پیشت آوردیم باز

فی المثل گر صد جهانست آن تو

آنچه بفرستی تو آنست آن تو

گر درین ره بنده گر آزادهٔ

تو نبینی آنچه نفرستادهٔ

الحكایة و التمثیل

آن جوانی بود الحق بی خبر

رفت پیش شیخ حلوائی مگر

گفت من عمری بخون گردیدهام

بی سر و بن سرنگون گردیدهام

هم ریاضتها کشیدم بیشمار

هم شب و هم روز بودم بیقرار

نه بدیدم هیچ در عمری دراز

نه رسیدم من بهیچی مانده باز

شیخ گفتش تو غلط کردی مگر

کانچه جستی یافتی جان پدر

تو بهر کاری که رؤیت داشتی

یافتی چون کار آن پنداشتی

آنچه تو جوئی درین ره آن دهند

کفر ورزی کی ترا ایمان دهند

خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر

هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر

گر نخواهی برد چشمی زین جهان

کور میری کور خیزی جاودان

هر زمان زخمی زنی برجان خود

درد میدانی مگر درمان خود

یک نفس گوئی غم جان نیستت

هر نفس جز ماتم نان نیستت

آنچه آدم را ز گندم اوفتاد

عقل را از نفس مردم اوفتاد

یاد کرد نفس را در هر نفس

گوئیا نام مهین نانست و بس

الحكایة و التمثیل

سائلی پرسید از آن شوریده حال

گفت اگر نام مهین ذوالجلال

میشناسی بازگوی ای مرد نیک

گفت نانست این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار

کی بود نام مهین نان شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب

میگذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز

نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان نام مهینست

نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

از پی نان نیستت چون سگ قرار

حق چو رزقت میدهد توحق گزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست

تو بخور وز کس مپرس این از کجاست

الحكایة و التمثیل

ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال

کز کجا سازی تو قوتی حسب حال

گفت از روزی دهنده بازپرس

روزیم او میدهد زو راز پرس

چون بظاهر روزیئی بینی حلال

میمکن از باطن روزی سؤال

ترک جان پاک هر روزی کنی

تا زجائی چارهٔ روزی کنی

ای شده غافل ز مجروحی خویش

چند در بازی سبک روحی خویش

ای سبک دل گشته از خواب گران

وی بخورد و خواب قانع چون خران

تا نیائی تو بهمرنگی برون

کی شود از تو گران سنگی برون

چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه

در کشندت زود سوی بارگاه

کاه چون با کهربا همرنگ بود

کهربا را زان بدو آهنگ بود

بود مغناطیس چون آهن برنگ

زان بهم رنگی درآوردش به تنگ

چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد

دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد

الحكایة و التمثیل

شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع

میشد اندر شارعی با جمع شرع

بود آن وقتی نظام الملک خرد

اطلسش مییافتند او زیر برد

با گروهی کودکان بیخبر

گوی میزد در میان رهگذر

شیخ را با قوم چون از دور دید

از میان رهگذر یکسو دوید

گفت بنشانید از ره گرد را

زانکه گرگردی رسد این مرد را

جمله را بدبختی آرد بار از آن

هیچکس را برنیاید کار ازان

شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید

ازچنان طفلی چنان همت بدید

از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد

بفکن آن چوگان که بختت گوی برد

خلق میکوشند تا طاقت کنند

تا نظام الملک آفاقت کنند

زین ادب زین حرمت وزین خوی تو

ای نظام الملک بردی گوی تو

گوی چون بردی برو دیگر مباز

خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز

المقالة الثلثون

سالک آمد نوحه گر در پیش نوح

گفت ای شیخ شیوخ و روح روح

عالمی دردی و دریای دوا

آدم ثانی و شیخ انبیا

خشک سال عالم از کنعان تراست

وی عجب عالم پر از طوفان تراست

اشک تو در نوحه چون بسیار شد

تاتنوری گرم طوفان بار شد

کشتی اهل سلامت خاص تست

تا ابد دریای دین اخلاص تست

گر در آن کشتی نیامد هرکست

سر بسم اللّه مجریها بست

تشنهتر از تو ندیدم هیچکس

لاجرم طوفانت آمد پیش و پس

گرچه عالم گشت پر طوفان تو

بیشتر شد تشنگی جان تو

تا بسر عشق در کار آمدی

تشنهٔدریای اسرار آمدی

چون بصورت آمد آن دریا ز زور

در جهان افکند طوفان تو شور

چون جهان راتشنگی بنشاندی

کشتی اهل سلامت راندی

مردهٔ عشقم مرا جانی فرست

تشنه خواهم مرد طوفانی فرست

نوح گفت ای بیقرار نوحه گر

بازکن چشم از هم و در من نگر

تک زدم در راه او سالی هزار

تا که داد از خیل کفارم کنار

زخم خوردم روز و شب عمری دراز

تا بصد زاری در من کرد باز

تو بدین زودی بدان در چون رسی

وز نخستین پایه برتر چون رسی

صبر میباید ترا ناچار کرد

تا توانی چارهٔ این کار کرد

گر دری خواهی که بگشاید ترا

وانچه جوئی روی بنماید ترا

از در پیغامبر آخر زمان

همچو حلقه سرمگردان یک زمان

زانکه تا خورید باشد راهبر

بر ستاره چون توان کردن سفر

ذرهٔ راه در خورشید گیر

راه آن سلطانی جاوید گیر

گر بقرب مصطفی جوئی تو راه

پیش ابراهیم رو زین جایگاه

سالک آمد پیش پیر ارجمند

قصهٔ برگفتش الحق دردمند

پیر گفتش هست نوح آرام روح

حق نهاده نام او از نوحه نوح

در مصیبت بود دایم مرد کار

نوحه بودش روز و شب از دردکار

تا نیاید درد این کارت پدید

قصهٔ این درد نتوانی شنید

گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر

هیچ درمان نیست جز درد ای پسر

الحكایة و التمثیل

کاملی گفتست از اهل یقین

گر جهودان جمله بگزینند دین

زان مرا چندان نیاید دلخوشی

کز سر دردی کسی بی سرکشی

در ره این درد آید دردناک

هم درین دردش بود رفتن بخاک

زیسته در درد و رفته هم بدرد

رفته زین عالم بدان عالم بدرد

الحكایة و التمثیل

مرغکیست استاده چست افتاده کار

نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن

می در آویزد بیک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند

نالهٔ خوش خوش بزاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او

خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازان یک قطره در دریافتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او

همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او

کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار

کی توانی ناله کرد از دردکار

الحكایة و التمثیل

پیر زالی بود با پشتی دو تاه

کشته بودندش جوانی همچو ماه

پیش مادر آن پسر را بر سپر

باز آوردند در خون جگر

پیرزن آمد بضعف از موی کم

سر برهنه موی کنده روی هم

کرده خون آلود روی و جامه را

گرد خویش آورده صد هنگامه را

گرچه پشتی کوژبودش چون کمان

تیر آهش میگذشت از آسمان

آن یکی گفتش که هان ای پیرزن

رخ بپوش و چادری در سرفکن

زانکه نبود این عمل هرگز روا

پیرزن در حال گفت ای بینوا

گر ترا این آتشستی بر جگر

هم روا میدارئی زین بیشتر

تا نیاید آتش من در دلت

این روا بودن نیاید حاصلت

چون نبودی مادر کشته دمی

کی توانی کرد چون من ماتمی

چون ترا میبینم از آزادگان

کی شناسی کار درد افتادگان

الحكایة و التمثیل

بود مجنونی بنیشابور در

زو ندیدم در جهان رنجورتر

محنت و بیماری ده ساله داشت

تن چو نالی و زفان بی ناله داشت

سینه پر سوز و دل پر درد او

لب بخون برهم بسی میخورد او

آنچه در سرما و در گرما کشید

کی تواند کوه آن تنها کشید

نور از رویش بگردون میشدی

هر نفس حالش دگرگون میشدی

زو بپرسیدم من آشفته کار

کاین جنونت از کجا شد آشکار

گفت یک روزی درآمد آفتاب

درگلویم رفت و من گشتم خراب

خویشتن را کردهام زان روز گم

گم شود هر دو جهان زان سوز گم

بر سر او رفت در وقت وفات

نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات

این زمان چونی که جان خواهی سپرد

گفت آنگه تو چه دانی و بمرد

گر ز کار افتادگی گویم بسی

تا نیفتد کار کی داند کسی

الحكایة و التمثیل

گفت دزدی را گرفت آن سر فراز

در میان جمع دستش کرد باز

دزد نه دم زد از آن نه آه کرد

برگرفت آن دست و عزم راه کرد

همچنان خاموش میبرید راه

تا رباطی بود رفت آنجایگاه

چون رسید آنجاخروشی درگرفت

ناله و فریاد و جوشی در گرفت

در فغان آمد بصد زاری زار

وز نفیر خویشتن شد بی قرار

سایلی گفتش تو با چندین خروش

زیر دار آخر چرا بودی خموش

گفت آنجا هیچ همدردم نبود

دست ببریده یکی مردم نبود

گر من آنجا سخت میجوشیدمی

یا بصد فریاد بخروشیدمی

گر بسی فریاد بودی آن همه

خلق را چون باد بودی آن همه

لیک اینجا یک بریده دست هست

کس چه داند او بداند درد دست

لاجرم گر پیش او نالم رواست

کو بداند نالهٔ من از کجاست

تا نیاید هیچ همدردی پدید

نالهٔ همدرد نتواند شنید

ذرهٔ این درد اگر برخیزدت

دل بصد درد دگر برخیزدت

گر شود این درد دامنگیر تو

بس بود این درد دایم پیر تو

ور نگیرد دامنت این درد زود

گفت و گوی این ندارد هیچ سود

الحكایة و التمثیل

ناقلی در پیش آن شیخ کبیر

گفت هر روزی یکی داننده پیر

میکند ختمی و در عمری دراز

کار او انیست گفتم با تو باز

شیخ گفتش زان همه قرآن دمی

دامنش نگرفت یک آیت همی

گر گرفتی آیتی زان دامنش

نیستی پروای خواندن چون منش

درد او گر دامنت گیرد دمی

رستگاری یابی از عالم همی

بوی این درد از دل سرمست تو

گر توانی برد بردی دست تو

عاشقان این درد از راه دراز

میشناسند ای عجب از بوی باز

الحكایة و التمثیل

گشت لیلی پیش از مجنون هلاک

بود غایب آن زمان مجنون پاک

عاقبت مجنون چو با آنجا رسید

آنچه نتوانست دید آنجا شنید

آن یکی گفت ای دلت پر شور او

خیز تا با تو نمایم گور او

گفت حاجت نیست این با من مگوی

زانکه من آن خاک بشناسم ببوی

این بگفت و راه گورستان گرفت

نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت

خاک میبوئید و در ره میشتافت

تا که گور لیلی آخر باز یافت

ماتم آن ماه را تاوان بداد

ساعتی بی خود شد آخر جان بداد

چون بپاکی زو برآمد جان پاک

در بر اودفن کردندش بخاک

زنده او از عشق جانان بود و بس

لاجرم بی او فرو رفتش نفس

الحكایة و التمثیل

بود سلطان را زنی همسایهٔ

کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

لشکر عشقش درآمد بی قیاس

شد بصد دل عاشق روی ایاس

از وصالش ذرهٔ بهره نداشت

ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

روز و شب از عشق او میسوختی

گه فرو مردی و گاه افروختی

روزنی بودیش دایم روز و شب

سر بران روزن نهادی خشک لب

گاه بودی کو بدیدی روی او

برگرفتی تیغ یک یک موی او

دل برفتی عقل ازو زایل شدی

خاک زیر پایش از خون گل شدی

زار میگفتی مرا تدبیر چیست

وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

هیچکس را نیست از عشقم خبر

عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

ای ایاز ماهرو در من نگر

درد بین زاری شنو شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین

من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزن

واتش هجر خودم در جان مزن

عاقبت چون مدتی بگذشت ازین

طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد

خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

میگذشت القصه محمودو سپاه

آن زن از روزن بزاری گفت آه

آه او محمود را در گوش شد

گفتئی از درد او مدهوش شد

گفت ای عورت چه کارت اوفتاد

کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

گفت دور عمر من آمد بسر

حاجتی دارم ز شاه دادگر

راست گردان از کرم این مایه را

زانکه حق واجب بود همسایه را

شاه گفت ای عورت عاجز بخواه

هرچه دل میخواهدت از پادشاه

گفت میخواهم مفرح شربتی

کز ایاست خورد جانم ضربتی

مینشاند بر زمینم هر زمان

زانکه میتابد چو ماه آسمان

شاه کار من بسازد یک نفس

زانکه در عالم ندارم هیچکس

زود بفرستد شه حکمت شناس

آن مفرح لیک بر دست ایاس

شاه گفتا گر دلت میخواستست

شربتی از من مفرح راستست

لیک تو گر مردی و گر زیستی

تو ایازم را نگوئی کیستی

گفت من آنم ایازت را که شاه

هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

گفت من او را بزر بخریدهام

گفت من او را بجان بگزیدهام

گفت اگر او را خریدی تو بجان

پس تو بیجان زنده چونی درجهان

گفت جز از عشق پاینده نیم

زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

شاه گفتش ای سرافکنده بعشق

چون تواند بود کس زنده بعشق

زن چو بشنود این سخن گفتا که آه

عاشقت پنداشتم ای پادشاه

من گمان بردم که مرد عاشقی

نیستت در عشق بوی صادقی

نیستی در عشق محرم چون کنم

هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

پادشاهی جهان آزادگیست

نه چو من جانسوز کار افتادگیست

این بگفت و سر بروزن درکشید

جانبداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شد

پیش زین از چشم او آغشته شد

چون زمانی اشک چون کوکب براند

دفن او فرمود پس مرکب براند

در زمان فرمود شاه حق شناس

تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

هرکه اوخواهان درد کار نیست

از درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی اهل عشق و مرد راه

درد خواه و درد خواه و درد خواه

الحكایة و التمثیل

برد مجنون را سوی کعبه پدر

تادعا گوید شفا یابد مگر

چون رسید آنجایگه مجنون ز راه

گفت اینجا کن دعا اینجایگاه

گو خداوندا مرا بی درد کن

عشق لیلی بر دل من سرد کن

تو دعا کن تا پدر آمین کند

بوکه حق این مهربانی کین کند

دست برداشت آن زمان مجنون مست

گفت یارب عشق لیلی زانچه هست

میتوانی کرد و صد چندان کنی

هر زمانم بیش سرگردان کنی

درد عشق او چو افزون گرددت

هرچه داری تا بدل خون گرددت

چون همه عالم شود همرنگ خون

زان همه خون یک دلت آید برون

آن دل آنگه در حضور افتد مدام

شادی دل تا ابد گردد تمام

الحكایة و التمثیل

شد جوانی پیش پیری نامدار

دید او را کرده در کنجی قرار

بود تنها هیچکس با او نبود

یک نفس یک همنفس با او نبود

گفت تنها مینگردی تنگدل

پیر گفتش ای جوان سنگدل

با خدای خویش دایم در حضور

چون توان شد تنگدل از پیش دور

هرکه او با همدم خود همبرست

یک دم از ملک دو کونش خوشترست

الحكایة و التمثیل

لشکر محمود نیرو یافتند

در ظفر یک طفل هندو یافتند

طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه

از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه

آخرش بردند پیش شهریار

عاشق او گشت شاه نامدار

همچو آتش گرم شد در کار او

یک نفس نشکیفت از دیدار او

هر زمان شاخ نو از بختش نشاند

لاجرم با خویش بر تختش نشاند

درو جوهر ریخت در پیشش بسی

وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی

طفل هندو در میان عز و ناز

کرد چون ابر بهاری گریه ساز

شاه گفتش از چه میگریی برم

گفت ازان گریم که گه گه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم

گفت بدهد او سزای تو مقیم

زان همی گریم که چندین گاه من

بودم ازمحمود بی آگاه من

مادرم کو تا براندازد نظر

پیش شه بیند مرا بر تخت زر

ای دریغا بیخبر بودم بسی

زنده بی محمود چون ماند کسی

المقالة الحادیة الثلثون

سالک جان کرده بر خلعت سبیل

چون خلالی باز شد پیش خلیل

گفت ای دارای دارالملک جان

خاک پایت قبلهٔ خلق جهان

از سه کوژت راستی هر دو کون

راست تر زان کژ که دید از هیچ لون

هم اب ملت ز دولت آمدی

هم سر اصحاب خلت آمدی

خویش در اصل اصول انداختی

مهر و مه رادر افول انداختی

جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان

جان نهادی پیش جانان در میان

چون شدی از خویش وز فرزند فرد

لاجرم جبریل را گفتی که برد

پرده از روی جهان برداشتی

بی جهان راز نهان برداشتی

چون جهان بر یکدگر انداختی

حجت ازوجهت وجهی ساختی

چون نبودی مرد دیوان پدر

قرب دادت حق ز قربان پسر

از وجود خویشتن پاک آمدی

زان درآتش چست و چالاک آمدی

در جهان معرفت بالغ شدی

از خود و از این و آن فارغ شدی

چون خلیل مطلقی در راه تو

هم ز جانی هم ز تن آگاه تو

چون ندارم من زجان و تن نشان

از رهت گردی بجان من رسان

آمدم مهمانت با کرباس و تیغ

تو نداری هیچ از مهمان دریغ

خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر

تا ننالی مدتی زیر و زبر

راه ننمایند یک ساعت ترا

می بباید عالمی طاعت ترا

گرچه دولت دادنش بی علت است

طاعت حق کار صاحب دولت است

گر تو باشی دولتی طاعت کنی

ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی

چون چنین رفتست سنت کار کن

کارکن و اندک مکن بسیار کن

چون تو مرد کار باشی روز و شب

زود بگشاید در تو این طلب

گر رهی میبایدت اندر وفا

حلقهٔ فرزند من زن مصطفی

دست از فتراک اویک دم مدار

گر قبولت کرد هرگز غم مدار

گر قبول اومسلم گرددت

کمترین ملکی دو عالم گرددت

گر بسوی مصطفی داری سفر

بر در موسی عمران کن گذر

سالک آمد پیش پیر پیش بین

پیش او برگفت حالی درد دین

پیر گفتش هست ابراهیم پاک

بحر خلّت عالم تسلیم پاک

هرکرا یک ذره خلت دست داد

هردمش صد گونه دولت دست داد

اول خلّت محبت آمدست

آخرش تشریف خلّت آمدست

از مودّت در محبت ره دهند

وز محبت خلّتت آنگه دهند

گر محبت ذرهٔ پیدا شود

کوه از نیروی او دریا شود

الحكایة و التمثیل

عیسی مریم بمردی برگذشت

دید او را معبدی کرده بدشت

معبدی زیبا و محرابی درو

سبزه زاری چشمهٔ آبی درو

گفت هان ای زاهد یزدان پرست

درچه کاری کردهٔ اینجا نشست

گفت عمری برگذشت ای نامدار

تا بطاعت میگذارم روزگار

حاجتی دارم درین عمر دراز

بر نمیآرد خدای کارساز

گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست

گفت یک ذره محبت کان اوست

عیسی آن حاجت برای او بخواست

پس برفت و حاجتش افتاد راست

بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه

دید آن معبد نهان در خاک او

خشک بوده چشمهٔ آبش همه

پاره پاره گشته محرابش همه

گفت الهی روشنم گردان و راست

کو کجاشد وین خرابی از کجاست

گفت اینک بر سر کوهست او

پای تا سر کوه اندوهست او

رفت عیسی بر سر کوه ای عجب

دید او را زرد روی و خشک لب

در تحیر مانده و افسرده باز

میندانستش مسیح از مرده باز

بر تنش هر موی بر دردی دگر

هر زمان بر روی او گردی دگر

سرنگون درخون و خاک افتاده بود

هر دوچشمش در مغاک افتاده بود

کرد عیسی هم سلامش هم خطاب

نه علیک آمد ازو و نه جواب

حق تعالی گفت با عیسی براز

کان چنانی این چنین شد از نیاز

ذرهٔ از دوستی میخواست او

چون بدادم از همه برخاست او

از وجود خویش ناپروا بماند

محو گشت و بی سر و بی پا بماند

گر زیادت کردمی یک ذره من

ذره ذره گشتی این بی خویشتن

با محبّت درنگنجد ذرهٔ

نیست مرد دوستی هر غرهٔ

در محبت تا که غیری ماندست

در درون کعبه دیری ماندست

چون نماند در دل از اغیار نام

پرده از محبوب بر خیزد تمام

الحكایة و التمثیل

پادشاهی بود مجنون را بخواند

پیش تخت خویش بر کرسی نشاند

گفت چندین درجهان صاحب جمال

تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال

پس بتان را خواند از هر سوی او

عرضه شان میداد پیش روی او

گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار

هست نیکوتر ز چون لیلی هزار

لیک مجنون سرفکنده بود و بس

ننگرست از سوی یک بت یک نفس

پادشاهش گفت آخر درنگر

پس ببین چندین نگار سیمبر

تا زهم بگشاید آخر مشکلت

عشق لیلی سرد گردد بر دلت

از سر دردی زفان مجنون گشاد

از دو چشم سیل بارش خون گشاد

گفت شاها عشق لیلی سرفراز

در میان جانم استادست باز

پس گرفته برهنه تیغی بدست

میخورد سوگند کای مغرور مست

گر بغیر ما کنی یک دم نظر

خون جان خود بریزی بی خبر

روی یوسف دیدن و بر زیستن

وانگهی سوی دگر نگریستن

چون بود دیدار یوسف ماحضر

در نیاید هیچ پیوندی دگر

گر تو خواهی بود مرد اهل راز

تا ابد منگر بسوی هیچ باز

زانکه گر جائی نظر خواهی فکند

در کنار خویش سرخواهی فکند

الحكایة و التمثیل

پادشاهی را غلامی خوب بود

گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود

رنگ رویش رنگ رز گلنار را

پیچ مویش زهر داده مار را

مردم چشمش که مشک اندام بود

چرب و خشک از مشک و از بادام بود

از دهان او سخن در پیچ پیچ

چون رسیدی با میانش هیچ هیچ

چون دهانش نقطهٔ موهوم بود

عقل اگر زو گفت نامعلوم بود

آب کوثر بی لب او تشنهٔ

تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ

عشق گرم او که جان را ساختی

عقل را در زهد خشک انداختی

پادشاه از عشق اودلداده بود

کارش افتاده ز کار افتاده بود

شب چو جامه برکشیدی پادشاه

آن غلامش جامه پوشیدی پگاه

آبش آوردی و شستی پا و دست

جامه افکندیش بر جای نشست

عود وجلابش نهادی پیش در

خدمتش هر لحظه کردی بیشتر

شه چو بنشستی بتخت بارگاه

تکیه کردی بر غلام همچو ماه

سوی او هر لحظه مینگریستی

پیش او میمردی و میزیستی

میندانست او که با او چون کند

این قدر دانست کو دل خون کند

تا چو در خون خوردن آید آن نگار

بوکه درد دلبرش گیرد قرار

بامدادی پیش شاه آمد وزیر

دید پیش شه سر آن بی نظیر

سر بریده آن غلام همچو ماه

پس چو ابری زار گریان پادشاه

حال پرسید از شه عالی مقام

گفت آری بامدادی این غلام

رفت تا آیینه آرد سوی شاه

کرد در راه اندر آیینه نگاه

روی آیینه سیه بود ازدمش

کشتمش از خشم و کردم ماتمش

تادگر بی حرمتی نکند غلام

شاه راحرمت نگهدارد تمام

من چو بودم همدمش در عالمی

زاینه میساخت خود را همدمی

هرکرا آیینه باشد پادشاه

کفر باشد گر کند در خود نگاه

روی از بهر چه میدید آن غلام

من نبودم آینه وی را تمام

گر بخلّت خواهی آمد پیش تو

پیش آی از ذات خود بی خویش تو

تا گرت جبریل آرد دور باش

بر سر آتش تو گوئی دور باش

در وجود خویش منگر ذرهٔ

تابدان ذره نگردی غرهٔ

چون وجودت نیست ذاتت را بخویش

از چه میآئی بموجودی تو پیش

گر خلیلت پیش آرد پیش آی

ورنه با خویشی همه با خویش آی

الحكایة و التمثیل

علتی محمود را گشت آشکار

شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار

در سه روز و شب نجنبید او زجای

عقل زایل تن در افتاده ز پای

وی عجب آنگه که شاه حق شناس

شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس

روز چارم شاه چون هشیار گشت

آن غلام از بیهشی بیدار گشت

چشم چون بگشاد از هم پادشاه

دید ایاز خویش را آنجایگاه

گفت تو کی آمدستی ای غلام

گفت این ساعت زهی عالی مقام

ای گدای صحبت سلطان طلب

تادرآموزی توبی حاصل ادب

چون خلیفه زادهٔ حقی ترا

کی کند اندر گدا طبعی رها

بود بر بالین او حاضر وزیر

گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر

شد سه روز و شب که بر بالین شاه

هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه

نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم

نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم

وانگهی گوید که اکنون آمدم

من کنون زین کذب بیرون آمدم

شاه گفتش ای غلام بی فروغ

بر سر من از چه میگوئی دروغ

گفت هرگز در دروغم نیست راه

لیک چون باشد وجودم غرق شاه

شاه چون بیخودشود بیخود شوم

چون بخود بازآید او بخرد شوم

از سر خویشم وجود خاص نیست

این سخن جز از سر اخلاص نیست

چون وجود من بود از شهریار

کی شودبی او وجودم آشکار

بنده دایم از تو موجودست و بس

خود که باشد بنده محمودست و بس

جهد کن پیش از اجل ای خود پرست

تا زخلت ذرهٔ آری بدست

گر شود یک ذره خلت حاصلت

باز خندد آفتابی در دلت

الحكایة و التمثیل

از سریست این سر که در روز جزا

باز خوانند امتان با انبیا

لیک فردا دوستانش را بناز

تا ابد دایم بحق خوانند باز

دوستی نبود که در وقت بلا

از خلیل خویش یاد آید ترا

گر ترا نقدست در خلت مقام

نقد جانت ذکر حق باید مدام

الحكایة و التمثیل

خواجهٔ را طوطی چالاک بود

زهر با سر سبزیش تریاک بود

مدت یکسال میدادش شکر

تا بنطق آید شکر ریزد مگر

روز و شب در کار او دل بسته بود

ز اشتیاق نطق اودل خسته بود

گرچه میدادش شکر سالی تمام

او نگفت از هیچ وجهی یک کلام

عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد

در سرای آن خواجه را آتش فتاد

چون بگرد آن قفس آتش رسید

تفت آن در طوطی دلکش رسید

گفت هین ای خواجه زنهار الامان

ورنه در آتش بسوزم این زمان

خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد

آمدت از من چنین در وقت یاد

درکشیدی دم شبان روزی تمام

از کجا آوردی اکنون این کلام

چون ز بیم جان خود درماندی

از قصور عجز خویشم خواندی

از برای خویش پیشم خواندهٔ

دفع آتش را بخویشم خواندهٔ

گرنکردی آتشت جان بی قرار

با منت هرگز نبودی هیچ کار

یاد من پیوسته چون باد آمدت

این چنین وقتی ز من یاد آمدت

چون بکردی یاد من بیگانه وار

تن کنون در سوز ده پروانه وار

هرکه در آتش چو ابراهیم نیست

گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست

تانیفتد کار در کار ای پسر

کی ز کار افتادگی یابی خبر

هست خلت عین کار افتادگی

گر خلیلی کم طلب آزادگی

راه تو زیر و زبر افتادنست

زانکه بهبودت بتر افتادنست

الحكایة و التمثیل

کرد آن دیوانه رامردی سؤال

گفت هان چونی تو ای شوریده حال

گفت بر هر پهلوئی گشتم براه

هم بتر من آمدم بیگاه و گاه

المقالة الثانیة و الثلثون

سالک آمد پیش موسی ناصبور

موسم موسی بدید از کوه طور

گفت ای نور دو عالم ذات تو

نه فلک ده یک زنه آیات تو

ای بشب گنج الهی یافته

از شبانی پادشاهی یافته

در شبانی گر رمه کردی بدست

بلکه در یک شب همه کردی بدست

تو چه دانستی که با چندین رمه

آن همه حاصل کنی با این همه

از گلیمی آمدی بیرون کلیم

در شبانی پادشا گشتی مقیم

در همه آفاق روزانو شبان

این چنین روزی نیابد یک شبان

روزیت چون در شبانی شد قوی

در شبانی ختم کردی شبروی

چون شنود انی انا اللّه گوش تو

هفت دریا خاست از یک جوش تو

آتش حضرت ز راهت در ربود

کهربای حق چو کاشت در ربود

بود تا آتش ز تو صد ساله راه

تو بیک جذبه شدی آنجایگاه

کرد آن آتش جهان بر تو فراخ

ای همه سر سبزی آن سبز شاخ

چون شدی بیخود ز کاس اصطناع

کرد جان تو کلام حق سماع

از حجب چون آن کلام آمد بدر

گشت یک یک ذره داودی دگر

صد جهان پرعقل بایستی و هوش

تا شدی آنجایگه جاوید گوش

این چنین دولت که جاویدان تراست

خاص سلطانی و خود سلطان تراست

گر کنی یک ذره دولت قسم من

در دو عالم با سر آید اسم من

موسی عمرانش گفت ای سوخته

تانگردی آتشی افروخته

جان نسوزی تن نفرسائی تمام

ره نیابی سوی جانان والسلام

اول از هستی خود بیزار شو

پس بعشق نیستی در کار شو

گر شوی در نیستی صاحب نظر

در جهان فقر گردی دیده ور

فقر کلی نقد خاص مصطفاست

بی قبول او نیاید کار راست

چون بدیدم فقر و صاحب همتیش

خواستم از حق تعالی امتیش

چون تو هستی امت او شاد باش

بندگی او کن و آزاد باش

راه او گیر و هوای او طلب

در رضای حق رضای او طلب

مرده دل مردی تو و راهیست دور

زنده کن جان از دم صاحب زبور

سالک آمد پیش پیر پاک ذات

شرح دادش آنچه بود از مشکلات

پیر گفتش جان موسی کلیم

عالم عشق است و دریای عظیم

در جهان عشق او دارد سبق

عشق را او میسزد الحق بحق

عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست

هرکه عاشق نیست داوش در میانست

روی میباید بخون خویش شست

تا بود در عشق مرغ جانت چست

عاشقی در عشق اگر نیکو بود

خویشتن کشتن طریق او بود

هر کرا با عشق دمسازی فتاد

کمترین چیزیش جانبازی فتاد

الحكایة و التمثیل

میرزادی بود بس خورشید چهر

از قدم تا فرق چون خورشید مهر

مشک موئی تنگ چشمی دلبری

هر دولعلش شیر و شهد و شکری

چون بترکی گفتنش رای آمدی

درد دندانش شکر خای آمدی

هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه

و او فکندی پیش دو زلف سیاه

هرکه زلف او به پیش افکنده دید

خویش را در پیش زلفش بنده دید

بامدادان کو برون میآمدی

از لب او بوی خون میآمدی

با کمان و تیر آن عالم فروز

برگرفتی راه صحرا روز روز

چون کژ استادی و تیر انداختی

عالمی را در نفیر انداختی

چون نهادی تیر سرکش در کمان

خلق سرگردان شدندی هر زمان

هرکژی کز ناوک مژگانش خاست

ابروی همچون کمانش کرد راست

جمله میمردند چون راهی نبود

هیچکس را زهرهٔ آهی نبود

عاشقیش افتاد آتش پارهٔ

بی قراری بی دلی خون خوارهٔ

جان او میسوخت دل خود رفته بود

زانکه بیش از جان دلش آشفته بود

گفت تا جانست با دمساز خویش

کی توانم گفت هرگز راز خویش

چون بیک جو مینسنجد عالمش

کی بود از عالمی یک جو غمش

می نبودش صبر بی آن در پاک

کرد از شوق رخش عزم هلاک

موضعی کان میرزاد آنجایگاه

تیر میانداخت هر روزی پگاه

بود از بهر هدف یک کوره خاک

شد نهان در خاک عاشق دردناک

خویش رادر خاک پنهان کرد چست

مرگ را بنشست ودست از جان بشست

چون دگر روز آمد آن مه پاره باز

خاک کرد از تیر آن خونخواره باز

آنچنان تیریش زد بر سینه سخت

کز شگرفی تیر او شد لخت لخت

عاشقش از خاک بیرون کرد سر

جملهٔ آن خاک در خون کرد تر

میرزاده کان بدید او دور جای

باز مینشناخت زان غم سر ز پای

سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد

این چرا کردی و هرگز این که کرد

مرد عاشق چون شنید آواز او

پس بدید آن نیکوی و ناز او

همچو باران گریهٔ بر وی فتاد

راست گفتی آتش اندر نی فتاد

گفت ازاین این کار کردم بر یقین

تا توم گوئی چرا کردی چنین

تیر چون از دست تو آمد برون

گو بریز از سینهٔ من جوی خون

هرچه ازدست تو آید خوش بود

گر همه دریای پر آتش بود

بود با زلف توم رازی نهان

هیچ محرم می ندیدم در جهان

دور دیدم زلف چون زنجیر تو

بازگفتم راز دل با تیر تو

من چه سگ باشم ترا ناسازگار

تا مرا تیر تو باشد راز دار

کاشکی من صاحب صد جانمی

تا همه بر تیر تو افشانمی

نیم جانی بود از عالم مرا

از هزاران جان به است این دم مرا

کی کنم از نیم جانی یاد من

کز هزاران جان شدم آزاد من

گر بجان آمد مرا درعشق کار

پیش جانان خوش توانم مرد زار

چون بگفت این راز خود خوش جان بداد

جان گران نخریده بود ارزان بداد

ای که برجان لرزی و بر تن مدام

خود بیک ارزن نمیارزی تمام

گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی

چند لرزی چون نیرزی ارزنی

تا بکی همچون زنان پردگی

مرد عاشق باش بی افسردگی

زندگانی این چنین کن گر کنی

جانفشانی این چنین کن گر کنی

الحكایة و التمثیل

نوح منصور آن شهشنشاه جهان

یک پسر داشت ای عجب ماه جهان

یوسفی کز نوح یعقوبیش بود

بیش از اندازه بسی خوبیش بود

رخش حسن او چو گرد انگیختی

از نفسها باد سرد انگیختی

چون بشیرینی جمال افروختی

ازحیا چون نی شکر میسوختی

زلف او در سر فکندن کاملی

سر در افکنده بهر مویش دلی

چنبر زلفش رسن اندر رسن

حلقه در حلقه شکن اندر شکن

صد هزاران تاب بر وی بیش بود

آری آن بت آفتاب خویش بود

پرده از رویش چو فتح الباب کرد

مهر و مه را روی او درتاب کرد

تختهٔ پیشانیش از سیم بود

جمله را تابود از آنجا بیم بود

زلف او چون کافری پیوسته داشت

تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت

قوس او با زاغ همچون پر زاغ

هر نفس صد باز صید او براغ

تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت

عقل را در تنگ تیر آورده داشت

خال او در روی او در حال بود

عقل و جان سر بر خط آن خال بود

از دهانش خود سخن گفتن خطاست

زانکه آنجا تنگنا در تنگناست

بسدش مخدوم دایم آمده

لعل ازو یاقوت خادم آمده

رسته دندان او در بسته بود

در همه بازار حسن آن رسته بود

گر بخندیدی دمی آن سیمبر

در زمان از سنگ رستی نیشکر

از زنخدانش سخن حیرانی است

زانکه آنجا کوی سرگردانیست

برده گوی حسن رویش تا بماه

گوی او بر ماه و پس در گوی چاه

در میان گوی او چاه آمده

وی عجب آن چاه پرماه آمده

از خط او هیچ نقصانی نبود

ماه را از عقده تاوانی نبود

لیک گرد لوح سیمین آن ملیح

خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح

گرچه عقلم شرح او نیکو دهد

لیکن او باید که شرح او دهد

آنچنان روئی که آن او سزد

شرح آن هم از زبان او سزد

گشت مردی از سپاه شهریار

عاشق او عاشقی بس بی قرار

بی رخش از بس که خون بگریستی

همچو لاله غرقه در خون زیستی

بی لبش از بس که ماتم داشتی

گوئیا صد مرده درهم داشتی

بی خطش از بس که در خون آمدی

از شفق گوئی که بیرون آمدی

در غمش از بس که سرگردان شدی

گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی

هر زمان یک درد او صد بیش گشت

خویش را میکشت تا بیخویش گشت

شاه را آمد ز عشق او خبر

پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر

گفت فرمایند تا فردا پگاه

در فلان صحرا بود عرض سپاه

پس پسر را گفت شاه نامور

جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر

شانه کن مرغول زلفت از گلاب

گرد بفشان از رخ چون آفتاب

اندک آرایش مکن بسیار کن

هرچه بتوانی همه بر کار کن

مرکبی رهوار و زیبا برنشین

عرض خواهد بود فردا برنشین

روز دیگر سوی صحرا رفت شاه

عرض میکرد از همه سوئی سپاه

شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر

هر دمی میکرد از بالا نظر

شاه با صاحب خبر گفت آن زمان

کان جوان عاشق آید در میان

دست بر زانوی من زن آن نفس

تا بدانم من که کیست آن هیچکس

چون زمانی بود هم پهلوی او

دست زد آهسته بر زانوی او

کرد شاه آنجایگه حالی نگاه

بود برنائی چو سروی زیر ماه

گرد مه خطی سیاه آورده بود

سر بخط بر جان براه آورده بود

هم قبائی سخت نیکو در برش

هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش

هم سلاحش چست هم او چست بود

گوئیا از عشق بیرون رست بود

چون فرود آمدمیان عرض گاه

در پسر میکرد دزدیده نگاه

شه پسر را گفت از اسب آی زیر

بازکن بند قبا در رو دلیر

در میان این سپاه ای نیک بخت

در برش گیر و بسی بفشار سخت

روی بر رویش همی نه هر نفس

همچنان میباش تا گویم که بس

آن پسر حالی بجای آورد راز

میشد وبند قبا میکرد باز

ای عجب هر بند کو بر میگشاد

صد گره برجان عاشق میفتاد

شد بر برنا بغارت کردنش

دست چنبر کرد گرد گردنش

بعد از آنش آورد در زیر قبا

محکمش میداشت از بیم فنا

تا بدیری همچنان میداشتش

از بر خود هیچ مینگذاشتش

گه نهادی روی خود بر روی او

گاه بستی موی خود بر موی او

وی عجب از پیش و پس چندان سپاه

خیره میکردند در هر دو نگاه

تا که آواز آمدش از شهریار

کای گرامی دست ازو اکنون بدار

چون پسر کرد از بر خویشش رها

بر زمین افتاد و جان زو شد جدا

چون جدا میگشت جانان از برش

رفت باجانان بهم جان از برش

زان قبا تنگ آمدش با جان خویش

کو قبا پوشید با جانان خویش

جان با جانان بهم در یک قبا

چون تواند گشت یک دم زو جدا

لاجرم جانان چو عزم راه کرد

پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد

بر سر ره مشهدی بود آن شاه

هم پدر هم مادرش آنجایگاه

شه جوان را گفت تا شستند پاک

پس در آن مشهد نهادندش بخاک

سایلی پرسید ازان زیر و زبر

گفت دعوی کرد عشق این پسر

خواستم تا باخبر گردم ز راز

کان حقیقت بود اصلا یا مجاز

خود حقیقت بود و مرد کار بود

لاجرم از عشق برخوردار بود

گفت چون برنای عاشق شد هلاک

اندران مشهد چرا کردی بخاک

شاه گفتش هرکه بر درگاه ما

کشته شد در دوستی و راه ما

هم ز ما باشد یکی از ما بود

گر چنین عاشق شوی زیبا بود

هرکه او در عشق آتش بار نیست

ذرهٔ با سر عشقش کار نیست

آتش از گرمی عاشق مرده شد

پس زخجلت همچو یخ افسرده شد

الحكایة و التمثیل

گشت مجنون در بیابانی مقیم

بود آنگاهی زمستانی عظیم

آتشی بر کرده بود آن بی خبر

گرم می شد دل ز آتش گرم تر

از بر لیلی کسی آمد فراز

گفت ای از یار خود افتاده باز

چه خبر داری ز لیلی باز گوی

من نیم بیگانه با من راز گوی

گفت این دارم خبر کان سیمبر

هست از جان کندن من بی خبر

این بگفت و دست در اخگر گرفت

تا که اخگر جمله خاکستر گرفت

الحكایة و التمثیل

گفت چون یعقوب بر عزم سفر

رفت از کنعان برون پیش پسر

مصریان بی پا و سر برخاستند

پای تا سر مصر را آراستند

چون زلیخا را خبر آمد ازان

نه بپای اما بسر آمد دوان

ژندهٔ بر سر فکند آن بی قرار

بر میان خاک ره بنشست خوار

یوسف صدیق را بر رهگذر

اوفتاده آخر بران بی دل نظر

تازیانه بود بر اسبش بدست

برد حالی سوی آن مجنون مست

برکشید ازدل دمی آن سوخته

تازیانش گشت از آن افروخته

ای عجب چون گشت از آن آتش بلند

تازیانه یوسف از دست او فکند

تا زلیخا گفت ای پاکیزه دین

نیست در خورد جوانمردیت این

آتشی کز جان من آمد براه

تو بدست اندر نمی داری نگاه

سالها زین آتشم پر بود جان

گو ترا در دست باش این یک زمان

آنچه از عشق تو از جانم دمید

یک نفس در دست نتوانی کشید

تو سر مردان دینی من زنی

این وفاداری بود با چون منی

شرح دادن حال عاشق جاودان

از عبارت بر ترست و از بیان

گر زفان گردد دو گیتی سالها

هم نیارد داد شرح حالها

الحكایة و التمثیل

یک شبی محمود شاه حق شناس

اشک میافشاند بر روی ایاس

جامه چون از اشک خود درخون کشید

موزهٔ او عاقبت بیرون کشید

طشت آورد و گلاب آن نیک نام

شست اندر طشت زر پای غلام

گرچه بسیاری گلابش پیش بود

صد ره اشکش از گلابش بیش بود

چون بدامن خشک کردی پای او

تر شدی از چشم خون پالای او

روی آخر بر کف پایش نهاد

پس ز دست عشق در پایش فتاد

تا بروز از پای او سر بر نداشت

پای او از دیدهٔ تر برنداشت

میگریست از آتش سودای او

بوسه میزد هر نفس بر پای او

شمع باشه نیز خوش خوش میگریست

همچو شه جانی پر آتش میگریست

شاهد و شب بود و شاه و شمع بود

هرچه باید جمله آن شب جمع بود

وی عجب شه در چنان عیشی تمام

روی میمالید در پای غلام

عشق چون جائی چنین زوری کند

شیر را دندان کنان موری کند

گر نبودی این چنین شب هرگزت

من نخوانم جز گدائی عاجزت

قدر این شب عاشقان دانند و بس

ذوق سیمرغی کجا داند مگس

عاقبت چون گشت هشیار آن غلام

گشته بد بیهش شاه نیک نام

چون نگه کرد آن غلام از سوی او

دید پای خویشتن بر روی او

پای از روی شهنشه برنداشت

زانکه او در خویش موئی سر نداشت

همچنان میبود تا شاه بلند

گشت از بیهوشی خود هوشمند

چون بهوش آمد شه عالی مقام

گفت چه بی حرمتیست این ای غلام

گفت این بی حرمتی در کل حال

هست شاه هفت کشور راکمال

زانکه شاهی بندگی میبایدت

سرکشی افکندگی میبایدت

داشتی از پادشاهی زندگی

آمدی اندر لباس بندگی

از خداوندی دلت بگرفته بود

لاجرم بر بندگی آشتفه بود

چون همه بودی همه میخواستی

شاه بودی بندگی را خاستی

بنده را کردی بمی بیخود تمام

تا شبی در بندگی کردی قیام

خیز کز تو بندگی زیبنده نیست

من بسم بنده که سلطان بنده نیست

بندگی چون نیست بر بالای تو

خیز با سر شو که نیست این جای تو

سرنشینی بس بود شه را مدام

پای بوسیدن رها کن با غلام

این بگفت و گفت شاها هر نفس

بر دل خود میدهی تو بوس و بس

چون دلت این خواست تو دانی و دل

من کیم تا در میان گردم خجل

بند بندم جمله در فرمان تست

بوسه بر هر جا که دادی زان تست

المقالة الثالثة و الثلثون

سالک جان بر لب دل پر نیاز

گفت با داود داء ود باز

کای به داودی جهان معرفت

از ودودت ود میبینم صفت

جمع شد سر محبت صد جهان

نام آن داود آمد در زفان

دی که روز عرض ذریات بود

ذرهٔ تو انور الذرات بود

نور عشقت از جهان قدس و راز

بود همره جانت را زان وقت باز

بود در جانت جهانی را ز نور

آن همه حق شرح دادت در زبور

لاجرم آن رازهای غمگسار

جمله در آوازت آمد آشکار

ای خوش آوازیت با جان ساخته

خلق از حلق تو جان در باخته

ای دل پاک تو دریای علوم

زآتش عشق تو آهن گشته موم

آتشی کاهن تواند نرم کرد

هردو عالم را تواند گرم کرد

آن چه آتش بود کامد آشکار

تا زبانگش گشت بی دل چل هزار

راه گم کردم مرا آگاه کن

ذرهٔ زان آتشم همراه کن

تا میان پیچ پیچی جهان

راه یابم سوی آن گنج نهان

گفت داودش که یک کار ملوک

راست نامد در ره حق بی سلوک

پادشاهانی که در دین آمدند

جمله در کار از پی این آمدند

گر برین درگاه باری بایدت

عزم راهی قصد کاری بایدت

گر باخلاصی فرو آئی براه

مصطفی راهت دهد تا پیشگاه

در ره او باز اگر هستیت هست

دامن او گیر اگر دستیت هست

گر گدای او شوی شاهت کند

ورنهٔ آگاه آگاهت کند

چون گذشتی در حقیقت از احد

احمد آید مرجع تو تا ابد

راهرو را سوی او باید شدن

معتکف در کوی او باید شدن

چون تو گشتی بر در او معتکف

مختلف بینی بوحدت متصف

مرده دل آنجا مرو ناتن درست

زندگی حاصل کن از عیسی نخست

سالک آمد پیش پیر دل فروز

بازگفتش حال خود از درد و سوز

پیر گفتش جان داود نبی

هست دریای مودت مذهبی

در مودت درد دایم خاص اوست

موم گشته آهن از اخلاص اوست

فی الحكایة

خواند داود پیامبر شست سال

بر سر خلقان زبور ذوالجلال

ای عجب آواز چون برداشتی

عقل رابر جای خود نگذاشتی

باد از رفتن باستادی خموش

برگهای شاخ گشتی جمله گوش

آب فارغ از دویدن آمدی

مرغ معزول از پریدند آمدی

گرچه خوش آوازیش بسیار بود

لیک از ماتم نبود از کار بود

لاجرم یک آدمی نگریستی

میشنودی خلق و خوش میزیستی

عاقبت چون ضربتی خورد از قدر

شد دل و جانش همه زیر و زبر

نوحهٔ خود را بصحرا شد برون

شد روان ازنوحهٔ او جوی خون

چون شد آواز خوش او دردناک

ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک

هرکه آن آواز بشنیدی ز دور

گشتی اندر جان فشاندن ناصبور

تا خطاب آمد که ای داود پاک

آدمی شد چل هزار از تو هلاک

پیش ازین کس رانمیشد دیده تر

این زمان بنگر که چون شد کارگر

لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد

آتشی در روزگارت اوفتاد

نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار

بر سر تو جان فشاندم چل هزار

بود آواز خوشت زین بیشتر

نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر

هرچه از دردی هویدا آید آن

خلق کشتن را بصحرا آید آن

ما ز آدم درد دین میخواستیم

تا جهانی را بدو آراستیم

او چو مرد درد آمد در سرشت

پاک شد از رنگ و از بوی بهشت

زن کند رنگی و بوئی اختیار

مرد را با رنگ و با بوئی چکار

لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب

پای تا سر درد آمد و اضطراب

هرکرا دل در مودت زنده شد

در خصوصیت خدا را بنده شد

سر نه پیچید از ادب تا زنده بود

لاجرم پیوسته سر افکنده بود

الحكایة ‌و التمثیل

گفت محمود آن خدیو کامگار

میخرید از بهر خود برده هزار

پس ایاز پاک دل را آن زمان

در مکاس جمله بستد رایگان

آن غلامان میشدند از دور پیش

عرضه میکردند خصلتهای خویش

گفت آن یک من کمانکش آمدم

گفت این در تیر آرش آمدم

گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست

گفت این یک خنجر بران مراست

گفت این یک من بدرم صد مصاف

گفت آن یک بشکنم من کوه قاف

گفت مردی از سر طعنه مگر

کای ایاز اینجا چه داری تو هنر

گفت ای سائل هنر دارم یکی

کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی

بود جاسوسی مگر بشنود راز

رفت و گفت آن راز با محمود باز

شه بخواند او را و گفتش ای غلام

چه هنر داری بگو با من تمام

گفت اگر تاج خودم بر سر نهی

جایگه سازی مرا تخت شهی

هفت کشور زیر فرمانم کنی

بر همه آفاق سلطانم کنی

من نیفتم در غلط تا زندهام

زانکه من دانم که دایم بندهام

در زمین و آسمان خاص و عام

نیست از فرمان بری برتر مقام

الحكایة ‌و التمثیل

بود جامی لعل در دست ایاس

قیمت او برتر از حد و قیاس

شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش

بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

شور در خیل و سپاه افتاد ازو

کان همه کس را گناه افتاد ازو

هرکسش میگفت ای شوریده رای

قیمت این کس نداند جز خدای

تو چنین بشکستی آخر شرم دار

عزتش بردی و افکندیش خوار

شاه از آن حرکت تبسم مینمود

خویش را فارغ بمردم مینمود

آن یکی گفت این جهان افروز جام

از چه بشکستی چنین خوار ای غلام

گفت فرمان بردن این شه مرا

برتر از ماهی بود تا مه مرا

تو بسوی جام میکردی نگاه

لیک من از جان بسوی قول شاه

بنده آن بهتر که بر فرمان رود

جام چبود چون سخن درجان رود

بندهٔ او باش تا باشی کسی

ور سگ او باشی این باشد بسی

الحكایة ‌و التمثیل

بود آن دیوانهٔ از عشق مست

کرد بر بالای خاکستر نشست

هر زمانی باز میخندید خوش

استخوانی باز میرندید خوش

سایلی گفتش که هین برگوی حال

گفت درخون گشتهام هفتاد سال

تا مرا بر روی خاکستر نشاند

چون سگم با استخوان بردر نشاند

گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم

خوشدلم چون هم سگ کوی ویم

یک اضافت گر ازو حاصل کنی

جان خود را تا ابد کامل کنی

الحكایة ‌و التمثیل

بود اندر خدمت سلطان کسی

کرده بود او خدمت سلطان بسی

خواندش یک روز شاه حق شناس

گفت کردی خدمت ما بی قیاس

چون تو حاجتمندی و من پادشاه

هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه

گفت چون حاضر بوددربار عام

هم وزیر و هم امیر و هم امام

هم بگرد شاه گرد آید سپاه

هم جهانی خلق پیش آید زراه

بر سر آن جمله خلق بیشمار

پیش خویشم خوان و سر در گوشم آر

یک سخن با من بگو چه کژ چه راست

گر همه دشنام باشد آن رواست

تا درین حضرت بدانندم همه

راز دار شاه خوانندم همه

هرچه زان حضرت رسد چه بد چه نیک

بد نباشد این بنتوان گفت لیک

گرچه زیر پای گردی پست او

یادگاری بایدت از دست او

الحكایة ‌و التمثیل

عاشقی میرفت سوی حج مگر

شد بر معشوق بر عزم سفر

گفت اینک در سفر افتادهام

هرچه فرمائی بجان استادهام

در زمان معشوق آن مرد نژند

نیم خشتی سخت در عاشق فکند

همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد

بوسه بر داد و درو سوراخ کرد

پس بگردن درفکند آن را بناز

مینکرد از خویشتن یک لحظه باز

هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز

گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز

در همه عالم بدین گیرم قرار

کاینم از معشوق آمد یادگار

هرکرا بوئی رسد از سوی او

هر دو عالم چیست خاک کوی او

گر ازو راهی بود سوی تو باز

تو ازین دولت توانی کرد ناز

گرترا آن راه گردد آشکار

هرچه توگوئی بود از عین کار

الحكایة ‌و التمثیل

موسی عمران همی شد سوی طور

زاهدی را دید در ره غرق نور

گفت ای موسی بگو با کردگار

کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار

بعد از آن چون شد از آنجا دورتر

عاشقی را دید ازو مخمور تر

گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست

دوستدار تست توداریش دوست

عاقبت موسی چو شد آنجایگاه

دید دیوانه دلی را پیش راه

برهنه پای و سر و گستاخ وار

گفت این ساعت بگو با کردگار

چند سودائیم داری بیش ازین

من ندارم برگ خواری بیش ازین

جان من از غصه بر لب آمدست

روز شادی مرا شب آمدست

من بترک تو بگفتم ای عزیز

تو بترک من توانی گفت نیز

چون سخن دیوانه را نیکو نبود

هیچ موسی را جواب او نبود

چون بطور آمد کلیم کار ساز

گفت وبشنید و چو میگردید باز

قصهٔ آن عابد و عاشق بگفت

حق جواب هر دو تن لایق بگفت

گفت آن عابد برای رحمتست

مرد عاشق را محبت قسمتست

هر دو را مقصود اینجا حاصل است

هرچه میخواهند از ما حاصل است

کرد موسی سجده و گردید باز

حق تعالی گفت دیگر چیست راز

قصهٔ دیوانه پنهان کردهٔ

تو درین پیغام تاوان کردهٔ

گفت یا رب آن سخن بنهفته به

گرچه میدانی تو آن ناگفته به

چون گشایم من دران پیغام لب

زانکه هست اینجایگه ترک ادب

حق بدو گفتا جوابش بازده

سوی او از سوی ما آواز ده

گو خدا میگویدت ای بی قرار

گر بگوئی تو بترک کردگار

من بترک تو نخواهم گفت هیچ

خواه سر پیچ از من و خواهی مپیچ

قصهٔ دیوانگان آزادگیست

جمله گستاخی و کار افتادگیست

آنچه فارغ میبگوید بیدلی

کی تواند گفت هرگز عاقلی

الحكایة ‌و التمثیل

عشق لقمان سرخسی زور کرد

سوی صحرا بردش و در شور کرد

شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار

کرد چوبی نیز در دست استوار

گفت خواهم شد بجنگ امروز من

بو که یکباری شوم پیروز من

با دلی پر شور میشد همچنان

عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان

ترک زود آن چوب از دستش بکند

پس بزخم چوب در بستش فکند

جامه و رویش همه درخون گرفت

بعد ازان رفت و ره هامون گرفت

عاقبت برخاست لقمان شرمسار

جامه و رویش ز خون چون لاله زار

سوی شهر آمد بخون غرقه شده

خلق گرداگرد او حلقه شده

سایلی گفتش که جنگت چون برفت

گفت بد یا نیک باری خون برفت

گفت تو به آمدی یا او بحرب

گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب

چون من اندر جنگ بودم مرد مرد

زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد

غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس

جامه و رویم ببین دیگر مپرس

مینیارست او بخود این کار کرد

آمد و ترکیم با خود یار کرد

المقالة الرابعة و الثلثون

سالک دل مردهٔ درمان طلب

پیش روح اللّه آمد جان بلب

گفت ای روح مجرد ذات تو

زندگی در زندگی آیات تو

تا ابد فتح و فتوح مطلقی

از قدم تا فرق روح مطلقی

پرتو خورشید عکس جان تست

آب حیوان دست شوئی زان تست

ای ورای جسم وجوهر جای تو

در طهارت نیست کس بالای تو

چون دم رحمن مسلم آمدت

مهر همبر صبح همدم آمدت

صبغةاللّه از درون میآوری

وز خم وحدت برون میآوری

صبغةاللّه را بخود ره داده‌ای

زانکه ابرص نور اکمه داده‌ای

گرچه رنگت را رکوعی بایدم

برنخواهم گشت بوئی بایدم

عالم جانی تو جانی ده مرا

گر سگیام استخوانی ده مرا

من بسوزم ز آرزوی زندگی

چون توداری زندگی وبندگی

آمدم تا بندهٔ خاصم کنی

زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی

عیسی مریم دمی بر کار کرد

مست ره را از دمی هشیار کرد

گفت از هستی طهارت بایدت

ور خرابی صد عمارت بایدت

پاک گرد از هستی ذات و صفات

تا بیابی هم طهارت هم نجات

زانکه گر یک ذره هستی در رهست

در حقیقت بت پرستی در رهست

گر ز جان خود فنا باید ترا

نور جان مصطفی باید ترا

تا زنور جان او سلطان شوی

تا ابد شایستهٔ عرفان شوی

من که او را یک مبشر آمدم

در بشارت هم مقصر آمدم

بر در او رو بشارت این بَسَت

خاک او گشتی طهارت این بَسَت

سالک آمد پیش پیر کاینات

قصهٔ برگفت سر تا سر حیات

پیر گفتش هست عیسی را بحق

در کرم در لطف ودرپاکی سبق

زهر را از صدق خود تریاک دید

هرچه دید از پاکی خود پاک دید

الحكایة و التمثیل

آن سگی مرده براه افتاده بود

مرگ دندانش ز هم بگشاده بود

بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید

عیسی مریم چو پیش او رسید

همرهی را گفت این سگ آن اوست

و آن سپیدی بین که در دندان اوست

نه بدی نه زشت بوئی دید او

و آن همه زشتی نکوئی دید او

پاک بینی پیشه کن گر بندهٔ

پاک بین گر بندهٔ بینندهٔ

جمله را یک رنگ و یک مقدار بین

مار مهره بین نه مهره ماربین

هم نکوئی هم نکوکاری گزین

مهربانی و وفاداری گزین

گر خدا را میشناسی بنده باش

حق گزار نعمت دارنده باش

نعمت او میخوری در سال و ماه

حق آن نعمت نمیداری نگاه

الحكایة و التمثیل

با رفیقی شب روی فرزانهٔ

شد بدزدی نیم شب درخانهٔ

ناگهی آن یار خود راگفت زود

پای بیرون نه ازین خانه چو دود

یار ازو پرسید کاخر حال چیست

نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست

گفت میکردم طلب تا هیچ هست

پارهٔ نانم مگر آمد بدست

بر فراموشی نهادم در دهان

چون بخوردم یادم آمد در زمان

کاخر اینجا خورده شد نان و نمک

گر بداندیشی شوی رد فلک

کاملان در راه خود خون خوردهاند

بندگی و حق گزاری کردهاند

لاجرم در بندگی سلطان شدند

بهتر خلق جهان ایشان شدند

بندگی و چاه باید حبس نیز

تا شوی در مصر چون یوسف عزیز

گرچو جعفر آمدی صادق بباش

ور چو معشوق آمدی عاشق بباش

چون حسن شو هم بعلم و هم بکار

تا حسن آئی تونیز اندر شمار

لعب کم کن چند بازی کعب را

تا چو کعب آئی تو کار صعب را

نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع

چون خریف نفس رفت اینک ربیع

اعجمی شو چون حبیب از غیر دور

تا حبیبت نام آید از غیور

گرچو معروف از خداواقف شوی

زود هم معروف و هم عارف شوی

گرچو ابراهیم ادهم بایدت

اشهب تقوی مسلم بایدت

گرچو ثوری بایدت در دل چراغ

طالع ثوری برون کن ازدماغ

گرچو طاووس یمانی بایدت

پر طاووس معانی بایدت

گر ترا چون فتح میباید مقام

کار کن تا فتح بینی والسلام

گر تو خود را سهل خواهی اهل باش

دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش

گر تو در دین چون سری داری سری

این سری را ترک کن چون آن سری

ور ترا همچون شه کرمانست سوز

پس شه کرمان توئی و نیمروز

ور عطا دانی تو نه کسب و جزا

پس ابوالفضلی تو و ابن عطا

ور کمال و صفو نوری بایدت

از زر تاریک دوری بایدت

هرکه او مالک بوددینار را

مالک دینار نبود کار را

چون نمانی و بمانی این همه

گر نمیدانی بدانی این همه

چون بدانی هیچ نادانی مکن

تاتوانی هرچه بتوانی مکن

لطف و شفقت مهربانی پیش گیر

راه از بهر صلاح خویش گیر

ذرهٔ‌گر شفقت جانت دهند

پایگاه آل عمرانت دهند

الحكایة و التمثیل

گشت پیدا یک کبوتر نازنین

رفت موسی را همی در آستین

از پسش بازی درآمد سرفراز

گفت ای موسی بمن ده صید باز

رزق من اوست ازمنش پنهان مدار

لطف کن روزی من با من گذار

گشت حیران موسی عمران ازین

میتوان شد ای عجب حیران ازین

گفت این یک را امانم حاصل است

واندگر یک گرسنست این مشکلست

زینهاری پیش دشمن چون کنم

هست دشمن گرسنه من چون کنم

گفت اکنون هیچ دیگر بایدت

گوشتت یا این کبوتر بایدت

باز گفتا گوشتی گر باشدم

راضیم به از کبوتر باشدم

کز لکی خواست از پی مهمان خویش

تا ببرد پارهٔ از ران خویش

بازچون گشت ای عجب واقف زراز

شد فرشته صورت و گم گشت باز

گفت ما هر دو فرشته بودهایم

تا ابد از خورد و خفت آسودهایم

لیک ما را حق فرستاد این زمان

تا کند معلوم اهل آسمان

شفقت تو درامانت داشتن

رحمت تو در دیانت داشتن

هرکرا چشمی بشفقت باز شد

در حریم قرب صاحب راز شد

عفو آمد مذهبش تا بود او

بی کرم یک دم نمیآسود او

الحكایة و التمثیل

در مصافی پادشاه حق شناس

یافت از خیل اسیران بی قیاس

با وزیر خویشتن گفت ای وزیر

چیست رای تو درین مشتی اسیر

گفت چون دادت خدای دادگر

آنچه بودت دوستر یعنی ظفر

آنچه آن حق دوستر دارد مدام

تو بکن آن نیز یعنی عفو عام

الحكایة و التمثیل

آن زنی اندر زنا افتاده بود

وز ندامت تن بخون در داده بود

از پشیمانی که بود آن مستمند

خویشتن میکشت و درخون میفکند

عاقبت شد سوی پیغامبر همی

شرمناک از قصهٔ خود زد دمی

سر بگردانید پیغامبر ز راه

در برابر رفت و گفت آنجایگاه

از دگر سو سر بگردانید باز

از دگر سو آمدش این زن فراز

قصهٔ برگفت و بس بگریست زار

وز نبی درخواست خود را سنگسار

مصطفی گفتش که ای شوریده جان

نیست وقت سنگسارت این زمان

تا بشوئی سر بپردازی شکم

زانکه فرزندی تواند بود هم

رفت آن زن همچنان میسوخت زار

تا شد آبستن بحکم کردگار

آن بلا و رنج یک چندی کشید

تا که از وی گشت فرزندی پدید

پیش سید برد طفل خویش را

گفت برهان این زن درویش را

مصطفی گفتش برو با صبر ساز

تاکنی این طفل را از شیر باز

زانکه گر شیر دگر شکر بود

از همه شیر تو لایق تر بود

رفت آن زن با بلا دمساز شد

تاکه آن کودک ز شیرش باز شد

باز برد آن طفل را آنجایگاه

گفت برگیرید این زن را زراه

چند سوزم بیش ازین تابم نماند

زآتش دل بر جگر آبم نماند

مصطفی گفتش که وقت کار نیست

طفل را در جمع پذرفتار نیست

نیست کس تا هفت سال اینجایگاه

کو ز آب و آتشش دارد نگاه

هم تو اولیتر چو او بی کس بود

هفت سالش چون بداری بس بود

بود شخصی در پی آن کار شد

طفل را برداشت و پذرفتار شد

مصطفی را سخت ناخوش آمد آن

زانکه کاری بس مشوش آمد آن

چون کسی شد طفل را پروردگار

شد بشرع آن لحظه بروی سنگسار

مصطفی فرمود تا مردم بسی

برگرفت از راه سنگی هر کسی

عاقبت کردند زن را سنگسار

تا گرفت آن تایب صادق قرار

از پس تابوت زن آن رهنمای

گام میزد برسر انگشت پای

گفت غوغای ملک بگرفت راه

گام می نتوان نهاد اینجایگاه

کس نکرد این توبه اندر روزگار

بود آن زن در حقیقت مردکار

عاقبت چون کرد پیغامبر نماز

دفن کرد آن کشته راو گشت باز

مرتضی دید آن شب آن زن را بخواب

گفت هان چون کرد حق با تو خطاب

گفت حق گفتا ندانستی مگر

کانبیا را زان فرستادم بدر

تا شریعت را اساس ایشان نهند

آنچه چندان گفتم آن چندان نهند

چون محمد بود امین روزگار

ترک نتوانست کردن سنگسار

ای ز بی انصافی خود خورده سنگ

با خدای خویشتن بودی بجنگ

سوی او ده بار رفتی وانگهی

سوی ما گفتی ندانستی رهی

گر نهان یکبار با ما گشتئی

از گناه خود مبرا گشتئی

جبرئیل آنگاه بفرستادمی

تا ابد منشور عفوت دادمی

الحكایة و التمثیل

کافری پیش خلیل آمد فراز

گفت نانی ده بدین صاحب نیاز

گفت اگر مؤمن شوی وائی براه

هرچه دل میخواهدت از من بخواه

این سخن کافر چو بشنود از خلیل

درگذشت اوحالی آمد جبرئیل

گفت حق میگوید این کافر مدام

از کجا میخورد تا اکنون طعام

او که چندین گاه نان مییافتست

ازخداوند جهان مییافتست

این زمان کو از درت نان خواه شد

تن زدی تا گرسنه در راه شد

چون توئی دایم خلیل کردگار

باخلیل خویش شو در جود یار

چون تو فارغ از بخیلی آمدی

جود کن چون در خلیلی آمدی

یا رب این انعام و بخشایش نگر

عین آرایش برالایش نگر

با چنین فضلی ترا در پیشگاه

کی توان ترسید از بیم گناه

زانکه آن دریا چو در جوش آیدت

نیک و بد جمله فراموش آیدت

الحكایة و التمثیل

گفت ذوالنون است کان دانای راز

چون کند از هم بساط مجد باز

گر گناه اولین و آخرین

بیش باشد ز آسمانها و زمین

برحواشی بساطش آن گناه

محو گردد جمله بر یک جایگاه

گر شود خورشیدنور افشان دمی

محو گردد صد جهان ظلمت همی

قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید

در چنان دریا کجا آید پدید

نه همه آنجایگه طاعت خرند

عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند

الحكایة و التمثیل

شد جوانی را حج اسلام فوت

از دلش آهی برون آمد بصوت

بود سفیان حاضر آنجا غم زده

آن جوان را گفت ای ماتم زده

چار حج دارم برین درگاه من

میفروشم آن بدین یک آه من

آن جوان گفتا خریدم و او فروخت

آن نکو بخرید وین نیکو فروخت

دید آن شب ای عجب سفیان بخواب

کامدی از حق تعالیش این خطاب

کز تجارت سود بسیار آمدت

گر بکاری آمد این بار آمدت

شد همه حجها قبول از سود تو

تو زحق خشنود و او خشنود تو

کعبه اکنون خاک جان پاک تست

گر حجست امروز برفتراک تست

المقالة الخامسة الثلثون

سالک آمد موج زن جان از وفا

پیش صدر و بدر عالم مصطفی

حال او اینجا دگرگون اوفتاد

خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد

گفت ای سلطان دارالملک دین

وی رسول خاص رب العالمین

ای دل افروز همه دین گستران

وی سپیدار همه پیغامبران

ای ملک را بوده استاد ادب

وی فلک را کرده ارشاد طلب

ای مه و خورشید عکس روی تو

عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو

آفرینش را توئی مقصود بس

چون تو اصلی پس توئی موجود بس

بهترین جملهٔ وز حرمتت

بهترین امتان شد امتت

بهترین شهرها هم شهر تست

بهترین قرنها از بهر تست

بهترین هر کتاب از حق تراست

بهترین هر زفان مطلق تراست

بهترین خانها بیت اللّه است

وان ترا هم قبله هم خلوتگه است

چون بهینی در بهینی یا بهین

پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین

گرچه ننگیام ولی زان توام

عاشق دیرینه حیران توام

گرچه دارم بیعدد بیحرمتی

تو منه بیرون مرا از امتی

ازدرت گر هیچ درماند یکی

هیچ در دیگر نماند بی شکی

از درت آن را که نگشاید دری

تا ابد نگشایدش در دیگری

گرچه راهت پای تا سر نور بود

لیکراهی سخت دورادور بود

من بهر در میشدم در راه تو

تا رسیدم من بدین درگاه تو

زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ

تادهندم در ره تو توشهٔ

زان همه درها که آن در راه تست

تا ابد مقصود من درگاهتست

چون بعون توبدین درآمدم

وز در تو خاک بر سر آمدم

گر دهی یک ذره جانم را عیان

از میان جان نهم جان بر میان

چون دو عالم سایه پرورد تواند

هم زمین هم آسمان گرد تواند

از در تو من کجا دیگر شوم

گر شوم بی امر تو کافر شوم

چون بهشتم جز سر این کوی نیست

از چنین در ناامیدی روی نیست

از هدایت کسر من پیوند کن

هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن

مصطفای مجتبی سلطان دین

چون شنود این سر ز سرگردان دین

دید کان سالک تظلم مینمود

رحمتش آمد تبسم مینمود

گفت تا با تو توئی ره نبودت

عقل عاشق جان آگه نبودت

یکسر موی از تو تا باقی بود

کار تو مستی و مشتاقی بود

لیک اگر فقر و فنا میبایدت

نیست در هست خدا میبایدت

سایهٔ شو گم شده در آفتاب

هیچ شو واللّه اعلم بالصواب

لیک راه تو درین منزل شدن

نیست الا در درون دل شدن

گرچو مردان حال مردان بایدت

قرب وصل حال گردان بایدت

اول از حس بگذر آنگه از خیال

آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال

حال حاصل در میان جان شود

در مقام جانت کار آسان شود

پنج منزل درنهاد تو تراست

راستی تو بر تو است از چپ و راست

اولش حس و دوم از وی خیال

پس سیم عقلست جای قیل وقال

منزل چارم ازو جای دلست

پنجمین جانست راه مشکلست

نفس خود را چون چنین بشناختی

جان خود در حق شناسی باختی

چون تو زین هر پنج بیرون آمدی

خرقه بخش هفت گردون آمدی

خویشتن بی خویشتن بینی مدام

عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام

جمله میبینی بچشم دیگری

جمله میشنوی و تو باشی کری

هم سخن گوئی زفان آن تو نه

هم بمانی زنده جان آن تو نه

گر بدانی کاین کدامین منبع است

قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است

چون تو باشی در تجلی گم شده

تونباشی مردم ای مردم شده

موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد

در نبود و بود خاموش اوفتاد

در حلول اینجا مرو گر ره روی

در تجلی رو تو تا آگه روی

چون بدین منزل رسیدی پاکباز

گر همه بر گویمت گردد دراز

چون ره جان بی نهایت اوفتاد

شرح آن بی حد و غایت اوفتاد

آنچه آنجا بینی از انواع راز

صد هزاران سال نتوان گفت باز

چون تو خود اینجا رسی بینی همه

حل شود دنیائی و دینی همه

پس برو اکنون و راه خویش گیر

پنج وادی در درون در پیش گیر

چون شدت آیات آفاقی عیان

زود بند آیات انفس را میان

داد یک یک عضو خود نیکو بده

ظلم کن بر نفس و داد اوبده

زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو

باز پرسد بل ز یک یک جزو تو

چون دل سالک قرین راز گشت

از پس آمد کرد خدمت بازگشت

سالک آمد پیش پیر محترم

بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم

پیر گفتش مصطفی دایم بحق

در جهان مسکنت دارد سبق

نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست

در دوکونش فخر از اخلاص اوست

فقر اگرچه محض بی سرمایگیست

باخدای خویشتن همسایگیست

این چه بی سرمایگی باشد که هست

تا ابد هر دو جهانش زیر دست

چون بچیزی سر فرو نارد فقیر

پس ز بی سرمایگی نبود گزیر

سر بسر هستند خلقان جهان

جملهٔ مردان حق را میهمان

هرچه از گردون گردان میرسد

از برای جان مردان میرسد

خلق عالم را برای اهل راز

خوان کشیدستند شرق و غرب باز

وی عجب ایشان برای گردهٔ

روز و شب از نفس خود آزردهٔ

الحكایة و التمثیل

مصطفی چون آمد از معراج در

وام میخواست از جهودی جومگر

از برای قوت جو میخواستش

وان جهود سگ گرو میخواستش

هر دو عالم دید آن شب ارزنی

روز دیگر جو نبودش یک منی

لاجرم چون این و آن یکسانش بود

هر دو عالم زیر یک فرمانش بود

ضعف ایمان باشدت ای ناتوان

تو چه دانی سر فقر شب روان

جان آدم نیز سر فقر سوخت

هشت جنت را بیک گندم فروخت

الحكایة و التمثیل

از اکابر بود شیخی نامدار

دید در خواب آن بزرگ کامگار

کو براهی میشدی روشن چو ماه

یک فرشته آمدی پیشش براه

پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست

گفت عزم من بدرگاه خداست

آن فرشته گفتش آخر شرم دار

تو شده مشغول چندین کار و بار

این همه اسباب و املاکت بود

پس هوای حضرت پاکت بود

کار و بار خویش میداری عزیز

قرب حق باید بسر باریت نیز

این همه لنگر ز تو آویخته

چون شوی با نور حق آمیخته

روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک

هرچه بودش سر بسر در باخت پاک

یک نمد پاره که از وی جامه ساخت

آن نگه داشت و دگر جمله بباخت

چون شب دیگر بخفت آن پاکباز

آن فرشته در رهش افتاد باز

گفت هان قصد کجا داری چنین

گفت قصد قرب رب العالمین

گفت آخر بی خرد آنجا روی

با چنین ژنده نمد آنجا روی

با نمود آنجا مرو ای حق شناس

با خداوند جهان آخر پلاس

شد حجاب راه عیسی سوزنی

از نمدسازی تو خود را جوشنی

روز دیگر مرد آتش بر فروخت

وان نمود پاره بیاورد و بسوخت

دید القصه شب دیگر بخواب

کان فرشته کرد سوی او شتاب

گفت عزم تو کجاست ای نامدار

گفت نزدیک خدای کامگار

آن فرشته گفت ای بس پاکباز

چون تو کردی هرچه بود از خویش باز

تو کنون بنشین مرو زین جایگاه

چون تو بنشستی بیاید پادشاه

چون همه سوی حق آمد پوی تو

حق خود آید بیشک اکنون سوی تو

پاک شو از هرچه داری و بباز

تا حقت در پاکی آید پیش باز

تا نتابد نقطهٔ‌درویشیت

نبود از قربخدا بی خویشیت

نقطهٔ فقرست پیشان همه

فقر جانسوزست درمان همه

گر بفقرت نیست فخری چون رسول

هست دینت شرک و فضل تو فضول

فقر همچون کعبه چار ارکان نمود

پنجمش جز ذات حق نتوان نمود

در زمان مصطفی این هر چهار

بر صحابه بود دایم آشکار

جوع و جان بازی و ذل و غربتست

چون گذشت این چار پنجم قربتست

جمله را بی جوع آرامی نبود

هیچ کس در نان و در نامی نبود

جملهٔ اصحاب جانباز آمدند

عاشق و مرد و سرانداز آمدند

جمله را عزی که بود ازذل بود

لاجرم هر جزو ایشان کل بود

جمله در غربت وطن بگذاشتند

دل ز زاد و بود خود برداشتند

لاجرم در فقر سلطان آمدند

بهترین خلق دو جهان آمدند

در بیابانی که صعلوکان راه

در رکاب آرند پای آن جایگاه

خواجگان از عشق دستار آن زمان

جمله در خانه گریزند از میان

گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه

ازدر حق صد هزاران دیده خواه

تا بدان هردیده عمری بنگری

خویشتن بینی مخنث گوهری

هر زمانت تازه انکاری دگر

در بن هر موی زناری دگر

پس بچندان چشم چون کردی نگاه

بار دیگر صد هزاران گوش خواه

تا بدان هر گوش در لیل ونهار

بشنوی از درگه حق آشکار

کای مخنث گوهر اینجا بار نیست

عشق حق را با مخنث کار نیست

مرد میباید نه سر او را نه پای

جمله گم گشته درو او در خدای

گر بود یک ذره در فقرت منی

نبودت جاوید روی ایمنی

الحكایة و التمثیل

بایزید از خانه میآمد پگاه

اوفتاد آنجا سگی با او براه

شیخ حالی جامه را در هم گرفت

زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت

سگ زفان حال بگشاد آن زمان

گفت اگر خشکم مکش از من عنان

ورترم هفت آب و یک خاک ای سلیم

صلح اندازد میان ما مقیم

گر تو را سهل است با من زان چه باک

کار تو با تست کاری خوفناک

گر بخود دامن زنی یک ذره باز

پس ز صد دریا کنی غسل نماز

زان جنابت هم نگردی هیچ پاک

پاک میگردی ز من از آب و خاک

اینکه تو دامن ز من داری نگاه

جهد کن کز خویشتن داری نگاه

شیخ گفتش ظاهری داری پلید

هست آن در باطن من ناپدید

عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم

بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم

گر دوجا آب نجس بر هم شود

چون بدو قله رسد محرم شود

همرهی کن ای بظاهر باطنم

تا شود از پاکی دل ایمنم

سگ بدو گفت ای امام راهبر

من نشایم همرهی را در گذر

زانکه من رد جهانم این زمان

وانگهی هستی تو مقبول جهان

هرکرا بینم مرا کوبی رسد

با لگد یا سنگ یا چوبی رسد

هرکرا بینی تو گردد خاک تو

شکر گوید ز اعتقاد پاک تو

از پی فردای خود تا زادهام

استخوانی خویش را ننهادهام

تو مگر شکاک راه افتادهٔ

لاجرم گندم دو خم بنهادهٔ

تا بود گندم مگر فردات را

سر نمیگردد چنین سودات را

شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد

روی و ره نه روی سوی راه کرد

گفت چون من مینشایم زابلهی

تا کنم با یک سگ او همرهی

همرهی لایزال و لم یزل

چون توانم کرد با چندین خلل

تا که میماند من ومائی ترا

روی نبود ایمنی جائی ترا

چون ز ما و من برون آئی تمام

هر دو عالم کل تو باشی والسلام

الحكایة و التمثیل

دعوئی بد صوفی درویش را

سوی قاضی برد خصم خویش را

صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه

بیّنت را خواستش قاضی گواه

رفت صوفی ودل از بند آورید

در گواهی صوفئی چند آورید

قاضیش گفتادگر باید گواه

برد ده صوفی دگر آنجایگاه

باز قاضی گفت ای مرد مجاز

صوفیان را می میار اینجا فراز

زانکه هر صوفی که با خود آوری

یک تنند ایشان اگر صد آوری

چون عدد نبود میان آن گروه

دو گواه آور نه زان آن گروه

کاین گروهیاند چون یک تن شده

وز میانشان رسم ما و من شده

هر که یک دم اوفتاد این جایگاه

تا ابد جاوید برخیزد ز راه

نام او از هر دو عالم گم شود

همچو یک شبنم که در قلزم شود

الحكایة و التمثیل

عورتی را کودکی گم گشته بود

دل از آن دردش بخون آغشته بود

در میان راه میشد بیقرار

وز غم آن طفل مینالید زار

صوفئی گفتش منال ای نیک زن

پیشه کن تسلیم و فال نیک زن

غم مخور گر تو نیابی ای درش

باز یابی در جهان دیگرش

چون سخن بشنود زن آمد بجوش

گفت ای صوفی چه میگوئی خموش

من ندانم این که هرک اینجایگاه

کم بود فردا شود پیش دو راه

زانکه من دانم که خلق روزگار

زین دو عالم در یکی دارد قرار

بی شکی هم آدمی هم دیگران

یا درین عالم بود یا نه دران

صوفیش گفتا بدان گر اندکی

در میان صوفیان افتد یکی

نیز کس در هر دو عالم جاودان

نه خبر یابد نه نام ونه نشان

هر که او با صوفیان دارد قرار

هست او از هر دو عالم برکنار

توازان غم خور که آن طفل لطیف

در میان صوفیان افتد حریف

محو گردد جاودان نامش همی

در دو عالم نبود آرامش همی

هر که قرب حق بدست آرد دمی

همچو دریائی نماید شبنمی

قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود

هر دو کونش جز خدا سودا بود

آب دریا باشد از شش سوی او

واو بمیرد تشنه دل در کوی او

قرب جوی ای دوست وز دوران مباش

وصل خواه از خیل مهجوران مباش

گر نیاید قرب اینجا حاصلت

پیش آرد بعد کاری مشکلت

گر مقام قرب حق میبایدت

بر نکوکاران سبق میبایدت

خوردروز و خواب شب گردان حرام

تا مگر در قرب حق یابی مقام

الحكایة و التمثیل

مالک دینار شب بیدار بود

روز نیز از سوز دل در کار بود

چون بروز آورد شبهای دراز

همچو شبها در گرفت از روز باز

روز و شب صبر وقرارش رفته بود

این چنین کس چون تواند خفته بود

دختری بودش جگر سوز از پدر

گفت آخر شب بخفت و غم مخور

خلق خفته جمله تو چون کوکبی

از چه معنی مینخفتی یک شبی

گفت خفتن نیست درمان پدر

کز شبیخون ترسم ای جان پدر

خواب اگر در شارع سیلی بود

چون شوی بیدار واویلی بود

می ندانم کاین چه مردان بودهاند

کز عمل یک دم نمیآسودهاند

گر ترا یک دم غم ایشانستی

تا ابد درد تو بیدرمانستی

درد ایشان نیست از کسب و عطاست

کی چنان دردی شود از کسب راست

الحكایة و التمثیل

بود درویشی بغایت غم زده

آن یکی گفتش که ای ماتم زده

غم بدر کن زانکه من هم کردهام

گفت چندین غم نه من آوردهام

این زمان من روز و شب در ماتمم

کانتواند برد کاورد این غمم

این همه غم کز دل پرخون خورم

چون نه من آوردهام من چون برم

من ندانم هیچ غم در روزگار

چون فراق و سخت تر زین نیست کار

گم شود صد عالم غم باتفاق

در بر یک ذرهٔ غم از فراق

ذرهٔ تا هستی خویشت بود

صد فراق سخت در پیشت بود

الحكایة و التمثیل

در میان جمع یک صاحب کمال

کرد محی الدین یحیی را سؤال

کان همه منصب که پیدا ونهان

مصطفی را بود در هر دوجهان

از چه گفت او کاشکی از بحر جود

حق نیاوردی مرا اندر وجود

آنکه جمله از برای او بود

هر دوعالم خاک پای او بود

این چرا گوید چه حکمت دانی این

شرح ده چندان که می بتوانی این

گفت دو لوری بچه مرد و زنی

کرده در خرگه بصحرا مسکنی

بود دو خرگه برابر هر دو را

وصل یکدیگر میسر هر دو را

هر دو در خوبی کمالی داشتند

هم ملاحت هم جمالی داشتند

هر دو مست روی یکدیگر شدند

صید شست موی یکدیگر شدند

روز و شب در عشق هم میسوختند

سال و مه سر تا قدم میسوختند

بر جمال یکدیگر میزیستند

دایماً در هم همی نگریستند

یک دم از همشان شکیبائی نبود

زانکه عشق هر دو هر جائی نبود

عاقبت آن هر دو را از روزگار

گوسفند و گاو شد بیش از شمار

کار و بار هر دو تن بسیار شد

هر دو خرگه جای گیر و دار شد

چون زیادت گشت هر ساعت مقام

بیشتر شد هر زمان خیل وغلام

آمدند از دشت سوی شهر باز

شد میسرشان دو قصر سرفراز

پرده دار و حاجبان بنشاندند

پادشاهی جهان میراندند

کار هر دو در گذشت از آسمان

زانکه بود آن در ترقی هر زمان

زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز

اوفتادند از بر هم دور باز

هر دو را از کار و بار و گیر دار

وصل رفت و هجر آمد آشکار

در میان هر دو راهی دور ماند

این ازان و آن ازین مهجور ماند

در فراق یکدگر میسوختند

هر دم از نوع دگر میسوختند

هیچکس از دردشان آگه نبود

هیچ سوی یکدگرشان ره نبود

هر دو مشتاق گدائی آمدند

دشمن آن پادشائی آمدند

درگدائی هر دوچون شیر و شکر

تازه و خوش میشدند از یکدگر

لیک چون منشور شاهی خواندند

از سپیدی در سیاهی ماندند

در گدائیشان بسی به بود کار

پادشاهیشان نیامد سازگار

در گدائی عشق با هم باختند

در شهی با هم نمیپرداختند

عاقبت از گردش لیل ونهار

هر دو تن را کرد مفلس روزگار

پادشاهی رفت وآن بیشی نماند

حاصلی جز نقد درویشی نماند

شهر را بیخویشتن بگذاشتند

راه صحرا هر دو تن برداشتند

هر دوچون محروم و مسکین آمدند

با سر جای نخستین آمدند

همچو اول بار دو خرگه تمام

برکشیدند آن دو تن در یک مقام

بار دیگر هر دو دلبر بی تعب

در برابر اوفتادند ای عجب

هر دو از سر باز در هم گم شدند

وز همه عالم بیک دم گم شدند

نقد وصل وگنج جان برداشتند

زحمت هجر از میان برداشتند

هر زمان ذوقی دگرگون یافتند

هر نفس صد لذت افزون یافتند

برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان

شکرها گفتند حق را هر زمان

کز شهی با این گدائی آمدیم

با سر این آشنائی آمدیم

پادشاهی دام ما افتاده بود

تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود

خاک درویشی شدیم از جان پاک

بر سر آن پادشاهی باد خاک

کاش آن شاهی نبودی وان کمال

تانبردی روزگار این وصال

کاش بی کوس و علم می بودمی

تا چنین دایم بهم میبودمی

گر همه عالم مسلم بودن است

از همه مقصود با هم بودن است

هر دو چون باهم رسیدیم این نفس

فارغیم از جمله کار اینست و بس

المقالة السادتة و الثلثون

سالکی کاسرار قدسش دایه بود

پیش حس آمد که اول پایه بود

گفت ای جاسوس ظاهر نام تو

سوی باطن دایما آرام تو

پنج نوبت در همه عالم تراست

شش جهت در زیر فرمان هم تراست

از قدم تا فرق ذات تو منیست

از منی بیرون ذاتت ایمنیست

هر کجا هستیست آنجا ذات تست

نیستی بالای محسوسات تست

چون نمیآمد منی در قرب راست

لاجرم در تو منی از بُعد خاست

چون ترا بعد فراوان پیش بود

تشنگی تو زجمله بیش بود

دایهٔ عقلی و عقل پیر کار

هست از پستان تو یک شیر خوار

دایما در نقل میبینم ترا

در نثار عقل میبینم ترا

تا تو در ظاهر نگردی کار ساز

عقل در باطن نگردد اهل راز

چون زحکمت عقل صاحب راز گشت

پیش درگاه تو باید بازگشت

تا مرا از راز آگاهی دهی

در گدائی خلعت شاهی دهی

حس که بشنود این سخن افسرده شد

شمع پنج ادراکش از غم مرده شد

گفت چون عین منی ذات منست

شرک و بدعت از اضافات منست

کی شراب صرف توحیدم رسد

گر رسد بوئی ز تقلیدم رسد

صد هزاران شاخم از هر سوی من

چون شوم یک قبله و یک روی من

کی بود از کثرتم بگسستگی

تا بگردن در عدد پیوستگی

ذرهٔ آگاهی معنیم نیست

جز حیات ظاهر و دنیام نیست

آنکه او را زندگی در ظاهرست

گر ز باطن بوی یابد نادرست

چون مرا از سر معنی نیست بوی

کردهام بر صورت اعداد خوی

چون مرا از مشک معنی بوی نیست

حس مشرک لایق این کوی نیست

حس ناقص چون دهد کس را کمال

گر گزیرت نیست زوبازی خیال

سالک آمد پیش پیر بحر و بر

حال خود راداد شرحی معتبر

پیر گفتش حس منی اندر منی است

راه او بر وادی ناایمنی است

عالمی پر تفرقهست از پیش و پس

ندهد او یک ذره جمعیت بکس

بازکن خوی ای پسر از تفرقه

تا نگردد خرقهٔ تو مخرقه

دولت جاوید جمعیت شناس

هرچه بشناسی بدین نیت شناس

تامنی تو زبون میداردت

باد ریشت سرنگون میداردت

تا که از پندار آئی مست خواب

خاک میبس باد ریشت را جواب

الحكایة و التمثیل

گفت وقت حلق خلقی در حجاز

بهر سنت موی میکردند باز

از یکی پرسید آن مجنون راه

کز چه اندازید موی اینجایگاه

گفت موی افکندن اینجا سنت است

ترک این سنت دلیل محنت است

چون شنود القصه آن دیوانه راز

گفت ای مشتی گدای بی نیاز

حلقه سر گر سنتی آمد نه خرد

پس فریضه ریش میباید سترد

زانکه در ریش تو چندان باد هست

کان بلای صد دل آزاد هست

زینچه گفتم بر شما صد منّت است

کاین فریضه بهتر از صد سنت است

کار کن چون وقت کارت این دمست

زانکه این یک دم ترا صد عالمست

تاکی از خواب هوس بیدار شو

همچو بیداران دین در کار شو

گر نخواهی کشت کرد امروز تو

چون کنی فردا میان سوز تو

الحكایة و التمثیل

غافلی میشد بصحرا روز برف

دید مردی را ز مردان شگرف

برف میرفت آن بزرگ و میگذشت

دانه میپاشید در صحرا ودشت

برف در گرمی چو آتش میفشاند

مرغکان را دانهٔ خوش میفشاند

غافل او را گفت ای بس بی خبر

نیست وقت کشت این ناید ببر

در چنین فصلی که کارد دانهٔ

ور کسی کارد بود دیوانهٔ

مرد گفتش این چه گویم زشت نیست

کشت اینست و جزین خود کشت نیست

وقت کشت من کنونست ای پسر

گر تو نشناسی جنونست ای پسر

این زمین کاین تخم افکندم درو

از سرشکم آب میبندم درو

آن درو چون وقتش آید من کنم

وان زمین را گاو در خرمن کنم

تا بکی از خام بودن سوز کو

چند از تاریکی شب روز کو

ای نمازت نانمازی آمده

پاک بازی تو بازی آمده

چون نماز تو چنین پرتفرقهست

ترک کن کاین نیست ادااین مخرقهست

الحكایة و التمثیل

ابن ادهم چون ادا کردی نماز

دست بنهادی بروی خویش باز

روی گفتی من بپوشم از خطر

تاب رویم باز نتوان زد مگر

زانکه میدانم که دست بی نیاز

باز خواهد زد بروی من نماز

الحكایة و التمثیل

رفت آن غافل سوی مسجد فراز

تاکسی دم زد بپرداخت از نماز

نه سجودی کرد لایق نه رکوع

خواست کز مسجد کند عزم رجوع

بود در مسجد یکی مجنون مست

بادلی پر شور و با سنگی بدست

مرد را گفتا که هین ای حیله جوی

این نماز اینجا کرا کردی بگوی

گفت آن کاهل نمازش کاین نماز

کردم از بهر خدای بی نیاز

مرد مجنون گفت از آن گویم همی

وین نشان ازتو از آن جویم همی

کاین نماز از بهر حق گر کردهئی

بس که این سنگم تو بر سر خوردهئی

مرد گفتا روز بس بیگاه بود

زان نماز من چنین کوتاه بود

نیستت یک ذره آگاهی ز خویش

دشمن خویشی چه میجوئی ز خویش

خلق کشتن بر اجل نتوان نهاد

این عمل جز بر امل نتوان نهاد

چون امل بسیار و چون عمراندکست

گر بسی اندک شود کم چه شکست

هفتهٔ ماندست و باقی رفته عمر

تو چه خواهی کرد این یک هفته عمر

در چنین عمری که بیش از برق نیست

گر بخندی گر بگریی فرق نیست

عمر چون بگذشت اگر شیر آمدی

از سر یک موی در زیر آمدی

الحكایة و التمثیل

بود کشتی گیر برنائی چو ماه

سرکشان را سرنگون کردی براه

عاقبت از گردش لیل و نهار

شد ز یک مویش سپیدی آشکار

موی را بر کند و بر دستش نهاد

پس سرشک از چشم خون افشان گشاد

گفت در کشتی چو سرافراختم

سرکشان را سرنگون انداختم

ای عجب این موی سرافراختست

سرنگونم بر زمین انداختست

با همه مردان بکوشم وقت کار

نیستم در پیش موئی پایدار

ساختستم با بتر در صبح و شام

وز بتر بهتر همی جویم مدام

با بتر تا چند خواهی ساخت تو

در بتر بهتر چه خواهی باخت تو

بهترین چیزی که عمرست آن دراز

در بتر چیزی که دنیاست آن مباز

ای بیک جو بهر دنیا جان فروش

بوده یوسف را چنین ارزان فروش

چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ

لاجرم او را بجان نگزیدهٔ

یوسف جان را کسی سلطان کند

کو خریداری او از جان کند

یوسف جانت عزیزست ای پسر

بهترت از وی چه چیزست ای پسر

قدر یوسف کور نتواند شناخت

جز دلی پر شور نتواند شناخت

الحكایة و التمثیل

آن غریبی را وزارت داد شاه

یافت عمری در وزارت آب و جاه

عاقبت چون پیری آمد کارگر

خواست آن دستور دستوری مگر

گفت خواهم کرد عزلت اختیار

زانکه میترسم ز مرگ ای شهریار

منع نکند پادشاه سرفراز

تا روم زینجا بجای خویش باز

میگذارم روز و شب در طاعتی

پس دعا میگویمت هر ساعتی

شاه گفتش تو که اول آمدی

در تهی دستی معطل آمدی

هرچه داری جمله کن تسلیم شاه

همچو اول روز رو زینجایگاه

چون تو اینجاآمدی دستی تهی

میروی با این همه گنج آنگهی

مرد گفتا گر وزارت ساختم

نقد عمرم در ره تو باختم

نقد من با من ده آن خویش گیر

ورنه تن زن ترک آن خویش گیر

کس چه داند تا چه نقدی بس عزیز

باختم من در ره ملک تو نیز

چون همه سرمایه تو عمر بود

پس چرا بر باد دادی عمر زود

چون چنین سرمایه از دستت برفت

هرچه آن بودست یا هستت برفت

تو چه دانی قدر عمر ای هیچکس

مردگان دانند قدر عمر بس

با زپرس از اهل گورستان تو نیز

تا چه میگویند از عمر عزیز

الحكایة و التمثیل

دید شیخی پاک دینی را بخواب

چون سلامش گفت نشنود او جواب

گفت آخر ای بزرگ نیک نام

از چه میندهی جوابم را سلام

چون تو میدانی که فرض است این جواب

پس جوابم باز ده سر بر متاب

گفت میدانم که فرض است ای امام

لیک بر ما بسته شد این در تمام

چون جواب تو توانم داد باز

چون در طاعت فراز آمد فراز

هیچ طاعت نه رکوع و نه سجود

تا ابد از ما نیاید در وجود

گرچو تو در دار دنیا بودمی

یک دم از طاعت کجا آسودمی

پیش ازین بودیم مشتی بیخبر

قدر اکنون می بدانیم این قدر

ای دریغا راه طاعت بسته شد

دم گسسته گشت و غم پیوسته شد

نه بسوی طاعتم راهی بماند

نه دلم را زهرهٔ آهی بماند

ای دریغا فوت شد عمر دراز

غصه ماند و قصه نتوان گفت باز

هر نفس صد کوه رادرنده بود

لیک از مادر بوش افکنده بود

ای دریغا می ندانستیم ما

کار کردن میتوانستیم ما

لاجرم امروز حیران ماندهایم

در پشیمانی بزندان ماندهایم

مرغ قدر بال و پر اندک قدر

آن زمان داند که سوزد بال و پر

تو ز کوری ره نمیدانی ز چاه

خیز از حق دیدهٔ بیننده خواه

کار تو یارب که چون زیبا کنند

گر بکوری خودت بینا کنند

کوپله بحری تو پر باد آمده

وانگهت بر باد بنیاد آمده

ماندهٔ پر باد این دم بیخبر

باش تا بادت برون ‌آید ز سر

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانه حیران میشتافت

کلهٔ در راه گورستان بیافت

کرد پرخاک و نهفتش بر زمین

آن یکی گفتش چرا کردی چنین

گفت مجنونش که ای از کار دور

بوده است این کله پر باد غرور

میکنم پرخاک این سر تا مگر

چون در آمد خاک باد آید بدر

گرچه سر بر آسمان داری کنون

در زمین چون آسمان گردی نگون

کار و بار تو در این عالم بود

چون تو رفتی آن همه ماتم بود

نیست آنجا جز فنا را هیچ روی

زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی

الحكایة و التمثیل

کرد مجنونی بگورستان نشست

مردهٔ را سردرآورده بدست

موی از آن سر پاک برمیکند زود

در میان خاک میافکند زود

سایلی گفتش چه میجوئی ازین

گفت ای غافل چرا گوئی چنین

مینگنجیدست این سر در جهان

لیک موئی در نگنجد این زمان

همچو گوئی کردهای گم پا و سر

این چه سرگردانی است ای بیخبر

بر کنار آی از همه کار جهان

پیش از آن کت در ربایند از میان

هیچ را چون پایداری روی نیست

دشمنی و دوستداری روی نیست

گوئیا آس فلک سود و نسود

هرچه هست ای جان من بود و نبود

روی را چون نیست روی اینجا بدن

فرق نبود زشت یا زیبا بدن

موی را چون نیست در بودن امید

پس کنون خواهی سیه خواهی سپید

گر کسی آمد ببالا بازگشت

قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت

غم مخور گر خنده زد برقی و مرد

شبنمی افتاد در غرق و بمرد

کار و بار عالم حس هیچ نیست

تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست

زندگی عالم حس عالمی

هست در جنب حقیقت یک دمی

هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت

من نخواهم گر همه باشد بهشت

الحكایة و التمثیل

آن یکی عیسی مریم را چه گفت

گفت ای طاق ترا خورشید جفت

از چه خود را مینسازی خانهٔ

گفت آخر من نیم دیوانهٔ

هرچه نبود تا ابد همبر مرا

آن کجا هرگز بود در خور مرا

هرچه آن با تو فرو ناید براه

فرق نبود چه گدا آنجا چه شاه

الحكایة و التمثیل

خسروی میرفت در صحرا و شخ

با سپاهی در عدد مور و ملخ

جملهٔ صحرا غبار و گرد بود

بانگ پیل و کوس و بردا برد بود

بود بر ره شاه را ویرانهٔ

خفته بر دیوار آن دیوانهٔ

شاه چون پیش آمدش او برنخاست

همچنان میبود کرده پای راست

شاه گفتش ای گدای خاک راه

تو چرا حرمت نمیداری نگاه

شاه میبینی و لشکر پیش و پس

برنخیزد چون منی را چون تو کس

پیش شه دیوانهٔ آزادوش

همچنان خفته زبان بگشاد خوش

گفت آخر از چه دارم حرمتت

یا کجا در چشمم آید نعمتت

گر بقارونی برون خواهی شدن

همچو قارون سرنگون خواهی شدن

ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه

همچو او گردی بیک پشه تباه

ور نکو روئیست در غایت ترا

کافری باشی ز ترکان ختا

ور ترا علمست و با آن کار نیست

از تو تا ابلیس ره بسیار نیست

ور تو همچون صاحب عادی بزور

سردهد چون عوج یک سنگت بگور

ور بهشت آمد سرایت خشت خشت

همچو شدادت کشند اندر بهشت

ور نداری این همه عیب و بدی

پس چو هم باشیم هر دو در خودی

هر دو از یک آب در خون آمدیم

هر دو از یک راه بیرون آمدیم

هر دو از یک زاد بر پائیم ما

هر دو از یک باد برجائیم ما

هر دو در یک گز زمین افتادهایم

هر دو اندر یک کمین افتادهایم

هر دو از یک مرگ خیره میشویم

هر دو با یک خاک تیره میشویم

در همه نوعی چو باتو همدمم

من چرا برخیزم ازتو چه کمم

المقالة السابعة و الثلثون

سالک آتش دل شوریده حال

شد ز خیل حس برون پیش خیال

گفت ای در اصل یک ذات آمده

پنج محسوست مقامات آمده

تو یکی و جملهٔ پاک و نجس

میکنی ادراک همچون پنج حس

شم و ذوق و لمس با سمع و بصر

کرده یک لوح ترا ذات الصور

آنچه حاجت بود پنج آلت برونش

تو بیک آلت گرفتی در درونش

پارهٔ چون دور بودی از عدد

پنج مدرک نقدت آمد از احد

چون زمانی و مکانی آمدی

پنج ره در خرده دانی آمدی

گرچه بودت پنج محسوس آشکار

مدرکت هر پنج شد در پنج یار

چون نیارستی بیک ره پنج دید

از زمان ذات تو چندین رنج دید

وی عجب از پنج ادراک قوی

صورتی ماند از زمانه معنوی

چون بوحدت آمدی نزدیک تر

بود راه تو ز حس باریک تر

پس بوحدت از عدد درکش مرا

ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا

تا برون آیم ز چندین تفرقه

خرقه بر آتش نهم ازمخرقه

سر بوادی محبت آورم

ره درین غربت بقربت آورم

زین سخن همچون خیالی شد خیال

حال بر وی گشت حالی زین محال

گفت من زین نقد بس دور آمدم

زینچه میجوئی تو مهجور آمدم

چون بمن در خواب میآید خطاب

کی توانم دید بیداری بخواب

هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار

نیست جز در پرده بر من آشکار

آنکه در پرده بود فریاد خواه

دیگری را چون دهد در پرده راه

هیچ نگشاید ز من در هیچ حال

من خیالم چند پیمائی خیال

گر طلبکاری ازینجا نقل کن

پای نه بر حس و ره بر عقل کن

سالک آمد پیش پیر مهربان

حال خود با او نهاد اندر میان

پیر گفتش هست دیوان خیال

از حس و از عقل پر خیل مثال

هرکجا صورت جمال آرد پدید

زو مثالی در خیال آرد پدید

قسم حس آمد فراق اما خیال

نقددارد از همه عالم وصال

هرچه خواهد جمله در پیشش بود

وینچنین وصلی هم از خویشش بود

حس چنان در بعد افتادست طاق

کز وصال نقد بیند صد فراق

نانهاده یک قدم در وصل خویش

صد فراقش آید از هر سوی پیش

الحكایة ‌و التمثیل

بوعلی دقاق آن شیخ جهان

شد بنزدیک مریدی میهمان

آن مرید از عشق او میسوخت زار

کرده بودش روزگاری انتظار

شیخ بنشست آن مرید نونیاز

گفت شیخا کی بخواهی رفت باز

گفت ناافتاده وصلی اتفاق

پیش باز آوردی آواز فراق

الحكایة ‌و التمثیل

کاملی گفتست کز بیم گناه

گر نبودی پیش حاصل رنج راه

یا زجان کندن بلا بودی و بس

یا عذاب گور بودی پیش و پس

یا صراطستی و یا میزانستی

هرچه هستی آن همه آسانستی

این همه سهل است اگر نبود فراق

چون بود فرقت دلی پر اشتیاق

هر عذابی کان همی داند یکی

جمله در جنب فراقست اندکی

تو چه دانی ای پسر سوز فراق

عاشقی داند دلی پراشتیاق

تو چو عاشق نیستی دل مردهٔ

دعوی عشق از چه در سرکردهٔ

الحكایة ‌و التمثیل

خواندمحمود را سر بی خویشئی

عاشقی را مانده در درویشئی

عاشق درویش بود و سوخته

سینهٔ همچون چراغ افروخته

گفت ای درویش با من راز گوی

نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی

زانکه میگویند مرد عاشقست

هرچه تو در عشق گوئی لایقست

بود ایاز ماهروی آنجایگاه

چست بر پای ایستاده پیش شاه

عاشق درویش گفت ای شهریار

تو نهٔ عاشق ترا با این چکار

نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست

گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست

شاه گفت آخر چرا عاشق نیم

عاشقی را به ز تو لایق نیم

گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ

شاد بنشسته نمی آسودهٔ

خوش بود عاشق نشسته دل بجای

بر سرش استاده معشوقش بپای

عشق را گر بودئی صاحب یقین

نیستی استاده معشوقت چنین

کار و بار سلطنت داری تو دوست

پس بسر باریت عشقی آرزوست

عشق در درویشی و خواری دهند

نه بکار و بار سر باری دهند

خسروی بس باشدت ای شهریار

عشق و درویشی برو با من گذار

عشق در معشوق فانی گشتن است

مردن او را زندگانی گشتن است

زندگانی گر ترا از مرگ نیست

عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست

در مقام عشق اگر بالغ شوی

از عذاب جاودان فارغ شوی

الحكایة ‌و التمثیل

یک شبی میگفت یحیی ابن المعاد

گر مرا بخشند دوزخ در معاد

هیچ عاشق را نسوزم تا ابد

زانکه صد ره سوختست او از احد

هر که او یکبار نه صد بار سوخت

چون توان از بهر او‌آتش فروخت

سایلی گفتش اگر کار اوفتد

عاشقی را جرم بسیار اوفتد

سوزیش یانه چو باشد جرم کار

گفت نه کان جرم نبود اختیار

کار عاشق اضطراری اوفتد

زان ز فرط دوستداری اوفتد

هیچ عاشق را ملامت روی نیست

سوختن او را قیامت روی نیست

نیست رنج زیرکان در هیچ حال

سخت تر از صبر کردن بر محال

لیک عاشق کز محالی دم زند

گرمی او عالمی بر هم زند

گرمحالی گوید او واجب بود

ور حجابی افتدش حاجب بود

الحكایة ‌و التمثیل

در رهی میشد سلیمان با سپاه

دید جفتی صعوه را یک جایگاه

هر دو عشق یکدگر میباختند

هر دو با دل سوختن میساختند

گاه این یک ناز کرد و گاه آن

گاه این آغاز کرد و گاه آن

صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت

تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت

هرچه فرمودی چنان کردم همه

کارهای تو بجان کردم همه

ور دگر فرمائیم فرمان کنم

هرچه تو حکمم کنی از جان کنم

گر توام گوئی فرو آرم بخود

قبهٔ ملک سلیمان از لگد

چون سلیمان رفت با ایوان خویش

گفت تا آن سعوه را خواندند پیش

صعوه چون آمد بدید آن کار و بار

شد ز لرزیدن چو برقی بیقرار

پس سلیمان گفت چندینی ملاف

صعوهٔ را لاف مه از کوه قاف

تو که قادر نیستی یک حبه را

از لگد چون بشکنی این قبه را

از سلیمان صعوه چون بشنود راز

گفت ای در دین و دنیا سرفراز

نامهٔ ناموس عاشق را مدام

مهری از یطوی و لایحکی تمام

عاشقان از بس که غیرت داشتند

جان خود را غرق حیرت داشتند

از سر جان پاک بر میخاستند

هرچه شان بایست در میخواستند

الحكایة ‌و التمثیل

در مناجات آن بزرگ کاردان

گفت ای دانندهٔ‌اسرار دان

کور گردان خلق را در رستخیز

پس مرا جاوید چشمی بخش نیز

تا نبیند هیچکس جز من ترا

تا توانم دید بی دشمن ترا

بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین

زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین

گفت ای یاری ده هر دم مرا

در قیامت کور گردان هم مرا

تا نبینم آن جمال پر فروغ

کان بخویش آید دریغم بی دروغ

گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست

غیرت معشوق دایم بیش ازوست

الحكایة ‌و التمثیل

یوسف صدیق در زندان شاه

دید روح القدس را آنجایگاه

گفت ای سر تاقدم جان نفیس

در چه کاری تو دراینجای خسیس

در میان عاصیان چون آمدی

کز کنار سدره بیرون آمدی

گفت پیشت آمدم ای رهنمای

تا بگویم من که میگوید خدای

تو چه بد دیدی ز ما کاین جایگاه

جستهٔ از ما بغیر ما پناه

مرد را خواندی چه خواهد بود نیز

تا برد پیغام تو سوی عزیز

چون بوددر کار رب العزه یار

کی گشاید از عزیز مصر کار

کی عزیز مصر داند کار تو

بس بود چون من عزیزی یار تو

یار تو چون من عزیزی کارساز

با عزیزی آن چنان گوئی تو راز

در عتاب اینت اگر من چند سال

حبس نکنم نه خدایم ذوالجلال

ناز معشوقان اگر آتش بود

تو بجان میکش که نازی خوش بود

الحكایة ‌و التمثیل

کرد محمود از برای احترام

یک شبی آزاد بسیاری غلام

گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه

تاکند آزادت امشب پادشاه

دست زد در زلف ایاز ماهروی

حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی

گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو

جانت را آزاد کن زین حلقه تو

ای شده زلف مرا حلقه بگوش

خویش را آزاد کن چندین مکوش

شیوهٔ معشوق خون خوردن بود

وین ز فرط دوستی کردن بود

دوستی باشد همه در پوستش

دوست دارد آنکه داری دوستش

الحكایة ‌و التمثیل

در رهی میرفت بس زیبا زنی

دید مردی چشم زن چون رهزنی

چشم زن در چشم زخمی ره زدش

تیر مژگان برجگر ناگه زدش

زن روان شد مرد بر پی شد روان

زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان

چیست حالت گفت چشم رهزنت

زد رهم چون چشم گفتم روشنت

زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب

تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب

مرد شد کلی ز دست آنجایگاه

جزو جزوش گشت مست آنجایگاه

زن چو آخر در سرای خویش شد

عاشقش بر در حال اندیش شد

عاقبت سنگی در انداخت از غرور

زن برون آمد که ای شوریده دور

رو سر خود گیر ای سرگشته رای

تا نبرندت سر اهل این سرای

مرد گفتش چون نمیبودی مرا

روی از بهر چه بنمودی مرا

گفت الحق دوست میدارم بسی

این که دایم دوستم دارد کسی

چون بنای دوستی محکم کنی

خویشتن را درحرم محرم کنی

تا چو دوران فنای تو بود

دوستت بی تو بجای تو بود

الحكایة ‌و التمثیل

رفت دزدی در سرای رابعه

خفته بود آن مرغ صاحب واقعه

چادرش برداشت راه در نیافت

باز بنهاد و بسوی در شتافت

بازبرداشت و بیامد ره ندید

باز چون بنهاد شد درگه پدید

گشت عاجز هاتفیش آواز داد

گفت چادر باید این دم باز داد

زانکه گر شد دوستی درخواب مست

دوستی دیگر چنین بیدار هست

چادرش بنهی اگر در بایدت

ورنه بنشینی چو چادر بایدت

هرچه هستت چون برای او بود

دوستی تو سزای او بود

ور تو خود را دوستر داری ازو

دشمنی تو گر خبر داری ازو

الحكایة ‌و التمثیل

شد مگر معشوق طوسی ناتوان

در عیادت رفت پیشش یک جوان

فاتحه آغاز کرد آنجایگاه

تا دمد بادی بران مجنون راه

گفت اگر دادم بخواهی داد تو

چون بخوانی بر حق افکن داد تو

هیچ درخور نیست این درویش را

جمله او را بایدم نه خویش را

هرچه هست و بود خواهد بود نیز

هست اورا جمله زیبا و عزیز

نقد بود آنجا همه چیزی ولیک

بندگی و ذل میبایست نیک

لاجرم در قالب آدم دمید

بندگی رادر خداوندی کشید

شور در بازار عالم اوفکند

جملهٔ‌آفاق در هم اوفکند

صد جهان بد پر خداوندی بزور

از جهان بندگی برخاست شور

الحكایة ‌و التمثیل

بود محمود و حسن در بارگاه

گشته هم خلوت وزیر و پادشاه

نه یکی آمد نه یک تن راه خواست

نه گدائی قرب شاهنشاه خواست

هیچکس در دادخواهی ره نجست

هم رعیت هم سپاهی ره نجست

بود بر درگاه آرامی عظیم

نه امیدی هیچکس را و نه بیم

با وزیر خویش گفت آن شهریار

بر در ما کو نشان کار و بار

نه کسی فریاد میخواهد زما

نه گدائی داد میخواهد ز ما

هر کرا زینسان در عالی بود

کی روا باشد اگر خالی بود

این چنین درگاه عالی ای وزیر

نیست خوش از شور خالی ای وزیر

آن وزیرش گفت عدلی این چنین

کز تو ظاهر گشت درروی زمین

چون جهان پر عدل دارد پادشاه

کی تواند بود هرگز دادخواه

شاه گفتا راست گفتی این زمان

شور اندازم جهانی در جهان

این بگفت و لشکری را راست کرد

پس ز هر شهر و دهی درخواست کرد

جوش و شوری در همه عالم فتاد

درگه محمود خالی کم فتاد

شد در او موج زن از کار و بار

آنچه آن میخواست آن گشت آشکار

المقالة ‌الثامنة و الثلثون

سالک بگذشته از خیل خیال

پیش عقل آمد بجسته از عقال

گفت ای دستور حل و عقد ملک

نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک

خرقهٔ‌تکلیف دین بر قد تست

تا بحد نیستی سر حد تست

ذرهٔ‌گر نیستی بگرفتئی

ذرهٔ تکلیف نپذیرفتئی

اقبل و ادبر خطاب تست خاص

گاه در قیدی و گاهی در خلاص

چون شود در نیستی چشم تو باز

اقبلت گرداند از خود پاک باز

چون شوی در عین هستی دیده ور

ادبرت هر دم کند قیدی دگر

هرچه توداری ز نقصان و کمال

حس ترا بخشیده از راه خیال

حس عدد آمد بصورت در عدد

پس خیال آمد عدد اندر احد

تو احد بودی عدد را معنوی

کز زمان و از مکان دوری قوی

پنج مدرک را خیال از پنج بار

کرد ادراک تو یکدم صد هزار

تو همه در یک نفس دانندهٔ

گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ

گر چه حسن افتادت اول اوستاد

زاوستادت کار برتر اوفتاد

حس بمعنی در حقیقت از تو خاست

لیک کارصورتت او کرد راست

چون تو او را زنده کردی در صفت

داد او در صورتت صد معرفت

چون ترا در زنده کردن دست هست

در دلم این مردگی پیوست هست

زندگی بخش و بمقصودم رسان

در عبودیت بمعبودم رسان

عقل گفتش تو نداری عقل هیچ

می نبینی این همه در عقل پیچ

کیش و دین از عقل آمد مختلف

بر دراو چون توان شد معتکف

صد هزاران حجت آرد بی مجاز

عالمی شبهت فرستد پیش باز

در تزلزل دایماً سرگشتهٔ

در تردد طالب سر رشتهٔ

از وجود عقل خاست انکارها

وز نمود عقل بود اقرارها

عقل را گر هیچ بودی اتفاق

چون دلستی پای تا سر اشتیاق

عقل اندر حق شناسی کاملست

لیک کاملتر ازو جان و دلست

گر کمال عشق میباید ترا

جز ز دل این پرده نگشاد ترا

سالک آمد پیش پیر نامور

نامهٔ از کشف برخواندش زبر

پیر گفتش عقل از حق ترجمانست

قاضی عدل زمین و آسمانست

نافذ آمد حکم او در کائنات

هست حکم او کلید مشکلات

بر درخت عقل هر شاخی که هست

آفتاب آنجا نیارد برد دست

هرکه او از عقل لافی میزند

از سر کذب و گزافی میزند

زانکه هر کس را که گردد عقل صاف

در سرش نه کذب ماند نه گزاف

کی تواند گشت مرد از قیل و قال

در مقام عقل خود صاحب کمال

سالها باید که تا یک نیکنام

عقل را بی عقده گرداند تمام

الحكایة و التمثیل

چون سکندر با حکیم و با خفیر

ماند اندر غار تاریکی اسیر

هیچکس البته ره نشناخت باز

جمله درماندند و شد کاری دراز

متفق گشتند آخر سر بسر

تاخری در پیش باشد راهبر

پیش در کردند خر تا راه برد

جمله را زانجا بلشگرگاه برد

ای عجب ایشان حیکمان جهان

با خبر از سر پیدا و نهان

در چنان ره راهبرشان شد خری

تا بحکمت لاف نزند دیگری

چون نمود آن قوم را اسرار خویش

گفت ای بی حاصلان کار خویش

گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود

از شما باری خری در پیش بود

چون خری از عاقلان افزون بود

دیگران را کاردانی چون بود

عقل اگر جاهل بود جانت برد

ور تکبر آرد ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان بر شود

ورنه گرکامل شود کافر شود

الحكایة و التمثیل

بلعمی کو مرد عهد خویش بود

چارصد سالش عبادت بیش بود

کرده بود او چار صد پاره کتاب

جمله در توحید و در رفع حجاب

چارصد روز و شبش در یک سجود

غرقه کرده بود دریای وجود

یک شب از شبها شبی بس سهمگین

روی خود برداشت از خاک زمین

صد دلیل نفی صانع بیش گفت

شمع گردون را خدای خویش گفت

روی خویش آورد سوی آفتاب

سجده کردش صار کلب من کلاب

عقل چون از حد امکان بگذرد

بلعمی گردد زایمان بگذرد

عقل در حد سلامت بایدت

فارغ از مدح و ملامت بایدت

گرتو عقل ساده مییابی ز خویش

از چنان صد عقل دم بریده بیش

گر چه عقلت ساده باشد بی نظام

لیک مقصود تو گرداند تمام

دورتر باشد چنین عقل از خطر

وی عجب مقصود یابد زودتر

الحكایة و التمثیل

بود پیری عاجز و حیران شده

سخت کوش چرخ سرگردان شده

دست تنگی پایمالش کرده بود

گرگ پیری در جوالش کرده بود

بود نالان همچو چنگی ز اضطراب

پیشهٔ او از همه نقلی رباب

نه یکی بانگ ربابش میخرید

نه کسی نان ثوابش میخرید

گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب

برهنه مانده نه نانی و نه آب

چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی

برگرفت آخر رباب و شد بکوی

مسجدی بود از همه نوعی خراب

برفت آنجا و بزد لختی رباب

رخ بقبله زخمه را بر کار کرد

پس سرودی نیز با آن یار کرد

چون بزد لختی رباب آن بیقرار

گفت یا رب من ندانم هیچ کار

این چه میدانستم آن آوردمت

خوش سماعی با میان آوردمت

عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم

چون ندارم هیچ نان جان میبسم

نه کسم میخواند از بهر رباب

نه کسم نان میدهد بهر ثواب

من چو کردم آن خود بر تو نثار

تو کریمی نیز آن خود بیار

در همه دنیا ندارم هیچ چیز

رایگان مشنو سماع من تو نیز

کار من آماده کن یکبارگی

تا رهائی یابم از غمخوارگی

چون ز بس گفتن دلش در تاب شد

هم دران مسجد خوشی درخواب شد

صوفیان بوسعید آن پیر راه

گرسنه بودند جمله چند گاه

چشم در ره تا فتوحی دررسد

قوت تن قوت روحی در رسد

عاقبت مردی درآمد با خبر

پیش شیخ آورد صد دینار زر

بوسه داد و گفت اصحاب تراست

تا کنندامروز وجه سفره راست

شد دل اصحاب الحق خوش ازان

رویشان بفروخت چون آتش ازان

شیخ آن زر داد خادم را و گفت

در فلان مسجد یکی پیری بخفت

با ربابی زیر سر پیری نکوست

این زر او را ده که این زر آن اوست

رفت خادم برد زر درویش را

گرسنه بگذاشت قوم خویش را

آن همه زر چون بدید آن پیر زار

سر بخاک آورد و گفت ای کردگار

از کرم نیکو غنیمی میکنی

با چو من خاکی کریمی میکنی

بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب

جمله از بهر تو خواهم زد رباب

میشناسی قدر استادان تو نیک

هیچکس مثل تو نشناسد ولیک

چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت

لیک چون زر برسدم بازآیمت

هرکرا در عقل نقصان اوفتد

کار او فی الجمله آسان اوفتد

لاجرم دیوانه را گرچه خطاست

هرچه میگوید بگستاخی رواست

خیر و شر چون جمله زینجا میرود

نوحهٔ دیوانه زیبا میرود

الحكایة و التمثیل

در بر دیوانهٔ شد عاقلی

دید آن دیوانه را غمگین دلی

گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای

کز غم او می ندانم سر ز پای

میبترسم زو و گر دیدن بود

جمله را زو روی ترسیدن بود

چون نترسند از کسی خلقان همه

کو چو گرگان را دهد سر در رمه

تا شبان بنشیند و ماتم کند

چه عجب گر از چنین کس غم کند

کرد امروزم چنین شوریده دین

تا چه خواهد کرد با من بعد ازین

ای عجب دیوانه نیز از بیم او

میکند چون عاقلان تسلیم او

بیم او چون دل شکافی میکند

عقل را از عقل صافی میکند

تا زهیبت عقل مجنون میرود

وز جنون خویش در خون میرود

الحكایة و التمثیل

در شبی کز میغ شد عالم سیاه

بود مجنونی در افتاده براه

در بیابانی میان رعد و برق

کرده برقش سوخته بارانش غرق

دیده پرخون راه میبرید سخت

بادلی پر بیم میترسید سخت

هاتفیش آواز داد از قعر جان

گفت حق با تست کم ترس ای جوان

گفت پس گرمی بباید گفت راست

من ازان ترسم که تا بامن چراست

من چنین از بیم او ترسندهام

هرچه خواهد گو بکن تا زندهام

چون بمیرم سخت گیرم دامنش

بو که آخر دل بسوزد برمنش

هرکه زین یک ذره آتش باشدش

نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش

زانکه کار جملهشان دل دادگیست

سرنگونساری و کار افتادگیست

هرچه میبینند خوابی بیش نیست

خلق عالمشان سرابی بیش نیست

عالمی پر شور و فریاد آمده

جمله همچون دبه پر باد آمده

الحكایة و التمثیل

بود مجنونی همه در دشت گشت

گاه گاهی سوی شهر آمد ز دشت

چون رسیدی سوی شهر آن بیخبر

خوش باستادی و میکردی نظر

صد هزاران خلق بودی پیش و پس

میدویدندی همه سر پر هوس

او نظر میکردی استاده خموش

خیره گشتی زان همه جوش و خروش

چون باستادی چنان روزی تمام

سیر گشتی هم ز خاص و هم ز عام

نعرهٔ کردی و در جستی ز جای

وز سر حیرت بگفتی وای وای

وای هم از دبه هم از دبه گر

هست چندین دبه میآرد دگر

این چنین خواهد شدن گر حبهٔ

میخرد آن را که باید دبهٔ

می مزن از دبه و زنبیل لاف

گر سلیمانی برو زنبیل باف

کار کن مخلص شو از غش و عیوب

زانکه بر دبه نیاید درز خوب

تو شتر مرغ رهی نه بندهٔ

دبه در پای شتر افکندهٔ

جملهٔ عالم پر از تعجیل تست

دبدبه از دبه و زنبیل تست

نرسد از تو گردهٔ آسان بکس

جان بدادی وندادی نان بکس

گر چه از خود مینیاسائی دمی

می نیاسائی ز کار خود همی

دین زردشتی گرفتی پیش در

نیست این دین محمد ای پسر

الحكایة و التمثیل

برزفان میراند یحیی بن المعاد

کای خداوندان علم و اعتقاد

قصرهاتان هست یکسر قیصری

خانهاتان کسروی نه حیدری

جامهاتان جمله خاتونی شده

مرکبانتان جمله قارونی شده

رویهاتان گشته ظلمانی همه

خویهاتان جمله شیطانی همه

هم عروسیهای فرعونی کنید

ماتم گبرانه صد لونی کنید

هم بعادتهای شدادی درید

هم بکبر و نخوت عادی درید

این همه دارید و هم زین بیش نیز

احمدی تان نیست آخر هیچ چیز

روز و شب مشغول رسم و کار و بار

نیستتان با دین احمد هیچ کار

الحكایة و التمثیل

خلق از حجاج بسیاری گریست

زانکه با او کس نمییارست زیست

جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت

از شما من راز نتوانم نهفت

خویشتن را بنگرید ای مردمان

تا چه بد خلقید حق را این زمان

کو چو من خلقی برون آورده است

بر سر جمله مسلط کرده است

ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین

از جهان عقل میخیزد یقین

گر چهان عقل را بر هم نهی

ذرهٔ‌عشقش کند دستی تهی

عشق را جان صرف کردی محو گیر

عقل را چون صرف خواندی نحو گیر

چون زعین عشق گردی دردناک

پاک گردی پاک از اوصاف پاک

چون نماند در ره عشقت صفات

ذات معشوقت دهد بی تو حیات

لاجرم تا یک نفس باشد ترا

هستی معشوق بس باشد ترا

الحكایة و التمثیل

بامدادی شد بر سلطان ایاس

خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس

صد شکن در گرد ماه افکنده بود

هر شکن صد پادشاه افکنده بود

شاه را پیوسته رو با روی او

حاجبی نزدیکتر ابروی او

شاه درچشم سیاهش خیره بود

ماه درجنب جمالش تیره بود

هر دو لعل او کلید مشکلات

این چو آب کوثر آن آب حیات

آفتاب روی او از نیکوی

شاهرا الحق بچشم آمد قوی

گفت هان ای چشم من روشن ز تو

تو ز من نیکوتری یا من ز تو

گفت من نیکوترم ای شهریار

پادشاهش گفت رو آئینه آر

گفت آئینه کژ آید بیشتر

حکم کژ هرگز نباشد معتبر

گفت چون سازیم حکم این جمال

گفت از آئینهٔ دل پرس حال

حکم دل بینندگان را جان فزود

هرچه دل گوید بران نتوان فزود

شاه گفتش کز دل خود کن سؤال

تامنم پیش ازتو یا تو در جمال

چون برآمد ساعتی آنگه ایاس

گفت من نیکوترم ای حق شناس

شاه گفت ای حاجت هر بیقرار

این چه میگوید دلت حجت بیار

گفت چندانی که من در پیش شاه

میکنم در بند بند خود نگاه

من نبینم هیچ جز سلطان مدام

ذرهٔ از خود نمیبینم تمام

چون همه شاه مظفر آمدم

لاجرم بی شک نکوتر آمدم

در نکوئی کار تو دیگر بود

عاقبت محمود نیکوتر بود

گر شود عالم سراسر پر غلام

عاقبت محمود باید والسلام

المقالة التاسعة و الثلثون

سالک بیدل فغان برداشته

پیش دل شد دل ز جان برداشته

گفت ای حایل میان جسم و جان

عکس اسرار تو ذرات جهان

جملهٔ اسرار هست و نیست راست

تا ابد از ذات تو حاصل تراست

هست آن ذرات جمله معنوی

دایماً پاک از یکی و از دوی

وی عجب آنجا یک و دو نیز هست

نیست تمییز و همه تمییز هست

گر نبودی هست و نیست آیات تو

جزو بودی کل نبودی ذات تو

جمله داری و نداری هیچ چیز

تا چو هر بودت بود نابود نیز

با احد دور از عدد چون شنیدی

همچو جمعه نی خودی نه بیخودی

چون یسار تو یمین آمد همه

هرچه آن را گوئی این آمدهمه

این و آنت نقد آن و این بس است

حجت کلت ایدیه این بس است

در میان اصبعین افتادهٔ

لاجرم غیری و عین افتادهٔ

اصبعینت را یمین سلطان بسست

این دو حجت دایمت برهان بسست

چون چنین قربی مسلم آمدت

کمترین بعدی دو عالم آمدت

قربتی ده این بعید افتاده را

بیدلی در من یزید افتاده را

دل ز بیدل چون شنود اسرار او

همچو دل سرگشته شد در کار او

گفت من عکسیام از خورشید جان

مست جاوید از می جاوید جان

دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست

کی کند ظاهر چو باطن کار راست

قلب از آنم من که میگردم مقیم

تا رسد از نفخ روحم یک نسیم

قلب از آنم من که میگردم مدام

تا رسد از قرب جانم یک سلام

قلب از آنم من که میگردم چو گوی

تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی

دایماً بی باده مست افتادهام

کز چنان باطن بدست افتادهام

باطنی کانرا نهایت روی نیست

اهل ظاهر را ازو یک موی نیست

جان ز باطن میرسد من چون کنم

لاجرم زین غصه خود را خون کنم

یک نفس گر قرب من میبایدت

در میانخون وطن میبایدت

ورنه ترک خون و ترک خاک گیر

پاک گرد و راه جان پاک گیر

سالک آمد پیش پیر هوشیار

حال خود برگفت دل پر اضطرار

پیر گفتش هست دل دریای عشق

موج او پرگوهر سودای عشق

درد عشق آمد دوای هر دلی

حل نشدبی عشق هرگز مشکلی

عشق در دل بین و دل در جان نهان

صد جهان در صد جهان درصد جهان

در کلیدانی چه میباشی همی

این جهانها راتماشا کن دمی

چند اندیشی بدین میدان درای

همچو گوئی گرد و سرگردان درای

مصلحت اندیش نبود مرد عشق

بیقراری خواهد از تو درد عشق

الحكایة و التمثیل

عاشقی را بود معشوقی چو ماه

مهر کرده ترک پیش او کلاه

مدتی در انتظارش بوده بود

جان بلب پرخون دل پالوده بود

داد آخر وعدهٔ وصلیش یار

گفت خواهد بودت امشب روز بار

مرد آمد تا در دلخواه خویش

اوفتادش مشکلی در راه پیش

گفت اگر این حلقه را بر در زنم

گویدم آن کیست من گویم منم

گویدم پس چون توئی با خویش ساز

عشق اگر بازی همه با خویش باز

ور بدو گویم نیم من این توی

گویدم پس تو برو گر میروی

در میان این دو مشکل چون کنم

خویش را بیخویش حاصل چون کنم

از شبانگه بر در آن دلفروز

هم درین اندیشه بود او تا بروز

این سخن گفتند پیش صادقی

گفت عاقل بود او نه عاشقی

زانکه همچون عاقلان صد گونه حال

گشت بروی در جواب و در سؤال

لیک اگر بودیش عشقی کارگر

درشکستی زود و در رفتی بدر

تا براندیشی تو کار از بد دلی

حاصلت گردد همه بی حاصلی

عاشقان را نیست با اندیشه کار

مصلحت اندیش باشد پیشه کار

عاشق جانسوز خواهد سوز عشق

روز محشر شب شود در روز عشق

عشق بر معشوق چشم افتادنست

بعد از آن از بیدلی جان دادنست

الحكایة و التمثیل

خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود

خسروی او علی الاطلاق بود

دختری چون ماه زیر پرده داشت

از غمش خورشید ره گم کرده داشت

پای تا سر لطف و زیبائی و ناز

دلفروز و دلفریب و دلنواز

آفتاب روی او افروخته

مهر و مه را ذره گی آموخته

کرده آهو یاد زلفش در تتار

تا قیامت ناف آهو نافه دار

شب ز شبگون حلقهای شست او

حلقه در گوش هلال از دست او

حلقهٔ هندوی او چون مقبلی

صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی

چون کمان ابرویش بس کوژخاست

هر زفانی را زهی بنشست راست

ازکمانش تیر اگر رفتی برون

هرکه خوردی در زمان خفتی بخون

تیر مژگانش زسر تیزی که بود

بود ازو صد گونه خونریزی که بود

تاکه چشم نرگسین را برگشاد

بر همه جانها کمین را برگشاد

شورشی در جادوان افتاد ازو

های و هو در آهوان افتاد ازو

بود چون میمی دهان تنگ او

سر بمهر از لعل گوهر رنگ او

در نمیگنجید موئی در دهانش

گر همه بودی خودان موی میانش

گر سخن گویم ز نطق او خطاست

زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست

تلخی و شیرینیش آمیختست

کز نمکدانش شکر میریختست

آب حیوان تشنهٔ گفتار او

چشم رضوان عاشق دیدار او

از لب او گر صفت میبایدت

صدجهان پر معرفت میبایدت

چون دهم شرحش چگویم یاربش

نیست شیرین هرچه گویم جزلبش

خود چه گویم چون کنم من یاد ازو

زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو

بود باغی آن صنم را چون بهشت

پردرخت و پر گل عنبر سرشت

خادمی آورده بود اندر بهار

از برای باغ صد مزدور کار

کار میکردند چون آتش همه

وز خوشی آن چمن دلخوش همه

تا که آن دختر برون آمد بباغ

همچنان کاید بشب چارم چراغ

همچو کبکی میخرامید از خوشی

همچو شهبازی سری پر سرکشی

اطلسش در خاک دامن میکشید

گیسوش عنبر بخرمن میکشید

چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم

جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم

در میان آن همه مزدور کار

بود برنائی چو آتش بیقرار

عشق دختر در میان جان نهاد

عشق او در جان چرا نتوان نهاد

عشق دختر آتشی درجانش زد

جانش غارت کرد و بر ایمانش زد

رفت مرد از دست و در پای اوفتاد

دست و پایش سست بر جای اوفتاد

جامه در سیلاب اشکش غرق شد

آه آتش پاش او چون برق شد

دل شد و جان بیقرارش اوفتاد

کارش افتاد و چه کارش اوفتاد

آه او کز پرده پیدا آمدی

دوزخی دیگر بصحرا آمدی

اشک او کز دیده بیرون ریختی

ابر بودی ابر اگر خون ریختی

گاه سر بر سنگ میزد بیقرار

گاه بر دل سنگ میزد بیشمار

گاه جان میداد جانی مست عشق

گاه میخائید دست از دست عشق

عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت

همچنان تا نیم شب خاموش گشت

دختر آگه شد ز عشق آن جوان

خادمی را گفت هین او را بخوان

تا زمانی خوش برو خندیم ما

تا مگر خود را برو بندیم ما

رفت خادم وان جوان را پیش برد

سوی گورش هم بپای خویش برد

چون درآمد آن جوان بیقرار

مجلسی میدید الحق چون نگار

ماهرویان ایستاده پیش و پس

جمله همدم همنشین و هم نفس

در میان میگشت جامی پر شراب

همچنان کز چرخ گردد آفتاب

شمعهای عنبر آتش میفشاند

عود هر دم دامنی خوش میفشاند

مرغ بریان پیش خوبان آمده

پس ز لبشان پای کوبان آمده

گشته موسیقار را رازی که بود

ظاهر از داود آوازی که بود

بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی

معتدل با یکدگر چون شیر و می

از خوشی و مستی و آواز خوش

وز جمال لعبتان ماه وش

جوش و شوری در میان افتاده بود

های و هوئی در جهان افتاده بود

وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ

جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ

دل جمالش را بصد جان میخرید

ذرهٔ دردش بدرمان میخرید

آن جوان چون آنچنان مجلس بدید

در چنان مجلس چنان مونس بدید

لرزه بر اندام او افتاد سخت

سخت میلرزید چون برگ درخت

همچو ابر نوبهاری میگریست

زار میسوخت و بزاری میگریست

خواست تا فریاد بر گیرد چو مست

یک قدح پر باده دادندش بدست

آن قدح چون نوش کرد از دست شد

مست بود از عشق کلی مست شد

همچنان با ژندهٔ مست و خراب

بادلی پر آتش و چشمی پر آب

سوی او دزدیده مینگریستی

خود کجا دیدیش چون بگریستی

دختر آمد پیش او جامی بدست

جانش را میزد چو در پیشش نشست

زلف خود در دست آن مسکین نهاد

در دگر دستش می سنگین نهاد

گفت زلفم سخت دار و می بنوش

غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش

آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید

زلف او در دست و او را پیش دید

میندانست آن گدای بیقرار

تا کدامین چیز بیند زان نگار

چشم بیند یا خم ابروی او

روی بیند یا شکنج موی او

خنده بیند یا دو لعل آبدار

غمزه بیند یا دو زلف تابدار

در چنان جائی شکیبائی نداشت

طاقت غوغای زیبائی نداشت

عاقبت از بیخودی پست اوفتاد

جان بداد و جامش از دست اوفتاد

زین جهان جان ستان آزاد شد

شد بخاک و عشق او چون باد شد

چون نداری زور عشق دلبران

بیخبر مردی که داری دل بران

چون نداری مردی این کار را

میفروشی هر زمانی یار را

هرکه یار مهربان خواهد فروخت

پیش آب خضر جان خواهد فروخت

الحكایة و التمثیل

گشت یک روز از ایاز نازنین

در میان جمع سلطان خشمگین

خواند پیش خود حسن را شهریار

گفت ازین پس با ایازم نیست کار

جان من میجوشد از وی چون کنم

تخت بندش بر نهم یا خون کنم

یا کنم آزادش و سر در دهم

یا برانم از درش سر بر نهم

هرچه اورا سخت تر آید ز من

این دمش بیشک بسر آید ز من

چون وزیرش دید الحق سخت کوش

گفت باشد سخت تر چیزی فروش

آن سخن از وی خوش آمده شاه را

گفت بفروشید این گمراه را

چون سوی بازار بردندش دوان

شد خریدار از همه سوئی روان

عاقبت بخرید مردی نامدار

آن سمن بر را بدیناری هزار

چون برین بگذشت آخر چندروز

شد پشیمان خسرو گیتی فروز

خواجه راگفتا ایازم را بیار

خواجه آمد با ایاز شهریار

چون بدید از دور سلطان روی او

دید جان را موی یک یک موی او

شد خجل از کردهٔ خود شهریار

اشک بر رویش روان شد صد هزار

مرد را گفتا که بودی تو پلید

تا ایازم را توانستی خرید

تو ندانستی که هر نااهل و اهل

کی خرد معشوق شاهان را ز جهل

او سزای آن بود کز زخم تیغ

خون بریزندش بزاری بیدریغ

در سخن آمد ایاز نامدار

در میان گریه گفت ای شهریار

هرکه او معشوق را خواهد خرید

می بباید ازتن او سر برید

هرکه او معشوق را خواهد فروخت

شرح ده این همه که جان من بسوخت

چون خریدن را سزائی خون بود

گر کسی بفروشد او خود چون بود

عاشقی باید بمعنی پادشاه

تا تواند داشت معشوقی نگاه

کعبهٔ کان خاص عشاق آمدهست

از دو عالم مرد آن طاق آمدست

کعبه‌ای کانجا طواف جان بود

هرکسی را کی محل آن بود

مینترسی تو که چون نبود محل

هشت فردوست نهند اندر بغل

گر نبودی نور دل در پیش کار

هشت جنت را نبودی کار و بار

زندگی دل ز عشق جان بود

عشق جان از غمزهٔ جانان بود

هرچه ازجانان بعاشق میرسد

گر همه کفرست لایق میرسد

الحكایة و التمثیل

آن یکی پرسید از مجنون مگر

کز سخنها تو چه داری دوستر

گفت من لا دوستر دارم مدام

تاکه جان دارم مرا لامی تمام

گفت تا باشد نعم ای بیخبر

لاتو از بهر چه داری دوستر

گفت وقتی کردم از لیلی سؤال

کای رخت خورشید را داده زوال

دوستم داری چنین گفتا که لا

میکشم بر پشتی آن لا بلا

از زفانش تا که لا بشنودهام

از دل و جان عاشق لابودهام

نیست لایق لاجرم اصلا مرا

یک سخن لا واللّه الالا مرا

عشق را جانی بباید آتشین

دوزخی با آتش او همنشین

تا دل عشاق افروزنده شد

از تف آتش چنین سوزنده شد

آتش از عشقست در سوز آمده

گرم در عشق دلفروز آمده

جملهٔ ذرات پیدا ونهان

نقطهٔ عشقست در هر دوجهان

الحكایة و التمثیل

کاملی بگذشت در آتش گهی

چون بدید آتش زهش شد ناگهی

چون بهوش آمد رفیقی بر رسید

کز چه مرغ عقلت از بر برپرید

گفت چون آتش بدیدم آن زمان

برگشاد از حال خود آتش زفان

گفت هان تادر من از دون همتی

ننگری از دیدهٔ بیحرمتی

زانکه چندانیم تاب وسوز هست

وانگهی این هر شب و هر روز هست

ز تف و سوزی که من هستم دران

مینپردازم بدین مشی خران

هرکه او درعشق چون آتش نشد

عیش او درعشق هرگز خوش نشد

گرم باید مرد عاشق در هلاک

محو باید گشت در معشوق پاک

در ره معشوق خود شو بی نشان

تا همه معشوق باشی جاودان

الحكایة و التمثیل

کرهٔ میتاخت سلطان در شکار

میگریخت از وی شکار بیقرار

بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه

شاه گفتش ای غلام نیک خواه

از چه پیدا شد چو باران اشک تو

گفت چون پنهان نماند از رشک تو

تاچرا تو بادتک تازی براه

از پی چیزی که بگریزد ز شاه

چون توئی خواهندهٔ این بینوا

واو ز تو بگریزد این نبود روا

گفت اسب اندر عقب زان تازمش

تا بگیرم یا فرو اندازمش

گفت شد یک رشک من اینجا هزار

تامرا گیری نه اورادر شکار

گفت ازانش می بگیرم دردناک

تا کشم اورا و خون ریزم بخاک

گفت اکنون رشک من شد صد هزار

تا چرا نکشی مرا وانگاه زار

گفت ازانش میکشم من ای غلام

تاخورم او را که خواهد این مقام

گفت شد رشک من اینجا بی قیاس

تا چرا قوتی نسازی از ایاس

گفت اگر من قوت سازم از تنت

محو گردی هیچ ناید از منت

گفت لا واللّه اگر شاه جهان

قوت خود سازد ازین شوریده جان

گر کنون هستم غلامی ناکسم

آن زمان محمود گردم این بسم

المقالة الاربعون

سالک راحت طلب ریحان راه

پیش روح آمد بصد دل روح خواه

گفت ای عکسی ز خورشید جلال

پرتوی از آفتاب لایزال

هرچه در توحید مطلق آمدست

آن همه در تو محقق آمدست

چون برونی تو ز عقل و معرفت

نه تو در شرح آئی ونه در صفت

چون تو بی ذات و صفت باشی مدام

هم صفت هم ذات جاویدت تمام

بی نشانی پاک و بی نامی تراست

هست بر قد تو غیب الغیب راست

نیست بالای تو مخلوقی دگر

نیست بیرون تو معشوقی دگر

در فروغ آفتاب معرفت

کی چراغی را توان کردن صفت

محو در محوی تو و گم در گمی

وز گمی تست پیدا آدمی

چون همه داری و هستی هیچ تو

چون همه هیچی نداری پیچ تو

نه که از هیچ وهمه پاکی مدام

وی عجب از پاک پاکی بردوام

سالکان را آخرین منزل توئی

صد جهان در صد جهان حاصل توئی

صد جهان در صد جهان برسرگذشت

در جهانهای تو میخواهند گشت

هر نفس در صد جهان خواهند تاخت

در تماشای تو جان خواهند باخت

چون تو هم جان هم جهان مطلقی

هم دم رحمن و هم نفخ حقی

من دران وسعت بواسع ره برم

رفعتم ده تا برافع ره برم

جان من یک شعبه از دریای تست

می بمیرم رای اکنون رای تست

گر مرا در زندگی وسعت دهی

همچو خویشم جاودان رفعت دهی

روح گفت ای سالک شوریده جان

گرچه گردیدی بسی گرد جهان

صد جهان گشتی تو در سودای من

تا رسیدی بر لب دریای من

گر سوی هر ذرهٔ‌خواهی شدن

نیست راه از ماه تاماهی شدن

آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ

هست آن در تو تو خود را پردهٔ

آدم اول سوی هر ذره شتافت

تا بخود در ره نیافت او ره نیافت

گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس

درنهادت ره نبردی یک نفس

این زمان کاینجا رسیدی مرد باش

غرقهٔ دریای من شو فرد باش

من چو بحری بینهایت آمدم

تا ابد بیحد و غایت‌آمدم

بر لب بحرم قدم از فرقکن

دل ز جان برگیر و خود را غرق کن

چون در این دریا شوی غرقه تمام

هر زمانی غرق تر میشو مدام

زانکه هرگز تا که میباشی جدای

توازین دریا نه سر بینی نه پای

تا بدین دریای بی پایان دری

ای عجب تا غرقه تر تشنه تری

قطره را پیوسته استسقا بود

زانکه میخواهد که چون دریا بود

قطرهٔ کز بحر بیرون میرود

در چرا و در چه و چون میرود

لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود

نه چرا و نه چه و نه چون بود

تاتو اینجائی چرائی میرود

در فضولی ماجرائی میرود

چون بدریائی رسیدی پاکباز

کی توان جستن ترا از خاک باز

گر همه عالم ببیزی پیش و پس

با سر غربال ناید هیچکس

هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او

آنچه بود او هم دران سوداست او

در خیال خویش یک یک میروند

خواه پیر و خواه کودک میروند

راحت و محنت ازینجا میبرند

دوزخ و جنت ازینجا میبرند

تو در آنساعت که بیرون میروی

درنگر تاآن زمان چون میروی

گر تو زینجا بر سر طاعت شدی

همچنان باشی که آن ساعت شدی

ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ

همچنان باشی که آن دم رفتهٔ

بازگشتت سوی دریاست ای پسر

این چه باشد کار آنجاست ای پسر

قطره گر بالغ و گر نابالغ است

از بد و از نیک دریا فارغ است

قطره گر مؤمن بود گر بت پرست

دایماً دریا چنان باشد که هست

نیک و بد در تو پدید آید همه

هم ز تو پاک و پلید آید همه

قطره براندازهٔ دیدار خویش

میکند بر روی دریا کار خویش

هرکجا کانجا نظر زایل بود

قطره را آنجایگه ساحل بود

چون ندارد هیچ این دریا کنار

قطره چون بیند کناریش آشکار

گر کناری بیند آن تصویر اوست

ور خیالی بیند آن تقدیر اوست

مور را بر کوه اگر راهی بود

کوه در چشمش کم از کاهی بود

گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل

خون او برخویش کی کردی سبیل

گر بقدر خود نمودی آفتاب

کی شدی حربا ز عشق او خراب

بست حربا را ز نادانی خیال

کافتاب از بهر او کرد انتقال

چون رود در عین مغرب آفتاب

در رود از رشک نیلوفر در آب

گوید او چون گشت خورشیدم نهان

من چه خواهم کرد بی رویش جهان

ای شده هم در جوال خویشتن

میپرستی هم خیال خویشتن

کار بیرونست از تصویر تو

چند جنبانم بگو زنجیر تو

پشهٔ تو میکنی بر پیل جای

تا بدست خویشش اندازی بپای

صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف

تا بمنقار تو بشکافد چو کاف

ذرهٔ تو میشوی از جا بجای

تا نهی خورشید را در زیر پای

قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش

تا کنی دریای اعظم جمله نوش

این سخنها روح چون تقریر کرد

زاد ره سالک ازو تدبیر کرد

سر بقعر بحر بیپایانش داد

مرد جانش دیده رو در جانش داد

سالک القصه چو در دریای جان

غوطه خورد و گشت ناپروای جان

جانش چندان کز پس و از پیش دید

هردوعالم ظل ذات خویش دید

هر طلب هر جد و هر جهدی که بود

هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود

آن همه سرگشتگی هر دمش

وان همه فریاد و آه و ماتمش

نه زتن دید او که از جان دید او

نی ندید از جان و جانان دید او

در تحیر ماند شست از خویش دست

پاک گشت از خویش و در گوشه نشست

گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت

آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت

گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست

خود بلی گفتی و بشنودی الست

چون تو بودی هر دو کون معتبر

از چه گردانیدیم چندین بسر

گفت تا قدرم بدانی اندکی

زانکه چون گنجی بدست آرد یکی

گردهد آن گنج دستش رایگان

ذرهٔ هرگز نداند قدر آن

قدر آن داند اگر گنجی بود

کان بدست آوردنش رنجی بود

الحكایة و التمثیل

رفت شبلی ابتدا پیش جنید

گفت هستم پای تا سر جمله قید

می چنین گویند در هر کشوری

کاشنائی را تودادی گوهری

یا ببخش و گوهرم همراه کن

یا نه بفروش و مرا آگاه کن

گفت اگر بفروشم این گوهر ترا

چون بها نبود کند مضطر ترا

ور ببخشم چون دهد آسانت دست

قدر نشناسی و گردی خودپرست

لیک همچون من قدم از فرق کن

خویش در بحر ریاضت غرق کن

تادران دریا بصبر و انتظار

آیدت آن گوهر آخر با کنار

الحكایة و التمثیل

با پسر میگفت یک روزی عمر

طعم دین تو کی شناسی ای پسر

طعم دین من دانم و من دیده‌ام

زانکه طعم کفر هم بچشیده‌ام

جان چو در خود دید چندان کار و بار

در خروش آمد چو ابر نوبهار

گفت اگر من نیک اگر بد بوده‌ام

در حقیقت طالب خود بوده‌ام

از طلب یک دم فرو ننشسته‌ام

روز تا شب خویش را میجسته‌ام

هرکجا رفتم به بالا و نشیب

جمله را ازجان من نورست وزیب

در حقیقت چون همه من بوده‌ام

نور بخش هفت گلشن بوده‌ام

پس چرا بیرون سفر میکرده‌ام

سوی این و آن نظر میکرده‌ام

ای دریغا ره سپردم عالمی

لیک قدر خود ندانستم دمی

گر همه در جان خود میگشتمی

من به هر یک ذره صد میگشتمی

سالک سرگشته آمد پیش پیر

شرح روحش داد از لوح ضمیر

گفت هر چیزی که پیدا و نهانست

جملهٔ آثار جان افروز جانست

در جهان آثار جان بینم همه

پرتو جان و جهان بینم همه

پرتوی از قدس ظاهرشد بزور

در جهان افکند و درجان نیز شور

پرتوی بس بی نهایت اوفتاد

تاابد بیحد و غایت اوفتاد

هرچه بود و هست خواهد بود نیز

جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز

نام آن پرتو بحق جان اوفتاد

هر دو عالم را مدد آن اوفتاد

قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی

وی عجب آنبود جان معنوی

لیک چون جان رانبود آن روزگار

در هزاران صورت آمد آشکار

بود جان را هم صفت هم ذات نیز

هر دو چون جان هم گرامی و عزیز

اصل جان نور مجرد بود و بس

یعنی آن نور محمد بود و بس

ذات چون در تافت شد عرش مجید

عرش چون در تافت شد کرسی پدید

بازچون کرسی بتافت از سرکار

آسمان گشت و کواکب آشکار

باز چون اختر بتافت و آسمان

چار ارکان نقد شد در یک زمان

بعد ازان چون قوت تاوش نماند

چار ارکان را در آمیزش نشاند

تا وحوش و طیر وحیوان ونبات

با مرکبهای دیگر یافت ذات

ذات جان را هم صفاتی بود نیز

لاجرم از علم و قدرت شد عزیز

شد ز علمش لوح محفوظ آشکار

شد قلم از قدرتش مشغول کار

چون ارادت را بسی سر جمله بود

هم ملایک بی عدد هم حمله بود

از رضای جان بهشت عدن خاست

وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست

روح چون در اصل امر محض بود

جبرئیل از امر ظاهر گشت زود

باز روح از لطف وز بخشش که داشت

زود میکائیل را سر برفراشت

باز قهرش اصل عزرائیل گشت

دو صفت ماندش که اسرافیل گشت

یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر

وز وجود و از عدم جان بر زبر

گر صفات روح بی اندازه خاست

هر یکی را یک ملک گیری رواست

پیر چون از شرح او آگاه شد

گفت اکنون جانت مرد راه شد

لاجرم یک ذره پندارت نماند

جز فنای در فناکارت نماند

تا که میدیدی تو خود را در میان

برکناری بودی از سر عیان

چون طلب از دوست دیدی سوی دوست

این نظر را گر نگه داری نکوست

الحكایة و التمثیل

بوعلی طوسی امام قال وحال

کرده است از میرکاریز این سؤال

کز حق آمد راه سوی بنده باز

یا ز بنده سوی حق برگوی راز

گفت ره نه زین بدان نه زان بدین

لیک راه از حق بحق میدان یقین

نیست غیر او که دارد غیر دوست

گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست

نیست غیر او و غیری چون بود

راه رو زوهم بدو موزون بود

الحكایة و التمثیل

برفتاد از جان خرقانی نقاب

دید آن شب حق تعالی را بخواب

گفت الهی روز و شب در کل حال

جستمت پیدا و پنهان شصت سال

بر امیدت ره بسی پیمودهام

طالب تو بودهام تا بودهام

از وجود من رهائی ده مرا

نور صبح‌ آشنائی ده مرا

حق تعالی گفت ای خرقانیم

گر بسالی شصت تو میدانیم

یا بسالی شصت چه روز و چه شب

کردهٔ بر جهد خود ما را طلب

من در آزال الازال بی علتیت

کردهام تقدیر صاحب دولتیت

هم در آزال الازل هم در قدم

در طلب بودم ترا تو در عدم

بودهام خواهان تو بیش از تو من

در طلب بودم ترا پیش از تو من

این طلب کامروز از جان توخاست

نیست هیچ آن تو جمله آن ماست

گر طلب ازما نبودی از نخست

کی ز تو هرگز طلب گشتی درست

چون کشنده هم نهنده یافتی

خویش را بیخویش زنده یافتی

لاجرم جاوید شمع دین شدی

در امانت مرد عالم بین شدی

الحكایة و التمثیل

حق تعالی عرش را چون بر فراخت

صد جهان پر فرشته سر فراخت

حق بدیشان گفت بردارید عرش

زانکه این را بر نتابد اهل فرش

صد هزاران باره بیش اند از شمار

در روید از قوت و شوکت بکار

جمله در رفتند چست و سرفراز

عاقبت گشتند عاجز جمله باز

چون مضاعف کرد اعداد همه

عین عجز افتاد میعاد همه

عرش را چندان ملک می بر نتافت

گفتئی موری فلک می بر نتافت

هشت قدسی را ز حق فرمان رسید

در ربودند ای عجب عرش مجید

عرش را بر دوش خود برداشتند

سرازان تعظیم می افراشتند

کای عجب عرشی که چندانی ملک

پر بیفکندند از وی یک بیک

ما بتنهائی خود برداشتیم

خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم

اندکی عجبی پدید آمد مگر

تا رسید امر از خدای دادگر

کای ملایک بنگردید از جای خویش

تا چه میبینید زیر پای خویش

آن ملایک چون نگه کردند زیر

آمدند از جان خود از خوف سیر

زیر پای خود هوا دیدند و بس

در هوا چون پای دارد هیچکس

حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب

کای ز عجب خود خطا کرده صواب

عرش اعظم گر شما برداشتید

حامل آن خویش را پنداشتید

کیست بردارندهٔ بار شما

بنگرید ای پر خلل کار شما

چون ملایک را فتاد آنجا نظر

آن همه پندار بیرون شد زسر

هرکه پندارد که جان بیقرار

بر تواند داشت سر کردگار

یا چنان انوار را حامل شود

یا چنان اسرار را قابل شود

آن ازو عجبی و پنداری بود

وین چنین در راه بسیاری بود

آن امانت سر او هم میکشد

قشر عالم مغز عالم میکشد

گر نبودی در میان آن سر پاک

کی کشیدی آن امانت آب و خاک

روستم را را رخش رستم میکشد

تا نه پنداری که مردم میکشد

گر حملناهم نیفتادی ز پیش

حامل آن سر نبودی کس بخویش

چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد

مرد را اینجا زفان ببریده شد

تا ابد اکنون سفر در خویش کن

هر زمانی رونق خود بیش کن

لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص

تا شوی در پردهٔ توحید خاص

از وجود جان برون باید شدن

محرم جانان کنون باید شدن

حوصله باید اگر آن بایدت

کی بود جانانت گر جان بایدت

عقل و جانت را دو کفه ساز خوش

عقل و جانت را در آنجا نه بکش

عقل اگر افزون بود نقصان تراست

جان اگر راجح شود جانان تراست

در فقیری چون زفانه باش راست

سوی عقل و سوی جان منگر بخواست

تو زفانه گر نباشی بی شکی

با ازل بینی ابد گشته یکی

کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب

جمله یک رنگت شود چون آفتاب

چون همه یک رنگت آمد در احد

از همه درویش مانی تا ابد

ور بود در فقر جان یک ذره چیز

حال کادالفقر باشد کفر نیز

فقر چه بود سایه جاوید آمده

در میان قرص خورشید آمده

پس بقرصی گشته قانع تاابد

قرص و قانع محو احد مانده احد

جز احد آنجا اگر چیزی بود

هم احد باشد چو تمییزی بود

زانکه اینجا این همه هم اوست و بس

بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس

آن و این و این و آن اینجا بود

لیکن آنجا اینهمه سودا بود

گر مثالی بایدت کاسان شود

همچو دریا دان که او باران شود

هرچه از قرب احد آید پدید

چون شود نازل عدد آید پدید

هست قرآن در حقیقت یک کلام

بی عدد آمد چو منزل شد تمام

صد هزاران قطره یک عمان بود

چون زعمان بگذرد باران بود

هرچه اسمی یافت آمد در وجود

آن همه یک شبنمست از بحر جود

حق عرفانت آن زمان حاصل شود

کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود

عقل باید تا عبودیت کشد

جانت باید تا ربوبیت کشد

عقل با جان کی تواند ساختن

با براقی لاشه نتوان تاختن

دردت اول از تفکر میرسد

آخر الامرت تحیر میرسد

علم باید گر چه مرد اهل آمدست

تابداند کاخرش جهل آمدست

هرکه او یک ذره از عز پی برد

هیچ گردد هیچ هرگز کی برد

عاریت باشد همه کردار او

آن او نبود همه گفتار او

گر بیان نیکو بود در شرع و راه

آن بیان در حق بود برف سیاه

در بیان شرع صاحب حال شو

لیک در حق کور گرد و لال شو

چون شنیدی سر کار اکنون تمام

نیز حاجت نیست دیگر والسلام

سالک از آیات آفاق ای عجب

رفت با آیات انفس روز و شب

گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید

هر دو عالم در درون خویش دید

هر دو عالم عکس جان خویش یافت

وز دو عالم جان خود را بیش یافت

چون بسر جان خود بیننده شد

زندهٔگشت و خدا را بنده شد

بعد ازین اکنون اساس بندگیست

هر نفس صد زندگی در زندگیست

سالک سرگشته را زیر و زبر

تا بحق بودست چندینی سفر

بعد ازین در حق سفر پیش آیدش

هرچه گویم بیش از پیش آیدش

چون سفر آنست کار آنست و بس

گیر و دارو کار و بار آنست و بس

زان سفر گر با تو انیجا دم زنم

هر دو عالم بیشکی بر هم زنم

گر بدست آید مرا عمری دگر

باز گویم با تو شرح آن سفر

آن سفر را گر کتابی نو کنم

تاابد دو کون پر پرتو کنم

گر بود از پیشگه دستورئی

نیست جانم را ز شرحش دورئی

لیک شرح آن بخود دادن خطاست

گر بود اذنی از آن حضرت رواست

شرح دادم این سفر باری تمام

تادگر فرمان چه آید والسلام

در حق خویش گوید

این چه شورست از تو درجان ای فرید

نعره زن از صد زفان هل من مزید

گر کند شخص تو یک یک ذره گور

کم نگردد ذرهٔ از جانت شور

گر تو با این شور قصد حق کنی

در نخستین شب کفن را شق کنی

چون بود شورت بجان پاک در

سر درین شور آوری از خاک بر

هم درین شور از جهان آزاد و خوش

در قیامت میروی زنجیر کش

شور چندینی چرا آوردهٔ

این همه شور از کجا آوردهٔ

شور عشق تو قوی زور اوفتاد

جان شیرینت همه شور اوفتاد

جانت دریائیست آبش آب زر

لاجرم هم شور دارد هم گهر

دایماً چون بحر میجوشی ز شور

خویشتن را میفرود آری بزور

جان شیرینت چو شوری در کند

هر زمانی شور شیرین تر کند

یعلم اللّه گر سخن گفتار را

بود مثلی یا بود عطار را

در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست

خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست

هرکه سلطانم نگوید در سخن

من گدائی گویمش نه سر نه بن

شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست

حزمرا هرگز کرادادست دست

خاطرم پایم گرفته هر زمان

سرنگون بر میکشد گردجهان

تا ز بحری ماهیی آرد بشست

یا زجائی معنئی آرد بدست

نی که چندان نقد معنی دارد او

کز درون بیرون همی نگذارد او

چون معانی جمله من گفتم تمام

چه بماندست آن کسی را والسلام

هرکجا سریست درهر دو جهان

هست سر تا سر درین دیوان نهان

چون بجوئی و بیابی سر بسر

برکشی بر هر دو عالم بر ببر

قصهها دیدی بسی این هم ببین

قصه کم گو کاحسن القصهست این

گردهی غصه که هستم قصه گوی

غصه خور چون بردهام در قصه گوی

قصه گفتن نیست ریح فی الفصص

مینبینی روح قرآن از قصص

قصه کوته میکنم یک اهل راز

گر درین قصه کند عمری دراز

هر نفس این قصه نوری بخشدش

بیغم وغصه حضوری بخشدش

هرکتابی را که دانی سر بسر

این یکی با جمله برکش برببر

گر نچربد از همه صد باره این

زود کن چون پردهٔ خود پاره این

دیدهٔ انصاف بینت باز کن

چشم جان پر یقینت باز کن

تا ببینی کار و بار این کتاب

حل و عقد و گیر و دار این کتاب

هرکه گوهر دزد این دریا شود

زود از تر دامنی رسوا شود

هر کرا دزدیدن از من دست داد

همچو دزدانش بریده دست باد

در حقیقت مغز جان پالودهام

تا نه پنداری که در بیهودهام

جمع کردم آب آسا پیش تو

گو تفکر کن دل بیخویش تو

گر زگفتن راه مییابد کسی

گفتهٔ من بایدت خواندن بسی

زانکه هر بیتی که میبنگاشتم

بر سر آن ماتمی میداشتم

در مصیبت ساختن هنگامه من

نام این کردم مصیبت نامه من

گر دلی میبایدت بسیار دان

پس مصیبت نامهٔ عطار خوان

گر کسی را زین سخن گردی بود

خاک بر فرقش که نامردی بود

لازم درد دل عطار باش

وز هزاران گنج برخوردار باش

هرکرا یک ذره میبندد خیال

گو برون آرد چنین صاحب جمال

می نداند او که از عطار بود

ختم صد عالم که پر اسرار بود

نافهٔ اسرار نبود مشکبار

تاکه عطارش نباشد دست یار

الحكایة و التمثیل

آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار

می نیارستش همی فرمود کار

عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز

کرد برخود عیب او کردن دراز

حیدرش گفتا برای ذوالفقار

بازوی کرار باید وقت کار

تا نباشد نقد زور حیدری

نسیه باشد کار تیغ گوهری

کی شود از ذوالفقارت کار راست

تو ز من زور علی بایست خواست

هرکه پندارد که مثل این کتاب

دیگری درجلوه آرد از حجاب

گو مبر خود را بغفلت روزگار

زانکه خواهد زور حیدر ذوالفقار

بر سر آب ای عجب عرش مجید

شد بلند از شعر چون آب فرید

هیچکس را تا ابد این شیوه نیست

طوبی فردوس را این میوه نیست

آب هر معنی چنانم روشنست

کانچه خواهم جمله در دست منست

می نباید شد بحمداللّه بزور

همچو فردوسی ز بیتی در تنوز

همچو نوح آبی بزور آید مرا

زانکه طوفان از تنور آید مرا

از تنورم چون رسد طوفان بزور

هیچ حاجت نیست رفتن در تنور

همچو فردوسی فقع خواهم گشاد

چون سنائی بی طمع خواهم گشاد

زین سخن کامروز آنختم منست

نیست کس همتای من این روشنست

ترک خور کاین چشمهٔ روشن گرفت

از زبور پارسی من گرفت

باد محروم از زبورم جز سه خلق

خرده دان و خوش خط و داود حلق

گر خوش آوازی جهان آور بجوش

ورنه میدانی چه کن بنشین خموش

ور نکو دانی شدی پیروز تو

ورنهٔ جولاهگی آموز تو

ور تو زیبا مینویسی مینویس

ورنه زان انگشت بنشین کاسه لیس

نیست کس را تا قیامت این طریق

فکر کن خوش خوان و مشتاب ای رفیق

گرچه هر مرغی زند این شیوه لاف

نیست هر پرندهٔ سیمرغ قاف

هرکسی در گوشهٔ دم میزنند

لیک چون عیسی دمی کم میزنند

هرکسی در روی خود دارد سری

لیک یوسف دیگرست او دیگری

هرکسی ز آواز خوش شد پرغرور

لیک این ختمست بر صاحب زبور

آنچه آن را صوفی آن گوید بنام

ختم شد آن بر محمد والسلام

من محمد نامم و این شیوه نیز

ختم کردم چون محمد ای عزیز

حکمت و نظمی که نه ذاتی بود

نیک ناید حرف طاماتی بود

ذوق اگر با شیر مادر باشدت

شعر شیرین تر ز شکر باشدت

ور نداری و تکلف میکنی

هم تو خود خود را تعرف میکنی

الحكایة و التمثیل

حاتم طائی چو از دنیا گسست

یک برادر داشت بر جایش نشست

گفت من در جود درخواهم گشاد

چون برادر دست برخواهم گشاد

در سخاوت ساحری خواهم نمود

همچو دریا گوهری خواهم نمود

مادرش گفتا که این تو کی کنی

لیک بی شک نام حاتم طی کنی

زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد

لب بیک پستان من آنگاه برد

کزدگر پستان بسی یا اندکی

شیر خوردی در بر او کودکی

گر نبودی طفل دیگر همبرش

نفرتی بودی زشیر مادرش

باز تو آنگه که بودی شیرخوار

هیچ طفلی را نکردی اختیار

میل شیر من نبودی یک دمت

تا دگر پستان نبودی محکمت

بود یک پستان بدستی آن زمانت

وآن دگر پستان نهاده دردهانت

این یکی را در دهن میداشتی

و آن دگر یک را بکس نگذاشتی

آنکه در طفلی کند این محکمی

کی تواند کرد هرگز حاتمی

گر برادر همچو حاتم شیر خورد

هرکجا مرغیست او انجیر خورد

کارها با قوت از بنیاد به

دولت و اقبال مادرزاد به

گر بخوانی شعر من ای پاک دین

شعر من از شعر گفتن پاک بین

شاعرم مشمر که من راضی نیم

مرد حالم شاعر ماضی نیم

عیب این شعرست و این اشعار نیست

شعر را در چشم کس مقدار نیست

تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ

ره بمعنی بر اگر دانندهٔ

شعرگفتن چون ز راه وزن خاست

وز ردیف و قافیه افتاد راست

گر بود اندک تفاوت نقل را

کژ نیاید مرد صاحب عقل را

چون گهرداریست شعر من چو تیغ

یک دمی تحسین مدار از من دریغ

زیرکی باید که تحسینم کند

از بسی احسنت تمکینم کند

لیک اگر ابله کند تحسین مرا

آن ندارد مینباید این مرا

الحكایة و التمثیل

گفت اندر پیش افلاطون کسی

کان فلانی حمد میگفتت بسی

در هنر بستود بسیاری ترا

تا فلک بنهاد مقداری ترا

زان سخن بگریست افلاطون بدرد

روی آورد از سر دردی بمرد

گفت میگریم که در دل مشکلیست

تا چه کردم کان پسند جاهلیست

هرچه باشد مرد نادان را پسند

مرد دانا را بود آن تخته بند

می ندانم تا پسند او چه بود

تاازان توبه کنم در حال زود

یک ستایش کان ز جاهل آیدم

صد عقوبت دان که حاصل آیدم

گر مرا اهل دلی تحسین کند

جملهٔ شعرم دل او دین کند

گر ستایش گوی من صد کس بود

ذوق یک صاحبدلم می بس بود

نی کیم من اهل دین را چند ازین

نفس تا کی داردم دربند ازین

ای دریغا هرچه گفتم هیچ بود

دیده کور و راه پیچاپیچ بود

گر دمی بودی سخن پذرفتنم

نیستی پروای چندین گفتنم

گر بحضرت ره گشادن دارمی

کی دل برهم نهادن دارمی

الحكایة و التمثیل

خطبهٔ در نعت و توحید خدای

کرده بود انشا بزرگی رهنمای

سجع بود آن خطبه رنجی برده بود

پیش شیخ کرکان آورده بود

چون بخواند آن خطبه را در پیش او

خواست تحسین طبع دوراندیش او

شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد

آن دل بیکارکاین برهم نهاد

هر که دل زندهست در سودای دین

نبودش بی هیچ شک پروای این

یک نشان مرد بیکار این بود

شغل مشغولان پندار این بود

مرد را آن خطبه بر دل سرد شد

خجلتش آورد و رویش زرد شد

حال من با این کتاب اینست و بس

حجت بیکاری دینست و بس

چند گوی آخر ای دل تن بزن

نفس را خاموش کن گردن بزن

چند شعر چون شکر گوئی تو خوش

همچو بادامی زفان در کام کش

پنبه را یکبارگی برکش ز گوش

در دهن نه محکم و بنشین خموش

الحكایة و التمثیل

کاملی گفتست میباید بسی

علم و حکمت تا شود گویا کسی

لیک باید عقل بی حد و قیاس

تا شود خاموش یک حکمت شناس

دم مزن چون کن مکن مینشنوند

با که گوئی چون سخن مینشنوند

ور کسی میبشنود اسرار تو

مینشیند از حسد در کار تو

کوه با آن جمله سختی و وقار

هرچه گوئی باز گوید آشکار

روی در دیوار کن وانگه خموش

زانکه آن دیوار دارد نیز گوش

ور تودر دیوار خواهی گفت راز

هست دیوار لحد با آن بساز

الحكایة و التمثیل

این سخن نقلست از نوشین روان

گفت اگر خواهی که رازت در جهان

دشمنت نشناسد از زشتی که اوست

توبه نیکوئی مگو در پیش دوست

گردرین پرده نگهداری نفس

هم نفس باشی و گرنه هیچکس

صبح اگر کشتی نفس را در دهان

کی رسیدی این بشولش در جهان

تا زفان سرخ دارد ساکنی

تو بسرسبزی نشسته ایمنی

چون زفان جنبان شود کام سیاه

برتو سر سبزی کند حالی تباه

هیچ عضوی بنده را روز شمار

مهر نکند جز دهن را کردگار

الحكایة و التمثیل

با پسر لقمان چنین گفت ای پسر

گرچه بسیاری سخن گفتم چوزر

ای عجب با آنکه لقمان آمدم

از بسی گفتن پشیمان آمدم

لیک هرگز از خموشی کردنم

نه پشیمان بود ونه غم خوردنم

الحكایة و التمثیل

از ارسطالیس پرسیدند راز

کان چه میدانی که در عمر دراز

بی گنه در خورد زندان آمدست

گفت آنچش حبس دندان آمدست

آنچه او محبوس میباید مدام

آن زفان تست در زندان کام

دو در از دندان و دو در از لبش

بسته میدارند هر روز و شبش

تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار

وانگهش جز بیقراری نیست کار

هرکه خاموشست ثابت آمدست

عزت زر بین که صامت آمدست

با که گویم درد دل چون کس نماند

تن زنم کز عمر من هم بس نماند

چون خموشی این همه مقدار داشت

لیک دو داعیم بر گفتارداشت

جان من چون بودمست و بیقرار

بر نمیزد یک نفس از درد کار

گر دمی تن میزدم از جان پاک

می برآمد از خموشی صد هلاک

از ازل چون عشق با جان خوی کرد

شور عشقم این چنین پرگوی کرد

از شراب عشق چون لایعقلم

کی تواند شد خموشی حاصلم

کاشکی جان مرا بودی قرار

تا همیشه تن زدن بودیم کار

آنچه در جان من آگاه هست

می ندانم تا بدانجا راه هست

چون نمیبینم بعالم مرد خویش

می فرو گویم بدانجا دردخویش

داعی دیگر مرا آن بود و بس

کاین حدیثم شد بحجت هر نفس

الحكایة و التمثیل

مصطفی گفتست جمعی از ملک

می فرو آیند هر روز از فلک

گرد میگردند بر روی زمین

تا کجا بینند جمعی اهل دین

کز خدای خویش میگویند باز

صف زنند آن قوم گرد اهل راز

خویشتن را وقف آن منزل کنند

زان سخن مقصود خود حاصل کنند

گرچه در معنی نیم از اهل راز

گفتهام باری ز اهل راز باز

جمله از حق گویم و از کار او

تا ملایک بشنوند اسرار او

چون درین اسرار بینندم مدام

قصه گوی حق نهندم بوکه نام

الحكایة و التمثیل

خاشه روبی بود سرگردان راه

خاشه میرفتی همه در کوی شاه

سایلی پرسید ازو کای پرهوس

خاشه چون در کوی شه روبی و بس

گفت تا خلقان بدانندم همه

خاشه روب شاه خوانندم همه

تا ابد نقد من این انعام بس

خاشه روب کوی شاهم نام بس

آنکه او داعی من آمد برین

یاد داریدش دعا از صدق دین

این دم از گفتن نیندیشم بسی

چون خموشی هست در پیشم بسی

زود خواهد بود کاین جان و دلم

فرقتی جویند از آب و گلم

شیر مرداگر دلت خواهد همی

عزم کن برگورم و بگری دمی

برسر عطار چون زاری گری

اندکی بنشین و بسیاری گری

باز پرس از حال من حالی براز

تاجواب تو دهم از گور باز

خالم آن دم از زفان حال پرس

کر شو و حال از زفان لال پرس

تشنگی من ببین در زیر خاک

یک دمم آبی فرست از اشک پاک

کاشکی هرگز نبودی نام من

تا نبودی جنبش و آرام من

هرکرا در پیش این مشکل بود

خون تواند کرد اگر صددل بود

صد جهان جان مبارز آمده

هست سرگردان و عاجز آمده

زین چنین کاری که در پیش آمدست

علم مفلس عقل درویش آمدست

الحكایة و التمثیل

فاضل عالم فضیل آن ابر اشک

گفت از پیغامبرانم نیست رشک

زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز

پیش دارند و صراطی نیز تیز

جمله با کوتاه دستی و نیاز

کرده در نفسی زفان جان دراز

وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست

زانکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست

لیک ازان کس رشکم آید جاودان

کو نخواهد زاد هرگز در جهان

بازگردد خوش هم از پشت پدر

تاشکم مادر نیارد بر زبر

کاشکی هرگز نزادی مادرم

تانکردی کشته نفس کافرم

بکشدم نفسم که نفسم کشته باد

بکشدم در خون که در خون گشته باد

از توانگر بودن و درویشیم

هیچ خوشتر نیست از بیخویشیم

چون مرا از ترس این صد درس هست

هرکرا جانست جای ترس هست

الحكایة و التمثیل

رهروی را چون درآمد وقت مرگ

لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ

اشک میبارید همچون ابر زار

پس چو آتش دست میزد بیقرار

سایلی گفتش چرائی منقلب

در چنین وقتی چه باشی مضطرب

دل بخود باز آور و آرام گیر

جمع کن خود را بشولید ممیر

گفت ممکن نیست آرامم بسی

زانکه این دم میروم پیش کسی

کاین جهان و آن جهان و هست و نیست

کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست

آنکسی را کاین همه یکسان بود

پیش او رفتن نه بس آسان بود

میروم پیش چنین کس بس رواست

گر بترسم ترس اینجا خود سزاست

میروم پیش چنین کس چون بود

گرهزاران دل بود پرخون بود

چنداندیشم که جان من بسوخت

وز تف جانم زفان من بسوخت

در نخواهد داد کس آواز را

تا که خواهد برد پی این راز را

شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من

خاک خود نپذیردم از ننگ من

برد غفلت روزگارم چون کنم

برنیامد هیچ کارم چون کنم

برده در بازی دنیا روزگار

چون توانم رفت پیش کردگار

الحكایة و التمثیل

کودکی میرفت و در ره میگریست

کاملی گفتش که این گریه ز چیست

گفت بر استاد باید خواند درس

چون ندارم یاد میگریم ز ترس

هرچه در یک هفته گفت استاد باز

این زمانم جمله باید داد باز

زین غمم شاید اگر دل خون کنم

چوب سخت و نیست نرم چون کنم

زین سخن آن پیر کامل شد ز دست

پشت امیدش از آن کودک شکست

گفت حال و کار من یک یک همه

هست همچون حال این کودک همه

خوش بخفته نرم ناکرده سبق

می بباید رفت فردا پیش حق

نیست درسم نرم سختم اوفتاد

زانکه در پیش است چوب اوستاد

پادشاها آمد این درویش تو

با جهانی درد دل در پیش تو

گر جهانی طاعتم حاصل بود

گر نخواهی تو همه باطل بود

گر نخواهی دولت غمخوارهٔ

کی بود ناخواستن را چارهٔ

گر همه توفیق و گر خذلان بود

آنچه آن باید ترا اصل آن بود

چون حواله باتو آمد هرچه هست

درگذر از نیک و از بدهرچه هست

الحكایة و التمثیل

آن گدائی چون برست از نان و آب

بعد مرگ او کسی دیدش بخواب

گفت حق با تو چه کرد ای مهربان

گفت چون رفتم بر حق گفت هان

پیشم آور تا چه آوردی مرا

گفتم آخر من چه دارم ای خدا

قرب پنجه سال رفتم در بدر

راه پیمودم جهانی سر بسر

جمله میگفتند ای مرد گدا

نیست ما را نان پدید آرد خدا

مردمان نانم ندادندی بسی

با تو کردندی حوالت هر کسی

چون حوالت باتو آمد روز و شب

از گدائی میکنی چیزی طلب

جمله گفتندی خدا بدهد ترا

پس بده گر میدهی ای پادشاه

شاه هرگز از گدا چیزی نخواست

گر نخواهد خالق شاهان رواست

چون حوالت با تو آمد در پذیر

وین گدا را دست گیر ای دست گیر

پادشاها چون همه هیچیم ما

سر ز فرمان تو چون پیچیم ما

قدرت وعلم وارادت چون تراست

هرچه خواهی میتوانی کرد راست

گرچه کردم جرم بسیار ای خدای

قادری ناکرده انگار ای خدای

هست جود و فضل تو بحری عظیم

در بر آن کی بود امکان بیم

الحكایة و التمثیل

در مناجات آن بزرگ دین شبی

پیش حق میکرد آه و یاربی

گفت الهی چون شود حشر آشکار

بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار

پس بدست آرم یکی خنجر ز نور

خلق را میرانم از دوزخ ز دور

تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند

در بهشت جاودان ساکن شوند

هاتفی آواز دادش آن زمان

گفت تو خاموش بنشین هان و هان

ورنه عیب تو بگویم آشکار

تا کنندت خلق عالم سنگسار

بعدازان داد آن بزرگ دین جواب

گفت هان و هان چه گفتم ناصواب

تو بدان میآریم تااین زمان

برگشایم بر سر خلقان زفان

از تو چندان بازگویم فضل وجود

کز همه عالم کست نکند سجود

پادشاها با دمی سرد آمدم

با دلی پرغصه و درد آمدم

چون نیم من هیچ و آگاهی ز من

ای همه تو پس چه میخواهی ز من

گرعذاب تو ز صد رویم بود

در خور یک تارهٔ مویم بود

لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد

جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد

آمد از من آنچه آید از لئیم

تو بکن نیز آنچه آید از کریم

الحكایة و التمثیل

آن یکی اعرابئی از عشق مست

حلقهٔ کعبه درآورده بدست

زار میگفت ای خدای ذوالعلو

کردم آن خویش من آن تو کو

گر بحج فرمودیم حج کرده شد

آنچه فرمودی بجای آورده شد

ور مرا در عرفه بایست ایستاد

ایستادم دادم از احرام داد

سعی آوردم بقربان آمدم

رمی را حای بفرمان آمدم

ور طواف و عمره گوئی شد تمام

خود دگر از من چه آید والسلام

از در خود بی نصیبم می مدار

آن من بگذشت آن خود بیار

خالقا آنچ از من آمد کرده شد

عمر رفت و نیک یابد کرده شد

چند مشتی خاک را دلریش تو

خون دود از رگ که آرد پیش تو

گر جهانی طاعت آرم پیش باز

تو زجمله بی نیازی بی نیاز

ور بود نقدم جهانی پرگناه

تو از آن مستغنئی ای پادشاه

چون بعلت نیست نیکوئی ز تو

بد نبیند هیچ بدگوئی زتو

آنچه توفیق توام از بحر جود

شد مدد گر آمد از من در وجود

این دم اکنون منتظر بنشستهام

دل ندارم زانکه در تو بستهام

بادرت افتاد کارم این زمان

هیچ در دیگر ندارم این زمان

تو چنین انگار کاین دم آمدم

گرچه بس دیر آمدم هم آمدم

چون بعلت نیست از تو هیچ کار

عفو کن بیعلتی ای کردگار

گرچه کفر من گناه من بسست

عین عفوت عذرخواه من بسست

گر مرا یک ذره دولت میدهی

پس بده چون نه بعلت میدهی

خشک شد یارب ز یاربهای من

در غم تر دامنی لبهای من

میروم گمراه ره نایافته

دل چو دیوان جز سیه نایافته

ره نمایم باش و دیوانم بشوی

وز دو عالم تختهٔ‌جانم بشوی

بی نهایت درد دل دارم ز تو

جان اگر دارم خجل دارم ز تو

عمر در اندوه تو بردم بسر

کاشکی بودیم صد عمر دگر

تادر اندوهت بسر میبردمی

هر زمان دردی دگر میبردمی

ماندهام از دست خود در صد زحیر

دست من ای دستگیر من تو گیر

الحكایة و التمثیل

بوسعید مهنه با مردان راه

بود روزی در میان خانقاه

مستی آمد اشک ریزان بیقرار

تا در آن خانقاه آشفته وار

پرده از ناسازگاری باز کرد

گریه و بد مستئی آغاز کرد

شیخ کو را دید آمد در برش

ایستاد از روی شفقت بر سرش

گفت هان ای مست اینجا کم ستیز

از چه میباشی بمن ده دست خیز

مست گفت ای حق تعالی یار تو

نیست شیخا دست گیری کار تو

تو سر خود گیر و رفتی مردوار

سر فرو رفته مرا با او گذار

گر ز هر کس دستگیری آیدی

مور در صدر امیری آیدی

دستگیری نیست کار تو برو

نیستم من در شمار تو برو

شیخ درخاک اوفتاد از درد او

سرخ گشت از اشک روی زرد او

ای همه تو ناگزیر من تو باش

اوفتادم دستگیر من تو باش

ای جهانی خلق مور خاکیت

پاک دامن کن مرا از پاکیت

برامیدی آمد این درویش تو

چون بنومیدی رود از پیش تو

الحكایة و التمثیل

بود از آن اعرابئی بی توشهٔ

یافته در شوره جائی گوشهٔ

گوشهٔ او جای مشتی عور بود

آب او گه تلخ و گاهی شور بود

در مذلت روزگاری میگذاشت

روز و شب در اضطراری میگذاشت

خشک سالی گشت و قحطی آشکار

مرد شد از ناتوانی بی قرار

شد ز شورستان برون جائی دگر

تا رسید آخر به آبی چون شکر

چون بدید آن آب خوش مرد سلیم

گفت بیشک هست این آب نعیم

آب دنیا تلخ و زشت آید پدید

آب شیرین از بهشت آید پدید

حق تعالی از پس چندین بلا

کرد روزی این چنین آبی مرا

روی آن دارد کزین آب روان

پر کنم مشکی و برخیزم دوان

مشک بر گردن رهی بیرون برم

تحفه سازم پس بر مأمون برم

بیشکم مأمون ازین آب لطیف

خلعتی بخشد چو آب من شریف

مشک چون پر کرد و پیش آورد راه

همچنان میرفت تا نزدیک شاه

بازگشته بود مأمون از شکار

چون بدیدش گفت برگو تا چه کار

گفت آوردستم از خلد برین

تحفهٔ بهر امیرالمؤمنین

گفت چیست آن تحفهٔ نیکوسرشت

گفت ماءالجنه آبی از بهشت

این بگفت و مشک پیش آورد باز

در زمان مأمون بجای آورد راز

از فراست حال او معلوم کرد

می نیارستش ز خود محروم کرد

چون چشید آن آب گرم و بوی ناک

گفت احسنت اینت زیبا آب پاک

هست این آب بهشت اکنون بخواه

تا چه میباید ترا از پادشاه

گفت هستم از زمین شوره دار

آب او تلخ و هوای او غبار

هم طراوت برده از خاکش سموم

هم شده ازتفت سنگ او چو موم

در قبیله اوفتاده فاقهٔ

هیچکس را نه بزی نه ناقهٔ

خشک سالی گشته کلی آشکار

جملهٔ‌مردم شده مردار خوار

حال خود با تو بگفتم جمله راست

چون شدی واقف کنون فرمان تراست

ریخت مأمون آن زمانش در کنار

بر سر آن جمع دیناری هزار

گفت بستان زر بشرط آنکه راه

پیش گیری زود هم زینجایگاه

بی توقف بازگردی این زمان

زانکه نیست اینجا ترا بودن امان

زر ستد آن مرد و حالی بازگشت

با خلیفه سایلی همراز گشت

گفت برگوی ای امیرالمؤمنین

کز چه تعجیلش همی کردی چنین

گفت اگر او پیشتر رفتی ز راه

آب دیدی در فرات اینجایگاه

از زلال خود شدی حالی خجل

بازگشتی از بر ما تنگ دل

عکس آن خجلت رسیدی تا بماه

آینهٔ‌انعام ما کردی سیاه

او وسیلت جست سوی ما زدور

چون کنم از خجلتش از خود نفور

او بوسع خویش کار خویش کرد

من توانم مکرمت زو بیش کرد

چون شدم از حال او آگاه من

باز گردانیدمش از راه من

حرف انعام و نکوکاری نگر

هم سخاوت هم وفاداری نگر

این چنین جودی که جان عالمیست

در بر جود تو یارب شبنمیست

چون تو دادی این کرم آن بنده را

از کرم برگیر این افکنده را

چون زشورستان دنیا میرسم

وز سموم صد تمنا میرسم

روزگار خشک سال طاعتست

این همه وقتیست نه این ساعتست

از همه خشک و تر این درویش تو

اشک میآرد بتحفه پیش تو

ز اشتیاق تو ز آب اشک خویش

همچو اعرابی کنم پرمشک خویش

پس بگردن برنهم آن مشک را

بو که نقدی بخشیم این اشک را

آمدم از دور جائی دل دو نیم

نقد رحمت خواهم از تو ای کریم

گر چه هستم از معاصی اهل تیغ

رحمت خود را مدار از من دریغ

ای جهانی جان و دل حیران تو

صد هزاران عقل سرگردان تو

گوئیا سرگشتگی داری تو دوست

کاسمان از گشتگی تو دو توست

ای دلم هر دم ز تو آغشتهتر

هر زمانم بیش کن سرگشتهتر

عقل وجان را جست و جوی تو خوشست

در دو عالم گفت و گوی تو خوشست

در تحیر ماندهام در کار خویش

می بمیرم از غم بسیار خویش

نیست در عالم ز من بیخویشتر

هر زمانم کم گرفتن بیشتر

پای و سر شد محو فرسنگ مرا

غم فراخ‌ آمد دل تنگ مرا

یک شبم صد تحفه افزون میرسد

یک شبم گر میرسد خون میرسد

گاه شادی گاه یا ربها مراست

این تفاوت بین که در شبها مراست

گه پر و بالی ز جائی میزنم

گاه بیخود دست و پائی میزنم

گاه میسوزم ز بیم زمهریر

گه شوم افسرده ازخوف سعیر

گاه مینازم ز سودای بهشت

گاه مییازم بسر سرنوشت

گه ز نار آزاد گردم گه ز نور

گه ز غلمان فارغ آیم گه زحور

گه نماید هر دو کونم مختصر

گه شوم از یک سخن زیر و زبر

میتوانی گر ز چندین پیچ پیچ

دست من گیری و انگاری که هیچ

پایان وصیت نامه

بعدی           قبلی

دسته بندي: شعر,عطار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد