9- اوّل سموئیل
نویسنده: سموئیل گاد ناتان
محل نگارش: اسرائیل
مربوط به تاریخ: 1180ق.د.م تا 1078 ق.د.م
اتمام نگارش: 1078 ق.د.م
اول سموئیل فصل1
1 و مردیبود از رامه تایم صُوفیم از كوهستان افرایم مسمی به اَلقانَه بنیرُوحام بناَلیهو بنتُوحو بنصُوف. و او افرایمی بود. 2 و او دو زن داشت. اسم یكی حنّا و اسم دیگری فَنِنَّه بود. و فَنِنَّه اولاد داشت لیكن حنّا را اولاد نبود.
3 و آن مرد هر سال برای عبادت نمودن و قربانی گذرانیدن برای یَهُوَه صبایوت از شهر خود به شیلُوه میآمد و حفنِی و فینَحاس دو پسر عِیلی کاهنان یَهُوَه در آنجا بودند. 4 و چون روزی میآمد كه اَلقانه قربانی میگذرانید به زن خود فَنِنَّه و همة پسران و دختران خود قسمتها میداد. 5 و اما به حنّا قسمت مضاعف میداد زیرا كه حنّا را دوست میداشت اگر چه یَهُوَه رَحِم او را بسته بود. 6 و هئوی وی او را نیز سخت میرنجانید به حدی كه وی را خشمناك میساخت چونكه یَهُوَه رَحِم او را بسته بود. 7 و همچنین سال به سال واقع میشد كه چون حنّا به خانة خدا میآمد فَنِنَّه همچنین او را میرنجانید و او گریه نمودهچیزی نمیخورد. 8 و شوهرش اَلقانه وی را میگفت: “ای حنّا چرا گریانی و چرا نمیخوری و دلت چرا غمگین است؟ آیا من برای تو از ده پسر بهتر نیستم؟”
9 و بعد از اكل و شرب نمودنِ ایشان در شیلوه حنّا برخاست و عیلی كاهن بر كرسی خود نزد ستونی در هیكل خدا نشسته بود. 10 و او به تلخی جان نزد یَهُوَه دعا كرد و زارزار بگریست. 11 و نذركرده گفت: “ای یَهُوَه صبایوت اگر فیالواقع به مصیبت كنیز خود نظر كرده مرا بیاد آوری و كنیزك خود را فراموش نكردهاولاد ذكوری به كنیز خود عطا فرمایی او را تمامی ایام عمرش به یَهُوَه خواهم داد و اُستُرَه به سرش نخواهد آمد.”
12 و چون دعای خود را به حضور یَهُوَه طول داد عیلی دهن او را ملاحظه كرد. 13 و حنّا در دل خود سخن میگفت و لبهایش فقط متحرك بود و آوازش مسموع نمیشد و عیلی گمان برد كه مست است. 14 پس عیلی وی را گفت: “تا به كی مست میشوی؟ شرابت را از خود دور كن.” 15 و حنّا در جواب گفت: “نی آقایم بلكه زن شكسته روح هستم و شراب و مسكرات ننوشیدهام بلكه جان خود را به حضور یَهُوَه ریختهام. 16 كنیز خود را از دختران بلِیعال مشمار زیرا كه از كثرت غم و رنجیدگی خد تا بحال میگفتم.” 17 عیلی در جواب گفت: “به سلامتی برو و خدای اسرائیل مسألتی را كه از او طلب نمودی تو را عطا فرماید.” 18 گفت: “كنیزت در نظرت التفات یابد.” پس آن زن راه خود را پیش گرفت و میخورد و دیگر ترشرو نبود.
19 و ایشان بامدادان برخاسته به حضور یَهُوَه عبادت كردند و برگشته به خانة خویش به رامه آمدند. و اَلقانه زن خود حنّا را بشناخت و یَهُوَه او را به یاد آورد. 20 و بعد از مرور ایام حنّا حامله شده پسری زایید و او را سموئیل نام نهاد زیرا گفت: “او را از یَهُوَه سؤال نمودم.”
21 و شوهرش اَلقانَه با تمامی اهل خانهاش رفت تا قربانی سالیانه و نذر خود را نزد یَهُوَه بگذراند. 22 و حنّا نرفت زیرا كه به شوهر خود گفته بود تا پسر از شیر باز داشته نشود نمیآیم آنگاه او را خواهم آورد و به حضور یَهُوَه حاضر شده آنجا دائماً خواهد ماند. 23 شوهرش اَلقانَه وی را گفت: “آنچه در نظرت پسند آید بكن تا وقت بازداشتنش از شیر بمان لیكن یَهُوَه كلام خود را استوار نماید.” پس آن زن ماند و تا وقت بازداشتن پسر خود از شیر او را شیر میداد.
24 و چون او را از شیر باز داشته بود وی را با سه گاو و یك ایفة آرد و یك مشك شراب با خود آورده به خانة یَهُوَه در شیلوه رسانید و آن پسر كوچك بود. 25 و گاو را ذبح نمودند و پسر را نزد عیلی آوردند. 26 و حنّا گفت: “عرض میكنم ای آقایم! جانت زنده باد ای آقایم! من آن زن هستم كه در اینجا نزد تو ایستاده از یَهُوَه مسألت نمودم. 27 برای این پسر مسألت نمودم و یَهُوَه مسألت مرا كه از او طلب نموده بودم به من عطا فرموده است. 28 و من نیز او را برای یَهُوَه وقف نمودم تمامی ایامی كه زنده باشد وقف یَهُوَه خواهد بود.” پس در آنجا یَهُوَه را عبادت نمودند.
اول سموئیل فصل 2
1و حنّا دعا نمودهگفت:
“دل من در یَهُوَه وجد مینماید و شاخ من در یَهُوَه برافراشته شده و دهانم بر دشمنانم وسیع گردیده است زیرا كه در نجات تو شادمان هستم.
2 مثل یَهُوَه قدوسی نیست زیرا غیر از تو كسی نیست و مثل خدای ما صخرهای نیست.
3 سخنان تكبرآمیز دیگر مگویید و غرور از دهان شما صادر نشود زیرا یَهُوَه خدای علّام است و به او اعمال سنجیده میشود.
4 كمان جباران را شكسته است و آنانی كه میلغزیدند كمر آنها به قوّت بسته شد.
5 سیر شدگان خویشتن را برای نان اجیر ساختند و كسانی كه گرسنه بودند استراحت یافتند بلكه زن نازا هفت فرزند زاییده است و آنكه اولاد بسیار داشت زبون گردیده.
6 یَهُوَه میمیراند و زنده میكند به قبر فرود میآورد و برمیخیزاند.
7 یَهُوَه فقیر میسازد و غنی میگرداند پست میكند و بلند میسازد.
8 فقیر را از خاك برمیافرازد و مسكین را از مزبله برمیدارد تا ایشان را با امیران بنشاند و ایشانرا وارث كرسی جلال گرداند زیرا كه ستونهای زمین از آن یَهُوَه است و ربع مسكون را بر آنها استوار نموده است.
9 پایهای مقدسین خود را محفوظ میدارد اما شریران در ظلمت خاموش خواهند شد زیرا كه انسان به قوت خود غالبت نخواهد آمد.
10 آنانی كه با یَهُوَه مخاصمه كنند شكسته خواهند شد. او بر ایشان از آسمان صاعقه خواهد فرستاد. یَهُوَه اقصای زمین را داوری خواهد نمود و به پادشاه خود قوت خواهد بخشید و شاخ مسیح خود را بلند خواهد گردانید.”
11 پس اَلقانه به خانة خود به رامه رفت و آن پسر به حضور عیلی كاهن یَهُوَه را خدمت مینمود.
12 و پسران عیلی از بنیبلِیعال بودند و یَهُوَه را نشناختند. 13 و عادت کاهنان با قوم این بود كه چون كسی قربانی میگذرانید هنگامی كه گوشت پخته میشد خادم كاهن با چنگال سه دندانه در دست خود میآمد. 14 و آن را به تاوه یا مرجل یا دیگ یا پاتیل فرو برده هر چه چنگال برمیآورد كاهن آنرا برای خود میگرفت. و همچنین با تمامی اسرائیل كه در آنجا به شیلوه میآمدند رفتار مینمودند. 15 و نیز قبل از سوزانیدن پیه خادم كاهن آمده به كسی كه قربانی میگذرانید میگفت: “گوشت به جهت كباب برای كاهن بده زیرا گوشت پخته از تو نمیگیرد بلكه خام.” 16 و آن مرد به وی میگفت: “پیه را اول بسوزانند و بعد هر چه دلت میخواهد برای خود بگیر.” او میگفت: “نی بلكه الآن بده والا به زور میگیرم.” 17 پس گناه آن جوانان به حضور یَهُوَه بسیار عظیم بود زیرا كه مردمان هدایای یَهُوَه را مكروه میداشتند.
18 و اما سموئیل به حضور یَهُوَه خدمت میكرد و او پسر كوچك بود و بر كمرش ایفود كتان بسته بود. 19 و مادرش برای وی جبة كوچك میساخت و آنرا سال به سال همراه خود میآورد هنگامی كه با شوهر خود برمیآمد تا قربانی سالیانه را بگذرانند. 20 و عیلی اَلقانه و زنش را بركت دادهگفت: “یَهُوَه تو را از این زن به عوض عاریتی كه به یَهُوَه دادهای اولاد بدهد.” پس به مكان خود رفتند.
21 و یَهُوَه از حنّا تفقد نمود و او حامله شده سه پسر و دو دختر زایید و آن پسر سموئیل به حضور یَهُوَه نمو میكرد.
22 و عیلی بسیار سالخورده شده بود و هر چه پسرانش با تمامی اسرائیل عمل مینمودند میشنید و اینكه چگونه با زنانی كه نزد در خیمة اجتماع خدمت میكردند میخوابیدند. 23 پس به ایشان گفت: “چرا چنین كارها میكنید زیرا كه اعمال بد شما را از تمامی این قوم میشنوم. 24 چنین مكنید ای پسرانم زیرا خبری كه میشنوم خوب نیست. شما باعث عصیان قوم یَهُوَه میباشید. 25 اگر شخصی بر شخصی گناه ورزد خدا او را داوری خواهد كرد اما اگر شخصی بر یَهُوَه گناه ورزد كیست كه برای وی شفاعت نماید؟” اما ایشان سخن پدر خود را نشنیدند زیرا یَهُوَه خواست كه ایشان را هلاك سازد.
26 و آن پسر سموئیل نمو مییافت و هم نزد یَهُوَه و هم نزد مردمان پسندیده میشد.
27 و مرد خدایی نزد عیلی آمده به وی گفت: “یَهُوَه چنین میگوید: آیا خود را بر خاندان پدرت هنگامی كه ایشان در مصر در خانة فرعون بودند ظاهر نساختم؟ 28 و آیا او را از جمیع اسباط اسرائیل برنگزیدم تا كاهن من بوده نزد مذبح من بیاید و بخور بسوزاند و به حضور من ایفود بپوشد و آیا جمیع هدایای آتشین بنیاسرائیل را به خاندان پدرت نبخشیدم؟ 29 پس چرا قربانیها و هدایای مرا كه در مسكن خود امر فرمودم پایمال میكنید و پسران خود را زیاده از من محترم میداری تا خویشتن را از نیكوترین جمیع هدایای قوم من اسرائیل فربه سازی؟ 30 بنابراین یَهُوَه خدای اسرائیل میگوید: البته گفتم كه خاندان تو و خاندان پدرت به حضور من تا به ابد سلوك خواهند نمود. لیكن الآن یَهُوَه میگوید: حاشا از من! زیرا آنانی را كه مرا تكریم نمایند تكریم خواهم نمود و كسانی كه مرا حقیر شمارند خوار خواهند شد. 31 اینك ایامی میآید كه بازوی تو را و بازوی خاندان پدر تو را قطع خواهم نمود كه مردی پیر در خانة تو یافت نشود. 32 و تنگی مسكن مرا خواهی دید در هر احسانی كه به اسرائیل خواهد شد و مردی پیر در خانة تو ابداً نخواهد بود. 33 و شخصی را از كسان تو كه از مذبح خود قطع نمینمایم برای كاهیدن چشم تو و رنجانیدن دلت خواهد بود و جمیع ذریت خانة تو در جوانی خواهند مرد. 34 و این برای تو علامت باشد كه بر دو پسرت حفنی و فینَحاس واقع میشود كه هر دو ایشان در یك روز خواهند مرد. 35 و كاهن امینی به جهت خود برپا خواهم داشت كه موافق دل و جان من رفتار خواهد نمود و برای او خانة مستحكمی بنا خواهم كرد و به حضور مسیح من پیوسته سلوك خواهد نمود. 36 و واقع خواهد شد كه هر كه در خانة تو باقی ماند آمده نزد او به جهت پارهای نقره و قرص نانی تعظیم خواهد نمود و خواهد گفت: تمنا اینكه مرا به یكی از وظایف کهانت بگذار تا لقمهای نان بخورم.”
اول سموئیل فصل 3
1 و آن پسر سموئیل به حضور عیلی یَهُوَه را خدمت مینمود و در آنروزها كلام یَهُوَه نادر بود و رؤیا مكشوف نمیشد. 2 و در آن زمان واقع شد كه چون عیلی در جایش خوابیده بود و چشمانش آغاز تار شدن نموده نمیتوانست دید 3 و چراغ خدا هنوز خاموش نشده و سموئیل در هیكل یَهُوَه جایی كه تابوت خدا بود میخوابید 4 یَهُوَه سموئیل را خواند و او گفت: “لبیك.”
5 پس نزد عیلی شتافتهگفت: “اینك حاضرم زیرا مرا خواندی.” او گفت: “نخواندم برگشته بخواب.” و او برگشته خوابید.
6 و یَهُوَه بار دیگر خواند: “ای سموئیل!” و سموئیل برخاسته نزد عیلی آمده گفت: “اینك حاضرم زیرا مرا خواندی.” او گفت: “ای پسرم تو را نخواندم برگشته بخواب.”
7 و سموئیل یَهُوَه را هنوز نمیشناخت و كلام یَهُوَه تاحال بر او منكشف نشده بود. 8 و یَهُوَه باز سموئیل را بار سوم خواند و او برخاسته نزد عیلی آمده گفت: “اینك حاضرم زیرا مرا خواندی.” آنگاه عیلی فهمید كه یَهُوَه پسر را خوانده است. 9 و عیلی به سموئیل گفت: “برو و بخواب و اگر تو را بخوانَد بگو ای یَهُوَه بفرما زیرا كه بندة تو میشنود.” پس سموئیل رفته در جای خود خوابید.
10 و یَهُوَه آمده بایستاد و مثل دفعههای پیش خواند: “ای سموئیل! ای سموئیل!” سموئیل گفت: “بفرما زیرا كه بندة تو میشنود.” 11 و یَهُوَه به سموئیل گفت: “اینك من كاری در اسرائیل میكنم كه گوشهای هر كه بشنود صدا خواهد داد. 12 در آنروز هر چه دربارة خانة عیلی گفتم بر او اجرا خواهم داشت و شروع نموده به انجام خواهم رسانید. 13 زیرا به او خبر دادم كه من بر خانة او تا به ابد داوری خواهم نمود به سبب گناهی كه میداند چونكه پسرانش بر خود لعنت آوردند و او ایشان را منع ننمود. 14 بنابراین برای خاندان عیلی قسم خوردم كه گناه خاندان عیلی به قربانی و هدیه تا به ابد كفاره نخواهد شد.”
15 و سموئیل تا صبح خوابید و درهای خانة یَهُوَه را باز كرد و سموئیل ترسید كه عیلی را از رؤیا اطلاع دهد. 16 اما عیلی سموئیل را خوانده گفت: “ای پسرم سموئیل!” او گفت: “لبیت” 17 گفت: “چه سخنی است كه به تو گفته است؟ آنرا از من مخفی مدار. خدا با تو چنین بلكه زیاده از این عمل نماید اگر از هر آنچه به تو گفته است چیزی از من مخفی داری.” 18 پس سموئیل همه چیز را برای او بیان كرد و چیزی از آن مخفی نداشت. و او گفت: “یَهُوَه است. آنچه در نظر او پسند آید بكند.”
19 و سموئیل بزرگ میشد و یَهُوَه با وی میبود و نمیگذاشت كه یكی از سخنانش بر زمین بیفتد. 20 و تمامی اسرائیل از دان تا بئرشبع دانستند كه سموئیل برقرار شده است تا نبی یَهُوَه باشد. 21 و یَهُوَه بار دیگر در شیلو ظاهر شد زیرا كه یَهُوَه در شیلوه خود را بر سموئیل به كلام یَهُوَه ظاهر ساخت.
اول سموئیل فصل 4
1 و كلام سموئیل به تمامی اسرائیل رسید. و اسرائیل به مقابلة فلسطینیان در جنگ بیرون آمده نزد اَبنعزَر اردو زدند و فلسطینیان در اَفیق فرود آمدند. 2 و فلسطینیان در مقابل اسرائیل صفآرایی كردند و چون جنگ در پیوستند اسرائیل از حضور فلسطینیان شكست خوردند و در معركه به قدر چهارهزار نفر را در میدان كشتند. 3 و چون قوم به لشكرگاه رسیدند مشایخ اسرائیل گفتند: “چرا امروز یَهُوَه ما را از حضور فلسطینیان شكست داد؟ پس تابوت عهد یَهُوَه را از شیلوه نزد خود بیاوریم تا در میان ما آمده ما را از دست دشمنان ما نجات دهد.” 4 و قوم به شیلوه فرستاده تابوت عهد یَهُوَه صبایوت را كه در میان كروبیان ساكن است از آنجا آوردند و دو پسر عیلی حفنی و فینحاس در آنجا با تابوت عهد خدا بودند.
5 و چون تابوت عهد یَهُوَه به لشكرگاه داخل شد جمیع اسرائیل صدای بلند زدند به حدی كه زمین متزلزل شد. 6 و چون فلسطینیان آواز صدا را شنیدندگفتند: “این آواز صدای بلند در اردوی عبرانیان چیست؟” پس فهمیدند كه تابوت یَهُوَه به اردو آمده است. 7 و فلسطینیان ترسیدند زیرا گفتند: “خدا به اردو آمده است.” و گفتند: “وای بر ما زیرا قبل از این چنین چیزی واقع نشده است! 8 وای بر ما كیست كه ما را از دست این خدایان زورآور رهایی دهد؟ همین خدایانند كه مصریان را در بیابان به همة بلایا مبتلا ساختند. 9 ای فلسطینیان خویشتن را تقویت داده مردان باشید مبادا عبرانیان را بندگی كنید چنانكه ایشان شما را بندگی نمودند. پس مردان شوید و جنگ كنید.”
10 پس فلسطینیان جنگ كردند و اسرائیل شكست خوردههر یك به خیمة خود فرار كردند و كشتار بسیار عظیمی شد و از اسرائیل سی هزار پیاده كشته شدند. 11 و تابوت خدا گرفته شد و دو پسر عیلی حفنی و فینَحاس كشته شدند.
12 و مردی بنیامینی از لشكر دویده در همان روز با جامة دریده و خاك بر سر ریخته به شیلوه آمد. 13 و چون وارد شد اینك عیلی به كنار راه بر كرسی خود مراقب نشسته زیرا كه دلش دربارة تابوت خدا مضطرب میبود. و چون آن مرد به شهر داخل شده خبر داد تمامی شهر نعره زدند.
14 و چون عیلی آواز نعره را شنید گفت: “این آواز هنگامه چیست؟” پس آن مرد شتافتهعیلی را خبر داد. 15 و عیلی نود و هشت ساله بود و چشمانش تار شده نمیتوانست دید.
16 پس آن مرد به عیلی گفت: “منم كه از لشكر آمده و من امروز از لشكر فرار كردهام.” گفت: “ای پسرم كار چگونه گذشت؟” 17 و آن خبر آورنده در جواب گفت: “اسرائیل از حضور فلسطینیان فرار كردند و شكست عظیمی هم در قوم واقع شد و نیز دو پسرت حفنی و فینَحاس مردند و تابوت عهد خدا گرفته شد.” 18 و چون از تابوت خدا خبر داد عیلی از كرسی خود به پهلوی دروازه به پشت افتاده گردنش بشكست و بمرد زیرا كه مردی پیر و سنگین بود و چهل سال بر اسرائیل داوری كرده بود. 19 و عروس او زن فینَحاس كه حامله و نزدیك به زاییدن بود چون خبر گرفتن تابوت خدا و مرگ پدر شوهرش و شوهرش را شنید خم شده زایید زیرا كه درد زه او را بگرفت. 20 و در وقت مردنش زنانی كه نزد وی ایستاده بودند گفتند: “مترس زیرا كه پسر زاییدی”. اما او جواب نداد و اعتنا ننمود. 21 و پسر را ایخابود نام نهاده گفت: “جلال از اسرائیل زایل شد” چونكه تابوت خدا گرفته شده بود و به سبب پدر شوهرش و شوهرش. 22 پس گفت: “جلال از اسرائیل زایل شد زیرا كه تابوت خدا گرفته شده است.”
اول سموئیل فصل 5
1و فلسطینیان تابوت خدا را گرفته آنرا از اَبنعزَر به اَشدُود آوردند. 2 و فلسطینیان تابوت خدا را گرفته آنرا به خانة داجون درآورده نزدیك داجون گذاشتند. 3 و بامدادان چون اَشدُودیان برخاستند اینك داجون به حضور تابوت یَهُوَه رو به زمین افتاده بود. و داجون را برداشته باز در جایش برپا داشتند. 4 و در فردای آنروز چون صبح برخاستند اینك داجون به حضور تابوت یَهُوَه رو به زمین افتاده و سر داجون و دو دستش بر آستانه قطع شده و تنِ داجون فقط از او باقی مانده بود. 5 از این جهت کاهنان داجون و هر كه داخل خانة داجون میشود تا امروز بر آستانة داجون در اَشدُود پا نمیگذارد.
6 و دست یَهُوَه بر اهل اَشدُود سنگین شده ایشانرا تباه ساخت و ایشانرا هم اَشدُود و هم نواحی آنرا به خراجها مبتلا ساخت. 7 و چون مردان اَشدُود دیدند كه چنین است گفتند: “تابوت خدای اسرائیل با ما نخواهد ماند زیرا كه دست او بر ما و برخدای ما داجون سنگین است.” 8 پس فرستاده جمیع آقاان فلسطینیان را نزد خود جمع كردهگفتند: “با تابوت خدای اسرائیل چه كنیم؟” گفتند: “تابوت خدای اسرائیل به جت منتقل شود.” پس تابوت خدای اسرائیل را به آنجا بردند. 9 و واقع شد بعد از نقل كردن آنكه دست یَهُوَه بر آن شهر به اضطراب بسیار عظیمی دراز شده مردمان شهر را از خرد و بزرگ مبتلا ساخته خُراجها بر ایشان منتَفَخ شد. 10 پس تابوت خدا را به عقرُون بردند و به مجرد ورود تابوت خدا به عقرُون اهل عقرُون فریاد كرده گفتند: “تابوت خدای اسرائیل را نزد ما آوردند تا ما را و قوم ما را بكشند.” 11 پس فرستاده جمیع آقاان فلسطینیان را جمع كرده و گفتند: “تابوت خدای اسرائیل را روانه كنید تا به جای خود برگردد و ما را و قوم ما را نكشد” زیرا كه در تمام شهر هنگامة مهلك بود و دست خدا در آنجا بسیار سنگین شده بود. 12 و آنانی كه نمردند به خُراجها مبتلا شدند. و فریاد شهر تا به آسمان بالا رفت.
اول سموئیل فصل 6
1و تابوت یَهُوَه در ولایت فلسطینیان هفت ماه ماند. 2 و فلسطینیان کاهنان و فالگیران خود را خواندهگفتند: “با تابوت یَهُوَه چه كنیم؟ ما را اعلام نمایید كه آنرا به جایش با چه چیز بفرستیم.” 3 گفتند: “اگر تابوت خدای اسرائیل را بفرستید آنرا خالی مفرستید بلكه قربانی جرم البته برای او بفرستید. آنگاه شفا خواهید یافت و بر شما معلوم خواهد شد كه از چه سبب دست او از شما برداشته نشده است.”
4 ایشان گفتند: “چه قربانی جرم برای او بفرستیم؟”
گفتند: “بر حسب شمارة آقاان فلسطینیان پنج خراج طلا و پنج موش طلا زیرا كه بر جمیع شما و بر جمیع سرداران شما بلا یكی است. 5 پس تماثیل خُراجهای خود و تماثیل موشهای خود را كه زمینرا خراب میكنند بسازید و خدای اسرائیل را جلال دهید كه شاید دست خود را از شما و از خدایان شما و از زمین شما بردارد. 6 و چرا دل خود را سخت سازید چنانكه مصریان و فرعون دل خود را سخت ساختند؟ آیا بعد از آنكه در میان ایشان كارهای عجیب كرده بود ایشانرا رها نكردند كه رفتند؟ 7 پس الآن ارابة تازه بسازید و دو گاو شیرده را كه یوغ بر گردن ایشان نهاده نشده باشد بگیرید و دو گاو را به ارابه ببندید و گوسالههای آنها را از عقب آنها به خانه برگردانید. 8 و تابوت یَهُوَه را گرفته آنرا بر ارابه بنهید و اسباب طلا را كه به جهت قربانی جرم برای او میفرستید در صندوقچهای به پهلوی آن بگذارید و آنرا رها كنید تا برود. 9 و نظر كنید اگر به راه سرحد خود بسوی بیت شمس برود بدانید اوست كه این بلای عظیم را بر ما وارد گردانیده است و اگر نه پس خواهید دانست كه دست او ما را لمس نكرده است بلكه آنچه بر ما واقع شده است اتفاقی است.”
10 پس آن مردمان چنین كردند و دو گاو شیرده را گرفته آنها را به ارابه بستند و گوسالههای آنها را در خانه نگاه داشتند. 11 و تابوت یَهُوَه و صندوقچه را با موشهای طلا و تماثیل خُراجهای خود بر ارابه گذاشتند. 12 و گاوان راه خود را راست گرفته به راه بیتشمس روانه شدند و به شاهراه رفته بانگ میزدند و به سوی چپ یا راست میل نمینمودند و آقاان فلسطینیان در عقب آنها تا حد بیت شمس رفتند.
13 و اهل بیتشمس در درّه گندم را درو میكردند و چشمان خود را بلند كرده تابوت را دیدند و از دیدنش خوشحال شدند. 14 و ارابه به مزرعة یهوشَع بیتشمسی درآمده در آنجا بایستاد و سنگ بزرگی در آنجا بود. پس چوب ارابه را شكستهگاوان را برای قربانی سوختنی به جهت یَهُوَه گذرانیدند. 15 و لاویان تابوت یَهُوَه و صندوقچهای را كه با آن بود و اسباب طلا داشت پایین آورده آنها را بر آن سنگ بزرگ نهادند و مردان بیتشمس در همانروز برای یَهُوَه قربانیهای سوختنی گذرانیدند و ذبایح ذبح نمودند. 16 و چون آن پنج آقا فلسطینیان این را دیدند در همان روز به عقرُون برگشتند.
17 و این است خُراجهای طلایی كه فلسطینیان به جهت قربانی جرم نزد یَهُوَه فرستادند: برای اَشدُود یك و برای غَزَّه یك و برای اَشقَلون یك و برای جتّ یك و برای عقرُون یك. 18 و موشهای طلا بر حسب شمارة جمیع شهرهای فلسطینیان كه از املاك آن پنج آقا بود چه از شهرهای حصاردار و چه از دهات بیرون تا آن سنگ بزرگی كه تابوت یَهُوَه را بر آن گذاشتند كه تا امروز در مزرعة یهوشَع بیتشمسی باقی است.
19 و مردمان بیتشمس را زد زیرا كه به تابوت یَهُوَه نگریستند پس پنجاه هزار و هفتاد نفر از قوم را زد و قوم ماتم گرفتند چونكه یَهُوَه خلق را به بلای عظیم مبتلا ساخته بود.
20 و مردمان بیتشمس گفتند: “كیست كه به حضور این خدای قدوس یعنی یَهُوَه میتواند بایستد و از ما نزد كِه خواهد رفت؟” 21 پس رسولان نزد ساكنان قریه یعاریم فرستاده گفتند: “فلسطینیان تابوت یَهُوَه را پس فرستاده گفتند: “فلسطینیان تابوت یَهُوَه را پس فرستادهاند بیایید و آنرا نزد خود ببرید.”
اول سموئیل فصل 7
1و مردمان قریه یعاریم آمده تابوت یَهُوَه را آوردند و آنرا به خانة ابیناداب در جِبعه داخل كرده پسرش اَلِعازار را تقدیس نمودند تا تابوت یَهُوَه را نگاهبانی كند.
2 و از روزی كه تابوت در قریه یعاریم ساكن شد وقت طول كشید تا بیست سال گذشت و بعد از آن خاندان اسرائیل برای پیروی یَهُوَه جمع شدند.
3 و سموئیل تمامی خاندان اسرائیل را خطاب كرده گفت: “اگر به تمامی دل به سوی یَهُوَه بازگشت نمایید و خدایان غیر و عشتاروت را از میان خود دور كنید و دلهای خود را برای یَهُوَه حاضر ساخته او را تنها عبادت نمایید پس او شما را از دست فلسطینیان خواهد رهانید.” 4 آنگاه بنیاسرائیل بعلیم و عشتاروت را دور كرده یَهُوَه را تنها عبادت نمودند.
5 و سموئیل گفت: “تمامی اسرائیل را در مِصفَه جمع كنید تا دربارة شما نزد یَهُوَه دعا نمایم.” 6 و در مِصفَه جمع شدند و آب كشیده آنرا به حضور یَهُوَه ریختند و آنروز را روزه داشته در آنجا گفتند كه بر یَهُوَه گناه كردهایم و سموئیل بنیاسرائیل را در مِصفَه داوری نمود.
7 و چون فلسطینیان شنیدند كه بنیاسرائیل در مِصفَه جمع شدهاند آقاان فلسطینیان بر اسرائیل برآمدند و بنیاسرائیل چون اینرا شنیدند از فلسطینیان ترسیدند. 8 و بنیاسرائیل به سموئیل گفتند: “از تضرع نمودن برای ما نزد یَهُوَه خدای ما ساكت مباش تا ما را از دست فلسطینیان برهاند.” 9 و سموئیل برة شیرخواره گرفته آنرا به جهت قربانی سوختنی تمام برای یَهُوَه گذرانید و سموئیل دربارة اسرائیل نزد یَهُوَه تضرع نمودهیَهُوَه او را اجابت نمود.
10 و چون سموئیل قربانی سوختنی را میگذرانید فلسطینیان برای مقاتلة اسرائیل نزدیك آمدند و در آنروز یَهُوَه به صدای عظیم بر فلسطینیان رعد كرده ایشانرا منهزم ساخت و از حضور اسرائیل شكست یافتند. 11 و مردان اسرائیل از مِصفَه بیرون آمدند و فلسطینیان را تعاقب نموده ایشانرا تا زیر بیت كار شكست دادند.
12 و سموئیل سنگی گرفته آنرا میان مِصفَه و سِنّ برپا داشت و آنرا اَبنعزَر نامیده گفت: “تا بحال یَهُوَه ما را اعانت نموده است.” 13 پس فلسطینیان مغلوب شدند و دیگر به حدود اسرائیل داخل نشدند و دست یَهُوَه در تمامی روزهای سموئیل بر فلسطینیان سخت بود. 14 و شهرهایی كه فلسطینیان از اسرائیل گرفته بودند از عقرُون تا جتّ به اسرائیل پس دادند و اسرائیل حدود آنها را از دست فلسطینیان رهانیدند و در میان اسرائیل و اَموریان صلح شد.
15 و سموئیل در تمام روزهای عمر خود بر اسرائیل داوری مینمود. 16 و هر سال رفته به بیتئیل و جِلجال و مِصفَه گردش میكردند و در تمامی این جاها بر اسرائیل داوری مینمود. 17 و به رامه برمیگشت زیرا خانهاش در آنجا بود و در آنجا بر اسرائیل داوری مینمود و مذبحی در آنجا برای یَهُوَه بنا كرد.
اول سموئیل فصل 8
1و واقع شد كه چون سموئیل پیر شد پسران خود را بر اسرائیل داوران ساخت. 2 و نام پسر نخستزادهاش یوئیل بود و نام دومینش اَبیاه و در بئرشَبع داور بودند. 3 اما پسرانش به راه او رفتار نمینمودند بلكه در پی سود رفته رشوه میگرفتند و داوری را منحرف میساختند.
4 پس جمیع مشایخ اسرائیل جمع شده نزد سموئیل به رامه آمدند. 5 و او را گفتند: “اینك تو پیر شدهای و پسرانت به راه تو رفتار نمینمایند پس الآن برای ما پادشاهی نصب نما تا مثل سایر امتها بر ما حكومت نماید.” 6 و این امر در نظر سموئیل ناپسند آمد چونكه گفتند: “ما را پادشاهی بده تا بر ما حكومت نماید.” و سموئیل نزد یَهُوَه دعا كرد. 7 و یَهُوَه به سموئیل گفت: “آواز قوم را در هر چه به تو گفتند بشنو زیرا كه تو را ترك نكردند بلكه مرا ترك كردند تا بر ایشان پادشاهی ننمایم. 8 بر حسب همة اعمالی كه از روزی كه ایشان را از مصر بیرون آوردم بجا آوردند و مرا ترك نموده خدایان غیر را عبادت نمودند پس با تو نیز همچنین رفتار مینمایند. 9 پس الآن آواز ایشان را بشنو لكن بر ایشان به تأكید شهادت بده و ایشانرا از رسم پادشاهی كه بر ایشان حكومت خواهد نمود مطلع ساز.”
10 و سموئیل تمامی سخنان یَهُوَه را به قوم كه از او پادشاه خواسته بودند بیان كرد. 11 و گفت: “رسم پادشاهی كه بر شما حكم خواهد نمود این است كه پسران شما را گرفته ایشانرا بر ارابهها و سواران خود خواهد گماشت و پیش ارابههایش خواهند دوید. 12 و ایشانرا سرداران هزاره و سرداران پنجاهه برای خود خواهد ساخت و بعضی را برای شیار كردن زمینش و درویدن محصولش و ساختن آلات جنگش و اسباب ارابههایش تعیین خواهد نمود. 13 و دختران شما را برای عطركشی و طباخی و خبازی خواهد گرفت. 14 و بهترین مزرعهها و تاكستانها و باغات زیتون شما را گرفته به خادمان خود خواهد داد. 15 و عشر زراعات و تاكستانهای شما را گرفته به خواجهسرایان و خادمان خود خواهد داد. 16 و غلامان و كنیزان و نیكوترین جوانان شما را و الاغهای شما را گرفته برای كار خود خواهد گماشت. 17 و عشر گلههای شما را خواهد گرفت و شما غلام او خواهید بود. 18 و در آنروز از دست پادشاه خود كه برای خویشتن برگزیدهاید فریاد خواهید كرد و یَهُوَه در آنروز شما را اجابت نخواهد نمود.”
19 اما قوم از شنیدن قول سموئیل ابا نمودند و گفتند: “نی بلكه میباید بر ما پادشاهی باشد. 20 تا ما نیز مثل سایر امتها باشیم و پادشاه ما بر ما داوری كند و پیش روی ما بیرون رفته در جنگهای ما برای ما بجنگد.” 21 و سموئیل تمامی سخنان قوم را شنیده آنها را به سمع یَهُوَه رسانید. و یَهُوَه به سموئیل گفت: “آواز ایشانرا بشنو و پادشاهی بر ایشان نصب نما.” پس سموئیل به مردمان اسرائیل گفت: “شما هر كس به شهر خود بروید.”
اول سموئیل فصل 9
1و مردی بود از بنیامین كه اسمش قَیس بناَبیئیل بنصرور بنبكُورَت بنافیح بود و او پسر مرد بنیامینی و مردی زورآور مقتدر بود. 2 و او را پسری شاؤل نام جوانی خوشاندام بود كه در میان بنیاسرائیل كسی از او خوشاندامتر نبود كه از كتفش تا به بالا از تمامی قوم بلندتر بود.
3 و الاغهای قَیس پدر شاؤل گُم شد. پس قَیس به پسر خود شاؤل گفت: “الآن یكی از جوانان خود را با خود گرفته برخیز و رفته الاغها را جستجو نما.” 4 پس از كوهستان افرایم گذشته و از زمین شَلِیشَه عبور نموده آنها را نیافتند. و از زمین شَعلیم گذشتند و نبود و از زمین بنیامین گذشته آنها را نیافتند.
5 و چون به زمین صُوف رسیدند شاؤل به خادمی كه همراهش بود گفت: “بیا برگردیم مبادا پدرم از فكر الاغها گذشته به فكر ما افتد.” 6 او در جواب وی گفت: “اینك مرد خدایی در این شهر است و او مردی مكرّم است و هر چه میگوید البته واقع میشود. الآن آنجا برویم شاید از راهی كه باید برویم ما را اطلاع بدهد.” 7 شاؤل به خادمش گفت: “اینك اگر برویم چه چیز برای آن مرد ببریم زیرا نان از ظروف ما تمام شده و هدیهای نیست كه به آن مرد خدا بدهیم. پس چه چیز داریم.” 8 و آن خادم باز در جواب شاؤل گفت كه “اینك در دستم ربع مثقال نقره است. آن را به مرد خدا میدهم تا راه ما را به ما نشان دهد.” 9 در زمان سابق چون كسی در اسرائیل برای درخواست كردن از خدا میرفت چنین میگفت: “بیایید تا نزد رائی برویم.” زیرا نبی امروز را سابق رائی میگفتند. 10 و شاؤل به خادم خود گفت: “سخن تو نیكوست. بیا برویم.” پس به شهری كه مرد خدا در آن بود رفتند.
11 و چون ایشان به فراز شهر بالا میرفتند دختران چند یافتند كه برای آب كشیدن بیرون میآمدند و به ایشان گفتند: “آیا رائیل در اینجاست؟” 12 در جواب ایشان گفتند: “بلی اینك پیش روی شماست. حال بشتابید زیرا امروز به شهر آمده است چونكه امروز قوم را در مكان بلند قربانی هست. 13 به مجرد ورود شما به شهر قبل از آنكه به مكان بلند برای خوردن بیایید به او خواهید برخورد زیرا كه تا او نیاید قوم غذا نخواهند خورد چونكه او میباید اول قربانی را بركت دهد و بعد از آن دعوتشدگان بخورند. پس اینك بروید زیرا كه الآن او را خواهید یافت.” 14 پس به شهر رفتند و چون داخل شهر میشدند اینك سموئیل به مقابل ایشان بیرون آمد تا به مكان بلند برود.
15 و یكروز قبل از آمدن شاؤل یَهُوَه بر سموئیل كشف نموده گفت: 16 “فردا مثل این وقت شخصی را از زمین بنیامین نزد تو میفرستم او را مسح نما تا بر قوم من اسرائیل رئیس باشد و قوم مرا از دست فلسطینیان رهایی دهد. زیرا كه بر قوم خود نظر كردم چونكه تضرع ایشان نزد من رسید.” 17 و چون سموئیل شاؤل را دید یَهُوَه او را گفت: “اینك این است شخصی كه دربارهاش به تو گفتم كه بر قوم من حكومت خواهد نمود.”
18 و شاؤل در میان دروازه به سموئیل نزدیك آمده گفت: “مرا بگو كه خانة راشی كجاست؟” 19 سموئیل در جواب شاؤل گفت: “من رائی هستم. پیش من به مكان بلند برو زیرا كه شما امروز با من خواهید خورد و بامدادان تو را رها كرده هر چه در دل خود داری برای تو بیان خواهم كرد. 20 و اما الاغهایت كه سه روز قبل از این گم شده است دربارة آنها فكر مكن زیرا پیدا شده است و آرزوی تمامی اسرائیل بر كیست؟ آیا بر تو و بر تمامی خاندان پدر تو نیست؟” 21 شاؤل در جواب گفت: “آیا من بنیامینی و از كوچكترین اسباط بنیاسرائیل نیستم؟ و آیا قبیلة من از جمیع قبایل سبط بنیامین كوچكتر نیست؟ پس چرا مثل این سخنان به من میگویی؟”
22 و سموئیل شاؤل و خادمش را گرفته ایشان را به مهمانخانه آورد و بر صدر دعوتشدگان كه قریب به سی نفر بودند جا داد. 23 و سموئیل به طباخ گفت: “قسمتی را كه به تو دادم و دربارهاش به تو گفتم كه پیش خود نگاهدار بیاور.” 24 پس طباخ ران را با هرچه بر آن بود گرفته پیش شاؤل گذاشت و سموئیل گفت: “اینك آنچه نگاهداشته شده است پیش خود بگذار و بخور زیرا كه تا زمان معین برای تو نگاه داشته شده است از وقتیكه گفتم از قوم وعده بخواهم.”
و شاؤل در آنروز با سموئیل غذا خورد. 25 و چون ایشان از مكان بلند به شهر آمدند او با شاؤل بر پشتبام گفتگو كرد. 26 و صبح زود برخاستند و نزد طلوع فجر سموئیل شاؤل را بر پشتبام خوانده گفت: “برخیز تا تو را روانه نمایم.” پس شاؤل برخاست و هر دوی ایشان او و سموئیل بیرون رفتند.
27 و چون ایشان به كنار شهر رسیدند سموئیل به شاؤل گفت: “خادم را بگو كه پیش ما برود. (و او پیش رفت) و اما تو الآن بایست تا كلام خدا را به تو بشنوانم.”
اول سموئیل فصل 10
1 پس سموئیل ظرف روغن را گرفته بر سر وی ریخت و او را بوسیده گفت: “آیا این نیست كه یَهُوَه تو را مسح كرد تا بر میراث او حاكم شوی؟ 2 امروز بعد از رفتنت از نزد من دو مرد نزد قبر راحیل به سرحد بنیامین در صَلصَح خواهی یافت و تو را خواهند گفت: الاغهایی كه برای جستن آنها رفته بودی پیدا شده است و اینك پدرت فكر الاغها را ترك كرده به فكر شما افتاده است و میگوید به جهت پسرم چه كنم. 3 چون از آنجا پیش رفتی و نزد بلوط تابور رسیدی در آنجا سه مرد خواهی یافت كه به حضور خدا به بیتئیل میروند كه یكی از آنها سه بزغاله دارد و دیگری سه قرص نان و سومی یك مشگ شراب. 4 و سلامتی تو را خواهند پرسید و دو نان به تو خواهند داد كه از دست ایشان خواهی گرفت. 5 بعد از آن به جِبعة خدا كه در آنجا قراول فلسطینیان است خواهی آمد و چون در آنجا نزدیك شهر بر سی گروهی از انبیا كه از مكان بلند به زیر میآیند و در پیش ایشان چنگ و دف و نای و بربط بوده نبوت میكنند به تو خواهند برخورد. 6 و روح یَهُوَه بر تو مستولی شده با ایشان نبوت خواهی نمود و به مرد دیگر متبدل خواهی شد. 7 و هنگامی كه این علامات به تو رو نماید هر چه دستت یابد بكن زیرا خدا با توست. 8 و پیش من به جِلجال برو و اینك من برای گذرانیدن قربانیهای سوختنی و ذبح نمودن ذبایح سلامتی نزد تو میآیم و هفت روز منتظر باش تا نزد تو بیایم و تو را اعلام نمایم كه چه باید كرد.”
9 و چون رو گردانید تا از نزد سموئیل برود خدا او را قلب دیگر داد. و در آنروز جمیع این علامات واقع شد. 10 و چون آنجا به جِبعه رسیدند اینك گروهی از انبیا به وی برخوردند و روح خدا بر او مستولی شده در میان ایشان نبوت میكرد. 11 و چون همة كسانی كه او را پیشتر میشناختند دیدند كه اینك با انبیا نبوت میكند مردم به یكدیگر گفتند: “این چیست كه با پسر قَیس واقع شده است آیا شاؤل نیز از جملة انبیا است؟” 12 و یكی از حاضرین در جواب گفت: “اما پدر ایشان كیست؟” از این جهت مثَل شد كه آیا شاؤل نیز از جملة انبیا است. 13 و چون از نبوت كردن فارغ شد به مكان بلند آمد.
14 و عموی شاؤل به او و به خادمش گفت: “كجا رفته بودید؟” او در جواب گفت: “برای جستن الاغها و چون دیدیم كه نیستند نزد سموئیل رفتیم.” 15 عموی شاؤل گفت: “مرا بگو كه سموئیل به شما چه گفت؟” 16 شاؤل به عموی خود گفت: “ما را واضحاً خبر داد كه الاغها پیدا شده است.” لیكن دربارة امر سلطنت كه سموئیل به او گفته بود او را مخبر نساخت.
17 و سموئیل قوم را در مِصفه به حضور یَهُوَه خواند. 18 و به بنیاسرائیل گفت: “یَهُوَه خدای اسرائیل چنین میگوید: من اسرائیل را از مصر برآوردم و شما از دست مصریان و از دست جمیع ممالكی كه بر شما ظلم نمودند رهایی دادم. 19 و شما امروز خدای خود را كه شما را از تمامی بدیها و مصیبتهای شما رهانید اهانت كرده او را گفتید: پادشاهی بر ما نصب نما پس الآن با اسباط و هزارههای خود به حضور یَهُوَه حاضر شوید.”
20 و چون سموئیل جمیع اسباط اسرائیل را حاضر كرد سبط بنیامین گرفته شد. 21 و سبط بنیامین را با قبایل ایشان نزدیك آورد و قبیلة مطرِی گرفته شد. و شاؤل پسر قَیس گرفته شد و چون او را طلبیدند نیافتند. 22 پس بار دیگر از یَهُوَه سؤال كردند كه آیا آن مرد به اینجا دیگر خواهد آمد؟ یَهُوَه در جواب گفت: “اینك او خود را در میان اسبابها پنهان كرده است.” 23 و دویده او را از آنجا آوردند و چون در میان قوم بایستاد از تمامی قوم از كتف به بالا بلندتر بود. 24 و سموئیل به تمامی قوم گفت: “آیا شخصی را كه یَهُوَه برگزیده است ملاحظه نمودید كه در تمامی قوم مثل او كسی نیست؟” و تمامی قوم صدا زده گفتند: “پادشاه زنده بماند!”
25 پس سموئیل رسوم سلطنت را به قوم بیان كرده در كتاب نوشت و آنرا به حضور یَهُوَه گذاشت. و سموئیل هركس ار تمامی قوم را به خانهاش روانه نمود. 26 و شاؤل نیز به خانة خود به جِبعه رفت و فوجی از كسانی كه خدا دل ایشان را برانگیخت همراه وی رفتند. 27 اما بعضی پسران بلیعان گفتند: “این شخص چگونه ما را برهاند؟” و او را حقیر شمرده هدیه برایش نیاوردند اما او هیچ نگفت.
اول سموئیل فصل 11
1و ناحاش عمونی برآمده در برابر یابیش جِلعاد اُردو زد و جمیع اهل یابیش به ناحاش گفتند: “با ما عهد ببند و تو را بندگی خواهیم نمود.” 2 ناحاش عمونی به ایشان گفت: “به این شرط با شما عهد خواهم بست كه چشمان راست جمیع شما كنده شود و اینرا بر تمامی اسرائیل عار خواهم ساخت.” 3 و مشایخ یابیش به وی گفتند: “ما را هفت روز مهلت بده تا رسولان به تمامی حدود اسرائیل بفرستیم و اگر برای ما رهانندهای نباشد نزد تو بیرون خواهیم آمد.” 4 پس رسولان به جِبعة شاؤل آمده این سخنان را به گوش قوم رسانیدند و تمامی قوم آواز خود را بلند كرده گریستند.
5 و اینك شاؤل در عقب گاوان از صحرا میآمد و شاؤل گفت: “قوم را چه شده است كه میگریند؟” پس سخنان مردان یابیش را به او باز گفتند. 6 و چون شاؤل این سخنان را شنید روح خدا بر وی مستولی گشته خشمش به شدت افروخته شد. 7 پس یك جفت گاو را گرفته آنها را پاره پاره نمود و به دست قاصدان به تمامی حدود اسرائیل فرستاده گفت: “هر كه در عقب شاؤل و سموئیل بیرون نیاید به گاوان او چنین كرده شود.” آنگاه ترس یَهُوَه بر قوم افتاد كه مثل مرد واحد بیرون آمدند. 8 و ایشان را در بازَق شمرد و بنیاسرائیل سیصد هزار نفر و مردان یهودا سی هزار بودند. 9 پس به رسولانی كه آمده بودند گفتند: “به مردمان یابیش جِلعاد چنین گویید: فردا وقتی كه آفتاب گرم شود برای شما خلاصی خواهد شد.” و رسولان آمده به اهل یابیش خبر دادند پس ایشان شاد شدند. 10 و مردان یابیش گفتند: “فردا نزد شما بیرون خواهیم آمد تا هرچه در نظرتان پسند آید به ما بكنید.” 11 و در فردای آن روز شاؤل قوم را به سه فرقه تقسیم نمود و ایشان در پاس صبح به میان لشكرگاه آمده عمونیان را تا گرم شدن آفتاب میزدند و باقیماندگان پراكنده شدند به حدی كه دو نفر از ایشان در یكجا نماندند.
12 و قوم به سموئیل گفتند: “كیست كه گفته است! آیا شاؤل بر ما سلطنت نماید؟ آن كسان را بیاورید تا ایشان را بكشیم.” 13 اما شاؤل گفت: “كسی امروز كشته نخواهد شد زیرا كه یَهُوَه امروز در اسرائیل نجات بعمل آورده است.”
14 و سموئیل به قوم گفت: “بیایید تا به جِلجال برویم و سلطنت را در آنجا از سر نو برقرار كنیم.”
15 پس تمامی قوم به جِلجال رفتند و آنجا در جِلجال شاؤل را به حضور یَهُوَه پادشاه ساختند و در آنجا ذبایح سلامتی به حضور یَهُوَه ذبح نموده شاؤل و تمامی مردمان اسرائیل در آنجا شادی عظیم نمودند.
اول سموئیل فصل12
1 و سموئیل به تمامی بنیاسرائیل گفت: “اینك قول شما را در هرآنچه به من گفتید شنیدم و پادشاهی بر شما نصب نمودم. 2 و حال اینك پادشاه پیش روی شما راه میرود و من پیر و مو سفید شدهام و اینك پسران من با شما میباشند و من از جوانیم تا امروز پیش روی شما سلوك نمودهام. 3 اینك من حاضرم پس به حضور یَهُوَه و مسیح او بر من شهادت دهید كه گاو كه را گرفتم؟ و الاغ كه را گرفتم و بر كه ظلم نموده كه را ستم كردم و از دست كه رشوه گرفتم تا چشمان خود را به آن كور سازم و آنرا به شما رد نمایم.” 4 گفتند: “بر ما ظلم نكردهای و بر ما ستم ننمودهای و چیزی از دست كسی نگرفتهای.” 5 به ایشان گفت: “یَهُوَه بر شما شاهد است و مسیح او امروز شاهد است كه چیزی در دست من نیافتهاید.” گفتند: “او شاهد است.”
6 و سموئیل به قوم گفت: “یَهُوَه است كه موسی و هارون را مقیم ساخت و پدران شما را از زمین مصر برآورد. 7 پس الآن حاضر شوید تا به حضور یَهُوَه با شما دربارة همة اعمال عادلة یَهُوَه كه با شما و با پدران شما عمل نمود محاجه نمایم. 8 چون یعقوب به مصر آمد و پدران شما نزد یَهُوَه استغاثه نمودند یَهُوَه موسی و هارون را فرستاد كه پدران شما را از مصر بیرون آورده ایشان را در این مكان ساكن گردانیدند. 9 و چون یَهُوَه خدای خود را فراموش كردند ایشان را به دست سِیسرا سردار لشكر حاصور و به دست فلسطینیان و به دست پادشاه موآب فروخت كه با آنها جنگ كردند. 10 پس نزد یَهُوَه فریاد برآورده گفتند: “گناه كردهایم زیرا یَهُوَه را ترك كرده بعلیم و عشتاروت را عبادت نمودهایم و حال ما را از دست دشمنان ما رهایی ده و تو را عبادت خواهیم نمود. 11 پس یَهُوَه یرُبعل و بدان و یفتاح و سموئیل را فرستاده شما را ازدست دشمنان شما كه در اطراف شما بودند رهانید و در اطمینان ساكن شدید. 12 و چون دیدید كه ناحاش پادشاه بنیعمون بر شما میآید به من گفتید: نی بلكه پادشاهی بر ما سلطنت نماید و حال آنكه یَهُوَه خدای شما پادشاه شما بود. 13 و الآن اینك پادشاهی كه برگزیدید و او را طلبیدید. و همانا یَهُوَه بر شما پادشاهی نصب نموده است. 14 اگر از یَهُوَه ترسیده او را عبادت نمایید و قول او را بشنوید و از فرمان یَهُوَه عصیان نورزید و هم شما و هم پادشاهی كه بر شما سلطنت میكند یَهُوَه خدای خود را پیروی نمایید خوب. 15 و اما اگر قول یَهُوَه را نشنوید و از فرمان یَهُوَه عصیان ورزید آنگاه دست یَهُوَه چنانكه به ضد پدران شما بود به ضد شما نیز خواهد بود. 16 پس الآن بایستید و این كار عظیم را كه یَهُوَه به نظر شما بجا میآورد ببینید. 17 آیا امروز وقت درو گندم نیست؟ از یَهُوَه استدعا خواهم نمود و او رعدها و باران خواهد فرستاد تا بدانید و ببینید كه شرارتی كه از طلبیدن پادشاه برای خود نمودید در نظر یَهُوَه عظیم است.” 18 پس سموئیل از یَهُوَه استدعا نمود و یَهُوَه در همانروز رعدها و باران فرستاد و تمامی قوم از یَهُوَه و سموئیل بسیار ترسیدند.
19 و تمامی قوم به سموئیل گفتند: “برای بندگانت از یَهُوَه خدای خود استدعا نما تا نمیریم زیرا كه بر تمامی گناهان خود این بدی را افزودیم كه برای خود پادشاهی طلبیدیم.” 20 و سموئیل به قوم گفت: “مترسید! شما تمامی این بدی را كردهاید لیكن از پیروی یَهُوَه برنگردید بلكه یَهُوَه را به تمامی دل خود عبادت نمایید. 21 و در عقب اباطیلی كه منفعت ندارد و رهایی نتواند داد چونكه باطل است برنگردید. 22 زیرا یَهُوَه به خاطر نام عظیم خود قوم خود را ترك نخواهد نمود چونكه یَهُوَه را پسند آمد كه شما را برای خود قومی سازد. 23 و اما من حاشا از من كه به یَهُوَه گناه ورزیده ترك دعا كردن برای شما نمایم بلكه راه نیكو و راست را به شما تعلیم خواهم داد. 24 لیكن از یَهُوَه بترسید و او را به راستی به تمامی دل خود عبادت نمایید و در كارهای عظیمی كه برای شما كرده است تفكر كنید. 25 و اما اگر شرارت ورزید هم شما و هم پادشاه شما هلاك خواهید شد.”
اول سموئیل فصل13
1و شاؤل (سی) ساله بود كه پادشاه شد. و چون دو سال بر اسرائیل سلطنت نموده بود 2 شاؤل به جهت خود سه هزارنفر از اسرائیل برگزید و از ایشان دو هزار با شاؤل در مِخماس و در كوه بیتئیل بودند و یك هزار با یوناتان در جِبعة بنیامین. و اما هركس از بقیة قوم را به خیمهاش فرستاد. 3 و یوناتان قراول فلسطینیان را كه در جِبعه بودند شكست داد. و فلسطینیان اینرا شنیدند. و شاؤل در تمامی زمین كَرِنّا نواخته گفت كه “ای عبرانیان بشنوید!” 4 و چون تمامی اسرائیل شنیدند كه شاؤل قراول فلسطینیان را شكست داده است و اینكه اسرائیل نزد فلسطینیان مكروه شدهاند قوم نزد شاؤل در جِلجال جمع شدند.
5 و فلسطینیان سیهزار ارابه و شش هزار سوار و خلقی را كه مثل ریگ كنارة دریا بیشمار بودند جمع كردند تا با اسرائیل جنگ نمایند و برآمده در مِخماس به طرف شرقی بیت آوَن اُردو زدند. 6 و چون اسرائیلیان را دیدند كه در تنگی هستند زیرا كه قوم مضطرب بودند پس ایشان خود را در مغارهها و بیشهها و گَریوهها و حفرهها و صخرهها پنهان كردند. 7 و بعضی از عبرانیان از اردن به زمین جاد و جِلعاد عبور كردند. و شاؤل هنوز در جِلعال بود و تمامی قوم در عقب او لرزان بودند.
8 پس هفت روز موافق وقتی كه سموئیل تعیین نموده بود درنگ كرد. اما سموئیل به جِلجال نیامد و قوم از او پراكنده میشدند. 9 و شاؤل گفت: “قربانی سوختنی و ذبایح سلامتی را نزد من بیاورید.” و قربانی سوختنی را گذرانید. 10 و چون از گذرانیدن قربانی سوختنی فارغ شد اینك سموئیل برسید و شاؤل به جهت تحیتش به استقبال وی بیرون آمد. 11 و سموئیل گفت: “چه كردی؟” شاؤل گفت: “چون دیدم كه قوم از نزد من پراكنده میشوند و تو در روزهای معین نیامدی و فلسطینیان در مِخماس جمع شدهاند 12 پس گفتم: الآن فلسطینیان بر من در جِلجال فرود خواهند آمد و من رضامندی یَهُوَه را نطلبیدم. پس خویشتن را مجبور ساخته قربانی سوختنی را گذرانیدم.”
13 و سموئیل به شاؤل گفت: “احمقانه عمل نمودی و امری كه یَهُوَه خدایت به تو امر فرموده است بجا نیاوردی زیرا كه حال یَهُوَه سلطنت تو را بر اسرائیل تا به ابد برقرار میداشت. 14 لیكن الآن سلطنت تو استوار نخواهد ماند و یَهُوَه به جهت خویش مردی موافق دل خود طلب نموده است و یَهُوَه او را مأمور كرده است كه پیشوای قوم وی باشد چونكه تو فرمان یَهُوَه را نگاه نداشتی.” 15 و سموئیل برخاسته از جِلجال به جِبعة بنیامین آمد.
و شاؤل قومی را كه همراهش بودند به قدر ششصد نفر سان دید. 16 و شاؤل و پسرش یوناتان و قومی كه با ایشان حاضر بودند در جِبعه بنیامین ماندند و فلسطینیان در مِخماس اردو زدند. 17 و تاراج كنندگان از اُردوی فلسطینیان در سه فرقه بیرون آمدند كه یك فرقه از ایشان به راه عفرَه به زمین شُوعال توجه نمودند. 18 و فرقة دیگر به راه بیت حورون میل كردند. و فرقة سوم به راه حدی كه مشرف بر درّة صَبوعیم به جانب بیابان است توجه نمودند.
19 و در تمام زمین اسرائیل آهنگری یافت نمیشد زیرا كه فلسطینیان میگفتند: “مبادا عبرانیان برای خود شمشیر یا نیزه بسازند.” 20 و جمیع اسرائیلیان نزد فلسطینیان فرود میآمدند تا هركس بیل و گاوآهن و تبر و داس خود را تیز كند. 21 اما به جهت بیل و گاوآهن و چنگال سه دندانه و تبر و برای تیز كردن آهن گاوران سوهان داشتند. 22 و در روز جنگ شمشیر و نیزه در دست تمامی قومی كه با شاؤل و یوناتان بودند یافت نشد اما نزد شاؤل و پسرش یوناتان بود.
23 و قراول فلسطینیان به معبر مِخماس بیرون آمدند.
اول سموئیل فصل14
1و روزی واقع شد كه یوناتان پسر شاؤل به جوان سلاحدار خود گفت: “بیا تا به قراول فلسطینیان كه به آن طرفند بگذریم.” اما پدر خود را خبر نداد. 2 و شاؤل در كنارة جِبعه زیر درخت اناری كه در مِغرُون است ساكن بود و قومی كه همراهش بودند تخمیناً ششصد نفر بودند. 3 و اِخَیا ابن اَخیطوب برادر ایخابود بنفینَحاس بنعیلی كاهن یَهُوَه در شیلوه با ایفود ملبس شده بود و قوم از رفتن یوناتان خبر نداشتند. 4 و در میان معبرهایی كه یوناتان میخواست از آنها نزد قراول فلسطینیان بگذرد یك صخرة تیز به این طرف و یك صخرة تیز به آن طرف بود كه اسم یكی بوصیص و اسم دیگری سِنَه بود. 5 و یكی از این صخرهها به طرف شمال در برابر مِخماس ایستاده بود و دیگری به طرف جنوب در برابر جِبعه.
6 و یوناتان به جوان سلاحدار خود گفت: “بیا نزد قراول این نامختونان بگذریم شاید یَهُوَه برای ما عمل كند زیرا كه یَهُوَه را از رهانیدن با كثیر یا با قلیل مانعی نیست.” 7 و سلاحدارش به وی گفت: “هر چه در دلت باشد عمل نما. پیش برو اینك من موافق رأی تو با تو هستم.” 8 و یوناتان گفت: “اینك ما به طرف این مردمان گذر نماییم و خود را به آنها ظاهر سازیم 9 اگر به ما چنین گویند: بایستید تا نزد شما برسیم آنگاه در جای خود خواهیم ایستاد و نزد ایشان نخواهیم رفت. 10 اما اگر چنین گویند كه نزد ما برآیید آنگاه خواهیم رفت زیرا یَهُوَه ایشانرا به دست ما تسلیم نموده است و به جهت ما این علامت خواهد بود.”
11 پس هر دوی ایشان خویشتنرا به قراول فلسطینیان ظاهر ساختند و فلسطینیان گفتند: “اینك عبرانیان از حفرههایی كه خود را در آنها پنهان ساختهاند بیرون میآیند.” 12 و قراولان یوناتان و سلاحدارش را خطاب كرده گفتند: “نزد ما برآیید تا چیزی به شما نشان دهیم.” و یوناتان به سلاحدار خود گفت كه “در عقب من بیا زیرا یَهُوَه ایشان را به دست اسرائیل تسلیم نموده است.”
13 و یوناتان به دست و پای خود نزد ایشان بالا رفت و سلاحدارش در عقب وی و ایشان پیش روی یوناتان افتادند و سلاحدارش در عقب او میكُشت. 14 و این كشتار اول كه یوناتان و سلاحدارش كردند به قدر بیست نفر بود در قریب نصف شیار یك جفت گاو زمین. 15 و در اردو و صحرا و تمامی قوم تزلزل در افتاد و قراولان و تاراج كنندگان نیز لرزان شدند و زمین متزلزل شد پس تزلزل عظیمی واقع گردید.
16 و دیدهبانان شاؤل در جِبعة بنیامین نگاه كردند و اینك آن انبوه گداخته شده به هر طرف پراكنده میشدند. 17 و شاؤل به قومی كه همراهش بودند گفت: “الآن تفحص كنید و ببینید از ما كه بیرون رفته است؟” پس تفحص كردند كه اینك یوناتان و سلاحدارش حاضر نبودند. 18 و شاؤل به اَخِیا گفت: “تابوت خدا را نزدیك بیاور.” زیرا تابوت خدا در آن وقت همراه بنیاسرائیل بود. 19 و واقع شد چون شاؤل با كاهن سخن میگفت كه اغتشاش در اُردوی فلسطینیان زیاده و زیاده میشد و شاؤل به كاهن گفت: “دست خود را نگاهدار.”
20 و شاؤل و تمامی قومی كه با وی بودند جمع شده به جنگ آمدند و اینك شمشیر هر كس به ضد رفیقش بود و قتال بسیار عظیمی بود. 21 و عبرانیانی كه قبل از آن با فلسطینیان بودند و همراه ایشان از اطراف به اُردو آمده بودند ایشان نیز نزد اسرائیلیانی كه با شاؤل و یوناتان بودند برگشتند. 22 و تمامی مردان اسرائیل نیز كه خود را در كوهستان افرایم پنهان كرده بودند چون شنیدند كه فلسطینیان منهزم شدهاند ایشان را در جنگ تعاقب نمودند. 23 پس یَهُوَه در آنروز اسرائیل را نجات داد و جنگ تا بیتآوَن رسید.
24 و مردان اسرائیل آنروز در تنگی بودند زیرا كه شاؤل قوم را قسم داده گفته بود: “تا من از دشمنان خود انتقام نكشیده باشم ملعون باد كسی كه تا شام طعام بخورد.” و تمامی قوم طعام نچشیدند. 25 و تمامی قوم به جنگلی رسیدند كه در آنجا عسل بر روی زمین بود. 26 و چون قوم به جنگل داخل شدند اینك عسل میچكید اما احدی دست خود را به دهانش نبرد زیرا قوم از قَسم ترسیدند. 27 لیكن یوناتان هنگامی كه پدرش به قوم قسم میداد نشنیده بود پس نوك عصایی را كه در دست داشت دراز كرده آنرا به شان عسل فرو برد و دست خود را به دهانش برده چشمان او روشن گردید.
28 و شخصی از قوم به او توجه نموده گفت: “پدرت قوم را قسم سخت داده گفت: ملعون باد كسی كه امروز طعام خورد.” و قوم بیتاب شده بودند. 29 و یوناتان گفت: “پدرم زمین را مضطرب ساخته است الآن ببینید كه چشمانم چه قدر روشن شده است كه اندكی از این عسل چشیدهام. 30 و چه قدر زیاده اگر امروز قوم از غارت دشمنان خود كه یافتهاید بیممانعت میخوردند آیا قتال فلسطینیان بسیار زیاده نمیشد؟”
31 و در آنروز فلسطینیان را از مخماس تا اَیلُون منهزم ساختند و قوم بسیار بیتاب شدند. 32 و قوم بر غنیمت حمله كرده از گوسفندان و گاوان و گوسالهها گرفته بر زمین كشتند و قوم آنها را با خون خوردند. 33 و شاؤل را خبر داده گفتند: “اینك قوم به یَهُوَه گناه ورزیده با خون میخورند.” گفت: “شما خیانت ورزیدهاید امروز سنگی بزرگ نزد من بغلطانید.” 34 و شاؤل گفت: “خود را در میان قوم منتشر ساخته به ایشان بگویید هر كس گاو خود و هر كس گوسفند خود را نزد من بیاورد و در اینجا ذبح نموده بخورید و به خدا گناه نورزیده با خون مخورید.” و تمامی قوم در آن شب هركس گاوش را با خود آورده در آنجا ذبح كردند. 35 و شاؤل مذبحی برای یَهُوَه بنا كرد و این مذبح اول بود كه برای یَهُوَه بنا نمود.
36 و شاؤل گفت: “امشب در عقب فلسطینیان برویم و آنها را تا روشنایی صبح غارت كرده از ایشان احدی باقی نگذاریم.” ایشان گفتند: “هر چه در نظرت پسند آید بكن.” و كاهن گفت: “در اینجا به خدا تقرب بجوییم.” 37 و شاؤل از خدا سؤال نمود كه آیا از عقب فلسطینیان برویم و ایا ایشانرا به دست اسرائیل خواهی داد اما در آنروز او را جواب نداد. 38 آنگاه شاؤل گفت: “ای تمامی رؤسای قوم به اینجا نزدیك شوید و بدانید و ببینید كه امروز این گناه در چه چیز است. 39 زیرا قسم به حیات یَهُوَه رهانندة اسرائیل كه اگر در پسرم یوناتان هم باشد البته خواهد مرد.” لیكن از تمامی قوم احدی به او جواب نداد.
40 پس به تمامی اسرائیل گفت: “شما به یك طرف باشید و من با پسر خود یوناتان به یك طرف باشیم.” و قوم به شاؤل گفتند: “هر چه در نظرت پسند آید بكن.” 41 و شاؤل به یَهُوَه خدای اسرائیل گفت: “قرعهای راست بده.” پس یوناتان و شاؤل گرفته شدند و قوم رها گشتند. 42 و شاؤل گفت: “در میان من و پسرم یوناتان قرعه بیندازید.” و یوناتان گرفته شد.
43 و شاؤل به یوناتان گفت: “مرا خبر ده كه چه كردهای؟” و یوناتان به او خبر داده گفت: “به نوك عصایی كه در دست دارم اندكی عسل چشیدم و اینك باید بمیرم؟” 44 و شاؤل گفت: “خدا چنین بلكه زیاده از این بكند ای یوناتان! زیرا البته خواهی مرد.” 45 اما قوم به شاؤل گفتند: “آیا یوناتان كه نجات عظیم را در اسرائیل كرده است باید بمیرد؟ حاشا! قسم به حیات یَهُوَه كه مویی از سرش به زمین نخواهد افتاد زیرا كه امروز با خدا عمل نموده است.” پس قوم یوناتان را خلاص نمودند كه نمرد. 46 و شاؤل از تعاقب فلسطینیان باز آمد و فلسطینیان به جای خود رفتند.
47 و شاؤل عتانِ سلطنت اسرائیل را به دست گرفت و با جمیع دشمنان اطراف خود یعنی با موآب و بنیعمون و اَدوم و ملوك صُوبه و فلسطینیان جنگ كرد و به هر طرف كه توجه مینمود غالب میشد. 48 و به دلیری عمل مینمود و عمالیقیان را شكست داده اسرائیل را از دست تاراج كنندگان ایشان رهانید.
49 و پسران شاؤل یوناتان و یشوِی و ملكیشو بودند. و اسمهای دخترانش این است: اسم نخستزادهاش میرَب و اسم كوچك میكال. 50 و اسم زن شاؤل اَخینوعام دختر اَخیمعاص بود و اسم سردار لشكرش اَبنِیر بننِیر عموی شاؤل بود. 51 و قَیس پدر شاؤل بود و نِیر پدر اَبنِیر و پسر اَبیئیل بود.
52 و در تمامی روزهای شاؤل با فلسطینیان جنگ سخت بود و هر صاحب قوت و صاحب شجاعت كه شاؤل میدید او را نزد خود میآورد.
اول سموئیل فصل15
1و سموئیل به شاؤل گفت: “یَهُوَه مرا فرستاد كه ترا مسح نمایم تا بر قوم او اسرائیل پادشاه شوی. پس الآن آواز كلام یَهُوَه را بشنو. 2 یَهُوَه صبایوت چنین میگوید: آنچه عمالیق به اسرائیل كرد بخاطر داشتهام كه چگونه هنگامی كه از مصر برمیآمد با او در راه مقاومت كرد. 3 پس الآن برو و عمالیق را شكست داده جمیع مایملك ایشان را بالكل نابود ساز و بر ایشان شفقت مفرما بلكه مرد و زن و طفل و شیرخواره و گاو و گوسفند و شتر و الاغ را بكُش.”
4 پس شاؤل قوم را طلبید و از ایشان دویست هزار پیاده و ده هزار مرد از یهودا در طَلایم سان دید. 5 و شاؤل به شهر عمالیق آمده در وادی كمین گذاشت. 6 و شاؤل به قینیان گفت: “بروید و برگشته از میان عمالَقَه دور شوید مبادا شما را با ایشان هلاك سازم و حال آنكه شما با همة بنیاسرائیل هنگامی كه از مصر برآمدند احسان نمودید.” پس قینیان از میان عمالَقَه دور شدند. 7 و شاؤل عمالَقَه را از حوِیلَه تا شور كه در برابر مصر است شكست داد. 8 و اَجاج پادشاه عمالیق را زنده گرفت و تمامی خلق را به دم شمشیر بالكل هلاك ساخت. 9 و اما شاؤل و قوم اجاج را و بهترین گوسفندان و گاوان و پرواریها و برهها و هر چیز خوب را دریغ نموده نخواستند آنها را هلاك سازند. لیكن هر چیز خوار و بیقیمت را بالكل نابود ساختند.
10 و كلام یَهُوَه برسموئیل نازل شده گفت: 11 “پشیمان شدم كه شاؤل را پادشاه ساختم زیرا از پیروی من برگشته كلام مرا بجا نیاورده است.” و سموئیل خشمناك شده تمامی شب نزد یَهُوَه فریاد برآورد. 12 و بامدادان سموئیل برخاست تا شاؤل را ملاقات نماید و سموئیل را خبر داده گفتند كه “شاؤل به كَرمل آمد و اینك به جهت خویشتن ستونی نصب نمود و دور زده گذشت و در جِلجال فرود آمده است.” 13 و چون سموئیل نزد شاؤل رسید شاؤل به او گفت: “بركت یَهُوَه بر تو باد! من فرمان یَهُوَه را بجا آوردم.” 14 سموئیل گفت: “پس این صدای گوسفندان در گوش من و بانگ گاوان كه من میشنوم چیست؟” 15 شاؤل گفت: “اینها را از عمالَقَه آوردهاند زیرا قوم بهترین گوسفندان و گاوان را دریغ داشتند تا برای یَهُوَه خدایت قربانی نمایند و بقیه را بالكل هلاك ساختیم.” 16 سموئیل به شاؤل گفت: “تأمل نما تا آنچه یَهُوَه دیشب به من گفت به تو بگویم.” او وی را گفت: “بگو.”
17 و سموئیل گفت: “هنگامی كه تو در نظر خود كوچك بودی آیا رئیس اسباط اسرائیل نشدی و آیا یَهُوَه تو را مسح نكرد تا بر اسرائیل پادشاه شوی؟ 18 و یَهُوَه تو را به راهی فرستاده گفت: این عمالَقَه گناهكار را بالكل هلاك ساز و با ایشان جنگ كن تا نابود شوند. 19 پس چرا قول یَهُوَه را نشنیدی بلكه بر غنیمت هجوم آورده آنچه را كه در نظر یَهُوَه بد است عمل نمودی؟” 20 شاؤل به سموئیل گفت: “قول یَهُوَه را استماع نمودم و به راهی كه یَهُوَه مرا فرستاد رفتم و اَجاج پادشاه عمالَقَه را بالكل هلاك ساختم. 21 اما قوم از غنیمت گوسفندان و گاوان یعنی بهترین آنچه حرام شده بود گرفتند تا برای یَهُوَه خدایت در جِلجال قربانی بگذرانند.” 22 سموئیل گفت: “آیا یَهُوَه به قربانیهای سوختنی و ذبایح خوشنود است یا به اطاعت فرمان یَهُوَه؟ اینك اطاعت از قربانیها و گوش گرفتن از پیه قوچها نیكوتر است.
23 زیرا كه تمرّد مثل گناه جادوگری است و گردنكشی مثل بتپرستی و ترافیم است. چونكه كلام یَهُوَه را ترك كردی او نیز تو را از سلطنت رد نمود.”
24 و شاؤل به سموئیل گفت: “گناه كردم زیرا از فرمان یَهُوَه و سخن تو تجاوز نمودم چونكه از قوم ترسیده قول ایشانرا شنیدم. 25 پس حال تمنا اینكه گناه مرا عفو نمایی و با من برگردی تا یَهُوَه را عبادت نمایم.” 26 سموئیل به شاؤل گفت: “با تو برنمیگردم چونكه كلام یَهُوَه را ترك نمودهای. یَهُوَه نیز تو را از پادشاه بودن بر اسرائیل رد نموده است.”
27 و چون سموئیل برگشت تا روانه شود او دامن جامة او را بگرفت كه پاره شد. 28 و سموئیل وی را گفت: “امروز یَهُوَه سلطنت اسرائیل را از تو پاره كرده آنرا به همسایهات كه از تو بهتر است داده است. 29 و نیز جلال اسرائیل دروغ نمیگوید و تغییر به ارادة خود نمیدهد زیرا او انسان نیست كه به ارادة خود تغییر دهد.”30 گفت: “گناه كردهام حال تمنا اینكه مرا به حضور مشایخ قومم و به حضور اسرائیل محترم داری و همراه من برگردی تا یَهُوَه خدایت را عبادت نمایم.” 31 پس سموئیل در عقب شاؤل برگشت و شاؤل یَهُوَه را عبادت نمود.
32 و سموئیل گفت: “اجاج پادشاه عمالیق را نزد من بیاورید.” و اجاج به خرمی نزد او آمد و اَجاج گفت: “به درستی كه تلخی موت گذشته است.” 33 و سموئیل گفت: “چنانكه شمشیر تو زنان را بیاولاد كرده است همچنین مادر تو از میان زنان بیاولاد خواهد شد.” و سموئیل اجاج را به حضور یَهُوَه در جِلجال پاره پاره كرد.
34 و سموئیل به رامه رفت و شاؤل به خانة خود به جِبعة شاؤل برآمد. 35 و سموئیل برای دیدن شاؤل تا روز وفاتش دیگر نیامد. اما سموئیل برای شاؤل ماتم میگرفت و یَهُوَه پشیمان شده بود كه شاؤل را بر اسرائیل پادشاه ساخته بود.
اول سموئیل فصل16
1و یَهُوَه به سموئیل گفت: “تا به كی تو برای شاؤل ماتم میگیری چونكه من او را از سلطنت نمودن بر اسرائیل رد نمودم. پس حقّة خود را از روغن پر كرده بیا تا تو را نزد یسای بیتلحمی بفرستم زیرا كه از پسرانش پادشاهی برای خود تعیین نمودهام.” 2 سموئیل گفت: “چگونه بروم. اگر شاؤل بشنود مرا خواهد كُشت.” یَهُوَه گفت: “گوسالهای همراه خود ببر و بگو كه به جهت گذرانیدن قربانی برای یَهُوَه آمدهام. 3 و یسا را به قربانی دعوت نما و من تو را اعلام مینمایم كه چه باید بكنی و كسی را كه به تو امر نمایم برای من مسح نما.” 4 و سموئیل آنچه را كه یَهُوَه به او گفته بود بجا آورده به بیتلحم آمد و مشایخ شهر لرزان شده به استقبال او آمدند و گفتند: “آیا با سلامتی میآیی؟” 5 گفت: “با سلامتی به جهت قربانی گذرانیدن برای یَهُوَه آمدهام پس خود را تقدیس نموده همراه من به قربانی بیایید.” او یسا و پسرانش را تقدیس نموده ایشان را به قربانی دعوت نمود.
6 و واقع شد كه چون آمدند بر الیآب نظر انداخته گفت: “یقیناً مسیح یَهُوَه به حضور وی است.” 7 اما یَهُوَه به سموئیل گفت: “به چهرهاش و بلندی قامتش نظر منما زیرا او را رد كردهام چونكه یَهُوَه مثل انسان نمینگرد زیرا كه انسان به ظاهر مینگرد و یَهُوَه به دل مینگرد.” 8 و یسا ابیناداب را خوانده او را از حضور سموئیل گذرانید و او گفت: “یَهُوَه این را نیز برنگزیده است.” 9 و یسا شَماه را گذرانید و او گفت: “یَهُوَه این را نیز برنگزیده است.” 10 و یسا هفت پسر خود را از حضور سموئیل گذرانید و سموئیل به یسا گفت: “یَهُوَه اینها را برنگزیده است.”
11 و سموئیل به یسا گفت: “آیا پسرانت تمام شدند.” گفت: “كوچكتر هنوز باقی است و اینك او گله را میچراند.” و سموئیل به یسا گفت: “بفرست و او را بیاور زیرا كه تا او به اینجا نیاید نخواهیم نشست.” 12 پس فرستاده او را آورد و او سرخرو و نیكو چشم و خوش منظر بود و یَهُوَه گفت: “برخاسته او را مسح كن زیرا كه همین است.” 13 پس سموئیل حقّة روغن را گرفته او را در میان برادرانش مسح نمود و از آنروز به بعد روح یَهُوَه بر داود مستولی شد و سموئیل برخاسته به رامه رفت.
14 و روح یَهُوَه از شاؤل دور شد و روح بد از جانب یَهُوَه او را مضطرب میساخت. 15 و بندگان شاؤل وی را گفتند: “اینك روح بد از جانب خدا تو را مضطرب میسازد. 16 پس آقای ما بندگان خود را كه به حضورت هستند امر فرماید تا كسی را كه بر بربط نواختن ماهر باشد بجویند و چون روح بد از جانب خدا بر تو بیاید به دست خود بنوازد و تو را نیكو خواهد شد.” 17 و شاؤل به بندگان خود گفت: “الآن كسی را كه به نواختن ماهر باشد برای من پیدا كرده نزد من بیاورید.” 18 و یكی از خادمانش در جواب وی گفت: “اینك پسر یسای بیتلحمی را دیدم كه به نواختن ماهر و صاحب شجاعت و مردجنگ آزموده و فصیح زبان و شخص نیكوصورت است و یَهُوَه با وی میباشد.”
19 پس شاؤل قاصدان نزد یسا فرستاده گفت: “پسرت داود را كه با گوسفندان است نزد من بفرست.” 20 آنگاه یسا یك بار الاغ از نان و یك مشگ شراب و یك بزغاله گرفته به دست پسر خود داود نزد شاؤل فرستاد. 21 و داود نزد شاؤل آمده به حضور وی ایستاد و او وی را بسیار دوست داشت و سلاحدار او شد. 22 و شاؤل نزد یسا فرستاده گفت: “داود نزد من بماند زیرا كه به نظرم پسند آمد.” 23 و واقع میشد هنگامی كه روح بد از جانب خدا بر شاؤل میآمد كه داود بربط گرفته به دست خود مینواخت و شاؤل را راحت و صحت حاصل میشد و روح بد از او میرفت.
اول سموئیل فصل17
1و فلسطینیان لشكر خود را برای جنگ جمع نموده در سوكُوه كه در یهودیه است جمع شدند و در میان سوكُوه و عزیقَه در اَفَس دمیم اردو زدند. 2 و شاؤل و مردان اسرائیل جمع شده در درّة ایلاه اُردو زده به مقابلة فلسطینیان صفآرایی كردند. 3 و فلسطینیان بر كوه از یك طرف ایستادند و اسرائیلیان بر كوه به طرف دیگر ایستادند و درّه در میان ایشان بود.
4 و از اُردوی فلسطینیان مرد مبارزی مسمی به جلیات كه از شهر جتّ بود بیرون آمد و قدش شش ذراع و یك وجب بود. 5 و بر سر خود خود برنجینی داشت و به زرة فلسی ملبس بود و وزن زرهاش پنج هزار مثقال برنج بود. 6 و بر ساقهایش ساقبندهای برنجین و در میان كتفهایش مزراق برنجین بود. 7 و چوب نیزهاش مثل نورد جولاهگان و سرنیزهاش ششصد مثقال آهن بود و سپردارش پیش او میرفت. 8 و او ایستاده افواج اسرائیل را صدا زد و به ایشان گفت: “چرا بیرون آمده صفآرایی نمودید؟ آیا من فلسطینی نیستم و شما بندگان شاؤل؟ برای خود شخصی برگزینید تا نزد من درآید. 9 اگر او بتواند با من جنگ كرده مرا بكشد ما بندگان شما خواهیم شد و اگر من بر او غالب آمده او را بكشم شما بندگان ما شده ما را بندگی خواهید نمود.” 10 و فلسطینی گفت: “من امروز فوجهای اسرائیل را به ننگ میآورم شخصی به من بدهید تا با هم جنگ نماییم.” 11 و چون شاؤل و جمیع اسرائیلیان این سخنان فلسطینی را شنیدند هراسان شده بسیار بترسیدند.
12 و داود پسر آن مرد افراتی بیتلحم یهودا بود كه یسا نام داشت و او را هشت پسر بود و آن مرد در ایام شاؤل در میان مردمان پیر و سالخورده بود. 13 و سه پسر بزرگ یسا روانه شده در عقب شاؤل به جنگ رفتند و اسم سه پسرش كه به جنگ رفته بودند: نخستزادهاش اَلِیآب و دومش اَبِیناداب و سوم شَماه بود. 14 و داود كوچكتر بود و آن سه بزرگ در عقب شاؤل رفته بودند. 15 و داود نزد شاؤل آمد و رفت میكرد تا گوسفندان پدر خود را در بیتلحم بچراند. 16 و آن فلسطینی صبح و شام میآمد و چهل روز خود را ظاهر میساخت.
17 و یسا به پسر خود داود گفت: “الآن به جهت برادرانت یك اِیفَه از این غلة برشته و این ده قرص نان را بگیر و به اردو نزد برادرانت بشتاب. 18 و این ده قطعة پنیر را برای سردار هزارة ایشان ببر و از سلامتی برادرانت بپرس و از ایشان نشانیای بگیر.”
19 و شاؤل و آنها و جمیع مردان اسرائیل در درة ایلاه بودند و با فلسطینیان جنگ میكردند. 20 پس داود بامدادان برخاسته گله را به دست چوپان واگذاشت و برداشته چنانكه یسا او را امر فرموده بود برفت و به سنگر اردو رسید وقتی كه لشكر به میدان بیرون رفته برای جنگ نعره میزدند. 21 و اسرائیلیان و فلسطینیان لشكر به مقابل لشكر صف آرایی كردند. 22 و داود اسبابی را كه داشت به دست نگاهبان اسباب سپرد و به سوی لشكر دویده آمد و سلامتی برادران خود را بپرسید. 23 و چون با ایشان گفتگو میكرد اینك آن مرد مبارز فلسطینی جتّی كه اسمش جلیات بود از لشكر فلسطینیان برآمده مثل پیش سخن گفت و داود شنید.
24 و جمیع مردان اسرائیل چون آن مرد را دیدند از حضورش فرار كرده بسیار ترسیدند. 25 و مردان اسرائیل گفتند: “آیا این مرد را كه برمیآید دیدید؟ یقیناً برای به ننگ آوردن اسرائیل برمیآید و هر كه او را بكشد پادشاه او را از مال فراوان دولتمند سازد و دختر خود را به او دهد و خانة پدرش را در اسرائیل آزاد خواهد ساخت.” 26 و داود كسانی را كه نزد او ایستاده بودند خطاب كرده گفت: “به شخصی كه این فسطینی را بكُشد و این ننگ را از اسرائیل بردارد چه خواهد شد؟ زیرا كه این فلسطینی نامختون كیست كه لشكرهای خدای حی را به ننگ آورد؟” 27 و قوم او را به همین سخنان خطاب كرده گفتند: “به شخصی كه او را بكشد چنین خواهد شد.”
28 و چون با مردمان سخن میگفتند برادر بزرگش اَلِیآب شنید و خشم اَلِیآب بر داود افروخته شده گفت: “برای چه اینجا آمدی و آن گلة قلیل را در بیابان نزد كه گذاشتی؟ من تكبر و شرارت دل تو را میدانم زیرا برای دیدن جنگ آمدهای.” 29 داود گفت: “الآن چه كردم آیا سبب نیست؟” 30 پس از وی به طرف دیگری رو گردانیده به همینطور گفت و مردمان او را مثل پیشتر جواب دادند.
31 و چون سخنانی كه داود گفت مسموع شد شاؤل را مخبر ساختند و او وی را طلبید. 32 و داود به شاؤل گفت: “دل كسی به سبب او نیفتد. بندهات میرود و با این فلسطینی جنگ میكند.” 33 شاؤل به داود گفت: “تو نمیتوانی به مقابل این فلسطینی بروی تا با وی جنگ نمایی زیرا كه تو جوان هستی و او از جوانیش مرد جنگی بوده است.” 34 داود به شاؤل گفت: “بندهات گلة پدر خود را میچراند كه شیر و خرسی آمده برهای از گله ربودند. 35 و من آنرا تعاقب نموده كشتم و از دهانش رهانیدم و چون به طرف من بلند شد ریش او را گرفته او را زدم و كشتم. 36 بندهات هم شیر و هم خرس را كشت و این فلسطینی نامختون مثل یكی از آنها خواهد بود چونكه لشكرهای خدای حی را به ننگ آورده است. 37 و داود گفت: یَهُوَه كه مرا از چنگ شیر و از چنگ خرس رهانید مرا از دست این فلسطینی خواهد رهانید.” و شاؤل به داود گفت: “برو و یَهُوَه با تو باد.”
38 و شاؤل لباس خود را به داود پوشانید و خود برنجینی بر سرش نهاد و زرهای به او پوشانید. 39 و داود شمشیرش را بر لباس خود بست و میخواست كه برود زیرا كه آنها را نیازموده بود و داود به شاؤل گفت: “با اینها نمیتوانم رفت چونكه نیازمودهام.” پس داود آنها را از بر خود بیرون آورد. 40 و چوب دستی خود را به دست گرفته پنج سنگ مالیده از نهر سوا كرد و آنها را در كیسة شبانی كه داشت یعنی در انبان خود گذاشت و فلاخنش را به دست گرفته به آن فلسطینی نزدیك شد.
41 و آن فلسطینی همی آمد تا به داود نزدیك شد و مردی كه سپرش را بر میداشت پیش رویش میآمد. 42 و فلسطینی نظر افكند داود را دید و او را حقیر شمرد زیرا جوانی خوشرو و نیكو منظر بود. 43 و فلسطینی به داود گفت: “آیا من سگ هستم كه با چوب دستی نزد من میآیی؟” و فلسطینی داود را به خدایان خود لعنت كرد. 44 و فلسطینی به داود گفت: “نزد من بیا تا گوشت تو را به مرغان هوا و درندگان صحرا بدهم.”
45 داود به فلسطینی گفت: “تو با شمشیر و نیزه و مزراق نزد من میآیی اما من به اسم یَهُوَه صبایوت خدای لشكرهای اسرائیل كه او را به ننگ آوردهای نزد تو میآیم. 46 و یَهُوَه امروز تو را به دست من تسلیم خواهد كرد و تو را زده سر تو را از تنت جدا خواهم كرد و لاشههای لشكر فلسطینیان را امروز به مرغان هوا و درندگان زمین خواهم داد تا تمام زمین بدانند كه در اسرائیل خدایی هست. 47 و تمامی این جماعت خواهند دانست كه یَهُوَه به شمشیر و نیزه خلاصی نمیدهد زیرا كه جنگ از آن یَهُوَه است و او شما را به دست ما خواهد داد.”
48 و چون فلسطینی برخاسته پیش آمد و به مقابلة داود نزدیك شد داود شتافته به مقابلة فلسطینی به سوی لشكر دوید. 49 و داود دست خود را به كیسهاش برد و سنگی از آن گرفته از فلاخن انداخت و به پیشانی فلسطینی زد و سنگ به پیشانی او فرو رفت كه بر روی خود بر زمین افتاد.
50 پس داود بر فلسطینی با فلاخن و سنگ غالب آمده فلسطینی را زد و كشت و در دست داود شمشیری نبود. 51 و داود دویده بر آن فلسطینی ایستاد و شمشیر او را گرفته از غلافش كشید و او را كشته سرش را با آن از تنش جدا كرد و چون فلسطینیان مبارز خود را كشته دیدند گریختند. 52 و مردان اسرائیل و یهودا برخاستند و نعره زده فلسطینیان را تا جتّ و تا دروازههای عقرُون تعاقب نمودند و مجروحان فلسطینیان به راه شَعرَیم تا به جتّ و عقرُون افتادند. 53 و بنیاسرائیل از تعاقب نمودن فلسطینیان برگشتند و اُردوی ایشان را غارت نمودند. 54 و داود سر فلسطینی را كرفته به اورشلیم آورد اما اسلحة او را در خیمة خود گذاشت.
55 و چون شاؤل داود را دید كه به مقابلة فلسطینی بیرون میرود به سردار لشكرش اَبنیر گفت: “ای اَبنیر این جوان پسر كیست؟” اَبنیر گفت: “ای پادشاه به جان تو قَسم كه نمیدانم.” 56 پادشاه گفت: “بپرس كه این جوان پسر كیست.” 57 و چون داود از كشتن فلسطینی برگشت اَبنیر او را گرفته به حضور شاؤل آورد و سر آن فلسطینی در دستش بود. 58 و شاؤل وی را گفت: “ای جوان تو پسر كیستی؟” داود گفت: “پسر بندهات یسای بیتلحمی هستم.”
اول سموئیل فصل18
1و واقع شد كه چون از سخن گفتن با شاؤل فارغ شد دل یوناتان بر دل داود چسبید و یوناتان او را مثل جان خویش دوست داشت. 2 و در آنروز شاؤل وی را گرفته نگذاشت كه به خانة پدرش برگردد. 3 و یوناتان با داود عهد بست چونكه او را مثل جان خود دوست داشته بود. 4 و یوناتان ردایی را كه در برش بود بیرون كرده آنرا به داود داد و رخت خود حتی شمشیر و كمان و كمربند خویشرا نیز. 5 و داود به هرجایی كه شاؤل او را میفرستاد بیرون و عاقلانه حركت میكرد و شاؤل او را بر مردان جنگی خود گماشت و به نظر تمامی قوم و به نظر خادمان شاؤل نیز مقبول افتاد.
6 و واقع شد هنگامی كه داود از كشتن فلسطینی بر میگشت چون ایشان میآمدند كه زنان از جمیع شهرهای اسرائیل با دفّها و شادی و با آلات موسیقی سرود و رقصكنان به استقبال شاؤل پادشاه بیرون آمدند. 7 و زنان لهو و لعب كرده به یكدیگر میسراییدند و میگفتند: “شاؤل هزاران خود را و داود دههزاران خود را كشته است.” 8 و شاؤل بسیار غضبناك شد و این سخن در نظرش ناپسند آمده گفت: “به داود ده هزاران دادند و به من هزاران دادند پس غیر از سلطنت برایش چه باقی است.” 9 و از آنروز به بعد شاؤل بر داود به چشم بد مینگریست.
10 و در فردای آنروز روح بد از جانب خدا بر شاؤل آمده در میان خانه شوریده احوال گردید. و داود مثل هرروز به دست خود مینواخت و مزراقی در دست شاؤل بود. 11 و شاؤل مزراق را انداخته گفت: داود را تا به دیوار خواهم زد اما داود دو مرتبه از حضورش خویشتن را به كنار كشید.
12 و شاؤل از داود میترسید زیرا یَهُوَه با او بود و از شاؤل دور شده. 13 پس شاؤل وی را از نزد خود دور كرد و او را سردار هزارة خود نصب نمود و به حضور قوم خروج و دخول میكرد. 14 و داود در همة رفتار خود عاقلانه حركت مینمود و یَهُوَه با وی میبود. 15 و چون شاؤل دید كه او بسیار عاقلانه حركت میكند به سبب او هراسان میبود. 16 اما تمامی اسرائیل و یهودا داود را دوست میداشتند زیرا كه به حضور ایاشن خروج و دخول میكرد.
17 و شاؤل به داود گفت: “اینك دختر بزرگ خود میرَب را به تو به زنی میدهم. فقط برایم شجاع باش و در جنگهای یَهُوَه بكوش زیرا شاؤل میگفت: “دست من بر او دراز نشود بلكه دست فلسطینیان.” 18 و داود به شاؤل گفت: من كیستم و جان من و خاندان پدرم در اسرائیل چیست تا داماد پادشاه بشوم.” 19 و در وقتی كه میرَب دختر شاؤل میبایست به داود داده شود او به عدرِیئیلِ محولاتی به زنی داده شد.
20 و میكال دختر شاؤل داود را دوست میداشت و چون شاؤل را خبر دادند این امر وی را پسند آمد. 21 و شاؤل گفت: “او را به وی میدهم تا برایش دام شود و دست فلسطینیان بر او دراز شود.” پس شاؤل به داود بار دوم گفت: “امروز داماد من خواهی شد.” 22 و شاؤل خادمان خود را فرمود كه در خفا با داود متكلم شده بگویید: “اینك پادشاه از تو راضی است و خادمانش تو را دوست میدارند پس الآن داماد پادشاه بشو.”
23 پس خادمان شاؤل این سخنان را به سمع داود رسانیدند و داود گفت: “آیا در نظر شما داماد مسكین و حقیرم.” 24 و خادمان شاؤل او را خبر داده گفتند كه داود به این طور سخن گفته است. 25 و شاؤل گفت: “به داود چنین بگویید كه پادشاه مِهر نمیخواهد جز صد قلفة فلسطینیان تا از دشمنان پادشاه انتقام كشیده شود.” و شاؤل فكر كرد كه داود را به دست فلسطینیان به قتل رساند.
26 پس خادمانش داود را از این امر خبر دادند و این سخن به نظر داود پسند آمد كه داماد پادشاه بشود و روزهای معین هنوز تمام نشده بود. 27 پس داود برخاسته با مردان خود رفت و دویست نفر از فلسطینیان را كشته داود قلفههای ایشان را آورد و آنها را تماماً نزد پادشاه گذاشتند تا داماد پادشاه بشود. و شاؤل دختر خود میكال را به وی به زنی داد. 28 و شاؤل دید و فهمید كه یَهُوَه با داود است. و میكال دختر شاؤل او را دوست میداشت. 29 و شاؤل از داود باز بیشتر ترسید و شاؤل همة اوقات دشمن داود بود.
30 و بعد از آن سرداران فلسطینیان بیرون آمدند و هر دفعه كه بیرون میآمدند داود از جمیع خادمان شاؤل زیاده عاقلانه حركت میكرد و از این جهت اسمش بسیار شهرت یافت.
اول سموئیل فصل19
1و شاؤل به پسر خود یوناتان و به جمیع خادمان خویش فرمود تا داود را بكشند. 2 اما یوناتان پسر شاؤل به داود بسیار میل داشت و یوناتان داود را خبر داده گفت: “پدرم شاؤل قصد قتل تو را دارد پس الآن تا بامدادان خویشتن را نگاهدار و در جایی مخفی مانده خود را پنهان كن. 3 و من بیرون آمده به پهلوی پدرم در صحرایی كه تو در آن میباشی خواهم ایستاد و دربارة تو با پدرم گفتگو خواهم كرد و اگر چیزی ببینم تو را اطلاع خواهم داد.”
4 و یوناتان دربارة داود نزد پدر خود شاؤل به نیكویی سخن رانده وی را گفت: “پادشاه بر بندة خود داود گناه نكند زیرا كه او به تو گناه نكرده است بلكه اعمال وی برای تو بسیار نیكو بوده است. 5 و جان خویش را به دست خود نهاده آن فلسطینی را كشت و یَهُوَه نجات عظیمی به جهت تمامی اسرائیل نمود و تو آنرا دیده شادمان شدی پس چرا به خون بیتقصیری گناه كرده داود را بیسبب بكشی.” 6 و شاؤل به سخن یوناتان گوش گرفت و شاؤل قسم خورد كه به حیات یَهُوَه او كشته نخواهد شد. 7 آنگاه یوناتان داود را خواند و یوناتان او را از همة این سخنان خبر داد و یوناتان داود را نزد شاؤل آورده او مثل ایام سابق در حضور وی میبود.
8 و باز جنگ واقع شده داود بیرون رفت و با فلسطینیان جنگ كرده ایشان را به كشتار عظیمی شكست داد و از حضور وی فرار كردند. 9 و روح بد از جانب یَهُوَه بر شاؤل آمد و او در خانه خود نشسته مزراق خویش را در دست داشت و داود به دست خود مینواخت. 10 و شاؤل خواست كه داود را با مزراق خود تا به دیوار بزند اما او از حضور شاؤل بگریخت و مزراق را به دیوار زد و داود فرار كرده آن شب نجات یافت.
11 و شاؤل قاصدان به خانة داود فرستاد تا آن را نگاهبانی نمایند و در صبح او را بكشند. اما میكال زن داود او را خبر داده گفت: “اگر امشب جان خود را خلاص نكنی فردا كشته خواهی شد.” 12 پس میكال داود را از پنجره فرو هشته او روانه شد و فرار كرده نجات یافت. 13 اما میكال ترافیم را گرفته آنرا در بستر نهاد و بالینی از پشم بز زیر سرش نهاده آنرا با رخت پوشانید. 14 و چون شاؤل قاصدان فرستاده تا داود را بگیرند گفت بیمار است. 15 پس شاؤل قاصدان را فرستاد تا داود را ببینند و گفت: “او را بر بسترش نزد من بیاورید تا او را بكشم.” 16 و چون قاصدان داخل شدند اینك ترافیم در بستر و بالین پشم بز زیر سرش بود. 17 و شاؤل به میكال گفت: “برای چه مرا چنین فریب دادی و دشمنم را رها كردی تا نجات یابد.” و میكال شاؤل را جواب داد كه او به من گفت: “مرا رها كن برای چه تو را بكشم؟”
18 و داود فرار كرده رهایی یافت و نزد سموئیل به رامه از هر آنچه شاؤل با وی كرده بود او را مخبر ساخت و او و سموئیل رفته در نایوت ساكن شدند. 19 پس شاؤل را خبر داده گفتند: “اینك داود در نایوت رامه است.” 20 و شاؤل قاصدان برای گرفتن داود فرستاد و چون جماعت انبیا را دیدند كه نبوت میكنند و سموئیل را كه به پیشوایی ایشان ایستاده است روح خدا بر قاصدان شاؤل آمده ایشان نیز نبوت كردند. 21 و چون شاؤل را خبر دادند قاصدان دیگر فرستاده ایشان نیز نبوت كردند و شاؤل باز قاصدان سوم فرستاده ایشان نیز نبوت كردند.
22 پس خود او نیز به رامه رفت و چون به چاه بزرگ كه نزد سیخُوه است رسید سؤال كرده گفت: “سموئیل و داود كجا میباشند؟” و كسی گفت: “اینك در نایوت رامه هستند.” 23 و به آنجا به نایوت رامه روانه شد و روح خدا بر او نیز آمد و در حینی كه میرفت نبوت میكرد تا به نایوت رامه رسید. 24 و او نیز جامة خود را كنده به حضور سموئیل نبوت میكرد و تمامی آن روز و تمامی آن شب برهنه افتاد بنابراین گفتند: “آیا شاؤل نیز از جملة انبیاست؟”
اول سموئیل فصل20
1و داود از نایوت رامه فرار كرده آمد و به حضور یوناتان گفت: “چه كردهام و عصیانم چیست و در نظر پدرت چه گناهی كردهام كه قصد جان من دارد؟” 2 او وی را گفت: “حاشا! تو نخواهی مرد. اینك پدر من امری بزرگ و كوچك نخواهد كرد جز آنكه مرا اطلاع خواهد داد. پس چگونه پدرم این امر را از من مخفی بدارد؟ چنین نیست.”
3 و داود نیز قسم خورده گفت: “پدرت نیكو میداند كه در نظر تو التفات یافتهام و میگوید مبادا یوناتان این را بداند و غمگین شود و لكن به حیات یَهُوَه و به حیات تو كه در میان من و موت یك قدم بیش نیست.” 4 یوناتان به داود گفت: “هر چه دلت بخواهد آنرا برای تو خواهم نمود.”
5 داود به یوناتان گفت: “اینك فردا اول ماه است و من میباید با پادشاه به غذا بنشینم پس مرا رخصت بده كه تا شام سوم خود را در صحرا پنهان كنم. 6 اگر پدرت مرا مفقود بیند بگو داود از من بسیار التماس نمود كه به شهر خود به بیتلحم بشتابد زیرا كه تمامی قبیلة او را آنجا قربانی سالیانه است. 7 اگر گوید كه خوب آنگاه بندهات را سلامتی خواهد بود و اما اگر بسیار غضبناك شود بدانكه او به بدی جازم شده است. 8 پس با بندة خود احسان نما چونكه بندة خویشرا با خودت به عهد یَهُوَه در آوردی و اگر عصیان در من باشد خودت مرا بكش زیرا برای چه مرا نزد پدرت ببری.”
9 یوناتان گفت: “حاشا از تو! زیرا اگر میدانستم بدی از جانب پدرم جزم شده است كه بر تو بیاید آیا تو را از آن اطلاع نمیدادم؟” 10 داود به یوناتان گفت: “اگر پدرت تو را به درشتی جواب دهد كیست كه مرا مخبر سازد؟”
11 یوناتان به داود گفت: “بیا تا به صحرا برویم.” و هر دوی ایشان به صحرا رفتند.
12 و یوناتان به داود گفت: “ای یَهُوَهخدای اسرائیل چون فردا یا روز سوم پدر خود را مثل این وقت آزمودم و اینك اگر برای داود خیر باشد اگر من نزد او نفرستم و وی را اطلاع ندهم 13 یَهُوَه به یوناتان مثل این بلكه زیاده از این عمل نماید و اما اگر پدرم ضرر تو را صواب بیند پس تو را اطلاع داده رها خواهم نمود تا به سلامتی بروی و یَهُوَه همراه تو باشد چنانكه همراه پدر من بود. 14 و نه تنها مادام حیاتم لطف یَهُوَه را با من بجا آوری تا نمیرم 15 بلكه لطف خود را از خاندانم تا به ابد قطع ننمایی هم در وقتی كه یَهُوَه دشمنان داود را جمیعاً از روی زمین منقطع ساخته باشد.” 16 پس یوناتان با خاندان داود عهد بست و گفت یَهُوَه اینرا از دشمنان داود مطالبه نماید. 17 و یوناتان بار دیگر به سبب محبتی كه با او داشت داود را قسم داد زیرا كه او را دوست میداشت چنانكه جان خود را دوست میداشت.
18 و یوناتان او را گفت: “فردا اول ماه است و چونكه جای تو خالی میباشد تو را مفقود خواهند یافت. 19 و در روز سوم به زودی فرود شده به جایی كه خود را در آن در روز شغل پنهان كردی بیا و در جانب سنگ آزَل بنشین. 20 و من سه تیر به طرف آن خواهم انداخت كه گویا به هدف میاندازم. 21 و اینك خادم خود را فرستاده خواهم گفت برو و تیرها را پیدا كن و اگر به خادم گویم: اینك تیرها از این طرف تو است. آنها را بگیر. آنگاه بیا زیرا كه برای تو سلامتی است و به حیات یَهُوَه تو را هیچ ضرری نخواهد بود. 22 اما اگر به خادم چنین بگویم كه: اینك تیرها از آن طرف تو است آنگاه برو زیرا یَهُوَه تو را رها كرده است. 23 و اما آن كاری كه من و تو دربارة آن گفتگو كردیم اینك یَهُوَه در میان من و تو تا به ابد خواهد بود.”
24 پس داود خود را در صحرا پنهان كرد و چون اول ماه رسید پادشاه برای غذا خوردن نشست. 25 و پادشاه در جای خود بر حسب عادتش بر مسند نزد دیوار نشسته و یوناتان ایستاده بود و اُبنیر به پهلوی شاؤل نشسته و جای داود خالی بود.
26 و شاؤل در آنروز هیچ نگفت زیرا گمان میبرد: “چیزی بر او واقع شده طاهر نیست. البته طاهر نیست!” 27 و در فردای اول ماه كه روز دوم بود جای داود نیز خالی بود. پس شاؤل به پسر خود یوناتان گفت: “چرا پسر یسا هم دیروز و هم امروز به غذا نیامد؟” 28 یوناتان در جواب شاؤل گفت: “داود از من بسیار التماس نمود تا به بیتلحم برود. 29 و گفت: تمنّا اینكه مرا رخصت بدهی زیرا خاندان ما را در شهر قربانی است و برادرم مرا امر فرموده است پس اگر الآن در نظر تو التفات یافتم مرخص بشوم تا برادران خود را ببینم. از این جهت به سفرة پادشاه نیامده است.”
30 آنگاه خشم شاؤل بر یوناتان افروخته شده او را گفت: “ای پسر زنِ گردنكشِ فتنه انگیز آیا نمیدانم كه تو پسر یسا را به جهت افتضاح خود و افتضاح عورت مادرت اختیار كردهای؟ 31 زیرا مادامی كه پسر یسا بر روی زمین زنده باشد تو و سلطنت تو پایدار نخواهید ماند. پس الآن بفرست و او را نزد من بیاور زیرا كه البته خواهد مرد.” 32 یوناتان پدر خود شاؤل را جواب داده وی را گفت: “چرا بمیرد؟ چه كرده است؟”
33 آنگاه شاؤل مزراق خود را به او انداخت تا او را بزند. پس یوناتان دانست كه پدرش بر كشتن داود جازم است. 34 و یوناتان به شدتِ خشم از سفره برخاست و در روز دوم ماه طعام نخورد چونكه برای داود غمگین بود زیرا پدرش او را خجل ساخته بود.
35 و بامدادان یوناتان در وقتی كه با داود تعیین كرده بود به صحرا بیرون رفت و یك پسر كوچك همراهش بود. 36 و به خادم خود گفت: “بدو و تیرها را كه میاندازم پیدا كن.” و چون پسر میدوید تیر را چنان انداخت كه از او رد شد. 37 و چون پسر به مكان تیری كه یوناتان انداخته بود میرفت یوناتان در عقب پسر آواز داده گفت كه: “آیا تیر به آن طرف تو نیست؟” 38 و یوناتان در عقب پسر آواز داد كه بشتاب و تعجیل كن و درنگ منما. پس خادم یوناتان تیرها را برداشته نزد آقای خود برگشت. 39 و پسر چیزی نفهمید. اما یوناتان و داود این امر را میدانستند. 40 و یوناتان اسلحة خود را به خادم خود داده وی را گفت: “برو و آنرا به شهر ببر.”
41 و چون پسر رفته بود داود از جانب جنوبی برخاست و بر روی خود بر زمین افتاده سه مرتبه سجده كرد و یكدیگر را بوسیده با هم گریه كردند تا داود از حد گذرانید. 42 و یوناتان به داود گفت: “به سلامتی برو چونكه ما هر دو به نام یَهُوَه قسم خورده گفتیم كه یَهُوَه در میان من و تو و در میان ذریة من و ذریة تو تا به ابد باشد. پس برخاسته برفت و یوناتان به شهر برگشت.
اول سموئیل فصل21
1و داود به نوب نزد اَخِیملَك كاهن رفت و اَخِیملَك لرزان شده به استقبال داود آمده گفت: “چرا تنها آمدی و كسی با تو نیست؟” 2 داود به اَخِیملَك كاهن گفت: “پادشاه مرا به كاری مأمور فرمود و مرا گفت: از این كاری كه تو را میفرستم و از آنچه به تو امر فرمودم كسی اطلاع نیابد و خادمان را به فلان و فلان جا تعیین نمودم. 3 پس الآن چه در دست داری پنج قرص نان یا هر چه حاضر است به من بده.”
4 كاهن در جواب داود گفت: “هیچ نان عام در دست من نیست لیكن نان مقدس هست اگر خصوصاً خادمان خویشتن را از زنان بازداشته باشند.” 5 داود در جواب كاهن گفت: “به درستی كه در این سه روز زنان از ما دور بودهاند و چون بیرون آمدم ظروف جوانان مقدس بود و آن بطوری عام است خصوصاً چونكه امروز دیگری در ظرف مقدس شده است.” 6 پس كاهن نان مقدس را به او داد زیرا كه در آنجا نانی نبود و غیر از نانِ تَقدِمِه كه از حضور یَهُوَه برداشته شده بود تا در روز برداشتنش نان گرم بگذارند.
7 و در آنروز یكی از خادمان شاؤل كه مسمی به دوآغ ادومی بود به حضور یَهُوَه اعتكاف داشت و بزرگترین شبانان شاؤل بود.
8 و داود به اَخِیملَك گفت: “آیا اینجا در دستت نیزه یا شمشیر نیست زیرا كه شمشیر و سلاح خویش را با خود نیاوردهام چونكه كار پادشاه به تعجیل بود.” 9 كاهن گفت: “اینك شمشیر جلیات فلسطینی كه در درّة ایلاه كُشتی در پشت ایفود به جامة ملفوف است. اگر میخواهی آنرا بگیری بگیر زیرا غیر از آن در اینجا نیست.” داود گفت: “مثل آن دیگری نیست. آنرا به من بده.”
10 پس داود آن روز برخاسته از حضور شاؤل فرار كرده نزد اَخیش ملِك جَت آمد. 11 و خادمان اَخیش او را گفتند: “آیا این داود پادشاه زمین نیست؟ و آیا دربارة او رقص كنان سرود خوانده نگفتند كه شاؤل هزاران خود را و داود ده هزاران خود را كشت؟” 12 و داود این سخنان را در دل خود جا داده از اَخیش ملك جَت بسیار بترسید. 13 و در نظر ایشان رفتار خود را تغییر داده به حضور ایشان خویشتنرا دیوانه نمود و بر لنگههای در خط میكشید و آب دهنش را بر ریش خود میریخت. 14 و اَخیش به خادمان خود گفت: “اینك این شخص را میبینید كه دیوانه است. او را چرا نزد من آوردید؟ 15 آیا محتاج به دیوانگان هستم كه این شخص را آوردید تا نزد من دیوانگی كند؟ و آیا این شخص داخل خانة من بشود؟”
اول سموئیل فصل22
1و داود از آنجا رفته به مغاره عدُلاّم فرار كرد و چون برادرانش و تمامی خاندان پدرش شنیدند آنجا نزد او فرود آمدند. 2 و هر كه در تنگی بود و هر قرضدار و هر كی تلخیجان داشت نزد او جمع آمدند و بر ایشان سردار شد و تخمیناً چهارصد نفر با او بودند.
3 و داود از آنجا به مِصفَه موآب رفته به پادشاه موآب گفت: “تمنّا اینكه پدرم و مادرم نزد شما بیایند تا بدانم خدا برای من چه خواهد كرد.” 4 پس ایشانرا نزد پادشاه موآب برد و تمامی روزهایی كه داود در آن ملاذ بود نزد او ساكن بودند. 5 و جاد نبی به داود گفت كه “در این ملاذ دیگر توقف منما بلكه روانه شده به زمین یهودا برو.” پس داود رفت و به جنگ حارث درآمد.
6 و شاؤل شنید كه داود و مردمانی كه با وی بودند پیدا شدهاند و شاؤل در جِبعه زیر درخت بلوط در رامه نشسته بود و نیزهاش در دستش و جمیع خادمانش در اطراف او ایستاده بودند. 7 و شاؤل به خادمانی كه در اطرافش ایستاده بودند گفت: “حال ای بنیامینیان بشنوید! آیا پسر یسا به جمیع شما كشتزارها و تاكستانها خواهد داد و آیا همگی شما را سردار هزارها و سردار صدهها خواهد ساخت؟ 8 كه جمیع شما بر من فتنهانگیز شده كسی مرا اطلاع ندهد كه پسر من با پسر یسا عهد بسته است و از شما كسی برای من غمگین نمیشود تا مرا خبر دهد كه پسر من بندة مرا برانگیخته است تا در كمین بنشیند چنانكه امروز هست.” 9 و دوآغ اَدومی كه با خادمان شاؤل ایستاده بود در جواب گفت: “پسر یسا را دیدم كه به نوب نزد اَخِیملَك بناَخیتُوب در آمد. 10 و او از برای وی از یَهُوَه سؤال نمود و توشهای به او داد و شمشیر جلیات فلسطینی را نیز به او داد.”
11 پس پادشاه فرستاده اَخِیملَك بناَخیتُوب كاهن و جمیع کاهنان خاندان پدرش را كه در نوب بودند طلبید و تمامی ایشان نزد پادشاه آمدند. 12 و شاؤل گفت: “ای پسر اَخیتُوب بشنو.” او گفت: “لبیت ای آقایم!” 13 شاؤل به او گفت: “تو و پسر یسا چرا بر من فتنه انگیختید به اینكه به وی نان و شمشیر دادی و برای وی از خدا سؤال نمودی تا به ضد من برخاسته در كمین بنشیند چنانكه امروز شده است.”
14 اَخِیملَك در جواب پادشاه گفت: “كیست از جمیع بندگانت كه مثل داود امین باشد و او داماد پادشاه است و در مشورت شریك تو و در خانة تو مكرم است. 15 آیا امروز به سؤال نمودن از خدا برای او شروع كردم حاشا از من. پادشاه این كار را به بندة خود و به جمیع خاندان پدرم اسناد ندهد زیرا كه بندهات از این چیزها كم یا زیاد ندانسته بود.” 16 پادشاه گفت: “ای اَخِیملَك تو و تمامی خاندان پدرت البته خواهید مرد.”
17 آنگاه پادشاه به شاطرانی كه به حضورش ایستاده بودند گفت: “برخاسته کاهنان یَهُوَه را بكشید زیرا كه دست ایشان نیز با داود است و با اینكه دانستند كه او فرار میكند مرا اطلاع ندادند.” اما خادمان پادشاه نخواستند كه دست خود را دراز كرده بر کاهنان یَهُوَه هجوم آورند. 18 پس پادشاه به دُوآغ گفت: “تو برگرد و بر کاهنان حمله آور.” و دوآغ ادومی برخاسته بر کاهنان حملهآورد و هشتاد و پنج نفر را كه ایفود كتان میپوشیدند در آنروز كشت. 19 و نوب را و زنان و اطفال و شیرخوارگان و گاوان و الاغان و گوسفندان را به دم شمشیر كُشت.
20 اما یكی از پسران اَخِیملَك بناَخیتُوب كه ابیاتار نام داشت رهایی یافته در عقب داود فرار كرد. 21 و ابیاتار داود را مخبر ساخت كه شاؤل کاهنان یَهُوَه را كشت. 22 داود به ابیاتار گفت: “روزی كه دوآغ ادومی در آنجا بود دانستم كه او شاؤل را البته مخبر خواهد ساخت پس من باعث كشته شدن تمامی اهل خاندان پدرت شدم. 23 نزد من بمان و مترس زیرا هر كه قصد جان من دارد قصد جان تو نیز خواهد داشت. و لكن نزد من محفوظ خواهی بود.”
اول سموئیل فصل23
1و به داود خبر داده گفتند: “اینك فلسطینیان با قَعِیلَه جنگ میكنند و خرمنها را غارت مینمایند.” 2 و داود از یَهُوَه سؤال كرده گفت: “آیا بروم و این فلسطینیان را شكست دهم.” یَهُوَه به داود گفت: “برو و فلسطینیان را شكست داده قَعِیلَه را خلاص كن.” 3 و مردمان داود وی را گفتند: “اینك اینجا در یهودا میترسیم پس چند مرتبه زیاده اگر به مقابلة لشكرهای فلسطینیان به قَعِیلَه برویم.”
4 و داود بار دیگر از یَهُوَه سؤال نمود و یَهُوَه او را جواب داده گفت: “برخیز به قَعِیلَه برو زیرا كه من فلسطینیان را به دست تو خواهم داد.” 5 و داود با مردانش به قَعِیلَه رفتند و با فلسطینیان جنگ كرده مواشی ایشان را بردند و ایشانرا به كشتار عظیمی كشتند. پس داود ساكنان قَعِیلَه را نجات داد.
6 و هنگامی كه ابیاتار بناَخِیملَك نزد داود به قَعِیلَه فرار كرد ایفود را در دست خود آورد. 7 و به شاؤل خبر دادند كه داود به قَعِیلَه آمده است و شاؤل گفت: “خدا او را به دست من سپرده است زیرا به شهری كه دروازهها و پشتبندها دارد داخل شده محبوس گشته است.” 8 و شاؤل جمیع قوم را برای جنگ طلبید تا به قَعِیلَه فرود شده داود و مردانش را محاصره نماید.
9 و چون داود دانست كه شاؤل شرارت را برای او اندیشیده است به ابیاتار كاهن گفت: “ایفود را نزدیك بیاور 10 و داود گفت: “ای یَهُوَه خدای اسرائیل بندهات شنیده است كه شاؤل عزیمت دارد كه به قَعِیلَه بیاید تا به خاطر من شهر را خراب كند. 11 آیا اهل قَعِیلَه مرا به دست او تسلیم خواهند نمود؟ و آیا شاؤل چنانكه بندهات شنیده است خواهد آمد؟ ای یَهُوَه خدای اسرائیل مسألت آنكه بندة خود را خبر دهی.” یَهُوَه گفت كه او خواهد آمد. 12 داود گفت: “آیا اهل قَعِیلَه مرا و كسان مرا به دست شاؤل تسلیم خواهند نمود؟” یَهُوَه گفت كه “تسلیم خواهند نمود.”
13 پس داود و مردانش كه تخمیناً ششصد نفر بودند برخاسته از قَعِیلَه بیرون رفتند و هرجایی كه توانستند بروند رفتند. و چون به شاؤل خبر دادند كه داود از قَعِیلَه فرار كرده است از بیرون رفتن باز ایستاد. 14 و داود در بیابان در ملاذها نشست و در كوهی در بیابان زیف توقف نمود. و شاؤل همه روزه او را میطلبید لیكن یَهُوَه او را به دستش تسلیم ننمود.
15 و داود دید كه شاؤل به قصد جان او بیرون آمده است و داود در بیابان زیف در جنگل ساكن بود. 16 و یوناتان پسر شاؤل به جنگل آمده دست او را به خدا تقویت نمود. 17 و او را گفت: “مترس زیرا كه دست پدر من شاؤل تو را نخواهد جست و تو بر اسرائیل پادشاه خواهی شد و من دومین تو خواهم بود و پدرم شاؤل نیز اینرا میداند.” 18 و هر دوی ایشان به حضور یَهُوَه عهد بستند و داود به جنگل برگشت و یوناتان به خانة خود رفت.
19 و زیفیان نزد شاول به جِبعه آمده گفتند: “آیا داود در ملاذهای جنگل در كوه حخیلَه كه به طرف جنوب بیابان است خود را نزد ما پنهان نكرده است؟ 20 پس ای پادشاه چنانكه دلت كمال آرزو برای آمدن دارد بیا و تكلیف ما این است كه او را به دست پادشاه تسلیم نماییم.” 21 شاؤل گفت: “شما از جانب یَهُوَه مبارك باشید چونكه بر من دلسوزی نمودید. 22 پس بروید و بیشتر تحقیق نموده جایی را كه آمد و رفت میكند ببینید و بفهمید و دیگر اینكه كیست كه او را در آنجا دیده است زیرا به من گفته شد كه بسیار با مكر رفتار میكند. 23 پس ببینید و جمیع مكانهای مخفی را كه خود را در آنها پنهان میكند بدانید و حقیقت حال را به من باز رسانید تا با شما بیایم و اگر در این زمین باشد او را از جمیع هزارههای یهودا پیدا خواهم كرد.” 24 پس برخاسته پیش روی شاؤل به زیف رفتند.
و داود و مردانش در بیابان معون در عرَبه به طرف جنوب صحرا بودند. 25 و شاؤل و مردان او به تفحص او رفتند و چون داود را خبر دادند او نزد صخره فرود آمده در بیابان معون ساكن شد و شاؤل چون اینرا شنید داود را در بیابان معون تعاقب نمود. 26 و شاؤل به یك طرف كوه میرفت و داود و كسانش به طرف دیگر كوه و داود میشتافت كه از حضور شاؤل بگریزد و شاؤل و مردانش داود و كسانش را احاطه نمودن تا ایشان را بگیرند. 27 اما قاصدی نزد شاؤل آمده گفت: “بشتاب و بیا زیرا كه فلسطینیان به زمین حمله آوردهاند. 28 پس شاؤل از تعاقب نمودن داود برگشته به مقابلة فلسطینیان رفت بنابراین آن مكان را صخرة محلَقُوت نامیدند. 29 و داود از آنجا برآمده در ملاذهای عین جدی ساكن شد.
اول سموئیل فصل24
1و واقع شد بعد از برگشتن شاؤل از عقب فلسطینیان كه او را خبر داده گفتند: “اینك داود در بیابان عین جدی است.” 2 و شاؤل سه هزار نفر برگزیده را از تمامی اسرائیل گرفته برای جستجوی داود و كسانش به صخرههای بزهای كوهی رفت. 3 و به سر راه به آغلهای گوسفندان كه در آنجا مغارهای بود رسید. و شاؤل داخل آن شد تا پایهای خود را بپوشاند. و داود و كسان او در جانبهای مغاره نشسته بودند. 4 و كسان داود وی را گفتند: “اینك روزی كه یَهُوَه به تو وعده داده است كه همانا دشمن تو را به دستت تسلیم خواهم نمود تا هرچه در نظرت پسند آید به او عمل نمایی.” و داود برخاسته دامن ردای شاؤل را آهسته برید. 5 و بعد از آن دل داود مضطرب شد از این جهت كه دامن شاؤل را بریده بود. 6 و به كسان خودگفت: “حاشا بر من از جانب یَهُوَه كه این امر را به آقای خود مسیح یَهُوَه بكنم و دست خود را بر او دراز نمایم چونكه او مسیح یَهُوَه است.” 7 پس داود كسان خود را به این سخنان توبیخ نموده ایشانرا نگذاشت كه بر شاؤل برخیزند و شاؤل از مغاره برخاسته راه خود را پیش گرفت.
8 و بعد از آن داود برخاسته از مغاره بیرون رفت و در عقب شاؤل صدا زده گفت: “ای آقایم پادشاه.” و چون شاؤل به عقب خود نگریست داود رو به زمین خم شده تعظیم كرد. 9 و داود به شاؤل گفت: “چرا سخنان مردم را میشنوی كه میگویند اینك داود قصد اذیت تو را دارد. 10 اینك امروز چشمانت دیده است كه چگونه یَهُوَه تو را در مغاره امروز به دست من تسلیم نمود و بعضی گفتند كه تو را بكشم اما چشمم بر تو شفقت نموده گفتم دست خود را بر آقای خویش دراز نكنم زیرا كه مسیح یَهُوَه است.
11 و ای پدرم ملاحظه كن و دامن ردای خود را در دست من ببین زیرا از اینك جامة تو را بریدم و تو را نكشتم بدان و ببین كه بدی و خیانت در دست من نیست و به تو گناه نكردهام اما تو جان مرا شكار میكنی تا آنرا گرفتار سازی. 12 یَهُوَه در میان من و تو حكم نماید و یَهُوَه انتقام مرا از تو بكشد اما دست من بر تو نخواهد شد. 13 چنانكه مثَل قدیمان میگوید كه شرارت از شریران صادر میشود اما دست من بر تو نخواهد شد. 14 و در عقب كیست كه پادشاه اسرائیل بیرون میآید و كیست كه او را تعاقب مینمایی در عقب سگ مردهای بلكه در عقب یك كَیك! 15 پس یَهُوَه داور باشد و میان من و تو حكم نماید و ملاحظه كرده دعوی مرا با تو فیصل كند و مرا از دست تو برهاند.”
16 و چون داود از گفتن این سخنان به شاؤل فارغ شد شاؤل گفت: “آیا این آواز توست ای پسر من داود.” و شاؤل آواز خود را بلند كرده گریست. 17 و به داود گفت: “تو از من نیكوتر هستی زیرا كه تو جزای نیكو به من رسانیدی و من جزای بد به تو رسانیدم. 18 و تو امروز ظاهر كردی كه چگونه به من احسان نمودی چونكه یَهُوَه مرا به دست تو تسلیم كرده و مرا نكشتی. 19 و اگر كسی دشمن خویش را بیابد آیا او را به نیكویی رها نماید؟ پس یَهُوَه تو را به نیكویی جزا دهد به سبب آنچه امروز به من كردی. 20 و حال اینك میدانم كه البته پادشاه خواهی شد و سلطنت اسرائیل در دست تو ثابت خواهد گردید. 21 پس الآن برای من قسم به یَهُوَه بخور كه بعد از من ذریة مرا منقطع نسازی و اسم مرا از خاندان پدرم محو نكنی.”
22 و داود برای شاؤل قسم خورد و شاؤل به خانة خود رفت و داود و كسانش به مأمن خویش آمدند.
اول سموئیل فصل25
1و سموئیل وفات نمود و تمامی اسرائیل جمع شده از برایش نوحهگری نمودند و او را در خانهاش در رامه دفن نمودند و داود برخاسته به بیابان فاران فرود شد.
2 و در معون كسی بود كه املاكش در كرمل بود و آن مرد بسیار بزرگ بود و سه هزار گوسفند و هزار بز داشت و گوسفندان خود را در كرمل پشم میبرید. 3 و اسم آن شخص نابال بود و اسم زنش اَبِیجایل. و آن زن نیك فهم و خوش منظر بود. اما آن مرد سخت دل و بدرفتار و از خاندان كالیب بود. 4 و داود در بیابان شنید كه نابال گلة خود را پشم میبرد.
5 پس داود ده خادم فرستاد و داود به خادمان خود گفت كه “به كَرمل برآیید و نزد نابال رفته از زبان من سلامتی او را بپرسید. 6 و چنین گویید: زنده باش و سلامتی بر تو باد و برخاندان تو و بر هر چه داری سلامتی باشد. 7 و الآن شنیدهام كه پشم برندگان داری و به شبانان تو كه در این اوقات نزد ما بودند اذیت نرسانیدیم. همة روزهایی كه در كَرمل بودند چیزی از ایشان گُم نشد. 8 از خادمان خود بپرس و تو را خواهند گفت. پس خادمان در نظر تو التفات یابند زیرا كه در روز سعادتمندی آمدهایم تمنّا اینكه آنچه دستت بیابد به بندگانت و پسرت داود بدهی.”
9 پس خادمان داود آمدند و جمیع این سخنان را از زبان داود به نابال گفته ساكت شدند. 10 و نابال به خادمان داود جواب داده گفت: “داود كیست و پسر یسا كیست؟ امروز بسا بندگان هر یكی از آقای خویش میگریزند. 11 آیا نان و آب خود را و گوشت را كه برای پشم برندگان خود ذبح نمودهام بگیرم و به كسانی كه نمیدانم از كجا هستند بدهم؟” 12 پس خادمان داود برگشته مراجعت نمودند و آمده داود را از جمیع این سخنان مخبر ساختند. 13 و داود به مردان خود گفت: “هریك از شما شمشیر خود را ببندد.” و هر یك شمشیر خود را بستند و داود نیز شمشیر خود را بست و تخمیناً چهارصد نفر از عقب داود رفتند و دویست نفر نزد اسباب ماندند.
14 و خادمی از خادمانش به اَبِیجایل زن نابال خبر داده گفت: “اینك داود قاصدان از بیابان فرستاد تا آقای مرا تحیت گویند و او ایشانرا اهانت نمود. 15 و آن مردمان احسان بسیار به ما نمودند و همة روزهایی كه در صحرا بودیم و با ایشان معاشرت داشتیم اذیتی به ما نرسید و چیزی از ما گُم نشد. 16 و تمام روزهایی كه با ایشان گوسفندان را میچرانیدیم هم در شب و هم در روز برای ما مثل حصار بودند. 17 پس الآن بدان و ببین كه چه باید بكنی زیرا كه بدی برای آقای ما و تمامی خاندانش مهیاست چونكه او به حدی پسر بلِیعال است كه احدی با وی سخن نتواند گفت.”
18 آنگاه اَبِیجایل تعجیل نموده دویست گِردة نان و دو مشگ شراب و پنج گوسفند مهیا شده و پنج كیل خوشة برشته و صد قرص كشمش و دویست قرص انجیر گرفته آنها را بر الاغها گذاشت. 19 و به خادمان خود گفت: “پیش من بروید و اینك من از عقب شما میآیم.” اما به شوهر خود نابال هیچ خبر نداد. 20 و چون برالاغ خود سوار شده از سایة كوه به زیر میآمد اینك داود و كسانش به مقابل او رسیدند و به ایشان برخورد. 21 و داود گفته بود: “به تحقیق كه تمامی مایملك این شخص را در بیابان عبث نگاه داشتم كه از جمیع اموالش چیزی گم نشد و او بدی را به عوض نیكویی به من پاداش داده است. 22 خدا به دشمنان داود چنین بلكه زیاده از این عمل نماید اگر از همة متعلقان او تا طلوع صبح ذكوری واگذارم.”
23 و چون اَبِیجایل داود را دید تعجیل نموده از الآغ پیاده شد و پیش داود به روی خود به زمین افتاده تعظیم نمود. 24 و نزد پایهایش افتاده گفت: “ای آقایم این تقصیر بر من باشد و كنیزت در گوش تو سخن بگوید و سخنان كنیز خود را بشنو. 25 و آقایم دل خود را بر این مرد بلِیعال یعنی نابل مشغول نسازد زیرا كه اسمش مثل خودش است اسمش نابال است و حماقت با اوست لیكن من كنیز تو خادمانی را كه آقایم فرستاده بود ندیدم. 26 و الآن ای آقایم به حیات یَهُوَه و به حیات جان تو چونكه یَهُوَه تو را از ریختن خون و از انتقام كشیدن به دست خود منع نموده است پس الآن دشمنانت و جویندگان ضرر آقایم مثل نابال بشوند. 27 و الآن این هدیهای كه كنیزت برای آقای خود آورده است به غلامانی كه همراه آقایم میروند داده شود. 28 و تقصیر كنیز خود را عفو نما زیرا به درستی كه یَهُوَه برای آقایم خانة استوار بنا خواهد نمود چونكه آقایم در جنگهای یَهُوَه میكوشد و بدی در تمام روزهایت به تو نخواهد رسید. 29 و اگر چه كسی برای تعاقب تو و به قصد جانت برخیزد اماجان آقایم در دستة حیات نزد یَهُوَه خدایت بسته خواهد شد. و اما جان دشمنانت را گویا از میان كفة فلاخن خواهد انداخت. 30 و هنگامی كه یَهُوَه بر حسب همة احسانی كه برای آقایم وعده داده است عمل آورد و تو را پیشوا بر اسرائیل نصب نماید. 31 آنگاه این برای تو سنگ مصادم و به جهت آقایم لغزش دل نخواهد بود كه خون بیجهت ریختهای و آقایم انتقام خود را كشیده باشد و چون یَهُوَه به آقایم احسان نماید آنگاه كنیز خود را بیاد آور.”
32 داود به اَبِیجایل گفت: “یَهُوَه خدای اسرائیل متبارك باد كه تو را امروز به استقبال من فرستاد. 33 و حكمت تو مبارك و تو نیز مبارك باشی كه امروز مرا از ریختن خود و از كشیدن انتقام خویش به دست خود منع نمودی. 34 و لیكن به حیات یَهُوَه خدای اسرائیل كه مرا از رسانیدن اذیت به تو منع نمود. اگر تعجیل ننموده به استقبال من نمیآمدی البته تا طلوع صبح برای نابال ذكوری باقی نمیماند.” 35 پس داود آنچه را كه به جهت او آورده بود از دستش پذیرفته به او گفت: “به سلامتی به خانهات برو و ببین كه سخنت را شنیده تو را مقبول داشتم.”
36 پس اَبِیجایل نزد نابال برگشت و اینك او ضیافتی مثل ضیافت ملوكانه در خانة خود میداشت و دل نابال در اندرونش شادمان بود چونكه بسیار مست بود و تا طلوع صبح چیزی كم یا زیاد به او خبر نداد. 37 و بامدادان چون شراب از نابال بیرون رفت زنش این چیزها را به او بیان كرد و دلش در اندرونش مرده گردید و خود مثل سنگ شد. 38 و واقع شد كه بعد از ده روز یَهُوَه نابال را مبتلا ساخت كه بمرد.
39 و چون داود شنید كه نابال مرده است گفت: “مبارك باد یَهُوَه كه انتقام عار مرا از دست نابال كشیده و بندة خود را از بدی نگاه داشته است زیرا یَهُوَه شرارت نابال را به سرش رد نموده است و داود فرستاده با اَبِیجایل سخن گفت تا او را به زنی خود بگیرد.” 40 و خادمان داود نزد اَبِیجایل به كَرمل آمده با وی مكالمه كرده گفتند: “داود ما را نزد تو فرستاده است تا تو را برای خویش به زنی بگیرد.” 41 و او برخاسته رو به زمین خم شد و گفت: “اینك كنیزت بنده است تا پایهای خادمان آقای خود را بشوید.” 42 و اَبِیجایل تعجیل نموده برخاست و بر الاغ خود سوار شد و پنج كنیزش همراهش روانه شدند و از عقب قاصدان داود رفته زن او شد.
43 و داود اَخینوعم یزرَعیلیه را نیز گرفت و هردوی ایشان زن او شدند. 44 و شاؤل دختر خود میكال زن داود را به فَلطی ابنلایش كه از جلّیم بود داد.
اول سموئیل فصل26
1 پس زیفیان نزد شاؤل به جِبعه آمده گفتند: “آیا داود خویشتنرا در تلّ حخِیله كه در مقابل بیابان است پنهان نكرده است؟” 2 آنگاه شاؤل برخاسته به بیابان زیف فرود شد و سه هزار مرد از برگزیدگان اسرائیل همراهش رفتند تا داود را در بیابان زیف جستجو نماید. 3 و شاؤل در تل حخیله كه در مقابل بیابان به سر راه است اردو زد و داود در بیابان ساكن بود و چون دید كه شاؤل در عقبش در بیابان آمده است 4 داود جاسوسان فرستاده دریافت كرد كه شاؤل به تحقیق آمده است.
5 و داود برخاسته به جایی كه شاؤل در آن اردو زده بود آمد. و داود مكانی را كه شاؤل و اَبنیر پسر نیر سردار لشكرش خوابیده بودند ملاحظه كرد و شاؤل در اندرون سنگر میخوابید و قوم در اطراف او فرود آمده بودند.
6 و داود به اَخِیملَك حِتّی و اَبِیشای ابنصَرُویه برادر یوآب خطاب كرده گفت: “كیست كه همراه من نزد شاؤل به اردو بیاید؟” ابیشای گفت: “من همراه تو میآیم.” 7 پس داود و ابیشای در شب به میان قوم آمدند و اینك شاؤل در اندرون سنگر دراز شده خوابیده بود و نیزهاش نزد سرش در زمین كوبیده و اَبنیر و قوم در اطرافش خوابیده بودند. 8 و ابیشای به داود گفت: “امروز خدا دشمن تو را به دستت تسلیم نموده. پس الآن اذن بده تا او را با نیزه یك دفعه به زمین بدوزم و او را دوباره نخواهم زد.” 9 و داود به ابیشای گفت: “او را هلاك مكن زیرا كیست كه به مسیح یَهُوَه دست خود را دراز كرده بیگناه باشد. 10 و داود گفت: “به حیات یَهُوَه قسم كه یا یَهُوَه او را خواهد زد یا اجلش رسیده خواهد مرد یا به جنگ فرود شده هلاك خواهد گردید. 11 حاشا بر من از یَهُوَه كه دست خود را بر مسیح یَهُوَه دراز كنم اما الآن نیزهای را كه نزد سرش است و سبوی آب را بگیر و برویم.” 12 پس داود نیزه و سبوی آب را از نزد سر شاؤل گرفت و روانه شدند و كسی نبود كه ببیند و بداند یا بیدار شود زیرا جمیع ایشان در خواب بودند چونكه خواب سنگین از یَهُوَه بر ایشان مستولی شده بود.
13 و داود به طرف دیگر گذشته از دور به سر كوه بایستاد و مسافت عظیمی در میان ایشان بود. 14 و داود قوم و ابنیر پسر نیر را صدا زده گفت: “ای ابنیر جواب نمیدهی؟” و ابنیر جواب داده گفت: “تو كیستی كه پادشاه را میخوانی؟” 15 داود به ابنیر گفت: “آیا تو مرد نیستی و در اسرائیل مثل تو كیست؟ پس چرا آقای خود پادشاه را نگاهبانی نمیكنی؟ زیرا یكی از قوم آمد تا آقایت پادشاه را هلاك كند. 16 این كار كه كردی خوب نیست به حیات یَهُوَه شما مستوجب قتل هستید چونكه آقای خود مسیح یَهُوَه را نگاهبانی نكردید پس الآن ببین كه نیزة پادشاه و سبوی آب كه نزد سرش بود كجاست؟”
17 و شاؤل آواز داود را شناخته گفت: “آیا این آواز توست ای پسر من داود؟” و داود گفت: “ای آقایم پادشاه آواز من است.” 18 و گفت: “این از چه سبب است كه آقایم بندة خود را تعاقب میكند؟ زیرا چه كردم و چه بدی در دست من است؟ 19 پس الآن آقایم پادشاه سخنان بندة خود را بشنود اگر یَهُوَه تو را بر من تحریك نموده است پس هدیهای قبول نماید و اگر بنیآدم باشند پس ایشان به حضور یَهُوَه ملعون باشند زیرا كه امروز مرا از التصاق به نصیب یَهُوَه میرانند و میگویند برو و خدایان غیر را عبادت نما. 20 و الآن خون من از حضور یَهُوَه به زمین ریخته نشود زیرا كه پادشاه اسرائیل مثل كسی كه كبك را بر كوهها تعاقب میكند به جستجوی یك كَیك بیرون آمده است.”
21 شاؤل گفت: “گناه ورزیدم ای پسرم داود! برگرد و تو را دیگر اذیت نخواهم كرد چونكه امروز جان من در نظر تو عزیز آمد اینك احمقانه رفتار نمودم و بسیار گمراه شدم.” 22 داود در جواب گفت: “اینك نیزة پادشاه! پس یكی از غلامان به اینجا گذشته آنرا بگیرد. 23 و یَهُوَه هر كس را بر حسب عدالت و امانتش پاداش دهد چونكه امروز یَهُوَه تو را به دست من سپرده بود. اما نخواستم دست خود را بر مسیح یَهُوَه دراز كنم. 24 و اینك چنانكه جان تو امروز در نظر من عظیم آمد جان من در نظر یَهُوَه عظیم باشد و مرا از هر تنگی برهاند.” 25 شاؤل به داود گفت: “مبارك باش ای پسرم داود البته كارهای عظیم خواهی كرد و غالب خواهی شد.” پس داود راه خود را پیش گرفت و شاؤل به جای خود مراجعت كرد.
اول سموئیل فصل27
1و داود در دل خود گفت: “الحال روزی به دست شاؤل هلاك خواهم شد. چیزی برای من از این بهتر نیست كه به زمین فلسطینیان فرار كنم و شاؤل از جستجوی من در تمامی حدود اسرائیل مأیوس شود. پس از دست او نجات خواهم یافت.” 2 پس داود برخاسته با آن ششصد نفر كه همراهش بودند نزد اخیش بنمعوك پادشاه جتّ گذشت. 3 و داود نزد اخیش در جتّ ساكن شد او و مردمانش هركس با اهل خانهاش و داود با دو زنش اَخینُوعمِ یزرَعیلیه و اَبِیجایل كَرملیه زن نابال. 4 و به شاؤل گفته شد كه داود به جتّ فرار كرده است پس او را دیگر جستجو نكرد.
5 و داود به اخیش گفت: “الآن اگر من در نظر تو التفات یافتم مكانی به من در یكی از شهرهای صحرا بدهند تا در آنجا ساكن شوم زیرا كه بندة تو چرا در شهر دارالسلطنه با تو ساكن شود.” 6 پس اخیش در آنروز صِقلَغ را به او داد لهذا صِقلَغ تا امروز از آن پادشاهان یهوداست. 7 و عدد روزهایی كه داود در بلاد فلسطینیان ساكن بود یك سال و چهار ماه بود.
8 و داود و مردانش برآمده برجشُوریان و جرِزّیان و عمالَقَه هجوم آوردند زیرا كه این طوایف در ایام قدیم در آن زمین از شور تا به زمین مصر ساكن میبودند. 9 و داود اهل آن زمین را شكست داده مرد یا زنی زنده نگذاشت و گوسفندان و گاوان و الاغها و شتران و رخوت گرفته برگشت و نزد اخیش آمد. 10 و اخیش گفت: “امروز به كجا تاخت آوردید.” داود گفت: “بر جنوبی یهودا و جنوب یرحمئیلیان و به جنوب قینیان. 11 و داود مرد یا زنی را زنده نگذاشت كه به جتّ بیایند زیرا گفت مبادا دربارة ما خبر آورده بگویند كه داود چنین كرده است و تمامی روزهایی كه در بلاد فلسطینیان بماند عادتش چنین خواهد بود.”
12 و اخیش داود را تصدیق نمودهگفت: “خویشتن را نزد قوم خود اسرائیل بالكل مكروه نموده است پس تا به ابد بندة من خواهد بود.”
اول سموئیل فصل28
1و واقع شد در آن ایام كه فلسطینیان لشكرهای خود را برای جنگ فراهم آوردند تا با اسرائیل مقاتله نمایند و اخیش به داود گفت: “یقیناً بدان كه تو و كسانت همراه من به اردو بیرون خواهید آمد.” 2 داود به اخیش گفت: “به تحقیق خواهی دانست كه بندة تو چه خواهد كرد.” اخیش به داود گفت: “از این جهت تو را همیشه اوقات نگاهبان سرم خواهم ساخت.”
3 و سموئیل وفات نموده بود و جمیع اسرائیل به جهت او نوحهگری نموده او را در شهرش رامه دفن كرده بودند و شاؤل تمامی اصحاب اجنّه و فالگیران را از زمین بیرون كرده بود. 4 و فلسطینیان جمع شده آمدند و در شُونیم اردو زدند و شاؤل تمامی اسرائیل را جمع كرده در جِلبوع اردو زدند. 5 و چون شاؤل لشكر فلسطینیان را دید بترسید و دلش بسیار مضطرب شد. 6 و شاؤل از یَهُوَه سؤال نمود و یَهُوَه او را جواب نداد نه به خوابها و نه به اوریم و نه به انبیا. 7 و شاؤل به خادمان خود گفت: “زنی را كه صاحب اجنه باشد. برای من بطلبید تا نزد او رفته از او مسألت نمایم.” خادمانش وی را گفتند: “اینك زنی صاحب اجنّه در عیندور میباشد.”
8 و شاؤل صورت خویش را تبدیل نموده لباس دیگر پوشید و دو نفر همراه خود برداشته رفت و شبانگاه نزد آن زن آمده گفت: “تمنّا اینكه به واسطة جنّ برای من فالگیری نمایی و كسی را كه به تو بگویم از برایم برآوری.” 9 آن زن وی را گفت: “اینك آنچه شاؤل كرده است میدانی كه چگونه اصحاب اجنّه و فالگیران را از زمین منقطع نموده است پس تو چرا برای جانم دام میگذاری تا مرا به قتل رسانی؟” 10 و شاؤل برای وی به یَهُوَه قسم خورده گفت: “به حیات یَهُوَه قسم كه از این امر به تو هیچ بدی نخواهد رسید.”
11 آن زن گفت: “از برایت كه را برآورم؟” او گفت: “سموئیل را برای من برآور.” 12 و چون آن زن سموئیل را دید به آواز بلند صدا زد و زن شاؤل را خطاب كردهگفت: “برای چه مرا فریب دادی زیرا تو شاؤل هستی.” 13 پادشاه وی را گفت: “مترس! چه دیدی؟” آن زن در جواب شاؤل گفت: “خدایی را میبینم كه از زمین بر میآید.” 14 او وی را گفت: “صورت او چگونه است؟” زن گفت: “مردی پیر بر میآید و به ردایی ملبس است.” پس شاؤل دانست كه سموئیل است و رو به زمین خم شده تعظیم كرد.
15 و سموئیل به شاؤل گفت: “چرا مرا برآورده مضطرب ساختی؟” شاؤل گفت: “در شدت تنگی هستم چونكه فلسطینیان با من جنگ مینمایند و خدا از من دور شده مرا نه به واسطة انبیا و نه خوابها دیگر جواب میدهد لهذا تو را خواندم تا مرا اعلام نمایی كه چه باید بكنم.”
16 سموئیل گفت: “پس چرا از من سؤال مینمایی و حال آنكه یَهُوَه از تو دور شدهدشمنت گردیده است. 17 و یَهُوَه به نحوی كه به زبان من گفته بود برای خود عمل نموده است زیرا یَهُوَه سلطنت را از دست تو دریده آنرا به همسایهات داود داده است. 18 چونكه آواز یَهُوَه را نشنیدی و شدت غضب او را بر عمالیق به عمل نیاوردی بنابراین یَهُوَه امروز این عمل را به تو نموده است. 19 و یَهُوَه اسرائیل را نیز با تو به دست فلسطینیان خواهد داد و تو و پسرانت فردا نزد من خواهید بود و یَهُوَه اردوی اسرائیل را نیز به دست فلسطینیان خواهد داد.”
20 و شاؤل فوراً به تمامی قامتش بر زمین افتاد و از سخنان سموئیل بسیار بترسید و چونكه تمامی روز و تمامی شب نان نخورده بود هیچ قوت نداشت. 21 و چون آن زن نزد شاؤل آمده دید كه بسیار پریشان حال است وی را گفت: “اینك كنیزت آواز تو را شنید و جانم را به دست خود گذاشتم و سخنانی را كه به من گفتی اطاعت نمودم. 22 پس حال تمنا اینكه تو نیز آواز كنیز خود را بشنوی تا لقمهای نان به حضورت بگذارم و بخوری تا قوت یافته به راه خود بروی.” 23 اما او انكار نموده گفت: “نمیخورم.” لیكن چون خادمانش و آن زن نیز اصرار نمودند آواز ایشان را بشنید و از زمین برخاسته بر بستر نشست. 24 و آن زن گوسالهای پرواری در خانه داشت. پس تعجیل نموده آنرا ذبح كرد و آرد گرفته خمیر ساخت و قرصهای نان فطیر پخت. 25 و آنها را نزد شاؤل و خادمانش گذاشت كه خوردند. پس برخاسته در آن شب روانه شدند.
اول سموئیل فصل29
1و فلسطینیان همة لشكرهای خود را در اَفیق جمع كردند و اسرائیلیان نزد چشمهای كه در یزرَعِیل است فرود آمدند. 2 و سرداران فلسطینیان صدها و هزارها میگذشتند و داود و مردانش با اخیش در دنبالة ایشان میگذشتند. 3 و سرداران فلسطینیان گفتند كه “این عبرانیان كیستند؟” و اخیش به جواب سرداران فلسطینیان گفت: “مگر این داود بندة شاؤل پادشاه اسرائیل نیست كه نزد من این روزها یا این سالها بوده است و از روزی كه نزد من آمد تا امروز در او عیبی نیافتم.”
4 اما سرداران فلسطینیان بر وی غضبناك شدند و سرداران فلسطینیان او را گفتند: “این مرد را بازگردان تا به جایی كه برایش تعیین كردهای برگردد و با ما به جنگ نیاید مبادا در جنگ دشمن ما بشود زیرا این كس با چه چیز با آقای خود صلح كند آیا نه با سرهای این مردمان؟ 5 آیا این داود نیست كه دربارة او با یكدیگر رقص كرده میسراییدند و میگفتند: “شاؤل هزارهای خود و داود ده هزارهای خویش را كشته است.”
6 آنگاه اخیش داود را خوانده او را گفت: “به حیات یَهُوَه قسم كه تو مرد راست هستی و خروج و دخول تو با من در اردو به نظر من پسند آمد زیرا از روز آمدنت نزد من تا امروز از تو بدی ندیدهام لیكن در نظر سرداران پسند نیستی. 7 پس الآن برگشته به سلامتی برو مبادا مرتكب عملی شوی كه در نظر سرداران فلسطینیان ناپسند آید.”
8 و داود به اخیش گفت: “چه كردهام و از روزی كه به حضور تو بودهام تا امروز در بندهات چه یافتهای تا آنكه به جنگ نیایم و با دشمنان آقایم پادشاه جنگ ننمایم؟”
9 اخیش در جواب داود گفت: “میدانم كه تو در نظر من فرشتة خدا نیكو هستی لیكن سرداران فلسطینیان گفتند كه با ما به جنگ نیاید. 10 پس الحال بامدادان با بندگان آقایت كه همراه تو آمدهاند برخیز و چون بامدادان برخاسته باشید و روشنایی برای شما بشود روانه شوید.” 11 پس داود با كسان خود صبح زود برخاستند تا روانه شده به زمین فلسطینیان برگردند و فلسطینیان به یزرَعیل برآمدند.
اول سموئیل فصل30
1و واقع شد چون داود و كسانش در روز سوم به صِقلَغ رسیدند كه عمالَقَه بر جنوب و بر صِقلغ هجوم آورده بودند و صِقلغ را زده آنرا به آتش سوزانیده بودند. 2 و زنان و همة كسانی را كه در آن بودند از خرد و بزرگ اسیر كرده هیچ كس را نكشته بلكه همه را به اسیری برده به راه خود رفته بودند. 3 و چون داود و كسانش به شهر رسیدند اینك به آتش سوخته و زنان و پسران و دختران ایشان اسیر شده بودند. 4 پس داود و قومی كه همراهش بودند آواز خود را بلند كرده گریستند تا طاقت گریه كردن دیگر نداشتند. 5 و دو زن داود اَخینوعم یزرَعِیلیه و اَبِیجایل زن نابال كَرملی اسیر شده بودند. 6 و داود بسیار مضطرب شد زیرا كه قوم میگفتند كه او را سنگسار كنند چون جان تمامی قوم هر یك برای پسران و دختران خویش بسیار تلخ شده بود اما داود خویشتن را از یَهُوَه خدای خود تقویت نمود.
7 و داود به اَبیاتارِ كاهن پسر اَخِیملَك گفت: “ایفود را نزد من بیاور.” و ابیاتار ایفود را نزد داود آورد. 8 و داود از یَهُوَه سؤال نموده گفت: “اگر این فوج را تعاقب نمایم آیا به آنها خواهم رسید؟” او وی را گفت: “تعاقب نما زیرا كه به تحقیق خواهی رسید و رها خواهی كرد.” 9 پس داود ششصد نفر كه همراهش بودند روانه شده به وادیبسور آمدند و واماندگان در آنجا توقف نمودند. 10 و داود با چهارصد نفر تعاقب نمود و دویست نفر توقف نمودند زیرا به حدی خسته شده بودند كه از وادیبسور نتوانستند گذشت.
11 پس شخصی مصری در صحرا یافته او را نزد داود آوردند و به او نان دادند كه خورد و او را آب نوشانیدند. 12 و پارهای از قرص انجیر و دو قرص كشمش به او دادند و چون خورد روحش به وی بازگشت زیرا كه سه روز و سه شب نه نان خورده و نه آب نوشیده بود. 13 و داود او را گفت: “از آنِ كه هستی و از كجا میباشی؟” او گفت: “من جوان مصری و بندة شخص عمالیقی هستم و آقایم مرا ترك كرده است زیرا سه روز است كه بیمار شدهام. 14 ما به جنوب كَرِیتیان و بر ملك یهودا و بر جنوب كالیب تاخت آوردیم. صِقلَغ را به آتش سوزانیدیم.” 15 داود وی را گفت: “آیا مرا به آن گروه خواهی رسانید؟” او گفت: “برای من به خدا قسم بخور كه نه مرا بكشی و نه مرا به دست آقایم تسلیم كنی پس تو را نزد آن گروه خواهم رسانید.”
16 و چون او را به آنجا رسانید اینك بر روی تمامی زمین منتشر شده میخوردند و مینوشیدند و بزم میكردند به سبب تمامی غنیمت عظیمی كه از زمین فلسطینیان و از زمین یهودا آورده بودند. 17 و داود ایشان را از وقت شام تا عصر روز دیگر میزد كه از ایشان احدی رهایی نیافت جز چهارصد مرد جوان كه بر شتران سوار شده گریختند. 18 و داود هرچه عمالَقَه گرفته بودند بازگرفت و داود دو زن خود را باز گرفت. 19 و چیزی از ایشان مفقود نشد از خرد و بزرگ و از پسران و دختران و غنیمت و از همة چیزهایی كه برای خود گرفته بودند بلكه داود همه را باز آورد. 20 و داود همة گوسفندان و گاوان خود را گرفت و آنها را پیش مواشی دیگر راندند و گفتند این است غنیمت داود.
21 و داود نزد آن دویست نفر كه از شدت خستگی نتوانسته بودند در عقب داود بروند و ایشان را نزد وادی بسور واگذاشته بودند آمد و ایشان به استقبال داود و به استقبال قومی كه همراهش بودند بیرون آمدند و چون داود نزد قوم رسید از سلامتی ایشان پرسید. 22 اما جمیع كسان شریر و مردان بلِیعال از اشخاصی كه با داود رفته بودند متكلم شده گفتند: “ چونكه همراه ما نیامدند از غنیمتی كه باز آوردهایم چیزی به ایشان نخواهیم داد مگر به هر كس زن و فرزندان او را. پس آنها را برداشته بروند.” 23 لیكن داود گفت: “ای برادرانم چنین مكنید چونكه یَهُوَه اینها را به ما داده است و ما را حفظ نموده آن فوج را كه بر ما تاخت آورده بودند به دست ما تسلیم نموده است. 24 و كیست كه در این امر به شما گوش دهد زیرا قسمت آنانی كه نزد اسباب میمانند مثل قسمت آنانی كه به جنگ میروند خواهد بود و هردو قسمت مساوی خواهند برد.” 25 و از آنروز به بعد چنین شد كه این را قاعده و قانون در اسرائیل تا امروز قرار داد.
26 و چون داود به صِقلَغ رسید بعضی از غنیمت را برای مشایخ یهودا و دوستان خود فرستاده گفت: “اینك هدیهای از غنیمت دشمنان یَهُوَه برای شماست.” 27 برای اهل بیتئیل و اهل راموت جنوبی و اهل یتّیر 28 و برای اهل عرُوعیر و اهل سِفموت و اهل اَشتَموع 29 و برای اهل راكال و اهل شهرهای یرحمئیلیان و اهل شهرهای قینیان 30 و برای اهل حرما و اهل كورعاشان و اهل عتاق 31 و برای اهل حبرون و جمیع مكانهایی كه داود و كسانش در آنها آمد و رفت میكردند.
اول سموئیل فصل31
1و فلسطینیان با اسرائیل جنگ كردند و مردان اسرائیل از حضور فلسطینیان فرار كردند و در كوه جلبوع كشته شده افتادند. 2 و فلسطینیان شاؤل و پسرانش را به سختی تعاقب نمودند و فلسطینیان یوناتان و ابیناداب و ملكیشُوع پسران شاؤل را كشتند. 3 و جنگ بر شاؤل سخت شد و تیراندازان دور او را گرفتند و به سبب تیراندازان به غایت دلتنگ گردید.
4 و شاؤل به سلاحدار خود گفت: “شمشیر خود را كشیده آنرا به من فرو بر مبادا این نامختونان آمده مرا مجروح سازند و مرا افتضاح نمایند.” اما سلاحدارش نخواست زیرا كه بسیار در ترس بود. پس شاؤل شمشیر خود را گرفته بر آن افتاد.
5 و هنگامی كه سلاحدارش شاؤل را دید كه مرده است او نیز بر شمشیر خود افتاده با او بمرد. 6 پس شاؤل و سه پسرش و سلاحدارش و جمیع كسانش نیز در آنروز با هم مردند. 7 و چون مردان اسرائیل كه به آن طرف دره و به آن طرف اردن بودند دیدند كه مردان اسرائیل فرار كردهاند و شاؤل و پسرانش مردهاند شهرهای خود را ترك كرده گریختند و فلسطینیان آمده در آنها ساكن شدند.
8 و در فردای آنروز چون فلسطینیان برای برهنه كردن كشتگان آمدند شاؤل و سه پسرش را یافتند كه در كوه جلبوع افتاده بودند. 9 پس سر او را بریدند و اسلحهاش را بیرون كرده به زمین فلسطینیان به هر طرف فرستادند تا به بتخانههای خود و به قوم مژده برسانند. 10 و اسلحة او را در خانة عشتاروت نهادند و جسدش را بر حصار بیتشان آویختند. 11 و چون ساكنان یابیش جِلعاد آنچه را كه فلسطینیان به شاؤل كرده بودند شنیدند 12 جمیع مردان شجاع برخاسته و تمامی شب سفر كرده جسد شاؤل و اجساد پسرانش را از حصار بیتشان گرفتند و به یابیش برگشته آنها را در آنجا سوزانیدند. 13 و استخوانهای ایشانرا گرفته آنها را زیر درخت بلوطی كه در یابیش است دفن كردند و هفت روز روزه گرفتند.