فوج

اصحاب دین بر رسول امین در باب امیر المؤمنین(ع)
امروز سه شنبه 12 تیر 1403
تبليغات تبليغات

حمله حیدری_5

در بیان عهد بستن حضرت رسول امین (ص) با جناب امیر المؤمنین (ع)در


 


خصوص وصایت آن مولا

که کسرا سوی دیدنش نیست راه *** ندارد باو دیده راه نگاه 
دگر عهد بندد ز جان از الست *** پی عهد بستن بر آورد دست 
رسول خداوند فرد مجید *** پی عهد بستن بر او بنگرید 
دل از دست آنعهد شاداب کرد *** ز سوی دیگر دیده پر آب کرد 
همی دید حیران زمانی دراز *** نه دلدار از دل بسی گفت راز 
یکی روز ازآن عهد آورد یاد *** ز یک روی خود آب از دل گشاد 
تبسم کنان پس بر آورد دست *** ز تکبیر پیرایه بر عرش بست 
جهان تا جهان پر ز تکبیر شد *** خروش و فغان تا مه و تیر شد 
ز تکبیر و بانک رسول امین *** پر از ذکر شد آسمان و زمین 
گرفت آنزمان دست کیهان خدا *** جهان گشت از صوت او پر نوا 
بدست خدا آن چنان عهد بست *** که دادم بدست خداوند دست 
گرفتم ز عهد دو گیتی زمین *** زده چنگ محکم بحبل المتین 
باین عهد یزدان گواه منست *** که این دست یزدان گواه منست 
باین دست هر کسکه گردید یار *** شود یار با داور کردگار 
پی عهد دستی گشایم دو دست *** که نه چرخ را پرده بگشاد و بست

توصیف نمودن حضرت رسول (ص) بلفظ در بار خود در بیعت نمودن با جناب امیر المؤمنین(ع)

چه عهد رسول خدا شد تمام *** رخ آورد آنگه سوی خاص و عام 
چنین گفت شادان ببانک بلند *** که زینعهد شد آسمان سر بلند 
درون دو گیتی همه هر چه هست *** از این عهد گردید یزدانپرست 
جهان تا جهان را همی بدهوس *** جهانی در این آرزو بود و بس 
سرافیل و جبریل و روح الامین *** از این عهد گشتند راد و امین 
خلیل خدا چونکه اینعهد بست *** در آورد در بت پرستان شکست 
از این عهد نوح نبی سر فراشت *** پس آنگه بنای نبود گذاشت 
از این عهد شد پور عمران کلیم *** خضر را از این زندگانی قدیم 
مسیحا چه بر زد بر آن عهد دم *** دمش مرده را زنده کرد از عدم 
باین عهد شاهان سر افراشتند *** لوای امانت بر افراشتند 
همه اولیا آنچه در روزگار *** نمودار از این عهد شد استوار 
نباید که پیمانش گردد شکست *** که روز نخستین باو عهد بست 
همه هر چه از اولیا شد پدید *** از این عهد نامی بایشان رسید 
ز قالوا بلا تا که بر رستخیز *** از این عهد گشتند شاهان عزیز 
باین عهد یزدان چه بگشاد دست *** بگیتی همه هر چه بد نقش بست 
باین عهد جان آفرین آفرید *** همه هر چه بد در دو گیتی پدید 
ملک چون باین عهد پیمان نمود *** بسوی خدا دست پیمان گشود 
باین عهد چون عرش شد سرفراز *** در علم بر روی او گشت باز 
چه این عهد بستند سکان عرش *** از این عهد گشتند دربان عرش 
همه آفرینش بعهد درست *** در آمد چه پیمان از اینعهد جست 
از این عهد نقش جهان خوشنماست *** از اینعهد پیمان یزدان بپاست 
از این عهد و پیمان حرم محترم *** از این عهد شد پشت ابلیس خم 
از اینعهد کار دو گیتی بپاست *** بیزدان که این عهد دست خداست

جواب دادن اصحاب دین بر رسول امین در باب امیر المؤمنین(ع) و گزارش

هر آنکسکه گردد باینعهد سست *** بگیتی چو او نیست کس نادرست 
بر او تا ابد دوزخ آئین بود *** بر او از خداوند نفرین بود 
باین عهد هر کسکه شد پیش بین *** سرانجام گردد خداوند دین صفحه (292) 
نگنجد وجودش در این تیره خاک *** که او هست در عهد یزدان پاک 
شنیدند مردم چه گفتار او *** همه خیره گشتند از کار او 
بمدحت سرائی گشادند لب *** که ای از تو روشن بما تیره شب 
ز گفتار تو گشت ایمان درست *** که باشد ترا عهد و پیمان درست 
ز تو گشت پیمان اگر روزگار *** همه عهد و پیما روز شمار 
همه عهد کو را تو آری بجا *** در آید بعهد تو داور خدا 
تو فرمانروائی و ما بنده ایم *** بفرمان و رایت سر افکنده ایم 
کند هر چه فرمان تو روزگار *** همانا بود عهد پروردگار 
همه هر چه هستند قوم عرب *** یکایک بمدحت گشادند لب 
نخستین ابوبکر آمد ز جای *** پی عهد آن دست شد دلگرا 
روان شد سوی رسول امین *** چنین گفت با سید المرسلین 
ز عهد تو شد عهد یزدان درست *** نگردد دگر عهد را عهد سست 
بر آمد همه هر چه آمال ما *** از این عهد فرخ بود فال ما 
باین عهد چون عهد بندد کسی *** از آن پس بگیتی بخندد بسی 
جهان آفرین مر جهانرا ستود *** که این عهد را آشکارا نمود 
جهانی از این عهد سوی بهشت *** گر آیند از کار و کردار زشت 
از این عهد روشن شده روزگار *** پدیدار از این عهد لیل و نهار 
دو گیتی باین عهد یزدان پرست *** یکایک بر آورد تا حشر دست 
بگفت این و شد سو دست خدا *** گرفتش دو دست و بیفشرد پا 
پی عهد بستن زبان بر گشاد *** ز عهد خدا کرد بسیار یاد 
که بر خلق گردید نوروز کار *** ز عهد خدا شد خدا آشکار 
پس آنگه بر آورد سویش دو دست *** پر امید عهد بر آن دست بست 
چه بر دست خود عهد آندست دید *** ز شادی خروشی ز دل بر کشید 
که ایندست زیبنده کبریاست *** بیزدان که ایندست دست خداست 
از این دست دست نبی شد بپا *** بدوش نبی کرد این پای جا 
از این دست شد سر نگون اهرمن *** نبد غیر این دست خیبر شکن 
نبودی اگر او بگیتی درون *** که لات و هبل را نمودی نگون 
از این دست شد کار عالم درست *** جهان سر بلندی از اینعهد جست 
مر آن دست را چون ستایش نمود *** پس آنگه خداوند دین را ستود 
اگر دیو گردد ترا مدح خوان *** نوای ملک آیدش بر زبان 
چه صدیق نازان شد از عهد خویش *** پس آنگاه فاروق آمد بپیش 
پی عهد بستن بر آورد دست *** خروشان و جوشان یزدان پرست 
بپا شد ز دست تو کار خدا *** از این دست گردید حق خود نما 
از این دست شد دین حق آشکار *** عیان شد از ایندست لیل و نهار 
زد این دست بر صفحه نه ورق *** از این دست شد هفت افلاک شق 
بر آورد بر سوی آن دست دست *** از این دست خلند یزدانپرست 
زبانکش جهان پر ز آواز شد *** پر آواز از او پرده راز شد 
بگیتی ید داوری شد پدید *** بخیل رسل یاوری شد پدید 
باین دست شاداب شد روزگار *** جدا شد از این دست لیل و نهار 
پس آنگه بآن دست پیمان نمود *** چه پیمان نمودش مر او را ستود 
اگر بت پرست و اگر حق پرست *** ز اوصاف تو چو بر آرند دست 
نیارند جز ذکر حق بر زبان *** همه فکر و ذکر خدای جهان

بیعت نمودن زنان حضرت با جناب امیر

زنان جمله نزد رسول آمدند *** بآن عهد بستن قبول آمدند 
بپیمان همه دست ها کرده باز *** سوی دست دارنده کار ساز 
پیمبر بسوی زنان بنگرید *** چنین با زنان کرد گفت و شنید 
بایشان چنین گفت کی بانوان *** زین ز آسمان گشت روشن روان 
شما را نشاید بجز راستی *** شما دور گردید از کاستی 
که اینعهد عهدیست کاندر جهان *** نبسته کسی از کهان و مهان 
باین عهد یزدان ستایشگر است *** که اینعهد عهد جهانداور است 
ز دست خدا گشته اینعهد راست *** که این عهد معهود دست خداست 
پی عهد بستن نگردید سست *** که این عهد باشد بیزدان درست 
هر آنکس باینعهد آرد شکست *** بدوزخ بود تا ابد پای بست 
زنانی پیمبر ز گفتار او *** یکایک نهانی بر افروخت رو 
نخست ام سلمه زنی راز دان *** که بد در جهان بانو بانوان 
یکی بانو بانوان بد دیگر *** که خاوندی حمیراش خیر البشر 
حمیرا خیر البشر این خبر *** چه بشنید گفتا بخیر البشر 
که این عهد را پایگه از کجاست *** که بالاتر از عهد های شماست 
چنین باسخ آورد خیر البشر *** که هان ای حمیرا نداری خبر 
همه عهد من نور عهد زین جست *** ز اینعهد شد عهد یزادن درست 
از این عهد بر پاست چرخ بلند *** از اینعهد کون و مکان ارجمند 
از این عهد شد عهد کفار سست *** از این عهد یزدان پرستی درست 
از این عهد شد عهد یزدان بپا *** از اینعهد آمد خدا خود نما 
چه اینعهد عهدی نگردیده راست *** چو امروز روزی بعالم کجاست 
زمین زمان را سر خوش دلیست *** که این عهد عهد علی ولیست

در بیان بیعت نمودن حمیرا با جناب امیر ع

که این عهد و پیمان یزدان بود *** سزاوار یزدان پرستان بود 
نبد عهد و پیان یزدان تمام *** نکردی گر اینعهد خیر الانام 
حمیرا چه بشنید از شاه راز *** بخندید و پاسخ چنین داد باز 
که منهم باین عهد یزدانگرم *** باین عهد و پیمان نه اندر خورم 
نخستین من آیم سوی عهد او *** شوم با خداوند خود راز گو 
بر آرم بدست خداوند دست *** کنم تازه پیمان عهد الست 
باین عهد کردن فرازی کنم *** بحور و ملک دست بازی کنم 
بگفت این و با بانوی بانوان *** سوی عهد دست خدا شد روان 
سوی عهد یزدان بر آورد دست *** که چون من کسی نیست یزدان پرست 
پس آن بانو بانون این بدید *** بجان عهد و پیمان او را گزید 
چه او بست پیمان بدست خدا *** خروش زنان شد بر اوج شما 
ز شادی ز نان نعره بر داشتند *** بعرش برین دست افراشتند 
خروش ملک از فلک در گذشت *** نوای ملک از فلک در گذشت 
پس آنگه یکایک زنان رسول *** همه کرده عهد خدا را قبول صفحه (293) 
بآن عهد گشتند هم داستان *** که اینست رسم و ره راستان 
یکایک بآن عهد بگشاده دست *** که بستیم عهدی که بایست بست 
چه این عهد عهدی ندیده کسی *** اگر چند دیده بگیتی بسی 
همه شاد و خندان سر افراشتند *** همه سر بچرخ برین داشتند 
چه از کار پیمان بپرداختند *** به پیمان گری برگ ره ساختند 
وزان پس بفرمود دارای دین *** رسول خدا سید المرسلین 
گه از اهل اسلام هر کسکه بود *** یکایک سوی او گرانید زود 
سراسر بآن عهد گردند یار *** شوند از دل جان باو دوستدار 
بآن عهد سازند اندر جهان *** همه آشکارای گنج نهان 
بفرمانش لشگر سر افراختند *** همه سوی گنج نهان تاختند 
جهان شد پر از غلغل و های و هو *** پر از خلق گشتند هامون و کوه 
بآن عهد دستی بر افراشتند *** بآن عهد سر بر فلک داشتند 
بآن عهد قرب خدا یافتند *** بسوی خداوند بشتافتند 
شناسائی لافتی یافتند *** نشان علی علا یافتند 
همه یک بیک شاد خندان شدند *** همه جمله از اهل ایمان شدند 
چه شد عهد و پیمان لشگر تمام *** بشادی بپا خواست خیر الانام 
که امروز روزیست کاندر جهان *** ندیده کسی از کهان و مهان 
نه عید است امروز بر ما سوا *** که عید است بر داور داد خواه 
شب روز ما گشت گیتی فروز *** ندیده جهان همچو امروز روز 
در اینروز شد خشت آدم درست *** در این روز آدم از اینخاک رست 
در این روز دارنده لم یزل *** بیاراست کار جهان از ازل 
همه هر چه پیدا در اینروز شد *** بمردم در این روز نوروز شد 
نگردید امروز اگر آشکار *** بجز شب نبد روزی روزگار 
بکام شما گشت کار جهان *** جهان پاک گردید زاهریمان 
همه راز یزدان پدیدار شد *** دل و دست ابلیس از کار شد 
ز کیهان بتابید نور خدای *** جهانرا خداوند شد رهنمای 
بیزدانیان گشت یزدان قرین *** جهان شد بکام جهان آفرین 
ز ما درو شد دست اهریمنی *** زمین در گذشت از سر ایمنی 
جهان گشت مانند خلد برین *** جهان در پناه جهان آفرین 
همه شاد گشتند اهل جهان *** بما یار شد کردگار جهان 
همه کار و بار جهان راست شد *** خدای جهان هر چه او خواست شد 
زمین را همه پاک آمد سرشت *** جهانشد سراسر چو خرم بهشت 
زمانه سراسر پر از نور شد *** جهان پر نوای شب طور شد 
زمانه تهی گشت از جادوئی *** جهان گشت از کجی کج روی
پیمبر چه پرداخت زانداستان *** بفرمود آنگه بخلق جهان 
زهر کس که آید بآرامگاه *** که فردا سوی شهر جوینده راه

در بیان توجه نمودن حضرت رسول (ص) بجانب مدیه طیبه و گزارش آن گوید

برفتند هر کس ببنگاه خویش *** همه راز گویان ز کم و ز بیش 
چو گسترد شب پرده لاجورد *** تو گفتی که آنشب شب طور بود 
در آنشب جهانی پر از نور شد *** چو خورشید شد ماه گیتی نورد 
بهر گوشۀ خسروی در نوا *** بهر خیمۀ ما روئی بپا 
که امشب همانا شب قدر ماست *** که روز چو امشب بعالم کجاست 
در آنشب همه شادی و شور بود *** که آنشب ز چشم جهان دور بود 
چه آنشب بدینسان بشادی گذشت *** چنان تا که خورشید گردنده گشت 
ز خاور بر آمد شد باختر *** از او باختر گشت زیر و زبر 
فروزنده خورشید شد آشکار *** از آن شد جهان پر ز رنگ و نگار 
بر آمد همه ظلمت و تیروگی *** که کوکب نمودند از خیره گی 
بروی زمین تنگ گردیده جا *** شده تنگ از ایشان سپنجی سرا 
همه بانک تکبیر بر شد با بر *** بدرید تکبیر کام هژبر 
بتابید نور از سپهر برین *** ز نور فلک گشت روشن زمین 
تو گفتی زمانه بجوشد همی ***زمین و زمان بر خروشدهمی 
همی رفت لشگر گروها گروه *** پر آواز از ایشان در و دشت و کوه 
همه رایت نور افراشته *** از آن رشک خورشید مه ساخته 
همه راز گوی و خداوند گو *** در افکنده غلغل بهامون کوه 
در آن ره بسی رازهای نهان *** بمردم عیان گشت راز نهان 
زبانرا بآن رازها تاب نیست *** که اندیشه را ره در آن باب نیست 
از آن راز بهتر که بندیم لب *** که خورشید تابان نشاید بشب 
دهانرا بآن رازها یار نیست *** از آنراز ها جای گفتار نیست

در بیان خبر رسیدن به یثرب از تشریف آوردن ایشان و استقبال نمودن اهل یثرب

کنون رو سوی داستان آورم *** ز کار مدینه بیان آورم 
که آمد سوی شهر یثرب خبر *** که آمد زره شاه خیر البشر 
ز کار غدیر و ز راز نهان *** همه شاد گشتند پیر و جوان 
همه شهر از جای بر خواستند *** پذیره شدن را بیاراستند 
در افتاد غلغل ببازار و کو *** جهان سوی دیگر بر آورد رو 
که گردید در دهر زوج بتول *** ولی خدا و وصی رسول 
بهر جا نوائی بر افراشتند *** سر فخر را بر ملک داشتند 
پر از بانک شد شهر و هامون گو *** جهانی در آنکار در گفت و گو 
چنان شاد و خندان خلق جهان *** سراسر از آنکار شادی کنان 
پیمبر ز شادی در آمد ز شهر *** جهان یافت از شادی نور بهر 
ره کج روی از فلک دور شد *** پی راستی چرخ مزدور شد 
زمانه ز اهریمنی دست داشت *** زمان شیوه بدروی را گذاشت 
ددان را بشهر آشنائی نماند *** مهانرا ز یزدان جدائی نماند

در بیان وارد شدن بر گزیده رب ودود بمدینه طیبه

جهان شد بکام جهان آفرین *** پر از نور شد آسمان و زمین 
بهشت برین شد سراسر جهان *** همه مردم از دیو و دد در نهان 
همه شادمان مردم روزگار *** جهانخوش دل از قدرت کردگار صفحه (294) 
جهانرا همه نوش شد کام بهر *** زدود آسمان از زمین رنگ زهر 
همی گفت هر کسکه خوش روزگار *** که شد بسته بر ما در کار زار 
جهانرا سزا پاکی آمد پدید *** ز ناپاکی دهر ور آرمید 
زمان نوبت پارسایان رسید *** رمیدند از مکر دیو پلید

در بی اعتباری دنیای ناپایدار گوید

ولیکن نشد کار گردون سپهر *** بمردم دیگر باره ببرید مهر 
بمردان یزدان وفادار نیست *** جز اهریمنان با کسش کار نیست 
ندارد سر یاری راستان *** به اهریمنان است همداستان 
نگشت و نگردد بکام کسی *** اگر پایه دارد ز دانش بسی 
ابا راستانست فرخاش جو *** سوی روی ناراستان کرده رو 
بریده ز دارای یزدان امید *** شده خیره بر کام دیو پلید 
نه با انبیا در جهان ساخته *** نه با اولیا کار پرداخته 
سرانرا بخاک اندر آرد سران *** در آید بخونخواهی سروران 
کسیرا اگر پروریده بناز *** بدو کرده دست ستم را دراز 
ستمکاره و بیدل و بی حیاست *** نه بر کام قاضی نه بر پارساست 
نکردست با هیچ کس یاوری *** بیزدان کند گه یکی داوری 
زهی شیر مردان یزدان ستا *** زهی پاکرایان کیهان خدا 
که دادند او را نخستین طلاق *** نگشتند بر گرد این نه رواق 
همای همایون والا مکان *** نسازد در این دامگه آشیان 
سلیمان از این ملک کی شاه بود *** که بنیاد آن جمله بر باد بود 
ورا جای مردان بیدار نیست *** بمردان راهش سرو کار نیست 
بپندار مردم سپنجی سراست *** بر هوشیاران یکی دامگاست 
نه مردان سوی دامگه جای گیر *** ببنکاه رو به کجا جای شیر 
بر آنان نه آرمگه دامگاه *** بمردم سپنجی نه آرامگاست 
نجوید خدا خانه در خانه جا *** نه کاشانه را جای کیهان خدا 
جفا کاره باشید بمردان راه *** ندارد ره نیک مرداه نکاه 
کند حیله در کار مردان کار *** از او در هراسند و در زینهار 
نه با راستانست همداستان *** پیاپی کند حیله با راستان 
سر سروران را در آرد بکاز *** بود از ره راستی بی نیاز 
ابا بخردان خیره کین گسترد *** به نیکان گه مهر کین آورد 
ندارد بمردان وفا هیچ سر *** جفا کیش و بد کار این بد سیر

در بیمار شدن حضرت سید کاینات و اشرف مخلوقات محمد بن عبدالله گوید

کنون رو سوی داستان آورم *** ز دسان گردان بیان آورم 
که چون چند روزی بنیکی گذشت *** مدار زمان جز بنیکی نگشت 
بنا گه جهان تیره و تار شد *** پیمبر بناگاه بیمار شد 
ببستر چه افتاد در تاب و تب *** همه روز اهل جهان گشت شب 
به بستر چه او زار و رنجور شد *** جهان از جهان آفرین دور شد 
بپژمرد افلاک و بگریست خاک *** فتادند کیوان و مه در مغاک 
ببر جام نیلی نمود آسمان *** برو در فشادند کون و مکان 
بگریید جبریل از اندوه زار *** از آن غم مکائیل گریید زار 
همه دیده دهر دون خون گریست *** از آن ماجرا چرخ وارون گریست 
از آن غم دل ماه شد سوگوار *** فرو ریخت خورشید خون در کنار 
همه شهر یثرب پر از آه شد *** پر از آه این هفت خرگاه شد 
سراسر همه شهر برنا و پیر *** یکایک بدیدار او دل پذیر 
بدرگاه او با دلی پر امید *** که کی روی آن شاه خواهند دید 
همه دیدنش آروز داشتند *** همه آرزو روی او داشتند 
که کی پرده را بر کشد پرده دار *** کی آید بمسجد رسول کبار 
ستاده یکایک بزرگان دین *** بدرگاه او دیده بر آستین 
ز بس آه و غم گشت صدیق زار *** ز دو دیده فاروق بد اشگبار 
بزرگان همه دیده ها خونفشان *** یلان بر گذشته ز نام و نشان 
کسی را نه رو سوی آنشاه بود *** نه از حال آن شاه آگاه بود 
بجز اهل بیت رسول کبار *** که بودند در هر غمش غمگسار 
چه روز دیگر خسرو خاوری *** نمودار شد چهره نیلوفری 
ز بهر عیادت به خیر البشر *** ز خرگاه خاور بر آورد سر 
ز دو دیده از خون دل اشکبار *** سر و روی پر گرد و رخ پر غبار 
بزرگان بدرگه فراز آمدند *** بآن بارگه در نماز آمدند 
بدرگاه گردون مدار آمدند *** بزاری همه سوگوار آمدند 
رسول امین چو شنید این خبر *** طلب کرد گردان فرخاش خر 
گوان و بزرگان دین سر بسر *** برفتند بر سوی خیر البشر 
ز رخ پرده برداشت چون پرده دار *** چه دیدند روی رسول کبار 
بزرگان همه زار و گریان شدند *** ز اندوه دل اشک ریزان شدند 
نهانی همه دست بر سر زدند *** همه آتش از غم بدل بر زدند 
بدلها همه آتش غم فروخت *** تو گفتی همه هفت افلاک سوخت 
چه بوبکر روی پیمبر بدید *** سر شکش ز دیده بدامان چکید 
بگردون ز دل آتشین آه زد *** که آتش باین هفت خرگاه زد 
ز اورنگ بر بستر افتاد شاه *** شده سیمگون روی رخشنده ماه 
خم آورده بالای سرو سهی *** جدا مانده از شاه تخت شهی 
فتاده خداوند گیتی نزار *** بر او زار و گریان شده روزگار 
شده زار و بی هوش هوش آفرین *** بخاک اندر افتاده عرش برین 
بزرگان چه دیدند حیران شدند *** چو بر آتش تیز بریان شدند 
ببالین او حیدر نام جو *** نشسته ز دیده روان کرده جوی 
نشسته بفرمان شاه زمن *** به پیرامن او حسین و حسن 
همه رو بسوی رسول کبار *** سوی رویشان روی پروردگار 
ز مردان دیگر کس در آنجا نبود *** بجز روی یزدان هویدا نبود 
جز ایشان که بر سویشان داشت رو *** همه گریه شان شد گره در گلو

موعظه و نصیحت نمودن پیغمبر (ص) اصحاب را در باب ولادت امیر مؤمنان علیه السلام

ستادند یکسر بکشکرده دست *** خداوند خوانان و یزدان پرست 
پیمبر چه آواز ایشان شنید *** به هوش آمد و هر سوئی بنگرید صفحه (295) 
بهوش آمد و دیده را باز کرد *** سوی یکیک از مهر آواز کرد 
علی یک یک نامشان بر شمرد *** یکایک ز نام آوران نام برد 
ز بوبکر و از بوذر نیک زاد *** ز فاروق و سلمان نیکو نهاد 
ز عمار و عثمان نیکو گرای *** ز سعد و ز مقداد فرخنده رای 
دیگر نام یاران دین سر بسر *** همه بر شمردش بخیر البشر 
رسول خدا یک بیک را بخواند *** بنزدیکی خود گرامی نشاند 
سوی یک بیک دیده را باز کرد *** بایشان سخن گفتن آغاز کرد 
که یزدان نخستین مرا بر گزید *** ز من آفرینش همه آفرید 
علی را در آن رو بمن یار کرد *** بمن حیله از کار او کار کرد 
همه عهد من عهد و پیمان اوست *** که فرمان من آنچه فرمان اوست 
بعهد من از کس بپیچید سر *** بود دشمن داور دادگر 
همه عهد من عهد و پیمان است *** هر آنکسکه پیچیده سر دشمن اوست 
ز پیمان من هر که گردید سست *** بود بدرک و نزد من نادراست 
گذارم کنون در میان شما *** من این اهل بیت و کلام خدا 
هر آنکس باین هر دو شد یار دوست *** بدارای یزدان که یار من اوست 
باین هر دو هر گو که پیمان نمود *** همانا که پیمان یزدان نمود 
بدارای دارنده او عهد بست *** نیاید بپیمانش هرگز شکست 
هر آنکس ز پیوند ایشان گذشت *** بدیو لعین تا ابد یار گشت 
علی و بتول و دو فرزند من *** که گشتند زیر کسا انجمن 
چو ایشان ندید است لیل و نهار *** ندیده دو بینندۀ روزگار 
هر آنکسکه ایشان گرامی نمود *** بکون و مکان نام نامی نمود 
خداوند بر نیکی او گواست *** نبی روز محشر باو عذر خواست 
مهان جمله از جای برخاستند *** یکایک بگفتش دل آراستند 
که ما نزد ایشان کمین بنده ایم *** بفرمان ایشان سر افکنده ایم 
بما بندگانند داور خدا *** بمان گمرهان یک بیک رهنما 
بجز سوی ایشان نیاریم رو *** بدیدار ایشان خداوند گو 
بدرگاه ایشان نیاز آوریم *** بر پاک یزدان نیاز آوریم 
خداوند خود را ندانیم کس *** خدا و خداوند دانیم و بس 
بر ایشان بپاکی ستایش کنیم *** بنزدیک یزدان ستایش کنیم 
بما بندگانند ایشان چو تو *** همه حکم و فرمان ایشان چو تو 
همه هر چه فرمان ایشان بود *** همانا که فرمان یزدان بود 
صفحه (296)

گفتگوی عمر با اهل دین در استواری بیعت

که ما نزد ایشان کمین چاکریم *** بما هر چه گویند فرمان بریم 
چه بشنید گفت رسول امین *** بر افروخت رخسار فاروق دین 
بر آورد از دل خروش و نوا *** خروشان و گریان بر آمد ز جا 
بسوی سران سپه کرد رو *** نمودش بمردان دین گفتگو 
که یزدان بپیوید عهد الست *** بیزدان که آنروز این عهد بست 
خداوند داند که عهد خداست *** بعهد خدا کی شکستن رواست 
ز قالوا بلایش بود عهد سست *** هر آنکس ندارد مر او را درست 
در این نشأه از هر بدی بدتر ست *** در اینجا روانش بدوزخ درست 
هر آنکس باین عهد دارد شکست *** بپیمان یزدان بر آورده دست 
باهریمن بد سیر بنده است *** بابلیس دارد نه تازنده است 
زنا زاده و بد دل اهریمنست *** پرستار نا پاک اهریمنست 
همانا که از مادر خود دوئیست *** وفا خواستن از دوئی ابلیست 
همیشه منم در جهان دشمنش *** زهائی نباشد ز تیغ منش 
کنم زنده او را بمیدان بدار *** بر آرم زنا پاک کیشان دمار 
در آنجا بود جای او در مقر *** ز دیوان خورد هر زمان نیشتر 
رهائی نیاید ز شمشیر من *** بسوزد ز شمشیر من جان و تن 
ز ابلیس بی مایه او بدتر است *** اگر چه بذکر عبادت درست 
ندارد بدل مهر کیهان خدا *** بسی بد نژاد است و ناپارسا 
جهان آفرین تا جهانرا نهاد *** بگیتی نزاده چو او بد نژاد 
که آرد بآن عهد و پیمان شکست *** شکست اندر آرد بعهد الست 
همانا مقامش ز مادر خطاست *** همانا بد اندیش و ناپارساست 
نه یزدان شناس و نه یزدانپرست *** باهریمن بد سیر داده دست 
بعهد و بپیمان اهریمنست *** که با داور دادگر دشمن است 
که پیغمبر ما سپارد بما *** دو چیز گرانمایه پر بها 
که در هر دو عالم چو آن هر دو نیست *** نه در آفرینش چو این هر دو نیست 
جهان آفرین تا جهان آفرید *** بجز چشم حقبین برایشان ندید 
که اکنون سپارد امانت بما *** امانت سپارش رسول خدا 
امانت بتول و دو فرزند او *** علی آنکه او هست دلبند او 
بصدق امانت اگر بنگرید *** ندانم بدیده چه خواهید دید 
اگر دیده ئی بود یزدان نگر *** بگفت او ز صدق امانت خبر 
شما را و ما را اگر دیده کور *** نبودی بدیدی خداوند هور 
دل و دیده کوریم دل بد نهاد *** که از مهر یزدان نمائیم یاد 
دل از مهر یزدان بپرداختیم *** باهریمن بد کنش ساختیم 
بدی گر دل ما همه پر ز نور *** نبودی اگر چشم ما هر دو کور 
هویدا بما روی یزدان نما *** همه کور و نه چرخ یزدان نما 
کسی کوشد از بهر او روزگار *** شد امروز بر ما امانت سپار 
ندانم که با عهد او چون کنیم *** باین عهد و پیمان چه افسون کنیم 
امانت چگونه بجا آوریم *** چگونه بفردا باو بسپریم 
که این عهد عهدیست بسیار سخت *** درست آورد مرد بیدار بخت 
سر خفته و بخت رفته بخواب *** کجا بر فروزد باو آفتاب 
بسوراخ بیچاره خفاش کور *** کجا می بتابد بخورشید نور 
کجا نور یزدان کجا نور خاک *** کجا روی یزدان و اهل مغاک 
امانت ز نزد جهان داور است *** سپارنده اش پاک پیغمبر است 
امانت بود کردگار جلیل *** امانت رسان بر نبی جبرئیل 
پیمبر بما آن امانت سپرد *** ز میدان خوشا آنکه آنگوی برد 
بدستان که این عهد را کرد خوار *** بعهد آفرین و امانت سپار 
بخوردان کجا راست عهد بزرگ *** شناسد کجا عهد یزدان سترک 
چه او را کجا تاب گفتن نماند *** ز دو دیده خونابه از دل فشاند 
چه گفتار فاروق دین شد ببن *** ابوبکر بگشاد لب در سخن 
ابوبکر صدیق بر شد بپا *** خروشید کای شاه هر دو سرا

گفتگو نمودن ابوبکر با حضرت رسول (ص) بیعت نمودن امیر المؤمنین (ع)

بگفتن چه فاروق لب باز کرد *** بیاران دین قصه آغاز کرد 
در اینکار باشید بر من گواه *** بنزدیکی داور داد خواه 
وفا کیش این عهد اول منم *** کمین بندۀ شه بجان و تنم 
بسوی پیمبر دیگر باره رو *** نمود و نمود این چنین گفتگو 
منم یار غار تو ای نیک یار *** تو با یار خود این امانت سپار 
مرا یار تو چون ترا او بخواند *** بگفت سخن چون بوصف تو راند 
بگیتی سخن چون بوصف تو راند *** بجز من ترا ثانی اثنین خواند 
پیمبر چه گفتار او را شنید *** تبسم کنان سوی او بنگرید 
که فردا ندانم که یاری کنی *** چگونه امانت سپاری کنی 
نبد آسمان تاب این داوری *** ندانم چگونه تو تاب آوری 
چگونه کنی با کتاب خدا *** چه با اهل من گوی ای نیک رای 
رسانی تو او را بمحشر درست *** نگردی بپیمان من عهد سست 
نباشی بنزد خدا و رسول *** ز بهر امانت ظلوم و جهول 
چو صدق امانت شود آشکار *** توئی ثانی اثنین توئی یار غار 
چه بشنید صدیق گفت رسول *** بدو دیده بنهاد دست قبول 
که جز من سزاوار این عهد کیست *** بعهد تو بیگانه شایسه نیست 
باین عهد گردید ضامن عمر *** بگریید و گفتا بخیر البشر 
همه هر چه گوئی بجا آوریم *** بفرمان روای تو رای آوریم 
بعهد تو پیمان درستی کنیم *** نه ما اندر این بد سستی کنیم

در بیان بیعت نمودن با علی (ع)

نه با عهد تو نادرستی کنیم *** نه چون ناکسان عهد سستی کنیم 
ز عهد تو سازیم پیوند جان *** ز پیمان تو تازه جان روان 
ببار گرام تو باشیم یار *** ندانیم جز او کسی کردگار 
بتو هر چه کردیم با او کنیم *** ره بندگی را بآن سو کنیم 
بود هر چه فرمان او آن کنیم *** همه رو سوی پاک یزدان کنیم 
هر آنکسکه رو را از آنسو بتافت *** ز یزدان جان آفرین روی تافت صفحه (297) 
همه روی او سوی یزدان بود *** همه روی یزدان سوی آن بود 
از این عهد هر کسکه گردید سست *** ز مادر نژادش بود نادرست 
ز ناکاره و نیست تخم پدر *** بد اندیش و بد سیرت و بد گهر 
بود بندۀ خاص دیو نژند *** ز ابلیس آموخته ریو و پند 
ز ابلیس وارونه خورده فریب *** ز وارونگی خورده از دلفریب 
خداوند پاینده اش دشمن است *** یکی بندل زشت اهریمنست 
ندارد بدل هیچ مهر خدا *** بپیوند ابلیس پیمان گرا 
نه این عهد عهدیست کاندر زمان *** شمارند خوار آشکار و نهان 
که این عهد دارندۀ لم یزل *** ندارد همال و ندارد بدل 
هر آنکسکه اینعهد بشمرد خوار *** بود دشمن پاک پروردگار 
بمحشر نباشد چو او خوار تر *** ستم کاره و بد دل و بد سیر 
بمحشر گناهش بود بی شمار *** سیه روز گردد بروز شمار 
هر آنکسکه در زیر آنسایه نیست *** بنزدیک یزدان گرانمایه نیست 
چگویم که این عهد پیمان کیست *** بعهد و امانت سپارنده کیست 
امانت ولای جهان آفرین *** امانت سپارش رسول امین 
دیگر آل و اولاد دختر رسول *** علی و حسین و حسن با بتول 
پیمبر چه شد بر سوی طاق عرش *** همه نام ها دید بر طاق عرش 
خدا را بدانجا باین نامخواند *** که در بزم قوسین او را نشاند 
چه او را نشاند و گرامی نمود *** وز آن پس همین نام ها را ستود 
خدا چون بآن نام ارسالراند *** جز آن نام ها نام دیگر نخواند 
از این نامها کار او شد درست *** کلید شفاعت در آن نام جست 
از آن نام ها با نبی راز کرد *** باین نامها گفتن آغاز کرد 
چه این نامها را همه بر شمرد *** وز آن پس علی را امانت سپرد 
ببین پایۀ این امانت کجا است *** کجا پایه اش لایق دست ماست 
سپارندۀ او خدا بر نبی است *** خدا را نگه کن سپارنده کیست 
کنون آن سپارد نبی دست ما *** ندانم چنان است ما را وفا 
چه گفتار صدیق دین شد تمام *** شد از هوش لختی رسول انام 
بهوش آمد و ذکر آن راز کرد *** بیاران دین گفتن آغاز کرد 
که فردا سوی مسجد آیم فراز *** نمایم در آن خانه افشای راز 
شنیدم هه هر چه صدیق گفت *** که گفتارش از راستی بود جفت 
همه هر چه بشنید از گفت او *** همانا که بد گفتۀ راست گو 
از این ره که بد راست یا راستی *** از آن روز بد کجی و کاستی 
که آرید فردا امانت بجا *** پسندیده باشید نزد خدا 
ز راز نهان و ز راز عیان *** بگویم همه آشکار و نهان 
نمائید یکسر بمردم خبر *** همه هر چه هستند زان بوم و بر 
غنی و فقیر و ز برنا و پیر *** ز شاه و گدا و وزیر و امیر 
همه هر که در شهر در قریه است *** چه از بت پرست و چه یزدانپرست 
که فردا بمسجد بگاه نماز *** گرایند سوی امیر حجاز

در بیان تشریف آوردن حضرت رسول بمسجد و گفتگو نمودن با اهل دین

بزرگان لشگر همه بیش و کم *** بمسجد بنزد امیر امم 
شه خاور از بهر خیر البشر *** ز خاور چو گریان بر آورد سر
برهنه سر و چهره اش پر غبار *** برخ خون فشان و برخ اشکبار 
پی تعزیت چرخ نیلوفری *** بر افراشت بر فرش خاکستری 
سیه فام از بیم او شد زمین *** سیه گشت ارکان عرش برین 
بخلق دو گیتی در افتاد شور *** بگیتی عیان گشت شور و نشور 
ملایک فتادند در تاب و تب *** بخلق جهان روز گردید شب 
خلایق بدرگه فراز آمدند *** بدرگه ز روی نیاز آمدند 
همه زار و گریان و ژولیده مو *** همه پر ز خونابه رخسار و رو 
بزرگان دین با دلی پر ز درد *** نشسته بدرگه دو رخسار زرد 
سراسر سر اندر گریبان غم *** یکایک همه دیده ها پر زنم 
کشیده دمادم ز دل سرد آه *** ز حیرت همه یک بدیگر نگاه 
همه دیده بر راه و دل ها ملول *** که کی سوی مسجد در آید رسول 
که ناگه بلال مؤذن ببام *** بر آمد پی ذکر خیر الانام 
پی گفتن ظهر لب باز کرد *** نخستین بتهلیل آغاز کرد 
چه در بام نام نبی کرد یاد *** زمین و زمان خون ز دل بر گشاد 
جهانی پراز نوحه و آه کرد *** ز ماهی پر از ناله تا ماه کرد 
زمین و زمان از غمش خون گریست *** از آن داوری چرخ وارون گریست 
که ناگه بفرمان جان آفرین *** بر آمد ز خرگه رسول امین 
برون تافت از خانه نور خدا *** پیمبر بر آمد ز خلوت سرا 
بدستش ز دست خدا تکیه گاه *** ببازوی حق یار و دینش پناه 
بدست خداوند او را پناه *** مر او را ببازوی خود تکیه گاه 
علی داشت بازوی او را بدست *** بدست خداوندی او را نشست 
بدستی که زان بازویش شد قوی *** زده تکیه بر مسند خسروی 
ولی قوت راه رفتن نداشت *** براه روان راهرو را گذاشت 
بآنره شدش رهنما رهنما *** برفتند همراه سوی خدا 
رسیدند چون نزد منبر فراز *** بعرش برین گشت منبر براز 
پیمبر چو نزدیک محراب شد *** دل و دیده ها پر ز خوناب شد 
بمردم بر آمد خروش و فغان *** زمین توامان گشت با آسمان 
چو از مهر یکدم در آنجا نشست *** مؤذن پی ذکر بگشاد دست 
ز مردم نشسته ادای نماز *** نمود او بسی راز با بی نیاز 
نمود و پر از ضعف آمد ز جا *** سوی پایۀ منبر آورد پا 
بمنبر چو او زار و نالان نشست *** بخون تا کمر چرخ گردون نشست 
زپس چشم عرش برین خونفشان *** بخون آسمان کشتی ماه راند 
بنه آسمان کبریائی نماند *** زمین و فلک را جدائی نماند 
بیکدیگر آمیخت نوش شرنگ *** بهم سر بپیچید بی رنگ رنگ 
شد از روی خورشید تابنده رنگ *** همه نوش نه آسمان شد شرنگ 
جهان را بسر خوشدلی شد زیاد *** همه جیش نه آسمان شد بباد 
بمنبر بر آمد دل از درد ریش *** بیان کرد با مردم از کار خویش 
بمردم لب عذر خواهی گشاد *** ز آغاز و انجام خود کرد یاد 
شما را سراسر در این داوری *** همانا بدم نیک پیغمبری صفحه (298) 
زدی چون تو تازانه بر دوش من *** برهنه بد آندم مرا دوش و تن 
چه این داستان از سواده شنید *** پیمبر بسوی علی بنگرید 
که این آنکه دانای روز الست *** ز دست تو دوش مرا نقش بست 
چه دست تو دوش مرا برگزید *** ز دوشم نگین نبوت گزید 
بآن دست اکنون تو دشمن گشا *** که دوشم بفرداست یزدان نما 
دو دوشم ز دست تو دارد امید *** باین دوش از آن دست دادم نوید 
چه بشنید این راز آن راز دان *** شد آگه نهانی ز سر نهان 
بحکم پیمبر بر آمد ز جای *** سوی پایۀ منبر آورد پای 
بدستی که در روز عهد الست *** همه عقد نه چرخ بگشاد و بست 
از آن نقش شد نقشهایش پدید *** بدانست نقش جهان را کلید 
ولی داشت وحشت ز روی رسول *** بدی از برهنه نمودن ملول 
بدو گفت خندان رسول خدا *** که ای روی تو مر مرا رهنما 
بدوشم نگه کن که این جای کیست *** نگه کن که نقش کف پای کیست 
کنون خیز با دست مشگل گشا *** مرا در در آنجا برهنه نما 
نگه کن که آنجا قدمگاه تست *** بلندی دوش من از پای تست 
ندانم ترا از گشودن چه خواست *** بکن آنچه من را در این ره هواست 
پس آنگه بحکم رسول مجید *** علی پر ز غم سوی آن دوش دید 
بدستی که پوشید رخت جهان *** از آن دوش بگشود کسوت عیان 
چه آن دوش آمد عری از لباس *** چه یزدان شناس و چه خق ناشناس
فلک را ز تن رخت زرین گسیخت *** برهنه مه و زهر پروین گسیخت 
چه آن راز آرزم شد تن ز تاب *** ز چشم زمانه فرو ریخت آب 
ز آزرم روی فلک شد دژم *** دل ماه و خورشید شد پر ز غم 
خروش آمد از ذروۀ لا مکان *** بهم ریخت نقش زمان و مکان 
ز خجلت زمان بر گذشت از شتاب *** زمین پر شتاب آمد و رخ بتاب 
لب از خنده بر بست از شرم دهر *** بکون و مکان آسمان شد بقهر 
ز غم دیدۀ چرخ وارون گریست *** همه چشم چرخ برین خون گریست 
سواده چه او شانۀ شاه دین *** بگریید و در سوی او بنگرید 
بیفکند تا زانه و رفت پیش *** بر آن شانه بنهاد آن روی خویش

ذکر انداختن سواده تازیانه را از کف خود بوسیدن نبوت که بر کتف آن حضرت بود

دهان را بمهر نبوت گذاشت *** ز دو دیده اش بر فلک خون نگاشت 
که یا رب باین شانۀ محترم *** بنقشی که بر اوست نقش قدم 
بدستی که بر دوش او جای کرد *** بپائی که آنجای مأوای کرد
بروئی که آن روی بد سوی او *** بسوئی که آن روی بد سوی او 
بنقشی که بر روی آن شانه شد *** بمهری که آنجاش کاشانه شد 
بدستی که زان شانه آمد بلند *** بآنکس که او را بدی نقشبند 
بآن دست کو از ور و بازوی اوست *** بان بازوئی کو ز نیروی اوست 
که بخشی گناه جهان تا جهان *** باین شاه ای داور مهربان 
خصوصاً سواده که او پر گناست *** باین شانه در نزد تو عذر خواست 
چه گفتار او شد در آنجا به بن *** بگریید و با خویش گفت این سخن 
رسول خدا را دل آمد بجای *** باو گفت کای مرد فرخنده رای 
اگر عفو سازی کنون از کرم *** بکن عفو پیغمبر ای محترم 
اگر هم مر او را کشی انتقام *** بکش از تو راضیست خیر الانام 
سواده چه بشنید برداشت سر *** خروشید کای داور دادگر 
نبودی جز این مرمرا مدعا *** که خواهم نمایم به یزدان دعا 
به او از گناهان خود گفتگو *** نمایم بعالم در آنجای رو 
کنون از رسول آمدم بر کنار *** مرا بر نقاص پیمبر چکار

ذکر دعا نمودن اشرف کائنات در حق سوده

فدای تن و جان او هر چه هست *** من و هر چه باشد ز بالا و پست 
نمودش رسول خدا بس دعا *** شد از بهر آن راز گو با خدا 
که ای رب پروردگار کریم *** که آنروز ایمن کن او را ز بیم 
چنان کز رسول خدا عفو کرد *** تو زو عفو کن ای خداوند فرد 
شنیدند مردم چه این رازها *** ز دل بر کشیدند آوازها 
فغان ملایک بر آمد بمهر *** نوای ملک شد فراز سپهر 
پس آنگه بر آمد پیمبر ز جا *** دو دستش بدست علی کرد جا 
ز مسجد سوی خانه بر شد روان *** ز آواز او گشت خالی جهان 
دریغا که چون پای بیرون گذاشت *** دگر رای بر باز گشتن نداشت 
سوی خانه شد با دلی پر امید *** چه او شد فرو رفت تابنده شید 
چو روز دگر مهر گردون مدار *** رخ گریه آلوده شد آشکار 
نه در دل فرزو و نه دریای نور *** دو دیده فرو بست چون دیده کور 
سیه از رخش چهرل زرد گون *** بپژمرد زان روی دلدادگان 
چو آن روز نزدیکی ظهر گشت *** رسول خدا از جهان در گذشت 
ندائی بر آمد ز عرش برین *** که لرزید از او آسمان و زمین 
که هین زنده سازندۀ دهر مرد *** سپارندۀ جان بتن جان سپرد 
بجز او که یکتا و بی منتهاست *** که بوده است و هست او همیشه بجاست 
کسی را بقای ابد یار نیست *** بجز خاک او را سر و کار نیست 
همه هر چه هستند از خوب و زشت *** نباشد بجز خاکشان سر نوشت 
در این دیر فانی همه فانی اند *** اگر چند نیکان یزدانی اند

در بیان ناپایداری دنیای بی اعتبار و زمانۀ غدار ناسازگار

کسی نیست باقی و نی جاودان *** بجز دادگر داور داوران 
در این خاکدان نیست جز خاک جا *** سرای سپنجی ندارد بقا 
در این خانقه هر که آمد گذشت *** مر او را نباشد دگر باز گشت 
نبندد در این خانقه مرد دل *** بود مر دانا از او دل گسل 
در این خانقه جای فرزانه نیست *** مکان خردمند ویرانه نیست 
بویرانه جای همایون هما *** بویرانه مر بوم را هست جا 
بچشم خدا بین بر او بنگری *** جهان را همه سر بسر بنگری 
پر از کشته بینی سراسر زمین *** ببالای هم تا بچرخ برین 
چو خوش گفت دانشور روزگار *** که بادا بر او آفرین صد هزار صفحه (299) 
پر از مرد دانا بود دامنش *** پر از ماه رخ چاک پیراهنش 
کنون باز گردم سوی داستان *** بنام پیمبر گشایم زبان

مفارقت روح از بدن خیر البشر (ص)

تو گفتی مکان و زمانی نبود *** بتن ما سوا را توانی نبود 
چه از جسم او را برون شد روان *** روان شد روان از تن انس و جان 
تهی شد ز جان چون تن شاه دین *** بر او شد خداوند ماتم نشین 
خداوند دین شد بسوی خدا *** بجایش خداوند شد خود نما 
که چون مهتر و بهتر انس جان *** مکان از مکان جست بر لامکان 
خداوند شد از جهان بی نیاز *** بسوی خداوند شد بی نیاز 
چو افتاد بر خاک عرش برین *** مر او را وصی گشت عرش آفرین 
فرود آمد از عرش روح الامین *** بیامد خروشان سوی شاه دین 
بیاورد کافور و سدر و کفن *** ز نزد جهان داور ذوالمنن 
چه گویم که او را که غسل و کفن *** نهانی نمود اندر آن انجمن 
ز پوش کفن از تنش بست رخت *** چه از مسند زندگی بست رخت 
بخاک اندر افتاد عرش برین *** جهان تا جهان گشت ماتم نشین 
فغان از مه و مهر و خورشید خاست *** غوغم ز کیوان و ناهید خاست 
ز درگاه یزدان بر آمد خروش *** زمانه سراسر بر آمد بجوش 
نبد جز خداوند دست خدا *** مر او را کفن پوش و پوشش نما 
بجز دست قدرت هویدا نبود *** کفن پوش و غساله پیدا نبود 
کسی را نبد خدمت او روا *** بغیر از علی و علی علا 
کفن کرد او را خداوند دین *** کفن دوز آمد جهان آفرین 
کفن پوش شد سید المرسلین *** بدست خدا و خداوند دین 
کفن آفرین بست بر تن کفن *** کفن شد همه جامۀ انجمن 
ملایک ز بالا فرود آمدند *** بآن تن همه در درود آمدند 
همه زار و گریان و ژولیده مو *** باین راز با هم هم گفتگو 
نمودند و یکباره گریان شدند *** پر از ناله و سوگ و افغان شدند 
که مردی که او پاک زاد و امین *** ندارد بگیتی جهان آفرین 
همه آفرینش از او یافت جان *** برفت و برون رفت جان جهان 
چو او ز آفرینش کسی بر نخواست *** جهان آفریننده تا دهر خواست 
همه هر چه سکان عرش برین *** فرود آمد از آسمان بر زمین 
تو گفتی جهان را دگر جا نبود *** در این دهر پستی و بالا نبود 
جهان سر بسر بد همه جان پاک *** همه جان روح ملک گشت خاک 
بناگه خروشی بر آمد بلند *** بدانید کز بهر این ارجمند 
نباشد کسی او نماید نماز *** بجز دادگر داور کار ساز 
بغیر از خداوند داور خدا *** کسی را دگر نیست آن فرو جاه 
که بر او گذارد در آنجا نماز *** بجز روی دارندۀ بی نیاز 
بیانی ز بالا رسیدش بگوش *** در آنجا دمادم ندای سروش 
تو گفتی که بر آفرینش نمود *** همه هر چه پنهان و پندار بود 
که عرش برین گشت از این تیره خاک *** از این نقش کون و مکان گشت پاک 
بجز روی یزدان هویدا نبود *** بجز نقش پندار پیدا نبود 
جهان سر بسر بد همه جان پاک *** ز عرش برین تا بدامان خاک 
ز عرش برین تا بروی زمین *** ستاده هزاران چو روح الامین 
همه صف بصف بر سر یکدیگر *** ستاده ابا چشم یزدان نگر 
همه چشم حق بین نمودند باز *** که آمد چو آن داور کار ساز 
ز بهر رسول خدا در نماز *** ز صهبای او سر بسر سرفراز 
شوند و نمایند بر او نماز *** شوند از همه ما سوا بی نیاز 
همه از زمین تا بعرش برین *** ستاده بفرمان جان آفرین 
ستاده همه انبیای سلف *** بهمراه فوج ملک صف بصف 
تو گفتی نبد جا بهر دو سرا *** جهانی دگر کرده یزدان بپا 
که بد فرش او روی غلمان و حور *** همه عرش او بود لبریز نور 
بجسم جهان رفت جانی دگر *** به تنها روان شد روانی دگر 
بناگه ندائی بر آمد بلند *** که زان آفرینش شدند انجمن 
تو گفتی خداوند شد خود نما *** برایشان عیان گت روی خدا 
زمین و زمان در تزلزل فتاد *** بآن عرش و آن فرش غلغل فتاد 
همه هر چه در دهر پندار بود *** در آندم در آنجا نمودار بود 
ملوک و ملک زین نوا سر بسر *** گشوده همه چشم یزدان نگر 
بناگه یکی دست آمد پدید *** که هر یک یک و صف بصف صف کشید 
بیایید قبض ثواب نماز *** بود مقتدا داور کار ساز 
خداوند یکتا نماید نماز *** بود مقتدا داور بی نیاز

در بیان نماز گزاردن جناب امیر بر جسد مطهر پیغمبر آخر الزمان و اقتدا نمودن پیغمبران

که ناگه خروشی بر آمد بلند *** که صد لرزه بر چرخ هفتم فکند 
زمانه سراسر پر از نور شد *** جهان بر نوای شب طور شد 
همه رشک لاهوت خاک فرش *** بآن فرش عرش برین گشت فرش 
بر آن عرش ناگاه نوری بتافت *** که چشم فلک همچو نوری نیافت 
همه هر چه بودند ترسان شدند *** از آن نور مردم هراسان شدند 
نه چشمی سوی دیدنش راه داشت *** نه از دیدنش دیده آگاه داشت 
ندانم چه بود آن رخ پر ز نور *** که از چشم یزدان نگر بود دور 
بناگه بآواز تکبیر گفت *** همه ما سوا صوت او را شنفت 
همه آفرینش ز آواز او *** بیکباره گشند تکبیر گو 
همه هر چه بد در زمین و زمان *** همه هر که در لامکان و مکان 
بگوش همه صوت آن راز شد *** از آن ما سوا پر ز آواز شد 
چو بشنید آن گفت روح الامین *** که این است صوت جهان آفرین 
در راز بر ما سوا بر گذشت *** گواهی به یکتائی خویش گشت 
چو او وحده لاشریک له خواند *** بجسم همه ما سوا جان نماند 
ملایک فتادند یکسر ز رو *** خلایق بجان گشته بی آرزو 
نگار جهان از جهان پاک شد *** جهان پاک از آلایش خاک شد 
بگیتی جز آن صوت چیزی نماند *** جهان را بنای بشیزی نماند 
هر آنکس که آواز او را شنید *** دگر خویشتن را نهانی ندید 
ز جسم مکائیل رفته توان *** سرافیل در مانده بی جسم و جان 
صفحه (300) 
همه ما سوا نا پدیدار بود *** جهان تا جهان نقش پندار بود 
بآواز چون خواند فرد احد *** نه در ما سوا ماند چون او احد 
دو گیتی همه کم ز آواز بود *** نه کس غیر او راز پرداز بود 
چو از حی قیوم خود را ستود *** بجز ذات او هیچ قایم نبود 
به پیچید پیچنده روز کار *** همه هر چه گسترد لیل و نهار 
نبد ز آفرینش پدیدار کس *** همه ذات یکتای او بود و بس 
تهی شد همه هر چه بد در جهان *** ز جان تن خود تهی شد جهان 
همه هر چه بد نقش پندار بود *** عیان بر همه راز پندار بود 
همه هر چه میخواست اینروز کار *** در آنروز شد در جهان آشکار 
همه رحمت پاک پروردگار *** در آنروز شد روزی روز کار 
همه آفرینش شد امیدوار *** پر امید گشتند لیل و نهار 
تو گفتی که روی جهان آفرین *** نمودار شد بر سپهر برین 
چه شد هر چه بود از دم او عدم *** به تکبیر ثانی بر آورد دم 
ز خود بر پیمبر سلام و درود *** پیامی فرستاد رب و دود 
ز صوت درودش همه روزگار *** دگر باره گشتند امیدوار 
زبانها پر از گفتگو در دهان *** که ای داد گر داور مهربان 
بما جمله یکسر ترحم نمای *** که هستی بگیتی تو داور خدای 
ببخشای بر ما بحق رسول *** بحق دو فرزند زوج بتول 
دگر ره برحمت در آورد دم *** سپاس پیمبر باو دمبدم 
به پیغمبر و آل او را لباس *** همی کرد در ذات او التماس 
ز تکبیر چون شاد شد گوش هوش *** بر آمد ز تکبیر سیم خروش 
ز خود جمله آمرزش خلق خواست *** خروش از همه ما سوا گشت راست 
ز صوتش بر افروخت رخ روزگار *** بدوزخ شد ابلیس امیدوار 
همه خلق زانصوت شادان شدند *** سوی رحمت پاک یزدان شدند 
بر آمد خروش از کهان مهان *** که آمرزش کردگار جهان 
بما بر گناهان پدیدار گشت *** بما رحمت ایزدی یار گشت 
به آمرزش خویش از این نیاز *** زبانها و دلها بر آمد براز 
مکائیل و جبریل امیدوار *** گنه کار و بی جرم در روزگار 
پر امید سرها بر افراشتند *** بسوی خدا دستها داشتند 
که گشتیم از این گفته امیدوار *** گنه کار و بی جرم در روزگار 
همه شاد گشته جهان تا جهان *** پر امید گشتند کون و مکان 
کرایان بآن مقتدای نماز *** که ما را برحمت کنی سرفراز 
بما پر گناهان بلطف و کرم *** همه هر چه کردیم از بیش و کم 
تو آگاهی ای داور داوران *** بجز تو نباشد کسی راز دان 
ز بد کردن ما تو دانی و ما *** ببخشا همه هر چه دانی کنار 
که ما پر گناهیم و امیدوار *** نداریم کس چون تو پروردگار 
بحق تو و بر حق این نماز *** که سازی تو ما را بحق سرفراز 
ز تکبیر سیم چو بر شد نوا *** بر آمد ز تکبیر چارم صدا 
زبانست کوته ز گفت و شنفت *** که گویم بتکبیر چارم چه گفت 
بخود گفت هر دم ببانک بلند *** تزلزل بکون و مکان در فکند 
که سوی تو این بنده بنده زاد *** بفرمان تو کرده روی و داد 
باین بنده تو خیر و منزول به *** برای خود آمال این بنده به 
بسوی تو از مهر کرده نزول *** همانا که داری تو او را قبول 
بود هر چه آمال او کن قبول *** ز گیتی بسوی تو کرده نزول 
تو دانی بسوی تو آمال چیست *** جز آمرزش خلقش آمال نیست 
گنه بخش ما روسیاهان توئی *** که آمرزش پر گناهان توئی 
بایشان بامر زشت کن نظر *** ز کردار زشت همه در گذر 
بحق رسول خود ای بی نیاز *** ببخشا که دارند روی نیاز 
به تکبیر چارم چه انیراز گفت *** بخلق جهان چون در راز سفت 
چگونه بگفتن گشایم دهن *** دگر راست باید در اینجا سخن 
دهان زبان در بیانست کند *** ز رفتن زبان سخن باز ماند 
که گویم از اینراز دیگر چه گفت *** نبتوان دگر در اینراز سفت 
ولیکن چه بر خواند این داستان *** بر آمد خروشیدن از آسمان 
خروشیدن آمد ز ملک و ملک *** فغان و نوا خواست از نه فلک 
خلایق همه گشته امیدوار *** ملایک همه باز مانده ز کار 
همه آفرینش ز بالا و پست *** بر آورد سوی خداوند دست 
همه هر چه سکان عرش برین *** سرافیل و میکال و روح الامین 
که ما را ببخشا بروز شمار *** باین بنده خاص پروردگار 
نگیرد چه سازیم بر وی نزول *** گناهان ما را بحق رسول 
نزول همه سر بسر سوی اوست *** بسوی همه دمبدم روی اوست 
که داند همه سر بسر راز ما *** ز انجام ما و ز آغاز ما 
نداریم در دست غیر از گناه *** ولیکن همه سوی او عذر خواه 
همه یک بیک سوی او نازلیم *** و گر چه بدرگاه نا قابلیم 
ولی لطف او بیحد و بیمر است *** که بر ما سیه کار گانت سر است 
ببخشا که گردیم امیدوار *** که هستی تو ما را مهین کردگار 
همه توبه از کرده خویشتن *** بفضل تو کردیم ای ذوالمنن 
چه خود را در آن جای منزول به *** تو خود خانده بر ما نوائی بده 
که ما هم همه سوی تو نازلیم *** اگر چه بآن سوت ناقابلیم 
ببخش و بما منت از لطف نه *** که آن منت از لطف خاص تو به 
که ما را بتو روی آمرزشست *** ز آمرزشت دهر را خواهش است 
در آنجا چه بر نعش خیر الانام *** نماز جهان آفرین شد تمام 
چو پرداخت یزدان ز کار دعا *** علی شد بفرمان او مقتدا 
همه صف کشیده ملوک و ملک *** ز روی زمین تا بهفتم فلک 
خداوند سوی همه بنگرید *** بغیر از علی هیچکس را ندید 
نبد دیگری لایق آن نماز *** بدرگاه دارنده بی نیاز 
نبد ز آفرینش از او بهتری *** بدش بر همه سروران سروری 
همه هر چه بودند در نه فلک *** سراسر همه انبیا و ملک 
همه بنده او خداونده گار *** ز روز ازل تا برزو شمار 
چنین گفت راوی در این داستان *** که بشنیده از گفته راستان 
که بعد از نماز علی علا *** علی شد بخلق جهان مقتدا 
به پیرامن ما سوا هر که بود *** باو اقتدا از دل و جان نمود 
علی چون علی علا را ستود *** ز صوتش ملک صوت یزدان نمود صفحه (301) 
تو گفتی بمردم خدا پیشواست *** تو گفتی که آنصوت صوت خداست 
تو گفتی بنعش رسول حجاز *** دیگر ره خداوند گردش نماز 
ملک چون بآواز او داد گوش *** همان صوت آمد بگوش سروش 
خداوند را چون ستایش نمود *** تو گفتی خداوند را خود ستود 
نیایش چو آنرا ستایش فزود *** خداوند او را ستایش نمود 
ز یزدان چو آمرزش خلق خاست *** باو گفت یزدان که کار شماست 
بخلق جهان جمله رحمت کرم *** تو گفتی که در باب رحمت درم 
سراسر همه هر چه عصیان ورند *** ز آمرزشم جمله فیضی برند 
سراسر همه خلق ارض و سما *** همه مقتدای علی علا 
بدرگاه آن شه سر بندگی *** سوی ذات او در ستایندگی 
چه جان آفرین باب رحمت گشود *** بآن در گشاینده دست تو بود 
گشاینده باب رحمت توئی *** سزاوار تخت ولایت توئی 
توئی مر مرا در جهان جانشین *** ز بعد نبی سید المرسلین 
بدرگاه من بندۀ چون تو نیست *** برحمت گشایندۀ چون تو نیست 
ندارم چو تو دست بالای دست *** ز دست تو بر پای شد هر چه هست 
توئی یار من از ابد تا ازل *** بمردم توئی داور لم یزل 
ز سر تو جز من کس آگاه نیست *** کسیرا باسرار تو راه نیست 
نیاید چو تو ز آفرینش پدید *** توئی در بر آفرینش کلید 
ز هر کار دست تو دست منست *** جهان از تو در زیر شست منست 
خدایت خداوند خواند تو را *** پیمبر خداوند داند ترا 
توئی بر خلایق خداونده کار *** بپا از خداوندیت روزگار 
بر آرنده آفرینش توئی *** بخلق جهان چشم بینش توئی 
همه ما سوا را ز تو کار راست *** بیزدان که کار تو کار خداست 
ز دست تو بر پای شد هر چه هست *** ز کار تو شد دهر یزدان پرست 
ز لطف تو شد هر دو گیتی بجوش *** ز صوت تو کیهان شده در خروش 
دو گیتی ز نورت پدیدار شد *** جهانرا بنورت سرو کار شد 
همه هر چه پیداست پیدا ز تست *** ز دست خداوندیت گشت راست 
همه هر چه هستند فرمان تست *** که پیمان یزدان چو پیمان تست 
سراسر ز تو کار من شد درست *** جهانرا جهان آفرین از تو جست 
بر آمد ز تو نام یزدان پاک *** ز نام تو شد دیو ودد در مناک 
همه هر چه آنرا خداوند خواست *** همه هر چه ما را هویدا ز تست 
ز تو کارها شدم بکام خدا *** سر آمد ز نام تو نام خدا 
ز دست تو دارای پست و بلند *** به پست و بلندی شده نقش بند 
وجود همه از وجودت بپاست *** ز بازوی تو راست دست خداست 
خداوند نازنده از دست تست *** همه ما سوا زنده از دست تست 
چه دست تو مشکل گشائی کند *** خداوند کار خدائی کند 
چه راز و نیاز خدا شد تمام *** ز خواندن چه پرداخت خیر الانام 
چه پرداخت شاه از نماز رسول *** نمودند آنگه جناز رسول

ذکر برداشتن جنازه حضرت را و دفن نمودن امیر آن پیکر شریف را

چو تابوتش از جای برداشتند *** ملایک بگردون سرافراشتند 
پر آواز تهلیل شد دو سرای *** شده صوت تهلیل گردون گرای 
جهان هم پر از صوت جبریل بود *** همه صوت جبریل تهلیل بود 
علی نیست غیر از خداوند کس *** خداوند پاینده او است بس 
جهان هم پر از صوت جبریل بود *** همه صوت جبریل تهلیل بود 
که آن حجره بد حجر گاه بتول *** در آن حجره جبریل کردی نزول 
در آن حجره از بهرش آرامگاه *** نموده بفرمان او دین پناه 
یکی قبر بهرش بپرداختند *** وراو در لحد جایگه ساختند 
نبی چون در آنجایگه جا گرفت *** بعرش برین جایگه جا گرفت 
تو گفتی جهان بیجهاندار ماند *** زمانه خط زندگی را نخواند 
مکائیل و جبریل ژولیده مو *** پر از گرد روی و پر از آب رو 
شخوده همه رخ ملوک و ملک *** به پیچید بر هم زمین و فلک 
بپوشیده از شرم خورشید رو *** نهاده ز غم جمله بر دیده جو 
جهانرا سراسر ز تن رفته جان *** بمردم شده روی یزدان نهان 
بگیتی در افتاد شور و نشور *** شده دیده روشن دهر کور 
ملایک فرو ریخته بال و پر *** پر از درد و ماتم بخیر البشر 
شکسته پر جبرئیل *** گسسته ز هم بند حبل المتین 
سراسر شده پاک نقش جهان *** بهم گشته پیچان زمین و زمان 
کسی راز غم بر نیامد نفس *** کسانرا بگیتی نه پروای کس 
همه دهر بر ناله و آه بود *** زمانی پر از ناله و آه بود 
رسیدی جهان را دما دم بگوش *** پر از نوحه و ناله بانک سروش 
زمین و زمان بی خداوند بود *** جهانرا نه دلبند و پیوند بود 
زمانه روان کرد از دیده خون *** شده جامه آسمان نیلگون 
سپهر برین گشته ماتم نشین *** بخاکستر افتاد عرش برین 
ز پروردگان رفت بروردکار *** جهان را نمانده قرار و مدار 
ترا پرده ای آسمان چاک باد *** ترا دشمن ای چرخ چالاک باد

در ناپایداری دنیای بی اعتبار گوید

ندارد همه کار تو اعتبار *** توئی کج نهاد و توئی کجمدار 
بداری بمردم سر یاوری *** بدارای یزدان کنی داوری 
چگویم که گفتار را تاب نیست *** که اندیشه را ره در این باب نیست 
نگه کن تو ای مرد به روزگار *** تو هستی اگر زیرک و هوشیار 
باین گردش دهر ناپایدار *** ز روز و شب و گردش روزگار 
ز ناراستیهای دنیای دون *** ز کج کردی گنبد نیلگون 
بمردم نداری وفا و بقا *** بد اندیش و بد کیش این بیوما 
نه آنرا بمردان سر یاوریست *** بگونین از کار او آزریست 
نگردم بمردم ره ساز کار *** باو یار فرزانه و هوشیار 
جفا کاره و بی دل و بیحیاست *** همیشه بجان یار ناپارساست 
نه با بخردان خیره کج باخته *** که با بی خرد بی خرد ساخته 
بنیکان ره مهر و کین آورد *** بمردان گره بر جبین آورد صفحه (302) 
دلش پر ز کینه بمردان راه *** ندارد ره نیک مردان نگاه 
بدارای دارنده او دشمن است *** بجان و بدل یار اهریمن است 
بدان کینه بد ساخته جان و دل *** خوش آنکس که گشته از او دل گسل 
بمردان راهش سر و کار نیست *** بجز سوی کجیش گفتار نیست 
همیشه بمردان سرش پر ستیز *** ز کجی او راستان در گریز 
ستیزندۀ بد دل اهرمین است *** بمردان دین و بدین دشمن است 
بمردم ندارد سر مردمی *** دمی بر نیارد بمردی دمی 
بود دشمن مردم آن بد نهاد *** بسوی زنان کرده روی وداء 
جهان آفریننده را دشمن است *** بیزدانیان بد دل و دشمن است 
بجز راه کج را ندارد نگاه *** ندارد ره راستی را نگاه 
دل و دین او نیست در راستی *** همیشه دل آسوده بر کاستی 
دلش پر ز کین است آن بد کنش *** ندارد ره راستی را روش 
چه ما نیست آئین این بد نهاد *** ز جمشید و از جام جم آر یاد 
بجام اندر افکن می لعل فام *** دوای دلم جو ز شرب مدام 
بمطرب بگو تا بر آرد خروش *** برشک آورد چرخ بیداد کوش 
بده می که گردم چو می نشئه جو *** دوای دلم ساز درد سبو 
که از جور گردون بجان آمدم *** از این آشکارا نهان آمدم 
ز چنگ و ربابم بر آور نوا *** که دل تنگ گردید از این تنگنا 
در افکن تو این آتشین می بجام *** مدارای غم کن می لعل فام 
وز آن آتشم بر دل آتش فشان *** که از غم دلم گشت آتش فشان 
نشانی ز کار جهانت دهم *** رهائی از این خاکدانت دهم 
که از کار یزدان نیاری تو یار *** که بر باد شد افسر کیقباد 
مغنی نوائی بر آور ز دل *** که گردم ز کار جهان دل کسل 
نوائی که دل را بحال آورد *** دوای خیال محال آورد

خطاب بمغنی و توصیف نمودن جناب امیر گوید

نوائی بر آور ز مردان راه *** ز مردان نیک و ز مردان راه 
حکایت ز مردان آزاده کن *** روایت ز یاران دلداده کن 
به یاران باقی مرا یار ساز *** به یزدان پرستان سر و کار ساز 
که دل رفت از کار و دین شد زدست *** ز رفتار این چرخ جادو پراست 
بده ساقی آن می که زو جام جم *** دم دهر را زنده سازد بدم
دلم را از آن جام می زنده کن *** مرا چون خضر عمر پاینده کن 
از آن می دلم را بیاور بجوش *** که سازم زمان و مکان پر خروش 
از آن می کنی گر مرا مردمی *** نمایم بگدرون مسیحا دمی 
جهان زنده گردد ز گفتار من *** بآن می شود گر دمی یار من 
فشانی چو بر آتشم زان می آب *** شوم کامجوی و شوم کامیاب 
بر آرم نوائی نو آئین ز دل *** دم نار طور آورم آب و گل 
ز نارم برد طور موسی قبس *** ب مینای تورم بود دسترس 
چه زان جام گردم دمی باده نوش *** ز نم بر ملوک و ملایک خروش 
دمم راز پنهان کند آشکار *** بهم بر زنم گردش روزگار 
زدم دمبدم کار عیسی کنم *** بهر دم دو صد مرده احیا کنم 
بصاحب دلان گویم اسرار دل *** ز دلدار سازم همه کار دل 
نیارم باین هفت اورنگ سر *** باورنگ دیگر شوم دل نگر 
نشینم بر آن تخت فیروز و شاد *** ز مدح خداوند آرم بیاد 
ز مدحش گشایم بگفتار لب *** کنم همچو خور روشن این تیره شب 
بسی راز پنهانی آرم بیام *** کنم فاش اسرار راز نهان 
بر اهل سخن پادشاهی کنم *** بکشور خدایان خدائی کنم 
بکار جهان پار و بار آورم *** ز روی جهان آن نگار آورم 
جهانرا نمایم از آن پر نگار *** بر آرم من از نقش بندان دمار 
مغنی از این ره بر آور نوا *** از این ره بمردان ره ره نما 
نوائی که گردون بر آمد ز جا *** همه هر چه هستند و آید ز پا 
نوائی که جان را نوائی دهد *** سوی راستان آشنائی دهم 
نوائی که گر سازدم تازه جان *** بتن زان نوا اندر آرم روان 
ز بحر سخن درفشانی کنم *** به یزدانیان همزبانی کنم 
بگیتی شود فاش اعجاز من *** شود فاش ز اعجاز من راز من 
ز دریای دل گوهر آرم بیان *** کنم زیب آن گنبد آسمان 
بگوهرشناسان نمایم نثار *** بسی در بسی گوهر شاهوار 
ببزم دو گیتی نثار آورم *** بگوهر زر و سیم خوار آورم 
بده ساقی آن آب آتش نهاد *** بزن آب بر آتش و خاک و باد 
که از آتش و آب و خاکم بباد *** بر آرم همه گنبد کج نهاد 
ره راستی آشکارا کنم *** که بر راست گویان مدارا کنم 
به اهل سخن داستان آورم *** از آن داستان نو جهان آورم 
مر او را نمایم ره راستی *** کنم روشن از کجی و کاستی 
نماید ز گفتار من زنده تن *** شود نو ز گفتم جهان کهن 
بمدحی نمایم سخن را دراز *** که او بد جهاندار و دانای راز 
برد رشک کوثر ز شعر ترم *** که مدحتگر ساقی کوثرم 
جهان زنده گردد ز آواز من *** شود هر دو گیتی ز آغاز من 
شود دفتر آسمان دفترم *** قضا و قدر هر دو خنیاگرم

گفتار در مدح شاه لا فنی و مسند نشین سریر انما و مخاطب بخطاب انت منی گوید

بمدحی گشایم بگفتار لب *** که بود آفرینندۀ روز و شب 
ز نامش بر اورنگ نیلوفری *** روان گشت مهر و مه و مشتری 
بر آرم نوائی نو آئین ز دل *** دم نار طور آرم از آب و گل 
جهان تا جهان روشن از نام اوست *** سرانجام دوران ز انجام اوست 
از او گشته پیدا وجود از عدم *** از او گشته بر پای لوح و قلم 
نمایم چو مداحی بوتراب *** قلم دفتر و لوح گردد کتاب 
نویسد ید قدرت از خامه ام *** قلم آرد از خوردنی خامه ام 
فرستند بر ما دمادم درود *** یکایک ز درگاه رب ودود 
کراجی که مدحتگری کار اوست *** ثنا و ستایش سزاوار اوست 
صفحه (303) 
شود نظم من ورد کروبیان *** ز امکان پر آواز تا لامکان 
بمدحت همه بر گشایند لب *** همه نظم خوانان بنظم عجب 
ز یزدان بخواهند آمرزشم *** دهندم همه هر چه آن خواهشم 
یکایک بر آرند از غرفه سر *** ز نظمم سوی داور دادگر 
که از چیست راهی بدرگاه تو *** نپوئید راهی بجز راه تو 
بود جرم او بی مر و بی شمار *** تو مشمار جرمم بروز شمار 
باین نظم شد سوی تو عذر خواه *** سزد گر ببخشی تو او را گناه 
مکان سوی خلد و جنانش دهی *** بقرب خود آنجا مکانش دهی 
بسوی تو جسته بمدحی پناه *** که مداح او خواندش عذر خواه 
بر آور همه هر چه حاجات اوست *** که او را بدین نظم سوی تو روست 
کند کار کان سوی تو سر بسر *** ببخشا باین نظم این دادگر 
نویسنده اش را بسوی جنان *** بده ره تو این داور مهربان 
بخواننده اش بخش خرم بهشت *** اگر چند باشد گنه کار و زشت 
دعای ملک را پذیرد خدا ر بخلد برین جمله سازیم جا 
ز نظمم همی مدح خواهی کنم *** بخلد برین کامرانی کنم 
ز بهر ملایک نیاز آوریم *** نهانی سخن را بساز آوریم 
نموده همه باز چشم نیاز *** بدرگاهت ای داور بی نیاز 
که بخشی سراسر گناهان ما *** یکایک بشاهنشه لا فتی 
بسوی تو داری روی نیاز *** توئی بی نیاز و تو دانای راز 
بمانی تو دانا و پروردگار *** بما بر ببخشای این کردگار 
نصیحت نامه در فنا شدن دنای غدار 
الا ای خردمند پاکیزه رای *** مپیوند با کس بغیر از خدای 
بدانکس که پیوند او را شکست *** خوش آنکس که در عهد پیوند بست 
نماند بکس این سپنجی سرا *** از این جایگه جای خالی نما 
نماند سرای سپنجی بکس *** خداوند ما هست جاوید و بس 
در این خاکدان هر که آمد گذشت *** بسوی خداوند خود باز گشت 
کسی را در این خاکدان یار نیست *** بکس یار خاکی وفادار نیست 
ترا سر بگردون اگر بگذرد *** اگر پایت از آسمان بسپرد 
سرانجام تو بهره باشد مقاک *** بود جای تو در دل تیره خاک 
شود گر ترا بر فلک جایگاه *** بحکم تو گردند خورشید و ماه 
کسی را اگر چند روزیست زیست *** ببینش نگه کن که این بنده کیست 
تنی کان رود ناگهان زیر خاک *** کسی کو بناکام گردد هلاک 
چگونه کند دعوی بندگی *** کم اس از پشیزی باو زندگی 
تو ای مرد بر خیز و دل زنده کن *** طلب از خداوند پاینده کن 
چنان نام سازی بگیتی بلند *** که گردی چو جمشید جم ارجمند 
بکار فلک دست بازی کنی *** بخورشید و مه سرفرازی کنی 
در آری جهان جمله زیر نگین *** بکام تو گردد سپهر برین 
بناگه در افتد تنت در مغاک *** بود جای تو بی گمان تیره خاک 
زمانه ترا بر زمین افکند *** ترا بر زمین پر ز کین افکند

گذشتن از این سرای فانی و رفتن بسرای جاودانی

اگر صاحب جاهی و دستگاه *** بزرگی و دیهیم و تخت و کلاه 
تنت بر دل خاک غلطان دراست *** سرت برسر نیزه جولانگر است 
چنین داده فرمان خدای جهان *** بما وقت رفتن از این خاکدان 
که سازند ما را نهان در مغاک *** بریزند بر روی ما تیره خاک 
که این است آغاز و انجام تو *** بود خاک تیره سرانجام تو 
منت پروریدم ز خاک مغاک *** ز خاک آمدی باز رفتی بخاک 
شود در گه این و آن بی نیاز *** برو با خداوند پاینده ساز 
بچشم خدا بین اگر بنگری *** زمین را همه سر نگون بنگری 
بهر ذره خاکی نهان مریمی است *** بدم در کشیدن مسیحا دمی است 
در این بحر بس نوح طوفانگرای *** شده غرق چون او بسی ناخدای 
همه دامن خاک پر انبیاست *** کسی کوست باقی بگیتی خداست 
بپیرامنش صد هزاران خلیل *** بگرد هوایش دو صد جبرئیل 
از ایشان نبینی بگیتی نشان *** بجز خاک با پارۀ استخوان 
بمیرد هر آنکو بگیتی درست *** اگر شیخ اگر پاک پیغمبر است 
کسی راز مردن در این چاره نیست *** تنی را در این چاره بیچاره نیست 
نگه کن بکار رسول خدا *** که زان بنده بهتر ندارد خدا 
چگونه ز دیر کهن بر گذشت *** چگونه ز ان و ز تن در گذشت 
کسی کو بمعراج مأوی گرفت *** چگونه بکنج لحد جا گرفت 
از آن بود جانها روان در بدن *** چگونه روانش روان شد ز تن 
نه جز بستر خاک آرام یافت *** نه در منزل خاکدان کام یافت 
جفا کاره است این بد بد نهاد *** ندارد ز مردان مردی بیاد 
بسی شیر مردان بخاک افکند *** بسی سروران در مغاک افکند 
ز سر سروران را رباید کلاه *** بخاک آورد پادشاهان بگاه
بپیرامن خاک اگر بگذری *** به بینش سوی خاک ره بسپری 
نبینی بجز فرق شاهنشهان *** نیابی بجز استخوان مهان 
بجز خاک از ایشان نبینی نشان *** همه خاک بینی سراسر کشان 
گذشتند چندان که اندازه نیست *** بگیتی از ایشان جز آوازه نیست 
ز آوازه از صد هزاران یکی *** پر آواز خاک است از اندکی 
بسی بر گذشتند از این دام راه *** که نه دام آگاه و نه دامگاه 
از ایشان نشانی سرانجام نیست *** بگیتی نشانی سرانجام نیست 
چه خوش گفت دانای باداد و دین *** که گفتار او بد بدانش قرین 
در آن ورطه کشتی فرو شد هزار *** که پیدا نشد تخته ئی بر کنار 
یکایک بدم در کشیدند دم *** وجود همه از دمی شد عدم 
نماند کسی جز یگانه خدا *** اگر بد نهاد است اگر پارسا 
یکایک باین تیره خاک آمدند *** سراسر بتیره مغاک آمدند 
تو از کار پیغمبر اندازه گیر *** که زو شد پدیدار نه چرخ پیر 
سرانجام از این پردۀ نیلگون *** برون رفت و با دیدۀ پر زخون 
ز کارش بهوش آی و اندیشه کن *** خردمند باش و خرد پیشه کن 
چو جوئی توزین گردش کجمدار *** که ن پایدار است و نه برقرار 
صفحه ( 304) 
سوی رهروان رو سوی راه کن *** از آن ره دل خویش آگاه کن 
رها کن ز دامان این دهر دست *** نپیوند با هر که پیوند بست 
تهی دست از گنج و از جاه کن *** چو کوته نمایند کوتاه کن 
چه میریم ما ناگهان ناگزیر *** تو خود پیش از وقت مردن بمیر 
که این شیوۀ راه مردان راست *** بگیتی همین راه راه خداست 
بمیرد اگر پیش مردان کسی *** چه آنکس نباشد بگیتی بسی 
تن فانی خویش باقی کند *** از آن مردنش زندگانی کند 
چه پیش از تو پر دخت سازند جا *** تو زین جایگه جای خالی نما 
که این جایگه جای آرام نیست *** بجز هیچ او را سزاوار نیست 
سرانجام از این خانه بیگانگیست *** به ابلیس وارونه همخانگیست 
نه نیکوست با دیو و دد ساختن *** نه دارای دارنده پرداختن 
نه نیکوست رو از کسی تافتن *** که دیگر نه بتوان چو او یافتن 
بآن سوی روی خدا رهنماست *** بآنجا نمودار روی خداست 
چه نیکوست سوی خدا تافتن *** دل از دیو و ابلیس پرداختن 
چه دلتنگ گشتی از این جای تنگ *** شتابان بآن خانه رو بیدرنگ 
که این خانه جز خاکدانخانه نیست *** کسان را در این خانه کاشانه نیست 
اگر زندگانی تو خواهی دراز *** در آن خانه کاشانۀ خویش ساز 
دوای دل از جور آن خانه جو *** خدا را در آن خانه کاشانه جو 
همه هر چه دارای در این خاکدان *** در آن خانه بفرست کن جاودان 
چو جوئی در این خانه آرامگاه *** که جز خاک چیزی نباشد تباه

در وصف سخن گفتن و یادگاری از اهل عرفان

دریغا که از دور چرخ کهن *** بسی نوجوان و بسی پیلتن 
بسی نامداران گردون وقار *** بسی پهلوانان کیهان مدار 
همه سر بسر تن نهاده بخاک *** بر ایشان شده خاک جای مغاک 
در این دهر دون دل نبندد کسی *** که یکدم بشادی بخندد بسی 
همه جای ترس است و تیمار و آز *** چه باید باو زندگانی دراز 
کسی را باو دهر دون یار نیست *** بکس یار خاکی وفادار نیست 
نماند کسی در جهان کهن *** اگر چند دارد بسی انجمن 
سرانجام جایش بود تیره خاک *** فتد سالها تا ابد در مغاک 
نگه کن تو ای مرد پاکیزه رای *** جهانرا ببین با دلی خونگرای 
بچشم خدا بین کنی گر نظر *** دمی سوی این تیره خاک ای پسر 
نبینی بجز دیده و گوش و سر *** نمائی اگر چشم یزدان نگر 
نماند کسی در جهان کهن *** نه چیزی بماند بغیر از سخن 
سخنگوی فردوسی پاکزاد *** که او از سخن در جهان داد داد 
ندیده دو بینندۀ چرخ پیر *** چه گفتار او گفتۀ دلپذیر 
به اهل سخن هست او اوستاد *** چه او اوستادی ز مادر نزاد 
سخن را از او پایه آمد بلند *** ز گفتار او شد سخن ارجمند 
دگر هر که را در سخن گفتگوست *** همه بنده اند و خداوند اوست 
بخاک درش کمترین بنده اند *** وز آن بندگان نیز شرمنده اند 
نیامد بدوران بمانند او *** نباشد چو او در سخن راستگو 
سخن را بیاید از او جان بتن *** همه نطق او شد روان در سخن 
چنین پایه اش در سخن شد بلند *** که بر درگه ایزدی شد پسند 
سخن بهتر از هر چه ایزد بداد *** بنای زمین و زمان را نهاد 
زمین و زمان شد بپا از سخن *** بپا از سخن آسمان و زمن 
جهان آفرین چون سخن یاد کرد *** همه هر چه هستند ایجاد کرد 
هویدا همه هر چه هست از سخن *** جهان تا جهان هست هست از سخن 
ز یک گفتۀ او بر آمد ز جا *** همه هر چه هستند در دو سرا 
سخن نغز گویان و پاکی نهاد ***گشادند لب چون بگفت از و داد 
زبانش ز گفت جهان آفرین *** سخن راند از آسمان بر زمین 
دگر باره فردوسی پاک زاد *** بلند آورید و بکرسی نهاد 
ز گفتار او نوجوان شد کهن *** ز رخسار او تازه روی سخن 
بدرگاه او من کمین بنده ئی *** شب و روز از آن مدح گوینده ئی 
در آن بارگه من کمین خاک راه *** یکی ذره در خاک آن بارگاه 
ز کار وی این نامه آراستم *** یکی کاخ شاهانه پیراستم 
که تا عالم است و زمین و زمان *** از این نامه نامم بود در جهان 
بگیتی از این نام نامی شدم *** بنزدیک یزدان گرامی شدم 
دو گیتی شد از نامه ام رستگار *** ز ناپاک دیوان بر آمد دمار 
سخن را بعرش اندر افراشتم *** بلاهوت تخم سخن کاشتم 
ملایک همه آفرین خوان شدند *** همه از دمم پاک بینان شدند 
سمند سخن را نمودم چه زین *** بمن آفرین از جهان آفرین 
دمادم رسید از دم جبرئیل *** بمن گشت آندم در آن ره دلیل 
سخن را بکیوان سرافراختم *** بکیهان یکی داستان ساختم 
ز کیهان خدایان کیهان گشا *** ز کشور خدایان فرخنده رای

در وصف سخن پردازی و اوصاف حمیده گوید

سمند سخن را سر افراشتم *** بلاهوت تخم سخن کاشتم 
ز بینا دلان خداوند بین *** ز جان پروران جهان آفرین 
خداوند گاران روز نخست *** که کار خدا شد از ایشان درست 
ز خلق آفرینان مخلوق گو *** ز یزدانیان خداوند جو 
ز یزدان پرستان یزدان شناس *** بجز نیک یزدان نکردم سپاس 
از ایشان همه جان بتن ها روان *** از ایشان بپا گشت هر دو جهان 
همه پاک مانند یزدان پاک *** ز آلایش آتش و باد و خاک 
همه خلق گیتی از ایشان بپا *** بخلق دو گیتی همه خود نما 
یکایک بهر عهد خیر البشر *** بمردم همه داور دادگر 
پرستار ایشان مه و مهر و تیر *** از ایشان بپا مهر و کیوان پیر 
سپهر برین عکسی از رویشان *** هویدا دو گیتی ز نیرویشان 
یکیهان یکایک چه کیهان خدا *** چه یزدان بکیهان خدا رهنما 
از ایشان یکی داستان آختم *** بآن داستان گردن افراختم 
ز بهر گناهان خود عذر خواه *** بجستم سوی داور پاک راه 
سیه نامه شستم از آن آب پاک *** سوی آسمان رفتم از تیره خاک 
ز کیوان و مه سر بر افراشتم *** بگیتی چو تخم سخن کاشتم صفحه (305) 
مرا پایه آمد ز گفتش بلند *** از این داستان من شدم ارجمند 
رهائی از این دهر دون یافتم *** بسوی خداوند بشتافتم 
بجستم سوی پاک دادار راه *** بشستم از این آب رنگ گناه 
مرا جای شد در ریاض بهشت *** شدم دور از کار و کردار زشت 
به یزدانیان همنشین آمدم *** دل آسان ز روز پسین آمدم 
در آن روز دارم شفاعتگری *** فتاده سراسر باو داوری 
زدودم ز دل تیره گرد ملال *** شدم یار با داور ذوالجلال 
دل از کار کونین بپرداختم *** به یزدان و یزدانیان ساختم 
برد رشک کوثر ز شعر ترم *** که مدحتگر ساقی کوثرم 
بمدح علی بر گشایم زبان *** شوم یار با کردگار جهان

در بیان مداحی شاهنشه ملایک در بان و قاضی روز دیوان امیر مؤمنان

ز یزدان بیامد مرا یاوری *** که گردم از آن مدح مدحتگری 
کسی را که یزدان ستایشگر است *** ثنای من اور ا کجا در خور است 
ثنا و ستایش از او بر خداست *** خداوند در مدح او رهنماست 
نه از من سخن از کسی دیگر است *** بمن این سخن ها نه اندر خور است 
عنان را از این خاکدان تافتم *** بقرب خداوند ره یافتم 
در این دامگه از سخن ناجی ام *** بقصر بهشت برین راجی ام 
کشیدم سوی داور پاک رخت *** ز خاک سپه جای جستم بتخت 
شدم در جهان همدم قدسیان *** همه قدسیان مرمرا مدح خوان 
یکایک رخ آورده بر روی من *** شده دمبدم شاد از روی من 
شدم با خداوند فیروز یار *** دلم گشت آگه از این کار و بار 
بشستم ز کار جهان جمله دست *** چو خوش پارسایان یزدان پرست 
چو روشن ضمیران روشن روان *** نمودم تن و جان و دل توأمان 
شدم پاک از آلایش خاکدان *** ز امکان شدم بر سوی لامکان 
نمودم چه مداحی کردگار *** بمن داور پاک گردید یار 
گذشتم ز کار و ز بار جهان *** بجنت روان ساختم جاودان 
سزاوار یار خدا آمدم *** در آن بارگه عذر خواه آمدم 
نمایان بمن روی داور خدا *** شده سوی من سوی داور خدا 
شدم با خداوند فیروز یار *** دلم گشت از این کار آگه ز کار 
چه گشتم بدارای دارنده یار *** شده قابل رحمت کردگار 
ز امکان سوی لامکان آمدم *** سوی بارگاه جهان آمدم 
دلم از تن و جان ز جان شد تهی *** تنم گشت از قدسیان همرهی 
بخلد برین پایگه یافتم *** بسوی خداوند ره یافتم 
گذشتم ز کون و مکان هر چه هست *** زدم سوی دارای دارنده دست 
نمودم بمدحی ستایشگری *** که یزدان نموده است مدحتگری 
چه نورش بگردون دلیلی کند *** ملک در فلک جبرئیلی کند 
گذارد چو از لطف پا در مکان *** مکانرا شود ناز بر لامکان 
چو در مدح او بر گشودم زبان *** ز من شاد گشتند کون و مکان 
درون دو گیتی همه هر چه هست *** از این مدح گشتند یزدان پرست 
همه سوی یزدان بپا خاستند *** ز دادار آمرزشم خواستند 
بفردوس روح الامین مدح خوان *** ثنا خوان این مدح کون و مکان 
گشاده همه لب خلد برین *** یکایک نوا خوان بعرش برین 
که یارب تو این پردۀ پر گناه *** ببخشای او را بمردان راه 
بآنانکه بر در گهت سرورند *** بآنان که خاصان پیغمبرند 
ز هر قصر حوری بر آورده سر *** پی مدحت خواندن دادگر 
از این داستان کرده ورد زبان *** پر آواز از این نظم کاخ جنان 
از ایشان دمادم بخلد برین *** رسیدی بمن صد هزار آفرین 
همه در مدیحم بمدحتگری *** همه بر ثنایم ثناگستری 
بآمرزشم نزد دانای راز *** زبانهای عذر آوری کرد باز 
که ای پاک دارای دانای راز *** گناهان او را بمن بخش باز 
همه هر چه بودند کروبیان *** همه قدسیان قصور جنان 
بنزدیک دارای جان آفرین *** بعذر گناهم شده پیش بین 
بنزدیک یزدان همه پر هراس *** زبان بر گشاده پی التماس 
که ای پاک دارندۀ دادگر *** بما از گناهان او در گذر 
ببخشا تو ای کردگار کریم *** مر او را ز دوزخ رهان و ز بیم 
همه هر چه بودند یزدان پرست *** بعذر گناهم بر آورده دست 
که بنگر باین بندۀ پر گناه *** که باشیم از کار او عذر خواه 
گشوده زبان جبرئیل امین *** بسوی جهاندار جان آفرین 
که راجی که مدحتگری کار اوست *** ثنا و ستایش سزاوار اوست 
سزاوار او هست خلد برین *** سزاوار قرب جهان آفرین 
شود راز ایشان بحق رسول *** پذیرفته گشته بگاه قبول 
ببخشد خداوند من را گناه *** که دارم چنین فرقۀ عذر خواه 
شوم پاک از آلایش روزگار *** بخلد برین گشته امیدوار 
تو نیز ای خردمند پاکیزه نغز *** بیاری دل را ز گفتار نغز 
دمی دم بیاور از این داستان *** که این داستان است از راستان 
نویسندۀ او بجنت در است *** مر این بنده را لب بکوثر تر است 
ابا چشم بینای یزدان نگر *** خدا را باین داستان در نگر 
دلم را از این داستان تازه کن *** از این راز گیتی پر آوازه کن 
دریغا دریغا که در روزگار *** نبیند کسی مردم هوشیار 
در این دهر دون دوستاران کم اند *** چه کم بلکه مردان بگیتی کمند 
در این خاکدان جای هشیار نیست *** به هشیار او را سر کار نیست 
نبینی بهر سو بجز دیو و دد *** نیابی بهر در بجز بی خرد 
ولی گشته در کنج عزلت نهان *** عدو آشکارا شده راز دان 
فروتر خردمند از بیخرد *** ندارد ز روح و ملک دیو و دد 
ندیده کسی راستی در جهان *** زمانه شده یار با کجروان 
دریغا که در این سرای سپنج *** اگر بد پدیدار گفتار سنج 
همه راز من فاش بد در جهان *** ز گنج جهانم نه کنج نهان 
اگر مهرۀ مهر دانشوری *** نبد در نهان خانۀ شش دری 
بدیدار بد نامور گنج من *** هویدا بگیتی شش و پنج تن 
بجز بیخرد نیست در این سرا *** تهی زین سرا از خردمند جا صفحه (306) 
شده نام نادان بدانشوری *** جهان کرده بر بیخرد یاوری
چه نادان بدانشوری سر فراشت *** بباید ز دانشوری دست داشت 
کلین گوزه اش هست خالی ز آب *** گمانش که دارد بمینا شراب 
ز دانش دل او چو آگاه نیست *** چه داند که نادان داننده کیست 
دریغا در این خاکدان کهن *** که خوش نیست او را بجز مکر من 
نبینی کسی را ز دانشوران *** نبینی ز دانش ور آنجا نشان 
همه دیو خویان ابلیس رای *** ابر جای دانشوران کرده جای 
تفو بر تو ای گردش آسمان *** دو صداف بر او زان تو ای زمان 
برفتار خود گر نمائی نگاه *** کنی لعن بر خود ببیگاه و گاه 
خداوند پاینده برداشت دست *** جهانی سراسر همه بت پرست 
همه روی از روی او تافته *** خداوند خود را نبی یافته 
چه جوئی تو ایدل ز بیگانه خویش *** بگیتی از آن مرد زشت کیش
الا ایکه دارای بگیتی بسی *** ندانم که دیدی بگیتی بسی 
ز دانا و نادان چگوئی سخن *** که چیزی نبینی بجز مکر و فن 
چه ایند هروارون ز دانش تهیست *** ز دانش نشان خواستن ابلهیست 
مر او را بدانش سرو کار نیست *** که دانشوران را سزاوار نیست 
بخیره کند بر بزرگان ستم *** کند چهره خاک بر روی جم 
نماید ز جمشید پر دخت جا *** ببخشد بضحاک ملک و سرا 
بنیکان گره بر جبین آورد *** بمردان برو پر ز چین آورد 
همیشه بود یار نا راستان *** کجا خواند اینداستان راستان 
ندارد بمردان سر مردمی *** دمی بر نیارد بمردان دمی 
چه این زن صفت باز ناساخته *** دل از مهر مردان بپرداخته 
چه جوئی از او مردمی هر دمی *** که او را نباشد بمردان دمی 
الا ایکه آگاهی از کار دل *** دل اهل دیر کهن بر گسل 
که کس را باو روی پیوند نیست *** که پیوند او بر خردمند نیست 
ندارد بپیوند مردان سری *** بپیوند جوید ز زن کمتری

ذکر آغاز داستان بر مسند خلافت استقرار یافتن امیر المؤمنین و یعصوب الدین مکمل علوم الاولین و الاخرین ابن عم رسول انام ملک علام شاهنشاه ملایک دربان علی ابن ابوطالب علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم 
الا ای پذیرنده داستان *** کنون بشنو از گفته راستان 
که چون نوبت دیگر اندر گذشت *** دگر نوبت پاک دادار گشت 
که زهرایمنان گشت خالی زمین *** زمین گشت جای جهان آفرین 
نوای ملک بر گذشت از سماک *** که شد دور دوران یزدان پاک 
بر او پنج نوبت پدیدار گشت *** نهادی کز و مه پدیدار گشت 
بجای خداوند چون کرد جای *** خداوند در عرش شد خود نمای 
نشستن نه هر بندۀ را سزا *** بجای خداوند غیر خدا 
نشاید بجای خداوند کس *** نشیند بغیر از خداوند کس 
که بر سید المرسلین جانشین *** نگردد بجز سید المرسلین 
بجای خدا او شود جانشین *** که گیرد از او وحی روح الامین 
چه زد تکیه بر مسند احمدی *** نمودار شد صولت سرمدی 
ز رخسار رخسار خیر البشر *** بدید از رخ داور دادگر 
ز سیمایش سیمای یزدان پدید *** ز دیدار او روی یزدان پدید 
زمین آسمان شد ز نور رخش *** جوان شد جهان از رخ فرخش 
چه تابید در عرش سیمای او *** ملک محو شد در تماشای او 
ز عرش و ز فرش ملوک و ملک *** پر آواز شد از سما تا سمک 
بر آمد ندای منادی گران *** که شد نوبت داور داوران 
شکوهش چه تابید بر آسمان *** شده پست جمله شکوه جهان 
ز فردوس با چشم یزدان نگر *** ز هر غرفه حوری بر آورد سر 
که تا سوی دارای دین بنگرید *** بروی جهان آفرین بنگرند 
همه قدرت قادر کار ساز *** ببینند و بینند دانای راز 
ز تسبیح و تهلیل در آسمان *** ملوک و ملایک گشوده زبان 
ز حیرت بسوی وی آورده دست *** خداوند جویان یزدان پرست 
بسویش بنظاره بهر گناه *** همه دیده قدسیان فرش راه 
که بار دگر سید المرسلین *** بجای خداوند شد جانشین 
چو بر عرشه منبر آمد فراز *** بگیتی در عرش گردیده باز 
در آن عرشه روح الامین بنگرید *** در آن عرشه دید آنچه در عرش دید 
عیان دید در عرش نور خدا *** جهان دید آیات عرش خدا 
بکون و مکان روی یزدان بدید *** نهان انچه در دیده بد آن بدید 
گهی در زمین گه بعرش برین *** همی دید روی جهان آفرین 
ز هر سو همی دید دیدار او *** شگفتی فرو ماند از کار او 
شکوهش چه تابید بر آسمان *** شکوه جهان آفرین شد عیان 
چه قدرش عیان شد بچرخ برین *** بمردم نگه کرد سوی زمین 
چه افتاد او را نظر بر زمین *** نظر بر زمین کرد جان آفرین 
بدعوت نمودار آمد مجیب *** عیان گشت آیات انی قریب 
بچشم جهان شد روانی دگر *** به تنها روان شد روانی دگر 
کجا روی یزدان و اهل مغاک *** کجا خاکرا طاقت نور پاک 
جهان پر ز راز نیوشنده گر *** خدا شاهد و بندگان بی بصر 
نه گوشی که نوشند از وی خبر *** نه چشمی که گردند یزدان نگر 
صفحه (307) 
نه کس راست ادراک رای خدا *** کجا چشم کور است یزدان گرا 
از آن شد بکون و مکان جلوه گر *** جلال جهان داور دادگر 
بمردم چه شد روی او رو نما *** بمردم عیان گشت روی خدا 
نگه کن سوی دیدنش ره نبود *** ز دیدار او دیده آگه نبود 
فروغ رخش بر نظر راه بست *** شد از دیدنش دیده دل ز دست 
کجا دهر را تاب گفتار او *** کجا چرخ را روی دیدار او 
ز رازش عیان وحی جان آفرین *** ز رویش دو گیتی خداوند بین 
کجا تاب گفتار او در جهان *** زبان آفرین چون گشاید زبان 
نداند خداوند چون راز او *** جز او دیگری نیست دمساز او 
خدای مسیحا بر آرد چو دم *** بر آرد مسیحا ز کتم عدم 
بذکر خداوند چو لب گشاد *** ز وحی خدا کرد جبریل یاد 
همیخواست از راز او جبرئیل *** برد وحی بر سوی عرش جلیل 
مکائیل چون گفتگو گوش کرد *** همه ذکر او را فراموش کرد 
بسی گشت وحی جهان آفرین *** از آن فرش نازل بعرش برین 
بیزدان چنان بر ستایش فزود *** که یزدان مر او را ستایش نمود 
ندارد در آن راز طاقت زبان *** کجا تاب این معمی آرد بیان 
نیوشنده رازیکه گوینده گفت *** شنید و نهان بود راز نهفت 
در راز بر روی ای باز بود *** کجا دیگری محرم راز بود 
سوی ذکر او عقل را کم نبود *** بغیر از نیوشنده آگه نبود 
چو پرداخت از کار و زار و نیاز *** بسوی زمین دیده را کرد باز 
بمردم لب خود ستائی گشود *** بآن خود ستائی خدا را ستود 
که نزدیک یزدان گرامی منم *** جهانرا اگر هست امامی منم 
منم معنی اسم پروردگار *** ز من کار پروردگار آشکار 
منم مسند آرای عرش برین *** منم روح بخشای روح الامین 
منم آنکه از دست من کردگار *** نگار دو گیتی نمود آشکار 
نگارنده نقش زیبا و زشت *** ز دستم گل و خاک آدم سرشت 
من از آفرینش همه برترم *** کجا بلکه من آفرینش گرم 
منم آفرینش اگر هر چه هست *** ز دست من این نقش را نقش بست

در بیان تشریف بردن حضرت امیر بمسجد

چو بنیاد نقش جهانرا گذاشت *** بجز من جهاندار دستی نداشت 
در آفرینش چو یزدان گشود *** گشایندۀ در در ایندست بود 
چه در آفرینش مرا یار کرد *** همه آفرینش بدیدار کرد 
چه من بر گشودم نقاب از جبین *** جهان دید روی جهان آفرین 
چه شد دست من نقش هستی نگار *** بدیدار شد هستی روزگار 
اولوالامر پند مرا کار بند *** اولوالامر از پند من کار بند 
مسیحا نکردی مسیحا دمی *** نکردی دمم گر باو همدمی 
کلیم از کلامم نیاموختی *** بسینا بآتش تنش سوختی 
چه نام مرا پور آذر بخواند *** ز آتش مر او را بگل در نشاند 
برحمت بسویش چه کردم نظر *** پذیرفته شد توبه بوالبشر 
ملوک و ملایک ز روز الست *** خداوند از دست من عهد بست 
بایشان منم رهنمای سبل *** منم رهبر انبیا و رسل 
بزیر و ببالای عرش برین *** ز روز ازل تا دم واپسین 
ز هر راه بر من در راز باز *** منم رهبر راز و دانای راز 
سخنهای او چون بپایان رسید *** خروش ملایک بکیوان رسید 
ملوک و ملایک بر آمد زجا *** بر آمد زهر سو خروش و نوا 
مقیمان کرسی و سکان عرش *** که بودند بر پای آنعرش فرش 
ملایک ز بس پر به پر تافته *** خلایق دگر جای نا یافته

در بیان سؤال نمودن عرب جای جبرئیل را

که ناگه جوانی چو سرو روان *** که از دیدنش پیر گشتی جوان 
در آمد ز جا و بکش کرد سر *** بنزدیک یزدان چو یزدان نگر 
که ای روی تو بر همه رهنما *** همه بندگان و تو داور خدا 
همه کمترین بنده در گاه تو *** سراسر همه خاک درگاه تو 
مقیمان و سکان هر نه فلک *** ز جن و ز انس و ملوک و ملک 
سرافیل و میکال و روح الامین *** همه سوده بر خاک راهت جبین 
توئی آفریننده روزگار *** توئی بندگان را خداوند کار 
جهانرا جهان داوری چون تو نیست *** خداوند را یاوری چون تو نیست 
همه بندگی از تو آموختند *** چراغ خداوند افروختند 
همه بنده بارگاه تو اند *** ستاده بفرمان و راه تواند 
گشاینده کارها دست تست *** همی هستی و نیست از دست تست 
سؤالی کنم ای ترا من فدا *** مثال سؤال خلیل از خدا 
که گوئی که جبریل ایندم کجاست *** بروی زمین تا بعرش خداست 
چو بشنید دانای راز نهان *** بگفتا تو جبریلی ایراز دان 
باو گفت خندان توئی جبرئیل *** عیانست بر کردگار جلیل 
بمن هیچ راز تو پوشنده نیست *** نهان و هویدا بنزدم یکیست 
بود آنکه از گردش روزگار *** شناسای پرورده پروردگار 
چو زد پاک داور در اینراز دم *** ببالای خود داد جبریل خم 
بیفتاد بر خاک و بوسید خاک *** که ای کار تو کار یزدان پاک 
پدید آور آفرینش توئی *** خداوند را چشم بینش توئی 
ستاینده داور دادگر *** شناسای کار تو خیر البشر 
ز روی تو کون و مکان روشن است *** جهانرا ز روی تو جان در تنست 
توئی رهنما و تو ما را دلیل *** بما بندگانی تو رب جلیل 
ز مدحش چو پرداخت روح الامین *** فرود آمد از عرش روح الامین 
ز صاحبدلان خواست بانک نوا *** بر آمد دل راز داران ز جا 
نخستین چو امد ز منبر فرود *** رسید از جهان آفرینش درود 
ملوک و ملایک ز عرش برین *** یکایک ز رویش خداوند بین 
پی عهد بستن سر افراشتند *** همه چشم بر عهد او داشتند 
بهر سو سوی او روان آمدند *** سوی داور داوران آمدند 
نخستین خداوند بالا و پست *** دگر باره با دست خود عهد بست 
خدا و خداوندی او را ستود *** مر او را خداوند هستی نمود صفحه (308)

امیر المؤمنین علیه السلام

ز راز نهان پرده ها باز شد *** خدا با خداوند همراز شد 
چو عهدیکه دست خدا زان بپا *** چه دستی که زان دست و بازو خدا 
که روز نخستین بعهد الست *** بآن دست دست خدا عهد بست 
در این پرده میبود پوشیده راز *** بآن عهد دست خدا بست باز 
ملوک و ملک از گمانشد یقین *** که آن دست دست رسول امین 
پس آنگه بحکم خدای ودود *** بان دست دست خدا را ستود 
دگر گشت پیمان گر دادگر *** بدست خدا بست خیر البشر 
چو شد عهد و پیمان خیر الانام *** بدست خداوند گیتی تمام 
چو دست تو شد نیروی دست من *** بگردون گراینده شد دست من 
باین دست کون و مکان آفرید *** باین دست شد آفرینش پدید 
نگارندۀ نقش عهد الست *** نگار دو گیتی باین دست بست 
بکون و مکان حق پرستی نبود *** خدا را اگر چون تو دستی نبود 
جهان شد بمانند خرم بهار *** ندانم که گویم چه شد آشکار 
نمودار شد رایت احمدی *** پدیدار شد رایت سرمدی 
شد از جلوه اش در جهان جلوه گر *** جلال جهان داور دادگر 
هوای وجودش وجود آفرین *** فروغ رخش مهر و ماه آفرین

در ذکر بیعت نمودن امام حسن (ع) با پدر بزرگوار خود

عیان گشت روئی بدون حجاب *** که بود آفرینندۀ آفتاب 
روان شد خداوند سوی خدا *** ز رویش بر افروخت روی خدا 
سوی عهد دارندۀ دادگر *** عیان گشت سیمای خیر البشر 
بسوی زمین شد چو او رهنمای *** روان شد خداوند سوی خدای 
بسی راز یزدان از آن دست دید *** که آن راست ناید بگفت و شنید 
بدست پسر چون پدر عهد بست *** جهان آفرین گشت پیمان پرست 
دگر باره دست رسول خدا *** بدست خدا گشت پیمان گرا 
پسر با پدر چونکه پیمان نمود *** جهاندار جان آفرینش ستود 
ز پیمان او ما سوا شاد شد *** ز پیمان ابلیس آزاد شد 
پسر چونکه روی پدر بنگرید *** از آن روی روی خداوند دید 
بسی راز پنهانی کردگار *** بر او شد ز رخسار او آشکار 
ببوسید روی و سرش را پدر *** که ای جان تو جان خیر البشر 
خنک ان پدر کش تو باشی پسر *** که دارد پسر مثل خیر البشر 
توئی بعد من خلق را پیشبین *** تو بر جای خیر البشر جانشین 
فروزان ز روی تو خیر البشر *** نمایان ز تو صولت بوالبشر 
جهان روشن از عکس پیمای تو *** بجز جای یزدان کجا جای تو 
چه باشی و هستی بهر دو سرا *** تو بر جای من جانشین خدا 
چو عهد امام دوم در گذشت *** بعهد امام سوم بر گذشت

ذکر بیعت نمودن ابی عبدالله (ع) با پدر بزرگوار خود

درخشنده خورشید برج رسول *** فروزان مه آسمان بتول 
ز دریای رحمت در سرمدی *** ثمین گوهر لجه احمدی 
بجای رسول خدا جانشین *** بخلوتگه قرب بالا نشین 
سراسر بزرگیش دوش رسول *** ز دوشش بتن تازه دوش رسول 
نهالی ز باغ نبی خاسته *** که زان نخل طوبی تن آراسته 
بر آمد یکی ماه و خورشید چهر *** که بود آفرینندۀ ماه و مهر 
نبی رخ چو بر سوی او تافته *** کلید شفاعت از او یافته 
پر امید از روی او خافقین *** شفاعت گر راز داران حسین 
چه آمد خرامان بسوی پدر *** ز رویش بر افروخت روی پدر 
دو دیده ز رویش پر از آب کرد *** جهان تا جهانرا پر از تاب کرد 
ببارید بر مه در شاهوار *** ز مژگان در اشک کردش نثار 
نهانی بر آورد از دل خروش *** که ای گردش چرخ بیداد گوش 
بدانست فرزند راز پدر *** بخندید کای داور دادگر 
شد آگاه او را چه آمد بیاد *** که از دیده اش ناگهان خون گشاد 
بآن عهد آنکسکه اینعهد بست *** که نارم بآن عهد و پیمان شکست 
بعهد و بپیمان چنان سر نهم *** که در عهد و پیمان او سر دهم 
پدر چون ز فرزند بشنید راز *** بگریید با او زمانی دراز 
جهان تا جهان جمله گریان شدند *** ز گرییدن آندو حیران شدند 
ولیکن ندانست آن راز کس *** همی گریه زانگریه کردند بس 
پس آنگاه بگرفت دست پدر *** ببوسید و بنهاد بر چشم و سر 
پی عهد بستن بر آورد دست *** بیزدان دگر باره آن عهد بست 
چه شد عهد یزدان نهادن تمام *** بیزدان پرستان در آمد سلام 
دل از عهد آن دست آراستند *** پی عهد یک یک بپا خواستند 
همه عهد بستند برنا و پیر *** هر آنکس که بود از امیر و وزیر

در بیان عهد بستن اهل حجاز و سایر بلاد با جناب امیر المؤمنین علیه السلام

چه روز دگر خسرو خاوری *** بر آمد بخرگاه نیلوفری 
نه افلاک روشن شد از روی او *** جهان شد مسخر ز نیروی او 
ز خرگاه خاور برآورد سر *** ز خاور بر افروخت تا باختر 
ز خرگاه خاور فزود اختران *** کشیدند صف از کران تا کران 
ز بیم نهیبش ز رخ رفته رنگ *** فتاده همه از شتاب و درنگ 
سوی منبر آمد شهنشاه دین *** پر از نور شد آسمان و زمین 
از آن گشته روشن همه بر فلک *** پر از نور شد از سما تا سمک 
چه بنشست بر تخت فرماندهی *** نخستین مکائیل گشتی رهی 
چه نورش ز دیهیم او رنگ تافت *** فر هر دو گیتی بر او تنگ یافت 
چو عکس رخش در جهان اوفتاد *** ملک در فلک در گمان اوفتاد 
لباس خداوندی آنسان که خاست *** خداوند بر قد او دید راست 
چه آن جلوه گر گشت در آن لباس *** همه نامها گشت یزدان شناس 
چه در تخت شاهی بگسترد رخت *** فتادند شاهان گیتی ز تخت 
صفحه (309) 
چو تاج بزرگی بسر بر نهاد *** کله از سر رای قیصر فتاد 
چو پوشید بر تن یمانی رو *** ردای شه روم و چین شد قبا 
چه نورش بکون و مکان اوفتاد *** مکان غیرت لا مکان اوفتاد 
بگیتی چه گسترد ظل ظلیل *** عیان گشت ذل خدای جلیل 
چه شد روشن از روی او روی خاک *** ز رویش همه نور شد جان پاک 
ز هر خار و بن رست بیضا نمود*** ز هر خاک آیات عیسی نمود 
جهان شد بمانند خرم بهار *** بدیدار شد داور کردگار 
چو بر عرشه صبر او رنگ یافت *** دو گیتی ز رخسار او رنگ یافت 
جهانی بسویش گشادند چشم *** سوی پاک یزدان گشادند چشم 
یکی شاه دیدند بر تاج گاه *** که چون او ندید است خورشید ماه 
ببر خلعت از کردگار جلیل *** بسر چتر از شهپر جبرئیل 
بسر بسته عمامه احمدی *** ببر کرده دراعه احمدی 
در آن عرصه شاهی پدیدار شد *** که از دیدنش دیده از کار شد 
بسوی همه دیده ها بد براه *** که شه را در آخر شد آن بارگاه 
کجا چشم خفاش و دیدار هور *** کجا روی یزدان کجا چشم کور 
بجائیکه آمد ندای خدی *** کجا بود وارونه دارنده پای 
بجائیکه یزدان سراید سخن *** کجا تاب دارد دل اهرمن 
بملکی که روشن شود آفتاب *** ندارد در آن چشم خفاش تاب 
همه نامداران ملک حجاز *** چه از بینوا و چه از بینیاز 
ز هر قریه و شهر جمعی کثیر *** بزرگ و خردمند برنا و پیر 
همه نامداران ملک حجاز *** که بودند سرخیل وادی دراز 
ز رویش بسی چشم یزدان نگر *** بیزدان پرستی بر آورده پر 
پر از خون ز کارش دشمنان *** چه از داور پاک اهریمنان 
از آن عرشه لب را بگفتن گشاد *** تزلزل بعرش برین اوفتاد 
چو خواند آیتی از کلام خدا *** بر آمد دل راز داران ز جا 
از آن عرشه وحی خدای جلیل *** بعرش برین رفت بی جبرئیل 
ز گفتار او خلق حیران شدند *** ستایش گر پاک یزدان شدند 
گشاده بسویش همه چشم گوش *** همه در شنیدن شده سخت کوش 
شنیدند مردم چه گفتار شاه *** چه دیدند پر نور رخسار شاه 
بآواز گفتند با یکدیگر *** که این نیست جز داور دادگر 
بفرمان تو جمله فرمان بریم *** ترا از دل و جان ستایشگریم 
همه بنده ایم و تو داور خدا *** تو سوی خدائی بما رهنما 
نخستین تو را پاک یزدان ستود *** رسول امنیت ستایش نمود 
سزاوار تاج و نگین نیست کس *** تو هستی و هستی سزاوار بس 
سزاوار تاج و نگین زمین *** ز هستی و هستی زمین آفرین 
چه یزدان پرست و چه عزی پرست *** ببیعت بیزدان بر آورده دست 
ببیعت همه دست کرده دراز *** سوی دست دارندۀ کار ساز 
کجا دست اهریمنان مغاک *** کند عهد با دست یزدان پاک 
کجا دیو را باب عهد خدا *** نه ما را خداوند پیمان گرا 
مگس را نه تاب عقوب عقاب *** نه خفاش پیمان گر آفتاب 
ندارد ثبات و ندارد ثبوت *** بحبل المتین نسجه عنکبوت 
ببستند عهد و ولی سخت سست *** کجا نا درستان و عهد درست 
به ابلیس جوید ره مستقیم *** کی اهریمن آید بعهد قدیم 
نه هر قطره را عهد دریای آب *** ز ره زره پیمان گر آفتاب

در بیعت نمودن حواص و عوام و توصیف امیر (ع)

چه آن عهد و پیمان بپایان رسید *** از آن عهد افغان بکیوان رسید 
چه شد داور دادگر دادگر *** چه خیر البشر جای خیر البشر 
گرفتش ز نور جهان نور یافت *** ز نور خدا بر جهان نور تافت 
جهانرا جهان داور آمد پدید *** دگر باره پیغمبر آمد پدید 
فلک خاتم از دست دیگر گرفت *** سلیمان نگین تاج افسر گرفت 
شهی شد برافراز تاج و نگین *** که او بود تاج و نگین آفرین 
که نوری که آنجا تجلی نمود*** تجلی دل آتش طور بود 
ببالا بر آمد چه دست خدا *** کجا بنده یارد زدن دست و پا 
بکشور چه گردید کشور گشا *** فتادند کشور خدایان ز پا 
نگین آفرین یافت تاج و نگین *** خدیو جهان شد جهان آفرین 
فلک شادمان گشت از تخت آن *** ملک سر برفراشت از بهر آن 
خداوند خود یافت ملک خدا *** خداوند گیتی چه شد خود نما 
همه ملک و کشور پر از نور شد *** از او دست اهریمنان دور شد 
همه شاد دیوان بیداد گر *** که بنشاند عثمان بجای عمر 
از آن ماده دیو آنچنان پاک کرد *** دل اهرمن را ز غم چاک کرد 
جهان شد بمانند خلد برین *** زبان ملایک پر از آفرین 
بروی زمانه پر از عدل و داد *** بهر ملک دست خدا بر گشاد 
زمین شد بکردار خرم بهشت *** نوای ملک خاست از خاک خشت 
بملک خداوند روی زمین *** دل عدل بگشاد جان آفرین 
بکژ در نگردید دور زمان *** همه راست شد گردش آسمان 
ز ناراستی چرخ گردون گریخت *** فلک گردش او همه راستی است 
خداوند آمد خدیو زمین *** جهان شد بکام جهان آفرین 
ولی کار دوران همه کاسی است *** جهانرا همه شهره ناراستی 
چگویم که این دهر بیدادگر *** نپیوسته با داور دادگر 
ندارد بجز خار و کین و عناد *** بعباد رب و برب عباد 
بیزدان شناسان بود ناشناس *** نه یزدان شناس و نه یزدان سپاس 
بنمرود گردد چه او دست گیر *** بیزدان زند دست نمرود تیر 
بدارای دارنده کین آورد *** بیزدان برو پر ز چین آورد 
بفرمان فرعون تیغ آختند *** سوی داور دادگر تاختند 
چه نمرود بانک خدائی دهد *** برو بر خدائی گواهی دهد

طاغی شدن زاده هنده یعنی معاویه ابن ابی سفیان و گزارش آن

کنون باز گردم سوی داستان *** سخن گویم از کار نارستان 
یکی داستان نو آرم پدید *** ز یزدان پاک ز دیو پلید صفحه ( 310) 
اگر هوشیاری بیا گوش کن *** ز کار دو گیتی فراموش کن 
ز گوش آفرین گوش دیگر بخر *** که راز نهان نشنود گوش خر 
که چون زادۀ هند آن اهرمن *** بعهد خدا گشت پیمان شکن 
ز فرمان یزدان بپیچید سر *** بر آشفت با داور دادگر 
به یزدان در راز را باز کرد *** جدل با خداوند آغاز کرد 
که از مهر درگه خشم و کین *** بیک گردش چشم او بر زمین 
فرو رفت فرعون در رود نیل *** فتاده تزلزل باصحاب فیل 
ز یزدان چو آن دیو پیچید رو *** بسی دد نهاد و بسی دیو خو 
ز هر جای اهریمنان در خروش *** که اینک منم با خدا کینه کوش 
بسی بد نهادان ابلیس خو *** نهادند بر سوی ابلیس رو 
ز یزدان همه روی بر کاشتند *** بدل مهر اهریمن انباشتند 
شده دست کوتاه و دستان دراز *** پی بیعت او ز شام و حجاز 
چه دید اهرمن مصر بر کام خویش *** چو فرعون شده با خدا کینه کیش 
نمود آنچه فرعون و یزدان نمود *** سر کینه با پاک یزدان گشود 
جهان تافت رو از خدای جهان *** زمان گشت بر کام اهریمنان 
بمردان رخ پاک کیوان خدیو *** فروزان و مردان پرستار دیو 
نموده بمردم خداوند رو *** سوی دیو مردم خداوند جوئ 
هویدا جلال خدای صمد *** جهانی پرستنده دیو و دد 
به پیچیده رو از خدا و رسول *** همه اهرمن را نموده قبول 
نگرده خدا را پرستندگی *** نمودند فرعون را بنده گی 
نبینیم دارای این راز کس *** خدا و خداوند دانا و بس 
خرد را در این بارگه بار نیست *** خردمند را جای گفتار نیست 
بفکرت ز حیرت خرد سوخته *** خردمند را رخ بر افروخته 
بیا ساقی از جام مینای جم *** بجای خرد ریز می دمبدم 
علاج خرد زان می ناب کن *** درون خرد را از ان آب کن

عازم شدن طلحه و زبیر بجانب مکه و خلاف نمودن ایشان جناب امیر ع را

که نتوان بر آورد زینراز دم *** که ضحاک بر مسند و رانده جم 
سر آیم شگفتی یکی داستان *** ابا راستان کار نا راستان 
سپهبدار چون طلحه و چون زبیر *** که بودند سر خیل وادی ریو 
بیثرب نزد خداوند دین *** ولی شان نه چشم خداوند بین 
بجائیکه روشن شود آفتاب *** ندارد در آن چشم خفاش تاب 
بدوری که حقر است زیبندگی *** کجا اهرمن را بود زندگی 
دلیران و گردان قوم قریش *** نهانی فتادند در کین و طیش 
بدرگاه بنزدان همه پشت خم *** ولی دل سوی زشت دیو دژم 
همه دل بدیر و خداوند کو *** نهانی سوی اهرمن کرده رو 
چه دلشان سوی اهرمن عهد بست *** به پیمان یزدان بر آمد شکست 
نهانی بر او بر نهادند کار *** که گردند با دیو ناپاک یار 
بدارای یزدان گزند آورند *** بسی مکر و افسون و بند آورند 
که کردند با دیو ناپاک یار *** پر از کینه سوی خداوند گار 
بهانه همی خون عثمان کنند *** طلب خونش از پاک یزدان کند 
چه از رازشان طلحه آگاه شد *** بآن بد نهادان هوا خواه شد 
زبیر بد اندیش را یار کرد *** فسون با خداوند بیدار کرد 
که اینک سوی کعبه جوئیم راه *** به پیچیم عایشه را سر ز راه 
در اینکار چون او شود یار ما *** بکام دل ما شود کار ما 
بگفتند و از جای برخاستند *** سوی شاه دین رفتن آراستند 
از این در روان تر زبان آمدند *** سوی داور داوران آمدند
نهادند نزدش همه سر بخاک *** چو یزدان پرستان یزدان پاک 
که ای خاکبوس درت جبرئیل *** ثنا گوی ذات تو رب جلیل 
توئی بر همه داور دادگر *** ثنا خوان ذات تو خیر البشر 
ندارد مکائیل روز و شبان *** بغیر از ثنای تو ورد زبان 
بکرباس تو نه فلک در سجود *** بدرگاه تو مهر و مه در سجود 
ملوک و ملایک ز روی نیاز *** یکایک بدرگاه تو در نماز 
ملک ز آسمان آورد بر زمین *** بتو آفرین از جهان آفرین 
نداریم چون ما در این داوری *** نمائیم هر یک ستایش گری 
ز وصف تو نطق زبانست کال *** جهان تا جهان راز بانست لال 
چه بشنید گفتار شان راز دان *** بخندید و گفتا که راز نهان 
نهانی بمن هیچ پوشیده نیست *** نهان و هویدا بنزدم یکیست 
منم واقف از رازهای نهان *** براز نهانی منم راز دان 
در این پرده پنهان نهان هر چه هست *** بمن آشکارا ز بالا و پست 
بجز من کسی محرم راز نیست *** در راز بر روی کس باز نیست 
بگویم سؤال شما را چه دوست *** شما را بمن از چه این آرزوست 
که دارید اکنون سوی کعبه رو *** ولی کعبه بوئید و بتخانه رو 
خدا را در آن خانه کاشانه دید *** گذشت از خدا و خدا خانه دید 
ولیکن شما را چنین است رای *** چگویم شود هر چه خواهد خدا 
شنیدند چون گفت و سر کشان *** از آن گفته گشتند چون بیهشان 
برفتند از آن جای پر بیم و باک *** همه دل ز گفتار شه خوفناک 
برفتند و بستند بار سفر *** همه دل پر از کین سران قریش

آمدن طلحه و زبیر بنزد عایشه و گفتگو نمودن عایشه و گزارش

نمودند آگه دلی پر ز طیش *** که اینک بدرگه سران قریش 
سوی شهر بطحا روان آمدند *** سوی بانو بانوان آمدند 
چه در خانه او فراز آمدند *** بآن داوری چاره ساز آمدند 
ستاده همه با دلی پر ز راز *** که آرند رو سوی او با نیاز 
چه بانو شد آگاه از کار زار *** بفرمود تا پرده را پرده دار 
کشید و طلب کردشان در زمان *** سوی او برفتند پویان روان 
چه نزدیک آن پرده راه یافتند *** ز دارای نه پرده رخ تافتند 
یکایک بتعظیم آن محترم *** دمادم بیال یلی داده خم 
چه بانو برخسارشان بنگرید *** دل خویشتن را پر از مهر دید 
صفحه (311) 
نخستین بپرسید از رنج راه *** دگر گفت کی مردم کینه خواه 
چه دارید از شاه دین آگهی *** علی آنکه آمد جهانش رهی 
بمردم چگونه است کردار او *** بخلق خدا چون بود کار او 
که کس همچو او نیست در بند خلق *** بگیتی چو اونی خداوند خلق 
شنیدند چون گفت او سر کشان *** از آن گفته گشتند چون بیهشان 
بسویش گشادند پر مهر لب *** که کار علی هست کار عجب 
همه گشته دلها از او پر شکیب *** مساویست نزدش فراز و نشیب 
سر دعوی خود عثمان نداشت *** بخون خواستن راه فرمان نداشت 
در آنجا بما زندگی گشت تنگ *** بامید درگاه تو بی درنگ 
بنزدت از آن راه دور آمدیم *** بدرگاه تو عذر خواه آمدیم 
که شاید کنی چاره کار ما *** بما پر ز کین شد سپهدار ما 
در اینکار گردی اگر یار ما *** شوی از دل و جان سزاوار ما 
همه بخت کم بوده باز آوریم *** ترا تخت فرخ بساز آوریم 
چه بانو سخن های ایشان شنفت *** ز گفتار ایشان بر آشفت و گفت 
که ای خیره سر مردم نابکار *** همانا که شد تیره تان روزگار 
نه نیکو است زان روی برتافتن *** که دیگر نبتوان چو او یافتن 
شنیدم باین هر دو گفتش رسول *** که نزدیک زد آن چو او کس قبول 
نه بود است از آفرینش کسی *** اگر پایه دارد ز دانش بسی 
شنیدم بدینسان چه گفتار او *** بحیرت فرو ماندم از کار او 
بگفتم که ای راه حل را دلیل *** بود به ز میکال و از جبرئیل 
بخندید و پاسخ چنین داد باز *** که آری نهانست در پرده راز 
بود کمترین خادمش جبرئیل *** بمیکال چون کردگار جلیل 
بحریت فرو ماندم از کار او *** نمودم سوی او بآزرم رو 
که ای از تو کون و مکان زیر پا *** تو دانی همه هر چه داند خدا 
علی را ستایش نمودی چنان *** که غیر از علی در زمان و مکان 
نبود و نباشد بآن پایه کس *** همانا بود پاک یزدان و بس 
خدا را تو این راز را باز گو *** زمانی بمن ذکر این راز گو 
پیمبر چو این راز از من شنید *** تبسم نموده باو بنگرید 
که ای راز جوینده بی نیاز *** چو جوئی تو از راز دانای راز 
اولوالعزم از عزم او ارجمند *** اولوالامر امر ورا کار بند 
اولوالعزم ذوالعزم عزم ویند *** همه صف نشینان بزم ویند 
نشیند در آن بزم چون از جلال *** نشینند ایشان بصف نعال 
بجز من نه او را شناسد کسی *** اگر بهره دارد ز دانش بسی 
چو یزدان مر او را نماید سپاس *** شناسای او هست یزدان شناس 
کسی راز اوصاف او یار نیست *** ز اوصاف او جای گفتار نیست 
ورا پایه روح و فرا شد براق *** من و پاک یزدان شناسیم و بس 
چو من از ثری بر ثریا شدم *** ببالا ببالای والا شدم 
فرو ماند روح و فرا شد براق *** بجائیکه شد طاقت صبر طاق 
بهر پایه ای گو مرا پایه بود *** مر او را ورا پایگه سایه بود 
بهر جا گذشتم نمودار بود *** مرا از رخش گرم بازار بود 
چو نزدیک یزدان برون تافتم *** مر او را بخود هم عنان یافتم 
چه کردم سوی داور پاک رو *** ندیدم بهر سو بجز روی او 
چو یزدان در راز را باز کرد *** بمن او همه ذکر آن راز کرد 
در آنجا همه رازهای نهفت *** تو گفتی بمن غیر او کس نگفت 
علی را نه بشناخت در روزگار *** کسی جز من و پاک پروردگار 
ز راز علی در جهان لب ببند *** که این راز بگذشته از چون و چند 
خردمند را مهر او حرز جان *** نخستین خرد یافت از او روان 
عقاب خرد تا ابد گر پرد *** کجا ره سوی پایگاهش برد 
گذشت است جایش از آن پایگاه *** که اندیشه یا بد بدان جای راه 
نه این پایگه ز آفرینش بر است *** همه هر چه هستند از آن برترست

در بیان مایوس گردیدن طلحه و زبیر از عایشه و نامه نوشتن ایشان بنزد معاویه

اگر او نبودی دو عالم نبود *** سرشت گل و خاک آدم نبود 
اولوالامر او بود در امر کن *** چو در امر کن گفته بود او سخن 
بوصفش چو دیدم رسول امم *** بدم در کشیدم من از بیم دم 
از این رازها هیچ آگاه نیست *** کسی را باین رازها راه نیست 
چو گشتند یاران از آن ناامید *** ز گفتار بانو شده نا امید 
همه از دل و جان نوان آمدند *** ز گفتار او ناتوان آمدند 
سوی خانه خود نمودند رو *** نمودند با یکدیگر گفتگو 
سرانجام آن رایشان شد پسند *** که زانجا نویسند بر پور هند 
مر او را نمایند آگه ز کار *** که بفرست سیم و زر بی شمار 
سوی او یکی نامه دل پذیر *** نوشتند کی مرد دانش پذیر 
نمودند از کار بانو خبر *** که بانو بود یار خیر البشر 
نگوید در این کار جز راستی *** نجوید در این چاره جز کاستی 
بجز سوی یزدان ندارد نیاز *** نداند کسی جز علی کار ساز 
در این چاره این جایگه کار تست *** شکسته بدست تو گردد درست 
سراسر چه بر خواند پاسخ نوشت *** ببانو که ای یار نیکو سرشت 
نبیند در این ره خداوند گار *** پسندیده باشد ابر کردگار 
که از خون عثمان کنون نگذری *** ز کار علی جمله فرمان بری 
که او بد بمردم امام زمان *** تو میدانی ای بانو بانوان 
نه نیکو بود در گذشتن از او *** نکردن ز خونش همی گفتگو 
نه نیکو بود نزدت ای پاک زاد *** در این راه ما را بغیر از وداد 
گذشتن از این خون ولی مشگلست *** تو دانی که اینکار کار دلست 
گذشتن ز خون امام زمان *** نه نیکو بود نزد اهل جهان 
نه آئین یزدان پرستان بود *** نه یزدان از اینکار شادان بود 
گذشتن از اینخون دلا سوده راه *** گذشتن از اینخون بجان بیگناه 
بگویم اگر رای و فرمان تست *** که ایندل دل من گروگان تواست 
یکی لشگر آرم زهر سو گران *** که او را زمانه ندارد گران 
سوی خون عثمان بداریم دست *** که اینخون بود کار یزدان پرست صفحه ( 312) 
اگر اینکه رایت در اینکار نیست *** در این رای رایت خریدار نیست 
نگوئی سخن جز بنام علی *** نخوانی بجز کردگار و علی 
همه مهر او پرده جان تست *** ز روی علی تازه ایمان هست 
نرانی بجز نام او بر زبان *** نخوانی بجز مدح او در نهان 
فراموش از خون عثمان کنی *** بدل مهر حیدر گروگان کنی 
تو خود بنگر ای بانو بانوان *** نه نیکوست اینکار ما در جهان 
در این ره خرد را کن آموزگار *** ببین گردش چرخ ناپایدار 
که در کار عثمان زمانه چه کرد *** چگونه ز جانش بر آورد گرد 
نه نیکوست بگذشتن از خون او *** شدن یار با قتل او روبرو 
سخن هر چه گفتم همه گوش کن *** ز مهر علی دل فراموش کن 
همه نامداران ز مردی نیاز *** پی خون عثمان دلی پر ز راز 
ز هر سوی یکی لشگری پر ز کین *** کشیدم برزم خداوند دین 
که از خود عثان نمایند یاد *** از آن خون شود تازه روی وداد 
نه نیکواست زینکار رخ تافتن *** علی را خداوند خود ساختن 
که در خون عثمان بود او شریک *** تو خود دانی ای بانو اینرواز نیک 
چه نامه به بن اندر آورد زود *** فرستاده شد سوی بطحا چه دود 
سوی خانه طلحه آورد رو *** چه او داد این نامه در دست او 
دل طلحه پس شاد از آن نامه شد *** از آن نامه اش گرم هنگامه شد 
چو آن نامه نامور را بخواند *** بسی گشت شادان حیران بماند 
کزین نامه بانو نگردد ملول *** نماید در این نامه رد یا قبول 
و یا بر خروشد از این نامه زار *** نهد نام این نامه را نابکار 
ز هر سو بسی رخش اندیشه راند *** زبیر دلاور بر خویش خواند 
مر آنرا از آن نامه آگاه کرد *** سرنامداران سوی راه کرد 
زبیر اندر آن نامه چون بنگرید *** ز خون جگر بر رخش خون چکید 
که بانو نخواهد نمودن قبول *** از آن نامه خواهد که گردد ملول 
پس اندیشه کردند با یکدیگر *** دلیران و گردان فرخاش خر 
که این نامه نزدیک او چون برند *** چگونه بمکر و بافسون برند 
معاویه هدیه فرستاده بود *** رز سیم و رخت او فرستاده بود 
فرستاده بس هدیه بی شمار *** بدرگاه بانو برسم نثار 
فرستاده و نامه بر داشتند *** بآن هدیه ها تخم کین کاشتند 
بدرگاه بانو فراز آمدند *** بآن داوری چاره ساز آمدند 
برش طلحه بنمود روی نیاز *** ستایش کنان گشت بردش نماز 
پس آنگاه لب را بگفتن گشاد *** از آن نامه و هدیه بنمود یاد 
بفرمود پس آن بانو بانوان *** که بر خواند آن نامه را راز دان 
بر آن هدیه ها یک بیک بنگرید *** نیامد خوش آنرا روئی ندید 
نموده پر از کینه بانو جبین *** بسوی یلان کرده رخ پر ز چین 
بفرمود پس بانو بانوان *** که بر خواند آن نامه را راز دان 
باستاد خواننده در پیشگاه *** پی نامه خواندن بپیموده راه 
نخستین چه زان نامه سرباز کرد *** بر بارگه خواند آغاز کرد 
سراسر چو او خواند بانو شنید *** پر از خشم بانو ز جان بر دمید

در بیان رسیدن نامه معاویه نزد عایشه و جواب عایشه فرستاده را

خروشان بر آورد از دلخروش *** که ای مردم زشت بیداد کوش 
به پیچیده از داور پاک رو *** بدارای یزدان همه کینه جو 
همه یار اهریمن زشت کیش *** همه کینه جو با خداوند خویش 
همه با خداوند رزم آزمای *** زدوده همه دل ز مهر خدا 
همه دل ز یزدان بپرداختند *** باهریمن بد کنش ساختند 
بفرزند هند آن بد بد گهر *** همه یار و دشمن بخیر البشر 
کزیدند دیوی بخیر الانام *** ستمکاره باب و جگر خاره مام 
برزم خدا تیغ کین بر کشید *** بروی نبی هفت لشکر کشید 
چه از مادرش بر گشایم سخن *** همانا که هرگز نیاید ببن 
چو آن زشت پتیاره دیو زاد *** همانا بگیتی ز مادر نزاد 
میان دو لشگر بزین بر نشست *** بگردان لشگر چنین عهد بست 
که خون نبی گر بریزد کسی *** بنزدیک ما پایه دارد بسی 
ندیده دو بیننده روزگار *** که در رزم هنگامه کار ساز 
زنی بر نشیند بر افراز زین *** خروشان برزم جهان آفرین 
کسی کش چنین مادرست و پدر *** گزیدند بر جای خیر البشر 
پدر بر پدر خصم خیر الانام *** گزیدند او را بمردم امام 
کنون هم ندارد بایشان دریغ *** کشیدن بروی خداوند تیغ 
شما بد نهادان ابلیس رای *** همه دشمنان رسول خدای 
ز یزدان پرستی گشادید دست *** دگر باره گشتید عزا پرست 
همه سوی خصم خدا کرده رو *** همه با ولی خدای جنگجو 
برزم خدا لشگر آراستند *** که خون فلان از خدا خواستند 
رضا بوده در خون عثمان خدا *** اگر بوده حیدر بخونش رضا 
بخون گنه کار یابی گناه *** جهان آفرین شاهدست و گواه 
بود بر شما خلق ناپاک رای *** طلب کردن خون خلق از خدای 
بود فرض با مردم روزگار *** که فرخاش جویند با کردگار 
کزو آفرینش ندارد همال *** بود دادگر داور ذوالجلال 
خدا و خداوندی او را ستود *** مر او را خداوند گیتی نمود 
تبسم کنان گشت خیر البشر *** که هان ای حمیرای دارای خبر 
تو قدر علی را ندانی همی *** ز اوصاف او قصه خوانی همی 
کسی کو بود روزگار آفرین *** نه در روزگار است امر آفرین 
چو عکس رخش تافت در روزگار *** که پروردگارست پروردگار 
گذشته ز اسلام و از دین و کیش *** دگر باز گشتید بر کفر خویش 
بدارید از دین دادار دست *** دگر باره گردید عزی پرست 
همه گفت من را سراسر دروغ *** بدانید و دین نبی بی فروغ 
ابا او نه پیکار آسان بود *** ز پیکار او چرخ ترسان بود 
سواری که باشد بنیر و چو شیر *** ز خون کرده گیتی چو دریای قیر 
بمیدان چو تیغ دو سر بر کشید *** سر چرخ گردون بچنبر کشید 
سر سر کشان گوی میدان اوست *** جهان آفرین آفرین خوان اوست 
بمیدان سمندش چو تازد همی *** جهان آفرین زو بنازد همی صفحه ( 313) 
اگر چرخ گردد باو هم نبرد *** سر چرخ گردون در آرد بکرد 
ز قالوا بلا تا گه رستخیز *** عبادات و طاعات اهل تمیز 
درون دو گیتی همه هر چه هست *** نیرزد صوابش بآنضب دست 
ز یک ضرب تیغش گه داوری *** پیمبر نماید ستایش گری 
ز جن و ز انس و ملوک و ملک *** ز هر هفت طاق و زهر نه فلک 
سوی او شود از بکین ژاژها *** کجا ژاژ خواهی توان با خدا 
نه بتوان بیزدان بر آشوفتن *** بداور در داوری کوفتن 
بگفت این و پر خشم آمد زجا *** دوم روز شد سوی پرده سرا 
دلیران ز کارش هراسان شدند *** دلی پر ز اندیشه ترسان شدند 
همه سوی یکدیگر آورده رو *** شگفتی فرو ماند از کار او 
که صدیقه جز صدق چیزی نگفت *** ز پرده بر آورد راز نهفت 
فسونهای او نزد او باطل است *** بافسون زدن رای او مشگلست 
نجوید بجز مدح پروردگار *** نگوید بجز گفته کردگار 
ندانیم دیگر چه افسون کنیم *** ز بیچارگی چاره اش چون کنیم 
سوی خانه خود فراز آمدند *** ز هر سو بسی چاره ساز آمدند 
بسی رخش همت بر انگیختند *** بسی خار در خاک ره ریختند 
در آخر در این راه گشتند راز *** فرستند قاصد سوی شام باز 
دهندش ازین کار مشکل خبر *** که بفرست بر سوی ما سیم و زر 
که چون عقده کار شد پیچ پیچ *** بجز سیم و زر چاره اش نیست هیچ 
فرستی اگر سیم و زر بیشمار *** بکامت شود گردش روزگار 
یکایک بدرگاه تو بنده ایم *** بفرمان رایت سرافکنده ایم 
چه شد نامه نامداران تمام *** فرستاده شد آنزمان سوی شام 
ز دیوان چو آن نامه شد سوی دیو *** بر آمد ز دیو دمنده غریو 
در گنج بگشاد وزر بر فشاند *** ز هر گوشۀ در و گوهر فشاند 
در گنج نوشیروان باز کرد *** ز نوشین روانان بر آورد گرد 
ترا قامت ای آسمان باد خم *** که دیوی نشانی بر اورنگ جم 
به یزدانیان ترک تازی کنی *** بیزدان روانان نیازی کنی 
بمیراق بخشی باین دیو زاد *** همه گنج کیخسرو و کیقباد 
ز کار تو آن دیو بیداد کوش *** بجام کیانی شده باده نوش 
ندیده بجز رنگ تاریک غار *** نخورده بجز موش یا سوسمار 
نشانی تو ای دیو پر مکر و ریو *** بر اورنگ طهمور دیو غریو 
ترا پرده های فسون باد چاک *** فتد تیر و کیوان تو در مغاک 
شود طاق مینوی تو سر نوشت *** همه گفت تو رنگ او در سرشت 
نه تابنده گانی تو بیدادگر *** که با پاک یزدان شوی کینه ور 
نه تنها به پروردگاری نزار *** کنی جمله با پاک پروردگار 
چگونه ندانم در این پرده چیست *** نواهای این پرده از صوت کیست 
از این پرده بر کس نه پیداست راز *** نداند در این پرده جز پرده ساز 
چه پیدا رهی نیست از چار سو *** بسوی سخن گفتن آریم رو 
شگفتی بسی راز های عجب *** بر راز داران گشائیم لب 
که چون زاده هند ناپاک زاد *** در گنج کیخسروی بر گشاد

در بیان بیرون رفتن عایشه با لشگر از مدینه و طلب نمودن بزرگان لشگر

یکی تاج و دو پارۀ گوشوار *** باو داده سیم و زر بی شمار 
یکی نامه بالا به آن بد گمان *** فرستاد کی بانو بانوان 
بدرگاه تو من یکی بنده ام *** در این بندگی نیز شرمنده ام 
یکی بنده بارگاه توایم *** بهر نیک و بد در پناه توئیم 
بفرمان ورای تو فرمان برم *** ز عهد و پیمان تو نگذرم 
توئی یادگار رسول خدا *** سوی او بود روی تو رهنما 
من و سروران عرب هر که هست *** چه عزی پرست چه یزدان پرست 
بفرمان تو جمله فرمان بریم *** جز آن ره که گوئی رهی نسپریم 
اگر گوش از عهد و پیمان کرد *** ره جنگ و پیکار را در نورد 
بجان رسول و بجان آفرین *** ببوبکر صدیق و فاروق دین 
که گر گوئی از خون عثمان زاد *** زبان را ببند و مکن هیچ یاد 
بسوی علی آر چون بنده رو *** ز عثمان و خونش مکن گفتگو 
که رویت بآن خاک در خاک نه *** بدرگاه او روی بر خاک نه 
علی را بهستی خداوند دان *** بجز او خداوند دیگر مخوان 
خدائی ندانم بغیر از علی *** خدائی نخواهم بغیر از علی 
چه آن نامه دیو نیرنگ ساز *** فرستاده آورد سوی حجاز 
هیو نان کشیده بر افلاک سر *** همه بارشان گوهر و سیم و زر 
چه آن کاروان شد بسوی حجاز *** سوی خانه طلحه آمد فراز 
فرستاده و نامه چون طلحه دید *** به سیم و زر کاروان بنگرید 
رخ آورد خندان بسوی زبیر *** که اکنون سرانجام ما گشت خیر 
همه کار ما گشت بر کام ما *** بگردون گرائیده شد کار ما 
بگفتند و از جای بر خاستند *** بسی خوان زرین بیاراستند 
چه زان هدیها شادمان آمدند *** سوی بانو بانوان آمدند 
چه بانو بر آن هدیه ها بنگرید *** فرستاده و نامه و طلحه دید 
دل بانو بانوان شد ز کار *** بر آشفت با گردش روزگار 
زمانی فرو بست بر بست دم *** ز نرگس بگلبرگ تر دادنم 
دژم روی گشت و پراکنده مو *** سوی طلحه آورد پر خشم رو 
بگیتی گر اینکار کار منست *** اگر چند این سم و زر دشمنست 
کجا زاده هند بی دادگر *** کند حیله با جفت خیر البشر 
کجا اهرمن زاده نابکار *** کند مکر با دختر یار غار 
سخنهای بانو چه آمد ببن *** چنین طلحه بگشاد لب در سخن 
که این پرده دار درت روزگار *** زرای تو نه چرخ در زینهار 
کمین بنده در گهت پور هند *** هزاران چو او از درت ارجمند 
بزرگان گیتی ز راز و نیاز *** بسوی تو دست دعا کرده باز 
بجز رای و فرمانت از بیش و کم *** بچیزی نزد زاده هند دم 
که بر رای تو جمله فرمان بریم *** جز آنره که گوئی رهی نسپریم 
همه هر چه در نامه نامور *** نوشته شنیدی همه سر بسر

ذکر گفتگو نمودن طلحه با عایشه و جواب عایشه

که گوئی اگر خون عثمان مخواه *** سوی بارگاه علی جوی راه صفحه(314) 
بخاک درش ساز روی نیاز *** بآن خاک درگاه شو در نماز 
یکایک بفرمان و رأی تو ایم *** همه بندۀ بارگاه تو ایم 
بجز او خدائی ندانیم کس *** علی را خداوند دانیم و بس 
چه از طلحه بشنید با نو جواب *** تبسم کنان کرد با او خطاب 
که از بندگی علی نیست عار *** خدا خوانده او را خداوند گار 
پیمبر مر او را ستایشگر است *** ستایشگرش دادگر داور است 
پیمر فرس چون بر افلاک راند *** بجز نام او نام دیگر نخواند 
ثنایش چه جبریل را ذکر راست *** ثنا خوان علی را علی علاست 
بمعراج هر سو نبی بنگرید *** بجز روی او روی دیگر ندید 
خدا خواندش داور دادگر *** که بشنیدم از لفظ خیر البشر 
که هر کس علی را ستایشگر است *** ستایشگر دادگر داور است 
هر آنکو علی را ستایش نکرد *** ستایش نکرده مدادار فرد 
شناسای او هست یزدان شناس *** بود ناشناس خدا ناشناس 
مر او را ستاید جهان آفرین *** ثنایش نماید رسول امین 
کنون زادۀ هند آن بد گهر *** بد اندیش و بد فعل و بیدادگر 
یکی اهرمن خوی و کمتر ز زن *** در این نامه بر من شده طعنه زن 
که گر بر شماری چنین است رای *** ندانیم جز او کسی را خدای 
که رای تو گر اینچنین است و بس *** نخواهم جز او را خداوند کس 
بدارای یزدان که این رایزن *** بود رای پیغمبر ذوالمنن 
هر آن چیز کو رای پیغمبر است *** همان خواهش دادگر داور است 
کنون آن بد اندیش ناهوشیار *** بپیچیده از خواهش کردگار 
کند جبرئیلش ستایندگی *** تو گر نیستی لایق بندگی 
مر او را پر از خشم چون طلحه دید *** بغیر از قسم چاره ئی او ندید 
ببوبکر صدیق خورده قسم *** که جز راستی بر نزد هیچ دم 
مزن طعنه ای بانوی بانوان *** تو زینسان چرا رنجه دارای روان

قسم یاد نمودن طلحه بجهت عایشه و برگردانیدن او را از دوستی جناب امیر (ع)

بما بندگی علی عار نیست *** خدائی جز او را سزاوار نیست 
تو گر گوئی او را ستایش کنیم *** چه یزدان مر او را نیایش کنیم 
چنین گفت در نامه از بیش و کم *** بجز راستی بر نزد هیچ دم 
بیزدان که هر کس در این بارگاه *** بجز راستی گر کند کج نگاه 
شود غرق در ژرف در یای نیل *** چه فرعون گر چه شود جبرئیل 
علی را ثنا و ستایش رواست *** علی را ثنا گو علی علاست 
تو بردار این گوهر زرنگار *** بخود پوش این جامۀ شاهوار 
پذیره شو این خواسته هر چه هست *** بر این خوان زرین ببالای دست 
که ما جملگی مر ترا بنده ایم *** یکایک بپای سر افکنده ایم 
همه بنده ایم و تو فرمان دهی *** بفرمان تو سر بسر چون رهی 
توئی گر بدین علی پای بست *** همه جمله مائیم یزدان پرست 
همه دین تو و آئین ماست *** ز روی تو روشن جهانبین ماست 
چو از طلحه بشنید بانو جواب *** تبسم کنان کرد با او خطاب 
ز گفتار او کرد پیوند دل *** شد از گفته های دگر دل بدل 
دل بانوی بانوان گرم شد *** سخن گفتنش پر ز آزرم شد 
که من از سخنهای آن بد نژاد *** که نام و نژادش بگیتی مباد 
همه عهد و پیمان او گشته سست *** همه کج نهاد و همه نادرست 
چه یزدان پرستان بجوش آمدند *** به یزدانیان در خروش آمدند 
ولی گفته های تو ای پاکزاد *** بزخم بد اندیش مرهم نهاد 
کنون هر چه گوئی تو من آن کنم *** بفرمان تو دل گروگان کنم 
نیوشنده چون گفت او را شنید *** بدل گفت گردون بکامم چمید 
کنون هر چه جستم ببر یافتم *** بدیدم پی هر چه بشتافتم 
همه آرزو آمدم بر کنار *** بگردید بر کام ما روزگار 
ستایش نمود و ببوسید خاک *** که بادا ترا یار یزدان پاک 
بجائی که رایت ستایش کند *** برای تو رایم ستایش کند 
تو بپذیر این زیور و خاسته *** که گردد همه کارت آراسته 
همه گرد ان بانوی نامور *** پذیرفته و بگرفت آن سیم و زر 
چو بوسید آن خلعت زرنگار *** بخندید از کار او روزگار 
چو تن را بزیبای زر کرد بند *** ز تن چرخ زیبائی از تن فکند 
چو در جامۀ دیو و دد کرد جای *** بپیچد از او روی داور خدای 
بپوشید بر تن چو آن جامه تنگ *** ز خجلت فکند از تن زهره چنگ 
بر آمد چو در رخت دیوان پری ***پری گفت گشتی ز یزدان بری 
بلی چون پری رفت در رخت دیو *** ببرد دل از مهر کیوان خدیو 
برافروخت روی و نوا زد ز دل *** شد از اندوه درد دل دل گسل 
بسوی زبیر آندر آورد رو *** که گشتیم دلشاد از کار او 
اگر چند تلخی کشیدیم سخت *** سرانجام شد یار و بیدار بخت 
نمودند با هم بسی گفتگو *** که بر سویشان بانو آورد رو 
چنین گفت با نامداران که من *** شدم با خود از هر دری رای زن 
پس آنگه شما را دهم آگهی *** برای شما شد چه رایم رهی 
شنیدند گردان چو گفتار او *** بنزدش نهادند بر خاک رو 
که ما را بجز رای تو رای نیست *** که جز رای تو گیتی آرای نیست 
همه رای ها نزد رای تو پست *** گرایان بنزد تو یزدان پرست 
چو شد گفتۀ نامداران تمام *** فرو رفت خورشید خاور بام 
سوی پرده شد بانوی بانوان *** ز درگاه گشتند لشکر روان 
ولی طلحه و نامداران دین *** ز هر گوشه کردند گردی گزین 
نوشتند عهدی بآن بوم و بر *** که بر کام بر گشت دور قمر 
ز هر جا بسی جادوی بد نژاد *** نهادند رو سوی آن بد نهاد 
ز هر سو بسی دیو سار آمدند *** بآن دیو در زینهار آمدند 
ز هر گوشه گردان بسی گرد کرد *** نهانی بیاراست روز نبرد 
زهر سوی دیوی بکین زد خروش *** جهان شد پر از دیو پولاد پوش 
زمانه در کبر و کین بر گشاد *** دل اندر دل بد نهادان نهاد 
چو شد طلحه را کار آراسته *** رخ مهر و مه شد ز غم کاسته 
ز کارش فلک دست بر سر گرفت *** بدندان سر انگشت اختر گرفت 
صفحه (315) 
چو یکهفته زان کار بگذشت روز *** بهشتم چو شد مهر گیتی فروز 
برآمد خروشان ز شبگون حجاب *** ز خجلت شدند اختران در حجاب 
بتسخیر نه آسمان و زمین *** در آورد خنک فلک زیر زین 
چو تازان بگیتی شد آفاق گیر *** سپردند رخساره بهرام و تیر 
ز برجیس و کیوان بر آمد خروش *** که ای گردش دهر بیداد کوش 
نیاریم بر روزگار تو دم *** بجز حیرت و دیدۀ پر ز نم 
نداند کس از ما ز کار تو راز *** بجز آنکه کار ترا کرد ساز 
درون سرا پرده آگه ز کار *** کسی نیست آگه بجز پرده دار 
کنون ای خردمند بر بند دم *** بچیزی مزن دم بجز جام جم 
دمادم باینجا اگر همدمی *** نمائی بر آری بگیتی دمی

عازم شدن عایشه با لشگر بطحا ببصره

کنون بشنو از گردش چرخ پیر *** ز کردار کیوان و ناهید و تیر 
ز پرده سراس رسول کبار *** تنی غیرت مهر شد آشکار 
مجلل پدر و گهر همچو لات *** مرصع بسیم و بزر چون منات 
چو آمد خرامان بر اورنگ جم *** ز رخسار خویش و هبل متسم 
درخشان تنی غیرت ود و لات *** فروزان مهی رشک لات و منات 
ز خلوت یکی نور سیده صنم *** بر آمد خرامان بر اورنگ جم 
که از شرم او ماه شد در حجاب *** صنم خانۀ آذری شد بتاب 
نهان کرده در زیر ابر آفتاب *** فکنده ز رخسار مشگین نقاب 
ز افسون مژگان تیره نگاه *** فکنده دو صد ماه مصری کلاه 
حمایل دو گیسوی پر پیچ و تاب *** بپیچی دو صد هند در پیچ و تاب 
ز نیرنگ او خورده خمر شرنگ *** ز شیرین بشیرینی اش برده رنگ 
بر آمد خروشان بر اورنگ زر *** طلب کرد گردان فرخاش خور 
ببازار و بر زن بر آمد خروش *** جهان شد پر از مرد فولاد پوش 
سراسر سران و سران سپاه *** همه سوی درگاه جستند راه 
پس پرده چون پردگی بنگرید *** چو آن لشگر و زیب آن ساز دید 
بمعنی آرزم او خورد سنگ *** بر آمیخت با جام نوشش شرنگ 
چو یزدان پرستان بجوش آمدند *** به یزدانیان در خروش آمدند 
همه عهد و پیمان او گشته سست *** همه کج نهاد و همه نادرست 
بزرگان یکایک بکش کرده دست *** دلیران سراسر فکنده بپست 
بزرگان و شاهان میر حجاز *** گهی در نیاز و گهی در نماز 
درخشیدن خود و رومی کلاه *** شده رشک خورشید و آزردم ماه 
دل بانوی بانوان شد ز کار *** فرو ماند از گردش روزگار 
زمانی پر از غم سرافکند پیش *** طلب کرد پس طلحه را نزد خویش 
طلب کرد او را و خلوت نمود *** مر او را سپهبد فراوان ستود 
که ای چرخ پیر از درت کرده رم *** همه هر چه دارد بگردش کرم 
کمان تو با چرخ گردنده راست *** کله داری سرور اندر تو راست 
گمارد کله بهر مردان کار *** سرود کلاهان ز تو در خمار 
در این کار اندیشه کردم سخن *** ندیدم چو رای تو رای مهن 
همه هر چه فرمان تو آن کنم *** برای تو جان را گروگان کنم 
بزرگان و مردان مرز حجاز *** همه جان سپار و همه رزم ساز 
رسیده سپاهی پر از برگ و ساز *** ز مرز و ز بوم عراق و حجاز 
بدرگاه تو سر بسر جان نثار *** شده جمله آمادۀ کار زار 
چه بانو شنیدی سخنهای او *** خوش آمد ز گفتار و آرای او 
چنین گفت پاسخ که ای نیکمرد *** بحق گوی از راه باطل بکرد 
کسی کو بحیدر نبرد آورد *** سر خویشتن زیر گرد آورد 
برزم خداوند لشگر کشد *** ز دین و ز دارای دین سر کشد 
نه آئین مردان دانا بود *** که این شیوۀ بد نهادان بود 
بدوزخ کشیدن رخ خویشتن *** شدن تا ابد یار با اهرمن 
بشمشیر تیز خداوند گار *** بخیره شدن کشته در کار زار 
ز بانو چه بشنید دیو دژم *** بپاسخ دگر باره بگشاد دم 
که ما را برزم علی کار نیست *** ستیزه روا با جهاندار نیست 
شنیدم ز پیغمبر پاک رای *** که رزم علی هست رزم خدای 
کرا قدرت رزم یزدان بود *** باو رزم کردن نه آسان بود 
که دیشب ز بیر سپهدار و من *** بهم گشته از هر دری رای زن 
چنین گشت رای من و رای او *** که با بانو آریم در بصره رو 
که آنجا بود دور ای چرخ یار *** براهت بسی دیده در انتظار 
بسا نیکمردان که یار تواند *** همه دیده در انتظار تواند 
بسی نوجوانان شمشیر زن *** بسا پهلوانان لشگر شکن 
بدیر و بمیخانه هشیار و مست *** چه عزی پرست و چه یزدانپرست 
ببازار و بر زن همه مرد و زن *** بدیر و حرم زاهد و برهمن 
در آئیم آنجا بحصن امان *** هویدا شود رازهای نهان 
چه بانو سخنهای ایشان شنید *** پسندید و خندید و شادی گزید 
همه آنچه بد خواهش آن جهول *** پسندید بانو و کردش قبول 
که با او سوی بصره گردد روان *** بدیدار یاران شود شادمان 
چه زینگونه شد شاد ز انجام کار *** چنین گفت با طلحه کار نامدار 
بسوی حرم دارم امروز رای *** بجان عمرۀ خود بیارم بجای 
ز صدیقه بشنید چون طلحه راز *** پذیرفت و بوسید خاک نیاز 
که ای بستۀ درگهت چرخ پیر *** ز رای تو ناهید پوزش پذیر 
ز درگاه تو تا ببام حرم *** سپاهی همه رشک پرویز و جم 
رده بر کشیده همه صف بصف *** همه گرز و شمشیر و خنجر بکف 
همه کینه ورز و همه کینه جو *** همه کرده بر سوی پیکار رو 
یکایک بخاک درت در نماز *** بسوی تو دارند روی نیاز 
چه صدیقه بنشست بر پشت زین *** بنالید صدق و خروشید دین 
ز درگاه پیغمبری شد بدر *** بر آمد همه کوه را الحذر 
خروشیدن آمد ز شیپور و کوس *** پر از گرد شد گنبد آبنوس 
ز آواز تکبیر و از بانک نای*** بر آمد همه کوه را دل ز جای 
چنان چون بود رسم و آئین جنگ *** کیانی کمر بند بر بست تنگ صفحه (316) 
بر آمد بدرگاه پیغمبری *** بتی رشک بتخانۀ آذری 
فکنده ردای پیمبر بدوش *** برزم پیمبر شده سخت کوش 
ببطحا تو گفتی که هند دگر *** کمر بست در رزم خیر البشر 
خرامان چه سوی حرم کرد رو *** پر آواز گردید بازار و کوه 
روان در رکابش سران حجاز *** روان نامداران گردن فراز 
سواران همه سر بتعظیم خم *** دلیران همه در کشیدند دم 
خروشان بآواز کند آوران *** که ای یار تو داور داوران 
چه رزم آوران جای نثار توئیم *** بهر جا بهر کار یار تو ایم 
دلیران ستاده همه صف بصف *** گرفته همه گرز و خنجر بکف 
ز لشگر زمین و زمن پر خروش *** ز اسپهبد آنگوه در در خروش 
ز بس گرز و شمشیر و آلات جنگ *** فضای زمین و زمان گشته تنگ 
چه بانو سوی کعبه نزدیک شد *** بمانند شب روز تاریک شد 
ز بس کثرت خلق بس ازدحام *** نبد ره مر او را به بیت الحرام 
ز بس دور باش سران سپاه *** شده دور در برخ پروین و ماه 
ز بانک روا رو زمین در خروش *** ز بانک شوا شو زمانه بجوش 
عجب رنگی ای آسمان ریختی *** شگفتی شرنگی بر او ریختی 
ترا بخت ای چرخ بادا بخواب *** ترا ای فلک خانه بادت خراب 
ز گردش بیفتی تو ای روزگار *** ترا واژگون باد لیل و نهار 
بیاران چنان دست بازی کنی *** که با شیر و روباه بازی کنی 
برزم و بپیکار غرنده شیر *** یکی ماده روباه سازی دلیر 
غلط ببکه سازی بشیر آفرین *** بسی ماده روباه سازی بکین 
خطائی بیاری برزم خدا *** هزاران چو نیرو دو رزم آزما 
بمردان همه کجروی کار تست *** از این کجروی گرم بازار تست 
ز کار تو این به که دم در کشم *** بر اوراق دانش قلم در کشم 
نداند خردمند زین پرده چیست *** همه هر چه از پرده با پرده کیست 
ز رفتارش گشتند خواهش وران *** بدم در کشیدند دم بخردان

در توصیف کار عایشه و رفتن او بطواف حرم و سخن گفتن جبرئیل بصورت مرد پیری

دگر بر گشایم بگفتار لب *** ز کار شگفتی و راز عجب 
دگر باره از گردش روزگار *** به بیت الحرام شد بتی آشکار 
که از شرم او گشت عزی بتاب *** ز آلام او لات شد در حجاب 
نه عزی و مردم گرفتار او *** نه لات و جهانی پرستار او 
حمیرا نهادی صفیرا وشی *** بیزدان یزدانیان سر کشی 
چو او شد بگرد حرم در طواف *** برخ زدز خجلت کف خود مطاف 
بتی شد بگرد حرم آشکار *** کز و لات و دد بود در زینهار 
نه ود را بود چشم اهل فریب *** کجا لات را نرگس دلفریب 
ز آن بت بیزدان پرستان شکست *** ز یزدان پرستی کشیدند دست 
گرفته ز عزی بشوکت خراج *** فرستاده بهرش ود و لات تاج 
ز مردان بگرد حرم جا نبود *** بجز روی او روی دلها نبود 
همه مردم شهر و بازار و کوه *** سوی کعبه حیران نهادند رو 
خروشان و گریان یکی پیر مرد *** ز دل بر زدی بر فلک آه سرد 
چو خورشید روی و چو کافور مو *** خجل روی خورشید از روی او 
برخسار گلگون چه موی سفید *** زده هاله بر گرد تابنده شید 
بپوشید روی ردا ظهره بین *** از او یافته آسمان رنگ و زین 
غریوان گریان ز دل زد خروش *** که ای امت زشت بیداد کوش 
گزیدند این امت پر دغل *** بتی غیرت رشک لات و هبل 
پرستاری این صنم گر رواست *** پرستیدن لات ذکر خداست 
شما بت پرست خدا خود نما *** به بستید از عهد دست خدا 
همه با خداوند پیمان شکن *** پر از مکر پیمان گر اهرمن 
سوی ماده روباهی آورده رو *** که با شیر یزدان شوی جنگجو 
بگفت این و از دیده ها ناپدید *** دیگر هیچکس روی او را ندید 
در آنجای او را نبشناخت کس *** ندانست جز پاک یزدان و بس 
همانا که بد جبرئیل امین *** که بد راز دار جهان آفرین 
چه با ز طوف حرم باز گشت *** بخلوتگه خویش دمساز گشت 
شب آمد طلب کرد یاران دین *** که بودند بر رای او پیش بین 
همه شب همه ساز ره ساختند *** سخن از ره بصره پرداختند 
سحرگه که خورشید از کوهسار *** جهان شد سراسر همه بر نگار 
بر آمد خروشیدن کره نا *** فرا رفت از نه فلک بانک نا 
بزرگان و گردان آن بوم و بر *** گرازان بدرگاه خیر البشر 
رسیدند شادان و پر خنده لب *** یکایک شگفتی ز کار عجب 
سوی در گه او فراز آمدند *** همه با دلی پر ز راز آمدند 
زبانها فرو مانده اندر دهن *** دهنها ز کار فلک خنده زن 
همه خلق را دل پر از راز بود *** در بارگه پر ز آواز بود 
بدرگه رسیدند یکسر سپاه *** خروشید خورشید و نالید ماه 
یکی لشگر از شهر شد سوی دشت *** کزندشت تا دشت پر نور گشت 
همه خود بر سر بجای کلاه *** همه سوی رزم خدا جسته راه 
همه دشت پر شد ز نام آوران *** جهان پر از آن لشگر بیکران 
دو چشم جهان دیده لشگر بسی *** بدینسان سپاهی ندیده کسی 
بهامون همه خیمه افراشتند *** بخورشید کوی علم داشتند 
چه بر دشت لشگر نمودند جا *** بیاورد یکره غو کره نا 
که بانو در آمد کنون از حرم *** گر آید سوی دشت آن محترم 
سراسر سران سپه هر که بود *** پایده بدرگه خرامند زود 
که چون بانو بانوان شد سوار *** روند از پی او سوی کار زار 
شنیدند چون نامداران ز جا *** سوی درگه او نهادند پا 
بر آمد ز خلوت چه آن محترم *** دگر ره بر آمد ز شیپور دم 
پیاده یکایک سران عرب *** دو اندر رکابش پر از تاب و تب 
بفرمود گردند یکسر سوار *** که بر کام ایشان بود روزگار 
بزرگان یکایک پیاده شدند *** بهمراه آن روی و آنره شدند 
ز بس های هوی دلیران دین *** بپیچید بر هم زمان و زمین 
که زمین بد پر از خون رومی یلاه *** زمین پر سرا پرده و بارگاه 
در آن دشت خورشید پیدا نبود *** بجز تیغ و ژوبین و هویدا نبود صفحه (317) 
چه بانو سوی خیمه بنهاد پا *** دل نامداران بر آمد ز جا 
دلیران لشگر خروشان شدند *** ز اندیشه و درد جوشان شدند 
که ما را کنون نام آمد بننگ *** بسوی که داریم ما روی جنگ 
ندانیم تا با که ما ساختیم *** دل از مهر یزدان بپرداختیم

در بیان بیرون رفتن عایشه با لشگر از مکه و طلب نمودن بزرگان لشگر

ببیهوده گشتیم همراز دیو *** بریدیم دلها ز کیهان خدیو 
بدینگونه بودند در تاب و تب *** چنین تا که روز آمد و رفت شب 
چه روز دگر خسرو خاوری *** بر آمد بر ایوان نیلوفری 
بیکدیگر آمیخت نوش و شرنگ *** ز نیرنگ نیرو و از دهر رنگ 
بر آورد بازی گر روزگار *** ز شب خیمه بس لعبت رزنگاو 
ز افسون اورنگ آمد پدید *** که کس مثل اورنگ رنگی ندید 
ز بس رنگ و نیرنگ افسون نمود *** ز کارش پر از رنگ چرخ کبود 
برون مدینه ز یک میل راه *** بزرگان نمودند آرامگاه 
در آن جای گردان فرود آمدند *** ببانو همه در درود آمدند 
چه بانو بر آمد بفیرو ز تخت *** بدل گفت گشتم کنون تیره بخت 
که سوی نبرد علی تافتم *** خدا و خداوند نشناختم 
در آنکار بس با دل اندیشه کرد *** دمی چند اندیشه را پیشه کرد 
از آن پس ز اندیشه دلشاد کرد *** سران عرب را همه یاد کرد 
دلیران طلب کرد نزدیک خویش *** سخن راند زان باره از کم بیش 
که اینکار کاریست بسیار سخت *** ندانم که گردد که فیروز بخت 
نه بتوان بخیره برون تاختن *** تن خود بآتش در انداختن 
کسی خیره گر سوی آتش رود *** خردمندش از مردمان نشمرد 
نه بر ژرف دریا خردمند پا *** نهد بهر بیگانه و آشنا 
ندانم چه دارد بسر روزگار *** کرا بخت سست و کرا بخت یار 
یکی کار پیشست اکنون شگرف *** که بی دست و پائی بدریای ژرف 
ندانم که باشد گرا بخت یار *** چه بازی کند گردش روزگار 
نگر تا که دانای پیشی چه گفت *** که گفتار او با خرد باد جفت 
که از گردش چرخ اندیشه کن *** بمردم ره مردمی پیشه کن 
شنیدند گردان چه گفتار او *** ز گفتار ایشان بپرداخت رو 
همه خیره گشتند از کار او *** چو زانگونه دیدند گفتار او 
بنزدش همه دست کرده بکش *** بگفتند کی روزگار تو خوش 
بهر کار ما را بهر جا پناه *** توئی نیک بر اهل دین نیکخواه 
کسی از ره بصره دلریش نیست *** کسی را ز کار تو تشویش نیست 
تو شیریکه ما در کنار توئیم *** ستاده بفرمان و رای توئیم 
کسی را ما جنگ و پیکار نیست *** چه ما را برزم کسی کار نیست 
سوی بصره دلشاد آریم رو *** در آنجای کس را بما گفتگو

در بیان خبر شدن ام سلمه از اراده کردن عایشه و رفتن ام سلمه بنزد او و گزارش او

چو بانو سخنهای ایشان شنید *** زمانی پر اندیشه او آرمید 
چو از کار بانوی روشن روان *** خبر دار شد بانو بانوان 
که بود امه سلمه بنام کرام *** که او بود جفت رسول انام 
چو بشنید کو شد ز یثرب برون *** ز اندیشه گردید دل پر ز خون 
بر افروخت روی و بر آمد ز جا *** ز یثرب برون رفت آن پاک رای 
همی رفت تا سوی لشگر رسید *** چو آن ساز و آئین لشگر بدید 
از آن ساز و لشگر دلش بیم یافت *** پر اندیشه بر سوی بانو شتافت 
چو آمد به پرده سرای رسول *** دلش شد ز کار حمیرا ملول 
حمیرا چه بشنید آمد ز راه *** پذیره برون آمد از بارگاه 
چو بانوی پیغمبر او را بدید *** شگفتی شد و لب بدندان گزید 
بدیدش یکی سرو نو خاسته *** بجوشن تن و سر بیاراسته 
عصای یمانی گرفته بدست *** از آن بر بت بت پرستان شکست 
بگردش یکی لشگر بیکران *** همه نامداران و کند آوران 
یکایک بجوشن نهان کرده تن *** بپوشیده بر روی خفتان کفن 
بهمراه بردش حمیرا ز راه *** چنین تا که آمد سوی بارگاه 
بتخت زر اندود او را نشاند *** بپایش همی جان و دل بر فشاند 
ابا او سخن گفتن آغاز کرد *** پس آنگه در راز را باز کرد 
که ای بانو بانوان جهان *** که خاندت نبی بانوی بانوان 
بما یاری کردی و مادری *** ندارم بغیر از تو من یاوری 
توئی جفت خاص نبی وداد *** ترا بانوی بانوان کرده یاد 
بدرگاه تو کمترین خادمم *** چو خادم که از خادمت کمترم 
بدرگاه تو من یکی بنده ام *** بر بندگانت سر افکنده ام 
عجب خیر مقدم که بر سوی من *** گذر کردی و شاد شد روی من 
سزد گر بپای تو جان را فدا *** نمایم دمادم ز روی رضا 
مرا گر تن و جان بود صد هزار *** یکایک بپایت نمایم نثار 
چو بشنید بانو سخن های او *** بخندید سوی وی آورد رو 
که ای بانو حجره سر مدی *** بر آرنده کاخ پیغمبری 
ترا روی از اینسفر در کجاست *** همه ساز و آئین لشگر چراست 
بسوی کجا خواهی آورد رو *** ز بهر چه دارای چنین های و هوی

گفتار در بیان جواب و سؤال ام سلمه با عایشه و خبر دادن ام سلمه بعایشه از حضرت پیغمبر ص

چنین داد پاسخ که در این سفر *** سراسر سوی بصره آریم سر 
که آنجا ببینیم یاران خویش *** در آئیم با غمگساران خویش 
که ما را بسی خوش و پیوند یار *** بما چشمشان در راه انتظار 
کنون بر سوی کعبه داریم رای *** که آریم پیوند خویشی بجای 
چو بشنید از بانو بانوان *** چنین گفت کی یار روشنروان 
روی گر بپیوند و خویش و تبار *** چه باید چنین آلت کار زار 
همه نامداران چنین دیده اند *** چنین این سفر را پسندیده اند 
چو بشنید از او بانوی بانوان *** نهانی همه دیده بر سوی آن 
بر او بر بحیرت بسی بنگرید *** دمی در جوابش خموشی گزید صفحه (318) 
وزان پس بگفتی بر آورد سر *** چنین گفت صدیقه جان پدر 
جهان صدق و صدیقه دیده بسی *** چه صدق چون تو ندیده کسی 
نباید ترا در سخن غیر راست *** تو دارای همیشه ز کج و ز کاست 
بگویم همه راست بر گو بمن *** که بودیم نزد نبی انجمن 
زنان جملگی گرد بر گرد او *** نشسته بما شاد و بگشاده رو 
نبی سوی ما یک بیک بنگرید *** خوشا آمدش و خندید و شادی گزید 
دگر باره بر سوی ما بنگرید *** یکایک بدیده زنان را بدید 
ز دیده برخ ریخت خونین سرشک *** دوای غمش بر گذشت از پزشک 
رخش شد ز دیدن دگرگونه رنگ *** بر آمیخت بر جان نوشش شرنگ 
ز دیدار ما دیده پر آب کرد *** ز رخسار ما دل پر از تاب کرد 
کس از بیم یارای گفتن نداشت *** که گوئیم اندیشه را از کجاست 
پی پرسشش من بپا خاستم *** سخن را بدینگونه آراستم 
که ای مهتر و بهتر هر چه هست *** ز کارت همه نیست گردید هست 
سوی ما ز بهر چه کردی نگاه *** بنا گه بدل بر زدی سرد آه 
ز رخسار تو در زمین رفته رنگ *** چه از دیدن ما دلت گشت تنگ 
رخ آلوده کردی بخون جگر *** پراز خون شده چشم یزدان نگر 
همه هر چه دیدی بما باز گو *** همه راز پنهان بما باز گو 
پیمبر چه گفتار من را شنفت *** دگر باره گردید گریان و گفت 
که دیدم بکار شما یک بیک *** بدیدم بکار سما و سمک 
بیزدان من بشکند عهد من *** یکی از شما بانوان بعد من 
بسوی من از کین شود کینه خواه *** کند دین خود را و لشگر تباه 
بدارای یزدان نبرد آورد *** پس آنگه سر خود بگرد آورد 
کشد لشگر بیمر و بی کران *** همه نامداران و جنگ آوران 
بسوی وصیم شود کینه خواه *** کند دین خود را و لشکر تباه 
نهانی بمن آشکارا بود *** که او چون صفیرا و موسی بود 
شنیدم چه زین گونه گفتار او *** ز دو دیده بر رخ نهادم دو جو 
که آیا منم آن زن بد گمان *** که بر سوی یزدان گشایم زبان 
که تو نیستی آن زن دلنگر *** ولیکن ز کار زمان الحذر 
اشارت نمودی بمن زان سرای *** که گویم بتو کیست آنسست رای 
که بر من یقین گشت رای تو چیست *** بگفتم که آن زن دگر باره کیست 
پیمبر بپاسخ ندادم جواب *** که گفتن روا نیست ای کامیاب 
چگونه همانا که دارای بیاد *** سخن گفتن او بما زود باد 
چه بشنید بانو بگریید و گفت *** بپاسخ چنین در اسرار سفت 
بلی راست گفتی همه راز او *** چنین کرد با تو نبی گفتگو 
چنین است از تو نیاید دروغ *** ز رایت بود راستی را فروغ 
پیمبر همه هر چه او راز گفت *** زبان تو آنگه همه باز گفت 
همه بود با ما همه راز او *** همی بود انجام و آغاز او 
بگفتا فتادند در تاب و تب *** همه روز ما جملگی گشت شب 
حمیرا بر او راستی کرد یاد *** که دو راست رایم ز کون فساد 
روم بر سوی بصره اینک روان *** ز دیدار یاران شوم شادمان 
بزودی از آنجا گرایم به راه *** بدرگاه تو آیم ای نیک خواه 
چه بشنید از بانوی بانوان *** ز دیدار او کرد شادان روان 
از آنجا بر آمد ز شادی بجای *** سوی خانه خویشتن کرده رای 
حمیرا بهمراه او شد روان *** از او عذر خواهان و شادی کنان 
بفرمود بانو که گردند باز *** روان شد حمیرا ز روی نیاز 
بسوی سرا پرده شد دلنگر *** طلب کرد گردان فرخاش خر 
همه گفت بانو بایشان بگفت *** ز پرده بر آورد راز نهفت 
همه سوی او پاسخ آراستند *** بپاسخ همه رای او خاستند

در بیان آوردن جمازه بجهت عایشه و گفتن یاران اسم اشتر و پشیمان شدن او از شهادت جمعی که نام این شتر عسگر است

چه روز دگر زین سپهر دورنگ *** برآورد خورشیدرخشنده چنگ 
بزگان بدرگه فراز آمدند *** وزان داوری چاره ساز آمدند 
شویم و نیاریم از بد بیاد *** بود رای ما رایت ای نیک زاد 
حمیرا چه بشنید کردش قبول *** ولی بود از رای او دل ملول 
بزرگان لشگر تمامی به غم *** نشستند و گفتند از بیش و کم 
چنین تا که جمازل یافتند *** به آوردنش تیز بشتافتند 
دو چشم جهاندیده خوبان بسی *** چو جمازل او ندیده کسی 
خوش اندام و خوش پویه و راهوار *** جهان همچو رویش ندیده نگار 
سر و روی مویش همه دلفریب *** شد از دیدن او ز دلها شکیب 
گر و برده رویش ز خورشید و ماه *** ز طنازیش نازها بر سپاه 
خریدند از صاحبش هر چه خواست *** فزون گشت سیم و زر از کج کاست 
همی بود جمازه عسکر بنام *** چه خوبان طنا او را خرام 
مر او را به گوهر بیاراستند *** که آمد به کام آنچه میخواستند 
یکی تخت زرین گوهر نگار *** نمودند بر روی او استوار 
که چون او دو چشم زمانه ندید *** اگر در زمانه کسی بنگرید 
نمودند بر بانو روزگار *** مر او را ابر رسم هدیه نثار 
چه بانو سوی آن شتر بنگرید *** چه آن پیک جنبنده هرگز ندید 
به گوهر بیاراسته سر بسر *** بر او بر نهاده یکی تخت زر 
دل بانوی باوان شاد شد *** از اندیشه و رنج آزاد شد 
چه شب شد بر آمد بآرامگاه *** سوی خیمه ها گشت شاه و سپاه 
چه روز دگر نیز روزگار *** بر آمد از این پرده زر نگار 
بر آمد ز جا بانوی بانوان *** ز هر جایگه گشت لشگر روان 
کشیدند جمازه را سوی او *** چه بانو بسوی وی آورد رو 
یکی اشتر دید کز روزگار *** ندیده دو بیننده روزگار 
بر اندیشه دل کرد کردش قبول *** بیاد آمدش گفته های رسول 
که بد گفته آنرا رسول امین *** که از خانه من زنی پر ز کین 
کند سوی کجی و بیداد رو *** بدارای یزدان شود جنگجو 
به پیچد سر از عهد پیمان من *** کند خوار بی پرده فرمان من 
ابا لشگر پر ز برگ و ز ساز *** بدارای یزدان شود رزمساز 
صفحه (319) 
نشیند ابر ناقۀ راه پوی *** که عسگر نهد صاحبش نام اوی 
چه بانون بسی سوی جمازه دید *** بسوی یلان و مهان بنگرید

پرسیدن عایشه نام ناقه راه

که گوئید این ناقه را نام چیست *** که گویم شما را سرانجام چیست 
پی نام آن ناقه نام جوی *** پرستش بسوی خداوند روی 
یلان و مهان جملگی تاختند *** که از نام او کار پرداختند 
بگفتا که عسگر بود نام او *** چه بشنید بانو ترش کرد رو 
که بشنیده ام از رسول خدای *** که گردد زنی بعد من کین گرای 
بپیچد سر از عهد و پیمان من *** کند سست آن عهد و پیمان من 
بمن او ز کینه نبرد آورم *** دلم را ز کین او بدرد آورد 
یکی ناقه آرند گردد سوار *** که عسگر بود نام آن راهوار 
سوی بصره ام راه دیدار نیست *** مرا با کسی رزم و پیکار نیست 
همانا که شد راست گفت رسول *** منم از زیان درش نا قبول 
بگفت این و گریان سوی پرده شد *** یلان را از ان غم دل افسرده شد 
چه شد کار ایشان سراسر بباد *** همه مکر و افسونشان شد زیاد 
دل لشگر از کار بی کار گشت *** دل و دیده سر کشان زار گشت 
پی چاره جستند هر سو کنار *** برایشان ز غم گشت ابلیس زار 
بجستند صد مرد نیکو نهاد *** که مردان بگفتارشان اعتماد 
همه جمله در آن زمان داشتند *** بسوی حمیرا سر افراشتند 
همه گشته شاهد بر آن داستان *** که دانیم ما آشکار و نهان 
که این ناقه را نام نی عسگرست *** که این ناقه را نام آندر خورست 
چه بانو از ایشان شهادت شنید *** قبول آمد و راه رفتن بدید 
بر آمد خروشیدن کرو نای *** جهان گشت بر بانک هندی درای 
خروشیدن نای و آواز کوس *** گذشت از سر گنبد آبنوس 
چه بر ناقه گردید بانون سوار *** ز خجلت بپوشید رخ بر کنار 
چو بر تخت زرین شدش پایگاه *** فتادند از تخت خورشید و ماه 
خروش دلیران بر آمد به ابر *** غو کوس بدرید کام هژیر 
خجل گشت ابلیس و نالید دیو *** ز اهریمن آمد بدوزخ غریو 
بزرگان و گردان مرز حجاز *** بسی نامداران و بسی سر فراز 
رسیدی بیارای زهر بوم و بر *** بیاری پی جفت خیر البشر 
زهر ره دلیران سر افراشتند *** پی او بسی راه برداشتند 
ز بس بر هوا شد سنان و علم *** تو گفتی که بگسیخت گردن ز هم 
دمادم از آن لشگر بی کران *** پر از خاک گشتند رخ اختران 
سراسر بزرگان مرز حجاز *** همه در رکابش روان رزمساز 
ره بر گذشتن نبد بر سپاه *** ز بس خود و خفتان رومی کلاه 
زبانو همه راه پر گفتو گو *** یلان را همه رو سوی روی او 
همه رفته لشگر گروه ها گروه *** پر آواز از ایشان همه دشت و کوه 
چنین تا که ره را نمودند طی *** بدیدند آبی بنزدیک حی 
که هوهب مر آن آبر را نام برد *** در آن حی مر آنرا سرانجام بود 
سراسر در آنجا فرود آمدند *** نه بانو همه در درود آمدند 
مکان سوی بانو پذیره شدند *** ببانو بآوازه خیره شدند 
بپرسید بانو که این مرد کیست *** خداوند این مرز را نام چیست 
چه نامیست این ابرا در جهان *** بیارید نامش بر ما نهان 
یکایک نهادند لب در سخن *** بگفتند کی مهتر انجمن 
مر این آبرا خوانده هوهب بنام *** هر آنکسکه زین آب تر کرده کام 
چه بانو شنید این سخن شد دژم *** زمانی ز فکرت فرو بست دم 
پس آنگه باین گفته دمساز گشت *** که باید از این ره مرا بازگشت 
همانا که هستم من بد نشان *** که داده پیمبر ز کارم نشان 
که از بعد او رخ بتابم ز دین *** در آیم به رزم رسول امین 
فریب شما مردم روزگار *** مرا سوی دوزخ شده ره شمار 
مرا باید اکنون ز ره باز گشت *** که با من دم دیو دمساز گشت

پشیمان شدن عایشه و گفتگو نمودن با بزرگان

بفرمود پیغمبر ذوالمنن *** زنی از زنانم به پیکار من 
کشد لشگری سوی کیهان خدیو *** بفرمان و بر رای ابلیس دیو 
بدادار داور شود جنگ جو *** سوی من پر از کینه آورد رو 
بگردش بسی لشکر بیکران *** ز نا راستان و ز جادو گران 
چه گویم همانا که آن زن منم *** بیزدان و پیغمبرش دشمنم 
بگفت و بگریید و شد سوی جا *** پر از غم روان شد ز پرده سرا 
چو گردان شنیدند گفتار او *** بدیدند پر اشک رخسار او 
یکی خلوت آن جایگه ساختند *** بهم بر بسی راز پرداختند 
یکی چاره کردند کار آگهان *** که زان چاره کس را نباشد امان 
بصد مرد زاهد که در روزگار *** نبد مثل ایشان چنین نامدار 
بعمامه شان بود تحت الحنک *** خروشان بذکر و خرامان بتک 
ز سجاده و سبحه و مکر و فن *** بیاراسته جملگی خویشتن 
فریبنده گشته بسیم و به زر *** پر از کینه گشته بخیر البشر 
چه شد کار گردان سراسر درست *** یکی سوی پرده سرا راه جست 
بد اندیش و بد گوهر و بد نژاد *** ببانو خبر داد آن بد نهاد 
که گردان بدرگاه استاده اند *** مرا سوی خرگه فرستاده اند 
که آئی تو بیرون ز پرده سرای *** شود آنچه باشد ترا روی و رای 
چه بشنید بانو بر آمد زجا *** روان شد پر از کین بپرده سرا 
چه بانو شنید این خسن شد دژم *** زمانی ز فکرت فرو بست دم 
مرا باید اکنون زره باز گشت *** که با من دم دیو دمساز گشت 
ستاده رخ و دیدۀ پر ز آب *** ز غم گشته نیلوفری آفتاب 
برانداز پرده بر اورنگ زر *** چه دیدند گردان فرخاش خر 
بنزدش همه در نماز آمدند *** یکایک دلی پر ز راز آمدند 
که بر دل ترا هیچ گه غم مباد *** ترا سایه بر عرش دین کم مباد 
ز کار کئی این چنین مستمند *** مبادا بتو خیره دیو نژند 
چه بشنید بانو از ایشان خطاب *** چنین دادشان از سر کین جواب 
که این نامداران فرخ سیر *** ز کار شمایم بد آمد بسر 
بدانید کاین رزم رزم خداست *** رسول خدا بر زبانم گواست 
صفحه (320) 
کشیدند من را ز دوزخ روان *** فتادید سوی سقر سر گران 
گر این آب را نام موهب بود *** همه روز روشن بما شب بود 
ستمکاره ام بر تن خویشتن *** کشیدم بسوی سقر جان و تن 
چو بشنید از او طلحه دادش جواب *** که ای خلق گیتی ز تو کامیاب 
که این آبرا نام نی موهب است *** تن و جان تو بی سبب در تب است 
بگفتا چه دانی که این نام نیست *** ترا اینچنین شادمانی ز چیست 
بگفتا شنیدم ز نام شما *** که گشتم در این کار یار شما 
بتحقیق آن سر بر افراشتم *** بتفتیش آن هر سوئی تافتم 
چنین تا که صد مرد ایمان درست *** بفرمان من صد از این قریه چست 
همه سبحه خوانان یزدان پرست *** ندارند جز سبحه چیزی بدست 
نکردند جز پاک داور سجود *** همه رسته از کار نابود و بود 
ندارند جز سوی مسجد نماز *** نگویند با هم بجز سبحه راز 
نخوانند جز پاک داور خدا *** ندارند جز سوی محراب جا 
نگیرند با مردم دهر خوی *** ندارند جز سوی دادار روی 
چو بر خواند با بانو این داستان *** وز آن پس بفرمود تا راستان 
سراسر بآنجا فراز آمدند *** بآن بارگه در نماز آمدند 
همه سبحه بر دست و لب ورد خوان *** همه راز گوی و همه راز خوان 
بر یک بیک جامه های سفید *** عمامه بسر مثل تابنده شید 
بکفت هر یکی سبحۀ آشکار *** که زنار از آن سبحه در زینهار 
برخسار نیکوتر از حور عین *** بباطن لعین تر ز دیو لعین 
ادای شهادت نمودند چست *** که این آب موهب نباشد درست 
که موهب مر این آب را نام نیست *** باین آب او را سرانجام نیست 
چه بانو سوی راز داران بدید *** یکایک بایشان بسی بنگرید 
همه جامه ها دیده کافور گون *** همه سبحه ها دیده بی چند و چون 
همه لب ز او راد گویان راز *** پر از ذکر دارندۀ کار ساز 
چه بانو رخ و روی ایشان بدید *** فرو ماند از کار گفت و شنید 
ز گفتار آن فرقۀ ناقبول *** فراموش او گشت گفت رسول 
چه دل را از آن کار آگاه کرد *** دگر باره رو سوی آن راه کرد 
بر آمد خروشیدن گاو دم *** ره گردش مهر گردید گم 
سپاهی رسیدند از هر کنار *** تفو بر تو ای گردش روزگار 
نشسته حمیرا بر افراز تخت *** بگردش بسی لشگر تیره بخت 
همه نامداران و کند آوران *** بزرگان و رندان گنه آوران 
پر از کین همه سینه ها پر ستیز *** گزیده همه خلق را بر گریز 
سپاهی فزون از کران و شمار *** همه نامجوی و همه نامدار 
رسیدی ز هر فرقه و هر دیار *** پیاپی ز هر سو سوی کار زار 
بگرد زنی جمله گرد آمدند *** چو پروانه بر گرد شمع آمدند 
چو در روز هفتم بمنزل رسید *** نهانی همه هر سوئی بنگرید 
جهان پر سرا پردۀ بارگاه *** زمین و زمان پر درفش و سپاه 
بهامون دگر جای پیدا نبود *** زمین زیر لشگر هویدا نبود 
پس پرده بانو بر آمد بتخت *** طلب کرد گردان بر گشته بخت 
که بیند سپه را گران و شمار *** که هستند زیبندۀ کار زار 
بزرگان بدرگه کشیدند صف *** غوکوس برخاست از هر طرف 
دو رویه ستادند گردان بپا *** یلان سر بسر جسته آنجای جا 
کشیده یکایک همه دم بدم *** سر بندگیشان بتعظیم خم 
بزرگان و شاهان مرز حجاز *** چه از بینوا و چه از بی نیاز 
نشسته حمیرا بر اورنگ زر *** همه زر مکلل بدر و گهر 
تفو بر تو ای گردش روزگار *** سیه مر ترا باد لیل و نهار 
ترا مهربانی همه با زن است *** اگر سوی بازار و گر بر زن است 
بمردان نداری سر یاوری *** همیشه بایشان کنی داوری 
تو بدخوئی ای بد رگ کج نهاد *** که از راستان هیچ ناری بیاد 
خدا را تو ای چشم یزدان ببین *** تو ای بینش آفرینش ببین 
که آمد چو دخت رسول خدای *** سوی مسجد از بهر پیمان و رای 
پی حق خود پا بمسجد گذاشت *** بآن نقد حجت که در دست داشت 
در آمد بمسجد چه طهر بتول *** نکردند اصحاب گفتش قبول 
نه بشنید گفت رسول خدای *** ندادند پاسخ بآن نیک رای 
نکردی کسی حجتش را قبول *** نه شرم از خدا و نه شرم از رسول 
ولیکن چه این بانوی بانوان *** سوی دست پیکار و کین شد روان 
همه نامداران و گردنکشان *** نهادند سر بر خطش سر کشان 
همه هر چه اهل عراق و حجاز *** هم آواز گشته باو سرفراز 
همه هر چه بودند یاران دین *** ز بیر و دگر طلحۀ پیش بین 
به یاری همه سوی او آمدند *** به یزدان همه جنگجو آمدند 
ترا ای فلک پرده ها چاک باد *** ترا دشمن ای چرخ چالاک باد 
تو ای خور ز مشرق دگر برمیا *** تو ای مه ز مغرب بپرداز جا 
تو ای پردۀ سبز شو سر نگون *** تو ای گردش چرخ شو واژگون 
بهم بر زن ای دست حق نه سپهر ***بهم در نورد این ره کین و مهر 
خدا را تو ای دست دستی بر آر *** یکی دست از جان پرستی بر آر

گفتار در بیان رسیدن عایشه با سپاه ببصره و استقبال نمودن اهل بصره عایشه را

در این پرده نقش کجی پاک کن *** همه نقش نه پرده را پاک کن 
بهم در نورد این ره هفت گون *** بهم پیچ گستردۀ کاف و نون 
که بس بد نهاد است این بد نهاد *** که از کار او کرد بیداد داد 
کنون داستان را بیان آورم *** شگفتی یکی داستان آورم 
که دخت ابوبکر چون شد سوار *** بر آمد ز نه آسمان زینهار 
ملایک شده در فلک انجمن *** سر انگشت حیرت همه در دهن 
خلایق همه صف بصف بیکران *** همه جمله بر گرد بانو روان 
همه راه گشته سپه بیشتر *** رسیدی ز هر قریه بس نامور 
چه دخت ابوبکر دید آن سپاه *** شکوه دلران و آن فر و جاه 
بزرگان مر او را شده لشگری *** همه نامداران بفرمان بری صفحه (321) 
ز کار شگفتی تعجب بماند *** که من را چنین پایگاهی نماند 
ندانم چه دارد بسر اخترم *** چه گویم چه راند قضا بر سرم 
همی رفت لشگر گروها گروه *** از ایشان شده تنگ هامون و کوه 
جهانی ز لشگر همه هایهوی *** چنین تا سوی بصره آورد رو 
ز هر قریه ئی هدیۀ بی شمار *** نهادند هر دم به پیشش نثار 
همه لشگر و کشور و خواسته *** بدادند و شد کارش آراسته 
چه بانو سوی بصره آمد فراز *** بزرگان آن شهر هر سو فراز 
بپایش همه بدرها و نثار *** نمودند کای تو بما شهریار 
همه سر بسر در پناه تو ایم *** همه زنده از فر و جاه توایم 
اگر جنگجوئی تو ما آن کنیم *** بمهر تو دل را گروگان کنیم 
تو بر ما بزرگی بهر روزگار *** بجز تو نخواهیم کس شهریار 
سران و بزرگان آن جایگاه *** باو گشته یکسر بجای سپاه 
همه حلقه بر گوش و فرمان پذیر *** همه دست او بر همه دست گیر 
بسی قریه زیر نگین آوریم *** پس آنگه ره رزم و کین آوریم

در خبردار شدن جناب امیر از آمدن عایشه به بصره و لشگر آراستن آنحضرت

شده شهر یکسر بفرمان او *** شده راست در عهد و پیمان او 
کنون آورم داستانی دگر *** که در ملک چون فاش شد این خبر 
چو آگاه شد داور داوران *** که زان بیش بد نیز آگه از آن 
چو آگاه گردید یزدان پاک *** که رفتند اهریمنان در مغاک 
بر آمد بدرگاه یزدان خروش *** تو گفتی زمانه بر آمد بجوش 
علی نامداران بر خویش خواند *** دلیران و فرزانه را پیش خواند 
شگفتی از آن را سر بر گشاد *** بر نامداران بسی کرد یاد 
که شد راست گفتار خیر البشر *** که در زندگی داده بود این خبر 
نباید بر این راه راهی زدن *** خرامان سوی بصره باید شدن 
ببینم شما را سپهدار کیست *** مر او را پی رزم و کین یار کیست 
شگفتی دلیران و گردان ز راه *** یکی گشت خندان یکی سوگوار 
یکی گشت حیران ز کار شگفت *** ز حیرت یکی سر بر آورد و گفت 
که تا گشته بر پای لیل و نهار *** نگشته بکام زنی روزگار 
اگر او همیشه بکام زن است *** بمردان نه در بند جان و تن است 
دلیران اسلام زان یاوری *** نمودند اسلام را یاوری صفحه (322) 
سوی پاک یزدان برافراختند *** بیزدان و یزدانیان تاختند 
سراسر همه زیر جوشن شدند *** سپه جملگی آهنین تن شدند 
بر آمد خروش از زمین و زمان *** بپوشید خفتان کین آسمان 
ز برجیس و بهرام بر شد نفیر *** خروشیدن آمد ز ناهید و تیر 
بپوشید خفتان بتن گبر و خود *** بآهن تن آراست چرخ کبود 
سران سپه را برافروخت رو *** ز کار زمان دل پر از گفت و گو 
ببازار و بر زن یلان تن بتن *** یکایک همی کرده نفرین بزن 
که بنیاد زن از زمین پاک باد *** زن خوب را جایگه خاک باد 
زان از هر چه گوئی همی بدتر است *** اگر چند از آل پیغمبر است 
که ایشان سزاوار نفرین بدند *** بد اندیش و بد اسم و آئین بدند 
زبانهای مردم پر از گفتگو *** گمانهای لشگر همه راز گو 
سپاهی ز یزدانیان شد روان *** سپهدارشان داور داوران 
چه آن لشگر آمد ز یثرب بدشت *** جهانی ز لشگر پر از نور گشت 
بهر جایگه خیمه ئی شد بپای *** نموده همی بر زمین عرش جای 
ز هر سو سرا پردۀ رنگ رنگ *** زمان را شتاب و زمین را درنگ 
تو گفتی بروی زمین جا نبود *** زمان و مکان و ثریا نبود 
جهان سر بسر جای خورشید بود *** زمین و زمان پر ز امید بود 
ز هر سوی هر جای مردان دین *** مر آن جنگ را بر زده آستین 
سراسر بدرگاه یزدان شدند *** به یارای یزدان پرستان شدند 
زهر گوشه ئی بانک خورشید خاست *** ز هر سوی آواز ناهید خاست 
ملایک همه کرده این آرزو *** که ایکاش بودیم در جیش او 
زمانه شده رشک خلد برین *** شده غیرت آسمان و زمین 
زمین پر ز آواز روح الامین *** ولی حور عین رشک مردان دین 
سپاهی روان شد ز کیهان خدا *** بکیوان از ایشاند شده تنگ جا 
همه روشن از روی ایشان سپهر *** همه شرم ماه و همه رشک مهر 
بنظاره حیران مه و مشتری *** که ایکاش بودم ما لشگری 
بهم داده هر دم ز شادی نشان *** چو اهل زمین کوکب آسمان 
زمین بد ز افلاک رخشنده تر *** ز خورشید لشگر درخشنده تر 
گرفته مه و مهر از هر تنی *** یکایک ز گردون ز نو روشنی 
ز سیمای ان لشگر و کار زار *** شده اهل افلاک را دل ز کار 
ز سیمای هر یک ز نزدیک و دور *** گرفتند سکان افلاک نور 
بجز روی یزدان هویدا نبود *** جز از داور پاک پیدا نبود 
همه ذکرشان ذکر تهلیل بود *** جهان پر ز آواز جبریل بود 
سیه مژده دادند بر یکدیگر *** که گشتیم ما لشگر دادگر 
از ایشان برافروخته رخ زمین *** قدمهای ایشان بعرش برین 
قلم گشته از بهر لشگر علم *** علم کرده بر جسم ذوالنون علم 
سر نیزه کو بر ثریا زده *** کمر چین کمربند جوزا زده 
یکایک بجنگ فلک همعنان *** کشیده سپهر برین زیر ران 
سر تیغشان بر فلک سر گران *** کمربندشان بند جوزا گران 
سپر از مه و مهر هر یک بدوش *** بمهر و بمه هر یکی خود فروش 
کمان همه بر کمان فلک *** نگون از کمان سما و سمک 
دو قوس کمانش ببازو گری *** ز گردون بقوسین پیغمبری 
عیان از رخ هر یکی روی مهر*** بپای یکایک سر افتان سپهر 
از ایشان بخورشید تابنده نور *** چومه از رخ مهر رخشنده هور 
ز گرد سم اسبشان ز آسمان *** شدی دمبدم آسمانها عیان 
رسید آن سپه چون بهر بوم و بر *** شد آن بوم و بر رشک مهر و قمر 
بهر قریه ئی کان سپه بر گذشت *** همه خاک او غیرت خلد گشت 
بهر جا که بر پای خاک سرا *** بسودند شد آن زمین عرش سا 
همی رفت منزل بمنزل سپاه *** سم اسبشان رشک خورشید و ماه 
فلک اندر آن خاک ره سر نهاد *** فلک سر بپای ملک بر نهاد 
ز هر خیمه خورشید شد نور یاب *** بخورشید کوی علم آفتاب 
سران پسه یک بیک چون هژیر *** ز خورشید خود و زبهرام گیر 
سر تیغشان بر فلک خود نما *** ز آسیبشان چرخ را جا بجا 
ز نو سنانشان ثریا نژند *** ز ناوک سپهر برین مستمند 
ز روی قضا کرده دست قدر *** ز شهبال جبریل بر تیر پر 
کشیده یکایک بمیدان کمان *** بایشان ز تنگی زمین و زمان 
همه پهلوانان لشگر بدشت *** از ایشان سپهر و ستاره بدشت 
یکی پهلوان بود مالک بنام *** که بودی جهان تا جهانش بکام 
چه آن سوی آن بارگه تافته *** همه هر چه بوده همه یافته 
ز رخسار او ماه ماه نوی *** مه و مهر از روی او پر توی 
ز گرز گرانش بگردون نهیب *** ز نوک سنانش بگردان نهیب 
سر نه فلک از کمندش بلند *** فکنده به بهرام خم کمند 
سوی چرخ چو بر کشیدی خروش *** شده سر نگون چرخ بیداد کوش 
گشادی چو تیر از کمان او ز کین *** بهم دوختی آسمان و زمین 
کشیدی چو شمشیر کین از غلاف *** شده آسمان در پس کوه قاف 
گشاده چو بازو بزور آوری *** گریزان دو گیتیش از داوری 
فراتر بکیوانش خرگاه بود *** کمین بندۀ در گهش ماه بود 
براه خدا کرده جانرا فدا *** بسوی خدا داشته روی رای 
ز روی خدا با خدا گشته یار *** بجان گشته او یار پروردگار 
نجسته بجر مهر داور خدا *** ره بندگی جسته سوی خدا 
همه رزم او از پی دین بدی *** همه مهر یزدانش آئین بدی 
بجز سوی یزدان بسوی دگر *** نپیچیده رخ را ز روی دگر 
بگنجی نیفکنده کوی هوس *** ندیده بجز روی یزدان و بس 
بهر بوم و بر کو رسیدی فراز *** به بگشادن او شدی سر فراز 
بهر جای کو بر کشید علم *** گشاده شدی حصنها دمبدم 
بفر و ببخت خداوند دین *** گشودی بسی شهر هنگام کین 
همه هر چه از بند دوی نژند *** شده از ره راستی مستمند 
همه باز گشتند شادی کنان *** که سوی شما گشته دور زمان 
بسی ملک زیر نگین آورند *** بهر جا رود او رهش گسترند 
سوی کشور بصره آمد خبر *** که شد لشگر شاه فیروز گر 
بکشور شهنشاه مردان رسید *** بعصیان وران پاک یزدان رسید 
صفحه (323) 
در بیان خبر دار گردیدن طلحه و زبیر از آمدن حضرت بالشگر ببصره و خبر شدن عایشه
سر اهریمنان را ز تن دور کرد *** ز نا پاک مردان بر آورد کرد 
زمین و زمان رست از دست دیو *** جهان شد بفرمان کیهان خدیو 
شنیدند چون دیو ودد این خبر *** که آمد زره داور دادگر 
ز اهریمنان خلق را دور کرد *** ز یزدان پرستی پر از نور کرد 
ز خنجر سر بد نژادان برید *** تن اهریمنان را بخون در کشید 
بدان راز راه بد آگاه کرد *** دل نامداران سوی شاه کرد 
در آن قریه کوبد بفرمان دیو *** از او شد بفرمان کیهان خدیو 
همه نامداران شهر و دیار *** بجان گشته فرمانبر شهریار 
ز پی رفتن زن پشیمان شدند *** همه بنده شاه مردان شدند 
یکایک فتادند در گفتگو *** یلان و گوانرا بپژمرده رو 
نگه کن چه همه باهریمنان *** چه گردد رخ پاک یزدان عیان 
تزلزل در آمد بوادی و دیر *** رخ طلحه را رشد چون زبیر 
کسانیکه خوردند زان زن فریب *** شد از شاه مردان ز دلشان شکیب 
همه لشگر زن بماتم شدند *** دل و دیده بر درد و پر نم شدند 
چه آمد ز نا پاک مردان غریو *** غریوان وجوشان دد و دام و دیو 
ببازار و بر زن شدند انجمن *** پر از درد مردان کمتر ز زن 
همه لشگر زن فراز آمدند *** بهر جای با هم براز آمدند 
همه سر بسر نادم از کار خود *** پشیمان یکایک ز کردار خود 
که چون شاه مردان علم بر کشید *** ببازید فرمان ز سر بر کشید 
چه مردی که او شاه مردان بود *** به یزدانیان پاک یزدان بود 
بود در دو گیتی خداوند کار *** از او جسته اهریمنان زینهار 
به این شوه راه دانائیست *** که یزدان بمردان توانائیست 
نبتوان دل از مرد پرداختن *** ز بی دانشی با زنی ساختن 
ز تیغش جدا شد بسی سر ز تن *** بجز خاک تیره نبدشان کفن 
ز شمشیر و از تیر او کفر کاست *** ز بازوش دین نبی گشت راست 
بهنگامه رزم شیر خدا *** که در رزم رویش ز روی خدا 
اگر دست یازد سوی آسمان *** زند بر زمین آسمان در زمان 
چه تیغش برهنه درخشان شود *** ز بیمش مه و مهر پنهان شود 
ز سم سمندش گه رزم و کین *** نکارد بر افلاک نقش زمین 
ز دست و ز بازوی او شد پدید *** همه هر چه جان آفرین آفرید 
چه بازو که بازوی پیغمبر ست *** چه دستیکه دست جهان دار اوست 
بکون و مکان دست او شد بلند *** جز او دست دستی نبد نقش بند 
در آفرینش بگیتی گشود *** چه بگشود یزدان مر او را ستود 
چه گفتند این راز با یکدیگر *** بزرگان آن بوم و بر سر بسر 
پی عذر خواهی ز جا خواستند *** همه هدیه و بدره آراستند

ذکر نادم شدن مردم بصره از حرکات خود و آمدن ایشان بخدمت جناب ولایت ماب

خرامان سوی شاه دین آمدند *** ز کار خود اندوهگین آمدند 
لب عذر خواهی نمودند باز *** سوی داور دادگر بی نیاز 
که ای آنکه در عرصه داوری *** شفاعت گران را شفاعت گری 
گنه کار جوید بسوی تو راه *** که او را نه فرقست با بیگناه 
جهان نقشی از خاک در کاه تست *** فراز همه جایگه جای تست 
همه دستها نزد جاه تو پست *** بود دست تو دست بالای دست 
پی عذر جستیم سوی تو راه *** توئی مر که گنهکاران را پنا 
وگر چند مائیم کمتر ز زن *** بفرمان زن گشته ایم انجمن 
بگیتی چه باشد از این خوار تر *** بر زن نهد مرد با خاک سر 
بر آید بروی خداوند خویش *** شود همچو نمرود نمرود کیش 
چو ما جملگی از زنی کمتریم *** که بر حکم زن جمله فرمانبریم 
چگونه سوی مرد جوئیم راه *** چگونه کند مرد با ما نگاه 
نباشد پسندیده هوشیار *** که زن سوی مردن بر آرد گذار 
خصوص آنکه او شاه مردان بود *** باو روی گردن نه آسان بود 
کنون ما پشیمان زار و نزار *** رخ آورده بر سوی پروردگار 
چه گوئیم دان و بینا توئی *** بما بینوایان توانا توئی 
تو بخشی گنه کار گانرا گناه *** که هستیم بر در گهت رو سیاه 
نه این شیوه راه مردانی است *** که یزدان بمردان توانائیست 
نه بتوان دل از مرد پرداختن *** ز بی دانشی با زنی ساختن 
چه گفتارشان جمله بشنید شاه *** بایشان برحمت نمودش نکاه 
پذیرفت از ایشان سراسر گناه *** بکردار چون داور داد خواه 
همه یک بیک شاه بنواختشان *** بنزدیک خود جایگه ساخت شان 
گر اینکار گردون دون پرورست *** که پر کینه باداد گر داورست 
شما را به پیچد زنی اهرمن *** که سازند پیمان به پیوند من 
چنین داستانی ندیده کسی *** اگر زنده ماند بگیتی بسی 
بگیتی پذیرفتن رای دیو *** کشیدن سر از مهر کیهان خدیو 
کسی گو بپیچد سر از دادگر *** شود یار اهریمن کینه ور 
همیشه روانش بدوزخ دراست *** بداندیش بد فعل افسونگرست 
سر از رای فرمان بپیچد کسی *** شود یار هر روز با هر خسی 
چه پذیرفت عذر دلیرای بمهر *** یلانرا یکایک بر افروخت چهر 
بدرگاه او سر فراز آمدند *** گنه کارگان با نیاز آمدند 
ذکر اجتماع در نزد عایشه لشگر را 
وزان سو چه آن جیش ناپاک زن *** همه گشته بر گرد زن انجمن 
همه دیده پر خون و دل پر ز درد *** پر از خون دل لب پر از آه سرد 
گسسته ز دل جمله آزرم شرم *** بگرد زنی کرده هنگامه گرم 
همه رخ پر از کین برافروخته *** بدل اهرمن مهر اندوخته 
ز دارای یزدان پر از بیم و باک *** دل از کار یزدانیان چاک چاک 
مهانرا یکایک ز رخ رفته رنگ *** شده واژگون کار دیو دو رنگ 
ز یزدان و یزدانیان پر ز بیم *** پر اندیشه از کردکار کریم 
گرفته یلان را سراسر نفس *** تهمتن تنان رفته زیر قفس 
صفحه (324) 
شده دست فولاد پیچان ز کار *** بآهن دلان کج شد روزگار 
ز بیم خداوند رخ چون زریر *** ز کردار چرخ کهن گشته پیر 
ز دل رفته نام آوران را شکیب *** دل نامداران شده پر نهیب 
همه گشته از کار بیکار سست *** چه خود کار ایشان همه نادرست 
بسوی خداوند خود کرده رو *** بمردان همه گشته فرخاشجو 
پرستندگان بتی همچو لات *** گرو برده آن بت ز لات و منات 
بسویش ببالا بر آورده خم *** همه روی زرد و همه دل دژم 
سوی آن بتان در نماز امدند *** یکایک ز دل گفته راز امدند 
چه بانو رخ نامداران بدید *** بر ایشان نهانی بسی بنگرید 
تو گفتی از ایشان یکی زنده نیست *** یلان را بگیتی سر بنده کیست 
از ایشان نمانده برخ روی رنگ *** شتاب همه گشته یکسر درنگ 
ز یزدان همه گشته دل پر زبیم *** دل هر یک از بیم یزدان دو نیم 
چه بانو دمی سویشان بنگرید *** زمانی ز گفتار دم بر کشید 
پس آنگه زبان را بگفتن گشاد *** بایشان همه گفت خود کرد یاد 
که گفتم شما را بروز نخست *** باو رزم جستن نباشد درست 
که او پهلوان است و فیروز بخت *** پیمبر از او یافته تاج و تخت 
سزاوار شاهی و پیغمبر یست *** نهادش ز خلق دو گیتی بریست 
فتد عکس تیغش چه در روزگار *** بر آرد ز شاهان گیتی دمار 
بر آرد چو در روز پیکار دست *** نه افلاک آید ز بالا به پست 
خداوند شیر خدا خواندش *** فزون از همه ما سوا داندش 
نه بر دامن او رسد دست کس *** نه کس را به پیکار او دسترس 
رسول خدا را از او راست کار *** از او راست کار جهان کردگار 
بر آمد ز نیروی او روزگار *** از او یافته رنگ لیل و نهار 
چگونه توان کرد با او نبرد *** میارید دل را از این ره بدرد 
نگشتید پذیرفته از گفت من *** در این راه بی ره شدید انجمن 
نکرده نبردی و ناکرده جنگ *** ز روی شما رفته از بیم رنگ 
چه شد مر شما را همه های و هو *** که ناگه شما را بپژمرد رو 
نه جنگی در این دشت شد آشکار *** دل جنگجویان چرا شد ز کار 
همه گشته از بیم رخسار زرد *** همه دل پر از خون و رخساره زرد 
شما را همه بود رزم آوری *** کنون زرد گشته رخ از داوری 
نه این است آئین مردان جنگ *** بگاه شتاب آوریدن درنگ 
بگفتم نه بتوان که رزم خدا *** زند بنده بیهوده ئی دست و پا 
نگفتم که در رزم شیر خداست *** نگفتم که رخسارش یزدان نماست 
نه بتوان بسوی کسی تاختن *** که دیگر نه بتوان چه او یافتن 
برای شما یک بیک جنگجو *** نمودم از آنجا سوی بصره رو 
شما از کنون گشته هنگامه سست *** که بستید عهدی چنین نادرست 
سوی داور داوران تاختید *** همانا ورا پایه نشناختید 
توان شما رفته بیرون ز تن *** نمانده شما را دگر جان و تن 
نه میدان و میدانی آمد بدید *** نکردی عنان سوی میدان کشید 
بسرها نشد نیزۀ سر گرای *** بدلها سنانها کجا کرده جای

در بیان گفتگو نمودن عایشه با بزرگان لشگر و جواب دادن لشگریان عایشه را

کجا پیکری جای شمشیر شد *** کجا سینه ئی بر دم تیر شد 
جوانی نیفتاد از زین بخاک *** نشد از سنان سینه ئی چاک چاک 
نه از سروری جان تهی شد ز تن *** نه بر سر کشان گشت خفتان کفن 
نه نام آوری کرده بر خاک جا *** نه کس شد برون زین سپنجی سرا 
نه بر خاک ره گشت غلطان تنی *** نه بر خون شد آغشته پیراهنی 
نیامد سری بر فراز سنان *** بمیدان نیامد تنی بی روان 
نارزید از خون پیکار کس *** که اکنون شما را گرفته نفس 
شنیدند چون گفت او سر کشان *** فتادند بر خاک چون بیهشان 
گشودند لبها همه در جواب *** که ای جان ما از تو بی توش و تاب 
همه بندل بارگاه تو ایم *** ستاده بفرمان و رای تو ایم 
بفرمان و رای تو جنگ آوریم *** همه جنگجو با جهان داوریم 
گر آید خداوند با ما بجنگ *** نداریم از جنگ جستن درنگ 
جهان را همه زیر پا آوریم *** ترا در جهان کد خدا آوریم 
سپاهی کشیدیم در دشت کین *** که لرزد از ایشان زمان و زمین 
همه نامدار و همه پیلتن *** بدرگاه تو سر بسر انجمن 
نه ترسی است ما را ز بیم و نه باک *** هم آورد اگر گشت یزدان پاک 
در آئیم بر سوی آوردگاه *** باو گشته از بهر تو کینه خواه 
چه بشنید گفتار لشگر ز بیر *** که او بود سر خیل وادی و دیر 
سوی بانو از مهر آورد رو *** ببوسید خاک از پی گفتگو 
که ما جمله سر داده در راه تو *** همه بنده گشته بدرگاه تو 
بما جمله امروز فرمان نر است *** بزرگی شد دیهیم و کیهان تر است 
چه اندیشه داریم از روزگار *** سر آرد بما گر بد روزگار 
نیاریم برزد در این ره نفس *** که جان را براه تو دادیم و بس 
نه اندیشه از کار و پیکار جنگ *** گزینیم کار شتاب از درنگ 
همه تیر و شمشیر بازیم دست *** در آریم در کار یزدان شکست 
زمین را به یزدان نمائیم تنگ *** نداریم در جنگ جستن درنگ 
نتابیم رخ را ز اوردگاه *** اگر چه بود دادگر کینه خواه 
باو دل ز بهر تو پر کین کنیم *** همه کینه اش ساز آئین کنیم 
چه گفتار او سر بسر شد ببن *** دگر طلحه بگشاد لب در سخن 
چنین گفت کای بانوی بانوان *** چرا رنجه داری تو زینسان روان 
کشیده سپاهی بدرگاه تو *** همه جان فدا و هوا خواه تو 
نخستین ترا تاجداران منم *** در این ره گذشته ز جان و تنم 
بکوشیم در کار پیکار سخت *** بفر تو گردیم فیروز بخت 
سران را همه سر بکار آوریم *** بدرگاه تو سرفراز آوریم 
اگر کینه در پاک یزدان بود *** بفر تو آن کینه آسان بود 
نداریم از این رزم رو در گریز *** نمائیم با پاک داور ستیز 
اگر کشته گردیم همه باک نیست *** که ما را سرانجام جز خاک نیست 
چه اندیشه داری تو از کار ما *** سخن رانی از رزم و پیکار ما 
همه هر چه فرمان تو آن کنیم *** بدین تو دل را گروگان کنیم صفحه(325) 
بفرمان تو کار زار آوریم *** جهان بر جهاندار خوار آوریم 
گشائیم چون در گه کینه چنگ *** گریزند از ما پلنگ و نهنگ 
بما رزم جستن نه آسان بود *** دل چرخ از بیم بی جان بود 
سپه آمد از هر دری بیشمار *** اگر بشمرد تا ابد روزگار 
چه کاری تو اندیشۀ رزم و جنگ *** دل خود چه داری از این رزم تنگ 
چه فردا بیایند از هر کران *** به پیکار و ناورد جنگ آوران 
ببینی تو فردا در این رزمگاه *** که گردد بسی با کله بی کلاه 
بسی از بزرگان سر آید بخاک *** بسی کشته گردند بی بیم و باک 
ولی من ندانم سرانجام چیست *** بمرگ که خواهد که فردا گریست 
ندانم چسان است کار سپهر *** پر از کین بود با که و با که مهر 
چگونه بود گردش روزگار *** سر آرد بمیدان گرا کارزار 
که فیروز گردد بآواز جنگ *** که بیرون کشد رخت زین جای تنگ 
کرا بر سر آید بناگه زمان *** که آید ز آورد که شادمان 
کرا بخت فیروز یاری دهد *** کرا بر عدو کامکاری دهد 
که برگردد از رزم فیروز گر *** کرا روزگار اندر آید بسر 
تو از کار بیداد دل شاد دار *** تن از رنج و از غصه آزاد دار 
که فردا نبرد دلیران دین *** همه بر زده بهر تو آستین 
ببینی بمیدان جنگ آوران *** که گردد روان ها ز تن ها روان 
چه بانو همه گفت او را شنید *** زمانی ز اندیشه دم در کشید 
پس آنگه بپاسخ چنین لب گشاد *** که یزدان و داور ترا یار باد 
بکام تو بادا سپهر برین *** بما یار بادا زمان و زمین 
که این رزم و کینه بسی هست سخت *** ندانم بکام که گردید بخت 
که با دیو و دد آشنائی کند *** که رو سوی کار خدائی کند 
چه خوش گفت دانشور پیش بین *** که گفتار او بد بدانش قرین 
نداند کسی غیر پروردگار *** که فردا چه بازی کند روزگار 
چه شد گفتۀ نامداران تمام *** فرو رفت خورشید از طرف بام 
سوی پرده شد بانوی بانوان *** همه جمله گشتند هر سو روان 
یکایک روان سوی بنگاه خویش *** دلیران برفتند از کم و بیش 
نشستند و مجلس بیاراستند *** سخن گفتن از یکدگر خواستند 
در آن شب همه جمله با تاب و تب *** کنون تا که روز آمد و رفت شب

در بیان توصیف لشگر جناب امیر و زلزله افتادن در لشگر عایشه

چه روز دگر خسرو خاوری *** بیاراست ایوان نیلوفری 
جهان را ز نیروی خود تاب داد *** به انجم همه رنگ مهتاب داد 
ز عکسش پر از نور شد روزگار *** ز نور رخش شد جهان میگسار 
دو لشگر دگر ره بر آمد زجا *** غوکوس گردید گردونگرا 
ز لشگر گه شاه کون و مکان *** پر آواز تکبیر شد آسمان 
در آن غرفه کیوان و بهرام و تیر *** زمین شد بمانند دریای قیر 
چه رخشنده خورشید شد خود نما *** خروش دلیران بر آمد بماه 
شد از برق شمشیر و نوک سنان *** پر از انجم و آفتاب آسمان 
ستاره بپوشید خفتان جنگ *** زره پوش شد در زمین رنگ سنگ 
بر آمد ز هر دو سپه های و هو *** پر از خنجر و تیر بازار و کو 
دو لشگر ز یک شهر بیرون شدند *** ز هر سو سپاهی بهامون شدند 
از آنسو همه هر چه بد دیو و دد *** ز یکسو جلال خدای صمد 
ز یکسوی اهریمن آموزگار *** ز یکسوی رهبر خداوند گار 
ز یکسو سپه بد ز پی در کمان *** ز یکسو سپهدار مرد اختران 
ز یکسو نمودار روی خدا *** ز یکسو دگر اهرمن خود نما 
چه از شهر بیرون شدند آن سپاه *** بترسید خورشید و لرزید ماه 
که اهریمن بد دل کینه کوش *** بدارای یزدان شده در خروش 
زمین و زمان گشته از غم دژم *** بدم در کشیده نه افلاک دم 
ز غم رفته از روی خورشید رنگ *** بهم اندر آورده نوش شرنگ 
همه لشگر زشت و ناپاک زن *** شده نادم از کردۀ خویشتن 
دل و دست نام آوران گشت سست *** ز آورد کارگوان نادرست 
همه سوی یکدیگر آورده رو *** وز آن لشگر و جنگ در گفتگو 
که بنگر سوی لشگر شاه دین *** ببین نور فر جهان آفرین 
تو گفتی بپیکارش از بهر کین *** فرود آمده جبرئیل امین 
تو گوئی هویدا در این کار زار *** بجنگ آمده دادگر کردگار 
خداوند گشته کنون خود نما *** سپهدار رزم است گویا خدا 
زمین و زمان بر خروشد همی *** جهانی چو دریا بجوشد همی 
بلشگر گه شاه کون و مکان *** زمین پر ز نور است تا آسمان 
پر از بانک تکبیر بینی جهان *** زمین برتری جست بر لا مکان 
ز گرد سم اسبها بر سپهر *** هویدا شده صورت مهر و ماه 
ز نور رخ هر یکی بر زمین *** منور شده فرش و عرش برین 
سنانها ز خورشید رخشنده تر *** کمانها ز برجیس تابنده تر 
سپر ها بگردون برافراختند *** ز گردون بخود قبه ها ساختد 
ز تیغ و ز کوپال رزم آوران *** زمین گشته روشن تر از آسمان 
ز بیم و شکوه دلیران جنگ *** ز کیوان و بهرام بزدوده زنگ 
دل تیر و کیوان شده پر ز درد *** ز بیم سپه چرخ را روی زرد 
دل لشگر زن از آن درد خست *** که گشتیم بیهوده ما زن پرست 
سوی شاه مردان نکردیم رو *** سوی زن شدیم از هوس چاره جو 
بدیدار روی جهان آفرین *** نمودیم ما اهرمن را گزین 
بود کار ما تا ابد در زمن *** بهر خانه افسانۀ انجمن 
بود در زمانه بما سرزنش *** ز پاکان و رادان شیرین منش 
که ما از خداوند رو تافتیم *** زنی را سپهدار خود ساختیم 
که ما بر تن خود ستمکاره ایم *** گرفتار بر نفس اماره ایم 
ستمکارگان دیده گیتی بسی *** ستمکار چون ما ندیده کسی 
بسوی زنی راه برداشته *** خداوند بیدار بگذاشته 
گزیدیم دوزخ همه بر بهشت *** ز نیکان گذشته شده یار زشت 
نموده دو بینندۀ خویش کور *** چه خفاش نزد خداوند هور 
بیزدان نگشته ستایش گرای *** ستایشگر دیو ناپاک رای 
چه ما زشت کاری ندیده کسی *** اگر بگذارنیده گیتی بسی صفحه (326)
چنان شور و غوغا بلشگر فتاد *** تو گفتی که بر لشگر آذر فتاد 
بر آمد ز هر گوشه ئی گفتگو *** سران سپه را بپژمرد رو 
بر ایشان سیه گشت روز سپید *** ز جان و تن خود شده نا امید 
سپاه زن هر جایگه انجمن *** که مائیم در دهر کمتر ز زن 
ز مرد آفرین روی بر کاشتیم *** نگاه هوس بر زنی داشتیم 
سر ما بیزدان نیامد فرود *** رساندیم ما اهرمن را درود 
پذیرفته فرمان دیو نژند *** شده دور از داور ارجمند 
بگفتند و از درد گریان شدند *** ز آورد کردن پشیمان شدند 
تزلزل در افتاد در جیش دیو *** بر آمد ز گردان لشگر غریو 
بجان هر یکی هر سوئی چاره گر *** هراسان ز نیروی خیر البشر 
بدل هر یک چاره ئی ساختند *** ز بیچارگی کار پرداختند 
همه جیش زن شد پر از گفتگو *** سران گشته از هر سوئی چاره جو 
زبیر بد اندیش شد دل گرا *** که من چون شوم رزمجو با خدا 
بجنگ خدا تیغ کین چون کشم *** به اختر تن خویش در خون کشم 
بدوزخ بود تا ابد جای من *** بر اهرمن هست مأوای من 
نکرده کسی با خداوند جنگ *** مرا باد از کار خود عار و ننگ 
ز دارای بخشنده رخ تافتم *** سوی اهرمن جایگه ساختم 
سرانجام جایم بدوزخ دراست *** که دشمن بمن دادگر داور است 
بفرمان زن تیغ کین آختم *** بسوی خداوند خود تاختم 
بگریید و با خود بسی گفت راز *** پشیمان شد از کردۀ خویش باز 
پس آنگاه در کار خود چاره جست *** سرانجام رأیش باین شد درست 
سپه هر چه بودش بر خویش خواند *** دلیران خود را بر خود نشاند 
که ما سوی یزدان برون تاختیم *** خدا و خداوند نشناختیم 
سوی لشگر شاه دین بنگرید *** دمی بر زمان و زمین بنگرید 
پر آواز گردیده کون و مکان *** پر از نور از آن سپه آسمان 
ز بس شوکت و نور و فرو شکوه *** نه پیدا از ایشان در و دشت و کوه 
تو گوئی در آن لشگر بیشمار *** خداوند نادیده شد آشکار 
چه پوشیده از آن سپه شد زمین *** فراتر زمین شد ز عرش برین 
در آن جای بگرفته سکان عرش *** زره پوش گشته مقیمان عرش 
پدیدار روی خدای جلیل *** سپهدار یزدان سپه جبرئیل 
زند طعنه ابلیس بر کار ما *** بود تنگ دوزخ سزاوار ما 
بریدیم از چهر دادار مهر *** بسوی زنی بر گشادیم چهر 
کرا کار از کار ما خوارتر *** ندیده دو گیتی ز ما زار تر 
چه گردان شنیدند گفتار او *** ز دو دیده بر رخ نهادند جو 
که ای بهتر و مهتر ما بهوش *** بما چرخ گردید بیداد گوش 
کنون چارۀ کار آسان بود *** باین درد زینگونه درمان بود 
که زین رزمگه زود بیرون رویم *** نخستین از اینجا بهامون رویم 
ز رزم خداوند دوری کنیم *** در این رزم جستن صبوری کنیم 
نه بتوان بر وی خداوند تیغ *** کشیدن در این رزمگه بیدریغ 
در آخر طپیدن بر خاک و خون *** نمودن تن خود بخون لاله گون 
بدوزخ کشیدن سر انجام تن *** بزشتی شدن یار با اهرمن 
بنزد خردمند نبود پسند *** نباشد پسندیدۀ ارجمند 
شدن با خداوند خود جنگجو *** بسوی خداوند پر کینه رو 
نمودن نه این کار فرزانگان *** کجا مینمایند دیوانگان 
ز گفتار ایشان زبیر نزار *** بگریید و گفتا که بد روزگار 
چنین گشت آئین گردان درست *** که پیمان زن را نمایند سست

ذکر رفتن زبیر از نزد عایشه و کشته شدن او

ز لشگر گه کفر بیرون روند *** که پیمان زن را نمایند سست 
بگفتند و از جای برخاستند *** بختفان تن خود بیاراستند 
ز لشگر گرازان بهامون شدند *** بهامون همه دل پر از خون شدند 
یکی قریه نزدیکی بصره بود *** زبیر اندر آن قریه آمد فرود 
چه زان مهتر قریه آگاه شد *** سوی او گرازان هوا خواه شد 
در آن دیر او بود سر خیل دیر *** بیامد بزودی بسوی زبیر 
نشست و سخن گفتن آغاز کرد *** در رازهای کهن باز کرد 
که هان خیر مقدم در این جایگاه *** که جستی سوی ما تو از مهر راه 
خجسته ز تو این بر و بوم ما *** ز تو نیک این اختر شوم ما 
ز گفتار او شاد دل شد زبیر *** که ای شاد دل از تو وادی و دیر 
بگویم بتو سر بسر کار خود *** پس اندیشه کردم ز کردار خود 
ز کار بد خود پشیمان شدم *** که از پاک یزدان هراسان شدم 
در این کار اندیشه کردم بسی *** که هرگز نکرده چنین ناکسی 
که رو از خداوند خود تافتن *** ز دشمن خداوند خود یافتن 
نه آئین مردان دانا بود *** که این شیوۀ بد نهادان بود 
زنی را نمودن نثار و درود *** سر آوردن از درگه او فرود 
که این کار کار زنان است و بس *** ز مردان نکرده است این کار کس 
ز رزم خدا دست کوته شدم *** چه از کار زشت خود آگه شدم 
ز لشگر گه او برون آمدم *** سوی درگه بی گمان آمدم 
چه بشنید از او آن یل نامجو *** بخندید و بر سوی او کرد رو 
که بر کام تو گشت رخ تافتی *** همه هر چه بود آرزو یافتی 
برزم علی تیغ کین آختن *** به بیهوده سوی خدا تاختن 
نمودن تن خود بفرمان زن *** بدوزخ کشیدن تن خویشتن 
نه آئین مردان شبر اوژن است *** بدینگونه مردی کم از هر زن است 
سوی ما نموده خداوند رو *** برزم خدائیم ما رزمجو 
کجا هست این رأی مردان کار *** نه این رای مردان ناهوشیار 
نکرده کسی با خداوند جنگ *** نخورده فریب سپهر دو رنگ 
علی چون در آید بمیدان جنگ *** کرا هست در نزد زخمش درنگ 
بزرگان و شاهان قوم قریش *** یلانی که بودند با زور و طیش 
سراسر ز پیکار او روی زرد *** دل نامداران ز رزمش بدرد 
صفحه (327) 
کرا زهره رزم و پیکار اوست *** فروغ دو گیتی ز رخسار اوست 
چو او تیغ کین بر کشد از غلاف *** بعنقا فتد لرزه بر کوه قاف 
بمیدان بر آید چو او پر ز کین *** هویدا شود خشم جان آفرین 
اگر چرخ گردد باو هم نبرد *** سر چرخ گردون در آرد بگرد 
بود آسمان عکسی از تر کشش *** مه و مهر و بهرام و تر کش کشش 
بلندی از او جسته چرخ بلند *** از او گشته کون و مکان ارجمند 
ستاینده کار او کرد گار *** ز روز ازل تا بروز شمار 
چه گفتار آن نامور شد ببن *** ز بیر اندر آمد باو در سخن 
همه راست گفتی نگفتی دروغ *** بود کار ما سر بسر بی فروغ 
نمودن بدارای دارنده جنگ *** شدم یار اهریمنان بی درنگ 
نه کار دلیران آزاده است *** که اینکار کار زنا زاده است 
چه گفتارش بشنید سر خیل دیر *** رخ آورد خندان بسوی زبیر 
چنین گفت کی پهلوان جوان *** بفرمان ورایت کهان و مهان 
بیا تاکنون شاد داریم دل *** ز بند غم آزاد داریم دل 
یک امشب بتو تازه داریم دل *** ز رویت پر آواز داریم دل 
سپهبد چه بشنید گفتار او *** بزودی روان شد به پیکار او 
سوی خانه او فراز آمدند *** ز کار جهان بی نیاز آمدند 
روان شد سوی دیر سر خیل دیر *** در آنخیل جا داد قوم زبیر 
سوی خانه خود چه کار آگهان *** سپهبد ببردش چه گنج نهان 
چه بر سوی آن خانه آمد ز پیر *** بدل گفت رستم ز شادی و دیر 
بیامد سپهدار و گسترد خوان *** بآن میهمان شد چه آن میزبان 
نشستند و گفتند از بیش و کم*** در آنشب بسی راز پنهان بهم 
چه بگذشت پاسی از آن تیره شب *** سپهدار افتاد در تاب و تب 
پر از خشم شمشیر کین بر کشید *** تن میهمان را بخون در کشید 
سرش را ز خنجر ز تن دور کرد *** بیزدانیان ماتمش سور کرد 
چه شد کشته از تیغ سر خیل دیر *** در آنشب چه غلطید در خون زبیر 
سرش را جدا کرد از تن بزار *** فرستاد زی داور کردگار 
ابا تیغ و خفتان و با خود او *** بسوی علی اندر آورد رو 
همیرفت تا درگه شهریان *** فرود آمد آنجا و بگشاد بار 
سر و تیغ خود را سوی شاه برد *** گرانمایه چیزی بهمراه برد 
پیاده شد و خاکرا داد بوس *** که اینچرخ بر در گهت آبنوس 
بکام تو بادا زمین او زمان *** توئی آفریننده آسمان صفحه (328) 
سر دشمنانت ز تن کنده باد *** بپایت سر دشمن افکنده باد 
بگفت این و افکند سر خیل دیر *** بپای شهنشاه راس زبیر 
شهنشاه بر سوی او بنگرید *** ز بیر گرانمایه را کشته دید 
بریده سر او بخواری ز تن *** بزاری شده خاک او را کفن 
شهنشاه از آن کار شد در شگفت *** باو بنگرید و بخندید و گفت 
که اینست آئین این روزگار *** که با پاک و پاکان ندارد قرار 
که این بد کنش کافر خیره سر *** ز فرمان یزدان بپیچید سر 
ز دارای دارنده او روی تافت *** ز اهریمن زشت پاداش یافت 
چنین است رسم سرای فریب *** شد از آفرینش ز دلها شکیب 
کنون آن بد اختر چگونه بمرد *** بدیو فریبنده جانرا سپرد

در بیان خبر دادن جناب امیر از قتل زبیر و آمدن سر خیل دیر و آوردن سر زبیر

ز یزدان پرستی چه او رو بتافت *** ز اهریمن زشت پاداش یافت 
ز دین بر گذشت و ز جان بر گذشت *** بدوزخ مر آنرا سرانجام گشت 
باین خواری او را بریند سر *** چه بد دشمن داور دادگر 
ز دیو فریبنده و چرخ دون *** ز دین و ز آئین حق شد برون 
بریدند از خنجر کین سرش *** فکندند در خاک و خون پیکرش 
چه گفت اینسخن شاهدین از زبیر *** ببوسید در گاه سر خیل دیر 
بیاورد شمشیر و خفتان او *** شهنشاه بر روی او کرد رو 
بدست خود از دست سر خیل دیر *** خروشید و بگرفت تیغ زبیر 
چو بگرفت بر زانوی خود نهاد *** ز کردار او کرد هر دم بیاد 
بآخر چنین خوار و زار آمدی *** چنین دشمن کردگار آمدی 
به پیچیدی از داور پاک سر *** ز کار و ز کردار تو الحذر 
شده خیره با دیو ناپاکزاد *** بفرمان دیوان سرش ش بباد 
بسی مکر و افسون پند و فریب *** ز گفتار او شد دلش بی شکیب 
ز فرمان دارای دین سر کشید *** بآخر تن خویش در خون کشید 
که امروز او را جدا سر ز تن *** شد و خاک گردید او را کفن 
بفردا سر طلحۀ نامدار *** چو اینسر بمیدان فتد خوار و زار 
بهمراه در دوزخ آرند رو *** بایشان نگردد کسی چاره جو 
چه گفت انسخن را شهنشاه دین *** بر آمد ز نام آوران آفرین 
یکایک نهادند سرها بخاک *** که ای کار تو کار یزدان پاک 
کسی کو بنزدیک تو راه جست *** بر آن هست یزدانپرستی درست 
اگر کشته گردد بکین باک نیست *** بخلد برین همچو او خاک نیست 
ز جان بر گذشت و بجانان شتافت *** ز یزدان پرستی بیزدان شتافت 
همه در رکاب تو فردا چه باک *** بغلطیم اگر مثل این سر بخاک 
سر ما برازنده افسر است *** بخلد برین از همه برتر است 
شهنشاه چون گفت ایشان شنید *** بخندید و بر سویشان بنگرید 
که فردا زمانه بکام شما است *** بعرش برین جایگاه شماست 
همه لشگر دیو ناپاک زار *** شود کشته و بسته در کار زار 
ز گردان تمامی نماند نشان *** بخاک اندر آید سر سر کشان 
شود کشته در رزمگه بیشمار *** از آن دیو وارون فزون از شمار 
شود دستگیر آنزن تیره بخت *** بخاک اندر آید ز بالای تخت 
بخواری و زاری نمایند اسیر *** مر او را در اینرزمگه ناگزیر 
همه لشکرش کشته گردند زار *** بر آید ز دیوان وارون دمار 
ز هر سو یکی جوی خونی روان *** روان کرد و از لشگر بیکران 
خداوند فیروز یار شما است *** جهان آفرین کردگار شماست 
شما لشگر پاک یزدان بدید *** بدل شادمان و تن آسان بدید 
جهاندار تا این جهان آفرید *** در ایندهر همچون شما کس ندید 
شما را بود جایگه در بهشت *** بنیکی گرائید از کار زشت 
در این جایگه شادمانی کنید *** بخلد برین کامکاری کنید 
شما را شناسم بنام دگر *** که بودید با او همه رازگر 
ز بهر شما رو نما آورد *** چه گویم که دست خدا آورد 
شناسم شما را سرانجام کار *** که بودید با او همه دستیار 
شما را کزیند در آنجایگاه *** بسوی شما گرم سازد نگاه 
نمائید آنجا همه جایگاه *** بنزدش شما را بسی پایگاه

ذکر آگاه شدن عایشه از کشته شدن زبیر

چو آگاهی آمد سوی جیش زن *** که شد کشته ناگاه آن اهرمن 
بر آمد ز گردان بگردون خروش *** که بر ما شده چرخ بیداد کوش 
زبیر سپهدار گر کشته شد *** بما بر همه روز بر گشته شد 
بنیش اندر آمد همه نوش ما *** ز تن بی خرد شد همه هوش ما 
دریغا از آن یال و کوپال برز *** دریغا از آن زور و بازو گرز 
دریغا از آن یکدل و هوشیار *** که شد چرخ از کار او سوگوار 
همه لشگر از غم بماتم شدند *** بماتم همه جیش همدم شدند 
غریو خروش آمد از جیش زن *** همه زار در ماتم اهرمن 
زهر گوشۀ بانک ماتم بلند *** ز هر سو دلیری بغم مستمند 
سوی درگه داور داوران *** پر از سوگ گشتند یکسر روان 
بهر جا گوی راز تن رفته جان *** ز دیده فرو ریخته جوی خون 
خروشان و جوشان و زار و نژند *** همه لشکر زن بغم مستمند 
بدرگاه او در پناه آمدند *** سراسر همه بی کلاه آمدند 
دریده قبا و فکنده سپر *** غریوان دلیران فرخاش خر 
خروش از زمین رفت بر آسمان *** بر آمد غریو از زمین و زمان 
چه زن از سرا پرده او را شنید *** رخش گشت و ماننده شنبلید 
بپرسید این زاری از بهر چیست *** غریویدن گریه از بهر کیست 
بگفتند شد کشته ناگه زبیر *** بدست گرانمایه سرخیل دیر 
چه بشنید بانو بر آمد بجوش *** از آن غم بر آورد از دل خروش 
از آن غم برخسار مه آب زد *** همه زان خبر رنگ مهتاب زد 
خراشید رخ را همی از ملال *** همی زد بسوی سر انگشت خال 
خم گیسوی پر شکن را شکست *** زدیده بون جوی خوناب بست 
صفحه (329) 
ز کف بر دوزخ بست نیلی نقاب *** جهان شد بنیلی نقاب آفتاب 
کمند دو گیتی بهم در کشید *** کمان دو ابروی در هم کشید 
ز مژگان تر بر دوزخ بست خال *** که شد زندگانی خیال محال 
زمانی همی بود با سوگ و درد *** بر آمد ز پرده سرا روی زرد 
غریوان و گریان و ژولیده مو *** ز کار سپهدار در گفتگو 
طلب کرد گردان لشگر بپیش *** اگر بود بیگانه و گرز خویش 
سراسر بدرگه فراز آمدند *** ز اندوه و غم در گداز آمدند 
همه بی کلاه و همه بی کمر *** بجای کله خاکشان بد بسر 
چه بانو رخ نامداران بدید *** سر شکش ز مژگان برخ بر چکید 
سران سپه سر بسر سوی او *** یکایک نهادند بر خاک رو 
چه بر داشتند از رخ خاک سر *** همه سوی بانو شده دل نگر 
بمدحت گشادند یکسر زبان *** که بادا ترا زندگی جاودان 
اگر صد هزاران چو مادر مغاک *** بپا و براه تو غلطد بخاک 
دمادم فدای تو بادا سرش *** سزاوار خاک درت پیکرش

در بیان گفتگو نمودن طلحه و سایر لشگر عایشه و جواب دادن عایشه ایشان را

همه همچه او در رهت جان دهیم *** براه تو جان و سر آسان دهیم 
همه خون این کشته باز آوریم *** اگر سر بخاری بگاز آوریم 
چه فردا بر آید بلند آفتاب *** شود روی هامون چه دریای آب 
سوی رزمگه اندر آریم رو *** باین کینه گردین فرخاش جو 
ستانیم خونش ز کند آوران *** و یا کشته گردیم یکسر چو آن 
اگر کینه کش پاک یزدان بود *** که زان کین کشیدن نه آسان بود
پی خون این کشته از نام ننگ *** در آئیم با پاک یزدان بجنگ 
که تا گشته گیتی بوادی و دیر *** ندیده دو چشم کسی چو زبیر 
که خون وی از خصم خود خواستن *** ز خصمش بدل کینه پیراستن 
در اینجا همه دین و آئین ماست *** از اینکار روشن جهان بین ماست 
تن خود سراسر بخون در کشیم *** و یا خصم او را بخون در کشیم 
چه گفتار لشگر در آمد ببن *** بلرزید از آن گفته چرخ کهن 
دگر طلحه گریان در آمد بپیش *** ببانو سخن گفت از کم و بیش 
که گردان لشگر همه انجمن *** یکایک بکشتن نهادند تن 
که فردا ز دشمن بر آید دمار *** ز شمشیر ما درگه کار زار 
بدینگونه چون کار ما شد ز دست *** بما نیست بی رزم جای نشست 
چه بانو شنیدی سخنهای او *** پسند آمدش جمله آرای او 
که واجب بما گشت پرخاش کین *** اگر چه برزم جهان آفرین 
پس آنگه بپاسخ زبان بر گشاد *** ز کار سپهبد بسی کرد یاد 
که ناگه چنین بی گنه کشته شد *** بخاک و بخون اندر آغشته شد 
دل من شد از دست او سوگوار *** شد از گریه جان و دلم بیقرار 
مرا از غم او بتن تاب نیست *** بروی بجز رنگ مهتاب نیست 
مگر خونش از خصم جوئید باز *** که شد رزم اینکار بر ما دراز 
مرا بود خواهش ز یزدان فرد *** که با شیر یزدان نسازم نبرد 
کنون گر همه پاک یزدان بود *** باو رزم و پیکار آسان بود 
که شد خون اسلامیان ریخته *** ز تو گشته رزمی بر انگیخته 
پی خون او بر گشائیم دست *** بیزدانیان اندر آید شکست 
مرا شرم و آزرم بود از علی (ع) *** که بد دست پروردگار جلی 
ولیکن چه خورشید فرزانه رای *** گه کین در آیم برزم خدای 
کسی کوپر از کینه با حیدرست *** بیزدان دادار رزم آور است 
ولیکن چه خورشید فردا ز گاه *** بر آید سپهبد شوم بر سپاه 
بدین کین کنم کینه را دست پیش *** نشینم بجمازه بر تخت خویش 
بمیدان در آیم بدل کینه خواه *** پی رزم تازم سوی رزم شاه 
برزم علی تیغ کین آورم *** بیزدان سر تیغ و خنجر کشم 
همه جیش از گفت او سر بسر *** یکایک نهادند بر خاک سر 
همه گشته دلشاد از کار او *** بغم شادمانه ز گفتار او 
برفتند بر سوی آرامگاه *** سوی خیمه رفتند شاه و سپاه 
در آمد شب و اسپری گشت روز *** نهان کرد رخ مهر گیتی فروز 
چو خورشید در درگه لاجورد *** بکون مکان گشت هامون نورد

در بیان لشگر آراستن جناب امیر و گفتگو نمودن آن سرور با بزرگان لشگر

برون آمد از پرده آبنوس *** بدرگاه شیر خدا داد بوس 
از او اذن کشور گشائی گرفت *** بیک دم ز مه تا بماهی گرفت 
سراسر در آورده زیر نگین *** ز هفت آسمان تا بهفتم زمین 
جهان شد مسخر ز نیروی او *** نه افلاک شد روشن از روی او 
چه با فتح فیروزی نباز گشت *** بدرگاه شیر خدا باز گشت 
ستایش نمود و ببوسید خاک *** که ای حکم تو حکم یزدان پاک 
چه فرمان دهی با من ای ذوالمنن *** بسوزم همه جیش ناپاک زن 
بآن انجمن آتش اندر زنم *** بن و بیخ زن از جهان بر کنم 
سپاه زن اندر جهان کم کنم *** جهان پاک از زشت مردان کنم 
چو من از جهاندار زن سیرتم *** از اینزن ز روی تو در خجلتم 
نه من بلکه بر جیس و ناهیده و تیر *** همه چرخ و کیوان و بهرام پیر 
بما تو از این کار منت گذار *** از این رو سیاهی تو ما را در آر 
شهنشه بخندید و دادش جواب *** که جستی از این گفته راه صواب 
تو از خجلت او دل آزاد کن *** برو شادمان باش و دل شاد کن 
که امروز گردد بمیدان اسیر *** بدست دلیران شود دست گیر 
چو خورشید شد پر نشیب از فراز *** در درگه سرمدی گشت باز 
بتابید نور خداوند پاک *** درخشان در آن نور شد روی خاک 
بر آمد شهنشاه فیروز بخت *** بخرگه ببالای فیروز تخت 
همه سرور آنرا بر خویش خواند *** دلیران فرزانه را پیش خواند 
برفتند شادان دل و رهنورد *** چه یزدانیان سوی یزدان فرد 
بر ایشان چه نوری از آن نور تافت *** فتادند یکسر در آنجا بخاک 
که ای روی تو روی یزدان پاک *** سر دشمنانت بر آید بخاک 
صفحه (330) 
بسوی تو یکسر ستایشگریم *** خدا را ز رویت نیایش گریم 
تو هستی بما بر خداوند دین *** جهاندار جان بخش جان آفرین 
خنک آنکه نازد بشاهی چو تو *** خنک آنکه دارد پناهی چو تو 
خنک لشگری کش سپهبد توئی *** خداوند ما بندگان خود توئی 
جهان سر بسر روشن از روی تست *** فروغ زمانه ز نیروی تست
توئی در جهان داور دادگر *** کجا بنده پیچد ز رای تو سر 
بابلیس وارون نبرد آوری *** بپیکار ما سر بگرد آوری 
برزم تو گردیم زرم آزمان *** بود رزم و پیکارت رزم خدای 
بتازد هم اکنون سوی رزم زن *** کمین جا کر ما از این انجمن 
بفر و ببختت نبرد آورد *** سر لشگر زن بگرد آورد 
پراز پیکر و سر شود روی خاک *** شود لشگر دیو وارون هلاک 
همه جیش زن دستگیر آوریم *** تن پر گنه را اسیر آوریم 
همه روی هامون پر از سر کنیم *** دلیران همه خاک بستر کنیم 
بفر و ببخت تو جنگ آوریم *** جهان بردد و دیو تنگ آوریم 
چه بشنید گفتارشان شاه دین *** برایشان یکایک نمود آفرین 
بفرمود کز شهر بیرون روند *** دلیران یکایک بهامون روند 
بگردون فرازند کوی علم *** بدشمن بر آرند دست ستم 
بفرمان یزدان سراسر سپاه *** سراسر سوی دهر جستند راه 
ز تکبیر بر شد بگردون خروش *** زمین آمد از بانک گردان بجوش 
روا رو بر آمد ز مردان دین *** شواشو رسید از سپهر برین 
پر از بانک تکبیر شد آسمان *** ز تکبیر پر شد زمین و زمان 
بر آمد ز گردان لشگر خروش *** زمین همچو دریا بر آمد بجوش 
پر از بانک تکبیر شد نه سپهر *** بپوشید از دیو رخ ماه و مهر 
ز بس کوی زرین بناهید شد *** رخ چرخ پر ماه و خورشید شد 
زمین بر فلک رایت افزایش شد *** تن بارکی آسمان سای شد 
ز بانک سواران میدان دشت *** سپهر و ستاره بدیار گشت 
نوردیده شد آسمان بر زمین *** بروی سپهر اندر افتاد چین 
تو گفتی جهانی هویدا نبود *** بجز گرز و شمشیر پیدا نبود 
خروشان و جوشان دلیران دین *** پی رزم و کین بر زده آستین 
سواران بکف نیزه های بلند *** کز و گشته رمح فلک مستمند 
دلیران بکف خنجر آبدار *** از ایشان مه و مهر در زینهار 
پر از کینه شاهان شمشیر زن*** یکایک ز کار فلک خنده زن 
یکی لشگر از بصره شد سوی دشت *** که شیران نیارند آنجا گذشت 
پر از گرز شمشیر شد روی خاک *** ز تیغ و ز خنجر در افشان مغاک 
ز آسیب گردان خراشید چهر *** پر آشوب گشته همه ماه و مهر 
ز رومی قبا و ز ترکی سپر *** فتاده کلاه از سر ماه و خور 
ز روشن نهادان روشن ضمیر *** بتاریکی افتاد بهرام و تیر 
ز اسپهبدان آسمان در خروش *** ز گرد سپه نه فلک پر ز جوش 
وز آن سو همه جیش ناپاک زن *** بهر بر زنی همچو زن انجمن 
سوی یکدیگر کرده پر بیم رو *** از آن لشگر و جیش در گفتگو 
یکایک ز رخ برده از بیم رنگ *** شتاب همه گشته یکسر درنگ 
دل از درد گریان و تن ناتوان *** روان از تن جمله گشته روان

در بیان آمدن لشگر عایشه بعزم نبرد با شاه مردان و گفتگو نمودن طلحه با بزرگان لشگر

شده سست دست دلیران ز کار *** بکند آوران تیره بد روزگار 
دل از درد گریان و تن ناتوان *** سوی یکدیگر جسته راه امان 
نه جای نبرد و نه راه گریز *** بایشان شده آسمان پر ستیز 
کج آمد در آنکار پر گارشان *** بزشتی کشید عاقبت کارشان 
یکی گفت در رزمشان کار نیست *** ستیزه روا با جهاندار نیست 
پشیمان یکی گشت از کار زار *** یکی گشت از آنکار گریان زار 
یکی گفت ناگه ببانک بلند *** که ما را بپیچید دیو نژند 
که بر سوی یزدان سر افراشتیم *** ز روی خداوند بر کاشتیم 
بسوی زنی گشته گردون گرا *** زنی را گزیده بهر دو سرا 
کشیده سر از عهد و پیمان خویش *** شده جنگجو با خداوند خویش 
همانا سر آمد بما روزگار *** بدوزخ در افتادمان کار زار 
یکایک بفرمان دیو نژند *** گذشته ز پیمان آن ارجمند 
بما تا ابد درد و نفرین بود *** پس از زندگی دوزخ آئین بود 
همه سوی ابلیس کردیم رو *** باهریمنان گشته ام چاره جو 
چه گفتند با هم ز روی نیاز *** از اینگونه در دست بسیار راز 
تهی دست دل گشته از کار زار *** شده کار نام آوران خوار زار 
خروشید و گفتا ببانک بلند *** که ما را بود فتح بیچون و چند 
بر آمد کنون بانو بانوان *** بمیدان کین با تن ناتوان 
باقبال او فتح گردد پدید *** در بسته را دستش آمد کلید 
مترسید از کار ای سرکشان *** نگردید در رزم چون بیهشان 
که دوران گردان ابر کام ماست *** فراتر ز چرخ برین نام ماست 
شود عاقبت کار بر کام ما *** بکامست آغاز و انجام ما 
بگفت این و پوشید خفتان کین *** یکی اهرمن شد عیان در زمین 
بیاراست تن را بخفتان جنگ *** دل از کار و پیکار گردیده تنگ 
تو گفتی بر آمد یکی تیره میغ *** که بد باز او گرز شمشیر و تیر 
بتندی یکی بانک زد بر سپاه *** که تازید اکنون بآوردگاه 
شما را دگر گونه شد روزگار *** همه دست و دل بازمانده ز کار 
ز سر رفته تاب و ز تن رفته هوش *** که ناگه ز لشگر بر آمد خروش 
سواران پر از کین برون تاختند *** همه گرز و تیغ و سنان آختند 
فلک را ز نوک سنان دل گسیخت *** ملک را ز پیکان پر و بال ریخت 
خروش دلیران ز کیوان گذشت *** فغان از مه و مهر و کیوان گذشت 
همه سوی خرگاه بانو شدند *** پر افغان و پر کینه آنسو شدند 
بر آمد خروشیدن کاو دم *** رخ مهر و مه گشت در چرخ گم 
ز غریدن بوق و آواز کوس *** پر از گرد شد گنبد آبنوس 
چه بانو بسوی سپه بنگرید *** بخندید شادان و شادی گزید 
سپهبد سوی او ز روی نیاز *** فرود آمد از اسب بر دشمن نماز 
بسرو روان اندر آورد خم *** چنین گفت کای زیب اورنگ جم صفحه (331) 
سزد گر بر آئی ز پرده سرا *** پر از کینه از پرده آئی ز جا 
که شد کار پیکار بر کام ما *** بنیکی گراید سرانجام ما 
تو دلرا باینکار غمگین مدار *** منم تا کمر بسته کار زار 
بر آرم بخورشید نام ترا *** ز ناهید جوئیم کام ترا 
چه در رزم رو سوی میدان کنم *** همه کینه با پاک یزدان کنم 
ز فرمان تو بر نداریم سر *** تو خوش باش ای جفت خیر البشر 
ببینی کنون در گه کار زار *** عنای و سنان دلیران کار 
برزم خدا ژاژ خواهی کنم *** پر از خون زمه تا بماهی کنم 
سر سرکشان را بکار آورم *** بخاک درت در نماز آورم 
گشایم چه اندر گه کینه دست *** بچرخ برین اندر آرم شکست 
ببخت تو تازم بآورد گاه *** پی خون عثمان شوم کینه خواه 
سران را همه سر ز تن بر کنم *** دلیران دین را ز تن سر کنم 
ره دین خود را هویدا کنم *** خصومت بدارای دارا کنم 
ربایم یلان را ز قرپوس زین *** گشایم سوی راز داران کمین 
به پیچم سر سروران را ز راه *** ربایم سر خسروان را کلاه 
بیزدانیان آتش اندر زنم *** بن و ببخشان از زمین بر کنم

ذکر توصیف نمودن طلحه خود را و از جا آمدن لشگر کفار از گفتۀ آن بد سیر

پی خون عثمان شوم کینه جو *** کنم سوی دارای دارنده رو 
بشویم ز رخ مهر آزرم و شرم ***کنم سوی آورد هنگامه گرم 
یکی رزم سازم که اندر جهان *** بخوانند از رزم من داستان 
چو من سوی شمشیر یازم دو دست *** نه یزدان بماند نه یزدانپرست 
ببینند چون رزم و پیکار ما *** کنون خیره گردند از کار ما 
که چون گرد بانو بر آید ز جا *** گریزان شود جیش شیر خدا 
بسی نامداران اسیر آورم *** یلان را همه دست گیر آورم 
کشیده سپاهی باین رزمگاه *** همه نوجوان و همه کینه خواه 
دلیران که دیدند آهنگ من *** همه سر کشیدند از دست من 
بمیدان کرا رزم پای منست *** که در رزم من یکدل و یکتنست 
گریزند ای بانو بانوان *** سپاهی ز من از کران تا کران 
که دارد گه رزم پیکان من *** که گردون نژند است از کار من 
ز نو سنانم بگردون گزند *** ز آسیب تیغم یلان مستمند 
دد و دیو ترسان ز کار منست *** جهان جمله در زینهار منست 
یلان چون شنیدند گفتار او *** همه شاد گشتند از کار او 
یلان راز گفتش دل آمد ز جای *** یکایک سوی رزم کردند رای 
ز گفتار اوشان بر فروخت رو *** شدند از پی رزم او چار سو 
همه راست کرده بتن خود گبر *** همه دست برده بکام هژبر 
همه بر کشیده بگردون خروش *** همه سوی یزدان شده کینه کوش 
زمانه پر از خنجر و خود شد *** سوی آسمان از زمین دود شد 
جهان شد پر از خنجر و گرز و خود *** تو گفتی که تنها همه خاک بود

در بیان سوار شدن عایشه و رفتن او بجانب میدان و گفتگوی او با طلحه و لشگر

خروش دد و دیو بر شد بماه *** زمین بر فلک جست آرامگاه 
چه بانو بسوی سپه بنگرید *** بدل گفت گردون بکامم چمید 
سرانجام خوش گشت انجام ما *** همه کارها گشت بر کام ما 
پس آنگه سوی طلحه بگشاد لب *** که ای از تو روشن بما تیره شب 
ترا شد چه پای یلی در رکیب *** جهان شد ز آسیب تو در نهیب 
بهر تاختن بریسار و یمین *** ز تیغ تو شد ارغوانی زمین 
چه تازی تو در دشت کین باد پا *** زمان و زمین اندر آید ز جا 
چه شمشیر کین از میان بر کشی *** کنار زمین را بخون در کشی 
چه تازی پر از کین سوی کار زار *** بسی دست و دل باز ماند ز کار 
چه تازی خروشان سوی دست جنگ *** بجنگ آوران بر شود کار تنگ 
تو شیری که اکنون تو یار منی *** در این دشت کین غمگسار منی 
تو یاری کن جفت پیغمبری *** از این داوری در جهان داوری 
ببخت من اکنون کنی کار زار *** ز خون ریز عثمان بر آری دمار 
بگفت و بر آمد بپشت هیون *** نشست از بر تخت و پیچند و چون 
ببسته کمر را بزرین کمر *** پی کینه خواهی بخیر البشر 
بجمازه بر تخت زرین نشست *** خروشان یکی تیغ هندی بدست 
بتن جامۀ نغز خیر البشر *** ردای یمانی نموده ببر 
فکنده بدوشش کمند و کمان *** هراسان ز کارش همه آسمان 
نشسته بجمازۀ شاهوار *** همه خود و خفتان او زرنگار 
مکلل بدر و گهر چون منات *** مرسع بسیم و بزر همچو لات 
روان شد بمیدان بمکر و دغل *** بتی غیرت لات و شک هبل 
بمیدان چو بر سوی لشگر بدید *** خروشی بگردون ز دل بر کشید 
بر آورد سوی دلیران خروش *** که ای در ره ما بجان سخت کوش

در بیان توصیف نمودن عایشه خود را در حضور لشگر و خبر دادن فضل و بزرگی خود را

بود در ره دوست سر باختن *** نه سر ها ز تن ها جدا ساختن 
بخون در کشیدن تن خویشتن *** بسی به که پوشی بتن ها کفن 
پسندیده باشد بنزد خدا *** که جان در ره دوست گردد فدا 
منم جفت پیغمبر داد گر *** بیک رخت همخواب خیر البشر 
چه از من بمیراث خیر البشر *** بگیتی کسی نیست نزدیک تر 
حمیرا مرا خوانده آن پاک دین *** نم راز دار رسول امین 
شب و روز در حجره ای داشت جا *** برفتی از آنجا بدیگر سرا 
مرا از زنانش نموده گزین *** مرا خوانده او امه المؤمنین 
بمردان اسلام مادر منم *** زن پاک زاد پیمبر منم 
چنین داشت با من وی از لطف را *** که در حجره ام غیر خود کرد جا 
منم دخت بوبکر صدیق دین *** که بد ثانی سید المرسلین 
پیمبر چو رحلت ز دنیار نمود *** سوی حجره ای از شرف جا نمود 
منم راز دار رسول کبار *** ندیده چو من دیدۀ روزگار صفحه (332) 
نهاده بسر تاج گوهر نکار *** بدستار آویخته گوشوار 
بیاراسته تن بدر و گهر *** کمر سیم و بند کمر بند زر 
درخشان چه عزی ببام حرم *** فروزان بدر و گهر چون صنم 
خروشان بگفتار چون ژاژخا *** غریوان بآواز چون ناسزا 
که ای مردم بد دل اجنبی *** فراموش کردید عهد نبی 
منم خاص آن پرده دارم حرم *** منم همسر او منم محترم 
ندارید جان در ره من دریغ *** بدشمن بکوشید با گرز و تیغ 
سر دشمان را بگرد آورید *** ز بهر پیمبر نبرد آورید 
چه لشگر بگفتار دادند گوش *** ز دانای لشگر بر آمد خروش 
که ای زشت پتباره روزگار *** ز تو نیست راضی رسول گبار 
که بی پرده از پرده آئی برون *** بگمراهی لشگر رهنمون 
همانا ز ابلیس داری نژاد *** ز کار تو فریاد ای دیو زاد 
برزم خداوند لشگر کشی *** نمودی و کردی چنین سر کشی 
حریم پیمبر ز تو شد بباد *** بد آمال کار تو ای بد نژاد 
هنوزم کنی فخر بر روزگار *** که من جفت پیغمبر کردگار 
ز کار تو ابلیس راهست ننگ *** رسول خدا را از او دل بتنگ 
کشیدی سپاهی بدین روزگار *** بیزدان داور شده کینه دار 
میان دو لشگر کنی گفتگو *** که گردی تو باداد گر جنگجو 
نداری تو از کار خود هیچ ننگ *** بجام تو بادا همیشه شرنگ 
شود کشته هر کس در اینرزمگاه *** تو داری بخونش بفردا گناه 
تو ای زشت کردار بد روزگار *** هنوزم توئی با رسول کبار 
بای زشت خوئی و این ایمنی *** باین کار و کردار اهریمنی 
بجنگ خداوند خود تاختن *** بسوی خداوند تیغ آختن 
وزانسر کشیدن بفرمان دیو *** بریدن دل از مهر کیهان خدیو 
بکردار زشتت اگر بنگری *** اگر دیو باشی تو کی بر خوری 
شنیدند چون گفت او را سپاه *** یکی شاد دل شد یکی کینه خواه 
ولیکن ندانست کس راز او *** یکایک شنیدند آواز او 
ز گفتش دل لشگری شد بدرد *** بر آورد هر یک ز دل آه سرد 
که از کار و کردار آن بد نهاد *** سرانجام ما هم بدوزخ فتاد 
ز گفتش همه گشته اندیشه مند *** گه شد کار حق نزد ما ناپسند 
گروهی سوی شاه دین آمدند *** بنزد جهان آفرین آمدند 
بنزدش نهادند بر خاک سر *** که ای پاک دارنده دادگر 
سزد گر ببخشی تو ما را گناه *** که هستیم در کار خود عذر خواه 
بفرمان ابلیس از راه راست *** نهادیم سر سوی کژی و کاست 
کنون باز گردیم ز نهار خواه *** سزد گر ببخشی تو ما را گناه 
که از کار خود دل بتنگ اندریم *** بود تا زمانه به ننگ اندریم 
بخندد مردم ز کردار ما *** شود آسمان تیره از کار ما 
اگر چه بود پیشه ما را گناه *** توئی بر گنه کارکان عذر خواه 
چه بشنید گفتار آنقوم شاه *** بیفزودشان نزد خود پایگاه 
گنهکار گان سر فراز آمدند *** بدرگاه شه در نماز آمدند 
همه جمله از اهل ایمان شدند *** چو اسلام کیشان مسلمان شدند 
همه گشته با لشگر شاهدین *** برزم عدو هم دل و هم قرین 
زهی گرد کاریکه بخشد گناه *** گنه کا گردید چون بیگناه 
چه از کار لشگر بپرداخت شاه *** بفرمود تا مالک نیک خواه 
سپه را سراسر نماید شمار *** گزیند پی رزم مردان کار 
دلیران گردن کش تیغ زن *** سواران سنگین دل پیل تن 
کسانی که شان چشم یزدان نگر *** سوی پاک یزدان بر آرند سر 
وزانسوی یزدانیان صف گرای *** کشیده صف از بهر کیهان خدای 
صف جنگ یزدانیان را شکست *** دو گتی زا آنصف پر آواز گشت 
صفی بر کشیدند از بهر جنگ *** بر آنصف زمان مکان گشت تنگ 
دلیران همه رشک خورشید ماه *** بجبریل و والا سران سپاه 
ز هر سوی نوری درخشنده بود *** که خورشید ماهش کمین بنده بود 
سراسر بنظاره روحانیان *** مکان آمده غیرت لامکان 
ملایک ببالا همه صف بصف *** چه آنشب کشیدند بر عرش صف 
همه دل ز حیرت پر از گفتگو *** که ای کاش بودیم در جیش او 
ملوک و ملک گشته نظاره گر *** که رشک ملک گشت خیر البشر 
برآورده آواز کر و بیان *** که ای کردگار زمان و مکان 
بما اذن این رزم گه گردهی *** یکایک بما منت از نو نهی 
بغیرت همه از سما و سمک *** که خیل بشر گشته رشک ملک 
بزرگان چه آنصف بیاراستند *** بیامد بکام آنچه می خواستند

در بیان توصیف صف آرائی امیر و خطاب نمودن بمغنی و استمداد خواستن از عقل

مغنی کجائی بر آرای ساز *** توازن بصوت عراق و حجاز 
از اینداستان جان و دل تازه کن *** زمین و زمانرا پر آوازه کن 
دل راز داران پر از شور کن *** نوائی چو نار شب تور کن 
تو چون تار طوری بر آور نفس *** که جبریل گیرد ز نارت قبس 
از این داستان با ملک راز گو *** ملوک و ملک را به آواز گو 
که شد در زمانه صفی مر بپا *** که نازد بآن صف یگانه خدا 
صفی گشت از بهر پیکار راست *** که در آسمان مثل آنصف نخواست 
مغنی نوائی به آواز نای *** بر آور دل راز داران ز جای 
بر آندر در راز را باز کن *** بفرزانه گان کشف این راز کن 
که آن کو صف نه فلک بر کشید *** بسویش زنی از چه لشگر کشید 
بمن حل این مشکل از چنگ و نا *** سزد گر نمائی ز بهر خدا 
که دل گشته حیران ز کار سپهر *** شده خیره از گردش ماه و مهر 
مغنی نوائی بصوت و غزل *** که گردید دارنده لم یزل 
صف آرای در دشت پیکار جنگ *** مبادا جهان را شتاب و درنگ 
مغنی صف عیش را ساز کن *** بباران خوش نغمه آواز کن 
صفی بر کش از خیل رامشگران *** که صف بسته از غم گران تا کران 
مرا گر از این غم رهائی دهی *** مرا با خدا آشنائی دهی صفحه (333) 
که یزدان ز بهر که لشگر کشست *** دل دهر از این قصه در آتشست 
از این بارگه پرده را دور کن *** بهنگام ماتم بما سور کن 
سراینده ذکر این راز شو *** نواخان این ره پر آواز شو 
که دیوان بسوی خدا جنگجو *** چرا پر زکینه بر آرند رو 
بگیتی چرا زندگانی کنند *** بهم چون دگر مهربانی کنند 
چگویم نداند کس این راز را *** تو بر کش باین راز آواز را 
ز دل پرده گمرهی دور کن *** دل از نور دادار پر نور کن 
رهی زن در اینره که یابی رهی *** از این ره دهی مرمرا آگهی 
بگرزین نوا دور سازی غمم *** گز این غم همیشه بغم همدمم 
تو از نی دلم را ز غم دور کن *** بآواز نی ماتمم سور کن 
گزین پرده راهی پدیدار نیست *** در این پرده دانای اسرار نیست 
که گویم ره آن نشانم بده *** رهی سوی راز نهانم بده 
ز راز نهانم دهی آگهی *** در این پرده دانای اسرار نیست 
چگویم که بر ما نهانست راز *** نگردیده بر سوی کس پرده باز 
چگویم ندانم در این پرده چیست *** ز آگاهی از پرده و پرده کیست 
که شاید نماید نشیب و فراز *** شوم آگه از رازهای دراز 
از این پرده بهتر که دم در کشم *** بر اوراق دانش رقم در کشم 
چه دانا در این پرده آگاه نیست *** خرد را به پرده سرا راه نیست

در بیان آرایش لشگر نصرت اثر جناب امیر و توصیف نمودن لشگر

کنون باز گردم سوی کار زار *** سخن گویم از گردش روزگار 
که شد چون در آنجا صف کار راست *** از آنصف جهانرست از کج کاست 
سپهدار او مالک شیر دل *** که از خون دشمن زمین کرد گل 
شهنشاه او شاهزاده حسن *** که بد سیط پیغمبر ذوالمنن 
امام سیم سرور خافقین *** سلیل شهنشاه بدر و حنین 
سیم نخبه پنج آل عبا *** هویدا از آن نور یزدان نما 
چه مه کسب نور از رخش کرد دور *** ز رویش رخ شاه شد پر ز نور 
دگر شاهزاده محمد که بود *** نچنگش چه گوئی زمین رار بود 
هنرمند و دانا و روشن روان *** دلیر و سپهدار و شاه و جوان 
بجستی هژ برش بهنگام جنگ *** گریزان ز چنگش نهنگ پلنگ 
سر سر کشانش بخم کمند *** بخم کمندش سپهر بلند 
چو او در جوانان جوانی نبود *** بمانند او پهلوانی نبود 
هنرمند و آزاده و نیکخو *** نمایان ز روی پدر روی او 
ز شمشیر او دیو و دد در خروش *** هراسان از او چرخ بیداد کوش 
در آن رزمگه او سپهدار بود *** سپه را ز دشمن نگهدار بود 
بلشگر گه شاه دین شاه بود *** بیزدان نهادن هوا خواه بود 
بلشگر چو او نامداری نبود *** چو او در جوانان جوانی نبود 
سپه چون دو رویه کشیدند صف *** خروش یلان خاست از هر طرف 
بر آمد ز خرگه شهنشاه دین *** خروش امد از آسمان و زمین 
ملایک سراسر پر افشان شدند *** ملوک و ملک آفرین خوان شدند 
بلشگر چه شد روی او رهنما *** بلشگر عیان گشت روی خدا 
بلشگر چه عکسی ز رویش فروخت *** همه هر چه بد لشگر کفر سوخت 
بدان گشته نیروی پروردگار *** سراسیمه شد بهر خفاش وار 
تو گفتی دو گیتی هویدا نبود *** بجز روی او هیچ پیدا نبود 
زد آتش همه نقش فخر جهان *** ز سم سمندش مکان لا مکان 
جهان محو نقش دلاورای او *** بکون و مکان تنگ بد جای او 
چه نور رخش تافت در روزگار *** سراسیمه شد مهر خفاش وار 
تو گفتی دو گیتی هویدا نبود *** بجز روی او هیچ پیدا نبود 
چه عکس رخش در جهان اوفتاد *** از آن رخ بعرش برین نور زاد 
تو گفتی خداوند شد خود نما *** همه عرش پر شد ز نور خدا 
چو بر عرش از نور او نور تافت *** از آن نور هفت آسمان نور یافت 
چه پر نور از روی او فرش شد *** همه خاک او غیرت عرش شد 
جز آن نور نوری هویدا نبود *** بجز روی او روی پیدا نبود 
بلی رویها جمله گردد نهان *** نماید ز روی خدای جهان 
چه روشن شود چهره آفتاب *** ندارد در این چهره شب ماهتاب 
شهنشه چه بر دشت بنهاد رو *** جهان تا جهان شد پر از گفتگو 
ملایک ز بالا همه دل نگر *** که اینست دارنده دادگر 
نه هر غرفه قدسیان در نوا *** همانا که اینست داور خدا 
ملوک و ملایک بشگ و یقین *** که اینست دارای جان آفرین 
شده خیره از روی او جبرئیل *** که دانیم کین نیست رب جلیل 
ولی کبریائی هویدا از او *** جلال خدا جمله پیدا از او

ساقی نامه در بیان آراستن میدان جنگ و شکایت نمودن از زمانه بی اعتبار

جلال خدا از جلالش عیان *** جهانرا ز دیدار او تازه جان 
مغنی دف و چنگ را ساز کن *** نوائی باین نغمه آواز کن 
بروحانیان سر این راز گو *** بکروبیان راز ما باز گو 
نوائی بآهنگ نه پرده ساز *** ز نه پرده کن پرده راز باز 
ز راز نهان گوی با پرده دار *** که از پردگی پرده را باز دار 
خدا را از این پرده راهی بزن *** نه بی پرده زین پرده رائی بزن 
که شاید که ما را نماید رهی *** که مائیم از پردگی آگهی 
تو آن پرده از خشم ما دور کن *** بچشم خدائی بما سور کن 
که بی پرده بینیم ما هر چه هست *** ز تو جمله گردیم یزدان پرست 
مغنی از این پرده نقشی نما *** که بی پرده بینم رخ کبریا 
که بی پرده در دهر نقشی نبود *** که او آفریننده پرده بود 
از آن پرده دلرا خبردار کن *** هویدا از ان پرده اسرار کن 
که کار دل از پرده بیرون فتاد *** بنه پرده چرخ گردون فتاد 
مغنی گرت ره در این پرده نیست *** ندانی که نقش پس پرده چیست 
بساقی بگو می بمینا کند *** از آن می علاج دل ما کند 
مئی کو روانبخش و جانپروست *** ز خمخانه ساقی کوثر است 
بجامی که زانجام جمشید جم *** بر آورده نقش جهان از عدم صفحه (334) 
که بینم از آن جام حسن ازل *** شوم آگه از داور لم یزل 
سوی ساقی آیم پرستار وش *** چو ساقی و شان دست کرده بکش 
از او جویم اسرار این پرده باز *** از آن پرده دل کنم پر ز راز 
بسوی خدایم نماید رهی *** بروی خدایم دهد آگهی 
نماید بمن فاش از این پرده باز *** نهم رخ بخاک در بی نیاز 
در این پرده راهی نشانم دهد *** نشانی ز راز نهانم دهد 
خدا را ز ساقی بمن گوی باز *** ز من سوی او بر پیام دراز 
چه ساقی که از عکس می دمبدم *** برآورد دو صد جم ز کتم عدم 
بخم خم او خم چرج گم *** که در خم او است این هفت خم 
زلال خضر دردی از جام اوست *** خضر از ازل دردی آشام اوست 
زمینای او باده کی پر می است *** می او دل افرزو جام کی است 
دلم زان می روشن آگاه کن *** می روشنم توشه راه کن 
گشایم بگفتار مستانه لب *** بگویم ترا داستانی عجب 
که بی پرده زین پرده نقشی نمود *** که او آفرینندل نقش بود 
نمودار گردید نقش بلند *** که بی پرده بد از ازل نقشبند 
بفرمان صورت گر روزگار *** که با ما سوا بود صورت نگار 
هویدا از او حسن روز ازل *** عیان روی دارندۀ لم یزل 
شگفتی تو از کار چرخ بلند *** بیزدان کند رزم دیو نژند 
چو یزدان در آید بگفت و جواب *** دهد خیره ابلیس او را جواب 
سوی داور آرد بفرخاش رو *** بفرخاش جوئی کند گفتگو 
بدوزخ فتد عاقبت در مغاک *** بخورای کند روی بر تیره خاک 
بپیچند از داور پاک رو *** بیزدان بناگه شود جنگجو 
کشد جاودان در گل تیره تن *** بدوزخ شود یار با اهرمن 
جهاندیده کار شگفتی بسی *** شگفتی بدینسان ندیده کسی 
که زن بر نشیند بر افراز زین *** خروشد به پیکار مرد آفرین 
بسی تیره دیوان فرخاش خو *** بر آن در گذارند بر خاک سر 
چه خوش گفت دانای پیشین که زن *** چه زاید ز مادر بپوشش کفن 
بدادار رزم آزمائی کند *** برزم خدا ژاژ خواهی کند 
تفو بر تو ای گردش روزگار *** که هم بد نهادی و هم کج مدار 
ترا هیچ در دیده آزرم نیست *** ز روی جهانبان ترا شرم نیست

در بیان آمدن جناب امیر (ع) در قلبگاه لشگر و اذن جهاد خواستن محمد حنفیه از پدر

دگر باز گردم سوی داستان*** سخن گویم از گفتۀ راستان 
که چون شاه آمد بسوی سپاه *** خداوند بر بندگان جست راه 
نهاده بسر مغفر سرمدی *** ببر کرده دراعۀ احمدی 
ببر جوشنش از تنش پر ز نور *** فروزان از آن نار سینای طور 
زره در برش رشک نه آسمان *** کمر تر کشش غیرت لا مکان 
کمندش فکنده بفتراک زین *** بعرش برین بود حبل المتین 
نمودی چو با خود بنمود چهر *** کمین تر کی از خود اونه سپهر 
ز نوری که از خود او تافتی *** زمین و زمان روشنی یافتی 
چه استاد آن شاه در قلبگاه *** فتادند بر خاک خورشید و ماه 
پر از نور شد جمله کون و مکان *** مکان برتری جست بر لامکان 
فتادند یزدانیان در سجود *** نمودند نعت خدای ودود 
محمد حنیفه ببوسید خاک *** که ای روی تو روی یزدان پاک 
جهان عکسی از خنجر تیز تست *** شفق برقی تیغ خونریز تست 
ز سم سمند تو بر نه سپهر *** پدید آمده صورت ماه و مهر 
سمند تو چون یکه تازی کند *** بمیدان لاهوت بازی کند 
چو اندر مکان گرم سازد عنان *** نوردد مکان بر سر لا مکان 
کمین عرصه تست عرش رین *** توئی بلکه در دهر عرش آفرین 
ذکر مرخص محمد حنفیه از پدر خود 
پیمبر چو نزدیک یزدان رسید *** در آن عرصه گه غیر تو کس ندید 
در آن عرصه گه بود جولان تو *** در آنجا همه هر چه بود آن تو 
کجا عرصۀ تست خاک نژند *** که تازی باین تنگ میدان سمند 
نه این خاک تیره ترا رزمگا است *** کمین گاه تو سدره المنتهی است 
نه جولان گه تست دشت مغاک *** دو کونست نزدت چویک مشت خاک 
بمن خاک این خاکدان واگذار *** تو شو با خداوند دارنده یار 
چه بشنید از شاه فرزند شاه *** سرش بر گذشت از سر مهر و ماه 
وزان پس بمالید رخ را بخاک *** چه یزدانیان نزد یزدان پاک 
شهنشه یکی نیزه دادش بدست *** که زین راه آرد بدیوان شکست 
چه بگرفت آن نیزه از دست شاه *** غریو دو لشگر بر آمد بماه 
خروشان بمیدان در آورد رو *** سوی دشت پیکار شد پویه پو 
ز دوریه برخاست بانک یلان *** خروشیدن آمد ز آهن دلان 
ز آهن نهان بود پولاد پوش *** زمین و زمان اندر آمد بجوش 
بگردون در آمد غو و دارو گیر *** بترسید کیوان ز بهرام و تیر 
دو لشگر بروی اندر آورد رو *** فرا شد ز بام فلک های و هوی 
زمین گشت گردان و تار آفتاب *** بلند آسمان شد به یگره ز تاب 
در بیان رسیدن محمد بمیدان نبرد و تزلزل در قلبگاه لشگر کفار 
سنان بر گذشت از سر نه سپهر *** علم طعنه زد بر رخ ماه و مهر 
سر خود بر آسمان بر کشید *** سپر بر سر از بیم اختر کشید 
ز بس گرد کم کرد خورشید و ماه *** فروزنده خورشید تابنده ماه 
ز بس نیزه و گرز و شمشیر کین *** زمین آهنین و هوا آتشین 
تو گفتی جهان جای اهریمنست *** زمانه ز فولات و از آهن است 
روان شد بمیدان چو فرزند شاه *** بر افلاک شد خاک آوردگاه 
زمانه پر از خنجر و تیر شد*** زمین جمله پر گرز شمشیر شد 
ز نیروش بازوی حیدر پدید *** ز نیروش روی غضنفر پدید 
تو گفتی علی با دلی پر ستیز *** سوی دشت کین کرده شمشیر تیز 
به نیرو بمانند شیر دژم *** دو گیتی کشیدی بیکدم بهم 
نهاده بسر تارک خسروی *** بخفتان نهان بازوی پهلوی 
صفحه ( 335) 
چه او سوی میدان بر آورد رو *** هراسان دد و دیو از کار او 
چه دیدند پر نور رخسار او *** بمیدان کین رزم و پیکار او 
یکی گفت حیدر بجنگ آمدست *** که از هر دو گیتیش ننگ آمدست 
خدا را بگریید از این کار زار *** بپرسید کاین نو رسیده سوار 
جهان تنگ بر قد و بالای او ست *** بمیدان گیتی کجا جای اوست 
یکی گفت کین گردنی حیدرست *** ولیکن یکی گرد نام او راست 
که با او نه پیکار آسان بود *** فلک را از او دل هراسان بود 
چه بانو نگه کرد در کار زار *** بپرسید کان نو رسیده سوار 
که باشد که تازد بمیدان جنگ *** که بر لشگر ما شود کار تنگ 
دلیری سوی ما بجنگ آمده *** که از هر دو گیتیش تنگ آمده 
خدا را بگریید از این کار زار *** که از کیست این نورسیده سوار 
که تازد بدینسان بمیدان جنگ *** شده نوش کند آوران ز و شرنگ 
سواری چنین داد او را جواب *** که فرزند شاه است اینکامیاب 
محمد حنیفه که چون او سوار *** ندیده دو بینندۀ روزگار 
بتنها چه آید سوی کار زار *** سر آرد بگرد کشان روزگار 
فرازد اگر تیغ بر سوی کوه *** شود کوه از ضرب نیغش ستوه
بگردنده گردن گشاید چه چنگ *** بگردن نهد چرخ را پالهنگ 
اگر چرخ گردد ورا هم نبرد *** سر چرخ گردون در آرد بگرد 
ز آسیب او چرخ سیماب وار *** ز نیروی او ناتوان روزگار
فلک را ز بیمش ز رخ رفته رنگ *** از او نوش کند آوران شد شرنگ 
بمیدان کین چون در آید ز جا *** تو گوئی که پر خشم شیر خدا 
بمیدان در آید پی دار و گیر *** بلی شبل شیر است مانند شیر 
کسی را بپیکار او تاب نیست *** کسی را بپیکارش پایاب نیست 
چه بشنید بانو ز لشگر جواب *** فرو ریخت از دیده از بیم آب 
سپه گشت پر بیم از کار او *** سران سپه را بپژمرد رو 
چه طلحه سپه را ز رخ رنگ دید *** سراپای گیتی بخود تنگ دید 
بزانو در آمد برخ سندروس *** پیاده شد و خاک را داد بوس 
که اکنون ببخت تو در روزگار *** ز گردان جنگی بر آرم دمار 
ذکر میدان آمدن طلحه و کشته شدن بدست محمد حنفیه 
کفن جوشن نامداران کنم *** پر از خون کنام سواران کنم 
ز خون دامن دشت را تر کنم *** پراکنده انبوه لشگر کنم 
بگفت این تاز بد در دشت جنگ *** ز تن رفته توش و زرخ رفته رنگ 
چه تنگ اندر آمد باوردگاه *** خروش دو لشگر بر آمد ز جا 
بر آمد خروشیدن کره نا *** دل کوه خارا بر آمد ز جا 
چه شد طلحه در رزمگه رزمجو *** پر آزرم بر روی شهزاده رو 
بر آورد و آمد بآورد گاه *** خروش دو لشگر بر آمد بماه 
بر آمد خروشیدن کره نا *** سران سپه را دل آمد ز جا 
محمد حنیفه چه او را بدید *** پر از خشم بر روی او بنگرید 
دل طلحه زان بنگریدن ز کار *** شد و خواست یابد از او زینهار 
همیخواست تن زنده بیرون برد *** که گردم ابا درد تو هم نبرد 
شهنشه چه بشنید گفتار او *** زمانی بخندید از کار او 
باو گفت کای گشته از عمر سیر *** چو رو به فتاده بچنگال شیر 
ندانی که امد بسر روزگار *** چه جوئی بمکر و فسون زینهار 
چو این فتنه از نو تو انگیختی *** بسر خاک نامردمی ریختی 
تو با لشگری لشگر زن شدی *** تو رو سوی بازار و بر زن شدی 
مرا نیست آن پایه در دار برد *** که گردم بآورد تو هم نبرد 
بلرزید و ترسید و آواز داد *** چو فریاد خواهان زبان بر گشاد 
در این جا نباشد ترا باز گشت *** ترا در سفر دیو دمساز گشت 
بگفت این و تازید سویش سمند *** بچنگ اندرش بد سنانی بلند 
چو شد بر سوی طلحه آمد روان *** تهی از تن طلحه گردید جان 
سر نیزه بر سوی او راست کرد *** سر نیزه اش آنچه او خواست کرد 
چو گوی زرین در گرفتش ز زین *** بر آمد ز یزدانیان آفرین 
بآن نی تن طلحۀ پیل تن *** چو یک پشۀ بود بر باب زن 
گفتار در کشته شدن طلحه و دو لشگر از دو طرف بهم تاختن و گزارش گوید 
زمانی بتازید در دشت کین *** بیفکنده خوارش بروی زمین 
بریدند گردان لشگر سرش *** فکندند در خاک ره پیکرش 
از او شاد جیش خدای صمد *** پر از غم از او لشگر دیو و دد 
دو لشگر بیکره بهم تاختند *** بهم گرز و تیغ و سنان آختند 
بر آمد بکیوان غریو نفیر *** بنالید بر جیس و بهرام و تیر 
چو شب تار شد دیدۀ روزگار *** بهم سر بپیچید لیل و نهار 
رخ مهر و مه نا پدیدار شد *** همه بد دلانرا دل از کار شد 
دو لشگر بیکدیگر آشوفتند *** بهم گرز و کوپال کین کوفتند 
ز یکسو ز دیو دمنده غریو *** ز یکسو همه جیش کیهان خدیو 
فرشته بپیکار با دیو زشت *** بدوزخ قرین گشته خرم بهشت 
ز بانک یلان کوه شد در خروش *** ز آسیب گردان زمانه بجوش 
ز بس سر فرو ریخت در کار زار *** ز هم خارو و خارا سر آورد بار 
تن نامداران بخون و بخاک *** سر نابکاران نهان در مغاک 
سرانجام از کفر آمد غریو *** ز دست فرشته زبون گشت دیو 
ز اسلام بر کفر آمد شکست *** سپاه دد و دیو گشتند پست 
بسی نامداران مرز حجاز *** فتادند سرها ز تن مانده باز 
بسی پهلوانان شمشیر زن *** که بودند یکسر بفرمان زن 
فتاده بخون با تن چاک چاک *** سر اندر سنان و تن اندر مغاک 
یلان قوی هیکل پیل تن *** که بودند سردار در جیش زن 
همه کشته گشتند در کار زار *** بر آمد ز جانشان در آنره دمار 
ستاده سوی قلب فرزند شاه *** بسوی دلیران نمودی نگاه 
عنان را سبک کرده بر باد پا *** خروشید تند و بر آمد ز جا صفحه (336) 
گفتار در بیان عزیمت یافتن لشگر کفر و گرفتار شدن جمعی بدست دلیران دین 
عنانرا بکف چون عنان تا بداد *** بخورشید اورنگ مهتاب داد 
تو گفتی پر از کین بر آمد ز جا *** بمیدان پیکار شیر خدا 
خروشان روان گشت در دشت کین *** سوی او روان گشت مرد آفرین 
سواران کفار در دشت جنگ *** چه دیدند گردش گرفتند تنگ 
بسی گرز و شمشیر زهر آبدار *** زدندی ببازوی آن نامدار 
نیامد تن شاه را زان گزند *** بجولان در آورد زانسو سمند 
چو در دشت پیکار شد یکه تاز *** سر نامداران ز تن ماند باز 
تن سر کشانرا بخون در کشید *** چنین تا سوی ناقۀ زن رسید 
ز تیغش فرو ریخت سرها ز تن *** پر از پا و سر شد زمان و زمن 
بسی کشت زان لشگر بد نهاد *** همه خاک کفار دادش بباد 
سر نیزه بر ناقه کرد آشنا *** تن ناقه را کرد در خون شنا 
بیفتاد از آن بانوی بانوان *** تو گفتی ز چشمش روان شد روان 
ز محمل بیفتاد بر خاک کین *** خروش فغان شد بچرخ برین 
ز کارش بجیش زن آمد شکست *** همه لشگر دیو و دد گشت پست 
ز کار زمانه بخندید شاه *** سوی پور بوبکر کرد او نگاه 
چنین گفت او را که رای نامدار *** سوی خواهرت شو کنون رهسپار 
مر او را سوی من اسیر اندر آر *** در این رزم کوتاه کن کار زار 
محمد چو بشنید گفتار شاه *** ببوسید خاک و روان شد براه 
همی رفت تا سوی لشگر رسید *** بنزدیک فرخنده خواهر رسید 
بر آورد بیرون محمد دو دست *** که ای از تو بیزار یزدان پرست 
ولی محمل بانو از نوک تیر *** مشبک چو مضمار بود او ز تیر 
نگه کرد چون بانوی حقپرست *** ببالای محمل بدیدش دو دست 
خروشید کای مردم خیره سر *** ته خدمت شما را بخیر البشر 
نه من نیستم آن زن محترم *** که بودم مه بانوان حرم 
در آنجا بدم بانو بانوان *** بفرمان پیغمبر انس و جان 
کرا زهرۀ اینکه یازد دو دست *** سوی محمل من که آورد دست 
برادر چه بشنید گفتار او *** چنین گفت کای بد دل تیره رو 
هنوزم تو بانوی پیغمبری *** که با پاک یزدان کنی داوری 
میان دو لشگر چنین خوار زار *** در آئی برزم خداوند گار صفحه (337) 
بسی خون شاهان و یاران دین *** ز کار تو ریزد در این سرزمین 
هنوزم کنی دعوی اینکه من *** بدم جفت پیغمبر ذوالمنن 
بگفت و ز محمل کشیدش برون *** سوی خانه اش برد بیچند و چون 
بدست برادر چه شد دست گیر *** محمد ابوبکر کردش اسیر 
همه رزم و پیکار کوتاه شد *** ز اهریمنان بر فلک آه شد 
ز لشکر بسی دست گیر آمدند *** بسی نابکاران اسیر آمدند 
در بیان فتح نمودن لشگر دین و روانه نمودن جناب امیر عایشه را با محمد ابوبکر بمدینه طیبه 
بسوی غنیمت همه جیش شاه *** بهر سوی گشته دلاور سپاه 
ببردند گردان فزون از شمار *** همه رخت سیم و در شاهوار 
جوانی کهن دهر از سر گرفت *** زمانه ره و رسم دیگر گرفت 
چه زانرزم فیروز شد جیش شاه *** همه بانک تکبیر بر شد بماه 
زمانه ز تکبیر گویان بجوش *** ز تکبیر چرخ برین پر ز جوش 
سران سپاه و سپه سر بسر *** ابر نیزه ها یک بیک کرده سر 
خروشان سوی بارگاه آمدند *** دلیران بدرگاه شاه آمدند 
دلیران سر طلحۀ نامدار *** نمودند بر خاک پایش نثار 
دگر هر که بد در سپه سروری *** بچنگال هر یک ز دشمن سری 
فکندند بر خاک پایش مغاک *** نموده نثار خداوند پاک 
دمادم ز پولاد پوشان شاه *** پر آواز شد خیمه و بارگاه 
چنین فتح هرگز ندیده کسی *** بگیتی اگر فتح کرده بسی 
شهنشه چو زانکار فیروز شد *** سر تخت او گیتی افرزو شد 
محمد ابوبکر را خواند پیش *** با کرام جا داد نزدیک خویش 
بر او خواند آن شهریار گزین *** بسی آفرین از جهان آفرین 
وز آن پس بفرمود او در زمان *** شود سوی شهر مدینه روان 
ابا خواهر خویش و خویش تبار *** روانه یکایک سوی آن دیار 
شوند و ستایش بجا آورند *** ستایش بداور خدا آورند 
بفرمان او نامداران دین *** از آنرو بر اسبان نهادند زین 
بیثرب برفتند فیروز و شاد *** بسی از خداوند کردند یاد 
شهنشه چو زان رزم شد دلکسل *** بفرمود تا مالک شیر دل 
سپه را بر آرد پائین و ساز *** بهر کشوری دست سازد دراز 
همه ملک زیر نگین آورد *** ز دین رفتگان را بدین آورد 
ز دین گشته گانرا بفرمان دیو *** بر آرد بفرمان کیهان خدیو 
ز دیو و زدد پاک سازد زمین *** زمین را بکام جهان آفرین 
نماید کند عهد پیدا و سست *** در آرد بایشان شکست درست 
دهد سوی مردان هر بوم و بر *** ز یزدانیان و ز یزدان خبر 
همه دین یزدان هویدا کند *** ز اهریمنان پاک دنیا کند 
همه ملک را سازد از کفر پاک *** دهد جای اهریمنان در مغاک 
بفرمان او مالک نامدار *** در آن ره که فرمود شد پی سپار 
جهانرا ز اهریمنان پاک کرد *** دل کفر کیشان ز غم چاک کرد 
ز ابلیس وارون تهی کرد جا *** بر افراشت رایات داور خدا 
بسی شهر بس ملک بیچون چند *** که بودی بفرمان دیو نژند 
بیزدانیان جمله را کرد یار *** عیان کرد راه خداوند گار 
بسی ملک از دیو وارون گرفت *** بسی کشور از لشگر دون گرفت 
جهانرا بزیر نگین آورید *** جهان پر ز آئین و دین آورید 
از آن دست ابلیس کوتاه کرد *** سران را سوی دادگر راه کرد 

گفتار در بیان آگاه گردیدن زادۀ هند از فتح نمودن حضرت امیر المؤمنین و ترویج دهندۀ دین مبین حضرت سید المرسلین (ص) و محزون شدن آن غدار نابکار از فیروزی آن بزرگوار علیه السلام گوید

بسم الله الرحمن الرحیم
سر آیندۀ کار نا راستان *** چنین گوید از گفتۀ راستان 
که چون زادۀ هند آن اهرمن *** بعهد خدا گشته پیمان شکن 
ز فرمان یزدان بپیچید سر *** بر آشفت با داور داد گر 
بیزدان در رزم را باز کرد *** جدل با خداوند آغاز کرد 
چه آگاهی آمد سوی زشت دیو *** که فیروز گردید کیهان خدیو 
ز کین کشته شد طلحۀ پیل تن *** زبیر گزین را زره شد کفن 
یلان و دلیران همه سر بسر *** ز تنشان همه دور گردید سر 
چه آن گفته بشنید آن تیره بخت *** بخاک اندر آمد ز بالای تخت 
بغلطید بر خاک دیو نژند *** جهان شد ز آواز او مستمند 
همی کند موی و همی خست رو *** ببخت بد خویش در گفتگو 
بیک هفته بنشست با سوگ و درد *** همی زد دمادم ز دل آه سرد 
زماتم چه پرداخت آن زشت کیش *** طلب کرد اهریمنان نزد خویش 
بنزدیک خودشان گرامی نشاند *** بایشان بسی راز و افسانه راند 
از آن رزم و آن انجمن یاد کرد *** که حیدر بمردم چه بیداد کرد 
همه نامداران دین را بکشت *** هراسان از او روزگار درشت 
دلیران بفرمان آن نامور *** زبیر گزین را بریدند سر 
همان طلحه کو بود از بهر دین *** همه دشمن سید المرسلین 
همه در رکاب پیمبر بجنگ *** بگردان و بر کفر کیشان درنگ 
کنون کرد حیدر همه خوار زار *** بر آورده از جان هر یک دمار 
رسول خدا را حرم خوار کرد *** ز افراز محمل نگونسار کرد 
پراز کشته گردید روی زمین *** همه دین گرا و همه اهل دین 
بخون در کشیدند برنا و پیر *** نمودند جفت پیمبر اسیر 
چه ما خون عثمان همی خواستیم *** بخون خواستن دل بیاراستیم 
کنون خون این نامداران دین *** که بودند با سید المرسلین 
صفحه (338) 
همه در رکابش ز بهر جهاد *** بسی کشته مردان تازی نژاد 
شنیدند اهریمنان چون خروش *** ز اهریمنان رفت بیداد گوش 
ز گفتار او در خروش آمدند *** چه او دل پر از کین بجوش آمدند 
یکایک بگفتار او دلپذیر *** بگفتند این کی تو بر ما امیر 
بفرمان ورای تو فرمان کنیم *** طلب خونش از پاک یزدان کنیم 
بدشمن یکایک نبرد آوریم *** سر دشمنان را بگرد آوریم 
هم اکنون یکی نامۀ نامور *** نویسیم کی یار خیر البشر 
چه بشنید گفتارشان اهرمن *** باهریمنان شد چنین رای زن 
نه نیکوست شمشیر و تیغ آختن *** بیاران خیر البشر تاختن 
بگفت این خون از دو دیده فشاند *** دبیر گرانمایه را پیش خواند

ذکر نامه نوشتن معاویه بخدمت حضرت امیر ع

یکی نامه بنوشت آن بد گهر *** پر از قهر و پر کین بخیر البشر 
که اینکار دین نبی از تو راست *** ز تو راستی در جهان خوش نماست 
بجای پیمبر توئی جانشین *** یکی چشم بگشا و خود را ببین 
ز خونریزی خلق اندیشه کن *** جز اینکار کار دگر پیشه کن 
مرا بد بس اندیشه با خویشتن *** که خونریز عثمان سپاری بمن 
بگیتی در آندشت کردار من *** بنزدت همه خوار گفتار من 
کشیدی یکی لشگر بیکران *** سوی بصره در رزم نام آوران 
بزوج پیمبر شدی رزمخواه *** ز محمل فکندیش با خاک راه 
نمودی مر او را بخواری اسیر *** بدست ستکارکان دست گیر 
بسی کشته گشتند مردان دین *** ز کار تو ای سرور بی قرین 
که کرده زبیر آن یل نیکزاد *** بسی در رکاب حمیرا جهاد 
بفرمان و رای تو ای نامور *** مر او را بخواری بریدند سر 
دل طلحه آن نام بردار دین *** که او بد امین رسول امین 
بمیدان کین کشته شد خوار و زار *** پسندی چگونه تو این کار زار 
توانی که چون بر کشی ذوالفنار *** بر آری تو از دشمن دین دمار 
نه نیکوست در خون کشی اهل دین *** چگونه پسندی تو ای بیفرین 
تو بنگر دمی اندر این کار زار *** که چون گشت اسلام ز اینکار زار 
بزرگان دین با سراسر سپاه *** همه کشته گشتند در رزمگاه 
من از دعوی خون عثمان بری *** تو با اهل دین در نبرد آوری 
حریم پیمبر که بد محترم *** ز کار تو شد خوار و زار آنحرم 
کشیده مر او را ز پرده برون *** ز محمل بدید ورا سر نگون 
ز کار تو شد در جهان خوار زار *** حمیرای پیغمبر روزگار 
برین کشتگان چرخ وارون گریست *** برایشان زمان زمین خون گریست 
کنون گر گذاری ز روی وفا *** تو خونریز عثمان سراسر بما 
مرا با کسی رزم و پیکار نیست *** بجز بندگی توام کار نیست 
تو شاهی و من کمترین چاکرم *** بفرمان و رای تو فرمان برم 
همه آنچه فرمان تو آن کنیم *** بمهر تو دلرا گروگان کنیم 
و گر نه کشم لشگری بیشمار *** کنم با خداوند خود کار زار 
یکی لشگر آرم ز هر سو گران *** چه او را زمانه ندارد گران 
فروزم چنان آتش کار زار *** که از نامداری بر آید دمار 
طلبکاری خون عثمان کنم *** طلب خونش از پاک یزدان کنم 
در اینره چنیر است آئین من *** از اینکار روشن جهان بین من

در بیان رسیدن فرستادۀ معاویه بنزد امیر و دریدن نامه را و جواب نوشتن و فرستادن طرماح

برفتن فرستاده بگذار کام *** بملک عراق آمد از مرز شام 
پس آن نامۀ زشت ناپاک دیو *** ببردند نزدیک کیهان خدیو 
بخواندن چه خواننده لب باز کرد *** بآواز اهریمن آواز کرد 
چه بشنید آن داور دادگر *** سخنهای اهریمن بد سیر 
ز گفتار اهریمن زشت رای *** پر از خشم گردید کیهان خدا 
بپاسخ یکی نامه سویش نوشت *** که ای زشت اهریمن بد سرشت 
تو را با امور زمانه چکار *** نه فاروق دینی و نه یار غار 
پدرت آن بد اندیش ناپاک مرد *** ببین با پیمبر بگیتی چه کرد 
بروی نبی هفت لشگر کشید *** ز دین و ز دارای دین سر کشید 
ز کین دل آنزشت دیو پلید *** جگر گاه عم پیمبر درید 
تو ای اهرمن زادۀ نابکار *** پدر بر پدر دین ناهوشیار 
همه دشمن دین عزی پرست *** بکژی و نا پاکی آلوده دست 
ز شمشیر من در گه کار زار *** بر آمد ز اجداد شومت دمار 
ببدر و احد از سر ذوالفقار *** بر آمد ز اجداد شومت دمار 
باجداد تو آتش افروختم *** تن کفر کیشان تو سوختم 
پی دین ایشان توئی کینه خواه *** بهانه بعثمان شوی کینه خواه 
تو از کینۀ لات پر خون دلی *** دل از مهر لات و هبل نگسلی 
ز کین خدایانت ای کینه رای *** کنی رزمجوئی بداور خدا 
همه جد های تو ای بد سرشت *** یکایک بفرمودۀ دیو زشت 
بپیچید روی خود از لم یزل *** پرستار گشته بلات و هبل 
خدایان اجدادت ای تیره رای *** بدست خدائی فکنده ز پای 
خردمند و بینا و بیدار مغز *** توانا بکردار و گفتار نغز 
هشیوار و بیدار و نیکو نهاد *** دل آگاه و دانا و والا نژاد 
بجستند خدام خیر الانام *** جوان دل آگاه طرماح نام 
ابوذر بدین و تهمتن برزم *** بدانش ارسطو فلاطون ببزم 
ابوذر خصال و ارسطو خیال *** فلاطون شبیه و مسیحا مثال 
گریزان ازو دیو و مکر و دغل *** گه کینه در رزم چون سام یل 
چه آمد بدرگاه دارای پاک *** دو تا کرد بالا و بوسید خاک 
شهنشه چه بر سوی او بنگرید *** خوش آمدش و خندید و شادی گزید 
بپرسید او را ز نام و نشان *** یکایک بر شاه کردش بیان 
پسندیده آمد بدرگاه شاه *** بگفتا سوی شام پیمای راه 
یکی اسب زرین و زرینه زین *** مر او را ببخشید عرش آفرین 
یکی گر ز زرین و زرینه خود *** که زان خیره شد چشم چرخ کبود 
صفحه (339) 
ز دیبا یکی جامه خسروی *** باو داد با آلت پهلوی 
ببخشید بخشندۀ روزگار *** ندیده چو او جامه زرنگار 
ز یزدان چه پوشید بر تن لباس *** نمودش بدارای یزدان سپاس 
چه از رخت یزدان بپوشید تن *** مر او را ببر تنگ شد پیرهن 
بدارای داور ستایش نمود *** جهان آفرین را نیایش نمود 
بفرمان دارای بی چون وچند *** بر آمد چو مه بر سپهر بلند 
باو داد شه نامه نامور *** گرفت و نهادش ابر چشم و سر 
شهنشه خوش آمد ز گفتار او *** خوش آمدش دیدار و کردار او 
خوشا آنکه خوشنود از او گشت شاه*** خوشا آنکه پوئید از آنسوی راه 
خنک آنکه دارای خود را شناخت *** خوشا آنکه او با خداوند ساخت 
خوشا آنکه گردد درین تیره خاک *** بجان بنده خاص یزدان پاک 
بفرمان پروردگار جهان *** فرستاده با باد شد همعنان

گفتار در بیان گفتگو نمودن عمر و عاص بمعاویه و توصیف نمودن عمر و عاص جناب امیر را

روان شد ز درگاه خیر البشر *** سوی شام با نامه نامور 
روانگشت کار جهانش بکام *** بدروازه آمد سوی مرز شام 
چنین داد راوی بدستان خبر *** که آن اهرمن زاده بد گهر 
معاویه آنروز از شهر شام *** بنخجیر آهو نموده خرام 
ابا یوز و تازی و بازو وزیر *** بهامون که بد دشت نخجیر گیر 
چه از کار نخجیر پرداختند *** بهر سو ببازی سر افراختند 
چه ز اهریمنان دور شد اهرمن *** جدا مانده نا عمر و از آن انجمن 
همه راه همراه با عمرو عاص *** که او را کمین بندۀ بود خاص 
همه راه با عمرو همراز بود *** ز کار علی قصه پرداز بود 
باو عمرو دادی دمادم جواب *** که بر گرد از این گفتۀ ناصواب 
که نتوان بیزدان بر آشوفتن *** بداور در داوری کوفتن 
در ایندشت تنها و گرمای زار *** توئی و من و پاک پروردگار 
شوم بر تو از راستی رهنما *** نمایم ترا راز کیهان خدا 
هر آنکس که او با علی دشمنست *** بپروردگار جلی دشمن است 
بجای نبی غیر او جانشین *** ز روز ازل تا بروز پسین 
نه بود و نه هست و نه باشد کسی *** که آمد بگیتی پیمبر بسی 
بمعراج همراز پیمبر است *** ستایشگر دادگر داور است 
نه تنها پیغمبر مر او را ستود *** جهان آفرینش ستایش نمود 
تو با او در آشتی کوب و بس *** مزن هیچ در خون عثمان نفس 
خداوند گیتی ز کیهان خدا *** بسوی خدا روی آن رهنما 
گرفتم که گوئی پیمبر دروغ *** همه دین و آئین او بیفروغ 
ز اوصاف او جای گفتار نیست *** زبانرا باوصاف او یار نیست 
چه سازی تو با پهلوانی که کوه *** شد از تیغ و از خنجر او ستوه 
زمانی در اینکار اندیشه کن *** چه اندیشه کردی خرد پیشه کن 
ز نوک سر تیغ او روز کین *** هنوز است در بدر خونین زمین 
روی سوی دین نیاکان خود *** شوی بنده لات و عزا و ود 
بسوی نبرد که لشگر کشی *** نه بتوان بجیش آفرین سر کشی 
چه گوئی تو با جنگجوئی که رزم *** بنزدیک او هست مانند بزم 
بزنهار بر گرد از اینکار زشت *** شود آنچه باشد تر سر نوشت 
کشد چونکه شمشیر کین از نیام *** فتد ز کف ماه و خورشید جام 
بخلق جهان دادگر داور است *** باهل دو گیتی چو پیغمبر است 
جهانی اگر لشگر آری بکین *** چه ارزد برزم جهان آفرین 
بمعراج نزد نبی کرد جای *** مر او را ستایش نموده خدای 
بخیره بفرمان دیو دژم *** سوی پاک یزدان مزن هیچ دم 
نگه کن در این رزم رزم آوران *** که شد کشته این لشگر بیکران 
زبیر و همان طلحه نیک زاد *** باندیشه دادند سر را بباد 
ز گردان اسلام بس کشته شد *** ز خون عرصه خاک آغشته شد 
کرا زهره جنگ و پیکار اوست *** جهاندار جان آفرین یار اوست 
تو آن لشگر کوفه را کم مگیر *** بسی کشته گشتند برنا و پیر 
بمیدان چه شمشیر کین بر کشد *** نه بر سوی میدان وی در کشد 
بدش عار از رزم وپیکار زن *** بپیکار با زن نشد رزم زن 
نیامد بمیدان نام آوران *** بپوزش شد آن لشگر بیکران 
سراسر همه کشته و دستگیر *** زن بد کنش را نمودن اسیر 
بخیره بفرمان دیو دژم *** سوی پاک یزدان مزن هیچ دم 
در این رزم جز آشتی ره مجو *** ز عثمان و خونش مکن گفتگو 
بزنهار ازین راه کج در گذر *** که جز کج نباشد دراین رهگذر 
معاویه چون گفت او را شنید *** ز گفتش همه راستی بنگرید 
بخندید و گفتا که ای نیک یار *** همه راست گفتی بپرودگار 
ندانم که هنگام را چون کنم *** چه با گردش چرخ واون کنم

پدیدار گردیدن طرماح و دیدن معاویه و عمرو عاص او را و گفتگو نمودن با یک دیگر

نگفتی تو در کار من غیر است *** بود گفت تو دور از کج و کاست 
در اندیشه بودند آن هر دو یار *** سراسیمه از گردش روزگار 
که ناگاه کردی نمودار گشت *** بگریید کوه و بلرزید دشت 
سواری هویدا شد از تیره گرد *** چو آتش پس پرده لاجورد 
بفولاد و آهن بپوشیده تن *** هراسان و گریان از و اهرمن 
جهان مرببال و برش تنگ بود *** سزاوار دیهیم و اورنگ بود 
نهاده بسر مغفر خسروی *** برو بازو و ساعدش پهلوی 
گرفته بکف نیزل بس بلند *** فکنده بگردون از آن نیزه بند 
بتن ژنده پیل و بپیکر هژبر *** سرش بر گذشتی ز سطوت ز ابر 
نمایان از و سطوت سرمدی *** فروزان از و صولت احمدی 
تنش زیر خفتان و جوشن چنان *** مکانرا بر آموده بر لا مکان 
ز گرد سم اسب او از سمک *** هزاران سما بر سما و سمک 
چو آتش فروزان و چون باد تیز *** بخاک از خوی روی خواب ریز 
تو گفتی مگر سم یل زنده شد *** جهان پیش شمشیر او بنده شد 
دو گیتی سبک در ترازوی او *** جهان تنگ بر یال و بازوی او صفحه (340) 
تو گفتی در آنعرصه گه جا نبود *** جز آن قد و بالای والا نبود 
ز مهرش بکیوان و بهرام رنگ *** ز ظلمش دژم آسمان و رنگ 
دو گیتی بنزدش سراسر سراب *** جهان از دم تیغ او خورده آب 
پی دیدن او ملک سر بسر *** بر آورده از هفت خر گاه سر 
فلک سیرتی آسمان همتی *** مسیحا نهادی فلک قدرتی
بحیرت فرو مانده آن هر دو یار *** چه دیدند او را ر آن رهگذار 
که از کیست این نو رسیده سوار *** که از سم اسبش زمین زینهار 
بر آری همی خواهد از آسمان *** ز گرد سم اسب او الامان 
چنین پاسخ آورد عمر و گزین *** که این آید از نزد دارای دین 
که او را چنین مژده ایزدیست *** بنیکی گرایان ودد را بدیست 
پر از سطوت او جهان تا جهان *** پر از شوکت او زمین و زمان 
تو گفتی که سهراب باز آمدست *** بپیکار و کین رزمساز آمدست 
معاویه چون گفت او را شنید *** جز از راستی رای دیگر ندید 
بپاسخ چنین عمر و دادش جواب *** بتازم کنون من بسویش فرس 
بپرسم که او را مکان در کجاست *** در این راه تازیدن او چراست 
چنین داد پاسخ کز این صف و پس *** کنون گر روی نزد آن کامیاب 
زبان را بگفتار آهسته دار *** زبانرا بآن نغز و شایسته دار 
نگوئی تو با او بجز راستی *** نکوبی در کجی و کاستی 
که این قاصد پاک یزدان بود *** باو راز گفتن نه آسان بود 
سخنگوی شایسته از بیش و کم *** و گرنه ز گفتن فرو بند دم 
معاویه چون چاکران نولباس *** نهان کرد نام خود آن ناسپاس 
بدان تا که او را ندانند کیست *** پر از کین مهین یا کمین چاکریست 
پذیره بیامد چه نزدیک شد *** بدیدار او روز تاریک شد 
یلی دید مانند سر و سهی *** پدیدار با زیب و با فرهی 
ز سطوت ربوده ز خورشید تاب *** ز صولت ز چرخ برین رفته آب 
ز بیمش خم آورده پشت سپهر *** ز مهرش فروزان رخ ماه و مهر 
سپهبد چه آن شوکت و پایه دید *** از آن پایه خود را فرو مایه دید 
بترسید از روی او رفته رنگ *** بر آمیخت بر جام نوشین شریک 
نگنجید آنجا تن آندو تن *** ز بس سطوت و بیم در پیرهن 
نمودی معاویه چون شب پره *** بر مهر تابان ز برج بره 
تن او بد از شوکت او نزار *** بنزدیک خورشید خفاش وار 
باستاد لرزان ببانک بلند *** چنین گفت کی رهرو ارجمند 
ز سوی که آئی کجا میروی *** در این راه تازان چرا میروی 
چرائی برفتن چنین پر ستیز *** ستیز از ستیز تو دارد گریز 
ذکر سئوال نمودن معاویه از طرماح و جواب دادن او 
زسوی که آئی سوی او دژم *** نمائی بمردانگی دل دژم 
ز سوی که آئی چنین تیز و تند *** بسوی که خواهی فرس راند تند 
فرستاده چون گفت او را شنید *** عنان تکاور زمانی کشید 
سوی او دژم کرد پر خشم رو *** که ای بد دل خیره چاره جو 
همانا ترا بهره ز اسلام نیست *** بجز کفر و کینت سرانجام نیست 
ترا نیست آزرم ای بد نهاد *** همانا ز ابلیس دارای نژاد 
نه بر دین و بر کیش پیغمبری *** بدل دشمن دادگر داوری 
ز سفیان چه داری تو آئین و دین *** نداری ز نفرین و از آفرین 
تو کافر چنان طلحه بد گهر *** نمایم ز اسلام و دینت خبر 
نخستین باسلام مردان دین *** نمایند بر یکدیگر آفرین 
نمایند مر یکدیگر را سلام *** گزینند بر یکدیگر احترام 
پس آنگه نمایند چیزی سؤال *** چنین است فرمایش ذوالجلال 
بمردم چنین گفته خیر الانام *** نمایند مر یکدیگر را سلام 
ز سفیان ترا هست آئین و کیش *** که هستی بیزدانیان کینه کیش 
ز یزدان ترا شرم آزرم نیست *** بیزدانیان مر دلت گرم نیست 
نگوئی درود و نگوئی سلام *** نداری به یزدانیان احترام 
همانا که هستی بفرمان دیو *** بریده دل از مهر کیهان خدیو 
سوی دیو وارونه آورده رو *** به بی دانشی روی او کرده رو 
گفتار در بیان گفتگو نمودن عمر و عاص با طرماح و جواب دادن طرماح او را 
دل از مهر یزدان بپرداخته *** سوی دیو و دیوانگان تاخته 
بپاسخ سر آینده شد عمر و عاص *** که ای بهترین بنده بزم خاص 
همه هر چه گفتی تو باشد درست *** ترا نیست کردار و گفتار سست 
پرستندۀ دادگر داوری *** که همواره بر راستی رهبری 
سخن هر چه گفتی نباشد دروغ *** بنزد تو کجی ندارد فروغ 
همانا ز نزد خدای جلیل ***پیام آوری و نۀ جبرئیل 
همه بوی مهر آید از بوی تو *** سوی روی یزدان بود روی تو 
سزد گر بگوئی سراسر بمن *** بخلق کریم و بخوی حسن
ز درگاه که آئی ای نیک زاد *** بسوی که باشی روان بامراد 
بپاسخ چنین گفت ای نیکزاد *** بآن اهرمن زاده بد نژاد 
ز درگاهی آیم ز رب و دود *** بآن دم فرشته دمادم درود 
به بپگاه گه سوی آن بارگاه *** سر بندگی سوده خورشید ماه 
بآنبارگه عرش تارخ نسود *** نشد از شرف عرش رب و دود 
سوی شاهی آیم که روح الامین از آنگشته بر وحی یزدان امین 
ملک از دم او دم اندوخته *** مسیحا از آن دم دم آموخته 
بکون مکان چونکه دستی فراشت *** همه نقش کون مکان را نکاشت 
همه ما سوا را تن و جان از اوست *** بسوی همه خلق فرمان ازوست 
خداوند چون باب هستی گشاد *** بآن دست بنیاد هستی نهاد 
یکی بد تن او بجان نبی *** که او بود روح روان نبی 
من آیم ز دارای آن انجمن *** پیامی رسانم سوی اهرمن 
ز نزد علی داور دادگر *** بفرزند هند آن بد بد گهر 
بابلیس وارون بی کیش و دین *** پیامی رسانم ز جان آفرین 
معاویه آن بدرک بد سگال *** که در بدسگالی ندارد همال 
بجان و بدل خصم خیر الانام *** ستمکاره باب و جگر خاره مام 
چه گویم ز اوصاف آن تیره رای *** سخن هر چه گویم بباشد بجای صفحه (341) 
همه هر چه گویم از آن بدتر است *** باو شهر یاری نه اندر خور است 
پدرش آن بد اندیش بیداد گر *** نبودیش پروا ز خیر البشر 
ز کین تیغ و شمشیر کین بر کشد *** چه عم نبی را بخون در کشد 
جگر خاره مادرش از کین درید *** جگر بند عم نبی را مکید 
چه گویم ز بیداد این قوم زشت *** زنا زاده و بد دل و بد سرشت 
شنیدم که سفیان ز مادر دوئیست *** وفا ازدوائی خواستن ابلهیست 
چه گویم از این قوم بیدادگر *** همانا که آمد روانشان بسر 
گر آید پر از خشم شیر خدا *** از این قوم پر دخت سازند جا 
بگفت این و پر خشم تازید اسب *** روان شد از آنجا چو آذر کشسب 
معاویه بر سوی او بنگرید *** بترسید چون شوکت او بدید 
دل او ز دیدن پر از درد گشت *** ز گفتار او چهره اش زرد گشت 
ز بس شوکت و بس جلال شکوه *** تو گفتی نبد جای در دشت و کوه 
چه پر خشم آن نامور بر گذشت *** ز غم پورسفیان سراسیمه گشت 
رخ آورد پر غم سوی عمرو عاص *** که ای مرمرا محرم راز خاص 
یکی چارۀ کن در این داوری *** مگر نام گم گشته باز آوری 
ندیدی برو بازو و یال او *** همان نیزه و گرز و کوپال او 
جهان از نهیبش چو لرزنده بید *** ز بیم نهیبش فلک نا امید 
ندانیم تا چون بود کار ما *** بیزدان فتاد است پیکار ما

مکالمات نمودن معاویه و عمر و عاص در باب طرماح و جواب دادن عمر او را و گزارش

چه بشنید از او عمر لب گشاد *** بسی کرد از آن باب گفتار یاد 
نگفتم نشاید که پیکار و کین *** نمودن بدارای جان آفرین 
ستیزه نشاید بخیر البشر *** نه پیکار با داور دادگر 
پیمبر از او یافت چون یاوری *** بیاراست آئین پیغمبری 
باو رزم جستن نه آسان بود *** فلک را از او دل هراسان بود 
فرستاده اش را ندیدی که چون *** سخن گفت هر گونه بیچند و چون 
چه گفتارش باراستی بود جفت *** چنین کرد بی بیم گفت و شنفت 
جهان همچو او راه مردی ندید *** نه از کار دانان پیشین شنید 
بدرگاه او بنده آزادگان *** پرستار رایش فرستادگان 
دل دهر سنگین ز بازوی او *** سبک نه فلک در ترازوی او 
ندیدی تو گفتار و رفتار او *** بما از ره راستی کار او 
همه هر چه گفت او همه راست گفت *** بکجی نگردید در کار جفت 
فرستاده شاه دین این بود *** سپاهش ببین تا چه آئین بود 
بپرهیز با او برزم و نبرد *** بپیرمان جنگ جستن نکرد 
که پیکار با او سزاوار نیست *** ستیزه روا با جهاندار نیست 
اگر گفت من را نسازی قبول *** بآخر تو زینکار گردی ملول 
به پیچان ز پیکار و آزرم رو *** بجز صلح با او مکن گفتگو 
که داد آفرین اندرین کنه دیر *** فکند است غلغل که الصلح خیر 
که چون با کسی بر نیائی بجنگ *** سوی صلح پیمای ره بیدرنگ 
ترا زین سپس غیر این چاره نیست *** جز این چاره چیزی در اینباره نیست 
بگفتم ترا هر چه بد رای من *** در این کار با دیگری رای زن 
چه بشنید از او پورسفیان تمام *** چنین گفت کی مهتر نیک نام 
بگیتی همه رای من رای تست *** بر ن نه رائی چو آرای تست 
دل من ز رای تو دارد فروغ *** همه هر چه گفتی نباشد دروغ 
ولی گر بجوئیم پیکار و جنگ *** کشد لشگری سوی ما بیدرنگ 
ستاد ز من کشور مصر و شام *** بکشور شود کار ما جمله خام 
ندانم که این داستان چون کنم *** بدارای یزدان چه افسون کنم 
یکی عقده مشگل آمد بپیش *** کز آن عقده گردد دل از در دریش 
نه بتوان بکین سوی او تاختن *** نه دلرا ز پیکار پرداختن 
اگر سوی او جیش لشگر کشم *** تن لشگری را بخون در کشم 
جهان تا جهان پر ز لشگر کنم *** کجا چاره تیغ حیدر کنم 
که او نامدارست و کرد آور است *** بمیدان کین چون خور خاور است 
بمیدان کشد چونکه شمشیر کین *** بلند آسمان آورد بر زمین 
به پیکار گردان مظفر بود *** گریزان ز جنگش غضنفر بود 
سوی رزم او کس نتازد همی *** اگر تازد او سر ببازد همی 
چه بر خصم شمشیر کین بر کشد *** خط زندگانیش بر سر کشد 
بمیدان نبینم ورا هم نبرد *** ز گردان جنگی و مردان مرد 
ابا او نه پیکار آسان بود *** فلک را از او دل هراسان بود 
ولیکن چه سازم مرا چاره نیست *** بگو چاره درد بیچاره نیست

گفتار در بیان توصیف نمودن معاویه خود را و جواب دادن عمرو عاص او را و گزارش

چه بشنید عمرو دلاور سخن *** بپاسخ چنین پاسخ آمد ببن 
که ای از تو کار مهانرا فروغ *** سخن هر چه گفتی نباشد دروغ 
چنین است در روز کار مهانرا فروغ *** نترسد ز نیروی روباه پیر 
پیمبر او را خواند شیر خدا *** گرازان برزمش ندارند پا 
پسندیده دادگر داور است *** پرستنده خالق اکبر است 
نه بتوان نمودن باو رزم و کین *** که لرزد از او آسمان و زمین 
ولیکن تو در کار هشیار باش *** ز آسیبش تن را نگهدار باش 
بآن رزم و پیکار دیگر مخوان *** دیگر بر زبان خون عثمان مران 
عنانرا به پیکار و کینه میچ *** همین صلح آئین و نرمی بهیچ 
باو در سخن نغز و هموار باش *** تن خود ز رزمش نگهدار باش 
بجز آشتی چیز دیگر نگوی *** مشو با گرانمایه گان رزمجوی 
بخندید از گفت او شهریار *** که گفتارت با راستی بود یار 
همه راه بودند در گفت و گو *** چنین تا سوی شهر گردید رو 
همی گفت هر گونه زینسان سخن *** سخن از پی چاره خویشتن 
چه از کار گفتار پرداختند *** سوی شام پس برگ ره ساختند 
گرازان و تازان همه رو بشهر *** چنین تا رسیدند نزدیک شهر 
پر از غم سوی کاخ شد پور هند *** پر از مکر و افسون و بازی و پند 
شب تیره تیره روانش نخفت *** در آن شب سراسر بغم بود جفت 
چه خورشید از این پرده زرنگار *** بیاراست ایوان گوهر نگار 
صفحه (342)

گفتار در بیان نشستن معاویه بر سریر سلطنت و طلب نمودن طرماح فرستادۀ حضرت را

بپوشید دیبای زرین بتن *** وز آن پس بفرمود تا انجمن 
سراسر بدرگه فراز آمدند *** بآن بارگه در نماز آمدند 
طلب کرد گردان فرخاشخر *** بیاراست ایوان سیم و زر 
نهاده دو صد کرسی زر نگار *** نشسته بزرگان مصری دیار 
بهر سوی دیوان کشیدند صف *** غریو ددان خاست از هر طرف 
طلب کرد آنگه فرستاده را *** بخواند آن جوان مرد آزاده را 
ملک شد سوی دیو پر مکر و ریو *** عیان گشت جبریل در بزم دیو 
جوانی عیان شد چو سرو بلند *** که از دیدنش شاد شد مستمند 
ببازو هژبر و بتن ژنده پیل *** عیان از رخش چهرۀ جبرئیل 
بر و یال و بازوی او پهلوی *** بنیرو هژبر و ببازو قوی 
بتن جامۀ نغز و گوهر نگار *** بسر تاج و عمامۀ شاهوار 
فروغ رخش رشک خورشید و ماه *** که خورشید بر چرخ پوشید ماه 
ندیده نگارندۀ روزگار *** چو رویش بایون گوهر نگار 
سخنگوی خوش خوی و شیرین زبان *** دلارای دلجوی رطب اللسان 
از او خیره شد چشم شاهان شام *** از او تیره شد روی دیو ظلام

آمدن طرماح بمجلس معاویه و گفتگو نمودن

بر آمد زهی از بزرگان مصر *** همه خیره گشتند شاهان مصر 
کز اینگونه نقش بلندی نگاشت *** نگاری چنین در پس پرده داشت 
از آن گشت روشن همه بزم دیو *** ز دیوان از او دور شد مکر و ریو 
در آن بزم چو تافت نور رخش *** چو مینو شد از آن رخ فرخش 
بحیرت همه نامداران شام *** فرو رفته از روی ماه تمام 
که از روی او بوی جان آمدی *** ز مهرش بتن ها روان آمدی 
در آن بزم چون آمد آن نیکنام *** در انجا ستاد و نکردش سلام 
باو پورسفیان نمود این خطاب *** که در دین اسلام باشد صواب 
ستاده بپیشت نگویم سلام *** چرا می نکردی تو ای نیکنام 
رخ از شاه مردان نیفروختی *** مر او را ز حیدر نیاموختی 
ز آئین اسلام بیگانه ئی *** چه گویم همانا که دیوانه ئی 
ز حیدر ادب توخته روزگار *** ادب داشت در پیش او زینهار 
همانا تو او را گزین چاکری *** ولی چاکری را نه اندر خوری 
چه خوش گفت دانندۀ روزگار *** که او در جهان بود آموزگار 
پسر کو ندارد نشان از پدر *** تو بیگانه خوانش مخوانش پسر 
چه طرماح گفتار او کرد گوش *** بر آورد چون شیر از دل خروش 
که آهسته باش ای نکو شهریار *** سخن را باهستگی پاس دار 
چه رانی کمیت سخن تیز و تند *** ندانی که کردی بگفتار کند 
سخن هر چه گوئی به اندازه گوی *** ز آئین یزدان مپرتاب روی 
بلی اینچنین است راه صواب *** که خیر البشر کرده با ما خطاب 
که پیشی به اسلام اندر سلام *** بجوئیم هر یک پی احترام 
چه ره سوی این مرز برداشتم *** در این ره بدینگونه پنداشتم 
که این ملک را بهر ز اسلام نیست *** بجز کفر او را سرانجام نیست
نه اسلام دانند و نه احترام *** روا نیست گویند با هم سلام 
چه بگذاشتم پا باین مرز و بوم *** بنزد من آمد یکی مرد شوم 
چو ابلیس وارون یکی دیو زشت *** که گفتی سپهرش بزشتی سرشت 
ز رخسار او دیو وارون پری *** ز دیدار او اهرمن مشتری 
یکی اهرمن زادۀ نابکار *** در آن راه ناگاه شد آشکار 
یکی زشت خوئی که مادر نزاد *** ز ابلیس وارونه دارد نژاد 
ز رخسار او اهرمن ننگ داشت *** از او دیو وارونه دلتنگ داشت 
نکرده سلام از نخستین سلام *** سخن گفت بسیار دیو ظلام 
مرا در دل آمد از آن بد سرشت *** که در شام اسم سلام است زشت 
دل پور سفیان پر از درد گشت *** از آن گفته رخسار او زرد گشت 
ولیکن نیاورد بر روی خود *** دل آن از آن گفته پر درد شد 
بخندید و زینگونه دادش جواب *** که در شام پیداست رسم صواب 
بر آنم چه دیدی تو این پایگاه *** نهادی چه پا سوی این بارگاه 
ز کرسی نشینان درگاه من *** ترا سست شد بازو و جان و تن 
از این بزم و این آلت خسروی *** از این تخ و این مجلس کسروی 
ترا لرزه از بیم در تن فتاد *** که رفتت سلام و تحیت زیاد 
چه بشنید طرماح گفتار او *** برروش ترش کرد پر خشم رو

ذکر جواب دادن طرماح معاویه بن ابی سفیان را

که از سروران گفتۀ نابکار *** نیاید بر هوشیاران بکار 
خداوند شرم و خداوند دین *** نگوید بمجلس سخن اینچنین 
نگویند شاهان سخنهای سست *** بگفتن نشاید ملک نادر است 
سخن سنج سنجیده گنج آورد *** سخن ناپسندیده رنج آورد 
سخنهای بی مغز را تیز مغز *** نگوید بنیکان بجز گفت نغز 
پسندیده باشد بگفت و شنید *** بیزدانیان گفت دیو پلید 
چه خوش گفت دانندۀ روزگار *** که رأیش بدانش بد آموزگار 
خردمند را نیست گفتار سست *** اگر بی خرد بشنود نادرست 
سخن های دانندۀ هوشمند *** بنادان بیهش نباشد پسند 
چو نادان بدانشوری سرفراشت *** نباید ز دانشوری دست داشت 
بر آن دل که دانش نکرده گذار *** بدانشوری کی شود شهریار 
نگه کن که باشد چگونه گران *** بنزدیک پر مایه دانشوران 
سخنهای نادان بدانا منش *** گذارد تن دانش از پرورش 
چو نادان بدانا نماید ستیز *** جوابش نگوئی بجز تیغ تیز 
بپاسخ مر او را جز این چاره نیست *** که گفتار او غیر بیچاره نیست 
نیاید ز نابخردان بخردی *** چنان کز گرانمایه نیکان بدی 
چو نخل جهالت بود بار ور *** ندارد بجز جهل بار دگر 
مبادا بر آن بیخرد آفرین *** که گردد بسوی خرد پیش بین 
گلین کوزش هست خالی ز آب *** گمانش که دارد بمینا شراب 
چنین پایۀ خویش دارد بلند *** که در ملک دانش منم هوشمند صفحه (343) 
ولی نزد دانا خردمند نیست *** خرد را باو هیچ پیوند نیست 
بنزدیک بیمایه و بد منش *** کجا راستی را بود پرورش 
که او را نباشد چو گوینده هوش *** بگفتار بهتر که باشد خموش 
دیگر آنکه گفتی در این انجمن *** چه دیدی تو گردان در گاه من 
ترا سست یکباره شد دست و دل *** ز گفتش ترا پا فرو شد بگل 
ببندیش از این گفته ای شهریار *** نگوید چنین مردم هوشیار 
مرا بر در گهت پایگاست *** که بر سدره المنتهی پایگاست 
چه آن بار گه عرش تا رخ نسود *** نگردید عرش خدای ودود 
همه هر چه سکان عرش برین *** در آن پایکاهند کرسی نشین 
چه درگه که عرش جهان داور است *** چه درگه که درگاه پیغمبر است 
مکائیل هر دم پرستاروش *** در آن بارگه دست کرده بکش 
بر آن در چو خدام در جبرئیل *** ستاده بفرمان رب جلیل 
بود اندر آن پایگه پرده دار *** ید قدرت داور کردگار 
دمادم بآن بارگه سوده چهر *** ز روی شرف ماه و پروین و مهر 
در آن بارگه من کمین چاکرم *** که بر پادشاهان همه سرورم 
بسویت فرستاده از آن درم *** فرستادۀ دادگر داورم 
نگه کن تو ای سرور سرکشان *** ز رسم و ز آئین چه گوئی نشان 
کسی را که بد رسم دین آفرین *** چرا شد ترا دل از او پر ز کین 
کسی کوز نیروش دین گشت راست *** ترا سوی او رزم کین از چه راست 
ز شمشیر او در جهان کفر کاست *** ترا دل از او پر ز کینه چراست 
از او دین یزدان شده آشکار *** از او دهر گردیده امیدوار 
نبی چونکه دریافت فرب خدا *** بجز او ندیدش کسی خود نما 
چه بر سوی قوسین بنمود راه *** نبد غیر او کسی در آن جایگاه 
نهم چرخ عکسی ز درگاه اوست *** فلک را بلندی ز خر گاه اوست 
ز روی خدا روی او رهنماست *** جز آن روی روی که یزدان نماست 
چه خواهی نمودن باو کار زار *** به بدر و احد بنگری نامدار 
که چون ذوالفقار از کمر بر کشید *** سر سرکشان را بچنبر کشید 
نه سفیان بجا ماند نه لشگرش *** چنین آمد از دادگر داورش 
همه کشته گشتند خویشان تو *** فتاده بخون زشت کیشان تو 
از آن رزم و آن رزمگه یاد کن *** دل از رزم و پیکار آزاد کن 
دل از رزم و پیکار و کین در گسل *** بپیکار شیران چه بندی تو دل 
ببین تو که این شیر شیر خداست *** شکوه خدائی از او خود نماست 
بود خشم و قهرش گه رزم و کیین *** همه خشم و قهر جهان آفرین 
که را نیروی تاب دست خداست *** نیاید بدادار پیکار راست 
تو اندیشه در دل از این باب کن *** نگاهی سوی بدر و احزاب کن 
سوی شیبه و آن دلاور ولید *** که از نیروی بازوی او چه دید 
نگه کن سوی عمرو بن عبدود *** پرستندۀ خاص عزا و ود 
که از ضرب تیغش در آمد ز پا *** تهی دست شد زین سپنجی سرا 
نیرزد دو کونش بیک ضرب دست *** همه هر چه هستند بالا و پست 
عباداتشان تا گه رستخیز *** نیرزد ثوابش بآن تیغ تیز 
برزم که جوئی تو رزم آوری *** تو با پاک یزدان کنی داوری 
به رزم جهاندار داور خدای *** کجا دیو و دیوانه دارند پای 
بپرهیز از این کار ای بد منش *** که نزدیک پاکان بود بد کنش 
سرانجام نام اندر آری بخاک *** کنی کینه جوئی بیزدان پاک 
بگیتی ترا شور بختی بود *** وگر بگذری رنج سختی بود 
زمانی بگفت من اندیشه کن *** چه اندیشه کردی خرد پیشه کن 
که با پاک یزدان نتابد کسی *** اگر نیروی رزم دارد بسی 
چو نمرود پیکان و یزدان پاک *** بزاری فتد ناگهان در مغاک 
کجا دیو را تاب کیهان خدیو *** نیاید برزم خدا جیش دیو 
اگر چه بود لشگر بی شمار *** کجا بنده در رزم و پروردگار 
نه خفاش را تاب در آفتاب *** کجا قطره و جای دریای آب 
کجا نور خاور کجا موش کور *** سلیمان کجا و کجا جیش مور 
سخن هر چه گفتم همه گوش دار *** همه عهد خود را فراموش دار 
چه طرماح را شد بپایان سخن *** بر آمد همی آفرین ز انجمن 
ز گفتش همه دیده ها گشت تر *** سراسر بیزدان شده دل نگر 
گشودند با هم همه لب به راز *** که اینک همی راست گفت باز 
ز آواز او خلق گریان شدند *** بیزدان پاک آفرین خوان شدند 
که این مرز جز راست چیزی نگفت *** سخنهاش با راستی بود جفت 
همه نامداران مصری دیار *** که بودند بر کرسی زر نگار 
ز گفتار و رفتار آن نوجوان *** سر انگشت حیرت همه در دهان 
زهی شوکت و شأن آن پادشاه *** که اینش بود چاکر بارگاه 
خدائی که او خاک هستی سرشت *** هویدا باو بندۀ خوب و زشت 
چه طرماح را شد بپایان سخن *** بلرزش در آمد دل اهرمن 
ز گفتش نهانی بترسید دیو *** نهانی بترسید آن زشت دیو 
نهانی بخود بر بگریید زار *** که شد تیره بر ما دگر روزگار 
دگر باره طرماح لب بر گشاد *** سوی عمرو پر خشم آواز داد 
که زین پیش نتوانم اینجا ستاد *** چنین است فرمان رب عباد 
نمائی اگر نامه ای را جواب *** بزودی که این است راه صواب 
چه بشنید از او این سخن عمرو عاص *** چنین گفت کای بندۀ بزم خاص 
روان شو سوی منزل ای کامیاب *** که اکنون ترا نامه دارم جواب 
چه طرماح بشنید اندر زمان *** برون رفت و شد سوی منزل روان 
معاویه با عمرو خلوت نمود *** گشادند لبها بگفت و شنود

در بیان بیرون رفتن طرماح از مجلس معاویه و گفتگو نمودن معاویه با عمرو عاص

نخستین معاویه بگشاد لب *** ز کار شگفت و ز کار عجب 
که ای عمرو بودی تو کار شگفت *** شنیدی همه هر چه طرماح گفت 
نگفتی باو هیچ آنجا سخن *** که دارم شگفتی ز کار تو من 
چه بشنید از او عمر و دادش جواب *** که هی هی رخ از راستی بر مهتاب 
چه گویم کلام جواب درست *** سخنهای ناکام بی مغز و سست 
همانا شنیدی تو گفتار او *** تو دیدی دل و رأی هشیار او 
همه گفت او بود نغز و درست *** مر او را نبد هیچ گفتار سست صفحه (344) 
سوی راستی داد دلرا فروغ *** نبودش بگفتار کج و دروغ 
بجز راستی بر نیاورد دم *** همه هر چه گفتار بیش و ز کم 
بنزدیک دانا پسندیده بود *** بدانشوران نور دو دیده بود 
علی را بخواند و علی را ستود *** چنین کرد دارای رب و دود 
علی را بود این ستایش سزا *** تو دانی و داند یگانه خدا 
چه گفتار عمر و اندر آمد ببن *** معاویه بگشاد لب در سخن 
چنین پاسخ آورد عمرو گزین *** که پنهان برزم جهان آفرین 
بفرما یکی لشگری ساختن *** سوی داور داوران تاختن 
سرانجام از تن کشیدن بخاک *** بدوزخ شدن تا ابد در مغاک 
نه این شیوۀ هوشیاران بود *** نه رسم و ره شهر یاران بود 
بزنهار بگذر از این رهگذر *** ز پیکار و رزم علی در گذر 
که گر لشگر آری جهان تا جهان *** بدارای یزدان ندارد زیان 
از این رزم و پیکار اندیشه کن *** خردمندی و زیرکی پیشه کن 
بگفت این و آن نامه را از بغل *** بر آورد دادش بدیو دغل 
دیگر باره آیات تبت و تب *** فرود آمد از عرش بر بولهب 
ز یزدان چه آن نامه آمد بدید *** بر آمکد ز دیو دمنده غریو 
بفرعون بد کیش و ناپاک رای *** دیگر شد نزول کلام خدا 
چه آن نامه بر خواند دیو پلید *** ندانم چه از گفت یزدان شنید 
که افتاد بیهوش بر خاک زار *** دل عمرو از کار او شد نزار 
زمانی چه بگذشت آمد بهوش *** که ای عمر بر گفت من دار گوش 
نوشته در این نامه دارای دین *** کلامی که لرزد زمان و زمین 
مر او را بمن جز سر جنگ نیست *** سوی آشتی هیچش آهنگ نیست 
که گیرد ز من کشور و مصر شام *** چنین داده در نامه بر من پیام 
چه دارم دیگر چاره در روزگار *** که بر من بر آشفته گردید کار 
اگر چنگ جویم شود کار خام *** که ترسم جهانم نگردد بکام 
اگر نه ستاند ز من ملک شام *** چنین است فرمان خیر الانام 
اگر چارۀ داری ای نیک مرد *** بمن گوی بر گرد افسون مکر 
چه عمرو گزین گفت او را شنید *** از آن غم رخش گشت چون شنبلید 
ستد نامه از دست آن نامدار *** بخواند و چنین گفت ای شهریار 
کزین نامه شد چهره من نژند *** ندانم چه خواهد سپهر بلند 
تو گوئی ز نزد خدای مجید *** دیگر آیت قهر بر ما رسید 
نه این نامه گوئی کلام خداست *** نه این نامه قهر جهان بان ماست 
باین نامه گوئی که رب و دود *** سوی ما پر از خشم و کین رخ نمود 
معاویه چون گفت او را شنفت *** بگفتا که عمر و گزین راست گفت 
از این ناه گشته دلم پر ز درد *** ز غم هر دو را گشت رخساره زرد 
معاویه را دیده شد پر ز آب *** که بهرش چگوئی بپاسخ جواب 
نبتوان باین نامه و این جواب *** همه پاسخ ما چو نقشی بر آب 
چه عمرو ابن ز فرزند سفیان شنید *** زمانی ز گفتار دم در کشید 
پس آنگه ز گفتن زبان باز کرد *** ز مضمون آن نامه آغاز کرد 
چه گفت جواب او کلام مجید *** نداند زیان کار دیو پلید 
زمانی دیگر پر ز اندیشه سر *** فرو برد در جیب آن نامور 
پر اندیشه دل سر بر آورد و گفت *** که بر بنده شد کشف راز نهفت 
بهر سو دواندم کمیت گمان *** باین نکته هر سو شدم رایگان 
بهر سو عنان گمان تاختم *** جز این پاسخ نامه نا یافتم 
که پاسم ندانیم این نامه را *** کنیم این چنین گرم هنگامه را 
بپیچیم قرطاس روی سپید *** که این نامه را کس جوابی ندید 
ندیدیم این نامه ات را جوب *** جواب تو اینست ای کامیباب 
نه زین داستانست بهر تو ننگ *** نیوشنده را دل نیامد بتنگ 
بنزد بزرگان برتر منش *** نباشد ترا هیچ از این سرزنش 
چه فرزند سفیان از او این شنید *** بخندید شادان رخش بشکفید 
پس آنگه سوی عمرو بنمود چهر *** که ای رای تو رای بوذر جمهر 
چه نیکو خیالی بر انگیختی *** عجب رنگی ای بی هنر ریختی 
نگردی مرا خوار در روزگار *** ترا داور داوران باد یار 
پس آنگاه آن پرنیانی سفید *** بپیچید چون نامه دیو پلید 
نمودش بر او مهر خود استوار *** فرستاد زی داور کردگار 
یکی خلعت نغز آن بد گهر *** ز بهرش فرستاده با سیم و زر 
فرستاد و با عمرو آهسته گفت *** بر او زود بگذار گفت و شنفت 
ستد نامه و هدیه آن بد نژاد *** بسوی فرستاده آمد چو باد 
چه طرماح عمرو گزینرا بدید *** بخندید و پرسید شادی گزید 
باو عمرو بنمود آن نامه را *** همه خلعت و سیم و هنگامه را 
همیخواست او را نسازد قبول *** باو گفت پوشیده عمرو جهول 
که بپذیر این جامه زر نگار *** بتن پوش این خلعت زرنگار 
چه طرماح آن هدیه ها را بدید *** سوی خلعت و بدرها بنگرید 
عجب خلعتی دید بس شاهوار *** ندیده چو او گردش روزگار 
همین هدیه و بدرها کن قبول *** از این دوی وارون نگردی ملول 
تو دانی و من دانم این راز را *** ولی بر نیاریم آواز را 
که از راستان نیست آن اهرمن *** نداند بجز کجی و مکر و فن 
رخ کردگار تو یزدان نماست *** نشستن باو جای یزدان بجاست 
نشیند کجا دوی پر مکر و فن *** کجا جای یزدان کجا اهرمن 
خدائی سزای خدای تست *** خداوند در عهد و پیونت تست 
بدرگاه یزدان توئی ارجمند *** که گشتی در آن بارگه ارجمند 
در آن بارگه روی سائی بخاک *** ستایش نمائی بیزدان پاک 
ترا داور دادگر داور است *** که رویت بسوی جهان داور است 
بدارای یزدان توئی در نیاز *** بنزدت یکایک ملک در نماز 
توئی همچو وارستگان رستگار *** تو دارای دو رخ سوی پروردگار 
چو وارستگان رسته از جان و تن *** نکرده دمی رو سوی اهرمن 
بگفت این و از دیده خونابراند *** ز دیده برخسار گان خود چکاند 
زمانی بنالید از کار خود *** بنالید از حرف و کردار خود 
ز زاریش طرماح را دل بسوخت *** ز کردار او آتش از دل فروخت 
بگفتا دل آزاد از این بند کن *** تو هم رو بسوی خداوند کن 
بهمراه من گر شوی بی سپاه *** گر آئی بسوی خداوند گار 
رها گردی از دوزخ دیو زشت *** شوی یار یزدان بخرم بهشت 
صفحه (345) 
شود پاک یزدانت از داوران *** شود یار تو داور داوران 
چه بشنید از آن گفت امید سخت *** چه سازم که برگشت بیدار بخت 
که اینجا بتره مغاک اندرم *** تن زنده پنهان بخاک اندرم 
بسوی خودش از ازل لم یزل *** نداده مرا ره ز روز ازل 
چه سازم باین اختر واژگون *** بدوزخ در افتاده ام سرنگون 
بگیتی چو من کس ستمکاره نیست *** بجز من در اینچاره بیچاره نیست 
ولیکن پیامی تو از من رسان *** در این ره سوی داور داوران 
بگویش که این زشت بد روزگار *** بدوزخ نباشد ورا غمگسار
ندارد به گیتی جز این آرزو *** که ساید بنزد تو بر خاک رو 
تماشای روی خدائی کند *** بکون و مکان کبریائی کند 
در آن بارگه چهر ساید بخاک*** ستایش کند تا به یزدان پاک 
ز جرم گنه عذر خواهی کند *** بزرگی ز مه تا بماهی کند

ذکر آمدن طرماح از شام و رسیدن بخدمت امیر

ولی بخت آشفته ام یار نیست *** مرا شوم اختر وفادار نیست 
چه گویم چه گویم تو عذری بخواه *** سوی درگه حق مرا نیست راه 
چو ابلیس از آن بارگه رانده ام *** ز یزدان پرستی فرو مانده ام 
فتادم بدوزخ ز گردن کشی *** نبینم دیگر روزگار خوشی 
مرا اختر شوم بیدار نیست *** چه سوی خدا مر مرا یار نیست 
بگفت این بسیار بر خود گریست *** که بیچاره همچو من ابلیس نیست 
بدانسته از درگه کردگار *** روانه بدوزخ شده خوار زار 
ز گفتارش طرماح را دل بسوخت *** بر آمد ز اج و دلش بر فروخت 
نشست او ابر اسب تازی نژاد *** ز دارای جان آفرین کرد یاد 
سوی پاک یزدان شد آندیو زشت *** ز دوزخ روان شد بخرک بهشت 
ز امکان چه آمد سوی لامکان *** سوی درگه پاک یزدان مکان 
چه کرد او بخاک درش سود سر *** بنزدیکی داور دادگر 
شهنشاه چون روی او را بدید *** ز رویش بخندید و شادی گزید 
شهنشه باو در اسرار سفت *** همه هر چه بگذشته بد باز گفت 
سخنهای او سر بسر یاد کرد *** بگفت آنچه آن دیو بیداد کرد 
باو مرحبا گفت بسیار شاه *** که هستی تو در دهر زی پایگاه 
ز روح الامین گفتن آموختی *** بدشمن از آن گفته کین توختی 
پسندیده رای تو را کردگار *** ترا بر گزید است پروردگار 
توئی بنده داور دادگر *** توئی چاکر خاص خیر البشر 
چه بشنید طرماح بوسید خاک *** که ای کار تو کار یزدان پاک 
ز درگاه تو دانش آموختم *** ز دارای یزدان ادب توختم 
کسی گو بیزدان ستایش گرست *** پرستنده دادگر داور است 
رخش همچو یزدان پرستان بود *** همه کار او کار یزدان بود 
کسی گر بود یار یزدان پاک *** ز اهریمن زشت او را چه پاک 
جهان را ز تو سایه تا بر سراست *** پر از سایۀ دادگر داور است 
چه روشن بود نور داور خدا *** کجا دیو وارونه دارند پا 
چه از نور یزدان رخ روزگار *** فروزان بود بهر نفس آشکار 
نیازد ستمکاره دیو نژند *** که بر روزگار اندر آرد گزند 
بنزدیکی نور کیهان خدیو *** چو خفاش باشد ستمکار دیو 
هویدا بود داور دادگر *** نیارند دیوان گیتی گذر 
همه آفرینش ترا بنده باد *** سر بد سکالان تو کنده باد 
پس آن نامه زشت دیو دغل *** بنزد خداوند عزوجل 
نهاد و ببوسید روی زمین *** ز کارش بخندید جان آفرین 
که بر دار این نامه دیو دون *** بدوزخ مر او را فتد سرنگون 
که از بیم دادار آن دیو زشت *** جوابی در این نامه او نانوشت 
سفید ایت این نامه ای کامیاب *** نه بنوشته او از بس او تب تاب 
چه طرماح آن نامه بر گشود *** بدید آنچه آن شاه فرموده بود 
بزرگان چه دیدند آن راز را *** همه بر کشیدند آواز را 
غو بانک تکبیر بر شد بماه *** ز تهلیل پر گشت در گاه شاه 
گوان سر بسر سر نهاده بخاک *** یکایک بدرگاه یزدان پاک 
که ای روی یزدان نمایان ز تو *** نه یزدانی و کار یزدان ز تو 
دمادم بگیتی شود آشکار *** توئی در جهان داور کردگار 
خنک آنکه ساید در این بارگاه *** سر خود فرازد بخورشید ماه 
خوشا انکه سوی تو آورد رو *** بسوی خداوند خود کرد رو 
ز هر سوی بر سوی روی تو تافت *** بسوی تو روی خداوند یافت 
ز نقش تو شد در جهان آشکار *** همه نقش دارنده کردگار 
یلان را چه گفتار ها شد ببن *** شهنشاه بگشاد لب در سخن 
گرانمایه مالک بر خویش خواند *** بنزدیکی خود گرامی نشاند

در بیان فرستادن امیر مالک را بجانب لشگر

مر او را بلشگر سپهدار کرد *** بدارای داور ورا یاد کرد 
یلان تهمتن تن شیر دل *** که شد ز آب شمشیر شان خاک گل 
بفرمود تا لشگر بی گران *** بیارد ز گردان و کند آوران 
زهر کشور و مرز آرد بسی *** که آن را شماره نداند کسی 
پی رزم جستن شود کامیاب *** رساند پی دین تباهان بآب 
بدیوان بد گوهر آرد گزند *** بدرگاه یزدان شود ارجمند 
چه بشنید مالک ببوسید خاک *** که بادا فدای تنت جان پاک 
بفرمان و رای تو فرمان کنم *** همه هر چه فرمان یزدان کنم 
بفر و بختت نبرد آورم *** دل بد سکالان بدرد آورم 
زمین را پر از خون دشمن کنم *** در این دشت کار تهمتن کنم 
همه خانه کفر سازم خواب *** بگیتی برانم ز خون رود آب 
جهان تا جهان گر همه لشگر است *** زیک برگ تیغم پر از آذر ست 
همه کار بر کام یزدان کنم *** زمین پر ز یزدان پرستان کنم 
بر آرم بمیدان بکاه نبرد *** ببخت تو از دیو وارونه گرد 
سر دشمنان را ز تن بر کنم *** ز تن دیو و دد را همه سر کنم 
بر آنم ز دیوان یکی جوی خون *** کنم رایت دیو وارون نگون 
به یزدان پرستان شوم عذر خواه *** سر بر تری بر فرازم بماه 
بجا یاری پاک یزدان کنم *** تن و جان بیزدان گروگان کنم 
صفحه (346) 
زمین را پر از پیکر و سر کنم *** همه کار بر کام داور کنم 
بدیوان زنم آتش کار زار *** بر آرم ز دیو دمنده دمار 
بسوزم بن و بیخ ناپاک دیو *** ز سفیانیان اندر آرم غریو 
فروزم چنان آتش کار زار *** که از خاک سفیان بر آرم دمار 
کنم نام سفیانیان زیر خاک *** کنم گیتی از لشگر کفر پاک 
نتابم ز دیو فریبنده رو *** چه با پاک یزدان شوم روبرو 
زنم آتش کینه در کار زار *** بسفیانیان تا بود روزگار 
بدیو و بدد آتش اندر زنم *** بن و بیخ سفیانیان بر کنم 
فروزم چنان آتش کار زار *** که از دیو وارون بر آید دمار 
بگفت این و خندید بوسید خاک *** چه یزدانیان نزد یزدان پاک

در بیان روانه شدن مالک بجانب شام و خبر دار شدن معاویه از آمدن لشگر

روان شد ز نزدیک شاه زمین *** پی یاری سید المرسلین 
پی رزم جوئی علم بر فراشت *** بهر کشور و بوم سر بر فراشت 
دل شهر یاران سوی شاه کرد *** جهانرا زهر کشور آگاه کرد 
هر آنکو ز فرمان او سر کشید *** بزودی سرش را بخنجر برید 
بسی ملک و بس کشور بوم و بر *** بریدی فرستاد خورشید فر 
در آورد کردش ز دیوان تهی *** جهان تا جهان گشت او را رهی 
سپاهی کشید از کران تا کران *** که آنرا زمانه ندارد گران 
همه رزمجوی و همه رزم زن *** بفرمان یزدان همه انجمن 
همه یار دارندۀ دادگر *** همه برده فرمان خیر البشر 
همه جان نموده بیزدان نثار *** همه کرده راه خدا اختیار 
چه آگاهی آمد سوی اهرمن *** ز یزدان شناسان آن انجمن 
بلرزید اهریمن تیره رای *** چه ابلیس وارون ز کار خدای 
ز بس ترس بیم از رخش رفت رنگ *** دلش گشت از کار پیکار تنگ 
طلب کرد نزدیک خود عمر و عاص *** که ای مرمرا یار و همراز خاص 
یکی چارۀ کن در اینکار زود *** که اقبال ما سخت سستی نمود 
در این چاره جستن مرا یار باش *** تو آماده رزم و پیکار باش 
که مالک یکی لشگر بیکران *** کشید از بزرگان از سروران 
که او را نباشد کران و شمار *** اگر بشمرد تا ابد روزگار 
کنون مر مرا چاره کار کن *** پس اندیشه رزم و پیکار کن 
چه بشنید همراز گفتار او *** چو او شد پر از بیم او زرد رو 
زمانی ز اندیشه جنباند سر *** وزان پس باو گفت کی نامور 
یکی عقدۀ مشگل آمد بپیش *** که نتوان گشودن بانگشت خویش 
ندانیم اینکار را چاره چیست *** سرانجام بر ما بیاید گریست 
سپهدار این رزمگه حیدر است *** ندانم بحیدر که جنگ آور است 
سواری که چون تیغ کین بر کشید *** سر چرخ گردان بچنبر کشید 
دلیری که از بیم تیغش بجنگ *** بدریا و خشکی نهنگ و پلنگ 
یکایک ز شمشیر او در هراس *** ز بیمش دد و دیو دارند یاس 
چگونه تون سوی او تاختن *** باو رزم و پیکار و تیغ آختن 
یکی چارۀ کن تو ای نیک یار *** ببن واژگون گردش روزگار 
که گردد بسوی علی جنگ جو *** که در رزم با او شود روبرو 
جهان بسته دست بازوی اوست *** سبک نه فلک در ترازوی اوست 
نبتوان بر او لشگر آراستن *** بپیکار با او بکین خاستن 
چه بشنید این عمر و دادش جواب *** که رخرا ز گفتار او بر متاب 
همه راست گفتی سراسر سخن *** اگر بشنوی تیز گفتار من 
بسوی علی آشتی جوی و بس *** نتازی سوی جنگ جستن فرس 
همه هر چه خواهی بکامت شود *** سرانجام دولت بنامت شود 
اگر مصر خواهی اگر ملک شام *** ز فرمانش کار تو گرد بکام 
و گر نه ز اهریمن زشت خو *** شوی سوی رزم خدا رزمجو 
سرانجام افتی بدام مغاک *** گنه کار گردی بیزدان پاک 
در این کشتیت رنج و سختی بود *** و گر بگذری رنج و سختی بود 
خرد را در این جایگه کار بند *** چه اینکار بندی شوی ارجمند 
چه بشنید زان دیو گفتار او *** ز گفتار اویش بپژمرد رو 
زمانی دلش پر ز اندیشه بود *** همی بود و اندیشه اش پیشه بود 
بر آورد سر با دلی پر ز درد *** دما دم ز دل زد همی آه سرد 
که با من نسازد همی بوالحسن *** کجا کشور شام بخشد بمن 
نگوید سخن جز به بیگانگی *** نداند مرا او به فرزانگی 
در اینکار جز چاره ام جنگ نیست *** ز پیکار و جنگ علی ننگ نیست 
ز هر سو کشم لشگر بیکران *** همه دیو خویان جادوگران 
ره کفر و کین آشکار کنم *** نه با پاک یزدان مدارا کنم 
ببینیم تا با که گردد سپهر *** گرا کینه جوئی کند یا که مهر 
بگفت این و خندید و بر شد ز جا *** از آنجا روان شد بخلوت سرا

در بیان لشگر آراستن معاویه و بیرون آمدن آن ملعون بعزم نبرد

همه فکر و اندیشه اش کار بود *** ابا دیو وارونش گفتار بود 
بر آمد چه خورشید گیتی فروز *** همه شام اندیشه اش گشت روز 
سپاهی پیاپی ز هر سو بخواند *** بنه بر نهاد و بسی زر فشاند 
یکی لشگر آمد بدرگاه دیو *** کز و شد زمان و زمین پر غریو 
ز انبوه تازی و رومی سپاه *** شده بر زمان و زمین تنگ راه 
ز انبوه تازی سواران دیو *** فتاده بگردون گردان غریو 
همه دشت از آن لشگر بیشمار *** سراسر پر از آلت کار زار 
ز پولاد پوشان آهن کلاه *** شده آهن اندود خورشید و ماه 
تو گفتی که دوزخ بر آمد بجوش *** فتادند اهریمنان در خروش 
زمین و زمان شد دد و دیو زا *** ز روحانیان گشت پر دخت جا 
ایا جامۀ سرخ و با سرخ زین *** یکایک بکردار دیو لعین 
یکی لشگر آمد ز مصر و ز شام *** پر از کین بپیکار خیر الانام 
دو چشم جهان دیده لشگر بسی *** چه آن زشت لشگر ندیده کسی 
همه زشت روی و همه زشت خو *** همه سوی آن اهرمن کرده رو 
شده یار با دیو زشت پلید *** ز دارای یزدان بریده امید صفحه (347) 
بیزدانیان گشته رزم آزما *** کمر تنگ بسته برزم خدا 
همه کج نهاد و همه بد نهاد *** ز ابلیس وارونه شد روز داد 
تو گفتی که اهریمن کینه خواه *** ز دوزخ فرستاده بهرش سپاه 
تو گفتی یکی لشگر بیشمار *** ز دوزخ بگیتی شده آشکار

گفتار در بیان رسیدن لشگر از اطراف و جوانب بحکم معاویه و گفتگو با عمرو عاص

همه اژدها پیکر و پیل تن *** همه پهلوانان لشگر شکن 
ز نیروشان ژنده پیلان نژند *** ز بازویشان اهرمن مستمند 
رسیدند نزدیکی اهرمن *** یکایک بمدحت گشاده دهن 
از ایشان دل اهرمن شاد شد *** ز اندیشه و رنج آزاد شد 
طلب کرد پس عمرو فرخاشخر *** که بنگر باین لشگر شور و شر 
تو گوئی که دریا بجوش آمده *** یکی اهرمن در خروش آمده 
که داند که لشگر بود بیش از این *** از ایشان گرانست پشت زمین 
چه عمرو گزین گفت او را شنفت *** ز گفتار او گشت خندان و گفت 
که لشگر اگر صدا گر صد هزار *** چه ارزد بنزد خداوند گار 
اگر هر دو گیتی در آید بکین *** چو موریست در نزد جان آفرین 
بر آید چه از بام چرخ آفتاب *** ندارد بر او چشم خفاش تاب 
اگر دشت تا دشت لشگر بود *** گریزان ز رزم غضنفر بود 
اگر لشگر آید ز هر سو بجنگ *** ندارد بر پاک یزدان درنگ 
غرض هر چه بد مر مرا دسترس *** بگفتم ترا من تو دانی و بس 
چه از عمرو فرزند هند این شنید *** رخش گشت مانندۀ شنبلید 
ز گفتش بر افروخت رخسار او *** از آن گفتها تیره شد کار او 
ندانست گفتن مر او را جوب *** فرو ریخت از بیم از دیده آب 
نهانی بدل گفتگو راست گفت *** بکج راستی را نشاید نهفت 
زمانی دل از بیم پر تاب کرد *** ز اندوه او دیده پر آب کرد

در بیان روانه شدن لشگر با معاویه بجانب صفین و خبر دار شدن امیر ع

چه روز دگر خسرو روزگار *** بر آمد از این پرده زر نگار 
بپوشید رخسار ناهید و تیر *** چه او گشت بر نه فلک جای گیر 
بر آمد ز درگاه دیوان خروش *** نژند اهرمن گشت بیداد گوش 
جهانرا بیاراست از دیو و دد *** بجای نکوئی همه گرد کرد 
جهان شد پر از دیو بیداد کوش *** زمانه ز اهریمنان در خروش 
یکی لشگر آراست از دیو زشت *** دل دیو و دد شد از آن بد سرشت 
بسوی خداوند لشگر کشید *** ز فرمان یزدانیان سر کشید 
ز بس نیزه و خیمه و بارگاه *** زمین و سرخ و زرد و سفید و سیاه 
ز بس بر هوا شد درخشان درفش *** همه دشت کین گشت ز دور بنفش 
ز بس گرز و شمشیر او ژوبین و تیر *** زمین زمان گشت چون ز مهر بر 
ز گرد سواران و بنک سپاه *** نهان گشت خورشید و تابید ماه 
ز بس کوی رایت فرا شد با بر *** بپوشید خورشید مه خود و کبر 
ز نوک سنان تیره شد آسمان *** ملک را بپوشید تیر و کمان 
دد و دیو گردید رزم آزمای *** کمر تنگ بسته برزم خدای 
پر از خشم اهریمن کینه ور *** بر آشفت با داور دادگر 
چگویم ندانم ز کار سپهر *** ز کردار بهرام و ناهید و مهر 
هم از زشت رفتاری آسمان *** هم از کج نهادی دور زمان 
چه گویم ندانم در این پرده راز *** که اینکار چرخ است یا چرخساز 
ندانم که زان عقل حیران بود *** بآن رزم جستن نه آسان بود 
کسیرا بپرده سرا بار نیست *** در این پرده چیزی پدیدار نیست 
ندانم کسیرا از این پرده باز *** بجز آنگه نه ده را کرد ساز 
از اینراز بهتر که دم در کشم *** بر اوراق دانش قلم در کشم 
خردمند زین پرده آگاه نیست *** خدا را بپرده سرا راه نیست 
در این بارگه عقل حیران بود *** ز خلوتگه راز داران بود 
ز فکر و ز اندیشه ناید پدید *** ندارد خرد سوی ایندر کلید 
بسی راز داران پاکیزه رای *** که از سر این راز مانده بجا 
نداند کسی غیر از اسرار دان *** ز راز نهانی و کار نهان 
همان به که دلرا نداریم تنگ *** چه بینیم کار سران دو رنگ 
چه ما را بپرده سرا راه نیست *** ز اسرار این پرده آگاه نیست 
کنون رو سوی داستان آورم *** ز گفتار راوی بیان آورم 
که چون گشت اهریمن تیره رای *** خروشان و جوشان برزم خدای 
بکین خدایان خود کینه جو *** بسوی خداوند آورده رو 
که خواهد از او خون خویش تبار *** کند با خداوند خود کار زار 
سپاهی بهمراه او کینه ور *** همه دل پر از کین خیر البشر 
فزون از گران و برون از شمار *** سیه گشته از آن سپه روزگار 
همه دین گرای خداوند کار *** ولی با خدای نبی کین گذار 
برزم خدا با دلی پر ستیز *** همه کرده شمشیر بیداد تیز 
همه ذکرشان سید کاینان *** ولی دل پر از مهر عزاولات 
بدشتی که صفین بدنام او *** فزود آمد آن لشگر جنگ جو 
جهان و مکان دیو فرسای شد *** زمین و زمان اهرمن رای شد 
جهان گشت مانند دوزخ سپاه *** ز انبوه تازی و شامی سپاه

رسیدن لشگر شام و بصفین و گزارش

بدارای یزدان همه پر ستیز *** بیزدان همه آخته تیغ تیز 
چه آگاهی آمد بدارای دین *** که آن لشگر آمد باینسر زمین 
همه دل ز آزرم پرداخته *** برزم خداوند تیغ آخته 
شهنشه در گنج را بر گشاد *** سپه را همه هر چه بایست داد 
ز خفتان رومی و خود و کمر *** ز گرز و سنان و کمان و سپر 
سپاهی ز روحانیان شد روان *** سپهدار شد داور داوران 
چه لشگر همه رشک کروبیان *** از ایشان زمین غیرت آسمان 
شب و روز جائی سپه نارمید *** چنین تا سوی دشت صفین رسید 
چه آن لشگر آمد در آنجا فرود *** ز یزدان بر آن لشگر آمد درود 
چه آگه شد اهریمن تیره رای *** که آمد در آندشت جیش خدای 
صفحه (348) 
سوی جنگ جستن سپه باز کرد *** بیزدان در کینه را باز کرد 
زوصف خداوند شد ناسپاس *** برزم خدا آن خدا ناشناس 
در آن پهن میدان صفی بر کشید *** سپه سوی دادار داور کشید 
زمانه ز یزدان چنان سر کشید *** که بر روی یزدان لشگر کشید 
چه شد آندو صف اندران دشت راست *** زنه گنبد چرخ آواز خواست 
قدر گشت از کار خود منفعل *** قضا شد ز تقدیر گردون خجل 
فلک داشت از گردش خویش ننگ *** دل چرخ زان گردش آمد بتنگ 
پر از آب شد چشم روح الامین *** مکائیل را پر ز خون شد جبین 
صف کفر و اسلام از بهر جنگ *** در آندشت پیکار چون گشت تنگ 
شده لشگر کفر گردونگرای *** گهی بنگ و تکبیر و گه بنک نای 
زهر گوشه اهریمنی در خروش *** همه با جهان آفرین کینه کوش 
زهر سو ددی تنگ بسته کمر *** پر از کینه با داور دادگر 
بهر گوشه زد بندۀ دست و پا *** به پیچیدن دست داور خدا 
بکین دست هر ناکسی شد دراز *** سوی دست دارنده کار ساز 
ز الله اکبر همه در خروش *** بالله اکبر ولی کینه کوش 
سواران ز هر سو بمیدان کین *** خروشان برزم جهان آفرین 
خدنگ اهرمن سوی یزدان فکند *** به پیکار شد دیو با دیو بند 
پر از درد شد زره آفتاب *** مگس بال زد در هوای عقاب 
پر از تیر شد دامن آسمان *** به پیرامن عرش بر شد سنان 
دد و دیو هر سوی پی کار زار *** کمر بسته در رزم پروردگار

گفتار در بیان گرفتن لشگر معاویه سر آب را و مانع شدن لشگر اسلام را از برداشت آب

کنون باز گردم بسوی سخن *** سخن گویم از ایزد و اهرمن 
که چون شد صف کفر دین توامان *** خروشیدن آمد ز کروبیان 
چه شد آندو صف اندر آندشت ساز *** صف کبریا شد از ایشان براز 
همه آب را لشگر کفر و کین *** به بستند بر روی آب آفرین 
بیزدان پرستان چه شد کار تنگ *** همه سوی یزدان ز رخ رفته رنگ 
خروشان بر آورد دست نیاز *** سوی دادگر آور کار ساز 
گوارا ز تو چشمه زندگی *** ز تو زندگی راست پایندگی 
شود آب از تیغ آبم سراب *** سراب از تو گردد گوارنده آب 
که بحریکه زان شد دو گیتی درست *** یکی قطره از آب شمشیر تست 
چه آتش گر آید دو گیتی بجوش *** ز آب حسام تو گردد خموش 
ز تو آتش و آب را آب رو *** در این خاک از بهر ما آب جو 
شهنشه چو بشنید راز سپاه *** بر آمد ز جا داور دادخواه 
ز گفتار ایشان رخش بر فروخت *** بهم از رخش آتش و آب سوخت 
بفرمود تا جوشن کار زار *** بیارند با مغفر و ذوالفقار 
چه جوشن بروشن تنش کرد جا *** ز جوشن عیان گشت روی خدا 
ز جوشن چو سیماب شد آشکار *** چو سیماب شد چهره روزگار 
چه در دشت کین خود نمائی نمود *** بر او جوشن نه فلک تنگ بود 
چه بر تن بپوشید خفتان جنگ *** ز رخسار نه آسمان رفته رنگ 
بر آویخت چون بر کمر ذوالفقار *** گسست از قوام جهان پود و تار 
سپر چونکه بر دوش او کرد جا *** بر آمد ببالای عرش خدا 
فرا خای گیتی بر او بود تنگ *** تنش از زمان و مکان داشت ننگ 
ز دیدار او محو شد روزگار *** بپوشید نقش رخش هر نگار 
مکائیل در عرش او را بدید *** شگفت آمدش لب بدندان گزید 
شبیر و شبر چشم یزدان نگر *** گشوده سوی داور دادگر 
نظر کرد هر یک بسوی پدر *** ز هر سوی دیدند روی پدر 
بجز روی او رویها بد نهان *** عیان بود روی خدای جهان 
بسوی همه روی بینش نمود *** بجز روی او آفرینش نبود 
جهان محو بد بر جهان آفرین *** بدیدار بد روی جان آفرین 
پدر را چه آماده جنگ یافت *** بسویش پی راز گفتن شتافت 
دل آزرم کین و برخ شرمسار *** برخ از خوی شرم کرده نگار 
بروی پدر چهره شاداب کرد *** دو دیده ز آزرم شاداب کرد 
که ای مهتر و بهتر از هر چه هست *** جهان جمله از کبریای تو پست 
همه هر چه بینی بفرمان تست *** زمین و زمان و جهان آن تست 
بفرمان تو بر فروزد کلاه *** فروزنده خورشید رخشنده ماه 
بگیتی توئی داور بی همال *** همال تو باشد بگیتی محال 
درین دهر دون هم نبرد تو نیست *** در این دشت بی مرد مرد تو نیست 
عنان تو در عرصه لامکان *** بود با عنان نبی هم عنان 
ز نوک سنانت جهان گشت چاک *** پدیدار شد از سما و سماک 
چه برقی ز شمشیر تیغ تو جست *** ملایک ز بالا در آمد بپست 
ز شمشیر تیز تو برقی وزید *** از آن برق شد آب و آتش پدید 
کجا عرصه تست خاک نژند *** که تازی باین تنگ میدان سمند 
سری نیست در عصه گاه فراق *** سبق برده از رفرت و از براق 
چه تیغ تو گردید کشور گشا *** دو گیتی بیکباره بر شد ز پا 
برزمت دو گیتی ندارند پا *** کجا بنده و تاب دست خدا 
توئی آنکه در عرصه سرمدی *** ربائی نگین از کف احمدی 
ز لطف توام هست این آرزو *** که گردم از این آرزو تازه رو 
که امروز این رزم بخشی بمن *** که آب آورم بهر این انجمن 
گر این آرزو آیدم در کنار *** نهال امید من آید ببار 
اگر اذن یابم ر این رزمگاه *** بخورشید و مه بر فرازم کلاه 
شهنشه چه گفتار او را شنید *** پر از مهر بر سوی او بنگرید 
فرود آمد از باره اندر زمان *** نمودش در آغوش تن جای جان

ذکر اذن جهاد خواستن امام حسین از پدر خود

فرو ریخت از دیده بر چهره آب *** بچشم پر از آب دادش جواب 
که ای نور چشم رسول امین *** ترا چون فرستم در ایندشت کین 
ترا پروریده نبی در کنار *** چگونه فرستم سوی کار زار 
چنین داد شهزاده او را جواب *** که ای هر دو گیت ز تو کامیاب 
بدرگاه تو حاجتی نیست رد *** بر آرنده حاجت نیک و بد 
من از حاجتم گشته امیدوار *** تو از لطف خود حاجتم را بر آر 
صفحه (349) 
که تازم بمیدان در این رزمگاه *** که شد از عطش کار لشگر تباه 
که گردم از این آرزو کامیاب *** که لب تشنگان را کنم سیر آب 
اگر آب آرم ز کشتن چه باک *** تنم گر بغلطد بخون و بخاک 
خوش آنخونکه برخاکپای تو ریخت *** خوش آنسر که بهتر تو از تنگ سیخ 
کسی در رکاب تو گر داد جان *** شود یار او داور داوران 
چه بشنید گفتار او شاه دین *** ز گفتار او گشت اندوهگین 
ز گفتش دل شاه از تاب شد *** دو چشمش نهانی پر از آب شد 
همی دید بر روی او پر ز مهر *** دو دیده پر از آب و پر تا بچهر 
فرو ریخت یاقوت بر آفتاب *** ز نرگس ببارید بر ماه آب 
ز خورشید رخشنده اش رفت رنگ *** فضای دو گیتی بر او تن گسیخت 
بر آورد از دل فغان و خروش *** در آمد ز جا و بر آمد بجوش 
ز بس ریخت بر ژاله از لاله خون *** ز بس ژاله شد لاله اش لعلگون 
نه راضی که او را دهد اذن جنگ *** نه روئیکه زانکار سازد درنگ 
زمانی همی بود او را پدید *** سرشگش ز دیده بدامان چکید 
ز پیکار و آورد پرداخت دست *** فرود آمد از اسب و آنجا نشست 
بفرمود تا جامۀ خسروی *** بیارند با جوشن پهلوی

در بیان سلاح پوشیدن حضرت امیر بفرزند دلبند خویش امام حسین

بیاورد کنجور او هر چه گفت *** نه آگاه گردان ز راز نهفت 
که او را دل آکنده از بهر کیست *** خروشیدن گریه از بهر چیست 
همه مانده حیران از اینداستان *** که داننده داند ز راز نهان 
شهنشاه فرزند را خواند پیش *** بمالید بر تار کش دست خویش 
بجوشن بیاراست روشن تنش *** در و دشت شد روشن از جوشنش 
چه خفتان تنش را ببر در کشید *** چگویم که در خویش جوشن چه دید 
بپوشید چون جوشن کار زار *** بیاویختش بر کمر ذوالفقار 
چه شمشیر خود را باو داد شاه *** بر آورد شمشیر از سینه آه 
خروشید مانند ابر بهار *** جهان از خروشیدنش گشت زار 
شهنشه چه بر سوی فرزند دید *** یکی نو نهالی برومند دید 
ز سیمای او روی خیر البشر *** ز رویش رخ داور دادگر 
یکی سرو سر بر کشیده بماه *** که طوبی از او جسته امید گاه 
نهالی کشیده بر افلاک شاخ *** بر او تنگ بد این جهان فراخ 
ز رخسار او روی او تازه شد *** غم و شادمانیش ز اندازه شد 
بر آمد چه شهزاده بر پشت زین *** علی دید سوی جهان آفرین 
بدستی عنان و بدستی سنان *** پر آسیب از هیبت او جهان 
روان گشت چون سوی آوردگاه *** ز خجلت رخ خویش پوشید ماه 
نوا از در داور پاک خواست *** نوای زهی از نه افلاک خواست 
بتابید چون خون رخسار ماه *** چه کفار دیدند دیدار شاه 
چه تازید پر خشم در رزمگاه *** پر آواز گردید هر دو سپاه 
ز هر دو سپه بانک تکبیر خواست *** ز هر لشگری نالۀ گشت راست 
همانا که آمد دیگر بهر دین *** بمیدان کین سید المرسلین 
همه دشت روشن ز سیمای اوست *** زمان و مکانرا کجا جای اوست 
ندانیم کاین نامبردار کیست *** که تابان از او فره ایزدیست 
ندانیم او را که داند نژاد *** که چون او نژادی ز مادر نزاد 
همه گشته حیران از آنروی و مو *** از آن روی آن موی در گفتگو 
که این نونهال برومند کیست *** ز تخم که و پاک فرزند کیست 
که حیدر ز دخت شه ذوالمنن *** دو فرزند دارد حسین و حسن 
نیایند ایشان بمیدان جنگ *** که دارند از مردم دهر ننگ 
ندانیم کین نوجوان از کجاست *** که تابان ز رخسارش نور خداست 
چه بر سوی میدان پر از خشم تاخت *** سم اسب او بر فلک چرخ ساخت 
چه تازید بر دشت کین باد پا *** زمین بر سر آسمان کرد جا 
چه شد سوی میدان رکابش گران *** فتادند از آسمان اختران 
چه زد دست بر قبضه ذوالفقار *** شد اعجاز دست خدا آشکار 
نمودی همه هر چه دست خدا *** شد از تیغ و بازوی او خود نما 
ببین تا چه آمد بروباه پیر *** فرو شد پر از کینه خون شبل شیر 
ز تیغش سری زیب پیکر نماند *** ز کفار کس را بتن سر نماند 
گرازان و گردان ندارند پا *** گه کینه با شبل شیر خدا 
بمیدان چه فرزند هندش بدید *** بپرسید کین کودک نا رسید 
که از تیغ او شد سپه تار و پار *** بر آمد ز گردان لشگر دمار 
بلشگر بد آن دیو در گفتگو *** که پر خشم شهزاده شد سوی او 
چه یک برق از چهره ذوالفقار *** بدیوان در آندشت شد آشکار 
لوای معاویه شد سرنگون *** زهر سو روان شد یکی جوی خون 
بر آمد ز دیو دمنده غریو *** ز یزدان شکت اندر آمد بدیو 
گوی بد ز خویشان این بدسگال *** که در زور و بازو نبودش همال 
بهنگام کینه چو دیو دژم *** زمین و زمان را دریدی بهم 
شد آن بدل دل بد سیر رزمجو *** سوی رزم شهزاده آورد رو 
ز کفر و ز اسلام بر شد غریو *** ز یزدان قرین گشت وارونه دیو 
زمین و زمان اندر آمد بجوش *** چه نزدیک شد اهرمن با سروش 
چه شهزاده او را بمیدان بدید *** سوی او چه شیر ژیان بر دوید 
بدیو دمان روز تاریک شد *** باو نور یزدان چه نزدیک شد 
پشیمان شد از رزم و کین خواستن *** به یزدانیان کینه آراستن 
تنش سست گشت و دلش شد ز کار *** بر او سخت شد گردش روزگار 
همیخواست جوید ز میدان گریز *** کزیند ز میدان گریز از ستیز 
کشید از کمر شاه دین ذوالفقار *** سوی او یکی برق آتش شرار 
سوی او چه شمشیر کین بر کشید *** سمند و سواره ز هم بر درید 
سمند و سواره بدو نیم شد *** دل لشگر کفر پر بیم شد 
چه غلطید بر خاک ناپاک دیو *** ز قلب دو لشگر بر آمد غریو 
پر آواز شد آسمان و زمین *** ز آواز تکبیر روح الامین 
ز کروبیان بانک تکبیر خاست *** بشادی نوا از مه و تیر خواست 
چه در رزم شهزاده فیروز شد *** بیزدانیان روز نوروز شد 
همه جیش ابلیس زار و نزار *** شده از جهان داور کردگار 
زمین شد بدیو و بد و پر ستیز *** نهادند ناچار رو در گریز صفحه (350) 
همه جیش دیو اشکریزان شدند *** گریزان ز پیکار یزدان شدند 
در آن دشت بد شاه ناورد خواه*** گریزان ز هر سوز آورد شاه 
نموده بهر سو که او روی رای *** شده دست در روی یزدان نما 
چه شهزاده تنها در آن دشت ماند *** ز دیوان کسی سوی رزمش نراند 
بدیوان در آمد ز یزدان زیان *** گریزان ز رفتار یزدانیان 
بدنبال ایشان گرفتند راه *** تهی شد ز اهرمن آوردگاه 
بمیدان درخشنده بد روی شاه *** گرفتی از او نور خورشید و ماه 
بمیدان پیکار بد یکه تاز *** جلال جهان داور بی نیاز 
ملایک همه در تماشای او *** شده محو رخسر زیبای او 
خلایق ز رویش همه شادمان *** سرا نگشت حیرت همه در دهان 
یکی زشت اهریمن بد سگال *** معاویه را بود فرزند خال 
دویدش گریزان همه یاوری *** خروشید کای لشگر پیکری 
گریزان برفتند از کودکی *** که باشد برای و بسال اندکی 
نه این است آئین مردان مرد *** نه این است پیکار رزم و نبرد 
بگفت این پر کین زده بازگشت *** بدیو فریبنده دمساز گشت 
بسی زشت دیوان فرخاش خر *** بدارای یزدان شده کینه ور 
همه باز گشتند همراه اوی *** سوی دشت پیکار کردن روی 
گرازان سوی شاه دین آمدند *** ز یزدان دلی پر ز کین آمدند 
بدش حرب نام آن بد بد سگال *** بمیدان خروشیدگی خورد سال 
منم سبط دلبند عبدالمناف *** بهنگام کین و گه کبر و لاف 
چو من نامدارای ندیده کسی *** اگر دیده گردان جنگی بسی 
منم آنکه هنگام رزم و ستیز *** ندیده کسی پشت من در گریز 
منم آنکه خواهد همی روزگار *** دمادم ز شمشیر من زینهار 
منم آنکه در رزم کند آوران *** ز ره میگریزند از هر کران 
ندارد کسی پای از جنگ من *** کرا هست یارای آهنگ من 
بگفت این و سوی شهنشاه تاخت *** ولی خود از آن تاختن زهره باخت

گفتار در محاربۀ نور چشم پیغمبر و سرور سینۀ حیدر حیه در و شفیع روز محشر حضرت ابی عبدالله (ع) با حرب نام و بدرک فرستادن او را

چه دید او جهان داور کردگار *** چه گویم که بر وی شد آشکار 
چه بر سوی شاه جهان بنگرید *** بجوشن یکی آهنین کوه دید 
جهان رشک پر جوشن و مغفرش *** بگردون گردان رسیده سرش 
جهان نزد او نقش ارژنگ بود *** دو گیتی ببال و برش تنگ بود 
چه بر سوی آن دید آن بد نهاد *** بیکباره بر جانش آتش فتاد 
بدل گفت کامد جهانم بسر *** جدا ماندم از کشور و بوم و بر 
فرو ماند بازو و دستش ز کار *** سر آمد باو گردش روزگار 
شهنشه کشید از کمر ذوالفقار *** فلک گفت گیر و ملک گفت دار 
چه آورد شمشیر و بازو فرود *** جهان آفرین داد او را درود 
سمند و سواره بدو نیم کرد *** دل لشگر کفر پر بیم کرد 
چه بر خاک گردید آن زشت دیو *** بر آمد ز گردان لشگر غریو 
دگر باره لشگر گریزان شدند *** ز کردار خود اشکریزان شدند 
زمین بر سر آسمان جا گرفت *** کواژه سری تا ثریا گرفت 
زمانه در شادمانی گشاد *** زمان را ز کجی و بد شد زیاد 
جهان شد سراسر چو خرم بهشت *** زمانه تهی ماند از دیو زشت 
ز یزدانیان دهر شد پر امید *** ز یزدان جهان شد چو تابنده شید 
بمیدان چه آن دیو افتاد خوار *** ز کفار یکره بر آمد دمار 
دگر هیچ کس رو بمیدان نکرد *** سواری در آن دشت جولان نکرد 
گریزان برفتند کند آوران *** همه جیش کفر از کران تا کران 
ز یک منزلی کرده جای نشست *** کواژه ز کفار گشتند پست 
چه از دست اهریمنان شد پسین *** سر آب بگرفت آب آفرین 
خروش یلان از فلک در گذشت *** کوازه ز ملک و ملک در گذشت 
ز فوج ملایک بر آمد خروش *** ز تکبیر شد آسمان پر خروش 
ز هر غرفه حوری بر آورد سر *** پی دیدن داور دادگر 
زمین و زمان گیتی افروز شد *** که شهزاده در رزم فیروز شد 
چه آگاه شد داور دادگر *** که فیروز شد سبط خیر البشر 
شهنشه ز نیروی او شاد گشت *** ز راه گریز و ز فریاد گشت 
رخ شاه گیتی از او بر فروخت *** که از تیغ شهزاده کفار سوخت 
شهنشه روان شد سوی آبگاه *** چه آمد بنزدیک شهزاده شاه 
گرامی پسر را ببر در گرفت *** باو آفرین خواندن از سر گرفت 
که ای از تو آمد بروز الست *** کلید شفاعت نبی را بدست 
ز رزم تو آید بما یاوری *** از آن عکس کون و مکان داوری 
جهان را ز تن جان بپیکار تست *** زمین شادمانه ز دیدار تست 
ز رخسار او چهره شاداب کرد *** دل و دیدگان را پر از آب کرد 
فرو ریخت بر رخ در شاهوار *** ز مژگان در اشک کردش نثار 
ز لشگر ندانست کس راز او *** فرو ماند دلها ز آواز او 
ندانست آن راز را هیچ کس *** خدا و خداوند دانست و بس 
ز چشم پر از اشک هر دم پدر *** همی دید سوی گرامی پسر 
چه از عرصۀ نینوا یاد کرد *** زمین و زمان پر ز فریاد کرد 
عیان دید آن لشگر بی شمار *** در آن دشت کین از پی کار زار 
که آرند سوی خداوند رو *** چه آید در آنجا بفرزند او 
چه از نینوا دل بجوش آمدم *** چو نی در نوا و خروش آمدم 
چو نی در نوا گشتم از نینوا *** زدم از دل تنگ از نی نوا 
که ای چرخ یکباره شو سر نگون *** نگونسار این گردش واژگون 
جز از کجروی هیچ کار تو نیست *** ره راستی بر مراد تو نیست 
نه با راستانی تو همداستان *** نخواهی بدیدن رخ راستان 
همه کار تو کجی و کجرویست *** که با راستان از تو جادوگریست 
چه کار تو کجی است ای کج نهاد *** ز کار تو هرگز نیارم بیاد 
شگفتی سر آیم یکی داستان *** که با راستان کار ناراستان 
که چون زادۀ هند آن بد نهاد *** سپه را سراسر بتاراج داد صفحه (351)

در بیان هزیمت کردن لشگر شام از میدان و گرفتن آب را بر اهل دین مبین

چه گویم ز آن رزمگه چون گریست *** ز یزدانیان دیو وارون گریست 
شکسته سلیح و گسسته کمر *** سر و روی پر خاک و پر خاک سر 
ز مردان چه بر دیو آمد شکست *** یکی منزل آنجا فروتر نشست 
کجا تاب آرد ستمکاره دیو *** برزم و بپیکار کیهان خدیو 
بتاراج داده سپاه و بنه *** نشست اندر آنجا تن یک تنه 
زهر سو سپه خواست از مصر و شام *** پی رزم و پیکار کیهان امام 
شنیدند چون نره دیوان زشت *** که تنها فرو ماند آن بد سرشت 
ز هر سو بسی دیو وارونه رای *** کمر بسته در رزم داور خدا 
ز نمرود کیشان بر آمد خروش *** همه با جهان آفرین کینه گوش 
یکی لشگر آمد پی کار زار *** شمارش برون از گران و شمار 
همه دد نهاد و همه دیو خو *** بدارای یزدان همه جنگجو 
چه زان جیش شد دشت و در پر غریو *** دیگر سوی یزدان شد آن زشت دیو 
چه با دیو ساران هم آورد گشت *** بصفین در رزمگه باز گشت 
یکی لشگر آمد بآن سرزمین *** که زیشان سیه شد زمان و زمین 
جهان شد شگفتی که کردار تست *** هم از تو شکسته هم از تو درست 
چه گویم ز رفتارت ای واژگون *** ز رفتار تو دیده ها پر ز خون 
ز کار تو نمرود لشگر کشد *** خلیل خدا را بآذر کشد 
پر از کین رود بر سوی آسمان *** زند سوی یزدان خدنگ از کمان 
نداند کسی کان در این پرده کیست *** ز هر سوی اسرار این پرده نیست 
نه بتوان در آورد از این راز دم *** که ضحاک لشگر کشد سوی جم 
از این چون بر گشائیم لب *** کز این راز افتاده تن ها به تب 
کنون بر سوی گفتن آریم رو *** ز کار ددان و از آن زشت خو 
که بار دگر سوی صفین رسید *** برزم خداوند لشگر کشید 
ندیده دو بینندۀ روزگار *** چه آن لشگر اندر گه کار زار 
همه دیو خوی و همه دد نهاد *** همه کیش اسلام داده بباد 
همه با خداوند خود در ستیز *** برزم خدا کرده شمشیر تیز 
سپه را گران و شماره نبود *** زمین و زمان در میانه نبود 
ز بس لشگر دیو ناپاک دین *** سیه شد از ایشان زمان و زمین 
تو گفتی که افتاده یکره ز گرد *** بیکباره نه گنبد لاجورد 
ز بس هایهوی و درنگ و شتاب *** زمان و زمین اوفتاده بتاب 
جهان تا جهان پر فغان و خروش *** بیزدانیان چرخ بیداد گوش 
چه روز دگر آسمان دو رنگ *** بر آورد خورشید پر خون شرنگ 
عیان شد بپیرامن آسمان *** همه خون کین از کران تا کران 
دو لشگر دو رویه بجوش آمدند *** ردان و ددان در خروش آمدند 
پر از گرد شد دامن نه سپهر *** بپوشید خورشید از بیم چهر 
ستاره شد از بیم تیر و سنان *** به بیغوله در دامن آسمان 
کواکب ز بس بیم بر آسمان *** بزیر زمین شد نهانی نهان 
سر تیر و نوک سنان و هوا *** بکیوان و بهرام فرمانروا 
ز هر سوی دیوان بر آورده دم *** جهان گشت لرزان ز بیم و دژم 
فلک را شده گردش خود زیاد *** فسونهای چرخ برین برد باد 
ز بس حیرت و بیم کروبیان *** فتادند از لامکان بر مکان 
ملایک ز کار خلایق خجل *** ز گردش قضا و قدر منفعل 
فلک بسته از شرم بر رخ حجاب *** ز آزرم اندر حجاب آفتاب 
شده دیدۀ روشن دهر کور *** بظلمت فرو رفته دریای نور 
چه گویم تو این داستان گوش کن *** ز کار دو گیتی فراموش کن 
ز یکسو صف داور دادگر *** ز سوی دگر اهرمن کینه ور

در بیان مقابل شدن لشگر معاویه با اهل دین و شادی نمودن ابلیس لعین

ز سوئی همه جیش ناپاک دیو *** ز سوی دگر جیش کیهان خدیو 
ز یکسوی دوزخ بر آورد جوش *** ز یکسو بهشت برین در خروش 
مقابل ستادند با یکدیگر *** ز اهریمن و داور دادگر 
بر آمد ز کیهان بگردون خروش *** که هی هی شده چرخ بیداد کوش 
سترده ز رخ شرم و آزرم و مهر *** فرو بسته از مهر یکباره چهر 
ز شادی بر آورد ابلیس جوش *** بکون و مکان زد فغان و خروش 
که آمد بکام انچه میخواستم *** همه هر چه زو دل بیاراستم 
مر این راد دستم که از مکر و ریو *** برزم خداوند استاد دیو 
همه کار من گشته بر کام من *** بزشتی رها شد سرانجام من 
چو این رنگ رنگی بر انگیختم *** ز بهر بشر رنگها ریختم 
که اهریمن آید برزم خدای *** بیزدان شود دیو و دد کین گرای 
نمودم بیزدان ز کین سر کشی *** نمودم بدادار لشگر کشی 
چو این کینه هرگز نباشم بجا *** که لشگر کشم سوی داور خدا 
بگفت این و از دل فغان بر کشید *** که گردون گردان بکامم چمید 
بگردون ابالیس وارونه رو *** بسی جمع گشتند از چار سو 
یکی طب بالای کوه بلند *** نهاد آن بد اندیش دیو نژند 
دهل روز شادی که شد آشکار *** همه هر چه میجستم از روزگار 
ز آواز کوسش بیامد بدرد *** دل اهل نه گنبد لاجورد 
دل لشگر دیو ناپاک رای *** دل دیو زادان بر آمد ز جای 
بآهن دلی در خروش آمدند *** سوی اهرمن دل بجوش آمدند 
چه گویم که شد دین و هم دل ز کار *** از این واژگون گردش روزگار 
دو صف گشت در دشت پیکار راست *** که از هر صفی آسمان شور خاست 
ز یک صف جلال خدای مجید *** ز یکسو عیان دیو زشت و پلید 
ز یک صف رخ داور دادگر *** نمودار سیمای خیر البشر 
ز یک صف همه مکر و تلبیس بود *** نمایان از او روی ابلیس بود 
صف پاک یزدان و یزدانیان *** شده قبلۀ اهل نه آسمان 
شهنشه بقلب سپه کرد جا *** شده قلب روشن ز نور خدا 
تو گفتی که شد زنده خیر البشر *** دگر شد بدشت احد جلوه گر 
چه در قلب شد روی او خود نما *** عیان گشت در قلب نور خدا 
بر او گشت روشن جهان کبود *** دگر جلوۀ کبریائی نمود 
ولی قامتش را از آن تنگ بود *** که بر قد و بالای او ثنگ بود 
صفحه (352) 
که ای از تو کار مرا بد درنگ *** دل اهرمن را ز کار تو ننگ 
سزد گر خرامی سوی کار زار *** بر آری ز جیش مخالف دمار 
که قلب سپاه عدو خیره سر *** شده با جهان داور دادگر 
تو اکنون پر از کین سوی قلب تاز *** بشمشیر کین کارد دشمن بساز 
محمد چه بشنید راز پدر *** بر افراشت زان گفته بر عرش سر 
نیایش کنان گشت و بردش نماز *** بر دادگر داور بی نیاز 
بر آورد گریان چه از خاک سر *** خروشید و گفت ای گرامی پدر 
فدای تو بادا تن و جان و سر *** ز خاک درت گشته روشن بصر 
مرا جان بتن بر نیاید بکار *** بجز آنکه سازم بپایت نثار 
بگفت این و پوشید خفتان جنگ *** روان شد سوی رزمگه بیدرنگ 
خروشیدن آمد ز هر دو سپاه *** بپوشید رخسار خورشید و ماه 
روان باد پایان چو کشتی در آب *** ز تیغ و سنان نا پدید آفتاب 
سنانها گذشت از سر نه سپهر *** سپرها نهان کرده خورشید مهر 
فکنده برخ ماه تابان نقاب *** شده از سپه در حجاب آفتاب 
چه شهزاده بر سوی میدان رسید *** همه خاک میدان بکیوان رسید 
چه تازید پر کین بآوردگاه *** نهان گشت در خاک ناورد خواه 
اگر گشت پنهان رخ ماه مهر *** عیان شد یکی ماه خورشید چهر 
چه خورشید از شرم شد در حجاب *** بر آمد بمیدان چه آن آفتاب 
دل اهرمن شد ز نورش ز کار *** زمین شد پر از ناله زینهار 
در افتاد در جیش دیوان نهیب *** ددانرا ز دل رفت صبر و شکیب 
رخ نامداران همه زرد شد *** دل پهلوانان پر از درد شد 
ببازوی گردان تزلزل فتاد *** یلانرا ره و رسم کین شد زیاد 
ز دیدار او دیده ها خیره شد *** ز رخسار او دیده ها تیره شد 
بمیدان سواری نمودار شد *** که از دیدنش دیده از کار شد 
همه زشت دیوان فرخاشخر *** بآواز گفتند با یکدیگر 
کرا تاب این گرد نام آورست *** تو گوئی که در دشت کین حیدرست 
وجود از وجودش ببالد همی *** زمانه ز تیغش بنالد همی 
ز بالای والای او چرخ پست *** ز گردش بگردان گردون شکست 
دلیران لشگر هراسان شدند *** پر از بیم و اندیشه ترسان شدند 
یکی گفت کو زاده حیدرست *** چو حیدر بپیکار جنگ آورست 
گرا تاب نیروی با زوی اوست *** دو گیتی سبک در ترازوی اوست 
در این جنگ حیدر بدش نام ننگ *** فرستاد این نوجوان را بجنگ

در بیان محاربه نمودن محمد حنفیه با یک نفر از سپاه معاویه و کشته شدن آن شقی

نبتوان بپیکار او شد دلیر *** که فرزند شیر است مانند شیر 
دل پهلوانان ز پیکار خست *** ابا لشکر کفر آمد شکست 
سپهبد سپه را چه زین گونه دید *** پر از خشم سوی سپه بنگرید 
که تازید سویش بپیکار جنگ *** چه دارید در جنگ بستن درنگ 
شنیدند لشگر چه گفتار او *** سوی رزم و پیکار کردند رو 
بمیدان در آمد یک دیو زاد *** که بودی ز سفیانیانش نژاد 
بچنگال و گوپال چون اهرمن *** قوی بازو و پیکر پیل تن 
دلیر و سپهدار و گرد و سوار *** هنرمند و گردنکش و نیزه دار 
ز آورد او دیو ترسان بدی *** پلنگ از نهیبش هراسان بدی 
زپیکار او دیو وارون ستوه *** بلرزد ز گردش پلنگان کوه 
پر از خشم کین سوی شهزاده تاخت *** ولیکن از انتاختن از هره باخت 
چه بر سوی شهزاده گردید تنگ *** بر او سخت شد کار پیکار و جنگ 
خروشیدگی نو رسیده سوار *** چه تازی بدینسان سوی کار زار 
نبینی تو این لشکر بیکران *** چه جوئی ز پیکار نام آوران 
تو تنها برون تاختی از بنه *** برزم دلیران تن یک ننه 
به تنها شدی از چه پر خاشجو *** باین بیگران لشگر آورده رو 
شهنشه چنین گفت کی تیره بخت *** که گردید قهر خدا با تو سخت 
ندانیکه این لشگر بی شمار *** چو موریست نزد خداوند کار 
چه شیر ژیان اندر آمد بشور *** چه یک کور نزدش چو یکدشت کور 
ببینی کنون ای بد بد نشان *** نه لشگر بماند نه لشگر کشان 
زهائی ز تیغ من ای نابکار *** نیابی تو وین لشگر بیشمار 
هویدا کنون دست بیضا کنم *** بفرعونیان کار موسی کنم 
در ایندشت رانم ز خون رود نیل *** نشانی نمانم ز اصحاب فیل 
چه آید باین لشگر بیشمار *** چه گردد ید حیدری آشکار 
چه از شاه آن بدنشان این شنید *** روانش ز جسم پلیدش پرید 
تن خویشتن خوار دید آن پلید *** چو موری فتاده بچنگال شیر 
بنرمی زبانرا بپاسخ گشاد *** که از نام خود مرمرا ساز شاد 
بگو تا بدانم که نام تو چیست *** در این رزم پیکار کام تو چیست 
شهنشه بخندید کی شور بخت *** توزین محنت آباد بر بند رخت 
چه جوئی زنامم تو نام نشان *** که نام تو کم شد ز گردنکشان 
توئی سوی دوزخ کن و پیسپار *** من و تیغ و این لشگر بیشمار 
چه بشنید از شاه آن بد سگال *** بپاسخ شد از بیم اندیشه لال 
چگویم ز نیروی آنشه چه دید *** که ترسید و لرزید دم در کشید 
دل پهلوانیش از کار شد *** ز رزم و ز پیکار او زار شد 
فرو ماند بر جا تن بیروان *** تو گفتی ز جسمش روا نشد روان 
همیخواست خواهد از و زینهار *** بی آرزم بر گردد از کار زار 
که شهزاده بر سوی آن گشت تنگ *** فرو در کمربند او کرد چنگ 
بخواری جدا کردش از پشت زین *** سوی آسمان بر دوزد بر زمین 
همه خورد شد در برش استخوان *** تن تیره اش گشت خالی ز جان 
چه شد کشته آن دیو در رزمگاه *** غریو دو لشگر بر آمد بماه 
ز یزدانیان نیک تکبیر خواست *** ز اهریمنان ناله ئی بر نخاست 
ملایک همه شاد و خندان شدند *** ز کار شهنشاه شادان شدند 
همه جیش کفار گشتند زار *** همه خوار گشتند از آن کار زار 
سوی یکدیگر با دلی پر ز درد *** همی گفت هر کس دو رخسار زرد 
که این شیر دل زادۀ حیدر است *** که در رزمگه چو نخور خاور ست 
ابا او نه آسان بود رزم و گین *** بود یار با او جهان آفرین 
همه لشگر کفر از روی او *** نهانی فتادند در گفتگو صفحه (353) 
که هر ترکی از تاج او بر زمین *** بکون و مکان بود عرش آفرین 
چه آن صف در آن دشت گردید راست *** فلک گفت مانند آن صف کجاست 
صف کبریائی نمودار شد *** جلال خدائی پدیدار شد 
چه صف رشک کروبیان فلک *** چه صف رونمای ملوک و ملک 
چه صف فرش او از شرف عرش بود *** چه صف عرش دریای او فرش بود 
چه صف زو هویدا جلال خدا *** چه صف روی یزدان ازو رو نما 
صف آرای آن صف خدای جلیل *** بپیرامنش چاکری جبرئیل 
ستاده سر صف چو جنگ آوران *** پی داوری داور داوران 
به پیرامن داور دادگر *** ستاده مسلح شبیر و شبر 
همه چشم یزدان نگر کرده باز *** سری دادگر داور کار ساز 
بآن دیده دیدند روی پدر *** ندیدند جز داور دادگر 
بکون و مکان هیچ پیدا نبود *** جز آن قام و قد و بالا نبود

گفتار در بیان توصیف نمودن جناب امیر (ع) و دلیران شیر شکار و مبارزان نامدار

بجز او هویدا نبد هیچکش *** ز هر سوی آن روی دیدند و بس 
زمان و زمین نقش ارژنگ بود *** جهان بر جهان آفرین تنگ بود 
بسوئی جز ایشان سوی او ندید *** دگر هر که چشم خدا بین خرید 
ببین تا چه گردد بدهر آشکار *** هویدا شود چون رخ کردگار 
ز پیرامن عرش رب جلیل *** گشوده دو دیده بر او جبرئیل 
بتهلیل میکال بگشوده لب *** دمادم شگفتی ز کار عجب 
نموده بدارای یزدان سپاس *** که یزدان پرستیم و یزدانشناس 
ملوک و ملک در زین و زمان *** از آن ذات افتاده اندر گمان 
که دانیم کاین داور بی مثال *** نباشد ولیکن ندارد همال 
محمد یک بود از اهل صف *** که چون او ندارد در این نه صدف 
گزین خداوند و فرزند شاه *** بنزدیک یزدان ورا پایگاه 
دیگر بود مالک که او را گزین *** نمود جهاندار جان آفرین 
دگر بود در دامن صف عیان *** چو خورشید رخسار یزدانیان 
همه خود نما و خداوند دین *** همه جان فدای جهان آفرین 
همه رویشان رشک خورشید و ماه *** همه مویشان زیب نه بارگاه 
همه هر چه در نزدشان در سجود *** ز یزدان دمادم بایشان درود 
پر از نور گیتی ز رخسارشان *** جهان آفرین شاد از کارشان 
همه جسته از سروری پایگاه *** فراتر ز خورشید و رخشنده ماه 
همه راز دار جهان آفرین *** همه بندۀ خاص جان آفرین 
سنانها همه با ستاره براز *** ستاده بردگاهشان در نماز 
ز نوری که از رویشان تافته *** سپهر برین نور از او یافته 
همه رشک کروبیان فلک *** همه غیرت هر ملوک و ملک 
زدوده همه رنگ از آسمان *** ز پیکان تیر و ز نوک سنان 
ببازوی ایشان کمان فلک *** کمان و سنانها ز رمح السمک 
ببازوی ایشان دو قوس کمان *** شده رشک قوسین نه آسمان 
سر نیزه شان بر فلک سر گرای *** نهاده سر چرخ بر زیر پا 
ز میدان فرس چون برا نگیخته *** ز سر مغز گردون فرو ریخته 
کشیده دلیری چه تیغ از نیام *** پر از خون شدی جام گردون مدام 
گوی از کمر بر فکندی کمند *** کمر بند جوزا کشیدی ببند 
کشیدی ببهرام تیغ اختی *** ز گردون بهامونش انداختی 
کشیدی ز کین بر کسی چون کمان *** ز تیرش شدی تیر و کیوان نشان 
سمندی چو در دشت کین تاختی *** ز سم ز زمین آسمان ساختی 
سواری چه میتاختی بارگی *** دو پیکر فکندی بیکبارگی 
ز تیر دلیران ثریا نشان *** کمان گوان زینت کهکشان 
نمودی به بهرام خنجر کشی *** اگر کردی از رایشان سر کشی 
سوارای بمیدان کین کینه جو *** جهان سوی ناپاک آورده رو 
ثریا نگون گشته از آسمان *** ز پیکار تیر و ز نوک سنان 
ز کعب سنان و سم باد پا *** زمین بر سر آسمان کرده جا 
ز آهن کلاهان فولاد چنگ *** زمین را شتاب و زمانرا درنگ 
تو گفتی که ابری در آمد شگرف *** در آن دشت بارید باران و برف 
ز لشگر جهان تیره و تار شد *** رخ مهر و مه ناپایدار شد 
ولی در سپاه جهاندار شاه *** ز هر سو درخشان رخ مهر و ماه 
در آن جیش از حکم جان آفرین *** علمدار بد جبرئیل امین 
ز هر سو بر افراشته در زمین *** ملک رایت سید المرسلین 
پدید آمده داور دادگر *** بدشت احد گشت خیر البشر 
ز فر و جلال شهنشاه دین *** شگفتی شده آسمان و زمین 
نهاده همه سر بفرماندهی *** چه بهرام و کیوان مه و مشتری 
ستاده مسلح صفا صف ملک *** ز هفتم زمین تا بهفتم فلک 
پی کشتن خصم خیر البشر *** ملایک گرفته سنان و سپر 
ستاده همه دیده در انتظار *** بدان تا چه فرمان دهد روزگار 
بدشمن همه پر نبرد و ستیز *** کشیده چو جنگ آوران تیغ تیز 
بفرمودۀ داور دادگر *** بدشمن پر از کین شده جلوه گر 
ملک را همه رو سوی دادگر *** که ایکاش بودیم ما از بشر 
بدامان آن صف همه دلگرای *** نمودیم جان و تن خود فدا 
که هر تن که افتد در آن رهگذار *** بود از رفیقان روز شمار

گفتار در بیان رفتن محمد حنفیه بمیدان کار زار

بدل هست ما را همین آرزو *** که گردیم سردادۀ جیش او 
در آن رزمگه چون صف کفر و کین *** بیکجا برابر بهم شد قرین 
ز یکسو جهان داور ذوالجلال *** ز یکسوی هریمن بد سگال 
زمین زان دو لشگر بر آمد بجوش *** زمین پر فغان آسمان پر خروش 
شد از روی خورشید رخشنده رنگ *** بلرزید گیتی ز دیو دو رنگ 
خروشیدن آمد ز کیوان بماه *** پر از کف شده زیل نه بارگاه 
همه جیش اهریمن نابکار *** پی رزم با داور کردگار 
نموده همه دست کوته بلند *** بیزدان شده خیره دیو نژند 
جهاندار بر قلب چون بنگرید *** صف اهرمن را سراسیمه دید 
سوی پاک فرزند آورد رو *** باو از سر مهر شد رازگو 
صفحه (354) 
که ناگه ز پیرامن رزمگاه *** غریو دد و دیو بر شد بماه 
بر آمد بمیدان یکی دیو زشت *** که گفتی سپهرش بزشتی سرشت 
بپولاد و آهن بپوشیده تن *** شده آهن آگین تن اهرمن 
در آمد بمیدان پر از مکر و ریو *** بیزدانیان گشت وارونه دیو 
ز یال و ز کوپال آن بد نهاد *** دل نامداران دین شد بباد 
که او را بگیتی نظیری نبود *** چو او در دلیران دلیری نبود 
بآورد گه گرد سر زنده پیل *** گرفتی فکندی بدریای نیل 
گشادی ز بازو چه تیر و کمان *** ز تیرش شدی قوس گردون نشان 
چه او از کمر بر فکندی کمند *** فکندی سر چرخ گردون ببند 
بمیدان چه گرز گران آختی *** ستاره بزیر اندر انداختی 
بیال و بکوپال دیو نژند *** بزشتی گذر کرده از چون چند 
سوی شاه آمد چه آن دیو زشت *** بدوزخ قرین گشت خرم بهشت

گفتار در بیان بمیدان آمدن یکی از خویشان ابوسفیان

خروشید کای کودک خورد سال *** که گوئی بگیتی نداری همال 
بتنها سوی رزم ما تاختی *** سوی پور من تیغ کین آختی 
از اولاد سفیان جوانی چو ماه *** ز تیغ تو شد کشته در رزمگاه 
هم اکنون بخاک اندر آید سرت *** بغلطد در ایندشت کین پیکرت 
کفن مر ترا خاک میدان شود *** دل مادرت بر تو گریان شود 
بخون برادر تو را بی گمان *** در این پهن میدان کشم ایجوان 
سر نامداران شکار منست *** که خون خوردن خلق کار منست 
هم اکنون طلبکاری خون کنم *** ز خون تو ایندشت گلگون کنم 
ولیکن بمن نام خود باز گو *** برزم که گردد که پرخاش جو 
چه بشنید شهزاده گفتار او *** بخندید سوی وی آورد رو 
که ای دیو وارون بد روزگار *** چه جوئی ز نام و نشان زینهار 
نگه کن باین خنجر تیز من *** ببین سوی این تیغ خونریز من 
مرا نام جز خنجر و تیر نیست *** نشانم بجز گرز و شمشیر نیست 
مرا مادر دهر چون شیر داد *** جهاندار خونریز نامم نهاد 
چه دارای ز نام و نشان آرزو *** ز گرز و ز شمشیر من باز جو 
چه بشنید از او تیغ کین بر کشید *** خط زندگانیش بر سر کشید 
چه شمشیر از دست شه راست گشت *** زنه پردۀ چرخ گردون گذشت 
زهر جوهرش آتشی تیز شد *** سوی دیو ناپاک خونریز شد 
بیک ضرب او شد سمند و سوار *** دو نیمه بیفتاد در کار زار 
چه افتاد آن دیو زان ضرب تیغ *** ز دیوان در آن دریغا دریغ 
زبس بانک تکبیر بر شد بماه *** ز اسلامیان اندر آن رزمگاه 
نوا از ملوک و ملک در گذشت *** کواژه ز چرخ و فلک در گذشت 
خروش آمد از لامکان و مکان *** ز تکبیر پر شد زمین و زمان 
چه آواز تکبیر گویان شنفت *** همه مهر و ناهید تکبیر گفت 
همه شاد گشتند یزدانیان *** باهریمنان اندر آمد زیان 
چنان بر جهان شادمانی فزود *** که گفتی بجز شادمانی نبود 
ورا قوم کفار بد روزگار *** بیکباره گشتند گریان و زار 
چه آن دیو زشت از جهان در گذشت *** دیگر دیو آمادۀ جنگ گشت 
که بد خویش آن بد رگ بد گهر *** بمیدان فرو تاخت آسیمه سر 
چه دید آنچنان شاه بر شد بزین *** زره پوش گردید عرش برین 
دیگر هر چه بودند دانشوران *** رسیدند هر سو گران تا گران 
یکی لشگر آمد سوی شاه دین *** همه رشک میکال و روح الامین 
همه عرش پیما و یزدان نگر *** همه بنده داور دادگر 
تو گفتی که کروبیان بر زمین *** فرود آمدند از سپهر برین 
زمین شد پر آواز روحانیان *** زره پوش گردیده کروبیان 
کشیده برزم عدو تیغ کین *** سپاهی چو میکال و روح الامین 
همه عرش پیمان و یزدان پرست *** سوی خصم یزدان گشاده دو دست 
تو گفتی همه قدسیان گزین *** بیاری رسیده ز خلد برین 
زمین شد پر آواز روحانیان *** زره پوش گردیده روحانیان 
بیاری کمر بسته بر شاه دین *** همه هر چه سکان عرش برین 
نهان گشته زیر زره بوالبشر *** پی یاری داور دادگر 
ز خون ریختن نوح بسته حیات *** ز طوفان خود جسته راه ممات 
ز بس خلعت او حیات خلیل *** رسیده بمیدان که گردد قتیل 
گشوده ز نو دست بیضا کلیم *** در افکنده فرعونیان را ببیم 
کمر تنگ بر بسته در کار زار *** نموده ید موسوی آشکار 
مکائیل و جبریل جولان کنان *** گرفتی بکف گرز و تیغ و سنان 
جهان تا جهان جمله در زیر نور *** بجوشن تن آگنده غلمان و حور 
چگویم که کار جهان کار نیست *** در آرای حکم جهاندار کیست 
ز کردار او عقل حیران بود *** همه هر چه خواهش کند آن بود 
چه خوش گفت گنجور گنج نهان *** که در گنجه شد گنج رازش عیان 
نه زین رشته سر میتوان تافتن *** نه سر رشته را میتوان یافتن 
چگویم ندانم سرانجام چیست *** که ز آغاز و انجام باید گریست 
بده ساقیا بادۀ دل گشا *** که دل اشک گردید زان تنگنا 
از آن می بجان من آرام ده *** دلم زان نوای دل آرام ده 
که از جور گردون بجوش آمدم *** چو دردی کشان در خروش آمدم 
ز درد خمم چارۀ کار کن *** ز راز نهانم خبردار کن 
بجامم از آن خم می ناب ریز *** که دارم بگردون گردان ستیز 
چنانم بکن زان می ناب مست *** چو رندان مستان ساقی پرست 
بر آرم سوی چرخ دست ستیز *** فلک را سراسر کنم ریز ریز 
همه گردش او بهم بر زنم *** بآن کجروانش ز کین در زنم 
رخ تیر او در مغاک فکنم *** مه و مهر او را بخاک افکنم 
نمایم نگونسار چرخ کبود *** بر آرم ز کیوان بهرام دود 
ونم چنگ بر چنگ ناهید سخت *** برم چنگ از چنگ آن تیره بخت 
بخاک اندر آرم سر مشتری *** کنم عزل او را ز نیک اختری 
ز کار فلک دست بر سر زنم *** بکردار آن آتش اندر زنم 
بده ساقی آن می که ازجام جم *** که ز آن جام نامی شده جام جم 
ز آن جام بر ساغرم آب ریز *** بجامم از آن می ناب ریز 
که سازم از آن باده جان جاودان *** از آن می مرا تازه گرد روان 
صفحه (355) 
ز می بر تنم آر جانی دیگر *** بجسمم روان کن روانی دیگر 
که جانرا از آنباده آسایش است *** از آن می دو گیتی در آسایشت 
نبودی اگر می جهانی نبود *** ز کیخسرو و جم نشانی نبود 
ز جام پیاپی مرا مست کن *** از آن می دل و دینم از دست کن 
ز مستان نمایم بگیتی رهی *** ز ساقی پرستان دهم آگهی 
رخم لعل گون چون خم می نما *** بساقی شوم مست مدحت سرا 
مداوای درد من از باده کن *** از آن باده ام کار آماده کن 
که آرم چه مستان بمستی نوا *** بساقی شوم مست و مدحت سرا

گفتار در بیان رسیدن لشگر کفار بمیدان و از جا بر آمدن دلیران دین و گزارش

ز مدحش سخن بر زبان آور *** ز رازش یکی داستان آورم 
نمایم بمدحی سخن گستری *** که یزدان نمود است مدحتگری 
سخن از دم راستان آورم *** ز یزدان یکی داستان آورم 
که جز آفرینش دگر هر چه هست *** سوی آفرینش بر آورده دست 
پر از خشم جیش خدای صمد *** بر آشفت با لشگر دیو و دد 
همه دین گرای و خداوند خوان *** همه راز پرداز راز نهان 
همه جان فدا کرده پروردگار *** نموده ره ایزدی آشکار 
همه یار با جیش کیهان خدیو *** همه خصم اهریمن زشت دیو 
چه آگاهی آمد بدیو پلید *** که لشگر سوی پاک یزدان رسید 
برآورد دیو دمنده خروش *** ز آواز او دیو و دد شد بجوش 
همه گشته اهریمنان انجمن *** خروشان ز آواز او اهرمن 
یکی لشگر آمد ز دیو وز دد ***غریوان برزم خدای صمد 
همه دل پر از کین جان پر خروش *** بیزدانیان جمله بیداد کوش 
بپیکار یزدان کمر بسته تنگ *** بیزدان گشاده پی چنگ چنگ 
بخونریزی داور دادگر *** بسی دیو و دد تنگ بسته کمر 
ز کار تو فریاد ای دزد دون *** ز دور تو ای گنبد واژگون 
یکی دوی وارون پدید آوری *** بابلیس وارون نوید آوری 
که با شیر روباه بازی کند *** بیزدانیان دستبازی کند 
و گر بر گشایم بگفتار سر *** ز یزدان و اهریمن بد سیر 
که بار دگر دیو لشگر کشد *** ز یزدان و یزدانیان سر کشد 
زهر سوی دیوی کمر تنگ بست *** پی رزم یزدان بزین بر نشست 
زمان و زمین شد همه دیو زای *** کمر تنگ بسته برزم خدای 
تو گفتی بروی زمین جانبود *** بجز دیو و دد هیچ پیدا نبود 
زمانه ز دیوان پر از شور بود *** جهان پر ز آواز شیپور بود 
زمان و زمین اهرمن زای شد *** جهان و مکان دیو فرسای شد 
ز بس لشگر و گرز شمشیر تیر *** جهان گشت یکسر چه دریای قیر 
چنان در جهان چرخ بیداد کرد *** که گیتی ز بدر و احد یاد کرد 
پر از وحشت و هولشد روزگار *** بهم بر بپیچید لیل و نهار 
ز بانک سواران و اسبان بدشت *** همه چرخ نیلی پر آواز گشت 
سپه را کران و شماره نبود *** زمین و زمان در میانه نبود 
محمد چه بر آن سپه بنگرید *** در و دشت چون کوه فولاد دید 
بسوی پدر شد پسر راز جو *** چنین کرد با او پدر گفتگو 
که ای مهتر و بهتر روزگار *** مرا رزم و پیکار دیوان سپار

گفتار در بیان در خواست نمودن محمد حنفیه اذن جهاد از پدر بزرگوار خود و رخصت دادن پدر او را

که اینرزم امروز رزمیست سخت *** ندانم که گردد کرا تیره بخت 
شهنشه باو اذن پیکار داد *** پی رزم جستن باو یار داد 
بفرمود ما را ز دیو نژند *** بنیروی یزدان نیاید گزند 
گر آید بیزدانیان بس ضرر *** سر انجام مائیم فیروز گر 
بسی کشته گردند مردان دین *** چو روز احد تنگ گردد زمین 
ولی پاک یزدان بود یار ما *** کشد بر سر نیکوئی کار ما 
محمد حنیفه چه بشنید راز *** سوی دشت پیکار شد رزمساز 
چه او پر ز کین سوی پیکار تاخت *** ز پیکار او آسمان زهره باخت 
خروشان چه بر سوی میدان رسید *** خروش سواران بکیوان رسید 
چه در دست پیکار شد ره نورد *** ز ره رفت نه گنبد لاجورد 
بر افراشت چونسوی پیکار دست *** دلیران ز پیکار شستند دست 
چه شمشیر تیز از میان بر کشید *** سپر چرخ از بیم بر سر کشید 
سپردند جانرا ز پیکار اوی *** فتادند بر خاک از کار اوی 
بسی کشته گشتند نام آوران *** ز تیغش در آن دشت از هر کران 
معاویه چون آنچنان دید کار *** بترسید از گردش روزگار 
بهر سو چه دیو دژم بنگرید *** همه خویش پیوند را کشته دید 
بر آورد چون دیو از دل خروش *** سوی نره دیوان بیداد گوش 
که یکباره تارید خیل سوار *** سوی این جوان در صف کار زار 
بیکباره با او نبرد آورید *** سر این جوانرا بگرد آورید 
ز گفتار آن بد رگ دیو زاد *** تو گفتی که بر لشگر آتش فتاد 
ز لشگر بر آمد فغان و خروش *** دو دریای لشگر بر آمد بجوش 
بر آمد زهر سوی دیوی بکین *** ز هر گوشه اهریمنی در کمین 
سوی رزم یزدان سر افراختند *** بیزدانیان پر ز کین تاختند 
چه گویم بمیدان چه شد آشکار *** چه شد شعله ور آتش کار زار 
ز هر سو یکی جوی خون شد روان *** ز گردن کشان و ز نام آوران 
سر نیزه و تیر تارک ربود *** ز خون گشت رنگین سپهر کبود 
ز تیغ محمد زمین لاله گون *** سمندش شناور بدریار خون 
ز بس سر بیفتاد در ره نزار *** زمین و زمان را سر آورد بار 
ز دیوان بروحانیان شد غریو *** فرشته روان شد بپیکار دیو

گفتار در بیان رخصت یافتن اویس قرن و رفتن او بمیدان و گفتگوی او با کفار

چه دید آندو لشگر بهم انجمن *** خروشان و جوشان اویس قرن 
بر آمد ز جا و بر افروخت رو *** سوی داور پاک شد راه جو 
چه پر مهر جانسوی جانان رسید *** بجانان چنین کرد گفت و شنید صفحه (356
ور اینجان که در راه جانان نثار *** نگردد ابر دل نیاید بکار 
بعمری تن آرایش جان کند *** که این دم بپای تو قربان کند 
شهنشه چه گفتار او را شنید *** پر از مهر بر سوی او بنگرید 
که ای چون تو نادیده چشم سپهر *** کمین خادم در گهت ماه و مهر 
تو بر رهروان جهان رهنما *** توئی رهنما سوی داور خدا 
ترا رزم و پیکار از بهر چیست *** سزاوار تو رزم و پیکار نیست 
اویس قرن باز بوسید خاک *** که بادا نثار رهت جان پاک 
ندانم که بود آنشه ذوالمنن *** که دانشوری چون اویس قرن 
کند جان خود در ره او نثار *** زهی جان ستان و زهی جان نثار 
چه فرمان پیکار از شاه یافت *** سوی دشت پیکار پویان شتافت 
بدل شادمان و برخ شرمسار *** فدا کرده جان در ره کردگار 
بپوشید بر تن سلاح نبرد *** همی از جهان آفرین یاد کرد 
کمند و کمان زینت دوش کرد *** سلاح و زره زیب آغوش کرد 
عنان و سنان را چه بر کف گرفت *** از آنچرخ گردون شد اندر شگفت 
چه آمد خروشان سوی رزمگاه *** خروشید خورشید و نالید ماه 
تو گفتی پر از کینه روح الامین *** گرفته بکف نیزه و تیغ کین 
پر از کین بمیدان کین تاختن *** بدشمن پر از خشم تیغ آختن 
چه او سوی میدان در آورد رو *** در و دشت شد روشن از روی او 
چه شمشیر تیز از میان بر کشید *** فلک را خط نسخ بر سر کشید 
بآوردگه چون هم آورد خواست *** هم آورد او چرخ گفتا کجاست 
چه در دشت پیکار شد رزمجو *** پی رزمجوئی جهان کرده رو 
بآورد چون کرد آورد خواه *** پر از نور گردید آوردگاه 
ز کفار وارون بر آمد خروش *** زمین و زمان اندر آمد بجوش 
ز حیرت بروی اندر آورده رو *** بیکدیگر از راز در گفتگو 
که این پیر در رزم و پیکار کیست *** که تابان از او فره ایزدیست 
تو گوئی که روح نبی رزمجو *** سوی جیش کفار و پیکار رو 
ز رویش جهان تا جهان پر ز نور *** ز رویش رخ مهر و مه پر ز نور 
همه لشگر کفر گریان شدند *** ز آورد کردن پشیمان شدند 
که ما جمله با دیو و دد ساختیم *** دل از مهر یزدان بپرداختیم 
بپیکار و آورد در روی دشت *** دل و دست گردنکشان سرد گشت 
چه دیو لعین دید سوی سپاه *** خروشیدگی لشگر کینه خواه 
شما را چرا سست شد دست و دل *** چرا رفت پای دلیران بگل 
بر آمد ز دادان لشگر خروش *** که ای اهرمن زشت بیداد کوش 
همانا ترا دیده ها باز نیست *** گشوده برویت در راز نیست 
که چون او ندیده کسی در جهان *** خداوند بیدار و روشن روان 
ز سلطانیش آسمان رهنمود *** ز مهرش مه و مهر افلاک کرد 
بمیدان کین کینه جو آمدست *** بخونریزیش آرزو آمدست 
ببین تا که باشد خداوند دین *** که چون او گراید بمیدان کین 
که جانرا کند در ره دین نثار *** کند یاری پاک پروردگار 
تو ای بد کنش دیو ناپاک رای *** گرفتار نفرین خلق خدا 
ز کار بد خویش اندیشه کن *** خردمندی و خوشدلی پیشه کن 
ز کردار خود جمله نادم شدند *** هم آواز با ناله و غم شدند 
که ما خیره با اهرمن ساختیم *** سوی دادگر تیغ کین آختیم 
که سازد کنون چاره کار ما *** که شد اهرمن در جهان یار ما 
در اینکار ما را کنون چاره نیست *** که بر خود چو ما کس ستمکاره نیست 
دیگر سوی لشگر چو دیو پلید *** خروشی چو اهریمنان بر کشید 
که تازید یکسر سوی کار زار *** بر آرید از جیش یزدان دمار 
شنیدند دیوان چه گفتار او *** ز گفتار ازشان بپژمرد رو 
بر آمد ز گفتار آن بد نهاد *** ز جا جملگی لشگر دیو زاد 
سوی دشت پیکار جوشان شدند *** بیزدان پرستان خروشان شدند 
غریو دد و دیو بر شد با بر *** بپوشید اهریمنان خود و کبر 
سوی رزم یزادن برون تاختند *** بیزدانیان گردن افراختند 
بیامد یکی زشت دیو پلید *** سوی لشگر کردگار مجید 
که بد خویش سفیان ناپاکرای *** بمیدان پیکار کردند جای 
چنان زشت دیوی از آن انجمن *** هم آورد شد با اویس قرن 
چگویم مر او را نام و نشان *** که از نام او ننگ دارد زبان 
در آمد بمیدان با گیر و دار *** بسوی اویس از پی کار زار 
خروشیدگی مرد دانی دهر *** چرا گشت آلوده نوشت بزهر 
توئی رهروان را همه راهبر *** چرا راه گم گشت بر راهبر 
چه گشتی بسوی گروه گزین *** که او پر ز کین گشت مردان دین 
سوی جیش اسلام تیغ آخته *** ز خون دشت را جوی خون ساخته 
چه بشنید گفتار آنزشت دیو *** چنین پاسخ آورد کیهان خدیو 
که ای بد دل اهریمن بد سکال *** پر از کینه یا داور ذوالجلال 
چه دانی ترا رهنماینده کیست *** که چشم تو کو را زره ایزدیست 
ترا از ره داور لم یزل *** ز دین دور کردست دیو دغل 
ترا داور داوران در کنار *** تو بر سوی اهریمنان پی سپار 
ز راه و زبیره ترا دیده کور *** تو دور از خدا و خدا از تو دور 
توئی دشمن کردگار مجید *** رخ آورده بر سوی دیو پلید 
توئی لشگر خصم پروردگار *** توئی دشمن داور کردگار 
برزم کسی دیو راهت نمود *** که او رهنمای اولوالعزم بود 
جز او در ره مارآی کس ندید *** به بزم دنی صوت او را شنید 
نبودی اگر تیغ او روز کین *** نبودی نشان ز دین مبین 
نگشتی اگر ذات او آشکار *** توئی دشمن داور کردگار 
پی دین بسویش کشی تیغ کین *** که او از ازل بود تیغ آفرین 
مر او را خدا خوانده دست خدا *** شما جمله بت را ستایش نما 
چه بشنید آن دیو گفتار شاه *** سوی راستی کرد سویش نگاه 
فرود آمد از اسب و بوسید خاک *** که آری توئی یار یزدان پاک 
توئی بر همه رهروان راهبر *** بدین و به آئین خیر البشر 
همه کار ما نزد تو بی فروغ *** سخن هر چه گفتی نباشددروغ 
بمژگان ز خاک رهش خاک رفت *** سوی زاده هند برگشت و گفت 
همه هر چه بشنید از راز دان *** فرو خواند بر زشت دیو دمان 
از او زاده هند شد پر ز خشم *** سوی او پر از خشم بگشاد چشم صفحه (357) 
که مردی بد اندیش ناهوشیار *** نه مرد آور است در گه کار زار 
گریزان ز رزم یکی پیر مرد *** شدی روز پیکار و گاه نبرد 
بر خویش خواندش یکی اهرمن *** که بد مایه حیله و مکر و دفن 
پسر غم آن بود آن بد سرشت *** بنیرو بازو یکی دیو زشت 
باو گفت بر سوی یزدان گرای *** بافسون و افسون گر خود نمای 
یکی پیر از آنسو بجنگ آمدست *** که بر نوش داراین شرنگ آمدست 
بمیدان ورا زنده بر بند دست *** بسوی من آرش ز جای نشست 
بمیدان کین کشتنش نارواست *** شنیدم که او راز دار خداست 
چه بشنید آن دیو پر مکر و ریو *** بمیدان روان شد بفرمان دیو 
خروشیدگی پر ستیز و دلیر *** که تازی گرازان بآورد شیر

گفتار در آمدن یکی از خویشان معاویه بمیدان اویس قرن و کشتن اویس او را

بهنگام پیری جوانی کنی *** به یزدانیان مهربانی کنی 
توئی رهبر و رهرو روزگار *** بکین و بمیدان کینت چکار 
کشی سوی اسلامیان تیغ کین *** که اینک منم یار جان آفرین 
کنون گردی از دین و دل نا امید *** بخونت شود سرخ ریش سفید 
بگفت این بر سوی او تیغ آخت *** بسوی سلیمان ز کین دیو تاخت 
ولیکن سر تیغ آن نابکار *** بدارای دین بر نیامد بکار 
پر از خشم بر سوی او تاخت شاه *** بدانست کو گشته کارش تباه 
بچشم خدا بین بر او بنگرید *** در او غیر شر هیچ چیزی ندید 
بفرقش بر آمیخت شمشیر تیز *** بر آورد از جان او رستخیز 
بدو نیمه کردش سمند و سوار *** بیفکند بر خاک ره خوار و زار 
چه افتاد آن کشته در رزمگاه *** همه رفت از جیش کفار آه 
چه آن در نمرود کیشان نفیر *** که آمد بمیدان مگر چرخ پیر 
که بر شیر مردان کمین آورد *** بکین کشته از پشت زین آورد 
مر آن دیو را بود پوری دلیر *** که بودی دد و دیو از پیل و شیر 
بخون پدر او کمر تنگ بست *** بر افراشت یال و بزین بر نشست 
در آمد بمیدان یکی دیو دون *** که بودی دد و دیو از او رهنمون 
شهنشه چه او را بمیدان بدید *** چو باد خزانی سوی او دوید 
مر او را بشمشیر دو نیمه کرد *** سپه را سراسر سراسیمه کرد 
چه او کشته گردید در کار زار *** بر آمد ز کفار کیشان دیار 
دل زاده هند شد پر ز جوش *** بر آورد دیو دمنده خروش 
پر از کین سوی جیش خود کرد رو *** که گیرند در رزمگه گرد او 
بیگباره لشگر بر آمد ز جای *** بفرمان آن دیو ناپاک رای 
بسوی اویس قرن تاختند *** باو گرز و تیغ سنان آختند 
بر آمد بمیدان کین رستخیز *** ز بس نیزه و خنجر و تیغ تیز 
هوا شد ز نوک سنان قیر گون *** بروی زمین شد روان جوی خون 
دمادم بر آمد ز آورد گاه *** بپوشید رخسار خورشید و ماه 
سر تیغ از چرخ گردون گذشت *** دم خون ز دریای جیحون گذشت 
کسی کو بدی رهبر روزگار *** سرانجام شد کشته در کار زار 
چه او کرد در رزم جان را فدا *** پر آواز گردید عرش خدا 
همه قدسیان دست بر سر زدند *** ملایک بخونش ز غم پر زدند 
چه دیدند آن لشگر شاه دین *** همه گشته زان درد اندوهگین 
بیکباره در دشت کین تاختند *** بکفار کیشان سر افراشتند 
خروش سواران زمه در گذشت *** غریو دلیران ز اختر گذشت 
پر از شور گردید بمیدان کین *** غریو یلان شد بچرخ برین 
بسی کشته شد لشگر دیو زشت *** بدوزخ روان شد بسی بد سرشت 
ابر کفر اسلام شد چیر دست *** بکفار کیشان بر آمد شکست 
تهی شد چه از لشگر آوردگاه *** ببردند آن کشته را نزد شاه 
چه دیدش اویس قرن سوی شاه *** برویش همی گرم کردی نگاه 
که الحمد لله رسیدم بکام *** بر آمد مرا هر چه بد کام و نام 
خوشا آنکه در ساعت آخرین *** ببیند رخت در دم واپسین 
خنک آنکه چون عزم رفتن کند *** جهان بین ز روی تو روشن کند 
خوشا آنکه بندد چه از گفته دم *** تو او را ببالین گذاری قدم 
خوش آن تن که در پای تو سر نهاد *** خوش آن سر که جانرا براه تو داد 
خوشا آنکه بهر تو از جان گذشت *** بمهر تو از جان و جانان گذشت 
که هر تن در پای تو جان دهد *** در اول قدم جان بجانان دهد 
چه دلداده با دلربا گفت راز *** ندانم ز دلبر چه بشنید راز 
که از گفت لب بست خاموش شد *** ورا زندگانی فراموش شد 
ز سوکش شد از آفرینش قرار *** جهان گشت از ماتمش سوگوار 
کنون باز گردم بآغاز کار *** سخن گویم از کار آن کار زار 
ز یزدان پرستان یزدان نهاد *** ز بیداد آن دیو ناپاک زاد 
ز پیکار اهریمن بد گهر *** ز کین خواهی داور دادگر 
که چون گشت آن دیو ناپاک رای *** به انبوهی جیش ناپاک رای 
ز سوی دیگر لشگر شاه دین *** نهادند رو سوی میدان کین 
دو لشگر بیکره بهم ریختند *** فرشته ابا دیو آمیختند 
جهان سر بسر تیره و تار شد *** رخ مهر و مه ناپدیدار شد 
ز بیم سر نیزه و تیغ و تیر *** بلرزید کیوان و بهرام و تیر 
روان شد بهر سو یکی جوی خون *** سر نامداران و گردان نگون 
چو شب تار شد چهره روزگار *** عیان گشت لیل و نهان شد نهار 
کسی چهره یکدیگر را ندید *** همه تن بدریای خون می طپید 
ز خون گشت میدان چو دریا بآب *** سر نامداران در آن چون حباب 
زمین را تن کشتگان تنگ بود *** ز خون چهره آسمان رنگ بود 
دلیران هر لشگری کینه ور *** فرو برد چنگال بر یکدیگر 
بخون و بخفتان ز تن داده رنگ *** بخون بخون شتسه چنگال چنگ 
دمادم شدی جان ز تنها روان *** ز هر سو روان لشگر بیکران 
پیاپی فرو ریختی بر زمین *** تن نامداران ز قرپوس زین 
فلک شد ز خون یلان اشک ریز *** ملک گفت مانا که شد رستخیز 
بما از روز تا شب در آندشت جنگ *** چنان تا شد از روی خورشید رنگ 
چه شب شد بچرخ برین جای گیر *** نشد سر کشانرا دل از جنگ سیر 
نه از لشگر دیو کم شد نشان *** نه یزدانیان را سر آمد زمان صفحه (358) 
بیکدیگر از کین فرو برد چنگ *** کمر بند بگشاده از بهر جنگ 
در آن شب شهاب فلک تیر بود *** ورا روشنی برق شمشیر بود 
کواکب ورا نوک تیغ و سنان *** چو رأس ذنب پیکر سر کشان 
در آنشب شهنشاه در کار زار *** در افکنده در خاک ره بی شمار 
که هر سو که افکندی آن ارجمند *** شدی صوت الله اکبر بلند 
چنین تا که الله اکبر بلند *** شنیدند از لفظ آن ارجمند 
بتیغ مبارک در آن کار زار *** بیفکند از آن نابکاران هزار 
چنین است ما را ز راوی خبر *** که آنشب شهنشاه دین تا سحر 
بر آمد ز محراب او در شمار *** ز تکبیر احرام آن شب هزار 
ز بهر نماز شب آن سر فراز *** بسی با جهان آفرین بد براز

گفتار در بیان جهاد نمودن شاه مردان با گروه کفار و حیله نمودن عمرو عاص

ندانم چه بود آن رخ پر زنور *** که بد پر تو نور او نار طور 
چه خورشید رخشان ز چرخ دو رنگ *** بر آمد بخون سرخ چنگال چنگ 
چه از خرگه قادر آمد برون *** روان شد شناور بدریای خون 
بخون داده رخسارۀ روی رنگ *** فرو ریخت بر جام نوش شرنگ 
ز بس کشته افتاد در رزمگاه *** نه در رزمگه بود راه سپاه 
چه بر لشگر کفر شد کار تنگ *** فزودند نیرنگ را بر شرنگ 
یکی رنگ دیگر بر انگیختند *** بهم نوش و نیرنگ آمیختند 
پر اندیشه زان کار شد عمر و عاص *** که گردد ز تیغ شه دین خلاص 
بفرمودۀ دو وارون زشت *** یکی حیله بنمود آن بد سرشت 
نمودند از کین خدا دشمنان *** کتاب خدا را بنوک سنان 
که مائیم از اهل دین مبین *** همه امت سید المرسلین 
شما را بما جنگ و پیکار نیست *** نه رزم شما از ره ایزدیست 
ندارید چون کفر کیشان دریغ *** کشیدی سوی اهل اسلام تیغ 
سوی اهل اسلام تیغ آختن *** به پیکار یزدانیان تاختن 
نه آئین یزدان پرستان بود *** نه راضی از این کار یزدان بود 
ندیده همی روزگار دو رنگ *** که باشد بهم یک شب و روز جنگ 
کشیده بهر سو سپاه گران *** به پیکار اسلام اسلامیان 
نه پنداری اش گشته آن رزمگاه *** زمین از تل کشته آوردگاه 
چو جیحون شده در زمین خون روان *** سر نامداران چو گشتی در آن صفحه (359) 
بر آمد ز برق سر ذوالفقار *** ز اسلام و اسلام کیشان دمار 
همانا که گردان هزاران هزار *** شده کشته اندر صف کار زار 
همی هر کسی چاره کار جست *** که این جنگ جستن نباشد درست
سپه جمله از حکم شده سر کشید *** که زین جنگ جستن بیاید رمید 
شهنشه فرو ماند از کارشان *** مر او را بد آمد ز کردارشان 
که از لشگر دیو بیداد گر *** گروهی سوی شاه دین پی سپر 
شدند و بد از صلحشان گفتگو *** سوی شاه در صلح کردند رو 
زهر در در صلح کردند باز *** همه زار و گریان ز جنگ دراز 
سوی شه گشوده زمان عذر خواه *** چه در دامن داور بی گناه 
که اینجنگ پیکار را سود نیست *** در این رزم جز صلح مقصود نیست

در بیان قرار دادن دو لشگر صلح را و حکم نمودن عمر و عاص و ابوموسی اشعری

بسی گفتگو شد میان سپاه *** ز صلح و ز جنگ و ز آوردگاه 
سرانجام در صلح شد ایندرست *** که باید دو مرد گرانمایه جست 
یک از سوی شاه و یک از سوی دیو *** یک از اهرمن یک ز کیهان خدیو 
دو مرد گرانمایه تیز مغز *** که دارند کردار و گفتار نغز 
بحکمی که کردند ایشان حکم *** دو لشگر دیگر بر نیارند دم 
بفرمان و بر حکم ایشان قضا *** شود ناپسندیده مر هر قضا 
چه آنعهد و پیمان دو لشگر ببست *** که ناید بآن عهد و پیمان شکست 
از آنسو گزین کرده شد عمر و عاص *** که مر دیو را بندۀ بود خاص 
وزان سو ابوموسی اشعری *** که او بود از عقل و دانش بری 
سوی شاه آمد خرامان بتک *** به پشت سرافکنده تحت الحنک 
عصائی چو یزدان پرستان بدست *** لبش بود جنبان سر افکنده پست 
بسجاده و سبحه آراسته *** ولی عقل او چون تنش کاسته 
عبائی ز برد یمانی ببر *** عمامه ز برد یمانی بسر 
نهان کرده تن در ردای سفید *** خجل از عبا و ردایش امید 
زبان ورد خوان و دلش بیخبر *** نه آگاه از قدر خیر البشر 
بریش دراز و بقد بلند *** شده او براه خدا خود پسند 
شهنشاه چون روی او را بدید *** تبسم کنان سوی او بنگرید 
همی دید سویش زمانی دراز *** نهانی مر او را بدانست راز 
وزانسوی آمد حکم عمرو عاص *** که بد دیو را بنده بزم خاص 
یکی خیمه ای شد بمیدان بپا *** میان دو لشگر نمودند جا 
یکی خیمه کردش بپا خسروی *** بیاراست در خیمه بزم نوی 
بسی در و ز گوهر ز بهر نثار *** ز دیبا و از گوهر شاهوار 
در آن خیمه آمد جوانی فریب *** که بردی فریبش ز دلها شکیب 
که چون دیو را دیو عمر و گزین *** نخستین در آن خیمه شد ره کزین 
چه او شد دگر موسی اشعری *** که او بود از مهر یزدان بری 
بیامد سوی خیمه با کش و فش *** یکی دیو وارونه ابلیس وش 
چه او دور بد عمر بر پای خواست *** پذیره سوی او روان گشت راست 
سوی خیمه رفتند هر دو بهم *** نشستند و گفتند از بیش و کم 
ولی عمرو او را مقدم نشاند *** مر او را بسی درو گوهر فشاند 
وزان پس سر راز را باز کرد *** ز آینده و رفته آغاز کرد 
ز دیو و زیزدان بسی راز گفت *** ز دیوان و یزدانیان باز گفت 
که دانیم از کار این دیو زاد *** که هم دیو زاد است هم بد نهاد 
که ناپاک زشتست این بد سرشت *** همه کار او کار ابلیس زشت 
ندارد بدین نبی اعتقاد *** پرستار عزاست این دیو زاد 
بغیر از علی کس سزاوار نیست *** علی از ازل جانیشن نبی است 
ز دست علی دین یزدان بپاست *** بپادین یزدان ز دست خداست 
علی روی یزدان یزدان نماست *** علی رهنما از علی علاست 
علی در جهان داور دادگر *** سزاوار او رنگ خیر البشر 
بغیر از علی کس سزاوار نیست *** علی با خداوند یکتا یکیست 
علی در جهان داور دادرس *** سزای خدائی علی هست و بس 
ز دست علی دین یزدان قویست *** قوی دین یزدان ز دست علیست 
ولیکن چه سازیم در روزگار *** شماری اگر تا بروز شمار 
در اینکار باید یکی چاره جست *** که این چاره در کار باشد درست 
نباید یکی چاره ساختن *** که کشور از این هر دو پرداختن 
در این حکم کردیم زینسان حکم *** که زین هر دو در ملک آمدستم 
گزینیم دیگر کسی را امام *** که باشد بجای رسول انام 
که گیتی بر آساید از رزم جنگ *** بنوش اندر آید جهانرا شرنگ 
زمانه بر آساید از داوری *** ز جنگ آوران رزم جنگ آوری 
کشد از بد چرخ گردنده دست *** بابلیس وارون در آید شکست 
پسندید آن رای را اشعری *** چه آن دید شد عمر از عمر بری 
تبسم همی کرد در زیر لب *** که کردم بیزدانیان روز شب 
ولی احمقی همچو این بد سرشت *** ندیده نگارنده خوب و زشت 
یکی کودکی همچو این نابکار *** ندیده نبیند دیگر روزگار 
چه آن بد دل بد سگال فضول *** همه گفته عمر گردش قبول 
ولی عمر از انکار شد شادمان *** بفرمود آنگه کشیدند خوان 
یکی خوان کشیدند پس شاهوار *** بر آن خوان بسی گستریده نثار 
ز دیبا و دینار گستردنی *** ز سیم و زر و پوشش و خوردنی 
چه خوان خورده شد عمر آن سیم و زر *** ببخشید بر اشعری سر بسر 
ز دیبا یکی جامه دادش نثار *** بر او دوخته گوهر شاهوار 
ز دیبا یکی خوب دستار نغز *** به پیچید برفرق آن خشک مغز 
ردای یمانی فکندش بدوش *** شد اهریمن از کار او در خروش 
وزان پس بفرمود تا منبری *** که او بود زیبنده اشعری 
بیارند در دشت مردان دین *** که کوتاه شد رسم پیکار کین 
منادی میان دو لشگر کنند *** که رو سوی آن نغز منبر کند 
همه هر چه هستند هر دو سپاه *** سوی منبر از مهر جویند راه 
شنیدند لشگر چه گفتار او *** زهر سو بدان سر نهادند رو 
چه شد کار منبر همه ساخته *** چه شد عمر را دام انداخته 
سوی اشعری کرد از مهر رو *** چنین کرد خندان باو گفتگو 
کنون هر دو با هم نبرد آوریم *** بپا پی ببالای منبر رویم صفحه (360) 
میان دو لشگر ببانک بلند *** بگوئیم کای مردم هوشمند 
چنین حکم باشد بهر دو حکم *** که زان حکم هر دو بر آرند دم 
تو عزل از نخستین خداوند خویش *** نمائی من اهرمین زشت کیش 
براری تو انگشتر از دست خویش *** که من عزل کردم خداوند خویش 
خداوند خود عزل کردم برای *** چنان چون خدا ناشنان خدای 
چه تو دشت بروی بلند آوری *** وزان پس من و دست و انگشتری 
چه از عمرو بشنید آن ناقبول *** بدو دیده بنهاد دست قبول 
میان دو لشگر فراز آمدند *** بآن داوری چاره ساز آمدند

ذکر بر منبر آمدن ابو موسی اشعری و حکم نمودن آن گوساله سامری بتدبیر عمرو عاص

باو عمرو گفتا نگر اینسخن *** در این کار هستی خداوند من 
کنون زود بشتاب بالاخرام *** که آخر ترا کام گردد بکام 
نخست از دو لشگر تو پیمان بخواه *** که جز گفتۀ ما نجویند راه 
چه بشنید از او اشعری راز او *** سوی منبر از شوق بنهاد رو 
یکی منبری مثل چرخ برین *** بر او بر بگسترده دیبای چین 
چه گردان گرازان ز کجی بلند *** بهر پایه اهریمنی پای بند 
همه لشگر کفر از هر طرف *** بآن پای منبر کشیدند صف 
ز یکسوی کفر و ز یکسوی دین *** قرین گشت دوزخ بخلد برین 
زمین و زمانه هویدا نبود *** بجز لشگری دشت پیدا نبود 
جهان تا جهان لشگر تیز گوش *** بفرمان آن حکم داده دو گوش 
که از حکم فرمانشان نگذرند *** بفرمان آن هر دو فرمان برند 
دو دشمن جدا هر یکی چاره جو *** سوی منبر از مکر کردند رو 
یکی از دم ابلیس برده شکیب *** یک ابلیس ابلیس خورده فریب 
یک ابلیس پر مکر بیداد گر *** یکی بود گوساله ابلیس فر 
چه نزدیک منبر رسیدند شاد *** بهم بر فزودند هر دو وداد 
نخستین ابوموسی اشعری *** بفرمان ابلیس شد منبری 
سوی منبر خشم و کین شد روان *** بر آمد چه گوساله بر نردبان 
چه خوش گفت داننده راز دان *** که بعد از نبی و ز اولاد آن 
که بودند ایشان خداوند دین *** بمنبر نشد کس خداوند بین 
دیگر هر چه شد بر جهان منبری *** نه بر دست گوساله سامری 
فرا مایه گاوان تازی نژاد *** که هم خونژادند و هم گاو زاد 
چه بر سوی یزدان ندارند تاو *** چو گاوان نیوشند آواز گاو 
نبینی از آن عهد تا این زمان *** بجز گاو و گوساله بر نردبان 
بمنبر چه گوسالۀ اشعری *** بر آمد بفرموده سامری 
ندانم که گوساله نامش گذاشت *** که گوساله از نام او ننگ داشت 
بر آمد چو زهاد ابلیس خو *** چو ابلیس خویان تسبیح گو 
کمر تنگ بسته بعزل خدای *** بمنبر شده با عصا و ردای 
بسر بسته عمامۀ بس سفید *** نهان کرده در زیر او زرق شید 
زبان پر ز لا حول و دل پر زهول *** گریزان ز لا حول او هول هول 
نخستین بنام خدا خطبه خواند *** نیوشیده از خواندنش خیره ماند 
خدا خوان بدی بر زمین خود نما *** بدل کرده اندیشه عزل خدا 
چه از خطبه پرداخت ان بد نهاد *** چنین گفت با لشگر دیو زاد 
سوی هر دو لشگر بر آورده دست *** که ای نامداران یزدان پرست 
بحکمی که گشتیم هر دو حکم *** شما را قبول است از بیش و کم 
ز گردان هر لشگر آمد خروش *** بحکم شما جمله مائیم گوش 
هر آنکسکه قول شما خار کرد *** بر او لعن یزدان بود تا ابد 
وز آن پس خروشید آن بد پسند *** خروشید و گفتا ببانک بلند 
که خاموش باشید دارید گوش *** بحکم من ای مردم کینه گوش 
که معذول شد از خلافت علی *** بحکم من اینست حکم علی 
باین حکم کردیم هر دو حکم *** که این حکم حکمی بود محترم 
بگفت این و آنگاه بیچند و چون *** ز انگشت خود کرد خاتم برون 
علی عزل کردم در اینداوری *** چه انگشتم این نغز انگشتری 
شنیدند چون مردم تیز هوش *** ز گفتار اوشان ز تن رفته توش 
از آن بانک شد بانک ماتم بلند *** زمانه از آن بانک شد مستمند 
نبی را از آنحال شد خون بجوش *** بر آمد ز بطحا و یثرب خروش 
ملایک ز گفتار او پر فشان *** که نفرین نمود این بآن بد نشان 
ولی عمرو از آن کار شد شادمان *** ز شادی بر آمد ز جا در زمان 
بر آمد ز بالای منبر ز پا *** بپائین فرستاد او را ز جا 
یکی خاتم آورد در دم برون *** بانگشت خود کرد بیچند و چون 
که من نصب گردم سپهر برین *** معاویه آن نامور مرد دین 
بدینسان نگه کردم انگشت خویش *** من این خاتم ای مردم پاک کیش 
ز کردار و گفتار آندیو زاد *** بدانشوران گفتی آتش فتاد 
بدیوان ز شادی بر آمد خروش *** ز اهریمنان شد زمانه بجوش 
غو کوس و شیپور شد بر سپهر *** زمانه ز اهریمنان بست مهر 
ز ننگ سپاه و غو کره نا *** بر آمد همه کوه را دل ز جا 
فرو مانده مردان ز کار عجیب *** فرو مانده یزدانیان سر بجیب 
همه گشته حیران ز کار عجب *** که شد روز روشن بما تیره شب 
چگوئیم کاین کار را چاره چیست *** باین چاره بر ما بباید گریست 
همه هر دو لشگر ز کار حکم *** یکی شاد دل بد یکی دل دژم 
غرض لشگر شه خروشان شدند *** از آنرزم جستن پریشان شدند 
همه هر یکی چاره کار جست *** سپه را از آنکار شد دست سست 
برون رفت لشگر ز فرمان شاه *** بپیچید از شاه راه سپاه 
ز کار ابو موسی اشعری *** سپاه شه دین شد از دین بری

گفتار در بیرون رفتن لشگر از فرمان شاه و قرار صلح دادن و برگشتن معاویه در شام

 

همه باز گشتند از مهر شاه *** ز گردان تهی ماند آوردگاه 
ز لشگر نشد سوی پیکار کس *** شهنشاه و مالک بجا ماند و بس 
نهادند کفار بنیاد صلح *** سپه را زهر سوی شد پا بصلح 
که باشد معاویه را ملک شام *** عراق عرب ملک شاه گرام 
صفحه (361) 
بزودی گرازان سوی شام رفت *** سوی شام آن بد سرانجام رفت 
ز لشگر از آن صلح آواز خاست *** ز هر لشگری نالۀ گشت راست 
در آن صلح شد رای وارونه دیو *** نموده گریزان ز کیهان خدیو 
باو گفت در راه عمرو دلیر *** که از کار من جستی از چنگ شیر 
بخندید آن دیو و آواز داد *** که از کار تو ملک او شد بباد 
مریزاد دست تو ای نیک زاد *** که دادی تو آن ملک لشگر بباد 
ز کار تو فیروز شد بخت من *** بر آمد بچرخ برین تخت من 
در اینکار خوشرنگی انگیختی *** عجب نوش بر زهر ما ریختی 
از این رزم ما را رهائی ز تو *** مرا در جهان پادشاهی ز تو 
وزانسو بر آشفت شاه جهان *** سوی لشگر خویش کای گمرهان 
شما را نبودی بدل شرم و باک *** سراسر همه خصم یزدان پاک 
شما را بدل نور یزدان نبود *** بسر هیچ شرم جهانبان نبود 
خداوند خود را نه بشناختند *** بخصم خدا بی گمان ساختند 
دو صد باره نفرین بر آنکور باد *** ز بینائی و آفرین دور باد 
که دیده خداوند و نشناخته *** بسوی خداوند تیغ آخته 
ندانسته چون کور دل اهرمن *** خداوند دادار از اهرمن 
گذشته ز پروردگار مجید *** ستایش نموده بدیو پلید 
ز لشگر دل شاه بر قهر و کین *** دل لشگر از شاه دین همچنین 
غرض جمله از شاه پیچیده سر *** بر آشفته با داور دادگر 
شهنشه چه لشگر بدانگونه دید *** جهانرا پر از دیو وارونه دید 
پر از خشم شمشیر کین بر کشید *** تن لشگری را بخون در کشید 
همه کشته آن لشگر اجنبی *** که گشتند از حکم آنشه بری 
از آن راز بس ننگ دارد قلم *** که گوید ز آورد ضحاک و جم 
چه با شاه گشتند لشگر درشت *** شهنشاه لشگر بیکباره کشت 
از آن لشگر شوم بیحد و مر *** همه کشته گشتند جز ده نفر 
شهنشه ز لشگر چه پرداخت دست *** بسوی عراق عرب رخت بست 
از آنجا سوی کوفه شد شاه دین *** دل از گردش چرخ اندوه گین 
چگویم ز کار سپهر بلند *** که رازش ندانست هیچ ارجمند 
مر او را ز هر گونۀ کجرویست *** در این پرده دهر گونه جادو گریست 
بیزدانیان بد نهادی کند *** بیزدان ز کین دیو زادی کند 
بداور همه قهر و کین آورد *** فسون با جهان آفرین آورد 
ندانم از این گردش روزگار *** ز کردار وارون ناپایدار 
«
تمام شد کتاب حملۀ حیدری تألیف ملابمانعلی » 

صفحه (362»

 

 

 

قبلی                                                                   .پایان


 

 


 

دسته بندي: معصومین(ع),حضرت علی(ع),شعر,امام علی( ع),

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد