حمله حیدری_5

در بیان عهد بستن حضرت رسول امین (ص) با جناب امیر المؤمنین (ع)در
که کسرا سوی دیدنش نیست راه *** ندارد باو دیده راه نگاه
دگر عهد بندد ز جان از الست *** پی عهد بستن بر آورد دست
رسول خداوند فرد مجید *** پی عهد بستن بر او بنگرید
دل از دست آنعهد شاداب کرد *** ز سوی دیگر دیده پر آب کرد
همی دید حیران زمانی دراز *** نه دلدار از دل بسی گفت راز
یکی روز ازآن عهد آورد یاد *** ز یک روی خود آب از دل گشاد
تبسم کنان پس بر آورد دست *** ز تکبیر پیرایه بر عرش بست
جهان تا جهان پر ز تکبیر شد *** خروش و فغان تا مه و تیر شد
ز تکبیر و بانک رسول امین *** پر از ذکر شد آسمان و زمین
گرفت آنزمان دست کیهان خدا *** جهان گشت از صوت او پر نوا
بدست خدا آن چنان عهد بست *** که دادم بدست خداوند دست
گرفتم ز عهد دو گیتی زمین *** زده چنگ محکم بحبل المتین
باین عهد یزدان گواه منست *** که این دست یزدان گواه منست
باین دست هر کسکه گردید یار *** شود یار با داور کردگار
پی عهد دستی گشایم دو دست *** که نه چرخ را پرده بگشاد و بست
توصیف نمودن حضرت رسول (ص) بلفظ در بار خود در بیعت نمودن با جناب امیر المؤمنین(ع)
چه عهد رسول خدا شد تمام *** رخ آورد آنگه سوی خاص و عام
چنین گفت شادان ببانک بلند *** که زینعهد شد آسمان سر بلند
درون دو گیتی همه هر چه هست *** از این عهد گردید یزدانپرست
جهان تا جهان را همی بدهوس *** جهانی در این آرزو بود و بس
سرافیل و جبریل و روح الامین *** از این عهد گشتند راد و امین
خلیل خدا چونکه اینعهد بست *** در آورد در بت پرستان شکست
از این عهد نوح نبی سر فراشت *** پس آنگه بنای نبود گذاشت
از این عهد شد پور عمران کلیم *** خضر را از این زندگانی قدیم
مسیحا چه بر زد بر آن عهد دم *** دمش مرده را زنده کرد از عدم
باین عهد شاهان سر افراشتند *** لوای امانت بر افراشتند
همه اولیا آنچه در روزگار *** نمودار از این عهد شد استوار
نباید که پیمانش گردد شکست *** که روز نخستین باو عهد بست
همه هر چه از اولیا شد پدید *** از این عهد نامی بایشان رسید
ز قالوا بلا تا که بر رستخیز *** از این عهد گشتند شاهان عزیز
باین عهد یزدان چه بگشاد دست *** بگیتی همه هر چه بد نقش بست
باین عهد جان آفرین آفرید *** همه هر چه بد در دو گیتی پدید
ملک چون باین عهد پیمان نمود *** بسوی خدا دست پیمان گشود
باین عهد چون عرش شد سرفراز *** در علم بر روی او گشت باز
چه این عهد بستند سکان عرش *** از این عهد گشتند دربان عرش
همه آفرینش بعهد درست *** در آمد چه پیمان از اینعهد جست
از این عهد نقش جهان خوشنماست *** از اینعهد پیمان یزدان بپاست
از این عهد و پیمان حرم محترم *** از این عهد شد پشت ابلیس خم
از اینعهد کار دو گیتی بپاست *** بیزدان که این عهد دست خداست
جواب دادن اصحاب دین بر رسول امین در باب امیر المؤمنین(ع) و گزارش
هر آنکسکه گردد باینعهد سست *** بگیتی چو او نیست کس نادرست
بر او تا ابد دوزخ آئین بود *** بر او از خداوند نفرین بود
باین عهد هر کسکه شد پیش بین *** سرانجام گردد خداوند دین صفحه (292)
نگنجد وجودش در این تیره خاک *** که او هست در عهد یزدان پاک
شنیدند مردم چه گفتار او *** همه خیره گشتند از کار او
بمدحت سرائی گشادند لب *** که ای از تو روشن بما تیره شب
ز گفتار تو گشت ایمان درست *** که باشد ترا عهد و پیمان درست
ز تو گشت پیمان اگر روزگار *** همه عهد و پیما روز شمار
همه عهد کو را تو آری بجا *** در آید بعهد تو داور خدا
تو فرمانروائی و ما بنده ایم *** بفرمان و رایت سر افکنده ایم
کند هر چه فرمان تو روزگار *** همانا بود عهد پروردگار
همه هر چه هستند قوم عرب *** یکایک بمدحت گشادند لب
نخستین ابوبکر آمد ز جای *** پی عهد آن دست شد دلگرا
روان شد سوی رسول امین *** چنین گفت با سید المرسلین
ز عهد تو شد عهد یزدان درست *** نگردد دگر عهد را عهد سست
بر آمد همه هر چه آمال ما *** از این عهد فرخ بود فال ما
باین عهد چون عهد بندد کسی *** از آن پس بگیتی بخندد بسی
جهان آفرین مر جهانرا ستود *** که این عهد را آشکارا نمود
جهانی از این عهد سوی بهشت *** گر آیند از کار و کردار زشت
از این عهد روشن شده روزگار *** پدیدار از این عهد لیل و نهار
دو گیتی باین عهد یزدان پرست *** یکایک بر آورد تا حشر دست
بگفت این و شد سو دست خدا *** گرفتش دو دست و بیفشرد پا
پی عهد بستن زبان بر گشاد *** ز عهد خدا کرد بسیار یاد
که بر خلق گردید نوروز کار *** ز عهد خدا شد خدا آشکار
پس آنگه بر آورد سویش دو دست *** پر امید عهد بر آن دست بست
چه بر دست خود عهد آندست دید *** ز شادی خروشی ز دل بر کشید
که ایندست زیبنده کبریاست *** بیزدان که ایندست دست خداست
از این دست دست نبی شد بپا *** بدوش نبی کرد این پای جا
از این دست شد سر نگون اهرمن *** نبد غیر این دست خیبر شکن
نبودی اگر او بگیتی درون *** که لات و هبل را نمودی نگون
از این دست شد کار عالم درست *** جهان سر بلندی از اینعهد جست
مر آن دست را چون ستایش نمود *** پس آنگه خداوند دین را ستود
اگر دیو گردد ترا مدح خوان *** نوای ملک آیدش بر زبان
چه صدیق نازان شد از عهد خویش *** پس آنگاه فاروق آمد بپیش
پی عهد بستن بر آورد دست *** خروشان و جوشان یزدان پرست
بپا شد ز دست تو کار خدا *** از این دست گردید حق خود نما
از این دست شد دین حق آشکار *** عیان شد از ایندست لیل و نهار
زد این دست بر صفحه نه ورق *** از این دست شد هفت افلاک شق
بر آورد بر سوی آن دست دست *** از این دست خلند یزدانپرست
زبانکش جهان پر ز آواز شد *** پر آواز از او پرده راز شد
بگیتی ید داوری شد پدید *** بخیل رسل یاوری شد پدید
باین دست شاداب شد روزگار *** جدا شد از این دست لیل و نهار
پس آنگه بآن دست پیمان نمود *** چه پیمان نمودش مر او را ستود
اگر بت پرست و اگر حق پرست *** ز اوصاف تو چو بر آرند دست
نیارند جز ذکر حق بر زبان *** همه فکر و ذکر خدای جهان
بیعت نمودن زنان حضرت با جناب امیر
زنان جمله نزد رسول آمدند *** بآن عهد بستن قبول آمدند
بپیمان همه دست ها کرده باز *** سوی دست دارنده کار ساز
پیمبر بسوی زنان بنگرید *** چنین با زنان کرد گفت و شنید
بایشان چنین گفت کی بانوان *** زین ز آسمان گشت روشن روان
شما را نشاید بجز راستی *** شما دور گردید از کاستی
که اینعهد عهدیست کاندر جهان *** نبسته کسی از کهان و مهان
باین عهد یزدان ستایشگر است *** که اینعهد عهد جهانداور است
ز دست خدا گشته اینعهد راست *** که این عهد معهود دست خداست
پی عهد بستن نگردید سست *** که این عهد باشد بیزدان درست
هر آنکس باینعهد آرد شکست *** بدوزخ بود تا ابد پای بست
زنانی پیمبر ز گفتار او *** یکایک نهانی بر افروخت رو
نخست ام سلمه زنی راز دان *** که بد در جهان بانو بانوان
یکی بانو بانوان بد دیگر *** که خاوندی حمیراش خیر البشر
حمیرا خیر البشر این خبر *** چه بشنید گفتا بخیر البشر
که این عهد را پایگه از کجاست *** که بالاتر از عهد های شماست
چنین باسخ آورد خیر البشر *** که هان ای حمیرا نداری خبر
همه عهد من نور عهد زین جست *** ز اینعهد شد عهد یزادن درست
از این عهد بر پاست چرخ بلند *** از اینعهد کون و مکان ارجمند
از این عهد شد عهد کفار سست *** از این عهد یزدان پرستی درست
از این عهد شد عهد یزدان بپا *** از اینعهد آمد خدا خود نما
چه اینعهد عهدی نگردیده راست *** چو امروز روزی بعالم کجاست
زمین زمان را سر خوش دلیست *** که این عهد عهد علی ولیست
در بیان بیعت نمودن حمیرا با جناب امیر ع
که این عهد و پیمان یزدان بود *** سزاوار یزدان پرستان بود
نبد عهد و پیان یزدان تمام *** نکردی گر اینعهد خیر الانام
حمیرا چه بشنید از شاه راز *** بخندید و پاسخ چنین داد باز
که منهم باین عهد یزدانگرم *** باین عهد و پیمان نه اندر خورم
نخستین من آیم سوی عهد او *** شوم با خداوند خود راز گو
بر آرم بدست خداوند دست *** کنم تازه پیمان عهد الست
باین عهد کردن فرازی کنم *** بحور و ملک دست بازی کنم
بگفت این و با بانوی بانوان *** سوی عهد دست خدا شد روان
سوی عهد یزدان بر آورد دست *** که چون من کسی نیست یزدان پرست
پس آن بانو بانون این بدید *** بجان عهد و پیمان او را گزید
چه او بست پیمان بدست خدا *** خروش زنان شد بر اوج شما
ز شادی ز نان نعره بر داشتند *** بعرش برین دست افراشتند
خروش ملک از فلک در گذشت *** نوای ملک از فلک در گذشت
پس آنگه یکایک زنان رسول *** همه کرده عهد خدا را قبول صفحه (293)
بآن عهد گشتند هم داستان *** که اینست رسم و ره راستان
یکایک بآن عهد بگشاده دست *** که بستیم عهدی که بایست بست
چه این عهد عهدی ندیده کسی *** اگر چند دیده بگیتی بسی
همه شاد و خندان سر افراشتند *** همه سر بچرخ برین داشتند
چه از کار پیمان بپرداختند *** به پیمان گری برگ ره ساختند
وزان پس بفرمود دارای دین *** رسول خدا سید المرسلین
گه از اهل اسلام هر کسکه بود *** یکایک سوی او گرانید زود
سراسر بآن عهد گردند یار *** شوند از دل جان باو دوستدار
بآن عهد سازند اندر جهان *** همه آشکارای گنج نهان
بفرمانش لشگر سر افراختند *** همه سوی گنج نهان تاختند
جهان شد پر از غلغل و های و هو *** پر از خلق گشتند هامون و کوه
بآن عهد دستی بر افراشتند *** بآن عهد سر بر فلک داشتند
بآن عهد قرب خدا یافتند *** بسوی خداوند بشتافتند
شناسائی لافتی یافتند *** نشان علی علا یافتند
همه یک بیک شاد خندان شدند *** همه جمله از اهل ایمان شدند
چه شد عهد و پیمان لشگر تمام *** بشادی بپا خواست خیر الانام
که امروز روزیست کاندر جهان *** ندیده کسی از کهان و مهان
نه عید است امروز بر ما سوا *** که عید است بر داور داد خواه
شب روز ما گشت گیتی فروز *** ندیده جهان همچو امروز روز
در اینروز شد خشت آدم درست *** در این روز آدم از اینخاک رست
در این روز دارنده لم یزل *** بیاراست کار جهان از ازل
همه هر چه پیدا در اینروز شد *** بمردم در این روز نوروز شد
نگردید امروز اگر آشکار *** بجز شب نبد روزی روزگار
بکام شما گشت کار جهان *** جهان پاک گردید زاهریمان
همه راز یزدان پدیدار شد *** دل و دست ابلیس از کار شد
ز کیهان بتابید نور خدای *** جهانرا خداوند شد رهنمای
بیزدانیان گشت یزدان قرین *** جهان شد بکام جهان آفرین
ز ما درو شد دست اهریمنی *** زمین در گذشت از سر ایمنی
جهان گشت مانند خلد برین *** جهان در پناه جهان آفرین
همه شاد گشتند اهل جهان *** بما یار شد کردگار جهان
همه کار و بار جهان راست شد *** خدای جهان هر چه او خواست شد
زمین را همه پاک آمد سرشت *** جهانشد سراسر چو خرم بهشت
زمانه سراسر پر از نور شد *** جهان پر نوای شب طور شد
زمانه تهی گشت از جادوئی *** جهان گشت از کجی کج روی
پیمبر چه پرداخت زانداستان *** بفرمود آنگه بخلق جهان
زهر کس که آید بآرامگاه *** که فردا سوی شهر جوینده راه
در بیان توجه نمودن حضرت رسول (ص) بجانب مدیه طیبه و گزارش آن گوید
برفتند هر کس ببنگاه خویش *** همه راز گویان ز کم و ز بیش
چو گسترد شب پرده لاجورد *** تو گفتی که آنشب شب طور بود
در آنشب جهانی پر از نور شد *** چو خورشید شد ماه گیتی نورد
بهر گوشۀ خسروی در نوا *** بهر خیمۀ ما روئی بپا
که امشب همانا شب قدر ماست *** که روز چو امشب بعالم کجاست
در آنشب همه شادی و شور بود *** که آنشب ز چشم جهان دور بود
چه آنشب بدینسان بشادی گذشت *** چنان تا که خورشید گردنده گشت
ز خاور بر آمد شد باختر *** از او باختر گشت زیر و زبر
فروزنده خورشید شد آشکار *** از آن شد جهان پر ز رنگ و نگار
بر آمد همه ظلمت و تیروگی *** که کوکب نمودند از خیره گی
بروی زمین تنگ گردیده جا *** شده تنگ از ایشان سپنجی سرا
همه بانک تکبیر بر شد با بر *** بدرید تکبیر کام هژبر
بتابید نور از سپهر برین *** ز نور فلک گشت روشن زمین
تو گفتی زمانه بجوشد همی ***زمین و زمان بر خروشدهمی
همی رفت لشگر گروها گروه *** پر آواز از ایشان در و دشت و کوه
همه رایت نور افراشته *** از آن رشک خورشید مه ساخته
همه راز گوی و خداوند گو *** در افکنده غلغل بهامون کوه
در آن ره بسی رازهای نهان *** بمردم عیان گشت راز نهان
زبانرا بآن رازها تاب نیست *** که اندیشه را ره در آن باب نیست
از آن راز بهتر که بندیم لب *** که خورشید تابان نشاید بشب
دهانرا بآن رازها یار نیست *** از آنراز ها جای گفتار نیست
در بیان خبر رسیدن به یثرب از تشریف آوردن ایشان و استقبال نمودن اهل یثرب
کنون رو سوی داستان آورم *** ز کار مدینه بیان آورم
که آمد سوی شهر یثرب خبر *** که آمد زره شاه خیر البشر
ز کار غدیر و ز راز نهان *** همه شاد گشتند پیر و جوان
همه شهر از جای بر خواستند *** پذیره شدن را بیاراستند
در افتاد غلغل ببازار و کو *** جهان سوی دیگر بر آورد رو
که گردید در دهر زوج بتول *** ولی خدا و وصی رسول
بهر جا نوائی بر افراشتند *** سر فخر را بر ملک داشتند
پر از بانک شد شهر و هامون گو *** جهانی در آنکار در گفت و گو
چنان شاد و خندان خلق جهان *** سراسر از آنکار شادی کنان
پیمبر ز شادی در آمد ز شهر *** جهان یافت از شادی نور بهر
ره کج روی از فلک دور شد *** پی راستی چرخ مزدور شد
زمانه ز اهریمنی دست داشت *** زمان شیوه بدروی را گذاشت
ددان را بشهر آشنائی نماند *** مهانرا ز یزدان جدائی نماند
در بیان وارد شدن بر گزیده رب ودود بمدینه طیبه
جهان شد بکام جهان آفرین *** پر از نور شد آسمان و زمین
بهشت برین شد سراسر جهان *** همه مردم از دیو و دد در نهان
همه شادمان مردم روزگار *** جهانخوش دل از قدرت کردگار صفحه (294)
جهانرا همه نوش شد کام بهر *** زدود آسمان از زمین رنگ زهر
همی گفت هر کسکه خوش روزگار *** که شد بسته بر ما در کار زار
جهانرا سزا پاکی آمد پدید *** ز ناپاکی دهر ور آرمید
زمان نوبت پارسایان رسید *** رمیدند از مکر دیو پلید
در بی اعتباری دنیای ناپایدار گوید
ولیکن نشد کار گردون سپهر *** بمردم دیگر باره ببرید مهر
بمردان یزدان وفادار نیست *** جز اهریمنان با کسش کار نیست
ندارد سر یاری راستان *** به اهریمنان است همداستان
نگشت و نگردد بکام کسی *** اگر پایه دارد ز دانش بسی
ابا راستانست فرخاش جو *** سوی روی ناراستان کرده رو
بریده ز دارای یزدان امید *** شده خیره بر کام دیو پلید
نه با انبیا در جهان ساخته *** نه با اولیا کار پرداخته
سرانرا بخاک اندر آرد سران *** در آید بخونخواهی سروران
کسیرا اگر پروریده بناز *** بدو کرده دست ستم را دراز
ستمکاره و بیدل و بی حیاست *** نه بر کام قاضی نه بر پارساست
نکردست با هیچ کس یاوری *** بیزدان کند گه یکی داوری
زهی شیر مردان یزدان ستا *** زهی پاکرایان کیهان خدا
که دادند او را نخستین طلاق *** نگشتند بر گرد این نه رواق
همای همایون والا مکان *** نسازد در این دامگه آشیان
سلیمان از این ملک کی شاه بود *** که بنیاد آن جمله بر باد بود
ورا جای مردان بیدار نیست *** بمردان راهش سرو کار نیست
بپندار مردم سپنجی سراست *** بر هوشیاران یکی دامگاست
نه مردان سوی دامگه جای گیر *** ببنکاه رو به کجا جای شیر
بر آنان نه آرمگه دامگاه *** بمردم سپنجی نه آرامگاست
نجوید خدا خانه در خانه جا *** نه کاشانه را جای کیهان خدا
جفا کاره باشید بمردان راه *** ندارد ره نیک مرداه نکاه
کند حیله در کار مردان کار *** از او در هراسند و در زینهار
نه با راستانست همداستان *** پیاپی کند حیله با راستان
سر سروران را در آرد بکاز *** بود از ره راستی بی نیاز
ابا بخردان خیره کین گسترد *** به نیکان گه مهر کین آورد
ندارد بمردان وفا هیچ سر *** جفا کیش و بد کار این بد سیر
در بیمار شدن حضرت سید کاینات و اشرف مخلوقات محمد بن عبدالله گوید
کنون رو سوی داستان آورم *** ز دسان گردان بیان آورم
که چون چند روزی بنیکی گذشت *** مدار زمان جز بنیکی نگشت
بنا گه جهان تیره و تار شد *** پیمبر بناگاه بیمار شد
ببستر چه افتاد در تاب و تب *** همه روز اهل جهان گشت شب
به بستر چه او زار و رنجور شد *** جهان از جهان آفرین دور شد
بپژمرد افلاک و بگریست خاک *** فتادند کیوان و مه در مغاک
ببر جام نیلی نمود آسمان *** برو در فشادند کون و مکان
بگریید جبریل از اندوه زار *** از آن غم مکائیل گریید زار
همه دیده دهر دون خون گریست *** از آن ماجرا چرخ وارون گریست
از آن غم دل ماه شد سوگوار *** فرو ریخت خورشید خون در کنار
همه شهر یثرب پر از آه شد *** پر از آه این هفت خرگاه شد
سراسر همه شهر برنا و پیر *** یکایک بدیدار او دل پذیر
بدرگاه او با دلی پر امید *** که کی روی آن شاه خواهند دید
همه دیدنش آروز داشتند *** همه آرزو روی او داشتند
که کی پرده را بر کشد پرده دار *** کی آید بمسجد رسول کبار
ستاده یکایک بزرگان دین *** بدرگاه او دیده بر آستین
ز بس آه و غم گشت صدیق زار *** ز دو دیده فاروق بد اشگبار
بزرگان همه دیده ها خونفشان *** یلان بر گذشته ز نام و نشان
کسی را نه رو سوی آنشاه بود *** نه از حال آن شاه آگاه بود
بجز اهل بیت رسول کبار *** که بودند در هر غمش غمگسار
چه روز دیگر خسرو خاوری *** نمودار شد چهره نیلوفری
ز بهر عیادت به خیر البشر *** ز خرگاه خاور بر آورد سر
ز دو دیده از خون دل اشکبار *** سر و روی پر گرد و رخ پر غبار
بزرگان بدرگه فراز آمدند *** بآن بارگه در نماز آمدند
بدرگاه گردون مدار آمدند *** بزاری همه سوگوار آمدند
رسول امین چو شنید این خبر *** طلب کرد گردان فرخاش خر
گوان و بزرگان دین سر بسر *** برفتند بر سوی خیر البشر
ز رخ پرده برداشت چون پرده دار *** چه دیدند روی رسول کبار
بزرگان همه زار و گریان شدند *** ز اندوه دل اشک ریزان شدند
نهانی همه دست بر سر زدند *** همه آتش از غم بدل بر زدند
بدلها همه آتش غم فروخت *** تو گفتی همه هفت افلاک سوخت
چه بوبکر روی پیمبر بدید *** سر شکش ز دیده بدامان چکید
بگردون ز دل آتشین آه زد *** که آتش باین هفت خرگاه زد
ز اورنگ بر بستر افتاد شاه *** شده سیمگون روی رخشنده ماه
خم آورده بالای سرو سهی *** جدا مانده از شاه تخت شهی
فتاده خداوند گیتی نزار *** بر او زار و گریان شده روزگار
شده زار و بی هوش هوش آفرین *** بخاک اندر افتاده عرش برین
بزرگان چه دیدند حیران شدند *** چو بر آتش تیز بریان شدند
ببالین او حیدر نام جو *** نشسته ز دیده روان کرده جوی
نشسته بفرمان شاه زمن *** به پیرامن او حسین و حسن
همه رو بسوی رسول کبار *** سوی رویشان روی پروردگار
ز مردان دیگر کس در آنجا نبود *** بجز روی یزدان هویدا نبود
جز ایشان که بر سویشان داشت رو *** همه گریه شان شد گره در گلو
موعظه و نصیحت نمودن پیغمبر (ص) اصحاب را در باب ولادت امیر مؤمنان علیه السلام
ستادند یکسر بکشکرده دست *** خداوند خوانان و یزدان پرست
پیمبر چه آواز ایشان شنید *** به هوش آمد و هر سوئی بنگرید صفحه (295)
بهوش آمد و دیده را باز کرد *** سوی یکیک از مهر آواز کرد
علی یک یک نامشان بر شمرد *** یکایک ز نام آوران نام برد
ز بوبکر و از بوذر نیک زاد *** ز فاروق و سلمان نیکو نهاد
ز عمار و عثمان نیکو گرای *** ز سعد و ز مقداد فرخنده رای
دیگر نام یاران دین سر بسر *** همه بر شمردش بخیر البشر
رسول خدا یک بیک را بخواند *** بنزدیکی خود گرامی نشاند
سوی یک بیک دیده را باز کرد *** بایشان سخن گفتن آغاز کرد
که یزدان نخستین مرا بر گزید *** ز من آفرینش همه آفرید
علی را در آن رو بمن یار کرد *** بمن حیله از کار او کار کرد
همه عهد من عهد و پیمان اوست *** که فرمان من آنچه فرمان اوست
بعهد من از کس بپیچید سر *** بود دشمن داور دادگر
همه عهد من عهد و پیمان است *** هر آنکسکه پیچیده سر دشمن اوست
ز پیمان من هر که گردید سست *** بود بدرک و نزد من نادراست
گذارم کنون در میان شما *** من این اهل بیت و کلام خدا
هر آنکس باین هر دو شد یار دوست *** بدارای یزدان که یار من اوست
باین هر دو هر گو که پیمان نمود *** همانا که پیمان یزدان نمود
بدارای دارنده او عهد بست *** نیاید بپیمانش هرگز شکست
هر آنکس ز پیوند ایشان گذشت *** بدیو لعین تا ابد یار گشت
علی و بتول و دو فرزند من *** که گشتند زیر کسا انجمن
چو ایشان ندید است لیل و نهار *** ندیده دو بینندۀ روزگار
هر آنکسکه ایشان گرامی نمود *** بکون و مکان نام نامی نمود
خداوند بر نیکی او گواست *** نبی روز محشر باو عذر خواست
مهان جمله از جای برخاستند *** یکایک بگفتش دل آراستند
که ما نزد ایشان کمین بنده ایم *** بفرمان ایشان سر افکنده ایم
بما بندگانند داور خدا *** بمان گمرهان یک بیک رهنما
بجز سوی ایشان نیاریم رو *** بدیدار ایشان خداوند گو
بدرگاه ایشان نیاز آوریم *** بر پاک یزدان نیاز آوریم
خداوند خود را ندانیم کس *** خدا و خداوند دانیم و بس
بر ایشان بپاکی ستایش کنیم *** بنزدیک یزدان ستایش کنیم
بما بندگانند ایشان چو تو *** همه حکم و فرمان ایشان چو تو
همه هر چه فرمان ایشان بود *** همانا که فرمان یزدان بود
صفحه (296)
گفتگوی عمر با اهل دین در استواری بیعت
که ما نزد ایشان کمین چاکریم *** بما هر چه گویند فرمان بریم
چه بشنید گفت رسول امین *** بر افروخت رخسار فاروق دین
بر آورد از دل خروش و نوا *** خروشان و گریان بر آمد ز جا
بسوی سران سپه کرد رو *** نمودش بمردان دین گفتگو
که یزدان بپیوید عهد الست *** بیزدان که آنروز این عهد بست
خداوند داند که عهد خداست *** بعهد خدا کی شکستن رواست
ز قالوا بلایش بود عهد سست *** هر آنکس ندارد مر او را درست
در این نشأه از هر بدی بدتر ست *** در اینجا روانش بدوزخ درست
هر آنکس باین عهد دارد شکست *** بپیمان یزدان بر آورده دست
باهریمن بد سیر بنده است *** بابلیس دارد نه تازنده است
زنا زاده و بد دل اهریمنست *** پرستار نا پاک اهریمنست
همانا که از مادر خود دوئیست *** وفا خواستن از دوئی ابلیست
همیشه منم در جهان دشمنش *** زهائی نباشد ز تیغ منش
کنم زنده او را بمیدان بدار *** بر آرم زنا پاک کیشان دمار
در آنجا بود جای او در مقر *** ز دیوان خورد هر زمان نیشتر
رهائی نیاید ز شمشیر من *** بسوزد ز شمشیر من جان و تن
ز ابلیس بی مایه او بدتر است *** اگر چه بذکر عبادت درست
ندارد بدل مهر کیهان خدا *** بسی بد نژاد است و ناپارسا
جهان آفرین تا جهانرا نهاد *** بگیتی نزاده چو او بد نژاد
که آرد بآن عهد و پیمان شکست *** شکست اندر آرد بعهد الست
همانا مقامش ز مادر خطاست *** همانا بد اندیش و ناپارساست
نه یزدان شناس و نه یزدانپرست *** باهریمن بد سیر داده دست
بعهد و بپیمان اهریمنست *** که با داور دادگر دشمن است
که پیغمبر ما سپارد بما *** دو چیز گرانمایه پر بها
که در هر دو عالم چو آن هر دو نیست *** نه در آفرینش چو این هر دو نیست
جهان آفرین تا جهان آفرید *** بجز چشم حقبین برایشان ندید
که اکنون سپارد امانت بما *** امانت سپارش رسول خدا
امانت بتول و دو فرزند او *** علی آنکه او هست دلبند او
بصدق امانت اگر بنگرید *** ندانم بدیده چه خواهید دید
اگر دیده ئی بود یزدان نگر *** بگفت او ز صدق امانت خبر
شما را و ما را اگر دیده کور *** نبودی بدیدی خداوند هور
دل و دیده کوریم دل بد نهاد *** که از مهر یزدان نمائیم یاد
دل از مهر یزدان بپرداختیم *** باهریمن بد کنش ساختیم
بدی گر دل ما همه پر ز نور *** نبودی اگر چشم ما هر دو کور
هویدا بما روی یزدان نما *** همه کور و نه چرخ یزدان نما
کسی کوشد از بهر او روزگار *** شد امروز بر ما امانت سپار
ندانم که با عهد او چون کنیم *** باین عهد و پیمان چه افسون کنیم
امانت چگونه بجا آوریم *** چگونه بفردا باو بسپریم
که این عهد عهدیست بسیار سخت *** درست آورد مرد بیدار بخت
سر خفته و بخت رفته بخواب *** کجا بر فروزد باو آفتاب
بسوراخ بیچاره خفاش کور *** کجا می بتابد بخورشید نور
کجا نور یزدان کجا نور خاک *** کجا روی یزدان و اهل مغاک
امانت ز نزد جهان داور است *** سپارنده اش پاک پیغمبر است
امانت بود کردگار جلیل *** امانت رسان بر نبی جبرئیل
پیمبر بما آن امانت سپرد *** ز میدان خوشا آنکه آنگوی برد
بدستان که این عهد را کرد خوار *** بعهد آفرین و امانت سپار
بخوردان کجا راست عهد بزرگ *** شناسد کجا عهد یزدان سترک
چه او را کجا تاب گفتن نماند *** ز دو دیده خونابه از دل فشاند
چه گفتار فاروق دین شد ببن *** ابوبکر بگشاد لب در سخن
ابوبکر صدیق بر شد بپا *** خروشید کای شاه هر دو سرا
گفتگو نمودن ابوبکر با حضرت رسول (ص) بیعت نمودن امیر المؤمنین (ع)
بگفتن چه فاروق لب باز کرد *** بیاران دین قصه آغاز کرد
در اینکار باشید بر من گواه *** بنزدیکی داور داد خواه
وفا کیش این عهد اول منم *** کمین بندۀ شه بجان و تنم
بسوی پیمبر دیگر باره رو *** نمود و نمود این چنین گفتگو
منم یار غار تو ای نیک یار *** تو با یار خود این امانت سپار
مرا یار تو چون ترا او بخواند *** بگفت سخن چون بوصف تو راند
بگیتی سخن چون بوصف تو راند *** بجز من ترا ثانی اثنین خواند
پیمبر چه گفتار او را شنید *** تبسم کنان سوی او بنگرید
که فردا ندانم که یاری کنی *** چگونه امانت سپاری کنی
نبد آسمان تاب این داوری *** ندانم چگونه تو تاب آوری
چگونه کنی با کتاب خدا *** چه با اهل من گوی ای نیک رای
رسانی تو او را بمحشر درست *** نگردی بپیمان من عهد سست
نباشی بنزد خدا و رسول *** ز بهر امانت ظلوم و جهول
چو صدق امانت شود آشکار *** توئی ثانی اثنین توئی یار غار
چه بشنید صدیق گفت رسول *** بدو دیده بنهاد دست قبول
که جز من سزاوار این عهد کیست *** بعهد تو بیگانه شایسه نیست
باین عهد گردید ضامن عمر *** بگریید و گفتا بخیر البشر
همه هر چه گوئی بجا آوریم *** بفرمان روای تو رای آوریم
بعهد تو پیمان درستی کنیم *** نه ما اندر این بد سستی کنیم
در بیان بیعت نمودن با علی (ع)
نه با عهد تو نادرستی کنیم *** نه چون ناکسان عهد سستی کنیم
ز عهد تو سازیم پیوند جان *** ز پیمان تو تازه جان روان
ببار گرام تو باشیم یار *** ندانیم جز او کسی کردگار
بتو هر چه کردیم با او کنیم *** ره بندگی را بآن سو کنیم
بود هر چه فرمان او آن کنیم *** همه رو سوی پاک یزدان کنیم
هر آنکسکه رو را از آنسو بتافت *** ز یزدان جان آفرین روی تافت صفحه (297)
همه روی او سوی یزدان بود *** همه روی یزدان سوی آن بود
از این عهد هر کسکه گردید سست *** ز مادر نژادش بود نادرست
ز ناکاره و نیست تخم پدر *** بد اندیش و بد سیرت و بد گهر
بود بندۀ خاص دیو نژند *** ز ابلیس آموخته ریو و پند
ز ابلیس وارونه خورده فریب *** ز وارونگی خورده از دلفریب
خداوند پاینده اش دشمن است *** یکی بندل زشت اهریمنست
ندارد بدل هیچ مهر خدا *** بپیوند ابلیس پیمان گرا
نه این عهد عهدیست کاندر زمان *** شمارند خوار آشکار و نهان
که این عهد دارندۀ لم یزل *** ندارد همال و ندارد بدل
هر آنکسکه اینعهد بشمرد خوار *** بود دشمن پاک پروردگار
بمحشر نباشد چو او خوار تر *** ستم کاره و بد دل و بد سیر
بمحشر گناهش بود بی شمار *** سیه روز گردد بروز شمار
هر آنکسکه در زیر آنسایه نیست *** بنزدیک یزدان گرانمایه نیست
چگویم که این عهد پیمان کیست *** بعهد و امانت سپارنده کیست
امانت ولای جهان آفرین *** امانت سپارش رسول امین
دیگر آل و اولاد دختر رسول *** علی و حسین و حسن با بتول
پیمبر چه شد بر سوی طاق عرش *** همه نام ها دید بر طاق عرش
خدا را بدانجا باین نامخواند *** که در بزم قوسین او را نشاند
چه او را نشاند و گرامی نمود *** وز آن پس همین نام ها را ستود
خدا چون بآن نام ارسالراند *** جز آن نام ها نام دیگر نخواند
از این نامها کار او شد درست *** کلید شفاعت در آن نام جست
از آن نام ها با نبی راز کرد *** باین نامها گفتن آغاز کرد
چه این نامها را همه بر شمرد *** وز آن پس علی را امانت سپرد
ببین پایۀ این امانت کجا است *** کجا پایه اش لایق دست ماست
سپارندۀ او خدا بر نبی است *** خدا را نگه کن سپارنده کیست
کنون آن سپارد نبی دست ما *** ندانم چنان است ما را وفا
چه گفتار صدیق دین شد تمام *** شد از هوش لختی رسول انام
بهوش آمد و ذکر آن راز کرد *** بیاران دین گفتن آغاز کرد
که فردا سوی مسجد آیم فراز *** نمایم در آن خانه افشای راز
شنیدم هه هر چه صدیق گفت *** که گفتارش از راستی بود جفت
همه هر چه بشنید از گفت او *** همانا که بد گفتۀ راست گو
از این ره که بد راست یا راستی *** از آن روز بد کجی و کاستی
که آرید فردا امانت بجا *** پسندیده باشید نزد خدا
ز راز نهان و ز راز عیان *** بگویم همه آشکار و نهان
نمائید یکسر بمردم خبر *** همه هر چه هستند زان بوم و بر
غنی و فقیر و ز برنا و پیر *** ز شاه و گدا و وزیر و امیر
همه هر که در شهر در قریه است *** چه از بت پرست و چه یزدانپرست
که فردا بمسجد بگاه نماز *** گرایند سوی امیر حجاز
در بیان تشریف آوردن حضرت رسول بمسجد و گفتگو نمودن با اهل دین
بزرگان لشگر همه بیش و کم *** بمسجد بنزد امیر امم
شه خاور از بهر خیر البشر *** ز خاور چو گریان بر آورد سر
برهنه سر و چهره اش پر غبار *** برخ خون فشان و برخ اشکبار
پی تعزیت چرخ نیلوفری *** بر افراشت بر فرش خاکستری
سیه فام از بیم او شد زمین *** سیه گشت ارکان عرش برین
بخلق دو گیتی در افتاد شور *** بگیتی عیان گشت شور و نشور
ملایک فتادند در تاب و تب *** بخلق جهان روز گردید شب
خلایق بدرگه فراز آمدند *** بدرگه ز روی نیاز آمدند
همه زار و گریان و ژولیده مو *** همه پر ز خونابه رخسار و رو
بزرگان دین با دلی پر ز درد *** نشسته بدرگه دو رخسار زرد
سراسر سر اندر گریبان غم *** یکایک همه دیده ها پر زنم
کشیده دمادم ز دل سرد آه *** ز حیرت همه یک بدیگر نگاه
همه دیده بر راه و دل ها ملول *** که کی سوی مسجد در آید رسول
که ناگه بلال مؤذن ببام *** بر آمد پی ذکر خیر الانام
پی گفتن ظهر لب باز کرد *** نخستین بتهلیل آغاز کرد
چه در بام نام نبی کرد یاد *** زمین و زمان خون ز دل بر گشاد
جهانی پراز نوحه و آه کرد *** ز ماهی پر از ناله تا ماه کرد
زمین و زمان از غمش خون گریست *** از آن داوری چرخ وارون گریست
که ناگه بفرمان جان آفرین *** بر آمد ز خرگه رسول امین
برون تافت از خانه نور خدا *** پیمبر بر آمد ز خلوت سرا
بدستش ز دست خدا تکیه گاه *** ببازوی حق یار و دینش پناه
بدست خداوند او را پناه *** مر او را ببازوی خود تکیه گاه
علی داشت بازوی او را بدست *** بدست خداوندی او را نشست
بدستی که زان بازویش شد قوی *** زده تکیه بر مسند خسروی
ولی قوت راه رفتن نداشت *** براه روان راهرو را گذاشت
بآنره شدش رهنما رهنما *** برفتند همراه سوی خدا
رسیدند چون نزد منبر فراز *** بعرش برین گشت منبر براز
پیمبر چو نزدیک محراب شد *** دل و دیده ها پر ز خوناب شد
بمردم بر آمد خروش و فغان *** زمین توامان گشت با آسمان
چو از مهر یکدم در آنجا نشست *** مؤذن پی ذکر بگشاد دست
ز مردم نشسته ادای نماز *** نمود او بسی راز با بی نیاز
نمود و پر از ضعف آمد ز جا *** سوی پایۀ منبر آورد پا
بمنبر چو او زار و نالان نشست *** بخون تا کمر چرخ گردون نشست
زپس چشم عرش برین خونفشان *** بخون آسمان کشتی ماه راند
بنه آسمان کبریائی نماند *** زمین و فلک را جدائی نماند
بیکدیگر آمیخت نوش شرنگ *** بهم سر بپیچید بی رنگ رنگ
شد از روی خورشید تابنده رنگ *** همه نوش نه آسمان شد شرنگ
جهان را بسر خوشدلی شد زیاد *** همه جیش نه آسمان شد بباد
بمنبر بر آمد دل از درد ریش *** بیان کرد با مردم از کار خویش
بمردم لب عذر خواهی گشاد *** ز آغاز و انجام خود کرد یاد
شما را سراسر در این داوری *** همانا بدم نیک پیغمبری صفحه (298)
زدی چون تو تازانه بر دوش من *** برهنه بد آندم مرا دوش و تن
چه این داستان از سواده شنید *** پیمبر بسوی علی بنگرید
که این آنکه دانای روز الست *** ز دست تو دوش مرا نقش بست
چه دست تو دوش مرا برگزید *** ز دوشم نگین نبوت گزید
بآن دست اکنون تو دشمن گشا *** که دوشم بفرداست یزدان نما
دو دوشم ز دست تو دارد امید *** باین دوش از آن دست دادم نوید
چه بشنید این راز آن راز دان *** شد آگه نهانی ز سر نهان
بحکم پیمبر بر آمد ز جای *** سوی پایۀ منبر آورد پای
بدستی که در روز عهد الست *** همه عقد نه چرخ بگشاد و بست
از آن نقش شد نقشهایش پدید *** بدانست نقش جهان را کلید
ولی داشت وحشت ز روی رسول *** بدی از برهنه نمودن ملول
بدو گفت خندان رسول خدا *** که ای روی تو مر مرا رهنما
بدوشم نگه کن که این جای کیست *** نگه کن که نقش کف پای کیست
کنون خیز با دست مشگل گشا *** مرا در در آنجا برهنه نما
نگه کن که آنجا قدمگاه تست *** بلندی دوش من از پای تست
ندانم ترا از گشودن چه خواست *** بکن آنچه من را در این ره هواست
پس آنگه بحکم رسول مجید *** علی پر ز غم سوی آن دوش دید
بدستی که پوشید رخت جهان *** از آن دوش بگشود کسوت عیان
چه آن دوش آمد عری از لباس *** چه یزدان شناس و چه خق ناشناس
فلک را ز تن رخت زرین گسیخت *** برهنه مه و زهر پروین گسیخت
چه آن راز آرزم شد تن ز تاب *** ز چشم زمانه فرو ریخت آب
ز آزرم روی فلک شد دژم *** دل ماه و خورشید شد پر ز غم
خروش آمد از ذروۀ لا مکان *** بهم ریخت نقش زمان و مکان
ز خجلت زمان بر گذشت از شتاب *** زمین پر شتاب آمد و رخ بتاب
لب از خنده بر بست از شرم دهر *** بکون و مکان آسمان شد بقهر
ز غم دیدۀ چرخ وارون گریست *** همه چشم چرخ برین خون گریست
سواده چه او شانۀ شاه دین *** بگریید و در سوی او بنگرید
بیفکند تا زانه و رفت پیش *** بر آن شانه بنهاد آن روی خویش
ذکر انداختن سواده تازیانه را از کف خود بوسیدن نبوت که بر کتف آن حضرت بود
دهان را بمهر نبوت گذاشت *** ز دو دیده اش بر فلک خون نگاشت
که یا رب باین شانۀ محترم *** بنقشی که بر اوست نقش قدم
بدستی که بر دوش او جای کرد *** بپائی که آنجای مأوای کرد
بروئی که آن روی بد سوی او *** بسوئی که آن روی بد سوی او
بنقشی که بر روی آن شانه شد *** بمهری که آنجاش کاشانه شد
بدستی که زان شانه آمد بلند *** بآنکس که او را بدی نقشبند
بآن دست کو از ور و بازوی اوست *** بان بازوئی کو ز نیروی اوست
که بخشی گناه جهان تا جهان *** باین شاه ای داور مهربان
خصوصاً سواده که او پر گناست *** باین شانه در نزد تو عذر خواست
چه گفتار او شد در آنجا به بن *** بگریید و با خویش گفت این سخن
رسول خدا را دل آمد بجای *** باو گفت کای مرد فرخنده رای
اگر عفو سازی کنون از کرم *** بکن عفو پیغمبر ای محترم
اگر هم مر او را کشی انتقام *** بکش از تو راضیست خیر الانام
سواده چه بشنید برداشت سر *** خروشید کای داور دادگر
نبودی جز این مرمرا مدعا *** که خواهم نمایم به یزدان دعا
به او از گناهان خود گفتگو *** نمایم بعالم در آنجای رو
کنون از رسول آمدم بر کنار *** مرا بر نقاص پیمبر چکار
ذکر دعا نمودن اشرف کائنات در حق سوده
فدای تن و جان او هر چه هست *** من و هر چه باشد ز بالا و پست
نمودش رسول خدا بس دعا *** شد از بهر آن راز گو با خدا
که ای رب پروردگار کریم *** که آنروز ایمن کن او را ز بیم
چنان کز رسول خدا عفو کرد *** تو زو عفو کن ای خداوند فرد
شنیدند مردم چه این رازها *** ز دل بر کشیدند آوازها
فغان ملایک بر آمد بمهر *** نوای ملک شد فراز سپهر
پس آنگه بر آمد پیمبر ز جا *** دو دستش بدست علی کرد جا
ز مسجد سوی خانه بر شد روان *** ز آواز او گشت خالی جهان
دریغا که چون پای بیرون گذاشت *** دگر رای بر باز گشتن نداشت
سوی خانه شد با دلی پر امید *** چه او شد فرو رفت تابنده شید
چو روز دگر مهر گردون مدار *** رخ گریه آلوده شد آشکار
نه در دل فرزو و نه دریای نور *** دو دیده فرو بست چون دیده کور
سیه از رخش چهرل زرد گون *** بپژمرد زان روی دلدادگان
چو آن روز نزدیکی ظهر گشت *** رسول خدا از جهان در گذشت
ندائی بر آمد ز عرش برین *** که لرزید از او آسمان و زمین
که هین زنده سازندۀ دهر مرد *** سپارندۀ جان بتن جان سپرد
بجز او که یکتا و بی منتهاست *** که بوده است و هست او همیشه بجاست
کسی را بقای ابد یار نیست *** بجز خاک او را سر و کار نیست
همه هر چه هستند از خوب و زشت *** نباشد بجز خاکشان سر نوشت
در این دیر فانی همه فانی اند *** اگر چند نیکان یزدانی اند
در بیان ناپایداری دنیای بی اعتبار و زمانۀ غدار ناسازگار
کسی نیست باقی و نی جاودان *** بجز دادگر داور داوران
در این خاکدان نیست جز خاک جا *** سرای سپنجی ندارد بقا
در این خانقه هر که آمد گذشت *** مر او را نباشد دگر باز گشت
نبندد در این خانقه مرد دل *** بود مر دانا از او دل گسل
در این خانقه جای فرزانه نیست *** مکان خردمند ویرانه نیست
بویرانه جای همایون هما *** بویرانه مر بوم را هست جا
بچشم خدا بین بر او بنگری *** جهان را همه سر بسر بنگری
پر از کشته بینی سراسر زمین *** ببالای هم تا بچرخ برین
چو خوش گفت دانشور روزگار *** که بادا بر او آفرین صد هزار صفحه (299)
پر از مرد دانا بود دامنش *** پر از ماه رخ چاک پیراهنش
کنون باز گردم سوی داستان *** بنام پیمبر گشایم زبان
مفارقت روح از بدن خیر البشر (ص)
تو گفتی مکان و زمانی نبود *** بتن ما سوا را توانی نبود
چه از جسم او را برون شد روان *** روان شد روان از تن انس و جان
تهی شد ز جان چون تن شاه دین *** بر او شد خداوند ماتم نشین
خداوند دین شد بسوی خدا *** بجایش خداوند شد خود نما
که چون مهتر و بهتر انس جان *** مکان از مکان جست بر لامکان
خداوند شد از جهان بی نیاز *** بسوی خداوند شد بی نیاز
چو افتاد بر خاک عرش برین *** مر او را وصی گشت عرش آفرین
فرود آمد از عرش روح الامین *** بیامد خروشان سوی شاه دین
بیاورد کافور و سدر و کفن *** ز نزد جهان داور ذوالمنن
چه گویم که او را که غسل و کفن *** نهانی نمود اندر آن انجمن
ز پوش کفن از تنش بست رخت *** چه از مسند زندگی بست رخت
بخاک اندر افتاد عرش برین *** جهان تا جهان گشت ماتم نشین
فغان از مه و مهر و خورشید خاست *** غوغم ز کیوان و ناهید خاست
ز درگاه یزدان بر آمد خروش *** زمانه سراسر بر آمد بجوش
نبد جز خداوند دست خدا *** مر او را کفن پوش و پوشش نما
بجز دست قدرت هویدا نبود *** کفن پوش و غساله پیدا نبود
کسی را نبد خدمت او روا *** بغیر از علی و علی علا
کفن کرد او را خداوند دین *** کفن دوز آمد جهان آفرین
کفن پوش شد سید المرسلین *** بدست خدا و خداوند دین
کفن آفرین بست بر تن کفن *** کفن شد همه جامۀ انجمن
ملایک ز بالا فرود آمدند *** بآن تن همه در درود آمدند
همه زار و گریان و ژولیده مو *** باین راز با هم هم گفتگو
نمودند و یکباره گریان شدند *** پر از ناله و سوگ و افغان شدند
که مردی که او پاک زاد و امین *** ندارد بگیتی جهان آفرین
همه آفرینش از او یافت جان *** برفت و برون رفت جان جهان
چو او ز آفرینش کسی بر نخواست *** جهان آفریننده تا دهر خواست
همه هر چه سکان عرش برین *** فرود آمد از آسمان بر زمین
تو گفتی جهان را دگر جا نبود *** در این دهر پستی و بالا نبود
جهان سر بسر بد همه جان پاک *** همه جان روح ملک گشت خاک
بناگه خروشی بر آمد بلند *** بدانید کز بهر این ارجمند
نباشد کسی او نماید نماز *** بجز دادگر داور کار ساز
بغیر از خداوند داور خدا *** کسی را دگر نیست آن فرو جاه
که بر او گذارد در آنجا نماز *** بجز روی دارندۀ بی نیاز
بیانی ز بالا رسیدش بگوش *** در آنجا دمادم ندای سروش
تو گفتی که بر آفرینش نمود *** همه هر چه پنهان و پندار بود
که عرش برین گشت از این تیره خاک *** از این نقش کون و مکان گشت پاک
بجز روی یزدان هویدا نبود *** بجز نقش پندار پیدا نبود
جهان سر بسر بد همه جان پاک *** ز عرش برین تا بدامان خاک
ز عرش برین تا بروی زمین *** ستاده هزاران چو روح الامین
همه صف بصف بر سر یکدیگر *** ستاده ابا چشم یزدان نگر
همه چشم حق بین نمودند باز *** که آمد چو آن داور کار ساز
ز بهر رسول خدا در نماز *** ز صهبای او سر بسر سرفراز
شوند و نمایند بر او نماز *** شوند از همه ما سوا بی نیاز
همه از زمین تا بعرش برین *** ستاده بفرمان جان آفرین
ستاده همه انبیای سلف *** بهمراه فوج ملک صف بصف
تو گفتی نبد جا بهر دو سرا *** جهانی دگر کرده یزدان بپا
که بد فرش او روی غلمان و حور *** همه عرش او بود لبریز نور
بجسم جهان رفت جانی دگر *** به تنها روان شد روانی دگر
بناگه ندائی بر آمد بلند *** که زان آفرینش شدند انجمن
تو گفتی خداوند شد خود نما *** برایشان عیان گت روی خدا
زمین و زمان در تزلزل فتاد *** بآن عرش و آن فرش غلغل فتاد
همه هر چه در دهر پندار بود *** در آندم در آنجا نمودار بود
ملوک و ملک زین نوا سر بسر *** گشوده همه چشم یزدان نگر
بناگه یکی دست آمد پدید *** که هر یک یک و صف بصف صف کشید
بیایید قبض ثواب نماز *** بود مقتدا داور کار ساز
خداوند یکتا نماید نماز *** بود مقتدا داور بی نیاز
در بیان نماز گزاردن جناب امیر بر جسد مطهر پیغمبر آخر الزمان و اقتدا نمودن پیغمبران
که ناگه خروشی بر آمد بلند *** که صد لرزه بر چرخ هفتم فکند
زمانه سراسر پر از نور شد *** جهان بر نوای شب طور شد
همه رشک لاهوت خاک فرش *** بآن فرش عرش برین گشت فرش
بر آن عرش ناگاه نوری بتافت *** که چشم فلک همچو نوری نیافت
همه هر چه بودند ترسان شدند *** از آن نور مردم هراسان شدند
نه چشمی سوی دیدنش راه داشت *** نه از دیدنش دیده آگاه داشت
ندانم چه بود آن رخ پر ز نور *** که از چشم یزدان نگر بود دور
بناگه بآواز تکبیر گفت *** همه ما سوا صوت او را شنفت
همه آفرینش ز آواز او *** بیکباره گشند تکبیر گو
همه هر چه بد در زمین و زمان *** همه هر که در لامکان و مکان
بگوش همه صوت آن راز شد *** از آن ما سوا پر ز آواز شد
چو بشنید آن گفت روح الامین *** که این است صوت جهان آفرین
در راز بر ما سوا بر گذشت *** گواهی به یکتائی خویش گشت
چو او وحده لاشریک له خواند *** بجسم همه ما سوا جان نماند
ملایک فتادند یکسر ز رو *** خلایق بجان گشته بی آرزو
نگار جهان از جهان پاک شد *** جهان پاک از آلایش خاک شد
بگیتی جز آن صوت چیزی نماند *** جهان را بنای بشیزی نماند
هر آنکس که آواز او را شنید *** دگر خویشتن را نهانی ندید
ز جسم مکائیل رفته توان *** سرافیل در مانده بی جسم و جان
صفحه (300)
همه ما سوا نا پدیدار بود *** جهان تا جهان نقش پندار بود
بآواز چون خواند فرد احد *** نه در ما سوا ماند چون او احد
دو گیتی همه کم ز آواز بود *** نه کس غیر او راز پرداز بود
چو از حی قیوم خود را ستود *** بجز ذات او هیچ قایم نبود
به پیچید پیچنده روز کار *** همه هر چه گسترد لیل و نهار
نبد ز آفرینش پدیدار کس *** همه ذات یکتای او بود و بس
تهی شد همه هر چه بد در جهان *** ز جان تن خود تهی شد جهان
همه هر چه بد نقش پندار بود *** عیان بر همه راز پندار بود
همه هر چه میخواست اینروز کار *** در آنروز شد در جهان آشکار
همه رحمت پاک پروردگار *** در آنروز شد روزی روز کار
همه آفرینش شد امیدوار *** پر امید گشتند لیل و نهار
تو گفتی که روی جهان آفرین *** نمودار شد بر سپهر برین
چه شد هر چه بود از دم او عدم *** به تکبیر ثانی بر آورد دم
ز خود بر پیمبر سلام و درود *** پیامی فرستاد رب و دود
ز صوت درودش همه روزگار *** دگر باره گشتند امیدوار
زبانها پر از گفتگو در دهان *** که ای داد گر داور مهربان
بما جمله یکسر ترحم نمای *** که هستی بگیتی تو داور خدای
ببخشای بر ما بحق رسول *** بحق دو فرزند زوج بتول
دگر ره برحمت در آورد دم *** سپاس پیمبر باو دمبدم
به پیغمبر و آل او را لباس *** همی کرد در ذات او التماس
ز تکبیر چون شاد شد گوش هوش *** بر آمد ز تکبیر سیم خروش
ز خود جمله آمرزش خلق خواست *** خروش از همه ما سوا گشت راست
ز صوتش بر افروخت رخ روزگار *** بدوزخ شد ابلیس امیدوار
همه خلق زانصوت شادان شدند *** سوی رحمت پاک یزدان شدند
بر آمد خروش از کهان مهان *** که آمرزش کردگار جهان
بما بر گناهان پدیدار گشت *** بما رحمت ایزدی یار گشت
به آمرزش خویش از این نیاز *** زبانها و دلها بر آمد براز
مکائیل و جبریل امیدوار *** گنه کار و بی جرم در روزگار
پر امید سرها بر افراشتند *** بسوی خدا دستها داشتند
که گشتیم از این گفته امیدوار *** گنه کار و بی جرم در روزگار
همه شاد گشته جهان تا جهان *** پر امید گشتند کون و مکان
کرایان بآن مقتدای نماز *** که ما را برحمت کنی سرفراز
بما پر گناهان بلطف و کرم *** همه هر چه کردیم از بیش و کم
تو آگاهی ای داور داوران *** بجز تو نباشد کسی راز دان
ز بد کردن ما تو دانی و ما *** ببخشا همه هر چه دانی کنار
که ما پر گناهیم و امیدوار *** نداریم کس چون تو پروردگار
بحق تو و بر حق این نماز *** که سازی تو ما را بحق سرفراز
ز تکبیر سیم چو بر شد نوا *** بر آمد ز تکبیر چارم صدا
زبانست کوته ز گفت و شنفت *** که گویم بتکبیر چارم چه گفت
بخود گفت هر دم ببانک بلند *** تزلزل بکون و مکان در فکند
که سوی تو این بنده بنده زاد *** بفرمان تو کرده روی و داد
باین بنده تو خیر و منزول به *** برای خود آمال این بنده به
بسوی تو از مهر کرده نزول *** همانا که داری تو او را قبول
بود هر چه آمال او کن قبول *** ز گیتی بسوی تو کرده نزول
تو دانی بسوی تو آمال چیست *** جز آمرزش خلقش آمال نیست
گنه بخش ما روسیاهان توئی *** که آمرزش پر گناهان توئی
بایشان بامر زشت کن نظر *** ز کردار زشت همه در گذر
بحق رسول خود ای بی نیاز *** ببخشا که دارند روی نیاز
به تکبیر چارم چه انیراز گفت *** بخلق جهان چون در راز سفت
چگونه بگفتن گشایم دهن *** دگر راست باید در اینجا سخن
دهان زبان در بیانست کند *** ز رفتن زبان سخن باز ماند
که گویم از اینراز دیگر چه گفت *** نبتوان دگر در اینراز سفت
ولیکن چه بر خواند این داستان *** بر آمد خروشیدن از آسمان
خروشیدن آمد ز ملک و ملک *** فغان و نوا خواست از نه فلک
خلایق همه گشته امیدوار *** ملایک همه باز مانده ز کار
همه آفرینش ز بالا و پست *** بر آورد سوی خداوند دست
همه هر چه سکان عرش برین *** سرافیل و میکال و روح الامین
که ما را ببخشا بروز شمار *** باین بنده خاص پروردگار
نگیرد چه سازیم بر وی نزول *** گناهان ما را بحق رسول
نزول همه سر بسر سوی اوست *** بسوی همه دمبدم روی اوست
که داند همه سر بسر راز ما *** ز انجام ما و ز آغاز ما
نداریم در دست غیر از گناه *** ولیکن همه سوی او عذر خواه
همه یک بیک سوی او نازلیم *** و گر چه بدرگاه نا قابلیم
ولی لطف او بیحد و بیمر است *** که بر ما سیه کار گانت سر است
ببخشا که گردیم امیدوار *** که هستی تو ما را مهین کردگار
همه توبه از کرده خویشتن *** بفضل تو کردیم ای ذوالمنن
چه خود را در آن جای منزول به *** تو خود خانده بر ما نوائی بده
که ما هم همه سوی تو نازلیم *** اگر چه بآن سوت ناقابلیم
ببخش و بما منت از لطف نه *** که آن منت از لطف خاص تو به
که ما را بتو روی آمرزشست *** ز آمرزشت دهر را خواهش است
در آنجا چه بر نعش خیر الانام *** نماز جهان آفرین شد تمام
چو پرداخت یزدان ز کار دعا *** علی شد بفرمان او مقتدا
همه صف کشیده ملوک و ملک *** ز روی زمین تا بهفتم فلک
خداوند سوی همه بنگرید *** بغیر از علی هیچکس را ندید
نبد دیگری لایق آن نماز *** بدرگاه دارنده بی نیاز
نبد ز آفرینش از او بهتری *** بدش بر همه سروران سروری
همه هر چه بودند در نه فلک *** سراسر همه انبیا و ملک
همه بنده او خداونده گار *** ز روز ازل تا برزو شمار
چنین گفت راوی در این داستان *** که بشنیده از گفته راستان
که بعد از نماز علی علا *** علی شد بخلق جهان مقتدا
به پیرامن ما سوا هر که بود *** باو اقتدا از دل و جان نمود
علی چون علی علا را ستود *** ز صوتش ملک صوت یزدان نمود صفحه (301)
تو گفتی بمردم خدا پیشواست *** تو گفتی که آنصوت صوت خداست
تو گفتی بنعش رسول حجاز *** دیگر ره خداوند گردش نماز
ملک چون بآواز او داد گوش *** همان صوت آمد بگوش سروش
خداوند را چون ستایش نمود *** تو گفتی خداوند را خود ستود
نیایش چو آنرا ستایش فزود *** خداوند او را ستایش نمود
ز یزدان چو آمرزش خلق خاست *** باو گفت یزدان که کار شماست
بخلق جهان جمله رحمت کرم *** تو گفتی که در باب رحمت درم
سراسر همه هر چه عصیان ورند *** ز آمرزشم جمله فیضی برند
سراسر همه خلق ارض و سما *** همه مقتدای علی علا
بدرگاه آن شه سر بندگی *** سوی ذات او در ستایندگی
چه جان آفرین باب رحمت گشود *** بآن در گشاینده دست تو بود
گشاینده باب رحمت توئی *** سزاوار تخت ولایت توئی
توئی مر مرا در جهان جانشین *** ز بعد نبی سید المرسلین
بدرگاه من بندۀ چون تو نیست *** برحمت گشایندۀ چون تو نیست
ندارم چو تو دست بالای دست *** ز دست تو بر پای شد هر چه هست
توئی یار من از ابد تا ازل *** بمردم توئی داور لم یزل
ز سر تو جز من کس آگاه نیست *** کسیرا باسرار تو راه نیست
نیاید چو تو ز آفرینش پدید *** توئی در بر آفرینش کلید
ز هر کار دست تو دست منست *** جهان از تو در زیر شست منست
خدایت خداوند خواند تو را *** پیمبر خداوند داند ترا
توئی بر خلایق خداونده کار *** بپا از خداوندیت روزگار
بر آرنده آفرینش توئی *** بخلق جهان چشم بینش توئی
همه ما سوا را ز تو کار راست *** بیزدان که کار تو کار خداست
ز دست تو بر پای شد هر چه هست *** ز کار تو شد دهر یزدان پرست
ز لطف تو شد هر دو گیتی بجوش *** ز صوت تو کیهان شده در خروش
دو گیتی ز نورت پدیدار شد *** جهانرا بنورت سرو کار شد
همه هر چه پیداست پیدا ز تست *** ز دست خداوندیت گشت راست
همه هر چه هستند فرمان تست *** که پیمان یزدان چو پیمان تست
سراسر ز تو کار من شد درست *** جهانرا جهان آفرین از تو جست
بر آمد ز تو نام یزدان پاک *** ز نام تو شد دیو ودد در مناک
همه هر چه آنرا خداوند خواست *** همه هر چه ما را هویدا ز تست
ز تو کارها شدم بکام خدا *** سر آمد ز نام تو نام خدا
ز دست تو دارای پست و بلند *** به پست و بلندی شده نقش بند
وجود همه از وجودت بپاست *** ز بازوی تو راست دست خداست
خداوند نازنده از دست تست *** همه ما سوا زنده از دست تست
چه دست تو مشکل گشائی کند *** خداوند کار خدائی کند
چه راز و نیاز خدا شد تمام *** ز خواندن چه پرداخت خیر الانام
چه پرداخت شاه از نماز رسول *** نمودند آنگه جناز رسول
ذکر برداشتن جنازه حضرت را و دفن نمودن امیر آن پیکر شریف را
چو تابوتش از جای برداشتند *** ملایک بگردون سرافراشتند
پر آواز تهلیل شد دو سرای *** شده صوت تهلیل گردون گرای
جهان هم پر از صوت جبریل بود *** همه صوت جبریل تهلیل بود
علی نیست غیر از خداوند کس *** خداوند پاینده او است بس
جهان هم پر از صوت جبریل بود *** همه صوت جبریل تهلیل بود
که آن حجره بد حجر گاه بتول *** در آن حجره جبریل کردی نزول
در آن حجره از بهرش آرامگاه *** نموده بفرمان او دین پناه
یکی قبر بهرش بپرداختند *** وراو در لحد جایگه ساختند
نبی چون در آنجایگه جا گرفت *** بعرش برین جایگه جا گرفت
تو گفتی جهان بیجهاندار ماند *** زمانه خط زندگی را نخواند
مکائیل و جبریل ژولیده مو *** پر از گرد روی و پر از آب رو
شخوده همه رخ ملوک و ملک *** به پیچید بر هم زمین و فلک
بپوشیده از شرم خورشید رو *** نهاده ز غم جمله بر دیده جو
جهانرا سراسر ز تن رفته جان *** بمردم شده روی یزدان نهان
بگیتی در افتاد شور و نشور *** شده دیده روشن دهر کور
ملایک فرو ریخته بال و پر *** پر از درد و ماتم بخیر البشر
شکسته پر جبرئیل *** گسسته ز هم بند حبل المتین
سراسر شده پاک نقش جهان *** بهم گشته پیچان زمین و زمان
کسی راز غم بر نیامد نفس *** کسانرا بگیتی نه پروای کس
همه دهر بر ناله و آه بود *** زمانی پر از ناله و آه بود
رسیدی جهان را دما دم بگوش *** پر از نوحه و ناله بانک سروش
زمین و زمان بی خداوند بود *** جهانرا نه دلبند و پیوند بود
زمانه روان کرد از دیده خون *** شده جامه آسمان نیلگون
سپهر برین گشته ماتم نشین *** بخاکستر افتاد عرش برین
ز پروردگان رفت بروردکار *** جهان را نمانده قرار و مدار
ترا پرده ای آسمان چاک باد *** ترا دشمن ای چرخ چالاک باد
در ناپایداری دنیای بی اعتبار گوید
ندارد همه کار تو اعتبار *** توئی کج نهاد و توئی کجمدار
بداری بمردم سر یاوری *** بدارای یزدان کنی داوری
چگویم که گفتار را تاب نیست *** که اندیشه را ره در این باب نیست
نگه کن تو ای مرد به روزگار *** تو هستی اگر زیرک و هوشیار
باین گردش دهر ناپایدار *** ز روز و شب و گردش روزگار
ز ناراستیهای دنیای دون *** ز کج کردی گنبد نیلگون
بمردم نداری وفا و بقا *** بد اندیش و بد کیش این بیوما
نه آنرا بمردان سر یاوریست *** بگونین از کار او آزریست
نگردم بمردم ره ساز کار *** باو یار فرزانه و هوشیار
جفا کاره و بی دل و بیحیاست *** همیشه بجان یار ناپارساست
نه با بخردان خیره کج باخته *** که با بی خرد بی خرد ساخته
بنیکان ره مهر و کین آورد *** بمردان گره بر جبین آورد صفحه (302)
دلش پر ز کینه بمردان راه *** ندارد ره نیک مردان نگاه
بدارای دارنده او دشمن است *** بجان و بدل یار اهریمن است
بدان کینه بد ساخته جان و دل *** خوش آنکس که گشته از او دل گسل
بمردان راهش سر و کار نیست *** بجز سوی کجیش گفتار نیست
همیشه بمردان سرش پر ستیز *** ز کجی او راستان در گریز
ستیزندۀ بد دل اهرمین است *** بمردان دین و بدین دشمن است
بمردم ندارد سر مردمی *** دمی بر نیارد بمردی دمی
بود دشمن مردم آن بد نهاد *** بسوی زنان کرده روی وداء
جهان آفریننده را دشمن است *** بیزدانیان بد دل و دشمن است
بجز راه کج را ندارد نگاه *** ندارد ره راستی را نگاه
دل و دین او نیست در راستی *** همیشه دل آسوده بر کاستی
دلش پر ز کین است آن بد کنش *** ندارد ره راستی را روش
چه ما نیست آئین این بد نهاد *** ز جمشید و از جام جم آر یاد
بجام اندر افکن می لعل فام *** دوای دلم جو ز شرب مدام
بمطرب بگو تا بر آرد خروش *** برشک آورد چرخ بیداد کوش
بده می که گردم چو می نشئه جو *** دوای دلم ساز درد سبو
که از جور گردون بجان آمدم *** از این آشکارا نهان آمدم
ز چنگ و ربابم بر آور نوا *** که دل تنگ گردید از این تنگنا
در افکن تو این آتشین می بجام *** مدارای غم کن می لعل فام
وز آن آتشم بر دل آتش فشان *** که از غم دلم گشت آتش فشان
نشانی ز کار جهانت دهم *** رهائی از این خاکدانت دهم
که از کار یزدان نیاری تو یار *** که بر باد شد افسر کیقباد
مغنی نوائی بر آور ز دل *** که گردم ز کار جهان دل کسل
نوائی که دل را بحال آورد *** دوای خیال محال آورد
خطاب بمغنی و توصیف نمودن جناب امیر گوید
نوائی بر آور ز مردان راه *** ز مردان نیک و ز مردان راه
حکایت ز مردان آزاده کن *** روایت ز یاران دلداده کن
به یاران باقی مرا یار ساز *** به یزدان پرستان سر و کار ساز
که دل رفت از کار و دین شد زدست *** ز رفتار این چرخ جادو پراست
بده ساقی آن می که زو جام جم *** دم دهر را زنده سازد بدم
دلم را از آن جام می زنده کن *** مرا چون خضر عمر پاینده کن
از آن می دلم را بیاور بجوش *** که سازم زمان و مکان پر خروش
از آن می کنی گر مرا مردمی *** نمایم بگدرون مسیحا دمی
جهان زنده گردد ز گفتار من *** بآن می شود گر دمی یار من
فشانی چو بر آتشم زان می آب *** شوم کامجوی و شوم کامیاب
بر آرم نوائی نو آئین ز دل *** دم نار طور آورم آب و گل
ز نارم برد طور موسی قبس *** ب مینای تورم بود دسترس
چه زان جام گردم دمی باده نوش *** ز نم بر ملوک و ملایک خروش
دمم راز پنهان کند آشکار *** بهم بر زنم گردش روزگار
زدم دمبدم کار عیسی کنم *** بهر دم دو صد مرده احیا کنم
بصاحب دلان گویم اسرار دل *** ز دلدار سازم همه کار دل
نیارم باین هفت اورنگ سر *** باورنگ دیگر شوم دل نگر
نشینم بر آن تخت فیروز و شاد *** ز مدح خداوند آرم بیاد
ز مدحش گشایم بگفتار لب *** کنم همچو خور روشن این تیره شب
بسی راز پنهانی آرم بیام *** کنم فاش اسرار راز نهان
بر اهل سخن پادشاهی کنم *** بکشور خدایان خدائی کنم
بکار جهان پار و بار آورم *** ز روی جهان آن نگار آورم
جهانرا نمایم از آن پر نگار *** بر آرم من از نقش بندان دمار
مغنی از این ره بر آور نوا *** از این ره بمردان ره ره نما
نوائی که گردون بر آمد ز جا *** همه هر چه هستند و آید ز پا
نوائی که جان را نوائی دهد *** سوی راستان آشنائی دهم
نوائی که گر سازدم تازه جان *** بتن زان نوا اندر آرم روان
ز بحر سخن درفشانی کنم *** به یزدانیان همزبانی کنم
بگیتی شود فاش اعجاز من *** شود فاش ز اعجاز من راز من
ز دریای دل گوهر آرم بیان *** کنم زیب آن گنبد آسمان
بگوهرشناسان نمایم نثار *** بسی در بسی گوهر شاهوار
ببزم دو گیتی نثار آورم *** بگوهر زر و سیم خوار آورم
بده ساقی آن آب آتش نهاد *** بزن آب بر آتش و خاک و باد
که از آتش و آب و خاکم بباد *** بر آرم همه گنبد کج نهاد
ره راستی آشکارا کنم *** که بر راست گویان مدارا کنم
به اهل سخن داستان آورم *** از آن داستان نو جهان آورم
مر او را نمایم ره راستی *** کنم روشن از کجی و کاستی
نماید ز گفتار من زنده تن *** شود نو ز گفتم جهان کهن
بمدحی نمایم سخن را دراز *** که او بد جهاندار و دانای راز
برد رشک کوثر ز شعر ترم *** که مدحتگر ساقی کوثرم
جهان زنده گردد ز آواز من *** شود هر دو گیتی ز آغاز من
شود دفتر آسمان دفترم *** قضا و قدر هر دو خنیاگرم
گفتار در مدح شاه لا فنی و مسند نشین سریر انما و مخاطب بخطاب انت منی گوید
بمدحی گشایم بگفتار لب *** که بود آفرینندۀ روز و شب
ز نامش بر اورنگ نیلوفری *** روان گشت مهر و مه و مشتری
بر آرم نوائی نو آئین ز دل *** دم نار طور آرم از آب و گل
جهان تا جهان روشن از نام اوست *** سرانجام دوران ز انجام اوست
از او گشته پیدا وجود از عدم *** از او گشته بر پای لوح و قلم
نمایم چو مداحی بوتراب *** قلم دفتر و لوح گردد کتاب
نویسد ید قدرت از خامه ام *** قلم آرد از خوردنی خامه ام
فرستند بر ما دمادم درود *** یکایک ز درگاه رب ودود
کراجی که مدحتگری کار اوست *** ثنا و ستایش سزاوار اوست
صفحه (303)
شود نظم من ورد کروبیان *** ز امکان پر آواز تا لامکان
بمدحت همه بر گشایند لب *** همه نظم خوانان بنظم عجب
ز یزدان بخواهند آمرزشم *** دهندم همه هر چه آن خواهشم
یکایک بر آرند از غرفه سر *** ز نظمم سوی داور دادگر
که از چیست راهی بدرگاه تو *** نپوئید راهی بجز راه تو
بود جرم او بی مر و بی شمار *** تو مشمار جرمم بروز شمار
باین نظم شد سوی تو عذر خواه *** سزد گر ببخشی تو او را گناه
مکان سوی خلد و جنانش دهی *** بقرب خود آنجا مکانش دهی
بسوی تو جسته بمدحی پناه *** که مداح او خواندش عذر خواه
بر آور همه هر چه حاجات اوست *** که او را بدین نظم سوی تو روست
کند کار کان سوی تو سر بسر *** ببخشا باین نظم این دادگر
نویسنده اش را بسوی جنان *** بده ره تو این داور مهربان
بخواننده اش بخش خرم بهشت *** اگر چند باشد گنه کار و زشت
دعای ملک را پذیرد خدا ر بخلد برین جمله سازیم جا
ز نظمم همی مدح خواهی کنم *** بخلد برین کامرانی کنم
ز بهر ملایک نیاز آوریم *** نهانی سخن را بساز آوریم
نموده همه باز چشم نیاز *** بدرگاهت ای داور بی نیاز
که بخشی سراسر گناهان ما *** یکایک بشاهنشه لا فتی
بسوی تو داری روی نیاز *** توئی بی نیاز و تو دانای راز
بمانی تو دانا و پروردگار *** بما بر ببخشای این کردگار
نصیحت نامه در فنا شدن دنای غدار
الا ای خردمند پاکیزه رای *** مپیوند با کس بغیر از خدای
بدانکس که پیوند او را شکست *** خوش آنکس که در عهد پیوند بست
نماند بکس این سپنجی سرا *** از این جایگه جای خالی نما
نماند سرای سپنجی بکس *** خداوند ما هست جاوید و بس
در این خاکدان هر که آمد گذشت *** بسوی خداوند خود باز گشت
کسی را در این خاکدان یار نیست *** بکس یار خاکی وفادار نیست
ترا سر بگردون اگر بگذرد *** اگر پایت از آسمان بسپرد
سرانجام تو بهره باشد مقاک *** بود جای تو در دل تیره خاک
شود گر ترا بر فلک جایگاه *** بحکم تو گردند خورشید و ماه
کسی را اگر چند روزیست زیست *** ببینش نگه کن که این بنده کیست
تنی کان رود ناگهان زیر خاک *** کسی کو بناکام گردد هلاک
چگونه کند دعوی بندگی *** کم اس از پشیزی باو زندگی
تو ای مرد بر خیز و دل زنده کن *** طلب از خداوند پاینده کن
چنان نام سازی بگیتی بلند *** که گردی چو جمشید جم ارجمند
بکار فلک دست بازی کنی *** بخورشید و مه سرفرازی کنی
در آری جهان جمله زیر نگین *** بکام تو گردد سپهر برین
بناگه در افتد تنت در مغاک *** بود جای تو بی گمان تیره خاک
زمانه ترا بر زمین افکند *** ترا بر زمین پر ز کین افکند
گذشتن از این سرای فانی و رفتن بسرای جاودانی
اگر صاحب جاهی و دستگاه *** بزرگی و دیهیم و تخت و کلاه
تنت بر دل خاک غلطان دراست *** سرت برسر نیزه جولانگر است
چنین داده فرمان خدای جهان *** بما وقت رفتن از این خاکدان
که سازند ما را نهان در مغاک *** بریزند بر روی ما تیره خاک
که این است آغاز و انجام تو *** بود خاک تیره سرانجام تو
منت پروریدم ز خاک مغاک *** ز خاک آمدی باز رفتی بخاک
شود در گه این و آن بی نیاز *** برو با خداوند پاینده ساز
بچشم خدا بین اگر بنگری *** زمین را همه سر نگون بنگری
بهر ذره خاکی نهان مریمی است *** بدم در کشیدن مسیحا دمی است
در این بحر بس نوح طوفانگرای *** شده غرق چون او بسی ناخدای
همه دامن خاک پر انبیاست *** کسی کوست باقی بگیتی خداست
بپیرامنش صد هزاران خلیل *** بگرد هوایش دو صد جبرئیل
از ایشان نبینی بگیتی نشان *** بجز خاک با پارۀ استخوان
بمیرد هر آنکو بگیتی درست *** اگر شیخ اگر پاک پیغمبر است
کسی راز مردن در این چاره نیست *** تنی را در این چاره بیچاره نیست
نگه کن بکار رسول خدا *** که زان بنده بهتر ندارد خدا
چگونه ز دیر کهن بر گذشت *** چگونه ز ان و ز تن در گذشت
کسی کو بمعراج مأوی گرفت *** چگونه بکنج لحد جا گرفت
از آن بود جانها روان در بدن *** چگونه روانش روان شد ز تن
نه جز بستر خاک آرام یافت *** نه در منزل خاکدان کام یافت
جفا کاره است این بد بد نهاد *** ندارد ز مردان مردی بیاد
بسی شیر مردان بخاک افکند *** بسی سروران در مغاک افکند
ز سر سروران را رباید کلاه *** بخاک آورد پادشاهان بگاه
بپیرامن خاک اگر بگذری *** به بینش سوی خاک ره بسپری
نبینی بجز فرق شاهنشهان *** نیابی بجز استخوان مهان
بجز خاک از ایشان نبینی نشان *** همه خاک بینی سراسر کشان
گذشتند چندان که اندازه نیست *** بگیتی از ایشان جز آوازه نیست
ز آوازه از صد هزاران یکی *** پر آواز خاک است از اندکی
بسی بر گذشتند از این دام راه *** که نه دام آگاه و نه دامگاه
از ایشان نشانی سرانجام نیست *** بگیتی نشانی سرانجام نیست
چه خوش گفت دانای باداد و دین *** که گفتار او بد بدانش قرین
در آن ورطه کشتی فرو شد هزار *** که پیدا نشد تخته ئی بر کنار
یکایک بدم در کشیدند دم *** وجود همه از دمی شد عدم
نماند کسی جز یگانه خدا *** اگر بد نهاد است اگر پارسا
یکایک باین تیره خاک آمدند *** سراسر بتیره مغاک آمدند
تو از کار پیغمبر اندازه گیر *** که زو شد پدیدار نه چرخ پیر
سرانجام از این پردۀ نیلگون *** برون رفت و با دیدۀ پر زخون
ز کارش بهوش آی و اندیشه کن *** خردمند باش و خرد پیشه کن
چو جوئی توزین گردش کجمدار *** که ن پایدار است و نه برقرار
صفحه ( 304)
سوی رهروان رو سوی راه کن *** از آن ره دل خویش آگاه کن
رها کن ز دامان این دهر دست *** نپیوند با هر که پیوند بست
تهی دست از گنج و از جاه کن *** چو کوته نمایند کوتاه کن
چه میریم ما ناگهان ناگزیر *** تو خود پیش از وقت مردن بمیر
که این شیوۀ راه مردان راست *** بگیتی همین راه راه خداست
بمیرد اگر پیش مردان کسی *** چه آنکس نباشد بگیتی بسی
تن فانی خویش باقی کند *** از آن مردنش زندگانی کند
چه پیش از تو پر دخت سازند جا *** تو زین جایگه جای خالی نما
که این جایگه جای آرام نیست *** بجز هیچ او را سزاوار نیست
سرانجام از این خانه بیگانگیست *** به ابلیس وارونه همخانگیست
نه نیکوست با دیو و دد ساختن *** نه دارای دارنده پرداختن
نه نیکوست رو از کسی تافتن *** که دیگر نه بتوان چو او یافتن
بآن سوی روی خدا رهنماست *** بآنجا نمودار روی خداست
چه نیکوست سوی خدا تافتن *** دل از دیو و ابلیس پرداختن
چه دلتنگ گشتی از این جای تنگ *** شتابان بآن خانه رو بیدرنگ
که این خانه جز خاکدانخانه نیست *** کسان را در این خانه کاشانه نیست
اگر زندگانی تو خواهی دراز *** در آن خانه کاشانۀ خویش ساز
دوای دل از جور آن خانه جو *** خدا را در آن خانه کاشانه جو
همه هر چه دارای در این خاکدان *** در آن خانه بفرست کن جاودان
چو جوئی در این خانه آرامگاه *** که جز خاک چیزی نباشد تباه
در وصف سخن گفتن و یادگاری از اهل عرفان
دریغا که از دور چرخ کهن *** بسی نوجوان و بسی پیلتن
بسی نامداران گردون وقار *** بسی پهلوانان کیهان مدار
همه سر بسر تن نهاده بخاک *** بر ایشان شده خاک جای مغاک
در این دهر دون دل نبندد کسی *** که یکدم بشادی بخندد بسی
همه جای ترس است و تیمار و آز *** چه باید باو زندگانی دراز
کسی را باو دهر دون یار نیست *** بکس یار خاکی وفادار نیست
نماند کسی در جهان کهن *** اگر چند دارد بسی انجمن
سرانجام جایش بود تیره خاک *** فتد سالها تا ابد در مغاک
نگه کن تو ای مرد پاکیزه رای *** جهانرا ببین با دلی خونگرای
بچشم خدا بین کنی گر نظر *** دمی سوی این تیره خاک ای پسر
نبینی بجز دیده و گوش و سر *** نمائی اگر چشم یزدان نگر
نماند کسی در جهان کهن *** نه چیزی بماند بغیر از سخن
سخنگوی فردوسی پاکزاد *** که او از سخن در جهان داد داد
ندیده دو بینندۀ چرخ پیر *** چه گفتار او گفتۀ دلپذیر
به اهل سخن هست او اوستاد *** چه او اوستادی ز مادر نزاد
سخن را از او پایه آمد بلند *** ز گفتار او شد سخن ارجمند
دگر هر که را در سخن گفتگوست *** همه بنده اند و خداوند اوست
بخاک درش کمترین بنده اند *** وز آن بندگان نیز شرمنده اند
نیامد بدوران بمانند او *** نباشد چو او در سخن راستگو
سخن را بیاید از او جان بتن *** همه نطق او شد روان در سخن
چنین پایه اش در سخن شد بلند *** که بر درگه ایزدی شد پسند
سخن بهتر از هر چه ایزد بداد *** بنای زمین و زمان را نهاد
زمین و زمان شد بپا از سخن *** بپا از سخن آسمان و زمن
جهان آفرین چون سخن یاد کرد *** همه هر چه هستند ایجاد کرد
هویدا همه هر چه هست از سخن *** جهان تا جهان هست هست از سخن
ز یک گفتۀ او بر آمد ز جا *** همه هر چه هستند در دو سرا
سخن نغز گویان و پاکی نهاد ***گشادند لب چون بگفت از و داد
زبانش ز گفت جهان آفرین *** سخن راند از آسمان بر زمین
دگر باره فردوسی پاک زاد *** بلند آورید و بکرسی نهاد
ز گفتار او نوجوان شد کهن *** ز رخسار او تازه روی سخن
بدرگاه او من کمین بنده ئی *** شب و روز از آن مدح گوینده ئی
در آن بارگه من کمین خاک راه *** یکی ذره در خاک آن بارگاه
ز کار وی این نامه آراستم *** یکی کاخ شاهانه پیراستم
که تا عالم است و زمین و زمان *** از این نامه نامم بود در جهان
بگیتی از این نام نامی شدم *** بنزدیک یزدان گرامی شدم
دو گیتی شد از نامه ام رستگار *** ز ناپاک دیوان بر آمد دمار
سخن را بعرش اندر افراشتم *** بلاهوت تخم سخن کاشتم
ملایک همه آفرین خوان شدند *** همه از دمم پاک بینان شدند
سمند سخن را نمودم چه زین *** بمن آفرین از جهان آفرین
دمادم رسید از دم جبرئیل *** بمن گشت آندم در آن ره دلیل
سخن را بکیوان سرافراختم *** بکیهان یکی داستان ساختم
ز کیهان خدایان کیهان گشا *** ز کشور خدایان فرخنده رای
در وصف سخن پردازی و اوصاف حمیده گوید
سمند سخن را سر افراشتم *** بلاهوت تخم سخن کاشتم
ز بینا دلان خداوند بین *** ز جان پروران جهان آفرین
خداوند گاران روز نخست *** که کار خدا شد از ایشان درست
ز خلق آفرینان مخلوق گو *** ز یزدانیان خداوند جو
ز یزدان پرستان یزدان شناس *** بجز نیک یزدان نکردم سپاس
از ایشان همه جان بتن ها روان *** از ایشان بپا گشت هر دو جهان
همه پاک مانند یزدان پاک *** ز آلایش آتش و باد و خاک
همه خلق گیتی از ایشان بپا *** بخلق دو گیتی همه خود نما
یکایک بهر عهد خیر البشر *** بمردم همه داور دادگر
پرستار ایشان مه و مهر و تیر *** از ایشان بپا مهر و کیوان پیر
سپهر برین عکسی از رویشان *** هویدا دو گیتی ز نیرویشان
یکیهان یکایک چه کیهان خدا *** چه یزدان بکیهان خدا رهنما
از ایشان یکی داستان آختم *** بآن داستان گردن افراختم
ز بهر گناهان خود عذر خواه *** بجستم سوی داور پاک راه
سیه نامه شستم از آن آب پاک *** سوی آسمان رفتم از تیره خاک
ز کیوان و مه سر بر افراشتم *** بگیتی چو تخم سخن کاشتم صفحه (305)
مرا پایه آمد ز گفتش بلند *** از این داستان من شدم ارجمند
رهائی از این دهر دون یافتم *** بسوی خداوند بشتافتم
بجستم سوی پاک دادار راه *** بشستم از این آب رنگ گناه
مرا جای شد در ریاض بهشت *** شدم دور از کار و کردار زشت
به یزدانیان همنشین آمدم *** دل آسان ز روز پسین آمدم
در آن روز دارم شفاعتگری *** فتاده سراسر باو داوری
زدودم ز دل تیره گرد ملال *** شدم یار با داور ذوالجلال
دل از کار کونین بپرداختم *** به یزدان و یزدانیان ساختم
برد رشک کوثر ز شعر ترم *** که مدحتگر ساقی کوثرم
بمدح علی بر گشایم زبان *** شوم یار با کردگار جهان
در بیان مداحی شاهنشه ملایک در بان و قاضی روز دیوان امیر مؤمنان
ز یزدان بیامد مرا یاوری *** که گردم از آن مدح مدحتگری
کسی را که یزدان ستایشگر است *** ثنای من اور ا کجا در خور است
ثنا و ستایش از او بر خداست *** خداوند در مدح او رهنماست
نه از من سخن از کسی دیگر است *** بمن این سخن ها نه اندر خور است
عنان را از این خاکدان تافتم *** بقرب خداوند ره یافتم
در این دامگه از سخن ناجی ام *** بقصر بهشت برین راجی ام
کشیدم سوی داور پاک رخت *** ز خاک سپه جای جستم بتخت
شدم در جهان همدم قدسیان *** همه قدسیان مرمرا مدح خوان
یکایک رخ آورده بر روی من *** شده دمبدم شاد از روی من
شدم با خداوند فیروز یار *** دلم گشت آگه از این کار و بار
بشستم ز کار جهان جمله دست *** چو خوش پارسایان یزدان پرست
چو روشن ضمیران روشن روان *** نمودم تن و جان و دل توأمان
شدم پاک از آلایش خاکدان *** ز امکان شدم بر سوی لامکان
نمودم چه مداحی کردگار *** بمن داور پاک گردید یار
گذشتم ز کار و ز بار جهان *** بجنت روان ساختم جاودان
سزاوار یار خدا آمدم *** در آن بارگه عذر خواه آمدم
نمایان بمن روی داور خدا *** شده سوی من سوی داور خدا
شدم با خداوند فیروز یار *** دلم گشت از این کار آگه ز کار
چه گشتم بدارای دارنده یار *** شده قابل رحمت کردگار
ز امکان سوی لامکان آمدم *** سوی بارگاه جهان آمدم
دلم از تن و جان ز جان شد تهی *** تنم گشت از قدسیان همرهی
بخلد برین پایگه یافتم *** بسوی خداوند ره یافتم
گذشتم ز کون و مکان هر چه هست *** زدم سوی دارای دارنده دست
نمودم بمدحی ستایشگری *** که یزدان نموده است مدحتگری
چه نورش بگردون دلیلی کند *** ملک در فلک جبرئیلی کند
گذارد چو از لطف پا در مکان *** مکانرا شود ناز بر لامکان
چو در مدح او بر گشودم زبان *** ز من شاد گشتند کون و مکان
درون دو گیتی همه هر چه هست *** از این مدح گشتند یزدان پرست
همه سوی یزدان بپا خاستند *** ز دادار آمرزشم خواستند
بفردوس روح الامین مدح خوان *** ثنا خوان این مدح کون و مکان
گشاده همه لب خلد برین *** یکایک نوا خوان بعرش برین
که یارب تو این پردۀ پر گناه *** ببخشای او را بمردان راه
بآنانکه بر در گهت سرورند *** بآنان که خاصان پیغمبرند
ز هر قصر حوری بر آورده سر *** پی مدحت خواندن دادگر
از این داستان کرده ورد زبان *** پر آواز از این نظم کاخ جنان
از ایشان دمادم بخلد برین *** رسیدی بمن صد هزار آفرین
همه در مدیحم بمدحتگری *** همه بر ثنایم ثناگستری
بآمرزشم نزد دانای راز *** زبانهای عذر آوری کرد باز
که ای پاک دارای دانای راز *** گناهان او را بمن بخش باز
همه هر چه بودند کروبیان *** همه قدسیان قصور جنان
بنزدیک دارای جان آفرین *** بعذر گناهم شده پیش بین
بنزدیک یزدان همه پر هراس *** زبان بر گشاده پی التماس
که ای پاک دارندۀ دادگر *** بما از گناهان او در گذر
ببخشا تو ای کردگار کریم *** مر او را ز دوزخ رهان و ز بیم
همه هر چه بودند یزدان پرست *** بعذر گناهم بر آورده دست
که بنگر باین بندۀ پر گناه *** که باشیم از کار او عذر خواه
گشوده زبان جبرئیل امین *** بسوی جهاندار جان آفرین
که راجی که مدحتگری کار اوست *** ثنا و ستایش سزاوار اوست
سزاوار او هست خلد برین *** سزاوار قرب جهان آفرین
شود راز ایشان بحق رسول *** پذیرفته گشته بگاه قبول
ببخشد خداوند من را گناه *** که دارم چنین فرقۀ عذر خواه
شوم پاک از آلایش روزگار *** بخلد برین گشته امیدوار
تو نیز ای خردمند پاکیزه نغز *** بیاری دل را ز گفتار نغز
دمی دم بیاور از این داستان *** که این داستان است از راستان
نویسندۀ او بجنت در است *** مر این بنده را لب بکوثر تر است
ابا چشم بینای یزدان نگر *** خدا را باین داستان در نگر
دلم را از این داستان تازه کن *** از این راز گیتی پر آوازه کن
دریغا دریغا که در روزگار *** نبیند کسی مردم هوشیار
در این دهر دون دوستاران کم اند *** چه کم بلکه مردان بگیتی کمند
در این خاکدان جای هشیار نیست *** به هشیار او را سر کار نیست
نبینی بهر سو بجز دیو و دد *** نیابی بهر در بجز بی خرد
ولی گشته در کنج عزلت نهان *** عدو آشکارا شده راز دان
فروتر خردمند از بیخرد *** ندارد ز روح و ملک دیو و دد
ندیده کسی راستی در جهان *** زمانه شده یار با کجروان
دریغا که در این سرای سپنج *** اگر بد پدیدار گفتار سنج
همه راز من فاش بد در جهان *** ز گنج جهانم نه کنج نهان
اگر مهرۀ مهر دانشوری *** نبد در نهان خانۀ شش دری
بدیدار بد نامور گنج من *** هویدا بگیتی شش و پنج تن
بجز بیخرد نیست در این سرا *** تهی زین سرا از خردمند جا صفحه (306)
شده نام نادان بدانشوری *** جهان کرده بر بیخرد یاوری
چه نادان بدانشوری سر فراشت *** بباید ز دانشوری دست داشت
کلین گوزه اش هست خالی ز آب *** گمانش که دارد بمینا شراب
ز دانش دل او چو آگاه نیست *** چه داند که نادان داننده کیست
دریغا در این خاکدان کهن *** که خوش نیست او را بجز مکر من
نبینی کسی را ز دانشوران *** نبینی ز دانش ور آنجا نشان
همه دیو خویان ابلیس رای *** ابر جای دانشوران کرده جای
تفو بر تو ای گردش آسمان *** دو صداف بر او زان تو ای زمان
برفتار خود گر نمائی نگاه *** کنی لعن بر خود ببیگاه و گاه
خداوند پاینده برداشت دست *** جهانی سراسر همه بت پرست
همه روی از روی او تافته *** خداوند خود را نبی یافته
چه جوئی تو ایدل ز بیگانه خویش *** بگیتی از آن مرد زشت کیش
الا ایکه دارای بگیتی بسی *** ندانم که دیدی بگیتی بسی
ز دانا و نادان چگوئی سخن *** که چیزی نبینی بجز مکر و فن
چه ایند هروارون ز دانش تهیست *** ز دانش نشان خواستن ابلهیست
مر او را بدانش سرو کار نیست *** که دانشوران را سزاوار نیست
بخیره کند بر بزرگان ستم *** کند چهره خاک بر روی جم
نماید ز جمشید پر دخت جا *** ببخشد بضحاک ملک و سرا
بنیکان گره بر جبین آورد *** بمردان برو پر ز چین آورد
همیشه بود یار نا راستان *** کجا خواند اینداستان راستان
ندارد بمردان سر مردمی *** دمی بر نیارد بمردان دمی
چه این زن صفت باز ناساخته *** دل از مهر مردان بپرداخته
چه جوئی از او مردمی هر دمی *** که او را نباشد بمردان دمی
الا ایکه آگاهی از کار دل *** دل اهل دیر کهن بر گسل
که کس را باو روی پیوند نیست *** که پیوند او بر خردمند نیست
ندارد بپیوند مردان سری *** بپیوند جوید ز زن کمتری
ذکر آغاز داستان بر مسند خلافت استقرار یافتن امیر المؤمنین و یعصوب الدین مکمل علوم الاولین و الاخرین ابن عم رسول انام ملک علام شاهنشاه ملایک دربان علی ابن ابوطالب علیه السلام
بسم الله الرحمن الرحیم
الا ای پذیرنده داستان *** کنون بشنو از گفته راستان
که چون نوبت دیگر اندر گذشت *** دگر نوبت پاک دادار گشت
که زهرایمنان گشت خالی زمین *** زمین گشت جای جهان آفرین
نوای ملک بر گذشت از سماک *** که شد دور دوران یزدان پاک
بر او پنج نوبت پدیدار گشت *** نهادی کز و مه پدیدار گشت
بجای خداوند چون کرد جای *** خداوند در عرش شد خود نمای
نشستن نه هر بندۀ را سزا *** بجای خداوند غیر خدا
نشاید بجای خداوند کس *** نشیند بغیر از خداوند کس
که بر سید المرسلین جانشین *** نگردد بجز سید المرسلین
بجای خدا او شود جانشین *** که گیرد از او وحی روح الامین
چه زد تکیه بر مسند احمدی *** نمودار شد صولت سرمدی
ز رخسار رخسار خیر البشر *** بدید از رخ داور دادگر
ز سیمایش سیمای یزدان پدید *** ز دیدار او روی یزدان پدید
زمین آسمان شد ز نور رخش *** جوان شد جهان از رخ فرخش
چه تابید در عرش سیمای او *** ملک محو شد در تماشای او
ز عرش و ز فرش ملوک و ملک *** پر آواز شد از سما تا سمک
بر آمد ندای منادی گران *** که شد نوبت داور داوران
شکوهش چه تابید بر آسمان *** شده پست جمله شکوه جهان
ز فردوس با چشم یزدان نگر *** ز هر غرفه حوری بر آورد سر
که تا سوی دارای دین بنگرید *** بروی جهان آفرین بنگرند
همه قدرت قادر کار ساز *** ببینند و بینند دانای راز
ز تسبیح و تهلیل در آسمان *** ملوک و ملایک گشوده زبان
ز حیرت بسوی وی آورده دست *** خداوند جویان یزدان پرست
بسویش بنظاره بهر گناه *** همه دیده قدسیان فرش راه
که بار دگر سید المرسلین *** بجای خداوند شد جانشین
چو بر عرشه منبر آمد فراز *** بگیتی در عرش گردیده باز
در آن عرشه روح الامین بنگرید *** در آن عرشه دید آنچه در عرش دید
عیان دید در عرش نور خدا *** جهان دید آیات عرش خدا
بکون و مکان روی یزدان بدید *** نهان انچه در دیده بد آن بدید
گهی در زمین گه بعرش برین *** همی دید روی جهان آفرین
ز هر سو همی دید دیدار او *** شگفتی فرو ماند از کار او
شکوهش چه تابید بر آسمان *** شکوه جهان آفرین شد عیان
چه قدرش عیان شد بچرخ برین *** بمردم نگه کرد سوی زمین
چه افتاد او را نظر بر زمین *** نظر بر زمین کرد جان آفرین
بدعوت نمودار آمد مجیب *** عیان گشت آیات انی قریب
بچشم جهان شد روانی دگر *** به تنها روان شد روانی دگر
کجا روی یزدان و اهل مغاک *** کجا خاکرا طاقت نور پاک
جهان پر ز راز نیوشنده گر *** خدا شاهد و بندگان بی بصر
نه گوشی که نوشند از وی خبر *** نه چشمی که گردند یزدان نگر
صفحه (307)
نه کس راست ادراک رای خدا *** کجا چشم کور است یزدان گرا
از آن شد بکون و مکان جلوه گر *** جلال جهان داور دادگر
بمردم چه شد روی او رو نما *** بمردم عیان گشت روی خدا
نگه کن سوی دیدنش ره نبود *** ز دیدار او دیده آگه نبود
فروغ رخش بر نظر راه بست *** شد از دیدنش دیده دل ز دست
کجا دهر را تاب گفتار او *** کجا چرخ را روی دیدار او
ز رازش عیان وحی جان آفرین *** ز رویش دو گیتی خداوند بین
کجا تاب گفتار او در جهان *** زبان آفرین چون گشاید زبان
نداند خداوند چون راز او *** جز او دیگری نیست دمساز او
خدای مسیحا بر آرد چو دم *** بر آرد مسیحا ز کتم عدم
بذکر خداوند چو لب گشاد *** ز وحی خدا کرد جبریل یاد
همیخواست از راز او جبرئیل *** برد وحی بر سوی عرش جلیل
مکائیل چون گفتگو گوش کرد *** همه ذکر او را فراموش کرد
بسی گشت وحی جهان آفرین *** از آن فرش نازل بعرش برین
بیزدان چنان بر ستایش فزود *** که یزدان مر او را ستایش نمود
ندارد در آن راز طاقت زبان *** کجا تاب این معمی آرد بیان
نیوشنده رازیکه گوینده گفت *** شنید و نهان بود راز نهفت
در راز بر روی ای باز بود *** کجا دیگری محرم راز بود
سوی ذکر او عقل را کم نبود *** بغیر از نیوشنده آگه نبود
چو پرداخت از کار و زار و نیاز *** بسوی زمین دیده را کرد باز
بمردم لب خود ستائی گشود *** بآن خود ستائی خدا را ستود
که نزدیک یزدان گرامی منم *** جهانرا اگر هست امامی منم
منم معنی اسم پروردگار *** ز من کار پروردگار آشکار
منم مسند آرای عرش برین *** منم روح بخشای روح الامین
منم آنکه از دست من کردگار *** نگار دو گیتی نمود آشکار
نگارنده نقش زیبا و زشت *** ز دستم گل و خاک آدم سرشت
من از آفرینش همه برترم *** کجا بلکه من آفرینش گرم
منم آفرینش اگر هر چه هست *** ز دست من این نقش را نقش بست
در بیان تشریف بردن حضرت امیر بمسجد
چو بنیاد نقش جهانرا گذاشت *** بجز من جهاندار دستی نداشت
در آفرینش چو یزدان گشود *** گشایندۀ در در ایندست بود
چه در آفرینش مرا یار کرد *** همه آفرینش بدیدار کرد
چه من بر گشودم نقاب از جبین *** جهان دید روی جهان آفرین
چه شد دست من نقش هستی نگار *** بدیدار شد هستی روزگار
اولوالامر پند مرا کار بند *** اولوالامر از پند من کار بند
مسیحا نکردی مسیحا دمی *** نکردی دمم گر باو همدمی
کلیم از کلامم نیاموختی *** بسینا بآتش تنش سوختی
چه نام مرا پور آذر بخواند *** ز آتش مر او را بگل در نشاند
برحمت بسویش چه کردم نظر *** پذیرفته شد توبه بوالبشر
ملوک و ملایک ز روز الست *** خداوند از دست من عهد بست
بایشان منم رهنمای سبل *** منم رهبر انبیا و رسل
بزیر و ببالای عرش برین *** ز روز ازل تا دم واپسین
ز هر راه بر من در راز باز *** منم رهبر راز و دانای راز
سخنهای او چون بپایان رسید *** خروش ملایک بکیوان رسید
ملوک و ملایک بر آمد زجا *** بر آمد زهر سو خروش و نوا
مقیمان کرسی و سکان عرش *** که بودند بر پای آنعرش فرش
ملایک ز بس پر به پر تافته *** خلایق دگر جای نا یافته
در بیان سؤال نمودن عرب جای جبرئیل را
که ناگه جوانی چو سرو روان *** که از دیدنش پیر گشتی جوان
در آمد ز جا و بکش کرد سر *** بنزدیک یزدان چو یزدان نگر
که ای روی تو بر همه رهنما *** همه بندگان و تو داور خدا
همه کمترین بنده در گاه تو *** سراسر همه خاک درگاه تو
مقیمان و سکان هر نه فلک *** ز جن و ز انس و ملوک و ملک
سرافیل و میکال و روح الامین *** همه سوده بر خاک راهت جبین
توئی آفریننده روزگار *** توئی بندگان را خداوند کار
جهانرا جهان داوری چون تو نیست *** خداوند را یاوری چون تو نیست
همه بندگی از تو آموختند *** چراغ خداوند افروختند
همه بنده بارگاه تو اند *** ستاده بفرمان و راه تواند
گشاینده کارها دست تست *** همی هستی و نیست از دست تست
سؤالی کنم ای ترا من فدا *** مثال سؤال خلیل از خدا
که گوئی که جبریل ایندم کجاست *** بروی زمین تا بعرش خداست
چو بشنید دانای راز نهان *** بگفتا تو جبریلی ایراز دان
باو گفت خندان توئی جبرئیل *** عیانست بر کردگار جلیل
بمن هیچ راز تو پوشنده نیست *** نهان و هویدا بنزدم یکیست
بود آنکه از گردش روزگار *** شناسای پرورده پروردگار
چو زد پاک داور در اینراز دم *** ببالای خود داد جبریل خم
بیفتاد بر خاک و بوسید خاک *** که ای کار تو کار یزدان پاک
پدید آور آفرینش توئی *** خداوند را چشم بینش توئی
ستاینده داور دادگر *** شناسای کار تو خیر البشر
ز روی تو کون و مکان روشن است *** جهانرا ز روی تو جان در تنست
توئی رهنما و تو ما را دلیل *** بما بندگانی تو رب جلیل
ز مدحش چو پرداخت روح الامین *** فرود آمد از عرش روح الامین
ز صاحبدلان خواست بانک نوا *** بر آمد دل راز داران ز جا
نخستین چو امد ز منبر فرود *** رسید از جهان آفرینش درود
ملوک و ملایک ز عرش برین *** یکایک ز رویش خداوند بین
پی عهد بستن سر افراشتند *** همه چشم بر عهد او داشتند
بهر سو سوی او روان آمدند *** سوی داور داوران آمدند
نخستین خداوند بالا و پست *** دگر باره با دست خود عهد بست
خدا و خداوندی او را ستود *** مر او را خداوند هستی نمود صفحه (308)
امیر المؤمنین علیه السلام
ز راز نهان پرده ها باز شد *** خدا با خداوند همراز شد
چو عهدیکه دست خدا زان بپا *** چه دستی که زان دست و بازو خدا
که روز نخستین بعهد الست *** بآن دست دست خدا عهد بست
در این پرده میبود پوشیده راز *** بآن عهد دست خدا بست باز
ملوک و ملک از گمانشد یقین *** که آن دست دست رسول امین
پس آنگه بحکم خدای ودود *** بان دست دست خدا را ستود
دگر گشت پیمان گر دادگر *** بدست خدا بست خیر البشر
چو شد عهد و پیمان خیر الانام *** بدست خداوند گیتی تمام
چو دست تو شد نیروی دست من *** بگردون گراینده شد دست من
باین دست کون و مکان آفرید *** باین دست شد آفرینش پدید
نگارندۀ نقش عهد الست *** نگار دو گیتی باین دست بست
بکون و مکان حق پرستی نبود *** خدا را اگر چون تو دستی نبود
جهان شد بمانند خرم بهار *** ندانم که گویم چه شد آشکار
نمودار شد رایت احمدی *** پدیدار شد رایت سرمدی
شد از جلوه اش در جهان جلوه گر *** جلال جهان داور دادگر
هوای وجودش وجود آفرین *** فروغ رخش مهر و ماه آفرین
در ذکر بیعت نمودن امام حسن (ع) با پدر بزرگوار خود
عیان گشت روئی بدون حجاب *** که بود آفرینندۀ آفتاب
روان شد خداوند سوی خدا *** ز رویش بر افروخت روی خدا
سوی عهد دارندۀ دادگر *** عیان گشت سیمای خیر البشر
بسوی زمین شد چو او رهنمای *** روان شد خداوند سوی خدای
بسی راز یزدان از آن دست دید *** که آن راست ناید بگفت و شنید
بدست پسر چون پدر عهد بست *** جهان آفرین گشت پیمان پرست
دگر باره دست رسول خدا *** بدست خدا گشت پیمان گرا
پسر با پدر چونکه پیمان نمود *** جهاندار جان آفرینش ستود
ز پیمان او ما سوا شاد شد *** ز پیمان ابلیس آزاد شد
پسر چونکه روی پدر بنگرید *** از آن روی روی خداوند دید
بسی راز پنهانی کردگار *** بر او شد ز رخسار او آشکار
ببوسید روی و سرش را پدر *** که ای جان تو جان خیر البشر
خنک ان پدر کش تو باشی پسر *** که دارد پسر مثل خیر البشر
توئی بعد من خلق را پیشبین *** تو بر جای خیر البشر جانشین
فروزان ز روی تو خیر البشر *** نمایان ز تو صولت بوالبشر
جهان روشن از عکس پیمای تو *** بجز جای یزدان کجا جای تو
چه باشی و هستی بهر دو سرا *** تو بر جای من جانشین خدا
چو عهد امام دوم در گذشت *** بعهد امام سوم بر گذشت
ذکر بیعت نمودن ابی عبدالله (ع) با پدر بزرگوار خود
درخشنده خورشید برج رسول *** فروزان مه آسمان بتول
ز دریای رحمت در سرمدی *** ثمین گوهر لجه احمدی
بجای رسول خدا جانشین *** بخلوتگه قرب بالا نشین
سراسر بزرگیش دوش رسول *** ز دوشش بتن تازه دوش رسول
نهالی ز باغ نبی خاسته *** که زان نخل طوبی تن آراسته
بر آمد یکی ماه و خورشید چهر *** که بود آفرینندۀ ماه و مهر
نبی رخ چو بر سوی او تافته *** کلید شفاعت از او یافته
پر امید از روی او خافقین *** شفاعت گر راز داران حسین
چه آمد خرامان بسوی پدر *** ز رویش بر افروخت روی پدر
دو دیده ز رویش پر از آب کرد *** جهان تا جهانرا پر از تاب کرد
ببارید بر مه در شاهوار *** ز مژگان در اشک کردش نثار
نهانی بر آورد از دل خروش *** که ای گردش چرخ بیداد گوش
بدانست فرزند راز پدر *** بخندید کای داور دادگر
شد آگاه او را چه آمد بیاد *** که از دیده اش ناگهان خون گشاد
بآن عهد آنکسکه اینعهد بست *** که نارم بآن عهد و پیمان شکست
بعهد و بپیمان چنان سر نهم *** که در عهد و پیمان او سر دهم
پدر چون ز فرزند بشنید راز *** بگریید با او زمانی دراز
جهان تا جهان جمله گریان شدند *** ز گرییدن آندو حیران شدند
ولیکن ندانست آن راز کس *** همی گریه زانگریه کردند بس
پس آنگاه بگرفت دست پدر *** ببوسید و بنهاد بر چشم و سر
پی عهد بستن بر آورد دست *** بیزدان دگر باره آن عهد بست
چه شد عهد یزدان نهادن تمام *** بیزدان پرستان در آمد سلام
دل از عهد آن دست آراستند *** پی عهد یک یک بپا خواستند
همه عهد بستند برنا و پیر *** هر آنکس که بود از امیر و وزیر
در بیان عهد بستن اهل حجاز و سایر بلاد با جناب امیر المؤمنین علیه السلام
چه روز دگر خسرو خاوری *** بر آمد بخرگاه نیلوفری
نه افلاک روشن شد از روی او *** جهان شد مسخر ز نیروی او
ز خرگاه خاور برآورد سر *** ز خاور بر افروخت تا باختر
ز خرگاه خاور فزود اختران *** کشیدند صف از کران تا کران
ز بیم نهیبش ز رخ رفته رنگ *** فتاده همه از شتاب و درنگ
سوی منبر آمد شهنشاه دین *** پر از نور شد آسمان و زمین
از آن گشته روشن همه بر فلک *** پر از نور شد از سما تا سمک
چه بنشست بر تخت فرماندهی *** نخستین مکائیل گشتی رهی
چه نورش ز دیهیم او رنگ تافت *** فر هر دو گیتی بر او تنگ یافت
چو عکس رخش در جهان اوفتاد *** ملک در فلک در گمان اوفتاد
لباس خداوندی آنسان که خاست *** خداوند بر قد او دید راست
چه آن جلوه گر گشت در آن لباس *** همه نامها گشت یزدان شناس
چه در تخت شاهی بگسترد رخت *** فتادند شاهان گیتی ز تخت
صفحه (309)
چو تاج بزرگی بسر بر نهاد *** کله از سر رای قیصر فتاد
چو پوشید بر تن یمانی رو *** ردای شه روم و چین شد قبا
چه نورش بکون و مکان اوفتاد *** مکان غیرت لا مکان اوفتاد
بگیتی چه گسترد ظل ظلیل *** عیان گشت ذل خدای جلیل
چه شد روشن از روی او روی خاک *** ز رویش همه نور شد جان پاک
ز هر خار و بن رست بیضا نمود*** ز هر خاک آیات عیسی نمود
جهان شد بمانند خرم بهار *** بدیدار شد داور کردگار
چو بر عرشه صبر او رنگ یافت *** دو گیتی ز رخسار او رنگ یافت
جهانی بسویش گشادند چشم *** سوی پاک یزدان گشادند چشم
یکی شاه دیدند بر تاج گاه *** که چون او ندید است خورشید ماه
ببر خلعت از کردگار جلیل *** بسر چتر از شهپر جبرئیل
بسر بسته عمامه احمدی *** ببر کرده دراعه احمدی
در آن عرصه شاهی پدیدار شد *** که از دیدنش دیده از کار شد
بسوی همه دیده ها بد براه *** که شه را در آخر شد آن بارگاه
کجا چشم خفاش و دیدار هور *** کجا روی یزدان کجا چشم کور
بجائیکه آمد ندای خدی *** کجا بود وارونه دارنده پای
بجائیکه یزدان سراید سخن *** کجا تاب دارد دل اهرمن
بملکی که روشن شود آفتاب *** ندارد در آن چشم خفاش تاب
همه نامداران ملک حجاز *** چه از بینوا و چه از بینیاز
ز هر قریه و شهر جمعی کثیر *** بزرگ و خردمند برنا و پیر
همه نامداران ملک حجاز *** که بودند سرخیل وادی دراز
ز رویش بسی چشم یزدان نگر *** بیزدان پرستی بر آورده پر
پر از خون ز کارش دشمنان *** چه از داور پاک اهریمنان
از آن عرشه لب را بگفتن گشاد *** تزلزل بعرش برین اوفتاد
چو خواند آیتی از کلام خدا *** بر آمد دل راز داران ز جا
از آن عرشه وحی خدای جلیل *** بعرش برین رفت بی جبرئیل
ز گفتار او خلق حیران شدند *** ستایش گر پاک یزدان شدند
گشاده بسویش همه چشم گوش *** همه در شنیدن شده سخت کوش
شنیدند مردم چه گفتار شاه *** چه دیدند پر نور رخسار شاه
بآواز گفتند با یکدیگر *** که این نیست جز داور دادگر
بفرمان تو جمله فرمان بریم *** ترا از دل و جان ستایشگریم
همه بنده ایم و تو داور خدا *** تو سوی خدائی بما رهنما
نخستین تو را پاک یزدان ستود *** رسول امنیت ستایش نمود
سزاوار تاج و نگین نیست کس *** تو هستی و هستی سزاوار بس
سزاوار تاج و نگین زمین *** ز هستی و هستی زمین آفرین
چه یزدان پرست و چه عزی پرست *** ببیعت بیزدان بر آورده دست
ببیعت همه دست کرده دراز *** سوی دست دارندۀ کار ساز
کجا دست اهریمنان مغاک *** کند عهد با دست یزدان پاک
کجا دیو را باب عهد خدا *** نه ما را خداوند پیمان گرا
مگس را نه تاب عقوب عقاب *** نه خفاش پیمان گر آفتاب
ندارد ثبات و ندارد ثبوت *** بحبل المتین نسجه عنکبوت
ببستند عهد و ولی سخت سست *** کجا نا درستان و عهد درست
به ابلیس جوید ره مستقیم *** کی اهریمن آید بعهد قدیم
نه هر قطره را عهد دریای آب *** ز ره زره پیمان گر آفتاب
در بیعت نمودن حواص و عوام و توصیف امیر (ع)
چه آن عهد و پیمان بپایان رسید *** از آن عهد افغان بکیوان رسید
چه شد داور دادگر دادگر *** چه خیر البشر جای خیر البشر
گرفتش ز نور جهان نور یافت *** ز نور خدا بر جهان نور تافت
جهانرا جهان داور آمد پدید *** دگر باره پیغمبر آمد پدید
فلک خاتم از دست دیگر گرفت *** سلیمان نگین تاج افسر گرفت
شهی شد برافراز تاج و نگین *** که او بود تاج و نگین آفرین
که نوری که آنجا تجلی نمود*** تجلی دل آتش طور بود
ببالا بر آمد چه دست خدا *** کجا بنده یارد زدن دست و پا
بکشور چه گردید کشور گشا *** فتادند کشور خدایان ز پا
نگین آفرین یافت تاج و نگین *** خدیو جهان شد جهان آفرین
فلک شادمان گشت از تخت آن *** ملک سر برفراشت از بهر آن
خداوند خود یافت ملک خدا *** خداوند گیتی چه شد خود نما
همه ملک و کشور پر از نور شد *** از او دست اهریمنان دور شد
همه شاد دیوان بیداد گر *** که بنشاند عثمان بجای عمر
از آن ماده دیو آنچنان پاک کرد *** دل اهرمن را ز غم چاک کرد
جهان شد بمانند خلد برین *** زبان ملایک پر از آفرین
بروی زمانه پر از عدل و داد *** بهر ملک دست خدا بر گشاد
زمین شد بکردار خرم بهشت *** نوای ملک خاست از خاک خشت
بملک خداوند روی زمین *** دل عدل بگشاد جان آفرین
بکژ در نگردید دور زمان *** همه راست شد گردش آسمان
ز ناراستی چرخ گردون گریخت *** فلک گردش او همه راستی است
خداوند آمد خدیو زمین *** جهان شد بکام جهان آفرین
ولی کار دوران همه کاسی است *** جهانرا همه شهره ناراستی
چگویم که این دهر بیدادگر *** نپیوسته با داور دادگر
ندارد بجز خار و کین و عناد *** بعباد رب و برب عباد
بیزدان شناسان بود ناشناس *** نه یزدان شناس و نه یزدان سپاس
بنمرود گردد چه او دست گیر *** بیزدان زند دست نمرود تیر
بدارای دارنده کین آورد *** بیزدان برو پر ز چین آورد
بفرمان فرعون تیغ آختند *** سوی داور دادگر تاختند
چه نمرود بانک خدائی دهد *** برو بر خدائی گواهی دهد
طاغی شدن زاده هنده یعنی معاویه ابن ابی سفیان و گزارش آن
کنون باز گردم سوی داستان *** سخن گویم از کار نارستان
یکی داستان نو آرم پدید *** ز یزدان پاک ز دیو پلید صفحه ( 310)
اگر هوشیاری بیا گوش کن *** ز کار دو گیتی فراموش کن
ز گوش آفرین گوش دیگر بخر *** که راز نهان نشنود گوش خر
که چون زادۀ هند آن اهرمن *** بعهد خدا گشت پیمان شکن
ز فرمان یزدان بپیچید سر *** بر آشفت با داور دادگر
به یزدان در راز را باز کرد *** جدل با خداوند آغاز کرد
که از مهر درگه خشم و کین *** بیک گردش چشم او بر زمین
فرو رفت فرعون در رود نیل *** فتاده تزلزل باصحاب فیل
ز یزدان چو آن دیو پیچید رو *** بسی دد نهاد و بسی دیو خو
ز هر جای اهریمنان در خروش *** که اینک منم با خدا کینه کوش
بسی بد نهادان ابلیس خو *** نهادند بر سوی ابلیس رو
ز یزدان همه روی بر کاشتند *** بدل مهر اهریمن انباشتند
شده دست کوتاه و دستان دراز *** پی بیعت او ز شام و حجاز
چه دید اهرمن مصر بر کام خویش *** چو فرعون شده با خدا کینه کیش
نمود آنچه فرعون و یزدان نمود *** سر کینه با پاک یزدان گشود
جهان تافت رو از خدای جهان *** زمان گشت بر کام اهریمنان
بمردان رخ پاک کیوان خدیو *** فروزان و مردان پرستار دیو
نموده بمردم خداوند رو *** سوی دیو مردم خداوند جوئ
هویدا جلال خدای صمد *** جهانی پرستنده دیو و دد
به پیچیده رو از خدا و رسول *** همه اهرمن را نموده قبول
نگرده خدا را پرستندگی *** نمودند فرعون را بنده گی
نبینیم دارای این راز کس *** خدا و خداوند دانا و بس
خرد را در این بارگه بار نیست *** خردمند را جای گفتار نیست
بفکرت ز حیرت خرد سوخته *** خردمند را رخ بر افروخته
بیا ساقی از جام مینای جم *** بجای خرد ریز می دمبدم
علاج خرد زان می ناب کن *** درون خرد را از ان آب کن
عازم شدن طلحه و زبیر بجانب مکه و خلاف نمودن ایشان جناب امیر ع را
که نتوان بر آورد زینراز دم *** که ضحاک بر مسند و رانده جم
سر آیم شگفتی یکی داستان *** ابا راستان کار نا راستان
سپهبدار چون طلحه و چون زبیر *** که بودند سر خیل وادی ریو
بیثرب نزد خداوند دین *** ولی شان نه چشم خداوند بین
بجائیکه روشن شود آفتاب *** ندارد در آن چشم خفاش تاب
بدوری که حقر است زیبندگی *** کجا اهرمن را بود زندگی
دلیران و گردان قوم قریش *** نهانی فتادند در کین و طیش
بدرگاه بنزدان همه پشت خم *** ولی دل سوی زشت دیو دژم
همه دل بدیر و خداوند کو *** نهانی سوی اهرمن کرده رو
چه دلشان سوی اهرمن عهد بست *** به پیمان یزدان بر آمد شکست
نهانی بر او بر نهادند کار *** که گردند با دیو ناپاک یار
بدارای یزدان گزند آورند *** بسی مکر و افسون و بند آورند
که کردند با دیو ناپاک یار *** پر از کینه سوی خداوند گار
بهانه همی خون عثمان کنند *** طلب خونش از پاک یزدان کند
چه از رازشان طلحه آگاه شد *** بآن بد نهادان هوا خواه شد
زبیر بد اندیش را یار کرد *** فسون با خداوند بیدار کرد
که اینک سوی کعبه جوئیم راه *** به پیچیم عایشه را سر ز راه
در اینکار چون او شود یار ما *** بکام دل ما شود کار ما
بگفتند و از جای برخاستند *** سوی شاه دین رفتن آراستند
از این در روان تر زبان آمدند *** سوی داور داوران آمدند
نهادند نزدش همه سر بخاک *** چو یزدان پرستان یزدان پاک
که ای خاکبوس درت جبرئیل *** ثنا گوی ذات تو رب جلیل
توئی بر همه داور دادگر *** ثنا خوان ذات تو خیر البشر
ندارد مکائیل روز و شبان *** بغیر از ثنای تو ورد زبان
بکرباس تو نه فلک در سجود *** بدرگاه تو مهر و مه در سجود
ملوک و ملایک ز روی نیاز *** یکایک بدرگاه تو در نماز
ملک ز آسمان آورد بر زمین *** بتو آفرین از جهان آفرین
نداریم چون ما در این داوری *** نمائیم هر یک ستایش گری
ز وصف تو نطق زبانست کال *** جهان تا جهان راز بانست لال
چه بشنید گفتار شان راز دان *** بخندید و گفتا که راز نهان
نهانی بمن هیچ پوشیده نیست *** نهان و هویدا بنزدم یکیست
منم واقف از رازهای نهان *** براز نهانی منم راز دان
در این پرده پنهان نهان هر چه هست *** بمن آشکارا ز بالا و پست
بجز من کسی محرم راز نیست *** در راز بر روی کس باز نیست
بگویم سؤال شما را چه دوست *** شما را بمن از چه این آرزوست
که دارید اکنون سوی کعبه رو *** ولی کعبه بوئید و بتخانه رو
خدا را در آن خانه کاشانه دید *** گذشت از خدا و خدا خانه دید
ولیکن شما را چنین است رای *** چگویم شود هر چه خواهد خدا
شنیدند چون گفت و سر کشان *** از آن گفته گشتند چون بیهشان
برفتند از آن جای پر بیم و باک *** همه دل ز گفتار شه خوفناک
برفتند و بستند بار سفر *** همه دل پر از کین سران قریش
آمدن طلحه و زبیر بنزد عایشه و گفتگو نمودن عایشه و گزارش
نمودند آگه دلی پر ز طیش *** که اینک بدرگه سران قریش
سوی شهر بطحا روان آمدند *** سوی بانو بانوان آمدند
چه در خانه او فراز آمدند *** بآن داوری چاره ساز آمدند
ستاده همه با دلی پر ز راز *** که آرند رو سوی او با نیاز
چه بانو شد آگاه از کار زار *** بفرمود تا پرده را پرده دار
کشید و طلب کردشان در زمان *** سوی او برفتند پویان روان
چه نزدیک آن پرده راه یافتند *** ز دارای نه پرده رخ تافتند
یکایک بتعظیم آن محترم *** دمادم بیال یلی داده خم
چه بانو برخسارشان بنگرید *** دل خویشتن را پر از مهر دید
صفحه (311)
نخستین بپرسید از رنج راه *** دگر گفت کی مردم کینه خواه
چه دارید از شاه دین آگهی *** علی آنکه آمد جهانش رهی
بمردم چگونه است کردار او *** بخلق خدا چون بود کار او
که کس همچو او نیست در بند خلق *** بگیتی چو اونی خداوند خلق
شنیدند چون گفت او سر کشان *** از آن گفته گشتند چون بیهشان
بسویش گشادند پر مهر لب *** که کار علی هست کار عجب
همه گشته دلها از او پر شکیب *** مساویست نزدش فراز و نشیب
سر دعوی خود عثمان نداشت *** بخون خواستن راه فرمان نداشت
در آنجا بما زندگی گشت تنگ *** بامید درگاه تو بی درنگ
بنزدت از آن راه دور آمدیم *** بدرگاه تو عذر خواه آمدیم
که شاید کنی چاره کار ما *** بما پر ز کین شد سپهدار ما
در اینکار گردی اگر یار ما *** شوی از دل و جان سزاوار ما
همه بخت کم بوده باز آوریم *** ترا تخت فرخ بساز آوریم
چه بانو سخن های ایشان شنفت *** ز گفتار ایشان بر آشفت و گفت
که ای خیره سر مردم نابکار *** همانا که شد تیره تان روزگار
نه نیکو است زان روی برتافتن *** که دیگر نبتوان چو او یافتن
شنیدم باین هر دو گفتش رسول *** که نزدیک زد آن چو او کس قبول
نه بود است از آفرینش کسی *** اگر پایه دارد ز دانش بسی
شنیدم بدینسان چه گفتار او *** بحیرت فرو ماندم از کار او
بگفتم که ای راه حل را دلیل *** بود به ز میکال و از جبرئیل
بخندید و پاسخ چنین داد باز *** که آری نهانست در پرده راز
بود کمترین خادمش جبرئیل *** بمیکال چون کردگار جلیل
بحریت فرو ماندم از کار او *** نمودم سوی او بآزرم رو
که ای از تو کون و مکان زیر پا *** تو دانی همه هر چه داند خدا
علی را ستایش نمودی چنان *** که غیر از علی در زمان و مکان
نبود و نباشد بآن پایه کس *** همانا بود پاک یزدان و بس
خدا را تو این راز را باز گو *** زمانی بمن ذکر این راز گو
پیمبر چو این راز از من شنید *** تبسم نموده باو بنگرید
که ای راز جوینده بی نیاز *** چو جوئی تو از راز دانای راز
اولوالعزم از عزم او ارجمند *** اولوالامر امر ورا کار بند
اولوالعزم ذوالعزم عزم ویند *** همه صف نشینان بزم ویند
نشیند در آن بزم چون از جلال *** نشینند ایشان بصف نعال
بجز من نه او را شناسد کسی *** اگر بهره دارد ز دانش بسی
چو یزدان مر او را نماید سپاس *** شناسای او هست یزدان شناس
کسی راز اوصاف او یار نیست *** ز اوصاف او جای گفتار نیست
ورا پایه روح و فرا شد براق *** من و پاک یزدان شناسیم و بس
چو من از ثری بر ثریا شدم *** ببالا ببالای والا شدم
فرو ماند روح و فرا شد براق *** بجائیکه شد طاقت صبر طاق
بهر پایه ای گو مرا پایه بود *** مر او را ورا پایگه سایه بود
بهر جا گذشتم نمودار بود *** مرا از رخش گرم بازار بود
چو نزدیک یزدان برون تافتم *** مر او را بخود هم عنان یافتم
چه کردم سوی داور پاک رو *** ندیدم بهر سو بجز روی او
چو یزدان در راز را باز کرد *** بمن او همه ذکر آن راز کرد
در آنجا همه رازهای نهفت *** تو گفتی بمن غیر او کس نگفت
علی را نه بشناخت در روزگار *** کسی جز من و پاک پروردگار
ز راز علی در جهان لب ببند *** که این راز بگذشته از چون و چند
خردمند را مهر او حرز جان *** نخستین خرد یافت از او روان
عقاب خرد تا ابد گر پرد *** کجا ره سوی پایگاهش برد
گذشت است جایش از آن پایگاه *** که اندیشه یا بد بدان جای راه
نه این پایگه ز آفرینش بر است *** همه هر چه هستند از آن برترست
در بیان مایوس گردیدن طلحه و زبیر از عایشه و نامه نوشتن ایشان بنزد معاویه
اگر او نبودی دو عالم نبود *** سرشت گل و خاک آدم نبود
اولوالامر او بود در امر کن *** چو در امر کن گفته بود او سخن
بوصفش چو دیدم رسول امم *** بدم در کشیدم من از بیم دم
از این رازها هیچ آگاه نیست *** کسی را باین رازها راه نیست
چو گشتند یاران از آن ناامید *** ز گفتار بانو شده نا امید
همه از دل و جان نوان آمدند *** ز گفتار او ناتوان آمدند
سوی خانه خود نمودند رو *** نمودند با یکدیگر گفتگو
سرانجام آن رایشان شد پسند *** که زانجا نویسند بر پور هند
مر او را نمایند آگه ز کار *** که بفرست سیم و زر بی شمار
سوی او یکی نامه دل پذیر *** نوشتند کی مرد دانش پذیر
نمودند از کار بانو خبر *** که بانو بود یار خیر البشر
نگوید در این کار جز راستی *** نجوید در این چاره جز کاستی
بجز سوی یزدان ندارد نیاز *** نداند کسی جز علی کار ساز
در این چاره این جایگه کار تست *** شکسته بدست تو گردد درست
سراسر چه بر خواند پاسخ نوشت *** ببانو که ای یار نیکو سرشت
نبیند در این ره خداوند گار *** پسندیده باشد ابر کردگار
که از خون عثمان کنون نگذری *** ز کار علی جمله فرمان بری
که او بد بمردم امام زمان *** تو میدانی ای بانو بانوان
نه نیکو بود در گذشتن از او *** نکردن ز خونش همی گفتگو
نه نیکو بود نزدت ای پاک زاد *** در این راه ما را بغیر از وداد
گذشتن از این خون ولی مشگلست *** تو دانی که اینکار کار دلست
گذشتن ز خون امام زمان *** نه نیکو بود نزد اهل جهان
نه آئین یزدان پرستان بود *** نه یزدان از اینکار شادان بود
گذشتن از اینخون دلا سوده راه *** گذشتن از اینخون بجان بیگناه
بگویم اگر رای و فرمان تست *** که ایندل دل من گروگان تواست
یکی لشگر آرم زهر سو گران *** که او را زمانه ندارد گران
سوی خون عثمان بداریم دست *** که اینخون بود کار یزدان پرست صفحه ( 312)
اگر اینکه رایت در اینکار نیست *** در این رای رایت خریدار نیست
نگوئی سخن جز بنام علی *** نخوانی بجز کردگار و علی
همه مهر او پرده جان تست *** ز روی علی تازه ایمان هست
نرانی بجز نام او بر زبان *** نخوانی بجز مدح او در نهان
فراموش از خون عثمان کنی *** بدل مهر حیدر گروگان کنی
تو خود بنگر ای بانو بانوان *** نه نیکوست اینکار ما در جهان
در این ره خرد را کن آموزگار *** ببین گردش چرخ ناپایدار
که در کار عثمان زمانه چه کرد *** چگونه ز جانش بر آورد گرد
نه نیکوست بگذشتن از خون او *** شدن یار با قتل او روبرو
سخن هر چه گفتم همه گوش کن *** ز مهر علی دل فراموش کن
همه نامداران ز مردی نیاز *** پی خون عثمان دلی پر ز راز
ز هر سوی یکی لشگری پر ز کین *** کشیدم برزم خداوند دین
که از خود عثان نمایند یاد *** از آن خون شود تازه روی وداد
نه نیکواست زینکار رخ تافتن *** علی را خداوند خود ساختن
که در خون عثمان بود او شریک *** تو خود دانی ای بانو اینرواز نیک
چه نامه به بن اندر آورد زود *** فرستاده شد سوی بطحا چه دود
سوی خانه طلحه آورد رو *** چه او داد این نامه در دست او
دل طلحه پس شاد از آن نامه شد *** از آن نامه اش گرم هنگامه شد
چو آن نامه نامور را بخواند *** بسی گشت شادان حیران بماند
کزین نامه بانو نگردد ملول *** نماید در این نامه رد یا قبول
و یا بر خروشد از این نامه زار *** نهد نام این نامه را نابکار
ز هر سو بسی رخش اندیشه راند *** زبیر دلاور بر خویش خواند
مر آنرا از آن نامه آگاه کرد *** سرنامداران سوی راه کرد
زبیر اندر آن نامه چون بنگرید *** ز خون جگر بر رخش خون چکید
که بانو نخواهد نمودن قبول *** از آن نامه خواهد که گردد ملول
پس اندیشه کردند با یکدیگر *** دلیران و گردان فرخاش خر
که این نامه نزدیک او چون برند *** چگونه بمکر و بافسون برند
معاویه هدیه فرستاده بود *** رز سیم و رخت او فرستاده بود
فرستاده بس هدیه بی شمار *** بدرگاه بانو برسم نثار
فرستاده و نامه بر داشتند *** بآن هدیه ها تخم کین کاشتند
بدرگاه بانو فراز آمدند *** بآن داوری چاره ساز آمدند
برش طلحه بنمود روی نیاز *** ستایش کنان گشت بردش نماز
پس آنگاه لب را بگفتن گشاد *** از آن نامه و هدیه بنمود یاد
بفرمود پس آن بانو بانوان *** که بر خواند آن نامه را راز دان
بر آن هدیه ها یک بیک بنگرید *** نیامد خوش آنرا روئی ندید
نموده پر از کینه بانو جبین *** بسوی یلان کرده رخ پر ز چین
بفرمود پس بانو بانوان *** که بر خواند آن نامه را راز دان
باستاد خواننده در پیشگاه *** پی نامه خواندن بپیموده راه
نخستین چه زان نامه سرباز کرد *** بر بارگه خواند آغاز کرد
سراسر چو او خواند بانو شنید *** پر از خشم بانو ز جان بر دمید
در بیان رسیدن نامه معاویه نزد عایشه و جواب عایشه فرستاده را
خروشان بر آورد از دلخروش *** که ای مردم زشت بیداد کوش
به پیچیده از داور پاک رو *** بدارای یزدان همه کینه جو
همه یار اهریمن زشت کیش *** همه کینه جو با خداوند خویش
همه با خداوند رزم آزمای *** زدوده همه دل ز مهر خدا
همه دل ز یزدان بپرداختند *** باهریمن بد کنش ساختند
بفرزند هند آن بد بد گهر *** همه یار و دشمن بخیر البشر
کزیدند دیوی بخیر الانام *** ستمکاره باب و جگر خاره مام
برزم خدا تیغ کین بر کشید *** بروی نبی هفت لشکر کشید
چه از مادرش بر گشایم سخن *** همانا که هرگز نیاید ببن
چو آن زشت پتیاره دیو زاد *** همانا بگیتی ز مادر نزاد
میان دو لشگر بزین بر نشست *** بگردان لشگر چنین عهد بست
که خون نبی گر بریزد کسی *** بنزدیک ما پایه دارد بسی
ندیده دو بیننده روزگار *** که در رزم هنگامه کار ساز
زنی بر نشیند بر افراز زین *** خروشان برزم جهان آفرین
کسی کش چنین مادرست و پدر *** گزیدند بر جای خیر البشر
پدر بر پدر خصم خیر الانام *** گزیدند او را بمردم امام
کنون هم ندارد بایشان دریغ *** کشیدن بروی خداوند تیغ
شما بد نهادان ابلیس رای *** همه دشمنان رسول خدای
ز یزدان پرستی گشادید دست *** دگر باره گشتید عزا پرست
همه سوی خصم خدا کرده رو *** همه با ولی خدای جنگجو
برزم خدا لشگر آراستند *** که خون فلان از خدا خواستند
رضا بوده در خون عثمان خدا *** اگر بوده حیدر بخونش رضا
بخون گنه کار یابی گناه *** جهان آفرین شاهدست و گواه
بود بر شما خلق ناپاک رای *** طلب کردن خون خلق از خدای
بود فرض با مردم روزگار *** که فرخاش جویند با کردگار
کزو آفرینش ندارد همال *** بود دادگر داور ذوالجلال
خدا و خداوندی او را ستود *** مر او را خداوند گیتی نمود
تبسم کنان گشت خیر البشر *** که هان ای حمیرای دارای خبر
تو قدر علی را ندانی همی *** ز اوصاف او قصه خوانی همی
کسی کو بود روزگار آفرین *** نه در روزگار است امر آفرین
چو عکس رخش تافت در روزگار *** که پروردگارست پروردگار
گذشته ز اسلام و از دین و کیش *** دگر باز گشتید بر کفر خویش
بدارید از دین دادار دست *** دگر باره گردید عزی پرست
همه گفت من را سراسر دروغ *** بدانید و دین نبی بی فروغ
ابا او نه پیکار آسان بود *** ز پیکار او چرخ ترسان بود
سواری که باشد بنیر و چو شیر *** ز خون کرده گیتی چو دریای قیر
بمیدان چو تیغ دو سر بر کشید *** سر چرخ گردون بچنبر کشید
سر سر کشان گوی میدان اوست *** جهان آفرین آفرین خوان اوست
بمیدان سمندش چو تازد همی *** جهان آفرین زو بنازد همی صفحه ( 313)
اگر چرخ گردد باو هم نبرد *** سر چرخ گردون در آرد بکرد
ز قالوا بلا تا گه رستخیز *** عبادات و طاعات اهل تمیز
درون دو گیتی همه هر چه هست *** نیرزد صوابش بآنضب دست
ز یک ضرب تیغش گه داوری *** پیمبر نماید ستایش گری
ز جن و ز انس و ملوک و ملک *** ز هر هفت طاق و زهر نه فلک
سوی او شود از بکین ژاژها *** کجا ژاژ خواهی توان با خدا
نه بتوان بیزدان بر آشوفتن *** بداور در داوری کوفتن
بگفت این و پر خشم آمد زجا *** دوم روز شد سوی پرده سرا
دلیران ز کارش هراسان شدند *** دلی پر ز اندیشه ترسان شدند
همه سوی یکدیگر آورده رو *** شگفتی فرو ماند از کار او
که صدیقه جز صدق چیزی نگفت *** ز پرده بر آورد راز نهفت
فسونهای او نزد او باطل است *** بافسون زدن رای او مشگلست
نجوید بجز مدح پروردگار *** نگوید بجز گفته کردگار
ندانیم دیگر چه افسون کنیم *** ز بیچارگی چاره اش چون کنیم
سوی خانه خود فراز آمدند *** ز هر سو بسی چاره ساز آمدند
بسی رخش همت بر انگیختند *** بسی خار در خاک ره ریختند
در آخر در این راه گشتند راز *** فرستند قاصد سوی شام باز
دهندش ازین کار مشکل خبر *** که بفرست بر سوی ما سیم و زر
که چون عقده کار شد پیچ پیچ *** بجز سیم و زر چاره اش نیست هیچ
فرستی اگر سیم و زر بیشمار *** بکامت شود گردش روزگار
یکایک بدرگاه تو بنده ایم *** بفرمان رایت سرافکنده ایم
چه شد نامه نامداران تمام *** فرستاده شد آنزمان سوی شام
ز دیوان چو آن نامه شد سوی دیو *** بر آمد ز دیو دمنده غریو
در گنج بگشاد وزر بر فشاند *** ز هر گوشۀ در و گوهر فشاند
در گنج نوشیروان باز کرد *** ز نوشین روانان بر آورد گرد
ترا قامت ای آسمان باد خم *** که دیوی نشانی بر اورنگ جم
به یزدانیان ترک تازی کنی *** بیزدان روانان نیازی کنی
بمیراق بخشی باین دیو زاد *** همه گنج کیخسرو و کیقباد
ز کار تو آن دیو بیداد کوش *** بجام کیانی شده باده نوش
ندیده بجز رنگ تاریک غار *** نخورده بجز موش یا سوسمار
نشانی تو ای دیو پر مکر و ریو *** بر اورنگ طهمور دیو غریو
ترا پرده های فسون باد چاک *** فتد تیر و کیوان تو در مغاک
شود طاق مینوی تو سر نوشت *** همه گفت تو رنگ او در سرشت
نه تابنده گانی تو بیدادگر *** که با پاک یزدان شوی کینه ور
نه تنها به پروردگاری نزار *** کنی جمله با پاک پروردگار
چگونه ندانم در این پرده چیست *** نواهای این پرده از صوت کیست
از این پرده بر کس نه پیداست راز *** نداند در این پرده جز پرده ساز
چه پیدا رهی نیست از چار سو *** بسوی سخن گفتن آریم رو
شگفتی بسی راز های عجب *** بر راز داران گشائیم لب
که چون زاده هند ناپاک زاد *** در گنج کیخسروی بر گشاد
در بیان بیرون رفتن عایشه با لشگر از مدینه و طلب نمودن بزرگان لشگر
یکی تاج و دو پارۀ گوشوار *** باو داده سیم و زر بی شمار
یکی نامه بالا به آن بد گمان *** فرستاد کی بانو بانوان
بدرگاه تو من یکی بنده ام *** در این بندگی نیز شرمنده ام
یکی بنده بارگاه توایم *** بهر نیک و بد در پناه توئیم
بفرمان ورای تو فرمان برم *** ز عهد و پیمان تو نگذرم
توئی یادگار رسول خدا *** سوی او بود روی تو رهنما
من و سروران عرب هر که هست *** چه عزی پرست چه یزدان پرست
بفرمان تو جمله فرمان بریم *** جز آن ره که گوئی رهی نسپریم
اگر گوش از عهد و پیمان کرد *** ره جنگ و پیکار را در نورد
بجان رسول و بجان آفرین *** ببوبکر صدیق و فاروق دین
که گر گوئی از خون عثمان زاد *** زبان را ببند و مکن هیچ یاد
بسوی علی آر چون بنده رو *** ز عثمان و خونش مکن گفتگو
که رویت بآن خاک در خاک نه *** بدرگاه او روی بر خاک نه
علی را بهستی خداوند دان *** بجز او خداوند دیگر مخوان
خدائی ندانم بغیر از علی *** خدائی نخواهم بغیر از علی
چه آن نامه دیو نیرنگ ساز *** فرستاده آورد سوی حجاز
هیو نان کشیده بر افلاک سر *** همه بارشان گوهر و سیم و زر
چه آن کاروان شد بسوی حجاز *** سوی خانه طلحه آمد فراز
فرستاده و نامه چون طلحه دید *** به سیم و زر کاروان بنگرید
رخ آورد خندان بسوی زبیر *** که اکنون سرانجام ما گشت خیر
همه کار ما گشت بر کام ما *** بگردون گرائیده شد کار ما
بگفتند و از جای بر خاستند *** بسی خوان زرین بیاراستند
چه زان هدیها شادمان آمدند *** سوی بانو بانوان آمدند
چه بانو بر آن هدیه ها بنگرید *** فرستاده و نامه و طلحه دید
دل بانو بانوان شد ز کار *** بر آشفت با گردش روزگار
زمانی فرو بست بر بست دم *** ز نرگس بگلبرگ تر دادنم
دژم روی گشت و پراکنده مو *** سوی طلحه آورد پر خشم رو
بگیتی گر اینکار کار منست *** اگر چند این سم و زر دشمنست
کجا زاده هند بی دادگر *** کند حیله با جفت خیر البشر
کجا اهرمن زاده نابکار *** کند مکر با دختر یار غار
سخنهای بانو چه آمد ببن *** چنین طلحه بگشاد لب در سخن
که این پرده دار درت روزگار *** زرای تو نه چرخ در زینهار
کمین بنده در گهت پور هند *** هزاران چو او از درت ارجمند
بزرگان گیتی ز راز و نیاز *** بسوی تو دست دعا کرده باز
بجز رای و فرمانت از بیش و کم *** بچیزی نزد زاده هند دم
که بر رای تو جمله فرمان بریم *** جز آنره که گوئی رهی نسپریم
همه هر چه در نامه نامور *** نوشته شنیدی همه سر بسر
ذکر گفتگو نمودن طلحه با عایشه و جواب عایشه
که گوئی اگر خون عثمان مخواه *** سوی بارگاه علی جوی راه صفحه(314)
بخاک درش ساز روی نیاز *** بآن خاک درگاه شو در نماز
یکایک بفرمان و رأی تو ایم *** همه بندۀ بارگاه تو ایم
بجز او خدائی ندانیم کس *** علی را خداوند دانیم و بس
چه از طلحه بشنید با نو جواب *** تبسم کنان کرد با او خطاب
که از بندگی علی نیست عار *** خدا خوانده او را خداوند گار
پیمبر مر او را ستایشگر است *** ستایشگرش دادگر داور است
پیمر فرس چون بر افلاک راند *** بجز نام او نام دیگر نخواند
ثنایش چه جبریل را ذکر راست *** ثنا خوان علی را علی علاست
بمعراج هر سو نبی بنگرید *** بجز روی او روی دیگر ندید
خدا خواندش داور دادگر *** که بشنیدم از لفظ خیر البشر
که هر کس علی را ستایشگر است *** ستایشگر دادگر داور است
هر آنکو علی را ستایش نکرد *** ستایش نکرده مدادار فرد
شناسای او هست یزدان شناس *** بود ناشناس خدا ناشناس
مر او را ستاید جهان آفرین *** ثنایش نماید رسول امین
کنون زادۀ هند آن بد گهر *** بد اندیش و بد فعل و بیدادگر
یکی اهرمن خوی و کمتر ز زن *** در این نامه بر من شده طعنه زن
که گر بر شماری چنین است رای *** ندانیم جز او کسی را خدای
که رای تو گر اینچنین است و بس *** نخواهم جز او را خداوند کس
بدارای یزدان که این رایزن *** بود رای پیغمبر ذوالمنن
هر آن چیز کو رای پیغمبر است *** همان خواهش دادگر داور است
کنون آن بد اندیش ناهوشیار *** بپیچیده از خواهش کردگار
کند جبرئیلش ستایندگی *** تو گر نیستی لایق بندگی
مر او را پر از خشم چون طلحه دید *** بغیر از قسم چاره ئی او ندید
ببوبکر صدیق خورده قسم *** که جز راستی بر نزد هیچ دم
مزن طعنه ای بانوی بانوان *** تو زینسان چرا رنجه دارای روان
قسم یاد نمودن طلحه بجهت عایشه و برگردانیدن او را از دوستی جناب امیر (ع)
بما بندگی علی عار نیست *** خدائی جز او را سزاوار نیست
تو گر گوئی او را ستایش کنیم *** چه یزدان مر او را نیایش کنیم
چنین گفت در نامه از بیش و کم *** بجز راستی بر نزد هیچ دم
بیزدان که هر کس در این بارگاه *** بجز راستی گر کند کج نگاه
شود غرق در ژرف در یای نیل *** چه فرعون گر چه شود جبرئیل
علی را ثنا و ستایش رواست *** علی را ثنا گو علی علاست
تو بردار این گوهر زرنگار *** بخود پوش این جامۀ شاهوار
پذیره شو این خواسته هر چه هست *** بر این خوان زرین ببالای دست
که ما جملگی مر ترا بنده ایم *** یکایک بپای سر افکنده ایم
همه بنده ایم و تو فرمان دهی *** بفرمان تو سر بسر چون رهی
توئی گر بدین علی پای بست *** همه جمله مائیم یزدان پرست
همه دین تو و آئین ماست *** ز روی تو روشن جهانبین ماست
چو از طلحه بشنید بانو جواب *** تبسم کنان کرد با او خطاب
ز گفتار او کرد پیوند دل *** شد از گفته های دگر دل بدل
دل بانوی بانوان گرم شد *** سخن گفتنش پر ز آزرم شد
که من از سخنهای آن بد نژاد *** که نام و نژادش بگیتی مباد
همه عهد و پیمان او گشته سست *** همه کج نهاد و همه نادرست
چه یزدان پرستان بجوش آمدند *** به یزدانیان در خروش آمدند
ولی گفته های تو ای پاکزاد *** بزخم بد اندیش مرهم نهاد
کنون هر چه گوئی تو من آن کنم *** بفرمان تو دل گروگان کنم
نیوشنده چون گفت او را شنید *** بدل گفت گردون بکامم چمید
کنون هر چه جستم ببر یافتم *** بدیدم پی هر چه بشتافتم
همه آرزو آمدم بر کنار *** بگردید بر کام ما روزگار
ستایش نمود و ببوسید خاک *** که بادا ترا یار یزدان پاک
بجائی که رایت ستایش کند *** برای تو رایم ستایش کند
تو بپذیر این زیور و خاسته *** که گردد همه کارت آراسته
همه گرد ان بانوی نامور *** پذیرفته و بگرفت آن سیم و زر
چو بوسید آن خلعت زرنگار *** بخندید از کار او روزگار
چو تن را بزیبای زر کرد بند *** ز تن چرخ زیبائی از تن فکند
چو در جامۀ دیو و دد کرد جای *** بپیچد از او روی داور خدای
بپوشید بر تن چو آن جامه تنگ *** ز خجلت فکند از تن زهره چنگ
بر آمد چو در رخت دیوان پری ***پری گفت گشتی ز یزدان بری
بلی چون پری رفت در رخت دیو *** ببرد دل از مهر کیوان خدیو
برافروخت روی و نوا زد ز دل *** شد از اندوه درد دل دل گسل
بسوی زبیر آندر آورد رو *** که گشتیم دلشاد از کار او
اگر چند تلخی کشیدیم سخت *** سرانجام شد یار و بیدار بخت
نمودند با هم بسی گفتگو *** که بر سویشان بانو آورد رو
چنین گفت با نامداران که من *** شدم با خود از هر دری رای زن
پس آنگه شما را دهم آگهی *** برای شما شد چه رایم رهی
شنیدند گردان چو گفتار او *** بنزدش نهادند بر خاک رو
که ما را بجز رای تو رای نیست *** که جز رای تو گیتی آرای نیست
همه رای ها نزد رای تو پست *** گرایان بنزد تو یزدان پرست
چو شد گفتۀ نامداران تمام *** فرو رفت خورشید خاور بام
سوی پرده شد بانوی بانوان *** ز درگاه گشتند لشکر روان
ولی طلحه و نامداران دین *** ز هر گوشه کردند گردی گزین
نوشتند عهدی بآن بوم و بر *** که بر کام بر گشت دور قمر
ز هر جا بسی جادوی بد نژاد *** نهادند رو سوی آن بد نهاد
ز هر سو بسی دیو سار آمدند *** بآن دیو در زینهار آمدند
ز هر گوشه گردان بسی گرد کرد *** نهانی بیاراست روز نبرد
زهر سوی دیوی بکین زد خروش *** جهان شد پر از دیو پولاد پوش
زمانه در کبر و کین بر گشاد *** دل اندر دل بد نهادان نهاد
چو شد طلحه را کار آراسته *** رخ مهر و مه شد ز غم کاسته
ز کارش فلک دست بر سر گرفت *** بدندان سر انگشت اختر گرفت
صفحه (315)
چو یکهفته زان کار بگذشت روز *** بهشتم چو شد مهر گیتی فروز
برآمد خروشان ز شبگون حجاب *** ز خجلت شدند اختران در حجاب
بتسخیر نه آسمان و زمین *** در آورد خنک فلک زیر زین
چو تازان بگیتی شد آفاق گیر *** سپردند رخساره بهرام و تیر
ز برجیس و کیوان بر آمد خروش *** که ای گردش دهر بیداد کوش
نیاریم بر روزگار تو دم *** بجز حیرت و دیدۀ پر ز نم
نداند کس از ما ز کار تو راز *** بجز آنکه کار ترا کرد ساز
درون سرا پرده آگه ز کار *** کسی نیست آگه بجز پرده دار
کنون ای خردمند بر بند دم *** بچیزی مزن دم بجز جام جم
دمادم باینجا اگر همدمی *** نمائی بر آری بگیتی دمی
عازم شدن عایشه با لشگر بطحا ببصره
کنون بشنو از گردش چرخ پیر *** ز کردار کیوان و ناهید و تیر
ز پرده سراس رسول کبار *** تنی غیرت مهر شد آشکار
مجلل پدر و گهر همچو لات *** مرصع بسیم و بزر چون منات
چو آمد خرامان بر اورنگ جم *** ز رخسار خویش و هبل متسم
درخشان تنی غیرت ود و لات *** فروزان مهی رشک لات و منات
ز خلوت یکی نور سیده صنم *** بر آمد خرامان بر اورنگ جم
که از شرم او ماه شد در حجاب *** صنم خانۀ آذری شد بتاب
نهان کرده در زیر ابر آفتاب *** فکنده ز رخسار مشگین نقاب
ز افسون مژگان تیره نگاه *** فکنده دو صد ماه مصری کلاه
حمایل دو گیسوی پر پیچ و تاب *** بپیچی دو صد هند در پیچ و تاب
ز نیرنگ او خورده خمر شرنگ *** ز شیرین بشیرینی اش برده رنگ
بر آمد خروشان بر اورنگ زر *** طلب کرد گردان فرخاش خور
ببازار و بر زن بر آمد خروش *** جهان شد پر از مرد فولاد پوش
سراسر سران و سران سپاه *** همه سوی درگاه جستند راه
پس پرده چون پردگی بنگرید *** چو آن لشگر و زیب آن ساز دید
بمعنی آرزم او خورد سنگ *** بر آمیخت با جام نوشش شرنگ
چو یزدان پرستان بجوش آمدند *** به یزدانیان در خروش آمدند
همه عهد و پیمان او گشته سست *** همه کج نهاد و همه نادرست
بزرگان یکایک بکش کرده دست *** دلیران سراسر فکنده بپست
بزرگان و شاهان میر حجاز *** گهی در نیاز و گهی در نماز
درخشیدن خود و رومی کلاه *** شده رشک خورشید و آزردم ماه
دل بانوی بانوان شد ز کار *** فرو ماند از گردش روزگار
زمانی پر از غم سرافکند پیش *** طلب کرد پس طلحه را نزد خویش
طلب کرد او را و خلوت نمود *** مر او را سپهبد فراوان ستود
که ای چرخ پیر از درت کرده رم *** همه هر چه دارد بگردش کرم
کمان تو با چرخ گردنده راست *** کله داری سرور اندر تو راست
گمارد کله بهر مردان کار *** سرود کلاهان ز تو در خمار
در این کار اندیشه کردم سخن *** ندیدم چو رای تو رای مهن
همه هر چه فرمان تو آن کنم *** برای تو جان را گروگان کنم
بزرگان و مردان مرز حجاز *** همه جان سپار و همه رزم ساز
رسیده سپاهی پر از برگ و ساز *** ز مرز و ز بوم عراق و حجاز
بدرگاه تو سر بسر جان نثار *** شده جمله آمادۀ کار زار
چه بانو شنیدی سخنهای او *** خوش آمد ز گفتار و آرای او
چنین گفت پاسخ که ای نیکمرد *** بحق گوی از راه باطل بکرد
کسی کو بحیدر نبرد آورد *** سر خویشتن زیر گرد آورد
برزم خداوند لشگر کشد *** ز دین و ز دارای دین سر کشد
نه آئین مردان دانا بود *** که این شیوۀ بد نهادان بود
بدوزخ کشیدن رخ خویشتن *** شدن تا ابد یار با اهرمن
بشمشیر تیز خداوند گار *** بخیره شدن کشته در کار زار
ز بانو چه بشنید دیو دژم *** بپاسخ دگر باره بگشاد دم
که ما را برزم علی کار نیست *** ستیزه روا با جهاندار نیست
شنیدم ز پیغمبر پاک رای *** که رزم علی هست رزم خدای
کرا قدرت رزم یزدان بود *** باو رزم کردن نه آسان بود
که دیشب ز بیر سپهدار و من *** بهم گشته از هر دری رای زن
چنین گشت رای من و رای او *** که با بانو آریم در بصره رو
که آنجا بود دور ای چرخ یار *** براهت بسی دیده در انتظار
بسا نیکمردان که یار تواند *** همه دیده در انتظار تواند
بسی نوجوانان شمشیر زن *** بسا پهلوانان لشگر شکن
بدیر و بمیخانه هشیار و مست *** چه عزی پرست و چه یزدانپرست
ببازار و بر زن همه مرد و زن *** بدیر و حرم زاهد و برهمن
در آئیم آنجا بحصن امان *** هویدا شود رازهای نهان
چه بانو سخنهای ایشان شنید *** پسندید و خندید و شادی گزید
همه آنچه بد خواهش آن جهول *** پسندید بانو و کردش قبول
که با او سوی بصره گردد روان *** بدیدار یاران شود شادمان
چه زینگونه شد شاد ز انجام کار *** چنین گفت با طلحه کار نامدار
بسوی حرم دارم امروز رای *** بجان عمرۀ خود بیارم بجای
ز صدیقه بشنید چون طلحه راز *** پذیرفت و بوسید خاک نیاز
که ای بستۀ درگهت چرخ پیر *** ز رای تو ناهید پوزش پذیر
ز درگاه تو تا ببام حرم *** سپاهی همه رشک پرویز و جم
رده بر کشیده همه صف بصف *** همه گرز و شمشیر و خنجر بکف
همه کینه ورز و همه کینه جو *** همه کرده بر سوی پیکار رو
یکایک بخاک درت در نماز *** بسوی تو دارند روی نیاز
چه صدیقه بنشست بر پشت زین *** بنالید صدق و خروشید دین
ز درگاه پیغمبری شد بدر *** بر آمد همه کوه را الحذر
خروشیدن آمد ز شیپور و کوس *** پر از گرد شد گنبد آبنوس
ز آواز تکبیر و از بانک نای*** بر آمد همه کوه را دل ز جای
چنان چون بود رسم و آئین جنگ *** کیانی کمر بند بر بست تنگ صفحه (316)
بر آمد بدرگاه پیغمبری *** بتی رشک بتخانۀ آذری
فکنده ردای پیمبر بدوش *** برزم پیمبر شده سخت کوش
ببطحا تو گفتی که هند دگر *** کمر بست در رزم خیر البشر
خرامان چه سوی حرم کرد رو *** پر آواز گردید بازار و کوه
روان در رکابش سران حجاز *** روان نامداران گردن فراز
سواران همه سر بتعظیم خم *** دلیران همه در کشیدند دم
خروشان بآواز کند آوران *** که ای یار تو داور داوران
چه رزم آوران جای نثار توئیم *** بهر جا بهر کار یار تو ایم
دلیران ستاده همه صف بصف *** گرفته همه گرز و خنجر بکف
ز لشگر زمین و زمن پر خروش *** ز اسپهبد آنگوه در در خروش
ز بس گرز و شمشیر و آلات جنگ *** فضای زمین و زمان گشته تنگ
چه بانو سوی کعبه نزدیک شد *** بمانند شب روز تاریک شد
ز بس کثرت خلق بس ازدحام *** نبد ره مر او را به بیت الحرام
ز بس دور باش سران سپاه *** شده دور در برخ پروین و ماه
ز بانک روا رو زمین در خروش *** ز بانک شوا شو زمانه بجوش
عجب رنگی ای آسمان ریختی *** شگفتی شرنگی بر او ریختی
ترا بخت ای چرخ بادا بخواب *** ترا ای فلک خانه بادت خراب
ز گردش بیفتی تو ای روزگار *** ترا واژگون باد لیل و نهار
بیاران چنان دست بازی کنی *** که با شیر و روباه بازی کنی
برزم و بپیکار غرنده شیر *** یکی ماده روباه سازی دلیر
غلط ببکه سازی بشیر آفرین *** بسی ماده روباه سازی بکین
خطائی بیاری برزم خدا *** هزاران چو نیرو دو رزم آزما
بمردان همه کجروی کار تست *** از این کجروی گرم بازار تست
ز کار تو این به که دم در کشم *** بر اوراق دانش قلم در کشم
نداند خردمند زین پرده چیست *** همه هر چه از پرده با پرده کیست
ز رفتارش گشتند خواهش وران *** بدم در کشیدند دم بخردان
در توصیف کار عایشه و رفتن او بطواف حرم و سخن گفتن جبرئیل بصورت مرد پیری
دگر بر گشایم بگفتار لب *** ز کار شگفتی و راز عجب
دگر باره از گردش روزگار *** به بیت الحرام شد بتی آشکار
که از شرم او گشت عزی بتاب *** ز آلام او لات شد در حجاب
نه عزی و مردم گرفتار او *** نه لات و جهانی پرستار او
حمیرا نهادی صفیرا وشی *** بیزدان یزدانیان سر کشی
چو او شد بگرد حرم در طواف *** برخ زدز خجلت کف خود مطاف
بتی شد بگرد حرم آشکار *** کز و لات و دد بود در زینهار
نه ود را بود چشم اهل فریب *** کجا لات را نرگس دلفریب
ز آن بت بیزدان پرستان شکست *** ز یزدان پرستی کشیدند دست
گرفته ز عزی بشوکت خراج *** فرستاده بهرش ود و لات تاج
ز مردان بگرد حرم جا نبود *** بجز روی او روی دلها نبود
همه مردم شهر و بازار و کوه *** سوی کعبه حیران نهادند رو
خروشان و گریان یکی پیر مرد *** ز دل بر زدی بر فلک آه سرد
چو خورشید روی و چو کافور مو *** خجل روی خورشید از روی او
برخسار گلگون چه موی سفید *** زده هاله بر گرد تابنده شید
بپوشید روی ردا ظهره بین *** از او یافته آسمان رنگ و زین
غریوان گریان ز دل زد خروش *** که ای امت زشت بیداد کوش
گزیدند این امت پر دغل *** بتی غیرت رشک لات و هبل
پرستاری این صنم گر رواست *** پرستیدن لات ذکر خداست
شما بت پرست خدا خود نما *** به بستید از عهد دست خدا
همه با خداوند پیمان شکن *** پر از مکر پیمان گر اهرمن
سوی ماده روباهی آورده رو *** که با شیر یزدان شوی جنگجو
بگفت این و از دیده ها ناپدید *** دیگر هیچکس روی او را ندید
در آنجای او را نبشناخت کس *** ندانست جز پاک یزدان و بس
همانا که بد جبرئیل امین *** که بد راز دار جهان آفرین
چه با ز طوف حرم باز گشت *** بخلوتگه خویش دمساز گشت
شب آمد طلب کرد یاران دین *** که بودند بر رای او پیش بین
همه شب همه ساز ره ساختند *** سخن از ره بصره پرداختند
سحرگه که خورشید از کوهسار *** جهان شد سراسر همه بر نگار
بر آمد خروشیدن کره نا *** فرا رفت از نه فلک بانک نا
بزرگان و گردان آن بوم و بر *** گرازان بدرگاه خیر البشر
رسیدند شادان و پر خنده لب *** یکایک شگفتی ز کار عجب
سوی در گه او فراز آمدند *** همه با دلی پر ز راز آمدند
زبانها فرو مانده اندر دهن *** دهنها ز کار فلک خنده زن
همه خلق را دل پر از راز بود *** در بارگه پر ز آواز بود
بدرگه رسیدند یکسر سپاه *** خروشید خورشید و نالید ماه
یکی لشگر از شهر شد سوی دشت *** کزندشت تا دشت پر نور گشت
همه خود بر سر بجای کلاه *** همه سوی رزم خدا جسته راه
همه دشت پر شد ز نام آوران *** جهان پر از آن لشگر بیکران
دو چشم جهان دیده لشگر بسی *** بدینسان سپاهی ندیده کسی
بهامون همه خیمه افراشتند *** بخورشید کوی علم داشتند
چه بر دشت لشگر نمودند جا *** بیاورد یکره غو کره نا
که بانو در آمد کنون از حرم *** گر آید سوی دشت آن محترم
سراسر سران سپه هر که بود *** پایده بدرگه خرامند زود
که چون بانو بانوان شد سوار *** روند از پی او سوی کار زار
شنیدند چون نامداران ز جا *** سوی درگه او نهادند پا
بر آمد ز خلوت چه آن محترم *** دگر ره بر آمد ز شیپور دم
پیاده یکایک سران عرب *** دو اندر رکابش پر از تاب و تب
بفرمود گردند یکسر سوار *** که بر کام ایشان بود روزگار
بزرگان یکایک پیاده شدند *** بهمراه آن روی و آنره شدند
ز بس های هوی دلیران دین *** بپیچید بر هم زمان و زمین
که زمین بد پر از خون رومی یلاه *** زمین پر سرا پرده و بارگاه
در آن دشت خورشید پیدا نبود *** بجز تیغ و ژوبین و هویدا نبود صفحه (317)
چه بانو سوی خیمه بنهاد پا *** دل نامداران بر آمد ز جا
دلیران لشگر خروشان شدند *** ز اندیشه و درد جوشان شدند
که ما را کنون نام آمد بننگ *** بسوی که داریم ما روی جنگ
ندانیم تا با که ما ساختیم *** دل از مهر یزدان بپرداختیم
در بیان بیرون رفتن عایشه با لشگر از مکه و طلب نمودن بزرگان لشگر
ببیهوده گشتیم همراز دیو *** بریدیم دلها ز کیهان خدیو
بدینگونه بودند در تاب و تب *** چنین تا که روز آمد و رفت شب
چه روز دگر خسرو خاوری *** بر آمد بر ایوان نیلوفری
بیکدیگر آمیخت نوش و شرنگ *** ز نیرنگ نیرو و از دهر رنگ
بر آورد بازی گر روزگار *** ز شب خیمه بس لعبت رزنگاو
ز افسون اورنگ آمد پدید *** که کس مثل اورنگ رنگی ندید
ز بس رنگ و نیرنگ افسون نمود *** ز کارش پر از رنگ چرخ کبود
برون مدینه ز یک میل راه *** بزرگان نمودند آرامگاه
در آن جای گردان فرود آمدند *** ببانو همه در درود آمدند
چه بانو بر آمد بفیرو ز تخت *** بدل گفت گشتم کنون تیره بخت
که سوی نبرد علی تافتم *** خدا و خداوند نشناختم
در آنکار بس با دل اندیشه کرد *** دمی چند اندیشه را پیشه کرد
از آن پس ز اندیشه دلشاد کرد *** سران عرب را همه یاد کرد
دلیران طلب کرد نزدیک خویش *** سخن راند زان باره از کم بیش
که اینکار کاریست بسیار سخت *** ندانم که گردد که فیروز بخت
نه بتوان بخیره برون تاختن *** تن خود بآتش در انداختن
کسی خیره گر سوی آتش رود *** خردمندش از مردمان نشمرد
نه بر ژرف دریا خردمند پا *** نهد بهر بیگانه و آشنا
ندانم چه دارد بسر روزگار *** کرا بخت سست و کرا بخت یار
یکی کار پیشست اکنون شگرف *** که بی دست و پائی بدریای ژرف
ندانم که باشد گرا بخت یار *** چه بازی کند گردش روزگار
نگر تا که دانای پیشی چه گفت *** که گفتار او با خرد باد جفت
که از گردش چرخ اندیشه کن *** بمردم ره مردمی پیشه کن
شنیدند گردان چه گفتار او *** ز گفتار ایشان بپرداخت رو
همه خیره گشتند از کار او *** چو زانگونه دیدند گفتار او
بنزدش همه دست کرده بکش *** بگفتند کی روزگار تو خوش
بهر کار ما را بهر جا پناه *** توئی نیک بر اهل دین نیکخواه
کسی از ره بصره دلریش نیست *** کسی را ز کار تو تشویش نیست
تو شیریکه ما در کنار توئیم *** ستاده بفرمان و رای توئیم
کسی را ما جنگ و پیکار نیست *** چه ما را برزم کسی کار نیست
سوی بصره دلشاد آریم رو *** در آنجای کس را بما گفتگو
در بیان خبر شدن ام سلمه از اراده کردن عایشه و رفتن ام سلمه بنزد او و گزارش او
چو بانو سخنهای ایشان شنید *** زمانی پر اندیشه او آرمید
چو از کار بانوی روشن روان *** خبر دار شد بانو بانوان
که بود امه سلمه بنام کرام *** که او بود جفت رسول انام
چو بشنید کو شد ز یثرب برون *** ز اندیشه گردید دل پر ز خون
بر افروخت روی و بر آمد ز جا *** ز یثرب برون رفت آن پاک رای
همی رفت تا سوی لشگر رسید *** چو آن ساز و آئین لشگر بدید
از آن ساز و لشگر دلش بیم یافت *** پر اندیشه بر سوی بانو شتافت
چو آمد به پرده سرای رسول *** دلش شد ز کار حمیرا ملول
حمیرا چه بشنید آمد ز راه *** پذیره برون آمد از بارگاه
چو بانوی پیغمبر او را بدید *** شگفتی شد و لب بدندان گزید
بدیدش یکی سرو نو خاسته *** بجوشن تن و سر بیاراسته
عصای یمانی گرفته بدست *** از آن بر بت بت پرستان شکست
بگردش یکی لشگر بیکران *** همه نامداران و کند آوران
یکایک بجوشن نهان کرده تن *** بپوشیده بر روی خفتان کفن
بهمراه بردش حمیرا ز راه *** چنین تا که آمد سوی بارگاه
بتخت زر اندود او را نشاند *** بپایش همی جان و دل بر فشاند
ابا او سخن گفتن آغاز کرد *** پس آنگه در راز را باز کرد
که ای بانو بانوان جهان *** که خاندت نبی بانوی بانوان
بما یاری کردی و مادری *** ندارم بغیر از تو من یاوری
توئی جفت خاص نبی وداد *** ترا بانوی بانوان کرده یاد
بدرگاه تو کمترین خادمم *** چو خادم که از خادمت کمترم
بدرگاه تو من یکی بنده ام *** بر بندگانت سر افکنده ام
عجب خیر مقدم که بر سوی من *** گذر کردی و شاد شد روی من
سزد گر بپای تو جان را فدا *** نمایم دمادم ز روی رضا
مرا گر تن و جان بود صد هزار *** یکایک بپایت نمایم نثار
چو بشنید بانو سخن های او *** بخندید سوی وی آورد رو
که ای بانو حجره سر مدی *** بر آرنده کاخ پیغمبری
ترا روی از اینسفر در کجاست *** همه ساز و آئین لشگر چراست
بسوی کجا خواهی آورد رو *** ز بهر چه دارای چنین های و هوی
گفتار در بیان جواب و سؤال ام سلمه با عایشه و خبر دادن ام سلمه بعایشه از حضرت پیغمبر ص
چنین داد پاسخ که در این سفر *** سراسر سوی بصره آریم سر
که آنجا ببینیم یاران خویش *** در آئیم با غمگساران خویش
که ما را بسی خوش و پیوند یار *** بما چشمشان در راه انتظار
کنون بر سوی کعبه داریم رای *** که آریم پیوند خویشی بجای
چو بشنید از بانو بانوان *** چنین گفت کی یار روشنروان
روی گر بپیوند و خویش و تبار *** چه باید چنین آلت کار زار
همه نامداران چنین دیده اند *** چنین این سفر را پسندیده اند
چو بشنید از او بانوی بانوان *** نهانی همه دیده بر سوی آن
بر او بر بحیرت بسی بنگرید *** دمی در جوابش خموشی گزید صفحه (318)
وزان پس بگفتی بر آورد سر *** چنین گفت صدیقه جان پدر
جهان صدق و صدیقه دیده بسی *** چه صدق چون تو ندیده کسی
نباید ترا در سخن غیر راست *** تو دارای همیشه ز کج و ز کاست
بگویم همه راست بر گو بمن *** که بودیم نزد نبی انجمن
زنان جملگی گرد بر گرد او *** نشسته بما شاد و بگشاده رو
نبی سوی ما یک بیک بنگرید *** خوشا آمدش و خندید و شادی گزید
دگر باره بر سوی ما بنگرید *** یکایک بدیده زنان را بدید
ز دیده برخ ریخت خونین سرشک *** دوای غمش بر گذشت از پزشک
رخش شد ز دیدن دگرگونه رنگ *** بر آمیخت بر جان نوشش شرنگ
ز دیدار ما دیده پر آب کرد *** ز رخسار ما دل پر از تاب کرد
کس از بیم یارای گفتن نداشت *** که گوئیم اندیشه را از کجاست
پی پرسشش من بپا خاستم *** سخن را بدینگونه آراستم
که ای مهتر و بهتر هر چه هست *** ز کارت همه نیست گردید هست
سوی ما ز بهر چه کردی نگاه *** بنا گه بدل بر زدی سرد آه
ز رخسار تو در زمین رفته رنگ *** چه از دیدن ما دلت گشت تنگ
رخ آلوده کردی بخون جگر *** پراز خون شده چشم یزدان نگر
همه هر چه دیدی بما باز گو *** همه راز پنهان بما باز گو
پیمبر چه گفتار من را شنفت *** دگر باره گردید گریان و گفت
که دیدم بکار شما یک بیک *** بدیدم بکار سما و سمک
بیزدان من بشکند عهد من *** یکی از شما بانوان بعد من
بسوی من از کین شود کینه خواه *** کند دین خود را و لشگر تباه
بدارای یزدان نبرد آورد *** پس آنگه سر خود بگرد آورد
کشد لشگر بیمر و بی کران *** همه نامداران و جنگ آوران
بسوی وصیم شود کینه خواه *** کند دین خود را و لشکر تباه
نهانی بمن آشکارا بود *** که او چون صفیرا و موسی بود
شنیدم چه زین گونه گفتار او *** ز دو دیده بر رخ نهادم دو جو
که آیا منم آن زن بد گمان *** که بر سوی یزدان گشایم زبان
که تو نیستی آن زن دلنگر *** ولیکن ز کار زمان الحذر
اشارت نمودی بمن زان سرای *** که گویم بتو کیست آنسست رای
که بر من یقین گشت رای تو چیست *** بگفتم که آن زن دگر باره کیست
پیمبر بپاسخ ندادم جواب *** که گفتن روا نیست ای کامیاب
چگونه همانا که دارای بیاد *** سخن گفتن او بما زود باد
چه بشنید بانو بگریید و گفت *** بپاسخ چنین در اسرار سفت
بلی راست گفتی همه راز او *** چنین کرد با تو نبی گفتگو
چنین است از تو نیاید دروغ *** ز رایت بود راستی را فروغ
پیمبر همه هر چه او راز گفت *** زبان تو آنگه همه باز گفت
همه بود با ما همه راز او *** همی بود انجام و آغاز او
بگفتا فتادند در تاب و تب *** همه روز ما جملگی گشت شب
حمیرا بر او راستی کرد یاد *** که دو راست رایم ز کون فساد
روم بر سوی بصره اینک روان *** ز دیدار یاران شوم شادمان
بزودی از آنجا گرایم به راه *** بدرگاه تو آیم ای نیک خواه
چه بشنید از بانوی بانوان *** ز دیدار او کرد شادان روان
از آنجا بر آمد ز شادی بجای *** سوی خانه خویشتن کرده رای
حمیرا بهمراه او شد روان *** از او عذر خواهان و شادی کنان
بفرمود بانو که گردند باز *** روان شد حمیرا ز روی نیاز
بسوی سرا پرده شد دلنگر *** طلب کرد گردان فرخاش خر
همه گفت بانو بایشان بگفت *** ز پرده بر آورد راز نهفت
همه سوی او پاسخ آراستند *** بپاسخ همه رای او خاستند
در بیان آوردن جمازه بجهت عایشه و گفتن یاران اسم اشتر و پشیمان شدن او از شهادت جمعی که نام این شتر عسگر است
چه روز دگر زین سپهر دورنگ *** برآورد خورشیدرخشنده چنگ
بزگان بدرگه فراز آمدند *** وزان داوری چاره ساز آمدند
شویم و نیاریم از بد بیاد *** بود رای ما رایت ای نیک زاد
حمیرا چه بشنید کردش قبول *** ولی بود از رای او دل ملول
بزرگان لشگر تمامی به غم *** نشستند و گفتند از بیش و کم
چنین تا که جمازل یافتند *** به آوردنش تیز بشتافتند
دو چشم جهاندیده خوبان بسی *** چو جمازل او ندیده کسی
خوش اندام و خوش پویه و راهوار *** جهان همچو رویش ندیده نگار
سر و روی مویش همه دلفریب *** شد از دیدن او ز دلها شکیب
گر و برده رویش ز خورشید و ماه *** ز طنازیش نازها بر سپاه
خریدند از صاحبش هر چه خواست *** فزون گشت سیم و زر از کج کاست
همی بود جمازه عسکر بنام *** چه خوبان طنا او را خرام
مر او را به گوهر بیاراستند *** که آمد به کام آنچه میخواستند
یکی تخت زرین گوهر نگار *** نمودند بر روی او استوار
که چون او دو چشم زمانه ندید *** اگر در زمانه کسی بنگرید
نمودند بر بانو روزگار *** مر او را ابر رسم هدیه نثار
چه بانو سوی آن شتر بنگرید *** چه آن پیک جنبنده هرگز ندید
به گوهر بیاراسته سر بسر *** بر او بر نهاده یکی تخت زر
دل بانوی باوان شاد شد *** از اندیشه و رنج آزاد شد
چه شب شد بر آمد بآرامگاه *** سوی خیمه ها گشت شاه و سپاه
چه روز دگر نیز روزگار *** بر آمد از این پرده زر نگار
بر آمد ز جا بانوی بانوان *** ز هر جایگه گشت لشگر روان
کشیدند جمازه را سوی او *** چه بانو بسوی وی آورد رو
یکی اشتر دید کز روزگار *** ندیده دو بیننده روزگار
بر اندیشه دل کرد کردش قبول *** بیاد آمدش گفته های رسول
که بد گفته آنرا رسول امین *** که از خانه من زنی پر ز کین
کند سوی کجی و بیداد رو *** بدارای یزدان شود جنگجو
به پیچد سر از عهد پیمان من *** کند خوار بی پرده فرمان من
ابا لشگر پر ز برگ و ز ساز *** بدارای یزدان شود رزمساز
صفحه (319)
نشیند ابر ناقۀ راه پوی *** که عسگر نهد صاحبش نام اوی
چه بانون بسی سوی جمازه دید *** بسوی یلان و مهان بنگرید
پرسیدن عایشه نام ناقه راه
که گوئید این ناقه را نام چیست *** که گویم شما را سرانجام چیست
پی نام آن ناقه نام جوی *** پرستش بسوی خداوند روی
یلان و مهان جملگی تاختند *** که از نام او کار پرداختند
بگفتا که عسگر بود نام او *** چه بشنید بانو ترش کرد رو
که بشنیده ام از رسول خدای *** که گردد زنی بعد من کین گرای
بپیچد سر از عهد و پیمان من *** کند سست آن عهد و پیمان من
بمن او ز کینه نبرد آورم *** دلم را ز کین او بدرد آورد
یکی ناقه آرند گردد سوار *** که عسگر بود نام آن راهوار
سوی بصره ام راه دیدار نیست *** مرا با کسی رزم و پیکار نیست
همانا که شد راست گفت رسول *** منم از زیان درش نا قبول
بگفت این و گریان سوی پرده شد *** یلان را از ان غم دل افسرده شد
چه شد کار ایشان سراسر بباد *** همه مکر و افسونشان شد زیاد
دل لشگر از کار بی کار گشت *** دل و دیده سر کشان زار گشت
پی چاره جستند هر سو کنار *** برایشان ز غم گشت ابلیس زار
بجستند صد مرد نیکو نهاد *** که مردان بگفتارشان اعتماد
همه جمله در آن زمان داشتند *** بسوی حمیرا سر افراشتند
همه گشته شاهد بر آن داستان *** که دانیم ما آشکار و نهان
که این ناقه را نام نی عسگرست *** که این ناقه را نام آندر خورست
چه بانو از ایشان شهادت شنید *** قبول آمد و راه رفتن بدید
بر آمد خروشیدن کرو نای *** جهان گشت بر بانک هندی درای
خروشیدن نای و آواز کوس *** گذشت از سر گنبد آبنوس
چه بر ناقه گردید بانون سوار *** ز خجلت بپوشید رخ بر کنار
چو بر تخت زرین شدش پایگاه *** فتادند از تخت خورشید و ماه
خروش دلیران بر آمد به ابر *** غو کوس بدرید کام هژیر
خجل گشت ابلیس و نالید دیو *** ز اهریمن آمد بدوزخ غریو
بزرگان و گردان مرز حجاز *** بسی نامداران و بسی سر فراز
رسیدی بیارای زهر بوم و بر *** بیاری پی جفت خیر البشر
زهر ره دلیران سر افراشتند *** پی او بسی راه برداشتند
ز بس بر هوا شد سنان و علم *** تو گفتی که بگسیخت گردن ز هم
دمادم از آن لشگر بی کران *** پر از خاک گشتند رخ اختران
سراسر بزرگان مرز حجاز *** همه در رکابش روان رزمساز
ره بر گذشتن نبد بر سپاه *** ز بس خود و خفتان رومی کلاه
زبانو همه راه پر گفتو گو *** یلان را همه رو سوی روی او
همه رفته لشگر گروه ها گروه *** پر آواز از ایشان همه دشت و کوه
چنین تا که ره را نمودند طی *** بدیدند آبی بنزدیک حی
که هوهب مر آن آبر را نام برد *** در آن حی مر آنرا سرانجام بود
سراسر در آنجا فرود آمدند *** نه بانو همه در درود آمدند
مکان سوی بانو پذیره شدند *** ببانو بآوازه خیره شدند
بپرسید بانو که این مرد کیست *** خداوند این مرز را نام چیست
چه نامیست این ابرا در جهان *** بیارید نامش بر ما نهان
یکایک نهادند لب در سخن *** بگفتند کی مهتر انجمن
مر این آبرا خوانده هوهب بنام *** هر آنکسکه زین آب تر کرده کام
چه بانو شنید این سخن شد دژم *** زمانی ز فکرت فرو بست دم
پس آنگه باین گفته دمساز گشت *** که باید از این ره مرا بازگشت
همانا که هستم من بد نشان *** که داده پیمبر ز کارم نشان
که از بعد او رخ بتابم ز دین *** در آیم به رزم رسول امین
فریب شما مردم روزگار *** مرا سوی دوزخ شده ره شمار
مرا باید اکنون ز ره باز گشت *** که با من دم دیو دمساز گشت
پشیمان شدن عایشه و گفتگو نمودن با بزرگان
بفرمود پیغمبر ذوالمنن *** زنی از زنانم به پیکار من
کشد لشگری سوی کیهان خدیو *** بفرمان و بر رای ابلیس دیو
بدادار داور شود جنگ جو *** سوی من پر از کینه آورد رو
بگردش بسی لشکر بیکران *** ز نا راستان و ز جادو گران
چه گویم همانا که آن زن منم *** بیزدان و پیغمبرش دشمنم
بگفت و بگریید و شد سوی جا *** پر از غم روان شد ز پرده سرا
چو گردان شنیدند گفتار او *** بدیدند پر اشک رخسار او
یکی خلوت آن جایگه ساختند *** بهم بر بسی راز پرداختند
یکی چاره کردند کار آگهان *** که زان چاره کس را نباشد امان
بصد مرد زاهد که در روزگار *** نبد مثل ایشان چنین نامدار
بعمامه شان بود تحت الحنک *** خروشان بذکر و خرامان بتک
ز سجاده و سبحه و مکر و فن *** بیاراسته جملگی خویشتن
فریبنده گشته بسیم و به زر *** پر از کینه گشته بخیر البشر
چه شد کار گردان سراسر درست *** یکی سوی پرده سرا راه جست
بد اندیش و بد گوهر و بد نژاد *** ببانو خبر داد آن بد نهاد
که گردان بدرگاه استاده اند *** مرا سوی خرگه فرستاده اند
که آئی تو بیرون ز پرده سرای *** شود آنچه باشد ترا روی و رای
چه بشنید بانو بر آمد زجا *** روان شد پر از کین بپرده سرا
چه بانو شنید این خسن شد دژم *** زمانی ز فکرت فرو بست دم
مرا باید اکنون زره باز گشت *** که با من دم دیو دمساز گشت
ستاده رخ و دیدۀ پر ز آب *** ز غم گشته نیلوفری آفتاب
برانداز پرده بر اورنگ زر *** چه دیدند گردان فرخاش خر
بنزدش همه در نماز آمدند *** یکایک دلی پر ز راز آمدند
که بر دل ترا هیچ گه غم مباد *** ترا سایه بر عرش دین کم مباد
ز کار کئی این چنین مستمند *** مبادا بتو خیره دیو نژند
چه بشنید بانو از ایشان خطاب *** چنین دادشان از سر کین جواب
که این نامداران فرخ سیر *** ز کار شمایم بد آمد بسر
بدانید کاین رزم رزم خداست *** رسول خدا بر زبانم گواست
صفحه (320)
کشیدند من را ز دوزخ روان *** فتادید سوی سقر سر گران
گر این آب را نام موهب بود *** همه روز روشن بما شب بود
ستمکاره ام بر تن خویشتن *** کشیدم بسوی سقر جان و تن
چو بشنید از او طلحه دادش جواب *** که ای خلق گیتی ز تو کامیاب
که این آبرا نام نی موهب است *** تن و جان تو بی سبب در تب است
بگفتا چه دانی که این نام نیست *** ترا اینچنین شادمانی ز چیست
بگفتا شنیدم ز نام شما *** که گشتم در این کار یار شما
بتحقیق آن سر بر افراشتم *** بتفتیش آن هر سوئی تافتم
چنین تا که صد مرد ایمان درست *** بفرمان من صد از این قریه چست
همه سبحه خوانان یزدان پرست *** ندارند جز سبحه چیزی بدست
نکردند جز پاک داور سجود *** همه رسته از کار نابود و بود
ندارند جز سوی مسجد نماز *** نگویند با هم بجز سبحه راز
نخوانند جز پاک داور خدا *** ندارند جز سوی محراب جا
نگیرند با مردم دهر خوی *** ندارند جز سوی دادار روی
چو بر خواند با بانو این داستان *** وز آن پس بفرمود تا راستان
سراسر بآنجا فراز آمدند *** بآن بارگه در نماز آمدند
همه سبحه بر دست و لب ورد خوان *** همه راز گوی و همه راز خوان
بر یک بیک جامه های سفید *** عمامه بسر مثل تابنده شید
بکفت هر یکی سبحۀ آشکار *** که زنار از آن سبحه در زینهار
برخسار نیکوتر از حور عین *** بباطن لعین تر ز دیو لعین
ادای شهادت نمودند چست *** که این آب موهب نباشد درست
که موهب مر این آب را نام نیست *** باین آب او را سرانجام نیست
چه بانو سوی راز داران بدید *** یکایک بایشان بسی بنگرید
همه جامه ها دیده کافور گون *** همه سبحه ها دیده بی چند و چون
همه لب ز او راد گویان راز *** پر از ذکر دارندۀ کار ساز
چه بانو رخ و روی ایشان بدید *** فرو ماند از کار گفت و شنید
ز گفتار آن فرقۀ ناقبول *** فراموش او گشت گفت رسول
چه دل را از آن کار آگاه کرد *** دگر باره رو سوی آن راه کرد
بر آمد خروشیدن گاو دم *** ره گردش مهر گردید گم
سپاهی رسیدند از هر کنار *** تفو بر تو ای گردش روزگار
نشسته حمیرا بر افراز تخت *** بگردش بسی لشگر تیره بخت
همه نامداران و کند آوران *** بزرگان و رندان گنه آوران
پر از کین همه سینه ها پر ستیز *** گزیده همه خلق را بر گریز
سپاهی فزون از کران و شمار *** همه نامجوی و همه نامدار
رسیدی ز هر فرقه و هر دیار *** پیاپی ز هر سو سوی کار زار
بگرد زنی جمله گرد آمدند *** چو پروانه بر گرد شمع آمدند
چو در روز هفتم بمنزل رسید *** نهانی همه هر سوئی بنگرید
جهان پر سرا پردۀ بارگاه *** زمین و زمان پر درفش و سپاه
بهامون دگر جای پیدا نبود *** زمین زیر لشگر هویدا نبود
پس پرده بانو بر آمد بتخت *** طلب کرد گردان بر گشته بخت
که بیند سپه را گران و شمار *** که هستند زیبندۀ کار زار
بزرگان بدرگه کشیدند صف *** غوکوس برخاست از هر طرف
دو رویه ستادند گردان بپا *** یلان سر بسر جسته آنجای جا
کشیده یکایک همه دم بدم *** سر بندگیشان بتعظیم خم
بزرگان و شاهان مرز حجاز *** چه از بینوا و چه از بی نیاز
نشسته حمیرا بر اورنگ زر *** همه زر مکلل بدر و گهر
تفو بر تو ای گردش روزگار *** سیه مر ترا باد لیل و نهار
ترا مهربانی همه با زن است *** اگر سوی بازار و گر بر زن است
بمردان نداری سر یاوری *** همیشه بایشان کنی داوری
تو بدخوئی ای بد رگ کج نهاد *** که از راستان هیچ ناری بیاد
خدا را تو ای چشم یزدان ببین *** تو ای بینش آفرینش ببین
که آمد چو دخت رسول خدای *** سوی مسجد از بهر پیمان و رای
پی حق خود پا بمسجد گذاشت *** بآن نقد حجت که در دست داشت
در آمد بمسجد چه طهر بتول *** نکردند اصحاب گفتش قبول
نه بشنید گفت رسول خدای *** ندادند پاسخ بآن نیک رای
نکردی کسی حجتش را قبول *** نه شرم از خدا و نه شرم از رسول
ولیکن چه این بانوی بانوان *** سوی دست پیکار و کین شد روان
همه نامداران و گردنکشان *** نهادند سر بر خطش سر کشان
همه هر چه اهل عراق و حجاز *** هم آواز گشته باو سرفراز
همه هر چه بودند یاران دین *** ز بیر و دگر طلحۀ پیش بین
به یاری همه سوی او آمدند *** به یزدان همه جنگجو آمدند
ترا ای فلک پرده ها چاک باد *** ترا دشمن ای چرخ چالاک باد
تو ای خور ز مشرق دگر برمیا *** تو ای مه ز مغرب بپرداز جا
تو ای پردۀ سبز شو سر نگون *** تو ای گردش چرخ شو واژگون
بهم بر زن ای دست حق نه سپهر ***بهم در نورد این ره کین و مهر
خدا را تو ای دست دستی بر آر *** یکی دست از جان پرستی بر آر
گفتار در بیان رسیدن عایشه با سپاه ببصره و استقبال نمودن اهل بصره عایشه را
در این پرده نقش کجی پاک کن *** همه نقش نه پرده را پاک کن
بهم در نورد این ره هفت گون *** بهم پیچ گستردۀ کاف و نون
که بس بد نهاد است این بد نهاد *** که از کار او کرد بیداد داد
کنون داستان را بیان آورم *** شگفتی یکی داستان آورم
که دخت ابوبکر چون شد سوار *** بر آمد ز نه آسمان زینهار
ملایک شده در فلک انجمن *** سر انگشت حیرت همه در دهن
خلایق همه صف بصف بیکران *** همه جمله بر گرد بانو روان
همه راه گشته سپه بیشتر *** رسیدی ز هر قریه بس نامور
چه دخت ابوبکر دید آن سپاه *** شکوه دلران و آن فر و جاه
بزرگان مر او را شده لشگری *** همه نامداران بفرمان بری صفحه (321)
ز کار شگفتی تعجب بماند *** که من را چنین پایگاهی نماند
ندانم چه دارد بسر اخترم *** چه گویم چه راند قضا بر سرم
همی رفت لشگر گروها گروه *** از ایشان شده تنگ هامون و کوه
جهانی ز لشگر همه هایهوی *** چنین تا سوی بصره آورد رو
ز هر قریه ئی هدیۀ بی شمار *** نهادند هر دم به پیشش نثار
همه لشگر و کشور و خواسته *** بدادند و شد کارش آراسته
چه بانو سوی بصره آمد فراز *** بزرگان آن شهر هر سو فراز
بپایش همه بدرها و نثار *** نمودند کای تو بما شهریار
همه سر بسر در پناه تو ایم *** همه زنده از فر و جاه توایم
اگر جنگجوئی تو ما آن کنیم *** بمهر تو دل را گروگان کنیم
تو بر ما بزرگی بهر روزگار *** بجز تو نخواهیم کس شهریار
سران و بزرگان آن جایگاه *** باو گشته یکسر بجای سپاه
همه حلقه بر گوش و فرمان پذیر *** همه دست او بر همه دست گیر
بسی قریه زیر نگین آوریم *** پس آنگه ره رزم و کین آوریم
در خبردار شدن جناب امیر از آمدن عایشه به بصره و لشگر آراستن آنحضرت
شده شهر یکسر بفرمان او *** شده راست در عهد و پیمان او
کنون آورم داستانی دگر *** که در ملک چون فاش شد این خبر
چو آگاه شد داور داوران *** که زان بیش بد نیز آگه از آن
چو آگاه گردید یزدان پاک *** که رفتند اهریمنان در مغاک
بر آمد بدرگاه یزدان خروش *** تو گفتی زمانه بر آمد بجوش
علی نامداران بر خویش خواند *** دلیران و فرزانه را پیش خواند
شگفتی از آن را سر بر گشاد *** بر نامداران بسی کرد یاد
که شد راست گفتار خیر البشر *** که در زندگی داده بود این خبر
نباید بر این راه راهی زدن *** خرامان سوی بصره باید شدن
ببینم شما را سپهدار کیست *** مر او را پی رزم و کین یار کیست
شگفتی دلیران و گردان ز راه *** یکی گشت خندان یکی سوگوار
یکی گشت حیران ز کار شگفت *** ز حیرت یکی سر بر آورد و گفت
که تا گشته بر پای لیل و نهار *** نگشته بکام زنی روزگار
اگر او همیشه بکام زن است *** بمردان نه در بند جان و تن است
دلیران اسلام زان یاوری *** نمودند اسلام را یاوری صفحه (322)
سوی پاک یزدان برافراختند *** بیزدان و یزدانیان تاختند
سراسر همه زیر جوشن شدند *** سپه جملگی آهنین تن شدند
بر آمد خروش از زمین و زمان *** بپوشید خفتان کین آسمان
ز برجیس و بهرام بر شد نفیر *** خروشیدن آمد ز ناهید و تیر
بپوشید خفتان بتن گبر و خود *** بآهن تن آراست چرخ کبود
سران سپه را برافروخت رو *** ز کار زمان دل پر از گفت و گو
ببازار و بر زن یلان تن بتن *** یکایک همی کرده نفرین بزن
که بنیاد زن از زمین پاک باد *** زن خوب را جایگه خاک باد
زان از هر چه گوئی همی بدتر است *** اگر چند از آل پیغمبر است
که ایشان سزاوار نفرین بدند *** بد اندیش و بد اسم و آئین بدند
زبانهای مردم پر از گفتگو *** گمانهای لشگر همه راز گو
سپاهی ز یزدانیان شد روان *** سپهدارشان داور داوران
چه آن لشگر آمد ز یثرب بدشت *** جهانی ز لشگر پر از نور گشت
بهر جایگه خیمه ئی شد بپای *** نموده همی بر زمین عرش جای
ز هر سو سرا پردۀ رنگ رنگ *** زمان را شتاب و زمین را درنگ
تو گفتی بروی زمین جا نبود *** زمان و مکان و ثریا نبود
جهان سر بسر جای خورشید بود *** زمین و زمان پر ز امید بود
ز هر سوی هر جای مردان دین *** مر آن جنگ را بر زده آستین
سراسر بدرگاه یزدان شدند *** به یارای یزدان پرستان شدند
زهر گوشه ئی بانک خورشید خاست *** ز هر سوی آواز ناهید خاست
ملایک همه کرده این آرزو *** که ایکاش بودیم در جیش او
زمانه شده رشک خلد برین *** شده غیرت آسمان و زمین
زمین پر ز آواز روح الامین *** ولی حور عین رشک مردان دین
سپاهی روان شد ز کیهان خدا *** بکیوان از ایشاند شده تنگ جا
همه روشن از روی ایشان سپهر *** همه شرم ماه و همه رشک مهر
بنظاره حیران مه و مشتری *** که ایکاش بودم ما لشگری
بهم داده هر دم ز شادی نشان *** چو اهل زمین کوکب آسمان
زمین بد ز افلاک رخشنده تر *** ز خورشید لشگر درخشنده تر
گرفته مه و مهر از هر تنی *** یکایک ز گردون ز نو روشنی
ز سیمای ان لشگر و کار زار *** شده اهل افلاک را دل ز کار
ز سیمای هر یک ز نزدیک و دور *** گرفتند سکان افلاک نور
بجز روی یزدان هویدا نبود *** جز از داور پاک پیدا نبود
همه ذکرشان ذکر تهلیل بود *** جهان پر ز آواز جبریل بود
سیه مژده دادند بر یکدیگر *** که گشتیم ما لشگر دادگر
از ایشان برافروخته رخ زمین *** قدمهای ایشان بعرش برین
قلم گشته از بهر لشگر علم *** علم کرده بر جسم ذوالنون علم
سر نیزه کو بر ثریا زده *** کمر چین کمربند جوزا زده
یکایک بجنگ فلک همعنان *** کشیده سپهر برین زیر ران
سر تیغشان بر فلک سر گران *** کمربندشان بند جوزا گران
سپر از مه و مهر هر یک بدوش *** بمهر و بمه هر یکی خود فروش
کمان همه بر کمان فلک *** نگون از کمان سما و سمک
دو قوس کمانش ببازو گری *** ز گردون بقوسین پیغمبری
عیان از رخ هر یکی روی مهر*** بپای یکایک سر افتان سپهر
از ایشان بخورشید تابنده نور *** چومه از رخ مهر رخشنده هور
ز گرد سم اسبشان ز آسمان *** شدی دمبدم آسمانها عیان
رسید آن سپه چون بهر بوم و بر *** شد آن بوم و بر رشک مهر و قمر
بهر قریه ئی کان سپه بر گذشت *** همه خاک او غیرت خلد گشت
بهر جا که بر پای خاک سرا *** بسودند شد آن زمین عرش سا
همی رفت منزل بمنزل سپاه *** سم اسبشان رشک خورشید و ماه
فلک اندر آن خاک ره سر نهاد *** فلک سر بپای ملک بر نهاد
ز هر خیمه خورشید شد نور یاب *** بخورشید کوی علم آفتاب
سران پسه یک بیک چون هژیر *** ز خورشید خود و زبهرام گیر
سر تیغشان بر فلک خود نما *** ز آسیبشان چرخ را جا بجا
ز نو سنانشان ثریا نژند *** ز ناوک سپهر برین مستمند
ز روی قضا کرده دست قدر *** ز شهبال جبریل بر تیر پر
کشیده یکایک بمیدان کمان *** بایشان ز تنگی زمین و زمان
همه پهلوانان لشگر بدشت *** از ایشان سپهر و ستاره بدشت
یکی پهلوان بود مالک بنام *** که بودی جهان تا جهانش بکام
چه آن سوی آن بارگه تافته *** همه هر چه بوده همه یافته
ز رخسار او ماه ماه نوی *** مه و مهر از روی او پر توی
ز گرز گرانش بگردون نهیب *** ز نوک سنانش بگردان نهیب
سر نه فلک از کمندش بلند *** فکنده به بهرام خم کمند
سوی چرخ چو بر کشیدی خروش *** شده سر نگون چرخ بیداد کوش
گشادی چو تیر از کمان او ز کین *** بهم دوختی آسمان و زمین
کشیدی چو شمشیر کین از غلاف *** شده آسمان در پس کوه قاف
گشاده چو بازو بزور آوری *** گریزان دو گیتیش از داوری
فراتر بکیوانش خرگاه بود *** کمین بندۀ در گهش ماه بود
براه خدا کرده جانرا فدا *** بسوی خدا داشته روی رای
ز روی خدا با خدا گشته یار *** بجان گشته او یار پروردگار
نجسته بجر مهر داور خدا *** ره بندگی جسته سوی خدا
همه رزم او از پی دین بدی *** همه مهر یزدانش آئین بدی
بجز سوی یزدان بسوی دگر *** نپیچیده رخ را ز روی دگر
بگنجی نیفکنده کوی هوس *** ندیده بجز روی یزدان و بس
بهر بوم و بر کو رسیدی فراز *** به بگشادن او شدی سر فراز
بهر جای کو بر کشید علم *** گشاده شدی حصنها دمبدم
بفر و ببخت خداوند دین *** گشودی بسی شهر هنگام کین
همه هر چه از بند دوی نژند *** شده از ره راستی مستمند
همه باز گشتند شادی کنان *** که سوی شما گشته دور زمان
بسی ملک زیر نگین آورند *** بهر جا رود او رهش گسترند
سوی کشور بصره آمد خبر *** که شد لشگر شاه فیروز گر
بکشور شهنشاه مردان رسید *** بعصیان وران پاک یزدان رسید
صفحه (323)
در بیان خبر دار گردیدن طلحه و زبیر از آمدن حضرت بالشگر ببصره و خبر شدن عایشه
سر اهریمنان را ز تن دور کرد *** ز نا پاک مردان بر آورد کرد
زمین و زمان رست از دست دیو *** جهان شد بفرمان کیهان خدیو
شنیدند چون دیو ودد این خبر *** که آمد زره داور دادگر
ز اهریمنان خلق را دور کرد *** ز یزدان پرستی پر از نور کرد
ز خنجر سر بد نژادان برید *** تن اهریمنان را بخون در کشید
بدان راز راه بد آگاه کرد *** دل نامداران سوی شاه کرد
در آن قریه کوبد بفرمان دیو *** از او شد بفرمان کیهان خدیو
همه نامداران شهر و دیار *** بجان گشته فرمانبر شهریار
ز پی رفتن زن پشیمان شدند *** همه بنده شاه مردان شدند
یکایک فتادند در گفتگو *** یلان و گوانرا بپژمرده رو
نگه کن چه همه باهریمنان *** چه گردد رخ پاک یزدان عیان
تزلزل در آمد بوادی و دیر *** رخ طلحه را رشد چون زبیر
کسانیکه خوردند زان زن فریب *** شد از شاه مردان ز دلشان شکیب
همه لشگر زن بماتم شدند *** دل و دیده بر درد و پر نم شدند
چه آمد ز نا پاک مردان غریو *** غریوان وجوشان دد و دام و دیو
ببازار و بر زن شدند انجمن *** پر از درد مردان کمتر ز زن
همه لشگر زن فراز آمدند *** بهر جای با هم براز آمدند
همه سر بسر نادم از کار خود *** پشیمان یکایک ز کردار خود
که چون شاه مردان علم بر کشید *** ببازید فرمان ز سر بر کشید
چه مردی که او شاه مردان بود *** به یزدانیان پاک یزدان بود
بود در دو گیتی خداوند کار *** از او جسته اهریمنان زینهار
به این شوه راه دانائیست *** که یزدان بمردان توانائیست
نبتوان دل از مرد پرداختن *** ز بی دانشی با زنی ساختن
ز تیغش جدا شد بسی سر ز تن *** بجز خاک تیره نبدشان کفن
ز شمشیر و از تیر او کفر کاست *** ز بازوش دین نبی گشت راست
بهنگامه رزم شیر خدا *** که در رزم رویش ز روی خدا
اگر دست یازد سوی آسمان *** زند بر زمین آسمان در زمان
چه تیغش برهنه درخشان شود *** ز بیمش مه و مهر پنهان شود
ز سم سمندش گه رزم و کین *** نکارد بر افلاک نقش زمین
ز دست و ز بازوی او شد پدید *** همه هر چه جان آفرین آفرید
چه بازو که بازوی پیغمبر ست *** چه دستیکه دست جهان دار اوست
بکون و مکان دست او شد بلند *** جز او دست دستی نبد نقش بند
در آفرینش بگیتی گشود *** چه بگشود یزدان مر او را ستود
چه گفتند این راز با یکدیگر *** بزرگان آن بوم و بر سر بسر
پی عذر خواهی ز جا خواستند *** همه هدیه و بدره آراستند
ذکر نادم شدن مردم بصره از حرکات خود و آمدن ایشان بخدمت جناب ولایت ماب
خرامان سوی شاه دین آمدند *** ز کار خود اندوهگین آمدند
لب عذر خواهی نمودند باز *** سوی داور دادگر بی نیاز
که ای آنکه در عرصه داوری *** شفاعت گران را شفاعت گری
گنه کار جوید بسوی تو راه *** که او را نه فرقست با بیگناه
جهان نقشی از خاک در کاه تست *** فراز همه جایگه جای تست
همه دستها نزد جاه تو پست *** بود دست تو دست بالای دست
پی عذر جستیم سوی تو راه *** توئی مر که گنهکاران را پنا
وگر چند مائیم کمتر ز زن *** بفرمان زن گشته ایم انجمن
بگیتی چه باشد از این خوار تر *** بر زن نهد مرد با خاک سر
بر آید بروی خداوند خویش *** شود همچو نمرود نمرود کیش
چو ما جملگی از زنی کمتریم *** که بر حکم زن جمله فرمانبریم
چگونه سوی مرد جوئیم راه *** چگونه کند مرد با ما نگاه
نباشد پسندیده هوشیار *** که زن سوی مردن بر آرد گذار
خصوص آنکه او شاه مردان بود *** باو روی گردن نه آسان بود
کنون ما پشیمان زار و نزار *** رخ آورده بر سوی پروردگار
چه گوئیم دان و بینا توئی *** بما بینوایان توانا توئی
تو بخشی گنه کار گانرا گناه *** که هستیم بر در گهت رو سیاه
نه این شیوه راه مردانی است *** که یزدان بمردان توانائیست
نه بتوان دل از مرد پرداختن *** ز بی دانشی با زنی ساختن
چه گفتارشان جمله بشنید شاه *** بایشان برحمت نمودش نکاه
پذیرفت از ایشان سراسر گناه *** بکردار چون داور داد خواه
همه یک بیک شاه بنواختشان *** بنزدیک خود جایگه ساخت شان
گر اینکار گردون دون پرورست *** که پر کینه باداد گر داورست
شما را به پیچد زنی اهرمن *** که سازند پیمان به پیوند من
چنین داستانی ندیده کسی *** اگر زنده ماند بگیتی بسی
بگیتی پذیرفتن رای دیو *** کشیدن سر از مهر کیهان خدیو
کسی گو بپیچد سر از دادگر *** شود یار اهریمن کینه ور
همیشه روانش بدوزخ دراست *** بداندیش بد فعل افسونگرست
سر از رای فرمان بپیچد کسی *** شود یار هر روز با هر خسی
چه پذیرفت عذر دلیرای بمهر *** یلانرا یکایک بر افروخت چهر
بدرگاه او سر فراز آمدند *** گنه کارگان با نیاز آمدند
ذکر اجتماع در نزد عایشه لشگر را
وزان سو چه آن جیش ناپاک زن *** همه گشته بر گرد زن انجمن
همه دیده پر خون و دل پر ز درد *** پر از خون دل لب پر از آه سرد
گسسته ز دل جمله آزرم شرم *** بگرد زنی کرده هنگامه گرم
همه رخ پر از کین برافروخته *** بدل اهرمن مهر اندوخته
ز دارای یزدان پر از بیم و باک *** دل از کار یزدانیان چاک چاک
مهانرا یکایک ز رخ رفته رنگ *** شده واژگون کار دیو دو رنگ
ز یزدان و یزدانیان پر ز بیم *** پر اندیشه از کردکار کریم
گرفته یلان را سراسر نفس *** تهمتن تنان رفته زیر قفس
صفحه (324)
شده دست فولاد پیچان ز کار *** بآهن دلان کج شد روزگار
ز بیم خداوند رخ چون زریر *** ز کردار چرخ کهن گشته پیر
ز دل رفته نام آوران را شکیب *** دل نامداران شده پر نهیب
همه گشته از کار بیکار سست *** چه خود کار ایشان همه نادرست
بسوی خداوند خود کرده رو *** بمردان همه گشته فرخاشجو
پرستندگان بتی همچو لات *** گرو برده آن بت ز لات و منات
بسویش ببالا بر آورده خم *** همه روی زرد و همه دل دژم
سوی آن بتان در نماز امدند *** یکایک ز دل گفته راز امدند
چه بانو رخ نامداران بدید *** بر ایشان نهانی بسی بنگرید
تو گفتی از ایشان یکی زنده نیست *** یلان را بگیتی سر بنده کیست
از ایشان نمانده برخ روی رنگ *** شتاب همه گشته یکسر درنگ
ز یزدان همه گشته دل پر زبیم *** دل هر یک از بیم یزدان دو نیم
چه بانو دمی سویشان بنگرید *** زمانی ز گفتار دم بر کشید
پس آنگه زبان را بگفتن گشاد *** بایشان همه گفت خود کرد یاد
که گفتم شما را بروز نخست *** باو رزم جستن نباشد درست
که او پهلوان است و فیروز بخت *** پیمبر از او یافته تاج و تخت
سزاوار شاهی و پیغمبر یست *** نهادش ز خلق دو گیتی بریست
فتد عکس تیغش چه در روزگار *** بر آرد ز شاهان گیتی دمار
بر آرد چو در روز پیکار دست *** نه افلاک آید ز بالا به پست
خداوند شیر خدا خواندش *** فزون از همه ما سوا داندش
نه بر دامن او رسد دست کس *** نه کس را به پیکار او دسترس
رسول خدا را از او راست کار *** از او راست کار جهان کردگار
بر آمد ز نیروی او روزگار *** از او یافته رنگ لیل و نهار
چگونه توان کرد با او نبرد *** میارید دل را از این ره بدرد
نگشتید پذیرفته از گفت من *** در این راه بی ره شدید انجمن
نکرده نبردی و ناکرده جنگ *** ز روی شما رفته از بیم رنگ
چه شد مر شما را همه های و هو *** که ناگه شما را بپژمرد رو
نه جنگی در این دشت شد آشکار *** دل جنگجویان چرا شد ز کار
همه گشته از بیم رخسار زرد *** همه دل پر از خون و رخساره زرد
شما را همه بود رزم آوری *** کنون زرد گشته رخ از داوری
نه این است آئین مردان جنگ *** بگاه شتاب آوریدن درنگ
بگفتم نه بتوان که رزم خدا *** زند بنده بیهوده ئی دست و پا
نگفتم که در رزم شیر خداست *** نگفتم که رخسارش یزدان نماست
نه بتوان بسوی کسی تاختن *** که دیگر نه بتوان چه او یافتن
برای شما یک بیک جنگجو *** نمودم از آنجا سوی بصره رو
شما از کنون گشته هنگامه سست *** که بستید عهدی چنین نادرست
سوی داور داوران تاختید *** همانا ورا پایه نشناختید
توان شما رفته بیرون ز تن *** نمانده شما را دگر جان و تن
نه میدان و میدانی آمد بدید *** نکردی عنان سوی میدان کشید
بسرها نشد نیزۀ سر گرای *** بدلها سنانها کجا کرده جای
در بیان گفتگو نمودن عایشه با بزرگان لشگر و جواب دادن لشگریان عایشه را
کجا پیکری جای شمشیر شد *** کجا سینه ئی بر دم تیر شد
جوانی نیفتاد از زین بخاک *** نشد از سنان سینه ئی چاک چاک
نه از سروری جان تهی شد ز تن *** نه بر سر کشان گشت خفتان کفن
نه نام آوری کرده بر خاک جا *** نه کس شد برون زین سپنجی سرا
نه بر خاک ره گشت غلطان تنی *** نه بر خون شد آغشته پیراهنی
نیامد سری بر فراز سنان *** بمیدان نیامد تنی بی روان
نارزید از خون پیکار کس *** که اکنون شما را گرفته نفس
شنیدند چون گفت او سر کشان *** فتادند بر خاک چون بیهشان
گشودند لبها همه در جواب *** که ای جان ما از تو بی توش و تاب
همه بندل بارگاه تو ایم *** ستاده بفرمان و رای تو ایم
بفرمان و رای تو جنگ آوریم *** همه جنگجو با جهان داوریم
گر آید خداوند با ما بجنگ *** نداریم از جنگ جستن درنگ
جهان را همه زیر پا آوریم *** ترا در جهان کد خدا آوریم
سپاهی کشیدیم در دشت کین *** که لرزد از ایشان زمان و زمین
همه نامدار و همه پیلتن *** بدرگاه تو سر بسر انجمن
نه ترسی است ما را ز بیم و نه باک *** هم آورد اگر گشت یزدان پاک
در آئیم بر سوی آوردگاه *** باو گشته از بهر تو کینه خواه
چه بشنید گفتار لشگر ز بیر *** که او بود سر خیل وادی و دیر
سوی بانو از مهر آورد رو *** ببوسید خاک از پی گفتگو
که ما جمله سر داده در راه تو *** همه بنده گشته بدرگاه تو
بما جمله امروز فرمان نر است *** بزرگی شد دیهیم و کیهان تر است
چه اندیشه داریم از روزگار *** سر آرد بما گر بد روزگار
نیاریم برزد در این ره نفس *** که جان را براه تو دادیم و بس
نه اندیشه از کار و پیکار جنگ *** گزینیم کار شتاب از درنگ
همه تیر و شمشیر بازیم دست *** در آریم در کار یزدان شکست
زمین را به یزدان نمائیم تنگ *** نداریم در جنگ جستن درنگ
نتابیم رخ را ز اوردگاه *** اگر چه بود دادگر کینه خواه
باو دل ز بهر تو پر کین کنیم *** همه کینه اش ساز آئین کنیم
چه گفتار او سر بسر شد ببن *** دگر طلحه بگشاد لب در سخن
چنین گفت کای بانوی بانوان *** چرا رنجه داری تو زینسان روان
کشیده سپاهی بدرگاه تو *** همه جان فدا و هوا خواه تو
نخستین ترا تاجداران منم *** در این ره گذشته ز جان و تنم
بکوشیم در کار پیکار سخت *** بفر تو گردیم فیروز بخت
سران را همه سر بکار آوریم *** بدرگاه تو سرفراز آوریم
اگر کینه در پاک یزدان بود *** بفر تو آن کینه آسان بود
نداریم از این رزم رو در گریز *** نمائیم با پاک داور ستیز
اگر کشته گردیم همه باک نیست *** که ما را سرانجام جز خاک نیست
چه اندیشه داری تو از کار ما *** سخن رانی از رزم و پیکار ما
همه هر چه فرمان تو آن کنیم *** بدین تو دل را گروگان کنیم صفحه(325)
بفرمان تو کار زار آوریم *** جهان بر جهاندار خوار آوریم
گشائیم چون در گه کینه چنگ *** گریزند از ما پلنگ و نهنگ
بما رزم جستن نه آسان بود *** دل چرخ از بیم بی جان بود
سپه آمد از هر دری بیشمار *** اگر بشمرد تا ابد روزگار
چه کاری تو اندیشۀ رزم و جنگ *** دل خود چه داری از این رزم تنگ
چه فردا بیایند از هر کران *** به پیکار و ناورد جنگ آوران
ببینی تو فردا در این رزمگاه *** که گردد بسی با کله بی کلاه
بسی از بزرگان سر آید بخاک *** بسی کشته گردند بی بیم و باک
ولی من ندانم سرانجام چیست *** بمرگ که خواهد که فردا گریست
ندانم چسان است کار سپهر *** پر از کین بود با که و با که مهر
چگونه بود گردش روزگار *** سر آرد بمیدان گرا کارزار
که فیروز گردد بآواز جنگ *** که بیرون کشد رخت زین جای تنگ
کرا بر سر آید بناگه زمان *** که آید ز آورد که شادمان
کرا بخت فیروز یاری دهد *** کرا بر عدو کامکاری دهد
که برگردد از رزم فیروز گر *** کرا روزگار اندر آید بسر
تو از کار بیداد دل شاد دار *** تن از رنج و از غصه آزاد دار
که فردا نبرد دلیران دین *** همه بر زده بهر تو آستین
ببینی بمیدان جنگ آوران *** که گردد روان ها ز تن ها روان
چه بانو همه گفت او را شنید *** زمانی ز اندیشه دم در کشید
پس آنگه بپاسخ چنین لب گشاد *** که یزدان و داور ترا یار باد
بکام تو بادا سپهر برین *** بما یار بادا زمان و زمین
که این رزم و کینه بسی هست سخت *** ندانم بکام که گردید بخت
که با دیو و دد آشنائی کند *** که رو سوی کار خدائی کند
چه خوش گفت دانشور پیش بین *** که گفتار او بد بدانش قرین
نداند کسی غیر پروردگار *** که فردا چه بازی کند روزگار
چه شد گفتۀ نامداران تمام *** فرو رفت خورشید از طرف بام
سوی پرده شد بانوی بانوان *** همه جمله گشتند هر سو روان
یکایک روان سوی بنگاه خویش *** دلیران برفتند از کم و بیش
نشستند و مجلس بیاراستند *** سخن گفتن از یکدگر خواستند
در آن شب همه جمله با تاب و تب *** کنون تا که روز آمد و رفت شب
در بیان توصیف لشگر جناب امیر و زلزله افتادن در لشگر عایشه
چه روز دگر خسرو خاوری *** بیاراست ایوان نیلوفری
جهان را ز نیروی خود تاب داد *** به انجم همه رنگ مهتاب داد
ز عکسش پر از نور شد روزگار *** ز نور رخش شد جهان میگسار
دو لشگر دگر ره بر آمد زجا *** غوکوس گردید گردونگرا
ز لشگر گه شاه کون و مکان *** پر آواز تکبیر شد آسمان
در آن غرفه کیوان و بهرام و تیر *** زمین شد بمانند دریای قیر
چه رخشنده خورشید شد خود نما *** خروش دلیران بر آمد بماه
شد از برق شمشیر و نوک سنان *** پر از انجم و آفتاب آسمان
ستاره بپوشید خفتان جنگ *** زره پوش شد در زمین رنگ سنگ
بر آمد ز هر دو سپه های و هو *** پر از خنجر و تیر بازار و کو
دو لشگر ز یک شهر بیرون شدند *** ز هر سو سپاهی بهامون شدند
از آنسو همه هر چه بد دیو و دد *** ز یکسو جلال خدای صمد
ز یکسوی اهریمن آموزگار *** ز یکسوی رهبر خداوند گار
ز یکسو سپه بد ز پی در کمان *** ز یکسو سپهدار مرد اختران
ز یکسو نمودار روی خدا *** ز یکسو دگر اهرمن خود نما
چه از شهر بیرون شدند آن سپاه *** بترسید خورشید و لرزید ماه
که اهریمن بد دل کینه کوش *** بدارای یزدان شده در خروش
زمین و زمان گشته از غم دژم *** بدم در کشیده نه افلاک دم
ز غم رفته از روی خورشید رنگ *** بهم اندر آورده نوش شرنگ
همه لشگر زشت و ناپاک زن *** شده نادم از کردۀ خویشتن
دل و دست نام آوران گشت سست *** ز آورد کارگوان نادرست
همه سوی یکدیگر آورده رو *** وز آن لشگر و جنگ در گفتگو
که بنگر سوی لشگر شاه دین *** ببین نور فر جهان آفرین
تو گفتی بپیکارش از بهر کین *** فرود آمده جبرئیل امین
تو گوئی هویدا در این کار زار *** بجنگ آمده دادگر کردگار
خداوند گشته کنون خود نما *** سپهدار رزم است گویا خدا
زمین و زمان بر خروشد همی *** جهانی چو دریا بجوشد همی
بلشگر گه شاه کون و مکان *** زمین پر ز نور است تا آسمان
پر از بانک تکبیر بینی جهان *** زمین برتری جست بر لا مکان
ز گرد سم اسبها بر سپهر *** هویدا شده صورت مهر و ماه
ز نور رخ هر یکی بر زمین *** منور شده فرش و عرش برین
سنانها ز خورشید رخشنده تر *** کمانها ز برجیس تابنده تر
سپر ها بگردون برافراختند *** ز گردون بخود قبه ها ساختد
ز تیغ و ز کوپال رزم آوران *** زمین گشته روشن تر از آسمان
ز بیم و شکوه دلیران جنگ *** ز کیوان و بهرام بزدوده زنگ
دل تیر و کیوان شده پر ز درد *** ز بیم سپه چرخ را روی زرد
دل لشگر زن از آن درد خست *** که گشتیم بیهوده ما زن پرست
سوی شاه مردان نکردیم رو *** سوی زن شدیم از هوس چاره جو
بدیدار روی جهان آفرین *** نمودیم ما اهرمن را گزین
بود کار ما تا ابد در زمن *** بهر خانه افسانۀ انجمن
بود در زمانه بما سرزنش *** ز پاکان و رادان شیرین منش
که ما از خداوند رو تافتیم *** زنی را سپهدار خود ساختیم
که ما بر تن خود ستمکاره ایم *** گرفتار بر نفس اماره ایم
ستمکارگان دیده گیتی بسی *** ستمکار چون ما ندیده کسی
بسوی زنی راه برداشته *** خداوند بیدار بگذاشته
گزیدیم دوزخ همه بر بهشت *** ز نیکان گذشته شده یار زشت
نموده دو بینندۀ خویش کور *** چه خفاش نزد خداوند هور
بیزدان نگشته ستایش گرای *** ستایشگر دیو ناپاک رای
چه ما زشت کاری ندیده کسی *** اگر بگذارنیده گیتی بسی صفحه (326)
چنان شور و غوغا بلشگر فتاد *** تو گفتی که بر لشگر آذر فتاد
بر آمد ز هر گوشه ئی گفتگو *** سران سپه را بپژمرد رو
بر ایشان سیه گشت روز سپید *** ز جان و تن خود شده نا امید
سپاه زن هر جایگه انجمن *** که مائیم در دهر کمتر ز زن
ز مرد آفرین روی بر کاشتیم *** نگاه هوس بر زنی داشتیم
سر ما بیزدان نیامد فرود *** رساندیم ما اهرمن را درود
پذیرفته فرمان دیو نژند *** شده دور از داور ارجمند
بگفتند و از درد گریان شدند *** ز آورد کردن پشیمان شدند
تزلزل در افتاد در جیش دیو *** بر آمد ز گردان لشگر غریو
بجان هر یکی هر سوئی چاره گر *** هراسان ز نیروی خیر البشر
بدل هر یک چاره ئی ساختند *** ز بیچارگی کار پرداختند
همه جیش زن شد پر از گفتگو *** سران گشته از هر سوئی چاره جو
زبیر بد اندیش شد دل گرا *** که من چون شوم رزمجو با خدا
بجنگ خدا تیغ کین چون کشم *** به اختر تن خویش در خون کشم
بدوزخ بود تا ابد جای من *** بر اهرمن هست مأوای من
نکرده کسی با خداوند جنگ *** مرا باد از کار خود عار و ننگ
ز دارای بخشنده رخ تافتم *** سوی اهرمن جایگه ساختم
سرانجام جایم بدوزخ دراست *** که دشمن بمن دادگر داور است
بفرمان زن تیغ کین آختم *** بسوی خداوند خود تاختم
بگریید و با خود بسی گفت راز *** پشیمان شد از کردۀ خویش باز
پس آنگاه در کار خود چاره جست *** سرانجام رأیش باین شد درست
سپه هر چه بودش بر خویش خواند *** دلیران خود را بر خود نشاند
که ما سوی یزدان برون تاختیم *** خدا و خداوند نشناختیم
سوی لشگر شاه دین بنگرید *** دمی بر زمان و زمین بنگرید
پر آواز گردیده کون و مکان *** پر از نور از آن سپه آسمان
ز بس شوکت و نور و فرو شکوه *** نه پیدا از ایشان در و دشت و کوه
تو گوئی در آن لشگر بیشمار *** خداوند نادیده شد آشکار
چه پوشیده از آن سپه شد زمین *** فراتر زمین شد ز عرش برین
در آن جای بگرفته سکان عرش *** زره پوش گشته مقیمان عرش
پدیدار روی خدای جلیل *** سپهدار یزدان سپه جبرئیل
زند طعنه ابلیس بر کار ما *** بود تنگ دوزخ سزاوار ما
بریدیم از چهر دادار مهر *** بسوی زنی بر گشادیم چهر
کرا کار از کار ما خوارتر *** ندیده دو گیتی ز ما زار تر
چه گردان شنیدند گفتار او *** ز دو دیده بر رخ نهادند جو
که ای بهتر و مهتر ما بهوش *** بما چرخ گردید بیداد گوش
کنون چارۀ کار آسان بود *** باین درد زینگونه درمان بود
که زین رزمگه زود بیرون رویم *** نخستین از اینجا بهامون رویم
ز رزم خداوند دوری کنیم *** در این رزم جستن صبوری کنیم
نه بتوان بر وی خداوند تیغ *** کشیدن در این رزمگه بیدریغ
در آخر طپیدن بر خاک و خون *** نمودن تن خود بخون لاله گون
بدوزخ کشیدن سر انجام تن *** بزشتی شدن یار با اهرمن
بنزد خردمند نبود پسند *** نباشد پسندیدۀ ارجمند
شدن با خداوند خود جنگجو *** بسوی خداوند پر کینه رو
نمودن نه این کار فرزانگان *** کجا مینمایند دیوانگان
ز گفتار ایشان زبیر نزار *** بگریید و گفتا که بد روزگار
چنین گشت آئین گردان درست *** که پیمان زن را نمایند سست
ذکر رفتن زبیر از نزد عایشه و کشته شدن او
ز لشگر گه کفر بیرون روند *** که پیمان زن را نمایند سست
بگفتند و از جای برخاستند *** بختفان تن خود بیاراستند
ز لشگر گرازان بهامون شدند *** بهامون همه دل پر از خون شدند
یکی قریه نزدیکی بصره بود *** زبیر اندر آن قریه آمد فرود
چه زان مهتر قریه آگاه شد *** سوی او گرازان هوا خواه شد
در آن دیر او بود سر خیل دیر *** بیامد بزودی بسوی زبیر
نشست و سخن گفتن آغاز کرد *** در رازهای کهن باز کرد
که هان خیر مقدم در این جایگاه *** که جستی سوی ما تو از مهر راه
خجسته ز تو این بر و بوم ما *** ز تو نیک این اختر شوم ما
ز گفتار او شاد دل شد زبیر *** که ای شاد دل از تو وادی و دیر
بگویم بتو سر بسر کار خود *** پس اندیشه کردم ز کردار خود
ز کار بد خود پشیمان شدم *** که از پاک یزدان هراسان شدم
در این کار اندیشه کردم بسی *** که هرگز نکرده چنین ناکسی
که رو از خداوند خود تافتن *** ز دشمن خداوند خود یافتن
نه آئین مردان دانا بود *** که این شیوۀ بد نهادان بود
زنی را نمودن نثار و درود *** سر آوردن از درگه او فرود
که این کار کار زنان است و بس *** ز مردان نکرده است این کار کس
ز رزم خدا دست کوته شدم *** چه از کار زشت خود آگه شدم
ز لشگر گه او برون آمدم *** سوی درگه بی گمان آمدم
چه بشنید از او آن یل نامجو *** بخندید و بر سوی او کرد رو
که بر کام تو گشت رخ تافتی *** همه هر چه بود آرزو یافتی
برزم علی تیغ کین آختن *** به بیهوده سوی خدا تاختن
نمودن تن خود بفرمان زن *** بدوزخ کشیدن تن خویشتن
نه آئین مردان شبر اوژن است *** بدینگونه مردی کم از هر زن است
سوی ما نموده خداوند رو *** برزم خدائیم ما رزمجو
کجا هست این رأی مردان کار *** نه این رای مردان ناهوشیار
نکرده کسی با خداوند جنگ *** نخورده فریب سپهر دو رنگ
علی چون در آید بمیدان جنگ *** کرا هست در نزد زخمش درنگ
بزرگان و شاهان قوم قریش *** یلانی که بودند با زور و طیش
سراسر ز پیکار او روی زرد *** دل نامداران ز رزمش بدرد
صفحه (327)
کرا زهره رزم و پیکار اوست *** فروغ دو گیتی ز رخسار اوست
چو او تیغ کین بر کشد از غلاف *** بعنقا فتد لرزه بر کوه قاف
بمیدان بر آید چو او پر ز کین *** هویدا شود خشم جان آفرین
اگر چرخ گردد باو هم نبرد *** سر چرخ گردون در آرد بگرد
بود آسمان عکسی از تر کشش *** مه و مهر و بهرام و تر کش کشش
بلندی از او جسته چرخ بلند *** از او گشته کون و مکان ارجمند
ستاینده کار او کرد گار *** ز روز ازل تا بروز شمار
چه گفتار آن نامور شد ببن *** ز بیر اندر آمد باو در سخن
همه راست گفتی نگفتی دروغ *** بود کار ما سر بسر بی فروغ
نمودن بدارای دارنده جنگ *** شدم یار اهریمنان بی درنگ
نه کار دلیران آزاده است *** که اینکار کار زنا زاده است
چه گفتارش بشنید سر خیل دیر *** رخ آورد خندان بسوی زبیر
چنین گفت کی پهلوان جوان *** بفرمان ورایت کهان و مهان
بیا تاکنون شاد داریم دل *** ز بند غم آزاد داریم دل
یک امشب بتو تازه داریم دل *** ز رویت پر آواز داریم دل
سپهبد چه بشنید گفتار او *** بزودی روان شد به پیکار او
سوی خانه او فراز آمدند *** ز کار جهان بی نیاز آمدند
روان شد سوی دیر سر خیل دیر *** در آنخیل جا داد قوم زبیر
سوی خانه خود چه کار آگهان *** سپهبد ببردش چه گنج نهان
چه بر سوی آن خانه آمد ز پیر *** بدل گفت رستم ز شادی و دیر
بیامد سپهدار و گسترد خوان *** بآن میهمان شد چه آن میزبان
نشستند و گفتند از بیش و کم*** در آنشب بسی راز پنهان بهم
چه بگذشت پاسی از آن تیره شب *** سپهدار افتاد در تاب و تب
پر از خشم شمشیر کین بر کشید *** تن میهمان را بخون در کشید
سرش را ز خنجر ز تن دور کرد *** بیزدانیان ماتمش سور کرد
چه شد کشته از تیغ سر خیل دیر *** در آنشب چه غلطید در خون زبیر
سرش را جدا کرد از تن بزار *** فرستاد زی داور کردگار
ابا تیغ و خفتان و با خود او *** بسوی علی اندر آورد رو
همیرفت تا درگه شهریان *** فرود آمد آنجا و بگشاد بار
سر و تیغ خود را سوی شاه برد *** گرانمایه چیزی بهمراه برد
پیاده شد و خاکرا داد بوس *** که اینچرخ بر در گهت آبنوس
بکام تو بادا زمین او زمان *** توئی آفریننده آسمان صفحه (328)
سر دشمنانت ز تن کنده باد *** بپایت سر دشمن افکنده باد
بگفت این و افکند سر خیل دیر *** بپای شهنشاه راس زبیر
شهنشاه بر سوی او بنگرید *** ز بیر گرانمایه را کشته دید
بریده سر او بخواری ز تن *** بزاری شده خاک او را کفن
شهنشاه از آن کار شد در شگفت *** باو بنگرید و بخندید و گفت
که اینست آئین این روزگار *** که با پاک و پاکان ندارد قرار
که این بد کنش کافر خیره سر *** ز فرمان یزدان بپیچید سر
ز دارای دارنده او روی تافت *** ز اهریمن زشت پاداش یافت
چنین است رسم سرای فریب *** شد از آفرینش ز دلها شکیب
کنون آن بد اختر چگونه بمرد *** بدیو فریبنده جانرا سپرد
در بیان خبر دادن جناب امیر از قتل زبیر و آمدن سر خیل دیر و آوردن سر زبیر
ز یزدان پرستی چه او رو بتافت *** ز اهریمن زشت پاداش یافت
ز دین بر گذشت و ز جان بر گذشت *** بدوزخ مر آنرا سرانجام گشت
باین خواری او را بریند سر *** چه بد دشمن داور دادگر
ز دیو فریبنده و چرخ دون *** ز دین و ز آئین حق شد برون
بریدند از خنجر کین سرش *** فکندند در خاک و خون پیکرش
چه گفت اینسخن شاهدین از زبیر *** ببوسید در گاه سر خیل دیر
بیاورد شمشیر و خفتان او *** شهنشاه بر روی او کرد رو
بدست خود از دست سر خیل دیر *** خروشید و بگرفت تیغ زبیر
چو بگرفت بر زانوی خود نهاد *** ز کردار او کرد هر دم بیاد
بآخر چنین خوار و زار آمدی *** چنین دشمن کردگار آمدی
به پیچیدی از داور پاک سر *** ز کار و ز کردار تو الحذر
شده خیره با دیو ناپاکزاد *** بفرمان دیوان سرش ش بباد
بسی مکر و افسون پند و فریب *** ز گفتار او شد دلش بی شکیب
ز فرمان دارای دین سر کشید *** بآخر تن خویش در خون کشید
که امروز او را جدا سر ز تن *** شد و خاک گردید او را کفن
بفردا سر طلحۀ نامدار *** چو اینسر بمیدان فتد خوار و زار
بهمراه در دوزخ آرند رو *** بایشان نگردد کسی چاره جو
چه گفت انسخن را شهنشاه دین *** بر آمد ز نام آوران آفرین
یکایک نهادند سرها بخاک *** که ای کار تو کار یزدان پاک
کسی کو بنزدیک تو راه جست *** بر آن هست یزدانپرستی درست
اگر کشته گردد بکین باک نیست *** بخلد برین همچو او خاک نیست
ز جان بر گذشت و بجانان شتافت *** ز یزدان پرستی بیزدان شتافت
همه در رکاب تو فردا چه باک *** بغلطیم اگر مثل این سر بخاک
سر ما برازنده افسر است *** بخلد برین از همه برتر است
شهنشاه چون گفت ایشان شنید *** بخندید و بر سویشان بنگرید
که فردا زمانه بکام شما است *** بعرش برین جایگاه شماست
همه لشگر دیو ناپاک زار *** شود کشته و بسته در کار زار
ز گردان تمامی نماند نشان *** بخاک اندر آید سر سر کشان
شود کشته در رزمگه بیشمار *** از آن دیو وارون فزون از شمار
شود دستگیر آنزن تیره بخت *** بخاک اندر آید ز بالای تخت
بخواری و زاری نمایند اسیر *** مر او را در اینرزمگه ناگزیر
همه لشکرش کشته گردند زار *** بر آید ز دیوان وارون دمار
ز هر سو یکی جوی خونی روان *** روان کرد و از لشگر بیکران
خداوند فیروز یار شما است *** جهان آفرین کردگار شماست
شما لشگر پاک یزدان بدید *** بدل شادمان و تن آسان بدید
جهاندار تا این جهان آفرید *** در ایندهر همچون شما کس ندید
شما را بود جایگه در بهشت *** بنیکی گرائید از کار زشت
در این جایگه شادمانی کنید *** بخلد برین کامکاری کنید
شما را شناسم بنام دگر *** که بودید با او همه رازگر
ز بهر شما رو نما آورد *** چه گویم که دست خدا آورد
شناسم شما را سرانجام کار *** که بودید با او همه دستیار
شما را کزیند در آنجایگاه *** بسوی شما گرم سازد نگاه
نمائید آنجا همه جایگاه *** بنزدش شما را بسی پایگاه
ذکر آگاه شدن عایشه از کشته شدن زبیر
چو آگاهی آمد سوی جیش زن *** که شد کشته ناگاه آن اهرمن
بر آمد ز گردان بگردون خروش *** که بر ما شده چرخ بیداد کوش
زبیر سپهدار گر کشته شد *** بما بر همه روز بر گشته شد
بنیش اندر آمد همه نوش ما *** ز تن بی خرد شد همه هوش ما
دریغا از آن یال و کوپال برز *** دریغا از آن زور و بازو گرز
دریغا از آن یکدل و هوشیار *** که شد چرخ از کار او سوگوار
همه لشگر از غم بماتم شدند *** بماتم همه جیش همدم شدند
غریو خروش آمد از جیش زن *** همه زار در ماتم اهرمن
زهر گوشۀ بانک ماتم بلند *** ز هر سو دلیری بغم مستمند
سوی درگه داور داوران *** پر از سوگ گشتند یکسر روان
بهر جا گوی راز تن رفته جان *** ز دیده فرو ریخته جوی خون
خروشان و جوشان و زار و نژند *** همه لشکر زن بغم مستمند
بدرگاه او در پناه آمدند *** سراسر همه بی کلاه آمدند
دریده قبا و فکنده سپر *** غریوان دلیران فرخاش خر
خروش از زمین رفت بر آسمان *** بر آمد غریو از زمین و زمان
چه زن از سرا پرده او را شنید *** رخش گشت و ماننده شنبلید
بپرسید این زاری از بهر چیست *** غریویدن گریه از بهر کیست
بگفتند شد کشته ناگه زبیر *** بدست گرانمایه سرخیل دیر
چه بشنید بانو بر آمد بجوش *** از آن غم بر آورد از دل خروش
از آن غم برخسار مه آب زد *** همه زان خبر رنگ مهتاب زد
خراشید رخ را همی از ملال *** همی زد بسوی سر انگشت خال
خم گیسوی پر شکن را شکست *** زدیده بون جوی خوناب بست
صفحه (329)
ز کف بر دوزخ بست نیلی نقاب *** جهان شد بنیلی نقاب آفتاب
کمند دو گیتی بهم در کشید *** کمان دو ابروی در هم کشید
ز مژگان تر بر دوزخ بست خال *** که شد زندگانی خیال محال
زمانی همی بود با سوگ و درد *** بر آمد ز پرده سرا روی زرد
غریوان و گریان و ژولیده مو *** ز کار سپهدار در گفتگو
طلب کرد گردان لشگر بپیش *** اگر بود بیگانه و گرز خویش
سراسر بدرگه فراز آمدند *** ز اندوه و غم در گداز آمدند
همه بی کلاه و همه بی کمر *** بجای کله خاکشان بد بسر
چه بانو رخ نامداران بدید *** سر شکش ز مژگان برخ بر چکید
سران سپه سر بسر سوی او *** یکایک نهادند بر خاک رو
چه بر داشتند از رخ خاک سر *** همه سوی بانو شده دل نگر
بمدحت گشادند یکسر زبان *** که بادا ترا زندگی جاودان
اگر صد هزاران چو مادر مغاک *** بپا و براه تو غلطد بخاک
دمادم فدای تو بادا سرش *** سزاوار خاک درت پیکرش
در بیان گفتگو نمودن طلحه و سایر لشگر عایشه و جواب دادن عایشه ایشان را
همه همچه او در رهت جان دهیم *** براه تو جان و سر آسان دهیم
همه خون این کشته باز آوریم *** اگر سر بخاری بگاز آوریم
چه فردا بر آید بلند آفتاب *** شود روی هامون چه دریای آب
سوی رزمگه اندر آریم رو *** باین کینه گردین فرخاش جو
ستانیم خونش ز کند آوران *** و یا کشته گردیم یکسر چو آن
اگر کینه کش پاک یزدان بود *** که زان کین کشیدن نه آسان بود
پی خون این کشته از نام ننگ *** در آئیم با پاک یزدان بجنگ
که تا گشته گیتی بوادی و دیر *** ندیده دو چشم کسی چو زبیر
که خون وی از خصم خود خواستن *** ز خصمش بدل کینه پیراستن
در اینجا همه دین و آئین ماست *** از اینکار روشن جهان بین ماست
تن خود سراسر بخون در کشیم *** و یا خصم او را بخون در کشیم
چه گفتار لشگر در آمد ببن *** بلرزید از آن گفته چرخ کهن
دگر طلحه گریان در آمد بپیش *** ببانو سخن گفت از کم و بیش
که گردان لشگر همه انجمن *** یکایک بکشتن نهادند تن
که فردا ز دشمن بر آید دمار *** ز شمشیر ما درگه کار زار
بدینگونه چون کار ما شد ز دست *** بما نیست بی رزم جای نشست
چه بانو شنیدی سخنهای او *** پسند آمدش جمله آرای او
که واجب بما گشت پرخاش کین *** اگر چه برزم جهان آفرین
پس آنگه بپاسخ زبان بر گشاد *** ز کار سپهبد بسی کرد یاد
که ناگه چنین بی گنه کشته شد *** بخاک و بخون اندر آغشته شد
دل من شد از دست او سوگوار *** شد از گریه جان و دلم بیقرار
مرا از غم او بتن تاب نیست *** بروی بجز رنگ مهتاب نیست
مگر خونش از خصم جوئید باز *** که شد رزم اینکار بر ما دراز
مرا بود خواهش ز یزدان فرد *** که با شیر یزدان نسازم نبرد
کنون گر همه پاک یزدان بود *** باو رزم و پیکار آسان بود
که شد خون اسلامیان ریخته *** ز تو گشته رزمی بر انگیخته
پی خون او بر گشائیم دست *** بیزدانیان اندر آید شکست
مرا شرم و آزرم بود از علی (ع) *** که بد دست پروردگار جلی
ولیکن چه خورشید فرزانه رای *** گه کین در آیم برزم خدای
کسی کوپر از کینه با حیدرست *** بیزدان دادار رزم آور است
ولیکن چه خورشید فردا ز گاه *** بر آید سپهبد شوم بر سپاه
بدین کین کنم کینه را دست پیش *** نشینم بجمازه بر تخت خویش
بمیدان در آیم بدل کینه خواه *** پی رزم تازم سوی رزم شاه
برزم علی تیغ کین آورم *** بیزدان سر تیغ و خنجر کشم
همه جیش از گفت او سر بسر *** یکایک نهادند بر خاک سر
همه گشته دلشاد از کار او *** بغم شادمانه ز گفتار او
برفتند بر سوی آرامگاه *** سوی خیمه رفتند شاه و سپاه
در آمد شب و اسپری گشت روز *** نهان کرد رخ مهر گیتی فروز
چو خورشید در درگه لاجورد *** بکون مکان گشت هامون نورد
در بیان لشگر آراستن جناب امیر و گفتگو نمودن آن سرور با بزرگان لشگر
برون آمد از پرده آبنوس *** بدرگاه شیر خدا داد بوس
از او اذن کشور گشائی گرفت *** بیک دم ز مه تا بماهی گرفت
سراسر در آورده زیر نگین *** ز هفت آسمان تا بهفتم زمین
جهان شد مسخر ز نیروی او *** نه افلاک شد روشن از روی او
چه با فتح فیروزی نباز گشت *** بدرگاه شیر خدا باز گشت
ستایش نمود و ببوسید خاک *** که ای حکم تو حکم یزدان پاک
چه فرمان دهی با من ای ذوالمنن *** بسوزم همه جیش ناپاک زن
بآن انجمن آتش اندر زنم *** بن و بیخ زن از جهان بر کنم
سپاه زن اندر جهان کم کنم *** جهان پاک از زشت مردان کنم
چو من از جهاندار زن سیرتم *** از اینزن ز روی تو در خجلتم
نه من بلکه بر جیس و ناهیده و تیر *** همه چرخ و کیوان و بهرام پیر
بما تو از این کار منت گذار *** از این رو سیاهی تو ما را در آر
شهنشه بخندید و دادش جواب *** که جستی از این گفته راه صواب
تو از خجلت او دل آزاد کن *** برو شادمان باش و دل شاد کن
که امروز گردد بمیدان اسیر *** بدست دلیران شود دست گیر
چو خورشید شد پر نشیب از فراز *** در درگه سرمدی گشت باز
بتابید نور خداوند پاک *** درخشان در آن نور شد روی خاک
بر آمد شهنشاه فیروز بخت *** بخرگه ببالای فیروز تخت
همه سرور آنرا بر خویش خواند *** دلیران فرزانه را پیش خواند
برفتند شادان دل و رهنورد *** چه یزدانیان سوی یزدان فرد
بر ایشان چه نوری از آن نور تافت *** فتادند یکسر در آنجا بخاک
که ای روی تو روی یزدان پاک *** سر دشمنانت بر آید بخاک
صفحه (330)
بسوی تو یکسر ستایشگریم *** خدا را ز رویت نیایش گریم
تو هستی بما بر خداوند دین *** جهاندار جان بخش جان آفرین
خنک آنکه نازد بشاهی چو تو *** خنک آنکه دارد پناهی چو تو
خنک لشگری کش سپهبد توئی *** خداوند ما بندگان خود توئی
جهان سر بسر روشن از روی تست *** فروغ زمانه ز نیروی تست
توئی در جهان داور دادگر *** کجا بنده پیچد ز رای تو سر
بابلیس وارون نبرد آوری *** بپیکار ما سر بگرد آوری
برزم تو گردیم زرم آزمان *** بود رزم و پیکارت رزم خدای
بتازد هم اکنون سوی رزم زن *** کمین جا کر ما از این انجمن
بفر و ببختت نبرد آورد *** سر لشگر زن بگرد آورد
پراز پیکر و سر شود روی خاک *** شود لشگر دیو وارون هلاک
همه جیش زن دستگیر آوریم *** تن پر گنه را اسیر آوریم
همه روی هامون پر از سر کنیم *** دلیران همه خاک بستر کنیم
بفر و ببخت تو جنگ آوریم *** جهان بردد و دیو تنگ آوریم
چه بشنید گفتارشان شاه دین *** برایشان یکایک نمود آفرین
بفرمود کز شهر بیرون روند *** دلیران یکایک بهامون روند
بگردون فرازند کوی علم *** بدشمن بر آرند دست ستم
بفرمان یزدان سراسر سپاه *** سراسر سوی دهر جستند راه
ز تکبیر بر شد بگردون خروش *** زمین آمد از بانک گردان بجوش
روا رو بر آمد ز مردان دین *** شواشو رسید از سپهر برین
پر از بانک تکبیر شد آسمان *** ز تکبیر پر شد زمین و زمان
بر آمد ز گردان لشگر خروش *** زمین همچو دریا بر آمد بجوش
پر از بانک تکبیر شد نه سپهر *** بپوشید از دیو رخ ماه و مهر
ز بس کوی زرین بناهید شد *** رخ چرخ پر ماه و خورشید شد
زمین بر فلک رایت افزایش شد *** تن بارکی آسمان سای شد
ز بانک سواران میدان دشت *** سپهر و ستاره بدیار گشت
نوردیده شد آسمان بر زمین *** بروی سپهر اندر افتاد چین
تو گفتی جهانی هویدا نبود *** بجز گرز و شمشیر پیدا نبود
خروشان و جوشان دلیران دین *** پی رزم و کین بر زده آستین
سواران بکف نیزه های بلند *** کز و گشته رمح فلک مستمند
دلیران بکف خنجر آبدار *** از ایشان مه و مهر در زینهار
پر از کینه شاهان شمشیر زن*** یکایک ز کار فلک خنده زن
یکی لشگر از بصره شد سوی دشت *** که شیران نیارند آنجا گذشت
پر از گرز شمشیر شد روی خاک *** ز تیغ و ز خنجر در افشان مغاک
ز آسیب گردان خراشید چهر *** پر آشوب گشته همه ماه و مهر
ز رومی قبا و ز ترکی سپر *** فتاده کلاه از سر ماه و خور
ز روشن نهادان روشن ضمیر *** بتاریکی افتاد بهرام و تیر
ز اسپهبدان آسمان در خروش *** ز گرد سپه نه فلک پر ز جوش
وز آن سو همه جیش ناپاک زن *** بهر بر زنی همچو زن انجمن
سوی یکدیگر کرده پر بیم رو *** از آن لشگر و جیش در گفتگو
یکایک ز رخ برده از بیم رنگ *** شتاب همه گشته یکسر درنگ
دل از درد گریان و تن ناتوان *** روان از تن جمله گشته روان
در بیان آمدن لشگر عایشه بعزم نبرد با شاه مردان و گفتگو نمودن طلحه با بزرگان لشگر
شده سست دست دلیران ز کار *** بکند آوران تیره بد روزگار
دل از درد گریان و تن ناتوان *** سوی یکدیگر جسته راه امان
نه جای نبرد و نه راه گریز *** بایشان شده آسمان پر ستیز
کج آمد در آنکار پر گارشان *** بزشتی کشید عاقبت کارشان
یکی گفت در رزمشان کار نیست *** ستیزه روا با جهاندار نیست
پشیمان یکی گشت از کار زار *** یکی گشت از آنکار گریان زار
یکی گفت ناگه ببانک بلند *** که ما را بپیچید دیو نژند
که بر سوی یزدان سر افراشتیم *** ز روی خداوند بر کاشتیم
بسوی زنی گشته گردون گرا *** زنی را گزیده بهر دو سرا
کشیده سر از عهد و پیمان خویش *** شده جنگجو با خداوند خویش
همانا سر آمد بما روزگار *** بدوزخ در افتادمان کار زار
یکایک بفرمان دیو نژند *** گذشته ز پیمان آن ارجمند
بما تا ابد درد و نفرین بود *** پس از زندگی دوزخ آئین بود
همه سوی ابلیس کردیم رو *** باهریمنان گشته ام چاره جو
چه گفتند با هم ز روی نیاز *** از اینگونه در دست بسیار راز
تهی دست دل گشته از کار زار *** شده کار نام آوران خوار زار
خروشید و گفتا ببانک بلند *** که ما را بود فتح بیچون و چند
بر آمد کنون بانو بانوان *** بمیدان کین با تن ناتوان
باقبال او فتح گردد پدید *** در بسته را دستش آمد کلید
مترسید از کار ای سرکشان *** نگردید در رزم چون بیهشان
که دوران گردان ابر کام ماست *** فراتر ز چرخ برین نام ماست
شود عاقبت کار بر کام ما *** بکامست آغاز و انجام ما
بگفت این و پوشید خفتان کین *** یکی اهرمن شد عیان در زمین
بیاراست تن را بخفتان جنگ *** دل از کار و پیکار گردیده تنگ
تو گفتی بر آمد یکی تیره میغ *** که بد باز او گرز شمشیر و تیر
بتندی یکی بانک زد بر سپاه *** که تازید اکنون بآوردگاه
شما را دگر گونه شد روزگار *** همه دست و دل بازمانده ز کار
ز سر رفته تاب و ز تن رفته هوش *** که ناگه ز لشگر بر آمد خروش
سواران پر از کین برون تاختند *** همه گرز و تیغ و سنان آختند
فلک را ز نوک سنان دل گسیخت *** ملک را ز پیکان پر و بال ریخت
خروش دلیران ز کیوان گذشت *** فغان از مه و مهر و کیوان گذشت
همه سوی خرگاه بانو شدند *** پر افغان و پر کینه آنسو شدند
بر آمد خروشیدن کاو دم *** رخ مهر و مه گشت در چرخ گم
ز غریدن بوق و آواز کوس *** پر از گرد شد گنبد آبنوس
چه بانو بسوی سپه بنگرید *** بخندید شادان و شادی گزید
سپهبد سوی او ز روی نیاز *** فرود آمد از اسب بر دشمن نماز
بسرو روان اندر آورد خم *** چنین گفت کای زیب اورنگ جم صفحه (331)
سزد گر بر آئی ز پرده سرا *** پر از کینه از پرده آئی ز جا
که شد کار پیکار بر کام ما *** بنیکی گراید سرانجام ما
تو دلرا باینکار غمگین مدار *** منم تا کمر بسته کار زار
بر آرم بخورشید نام ترا *** ز ناهید جوئیم کام ترا
چه در رزم رو سوی میدان کنم *** همه کینه با پاک یزدان کنم
ز فرمان تو بر نداریم سر *** تو خوش باش ای جفت خیر البشر
ببینی کنون در گه کار زار *** عنای و سنان دلیران کار
برزم خدا ژاژ خواهی کنم *** پر از خون زمه تا بماهی کنم
سر سرکشان را بکار آورم *** بخاک درت در نماز آورم
گشایم چه اندر گه کینه دست *** بچرخ برین اندر آرم شکست
ببخت تو تازم بآورد گاه *** پی خون عثمان شوم کینه خواه
سران را همه سر ز تن بر کنم *** دلیران دین را ز تن سر کنم
ره دین خود را هویدا کنم *** خصومت بدارای دارا کنم
ربایم یلان را ز قرپوس زین *** گشایم سوی راز داران کمین
به پیچم سر سروران را ز راه *** ربایم سر خسروان را کلاه
بیزدانیان آتش اندر زنم *** بن و ببخشان از زمین بر کنم
ذکر توصیف نمودن طلحه خود را و از جا آمدن لشگر کفار از گفتۀ آن بد سیر
پی خون عثمان شوم کینه جو *** کنم سوی دارای دارنده رو
بشویم ز رخ مهر آزرم و شرم ***کنم سوی آورد هنگامه گرم
یکی رزم سازم که اندر جهان *** بخوانند از رزم من داستان
چو من سوی شمشیر یازم دو دست *** نه یزدان بماند نه یزدانپرست
ببینند چون رزم و پیکار ما *** کنون خیره گردند از کار ما
که چون گرد بانو بر آید ز جا *** گریزان شود جیش شیر خدا
بسی نامداران اسیر آورم *** یلان را همه دست گیر آورم
کشیده سپاهی باین رزمگاه *** همه نوجوان و همه کینه خواه
دلیران که دیدند آهنگ من *** همه سر کشیدند از دست من
بمیدان کرا رزم پای منست *** که در رزم من یکدل و یکتنست
گریزند ای بانو بانوان *** سپاهی ز من از کران تا کران
که دارد گه رزم پیکان من *** که گردون نژند است از کار من
ز نو سنانم بگردون گزند *** ز آسیب تیغم یلان مستمند
دد و دیو ترسان ز کار منست *** جهان جمله در زینهار منست
یلان چون شنیدند گفتار او *** همه شاد گشتند از کار او
یلان راز گفتش دل آمد ز جای *** یکایک سوی رزم کردند رای
ز گفتار اوشان بر فروخت رو *** شدند از پی رزم او چار سو
همه راست کرده بتن خود گبر *** همه دست برده بکام هژبر
همه بر کشیده بگردون خروش *** همه سوی یزدان شده کینه کوش
زمانه پر از خنجر و خود شد *** سوی آسمان از زمین دود شد
جهان شد پر از خنجر و گرز و خود *** تو گفتی که تنها همه خاک بود
در بیان سوار شدن عایشه و رفتن او بجانب میدان و گفتگوی او با طلحه و لشگر
خروش دد و دیو بر شد بماه *** زمین بر فلک جست آرامگاه
چه بانو بسوی سپه بنگرید *** بدل گفت گردون بکامم چمید
سرانجام خوش گشت انجام ما *** همه کارها گشت بر کام ما
پس آنگه سوی طلحه بگشاد لب *** که ای از تو روشن بما تیره شب
ترا شد چه پای یلی در رکیب *** جهان شد ز آسیب تو در نهیب
بهر تاختن بریسار و یمین *** ز تیغ تو شد ارغوانی زمین
چه تازی تو در دشت کین باد پا *** زمان و زمین اندر آید ز جا
چه شمشیر کین از میان بر کشی *** کنار زمین را بخون در کشی
چه تازی پر از کین سوی کار زار *** بسی دست و دل باز ماند ز کار
چه تازی خروشان سوی دست جنگ *** بجنگ آوران بر شود کار تنگ
تو شیری که اکنون تو یار منی *** در این دشت کین غمگسار منی
تو یاری کن جفت پیغمبری *** از این داوری در جهان داوری
ببخت من اکنون کنی کار زار *** ز خون ریز عثمان بر آری دمار
بگفت و بر آمد بپشت هیون *** نشست از بر تخت و پیچند و چون
ببسته کمر را بزرین کمر *** پی کینه خواهی بخیر البشر
بجمازه بر تخت زرین نشست *** خروشان یکی تیغ هندی بدست
بتن جامۀ نغز خیر البشر *** ردای یمانی نموده ببر
فکنده بدوشش کمند و کمان *** هراسان ز کارش همه آسمان
نشسته بجمازۀ شاهوار *** همه خود و خفتان او زرنگار
مکلل بدر و گهر چون منات *** مرسع بسیم و بزر همچو لات
روان شد بمیدان بمکر و دغل *** بتی غیرت لات و شک هبل
بمیدان چو بر سوی لشگر بدید *** خروشی بگردون ز دل بر کشید
بر آورد سوی دلیران خروش *** که ای در ره ما بجان سخت کوش
در بیان توصیف نمودن عایشه خود را در حضور لشگر و خبر دادن فضل و بزرگی خود را
بود در ره دوست سر باختن *** نه سر ها ز تن ها جدا ساختن
بخون در کشیدن تن خویشتن *** بسی به که پوشی بتن ها کفن
پسندیده باشد بنزد خدا *** که جان در ره دوست گردد فدا
منم جفت پیغمبر داد گر *** بیک رخت همخواب خیر البشر
چه از من بمیراث خیر البشر *** بگیتی کسی نیست نزدیک تر
حمیرا مرا خوانده آن پاک دین *** نم راز دار رسول امین
شب و روز در حجره ای داشت جا *** برفتی از آنجا بدیگر سرا
مرا از زنانش نموده گزین *** مرا خوانده او امه المؤمنین
بمردان اسلام مادر منم *** زن پاک زاد پیمبر منم
چنین داشت با من وی از لطف را *** که در حجره ام غیر خود کرد جا
منم دخت بوبکر صدیق دین *** که بد ثانی سید المرسلین
پیمبر چو رحلت ز دنیار نمود *** سوی حجره ای از شرف جا نمود
منم راز دار رسول کبار *** ندیده چو من دیدۀ روزگار صفحه (332)
نهاده بسر تاج گوهر نکار *** بدستار آویخته گوشوار
بیاراسته تن بدر و گهر *** کمر سیم و بند کمر بند زر
درخشان چه عزی ببام حرم *** فروزان بدر و گهر چون صنم
خروشان بگفتار چون ژاژخا *** غریوان بآواز چون ناسزا
که ای مردم بد دل اجنبی *** فراموش کردید عهد نبی
منم خاص آن پرده دارم حرم *** منم همسر او منم محترم
ندارید جان در ره من دریغ *** بدشمن بکوشید با گرز و تیغ
سر دشمان را بگرد آورید *** ز بهر پیمبر نبرد آورید
چه لشگر بگفتار دادند گوش *** ز دانای لشگر بر آمد خروش
که ای زشت پتباره روزگار *** ز تو نیست راضی رسول گبار
که بی پرده از پرده آئی برون *** بگمراهی لشگر رهنمون
همانا ز ابلیس داری نژاد *** ز کار تو فریاد ای دیو زاد
برزم خداوند لشگر کشی *** نمودی و کردی چنین سر کشی
حریم پیمبر ز تو شد بباد *** بد آمال کار تو ای بد نژاد
هنوزم کنی فخر بر روزگار *** که من جفت پیغمبر کردگار
ز کار تو ابلیس راهست ننگ *** رسول خدا را از او دل بتنگ
کشیدی سپاهی بدین روزگار *** بیزدان داور شده کینه دار
میان دو لشگر کنی گفتگو *** که گردی تو باداد گر جنگجو
نداری تو از کار خود هیچ ننگ *** بجام تو بادا همیشه شرنگ
شود کشته هر کس در اینرزمگاه *** تو داری بخونش بفردا گناه
تو ای زشت کردار بد روزگار *** هنوزم توئی با رسول کبار
بای زشت خوئی و این ایمنی *** باین کار و کردار اهریمنی
بجنگ خداوند خود تاختن *** بسوی خداوند تیغ آختن
وزانسر کشیدن بفرمان دیو *** بریدن دل از مهر کیهان خدیو
بکردار زشتت اگر بنگری *** اگر دیو باشی تو کی بر خوری
شنیدند چون گفت او را سپاه *** یکی شاد دل شد یکی کینه خواه
ولیکن ندانست کس راز او *** یکایک شنیدند آواز او
ز گفتش دل لشگری شد بدرد *** بر آورد هر یک ز دل آه سرد
که از کار و کردار آن بد نهاد *** سرانجام ما هم بدوزخ فتاد
ز گفتش همه گشته اندیشه مند *** گه شد کار حق نزد ما ناپسند
گروهی سوی شاه دین آمدند *** بنزد جهان آفرین آمدند
بنزدش نهادند بر خاک سر *** که ای پاک دارنده دادگر
سزد گر ببخشی تو ما را گناه *** که هستیم در کار خود عذر خواه
بفرمان ابلیس از راه راست *** نهادیم سر سوی کژی و کاست
کنون باز گردیم ز نهار خواه *** سزد گر ببخشی تو ما را گناه
که از کار خود دل بتنگ اندریم *** بود تا زمانه به ننگ اندریم
بخندد مردم ز کردار ما *** شود آسمان تیره از کار ما
اگر چه بود پیشه ما را گناه *** توئی بر گنه کارکان عذر خواه
چه بشنید گفتار آنقوم شاه *** بیفزودشان نزد خود پایگاه
گنهکار گان سر فراز آمدند *** بدرگاه شه در نماز آمدند
همه جمله از اهل ایمان شدند *** چو اسلام کیشان مسلمان شدند
همه گشته با لشگر شاهدین *** برزم عدو هم دل و هم قرین
زهی گرد کاریکه بخشد گناه *** گنه کا گردید چون بیگناه
چه از کار لشگر بپرداخت شاه *** بفرمود تا مالک نیک خواه
سپه را سراسر نماید شمار *** گزیند پی رزم مردان کار
دلیران گردن کش تیغ زن *** سواران سنگین دل پیل تن
کسانی که شان چشم یزدان نگر *** سوی پاک یزدان بر آرند سر
وزانسوی یزدانیان صف گرای *** کشیده صف از بهر کیهان خدای
صف جنگ یزدانیان را شکست *** دو گتی زا آنصف پر آواز گشت
صفی بر کشیدند از بهر جنگ *** بر آنصف زمان مکان گشت تنگ
دلیران همه رشک خورشید ماه *** بجبریل و والا سران سپاه
ز هر سوی نوری درخشنده بود *** که خورشید ماهش کمین بنده بود
سراسر بنظاره روحانیان *** مکان آمده غیرت لامکان
ملایک ببالا همه صف بصف *** چه آنشب کشیدند بر عرش صف
همه دل ز حیرت پر از گفتگو *** که ای کاش بودیم در جیش او
ملوک و ملک گشته نظاره گر *** که رشک ملک گشت خیر البشر
برآورده آواز کر و بیان *** که ای کردگار زمان و مکان
بما اذن این رزم گه گردهی *** یکایک بما منت از نو نهی
بغیرت همه از سما و سمک *** که خیل بشر گشته رشک ملک
بزرگان چه آنصف بیاراستند *** بیامد بکام آنچه می خواستند
در بیان توصیف صف آرائی امیر و خطاب نمودن بمغنی و استمداد خواستن از عقل
مغنی کجائی بر آرای ساز *** توازن بصوت عراق و حجاز
از اینداستان جان و دل تازه کن *** زمین و زمانرا پر آوازه کن
دل راز داران پر از شور کن *** نوائی چو نار شب تور کن
تو چون تار طوری بر آور نفس *** که جبریل گیرد ز نارت قبس
از این داستان با ملک راز گو *** ملوک و ملک را به آواز گو
که شد در زمانه صفی مر بپا *** که نازد بآن صف یگانه خدا
صفی گشت از بهر پیکار راست *** که در آسمان مثل آنصف نخواست
مغنی نوائی به آواز نای *** بر آور دل راز داران ز جای
بر آندر در راز را باز کن *** بفرزانه گان کشف این راز کن
که آن کو صف نه فلک بر کشید *** بسویش زنی از چه لشگر کشید
بمن حل این مشکل از چنگ و نا *** سزد گر نمائی ز بهر خدا
که دل گشته حیران ز کار سپهر *** شده خیره از گردش ماه و مهر
مغنی نوائی بصوت و غزل *** که گردید دارنده لم یزل
صف آرای در دشت پیکار جنگ *** مبادا جهان را شتاب و درنگ
مغنی صف عیش را ساز کن *** بباران خوش نغمه آواز کن
صفی بر کش از خیل رامشگران *** که صف بسته از غم گران تا کران
مرا گر از این غم رهائی دهی *** مرا با خدا آشنائی دهی صفحه (333)
که یزدان ز بهر که لشگر کشست *** دل دهر از این قصه در آتشست
از این بارگه پرده را دور کن *** بهنگام ماتم بما سور کن
سراینده ذکر این راز شو *** نواخان این ره پر آواز شو
که دیوان بسوی خدا جنگجو *** چرا پر زکینه بر آرند رو
بگیتی چرا زندگانی کنند *** بهم چون دگر مهربانی کنند
چگویم نداند کس این راز را *** تو بر کش باین راز آواز را
ز دل پرده گمرهی دور کن *** دل از نور دادار پر نور کن
رهی زن در اینره که یابی رهی *** از این ره دهی مرمرا آگهی
بگرزین نوا دور سازی غمم *** گز این غم همیشه بغم همدمم
تو از نی دلم را ز غم دور کن *** بآواز نی ماتمم سور کن
گزین پرده راهی پدیدار نیست *** در این پرده دانای اسرار نیست
که گویم ره آن نشانم بده *** رهی سوی راز نهانم بده
ز راز نهانم دهی آگهی *** در این پرده دانای اسرار نیست
چگویم که بر ما نهانست راز *** نگردیده بر سوی کس پرده باز
چگویم ندانم در این پرده چیست *** ز آگاهی از پرده و پرده کیست
که شاید نماید نشیب و فراز *** شوم آگه از رازهای دراز
از این پرده بهتر که دم در کشم *** بر اوراق دانش رقم در کشم
چه دانا در این پرده آگاه نیست *** خرد را به پرده سرا راه نیست
در بیان آرایش لشگر نصرت اثر جناب امیر و توصیف نمودن لشگر
کنون باز گردم سوی کار زار *** سخن گویم از گردش روزگار
که شد چون در آنجا صف کار راست *** از آنصف جهانرست از کج کاست
سپهدار او مالک شیر دل *** که از خون دشمن زمین کرد گل
شهنشاه او شاهزاده حسن *** که بد سیط پیغمبر ذوالمنن
امام سیم سرور خافقین *** سلیل شهنشاه بدر و حنین
سیم نخبه پنج آل عبا *** هویدا از آن نور یزدان نما
چه مه کسب نور از رخش کرد دور *** ز رویش رخ شاه شد پر ز نور
دگر شاهزاده محمد که بود *** نچنگش چه گوئی زمین رار بود
هنرمند و دانا و روشن روان *** دلیر و سپهدار و شاه و جوان
بجستی هژ برش بهنگام جنگ *** گریزان ز چنگش نهنگ پلنگ
سر سر کشانش بخم کمند *** بخم کمندش سپهر بلند
چو او در جوانان جوانی نبود *** بمانند او پهلوانی نبود
هنرمند و آزاده و نیکخو *** نمایان ز روی پدر روی او
ز شمشیر او دیو و دد در خروش *** هراسان از او چرخ بیداد کوش
در آن رزمگه او سپهدار بود *** سپه را ز دشمن نگهدار بود
بلشگر گه شاه دین شاه بود *** بیزدان نهادن هوا خواه بود
بلشگر چو او نامداری نبود *** چو او در جوانان جوانی نبود
سپه چون دو رویه کشیدند صف *** خروش یلان خاست از هر طرف
بر آمد ز خرگه شهنشاه دین *** خروش امد از آسمان و زمین
ملایک سراسر پر افشان شدند *** ملوک و ملک آفرین خوان شدند
بلشگر چه شد روی او رهنما *** بلشگر عیان گشت روی خدا
بلشگر چه عکسی ز رویش فروخت *** همه هر چه بد لشگر کفر سوخت
بدان گشته نیروی پروردگار *** سراسیمه شد بهر خفاش وار
تو گفتی دو گیتی هویدا نبود *** بجز روی او هیچ پیدا نبود
زد آتش همه نقش فخر جهان *** ز سم سمندش مکان لا مکان
جهان محو نقش دلاورای او *** بکون و مکان تنگ بد جای او
چه نور رخش تافت در روزگار *** سراسیمه شد مهر خفاش وار
تو گفتی دو گیتی هویدا نبود *** بجز روی او هیچ پیدا نبود
چه عکس رخش در جهان اوفتاد *** از آن رخ بعرش برین نور زاد
تو گفتی خداوند شد خود نما *** همه عرش پر شد ز نور خدا
چو بر عرش از نور او نور تافت *** از آن نور هفت آسمان نور یافت
چه پر نور از روی او فرش شد *** همه خاک او غیرت عرش شد
جز آن نور نوری هویدا نبود *** بجز روی او روی پیدا نبود
بلی رویها جمله گردد نهان *** نماید ز روی خدای جهان
چه روشن شود چهره آفتاب *** ندارد در این چهره شب ماهتاب
شهنشه چه بر دشت بنهاد رو *** جهان تا جهان شد پر از گفتگو
ملایک ز بالا همه دل نگر *** که اینست دارنده دادگر
نه هر غرفه قدسیان در نوا *** همانا که اینست داور خدا
ملوک و ملایک بشگ و یقین *** که اینست دارای جان آفرین
شده خیره از روی او جبرئیل *** که دانیم کین نیست رب جلیل
ولی کبریائی هویدا از او *** جلال خدا جمله پیدا از او
ساقی نامه در بیان آراستن میدان جنگ و شکایت نمودن از زمانه بی اعتبار
جلال خدا از جلالش عیان *** جهانرا ز دیدار او تازه جان
مغنی دف و چنگ را ساز کن *** نوائی باین نغمه آواز کن
بروحانیان سر این راز گو *** بکروبیان راز ما باز گو
نوائی بآهنگ نه پرده ساز *** ز نه پرده کن پرده راز باز
ز راز نهان گوی با پرده دار *** که از پردگی پرده را باز دار
خدا را از این پرده راهی بزن *** نه بی پرده زین پرده رائی بزن
که شاید که ما را نماید رهی *** که مائیم از پردگی آگهی
تو آن پرده از خشم ما دور کن *** بچشم خدائی بما سور کن
که بی پرده بینیم ما هر چه هست *** ز تو جمله گردیم یزدان پرست
مغنی از این پرده نقشی نما *** که بی پرده بینم رخ کبریا
که بی پرده در دهر نقشی نبود *** که او آفریننده پرده بود
از آن پرده دلرا خبردار کن *** هویدا از ان پرده اسرار کن
که کار دل از پرده بیرون فتاد *** بنه پرده چرخ گردون فتاد
مغنی گرت ره در این پرده نیست *** ندانی که نقش پس پرده چیست
بساقی بگو می بمینا کند *** از آن می علاج دل ما کند
مئی کو روانبخش و جانپروست *** ز خمخانه ساقی کوثر است
بجامی که زانجام جمشید جم *** بر آورده نقش جهان از عدم صفحه (334)
که بینم از آن جام حسن ازل *** شوم آگه از داور لم یزل
سوی ساقی آیم پرستار وش *** چو ساقی و شان دست کرده بکش
از او جویم اسرار این پرده باز *** از آن پرده دل کنم پر ز راز
بسوی خدایم نماید رهی *** بروی خدایم دهد آگهی
نماید بمن فاش از این پرده باز *** نهم رخ بخاک در بی نیاز
در این پرده راهی نشانم دهد *** نشانی ز راز نهانم دهد
خدا را ز ساقی بمن گوی باز *** ز من سوی او بر پیام دراز
چه ساقی که از عکس می دمبدم *** برآورد دو صد جم ز کتم عدم
بخم خم او خم چرج گم *** که در خم او است این هفت خم
زلال خضر دردی از جام اوست *** خضر از ازل دردی آشام اوست
زمینای او باده کی پر می است *** می او دل افرزو جام کی است
دلم زان می روشن آگاه کن *** می روشنم توشه راه کن
گشایم بگفتار مستانه لب *** بگویم ترا داستانی عجب
که بی پرده زین پرده نقشی نمود *** که او آفرینندل نقش بود
نمودار گردید نقش بلند *** که بی پرده بد از ازل نقشبند
بفرمان صورت گر روزگار *** که با ما سوا بود صورت نگار
هویدا از او حسن روز ازل *** عیان روی دارندۀ لم یزل
شگفتی تو از کار چرخ بلند *** بیزدان کند رزم دیو نژند
چو یزدان در آید بگفت و جواب *** دهد خیره ابلیس او را جواب
سوی داور آرد بفرخاش رو *** بفرخاش جوئی کند گفتگو
بدوزخ فتد عاقبت در مغاک *** بخورای کند روی بر تیره خاک
بپیچند از داور پاک رو *** بیزدان بناگه شود جنگجو
کشد جاودان در گل تیره تن *** بدوزخ شود یار با اهرمن
جهاندیده کار شگفتی بسی *** شگفتی بدینسان ندیده کسی
که زن بر نشیند بر افراز زین *** خروشد به پیکار مرد آفرین
بسی تیره دیوان فرخاش خو *** بر آن در گذارند بر خاک سر
چه خوش گفت دانای پیشین که زن *** چه زاید ز مادر بپوشش کفن
بدادار رزم آزمائی کند *** برزم خدا ژاژ خواهی کند
تفو بر تو ای گردش روزگار *** که هم بد نهادی و هم کج مدار
ترا هیچ در دیده آزرم نیست *** ز روی جهانبان ترا شرم نیست
در بیان آمدن جناب امیر (ع) در قلبگاه لشگر و اذن جهاد خواستن محمد حنفیه از پدر
دگر باز گردم سوی داستان*** سخن گویم از گفتۀ راستان
که چون شاه آمد بسوی سپاه *** خداوند بر بندگان جست راه
نهاده بسر مغفر سرمدی *** ببر کرده دراعۀ احمدی
ببر جوشنش از تنش پر ز نور *** فروزان از آن نار سینای طور
زره در برش رشک نه آسمان *** کمر تر کشش غیرت لا مکان
کمندش فکنده بفتراک زین *** بعرش برین بود حبل المتین
نمودی چو با خود بنمود چهر *** کمین تر کی از خود اونه سپهر
ز نوری که از خود او تافتی *** زمین و زمان روشنی یافتی
چه استاد آن شاه در قلبگاه *** فتادند بر خاک خورشید و ماه
پر از نور شد جمله کون و مکان *** مکان برتری جست بر لامکان
فتادند یزدانیان در سجود *** نمودند نعت خدای ودود
محمد حنیفه ببوسید خاک *** که ای روی تو روی یزدان پاک
جهان عکسی از خنجر تیز تست *** شفق برقی تیغ خونریز تست
ز سم سمند تو بر نه سپهر *** پدید آمده صورت ماه و مهر
سمند تو چون یکه تازی کند *** بمیدان لاهوت بازی کند
چو اندر مکان گرم سازد عنان *** نوردد مکان بر سر لا مکان
کمین عرصه تست عرش رین *** توئی بلکه در دهر عرش آفرین
ذکر مرخص محمد حنفیه از پدر خود
پیمبر چو نزدیک یزدان رسید *** در آن عرصه گه غیر تو کس ندید
در آن عرصه گه بود جولان تو *** در آنجا همه هر چه بود آن تو
کجا عرصۀ تست خاک نژند *** که تازی باین تنگ میدان سمند
نه این خاک تیره ترا رزمگا است *** کمین گاه تو سدره المنتهی است
نه جولان گه تست دشت مغاک *** دو کونست نزدت چویک مشت خاک
بمن خاک این خاکدان واگذار *** تو شو با خداوند دارنده یار
چه بشنید از شاه فرزند شاه *** سرش بر گذشت از سر مهر و ماه
وزان پس بمالید رخ را بخاک *** چه یزدانیان نزد یزدان پاک
شهنشه یکی نیزه دادش بدست *** که زین راه آرد بدیوان شکست
چه بگرفت آن نیزه از دست شاه *** غریو دو لشگر بر آمد بماه
خروشان بمیدان در آورد رو *** سوی دشت پیکار شد پویه پو
ز دوریه برخاست بانک یلان *** خروشیدن آمد ز آهن دلان
ز آهن نهان بود پولاد پوش *** زمین و زمان اندر آمد بجوش
بگردون در آمد غو و دارو گیر *** بترسید کیوان ز بهرام و تیر
دو لشگر بروی اندر آورد رو *** فرا شد ز بام فلک های و هوی
زمین گشت گردان و تار آفتاب *** بلند آسمان شد به یگره ز تاب
در بیان رسیدن محمد بمیدان نبرد و تزلزل در قلبگاه لشگر کفار
سنان بر گذشت از سر نه سپهر *** علم طعنه زد بر رخ ماه و مهر
سر خود بر آسمان بر کشید *** سپر بر سر از بیم اختر کشید
ز بس گرد کم کرد خورشید و ماه *** فروزنده خورشید تابنده ماه
ز بس نیزه و گرز و شمشیر کین *** زمین آهنین و هوا آتشین
تو گفتی جهان جای اهریمنست *** زمانه ز فولات و از آهن است
روان شد بمیدان چو فرزند شاه *** بر افلاک شد خاک آوردگاه
زمانه پر از خنجر و تیر شد*** زمین جمله پر گرز شمشیر شد
ز نیروش بازوی حیدر پدید *** ز نیروش روی غضنفر پدید
تو گفتی علی با دلی پر ستیز *** سوی دشت کین کرده شمشیر تیز
به نیرو بمانند شیر دژم *** دو گیتی کشیدی بیکدم بهم
نهاده بسر تارک خسروی *** بخفتان نهان بازوی پهلوی
صفحه ( 335)
چه او سوی میدان بر آورد رو *** هراسان دد و دیو از کار او
چه دیدند پر نور رخسار او *** بمیدان کین رزم و پیکار او
یکی گفت حیدر بجنگ آمدست *** که از هر دو گیتیش ننگ آمدست
خدا را بگریید از این کار زار *** بپرسید کاین نو رسیده سوار
جهان تنگ بر قد و بالای او ست *** بمیدان گیتی کجا جای اوست
یکی گفت کین گردنی حیدرست *** ولیکن یکی گرد نام او راست
که با او نه پیکار آسان بود *** فلک را از او دل هراسان بود
چه بانو نگه کرد در کار زار *** بپرسید کان نو رسیده سوار
که باشد که تازد بمیدان جنگ *** که بر لشگر ما شود کار تنگ
دلیری سوی ما بجنگ آمده *** که از هر دو گیتیش تنگ آمده
خدا را بگریید از این کار زار *** که از کیست این نورسیده سوار
که تازد بدینسان بمیدان جنگ *** شده نوش کند آوران ز و شرنگ
سواری چنین داد او را جواب *** که فرزند شاه است اینکامیاب
محمد حنیفه که چون او سوار *** ندیده دو بینندۀ روزگار
بتنها چه آید سوی کار زار *** سر آرد بگرد کشان روزگار
فرازد اگر تیغ بر سوی کوه *** شود کوه از ضرب نیغش ستوه
بگردنده گردن گشاید چه چنگ *** بگردن نهد چرخ را پالهنگ
اگر چرخ گردد ورا هم نبرد *** سر چرخ گردون در آرد بگرد
ز آسیب او چرخ سیماب وار *** ز نیروی او ناتوان روزگار
فلک را ز بیمش ز رخ رفته رنگ *** از او نوش کند آوران شد شرنگ
بمیدان کین چون در آید ز جا *** تو گوئی که پر خشم شیر خدا
بمیدان در آید پی دار و گیر *** بلی شبل شیر است مانند شیر
کسی را بپیکار او تاب نیست *** کسی را بپیکارش پایاب نیست
چه بشنید بانو ز لشگر جواب *** فرو ریخت از دیده از بیم آب
سپه گشت پر بیم از کار او *** سران سپه را بپژمرد رو
چه طلحه سپه را ز رخ رنگ دید *** سراپای گیتی بخود تنگ دید
بزانو در آمد برخ سندروس *** پیاده شد و خاک را داد بوس
که اکنون ببخت تو در روزگار *** ز گردان جنگی بر آرم دمار
ذکر میدان آمدن طلحه و کشته شدن بدست محمد حنفیه
کفن جوشن نامداران کنم *** پر از خون کنام سواران کنم
ز خون دامن دشت را تر کنم *** پراکنده انبوه لشگر کنم
بگفت این تاز بد در دشت جنگ *** ز تن رفته توش و زرخ رفته رنگ
چه تنگ اندر آمد باوردگاه *** خروش دو لشگر بر آمد ز جا
بر آمد خروشیدن کره نا *** دل کوه خارا بر آمد ز جا
چه شد طلحه در رزمگه رزمجو *** پر آزرم بر روی شهزاده رو
بر آورد و آمد بآورد گاه *** خروش دو لشگر بر آمد بماه
بر آمد خروشیدن کره نا *** سران سپه را دل آمد ز جا
محمد حنیفه چه او را بدید *** پر از خشم بر روی او بنگرید
دل طلحه زان بنگریدن ز کار *** شد و خواست یابد از او زینهار
همیخواست تن زنده بیرون برد *** که گردم ابا درد تو هم نبرد
شهنشه چه بشنید گفتار او *** زمانی بخندید از کار او
باو گفت کای گشته از عمر سیر *** چو رو به فتاده بچنگال شیر
ندانی که امد بسر روزگار *** چه جوئی بمکر و فسون زینهار
چو این فتنه از نو تو انگیختی *** بسر خاک نامردمی ریختی
تو با لشگری لشگر زن شدی *** تو رو سوی بازار و بر زن شدی
مرا نیست آن پایه در دار برد *** که گردم بآورد تو هم نبرد
بلرزید و ترسید و آواز داد *** چو فریاد خواهان زبان بر گشاد
در این جا نباشد ترا باز گشت *** ترا در سفر دیو دمساز گشت
بگفت این و تازید سویش سمند *** بچنگ اندرش بد سنانی بلند
چو شد بر سوی طلحه آمد روان *** تهی از تن طلحه گردید جان
سر نیزه بر سوی او راست کرد *** سر نیزه اش آنچه او خواست کرد
چو گوی زرین در گرفتش ز زین *** بر آمد ز یزدانیان آفرین
بآن نی تن طلحۀ پیل تن *** چو یک پشۀ بود بر باب زن
گفتار در کشته شدن طلحه و دو لشگر از دو طرف بهم تاختن و گزارش گوید
زمانی بتازید در دشت کین *** بیفکنده خوارش بروی زمین
بریدند گردان لشگر سرش *** فکندند در خاک ره پیکرش
از او شاد جیش خدای صمد *** پر از غم از او لشگر دیو و دد
دو لشگر بیکره بهم تاختند *** بهم گرز و تیغ و سنان آختند
بر آمد بکیوان غریو نفیر *** بنالید بر جیس و بهرام و تیر
چو شب تار شد دیدۀ روزگار *** بهم سر بپیچید لیل و نهار
رخ مهر و مه نا پدیدار شد *** همه بد دلانرا دل از کار شد
دو لشگر بیکدیگر آشوفتند *** بهم گرز و کوپال کین کوفتند
ز یکسو ز دیو دمنده غریو *** ز یکسو همه جیش کیهان خدیو
فرشته بپیکار با دیو زشت *** بدوزخ قرین گشته خرم بهشت
ز بانک یلان کوه شد در خروش *** ز آسیب گردان زمانه بجوش
ز بس سر فرو ریخت در کار زار *** ز هم خارو و خارا سر آورد بار
تن نامداران بخون و بخاک *** سر نابکاران نهان در مغاک
سرانجام از کفر آمد غریو *** ز دست فرشته زبون گشت دیو
ز اسلام بر کفر آمد شکست *** سپاه دد و دیو گشتند پست
بسی نامداران مرز حجاز *** فتادند سرها ز تن مانده باز
بسی پهلوانان شمشیر زن *** که بودند یکسر بفرمان زن
فتاده بخون با تن چاک چاک *** سر اندر سنان و تن اندر مغاک
یلان قوی هیکل پیل تن *** که بودند سردار در جیش زن
همه کشته گشتند در کار زار *** بر آمد ز جانشان در آنره دمار
ستاده سوی قلب فرزند شاه *** بسوی دلیران نمودی نگاه
عنان را سبک کرده بر باد پا *** خروشید تند و بر آمد ز جا صفحه (336)
گفتار در بیان عزیمت یافتن لشگر کفر و گرفتار شدن جمعی بدست دلیران دین
عنانرا بکف چون عنان تا بداد *** بخورشید اورنگ مهتاب داد
تو گفتی پر از کین بر آمد ز جا *** بمیدان پیکار شیر خدا
خروشان روان گشت در دشت کین *** سوی او روان گشت مرد آفرین
سواران کفار در دشت جنگ *** چه دیدند گردش گرفتند تنگ
بسی گرز و شمشیر زهر آبدار *** زدندی ببازوی آن نامدار
نیامد تن شاه را زان گزند *** بجولان در آورد زانسو سمند
چو در دشت پیکار شد یکه تاز *** سر نامداران ز تن ماند باز
تن سر کشانرا بخون در کشید *** چنین تا سوی ناقۀ زن رسید
ز تیغش فرو ریخت سرها ز تن *** پر از پا و سر شد زمان و زمن
بسی کشت زان لشگر بد نهاد *** همه خاک کفار دادش بباد
سر نیزه بر ناقه کرد آشنا *** تن ناقه را کرد در خون شنا
بیفتاد از آن بانوی بانوان *** تو گفتی ز چشمش روان شد روان
ز محمل بیفتاد بر خاک کین *** خروش فغان شد بچرخ برین
ز کارش بجیش زن آمد شکست *** همه لشگر دیو و دد گشت پست
ز کار زمانه بخندید شاه *** سوی پور بوبکر کرد او نگاه
چنین گفت او را که رای نامدار *** سوی خواهرت شو کنون رهسپار
مر او را سوی من اسیر اندر آر *** در این رزم کوتاه کن کار زار
محمد چو بشنید گفتار شاه *** ببوسید خاک و روان شد براه
همی رفت تا سوی لشگر رسید *** بنزدیک فرخنده خواهر رسید
بر آورد بیرون محمد دو دست *** که ای از تو بیزار یزدان پرست
ولی محمل بانو از نوک تیر *** مشبک چو مضمار بود او ز تیر
نگه کرد چون بانوی حقپرست *** ببالای محمل بدیدش دو دست
خروشید کای مردم خیره سر *** ته خدمت شما را بخیر البشر
نه من نیستم آن زن محترم *** که بودم مه بانوان حرم
در آنجا بدم بانو بانوان *** بفرمان پیغمبر انس و جان
کرا زهرۀ اینکه یازد دو دست *** سوی محمل من که آورد دست
برادر چه بشنید گفتار او *** چنین گفت کای بد دل تیره رو
هنوزم تو بانوی پیغمبری *** که با پاک یزدان کنی داوری
میان دو لشگر چنین خوار زار *** در آئی برزم خداوند گار صفحه (337)
بسی خون شاهان و یاران دین *** ز کار تو ریزد در این سرزمین
هنوزم کنی دعوی اینکه من *** بدم جفت پیغمبر ذوالمنن
بگفت و ز محمل کشیدش برون *** سوی خانه اش برد بیچند و چون
بدست برادر چه شد دست گیر *** محمد ابوبکر کردش اسیر
همه رزم و پیکار کوتاه شد *** ز اهریمنان بر فلک آه شد
ز لشکر بسی دست گیر آمدند *** بسی نابکاران اسیر آمدند
در بیان فتح نمودن لشگر دین و روانه نمودن جناب امیر عایشه را با محمد ابوبکر بمدینه طیبه
بسوی غنیمت همه جیش شاه *** بهر سوی گشته دلاور سپاه
ببردند گردان فزون از شمار *** همه رخت سیم و در شاهوار
جوانی کهن دهر از سر گرفت *** زمانه ره و رسم دیگر گرفت
چه زانرزم فیروز شد جیش شاه *** همه بانک تکبیر بر شد بماه
زمانه ز تکبیر گویان بجوش *** ز تکبیر چرخ برین پر ز جوش
سران سپاه و سپه سر بسر *** ابر نیزه ها یک بیک کرده سر
خروشان سوی بارگاه آمدند *** دلیران بدرگاه شاه آمدند
دلیران سر طلحۀ نامدار *** نمودند بر خاک پایش نثار
دگر هر که بد در سپه سروری *** بچنگال هر یک ز دشمن سری
فکندند بر خاک پایش مغاک *** نموده نثار خداوند پاک
دمادم ز پولاد پوشان شاه *** پر آواز شد خیمه و بارگاه
چنین فتح هرگز ندیده کسی *** بگیتی اگر فتح کرده بسی
شهنشه چو زانکار فیروز شد *** سر تخت او گیتی افرزو شد
محمد ابوبکر را خواند پیش *** با کرام جا داد نزدیک خویش
بر او خواند آن شهریار گزین *** بسی آفرین از جهان آفرین
وز آن پس بفرمود او در زمان *** شود سوی شهر مدینه روان
ابا خواهر خویش و خویش تبار *** روانه یکایک سوی آن دیار
شوند و ستایش بجا آورند *** ستایش بداور خدا آورند
بفرمان او نامداران دین *** از آنرو بر اسبان نهادند زین
بیثرب برفتند فیروز و شاد *** بسی از خداوند کردند یاد
شهنشه چو زان رزم شد دلکسل *** بفرمود تا مالک شیر دل
سپه را بر آرد پائین و ساز *** بهر کشوری دست سازد دراز
همه ملک زیر نگین آورد *** ز دین رفتگان را بدین آورد
ز دین گشته گانرا بفرمان دیو *** بر آرد بفرمان کیهان خدیو
ز دیو و زدد پاک سازد زمین *** زمین را بکام جهان آفرین
نماید کند عهد پیدا و سست *** در آرد بایشان شکست درست
دهد سوی مردان هر بوم و بر *** ز یزدانیان و ز یزدان خبر
همه دین یزدان هویدا کند *** ز اهریمنان پاک دنیا کند
همه ملک را سازد از کفر پاک *** دهد جای اهریمنان در مغاک
بفرمان او مالک نامدار *** در آن ره که فرمود شد پی سپار
جهانرا ز اهریمنان پاک کرد *** دل کفر کیشان ز غم چاک کرد
ز ابلیس وارون تهی کرد جا *** بر افراشت رایات داور خدا
بسی شهر بس ملک بیچون چند *** که بودی بفرمان دیو نژند
بیزدانیان جمله را کرد یار *** عیان کرد راه خداوند گار
بسی ملک از دیو وارون گرفت *** بسی کشور از لشگر دون گرفت
جهانرا بزیر نگین آورید *** جهان پر ز آئین و دین آورید
از آن دست ابلیس کوتاه کرد *** سران را سوی دادگر راه کرد
گفتار در بیان آگاه گردیدن زادۀ هند از فتح نمودن حضرت امیر المؤمنین و ترویج دهندۀ دین مبین حضرت سید المرسلین (ص) و محزون شدن آن غدار نابکار از فیروزی آن بزرگوار علیه السلام گوید
بسم الله الرحمن الرحیم
سر آیندۀ کار نا راستان *** چنین گوید از گفتۀ راستان
که چون زادۀ هند آن اهرمن *** بعهد خدا گشته پیمان شکن
ز فرمان یزدان بپیچید سر *** بر آشفت با داور داد گر
بیزدان در رزم را باز کرد *** جدل با خداوند آغاز کرد
چه آگاهی آمد سوی زشت دیو *** که فیروز گردید کیهان خدیو
ز کین کشته شد طلحۀ پیل تن *** زبیر گزین را زره شد کفن
یلان و دلیران همه سر بسر *** ز تنشان همه دور گردید سر
چه آن گفته بشنید آن تیره بخت *** بخاک اندر آمد ز بالای تخت
بغلطید بر خاک دیو نژند *** جهان شد ز آواز او مستمند
همی کند موی و همی خست رو *** ببخت بد خویش در گفتگو
بیک هفته بنشست با سوگ و درد *** همی زد دمادم ز دل آه سرد
زماتم چه پرداخت آن زشت کیش *** طلب کرد اهریمنان نزد خویش
بنزدیک خودشان گرامی نشاند *** بایشان بسی راز و افسانه راند
از آن رزم و آن انجمن یاد کرد *** که حیدر بمردم چه بیداد کرد
همه نامداران دین را بکشت *** هراسان از او روزگار درشت
دلیران بفرمان آن نامور *** زبیر گزین را بریدند سر
همان طلحه کو بود از بهر دین *** همه دشمن سید المرسلین
همه در رکاب پیمبر بجنگ *** بگردان و بر کفر کیشان درنگ
کنون کرد حیدر همه خوار زار *** بر آورده از جان هر یک دمار
رسول خدا را حرم خوار کرد *** ز افراز محمل نگونسار کرد
پراز کشته گردید روی زمین *** همه دین گرا و همه اهل دین
بخون در کشیدند برنا و پیر *** نمودند جفت پیمبر اسیر
چه ما خون عثمان همی خواستیم *** بخون خواستن دل بیاراستیم
کنون خون این نامداران دین *** که بودند با سید المرسلین
صفحه (338)
همه در رکابش ز بهر جهاد *** بسی کشته مردان تازی نژاد
شنیدند اهریمنان چون خروش *** ز اهریمنان رفت بیداد گوش
ز گفتار او در خروش آمدند *** چه او دل پر از کین بجوش آمدند
یکایک بگفتار او دلپذیر *** بگفتند این کی تو بر ما امیر
بفرمان ورای تو فرمان کنیم *** طلب خونش از پاک یزدان کنیم
بدشمن یکایک نبرد آوریم *** سر دشمنان را بگرد آوریم
هم اکنون یکی نامۀ نامور *** نویسیم کی یار خیر البشر
چه بشنید گفتارشان اهرمن *** باهریمنان شد چنین رای زن
نه نیکوست شمشیر و تیغ آختن *** بیاران خیر البشر تاختن
بگفت این خون از دو دیده فشاند *** دبیر گرانمایه را پیش خواند
ذکر نامه نوشتن معاویه بخدمت حضرت امیر ع
یکی نامه بنوشت آن بد گهر *** پر از قهر و پر کین بخیر البشر
که اینکار دین نبی از تو راست *** ز تو راستی در جهان خوش نماست
بجای پیمبر توئی جانشین *** یکی چشم بگشا و خود را ببین
ز خونریزی خلق اندیشه کن *** جز اینکار کار دگر پیشه کن
مرا بد بس اندیشه با خویشتن *** که خونریز عثمان سپاری بمن
بگیتی در آندشت کردار من *** بنزدت همه خوار گفتار من
کشیدی یکی لشگر بیکران *** سوی بصره در رزم نام آوران
بزوج پیمبر شدی رزمخواه *** ز محمل فکندیش با خاک راه
نمودی مر او را بخواری اسیر *** بدست ستکارکان دست گیر
بسی کشته گشتند مردان دین *** ز کار تو ای سرور بی قرین
که کرده زبیر آن یل نیکزاد *** بسی در رکاب حمیرا جهاد
بفرمان و رای تو ای نامور *** مر او را بخواری بریدند سر
دل طلحه آن نام بردار دین *** که او بد امین رسول امین
بمیدان کین کشته شد خوار و زار *** پسندی چگونه تو این کار زار
توانی که چون بر کشی ذوالفنار *** بر آری تو از دشمن دین دمار
نه نیکوست در خون کشی اهل دین *** چگونه پسندی تو ای بیفرین
تو بنگر دمی اندر این کار زار *** که چون گشت اسلام ز اینکار زار
بزرگان دین با سراسر سپاه *** همه کشته گشتند در رزمگاه
من از دعوی خون عثمان بری *** تو با اهل دین در نبرد آوری
حریم پیمبر که بد محترم *** ز کار تو شد خوار و زار آنحرم
کشیده مر او را ز پرده برون *** ز محمل بدید ورا سر نگون
ز کار تو شد در جهان خوار زار *** حمیرای پیغمبر روزگار
برین کشتگان چرخ وارون گریست *** برایشان زمان زمین خون گریست
کنون گر گذاری ز روی وفا *** تو خونریز عثمان سراسر بما
مرا با کسی رزم و پیکار نیست *** بجز بندگی توام کار نیست
تو شاهی و من کمترین چاکرم *** بفرمان و رای تو فرمان برم
همه آنچه فرمان تو آن کنیم *** بمهر تو دلرا گروگان کنیم
و گر نه کشم لشگری بیشمار *** کنم با خداوند خود کار زار
یکی لشگر آرم ز هر سو گران *** چه او را زمانه ندارد گران
فروزم چنان آتش کار زار *** که از نامداری بر آید دمار
طلبکاری خون عثمان کنم *** طلب خونش از پاک یزدان کنم
در اینره چنیر است آئین من *** از اینکار روشن جهان بین من
در بیان رسیدن فرستادۀ معاویه بنزد امیر و دریدن نامه را و جواب نوشتن و فرستادن طرماح
برفتن فرستاده بگذار کام *** بملک عراق آمد از مرز شام
پس آن نامۀ زشت ناپاک دیو *** ببردند نزدیک کیهان خدیو
بخواندن چه خواننده لب باز کرد *** بآواز اهریمن آواز کرد
چه بشنید آن داور دادگر *** سخنهای اهریمن بد سیر
ز گفتار اهریمن زشت رای *** پر از خشم گردید کیهان خدا
بپاسخ یکی نامه سویش نوشت *** که ای زشت اهریمن بد سرشت
تو را با امور زمانه چکار *** نه فاروق دینی و نه یار غار
پدرت آن بد اندیش ناپاک مرد *** ببین با پیمبر بگیتی چه کرد
بروی نبی هفت لشگر کشید *** ز دین و ز دارای دین سر کشید
ز کین دل آنزشت دیو پلید *** جگر گاه عم پیمبر درید
تو ای اهرمن زادۀ نابکار *** پدر بر پدر دین ناهوشیار
همه دشمن دین عزی پرست *** بکژی و نا پاکی آلوده دست
ز شمشیر من در گه کار زار *** بر آمد ز اجداد شومت دمار
ببدر و احد از سر ذوالفقار *** بر آمد ز اجداد شومت دمار
باجداد تو آتش افروختم *** تن کفر کیشان تو سوختم
پی دین ایشان توئی کینه خواه *** بهانه بعثمان شوی کینه خواه
تو از کینۀ لات پر خون دلی *** دل از مهر لات و هبل نگسلی
ز کین خدایانت ای کینه رای *** کنی رزمجوئی بداور خدا
همه جد های تو ای بد سرشت *** یکایک بفرمودۀ دیو زشت
بپیچید روی خود از لم یزل *** پرستار گشته بلات و هبل
خدایان اجدادت ای تیره رای *** بدست خدائی فکنده ز پای
خردمند و بینا و بیدار مغز *** توانا بکردار و گفتار نغز
هشیوار و بیدار و نیکو نهاد *** دل آگاه و دانا و والا نژاد
بجستند خدام خیر الانام *** جوان دل آگاه طرماح نام
ابوذر بدین و تهمتن برزم *** بدانش ارسطو فلاطون ببزم
ابوذر خصال و ارسطو خیال *** فلاطون شبیه و مسیحا مثال
گریزان ازو دیو و مکر و دغل *** گه کینه در رزم چون سام یل
چه آمد بدرگاه دارای پاک *** دو تا کرد بالا و بوسید خاک
شهنشه چه بر سوی او بنگرید *** خوش آمدش و خندید و شادی گزید
بپرسید او را ز نام و نشان *** یکایک بر شاه کردش بیان
پسندیده آمد بدرگاه شاه *** بگفتا سوی شام پیمای راه
یکی اسب زرین و زرینه زین *** مر او را ببخشید عرش آفرین
یکی گر ز زرین و زرینه خود *** که زان خیره شد چشم چرخ کبود
صفحه (339)
ز دیبا یکی جامه خسروی *** باو داد با آلت پهلوی
ببخشید بخشندۀ روزگار *** ندیده چو او جامه زرنگار
ز یزدان چه پوشید بر تن لباس *** نمودش بدارای یزدان سپاس
چه از رخت یزدان بپوشید تن *** مر او را ببر تنگ شد پیرهن
بدارای داور ستایش نمود *** جهان آفرین را نیایش نمود
بفرمان دارای بی چون وچند *** بر آمد چو مه بر سپهر بلند
باو داد شه نامه نامور *** گرفت و نهادش ابر چشم و سر
شهنشه خوش آمد ز گفتار او *** خوش آمدش دیدار و کردار او
خوشا آنکه خوشنود از او گشت شاه*** خوشا آنکه پوئید از آنسوی راه
خنک آنکه دارای خود را شناخت *** خوشا آنکه او با خداوند ساخت
خوشا آنکه گردد درین تیره خاک *** بجان بنده خاص یزدان پاک
بفرمان پروردگار جهان *** فرستاده با باد شد همعنان
گفتار در بیان گفتگو نمودن عمر و عاص بمعاویه و توصیف نمودن عمر و عاص جناب امیر را
روان شد ز درگاه خیر البشر *** سوی شام با نامه نامور
روانگشت کار جهانش بکام *** بدروازه آمد سوی مرز شام
چنین داد راوی بدستان خبر *** که آن اهرمن زاده بد گهر
معاویه آنروز از شهر شام *** بنخجیر آهو نموده خرام
ابا یوز و تازی و بازو وزیر *** بهامون که بد دشت نخجیر گیر
چه از کار نخجیر پرداختند *** بهر سو ببازی سر افراختند
چه ز اهریمنان دور شد اهرمن *** جدا مانده نا عمر و از آن انجمن
همه راه همراه با عمرو عاص *** که او را کمین بندۀ بود خاص
همه راه با عمرو همراز بود *** ز کار علی قصه پرداز بود
باو عمرو دادی دمادم جواب *** که بر گرد از این گفتۀ ناصواب
که نتوان بیزدان بر آشوفتن *** بداور در داوری کوفتن
در ایندشت تنها و گرمای زار *** توئی و من و پاک پروردگار
شوم بر تو از راستی رهنما *** نمایم ترا راز کیهان خدا
هر آنکس که او با علی دشمنست *** بپروردگار جلی دشمن است
بجای نبی غیر او جانشین *** ز روز ازل تا بروز پسین
نه بود و نه هست و نه باشد کسی *** که آمد بگیتی پیمبر بسی
بمعراج همراز پیمبر است *** ستایشگر دادگر داور است
نه تنها پیغمبر مر او را ستود *** جهان آفرینش ستایش نمود
تو با او در آشتی کوب و بس *** مزن هیچ در خون عثمان نفس
خداوند گیتی ز کیهان خدا *** بسوی خدا روی آن رهنما
گرفتم که گوئی پیمبر دروغ *** همه دین و آئین او بیفروغ
ز اوصاف او جای گفتار نیست *** زبانرا باوصاف او یار نیست
چه سازی تو با پهلوانی که کوه *** شد از تیغ و از خنجر او ستوه
زمانی در اینکار اندیشه کن *** چه اندیشه کردی خرد پیشه کن
ز نوک سر تیغ او روز کین *** هنوز است در بدر خونین زمین
روی سوی دین نیاکان خود *** شوی بنده لات و عزا و ود
بسوی نبرد که لشگر کشی *** نه بتوان بجیش آفرین سر کشی
چه گوئی تو با جنگجوئی که رزم *** بنزدیک او هست مانند بزم
بزنهار بر گرد از اینکار زشت *** شود آنچه باشد تر سر نوشت
کشد چونکه شمشیر کین از نیام *** فتد ز کف ماه و خورشید جام
بخلق جهان دادگر داور است *** باهل دو گیتی چو پیغمبر است
جهانی اگر لشگر آری بکین *** چه ارزد برزم جهان آفرین
بمعراج نزد نبی کرد جای *** مر او را ستایش نموده خدای
بخیره بفرمان دیو دژم *** سوی پاک یزدان مزن هیچ دم
نگه کن در این رزم رزم آوران *** که شد کشته این لشگر بیکران
زبیر و همان طلحه نیک زاد *** باندیشه دادند سر را بباد
ز گردان اسلام بس کشته شد *** ز خون عرصه خاک آغشته شد
کرا زهره جنگ و پیکار اوست *** جهاندار جان آفرین یار اوست
تو آن لشگر کوفه را کم مگیر *** بسی کشته گشتند برنا و پیر
بمیدان چه شمشیر کین بر کشد *** نه بر سوی میدان وی در کشد
بدش عار از رزم وپیکار زن *** بپیکار با زن نشد رزم زن
نیامد بمیدان نام آوران *** بپوزش شد آن لشگر بیکران
سراسر همه کشته و دستگیر *** زن بد کنش را نمودن اسیر
بخیره بفرمان دیو دژم *** سوی پاک یزدان مزن هیچ دم
در این رزم جز آشتی ره مجو *** ز عثمان و خونش مکن گفتگو
بزنهار ازین راه کج در گذر *** که جز کج نباشد دراین رهگذر
معاویه چون گفت او را شنید *** ز گفتش همه راستی بنگرید
بخندید و گفتا که ای نیک یار *** همه راست گفتی بپرودگار
ندانم که هنگام را چون کنم *** چه با گردش چرخ واون کنم
پدیدار گردیدن طرماح و دیدن معاویه و عمرو عاص او را و گفتگو نمودن با یک دیگر
نگفتی تو در کار من غیر است *** بود گفت تو دور از کج و کاست
در اندیشه بودند آن هر دو یار *** سراسیمه از گردش روزگار
که ناگاه کردی نمودار گشت *** بگریید کوه و بلرزید دشت
سواری هویدا شد از تیره گرد *** چو آتش پس پرده لاجورد
بفولاد و آهن بپوشیده تن *** هراسان و گریان از و اهرمن
جهان مرببال و برش تنگ بود *** سزاوار دیهیم و اورنگ بود
نهاده بسر مغفر خسروی *** برو بازو و ساعدش پهلوی
گرفته بکف نیزل بس بلند *** فکنده بگردون از آن نیزه بند
بتن ژنده پیل و بپیکر هژبر *** سرش بر گذشتی ز سطوت ز ابر
نمایان از و سطوت سرمدی *** فروزان از و صولت احمدی
تنش زیر خفتان و جوشن چنان *** مکانرا بر آموده بر لا مکان
ز گرد سم اسب او از سمک *** هزاران سما بر سما و سمک
چو آتش فروزان و چون باد تیز *** بخاک از خوی روی خواب ریز
تو گفتی مگر سم یل زنده شد *** جهان پیش شمشیر او بنده شد
دو گیتی سبک در ترازوی او *** جهان تنگ بر یال و بازوی او صفحه (340)
تو گفتی در آنعرصه گه جا نبود *** جز آن قد و بالای والا نبود
ز مهرش بکیوان و بهرام رنگ *** ز ظلمش دژم آسمان و رنگ
دو گیتی بنزدش سراسر سراب *** جهان از دم تیغ او خورده آب
پی دیدن او ملک سر بسر *** بر آورده از هفت خر گاه سر
فلک سیرتی آسمان همتی *** مسیحا نهادی فلک قدرتی
بحیرت فرو مانده آن هر دو یار *** چه دیدند او را ر آن رهگذار
که از کیست این نو رسیده سوار *** که از سم اسبش زمین زینهار
بر آری همی خواهد از آسمان *** ز گرد سم اسب او الامان
چنین پاسخ آورد عمر و گزین *** که این آید از نزد دارای دین
که او را چنین مژده ایزدیست *** بنیکی گرایان ودد را بدیست
پر از سطوت او جهان تا جهان *** پر از شوکت او زمین و زمان
تو گفتی که سهراب باز آمدست *** بپیکار و کین رزمساز آمدست
معاویه چون گفت او را شنید *** جز از راستی رای دیگر ندید
بپاسخ چنین عمر و دادش جواب *** بتازم کنون من بسویش فرس
بپرسم که او را مکان در کجاست *** در این راه تازیدن او چراست
چنین داد پاسخ کز این صف و پس *** کنون گر روی نزد آن کامیاب
زبان را بگفتار آهسته دار *** زبانرا بآن نغز و شایسته دار
نگوئی تو با او بجز راستی *** نکوبی در کجی و کاستی
که این قاصد پاک یزدان بود *** باو راز گفتن نه آسان بود
سخنگوی شایسته از بیش و کم *** و گرنه ز گفتن فرو بند دم
معاویه چون چاکران نولباس *** نهان کرد نام خود آن ناسپاس
بدان تا که او را ندانند کیست *** پر از کین مهین یا کمین چاکریست
پذیره بیامد چه نزدیک شد *** بدیدار او روز تاریک شد
یلی دید مانند سر و سهی *** پدیدار با زیب و با فرهی
ز سطوت ربوده ز خورشید تاب *** ز صولت ز چرخ برین رفته آب
ز بیمش خم آورده پشت سپهر *** ز مهرش فروزان رخ ماه و مهر
سپهبد چه آن شوکت و پایه دید *** از آن پایه خود را فرو مایه دید
بترسید از روی او رفته رنگ *** بر آمیخت بر جام نوشین شریک
نگنجید آنجا تن آندو تن *** ز بس سطوت و بیم در پیرهن
نمودی معاویه چون شب پره *** بر مهر تابان ز برج بره
تن او بد از شوکت او نزار *** بنزدیک خورشید خفاش وار
باستاد لرزان ببانک بلند *** چنین گفت کی رهرو ارجمند
ز سوی که آئی کجا میروی *** در این راه تازان چرا میروی
چرائی برفتن چنین پر ستیز *** ستیز از ستیز تو دارد گریز
ذکر سئوال نمودن معاویه از طرماح و جواب دادن او
زسوی که آئی سوی او دژم *** نمائی بمردانگی دل دژم
ز سوی که آئی چنین تیز و تند *** بسوی که خواهی فرس راند تند
فرستاده چون گفت او را شنید *** عنان تکاور زمانی کشید
سوی او دژم کرد پر خشم رو *** که ای بد دل خیره چاره جو
همانا ترا بهره ز اسلام نیست *** بجز کفر و کینت سرانجام نیست
ترا نیست آزرم ای بد نهاد *** همانا ز ابلیس دارای نژاد
نه بر دین و بر کیش پیغمبری *** بدل دشمن دادگر داوری
ز سفیان چه داری تو آئین و دین *** نداری ز نفرین و از آفرین
تو کافر چنان طلحه بد گهر *** نمایم ز اسلام و دینت خبر
نخستین باسلام مردان دین *** نمایند بر یکدیگر آفرین
نمایند مر یکدیگر را سلام *** گزینند بر یکدیگر احترام
پس آنگه نمایند چیزی سؤال *** چنین است فرمایش ذوالجلال
بمردم چنین گفته خیر الانام *** نمایند مر یکدیگر را سلام
ز سفیان ترا هست آئین و کیش *** که هستی بیزدانیان کینه کیش
ز یزدان ترا شرم آزرم نیست *** بیزدانیان مر دلت گرم نیست
نگوئی درود و نگوئی سلام *** نداری به یزدانیان احترام
همانا که هستی بفرمان دیو *** بریده دل از مهر کیهان خدیو
سوی دیو وارونه آورده رو *** به بی دانشی روی او کرده رو
گفتار در بیان گفتگو نمودن عمر و عاص با طرماح و جواب دادن طرماح او را
دل از مهر یزدان بپرداخته *** سوی دیو و دیوانگان تاخته
بپاسخ سر آینده شد عمر و عاص *** که ای بهترین بنده بزم خاص
همه هر چه گفتی تو باشد درست *** ترا نیست کردار و گفتار سست
پرستندۀ دادگر داوری *** که همواره بر راستی رهبری
سخن هر چه گفتی نباشد دروغ *** بنزد تو کجی ندارد فروغ
همانا ز نزد خدای جلیل ***پیام آوری و نۀ جبرئیل
همه بوی مهر آید از بوی تو *** سوی روی یزدان بود روی تو
سزد گر بگوئی سراسر بمن *** بخلق کریم و بخوی حسن
ز درگاه که آئی ای نیک زاد *** بسوی که باشی روان بامراد
بپاسخ چنین گفت ای نیکزاد *** بآن اهرمن زاده بد نژاد
ز درگاهی آیم ز رب و دود *** بآن دم فرشته دمادم درود
به بپگاه گه سوی آن بارگاه *** سر بندگی سوده خورشید ماه
بآنبارگه عرش تارخ نسود *** نشد از شرف عرش رب و دود
سوی شاهی آیم که روح الامین از آنگشته بر وحی یزدان امین
ملک از دم او دم اندوخته *** مسیحا از آن دم دم آموخته
بکون مکان چونکه دستی فراشت *** همه نقش کون مکان را نکاشت
همه ما سوا را تن و جان از اوست *** بسوی همه خلق فرمان ازوست
خداوند چون باب هستی گشاد *** بآن دست بنیاد هستی نهاد
یکی بد تن او بجان نبی *** که او بود روح روان نبی
من آیم ز دارای آن انجمن *** پیامی رسانم سوی اهرمن
ز نزد علی داور دادگر *** بفرزند هند آن بد بد گهر
بابلیس وارون بی کیش و دین *** پیامی رسانم ز جان آفرین
معاویه آن بدرک بد سگال *** که در بدسگالی ندارد همال
بجان و بدل خصم خیر الانام *** ستمکاره باب و جگر خاره مام
چه گویم ز اوصاف آن تیره رای *** سخن هر چه گویم بباشد بجای صفحه (341)
همه هر چه گویم از آن بدتر است *** باو شهر یاری نه اندر خور است
پدرش آن بد اندیش بیداد گر *** نبودیش پروا ز خیر البشر
ز کین تیغ و شمشیر کین بر کشد *** چه عم نبی را بخون در کشد
جگر خاره مادرش از کین درید *** جگر بند عم نبی را مکید
چه گویم ز بیداد این قوم زشت *** زنا زاده و بد دل و بد سرشت
شنیدم که سفیان ز مادر دوئیست *** وفا ازدوائی خواستن ابلهیست
چه گویم از این قوم بیدادگر *** همانا که آمد روانشان بسر
گر آید پر از خشم شیر خدا *** از این قوم پر دخت سازند جا
بگفت این و پر خشم تازید اسب *** روان شد از آنجا چو آذر کشسب
معاویه بر سوی او بنگرید *** بترسید چون شوکت او بدید
دل او ز دیدن پر از درد گشت *** ز گفتار او چهره اش زرد گشت
ز بس شوکت و بس جلال شکوه *** تو گفتی نبد جای در دشت و کوه
چه پر خشم آن نامور بر گذشت *** ز غم پورسفیان سراسیمه گشت
رخ آورد پر غم سوی عمرو عاص *** که ای مرمرا محرم راز خاص
یکی چارۀ کن در این داوری *** مگر نام گم گشته باز آوری
ندیدی برو بازو و یال او *** همان نیزه و گرز و کوپال او
جهان از نهیبش چو لرزنده بید *** ز بیم نهیبش فلک نا امید
ندانیم تا چون بود کار ما *** بیزدان فتاد است پیکار ما
مکالمات نمودن معاویه و عمر و عاص در باب طرماح و جواب دادن عمر او را و گزارش
چه بشنید از او عمر لب گشاد *** بسی کرد از آن باب گفتار یاد
نگفتم نشاید که پیکار و کین *** نمودن بدارای جان آفرین
ستیزه نشاید بخیر البشر *** نه پیکار با داور دادگر
پیمبر از او یافت چون یاوری *** بیاراست آئین پیغمبری
باو رزم جستن نه آسان بود *** فلک را از او دل هراسان بود
فرستاده اش را ندیدی که چون *** سخن گفت هر گونه بیچند و چون
چه گفتارش باراستی بود جفت *** چنین کرد بی بیم گفت و شنفت
جهان همچو او راه مردی ندید *** نه از کار دانان پیشین شنید
بدرگاه او بنده آزادگان *** پرستار رایش فرستادگان
دل دهر سنگین ز بازوی او *** سبک نه فلک در ترازوی او
ندیدی تو گفتار و رفتار او *** بما از ره راستی کار او
همه هر چه گفت او همه راست گفت *** بکجی نگردید در کار جفت
فرستاده شاه دین این بود *** سپاهش ببین تا چه آئین بود
بپرهیز با او برزم و نبرد *** بپیرمان جنگ جستن نکرد
که پیکار با او سزاوار نیست *** ستیزه روا با جهاندار نیست
اگر گفت من را نسازی قبول *** بآخر تو زینکار گردی ملول
به پیچان ز پیکار و آزرم رو *** بجز صلح با او مکن گفتگو
که داد آفرین اندرین کنه دیر *** فکند است غلغل که الصلح خیر
که چون با کسی بر نیائی بجنگ *** سوی صلح پیمای ره بیدرنگ
ترا زین سپس غیر این چاره نیست *** جز این چاره چیزی در اینباره نیست
بگفتم ترا هر چه بد رای من *** در این کار با دیگری رای زن
چه بشنید از او پورسفیان تمام *** چنین گفت کی مهتر نیک نام
بگیتی همه رای من رای تست *** بر ن نه رائی چو آرای تست
دل من ز رای تو دارد فروغ *** همه هر چه گفتی نباشد دروغ
ولی گر بجوئیم پیکار و جنگ *** کشد لشگری سوی ما بیدرنگ
ستاد ز من کشور مصر و شام *** بکشور شود کار ما جمله خام
ندانم که این داستان چون کنم *** بدارای یزدان چه افسون کنم
یکی عقده مشگل آمد بپیش *** کز آن عقده گردد دل از در دریش
نه بتوان بکین سوی او تاختن *** نه دلرا ز پیکار پرداختن
اگر سوی او جیش لشگر کشم *** تن لشگری را بخون در کشم
جهان تا جهان پر ز لشگر کنم *** کجا چاره تیغ حیدر کنم
که او نامدارست و کرد آور است *** بمیدان کین چون خور خاور است
بمیدان کشد چونکه شمشیر کین *** بلند آسمان آورد بر زمین
به پیکار گردان مظفر بود *** گریزان ز جنگش غضنفر بود
سوی رزم او کس نتازد همی *** اگر تازد او سر ببازد همی
چه بر خصم شمشیر کین بر کشد *** خط زندگانیش بر سر کشد
بمیدان نبینم ورا هم نبرد *** ز گردان جنگی و مردان مرد
ابا او نه پیکار آسان بود *** فلک را از او دل هراسان بود
ولیکن چه سازم مرا چاره نیست *** بگو چاره درد بیچاره نیست
گفتار در بیان توصیف نمودن معاویه خود را و جواب دادن عمرو عاص او را و گزارش
چه بشنید عمرو دلاور سخن *** بپاسخ چنین پاسخ آمد ببن
که ای از تو کار مهانرا فروغ *** سخن هر چه گفتی نباشد دروغ
چنین است در روز کار مهانرا فروغ *** نترسد ز نیروی روباه پیر
پیمبر او را خواند شیر خدا *** گرازان برزمش ندارند پا
پسندیده دادگر داور است *** پرستنده خالق اکبر است
نه بتوان نمودن باو رزم و کین *** که لرزد از او آسمان و زمین
ولیکن تو در کار هشیار باش *** ز آسیبش تن را نگهدار باش
بآن رزم و پیکار دیگر مخوان *** دیگر بر زبان خون عثمان مران
عنانرا به پیکار و کینه میچ *** همین صلح آئین و نرمی بهیچ
باو در سخن نغز و هموار باش *** تن خود ز رزمش نگهدار باش
بجز آشتی چیز دیگر نگوی *** مشو با گرانمایه گان رزمجوی
بخندید از گفت او شهریار *** که گفتارت با راستی بود یار
همه راه بودند در گفت و گو *** چنین تا سوی شهر گردید رو
همی گفت هر گونه زینسان سخن *** سخن از پی چاره خویشتن
چه از کار گفتار پرداختند *** سوی شام پس برگ ره ساختند
گرازان و تازان همه رو بشهر *** چنین تا رسیدند نزدیک شهر
پر از غم سوی کاخ شد پور هند *** پر از مکر و افسون و بازی و پند
شب تیره تیره روانش نخفت *** در آن شب سراسر بغم بود جفت
چه خورشید از این پرده زرنگار *** بیاراست ایوان گوهر نگار
صفحه (342)
گفتار در بیان نشستن معاویه بر سریر سلطنت و طلب نمودن طرماح فرستادۀ حضرت را
بپوشید دیبای زرین بتن *** وز آن پس بفرمود تا انجمن
سراسر بدرگه فراز آمدند *** بآن بارگه در نماز آمدند
طلب کرد گردان فرخاشخر *** بیاراست ایوان سیم و زر
نهاده دو صد کرسی زر نگار *** نشسته بزرگان مصری دیار
بهر سوی دیوان کشیدند صف *** غریو ددان خاست از هر طرف
طلب کرد آنگه فرستاده را *** بخواند آن جوان مرد آزاده را
ملک شد سوی دیو پر مکر و ریو *** عیان گشت جبریل در بزم دیو
جوانی عیان شد چو سرو بلند *** که از دیدنش شاد شد مستمند
ببازو هژبر و بتن ژنده پیل *** عیان از رخش چهرۀ جبرئیل
بر و یال و بازوی او پهلوی *** بنیرو هژبر و ببازو قوی
بتن جامۀ نغز و گوهر نگار *** بسر تاج و عمامۀ شاهوار
فروغ رخش رشک خورشید و ماه *** که خورشید بر چرخ پوشید ماه
ندیده نگارندۀ روزگار *** چو رویش بایون گوهر نگار
سخنگوی خوش خوی و شیرین زبان *** دلارای دلجوی رطب اللسان
از او خیره شد چشم شاهان شام *** از او تیره شد روی دیو ظلام
آمدن طرماح بمجلس معاویه و گفتگو نمودن
بر آمد زهی از بزرگان مصر *** همه خیره گشتند شاهان مصر
کز اینگونه نقش بلندی نگاشت *** نگاری چنین در پس پرده داشت
از آن گشت روشن همه بزم دیو *** ز دیوان از او دور شد مکر و ریو
در آن بزم چو تافت نور رخش *** چو مینو شد از آن رخ فرخش
بحیرت همه نامداران شام *** فرو رفته از روی ماه تمام
که از روی او بوی جان آمدی *** ز مهرش بتن ها روان آمدی
در آن بزم چون آمد آن نیکنام *** در انجا ستاد و نکردش سلام
باو پورسفیان نمود این خطاب *** که در دین اسلام باشد صواب
ستاده بپیشت نگویم سلام *** چرا می نکردی تو ای نیکنام
رخ از شاه مردان نیفروختی *** مر او را ز حیدر نیاموختی
ز آئین اسلام بیگانه ئی *** چه گویم همانا که دیوانه ئی
ز حیدر ادب توخته روزگار *** ادب داشت در پیش او زینهار
همانا تو او را گزین چاکری *** ولی چاکری را نه اندر خوری
چه خوش گفت دانندۀ روزگار *** که او در جهان بود آموزگار
پسر کو ندارد نشان از پدر *** تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
چه طرماح گفتار او کرد گوش *** بر آورد چون شیر از دل خروش
که آهسته باش ای نکو شهریار *** سخن را باهستگی پاس دار
چه رانی کمیت سخن تیز و تند *** ندانی که کردی بگفتار کند
سخن هر چه گوئی به اندازه گوی *** ز آئین یزدان مپرتاب روی
بلی اینچنین است راه صواب *** که خیر البشر کرده با ما خطاب
که پیشی به اسلام اندر سلام *** بجوئیم هر یک پی احترام
چه ره سوی این مرز برداشتم *** در این ره بدینگونه پنداشتم
که این ملک را بهر ز اسلام نیست *** بجز کفر او را سرانجام نیست
نه اسلام دانند و نه احترام *** روا نیست گویند با هم سلام
چه بگذاشتم پا باین مرز و بوم *** بنزد من آمد یکی مرد شوم
چو ابلیس وارون یکی دیو زشت *** که گفتی سپهرش بزشتی سرشت
ز رخسار او دیو وارون پری *** ز دیدار او اهرمن مشتری
یکی اهرمن زادۀ نابکار *** در آن راه ناگاه شد آشکار
یکی زشت خوئی که مادر نزاد *** ز ابلیس وارونه دارد نژاد
ز رخسار او اهرمن ننگ داشت *** از او دیو وارونه دلتنگ داشت
نکرده سلام از نخستین سلام *** سخن گفت بسیار دیو ظلام
مرا در دل آمد از آن بد سرشت *** که در شام اسم سلام است زشت
دل پور سفیان پر از درد گشت *** از آن گفته رخسار او زرد گشت
ولیکن نیاورد بر روی خود *** دل آن از آن گفته پر درد شد
بخندید و زینگونه دادش جواب *** که در شام پیداست رسم صواب
بر آنم چه دیدی تو این پایگاه *** نهادی چه پا سوی این بارگاه
ز کرسی نشینان درگاه من *** ترا سست شد بازو و جان و تن
از این بزم و این آلت خسروی *** از این تخ و این مجلس کسروی
ترا لرزه از بیم در تن فتاد *** که رفتت سلام و تحیت زیاد
چه بشنید طرماح گفتار او *** برروش ترش کرد پر خشم رو
ذکر جواب دادن طرماح معاویه بن ابی سفیان را
که از سروران گفتۀ نابکار *** نیاید بر هوشیاران بکار
خداوند شرم و خداوند دین *** نگوید بمجلس سخن اینچنین
نگویند شاهان سخنهای سست *** بگفتن نشاید ملک نادر است
سخن سنج سنجیده گنج آورد *** سخن ناپسندیده رنج آورد
سخنهای بی مغز را تیز مغز *** نگوید بنیکان بجز گفت نغز
پسندیده باشد بگفت و شنید *** بیزدانیان گفت دیو پلید
چه خوش گفت دانندۀ روزگار *** که رأیش بدانش بد آموزگار
خردمند را نیست گفتار سست *** اگر بی خرد بشنود نادرست
سخن های دانندۀ هوشمند *** بنادان بیهش نباشد پسند
چو نادان بدانشوری سرفراشت *** نباید ز دانشوری دست داشت
بر آن دل که دانش نکرده گذار *** بدانشوری کی شود شهریار
نگه کن که باشد چگونه گران *** بنزدیک پر مایه دانشوران
سخنهای نادان بدانا منش *** گذارد تن دانش از پرورش
چو نادان بدانا نماید ستیز *** جوابش نگوئی بجز تیغ تیز
بپاسخ مر او را جز این چاره نیست *** که گفتار او غیر بیچاره نیست
نیاید ز نابخردان بخردی *** چنان کز گرانمایه نیکان بدی
چو نخل جهالت بود بار ور *** ندارد بجز جهل بار دگر
مبادا بر آن بیخرد آفرین *** که گردد بسوی خرد پیش بین
گلین کوزش هست خالی ز آب *** گمانش که دارد بمینا شراب
چنین پایۀ خویش دارد بلند *** که در ملک دانش منم هوشمند صفحه (343)
ولی نزد دانا خردمند نیست *** خرد را باو هیچ پیوند نیست
بنزدیک بیمایه و بد منش *** کجا راستی را بود پرورش
که او را نباشد چو گوینده هوش *** بگفتار بهتر که باشد خموش
دیگر آنکه گفتی در این انجمن *** چه دیدی تو گردان در گاه من
ترا سست یکباره شد دست و دل *** ز گفتش ترا پا فرو شد بگل
ببندیش از این گفته ای شهریار *** نگوید چنین مردم هوشیار
مرا بر در گهت پایگاست *** که بر سدره المنتهی پایگاست
چه آن بار گه عرش تا رخ نسود *** نگردید عرش خدای ودود
همه هر چه سکان عرش برین *** در آن پایکاهند کرسی نشین
چه درگه که عرش جهان داور است *** چه درگه که درگاه پیغمبر است
مکائیل هر دم پرستاروش *** در آن بارگه دست کرده بکش
بر آن در چو خدام در جبرئیل *** ستاده بفرمان رب جلیل
بود اندر آن پایگه پرده دار *** ید قدرت داور کردگار
دمادم بآن بارگه سوده چهر *** ز روی شرف ماه و پروین و مهر
در آن بارگه من کمین چاکرم *** که بر پادشاهان همه سرورم
بسویت فرستاده از آن درم *** فرستادۀ دادگر داورم
نگه کن تو ای سرور سرکشان *** ز رسم و ز آئین چه گوئی نشان
کسی را که بد رسم دین آفرین *** چرا شد ترا دل از او پر ز کین
کسی کوز نیروش دین گشت راست *** ترا سوی او رزم کین از چه راست
ز شمشیر او در جهان کفر کاست *** ترا دل از او پر ز کینه چراست
از او دین یزدان شده آشکار *** از او دهر گردیده امیدوار
نبی چونکه دریافت فرب خدا *** بجز او ندیدش کسی خود نما
چه بر سوی قوسین بنمود راه *** نبد غیر او کسی در آن جایگاه
نهم چرخ عکسی ز درگاه اوست *** فلک را بلندی ز خر گاه اوست
ز روی خدا روی او رهنماست *** جز آن روی روی که یزدان نماست
چه خواهی نمودن باو کار زار *** به بدر و احد بنگری نامدار
که چون ذوالفقار از کمر بر کشید *** سر سرکشان را بچنبر کشید
نه سفیان بجا ماند نه لشگرش *** چنین آمد از دادگر داورش
همه کشته گشتند خویشان تو *** فتاده بخون زشت کیشان تو
از آن رزم و آن رزمگه یاد کن *** دل از رزم و پیکار آزاد کن
دل از رزم و پیکار و کین در گسل *** بپیکار شیران چه بندی تو دل
ببین تو که این شیر شیر خداست *** شکوه خدائی از او خود نماست
بود خشم و قهرش گه رزم و کیین *** همه خشم و قهر جهان آفرین
که را نیروی تاب دست خداست *** نیاید بدادار پیکار راست
تو اندیشه در دل از این باب کن *** نگاهی سوی بدر و احزاب کن
سوی شیبه و آن دلاور ولید *** که از