فوج

تحقیق معنی اختیار و جبر
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

هفت اورنگ جامی1

هفت اورنگ جامی1

 

مشخصات کتاب

‏شماره بازیابی : ۵-۱۶۹۲۴
‏سرشناسه : جامی عبدالرحمن‌بن احمد،‏ ۸۱۷ - ‏۸۹۸ ق.‏، پدید‌آور
‏عنوان و نام پدیدآور : هفت اورنگ[نسخه خطی]/نور الد ین عبد الرحمن جامی
‏وضعیت استنساخ : : ابوالوفا بن نور الله، ۲۰ رمضان ۹۶۶ق.
‏آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز:[دیباچه] : حمد لرب جلیل من عبد ذلیل و سلاما علی حبیب فایق من محب صادق ....
آغاز:لله الحمد قبل کل کلام / بصفات الجلال و الاکرام ....
انجام:.... که تا پنبه از گوش دل برکشیم/ همه گوش کردیم و دم بر کشیم
انجامه:زبان مراجعت خامه سکندر بپاس خضر لباس از ظلمات دوات ......احقر عباد الله ابو الوفا ابن نور الله استغفر الله عما عثر[ه] قلمی و ذل [کذا] منه قدمی
‏مشخصات ظاهری : ۲۶۹گ ، ۲۳ سطر ، اندازه سطور : ۱۲۰×۱۸۰؛قطع:۱۶۳×۲۳۵
‏یادداشت مشخصات ظاهری : نوع و درجه خط:نستعلیق متوسط
نوع کاغذ:بخارایی نخودی
تزئینات متن:نسخه آراسته به سرلوح و کتیبه بازوبندی مذهب و مرصع و شرفه های عمودی در صفحات آغاز هریک دفتر اول و دوم و سوم سلسله الذهب و صفحات آغازین هریک از مثنویها ، عناوین مثنویها رنگه نویسی با سفیداب، جدول مضاعف زر و مشکی و زنگار و لاجورد دور مسطر ، متن چهار ستونی مضاعف زر و مشکی ، عناوین شنگرف ، کاغذ تیشو محافظ بین مثنویها.
نوع و تز ئینات جلد:تیماج مشکی ، ضربی ، مجدول ، مقوایی ، آستر کاغذ فرنگی نخودی
‏خصوصیات نسخه موجود : امتیاز:نسخه به علت آراستگی ، قدمت و کامل بودن نفیس میباشد
‏معرفی نسخه : نسخه کاملی از هفت اورنگ جامی است شامل دیباچه ، هر سه دفتر سلسله الذهب ، و سلامان و آبسال ، تحفه الاحرار ، سبحه الابرار ، یوسف و زلیخا ، لیلی و مجنون و خردنامه اسکندی است.
‏یاداشت تملک و سجع مهر : شکل و سجع مهر:مهر بیضی (عبده محمد علی) در صفحات آغاز و انجام مثنویها
یادداشت های تملک:عبارت (کتابخانه محمد علی عطار) با دو مهر بیضی (عبده محمد علی) در صفحه عنوان
‏توضیحات نسخه : نسخه بررسی شده .اسفند ۹۰آثار لک در بعضی صفحات دیده میشود ، نسخه نسبتا تمیز است
‏یادداشت کلی : زبان:فارسی
‏یادداشت باز تکثیر : در حاشیه نفحات الانس در لکهنو در سال ۱۳۲۳ق. چاپ سنگی شده ، ضمن هفت اورنگ در سال ۱۹۱۳م. در تاشکند چاپ شده ،و ضمن هفت اورنگ بارها چاپ سربی شده ، یکی از چاپهای آن ضمن هفت اورنگ با تصحیح داد علی شاه در سال ۱۳۷۸ش. در تهران میباشد.
‏منابع اثر، نمایه ها، چکیده ها : ذریعه (۱۲: ۲۱۶) ، چاپی مشار (۳۰۵۴) ، مجلس (۳: ۳۴۴) ، ملی (۳: ۲۷۷).
‏موضوع : شعر فارسی -- قرن‏ ۹ق.‏
‏شناسه افزوده : ابو‌الوفا‌بن‌نور‌الله قرن‌۱۰ کاتب
‏شناسه افزوده : کتابخانه ملی پهلوی

معرفی

نورالدین عبدالرحمن ابن نظام الدین احمد ابن محمد متخلص به جامی در سال ۸۱۷ هجری قمری در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد. .وی بعدها همراه پدرش به سمرقند و هرات رفت و در آن دیار به کسب علم و ادب پرداخت. سپس به سیر و سلوک مشغول و از بزرگان طریقت شد. او نزد سلطان حسین میرزا بایقرا و وزیر فاضل او امیر علیشیر نوایی تقربی خاص داشت. او در محرم ۸۹۸ هجری قمری وفت کرد و در هرات با احترام فراوان به خاک سپرده شد. از جامی بیش از چهل اثر و تألیف سودمند و گرانبها به جای مانده است. معروفترین آثار او عبارت از هفت مثنوی به نام “هفت اورنگ” است.

سلسلةالذهب

 

بخش ۱ - از دفتر اول سلسلةالذهب تقدیس حضرت حق سبحانه تعالی

لله الحمد قبل کل کلام****به صفات الجلال و الاکرام
هر چه مفهوم عقل و ادراک است****ساحت قدس او از آن پاک است
به هوا و هوس در او نرسی****تا ز لا نگذری به هو نرسی
ای همه قدسیان قدوسی****گرد کوی تو در زمین بوسی!
پرتو روی توست از همه سو****همه را رو به توست از همه رو
قطع این ره به راه‌پیمایی****کی توان گر تو راه ننمایی ؟
بنما ره! که طالب راهیم****ره به سوی تو از تو می‌خواهیم
احدی، لیک مرجع اعداد****واحدی، لیک مجمع اضداد
اولی و تو را بدایت نی****آخری و تو را نهایت نی
ذات تو در سرادقات جلال****از ازل تا ابد به یک منوال
بر تو کس نیست آمر و ناهی****همه آن می‌کنی که می‌خواهی
ای جهانی به کام، از در تو!****کام خواهم نه دام از در تو
به جوار خودم رهی بنمای!****در حریم دلم دری بگشای!
غایب از من، مرا حضوری بخش!****به سروری رسان و نوری بخش!
هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!****پای تا فرق غرق نورم کن!
چند باشم ز خودپرستی خویش****بند، در تنگنای هستی خویش؟
وارهانم ز ننگ این تنگی!****برسانم به رنگ بی‌رنگی!
می‌پرد مرغ همتم گستاخ****در ریاض امید، شاخ به شاخ
که ز بام تو دانه‌ای چینم****یا ز نامت نشانه‌ای بینم
ای که پیش تو راز پنهانم****آشکارست! تا به کی خوانم
بر تو این نامهٔ پریشانی؟****چون تو حرفا به حرف می‌دانی
چون کند دست قهرمان اجل****طی این نامهٔ خطا و خلل،
ز آب عفوش ورق بشوی نخست!****پس به کلک کرم که در کف توست،
بهر آزادی‌ام برات نویس!****وز خطاها خط نجات نویس!

بخش ۲ - در نعمت سیدالمرسلین و خاتم‌النبیین (ص)

جامی از گفت و گو ببند زبان!****هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهٔ خویش!****دست بگشا به کسب توشهٔ خویش!
روی دل در بقای سرمد باش!****نقد جان زیر پای احمد پاش!
فیض ام‌الکتاب پروردش****لقب امی خدای از آن کردش
لوح تعلیم ناگرفته به بر****همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت****ز آن نفر سودش از قلم انگشت
از گنه شست دفتر همه پاک****ورقی گر سیه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر****گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جان او موج خیز علم و یقین****سر لاریب فیه اینست، این!
قم فانذر ، حدیث قامت او****فاستقم، شرح استقامت او
جعبهٔ تیر مارمیت، کفش****چشم تنگ سیه دلان، هدفش
وصف خلق کسی که قرآن است****خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور****می‌فرستم تحیتی از دور

بخش ۳ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله

ای کشیده به کلک وهم و خیال****حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون****تختهٔ نقش‌های گوناگون!
چند باشد ز نقش‌های تباه****لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرف‌خوان صحیفهٔ خود باش!****هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خدای‌نماست****روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!****باشد آیینه‌ات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود****وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نه‌ای آگاه****نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگی‌ست کاینات آشام****عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ****از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم****گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه‌ای زین دوایر پرکار****نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط****هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی****مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان****همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل****که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی****پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،****مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا****هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند****خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور****بهره‌ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن****هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر****چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاری‌ات یکی گردد****خواب و بیداری‌ات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران****دیدهٔ باطنت به حق نگران

بخش ۴ - در مراقبت حال

سر مقصود را مراقبه کن!****نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!****که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!****بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش****بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!****تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی****حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز****آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر****گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه****داری‌اش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس****روی او در خدای داری و بس!

بخش ۵ - در تحقیق معنی اختیار و جبر

آن بود اختیار در هر کار****که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختیار فاعل چیست؟****آنکه فاعل چو فعل را نگریست،
ایزد اندر دلش به فضل و رشاد****درک خیریت وجود نهاد
یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود،****کید آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست****کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست
درک خیریت، اختیار بود****و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سبب‌اش****اختیاری نهد خرد لقب‌اش
وآنچه باشد بدون این اسباب****اضطراری‌ست نام آن، دریاب!
باشد از اختیار قدرت دور****فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار****فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست****اندر آن اختیار مجبورست
ورچه بی‌اختیار کارش نیست****اختیار اندر اختیارش نیست

بخش ۶ - در بیان به عیب خود پرداختن و نظر به عیب دیگران نینداختن

شیوهٔ واعظ آن بود که نخست****فعل خود را کند به قول، درست
چون شود کار او موافق گفت****گرد دهد پند غیر، نیست شگفت
زشت باشد که عیب خودپوشی****واندر افشای دیگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسید****صبح شیب از شب شباب دمید
چرخ گردان جز این نمی‌داند****کسیا بر سر تو گرداند
به طبیبان میار روی و، مجوی!****دارویی کان سیاه سازد موی
هست عیبی به هر سر مو، شیب****اینت یک پیری و هزاران عیب!
می‌کنی از بیاض شعر اعراض****روز و شب شعر می‌بری به بیاض
گاه می‌خواهی از مداد، امداد****می‌کنی شعر را چو شعر، سواد
چون زمانه سواد شعر ربود****خود بگو از سواد شعر چه سود؟
چه زنی در ردیف قافیه چنگ؟****کار بر خود کنی چو قافیه تنگ؟
هست نظمی لطیف، عمر شریف****که‌ش مرض قافیه‌ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده‌ای به نظم سخن****فکر کار ردیف و قافیه کن
کاملان چون در سخن سفتند****اعذب الشعر کذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ****پیش اهل بصیرتش چه فروغ؟

بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار

«شعر در نفس خویشتن بد نیست»****پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»****تن چو نال‌ام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار****کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق****مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی****از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند****جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست****جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم****که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست****طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
می‌کنم عیب شعر و، می‌گویم!****می‌زنم طعن مشک و، می‌بویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم****قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!****وز ازل سرنوشت من اینست!

بخش ۸ - در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان

ترک آزار کردن خواجه****دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف****شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحت‌جوی****داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید****گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری****مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:****کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان****دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار****کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است****نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه****معرفت بی‌شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز****لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظ‌ها پاک و معنی‌اش گرگین****نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند****ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه****نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار****شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق****برد از شرع مصطفی رونق
می‌کند پایهٔ شریعت پست****تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است****شرع از او، او ز شرع، بی‌بهره‌ست
فی المثل گر یکی ز عام الناس****بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،****در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند****زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آن‌اش سوی عسس خانه****بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان****ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!****شرم بگذاشت، شرمسارش کن!

بخش ۹ - در بیان عشق و رهایی از خودپرستی

قصهٔ عاشقان خوش است بسی****سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش****هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!****هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا****تا کنم قصه‌های عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،****سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده****که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا****آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود****بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف****نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم****از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن****نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»****«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست****یک من او را هزار من بارست
صد من‌اش بار بر سر و گردن،****به که یک بار بر زبانش من!

بخش ۱۰

خرسی از حرص طعمه بر لب رود****بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهی‌ای برجست****برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد****پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور****خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت****عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست****باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت****دست شسته ز جان و تن می‌رفت
دو شناور ز دور بر لب آب****بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن****از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟****پوستی از قماش آگنده‌ست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت****و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید****خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم****باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر****گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار****بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!****هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشته‌ام****دست از پوست بازداشته‌ام»
پوست از من همی ندارد دست****بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک****پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان****پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال****خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی****که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی****که‌ش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ****مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام****باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام!****چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!****هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!****وز بدان و ددان رهان بازم!

بخش ۱۱ - گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلةالذهب

چون شد این اعتقادنامه درست****باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است****حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق****دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشتهٔ خود آیم باز****سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است****نام رشته بر آن نه از ادب است
این مسلسل سخن که می‌خوانی****هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سینه عشق سخن****نتوان داد شرح عشق کهن
می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه****تا دهم شرح عشق دیرینه
گر مددگار من شود توفیق****که کنم درس عشق را تحقیق،
بهر آن دفتری ز نو سازم****داستانی دگر بپردازم

بخش ۱۲ - از دفتر دوم سلسلةالذهب در خلق اسماء باری و پیداش عشق

بشنو، ای گوش بر فسانهٔ عشق!****از صریر قلم ترانهٔ عشق!
قلم اینک چو نی به لحن صریر****قصهٔ عشق می‌کند تقریر
عشق، مفتاح معدن جودست****هر چه بینی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما دید****آنچنان‌اش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند****عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان****سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست****فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست، عشق در پیوست****نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم****نسبت جذب عشق شد محکم

بخش ۱۳ - تمثیل

قطره چون آب شد به تابستان****گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید****خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت****هیچ چیزی به غیر آن نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج****دید، هم در حضیض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن****متکاون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت****رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره‌ها چون به یکدگر پیوست****سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان****تافت یکسر به سوی بحر، عنان
چون به دریا رسید، کرد آرام****شد درین دوره سیر بحر، تمام
قطره این را چو دید، نتوانست****کردن انکار دیده و، دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب****اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت****عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر****غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین****در جهان نیستند جز حق بین
دیدهٔ جمله مانده بر یک جاست****لیکن اندر نظر تفاوتهاست

بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند

در نواحی مصر شیرزنی****همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد****نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست****نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای****که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال****گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران****شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب****سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام****چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی****دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست****ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق****جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی****گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد****یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک****جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!****وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم****وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز****هرگز از خود نشان نیابم باز

بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا

معتمر نام، مهتری ز عرب****رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد****ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی****که همی گفت غصه‌پردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟****وین چه بار گران‌تر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید****بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیره‌شب ز نالهٔ زار****ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک****از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود****خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را****سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟****چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد****مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه****که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را****یا زند زخم بی‌نصیبی را
منم اکنون و جان آزرده****زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد****گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟****واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم****کز جدایی چگونه می‌نالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش****کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا****داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد****چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش****کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد****شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال****بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟****و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟****باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست****کآدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟
کاش چون خاست از دلش ناله****ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی****پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره‌گری****دست بگشادمی به چاره‌گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت****حال آن دل‌رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز****غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینه‌سوز و دردآمیز****غزلی صبرکاه و شوق‌انگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد****نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع****و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافی‌ش شرح سینهٔ تنگ****بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او****وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق****قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب****عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق****حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید****جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز****رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده****روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن****شکر مصر را رواج‌شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام****همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشک‌فشان****مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب****کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است****به کدامین قبیله‌ات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟****آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بی‌قرار چراست؟****همدمت ناله‌های زار چراست؟
چیست چندین غزل‌سرایی تو؟****وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد****پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی****موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز****زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب****رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم****حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام****کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم****پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار****از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم****به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان****سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای****هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای
از پی رقصشان به ربع و دمن****بانگ خلخال‌ها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز****پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم****او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد****بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو می‌خواهد****وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری****کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت****در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم****نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست****میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای****می‌روم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد****یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد****رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز****غزلی سینه‌سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!****کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق می‌سپری،****سوی خونین‌دلان نمی‌گذری
خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام!****کز دو عالم همین تو را خواهم
بی‌تو بر من بلای جان باشد****گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال****به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!****جای گم کرده‌ای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش****شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد****مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق!****غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد****شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن****به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ****فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دل‌گسلم****رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است****همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام****به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!

بخش ۱۶ - رفتن معتمر و عتیبه به جستجوی ریا

خسرو صبح چو علم برزد****لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب****چاره‌جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین، قدم بیفشردند****در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسیم یار رسید****آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی****خیل انجم رسید و آن مه نی
با عتیبه سخن‌گزار شدند****قصه‌پرداز آن نگار شدند
که: «برون برد رخت ازین منزل****راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشید قرب، غیم گرفت****راه حی بنی سلیم گرفت
گرچه بار رحیل ازین جا بست****طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بویاست****نام او از معطری ریاست»
نام ریا چو آمدش در گوش****از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهرهٔ حیا برداشت****شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا! که یار محمل بست****بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش****تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک****کای عتیبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف****گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو می‌کنم امروز****تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفق‌وار****برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان****کای به ملک صفا وفا کیشان!
این جوان کیست در میان شما؟****چیست در حق او گمان شما؟
همه گفتند: «با جمال نسب****هست شمعی ز دودمان عرب»
گفت کاو را بلایی افتاده‌ست****در کمند هوایی افتاده‌ست
چشم می‌دارم از شما یاری****و از سر مرحمت مددگاری
بهر مطلوبش اختیار سفر****بر دیار بنی‌سلیم گذر
همه سمعا و طاعة گویان****معتمر را به جان رضا جویان
بر نجیب‌اشتران سوار شدند****متوجه بدان دیار شدند
می‌بریدند کوه و صحرا را****پرس پرسان دیار ریا را
تا به منزلگهش پی آوردند****پدرش را از آن خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال****با کسان گفت تا به استعجال
فرش‌های نفیس افگندند****نطع‌های عجب پراگندند
هر کسی را به جای وی بنشاند****وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه****کشت و پخت و کشید پیش، همه
معتمر گفت کای جمال غرب!****همه کار تو در کمال ادب!
نخورد کس ز سفره و خوانت،****تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی،****آرزوی همه عطا نکنی!
گفت کای روی صدق، روی شما****چیست از بنده آرزوی شما؟
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت****اختر برج عزت و شرفت
با عتیبه که فخر انصارست****نیک‌کردار و راست گفتارست،
گوهر سلک اتصال شود****رازدار شب وصال شود»
گفت: «تدبیر کار و بار او راست****واندرین کار، اختیار او راست
با وی این را بگویم از آغاز****آنچه گوید، به مجلس آرم باز»
این سخن گفت و از زمین برخاست****غضب‌آمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه، ریا گفت****کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار****به هوایت کشیده‌اند قطار
همه یکدل به دوستداری تو****یک‌زبان بهر خواستگاری تو»
گفت: «انصاریان کریمان‌اند****در حریم کرم مقیمان‌اند
از برای چه دوستدار من‌اند؟****وز هوای که خواستگار من‌اند؟»
گفت: «بهر یگانه‌ای ز کرام****عالی اندر نسب، عتیبه به نام»
گفت « من هم شنیده‌ام خبرش****نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کو شد****وز جفای زمانه نخروشد»
پدرش گفت: «می‌خورم سوگند****به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچ‌گه به وی ندهم****نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانهٔ تو و او****وآنچه بوده میانهٔ تو و او»
گفت: «با وی مرا چه بازارست،****که از آن خاطر تو دربارست؟
نه خیالی ز روی من دیده‌ست****نه گیاهی ز باغ من چیده‌ست
لیک چون سبق یافت سوگندت****به اجابت نمی‌کنم بندت
قوم انصار پاک دینان‌اند****در زمان و زمین امینان‌اند
بر مقالاتشان مگردان پشت!****رد ایشان مکن به قول درشت!
مکن از منع، کامشان پر زهر!****گر نمی‌بایدت، گران کن مهر!
نرخ کالا ز حد چون در گذرد****رغبت از جان مشتری ببرد»
گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب****کم فتد نکته اینچنین مرغوب!»
آنگه آمد برون و با ایشان****گفت کای زمرهٔ وفاکیشان!
کرد ریا قبول این پیوند****لیک او گوهری‌ست بی‌مانند
مهر او، هم به قدر او باید****تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهان‌افروز****کیست قائم به قیمتش امروز؟»
معتمر گفت: «آن منم، اینک!****هر چه خواهی ضمان منم، اینک!»
خواست چندان زر تمام‌عیار****که مثاقیل آن رسد به هزار
بعد از آن نیز ده هزار درم****سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم
جامگی صد ز بردهای یمن****صد دیگر از آن فزون به ثمن
نافه‌ها مشک و طلبه‌ها عنبر****عقدهای مرصع از گوهر
معتمر گفت با سه چار نفر****زود کردند بر مدینه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند****مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را****شاد کردند آن دو محزون را
بعد چل روز کز نشاط و سرور****حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را****ماه شهر و غزال صحرا را،
به عروسی سوی مدینه برند****وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماری‌ای پرداخت****برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
با دو صد عز و حشمت و جاهش****کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عتیبه و ریا****شاد و خرم شدند ره‌پیما
معتمر با جماعت انصار****تیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند****دل و جان‌شان ز غم رهانیدند
همه غافل از آن که آخر کار****بر چه خواهد گرفت کار، قرار
ماند چون با مدینه یک فرسنگ****جمعی از رهزنان بی‌فرهنگ
بر میان تیغ و، در بغل نیزه****وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین‌لباس و دزدشعار****همه تیغ‌آزمای و نیزه گذار
غافل از گوشه‌ای کمین کردند****رو در آن قوم پاک‌دین کردند
چون عتیبه هجوم ایشان دید****غیرت عاشقی در او پیچید
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر****گاه با نیزه، گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افگند****چون سگان‌شان به خون و خاک افگند
آخر از زخم تیغ صاعقه‌بار****داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری****ضربتی زد به سینه‌اش، کاری
قفس‌آسا، به تن فتادش چاک****مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه، چو میغ****که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
گوش ریا چو آن خروش شنید،****موکنان بر سر عتیبه دوید
دید نقش زمین، نگارش را****غرق خون، نازنین شکارش را
گشته از چشمه‌سار سینهٔ تنگ،****خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد****چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
چهر بر خون و خاک می‌مالید****وز دل دردناک می‌نالید
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد****کآفتاب تو را زوال افتاد؟
سیرم از عمر، بی‌لقای تو، من****کاشکی بودمی بجای تو، من!
عقل بر عشق من زند خنده****که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه****رفت با آه، جان او همراه
زندگی بی‌وی از وفا نشمرد****روی با روی او نهاد و بمرد
ترک هجران‌سرای فانی کرد****روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری****برگرفتند نوحه و زاری
لیکن از نوحه، در کشاکش درد****هر چه کردند، هیچ سود نکرد
چون کند طوطی از قفس پرواز****به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند****بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب****پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند****در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه****تا قیامت شدند همخوابه

بخش ۱۷ - رسیدن معتمر بعد از چندگاه بر سر قبر ایشان

بعد شش سال، معتمر، یا هفت****به سر روضهٔ نبی می‌رفت
راه عمدا بر آن دیار افگند****بر سر قبرشان گذار افگند
دید بر خاک آن دو انده‌مند****سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن****دید خط‌های سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری****سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ز آن زمین بشگفت:****«چه درخت‌ست این» به حیرت ؟ گفت
که: «درختی‌ست این سرشتهٔ عشق****رسته از تربت دو کشتهٔ عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمی‌ست****بر وی از شرح حالشان رقمی‌ست
ز اهل دل هر که آن رقم خواند،****حال آن کشتگان غم داند»
جانشان غرق فیض رحمت باد!****کس چو ایشان ازین جهان مرواد!

بخش ۱۸ - حکایت بر سبیل تمثیل

زنگی‌ای روی چون در دوزخ****بینی‌ای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت****لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان****همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه****فرجه‌ای در کدوی پردانه
دید آیینه‌ای به ره، برداشت****بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید****همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودی‌ات چون من،****صد کرامت فزودی‌ات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست!****بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی****گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیب‌ها را همه ز خود دیدی****طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد****عیب بگذارد و هنر نگرد

بخش ۱۹ - در ختم دفتر دوم سلسله الذهب

بود در دل چنان، که این دفتر****نبود از نصف اولین کمتر
لیک خامه از جنبش پیوست****چون بدین جا رسید سر بشکست
چرخ اگر باز بگذرد ز ستیز****سازدم گزلک عزیمت تیز،
دهم از سر، تراش آن خامه****برسانم به مقطع، این نامه
ورنه آن را که خاطر صافی‌ست****اینقدر هم که گفته شد کافی‌ست
هم برین حرف، این خجسته کلام****ختم شد، والسلام والاکرام!

بخش ۲۰ - از دفتر سوم سلسلة الذهب در حمد ایزد

حمد ایزد نه کار توست، ای دل!****هر چه کار تو، بار توست، ای دل!
پشت طاقت به عاجزی خم ده!****و اعترف بالقصور عن حمده!

بخش ۲۱

بود در مرو شاه جان زالی****همچون زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی****بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد****روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه می‌رسد سنجر****برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار****کوش خود سوی سینه‌ریشان دار!
گوش سنجر چو آن نفیر شنید****بارگی سوی گنده‌پیر کشید
گفت کای پیرزن! چه افتادت****که ز گردون گذشت فریادت؟
گفت: «من رنجکش یکی زال‌ام****کمتر از صد به اندکی سال‌ام
خفته در خانه‌ام سه چار یتیم****دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام****کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند****وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوریی****تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجهٔ مزدور****ز آبله پر، چو خوشهٔ انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم****پر شد از آرزویشان سبدم
با دل خرم و لب خندان****رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو****در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند****سبدم ز آرزو تهی کردند
این چه شاهی و مملکتداری‌ست؟****در دل خلق، تخم غم کاری‌ست؟
دست از عدل و داد داشته‌ای****ظالمان بر جهان گماشته‌ای
گرچه امروز نیست حد کسی****که برآرد ز ظلم تو نفسی،
چون هویدا شود سرای نهفت****چه جواب خدای خواهی گفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج****وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟****در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبهٔ چتر تو گشت بلند****سایهٔ ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ****میوهٔ عیش می‌خوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوه‌بری****تو گشاده دهان به میوه‌خوری
چشم بگشا! چون عاقبت‌بینان****بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست****صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!!****گفت با خود که این چه کارگری‌ست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!!****تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!!****شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!!****ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!

بخش ۲۲ - رسیدن پیامبر (ص) به گروهی و سخن گفتن با ایشان

در رهی می‌گذشت پیغمبر****با گروهی ز دوستان، همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست****گرد سنگی بزرگ، کرده نشست
گفت کاین دست و پا خراشیدن****چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟
قوم گفتند: «ما جوانانیم****زورمندان و پهلوانانیم
چون به زورآوری کنیم آهنگ****هست میزان زور ما این سنگ»
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟****مرد دعوی پهلوانی کیست؟
پهلوان آن بود که گاه نبرد****خشم را زیر پا تواند کرد!
خشم اگر کوه سهمگین باشد****پیش او پشت بر زمین باشد»

بخش ۲۳ - گفتار در فضیلت جود و کرم

پیش سوداییان تخت جلال****نیست جز تاج جود، راس‌المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند****کی ز سودای خویش سود کنند؟
معنی جود جیست؟ بخشیدن!****عادت برق چیست؟ رخشیدن!
برق رخشان، کند جهان روشن****جود و احسان، جهان جان روشن!
پرتو برق هست تا یک دم****پرتو جود، تا بود عالم!
گرچه یک مرد در زمانه نماند،****وز جوانمرد جز فسانه نماند،
تا بود دور گنبد گردان،****ما و افسانهٔ جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک****ماند نامش کتابهٔ افلاک
هر چه داری ببخش و، نام برآر****به نکویی و نام نیک گذار!
زآنکه زیر زمردین طارم****نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی، نصیب آن باشد****وآنچه نی، حظ دیگران باشد
بهرهٔ خود به دیگران چه دهی؟****مال خود بهر دیگران چه نهی؟

بخش ۲۴ - حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن

حاتم آن بحر جود و کان عطا****روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله‌ای****دید اسیریی به پای سلسله‌ای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد****خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست****بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد****بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش****اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش****چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند****پای او هم ز بند بگشادند

بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را

بود در عهد بوعلی سینا****آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال****شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ می‌زد که:«کم بود در ده****هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من****گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!****به دکان هریسه‌پز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود****با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی****که چو گاوان نبودی‌اش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر****بکشیدم که می‌شوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا****خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند****استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه****مژده‌گویان! که بامداد پگاه
می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب****دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها****کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست****شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای****که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست****کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش****دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز****مصلحت نیست کشتن‌اش امروز
چند روزی‌ش بر علف بندید!****یک زمان‌اش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ****نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند****خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا****همه را خورد بی‌خلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه****شد خود او از خیال گاوی، به!

بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب

جامی! از شعر و شاعری بازآی!****با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است****بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟****شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست****کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟****رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ****کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود****در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر****در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری****خرده‌دان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود****زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش****می‌کنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود****بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود****لله‌الحمد والعلی والجود

سلامان و ابسال

 

بخش ۱ - در ستایش خداوند

ای به یادت تازه جان عاشقان!****ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایه‌ای****خوبرویان را شده سرمایه‌ای
عاشقان افتادهٔ آن سایه‌اند****مانده در سودا از آن سرمایه‌اند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد****عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر****آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار****دیدهٔ وامق نشد سیماب‌بار
تا به کی در پرده باشی عشوه‌ساز****عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش****خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بی‌خود کنی****فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته****دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری****جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست****گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتای‌ام کنی****در مقامات یکی، جای‌ام کنی
تا چو آن سادهٔ رمیده از دویی****«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟****ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟

بخش ۲ - در سبب نظم کتاب

ضعف پیری قوت طبعم شکست****راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند****بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم****پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی****این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟****بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من****گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دل‌ها دار اوست****جمله دل‌ها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی****به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را****جلوه‌گاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست****مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم****در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست****بایدم در گفت و گوی او نشست

بخش ۳

چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب****در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز****پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش****از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد****هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره می‌جستم پی دفع گزند****آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه****تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن****آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامه‌های خسروانی در برش****بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد****بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود****بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چاره‌سازیهای او****شاد از آن مسکین‌نوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند****لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم****از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،****بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!****چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را****چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمه‌ای کین خواب خاست****آید این تعبیر ازینجا نیز راست

بخش ۴ - آغاز داستان سلامان و ابسال

شهریاری بود در یونان زمین****چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت‌شناس****کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او****حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف****ساخت‌اش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم‌گام****جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد****قاف تا قاف‌اش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم****یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست****کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار****عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب****چشمه‌سار ملک دین از وی سراب
نکته‌ای خوش گفته است آن دوربین:****«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره****ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای****کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند****نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان****بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود****ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی****داشتند از عدلشان آسودگی

بخش ۵ - ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه

چون به تدبیر حکیم نامدار****یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگین‌وار از همه روی زمین****خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد****شیوهٔ نعمت‌شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت****هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف****از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست****گفت با دانای حکمت‌پیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشه‌ات!****آفرین بادا! بر این اندیشه‌ات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست****جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد****زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده‌ای روشن بدوست****خاک تو چون مرده‌ای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای****پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتی‌اش گردد قوی****عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است****خاصه، گویی بهر قهر دشمن است

بخش ۶ - تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن

کرد چون دانا حکیم نیک‌خواه****شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن****ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بی‌شهوت از صلبش گشاد****د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل****کودکی بی‌عیب و طفلی بی خلل
غنچه‌ای از گلبن شاهی دمید****نفحه‌ای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند****تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک****بود آن بی‌مردم، این بی‌مردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد****چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیب‌اش سلامت یافتند****از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او****ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهره‌مند****دایه‌ای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام****سال او از بیست کم، ابسال نام
نازک‌اندامی که از سر تا به پای****جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم****خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته****زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال****افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبهه‌اش آیینه رنگ****ابروی زنگاری‌اش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینه‌وار****شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب****تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف****گوهر گفتار را سیمین‌صدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل****رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید****چشم نیکان را بلا بی‌حد کشید
رشتهٔ دندان او در خوشاب****حقهٔ در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم****گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام****خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد****وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید****غبغب‌اش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمین‌لعبت از سیم‌اش تنی****چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب****که‌ش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور****در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو****جز کناری زو نکردی آرزو
مخزن لطف از دو دست او دو نیم****آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او****قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان****رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب****فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف****بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته****از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید****ز آن، زبان در کام می‌باید کشید
زآنکه می‌ترسم رسد جایی سخن****کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان****هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود****هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمین‌صدف بشکافته****گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد،****بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را****تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش****پرورد از رشحهٔ پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او****بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب****گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست****چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتی‌اش بی هیچ شک****کردی‌اش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد****نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش****سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی****همچو زرین لعبت‌اش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او****چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمت‌اش بیگاه و گه****تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو****سال او هم چارده، چون ماه او
پایهٔ حسنش بسی بالا گرفت****در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار****صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند****آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزه‌واری قد او چون سر کشید،****بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،****سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود****شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان****در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند****از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجه‌اش داده شکست سیم ناب****دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو!****شمه‌ای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو می‌شکافت****لفظ نشنیده، به معنی می‌شتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب****در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهٔ مشکین رقم****آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود****نکته‌های حکمت‌اش محظوظ بود

بخش ۷ - صفت چوگان باختن سلامان

صبحدم چون شاه این نیلی تتق****بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب****پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان****خردسال و تازه‌روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری****آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی****گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگان‌زنان جویای حال****گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه****بود چابک‌تر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب****گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد****وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود****گوی نتواند ز میدانش ربود

بخش ۸ - در صفت کمانداری و تیراندازی وی

از کمانداران خاص اندر زمان****خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی****بانگ زه از گوشه‌ها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست****تا بن گوش‌اش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن****رهسپر گشتی به هنجار نشان
ورگشادی تیر پرتابی ز شست****بودی‌اش خط افق جای نشست
گرنه مانع سختی گردون شدی****از خط دور افق بیرون شدی

بخش ۹ - در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی

بود در جود و سخا دریا کفی****ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم****عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو می‌آراستم****نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل****معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی****تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او****خم نکردی پشت خود در مشت او

بخش ۱۰ - ظاهر شدن عشق ابسال بر سلامان

چون سلامان را شد اسباب جمال****از بلاغت جمع، در حد کمال،
سرو نازش نازکی از سر گرفت****باغ لطفش رونق دیگر گرفت
نارسیده میوه‌ای بود از نخست****چون رسیدن شد بر آن میوه درست،
خاطر ابسال چیدن خواست‌اش****وز پی چیدن، چشیدن خواست‌اش
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند****بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز****کم نه ز اسباب جمال‌اش هیچ چیز
با سلامان عرض خوبی ساز کرد****شیوهٔ جولانگری آغاز کرد
گاه بر رسم نغوله پیش سر****بافتی زنجیره‌ای از مشک تر
تا بدان زنجیرهٔ داناپسند****ساختی پای دل شهزاده، بند
گاه مشکین موی را بشکافتی****فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی
گه نهادی چون بتان دلفروز****بر کمان ابروان از وسمه، توز
تا ز جان او به زنگاری کمان****صید کردی مایهٔ امن و امان
برگ گل را دادی از گلگونه زیب****تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
دانهٔ مشکین نهادی بر عذار****تا بدان مرغ دلش کردی شکار
گه گشادی بند از تنگ شکر****گه شکستی مهر بر درج گهر
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی****وز لب گویاش گوهر چین شدی
گه نمودی از گریبان گوی زر****زیر آن طوق مرصع از گهر،
تا کشیدی با همه فرخندگی****گردنش را زیر طوق بندگی
گه به کاری دست سیمین‌بر زدی****ز آن بهانه آستین را برزدی
تا نگارین ساعد او آشکار****دیدی و، کردی به خون چهره، نگار
گه چو بهر خدمتی کردی قیام****سخت‌تر برداشتی از جای گام
تا ز بانگ جنبش خلخال او****تاج در فرقش، شدی پامال او
بودی القصه به صد مکر و حیل****جلوه گر در چشم او در هر محل
صبح و شام‌اش روی در خود داشتی****یک دم‌اش غافل ز خود نگذاشتی
زآنکه می‌دانست کز راه نظر****عشق دارد در دل عاشق اثر
جز به دیدار بتان دلپذیر****عشق در دلها نگردد جای گیر

بخش ۱۱ - تاثیر حیلت‌های ابسال در سلامان

چون سلامان با همه حلم و وقار****کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید****وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق****وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد****حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گل‌رنگ شد****عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه****گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار****ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک****در درون اندیشه‌ای می‌کرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال****طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز****مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست****بخردان را قبلهٔ امید نیست

بخش ۱۲ - تمتع یافتن سلامان و ابسال از صحبت یکدیگر

چون سلامان مایل ابسال شد****طالع ابسال فر خفال شد
یافت آن مهر قدیم او نوی****شد بدو پیوند امیدش قوی
فرصتی می‌جست در بیگاه و گاه****یابد اندر خلوت آن ماه، راه
تا شبی سویش به خلوت راه یافت****نقد جان بر دست، پیش او شتافت
همچو سایه زیر پای او فتاد****وز تواضع رو به پای او نهاد
شه سلامان نیز با صد عز و ناز****کرد دست مرحمت سویش دراز
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت****کام جان از چشمهٔ نوشش گرفت
داشت شکر آن یکی، شیر این دگر****شد به هم آمیخته شیر و شکر
روز دیگر بر همین دستور بود****چشم‌زخم دهر از ایشان دور بود
روز هفته، هفته شد مه، ماه سال****ماه و سالی خالی از رنج و ملال
همتش آن بود کن عیش و طرب****نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب
لیک دور چرخ می‌گفت از کمین:****نیست داب من که بگذارم چنین !
ای بسا صحبت که روز انگیختم،****چون شب آمد سلک آن بگسیختم!
وای بسا دولت که دادم وقت شام،****صبحدم را نوبت او شد تمام!

بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال

چون سلامان شد حریف ابسال را****صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم****هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز****محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند****با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود****داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند****در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار****کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی****وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبران‌اند از نخست****گشته کار عقل و دین ز ایشان درست

بخش ۱۴ - نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی

«دیدهٔ اقبال من روشن به توست****عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام****تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام
همچو گل از دست من دامن مکش!****خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرق‌سای****وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!****افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!****تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن****رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست****پهلوی سیمین‌بران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،****وز تن گردان شوی گردن‌فکن،
به که از گردان مردافکن جهی****پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای****ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا****شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،****بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام****خاک پای تخت‌فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول****لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول
نیست از دست دل رنجور من****صبر بر فرموده‌ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده‌ام****در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام
لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست،****جان من در ناله و آه آمده‌ست
ور فتاده چشم من بر روی او****کرده‌ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند****نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش****شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!****آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری****خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،****حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!****روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینه‌ات****غرق نور معرفت آیینه‌ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!****بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلوده‌ای مفتون مشو!****وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالی‌مرتبه****برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفس‌ات به زیر انداخته****در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید****بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد****صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!****کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم****در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است****کاختیار کار بیرون از من است!»

بخش ۱۵ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملامت بسیار و گریختن با ابسال

هر کجا از عشق جانی در هم است****محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی که‌ش ملامت یار شد****گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق****وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بی‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است****چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت‌ها شنید****جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند****لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت****در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می‌بکاهد از ملامت جان مرد****صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
می‌توان یک زخم خورد از تیغ تیز****چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد****بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار****یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته****محملی از بهر رفتن ساخته

بخش ۱۶ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره‌ای خرم رسیدن

چون سلامان هفته‌ای محمل براند****پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند****بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بیکران****چشم‌های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او****تا به پشت گاوماهی غور او
کوه پیکر موج‌ها در اضطراب****گشته کوهستان از آنها روی آب
چون سلامان بحر را نظاره کرد****بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو****برکنار بحر اخضر، تیزرو
هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال****شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان، از بادبان پر ساخته****همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می‌شکافت****روی بر مقصد به سینه می‌شتافت
شد میان بحر پیدا بیشه‌ای****وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود****کاندر آن عشرتگه خرم نبود
نو درختان شاخ در شاخ اندر او****در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته****خشک و تر بر یکدگر آمیخته
چشمهٔ آبی به زیر هر درخت****آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار****مشت پر دینار از بهر نثار
چون نبودی نیک گیرا مشت او****ریختی از فرجهٔ انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت****غنچهٔ پیدایی‌اش آنجا شکفت
چون سلامان دید لطف بیشه را****از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دل فارغ ز هر امید و بیم****گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم****هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور****راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ****نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و، خراش خار نی****گنج در پهلو و، رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب****هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده****گاه با طوطی شکرخوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری****گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته، دل پر از عیش و طرب****هر دو می‌بردند روز خود به شب
خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار****در میان و عیب‌جویان بر کنار
در کنار تو به جز مقصود نی****مانع مقصود تو موجود نی

بخش ۱۷ - آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتی‌نمای

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه****ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت****وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز****کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز
داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای****پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان****هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !****تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر****یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید****وز غم ایام بی‌اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور****وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری****هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید****رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی‌ملامت کردن خاطر خراش****هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی****جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای****کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم****خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند****واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان****وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست****یکسر از بهر مکافات آمده‌ست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را****بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید****کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد****وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،****تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت****تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او می‌شتافت****لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب****چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز****شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر****تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی****توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت****آخر آرد سوی اصل خویش رخت

بخش ۱۸ - رسیدن سلامان پیش پدر و اظهار شعف کردن وی

چون پدر روی سلامان را بدید****وز فراق عمر کاه او رهید،
بوسه‌های رحمتش بر فرق داد****دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک!****چشم انسان را جمالت مردمک!
روضهٔ جان را نهال نوبری****آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته****برج شاهی را مه ناکاسته
عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست****سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج****نیست تاج و تخت را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان!****تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!****ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
دست ازین شاهد پرستی باز کش!****شاهی و شاهدپرستی نیست خوش
دور کن حنای این شاهد ز دست!****شاه باید بود یا شاهدپرست

بخش ۱۹ - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و در آتش رفتن با ابسال

کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟****نیست کار از کار او، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود****نی تمنای دلش حاصل شود
مایهٔ آزار او بی گاه وگاه****طعنهٔ بدخواه و پند نیک‌خواه
چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید****جامهٔ آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد****سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مرد، نی درخور بود****مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد****در فضای جان‌فشانی پا نهاد
پشته پشته هیزم از هر جا برید****جمله را یک جا فراهم آورید
جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند****آتشی در پشتهٔ کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند****دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود****همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت****سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش****زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد****گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از مردان نصیب****نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت، این ظاهر بود****هر که بی‌همت بود، منکر بود

بخش ۲۰ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر دوری وی

باشد اندر دار و گیر روز و شب****عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد****از کمان چرخ، پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری****از قفای او در آید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست****بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب****یابد از طعن ملامتگر نصیب
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ****شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت****واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند****چون تن بی‌جان از او تنها بماند
نالهٔ جانسوز بر گردون کشید****دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد****صبح از اندهش گریبان چاک زد
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش****کندی از دندان سر انگشت خویش
روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود****از تپانچه بودی‌اش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی****با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته!****وز جمال خویش چشمم دوخته!
عمرها بودی انیس جان من****نوربخش دیدهٔ گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم****دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!****کار نی کس را به ما، ما را به کس!
دست بیداد فلک کوتاه بود****کار ما بر موجب دلخواه بود
کاش چون آتش همی افروختم!****تو همی ماندی و من می‌سوختم!
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟****این بد آیین با من مسکین چه بود؟
کاشکی من نیز با تو بودمی!****با تو راه نیستی پیمودمی!
از وجود ناخوش خود رستمی!****عشرت جاوید در پیوستمی!

بخش ۲۱ - عاجز شدن شاه از تدبیر کار سلامان و مشورت با حکیم

چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین****بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز****جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست!****بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست!
چون گل آدم سرشتند از نخست****شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم****چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب****بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت****جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید****بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ****بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم****کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درمانده‌ای را مشکلی‌ست****حل آن اندیشهٔ روشندلی‌ست
سوخت ابسال و سلامان از غمش****کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز****نی سلامان را توان شد چاره‌ساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو****چاره‌جوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درمانده‌ام****در کف صد غصه مضطر مانده‌ام
داد آن دانا حکیم او را جواب****کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من****و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را****کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم****جاودان دمساز ابسال‌اش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید****زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت****هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن****بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است****گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،****یابد از دانا و دانایی علاج!»

بخش ۲۲ - منقاد شدن سلامان حکیم را

چون سلامان گشت تسلیم حکیم****زیر ظل رافتش شد مستقیم
شد حکیم آشفتهٔ تسلیم او****سحرکاری کرد در تعلیم او
باده‌های دولت‌اش را جام ریخت****شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت
جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد****کام او ز آن شهد، شکر ریز شد
هر گه ابسال‌اش فرایاد آمدی****وز فراق او به فریاد آمدی،
چون بدانستی حکیم آن حال را****آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی****در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم****رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند****هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند
لیک چون یک دم از او غافل شود****صورت هستی از او زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی****وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است****پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند****آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر****بزم عشرت را نشاط‌انگیزتر
گوش گردون بر نوای چنگ اوست****در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن****یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت****در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم****کرد اندر زهره تاثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد****در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست****مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی برید****عیش باقی را ز فانی برگزید
چون سلامان از غم ابسال رست****دل به معشوق همایون‌فال بست،
دامنش ز آلودگی‌ها پاک شد****همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را****پای او تخت فلک‌معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند****سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان****نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکرکش و هر لشکری****حاضر آن جشن از هر کشوری
ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود****با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند****سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد****تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد****رسم کشورداری‌اش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه‌ای****از برای وی وصیت‌نامه‌ای
بر سر جمع آشکارا و نهفت****صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت:

بخش ۲۳ - وصیت کردن شاه سلامان را

«ای پسر ملک جهان جاوید نیست****بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دین‌اندوز را!****مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج****کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش می‌کن بر آن!****وآنچه نی، می‌پرس از دانشوران!
هر چه می‌گیری و بیرون می‌دهی،****بین که چون می‌گیری و چون می‌دهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!****پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف****وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت****خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل****گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان****چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را****بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند****لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ****چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز****لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام****تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای****مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینه‌ریش****قهر او کینه کش از هر ظلم‌کیش
منبهی باید تو را هر سو بپای****راست‌بین و صدق‌ورز و نیک‌رای
تا رساند با تو پنهان از همه****داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند****وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادان‌تری****کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام****جز به دانایان میفکن! والسلام!

بخش ۲۴ - مراد ازین قصه تنها صورت قصه نیست

باشد اندر صورت هر قصه‌ای****خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای
صورت این قصه چون اتمام یافت****بایدت از معنی آن کام یافت
کیست از شاه و حکیم او را مراد؟****و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟
کیست ابسال از سلامان کامیاب؟****چیست کوه آتش و دریای آب؟
چیست ملکی کآن سلامان را رسید؟****چون وی از ابسال دامان را کشید؟
چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟****زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟
شرح او را یک به یک از من شنو!****پای تا سر گوش باش و هوش شو!

بخش ۲۵ - در بیان مقصود

صانع بیچون چو عالم آفرید****عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خرده‌دان!****و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام****عقل فعال‌اش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر****اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست****نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان وی‌اند اینها همه****غرق احسان وی‌اند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراسته‌ست****راهدان، از شاه او را خواسته‌ست
پیش دانا راهدان بوالعجب****فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بی‌پیوندی جسم‌اش مراد****آنکه گفت این از پدر بی‌جفت زاد
زاده‌ای بس پاکدامان آمده‌ست****نام او ز آن رو سلامان آمده‌ست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست****زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زنده‌ست، جان از تن مدام****گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند****جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بوده‌اند****وز وصال هم در آن آسوده‌اند؟
بحر شهوت‌های حیوانی‌ست آن****لجهٔ لذات نفسانی‌ست آن
عالمی در موج او مستغرق‌اند****واندر استغراق او دور از حق‌اند
چیست آن ابسال در صحبت قریب****و آن سلامان ماندن از وی بی‌نصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط****طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه****و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذت‌های عقلی کردن است****رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضت‌های سخت****تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند****دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی****گه گه‌اش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیم‌اش» وصف حسن زهره گفت****کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید****وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند****کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود****پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را****مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن****تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمال‌کاری، این خطاب****ختم شد، والله اعلم بالصواب

تحفة‌الاحرار

 

بخش ۱ - آغاز سخن

بسم الله الرحمن الرحیم****هست صلای سر خوان کریم
فیض کرم خوان سخن ساز کرد****پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحرکار****خاست که: بسم‌الله دستی بیار!
مائده‌ای تازه برون آمده‌ست****چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست
ور نچشی، نکهت آن بس تو را****بوی خوشش طعمهٔ جان بس تو را
آنچه نگارد ز پی این رقم****بر سر هر نامه دبیر قلم،
حمد خدایی‌ست که از کلک «کن»****بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف****جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برترست****هر چه زبان گوید از آن برترست
نیست سخن جز گرهی چند سست****طبع سخنور زده بر باد، چست
صد گره از رشتهٔ پر تاب و پیچ****گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم****کرده درین فکر سر رشته گم
آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟****غایت این کار بجز عجز چیست؟
عجز به از هر دل دانا که هست****بر در آن حی توانان که هست،
مرسله بند گهر کان جود****سلسله پیوند نظام وجود
غره‌فروز سحر خاکیان****مشعله‌سوز شب افلاکیان
خوان کرامت‌نه آیندگان****گنج سلامت‌ده پایندگان
روز برآرندهٔ شب‌های تار****کار گزارندهٔ مردان کار
واهب هر مایه، که جودیش هست****قبلهٔ هر سر، که سجودیش هست
دایره‌ساز سپر آفتاب****تیزگر باد و زره‌باف آب
عیب، نهان‌دار هنرپروران****عذرپذیرندهٔ عذر آوران
سرشکن خامهٔ تدبیرها****خامه کش نامهٔ تقصیرها
ایمنی وقت هراسندگان****روشنی حال شناسندگان
تازه کن جان نسیم حیات****کارگر کارگه کاینات
ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون****شد به هزاران رقمش رهنمون
نقش نخستین چه بود زان؟ جماد****کز حرکت بر در او ایستاد
کوه نشسته به مقام وقار****یافته در قعدهٔ طاعت قرار
کان که بود خازن گنجینه‌اش****ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش
هر گهری دیده رواجی دگر****گشته فروزندهٔ تاجی دگر
نوبت ازین پس به نبات آمده****چابک و شیرین حرکات آمده
برزده از روزنهٔ خاک سر****برده به یک چند بر افلاک سر
چتر برافراخته از برگ و شاخ****ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ
گاه فشانده ز شکوفه درم****گاه ز میوه شده خوان کرم
جنبش حیوان شده بعد از نبات****گشته روان در گلش آب حیات
از ره حس برده به مقصود، بودی****پویه‌کنان کرده به مقصود، روی
با دل خواهنده ز جا خاسته****رفته به هر جا که دلش خواسته
خاتمهٔ اینهمه هست آدمی****یافته زو کار جهان محکمی
اول فکر، آخر کار آمده****فکر کن کارگزار آمده
بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ****داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ
کارکنان داده به عقل از حواس****گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس
باصره را داده به بینش نوید****راه نموده به سیاه و سفید
سامعه را کرده به بیرون دو در****تا ز چپ و راست نیوشد خبر
ذائقه را داده به روی زبان****کام، ز شیرینی و شور جهان
لامسه را نقد نهاده به مشت****گنج شناسائی نرم و درشت
شامه را از گل و ریحان باغ****ساخته چون غنچه معطر دماغ
جامی، اگر زنده دلی بنده باش!****بندهٔ این زندهٔ پاینده باش!
بندگی‌اش زندگی آمد تمام****زندگی این باشد و بس، والسلام!

بخش ۱۰ - در اشارت به خاموشی که سرمایهٔ نجات است

ای به زبان نکته گذار آمده!****وی به سخن نادره‌کار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان****گشته از آن نقطه زبان‌ات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک****بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری****افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشی‌ست****خامشی‌اش تیغ جهالت‌کشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است****ولولهٔ طبل، ز بی‌مغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان****لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبان‌آور است****کیسه‌تهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست****قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتن‌اش آمد فراغ****جلوه‌گر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ****حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش****چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش****پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن****چند شوی پرده‌در و صف‌شکن
گرچه سخن خاصیت زندگی‌ست****موجب صد گونه پراکندگی‌ست
زندگی افزای، دل زنده را!****ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولی‌وش است****قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،****منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود****فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،****در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت****میل‌زن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!****ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهی‌ات بهره‌مند****پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!****تا که از آن پایه نیفتی به زیر

بخش ۱۱ - حکایت لاک‌پشت و مرغابیان

بسته به صد مهر بر اطراف شط****عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار****قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی****گشت ز بی‌مهریشان کینه‌جوی
طبع بطان از لب دریا گرفت****رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!****وز الم فرقت من بی‌غمان!
خو به کرم‌های شما کرده‌ام****قوت ز غم‌های شما خورده‌ام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت****دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپایی‌ام****نی ز شما طاقت تنهایی‌ام»
بود ز بیشه به لب آبگیر****چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت****و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان****سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان****مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،****بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!****یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد****گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان****ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد****بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟****زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک****از سر افلاک نیفتی به خاک

بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب

هست یکی نیمهٔ عمر تو روز****نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب****می‌گذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه‌ای****خفته به شب مردهٔ کاشانه‌ای
روز چنان می‌گذرد شب چنین****کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شب‌افروز باش****همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود****بر تو شب و روز تو تاوان شود

بخش ۱۳ - در مخاطبهٔ سلاطین

ای به سرت افسر فرماندهی!****افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست****خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر****مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار****نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او****هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت****لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور****آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون****از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر****شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند****حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال****بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل****بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین****شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد****خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند****تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای****پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!****قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود****ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دف‌سرای****اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود****تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری****تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف****تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم****از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخی‌ات هیمه ز خوی درشت****می‌کشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن****طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین****کاه و جو از تو برهٔ خوشه‌چین
گوش کنیزان تو را داده بهر****از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ****همچو سگ زرد شود یار گرگ

بخش ۱۴ - حکایت درازدستی وزیر

بود یکی شاه که در ملک و مال****عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی****چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او****پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی****جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند****ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند****تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر****دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بی‌خردی خود گرفت****بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست****دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل****دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن****در صف کوته‌املان راه کن

بخش ۱۵ - حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت

زاغی از آنجا که فراغی گزید****رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را****خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه****عرضه‌ده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان****داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام****شاهد آن روضهٔ فیروزه‌فام
فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگ****دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز****بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه‌ها برزده تا ساق پای****کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه****پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام****خوش‌روش و خوش‌پرش و خوش‌خرام
هم حرکاتش متناسب به هم****هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را****و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او****رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای****در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می‌کشید****وز قلم او رقمی می‌کشید
در پی‌اش القصه در آن مرغزار****رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته****رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش****ماند غرامت‌زده از کار خویش

بخش ۱۶ - در اشارت به حسن

نقش سراپردهٔ شاهی‌ست حسن****لمعهٔ خورشید الهی‌ست حسن
حسن که در پردهٔ آب و گل است****تازه کن عهد قدیم دل است
ای که چو شکل خوشت آراستند****فتنهٔ ارباب نظر خواستند
قد تو سروی‌ست بهشتی‌چمن****روی تو شمعی‌ست بهشت‌انجمن
صورت موزون تو نظم جمال****مطلع آن، جبههٔ فرخنده فال
جبهه‌ات از نور چو مطلع نوشت****ابرویت از نور دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود****لیک کج آمد چو به مسطر نبود
بهر تماشاگری روی خویش****آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی، حد کس****سایهٔ تو همقدم توست و بس!
صد پی اگر همقدم فکر و رای****از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود****هر یک از آن دیگری افزون بود
جلوهٔ حسن تو در افزونی است****آینهٔ چونی و بیچونی است
قبلهٔ هر دیده‌ور این آینه‌ست****منظر اهل نظر این آینه‌ست
صورت چونی شده از وی عیان****معنی بیچون شده در وی نهان
جلوهٔ این آینهٔ نوربار****از نظر بی‌بصران دور دار!
چهره نهان دار! که آلودگان****جز ره بیهوده نپیمودگان،
چون به جمال تو نظر واکنند****آرزوی خویش تمنا کنند
با تو به جز راه هوا نسپرند****جز به غرض روی تو را ننگرند

بخش ۱۷ - در اشارت به عشق

رونق ایام جوانی‌ست عشق****مایهٔ کام دو جهانی‌ست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد****ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت****با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست****مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته****پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک****تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقی‌ست****تارک جان در قدم عاشقی‌ست

بخش ۱۸ - ختم خطاب و خاتمهٔ کتاب

نقش شفانامهٔ عیسی‌ست این****یا رقم خامهٔ مانی‌ست این
غنچه‌ای از گلبن ناز آمده؟****یا گلی از گلشن راز آمده؟
صبح طرب مطلع انوار اوست****جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه به غایت بلند،****تا نشود هر کس از آن بهره‌مند
سر معانی‌ش نه ز آنسان دقیق،****که‌ش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در آن****آب زلال است و جواهر در آن
شاهد اسرار وی از صوت حرف****کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشک‌فام****حور مقصورات فی‌الخیام
ماشطهٔ خامه چو آراستش****از قبل من، لقبی خواستش
تحفةالاحرار لقب دادمش****تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنی‌ست****هر ورقی در نظرش گلشنی‌ست
کرد مجلد سوی جلدش چو میل****داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ خوش آوازه‌اش****تار بریشم ده شیرازه‌اش
باش خدایا به کمال کرم،****حافظ او ز آفت هر کج‌قلم!
ظلمت کلک وی ازین حرف نور****دار چو انگشت بداندیش دور
شکر که این رشته به پایان رسید****بخیهٔ این خرقه به دامان رسید

بخش ۲ - مناجات

ای صفت خاص تو واجب به ذات!****بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند****حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت****مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغ‌سان****تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران****در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست****بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی****نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ****باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری****هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دل‌افروز، نی****باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!****نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!****هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان****می‌گذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک****پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباری‌ت نه!****بحر محیطی و کناری‌ت نه!
نیست کناری‌ت ولی صد هزار****گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟****نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو****نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابه‌جا****می‌زنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!****جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!****مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند****چون علم خسروی‌اش سربلند،
از علم فقر بلندی‌ش ده!****زیر علم سایه پسندی‌ش ده!
ای ز کرم چاره‌گر کارها!****مرهم راحت‌نه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!****قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشه‌نه گوشه‌نشینان پاک!****خوشه‌ده دانه‌فشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!****قبلهٔ توحید یک‌اندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!****مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت****دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین****دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار****جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!****چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!****ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند****بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!****رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،****بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است****وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرم‌های توست****کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار****شایدم از جام سخن جرعه‌خوار
بر همه در شعر بلندی‌م بخش****مرتبهٔ شعر پسندی‌م بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران****خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات****گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالت‌مب****چرخ نزد خیمهٔ زرین‌طناب
جز پی آن شمع هدایت‌پناه****ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند****مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل****مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!****خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد****دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!****بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!****رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!****مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت****بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع****باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود****گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند****ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست****روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد****بر قدمت سر نهد و جان دهد

بخش ۳ - در فضیلت سخن

پیشترین نغمهٔ باغ سخن****هست نسیم چمن‌آرای «کن»
هست سخن پرده کش رازها****زنده کن مردهٔ آوازها
نغمهٔ خنیاگر دستان‌سرای****مرده بود بی‌سخن جانفزای
چون به سخن باز شود ساز او****جان به حریفان دهد آواز او
مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست****گنبد فیروزه از آن پر صداست
خیز و به گلزار درون آ، یکی!****نرگس بینا بگشا اندکی!
از پی گوشی که کند فهم راز****بین دهن گل چو لب غنچه باز
سوسن آزاد و زبان در زبان****مرغ سحرخیز و فغان در فغان
کاشف اسرار و معانی همه****عرضه ده گنج نهانی همه
این همه خود هست، ولی ز آدمی****کس نزده بیش در محرمی
کشف حقایق به زبان وی است****حل دقایق ز بیان وی است
چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت****از دم او نغمهٔ اعجاز یافت
گرچه سخن هست گره‌ها به باد****در گرهش بین گره صد گشاد
طرفه عروسی که ز زیور تهی****آید از او دلبری و دل‌دهی
چونکه به زیور شود آراسته****طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند****غارت صد قافلهٔ دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای****پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع ، کند ابروان****رخنه شود قبلهٔ پیر و جوان
من که ز هر شاهد و می زاهدم****عمرتلف کردهٔ این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد****عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست****طوق‌کش حلقهٔ خلخال اوست
ابروی او گرچه نپیوسته است****راه خلاصی به رخم بسته است
روز و شب آوارهٔ کوی وی ام****شام و سحر در تک و پوی وی‌ام
شب که مرا دل سوی او رهبرست****کرسی‌ام از زانو و پای از سرست
از مدد همت والای خویش****بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش****سر به در آرم ز گریبان عرش
جامهٔ جسم از تن جان برکشم****خامهٔ نسیان به جهان درکشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم****جرعه‌کش بادهٔ سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند****نقل ز خوان ملکوتم دهند
ساقی سلسال‌ده‌ام سلسبیل****مطربم «آواز پر جبرئیل»
ساقی و مطرب به هم آمیخته****نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه****از پی رجعت کنم آهنگ راه،
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک****زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب****بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه و مجازش کنم****تحفهٔ هر محفل رازش کنم

بخش ۴ - در تنبیه سخنوران

قافیه‌سنجان چو در دل زنند****در به رخ تیره‌دلان گل زنند
روی چو در قافیه‌سنجی کنند****پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند****کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یک‌رنگ نیست****لؤلؤ عمان همه هم‌سنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان می‌طلب!****هر چه بیابی به از آن می‌طلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است****به‌طلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی****کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید****در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم****غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز****بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای****خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد****بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد****روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار****چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست****خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست****خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرم‌پیشه کجا خوان نهد****تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟

بخش ۵ - در آفرینش عالم

شاهد خلوتگه غیب از نخست****بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیب‌نما پیش داشت****جلوه‌نمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !****غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه****دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش****لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت****عقل، سر نادره‌پرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود****پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم****طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینه‌های دگر****بر نظر خویش شود جلوه‌گر
روضهٔ جان‌بخش جهان آفرید****باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار****جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد****گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت****پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را****بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست****زد ره مستان صبوحی‌پرست
فاخته با طوق تمنای سرو****زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل****پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچه‌ها برزده****زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،****عشق، شد از جای دگر جلوه‌گر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،****عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،****عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،****عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جان‌اند به هم حسن و عشق****گوهر و کان‌اند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بوده‌اند****جز به هم این راه نپیموده‌اند
هستی ما هست ز پیوندشان****نیست گشاد همه جز بندشان

بخش ۶ - حکایت شیخ روزبهان با بیوه‌ای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری می‌آموخت

روز بهان فارس میدان عشق****فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پرده‌سرائی رسید****از پس آن پرده‌نوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری****گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!****پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو****کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود****گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد****سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!****از دلت این بیخ هوس کنده‌گیر!
حسن نه آنست که ماند نهان****گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است****زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوری‌اش****جا نشود منظر منظوری‌اش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند****بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود****کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بیننده‌ای****در صف عشاق نشیننده‌ای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!****زنده به زیر علم عشق میر!

بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی

یوسف کنعان چو به مصر آرمید****صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش****پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد****آینه‌ای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال****کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر برده‌ای****زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم****هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینه‌ای بهر تو کردم به دست****پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی****صورت زیبات تماشا کنی
تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟****گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس****غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!****صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای****یوسف غیب تو شود رونمای

بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)

شیر خدا شاه ولایت علی****صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت****تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت****صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد****پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند****چاک بر آن چون گل‌اش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون****آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید****گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من****ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حال‌اش چو نمودند باز****گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر****گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک****گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!****در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی****گرد شکافی و به مردی رسی

بخش ۹ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود

زنده‌دلی از صف افسردگان****رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد****روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک****روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ‌منشان، تیزتگ****همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال****کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟****رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند****پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلان‌اند به روی زمین****بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی****صحبت افسرده‌دل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگنده‌اند****گرچه به تن مرده، به جان زنده‌اند»
جامی، از این مرده‌دلان گوشه‌گیر!****گوش به خود دار و، ز خود توشه‌گیر!
هر چه درین دایره بیرون توست****گام سعایت زده در خون توست

سبحة‌الابرار

 

بخش ۱ - مناجات

ای حیات دل هر زنده دلی****سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنی‌بخش شکر گفتاران****کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزه‌رواق****شمسهٔ زرکش زنگاری‌تاق
تاج به سر نه زرین‌تاجان****عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده****در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیده‌لبان****خوان خرسندی روزی‌طلبان
گنج جان‌سنج به ویرانهٔ جسم****حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان****زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل****زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان****شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای****صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان****قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح****از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان****حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش****دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ****داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچه‌سان تنگدل باغ توایم****لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست****گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟****پرده بردار که بی‌پرده، بهی!
تازه‌رس قافلهٔ بازپسان،****به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!****سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!****در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!****رخنه‌اش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی****به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی****دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!****تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پرده‌نشینان ندرند****وز سر پرده‌دری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای!****گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طرب‌زن به زمین!****چند باشد به فلک بزم‌نشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه****سرکشیده‌ست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکن‌اش از سر هم!****شو از آن مهره‌کش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!****تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!****بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!****خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزله‌ها****ساز از آن عالیه‌ها سافله‌ها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم!****پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای،****همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه****بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه****سایه با نور بود همسایه
حق همسایگی‌ام دار نگاه!****سایه‌وارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،****جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود****ظلمت سایگی‌اش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی****یابد از گلشن بیرنگی بوی

بخش ۱۰ - حکایت آن مرید گرم رو و پیر

صادقی را غم شبگیر گرفت****صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند****بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان می‌زد****گوی اسرار به چوگان می‌زد
سامعان جمله سرافکنده به پیش****از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور****که به فرموده‌ات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد****تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟****آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی****در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار****پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟****رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن****موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید****یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن****کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف****با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار****کرده در آتش سوزنده قرار
آتش‌اش شعله‌زنان از همه سوی****بر تنش کج نشده یک سر موی

بخش ۱۱ - مناجات

ای دل اهل ارادت به تو شاد!****به تو نازم! که مریدی و مراد
خواهش از جانب ما نیست درست****هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما****هیچ سودی ندهد خواهش ما
گر به ما خواهش تو راست شود****مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را****گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعله‌فروز،****هر چه غیر تو بود جمله بسوز!
بود که بی‌دردسر خامی چند****پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد****پی به بیغولهٔ نابود برد
درزند آتش هستی تابی****ریزد از توبه بر آتش، آبی

بخش ۱۲ - در مقام توبه

ای رقم کردهٔ تو حرف گناه!****نامهٔ عمرت ازین حرف سیاه!
وای اگر عهد بقا پشت دهد****مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق****وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمهٔ غم ساز کنند****دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو****حلقه‌کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند****وز درون خرم وخندان نگرند
هیچ تن را سر سودای تو نه!****هیچ کس را غم فردای تو نه!
پیش از آن کیدت این واقعه پیش****به که از توبه کنی چارهٔ خویش
دامن از نفس و هوا در چینی****پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد از آن بازآیی****عقد اصرار ز دل بگشایی
ز آنچه بگذشت پشیمان باشی****اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری****سوی اقلیم جفا کم گذری
چند باشی ز معاصی مزه کش؟****توبه هم بی‌مزه‌ای نیست، بچش!
ملک، از عصمت عصیان پاک است****دیو، کافرمنش و بی‌باک است
نکند طبع ملک میل گناه****ناید از توبه گری دیو به راه
چهره پر گرد کن از خاک نیاز!****مژه از خون جگر رنگین ساز!
جامهٔ خود چو فلک‌زن در نیل!****به درون شعله فکن چون قندیل!
ز آتش دل شده‌ام گرم نفس****در گنه‌سوزی‌ام این آتش بس!

بخش ۱۳ - حکایت آن وزیر که دل پندپذیر داشت

می‌شد اندر حشم حشمت و جاه****پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران****موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر****چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست****بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابک‌زنی آنجا حاضر****گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
رانده‌ای از حرم قرب خدای****کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب****مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ****مانده‌ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر****داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش****صید شد کوه‌سپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت****به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم****همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد****ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد****وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند****روی در قبلهٔ جاوید کند

بخش ۱۴ - حکایت شیرزن موصلی

بود مردانه‌زنی در موصل****سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام****لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده****چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت****خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار****در بزرگی و نسب، پاک‌عیار
کس فرستاد به وی کای سره‌زن!****در ره صدق و صفا نادره‌فن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست****آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسری‌ام****تن فروده به زنا شوهری‌ام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال****هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید****داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،****همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،****دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد****وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم****راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من****کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی****سوی هر قبله کجا آرم روی؟»

بخش ۱۵ - حکایت صبر عیار

شحنه‌ای گفت که عیاری را****مانده در حبس گرفتاری را،
بند بر پای، برون آوردند****بر سر جمع، سیاست کردند
شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه****لیک بر نمد از او شعلهٔ آه
رخت از آن ورطه چو آورد برون****پیش یاران ز دهان کرد برون،
درم سیم، به چندین پاره****بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سالش کاین چیست؟****بدر کامل شده چون پروین چیست؟
گفت جا داشت در آن محفل بیم****زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود****که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بی‌باکی خویش****شرمم آمد ز جزع ناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان****بس که در صبر فشردم دندان،
زیر دندان درمم جوجو شد****سکهٔ درهم صبرم نو شد
صبر اگر چند که زهر آیین است****عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش****کآخر کار شود چشمهٔ نوش

بخش ۱۶ - در رجاء که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن

ای ز بس بار تو انبوه شده،****دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد****منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!****گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد****زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک****عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!****وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرم‌اندیش****عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه‌ات گر ز گنه پر رقم است****نامه‌شوی تو سحات کرم است
گر چو کوهی‌ست گناه تو، عظیم****کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود****در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی****ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت****ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال****پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت****دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت****زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد****صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید****که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت****بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی****صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه‌لب خشک‌دهان****بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی****چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار****بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین****نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب****همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق****پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود باران‌ریز****گردد از بادیه توفان‌انگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش****سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار****غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات****منقطع گشته شبه‌های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز****اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده****دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید****نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر****راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،****ناامیدی‌ت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!****طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز****آشناپرور و بیگانه‌نواز
هر که ره برد به هم‌خانگی‌اش****نسزد تهمت بیگانگی‌اش

بخش ۱۷ - حکایت ابراهیم و پیر آتش پرست

پیری از نور هدا بیگانه****چهره پر دود، ز آتش‌خانه
کرد از معبد خود عزم رحیل****میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید****بر سر خوان خودش نپسندید
گفت: «با واهب روزی، بگرو!****یا ازین مائده برخیز و برو!»
پیر برخاست که: «ای نیک‌نهاد!****دین خود را به شکم نتوان داد!»
با لب خشک و دهان ناخورد****روی از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل****وحی کای در همه اخلاق جمیل!
گرچه آن پیر نه در دین تو بود****منع‌اش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتادست****که در آن معبد کفر افتاده‌ست
روزی‌اش وانگرفتم روزی****که: نداری دل دین‌اندوزی!
چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش****دهی‌اش یک دو سه لقمه کم و بیش؟
از عقب داد خلیل آوازش****گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!****از پی منع، عطا بهر چه بود؟»
گفت با پیر، خطابی که رسید****و آن جگر سوز عتابی که شنید
پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب****آشنا را پی بیگانه عتاب،
راه بیگانگی‌اش چون سپرم؟****ز آشنایی‌ش چرا برنخورم؟»
رو در آن قبلهٔ احسان آورد****دست بگرفت‌اش و ایمان آورد

بخش ۱۸ - حکایت خوابیدن ابوتراب نسفی در میدان جنگ

بوتراب آن گهر بحر شرف****کبرو یافت از او خاک نسف
با خود آن دم که جهادی‌ش نماند****مرکب جهد سوی اعدا راند
چون شد از هر دو طرف صفها راست****بانگ جنگ‌آوری از صفها خاست،
آمد از بارگی خویش به زیر****با دلی همچو دل شیر، دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت****تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب****که شنیدند نفیرش اصحاب
مدت خواب چو گشت‌اش سپری****از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد****رخنه‌بند صف همکاران شد
سائلی گفت که: «در روز نبرد****که ز هیبت بدرد زهرهٔ مرد،
دارم از خواب تو بسیار شگفت!»****شیخ خندان شد از آن نکته و گفت:
«گر بود ایمنی‌ات روز مصاف****کم ز شب‌های عروسی و زفاف،
ز قدمگاه توکل دوری****قائمی بر قدم مغروری
مرد را که‌ش نه به دل زنگ شکی‌ست****بستر خواب و صف جنگ یکی‌ست
کار اگر مشکل اگر آسان است،****همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست****هر چه آید به تو از سستی توست»

بخش ۱۹ - در عشق

ای دلت شاه سراپردهٔ عشق****جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است****داغ پروانگی‌اش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است****گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت****که درین دایره آرام گرفت
دل بی‌عشق، تن بی‌جان است****جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!****گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست****مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است****بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است****بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!****نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد****نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود****هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش****شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند****به رضای دل او کار کند
هر دم‌اش حیرت دیگر زاید****هر نفس شوق دگر افزاید

بخش ۲ - سبب نظم جوهر آبدار سبحةالابرار

شب که زد تیرگی مهرهٔ گل****قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
چون مشبک قفس مشکین رنگ****گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگ‌قفس چاک زدم****خیمه بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم، از عالم، پیش****هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش
عقل، معزول ز گردآوری‌اش****وهم، عاجز ز مساحت گری‌اش
نور بر نور، چراغ حرمش****فیض بر فیض، سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهروار همه****ابر صحراش گهربار همه
برسرم گوهر و در چندان ریخت****که مرا رشتهٔ طاقت بگسیخت
حیفم آمد که از آن گنج نهان****نشوم بهره‌ور و بهره‌فشان
گوش جان را صدف در کردم****جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست****عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم****همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم****شام‌ها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم****عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحه‌ای شد پی ابرار، تمام****خواندمش سبحةالابرار به نام
می‌رسد عقد عقودش به چهل****هر یک از دل گره جهل گسل
اربعین است که درهای فتوح****زو گشاده‌ست به خلوتگه روح
گرت این سبحهٔ اقبال و شرف****افتد از گردش ایام به کف،
طوق گردن کن و آویزهٔ گوش!****به دو صد عقد در آن را مفروش!
بو که چون سبحه در آئی به شمار****رسدت دست به سر رشتهٔ کار
چرخ کحلی سلب ازرق‌پوش****همچو ابنای زمان زرق‌فروش
سبحهٔ عقد ثریا در دست****خواست بر گوهر این سبحه، شکست
گفتم این رشتهٔ گوهر به کفت****که بود نقد بلورین صدفت،
گرچه بس لامع و نورافشان است،****نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت****نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد****نور این دیدهٔ جان روشن کرد
گرچه آن گوهر بحر کهن است،****این نور آیین در درج سخن است
گرچه در سلک زمان آن پیش است،****چون درآری به شمار این بیش است
گرچه آن را نرسد دست کسی،****بهره‌ور گردد ازین دست بسی
گرچه آن هموطن ماه و خورست****این به خورشید ازل راهبرست

بخش ۲۰ - سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون

والی مصر ولایت، ذوالنون****آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم****در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم****نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال****کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!****که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسی‌ست****که‌ش چو من عاشق رنجور بسی‌ست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است****یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اوی‌ام همه عمر****خاک کاشانهٔ اوی‌ام همه عمر»
گفتمش: «یک‌دل و یک‌روست به تو****یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر****به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ; جا افتاده ; »****« ; جا افتاده ; »
لاغر و زرد شده بهر چه‌ای؟****سر به سر درد شده بهر چه‌ای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بی‌خبری!****به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است****جگر از هیبت قرب‌ام خون است
هست در قرب همه بیم زوال****نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد****شمع امید روان افروزد

بخش ۲۱ - حکایت پیر خارکش

خارکش پیری با دلق درشت****پشته‌ای خار همی برد به پشت
لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت****هر قدم دانهٔ شکری می‌کاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!****وی نوازندهٔ دل‌های نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن****چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی****تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن****گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور****رخش پندار همی‌راند ز دور
آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش****گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام****دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟
عمر در خارکشی باخته‌ای****عزت از خواری نشناخته‌ای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به****که نی‌ام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام****نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت****به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد****بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگی‌ام****عز آزادی و آزادگی‌ام»

بخش ۲۲ - فتوت

ای که از طبع فرومایهٔ خویش****می‌زنی گام پی وایهٔ خویش!
خاطر از وایهٔ خود خالی کن!****زین هنر پایهٔ خود عالی کن!
بهر خود، گرمی جز سردی نیست****سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قوی‌دینان باش!****در پی حاجت مسکینان باش!
شمع شو! شمع، که خود را سوزی****تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک و نکوکاری ورز!****شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!
ابر شو! تا که چو باران ریزی،****بر گل و خس همه یک‌سان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن!****به ملامت دل یاران مشکن!
درگذر از گنه و از دگران!****چو ببینی گنهی، درگذران!
باش چون بحر ز آلایش پاک!****ببر آلایش از آلایشناک!
همچو دیده به سوی خویش مبین!****خویش را از دگران بیش مبین!
بس عمارت که بود خانهٔ رنج****بس خرابی که بود پردهٔ گنج
بت خود را بشکن خوار و ذلیل!****نامور شو به فتوت چو خلیل!
بت تو نفس هواپرور توست****که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم!****بذل کن بر همه همیان درم!
گر براهیمی اگر زردشتی،****روی در هم مکش از هم‌پشتی!
باز کش پای ز آزار، همه!****دست بگشای به ایثار، همه!
هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،****دل ز اندیشهٔ آن پاک بشوی!
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم****نیست برگشتن از آن طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد****زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد، نتواند****که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان!****منگر در هنر و عیب کسان!
عیب‌بینی هنری چندان نیست****هدف قصد جوانمردان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی****بهتر آن است که نادیده کنی
دل ز اندیشهٔ آن داری دور****دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری****به دل کس نرسد آزاری

بخش ۲۳ - در صدق چنانکه ظاهر و باطن یک‌سان بود

ای گرو کرده زبان را به دروغ!****برده بهتان ز کلام تو فروغ!
این نه شایستهٔ هر دیده‌ورست،****که زبانت دگر و دل دگرست
از ره صدق و صفا دوری چند؟****دل قیری، رخ کافوری چند؟
روی در قاعدهٔ احسان کن!****ظاهر و باطن خود یک‌سان کن!
یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باش!****وز دورویان جهان، یک سو باش!
از کجی خیزد هر جا خللی‌ست****«راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست
راست جو، راست نگر، راست گزین!****راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است****ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی!****در حساب از همه برتر باشی!
صدق، اکسیر مس هستی توست****پایه‌افراز فرودستی توست
اثر کذب بود «هیچکسی»****به «کسی» گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس****نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چون بود صدق‌پسند****علم نورش از آن است بلند
دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد****بر همه خلق بلندی‌ت دهد
صدق پیش آر که صدیق شوی****گوهر لجهٔ تحقیق شوی
آنست صدیق که دل‌صاف شود****دعوی او همه انصاف شود
وعدهٔ او به وفا انجامد****دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند****وز برون خار خیانت بکند
برفتد بیخ نفاق از گل او****سرزند شاخ وفاق از دل او

بخش ۲۴ - حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی

آن عرابی به شتر قانع و شیر****در یکی بادیه شد مرحله‌گیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول****شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان****شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد****بهر ایشان شتری دیگر برد
عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز،****چیزی از دادهٔ دوشین امروز»
گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش****دیگ جود آیدم امروز به جوش»
روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت****کرد محکم، شتری دیگر کشت
بعد از آن بر شتری راکب شد****بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند****عزم رحلت ز دیارش کردند،
دست احسان و کرم بگشادند****بدره‌ای زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده****میهمانان کرم ورزیده،
آمد آن طرفه عرابی از راه****دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند****صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش****وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطااندیشه!****وی لئیمان خساست‌پیشه!
بود مهمانی‌ام از بهر کرم****نه چو بیع از پی دینار و درم
دادهٔ خویش ز من بستانید!****پس رواحل به ره خود رانید!
ورنه تا جان برود از تنتان****در تن از نیزه کنم روزنتان
دادهٔ خویش گرفتند و گذشت****و آن عرابی ز قفاشان برگشت

بخش ۲۵ - مناجات

 

این محیط کرم‌ات عرش صدف!****عرشیان در طلب‌ات باد به کف!
ما که لب تشنهٔ احسان توایم****کشتی افتاده به توفان توایم
نظر لطف بدین کشتی دار!****به سلامت برسانش به کنار!
خیمهٔ ما به سوی ساحل زن!****صدف هستی ما را بشکن!
پردهٔ ظلمت ما را بگشای!****صفوت گوهر ما را بنمای!
جامی از هستی خود گشته ملول****دارد از فضل تو امید قبول
بر سر خوان عطایش بنشان!****دامن از گرد خطایش بفشان!
بنگر اندوه وی و، شادش کن!****بنده‌ای پیر شد، آزادش کن!
بینشی ده، که تو را بشناسد****نعمتت را ز بلا بشناسد
کمر خدمت طاعت بخش‌اش!****افسر عز قناعت بخش‌اش!

دسته بندي: هفت اورنگ جامی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد