هدايتگران راه نور (زندگاني اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب (ع))
مشخصات كتاب
سرشناسه: مدرسي محمد تقي ۱۹۴۵- م
عنوان قراردادي: الامام علي قدوة و اسوة. فارسي.
عنوان و نام پديدآور: زندگاني اميرمومنان امام عليبن ابيطالب عليهالسلام محمدتقي مدرسي مترجم محمدصادق شريعت
مشخصات نشر: تهران محبان الحسين ع ۱۳۷۹.
مشخصات ظاهري: ۲۱۵ ص.
فروست: هدايتگران راه نور؛ [ج] ۲.
شابك: ۵۰۰۰ ريال964-5648-70-X: ؛ ۵۰۰۰ ريال (چاپ دوم)؛ ۵۰۰۰ ريال (چاپ سوم)؛ ۵۰۰۰ ريال (چاپ چهارم)؛ ۵۰۰۰ ريال (چاپ پنجم)؛ ۵۰۰۰ ريال (چاپ ششم)؛ ۵۰۰۰ ريال (چاپ هفتم)؛ ۱۲۰۰۰ ريال (چاپ دهم)؛ ۱۴۰۰۰ ريال (چاپ دوازدهم)؛ ۲۰۰۰۰ ريال (چاپ سيزدهم)
يادداشت: چاپ قبلي نشر بقيع ۱۳۷۶.
يادداشت: چاپ دوم پائيز ۱۳۷۹.
يادداشت: چاپ سوم ۱۳۷۹.
يادداشت: چاپ چهارم ۱۳۸۰.
يادداشت: چاپ پنجم بهار ۱۳۸۱.
يادداشت: چاپ ششم ۱۳۸۱.
يادداشت: چاپ هفتم: ۱۳۸۲.
يادداشت: چاپ دهم: ۱۳۸۵.
يادداشت: چاپ دوازدهم: پاييز ۱۳۸۷.
يادداشت: چاپ سيزدهم: ۱۳۸۸.
يادداشت:
عنوان روي جلد: زندگاني اميرالمؤمنين امام عليبنابيطالب عليهالسلام.
يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس
عنوان روي جلد: زندگاني اميرالمؤمنين امام عليبنابيطالب عليهالسلام.
موضوع: عليبن ابيطالب (ع)، امام اول، ۲۳ قبل از هجرت - ۴۰ق -- سرگذشتنامه
موضوع: چهارده معصوم -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده: شريعت پارسا، محمدصادق ۱۳۳۶ -
مترجم
شناسه افزوده: هدايتگران راه نور؛ [ج.] ۲.
رده بندي كنگره: BP۳۶/م۳۶ھ۴ ج.۲ ۱۳۷۹
رده بندي ديويي: ۲۹۷/۹۵۱
شماره كتابشناسي ملي: م۷۸-۲۷۳۳۵
پيشگفتار
الحمد للَّه، و صلّي اللَّه علي محمّد و آله الطاهرين.
هنگامي كه انسان در دل دريايي بيكران كه امواج سركش و خروشان آن، او را از هر سو احاطه كرده، قرار ميگيرد چه ميتوان بكند؟!! من پيشاز نوشتن درباره زندگي و سيماي اميرمؤمنان علي بن ابيطالب عليه السلام همين حال را داشتم.
بيش از بيست سال است كه به نوشتن درباره عليعليه السلام پرداختهام و امروز چنين به نظر ميرسد كه اين كار جامه تحقّق به خود پوشيده است.
بايد اعتراف كنم كه اگر براي نگارش اين كتاب، به نذر و نياز متوسّل نميشدم، پيمودن چنين فراز دشواري برايم امكان پذير نميبود.
امّا از آنجا كه زندگي مولا عليعليه السلام دريايي گوهربار و بيكرانه است، آيا آن كس كه از اين دريا حتّي به اندازه قطرهاي كوچك برخوردار نشود، در زيان و خسران نه زيسته است؟ آري اين ابرهاي پرباران، بيش از هزار سال است كه بر زمينهاي مرده ميبارند و خداوند به بركت اين بارش، آنها را زنده ميدارد.
پس آيا من نميتوانم قلبم را زير اين بارش پاك شستشو دهم تا شايد خداوند بر آن نيز جامه زيستن و زندگاني بپوشاند؟ آيا نبايد زندگي گوهربار و درخشان آن حضرت را چون مشعلي در تاريكي روزگار خود، فرا روي خويش بگيرم و در پرتو نور آن گام بردارم؟ به دنبال شيوه معمول در نگارش اين مجموعه هدايتگران راه نور، كوشيدهام تا حد توان به زندگي و سيماي حضرت عليعليه السلام بپردازم و ازخداوند ميخواهم كه مرا در تحقّق و اتمام اين امر ياري دهد.
انّه ولي التّوفيق محمّد تقي مدرّسي
نام: عليعليه السلام پدر و مادر: ابو طالب - فاطمه بنت اسد شهرت: اميرمؤمنانعليه السلام كنيه: ابو الحسن زمان و محل تولد: سيزدهم رجب، ده سال قبل از بعثت، در درون كعبه متولد شد.
دوران خلافت: سال 36 تا 40 ه.ق (حدود چهار سال و نه ماه) مدت امامت: 30 سال زمان ومحل شهادت: صبح19رمضان سال40 هجرت، توسط ابنملجم در مسجد كوفه، ضربت خورد، و شب 21 رمضان در سن 63 سالگي در كوفه به شهادت رسيد.
مرقد شريف: در نجف اشرف دوران عمر: در چهار بخش: 1 - دوران كودكي (حدود ده سال) 2 - دوران ملازمت با پيامبرصلي الله عليه وآله (حدود23سال) 3 - دوران كنارهگيري از دستگاه خلافت (حدود 25 سال) 4 - دوران خلافت (حدود 4 سال و 9 ماه)
بنيان پاك و ميلاد فرخنده
مولود بزرگ مكّه در يكي از ماههاي حرام رجب پذيراي مقدم زائران بيتاللَّه الحرام بود.
زائران آداب و مناسك مربوط به زيارت خانه خدا را انجام ميدادند و به گرد آن طواف ميكردند.
گاه پروردگارشان را ميخواندند و گاه نيز بتها را.
درميان آنان زن بزرگواري نيز ديده ميشد كه او هم به طواف مشغول بود امّا نه آنسان كه ديگران، آري توجّه او تنها به خداي يكتا معطوف بود.
روحش لبريز از خضوع خداگرايان و خشوع محتاجان و وقار و متانت اميدواران به فضل خدا بود.
خداي يگانه را ميخواند و ازاو ميخواست سنگيني باري را كه از آن ميترسيد و پرهيز ميكرد، كاهشدهد.
او پيش از اين سه پسر و يك دختر زاده بود، امّا در هيچ كدام از آنها درد زايمان مانند اين بار، بر وي و اعصابش فشار نياورده بود.
بسيار ميگريست و با التماس خدا را ميخواند تا شايد درد زايمان رابر او آسان گرداند كه ناگهان در قسمت غربي خانه خدا، جايي كه گروهي از حجاج گرد آمده بودند، حادثه شگفتآوري رخ داد: آن زن در آخرين طوافهاي خود به دور خانه خدا نزديك ركن يماني رسيده بود كه به ناگاه ديوار خانه براي او از هم شكافت و گويي بانگيآهسته او را صدا زد كه به خانه پروردگارت درون آي! زن به درون رفت و مردم درعين شگفتي و ناباوري اين صحنه راميديدند وهمچون حيرت زدگان فرياد سر ميدادند.
درپي فرياد و غوغاي اينان ديگر زائران نيز به سوي آنان ميآمدند و از ايشان درباره واقعهاي كهرخ داده بود پرسش ميكردند.
اين زن كيست؟! اين زن كه هماكنون طوافميكرد نوه هاشم، دختر اسد، همسر ابوطالب، مادر ام هاني و طالب وعقيل و جعفر است.
آري او فاطمه نام دارد.
مردم جمع شده بودند.
سران و بزرگانشان نيز درميان آنان به چشمميخوردند.
زماني گذشت دوباره همان ديوار شكاف برداشت.
چهرهحاضران از خوشي درخشيدن گرفت.
سيماي آن مولود بزرگ، كه بردستان مادر بزرگوارش درحال تقلّا و جنب و جوش بود، نيز ميدرخشيد! اين رويداد در نوع خود بينضير بود، ديوار خانه خدا بشكافد و زنيباردار قدم به درون آن گذارد و در بيتاللَّه الحرام، اين مركز پرتو افشاني روحاني و بركت الهي، مكاني كه از ديدگاه اعراب مقدّسترين و محترمترين مكانها محسوب ميشود، كودك خود را به دنيا آورد.
اين كرامتي بود براي بني هاشم بر قريش و براي قريش بر اعراب،چراكه صاحب خانه كعبه آنان را بدين عنايت، به رياست و سروريخانهاش برگزيده بود و به زني از آنان اجازه داده بود كه كودك خود را،با عزّت و عظمت، در خانهاش به دنيا آورد.
اين خبر خوش در خانههاي بنيهاشم نيز پيچيد و زنانشان با شگفتيوسرور به فاطمه شادباش ميگفتند.
سران و بزرگان نيز به سوي ابوطالب ميرفتند ومقدم اين مولود بزرگ را به وي مباركباد ميگفتند.
درميان اينان جواني نيز بود كه نسبت به تولد اين كودك، بيش از ديگران توجّه نشان ميداد.
او به كودك مينگريست امّا نه آنچنان كه مردان ديگر به اومينگريستند.
اين جوان محمّد بن عبداللَّه صلي الله عليه وآله نام داشت كه همواره به عنوان يكي از اعضاي خانواده ابوطالب به شمار ميآمد.
وقتي كه وي طفل را بغل گرفت آيات خدا را خواند و از آن كودك در شگفت شد و ميلادش را تبريك گفت.
نقل كردهاند كه اين كودك چشمانش را جز بر چهره مبارك پسرعمّش، پيامبر گرامي صلي الله عليه وآله، نگشود.
او را علي نام نهادند.
مادرش براي اونام حيدر را برگزيد.
اگرچه اين نام حاكي از كمال جسماني كودكي بود كه قهرمانيهاي آينده را به ياد ميآورد امّا نام ديگر (علي) نشانگر برتري وي در امور معنوي به حساب ميآمد.
ميلاد معجزهآسا ولادت علي عليه السلام، همچون شهادت وي گواه حقي بر راستي رسالتهاي الهي است.
او در تمام ابعاد حياتش، از ولادت تا شهادت، آيت بزرگ خداوند به حساب ميآيد.
به راستي چرا بايد ولادت پيامبران و امامان هميشه با عجايب وشگفتيها همراه باشد؟ حضرت موسي عليه السلام در صندوقي گذارده شد و در درياي نيل رها گشت و دريا او را به ساحل برد تا در پناه خدا پرورش يابد! حضرت عيسيعليه السلام، بدون آن كه پدري داشته باشد زاده شد و دركودكي در گهواره با مردم لب به سخن گشود!.
ولادت پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمّد صلي الله عليه وآله نيز با حوادثي همراه بود.
كنگرههاي كاخ پارس فرو ريخت و شعلههاي سر بر كشيده آتشكدههاي آنها فرونشست و آب درياچه ساوه به خشكي گراييد و.
و عليعليه السلام، پس از آن كه ديوار خانه كعبه براي مادرش شكافبرداشت درون خانه خدا به دنيا آمد! چرا؟! آيا بدين خاطر كه خداوند اينان را پيشاز ولادتشان بهرسالت برگزيدهاست.
زيرا كه در عالم ذر زودتر از صالحان ديگر، پرسش پروردگار خودرا پاسخ گفتند و خداوند با علم خويش از احوال آنان، ايشان را برگزيدوفضل آنان را با ولادتهاي معجزهآسا بر همه آشكار كرد. [1] يا آنكه خداوند از آينده زندگي آنان بخوبي آگاه بود و مواضع مسئولانه آنان را كه ميدانست به زودي و با آزادي كامل آنها را انتخاب ميكنند، نكو داشت وآنان را با ولادتي نيكو و حيرتانگيز پاداش داد.
يا آنكه خداوند بدين وسيله ميخواست اصلاب گرامي و بزرگورحمهاي پاك و پاكيزهاي كه ايشان را به دنيا آوردند، گرامي دارد.
چنانكه همين كار را با مريم صديقه يا با زكريا و همسرش، به خاطرجايگاهي كه نزد خداوند داشتند، انجام داد.
يا آن كه علّت و عوامل ديگري در كار بوده است.
امّا به هر علّت هم كهباشد بايد گفت كه ولادت معجزهآسا، خود پيامي است آشكار به مردمكه شأن آن مولود بزرگ رابيان ميكند.
آيا براستي چنين نيست؟ پس از آن كه مادر عليعليه السلام همراه با كودكش بيرون آمد، پيامبرصلي الله عليه وآلهبه استقبال او شتافت زيرا ميدانست كه همين كودك در آينده وصيوخليفه او خواهد شد.
از اين رو سروري وصف ناپذير قلب بزرگ او را در بر گرفت.
اين دو، از اين لحظه، هرگز از يكديگر جدا نشدند تا آن كه پيامبرصلي الله عليه وآله به سوي پروردگارش رحلت كرد.
عليعليه السلام نيز، از سنّت پيامبرتا لحظه شهادتش دست برنداشت.
هنگامي كه امام عليعليه السلام با افتخار از اين ارتباط گرم خود و پيامبرصلي الله عليه وآلهسخن ميگويد، جاي هيچ ترديدي براي ما باقي نميگذارد كه اين ارتباط،تقدير پروردگار جهان بوده و در رساندن پيام او به مردمان نقش بزرگيايفا كرده است.
امام عليعليه السلام ميفرمايد: من در كودكي سينههاي عرب را به زمين ماليدم، و پيشاني اشرافربيعه ومضر را به خاك سائيدم، و شما ارتباط من و رسول خداصلي الله عليه وآله را در اين خويشي نزديك و جايگاه مخصوص ميدانيد.
آن حضرت، در زمان كودكي، مرا دركنار خود پرورش داد و به سينهاش ميچسبانيد و در بسترش درآغوش ميداشت وتنش را به من ميماليد و بوي خوش خويش را به مشام من ميرساند.
غذا را ميجويدودر دهان من مينهاد.
دروغي در گفتار و خطايي در كردار از من نيافتوخداوند فرشتهاي از فرشتگانش را، از هنگامي كه پيامبرصلي الله عليه وآله از شير گرفته شده بود، همنشين آنحضرت گردانيد تا او را در شب و روز به راه بزرگواريها وخوهاي نيكوي جهان سير دهد.
و من به دنبال او ميرفتممانند رفتن بچّه شتر درپي مادرش.
در هر روزي از خوهاي خود پرچمونشانهاي برميافراشت وپيروي از آن را به من امر ميكرد.
درهر سال مدتي در حراء اقامت ميكرد و من او را ميديدم و غير از من كسي او رانميديد و در آن هنگام اسلام در خانهاي جز خانه رسول خدا صلي الله عليه وآله و خديجه نيامده بود و من سوّمين ايشان بودم.
نور وحي و رسالت راميديدم و بوي نبوّت را ميبوييدم. [2].
جوان خجسته او به تدريج بزرگ ميشد و درميان همسالان خود، در كردار و گفتار،چهرهاي متمايز از آنان مييافت.
درهمان ايام كه سن و سالي چندان همنداشت با دوستانش دركنار چاهي بازي ميكرد.
ناگهان پاي يكي از آناندركناره چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد، عليعليه السلام سر رسيد و يكياز اعضاي بدن آن طفل را گرفت.
سر طفل رو به پايين و در چاه آويزان و يكي از اعضايش به دست علي عليه السلام بود.
كودكان فرياد ميكردند.
خانواده آن طفل از ديدن چنان صحنهاي در شگفت ماندند.
در آن هنگام عليعليه السلام را مبارك نيز ميناميدند.
مادر طفل خطاب به مردم گفت: اي مردم!آيا مبارك را ميبينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟! شرايط سختي در مكّه حكمفرما بود.
قحطي، سَخت مكّه را تهديد ميكرد و دايره آن تا خانه ابوطالب گسترده بود.
پيامبرصلي الله عليه وآله نزد عموهاي توانگرش رفت و با آنان درباره اوضاع زندگي ابوطالب سخن گفتوپيشنهاد كرد كه هريك از آنان يكي از فرزندان ابوطالب را تحت تكفل خود گيرند.
چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند، گفت: عقيل رابراي من باقي گذاريد و هريك را كه خواهيد با خود ببريد.
پس عبّاس وحمزه، عموهاي پيامبرصلي الله عليه وآله، و هاله، عمّه آنحضرت، هركدام يكي ازفرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط عليعليه السلام ماند.
پيامبر نيزخواستار علي شد.
قلب عليعليه السلام آكنده از سرور و شادي گشت و به پيامبرپناه آورد.
آري عليعليه السلام اوّلين بار كه چشمانش را گشود بر سيماي پيامبر صلي الله عليه وآله نگريست و ايام كودكي خويش را در زير سايه بركات آنحضرت سپريكرد.
عليعليه السلام كه در محمّدصلي الله عليه وآله، عشق و محبّت و تمام خصلتهاي خوب و زيبا را ميديد، ميبايست هم به او پناه آوَرَد و فوراً پيشنهاد آن حضرت درباره كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد.
عليعليه السلام از سرپرست و دوست خود، محمّد صلي الله عليه وآله، پيروي ميكرد و آرامش قلب او بود و وي را درهر كاري الگو و نمونه قرار ميداد.
پيامبرصلي الله عليه وآله نيز برادرزادهاش را از اخلاق نيكويي كه خداوند به اوارزاني ميداشت، سيراب ميكرد.
عليعليه السلام همواره پيامبر را ميديد كه به تفكّر مشغول است و به آسمان مينگرد و از پروردگارش هدايت ميطلبد.
درهمان روزهايي كه پيامبر در غار حرا به عبادت ميپرداخت، علي عليه السلام در عبادتش دقيق ميشد و بدان ميانديشيد و معني و مقصود عبادتآنحضرت را درمييافت و به خداي محمّد ايمان ميآورد و با فطرت پاكخويش، كه هيچگاه شرك بدان راه نيافت، هدايت ميشد.
عليعليه السلام از نبوغ و ذكاوتي كه زيبنده پيامبران است، برخوردار بودوخطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصّي محدودكنيم.
او فطرتاً ايمان داشت.
از اين رو نميتوان وقت معيني را براي ايمان آوردن او درنظر گرفت.
پيامبر نيز، هنگامي كه يكي از مسلمانان از ويدرباره ايمان آوردن عليعليه السلام پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود: عليكافر نبود تا مؤمن شود.
همچنين امام عليه السلام اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وي هيچ گاه خود را به شرك نيالوده است.
هنگامي كه وحي بر قلب حضرت محمّد صلي الله عليه و آله فرود آمد و پيامبر به سوي وي آمد تا او را از اين ماجرا آگاه كند، ديدگان دل عليعليه السلام بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود،گشوده شد.
امام آن روز ده سال داشت.
آري او انسان ديگري جز محمّد بن عبداللَّه صلي الله عليه وآله را نميشناخت كه تمام معاني فضيلت و والايي و صداقت و امانت و مهرباني و احسان به مردم و رسيدگي به حال خويشاوندان دروي جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند.
پس چگونه ميتوانست او را تصديق نكند و پيرو او نگردد؟ روزي پيامبر او را به نماز فراخواند آنحضرت بپا خاست و آداب نمازرا فراگرفت و به مسجد الاقصي، قبله نخست مسلمانان، روي كرد و با پيامبر نماز گزارد.
خديجه، همسر پيامبر، نيز در پشت آن دو نمازميگزارد.
در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند.
آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرّع و زاري ميكردند و آياتي از قرآنميخواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد وجانشان را از ايمان و اطمينانلبريز سازد.
اينك نخستين سلول زنده، درميان ميليونها سلول مرده در جامعه بشري جان ميگرفت.
اين سلول تلاش ميكرد تا حجم و نيروي خود را افزايش دهد وبه خواست خدا زندگي را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد.
از اين بُرهه است كه زندگي عليعليه السلام با جهاد و فداكاري پيوند ميخورد.
او اكنون دو سال است كه از خانه كفيلش به خانه پدرش نقل مكان كرده است.
امّا درهمين دو سال بازهم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوار پيامبر صلي الله عليه وآله سپري ميشود تا آن حضرت هر روز پرچمي در معارف و آداببراي او برافرازد و او از آن پيروي كند.
اسلام، نخستين و پاكترين اصول و پايههاي خود را از روحهاي پاكاين سه نفر، محمّد، علي و خديجه عليهم السلام گرفت تا آن كه ديگر مردانوزنان به گرد محور آنجمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه وروياروييبا وضع فاسد برخاستند.
مبلّغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهال اسلام بارور شد.
آنگاه وحي آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداي بلند مأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهدورسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.
پيامبرصلي الله عليه وآله، علي را فرمان داد تا غذايي فراهم آورد و بني هاشم را بهخانه پيامبر دعوت كند.
بني هاشم به رهبري ابوطالب، رئيس و بزرگ خود، درخانه پيامبر گرد آمدند.
چون همگي غذا خوردند، ديدند كه چيزي از آن غذا كاسته نشد درشگفت ماندند.
پس از غذا، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخن گفت امّا عمويش ابولهب، برخاست و سخنان نيشدار و مسخرهآميزيبر زبان راند.
ابولهب، با آنكهاز نزديكترينخويشان پيامبر بود يكي از سرسختترين دشمنان اسلام به شمار ميرفت.
در قرآنكريم درباره هيچ يك از معاصران پيامبر آيهاي نيامده كه از آنها به بدي ياد كرده باشد امّا يك سوره درباره ابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غضب فرموده است: (تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ) [3].
بريده باد دستان ابولهب و نابود شود.
ابولهب نخستين كسي بود كه پيامبر را در آن روز به ريشخند گرفت.
چرا كه درميان جوانان بني هاشم كه حدود چهل تن بودند، اظهار داشت: اين مرد (پيامبر) چه سخت شما را جادو كرده است! حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخنگفتن با آنان را از دست داد.
فردا نيز عليعليه السلام بار ديگر آنان را به ميهماني فراخواند.
ميهمانان اين بار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخن بگويد، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت: فرزندان عبدالمطّلب! بهخدا سوگند من درميان عرب مردي نميشناسمكه براي قومش چيزي بهتر از آنچه من آوردهام، آورده باشد.
من خير دنياو آخرت را براي شما به ارمغان آوردهام و خداوند تبارك وتعالي به منفرمان داده است كه شما را دعوت كنم.
پس كدام يك از شما مرا در اين كارياري ميكند تا برادر و وصي و جانشين من درميان شما باشد؟ هيچ كس از حاضران پاسخي نگفت مگر علي كه آن روز چنان كه خودگفته است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايشظريفتر بود.
او گفت: اي پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود.
سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود: پس گفتههاي او را بشنويد و از وي فرمان بريد.
حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند: محمّد تو رافرمان داد كه گفتههاي علي را بشنوي و او را فرمان بري.
ظرف سه سال فقط عليعليه السلام و خديجهعليها السلام پيروان اسلام بودند.
پيامبرمخفيانه با آنان نماز ميگزارد و مناسك حج را، براساس سنّت يكتاپرستانه اسلامي و به دور از مناسكي كه اعراب جاهلي انجام ميدادند، بهجاي ميآورد.
از عبداللَّه بن مسعود روايت شده است كه گفت: نخستين باري كه ازدعوت رسول اللَّهصلي الله عليه وآله آگاه شدم، هنگامي بود كه همراه با جماعت خود بهمكّه وارد شدم.
ما را به عبّاس بن عبدالمطّلب راهنمايي كردند به سوي اورفتيم و او در نزد گروهي نشسته بود.
ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردياز باب الصفا پديدار شد.
صورتش به سرخي ميزد و موهاي پر و مجعدشتا روي گوشهايش ميرسيد.
بيني باريك و خميدهاي داشت، داندانهايپيشينش درخشان بود وچشماني فراخ و بسيار سياه و ريشي انبوه داشت.
موهاي سينهاش اندك بود ودستاني درشت و رويي زيبا داشت.
با اوكودك يا جواني كه تازه به سن بلوغ پاي نهاده بود ديده ميشد و نيز زني كهموهاي خود را پوشانده بود، وي را از پشت سر دنبال ميكرد تا آن كه هرسه به سوي حجرالاسود رفتند.
نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس ازوي آن زن با آن سنگ متبرك شدند.
آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانهچرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول شدند.
ما پرسيديم: اي ابوالفضل! چنين آييني را درميان شما نديده بوديم آيا اينآيين تازهاي است؟! پاسخ داد: اين مرد پسر برادرم، محمّد بن عبداللَّه است و اين جوان عليبن ابي طالب و اين زن همسر آن مرد، خديجه دختر خويلد است.
هيچكس بر روي زمين جز اين سه تن خداي را بدين آيين نميپرستد.
عفيف كندي نيز گويد: من مردي تاجر پيشه بودم.
روزي به حج رفتموبه سوي عبّاس بن عبدالمطّلب روانه شدم تا از او كالايي خريداري كنم.
به خدا سوگند، نزد او در صحراي منا بودم كه از نهانگاهي نزديك ويمردي بيرون آمد و به آفتاب نگريست.
چون ديد آفتاب مايل شده، بهنماز ايستاد.
سپس از همان نهانگاهي كه آن مرد بيرون آمده بود، زني خارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد.
آنگاه جواني كه تازه بهسن بلوغ رسيده بود، از همان محل بيرون آمد و دركنار آن مرد به نمازايستاد.
عفيف گويد: به عبّاس روي كردم و از او پرسيدم: اين مرد كيست؟گفت: او محمّدبنعبداللَّهبنعبدالمطّلب، برادرزاده من است.
پرسيدم: اين زن كيست؟ گفت: همسرش خديجه دختر خويلد است.
باز پرسيدم: اين جوان كيست؟ پاسخ داد: او عليبنابيطالب پسرعم محمّد است.
پرسيدم: اين چه كاري است كه ميكنند؟ گفت: نماز ميگزارند.
اوميگويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعني آن جوان، كسياز او پيروي نميكند.
او ميگويد بزودي گنجهاي كسري و قيصر بر روي اوگشوده خواهد شد.
زماني بر دعوت اسلام گذشت و علي بر راه راست و استوار خودهمچنان استقامت ميكرد و دربرابر فشارها و سختيها صبر ميكردوشخصيّت ارزشمند او شكل ميگرفت.
آنگاه مردان ديگري كه هيچسوداگري و خريد و فروشي آنان را از ياد پروردگارشان باز نميداشت،بدين دعوت گراييدند.
هنگامي كه پيامبر، ياران خود را به هجرت بهسوي حبشه فرمان داد و جعفر، برادر عليعليه السلام، را به فرماندهي آنانگماشت قيامتي در قريش برپا شد.
قريشي كه دشمني خود را به حسابنيرومندي و خوش فكري خويش ميگذاشتند.
آنان درمقابل اين تصميمپيامبر، روشي پيش گرفتند كه از آنچه درگذشته به كار ميبردند دشمنانهتر وسختتر بود.
قريش درپي اين نظر كه بني هاشم را از نظام حاكم اجتماعي طرد كنند،تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند.
امّا پيمان نامهاي كه در اينباره نوشته بودند، از ميان رفت.
براساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كس اجازه نداشت، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيسوسرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند.
ابوطالب خاندانش را در محلي - كه به شِعب ابوطالب معروف بود -جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود.
اين خود فرصتمناسب وارزشمندي بود براي امام عليعليه السلام كه از سر چشمه فياض پيامبرسيراب گردد واز وي مكارم و فضايل و معارف والايي فرا بگيرد.
علاوه بر اين، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتي سنگينوسخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كهفرزند ابوطالب در آن شركت ميجُست.
البته پيش از اين امام به جهادي ديگر مشغول بود.
امّا نه در چنينسطحي.
داستان آن بود كه پيامبرصلي الله عليه وآله هنگامي كه در خيابانهاي مكّه راهميرفت، گروهي از كودكان شهر، به دستور بزرگترهاي خود، آنحضرترا با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار ميدادند.
امّا پيامبر به كار آنانبياعتنا بود چراكه عليعليه السلام آن حضرت را همراهي ميكرد و اگر كسينسبت به پيامبر بيادبي روا ميداشت، او را ميگرفت و گوشمالي ميداد.
عليعليه السلام از دوران كودكي، نيرومند و دلير بود.
از اين رو در چشمهمسالانش پر هيبت جلوه مينمود.
آنان وقتي او را دركنار پيامبرميديدند به خود ميگفتند: دست نگاه داريد كه قضم دركنار اوست.
وقضم يعني همان كسي كه بيني و گوشهايشان را درهم ميكوفت.
علي در دوران پيامبر
اشاره
هجرت پس از آنكه آن عهدنامه ملعون از ميان رفت و در بازوي قدرتمنددعوت اسلامي هيچ خللي پديد نيامد، قريش مجبور شد به بني هاشماجازه دهد تا در مكّه رفت و آمد كنند و با مردم داد و ستد داشته باشند.
عموي بزرگوار وپيشتيبان آنحضرت، ابوطالب و نيز همسر وفادارشخديجه به خاطر سختيهايي كه در شعب متحمّل شده بودند، درگذشتندواين سال به عامالحزن (سال اندوه) معروف شد.
در اين سال پيامبر درواقع بزرگترين ياور و استوارترين تكيهگاه خود در سختيها را از دست داد.
با اين پيشامد پيامبرصلي الله عليه وآله تصميم گرفت به سوي مدينه منورّه هجرتكند و در مقابل، كفّار مصمّم شدند پيامبر را پيش از هجرت به مدينهترور كنند.
آنان بدين منظور سي تن از مردان جنگي و ماجراجويان خودرا برگزيدند تا شبانه به خانه پيامبر هجوم برند و آنحضرت را بكشند.
هريك از اين جنگجويان به قبيلهاي از قريش منتسب بود.
هدف كفّار ازاين طرح آن بود كه خونپيامبر را بهگردن تمام قبايل قريش اندازند وبدينوسيله خون آنحضرت ضايع گردد.
خبر تصميم قريش به گوش پيامبرصلي الله عليه وآلهرسيد و آنحضرت نقشه حركت خود به سوي مدينه را ترسيم كرد.
طرحپيامبرصلي الله عليه وآله اين بود كه با استفاده از تاريكي شب، به غار ثور برود و سپساز طريق بيراهه به سوي مدينه حركت كند.
امّا اجراي اين نقشه از يكجهت دشوار بود.
زيرا اگر جنگجويان از فرار پيامبر در آغاز شب آگاهيمييافتند، فوراً درصدد جستجوي آنحضرت در اطراف شهر مكّه،برميآمدند و بيترديد ميتوانستند وي را دستگير كنند و چنانچه پيامبر رامييافتند او را ميكشتند.
از اين رو پيامبر تصميم گرفت با خواباندنشخصي به جاي خود در بسترش، كار را بر قريش مشتبه سازد.
بدين گونهآنان نميتوانستند به زودي به حقيقت ماجرا پيبرند و هنگامي كهحقيقت بر آنان كشف ميشد پيامبر از مكّه دور و يا در غار ثور مستقرشده بود.
امّا چه كسي خود را داوطلب كشته شدن در بستر ميكرد؟ مرگ دربستر همچون مرگ در ميدان نبرد نبود.
ميدان نبرد، جاي ستيزوجنگاوري است، جايي است كه فرد ميكشد و كشته ميشود.
امّا آن كه قرار است در بستر كشته شود، هرگز از خودش نبايد دفاع كند و يااعصابش تحريك شود و دست به حركت بزند! تنها يك مرد، آماده اجراي چنين وظيفه دشواري است و او عليفرزند ابوطالب است كه هرگز از اينكه مرگ به استقبالش آيد يا خود بهاستقبال مرگ رود، بيمناك نيست.
پيامبرصلي الله عليه وآله نزد او رفت و نقشه هجرت خويش را با او درميان گذاشتو او را به اجراي مأموريّت خطيرش فرمان داد.
عليعليه السلام، پس از آن كه ازسلامت پيامبرصلي الله عليه وآله و نجات جان او از دست توطئهگران اطمينان حاصلكرد، گويي مژده سلطنت بر دنيا را شنيده باشد از اجراي اين مأموريّتاستقبال كرد و بسيار از آن خشنود شد.
عليعليه السلام بر بستر پيامبر از اين پهلو به آن پهلو ميشد و شمشيرهايبرّان گرد خانه ميدرخشيدند و در انتظار سرزدن سپيده بودند تا بر كسيكه در بستر آرميده بود، حمله برند و او را تكه تكه كنند.
چون صبحنزديك شد، سنگي به طرف بستر انداختند.
امّا كسي كه در بستر خفته بوداز جاي خود تكان نخورد، ديگر بار سنگي انداختند و چون براي سوّمينبار سنگي به سوي بستر انداختند، عليعليه السلام از جاي خود برخاست.
يكي ازجنگجويان پرسيد: اين ديگر كيست؟ او فرزند ابوطالب است.
آنگاهپرسيدند: علي، محمّد كجاست؟ عليعليه السلام به آنان نگريست و گفت: مگر محمّد را به من سپرده بوديد؟ يكي از مهاجمان خواست به عليحمله بَرَد امّا ديگران او را مانع شدند و بدين طريق خداوند علي را از شرّآنان آسوده ساخت.
عليعليه السلام مأموريّت بزرگ ديگري نيز به عهده داشت و آن بردنخانواده پيامبر و مسلمانان ضعيف و باقيمانده در مكّه به مدينه بود.
اين مأموريّت، بسيار سنگين و دشوار مينمود.
زيرا مكّيان هنگامي كه ازغياب پيامبرصلي الله عليه وآله آگاه شدند بر سختگيري و دشمني خود افزودند.
زيرادريافته بودند كه رهايي پيامبر از چنگ آنان دشواريهاي بسياري برايآنان به وجود خواهد آورد.
بنابراين ميكوشيدند با هر وسيله ممكن بقيهياران آنحضرت را در مكّه از پيوستن به او بازدارند.
آنان به دقت،اصحاب و در رأس آنان خانواده پيامبر را تحت نظر داشتند تا مبادا ازچنگشان بگريزند.
پس از مدّتي عليعليه السلام كار خود را سامان داد و پنهاني با فواطم (فاطمهدختر پيامبر و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير عمّه خود) و نيزبرخي از ضعفاي مسلمانان به قصد مدينه حركت كرد.
آنان مقداري از مكّهفاصله گرفته بودند كه مكّيان از خروج ايشان آگاه شدند وفوراً عدّهايسوار را بسيج كرده درپي آنحضرت روانه نمودند تا ايشان را به اجباربه مكّه بازگردانند.
فرماندهي اين عده را جناح غلام حارث بن اميّه برعهده داشت.
اين عده به تعقيب عليعليه السلام و همراهان وي پرداختند و همين كه بهآنان نزديك شدند، عليعليه السلام متوجّه آنان شد.
جناح با شمشير بهآنحضرت حمله كرد امّا عليعليه السلام شتاب كرد و شمشير را از دست او گرفتو با ضربهاي كار او را ساخت و وي را كشت.
همراهان جُناح با ديدنشجاعت و نيرومندي عليعليه السلام تسليم شدند و آنحضرت آنان را رها كردوبا همراهان خويش به حركت خود به سوي مدينه ادامه داد.
هم ركابي علي با پيامبر در جنگ بدر
قريش نيرو و قواي خويش را براي جنگ با پيامبري كه در مدينهجامعهاي اسلامي بنيان نهاده بود و ستمگران را تهديد ميكرد، گرد آوردوهزار مرد جنگي و مسلّح را به مدينه روانه كرد.
اين درحالي بود كه سپاه پيامبرصلي الله عليه وآله چندان از قدرت نظامي چشمگير و قابل اعتنايي برخوردارنبود.
هر دو سپاه در منطقهاي به نام بدر رودرروي يكديگر ايستادند.
در سيزدهمين روز از ماه مبارك رمضان سال نخست هجري، نبرد ميان دو سپاه با جنگ تن به تن آغاز شد.
درميان سپاه قريش سه تن ازدليرمردان آنان به نامهاي شيبة بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و وليد بن ربيعه براي نبرد تن به تن بيرون آمده خواستار جنگ با همتايان خود از قريششدند.
رسول خداصلي الله عليه وآله نيز عبيدة بن حارث و حمزة بن عبدالمطّلبوعليعليه السلام را به رويارويي ايشان فرستاد.
عليعليه السلام به نبرد پرداخت تاآنكه وليد و شيبه را از پاي درآورد و در كشتن فرد ديگر نيز همكاري كرد.
بدين ترتيب، قريش دلاورترين مردان خود را از دست داد.
پس از مبارزهديگري همچنين عليعليه السلام، حنظلة بن ابي سفيان و عاص بن سعيد بن عاصو عدّهاي ديگر از دليرمردان مكّه را به خاك و خون نشاند و به خواستخداوند كفّار تار و مار و مسلمانان پيروز شدند.
هم ركابي علي با پيامبر در جنگ احد
سپاه قريش شكست خورده و اندوه زده درحالي كه دليران و پهلوانانشبه خاك و خون غلتيده بودند به مكّه بازگشت.
بزرگان قريش خود راآماده نبرد ديگري ميكردند تا با پيروزي در آن ننگ و ذلّتي را كهدر ميدان بدر نصيب آنان شده بود پاك كنند و دعوت و مكتب پيامبر را از ميان بردارند.
عليعليه السلام اين غزوه را چنين توصيف مينمايد: مكّيان يكپارچه بهطرف ما روانه شدند.
آنان قبايل ديگر قريش را براي نبرد با ما تشويقوجمع كرده بودند ودر صدد گرفتن انتقام خون مشركاني بودند كه در روزبدر به دست مسلمانان كشته شده بودند.
جبرئيل بر پيامبر فرود آمد وآنحضرت را از قصد مشركان آگاه كرد.
پيامبر صلي الله عليه وآله نيز آهنگ حركت كرد و همراه با ياران خود در دامنه كوه اُحُداردو زد.
مشركان به سوي ما پيش تاختند و يكپارچه برما يورش آوردند.
شماري از مسلمانان به شهادت رسيدند و گروهي نيز از ميدان گريختند.
من دركنار رسول خداصلي الله عليه وآله باقي مانده بودم.
مهاجران و انصار به خانههاي خود در مدينه بازگشتند و به مردمگفتند: پيامبر و يارانش كشته شدند.
آنگاه خداوند بزرگان مشركين رانابود كرد.
من پيش روي رسول خداصلي الله عليه وآله هفتاد و چند زخم بر داشتم كه ازجمله اين زخم و آن زخم است.
آنگاه حضرت ردايش را افكند و دستشرا بر زخمهايش كشيد.
هم ركابي علي با پيامبر در جنگ احزاب
پس از نبرد اُحُد، جنگ احزاب رخ داد.
بار ديگر قريش و اعراب از نوخود را براي نبرد با اسلام آماده كردند.
امام عليعليه السلام جريان اين جنگ راچنين بيان ميكند: قريش و اعراب ميان خود عهد كرده بودند كه از راهخود باز نگردند مگر آنكه رسول خدا را وما، فرزندان عبدالمطّلب رابكشند آنان باتمام سلاح وتجهيزات و بااطمينان بسيار به سوي ما حركتكرده بودند.
جبرئيل بر پيامبرصلي الله عليه وآله نازل شد و او را از تصميم كفّار آگاهكرد.
آنگاه پيامبر خندقي به گرد خود و يارانش از مهاجران و انصار حفركرد.
قريش پيش آمدند و درپشت خندق اردو زده ما را محاصره كردند.
كفّار خود را نيرومند و ما را ضعيف ميپنداشتند.
نعره ميكشيدندوشمشيرهايشان ميدرخشيد.
رسول خدا آنان را به سوي خدا ميخواند و به خويشاوندي و قرابتي كه ميان او و آنان بود، سوگند ميداد.
امّا آناناز پذيرش دعوتش سرباز ميزدند و گفتههايش جز بر سركشي آناننميافزود.
تك سوار آنان و پهلوان عرب در آن روز عمرو بن عبد ود نام داشت كه همچون شتري مست فرياد ميكشيد و هماورد ميطلبيدورجز ميخواند.
گاه شمشيرش را تكان ميداد و گاه نيزهاش را به اهتزازدرميآورد.
هيچ كس براي نبرد با او پيشقدم نميشد و براي مبارزه با او طمع نميكرد.
حميّتي نبود كه افراد را به جنگ با وي تحريك كندوهوشياري نبود كه آنان را به رويارويي با وي وادارد.
پس پيامبرصلي الله عليه وآله مرا به جنگ با او برگزيد و به دست مباركش عمامه بر سرم پيچيد و اين شمشيرش را -با دست به ذوالفقار زد- به من داد.
منبه استقبال عمرو بن عبد ود شتافتم درحالي كه زنان مدينه ميگريستندوبر من غصّه ميخوردند.
آنگاه خداوند او را به دست من از پاي درآوردو عرب هيچ پهلوان و دلاوري جز او نداشت.
عمرو بر من اين ضربه را وارد ساخت (به جمجمهاش اشاره كرد).
خداوند، به واسطه زيركي و بينايي من، قريش و اعراب را تار و ماركرد.
آري اين همان ضربتي بود كه پيامبرصلي الله عليه وآله آن را با عبادت ثقلين برابركرد وحتّي بر آن ترجيح داد و فرمود: ضربت علي در روز خندق برتر از عبادت ثقلين است. [4] ياران پيامبر بر اين ضربت كه آنان را از خطرناكترين حمله نظامي كهتمام مستكبران قريش و قبايل مشرك به همدستي يهود و منافقان برپاكرده بودند،نجات داد مباهات و از آن تمجيد ميكردند.
شيخ مفيد در ارشاد از قيس بن ربيع از ابو هارون سعدي نقل كرده استكه گفت: نزد حذيفة بن يمان رفتم و به او گفتم: ابوعبداللَّه! ما دربارهفضايل ومناقب عليعليه السلام سخن ميگوييم حال آن كه بصريان ميگويند: شما درباره علي بيش از اندازه تعريف ميكنيد.
آيا تو درباره علي حديثيداري كه براي ما نقل كني؟ حذيفه گفت: ابوهارون! از من چه ميپرسي؟! سوگند به آنكه جانمبه دست اوست اگر همه اعمال و كردار ياران پيامبرصلي الله عليه وآله را از آن روزيكه آنحضرت به نبوّت مبعوث شد تا امروز، در يك كفّه ترازو بنهندواعمال و كردار عليعليه السلام را به تنهايي در كفّه ديگر بگذارند، هر آينهكردار عليعليه السلام بر تمام كردارهاي آنان بچربد.
ربيعه گفت: اين سخنياست كه بر آن نتوان تكيه كرد وآن را پذيرفت.
حذيفه پاسخ داد: اي فرومايه چسان پذيرفتني نيست؟ كجا بودند فلاني و فلاني و همهياران محمّدصلي الله عليه وآله در آن روز كه عمرو بن عبد ود هماورد ميطلبيد؟ جزعلي همه حاضران از رويارويي با عمرو ترسيدند و باز ايستادند.
بلكه اينعلي بود كه به جنگ او رفت و خداوند به دست علي عمرو را از پايدرآورد.
سوگند به آنكه جانم به دست اوست، پاداش كردار علي در آنروز از تمام اعمال ياران محمّد تا روز رستاخيز بزرگتر است. [5].
بيعت رضوان
پس از جنگ خندق، پيامبرصلي الله عليه وآله به سوي مكّه رهسپار شد.
آنحضرتميخواست حج عمره به جاي آورد.
در ركاب وي بسياري از مسلمانانحركت ميكردند.
پيامبرصلي الله عليه وآله، پرچم را به عليعليه السلام سپرد.
چون به بلنديهاي مكّهرسيدند، قريش از ورود او به شهر جلوگيري كردند اصحاب پيامبر در زيردرختي گرد آمدند و با وي تا سر حد مرگ پيمان بستند.
اين پيمان بعدهابه نام بيعت رضوان خوانده شد.
برخي از مفسران ميگويند آيه زير به همين مناسبت فرود آمد: (لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْفَأَنزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً) [6].
همانا خداوند از آن مؤمناني كه زير درخت با تو بيعت كردندخشنود شد وآنچه در دلهاي آنان بود دانست و بر آنان آرامش فرو فرستادو به پيروزي نزديك آنان را پاداش داد.
چون قريش آمادگي كامل مسلمانان را براي جنگ مشاهده كردند،خواستار صلح و سازش شدند.
يكي از بندهاي اين صلحنامه كه قريش بر انعقاد آن پاي ميفشردندوپيامبرصلي الله عليه وآله آن را رد كرده بود، اين بود كه ميگفتند: محمّد! گروهي ازفرزندان و برادران و بردگان ما به سوي تو گريختهاند.
آنان از دين چيزينميفهمند بلكه از مال و املاك، گريختهاند.
ايشان را به ما تحويل ده.
پيامبر پاسخ داد: اگر چنانكه ميگوييد آنان از دين چيزي نميفهمند ماآگاهشان خواهيم كرد.
سپس افزود: گروه قريش! به عناد خود پايان دهيدوگرنه خداوند برشما مردي را مأمور ميكند كه گردنهايتان را به شمشيرميزند وخداوند قلب او را به ايمان آزموده است.
گفتند: او كيست؟ فرمود: او وصله كننده كفش است.
پيامبرصلي الله عليه وآله در آن هنگام كفش خود را به علي داده بود تا آن راوصله زند. [7].
بدينسان ميتوان از ترس فراوان قريش و ديگر مشركان از نيرويعليعليه السلام آگاه شد.
علي شمشير الهي بود كه هيچگاه كُند نميشد و چونانتيري براي اسلام بود كه هيچ وقت به خطا نميرفت.
هرگاه پيامبرصلي الله عليه وآله،اسلام را در خطر ميديد علي را به صحنه ميآورد و هرگاه دشمنان راهطغيان و سركشي پيشه ميكردند، به واسطه عليعليه السلام آنان را وحشتزدهوهراسان ميساخت.
فتح دژهاي خيبر توسط علي
فتح دژهاي خيبر يهود همواره در جزيرةالعرب خطر بزرگي، به شمار ميآمدند.
آناندر دژهايي كه در مكانهايي مناسب بنا ميكردند، سكني ميگزيدند.
يهودعهد خود را با پيامبر زيرپا نهادند و در جنگ احزاب همراه با مشركان برعليه مسلمانان وارد كار شدند.
چون مسلمانان، به سبب انعقاد پيمان صلححديبيه از شرّ قريش آسوده خاطر شدند، پيامبر با يارانشان به طرفبزرگترين دژ يهوديان در خيبر حركت و آن را محاصره كردند.
پيامبر هرروز يكي از فرماندهان را براي فتح آن دژ ميفرستادند، امّا آنان ناكامبازميگشتند.
ابن اسحاق روايت كرده است كه پيامبرصلي الله عليه وآله ابو بكر و سپسعمر را براي فتح دژ فرستادند امّا آنان كاري از پيشنبردند.
آنحضرت كسان ديگر را گسيل داشتند كه آنان هم نتوانستند قلعه رافتح كنند.
آنگاه بود كه پيامبرصلي الله عليه وآله اين سخن معروف خود را فرمود: به خداي سوگند! فردا پرچم را به مردي خواهم داد كه خداو رسولش را دوست ميدارد و خدا و رسول هم او را دوست ميدارند.
هريك از مسلمانان آرزو ميكرد كه اي كاش اين كس خود او باشد!زيرا ميدانستند كه علي بن ابيطالب به درد چشم مبتلاست.
امّا فردا پيامبرصدا زد: علي كجاست؟ عليعليه السلام آمد درحالي كه چشمانش را از شدّتدرد بسته بود.
پيامبر برچشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها رابرطرف كرد.
علي در حالي كه پرچم را بر دوش ميكشيد، عازم ميدان نبردشد و با طلايهداران سپاه يهود جنگيد و پهلوان نامآور آنان به نام مرحبرا با ضربهاي صاعقهوار از پاي درآورد.
شمشير آن حضرت، كلاه خود مرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت.
يهود با ديدن اين صحنه پشت به ميدان جنگ كردند و شكست خورده به سوي دژهايي كه امامعلي آنها را فتح كرده بود، گريختند.
علي همچنين درِ بزرگ خيبر را ازجاي كند و آن را سپر خود كرد.
اين يكي از نشانههاي پيروزي الهي بود كه به دست امير مؤمنان عليعليه السلام تجلّي يافت.
جنگ حنين و فتح مكه
پس از بازگشت مسلمانان به مدينه و زيرپا نهادن مفاد صلحنامهحديبيه از سوي قريش، كه عليعليه السلام آن را به دست خود نوشته بود، پيامبرخود را آماده فتح مكّه كرد.
پيامبر درنظر داشت به ناگهان و بيخبر بهمكّه حمله ببرد.
امّا يكي از سُست عنصراني كه به رايگان براي قريشجاسوسي ميكرد نامهاي به آنان نگاشت و ايشان را از قصد پيامبر آگاهكرد.
وي اين نامه را به همسرش سپرد تا آن را به مكّه برساند.
جبرئيل،پيامبر خدا را از اين ماجرا باخبر ساخت و آنحضرت هم علي و زبير رابه تعقيب آن زن فرستاد.
چون علي و زبير به آن زن رسيدند، او را از ادامه حركت بازداشتندواز او درباره نامه پرسيدند.
زن جريان نامه را انكار كرد.
زبيرميخواست از راه خود بازگردد كه عليعليه السلام دست به شمشيرش برد و ترحّم زبير بر آن زن را بيجا دانست و گفت: رسول خداصلي الله عليه وآله به ما خبر داده كهآن زن حامل نامهاي براي مكّيان است و آنگاه تو ميگويي كه او نامهاي باخود ندارد.
سپس رو به زن كرد و گفت: به خدا سوگند اگر نامه را نشانندهي، تو را بازرسي خواهم كرد.
زن با شنيدن اين سخن، نامه را از ميان موهاي بافته شدهاش بيرون آورد و به آنحضرت داد.
بدين گونه عليعليه السلام، به فرمان رسول خدا، بر مخفي نگاه داشتن حركت پيامبر به مكّه كمك كرد.
لشكر پيامبر با 12 هزار مرد جنگي به سوي مكّه رهسپار شد.
پيامبر پرچم را به علي داد كه چون به مكّه قدمنهاد فرمود: امروز، روز رحمت است.
آنحضرت در واقع بدين وسيلهميخواست مردم را از عفو عمومي كه بعد از اين پيامبر ميخواست اعلامكند، آگاه سازد.
پس از فتح مكّه پيامبر خطاب به مكّيان فرمود: برويد كهشما آزاد شدگانيد.
بتهايي كه در خانه كعبه بودند درهم شكسته شد، زيرا پيامبرصلي الله عليه وآله،علي را بر دوش گرفت و به وي فرمان داد تا بتهاي قريش را درهم بشكند.
علي نيز چنين كرد.
جنگ حُنين مكّه آنچنان آسان فتح شد كه هيچ كدام از مسلمانان آن را به خواب همنميديدند.
از اين رو غرور به دلهاي آنان راه يافت.
شادي فتح مكّه ديرينپاييده بود كه خطر بزرگ ديگري به پيشواز آنان آمد.
رويارويي علي با قبايل هوازن و ثقيف
قبايل هوازن وثقيف و هم پيمانان مشركشان، تمام نيرو و توان خود را براي هجوم بهمسلمانان گرد آورده بودند.
آنان با سپاهي كه تعداد آن سه برابر سپاه مسلمانان بود به رويارويي پيامبر ويارانش آمده بودند.
چون پيامبر آهنگ رفتن به سوي دشمنان را كرد آنان با شناختي كه ازديار خود داشتند، در تنگناي كوهي كه سپاه اسلام بايد به ناگزير در واديحنين، يكي از واديهاي منطقه تهامه، از آن ميگذشتند كمين كردند.
يكياز كساني كه در اين نبرد حضور داشت آن را چنين توصيف كرده است: ما بدون ترس و واهمه به طرف مشركان ميرفتيم تا آنان را بگيريمغافل از اينكه پيش از اين ميبايست سلاح آنها را بگيريم.
بنابراين بدون ترس و بيم ميرفتيم كه ناگهان سپاهيان هوازن وديگر همراهانشان از اعراب، يكپارچه از هر سو بر مسلمانان تاختندوعدّه بسياري از ما را كشتند و مجروح كردند.
هر دو طرف به يكديگرآويختند.
ترس و بيم بر مسلمانان سايه افكنده بود، به همين دليل ازاطراف پيامبرصلي الله عليه وآله پراكنده گشتند در حاليكه پيامبر درجاي خود ثابتقدم ماند.
علي و عبّاس بن عبدالمطّلب و ابو سفيان بن حارث و اسامة بن زيد نيزدركنار آنحضرت باقي بودند. [8] پيامبر ايستادگي ميكرد و دور و بر او را گروهي از جوانان بني هاشموپيشتر از همه آنان علي بن ابي طالب گرفته بودند.
عليعليه السلام از رسول خداحفاظت ميكرد و از راست و چپ ضربه ميزد.
هيچ كس به پيامبرنزديك نميشد جز آن كه علي او را با شمشير ميزد.
در اين ميان عبّاسعموي پيامبر با صداي بلند و به فرمان پيامبر بانگ برداشت كه: اي صاحبان بيعت شجره و اي صاحبان بيعت رضوان از خدا و رسولش بهكجا ميگريزيد؟! گروهي از مسلمانان، كه تعداد آنها حدوداً به صد تن ميرسيد،بازگشتند.
ناگهان جرول پرچمدار هوازن نمايان شد.
عدّهاي ازمردم به خاطر قدرت فوقالعاده او، اطرافش را گرفته بودند.
عليعليه السلام بهجنگ جرول شتافت و او را از پاي درآورد.
ترسي بزرگ در دل مخالفان پديد آمد.
همچنين عليعليه السلام چهل تن از دليرمردان سپاه مقابل رابه خاك و خون نشاند.
بدين ترتيب، مسلمانان دوباره رو به ميدان نبرد آوردند.
دوباره دوسپاه باهم درآميختند.
پيامبر مشتي از خاك بر گرفت وبه عليعليه السلام داد.
آنحضرت نيز آن را بر چهره مشركان پاشيد وگفت: چهرههاتان زشتباد! چند ساعتي نبرد به سود مسلمانان در جريان بود تا آنجا كه كفّار ازسرزمينشان گريختند و زنان و كودكان و اموال خويش را برجاي نهادندو امام علي آنچه از دشمن برجاي مانده بود با خود حمل كرد و همچونديگر جنگها، پيروزي و سربلندي را به ارمغان آورد.
جانشين پيامبر
پيامبر به مدينه آمد
درسال نهم هجري خبري به آنحضرت رسيد مبني بر آن كه روم سپاهي براي جنگ با كشور اسلامي فراهم كرده است.
پيامبر براي مقابله با آنان نيرويي گرد آورد.
اين جنگ اگر به وقوع ميپيوست، نخستين نبرد مسلمانان با كفّار دربيرون از جزيرةالعرب وطبعاً امپراتوري عظيم روم به شمار ميآمد.
موضعگيري حكيمانه ومنطقي، آن بود كه پيامبر، امور اعراب را چنانسامان دهد كه اگر امكان برگشت براي او ميسّر نشد، حكومت اسلاميتحت اختيار فردي امين و درستكار باشد كه كشور را از شرّ تجاوزاتبيگانگان وتوطئههاي عوامل داخلي، كه در آن بُرهه از زمان كه اكثرمردم براي حفظ جان يا دستيابي به غنيمتهاي بسيار به اسلام گرويدهبودند حفاظت كند.
بدين سان پيامبرصلي الله عليه وآله، علي را به جانشيني خود برگزيد.
امّا منافقان كه مترصّد چنين فرصتي بودند تا به قدرت دست اندازند يادر جزيرةالعرب خرابي به بار آورند شايعاتي ساختند مبني بر آن كهپيامبر، علي را در مدينه به جانشيني خود قرار داد زيرا دوست نميداشتكه علي با او همسفر باشد.
با شنيدن اين شايعه عليعليه السلام شمشيرش رابرداشت و در منقطه جرف به سپاه پيامبر پيوست و او را از گفتارمنافقان آگاه كرد.
امّا پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: جز اين نيست كه من تو را برآنچه پشت سربنهادهام، جانشين قراردادم.
كار مدينه جز با من يا با تو راست نميآيد.
پس تو جانشين من درخاندانم و سرزمين هجرتم و قوم و خويشانم هستي.
آيا دوست نداريمقام تو نسبت به من همچون جايگاه هارون باشد نسبت به موسي جز آنكه پس از من پيامبري نخواهد بود.
چه بسا در پشت اين تصميم پيامبر، يعني جانشين كردن عليعليه السلام،وتسليم امور كشور اسلامي به آن امام در غياب خود، حكمتهاي بسيارينهفته باشد.
آيا مگر علي وصّي آنحضرت نبود كه خداوند او را برايپيامبري برگزيد و آنحضرت از يومالدار، هنگامي كه نزديكانوخويشانش را دعوت كرده بود، اين نكته را به مردم اعلان داشته بود.
بنابراين ناگزير ميبايست شرايطي براي گوشزد كردن اين نكته فراهمميكرد.
آنچه اين قول را تأييد ميكند، روايتي است كه احمد در مسندخود پس از همين فرمايش پيامبرصلي الله عليه وآله كه نقل شد، از قول آنحضرتآورده است كه فرمود: سزاوار نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشي. [9].
اي كاش ميشد كه بدانيم چگونه پيامبر مدينه را ترك نميكند مگر آنكه علي را به جانشيني خود بگمارد آنگاه دنيا را وداع گويد بدون آن كهعلي را به جانشيني خود تعيين كرده باشد؟!
سخنان جاويدان
پس از فتح مكّه و نبرد حنين، همه ساكنان جزيرةالعرب بهحكومت اللَّه گردن نهادند.
امّا تنها گروهي از اعراب كه جنگ و ستيزدر خونشان بود و در منطقهاي نزديك به مدينه گرد آمدند و درنظرداشتند ناگهان بر آن شهر، هجوم آورند.
چون پيامبر از تصميم آنان مطلع شد در آغاز ابو بكر و سپس عمروآنگاه عمرو بن عاص را براي مقابله با آنان روانه كرد.
امّا اين سه تنعقبنشيني وبازگشت را بر حمله ترجيح دادند.
زيرا ديدند كه اعراب دريك وادي به نام وادي الرمل كه بسيار صعبالعبور و سنگلاخ بود،موضع گرفتهاند.
سنگر مستحكم اعراب سبب شده بود كه تعدادي ازمسلمانان جان خود را از دست دهند.
پيامبر همچنان كه عادت داشت در مشكلات از عليعليه السلام ياري بجويد،بار ديگر وي را به مقابله با اعراب در وادي الرمل برگزيد و فرماندهانپيش از وي را نيز تحت امر آن امام قرار داد.
علي به سوي اعراب درحركتشد.
روزها در جايي مخفي ميشد و شبها به حركت خود ادامه ميداد.
چون نزديك ايشان رسيد، شبانه مواضع آنان را به محاصرهدرآورد و در آغاز صبح بر آنها يورش برد و بسياري از آنان را كشتوعدّهاي ديگر را به اسارت گرفت تا آنجا كه اعراب مجبور به تسليم شدند.
بامداد همان روز پيامبرصلي الله عليه وآله با مسلمانان نماز صبح گزارد و در آنسورهاي خواند كه مسلمانان تا آن هنگام آن را نشنيده بودند.
اين سورهچنين بود: سوگند به اسباني كه نفسهايشان به شماره افتاد و در تاختن از سمّستوران بر سنگ آتش افروختند و تا صبحگاهان دشمنان را به غارت گرفتند و گرد و غبار برانگيختند و سپاه دشمن را درميان گرفتند. [10].
چون مسلمانان از پيامبر درباره اين سوره پرسيدند، آنحضرتفرمود: علي بر دشمنان خدا چيره گشت و جبرئيل خبر پيروزي او را در اينشب به من داد. [11].
چون علي به مدينه بازگشت، پيامبرصلي الله عليه وآله همراه باديگر مسلمانان به پيشوازش آمدند.
علي به احترام پيامبر از اسب پياده شدامّا پيامبر به او فرمود: سوار شو كه خدا و رسولش هر دو از تو خشنودند.
آنگاه فرمود: اگر نميترسيدم كه گروههايي از امّتم درباره تو چيزي را بگويند كهمسيحيان درباره عيسي گفتند، هرآينه سخني در حق تو ميگفتم كه برمردم نميگذشتي مگر آن كه خاك زير پايت را بر ميگرفتند.
امام عليعليه السلام بدين گونه براي اسلام مانند شمشيري بود كه هيچگاه كُندنميشد.
رسول خداصلي الله عليه وآله هرجا كه خطري متوجّه رسالت ميديد او رامأموريت ميداد.
همچنين بر حسب اخبار و روايات، علي از جانبپيامبر دوبار به يمن فرستاده شد و قبايل آن ديار و بخصوص قبايل هَمْدان،كه همواره از دوستداران امامعليه السلام بودند، به دست آنحضرت به اسلامتشرّف يافتند.
بيعت غدير خم
بيعت غدير خُم در سال دهم هجري، هنگامي كه پيامبرصلي الله عليه وآله تصميم گرفت به مكّهرود وآخرين حج خود را، كه آن را حجةالوداع ناميدهاند، به جاي آوردعليعليه السلام در يمن يا نجران بود.
پيامبر به علي نامهاي نوشت كه به حالتاحرام به مكّه درآيد.
به پيامبر وحي شده بود كه ديگر از امّتش جداخواهد شد و به سراي ديگر خواهد شتافت.
چون مسلمانان مراسم حج را به جاي آوردند و از مكّه بازگشتند،پيامبر در منطقهاي به نام غدير خُم كاروان را از رفتن بازداشت.
چوناين آيه بر او نازل گشته بود: (يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُيَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ. [12].
اي پيامبر! آنچه را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده تبليغ كن و اگر نكنيرسالت خود را ابلاغ نكردهاي و خداوند تو را از مردم در امان ميدارد.
سپس پيامبر درميان مردم براي سخنراني به پا خاست و در آغازسخنانش فرمود: اي مردم دور نيست كه از جانب خدا فرا خوانده شومپس او را پاسخ گويم، آنگاه افزود: من درميان شما دو چيز گرانبها برجاي ميگذارم.
كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم را.
پس بنگريد كه چگونه با آن دو رفتار ميكنيد.
اين دو هرگز ازهم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند.
سپس دست علي را گرفت و بالا برد و فرمود: آيا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اوليتر نيستم؟ مسلمانان گفتند: چرا اي رسول خدا! پس فرمود: هركس كه من مولاي اويم علي هم مولاي اوست.
خداوندا، با دوستداراو دوستي و با دشمن او دشمني فرماي.
آنگاه پيامبر، چادري به علي اختصاص داد و به مسلمانان فرمود كه دسته دسته بر علي وارد شوند و بر او به عنوان اميرالمؤمنين سلام گويند.
هريك از مسلمانان، حتّي كساني كه همسرانشان و يا زنان مسلمانان بههمراه آنان بودند، فرمان پيامبرصلي الله عليه وآله را گردن نهادند.
سپس خداوند تعالي بر پيامبرش آيهاي فرستاد كه بيانگر پايان وحي برآنحضرت بود: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُلَكُمُ الْإِسْلَامَ دِيناً [13].
امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندمواسلام را به عنوان دين و آيين براي شما پسنديدم.
خبر جانشين گرداندن علي توسّط پيامبر در همهجا پيچيد.
امّا پيامبر،كه آگاهترين كس به انديشه و نيتهاي اطرافيان خود بود، ميدانست كهبيشترين زمينه سازي را در اين باره بايد براي كساني انجام دهد كه پس ازفتح مكّه به صفوف مسلمانان پيوستهاند.
او ميدانست كه بيشتر آنان ازعليعليه السلام به بهانههاي دوران جاهليّت، طلبكار هستند، و رهبري آن امامرا به آساني نميپذيرند.
همچنين پيامبرصلي الله عليه وآله از توطئههايي كه در كشور براي دستاندازي بهحكومت، پس از وي، در جريان بود به نيكي آگاهي داشت و خوبميدانست قريشي كه اكنون به اسلام گرويده و قصد دارد از همين دينابزاري جديد براي حكومت بر جزيرةالعرب فراهم آورد، در مركز اينتوطئه جاي دارد.
از اين رو پيامبرصلي الله عليه وآله از هر فرصتي استفاده ميكرد و ازجانشيني كه خداوند او را پس از وي براي رهبري انتخاب كرده بود سخنميگفت و اعلام ميداشت كه آن جانشين، علي است.
هدف پيامبر آن بود كه دست كم اقليّت مؤمن و وفاداري كه با خدا و رسول خدا بودند دركنارامام نيز باقي بمانند و در زير پرچم رهبري وي گرد آيند و از خط مشيسالم و پاك براي امّت نگاهباني كنند و ميزاني براي حق و باطل و مقياسي صحيح براي حوادث آينده باشند.
بدين علّت است كه ميبينيم پيامبرصلي الله عليه وآله حتّي تا واپسين دم حياتش دراين راه تلاش ميكند.
واپسين دم حيات پيامبر
بخاري در روايتي در كتاب العرض والطلب نقل كرده است كه: عدّهاي از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب بر بالين پيامبرجمع شده بودند.
پيامبرصلي الله عليه وآله به آنان فرمود: بياييد براي شما نامهايبنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.
پس عمر بن خطاب گفت: بيماري بر پيامبر چيره شده، قرآن نزد ماست و كتاب خدا براي ما كافياست.
حاضران در اين باره مجادله و گفتگو كردند و پيامبر به آنان دستورداد كه از محضرش بيرون روند. [14].
در يكي از روايات بخاري در اين باره آمده است كه يكي از حاضران گفت: پيامبر را چه ميشود آيا هذيان ميگويد؟ پس از آنحضرت درباره فرمودهاش سؤال كردند و با وي چون و چرا نمودند تا آن كه پيامبر فرمود: مرا واگذاريد.
آنچه در آنم بهتر از چيزي است كه شما مرا بدان ميخوانيد.
آنگاه حاضران را به سه وصيّت، امر فرمود: يكي آنكه مشركان را ازجزيرةالعرب بيرون برانند.
دوّم آنكه سپاهيان را اجازه خروج دهند چنان كه خود پيامبر چنين كرده بود.
امّا راوي از گفتن وصيّت سوّم خاموش ماند يا گفت: آن را فراموش كردم. [15].
روشن است كه مسلمانان چنان نبودهاند كه آخرين وصيّت پيامبرشان را از ياد ببرند مگر آن كه آن وصيّت مربوط به اوضاع سياسي پس ازپيامبرصلي الله عليه وآله بوده و اقتضا ميكرده كه به دلخواه يا از روي ترس به دست فراموشي سپرده شود.
واقعيّت آن است كه خليفه دوّم، اتهام خود در حق پيامبر را كه گفته بود، بيماري بر وي چيره شده است چنين توجيه كرد و گفت: او هيچ خيرو صلاحي در جانشين گرداندن علي توسّط پيامبرصلي الله عليه وآله نميديده است.
ابنابي الحديد در شرح نهجالبلاغه مينويسد: احمد بن ابوطاهر نويسنده كتاب تاريخ بغداد، با اسناد از ابن عبّاس نقلكرده است كه گفت: در نخستين روزهاي خلافت عمر نزد او رفتم.
براي او ظرفي از خرما بر چرمي نهاده بودند.
عمر مرا به خوردن دعوت كرد.
من نيز دانهاي خرماخوردم.
عمر همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد.
سپس ازكوزهاي كه كنارش بود آب نوشيد و بر پشت دراز كشيد و بر بالشش خوابيد و شروع به حمد و ستايش خداي كرد و پيوسته حمد او را تكرار نمود.
سپس گفت: عبداللَّه از كجا ميآيي؟ گفتم: از مسجد.
پرسيد: پسر عمويترا چگونه پشت سر گذاشتي؟ گمان كردم كه مقصود وي عبداللَّه بن جعفراست، گفتم: او را واگذاشتم تا با همسالانش بازي كند.
عمر گفت: از او نپرسيدم بلكه از بزرگترين شما اهل بيت پرسش كردم.
گفتم: او را ترك كردم در حالي كه با مشك به نخلهاي فلاني آب ميدهد و قرآن ميخواند.
عمر گفت: عبداللَّه! قرباني كردن شتري بر من باشد اگر از من چيزي پنهانكني، آيا هنوز در دل علي نسبت به خلافت چيزي باقي است؟ گفتم: آري.
گفت: آيا ميپندارد كه رسول خدا او را براي خلافت برگزيدهاست؟ گفتم: آري و افزودم كه از پدرم نيز درباره ادعاي علي پرسيدم اوهم گفت: علي راست ميگويد.
عمر گفت: مقام و جايگاه رسول خدا بسي بالاتر از آن بود كه سخني برزبان آورد كه هيچ چيز را ثابت نكند يا عذر و بهانهاي را از ميان نبرد.
اودر زمان حياتش گاه گاه ميخواست به جانشينياش اشاره كند.
دربيمارياش نيز خواست به اسم او تصريح كند امّا من از روي دلسوزي وحفظ اسلام مانع شدم.
به خداي اين ساختمان (كعبه) سوگند كه اگر علي به خلافت ميرسيد قريش هرگز به دور او جمع نميشدند و اعراب از هرسو بر او هجوم ميآوردند.
رسول خدا نيز دريافت كه من از آنچه در ضميراو ميگذشت آگاهم پس از گفتن باز ايستاد و خداوند نيز جز از امضاي آنچه محتوم بود، خودداري ورزيد. [16].
امام علي دربرابر دشواريها پيامبرصلي الله عليه وآله در واپسين دم حيات خويش به عليعليه السلام خبر داد كه ازامّتش دردها و دشواريهاي بسياري متحمّل خواهد شد و آنان اوامرش رادرباره علي وديگر خاندانش نشنيده و نديده ميانگارند.
بنابراين براوست كه به هنگام رويارويي با چنين اوضاع و شرايط به سلاح صبرمجهز گردد و شكيبايي پيشه كند.
آنگاه به رفيق اعلي پيوست و درحالي كه سر مباركش بر سينه امام عليعليه السلام بود، جان داد.
پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه وآله، علي به انجام غسل و كفن و دفن آن حضرتاهتمام ورزيد.
وي در اين باره ميفرمايد: رسول خدا صلي الله عليه وآله، جان داد.
درحالي كه سر او بر سينه من بود و به رويدستم جان از كالبدش بيرون شد.
پس دستم را (براي تيمّن) بر چهرهامكشيدم و به كار غسل او پرداختم درحالي كه فرشتگان مرا در اين كار ياريميدادند.
پس از خانه رسول خدا و اطراف آن گريه و فرياد بلند شد.
گروهي از فرشتگان فرود ميآمدند و گروهي ديگر به سوي آسمان عروجميكردند.
همهمه نمازهايشان كه بر پيامبرصلي الله عليه وآله ميخواندند از گوش منبيرون نميرفت تا آنكه پيكر پاك آن حضرت را در آرامگاهش نهاديم.
پس چه كسي از مردگان و زندگان، به آنحضرت، از من سزاوارتراست؟! [17] امّا درهمين موقعيّت عدّهاي در انديشه ايجاد انقلاب و دگرگوني بودند.
نقشه سياسي جزيرة العرب پس از وفات پيامبر
سه خط عمده پس از وفات پيامبرصلي الله عليه وآله، بر نقشه سياسي جزيرةالعربآشكارا به چشم ميخورد.
نخست: خط امام عليعليه السلام كه عدّه بسياري از انصار و نيز برخي ازمهاجران با وي همراه بودند.
دوّم: خط ساير مهاجران و پارهاي از انصار بويژه قبيله خزرج.
سوّم: حزب امويها به رهبري ابو سفيان.
با وجود آنكه خط سوّم، خطي مطرود به شمار ميآمد و هنوزخاطرات جنگهاي بدر و اُحُد و كردار سران اين خط در يادهاي مسلمانانزنده بود ميتوان چنين نتيجه گرفت كه اين خط جرأت نميكرده تا خود رابه عنوان يك نيروي سياسي در جامعه مطرح كند.
امّا پراكنده بودن عواملو ايادي آن در جزيرةالعرب و نيز برخورداري از تجربههاي فراوانرهبري و در اختيار داشتن بسياري از مردان قوي و مقتدر و ثروتهايبسيار، عواملي بود كه همواره اين خط را در هر تصميمگيري سياسي برايجامعه به عنوان يك جريان پشت پرده درنظر جلوه ميداد.
اين خط صاحب بيشترين نيروي فشار در تمام رويدادها بود.
هر پژوهشگر تاريخ بخوبي درمييابد كه هر نيروي سياسي كه با خط ابوسفيان همگام و همپيمان ميشد، ميتوانست براحتي سر رشته امور رادر دست خود گيرد.
ابو سفيان درآغاز كوشيد با امام علي همپيمان گردد امّاعليعليه السلام خواسته او را نپذيرفت.
آنگاه ابوسفيان با برخي از عناصر خط دوّم كه ميانهروتر قلمداد ميشدند، همسو گشت.
زيرا عليعليه السلام در راه خداوند بسيار سختگير و انعطافناپذير بود.
در برخي از مدارك و متون تاريخي آمده است كه ابوسفيان پس ازوفات رسول اكرم صلي الله عليه وآله به نزد علي رفت و آن حضرت را به گرفتن حقوقش تشويق كرد وبه او قول داد كه شهر را از اسب و سوار پر كند، امّا عليعليه السلام با قاطعيّت پيشنهاد او را رد كرد و خطبه پر مغزي ايراد نمود كه در آنمردم را به گرايش به آخرت تشويق كرد و از تمايل به دنيا برحذر داشت.
آن حضرت در مطلع اين خطبه ميفرمايد: اي مردم! امواج فتنهها را با كشتيهاي نجات بشكافيد و از طريقدشمني ومخالفت باز گرديد و تاجهاي فخر فروشي را بر زمين نهيد.
آنكس كه با بال و پر قيام ميكند، رستگار است و آن كس كه تسليم شدهراحت و آسوده است.
اين (دنيا يا خلافت) آبي است بد بوي و لقمهاي است كه در گلوي خورندهاش گير ميكند و آن كس كه ميوه را كال بچيند همچون كشاورزياست كه در زمين ديگري به كشت و كار پردازد.
پس اگر سخني بر زبانآورم، گويند بر حكومت حرص ميورزد و اگر خاموش بنشينم گويند ازمرگ بيمناك شده است. [18].
بدينگونه خط دوّم و خطي كه رهبران آن توانستند با خليفه اوّل بيعتكنند، چيرگي يافتند.
فرماندهان ارتش مسلمانان هم غالباً با اين خط متفق و هماهنگ بودند.
در توان ماست كه پيروزي اين خط را به عنوان پيروزيجناح نظامي تفسير كنيم.
اگرچه عليعليه السلام خود يكي از برجستهترين فرماندهان نظامي در آن روزگار به شمار ميرفت و پرچم اسلام را دراكثر ميدانها بر دوش ميكشيد، امّا بيشتر يارانش از محرومان ومستضعفاني همچون گروه انصار بودند.
همچنين ما ميتوانيم انگيزه پيامبر را در گسيل داشتن سپاه اسامه بهخارج از پايتخت كشور اسلام و بلكه بيرون از جزيرةالعرب و نيز ملحقكردن اصحاب بزرگ و معروف خود كه گروهي از انصار و رهبران جناحدوّم هم درميان آنان بودند، به اين سپاه را به خوبي تفسير و تبيين كنيم.
امّا مسلمانان از روانه كردن سپاه اسامه سرباززدند و از همراه شدن باآن تخلّف ورزيدند.
چه بدين علّت كه از اصرار و هدف پيامبر در روانه ساختن سپاه اسامه آگاه شده بودند و چه بنابر گمان برخي، بر حال پيامبراظهار نگراني ميكردند.
اين درحالي بود كه خود پيامبرصلي الله عليه وآله فرموده بود: سپاه اسامه را روانه كنيد. خداوند لعنت كند كسي را كه از ملحقشدن به سپاه اسامه سرباززند.
تفصيل اين نكته در حديثي صريح از اميرمؤمنان بيان شده است.
آنحضرت ميفرمايد: آنگاه رسول خداصلي الله عليه وآله به سپاهي كه در هنگام بيمارياش كه منجر بهمرگ او شد، اسامة بن زيد را به فرماندهي آن گماشته بود دستور حركت داد.
پيامبرصلي الله عليه وآله هيچ يك از اعراب و از قبايل اوس و خزرج و ساير مردم را كه از خلافت و منازعه آنان انديشناك بود و نيز هيچ يك از كساني كهمرا به ديده دشمني مينگريستند، از كساني كه پدر يا برادر يا دوستشان راكشته بودم، باقي نگذاشت مگر آنكه آنان را هم به ملحق شدن به آن سپاه فرمان داد.
همچنين آنحضرت هيچ يك از مهاجران و انصار و مسلمانان وغير مسلمانان و اهل كتاب ومنافقان را در شهر بازنگذارد مگر آنكهآنها را هم در سپاه اسامه جاي داد تا بدين وسيله دلهاي كساني كه در شهربودند با من يكي باشد و كسي سخني نگويد كه موجب آزردگي حضرتششود و مانعي مرا از رسيدن به ولايت ورسيدگي به حال مردم پس از ويباز ندارد.
آخرين سخني كه پيامبر درباره كار پيروانش بر زبان راند اينبود كه سپاه اسامه روانه شود و هيچ يك از افرادي كه بدان سپاه گسيلداشته بود، از آن تخلّف نورزند و در اين باره به سختي سفارش فرمودوبسيار اشاره و تأكيد كرد.
ولي پس از آنكه پيامبرصلي الله عليه وآله جان داد جز همان افرادي را كه اسامة بنزيد گسيل داشته بود كس ديگري را نديدم.
آنان همگي جايگاههاي خودرا ترك گفته و مواضع خود را خالي گذارده بودند و دستور رسول خداصلي الله عليه وآلهرا در آنچه كه بدان گسيلشان داشته بود و بديشان فرموده بود كه با فرماندهخود همراه باشند وزير پرچم او حركت كنند تا مأموريّتي كه براي آنانترتيب داده بود، انجام دهند زير پاي نهادند.
آنها فرمانده خود را دراردوگاهش تنها گذاردند و به سرعت بر مركبهاي خود نشستند تا عهدوپيماني را كه خداوند عزّ وجل و رسولش براي من بر گردن آنان نهادهبود، نقض كنند.
پس آن را نقض كردند وعهدي را كه خدا و رسولش بسته بودند، شكستند و براي خود ميثاقي بستند وبه خاطر آن داد و فرياد سردادند و آراي خود را بر آن جمع كردند بدون آنكه كسي از خاندانعبدالمطّلب در كار آنان دخالت يا در رأي آنان مشاركت داشته باشد و ياامري را كه از بيعت من بر گردن آنان بود، فسخ كند.
آنان چنين كردند درحالي كه من به رسول خداصلي الله عليه وآله مشغول بودم و بامهيا كردن او براي كفن و دفن از ساير كارها غافل بودم.
چراكه، در آنهنگام، پرداختن به چنين كاري مهمتر و سزاوارتر از آن كاري بود كهديگران بدان شتافتند.
پس اي برادر يهود! اين كاريترين زخمي بود كه برقلب من وارد شد باآنكه من خود در پيشامدي ناگوار و مصيبتي دردناك بودم و در فقدان كسيسوگوار بودم كه جز خداوند تبارك و تعالي كسي را پشتيبان نداشت.
پسشكيبايي پيشه كردم تا آنكه فاجعه و مصيبت بعدي به سرعت درپي آن برمن فرود آمد.
آنگاه عليعليه السلام به يارانش نگاهي كرد و پرسيد: آيا اين گونه نبود؟گفتند: چرا اي اميرمؤمنان همينگونه بود كه تو خود گفتي. [19].
امام علي چگونه خواستار حق خود شد؟
عليعليه السلام نخواست شمشير بردارد و حقّ خويش را برگرداند.
كساني كهدر تاريخ زندگي آنحضرت پژوهش كردهاند، درمييابند كه امام به دودليل دست به شمشير نبرد: نخست: آنكه آنحضرت در ياران خود آمادگي لازم براي چنين كارينمييافت.
زيرا آنان چنين اقدامي را نوعي ماجراجويي تلقي ميكردند.
دوّم: آنكه آنحضرت بيم آن داشت كه كساني كه هنوز پرتو ايمان دردلهايشان نفوذ نكرده بود از اسلام رويگردان شوند و به راه ارتداد گامنهند.
عليعليه السلام خود در مناسبتهاي مختلف به همين دو عامل اشاره كردهاست.
از جمله در حديث مفصلي كه بعداً آن را ياد خواهيم كرد،ميفرمايد: پس به رسول خداصلي الله عليه وآله عرض كردم اگر خلافت را از منبگيرند، بايد چه كنم؟ فرمود: اگر ياراني يافتي به سوي آنان بشتاب و با ايشان جهاد كن وگرنهاقدامي مكن و خونت را پاس دار تا درحالي كه مظلوم واقع شدهاي، به منملحق گردي. [20].
همچنين آنحضرت در مناسبت ديگري كه عموماً موضع خود را درقبال قدرت، پس از بيعت با عثمان شرح ميدهد، ميفرمايد: شما خود نيك ميدانيد كه من به خلافت سزاوارتر از ديگريام.
و بهخداي سوگند خلافت را به ديگري واگذارم تا زماني كه امور مسلمانانسروسامان يابد و در آن جز بر من، بر كسي ديگري ستم نرود وبا اين كارخواستار پاداش و ثواب آنم و از آنچه كه شما براي رسيدن به زرق و برقآن با يكديگر به رقابت برخاستهايد، گريزانم. [21] البته امام درصدد مطالبه حقّ خويش برآمد.
آنحضرت نزد مهاجرانوانصار رفت و آنان را به دفاع از خود تشويق كرد.
همچنين پيروان بزرگوخاندان آنحضرت نيز براي اعلان حقّ وي اقداماتي كردند و خطاي مردمدر مبادرت به بيعت با كسي جز عليعليه السلام را آشكار نمودند.
به گونهاي كهخليفه دوّم اعتراف كرد كه: بيعت مردم با ابو بكر كاري بود كه از رويشتابزدگي و بيتدبيري انجام شد كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن در اماندارد.
برخي ميكوشند به ما چنين وانمود كنند كه انتقال قدرت به خليفه اوّلدر كمال آسودگي و آرامش انجام پذيرفت.
چراكه اينان ميخواهند بيعتابو بكر را با رنگي از قداست و دوري از اشتباه، بياميزند.
چه بسا منشأ ايننظريه حمايت از اسلام باشد امّا اين تفسيرها و توجيهات به هيچ وجه باواقعيّتهاي تاريخي سازگاري ندارند.
واقعيّت آن است كه آميختن دين با ميراثها و تلاشي براي مقدّس جلوهدادن گذشته، با تمام نقاط منفي و مثبتش، در برابر چنين نظريهسادهلوحانهاي زير سؤال ميرود.
دهها و صدها مدرك ديني و تاريخي، كه كمترين گماني در صحّتآنها راه ندارد، بر اين نكته تأكيد ميكنند كه اطرافيان پيامبرصلي الله عليه وآله جز بشرنبودهاند.
برخي از آنان صالح و درست كردار و بسياري از آنها از منافقانوفاسقان بودهاند.
درميان آنان كساني يافت ميشدند كه عليعليه السلام دربارهآنان چنين ميفرمايد: آنان در حالي كه همه شب را با سجده و قيام ميگزراندند، ژوليدهموي وغبار آلوده خود را به روشنائي صبح ميرساندند.
گونه و پيشاني رابه نوبت بر خاك مينهادند و ياد معاد چونان گدازه آتشفشاني از جايميكندشان و به پا ميجستند [22] و كساني ديگري نيز بودند كه به قدرت عشق ميورزيدند و از كُشتهپُشته ميساختند تا بالاخره به مقصود خود دست يابند.
بدون آنكه دين ياوجدانشان آنان را از اين كار باز دارد.
درميان آنان كساني بودند كه بسياردروغ ميگفتند تا آنجا كه پيامبرصلي الله عليه وآله خود از وجود چنين افرادي بيمناكبود و به مسلمانان ميفرمود: پس از من ياوه گوييها فراوان شود.
پس هركس بر من دروغ بنددجايگاهش در آتش دوزخ خواهد بود.
درميان آنان كساني بودند كه خداوند درباره ايشان ميفرمايد: (وَمَا مُحمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَيأَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَي عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ [23].
و محمّد نيست مگر پيامبري از طرف خدا كه پيش از وي نيزپيامبراني بودند و از اين جهان درگذشتند.
پس آيا اگر او نيز بُمرد يا به شهادترسيد باز شما به آيين گذشته خود باز خواهيد گشت؟! پس هركس از شما كهبه آيين گذشته خود باز گردد هرگز به خدا زياني نرساند و البته بزودي خداوندبه شكرگزاران پاداش خواهد داد.
و نيز درباره آنان ميفرمايد: (وَمِمَّنْ حَوْلَكُم مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَي النِّفَاقِ لَاتَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَي عَذَابٍ عَظِيمٍ [24].
برخي از اعراب اطراف مدينه و نيز اهل شهر منافقند و بر نفاق خود ماهروثابتند.
تو آنان را نميشناسي ولي ما ايشان را ميشناسيم و آنان را دوبار عذابميكنيم و سپس به عذاب بزرگ ابدي بازگردانده ميشوند.
خداوند در آيهاي ديگر، برخي از اصحاب پيامبرصلي الله عليه وآله را چنينتوصيف ميكند: (لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِعَنْكُمْ شَيْئاً وَضَاقَتْ عَلَيْكُمْ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُدْبِرِينَ [25].
خداوند شما مسلمانان را در جنگ حنين كه فريفته و مغرور فراوانيلشكر اسلام شديد ياري كرد درحالي كه چنان لشكري به كار شما نيامد و زمينبا تمام فراخي بر شما تنگ شد تا آنكه همه رو به فرار نهاديد.
همچنينخداوند درجايديگر درباره تعدادياز يارانپيامبر ميفرمايد: اي كساني كه ايمان آوردهايد، هركس از شما كه از دين خود رويگرداند بزودي خداوند گروهي را كه دوستشان دارد و آنان نيز خدا رادوست دارند ونسبت به مؤمنان فروتن و متواضع و نسبت به كافرانسرافراز و مقتدرند به نصرت اسلام برميانگيزد كه در راه خدا جهاد كنندو در اين راه از ملامت هيچ نكوهشگري باك ندارند.
اين فضل خداستكه به هركس كه خود خواهد بدهد و خداوند گشايشگر و داناست. [26].
همه محدثان، اخبار و رواياتي از پيامبرصلي الله عليه وآله نقل كردهاند مبني برآنكه شمارياز اصحاب وي پساز مرگ او، بهانحراف وكجروي گرويدند.
بنابراين چگونه ميتوان در آنان قداست يافت و تصوّر كرد كه بدونهيچ كشمكشي خلافت را به اهلش بازگردانند؟ علاوه بر اين، رواياتصحيح تاريخي بر وجود كشمكشهاي شديد از روز سقيفه گواهي ميدهند.
ديري نگذشت كه اين كشمكش با كشته شدن مالك بن نويره رنگ خون بهخود گرفت.
ماجرا چنان بود كه مالك بن نويره از پرداخت زكات به خليفه اوّلامتناع كرد.
خليفه نيز فرماندهي مغرور كه داراي خصلتهاي خشكوريشهدار دوران جاهليّت بود و پس از فتح مكّه به اسلام گرويده بودواينك به مثابه شمشيري آخته در دست حكومت عمل ميكرد، به سوياو روانه نمود.
اين فرمانده خالد بن وليد نام داشت.
او مالك را كشت و بهعرض و ناموس وي تجاوز كرد تا ديگر قبايل هم كه در انديشه شورش برحكومت تازه بودند، از سرنوشت وي عبرت آموزند.
اين كشمكشها تا آنجا ادامه يافت كه در زمان خلافت امام عليعليه السلاممنجر به بروز جنگهاي خونين داخلي شد.
درحقيقت اگر اين پيش زمينههاوجود نداشت، هرگز آن درگيريها صورت خونريزي و كشتار به خودنميگرفت.
آنچه پژوهشگران از طريق دهها مدرك تاريخ استنباط ميكنند آناست كه امام عليعليه السلام هرگز تمايلي به تغيير درگيريها به رقابتي سياسيبراي رسيدن به قدرت نداشته و راضي به گسترش دادن آنها به صورتجنگهاي خونين نبوده است.
آنحضرت حتّي خود را از صحنه سياست كنارنكشيد.
بلكه برعكس درتمام امور با خلفا همكاري ميكرد.
امور آنان راانجام ميداد و گره مشكلاتشان را ميگشود.
از سوي ديگر خلفا خود به برتري امام عليعليه السلام اعتراف داشتندونصايح وداوريهاي آنحضرت را به كار ميبستند و در مناسبتهايمختلف وي را ميستودند.
سخن خليفه اوّل مشهور است كه ميگفت: مرا وانهيد كه من بهترينشما نيستم درجايي كه علي درميان شماست.
و اين سخن را از خليفه دوّمبه تواتر نقل شده است كه ميگفت: اگر علي نميبود هرآينه عمر هلاكميشد گويند عمر در بيش از صد مناسبت اين جمله را بر زبان آورده بود.
و هم از عمر نقل كردهاند كه ميگفت: مشكلي نيست كه ابوالحسن (علي) براي حلّ آن در كنارش نباشد.
عمر اين عبارت را به خاطر بسياري از مشكلاتي كه عليعليه السلام آنها راحل وتكليف مسلمانان را روشن كرده بود، بر زبان آورد.
در مدارك و مستندات تاريخي نيز ثبت شده كه ياران امام بسياري ازمشاغل اداري و نظامي حكومت را عهدهدار شده بودند.
سلمان كه يكي ازنزديكترين ياران امام و جاننثاران او به شمار ميآمد توليت ولايتفارس در مداين را برعهده داشت.
امام حسن مجتبيعليه السلام نيز در سپاهي كهايران را فتح كرد حضور داشت.
حتّي خليفه دوّم هنگامي كه آهنگفلسطين را داشت، امام علي را به جانشيني خود برگماشت.
از حديثي كه از امام صادق نقل شده است ميتوان چنين دريافت كهحكومت در دوران خليفه اوّل و دوّم به نحوي شبيه به حكومتهاي ائتلافيميان جناحهاي مختلف بود.
درحالي كه در روزگار خليفه سوّم، حكومتمنحصراً در اختيار جناح بني اميّه قرار داشت.
امّا پس از شورش و قتلعثمان حكومت براي جناح اوّل كه عليعليه السلام و روشن بينان مهاجر و انصارآن را رهبري ميكردند، هموار شد.
از اينرو حركت انقلابي جناح اوّل در عهد خلافت عثمان رخ داد وپساز آنامويان وهواخواهان و همدستانآنها برخلافتامامعليشوريدند.
فاطمه نخستين ياور
با وفات پيامبرصلي الله عليه وآله جناحهاي سياسي جامعه نمودار شد و درگيريهايجناح مخالفان مكتبي كه خواستار به قدرت رسيدن عليعليه السلام بودند شدّتيافت.
چراكه علي برتر از ديگران بود و از طرفي پيامبر كه از روي هوسسخن نميگفت به خلافت عليعليه السلام فرمان داده و با گرفتن عهد و پيمان آنرا تثبيت كرده بود.
دختر رسول خدا، فاطمه زهراعليها السلام يكي از سرسختترين ونيرومندترين مدافعان امام بود.
اگرچه آنحضرت پس از پدرش مدّتچنداني نزيست و نخستين كسي بود كه به پدر بزرگوارش محلق شد، امّامخالفتهاي دليرانه او راه مبارزه را در برابر ياران امام گشود و روشمبارزه را به آنها آموخت و عزم آنان را استوار كرد.
بويژه پس از شهادتووصيتي كه كرد مبني بر آنكه قبر او را پنهان دارند و اجازه ندهند كسانيكه در حق وي ستم روا داشته بودند، براي تشييع جنازهاش حضور بيابند.
در واقع شهادت حضرت فاطمه آن هم به آن طرز فجيع و دردآور،اندوه مسلمانان را از فقدان پيامبر تازه كرد و در دلهاي آنان طوفاني ازعواطف واحساسات راستين پديد آورد كه گذشت زمان اين احساسات رابه نيرويي شكستناپذير تبديل كرد.
سخنان نوراني حضرت فاطمهعليها السلام رودهاي خروشاني از حماسهومقاومت در دلهاي مردم ايجاد كرد.
آنحضرت به زنان انصار كه برايعيادت او به خانهاش آمده بودند و از وي پرسيدند: اي دختر رسول خدا!چگونهاي؟ فرمود: اينان خلافت را از پايههاي رسالت و قواعد نبوّتومهبط روحالامين دور كردند و با آن امور دنيايي و آخرتي خويش رادرمان نمودند.
به هوش باشيد كه اين خسارتي آشكار است.
آنحضرت ميفرمود: چه شده كه از ابوالحسن انتقام ميگيرند؟! بهخدا سوگند جز به خاطر سختي شمشيرش و استواري قدمش و زخمهايكارياش در ميدان جنگ و دليرمردي و شجاعت او در راه خدا بهكينخواهي او برنخاستهاند.
به خدا سوگند! پرهاي كوتاه را به جاي شاهپرها و ناقص را به جايكامل برگرفتند.
پس سرنگون باد مردمي كه پنداشتند بهترين كار را كردنددرحالي كه اينان تباهكارند و خود درنمييابند.
واي بر آنان! آيا آن كسكه به حق، رهنمايي ميكند سزاوار پيروي است يا آنكه خود به حق راهنميبرد و بايد مورد هدايت قرار گيرد.
پس شما را چه ميشود؟ چگونهداوري ميكنيد؟.
ياران پيامبر و دفاع از حق علي
حاميان امام اصحاب پيامبر چگونه از حق عليعليه السلام در مورد خلافت دفاع كردند؟ كتابهاي تاريخي در اين باره دهها حادثه ضبط كردهاند.
امّا ماجرايي كهذيلاً نقل ميشود جامعتر از ساير حوادث و ماجراهاست.
زيرا بيانگرمناظره بزرگان اصحاب پيامبر در خصوص تغيير سلطه است.
در اينمناظره اصحاب براي گفتار خود دلايل محكمي نيز ارائه دادهاند.
همچنين اين حادثه گوشهاي مهم از تاريخ امام علي را به نمايشميگذارد.
امام صادق نيز در حديثي مفصل جزئيات اين حادثه تاريخي را بازگوميكند.
از آنجا كه شناخت وضعيّت امّت اسلام در آن روزگار براي مامهم تلقي ميشود، در اينجا به ذكر اين حديث ميپردازيم: (چون شماري از ياران رسول خدا مانند سلمان فارسي و ابوذر و مقدادوبريره اسلمي و عمّار بن ياسر و عدّهاي ديگر به خدمت امام عليعليه السلامرسيدند، گفتند: اي امير مؤمنان! حقي را وانهادي كه تو خود بدانشايستهتر وسزاوارتر بودي.
زيرا ما از رسولخداصلي الله عليه وآله شنيديم كه ميفرمود: علي با حق و حق با علي است و او با حق ميگردد هرجا كه حقمتمايل شود.
ما قصد داريم به سوي او (خليفه) رويم و وي را از منبررسول خدا پايين كشيم.
امّا خواستيم با تو مشورت كرده و نظرت را در اينباره دانسته باشيم كه چه فرماني ميدهي.
اميرمؤمنان پاسخ داد: به خدا سوگند اگر چنين كنيد جز دشمن آناننخواهيد بود.
امّا شما چونان نمك در توشه و سرمه در چشميد.
و خدا راسوگند اگر شما چنين ميكرديد و با شمشيرهاي آخته و آماده براي جنگو خونريزي به سوي من ميآمديد، آنان هم به نزد من ميآمدند و به منميگفتند: بيعت كن وگرنه ما تو را ميكشيم.
پس من ناچار بودم آنان را ازخود باز دارم زيرا رسول خداصلي الله عليه وآله پيش از آنكه از دنيا رود به من اشارهكرد و فرمود: اي ابوالحسن! مردم پس از من برتو جفا خواهند كرد و عهدمرا درباره تو زير پا مينهند.
حال آنكه منزلت تو نسبت به من همچونمقام هارون است نسبت به موسي و امّت پس از من به منزله هارونوپيروان او و سامري و هواخواهان اويند.
عرض كردم: اي رسول خدا! چه توصيهاي به من ميكنيد اگر چنينوضعي پيش آمد؟ فرمود: اگر ياران و حامياني يافتي به سوي ايشان بشتاب و با آنان جهاد كنواگر يار و ياوري نيافتي دست بازدار و خونت را بيهوده مريز تا درحاليكه مظلوم هستي به من ملحق شوي.
چون پيامبرصلي الله عليه وآله چشم از جهان فروبست، من به كار غسل و كفن اوپرداختم و سوگند ياد كردم كه عبا بر دوش نگيرم مگر آنكه همه قرآن راگرد آورم.
پس چنين كردم.
آنگاه دست فاطمه و فرزندانم، حسن وحسين، را گرفتم و نزد جنگجويان بدر و سابقان در اسلام شتافتموايشان را درباره حق خود سوگند دادم و به ياري خويش فرا خواندم.
امّا جز چهار تن از اينان كه سلمان و عمّار و مقداد و ابوذر [27] بودند، هيچكس دعوت مرا پاسخ نگفت و من در اين راه تمام دلايل و شواهد خود راباز گفتم.
از خدا بترسيد و به خاطر كينه و حسدي كه در اين قوم سراغ داريدودشمني آنان با خدا وپيامبرش و اهلبيت او خاموش بمانيد.
اينك همگيبه سوي آن مرد رويد و آنچه را كه از رسول خدا شنيدهايد، براي او بازگوييد كهاينكار حجّترا محكمتر سازد وجاي عذريبرايآنها باقي نگذاردو سبب دوري بيشتر اينان از رسول خداصلي الله عليه وآله در روز ورود بر او ميشود.
جماعت رفتند و گرد منبر رسول خداصلي الله عليه وآله حلقه زدند.
آن روز، جمعه بود.
چون ابوبكر بر فراز منبر آمد مهاجران به انصار گفتند: پيش آييد وسخن گوييد و انصار به مهاجران گفتند: شما خود ابتداسخن گوئيد كه خداوند عزّوجل شما را در كتاب خويش مقدمتر داشتهوفرموده است: همانا خداوند به واسطه پيامبر از مهاجران و انصار گذشت فرمود. [28].
ابان گفت: به امام صادقعليه السلام عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! عامهچنان كه تو اين آيه را ميخواني، نميخوانند.
فرمود: پس چگونه ميخوانند؟! عرض كردم: آنان ميخوانند: همانا خداوند از پيامبران و مهاجران و انصار درگذشت. [29].
امام صادقعليه السلام فرمود: واي بر ايشان! مگر رسول خدا چه گناهي كردهبود كه خداوند از گناه او گذشت فرمود؟! بلكه خداوند به واسطهآنحضرت از گناه امّتش درگذشت.
پس نخستين كسي كه از حق عليعليه السلام دم زد، خالد بن سعيد بن عاصبود وپس از وي باقي مهاجران و از پس ايشان انصار به سخن ايستادند.
روايت كردهاند كه اينان به هنگام وفات رسولخدا حضور نداشتند وچونبازآمدند، ابوبكر به خلافت برگزيده شده بود.
اين جماعت در آن روزگاراز سرشناسان مسجد رسول خدا بودند.
خالد بن سعيد بن عاص [30] برخاست و گفت: اي ابوبكر! از خدا بترس.
تو خود نيك ميداني كه رسولخداصلي الله عليه وآله در جنگ با يهود بني قريظه كه خدا در آن جنگ مسلمانان راپيروز كرد و علي در آن روز شماري از پهلوانان نامآور و تكسوارويكهتاز آنان را كشت، درحالي كه ما گرد او بوديم، فرمود: اي جماعت مهاجران و انصار! من شمار را وصيّتي ميكنم، آن راحفظ كنيد و كاري را به شما ميسپارم، آن را پاس داريد.
به هوش كهعلي بن ابيطالب پس از من امير شما و جانشين من در ميان شماست و اينسفارشي است كه پروردگارم به من فرمود.
بدانيد كه اگر وصيّت مرا درباره او پاس نداريد واو را ياوري نكنيد دراحكام خود دچار اختلاف ميگرديد و كار دينتان برشما آشفته خواهد شدو ولايت شما را بدترين كسانتان به دست خواهند گرفت.
بدانيد كه اهلبيت من وارثان كار من و پس از من دانايان به امور امّتم ميباشند.
خداوندا هركس از امّت من كه از ايشان پيروي كرد و وصيّت مرادرباره ايشان پاس داشت با من محشور فرما و به آنان بهرهاي از همنشينيمن عطا فرما تا بوسيله آن نور آخرت را درك كنند، و هر كس از آنان كهجانشيني مرا در خاندانم تباه كرد بر وي بهشتي را كه پهنايش به وسعتآسمان و زمين است، حرام فرما.
عمر با شنيدن سخنان خالد گفت: خاموش خالد! تو از كساني كه اهل مشورت باشند و يا به گفتارشاناقتدا شود، نيستي.
خالد نيز پاسخ داد: تو خاموش باش اي فرزند خطاب! چرا كه تو از زبان كس ديگريسخن ميگويي.
به خدا سوگند قريش نيك ميداند كه تو از نظر حَسَبپستترين و از نظر منصب پستترين و بيارزشترين هستي و كمبرخوردارترين شخص از خدا وپيامبرش هستي.
تو در جنگها ترسويي ودرمال بسيار بخل ميورزي و بد ذاتي.
تو در ميان قريشيان هيچ افتخارينداري و در جنگها كاري شايان ذكر نكردهاي.
تو در اين امر چونان شيطانيهنگامي كه به انسان گفت: كفر بورز و وقتي كه انسان كفر ورزيد، گفت: من از تو بيزارم و من از خداوند كه پروردگار جهانيان است، ميترسم.
پس فرجام اين دو آن شد كه به دوزخ درافتند و در آن جاودان بمانند واينمجازات ستمگران است.
عمر متحيّر و اندوهگين ماند و خالد بن سعيد بر جاي خود نشست.
آنگاه سلمان فارسي [31] به پا خاست و گفت: كرديد و نكرديد و ندانيد. ابن ابيالحديد در شرح نهجالبلاغه ج2، ص17 از ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهري به اسناد خود از مغيره نقل كرده است كه گفت: سلمان و زبير و عدّهاي از انصار دوست داشتند پس از وفات پيامبر با علي بيعت كنند.
امّا هنگامي كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، سلمان به صحابه گفت: به هدف زديد امّا در انتخاب معدن خطا كرديد.
و در روايت ديگر آمده است: در انتخاب پيرترينتان درست عمل كرديد امّا در حق اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد.
اگر اين خلافت را درميان آنان قرار داديد، ميان دو تن از شما خلافي دربرنميگرفت وزندگي فراخ و پرنعمتي ميداشتيد.
ابن ابي الحديد گويد: اين خبري را كه متكلمان در بحث امامت از سلمان نقل كردهاند كه گفت: كرديد و نكرديد، شيعه اينگونه تفسير ميكند كه خواستيد درست عمل كنيد امّانتوانستيد امّا ياران ما (معتزله) سخن سلمان را چنين تفسير ميكنند كه خطا كرديد وبه هدف زديد.
سيّد مرتضي در شافي ص401 گويد: اگر بگويند از سلمان فارسي نقل كردهاند كه گفت: كرديد و نكرديد و اين خبر قطعي نيست، پاسخ خواهيم داد كه اگر خبر مربوط به سقيفه واقوالي كه در لچه كرديد! سلمان نيز پيش از اين از بيعت با ابوبكر سر باز زده بود تا آنكهاو را به اجبار براي گرفتن بيعت حاضر كردند.
سلمان گفت؛: ابوبكر!- لا آن مكان گفته شده قطعي باشد، سخن نقل شده از سلمان را هم ميتوان قطعي دانست.
زيرا هركس كه از سقيفه سخن گفته، قول سلمان را نيز ذكر كرده است و نقل سخنسلمان اختصاصي به شيعه ندارد تا بتوان او را متّهم كرد.
نميتوان اشكال كرد كه چگونه سلمان، اعراب را به زبان پارسي مورد خطابقرار داده است واينان سخن فارسي سلمان را به عبارت عربي اصبتم و اخطاتم ترجمهو آن را چنين تفسير كردهاند كه سلمان گفت: سنّت اوّلين را رعايت كرديد امّا درمورد اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد.
نگارنده: سخن سلمان بنا برآنچه از انسابالاشراف ج1، ص591 والعثمانيه ص172 و 179 و187 و 237 نقل شد اين است كه گفت: كرداذ و ناكرداذوظاهراً بدين معناست كه كرديد و نكرديد.
يعني آنچه كرديد بر وفق حقومقتضاي آن نبود.
زيرا مردم را گريزي از وجود اميري كه او را اطاعت كنند نيست،امّا آن اميري كه بايد از وي فرمان برند ابوبكر نيست.
چراكه ابوبكر نخواهد توانستپا در جاي پاي پيامبر گذارد و خط آنحضرت را تعقيب كند همچنين او فاقد عصمتينظير عصمت پيامبر بود و امّا درباره اين سؤال كه چگونه سلمان، نخست با اعراب به زبان پارسي و سپسبه زبان عربي سخن گفت؟ كه جاحظ در العثمانيه ص186 بر آن بسيار تأكيد كردهاست بايد اظهار داشت كه اين امر در طبيعت انسان است چنان كه بايد، ابراز داردنهاني و به آهستگي آن را بر لب ميآورد و اگر كسي مانند سلمان فارسي به دو زبانمسلّط باشد اين اندوه وتأسف را نخست به زباني غير از زبان مخاطبان برلبميآورد و آنگاه دوباره به زبان شنوندگان ادامه سخن ميدهد.
بنابراين ميتوان گفت كه اين عبارت را كسي كه فارسي ميدانسته از سلمان شنيدهو سپس آن را به عربي برگردانده است.
اگر امري واقع شود كه تو آن را نداني به چه كس تكيه ميكني و اگر از توچيزي پرسيده شود كه پاسخ آن را نداني به چه كس پناه ميبري؟ بهانه تودر سبقت جستن بر كسي كه داناتر از توست و به رسول خدا نزديكتر استوبه تأويل كتاب خدا عزّ وجل و سنّت پيامبرش آگاهتر است و پيامبرصلي الله عليه وآلهاو را در حياتش مقدّم داشته و به هنگام وفاتش شما را به نگاهداشتن حقاو وصيّت فرموده چيست؟ شما سخن پيامبر را به كناري نهاده و وصيّتشرا به فراموشي سپردهايد و خلف وعده كرده پيمان خود را زيرپاگذاردهايد.
و پيماني را كه پيامبر با دست خويش براي شما بسته بود و آنعبارت از حركت تحت فرماندهي اسامة بن زيد بود، شكستيد.
چرا كه پيامبر از همين پيشامدي كه اكنون رخ داده نگران بود و ميخواست مسلمانان را نسبت به عظمت آنچه شما در مخالفت با فرمان او انجامميدهيد، آگاه كند.
ديري نخواهد پاييد كه راه خلافت بر تو هموار ميشود درحالي كه گناهانت بر تو سنگيني ميكند و تو را در قبرت ميگذارند و اعمال تو نيزهمراهت خواهند بود.
پس اگر فوراً به حق بازگردي و از نفست انتقام گيري و از بزرگي جنايتي كه مرتكب شدهاي به سوي خداوند توبه كني اين به رهايي تو در روزي كه در قبرت تنها هستي و ياران و ياورانت تو را درآن مينهند، نزديكتر است.
تو هم شنيدي چنانكه ما شنيديم و ديديهمانگونه كه ما ديديم امّا ديدهها وشنيدههايت تو را از دست انداختن به امري كه هيچگونه عذري در گردن گرفتن آن براي تو و نيز هيچ بهرهاي براي دين و مسلمانان در آن نيست، باز نداشت.
پس درباره خود از خدا بترس.
آن كس كه بيم داد، بهانه و عذر دارد و تو نيز همچون كسي مباش كه پشت كرد و گردن فرازي نمود.
آنگاه ابوذر برخاست و گفت: اي جماعت قريش به كاري زشت دست زديد و از خويشاوند رسول خداصلي الله عليه وآله چشم پوشيديد.
به خدا سوگند دستهاي از اعراب به ارتدادخواهند گراييد [32] و در اين دين به شك و ترديد دچار خواهند شد امّا اگرشما خلافت را در خاندان پيامبرتان قرار داده بوديد حتّي دو شمشير هم بهمخالفت با شما بلند نميشد.
سوگند به خدا اين خلافت از آن كسي شد كه چيرگي جُست و چشمكساني كه شايسته عهدهداري آن نبودند، بدان خيره گشت.
و در طلب آن،البته خونهاي بسياري ريخته خواهد شد.
- البته حدس ابوذر چندان دور ازواقع نبود وعاقبت همان شد كهاو نيز بدان اشاره كرده بود-.
سپس ابوذرگفت: شما و برگزيدگانتان خوب ميدانيد كه رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: خلافت پس از من براي علي و سپس براي فرزندانم حسن و حسينوپس از آن دو براي پاكان از نسل من ميباشد.
شما سخن پيامبرتان را به كناري نهاديد و پيماني را كه با شما بست، بهفراموشي سپرديد.
از دنياي فاني پيروي كرديد و سراي باقي آخرت را كه جوانانش پيرو نعمتهايش نابود نميشوند و شاديهاي آن به حزن و اندوه گرفتار نميآيندوهيچگاه نميميرند، در برابر دنيايي حقير وبيارزش وفناپذير فروختيد.
مردمان پيش از شما نيز چنين بودند.
آنان هم پس از پيامبرانشان كافرشدند و به قهقرا بازگشتند و تغيير دادند و دگرگون ساختند و به اختلافافتادند.
اينك شما نيز كاملاً مانند ايشان رفتار كرديد و بيدرنگ ثمره اين كارخود را خواهيد چشيد و بدانچه خود كردهايد، مجازات ميشويد.
و خداهرگز به بندگانش ستم روا نخواهد داشت.
سپس مقداد بن اسود برخاست و گفت: ابوبكر! از ستم خويش بازگرد و به سوي پروردگارت توبه كن.
برو درخانهات بنشين و بر خطايي كه از تو سرزده اشك ندامت بريز، وخلافترا به كسي واگذار كه او بدان از تو سزاوارتر است.
تو خوب از پيماني كهرسول خداصلي الله عليه وآله براي او در گردنت نهاد، آگاهي داري وميداني كه پيامبرتو را فرمان داد كه تحت فرمان اسامة بن زيد باشي و او هم فرمانده توباشد و پيامبر بر بطلان خلافت براي تو و ياورت هشدار داد ياوري كهخود و تو را به پاي علم نفاق و مركز پستي و تفرقه كشاند يعني عمرو ابنعاص كه در باره او آيه (إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ) نازل گرديده است.
اهل علم در اينكه آيه در حقّ عمرو نازل شده هيچ اختلافي بايكديگرندارند و اين عمرو فرماندهي شما و ديگر منافقان را در وقتي كه پيامبر اورا به جنگ ذاتالسلاسل [33] فرستاده بود، برعهده داشت.
عمرو شما را بهنگاهباني سپاه خويش برگماشت و حال آيا شما را براي نگاهباني ازخلافت گمارده است؟! از خدا بترس و پيش از آنكه فرصت از دسترود، در كنارهگيري از اين كار شتاب ورز كه اين در دنيا و پس از مرگ بهحال تو سودمندتر است.
به دنيايت متمايل مشو و مبادا قريش و غيرقريش تو را بفريبند.
ديري نپايد كه دنيايت پريشان ونابود شود آنگاه بهپيشگاه پروردگارت روانه شوي و خداوند تو را به واسطه كردارت پاداشخواهد داد.
تو خوب آگاهي و يقين داري كه خلافت پس از رسول خدا از آنِ عليبن ابي طالب است.
پس آنچه را كه خداوند خود براي او مقرّر داشته، بهوي تسليم كن كه اين كار تكميل كننده پرهيزگاري تو و سبك كننده گناهتوست.
بهخدا سوگند تو را نصيحت كردم اگر پند مرا پذيرا باشي.
وعاقبت تمام امور به خداوند بازگشت ميكند.
سپس بريده اسلمي [34] برخاست و گفت: اِنّا للَّهِِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ.
1- بريده بن حصيب الاسلمي ابوساسان و ابوعبداللَّه صاحب خانداني بزرگ در ميانقومش بود.
پيامبرصلي الله عليه وآله در حال هجرت با وي برخورد كرد.
در اين هنگام بريده وهمراهانش كه شمار آنها به هشتاد خانوار ميرسيد، به اسلام گرويدند و نماز عشاءرا در پشت سر رسول خداصلي الله عليه وآله به جاي آوردند.
سپس بريده پس از غزوه اُحُد بهخدمت رسول اكرمصلي الله عليه وآله رسيد واز آن پس در تمام نبردها همراه و همگام پيامبربود.
آنحضرت نيز وي را به عنوان عامل جمعآوري صدقات قومش گماشت.
روايتشده كه چون بريده از وفات پيامبرصلي الله عليه وآله خبردار شد، پرچم خود را برگرفت و آن رابر سر درِ خانه اميرمؤمنانعليه السلام نصب كرد.
عمر از او پرسيد: مردم همگي بر بيعتبا ابوبكر اتفاق كردهاند چرا تو با آنان مخالفت ميكني؟! بريده پاسخ داد: من جز باصاحب اين خانه بيعت نميكنم.
امّا حديث مربوط به تسليم شدن بريده در مقابل امارت علي بن ابي طالبعليه السلامرا علّامه مرعشي در ذيل الاحقاق از بسياري از كتب روايي اهل سنّت نقل كرده است(ج4، ص275 به بعد).
امّا حديث خلافت را سيّد مرتضي علم الهدي در الشافي ص398 از ثقفي به اسنادخود از ابوسفيان بن فروه از پدرش نقل كرده است كه گفت: بريده آمد تا پرچمش رادر وسط اسلم فرو كرد.
آنگاه گفت: تن به بيعت نميدهم مگر آنكه علي بن ابي طالببيعت كند.
علي بهاو گفت: اي بريده تو هم در آنچه مردم داخل شدهاند وارد شو، لابوبكر! حق چسان با باطل آميخته ميگردد؟! آيا فراموش كردهاي يا خودرا به فراموشي ميزني يا خودت را فريب ميدهي؟! سخنان و پندارهايپوچ وباطل براي تو آراسته شده است.
آيا مگر به خاطر نميآوري كهپيامبرصلي الله عليه وآله به ما فرمود كه علي را اميرمؤمنان خطاب كنيم؟! هنوزپيامبر ميان ماست و اين سخن اوست كه ميفرمود: اين شخص - يعني عليعليه السلام - امير مؤمنان و كشنده قاسطان است.
- لا كه امروز اجتماع ووحدت ايشان در نزد من بهتر از اختلاف آنان است.
همچنين سيّدمرتضي به اسناد خود از موسي بن عبداللَّه بن حسن روايت كرده است كه گفت: پدرقبول بيعت كن.
گفت: ما بيعت نميكنيم مگر آنكه بريده بيعت كند زيرا پيامبرصلي الله عليه وآلهبه او فرمود: علي پس از من راهبر شماست.
وي گويد: پس علي گفت: اينان ستم بهحقّ مرا برگزيدند و من با ايشان بيعت ميكنم.
مردم به ارتداد افتادند پس من ظلم بهحقّ خويش را برگزيدم بگذار آنان هرچه ميخواهند بكنند.
نگارنده: اين حديث كه ميفرمايد: اي بريده با علي دشمني مكن و درباره اوبدمگوي كه علي از من و من از اويم و او پس از من راهبر تمام مؤمنان است، ازجمله احاديث متواتري است كه صاحبان صحاح نيز آن را نقل كردهاند.
رجوع كنيدبه مسند ابن حنبل، ج5، ص356، خصايص نسايي، ص33، شرح نهجالبلاغه - ابنابيالحديد، ج2، ص430، مجمع الزوائد، ج9، ص127 و نيز حديث عمران بن حصينكه گفتهاند برادران بريده از يك مادر ميباشند در مسند ابوداود، ص111، شماره829، صحيح ترمذي، ج5، ص296، شماره 3796 و 3809، مشكاة المصابيح،ص564، و جامع الاصول، ج9، ص470 و خصايصنسايي، ص33 و26 ومستدركالصحيحين، ج3، ص110، و ديگر كتب روايي اهل سنّت نقل شده است.
براي تفصيل بيشتر چنان كه قبلاً گفتيم به كتاب الاحقاق، ج5، ص317 - 274مراجعه فرماييد.
از خدا بترس و خودت را درياب پيش از آنكه فرصت از دست رود.
وروحت را از چيزي كه موجب هلاكت آن ميشود، برهان و كار را بهكسي بازگردان كه از تو بدان سزاوارتر است و در غصب اين منصب بيش ازاين ادامه مده و بازگرد كه تو اكنون نيز ميتواني از اين راه بازگردي.
من در حق تو نصيحتهايي بيشائبه كردم و تو را به راه رهايي، دلالتنمودم پس تو هم ياور مجرمان مباش.
آنگاه عمارياسر بهپا خاست وگفت: ايجماعت قريش و اي مسلمانان!اگر ميدانيد (كه هيچ) و گرنه بدانيد كه خاندان پيامبرتان به خلافتسزاوارتر وبه ميراثش شايستهترند.
آنان نسبت به انجام امور دينياستوارتر و بر مؤمنان ايمنتر و در حفاظت از دين پيامبرصلي الله عليه وآله از ديگرانكوشاتر و به حال امّت او خيرخواهترند.
پس به يار خود (ابوبكر) فرماندهيد تا حق را به صاحبانش بازگرداند پيش از آنكه سامان شما آشفته شودو كارتان به ضعف گرايد و دشمن بر شما چيره آيد وپراكندگيتان اشكارشود و فتنههاي بزرگ شما را در خود فرو گيرد و در آنچه ميانتان است بهاختلاف افتيد و دشمنانتان در نابوديي شما طمع ورزند.
شما خود نيك ميدانيد كه بني هاشم به كار خلافت از شما سزاوارترندو از ميان آنان عليعليه السلام بنا بر پيماني كه خدا و پيامبرش از شما گرفتند،راهبر و وليّ شماست.
شما خود اين تفاوت آشكار را لحظه به لحظه مشاهده ميكرديد كه چگونه رسول خدا صلي الله عليه وآله تمام دربهاي خانههاي شما را كه به مسجد بازگشوده ميشد، بست مگر در خانه علي را. [35] و نيز علي را به همسري [36] دخترش فاطمه برگزيد و او را به ديگر خواستگارانش نداد.
و نيزآن حضرت صلي الله عليه وآله درباره علي فرمود: من شهر علم هستم و علي درِ آن است پس هركس خواهان حكمتاست بايد از در آن شهر وارد شود.
شما همگي در مشكلات ديني خود از علي دادخواهي ميكنيد درحاليكه علي از رجوع به هريك از شما بينياز است.
او سوابقي دارد كه حتّيبرترين كس شما فاقد آنهاست.
پس چرا از او ميگريزيد و حقّ او را بهيغما ميبريد و زندگي دنيوي را بر آخرت برميگزينيد؟! پس چه بدخلافتي است براي ستمگران! حقي را كه خداوند براي عليعليه السلام مقرّرفرموده، به او بازپس دهيد: پس درحالي كه پشت كردهايد از او مگريزيد و برپيشينههاي خودباز مگرديد كه از زيانكاران خواهيد شد.
سپس ابي بنكعب [37] برخاست و گفت: ابوبكر! حقي را كه خداوند برايكس ديگري جز تو مقرّر داشته انكار مكن و نخستين كسي مباش كهاز دستور رسول خداصلي الله عليه وآله در مورد جانشين و برگزيدهاش، سرپيچي كردواز فرمانش روي گردانيد.
حق را به اهل آن بازگردان تا ايمن و آسودهشوي و به گمراهي خود بيش از اين ادامه مده كه پشيمان شوي و دربازگشت به سوي خداوند شتاب جو كه گناهانت را سبك كند و خود رابدين خلافتي كه خداوند آن را براي تو مقرّر نداشته، لحظهاي كانديدمكن كه كيفر كردارت را خواهي چشيد.
ديري نخواهد پاييد كه تو آنچه راكه داري از دست خواهي داد و به سوي پروردگارت ميروي و او تو را ازآنچه كردهاي، ميپرسد وپروردگارت نسبت بهبندگان، ستمگر نيست.
آنگاه خزيمة بن ثابت از جا برخاست و گفت: اي مردم! آيا نميدانيدكه رسول خداصلي الله عليه وآله گواهي مرا به تنهايي پذيرفت و ديگري را براي دادنگواهي در كنار من قرار نداد؟ گفتند: چرا ميدانيم.
گفت: پس گواهيميدهم از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: اهل بيت من حق و باطل را از هم جدا ميسازند و اينانند پيشوايانيكه بديشان اقتدا ميشود.
من آنچه را كه ميدانستم، گفتم و جز رساندنپيغام مسؤليتي ديگري نداشتم.
سپس ابوالهيثم فرزند تيهان از جا برخاست و گفت: من نيز گواهيميدهم كه پيامبرصلي الله عليه وآله علي را در روز غدير خم بلند كرد.
انصار گفتند: پيامبر، علي را جز براي خلافت تعيين نكرد و برخي ديگر نيز گفتند: علي را معرفي نكرد مگر براي آنكه مردم بدانند كه او مولاي كسي است كهرسول خداصلي الله عليه وآله مولاي اوست.
بحث و گفتگو در اين باره بسيار شد.
پس مابرخي از افراد خود را به سوي رسول خداصلي الله عليه وآله روانه كرديم تا از وي در اينباره پرسش كنند.
پيامبر به آنان پاسخ داد: بديشان بگوييد: علي پس از من، راهبر مؤمنان و خيرخواهترين مردم براي امّت مناست.
من بدانچه نزدم بود گواهي دادم پس هركس خواهد، ايمان آوردوهركس خواهد ناسپاسي ورزد وهمانا ديدار ما روز قيامت خواهد بود.
سپس سهل بن حنيف برخاست.
نخست حمد و ثناي خداوند را آغازكرد وبر پيامبرصلي الله عليه وآله درود فرستاد و آنگاه گفت: اي جماعت قريش! گواهباشيد من شهادت ميدهم كه رسول خدا را درهمين مكان يعني روضهديدم درحالي كه دست علي بن ابي طالب را گرفته بود و ميفرمود: اي مردم اين علي پس از من امام شما و وصي من در زمان حيات وپس از مرگم است او داور دين من و تحقق بخش وعده من است.
او نخستينكسي است كه بر حوض كوثر با من مصافحه ميكند.
پس خوشا به حالكسي كه از او پيروي كند و يارياش رساند و واي بر كسي كه از او عقبماند و خوارش سازد.
آنگاه برادرش، عثمان بن حنيف برخاست و گفت: از رسول خداصلي الله عليه وآلهشنيدم كه ميفرمود: اهل بيت من ستارگان زمينند پس از ايشان جلو نيفتيد و آنان را مقدّمداريد كه ايشان پس از من واليانند.
پس مردي برخاست و از حضرت پرسيد: كدام اهلبيت اي رسولخدا؟ حضرت فرمود: علي و فرزندان پاكش.
بدين ترتيب پيامبرصلي الله عليه وآله آنان را مشخص كرد پس اي ابوبكر نخستينكس مباش كه بدان كفر ورزي.
و خدا و پيامبرش را خيانت مكنيد و درامانات خود نيز خيانت روا مداريد درحالي كه خود بر آنها آگاهيد.
آنگاه ابو ايوب انصاري برخاست و گفت: اي بندگان خدا! ازخداوند در مورد اهل بيت پيامبرتان بترسيد و حقي را كه خداوند برايآنها مقرّر كرده بديشان بازپس دهيد.
شما نيز سخناني شبيه آنچه كهبرادرانمان، جاي به جاي و مجلس به مجلس از پيامبرصلي الله عليه وآله شنيدهاند،شنيدهايد.
آنحضرت ميفرمود: اهل بيتم، پس از من، پيشوايان شمايند.
وبه علي اشاره ميكرد و ميفرمود: علي امير نيكان و كشنده كافران است.
هركس او را بييار و ياور گذارد بييار خواهد ماند و هركس او را ياريرساند، ياري خواهد شد.
پس از ستم خويش به خداوند توبه كنيد كه اوتوبهپذير و مهربان است و درحالي كه پشت كردهايد از او مگريزيدوروي برمگردانيد.
امام صادقعليه السلام فرمود: ابوبكر برفراز منبر خاموش نشسته بود وحرفيبراي گفتن نمييافت.
عاقبت گفت: من خلافت شما را برعهده گرفتهام حال آنكه بهترين شما نيستم مرا واگذاريد مرا واگذاريد [38] پس عمر بنخطاب گفت: از منبر بيا پايين، اي فرومايه!
ارزيابي امام از شيخين
امام عليعليه السلام در روزگار خلافت شيخين (ابوبكر و عمر) چگونهزيست؟ و چگونه با آنان برخورد كرد؟ آنحضرت با شكيبايي تمام، تا آنجا كه توانست درجهت اصلاحاوضاع كوشيد و به پرورش نسلي از انقلابيون مكتبي كمر بست و برايرويارويي با انحرافات اجتماعي و نيز برخورد با جناح بني اميّه كهموذيانه و به آهستگي براي تصاحب مشاغل حكومتي تلاش ميكردند،نيروي فشار تشكيل داد.
عليعليه السلام در خطبه معروف شقشقيه اين اوضاع را دقيقاً توصيفكرده است.
ما در اينجا تنها به فرازهايي از اين خطبه اشاره ميكنيم كهدرعين ايجاز ميتواند به عنوان دايرةالمعارفي تاريخي مورد بسطوگسترش قرار گيرد.
امامعليه السلام در اين خطبه يادآور ميشود كه ابوبكر، خلافت را چونانجامهاي دربر كرد درحالي كه خود ميدانست من بدان سزاوارترم.
چرا كه من چون قطب وسط آسياب خلافت و همچون قلّهاي هستم كهسيلها از آن جاري ميشوند و چنان بلند است كه هيچ پرندهاي را يارايرسيدن بر فراز آن نيست.
امّا من بر آن پردهاي فكندم.
چرا؟! چون به دونكته ميانديشيدم: ياجلو افتم درحالي كه يار و ياوري ندارم و يا آنكهكنار بكشم و بر تاريكي كوري كه بسيار هم به طول ميانجاميد و پيران رافرسوده و جوانان را پير ميساخت ومؤمن را زجركش و به چنان دردورنجي گرفتار ميكرد، شكيب ورزم؟ عليعليه السلام در اين خطبه ميفرمايد: [39] بدان كه به خدا فلاني (پسر ابو قحافه) خلافت را چون جامهايدربر كرد حال آنكه ميدانست جايگاه من نسبت به خلافت همچونجايگاه قطب وسط آسياب است.
سيلها از من جاري ميشود و هيچپرندهاي به قلّه من بال نميسايد.
پس جامه خلافت را رها كردم و از آنپهلو تهي نمودم و در كار خود انديشيدم كه آيا با دستي بريده (بيياروياور) حمله كنم يا آنكه بر تاريكي كوري، شكيب ورزم؟ ظلمتي كه درآن پيران فرسوده و جوانان پير ميشوند ومؤمن در آن رنج ميبرد تا آنوقت كه خدايش را ديدار كند.
آنگاه امامعليه السلام بيان ميكند كه در اين شرايط صبر را به هدايتوخردمندي نزديكتر ديدم.
پس درحالي كه خار در چشم و استخوان درگلو بود، صبر را پيشه كردم.
چرا؟ چون حضرت ميديد ميراث خلافتي را كه پيامبر براي او برجاي نهاده، به تاراج رفته است.
اوضاع بدين منوال پيش ميرفت كهناگهان خليفه اوّل از دنيا رفت و عمر را به جانشيني خود برگزيد.
امام با اشاره به اين ماجرا، ميپرسد: چگونه ابوبكر در زمان حياتخود از خلافت بارها استعفا كرد امّا بعد حتّي پس از مرگش بدان چنگآويخت؟ آري اين معاهدهاي بود ميان او و عمر، تا خلافت را ميان خودتقسيم كنند.
امام در نهجالبلاغه در اين باره ميفرمايد: پس ديدم كه صبر كردن خردمندي است.
آنگاه شكيب ورزيدم درحالي كه چشمانم را خار و گلويم را استخوان گرفته بود.
ميراث خود راتاراج رفته ميديدم تا آنكه اوّلي (ابوبكر) راه خود را به آخر رسانيدوخلافت را پس از خود به فلاني (عمر بن خطّاب) آويخت.
آنگاه امامعليه السلام به شعر اعشي تمثل جسته، ميفرمايد: شتّان ما يوميِ علي كورها ويومُ حيّان اخي جابر چه فرق است ميان من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفرگرفتارم با روز حيان برادر جابر كه از مشقّت سفر آسوده است.
شگفتا! او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست ميكردامّا در واپسين روزهاي عمرش خلافت را به عمر اختصاص داد.
درحقيقتاين دو خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خويش تقسيم كردند.
آنگاه عليعليه السلام به توصيف شخصيّت خليفه دوّم پرداخته، ميگويد: عمر، خلافت را در جايگاهي خشن و ناهموار قرار داد چنان كه اگرزخمي به آن ميزد، زخمش كاري و عميق ميشد و اگر به او نزديك ميشدلمس كردنش سخت و دشوار بود.
لغزشهايش فراوان و پوزش خواهياشبسيار بود.
در زمان او حكومت چونان شتري سركش شده بود كه اگرمهارش را سخت ميكشيدند و رها نميكردند بيني شتر ميشكافت و اگر بهحال خود واگذارش ميكردند در پرتگاه مرگ فرو ميافتاد.
حكومت بهچنين اوضاع نابساماني گرفتار آمده بود نه شدّت عمل در آن مفيد واقعميشد كه براي مردم زيان آور بود و نه سهلانگاري و مسامحه سودي دربرداشت كه اوضاع را بيش از پيش آشفتهتر ميساخت.
چنين به نظر ميرسد كه امام ميخواهد بدين نكته اشاره كند كه نرمشوسختگيري عمر كافي نبود و همچنين در وقت مناسبي اعمال نميشد.
بلكه در جايي كه بايد نرمش به خرج ميداد سخت ميگرفت و در جاييكه مقام اقتضاي شدّت عمل داشت، نرمي و مدارا به خرج ميداد.
سپس حضرت به توصيف حال مردمي كه به اشتباه گرفتار آمدند و راههدايت را از گمراهي باز نشناختند، پرداخته ميگويد كه سرپيچي نخستمردم، آنان را به حالت نفاق و سير در گمراهي سوق داد.
امّا من در اينمدّت دراز و با وجود سختي اين حادثه شكيبايي را ترجيح دادم.
آنحضرتدر نهجالبلاغه ميفرمايد: عمر خلافت را در جايي درشت و ناهموار قرار داد.
زيرا او زباني تندداشت و ملاقات با او رنجآور بود.
لغزشهايش بسيار و پوزش خواهياشنيز بيشمار بود.
همراه آن مانند كسي بود كه بر اشتري سركش سوار شدهبود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند شتر پاره و مجروح شودو اگر مهار او را سست كند خود را به پرتگاه هلاكت بيفكند.
به خدا قسم مردم در زمان او گرفتار شدند و اشتباه كردند و در راهراست گام ننهادند و از حق دوري كردند.
پس من با وجود درازي ايندوران و سختي اين حادثه شكيبايي اختيار كردم.
سپس عليعليه السلام به شوراي شش نفري كه از سوي خليفه دوّم تعيين شد،اشاره ميكند و ميفرمايد: چه كسي درباره برتري من نسبت به ابوبكر ترديد روا داشت كه اينامر مرا همتاي كساني قرار داده كه يا همپايه ابوبكرند و يا از او پايينتر؟! البته امام باتوجّه به حفظ مصلحت دين در آن اوضاع بدين كار تن دادو بنابر تعبير خود آنحضرت همچون پرندهاي درميان فوج پرندگان شدكه هرجا آنان مينشستند او هم فرود ميآمد و هرجا كه آنان پروازميكردند، او هم با آنان ميپريد.
امام در اين باره ميفرمايد: چون عمر هم درگذشت، كار خلافت را درميان جماعتي قرار داد كهمرا هم يكي از آنها گمان كرده بود.
پس واي از آن شورا و مشورتي كهكردند! چسان در مقايسه من با ابوبكر ترديد كردند كه اينك هم رديفچنين كساني شدهام؟! امّا من در فراز و فرود از آنها تبعيّت كردم.
آنگاه امام در ادامه سخنان خود به روزگار خلافت سوّمين خليفهاشاره ميكند كه ما در صفحات آينده به آن بخش از سخنان آنحضرت نيزخواهيم پرداخت.
خليفه دوّم چگونه كشته شد؟
برخي از محقّقان بر اين عقيدهاند كه: در پشت صحنه قتل خليفه دوّمدست حزب اموي در كار بوده است.
بويژه آنكه عمر در اواخر دورانخلافتش بسيار بر آنان سخت گرفته بود.
اين عمرو بن عاص است كه باافسوس و حسرت ميگويد: خداوند زماني را كه در آن استاندار عمر بنخطّاب گشتم، نفرين كند.
مغيره نيز بر عمر كينه ميورزيد.
چراكه عمرپس از متّهم ساختن او به زنا، وي را از استانداري بصره عزل كرد و مغيرهرا بارها مورد خطاب قرار ميداد و به او ميگفت: به خدا قسم گماننميكردم كه ابوبكر بر تو دروغ بندد.
عبدالرحمن بن ابوبكر بر اين باور بود كه جفينه غلام سعد بن ابيوقاصدر جريان قتل عمر شركت دارد و از طرفي سعد نيز با جناح امويّونخويشاوندي نزديكي داشت چراكه مادرش خواهر ابوسفيان بود.
در واقع عوامل و اسبابي كه مورّخان آن را پيش زمينه ترور عمر توسّطابولؤلؤ دانستهاند، سُست و بيپايه است و قابل نقد و بررسي است.
زيراهمين كه مغيره، غلامش را كه خراج بر او مقرّر شده بود، رد كرد دليل آننميشود كه كمر به ترور عمر ببندد بلكه اين امر بايد وي را به ترورمولايش كه مستقيماً خراج را براي او ميبرد، ترغيب ميكرده است.
چون حال عمر رو به وخامت گراييد، خلافت را درميان شورايي ششنفري قرار داد.
اعضاي اين شورا عبارت بودند از: عليعليه السلام، عثمان،عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابي وقاص.
از سرشت اين شورا و نيز از وصيّت عمر پرواضح بود كه راي سه نفريكه عبدالرحمن بن عوف درميان آنها بود، پذيرفته ميشد و بديهي بود كهعبدالرحمن، داماد خويش يعني عثمان را بر ديگران ترجيح ميداد.
ازسويي خليفه دوّم، جانشين خود را با مهارت و زيركي بسيار انتخاب كردهبود و شايد علّت اين امر همان نگرانيهاي گذشته وي از انتقال قدرت بهدست عليعليه السلام بود.
عمر بخوبي ميدانست كه اگر ستاره علي در آسمانخلافت درخشيدن گيرد، ديگر هيچ ستارهاي در برابر او فروغي نخواهدداشت.
آيا مگر عمر نبود كه وقتي صفات آن شش تن را بر ميشمرد، هريك را به صفات ناپسندي ياد ميكرد مگر علي را.
او درباره آنحضرتميگفت: به خدا خلافت حقّ توست اگر اهل شوخي و مزاح نميبودي.
بهخدا سوگند اگر تو ولايت آنان را عهدهدار گردي، ايشان را براه آشكار حقّو طريقراست رهنمون شوي.
در واقع خلافت عليعليه السلام تمام اصولوپايههايي را كه دو خليفه پيشين بنيان نهاده بودند، از هم ميپاشيد.
و چه بسا به همين خاطر بود كه امام شرط عبدالرحمن بن عوف را كهبه آنحضرت پيشنهاد داده بود كه به سيره شيخين عمل كند تا وي را بهخلافت برگزينند، رد كرد.
چون كار خلافت به نفع عثمان انجام پذيرفت، عليعليه السلام از بيتالشوري بيرون آمد و فرمود: ما اهل بيت نبوّت و معدن حكمت و اَمانمردم روي زمين و وسيله نجات براي كساني هستيم كه ما را طلب كنند.
ما را حقّي است.
اگر آن را به ما دهند خواهيم گرفت و اگر ما را از آن منعكردند بر كفل شترها سوار ميشويم. [40].
آنگاه روي به عبدالرحمن بن عوف كرد و گفت: اين نخستين روزي نيست كه شما بر ما چيره ميشويد.
پس شكيباييزيبا وپسنديده است و خداوند بر آنچه شما توصيف ميكنيد، ياري گرفتهشده است.
به خدا سوگند او (عثمان) را به خلافت تعيين نكردي مگربدين خاطر كه آن را به تو باز گرداند. [41] و نيز فرمود: اي مردم! شما خود ميدانيد كه من از ديگري بهخلافت سزاوارترم.
امّا اكنون ميبينيد كه كار به كجا كشيده است.
پس بهخدا سوگند خلافت را به ديگري ميسپارم تا زماني كه امور مسلمانانبسامان باشد و جز بر من ستم نرود و اين كار تنها براي درك پاداش و فضلآن و براي بيرغبتي به مال و زينت دنياست كه شما براي رسيدن بدان بايكديگر به رقابت پرداختهايد. [42].
توطئه بني اميّه اگرچه موازنه قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر، به نفع جناح اوّلپيش ميرفت امّا اين امر در زمان خليفه سوّم با ركود مواجه شد.
چراكهپس از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت، اينك مصلحتحزب اموي مدّنظر بود.
پس از آنكه يكي از افراد بني اميّه به خلافترسيد، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر پنهان كنند و تنهاكساني را به جرم قتل عمر بكشند كه به حزب و به خط آنان بستگيندارند! بدين ترتيب دستيابي بني اميّه به قدرت در روزگار عثمان، امريبيرون از منطق رويدادهاي آن زمان نبود.
ستارهاقبال خليفهسوّم برايآناننيز بخت بلندي به همراه داشت.
شايد سوّمين شرطي كه عبدالرحمن بنعوف به امامعليه السلام پيشنهاد كرد و آنحضرت آن را نپذيرفت و عثمان بدانشرط گردن نهاد، همان ابقاي امتيازات بني اميّه و از جمله ابقاي معاويهبر ولايت شام بود.
خليفه دوّم به هنگام مرگ به عثمان گفت: بر فرض كهمن خلافت را به تو سپردم، قريش را ميبينم كه به خاطر هواداري از توخلافت را به گردنت مياندازند.
آنگاه تو بني اميّه و بني معيط را برگردهمردم سوار ميكني و آنان را در غنايم بر ديگران مقدّم ميداري پس گروهياز گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را در بسترت به قتل ميرسانند.
بهخدا اگر من چنين كنم تو نيز چنان خواهي كرد و اگر تو اين كني كه من گفتمآنان هم با تو چنان رفتار كنند.
آنگاه موهاي جلوي پيشاني عثمان را بهدست گرفت و به وي گفت: هرگاه چنين اتفاقي افتاد آنگاه سخن مرا به يادآر. [43].
يكي از مورّخان، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامي درعهد خلافتعثمان را چنين توصيف ميكند: عثمان بني اميّه را برگرده مردم سوار كردو ولايت را به دست آنان، سپرد و زمينهايي را كه از راه خراج به دستحكومت افتاده بود، تحت تصرّف آنها قرار داد.
در زمان خلافت عثمان،سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان خمس آن سرزمينرا گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.
روزي عبداللَّه بن خالد بن اسيد، از عثمان حلّهاي - جامهاي - خواستارشد امّا عثمان به جاي آن چهارصد هزار درهم به وي بخشيد و خلافتخود را با بازگرداندن حكم بن ابيالعاص و فرزندان و خانوادهاش بهمدينه، پس از آنكه پيامبرصلي الله عليه وآله آنان را از آن شهر بيرون رانده بود، آغازكرد.
حال آنكه رسول خدا هرگز شفاعت كسي را درباره آنان نپذيرفته بودچنان كه ابوبكر و عمر هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرشميانجيگري شفاعتگران درباره آن، سرباز زده بودند.
مسلمانان اين عمل عثمان را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان بهاعتراض آنان وقعي ننهاد و پس از چندي حَكَم را مأمور گرفتن وجوهاتيبه نام قضاعه كه مبلغي حدود سيصدهزار درهم بود گردانيد، و تمام آنصدقات را به خود حَكَم بخشيد! چنانكه ابن ابي الحديد گفته است: يكي ديگر از اقدامات عثمان اينبود كه زميني را كه پيامبرصلي الله عليه وآله در محل بازار مدينه كه هزون خواندميشد به مسلمانان صدقه داده بود، از ايشان باز پس گرفت و آن را بهحرث بن حكم برادر مروان بخشيد.
وي ميافزايد: عثمان فدك را كه از آنِ فاطمه زهراعليها السلام بود و نيز تمامچراگاههاي اطراف مدينه را به مروان بخشيد و چهارپايان بني اميّه ازآنها استفاده ميكردند و نيز تمام غنايمي را كه از فتح آفريقا آمده بود بهبرادر رضاعياش، عبداللَّه بن سرح، بخشيد.
همچنين وي در روزي كه دخترش اُمّابان را به همسري مروان درآوردهبود، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صدهزار به مروان بخشيد.
درپي اين اقدام، زيد بن ارقم رئيس بيتالمال با كليدهايش به نزد عثمانآمد و كليدها را پيش روي او گذاشت و گريست.
عثمان از او پرسيد: آيااگر من بدين وسيله صله رحم ميكنم، تو بايد گريه كني؟! زيد پاسخ داد: من بدين خاطر نميگريم زيرا گمان ميكنم كه تو اين اموال را در عوضمالهايي كه در زمان رسول خداصلي الله عليه وآله انفاق كرده بودي، از آنِ خودساختهاي.
به خدا قسم اگر تو حتّي صد درهم بر مروان بخشش كني، اينمبلغ براي او بسيار زياد است.
عثمان به وي گفت: كليدها را بگذار و بروتا كسي را به جاي تو پيدا كنم.
انقلاب قهرآميز
بني اميّه چنگالهاي خود را در حكومت فرو برده بودند آنان اموال مسلمانان را تاراج ميكردند و با آنها پايههاي حزب سياسي و نيروينظامي خويش را استوار ميساختند.
نفوذ سياسي آنان در پيش از ظهوراسلام و نيز گستردگي روابطشان با نيروهاي سياسي و نظامي موجود درجزيرةالعرب و برخورداري آنان از تجارب سياسي فراوان و نيز وجودضعف در برخي از رهبريهاي اسلامي به آنان فرصت ميداد تا به راحتيرشد كنند.
همين عوامل سبب شده بود تا آنان از افكار و سنّتهاوارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبري خود در طي دوراني كه به ظاهر ازقدرت بركنار بودند، اگرچه گهگاه در آن دخالت ميكردند، به شدّتمحافظت كنند.
آري، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت ومرشد آنان درروزگار حاكميّت اسلام روزي به ديدار خليفه سوّم رفت ودريافت كهدوروبر او همه از بني اميّه هستند.
وي كه بينايياش را از دست داده بود ازكسي كه در كنارش نشسته بود پرسيد: آيا غريبهاي در اين مجلس حضوردارد؟ چون جواب منفي شنيد واطمينان يافت، نكتهاي را كه در خاطرشخلجان ميكرد برزبان آورد وخطاب به قومش گفت: اي بني عبدالدار!حكومترا دو دستيبگيريد چونانكه كودكان توپرا ميگيرند.
پس سوگندبه كسي كه ابوسفيان به او قسم ياد ميكند نه بهشتي است و نه دوزخي! ناگهان عليعليه السلام كه در گوشهاي از مجلس نشسته بود، برخاست وبه اوپرخاش كرد.
ابوسفيان در پاسخ گفت: مرا نبايد مورد سرزنش قرار دادبلكه بايد كسي را سرزنش كرد كه مرا فريفت وگفت: در اين جمعبيگانهاي حضور ندارد! هنگامي كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بني اميّه در روزگار خلافتعثمان اوج ميگرفت، روزي معاويه كه در حقيقت فرمانده نيروهايبنياميّه ودر ظاهر والي شام بود به گروهي از مهاجران بزرگ كه عليعليه السلاموطلحه وزبير نيز در ميان آنان بودند، برخورد كرد وبديشان گفت: شما خود ميدانيد كه مردم به خاطر دستيابي به خلافت بايكديگر بهستيز برمي خاستند تاآنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت ومردم باشاخصههايي همچون سابقه، قدمت وجهاد از يكديگر متمايز شدند.
هركدام كه به خلافت رسيدند، فرمان فرمانِ آنان بود وديگر مردمان تابعآنان بودند وچون آنان با جنگ وستيز درپي دنيا بودند خلافت از آنانگرفته شد وخداوند آن رابه كسان ديگر واگذاشت كه خداوند بر آوردنجانشين تواناست.
همانا من در ميان شما پيري را به جانشيني گماردمپس اگر از او اندرزپذيريد وبا وي مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبالتراز او باشيد. [44] حاضران مقصود معاويه را از اين سخنان بخوبي دريافتند.
درواقعمعاويه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را ياري نكنند بزودي خودوحزبش براصحاب پيامبر خواهند شوريد.
ابن ابي الحديد در اين بارهچنين ميگويد: از آن روز معاويه چنگالهاي خود را در خلافت فروبرد.
چرا كه كشتنعثمان ذهن او را به خود مشغول داشته بود.
به اين سخن او بنگريد كهميگويد: چون آنان با جنگ وستيز درپي دنيا بودند، خلافت راگرفتندوخداوند هم آن رابه كسان ديگر واگذاشت.
واو برآوردن جانشينتواناست.
مقصود معاويه از جانشين دقيقاً خود اوست.
از اين روهنگاميكه عثمان از وي طلب كمك كرد، درياري كردن او تعلّل به خرج داد. [45] حزب اموي آمادگي خود را براي ايجاد انقلابي عليه نظام اسلاميوبرپايي حكومت نوين جاهلي كه از دين به عنوان ابزاري جديد برايتحكيم قدرت استفاده ميكرد، كامل مينمود.
مردم از هر گوشه وكنار و بويژه از كوفه وبصره ومصر گرد آمدند.
ازهر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا خليفه سوّمرا در فشار گذارند.
كوفيان خواهان خلافت براي زبير بودند چنان كهبصريان به خلافت طلحه رغبت داشتند.
دراين ميان مردم مصر همهواخواه عليعليه السلام بودند.
امام اگر چه با اقدامات عثمان موافق نبود امّا تمام تلاش خود را برايخاموش كردن اين جريان به كار بست.
آنحضرت بسيار كوشيد تا اقداماتتباهكارانه بنياميّه را اصلاح كند امّا اوضاع آنچنان از هم گسيخته بود كهتلاشهاي آنحضرت ثمري در برنداشت.
حديثي كه در زير نقل ميشود ميتواند به عنوان گواهي بر موضعاصلاح گرايانه امام علي عليه السلام مورد استناد قرار گيرد.
به هر تقدير اينحديث نشانگر فشارهاي بنياميّه بر خليفه سوّم است.
شايد آنان در انتظار وقوع حادثه ديگري بودند يا آنكه رهبري آنان كهدر معاويه متجلّي ميشد، نقشههايي براي كشتن خليفه كشيده بود به ايناميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار دادن قتل عثمان راه خود را برايدستيابي به قدرت هموار سازد.
در اين حديث آمده است: شورشگران نامهاي به عثمان نگاشتند و وي را به توبه از كردار خوددعوت كردند.
وبراي او قسم ياد كردند كه هرگز باز نميگردند ودست ازوي بر نميدارند تا وي حقوق خدايي آنان را بديشان بازپس دهد.
عثماناحساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواستههاي خود، بسيارجدّي هستند.
از اين رو كسي را درپي علي عليه السلام فرستاد.
چون امام نزد ويآمد، عثمان گفت: ابوالحسن! ميبيني كه مردم چه كردهاند وميداني كهمن نيز چه كردهام.
من برجان خود از اينان بيمناكم.
به خدا سوگند آنان رااز آنچه كه ناخوش ميدارند معاف ميكنم وآنچه را كه ميخواهند از خودواز ديگران بديشان ميدهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.
امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود: مردم به دادگري توبيش ازبه قتل رساندنت نيازمندند ومن اينجماعت را ميبينم كه جز به راضي شدن خودشان، خشنود نميگردند.
منبار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه موجبات نارضايتي ايشانرا فراهم ساختهاي، باز گردي.
پس آنان را از تو دور و حقشان راميدهم.
عثمان گفت: تو را به خدا سوگند هم اينك حق آنان را بده.
بهخدا قسم من به هر چه كه تو بگويي عمل ميكنم.
علي عليه السلام به سوي مردم رفت وفرمود: اي مردم! شما درپي حق خويش آمدهايد واينك از آن برخوردارگشتهايد.
عثمان سخنان شما را در باره خود واطرفيانش قبول دارد واز تمامآنچه كه شما ناخوش ميداريد، باز ميگردد.
مردم گفتار امام را پذيرفتند وتصديق كردند.
امّا گفتند: ما اين سخنانرا ميپذيريم امّا براي ما از او پيماني بگير.
به خدا قسم ما تنها به سخنبدون عمل راضي نميشويم.
علي عليه السلام فرمود: اين پيمان را براي شما خواهم گرفت.
اين روايت چنين ادامه مييابد كه پس از انعقاد اين معاهده، نامهايكه از سوي خليفه سوّم ممهور به مُهر خود و خطاب به كار گزارانش بودنگاشته واز خانه خليفه خارج شد.
عثمان در اين نامه كارگزارانش را بهكمك خود وكشتن سران مخالفان فرا خوانده بود وبه آنان گفته بود كهخود را آماده جنگ ميكند ولشكري بزرگ از بردگان كه از راه خمس بهدست آورده بود، فراهم ميآورد.
شكّ وترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد وموجب گشتتا دوباره به سوي عثمان باز گردند واز او خواستار شوند فوراً واليان را ازكاربركنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت استعفا دهد.
عثمان در مقابل،نوشتن نامه را انكار وادعا كرد كه اين نامه توطئهاي عليه او بوده است.
اگرچه بعيد هم نيست كه عوامل بني اميّه در خانه عثمان، اين نامه را بهاسم وي نگاشته باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شكّ وترديد كنند.
بدينسان كه فتنهاي بزرگ پديد آمد. [46] طوفان هرج ومرج وآشوب وزيدن گرفت وشورشيان بر مدينه تسلّطيافتند.
علي عليه السلام پس از فرو نشستن شعلههاي اين فتنه و كشته شدن عثماناين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد: اگر به كشته شدن عثمان فرمان ميدادم، جزو قاتلان واگر از كشتهشدن او ممانعت ميكردم، يار و ياور او تلقّي ميشدم.
ونيز افزود: من سبب كشته شدن او را براي شما بيان ميكنم: عثمان خلافت را بهانحصار خود در آورد ودر آن استبداد به خرج داد وبد كرد كه چنين امريرا برگزيد و در آن استبداد به كار برد وشما نيز بي تابي ميكرديد.
پس شمادر اين بيتابي بد كرديد وخداي را حكم ثابتاست درباره كسي كه استبدادبه خرج داد وخود سري كرد و كسي كه در كشتن او بي تابي نمود. [47] ميتوان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در بارهكسي كه استبداد وخودسري به خرج داد آن بود كه از اريكه قدرت به زيركشيده شد ودر بسترش به قتل رسيد وحكم وي در باره كسي كه بي تابيكرد مثل آن بود كه ميوهاي را پيش از رسيدنش چيده باشد كه طبعاً خوردنچنين ميوهاي نميتواند براي او گوارا و لذّت بخش باشد.
بدين گونه حزب اموي بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان بهرهبرداري كرد.
به طوري كه حتّي كساني كه همواره مردم رابه شورش عليهعثمان ترغيب ميكردند، خود را از اين ماجرا كنار كشيدند.
عايشه، امالمؤمنين، كه همواره فرياد ميزد: نعثل - عثمان - را بكشيد كه او كافر شدهاست، اينك در صف خونخواهان عثمان جاي گرفته بود.
طلحه وزبير نيزكه هر دو عليه عثمان تبليغات به راه ميانداختند و سپاهياني برايجنگيدن با او گرد ميآوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان، در صددانتقام از قاتلان وي بر آمده بودند وعمروبن عاص هم كه حتّي چوپانان راعليه عثمان ميشورانيد، پس از كشته شدن وي به جمع كساني پيوست كهادعاي خونخواهي عثمان را داشتند.
در صورتي كه اگر آنان همگي به نصايح امام علي عليه السلام گوشميسپردند، خلافت بدون هيچ خونريزي وآشوب در جايگاه خود آراموقرار مييافت.
علي و دوران امامت
امام به خلافت برگزيده ميشود موجهاياضطراب وپريشاني، كشتي امّترا هر لحظهاز سواحل امنيّتوآسايش به دور ميبرد.
مهاجران وانصار كه طلحه و زبير هم در ميانآنان بودند گرد هم آمدند وهمگي بر بيعت با علي عليه السلام اتفاق كردند وبهسرعت نزد آنحضرت آمدند و گفتند: مردم بايد پيشوا واماميداشته باشند.
امام پاسخ داد: مرا در كار شما حاجتي نيست.
هركس را كه شما برگزيديد،من نيز بدان رضايت ميدهم.
آن جماعت گفتند: ما جز تو را برنگزينيمواضافه كردند: ما امروز كسي را سزاوارتر از تو به خلافت نمييابيم.
عليعليه السلام فرمود: چنين مكنيد.
اگر من وزير باشم بسي بهتر از آن است كهامير باشم.
آنان در پاسخ گفتند: هرگز، به خدا چنين نكنيم مگر آنكه با تودست بيعت دهيم.
حضرت فرمود: اين كار بايد در مسجد انجام پذيرد.
زيرا بيعت من نبايد پنهاني ونيز به دور از رضايت مسلمانان انجام گيرد.
مردم امام را تهديد كرده، گفتند: ما با تو بيعت ميكنيم كه خودميبيني بر اسلام چه گذشت.
امام فرمود: مرا وانهيد و در پي كس ديگري باشيد.
زيرا ما به كاريدست ميزنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر آن تاب نياورندوعقلها زيربار آن نخواهند رفت. [48] امّا آنجماعت گفتند: تو را در اين باره به خدا سوگند ميدهيم.
آيا مگرحالوروز اسلامرا نميبيني؟ آيا مگر اينآشوبوفتنهرا مشاهده نميكني؟ فرمود: من بيعت شما را ميپذيرم ودر اين صورت طبق آنچه خودميدانم با شما رفتار خواهم كرد. [49] آري، امام خلافت را نميپذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين حدّخود رسيده بود.
آنحضرت دوست ميداشت تا وزير و كمك كار آنانباشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه وآشوب از موقعيّت آزادي برخوردار باشد.
امّا نه كسي خود را نامزد خلافت ميكرد ونه كسي بهخلافت فردي جز علي عليه السلام رضايت ميداد.
از سويي امام بيعت اهل حل وعقد را بدون كسب رضايت مردم، برايخلافت ناكافي ميدانست بلكه آنحضرت، انتخاب خليفه تعيين شده ازسوي خداوند را حق عموم مردم ميديد از اين رو پيشنهاد كرد كه بيعت بااو در مسجد ودر برابر چشم مردم انجام پذيرد.
از ديگر سو آنحضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم ودانش خودرهبريآنان را بر عهده گيرد ومطابق با سنّت پيامبرصلي الله عليه وآله با آنان رفتار كند،نه براساس مصالح يارانش و جهل آنها، ويا فشارهاي نيروهاي سياسي.
علي عليه السلام دوران خلافت خود را باپي ريزي انقلابي عليه اوضاع فاسدآن زمان آغاز كرد.
او تمام نيروي خود را براي مقابله با دشواريهايي كهخلفاي پيش از وي در برابر آنها به زانو در آمده يا متوقف شده بودند، بهكار بست.
يكي از بزرگترين دشواريها مقابله با نيروي سياسي فزاينده بنياميّه وهم پيمانان آنان كه از بقاياي دوران جاهلي به شمار ميآمدند، بود.
در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامي يكي از بزرگترينمأموريتهايي بود كه پيامبرصلي الله عليه وآله خود سنگ اوّل آن را گذاشته بود وپس ازوي اصحاب با ضعف و سستي خط آنحضرت را دنبال كردند تا آنكهنوبت به خلافت امام رسيد وبا آنكه شرايط نامساعدي بر جامعه اسلاميحكمفرما بود آنحضرت با عزم راسخ خويش براي اصلاح وضع موجوددست به كار شد.
در اهميّت شناخت چهره پليد بني اميّه كافي است به قرآن بنگريم كهاز آنان به عنوان شجره ملعونه [50] ياد كرده است.
همچنين رسول خدامسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده وفرموده است: هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه هرگزشما چنين نميكنيد.
آنان بزرگترين نيروي سياسي در جزيرة العرب به حساب ميآمدند.
پيامبرصلي الله عليه وآله نيز دور و بر ايشان را گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهندوخود را با شرايط جديد هماهنگ سازند.
يا آنكه پيامبر ميخواستشوكت وعظمت اسلام را حفظ كند وآنگاه در فرصتي مناسب، آنان را ازصحنه محو سازد.
امّا اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود.
آنان نه تنها خودرا در بوته جامعه اسلامي ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهايمكتبي و اصيل دسيسه چيني ميكردند ودر انتظار فرصتي بودند تا كارحكومت اسلامي را يكسره كنند.
به همين علّت است كه امير مؤمنان خلافت خود را با هجوم بربنياميّه وپس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان گرفته بودند، آغازكرد.
ابن ابي الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه علي عليه السلام درروز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه پرداخت ودر آنجا فرمود: هر زميني كه عثمان بخشيده وهر مالي كه عطا كرده از مال اللَّه استوبايد به بيت المال باز گردانده شود.
زيرا هيچ چيز حق قديم را باطلنميكند واگر من آنها را بيابم، اگر چه كابين زنها شده ويا در شهرهاپراكنده گشته باشد، به بيت المال بازشان ميگردانم.
زيرا در عدل وسعتياست وكسي كه حق بر او تنگ ميآيد بداند كه ستم بر او تنگتر شود. [51] عليعليه السلام كار گزاران خليفه سابق را كه بر ولاياتاسلامي حكومت داشتند،از كار بركنار كرد.
همچنين بر عزل معاويه، رهبر سياسي ونظامي حزباموي، بسيار پافشاري نمود.
در واقع معاويه دوست داشت تا آنحضرتمانند خلفاي گذشته وي را به عنوان والي شام همچنان در مقام خود ابقاكند تا شايد از اين راه براي تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت، فرصتديگري بيابد.
از بين بردن معاويه وحزب اموي بزرگترين مسئوليّت امام به شمارميآمد ورسول خدا خود در بياني به آنحضرت تأكيد كرده بود كه وي بايددر ادامه خط رسالت، با حذف نيروهاي جاهلي وبقاياي آن، به تكميلهدف پيامبر همّت گمارد.
روزي پيامبر به آنحضرت فرمود: تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنياميه خواهي جنگيد چنان كه مابر سر تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم.
ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفه الهي كهتحقّق آن برايشان واجب بود، آگاهي داشتند وعلي نيز براي تحقّق ايناهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار شد.
وي نهايتكوشش خويش را براي تحقّق يكي از دو امر زير به كار بست: 1 - بيرون راندن بقاياي نظام جاهلي از صحنه جامعه و اقامه عدلاسلامي در آن.
2 - افشاي اين نيروي جاهلي ورسوا كردن آن وايجاد حركتي مكتبي بهمنظور نابودي اين نيرو وجلوگيري از تحقّق كامل اهداف ومقاصد آن.
از آنجا كه شرايط براي تحقّق هدف نخست مساعد نبود، بالطبعتمام تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد.
بدين ترتيب درميان امّت پرچمداراني مكتبي ظاهر شدند كه مبارزه با بنياميّه راسر لوحه كار خود قرار داده بودند به طوري كه توانستند آنان را كاملاً ازصحنه جامعه بيرون برانند وبنياميّه هم بدون آنكه بتوانند به هدفاصلي واساسي خود كه همان باز گرداندن مردم به جاهليّت بود، دستيابند از عرصه جامعه حذف شدند.
روايت زير ميتواند نشانگر گوشهاياز اهداف پليد معاويه باشد.
پس از آنكه معاويه به خلافت رسيد، روزي به بانگ اذان گوشسپرده بود.
عدّهاي از خواص وي نيز در مجلس او حاضر بودند.
چون مؤذنبه عبارت اشهد أنَّ محمّداً رسول اللَّه رسيد، معاويه در خشم شد.
يكياز كساني كه در مجلس حضور داشت، از علّت خشم معاويه پرسيد.
معاويه پاسخ داد: ابو بكر حكومت كرد و رفت و مردم در باره اوميگويند خدا ابو بكر را رحمت كند.
همچنين ابو عدي حكومت كرد ورفت ومردم پس از حكومتش گفتند: خدا عمر را بيامرزد.
امّا اين ابن ابيكبشه (پيامبرصلي الله عليه وآله) راضي نشد مگر آنكه نام خود را قرين نام خدا كرد.
نه، به خدا قسم كه او بايد نيست و نابود شود.
همچنين يزيد، فرزند فاسد معاويه اين شعر را ميسرود: بني هاشم باحكومت بازي كرد ودر واقع نه خبري آسماني آمد ونه وحي نازل شد.
بدين علّت امير مؤمنانعليه السلام استراتژي خود را تا آنجا كه در توانداشت، بر اساس حذف حزب اموي از صحنه جامعه قرار داد.
رويارويي با سه جبهه
ستيز با دشمنان دين انقلاب ياوران حق، همچون هر انقلاب اصيل ديگري با سه جبههرويارو گرديد: 1 - بقاياي دوران گذشته.
2 - فرصت طلبان.
3 - تندروها.
فرصت طلبان، همان كساني هستند كه انقلاب را در روزهاي اوجياري ميكنند و انتظار دارند كه خود رهبري آن را به دست گيرند يا دستكم مطامع سياسي خود را با نام مشاركت در انقلاب بر آورده سازند.
امّااينان همين كه با هوشياري و بيداري رهبري انقلاب رو به رو شوند،تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه بر ميخيزند و البته در برابرآن تاب ايستادگي هم ندارند.
در واقع نيروي اين گروه در مكر و نفاق آناننهفته است.
و چون مكر و نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود، فوراً سُستميشوند و از ميدان ميگريزند.
طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب ميآيند.
اينان با خليفه سوّم به مبارزه برخاستند و خود را شايسته خلافتميديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اي از خلافت ببرند.
امّا چون گرايش مردم به امام را ديدند، موقتاً در برابر اين طوفان سر فرودآوردند و با وي دست بيعت دادند.
حتّي آنان براي آنكه بعداً بتوانند ازخلافت سهمي ببرند، اولين كساني بودند كه در بيعت با عليعليه السلام از ديگرانسبقت گرفتند.
امّا دريافتند كه امام با دست اندازي به ستم، خواهانگرفتن حق نيست و به آروزي طلحه و زبير مبني بر گرفتن امارت كوفهوبصره وقعي نمينهد.
چرا كه ميدانست هريكاز آنان در ايندو شهرپيروان و هوا خواهاني دارند.
بدين ترتيب طلحه و زبير بر اميرمؤمنانشوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهي كساني برخاستند كهخود آنها را كشته بودند! آنان همچنين ادعا كردند كه ولي دم خليفه سوّمهستند.
بدين گونه گناه بزرگي مرتكب شدند و آتش فتنه و جنگ را درميان مسلمانان شعله ور ساختند.
در واقع جنگي كه اينان آن را شعلهوركردند، نخستين جنگ خونبار ميان مسلمانان محسوب ميشود.
جنگ جمل
ابو بردة بن عوف ازدي از كساني بود كه از ياري امام در كوفه امتناعورزيد.
هنگامي كه عليعليه السلام فاتحانه از بصره بازگشت، متخلفان را به بادنكوهش گرفت و فرمود: بدانيد كه مرداني از شما، از ياري من باز نشستند پس من نكوهشگرو خوار كننده ايشانم و شما نيز بايد از آنان كناره گيريد و سخناني بديشانگوييد كه ناپسندشان آيد تا سرزنش شوند و بدين وسيله حزب اللَّه هنگامآشفتگي و تفرقه باز شناخته شوند.
سپس ابو برده برخاست و پرسيد: امير مؤمنان! آيا كساني را كهپيرامون عايشه كشته شده بودند و نيز زبير و طلحه را ديدي؟ آنان به چهگناهي كشته شدند؟ امام پاسخ داد: آنان پيروان و كارگزاران مرا كشتند و ربيعه عبدي،رحمة اللَّه عليه، را به همراه گروهي از مسلمانان به قتل رساندند.
گفتند: پيمان شكني نميكنيم چنانكه شما پيمانتان را شكستيد و گفتند: فريبپيش نميگيريم چنانكه شما پيش گرفتيد.
پس بر آنان يورش بردند و همهآنان را از پاي در آوردند.
من از آنان خواستم قاتلان برادرانم را به منمعرفي كنند تا آنان را در مقابل بكشم سپس قرآن در ميان ما حكم كند.
امّاآنان از اين خواسته سر باز زدند و با من به جنگ آمدند در حالي كه بيعتمن و خون نزديك به هزار نفر از طرفدارانم به گردن ايشان بود، من نيزآنان را در مقابل اين كردار ناپسند كشتم.
آنگاه امام پس از اين بيانات از ابو برده پرسيد: آيا تو در اين باره ترديد داري؟ ابو برده پاسخ داد: من در اين باره ترديد داشتم امّا اكنون دانستم و خطاي آنان بر منآشكار گرديد.
و تو هدايت شده اي و بدرست اقدام كرده اي. [52] بدين ترتيب امام جنايات پيمان شكنان را بطور خلاصه بيان فرمود.
بار ديگر، هنگامي كه سپاهيان آنحضرت، و اهل جمل و بصره بايكديگر روياروي شدند، آنحضرت طلحه و زبير را خواست و بديشانفرمود: به جان خودم شما سلاح و اسب و سپاه فراهم آورده ايد.
اگر برايآنچه مهيا كردهايد نزد خداوند عذر و دليلي داريد، پس از خدا بترسيدوهمچون زني نباشيد كه رشته خود را پس از تابيدن محكم از هم گسست.
آيا مگر من برادر ديني شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و مننيز خونتان را محترم شمارم؟ پس آيا حادثه اي رخ داده كه شما ريختنخون مرا روا ميداريد؟! همچنين امام فرمود: در آن روز خداوند جزاي حق آنان را بدهد و آنان ميدانند كهخداوند حق و آشكار كننده است.
اي طلحه! آيا تو خون عثمان را مطالبهمي كني؟ خداوند كشندگان عثمان را لعنت كند.
طلحه تو همسر رسولخدا را براي جنگ بيرون آورده اي در حالي كه همسر خويش را در خانه بگذاشتهاي! آيا مگر تو با من بيعت نكردي؟! [53] آنگاه امام برخي از مواضع زبير را در ركاب رسول خدا به ياد او آورد.
زبير از ميدان جنگ دوري گرفت.
چون زبير راه مدينه را در پيش گرفتابن جربوز به تعقيب وي پرداخت و او را كشت و شمشير او را برايامام آورد.
عليعليه السلام شمشير زبير را گرفت و آن را در دست چرخاند و فرمود: چه دشواريها كه با اين شمشير از پيش روي رسول خدا برداشته شد.
ابن جربوز گفت: اي امير مؤمنان جايزه من در قبال اين كار چيست؟آنحضرت فرمود از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: كشنده فرزند صفيه (زبير) را به آتش نويد بخش.
سالها بعد همين ابن جربوز همراه با خوارج نهروان به روياروئي امامآمد و در همان نبرد به قتل رسيد. [54] از خواندن برگهاي تاريخ در مييابيم كه زبير و طلحه و عايشه هر يكدر حركت خود ترديد داشتند و هر كدام از آنها بارها تصميم گرفتند از اينجنگ منصرف شوند.
امّا دستي پنهان، هر بار عزم آنان را تجديد ميكردو از نو آنان را به قلب فتنه سوق ميداد! طلحه به بصره آمد و براي مردم سخنراني كرد و آنان را به خلع امام ازخلافت تشويق نمود.
مردم از وي پرسيدند: ابو محمّد! نامه هايي كه ازسوي تو به ما ميرسيد غير از اين بود كه اكنون ميگويي! طلحه خاموششد و جوابي نيافت و زبير را براي سخنراني پيش فرستاد.
عايشه نيز در مسير حركت خود به بصره با چاه آبي به نام حوأبرو به رو گشت.
سگهاي اطراف اين چاه به وي پارس كردند.
عايشهپرسيد: نام اين چاه چيست؟ گفتند: حوأب.
ناگهان عايشه بانگ برداشتو بر بازوي شترش زد و آن را خوابانيد و سپس گفت: به خدا سوگند: بهخدا سوگند من مصداق حديث سگهاي حوأب هستم.
مرا باز گردانيد.
مراباز گردانيد.
بدين سبب عايشه و همراهانش يك شبانه روز در كنار چاه حوأباردو زدند.
امّا عبداللَّه بن زبير حيلهاي به كار بست و چهل نفر و بنابر قوليديگر پنجاه نفر از باديهنشينان را حاضر كرد و بديشان رشوه داد تا نزدعايشه گواهي دهند كه نام اين چاه حوأب نيست. [55] همچنين هنگامي كه زبير قصد كناره گيري از اين جنگ را داشت، بارديگر عبداللَّه بن زبير پا به صحنه ميگذارد و با فريب دادن پدرش وي رابه ميدان نبرد بازمي گرداند.
نقش عبداللَّه در اين ميان همچون نقش محمّدبن طلحه بود.
مروان بن حكم نيز گاه به گاه وارد صحنه ميشد و بر ادامهجنگ تبليغ و تشويق ميكرد.
بدين ترتيب ميتوان از دستهاي پنهاني در پشت شخصيّتهاي ظاهريجنگ جمل پرده برداشت.
اين دستها نشان از هم پيماني بني اميّه با برخياز كساني كه در حكومت طمع بسته بودند داشت.
اينان در واقع با پنهانشدن در پشت چهرههاي ظاهري جنگ جمل، خود را از چشمها پنهان ميداشتند.
و با خود ميگفتند: اگر اينان در اين جنگ به پيروزي دستيابند، همان امتيازاتي كه در عهد خلافت عثمان از آنها برخوردار بوديمباز هم از آنها برخوردار خواهيم شد، امّا اگر اينان در اين جنگ شكستبخورند ما به يك تير دو نشان زده ايم.
زيرا از يك طرف از سويمهاجران و انصاري كه براي خلافت دل بسته اند و هر يك ديگري رابراي خلافت تأييد ميكند، آسوده خاطر ميشويم و از طرف ديگر هيبتآنان در ميان مسلمانان فرو ميريزد و مردم آنها را كساني ميپندارند كهدر پي برآورده ساختن مصالح و منافع شخصي خويشند.
بدين ترتيب ميتوانيم علّت همگامي حزب اموي را در كنار طلحهوزبير وعايشه كه از شديدترين تحريك كنندگان مردم بر ضدّ عثمانومقدّم داشتن بني اميّه در حكومت و ثروت توسّط او به شمار ميآمدند،تفسير كنيم.
مردم با شگفتي ميپرسيدند آيا جنگ طلبان آهنگ بصره را كردهاندوميخواهند انتقام خون عثمان را از بصريان بگيرند و به خاطر عثمان باآنها بجنگند؟! طبري به سند خود از مغيرة بن اخنس روايت كرده است كه گفت: سعيد بن عاص، در ذات العرق با مروان بن حكم و يارانش رو برو شد و ازآنان پرسيد: به كجا ميرويد در حالي كه خون بهاي شما بر شتران سوارند.
(ابن اثير گويد: منظور وي عايشه و طلحه و زبير بود).
اينان را بكشيدوآنگاه به خانه هايتان باز گرديد و يكديگر را به قتل نرسانيد.
امّا مروانو يارانش پاسخ دادند: ما ميرويم تا شايد همه قاتلان عثمان را بكشيم. [56] شايد اينان در پايان سخنانشان اشاره كرده باشند كه هدف آنها از اينحركت درهم كوبيدن عدّهاي به دست عدّهاي ديگر بود تا مگر بدين ترتيباز آنان خلاص شوند.
براي تأييد اين نظر ميتوان از روايتي كه ابن اثير نقلكرده است، استفاده نمود.
وي ميگويد: مروان بن حكم تيري به سويطلحه انداخت و آن تير به پاي طلحه خورد و او را كشت! [57] اميرمؤمنان عليعليه السلام در چندين خطبه به سرشت اين جنگ اشاره كردهو بيان داشته بود كه تا ديروز قريشيان كه در سنگر كفر بودند، در مقابلاسلام ايستادند و جنگيدند و امروز نيز آنان به خاطر همان هدف در حاليكه فريب خورده وشيفته قدرت شده اند با او سر جنگ دارند.
شيخ مفيد مينويسد: چون امام در ربذه فرود آمد، دنباله حاجيان باآنحضرت رو برو شدند و گرد وي را گرفتند تا سخني از او بشنوند.
امام درخيمه خود بود.
ابن عبّاس گويد: من نزد آنحضرت رفتم و ديدم كه نعلينخود را وصله ميزند.
عرض كردم: ما به اينكه، تو كار ما را سروساماندهي بيشتر نيازمنديم تا اين كاري كه اكنون بدان مشغولي.
امّا او پاسخينداد تا آنكه از كار خود فارغ شد سپس آن را كنار لنگه ديگر كفش قرار دادو از من پرسيد: قيمت اين يك جفت نعلين چقدر است؟ گفتم: ارزشيندارند.
پرسيد: با همين بيارزشي؟ گفتم: كمتر از يك درهم ميارزند.
آنگاه امام فرمود: به خدا سوگند اين يك جفت نعلين در نزد من بيش از خلافت بر شمادوست داشتني است مگر آنكه من در اين خلافت حقي را استوار و ياباطلي را دفع كنم.
ابن عبّاس گويد: به آنحضرت عرض كردم حاجيان گرد آمدهاند تا بهسخنانت گوش فرا دهند آيا به من اجازه ميدهي كه با آنان سخن گويم اگرنيك گفتم از آنِ تو و اگر بد گفتم به حساب خودم باشد.
گفت: نه.
خودم باآنان سخن خواهم گفت.
سپس دستش را بر سينه من نهاد - او دستي ستبرداشت - كه سينهام را به درد آورد سپس برخاست.
جامه او را گرفتموگفتم: تو را به خدا سوگند مراعات خويشاوندي را در باره من بفرما.
(گويا ابن عبّاس از اين بيم داشت كه عليعليه السلام سخناني بگويد كه حاجيان راخوش نيايد).
آنحضرت فرمود: مرا سوگند مده.
آنگاه از چادر بيرون رفت.
حاجيانبر او گرد آمدند آنحضرت خداي را ستود و ثنا گفت و آنگاه فرمود: خداي تعالي محمّدصلي الله عليه وآله را برانگيخت در حالي كه در ميان عرب نه كسيبود كه كتابي بخواند و يا نبوّتي ادعا كند.
آنحضرت مردم را بدانچه وسيلهرستگاريشان بود، رهنمايي فرمود به خدا سوگند من نيز همواره در ميانكساني بودم كه هدايتشان ميكرد نه دگرگون شدم و نه تغيير يافتم و نهخيانتي مرتكب گشتم تا آنكه همه دشمنان دين پشت كرده بگريختند.
مرابا قريش چكار؟ به خدا سوگند، من با آنان در زماني كه كافر بودندجنگيدهام و امروز نيز كه راه فتنه و فساد را در پيش گرفتهاند باز هم باآنان ميجنگم و اين راهي كه ميروم بر اساس عهد و پيماني است كه دراين باره با من شده است.
هشدار ميدهم كه من به خدا سوگند ميخورم تاباطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن برون آيد قريش با ما كينه جويينمي كند جز بدين خاطر كه خداوند ما را بر آنان برگزيده است و ما آنها رابه زير فرمان خود كشيدهايم.
آنگاه اين دو بيت را خواند: 1 - به جان خودم سوگند گناه است كه تو شير خالص را بنوشي و سرشير يا خرماي بي هسته بخوري.
2 - حال آنكه ما بوديم كه اين بلند مرتبگي را به تو داديم و گرنه توخود مرتبهاي نداشتي و ما بوديم كه گرداگرد تو اسبان كوتاه مو و نيزهها رافراهم آورديم. [58] بدينسان قريشي كه همواره رؤياي حكومت عرب را در سر ميپروراندهم به دين تظاهر كرد و هم جنگي عليه آن به راه انداخت و نيرويويرانگر خويش را در اين راه كاملاً به كار گرفت و از ضعف خليفه سوّماستفاده كرد و برخي از ياران پيامبر و مناديان دعوت آنحضرت را فريفتو آتش طمع آنان نسبت به خلافت بر مسلمانان را شعله ور ساخت.
كسانيكه جذب نيرنگ قريش شدند، در واقع فاقد بينشي روشن در باره شناختجريانات آن دوره بودند.
طلحه كه توقع داشت پس از خليفه دوّم به خلافت برسد بصريان را برضدّ عثمان ميشورانيد و آنان را به كشتن عثمان تشويق ميكرد.
او خود بهبصره آمد و منادي اش بانگ زد: هر كس، شخصي از جنگجويان را دراختيار دارد بايد او را به ما تحويل دهد.
پس چون جنگجويان را به دستايشان سپردند، همه آنها را از دم تيغ گذراند و جز شمار اندكي از آنان ازاين حادثه جان سالم به در نبردند. [59] آري اين همان طلحه است كه تا ديروز آنان را رهبري ميكرد و امروزدر جناح مقابل آنان قرار گرفته است و آنها را ميكشد! آيا براستي اينشگفت آور نيست؟! آري، طلحه نيز تا ديروز رئيس و رهبر آنان بود امّاامروز در شمار عوامل بني اميّه در آمده است و حزب اموي به دست خوداو، وي را از صحنه جامعه بيرون راند.
اميرمؤمنان در وجوب جنگ باآنان هيچ گمان و ترديدي به خود راه نداد زيرا سرشت و اهداف پليد آنانرا بخوبي دريافته و از طرفي پيامبر او را از وقوع اين ماجرا آگاه كرده و بهاو فرموده بود كه در آينده با پيمان شكنان در جنگ خواهد شد.
آري امام در راه بيداري مردم دشواريهاي فراواني متحمّل شد و اگرمهاجران و انصار با بصيرت، براي دفع اين فتنه در كنار او نبودند و وي رابا همان نيرو وقوّتي كه رسول خداصلي الله عليه وآله را ياري كردند، مدد نميرساندندچه بسا كه قريش با توسّل به نيرنگها و نيروها و تعصبّات خود خطريواقعي عليه بقاي اسلام به وجود ميآورد.
آنگاه امام به سپاه كوفه كه كشور ايران را فتح كرده بودند، دستور دادكه در همانجا بمانند و از مرزهاي اسلام پاسداري كنند و براي فتحسرزمينهاي جديد سپاهياني به اين سوي و آن سوي گسيل دارند.
امام از اينجهت سپاه كوفه را براياجراي اين مهم برگزيد كه ميدانست در ميان آنانتعدادي از ياران با بصيرت پيامبر ونيز شماري از فقها و قرّا يافت ميشوند.
آنحضرت در ملاقات خود با اين سپاه در ناحيه ذي قار بديشان فرمود: اي مردم كوفه! شما از گراميترين مسلمانان و ميانهروترين ايشانوپر سهم ترين آنان در اسلام و نيكوترين عرب در سواركاري و تيراندازيهستيد.
شما از ديگر اعراب به پيامبر و خاندان او بيشتر دوستي ميورزيدو من با اعتماد به شما، پس از تكيه بر خدا، براي فداكاريهايي كه در قبالنقض پيمان طلحه و زبير و سرپيچي ايشان از من و گرايش آنان به عايشهبراي ايجاد فتنه و آشوب از خود نشان داديد به سويتان روانه گشتم. [60] اعراب كوفي در دورههاي بعد همچنان محبّت و گرايش خود را بهخاندان پيامبر از دست ندادند و خط مبارزاتي آنان عليه امويّون را ادامهدادند تا آنكه سرانجام خداوند طومار عمر حكومت بني اميّه را درروزگار خلافت آل عبّاس در هم پيچيد.
هنگامي كه امام سپاه خود را بسيج كرد همراه با آنان عازم بصره شدوبدان شهر گام نهاد.
آنحضرت در بصره خطبهاي مهم ايراد كرد و در آنبه تبيين مشروعيّت نبرد با ناكثان (پيمان شكنان) پرداخت.
عليعليه السلام دراين سخنراني استراتژي خود را در اين جنگ مطرح كرد و فرمود: بندگان خدا! بپا خيزيد براي جنگ با اين مردمان با سينههايي ستبردر جنگ.
چون ايشان بيعت مرا شكستند و كارگزارم ابن حنيف را پس ازكتك بسيار و رنج و آزار سخت از بصره بيرون كردند و سبابجه را كشتندو حكيم بن جبله عبدي را كشتند و نيز مردان شايسته ديگر را از پاي درآوردند سپس در پي تعقيب دوستداران من بر آمدند و آنان را در پناه هرديوار و زير هر سقفي كه ديدند، گرفتند و پس از چند روز گردن زدند.
ايشان را چه شده است.
خداوند بكشتشان به كجا ميروند؟ به سوي آنانبپا خيزيد و بر آنان سخت گيريد و بر آنان حمله كنيد در حالي كه بردبارودر پي پاداش هستيد.
ميدانيد كه شما هماورد و كشنده آنانيد و خود رابراي نيزه انداختن و شمشير زدن و مبارزه با همتايان خويش آمادهكردهايد.
هر يك از شما كه خود را در برابر دشمن دليرتر ديد و از يكي ازبرادرانش سُستي و ضعف مشاهده كرد، بايد از آن برادرش كه شجاعتاو، از او كمتر است، دفاع كند همان گونه كه از خويشتن دفاع ميكند زيرااگر خدا خواسته بود او را نيز مانند همرزمش دلير و شجاع ميگردانيد. [61].
برخورد امامعليه السلام با پيمان شكنان همچون برخورد وي با كافران نبود.
بلكه آنحضرت اصحابش را از آغاز كردن جنگ بازداشت و پس از آنكهاصحاب جمل، اردوگاه امام را زير تيرهاي پياپي و بسيار خود گرفتندياران وي به آنحضرت شكايت كرده، گفتند: اي اميرمؤمنان! اردوگاه ماپر از تيرهاي آنان است.
امّا عليعليه السلام به آنان اجازه مقابله نداد تا آنكهيكي از افراد خود را با قرآن به سوي سپاه بصريان فرستاد تا آنان را بهحكميّت قرآن فرا خواند، امّا دشمنان او را كشتند.
پس از اين ماجرا امامفرمان نبرد را صادر كرد.
جنگ سه روز ادامه يافت و ياران پيامبر، از مهاجران و انصار،قهرمانيهايي از خود نشان دادند كه در زمان پيامبر به سبب بروز چنانشجاعتهايي شهرت يافته بودند.
آنان در لشكري موسوم به كتيبةالخضراء جمع آمده بودند كه فرماندهي آن را مولا و امير آنان يعنيعليعليه السلام بر عهده داشت.
و در روز آخر جنگ بر شتري كه پرچم ناكثان بروي آن بود، حملهكرد.
چون شتر بر زمين افتاد تمام دشمنان تار و مار شدند و جنگ باپيروزي امام پايان يافت.
جارچي آنحضرت در پي اين پيروزي، بهدستور امام بانگ برداشت كه: فراريان را تعقيب نكنيد و مجروحان رانكشيد و به خانهها گام ننهيد و سلاح و لباس و وسايل دشمنان رابرنداريد هر كس سلاح به زمين گذارد و نيز هر كس كه در خانهاش راببندد در امان است.
پس از فرو نشستن آتش جنگ، عليعليه السلام به طرف عايشه تنها رهبرزنده مخالفان رفت.
صفيه دختر حارث كه فرزند خود را در اين جنگ ازدست داده بود، به استقبال امام آمد و به آنحضرت گفت: اي علي! اي قاتل دوستان! اي از هم پاشنده جمع! خداوند فرزندانترا يتيم كند چنانكه تو فرزندان عبداللَّه (پسرش) را يتيم كردي.
امام به سخنان او اعتنايي نكرد و از كنار او گذشت.
سپس نزد عايشهرفت بر او سلام داد و در كنار او نشست.
عايشه زبان به پوزش گشودوگفت: من كاري نكردم.
چون امام از نزد عايشه بيرون آمد، دوبارهصفيه سخنان زشت خود را بر زبان راند امّا آنحضرت به او توجّه نكردولي در حالي كه به برخي از خانهها اشاره ميكرد، گفت: بدان كه اگرميخواستم، ميتوانستم درِ اين خانهها را بگشايم و كساني را كه در آنپناه گرفته اند، بكُشم.
سپس درِ اين يك خانه را باز كنم و كساني را كه درآنند بكشم و همينطور آن خانه ديگر را.
گروهي از جنايتكاران از جمله مروان بن حكم و عبداللَّه بن زبير بهعايشه پناه برده بودند.
امّا امام از كشتن آنان چشم پوشيد.
يكي از مردانقبيله ازد در حالي كه به صفيه اشاره ميكرد، به امام گفت: به خدا سوگنداين زن نبايد با ما چنين درشتي كند.
امام در خشم شد و فرمود: خاموش! نه حرمتي را بدر و نه داخل خانهاي شو و زني را به آزارمگير اگر چه ناموس شما را ناسزا گويند و فرمانروايان و شايستگانتان راسبكسر بخوانند كه ضعيف و ناتوانند ما پيش از اين به خويشتن داري دربرابر آنان دعوت شده بوديم با آنكه آن زنان مشرك بودند. [62] بدين سان عليعليه السلام به يارانش آموخت كه چگونه با نرمي بادشمنانشان رفتار كنند با آنكه رودهايي از خون در ميان آنان جاري شدهبود، آنگاه امام به بيتالمال رفت و آنچه در آن بود به يكسان ميانسربازانش تقسيم كرد و به هر يك از آنان پانصد درهم داد و خود نيزهمچون يكي از آنها پانصد درهم برداشت.
آنگاه عايشه را با مركبوتوشه كافي مجهز كرد و به سوي مدينه رهسپارش نمود.
امام چهل زنمعروف بصري را براي همراهي عايشه انتخاب كرد و آنان را همراه محمّدبرادر عايشه كه يكي از نزديكترين ياران عليعليه السلام بود، به مدينه فرستاد.
آنگاه ابن عبّاس را به جانشيني خود در بصره گماشت و عهدنامهاي براي اونوشت و در آن فرمود: راغبان ايشان را با عدالت و انصاف و احسان برآنان راضي نگه دار و ترس را از دلهايشان بزداي.
سپس امامعليه السلام به فرماندهان سپاهش نامهاي نوشت و در آن حدومرزهاي حكومت خود را مشخص فرمود: آگاه باشيد كه حق شما بر من آن است كه رازي را از شما پنهان ندارممگر در جنگ و كاري را بدون صلا حديد و راي شما انجام ندهم مگر درحُكم و حقّي را كه مربوط به شماست از جايگاهش به تعويق نيندازموبدون تمام كردنش از آن دست برندارم و اينكه شما در اجراي حق نزدمن يكسان باشيد. [63].
آن حضرت در حالي كه در اين جنگ به پيروزي دست يافته بود، بهكوفه بازگشت.
وي از رفتن به قصر الاماره خودداري كرد و به جاي آن بهخانه جعدة بن ابي هبيره مخزومي، فرزند خواهرش ام هاني رفتودرباره قصر الاماره فرمود: اين قصر هلاكت و رنج است مرا در آنفرودمياريد.
جنگ صفّين
اشاره
فرازي حسّاس فرا روي امامعليه السلام هر لحظه گردنهاي صعب العبور نمايان ميشد، و آنكس كه ميخواست عدالت را بر پاي دارد و احكام الهي را جاري سازدناگزير ميبايست آنها را در نوردد.
معاوية بن ابي سفيان رهبر مرتدان جاهلي مَنش تمام كينه ورزان بهاسلام وانتقامجويان و تفالههاي دوران گذشته را عليه امام بسيج كردوتمام كساني كه چشم طمع به حكومت اسلامي داشتند و نيز زر دوستانپولدار به آنان پيوستند.
معاويه مقر خود را در شام قرار داده بود.
وي پساز مرگ برادرش، يزيد بن ابيسفيان، فرمانده سپاهيان شام از سوي عمربه ولايت شام منصوب شده بود.
هدف عمر از اين اقدام چيزي جز جلبرضايت بني اميّه نبود و بني اميّه قدرت سياسي و نظامي به شمار ميآمدندكه بيشتر دست در دست هم داشتند و مشغول توطئه عليه دين خدا بودند.
سران حزب اموي بر اين گمان بودند كه شام مُلك خالص آنان و تا ابد دراختيار ايشان است بنابراين تمام نيروهاي نظامي خود را در آن ديارمتمركز ساختند.
آنان تصور نميكردند كه هيچ حاكمي روزي به خودجرأت دهد و ولايت شام را از آنان باز پس گيرد.
حتّي دوّمين خليفهنيرومند، عمر، از آنچه در شام ميگذشت چشم ميپوشيد.
او در خصوصپاگيري و تقويّت حزبي مخالف با اسلام سهل انگاري به خرج ميدادوهمواره شام را از قوانين سخت و خشن خود معاف ميكرد.
در زماني كهعمر قوانيني از قبيل از كجا آوردهاي؟ براي مقابله با ثروت اندوزي كهحاكمان جديد به دامان آن گرفتار شده بودند وضع كرده بود و حتّي كسيهمچون ابو هريره هم نتوانست از آن قانون قاطع رهايي يابد و ناچار شدبسياري از اموال خود را كه در بحرين گرد آورده بود، به خاطر اجراي اينقانون از دست دهد.
در همين حال كه عمر اين قوانين را با شدّت دنبالميكرد، معاويه و حزب اموي او كه شالوده سلطنت منفور خود را در شامپي ريزي ميكرد و ثروتهاي هنگفت را رويهم ميانباشت و بر منفعتطلبان حاتم بخشيها مينمود از اين قانون مستثني بودند.
هنگامي هم كهاز عمر در اين باره سؤال ميشد، چشم پوشي خود را با اين عبارت توجيهميكرد كه معاويه سمبُل عزّت و سرفرازي اسلام است!! البته گمان مبريد كه عمر ميتوانست بدون پرداخت بهايي سنگين درمقابل اقدامات معاويه قد برافرازد.
او حتّي به خاطر برخي از فشارهاوتنگناهايي كه بر حزب اموي آن هم در پايتخت و نه در شام قرار دادهبود، جان خود را از كف داد.
با اين وصف معاويه ميپنداشت كه ميتواند همچنان در زمان خلافتعليعليه السلام هم بر شام حكم براند و چيزي هم جز فرمان امام مبني بر عزل اوو انتصاب ديگري به جاي وي، او را بيمناك نكرد!! امام بيش از هر كسديگر به ماهيّت معاويه آگاه بود و حركت امام براي جنگ با معاويه بهمعناي پيروزي حتمي آنحضرت بر او نبود.
زيرا سپاه معاويه كه زير پرچمجاهليّت گرد آمده بودند با سپاه آنحضرت كه بيشتر آنان هنوز درگيرودار هواهاي نفساني خود به سر ميبردند و همگي خالصانه درخدمت آن امام نبودند، با وجود اندك ياران مؤمن و مخلص، بسيارتفاوت داشت.
امام خود در چند جا به اين نكته تصريح كرده است.
از جمله يك باربه افراد خود فرمود: اي كاش معاويه سپاهش را با سپاه من عوض ميكرد مانند عوضكردن دينار با درهم.
يكي ميداد و ده نفر ميگرفت.
پيش از حركت امام به سوي شام، يكي از فرماندهان سپاه امام بهديگري گفت: روز نبرد ما و شاميان بس روز سخت و دشواري است كهجز دريا دلان مخلص و قوي دلان با ايمان بر آن شكيبا نخواهند بود.
گوينده اين سخن يعني زياد بن نصر حارثي خطاب به عبداللَّه بن بديلافزود: به خدا سوگند در آن روز گمان نميكنم كسي از ما و از شاميان زندهبماند مگر فرومايگان.
دوستش نيز در تأييد وي گفت: به خدا سوگند من نيز چنين ميپندارم.
عليعليه السلام كه به سخنان آن دو گوش ميداد بديشان چنان نگريست كهگويي گفتارشان را تأييد ميفرمايد امّا از آنان خواست با توجّه به شرايطخاصّ جنگي از ابراز اين گونه سخنان خودداري ورزند و فرمود: بايد اين سخنان در دلهايتان بماند.
چنين سخناني اظهار مكنيد و نبايدكسي از شما چنين سخناني بشنود.
خداوند كشته شدن را براي ملّتي و مرگرا براي ملّتي ديگر مقدّر فرموده است و مرگ هر يك از آنان همان گونهكه خدا مقدر كرده، فرا رسد.
پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و كشتهشدگان راه طاعتش! [64] بدين گونه گفتگو ميان سران سپاه در ميگرفت و بدين سان امام هدفخود از جنگ، با شاميان را كه همان جستجوي رضوان خدا و مبارزه باتباهكاران بود، تبيين ميكرد.
اگر چه تحقّق اين هدف پيامدهاي ناگواريهم در برميداشت.
فضايل امام و دشمني معاويه
معاويه نيز به سهم خود به فضايل عليعليه السلام اذعان ميكرد و ميدانستبرترين كس بعد از رسول خداصلي الله عليه وآله امام علي بن ابيطالب است.
امّا او بهپيراهن عثمان چنگ انداخته بود و خود را سزاوارترين مردم نسبت به اوميدانست.
با آنكه دليل معاويه سُست و بي پايه به نظر ميرسيد امّازيركي و نيرنگ بازي واسباب و عوامل زوري كه او در اختيار داشت ويرا از آوردن دلايل صحيح وقوي بي نياز ميكرد.
همين امر ميتواند ازماهيّت مبارزه ميان او و امام پرده بردارد.
تاريخ پرونده قطوري از اعترافات معاويه نسبت به فضايل عليعليه السلامتشكيل داده است و ما بويژه ميتوانيم اين اعترافات را در نامههاي خاصّيكه ميان او واصحاب بزرگ امام رد و بدل شده، بيابيم.
امّا رساترين ايننامهها، نامهاي است كه معاويه خطاب به محمّد بن ابيبكر، يكي ازسرسختترين مدافعان خط امام، نوشته است. [65].
اين نامه چنين است: از معاوية بن ابيسفيان به محمّد بن ابيبكر، درود بر اهل طاعتخدا.
امّا بعد، نامهات به من رسيد.
در آن نامه ضعف راي تو مشهود استونسبت به پدرت سخنان ناروا گفته بودي.
در آن از حق پسر ابوطالب يادكردهاي و از سوابق كهن و قرابت او سخن راندهاي و از برتري غير خودت(عليعليه السلام) گفتهاي و به برتري خويش اشارهاي نكردهاي! پس سپاسگزارخدايي هستم كه فضل و برتري را از تو بازداشت و به ديگري واگذاشت.
ماو نيز پدرت در زمان حيات پيامبرمان، حق پسر ابوطالب را بر خود لازمميديديم و برتري او بر ما آشكار بود.
پس چون خداوند آنچه را كه نزدشبود براي پيامبرش برگزيد (پيامبر(صلي الله عليه وآله وفات كرد) پدرت و فاروقش(عمر) نخستين كساني بودند كه حق او را خوردند و با وي خلاف كردند.
پس از آن دو عثمان برخاست و گام به گام شيوه آن دو را دنبال كرد. [66].
بدين گونه معاويه براي تحريك حس تعصّب محمّد بن ابيبكر به فضلامام اعتراف ميكند و او را بروي و بر تمام اصحاب پيامبر برتري ميدهد.
همچنين در بين گفتگويي كه ميان معاويه و عمرو بن عاص، يكي ازرهبران عرب در روزگار جاهليّت و هم پيمان تاريخي بني اميّه، صورتگرفت، معاويه گفت: اي ابو عبداللَّه! من تو را براي جنگ با اين مرد كهپروردگارش را معصيت كرده و دست به خون خليفه آلوده و آشوب بر پاكرده و اتحاد را از ميان برده وپيوند خويشاوندي را بريده است، به سويخود فرا ميخوانم.
عمرو پرسيد: منظور تو جنگ با كدام مرد است؟ معاويه گفت: جنگ با علي.
پس عمرو به او گفت: تو با علي هم شأن و برابر نيستي.
تو نه مانند اوهجرت كردي و نه از سابقه او در گرايش به اسلام برخورداري و نههمچون او صحابي پيامبر بودي و جهاد كردي و نه از علم وفقه اوبهرهمندي.
به خدا سوگند، با اين وجود، او را حد و حدودي استوصاحب جاه و پيروزي و از طرف خداوند مورد امتحان و آزمايشهاينيكو قرار گرفته.
امّا اگر تو را در جنگ با علي همراهي كردم براي من چهنصيبي قرار ميدهي كه تو خود ميداني در اين كار چه دشواريهاوخطرهايي نهفته است؟ معاويه گفت: هر چه توبخواهي.
عمرو گفت: حكومت مصر را.
معاويه با شنيدن خواسته عمرو لختي درنگ كرد و آنگاه گفت: من خوشندارم كه اعراب درباره تو بگويند كه عمرو به خاطر دنيا خود را در اينجنگ داخل كرد.
عمرو گفت: دست بردار! بدين سان ميان معاويه و فرمانده دوران جاهليّت كه به اندازه تمامعرب در جنگ خبره بود، پيمان همكاري و همگامي منعقد شد.
پس از اتمام اين معامله كه نمودار سرشت حزب اموي بود، مروانيكي از رهبران امويّون در خشم شد و گفت: چرا همان گونه كه با عمرومعامله شد با من نميشود؟ معاويه به وي پاسخ داد: اينگونه مردانبراي توخريداري ميشوند! [67] در واقع معاويه با اين سخن به اين نكته اشاره كرد كه مروان خودجزيي از حزب اموي است و او در صدد باز گرداندن جلال و شكوه دورانجاهلي اين حزب است.
بار ديگر معاويه در ميان قاريان قرآن شام، كه در ميان شاميان گروهمؤمني محسوب ميشدند، به فضل امام اعتراف كرد.
هنگامي كه قاريان ازوي پرسيدند: چرا با علي ميجنگي حال آنكه تو از سابقه او در اسلامودر همراهي با پيامبر و خويشاوندي او با رسول خدا بي بهرهاي؟ معاويهدر پاسخ آنان گفت: من با علي نميجنگم.
من نيز ادعا ميكنم كه از نظرهمراهي با پيامبر همچون علي هستم امّا از هجرت و قرابت و سابقه ويبي بهرهام.
سپس معاويه در نزد آنان پيراهن عثمان را گرفت و گفت: مگرنميدانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد؟ گفتند: چرا ميدانيم.
معاويهگفت: پس علي بايد قاتلان عثمان را به ما تسليم كند تا ما آنان را بهقصاص از خون عثمان بكشيم آنگاه ديگر جنگي ميان ما و او نيست. [68] امّا عليعليه السلام در نامهاي كه به معاويه نوشت پاسخ اين خواسته نيرنگآميز او را داد.
مبرد متن اين نامه را در كتاب كامل نقل كرده است.
و ما در اينجا پاسخ آنحضرت را نقل ميكنيم: از امير مؤمنان علي بن ابيطالب به معاويه بن صخر بن حرب، امّابعد همانا نامه تو به من رسيد.
نامه مرديكه بينشي ندارد تا راهنمايشباشد ورهبري ندارد تا هدايتش كند هوايش او را فرا خوانده پس دعوتشرا پاسخ گفته است و گمراهي او را راهبري كرده پس او پيروياش كردهاست.
تو پنداشتهاي كه خطاي من در حق عثمان بيعت مرا از گردن توبرداشته است.
حال آنكه به جان خودم من جز يكي از مهاجران نيستم هرجا كه آنان در آمدند من نيز با ايشان در آمدم وهر جا كه آنان رفتند مننيز با آنان رفتم.
و خداوند هرگز اينان را بر گمراهي گرد نياورد و بر آنانمُهر كوري نكوبيد.
و بعد، تو را با عثمان چه كار! تو از تبار بني اميّهاي و فرزندان عثمانبه خونخواهي پدرشان از تو سزاوارترند.
پس اگر خيال ميكني كه تو درگرفتن انتقام خون پدرشان از ايشان نيرومندتري پس در حلقه طاعت منگام نِه آنگاه مردم را براي قضاوت سوي من بياور تا من تو و ايشان را بهراه راست و آشكار رهنمايي كنم. [69].
بدين سان امام با معاويه اتمام حجّت كرد: اولاً: مشروعيّت عمل وي ناشي از اجماع مهاجرين بوده كه هيچ گاهخداوند آنان را بر گمراهي گرد نياورده است.
ثانياً: فرزندان عثمان اولياي دم پدرشان به شمار ميآيند نه معاويه.
ثالثاً: راه خونخواهي مطرح كردن دعوا در نزد قوه قانوني است نهسرپيچي از آن به اسم خونخواهي.
امّا معاويه به اين حجتها وقعي نمينهاد چرا كه او ميكوشيد عظمت ازدست رفته روزگار جاهليّت بني اميّه را اعاده كند دشمنان كينه توز اسلاموبقاياي دوران گذشته نزد او گرد آمدند و معاويه رژيمي انتفاعي برايآنان بنيان گذارد و حكومت را به يك شركت سهامي كه سهامدارانش آزادشدگان و پسر خواندگان و مترفان بودند، تبديل كرد.
بدين ترتيب مدّت زماني ميان معاويه و امامعليه السلام نامههايي رد و بدلشد و مصلحان تلاشهاي پراكندهاي كردند تا شايد معاويه را از ريختن خونمسلمانان باز دارند، امّا موفق نشدند.
در آخرين نامهاي كه امام پيش ازآنكه تصميم نهايي خود را براي جنگ با معاويه اعلام كند، براي اوفرستاد، نوشت: و من شما را به قرآن و سنّت پيامبر و جلوگيري از ريخته شدن خوناين امّت فرا ميخوانم.
پس اگر پذيرفتيد به هدايت دست يافتهايد و اگرنپذيرفتيد بدانيد كه جز تفرقه امّت ثمري در كار شما نخواهد بود وشكستنوحدت اين امّت دوري شما از خداوند را بيشتر خواهد كرد.
و السلام.
معاويه در پاسخ به نامه آنحضرت اين بيت را نوشت: ميان من و قيس عتابي در كار نيست مگر زدن نيزه به پهلوها و قطعكردن سرها. [70].
اين جواب در واقع به منزله اعلان جنگ از سوي معاويهبه امام بود.
در پي اين پاسخ امامعليه السلام به كارگزارانش در چهار گوشهمملكت اسلامي نامههايي نوشت و آنان را به جنگ دعوت كرد.
همچنينخود به آماده سازي توانائيهاي نظامي سپاه كوفه پرداخت و با سخنرانيهايحماسي و آتشين روح جنگاوري را در كالبد آنان ميدميد.
امام حسنوامام حسينعليهما السلام و اصحاب رسول خدا و طبعاً جنگجويان بدر واصحاببيعت رضوان، بدليل مقام و منزلت شامخ خود در ميان مسلمانان، درتشكيل اين نيروهاي ايماني و مردمي نقش بسزايي داشتند.
هشتاد و هفت نفر از اصحاب بدر، در سپاه امام جاي داشتند كه هفدهنفر از آنان از مهاجران و هفتاد نفر ديگر از انصار بودند.
همچنين نهصدتن از كساني كه در بيعت رضوان حضور داشتند، جزو سپاهيان آنحضرتبودند.
بالجمله شمار اصحاب رسول خدا كه در ركاب امام بودند به دوهزار و هشتصد نفر ميرسيد. [71] امام نيز به هر يك از آنان مسئوليّتهايي مناسب با شأن و مقام آنان دادهبود ودر مقابل اين عدّه نيز تا سر حد جان از حقّ امام در خلافت دفاعميكردند چرا كه اينان به خوبي از فضل و برتري امام عليعليه السلام و همچنيناز ماهيّت بني اميّه، دشمنان علي و دشمنان اسلام، آگاه بودند.
همچنين درمييابيم كه آنحضرت پيش از مشورت با ياران خود،دست به كاري نميزد و قبل از آغاز جنگ نيز در اين باره از آنان سؤال كردو بديشان چنين سخن گفت: امّا بعد، شما مردماني هستيد داراي راي و انديشه پسنديده و حلموبردباري بسيار و گفتارهاي حق و خجسته كردار و صاحبان تدبير.
هماناما در نظر داريم به سوي دشمن خود و دشمن شما حركت كنيم.
پس رأيونظر خود را در اين باره به ما بگوييد. [72] اصحاب فوراً نظر آنحضرت را تأييد كردند و هر يك دلايل رساودرخشاني در خصوص مشروعيت جنگ با بني اميّه ارائه دادند.
عمّار بن ياسر گفت: اي اميرمؤمنان! اگر نميتواني حتي يك روز همبماني ما را آماده ساز پيش از شعلهور شدن آتش آن فاسقان و اجتماع رأيآنان بر شكاف و تفرقه، و ايشان را به رستگاري و هدايت فرا بخوان.
اگرپذيرفتند كه نيكبخت شدند و اگر جز جنگ با ما را نخواستند پس به خداسوگند ريختن خون ايشان و تلاش در مبارزه با آنان نزديكي به خداوكرامتي از سوي اوست. [73].
عدي بن حاتم نيز از زمينههاي قبلي بني اميّه در جنگ عليه امام سخنراند و گفت: اگر اين جماعت خدا را ميخواستند و براي خدا كارميكردند با ما مخالفت نميكردند.
امّا اين قوم براي فرار از رهبري و عشقبه برتر دانستن خود از مردم و بُخل و تنگ نظري در حكومت خويشوناخوش داشتن جدايي از دنيايي كه در دستشان است و به خاطر خشميكه در دلهايشان دارند و كينهاي كه در سينههايشان موج ميزند، آن هم بهخاطر حوادثي كه تو اي اميرمؤمنان در سالهاي گذشته براي آنان آفريديوپدران و برادرانشان را از پاي در آوردي، به مخالفت با ما برخاستند.
آنگاه عدي روي به مردم كرد و گفت: معاويه چگونه ميتواند با علي بيعت كند.
زيرا علي، برادرش حنظله،ودايياش وليد و جدش عتبه را در يك جنگ كشت. [74] اين يار بزرگوار امام سرشت اين جنگ را در چند كلمه خلاصه كرد.
حزب اموي دنيا را ميخواست و ميكوشيد دستاوردها و منافع خود رادر حكومت حفظ كند و از امام و هواداران وي انتقام بگيرد.
چرا كه ازنظر امويّون، امام و هواداران او كساني بودند كه در آغاز رسالت پيامبرلرزههايي بزرگ بر پيكر آنان و در نتيجه بر كل جاهليّت وارد آوردند.
اصحاب پيامبرصلي الله عليه وآله در دفاع از خلافت و حقّ علي از هيچ كوششي فروگذاري نكردند.
امام نيز در چندين مناسبت به موضع اصحاب خود دربرابر بنياميّه، استشهاد كرده است.
در اين جنگ، امام سپاهي ويژه تحت فرماندهي خود به وجود آوردكه آن را كتيبة الخضراء ناميدند.
اين سپاه در دفاع از اسلام و حريم آنفداكاريهاي بزرگي از خود نشان داد.
در واقع وجود اين سپاه در جنگصفين نشان سلامت امّت و بيداري وجدان آن به شمار ميرفت.
پس ازدرگذشت رسول اسلام تا آن هنگام رويدادهاي بزرگ سياسي در جهاناسلام پديد آمد و در اين مدّت بيست و پنج ساله همواره اين گروه بودندكه اسلام را ياري كردند و در مقابل فشارها ودشواريها از خود مقاومتنشان دادند و قربانيها تقديم كردند.
اين گروه در تمام ميادين مبارزه حقعليه باطل حضور داشتند و هيچ گاه با وزش تند بادهاي شهواتوطوفانهاي سياسي از موضع خود عقب ننشستند.
معروف است كه بسياري از افراد اين سپاه از صحابه بزرگ پيامبراسلام بودند كه سنّ و سال بسياري بر آنان گذشته بود.
امّا با اين وجود آنانهنوز طلايه دار مجاهدان بودند.
يكي از اينان عمّار بن ياسر بود كه پدرومادرش در آغاز دعوت پيامبر به شهادت رسيده بودند و خود عمّار نيز ازهمان هنگام مورد ضرب واهانت كافران قرار داشت.
او در هنگامه نبردصفين نود سال داشت و قامتش چنان خميده بود كه شالي بر كمر خود بستهبود تا قامتش راست شود.
آنگاه قدم به ميدان مينهاد و فرياد ميزد: پيشبه سوي بهشت! آري ايمان اينچنين در دلهاي خالص و روانهاي پاك آتشميافروزد.
نبرد آغاز ميشود در مملكت اسلامي در آن زمان دو سپاه وجود داشت.
يكي سپاه شاموديگري سپاه كوفه.
آن دو اينك به ديدار يكديگر آمده بودند.
امّا نه براي اينكه با دشمنمشترك خود بستيزند بلكه براي آنكه با يكديگر كارزار كنند.
چهآسيبهايي كه از اين جنگ بر مسلمانان وارد نشد! چه مردان پاكي كه دراين جنگ از ميان نرفتند! امام چقدر كوشيد تا معاويه را از اين سركشيوفساد بزرگ باز دارد، امّا موفق نشد.
از همان لحظهاي كه دو سپاه در برابر هم صف آرايي كردند امامعليه السلامفرماندهان بزرگ لشكر خود را به سوي معاويه فرستاد و به ايشان گفت: به نزد اين مرد (معاويه) در آييد و او را به خداوند عز و جل و به طاعتو جماعت فرا خوانيد.
امّا معاويه اين پيغام را نپذيرفت و بر خونخواهي عثمان پاي فشردو كوشيد از تمام اسباب و ابزارهاي جنگي كه در زمان جاهليّت به كارگرفته ميشد، استفاده كند.
او در تيري كاغذي نهاد و در آن نوشت: معاويه ميخواهد سحرگاهان آب فرات را به سوي شما باز كند تا همگيغرق شويد.
آماده باشيد.
آنگاه تير را به طرف اردوگاه امام پرتاب كرد.
يكي از سپاهيان كوفي اين تير را برداشت و پيغام آن را براي ديگران بازگفت.
طبق معمول، شايعه در اردوگاه فوراً منتشر ميشود.
سپاه خود را ازكناره رود عقب ميكشد و معاويه به فرات يورش ميآورد.
اصحاب امامهم در برابر معاويه مقاومت نميكنند.
پس از آنكه معاويه بر آب مسلّط شد، سپاهيان عليعليه السلام را از استفادهاز آب بازداشت.
امام فرمان شكست محاصره را صادر كرد و همانجا بودكه عبارت مشهور خود را خطاب به اصحابش بر زبان آورد: پس مرگ در زندگاني شماست چون شكست خوريد و زندگاني درمرگ شماست زماني كه بر دشمن چيره شويد. [75].
ياران آنحضرت به طرف آب يورش بردند و دشمنان را تار و ماركردند وخود بر آب مسلّط شدند.
برخي ميپنداشتند كه امام فوراً بادشمنانش به مقابله به مثل ميپردازد.
امّا آنحضرت توسّل به اين گونهاعمال را به شدت رد كرد وپيكي به سوي معاويه فرستاد تا به وي پيغامرساند كه راه آب باز است و سپاه او ميتوانند تا هر وقت كه خواستند ازآب استفاده كنند.
نماهايي از جنگ صفين
پيكارها آغاز شد. ابتدا به شكل زد و خوردهايي جزيي در اطرافاردوگاههاي دو سپاه صورت ميپذيرفت.
نيروها در اغلب موارد برابربودند.
امّا آنچه تفاوت ميداشت انگيزههاي دو طرف بود.
در همان حاليكه عصبيتهاي جاهلي آتش جنگ را در ميان شاميان شعله ورميساخت، روح ايمان، اصحاب امام را به جهاد و شهادت ترغيبميكرد.
اين عبدالرحمن بن خالد فرمانده سپاه شاميان است كه معاويه قولدخترش را نيز به او ميدهد، آنگاه وي به مبارزه با فرمانده سپاه امامعليه السلاميعني عدي بن حاتم ميآيد و اين رجز را ميخواند: - بگو به عدي كه دوره وعد و وعيد گذشت و من فرزند سيفاللَّه، خالدهستم - و وليد، خالد را زينت ميدهد پس براي ما و شما از اين جنگ گريزگاهي نيست، باز گرديد.
ملاحظه ميكنيد كه فرمانده سپاه شاميان چگونه به نسب خودمباهات ميكند با ديدن چنين رجزهايي خاطرات دوران جاهليّت در ذهنما جان ميگيرد كه چگونه افراد به پدران و خانوداههاي خود افتخارميكردند.
در مقابل، عدي بن حاتم هم رجز ميخواند.
امّا انگيزههايايماني او در اين رجز جنگي كاملاً مشهود و چشمگير است: - خدايم را اميد دارم و از گناهم ميترسم و هيچ چيز چون عفوپروردگارم با ارزش نيست.
عبيداللَّه بن عمر يكي از همسنگران معاويه به صراحت از پيشزمينههاي وقوع اين جنگ سخن ميگويد.
هنگامي كه وي در ميدان جنگبا امام حسن مجتبيعليه السلام رو به رو ميشود، ميگويد: پدر تو در آغاز و انجام با قريش مبارزه كرد و قريشيان اينك او رادشمن دارند پس آيا تو ميتواني او را از خلافت خلع كني تا ما خودت راخليفه قرار دهيم.
اين عبارت بخوبي از حسدها و كينههاي جاهلي كه در سينه قريشيانموج ميزد، پرده برميدارد.
اين سخنان از دهان كساني بيرون ميآيد كهخود رهبري لشكر شام را بر عهده دارند.
ولي امام حسن با شدّت تمام پيشنهاد او را رد ميكند و ميفرمايد: گويي امروز يا فردا تو را ميبينم كه از پاي در آمدهاي.
بدان كهشيطان كردارت را براي تو آراست و فريبت داد تا آنجا كه عدّهاي تو را بااميدهاي دروغين بدين ميدان كشاندند.
كار تو به زنان شامي نمايان شودوبه زودي خداوند تورا از پاي درآورد و تورا ميكشد و بهزمين ميافكند.
مبارزه عمّار بن ياسر
عمّار بن ياسر برخاست و در ميان سپاهيان سخنراني كرد و آنان را بهيورش عليه معاويه تشويق كرد و از ماهيّت حقيقي اين جنگ و پيشزمينههاي آن نقاب برگرفت و گفت: بندگان خدا! به سوي اين جماعت رويد كه به خيال خود بهخونخواهي عثمان قيام كردهاند.
به خدا سوگند من گمان نميكنم كه ايشان به خونخواهي عثمان آمدهباشند.
اينان طعم دنيا را چشيده و آن را برگزيدهاند و خوب آن رادوشيدهاند.
اين قوم دريافتند كه اگر حق گريبانگير آنان گردد ميان ايشان وتمايلات دنيويشان فاصله مياندازد.
اين جماعت در اسلام، سابقهايندارند تا بدان سزاوار طاعت وخلافت باشند.
بنابراين پيروان خويش رافريفته و گفتهاند: پيشواي ما به ستم كشته شد.
قصد آنان از اين سخن آنبود كه خود حاكم و فرمانروا شوند و اين نيرنگي است كه به وسيله آن تااينجا كه خود ميبينيد، رسيدهاند.
و اگر آنها اين نيرنگ را به كارنميبستند حتّي دو تن هم با ايشان بيعت نميكردند.
آنگاه وي با عمرو بن عاص رو برو شد و به او گفت: عمرو! آيا دينخود را در قبال مصر فروختي؟! نفرين بر تو باد! تو از ديرباز اسلام را كجميخواستي.
سپس بر شاميان يورش برد و اين ابيات را كه از ايمان و يقين سرشاربود وروحيه جهادي عمّار نود ساله را در آنروز نمودار ميساخت، خواند: - خدا راست گفت كه او اهل راستي است و پروردگارم والا و بزرگواراست.
- پروردگارا! در شهادت من تعجيل فرماي به كشته شدن در راه كسيكه خود قتل زيبا را - شهادت - دوست ميدارد.
- در حالي كه يورش آرنده باشم نه گريزنده و همانا كشته شدن (در راهخدا) بر هر مرگ ديگري برتر است.
- كشتگان در بهشتها نزد پروردگارشان هستند و از شراب خوشبووچشمه سلسبيل نوشانده ميشوند.
- از شراب ويژه ابرار كه با مشك ممزوج است و جامي از شراب كهآميزه آن گرم و خوشبوي چون زنجبيل است.
سپس گفت: خدايا تو خود ميداني كه اگر من بدانم كه رضاي تو در ايناست كه خودم را در اين دريا بيفكنم چنين خواهم كرد.
و ميداني كه اگرمن آگاه شوم كه خوشنودي تو در اين است كه من تيغه شمشيرم را در دلمفرو برم و آنگاه بر آن خم شوم تا نوك شمشير از پشتم بيرون آيد چنينخواهم كرد و ميداني كه اگر من بدانم امروز كاري نزد تو خشنود كنندهتراز جهاد با اين فاسقان است، قطعاً آن كار را انجام ميدادم. [76].
با اين روحيه والا و سرشار از ايمان، برگزيدگان ياران پيامبرصلي الله عليه وآله بامعاويه ومنافقان هم سنگر او به نبرد برخاستند.
منتهاي آرزوي اينانشهادت بود.
آنان يقين داشتند كه بر راه حق و صوابند و دشمنشان خواهانحكومت و طالبان دنيا هستند.
عمّار ميان دو سپاه ايستاد و بانگ زد: اي مردم! پيش به سوي بهشت.
پس چون پرچم عمرو بن عاص را ديد، گفت: به خدا سوگند من سه بار بااين پرچم جنگيدهام و اين از آن سه بار نيرومندتر نيست.
آنگاه اين بيترا بر زبان آورد: - ما بر سر تنزيل قرآن با شما جنگيديم و امروز به خاطر تأويل آنميجنگيم.
عمّار، بسيار تشنه بود.
آب خواست.
زني قدحي از شير مخلوط با آببرايش آورد.
چون قدح را تا زير دندانهايش بالا برد، گفت: امروزدوستانم، محمّدصلي الله عليه وآله و حزبش، را ديدار ميكنم.
به خدا سوگند اگر با مابجنگند به طوري كه ما را تا بلنديهاي كوهها برانند ما همچنان يقين داريمكه بر حقّيم و ايشان بر باطلند. [77].
بدين سان اين جنگجوي سالخوردهاي كه از اوان جواني به راه مكتبگام نهاد و از هيچ وظيفهاي كه بدو محّول شد، سرپيچي نكرد تا آنجا كهپيامبر او را تا سطح صديقان بالا برد، او در راه خدا از نكوهش ملامتگرانباك نداشت و با چشماني باز و گامهايي استوار در حالي كه پروندهدرخشان نود سال زندگي خويش را در برداشت به استقبال شهادت رفت.
چون عمّار به ميان ميدان كارزار رسيد دو تن از تبهكاران به نامهاي ابنالعاديه عزاري و ابن جون بر وي يورش بردند و او را كشتند.
با قتل عمّار،در حقيقت خداوند حجّت را بر شاميان تمام كرد.
زيرا پيامبر اكرم فرمودهبود: آخرين نوشيدني تو كاسهاي از شير است و تو را گروه سركش (فئه باغيه) به قتل ميرسانند با انتشار خبر شهادت عمّار در اردوگاه معاويه، روحيه سپاهيان شامدستخوش سُستي و ضعف شد.
معاويه در توجيه قتل عمّار، به سپاهيانخود اظهار داشت: علي، قاتل عمّار است زيرا او بود كه عمّار را به جنگما فرستاد.
در واقع معاويه با اين نيرنگ عقل سپاهيان خود را دزديد و آنان همبيچون و چرا گفته او را پذيرفتند كه او در اين كار بس زبردست و ماهربود و پيش از اين بارها با توسّل به نيرنگ و دروغ، متون ديني رادستخوش تحريف ساخته بود.
دفاع با تمام امكانات
نبردهاي صفين بسيار شگفت انگيز بود.
معاويه سپاه بزرگ و كامليتدارك ديده بود و در كنار چنين سپاهي از ياري رهبران اعراب و قبايليكه با گرايش به اسلام، پس از فتح مكّه آداب و سنن و اطاعت از رؤسايخويش را با خود يدك ميكشيدند، بهره بسيار ميبرد.
وي همچنين بهسبب برخورد با تمدّن روميان در شام از بهترين سلاحها در تجهيز سپاهخود استفاده ميكرد و لشكريان خود را با اموال هنگفتي كه از روزگارجاهليّت در نزد حزب اموي فراوان بود و به هنگام خلافت عثمان برحجم آن نيز افزوده شده بود، وعده ميداد.
در طرف ديگر آمادگي روحي ياران امام علي در نهايت اوج خود بود.
آنان اصحاب رسول خدا بودند و شمار آنان به هزار و هفتصد تن ميرسيد.
ميان آنان مهاجران بزرگ و تعدادي از باقيماندگان جنگجويان بدروحاضران در بيعت رضوان به چشم ميخوردند.
همچنين گروهي ازقاريان و غلامان و ساير مردم سپاه امام را همراهي ميكردند و اين سپاهقرآني كه برخي از قبايل عرب نيز با انگيزههاي گوناگون در پشت آن قرارداشتند، از چه افزوني و فرخندگي برخوردار بود.
! هنگامي كه اين دو سپاه در برابر هم صف آرايي كردند، كفه جنگتقريباً متعادل بود.
از اين رو از اندك نبردهايي بود كه نتيجه آن به طورقطعي مشخص نبود.
اينك به عنوان ارائه يك نمونه از اين تعادل قُوا بدنيست كه به يكي از نبردها اشاره كنيم.
زياد بن نصر كه در خطّ مقدّم سپاهامام انجام وظيفه ميكرد، ميگويد: با عليعليه السلام در جنگ صفين حضور داشتم.
سه شب و سه روز نبردكرديم تا آنجا كه نيزهها بشكست و تيرها تمام شد.
آنگاه هر دو سپاهدست به شمشير بردند.
ما تا پاسي از شب شمشير زديم تا آنكه ما و شاميانوارد روز سوّم جنگ شديم.
جنگ آنچنان نزديك و تن به تن بود كهبرخي با برخي ديگر گلاويز شده بودند.
من در آن روز با همه سلاحها نبردرا آزمودم.
هيچ وسيلهاي نبود كه من با آن نجنگيده باشم حتّي بر روي همخاك پراكنديم و يكديگر را گاز گرفتيم.
حتّي برخي از ما ايستاده بوديموميدان نبرد را مينگريستيم برخي از افراد دو سپاه حتّي نميتوانستند برروي پاهاي خود بايستند و جنگ كنند.
چون شب سوّم به نيمه رسيدمعاويه و سپاهش از ميدان گريختند و عليعليه السلام به سراغ كشتگان رفت.
نخست بر بالين اصحاب پيامبر و سپس بر سر جنازه ياران خود روانه شدوهمه را به خاك سپرد.
بسياري از ياران امام شهيد شده بودند.
امّا شماركشتگان سپاه معاويه بيشتر بود. [78].
امام نبردها را رهبري ميكند
در صفين امامعليه السلام با دلاوري و قهرماني و مواضع راستين خويش تجلّيوصف ناپذيري داشت.
او در اين هنگام شصت سال از عمرش ميگذشتودر طول اين مدّت مصايبي بر او فرود آمده بود كه اگر يكي از آنها بركوهي سترگ فرود ميآمد، از هم ميپاشيد.
امّا او رهبر استواري بودوهميشه بر بلنداي كمال سير ميكرد و اوج ميگرفت.
تحركات امام در صفين گوشهاي از اين روح شگرف و ايمان راستين اورا نمودار ميكند.
آنحضرت به معاويه نامهاي نگاشت كه: خود به نبردمن در آي و اين دو سپاه را از خونريزي و كشتار بر كنار دار.
پس هر كداماز ما اگر ديگري را كشت، خلافت از آنِ او باشد.
بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آنحضرت، داوطلبانه حاضر استجان خود را فداي مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام يك كلمهگفت: من به نبرد با هماوردي متهور و شجاع علاقه ندارم.
آنگاه بهعمرو كه او را بر مبارزه با علي تشويق ميكرد و ميگفت: علي درباره توانصاف به خرج داده، نگريست وگفت: اي عمرو! شايد تو بدين مبارزهتمايل داشته باشي! امّا عمرو بن عاص كه خود يكي از زيركان عرب و يكي از رهبران آناندر روزگار جاهليّت به شمار ميآمد ساده لوحانه تصميم گرفت به نبرد باامام بشتابد.
پس امامعليه السلام بر او هجوم آورد همين كه خواست به اونزديك شود، عمرو خود را از اسب به زير انداخت و جامهاش را كنار زدو پاهايش را از هم گشود و عورتش را آشكار ساخت، امام نيز كه وضع اورا چنين ديد، چهرهاش را برگرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد وخاكآلوده برخاست و به سوي سپاهيان خويش دويد.
ياران امام به آنحضرتگفتند: اي اميرمؤمنان! آيا آن مرد را رها كردي؟! فرمود: آيا او راميشناختيد؟ گفتند: خير.
فرمود: او عمرو بن عاص بود.
با عورتش با منرو به رو شد و من رخ از او برگرداندم. [79].
در صحنهاي ديگر عروة بن داوود دمشقي به نبرد با امامعليه السلام پيشقدمشد.
پس آنحضرت با ضربتي علي وار او را به دو نيم كرد.
نيمي به راستافتاد ونيمي به چپ.
سپاه معاويه از ديدن اين منظره به لرزه افتاد.
پس ازكشته شدن عروه، امام پيكر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: عروه! به سوي قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند بهخدايي كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش راديدم و اينك از پشيمانان هستم. [80].
سپس پسر عموي عروه به نبرد با امام در آمد امّا آنحضرت، او را همبه نفر قبلي ملحق كرد.
در اين ميان معاويه كه برتلي ايستاده و نظارهگر ايننبردها بود.
گفت: نفرين و ننگ بر اين مردان! آيا در ميان آنان كسينيست كه اين مرد - علي - را در حين مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا درهنگام برخورد دو سپاه و بلند شدن گرد و غبار او را از پاي در آورد؟!! وليد بن عقبه به او پاسخ داد: خود به رويارويي او بشتاب كه توسزاوارترين كس در نبرد با اويي.
امّا معاويه گفت: به خدا سوگند او مرا بهنبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش خجل شدم.
به خدا قسم منبا او مبارزه نميكنم. [81] روزي معاويه با كساني كه دوروبر او نشسته بودند از عدم مبارزهخويش با امام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با آنحضرت، سخنميگفت و در آنجا اظهار داشت: ترس و فرار از مبارزه با علي بر كسي ننگ نيست [82] بدين گونه امام عليعليه السلام كه در جنگهاي آغازين خود بر ضدّقريشوبخصوص بني اميّه صحنههايي قهرمانانه از خود به نمايش گذاشته بود،در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامي و فرمانده كل قواي سپاه اسلامانجام وظيفه ميكرد، دليريها و شجاعتهاي شكوهمندي آفريد.
اگر ما به عرصه نبرد صفين نگاهي افكنيم و ياران پيامبر را ببينيم كهگرداگرد رهبر خويش، حلقه زدهاند و با عمرهايي پنجاه تا نود سال بهمبارزه و نبرد ميپردازند، دچار حيرت و شگفتي ميشويم! اينان در واقعنخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام و صاحبان درفش پر افتخاردعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا منازع امّت محسوب ميشوند.
سبحان اللَّه!! چه صفحه شكوهمندي است! چه انگيزهاي موجب شده تااين پيران سالخورده سپاهي ويژه به نام كتيبة الخضراء تشكيل دهند؟!و چه انگيزهاي در كار است كه اينان چنين دست از جان شيرين خودشستهاند؟! با كدامين انگيزه به ميدان آمدهاند؟! حال آنكه اگر ايشان درخانههايشان هم قرار ميگرفتند و به اين جنگ رهسپار نميشدند، باز هماز تكريم و احترام آنان چيزي كاسته نميشد!! امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند.
آيا مگراين قرآن نيست كه ميتواند شخصيّت انسان را چنان شكل دهد و او راچنان بارآورد كه در سالهاي پيري هم مبارزه كند و از ماديات پا فراترنهد؟ اينان در برابر ارتداد جاهلي مآبانه بني اميّه از هيچ تلاش فروگزارنكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاي كه بايد انجام ميدادند، شاد نمودند.
نيرنگ به جاي شجاعت
آمادگي روحي بالاترين نيرويي بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشت واگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانيهاي بسيار شگرفي آفريد امّاآنچنان هم نبود كه پيروزي نهايي را در دسترس آنان قرار دهد.
چون كارجنگ به درازا انجاميد برخي از سُست عنصران در ميان سپاه امامعليه السلام سربرافراشتند.
معاويه كه از دستيابي به هر وسيله ممكن براي رسيدن بهپيرزوي ابايي نداشت، بخوبي پي برد كه چگونه ميتواند از فشارهاودشواريهايي كه در صفوف سپاهيان عليعليه السلام يافت ميشد، بهرهبرداريكند.
بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهي و بينش در اندازهاي نبودند كهبتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند.
كساني كه تاريخ جنگصفين را ميخوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده، احساس اندوهميكنند و از خود ميپرسند: چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش راعملي كند؟ و چگونه امام نتوانست علي رغم برخورداري از ابّهتوبلاغت ونيروي معنوي و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّيپيكارهايي كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئههاي مكارانهمعاويه را خنثي كند؟! روزي يكي از ياران آنحضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت: چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشدهايم؟ امام به او فرمود تاجلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت: سپاه معاويه از وي فرمان ميبرند، امّا ياران من از گفتار من سر بازميزدند.
خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تاچه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگي آنان از محور حق،رنج ميبرد.
معاويه اين نكته را خوب ميدانست و از تلاشهاي مؤثر خويش برروحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نميورزيد.
اگرتمام نيرنگهاي معاويه رنگ ميباخت، تنها كارگر افتادن يك حيلهميتوانست او را از اين گرداب رهايي بخشد و فرصت ديگري برايپيگيري توطئههاي پليدش، در اختيار او قرار دهد.
اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكمقرار دادن قرآن شد.
در آغاز اين جنگ امامعليه السلام يكي از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآنبه اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند، امام بهجوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد.
جوانبا شنيدن اين مژده باشتاب در حالي كه قرآني به دست گرفته بود به سويسپاه معاويه روانه شد و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند.
امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بي جان اينجوان بر زمين افتاد.
اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست ميديد و لشكرش در برابرحملات امام و بويژه يورشهاي بي امان فرمانده سلحشور آن يعني مالكاشتر كه فشار فزايندهاي بر سپاه شام وارد ميكرد، عقب نشسته بود باعمرو، مشاور مكّار معروف خويش، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهادكرد تا قرآنها را بر فراز نيزهها بالا برند.
در پي اين پيشنهاد، سپاهيانمعاويه چيزهايي شبيه قرآن را بر فراز نيزههاي خود بالا بردند و خواستارحكميّت قرآن شدند.
البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخي ازفرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراي عدالت توسّط آنحضرتابراز ناخشنودي ميكردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند.
بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر سپاهيان امام غلبه كردند و بعضياز فرماندهان مزدور سپاه عليعليه السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدندو تلاشهاي امام و فرماندهان مكتبي و با بصيرت در بيدار ساختن مردم ياطرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.
اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را اززبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشهاي براي زندگي امروز خود فراهمآوريم.
نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه شنبهدهم ربيع الاول يا بنابر قولي دهم محرم سال 37 ه با مردم نماز صبح گزاردو سپس به سوي شاميان يورش برد.
هر گروهي زير پرچم مخصوص خودبودند.
شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله آوردند.
شمار بسياري از افراددو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبتهايي كه بر آنانفروآمده بود، بسيار بيشتر بود.
در ادامه اين روايت درباره چگونگي صف آرايي و نبرد دو سپاه درواقعه بزرگي كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودي بكشاند سخن گفتهاست.
نام اين حادثه بزرگ را ليلة الهرير نهادهاند، چرا كه جنگ ازهنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت.
اوقات نمازهاي ظهر و عصرومغرب و عشا گذشت بي آنكه سجدهاي براي خدا شود، و نماز هيچ كسجز تكبير نبود.
آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر آمدن روز ادامه يافت و دراين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از پاي در آمدند. [83].
امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر درجناح راست آنجاي داشتند.
آنحضرت سپاهخويشرا بهنبرد ترغيبميكرد وپيوسته پروردگارش را ميخواند و با شمشير نبرد ميآزمودچنانكه وي ميگويد: به خدايي كه محمّد را به حق به پيامبري برانگيخت از هنگامي كهخدا آسمانها و زمين را آفريده، نشنيدهايم رئيس قومي در يك روز بهدست خود آن كند كه علي كرد.
وي با شمشير خميده خويش به نبردميشتافت و ميگفت: از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيري پوزشميطلبم ميخواستم آن را خرد وپاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبرشنيده بودم، مرا از اين كار باز ميداشت كه پيامبر ميفرمود: لا سيف الّا ذوالفقار ولا فتي الّا علي و اينك من با اين شمشير، در حالي كه پيامبر نيز در اين جنگ حضورندارد به نبرد ميشتابم.
راوي گويد: ما آن شمشير را ميگرفتيم و راستش ميكرديم.
پسآنحضرت آن را ميگرفت و به صفوف دشمن حمله ميبرد.
به خدا سوگند!هيچ شيري در رويارويي با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل نميكرد.
عليعليه السلام در ميان مردم به سخنراني ايستاد و فرمود: اي مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كهخود ميبينيد.
دشمن نفسهاي آخر خود را ميكشد و چون كارها روي آوردآخر آنها را از آغازشان ميتوان خواند.
اين قوم بر خلاف فرمان دين دربرابر شما ايستادگي كردند وبه ما گزندها رسانيدند.
منسحرگاهانبر ايشانيورش ميبرم وآنانرا بهسمت حكم خداوندعزوجل سوق ميدهم. [84] چون خبر سخنراني امام به معاويه رسيد، با عمرو بن عاص بهمشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت: كاري براي آنانپيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم بهتفرقه و اختلاف فرو افتند.
آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا بخوان.
فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالي كه بر فراز نيزههاي خود،قرآنها را بالا برده بودند.
فرماندهان مكتبي نسبت به نيرنگ معاويههشدار دادند.
مثلاً عدي بن حاتم به امام گفت: شاميان به جزع دچار آمدهاند و پس از ناتواني آنان راهي جز آنچه توميخواهي نيست.
پس با آنان بجنگ.
مالك اشتر و عمرو بن حمقوديگران نيز چنين گفتند.
امّا اكثريت سپاه عليعليه السلام كه از ادامه جنگخسته شده بودند، گفتند: آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشتهاست.
پس امام فرمود: اي مردم! هميشه امر من با شما به گونهاي بود كه خود ميل داشتم تااكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ ازجانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوانتر و بيچارهتركرد.
هشدار.
كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأموروفرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم وامروز خود باز داشته شدهام.
شمادوستدار زندگي هستيد و من نميخواهم شما را بر چيزي كه ناپسندميداريد، وادار كنم. [85].
پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه فرديرا به نمايندگي برگزيند تا در باره مسأله خلافت به بحث و بررسيبپردازند.
معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و كسي كه درولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد.
يك بار ديگر اختلاف مياناصحاب امام پيدا شد.
در همان حال كه امامعليه السلام عبداللَّه بن عبّاس را بدينمنظور انتخاب كرده و گفته بود: عمرو گرهي نميزند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهي رانميگشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد اشعث گفت: به خدا سوگند تاقيامت دو نفر مصري نبايد در ميان ما حكم دهند.
بناچار امام، ابن عبّاسرا كنار گذاشت واشتر را به جاي او برگزيد.
امّا يارانش اشتر را همنپذيرفتند و گفتند: آيا مگر كسي جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟! آنگاه سپاهيان عليعليه السلام بر انتخاب ابوموسي اشعري از جانب امامپافشاري كردند.
اين ابوموسي كسي بود كه امام را رها كرده بود و مردم رااز ياري دادن او باز ميداشت.
واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروههاي مختلفي تشكيلميدادند.
گروهي از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهي ديگر ازمنافقان و گروهي ديگر از تندروها بودند.
اين تندروها در قيام بر ضدّعثمان شركت داشتند و خود را از علي و يارانش به خلافت شايستهترميپنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام پرچم طغيانبرافراشتند و به خوارج معروف شدند.
ماجراي خوارج
پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن را بهامضا رسانيدند، ابوموسياشعري آن پيمان نامهرا در اردوگاه امام بهگردشدر آورد تا همه آن را ببينند.
پس چون از مقابل پرچمهاي بني راسبگذشت، آنان گفتند: ما بدين پيمان راضي نيستيم.
لا حكم اِلا اللَّه.
چونابوموسي گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد، آنحضرت فرمود: آيا آنانبه جز يكي دو پرچم و گروه اندكي از مردم بودند؟ ابوموسي گفت: خير.
صحيح است كه كوفياناز جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتشاين جنگ در دل بسياري از آنان شعله ور بود.
براي همين وقتي تندروهاسر پيچي خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همهجا را فرا گرفت.
نداي مردمي كه از هر گوشه فرياد ميكردند: لا حكم اِلّاللَّه و يا علي ما راضي نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوندحكم خود را در باره معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد ياكشته شوند ويا تحت حكومت ما در آيند، اين فريادها امام را نگران كرد.
هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آوري كرد كه نميتوانپيمان را نقض كرد در حالي كه خدا را بر آن وكيل كردهاند، اصحابشنپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آنحضرت تنهايك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه: مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزاري ميجوييم.
موضع خوارج در برابر امام، نتيجه گيري حكمين را تقويت بخشيد.
زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعني ابوموسي اشعري را فريفت و هر دوقرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند.
عمرو بن عاص،ابتدا از ابوموسي خواست كه علي را از خلافت خلع كند.
چون ابوموسيچنين كرد، عمرو برخاست و گفت: ابوموسي، علي را از خلافت خلع كردو من نيز چنانكه او علي را خلع كرد خلعش ميكنم و معاويه را به مقامخلافت مينشانم!! بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد.
پس از اينماجرا آنان در محلّي به نام حروراء گرد آمدند.
امامعليه السلام، ابن عبّاس رابه سوي ايشان فرستاد و وي با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگوشد امّا جواب مساعدي از ايشان نشنيد.
سپس خود به سوي ايشان رفتواز نام كسي كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد.
گفتند: وي يزيد بنقيس ارحبي نام دارد.
سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد.
آنگاه ايستاد و فرمود: اين جايگاهي است كه هر كه در آن به پيروزيدست يابد در روز قيامت نيز به فيروزي رسيده است.
آنگاه به آن مردمروي كرد و فرمود: شما را به خدا سوگند ميدهم آيا كسي را متنفرتر از مننسبت به خلافت ميشناسيد؟ گفتند: به خدا نه.
فرمود: آيا ميدانيد كهشما خود مرا اجبار كرديد تا عهدهدار خلافت شوم؟ گفتند: به خدا آري.
فرمود: پس چرا اينك به مخالفت و ترك من همّت گماشتهايد؟! گفتند: ما گناه بزرگي مرتكب شديم و به سوي خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه بهدرگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! عليعليه السلامفرمود: من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه ميكنم.
آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند.
شمارآنان پيش از شش هزار تن بود.
امّا چنين به نظر ميرسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه، باگروهي از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاهرا تشكيلميدادند وطرفداران اشعث بودند، برخورد كردند.
اشعث كه مواضعخيانتكارانهاش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسي بود كهامامعليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود، به تحريك آنان پرداختوايشان را از همراهي با امام بازداشت.
در پي اين برخورد، آنان بهمنطقهاي به نام نهروان رفتند.
در آنجا آنان به يك مسلمان و يكمسيحي برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان درباره امامآگاهي يافتند، او را كشتند امّا مرد مسيحي را رها كردند و گفتند كه مابايد از ذمه پيامبر خود پاسداري كنيم! گويي اسلامي كه ريختن خونمسيحي را روا نشمرده درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرماني نداده بود!! واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهي و ضعف اصول فكريدر نزد اين جماعت، عامل اصلي آنان در جناياتي بود كه مرتكب ميشدندچنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودي آنان را فراهم كرد.
روزي عبداللَّه بن خباب كه يكي از اصحاب رسول خدا بود و پدرشخباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آنحضرت به شمار ميرفت، درحالي كه قرآني به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگيخود را ميگذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد.
آنان عبداللَّه بنخباب را دستگير كردند و به وي گفتند: اين كتابي كه در گردن توست ما رابه كشتن تو فرمان ميدهد.
عبداللَّه پاسخ داد: چيزي را كه قرآن احيا كرده،زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.
در همان هنگامي كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو بودند،دانهاي خرما از شاخهاي فرو افتاد.
يكي از آنان فوراً خرما را برداشت و دردهان برد.
ديگر كساني كه در آنجا حاضر بودند بروي اعتراض كردند و اوخرما را از دهان بيرون انداخت.
در اين اثنا خوكي نيز از آنجا ميگذشتكه يكي از آنان آن خوك را كشت.
همراهانش به او پرخاش كردندوگفتند: كشتن اين خوك فساد در زمين است.
آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وي گفتند: دربارهابوبكر وعمر و علي پيش از جريان حكميّت و نيز درباره عثمان در آنشش سال اخير از خلافتش چه ميگويي؟ خباب از همه آنان به نيكي يادكرد.
پس پرسيدند: درباره علي پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظريداري؟ خباب پاسخ داد: علي داناتر به خدا وبيش از ديگران حافظ ديناوست و بصيرت و آگاهي وي بيشتر از همگان است.
آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند: تو پيرو هدايت نيستي بلكه ازهواوهوس خويش پيروي ميكني حال آنكه مردان را از روي نامهايشانباز ميتوان شناخت.
سپس خباب را به كناره رود كشاندند و سرش رابريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش رانيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند!! [86].
بدين سان خوارج بناي فساد و تباهي در زمين را نهادند و روح جنگوآشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندانجزيرةالعرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاي پنهان از خاكآن ميجوشيد.
اگر امام به مقابله آنان نميشتافت بيم آن ميرفت كه آتش اين فتنه درديگر نقاط كشور، گسترده شود.
چون آنحضرت به مكاني نزديك آنانرسيد، عدّهاي را به سوي ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلانصحابي بزرگوار پيامبرصلي الله عليه وآله، يعني عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيزقاتلان مسلمانان ديگري را كه به دست آنان كشته شده بودند، به ويتحويل دهند.
امّا آنان پاسخ دادند: ما همگي قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز افزودند: چنانچه بر علي بن ابيطالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز ميكشيم.
پس امام خود به سوي آنان رفت و فرمود: اي جماعت! من شما را بيم ميدهم از اين كه صبح كنيد در حالي كهآماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ دليل وبرهاني داشته باشيد در همين جا از پاي در آييد.
امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كهبراي جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وي بپيوندند.
امّا آنانپاسخ دادند: هرگز.
بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كني و آنگاه به سوي خداوندتوبه آري چنان كه ما توبه كرديم.
در اين صورت ما از تو فرمان ميبريموگرنه ما همچنان مخالف ودشمن تو خواهيم ماند.
پس امام از ايشان پرسيد: واي بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را رواشمرديد؟! امّا خوارج وي را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ برداشتند كه: پيش به سوي بهشت، پيش به سوي بهشت!! آنگاه شمشيركشيدند وضرباتي بر اصحاب آنحضرت وارد آوردند و تير اندازان آغازبه تير انداختن كردند.
سپس امام و يارانش بر آنان هجوم بردند و در ظرفچند ساعت همه آنها را كشتند. [87].
امامعليه السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصي را به نام مخرج، معروفبه ذوالثديه (داراي پستان) جستجو ميكرد.
چون پس از كاوش بسيارجنازه او را يافت، نداي تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند.
آياميدانيد براي چه؟! زيرا پيامبرصلي الله عليه وآله آنحضرت را از آشوب اين گروهتندرو آگاهي داده و در علامت آنان وجود چنين شخصي را در ميان آنانذكر كرده بود.
در اين روايت آمده است: چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت،به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردي از بني تميم به نام خويعهبرخاست وبه آنحضرت گفت: محمّد! غنايم را به عدالت تقسيم كن.
پيامبر فرمود: من به عدالت تقسيم كردم.
آنمرد تميمي براي بار دوّم وسوّمنيز بر پا خاست وهمچنان سخن خود را تكرار كرد.
آنگاه پيامبر فرمود: بزودي از نسل اين مرد، قومي خواهند آمد كه پاي از دين فراتر نهندچنان كه تير از كمان فراتر رود.
آنان به هنگام تفرقه و جدايي مردم ازيكديگر خروج خواهند كرد.
نماز شما در كنار نماز آنان كوچك مينمايد.
قرآن ميخوانند امّا از گردنهاي آنان بالاتر نميآيد.
ميان آنان مردي استسياه با دستان باز كه يكياز آنها گويي پستان زني است.
و در روايت عايشهآمده است كه پيامبر فرمود: آن مرد را بهترين امّتم پس از من، ميكشد. [88].
پيامبرصلي الله عليه وآله با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت بر وجود طوايفقشري و نادان در ميان امّت اسلامي، اشاره كرده است.
اين گروه در اوّلينفرصتي كه براي آنان پيش آمد، خود را نشان دادند.
اين فرصت زماني رخداد كه آتش فتنه در كشور، شعله ور شده بود.
آن مردي كه پيام آور عدلوداد را به رعايت عدالت فرمان ميدهد و خود را بر حفظ ارزشها، داغتراز كسي ميداند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسي چونعليعليه السلام كه فرزند ايمان است و پايههاي ايمان بر دوش او استوار و محكمشد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت ميكند، شبيه نيست.
اشتياق امام براي يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود.
زيرا اوّل تعدادي ازيارانش را براي يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خودآنحضرت به جستجوي او پرداخت.
به نظر ميرسد كه امام ميخواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّترا بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادترسول خداصلي الله عليه وآله از دين پا فراتر نهادهاند تا مبادا با دين پوشالي و پوك خودبيش از اين موجب فريب و اغواي مردم شوند.
بايد دانست كه فرقه مارقانبا كشته شدن همه افرادش از ميان نرفت.
زيرا اين حالت، حالتي اجتماعيو مستمر است كه هر از چند گاهي اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آنپرچم ظهور ميكند.
هيچ دورهاي از وجود آنان و كساني امثال ايشان خالينبوده است، كساني كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينيوتندرويهاي قشري مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايي ياعقلاني از شاخصههاي آنان به حساب ميآيد.
خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوي ديگر بزرگترين خطر را برنظام اسلامي در روزگار خلافت امامعليه السلام پديد آوردند.
اين گروه در واقعبراي هر مكتب اصلاح گرايانهاي ميتواند تهديدي بزرگ به شمار آيد.
سرانجام، پس از اين واقعه غدههاي چركين از پيروان تفكر خوارج دراطراف دولت اسلامي بروز يافت و موجب شدند كه آنحضرت گوشهاياز توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصتتثبيت و تحكيم پايههاي حكومت خود را بيابد.
روزهاي پاياني خلافت امام
وقتي نوار زندگاني امام را از نظر ميگذرانيم، هر چه به پايان آننزديكتر ميشويم آن را تيرهتر ميبينيم به گونهاي كه قلب از شدّت اندوهوتأسف ميخواهد بتركد.
اين معاويه است كه لشكريان جاهلي را بر ضدّرسالت خدا رهبري ميكند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلبكوفياند كه به باطل معاويه گروييدهاند و وعدههاي دروغين معاويه بيشتراز نصايح امام در آنان كارگر افتادهاست.
و اين ياران بزرگوار امامند كهشماري از آنها ميميرند وگروهي ديگرشان در ميدان نبرد شهيد ميشوندو دستهاي ديگر با ترور از پاي در ميآيند.
روزي سپري نميشود مگر آنكهاخباري تأسفبار به آنحضرت ميرسيد.
تندروها بر او ميشورند و سپاه وي را به آشوب ميكشند.
سپاه نيز ازجنگ خسته و درمانده شده است.
در حالي كه معاويه هر روز بر نيرويخويش ميافزايد وگروههاي جنگي كوچكي را پنهاني براي حمله به گوشهو كنار كشور گسيل ميدارد.
در واقع وي با اين كار سنّتهاي جاهلي را كهخود بدانها وابسته بود، زنده ميكرد.
او قبايل عربي و فرماندهان جاهليرا تشويق ميكرد تا دوباره به عادات پيشين و كارهاي گذشته خويشبازگردند.
معاويه با سپاهي به فرماندهي بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را مورد حمله قرار داد.
وي به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا، ايجاد آشوبوبلوا كند وهواخواهان امام را بترساند.
همچنين وي سپاهي براي جنگ با مصريان به آنديار روانه نمودوفرماندهي اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصرطمع بسته بود.
عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها زد و والي امام برآن شهر يعني محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او راسوزانيد.. و هنگامي كه عليعليه السلام، شمشير برنده خويش، مالك اشتر، را برايولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتلرسانيد.
خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود، با قتل مالكآنحضرت، قهرماني با ايمان و شجاع را از دست داد.
از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايي به سرميبردند، سالهاي بسيار از ديدگاههاي امام دور بودند.
آنحضرت باكوچكترين امكاناتي همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوبمطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهايانقلاب، آنان را به هوشياري وبيداري فرا ميخواند.
امّا جز پيشاهنگانآنان، كس به سخنان آنحضرت پاسخ مثبت نميداد.
شايد هدف والاي امام از اين سخنان تحكيم پايههاي ايمان در مياناين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمارميآمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهايديگر امتداد يابد.
تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب آنحضرترا واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو ميكرد معاويه ده نفر از ياراناو را بگيرد و در برابر، يكي از ياران خود را به وي بدهد.
سرانجامآنحضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت: هشدار ميدهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شدهام.
پس بهمن بگوييد شما چكار ميكنيد؟ اگر ميخواهيد در ركاب من بهسوي دشمنروانه شويد اين چيزي است كه من ميخواهم و دوست دارم و اگر در صددچنين كاري نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد.
به خدا سوگند اگرهمه شما براي جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترينداوران است، ميان ما و آنان داوري نكند، بر شما نفرين ميكنم و خود بهجنگ با دشمنانتان ميروم حتّي اگر تنها ده نفر مرا همراهي كنند.
اوباشان شامي در ياري كردن ضلالت و گمراهي از شما پايدارترندواتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر استپس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت باايشان جنگ شود، از ميدان نميگريزند. [89].
چون كوفيان ديدند كه آنحضرت قصد دارد همراه با شماري اندك ازياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وي پاسخ گفتند و آمادهرفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاه سپاه كوفه در نخيله وارد شدند.
امام يكي از فرماندهان سپاه خود، موسومبه زياد بن حفصه را به سوي شام گسيل داشت.
زياد طلايهداران سپاه را رهبري ميكرد.
آن حضرت در انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا با ديگر سپاهيان خود به سوي شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماهمبارك رمضان، سرنوشت ديگري براي او رقم زد.
امام در محراب شهادت
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، يكي از شبهايي كه احتمال ميرودشب قدر در همان شب واقع است.
گفتگوهاي مردم در اين شب هر جاپيرامون جنگ ومسائل آن بود.
چرا كه عليعليه السلام روح جهاد و جنگاوريرا در ميان آنان دميده وتحرك و فعاليّت در آنان اوج گرفته بود.
در گوشهاي از مسجد كوفه، عدّهاي از مصريان طبق معمول هر شب بهنماز ايستاده بودند و اندكي آن طرفتر عدّهاي نيز با جديّت نمازميخواندند.
وگوشهاي از شهر خانه محقري بود كه دختر امام، حضرترا به ميهماني دعوت كرده بود.
او هنگام افطار قرصي نان و ظرفي شيرواندكي نمك براي امام آورد.
امّا آنحضرت فرمود تا شير را از سفرهبردارد.
آنگاه چند لقمهاي نان ونمك خورد و سپس براي خواندن نمازبرخاست.
او هر چند گاهي به آسمان مينگريست و ميفرمود: اين همان شب موعود است نه دروغ ميگويم و نه به من دروغ گفتهشده است.
آنگاه به سوي مسجد رفت و از همان دري كه اين مردان درپشت آن گرد آمده بودند، به درون مسجد رفت.
راوي ميگويد: اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و بانگبرداشت: نماز، نماز.
پس از آن درخشش شمشيري ديدم و شنيدم كسيميگفت: حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اي علي! سپس برق شمشيرديگري را ديدم و شنيدم امامعليه السلام ميفرمود: اين مرد از دست شما نگريزد.
اشعث به ابن ملجم گفته بود: پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته شويبايد حتماً خود را نجات دهي. [90].
چه كساني در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند؟ سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يك از آنانيكي از اين سه تن را، معاويه وعمرو بن عاص و علي را، از پاي در آورند.
آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در همان روز عمرو كسديگري را به جاي خود براي نماز فرستاده بود و آن مرد به جاي عمروكشته شد.
معاويه نيز از مرگ جان سالم به در برد زيرا شمشير بر رانشفرود آمد و زخمي نه چندان عميق بر جاي نهاد.
امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با هزاردرهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت دستيافت.
چنان كه به نظر ميرسد وي با جناح مخالف امام در كوفه، كهرهبري آن را اشعث بر عهده داشت، برخورد ميكند.
ابن اشعث كسي بودكه بر كشتگان خوارج اشك ميريخت، وي چندي قبل بر اميرمؤمنانوارد شده بود و امام با او به خاطر توطئههاي مستمر وي بر ضد اسلام بهتندي برخورد كرده بود.
وي امام را به كشتن تهديد كرد.
يكبار امام درپاسخ به تهديد او فرمود: آيا مرا از مرگ ميترساني و تهديدم ميكني؟! به خدا سوگند منهرگز از آن باك ندارم كه با مرگ رو به رو شوم يا مرگ با من رو به روگردد. [91].
علاوه بر ابن اشعث گروهي از ياران وي نيز همچون سبيب بن بجران،وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.
از طريق ابن اشعث، مصالح خوارج كه از سرسختترين دشمنانمعاويه بودند با مصالح معاويه گره خورد.
معاويهاي كه از هجوم صاعقهوار سپاه اسلام بر خود بسيار ميترسيد و همواره براي كشتن امام بهكوفيان از دادن هيچ وعدهاي دريغ نميكرد.
به همين علّت است كهابوالاسود دؤلي پس از تحقّق اين جنايت به معاويه گفت: هان! به معاوية بن حرب بگوي كه چشمان سرزنشگران ما روشنمباد، آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد؟ بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مينشست و آنها را رام ميكردوكشتيها سوار ميشد، كشتيد، كسي را كه نعال ميپوشيد وآنرا ميساختو كسي كه سورههاي قرآني را ميخواند. [92] پس از وقوع اين جنايت، امام را به خانه بردند و ابن ملجم را بهمحضرش حاضر كردند.
پس آنحضرت فرمود: جان در برابر جان.
اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا كشتواگر زنده ماندم خود درباره او تصميم ميگيرم.
آنگاه افزود: اي فرزندان عبدالمطّلب! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان راميريزيد و ميگوييد اميرمؤمنان كشته شد.
هان كه نبايد جز قاتل من كسديگري كشته شود.
يكي از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هاني بر بالين امامحاضر شد و پس از معاينه به آنحضرت گفت: اي اميرمؤمنان! وصيّتكن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.
اصبغ بن نباته نقل ميكند: خدمت اميرمؤمنان رسيدم.
او تكيه دادهوبر سرش دستار زردي پيچيده بود.
لكّههاي خون از دستار به بيرون نفوذكرده بود چهره آنحضرت به زردي ميزد به گونهاي كه معلوم نبود سيمايآنحضرتزردتر است يا عمامهاش؟ پس خم شدم واو را بوسيدموگريستم.
امام به من فرمود: اصبغ! گريه مكن كه جزاي اين به خدابهشت است.
عرض كردم: فدايت شوم من نيك ميدانم كه تو به بهشت خواهيرفت امّا از اين كه تو را از دست ميدهم، ميگريم. [93].
ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام را از زبان خود آنحضرتشنيد، گريست.
پس امام به او فرمود: امكلثوم مرا ميازار! ايكاش آنچهرا كه من ميبينم تو همميديدي.
فرشتگان هفت آسمان را ميبينم كه پشت يكديگر صف كشيدهاندوپيامبران ميگويند: اي علي بيا! آنچه پيش روي توست بسي بهتر از حالياست كه تو در آني. [94].
امام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز بدترميشد.
تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد.
آنحضرت به امام حسنعليه السلاموصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسينعليه السلام آخرين وصاياي خود راگفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد و با اطمينان و آرامش فرشتگانپروردگارش را استقبال كرد و روح پاك آنحضرت از كالبدش بيرونرفت.
با شهادت امام فرياد و شيون دختران وزنان آنحضرت بالا گرفتوكوفيان دانستند كه اميرمؤمنان در گذشته است.
مردان و زنان عزادار فوجفوج به منزل آنحضرت ميرفتند.
غوغاي عظيمي بر پا شده و كوفه به لرزهدر آمده بود.
اين روز همچون روز در رحلت رسول خداصلي الله عليه وآله بود.
امام حسن و امام حسين با هم پيكر امام را ميشستند و محمّد بنحنفيه بر روي بدن مبارك آنحضرت آب ميريخت.
آنگاه با باقيماندهحنوط رسول خدا آنحضرت را حنوط كردند و در تابوتش گذاردند.
امامحسن بر جنازه آنحضرت نماز خواند و او را شبانه تا پشت كوفه بردندودر نوبه در كنار ستون غريين، جايي كه هم اكنون آرامگاه آنحضرتاست، به خاك سپردند.
محل آرامگاه آنحضرت، تا دوران امام رضاعليه السلام از ديدهها نهان بود.
زيرا بيم آن ميرفت كه خوارج و بني اميّه مرقد آنحضرت را مورد تهاجمخويش قرار دهند.
پس از شهادت امام، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد.
بدينسان، با شهادت عليعليه السلام صفحهاي درخشان از زندگي آن امام ورق خوردتا صفحات مجد و سرفرازي و فضايل وي تا پايان روزگار همچنان پرتوافشان بماند و پيروان خود را به هدايت و استقامت رهنمون شود.
پسسلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محرابكوفه به خون غلتيد و هنگامي كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شدووقتي عدالت و پرچم هدايت و منَار تقوا گشت.
سلام خدا برا او بادهنگامي كه او را زنده بر ميانگيزد تا او را ميزاني قرار دهد كه ميانبندگانش جدايي اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.
و سلام بر راستكاراني كه در راه آنحضرت گام نهادند و درود برپيروانش كه در راه عشق به او سختيهايي را تحمّل كردند كه كوههاي سر بهفلك كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.
ويژگيها و فضايل اميرمؤمنان
فضايل و مناقب امام همچون پرتو آفتاب، در همه جا جلوه گر استوبه ما روشنايي و گرمي معنوي ميدهد.
دانشمندان بزرگ مسلمان، عليرغم مذاهب مختلفيكه دارند، در بر شمردن فضايل آنحضرت با يكديگربه رقابت پرداختهاند.
تا آنجا كه برخياز خوانندگان سادهلوح ميگويند: با اين وصف عليعليه السلام برترين كس بوده است.
اينان از اين نكتهغافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم، و آينه صاف و بيزنگارياست كه در آن سيماي مربي و سرورش، محمّدصلي الله عليه وآله، متجلّي است.
تا آنجاكه خود فرمود: من بندهاي از بندگان محمّد هستم در واقع پا فشاري اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر نشرفضايل امام علي خود نوعي مبارزه عليه خط گمراهي بود كه بر مسلمانانمسلط شده بود و براي از ميان بردن نشانهها و شاخصهاي حق بسختيتلاش ميكرد.
بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از آمار و شمارشبيرون است.
امّا بر ماست كه فضايل آنحضرت را جداي از يكديگر ننگريم كه اينخود مانند آن است كه گلي را بدون توجّه به گلبرگهاي آن مورد مشاهدهقرار دهيم.
وقتي ما از زهد سخن ميگوييم، گوشه گيري مرتاضان و پارساييفراريان از زندگي را به ياد ميآوريم.
و چون از علم سخن ميگوييم به يادكساني ميافتيم كه در كتابخانهها يا آزمايشگاههاي خود به كار تحقيقومطالعه مشغولند ومسئوليّت ديگري ندارند و خود را درگير مبارزاتومجاهدتها نميكنند.
و چون از بخشندگي و كرم سخن به ميان آوريم، ياد پادشاهي در ذهنما زنده ميشود كه هداياي گزافي به دوروبريهاي خود ميبخشيد و بدينوسيله آنها را كم كم به فساد و تباهي ميكشاند و به واسطه اين بذلوبخششها حكومت خود را از هر گونه تعرضي در امان ميداشت.
و چون از صفت شجاعت سخن برانيم، تصوير قهرمانان ميدانهايجنگ را كه خويشان كشت و كشتار و وظيفهشان ريختن خون ديگرانبود، به خاطر ميآوريم.
امّا اميرمؤمنان عليعليه السلام غير از تمام اينها بود.
زيرا صفات او،نمودهايي از روح معنوي وي به شمار ميآمد.
همان گونه كه اگر يك نوربر شيشههاي رنگي بتابد، رنگهاي گوناگوني از خود نمودار ميسازد، نورتوحيد نيز در ژرفاي وجود امام از خود صفات و ويژگيهاي مختلفي برجاي گذارده بود به گونهاي كه برترين صفات و عظيمترين آيات حق درآنحضرت متجلّي گشته بود.
هنگامي كه خداوند بر قلبي سليم تجلّي ميكند، آن را با قول ثابتاستوار ميسازد و از نور عزت خويش سرشارش ميگرداند و صاحب آنقلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول و زاهد و فعّالوگريان در تاريكي شب و جنگنده در روز ميسازد.
شاعري درباره امام سروده است: در ويژگيهاي صفات تو، اضداد جمع شده است و از اين رو همتايانبراي تو سر فرود آوردهاند.
ما ميگوييم اين ويژگيها، صفات حُسنايياست كه برخي از آنها برخي ديگر را پيروي ميكنند.
اين صفات عبارتنداز: عشق و راستي وامانت كه معرفت خداوند آنها را جمع كرده و سايرفضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.
آنحضرت براي خداي سبحان زيست كه او خداي را شناخته و در راهاو دليريها از خود نشان داده بود.
او به عظمت كردگارش يقين داشت.
آيا مگر آنحضرت درباره مؤمنان، كه خود امير و سرور آنان بود، نفرمود: آفريدگار در جانهايشان بزرگي يافته و غير از خداوند در چشمانشكوچك شده است.
او مرگ را كوچك ميشمرد زيرا ديدار پروردگارش را دوست ميداشت.
در حق رعيت به عدل و داد رفتار ميكرد زيرا ازپردههاي ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق نهاده بود.
تمام امتيازاتو برتريهاي ظاهري را از ميان برد و با فشاري كه او را بدان فرا ميخواند،به مبارزه و رويارويي برخاست.
در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيرا حقيقت دنيا را بخوبيميشناخت و پيش از آنكه اعضا و جوارحش در بهرهبرداري از دنيا، روزهاختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه طلاقه كرده بودو به او ميگفت: اي دنيا، اي دنيا!! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كردهام و در آنبازگشتي نيست. [95].
عبادت، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار محبوببزرگوارش ميشتافت.
او همواره پروردگارش را ياد ميكرد و قلبش به مناجات با او آباد بود.
فضايل ديگر آنحضرت نيز جويبارهايي بودند كهاز چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت ميگرفتند.
اجازه دهيد درباره عبادت امام، به نقل تعدادي از روايات بپردازيمباشد كه پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به پروردگار خودنزديكتر شويم.
روزي ابودرداء در ميان ياران پيامبرصلي الله عليه وآله ماجرايي در اين خصوص نقلكرد واز گوشهاي از عبادت شبانه علي كه خود شاهد آن بود، سخن گفت.
(از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت: ماهمراه با عدّهاي در مسجد رسولاللَّه نشسته بوديم و از شجاعتهاي اهل بدرو نيز از بيعت رضوان ياد ميكرديم و سخن ميگفتيم، ابو درداء گفت: ايجماعت! آيا شما را به كم مالترين مردم و خدا ترسترين و كوشاترينايشان در عبادت خبر دهم؟! گفتند: او كيست؟ ابودرداء گفت: اميرمؤمنان علي بن ابيطالبعليه السلام.
راوي ميگويد: به خدا در ميان حاضران مجلس كسي نبود جز آنكهچهره از ابودرداء بر گرفت.
آنگاه مردي از انصار خطاب به او گفت: ايعويمر سخني گفتي كه هيچ يك از حاضران در مجلس با آن موافقت نشانندادند! ابودرداء گفت: اي مردم! من چيزي را كه خود ديدهام باز ميگويمشما نيز آنچه را كه ديدهايد باز گوييد.
علي بن ابيطالب را در بيابانهاينجار ديدم كه از همراهان خويش كناره گرفته و از كساني كه در پياشميآمدند، خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را پنهانكرده بود.
من علي را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من بسيار دور شدهاست.
با خود گفتم: او اكنون به منزل خويش رسيده است.
امّا ناگهانصدايي حزين و آوازي تأثر آور به گوشم خورد كه ميگفت: معبودا چه بسيار گناهان هلاك كنندهاي كه در انتقام جستن از آنهابردباري پيشه كردي و چه بسيار بي پردگيها كه تو با كرم خويشتن ازآشكار شدن آنها جلوگيري كردي.
خدايا! اگر زندگيام در نافرماني توطولاني شد و گناهانم در صحيفهها فزوني يافت امّا من به جز به آمرزشتو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به چيز ديگري اميد ندارم.
اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم.
ناگهانچشممبه علي بنابيطالب افتاد.
خودرا مخفي كردمواز حركت بازايستادم.
آنحضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به دعا وگريه و زاريو ناله پرداخت.
از جمله مناجاتهايي كه ميكرد اين بود كه ميگفت: معبودا! در عفو تو ميانديشم پس گناهم بر من سبك ميشود آنگاهدرباره سخت گرفتنت فكر ميكنم پس مصيبتم بر من گران ميآيد.
آنگاه گفت: آه اگر در صحيفهها گناهي را بخوانم كه خود آن را فراموش كردهامامّا تو آن را گرد آورده باشي! پس ميگويي: او را بگيريد.
پس واي برگرفتاري كه خانوادهاش او را نتوانند نجات بخشند و قبيلهاش او را سوديندهند و كروبيان بدو رحمت نياورند.
آنگاه گفت: واي از آتشي كه احشا و امعا را ميسوزاند! واي از آتشي كه پوسترا ميكند! واي از سوزانندگي پارههاي آتش! ابودرداء گفت: سپس آنحضرت بسيار گريست.
پس از مدّتي ديگر نهصدايي از او به گوش ميرسيد و نه جنبشي از او ديده ميشد.
با خود گفتم: حتماً به خاطر شب زنده داري، خواب بر او چيره شده است.
بايد او رابراي نماز صبح بيدار كنم.
بر بالين او رفتم آنحضرت مانند يك قطعهچوب خشك بر زمين افتاده بود.
تكانش دادم امّا هيچ جنبشي نكرد،صدايش زدم امّا پاسخي نداد.
گفتم: انا للَّه و انا اليه راجعون.
به خدا كهعلي بن ابيطالب مُرد.
ابودرداء در ادامه گفتار خود افزود: به سرعت بهخانه علي روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم.
فاطمه گفت: اي ابودرداء! داستان چيست؟ پس من آنچه را كه ديدهبودم براي او باز گفتم.
او فرمود: اي ابودرداء بخدا سوگند اين بي هوشي است كه در اثر ترس از خدا براو عارض شده است.
آنگاه با ظرف آبي بر بالين عليعليه السلام آمدند و آب برچهرهاش پاشيدند.
آنحضرت به هوش آمد و به من كه ميگريستم نگاهيكرد و گفت: اي ابودرداء چرا گريه ميكني؟! گفتم: به خاطر كاري كه درحقّ خودت روا ميداري گريه ميكنم.
پس آنحضرت فرمود: اي ابودرداء! چگونه است هنگامي كه مرا ببيني كه به پس دادنحساب فرا خوانده شدهام در روزي كه گناهكاران به عذاب الهي يقينآوردهاند و فرشتگان سختگير ومأموراني تندخو دوربرم را احاطهكردهاند.
پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر ميشوم در حالي كه دوستانممرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آوردهاند امّا بيشترين رحمت راوقتي ميخواهم كه در برابر خدايي كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست،قرار گرفتهام.
ابودرداء گفت: به خدا سوگند چنين عبادتي را از هيچ يك ازاصحاب پيامبرصلي الله عليه وآله نديدم. [96].
از آنجا كه آنحضرت، به پروردگارش بسيار عشق ميورزيد و به اومأنوس بود و اشتياقي وافر به وي داشت بسيار هم به ديدار پروردگارشمشتاق بود وهيچ گاه از مرگ باك نداشت.در حديثي آمده است كه آنحضرت در جنگ صفين با غلاله [97] درميدان نبرد حضور مييافت.
امام حسن به آنحضرت گفت: اين لباسجنگ نيست! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت: فرزندم! پدرت نميترسدكه مرگ به او روي آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ رود.
هنگامي هم كه ابن ملجم، آنحضرت را مضروب ساخت، ويدستهايش را به آسمان بلند كرد و فرياد زد: به خداي كعبه رستگار شدم.
آيا مگر آنحضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت ميكرد؟چه بسيار انتظار ميكشيد تا تيره روزترين كس محاسن او را به خون سرشرنگين سازد.
امامعليه السلام شهادت را والاترين راهها به سوي خدا و ديدار اوميدانست وچنانچه خداوند توفيق شهادت را به بندهاي ارزاني دارد،نعمت قابل ستايشي را به او عطا كرده است.
وقتي آيه زير نازل شد كه: (أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ [98].
الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها ميشوند و آنان رانميآزماييم امام فرمود: دانستم هنگامي كه رسولخدا در ميان ماست، امواج فتنه ما رافرونميگيرد.
پس به رسول خدا عرض كردم: اين فتنهاي كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود: اي علي! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند.
پرسيدم: اي رسول خدا! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادي از مسلمانانبه شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و بسيار بر من گرانآمد، نفرمودي: شاد باش كه بعداً به شهادت خواهي رسيد؟ آنحضرت بهمن پاسخ داد: آري، شهادت تو همان هنگام است، تو تا آن هنگام چگونه صبرخواهي كرد؟ گفتم: اي رسول خدا! اين ديگر از موارد صبر نيستبلكه از موارد مژده و سپاس گزاري است [99].
عشق به خدا برتر از هر پيوند
عشق فراوان اميرمؤمنان او را برتر از هر پيوند مادي و تمام فشارهاياجتماعي و مصلحتهاي فاني دنيوي قرار داده بود.
آنحضرت، هنگامي كه درباره اسباب ياري خداوند نسبت بهمسلمانان سخن ميگفت، بارزترين و بزرگترين آنها را، برتري آنان ازمحدودهپيوندهاي خويشاوندي و تمسّكايشان بهارزشهاي حقيقي قلمدادميكرد وميفرمود: ما در ركاب رسولخدا بوديم و قتل و كشتار ميان پدران و فرزندانوبرادران و خويشان دور ميزد و در هر مصيبت و سختي جز رسوخ ايمانو پافشاري بر حق بهره نميگرفتيم [100] در تاريخ است كه اميرمؤمنان در جنگ بدر، برادرش عقيل را كه درلشكرگاه دشمن در بند گرفتار شده بود، ديد امّا اعتنايي به او نكرد.
عقيلبانگ برداشت كه: اي علي تو مرا ديدي امّا به عمد روي از من برگرداندي.
پس علي به سوي پيامبر رفت و گفت: اي رسول خدا درباره ابويزيد (عقيل) كه دستانش را با بند به گردنشبستهاند چه اجازهاي ميدهيد؟ پيامبر فرمود: او را به سوي ما آر. [101] موضع آنحضرت در برابر خواهرش امهاني در روز فتح مكّه نيز چنينبود.
چنان كه تاريخ ميگويد امهاني شماري از مردان قريش را در خانهخويش پناه داده بود.
امّا امام تا زماني كه پيامبر پناهندگي آن عدّه را تأييدو امضا نكرده بود، نپذيرفت. [102] از اينجاست كه آنحضرت هموارهدر مكاني بالاتراز عوامل ونيروهايفشار سير ميكرد و مردم نيز بخوبي اين خصيصه او را دريافته بودند.
از اينرو مصلحت طلبان و نيروهاي فشار اجتماعي بر ضدّ آنحضرت همدستشدند.
حضرت فاطمه زهراعليها السلام نيز به اين نكته در خطبهاي اشاره كردهوفرموده است: چه انگيزهاي است كه آنان از ابوالحسن به انتقامجويي پرداختند؟ بهخدا آنان بهخاطر استواري شمشيرش وثابت قدمي ودلاوري و سختگريشدر راه خدا، با وي به كينه توزي برخاستهاند. [103] دشمنان امام، دريافته بودند كه آنحضرت در اموري كه بهپروردگارش مربوط است، به هيچ وجه ترسو و سازشكار نيست.
مداركو شواهد تاريخي نيز گواه اين مدّعاست.
يكي از اين موارد هنگامي استكه عبدالرحمن بن عوف دست خود را به سوي عليعليه السلام دراز كرد تا با ويبيعت كند به اين شرط كه امام بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيرهابوبكر و عمر، رفتار كند.
امّا آنحضرت، شرايط عبدالرحمن را نپذيرفتو تنها قول داد كه بر طبق كتاب خدا وسنّت پيامبر عمل كند و هيچ نترسيدكه با اين سخن خلافت را با تمام عظمت و جلالش از دست دهد.
آري ديدگاه او نسبت به حكومت همواره بر محور مصلحت دين دورميزد.
هم اوست كه روزي به ابن عبّاس، كه از وي خواسته بود در استقبالاز ميهمانان بشتابد، در حالي كه داشت كفش خويش را تعمير ميكردگفت: اي ابن عبّاس! اين كفش در نظر شما چقدر ميارزد؟ ابن عبّاسپاسخ داد: يك درهم يا كمتر.
امام فرمود: امارت بر شما در نظر من كم بهاتر از ارزش اين كفش است مگر آنكهبه وسيله آن حقي را بر پاي دارم يا باطلي را دفع كنم.
آيا مگر آنحضرت نبود كه ابقاي معاويه بر شام را حتّي براي مدّتي كهطي آن بتواند، حكومت خويش را قوام بخشد و آنگاه او را بر كنار كند،رد كرد؟ چرا؟ چون او خيانت و ناجوانمردي را مطرود ميدانست.
وروزي خود در اين باره فرمود: معاويه از من زيركتر نيست.
بلكه او خيانت روا ميدارد و مرتكبفجور ميشود و اگر خيانت و نيرنگ نكوهيده نبود، من خود زيركترينمردم بودم. [104] تاريخ روايت ميكند كه تمام كساني كه نخست از طرفداران امام بودندو سپس به معاويه پيوستند همگي از عدالت آنحضرت گريختند و بهدوستي و هواخواهي معاويه متمايل شدند.
اينان كساني بودند كه درروزگار خليفه سوّم به ثروتهاي هنگفتي دست يافته و از حسابرسيعليعليه السلام درباره ثروتهايشان هراسان بودند.
اينان ثروتهاي مسلمانان را ازبيت المال صاحب شده بودند و ميخواستند همه چيز از آنِ خود ايشانباشد.
آنها تصوّر ميكردند كه جامعه اسلامي نيز همچون جامعه جاهلياست كه در آن قوي و عزيز، ضعيف و ذليل را ببلعد و اين شعار امام راآنان هيچ گاه نپسنديدند كه فرمود: ذليل نزد من عزيز است تا گاهي كه حق او را باز ستانم و قوي نزد منضعيف است تا آن هنگام كه حقي را از او بگيرم. [105] اين عده، كساني بودند كه گناهان سزاوار مجازات، مرتكب ميشدند.
كساني كه همواره در پي يافتن تسامح در دين خدا بودند تا به وسيله آنبتوانند مرتكب برخي از گناهان، همچون برپا كردن محافل هرزگيوشرابخواري شوند.
اينان كساني بودند كه از امام ميگريختند و به معاويه ميپيوستند.
امامغم آنان را ميخورد.
زيرا ميديد كه آنان از نور به ظلمت و از عدالتفراگير وي به جامعه فاني و ناپايدار ظلم ميگريزند.
امّا آنحضرت براي به دست آوردن دل آنان، هيچ گاه سياست و رويّهخويش را تغيير نداد.
تاريخ، صدها حادثه در خود ضبط كرده كه همگيحاكي از اين روحيه استوار عليعليه السلام است.
روحيهاي كه طوفان فشارهاياجتماعي در برابر آن متوقف ميشدند.
سدّ خلل ناپذيري كه امواج آشوبو وحشت در برابر آن از حركت باز ميايستادند.
بگذار اينان به گرد معاويه حلقه بزنند و پس از وي اطراف يزيدوديگر فرمانروايان بني اميّه را بگيرند.
بگذار اينان هزار ماه صداي خودرا به سبّ علي و فرزندانش بلند كنند كه حق برتر از همه و خداوند بزرگتراز هر كس و هر چيز است و امام نيز در حالي كه به پاداش پروردگارشميانديشد، صبر و شكيب در پيش ميگيرد.
يك بار آنحضرت فرمود: گمان كردم فرمانروايان در حقّ مردم ستم ميكنند امّا ديدم كه مردمبه حق آنان ستم روا ميدارند.
آري نبود آگاهي و كثرت نيروهاي عافيتطلب، علت ظلم آنان به اميرمؤمنانعليه السلام بود.
آنحضرت در صدد ايجادجامعهاي بر اساس قانون بود در حالي كه مردم به هرج و مرج و آشفتگيتمايل نشان ميدادند.
آنان دوست داشتند قانون درباره ديگران اعمال شودامّا در خصوص خود آنان، ديگران به ميانجي گري و شفاعت برخيزند! روزي امام يكي از مردان بني اسد را به دليل ارتكاب جرمي دستگيركرد.
خويشان و اقوام آن مرد جمع شدند تا درباره او با امام سخن گويند.
آنان همچنين از امام حسن خواستند كه با ايشان همراه شود.
امام حسن فرمود: خود به نزد او رويد كه وي به شما آگاهتراست.
آنانبه نزد اميرمؤمنان رفتند وخواسته خود را با او در ميان گذاردند.
امام به ايشان فرمود: از چيزي كه در اختيار دارم بي آنكه از من بخواهيد به شما ميدهم.
آنجماعت از نزد آنحضرت بيرون آمدند و تصوّر كردند كه به خواسته خودرسيدهاند.
پس امام حسن از چگونگي كار آنان پرسيد.
گفتند: ما با بهترينموفقيّت باز گشتيم.
آنگاه سخن امام را براي فرزندش حسن باز گفتند.
امام حسن گفت: چه ميكنيد هنگامي كه علي، دوست شما را تازيانهزند؟ اين خبر را به امام رساندند.
آنحضرت هم، آن مرد مجرم را بيرونآورد وحدّش زد و سپس فرمود: به خدا سوگند من مالك و اختيار دار اين امر نيستم.
انگيزه اين امر در ماجراي ديگري كه تاريخ نقل كرده، بيان شده است.
داستان از اين قرار بود كه معاويه مطّلع شد شاعري از ياران امام به نامنجاشي، زبان به هجو او گشوده است.
گويي معاويه ميدانست كه اين مرداهل ميگساري است.
از اين رو جماعتي را برانگيخت تا در پيشگاه امام بهباده گساري آن مرد شهادت دهند.
در پي شهادت اين عده، امام نجاشي رادستگير كرد و او را حد زد.
عدّهاي از اين اقدام امام خشمگين شدند.
طارق بن عبداللَّه فهدي نيز ازجمله ناراضيان بود.
پس به امام عرض كرد: اي اميرمؤمنان چگونه است كه ما ميبينيم نافرمانان و فرمانبردارانواهل تفرقه و اهل جماعت، نزد صاحبان عقل و معادن فضل در مجازاتيكسانند؟! تا جايي كه عمل تو با برادرم حارث (نجاشي) موجب شد تادلهاي ما از خشم لبريز و كار ما پريشان و ما را به راهي بكشاند كه عاقبتراهيان آن آتش دوزخ باشد.
(مقصود آن است كه ما را به پيروي ازمعاويه واميدارد).
عليعليه السلام در پاسخ به او گفت: اين امر جز بر فروتنان، گران است.
ايبرادر بني فهد! آيا نجاشي غير از مسلماني است كه حرمتي از حرمتهايالهي را دريده است؟ پس ما بر او حد جاري كرديم تا موجب پاكيوتطهير او شود.
اي برادر بني فهد! هر كس مرتكب گناهي شود كه بر او اقامه حدواجب باشد و او را حد زنند اين حد كفّاره گناه اوست.
اي برادر بنيفهد! خداوند عزوجل در كتاب بزرگش، قرآن؛ ميفرمايد: و البته نبايد عداوت گروهي شما را بر آن دارد كه از طريق عدلبيرون رويد.
عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديكتر است. [106] ديدگاه آنحضرت به عدل و برابري ملهم از مركز وحي و روح مكتببود.
اين ديدگاهها در مواضع آنحضرت و نيز در تربيت كارگزارانش بازتاب يافته است.
آنچه ذيلاً ميآيد سفارشهاي آنحضرت به مالك اشتر،عامل وي بر مصر، است كه در آن خطاب به وي ميفرمايد: با خدا به انصاف رفتار كن و از جانب خود و خويشان نزديك و هررعيّتي كه دوستش ميداري درباره مردم، انصاف را از دست مده كه اگرچنين نكني ستم كردهاي و كسي كه با بندگان خدا ستم كند، خداوند بهجاي بندگانش با او دشمن باشد.
و خدا با هر كه به دشمني برخيزد برهان ودليلش را نادرست و سبك گرداند و آن كس در جنگ با خداست تا اينكهدست كشد و توبه و بازگشت كند و تغيير نعمت خداوند و زود به خشمآوردن او را هيچ چيز مؤثرتر از ستمگري نيست.
زيرا خدا دعايستمديدگان را شنوا و در كمين ستمكاران است.
آنگاه امام، او را از دوستي با خاصّه يعني اشراف و رؤسا بر حذرميدارد وميگويد: بايد بهترين كار در نزد تو ميانه روي در حق و همگاني كردن آن دربرابري وكاملترين آن در جلب رضايت عامّه باشد.
زيرا خشم توده مردم،رضا وخشنودي خاصه را باطل ميسازد و خشم چند تن در برابر خشنوديهمگان اهمّيت ندارد. [107].
كرامتهاي امام از زبان پيامبر
دهها جلد كتاب گنجايش آن را ندارد تا زندگي امامي را كه وحي درجاي جاي حيات او نمودار است، توصيف كند.
امامي كه آيت بزرگرسالت الهي وشاهد حقيقي نبوّت آخرين پيامبر محسوب ميشد.
حال كهاين كتاب نميتواند بيانگر درياي بي كرانه فضايل و كرامتهاي عليعليه السلامباشد، تنها ذكر قطرههايي از اين دريا كافي است كه خود ميتواند چشمهساري بزرگ براي ما باشد.
شايد برخي از شنيدن فضايل امام از زبان پيامبرصلي الله عليه وآله دچار حيرتوتعجّب شوند.
چرا كه اينان حكمت آفرينش را بخوبي در نيافته و درچهار چوب نگرشهاي قرآني بنيكي نيانديشيدهاند.
امّا اگر به آسمانها وزمين وويژگيهاي آنها به عنوان آفريدههاي خداوند بنگرند و دريابند كهخداوند آنها را مسخّر انسان ساخته و انسان را بر بسياري از مخلوقاتشبرتري بخشيده و فرزندان آدم را به خاطر بندگي او بزرگ داشته و بهترينكس در نزد خود را با تقواترين آنان قرار داده است، آنگاه ميتوانندكرامتهاي اولياي خدا را دريابند و بدانها اعتراف كنند.
امّا اگر با ديدگاههاي مادّي به انسان بنگرند، طبيعي است كهنميتوانند حتّي يكي از اين كرامتها را تصديق كنند.
حتّي اين امر به كمكوحي كه يكي از كرامتهاي الهي است كه خداوند به انسان ارزاني داشتهورمز برتري او بر ساير مخلوقاتش به شمار ميآيد و كليد تسخير اشيا بهوسيله او محسوب ميشود، امكان ناپذير مينمايد.
اينك باهم برخياز كرامتهاياميرمؤمنانرا از نظر ميگذرانيم ويادآورميشويم كه دشواريها و سختيهايي كه آن امام در طول زندگي خود متحمّلآنها شد قلّه بلند براي رسيدن به پروردگار پاكش و وسيلهاي براي نزديكساختن او به خشنودي خدايش بود.
فضايل علي از زبان پيامبر
سلمة بن قيس از پيامبرصلي الله عليه وآله روايت كرده است كه فرمود: علي در آسمان هفتم است چونان خورشيد روز در زمين.
و در آسماندنياست چونان ماه شب در زمين.
خداوند از فضل خود پاداشي به علي دادهكه اگر آن را ميان زمينيان تقسيم كنند براي همه آنان كافي خواهدبود وچنان دركي به علي عنايت كرده كه اگر آن را ميان ساكنان زمينپخش كنند به همه آنها خواهد رسيد.
نرمي او به نرمي لوط و خوياو به خوي يحيي وزهد او بهزهد ايوب وبخشندگياش به بخشندگيابراهيم وشادياش به شادي سليمان بن داوود و نيرويش به نيروي داوودشباهت دارد.
او را نامي است كه بر هر پردهاي در بهشت نگاشته شده است،پروردگارم اين نويد را به من داده است و اين بشارت براي علي در نزد مناست.
علي در نزد حق محمود و در نزد فرشتگان پاك است.
او از يارانخاص و خالص ونزديك و چراغ و بهشت و رفيق من است.
پروردگارممرا به او مأنوس كرده است.
پس از پروردگارم در خواستهام كه او را پيشاز من نميراند و نيز از حضرتش در خواستم كه او را شهيد بميراند.
به بهشت قدم نهادم و ديدم كه شمار حوريان علي بيشتر از برگدرخت وقصرهايي كه براي او بنا شده چون شمار افراد بشر است.
علي از من و من از اويم.
هر كه ولايت علي را پذيرفت، ولايت مراپذيرفته است.
عشق به علي نعمت و پيروي از او فضليت است.
فرشتگان به او نزديكوجنهاي نيكوكار گرد او را فرا گرفتهاند.
پس از من كسي گرامي تر از او درعزّت وافتخار و آيين بر زمين گام نمينهد.
او خشن و بي بند و بار و لجوجنبود.
زمين او را حمل كرد و گرامياش داشت.
پس از من از شكم هيچ زني،كسي به بزرگي او زاده نشد.
در منزلي فرود نيامد مگر آنكه خجستهوفرخنده بود.
خداوند حكمت را بروي فرو فرستاد و جامه فهم بر او پوشانيد.
فرشتگان با وي همنشين بودند كه او نميديدشان و اگر قرار بود پس از منبه كسي وحي شود بهعلي وحي ميشد.
خداوند مجالس را بهعلي ميآراستو لشكرها را بدو گرامي ميداشت.
شهرها را بدو رونق ميبخشيدوسپاهيان را به واسطه او عزّت ارزاني ميداشت.
مَثَل او همچون خانهخداست كه زيارت ميشود امّا زيارت نميكند و مَثَل او مانند ماه است كهچون تابش گيرد، سياهي را به نور خويش روشن ميكند و مَثَل او چونانخورشيد است كه چون بتابد دنيا را پر فروغ گرداند.
خداوند او را درقرآنش توصيف كرده و به آياتش ستوده است.
در قرآن آثار منزلتهايشبيان شدهاست.
پساو به گاهزنده بودن بزرگوار وبه گاه مرگ شهيد است. [108] ابوذر غفاري گويد: روزي از روزها در برابر رسول خداصلي الله عليه وآله، نشستهبوديم.
آنحضرت براي سپاس از خدا به نماز برخاست و ركوع و سجود بهجاي آورد.
آنگاه گفت: اي جندب! هر كه خواهد به علم آدم و فهم نوح و دوستي ابراهيمومناجات موسي و عبادت عيسي و صبر و ابتلاي ايوب بنگرد بايد به اينكس كه ميآيد نظر كند.
او چون مهر و ماه روان و اختر درخشان است.
دلاورترين مردم است و بخشندهترين آنان.
پس نفرين خدا و فرشتگانوتمام مردم بر دشمن او باد.
ابوذر گويد: مردم پس از شنيدن سخنان رسول خدا به كسي كهميآمد روي كردند تا بينند چه كسي است؟ ناگهان ديدند كه او علي بنابيطالب است. [109] در كتاب خطيب خوارزمي و نيز در كتاب ابو عبداللَّه نطنزي آمده استكه ابوعبيد دوست سليمان بن عبدالملك گفت: به عمر بن عبدالعزيز خبردادند كه گروهي، علي بن ابيطالب را ناسزا گفتهاند.
عمر بن عبدالعزيز برفراز منبر رفت و گفت: غزال بن مالك غفاري از ام سلمه برايم نقل كردكه گفت: روزي پيامبرصلي الله عليه وآله نزد من بود كه جبرئيل به حضور او آمدوپيامبر را صدا كرد.
آنحضرت لبخندي زد.
چون جبرئيل از نزدش رفتپرسيدم: چرا خنديدي؟ فرمود: جبرئيل به من خبر داد به علي كه مشغول چرانيدن شترانش بودهبرخورد كرده است.
امّا علي خفته بود و قسمتي از بدنش پيدا بود.
جبرئيلگفت: من نيز دو جامهاش را بروي افكندم.
اينك من خنكي ايمان او را كهتا قلبم رسيده، احساس ميكنم.
در روايت اصبغ آمده است كه امام به تنهايي از مدينه بيرون رفت.
هفت روز سپري شد و علي باز نيامد.
پيامبرصلي الله عليه وآله را ديدند كه ميگريستو ميفرمود: خدايا علي نور چشمم، قوّت زانويم و پسر عمويم و زداينده اندوه ازسيماي مرا به سويم باز گردان.
آنگاه براي هر كسي كه خبر علي را به اوبرساند، بهشت را تضمين كرد.
مردم بر مركبهاي خود سوار شدند و در پيامام روانه شدند.
سرانجام فضل بن عبّاس، او را يافت و مژده آمدنش را بهپيامبرصلي الله عليه وآله رساند.
پيامبر به استقبال علي شتافت.
چپ و راست و سر و بدن آنحضرت راوارسي كرد.
من عرض كردم: علي را چنان وارسي ميكني كه گويي بهجنگ رفته است؟ پس پيامبر گفت جبرئيل به من خبر داد كه گروهي ازمشركان شام آهنگ تو را كرده بودند پس علي را به تنهايي به سوي ايشانروانه كن.
پس جبرئيل به هزار فرشته و ميكائيل نيز با هزار فرشته با عليخارج شدند و ملك الموت را ديدم كه در پشت علي جنگ ميكرد.
در اربعين خطيب و شرح ابن فياض و اخبار ابورافع در ضمن روايتيطولاني از حذيفه يماني نقل شده است كه: اميرمؤمنان بر رسول خدا كه بيمار بود، وارد شد.
سر پيامبرصلي الله عليه وآله دردامان مردي خوش اخلاق بود و پيامبرصلي الله عليه وآله هم به خواب فرو رفته بود.
آن مرد گفت: به پسر عمويت نزديك شو كه تو سزاوارتر از مني.
پس عليسر پيامبر را به دامان گرفت.
چون پيامبر بيدار شد سراغ آن مرد راگرفت، امام گفت: او چنين و چنان بود.
آنگاهپيامبرصلي الله عليه وآله گفت: او جبرئيلبوده است.
با من سخن ميگفت تا دردم سبك شود.
در خبري ديگراست كه جبرئيل بهپيامبر ديكته ميكرد پس آنحضرتبرخاست و به علي دستور داد تا وحي را بنويسد.
محمّد بن عمرو به اسناد خود از جابر بن عبداللَّه نقل كرده است كهگفت: رسول خدا فرمود: هيچ قومي از مشركان مرا نافرماني نكردند مگر آنكه تيري الهي بهسوي آنان انداختم پرسيدند: اي رسول خدا تير الهي چيست؟ فرمود: علي بن ابي طالب است او را در هيچ جنگي نفرستادم و برايهيچ مبارزهاي اعزام نكردم مگر آنكه جبرئيل را از جانب راستشوميكائيل را از طرف چپش و ملكالموت را پيشارويش و ابري سايهگستر رابر فراز سرش ميديدم تا زماني كه خداوند بهترين ياريوپيروزياش را نصيب او ميكرد.
روايات ديگري درباره مشاهده جبرئيل توسّط امام، به صورت دحيهكلبي هنگامي كه او را بدان نامها خوانده بود و نيز هنگامي كه سررسولخداصلي الله عليه وآله را به دامان گرفته بود و جبرئيل به وي گفت: تو نسبت به رسول خدا از من سزاوارتري و همچنين زماني كه برپيامبر املاي وحي ميكرد و خواب پيامبر را فرو گرفت و وقتي كه شترياز يك اعرابي به بهاي يك صد درهم خريد و آن را به يك صد و شصتدرهم به ديگري فروخت و نيز زماني كه پيامبرصلي الله عليه وآله را غسل داد و.. دركتابها نقل شده است.
همچنين احمد در فضايل، گوشهاي از اين روايتها راذكر كرده است.
جبرئيل در چند موقعيت عليعليه السلام را خدمت كرده است.
علي بن جعهاز شعبه از قتادة از ابن جبير از ابن عبّاس درباره سخن خداوند تعالي كه فرموده است: (تَنَزَّلُ الْمَلاَئِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِن كُلِّ أَمْرٍ [110].
در شب قدر فرشتگان و روح به اجازه پروردگارشان از هر امر سلامي فرود آيند.
روايت كردهاند كه گفت: رسول خداصلي الله عليه وآله هفت رمضان روزهگرفته بود وعلي بن ابيطالب نيز در اين كار با او همراه بود، در هر شبقدر، جبرئيل فرود ميآمد و از جانب پروردگارش بر علي سلام و درودميفرستاد.
احمد قصري از امام حسن عسكري از پدرانش از حسين بن عليعليهم السلامنقل كرده است كه گفت: از جدّ خود رسول خداصلي الله عليه وآله شنيدم كه ميفرمود: در شب اسراء در درون عرش فرشتهاي را ديدم كه شمشيري از نور بهدست داشت و با آن چنان بازي ميكرد كه علي بن ابيطالب با ذوالفقاربازي ميكرد و ملائكه چون به ديدار علي بن ابيطالب مشتاق ميشدند بهسيماي اين فرشته مينگريستند.
پس گفتم: پروردگارا! آيا اين برادرم و پسر عمويم علي بن ابيطالب است؟ خداوند پاسخ داد: اي محمّد اينفرشتهاي است كه آن را بر هيأت علي آفريدهام.
او مرا در درون عرشعبادت ميكند و حسنات و تسبيح و تقديس او تا روز قيامت به حساب علي بن ابيطالب نگاشته خواهد شد. [111] در كفاية الطالب از انس نقل شده است كه گفت: رسول خدا فرمود: در شب اسراء به فرشتهاي برخوردم كه بر منبري از نور نشسته بودوفرشتگان ديگر به گرد او حلقه زده بودند.
پرسيدم: اي جبرئيل اينفرشته كيست؟ گفت: نزديكش شو و به او سلام كن.
پس به نزديك اودرآمدم و بر وي سلام گفتم.
ناگهان ديدم كه او برادرم و پسر عمويم، عليبن ابيطالب است.
باز پرسيدم: اي جبرئيل آيا علي در رسيدن به آسمانچهارم از من پيشي گرفته است؟ پاسخ داد: نه لكن ملائكه از شدّت عشقخود به علي شكوه كردند وخدا هم اين فرشته را از نور شبيه علي بيافريد.
پس ملائكه در هر شب و روز جمعه او را هفتصد بار زيارت ميكنندوزبان به تسبيح و تقديس خداوند ميگشايند و ثواب آن را به دوستدارانعلي هديه ميكنند. [112] در مناقب خوارزمي به نقل از عبداللَّه بن مسعود آمده است كه گفت: رسول خدا فرمود: اوّلين كس از آسمانيان كه علي بن ابيطالب را به برادري گرفت،اسرافيل وپس از وي ميكائيل و سپس جبرئيل بود.
و اوّلين دوستداران اواز كرّوبيّان، حاملان عرش و سپس رضوان دربان بهشت و آنگاه ملكالموت بود.
همانا ملكالموت بر دوستدارانامام علي ترحم كند چنانكهبر پيامبرانرحمميكند. [113] و در كفاية الطالب از وهب بن منيّه از عبداللَّه بن مسعود نقل شده استكه گفت: رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: علي را هيچ جنگي نفرستادم مگرآنكه جبرئيل را در جانب راستش و ميكائيل را در طرف چپش و ابرهايسايه گستر را بر فراز سرش ميديدم تا زماني كه خداوند پيروزي را روزياو گرداند. [114] طبري و خركوشي در كتابهاي خود به اسناد خود از سلمان نقل كردهاندكه گفت: پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: چون روز قيامت فرا رسد قبهاي از ياقوت سرخ در كناره راست عرشبراي من بر پاي دارند و براي ابراهيم قبهاي سبز بر كناره چپ عرش بزنندو ميان اين دو، قبهاي از مرواريد سپيد براي علي بن ابيطالب بر پا سازند.
با اين وصف، گمان شما به حبيبي كه ميان دو خليل جاي گرفته است،چيست؟! ابوالحسن دارقطني و ابونعيم اصفهاني در الصحيح و الحليه به اسنادخود از سفيان بن عيينه از زهري از انس نقل كردهاند كه گفت: رسولخداصلي الله عليه وآله فرمود: چون قيامت فرا رسد براي من منبري به طول سي مايل قرار دهند.
آنگاه منادي از دل عرش بانگ بر ميدارد كه: محمّد كجاست؟ منپاسخش را ميدهم.
آنگاه به من گفته ميشود: بالا رو.
پس من بر فراز منبرميروم.
آنگاه منادي براي بار دوّم بانگ بر ميدارد كه: علي بن ابيطالب كجاست؟ سپس او نيز بر فراز منبر ميآيد و يك پله پايينتر از من جايميگيرد.
آنگاه همه مخلوقات در مييابند كه محمّد سرور پيامبران و عليسرور اوصيا است.
مردي برخاست و از آنحضرت پرسيد: اي رسول خدا! پس از اين چهكسي با علي دشمني خواهد كرد؟ پيامبر فرمود: اي برادر انصار! از قريش جز زنازاده و از انصار جز يهودي و ازعرب جز كسي كه اصل و نسبش پاك نيست و از ديگر مردمان جز بدبختو تيره روز با وي به دشمني بر نخواهند خاست.
در قرآن كريم آمده است: البته آنان با كساني كه خدا به آنها لطف فرموده يعني با پيامبرانوصديقان وشهيدان و صالحان محشور خواهند شد و اينان چه نيكورفيقاني هستند. [115] عبداللَّه بن حكيم بن جبير از اميرمؤمنان روايت كرده است كه بهپيامبر گفت: آيا ما ميتوانيم هرگاه كه خواستيم تو را در بهشت ببينيم!؟ پيامبر پاسخ داد: هر پيامبر را رفيقي است و آن رفيق نخستين كسي است كه از ميانامّت او به وي ايمان آورده است.
آنگاه آيه فوق نازل شد.
عبادبن مهيب از جعفر بن محمّد از پدرش از جدّش از پيامبر درروايتي نقل كرده است كه از حضرت رسول خدا پرسيدند: اي رسول خدادر بهشتبرين ميان تو و علي چقدر فاصله است؟ آيا يك وجب يا اندكيبيشتر از آن؟ پيامبر فرمود: من بر تختي از نور عرش پروردگارمان مينشينم و علي بر كرسي ازنور كرسي مينشيند.
عبدالصمد از جعفربن محمّد از پدرش از علي بنحسن از پدرش روايت كرده است كه گفت: از پيامبرصلي الله عليه وآله درباره اين آيهپرسيدند: خوشا به حال آنان و بازگشت نيكويشان [116] فرمود: اين آيه درباره علي بن ابيطالب نازل شده است و خوشا بهحال درخت خانه اميرمؤمنان علي بن ابيطالب در بهشت.
در بهشتچيزي نيست مگر آنكه علي در آن است. [117] سعيد به جبير از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت: شنيدم رسولخداصلي الله عليه وآله ميفرمود: در شب اسراء به بهشت داخل شدم و نوري ديدم كهبه چهرهام خورد.
از جبرئيل پرسيدم: اين نوري كه ديدم چه بود؟ گفت: اي محمّد! اين نور مهر و ماه نبود بلكه يكي از كنيزكان بهشتي عليبنابيطالب بود كهاز قصرش پديدار شد و به تو نگريست وخنديد و ايننوراز دهانش بيرون آمد.
او در بهشت همواره ميگردد تا هنگاميكهاميرمؤمنان بهبهشت وارد شود. [118] حاكم در امالي و ابوسعيد واعظ در شرف المصطفي و ابو عبداللَّه نطنزيدر خصائص به اسناد خود نقل كردهاند كه زيد بن علي در حالي كه مويخود را به دست گرفته بود گفت: فرمود به من حسين بن علي در حالي كهموي خود را به دست گرفته بود گفت: فرمود به من علي بن ابيطالب درحالي كه موي خود را به دست گرفته بود گفت: فرمود به من رسولخداصلي الله عليه وآله در حالي كه موي خود را به دست گرفته بود كه: هر كه ابو الحسن علي را بيازارد در حقيقت مرا آزرده و آنكهمرا بيازارد خداي را آزردهاست و هر كه خدا را آزار دهد لعنت خدابر او باد. و در روايتي ديگر آمده است: هر كه خدا را بيازارد خداوند به اندازه تمام آسمانها و زمين بر اولعنت فرستد. ترمذي در كتاب جامع و ابونعيم در حلية الاوليا و بخاري در صحيحوموصلي در مسند و احمد در فضايل و خطيب در اربعين از عمران بنحصين وابن عبّاس و بريده نقل كردهاند كه عليعليه السلام در ميان غنايم كنيزيرا پسنديد. امّا حاطب بن ابي بلتعه و بريده اسلمي بر قيمت آن كنيزافزودند. همين كه بهاي كنيز به مبلغي عادلانه در آن روز رسيد، امام كنيزك را با همان قيمت خريد. چون بازگشتند، بريده در برابر رسول خدا ايستاد و از علي زبان بهشكوه و شكايت گشود. پيامبرصلي الله عليه وآله از او روي برگرداند. سپس بريده ازراست و چپ و پشت پيامبر راه افتاد و بازهم به شكايت خود ادامه داد.باز پيامبر به او اعتنايي نكرد تا آنكه او در برابر حضرت ايستاد و سخنانخود را تكرار كرد. در اين هنگام پيامبر ناراحت و رنگش دگرگون شدوچهره درهم كشيد و رگهاي گردنش بر آمد و گفت: بريده تو را چهميشود؟ تو تا امروز رسول خدا را نيازرده بودي؟ آيا مگر سخن خدا رانشنيدهاي كه ميفرمايد: كساني كه خدا و پيامبرش را بيازارند خداوند در دنيا و آخرتلعنتشان كند و بر ايشان عذابي خورد كننده مهيّا سازد. [119] آيا نميداني كه علي از من و من از اويم و هر كه علي را بيازارد مراآزرده وهر كه مرا بيازارد خداي را آزرده است و هر كه خداي را بيازاردبر خداوند است كه او را به دردناكترين عذابش در آتش جهنم آزار دهد؟اي بريده! آيا تو آگاهتري يا خدا؟ يا قّراء لوح محفوظ؟ آيا تو آگاهترييا ملك الارحام؟ آيا تو آگاهتري اي بريده يا نگاهبانان و حافظانعلي بن ابيطالب؟ بريده پاسخ داد: حافظان علي بن ابيطالب آگاهترند. پس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: اين جبرئيل است كه به من از حافظان علي بن ابيطالب خبر داد كهگفتهاند: آنان از زمان ولادت علي تا كنون هرگز يك خطا هم براي او رقمنزدهاند. آنگاه از ملك الارحام و قرأي لوح محفوظ حكايت كرد. [120] درادامه اين حديث است كه پيامبر سه مرتبه فرمود: از علي چهميخواهيد؟!
پاورقي
[1] در برخي از روايات به همين نكته اشاره شده است.
[2] نهجالبلاغه، خطبه 234.
[3] سوره مسد، آيه 1.
[4] تمام مسلمانان بر اين حديث اجماع دارند.
[5] سيرة الأئمّة، ص229.
[6] سوره فتح، آيه 18.
[7] سيرة الأئمّة، ص236، به نقل از خصايص نسايي و نيز مستدرك حاكم و برخي كتابهاي ديگر.
[8] سيرة الأئمّة، ص253.
[9] سيرة الأئمّة، ص259، به نقل از فضائل الخمسة، ص229.
[10] سوره عاديات، آيه 1 - 5.
[11] سيرة الأئمّة، 263 - 264، به نقل از مجمع البيان از امام صادقعليه السلام.
[12] سوره مائده، آيه 67.
[13] سوره مائده - آيه 3.
[14] سيرة الأئمّة، ص276.
[15] همان مأخذ، ص277.
[16] قضاء أميرالمومنين، ص320.
[17] نهج البلاغة، خطبه 311.
[18] نهج البلاغة، خطبه 5.
[19] بحارالانوار، ج28، ص207.
[20] بحارالانوار، ج28، ص191.
[21] نهج البلاغة، خطبه 74.
[22] نهج البلاغة، خطبه 97.
[23] سوره آل عمران، آيه 144.
[24] سوره توبه، آيه 101.
[25] سوره توبه، آيه 25.
[26] سوره مائده، آيه 54.
[27] ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه، ج1، ص131 آورده است: يكي از نامههايمعروف معاويه به عليعليه السلام چنين است: تو را يادميآورم كه ديروز وقتي با ابوبكربيعت شد تو همسر خود را بر درازگوشي سوار كردي و دست حسن و حسين راميگرفتي و نزد هيچ يك از جنگجويان بدر و سابقان در اسلام نميرفتي جز آنكهآنان را به خود ميخواندي. تو همراه با همسر و فرزندانت پيش آنان ميرفتي و ازآنان ميخواستي كه تو را عليه يار رسول خدا ياوري كنند امّا از آن همه جز چهار ياپنج تن دعوت تو را پاسخ نگفتند.
[28] سوره توبه، آيه 117. (به قرائت امام صادق عليه السلام).
[29] همان سوره به قرائت مشهور كه مصحفهاي امروزين نيز چنين ضبط است.
[30] ابن اثير در اُسدالغابه گويد: خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبدشمس بهعبدمناف بن قصي قريشي اموي مكنّي به ابوسعيد، سوّمين يا چهارمين كسي بود كه بهاسلام گرويد. رسول خداصلي الله عليه وآله او را به عنوان گردآوردنه صدقات به يمن فرستاد.برخي نيز او را عامل اخذ صدقات مذحج و نيز صنعاء ذكر كردهاند. وي تا زمانوفات پيامبرصلي الله عليه وآله همين منصب را عهدهدار بود. خالد و دو برادرش به نامهاي عمروو ابان بر مسئوليّتهايي كه پيامبر ايشان را بدانها گماشته بود تا زمان وفاتپيامبرصلي الله عليه وآله باقي بودند. چون پيامبر ديده از جهان فرو بست، آنان از محلهايمسئوليت خود بازگشتد. ابوبكر از ايشان پرسيد: چرا بازگشتيد؟ هيچ كس شايستهتراز كساني نيست كه پيامبر او را به كار گمارده است. به محلهاي خود بازگرديد. آنانپاسخ دادند: ما فرزندان ابواحيحه هستيم و هرگز پس از رسول خدا براي هيچ كسكارگزار نخواهيم بود. خالد بر يمن و ابان بر بحرين و عمرو بر تيماء و خيبر حكمفرمانداري داشتند. خالد و برادرش ابان در بيعت با ابوبكر تعلّل كردند و به بني هاشمگفتند: شما آن درخت برومنديد كه ميوههاي رسيده و شيرين داريد و ما پيروانشماييم. هنگامي كه بني هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد وابان نيز با وي دستبيعت دادند. ما در اين باره، در آينده به طور كامل سخن خواهيم گفت.
[31] تاريخ نيز سخن ابوذر را تأييد كرد. زيرا وقتي اعراب شنيدند كه گروهي از ياران پيامبرصلي الله عليه وآله قدرت وي را به نفع خود تصاحب كردهاند در انديشه شدند كه چرا آناناز اين قدرت بهرهاي نبرند؟! بنابراين بر ابوبكر شوريدند. شورش اينان در تاريخ بهنام اهل الردّة ثبت شده است. بلي اين شورش، ارتداد بود امّا بر چه كسي؟ آيا آنانبه خدا و پيامبرش مرتد شده بودند؟ يا بر جانشين آنحضرت؟ ما در اين باره بههنگام نقل خلاف بني تميم و قتل مالك بن نويره، مشروحاً سخن خواهيمگفت.
[32] تاريخ نيز سخن ابوذر را تأييد كرد. زيرا وقتي اعراب شنيدند كه گروهي از يارانپيامبرصلي الله عليه وآله قدرت وي را به نفع خود تصاحب كردهاند در انديشه شدند كه چرا آناناز اين قدرت بهرهاي نبرند؟! بنابراين بر ابوبكر شوريدند. شورش اينان در تاريخ بهنام اهل الردّة ثبت شده است. بلي اين شورش، ارتداد بود امّا بر چه كسي؟ آيا آنانبه خدا و پيامبرش مرتد شده بودند؟ يا بر جانشين آنحضرت؟ ما در اين باره بههنگام نقل خلاف بني تميم و قتل مالك بن نويره، مشروحاً سخن خواهيم گفت.
[33] ابوالفداء در كتاب خود موسوم به المختصر في اخبار البشر حديث سقيفه را نقلكرده و گفته است: آنان به طرف سقيفه بني ساعده شتاب جستند. آنگاه عمر باابوبكر بيعت كرد و مردم همگي براي بيعت با ابوبكر هجوم آوردند مگر جماعتي ازبني هاشم و زبير و عتبة بن ابي لهب و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمرووسلمان فارسي و ابوذر و عمار بن ياسر و ابن عازب و ابي بن كعب و ابوسفيان ازبنياميّه كه همگي به خلافت عليعليه السلام تمايل داشتند. يعقوبي نيز در تاريخ خود ج2، ص114 گويد: گروهي از مهاجران و انصار ازبيعت با ابوبكر امتناع ورزيدند و به سمت علي گرايش يافتند. آنگاه وي اساميهواخواهان بيعت با علي را ذكر كرده است.
[34] ابوالفداء در كتاب خود موسوم به المختصر في اخبار البشر حديث سقيفه را نقلكرده و گفته است: آنان به طرف سقيفه بني ساعده شتاب جستند. آنگاه عمر باابوبكر بيعت كرد و مردم همگي براي بيعت با ابوبكر هجوم آوردند مگر جماعتي ازبني هاشم و زبير و عتبة بن ابي لهب و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمرووسلمان فارسي و ابوذر و عمار بن ياسر و ابن عازب و ابي بن كعب و ابوسفيان ازبنياميّه كه همگي به خلافت عليعليه السلام تمايل داشتند. يعقوبي نيز در تاريخ خود ج2، ص114 گويد: گروهي از مهاجران و انصار ازبيعت با ابوبكر امتناع ورزيدند و به سمت علي گرايش يافتند. آنگاه وي اساميهواخواهان بيعت با علي را ذكر كرده است.
[35] ابوالفداء در كتاب خود موسوم به المختصر في اخبار البشر حديث سقيفه را نقل كرده و گفته است: آنان به طرف سقيفه بني ساعده شتاب جستند. آنگاه عمر با ابوبكر بيعت كرد و مردم همگي براي بيعت با ابوبكر هجوم آوردند مگر جماعتي از بني هاشم و زبير و عتبة بن ابي لهب و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمرووسلمان فارسي و ابوذر و عمار بن ياسر و ابن عازب و ابي بن كعب و ابوسفيان ازبنياميّه كه همگي به خلافت عليعليه السلام تمايل داشتند. يعقوبي نيز در تاريخ خود ج2، ص114 گويد: گروهي از مهاجران و انصار ازبيعت با ابوبكر امتناع ورزيدند و به سمت علي گرايش يافتند. آنگاه وي اساميهواخواهان بيعت با علي را ذكر كرده است.
[36] حديث سدّ الابواب در بحارالانوار ج39، ص34 - 19 نقل شده است و نيز درالاحقاق ج5، ص586 - 540 به نقل از ترمذي ج13، ص173 (طبع الصاوي در مصر) و يا ج5، ص305 به شماره 3815 (طبع الاعتماد) از نسايي در خصايص ص13 و 14و از حافظ ابونعيم اصفهاني در حليةالاولياء ج4، ص153 و از ابن كثير دمشقي درالبداية والنهاية ج7، ص338 و ابن حنبل در مسند ج4، ص369 و از حاكم درمستدرك ج3، ص125 آمده است.
همچنين علّامه اميني در كتاب خود موسوم به تدبر بحثي روشن و نظري صحيح درباره حديث سدالابواب ارائه داده كه خوانندگانميتوانند به ج3، ص202 و مابعد آن رجوع فرمايند.
از جمله نكات شايان ذكر آن است كه ترمذي در ج5، ص278 به اسناد خود ازعروة از عايشه نقل كرده است كه گفت: پيامبرصلي الله عليه وآله به بستن درِ خانهها جز خانهابوبكر فرمان داد.
بخاري نيز در ج5، ص5 اين حديث را چنين نقل كرده است كهپيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: در مسجد دري نماند جز آنكه بسته شود مگر درِ خانهابوبكر.
امّا در واقع اينان دقت نكردهاند كه پيامبر فقط به خاطر دوستيوخويشاوندي با عليعليه السلام در خانه آنحضرت را مسدود نكرد بلكه اين فرمان بهخاطر وجود حكمي شرعي بوده است.
بنابراين حكم هيچ كس اجازه نداشته به حالتجنب در مسجد پيامبرصلي الله عليه وآله گام گذارد مگر كسي كه به نص آيه تطهير پاك و طاهرباشد.
از اين رو پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام فرمود: اي علي براي هيچ كس جز من و توروا نيست كه در اين مسجد جنب شود.
اين روايت را ترمذي در ج5، ص303،تحت رقم 3811 و بيهقي در سنن ج7، ص65 و خطيب تبريزي در مشكاة المصابيحص564 و عسقلاني در تهذيب ج9، ص387 و بسياري كسان ديگر كه نامشان درحاشيه الاحقاق آمده است، ضبط كردهاند.
امّا حديث أنا مدينة العلم وعلي بابهادر بحارالانوار، ج40، ص207 - 200 و نيز در ذيل الاحقاق ج5، ص515 - 469،به نقل از كتب روايي اهل سنّت از جمله مستدرك ج3، ص126 و 127، تاريخ بغدادج2، انساب سمعاني 11892 وتاريخ الخلفاء ص66 ذكر شده است.
[37] ابوالفداء در كتاب خود موسوم به المختصر في اخبار البشر حديث سقيفه را نقلكرده و گفته است: آنان به طرف سقيفه بني ساعده شتاب جستند. آنگاه عمر باابوبكر بيعت كرد و مردم همگي براي بيعت با ابوبكر هجوم آوردند مگر جماعتي ازبني هاشم و زبير و عتبة بن ابي لهب و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمرووسلمان فارسي و ابوذر و عمار بن ياسر و ابن عازب و ابي بن كعب و ابوسفيان ازبنياميّه كه همگي به خلافت عليعليه السلام تمايل داشتند. يعقوبي نيز در تاريخ خود ج2، ص114 گويد: گروهي از مهاجران و انصار ازبيعت با ابوبكر امتناع ورزيدند و به سمت علي گرايش يافتند. آنگاه وي اساميهواخواهان بيعت با علي را ذكر كرده است.
[38] حديث انصراف ابوبكر از خلافت با اين لفظ در الصواعق المحرقه ص30، و درالامامة والسياسة ص20 آمده است. همچنين پس از آنكه حضرت زهرا(س) درگفتگويي بهوي اظهار داشت كه: به خدا سوگند در هر نمازي كه بهجاي ميآورم لال بر تو نفرين ميكنم. ابوبكر درحالي كه ميگريست از خانه فاطمه بيرون آمد. مردم بهسوي او آمدند و ابوبكر به ايشان گفت: هركس از شما شب را درحالي كه همسرخويش را در آغوش گرفته و از اهل خويش مسرور است به سر ميآورد.
اينك مرا بامصيبت خودم رها كنيد من نيازي به بيعت شما ندارم و بيعت مرا فسخ كنيد.
مؤلف مجمعالزوائد در ج5، ص183 اين روايت را به نقل از طبراني در كتابالاوسط با اين لفظ نقل كرده است: ابوبكر فرداي روزي كه با وي بيعت شدبرخاست و براي مردم خطبهاي ايراد كرد و گفت: اي مردم! من راي خود را از شمابازپس ميگيرم چراكه من بهترين شما نيستم.
شما نيز با بهترينتان بيعت كنيد.
ابن ابي الحديد اين روايت را در شرح نهجالبلاغه ج1، ص56 نقل كرده و گفتهاست: روايتها در اين باره مختلف است.
[39] نهج البلاغة، خطبه 3.
[40] معني عبارت آخر عليعليه السلام اين است كه در غير اين صورت تابع آنان خواهيم شد.
[41] سيرة الأئمة الاثني عشر، ص394.
[42] همان مأخذ، ص397.
[43] سيرة الأئمة الاثني عشر، ص380.
[44] في رحاب أئمّة اهل البيت، ج1، ص343.
[45] في رحاب أئمّة اهل البيت، ج1، ص343.
[46] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ج1، ص425 - 423، به نقل از تاريخ طبري، ج5،ص112.
[47] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص348.
[48] نهج البلاغة، خطبه 92.
[49] نهج البلاغة، همان خطبه، ونيز في رحاب أئمة اهل البيت، ج2، ص4، به نقل ازطبري وابناثير.
[50] سوره اسراء، آيه 60.
[51] في رحاب أئمّة اهل البيت، ج2، ص11.
[52] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص54.
[53] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص38.
[54] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص39، به نقل از ابن ابي الحديد.
[55] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص25.
[56] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص22.
[57] همان مأخذ، ص42.
[58] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص24.
[59] همان مأخذ، ص31.
[60] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص35.
[61] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص37.
[62] في رحاب أئمة اهل البيت، ص55.
[63] نهج البلاغة، نامه 50.
[64] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص91.
[65] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص93.
[66] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص93.
[67] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص74.
[68] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص84.
[69] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص79.
[70] في رحاب أئمة اهل البيت، ص90.
[71] في رحاب أئمة اهل البيت، ص86، به نقل از مسعودي.
[72] في رحاب أئمة اهل البيت، ص86، به نقل از مسعودي.
[73] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص88.
[74] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص88.
[75] نهج البلاغة، خطبه 51.
[76] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص153.
[77] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص157.
[78] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص159.
[79] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص168.
[80] همان مأخذ، ص17.
[81] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص17.
[82] همان مأخذ، ص173.
[83] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص193 - 192.
[84] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص194.
[85] في رحاب أئمّة اهل البيت، ص195.
[86] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ص490.
[87] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ص491.
[88] همان مأخذ، ص492.
[89] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ص499.
[90] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ص505.
[91] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ص501.
[92] في رحاب أئمّة اهل البيت، ج2، ص255.
[93] في رحاب أئمّة اهل البيت، ج2، ص255.
[94] في رحاب أئمّة اهل البيت، ج2، ص255.
[95] نهج البلاغه - كلمات قصار، شماره 77.
[96] بحار الانوار، ج41، ص13.
[97] غلاله پوششي است نازك كه آن را زير لباس يا زره دربر ميكردند.
[98] سوره عنكبوت، آيه 1.
[99] بحار الانوار، ج41، ص7.
[100] نهج البلاغه، خطبه 122.
[101] بحار الانوار، ج41، ص10.
[102] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ج1، ص124.
[103] سيرة الأئمّة الاثني عشر، ج1، ص124.
[104] نهج البلاغة، خطبه 200.
[105] همان مأخذ، خطبه 37.
[106] بحار الانوار، ج41، ص10.
[107] نهج البلاغه، نامه 53.
[108] امالي صدوق، ص706.
[109] روضه، ص4 - 3.
[110] سوره قدر، آيه 4.
[111] عيون اخبار الرضا، ص272.
[112] كشف الغمّة، ص40.
[113] كشف الغمّة، ص30.
[114] همان مأخذ، ص113.
[115] سوره نساء، آيه 69.
[116] سوره رعد، آيه 29.
[117] اليقين في امرة أميرالمؤمنين، ص62.
[118] اليقين في امرة أميرالمؤمنين، ص62.
[119] سوره احزاب، آيه 57.
[120] ميتوان فاعل جمله دوّم را رسول خدا در نظر گرفت.
با اين معنا كه رسول خدا ازملك الارحام و قرأي لوح محفوظ حكايت كرد كه علي از زمان تولدش تا كنونمرتكب گناهي نشده است.
درباره مركز تحقيقات رايانهاي قائميه اصفهان
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».