loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1049 1395/06/20 نظرات (0)

 


 


دیوان اشعار اوحدالدین انوری_غزلیات


 

غزل

 

حرف ا

 

غزل شماره 1: بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را****چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم****وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید****غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده****که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده****که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

غزل شماره 2: جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا****ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون****جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی****در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر****تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن****آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی****هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

غزل شماره 3: ای کرده خجل بتان چین را

ای کرده خجل بتان چین را****بازار شکسته حور عین را
بنشانده پیاده ماه گردون****برخاسته فتنهٔ زمین را
مگذار مرا به ناز اگر چند****خوب آید ناز نازنین را
منمای همه جفا گه مهر****چیزی بگذار روز کین را
دلداران بیش از این ندارند****با درد قرین چو من قرین را
هم یاد کنند گه گه آخر****خدمتگاران اولین را
ای گم شده مه ز عکس رویت****در کوی تو لعبتان چین را
این از تو مرا بدیع ننمود****من روز همی شمردم این را
سیری نکند مرا ز جورت****چونان که ز جود مجد دین را

غزل شماره 4: ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا****وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک****در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست****خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه****آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو****چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز****گر جویی از زمانه به خون جگر مرا

غزل شماره 5: تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا****کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی****چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال****می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او****می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی****کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی****برد باید علت لنگی و رهواری مرا

غزل شماره 6: گر باز دگرباره ببینم مگر اورا

گر باز دگرباره ببینم مگر اورا****دارم ز سر شادی بر فرق سر او را
با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید****تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را
سوگند خورم من به خدا و به سر او****کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را
چندان که رسانید بلاها به سر من****یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را
هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه****رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را

غزل شماره 7: از دور بدیدم آن پری را

از دور بدیدم آن پری را****آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده****صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهٔ عارض چو کافور****برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته****صد تختهٔ تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده****صد معجزهٔ پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو****برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته****بدبختی و نیک‌اختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم****آن مایهٔ حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟****گفتا به خدا که انوری را

غزل شماره 8: جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما****دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم****ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی****فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند****با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار****تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای****امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود****دست قضا ببست در اختیار ما

غزل شماره 9: ای غارت عشق تو جهانها

ای غارت عشق تو جهانها****بر باد غم تو خان و مانها
شد بر سر کوی لاف عشقت****سرها همه در سر زبانها
در پیش جنیبت جمالت****از جسم پیاده گشته جانها
در کوکبهٔ رخ چو ماهت****صد نعل فکنده آسمانها
نظارگیان روی خوبت****چون در نگرند از کرانها
در روی تو روی خویش بینند****زینجاست تفاوت نشانها
گویم که ز عشوهای عشقت****هستیم ز عمر بر زبانها
گویی که ترا از آن زیان بود****الحق هستی تو خود از آنها
تا کی گویی چو انوری مرغ****دیگر نپرد از آشیانها
داند همه‌کس که آن چه طعنه‌ست****دندانست بتا در این دهانها

حرف ب

 

غزل شماره 10: ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب

ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب****وز شب تپانچه‌ها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سوده‌گرد****بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور****زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو****در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت****جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا****گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمی‌زند****چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گله‌ای کردمی ز تو****بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری****ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب

غزل شماره 11: خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب

خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب****آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب****بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم****بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل****دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق****جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک می‌فشاند بر مه ز گرد موکب****گه ماه می‌نگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت****بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره****ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد****ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب

حرف ت

 

غزل شماره 12: خه از کجات پرسم چونست روزگارت

خه از کجات پرسم چونست روزگارت****ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو****پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت****بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید****تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی****یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد****یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت

غزل شماره 13: در همه عالم وفاداری کجاست

در همه عالم وفاداری کجاست****غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر****حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا****ممکن است از بخت دل‌باری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا****گر نمی‌روید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل****کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی****یک جهان بی‌کار با کاری کجاست

غزل شماره 14: غم عشق تو از غمها نجاتست

غم عشق تو از غمها نجاتست****مرا خاک درت آب حیاتست
نمی‌جویم نجات از بند عشقت****چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گویند راه عشق مسپر****من و سودای عشق این ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی****مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین می‌بری و عهد و قولت****چو حال و کار دنیا بی‌ثباتست
عنایت بر سر هجرم به آیین****هم از جور قدیم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گویی****شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز دیوان جمالت****امیر عشق را بر من براتست
براتی گر شود راجع چه باشد****نه خط مجد دین شمس الکفاتست

غزل شماره 15: تا دل مسکین من در کار تست

تا دل مسکین من در کار تست****آرزوی جان من دیدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا****کار من این بود دیگر کار تست
با تو نتوان کرد دست اندر کمر****هرچه خواهی کن که دولت یار تست
دل ترا دادم وگر جان بایدت****هم فدای لعل شکربار تست
شایدم گر جان و دل از دست رفت****ایمنم اندی که در زنهار تست

غزل شماره 16: جرم رهی دوستی روی تست

جرم رهی دوستی روی تست****آفت سودای دلش موی تست
دل نفس از عشق تو تنها نزد****در همه دلها هوس روی تست
ناوک غمزه مزن او را که او****کشتهٔ هر غم‌زدهٔ خوی تست
هست بسی یوسف یعقوب رنگ****پیرهنی را که درو بوی تست
از در خود عاشق خود را مران****رحم کن انگار سگ کوی تست

غزل شماره 17: دل در آن یار دلاویز آویخت

دل در آن یار دلاویز آویخت****فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت****رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمی‌یابد صبر****همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمی‌یابد آن سلسله موی****کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش****چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد****گل عمرم همه از پای بریخت

غزل شماره 18: ای به دیدهٔ دریغ خاک درت

ای به دیدهٔ دریغ خاک درت****همه سوگند من به جان و سرت
گوش را منتست بر همه تن****از پی آن حدیث چون شکرت
اشک چون سیم و رخ چو زر کردم****از برای نثار رهگذرت
مایهٔ کیمیاست خاک درت****کی درآید به چشم سیم و زرت
دل بی‌رحم تو رحیم شود****گر ز حال دلم شود خبرت

غزل شماره 19: رخت مه را رخ و فرزین نهادست

رخت مه را رخ و فرزین نهادست****لبت بیجاده را صد ضربه دادست
چو رویت کی بود آن مه که هر مه****سه روز از مرکب خوبی پیادست
کجا دیدست بیجاده چنان خال****که فرزین بند نعلت را پیادست
ز مادر تا تو زادی کس ندیدست****که یک مادر مه و خورشید زادست
از این سنگین دلی با انوری بس****که بی‌تو سنگها بر دل نهادست

غزل شماره 20: گلبن عشق تو بی‌خار آمدست

گلبن عشق تو بی‌خار آمدست****هر گلی را صد خریدار آمدست
عالمی را از جفای عشق تو****پای و پیشانی به دیوار آمدست
حسن را تا کرده‌ای بازار تیز****فتنه از خانه به بازار آمدست
باز کاری درگرفتستی مگر****نو گرفتی تازه در کار آمدست
تا ترا جان جهان خواند انوری****در جهان شوری پدیدار آمدست

غزل شماره 21: پایم از عشق تو در سنگ آمدست

پایم از عشق تو در سنگ آمدست****عقل را با تو قبا تنگ آمدست
نام من هرگز نیاری بر زبان****آری از نامم ترا ننگ آمدست
هرچه دانی از جفا با من بکن****کت زبونی نیک در چنگ آمدست
هرکسی آمد به استقبال من****اندهانت چند فرسنگ آمدست
انوری پایت ز راهی بازکش****کاندران هر مرکبی لنگ آمدست

غزل شماره 22: کارم ز غمت به جان رسیدست

کارم ز غمت به جان رسیدست****فریاد بر آسمان رسیدست
نتوان گلهٔ تو کرد اگرچه****از دل به سر زبان رسیدست
در عشق تو بر امید سودی****صد بار مرا زیان رسیدست
هرجا که رسم برابر من****اندوه تو در میان رسیدست
این آب ز فرق برگذشته است****وین کارد بر استخوان رسیدست

غزل شماره 23: حسن را از وفا چه آزارست

حسن را از وفا چه آزارست****که همه ساله با جفا یارست
خود وفا را وجود نیست پدید****وین که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نیست****کاثرش ز اندرون پدیدارست
چه وفا این چه ژاژ می‌گویم****که ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدست****علم عافیت نگونسارست
عشق را عافیت به کار نشد****لاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافیت نشود****هر کجا عشق بر سر کارست
عشق در خواب و عاشقان در خون****دایه بی‌شیر و طفل بیمارست
آرزو می‌پزیم چتوان کرد****سود ناکرده سخت بسیارست
اینکه امروز بر سر گنجی****پای فردات بر دم مارست
انوری از سر جهان برخیز****که نه معشوقهٔ وفادارست

غزل شماره 24: معشوقه به رنگ روزگارست

معشوقه به رنگ روزگارست****با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز****نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانه‌جویست****بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست
این محتشمیست با بزرگی****گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی****آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست****وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای****هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم****نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا****کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر****آبستن صد هزار کارست

غزل شماره 25: ز عشق تو نهانم آشکارست

ز عشق تو نهانم آشکارست****ز وصل تو نصیبم انتظارست
ز باغ وصل تو گل کی توان چید****که آنجا گفتگوی از بهر خارست
ولی در پای تو گشتم بدان بوی****که عهدت همچو عشقم پایدارست
دلم رفت و ز تو کاری نیامد****مرا با این فضولی خود چه کارست
چو گویم بوسه‌ای گویی که فردا****کرا فردای گیتی در شمارست
به بند روزگارم چند بندی****سخن خود بیشتر در روزگارست
به عهدم دست می‌گیری ولیکن****که می‌گوید که پایت استوارست
ترا با انوری زین گونه دستان****نه یکبار و دوبارست و سه بارست

غزل شماره 26: ای یار مرا غم تو یارست

ای یار مرا غم تو یارست****عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم****عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران****خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن****هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بی‌قرارم****کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده****زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو****جز درد مرا چه یادگارست

غزل شماره 27: یارب چه بلا که عشق یارست

یارب چه بلا که عشق یارست****زو عقل به درد و جان فکارست
دل برد و جمال کرد پنهان****فریاد که ظلم آشکارست
گر جان منست ازو به جانم****من هیچ ندانم این چکارست
ناید بر من خیال او هیچ****وین هم ز خلاف روزگارست
کارم چو نگار نیست با او****زان بر رخ من ز خون نگارست
زو هیچ شمار برنگیرم****زیرا که جفاش بی‌شمارست

غزل شماره 28: هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست

هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست****هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک****در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم****عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند****وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا****از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای****زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست

غزل شماره 29: امید وصل تو کاری درازست

امید وصل تو کاری درازست****امید الحق نشیبی بی‌فرازست
طمع را بر تو دندان گرچه کندست****تمنا را زبان باری درازست
ره بیرون شد از عشقت ندانم****در هر دو جهان گویی فرازست
به غارت برد غمزه‌ت یک جهان جان****لبت را گو که آخر ترکتازست
در این ماتم‌سرا یعنی زمانه****بسا عید و عروسی کز تو بازست
نگویی کاین چنین عید و عروسی****طرب در روزه عشرت در نمازست
حدیث عافیت یکبارگی خود****چنان پوشیده شد گویی که آزست
نیاز ای انوری بس عرضه کردن****که معشوق از دو گیتی بی‌نیازست

غزل شماره 30: مهرت به دل و به جان دریغست

مهرت به دل و به جان دریغست****عشق تو به این و آن دریغست
وصل تو بدان جهان توان یافت****کان ملک بدین جهان دریغست
کس را کمر وفا مفرمای****کان طرف بهر میان دریغست
با کس به مگوی نام تو چیست****کان نام به هر زبان دریغست
قدر چو تویی زمین چه داند****کان قدر به آسمان دریغست
در کوی وفای تو به انصاف****یک دل به هزار جان دریغست

غزل شماره 31: ای برادر عشق سودایی خوشست

ای برادر عشق سودایی خوشست****دوزخ اندر عاشقی جایی خوشست
در بیابان رهروان عشق را****زاب چشم خویش دریایی خوشست
غمگنان را هر زمان در کنج عشق****یاد نام دوست صحرایی خوشست
با خیال روی معشوق ای عجب****جام زهرآلود حلوایی خوشست
عمرها در رنج چون امروز و دی****بر امید بود فردایی خوشست

غزل شماره 32: کار دل از آرزوی دوست به جانست

کار دل از آرزوی دوست به جانست****تا چه شود عاقبت که کار در آنست
کرد ز جان و جهان ملول به جورم****با همه بیداد و جور جان جهانست
عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند****در غم او عشوه سود و عمر زیانست
عشق چو رنگی دهد سرشک کسی را****روی سوی من کند که رسم فلانست
بلعجبی می‌کند که راز نگهدار****روی به خون تر چه روز راز نهانست
خصم همی گویدم که عاشق زاری****خیره چه لعب‌الخجل کنم که چنانست
عاشقی ای انوری دروغ چگویی****راز دلت در سخن چو روز عیانست

غزل شماره 33: عشق تو از ملک جهان خوشترست

عشق تو از ملک جهان خوشترست****رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل برده‌ای****دل در جان می‌زند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر****پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود****خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد****سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند****دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم****بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی****بی‌رمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری****وین همه در کار جهان خوشترست

غزل شماره 34: عشق تو قضای آسمانست

عشق تو قضای آسمانست****وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه****دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی****تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت****صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند****بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ****رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح****در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمی‌توان داد****کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد****بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعده‌اش****جان می‌نهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش****هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو****اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بی‌زر سرخ****چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست****غم خور که همیشه رایگانست
بی‌مایه همی طلب کنی سود****زان گاهی سود و گه زیانست

غزل شماره 35: هرکه چون من به کفرش ایمانست

هرکه چون من به کفرش ایمانست****از همه خلق او مسلمانست
روی ایمان ندیده‌ای به خدا****گر به ایمان خویشت ایمانست
ای پسر مذهب قلندر گیر****که درو دین و کفر یکسانست
خویشتن بر طریق ایشان بند****که طریقت طریق ایشانست
دست ازین توبه و صلاح بدار****کاندرین راه کافری آنست
راه تسلیم رو که عالم حکم****دام مرغان و مرغ بریانست
ملک تسلیم چون مسلم گشت****بهتر از ملک سلیمانست
مردم صومعه مسلمان نیست****گر همه بوذرست و سلمانست
ساقیا در ده آن میی که ازو****آفت عقل و راحت جانست
حاکی رنگ روی معشوقست****راوی بوی زلف جانانست
مجلس از بوی او سمن‌زارست****خانه با رنگ او گلستانست
از لطافت هوای رنگینست****وز صفا آفتاب تابانست
در قدح همچو عقل و جان در تن****آشکارست اگرچه پنهانست
توبهٔ خویش و آن من بشکن****کین نه توبه است زور و بهتانست
یک زمانم ز خویشتن برهان****کز وجودم ز خود پشیمانست
چند گویی که می نخواهم خورد****که ز دشمن دلم هراسانست
می خور و مست خسب و ایمن باش****مجلس خاص خاص سلطانست

غزل شماره 36: مرا دانی که بی‌تو حال چونست

مرا دانی که بی‌تو حال چونست****به هر مژگان هزاران قطره خونست
تنم در بند هجر تو اسیرست****دلم در دست عشق تو زبونست
غم عشق تو در جان هیچ کم نیست****چه جای کم که هر ساعت فزونست
به وجهی خون همی بارم من از دل****که در عشق توام غم رهنمونست
اگر بخشود خواهی هرگز ای جان****بر این دل جای بخشایش کنونست

غزل شماره 37: جمالت بر سر خوبی کلاهست

جمالت بر سر خوبی کلاهست****بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن****ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش****هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه****کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد****وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد****که گویم بوسه‌ای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب****سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را****بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن****سر زلفت مبر کو بی‌گناهست

غزل شماره 38: عشق تو دل را نکو پیرایه‌ایست

عشق تو دل را نکو پیرایه‌ایست****دیده را دیدار تو سرمایه‌ایست
تیر مژگان ترا خون ریختن****در طریق عشق کمتر پایه‌ایست
از وفا فرزند اندوه ترا****دل ز مادر مهربانتر دایه‌ایست
بنده گشت از بهر تو دل دیده را****گرچه دل را دیده بد همسایه‌ایست
زان مرا وصلت به دست هجر داد****کز پی هر آفتابی سایه‌ایست

غزل شماره 39: هرکس که غم ترا فسانه‌ست

هرکس که غم ترا فسانه‌ست****دستخوش آفت زمانه‌ست
هرکس که غم ترا میان بست****از عیش زمانه بر کرانه‌ست
تو یار یگانه‌ای و بایست****یار تو که همچو تو یگانه‌ست
عشق تو حقیقت است ای جان****معلوم دلی و در میانه‌ست
در عشق تو صوفی‌ایم و ما را****دیگر همه عشقها فسانه‌ست
ما را دل پر غمست و گو باش****اندی که دل تو شادمانه‌ست
درد دل ما ز هجر خود پرس****هجران تو از میان خانه‌ست
دارم سخنی هم از تو با تو****مقصود تویی سخن بهانه‌ست
به زین غم کار دوستان خور****وین پند شنو که دوستانه‌ست

غزل شماره 40: بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست

بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست****بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست
باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او****دیدهٔ شوخ‌کش خونخوار او تدبیر چیست
باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید****آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست
پیش از این عمری به باد عشق او بر داده‌ام****بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست
در میان محنت بسیار گشتم ناپدید****از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست
شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز****خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست

غزل شماره 41: دل بی‌تو به صدهزار زاریست

دل بی‌تو به صدهزار زاریست****جان در کف صدهزار خواریست
در عشق تو ز اشک دیده دل را****الحق ز هزار گونه یاریست
در راه تو خوارتر ز حاکم****ای بخت بد این چه خاکساریست
کردیم به کام دشمن ای دوست****دانم که نه این ز دوستاریست
هجران سیه‌گر توام کشت****این نیز هم از سپیدکاریست

غزل شماره 42: ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیست

ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیست****مشک چون زلف گل‌آرای تو نیست
کس ندیدست رخ خوب ترا****که چو من بنده و مولای تو نیست
کردم از دیده و دل جای ترا****گرچه از دیده و جان جای تو نیست
چه دهی وعدهٔ فردا که مرا****دل این وعدهٔ فردای تو نیست
سینهٔ کس نشناسم به جهان****که در آن سینه تقاضای تو نیست

غزل شماره 43: از تو بریدن صنما روی نیست

از تو بریدن صنما روی نیست****زانکه چو رویت به جهان روی نیست
تا تو ز کوی تو برون رفته‌ای****کوی تو گویی که همان کوی نیست
گرچه غمت کرد چو مویی مرا****فارغم از عشق تو یک موی نیست
روی ترا ماه نگویم از آنک****ماه چو آن عارض دلجوی نیست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک****مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست
چون لب تو بادهٔ خوش رنگ نه****چون رخ تو لالهٔ خود روی نیست
زلف تو چوگان و دلم گوی اوست****کیست که چوگان ترا گوی نیست
طعنهٔ بدگوی نباشد زیانش****هرکه ورا دلبر بدخوی نیست
انوری از خوی بد تست خوار****از سخن دشمن بدگوی نیست

غزل شماره 44: روی برگشتنم از روی تو نیست

روی برگشتنم از روی تو نیست****که جهانم به یکی موی تو نیست
زان ز روی تو نگردانم روی****که بجز روی تو چون روی تو نیست
هیچ شب نیست که اندر طلبت****بسترم خاک سر کوی تو نیست
هیچ دم نیست که بر جان و دلم****داغی از طعنهٔ بدگوی تو نیست
نیست با این همه آزرم ازو****زانکه بی تعبیهٔ بوی تو نیست

غزل شماره 45: جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست

جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست****کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت****حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بی‌روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست****کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد****تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست****یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست****وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست****من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست

غزل شماره 46: عشق تو بی‌روی تو درد دلیست

عشق تو بی‌روی تو درد دلیست****مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بی‌تو در هر خانه دستی بر سریست****وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانهٔ حسنت کنون****دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد****تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بی‌حاصلیست****هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت****روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک می‌ران انوری****کاخر این دریای غم را ساحلیست

غزل شماره 47: در همه مملکت مرا جانیست

در همه مملکت مرا جانیست****هر زمان پای‌بند جانانیست
در کنارم به جای دمسازی****تا سحرگه ز دیده طوفانیست
در کجا می‌خورد مرا غم عشق****در همه خانه‌ام یکی تا نیست
یک دم از درد عشق ناساید****دادم انصاف رنج‌کش جانیست
گفتم او را که صبر کن که به صبر****هر غمی را که هست پایانیست
این همه هست کاشکی باری****کار او را سری و سامانیست

غزل شماره 48: مکن ای دل که عشق کار تو نیست

مکن ای دل که عشق کار تو نیست****بار خود را ببر که بار تو نیست
مردی از عشق و در غم دگری****گرچه این هم به اختیار تو نیست
دیده راز تو فاش کرد ازآنک****دیده در عشق رازدار تو نیست
نوبهار آمد و جهان بشکفت****زان ترا چه چو نوبهار تو نیست

غزل شماره 49: بی‌مهر جمال تو دلی نیست

بی‌مهر جمال تو دلی نیست****بی‌مهر هوای تو گلی نیست
بگذشت زمانه وز تو کس را****جز عمر گذشته حاصلی نیست
تا از چه گلی که از تو خالی****در عالم آب و گل دلی نیست
در دائرهٔ جهان محدث****چون حادثهٔ تو مشکلی نیست
در تو که رسد که در ره تو****جز منزل عجز منزلی نیست
در بحر تحیر تو پایاب****کی سود کند که ساحلی نیست

غزل شماره 50: یار با من چون سر یاری نداشت

یار با من چون سر یاری نداشت****ذره‌ای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان****هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر****طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو****هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق****گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس****کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک****توتیای از صبر پنداری نداشت

غزل شماره 51: باز کی گیرم اندر آغوشت

باز کی گیرم اندر آغوشت****کی بیارم به دست چون دوشت
هرگز آیا به خواب خواهم دید****یک شبی دیگر اندر آغوشت
تا بدیدم به زیر حلقهٔ زلف****حلقهٔ گوش بر بناگوشت
گشت یکبارگی دل ریشم****حلقهٔ گوش حلقه در گوشت

غزل شماره 52: رایت حسن تو از مه برگذشت

رایت حسن تو از مه برگذشت****با من این جور تو از حد درگذشت
آتش هجر توام خوش خوش بسوخت****آب اندوه توام از سر گذشت
نگذرد بر هیچ کس از عاشقان****آنچ دوش از عشق بر چاکر گذشت
گریهٔ من شور در عالم فکند****نالهٔ من از فلک برتر گذشت
دوش باز آمد خیالت پیش من****حال من چون دید از من درگذشت
دیده‌ام در پای او گوهر فشاند****تا چو می‌بگذشت بر گوهر گذشت
درگذشت اشک من از یاقوت سرخ****گرچه در زردی رخم از زر گذشت
پایهٔ حسنت به هر شهری رسید****لشکر عشقت به هر کشور گذشت

غزل شماره 53: یار ما را به هیچ برنگرفت

یار ما را به هیچ برنگرفت****وانچه گفتیم هیچ درنگرفت
پردهٔ ما دریده گشت و هنوز****پرده از روی کار برنگرفت
درنیامد ز راه دیده به دل****تا دل از راه سینه برنگرفت
خدمت ما بجز هبا نشمرد****صحبت ما بجز هدر نگرفت
جز وفا سیرت دلم نگذاشت****جز جفا عادتی دگر نگرفت
هیچ روزی مرا به سر نامد****که دلم عشق او از سر نگرفت

حرف د

 

غزل شماره 54: سخت خوشی چشم بدت دورباد

سخت خوشی چشم بدت دورباد****سال و مه و روز و شبت سور باد
بندهٔ زلفین تو شد غالیه****خاک کف پای تو کافور باد
خادم و فراش تو رضوان سزد****چاکر و دربان درت حور باد
عاشق محنت‌زده چون هست شاد****حاسد خرم شده مهجور باد
وصل تو بادا همه نزدیک ما****هجر تو جاوید ز ما دور باد

غزل شماره 55: از بس که کشیدم از تو بیداد

از بس که کشیدم از تو بیداد****از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد****بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم****بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش****نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین****در عشق تو ای بت پری‌زاد
هرگز دل من مباد بی‌غم****گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم****ای جان جهان ترا بقا باد

غزل شماره 56: مرا با دلبری کاری بیفتاد

مرا با دلبری کاری بیفتاد****دلم را روز بازاری بیفتاد
مسلمانان مرا معذور دارید****دلم را ناگهان کاری بیفتاد
قبای عشق مجنون می‌بریدند****دلم را زان کله واری بیفتاد
دلم سجادهٔ عشقش برافشاند****از آن سجاده زناری بیفتاد
دلم با عشق دست اندر کمر زد****بسی کوشید و یکباری بیفتاد
مرا افتاد با بالای او کار****نه بر بالای من کاری بیفتاد
جهان را چون دل من بر زمین زد****کنون از دست دلداری بیفتاد

غزل شماره 57: هرکس که ز حال من خبر یابد

هرکس که ز حال من خبر یابد****بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد****جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانه‌ای دلم بستد****ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو****بی‌آنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو****امروز به جان خرد اگر یابد
زان می‌ترسم که هر متاعی را****چون نرخ گران شود بتر یابد

غزل شماره 58: جان ز رازت خبر نمی‌یابد

جان ز رازت خبر نمی‌یابد****عقل خوی تو درنمی‌یابد
چون تو بازارگان ترکستان****می‌نیارد مگر نمی‌یابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشم****بر خیالت ظفر نمی‌یابد
گشت قانع به پاسخ تو دلم****وز لبت این قدر نمی‌یابد
غم عشق تو با دلم خو کرد****گویی از من گذر نمی‌یابد
آری این جور و ظلم با که کند****چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد

غزل شماره 59: در دور تو کم کسی امان یابد

در دور تو کم کسی امان یابد****در عشق تو کم دلی زبان یابد
خود نیز نشان نمی‌توان دادن****زان‌کس که ز تو همی نشان یابد
وصل تو اگر به جان بیابد دل****انصاف بده که رایگان یابد
تنها تو همه جهانی و آن کس****کو یافت ترا همه جهان یابد
در آینه گر جمال بنمایی****از نور رخت خیال جان یابد
ور سایهٔ تو بر آفتاب افتد****منشور جمال جاودان یابد
از روز عیان‌تری و جوینده****از راز دلت همی نهان یابد
روی تو که دل نیاردش دیدن****دیده که بود که روی آن یابد
نشگفت که در زمین تویی چون تو****ماهی تو و مه بر آسمان یابد
زین قرن قرین تو کی آید کس****تا چون تو یکی به صد قران یابد

غزل شماره 60: حسنت اندر جهان نمی‌گنجد

حسنت اندر جهان نمی‌گنجد****نامت اندر دهان نمی‌گنجد
راز عشقت نهان نخواهد ماند****زانکه در عقل و جان نمی‌گنجد
با غم تو چنان یگانه شدم****که دل اندر میان نمی‌گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک****وعده‌ات در زبان نمی‌گنجد
آخر این روزگار چندان ماند****که دروغی در آن نمی‌گنجد
روی پنهان مکن که راز دلم****بیش از این در نهان نمی‌گنجد
گویی از نیکویی رخ چو مهم****در خم آسمان نمی‌گنجد
چه عجب شعر انوری را نیز****معنی اندر بیان نمی‌گنجد

غزل شماره 61: یار گرد وفا نمی‌گردد

یار گرد وفا نمی‌گردد****حاجتی زو روا نمی‌گردد
ما به گرد درش همی گردیم****گرچه او گرد ما نمی‌گردد
یک زمان صحبت جدایی یار****از بر ما جدا نمی‌گردد
هیچ شب نیست تا ز خون جگر****بر سرم آسیا نمی‌گردد
مبتلاام به عشق و کیست که او****به غمش مبتلا نمی‌گردد

غزل شماره 62: عشق تو بر هرکه عافیت به‌سر آرد

عشق تو بر هرکه عافیت به‌سر آرد****هر دو جهانش به زیر پای درآرد
عقل که در کوی روزگار نپاید****بر سر کوی تو عمرها به‌سر آرد
صبر که ساکن‌ترین عالم عشق است****زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد
با توبه بیشئی صبر درنتوان بست****زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد
بوی تو باد ار شبی برد به طوافی****جملهٔ عشاق را ز خاک برآرد
گفتم یارب چه عیشها کنمی من****گر ز وصال توام کسی خبر آرد
هجر ترا زین حدیث خنده برافتاد****گفت که آری چنین بود اگر آرد

غزل شماره 63: یار دل در میان نمی‌آرد

یار دل در میان نمی‌آرد****وز دل من نشان نمی‌آرد
سایه بر کار من نمی‌فکند****تا که کارم به جان نمی‌آرد
وز بزرگی اگرچه در کارست****خویشتن را بدان نمی‌آرد
کی به پیمان من درآرد سر****چون که سر در جهان نمی‌آرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل****شب هجرش کران نمی‌آرد
عمر سرمایه‌ایست نامعلوم****تاب چندین زیان نمی‌آرد
به سر او که عشق او به سرم****یک بلا رایگان نمی‌آرد
به دروغی بر انوری همه عمر****گر سر آرد توان نمی‌آرد

غزل شماره 64: عشق هر محنتی به روی آرد

عشق هر محنتی به روی آرد****مکن ای دل گرت نمی‌خارد
وز چه رویت همی شود غم عشق****روی سرکش که روی این دارد
دامن عافیت ز دست مده****تا به دست بلات نسپارد
گویی اندر کنار وصل شوم****تا شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده‌ای که به لطف****خون بریزد که موی نازارد
مردبینی که روز وصل چو شمع****در تو می‌خندد اشک می‌بارد
گیر کامروز وصل داغت کرد****هجر داغ فراق باز آرد
برگرفتم شمار عشق آن به****که ترا از شمار نشمارد

غزل شماره 65: زلف تو تکیه بر قمر دارد

زلف تو تکیه بر قمر دارد****لب تو لذت شکر دارد
عشق این هر دو این نگار مرا****با لب خشک و چشم تر دارد
پرس از حال من ز زلف خبر****زانکه از حالم او خبر دارد
آنکه روی تو دید باز از عشق****نه همانا که خواب و خور دارد
خاک پای ترا ز روی شرف****انوری همچو تاج سر دارد

غزل شماره 66: تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد

تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد****نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد
هم دست کامرانی دل از عنان گسسته****هم پای زندگانی جان در رکیب دارد
پندار درد گشتم گویی که در دو عالم****هرجا که هست دردی با من حسیب دارد
بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری****بس عشوه‌های شیرین کان دلفریب دارد

غزل شماره 67: مرا تا کی فلک رنجور دارد

مرا تا کی فلک رنجور دارد****ز روی دلبرم مهجور دارد
به یک باده که با معشوق خوردم****همه عمرم در آن مخمور دارد
ندانم تا فلک را زین غرض چیست****که بی‌جرمی مرا رنجور دارد
دو دست خود به خون دل گشادست****مگر بر خون من منشور دارد

غزل شماره 68: با قد تو قد سرو خم دارد

با قد تو قد سرو خم دارد****چون قد تو باغ، سرو کم دارد
وصلت ز همه وجود به لیکن****تا هجر تو روی در عدم دارد
شادم به تو و یقین همی دانم****کین یک شادی هزار غم دارد
در کار تو نیست عقل بر کاری****کار آن دارد که یک درم دارد
دایم چو قلم به تارکم پویان****زان قامت و قد که چون قلم دارد
در راه تو انوری تو خود دانی****عمریست که تا ز سر قدم دارد
گر سرزنش همه جهان خواهی****آن نیز به دولت تو هم دارد

غزل شماره 69: جان نقش رخ تو بر نگین دارد

جان نقش رخ تو بر نگین دارد****دل داغ غم تو بر سرین دارد
تا دامن دل به دست عشق تست****صد گونه هنر در آستین دارد
چشم تو دلم ببرد و می‌بینم****کاکنون پی جان و قصد دین دارد
وافکنده کمان غمزه در بازو****تا باز چه فتنه در کمین دارد
گویی که سخن مگوی و دم درکش****انصاف بده که برگ این دارد
تا چند که پوستین به گازر ده****خرم دل آنکه پوستین دارد
در باغ جهان مرا چه می‌بینی****جز عشق تویی که در زمین دارد
در خشک و تر انوری به صد حیلت****در فرقت تو دلی حزین دارد

غزل شماره 70: یار با هرکسی سری دارد

یار با هرکسی سری دارد****سر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشد****که بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاند****پس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار می‌کند لیکن****نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند****که به جانی ز من بیازارد

غزل شماره 71: دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد

دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد****با او چه کرد شاید با او که گفت یارد
جانم فدای زلفش تا خون او بریزد****عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد****دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد****زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد
آوازهٔ جمالش دلها همی نوازد****لیکن بر وصالش کس را نمی‌گذارد

غزل شماره 72: تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد****جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت****کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی****هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی****این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو****از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری****جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر****یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد

غزل شماره 73: به بیل عشق تو دل گل ندارد

به بیل عشق تو دل گل ندارد****که راه عشق تو منزل ندارد
قدم بر جان همی باید نهادن****در این راه و دلم آن دل ندارد
چو دل در راه تو بستم ضمان کیست****که هجرت کار من مشکل ندارد
بهین سرمایه صبر و روزگارست****دلم این هر دو هم حاصل ندارد
کرا پایاب پیوند تو باشد****که دریای غمت ساحل ندارد

غزل شماره 74: دلم را انده جان می‌ندارد

دلم را انده جان می‌ندارد****چنان کاید جهانی می‌گذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست****دگر بارش همانا می‌بخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد****چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم****که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست****اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار****مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق****به آیین شغلهایی می‌گذارد

غزل شماره 75: آرزوی روی تو جانم ببرد

آرزوی روی تو جانم ببرد****کافریهای تو ایمانم ببرد
از جهان ایمان و جانی داشتم****عشق تو هم این و هم آنم ببرد
غمزهات از بیخ وز بارم بکند****عشوهات از خان و از مانم ببرد
شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند****از حساب جعل خود جانم ببرد
عقل را گفتم که پنهان شو برو****کین همه پیدا و پنهانم ببرد
گفت اگر این بار دست از من بداشت****باز باز آمد به دستانم ببرد
انوری چند از شکایتهای عشق****کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد
این همه بگذار و می‌گوی انوری****آرزوی روی تو جانم ببرد

غزل شماره 76: بدیدم جهان را نوایی ندارد

بدیدم جهان را نوایی ندارد****جهان در جهان آشنایی ندارد
بدین ماه زرینش در خیمه منگر****که در اندرون بوریایی ندارد
به عمری از آن خلوتی دست ندهد****که بیرون از این خیمه جایی ندارد
به نادر اگر بازی راست بازد****نباشد که با آن دغایی ندارد
نیاید به سنگی در انگشت پایی****که تا او درو دست و پایی ندارد
به معشوق نتوان گرفتن کسی را****که تا اوست با کس وفایی ندارد
بکش انوری دست از خوان گیتی****چنین چرب و شیرین ابایی ندارد

غزل شماره 77: بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد

بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد****غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او****نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف****مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی****چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش****مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد

غزل شماره 78: عشقم این بار جهان بخواهد برد

عشقم این بار جهان بخواهد برد****برد نامم نشان بخواهد برد
در غمت با گران رکابی صبر****دل ز دستم عنان بخواهد برد
موج طوفان فتنهٔ تو نه دیر****عافیت از جهان بخواهد برد
نرگس چشم و سرو قامت تو****زینت بوستان بخواهد برد
رخ و دندان چو مه و پروینت****رونق آسمان بخواهد برد
با همه دل بگفته‌ام که مرا****غم عشق تو جان بخواهد برد
من خود اندر میانه می‌بینم****که زمان تا زمان بخواهد برد
چه کنم گو ببر گر او نبرد****روزگار از میان بخواهد برد
در بهار زمانه برگی نیست****که نه باد خزان بخواهد برد
انوری گر حریف نرد این است****ندبت رایگان بخواهد برد

غزل شماره 79: حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد

حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد****دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است****که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه****که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
از خم زلف تو سامان رهایی نبود****هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم****کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد
برد از خدمت سلطانم از آن می‌ترسم****که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد

غزل شماره 80: روی تو آرام دلها می‌برد

روی تو آرام دلها می‌برد****زلف تو زنهار جانها می‌خورد
تا برآمد فتنهٔ زلف و رخت****عافیت را کس به کس می‌نشمرد
منهی عشق به دست رنگ و بوی****راز دلها را به درها می‌برد
وقت باشد بر سر بازار عشق****کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد
بر سر کوی غمت چون دور چرخ****پای کس جز بر سر خود نسپرد
هست دل در پردهٔ وصل لبت****لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد
پای در وصل لبت نتوان نهاد****تا سر زلف تو در سر ناورد
گویمت وصلی مرا گویی که صبر****تا دلم آن را طریقی بنگرد
جمله در اندیشه سازی کار وصل****تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد
وعده را بر در مزن چندین به عذر****زندگانی را نگر چون می‌برد
گویی از من بگزران ای انوری****چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد

غزل شماره 81: صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد

صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد****راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک****زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
روزگاری می‌گذار امروز از آن نوعی که هست****کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست****صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم****روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد
گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش****کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد
ماه‌رویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش****بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد
شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری****تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد

غزل شماره 82: عشق ترا خرد نباید شمرد

عشق ترا خرد نباید شمرد****عشق بزرگان نبود کار خرد
بار تو هرکس نتواند کشید****خار تو هر پای نیارد سپرد
جز به غنیمت نشمارم غمت****وز تو توان غم به غنیمت شمرد
چون ز پی تست چه شادی چه غم****چون ز می تست چه صافی چه درد
باری از آن پای شوم پایمال****باری از آن دست برم دستبرد
با توکله بنهم و سر بر سری****گرچه نیاید کلهم از دو برد
چیست ترا آن نه سزاوار عشق****گیر که خوبی و بزرگی بمرد
حسن تو همچون سخن انوری****رونق بازار جهانی ببرد

غزل شماره 83: ای مانده من از جمال تو فرد

ای مانده من از جمال تو فرد****هجران تو جفت محنتم کرد
چشمیست مرا و صدهزار اشک****جانیست مرا و یک جهان درد
گردون کبودپوش کردست****در هجر تو آفتاب من زرد
در کار تو من هنوز گرمم****هان تا نکنی دل از وفا سرد
جفت غمم و خوشست آری****اندی که منم ز درد تو فرد
با منت چون تویی توان ساخت****زهر غم چون تویی توان خورد

غزل شماره 84: جمالش از جهان غوغا برآورد

جمالش از جهان غوغا برآورد****مه از تشویر واویلا برآورد
چو دل دادم بدو جان خواست از من****چو گفتم بوسه‌ای صفرا برآورد
ز بی‌آبی و شوخی در زمانه****هزاران فتنه و غوغا برآورد
غم و تیمار عشقش عاشقان را****هم از دین و هم از دنیا برآورد
ندیدم از وصالش هیچ شادی****فراق او دمار از ما برآورد
همه توقیع‌ها را کرد باطل****لبش از مشک چون طغری برآورد
همی ساز انوری با درد عشقش****که خلق از عشق او آوا برآورد

غزل شماره 85: باز دستم به زیر سنگ آورد

باز دستم به زیر سنگ آورد****باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش****پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز****ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا****چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم****عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر****بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد****رفت و دعوی نام و ننگ آورد

غزل شماره 86: حسنش از رخ چو پرده برگیرد

حسنش از رخ چو پرده برگیرد****ماه واخجلتاه درگیرد
چون غم او درآید از در دل****صبر بیچاره راه برگیرد
شاهد جانم و دلم غم اوست****کین به پا آرد آن ز سر گیرد
عشق عمرم ببرد و عشوه بداد****تا ببینی که سر به سر گیرد
دل همی گویدم به باقی عمر****بوسه‌ای خواه بو که درگیرد
صد غم از عشق او فزون دارد****انوری گر شمار برگیرد
گر دهد بوسه‌ای وگر ندهد****اندر آن صد غم دگر گیرد

غزل شماره 87: هر کرا با تو کار درگیرد

هر کرا با تو کار درگیرد****بهره از روزگار برگیرد
به سخن لب ز هم چو بگشایی****همه روی زمین شکر گیرد
چون زند غمزه چشم غمازت****دو جهان را به یک نظر گیرد
چشم تو آهویی است بس نادر****که همه صید شیر نر گیرد

غزل شماره 88: مرا صوت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد

مرا صوت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد****مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد
دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد****که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد
ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی****خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد
اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی****رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد
گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی****به جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد

غزل شماره 89: نه دل کم عشق یار می‌گیرد

نه دل کم عشق یار می‌گیرد****نه با دگری قرار می‌گیرد
از دست تو آن سرشک می‌بارم****کانگشت ازو نگار می‌گیرد
سرمایهٔ صدهزار غم بیش است****آنرا که به غمگسار می‌گیرد
صبری نه که سازگار دل باشد****با غم به چه کار کار می‌گیرد
هر غم که نه از میان دل خیزد****پنداری ازو کنار می‌گیرد
عمری به بهانهٔ وداع او را****می‌بوسد و در کنار می‌گیرد
آری غم عشق اگر به حق گویی****دل را نه به اختیار می‌گیرد

غزل شماره 90: دل راه صلاح برنمی‌گیرد

دل راه صلاح برنمی‌گیرد****کردم همه حیله درنمی‌گیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد****دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت****معذور بود اگر نمی‌گیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم****هرچند که او ز سر نمی‌گیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش****ما را به دو حبه برنمی‌گیرد

غزل شماره 91: نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد

نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد****نه خمر هوای تو خمار ارزد
هم طبع زمانه‌ای که نشکفته است****کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد
بر باد تو داد روزگارم دل****وان چیست ترا که روزگار ارزد
منصوبه منه که با دغای تو****حقا که اگر نه شش چهار ارزد
گویی به هزار جان دهم بوسی****زیرا که یکی به صد هزار ارزد
وانجا که کناری اندر افزایی****صد ملک زمانه یک کنار ارزد
برگیر شمار حسن خویش آخر****تا بوس و کنار بر شمار ارزد
گویی که به صد چو انوری ارزم****آری شبه در شاهوار ارزد

غزل شماره 92: جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد

جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد****اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد
هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم****کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد
با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه****آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد
از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده****کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد
گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست****بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد

غزل شماره 93: درد تو صدهزار جان ارزد

درد تو صدهزار جان ارزد****گرد تو نور دیدگان ارزد
نه غمت را بها به جان بکنم****که برآنم که بیش از آن ارزد
گرچه بر من یزید عشق غمت****دل و عقل و تن و روان ارزد
هجر تو بر امید وصل خوشست****دزد مطبخ جزای خوان ارزد
از ظریفان به خاصه از چو تویی****قصد جانی هزار جان ارزد
درد از چاکرت دریغ مدار****سگ کوی تو استخوان ارزد
یاد کن بنده را به یاد کنی****دزد دشنام پاسبان ارزد

غزل شماره 94: از وصل تو آتش جگر خیزد

از وصل تو آتش جگر خیزد****وز هجر تو نالهٔ سحر خیزد
سرگشتهٔ عالم هوای تو****هر روز ز عالم دگر خیزد
دیوانهٔ زلف و خستهٔ چشمت****هر فردایی ز دی بتر خیزد
گویی به هلاک جانت برخیزم****برخاسته گیر از این چه برخیزد
هنگام قیام خاک‌پایت را****خورشید فلک به فرق سر خیزد
مه چون سگ پاسبانت ار خواهی****هر لحظه ز آستان در خیزد
ما را ز دهان تنگ شیرینت****زان چه که به تنگها شکر خیزد
کانجا سخن زر به خروارست****وانجا سخنت ازین چه برخیزد
روی چو زرست انوری را بس****وز کیسهٔ او زر این قدر خیزد

غزل شماره 95: چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد

چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد****چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال****آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت****حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد****آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی می‌طلبم از پی آنک****سیری دینه به امروز چه فریاد رسد

غزل شماره 96: دست در وصل یار می‌نرسد

دست در وصل یار می‌نرسد****جز غمم زان نگار می‌نرسد
عشق را گرچه آستانه بسیست****هیچ در انتظار می‌نرسد
از شمار وصال دوست مرا****جز غم بی‌شمار می‌نرسد
در غم هجر صبر من برسید****دل به مقصود کار می‌نرسد
چند در انتظار خواهی ماند****خبر وصل یار می‌نرسد

غزل شماره 97: دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد****صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری****خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن****آنجا به پای عقل بجز جان نمی‌رسد
جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم****جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد****مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد
گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست****گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود****گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز****قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد

غزل شماره 98: هرچه با من کنی روا باشد

هرچه با من کنی روا باشد****برگ آزار تو کرا باشد
چون تو در عیش و خرمی باشی****گر نباشد رهی روا باشد
چند گویی که از بلا بگریز****که ره عشق پر بلا باشد
از بلای تو چون توان بگریخت****چون دلم بر تو مبتلا باشد
با بلا و غم تو عرض کنم****گر جهان سر به سر مرا باشد

غزل شماره 99: نه چو شیرین لبت شکر باشد

نه چو شیرین لبت شکر باشد****نه چو روشن رخت قمر باشد
با سخنهای تلخ چون زهرت****عیش من خوشتر از شکر باشد
تو به زر مایلی و نیست عجب****میل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راست****عشق بی‌سیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توام****هر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان ترا****همه شبهای بی‌سحر باشد
عشق و افلاس در مسلمانی****صد ره از کافری بتر باشد

غزل شماره 100: رنگ عاشق چو زعفران باشد

رنگ عاشق چو زعفران باشد****هرکه عاشق بود چنان باشد
روی فارغ‌دلان به رنگ بود****رنگ غافل چو ارغوان باشد
قاصد عشق او ز ره چو رسید****کمترین پایمرد جان باشد
عشق چون در حدیث وعده شود****عدت جان خان و مان باشد
یعلم‌الله که گرد موکب عشق****گر به جانست رایگان باشد

غزل شماره 101: ترا کز نیکوان یاری نباشد

ترا کز نیکوان یاری نباشد****مرا نزد تو مقداری نباشد
نباشد دولت وصلت کسی را****وگر باشد مرا باری نباشد
ترا گر کار من دامن نگیرد****ز بخت من عجب کاری نباشد
گلی نشکفت باری این زمانم****اگر در زیر این خاری نباشد
مرا کاندر کیایی خود دلی نیست****ترا بر دل از آن باری نباشد
به بازاری که جان را نرخ خاکست****دلی را روز بازاری نباشد
دل ایمن دار و بردار انوری را****کزو بهتر وفاداری نباشد
گر از پیوند او فخریت نبود****چنین دانم که هم عاری نباشد
گران آنکس برآید بر تو کو را****چو مجدالدین خریداری نباشد

غزل شماره 102: مرا گر چون تو دلداری نباشد

مرا گر چون تو دلداری نباشد****هزاران درد دل باری نباشد
چو تو یا کم ز تو یاری توان جست****چه باشد گر ستمکاری نباشد
مرا گویی که در بستان این راه****گلی بی‌زحمت خاری نباشد
بود با گرد ران گردن ولیکن****به هرجو سنگ خرواری نباشد
اگرچه پیش یاران گویم از شرم****کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد
تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر****ستمکاری دل‌آزاری نباشد
چگونه دست یابد بر تو آن‌کس****کش اندر کیسه دیناری نباشد
چو اندر هیچ کاری پاسخ من****ز گفتار تو خود آری نباشد
اگر فارغ بود سنگین دل تو****ز بخت من عجب کاری نباشد

غزل شماره 103: بی‌عشق توام به سر نخواهد شد

بی‌عشق توام به سر نخواهد شد****با خوی تو خوی در نخواهد شد
آوخ که بجز خبر نماند از من****وز حال منت خبر نخواهد شد
گفتم که به صبر به شود کارم****خود می‌نشود مگر نخواهد شد
گیرم که ز بد بتر شود گو شو****دانم ز بتر بتر نخواهد شد
ور عمر به کام من نشد کاری****دیرم نشدست اگر نخواهد شد
با عشق درآمدم به دلتنگی****کاخر دل او دگر نخواهد شد
هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن****وز دور همی نگر نخواهد شد
جز وصل توام نمی‌شود در سر****زین کار چنین به سر نخواهد شد
خون شد دلم از غمت چه می‌گویم****خون شد دل و بس جگر نخواهد شد
تا کی سپری بر انوری آخر****در خاک لگد سپر نخواهد شد

غزل شماره 104: حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد

حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد****عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد
خدمتش بر دست می‌گیرد فلک****هر کرا دست غمت برمی‌کشد
دست عشقت هرکرا دامن گرفت****دامن از هر دو جهان درمی‌کشد
از بر تو گر غمیم آرد رسول****جان به صد شادیش در بر می‌کشد
از همه بیش و کمی در مهر و حسن****دل به هر معیار کت برمی‌کشد
آنکه می‌گوید که از زلفت به تنگ****باد شب تا روز عنبر می‌کشد
من که باری سر به رشوت می‌دهم****زلف تو با این همه سر می‌کشد
انوری بر پایهٔ تو کی رسد****تا قبولت پایه بر تر می‌کشد

غزل شماره 105: بدرود شب دوش که چون ماه برآمد

بدرود شب دوش که چون ماه برآمد****ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست****مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت****با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ****صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد****هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون****وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بی‌سر و سامان ز خرابی و زمانه****فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش****شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد

غزل شماره 106: زلفت چو به دلبری درآمد

زلفت چو به دلبری درآمد****بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد****هم دولت بی‌غمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف****کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقه‌ایش درشد****کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت****در کار چنان سیه‌گر آمد
کز کبر به دست التفاتش****پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو****آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزه‌ت****بشکست در دل و درآمد
بی‌رنگ رخ تو چون برد حسن****ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطه‌دار او داشت****در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز****گویی به مزاج دیگر آمد

غزل شماره 107: مرا تاثیر عشقت بر دل آمد

مرا تاثیر عشقت بر دل آمد****همه دعوی عقلم باطل آمد
دلم بردی به جانم قصد کردی****مرا این واقعه بس مشکل آمد
ز دل نالم ز روی تو چه نالم****برویم هرچه آید زین دل آمد
حساب وصل با عشقت بکردم****مرا صد ساله محنت فاضل آمد
مرا زلفت عمل فرمود در عشق****همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روی زمین یاری گزیدم****ولیکن در وفا سنگین‌دل آمد

غزل شماره 108: با روی دلفروزت سامان بنمی‌ماند

با روی دلفروزت سامان بنمی‌ماند****با زلف جهان‌سوزت ایمان بنمی‌ماند
در ناحیت دلها با عشق تو شد والی****جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمی‌ماند
زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت****آن کیست که در عشقت حیران بنمی‌ماند
در حقهٔ جان بردم غم تا بنداند کس****هرچند همی کوشم پنهان بنمی‌ماند

غزل شماره 109: جانا دلم از غمت به جان آمد

جانا دلم از غمت به جان آمد****جانم ز تو بر سر جهان آمد
از دولت این جهان دلی بودم****آن نیز به دولتت گران آمد
آری همه دولتی گران آید****چون پای غم تو در میان آمد
در راه تو کارها بنامیزد****چونان که بخواستم چنان آمد
در حجرهٔ دل خیال تو بنشست****چون عشق تو در میان جان آمد
جان بر در دل به درد می‌گوید****دستوری هست در توان آمد
از دست زمانه داستان گشتم****چون پای دلم در آستان آمد
گفتم که تو از زمانه به باشی****خود هر دو نواله استخوان آمد
یکباره سپر بر انوری مفکن****با او همه وقت بر توان آمد

غزل شماره 110: عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد****درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش****مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی****چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو****بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی****به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی****که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی****که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد

غزل شماره 111: رخ خوبت خدای می‌داند

رخ خوبت خدای می‌داند****که اگر در جهان به کس ماند
ماه را بر بساط خوبی تو****عقل بر هیچ گوشه ننشاند
شعلهٔ آفتاب را بکشد****حسنت ار آستین برافشاند
در جهان برنیاید آب به آب****عشقت ار آب بر جهان راند
گفتمت جان به بوسه‌ای بستان****گفتی ار خصم بوسه بستاند
بستدی جان و بوسه می‌ندهی****این حدیثت بدان نمی‌ماند
چون مزاج دلم همی دانی****که نداند شکیب و نتواند
با خیالت بگو نخواهم داد****تا به گوش دلم فرو خواند
انوری بر بساط گیتی کیست****که نه ناباخته همی ماند

غزل شماره 112: نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند****نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند
چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند****اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی****از آن بپرس که بر من زمانه می‌گذراند
مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت****رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
دلی ببرد که یک لحظه باز می‌نفرستد****غمی بداد که یک ذره باز می‌نستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن****جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند
ببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمت****چنان‌که بانگ برآمد که این که کرد و که داند
به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه****من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند

غزل شماره 113: هرچه مرا روی تو به روی رساند

هرچه مرا روی تو به روی رساند****ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند
هست به رویت نیازم از همه رویی****گرچه همه محنتی به روی رساند
در غم تو سر همی ز پای ندانم****گر تو ندانی مدان خدای تو داند
رغم کسی را به خانه در چه نشینی****کاتش دل را به آب دیده نشاند
هجر تو بر من همی جهان بفروشد****گو مکن آخر جهان چنین بنماند
دامن من گر به دست عشق نگاریست****وصل چه دامن ز کار من بفشاند
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل****تا بکند هجر هر جفا که تواند

غزل شماره 114: مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند

مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند****ز من مگرد که احوال تو بگرداند
در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی****که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند
اگر ندانی حال دلم روا باشد****خدای عز و جل حال من همی داند
مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش****که هرکه دیده مرا بندهٔ تو می‌خواند
مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش****که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند

غزل شماره 115: حسن تو گر بر همین قرار بماند

حسن تو گر بر همین قرار بماند****قاعدهٔ عشق استوار بماند
از رخ تو گر بر این جمال بمانی****بس غزل تر که یادگار بماند
هر نفس از چرخ ماه را به تعجب****چشم در آن روی چون نگار بماند
بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی****خون دل و دیده در کنار بماند
از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست****با غم تو در دلی قرار بماند

غزل شماره 116: طاقت عشق تو زین بیشم نماند

طاقت عشق تو زین بیشم نماند****بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند
راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر****برگ گفتار کمابیشم نماند
شد توانگر جانم از تیمار و غم****زان دل بی‌صبر درویشم نماند
تا گرفتم آشنایی با غمت****در جهان بیگانه و خویشم نماند
چون کنم تدبیر کارت چون کنم****چون دل تدبیراندیشم نماند
انوری تا کی از این کافربچه****کاعتقاد مذهب و کیشم نماند

غزل شماره 117: درد تو دلا نهان نماند

درد تو دلا نهان نماند****اندوه تو جاودان نماند
از عشق مشو چنین شکفته****کان روی نکو چنان نماند
آوازهٔ تو فرو نشیند****وز محنت تو نشان نماند
گر با همه کس چنین کند دل****یک دلشده در جهان نماند
از درد تو دل نماند و بیمست****کز بی‌رحمیت جان نماند
از کار جهان کرانه‌ای دل****کازار درین میان نماند
آن سود بسم که تو بمانی****بل تا همه سو زیان نماند

غزل شماره 118: در همه آفاق دلداری نماند

در همه آفاق دلداری نماند****در همه روی زمین یاری نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق****راستی باید نه گل خاری نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق****گرچه بر شاخ وفا باری نماند
یادگاری هم نماند آخر از آن****دل به بادی سرد گفت آری نماند
در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ****چرخ را گویی جز این کاری نماند
گویی آخر این همه بیگانه‌اند****این ندانم آشنا یاری نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکیست****گفت اینت بس که بسیاری نماند
انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک****در دیار یار دیاری نماند

غزل شماره 119: عشق تو ز دل برید نتواند

عشق تو ز دل برید نتواند****وصل تو به جان خرید نتواند
روی تو اگر نه آفتاب آید****چونست که درست دید نتواند
طرفه شکریست آن لبان تو****هر طوطی ازو مزید نتواند
هرجا که تو دام زلف گستردی****یک پشه ازو پرید نتواند
خواهد که کند مر انوریت را****تیغ غم تو شهید نتواند

غزل شماره 120: گل رخسار تو چون دسته بستند

گل رخسار تو چون دسته بستند****بهار و باغ در ماتم نشستند
صبا را پای در زلف تو بشکست****چو چین زلف تو بر هم شکستند
که خواهد رست از این آسیب فتنه****که نوک خار و برگ گل نرستند
کرا در باغ رخسارت بود راه****از آن دلها که در زلف تو بستند
که در هر گلستانش گاه و بی‌گاه****ز غمزه‌ت یک جهان ترکان مستند
چو در پیش لبت از بیم چشمت****همه خواهندگان لبها ببستند
منه بر کار این بیچارگان پای****چه خواهی کرد مشتی زیردستند

غزل شماره 121: آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند

آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند****دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی‌زند
زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز****چون دست یافت زخم یکی کم نمی‌زند
گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا****واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی‌زند
کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق****الا به دست او در یک غم نمی‌زند
یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو****یک ابر دیده نیست کزو نم نمی‌زند
چشمش کدام زاویه غارت نمی‌کند****زلفش کدام قاعده بر هم نمی‌زند
القصه در ولایت خوبی به کام دل****زد نوبتی که خسرو عالم نمی‌زند

غزل شماره 122: هرکرا عشقت به هم برمی‌زند

هرکرا عشقت به هم برمی‌زند****عاقبت چون حلقه بر در می‌زند
طالعی داری که از دست غمت****هرکرا دستیست بر سر می‌زند
در هوای تو ملک پر بفکند****این‌چنین کت حسن بر در می‌زند
من کیم کز عشق تو بر سر زنم****بر سر از عشق تو سنجر می‌زند
عشق را در سر مکن جور و جفا****عشق با ما خود برابر می‌زند
رای وصلت خواستم زو هجر گفت****این حریف این نقش کمتر می‌زند
درد هجرانت گرم اشکی دهد****عشق صدبارم به سر بر می‌زند
این نه بس کز عیش تلخ من لبت****خندهٔ شیرین چو شکر می‌زند
تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر****گرنه اندر روی کافر می‌زند
تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای****وین دعاگو حلقه بر در می‌زند
عاشقی هرگز مباد اندر جهان****عاشقی با کافری بر می‌زند
از تو خوبی چون سخن از انوری****هر زمانی لاف دیگر می‌زند

غزل شماره 123: هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند

هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند****آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند
با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست****یارب چه کارها کند او گر وفا کند
آزادگان روی زمینش رهی شوند****گر راه سرکشی و تکبر رها کند
از کام دل رها کندش دست روزگار****آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند
از بس که کبریای جمالست در سرش****بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند
گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا****خوی بدش قرار نگیرد قضا کند

غزل شماره 124: نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند

نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند****عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند
قبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نماز****چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند
نرگس مست تو هشیارترین مرغی را****سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند
عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است****زانکه در مهد همی طفل سخن‌سنج کند
رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن‌کس****کز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کند
غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد****بی‌غم و رنج مبادم اگرم رنج کند
دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس****وای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند

غزل شماره 125: گر وفا با جمال یار کند

گر وفا با جمال یار کند****حلقه در گوش روزگار کند
ماه دست از جمال بفشاند****گر بر این پای استوار کند
نازها می‌کند جفا آمیز****ور بنالم یکی هزار کند
با چنین اعتماد بر خوبی****نکند ناز پس چه کار کند
چشمش از بیشه‌ها جفا داند****زلفش از کارها شکار کند
این دعا خوش بر آستین بندد****وین سزا نیک در کنار کند
دل و دینم ببرد و سود کنم****گر بر این مایه اختصار کند
بارکش انوری که یارگر اوست****زین بتر صد هزار بار کند

غزل شماره 126: معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند

معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند****با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند
چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم****بیهوده است جور و جفا چند زین کند
دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک****روز و شبم هنوز همی پوستین کند
گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم****تا عشق من سزای تو در آستین کند
از آسمان تا به زمین منت است اگر****با این و آن حدیث من اندر زمین کند
چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک****باری گمان خلق به یک ره یقین کند
بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا****نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند

غزل شماره 127: جان وصال تو تقاضا می‌کند

جان وصال تو تقاضا می‌کند****کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند
بالله ار در کافری باشد روا****آنچه هجران تو با ما می‌کند
در بهای بوسه‌ای از من لبت****دل ببرد و دین تقاضا می‌کند
بارها گفتم که جان هم می‌دهم****همچنان امروز و فردا می‌کند
غارت جان می‌کند چشم خوشت****هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند
زلف را گو یاری چشمت مکن****کانچه بتوان کرد تنها می‌کند
چند گویی راز پیدا می‌کنی****راز من ناز نو پیدا می‌کند
آتش دل گرچه پنهان می‌کنم****آب چشمم آشکارا می‌کند
آنچنان شوخی که گر گویند کیست****کانوری را عشق رسوا می‌کند
گرچه می‌دانم ولیکن رغم را****گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند

غزل شماره 128: دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند

دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند****جان ز جورش خاک بر سر می‌کند
می‌خورد خون دل و دل عشوهاش****می‌خورد چون نوش و باور می‌کند
گرچه پیش از وعده سوگندان خورد****آنهم از پیشم فرا تر می‌کند
گفتمش بس می‌کند چشمت جفا****گفت نیکو می‌کند گر می‌کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق****می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند
زانکه تا دست سیاهش برنهند****زلفش اکنون دست هم در می‌کند
زر ندارم لاجرم بی‌موجبی****هر زمانم عیب دیگر می‌کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه****الحق این نقدم توانگر می‌کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه****لاجرم کار تو چون زر می‌کند
چون کنی خاکش همی بوس انوری****گرچه با خاکت برابر می‌کند

غزل شماره 129: حسن تو عشق من افزون می‌کند

حسن تو عشق من افزون می‌کند****عشق او حالم دگرگون می‌کند
غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا****زهره کرد آب و جگر خون می‌کند
خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا****هر دمی از گریه قارون می‌کند
بر تنم یک موی ازو آزاد نیست****من ندانم تا چه افسون می‌کند
حسن او در نرد خوبی داو خواست****خطش اکنون داو افزون می‌کند

غزل شماره 130: یار در خوبی قیامت می‌کند

یار در خوبی قیامت می‌کند****حسن بر خوبان غرامت می‌کند
در قمار حسن با ماه تمام****دعوی داو تمامت می‌کند
از کمان ابروان کرد آنچه کرد****وای آن کز تیر قامت می‌کند
فتنه بر فتنه است زو و همچنان****غارت صبر و سلامت می‌کند
بی‌شک از حسنش ندارد آگهی****هرکه در عشقم ملامت می‌کند
وز نکورویی چو شعر انوری****راستی باید قیامت می‌کند

غزل شماره 131: زلفش اندر جور تلقین می‌کند

زلفش اندر جور تلقین می‌کند****رخ پیاده حسن فرزین می‌کند
در رکابش حسن خواهد رفت اگر****اسب حسن این است کو زین می‌کند
بر کمالش خط نقصان می‌کشد****هرکه اندر حسن تحسین می‌کند
با رخ و دندانش روز و شب فلک****پوستین ماه و پروین می‌کند
بر سر بازار عشقش در طواف****دل کنون دلالی دین می‌کند
با چنین تمکین نباشد کار خرد****گر فلک را هیچ تمکین می‌کند
هرچه دستش در تواند شد ز جور****بر من مهجور مسکین می‌کند
عیش تلخ من کند معلوم خلق****گرچه بازیهای شیرین می‌کند
با که خواهد کرد از گیتی وفا****کز جفا با انوری این می‌کند

غزل شماره 132: عالمی در ره تو حیرانند

عالمی در ره تو حیرانند****پیش و پس هیچ ره نمی‌دانند
عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند****چون به کارت رسند درمانند
جان و دل گرچه عزتی دارند****بر در تو غلام و دربانند
دوستان را اگرچه درد ز تست****مرهم درد خود ترا دانند
ورچه فریادخوان شوند از تو****هم به فریاد خود ترا خوانند

غزل شماره 133: گرد ترا دل همی چنان خواهد

گرد ترا دل همی چنان خواهد****که دل از بنده رایگان خواهد
بنده را کی محل آن باشد****کانچه خواهی تو جز چنان خواهد
به سر تو که جان دهد بنده****گر دل تو ز بنده جان خواهد
یک زمان از تو دور باد دلم****گر به جان ساعتی زمان خواهد
وین همه هست هم امان دهمش****از فراق تو گر امان خواهد
خود همینست عادت معشوق****کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد

غزل شماره 134: یارم این بار، بار می‌ندهد

یارم این بار، بار می‌ندهد****بخت کارم قرار می‌ندهد
خواب بختم دراز شد مگرش****چرخ جز کوکنار می‌ندهد
روزگارم ز باغ بوک و مگر****گل نگویم که خار می‌ندهد
بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی****این بهانه است یار می‌ندهد
نیک غمناکم از زمانه ازآنک****جز غمم یادگار می‌ندهد
این همه هست خود ولیکن اینک****با غمم غمگسار می‌ندهد
زانکه تا دل به گریه خوش نکنم****اشک بی‌انتظار می‌ندهد
انوری دل ز روزگار ببر****که دمی روزگار می‌ندهد
هیچ‌کس را ز ساکنان زمین****آسمان زینهار می‌ندهد

غزل شماره 135: هرکه دل بر چون تو دلداری نهد

هرکه دل بر چون تو دلداری نهد****سنگ بر دل بی‌تو بسیاری نهد
وانکه را محنت گلی خواهد شکفت****روزگارش این چنین خاری نهد
وانکه جانش همچو دل نبود به کار****خویشتن را با تو در کاری نهد
تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف****آرد و در دست خونخواری نهد
نیک می‌کوشد خدایش یار باد****بو که روزی دست بر یاری نهد
عشق گفت این هجر باری کیست و چیست****خود کسی بر دل ازو باری نهد
بار پای اندر میان خواهد نهاد****تا به وصلت روز بازاری نهد
هجر گفت از جانب تو راست شد****اینت سودا و هوس آری نهد
یار پای اندر میان ننهد ولیک****انوری سر در میان باری نهد

غزل شماره 136: دوش آنکه همه جهان ما بود

دوش آنکه همه جهان ما بود****آراسته میهمان ما بود
سوگند به جان ما همی خورد****گر چند بلای جان ما بود
بودش همه خرمی و خوبی****شکر ایزد را که آن ما بود
از طالع سعد ما براند****فالی که نه در گمان ما بود
بنشست میان ما و برخاست****آزار که در میان ما بود

غزل شماره 137: من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود

من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود****دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بیچاره راز محنت تو****قضای بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه****در این چنین سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر****که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود
چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی****به طعنه گویی کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن****برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند****همه صدای خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان****در این جهان چو نیابی در آن تواند بود

غزل شماره 138: آن روزگار کو که مرا یار یار بود

آن روزگار کو که مرا یار یار بود****من بر کنار از غم و او در کنار بود
روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز****زان گونه روزگار که آن روزگار بود
امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش****بدرود دی که کار من امیدوار بود
دایم شمار وصل همی برگرفت دل****این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود
با روی چون نگار نگارم هزار شب****کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود
واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد****گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود

غزل شماره 139: دوش تا صبح یار در بر بود

دوش تا صبح یار در بر بود****غم هجران چو حلقه بر در بود
دست من بود و گردنش همه شب****دی همه روز اگرچه بر سر بود
با بر همچو سیم سادهٔ او****کارم از عشق چون زربر بود
گرچه شبهای وصل بود خوشم****شب دوشین ز شکل دیگر بود
یا من از عشق زارتر بودم****یا ز هر شب رخش نکوتر بود
کس نداند که آن چه طالع بود****من ندانم که آن چه اختر بود
از فلک تا که صبح روی نمود****انوری با فلک برابر بود

غزل شماره 140: ای دلبر عیار ترا یار توان بود

ای دلبر عیار ترا یار توان بود****غمهای ترا با تو خریدار توان بود
با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد****با یاد تو اندر دهن مار توان بود
بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری****از دست گل وصل تو پر خار توان بود
در آرزوی شکر و بادام تو صد سال****بر بستر تیمار تو بیمار توان بود
صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس****بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت****با خصم تو در کشتن خود یار توان بود

غزل شماره 141: آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود

آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود****بالله ار با موئمن اندر کافرستان می‌رود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد****گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود
آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت****این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود
گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر****پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود
دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز****در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود
در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن****باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود
باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین****دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود
عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو****کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود
در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز****جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود
هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من****دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود
آب لطف از جانب او می‌رود با انوری****بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود
خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک****قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود

غزل شماره 142: آب جمال جمله به جوی تو می‌رود

آب جمال جمله به جوی تو می‌رود****خورشید در جنیبت روی تو می‌رود
ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش****دل در رکاب روی نکوی تو می‌رود
هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید****دردا از آنکه بر سر کوی تو می‌رود
هر دم هزار خرمن جان بیش می‌برد****بادی که در حمایت بوی تو می‌رود
جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول****چون کاین مضایقت همه سوی تو می‌رود
در خاک می‌نجویم جور زمانه را****با آنکه در زمانه ز خوی تو می‌رود
رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل****وین رنگ هم ز جنس رکوی تو می‌رود

غزل شماره 143: دست در روزگار می‌نشود

دست در روزگار می‌نشود****پای عمر استوارمی‌نشود
شاهد خوب صورتست امل****در دل و دیده خوار می‌نشود
روز شادی چو راز گردونست****لاجرم آشکار می‌نشود
هیچ غم را کران نمی‌بینم****تا دو چشمم چهار می‌نشود
پای برجای نیست حاصل دهر****عشق از آن پایدار می‌نشود
هیچ امسال دیده‌ای هرگز****که دگر سال پار می‌نشود
پر شد از خون دل کنار زمین****واسمان دل‌فکار می‌نشود
شاد می‌زی که در عروسی دهر****رنگ چندین به کار می‌نشود
یک تسلیست وان تسلی آنک****مرگ در اختیار می‌نشود
خرم آن‌کس که نیست بر سر خاک****تا چنین خاکسار می‌نشود
انوری در میان این احوال****هیچکس بر کنار می‌نشود

غزل شماره 144: وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود

وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود****دستم به حیله‌های دگر درنمی‌شود
هرچند گرد پای و سر دل برآمدم****هیچم حدیث هجر تو در سر نمی‌شود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان****یک ذره‌ش آرزوی تو کمتر نمی‌شود
با آنکه کس به شادی من نیست در غمت****زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود
گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید****گفتی مرا حدیث تو باور نمی‌شود
جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست****گر باورت همی شود و گر نمی‌شود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود****کارت ز بی‌زریست که چون زر نمی‌شود
منت خدای را که ز اقبال مجد دین****رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود
در هیچ مجلس نبود تا چو انوری****یک شاعر و دو سه توانگر نمی‌شود
چندانک از زمانت برآید بگیر نقد****در خاوران نیم که میسر نمی‌شود

غزل شماره 145: چون نیستی آنچنان که می‌باید

چون نیستی آنچنان که می‌باید****تن در دادم چنانکه می‌آید
گفتی که از این بتر کنم خواهی****الحق نه که هیچ درنمی‌باید
با این همه غم که از تو می‌بینم****گر خواب دگر نبینیم شاید
با فتنهٔ روزگار تو عیدست****هر فتنه که روزگار می‌زاید
گفتم که دلم به بوسه خرسندست****گفتی ندهم وگرچه می‌باید
زین طرفه ترت حکایتی دارم****دل بین که همی چه باد پیماید
بوسی نه بدید و هر زمان گوید****باشد که کناری اندر افزاید
دستی برنه که انوری ای دل****از دست تو پشت دست می‌خاید

غزل شماره 146: دوستی یک دلم همی باید

دوستی یک دلم همی باید****وگرم خون دل خورد شاید
خود نگه می‌کنم به مادر دهر****تا به عمری از این یکی زاید
هیچ‌کس نیست زیر دور فلک****که نه زان بهترک همی باید
دست گرد جهان برآوردم****پای اهلی به دست می‌ناید
انوری روزگار قحط وفاست****زین خسان جز جفات نگشاید
با کسی گر وفا کنی همه عمر****عاقبت جر جفات ننماید

غزل شماره 147: دل در هوست ز جان برآید

دل در هوست ز جان برآید****جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک****مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را****یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو****زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت****دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم****تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست****هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد****ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید****تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را****گر باز خری گران برآید

غزل شماره 148: ز هجران تو جانم می‌برآید

ز هجران تو جانم می‌برآید****بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی****که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید
سیه‌رویی من چون آفتابست****به روز آخر چراغی می‌بباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد****که از خونم فقعها می‌گشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم****چه حاصل چون زمانه می‌نپاید
درین شبها دلم با عشق می‌گفت****که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته****فراقت گفت آری می‌نماید

غزل شماره 149: آنرا که غمت ز در درآید

آنرا که غمت ز در درآید****مقصود دو عالمش برآید
در پای تو هرکه کشته گردد****از کل زمانه بر سر آید
با رنج تو راحت دو عالم****در چشم همی محقر آید
خود گر سخن از وصال گویی****کان کیست که در برابر آید
کس نیست که بر بساط عشقت****از صف نعال برتر آید
ماییم و سری و اندکی زر****تا عشق ترا چه درخور آید
پس با همه دل بگفته کای مرد****هرچه آید بر سر و زر آید
گر در همه عمر گویم ای وصل****هجرانت ز بام و در درآید
زان تا ز تو برنیایدم کام****کار دو جهان به هم برآید
تسلیم کن انوری که این نقش****هربار به شکل دیگر آید

غزل شماره 150: صبر با عشق بس نمی‌آید

صبر با عشق بس نمی‌آید****یار فریادرس نمی‌آید
دل ز کاری که پیش می‌نرود****قدمی باز پس نمی‌آید
عشق با عافیت نیامیزد****نفسی هم‌نفس نمی‌آید
بی‌غمی خوش ولایتست ولیک****زیر فرمان کس نمی‌آید
داد در کاروان خرسندیست****زان خروش جرس نمی‌آید
چه کنم عسکری که نی‌شکرش****بی‌خروش مگس نمی‌آید
گویی از جانت می‌برآید پای****چه حدیثست بس نمی‌آید

غزل شماره 151: درد سر دل به سر نمی‌آید

درد سر دل به سر نمی‌آید****پای از گل عشق برنمی‌آید
آوخ عمرم به رخنه بیرون شد****وین بخت ز رخنه درنمی‌آید
گفتم شب عیش را بود روزی****این رفت و زان خبر نمی‌آید
دل خانه فروش نام و ننگم زد****دلبر ز تتق به در نمی‌آید
از هرچه کند خجل نمی‌گردد****وز هرچه کنی بتر نمی‌آید
هم‌دست زمانه شد که در دستان****رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید
پر کنده شدم وز آشیان او****یک مرغ وفا به پر نمی‌آید
بر هجر نویس انوری کارت****چون کارت به جهد برنمی‌آید

غزل شماره 152: یا وصل ترا عنایتی باید

یا وصل ترا عنایتی باید****یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر می‌فرو خوانی****در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق می‌دهد رشوت****آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم****گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست****در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری****جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب می‌جویی****جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی****کین دل شده را جنایتی باید

غزل شماره 153: ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید

ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید****گر این عمرم نباشد بی تو شاید
دلم را درد تو می‌باید و بس****عجب کو را همی راحت نیاید
مرا این غم که هرگز کم مبادا****بحمدالله که هردم می‌فزاید
به دست هجر خویشم باز دادی****که تا هردم مرا رنجی نماید
اگر لافی زدم کان توام من****بدین جرمم چه مالش واجب آید

غزل شماره 154: از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید

از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید****گل با همه لطافت او خار می‌نماید
وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد****روز آفتاب بر سر دیوار می‌نماید
داعی عشق او چو به بازار دین برآید****سجاده‌ها به صورت زنار می‌نماید
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او****تا شاخ نرگسی به مثل دار می‌نماید
فردای وعده‌هاش چنان روزگار خواهد****کامسال با بهانهٔ او پار می‌نماید
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان****گفت ای زبون نگر که خریدار می‌نماید
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است****زانم ازین متاع به خروار می‌نماید
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد****در کار او فروشد و هم کار می‌نماید
زینسان که مانده‌اند کرا کار ازو برآید****چون کار انوری ز غمش زار می‌نماید

غزل شماره 155: چو کاری ز یارم همی برنیاید

چو کاری ز یارم همی برنیاید****چو نوری به کارم همی درنیاید
چه باشد که من در غم او سرآیم****چو بر من غم او همی سرنیاید
ولیکن همین غم به آخر که با این****همی هیچ شادی برابر نیاید
مرا کز در دل درآید غم او****ز صد شادی دیگر آن در نیاید
به پیغامش از حال خود بازگویم****کش از من نیاید که باور نیاید
جوابم فرستد کزین می چه جویی****اگر باورم آید و گر نیاید
ترا با غم خویشتن کار باشد****که از تو جز این کار دیگر نیاید
تو ای انوری گر نباشی چه باشد****ازین هیچ طوفان همی برنیاید

غزل شماره 156: به عمری در کفم یاری نیاید

به عمری در کفم یاری نیاید****ور آید جز جگرخواری نیاید
بنامیزد ز بستان زمانه****ز گل قسمم بجز خاری نیاید
کنون نقشم کسی می‌باز مالد****که با او از دوشش چاری نیاید
به جانی بوسه‌ای می‌خواستم گفت****به هر جانی یکی باری نیاید
مرا در مذهب عشقش گر او اوست****ز ده سجاده زناری نیاید
به صرف جان چو در بازار حسنش****به صد دینار دیداری نیاید
برو چون کیسه‌ای دوزم که هرگز****مرا در کیسه دیناری نیاید
مرا گوید نیاید هیچت از من****چه گویم گویمش آری نیاید
مبند ای انوری در کار او دل****ترا زو رونق کاری نیاید

غزل شماره 157: ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید

ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید****که از خوی تو جز جفا می‌نیاید
جهانیست حسنت که جز تخم فتنه****بر آن آب و خاک و هوا می‌نیاید
مگر بر کجا آمد آسیب هجرت****نشان ده بگو بر کجا می‌نیاید
چنان دست بر خون روان کرد چشمت****که یک تیر غمزه‌اش خطا می‌نیاید
بنامیزد از دوستان زمانه****یکی با یکی آشنا می‌نیاید
از این پس وفا رسم هرگز میا گو****چو در نوبت عشق ما می‌نیاید
خوش آن کم تو گویی برو از پی تو****کسی می‌نیاید چرا می‌نیاید
غم تو کس تست و هرگز نبینی****که پی در پیم در قفا می‌نیاید
بساز انوری با بلا کز حوادث****بر آزادگان جز بلا می‌نیاید

غزل شماره 158: طاقتم در فراق تو برسید

طاقتم در فراق تو برسید****صبر یکبارگی ز من برمید
تا گرفتار عشق شد جانم****بر دلم باد خرمی نوزید
چرخ بر روزنامهٔ عمرم****همه گویی نشان هجر کشید
عقل کوشید با غمت یک‌چند****عاقبت هم طریق عجز گزید

غزل شماره 159: غارت عشقت به دل و جان رسید

غارت عشقت به دل و جان رسید****آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها****نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا****عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم****زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز****کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچاره‌وار****نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت****سوز فلان در تن بهمان رسید

حرف ر

 

غزل شماره 160: ساقیا بادهٔ صبوح بیار

ساقیا بادهٔ صبوح بیار****دانهٔ دام هر فتوح بیار
قبلهٔ ملت مسیح بده****آفت توبهٔ نصوح بیار
هین که طوفان غم جهان بگرفت****می همزاد عمر نوح بیار
وز پی نفی عقل و راحت روح****راح صافی چو عقل و روح بیار
دلم از شعر انوری بگرفت****ای پسر قول بوالفتوح بیار

غزل شماره 161: هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار****سر پیوند چو من باز فرود آرد یار
کاشکی هیچ‌کسی زو خبری می‌دهدی****تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار
تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند****سالها زار بگریاند و بگذارد یار
یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب****خون بریزد که همی موی نیازارد یار
انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی****پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار

غزل شماره 162: سلام علیک ای جفا پیشه یار

سلام علیک ای جفا پیشه یار****کجایی و چون داری احوال کار
اگر بخت با من مخالف شدست****تو با وی موافق مشو زینهار
چه گویم مرا با غم تو خوشست****که جز غم ندارم ز تو یادگار
خطایی که کردم به من برمگیر****جفایی که کردم ز من درگذار
جواب سلام رهی باز ده****سلام علیک ای جفاپیشه یار

غزل شماره 163: ای غم تو جسم را جانی دگر

ای غم تو جسم را جانی دگر****جان نیابد چون تو جانانی دگر
ای به زلف کافر تو عقل را****هر زمانی تازه ایمانی دگر
وی ز تیره غمزهٔ تو روح را****هر دم اندر دیده پیکانی دگر
نیست بر اثبات یزدان نزد عقل****از تو بهتر هیچ برهانی دگر
گر ببیند روی خوبت اهرمن****بی‌گمان گوید که یزدانی دگر
ای فرو برده به وصلت از طمع****هر دلی بیهوده دندانی دگر
وی برآورده ز عشقت در هوس****هر کسی سر از گریبانی دگر
نیست بیمار غم عشق ترا****بهتر از درد تو درمانی دگر
دل به فرمانت به ترک جان بگفت****ای به از جان هست فرمانی دگر

غزل شماره 164: دلدار به طبع گشت رام آخر

دلدار به طبع گشت رام آخر****وین کار به صبر شد تمام آخر
آن کرهٔ سر کشیدهٔ توسن****بی‌رایض گشت خوش لگام آخر
وان مرغ رمیده وز قفس جسته****باز آمد چون دلم به دام آخر
هرکس که به صبر پای بفشارد****روزی برسد چو من به کام آخر
منشوری نیست دور محنت را****چون یابد دولت دوام آخر

غزل شماره 165: ای شده از رخ تو تاب قمر

ای شده از رخ تو تاب قمر****وی شده از لب تو آب شکر
از رخ و زلف خویش در عالم****فتنه‌ای در فکندی ای دلبر
چهره پنهان مکن که در خوبی****چون تو صاحب جمال نیست دگر
عاشقان ترا بدین اومید****تا ببینندت ای پری پیکر
در هوای تو مانده‌اند به درد****چهره پر خون و سینه پر اخگر
نیست چون انوری یکی عاشق****با لب خشک و با دو دیدهٔ تر

غزل شماره 166: ای پسر بردهٔ قلندر گیر

ای پسر بردهٔ قلندر گیر****پرده از روی کارها برگیر
کفر و اسلام کار کس نکند****آشیان زین دو شاخ برتر گیر
این دو معشوقهٔ دو قوم شدست****تو برو مذهب سه دیگر گیر
پای دربند آن و این چه کنی****خودسری باش و کار از سر گیر
رهبران تو رهزنان تواند****کم این مشتی احمق خر گیر
پیش کین رهبران رهت بزنند****راه بتخانهای آزر گیر

غزل شماره 167: دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر

دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر****وگرنه جای بازی نیست جان‌گیر
جهان عاشقی پایان ندارد****اگر جانت همی باید جهان‌گیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر****چنان کت دل همی خواهد چنان‌گیر
من اینک در میان کارم ای دل****سر و کاری همی بینی کران‌گیر
در آن می‌زنی کز غم شوی خون****برو هم عافیت را آستان‌گیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی****به حرمت جان هجران در میان‌گیر

حرف ز

 

غزل شماره 168: ای جهان را به حضرت تو نیاز

ای جهان را به حضرت تو نیاز****در جاه تو تا قیامت باز
درگهت قبله‌ای که در که و مه****خدمت او فریضه شد چو نماز
گره ابروی سیاست تو****آشتی داده کبک را با باز
نظر رحمت و رعایت تو****ایمنی داده آز را ز نیاز
در زوایای سایهٔ عدلت****فتنه در خواب کرده پای دراز
گر جهان را بود ز حزم تو سد****مرگ حیران ز دهر گردد باز
ور فلک را بود ز رای تو مهر****در شب تا ابد کنند فراز
آن حقیقت کمال تست که نیست****آسمان را درو محال مجاز
وان سعادت وجود تست که نیست****حدثان را برو امید جواز
ای ز جاهت شب ستم در سنگ****خرمت باد روز سنگ‌انداز

غزل شماره 169: تختهٔ عشق برنوشتم باز

تختهٔ عشق برنوشتم باز****برنویس ای نگار تختهٔ ناز
تا بر استاد عاشقی خوانیم****روزکی چند باب ناز و نیاز
ورقی باز کن ز عهد قدیم****باز کن خاک عشوه از سر آز
هین که روز و شب زمانه همی****ورق عمرمان کنند فراز
چند گویی زمانه در پیش است****بر وفای زمانه هیچ مناز
قصه کوتاه کن که کوته کرد****روز امید انتظار دراز

غزل شماره 170: قیامت می‌کنی ای کافر امروز

قیامت می‌کنی ای کافر امروز****ندانم تا چه داری در سر امروز
به طعنه زهر پاشیدی همی دی****به خنده می‌فشانی شکر امروز
دو هاروت تو کردی بود جان بر****دو یاقوت تو شد جان‌پرور امروز
لبت تا دست گیرد عاشقان را****برون آمد به دستی دیگر امروز
تویی سلطان بت‌رویان که در حسن****ندارد چون تو سلطان سنجر امروز
به حق آنکه داد ای بت جمالت****به حال بنده یک‌دم بنگر امروز

غزل شماره 171: جمالت عشق می‌افزاید امروز

جمالت عشق می‌افزاید امروز****رخت غارت‌کنان می‌آید امروز
مه و خورشید در خوبی و کشی****غلام روی خوبت شاید امروز
سر زلفت سر آن دارد اکنون****که راز عاشقان بگشاید امروز
بسا جان منتظر بر لب رسیده****که تا عشقت چه می‌فرماید امروز
بنامیزد نگارا از نکویی****چنانی کت چنان می‌باید امروز

حرف س

 

غزل شماره 172: چارهٔ عشق تو نداند کس

چارهٔ عشق تو نداند کس****نامهٔ وصل تو نخواند کس
نقش هجران تو که مالد باز****تو توانی اگر تواند کس
در رکابت فلک فرو ماند****هم‌عنانی چگونه راند کس
به غمی چون دل بنستانی****از تو انصاف چون ستاند کس
از تو هرچم بتر به روی رسید****خود به روی کس این رساند کس
هم برین دل اگر بخواهی ماند****تا نه بس در جهان نماند کس

غزل شماره 173: جانا به غریبستان چندین بنماند کس

جانا به غریبستان چندین بنماند کس****باز آی که در غربت قدر تو نداند کس
صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد****گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد****در پیش سواران خر هرگز بنراند کس
هر کو ز می وصلت یک جام بیاشامد****تا زنده بود او را هشیار نخواند کس

حرف ش

 

غزل شماره 174: نگارا بر سر عهد و وفا باش

نگارا بر سر عهد و وفا باش****در آیین نکوعهدی چو ما باش
چنانک از ما جدایی ماه‌رویا****زهرچ آن جز وفا باید جدا باش
مرا خصمست در عشق تو بسیار****نیندیشم تو بر حال رضا باش
چو با جانم غم تو آشنا شد****مکن بیگانگی و آشنا باش
نگارینا ترا باشم همه عمر****خداوندی کن و یک‌دم مرا باش

غزل شماره 175: باز دوش آن صنم باده‌فروش

باز دوش آن صنم باده‌فروش****شهری از ولوله آورد به جوش
صبحدم بود که می‌شد به وثاق****چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
دست برکرده به شوخی از جیب****چادر افکنده ز شنگی بر دوش
دامن از خواب کشان در نرگس****دام دلها زده از مرزنگوش
لاله‌اش از آتش می پروین پاش****زهره‌اش از باد سحر سنبل‌پوش
پیشکارش قدح باده به دست****او یکی چنگ خوش اندر آغوش
راهوی کرده بعمدا پرده****تا بود پرده درو پرده نیوش
طلع الصبح علی اسعد فال****آن کش فتنه‌کش آفت‌کوش
بم سه تا در عمل آورده چنانک****میر عالم نشنیدست به گوش
قول این صوت چنان مطرب او****وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم اوی****دوش گشتست بر آوازش نوش
روستایی بچه‌ای شهر بسوخت****کس در این فتنه نباشد خاموش
گر شبی دیگر از این جنس کند****درگه میر خراسان و خروش

غزل شماره 176: دوش در ره نگارم آمد پیش

دوش در ره نگارم آمد پیش****آن به خوبی ز ماه گردون بیش
گشته از روی و زلف خونخوارش****خاک گلرنگ و باد مشک پریش
چون مرا دید ساعتی از دور****آن بت نیکخواه نیک‌اندیش
به اشارت نهان ز دشمن گفت****کالسلام علیک ای درویش

غزل شماره 177: به جان آمد مرا کار از دل خویش

به جان آمد مرا کار از دل خویش****غمی گشتم زکار مشکل خویش
در آن دریا شدستم غرقه کانجا****بجز غم می‌نبینم ساحل خویش
به راه وصل می‌پویم ولیکن****همه در هجر بینم منزل خویش
مبادا هیچ آسایش دلم را****اگر جز رنج بینم حاصل خویش
اگر کس قاتل خود بود هرگز****منم آن‌کس نخستین قاتل خویش

حرف ل

 

غزل شماره 178: کرا در شهر برگویم غم دل

کرا در شهر برگویم غم دل****که آید در دو عالم محرم دل
دلی دارم همیشه همدم غم****غمی دارم همیشه همدم دل
دل عالم نمی‌دانم یقین دان****از آن افتاده‌ام در عالم دل
دلی و صد هزاران آه خونین****ز حد بگذشت الحق ماتم دل
کنار مرحمت ار باز گیری****به خرواران فرو ریزم غم دل

حرف م

 

غزل شماره 179: ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام****باده را در جام جان ریز ای غلام
با حریف جنس درساز ای پسر****در شراب لعل آویز ای غلام
چند گویی مست گشتم می بنه****وقت مستی نیست مستیز ای غلام
چند پرهیزی از این پرهیز چند****از چنین پرهیز پرهیز ای غلام
بیش از این بدخوبی و تندی مکن****ساعتی با ما بیاویز ای غلام
در پناه باده شو چون انوری****وز غم ایام بگریز ای غلام

غزل شماره 180: مست از درم درآمد دوش آن مه تمام

مست از درم درآمد دوش آن مه تمام****دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند****وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش****شکر همی فشانده ز یاقوت لعل‌فام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است****درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد****آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ****با من شبی به روز نیاورده‌ای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود****بی‌زحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من****مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشه‌ای که کس نبد آگه ز حال ما****زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف****او بود و انوری و می لعل والسلام

غزل شماره 181: تا به مهر تو تولا کرده‌ام

تا به مهر تو تولا کرده‌ام****از همه خوبان تبرا کرده‌ام
هر غمی کاید به روی من ز تو****جای آن در سینه پیدا کرده‌ام
کی فرود آید غمت جای دگر****چون من اسبابی مهیا کرده‌ام
در بهای هر غمی خواهی دلی****وانگهی گویی محابا کرده‌ام
بس که در امید فردا در غمت****با دل مسکین مدارا کرده‌ام

غزل شماره 182: بدو چشم تو که تا زنده‌ام

بدو چشم تو که تا زنده‌ام****تو خداوندی و من بنده‌ام
سر زلف تو گواه منست****که من از بهر رخت زنده‌ام
به رخ خویش بنازی چنان****که من از عشق تو تا زنده‌ام
چه زنم خنده که در عشق تو****ز دو صد گریه بود خنده‌ام

غزل شماره 183: تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام

تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام****بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام
دریای من غذای دل تنگ من شدست****دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام
آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند****کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام
یک روز دامن تو بگیرم که چند شب****در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام
تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی****زان بی‌تو خویشتن را دشمن گرفته‌ام
ترسم که جان من کم من گیرد از جهان****کز جملهٔ جهان کم جان من گرفته‌ام

غزل شماره 184: یعلم‌الله که دوست‌دار توام

یعلم‌الله که دوست‌دار توام****عاشق زار بی‌قرار توام
بی‌تو ای جان و دیدهٔ روشن****چون سر زلف تابدار توام
در سر من خمار انده تست****تا که بی‌روی چون نگار توام
ارغوانم چو زعفران بی‌درد****تا که بی‌چشم پر خمار توام
هر شبی در کنار غم جستم****تا چرا دور از کنار توام
یار درد و غمم مدار که من****آخر ای ماه‌روی یار توام

غزل شماره 185: روی ندارم که روی از تو بتابم

روی ندارم که روی از تو بتابم****زانکه چو روی تو در زمانه نیابم
چون همه عالم خیال روی تو دارد****روی ز رویت بگو چگونه بتابم
حیله‌گری چون کنم به عقل چو گم کرد****عشق سر رشتهٔ خطا و صوابم
نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم****نی به تو بتوان رسید تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم****شاید کاندر خیال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خویش همین است****این که تو دانی که بی‌تو در چه عذابم
گفتی خواهم که نام من نبری هیچ****زانکه از این بیش نیست برگ جوابم
عربده بر مست هیچ خرده نگیرند****با من از اینها مکن که مست و خرابم

غزل شماره 186: کس نداند کز غمت چون سوختم

کس نداند کز غمت چون سوختم****خویشتن در چه بلا اندوختم
دیدنی دیدم از آن رخسار تو****جان بدان یک دیدنت بفروختم
برکشیدم جامهٔ شادی ز تن****وز بلا دلقی کنون نو دوختم
هرچه دانش بود گم کردم همه****در فراقت زرگری آموختم
زر براندودم برین رخسار سیم****آتش اندر کورهٔ دل سوختم

غزل شماره 187: آخر در زهد و توبه دربستم

آخر در زهد و توبه دربستم****وز بند قبول آن و این رستم
بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم****وز بادهٔ ناب توبه بشکستم
با آن بت کم‌زن مقامر دل****در کنج قمارخانه بنشستم
چون نوبت حسن پنج کرد آن بت****زنار چهارگانه بربستم
از رخصت عشق رخنه‌ای جستم****وز عادت مادر و پدر جستم
چون پای بلا به جور بگشادم****بی‌باده مباد یک نفس دستم
در بتکده گاه موئمن گبرم****در مصطبه گاه عاقل مستم
دستم ز زبان خصم کوته شد****کامروز چنان که گویدم هستم

غزل شماره 188: دل از خوبان دیگر برگرفتم

دل از خوبان دیگر برگرفتم****ز دل نو باز عشقی درگرفتم
ندانستم که اصل عاشقی چیست****چو دانستم رهی دیگر گرفتم
فکندم دفتر و جستم ز طامات****خراباتی شدم ساغر گرفتم
عتاب دوستان یکسو گرفتم****کتاب عاشقی را برگرفتم
ز بهر عشق تو در بت‌پرستی****طریق مانی و آزر گرفتم

غزل شماره 189: ای زلف تابدار ترا صدهزار خم

ای زلف تابدار ترا صدهزار خم****وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
خالی نگردد از غم عشق تو جان من****تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم
بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا****کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم
یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب****یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم
ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب****وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ****وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم
جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست****طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم
از پای تا به سر همه بندست زلف تو****زان روی بسته داردم از فرق تا قدم
از بند تو چگونه بود روی جستنم****کاندم که از تو دورترم با توام به هم
در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم****پیوسته داردم به وصال تو متهم
ای در دلم خیال تو شکی به از یقین****وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم
کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری****در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم

غزل شماره 190: دردا و دریغا که دل از دست بدادم

دردا و دریغا که دل از دست بدادم****واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود****خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری****سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم****تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت****چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم****هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم

غزل شماره 191: برآنم کز تو هرگز برنگردم

برآنم کز تو هرگز برنگردم****به گرد دلبری دیگر نگردم
دل اندر عشق بستم، ور همه عمر****جفا بینم هم از تو برنگردم
مرا اسلام ماندست اندر آن کوش****که از هجران تو کافر نگردم
چنانم من ز هجرانت نگارا****کز این غم تا زیم بهتر نگردم

غزل شماره 192: ای مسلمانان ز جان سیر آمدم

ای مسلمانان ز جان سیر آمدم****بی‌نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او****از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا****از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار****از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی****گفت آن کافر که هان سیر آمدم

غزل شماره 193: در دست غم یار دلارام بماندم

در دست غم یار دلارام بماندم****هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من****از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم****سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد****دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم****بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث****افسوس که من در گو ایام بماندم

غزل شماره 194: بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم

بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم****دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم****ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم****چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد****به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود****من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم
چو کس واقف نمی‌گردد همی بر سر کار او****همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم

غزل شماره 195: دل باز به عاشقی درافکندم

دل باز به عاشقی درافکندم****برداد به باد عهد و سوگندم
پیوست به عشق تا دگرباره****ببرید ز خاص و عام پیوندم
برکند به دست عشوه از بیخم****تا بیخ صلاح و توبه برکندم
پندم بدهد همی شود در سر****این بار که نیک نیک دربندم
چون بستهٔ بند عاشقی باشم****کی سود کند نصیحت و پندم
از مرهم وصل فارغم زیرا****کز یار به درد هجر خرسندم
آخر شب هجر بگذرد بر من****گر بگذارند روزکی چندم

غزل شماره 196: زیر بار غمی گرفتارم

زیر بار غمی گرفتارم****کاندرو دم زدن نمی‌آرم
عمر و عیشم به رنج می‌گذرد****من از این عمر و عیش بیزارم
در تمنای یک دمی بی‌غم****همه شب تا به روز بیدارم
تا غمت می‌کشد گریبانم****دامنت چون ز دست بگذارم
حاصل دولت جوانی خویش****دامنی پر ز آب و خون دارم

غزل شماره 197: هرچند به جای تو وفا دارم

هرچند به جای تو وفا دارم****هم از تو توقع جفا دارم
در سر ز تو همچنان هوس دارم****در دل ز تو همچنان هوادارم
از من چو جهان مبر که تو دانی****کز دولت این جهان ترا دارم
بیگانه مشو چو دین و دل با من****چون با غم تو دل آشنا دارم
گویی که مگوی راز با خصمان****حاشا لله که این روا دارم
لیکن به گل آفتاب چون پوشم****چون پشت چو ماه نو دوتا دارم

غزل شماره 198: بیا که با سر زلف تو کارها دارم

بیا که با سر زلف تو کارها دارم****ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو****ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بی‌رخ گلرنگ و زلف گل بویت****شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق****هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر****به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو****ذخیره‌های بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم****ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم****که دست‌برد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست****که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب****چو ناردان فروبسته کارها دارم

غزل شماره 199: تا به کوی تو رهگذر دارم

تا به کوی تو رهگذر دارم****کس نداند که من چه سر دارم
دل ربودی و قصد جان کردی****رسم و آیین تو ز بر دارم
داستانی ز غصهٔ همه سال****قصهٔ عمر جان شکر دارم
جز غم عاشقی ز بی سیمی****صد هزاران غم دگر دارم
عهد و پیمان شکسته‌ای بر هم****سر برآورده‌ای خبر دارم
هر غمی کز تو باشدم حقا****ای دو دیده به دیده بردارم

غزل شماره 200: درد دل هر زمان فزون دارم

درد دل هر زمان فزون دارم****چه کنم بی‌وفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن****به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او****بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله****کی بود این محل و مقدارم
تا توانم حدیث هجرش کرد****می‌رود صد هزار بیکارم
گفته بودم کزو کنم درخواست****تا نماید ز دور دیدارم
این قدر التماس خود چه بود****سالها شد که تا در آن کارم
باورم می‌کنی به نعمت شاه****کین قدر نیز هم نمی‌یارم

غزل شماره 201: عشقت اندر میان جان دارم

عشقت اندر میان جان دارم****جان ز بهر تو بر میان دارم
تا مرا بر سر جهان داری****به سرت گر سر جهان دارم
گویی از دست هجر جان نبری****غافلم گرنه این گمان دارم
بر سرم هرچه عشق بنوشتست****یک به یک بر سر زبان دارم
از اثرهای طالع عشقت****چون قضاهای آسمان دارم
بیش پای از قفای هجر منه****من بیچاره نیز جان دارم
جانم اندر بهار وصل بخر****گرچه بر هجر دل زیان دارم
گویی از جان کسی حدیث کند****چه کنم در کیایی آن دارم
بر تو احوال انوری پیداست****به تکلف چرا نهان دارم

غزل شماره 202: هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم

هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم****هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم
گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم****زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمی‌دارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم****هم در تو نمی‌گیرد چه سرد دمی دارم
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد****حقا که اگر جز جان وجه درمی‌دارم
از انوری و حالش دانم که نه‌ای بی‌غم****وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم

غزل شماره 203: جز سر پیوند آن نگار ندارم

جز سر پیوند آن نگار ندارم****گرچه ازو جز دل فکار ندارم
هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من****جز نفس سرد یادگار ندارم
شاد بدانم که در فراق جمالش****جز غم او هیچ غمگسار ندارم
زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق****سیرت عشاق روزگار ندارم
وز غم هجران او به کاستن تن****هیچ غم دیگر اعتبار ندارم

غزل شماره 204: داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم****وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم
هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی****کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم
منمای درد هجر از این بیشتر که دانی****از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم
دردا که بر امید وصال تو در فراقت****از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته****هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم
اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم****کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم
دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را****شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم

غزل شماره 205: یارم تویی به عالم یار دگر ندارم

یارم تویی به عالم یار دگر ندارم****تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم****زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم
دارم غم تو دایم با جان و دل برابر****زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم
هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو****گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم
گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی****صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم
صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی****کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم

غزل شماره 206: اگر نقش رخت بر جان ندارم

اگر نقش رخت بر جان ندارم****به زلف کافرت ایمان ندارم
ز تو یک درد را درمان مبادم****اگر صد درد بی‌درمان ندارم
ز عشقت رازها دارم ولیکن****ز بی‌صبری یکی پنهان ندارم
صبوری را مگر معذور داری****دلی می‌باید و من آن ندارم
مرا گویی ز پیوندم چه داری****چه دارم جز غم هجران ندارم
گر از تو بوسه‌ای خواهم به جانی****تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم
لبت دندانم از جا برکشیدست****چو گویی با لبت دندان ندارم

غزل شماره 207: نگارا جز تو دلداری ندارم

نگارا جز تو دلداری ندارم****بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل****به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست****ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست****که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست****غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم****چه بدبختم که خود خاری ندارم

غزل شماره 208: گر عزیزم بر تو گر خوارم

گر عزیزم بر تو گر خوارم****چه کنم دوستت همی دارم
بر دلم گو غمت جهان بفروش****با چنین صد غمت خریدارم
سایه بر کار من نمی‌فکنی****این چنین نور کی دهد کارم
هیچ گل ناشکفته از وصلت****هجر تا کی نهد به جان خارم
گویمت جان من بیازاری****ور تو جانم بری نیازارم
خویشتن را بدین میار چو من****خویشتن را بدان نمی‌آرم
گویی ار جز خدای دارم و تو****انوری از خدای بیزارم
هم تو دانی که این چه دستانست****رو که شیرین همی کنی کارم

غزل شماره 209: بیا تا ببینی که من بر چه کارم

بیا تا ببینی که من بر چه کارم****نیایی میا برگ این هم ندارم
به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید****چه باید جهانی به هم برنیارم
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم****غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم
مرا گویی از عشق من بر چه کاری****اگر کار این است بر هیچ کارم
منم گاه و بی‌گاه در دخل و خرجی****غمی می‌ستانم دمی می‌سپارم
غمت با دلم گفت کز عشق چونی****نفس برنیاورد یعنی که زارم
چه گویی غم تو بدان سر درآرد****که در سایهٔ دولتش سر برآرم
فراقا به روز خودت هم ببینم****اگر هیچ باقی است بر روزگارم

غزل شماره 210: عمر بی‌تو به سر چگونه برم

عمر بی‌تو به سر چگونه برم****که همی بی‌تو روز و شب شمرم
خونها از دو دیده پالودم****رخنه رخنه شد از غمت جگرم
تو ز شادی و خرمی برخور****که من از تو بجز جگر نخورم
مگر این بود بخششم ز فلک****که ز دست غم تو جان نبرم
چند برتافتم ز کوی تو روی****با قضا برنیامد آن حذرم

غزل شماره 211: کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم

کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم****دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من****در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم
راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا****چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد****صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی****حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد****معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم

غزل شماره 212: دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم

دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم****کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم
درویش حال کرد غم عشق او مرا****زان در وصال یا رتوانگر نمی‌رسم
باغ وصال را به همه حالها درست****گمره شدم ز هجر بدان در نمی‌رسم
دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند****آری مرا چه جرم بود بر نمی‌رسم
هجران یار هست مرا گر وصال نیست****با او بساختم چو به دیگر نمی‌رسم

غزل شماره 213: پای بر جای نیست همنفسم

پای بر جای نیست همنفسم****چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش****از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم****که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم****تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال می‌طلبد****راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست****ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت****رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند****پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت می‌گویم****پای بر جای نیست همنفسم

غزل شماره 214: کار جهان نگر که جفای که می‌کشم

کار جهان نگر که جفای که می‌کشم****دل را به پیش عهد وفای که می‌کشم
این نعره‌های گرم ز عشق که می‌زنم****این آه‌های سرد برای که می‌کشم
بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند****چون دوست نیست بهر رضای که می‌کشم
دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد****آخر نگویدم که هوای که می‌کشم
ای روزگار عافیت آخر کجا شدی****باری بیا ببین که برای که می‌کشم
شهریست انوری و شب و روز این غزل****کار جهان نگر که جفای که می‌کشم

غزل شماره 215: نو به نو هر روز باری می‌کشم

نو به نو هر روز باری می‌کشم****بار نبود چون ز یاری می‌کشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا****هر زمان زو رنج خاری می‌کشم
گر بلایش می‌کشم عیبم مکن****کین بلا آخر به کاری می‌کشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی****بر امید نوبهاری می‌کشم
عشق هر دم در میانم می‌کشد****گرچه خود را بر کناری می‌کشم
کار من روزی شود همچون نگار****کاین غم از بهر نگاری می‌کشم
فخر وقت خویشتن دانم همی****اینکه از خصمانش عاری می‌کشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل****پس مرا این بس که باری می‌کشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم****من چه می‌گویم که آری می‌کشم

غزل شماره 216: ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم****کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم****زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی****کان خوشدلی کجا شد دل گفت می‌ندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم****ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گه‌گه به آب دیده خرسند کردمی دل****کار آن‌چنان شد اکنون آن هم نمی‌توانم
من این همه ندانم دانم که می‌برآید****جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم

غزل شماره 217: ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم

ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم****مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم
جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد****جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی****با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم
با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری****ای کافر سنگین‌دل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست****تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم

غزل شماره 218: جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم****کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم
بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم****وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم
زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس****دانی که اگر بی‌تو بمانم بنمانم
از دست فراقت اگرم دست نگیری****زودا که فراق تو برد دست به جانم
هرچند که اندیشه کنم تا غرض تو****از کشتن من چیست همی هیچ ندانم

غزل شماره 219: تو دانی که من جز تو کس را ندانم

تو دانی که من جز تو کس را ندانم****تویی یار پیدا و یار نهانم
مرا جای صبر است و دانم که دانی****ترا جای شکرست و دانی که دانم
برانی که خونم به خواری بریزی****برای رضای تو من بر همانم
مرا گویی که از من بجز غم نبینی****همین است اگر راست خواهی گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه****به هرسان که باشد ز غم درنمانم
میان من و تو هم اندر هم آمد****چو درجست و جوی تو جان بر میانم
عجب نیست کز انوری بر کرانی****مرا بین که اویم و زو بر کرانم

غزل شماره 220: ره فراکار خود نمی‌دانم

ره فراکار خود نمی‌دانم****غم من نیستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همی دانی****فارغی از من و همی دانم
نکنی جز جفا که نشکیبی****نکنم جز وفا که نتوانم
کافری می‌کنی در این معنی****کافرم گر کنون مسلمانم
گفتیم تا به بوسه فرمانست****گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستی تو از سر این****من همه عمر بر سر آنم
کی به جان برکشم ز تو دندان****چون ز جان خوشتری به دندانم
مهر مهر تو بر نگین دلست****تاج عهد تو بر سر جانم
با چنین ملک در ولایت عشق****انوری نیستم سلیمانم

غزل شماره 221: ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم****نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم****نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی****مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم
اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان****که بی‌وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم

غزل شماره 222: از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم

از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم****نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم
تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود****هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم
تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو****سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم
دل برد و دامن درکشید تا پای‌بند وصل تو****هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می‌زنم

غزل شماره 223: بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم

بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم****زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد****بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من****گواه آری روا باشد حریف آب دندانم
مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا****چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم
یکی دریای خون دانم که آنرا دیده می‌گویم****یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم

غزل شماره 224: من که باشم که تمنای وصال تو کنم

من که باشم که تمنای وصال تو کنم****یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه****من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم
گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد****ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم
از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم****مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم
ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم****در غزلها صفت چشم غزال تو کنم
شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن****که همی وصف جمالت به کمال تو کنم
چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا****شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم

غزل شماره 225: باز چون در خورد همت می‌کنم

باز چون در خورد همت می‌کنم****سر فدای تیغ نهمت می‌کنم
قیمت یک بوس او صد بدره زر****گر کنم با او خصومت می‌کنم
من دهان خوش می‌کنم لیکن کجاست****وه که یک جو زانچ قیمت می‌کنم
دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار****یک زمان یعنی که رحمت می‌کنم
بر سر آن نکته‌ای دریافتم****گرچه دانستم که زحمت می‌کنم
چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار****بر سر پا نیز خدمت می‌کنم

غزل شماره 226: تا نپنداری که دستان می‌کنم

تا نپنداری که دستان می‌کنم****اینکه از دست تو افغان می‌کنم
کارم از هجران به جان آورده‌ای****جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم
دوستی گویی نه از دل می‌کنی****راست می‌گویی که از جان می‌کنم
نفی تهمت را اگر دشوار عشق****پیش هرکس بر دل آسان می‌کنم
بی‌لب و دندان شیرین تو صبر****از بن سی و دو دندان می‌کنم
بر من از خورشید هم پیداترست****کان به گل خورشید پنهان می‌کنم
دامن از من درمکش تا هر دمت****رشوتی نو در گریبان می‌کنم
زر ندارم لیکن از دریای طبع****هر زمانت گوهرافشان می‌کنم
اهل شو در عشق تا چون انوریت****جلوهٔ اهل خراسان می‌کنم

غزل شماره 227: بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم

بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم****وز تو این معنی نهانی می‌کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا****بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم
تو نه و من در جهان زندگان****راستی باید گرانی می‌کنم
صبر گویم می‌کنم لیکن چه صبر****حیلتی چونین که دانی می‌کنم
از غمم شادی و تا بشنیده‌ام****از غم خود شادمانی می‌کنم
در همه راه تمنا کردمی****بر سر ره دیده‌بانی می‌کنم

غزل شماره 228: هر غم که ز عشق یار می‌بینم

هر غم که ز عشق یار می‌بینم****از گردش روزگار می‌بینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست****امروز یکی هزار می‌بینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید****اکنون همه زخم خار می‌بینم
دربند دمی که بی‌غمی باشم****بنگر که چه انتظار می‌بینم
در هر دل دوستی بنامیزد****صد دشمن آشکار می‌بینم
آن می‌بینم که کس نمی‌بیند****آری نه به اختیار می‌بینم
با دست زمانه در جهان حقا****گر پای کس استوار می‌بینم
گردون نه شمار با یکی دارد****نام همه در شمار می‌بینم
با دهر مساز انوری کاری****کین کار نه پایدار می‌بینم

غزل شماره 229: دل را به غمت نیاز می‌بینم

دل را به غمت نیاز می‌بینم****کارت همه کبر و ناز می‌بینم
وان جامه که دی وصل ما بودی****اکنون نه بر آن طراز می‌بینم
صد گونه زیان همی پدید آید****سرمایهٔ دل چو باز می‌بینم
آنرا که فلک همی کند نازش****او را به تو هم نیاز می‌بینم
هین چند که زلف گردهٔ تو****بر دست غمت دراز می‌بینم

غزل شماره 230: سر آن دارم کامروز بر یار شوم

سر آن دارم کامروز بر یار شوم****بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم****وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم****باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار****کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار****ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش****من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی****تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم

غزل شماره 231: روز دو از عشق پشیمان شوم

روز دو از عشق پشیمان شوم****توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق****بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم****گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه****کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی****کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خرده‌ای****گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو****بو که ترا بر سر دندان شوم

غزل شماره 232: چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم

چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم****غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم
ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی****من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم
مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم****کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم
غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه****بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم
به جان گر بوسه‌ای خواهم بده چون دل گرو داری****مترس ارچه تهی‌دستم ولیکن پای برجایم
اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی****وگرنه بی‌تو تنگ آید همه آفاق در پایم
فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی****اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم

غزل شماره 233: تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم****بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم****در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم****واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام****در بندگی روی تو اقرار بدادیم
تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم****از بند غم عشق تو آزاد مبادیم
نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت****با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم

غزل شماره 234: آخر به مراد دل رسیدیم

آخر به مراد دل رسیدیم****خود را و ترا به هم بدیدیم
از زلف تو تابها گشادیم****وز لعل تو شربها چشیدیم
بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود****با تو نفسی بیارمیدیم
بر دست تو توبها شکستیم****بر تن ز تو جامها دریدیم
ناز تو به طبع دل ببردیم****راز تو به گوش جان شنیدیم
با ما به زبان رسم و عادت****زرقی که فروختی خریدیم
سر بر خط عهد تو نهادیم****خط گرد زمانه درکشیدیم

غزل شماره 235: ای روی خوب تو سبب زندگانیم

ای روی خوب تو سبب زندگانیم****یک روزه وصل تو طرب جاودانیم
جز با جمال تو نبود شادمانیم****جز با وصال تو نبود کامرانیم
بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم****محسوب نیست آن نفس از زندگانیم
دردی نهانیست مرا از فراق تو****ای شادی تو آفت درد نهانیم

غزل شماره 236: دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم

دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم****خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم
از نهانی که هست خلوت ما****پای دل در میان نمی‌خواهیم
خدمت تو مرا ز جان بیش است****شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم
هستی جان و دل خصومت ماست****هستی هر دوان نمی‌خواهیم
با تو بوی وجود جان نه خوشست****لقمه بر استخوان نمی‌خواهیم
من و معشوقه و بر این مفزای****زحمت دیگران نمی‌خواهیم
گر بود شیشه‌ای نباشد بد****مطربی قلتبان نمی‌خواهیم

غزل شماره 237: درمان دل خود از که جویم

درمان دل خود از که جویم****افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم****چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی****دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بی‌رخ تو****بیت‌الاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه****چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند****بر چهره همی رود دو جویم
بی‌سنگ شدم ز فرقت آری****وقتست اگرنه سنگ و رویم

حرف ن

 

غزل شماره 238: ای بندهٔ روی تو خداوندان

ای بندهٔ روی تو خداوندان****دیوانهٔ زلف تو خردمندان
بازار جمال روی خوبت را****آراسته رسته رسته دلبندان
در هر پس در مجاوری داری****گریان و در انتظار دل خندان
چندین چه کنی به وعده دربندم****ایام وفا نمی‌کند چندان
گویی مشتاب تا که وقت آید****گر خواهی وگرنه از بن دندان
از خوی بدت شکایتی دارم****کان نیست نشان نیک پیوندان
هجرت به جواب آن پدید آمد****گفت اینت غم انوری سر و سندان

غزل شماره 239: عشق بر من سر نخواهد آمدن

عشق بر من سر نخواهد آمدن****پا از این گل برنخواهد آمدن
گرچه در هر غم دلم صورت کند****کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن
من همی دانم که تا جان در تنست****بر دل این غم سر نخواهد آمدن
برنیاید چرخ با خوی بدش****صبر دایم برنخواهد آمدن
عمر بیرون شد به درد انتظار****وصلش از در درنخواهد آمدن
چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور****زاسمان کمتر نخواهد آمدن
گویمش حال من از عشقت بپرس****کز منت باور نخواهد آمدن
گویدم جانی کم انگار انوری****بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن

غزل شماره 240: عاشقی چیست مبتلا بودن

عاشقی چیست مبتلا بودن****با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن****هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای****از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر****چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود****پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن****وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی****همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند****سنگ زیرین آسیا بودن

غزل شماره 241: هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن

هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن****زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن
زانجا که روی کارست خورشید آسمان را****با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن
بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند****آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن
در دولت تو آخر ما را شبی بباید****زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داری رخان زیبا****کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن
گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد****فرمان تراست آری نتوان برین فزودن

غزل شماره 242: آتش ای دلبر مرا بر جان مزن

آتش ای دلبر مرا بر جان مزن****در دل مسکین من دندان مزن
شرط و پیمان کرده‌ای در دوستی****دوستی کن شرط بر پیمان مزن
هجر و وصلت درد و درمان منست****مردمی کن وصل بر هجران مزن
دیدهٔ بخت مرا گریان مکن****گردن بخت مرا خندان مزن
چشم را گو در رخم خنجر مکش****زلف را گو بر دلم چوگان مزن
پردهٔ یاقوت بر پروین مبند****خیمهٔ سنجاب بر سندان مزن
جان و دل چون هر دو همراه تواند****گر مسلمانی ره ایشان مزن

غزل شماره 243: به عمری آخرم روزی وفا کن

به عمری آخرم روزی وفا کن****به بوسی حاجتم روزی روا کن
جفا کن با من آری تا توانی****تو همچون روزگار آری جفا کن
به رنجم از تو رنجم را شفا باش****به دردم از تو دردم را دوا کن
چو در عشق تو سخت افتاد کارم****تونیز این راه بی‌رحمی رها کن

غزل شماره 244: ای بت یغما دلم یغما مکن

ای بت یغما دلم یغما مکن****شادمان جان مرا شیدا مکن
روی خوب از چشم من پیدا مدار****راز پنهان مرا پیدا مکن
ملک زیبایی مسلم شد ترا****شکر آنرا باز نازیبا مکن
در سر کبر و جفا هر ساعتی****با چو من سوداییی صفرا مکن
بدهم ار امروز جان خواهی زمن****چون با جام می فردا مکن

غزل شماره 245: ز من حجرهٔ خویش پنهان مکن

ز من حجرهٔ خویش پنهان مکن****جهان بر دل من چو زندان مکن
سلامی که می‌گفته‌ای تاکنون****اگر بیشتر نیست کم زان مکن
اگر در دل تو مسلمانی است****پس آهنگ خون مسلمان مکن
سخن بازگیری ز چاکر همی****مکن جان مکن جان مکن جان مکن

غزل شماره 246: روی خوب خویش را پنهان مکن

روی خوب خویش را پنهان مکن****دل به دست تست قصد جان مکن
حجرهٔ بیداد آبادان مخواه****خانهٔ صبر مرا ویران مکن
هر زمان گویی بریزم خون تو****رغم بدخواهان مگوی و آن مکن
سر مگردان از من و ای جان مرا****در هوای خویش سرگردان مکن
انوری را بی‌جنایت ای نگار****در غم هجران خود گریان مکن

غزل شماره 247: شرم دار آخر جفا چندین مکن

شرم دار آخر جفا چندین مکن****قصد آزار من مسکین مکن
پایی از غم در رکاب آورده‌ام****بیش از این اسب جفا را زین مکن
در غم ماه گریبانت مرا****هر شبی دامن پر از پروین مکن
چند گویی یار دیگر می‌کنم****هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
بوسه‌ای خواهم طمع در جان کنی****نقد کردم گیر و هان و هین مکن
چون سبک‌روحی گران کابین مباش****جان شیرین ناز ناشیرین مکن
عشق را گویی فلان را خون بریز****عشق را خون ریختن تلقین مکن
ای پسر عید ترا قربان بسی است****انوری را از میان تعیین مکن

غزل شماره 248: ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من

ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من****شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من
دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی****وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من
دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد****امید من دگرگون شد دریغا روزگار من
تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی****شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من

غزل شماره 249: ای باد صبحدم خبری ده ز یار من

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من****کز هجر او شدست پژولیده کار من
او بود غمگسار من اندر همه جهان****او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار****بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من
هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل****هرگز نبود فرقت او در شمار من
کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار****تا بنگرد به روز من و روزگار من
پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل****بربود روزگار ترا از کنار من

غزل شماره 250: چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین

چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین****خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین
جهانیان همه واله شدند و می‌گفتند****یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین
شگفت ماندم در بارگاه دولت تو****از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقت‌بین
رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت****براق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زین
سؤال کردم دوش از خیال بوالعجبت****که از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچین
چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان****چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین
ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا****به جادوان حزین و به ساکنان حزین
یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان****یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین

حرف و

 

غزل شماره 251: ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو

ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو****گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو
بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی****مشک است طرازنده بر طرهٔ ماه تو
تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن****چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو

غزل شماره 252: ای قبای حسن بر بالای تو

ای قبای حسن بر بالای تو****مایهٔ خوبی رخ زیبای تو
یاد زلفت برد آب روی صبر****آتش غم گشت خاک پای تو
صد هزاران دل به غوغا برده‌ای****شهر پر شورست از غوغای تو
هرچه خواهی از ستمکاری بکن****می‌نگردد چرخ جز با رای تو
گر به خدمت کم رسد معذور دار****کز غم تو نیستم پروای تو

غزل شماره 253: ترک من ای من سگ هندوی تو

ترک من ای من سگ هندوی تو****دورم از روی تو دور از روی تو
بر لب و چشمت نهادم دین و دل****هر دو بر طاق خم ابروی تو
من به گردت کی رسم چون باد را****آب رویت پی کند در کوی تو
گویی از من بگذران می‌نگزرد****این کمان را هم تو و بازوی تو
نیست یک نیرنگ تو بی‌بوی خون****گر مرا رنگیست در پهلوی تو
روز را رویت به سیلی خواست زد****گرنه دستی برنهادی موی تو
زلف مرزنگوش را دور قبول****با سری شد با سر گیسوی تو
ماهی از خوبی خطا گفتم نه‌ای****پوست سوی اوست مغز از سوی تو

غزل شماره 254: ای جان من به جان تو کز آرزوی تو

ای جان من به جان تو کز آرزوی تو****هست آب چشم من همه چون آب جوی تو
ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی****افتاده در دو پای تو از آرزوی تو
هر شب خیال روی تو آید به پیش من****تا روز من کند به سیاهی چو موی تو
بربند نامه موی به نزدیک من فرست****تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو
در کوی تو به بوی تو جان می‌دهم چو باد****گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو

غزل شماره 255: جرم رهی دوستی روی تو

جرم رهی دوستی روی تو****آفت سودای دلش موی تو
دل نفس عشق تو تنها زند****در همه دلها هوس روی تو
ناوک غمزه مزن آندان که او****کشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تو
هست بسی یوسف یعقوب رنگ****پیرهنی کوست درو بوی تو
از در خود عاشق خود را مران****رحم کن انگار سگ کوی تو

غزل شماره 256: ای مردمان بگویید آرام جان من کو

ای مردمان بگویید آرام جان من کو****راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس****گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل****آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم****باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم****در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی****من مهربان ندارم نامهربان من کو

حرف ه

 

غزل شماره 257: ای برده دل من و جفا کرده

ای برده دل من و جفا کرده****بافرقت خویشم آشنا کرده
آخر به جفا مرا بیازردی****در اول دوستی وفا کرده
روی از تو بتا چگونه گردانم****پشت از غم عشق تو دو تا کرده
هر روز مرا هزار بد گویی****من بر تو هزار شب دعا کرده
ای رنج فراق روی و موی تو****جان ودل من ز من جدا کرده
وانگه من مستمند بی‌دل را****در محنت عاشقی رها کرده

غزل شماره 258: ای ایزد از لطافت محضت بیافریده

ای ایزد از لطافت محضت بیافریده****واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده
لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته****جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده
بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته****در بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریده
مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت****حوران خلد را به هوس نیل برکشیده
ای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتاده****واوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیده
ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس****ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده
در آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگه****فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده
ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه****ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده

غزل شماره 259: ای رخت رشک آفتاب شده

ای رخت رشک آفتاب شده****آفتاب از رخت به تاب شده
آفتابیست آن دو عارض تو****زلف تو پیش او نقاب شده
زود بینم ز تیر غمزهٔ تو****عالمی سر بسر خراب شده
گرچه هست ای پری‌وش مه‌رو****بتگری را رخت مب شده
هست بر آتش غم هجرت****جگر انوری کباب شده

حرف ی

 

غزل شماره 260: هرگز از دل خبر نداشته‌ای

هرگز از دل خبر نداشته‌ای****بر دلم رنج از آن گماشته‌ای
سپر افکنده آسمان تا تو****رایت جور برافراشته‌ای
که خورد بر ز تو که تو هرگز****تخم پیوند کس نکاشته‌ای
همرهی جسته‌ای ز من وانگه****در میان رهم گذاشته‌ای

غزل شماره 261: تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای

تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای****نی بر من بوده‌ای نی غم من خورده‌ای
هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید****من رخ تو دیده‌ام تو دل من برده‌ای
ای ز من دلشده بی‌گنهی سر متاب****با خبری بازده گر ز من آزرده‌ای
دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من****من نه درین پرده‌ام گر تو درین پرده‌ای
چون به تو دارم امید روی مگردان ز من****زانکه مرا پیش از این چون نه چنین کرده‌ای

غزل شماره 262: سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای

سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای****گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای
من خود از سودای تو سرگشته‌ام****هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای
کشتی صبرم شکسته از غمت****چشمم از خونابه دریا کرده‌ای
جان نخواهم برد امروز از تو من****وصل را چون وعده فردا کرده‌ای
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی****شادباش احسنت زیبا کرده‌ای
روی خوبت را بسی پشتی ز موست****این دلیریها از آنجا کرده‌ای
انوری چون در سر کار تو شد****بر سر خلقش چه رسوا کرده‌ای

غزل شماره 263: مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای

مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای****جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای
دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او****ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای
بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب****لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای
گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد****آری قیاس ما ز دل خویش کرده‌ای

غزل شماره 264: بر مه از عنبر عذار آورده‌ای

بر مه از عنبر عذار آورده‌ای****بر پرند از مشک مار آورده‌ای
بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای****بر گل از سنبل نگار آورده‌ای
هرچه خوبان را به کار آید ز حسن****در خط مشکین به کار آورده‌ای
بیش رخ منمای کاندر کار تن****روح را چون زیر و زار آورده‌ای
دوش می‌کردی حساب عاشقان****انوری ار در شمار آورده‌ای

غزل شماره 265: تا که دستم زیر سنگ آورده‌ای

تا که دستم زیر سنگ آورده‌ای****راستی را روز من شب کرده‌ای
از غم عشق تو دل خون می‌خورد****وای آن مسکین که با او خورده‌ای
یک به ریشم کم کن از آهنگ جور****گرنه با ایام در یک پرده‌ای
دل همی دزدی و منکر می‌شوی****بازیی نیکو به کو آورده‌ای
با چنین دست اندرین بازی مگر****سالها این نوع می پرورده‌ای
انوری دم درکش و تسلیم کن****کین ستم بر خویشتن خود کرده‌ای

غزل شماره 266: دامن اندر پای صبر آورده‌ای

دامن اندر پای صبر آورده‌ای****پس به بیداد آستین برکرده‌ای
هر زمان گویی چه خوردم زان تو****بیش از این چبود که خونم خورده‌ای
یک به دستم کم کن از آهنگ جور****گرنه با ایام در یک پرده‌ای
خون همی ریزی و فارغ می‌روی****بازیی نیکو به کو آورده‌ای
باری از خون منت گر چاره نیست****هم تو کش چون هم توام پرورده‌ای
انوری خود کرده را تدبیر چیست****زهرخند و خون‌گری خود کرده‌ای

غزل شماره 267: زردرویم ز چرخ دندان‌خای

زردرویم ز چرخ دندان‌خای****تیره‌رایم ز عمر محنت‌زای
نه امیدی که سرخ دارم روی****نه نوبدی که تازه دارم رای
با که گویم که حق من بشناس****باکه گویم که بند من بگشای
از قیاسی که تکیه‌گاه منست****باز جستم زمانه را سر و پای
روشنم شد که در بسیط زمین****نیک عهدی نیافرید خدای

غزل شماره 268: جانا به کمال صورتی‌ای

جانا به کمال صورتی‌ای****در حسن و جمال آیتی‌ای
وصف رخ تو چگونه گویم****می‌دان که به رخ قیامتی‌ای
با وصل تو ملک جم نخواهم****زیرا که تو به ز ملکتی‌ای
انصاف اگر دهیم جانا****آراسته خوب صورتی‌ای
گفتی که تراام انوری باش****لیکن چه کنم که ساعتی‌ای

غزل شماره 269: گر مرا روزگار یارستی

گر مرا روزگار یارستی****کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من****گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا****همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی****این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر می‌شمارم و هیچ****بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست****کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار****ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن****که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی****در همه کارهات کارستی

غزل شماره 270: همچون سر زلف خود شکستی

همچون سر زلف خود شکستی****آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا****هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند****من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی****وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز****نایافته‌ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو****چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان****کوتاه کن این درازدستی

غزل شماره 271: یا بدان رخ نظری بایستی

یا بدان رخ نظری بایستی****یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او****چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او****از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد****بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا****سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی‌فایده چیست****آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این****به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش****انروی را گذری بایستی

غزل شماره 272: ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

ای دیر به دست آمده بس زود برفتی****آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی****چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من****از داغ فراق تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی****ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی****چون در دل من عشق بیفزود برفتی

غزل شماره 273: چه نازست آنکه اندر سرگرفتی

چه نازست آنکه اندر سرگرفتی****به یکباره دل از ما برگرفتی
ز چه بیرون به نازی درگرفتم****برون ز اندازه نازی برگرفتی
ترا گفتم که با من آشتی کن****رها کرده رهی دیگر گرفتی
دریغ آن دوستی با من به یکبار****شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی
نهادی بر شکر ما شورهٔ سیم****پس آنگه لعل در شکر گرفتی
مرا در پای غم کشتی و رفتی****هوای دیگری در بر گرفتی

غزل شماره 274: ای دل تو مرا به باد دادی

ای دل تو مرا به باد دادی****از بس که نمودی اوستادی
از دست تو در بلا فتادم****آخر تو کجا به من فتادی
چند از تو مرا نکوهش آخر****کم داغ به داغ برنهادی
آزرم ز پیش برگرفتی****خونابه ز چشم من گشادی
خود را و مرا به غم فکندی****نادیده هنوز هیچ شادی
غمخوار شدست جانم ای دل****از خوردن غم تو شادبادی

غزل شماره 275: دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی

دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی****دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری****بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی****کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو می‌گردم وز شوخی****در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی****غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم****نه رنجهات می‌رسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند****از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم****عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت****کو را هنوز در همه اندیشها به یادی

غزل شماره 276: ای دوست به کام دشمنم کردی

ای دوست به کام دشمنم کردی****بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم****از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی****ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد****تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله****دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری****لیکن به ضرورتش تو در خوردی

غزل شماره 277: گر ترا روزی ز ما یاد آمدی

گر ترا روزی ز ما یاد آمدی****دل کجا از غم به فریاد آمدی
خرمن اندوه کی ماندی به جای****گر ز سوی وصل تو باد آمدی
کاشکی بر دست کار چاپکی****بخت ما با چشمت استاد آمدی
نام بیداد از جهان برخاستی****گر ز زلفت گه گهی داد آمدی
ور به جانی وصل تو ممکن شدی****عاشقت پیوسته دلشاد آمدی

غزل شماره 278: بس دل‌افروز و دلارام آمدی

بس دل‌افروز و دلارام آمدی****خه به نام ایزد به هنگام آمدی
بسکه بودم در پی صید چو تو****آخرم امروز در دام آمدی
کار آن عشرت ز تو اندام یافت****زانکه تو چست و به اندام آمدی
خام خوانندم که توبه بشکنم****چون تو با من با می و جام آمدی

غزل شماره 279: گر ترا طبع داوری بودی

گر ترا طبع داوری بودی****در تو وصف پیمبری بودی
آلت دلبری جمالت هست****طبع دربار بر سری بودی
گفتن اندر همه مسلمانی****چون تویی هست کافری بودی
مشتری گر به تو رسیدی هیچ****به دل و جانت مشتری بود
با همه زهد گر اویس ترا****دیده بودی قلندری بودی

غزل شماره 280: یاد می‌دار کانچه بنمودی

یاد می‌دار کانچه بنمودی****در وفا برخلاف آن بودی
حال من دیده در کشاکش هجر****وصل را هیچ روی ننمودی
ناز تنهات بود عادت و بس****خوش خوش اکنون جفا درافزودی
بوسه‌ای خواستم نبخشیدی****نالها کردم و نبخشودی
وعدهایی دهی بدان دیری****پس پشیمان شوی بدین زودی
راستی باید از لبت خجلم****که بسی خرجهاش فرمودی
خدمت من بدو رسان و بگو****چونی از درد سر برآسودی
انوری این چه شیوهٔ غزلست****که بدان گوی نطق بربودی
دامن از چرخ برکشید سخن****تا تو دامن بدو بیالودی

غزل شماره 281: بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی

بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی****دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من****هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر****بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست****نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه‌ای تو چه گویم****بی‌دل و بی‌یار همچنان که تو دیدی

غزل شماره 282: دلم بردی نگارا وارمیدی

دلم بردی نگارا وارمیدی****جزاک‌الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی****بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت****معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت****که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم****چون با این جمله عیبم درخریدی

غزل شماره 283: بدخوی‌تری مگر خبر داری

بدخوی‌تری مگر خبر داری****کامروز طراوتی دگر داری
یا می‌دانی که با دل و چشمم****پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی****دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر****از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم****گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن****امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت****زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب****چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست****کز طعنه مرا تو در جگر داری

غزل شماره 284: روی چون ماه آسمان داری

روی چون ماه آسمان داری****قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم****نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود****خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد****روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بی‌وفا چه عجب****جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم****وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم****چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد****سر چه بر انوری گران داری

غزل شماره 285: ما را تو به هر صفت که داری

ما را تو به هر صفت که داری****دل گم نکند ز دوستداری
هردم به وفا یکی هزارم****گرچه به جفا یکی هزاری
هیچت غم هیچ‌کس ندارد****فرخ تو که هیچ غم نداری
عمر از تو زیان و عشوه سودست****معشوقه نیی که روزگاری
پیراهن صبر عاشقان را****شاید که ز غم قبا نداری
گویم که ز دوری تو هستم****دور از تو به صد هزار زاری
گویی که مرا چه کار با آن****احسنت و زهی سپیدکاری
در پای غم تو خرد گشتم****هم سرکشی و بزرگواری
در سر داری مگر که هرگز****دستی به سرم فرو نیاری
خود از تو ندارد انوری چشم****کاین قصه به گوش درگذاری

غزل شماره 286: تو گر دوست داری مرا ور نداری

تو گر دوست داری مرا ور نداری****منم همچنان بر سر دوستداری
به هر دست خواهی برون آی با من****ز تو دست‌برد و ز من بردباری
چه دارم ز عشق تو عمری گذشته****نیاری بدین خاصیت روزگاری
چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی****هم از مادر عشق زادست خواری
من از کار تو دست باری بشستم****زهی پایداری زهی دست کاری
تو داری سر آن که در کار خویشم****ز پای اندر آری و سر درنیاری
دل آنجا نهادم که عهدی بکردی****به پای وفا بر کدام استواری
همان به که با خوی تو دل نبندم****که الحق چنین خوب خویی نداری

غزل شماره 287: گرفتم کز غم من غم نداری

گرفتم کز غم من غم نداری****عفاک‌الله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته می‌دار****کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند****دلم در دوستی خرم نداری
برو کاندر ستمکاری چو عالم****نظیری در همه عالم نداری
مرا گویی چو زین دستی که هستی****چرا پای دلت محکم نداری
جواب راست چون دانی که تلخ است****لب شیرین چرا بر هم نداری
دلم در دست تست آخر مرا نیز****در این یک ماجرا محرم نداری
بدیدم گرچه درد انوری را****تویی مرهم تو هم مرهم نداری

غزل شماره 288: یک دم به مراعات دلم گرم نداری

یک دم به مراعات دلم گرم نداری****یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم****تو شرم نداری که ز من شرم نداری
این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست****وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری
در دفتر تندی و درشتی که همانا****یک سوره برآید که تو آن برم نداری

غزل شماره 289: ندارم جز غم تو غمگساری

ندارم جز غم تو غمگساری****نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست****از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو****بر آن امید بودم روزگاری
همه امید در وصل تو بستم****به‌سر شد عمر و هم نگشاد کاری

غزل شماره 290: ای کار غم تو غمگساری

ای کار غم تو غمگساری****اندوه غم تو شادخواری
از کبر نگاه کرد رویت****در چشمهٔ خور به چشم خواری
از تابش روی و تاب زلفت****شب روشن گشت و روز تاری
فقر غم تو ز باغ دلها****برکند نهال کامگاری
ای شربت بوسهٔ تو شافی****وی ضربت غمزهٔ تو کاری
داری سر آنکه بیش از اینم****در بند فراق خود بداری
گویی بی‌من دل تو چونست****چونست به صد هزار زاری
روزی که غم نوم نمایی****آنرا به غنیمتی شماری
با یاران این کنند احسنت****چشم بد دور نیک یاری
امروز بر اسب جور با من****هر گوشه همی کنی سواری
ترسم فردا گه مظالم****تاب ثقةالملوک ناری

غزل شماره 291: با من اندر گرفته‌ای کاری

با من اندر گرفته‌ای کاری****کان به عمری کند ستمکاری
راستی زشت می‌کنی با من****روی نیکو چنین کند آری
بعد از این هم بکش روا دارم****هیچ ممکن شود که یکباری
روزگارم گلی شکفت از تو****که به عمری چنان نهد خاری
گویمت بوسه‌ای مرا گویی****گفته‌اند این حدیث بسیاری
لیکن ار عشوه بایدت بدهم****نبود یاد کرد خرواری
بوسه در کار تو کنم چه شود****گر برآری به خنده‌ای کاری
چون رخانم سیاه خواهی کرد****سر دندان سپید کن باری
جان به دلال وصل تو دادم****گفتم این را بود خریداری
گفتم ار رایگانکم ندهی****بخرندت به تیز بازاری

غزل شماره 292: نگفتی کزین پس کنم سازگاری

نگفتی کزین پس کنم سازگاری****به نام ایزد الحق نکو قول یاری
بهانه چه جویی کرانه چه گیری****بیا در میان نه به حق هرچه داری
همی گویی انصاف تو بدهم آری****تو معروف باشی به انصاف کاری
همه عذر لنگست کز تو بدیدم****سر ما نداری بهانه چه آری
به انصاف بشنو چنین راست ناید****که دل می‌ربایی و غم می‌گذاری
غم دل چه گویم تو زین کار دوری****به هرزه چه کوبم در خواستگاری
همان به که این دردسر بازدارم****کنم با تو در باقی آن دوستداری

غزل شماره 293: ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری****کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم****بسته به دوستی دل بنموده دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم****بر طمع دلستانی ماندم به دل‌سپاری
کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل****کی باشد از لبانش یکباره سازواری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری****یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد****من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری
جز صبر و بردباری رویی همی نبینم****چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری

غزل شماره 294: الحق نه دروغ محتشم یاری

الحق نه دروغ محتشم یاری****نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان****با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد****از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را****گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد****چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری****از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر****غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم****تا بی‌سببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم****از تو بدو صد ملامت و خواری

غزل شماره 295: گرفتم سر به پیمان درنیاری

گرفتم سر به پیمان درنیاری****سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم****به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد می‌دار****اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم****چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت****تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار****مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم****تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بی‌معنی تو کی گذارد****که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست****تو بی‌معنی از این غم برکناری

غزل شماره 296: جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی

جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی****جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی
هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری****کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی
عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم****جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی
چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم****از کارهای خویش که تو در میان نباشی
ای در میان کار کشیده به یک رهم را****واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی
جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد****با دوستان به وصل چو همداستان نباشی
گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم****جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی
بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی****کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی

غزل شماره 297: مرا وقتی خوشست امروز و حالی

مرا وقتی خوشست امروز و حالی****قدحها پر کنید و حجره خالی
که داند تا چه خواهد بود فردا****بزن رود و بیاور باده حالی
رهی دلسوزتر از روز هجران****میی خوشتر ز شبهای وصالی
ز طبع خود نخواهد گشت گردون****اگر زو شکر گویی یا بنالی
قدح بر دست من نه تا بنوشم****به یاد مجد دین زین‌المعالی

غزل شماره 298: گر جان و دل به دست غم تو ندادمی

گر جان و دل به دست غم تو ندادمی****پای نشاط بر سر گردون نهادمی
گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا****این کارهای بستهٔ خود برگشادمی
ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو****شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی
واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو****ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی
گر بی‌تو خواست بود مرا عمر کاجکی****هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی

غزل شماره 299: گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی

گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی****هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق****وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی می‌چیدمی****گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار****گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان****در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمی‌گیرد قراری کار من با وصل تو****کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر****جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی

غزل شماره 300: یک زمان از غم نیاسایم همی

یک زمان از غم نیاسایم همی****تا که هستم باده پیمایم همی
می‌کنم تدبیر گوناگون ولیک****بستهٔ تقدیر نگشایم همی
چند باشم دروفای دلبران****چون دمی زیشان نیاسایم همی
جان و دل را در هوای مه‌وشان****جز غم و تیمار نفزایم همی
می‌روم هرجا و می‌جویم مراد****عاقبت نومید باز آیم همی

غزل شماره 301: بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی

بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی****بس راحتی ندارم باری ز زندگانی
ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی****وی یار ناموافق آخر تو با که مانی
جانی خراب کردم در آرزوی رویت****روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی
گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت****بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی
عمری به باد دادم اندر پی وصالت****تا خود چه‌گونه باشد احوال این جهانی

غزل شماره 302: آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی

آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی****دردا که در فراقت می‌بگذرد جوانی
عمری همی گذارم روزی همی شمارم****روزی چنان که آید عمری چنانک دانی
هرگز ز من ندیدی یک روز بی‌وفایی****هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی
در کار من نظر کن بر حال من ببخشای****تا چند بی‌وفایی تا کی ز بدگمانی
ای یار ناموافق رنجیست بی‌نهایت****وی بخت نامساعد کاریست آسمانی

غزل شماره 303: بنامیزد به چشم من چنانی

بنامیزد به چشم من چنانی****که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی****بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد****چه می‌گویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بی‌تو نیم من****عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر****تو نیز این ماه‌گر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم****مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم****تو گر برگردی از من آن تو دانی

غزل شماره 304: ای غایت عیش این جهانی

ای غایت عیش این جهانی****ای اصل نشاط و شادمانی
گر روح بود لطیف روحی****ور جان باشد عزیز جانی
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما****دور از تو بتا چنان که دانی
از درد تو سخت ناتوانم****رنجی برگیر اگر توانی
کردیم به پرسشی قناعت****زین بیش همی مکن گرانی
گر دست‌رسی بدی به بوسی****کاری بودی هزارگانی

غزل شماره 305: گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی

گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی****واتش اندر خرمن من می‌زنی
پردهٔ شب را بدین دوری چرا****بر فراز روز روشن می‌زنی
من ز سودای تو بر سر می‌زنم****تو نشسته فارغ و تن می‌زنی
ای ببردستی بطراری ز من****من ندانستم که این فن می‌زنی
آستین بشکرده‌ای بر کشتنم****طبل خود در زیر دامن می‌زنی
تیر مژگان را بگو آهسته‌تر****کو نه اندر روی دشمن می‌زنی
بوسه‌ای من بر کف پایت دهم****مدتی آن بر سر من می‌زنی

غزل شماره 306: دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی

دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی****چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم****روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت****مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم****کنون حیران بماندستم از این گفتار بی‌معنی

غزل شماره 307: نام وصل اندر زبانی افکنی

نام وصل اندر زبانی افکنی****تا دلم را در گمانی افکنی
راست چون جان بر میان بندد دلم****خویشتن را بر کرانی افکنی
از جهان آن دوست داری کاتشی****هر زمان اندر جهانی افکنی
چشمت اندر تیر بارانش افکند****زلف چون در حلق جانی افکنی
چون قرین شادیی خواهم شدن****بر سپهر غم قرانی افکنی
گر کنم در عمر دندانی سپید****در نواله‌ام استخوانی افکنی
پادشاهی در نکویی چت زیان****گر نظر بر پاسبانی افکنی
طالعی داری که خورشیدی شود****سایه گر بر آسمانی افکنی
هجر را گویی که کار انوری****بوک با نام و نشانی افکنی
با سروکاری چنینش درخورست****اینکه در پای چنانی افکنی

غزل شماره 308: سر آن داری کامروز مرا شاد کنی

سر آن داری کامروز مرا شاد کنی****دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب****زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا****برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا****وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت****چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی

غزل شماره 309: بی‌گناه از من تبرا می‌کنی

بی‌گناه از من تبرا می‌کنی****آنچه از خواریست با ما می‌کنی
سهل می‌گیرم خطاکاری تو****ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی
من خود از سودای تو سرگشته‌ام****هر زمان با من چه صفرا می‌کنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب****چشمم از خونابه دریا می‌کنی
جان نخواهم برد امروز از غمت****وعدهٔ وصلم به فردا می‌کنی
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی****شاد باش احسنت زیبا می‌کنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست****این دلیریها از آنجا می‌کنی
انوری چون در سر کار تو شد****بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی

غزل شماره 310: آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی

آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی****دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون بجز جور و جفاکاری نداری روز و شب****پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان****چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر****جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیده‌ای****شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی

غزل شماره 311: از من ای جان روی پنهان می‌کنی

از من ای جان روی پنهان می‌کنی****تا جهان بر من چو زندان می‌کنی
آشکارا گشت رازم تا ز من****خندهٔ دزدیده پنهان می‌کنی
خون دلهای عزیزان ریختن****گرچه دشوارست آسان می‌کنی
زهره کی دارد به کردن هیچکس****آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی
هرچه ممکن گردد از جور و جفا****با دل مسکین من آن می‌کنی

غزل شماره 312: ناز از اندازه بیرون می‌کنی

ناز از اندازه بیرون می‌کنی****وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی
هرچه من از سرکشی کم می‌کنم****در کله‌داری تو افزون می‌کنی
ماه رخسارت نه بس در میغ هجر****نیز با این جور گردون می‌کنی
چون به یک نوع از جفا تن دردهیم****تازه صد نوع دگرگون می‌کنی
اینت دستی کاندرین بازی تراست****نیک خار از پای بیرون می‌کنی
هر زمان گویی که من نیک آورم****این سخن باری بگو چون می‌کنی
در حساب انوری هرگز نبود****کز تو این آید که اکنون می‌کنی

غزل شماره 313: باز آهنگ بلایی می‌کنی

باز آهنگ بلایی می‌کنی****قصد جان مبتلایی می‌کنی
با وفاداری که دربند تو شد****هر زمان قصد جفایی می‌کنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو****زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی
گه گهی گر می‌کنی ما را طلب****آن نه از دل از ریایی می‌کنی
کیمیای وصل تو ناید به دست****زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم****یا مرا طال بقایی می‌کنی
گردی از عشاق کشتن شادمان****راست پنداری غزایی می‌کنی

غزل شماره 314: دوستا گر دوستی گر دشمنی

دوستا گر دوستی گر دشمنی****جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل****انده جانست وان در می‌زنی
برنیارم سر گرم در سرزنش****ساعتی صد بار در پای افکنی
تا همی دانی که در کار توام****رغم را پیوسته در خون منی
چند گویی خونت اندر گردنت****بس به سر بیرون مشو گر کردنی
با منت چندین چه باید کارزار****چون مصاف من ببوسی بشکنی
چون فلک با انوری توسن نگشت****مردمی کن درگذر زین توسنی

غزل شماره 315: در حسن قرین نوبهار آیی

در حسن قرین نوبهار آیی****در جور نظیر روزگار آیی
چون شاخ زمانه‌ای که هر ساعت****از رنگ دگر همی بیارایی
هر وعده که بود در میان آمد****ماند آنکه تو باز در کنار آیی
در کار تو می‌فروشود روزم****آخر تو چه روز را به کار آیی
گویی به سرم که از تو برگردم****تا با سر نالهای زار آیی
سوگند مخور که من ترا دانم****دانم که به قول استوار آیی
گر عشق ز انوری درآموزی****حقا که به کفر یار غار آیی

غزل شماره 316: این همه چابکی و زیبایی

این همه چابکی و زیبایی****این چنین از کجا همی آیی
چون مه چارده به نیکویی****چون بت آزری به زیبایی
مه نخوانم ترا معاذالله****مه نهانست تا به پیدایی
ماه سرد و ترست و رنگ‌آمیز****شب دو و بی‌قرار و هرجایی
کی توان کردنت همی مانند****که تو خورشید عالم‌آرایی

غزل شماره 317: ای همه دلبری و زیبایی

ای همه دلبری و زیبایی****بر دلم هیچ می‌نبخشایی
دل مسکین فدای رنج تو باد****شاید اندی که تو برآسایی
ای سرم را ز دیده لایق‌تر****خونم از دیده چند پالایی
کارم از دست چرخ پرگرهست****چرخ را دستبرد ننمایی
گر بخواهی به حکم یک فرمان****گره هفت چرخ بگشایی
دل به تو دادم و دهم جان نیز****انوری را دگر چه فرمایی

غزل شماره 318: خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی****احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی
ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر****سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی
بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید****بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی
گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد****غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی
الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم****دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی
گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من****من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی
نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی****نی دست آن نداری هین زود می چه پایی
گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی****تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی

غزل شماره 319: ای روی تو آیت نکویی

ای روی تو آیت نکویی****حسن تو کمال خوبرویی
راتب شده عالم کهن را****هردم ز تو فتنه‌ای به نویی
معروف لبت به تنگ‌باری****چونان که دلت به تنگ‌خویی
بردی دل و در کمین جانی****یارب تو از این همه چه جویی
گویی شب وصل با تو گویم****الحق تو کنی خود آنچه گویی
در کوی غمت به جان رسیدم****گفتم تو کجا و در چه کویی
گفتا بدو روزه غیبت آخر****تا چند ز یک سخن که گویی
من هم به جوار زلف آنم****کز عشوه تو در جوال اویی

غزل شماره 320: ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی

ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی****بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی
در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت****یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی****بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از من****هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر****ای زودسیر دیرست تا تو بهانه‌جویی

غزل شماره 321: قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی

 

قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی****روی بنمای که امروز چنین دارد روی
در عذر و گره موی ببند و بگشای****که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی
ای شده پای دلم آبله در جستن تو****چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی
سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من****باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی
انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست****گر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی

بعدی                              قبلی

 

دیوان اشعار اوحدالدین انوری_رباعیات


 


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 605
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,753
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,631
  • بازدید ماه : 17,842
  • بازدید سال : 257,718
  • بازدید کلی : 5,871,275