دیوان بیدل دهلوی_غزلیات2500تا2700
غزل شمارهٔ 2501: ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامانکن
ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامانکن****چمن تا در برت غلتد حنایی را گریبان کن
اثر پروردهٔ یاد نگاه اوست اجزایم****ز خاکم سرمهکش در دیده و عریان غزالان کن
به تمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی****دوییتا محو گردد خانهٔ آیینه ویرانکن
درین گلشن که بال افشانی رنگست بنیادش****توهم آشیانی در نوای عندلیبان کن
غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد****به ذوق امتحان رنگی اگر داری پر افشانکن
به شور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت****دمی در جیب خاموشی نفس دزیده توفان کن
صفای عافیت تشویش صیقل برنمی دارد****اگر آسودگی خواهی چو سنگ آیینه پنهان کن
تحیر میزند موج از غبار عرصهٔ امکان****نم اشکی اگر در لغزش آیی ناز جولان کن
شکوه همتت آیینه در ضبط نفس دارد****هوا را گر مسخر کردهای تخت سلیمان کن
ندارد قدردانی جز ندامت کوشش همت****به دست سوده چندی خدمت طبع پشیمان کن
بهار هستی انداز پر طاووس میخواهد****به یک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران کن
چو صبح از صنعت وارستگی غافل مشو بیدل****بهچین دامنی طرح شکست رنگ امکانکن
غزل شمارهٔ 2502: دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو کن
دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو کن****گر مایل نازی سوی این آینه روکن
شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔکس نیست****ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند****در جوهر این آینه چاکیست رفوکن
منظور وفا گر بود امداد ضعیفان****با سبزه خطابیکهکنی از لب جو کن
صد طبلهٔ عطار شکستهست در این دشت****هر خاککه بینی نم آبی زن وبوکن
تحقیق خیالات مقابل نپسندد****تمثال پرستی سر آیینه فرو کن
برچینی دل غیر شکستن چه توانکرد****ابریشم این ساز نوا باخته مو کن
زین ورطه نرستهست کسی بیسر تسلیم****زان پیش کهکشتی شکند فکر کدو کن
از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغست****هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن
بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست****آن روی امیدی که نداری همه سو کن
بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است****چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
غزل شمارهٔ 2503: سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن
سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن****پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش****تا قافله آرام پذیرد جرسی کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد****گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباریست****کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن
بیکسب هوس کام تمنا نتوان یافت****گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشیست****ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالیست****یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است****تا باد چراغی نشوی بینفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد****گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
غزل شمارهٔ 2504: صف حرص و هوا در هم شکستی کجکلاهی کن
صف حرص و هوا در هم شکستی کجکلاهی کن****دل جمع است ملک بینیازی پادشاهی کن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت****سراب وهمگو در چشم مغروران سیاهی کن
برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا****قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی کن
تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی****فلک گو کشتی جمعیت امکان تباهی کن
ز رنگ آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت****به خویش آورده رویی سیر گلزار الا هی کن
تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمیخواهد****همه گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن
ز طبل و کرّونای سلطنت آواز میآید****که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی کن
حق است آیینهدار جوهر احکام تنزیهت****برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن
مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را****فریب غیر وهمی بود اکنون قبله گاهی کن
تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی****ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی کن
جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد****تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی کن
شهود حق ندارد این کنم یا آن کنم بیدل****به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی کن
غزل شمارهٔ 2505: رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن
رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن****پر افشانده را بسم الله بخت آزماییکن
ز غفلت چند ساز نغمههای بیاثر بردن****به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن
ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد****ز خود گر بر نیایی نوحهای بر نارسایی کن
نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد****مژه بردار و رفع شکوههای بیعصایی کن
دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل****تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبههسایی کن
نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمیخواهد****به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن
ز پیشآهنگی قانون عبرتها مشو غافل****به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن
حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی****چو محو جلوهاشگشتی دو عالم خودنماییکن
حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو****شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن
نفس تا بینشان گشتن کمین زندگی دارد****غبارت را به هر رنگیکه میخواهی هواییکن
تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری****اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن
سحاب فضل از هر قطره استعداد میریزد****نهای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن
جهان غیرست تا الفتپرست نسبت خویشی****ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن
فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت****غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن
غزل شمارهٔ 2506: در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من****چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم****چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت****رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن****چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود****خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست****چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است****جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد****میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست****شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت****چون نگه در پردهٔ شب روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم غافل از عجزم مباش****آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم****این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
غزل شمارهٔ 2507: آزادی آخر بد باخت با من
آزادی آخر بد باخت با من****رنج کمر شد چینهای دامن
مزدور عجز است تسلیم الفت****دل هر چه برداشت گشتم دو تا من
زیر و بم عمر روشن نگردید****کاین شور عبرت او بود یا من
یارب چه پرداخت سحر تعین****خلقی شهید است زین خونبها من
غافل مباشید از فهم اسرار****معنی خیالان یادیست با من
دل بر که بندم رنگ از چه گیرم****از هر دو عالم چون او جدا من
هر جا رسیدم یک نغمه دیدم****یارب کجاییست این جابجا من
خود سنج وهمی با بیش و کم ساز****مفت ترازوست مثقال یا من
دل زین خرابات دیگر چه جوید****زد شیشه بر سنگ آمد صدا من
هنگامهٔ وهم بگذار مگذر****من تا کجا او، او تا کجا من
بیدل به خود هیچ طرفی نبستم****در معنی او بود این بیوفا من
غزل شمارهٔ 2508: چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن
چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن****جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد****گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت****شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد****چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم****چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم****پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ****حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند****چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد****صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
غزل شمارهٔ 2509: نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن
نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن****اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن
کجاست موقعشناس راحت که کم کشد زحمت تردد****به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن
قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین****که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن
غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی****به حسرت سرمه میخروشد هزارکوه صدا به دامن
جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی****گرفتم ای گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن
چه شیشه سازیست یا رب اینجا بهکارگاه دماغ مجنون****کهکردهکهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن
چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را****ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن
به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان****به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن
نفس بهار است غنچهٔ دل نیام زامداد غیر غافل****چو رنگ گل آتشی که دارم نمیبرد التجا به دامن
بهانهٔ درد هم کمالیست در طریق وفاپرستی****عرق دمد تا من اشک بندم به دوش چشم حیا به دامن
بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد****ز شرم پوشیدهام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن
غزل شمارهٔ 2510: عرق دارد عنان احتیاج بینقاب من
عرق دارد عنان احتیاج بینقاب من****ره صد دیر آتشخانه واکردهست آب من
به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد****چو مژگان سیلها خفتهست در موج سراب من
ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم****که گردد خامشی صور قیامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش****پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به خود تا میگشایم چشم از شرم آب میگردم****تنکروییست پر بیگانهٔ وضع حباب من
درین گلشن که شبنمکاری خجلت جنون دارد****گلم اما خیال رنگ میگیرد گلاب من
ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن****به رنگ شعله حیرانم چه میخواهد شتاب من
نمو در مزرعم پای به دامن خفتهای دارد****ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من
ندانم در کمین انتظار کیستم یارب****ز بالین میدمد امشب پر پروانه خواب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمیگنجد****ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل****نمیدانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
غزل شمارهٔ 2511: محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من
محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من****ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من
به تحقیق چه پردازم که از نیرنگ دانشها****دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من
قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمیداند****چو شبنم گوشهٔ چشمیست مینای شراب من
غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل****همان خاکم اگر آرام گیرد اضطراب من
ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را****که در وزن کمی بسیار پیش آید حساب من
به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه میپرسی****چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من
به هر بی آبرویی چشمهٔ آیینهٔ یأسم****که نقش هر دو عالم شسته میجوشد ز آب من
به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا****کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من
به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمیخیزم****ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من
به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت****ورق گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من
درین محفل ندارد هیچکس خونگرمی الفت****مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من
تهی از خود شدن بیدل به بیمغزی کشید آخر****درین دریا پُر از خود بود چون گوهر حباب من
غزل شمارهٔ 2512: به وهم این و آن خون شد دل غفلتپرست من
به وهم این و آن خون شد دل غفلتپرست من****وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم****ز پرواز نگاهکیست یارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد بهکمظرفی حبابم را****محیطی میکنم تعمیر اگر بالد شکست من
حریف بیخودیها کیست کز چشم جنون پیما****خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من
رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم****زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من
ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی****حذر از جرأت ای ظالمکه پر صافست شست من
به این سستی که میبینم ز بخت نارسا بیدل****کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من
غزل شمارهٔ 2513: ز شوخی تا قدح میگیرد آن بیدار مست من
ز شوخی تا قدح میگیرد آن بیدار مست من****به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم****به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد****نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی****لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم****گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم****نگین نقشم گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل****نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
غزل شمارهٔ 2514: گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن
گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن****رنگ میبالید تاگردید رنگین انجمن
عارف از سیرگریبان دهر را دل میکند****میشود خلوت به حکم چشم حق بین انجمن
عالمی رفت از خود و برخاست آشوب جنون****سایهٔ بال پری کردهست سنگین انجمن
بینشان شوقی که نیرنگش برون است از حساب****با فقیران خلوت است و با سلاطین انجمن
گوشهای میخواستم زین دشت بیتابی غبار****مشورت از هرکه جستمگفت برچین انجمن
گر خورد بر گوشت آواز سپند از مجمری****در وداع وهم دارد رقص تحسین انجمن
ناکجا با هرجنون طبعی طرف باید شدن .****لب بهم بند وتهیکن ازسخن چین انجمن
زین علایق هیچ چیزت خار دامنگیر نیست****گر تو میخیزی نمیگردد شلایین انجمن
خود گدازی مطلبی چون شمع انشا کردهایم****مصرع ما را ندارد تاب تضمین انجمن
ما حریفان جهدها داربم و تنها میرویم****ازگرو تازیست در هر خانهای زین انجمن
برخود از غوغا نمیچید اینقدر سامان ناز****یاد اگر میکرد از یاران پیشین انجمن
ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم****آن تغافل این نگاه آن خلوت و این انجمن
بیدل اینجا تر زبانان مایهٔ درد سرند****شمع گر خاموش گردد گوید آمین انجمن
غزل شمارهٔ 2515: جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من
جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من****بیستون زار است هر جا میرسد فرهاد من
اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت****دانه افکندهست بیرون قفس صیاد من
نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت****خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من
سیلییگر میکند باگردش رنگم طرف****صدگلستان بهله میپوشدکف استاد من
قلقل مینای دل یارب صفیر یادکیست****رنگهای رفته بر میگردد از فریاد من
از مقیمان تغافلخانهٔ ناز توام****روزگاری شدکه یادم رفته است از یاد من
دود شمعم فطرت آشوب دماغکس مباد****خواب پر دور اوفتاد از سایهٔ شمشاد من
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات****کاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من
آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم****شدگره درکوچهٔ نی نالهٔ آزاد من
عرض جوهر شد حجاب معنی اگاهیام****دیده در مژگان نهفت آیینهٔ فولادمن
جز عرق چیزی نگردد حاصل ازکسبکمال****خاک بودم آب گشتم اینک استعداد من
جور گردون بیدل از دست ضعیفی میکشم****نالهٔ نگذشته بر لب از که خواهد داد من
غزل شمارهٔ 2516: تمثال فنایم چه نشان کو اثر من
تمثال فنایم چه نشان کو اثر من****خودبین نتوان یافتن آیینهگر من
گمکرده اثر چون نفس باز پسینم****کو هوش که از آینه پرسد خبر من
جمعیت شبنم گره بال هوایی ست****تدبیر اقامت چه کند با سفر من
در نسخهٔ تجرید تعلق چه حدیث است****چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من
من آینه پردازم و دل شعبده انگیز****ترسم که مرا جلوه دهد در نظر من
چون ابر ز بس منفعل نشو و نمایم****پرواز عرق میشود از سعی پر من
زین سعی که جز لغزش پا هیچ ندارم****تا چند چو اشک ابله بندد کمر من
هر جا تپشم محو شد از خویش نهانم****شب در نفس سوخته دارد سحر من
تا بر الم بیکسیام ناله نخندد****از سرمه توان سایه فکندن به سر من
عریان تنیی هست درین معرکه بیدل****این جامه که تنگی ننماید بهبر من
غزل شمارهٔ 2517: خار خار کیست در طبع الم تخمیر من
خار خار کیست در طبع الم تخمیر من****چون خراش سینه ناخن میکشد تصویر من
بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من****نیست ممکن گر کشند از رنگ گل تصوبر من
از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خواندهاند****در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من
برکه بندم تهمت قاتل که تا صبح جزا****خونم از افسردگی کم نیست دامنگیر من
شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند****دوده گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من
یا رب آن روزی که گیرد شش جهت گرد شکست****بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من
از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنیست****میدود چون مو سحر بر آستین شبگیر من
انفعال بیوفایی بر محبت آفت است****دام مینالد چو زنجیر از رم نخجیر من
چون سحرتا دست یازمگرد جرات ریختهست****پر تنک کردهست نومیدی دم شمشیر من
آب میگردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست****خاکگردیدن مگر شوید خط تقصیر من
عمرها شد دل به قید وهم وظن خون میخورد****رحم کن ای یأس بر مجنون بیزنجیر من
از نشان مدعا چون شمع دور افتادهام****تا سحر هرشب همین پر میگشاید تیر من
عمر رفت و همچنان سطر نفس بیمسطر است****ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من
بیدل از طور کلامم بیتأمل نگذری****سکته خیز افتاده چون موج گهر تقدیر من
غزل شمارهٔ 2518: زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من****چون آبله در پای من افتاد سرمن
مینای سرشکم می سودای که دارد****عمریست پری میچکد از چشم تر من
چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است****بر ریشه تنیدهست هجوم ثمر من
ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست****اشک است گر از رشته برآید گهر من
آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان کرد****در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش****شامم شبخون بود که زد بر سحر من
تا جوهر آیینهام از پرده برون ریخت****عیب همه کس گشت نهان در هنر من
خرسندی طبع از همه اقبال بلند است****چون می ز دماغیست فلک پی سپر من
عریانیام آیینهٔ تحقیق ندارد****رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
من خود بهخیالش خبر از خویش ندارم****تا در چه خیالست ز من بیخبر من
گفتند به دلدار که دارد غم عشقت ****فرمود همان بیدل بی پا و سر من
غزل شمارهٔ 2519: درین وادی که مییابد سراغ اعتبار من
درین وادی که مییابد سراغ اعتبار من****مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من
کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی****نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمیبالد****بهجای نغمه یکسر عقده پروردهست تار من
بهاین آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد****چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم****مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من
فنا مشتاقم اما سخت بیسرمایه آهنگم****فلک چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعیکه پرتو در شبستان عدم دارد****سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من
ندارد هستیام غیر ازعدم مستقبل و ماضی****چو دریا هر طرف در خاک میغلتد کنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه میجوشد****تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد****به هر جا میروم آیینه میگردد دچار من
چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل****نیام گوهر که خودداری تواند شد حصار من
غزل شمارهٔ 2520: ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من
ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من****بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد****گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن****چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم****نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم****خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من
جنونکو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل****که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بهخود منسوبکن تا بر تو افزایم****عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمیباشد****ز من تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کردهای مپسند از آن فتراک محرومم****هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر بهاین رنگست سامانش****پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام اما زیارتخانهٔ ننگم****تو میآیی و من آسوده آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل****که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من
غزل شمارهٔ 2521: سوخته لالهزار من رفته گل از کنار من
سوخته لالهزار من رفته گل از کنار من****بیتو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من
دوش نسیم مژدهای گل به سر امید زد****کز ره دور میرسد سرو چمن سوار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعدهات****آینه موجگل زند تا ابد از غبار من
گر همه زخم خوردهام گل زکف تو بردهام****باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم کجاست تا کنم آرزوی وصل****راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من
عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه****گرد نفس نمیکند هستی من ز عار من
آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید****سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من
کاش به وامی از عرق حق وفا ادا شود****نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من
خاک تپیدنم که برد گرد مرا بهکوی تو****بنده حیرتم که کرد آینهات دچار من
ظاهر و باطن دگر نیست به ساز این نشاط****تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من
گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست****بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من
غزل شمارهٔ 2522: نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من
نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من****مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال نالهام نشو و نمای طرفهای دارم****دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمیدانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم****که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد****اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کردهام نومید پیدایی****مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم****قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بیانفعال دور باش عبرتم دارد****نمیگرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری****به فتراک نفس عمریست میلرزد شکار من
نمیدانم هوس بهر چه میسوزد نفس یا رب****تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستیام بیدل****قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من
غزل شمارهٔ 2523: به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من
به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من****بقدر جوهر از آیینه میبالد صفیر من
سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی****بهملک نیستی روکن مگر یابی نظیر من
دراین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او****تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من
به عبرتکردهام آیینهٔ نقش قدم روشن****تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من
به زیر چرخ فریاد نفس دزدیدهای دارم****چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من
به چندی جانکنی موی سفیدی کرده ام حاصل****توان فهمید سعی کوهکن از جوی شیر من
چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمیخواهم****مگر مژگان ترگردد زمانی دستگیر من
گهر در پردهٔ آبیکه دارد چاک میگردد****بهفکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من
ازین مشت غبار آرایش دیگر نمیآید****مگر ریزد جنون در جیب پروازی عبیر من
اثر از زخم نخجیرم دو بالا میزند ساغر****به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من
شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید****مزاج چینیام موی دگر دارد خمیر من
بهکنج بیخودی بیدل دماغ التفاتی کو****که شور حشر را افسانه گیرد گوشه گیر من
غزل شمارهٔ 2524: به پهلو ناوک درد که دارد گوشهگیر من
به پهلو ناوک درد که دارد گوشهگیر من****که میخواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من
چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من****همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من
چه امکانست پیچد نالهام درگنبد گردون****چو موج باده زین مینا برون جستهست تیر من
من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم****به طبع خنده و میناست افسون صفیر من
به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم****که رفعت بر نمیدارد چو نقش پا سریر من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمیباشد****به چندین لوح یک خط میکشد کلک دبیر من
الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم****گداز خویش میباشد چو طفل اشک شیر من
به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل****به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من
به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم****که چون سایه به پایکس نپیچیدهست قیر من
ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم****چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من
نشانم روشن است اما سر و برگ تسلیکو****هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من
به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل****بجزحسرت نبود آبیکه شد صرف خمیرمن
غزل شمارهٔ 2525: هویی کشید کلک قیامت صریر من
هویی کشید کلک قیامت صریر من****صد نیستان گداخت گره در صفیر من
خاک زمین فقر گلستان دیگر است****زان چشم بلبلی که دمید از حصیر من
هر جا عیار اول و آخرگرفتهاند****خطیست از قلمرو کلک دبیر من
چون نقطهام نشاند به صد عرش امتیاز****جز پشت ناخنی که ندارد سریر من
فرصت شمار کاغذ آتش زدهست عمر****از زود یک دو گام به پیش است دیر من
پوشیده نیست راز هواداری عدم****پیداست از نفس که چه دارد ضمیر من
زین دامگاه گر بپرد کس کجا رود****پرواز حیرتست ز مرغ اسیر من
رفتم ز خویش لیک به پهلوی عاجزی****برخاستن چو سایه نشد دستگیر من
در عرصهای که نیست نشان غیر بینشان****چون نی نفس بس است پر و بال تیر من
چون صبح خرقهایست نفس باف نیستی****باری که بستهاند به دوش فقیر من
زین قامت خمیدهٔ صد حرص در رکاب****غافل نیام هنوز جوان است پیر من
گردی که کردهام عرقی کن فرو نشان****پرواز تا کی ای ادب ناگزیر من
بیدل شکست چینی دل را علاج نیست****نقاش صنع مو نکشید از خمیر من
غزل شمارهٔ 2526: تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من
تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من****زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من
سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد****که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیدهام به حضور دل نرسیدهام****چه نمایم آنچه ندیدهام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن****ننهفت عیبکفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی****قدمی درآبله بشکنمکه به خود رسد تک و تاز من
ز ترانهای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم****ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو****شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیدهام به تغنیی****که خمد به افسری فلک سر سجدهکار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفتهام به سجود یاد تو خفتهام****سر زانوییکه نداشتمکه نمود جای نماز من
اگرم غبار زمینکنی وگر آسمان برین کنی****من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
غزل شمارهٔ 2527: چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من
چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من****هستی خطیست و قف جبینگداز من
دامن به چین شکست ز نومیدی رسا****دستی در آستین به هر سو دراز من
آخر تلاش لغزش پا دامنم کشید****هموار شد خیال نشیب و فراز من
برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک****دیگر مجو قیام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه همواری زبان****برهم زدم لبی که همان بود گاز من
تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است****خالیست در بساط سخن جای ناز من
وحشت غبار عمر ندانم کجا رسید****مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من
مینا شکسته در سر ره گریه میکند****چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من
زبن فطرتی که ننگ خیالات آگهیست****دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من
دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش****بیرون در نشاند مرا پاس راز من
سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند****بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من
غزل شمارهٔ 2528: حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من
حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من****گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من
نالهها در سینه از ضبط نفس خون کردهام****آشیان لبریز نومیدیست از پرواز من
حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود****تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من
لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگیام****نیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز من
دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است****در چه رنگ افتاده است آیینهٔ گلباز من
مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کردهام****نالهای کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند****نغمهای دارم که آتش میزند در ساز من
گوش گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباش****اینقدر ها بسکه تا دل میرسد آواز من
با مزاج هستیام ربطی ندارد عافیت****رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من
شمع را در بزم بهر سوختن آورده است****فکر انجامم مکن گر دیدهای آغاز من
چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزادهام****در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
اینقدر بیدل به دام حیرت دل میتپم****ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من
غزل شمارهٔ 2529: گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من
گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من****که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه میپرسی****مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم****درین صحرا سیاهی هم نمیگردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم****جبین چندان که گل کردم عرق کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم****که پیغام وصال او به گوش من رسید از من
چو مژگان کز خمیدن میکند ساز نگه باطل****قد پیری به طومار هوسها خط کشید از من
به یاد گفتوگو ناقدردان مدعا رفتم****بهاری داشتم اما تأمل گل نچید از من
به یاد جلوهات مرهون حسرت دارم آغوشی****که هر جا حیرتی گل کرد مژگان آفرید از من
تپیدم ناله کردم داغ گشتم خاک گردیدم****وفا افسانهها دارد که میباید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید****محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک میدانم****که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل کفیل نالهٔ دردی****نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
غزل شمارهٔ 2530: بینشان حسنیکه درس جلوه میخواند ز من
بینشان حسنیکه درس جلوه میخواند ز من****عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند ز من
نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست****چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من
آبیار مزرع خاموشیام اما چه سود****شوق میکارد نفس تا ناله رویاند ز من
شهپر عنقاست موج جوهر آیینهام****مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند ز من
بر غبار الفت این دشت دست افشاندهام****یأس میترسم جنون را هم برون راند ز من
هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمیآید برون****داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من
نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار****کاش بیبرگی پر پروانه رویاند ز من
داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا****آنقدر گردی نمییابد که بنشاند ز من
سایهداران بهکه دیگر بر ندارم سر ز خاک****تا توانایی دل موری نرنجاند ز من
چون حباب آیینهام چشمیست آنهم بینگاه****آه از آن روزیکه حیرت دامن افشاند ز من
در مقامی کامتحان گیرد عیار اعتبار****مایه تمثالیستگر آیینه بستاند ز من
تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند****خامشی را هم محبت ناله میداند ز من
بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس****دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من
غزل شمارهٔ 2531: خم قامت نبرد ابرام طبع سختکوش من
خم قامت نبرد ابرام طبع سختکوش من****گران شد زندگی اما نمیافتد ز دوش من
تسلی کشتهام چون موج گوهر لیک زین غافل****که خاکست اینکه مینوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن****ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که میباشم****که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لبگشودنها****ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه میکردم اگر بیپرده میکردم تماشایت****ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم****محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بیزبانم در ادبگاه نگاه او****که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده میدیدم****مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمیدانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل****سحر در جیب میآید تبسمگلفروش من
غزل شمارهٔ 2532: بههر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من
بههر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من****سیاهی افکند در خانهٔ خورشید داغ من
به بو یی زپن بهارم وا نشد آغوش استغنا****عیار شرمگیرید از تریهای دماغ من
به رنگ نشئهٔ می رفتهام زین انجمن اما****همان خمیازه نقش پاست در یاران سراغ من
حباب اینجا عرق تا چند برروی هوا مالد****پری را از نگونی منفعل دارد ایاغ من
شبستانها درین دشت انجمن ساز جنون دیدم****سیاهی تا کجا افتاده است از روی داغ من
جهانی جستجویم دارد و من نیستم پیدا****نفس سوز ای هوس تا آتش افتد در سراغ من
غبار از خاک میبالم شرار از سنگ میجوشم****به هر صورت خیال او نمیخواهد فراغ من
تماشای بهار انشا خط نارستهای دارم****هنوز از سایه قامت میکشد دیوار باغ من
ازین آب و هوا بیدل به رنگ غنچه مختل شد****مزاج بوی گل پرورده ناموس دماغ من
غزل شمارهٔ 2533: ز خودداری نفس میزد تب و تاب چراغ من
ز خودداری نفس میزد تب و تاب چراغ من****در آتش تاختم چندانکه شد هموار داغ من
سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد****تغافل کم فضایی نیست در کنج فراغ من
گل جمعیت رنگم پریشان کرد ناکامی****مگر گرد سرت گردم که بندد دسته باغ من
خیالت در دل هر ذره گم کردهست اجزایم****غبار خود شکافد هرکه میخواهد سراغ من
اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد****نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من
بهپاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمیآیم****مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من
به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این****تو تا نگشودهای لب کج نمیگردد ایاغ من
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را****که من میسوزم و بوی تو میآید ز داغ من
غزل شمارهٔ 2534: بسکه ناموس وفا داردکمین حال من
بسکه ناموس وفا داردکمین حال من****هرکه بسمل گشت میبندد تپش دربال من
بیخودی در بال حیرت میرسد آیینهام****میتوان کردن به رنگ رفته استقبال من
ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست****جوهر آیینه میباشد زگرد بال من
دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم****ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من
در دل هر ذره گرد وحشتم پر میزند****گر همه آیینهگردی نیست بیتمثال من
نسخهٔ داغست و سامان سواد سوختن****میتوان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من
کو جنونی کز نفس شور قیامت واکشم****چون شرر تفصیل چندین گلخن است اجمال من
جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست****آتشم خاکستر افتادهست در دنبال من
همچو گل بیدل خمار انفعالی میکشم****شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من
غزل شمارهٔ 2535: همچو بویگل ز بس بیپرده است احوال من
همچو بویگل ز بس بیپرده است احوال من****میشود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
دادهای مشتی غبارم را به باد اما هنوز****خاک میربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موجگهر فهمیدنیست****برسخن عمریست میپیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش****هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش****سکته میخواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخست****یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بیسبب فرصت شمار خجلت بیکاریام****همچو تقویم کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام میسوزد نفس****گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم بهنومیدیگذشت****ز آتش دل هم نمیسوزم مپرس احوال من
ربشهها دارد غبار من زمین تا آسمان****مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
غزل شمارهٔ 2536: آهبا مقصدتسلیمنپیوستممن
آهبا مقصدتسلیمنپیوستممن****نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من
نسبت سلسلهٔ ریشهٔ تاکم خون کرد****پا به گل داشتم و آبلهها بستم من
خاصهٔ غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ****هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من
نیست گل بیخبر از عالم نیرنگ بهار****تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من
زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست****هست اقبال بلندم که سر پستم من
خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست****نفسی چند کنون ماهی این شستم من
مفت آرام غبار است سجود در عجز****چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من
غیر تسلیم رهایی چه خیالست اینجا****وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من
دلگمگشتهکه در سینه سپندیها داشت****گرهی بود ندانم بهکجا بستم من
همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید****درکجایم بنمایید اگر هستم من
نیستی شیخکه نفرت رسد از رندانت****تو خمار از چهکشی بیدل اگر مستم من
غزل شمارهٔ 2537: چنین کشتهٔ حسرت کیستم من
چنین کشتهٔ حسرت کیستم من****که چون آتش ازسوختن زیستم من
نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون****نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من
نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم****پری میفشانم کجاییستم من
اگر فانیام چیست این شور هستی****وگر باقیام از چه فانیستم من
بناز ای تخیل ببال ای توهم****که هستیگمان دارم و نیستم من
هوایی در آتش فکندهست نعلم****اگر خاک گردم نمیایستم من
نوایی ندارم نفس میشمارم****اگر ساز عبرت نیام چیستم من
بخندید ای قدردانان فرصت****که یک خنده برخویش نگریستم من
در این غمکده کس ممیراد یارب****به مرگیکه بیدوستان زیستم من
جهان گو به سامان هستی بنازد****کمالم همین بسکه من نیستم من
به این یکنفس عمرموهوم بیدل****فنا تهمت شخص باقیستم من
غزل شمارهٔ 2538: بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من
بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من****چون صبح نفس جامه درید ازکفن من
یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد****شد چشم پری بخیهٔ دلق کهن من
یارب زنظرها به چه نیرنگ نهان ماند****برق دو جهان شمع قیامت لگن من
بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند****بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من
تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت****گردن همه جا رست چو مو از بدن من
رنگی ننمودم ز بهارت چه توان کرد****حیرانم و آیینهگری نیست فن من
شمع سحرم پیریام افسون تسلی است****خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من
گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست****گفتم نگه کار به عبرت فکن من
عمریست تماشایی سیر دل تنگم****در غنچه شکستهست دماغ چمن من
فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید****شد پخته جهانی ز نفس سوختن من
یک دل گهر رشتهٔ افکار کفافست****گو پای خری چند نبندد رسن من
جز مبتذلی چند که عامست در این عصر****بیدل نرسیده است به یاران سخن من
غزل شمارهٔ 2539: تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من****همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کردهاند****رنگهای رفته میبندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم****دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیدهام مانند صبح****کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربیست****نیست بیتجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبههام پامال کرد****عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد****موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات امّا چه سود****داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنیام را بسکه در پستی نشاند****خاک میلیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کردهام****واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بیندامت قابل ارشاد نیست****از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد****ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
غزل شمارهٔ 2540: گلی که کس نشد آیینهاش مقابل او من
گلی که کس نشد آیینهاش مقابل او من****دری که بست و گشادش گم است سایل او من
چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم****دلیکه زورق طاقت شکست ساحل او من
در این تپشکده بیاختیار سعی وفایم****غمش به هر که کشد تیغ بال بسمل او من
کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت****که شمع بود دل و سوختم به محفل او من
به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت****چرا غبار خودم گر نرفتم از دل او من
به عالمی که وفا تخم آرزوی تو کارد****دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من
کسیکه برد به خاک آرزوی جوهر تیغت****به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من
غبار تربت مجنون بهاین نواست پرافشان****که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من
رهاکنید سخن سازی جهان فضولی****خجالت است که گوید زبان قایل او من
ز خود چه پرده گشایم جز او دگر چه نمایم****حق است آینهٔ او، خیال باطل او من
به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم****کریم مطلق من او گدای بیدل او من
غزل شمارهٔ 2541: ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من
ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من****همه حیرتم بهکجا روم به رهت سری نکشیده من
به چه برگ ساز طربکنم زچه جام نشئه طلبکنم****گل باغ شعله نچیده من می داغ دل نچشیده من
چوگل آنکه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه گشوده تو****چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من
چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حیرتم****که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من
تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش****همه اشکگشته بهرنگ شمع و زچشم خود نچکیده من
می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا****ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من
چو نگاهگرم به هر طرفکهگذشته محمل ناز تو****چو دلگداخته از پیات به رکاب اشک دویده من
تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه آبرو****به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من
نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی****به سواد درد تو کی رسم الفی ز نالهکشیده من
چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر****که برم بر آب شکفتگی به طراوت گل چیده من
بهکدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل****چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من
من بیدل و غم غفلتی که ز چشم بند فسون دل****همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من
غزل شمارهٔ 2542: بعد مردن گر همین داغست وحشتزای من
بعد مردن گر همین داغست وحشتزای من****خاک هم خالی در آتش مینماید جای من
گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است****در دل مأیوس خود یارب نلغزد پای من
صد جنون شور قیامت میتپد درگرد یاس****از ادبگاه خموشی تا لب گویای من
آرزوها بسکه در جیب نفس خون کردهام****بال طاووس است اگر موج است در دریای من
کو تأمل تا به کنه نسخهء خاکم رسد****بیغباری نیست خط صفحهٔ سیمای من
ای هوس چونگل فریب عشرت از رنگم مده****خون پروازیست در بال قفس فرسای من
روزگاری چشم مجنون داشت مشق گردشی****گردباد است این زمان در مکتب صحرای من
دستگاه عبرت اینجا جز تعلق هیچ نیست****میگشاید چشم من چون شمع خار پای من
کیست رنگ معنی از لفظم تواند کرد فرق****باده چون آب گهر جوشید با مینای من
دیدهٔ آهو نگردد تهمت آلود بیاض****صبح یک خواب فراموشست از شبهای من
هستی موهوم عرض بینشانی هم نداد****ازنفس خون شد صدای شهپر عنقای من
میکشم چون صبح از اسباب این وحشتسرا****تهمت ربطی که نتوان بست بر اجزای من
فرصت ازکف رفت و دلکاری نکرد، افسوس عمر****کاروان بگذشت و من در خواب مردم وای من
کارگاه حیرتم بیدل خموشی باف نیست****ناله دارد تار و پود صورت دیبای من
غزل شمارهٔ 2543: چونگهر هر چند بر دریا تند غوغای من
چونگهر هر چند بر دریا تند غوغای من****در نم یک چشم سر غرقست سرتا پای من
ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست****بیشتر از سایه میبوسد زمین اعضای من
مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست****جز غبار خوبش ننشیندکسی بر جای من
اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم****بر سر مژگان وطن کردهست دیدنهای من
منع در سعی طلب ترغیب سالک میشود**** لنترانی داشت درس همت موسای من
زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا****قامت خمگشتهگردید ابروی ایمای من
لفظ ممکن نیست برمعنی نچیند دقتی****باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من
نالهٔ محو خیالت قابل تحریر نیست****هر قدر ننوشتهام بیپرده است انشای من
در جنون عریانیام تشریف امنی دیگر است****یا رب این خلعت نگردد تنگبر بالای من
از غبار شیشهٔ ساعت قدح پر میکنم****خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من
سایهام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس****نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من
غزل شمارهٔ 2544: در خور گل کردن فقرست استغنای من
در خور گل کردن فقرست استغنای من****نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من
از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جستهام****در غبار وحشت دی میتپد فردای من
سایهٔ مویی زکلک خود تصورکرد وبس****نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من
ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت****رنجهکرد افشاندن اینگرد پشت پای من
مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو****عالمی آیینه میپردازد از سیمای من
نقش مهرخامشی چون موج برخود میتپد****در محیط حسرت طبع سخن پیرای من
پردهٔ ناموس بیرنگیست شوخیهای رنگ****میدری جیب پریگر بشکنی مینای من
از سبکروحی درون خانه بیرونم ز خوبش****چون نگه در دیدهها خالیست از من جای من
اینقدرها لالهٔ گلزار سودای کیام****بیچراغان نیست دشت و در ز نقش پای من
عمرها شد حسرتم خون گشتهٔ پابوس اوست****صفحه میباید حناییکردن از انشای من
یاد ایامی که از آهنگ زنجیر جنون****کوچهٔ نی بود یکسر جاده در صحرای من
شمع این محفل نیام لیک از هجوم بیخودی****در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من
هیچکس خجلت نقاب ربط کمظرفان مباد****نشئه عمری شد عرق میچیند از صهبای من
کرد بیدل سرخون جمعیتم آخر چوشمع****داغ جانکاهی همان ته جرعهٔ مینای من
غزل شمارهٔ 2545: دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من
دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من****قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم****چون نفس میجوشد از هر دل تپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست****خودنمایی میدهد آخر به باد اجزای من
هر نفس کز دل کشیدم خامشی افشاند بال****میزند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی****همچو شمع آخرسر منگشت نقش پای من
صافی دل در غبار عرض استعداد رفت****موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشنتر است****جاده پرداز است برق ناله در صحرای من
حسن هرجا جلوهگر شد عشق میآید برون****عرض مجنون میدهد آیینهٔ لیلای من
تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود****دام دارد بر هوا صیاد بیپروای من
همچو برق آغوش از وحشت مهیا کردهام****طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من
پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت****عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من
غزل شمارهٔ 2546: شمع صفت دیدنیست عجز جنون زای من
شمع صفت دیدنیست عجز جنون زای من****سر به هوا میدود آبلهٔ پای من
بال فشان میروم لیک ندانم کجا****بر پر من بستهاند نامهٔ عنقای من
بسکه به رویم عرق آینهٔ شرم بست****ماند نهان از نظر صورت پیدای من
همقدمگرد باد تاختم از بیخودی****گردش ساغر شکست گردن مینای من
خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فکند****روی ورق پشت کرد مشق چلیپای من
تا ز نم انفعال صورتی آرم بهعرض****دام نکرد از حباب آینه دریای من
با همه آزادگی منفعل هستیام****حیف که چینوار نیست دامن صحرای من
غیر فسوس از نفس یک سخنم گل نکرد****هر چه شنیدم زدل بود همین وای من
ضعف به صد دشت و در میکشدم سایهوار****تا به کجایم برد لغزش بی پای من
چند نفس خون کنم تا به خود افسون کنم****سوختم و وا نشد در دل من جای من
خواه ادب پروریم خواه گریبان دریم****غیردرین خیمه نیست جز من و لیلای من
داغ شو ای عاجزی نوحه کن ای بیکسی****با دو جهان شد طرف بیدل تنهای من
غزل شمارهٔ 2547: گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من
گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من****رفتن رنگی تواندکرد خالی جای من
کیستگردد مانع انداز از خود رفتنم****شمع مقصد میشود چون شمع خار پای من
گر همه افسون جاهم بستر آراییکند****خواب نتوان یا فتن بر اطلس دیبای من
همچو دریا خار خارم را جگر میافکند****ناخنی چون موج اگر میبالد از اجزای من
عمر ها شد انفعال از آستانت میکشم****کاش نقش سجدهای میبست سر تا پای من
بر امید حلقهٔ آغوش فتراک کرم****داد دامان دعا هم دست ناگیرای من
آنسوی اندیشهام هنگامه ساز خامشی است****جهد آن دارم که دل هم نشنود غوغای من
تا نفس پر میزند دل محو اسباب است و بس****رشتهها بسیار دارد گوهر دربای من
نشئهٔ شور دماغم پر بلند افتاده است****میدرد چون صبح جیب آسمان سودای من
بینیاز دستگاه وحشت است آزادیام****زحمتی چیدن ندارد دامن صحرای من
چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن****آتش دلگر نپردازد به حالم وای من
بیدل ازکیش نفس سرمایگان دیگر مپرس****نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من
غزل شمارهٔ 2548: دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من
دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من****نقش پاگمکرد پیش پا ندیدنهای من
چون نفس از هستی خود در غبار خجلتم****کز جهانی برد آسایش تپیدنهای من
الفت هستی چو صبحم نردبان وحشت است****چین دامن نیست جز بر خویش چیدنهای من
شور محشر گوش خلقی وانکرد اما چه سود****اندکی نزدیک میخواهد شنیدنهای من
شمع ماتمخانهٔ یاسم زاحولم مپرس****بیتو در آغوش مژگان سوخت دیدنهای من
خاکساری آبیارم چون نهالگرد باد****گرد میگردد بلند از قدکشیدنهای من
سیر جیب امن امکان بود بیسعی گداز****همچو شمع آمد بهکار از هم چکیدنهای من
پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نیست****خاک افسردن به فرق آرمیدنهای من
ریشهٔ واماندهم رنگ نمو گم کردهام****با رگ یاقوت میجوشد دوبدنهای من
چون ثمر بیدل به چندین ریشه جولان امید****تا شکست خود رسید آخر رسیدنهای من
غزل شمارهٔ 2549: سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من
سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من****عقدهٔ دلگشت آخر آرمیدنهای من
آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست****درد میجوشد چو تبخال از دمیدنهای من
صد بیابان آرزو بیجستجو طی میشود****تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من
آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم****رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من
از مقیمان بهارستان ضعف پیریام****گل زنقش پا به سر دارد خمیدنهای من
عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز****دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من
از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز****میتپد هر ذره در یاد تپیدنهای من
جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد****اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من
بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گداخت****چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من
وحشتم غیر از کلاه بینشانی نشکند****دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من
همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب****تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من
وحشتم فالگرفتاریست بیدل همچو موج****نیست بیایجاد دام از خود رمیدنهای من
غزل شمارهٔ 2550: فلک نبست ره صبح لاابالی من
فلک نبست ره صبح لاابالی من****پلگ داغ شد از وحشت غزالی من
به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال****دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من
خم بنای سجودم بلندیی دارد****که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من
دماغ چینی اقبال موی بینی کیست****جنون فقر اگر نشکند سفالی من
کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود****کری بهگوش جهان بست هرزه نالی من
به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم****قفس تراش برآمد شکسته بالی من
در انتظارکه محومکه همچو پرتو شمع****نشسته است ز خود رفتنم حوالی من
گدای خامشم اما به هر دری که رسم****کریم میشنود حرف بیسوالی من
طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود****نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من
به هر چه گوش نهی قصهٔ پریشانیست****تنیده است بر آفاق شیر قالی من
فروغ کوکب عشاق اگر بهاین رنگ است****به اخگری نرسد تا ابد زگالی من
چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید****به هیچ فصل نموهای پایمالی من
غزل شمارهٔ 2551: انفعال باطن خاموش دارد بوی خون
انفعال باطن خاموش دارد بوی خون****ریزش صهباست هر جا شیشه میگردد نگون
کاملان در خاکساری قدر پیدا میکنند****چون عیار رنگ زر کز خام میگردد فزون
ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم****رفته گیرید اعتماد از خانههای بیستون
با مراد نیک و بد یکسان نمیگردد فلک****این خم نیلی که دیدی رنگها دارد جنون
سرمهسا چشمی دو عالم را به جوش آورده است****کیست دریابد که خاموشی چه میخواند فسون
اینقدر بر علم و فن مغرور آگاهی مباش****آخر این دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون
دعوی پیشی مکنکز واپسانت نشمرند****بیشتر رو بر قفاتازیست سعی رهنمون
مشت خاک ما که از بیانفعالی بسته سنگ****یک عرق گر گل کند آیینه میآید برون
سرنگونیهای ماه نو دلیل عبرت است****موج لب خشکی تری دارد چراغ آبگون
هر که را دیدم توانایی به خاک افکنده بود****بیدل اینجا نیست غیر از مرکب طاقت حرون
غزل شمارهٔ 2552: ببینم تاکیام آرد جنون زین دامگه بیرون
ببینم تاکیام آرد جنون زین دامگه بیرون****پری افشاندهام در رنگ یعنی میتپم در خون
بقدر هستی از بیاختیاری ساختم اما****به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون
جنون عالم ازگرد سحر بیپرده است اینجا****بقدر داغ اختر پنبه سامان میکند گردون
تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد****زمانیگر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون
گشاد دل به آغوش تعلقها نمیسازد****چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون
جهانی را شهید بینیازی کردهام اما****طرب خونی ندارد تاکنم رخت هوس گلگون
چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند****نرفت آخر به زیر خاک همگنج از کف قارون
به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم گشتم****به چندین سکته چون نی مصرعی را کردهام موزون
به بزمکبریا ما را چه امکانست پیدایی****مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون
سواد آگهی گر دیدهٔ هوشت کند روشن****به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون
مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل****بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون
غزل شمارهٔ 2553: جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون
جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون****چو مجنون کاش سازد گرد ما با دامن هامون
سراغ عافیت از برگ برگ این چمن جستم****کجا آرام کو راحت جهانی میتپد در خون
مقیم سایهٔ بید از چمن دارد فراغتها****به رفع بیکسیکم نیست مو هم برسر مجنون
درین گلزار ممکن نیست از تحقیق گلچیدن****ز دامان زمین یکچشم حیران گیر تا گردون
تبسم نسخه از لعلشکه دارد تاب بردارد****رگ یاقوت میگردد نمایان زین خط موزون
فنون نرگسش هر جا کتاب سحر پردازد****به جیب خم نگاه چشم حیرانست افلاطون
تب شوق که میجوشد ز مغز استخوان من****که از نبضم چوتار شمع آتش میجهد بیرون
سواد اضطراب موج این توفان نشد روشن****حباب آن به که عینک بشکند در دیدهٔ جیحون
گرفتم واشکافی پردهٔ رمز نفسها را****چه خواهی خواند جز اوهام از این سطر هوا مضمون
بهغیر از عشق رنگی نیست حسن بینیازی را****همه گر نام لیلی بردهای گل میکند مجنون
مپرسید از نسیم ناتوان پرواز ایجادم****دم صبح ازل بودم نفس گل کردهام اکنون
به این عجزی که در بنیاد طاقت دیدهام بیدل****مگر کوهی شوم تا ناله پردازم من محزون
غزل شمارهٔ 2554: ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون
ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون****بهروی گل ننشیند ز شرم رنگ برون
خیال آن مژه خون میکند چه چاره کنم****دل آب گشت و نمیآید این خدنگ برون
زمانه مجمع آیینههای ناصاف است****درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون
حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد****شرار کوفته میآید از دو سنگ برون
بساط صلح گر از عافیت نگردد تنگ****کسی ز خانه نیاید بهعزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر به این رنگست****نرفته است مسلمانی از فرنگ برون
به لاف پیش مبر دعوی توانایی****که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون
ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد****نفس جنون زده میآید از تفنگ برون
دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست****نشستهایم ز آیینه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نیستان دارد****نشد صدا هم ازین کوچههای تنگ برون
هزار سنگ به دل کوفتیم لیک چه سود****میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون
نفس نیاز خرام که میکنی بیدل****که سنگ سبزه نیارد بهاین درنگ برون
غزل شمارهٔ 2555: گر ز بزم آن بت ساقی لقب آید بیرون
گر ز بزم آن بت ساقی لقب آید بیرون****شیشهها جام بهکف تا حلب آید بیرون
تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می****چون برم نام لبش گل زلب آید بیرون
گر زند بال هوا داری مست نگهش****تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون
ننگ غیرتکدهٔ عشق به عرض آمدهایم****همچو تبخال که از جوش تب آید بیرون
پردهٔ نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام****حیف کز خامهٔ خورشید شب آید بیرون
جستن از وسوسهٔ شیر و پلنگ آنهمه نیست****مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون
لب ما پردهدر راز تمنا نشود****ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون
گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست****هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون
سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد****کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون
آه از آن سرکه درین غمکدهٔ یاس چو صبح****ازگریبان به هوای طرب آید بیرون
نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل****تا کلامت همه جا منتخب آید بیرون
غزل شمارهٔ 2556: ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین
ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین****هرکجا پا مینهی آیینه میبوسد زمین
گر چه میدانیم دل هم منظر ناز تو نیست****اندکی دیگر تنزل کن به چشم ما نشین
غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نهایم****تیغ خوابانیدهای دارد نگاه شرمگین
دستگاهت هر قدر بیش است کلفت بیشتر****در خور طول است چینهایی که دارد آستین
عالمی در سایه میجوید پناه از آفتاب****گر عیار مهرگیری نیست بی آثار کین
پا به دامن کش که دارد عجز پیمای طلب****عشرت روی زمین از آبله زیر نگین
لذت دنیا نمیسازد بهکام عافیت****عالمی خفتهست در نیش از هوای انگبین
چون شرار از وحشت کمفرصتیهای وصال****حیرت آیینه میگردد نگاه واپسین
کی توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشید زد****منکه پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین
پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند****شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین
گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است****دیگر از عقبا چه میبیند نگاه دوربین
چند خواهی حسرت دیدار ینهان داشتن****چشم میروید درین محفل چو شمع از آستین
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان****موج عرض تازهرویی دارد از چین جبین
غزل شمارهٔ 2557: بهکنج ابروی دلدار خال فتنه کمین
بهکنج ابروی دلدار خال فتنه کمین****سیاهپوش سیه خانهایست گوشهنشین
چو سایه جذبهٔ خورشید او سراپایم ****چنان ربود که نگذاشت سجدهام به جبین
سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس****خیال خال سیاه تو کرده است کمین
هوای گلشن یاد ترا بهاری هست****کزو چو شعله توان کرد نالهها رنگین
چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم****جراحتیست که دارد تبسمی نمکین
به شعلهکاری غیرت هزار دوزخ نیست****بسوز هستیام اما به سوی غیر مبین
به جلوهات رگ گلدسته بند مژگانم****بهار میچکد اینجا ز دامن گلچین
ز بس به حسرت رنگ حنا گداختهام****ز خاک منکف پای تو میشود رنگین
هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب****تو میخرامی و من نقش بستهام به زمین
چو کوه غیر زمینگیریام علاجی نیست****شکست در ره من شیشهها دل سنگین
تپیدن از چه جرس وام بایدم کردن****نفس ندارم و دل ناله میکند تلقین
ز سر برآر هواهای عافیت طلبی****به عالمیکه منم سایه نیست سایهنشین
درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست****بهار هم زپر رنگ میکند بالین
بهار لالهٔ این باغ دیدهای بیدل****تو هم بهخاتم دل داغ نه بهجای نگین
غزل شمارهٔ 2558: بیسراغی نیست گرد هستی وحشت کمین
بیسراغی نیست گرد هستی وحشت کمین****نقش پای جلوهای داریم در خط جبین
بندگی ننگ کجی از طینت ما میبرد****می تراود راستی در سجده از نقش نگین
وضع نخوت خاکیان را صرفهٔ آرام نیست****گردباد آشفتگی میچیند از چین جبین
جلوهٔ اسباب منظور تغافل خوشتر است****سخت مکروهست دنیا چشم اگر داری ببین
اهل دنیا در تلاش غارت یکدیگرند****خانهٔ شطرنج را همسایه نگذارد کمین
اعتبارات غرور و عجز ما پیداست چیست****از نفس یک پیرهن بالیدهتر آه حزین
خاکساری طینت گل کردن تشویش نیست****گر قیامت خیزد از جا بر نمیخیزد زمین
از حلاوتهای دنیا سوختن خرمن کنید****کو حصول شمع گیرم موم دارد انگبین
زندگانی دامگاه اینقدر تزویر نیست****از شمار سبحهٔ زاهد عرق ریز است دین
وضع خاموشی محیط عافیت موج است و بس****از حباب اینجا نفس دارد حصاری آهنین
دوری اصل اینقدر کلفت سراغ نیستی است****کرد آتش را وداع سنگ خاکستر نشین
بیدل امشب در هوای دامنشگل میکند****همچو شاخ گل مرا صد پنجه از یک آستین
غزل شمارهٔ 2559: شکست حادثه بر ما نیافت دست کمین
شکست حادثه بر ما نیافت دست کمین****نرفت دامن عریان تنی به غارت چین
صفای دل نکشد خجلت گرانی جسم****بهآب آینه مشکل نمد شود سنگین
کدام ذره که خورشید نیست در بغلش****هزار آینه دارد حقیقت خود بین
مباش بیخبر از مغز استخوان قلم****غبار کوچهٔ فکر است معنی رنگین
درِین تپشکده الفت کمین رفتن باش****خوش است پا به رکابی مقیم خانهٔ زین
به درد عشق همان عشق محرم تو بس است****بساط شوخی عجز از شکست رنگ مچین
درپن چمن مخور از رنگ و بو فریب نشاط****بجز غبار تو چیزی نمیدمد ز زمین
ز سعی شعله خوشست آشیان طرازی داغ****بلند رفتهای ای ناله ساعتی بنشین
به راه حسرت پرواز نام چون طاووس****نشاندهام ز هوس رنگها به زیر نگین
نه عیش دانم و نی غم جز اینقدر دانم****که چون جرس همه جا ناله میکنم به حنین
ز اشک دیدهٔ بیدل چو غنچه خون گردد****اگر کند کف پای ترا حنا رنگین
غزل شمارهٔ 2560: نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین
نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین****سرنوشت ماست نام دیگران همچون نگین
یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست****جلوه در کار و ندیدن جای حیرانیست این
از رگ هر برگگل پیداست مضمون بهار****این چمن درکار دارد دیدهٔ باریک بین
جز عرق زان عارض رنگین کسی را بهره نیست****غیر شبنم خرمن این گل ندارد خوشه چین
تا وفا از سجدهاش عهد درستی بشکند****بر میان زنار باید بستن از خط جبین
وادی امید بیپایان و فرصت نارسا****میروم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین
صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود****خانهٔ آیینه ما نیست جز یک گل زمین
در بساطی کز هوس فکر اقامت کردهایم****خانهٔ پا در حنا نتوان گرفتن همچو زین
سایه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن****نیست هستی جز گمان گو پرده بردارد یقین
سربه سنگی آیدت کز خود بری بوی سراغ****میدهد تمثالت از آیینه و نام از نگین
ای سپند آن به که از وضع خموشی نگذری****ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین
با مروت آشنایی نیست اهل حرص را****دیدههای دام نبود خانهٔ مردم نشین
چون غبار از عجز پیمان خیالی بستهایم****تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین
فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوهاش****اندکی یاد خرامش کن قیامت آفرین
تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش****همچونی در دلگره مفکن ز چین آستین
غزل شمارهٔ 2561: نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این
نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این****کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این
هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست****شکسته بر گل رنگی که دسته بستنش است این
نفس کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی****در آتش است سپندی که گرم جستنش است این
به حیرت آینه بشکن نفس به سرمه گره زن****که نقش عافیتی داری و نشستنش است این
عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت****جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این
بلندی مژه سامان کن از مراتب همت****به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این
نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل****جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این
غزل شمارهٔ 2562: فلک چه نقشکشد صرف بند و بست جبین
فلک چه نقشکشد صرف بند و بست جبین****مگرزمین فکند طرحی ازنشست جبین
به سجده نیز ز بار قبول نومیدیم****زمین معبد ما بود پشت دست جبین
نگین عبرتی از سرنوشت هیچ مپرس****دمیدهگیر خطی چند از شکست جبین
ز صد هزار جنون و فنون نخواهی یافت****به غیر سجدهٔ عجز از بلند و پست جبین
به پیش خلق دنی عرض احتیاج مبر****به خاک جرعه نریزد قدح پرست جبین
بلند و پست جهان زیردست همواریست****ز عضوهاست سرافرازتر نشست جبین
به هیچ سوز حیا گرم ننگری بیدل****عرق اگر دهد آیینهات بهدست جبین
غزل شمارهٔ 2563: چون هلالم بیخم تسلیم آن اختر جبین
چون هلالم بیخم تسلیم آن اختر جبین****غوطه در خط جبین زد بسکه شد لاغر جبین
یاد آهنگ سجودش آب میسازد مرا****از حیا همچون عرق دزدیدهام سر در جبین
سایهام از شیوهٔ همواریام غافل مباش****کز جبین تا نقش پاگلکردهام یکسر جبین
در دبیرستان نیرنگ تعلق خواندنیست****معنی صد خیر و شر ازیکورق دفتر جبین
کلفت اسباب ما را داغ صد تدبیر کرد****دردسر میبندد اینجا ناز صندل بر جبین
زبنهار ای اخگر از داغ محبت دم مزن****تا نگردانی عرق پرداز خاکستر جبین
یارب این مقدار بیتاب سجود کیستم****میچکد عمریست چول شمعم ز چشم تر جبین
با چنین عجزیکه دارد صورت بنیاد من****حق تعظیمی است همچول سجدهام بر هر جبین
دلم هوایت را کرده ای دوست****تا بقدر شبنمی در نم زند ساغر جبین
انفعال آیینهٔ پاداش اعمالم بس است****میکنم تا یاد عقبا میشود کوثر جبین
بیدل از کیفیت بنیاد تسلیمم مپرس****خانهٔ آیینه دارد تا برون در جبین
غزل شمارهٔ 2564: ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین
ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین****عرق شو و نفسی گریه کن بهحال جبین
ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم****چه سجدههاکه نگردید پایمال جبین
تواضع آینهدار کمال مرد بس است****چو ماه از خم ابروکنید بال جبین
ز سجده محرم قرب بساط ناز شو****بهخاک ختم عروج است اتصال جبین
تر است از عرق شرم تشنهکامی حرص****ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین
ثبات چهره گشای بنای تسلیم است****قضا نخواست ز همواری اختلال جبین
کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست****بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین
عروج منسب اقبال بیتلاش خوش است****چو مه به چین مشکن دامن کمال جبین
کسی به مشق خط سرنوشت را نرسید****هزار صفحه سیه کرد احتمال جبین
چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل****چو گل کند کف پا من کنم خیال جبین
غزل شمارهٔ 2565: دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین
دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین****همچو شمع کشته خواباندم علم در استین
با همه الفت چو موج از یکدگر پهلو تهیست****عالمی زین بحر جوشیدهست رم در استین
باطن این خلق کافرکیش با ظاهر مسنج****جمله قرآن در کنارند و صنم در آستین
دامنافشان بایدت چون موج از این دریا گذشت****چند چون گرداب بندی پیچ و خم در آستین
شوق بیتابیم ما را رهبری در کار نیست****اشک هر جا سر کشد دارد قدم در آستین
گر تأمل پرده بردارد ز روی این بساط****هر کف خاکیست چندین جام جم در آستین
دم زدن شور قیامت خامشی حشر خیال****یک نفس ساز دو عالم زیر و بم در آستین
پنجهٔ قدرت رهین باد دستیها خوش است****تا به افسردن نگردد متهم در آستین
در جنون هم دستگاه کلفت ما کم نشد****ناله عریان است و دارد صد الم در آستین
دعوی کاذب گواه از خویش پیدا میکند****چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستین
سرکشی در تنگدستیها مدارا میشود****سودنست انگشتها را سر بهم در آستین
بسکه بیدل عام شد افلاس در ایام ما****نقش ناخن هم نمیبندد درم در آستین
غزل شمارهٔ 2566: گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین
گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین****میکشد خشکی کف اهل کرم در آستین
در قمار زندگی یا رب چه باید باختن****چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین
برگ و ساز بیبری غیر از ندامت هیچ نیست****سرو چندین دست میسابد بهم در آستین
ناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیست****خامهام زپن دست دارد صد رقم در آستین
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم****نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن****یک گلم هم درگریبانست و هم در آستین
این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد****همچو گل دستی که بر سر میزدم در آستین
وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست****پنجهٔ اهل کرم خفتهست کم در آستین
بیقناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن****تا به کی چون مار میگردی شکم در آستین
پیرگشتی غافل از قطع تعلقها مباش****صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین
تا به رنگ مدعا دست هوس افشاندهام****کردهام بیدل گلستان ارم در آستین
غزل شمارهٔ 2567: سر طرهای به هوا فشان ختنی ز مشکتر آفرین
سر طرهای به هوا فشان ختنی ز مشکتر آفرین****مژهای بر آینه بازکنگل عالمی دگر آفرین
ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو****به تو التماسیگریهام دو سه خندهگل به سر آفرین
سر زلف عربده شانهکن نگهی به فتنه فسانهکن****روش جنون بهانهکن زغبار من سحر آفرین
ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم****به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین
بهکمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان****به صدفکسی چه دهد نشان ز حقیقت گهر آفرین
حذر از فضولی وهم و ظن تو چه میکند به جهان من****در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین
منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان****رقم حقیقت رنگ شو، بهشکست نامه بر آفرین
چمنیست عالم بیبری ز طرب شکاری عافیت****چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین
سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن****چو غبار نم زده گو فلک سر ما به زیر پر آفرین
بهکلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی****کهکسی نمیطلبد زتو صلهای دگر مگر آفرین
غزل شمارهٔ 2568: خواه غفلت پیشگی کن خواه آگاهی گزین
خواه غفلت پیشگی کن خواه آگاهی گزین****ای عدم فرصت دو روزی هر چه میخواهیگزین
ذره تا خورشید امکانگرم از خود رفتن است****یکقدم با هر چه جوشد شوق همراهیگزین
هر قدر غفلت فزونتر لاف هستی بیشتر****ای طلسم خواب ازین افسانه کوتاهی گزین
چند در آتش نشانندت به افسون غرور****اختصار ناز چون شمع سحرگاهیگزین
دستگاه مشت خاک ناتوان پیداست چیست****ای غبارت رفته بر باد آسمان جاهی گزین
هیچکس خود را نمیخواهد غبارآلود عجز****ای گدا گر اختیاری باشدت شاهی گزین
پرتو شمع هدایت درکمین غفلت است****خضر اگر زبن دشت مطلوبستگمراهی گزین
جاه اگر بالد همین شاهیست اوج عبرتش****ازکمال فقر باش آگه هواللهیگزین
هر دو عالم شوخی پست و بلند ناز اوست****گر نگه قاصر نباشد ماه تا ماهی گزین
در تماشاگاه هستی کور نتوان زبستن****محرم آن جلوه شو یا مرگ ناگاهی گزین
اعتبار اندیشهای بیدل ندامت ساز کن****شمع محفل بودن آسان نیست جانکاهی گزین
غزل شمارهٔ 2569: تا بهکی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین
تا بهکی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین****ای خوش آن نامی که نقشش نیست بهتان نگین
گر نهایمحکوم حرصافسانهٔ اوهام چند****بگذر از جام جم و حرف سلیمان نگین
غیر مخموری چه دارد ساغر اقبال جاه****یکقلم خمیازه میبالد ز عنوان نگین
هوش اگر آیینه پردازد دلیل عبرت است****خودفروشیهای نام و قید زندان نگین
کاش رسوایی همینجا در خور زحمت دهند****رشته واری میکشد نام ازگریبان نگین
بس که تخمیر مزاج همت ما وحشت است****نام ما چونگرد میخیزد ز دامان نگین
چون هلال از پیکر خم سر به گردون سودهام****خاتم است اینجا دلیل عزت وشان نگین
سنگ را هم شیشه میسازد تهی از خود شدن****سود نامی هست در اجزای نقصان نگین
صحبت ارباب دنیا مفلسان را میگزد****ظاهر است از روی کاغذ نقش دندان نگین
تا کجا وسعت کند پیدا بساط اعتبار****ناقصان گو پهنتر چینند دکان نگین
با همه شهرتفروشیها بضاعت هیچ نیست****خون همان نام است در زخم نمایان نگین
اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس****در پر طاووس کن سیر چراغان نگین
وحشت تقلید هم بیدل کم از تحقیق نیست****نشئهٔ پرواز دارد چین دامان نگین
غزل شمارهٔ 2570: گر قناعت را توانی داد سامان نگین
گر قناعت را توانی داد سامان نگین****پشت ناخن نیز دارد در کفت شان نگین
ای حباب از خود فروشی شرم باید داشتن****یک نفس فرصت نمیارزد به بهتان نگین
دوش همت چند زیر بار منت خم شود****مفت آن خاتم که نپسندید احسان نگین
نیست ممکن از طلسم خودفروشی جستنت****نقش نتواندکشیدن پا ز دامان نگین
هر چه نومید است در رفع جنون دستگاه****هرکه را ره نیست در چاک گریبان نگین
گر همین سازگرفتاریست بال اشتهار****دام هم در راه ما چیدهست دکان نگین
جوهر اقبال نقد هرتنک سرمایه نیست****فلس ماهی تا کجا نازد به سامان نگین
جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه****موم شو تا باج گیری از درشتان نگین
سستی طالع ز بس افسردگی دربار داشت****نام ما هم سر به سنگ آمد زدامان نگین
ای نفس سرمایه اقبالت فریبی بیش نیست****چون هوا از شبنمش بندند پیمان نگین
بیدل ازگل کردن نامش گریبان میدرٌد****نقش چون تار نظر در چشم حیران نگین
حرف و
غزل شمارهٔ 2571: پر نارساست سعی تحیر کمند او
پر نارساست سعی تحیر کمند او****ای ناله همتی ز نهال بلند او
برقی به ماه نو زد و گردی به موج گل****از ابروی اشارهٔ نعل سمند او
ناسور را به داغ دوا میکنند و بس****جز سوختن چه چارهکند دردمند او
آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت****آیینه بود مجمرو جوهر سپند او
زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب****تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو
تیغیست آسمان که به انداز زخم صبح****دندان نماست جوهرش از زهرخند او
قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است****یک لغز وار بیش ندیدم کمند او
بیخوابی فسانهٔ طوبی که میکشد****ماییم و سایهٔ مژههای بلند او
بیدل مباش ایمن از آفات روزگار****چون مار خفته در بن دندان گزند او
غزل شمارهٔ 2572: به این موهومیام یا رب که کرد آیینهدار او
به این موهومیام یا رب که کرد آیینهدار او****تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او
سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم****مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او
حریف ساغر خورشید پیمایی که میگردد****سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او
به غیر از ترک هستی از تردد بر نمیآید****نفس پر میخلد در سینهام از خار خار او
چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش****مگر آیینه از بیدانشی گردد دچار او
غرورش زحمت آیینهداران برنمیدارد****تو محو خویش باش اینها نمیآید به کار او
امید وصل تدبیر دگر از ما نمیخواهد****سفید از چشم قربانیست راه انتظار او
هوسپیمای آغوش وصال کیست حیرانم****کنار خود هم افتادهست بیرون ازکنار او
مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد****دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او
تو آگاه از سجود آستان دل نهای بیدل****که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او
غزل شمارهٔ 2573: لباس کعبه پوشید از خط مشکین عذار او
لباس کعبه پوشید از خط مشکین عذار او****نگه را این زمان فرض است طوف لالهزار او
بهارم کرد ذوق محرم فتراک او بودن****به خون خویش چندین رنگ مینازد شکار او
مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا****شب حسرت پرستان را سحرکرد انتظار او
به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل****که پنداری حنا بستهست دست بهلهدار او
به داغی آشناگشتیم مفت عیش موهومی****در ینگلشن گلی چیدیم ما هم از بهار او
ز تکلیف دم تیغش خجالت میکشم ورنه****سر سودایی دارم که بیمغزیست بار او
حیا میخواهد از ما نازکاندامی که از شرمش****دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامهوار او
وطن گر مایهٔ افسردن است آوارگی خوشتر****ز نومیدی گداز سنگ میخواهد شرار او
جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا****دلی آوردهام من هم به امید نثار او
ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد****بیاگرد سرش گردیم تا گردد حصار او
غزل شمارهٔ 2574: گر از موج گهر نشنیدهای رمز خروش او
گر از موج گهر نشنیدهای رمز خروش او****بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او
حیا ساقیست چندانی که حسنش رنگ گرداند****ز شبنم میزند ساغر بهار گلفروش او
چمن جام طرب در جلوهٔ شاخ گلی دارد****که خم گردید از بار سبوی غنچه دوش او
ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پیماید****که شد پا در رکاب از صورت پیمانه هوش او
خروشی میکند توفان چه از دانا چه از نادان****جهان خمخانهای دارد که این رنگ است جوش او
نباید بودن از پشت و رخ کار جهان غافل****چو زنبور عسل نیشی است در دنبال نوش او
غرور خود سری را چارهٔ دیگر نمیباشد****مگر گردد خیال خاک گشتن عیب پوش او
نوای صور هم مشکل گشاید گوش استغنا****چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او
زبان بوی گل جز غنچه بیدل کس نمیفهمد****فغان نازکی دارم اگر افتد به گوش او
غزل شمارهٔ 2575: من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او
من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او****چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او
سخن آب گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش****تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او
نه سریکه سجده بناکند نه لبیکه ترک ثناکند****بهکدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او
سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد****نرسیدهام به عمارتیکه ببالم از در و بام او
به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن****ز چه عالممکه به من ز من نرسیده غیرپیام او
تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم****دری از نفس نشکافتمکه رسم بهگرد خرام او
به هوا سری نکشیدهام به نشیمنی نرسیدهام****ز پر شکسته تنیدهام به خیال حلقهٔ دام او
نه دماغ دیدهگشودنی نه سر فسانه شنودنی****همه را ربوده غنودنی بهکنار رحمت عام او
زحسد نمیرسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی****تو معلم ملکوت شو که نهای حریف کلام او
غزل شمارهٔ 2576: نقاش تاکشد اثر ناتوان او
نقاش تاکشد اثر ناتوان او****بندد قلم ز سایهٔ موی میان او
از بحر عشق رخت سلامتکه میبرد****کشتی شکستن است دلیل کران او
حزنی در ین بساط تحیر نیافتم****شمعیکه مغز نالهکشد استخوان او
راز تو آتشیستکه چون پرده در شود****کام هزار سنگ شکافد زبان او
دارد وداع عافیت از عشق دم زدن****یعنی چو عود سوختنست امتحان او
آن موج تیغش از سر دریا گذشته است****کایینه دارد از دل گوهر فشان او
در وادیی که محمل امید بستهایم****نالد شکست بر جرس کاروان او
عمر شرار فرصت گلزار زندگیست****از همگذشتهگیر بهار و خزان او
تمثال نیست غیر غبار خیال شخص****خلقیست خود فروش متاع دکان او
هر ساز از ترانهٔ خود میدهد خبر****وهم است اگر زمن شنوی داستان او
بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است****آن نیست بینشانکه تو یابی نشان او
غزل شمارهٔ 2577: کو عبرت آگهی که به تحقیق راه او
کو عبرت آگهی که به تحقیق راه او****جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی****کزاشک تیغ آب دهد برق آه او
مأوا کشیدهایم به دشتی که تا ابد****برق آب میخورد ز زبان گیاه او
حیران دستگاه حبابم که بستهاند****نقد محیط در خم ترک کلاه او
دارم به سینه خون شده آهی که همچو صبح ***در کوچههای زخم گشودند راه او
بگذار تا به درد تمناش خون کنند****دل قابل وفاست مپرس ازگناه او
ما عاجزان ز کنج خموشیکجا رویم****آسودهایم ناله صفت در پناه او
زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودیست****دامی فکندهایم به راه نگاه او
آهسته رو که بر دل موری اگر خوری****گردی غبار خاطر خال سیاه او
چندانکه میشود نظر همتت بلند****دارد عروج آینهٔ بارگاه او
گر تار و پودکارگه عشق پروری****جز پنبهزار وهم کتان نیست ماه او
بیدل اگر به عشقکند دعوی وفا****غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او
غزل شمارهٔ 2578: هر چند دورم از چمن جلوهگاه او
هر چند دورم از چمن جلوهگاه او****میخانه است شوق به یاد نگاه او
دارم دلی به سینه کز افسون نرگست****فیروز نیست سرمه به روز سیاه او
آنجا که از اسیر تو جرأت طلب کنند****جز شرم نیستیکه شود عذر خواه او
خوبی ز الفت ذقنت ره به در نبرد****یوسف از آنگریخت در آغوش چاه او
غافل ز خط مباشکه صفهای ناز حسن****درهم شکسته است غبار سپاه او
در وادیی که شرم نقاهت گشوده است****بر چشم نقش پا مژه پوشد گیاه او
محتاج عرض نیست شکوه غرور عشق****گردون چو آستین شکند دستگاه او
نقش قدم نگشته مسیر نمیشود****آیینه داری سر تسلیم راه او
بر سرکشان چرا نفروشیم ناز عجز****ما را شکستهاند به یاد کلاه او
شمعی که محو انجمن انتظار توست****آیینه بر سر مژه بندد نگاه او
بیدل به یاد سرو تو در خون تپید، لیک****موزون نگشت یک الف از مشق آه او
غزل شمارهٔ 2579: منفعلم برکه برم حاجت خوبش از برتو
منفعلم برکه برم حاجت خوبش از برتو****ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو
آینهٔکون و مکان حیرت سیر چمن است****ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو
تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس****حلقهٔ گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو
محرم آن لعل نشدکام تمنایکسی****غیرتبسمکه برد چاشنی از شکرتو
رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزویت****موج تو غلتان چوگهر در طلبگوهر تو
صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش****وانشود زین هوسی چند ره منظر تو
نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر****همت ظرف که کشد بادهٔ بیساغر تو
سعی طلب بی سر و پا جادهٔ تحقیق رسا****سبحه صفت آبلهها خفته برون در تو
خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا****صفر نماید به نظر نقطهای از دفتر تو
بیدل از افسون سخن بلبل باغ چهگلی****رنگ چمن میشکند بوی بهار ازپرتو
غزل شمارهٔ 2580: ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو
ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو****آینهٔ جمال تو آینهٔ جمال تو
از تب و تاب آب و گل تا تک و تاز جان و دل****ریشهٔ کس نمیدود در چمن خیال تو
چرخ به صد کمند چین بوسه زده است بر زمین****بس که بلند جسته است گرد رم غزال تو
بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا****در کف وهم من که داد آینهٔ محال تو
این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال****نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو
خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا****برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو
شیشهٔ ساعت فلک از چه حساب دم زند****راه نفس گرفته است غیرت ماه و سال تو
پیریام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا****هم به در تو میبرم حلقهٔ انفعال تو
تشنهٔ بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی****جرأتم آب میکند از تری زلال تو
باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم گریست****از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو
طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است****رنگ شکسته میپرد بیدل خسته بال تو
غزل شمارهٔ 2581: باز چو صبح کردهام تحفهٔ بارگاه تو
باز چو صبح کردهام تحفهٔ بارگاه تو****رنگ شکستهای که نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر میرود****کیست به خود نمیکند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوهات ریخته است ز هر طرف****عکس به روی آینه آینه درپناه تو
خاک شهید غمزهات گرد کند چه ممکنست****سرمه نمیشود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه میرسد****حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوهام چهرهگشای حیرتست****آینهٔ شکستهای یافتهام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند****هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض****هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست****گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده****دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو
غزل شمارهٔ 2582: نمیگویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو
نمیگویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو****غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو
جهانی میکشد بر دوش فرصت بار ناکامی****تو هم امروز بنشین در سر این راه و فردا رو
نمیباید سپند مجمر افسردگی بودن****به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو
چو آواز جرس تجرید آزادی غنیمت دان****برون زین کاروانها دامن خود گیر و تنها رو
پیام یار میآید کنون ننگ است خودداری****عرق واری به حسرت آب کن دل را و از جا رو
تلاش گوهر نایاب جهدی تند میخواهد****اگر مردی به غواصی زن و بیرون دریا رو
درین محفل به نومیدی چه لازم زندگی کردن****دو روزی هر چه پیش آید طرب کن یا ز دنیا رو
نهال گلشن اقبال پر معکوس میبالد****به رنگ شمع سر چندانکه افرازی ته پا رو
جنون حرص بیوضع قناعت بر نمیآید****تسلی دشمنی چون عمر مفلس در تمنا رو
مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل****همه گر پشه باشی چون پر افشاندی به عنقا رو
غبار من زحد برداشت ابرام زمینگیری****مبادا عشق فرماید که برخیز از در ما رو
به طبع دوستان یادت گرانی میکند بیدل****به دامان فراموشی بزن دست و ز دلها رو
غزل شمارهٔ 2583: به پیری هم نیام غافل ز عشق آنکمان ابرو
به پیری هم نیام غافل ز عشق آنکمان ابرو****حضور قامت خم گشته ایماییست زان ابرو
دم تیغی چو اشک از خون من رنگین نمی گردد****مبادا افتد از مستی به فکر امتحان ابرو
غزل شمارهٔ 2584: مه نو مینماید امشبم از آسمان ابرو
مه نو مینماید امشبم از آسمان ابرو****قدح کج کرده میآید اشارتهای آن ابرو
تعالی الله چه نقشی دلفریب است این نمیدانم****که جوهر در دم تیغ است یا ناز اندر آن ابرو
به این انداز در اندیشهٔ صید که میتازد****که عمری شد همان افکنده است ازکف عنان ابرو
اشارت محو حیرت کن که در بزم تماشایش****به رنگ ماه نو در چشم میگردد نهان ابرو
نه گلشن نرگسی دارد نه دریا موج میآرد****به عالم فتنه میکارد همان چشم و همان ابرو
چرا در خاک و خون ننشاندم دردی که من دارم****چو تیر افکنده است از خویش دورم آن کمان ابرو
خرابی میکنم تعمیر نازی در نظر دارم****ز بخت تیرهٔ من وسمهای میخواهد آن ابرو
ز غفلت شکوهها پرداختم اما نفهمیدم****که خوبان را تغافل گوش میباشد زبان ابرو
جهانی را تحیر بسمل ناز تو میبینم****نمیدانم چه تیغ است اینکه دارد در میان ابرو
به یاد چین ابروی تو دریا را ز امواجش****شکستی میکشد بر دوش چندینکاروان ابرو
اشارت هم به ایمای خیالش بر نمیآید****اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو
به وضع سرکشی لطف تواضع دیدهام بیدل****به چشم مصلحت تیغم به عرض امتحان ابرو
غزل شمارهٔ 2585: بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو
بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو****موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو
پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست****یک قلم دست تهی میروید از اعضای سرو
نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست****طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو
نخوت آزادگی دود دماغکس مباد****یک رکگردن نمایانست سر تا پای سرو
نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد****این چمن بیآب ماند از نارساییهای سرو
شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش****کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو
رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود****از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو
صفر در معنی الفها را یکی ده میکند****طوق قمری میفزاید قدر استغنای سرو
خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن****گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو
بیدل آخر خاک میگردد درین حرمانسرا****عارض رنگینگل تا قامت رعنای سرو
غزل شمارهٔ 2586: بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو
بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو****نالهٔ قمری شد آخر قدکشیدنهای سرو
چیدن دامن دربنگلشن گل آزادگی است****کیست تا فهمد زبان عافیت ایمای سرو
مطلب آزادگیها پر بلند افتاده است****عالمی خم شد به فکر بار ناپیدای سرو
باغبانان قدر آزادی ندانستند حیف****ناله بایستی درینگلشن نشاندن جای سرو
باده را در دامن مینا بهاری دیگر است****آب دارد آبرو تا میرود در پای سرو
شعلهٔ ادراک خاکسترکلاه افتاده است****نیست غیر از بال قمری پنبهٔ مینای سرو
بسکه موزونان ز شرم قامتت گشتند آب****صورت فواره باید ربخت از اجزای سرو
اینقدر رعنا نمیبالد نهال این چمن****سایهٔ نخل که افتادهست بر بالای سرو
پای در زنجیر دورش گفتگو آزادگی****بیدل این سطر تکلف نیست جز انشای سرو
غزل شمارهٔ 2587: ای بسمل طلب پی خون چکیده رو
ای بسمل طلب پی خون چکیده رو****چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو
فرصت در این بهار پر افشان وحشت است****همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو
تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن****یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو
امروزت از امل پی فردا گرفته است****ای غافل از غزل به خیال قصیده رو
سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست****یک پر زدن به همت رنگ پریده رو
ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است****عمریست بار میکشی اکنون خمیده رو
زبن گرد تهمتتی که نفس نام کردهاند****چون صبح دامنی که نداری کشیده رو
کورانه چند در پی عصیان قدم زدن****شایدکه بازگردی از این راه دیده رو
بیوحشتی رهایی ازین باغ مشکل است****از بوی گل به خویش فسونها دمیده رو
زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است****بر نردبان صبح ز دامان چیده رو
قاصد پیام ما نفس واپسین ماست****گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو
بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا****مانند خامه یک خط بینیکشیده رو
غزل شمارهٔ 2588: ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو
ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو****شور سپند محفل حسرت شنیده رو
از پیچ و تاب دام هوس احتراز کن****زین دود همچو شعله غبار کشیده رو
زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست****محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو
آخر ازین زیانکده نومید رفتنست****خواهی رفیق قافله خواهی جریده رو
در گلشنی که رنگ بهارش ندامتست****ای شبنم بهار تماشا ندیده رو
چون شعله در طریق فنا اضطراب چیست****ضبط نفس کن و قدمی آرمیده رو
در تنگنای خانهٔ گردون هلال وار****خواهی سرت به سقف نیاید خمیده رو
ای صبح کاروان فنا سخت بیکس است****بر روی خود همان نفس خود دیده رو
کیفیت گداز دل از می رساتر است****یک جرعه از قرابهٔ ما هم چشیده رو
شاید ز ترک جهد به جایی توان رسید****گامی در این بساط به پای بریده رو
ما از در امید وصالت نمیرویم****گو دل به حسرت آب شو و خون ز دیده رو
پیغام حسرت من بیدل رساندنی است****ای اشک یار میرود اینک دویده رو
غزل شمارهٔ 2589: همچون نفس به آینهٔ دل رسیده رو
همچون نفس به آینهٔ دل رسیده رو****یعنی درین مکان نفسی واکشیده رو
تسلیم خضر مقصد موهوم ما بس است****چون سایه سر به خاک نه و آرمیده رو
آخر به خواب نیستی از خوبش رفتنی است****باری فسانهٔ من و ما هم شنیده رو
زبن دشت خارها همه بر باد رفتهاند****از خود چو سیل بر اثر آب دیده رو
عالم تمام معبد تسلیم بیخودیست****هر سو روی به سجدهٔ اشک چکیده رو
تا سر بر آری از چمن مقصد جنون****بر جادههای چاک چو جیب دریده رو
در خرقهٔ گدایی و درکسوت شهی****سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو
سیر بهار میکدهٔ نازت آرزوست****گامی ز خود برون چو دماغ رسیده رو
گلچینی بهار طرب بی تعلقیست****چونگردباد دامن از این دشت چیده رو
بال امید بسمل این عرصه بسته نیست****پرواز اگر دری نگشاید تپیده رو
رنج خیال مصلحت ساز زندگیست****باریگهیکه نیست به دوشتکشیده رو
بیدل عنان عافیت ماگسسته است****مانند ریشه زیر زمین هم دویده رو
غزل شمارهٔ 2590: نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو
نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو****خشک است جبین یک دو عرق آینهگر شو
حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت****گرتیغ کنندت تو چو آیینه سپر شو
جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن****گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو
تسلیم ز احباب تغافل نپسندد****گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو
ضبط من و ما انجمن آرای شهود است****چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو
گر حسن کلام آینهدار دم پیریست****در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت****مستسقی بیحاصلی آبگهر شو
امید سلامت بجز آفات ندارد****کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو
خواب عدمت به که فراموش نگردد****از بیضه برون در طلب بالش پر شو
در نامه و پیغام یقین واسطه محو است****بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو
هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است****ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو
بیدل به تکلف ره صحرای عدم گیر****زان پیشکه گویند ازین خانه به در شو
غزل شمارهٔ 2591: ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو
ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو****ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو
جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر****یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو
فریاد کوس و کرنا میگویدت کای بیحیا****زبن دنگدنگ روز و شب گر کر نگشتی دنگ شو
همت نمیچیند غنا بر عشوه پا در هوا****چون صبح گرد رفتهای گو یک دو دم اورنگ شو
میدان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان****گر کهنهات خواهی گران با ذرهای همسنگ شو
گلچینی باغ یقین گر نیست تسکین آفربن****اوهام را هم کم مبین خود روی دشت بنگ شو
شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان****یکچند منزل در قدم گرد ره و فرسنگ شو
بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت****چون عکس نتوان دیدنت آیینه گوهر رنگ شو
آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون****هر چند جهل آیی برون سرکوب صد فرهنگ شو
ای بوی موهومی چمن کم نیست سیر وهم ظن****باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو
بیدل به یاد زلف او گر نالهای سر میکنم****تسلیم گوشم میکشد کای بیادب خود چنگ شو
غزل شمارهٔ 2592: نمیگویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو
نمیگویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو****ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو
برآر از عالم تمثال امکان رخت پیدایی****تو کار خویش کن گو خانهٔ آیینه ویران شو
جمال بینشان در پردهٔ دل چشمکی دارد****که در اندیشهٔ ما خاکگرد و یوسفستان شو
جنون از چشم زخم امتیازت میکند ایمن****بقدر بوی یک گل از لباس رنگ عریان شو
به بیقدری ازبن بازار سودی میتوان بردن****گرانی سنگ میزانکمالت نیست ارزان شو
درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی****هزار آیینه است از هرکجا خواهی نمایان شو
طریق عشق دشوارست از آیین خرد بگذر****حریفکفر اگر نتوان شدن باری مسلمان شو
ز گیر و دار امکان وحشتی تا کنج زانویی****به فکر چین دامن گر نمیافتی گریبان شو
هزار آیینه چون طاووس میخواهد تماشایت****بقدر شوخی رنگی که داری چشم حیران شو
به بزم جلوهپیمایی حیا ظرفی دگر دارد****حباب این محیطی در گشاد چشم پنهان شو
ز ساز محفل تحقیق این آواز میآید****که ای آهنگ یکتایی ازین نُه پرده عریان شو
گر از سامان اقبال قناعت آگهی بیدل****بهکنج چشم موری واکش و ملک سلیمان شو
غزل شمارهٔ 2593: کجایی ای جنون ویرانه ات کو
کجایی ای جنون ویرانه ات کو****خس و خاریم آتشخانهات کو
الم پیمایم از کم ظرفی هوش****شراب عافیت پیمانهات کو
تو شمع بینیازبها بر افروز****مگو خاکستر پروانهات کو
اگر اشکی چه شد رنگگدازت****و گر آهی رم دیوانهات کو
اگر ساغر پرست خواب نازی****چو مژگان لغزش مستانهاتکو
گرفتم موشکاف زلف رازی****زبان بینوای شانهات کو
ز هستی تا عدم یک نعره واری****ولیکن همت مردانهات کو
کمان قبضهٔ آفاقی اما****برون از خود سراغ خانهاتکو
بساط و هم واچیدن ندارد****نوا افسانهای افسانهات کو
حجاب آشنایی قید خویش است****زخود گر بگذری بیگانهات کو
ندارد این قفس سامان دیگر****گرفتم آب شد دل دانهات کو
سرت بیدل هوا فرسود راهیست****دماغ کعبه و بتخانهات کو
غزل شمارهٔ 2594: ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو
ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو****هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو
از شمع بزم مقصود نی شعلهایست نی دود****باید پری به هم سود پروانه سوختن کو
ما را برون آن در پا در هوا خروشیست****آنجاکه خلوت اوست امکان یاد منکو
چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی****هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو
افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم****از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو
خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند****هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو
صورتپرستی از خلق برد امتیاز معنی****هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو
آیینهداری وهم برق افکن شعور است****از شمع اگر بپرسی میکند انجمنکو
عمر و شرار یکسر محملکش وداعند****ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو
سر رشتهای ندارد پیچ و خم تعلق****از طرهام نشان ده تا گویمت شکن کو
تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند****آوارهگرد یأسم یارب نصیب من کو
بیدل لباس هستی تاکی شود حجابت****ای غرهٔ تعین آن خرقهٔکهنکو
غزل شمارهٔ 2595: ای فکر نازکت را شبهت کمینی از مو
ای فکر نازکت را شبهت کمینی از مو****تشویش عطسه تا کی مانند بینی از مو
در کارگاه فطرت نام شکست ننگست****باید قلم نبندد نقاش چینی از مو
دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست****اخگر نمیپسندد نقش نگینی از مو
نیرنگ التفاتت مغرور کرد ما را****افسون آفتاب است مار آفرینی از مو
تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد****بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو
کم نیست شخص ما را در کسوت ضعیفی****از رشته دامنیها یا آستینی از مو
بالیدم از تخیل سرکوب آسمانها****بر خود نچیدم اما فرق یقینی از مو
عمریست ناتوانان ممنون آن نگاهند****ای دیدهٔ مروت زحمت نبینی از مو
ما را شکیب دل برد آنسوی خود فروشی****شبگیر کرد بیدل آواز چپنی از مو
غزل شمارهٔ 2596: این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست
این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست****هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود****حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است****بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل****همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن****بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید****ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم****بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت****پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت****تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم****گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی****طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست****سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
غزل شمارهٔ 2597: از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو
از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو****خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو
آبم درین ادبگاه از شرم غفلت شرم****سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو
کو معبد حضوری کز ما برد رعونت****صد حیف پیرگشتیم در جستجوی زانو
هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور****تمثال دل مجوبید نادیده روی زانو
شکر قد دوتایم امروز فرض گردید****عمریست میکشیدم گردن به سوی زانو
مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد****اما نمیتوان خواند حرف مگوی زانو
چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم****شد عمر در جبینم خفتهست بوی زانو
زین فکرهای باطل چیزی نمیگشاید****گیرم فتاده باشم سر درگلوی زانو
بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند****چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو
تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد****یارب پی چه راحت گشتم عدوی زانو
بیدل چو موج گوهر در فکر خوبش خشکم****پیشانیام قدح زد اما به جوی زانو
حرف ه
غزل شمارهٔ 2598: بر شعله تا چند نازیدنکاه
بر شعله تا چند نازیدنکاه****در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت****چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو****ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی****از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید****منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست****الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم****فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد****جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت****تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست****یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری****چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
غزل شمارهٔ 2599: بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه
بسکه میجوشد ازین دریای حسرت حب جاه****قطره هم سعی حبابی دارد از شوق کلاه
میرود خلقی بهکام اژدر از افسون جاه****شمع را سرتا قدم در میکشد آخر کلاه
گیرودار محفل امکان طلسم حیرتیست****تا مژه خط میکشد این صفحه میگردد سیاه
گرد صحرا از رم آهو سراغی میدهد****رفتن دل را شکست رنگ میباشد گواه
عالمی در انتظار جلوهات فرسوده است****جوهر آیینه هم میریزد از دیوار کاه
اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس****همچو پرواز از شکست بال میجویم پناه
نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان****درکمینکاروان خفتهست منزل سر به راه
بسکه پیچ و تاب حسرت در نفس خون کردهام****تیغ جوهردار عریان میکنم در عرض آه
جوهر آیینهای درگرد پیغامم گم است****نالهٔ من میرود جاییکه میگردد نگاه
گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن****دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه
این زمان عرض کمال خلق بیتزویر نیست****جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه
طبع روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست****تا ابد رنگ کلف نتوان زدود از روی ماه
غزل شمارهٔ 2600: در شکنج عزتند ارباب جاه
در شکنج عزتند ارباب جاه****آبگوهر بر نمیآید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست****شمع را در میکشد آخرکلاه
عمرها شد میتپد بیروی دوست****چون رگ یاقوت در خونم نگاه
در خیالش محو شد آثار من****اینکتان را شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروی او****ماه نو دارد زبان عذر خواه
خانهٔ مجنون ما هم دود داشت****روزن چشم غزالان شد سیاه
شعله ی ما را درین آفت سرا****جز به خاکستر نمیباشد پناه
ناامیدی دستگاه زندگیست****تاروپود کسوت صبح است آه
شرم دار ای سرکش از لاف غرور****نیست بال شعلهات جز برگ کاه
باغ و بستان پر مکرر میشود****جانب دل هم نگاهیگاه گاه
در تماشاخانهٔ آیینهام****میشود جوهر چو میسوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من****گریهٔ ابر است بر حال گیاه
میگدازد شمع و از خود میرود****کای به خود واماندگان این است راه
دم مزن بیدل اگر صاحبدلی****محرم آیینه راکفر است آه
غزل شمارهٔ 2601: عالم و این تردماغیهای جاه
عالم و این تردماغیهای جاه****شبنمی پاشید بر مشتی گیاه
مرگ غافل نیست از صید نفس****آتش از خس برنمیدارد نگاه
سرزمین شعلهکاران گلخن است****کشت ما را دود میباشد گیاه
زندگانی از نفس جان میکند****عمرها شد میکشم یوسف ز چاه
ناامیدی فتح باب عشرت است****خنده لب وا میکند از حرف آه
ای زبان لافت افسون سلوک****باشد از مقراض مشکل قطع راه
باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟****پرتو خورشید و مه وانگه سیاه
بیزبانی از خجالت رستن است****عذر تا باقیست میبالد گناه
جستجو آیینهدار مقصد است****می شوی منزل اگر افتی به راه
نازکن گر فکر خویشت ره نزد****ازگریبان غافلی بشکن کلاه
نرخ بازارکرم نشکستنیست****گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه
بیدل از غفلت کسی را چاره نیست****سایهای دارد گدا تا پادشاه
غزل شمارهٔ 2602: گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه
گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه****چون سحر بر ما شکستن میرسد پیش از کلاه
سینه صافی میشود بیپرده تا دم میزنم****در دل ما چون حباب آیینهپرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن میکند****خلقی از مشق نفس آیینه میسازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلتسرا****آینه یک گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم****همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است****بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هستکز خاصیتش****سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است****بیش ازین از جامهٔ عریانیام عریان مخواه
با شکوه آسمان گردن نیفرازد زمین****خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بیاحتیاج****در پناه رحمت آخر میبرد ما را گناه
بیگداز نیستی صورت نبندد آگهی****شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بیدل رونق بازار دهر****تا قیامت یوسف ما برنمیآید زچاه
غزل شمارهٔ 2603: ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه
ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه****تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه
زبن چمن رشکیست بر اقبال وضع غنچهام****کز شکست دل دهد آرایش طرف کلاه
طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست****نالهگر از پا نشیند اشک میافتد به راه
درگلستانی که تخمی از محبت کاشتند****زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه
نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست****خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه
مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی****خانمان مردمان دیده میباشد سیاه
جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری****میشود آیینه چون هموار میگردد نگاه
تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس****شاه ما آیینه میپردازد ازگرد سپاه
بیتماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز****عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه
چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست****جوهر آیینه در دیوار حل کردست کاه
سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست****حیف خورشیدیکه پرتو باز میگیرد ز ماه
زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن****غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه
غزل شمارهٔ 2604: بسکه ما را بر آن لقاست نگاه
بسکه ما را بر آن لقاست نگاه****عالمی را به چشم ماست نگاه
حیرت امروز بی بلایی نیست****از مژه دست بر قفاست نگاه
مایهٔ بینش است ضبط نفس****گر به شبنم تند هواست نگاه
بیصفا زنگ برنمیخیزد****مژهٔ بسته را عصاست نگاه
حرص معنی شکار عبرت نیست****دیدهٔ دام را کجاست نگاه
فکر رحلت خجالتی دارد****دم رفتن به پیش پاست نگاه
غنچه شو چشم ازین و آن بربند****که درین باغ خونبهاست نگاه
بال شوق رسا تری نکشد****همچو شبنم سرشک ماست نگاه
بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست****شیشه گر بشکنی صداست نگاه
حسرت حسن نو خطی داریم****طالب جنس توتیاست نگاه
مژده دستی بلند خواهد کرد****چشم وا میکنم دعاست نگاه
بیدل افسانهٔ دگر متراش****با همین رنگ آشناست نگاه
غزل شمارهٔ 2605: تار پیراهن حیاست نگاه
تار پیراهن حیاست نگاه****کاسهٔ چشم را صداست نگاه
حیرت آیینهٔ زمینگیریست****مژه تا نیست بیعصاست نگاه
شبنم من به وصل گل چه کند****که ز چشم ترم جداست نگاه
همه آفاق نرگسستانست****چشم گو باز شو کجاست نگاه
بیتمیزی تمیزها دارد****کور را مسح دست و پاست نگاه
نیست نقشی برون پردهٔ خاک****حیرتست اینکه بر هواست نگاه
حاصل ما در این تماشاگاه****انتها حیرت ابتداست نگاه
مژهٔ بسته آشیان غناست****ورنه هر جا رسد گداست نگاه
فطرتت پای در رکاب هواست****که ترا بر پر هماست نگاه
کثرت جلوه مفت دیدنها****گر کند احولی بجاست نگاه
شمع فانوس انتظار توایم****گرد پرواز رنگ ماست نگاه
زندگی ساز جلوه مشتاقیست****شمع را رشتهٔ بقاست نگاه
بس که عالم بهار جلوهٔ اوست****بر رخ اوست هرکجاست نگاه
بیدل از جلوه قانعم به خیال****چه توان کرد نارساست نگاه
غزل شمارهٔ 2606: تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه
تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه****مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه
در تماشای توام رنگ اثر باختن است****همچو چشمم همه تن گرد تک و تاز نگاه
گر همه آب بود آینه بیناییکو****نرسد اشک بهکیفیت انداز نگاه
دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس****هست از خویش برون تاختن ناز نگاه
همچو شمعیکهکند دود پس از خاموشی****حسرتت زمزمهای میکشد از ساز نگاه
طوبی از سایهٔ ناز مژهام میبالد****چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه
مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد****بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه
غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل****مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه
گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ****بینشانیست خطای قدرانداز نگاه
چون شرارم چقدر محمل ناز آراید****یک تپشگرد دل و یک مژه پرواز نگاه
بیدل از نور نظر صافی دل مستغنیست****کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه
غزل شمارهٔ 2607: گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه
گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه****خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه
قید یک حلقهٔ زنجیر خیالیاست محال****دیده تا چندکند منع جنونتاز نگاه
عمرها شد که به آن جلوه مقابل شدهام****می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه
حیرت آینهام مهر نبوت دارد****تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه
دور باش عجبی داشت شکوه حیرت****دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه
آشیان میشود از وحشت شوقم پرو بال****مژه خمیازهکش است از پی پرواز نگاه
در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست****میکشدگوش من از آینه آواز نگاه
شوق بیتاب نسیم چه بهارست امروز****میکشم بویگل از شوخی انداز نگاه
راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت****صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه
چون شرر چشم به ذوق چه گشایم بیدل****من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه
غزل شمارهٔ 2608: در محیطیکز فلک طرح حباب انداخته
در محیطیکز فلک طرح حباب انداخته****کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسودهایم****عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت****آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن****در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ کیفیت ما گل نکرد****دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس****این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت****عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست****تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری****سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال****میفشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبههکرد****لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگهکم نیست بیدل فرصت عمرشرار****آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
غزل شمارهٔ 2609: ای به اوج قدس فرش آستان انداخته
ای به اوج قدس فرش آستان انداخته****سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته
هرکجا پایی به راهت برده عجز لغزشی****بر سپهر ناز طرح کهکشان انداخته
شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال****کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته
دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی****جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته
ای بسا فطرتکه در پرواز اوج عزتت****جسته زین نه بیضه بر در آشیان انداخته
هرکسی اینجا به رنگی خاک برسرمیکند****آبروی فکر در جوی بیان انداخته
حیرت بیدست و پایان طلب امروز نیست****موج گوهر بحرها را برکران انداخته
در بساطی کز هجوم بیدماغیهای ناز****یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته
چون سحر خلقی جنون کرده ست و از خود میرود****بر نفس بار دو عالم کاروان انداخته
تا کری گیرد ره شور محیط گیرودار****قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته
تا نچیند ازگل و خار تعین انفعال****انس بویی در دماغ بیدلان انداخته
صنعت عشقست کز آیینه سازیهای شوق****کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته
خواب و بیداری که جز بست و گشاد چشم نیست****راه هستی تا عدم شب در میان انداخته
چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهمیدهایم****غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته
عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست****خودسریها فهم ما را درگمان انداخته
سعی فطرت نارسا و عرصهٔ تحقیق تنگ****درکمان جویید تیر بر نشان انداخته
با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست****آگهی بر مغز بار استخوان انداخته
تا نمیسوزیم بیدل پرفشانیها بجاست****مشرب پروانهایم آتش به جان انداخته
غزل شمارهٔ 2610: چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته
چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته****سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند****تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل****خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا****در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید****جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید****سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم****خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز****از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام****تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند****پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش****شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
غزل شمارهٔ 2611: به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته
به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته****به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز****که حیرت از مژهاش رشتهها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم****ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهمکشت و نقد داغ خطا****بهگردن دل خونگشته خونبها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد****که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم****مرا سریست که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف****که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید****نگه تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم****که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بیستمش****دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد****که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
غزل شمارهٔ 2612: به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته****توبه ناز و ما درآتش تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد****که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی****که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان چه آشکارا نبری خیال وحدت****که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا****ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش****که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا****نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند****بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم****چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل****به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
غزل شمارهٔ 2613: به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته****به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است****دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو****که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم****که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست****به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان****که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن****که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم****به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد****که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش****نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم****که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم****که غبارها درین ره به امید ما نشسته
غزل شمارهٔ 2614: غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده
غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده****که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت****به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم****به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش****تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن****که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا****فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی****ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد****یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن****چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی****دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را****چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها****به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن****مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا****سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
غزل شمارهٔ 2615: نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده
نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده****جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده
هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد****سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده
درینگلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت****فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده
حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن****گره گردیدن از آغوش نی شکر برآورده
به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان****ازین دریا چه کشتیها که بیلنگر برآورده
ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد****که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده
صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت****فراهمکرده موج خجلت وگوهر برآورده
فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان****طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده
به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم****که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده
ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من****که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده
مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه****شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده
سپهر مجمری تا گرمی سامان کند بیدل****دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده
غزل شمارهٔ 2616: غبارم برنمیخیزد ازین صحرای خوابیده
غبارم برنمیخیزد ازین صحرای خوابیده****اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی****تو هم ته جرعهای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم****رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکنگردن افرازد****به مژگان تو یعنی فتنهای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا****بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد****به پهلو میرود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن****که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج گیرد تا سر از خجالت برون آرم****چو محمل بیسبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمیبندد****به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت میکنم بیدل****عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
غزل شمارهٔ 2617: ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده
ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده****بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیری چه امکانست باشد مانع جهدم****به رنگ سایهام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی میخواهی از طاقت تبرّا کن****طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را****تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمیگردد****نفس چون نبض بیدار است در اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری****که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خواهی زندگی را منفعل کردن****که غیر از مرگ روشن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را****نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خمگشته در ما رنگ امیدی****تنککردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمیآید****به هذیانکن قناعت از لبگویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمیآیم****به رنگ جاده منزل کردهام در پای خوابیده
غزل شمارهٔ 2618: به رشتهات اثر وهم مدعاست گره
به رشتهات اثر وهم مدعاست گره****تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره
طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود راییست****که شبنم تو به بال و پر هواست گره
ز آرمیدگی دل فریب امن مخور****به هر شراری ازین سنگ شعلههاستگره
ره تردد اقبالکیست بگشاید****که از قلمرو ما تا پر هماستگره
نکرد سعی نفسها علاج کلفت دل****گداخت تار و ز سختی همان بجاستگره
ادب نفس شمر انتظار جلوهٔکیست****چو شمع بر سر مژگان نگاه ماستگره
سپند خوبش برآتش زدیم و خاک شدیم****هنوز بر لب ما عرض مدعاستگره
چو غنچهایکه شود خشک بر سر شاخی****در آستین امیدم کف دعاست گره
چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست****به ساز پیکرم از یکدگر جداستگره
زکار بسته بلند است قدر راست روان****در آن بساطکه نی قدکشد عصاستگره
نفس مسوز بهکلفت شماری اوهام****به قدر قطره درین بحر عقدههاستگره
چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل****که ناله در نفس ناتوان ماستگره
غزل شمارهٔ 2619: هزار نغمه بهساز شکست ماستگره
هزار نغمه بهساز شکست ماستگره****به موی کاسهٔ چینی دل صداست گره
ز موج باز نشد عقدهٔ دلگرداب****بهکار ما همه دم ناخن آزماست گره
بهکوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست****چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاستگره
ز خبثگریهام ای غافلان نفس دزدید****به برشگال دم اسب را رواست گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب****ز فرق تا قدمم یکگهر حیاست گره
به وادییکه پر افشانده استکلفت من****زگرد بادیه پیشانی هواست گره
چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی****فلک بهکار من افکند هرکجاست گره
ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام****به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره
که غنچهگشت که آغوش گل نکرد ایجاد****به صبر کوش که اینجا گرهگشاست گره
تعلق من و ما سهل نشمری بیدل****تاملی که به تار نفس چهاست گره
غزل شمارهٔ 2620: زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره
زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره****دانهٔ ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره
از امل محملکش صدکاروان نومیدیام****سبحه درگردن نمیبندد حمایل جزگره
از تعلق حاصل آزادگان خونخوردن است****سروکم آرد بهبار از پای درگل جزگره
از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند****رشتهٔ راهت نمیبیند ز منزل جزگره
از حیا بر روی خود درهای نعمت بستهای****بیزبانی نفکند در کار سایل جز گره
غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش****زخمه جز ناخن ندارد درکف و دل جزگره
همتی ای شعلهخویان کاین سپند بینوا****تحفهای دیگر ندارد نذر محفل جزگره
یک دل تنگ است عالم بیحصول مدعا****تابود در پرده لیلی نیست محمل جزگره
بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان****نیست در چشم گهر دریا و ساحل جز گره
صاف طبعان بیدل از هستیکدورت میکشند****از نفس آیینهها را نیست در دل جزگره
غزل شمارهٔ 2621: نیست خاموشی به کار شمع محفل جزگره
نیست خاموشی به کار شمع محفل جزگره****داغ شد آهیکه نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن****وانمیسازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است****بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس****موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست****هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است****وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت****ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است****رشتهایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس****گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط خود نفس گیرد نفس****رشتهٔ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من****تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست کلفت بایدم اندوختن****بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
غزل شمارهٔ 2622: وهم شهرت بهانهایم همه
وهم شهرت بهانهایم همه****همه ماییم و مانهایم همه
من و ما راست ناید از من و ما****ساز او را ترانهایم همه
عشق اینجا محیط بیرنگیست****ششجهت در میانهایم همه
هر دو عالم غریق اوهام است****قلزم بیکرانهایم همه
شیشهٔ ساعت خیال خودیم****خاک بیز زمانهایم همه
جهد داریم تا به خویش رسیم****تیر خود را نشانهایم همه
چوننفس میپریم و مینالیم****بسکه بیآشیانهایم همه
برکسی راز ما نشد روشن****آتش بیزبانهایم همه
قاصد لنگ نیست غیرت شمع****نامه بر سر روانهایم همه
مفتما هر چه بشنویم از هم****بیتکلف فسانهایم همه
سینهچاکیست موشکافی نیست****هر چه باشیم شانهایم همه
دل خود میخوربم تا نفس است****عالم دام و دانهایم همه
بیدل از دل برون مقامی نیست****دشت و در تاز خانهایم همه
غزل شمارهٔ 2623: برآرد گَرَم آتش دل زبانه
برآرد گَرَم آتش دل زبانه****شودگرد بال سمندر زمانه
گشایمگر از بیخودی شست آهی****کنم قبهٔ چرخ زنبور خانه
به صد لاف وارستگی صید خویشم****نبردهست پروازم از آشیانه
چراغ ادبگاه بزم خیالم****نمیبالد از آتش من زبانه
درین دشت خلقی زخود رفت اما****ندانست سر منزلی هست یا نه
فلک نقش نام که خواهد نشاندن****به این خاتم صد نگین در میانه
صدفوار تا یک گهر اشک داری****ازبن آسیاها مجو آب و دانه
دو روزیکزین ما و من مست نازی****به خواب عدم گفته باشی فسانه
کف پوچ مغزی مکن فکردریا****که هر جا تویی نیست غیر از کرانه
قیامت خرو شست بنیاد امکان****ازین ساز نیرنگ انسان ترانه
دمیدهست از آب منی مشت خاکی****به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه
محال است پروازت از دام زلفش****اگر جمله تن بالگردی چو شانه
به پیریکشیدیم رنج جوانی****سحر میکند گل خمار شبانه
اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا****روانیم از خود به چندین بها نه
غبار جسد چشم بند است بیدل****چو دیوارت افتاد صحراست خانه
غزل شمارهٔ 2624: پری می فشان ای تعلق بهانه
پری می فشان ای تعلق بهانه****به دل چون نفس بستهای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن****که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی****تپش نیست در نبض دل بیترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت****سر و سجدهواری از آن آستانه
دریندشت جولان بی مقصد ما****بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد****مجوبید بیخاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش****درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی****جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم****چه سان گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت****بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدیام خاک شد عرض جوهر****چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صداییست پیچیده بر ساز هستی****چه دارد بجز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل****چو رنگ آتش ما ندارد ترانه
غزل شمارهٔ 2625: پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه
پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه****آفتاب آید بهگلگشت بهار آینه
در هوای شست زلفت خاک بر سرکردهاند****ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه
بیتو چون جوهر نگه در دیدهها مژگان شکست****آخر از ما نیزگلکرد انتظار آینه
دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل****اینقدر رنگ که شد یا رب شکار آینه
بیخودی ساغرکشکیفیت دیدارکیست****در شکست رنگ میبینم بهار آینه
هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس****بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه
تا به تمثالی رسد زین جلوههای بیثبات****رفت در تشویش صیقل روزگار آینه
زین تماشاها صفای دل به غارت میرود****یک تامل آب در چشم از غبار آینه
غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن****عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه
دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ****میچکد تمثال چون اشک از فشار آینه
بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت گداز****میرود چون آب از دست اختیار آینه
غزل شمارهٔ 2626: بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه
بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه****میگدازم دل که گردم آبیار آینه
نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن****بر ملا افکند جوهر خار خار آینه
کیست تا فهمد زبان بیدماغیهای من****نشئهٔ دیدار میخواهد غبار آینه
غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست****جلوه خوابیدهست یکسر در غبار آینه
بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من****حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه
نور دل خواهی به فکر ظاهر آرایی مباش****جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه
عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان****موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه
حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال****بینگاهی میتواند کرد کار آینه
شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است****چند باید بودنت آیینهدار آینه
عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر****هم به روی خویش میتازد سوار آینه
در مراد آب و رنگ از ما تحیر میخرند****بر کف دست است جنس اعتبار آینه
غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست****چون نفس غافل مباشید از حصار آینه
انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل****حسرتم تا چند پردازد کنار آینه
غزل شمارهٔ 2627: زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه
زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه****کرد توفانها بهشت و کوثر اندر آینه
جلوهٔ او هرکجا تیغ تغافل آب داد****خون حیرت ریخت جوش جوهر اندر آینه
عالم آب است امشب دل بهٔاد نرگسش****شیشهها دارد خیال ساغر اندر آینه
دل به نیرنگ خیالی بستهایم و چاره نیست****ما کباب دلبریم و دلبر اندر آینه
آنچه از اسباب امکان دیدهای وهمست و بس****نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه
دامن دل گرد کلفت بر نتابد بیش ازین****ای نفس تا چند میدزدی سر اندر آینه
طبع روشن فارغ است از فکر غفلتهای خلق****نیست ظاهر معنی گوش کر اندر آینه
در خیال آباد دل از هر طرف خواهی درآ****ره ندارد نسبت بام و در اندر آینه
گرد تمثالم ولی از سرگرانیهای وهم****بایدم کردن چو حیرت لنگر اندر آینه
صحبت روشندلان اکسیر اقبال است و بس****آب پیدا میکند خاکستر اندر آینه
جبههای داری جدا مپسند از ان نقش قدم****جای این عکس است بیدل خوشتر اندر آینه
غزل شمارهٔ 2628: نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه
نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه****جلوه میخواهی نگه میپرور اندر آینه
دل چو روشن شد هنرها محو حیرت میشود****موج جوهر کم زند بال و پر اندر آینه
حیف آگاهی که باشد مایل و هم دویی****گر به معنی آشنایی منگر اندر آینه
صانع از مصنوع اگر جویی بجز مصنوع نیست****عکس میگردد عیان اسکندر اندر آینه
بس که پیدایی درین تهمت سرا آلودگیست****دامن تمثال میبینم تر اندر آینه
رنگ حال نیک و بد میبینم اما خامشم****سرمه دارم درگلو چون جوهر اندر آینه
هیچ نقشی بر دل آگاه نفروشد ثبات****مینماید کوه هم بیلنگر اندر آینه
دل مصفاکرده را از خودنمایی چاره نیست****بیند اول خویش را روشنگر اندر آینه
حسن بیرنگیکه عالم صورت نیرنگ اوست****عرض تمثالکه دارد باور اندر آینه
کیست دل کز جلوهٔ طاقتگدازش جان برد****حسرت اینجا میشود خاکستر اندر آینه
تا شود روشنکه بیمار محبت مرده نیست****از نفس باید فکندن بستر اندر آینه
بیدل اظهار هنر محرومی دیدار بود****خار راه جلوهها شد جوهر اندر آینه
غزل شمارهٔ 2629: ای تماشایت چمنپرور به چشم آینه
ای تماشایت چمنپرور به چشم آینه****بی توخس میپرورد جوهربه چشم آینه
تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو****میزند مشاطه خاکستر به چشم آینه
شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند****میکشد یاد خطت مسطربه چشم آینه
تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانیام****صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه
گریه پررسواستکو بند نقاب حیرتی****تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه
ازگرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل****میشود تمثال من پیکر به چشم آینه
چون نگه بیمطلب افتد زشتی و خوبی یکیست****سنگ هم کم نیست از گوهر به چشم آینه
مست حیرت از خمار وهم امکان فارغست****انتظار کس مکن باور به چشم آینه
دعوی باربکبینی تا توانی برد پیش****فرق کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه
جوهر عبرت مخواه ازکس که ابنای زمان****دیدهاند احوال یکدیگر به چشم آینه
از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر****حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه
غزل شمارهٔ 2630: حیرت حسن که زد نشتر به چشم آینه
حیرت حسن که زد نشتر به چشم آینه****خشک میبینم رگ جوهر به چشم آینه
چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن****دیدهام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه
برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت****تاب رویکیست آتشگر به چشم آینه
عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است****بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه
اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست****کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه
صافی دل بر نمیدارد تمیز نیک و بد****گرد موهومیست خیروشربه چشم آینه
عرض حال خویش وقف بیتمیزیکردهام****دادهام رنگ خیالی گر به چشم آینه
نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست****شستهام عمریست این دفتر به چشم آینه
گر همه وهم است بیداری طرب مفت خیال****میکشد تمثال هم ساغر به چشم آینه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است****گر نفس پیگمکند بنگر به چشم آینه
رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما****مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه
غزل شمارهٔ 2631: امروزکیست مست تماشای آینه
امروزکیست مست تماشای آینه****کز ناز موج میزند اجزای آینه
دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو****جوهرکشیده سلسله در پای آینه
در حسرت بهار خطت گرد میکند****جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه
موقوف جلوهٔ گل شبنم بهار توست****جوش گهر ز موجهٔ دریای آینه
از شرم آنکه آب نشد از نظارهات****گرداب خجلت است سراپای آینه
شد عمر صرف جلوهپرستی ولی چه سود****نگرفت بینوا دل ما جای آینه
جز حیرت آنچه هست متاع کدورت است****در عشق بعد از این من و سودای آینه
با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه****زنگی خجل شود به تماشای آینه
حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل****ما و دلی و یک ورق انشای آینه
روزی که داد عرض نزاکت میان یار****افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه
چندان که چشم باز کنی جلوه میدهد****اسمیست ششجهت ز مسمای آینه
بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ****اسکندر است باب تمنای آینه
غزل شمارهٔ 2632: خلقیست محو خود به تماشای آینه
خلقیست محو خود به تماشای آینه****من نیز داغم از ید بیضای آینه
بیچاره دل چه خون که ز هستی نمیخورد****تنگ است از نفس همهجا، جای آینه
در عالمی که حسن ز تمثال ننگ داشت****ما دل گداختیم به سودای آینه
تاکی دل از فضولی حرصت الم کشد****زنگار نیستی مکن ایذای آینه
آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست****خوبان چرا کنند تمنای آینه
دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست****حیرت بس است بادهٔ مینای آینه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است****کو حیرتی که گرم کند جای آینه
آنجا که صیقل آینهدار تغافلست****پیداست تیرهروزی اجزای آینه
عمریست از امید دلی نقش بستهایم****گر حسن کم نگاه فتد وای آینه
الفت سراغ جلوه به جایی نمیرسد****حیرت دویده است به پهنای آینه
از محو جلوه طاقت رفتار بردهاند****دستی به سر گرفته کف پای آینه
بیدل شویم تا نکشد دامن هوس****خودبینیی که هست در ایمای اینه
حرف ی
غزل شمارهٔ 2633: نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی****به هر جا میروم از خویش میبالد تماشایی
چهگل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین****من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی
در اول گام خواهد مفتگردون پی سپرگشتن****سجود آستانش از جبینم میکشد پایی
عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری****وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی
تعلق میفروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی****توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی
به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن****غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی
رم هر ذره مهمیزیست بهر وحشی غافل****مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی
دل من واشکاف و هرچه میخواهی تماشاکن****که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی
عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر****ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی
به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.****گدازی گریهای اشکی جنونی نالهای وایی
درین صحرای نومیدی که میخواهد سراغ من****که از هر نقش پایم تا عدم خفتهست عنقایی
تاملهای کمظرفی فشرد اجزای من بیدل****دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی
غزل شمارهٔ 2634: ای نفس مایه درین عرصه چه پرداختهای
ای نفس مایه درین عرصه چه پرداختهای****نقد فرصت همه رنگست و تو در باختهای
صفحه آتش زدهای ناز چراغان چه بلاست****تا به فهم پر طاووس رسی فاختهای
کاش از آینه کس گرد سراغت یابد****محمل آرا چو سحر بر نفس ساختهای
بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش****چه شررها که نه با پنبه در انداختهای
اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست****قطع کن زحمت تیغیکه تواش آختهای
دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات****ای ستمکش نگهی خانهکجا ساختهای
عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت****آخر ای روح مقدس ز کجا تاختهای
نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد****صورتتوست در آن پردهکه نشناختهای
گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل****در خور گردش سر، گردنی افراختهای
غزل شمارهٔ 2635: این چه طاووسی نازست که اندوختهای
این چه طاووسی نازست که اندوختهای ****پای تا سر همه چشمی و به خود دوختهای
برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد****شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوختهای
رونق چار سوی دهر ز کالای دلست****کو دکانی که تو این آینه نفروختهای
صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد****پنبهای چند که بر دلق گدا دوختهای
فطرت آب است ز اظهار کمالی که تراست****صنعت شیشهگران عرق آموختهای
آتش منفعل روز زمینگیر حیاست****لاله گل کرد چراغی که تو افروختهای
بیدل اندیشهٔ طور و شجر ایمن چند****آتشی نیست درین جا تو نفس سوختهای
غزل شمارهٔ 2636: به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشستهای
به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشستهای****که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکستهای
نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد****که ز دستهای دعای بد بهکمین تیغ دو دستهای
سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمیرسد****تو بهار رونق خلد شو ز همان دلیکه نخستهای
به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب****تک و تازگرد نفس مبر به دریکه آینه بستهای
زگل تعلق این چمن بهکجاست لالهٔگوش من****چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رستهای
ز فضولی هوس بقا شدهای به عبرتی آشنا****مژهگر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جستهای
نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت****به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دستهای
نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم****به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسستهای
چه بلاست بیدل بیخبر که به ناله هرزه شدی سمر****همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکستهای
غزل شمارهٔ 2637: چون صبح دارم از چمنی رنگ جستهای
چون صبح دارم از چمنی رنگ جستهای****گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس****یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم****ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ****شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس****میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست****بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم****کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم****نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان****سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
غزل شمارهٔ 2638: یک تار موگر از سر دنیا گذشتهای
یک تار موگر از سر دنیا گذشتهای****صد کهکشان ز اوج ثریا گذشتهای
بار دلست اینکه به خاکت نشانده است****گر بینفس شوی ز مسیحا گذشتهای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی****چون عمر مفلسان به تمنا گذشتهای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست****منزل دمیدهای اگر از پا گذشتهای
ای قطرهٔ گهر شده نازم به همتت****کز یک گره پل از سر دریا گذشتهای
در خاک ما غبار دو عالم شکستهاند****از هر چه بگذری ز سر ماگذشتهای
ای جادهات غرور جهان بلند و پست****لغزیدهای گر از همه بالا گذشتهای
اشکیست بر سر مژه بنیاد فرصتت****مغرور آرمیدنی اما گذشتهای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو****هر جا رسیده باشی از آنجا گذشتهای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت****روشن نشد که آمدهای یا گذشتهای
بیدل دماغ ناز تو پر میزند بهعرش****گویا به بال پشه ز عنقا گذشتهای
غزل شمارهٔ 2639: کیسه پرداز خیال شادی و غم رفتهای
کیسه پرداز خیال شادی و غم رفتهای****چون نفس چندانکه میآیی فراهم رفتهای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد****کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفتهای
خواه گردون جلوهگر شو خواه دریا موج زن****هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفتهای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن****دعویت بیپرده شد آخر که ملزم رفتهای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست****از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفتهای
عیش و غم آن به که از تمییز آنکس بگذرد****تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفتهای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است****گر بدانی رفتهای در حصن محکم رفتهای
هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست****تا عدم از عالم هستی به یکدم رفتهای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس****چون خط پرگار هر جا رفتهای خم رفتهای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند****پیش و پس چون دست بر هم سوده با هم رفتهای
قطع راه زندگی بیدل نمیخواهد تلاش****بیقدم زین انجمن چون شمع کمکم رفتهای
غزل شمارهٔ 2640: گر بهگردون میکشی گردن و گر در سجدهای
گر بهگردون میکشی گردن و گر در سجدهای****از تو تا گل کرده است اللهاکبر سجدهای
خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست****زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجدهای
هرزه بر خود چیدهای ای محو اسباب غرور****یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجدهای
همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود****عشق میگوید ادب کن جبههٔ تر سجدهای
بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ****زحمت این آستانی بسکه لنگر سجدهای
هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش****ایگزند کعبه و دیر از چه نشتر سجدهای
جرات پرواز خاکت را بهگردون بردهاست****ورنه هرگه میکشی سر در ته پر سجدهای
سرکشی چون شمع شبگیر غروری بیش نیست****میرسی تا صبحدم جایی که یکسر سجدهای
گر خم اندیشهات بیدل گریبانی کند****میشود روشن که خود محرابی و در سجدهای
غزل شمارهٔ 2641: گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجدهای
گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجدهای****تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجدهای
بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن****خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجدهای
لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست****ای همه معنی به جرم خط مسطر سجدهای
دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلیست****یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای
تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی****چون نماز غافلان سیلی خور هر سجدهای
ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ****ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجدهای
خاکگردیدی و از وضعت پریشانی نرفت****جمع شو از آبگردیدن که ابتر سجدهای
در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست****از رگگردن غباری نیست تا در سجدهای
اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس****سرنوشت جبههٔ نیکان شدیگر سجدهای
بینیازیها جبین میمالد اینجا بر زمین****ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای
هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویشگیر****کزگریبان تا برون آوردهای سر سجدهای
غزل شمارهٔ 2642: ای امل آواره فرصت را چه رسواکردهای
ای امل آواره فرصت را چه رسواکردهای****نوحهکن در یاد امروزیکه فردا کردهای
حسن مطلق را مقید تاکجا خواهی شناخت****آه از آن یوسفکه در چاهش تماشاکردهای
غزل شمارهٔ 2643: افسانهٔ وفایی اگر گوش کردهای
افسانهٔ وفایی اگر گوش کردهای****یادم کن آنقدرکه فراموش کردهای
لعلتخموش و دلهوسانشایصد سئوال****آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کردهای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست****ای موج اختراع چه آغوش کردهای
دل نیستگوهریکه به خاکش توان نهفت****آیینه است آنچه نمدپوش کردهای
موی سپید پنبهٔگوشکسی مباد****در خواب سیر صبح بناگوش کردهای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت****خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کردهای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت****خم گشتنی که آبلهٔ دوش کردهای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است****امروز خواهی آنچه کنی دوش کردهای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمردهگیر****فرداست کاین حساب فراموش کردهای
تصویر شمع محرم سوز و گداز نیست****در ساغرت می است که کم نوش کردهای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه****ای بیخبر چراغ که خاموش کردهای
غزل شمارهٔ 2644: خشم را آیینه پرداز ترحم کردهای
خشم را آیینه پرداز ترحم کردهای****در نقاب چین پیشانی تبسم کردهای
هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است****بسکه شوخی در خموشی هم تکلم کردهای
تا عرق از چهرهات خورشید ریز عبرتست****چرخ را یک دشت نقش پای انجم کردهای
عقدههای غنچهٔ دل بیگلاب اشک نیست****می به ساغر کن کزین انگور در خم کردهای
گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب****ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کردهای
بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است****گر تغافل کردهای بر خود ترحم کردهای
ای خیالت غرق سودای جهان مختصر****قطرهای را بردهای جاییکه قلزم کردهای
موج اقبال تو در گرد عدم پر میزند****قلزمی اما برون از خود تلاطم کردهای
بیتکلف گر همینست اعتبارات جهان****کم ز حیوانی اگر تقلید مردم کردهای
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است****غفلتست اما تو آگاهی توهّم کردهای
این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است****آدمیت داشتی در کار گندم کردهای
بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست****دست از آبش تا نمیشویی تیمم کردهای
بستهای بیدل اگر بر خود زبان مدعی****عقربی را میتوانم گفت بی دم کردهای
غزل شمارهٔ 2645: به وحشت نگاهی چه خو کردهای
به وحشت نگاهی چه خو کردهای****که خود را به پیش خود او کردهای
چو صبح از نفس پر گریبان مدر****که ناموس چاک رفو کردهای
یمین و یسار و پس و پیش چیست****تو یکسوبی و چارسو کردهای
نه باغیست اینجا نه گل نه بهار****خیالی در آیینه بو کردهای
کجا نشئه کو باده ای بیخبر****چو مستان عبث های و هو کردهای
عدم از تو مرهون صد قدرت است****بدی هم که کردی نکو کردهای
اگر صد سحر از فلک بگذری****همان در نفس جستجو کردهای
ننالیدهای جز به کنج دلت****اگر نیستان در گلو کرده ای
به انداز نخلت کسی پی نبرد****که پر میزنی یا نمو کردهای
ز هستی ندیدی به غیر از عدم****مگر سر به جیبت فرو کردهای
نفس وار مقصود سعی تو چیست****که عمریست بر دل غلو کردهای
سخنهای تحقیق پر نازک است****میان گفته و فهم مو کردهای
بشو دست و زین خاکدان پاک شو****تیمم بهل گر وضو کردهای
جهانی نظر بر رخت دوختهست****تو ای گل به سوی که رو کردهای
چوبیدل چه میخواهی از هست ونیست****که هیچی و هیچ آرزوکردهای
غزل شمارهٔ 2646: دور از بساط وصل تو ماییم و دیدهای
دور از بساط وصل تو ماییم و دیدهای****چون شمع کشته داغ نگاه رمیدهای
شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال****در سایهٔ گلی به نسیم وزیدهای
ما حسرت انتخاب صباییم از محیط****کنج دلی و یک نفس آرمیدهای
در حیرتم به راحت منزل چسان رسد****راهی به چشم آبلهٔ پا ندیدهای
محمل کشان عجز رسا قطع کردهاند****صد دشت وره امید، به پای بریدهای
اشکم نیاز محفل ناز تو میکشد****آیینه داری از دل حسرت چکیدهای
آخر به پاس راز وفا تیغها کشید****چون صبح بر سرم نفس ناکشیدهای
دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون****یک اشک وار تا به چکیدن رسیدهای
میبایدم ز خجلت اعمال زیستن****نومیدتر ز زنگی آیینه دیدهای
بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم****تخم دلی به سعی شکستن دمیدهای
غزل شمارهٔ 2647: شده عمرها که نشاندهام به کمین اشک چکیدهای
شده عمرها که نشاندهام به کمین اشک چکیدهای****دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس****چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم****که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ****زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان****هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام****بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان****نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من****ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین****که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر****مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام****ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
غزل شمارهٔ 2648: ماییم و گرد هستی حرمان دمیدهای
ماییم و گرد هستی حرمان دمیدهای****چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما****بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس****عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار****چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد****جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت****دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من****نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست****اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز****ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است****دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است****پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
غزل شمارهٔ 2649: کجا خلوت و انجمن دیدهای
کجا خلوت و انجمن دیدهای****تو شمعی همین سوختن دیدهای
ز رنگیکه جز داغش آیینه نیست****چو طاووس خود را چمن دیدهای
به وهم حسد باختی نور دل****چراغی ندیدی لگن دیدهای
که صیقل زد آیینهٔ عبرتت****که او بودی امروز و من دیدهای
جنون بر شعورت نخندد چرا****که گم کرده را یافتن دیدهای
به عمر تلف کرده حسرت چه سود****زمین بر زمین ریختن دیدهای
به ترکیب پیری چه دل بستن است****خم طاقهای کهن دیدهای
زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم****چو نباش عرض کفن دیدهای
اقامت تصورکن و آب شو****گر از خانه بیرون شدن دیدهای
ز اسباب خاشاک بر دل مچین****اگر زحمت رُفتن دیدهای
به در زن چو موج از کنار محیط****که رنج سفر در وطن دیدهای
کسی داغ عبرت مبادا چو شمع****ز رفتن مگو آمدن دیدهای
سحر خواندهای گرد آشفته را****حیاکن که بر خویشتن دیدهای
به صبح قیامت مبر دستگاه****چو بیدل نفس را سخن دیدهای
غزل شمارهٔ 2650: بر اوج بینیازی اگر وارسیدهای
بر اوج بینیازی اگر وارسیدهای****تا سر به پشت پا نرسد نارسیدهای
ای نردبان طراز خمستان اعتبار****چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیدهای
این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست****حرفت ز منزلیست که گویا رسیدهای
کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند****ای میوهٔ رسیده به خود وارسیدهای
فهمیدنیست نشو نمای تنزلت****یعنی چو موی سر به ته پا رسیدهای
واماندنی شد آبلهٔ پای همتت****پنداشتی به اوج ثریا رسیدهای
در علم مطلق این همه چون و چرا نبود****ای معنی یقین به چه انشا رسیدهای
داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن****با ما رسیدهای تو و تنها رسیدهای
خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است****گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای
فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر****مینا تو هم ز عالم خارا رسیدهای
هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس****امروز فرض کن که به فردا رسیدهای
ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن****زان کشورت که راند که اینجا رسیدهای
بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت****مضمونکی به خاطر عنقا رسیدهای
غزل شمارهٔ 2651: داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغلهای
داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغلهای****دسترنج کس نشود مزد پای آبلهای
شب خیال آن نگهم گفت نکتهها که کنون****صدفغان ادا نکند شکر سرمهسا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده کشد****در شکست ساغر دل خفته است حوصلهای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم****شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحلهای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم کس****در زمین عبرت ما ریشهکرد زلزلهای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس****بر وجود ما ز عدم خط کشید فاصلهای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان****هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حاملهای
ناقه بیصدای جرس نی سراغ پیش و نه پس****میرود بهدوش نفس باد برده قافلهای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین****دارد آن لب شکرینگوهر آفرین صلهای
غزل شمارهٔ 2652: بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای
بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای****نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس****رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم****چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت****آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی امید گشاد کار نیست****از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم****ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا****سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش****ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند****بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن****آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس****بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
غزل شمارهٔ 2653: ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی
ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی****تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی
هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد****یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی
آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت****بوی سبک عنانی رنگ گران رکابی
آیینهٔ تعین حکم حباب دارد****از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی
دل معنی غریبی است چشمی گشا و دریاب****یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی
حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست****اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی
دانش اگر کمال است فهم خودت محال است****دل غرق انفعال است یونان زیر آبی
افتاده است حیرت در عالم خیالات****فرش بساط وهمی نی مخملی و خوابی
خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی****بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی
تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست****سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی
بیدل که داد اینجا آگاهی از تو ما را****ما عالم جنونیم تو مجلس شرابی
غزل شمارهٔ 2654: عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی
عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی****ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان****مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید****حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا****سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم قرب راحت جاوید میباشد****به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها****غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت****بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد****دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا****شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل****ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
غزل شمارهٔ 2655: آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی****چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس****خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی****معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو****یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد****سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو****از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت****داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام****کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم****خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی****تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت****من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق****بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
غزل شمارهٔ 2656: رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی
رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی****ای اشک دمی بر مژهٔ تر ننشستی
جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد****زد بر کمرت بار دل این در ننشستی
نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت****پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی
ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن****خوشباش که بر مسند گوهر ننشستی
چون آتش ازین جاه که خاکست مآلش****گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی
ای سایه چنین پهن که چیدهست بساطت****آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی
بر مسند اقبال که جز نام ندارد****چون نقش نگین یکدوعرق ننشتی
عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است****آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی
ناراستی از جادهٔ فهمت به در انداخت****بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی
گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت****تشهیر کمی نیست که بر خر ننشستی
بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل****در خاک نشستی و بر آن در ننشستی
غزل شمارهٔ 2657: در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی****داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی****از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است****گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم****کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی****کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود****بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است****این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید****ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری****درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت****چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است****آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
غزل شمارهٔ 2658: عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی****توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن****امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا****گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن****نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس****قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد****به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت****که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن****حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت****همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم****تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن****چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل****به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
غزل شمارهٔ 2659: مژهواری ز خواب ناز جستی
مژهواری ز خواب ناز جستی****دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود****تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت****عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد****سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است****که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار****خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار****تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست****بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش****ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد****به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل****بلندیهاست سر در جیب پستی
غزل شمارهٔ 2660: مژهواری ز خواب ناز جستی
مژهواری ز خواب ناز جستی****دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهرگنجکاف و نون بود****تبسم کردی و گوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت****عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد****سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است****که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار****خراباتی چه مخموری چه مستی
غزل شمارهٔ 2661: نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار****تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست****بهار بینشانی گل به دستی
دربغا رمز خورشیدت نشد فاش****ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد****به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل****بلندیهاست سر در جیب پستی
غزل شمارهٔ 2662: چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی
چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی****مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم میپوشد****به این هستیکه من دارم نمیخواهد نفس هستی
گر اقبال هوس را عزتی میبود در عالم****قضا از شرم کم میبست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد****نمیسازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی
غریب است ازگرفتاران، غم تن پروری خوردن****حذر زبن دانه و آبیکه دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل****که آخر میبرد در آتشت زین خار و خس هستی
خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر****سراغکاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی آمدی و میروی جایی که معدومی****زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
مزاری راکه میبینم دل از شوق آب میگردد****خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بینفس هستی
تظلم در عدم بهر چه میبرد آدمی بیدل****درین حرمان سرا میداشت گر فریادرس هستی
غزل شمارهٔ 2663: یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی****در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر****در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون****چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز****خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند****یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات****در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد****چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا****پیش زپن هم با همه تمکین خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی****آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس****گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
غزل شمارهٔ 2664: به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی
به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی****چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی
به جیب زندگیتهمت شمرنقد بقا بستن****مگر درکاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی
ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را****بساطی را که بر هم چیدهای آن به که در پیچی
خیال هرزهگردی اینقدر آوارهات دارد****به جایی میرسی زین ره سر مویی اگر پیچی
گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد****به خود میپیچ اگر میخواهی از آفاق سرپیچی
حریف آن میان نتوان شد از باریکبینیها****مگر از زلف مشکین تار مویی درکمر پیچی
تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را****تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی
سواد مدعای نسخهٔ هستی شود روشن****اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی
اگر فقر از تو مینالد و گر جاه از تو میبالد****نهای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی
حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی****همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی
نفس در سینه تا دزدیدهای اندیشه میتازد****عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی
خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد****ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی
جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد****چو موگردد رسا ناچار میباید به سر پیچی
گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل****مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی
غزل شمارهٔ 2665: گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی
گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی****دمی بیکشمکشگردیکه زیر خاک سرپیچی
نفس خونگشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل****چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی
ز حیرت پای درگل ماندهای تحریک مژگانی****نگاه بینیازی تا بهکی در چشم تر پیچی
به خط عنبرین در هالهگیری ماه تابان را****ز گیسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پیچی
ز تدبیر دگر آرایش نازت نمیآید****بهگردد نازکیگرد میانت تا کمر پیچی
کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد****جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی
برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن****تو محو ظاهری عمامه میباید به سر پیچی
به پرواز هوس تا کی نفس میسوزی ای غافل****کمند نالهای جهدی که بر صید اثر پیچی
تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمیباشد****نگهگر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی
بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل کامت ***اگرچون عنکبوتان رشته برصد بام ودرپیچی
غرورعجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد****تو هم چندانکه برخود بیش بالی بیشترپیچی
بسی پیچید بیدل نالهات بر دامن شبها****کنون وقت است اگر این رشته درپای سحر پیچی
غزل شمارهٔ 2666: جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی
جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی****که خضر نیز درین بادیه دام است وددی
تاگلستان تو در سبزهٔ خط گشت نهان****دیدهای نیست که چون لاله ندارد رمدی
داغها در دل خون گشته مهیا دارم****کردهام نذروفای تو پر ازگل سبدی
جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید****اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی
عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست****نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما****کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان****ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاهگر از اطلس و دیبا باشد****صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی
همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش****که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
همه جا داغگدایی نتوان شد بیدل****خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
غزل شمارهٔ 2667: کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی
کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی****دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم****دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند****چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد****از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد****سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند****ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست****نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن****میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر****موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند****در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
غزل شمارهٔ 2668: چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی****غباری را فراهم کردهام در دامن بادی
به خاک افتادهام اما غرور شعله خویان را****کفی خاکسترم از آرمیدن میدهد یادی
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج گریهام غافل****هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
زکوه و دشت عشق آگه نیام لیک اینقدر دانم****که خاکی خورد مجنونی و کوهی کند فرهادی
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان****مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد****درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
تو هر رنگی که خواهی حیرت دل نقش میبندد****ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت****به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان****صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
خطا از هرکه سر زد چون جبین من در عرق رفتم****ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
توهم چون شمع محملکش به سامان جگر خوردن****درین ره هر کسی از پهلوی خود میکشد زادی
نمیدانم چه گم کردم درین صحرا من بیدل****دلی میگویم و دارم به چندین نوحه فریادی
غزل شمارهٔ 2669: کهام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی
کهام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی****به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی****که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی****که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری****رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان جام افسون تغافل چند پیمودن****بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند****ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم****ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد****غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن****ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم****به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل****که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل****چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی
غزل شمارهٔ 2670: گر درین قحط سرایت نکند نان مددی
گر درین قحط سرایت نکند نان مددی****نه جسد رنگ نموگیرد و نی جان مددی
سرسری نگذری ای بیخبر از عقدهٔ دل****گر ز ناخن نشود کار به دندان مددی
ای غنی تا اثر انجم و افلاک بجاست****کس نمیخواهد از اقبال تو چندان مددی
در قناعت همه اسباب به زیر قدم است****مور این دشت نخواهد ز سلپمان مددی
اینقدر باز نگردد در تشویش سوال****ازکریمان نرسد گر به گدایان مددی
صحبت بیخردان آفت روحانی بود****آه اگر نوح نمیدید ز توفان مددی
حیف از آن بیخبری چندکه با قدرت جاه****خاک گشتند و نکردند به یاران مددی
فصل بیحاصلی اشک تریها دارد****سنگ شد ابر اگر کرد به نیسان مددی
اشک بیرونقی بخت سیه نپسندید****داشت این شام هم از فیض چراغان مددی
گل این باغ جنون حوصلهای میخواهد****بیدل از چاک ضرور است به دامان مددی
غزل شمارهٔ 2671: نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی
نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی****آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی
شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت****مگر آیینه کند بر من حیران مددی
آرزو میکشدم بر در ابرام طلب****کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی
یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست****گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی
بسملم گرم طواف چمن عافیتی است****ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی
راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است****ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی
کیست بار تپش از دوش هوس بردارد****بیعصایی نکند گر به ضعیفان مددی
با همه ظلم رها نیستکس ازمنت چرخ****آه از آن روز که میکرد به احسان مددی
حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک****کاش از آبله بخشند به مژگان مددی
بیدل از غنچهگرفتم سبق زانوی فکر****بود کوتاهی دامن به گریبان مددی
غزل شمارهٔ 2672: خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی
خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی****تو آری سر برون از جیب ناز و من کنم گردی
ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم****به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی
اگر گردی کند خاک ته پا پشت پا بوسد****بر احباب ازین بیشم نمیباشد ره آوردی
عقوبت از کمین معصیت غافل نمیباشد****شب من تیرهتر شد آخر از تشویش شبگردی
جهان یکسر قمار آرزوی پوچ میبازد****بجز دست پشیمانی که دارد برد و آوردی
مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم****ز زخم کس نمیگردد دچار نیشتر دردی
به این سامان که گردون نشئهٔ وارستگی دارد****بلند افتاده باشد دامن برچیدهٔ مردی
اسیر فقرم اما راحت بیدرد سر دارم****به ملک تیره روزی نیست چون من سایه پروردی
به ذوق کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل****بهشت آن بس که یابی نان گرم و آبک سردی
غزل شمارهٔ 2673: غبارم میکشد محمل به دوش نالهٔ دردی
غبارم میکشد محمل به دوش نالهٔ دردی****که از وحشت نگیرد دامن اندیشهاش گردی
به توفان تماشای که از خود رفتهام یارب ****کهگردم میدهد یاد از نگاه جلوه پروردی
خرد را در مقام هوش تسلیم جنون کردم****به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی
تماشای سواد عافیت بردهست از خویشم****مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم گردی
درین غفلتسرا از یاس بردم فیض آگاهی****گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی
جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم****به دوشم تا بهکی محملکشد فریاد بیدردی
چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم****غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی
شبستان جسد پاس از دل بیدار میخواهد****جهانی خفته است اینجا و پیدا نیست شبگردی
بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها****شکست بال قدرتگشت بر ما چنح مردی
ز بس چون شمع بیدل با شکست رنگ درجوشم****ز هر عضوم توانکرد انتخاب چهرهٔ زردی
غزل شمارهٔ 2674: نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی
نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی****ز دیوان نگاه امشب برون آوردهام فردی
به روی چهرهٔ امکان من آن رنگ سبکبالم****که هر کس میرود از خویش میخیزد ز من گردی
به بال هر نفس پرواز از خود رفتنی دارم****به رنگ اضطراب نالهام توفانی دردی
بیا زاهد طریق صلحکل هم عالمی دارد****تو و تسبیح ما و می کشی هر کاری و مردی
ز نیرنگ تغافل برده است آن چشم فتانم****به بازی نیز نتوان یافتن در طاسم آوردی
ز خود رفتن به یادت ریشه در موج گهر دارد****به این تمکین نمیباشد خرام نازپروردی
به جیب بیخودی دارم سراغ شعله جولانی****چو اخگر در شکست رنگ ییدا کردهام گردی
خمار عافیت نتوان شکست از نشئهٔ صهبا****گرفتم چون خزان در خون گرفتم چهرهٔ زردی
ز بس جوش مخنث میزند این عرصهٔ عبرت****زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی
تپیدم آنقدر کز دل فسردن محو شد بیدل****به سعی کوفتنها گرم کردم آهن سردی
غزل شمارهٔ 2675: عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی
عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی****ورقگرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی****چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد****تو داغ لالهای با نیل سوسن زین چمن بردی
صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد****که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیهکاری نمیبایست زاد آخرت کردن****ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد****که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت****بهامید آبروها ریختی خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت****که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
بهخواب امن میترسم سیاهیها کند زیرت****کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد****محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی
به نفرین جهانی باختگردون نقد عمرت را****از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد****زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی
غزل شمارهٔ 2676: اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی
اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی****کف خاکسترم با بال قمری همسری کردی
ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها****به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدری کردی
نشد اول چراغ عافیت در دیدهام روشن****که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی
دلی دارم که گر آیینه دیدی حیرت کارش****همان جوهر عرق از خجلت بیجوهری کردی
نبردم رنج تزویری که زاهد از فسون او****به هر گوسالگی خود را خیال سامری کردی
به بی دردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد****چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری کردی
خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری****که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسریکردی
اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی****دل صد چاک ما هم دست در بال پری کردی
چو قمری چشم اگر میدوختم بر سرو آزادش****به گردن گردش رنگ تحیر چنبری کردی
نگاه او گر افکندی سپند ناز در آتش****به حیرت ماندن چشم غزالان مجمری کردی
زگرد جلوهٔ خود خاک بر سر ریختی بیدل****اگر نظارهٔ رفتار او کبک دری کردی
غزل شمارهٔ 2677: خیالت هر کجا تمهید راحتپروری کردی
خیالت هر کجا تمهید راحتپروری کردی****به خواب بیخودی بوی بهارم بستری کردی
نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم****به توفان خیالت گرنه حیرت لنگری کردی
به پاس راز الفت شکر بیدردیست کار من****اگر دل آب میگردید مژگان هم تری کردی
به این نازک مزاجی حیرتم آسوده میدارد****و گرنه جنبش مژگان به چشمم نشتری کردی
شدی یاقوت اگر آیینهدار رنگ اشک من****رگ خونی نمایان از نگاه جوهری کردی
درین گلشن که از افلاس نامی دارد آزادی****چه کردی سرو مسکین گر وداع بیبری کردی
به بخت تیره ممنون تغافلهای گردونم****زدی آیینهام بر سنگ اگر روشنگری کردی
نبود از حق شناسیهای الفت آنقدر مشکل****که چون قمری پر پروانه را خاکستری کردی
به تیغ وهم اگر میکرد عشق اثبات آگاهی****شکست شیشه هم سر درگریبان پری کردی
جنون چون شمع در رنگ بنای من نزد آتش****که تا نقش قدم گشتن سرا پایم سری کردی
ازین بی ماحصل افسانههای دردسر بیدل ***کسی گوشی اگر میداشت بایستی کری کردی
غزل شمارهٔ 2678: برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی
برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی****ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی
دور است تلاشت ز ره کعبهٔ تحقیق****ترسمکه به گرد قدم لنگ نگردی
تا راه سلامت سپری ضبط نفس کن****قانون تو سازست گر آهنگ نگردی
چون خاک هواگیر درین عرصه محالست****کز خود روی و صاحب اورنگ نگردی
در آینهٔ شوخی این جلوه شکستی است****بر روی جهان بیهده چون رنگ نگردی
پیداست خراشی که ز نقش است نگین را****از نام جراحتکدهٔ ننگ نگردی
این جلوه نیرزد به غبار مژه بستن****آیینه مشو تا قفس زنگ نگردی
در عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحست****با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی
صیاد کمینگاه امل قامت پیریست****هشدار که چون حلقه شوی چنگ نگردی
بیگانگی وضع جهان حوصله خواه است****از خویش برون آی اگر تنگ نگردی
آیینهٔ نازت همه دم جلوه بهارست****ای رنگ نگردانده تو بیرنگ نگردی
بیدل به ادای مژه کجدار و مریزی****پر شیفتهٔ محفل نیرنگ نگردی
غزل شمارهٔ 2679: که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی
که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی****تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی
سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد****چه هوا بپرورد آتشت که برون پیرهن آمدی
هوس تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت****برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی
ز عدم جدا نفتادهای قدم دگر نگشادهای****نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی
نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون تک و تاز شد****به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی
نه لبت به زمزمه چنگ زد، نه نفس در دل تنگ****عدم آبگینه به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی
چقدر تجرد معنیات به در تصنع لفظ زد****که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی
چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا****که تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی
ز خروش عبرت مرد و زن پر یأس میزند این سخن****که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی
ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم****من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی
به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن****چه بلاست ذوق گهر شدن که چو موج خود شکن آمدی
غزل شمارهٔ 2680: توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی
توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی****بپوشی بهله و بر بهله میباید حنا بندی
سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمیدارد****تبسم زیر لب دزدی کز او بند قبا بندی
غبارم تا کند یاد خرامت رنگ میبازم****که میترسم قیامت بر من بیدست و پا بندی
درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی****جز این کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی
به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن****عرقکن نقطهٔ نظمی که در وصف حنا بندی
شرارکاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد****به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی
درین صحرا عنان سیل بی پروا که میگیرد****سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی
به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم****خمیدن میکشم هر چند بر دوشم صدا بندی
به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی****مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی
بهگردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن****چو نی چند از سبکمغزی کمرها بر هوا بندی
دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد****گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی
وفا سررشتهٔ تسخیر میخواهد رسا بیدل****به آیینیکه هرکس راگرفتی دست پا بندی
غزل شمارهٔ 2681: درین محفلکه پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
درین محفلکه پیدا نیست رنگ حسن مقصودی****چراغ حسرت آلود نگاهم میکند دودی
چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش****درون بیضهام پیداست بال شعله فرسودی
خروش بینواییهای من یارب که میفهمد****چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمهآلودی
طریق بندگی ناز فضولی برنمیدارد****تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی
عدم ایمای اسرارت وجود اظهار آثارت****ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی
به یک مژگان زدن آیینه بیتمثال میگردد****به حیرت ساز رنگ خودنمایی میبرد زودی
به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمیارزد****اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی
مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام میخواهی****چو صحرا خاکساری نیست بیدامان مقصودی
به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت****کند خاکسترمن ناله از هر حلقهٔ دودی
به راه انتظار جلوهای افکندهام بیدل****چو شمع از چهرهٔ زرین خود فرش زر اندودی
غزل شمارهٔ 2682: مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی
مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی****درنگ عالم فرصت نمیباشد کم از دودی
جهان یکسر قماش کارگاه صبح میبافد****ندارد این کتان جز خاک حسرت تاری و پودی
خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد****بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی
درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم****عرقها میشمارد خجلت انفاس معدودی
خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم****که میبالد ز چشمم حیرت بوی گل اندودی
شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد****که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی
از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم****همین در سودن دست ندامت دیدهام سودی
به هر سو بنگری دود کباب یاس میآید****به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی
تو همدر آرزوی سیم و زر زنار میبندی****مکن طعن برهمن گر کند از سنگ معبودی
علاج زندگی بی نیستی صورت نمیبندد****چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی
به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل****چراغ لالهٔ ما نیست تهمت قابل دودی
غزل شمارهٔ 2683: نفس در طلب سوختی دل ندیدی
نفس در طلب سوختی دل ندیدی****به لیلی چه دادی که محمل ندیدی
به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت****به زیر قدم بود منزل ندیدی
تو ای موج ِ غافل ز اسرار گوهر****برونگرد ماندی و ساحل ندیدی
به قطع مرور زمان تعین****نفس بود شمشیر قاتل ندیدی
نشد مانع عمر قید تعلق****تو رفتار این پای در گل ندیدی
طرب داشت از قید پرواز رستن****تو کیفیت رقص بسمل ندیدی
حساب تو با کبریا راست ناید****زمین را به گردون مقابل ندیدی
بغیر از تک و تاز گرد خیالت****کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی
ز اسباب خوردی فریب تجرد****تماشای بیرون محفل ندیدی
تمیز تو شد دور باش حقیقت****که حق دیدی و غیر باطل ندیدی
از این علم و فضلی که غیرت ندارد****چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی
غزل شمارهٔ 2684: به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی
به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی****تو فطرت عدمی از عدم چه فهمیدی
نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه دید****سرت به زانو اگر گشت خم چه فهمیدی
زبان به حرف گشودی چه بود آهنگت****دو لب دمی که رساندی بهم چه فهمیدی
هزار رنگ خطت ریخت از زبان لیکن****کسی نگفت ترا ای قلم چه فهمیدی
به رشتههای نفس نغمهای جز ارّه نبود****ازین ترانه که گفتی منم چه فهمیدی
بلند و پست تو چون شمع دودی و داغیست****به سر چه دیدی و زیر قدم چه فهمیدی
قفای سایه دویدی ز شخص شرمت باد****دل آب گشت ز دیر و حرم چه فهمیدی
سواد معنی و صورت ز فهم مستغنیست****صمد اگر صمد است از صنم چه فهمیدی
بغیر وهم که در درسگاه فطرت نیست****منت به هیچ قسم میدهم چه فهمیدی
فرامشی سبقم کیست تا ازو پرسم****که من به یاد تو گر آمدم چه فهمیدی
چنین که بیدل ما نارسای عرفان ماند****مباد غرهٔ دانش تو هم چه فهمیدی
غزل شمارهٔ 2685: آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری
آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری****دختر رز فتنهها میزاید از بیشوهری
تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن****یک نفس همگر دو لب بر همگذاری دفتری
هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد****عالمی راکلفت اینخانهکشت از بیدری
دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف****موی چینیکرد ما را دستگاه لاغری
تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض****هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری
ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است****بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری
رنگها دارد بهار انتظار مدعا****فرقدام اینجا محال است از دکان جوهری
همچو شبنم انفعال نارسایی میکشم****در عرق خواباند پروازم ز بیبال و پری
چون دف عبرت خراش از پیکر فرسودهام****پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری
مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش****جام و مینا در بغل میآید آواز پری
هر کدورت را که میبینی صفا میپرورد****سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری
زحمتتدبیر یکسونهکه در دیای عشق****بادبانی نیست کشتی را به از بیلنگری
در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش****خار این صحرا ندارد شیوهٔ دامن دری
تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنیست****ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری
الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست****پا کش از دامن چو اشک آندم که از سر بگذری
از سراغ چشمهٔ حیوان که وهمی بیش نیست****میدهد آبی نشان آیینهٔ اسکندری
خلقی از اوهام استخراج مستی میکند****یادگیر آن می که پیماید فرس از ساغری
طوق در گردن به گردون میپری چون گردباد****جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری
از فضولی قطع کن بیدل که در بزم یقین****حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری
غزل شمارهٔ 2686: بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری****ای چمنستان جمال آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس این همه پرواز هوس****کاغذ آتش زدهای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا****ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به کام دل کس****مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بیتو چو شمعم همه تن سوختهٔ یأس وطن****داغی وآهیست ز من گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو****حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود****ما همه صیقل زدهایم آینهٔ بیجگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما****آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی****در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری****خفته ته بال پری کارگه شیشهگری
بیدل خونین جگرم بلبل بیبال و پرم****نیست درین غمکدهها نالهٔ من بیاثری
غزل شمارهٔ 2687: تا کجا آن جلوه در دلها کشد میدان سری
تا کجا آن جلوه در دلها کشد میدان سری****در فشار شیشه افتادهست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است****از فسون پنبه منت بر نمیدارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن****جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است****تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمیست****هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بیبری
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی****سویدنیا دید وگفت اشغال اسباب خری
عمرها شد میزنی بیدل در دیر و حرم****آه از آن روزی که گویندت چه زحمت میبری
غزل شمارهٔ 2688: دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری****خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز****در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا به دل افشردهام****کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت****زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس****بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی دادهاند****با زمین چون بند نی چسبیدهام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان میکند****آنسوی میدان در افتادهست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است****عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد****عمرها شد یک مرکب میکشم از محبری
وادی واماندگی طی میکنیم و چاره نیست****میبرد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب میگردیم تا مشتی عرقگل میکنیم****شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بیرویش چو شمعم زندگانی خجلت است****گر پرد رنگم به روی آب میگردد پری
در ادبگاهیکه حرف تیغش آید بر زبان****گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت****وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
غزل شمارهٔ 2689: عالمی بر باد رفت از سعی بیپا و سری
عالمی بر باد رفت از سعی بیپا و سری****خامهها در مشق لغزشگم شد از بیمسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست****غنچه خسبیها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان میدهد****گر همهکهسار باشی زین صداها میپری
بیمحابا دم مزن گر پاس دل میبایدت****با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکردهاند****کاش با این لغزش از استادگیها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست****سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است****نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما****بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
غزل شمارهٔ 2690: مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری
مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری****آبلهای کو که نهم در قدم خویش سری
نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن****گلبن نیرنگ گلی سرو قیامت ثمری
گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا****غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری
بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن****تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری
شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم****میگسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری
همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه کفن****تا عدم از هستی من ناله فشاندهست پری
نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس****دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری
هست امل پروریی لازم اقبال جهان****بی تری مغز بلندی نکند موی سری
شبههٔ هستی چو سحر میکندم خون به جگر****آینه بندم به عدم کز نفس آرم خبری
ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت****جانب آن انجمنت دل نگشودهست دری
لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون****داغ شو ای ناله کنون راه نفس زد شکری
بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر****بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری
غزل شمارهٔ 2691: ای سعی نگون زین دشت در سر چه هوا داری
ای سعی نگون زین دشت در سر چه هوا داری****کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری
صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم****تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری
پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا****عریانی دیگر نیست گر جامه فرود آری
غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن****بیرنگ نمیآید از آینه ستاری
در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت****آخر به چه روی است این کز پشت برون آری
آگاهی و جهل از ما تمییز نمیخواهد****بیچشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری
در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها****سر بر فلکم اما از آبله دستاری
ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان کردن****تشویش کمیها هم کم نیست ز بسیاری
فریاد ز افلاسم کاری نگشود آخر****بیناخنیام خون کرد از خجلت سرخاری
پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام****چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتادهست****دل این همه سنگین نیست وقتست که برداری
غزل شمارهٔ 2692: به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری
به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری****ببالد از مژه انگشتهای زنهاری
چوگردباد اسیران حلقهٔ زلفت****کشند محمل پرواز برگرفتاری
نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پیداست****به رنگ شخص اجل در لباس بیماری
زبان خار ندانم چهگفت درگوشش****که چشم از آبلهام برد سیل خونباری
چه ممکنست دل ازگریهام بجا ماند****ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری
دلیل عافیت شمع عرض زنهارست****تو نیز جز به سرانگشت گام نشماری
گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست****به رویآبنشین چون کف از سبکباری
نظر به خاک ره انتظار دوختهام****بس است مردمک چشم دام بیداری
به آن مراتب عجزمکه همچو نقش قدم****کند بنای مرا سایه سقف و دیواری
در آن بساط که من مرکز فسردگیام****رمد ز شعلهٔ جواله سعی پرگاری
غبار هستیام اجزای وحشت عنقاست****چها به باد دهی تا مرا بهم آری
ز بسکه ساغر بزم ادب زدم بیدل****چو شمع نالهگرهگشت وکرد منقاری
غزل شمارهٔ 2693: به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری
به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری****دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری
در آن بساط که موجود بودنست غرض****چو ذره اندکی ما بس است بسیاری
به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را****نسیم درد سر و شبنم است سر باری
خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد****منش به داغ جگر میکنم سپرداری
سرم به خدمت هستی فرو نمیآید****نفس به گردنم افتاد و کرد زناری
چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت****که مرده است جهانی به ذوق بیماری
در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم****نفس به سینهٔ من ره برد به دشواری
جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت****به بحرش ای مژهام بیش ازبن نیفشاری
دگر چو سایهام از خانمان چه میپرسی****نشستهام به غبار شکسته دیواری
نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز****سر برهنه کند چون حباب دستاری
ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است****گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری
کجاست گوهر دیگر محیط عرفان را****مگر ز جیب تامل سری برون آری
طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است****به خون نشین و طربکن اگر دلی داری
چه جلوهها که نشد فرش حیرتم بیدل****صفای خانهٔ آیینه داشت همواری
غزل شمارهٔ 2694: خطاپرست مباش ای ز راستی عاری
خطاپرست مباش ای ز راستی عاری****که گر سپهر شوی میکشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست****به چشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است****به تیغ میکند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست****تبسمی که همان چین دامن انگاری
به رنگ و بو دل خود بستهای و زین غافل****که غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید****اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است****قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
به غیر طبع تو کز سجدهاست معراجش****کدام شعله که خاکش بکرد همواری
چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن****که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری
گواه عاقبت کار ظلم پیشه بس است****به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری
ز خواب صبح سر غنچه میرود بر باد****مده ز دست چو شبنم عنان بیداری
به مزرعی که دلش برگ خرمن آراییست****شکست میدروی آبگینه میکاری
به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند****خوش آن زمان که ز اسباب دست برداری
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل****کند به کسوت موجت شکست معماری
غزل شمارهٔ 2695: دمی که عجز شود دستگاه بیکاری
دمی که عجز شود دستگاه بیکاری****گره گشایی ناخن کشد به سر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری****ز جوهر آینهها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج****بود رهایی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس****که آدمی به سر دار به زناداری
ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید****که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود****به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری
بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم****جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری
مقیم عالم تسلیم باش و راحت کن****بلند و پست جهان سایه است همواری
چنان مباش که در چشم مردم از حسدت****مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری
چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردیست****خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری
چو ذره هستی من کاش بینشان بودی****خجل ز نیستیام کرد هیچ مقداری
به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل****برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری
غزل شمارهٔ 2696: به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری
به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری****تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری
غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد****حضور چین دامان تو محرابست پنداری
ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی****به مژگانتکه شوخیهای مضرابست پنداری
سپند آتش دل کردهام ذرات امکان را****تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری
سر از بالین نازم یاد مخمل برنمیدارد****بساط خاکساریها شکر خوابست پنداری
به فکر هستی از خود هر نفس میبایدم رفتن****خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری
نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس روشن****درین عبرت سرا آیینه نایابست پنداری
خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا****سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری
گهر در بحر ازگرد یتیمی خاک میلیسد****تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری
دلیل شوخی عشق است محو حسن گردیدن****نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری
خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد****مصور درکمین طرح سنجابست پنداری
تحیر صورتی نگذاشت در آیینهام بیدل****صفای خانهای دارم که سیلابست پنداری
غزل شمارهٔ 2697: قدح از شوق لعلت چشم بیخوابست پنداری
قدح از شوق لعلت چشم بیخوابست پنداری****گل از شرم رخت آیینهٔ آبست پنداری
خیال کیست یا رب شمع نیرنگ شبستانم****هجوم حیرتی دارمکه مهتابست پنداری
شدم خاکستر و از جوش بیتابی نیاسودم****رگ خوابی که دارم نبض سیمابست پنداری
تعلقهای هستی محو چندین حیرتم دارد****به خود پیجیدنم در زلف او تابست پنداری
به چندین پیچ و تاب از دام حیرت برنمیآیم****سراپایم نگاه چشم گردابست پنداری
جهانی سیر مستی دارد از وضع جنون من****گریبان چاکیام موج می نابست پنداری
به نیک و بد مدارا سرکن و مسجود عالم شو****تواضع هم خمی دارد که محرابست پنداری
امل از چنگ فرصت میرباید نقد عمرت را****توان را رشتهٔ تسخیر اسبابست پنداری
به ملک نیستی راه یقینت اینقدر واکن****که هر کس هر چه آنجا میبرد بابست پنداری
ز هستی جز تن آسانی ندارم در نظر بیدل****چو محمل هر سر مویم رگ خوابست پنداری
غزل شمارهٔ 2698: ای گشاد و بست مژگانت معمای پری
ای گشاد و بست مژگانت معمای پری****جام در دستست از چشم تو مینای پری
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن****یک جنون میپرورد پنهان و پیدای پری
زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است****گر بفهمی بیمساسی نیست اعضای پری
عالمی را حرف و صوت بیاثر دیوانهکرد****طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری
آخر آغوش خیال از خویش خالیکردنست****شیشهای داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب جمع****بگذر از شیرازه بندیهای اجزای پری
ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن****آدمی آدم چه میخواهی ز صحرای پری
کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است****بیشتر بینقش می بافند دیبای پری
آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم****شیشهها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری
سخت محجوب است حسن آیینهدار شرم باش****ازتو چشم بسته میخواهد تماشای پری
هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشهای****بی ادب مگذر عرق کردهست سیمای پری
بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش****وضع این نه حلقه خلخالیست در پای پری
غزل شمارهٔ 2699: آسوده است شوق ز دل پیش نگذری
آسوده است شوق ز دل پیش نگذری****ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری
از طبع ذرهگر تپشی واکشی بس است****در پردهٔ خیال ازین پیش نگذری
بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحهای****بیالتفاتی از سر درویش نگذری
دربای عشق بیخود توفان این صداست****کای موج از گذشتگی خویش نگذری
سیلاب نیز طعمهٔ خاکست از احتیاط****زبن دشت آنقدر قدم اندیش نگذری
درکاروان غبار املهای آرزو****پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری
بیدل غبار عالم اوهام زندگیست****نگذشتهای ز هیچ اگر از خویش نگذری
غزل شمارهٔ 2700: دلدار قدح برکف ما مرده ز مخموری
دلدار قدح برکف ما مرده ز مخموری****آه از ستم غفلت فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینهداریهاست****در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس****تا نام و نفس باقیست آیینه و بینوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم****ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل****از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست****خورشید هم اینجا نیست بیعلت شبکوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش****گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشربکمظرفان بیمغزی فطرت بود****پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه منکردم****زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانهکشی مردیم چون مور ز حرص آخر****در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکیست شکست دل از ساز وفا مگسل****مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت****ما غفلت و او فطرت ما ظلمتی او نوری