محسن فیض کاشانی_پایان غزلیات و رباعیات
غزل شمارهٔ 901
مثل حسنت بجهان نور ندیده است کسی
همچه عشقت غم پر زور ندیده است کسی
پرتوت تافته بر عالم و نورت پنهان
شاهد ظاهر و مستور ندیده است کسی
دو جهان شیفته دارد رخ ننمودهٔ تو
حسن در پرده و مشهور ندیده است کسی
سخت دوریم ز تو با همه نزدیکی ها
بار نزدیک چنین دور ندیده است کسی
دو جهان مست و خرابست ز یک جام الست
این چنین بادهٔ پر زور ندیده است کسی
جز دل اهل خرابات که جولانگه تواست
در جهان خانهٔ معمور ندیده است کسی
نصرت و یاریت آنست که بردار کشی
همچه منصور تو منصور ندیده است کسی
میخورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد
ماتمی را که بود سود ندیده است کسی
هر کجا مرده دلی زنده جاوید شود
چون صدای سخنت صور ندیده است کسی
چون غزلهای دل افروز و جهانسوز تو فیض
سخنیرا که دهد نور ندیده است کسی
غزل شمارهٔ 902
چه شود گر تو شوی جان کسی
شبکی سر زده مهمان کسی
پیشت آرد ز دل و جان خانی
بپذیری بکرم خوان کسی
دل و جان اردل و جان آرد پیش
ای فدای تو دل و جان کسی
همه جانها بفدای تو شود
که تو هم جانی و جانان کسی
گر ملامت کندم واعظ شهر
دل من نیست بفرمان کسی
سخنی رفت ز خوبی گفتم
آیتی آمده در شأن کسی
ظلمت زلف تو کفر است و ضلال
نور رخسار تو ایمان کسی
خال و خط تو و روی چو مهت
آیت و سورت و قرآن کسی
میکند فیض نثارت چه شود
بپذیری بکرم جان کسی
غزل شمارهٔ 903
ای فدای غم جان تو کسی
که تو هم جانی و جانان کسی
تو بمانی دگران در گذرند
همهٔ خلق بقربان کسی
لمن الملک تو
سوزد اغیار
آتش قهر تو طوفان کسی
بفدای تو سر و سامان ها
ای سر هر کس و سامان کسی
هر چه جز تو همه کفر است و ضلال
نیست جز عشق تو ایمان کسی
درد تو بس بودم در دل و جان
درد تو مایهٔ درمان کسی
روی بنمائی و گر ننمائی
آن خویشی تونه ای آن کسی
رحم کن رحم که بگداخت دلم
در غمت جان کسی جان کسی
فیض جان داد بجانان آخر
قطره پیوست بعمان کسی
غزل شمارهٔ 904
بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی
ندیده است چو دیده کسی بلای کسی
خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من
که بسته باد چنین روزن از سرای کسی
ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد
کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی
من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا
چه لازمست کسی غم خورد برای کسی
ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان
بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی
ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق
دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی
وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل
نمیشوند نکویان بمدعای کسی
چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان
بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی
چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست
طمع مدار دگر گردد آشنای کسی
ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا
بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی
ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض
سزای اوست که دل بست در وفای کسی
غزل شمارهٔ 905
در حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشی
در غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشی
چشم از رخ خوبان نکنم جانب محراب
بر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشی
در زلف بتان کیست نهان رهزن دلها
زیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشی
گستاخ بهر جا نتوانم نظر افکند
پنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشی
از
کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرد
دارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشی
بی پا و سر افتم بره بیسر و پایان
پا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشی
بر گفتهٔ فیض اهل دلی نکته نگیرد
گوینده پس پردهٔ ما بلکه تو باشی
غزل شمارهٔ 906
بکوش ایجان خدا را بنده باشی
برین در همچو خاک افکنده باشی
جهان ظلمت فنا آب حیاتست
بنوش این آب تا پاینده باشی
بجد و جهد میجو تا بیابی
اگر جوینده یابنده باشی
نتابد بر دلت نور هدایت
تو تا از کبر و کین آکنده باشی
ترا رسم خداوندی نزیبد
بزیب بندگی زیبنده باشی
نشاید بندگی با خود پرستی
ز خود تا نگذری کی بنده باشی
ز دیده اشک می افشان و میسوز
که تا چون شمع افروزنده باشی
بدلسوزی و سربازی و خنده
توانی شمع سان پاینده باشی
بآب معرفت گر پروری جان
بمیرد هر دلی تو زنده باشی
ندارد قیمتی جز زنده عشق
بعشق ارزنده ارزنده باشی
هم اینجا در بهشت جاودانی
اگر دلرا ز دنیا کنده باشی
ززیب این جهان گر بر کنی دل
بزیب آنجهان زیبنده باشی
در اینجا گر بحال خود بگرئی
در آنجا در خوشی و خنده باشی
جهانرا جان توانی شد بدانش
چرا از جاهلی خربنده باشی
توانی جواجهٔ کونین گردید
اگر ای فیض حق را بنده باشی
غزل شمارهٔ 907
گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خوندل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم
شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم بکام وصلت خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نه بینی از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
غزل شمارهٔ 908
ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشی
نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده
سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی
غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم
نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی
نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری
تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی
نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری
نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی
نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی
مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی
نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان
مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی
دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت
مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
غزل شمارهٔ 909
گفتی مرا نزد من آ تو آتشی تو آتشی
ترسم بسوزانی مرا تو آتشی تو آتشی
من تیره و دل سوخته تو روشن و افروخته
من سوخته من سوخته تو آتشی تو آتشی
من نیستم الاخسی تو سوختی چون من بسی
کی جان برد از تو کسی تو آتشی تو آتشی
در وصل تو چون اخگرم میسوزم آتش میخورم
در فرقتت خاکسترم تو آتشی تو آتشی
گه گرمی آموزیم گاهی ز تاب افروزیم
گاهی تمامی سوزیم تو آتشی تو آتشی
چون شعله خندان و خوشی میسوزی وسر میکشی
خوش خوش کشی خوش خوش کشی توآتشی توآتشی
خوی
توداغ من بس است رویت چراغ من بس است
نورت سراغ من بس است تو آتشی تو آتشی
از روی تو دارم ضیا از گرمیت دارم بقا
آیم برت گردم فنا تو آتشی تو آتشی
گه فیض را سر کش کنی گه صافی و بیغش کنی
گه آتش آتش کنی تو آتشی تو آتشی
غزل شمارهٔ 910
وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشی
حیات تازه برد از نعیم درویشی
چه رشگها که برد چون نقاب برخیزد
سریر پادشهی بر گلیم درویشی
خرد نظایر عالم بهم چه می سنجید
به نیم ملک بچربید نیم درویشی
چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه
برند رشگ بر اهل نعیم درویشی
بسست راحت نقدی که هست با درویش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته جسم و روحمرا
معطر است دماغ از نسیم درویشی
چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش
نهند بر سر هم زر ز بیم درویشی
شود سراسر آسایشش به تیغ عناد
که پاک شد ز ره مستقیم درویشی
برغم انف گروهی که سر کشند ای فیض
بکش تو پا سره بر از گلیم درویشی
غزل شمارهٔ 911
کسی که یافت نسیم نعیم درویشی
نتافت سر ز طریق قویم درویشی
چه کرد لطف الهی مرا ز درویشان
شدم بهمت والا مقیم درویشی
اگر چچه عین کمالم گرفت این نعمت
شدم اسیر بدست قسیم درویشی
دگر بهمت ارواح پاک درویشان
زدم قدم بره مستقیم درویشی
خدای کرد کرامت مرا دگر باره
نشستنی برضا بر گلیم درویشی
چها که بر سرم آمد از آن زمان که مرا
گسست باز طریق قویم درویشی
بزرگوار خدایا هزار شکر تو را
که باز روزی من شد نعیم درویشی
همین بس است که دارم بنقد آسایش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته فیض را دل و جان
معطر است ز عطر نسیم درویشی
غزل شمارهٔ 912
دل چو بستم بخدا حسبی الله و کفی
نروم سوی
سوی حسبی الله و کفی
تن من خاک رهش دل من جلوه گهش
سرو جانم بفدا حسبی الله و کفی
او چو دردی دهدم یا که داغی نهدم
نبرم نام دوا حسبی الله و کفی
همه نورست و ضیا همه رویست و صفا
همه مهرست و وفاحسبی الله و کفی
او کند مهر و وفا من کنم جور و جفا
من مرض اوست شفا حسبی الله و کفی
گر بخواند بدوم ور براند نروم
چون توان رفت کجا حسبی الله و کفی
فیض ازین گونه بگوی در غم دوست بموی
ورد جان ساز دلا حسبی الله و کفی
غزل شمارهٔ 913
نکنی گر تووفا حسبی الله کفی
ورنهی روبجفا حسبی الله کفی
قدتو نخل بلند بر آن شکروقند
نکنی گر تو عطا حسبی الله کفی
چو برویت نگرم حق بودش در نظرم
نیم از اهل هو احسبی الله کفی
گاه زخمی می زنم گاه مرهم می نهم
تاچه راخواست خداحسبی الله کفی
از تو درد و تو دوا از تو رنج تو شفا
حق چنین ساخت تراحسبی الله کفی
سرنهم بر درتو جان نهم بر سر تو
تا شوم از شهدا حسبی الله کفی
دل من بسته تو جان من خستهٔ تو
نکنی گر تو دوا حسبی الله کفی
مانده از من نفسی میروم سوی کسی
تا رهم از من و ما حسبی الله کفی
از تو کام ار نبرم ره دیگر سپرم
یار فیض است خدا حسبی الله کفی
غزل شمارهٔ 914
نیست تاج عشقرا شایسته هرجا تارکی
تارکی باید دو عالم را برای تارکی
آتش است این عشق میسوزد روان را بیدریغ
خدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکی
کار باید کرد کار و
راه باید رفت راه
عشق را در خود نباشد هر خسی بیکارکی
راهها باید بریدن تا رسی در گرد عشق
با دو دیده ره بریدن نیست آسان کارکی
کی بگلزار حقیقت رهبرد هر بوالهوس
کو بیارد صبر کردن بر جفای خوارکی
ناز در ناز است آنجا بارگاه عرتست
پا رها باید شدن تا باریابی بارکی
زاری بسیار باید کرد بر درگاه دوست
تا بجوشد بحر غفران کرم یکبارکی
آه آتش ناک باید تا بجوشد دیگ رحم
گریهٔ بسیار باید تا نشاند ناوکی
سهل باشدفیض آسان کردن دشوار خود
سعی کن آسان کنی بر دیگری دشوارکی
غزل شمارهٔ 915
دل و جانم اسیر غم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بی اصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرف های بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
غزل شمارهٔ 916
سرکشیهای جوانان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی
از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی
از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی
از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی
با دل ریش و تن
خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی
دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی
فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
غزل شمارهٔ 917
یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکی
مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکی
زان جفا جو گرچه میدانم نمی آید وفا
خاطرم را وعده اش خوشنود دارد اندکی
گرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبز
صفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندکی
میکشم هر چند آه سرد تا خالی شود
باز می بینم دلمرا دود دارد اندکی
میشود لیلم نهار از گردش لیل و نهار
چرخ گردون روی در بهبود دارد اندکی
گر بحالم چشم دریا دل کند جودی رواست
آب دیده سوز دلرا سود دارد اندکی
مینوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهی
ترک مستش بر فقیران جود دارد اندکی
طاعت از من گر نیاید هست ایمانم قوی
میکنم آن نیز تارم پود دارد اندکی
میگریزد زاهد خشک از سماع شعر تر
فیض را این گفتگوها سود دارد اندکی
غزل شمارهٔ 918
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه می آرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را می پرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
غزل شمارهٔ 919
در دیده ام چه نور روانست آن یکی
این طرفه تر ز دیده نهان است آن یکی
ارباب حسن اگر چه بدل جای کرده اند
لیکن تن اند جمله و جانست آن یکی
گاهی باین و گاه
بآن میرود گمان
هم این و آن نه این و نه آنست آن یکی
هم او جهان و هم ز جهان برتر است او
چون با تو جان که جان جهانست آن یکی
در دائره زمان و مکان زو نشان مجو
بالاتر از زمان و مکانست آن یکی
تا چند گوش بر خبر و چشم بر دلیل
بگشای چشم دل که عیانست آن یکی
تاکی از ین و آن طلبی آنکه با تو هست
بگذر ز این و آن که همانست آن یکی
در شأن آن یکی ببیان گفتگو مکن
برتر ز گفتگو و بیانست آن یکی
خاموش باش فیض که از وصف برتر است
دیگر مگو چنین و چنانست آن یکی
غزل شمارهٔ 920
گر ز خود و عقل خود یکدو نفس رستمی
دست و دل و پای عشق هر دو بهم بستمی
رو بخدا کردمی دل بخدا دادمی
رسته ز کون و مکان نیستمی هستمی
پی بازل بردمی آب بقا خوردمی
عمر ابر بردمی دست فنا بستمی
با همهٔ بی همه، هم همهٔ نی همه
از همه بگسستمی با همه پیوستمی
دل ز جهان کندمی رسته ز هر بندمی
از پل دوزخ چه باد رفتمی و جستمی
از درکات جحیم با خبر و بی خبر
در عرفات نعیم سر خوش بنشستمی
باده شراب طهور آن می غلمان و حور
منزل قصر بلور امن و امان نشتمی
باده نوشیدمی خرقه فروشید می
حله بپوشید می تاج و کمر بستمی
فیض ز دامانم ار دست فراداشتی
نی دل او خستمی نی شده پا بستمی
غزل شمارهٔ 921
ای که خواهی دل ما را بجافاها شکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
ای که گفتی نکنم چارهٔ درد
تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی
عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی
دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی
گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
غزل شمارهٔ 922
گه بایمای تغافل دل ما می شکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو می فکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا می شکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
غزل شمارهٔ 923
ای که حیران سراپای بت سیمینی
مرد اسلامی نه ای برهمنی برهمنی
در تماشای بتان روی دلت گر بخداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی
ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا
بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی
جان نداری که نداری نظری با خوبان
پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی
گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی
گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست
گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی
گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند
گفت هی می فکنی می فکنی می فکنی
غزل شمارهٔ 924
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه
خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بی کران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بی صبر باشی فیض او بی رحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
غزل شمارهٔ 925
جدا شد از بر من آن انسی روحانی
شدم اسیر بلای فراق جسمانی
برفت یار و از او ماند حسرتی در دل
من و خیال وی و گفتگوی پنهانی
برفت روشنی چشم و شد جهان تیره
نه شب شناسم و نه روز از پریشانی
بود که بار دگر خدمتش شود روزی
کنم بطلعت او باز دیده نورانی
شود که باز به بینم لقای میمونش
وصال او بمن و من بوصلش ارزانی
بود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرم
کشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانی
بدیدن خط او دیده ام شود روشن
بخواندن سخنانش کنم گل افشانی
بیا وصال که تا زندگی ز سر گیرم
برو فراق ببر از برم گران جانی
ز فیض تا نفسی هست مژده وصلی
که عن قریب رود زین سراچهٔ فانی
غزل شمارهٔ 926
تو های و هوی مستانرا چه دانی
تو شور هی می پرستانرا چه دانی
در آدر بحر عشق ای قطره گم شو
توئی تا قطره عمانرا چه دانی
بگوشت میرسد زان لب حدیثی
تو آن سرچشمهٔ جانرا چه دانی
تو را چون بهره ای از معرفت نیست
رموز اهل عرفانرا چه دانی
بدربانان نداری آشنائی
تو لطف و قهر سلطانرا چه دانی
چه از هجران جانانت خبر نیست
تو قدر وصل جانانرا چه دانی
تو را صبح وطن چون رفت از یاد
غم شام غریبان را چه دانی
شراری در دلت
از عشق چون نیست
تو آتشهای حیوان را چه دانی
یکی سنگی فتاده بر لب جو
تو قدر آب پنهانرا چه دانی
بغیر عیش تن عیشی نکردی
نعیم عالم جان را چه دانی
نخوردی دردئی از بادهٔ عشق
صفای صاف نوشانرا چه دانی
ز عشق و عاشقی نامی شنیدی
تو شور عشق بازان را چه دانی
ز درد سر ندانی درد دل را
تو ذوق درد پنهانرا چه دانی
نداری تابش خورشید گردون
تو آن خورشید گردون را چه دانی
دل از دستت نگاری میرباید
نگارنده نگاران را چه دانی
سرت پر شور میدارد دهانی
تو کان این نمکدانرا چه دانی
ازین تا نگذری کی دانی آنرا
ازین نگذشتهٔ آن را چه دانی
تو را جز درد درمان نیست لیکن
چه دردت نیست درمان را چه دانی
حدیثی زان دهان نشنیدی ای فیض
تو شور شکرستان را چه دانی
غزل شمارهٔ 927
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی
ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی
بیدوست گر سرا آری ای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی
در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی
عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی
دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی
این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
غزل شمارهٔ 928
بخرامشی چه شود اگر سوی عاشقان گذری کنی
بنوازشی چه زیان دهد بمنتظران نظری کنی
نه که تشنهٔ شراب توئیم نه که خستهٔ خراب توئیم
چه شود بما نظری کنی سوی خاک ما گذری کنی
ز برای هر که مینگرم همه مهری و وفا و کرم
چه شود اگر تو با
من زار کنی آنچه با دگری کنی
توبمن بگو که چه رای تست بکنم من آنچه رضای تست
چه شود دل حزین مرا رذل خودت خبر کنی
من خسته را طبیب قضا نبود بجز شراب جفا
چه شود بگو بکار ما زره وفا قدری کنی
چه بود بسازی اگر بشراب اشگ و کباب دل
نه غم شراب دگر خوری و نه ذکر ما حضری کنی
سعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکان
فکنی ز خود غم بار خود سوی یار خود سفری کنی
بدهی مرا بوصل او نه صبوری ز جمال او
تو درین معامله ای دعا چه شود اگر اثری کنی
غزلی بخوان ز شعر ترم بود آنکه در سخنان فیض
ز دهان خود نمکی زنی ز لباس خود شکری کنی
غزل شمارهٔ 929
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی
ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی
بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی
عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی
میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی
چه شاه راه حقیقت نموده اند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی
توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی
در عمل بگشا بر امل که می ترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی
برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی
ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی
اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی
گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی
در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز
کنی
تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی
چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
غزل شمارهٔ 930
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
غزل شمارهٔ 931
سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی
با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی
با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی
دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی
با همه دست در کمر از گل و خور شکفته تر
در دل خسته ام بجز خار جفا نمیکنی
گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر
جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی
آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی
خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد
جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی
فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ
وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
غزل شمارهٔ 932
گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به
یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی
دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه می کنی
من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی
چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطه ور
بر ساحل ایستاده تماشا چه می کنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
غزل شمارهٔ 933
میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی
با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی
بر سر ما صد بلا در هر نفس می آوری
گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی
گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری
کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی
جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست
هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی
داغ بر دل مینهی آتش بجان می افکنی
هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی
نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست
هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی
پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده ایم
تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی
افکنی از دست گاه و گاه بر
گیری ز راه
میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی
افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی
باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی
گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی
یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی
میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت
با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی
دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی
حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی
گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر
رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی
میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی
میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی
در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ
گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی
گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز
گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی
گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور
گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی
گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک
گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی
گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری
خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی
فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ
داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی
غزل شمارهٔ 934
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی
چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی
دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی
بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی
چه چشمت گشت ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی
جهانرا جان
شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر
شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی
شود عرش ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی
شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی
چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
غزل شمارهٔ 935
روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی
یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران بینی
باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»
«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینی
گر تو در هستی او هستی خود در بازی
مشگل خویش در اینره همه آسان بینی
گم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهان
مو بمو فاش در آن زلف پریشان بینی
نیستی گیر و بمان طنطنه و هستی را
اولیا وار که تا دولت ایشان بینی
دل چه در باختی ای فیض ز جان هم بگذر
کز سر جان چه گذشتی همه جانان بینی
غزل شمارهٔ 936
مرحبا ای نسیم عنبر بوی
خبری از دیار یار بگوی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
تشنهٔ وصل راست بیم هلاک
پیش از آن کاید آب رفته بجوی
هجر را هم نهایتی باید
یار با یار کی کند یکروی
کرده طغرای بیوفائی ختم
برده از خیل بی وفایان گوی
در دل از آتش غمش صد داغ
بررخ از آب دیده ام صدجوی
من سرا پای درد و او فارغ
بوده هرگز محبت از یکسوی
گر سرا پا ز غم شوم موئی
ندهم زو بعالمی یکموی
فیض بگذر ز وادی وصلش
بنشین کنجی و زغم می موی
غزل شمارهٔ 937
مست و بی پروا بیغما میروی
لا اوحش الله خوب و زیبا میروی
غارت جانهاست مقصود دلت
تا بعزم صید دلها میروی
میروی و همرهت دلهای ما
تا نه نپنداری که
بی پا میروی
میروی و صد هزاران دل ز پی
در خیالت آنکه تنها میروی
میروی و شهر ویران میشود
شهر صحرا میشود تا میروی
شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد
تا ز منزل سوی صحرا میروی
هم تماشای خودت خوشتر بود
گر بسیری یا تماشا میروی
جان و دل خواهم بقربانت کنم
یکنفس می ایستی یا میروی
فیض در گرد رهت مشگل رسد
تند و تلخ و چست و زیبا میروی
غزل شمارهٔ 938
خوشا فال آن کو دوچارش شوی
خوشا حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفته ایرا که آئی برش
قرار دل بی قرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه می آئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
غزل شمارهٔ 939
دورم از خویش مکن هان پشیمان نشوی
نوش من نیش مکن هان پشیمان نشوی
دل ما ریش مکن جور ازین بیش مکن
ای جفا کیش من هان پشیمان نشوی
غیر را یار مکن یار را خوار مکن
مکن این کار مکن هان پشیمان نشوی
یار اغیار مشو دشمن یار مشو
پی آزار مشو هان پشیمان نشوی
ترک اغیار بگو ترک آزار بگو
ترک این کار بگو هان پشیمان نشوی
از خودم دور مکن دیده ام کور مکن
در جفا شور مکن هان پشیمان نشوی
نور چشم تر فیض مونس و غم خور فیض
نروی از بر فیض هان پشیمان نشوی
غزل شمارهٔ 940
روی بنمای ای پری رخسار هی
عقل را دیوانه کن دلدار هی
بلبلانت در ترنم آمدند
جلوهٔ کن ای گل بیخار هی
دل بجان آمد مرا از هجر
تو
یکدمک بنشین برم ای یار هی
جان باستقبال آمد تا بلب
بوسهٔ زان لعل شکر بار هی
بادهٔ عشق تو دارد جام دل
مشگنش دلدار هی دلدار هی
لطف کن از چشم مستت ساغری
فیض را مگذار در غم زارهی
شد دلم دیوانه در زنجیر غم
صبر تا کی ای پری رخسار هی
غزل شمارهٔ 941
ساقیا پیمانهٔ سرشار هی
ای مغنی ناخنی بر تار هی
تارهائی یابم از زنجیر عقل
مطرب دیوانگان بردار هی
میکشد دلرا ز هر سو دلبری
بر دلم دستی نزد دلدار هی
جان بلب آمد مریض عشقرا
شربتی زان لعل شکربار هی
وه چه کرد این عشق با دلهای ما
الحذر زین قلزم ز خار هی
نیست آگه در جهان جز مست عشق
با تو دارم اینسخن هشیار هی
تا بکی اینخواب غفلت های های
یکدمک بیدار شو بیدار هی
زاهدا تا کی کنی انکار عشق
پند من بشنو مکن انکار هی
تا بکی از هر هواسازی بتی
محو شو در واحد قهار هی
شکر آن در گوشها کوشندفیض
هان مکن اسرار را اظهار هی
غزل شمارهٔ 942
باده خواهم که کشم ز آن لب و غبغب هله هی
بوسه خواهم که زنم مست بر آن لب هله هی
بادهٔ لعل از آن دست بلورین دو سه جام
پرپر خواهم و سرشار و لبالب هله هی
تنگ خواهم که در آغوش کشم آن بر دوش
چه شود در بزم آئی تو یک امشب هله هی
داردم چشم تو در آرزوی بیماری
نظری کن که بتاب آیم و در تب هله هی
سوخت جانم ز فراقت صنما رحمی کن
تا بکی در دل شب یارب و یارب هله هی
مطلبم نیست بجز آنکه فدای تو شوم
چه شود گر برسم از تو بمطلب هله هی
جان خدا دوست بود فیض ندارد سر تن
برهانم ز صنم خانه قالب هله هی
غزل شمارهٔ 943
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق
همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
غزل شمارهٔ 944
ز تو کی توان جدائی چو تو هست و بود مائی
تو چو هست و بود مائی ز تو کی توان جدائی
دل خلق میربائی بکرشمهای پنهان
بکرشمهای پنهان دل خلق میربائی
مه روی اگر نمائی ز جهان اثر نماند
ز جهان اثر نماند مه روی اگر نمائی
خم زلف اگر گشائی دو جهان بهم برآید
دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی
چه شود اگر درآئی بدل شکستهٔ من
بدل شکستهٔ من چه شود اگر درآئی
بخیال اگر در آئی چو تو در جهان نگنجی
چو تو در جهان نگنجی بخیال کی درآئی
ز تو میکنم گدائی چو تراست پادشاهی
چو تراست پادشاهی ز تو میکنم گدائی
چو تو منبع عطائی ز تو فیض فیض جوید
ز تو فیض فیض جوید چو تو منبع عطائی
غزل شمارهٔ 945
ای نسخهٔ اصل خوبی و رعنائی
سر چشمهٔ آبروی هر زیبائی
روشن بود از جمال تو هر دو جهان
پنهانی تو ز غایت پیدائی
ای حسن تو مجموعهٔ هر نیکوئی
وی هر دو جهان ز عشق تو شیدائی
خورشید سراسیمهٔ شوق رویت
سرگشته کویت فلک مینائی
بدر از غم تو هلال گردد هر مه
کیوان کندت
چه چاکران لالائی
تیرو ناهید و مشتری و بهرام
جویای تو اندر فلک پیمائی
آب و باد و زمین و آتش هریک
سر کرده قدم ترا کند جویائی
هرجا نوری غمت بجان بگزیده
واندر طلب تو باشدش پویائی
مرغ سحر از درد تو دارد افغان
وز عشق تو عندلیب شد شیدائی
از فرقت تو فاخته گوید کو کو
وز بهر تو میزند نوا مامائی
از درد تو غنچه را بود تنگدلی
داغ تو بلاله داده خون یالائی
خون در دل نافه بوی زلفت کرده
از چشم تو آهوان شده صحرائی
نگذاشته داغ تو دلی را بی درد
سودای تو کرده عالمی سودائی
فیض از غم عشقت همه شب نالانست
روزی بود از دلش گره گشائی
غزل شمارهٔ 946
نگاه ار میکنی جان میفزائی
تغافل میکنی دل می ربائی
قیامت در قیامت می نماید
قیامت را بقامت می نمائی
مرا صد غصه از دل میگشاید
ز زلفت گره چون میگشائی
غمم ز آینهٔ دل میزداید
ز دل گر کینهٔ من میزدائی
حیاتی بر حیاتم میفزاید
چو در لطف نهانم میفزائی
تنت هر موی دارد مویهٔ فیض
چو حرف عشق جانان می سرائی
سر درج حقایق میگشاید
چو در وصف بتان لب میگشائی
غزل شمارهٔ 947
چه شود اگر در آئی بطریق آشنائی
ز طریق آشنائی چه شود اگر در آئی
بر بیکسی بیائی دل خستهٔ بجوئی
دل خستهٔ بجوئی بر بیکسی بیائی
نروی ره جدائی سپری طریق الفت
سپری طریق الفت نروی ره جدائی
بر عاشقان بیائی غم خستگان بداری
غم خستگان بداری بر عاشقان بیائی
بجز از در گدائی بر تو رهی ندارم
بر تو رهی ندارم بجز از در گدائی
ببهانهٔ گدائی بدر سرایت آیم
بدر سرایت آیم ببهانهٔ گدائی
بنوای بینوائی غزلی مگر سر آیم
غزلی مگر سر آیم بنوای بینوائی
چو تو زلف میگشائی دل فیض میگشاید
دل فیض میگشاید چو تو زلف میگشائی
غزل شمارهٔ 948
الا ای که دلها نهان میربائی
کجائی کجائی کجائی کجائی
میان من و بزم وصل تو
تا کی
جدائی جدائی جدائی جدائی
تو با این لطافت چنین بیمروت
چرائی چرائی چرائی چرائی
که گفتت سراپا وفائی غلط گفت
جفائی جفائی جفائی جفائی
بکام کسی چون نهٔ می نگوئی
کرائی کرائی کرائی کرائی
چه خواهد شدن ایشب هجر اگر تو
سرائی سرائی سرائی سرائی
چه پرسی که فیض از غم ما چه خواهد
رهائی رهائی رهائی رهائی
غزل شمارهٔ 949
ای زلف تو مسکن دل شیدائی
وی روی تو مجموع همه زیبائی
جان در تن هیچکس نماند ز نهار
آن عارض و زلف را بکس بنمائی
از حسرت آن لبم بلب آمد جان
از فکرت آن دهان شدم شیدائی
بیمار شدم ز آرزوی چشمت
گشتم ز خیال خال تو سودائی
ایمان بسواد کفر زلفت دادم
بستم زنار و بستدم ترسائی
از حسرت آن میان شدم چون موئی
باشد روزی که در کنارم آئی
گر در نظر تو فیض پستست ولی
دارد ز خیال قد تو بالائی
غزل شمارهٔ 950
گل از رخ تو وام کند زیبائی
سرو از قد تو کسب کند رعنائی
نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر
شمشاد ز بالات کند بالائی
از پرتو روی تو بود مه روشن
خورشید بنور تو کند بینائی
آهوی ختن ز گیسویت مشگ برد
عنبر گیرد ز زلف تو بویائی
شوری ز لبت نمک کند در یوزه
دندان تو لؤلوش کند لالائی
شکر ز دهان تو برد شیرینی
قند از لب تو وام کند حلوائی
ابروی تو است قبلهٔ هر مؤمن
زلف تو بود راهزن ترسائی
از عشق تو دیوانه بود هر مجنون
سودای تو کرد فیض را سودائی
غزل شمارهٔ 951
بیا بیمار خود را ده شفائی
که جز تو نیست دردم را دوائی
بیا تا جان برافشانم ز شادی
که جان دادن بغم باشد بلائی
نگیرد بر تو کس زیرا که نبود
جنایتهای خوبان را جزائی
مبند ای دل طمع در ماهرویان
که خوبانرا نمی باشد وفائی
بود این عاشقیهای مجازی
مرید راه حق را رهنمائی
چو ره را
یافتی بگذر از ایشان
زدور اینقوم را میکن دعائی
بر افشان دست از ایشان فیض یکسر
بزن بر ما سوی الله پشت پائی
غزل شمارهٔ 952
هم تو بیننده هم تو بینائی
هم تماشا و هم تماشائی
جلوه فرمای جلوه آرایان
جلوه آرای جلوه آرائی
آب و رنگ جمال زیبایان
زیب و حسن کمال زیبائی
نور بینائی نظارگیان
مردم دیدهٔ تماشائی
مایهٔ ناز حسن عالم سوز
خانه پرداز عشق سودائی
خلش غمزهای معشوقان
تبش عاشقان شیدائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
غزل شمارهٔ 953
سحر ز هاتف غیبم رسید هیهائی
فتاد در سر من شورشی و غوغائی
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غیر صحرائی
بدل نواز خودم در مقام راز و نیاز
سخن کشیده بجائی ز شور سودائی
که از شنیدن و گفتن ز خویشتن رفتم
بخویش باز رسیدم ز ذوق آوائی
چه گفت؟ گفت تو را چون منی یکی باشد
مراست چون تو بسی عندلیب شیدائی
کجا روی ز در من کجا توانی رفت
بغیر در گه ما هست در جهان جائی؟
بیا بیا بطلب هر چه خواهی از در ما
که هست اینجا هر مطلب مهیائی
سجود کردم و گفتم مرا ز تو چیزیست
که یافت می نشود نزد چون تو مولائی
مراست لذت زاری بدرگه چه توئی
تو را کجا است چنین نعمتی و آقائی
گرم بخویش بخوانی ز ذوق جان بدهم
ورم ز پیش برائی خوشم بپروائی
خوشم بقهر تو چون لطف هر چه خواهی کن
مرا چه یارا ای یار تا بود رائی
خوشا دلی که در آن جای چون توئی باشد
خوشا سری که در آن هست از تو سودائی
کجا روم ز در تو کجا توانم رفت
کجاست در دو جهان غیر در گهت جائی
دلم خوش است که در
وی گرفتهٔ منزل
کراست همچو تو یار لطیف زیبائی
سر من و در تو تا نفس بود در تن
که فیض را نبود غیر تو تمنائی
غزل شمارهٔ 954
ای شاهد شاهدان کجائی
وی آب رخ بتان کجائی
ای جان هر آنچه در جهانست
وز تو روشن جهان کجائی
ای هیچ مکان ز تو تهی نه
وی پر ز تو لامکان کجائی
ای چشم و چراغ عالم دل
ای جان جهان و جان کجائی
من تاب فراق تو ندارم
ای از نظرم نهان کجائی
ای کام دل شکسته من
وی آرزوی روان کجائی
دیدار بکس نمی نمائی
ای در همه جا عیان کجائی
بیروی تو دل بود فسرده
ای گرمی عاشقان کجائی
از فیض تو سوخت فیض دلرا
او را تو میان جان کجائی
غزل شمارهٔ 955
بود گر در ما تو تنها در آئی
تو تنها در آئی و با ما در آئی
تنی چند بیجان همه چشم بر در
که تنها در آئی به تنها بر آئی
بدیوانگی سر بر آرند عشاق
که شاید ز بهر تماشا در آئی
خوش آندم که خنجر بکف بر سر ما
خرامان بقصد سر ما در آئی
بجای گیاه از زمین چشم روید
تفرج کنان چون بصحرا در آئی
خلایق ز حسن تو مدهوش گردند
خرامان بمحشر چو فردا در آئی
نخواهی گذشت از سر عشقبازی
مگر آنکه ای فیض از پا در آئی
غزل شمارهٔ 956
خوش آندم کز در احسان در آئی
میان جمع ما خوبان در آئی
ز روی لطف در غمخانهٔ هجر
برای جان مشتاقان در آئی
ز چشم و لب کنی عشاقرا مست
ز بهر جان مخموران در آئی
بزلف و خال دلها را کنی صید
بتیر غمزه بهر جان در آئی
تطاولها کنی ز آن زلف و گیسو
بقصد جان مسکینان در آئی
بپایت خوش برافشانیم جانها
در آنساعت که دست افشان در آئی
ز شادی جان دهد از غم رهد فیض
گرش در کلبهٔ احزان در
آئی
غزل شمارهٔ 957
خوش آندم کز درم ای جان در آئی
در این غمخانهٔ هجران در آئی
شب تاریک هجرانرا کنی روز
چه خورشیدای مه تابان در آئی
ببالین غریبی دردمندی
دمی ای مایهٔ درمان در آئی
سر افتاده ای برداری از خاک
کنی لطف از در احسان در آئی
بپایت جان بر افشانم ز شادی
گرم در کلبهٔ احزان در آئی
کباب دل کشم پیش تو ای جان
گرم در سینهٔ بریان در آئی
بچشمم در نیاید هر دو عالم
گرم در دیدهٔ گریان در آئی
ندانستم که دشوار است این کار
گمان کردم بمن آسان در آئی
اگر جان در ره جانان کنی فیض
ببزم وصل جاویدان در آئی
غزل شمارهٔ 958
سر خستگان نداری بگذار ما نیائی
غم کشتگان نداری بمزار ما نیائی
تنم از غبار گردد بره گذارت افتد
تو بگردی از ره خود بغبار ما نیائی
بغمی نیوده پا بست نشده زمامت از دست
تو که بار غم نداری بقطار ما نیائی
ز خرابهٔ وفایم تو ز شهر بیوفائی
ز تو چون وفا نیاید بدیار ما نیائی
دلم از غم میانت شب و روز میگدازد
نشویم تا چو موئی بکنار ما نیائی
نشود خرابهٔ دل ز عمارت تو آباد
تو از این سرا برون رو تو بکار ما نیائی
چه شکایتست ای فیض که شنیده است هرگز
که کسی بیار گوید تو بکار ما نیائی
غزل شمارهٔ 959
هر آن دلرا که با یاریست خوئی
ز گلذار حقیقت هست بوئی
ندارد او سر دنیا و عقبی
که دارد پای آمد شد بکوئی
دلی کوشد اسیر زلف یاری
دو عالم را نمی گیرد بموئی
بود خاطر پریشان هر که او را
رسید از زلف عنبر بوی بوئی
کسی کوشد ز راه عشق آگاه
نمیخواهد دگر راهی بسوئی
سری کو مست عشقی شد ز خود رست
بود آن می ز دریا یا بسوئی
دل فیض از غم عشقی زند های
مگر روزی به پیوندد بهوئی
غزل شمارهٔ 960
هیچیم ما بخویش و نمودار ما توئی
ما صورتیم و معنی هشیار ما توئی
هم گوش و هم سماع توئی در سرو دماغ
هم چشم ما تو معنی دیدار ما توئی
هم تو زبان بیان تو تنطق تو میکنی
هم در دهان زبان تو و گفتار ما توئی
هم دست ما تو معنی نازش ز تست هم
هم پای ما تو قوت رفتار ما توئی
دیدار تست هر چه درآید بچشم ما
بیننده هم تو دیده و دیدار ما توئی
داعی تو و مجیب توئی در سؤال ما
گر دل شود غمین ز تو غمخوار ما توئی
هرکس بسوی سبزه و گلشن رود بسیر
ما را تو سیر سبزه و گلزار ما توئی
بازاریان بسود و زیان متاع در
سود و زیان ما تو و بازار ما توئی
عرض کمال بهر خریدار میکنند
ما عرض نقص کرده خریدار ما توئی
بنشسته در دکان ز پی کسب وکار خلق
دکان ما تو کسب تو و کار ما توئی
قومی بمیکده ز پی باده میروند
ما را محبتت می و خمار ما توئی
فیض از تو است و حاصل معنای شعر تو
اندیشها همه ز تو گفتار ما توئی
غزل شمارهٔ 961
ای بجهان نهان چو جان روشنی جهان توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی
آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی
آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی
آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی
آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی
آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی
آنکه ز مهر دلبران
در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی
آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی
در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی
در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی
ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی
کیست که هر نفس مرا تازه حیات می دهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی
کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی
کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی
مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
رباعیات
رباعی شمارهٔ 1
ای حسن تو جلوه گر ز اسما و صفات
روی تو نهان در تتق این جلوات
اندیشه کجا بکبریای تو رسد
هیهات ازین خیال فاسد هیهات
رباعی شمارهٔ 2
در عهد صبی کرد جهالت پستت
ایام شباب کرد غفلت پستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند مرغ سعادت شصتت
رباعی شمارهٔ 3
این جان تو عاقبت ز تن خواهد جست
این جان تو عاقبت ز تن خواهد خست
این تن بتو عاقبت نخواهد ماندن
این جان تو عاقبت ز تن خواهد رست
رباعی شمارهٔ 4
دیدم دیدم که معرفت توحید است
دیدم دیدم که رهنمایم دید است
دیدم دیدم که گمرهی تقلید است
دیدم دیدم که دید در تجدید است
رباعی شمارهٔ 5
دانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست
با بهر چه سار و سوزشان مطلوبست
از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب
آگاه شدن درین جهان مطلوبست
رباعی شمارهٔ 6
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز
که پاک سوخت دودی نکند
با آنکه تو پاک سوختی دودت هست
رباعی شمارهٔ 7
تا چند ز آب و نان سخن خواهی گفت
خواهی خوردن بروز و شب خواهی خفت
امروز تو را ز تو اگر حق نخرید
در روز جزا نخواهی ارزید بمفت
رباعی شمارهٔ 8
سر خاک شد و نقش خیال تو نرفت
خون گشت دل و شوق وصال تو نرفت
هر چند ز هجران تو زنگار گرفت
ز آینهٔ دل عکس جمال تو نرفت
رباعی شمارهٔ 9
تن را بگذار تا شوم من جانت
جان در باز تا شوم جانانت
از پای درآی تا بگیرم دستت
با درد بساز تا شوم در مانت
رباعی شمارهٔ 10
ای فیض بسی موعظه گفتی بعبث
در گوش نکردی درو سفتی بعبث
نوری بدل کسی نمی بینم من
بس خانهٔ تاریک که رفتی بعبث
رباعی شمارهٔ 11
ن را در اشگ شست و شو باید کرد
دلرا از غیر رفت و رو باید کرد
چون پاک شود و جودش از آلایش
آنگه جانرا نثار او باید کرد
رباعی شمارهٔ 12
با وصل تو دست در کمر نتوان کرد
با درد فراق هم بسر نتوان کرد
چون چارهٔ کار غیر بی تابی نیست
جز ناله و آه بی اثر نتوان کرد
رباعی شمارهٔ 13
ای خسته ترا آن سر کو میسازد
زان لب دشنام رو برو میسازد
لب میدهدت شفا ز بیماری چشم
درد او را دوای او می سازد
رباعی شمارهٔ 14
این گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست که بود جز خدا دشمن شد
جز مهر خدای هرچه در دل کشتم
حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد
رباعی شمارهٔ 15
ایمان درست عشق کیشان دارند
هرچند که ظاهری پریشان دارند
مفتاح حقایقی که میجوئی فیض
زیشان غافل مشو که ایشان دارند
رباعی شمارهٔ 16
شادم که غمت همره جان خواهد بود
عشقت با دل در آنجهان خواهد بود
هجران تو با کالبدم خواهد ماند
وصل تو حیات جاودان خواهد بود
رباعی شمارهٔ 17
دیدم دیدم که هر چه دیدم حق
بود
دیدم دیدم که دید دیدم حق بود
دیدم دیدم که می شنیدم از حق
دیدم دیدم که آن شنیدم حق بود
رباعی شمارهٔ 18
با رب تو مرا بخواهش من مگذار
جان را بهوای طاعت تن مگذار
جان صاف کش میکده تقدیس است
معتاد صفا بدردی من مگذار
رباعی شمارهٔ 19
در گوشهٔ انزوا خزیدن خوش تر
پیوند ز غیر حق بریدن خوشتر
ای فیض مکن علاج گوشت ز نهار
کافسانه دهر ناشنیدن خوشتر
رباعی شمارهٔ 20
زین دار فنا پای کشیدن خوشتر
پیوند ز این و آن بریدن خوشتر
دل کردن از اندیشهٔ دنیا خالی
در عاقبت کار رسیدن خوشتر
رباعی شمارهٔ 21
یا رب تو مرا بکردهٔ زشت مگیر
از معصیتم بگذر و طاعت به پذیر
چون مهر تو و نبی و اولاد نبی
نزد تو شفاعتم کند دستم گیر
رباعی شمارهٔ 22
گه در غزلم سخن کشد جانب راز
گاهی بقصیده میشود دور و دراز
نازم برباعی سخن کوته کن
تا باز شود بحرف لب بندد باز
رباعی شمارهٔ 23
ای فیض بیا دلی بدریا انداز
زین پستی خویش را ببالا انداز
یعنی ز کمال هر چه اندوختهٔ
از سر بردار و بر ته پا انداز
رباعی شمارهٔ 24
خود را بمحیط خطر انداز و مترس
سر در ره آن نگار در باز و مترس
بر سوختگان دست ندارد دوزخ
با آتش عشق دوست در ساز و مترس
رباعی شمارهٔ 25
مغرور بعلم خود مشو مست مباش
نزد علما نیست شو و هست مباش
در حضرت دوستان حق پستی کن
نزد دشمن بلند شو پست مباش
رباعی شمارهٔ 26
از عشق مجاز گویمت چیست غرض
زان چاشنی عشق حقیقیست غرض
از جلوهٔ حسن دوست در روی نکو
تعلیم طریق عشقبازیست غرض
رباعی شمارهٔ 27
با من بودی منت نمیدانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
رفتم چه من ار میان ترا دانستم
با من بودی منت نمیدانستم
رباعی شمارهٔ 28
در راه طلب تمام دردم دردم
در ورزش فهم راز مردم مردم
گفتی که چرا نمیکنی در خود سیر
از من
خبرت نبود کردم کردم
رباعی شمارهٔ 29
از غیب رسد، بدل سروشی هر دم
دلراست بدان سروش گوشی هردم
گه نغمهٔ حزن میرسد گاه طرب
نیشی است بهر دمی و نوشی هر دم
رباعی شمارهٔ 30
از لذت عیش اینجهان سرد شدم
در آرزوی اجل همه درد شدم
چندی چه زنان برنگ و بو بودم شاد
آخر بیقین آخرت مرد شدم
رباعی شمارهٔ 31
از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم
وز دمها چون آینه در زنگ شدم
بس نام نکوی بی مسمی دیدم
از نام نکوی خویش در ننگ شدم
رباعی شمارهٔ 32
اینجا پاداش هر چه کردم دیدم
اینجا محصول هرچه کشتم دیدم
موقوف قیامت نیم اینجا همه شد
اعمال و جزا بیکدیگر سنجیدم
رباعی شمارهٔ 33
دیدم دیدم که هرچه کردم کردم
دیدم دیدم که هرچه کشتم چیدم
از چهره جان غبار تن چون رفتم
دیدم دیدم که پای تا سر دیدم
رباعی شمارهٔ 34
یکچند بگرد خویشتن گردیدم
یکچند ز این و آن خبر پرسیدم
آخر بدر خویش بدیدم مقصود
دیدم دیدم که آخرین در دیدم
رباعی شمارهٔ 35
در بحث بسی بگفتگو پیچیدم
بس قشر سخن شنیدم و فهمیدم
چون مغر رسید و سر بیگانه نداشت
خود گفتم و خود شنیدم و خود دیدم
رباعی شمارهٔ 36
کی باشد و کی بحال خود پردازم
کی باشد و کی جهاز عقبی سازم
کی باشد و کی ز خویش بیگانه شوم
کی باشد و کی تن و روان در بازم
رباعی شمارهٔ 37
کو همت عالئی که تا پست شوم
کو نیستی ز خویش تا هست شوم
کی می گذرد بعاقلی عمر عزیز
ای عشق بیار باده تا مست شوم
رباعی شمارهٔ 38
حیران خودم که از کجا می آیم
از بهر چه آمدم چرا می آیم
خواهم بکجا رفت چه از مردودی
نی دوزخ و نی بهشت را می شایم
رباعی شمارهٔ 39
از نور نبی واقف این راه شدیم
وز مهر علی عارف الله شدیم
چون پیروی نبی و آلش کردیم
ز اسرار حقایق همه آگاه شدیم
رباعی شمارهٔ 40
از شرم گناه شاید
از خون گریم
از ابر بهار بر خود افزون گریم
اشگی باید که نامه ام شسته شود
چون عمر وفا نمی کند چون گریم
رباعی شمارهٔ 41
ای فیض بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم
دل در ره عشوه های ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم
رباعی شمارهٔ 42
نبکست بکس بخویش نیکی کردن
آزار کسست خویشتن آزردن
القصه بخویش میکنی آنچه کنی
نیکی و بدی بکس نشاید کردن
رباعی شمارهٔ 43
ای فیض بس است آنچه خواندی بس کن
از هیچ فن اندرز نماندی بس کن
تا قوت گفتگوی بودت گفتی
اکنون که ز گفتگوی ماندی بس کن
رباعی شمارهٔ 44
ای فیض بیا بجانب حق رو کن
این روی و ریای خلق را یکسو کن
کاری که بمیزان خدا ناید راست
بر هم زن و با جهانیان بکرو کن
رباعی شمارهٔ 45
شادی و طرب بغمسرائی میکن
تحصیل نوا به بینوائی میکن
بنشین چه ترا برگ شود بی برگی
بر مسند فقر پادشاهی میکن
رباعی شمارهٔ 46
مهرت سرشته حق در آب و گل من
جا کرده چه جان بتن در آب و گل من
از مهر علی و مهر اولاد علی است
محصول دو عالم من و حاصل من
رباعی شمارهٔ 47
مستم ز ندای لا اله الا هو
هستم ز برای لا اله الا هو
این مستی من ز لا اله الا هو
جانم بفدای لا اله الا هو
رباعی شمارهٔ 48
دیدیم جمال لا اله الا الله
دیدیم جلال لا اله الا الله
از دوزخ و از بهشت آزاد شدیم
جستیم وصال لا اله الا الله
رباعی شمارهٔ 49
ای فیض بسی موعظه گفتی گفتی
بس گوهر بی نظیر سفتی سفتی
یک خفته ز گفته تو بیدار نشد
احسنت کزین فسانه گفتی خفتی
رباعی شمارهٔ 50
یا رب جان را غذای دانش دادی
دل را دادی ز فیض دانش شادی
توفیق عمل بعلم هم نیز بده
آن هم تو معید نعم و هم بادی
رباعی شمارهٔ 51
تو یار مرا ندیده ای معذوری
زان
روی گلی نچیده ای معذوری
از گلشن عشق یار بوئی نوزید
در زهدستان چریدهٔ معذوری
رباعی شمارهٔ 52
نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازی
کی باشد و کی که با پر و بال فنا
در عالم لامکان کنم پروازی
رباعی شمارهٔ 53
ملا بتو بحث و گفتگو ارزانی
صوفی بتو وجدهای و هو ارزانی
زاهد بتو انگبین و حور ارزانی
معشوق بما و ما باو ارزانی
رباعی شمارهٔ 54
ای نسخهٔ اصل خوبی و یکتائی
سرچشمه آبروی هر زیبائی
روشن بود از جمال تو هر دو جهان
پنهانی تو ز غایت پیدائی
رباعی شمارهٔ 55
ای حسن تو مجموعهٔ هر زیبائی
وز هر دو جهان ز عشق تو شیدائی
نگذاشته داغ تو دلی را بیدرد
سودای تو کرده عالمی سودائی