loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1723 1395/07/17 نظرات (0)

 


دیوان آتش دل (ضامن اصفهانی)2


 

 

زبانحال بی بی عالم حضرت زینب سلام الله علیها

زینب چو دید بر سر نی رأس شاه دین***زد دست غم بسینه و گردید دلغمین

گفت ای شهید راه خدا وی شه مبین***با من بگو چگونه بریدند ز راه کین

رأسی که داده نور بخورشید خاورا

رأسیکه فیض بخض مه و مهر و اختر است***رأسیکه عرش و فرش ز نورش منور است

رأسیکه ناز پرور زهرای اطهر است***رأسیکه راحت دل و جان پیمبر است

از تن جدا نمود چسان شمر کافرا

گریم برای رأس تو یا بهر پیکرت***با دست غم بسینه زنم بهر اکبرت

یا مادری کنم بیتیمان مضطرت***ایکاش میشدی بفدای تو خواهرت

تا ننگرد بلجه خونت شناورا

این پیکری که شمع شبستان ماسواست***این پیکری که نور چراغ ره هداست

این پیکری که سرو گلستان مرتضاست***این پیکری که نوگل گلزار مصطفاست

بی سر چرا فتاده چنین روی اقبرا

با جسم پاره پاره سلطان سر جدا***بودی هنوز گرم فقان زینب از وفا

کامد بقتلگه ز ره کینه و جفا***شمر لعین شوم ستمکار بی حیا

زد کعب نی بکنف همان دخت حیدرا

آه از دمی که از ستم قوم ناصواب***گشتند اسیر جور و جفا آل بوتراب

اشگ از فلک بریخت ملک بر سر تراب***ضامن رقم نمود چو این شرح در کتاب

از خامه خون چکید بدفتر مکررا

ص:128

 

قصیده در تولد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم

تا بر گرفت دختر طبعم ز رخ نقاب***کردم ز راه شوق بساقی من این خطاب

کز جای خیز و ریز بساغر شراب ناب***زان باده ئی که نشعه او سازدم خراب

آن سان که فیل را نشناسم من از ذباب

ای ساقی فرشته فر ای ترک بی نظیر***افتاده م ز پا ز میم خیز و دست گیر

تا از سر نشاط زنم نعره همچو شیر***مرغ سحر مرا شب دوشین بزد صفیر

کامروز بهر باده کشان گشت فتح باب

شد روز مولد شه اقلیم اقتدار***ختم رسل سپهر کرم نور کردگار

از یمن مقدم شه اورنگ افتخار***یک بار شهر فارس بشد منتفی ز نار

مواج شد سماوه ولی ساوه شد سراب

شد از گل رخش همه آفاق گلستان***شاهان روزگار فتادند از بیان

بس قصر ها علاوه شد از مهر در جنان***رنجور و دلغمین بشد ابلیس و همرهان

بر فرقشان ز عرش ببارید بس شهاب

طاق مداین از قدم مصطفی شکست***علم فتن چو فرقه کاهن شدی ز دست

هر جا که بود رشته سحری ز هم گسست***قلب منافقان ز قدوم نبی بخست

جان موافقان شد از آن نور کامیاب

تا ختم انبیا ز جبین پرده بر گرفت***عرش برین ز مقدم او زیب و فر گرفت

این پیر زال دهر جوانی ز سر گرفت***نخل مراد عالی و دانی ثمر گرفت

چون بر گرفت از رخ نیکوی خود حجاب

ص:129

سلطان جن و انس حبیب خدا رسول***کهف امام ملا ز جهان کعبه قبول

ز امر خدا چو آیت حق شد بما نزول***شد گاه شادکامی و عیش دل ملول

کامد برای خلق بشیر از ره ثواب

یکدانه سروری که بود فخر انبیا***یکدانه گوهری که بود قلزم سخا

یکدانه گوهری که بود نور کبریا***یکدانه خسروی که بود جان ماسوا

گنج کرم محیط ادب شاه شیخ و شاب

هادی دین رسول امین ختم مرسلین***شاهیکه در جهان شد از او دفع کفر و کین

خورشید آسمان رسالت سپهر دین***ختم رسل که در دو جهانش نبد قرین

جز شیر حق امیر عرب مالک الرقاب

ای سر نهاده بر در درگاه احمدی***خواهی که پی بری تو باسرار ایزدی

نور خدا ببین ز مه نور احمدی***ضامن بگیر دامن مهر محمدی

شاهی که نازل آمده بروی ز حق کتاب

 

در مدح علی علیه السلام و مصیبت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

باز از سر پر شورم آهنگ فغان دارم***سربسته سخن تا کی در سینه نهان دارم

پیرانه حکایت ها از طبع جوان دارم***یک شمه از شرح عشاق بیان دارم

در مدح علی اکنون شرحی بزبان دارم***کز جان و شرف شد او بر خلق دو عالم تاج

شاهی که بعالم شد فرمانده پس از احمد***ماهی که فزود او را بر نور رخش ایزد

بر کون و مکان آمد هم کامل و هم بخرد***بر خلق جهان باشد هم ارفع و هم امجد

ص:130

وز شوکت و فر زد او بر چرخ شرف مسند***الحق که سزد او را شایسته چنین معراج

سلطان سلاطین بود کز روز ازل از جان***سر پای لوای او سائیده همه شاهان

بیش نعمتش مسکین صد حاتم و نوشیروان***بحر کرمش را نیست در هر دو جهان پایان

پا از سر کوی او هرگز نکشد انسان***صد بار گوش سازند بر دار چنان حلاج

بر درگه او جبریل مانند غلام آمد***گفتا که ز حق بر حق پیوسته سلام آمد

آتش بخلیل از او برداً و سلام آمد***یونس ز نهنگ بحر چون طفل زمام آمد

با مهر علی یحیی رأسش بکلام آمد***یوسف ز چه کنعان از وی بشدی اخراج

از بیم علی بگرفت دین نبوی آرام***بشکست و بیفکند او از طاق حرم اصنام

وز تیغ کج حیدر شد راست ره اسلام***آری نبد ار تیغش ز اسلام نبودی نام

الحق رسدش از حق هم وحی و همی الهام***کز گوهر ایمان است دریای علی مواج

شاها پس از اوصافت از کرببلا گویم***وز ماه بنی هاشم شمع شهدا گویم

با حال پریشانم زان بحر حیا گویم***شرحی ز غم عباس چون نی بنوا گویم

در وصف ابوالفضلت ماتم که چها گویم***دانم بجز از جانان هرگز نبدش منهاج

اذن از شه دین بگرفت آنگه سوی عدوان شد***خورشید رخش تابان در عرصه میدان شد

خفاش صفت دشمن از بیم گریزان شد***از بهر جدل خصم آندم که رجز خوان شد

ص:131

سرهای لعینانش چون گوی بچوگان شد***وز تیغ شرر بارش بگرفت سرو تن باج

آخر بفرات آمد با عارض نورانی***میخواست خورد زان آب از شدت عطشانی

گفتا چه شد ای عباس آئین مسلمانی***تو آب روان نوشی طفلان به پریشانی

زان ماء معین مشگی پر ساخت بآسانی***بیرون ز فرات آمد با چشم ز خون مواج

آوخ که ز بیداد آن قوم ستمگستر***افتاد دو دست او یک باره اش از پیکر

بر دیده اش آمد تیر بشکافت عمودش سر***افغان که فتاد از زین از کینه آن لشگر

وز رکبه او چون ریخت بر خاک درو گوهر***گفتی که بمشک اندر پیوسته بدش اوداج

اینجا بغفان زد بانک بر خسرو خوبانش***کی جان اخا عباس قربان تو شد جانش

پس داد بر او پاسخ شاهنشه عطشانش***وانگه ز حرم آمد با حال پریشانش

بالین سر عباس با دیده گریانش***دیدی که ز تیر خصم گردیده تنش آماج

گفتا به علمدارش کردی تو پریشانم***داغ غم مرگ تو آتش زده بر جانم

آخر تو ز جان بودی سقای عزیزانم***برخیز و رسان آبی بر حنجر طفلانم

رفتی تو و من اکنون در چنگ لعینانم***بعد از تو عدو سازد خرگاه مرا تاراج

ای آنکه براه حق دادی سر و دست و تن***وز راه وفا گشتی مقتول ره ذو المن

در کرببلایت شد هم مسکن و هم مدفن***شاهان جهان یکسر بگرفته تو را دامن

در ملک صفاهانست با دیده تر ضامن***کز بهر صف محشر گردیده تو را محتاج

ص:132

 

قصیده در مدح علی علیه السلام و مصیبت شاهزاده علی اکبر

ساقی ز خم وحدت برخیز و بیاور می***زان باده که از مستیش دوران غم آید طی

می ده که نمی خواهم تخت جم و تاج کی***در ملک جهان غافل گردم ز می و نی کی

خم خم بده و هی هی***من من بده و پی پی

کز شور و نوا با طبع***سازم همه دم کنکاج

بی پرده و بی پروا از شور و نوای ساز***وز نغمه داودی بازیر و بم آواز

تا زابل و تا کابل نازم همه بر شهناز***طوطی صفت از گفتار ریزم شکر اهواز

در مدح شهنشاهی***کز رتبه بود ممتاز

خاک قدمش باشد***بر فرق سلاطین تاج

سلطان عرب حیدر سالار عجم یکسر***ساقی می کوثر بر ذات خدا مظهر

بر شرع نبی رهبر بر کهتر و بر مهتر***هم ناصر و هم یاور بطال بت و بت گر

عمر افکن و اژدر در***خیبر شکن و صفدر

شاهی که به پیغمبر***هم خوان شده در معراج

از کتم عدم آدم پیدا شد از آن مولا***ادریس و شموئیل و حزقیل و دگر یحیی

داود و سلیمان و نوح نبی و عیسی***هم خضر و هم الیاس و هم صالح و هم موسی

هم یونس و هم یوسف***هم یوشع و هم شعیا

داماد محمد را***در هر دو جهان محتاج

الحق که علی باشد حلال همه مشگل***طاعات ملائک هست بی حب علی باطل

با رأی علی روید از خاک زمین حاصل***دریای دو عالم را جز او نبود ساحل

ص:133

ما را که جز از مهرش***نبود هوسی در دل

دم از سخن عشقش***هر دم زده چون حلاج

گویم پس از اوصافش با گریه و با زاری***کی چرخ ستمگستر تا کی بجفا کاری

از جور و جفای تو کارم شده غمخواری***خون شد دلم از دستت وز دیده بشد جاری

بر خسرو مظلومان***ظلم از چه روا داری

کز تیر و کمان غم***کردی دل ما آماج

گیرم همه دم زین غم کاندر صف کین از جان***گفتا بپدر اکبر کی پادشه خوبان

تا کی بحرم بینم طفلان تو را عطشان***وز سوز عطش یکسر در ناله و در افغان

ده رخصت میدانم***تا همچو شه مردان

از خون تن کفار***این دشت کنم مواج

رخصت ز پدر بگرفت بر پشت فرس بنشست***بازوی یداللهی بگشود و کمر بر بست

از بهر جدال خصم بر تیغ دو دم زد دست***شیرازه لشگر را از چار طرف بگسست

پشت سپه کفار***از تیغ کجش بشکست

برخواست بعرش از فرش***فریاد و فقان ز افواج

چون شیر خدا زد بانگ بر آن سپه روباه***گفت ایکه ز حق ناحق گردیده همه گمراه

نبود بحریم حق از سوز عطش جز آه***سرگرم رجز بودی کز راه جفا ناگاه

منفذ بسرش زد تیغ***خون شد دل آل اله

بر شبه نبی گردید***خاک صف کین معراج

از برج حرم خورشید آمد بر مه سیما***بنشست و ببر بگرفت سرو قد آن رعنا

سلطان زمن گفتا آندم بسهی بالا***برخیز و کنون بنگر مجنون تو شد لیلا

ص:134

بر شور و نوا کلثوم***زینب به دو صد غوغا

حیف از تو که کشتندت***این مردم کج منهاج

تنها نه ز داغ او رفت از کف شه آرام***عالم بفغان گرید در ماتم آن ناکام

از جور و جفاهای آن فرقه بد فرجام***خون شد جگر شیعه سال و مه و صبح و شام

ضامن زد از این ماتم***آتش بدل ایام

روز همه را چون شب***بنمود از این غم داج

 

آمدن حضرت سید الشهدا علیه السلام در میدان اشقیاء

طوطی طبع من از بس همچو بوتیمار شد***این دل غمدیده ام منقار موسیقار شد

در خموشی جام صبر و طاقتم سرشار شد***آتش غم شعله ور بس بر من افکار شد

روز روشن پیش چشمم همچو شام تار شد

نیست داغی در دلم جز داغ شاه کربلا***شورشی در سر ندارم جز نوای نینوا

میزنم دم در عزای نور چشم مرتضی***میکنم یاد از زمانی کز جفای اشقیا

بعد قتل نوجوانان بیکس و بی یار شد

آنزمان خورشید برج دین در آمد از حرم***جمله خفاشان روان گشتند بر سوی عدم

آن شه گردون غلام و آن مه انجم حشم***پشت زین بنشست و اسبش سوی میدان زد قدم

روبرو آن سید ابرار با اشرار شد

با سپاه مشرکین سلطان دین کرد این خطاب***کز چه رو بر عترت عطشان من بستید آب

بر شه بطحا نیامد زارن لعینان چون جواب***از نیام آورد بر کف تیغ خون ریز آنجناب

خصم جان مشرکین چون حیدر کرار شد

ص:135

زد بقلب روبهان مانند شیر کردگار***خیمه زد ابر اجل بر فرق قوم نابکار

ریخت چون برک خزان و همچو باران بهار***دست و سرهای لعینان از یمین و از یسار

شعله ور تیغ شرر بارش چو در پیکار شد

گوش خزرا کر شد از واحسرتای کوفیان***سطح قبرا پر شد از بانک فرار شامیان

فرقه ئی را دریم خونهای خود کردی طپان***عده ئی را جانب دوزخ فرستاد آنزمان

خود تو گفتی روز خشم ایزد قهار شد

آه از آن ساعت که آمد یادش از عهد الست***پا تهی کرد از رکاب وزان سپه برداشت دست

لشگر کفار آندم پشت زین محکم نشست***زین سبب بر شاه خوبان زان سپه آمد شکست

کامدش یاد از الست و محو و مات یار شد

بس پیاپی آمدش پیکان و شمشیر و سنین***شد مشبک پیرهن بر جسم افکار حسین

چون فتاد از زین بفرش آنعرش حق را زیب و زین***مصطفی در آه و افغان مرتضی در شور و شین

در جنان در ماتم آن نوگل بی خار شد

قدسیان نیلی ببر کردند در عرش برین***حوریان کشتند یکسر مو پریش و دل غمین

کشتی نوح نبی در بحر غم گشتی مکین***صبر ایوب صبور از دست رفت و شد حزین

عالمی در ماتم سلطان دین غمخوار شد

وامصیبت وامصیبت آوخ آوخ آه آه***کز ره ظلم و ستم شد شمر دون در قتلگاه

سر برید از پیکر سلطان بی جرم و گناه***بس کن ای ضامن که چون شب روز عالم شد سپاه

جن و انس و وحش و طیر از این مصیبت زار شد

 

آمدن سید الشهدا بمیدان و مصیبت حضرت علی اصغر

چون شد بکربلا شه دین بی معین و یار***بر نی نهاد سر ز غریبی در آن دیار

ص:136

هل من معین بگفت ز غم آن بزرگوار***گرم فغان شدی بحرم طفل شیر خوار

یعنی هنوز هست تو را یاد و غمگسار

چون شه شنید ناله جان سوز آتشین***آهنگ خیمه کرد ز میدان پر زکین

آمد ز راه مهر بر زینب حزین***گفت ای ستم کشیده محزون دل غمین

رو آور اصغرم که برم سوی کارزار

شه بر گرفت اصغر خود را و شد روان***بار دگر بعرصه گه آن شاه انس و جان

با رنج و درد و محنت و با حال ناتوان***گفت ای سپاه گشته ز بیداد ظلمتان

بی شیر و تشنه کام همین کودک فکار

این بی پناه از چه اسیر غم و بلاست***از تاب تشنگی رخ او همچو کهرباست

آخر مگر نه کودک شش ماهه بی گناست***گر تر کنید لعل خشگ او رواست

چون سوز تشنگی زده بر پیکرش شرار

آوخ که تیر حرمله اش آمدی جواب***تا پر نشست بر گلوی او بجای آب

آنسان بدوخت حلق پسر را بکنف باب***وز کتف شه گذشت همان تیر چون شهاب

سر زد بقلب شیر خدا باب هفت و چار

تا باشد این جهان و شب و روز او بجاست***چشم بشر بفرش ز داغش پر از بکاست

جمع ملک بعرش پریشان از این عزاست***هر کس که همچو ضامن از غصه در نواست

ایمن بود ز دوزخ و فارغ ز سوز و نار

 

در توصیف حضرت حجت و مصیبت امام حسین علیه السلام

ای شاه زمان ماه زمین حجت دادار***ای پرتو نور تو همه مشرق انوار

ای یوسف پنهان شده ما را تو ز دیدار***ای دین خداوند جهان را تو مددکار

ص:137

وقت است که دین را بدهی رونق بازار

در دهر نماند است بجز نام ز قرآن***دین از کف ما رفت و نشان نیست ز ایمان

عالم همه بیروی تو یکسر شده ویران***ایشاه عرب میر عجم سرور دوران

تا کی ز فراق تو بود دیده گهر بار

شاها نبود جز تو کسی حامی اسلام***در یاری دین کیست کند همچو تو اقدام

اکنون که نمانده است ز اسلام بجز نام***شایسته بود گر بزنی دست بصمصام

بر خاک بریزی سرو دست از تن کفار

ایسرو گلستان امامت تو ز قامت***بخرام و بعالعم بنما شور قیامت

تا کی بکشد شیعه ز کفار ملامت***برخیز و بتازان فرس ای شه ز کرامت

کن دفع مخالف تو ز شمشیر شرربار

ای وارث اورنگ ولایت شه ذیشان***ای صاحب تیغ دو سرای سرور مردان

ای تیغ کجت راست نماید ره ایمان***ما را نبود جز تو دگر ای مه تابان

بر دایره کون و مکن نقطه پرگار

ای نور دل فاطمه ای حجت داور***اول برسان کوفی و شامی تو بکیفر

کین فرقه ز راه ستم و کینه بی مر***بس ظلم نمودند بفرزند پیمبر

در کرببلا گشت حسین بیکس و بی یار

آخر بصف کرببلا فرقه گمراه***لب تشنه بریدند سر از پیکر آنشاه

زین واقعه زینب بحرم گشت چو آگاه***چون نی بنوا آمد از آن شور و بصد آه

زد دست مصیبت بسر و گشت دل افکار

از برج حرم ماه حجازی بدر آمد***از مهر حسین ابن علی را ببر آمد

در ماتم آن شه ز وفا نوحه گر آمد***گفتا که ببین خواهر خود خونجگر آمد

ص:138

برخیز که خواهم زنمت بوسه بر خسار

هر که شه دین را بزند دست بدامن***شافع شودش روز جزا در بر ذوالمن

وز قهر خدا در صف محشر شود ایمن***در ماتم او نوحه سرا تا شده ضامن

بروی بیقین نار جحیم است چو گلزار

 

قصیده در مناقب علی و مصائب حسین ابن علی علیه السلام

ساقی دهدم گر ز کرم باده احمر***زان باده که خوردند رسولان همه یکسر

جان را کنم از نشعه آن باده معطر***صد شور و نوا آورم از طبع سخن ور

در مدح علی خسرو دین ساقی کوثر

بانی بنای دو جهان مظهر ایزد***سلطان زمان ماه زمن کامل بخرد

از جد و پدر هست علی ارفع و امجد***غیر از شه دین بن عم و داماد پیمبر

کس دم ز سلونی نزند بر سر منبر

شاهیکه ز خاک قدمش بر سر آدم***بنهاده ملک روز ازل تاج مکرم

سلطان نجف شیر خدا میر معظم***عمر افکن و خیبر شکن و یاور خاتم

شیریکه بکف داشت ز حق تیغ دو پیکر

در هر دو جهان غیر علی دادرسی نیست***ما را بجز از شوق لقایش هوسی نیست

جز درگه سلطان نجف ملتمسی نیست***فریاد رس روز جزا هیچ کسی نیست

جز مهر علی شمس شرف خواجه قنبر

ای آنکه توئی در دو جهان خسرو نامی***ای شرع نبی را ز ازل رهبر و حامی

ایسرور دین فخر رسولان گرامی***از بعد تو در کرببلا کوفی و شامی

بستند ره چاره بفرزند تو یکسر

ص:139

کشتند لعینان همه یاران حسینت***در خون بفکندند جوانان حسینت

بر خاک کشیدند عزیزان حسینت***گشتند پریشان همه طفلان حسینت

شد اهل حریمش همه محزون و مکدر

آبی که مباحست بهر وحش بیابان***بستند لئیمان بروی خسرو عطشان

شرمی ننمودند ز پیغمبر یزدان***نایاب چو شد آب روان بر همه طفلان

فریاد عطش رفت بر این طارم اخضر

آوخ که پس از قتل همه سرو قدانش***در عرصه پیکار ز بیداد خسانش

در لجه خون گشت نگون کشتی جانش***زینب ز حرم شد ببر روح روانش

گفتا ز چه کشتند تو را قوم ستمگر

شاها ز چه رو جسم شریفت شده عریان***کو پیرهن کهنه که دادم بتو از جان

بردند بغارت ز تنت قوم بدایمان***خاکم بسرای شه که تو را با لب عطشان

کشتند لب شط ز جفا فرقه ابتر

ضامن بعزای شه دین نوحه سرا باش***چون نی تو بصد شور دمادم بنوا باش

سرگرم فغان در غم شاه شهدا باش***امروز در اندیشه فردای جزا باش

تا وارهی از وحشت هنگامه محشر

 

مسدس ذکر حدیث شریف کسا

ای همایون کوکب بخت من زار نزار***بین مرا در چنگ غم از برج پا بیرون گذار

ناله ها از نای جان تا کی برآرم چون هزار***از جفای جغد غم دارم فغان بیش از هزار

غصه هجران در این ویران سرای روزگار***کرده روز روشنمرا تیره تر از شام تار

ص:140

بس چو بوتیمار شد کنج خموشی منزلم***گشت چون منقار موسیقار از حسرت دلم

چند خواهی پرده جور و جفا را حایلم***نیست در صحرای دل جز درد و محنت حاصلم

رنج و غم هر شب بود تا صبح شمع محفلم***ترسم آخر جان سپارم زین الم پروانه وار

خوش بود همت بگیرم از خدای پنج تن***آنکه خلقت کرد هستی را برای پنج تن

وانگهی از فیض خاص کبریای پنج تن***طوطی طبعم زند پر در هوای پنج تن

تا بگلزار سخن گویم ثنای پنج تن***نخل توحیدم برآرد از درایت برگ و بار

بارها از جان و دل ای دوستان در هر مکان***از سخن سنجان و از دانشوران نکته دان

سر بسر ذکر کسا بشنیده ام با گوش و جان***آن حدیث معتبر را خواهم از نسل جوان

حالیا با همت پیر خرد سازم بیان***تا زداید زنگ محنت از دل خورد و کبار

گوهر گنج سعادت منبع جود و سخا***عقل کل ختم رسل بنمود از روی صفا

بیت بنت خویش را از مقدم خود پر ضیا***گفت با زهرای اطهر کز ره مهر و وفا

خیز و اینک از برای باب خود آور کسا***کین زمان گردیده از ضعف بدن حالم فکار

پس اطاعت کرد زهرا امر باب مستطاب***گشت در ابر کسا آن لحطه پنهان آفتات

کامد ازده مجتبی فرمانروای شیخ و شاب***گفت با مادر پس از عرض درود بیحساب

بر مشامم بوی گل آید مگر ختمی مآب***کرده از گلزار رخ مشکوی ما را لاله زار

ص:141

گوهر دریای عصمت شد ز مرجان درفشان***کرد با آن معدن حلم و حیا اینسان بیان

باب احسان کان بخشش پادشاه انس و جان***احمد و محمود ابوالقاسم محمد این زمان

کلبه ما را ز مقدم کرده گلزار جنان***خفته در زیر کسا آن خسرو ذولا اقتدار

سبط اکبر شبل حیدر آن امام بن امام***رهسپر سوی کسا شد با هزاران احترام

بعد از آنی کز ادب بنمود بر جدش سلام***کرد حاصل از نبی اذن ورود آن نیک نام

هم قرین با مهر شد زیر کسا ماه تمام***تا که در بحر دین را گوهر آمد در کنار

لحظه دیگر عیان گردید از در شاهدین***اصل ایمان حامی اسلام یار مسلمین

معنی قرآن حسین ابن امیر المؤمنین***گفت با مادر پس از عرض سلام آندم چنین

کلبه ما دارد اکنون بوی خیر المرسلین***لعل لب زهرا گشود و سفت در شاهوار

کز طفیل مقدم فرخنده خیر البشر***سر بسر مشکوی ما دارد صفا و زیب و فر

حالیا زیر کسا مقرون بود شمس و قمر***پس شفیع المذنبین سوی کسا شد رهسپر

اذن بگرفت از نبی بعد از سلام آن خوش سیر***کرد آندم با ادب جا در کنار شهریار

ناگهان از در درآمد مظهر حق بوالحسن***گفت پس با زهره زهرای اطهر اینسخن

کین زمان از کلبه ما میوزد مشگ ختن***مر در این دار الشفا باشد رسول مؤتمن

گفت زهرا آری آری با حسین و با حسن***همنشین زیر کسا باشد حبیب کردگار

ص:142

از پی دیدار احمد قبله اهل قبول***گشت آندم رهسپر سوی کسا زوج بتول

خواست رخصت مرتضی از مصطفی اصل اصول***کرد حاصل چونکه از راه وفا اذن دخول

دید گرد ماه مهر افروز رخسار رسول***انجمن دارند یاران از وفا سیاروار

عصمت حص زوج حیدر بنت ختم النبیا***بانوی امکان شفیع حشر ام الاولیاء

کرد با عز و جلال و جاه تا عزم کسا***از پدر بگرفت اذن و شد بپیش اقربا

پنج تن را چون ببالاشان کسا آمد رسا***فرش بر عرش برین شد مفتخر زین اعتبار

با ملائک آنزمان فرمود حی ذوالمننن***با شما سازم بیان از وصف ایشان یک سخن

کز ازل در ملک عالم آنچه خلقت شد زمن***تا ابد باشد سراسر از برای پنج تن

محرم راز من و دانای هر سر و علن***کیست غیر از آل یاسین با چنین عز و وقار

عرش و فرش و کرسی و لوح و قلم شمس و قمر***ثابت و سیار و انوار و ظلم ابر و مطر

جن و انس و وحش و طیر و بهر و بر کوه و کمر***آب و خاک و باد و آتش بیش و کم زیر و زبر

دوزخ و رضوان و کوثر حور و قلمان زیب و فر***عز و دولت رنج و راحت سال و مه لیل و نهار

قبله و محرب و طاعت کعبه و رکن و حرم***مروه و سعی صفا و زمزم و خیف و ختم

آنچه اندر بدو عالم آمد از کتم عدم***خلق شد بهر وجود پنج نور محترم

با ولای پنج تن کی بنده بیند روی غم***ایخوشا آنکس که از جان گشتشان خدمتگذار

ص:143

سر بسر کر و بیان با صد هزاران وجد و حال***عرض کردند ای خداوند رئوف بی مثال

کیستند این پنج تن کز رتبه و جاه و جلال***در سما و در سمک هستند فرد بی همال

آمد از حق بر ملائک در جواب این سئوال***فاطمه با باب و فرزندان و شوی تا جدار

پس ملائک از بیان خالق جان آفرین***با ادب گفتند یکسر از دل و جان آفرین

سبقت از خیل ملک بگرفت جبریل امین***ز امر حق تا بر قدوم پنج تن ساید جبین

آیه تطهیر آورد از سما اندر زمین***با درود و تهنیت بنمود بر ایشان نثار

فرقه ئی را کز شرف گشتی ملک دربانشان***جمله قرآن از الف تا یا بود در شانشان

بهره ور گشتند عالم دمبدم ز احسانشان***دشمن از برق ستم آتش بزد بر جانشان

گرد جور ظلم کین بنشست بر دامانشان***هر یکی را از مخالف یک جفائی شد دچار

گوهر دندان پیغمبر ز سنگ کین شکست***پهلوی خاتون محشر از در و دیوار خست

تیغ بیداد و ستم بر تارک حیدر نشست***بندبند مجتبی را از هر چون از هم گسست

دیده از هستی بپوشاند و ز دینارخت بست***شد از این دار فنا یکسر سوی دار القرار

وامصیبت از جفای کوفیان پر فتن***نامه بنوشتند پی در پی بسلطان زمن

کی عزیز مصطفی فرزند خاص بوالحسن***وی رخ نورانیت مرآت حی ذوالمنن

ساز آهنگ عراق ای شاخوبان از وطن***از حجاز آخر بسوی نینوا شد ره سپار

ص:144

تا که با اهل و عیالش آمد اندر کربلا***اول از کبر و غرور و کینه آن قوم دغا

آب را بر روی او بستند از راه جفا***قبل از آنی کاندر آن صحرا کند خرگه بنا

خیمه زد ابر ستم بارید باران بلا***مانده در دریای محنت آن قسیم نور و نار

بود در رنج و محن تا روز عاشورا رسید***آنزمان از تیغ و خنجر اکبرش گشتی شهید

پیکر عبد له و قاسم بخاک و خون طپید***شد جدا دست و علم از جسم عباس شهید

تیر زهرآلوده حلق اصغر عطشان درید***بعد یاران کرد آن شه عزم رزم و کارزار

ناله هل من معین آندم برآورد از جگر***کس جوابش را ندادی زان سپاه بدگهر

جز سنان و شمر و خولی ای عجب خاک بسر***عاقبت از پا درآمد زاده خیر البشر

بس کن ای ضامن ز شر این مصیبت درگذر***کز شرار طبع و نظمت گشت عالم داغدار

 

قصیده واقعه دیر راهب

روزی اندر محضری دیدم من زار نزار***واعظی بر عرش منبر در برخورد و کبار

یک حکایت نقل کرد آنخسته جان دلفکار***من بنظم آورده ام با قلب از غم داغدار

گوش جان بگشا و بشنو با دو چشم اشگبار

راهبی از جان و دل عمری بصد شور و نوا***منتظر بودی که آید کاروان کربلا

بر فراز دیر خود ناگه بدید آن بینوا***آل طاها را اسیر فرقه شوم دغا

از فراز آمد نشیب و شد سوی قوم شرار

گفت با سر کرده آن کاروان با صد فغان***این سر پر خون که از کین بر سنان دارد سنان

ص:145

امشبش بخشید بر این دلفکار خسته جان***میدهم زر میستانم سر من بی خانمان

تا بگردم گرد شمع عارضش پروانه وار

عاقبت زر داد و سر از فرقه کافر گرفت***مرد نصرانی سر سلطان دین در برگرفت

برد اندر دیر و خون از دیدگان تر گرفت***چون سمندر ز آه و افغان جای در آذر گرفت

گشت اندر ماتم سلطان خوبان سوگوار

چون برون شد از کف راهب قرار و صبر و تاب***گفت آندم با سر شاهنشه مالک رقاب

روی و مویت را چرا از خاک و خون بینم خضاب***شست با مشک و عبیر و عنبر و عود و گلاب

رأس ماه برج دین مهر سپهر افتخار

گرم افغان بود نصرانی که ناگه از وفا***با ندای طرقو یک هودج آمد از سما

شش زن از هودج برون شد با دو چشم پربکا***آسیه مریم صفورا ساره حورا هاجرا

حلقه ماتم زدندی گرد رأس شهریار

با خروش واحسینا شش زن معجر سیاه***از وفا پروانه سان بر گرد شمع روی شاه

نوحه گر بودند کامد از سما با اشک و آه***حضرت زهرای اطهر نوربخش مهر و ماه

زد بسر دست مصیبت شد چو یاران اشگبار

ناگهان آمد بگوش مرد نصرانی ندا***کین زمان بر بند چشم و لحظه شو در خفا

دیده چون بربست راهب آمدی صاحب عزا***رأس پر خون را ببر بگرفت ام الااولیا

گشت اندر ماتم آرام جانش بی قرار

گفت زهرا جان فدای این سر نورانیت***از چه بینم مادرا در دیر این نصرانیت

کی سرت ببرید و کی زد سنک بر پیشانیت***نوجوانانت چه شد کو یاوران جانیت

کو عزیزانی که بودندت بجان خدمتگذار

خسرو لب تشنه آندم غنچه لب را شگفت***از دو لعل همچو مرجانش در و گوهر بسفت

ص:146

با زبان حال نزد مادر غمدیده گفت***یاورانم هر یک اندر کربلا در خاک خفت

از جفای آن ستمکاران شوم نابکار

راهب دل خون محزون گشته بودی چون خموش***وز ندای طرقو چون رفته بود آندم ز هوش

ناگهان آمد بهوش از بعد آن آه و خروش***دید ناید آن خروش و ناله اش دیگر بگوش

باز آمد در حضور آنشه ولا تبار

با دو صد آه و فغان و ناله و رنج و محن***با سر دلبند زهرا نور چشم بوالحسن

آنزمان در دیر خود میگفت هر دم این سخن***کی سر بی تن بفرما نام نیکویت بمن

تا بدانم از کجائی ای شه ذوالاقتدار

می ندانم یوسفی یا موسی عیسی دمی***یا خلیلی یا ذبیحی یا دلیل آدمی

یوشع و شعیا و هودی یا که پور مریمی***خضر و الیاس و سکندر یا نجی یا خاتمی

افتخار مرسلینی یا که فخر روزگار

گفت آندم پادشاه خافقینم راهبا***من بعرش و فرش خالق زیب و زینم راهبا

مصطفی و مرتضی را نور عینم راهبا***درره دین کشته تیغ و سنینم راهبا

قائل قالو بلی و قاسم جنات نار

من حسینم کز ره کین در زمین کربلا***اکبرم فرق منیرش تا بابرو شد دو تا

دست عباس علم دارم ز پیکر شد جدا***جسم قاسم شد بزیر سم مرکب طوطیا

چاک شد از تیر کین حلقوم طفل شیرخوار

شد اسیر قوم بیدین عترت اطهار من***در غل و زنجیر دشمن عابد بیمار من

در فغان و رنج و محنت کودکان زار من***غم پی غم دیده از بس خواهر غمخوار من

همچو موی خود پریشان گشته در لیل و نهار

ضامنا در این مصیبت کم ز نصرانی مباش***بی خبر از آه و افغان در مسلمانی مباش

ص:147

همچو جمع شیعیان دور از پریشانی مباش***در عزای شاهدین غافل ز حیرانی مباش

شور و غوغا کن بگلزار مصیبت چون هزار

 

در ولادت حضرت حجه ابن الحسن العسگری علیه السلام

باز جهان شد جوان ز فریاد بهار***زندگی از سر گرفت جمله اشجار پار

شد به گلستان ز نو صنع خدا آشکار***زاغ برون شد ز باغ بجایش آمد هزار

کرم نوا شد هزار بحمد پروردگار

شاهد بستان گرفت از رخ نیکونقاب***جمله عشاق را فکند در پیچ و تاب

نرگسی شهلا گشود چشم خمارین ز خواب***طره سنبل شدی پر خم و پر پیچ و تاب

بلبل شیدا زند نغمه بهر شاخسار

جانب بستان چمید کبک دری از دمن***صلصل و تیهو بباغ خرم و خندان چو من

قبره و فاخته گرم نوا در چمن***بسکه خوش الحان بود طوطی شکرشکن

خنده زند در چمن گل ز یمین و یسار

رشک بهشت برین ساحت بستان بود***صف بصف اندر چمن لاله و ریحان بود

بر سر هر شاخه گل بلبل دستان بود***بسکه ز الطاف حق مرغ خوش الحان بود

بگوش گردون رسد زمزمه مرغزار

چمن بود چون بهشت زفر اردیبهشت***زفر اردیبهشت چمن بود چون بهشت

ساقی حوری سرشت خیمه بزن طرف کشت***خیمه بزن طرف کشت ساقی حوری سرشت

باده چو خون خروس از خم وحدت بیار

باده گلگون خوش است خاصه در اطراف باغ***خیز ز جا ساقیا باده بکن در ایاغ

وزمی عشرت ببر از دل مادرد و داغ***تا که چو بلبل کنم در چمن باغ و راغ

ص:148

زمزمه بوالملیح نغمه دراج و سار

طوطی طبعم ز نو ساز طرب ساز کرد***به روی عشاق باز در طرب باز کرد

شور و نوا ساز کرد ناز بشهناز کرد***ناز بشهناز کرد شور و نوا ساز کرد

کرد ز شوق و شعف مدح شه باوقار

علت ایجاد خلق بانی کون و مکان***هادی پیر و جوان رهبر خلق جهان

نور سراج وجود پادشه انس و جان***خسرو دنیا و دین مهدی صاحب زمان

محرم اسرار حق سبط رسول کبار

تا که ز الطاف حق نیمه شعبان رسید***بر تن اهل جهان بار دگر جان رسید

درد دل شیعیان جمله بدرمان رسید***سربسر عشاق را دلبر جانان رسید

شد بخلایق نزول آن شه با اقتدار

قائم آل نبی پرده ز رخ برگرفت***گلشن دین مبین زینت و پور گرفت

خلد برین از شرف رونق دیگر گرفت***عالم فرسوده باز زندگی از سر گرفت

تا که عیان شد ز غیب خاتم هشت و چهار

وارث ختم رسل صاحب تیغ دودم***حدوث ذاتش یقین قرین بود با قدم

اگر نبودی نبود جهان ز کتم عم***چو زد ز روز ازل بقاف عزت قدم

بود یقین تا ابد همای عز و وقار

وجود او گر نبود آدم و حوا نبود***گر نبدی دم ز او روح در اعضا نبود

کرسی و لوح و قلم و عرش معلا نبود***انجم و خورشید و ماه ابر و مطرها نبود

داده بدستش خدا در دو جهان اختیار

ای شه دنیا و دین حامی قرآن توئی***سرور خلق جهان صاحب دوران توئی

ما همه اندر جهان مورو سلیمان توئی***عیسی مریم توئی موسی عمران توئی

ص:149

یوسف کنعان توئی ما همه یعقوب زار

کرده شها دوریت پشت فلک را کمان***تیر فراقت نشست در جگر شیعیان

خون دل ما بریخت در غمت از دیدگان***ضامن دلخسته را از غم دوران رهان

تا که بگوید مدام مدح تو با افتخار

 

قصیده در مدح و مصیبت حضرت علی اکبر علیه السلام

الا که در باغ دین سرو دلا را توئی***بگلشن مصطفی نو گل رعنا توئی

راحت جان حسین زاده لیلا توئی***یوسف مصر حیا اکبر زیبا توئی

خجل بر قامتت نهال باغ جنان

توئی که شبل علی شبیه پیغمبری***توئی که در برج دین مهر و مه و اختری

توئی که کان کرم بحر در و گوهری***توئی که از جان و دل بباب خود یاوری

فغان که داغت نهند بر دل شه کوفیان

در آنزمانی که تو قدم بمیدان زنی***ز برق تیغت شرر بقلب گردان زنی

سر لعینان دین چو گو بچوگان زنی***به پیکر شامیان چو تیغ بران زنی

رسد بگوش فلک ز کوفیان الا امان

فغان و آه از دمی که در صف کربلا***بحکم بن سعد دون منفذ شوم دغا

کند ز تیغ جفا فرق منیرت دوتا***بخاک و خون افکند جسم شریف تو را

ز داغ مرگت شود خون جگر شیعیان

در آن زمان شاه دین شود ببالین تو***ز غصه در هم شود چو زلف پرچین تو

شود ز راه وفا حزین و غم گین تو***کشد فغان از جگر بجسم خونین تو

نهد در آن سرزمین بنای آه و فغان

ص:150

گهی کند همچو نی شور و نوائی ز غم***گهی جگر خون شود ز دست ظلم و ستم

ندیده کس تا کنون چنین جفا و الم***بجز شهنشاه دین که کشته شد دمبدم

تمام یارن او ز ضرب تیغ و سنان

مگو دگر ضامنا مصیبتی این چنین***که تا فلک شد فغان ز داغ سلطان دین

همین بود بس تو را که گشته ئی خوشه چین***ز خرمن آنکه شد شهید دین مبین

شود شفیعت حسین پادشاه انس و جان

 

در مدح و منقبت علی علیه السلام

المنت لله که از رحمت رحمان***دی رفت و بهار آمد و دهر است گلستان

سر زد بچمن بار دگر لاله و ریحان***گلزار بود سبز و خوش و خرم و خندان

از لطف خداوند جهان قادر سبحان

اشکوفه باشجار کند جلوه بصد رنگ***گل میبرد از لوح دل غمزده گان زنگ

بلبل زده بر شاخه گل تیکه باورنگ***از بس بچمن آمده مرغان خوش آهنگ

داود صفت شور برانگیخته مرغان

باغ و چمن و راغ بود پر گل و سنبل***از شوق رخ گل بنوا آمده بلبل

از فرش بعرش است روان نغمه صلصل***برخیز و بیاور بت من جام پر از مل

کاتش بزنم بر سر هستی من حیران

ساقی بکن از لطف بر این خسته حواله***زان باده جان بخش بده یک دو پیاله

تا آنکه من از نشعه صهبای دو ساله***برخیزم و خوانم بر عشاق رساله

در مدح علی خسرو دین مظهر یزدان

شاهی که ز مخلوق بود ارفع و امجد***کز مرتبه برنه فلک انداخته مسند

ص:151

هم مظهر خلق آمد و هم مظهر ایزد***سر صمد لم یزلی صهر محمد

سلطان عرب میر عجم سرور مردان

ایوب و ذبیح اله و حزقیل و یشوعا***ادریس و شموئیل دگر یوشع شعیا

داود و سلیمان و خلیل الله و یحیی***یعقوب و شعیب آدم و خضر عیسی و موسی

بنهاده علی را همه سر در خط فرمان

ای جان جهانی بفدای قدم تو***آدم بوجود آمده از فیض دم تو

بر لوح قضا و قدر آمر قلم تو***جبریل امین میکشد از جان علم تو

میکال بکریاس تو بنهاده سر از جان

مریخ و عطارد زحل و ثابت و سیار***لوح و قلم و کرسی و نه گنبد دوار

در و گهر و بحر و بر گلشن و گلزار***یکسر همه از بهر تو گردیده پدیدار

هستی تو به هستی ز ازل بانی و بنیان

شاهان جهان یکسره هستند حقیرت***چشم فلک ای شاه ندید است نظیرت

خورشید ضیاء میبرد از روی منیرت***برتر بود از طارم افلاک سریرت

قدر تو و اوصاف تو را کی کنم عنوان

شاها نظری کن سوی ضامن که معیل است***از جور فلک خسته و دل ریش و علیل است

دستش ز کرم گیر که از غصه ذلیل است***بر رزق خلایق کف پاک تو کفیل است

بنواز گدای در خود از ره احسان

 

قصیده در مدح و منقبت حجت قائم علیه السلام

ای برده لبت رونق بازار بدخشان***وی مانده بگل پیش قدت سرو خرامان

دیدار تو خوشتر بود از روضه رضوان***خواهم بفدای تو کنم دین و دل از جان

ص:152

جان را چکنم بی رخ نورانی جانان

از نور تو روشن بود این مهر جهان تاب***وز ماه جمال تو خجل آمده مهتاب

تا کی شوم از طره پر تاب تو بی تاب***ای روی تو پر نور و دو زلف تو پر از تاب

حر با صفت ین خلق برخسار تو حیران

از آتش هجران توام سوخته تا چند***بر عاشق بی چاره چنین ظلم تو مپسند

بازآ و بزن بر من غمدیده تو لب خند***ای زلف تو پر مشک و دهان تو پر از قند

قدر تو و اوصاف تو را کی کنم عنوان

یاقوت لبت قوت دل و جان بود ایشاه***دل زنده شود از دم جان بخش تو ای ماه

از حال دل ما نشوی از چه تو آگاه***ما را نبود ز آتش هجران تو جز آه

برخیز و بیا آه دل غمزده بنشان

ای آفت دل راحت جان لعبت کشمیر***آهوی دو چشم تو بزنجیر کشد شیر

از دیدن رخسار تو یوسف نشود سیر***وز هجر تو یعقوب فلک گشت زمین گیر

مشتاق لقای تو همه عالم امکان

مرغان سحر خیز همه نغمه سرایند***از شوق خط و خال تو در شور و نوایند

هر جا بتکاپو همه اردوی صبایند***باز آی که مشتاق تو خورشید لقایند

در ملک جهان دل شده گان با دو صد افغان

صبح ازل از عارض ماه تو هویدا***شام ابد از جعد سیه فام تو پیدا

سودای تو از جان همه باشد بسر ما***ای بر زده هجر تو شرر بر همه دلها

بر خلق ز رحمت بنما جلوه رحمان

ای نور دل عسگسری و زاده نرجس***بر جمله عشاق توئی روح و توئی حس

نقش خط و خالت نکشد هیچ مهندس***شمع رخ پر نور عیان ساز بمجلس

ص:153

تا آنکه چو پروانه شوم پای تو قربان

شاها بگدایان نظر لطف ضرور است***روزی که بیائی بجهان روز سرور است

ما را بسر از جلوه رخسار تو شور است***با حشمت تو ملک سلیمان پر مور است

بنما نظر لطف بر این جمع پریشان

ای آنکه بود بر سر افلاک لوایت***جبریل امین خادم و دربان سرایت

خلق دو جهان ریزه خور خوان عطایت***ضامن بصفاهان همه دم گفته ثنایت

کز لطف رهانیش به محشر تو ز عصیان

 

در مدح و منقبت حضرت حجه بن الحسن علیه السلام

ای قلزم دین را دو جهان در یگانه***تا کی بسراغ تو روم خانه بخانه

از دوری رخسار تو ای شاه زمانه***قمری وش و طوطی صفت از ناله ترانه

بر عرش برین کرده ام از فرش روانه

عمری بود از هجر کنم گریه و زاری***سیلاب سرشگم شده از هر مژه جاری

یک شب بنما بر من دلخسته زیاری***تاری ز همان طره پرچین تتاری

کز غصه پریشانم و دل چاک چوشانه

در صحن چمن شور برانگیخته صلصل***بر شاخه گل گرم نوا آمده بلبل

مرغان خوش الحان همه یکباره بغلغل***از عشق تو چون من همه دم ساخته طغرل

ساز دف و چنگ و نی و طنبور چقانه

بر روی قمر عقرب زلفت زده نشتر***داغ لب لعلت بدل لاله زد آذر

جانها همه در نار غمت همچو سمندر***تا خال سپندت بنشست است به مجمر

مرغ دلم افتاده بآتش پی دانه

ص:154

شمشیر دو ابروی تو آشوب جهان است***چشم سپهت آفت دل فتنه جان است

تیر مژات را دل عشاق مکان است***تا ابرو و مژگان تو چون تیرو کمان است

پیکان غمخت را همه دلهاست نشانه

بحر دو جهان را نبود غیر تو ساحل***بر کشتی جانها همه دم لطف تو شامل

از جان بخدا مهر تو را دل شده مایل***دل خلوت اسرار و توئی محرم هر دل

دل خانه یارست و توئی صاحب خانه

تنها نه ز هجرت بفغان آمده ضامن***تنهای محبان تو را غم شده مسکن

برخیز و بتازان فرس ای مظهر ذوالمن***کز بیم دم تیغ کجت لشگر دشمن

یکباره بدوزخ بگریزند شبانه

 

یا بنت محمد ابن عبدالله ادرکنی

ای بهین بانوی عالم بنت ختم انبیا***وی مهین خاتون محشر زوج شاه اولیا

مادر شبیر و شبر شیعیان را رهنما***عصمت کبرای حق مرآت ذات کبریا

حاجت ما کن روا یا فاطمه یا فاطمه

خلوت خاص خدا را از ازل زینت فضا***مهر و مه را تا ابد صبح و مسا نور و ضیا

نیر برج سعادت نور مشکواه هدا***در درج جود و بخشش گوهر بهر سخا

بر محبان کن عطا یا فاطمه یا فاطمه

علت غائی عالم بانی عرض و سما***فرش درگاهت زند صد طعنه بر عرش علا

خاک کویت در فلک چشم ملک را طوطیا***سر ز فرمانت قد هرگز نپیچد چون قضا

درد ما را کن دوا یا فاطمه یا فاطمه

هستی هستی توئی ای شافع روز جزا***جن و انس از جان غلامت در خفا و در ملا

ص:155

داروی هر درد بیدرمان طبیب ماسوا***شیعیان را چون تو هستی از کرم مشگل گشا

مشگل ما حل نما یا فاطمه یا فاطمه

حرمت ختم رسل باب نکویت مصطفی***حق شان شوهر والاتبارت مرتضی

هم بحق نور چشمت پادشاه کربلا***ضامن غمدیده را در این سرا و آن سرا

کن ز چنگ غم رها یا فاطمه یا فاطمه

 

یا حضرت صدیقه کبری مددی

عصمت حق بنت احمد زوج شاه اولیا***مام شبیر و شبر فرمان روای ماسوا

علت هستی عالم شافع روز جزا***قرض مقروضین ز راه مرحمت بنما ادا

حق فرزندت رضا یا فاطمه یا فاطمه

فخر اصحاب کسا نور دل ختمی مآب***افتخار شیعیان آرام جان بوتراب

اصل ایمان معنی دین حامی ام الکتاب***اینجهان را سربسر تا عرصه یوم الحساب

دست تو دارد بپا یا فاطمه یا فاطمه

محرم اسرار پنهان مقتدای قدسیان***مرکز احکام احمد حامی اسلامیان

مرجع و ملجاء خوبان رهبر خلق جهان***منبع جود و کرم مشگل گشای شیعیان

ده مریضان را شفا یا فاطمه یا فاطمه

مظهر آیات قرآن مظهر پروردگار***زهرت الزهرای اطهر قاسم جنات و نار

جن و انس و وحش و طیر از خوان جودت ریزخوار***حاجت ما را تو از لطف و عطای خود برآر

حق شاه کربلا یا فاطمه یا فاطمه

کعبه خلق دو عالم قبله اهل صفا***زمزم و میقات مشعر مروه و خیف و منا

مایه انفاق و احسان چشمه فیض خدا***یک نظر بنما بضامن از ره لطف و عطا

حق بابت مصطفی یا فاطمه یا فاطمه

ص:156

 

«تضمین ها»

تضمین یک بند از وصال شیرازی

آه از دمی که از ستم ظلم قوم دون***دشت بلا ز خون حسین گشت لاله گون

عرش برین بفرش نشد از چه سرنگون***زینب چه دید پیکری اندر میان خون

چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون

شاهنشی که شد ز ازل همتش بلند***دشمن بکربلا تن او بر زمین فکند

از کوفیان دون ز جفا آمدش گزند***بی حد جراحتی نتوان گفتنش که چند

پامال پیکری نتوان دیدنش که چون

کوفی در آندیار ز کین شامی از جفا***بر پیکرش زدند ز بس از ره خطا

شمشیر و تیرهای شرر بار جان گزا***خنجر در او نشسته چو شهپر که بر هما

پیکان از او دمیده چو مژگان که از جفون

زینب بصد خروش و بصد ناله و محن***دید او فتاده در یم خون خسرو زمن

با جسم پاره پاره سلطان بی کفن***گفت این بخون طپیده نباشد حسین من

این نیست آنکه در بر من بوده تا کنون

یا رب ندانم این بود آن غمگسار من***یا اینکه هست روشنی شام تار من

گر باشد این حسین گل نوبهار من***یکدم فزون نرفت که رفت از کنار من

این زخمها به پیکر او چون رسیده چون

در قتلگاه از ستم فرقه لعین***از بسکه آمدست بر او تیر آتشین

گویا نباشد این بدن شاه ملک دین***گر این حسین قامت او از چه بر زمین

ص:157

ور این حسین رایت او از چه سرنگون

گر بود این حسین شهنشاه انس و جان***آخر چرا ز کینه و بیداد این خسان

گردیده همچو حوت بگرداب خون طپان***گر این حسین من سر او از چه بر سنان

ور این حسین من تن او از چه غرق خون

در جستجوی پیکر سلطان دین پناه***از خیمه یکسر آمده ام تا بقتلگاه

ترسم نباشد این بدن شاه کم سپاه***یا خواب بوده ام من و گم گشته است راه

یا خواب بوده آنکه مرا گشته رهنمون

ای پاره پاره تن که چنان باغ لاله ای***خون از تنت روان بزمین ژاله ژاله ای

ظلم جان شد است تو را مر حواله ئی***میگفت و میگریست که جان سوز ناله ئی

آمد از حنجر شه لب تشنگان برون

کی عندلیب گلشن جان آمدی بیا***ره گم نگشته خوش بنشان آمدی بیا

خواهر ز خیمه ها بفغان آمدی بیا***در قتلگاه سینه زنان آمدی بیا

ضامن بست است شرح جفاهای قوم دون

 

تضمین با وصال شیرازی در مصیبت

زینب بقتلگاه چو آمد بصد شتاب***دید اوفتاده روی زمین پور بوتراب

فریاد بیکسی همه دم دارد آنجناب***آمد بگوش دختر زهرا چون این خطاب

از ناقه خویش را بزمین زد باضطراب

از دل کشید ناله و افغان ز سر گرفت***گوهر ز ماتم شه دین از بصر گرفت

اند کنار شمس مکان چون قمر گرفت***چون خاک جسم پاک برادر ببر گرفت

بر سینه اش نهاد رخ همچو آفتاب

ص:158

شه را چو دید دریم خون سر ز تن جداست***افزون جراحت بدنش از ستاره هاست

با حالتی حزین و دو چشمی که پر بکاست***گفت ای گلو بریده سر انورت کجاست

وز چیست گشته پیکر پاکت بخون خضاب

دارند بسک با تو لعینان سر ستیز***گویا عیان شداست کنون روز رستخیز

بر کودکان زار نباشد ره گریز***ای میر کاروان گه آرام نیست خیز

ما را رسان بمنزل مقصود و خوش بخواب

ای کسوت مدیح ببالای تو قصیر***از بس کشیده ام ستم از فرقه شریر

موی سیه سپید شدم در جهان پیر***من یک تن ضعیفم و یک کاروان اسیر

وین خلق بی حمیت و دهری پر انقلاب

ای زورق فتاده بدریای پر ز خون***اطفال بینوای تو بی صبر و بی سکون

طفلان غم نصیب تو را غم بود فزون***از آفتاب پوشمشان یا ز چشم دون

اندوه دل نشانمشان یا که التهاب

برخیز و حال زینب محزون خراب بین***لیلای زار را بنوا چون رباب بین

اهل و عیال خود همه در پیچ و تاب بین***زین العباد را ز دو آتش کباب بین

سوز تب از درون و برون سوز آفتاب

چون رأس انورت بسنان زد سنان به جبر***خورشید و مه شدند نهان هر دو ز برابر

کی این ستم کنند یهود و مجوس و گبر***گر دل بفرقت تو نهم کو شکیب و صبر

ور بی تو رو بشام کنم کو توان و تاب

ضامن عنان بگیر تو از اسب طبع خویش***زیرا وصال خورد ز پیکان غصه نیش

گفتا بگفت با شه دین زینب پریش***دستم ز چاره کوته و راه دراز پیش

نه عمر من تمام شود نه جهان خراب

ص:159

تضمین مرثیه حسینی در مصیبت اباعبدالله الحسین علیه السلام

باز غمگین طوطی طبعم در این گلزار شد***زان جفا کز کین بسیط احمد مختار شد

زین مصیبت روز عالم همچو شام تار شد***روز عاشورا چو شاه کربلا بی یار شد

بی علمدار و سپه بی مونس و غمخوار شد

وامصیبت شد مصمم شاهدین از خیمه ها***بهر رزم آن گروه ملحد شوم دغا

تا کند در راه جانان آنزمان جانرا فدا***کرد عزم لشگر کفار سبط مصطفی

وارد رزم عدو با تیغ آتش بار شد

برکشید از دل خروش و کرد بر لشگر خطاب***کز چه بر اطفال عطشانم بود قحطی آب

بر شه دین چون نیامد زان ستمکاران جواب***زد همی بر قلب لشگر همچو بابش بوتراب

تا هزاران زین تهی زان فرقه کفار شد

از شرار تیغ خون ریزش ز عدوان سر بسر***بر فلک برخواست از هر سو خروش الحذر

آوخ از این غم که آن نور دل خیرالبشر***همچو ماهی عاقبت شد دریم خون غوطه ور

سر نهادی روی خاک و محو و مات یار شد

گفت یا رب این من و این کربلای مشرکین***این تن صد پاره من غرق در خون بر زمین

برود گرم گفتگو یا خالق جان آفرین***شمر مردود دغا از بهر قتل شاهدین

وارد اندر قتله گه با خنجر خونبار شد

دید شاهی بر زمین بنهاده رخ از روی عشق***گشته از جان محو و مات صورت نیکوی عشق

ای عجب آنکس که نامد بر مشامش بوی عشق***از قفا ببرید چون رأس شهید کوی عشق

در تزلزل زین مصیبت گنبد دوار شد

آه و واویلا که رأس خسرو دشت بلا***بر سنان کردی عیان از کین سنان بیحیا

ص:160

زین مصیبت آتش غم زد بجان ماسوا***نور خورشید فلک مستور گردید از جفا

چون بنوک نی سر شاهنشه ابرار شد

آه از آنساعت که بن سعد ستمکار پلید***گفت بر خرگاه آل مصطفی آتش زدید

آنزمان بر خیمه های شاهدین آتش رسید***سوخت قلب ماسوا را ظلم بیداد یزید

شعله ور آتش چو اندر خیمه بیمار شد

زان ستمها کامدی بر شاهدین از کوفیان***خلق عالم در نوا اهل سما شد در فغان

خون بجای اشک جاری شد ز جشم انس و جان***خاک غم کردند زین ماتم بسر کروبیان

چون روان در شام ویران عترت اطهار شد

عاقبت از کینه دیرینه این چرخ پیر***آل طاها را به بستند از صغیر و کبیر

با دو صد خواری بزنجیر ستم قوم شریر***حضرت سجاد از بیداد خصم دون اسیر

با حریم خاص حق در کوچه و بازار شد

شیعیان شد کشته سبط مصطفی خاکم بسر***اهل بیتش شد اسیر فرقه پر شور و شر

ضامن از این غم نه تنها خون ببارد از بصر***تا قیامت چون حسینی نوحه گر جن و بشر

در عزای نور چشم حیدر کرار شد

 

تضمین غزل حافظ زبانحال لیلا با حضرت علی اکبر علیه السلام

لیلا که شرح او ز هزاران شنیده ئی***گفتا به اکبر از چه ز من دل بریده ئی

بنما نظر بحال دل غم رسیده ئی***از من جدا مشو که توام نور دیده ئی

آرام جان و مونس قلب رمیده ئی

ای مونس دلم چه کنم بی تو در جهان***از داغ هجر خویش مکن قامتم کمان

پا از سرم مکش مرو از پیشم این زمان***از دامن تو دست ندارند عاشقان

ص:161

پیراهن صبوری ایشان دریده

بر باب و مام خویش تو هستی پسند از آنک***آواز حسن توست بکیوان بلند از آنک

باشد بروزگار بمجمر سپند از آنک***کز چشم زخم دهر مبادت گزند از آنک

در دلبری بغایت خوبی رسیده

ضامن مشو خموش برآور چو نی نوا***از داغ یوسف شه کنعان کربلا

اشگ از بصر بریز چو یعقوب بی نوا***زان سرزنش که کرد تو را دوست حافظ

پیش از گلیم خویش مگر پا کشیده

 

تضمین غزل حافظ

ای سر به سجده در بر حق عذر خواه باش***ای پای در طریق پیمبر براه باش

ای چشم بر عطای علی در نگاه باش***ای دل غلام شاه جهان باش و شاه باش

پیوسته در حمایت لطف اله باش

برگو بآن گروه که غافل ز داورند***پابند نفس گشته و از عقل ناصرند

مردان حق بحشر زهر کار مخبرند***از خارجی هزار بیک جو نمی خرند

گو کوه تا بکوه منافق سپاه باش

از حادثات گر چه ندارم ره گریز***با نفس خویش بر سر آنم کنم ستیز

جز مهر مرتضی بجهان باشدم چه چیز***چون احمدم شفیع بود روز رستخیز

گو این تن بلا کش من پر گناه باش

آنرا که در طریق علی پای ز سراست***در هر دو کون خلعت شاهیش در بر است

فارغ ز هول دوزخ و ایمن ز محشر است***آنرا که دوستی علی نیست کافر است

گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش

ص:162

طوطی صفت شوم به نوای تو یا علی***شکر فشان شوم به ثنای تو یا علی

دردم شود دوا به شفای تو یا علی***امروز زنده ام بولای تو یا علی

فردا به روح پاک امامان گواه باش

ای آنکه همچو من رسدت هر زمان بلا***دانی که درد ما بکجا میشود دوا

بار سفر به بند سوی مشهد از وفا***قبر امام هشتم سلطان دین رضا

از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش

آمد بخواب در نظرم گلشنی فراخ***نه خار و خس در او شده پیدا نه سنگ لاخ

بر من ندا رسید از آن باغ و قصر و کاخ***دستت نمیرسد که بچینی گلی ز شاخ

باری بپای گلبن ایشان گیاه باش

هر کس که ذکر حق همه دم با ادب کند***تحصیل بنده گی بجهان روز و شب کند

پیدا بود که قرب تمنا ز رب کند***مرد خدا شناس که تقوا طلب کند

خواهی سفید جامه و خواهی سیاه باش

ضامن بدهر طاعت الله پیشه کن***آئین رهروان نکو خواه پیشه کن

رسم و رسوم مردم آگاه پیشه کن***حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن

وانگاه در طریق چو مردان راه باش

 

تضمین غزل خواجه حافظ

هر زمان فتنه در این دهر دو در می بینم***فتنه و شر بسر راه گذر می بینم

سود این خلق جهان را بضرر می بینم***این چه شور است که بر دور قمر می بینم

همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم

جاهل از جهل کند عمر گرانمایه تمام***زاهد از کبر فتادست پی دانه بدام

ص:163

می ندانم که بگویم سخن از حال کدام***هر یکی روز بهی می طلبد از ایام

علت آنست که هر روز بتر می بینم

هر کسی بر سر این دهر کهن پابند است***قیمت عمر گرانمایه چه داند چند است

چند روزی بجهان شاد و خوش و خرسند است***ابلهانرا همه شربت ز گلاب و قند است

قوت دانا همه از خون جگر می بینم

آنکه تن پرورد و هیچ ندارد وجدان***گشته غافل ز جزا و ز حق و از نیران

مرد با علم و هنر رنج برد در دوران***اسب تازی شده مجروح بزیر پالان

طوق زرین همه بر گردن خر می بینمم

فرقه ئی ریخته خون ضعفا در ساغر***عده ئی مست جهالت شده از پا تا سر

دسته ئی هیچ ندارند ز اقوام خبر***دختران را همه جنک است و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه پدر می بینم

خواجه کی دیده بحال دل مضطر دارد***بسکه بیچاره طمع بر در و گوهر دارد

کی دگر خوف ز هنگامه محشر دارد***هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم

ضامن از خویش رها خصلت ضحاکی کن***خویش را همسفر مردم افلاکی کن

خواجه را گوی بمسکین نظر از پاکی کن***پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از در و گوهر می بینم

 

تضمین سعدی

غیر آزار در این عالم ظلمانی نیست***گوهر دین بکف آور که وراثانی نیست

آدمی نیست که او را بجهان فانی نیست***ایها الناس جهان جای تن آسائی نیست

مرد دانا بجهان داشتن ارزانی نیست

ص:164

محو ذات ازلی باش تو از پا تا سر***تا چو مردان خدا آیدت از غیب خبر

خواب غفلت ز چه رو میروی ای نوع بشر***خفتگانرا خبر از زمزمه مرغ سحر

حیوانرا خبر از عالم انسانی نیست

تا توانی یتیمان لب نانی برسان***دستگیری ز وفا کن بحق بیوه زنان

تیشه عقل بزن بر سر نفس از دل و جان***داروی تربیت از پیر طریقت بستان

کادمی را بتر از علت نادانی نیست

ای خوش آنکس که در اندیشه عقبا باشد***فارغ از محنت و رنج و غم دنیا باشد

حاصل کشته امروز بفردا باشد***روی هر چند پریچهره و زیبا باشد

نتوان دید در آئینه که نورانی نیست

هر که از نفس گریزد بجهان پیروز است***شاد و خرم همه دم همچو شب نوروز است

هر کس حق طلبد مرد سخن آموز است***شب مردان خدا روز جهان افروز است

روشنانرا به حقیقت شب ظلمانی نیست

گر بخواهی شب دیجور تو گردد روشن***گر بخواهی ز بد حادثه گردی ایمن

گر بخواهی بسر سدره بسازی مسکن***پنجه دیو ز بازوی ریاضت بشکن

کین بسر پنجه گی ظاهر جسمانی نیست

گر بطاعت نشوی چون علی عمرانی***میتون کرد به مهرش دل خود نورانی

ای برادر بطلب علم و ادب تا دانی***طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی

صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

عارفان عمر نکردند تلف در من و ما***تا بکی عمر گرانمایه کنی صرف هوا

مرد حق جو نشود پیر و ابلیس دغا***حذر از پیروی نفس که در راه خدا

مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست

ص:165

رهروان راه ثوابند و بری از گنهند***روشنی بخش جهانی همه چون مهر و مهند

بنده طاعت حقند و بما پادشهند***عابد و زاهد و صوفی همه طفلان رهند

مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست

گر تو خواهی نکند بر تو پیشانی روی***از ره صدق و صفا کن به مسلمانی روی

نفس دون میکشدت جانب ویرانی روی***با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی

کالتماس تو بجز خواهش نفسانی نیست

گر چو قارون و سکندر بشوی از زر و زور***باید آخر ز جهان رفت سوی اهل قبور

تا کی از بیخبری بر زر و زوری مغرور***خانه پر گندم و یک جو نفرستاده بگور

غم مرگت چو غم برک زمستانی نیست

آنکسانی که بعالم ز خدا بیخبرند***روز و شب راهزن و در طلب سیم و زرند

در حقیقت نتوان گفت که آنان بشرند***ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانک و فریاد برآری که مسلمانی نیست

بندگی کن ز ره صدق و صفا یزدانرا***گر نداری چو سکندر هوس دورانرا

همچو حاتم بنما باز در احسانرا***آخری نیست تمنای سر و سامانرا

سر و سامان به از این بی سر و سامانی نیست

هر که را سیم و زری نیست خدائی دارد***از خلایق بری و راه بجائی دارد

چونکه عریان شود آئینه صفائی دارد***آنکس از دزد بترسد که منائی دارد

عارفان جمع نکردند و پریشانی نیست

آنکه را مهر حقیقت بعنایت زده اند***آنکه را لانه بیازار کرامت زده اند

آنکه را خانه بافلاک سعادت زده اند***آنکه را خیمه بصحرای قناعت زده اند

گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

ص:166

یک قدم در ره حق کون و مکانی ارزد***یک نظر بر رخ دلدار بجانی ارزد

یک ترحم ز کرم باغ جنانی ارزد***یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد

مشنو ار در سخنم فایده جانی نیست

روز نورانی خود از چه کنی شام به لهو***صد خطر هست بهر ره که نهی گام به لهو

از چه رو میبری آغاز بانجام به لهو***حاصل عمر تلف کرده و ایام به لهو

گذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست

هر که را اشک بدامان همه شب بهر خداست***در ره بندگی حق بره خوف و رجاست

گوهر اشک حقیقت بخدا آب بقاست***تا به خرمن برسد کشت امیدی که تو راست

چاره کار بجز دیده بارانی نیست

ضامنا در بر دریا سخنان چون جوئی***شاعران جمله چو کوهند و تو همچونموئی

جمله را در خم چوگان سخن چون گوئی***سعدیا گر چه سخندان و مصالح گوئی

بعمل کار برآید به سخندانی نیست

 

تضمین با غزل فروغی بسطامی

اکنون که بدریای سخن در خوشابم***آبادی پیری بود از عهد شبابم

جز در ره میخانه نبوده است شتابم***چندان بسر کوی خرابات خرابم

کاسوده ز اندیشه فردای حسابم

ای آنکه توئی در دو جهان پشت و پناهم***بی روح تو ای روح روان عمر نخواهم

هر با صفت از جان بجهان محو تو ماهم***گر کار تو فضل است چه پرواز گناهم

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

از آتش هجر تو بود جوش و خروشم***بار غمت از جان کشم ایدوست بدوشم

ص:167

خاک سر کوی تو به رضوان نفروشم***افسانه دوزخ همه باد است بگوشم

تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

تا بر رخ نیکوی تو نقش خط و خالست***تا ابروی خونریز تو مانند هلالست

قد الف آسای من از هجر چو دالست***آه سحر و اشگ شبم شاهد حالست

کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

تا در غم عشق تو بدادم دل و جانرا***هم صبر و شکیبائی و هم تاب و توانرا

چون سر و علم ساخته م قد کمانرا***نخجیر نمودم همه شیران جهانرا

تا آهوی چشمت سک خود کرده خطایم

در ملک جهان درد فزون کرده مرا عشق***باریکتر از موی جفون کرده مرا عشق

ز اشک بصر اندریم خون کرده مرا عشق***سر سلسله اهل جنون کرده مرا عشق

تا برده ز دل سلسله موی تو تابم

بر گرمی عشق تو مرا دل نشود سرد***دست طلب از دامن مهرت نکشد مرد

با یاد تو از خلق جهانی شده ام فرد***گر چشم سیه مست تو تحریک نمیکرد

آب مژه بیدار نمیساخت ز خوابم

چون نیست بجز جام به عالم اثر از جم***مست از می عشق تو شوم نی می در غم

خواهم ز می جام تو گردم خوش و خرم***ز آن پیش که دوران شکند کشتی عمرم

ساقی فکند کاش بدریای شرابم

با دختر رز خود ز چه سرگرم نکردم***ز آن روی که جز باده دلم نرم نکردم

در میکده لب باز ز آزرم نکردم***بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم

تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

مطرب ز می و نی همه امید توان دید***بی پرده دو صد پرده ناهید نتوان دید

ص:168

از جام فنا باده جاوید توان دید***گفتم که بشب چشمه خورشید توان دید

گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

گلزار سخن از تو شد آباد فروغی***ضامن شده از گفته ات ارشاد فروغی

هر طفل دبستان نشد استاد فروغی***از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی

شکر دهنان هیچ ندادند جوابم

 

تضمین غزل پروین اعتصامی

طوطی طبع ز نو طرفه نوائی دارد***نغمه زیر و بم روح فزائی دارد

هر زمان در بر عشاق صلائی دارد***هر که با پاک دلان صبح و مسائی دارد

دلش از پرتو اسرار صفائی دارد

خم مکن قامت سروازره تزویر چو تاک***اهل تقوا شو و از صدق جبین سای بخاک

از پی خلعت دیبا منما خویش هلاک***زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک

ای بس آلوده که پاکیزه ردائی دارد

از پی لهو و لعب ساکن هر بزم مشو***حاصلی نیست بجز کشته خود وقت درو

پا بزن بر سر هستی ره مقصود برو***سوی بتخانه مرو پند برهمن مشو

بت پرستی مکن این ملک خدائی دارد

سوخت پروانه بر شمع و شراری افروخت***جامه عشق بقامت ز همین شیوه بدوخت

درس جانبازی خود بر همه عالم آموخت***شمع خندید بهر بزم و از آن معنی سوخت

خنده بیچاره ندانست که جائی دارد

نفس اماره بکس خضر مراحل نشود***عقل را رهبر خود ساز که غافل نشود

دیو در ملک بدن خسرو عادل نشود***هیزم سوخته شمع زه منزل نشود

ص:169

باید افروخت چراغی که ضیائی دارد

وای بر ما که ندانیم گنه را ز ثواب***روز و شب مست و خرابیم در این دیر خراب

نیست خوفی ز جز او ز حساب و ز عقاب***گرک نزدیک چراگاه و شبان رفته بخواب

بره دور از رمه و عزم چرائی دارد

بنده ئی کز دل و جان جانب یزدان نرود***رهسپار است به نیران و برضوان نرود

هرکه را هست دو نان در بر دو نان نرود***مرو هرگز بدر قصر سلیمان نرود

تا که در لانه خود برگ و نوائی دارد

در کف نفس دنی عقل گرت هست مده***باش هشیار و عنانت بکف مست مده

گوش بر هرزه گر پرده درپست مده***گوهر وقت بدین خیرگی از دست مده

آخر این در گرانمایه بهائی دارد

از ازل تا به ابد یکسره از غیب و شهود***همه هستند خدا را بقیام و بقعود

جمله اشیاء جهان جانب حق برده سجود***فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

وقت رستن هوس نشو و نمائی دارد

ضامنا خوشه ئی از خرمن عمرت بر چین***پند پیران بشنو تا که جوانی و ببین

ز استماع سخن پیر شود شاد غمین***صرف باطل نکند عمر گرامی پروین

هر که چون پیر خرد راهنمای دارد

 

تضمین غزل حسان در مدح امام زمان

آخر ای آرام جان ای یار سیم اندام ما***بی تو از کف رفت صبر و طاقت و آرام ما

اشک غم شد قوت صبح و خون دل شد شام ما***صرف شد در شام هجرت سر بسر ایام ما

بر لب آمد جان ما و بر نیامد کام ما

ص:170

کشتی ما بیتو افتاده است در دریای گل***رخ عیان بنما و از ما رشته غم را گسل

بین ز چشم ما رود خون در فراغت متصل***ما همه مستیم و دل جامست و باده خون دل

ساقی غم میکند لبریز هر دم جام ما

در هوایت عالمی گردیده شاها خون جگر***خون دل هر دم فرو ریزند عشاق از بصر

آخر ای سالار دین وی زاده خیر البشر***سوی این سرگشته گان با مهربانی کن نظر

تا شود از یمن مهرت چرخ گردون رام ما

شمه باشد بشهت از سبزه زار خرمت***قطره کوثر بود در روز محشر از یمت

ای که صد عیسی ابن مریم زنده گردد از دمت***شب شد آخر روز ما در انتظار مقدمت

وه چه طولانیست ایمه در فراقت شام ما

سوی این خیل گدایان پادشاها کن نظر***کاتش هجرت بزد بر عالم هستی شرر

کلبه ما گشته ویران بی تو ای گنج گهر***میشود این کلبه رشک غرقه جنت اگر

سایه اندازد همای رحمتت بر بام ها

ایکه باشد دست هر شاه و گدا بر دامنت***هست گنج جود و احسان و عطا بر دامنت

چون شفاعت را نهادستی خدا بر دامنت***همتی ای پاکدامان دست ما بر دامنت

تا دراین دوران وا نفسا نلغزد گام ما

ضامنا در نزد جانان از پریشانی مگو***شرح حال خویشتن تا چند گفتن موبمو

در دلت بگذار باشد تا بمحشر آرزو***دور از انصافست اگر خواهی حساناوصل او

بس بلند است این ردا بر نارسا اندام ما

جز ره کویش نباشد هر زمان رفتار من***فارغم از هول محشر گر شود او یار من

شادم از این کز ازل شد مدح جانان کار من***باشد از گرد فراموشی مصون اشعار من

گر بطومار محبان ثبت گردد نام ما

ص:171

تضمین غزل سعدی

تو اگر دمی نشینی سر خوان آدمیت***نروی بهر دو کان ز دو کان آدمیت

بشنو بگوش جانت سخنان آدمیت***تن آدمی شریف است بجان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

شده خرمن آدمیت ز چه خوشه بر نچینی***بجهان ز آدمیت تو اگر جدا نشینی

دل و جان ز پای تا سر همه جسم مرده بینی***اگر آدمی بچشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

شب و روز وماه و سالت گذرد اگر بعزت***همه دم بملک سر مدبری از وجود لذت

نروی ز کبر و نخوت نفسی بخواب غفلت***خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

ز ادب اگر بعالم تو کتاب حق بخواندی***بنر بحشمت الله که حقش کجا رساندی

تو که عقل خویشتن را بر نفس دون نشاندی***مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد بمکان آدمیت

بجهان کسی که خود را بره خطا نبیند***بیقین که قهر حق را بصف جزا نبیند

بخدا که خویشتن را ز خدا جدا نبیند***رسد آدمی بجائی که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

ز طریق عقل بگذر ره عشق جوزهمت***پر و بال خود بیارا که چو مرغ حق بعزت

ز هوای نفس سرکش برسی بعوج رفعت***طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت

بدر آی تا به بینی طیران آدمیت

تو اول چو ابر آور جلوات برق و رعدی***که کنی تگرگ رحمت چو معطر نثار بعدی

نه اگر بدهر ضامن ز شقاوت ابن سعدی***به نصیحت آدمی شو نه بخویشتن که سعدی

از آدمی شنید است بیان آدمیت

ص:172

تضمین اشعار سنائی

ایکه میخواهی هر دم ز حی ذوالمنن***خلعت تقوا بپوش و جامه نخوت بکن

فقر میباید تو را گر فخر میخواهی چو من***برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن

رخ چو عیاران میارا جان چو نامردان مکن

گر که از درد فراق یار در تاب و تبی***گوش جان بگشای تا گویم ترا یک مطلبی

از کلام عارفی روشن دلی شیرین لبی***روزها باید که تا گردون گردان یک شبی

عاشقی را وصل بخشد یا غریبی را وطن

در حقیقت پیرو حق شو بهر آئین و کیش***کن ز سر تا پای از جان یاری هر دلپریش

چند خواهی در جهان بیرنج گنج از بهر خویش***هفته ها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش

زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

تا توانی ره مده جز مهر جانانرا بدل***در جهان از هر که باشد رشته الفت گسل

مزرع عقباست دنیا کشت بنما متصل***ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل

شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

تا بکام جان رسانی قطرئی از جوی عشق***اشگها از دیده باید ریخت اندر کوی عشق

گر نئی قابل نباید بر مشامت بوی عشق***سالها باید که تا یک کودکی از روی عشق

عالمی دانا شود یا شاعری شیرین سخن

هست این عالم بر هر عالمی همچون سراب***پس در این صورت نشاید از سرابی یافت آب

خدمت پیران بباید کرد در عهد شباب***عمرها باید که تا یک سنک اصلی ز آفتاب

در بدخشان لعل گردد یا عقیق اندر یمن

آنکه میخواهد ز دانش بوعلی سینا شود***چشمه های علم جوشان است اگر جویا شود

ص:173

بی عمل از علم هر کس لاف زد رسوا شود***قرنها باید که تا صاحب دلی پیدا شود

با یزیدی در خراسان یا اویسی در قرن

نخل توحید خدا در خود بهر عنوان نشان***حب شرع مصطفی در خویش چون سلمان نشان

خیز و اندر مزرع دل ریشه ایمان نشان***هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان

هر چه یابی جز خدا آن بت بود بر هم شکن

چون خلیل از جان کسی کز کعبه دل بت شکست***در دو عالم آتش سوزان سراپایش نخست

هر که شد پابند دین از دست هر محنت برست***شیعه دیندار شود تا زنده مانی زانکه هست

هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن

ضامن از حق دین طلب کن تا بروز رستخیز***عقل را رهبر نما از نفس بی پروا گریز

با کمال معرفت هر نیک و بد را ده تمیز***مژه در چشم سنائی چون سنانی باد تیز

گر سنائی زندگی خواهد زمانی بی سنن

 

تضمین غزل حاجب در بی اعتباری دنیا

حاتم از این دار فانی چشم خود پوشید و رفت***گرد این عالم سکندر با سپه گردید و رفت

می ز مینای فنا جمشید جم نوشید و رفت***هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت

عاقبت بر سستی خلق جهان خندید و رفت

زین ستمگر چرخ دون مهر و وفائی کس ندید***کرده از بیداد خود موی سیه مویان سفید

تار و پود جملگی را پنجه محنت درید***کس در این ویران سرا یکدانه حاصل برنچید

هر که آمد دانه تخم هوس پاشید و رفت

ای برادر گر ز فولاد است بر تن جوشنت***یا که همچون پور دستان هست خفتان بر تنت

عاقبت زین دار فانی قعر گور است مسکنت***سر چرا عاقل فرود آرد بتاج سلطنت

ص:174

باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت

سرکشانرا سست بین در خاک غم نیروی هم***نوجوانان نوعروسان محو و مات روی هم

همنشین با مار و موران گشته همچونموی هم***بسکه در گل گلعذاران خفته در پهلوی هم

همچو شبنم میتوان بر روی گل غلطید و رفت

ای مسلمان تا بکی داری در این عالم هوس***کن بدل مهر علی مرتضی در هر نفس

تا بفریادت رسد شاهنشه فریاد رس***گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس

بسکه آسانست این ره میتوان خوابید و رفت

هر که چون قارون لوای حب دنیا برفراشت***غیر تخم کینه اندر مزرع دنیا نکاشت

ضامن دلخون زاینغم خامه را از کف گذاشت***حاجب اندر دار دنیا میل آسایش نداشت

چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت

 

تضمین غزل صابر همدانی

ایکه دائم این فلک سرگرم زورت میکند***گاه چون موسی روان در کوه طورت میکند

میکنی دعوی که همچون سلم و طورت میکند***دعوی بیجا ز قرب یار دوری میکند

این صفت بی بهره از فیض حضورت میکند

گر شوی از جاه و رفعت شهریار شهر بلخ***میکند آخر اجل تار وجودت نخ بنخ

در مذاقت آب شیرین را کند تریاک تلخ***گر چه صیادی ز صید خانگی بگذر که چرخچ

گر همه بهرام گوری صید گورت میکند

تا غبار کینه بر آئینه قلبت نشست***سینه بی کینه اهل معانی را بخست

تیشه جور و جفایت قلب عالم را شکست***نفس سرکش از همانساعت که یابد بر تو دست

غافل از یاد خداوند غفورت میکند

ص:175

گر امیری یا وزیری یا کبیری یا دلیر***تا توانی بینوایان جهان را دستگیر

رو ره ارباب عرفان تا تو هم گردی خبیر***نور عرفان گر تو را گردد ضیابخش ضمیر

روشنی بخش دل اهل شعورت میکند

در جهان تا چند و کی در فکر تخت و افسری***غافل از درماندگان در جستجوی گوهری

کی ترحم بر یتیم بینوای مضطری***گر نمیسازی دلی خرم مرنجان خاطری

ورنه ماتم رخنه در بزم سرورت میکند

گر کنی ظلم و ستم بر مردمان ناتوان***گر نسازی مشگلی حل از برای شیعیان

گر نداری چشم بخشایش تواند ز اینجهان***ز انتقام منتقم هرگز نمانی در امان

شیرا گر باشی فلک مغلوب مورت میکند

هر نفس در ملک عالم سال و مه لیل و نهار***هر غباری را که بینی از یمین و از یسار

هر کبوتر را که شهبازی کند هر دم شکار***هر گیاهی کز زمین سر میزند در نوبهار

آگه از آینده یوم النشورت میکند

تا بکی گرم غروری اندر این دیر خراب***این جهان دریا بود ما اندر او همچون حباب

میدهم پیرانه پندی بر تو در عهد شباب***کسب فیض از ذکر قرآن کن که فهم این کتاب

فارغ از توراه و انجیل و زبورت میکند

تا توانی از خداوند جهان ایمان طلب***کن بدل مهر علی میر عجم شاه عرب

تا زهر غم خویشتن را وارهانی زین سبب***گر تو با روشندلی گردی مصاحب روز و شب

شهره آفاق همچون ماه و هورت میکند

ضامنا بس کن سخن از مردن و از قعر گور***تا بکی گوئی ز مردن مردمان را در حضور

اهل این دیر کهن گردیده غافل از نشور***گر بخوانی این غزل بر تربت پاک ظهور

آفرین صابر به طبع نوظهورت میکند

ص:176

 

تضمین غزل فواد کرمانی

دانی که چیست ایمان از نفس خودرمیدن***دانی که چیست عرفان طعم ادب چشیدن

دانی که چیست طاعت با یاد حق خزیدن***دانی که چیست وحدت در کثرت آرمیدن

دل بر خدای بستن وز ماسوا بریدن

تا کی بدار دنیا از غصه دل غمینی***آهنک آسمان کن تا کی بغم نشینی

از مزرع دو دنیا جز کشته برنچینی***چشمی بجو که هر سو روی خدا به بینی

زان رو که کور چشمی است روی خدا ندیدن

آخر روی بعقبی از این جهان فانی***روای بشر ره حق تا اندر این جهانی

از قول حق بقرآن خوان آیه تا توانی***تحصیل بنده گی کن تا بنده گی بدانی

کاین بود قصد خالق از بنده آفریدن

دل بست بجانان مهر از جهان گسستن***تا چند و کی بغفلت عهد خدا شکستن

تا کی ز قید و بند دام جهان نرستن***دانی که چیست لذت با عارفان نشستن

سمع خدا گشودن صوت خدا شنیدن

چون طالبان عقبی غیر از خدا نجویند***جز یاد حق تعالی از بهر کس نمویند

در هر بلیه باشند جز ذکر حق نگویند***مردان عاقبت جو کوی هوا نپویند

کافتادنست در خاک اندر هوا دویدن

تا کی در این زمانه سرگرم جاه و رفعت***اموال این جهان را رنج و غمست و محنت

خواهی اگر بعالم عیش و خوشی و لذت***بگذار هر چه داری در رهن علم و حکمت

کاخر زیان نیابی زین کیمیا خریدن

کو حشمت سلیمان چون شد قباد و قیصر***گیرم که چون سکندر سازی جهان مسخر

ص:177

آخر روی ز دنیا بی تاج و تخت و لشگر***زین باغ بی تحمل همچون نسیم بگذر

کز گلستان دنیا شرط است گل نچیدن

ضامن تو درد دل را اندر جهان چگوئی***تا راه علم و دانش از جان بسر نپوئی

هرگز نمیتوانی درمان دل بگوئی***درمان درد دل را گر از فواد جوئی

درمان درد دل نیست جز درد دل کشیدن

 

تضمین غزل جابر

ای ماه که مهر تو مرا یار مدام است***در گلشن جان همچو تذروی بخرام است

با یاد لب نوش تو کی باده حرام است***امشب که ز لطف تو مرا باده بجام است

صد شکر که باروی توام عیش تمام است

پابند سر زلف تو شد هر که ز بنیاد***ویرانه دل ساخته او تا ابد آباد

درس خط و خال تو مرا ساخته ارشاد***در دست صبا طره مشگین تو افتاد

یا رایحه خلد برینم بمشام است

در وصف رخ و زلف تو ای آیت ظلمن***عقلم شده حیران و زبانم بود الکن

دلهای محبان همه در زلف تو مسکن***پا مال شد مور پی دانه ولیکن

مرغ دل عاشق ز پی دانه بدام است

سودای تو تنها نه مرا ساخته عاشق***محو رخ زیبای تو عذرا شد و وامق

هر سر نشود در خم چوگان تو لایق***گر خاک ره عشق شود عاشق صادق

المنت و لله که در عین مقام است

درچین سر زلف تو دلها همه شد گم***روشن بود از روی تو مهر و مه و انجم

ازشور لبت آمده جانها بطلاطم***باشد تن تو نرم تر از اطلس و قاقم

ص:178

در حیرتم از آنکه دلت همچو رخام است

خواهم بفدای تو کنم جان گران را***بی روی تو ای دوست نخواهم دل و جان را

با خاک قدومت چکنم گنج روان را***کی میطلبد خواجه گی کون و مکانرا

آنکس که بدربار تو ای شاه غلام است

آوخ که نمانده است مرا جز دل پر خون***از جور فلک چند کنم دیده چو جیحون

از سیلی ایام به بین عارض گلگون***غافل مشو ایدوست ز بی مهری گردون

زیرا که چنان توسن بگسسته لگام است

بگرفته بکف گرگ اجل تیرو کمانرا***تا آنکه کند صید همه پیر و جوانرا

چون تاک کند قامت هر سرو روان را***با آنکه بصد جهد بزد جمع جهانرا

در دهر حکایت نه ز جمشید و نه جام است

ای شاه نجف وی به قضا و قدر آمر***ضامن به ولای تو و ابنای تو صابر

باشد برضای تو رضا و شده شاکر***صد شکر که با مهر علی ساغر جابر

دائم پر از آن باده چون خون حمام است

 

تضمین با غزل گلزار اصفهانی

آنکه وصف خلق و خویش خالق بکتا کند***فخرها بر امهات و ناز بر آبا کند

صلب آدم بطن حواکی چو او پیدا کند***آن حجازی ماه من چون پرده از رخ واکند

آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند

شیر را در عهد او واپس کشد آهو ز پیش***بر سر یک جو شود آبش خور هر گرگ و میش

آنکه همچون طره اش بنموده دلها را پریش***از هلال ابروان بر منکران عشق خویش

معجز شق القمر ظاهر به یک ایما کند

ص:179

چون براندازد ز ماه طلعت نیکو نقاب***میبرد از عارض خورشید عالم تاب تاب

آن کمان ابرو که میبارد همی تیر شهاب***ترک چشمش خون بریزد از خلایق بیحساب

لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند

قهر او گردد بعالم در خور قابیلیان***لطف او شامل شود بر حالت هابیلیان

مهر او احیا نماید دوده حن قیلیان***از پی اتمام حجت بهر اسرائیلیان

همچو موسی ز آستین ظاهر ید و بیظا کند

غیر آن سرور گدایانرا بعالم شاه کو***جز همان خضر مسیحادم دلیل راه کو

روزما دلدادگان شب شد طلوع ماه کو***نار نمرودی فروزان شد خلیل اله کو

تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند

شهریار شهر شرع مصطفی فخر انام***مالک الملکی که چون آرد برون تیغ از نیام

گیرد از آئینه دین مبین زنگ ظلام***آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام

مات شاهان جهان رازان رخ زیبا کند

در شهود از غیب ناید از چه آن فرخ سیر***عالمی در انتظارش گشته از غم خون جگر

آتش حجرش بزد بر خرمن دلها شرر***گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر

تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند

اوست شاه انس و جان و اوست میر شیخ و شاب***اوست دریای عطا و اوست بحر درناب

اوست میزاب سخا و اوست میزان حساب***هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب

کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند

ای که خواهی قرب حق غر از طریقش ره مپوی***در دو عالم جز ولایش مأمنی هرگز مجوی

جز گیاه مهر آن مه را در این بستان مبوی***هر که را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی

ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند

ص:180

ای وزیر حق نظر کن بندگان زار را***خاصه در شهر صفاهان ضامن افکار را

از حجاب غیب ظاهر کن بما رخسار را***ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را

چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند

 

تضمین غزل شکیب

کنم هر دم در این عالم ستایش حی سبحانرا***کز او جستم من نالان بدرد خویش درمانرا

نخواهم بی رخ جانان صفای باغ و بستانرا***بصد خون جگر دادم جلا آئینه جانرا

مگر یک دم در آن بینم رخ نیکوی جانانرا

مرا تا یاد از آن زلف و رخ و چشمانمست آمد***سر و جان و تن و روحم دمادم می پرست آمد

بتار زلف آن دلبر دلم تا پای بست آمد***شبی در خواب خوش دیدم سر زلفش بدست آمد

نمیدانم چه تعبیر است این خواب پریشانرا

نخواهم بی سر زلفش عبیر و عود و مشگ تر***نخواهم بی لب لعلش می گلرنک از کوثر

نخواهم بی خط سبزش بهار لاله و احمر***هوای روضه کویش مرا افتاده اندر سر

که چون آدم ز کف دادم بهشت و حور و غلمانرا

بجز نامش مرا بر لب نباشد در جهان نامی***بیاد نرگس مستش بیاور ساقیا جامی

ندارم دیگر ای یاران شکیب و صبر و آرامی***ز لعل آن پری خواهد بافوسن مدعی کامی

بدستان اهرمن خواهد برد مهر سلیمانرا

خوشا آنکس که زنک دل بمهریار خود شوید***حدیث گلشن رویش چو بلبل در چمن گوید

صفای کعبه و زمزم بسعی از کوی او جوید***طریق عشق لیلی را مگر مجنون بسر پوید

که جای پا نمیبینم من این دشت و بیابانرا

کشم از درویش آوا کنم چون بلبلان غوغا***من دل داده در دنیا بهر دشت و بهر صحرا

ص:181

بغیر از عشق آن رعنا نباشد در سرم سودا***مکن منع من شیدا که عشق آن بت ترسا

کشد سوی کلیسا از طریق کعبه صنعانرا

الا ای زاهدار خواهی که سر عشق را دانی***بباید خویش را از قید و بند نفس برهانی

ندارد جز زیان سودی علوم علم یونانی***کتاب عشق بازی را گر از یا تا الف خوانی

ز روی و موی آن دانی حدیث کفر و ایمانرا

کجا از جهل و نادانی رسی بر لطف یزدانی***چرا از نفس شیطانی شود عقل بشرفانی

رسد مور از سبکجانی بدربار سلیمانی***ز طبع و خوی حیوانی ندانی قدر انسانی

بچشم عالی و دانی مقامی باشد انسانرا

اگر خواهی تو در دوران بیابی ضامنا عرفان***برو از مکتب یزدان بخوان سر تا بپا قرآن

مگو هرگز پی احسان سخن در وصف این و آن***شکیب از مدح هر سلطان نگردد مشگلی آسان

ثناگو از دل و از جان شهنشاه خراسانرا

علی عالی اعلا ولی والی والا***رضا مهر جان آرا رضا ماه فلک پیما

امیر یثرب و بطحا خدیو کاخ اوادنا***سرور سینه زهرا فروغ دیده عیسی

که بینم عبد آن مولا دو صد موسی بن عمرانرا

 

تضمین غزل صغیر اصفهانی در مدح حضرت حجه بن الحسن علیه السلام

یوسف مصر امامت کاین جهان کنعان اوست***چشم یعقوب فلک صبح و مسا گریان اوست

جان فدای آنکه جان عالمی قربان اوست***حجت قائم که جبریل امین دربان اوست

او بفرمان خدا و چرخ در فرمان اوست

بی خلیل الله اعظم نار نمرودی مدام***سوخت جان شیعیان را در جهان از خاص و عام

این شرر را مینماید بهر ما برداًسلام***مطلع فجری که یادش هردم از ما صدسلام

ص:182

حجت عصری که هم والعصر اندر شان اوست

گوهر دین بهر ایمان در درج اقتدار***صورت شرع نبی آئینۀ صورت نگار

مخبر اسرار پنهان محرم پروردگار***آسمانش خوان جودو خاص و عامش ریزه خوار

مهر و مه را خواهی اردانی دو قرص از خوان اوست

کفر و کین دور از شه دین کرده با هم اتفاق***مشرکین ریزند بهر شیعیان طرح نفاق

آنکه از درد فراقش طاقت ما گشته طاق***چارأم و هفت اب را شیح تزویج و طلاق

سه ولد را پرورش در دامن احسان اوست

چون کند پادر رکاب میمنت آن شهریار***میکند ظلمات را روشن ز برق ذوالفقار

گیرد از آئینه دین مبین گرد و غبار***ای خوشا دوران او هر چند دور روزگار

ز ابتدا تا انتها چون بنگری دوران اوست

آن مه برج سعادت خسرو جن و ملک***آخر آید در شهود از غیب نبود جای شک

پرچم شادی فرازد بر سما و بر سمک***یکه تاز عرصه ایجاد کاین گوی فلک

تا ابد در گردش از یک لطمه چوگان اوست

آب و خاک و باد و آتش سال و مه صبح و مسا***پیرو حکمش سراسر در خفا و در ملا

کس نداند وصف اوصافش مگر ذات خدا***شاه ایوان علووشان که خود عرش علا

با علو قدر ادنا پایه ایوان اوست

ایکه داری دمبدم در انتظارش اشگ و آه***کن ظهورش را طلب از درگه خاص اله

از برای یاری اسلامیان آن دین پناه***تا نیاید کی رود ظلم از جهان ای عدل خواه

عدل از دیوان چه خواهی عدل در دیوان اوست

چون امامت ختم شد روز ازل الحق بوی***میرسد امر ظهور آخر ز غیب از حق بوی

میشود در دهر هر شیئی یقین ملحق بودی***فیض بی پایان مبدۀ میرسد مطلق بوی

ص:183

وانچه بر هر کس رسد از لطف بی پایان اوست

خرم آن روزیکه عالم از قدومش گلشن است***کلبه تاریک ما از نور رویش روشن است

جان فدای آن دلی کو مهر او را مسکن است***خوش بفردای جزا از لغزش پا ایمن است

هر که را دست ولا امروز بر دامان اوست

هست بر اندام آن شه کسوت امکان قصیر***ماسوا بر ذل درگاه جلالش مستجیر

ضامن از داغ گل رویش بعالم گشته پیر***خوش تو را کلب در خود خواند از شفقت صغیر

حجت قائم که جبریل امین دربان اوست

ص:184

غزلیات

حمد بی پایان سپاس بی عدد خلاق را***کین چنین بنمود بر من بخشش و انفاق را

آری آری بنده میباید که اندر هر نفس***شکر گوید از ره صدق و صفا خلاق را

دارم از لطف و عطا و بخشش و احسان او***در طریق عاشقی این طبع بی اغراق را

درج دانش را بکف دارم ز دریای ادب***کین چنین پر در نمودم انفس و آفاق را

عهد میثاقی که با خلاق بستم در ازل***تا عبد من نگسلم این عهد و این میثاق را

لحظه ئی غافل بعالم نیستم از یاد حق***زانکه حق یارست و یاور بنده مشتاق را

طوطی شکر فشان طبع ضامن از بیان***در مذاق اهل دل شیرین کند تریاق را

دوش در خواب از وفا دیدم رخ جانانه را***فخرها کردم چو دیدم گوهر یکدانه را

شانه بر گیسو بزد با پنجه مشگل گشا***تار و پود گیسویش میداد رونق شانه را

رشته از مهر خود بر گردنم زنجیر کرد***کودمادم میکشد سویش من دیوانه را

خواستم تا کلبه ام را بهر او زینت کنم***دیدم از نور جمالش کرده روشن خانه را

رفتم از بهرش بیارم شمع و گل دیدم که او***داده رونق از صفا شمع و گل و پروانه را

جانب میخانه رفتم آورم می بهر او***پیر می خواران بگوشم گفت این افسانه را

ضامن از درگاه جانان تا توانی پا مکش***کن تشکر دمبدم این منصب شاهانه را

طوفان حوادث شکند کشتی جان را***در قلزم حرمان فکند پیر و جوان را

آنکس ببرد کشتی جان جانب ساحل***کز دست رها ساخته دامان جهان را

ص:185

در ملک جهان مرد خدا فاش توان دید***با دیده حق بین همه پیدا و نهان را

صاحب نظر آنست که در ظلمت عالم***روشن کند از نور حقیقت دل و جان را

تحصیل عبادت کن و از بندگی حق***آور بکف خویش همه کون مکان را

باید به عمل صرف شود علم و گرنه***بیهوده مکش روز و شب این بار گران را

ضامن بسر نفس بزن پا ز حقیقت***با عقل خود از دست مده تاب و توان را

هر دو گیسویت نگارا میکشد سویت مرا***میکشد سویت نگارا هر دو گیسویت مرا

گه زابرویت مرا گاهی ز مژگان میکشی***میکشی گاهی ز مژگان گه ز ابرویت مرا

چشم جادویت مرا بنموده جانا رام خود***رام خود بنموده جانا چشم جادویت مرا

خال هندویت مرا بنموده هر دم محو خود***محو خود بنموده هر دم خال هندویت مرا

لعل دل جویت مرا دل میرباید هر زمان***هر زمان دل میرباید لعل دلجویت مرا

نطق حق گویت مرا بنموده ضامن در جهان***در جهان بنموده ضامن نطق حق گویت مرا

یکدم گر افکنی بمن ای مه نگاه را***بنشانیم ز لطف غم و اشگ و آه را

جانا ز مهر پرده بر افکن ز روی ماه***تا آنکه در حجاب کنی مهر و ماه را

نازم به آن دو آهوی ضیغم شکار تو***کز تیر غمزه کشت من بیگناه را

دلهای عاشقان همه پر خون شد و پریش***چون شانه میزنی سر زلف سیاه را

دیدم کنار لعل لبت خال دلفریب***مانند خضر راه نما گشته راه را

با یک نگاه محو تو گشتم بروزگار***جانا مکن دریغ ز ضامن نگاه را

ص:186

درویش بی نوایم و گم کرده راه را***یاران نشان دهید بمن خانقاه را

از کعبه و کنشت و کلیسا گذشته ام***تا برده ام بساقی مستان پناه را

بگذشته ام ز مسجد و میخانه میروم***هرگز کسی ندیده ز من اشتباه را

پیمانه ئی اگر دهدم پیر می فروش***بر بام نه فلک بزنم بارگاه را

مرغ دلم بسوخت در آتش ز هجر دوست***بگرفته ام گواه از این غم اله را

هر صبح و شام ورد زبانم کلام اوست***هرگز نمیدهم ز کف این عز و جاه را

دایم از این خوشم که کنم روز و شب ز عشق***آه و فغان و گریه بیگاه و گاه را

کردم روان ز فرش بعرش برین ز غم***گه بانگ ناله را و گهی دود آه را

از شاهی دو کون گذشتم چو در جهان***کردم گدائی در آن پادشاه را

مهر ولای دوست مرا آب زندگی است***زین خضر رهنما بجهان جسته راه را

ضامن شهید عشق شهی گشته ام که او***کشت از خدنگ هر مژه صد بیگناه را

ساقی ز راه لطف نظر کن بسوی ما***لبریز کن ز باده وحدت سبوی ما

از ما مکن دریغ ز خم خانه الست***می ده که تا مزید کند آبروی ما

ما را غبار غم بذداید ز لوح دل***گر باده الست رسد بر گلوی ما

زاهد بمسجد از چه تفحص کنی زما***در کوی میفروش بکن جستجوی ما

هرگز بهشت آرزوی ما نبوده است***دیدار روی دوست بود آرزوی ما

شادیم تا ابد ز ازل چون فشانده است***یک قطره ئی ز قلزم جودش بجوی ما

همچون مسیح از دم خود روح میدمیم***هر دم که وصف یار بود گفتگوی ما

ضامن بگو به مفتی خود بین بیا ببین***خیزد خروش عشق دمادم ز کوی ماچ

ص:187

تیشه کینه این چرخ کند ریشه ما***بشکند عاقبت از سنک ستم شیشه ما

نوشد از قلزم حرمان ز ره جور و جفا***از ازل آب ستم تا به ابد ریشه ما

دل ما یکسره نیزار غم و شیر فلک***در جهان رخنه نمود است در این بیشه ما

همچو منصور در این دار فنا از ره صدق***سال و مه و صبح و مسا عشق بود پیشه ما

جای پا سر بره عشق نهادیم ز جان***روز و شب بود همین شیوه همیشه ما

شاهد غمزده گانست همین بیت که هست***سنک ما سینه ما ناخن ما تیشه ما

ضامن از پرتو مهر مه رخسار علی***گوهر افشان شده دائم یم اندیشه ما

ای خضر رهنما نظری کن بسوی ما***ما را توئی دلیل گذر کن بکوی ما

ای قلزم وقار توئی کشتی نجات***بسر ساحل امید رسان آرزوی ما

ماه جمال خویش عیان کن ز راه مهر***کز ابر دیده ریخته پروین بروی ما

ای گوهر وجود ز دریای جود خویش***یک قطره ای فرست ز رحمت بجوی ما

امروز بر ولای تو داریم التجا***کاید بحشر عفو تو در جستجوی ما

از راه لطف ضامن دل خسته را ببین***کز غم ضعیف تر بود از تار موی ما

همچو منصور بود دار بقا منزل ما***غیر از این نیست بصحرای جنون حاصل ما

جغدوش جای بویرانه گرفتیم ز غم***پای تا سر همه جان است غم اندر دل ما

در شب هجر پی صبح وصال رخ دوست***زیور از ناله و آه است همی محفل ما

تا ابد دست ز جانان نتوان باز کشیم***چون سرشتند زاول بولایش گل ما

درد دل با که توان گفت بغیر از جانان***کیست جز او کند آسان دو جهان مشگل ما

پای تا سر شده مجروح دل از پنجه درد***جای غم نیست اگر غصه شود قاتل ما

ص:188

هست از هجر رخ دوست چو ضام بجهان***درد دریا و ستم کشتی و غم ساحل ما

ساقی ز جای برخیز و بساغر کن شراب***لخت جگر ز آتش دل کرده ام کباب

ای پیر می فروش ز خم خانه الست***مستانه ساز بیخودم از خویش در شباب

هر شب اگر مرا می گلرنگ آوری***دیگر به روزها نکنم میل آفتاب

قبل از طلوع شمس کنم جلوه چون قمر***هر شب که تا به صبح بنوشم شراب ناب

روزی بگفته ئی بسرت پا نهم شبی***شبها کنم بیاد تو ای ترک ترک خواب

تا چند روز و شب من دلداده در فراق***جانا ز مهر برفکن از ماه رخ نقاب

برخیز و پشت آن فرس پیل تن نشین***ای شهسوار مات رخت ساز شیخ و شاب

خضر بقا توئی و بما بی تو گشته است***سرتاسر جهان همه یکباره چون سراب

بس ضامن از فراق تو زابر بصر گریست***غبرا چو بحر گشت و خلایق همه حباب

بعشق آن صنم باشم من اندر پیچ و تاب امشب***ز هجر وصل او هر دم زنم فال از کتاب امشب

بریزم اشک بر رخسار همچون ابر نیسانی***که شاید یکنفس آید مرا آنمه بخواب امشب

صبا صنعان صفت بگذر بکوی آن بت ترسا***بگو کز مهر بردارد ز ماه رخ نقاب امشب

بیاد ماه رخسار بت حوری سرشت من***بزن مطرب دف و چنک و نی ورودورباب امشب

ز شور اندر نوا کن ساز ساز سوز نای نی***تو هم ساقی بده با یاد آن دلبر شراب امشب

چو یعقوب از غم آن یوسفم در چاه تن زندان***ز تاب بی توانائی شدم در التهاب امشب

ز بس در کنج تنهائی بسر بردم من حیران***ز سوز آتش هجران بود قلبم کباب امشب

بیا آخر تو ای شوخ کمان ابرو بکن رحمی***بزن پیکان مژگانت بچشم چون شهاب امشب

ص:189

الا ای شهسواران گشته یکسر مات رخسارت***عیان کن ز ابر گیسویت به ضامن آفتاب امشب

الا ای نای بی همتای نایاب***بسوی عاشق بیچاره بشتاب

از آن روزی که دادی طره را تاب***شدم بی طاقت و بی صبر و بی تاب

بعشق چشم مستت مست گشتم***نه در عالم شدم مست از می ناب

ز هجرانت شدم بیگانه از خویش***کجا دارم خبر از خویش واحباب

عیان چوگان گیسو کن که پیشش***بسازم دین و دل چون گوی پرتاب

به امیدی که از یک در درآئی***سرم را حلقه سان کوبم بهر باب

بیا ای کشتی دریای رحمت***مرا از بهر اشگ غم تو دریاب

شب و روز و مه و سال از غم تو***رود از دیدگانم خون چو سیلاب

بفرمانت مه و خورشید و کوکب***به حکمت خاک و باد و آتش و آب

شبی در کلبه ضامن طلوع کن***که گردد شام ظلمانیش مهتاب

همچو گیسویت نگارا طره طرار نیست***همچو ابرویت بعالم خنجر خونخوار نیست

فتنه چنگیز دارد چشم مستت بی سخن***همچو مژگانت سپاهی در صف پیکار نیست

دانه خال لبت صیاد صید جان بود***هیچ صیاد از پی صیدی چنین طرار نیست

ای نگار دل فریب و ای بت شیرین کلام***در جهان همچون لبانت تنک شکربار نیست

ای در دریای دانش وی سپهر عقل و هوش***پیش گفتارت کسی را طاقت گفتار نیست

هیچکس در ملک عالم جز تو ای دانای راز***در علوم علم و دانش واقف از اسرار نیست

لب فرو بند از سخن ضامن تو با این طبع خام***تا نگردد پخته طبعت لایق اشعار نیست

ص:190

ای فلک از ستم تست دل ما تنگ است***نه دل ما که دل مردم دنیا تنگ است

سر نهادم سوی صحرا من مجنون دیدم***آنقدر ریخته دیوانه که صحرا تنگ است

میل آن نیست که از طبع دهم داد سخن***اندرین ملک جهان بسکه نظرها تنگ است

تا که در رشته کشم بهر سخن در خوشاب***زورق طبع مرا پهنه دریا تنگ است

کی من امروز کنم شکوه ز مردان خدای***خلق این خلق جهان در غم فردا تنگ است

تا کی از فرش بعرش است روان فریادم***کز غم مردم نادان دل دانا تنگ است

چون نمودم همه دم خوف خدا را در دل***سینه پاک مرا ره بمن و ما تنگ است

تا که در دل بودم مهر علی خسرو دین***کی مرا ره بسوی سایه طوبا تنگ است

حیدر صف شکن و صفدر و خیبر گیری***که سم اسب ورا عرصه غبراتنگ است

ضامن از تنگی دل شکوه مکن دم درکش***با ولای شه دین کسی ره عقبا تنک است

دوستان از غم ایام دل ما تنک است***بلکه دلهای محبان همه یکجا تنگ است

چون گلوی بت و چون نای نی اندر عالم***در گلوها ز ستم ره به نواها تنک است

گر بصحرا دل مجنون پی لیلی تنک است***دل ما غم زده گان در غم لیلا تنک است

گر ز هجر رخ یوسف دل یعقوب گرفت***خلق ما بهر همان دلبر یکتا تنک است

آن چنان خواجه ز حسرت نظرش تنک برد***که بپیشش همه سر تا سر دنیا تنک است

ما نخواهیم زر و سیم جهانرا هرگز***جمله دلها ز پی زلف دل آرا تنک است

ضامن از بس شده ئی نغمه سرا چون بلبل***بهر مرغان بگلستان جهان جا تنک است

هم ره باد صبا بوی گل و یاسمن است***یا شمیمی ز سر طره دلدار من است

این نسیم از چمن یوسف گل پیرهن است***یا بهمراه صبا نافه مشک ختن است

ص:191

ای صبا رو بسر کوی دلارام و بگوی***صحبت دوری روی تو به هر انجمن است

دیده بربست ز حسن رخ سیمین ز قنان***هر که از جان بجهان محو تو سیمین بدن است

بی گل روی تو ای یوسف گل گشته ما***سربسر عالم هستی همه بیت الحزن است

تا که از مهر در آفاق بود نام و نشان***مهر تو شمع و دل جمع محبان لگن است

ای همائی که تو را جا بسر سدره بود***بی تو گلزار جهان منزل زاغ و زغن است

گر سلیمان زمانی ز چه دور از تو مدام***خاتم دین مبین در کف هر اهرمن است

عاشقان را بدل از طعنه اغیار چه باک***تا تو را پنجه زور آور دشمن شکن است

نه همین سر به رهت ضامن دلخون فکند***صد چو یوسف به غمت کشته خونین کفن است

یعقوب وار یوسف کنعانم آرزوست***حر با صفت مدام مهر درخشانم آرزوست

جمع است پیش من غم و اندوه روزگار***تا صبح و شام زلف پریشانم آرزوست

نقاش صنع ابروی جانان کمان کشید***از آن کمان ناوک مژگانم آرزوست

چون مرغ نیم بسملم از تیر غمزه اش***زابروی دوست خنجر برانم آرزوست

خال و خطش ربوده ز من دین و عقل و هوش***قربانی نگار شدن آنم آرزوست

لعل لبش بس است مرا آب زندگی***کی گفته ام که چشمه حیوانم آرزوست

صد یوسفش ز عشق بچاه ذقن فتاد***من هم ز دوست سیب زنخدانم آرزوست

با یاد قامتش که بود سرو باغ حسن***کی در بهار سیر گلستانم آرزوست

تا مهر مهر اوست مرا نقش لوح دل***دیگر کجا به روضه رضوانم آرزوست

دائم ز دوری رخ آن لیلی مراد***مجنون و زار سر بیابانم آرزوست

ضامن به حشر ضامن آهوست ضامنم***بار دگر چو خاک خراسانم آرزوست

ص:192

ایخوشا آنکس که هرگز فکر مال و جاه نیست***جز طریق حق پرستی در جهانش راه نیست

هر که را روشن بود از شمع جانان بزم دل***دیگرش حاجت بروز و شب ز مهر و ماه نیست

در لباس فقر میباشد مقام سلطنت***زین سبب درویش را کمتر ز قرب شاه نیست

کی چو اسکندر شود از آب حیوان ناامید***هر که همچون خضر امیدش بجز الله نیست

بهر درد بی دوا درمان مجو از هر طبیب***جز خدا از درد بی درمان کسی آگاه نیست

تا نسوزد دل نیاید چشمه چشمت بجوش***فاش گویم هر نفس کز دل برآید آه نیست

کور مادر زادمی بیند بچشم دل ولی***با دو چشم باز نادان با خبر از چاه نیست

کی ز دوزخ بیم دارد هر که را از خوف حق***غیر اشک دیده و خون جگر همراه نیست

خوف و بیمی در دلش از قابض الارواح نیست***هر که هرگز خودپسند و خودسر و خودخواه نیست

پا بکش از هر طریق و سر بنه بر درگهی***کز شرف جبریل را جز فخر از آندر گاه نیست

هر که چون ضامن بدل دارد ولای مرتضی***وقت رحلت زین جهانش جای هیچ اکراه نیست

گفتم به نفس غیر ستم حاصل تو نیست***عقل مرا مبر که قرین با گل تو نیست

شادم که مهر دوست بخونم بود عجین***نیکو سعادتی است ولی شامل تو نیست

ساقی بگو بدختر رز مست عشق دوست***هرگز بروزگار دلش مایل تو نیست

از هجر دوست گشته دو چشمان من پر آب***برگو بخواب دیده ما منزل تو نیست

زاهد بحشر سوی جنانت نمی برند***مهر ولای دوست اگر در دل تو نیست

گر عاشقی بدوست چرا در دل سحر***چون نور صبح روشنی محفل تو نیست

بیچاره را بگو به جز از مهر شیر حق***راهی برای حل شدن مشگل تو نیست

شاهی که گفته است نبی در مدیح او***از ما نباشد آنکه ز جان قائل تو نیست

ای آنکه هست مدح تو قرآن و مادحت***مانند کردگار کسی مقبل تو نیست

ص:193

کشتی نشسته گان غمت را به بحر عشق***چشم امید جز بتو و ساحل تو نیست

در روزگار شد هدف سنگ کودکان***دیوانه که از دل و جان عاقل تو نیست

ضامن چو نی مدام بصد شور گویدت***هرگز نوای من بجهان قابل تو نیست

دانی که آب و رنک چرا در گل تو نیست***رحمی که گفته است خدا در دل تو نیست

در مزرع جهان ز ستم تخم کین مکار***جز کشت خویش وقت درو حاصل تو نیست

از قید و بند نفس رها تا نگشته ئی***عقل بسیط خوش بجهان شامل تو نیست

خواهی که زورقت شود از بحر غم رها***جز درگه ولی خدا ساحل تو نیست

گر در طریق حیدر و آلش قدم نهی***پا بر سریر چرخ زدن مشگل تو نیست

باشد اگر بسینه تو را مهر مهرشان***هرگز جحیم روز جزا منزل تو نیست

ضامن ز درگه شه مردان کجا روی***جز دست شیر حق دو جهان حایل تو نیست

با تو هر کس لاف یکرنگی زند یکرنگ نیست***این نصیحت بشنو از من گر دلت چونسنک نیست

بین که شد موی سیاهم همچو کافور سفید***ایکه گفتی در جهان فوق سیاهی رنک نیست

همچو قارون در غم سیم و زری تا چندو کی***حاتمی خو شو گرت از نیکنامی ننک نیست

از مقام عقل بالا رو اگر مرد رهی***چون براه عشق هرف منزل و فرسنک نیست

در روش ماهی صفت میباش و خور آب زلال***آب گل از کجروی جز در خور خرچنک نیست

از هجوم حادثات گیتی دامن فراخ***گفت ضامن همچو من در این جهان دل تنک نیست

سرمایه گفتار من ای دوست سلام است***لبیک مرادم ز ادیبان کلام است

آنکس طلبد رخصت گفتار که از جان***مردانه بدرگاه ده و چار غلام است

ص:194

بر دوش کسی هست یقین بار غم عشق***کورا قد سرو الف آساش چو لام است

از آه دل و ناله جانسوز من زار***پا تا سر جسمم همه در زنک ظلام است

از پرتو مهر علی و آل چو ضامن***در حشر مرا نار سقر برداً سلام است

ایخوشا آندل که از جان پای تا سر روشن است***نور عرفان دارد و ز آسیب عالم ایمن است

در سپهر زندگی کی دارد از ظلمات بیم***هر کسی را طور دل زانوار قرآن روشن است

در طریق دین حق هر کس نهد سر جای پای***بنده ئی از بندگان خاص حی ذولمن است

هر که در انگشت دارد خاتم کبر و غرور***کی توان گفتش سلیمان بلکه او اهریمن است

ایکه در عالم بهر بزمی ندانی جای خویش***جای گل در گلستان و جای خس در گلخن است

طوطی شکرشکن چون نغمه زن گردد بباغ***کی دگر زاغ و زغن را آشیان در گلشن است

با ولای ثامن ضامن مخور غم ضامنا***ضامن آهو ترا در هر دو عالم ضامن است

عاشق از گیسوی دلبر دست و دل بردار نیست***کفر زلفش گر ستاند دین و دل دشوار نیست

زاهد از طاعت ز حق خواهد بهشت جاودان***آرزوی عاشقان جز عارض دلدار نیست

بسته ام تا سیم دل بر تار گیسوی نگار***با کم از زخم زبان و طعنه اغیار نیست

باغبانا چند میگوئی حدیث از باغ و گل***جز گل رخسار جانان اندر این گلزار نیست

گندم خالش برضوان رهزن آدم بود***پیش عالم این سخن را نیم جوانکار نیست

همت منصور را نازم که در معراج عشق***جز انا الحق در زبانش بر فراز دار نیست

هست دانا را بعالم شعر شیرین قوت جان***لیک نادان از جهالت طالب اشعار نیست

چون صدف بربند ضامن لعل لب را از سخن***مشتری بر در اشعارت در این بازار نیست

ص:195

در سرم هرگز هوای درهم و دینار نیست***زین سبب با هیچکس در این سرایم کار نیست

نی مرا باشد هوای سیم و زر اندر جهان***سیم و زر از بهر من جز منحت بسیار نیست

ای بسا آنان که از مینای این چرخ کبود***مست دنیا گشته اند و فکرشان هشیار نیست

خواجه شب در کاخ زرین گرم عیشست و سرور***با خبر از کلبه مسکین دل افکار نیست

ایکه غافل از اجل دل بسته بر دنیای دون***غیر آزار و ستم در کار این مکار نیست

من از این دارم عجب کاین مردم غافل ز مرک***خواب غفلت رفته اند و چشمشان بیدار نیست

ای توانگر بایدت احسان کنی بر ناتوان***گر ضعیفی را شوی یاور بدوران عار نیست

وه چه خوش میگفت ضامن این سخن را در جهان***همچو من کس در درونش آه آتش بار نیست

جان براه بت یکدانه ندادن غلط است***بلکه در مجلس اغیار ستادن غلط است

بی صفای رخ جانان و دو عناب لبش***لب خود بر لب پیمانه نهادن غلط است

نی همی بی رخ او باده زدن هست غلط***بلکه در گوشه میخانه فتادن غلط است

بسوی گیسوی ورا عنبر دلان ندهد***بردن نام وی و عنبر لادن غلط است

مه جبینان جهان را بنظر سنجیدم***غیر دلبر بکسی دیده گشادن غلط است

ضامنا دل تو ندادی بکس این نیست عجب***دل بر آن دلبر جانانه ندادن غلط است

این شبنمی که بر ورق گل فتاده است***اشک من است ز دیده بلبل فتاده است

این صوت جان گداز که بینی بباغ و راغ***آه من است بسینه طغرل فتاده است

زاهنگ دل خراش من بینوای زار***صد شورشی به پهنه کابل فتاده است

تنها نشور عشق تو باشد بسر مرا***عشق تو کابلیست بزابل فتاده است

در گلستان عشق تو ای نوبهار حسن***مست از می فراق تو سلسل فتاده است

ص:196

بنگر ز عشق روی تو ای مه بگلستان***از بلبلان هزار شورش و غلغل فتاده است

ضامن غم زمانه مخور تا تو را بسر***شوری ز عشق صاحب دلدل فتاده است

از بسکه نای طبع من افغان کشیده است***بر لب ز عشق یار مرا جان رسیده است

کی همچو من ز دل و جان کسی بدهر***با نقد جان بلای بت خود خریده است

چشم فلک ز روز ازل تا کنون بخویش***در ورطه زمانه به مثلم ندیده است

بر دهر دون کجا چو من خسته دل کسی***در بهر محنت غم دوران طپیده است

معشوقه ام کجاست که بیند چسان ز غم***عاشق درون آه و ستم آرمیده است

بر قامتم ز راه ستم چرخ کج مدار***پیراهنی ز محنت دوران بریده است

ضامن کسی ز گلشن وصل نگار خود***هرگز گلی بعرصه دوران نچیده است

ای که ما را هوسی جز هوس روی تو نیست***روز و شب دیدۀ ما جز بره کوی تو نیست

ز ابر گیسو بدر آور مه رخسار ز مهر***کارزوی همه جز آرزوی روی تو نیست

حل شود مشگل ما چهره اگر بنمائی***ایکه جز خدمت مردم همه در خوی تو نیست

حاجیان مکه روند و بطواف کعبه***کعبۀ ما به جز از عارض دلجوی تو نیست

زمزم و سعی و صفا یافت صفا از رخ تو***زین سبب قبله ما جز خم ابروی تو نیست

خضر و الیاس ز لعل تو زدند آب حیات***کی توان گفت که کوثر همه از جوی تو نیست

کی بساحل رسدش کشتی جان در دو جهان***هر که را دیدۀ دل از دل و جان سوی تو نیست

کسی دهندش بجزا در پی بیتی بیتی***ضامن از صدق و صفا گر که ثنا کوی تو نیست

ایکه راز همه پیش نظرت مبهم نیست***گر وجود تو نباشد اثر از عالم نیست

ص:197

آدم از خاک رهت خلق شد از روز ازل***تا ابد غیر در خلوت دل محرم نیست

در پی گندم خال لبت ای حور سرشت***هر که از باغ جنان پانکشد آدم نیست

کی امید است بسر منزل مقصود رسد***هر که پیمان ارادت بتواش محکم نیست

بی خط سبز تو و چشمۀ حیوان لبت***گلستان دو جهان سبز و خوش و خرم نیست

غیر وصل تو ز حق هیچ تمنا نکنم***جز دو عناب لبت زخم مرا مرهم نیست

باولای تو بحق ای شده حق را ملحق***ذره ئی در دل ضامن بدو عالم غم نیست

بسته ام تا روز و شب دل در خم گیسوی دوست***فارغ از کون و مکانم خادم اندر کوی دوست

دست حاجت کی برم در پیش هر دون پروری***چشم دل تاباشدم در هر دو عالم سوی دوست

پیش شمع قامتش جان میدهم پروانه وار***یکشبی گر بنگرم آن عارض دلجوی دوست

یوسف دل آید از چاه زنخدانش برون***گر گذارد فتنه های نرگس جادوی دوست

کعبه و سعی و صفا بر حاجیان دارد صفا***قبله گاه عارفان میباشد آن ابروی دوست

نور و ظلمت کاندرین عرض و سما بینم عیان***هر دو باشد از طفیل روی یار و موی دوست

مهر و ماه و اختر و پروین کوکب را بعرش***روز و شب بخشیده نور از مهر ماه روی دوست

زاهدان را باشد ارزانی بهشت جاودان***عاشقانرا باغ رضوانست رنگ و بوی دوست

هر چه در باغ جنان گلهای گوناگون بود***جمله را میدانم ای یاران ز خلق و خوی دوست

آیۀ انا فتحنا در کتاب کردگار***شمۀ میباشد از نیرو و از بازوی دوست

خضر خال جان فضایش گر چه ضامن دلرباست***می خورم آب حیات از آن لب نیکوی دوست

دلم افتاده بر زلف کمندت***رهائی نیستش از قید و بندت

دلم گردیده چون مجمر پر آذر***ز دست داغ آن خال سپندت

ص:198

تو شیرین کن مرا اوقات تلخم***از آن لعل شکر بار چو قندت

مرا عمریست کوتاه و دراز است***شب هجران چو گیسوی بلندت

بکیش عاشقان گیرم در آغوش***بمیدان سخن سم سمندت

بگرید ضامن غمدیده هر شب***ز هجران دو لعل نوش خندت

مجلس ما همه از نورو ضیاء آباد است***شادی ماهمه اینجاست که غم بر باد است

بسکه این مجلس ما غرق بانوار حق است***روشن از پرتو او چشم و دل افراد است

از بس این جشن فرح بخش و نشاط انگیز است***گنج ویرانۀ عالم دل آدم شاد است

یا رب این جشن چه جشنیست که هر سو نگرم***از زمین تا بفلک بانک مبارک باد است

نوعروس فلک از شوق و شعف چون داماد***محو شیرین روشان یکسره چونفر هاداست

زهره اندر فلک از وجد و طرب چنک زنان***بهر این جشن فرح زای نکو بنیاد است

ضامن از طوطی طبع شکرینت امروز***کلبه دهر چه گلزار ارم آباد است

هر که را نیست ادب نیست بشر حیوانست***بی ادب را نتوان گفت که او انسانست

هیچکس یوسف یعقوب بصورت نشود***هر که را سیرت زیباست مه کنعانست

باده عشق گواراست به آنکس که مدام***زآتش آه و فغان مرغ دلش بریانست

هر نهالی که ره راست کند پیشه خویش***قصر شاهان جهانرا بسر ایوانست

ملک هستی به بر بی بصران هست بهشت***در بر بابصران یکسره چون نیرانست

زنده درهر دو جهانست و نمیرد هرگز***هر کسی کز دل و جان در ره دین قربانست

میهمان را نزند زخم زبان هر که ز صدق***دعوی دین کند و در طلب ایمانست

اکرم الضیف نبی گفت و ندانم ز چه رو***میزبان در پی آزردن هر مهمانست

ص:199

هر سخن گو نشدی بلبل نطاق و لیک***طوطی طبع تو ضامن بدوصد افغان شد

قد بزیر بار دین چون تاک کردن همت است***دانه را ایمن زهر خاشاک کردن همت است

پیشه خود شیوه ضحاک کردن نارواست***کاوه آسا لوح دل را پاک کردن همت است

تا شوی در هر دو عالم رستگارای عقل مند***ترک نفس کافر بی باک کردن همت است

چون گرفت آئینۀ دل در جهان زنک ضلام***روشش از صیقل ادراک کردن همت است

همچو گل بر این تن رنجور در گلزار دهر***جامه تلبیس را صد چاک کردن همت است

آشیان هرگز در این صحرای پر وحشت مکن***مرغ قدسی دانه بر افلاک کردن همت است

صاحب آثاران عالم را بچشم دل دمی***یک نگاهی دردل این خاک کردن همت است

در شب هجران جانان از پی صبح وصال***ذکر حق با دیده نمناک کردن همت است

بهر فردا ای دل امروز از طریق بندگی***پیروی از سید لولاک کردن همت است

ضامن از راه ادب هر لحظه در میدان عشق***اسب طبع خویش را چالاک کردن همت است

ساقی از الطاف می در جام کردن همت است***پیروی از پیر درد آشام کردن همت است

باده وحدت علی رغم رقیب ای دوستان***با کمال معرفت در کام کردن همت است

در خراب آباد عالم ای برادر همچو کوه***محکم از جان پایه احکام کردن همت است

هر چه داری در ره تحصیل دین ایثار کن***پیروی از مکتب اسلام کردن همت است

روز و شب باسر طریق شرع احمد را بپوی***در ره دین یکقدم اقدام کردن همت است

در طواف کعبه هر دم از ره صدق و صفا***خویشتن را جان من احرام کردن همت است

بهر خوشنودی حق از مهر در هر سال و ماه***با نوازش لطف بر ایتام کردن همت است

ص:200

از طریق مهربانی در سرای روزگار***گاه گاهی دیدن از ارحام کردن همت است

تا بکی بیگانه سازی خویش را از آشنا***در حقیقت خدمت اقوام کردن همت است

تا شوی در هر دو عالم بهره ور از هر ثواب***ترک آثام اندرین ایام کردن همت است

همچو ضامن بهر پیری ایجوان دانش طلب***فکری از آغاز در انجام کردن همت است

سجده بر خاک در میخانه کردن همت است***دین و دل سودا بیک پیمانه کردن همت است

حب دنیا جز زیان سودی نمی بخشد تو را***بهر عقبا ترک این ویرانه کردن همت است

جز بتار طره دلدار بر کس دل مبند***جان نثار مقدم جانانه کردن همت است

آشنا هرگز مشو با حاسدان خودپسند***خویش را از ناکسان بیگانه کردن همت است

همچو نی با صد نوا در هجر وصل آشنا***ناله ها چون استن حنانه کردن همت است

همچو عنقا از طریق معرفت زین خاکدان***بر فراز قاف عزت لانه کردن همت است

پیروان شرع احمد را دمادم از وداد***بهر خدمت قد علم مردانه کردن همت است

سعی بنما تا بیابی در درج دین حق***جستجو زین گوهر یکدانه کردن همت است

گرد شمع جمع عشاق پریشان دل ز جان***ضامن آسا خویش را پروانه کردن همت است

ماهی که مهر پرتو نور لقای اوست***حر با صفت نگاه من اندر قفای اوست

از جان بچشم دل بنگر پای تا به سر***مرآت ذات حق بحقیقت لقای اوست

بیگانه شد ز خویش کسی کز طریق عشق***سر تا بپای از دل و جان آشنای اوست

بنشانده خضر خال تا بلب چشمه بقا***مرغ دل فکار من اندر هوای اوست

بر خال و خط او نه همین مبتلا منم***عشاق بینوا همگی مبتلای اوست

بی شک دم مسیح روانبخش زنده دل***از لعل روح پرور معجز نمای اوست

ص:201

همچون سکندر از چه بظلمات اندری***آب بقا ز لعل لب جان فضای اوست

تنها نه جان من بلب آورده عارضش***تنها اسیر سلسله دلربای اوست

جان جهان فدای مقامش که در دو کون***الحق رضای حق همه اندر رضای اوست

رکن و مقام و سعی و صفا زمزم و حجر***آمن همه بسان حرم از صفای اوست

سر جای پای در راه او نه که جبرئیل***کمتر غلام درگه دولت سرای اوست

سلطان دین علی ولی خدا صهر مصطفی***کز قول حق نبی همه مدح و ثنای اوست

اندر دو کون ز امر خداوند ذوالجلال***یکسر امور در کف مشگل گشای اوست

ضامن چو مور ریزه خور خوان خسرویست***کش صد هزار همچو سلیمان گدای اوست

هر که امروز فردای جزا یاد کند***کاخ زرین بجهان بهر چه بنیاد کند

شاد گردد بجزا هر که درین ملک جهان***دل ناشاد کسی را زکرم شاد کند

از بد حادثه آزاد شود هر که ز جان***بندۀ غم زده ئی را ز غم آزاد کند

گر بصحرای جنون عشق حقیقی نبود***شور شیرین چه ثمر در سر فرهاد کند

مرد حق را دو جهان غیر حقیقت بخدا***کس بدادش نرسد هر چه که فریاد کند

در حقیقت سوی جانان نگران باش که او***دل ویران تو از مهر خود آباد کند

الف قامت ضامن نشود دال اگر***راستی را بجهان پیشه خود شمشاد کند

شانه بر گیسوی پرچین تا که دلبر میزند***طعنه در بازار چین بر مشگ و عنبر میزند

گر نقاب از ماه رویش بفکند یک سونگار***مهر و مه دیگر کجا در آسمان سر میزند

از کمان ابرویش گر تیر مژگان بگذرد***بی امان سر بر دل خورشید خاور میزند

می گماری گر ببیند مستی چشمش بدهر***کی دگر دستی به جام و لب بساغر میزند

ص:202

خضر در ظلمات خطش رفت و خورد آب حیات***کاتش حسرت از این غم بر سکندر میزند

خال هندویش ببیند گر در این عالم خلیل***آشیان در قلب آذر پور آذر میزند

غنچه لعل لبش را چون گشاید در کلام***طوطی شیرین سخن کی دم ز شکر میزند

در جنان از قامت طوبا مثالش بیدریغ***طعنه بر غلمان نگار حور منظر میزند

ضامنا هر کس که اوصاف محمد علیه السلام را شنید***چون بلال از جان دم از الله اکبر میزند

در هر دو جهان ما را جز یار نمیگنجد***در دل چو بود نورش زنگار نمی گنجد

انوار نمی گنجد در سینه پر زنگار***در سینه پر زنگار انوار نمی گنجد

از صبح ازل ما را تا شام ابد در دل***جز مهر ولای دوست دیار نمی گنجد

خلوت که جانانست دل های محبانش***آنجا که بود دلدار اغیار نمی گنجد

علم و عمل ای زاهد این هر دو بود با هم***گر نیست تو را کردار گفتار نمی گنجد

از جهل و خطا بگذر در کبر و ریا منگر***با شرع نبی هرگز این چار نمی گنجد

هر کس که بدامانش زد دست طلب ضامن***در باغ جنان گنجد در نار نمی گنجد

آنان که دل ز دنیا با یاد حق بریدند***چون طایران حق جو سوی بقا پریدند

مرغان باغ جنت از شور زار دنیا***بس دامها بدیدند یکدانه برنچیدند

حربا صفت چو گشتند محو لقای جانان***مهر ولای او را بانقد جان خریدند

مردان حق ندارند زین دهر دون تمنا***زیرا که راه عقبا با چشم دل بدیدند

پای سعادت الحق در راه حق نهادند***دست از جهان فانی یگبارگی کشیدند

بار سفر ببستند از این جهان و رفتند***بس طعنه ها که آنان از آن و این شنیدند

ضامن مباش غافل از کاروان عقبا***همراه کاروان شو بنگر کجا رسیدند

ص:203

مرا ساقی می باقی چو در پیمانه میریزد***بنازم همت او را که استادانه میریزد

بریز ای ساقی مستان به جامم باده الوان***که بر دامانم از مژگان ز غم دردانه میریزد

بهنگامی که بر زلفش زند جانانه ام شانه***هزاران دل از آن شانه زهر دندانه میریزد

نه تنها زلف پر چینش جهانرا کرده پرآشوب***هزاران فتنه از آن نرگس مستانه میریزد

چنان شمشیر ابرویش بخونریزی بود ماهر***که خون آشنا و مردم بیگانه میریزد

کمان ابرویش نازم که ناوکهای مژگانرا***شهاب آسا پی قتل من دیوانه میریزد

نه تنها ضامن از هجرش سمندر وار میسوزد***به عشق شمع رخسارش پر پروانه میریزد

آیا شود که یار ز من باخبر شود***آری اگر که ناله من با اثر شود

یاقوت لعل یار بود قوت دل ولی***هر تشنۀ که میمکدش تشنه تر شود

هر تیر کینه ئی که بشد از کمان او***این قلب چاک چاک من او را سپر شود

گفتم بنفس پیروی عقل کن بگفت***خر مهره کی شبیه به در و گهر شود

رندی که دم زند ز سخن پیش عارفان***کی پیر سالخوردۀ صاحب هنر شود

هر کس که خواست آب بقا را خورد چو خضر***باید براه دوست بسر ره سپر شود

هر تو نهال را که کند غرس باغبان***در هر بهار میوه نیکش ثمر شود

کی سوزدم جگر پی اموال روزگار***دائم ز هجر یار مردا دیده تر شود

گر شرح حال خویش بگویم بکافری***سوزد دلش بحال من و خونجگر شود

ضامن صبور باش و ز حافظ شنو سخن***ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

آه یتیم گر ز زمین شعله ور شود***یگباره نه فلک همه زیر و زبر شود

نخلی که در بهار پر از بارو بر شود***فصل خزان مصون ز جفای تبر شود

ص:204

هر نونهال میوه نیکو برآورد***با سعی باغبان به بهاران ثمر شود

طفلی که از مشیمه مادر شود برون***همراه کاروان ز سرای دو در شود

روزی بکار خویش گره گر تو را فتاد***کاری مکن ز جهل که از بد بتر شود

دست قضا گرفت گریبان هر که را***گر عارف زمانه بود کور و کر شود

هر کس نجست خضر رهی بهر خود بدهر***شکی نباشدش که رهش دورتر شود

از زاهدان خشک مپرسید سر عشق***کی طفل نی سوار باوج قمر شود

غیر از ولای حیدر و آلش به هر دو کون***کو رهبری چنین که مرا راهبر شود

طفلی نزاد مادر گیتی بروزگار***چون شیر کردگار که او حیه در شود

در روزگار فخر پسر باشد از پدر***غیر از علی که بود که فخرپدر شود

ضامن بگیر دامن سلطان دین علی***زیرا که خاک در کف او سیم و زر شود

بدهر فانی چرا بشر دلیری کند***درسر پیری کجا معرکه گیری کند

دست قضا و قدر می زندش بر زمین***در بر هر ناتوان هر که دلیری کند

زهره ندارد کسی در بر گرگ اجل***کوس دلیری زند یا که امیری کند

صعوه کجا پنجه در پنجۀ شاهین زند***رو به شل کی توان دعوی شیری کند

تا که توانی بگیر دست ز هر ناتوان***همت عهد شباب یاری پیری کند

دعوی مردانگی از چه کند در جهان***هر که به پیش صغیر ناز کبیری کند

مرد هنرور کیست کز ره صدق و صفا***پیش کبیران دهر پیشه صغیری کند

بگذرد از شاهی کون و مکان بیدریغ***در بر شاه جهان هر که وزیری کند

دولت جاوید یافت هر که چو ضامن ز صدق***بر در درگاه حق عجز فقیری کند

ص:205

عالم اگر نبود ز عالم نشان نبود***عالم اگر نبود زمین و زمان نبود

عالم اگر نبود خداوند لایزال***مشتاق آفرینش کون و مکان نبود

عالم اگر نبود که گوید کلام حق***هرگز کسی براه حقیقت روان نبود

عالم اگر نبود که تفسیر دین کند***ما را خبر ز دین نبی در جهان نبود

عالم اگر نبود که رهبر شود بخلق***ما راد گر ز قلزم هرمان امان نبود

عالم اگر نبود که باشد پناه ما***ما را بسر هنوز هوای جنان نبود

عالم اگر نبود بگیتی ز شاعران***آثاری از بلاغت و نطق و بیان نبود

عالم اگر نبود ز ضامن بروزگار***اشعار دل پسند و بیان روان نبود

هر که بر شور عشق حیدر کرار دارد***کی بعالم خوف و بیم از چرخ کج رفتار دارد

هر که را دردل نباشد مهر شیر حق علی***گو چه فرق اندر جزا با فرقه کفار دارد

هر که از صدق و صفا دم از ولایش میزند***در قیامت گو چه غم از دوزخ و از نار دارد

دست حاجت ار بری بر نزد شاهی کز شرف***قد پی تعظیم او خم گندب دوار دارد

منبع جود و کرم دریای احسان مرتضی***آنکه خدام درش از پادشاهی عار دارد

آنکه از بهر یتیمان وز برای بیوگان***زاسمان جود و بخشش ابر گوهر بار دارد

ضامن از درگاه شاه اولیا رخ بر متاب***زانکه بر سویت نظر آن سید ابرار دارد

از ازل دیده من جز بنوای شاه نبود***غیر مهر مه روی تو مرا ماه نبود

آهوی چشم مرا ای بت طناز بدهر***جز بصحرای تواش راه چراگاه نبود

بارها عرصه این دهر کهن پیمودم***همچو من در غم تو عاشق جانکاه نبود

خواستم کز غم هجران تو آهی بکشم***دیدم این سینه من لایق آن آه نبود

ص:206

می خورد تیر ملامت ز کمان خانه غم***آنکه از مستی چشمان تو آگاه نبود

از صباوت بدل ضامنت ای نور بصر***جز ره مهر ولای تو دگر راه نبود

هر که چون لاله بدل داغ تو دلبر دارد***کی میسر شودش تا ز تو دل بردارد

هر که چون خضر بنوشد ز لبت آب حیات***کی سر آب بقاء همچو سکندر دارد

ذره مهر تو را هر که بدل داشت بدهر***کی توان گفت حذر از صف محشر دارد

آنکه غرق است بدریای ولای تو مدام***کی سر تخت جم و افسر نوذر دارد

عاشقی را که تواش در دو جهان معشوقی***کافر است جز تو اگر دلبر دیگر دارد

سرور و رهبر و حامی و مددکار گرفت***هر که از صدق بکف دامن حیدر دارد

خوفی اندر دل ضامن نبود در دو جهان***تا بدل مهر علی ساقی کوثر دارد

هر که از بخل و حسد هم نوع خود را خار دارد***در دو عالم کی تماسی با گل و گلزار دارد

ایکه داری همچو بلبل دعوی نطق و بیان***بلبل اندر باغ و بستان کی چنین کردار دارد

گر تو همچون بلبل استی عاشق رخسار گل***رو بگلشن بین چسان گل در کنارش خار دارد

خارشو تا گل شوی در پیش چشم اهل عرفان***ور نه در گلزار عالم باغبانت عار دارد

همچو خورشید فلک شو فیض بخش اهل عالم***تا تو را روشن دو عالم ایزد دادار شود

همچو عقرب نیش کمتر زن بقلب ناتوانان***گر بخواهی در جزا حق ایمنت از نار دارد

هر درختی خشک گردد تیشه میآید بفرقش***اره کی برد نهالی را که دائم بار دارد

هر نهالی راست رو شد سقف ایوان شد مکانش***گر ره کج پیشه سازد تیشه باوی کار دارد

گوش کن گفتار ضامن ورنه زین اشعار شیرین***از دو لعل شکر افشان در جهان بسیار دارد

ص:207

الا ای آنکه فکرت را بجز درهم نمیباشد***در این صحرای بی پایان بغیر از غم نمیباشد

گمان کن در زبر دستی تو شمکوس شمیلادی***بدرد مرک هرگز حیله رامرهم نمیباشد

اگر بر زور مینازی اجل گیرد گریبانت***گرفتم آنکه نیرویت کم از رستم نمیباشد

اگر یک روز مهلت از اجل خواهی ترا گویم***بهایش را سراسر مالک این عالم نمیباشد

بکش لختی عنان بر درگه سلطان خوبانی***که برتر از لوای او دگر پرچم نمیباشد

در این دهر خطرانگیز ضامن را بود تا جان***بیانش را بغیر از حیدر و خاتم نمیباشد

دلم بیاد سر زلف یار افتد و خیزد***بسان ناقه که در زیر بارافتد و خیزد

نشد شبی که سر مرا نهم به بستر راحت***چو گوی درخم چوگان یارافتد و خیزد

نوای عشق توام میکشد بجانب بستان***چو بلبلی که بهر شاخسار افتد و خیزد

هوای مستی چشمت فتاده بر دل زارم***چنانکه مست بهر ره گذار افتد و خیزد

ز هجر دوری رویت ز پا بیفتادم***بگیر دست که بیمار زار افتد و خیزد

غزال نرگس مستت دلم فراری داد***چو آهوئی که بهر کوهسار افتد و خیزد

نظر به ضامن دل خسته کن ز راه محبت***که از فراق تو زار و نزار افتد و خیزد

ایکه شاهان جهان جمله تو را دربانند***روز و شب بر سر خوان نعمت مهمانند

ژنده پوشان ره کوی تو با فقر و فنا***هر یک از رتبه بشاهان جهان سلطانند

یوسف مصر بقائی تو و یوسف زنخان***گوشه چاه زنخدان تو در زندانند

در پی خال لب نوش تو ای آب حیات***خضر و الیاس و سکندر همه سرگردانند

عاشقانت همه نادیده بهشت رخ تو***فارغ از طوبی و از حوری و از غلمانند

ص:208

یک نظر کن سوی عشاق که پروانه صفت***همه بر شمع جمال تو بلا گردانند

جمله مرغان خوش الحان بچمن چون ضامن***از برای گل رخسار تو در افغانند

تا چو حربا رخ خورشید تو حیرانم کرد***در بیابان جنون بی سر و سامانم کرد

جلوه حسن تو ای صدر نشین ملکوت***فارغ از حوری و از روضۀ رضوانم کرد

سالها در طلب کوی تو بودم چون مور***تا که عشق آمد و برتر ز سلیمانم کرد

کافرم گر بکسی غیر تو ایمان آرم***زانکه کفر خم زلف تو مسلمانم کرد

گفته بودم نخورم باده و مستی نکنم***یاد چشمان خمار تو پشیمانم کرد

منم آن یوسف صادق که خم ابرویت***گوشۀ چاه زنخدان تو زندانم کرد

آخر ای ماه ملاحت ز ره مهر ببین***همچو یعقوب فراق تو پریشانم کرد

در فراق تو کنارم دویم است از چپ و راست***چشمه چشم بسی اشک بدامانم کرد

ضامن از دانه خال لب آن نوش دهان***دمبدم گوی که خوش مرغ خوش الحانم کرد

هوای قرب جانان هر که از پا تا بسر دارد***نظر از سیم و زر بندد ز دنیا دست بردارد

مس جانرا خدا جو از عبادت کیمیا سازد***نه همچون خواجه اندر سر هوای سیم و زر دارد

بنازم همت عاشق که از هجران معشوقش***سهاب آسا روان سیل سرشگش از بصر دارد

نسیم وصل جانان میوزد روزی بدل خونی***که از هجران ز سر تا پا فغان در هر سحر دارد

چو اندر باغ نخلی ریشه اش بر آب ره یابد***از این رو باغبان زان نخل امید ثمر دارد

اگر خواهی بدانی کیست آن دلبر بجان گویم***نکونامی که بر کف رایت فتح ظفر دارد

یقین دانم حیات جاودان یابد از آن سرور***کسی کز بهر چوگانش بتن چون گوی سر دارد

علی عالی اعلا امم ثامن ضامن***ولی والی والا که بر شاهان نظر دارد

ص:209

کجا از در براند ضامن دل خون محزون را***شهنشاهی که از حال دل آهو خبر دارد

بتی دارم که چون یوسف مرا در چاه میخواهد***ز ماهی دود آهم را روان بر مه میخواهد

هزاران دل بیک موبسته در چاه زنحدانش***هنوز آشفته گان عشق را در چاه میخواهد

ندانم کی دل سنگش ز آهم نرم میگردد***همی دانم که از من هر نفس صد آه میخواهد

بیغما کفر گیسویش دل و دین برده از دستم***چه سازم باز دل آن دلبر دلخواه میخواهد

سپاه زنک را در روم رویش داده خوش منزل***که اندر جبه لشگر خیمه و خرگاه میخواهد

چو اسکندر مراز آن خال همچون خضر و الیاسش***بظلمات از پی آب بقا گمراه میخواهد

سر یاری بمسکینان ندارد آن بلند اختر***که از دامان خود دست مرا کوتاه میخواهد

خوشا روزیکه آن شیرین من فرهاد نالانرا***لبش را با لبم چون کهربا و کاه میخواهد

کسی کز جان غلام شاه عشق از پای تا سر شد***کجا دیگر در این عالم جلال و جاه میخواهد

رموز عشق محمود و ایاز آنکس خبر دارد***که برتر از گهر در کلام شاه میخواهد

بنازم عشق لیلی را که مجنون ساخت مجنون را***چنین عشق و جنونی ضامن از الله میخواهد

همچو ظلمت کز فروغ شمس روشن میگریزد***جاهل از هر عالم و عالم ز کودن میگریزد

جاهل گمراه نادان در فرار از پیر دانا***همچو شام تیره ئی کز صبح روشن میگریزد

هر که چون من سیم دل بر تار زلف یار بندد***کی دگر از دام این زنگی پرفن میگریزد

ناوک مژگان جانان بگذرد از جسم و از جان***همچو پیکانی که از خفتان و جوشن میگریزد

در بیابان جنون با رأی عقل از نفس سرکش***من گریزانم چه سنگی کز فلاخن میگریزد

گر گذارد بتپرستی یک قدم در صحن مسجد***از بت و بتخانه و دیر و برهمن میگریزد

چون بطرف باغ و بستان میوزد باد بهاری***خار و خس از صحن گلشن سوی گلخن میگریزد

ص:210

طوطی طبعم چو گردد نغمه زن بر شاخه گل***بی سخن زاغ و زغن از باغ و گلشن میگریزد

اردوی اردیبهشت چونخیمه اندر فرودین زد***لشگر دی مه بسداری بهمن میگریزد

این غزل را در گوشش عارف دانا نماید***گر چه گوهر ناشناس از طبع ضامن میگریزد

هر آنکسی که غزل عاشقانه میسازد***نوا و نقمۀ چنک و چغانه میسازد

ببین چگونه بعشق جمال گل بلبل***بطرف باغ چو قمری ترانه میسازد

همای بخت و سعادت اگر کند یاری***ز باب بر سر افلاک لانه میسازد

ز عاشقان گله هرگز مکن تو ای زاهد***که عشق در دل عشاق خانه میسازد

خرابی دلت آنروز میشود آباد***که مرغ عشق در او آشیانه میسازد

ز استخوان تن خویش عاشق صادق***برای طرۀ دلدار شانه میسازد

سمن بری که دو گیسو نموده ارغمار***یقین که بهر من او تازیانه میسازد

خوشم که ناوک مژگان آن کمان ابرو***همیشه سینه ما را نشانه میسازد

نبسته دل به جهان تا کنون بکس ضامن***بیاد دلبر خود با زمانه میسازد

آب بقاست لعل لب جانفزای یار***کز او گرفت عمر ابد خضر کامکار

سیمین و تابناک بود مهر و مه ولی***سیمین مهر و ماه کجا و رخ نگار

روشن ز نور عارض او گشته عرش و فرش***هر سال و ماه و هفته و هر لیل و هر نهار

آسمان رواج داده بعالم متاع حسن***کاتش کند ز گرمی بازار او فرار

رفتم بباغ و راغ بیاد گل رخش***آواز مرغ زار شنیدم ز هر کنار

رفتم بصد امید به چینم گلی ز شاخ***دیدم که لاله از غم او گشته داغدار

بلبل بشاخ گل به ترنم بیاد اوست***کز نغم میبرد ز دل عاشقان قرار

ص:211

پنهان ز چشم سر شده گر آن صنم ولی***در پیش چشم دل بیقین هست آشکار

ضامن بگو به یار بیا و ببین چسان***جان جهانیان بلب آمد ز انتظار

ایکه مستی در جهان از باده کبر و غرور***رو بفکر توشه باش از بهر هنگام نشور

تا بکی باشی بفکر مال دنیای دنی***کس نبردی مال دنیا را بهمره سوی گور

بایدت از بهر نانی تن دهی در زیر کار***تا ز کس منت نیاید بر تو اندر هرامور

آخر از این دهر دون بگذر که میگردد ترا***مسکنت در زیر خاک و هم نشینت مارومور

یکنظر کن سوی گورستان ببین از جور چرخ***پادشاهان جهان هر یک بسان سلم و طور

با عروس مرگ اسکندر شدی دست و بغل***آنکه عالم را مسخر کرد بهر خود بزور

ضامنا تا چند در خوابی دمی بیدار باش***میزند بر هم تو را باد اجل بزم سرور

ما که اعمی گشته ایم دلغمین و خونجگر***در خراب آباد عالم فارغیم از گنج زر

شکر حق گوئیم ما زین رو که اعمی گشته ایم***تا نیفتد یکنظر ما را بناموس بشر

کور نابینا بچشم دل ببیند چاه را***لیک بینا باشد از نخوت زهر ره بیخبر

گر نشد بینا دلیل راه نابینا چه غم***با عصا و با توکل بگذرد از هر خطر

ما ز پا افتادگان را کس نگردد دستگیر***غیر خلاق خلایق آن خداد دادگر

در مدیح شیر یزدان تا که ما دم میزنیم***از دهان ما بدامان دمبدم ریزد گهر

در طریق دین احمد ضامنا در روزگار***چشم دل باز است ما را گر نباشد چشم سر

تا بتار طرۀ جانان گرفتارم هنوز***از فراق ماه رخسارش دل افکارم هنوز

از برای خال هندویش بعالم روز و شب***از ره صدق و صفا سرگرم گفتارم هنوز

ص:212

در جهان نزد محبانش گل خوشبو منم***نزد بدخواهان جانان گر ز غم خوارم هنوز

در بر اهل ادب شادم از این کز جان و دل***مهر جانان را بنقد جان خریدارم هنوز

کی کنم خوفی ز محشر ضامنا زیرا که من***خادم درگاه شاهنشاه ابرارم هنوز

ایکه بغیر از تو نیست چشم امیدم بکس***ببین چه مرغی ز غم افتاده ام در قفس

بسکه ز عشقت مدام در قفس روزگار***آه و فغان کرده ام فتاده ام از نفس

نوگل خندان من توئی که اندر جهان***لطف تو شامل شود شها بهر خار و خس

ای شه اقلیم جان ای کس ما بی کسان***بیکس و یار و معین منم بدادم برس

مرا که در دل بود مهر تو ای نور حق***کجا کنم در جهان میل هوا و هوس

ضامن دلخون منم که میکنم طوطیا***غباری از خیزدت شها ز سم فرس

ایکه باشد چشمه چشم ترت دلجوی خویش***جسم جان از پای تا سر شوی ز آب جوی خویش

دست کین بر روی کس بیرون نیاور ز آستین***تا نسازی نیلی از سیلی رخ نیکوی خویش

خاطر جمعی پریشان تا نسازی نیستی***لاغر و افسرده و آشفته همچون موی خویش

خواهی ار روزی نگردی بنده احسان خلق***روزی خود را بکف آور تو از بازوی خویش

نفس بد فرجام دون را از حصار تن بران***با سپاه عقل و تیغ عشق و با نیروی خویش

چون شدی سر تا بپا با آشنایان آشنا***ره مده از جان و دل بیگانه را در کوی خویش

کعبۀ دل را صفا از سعی بنما چون خلیل***تا که خلق خوش برآری دمبدم از خوی خویش

همت پیر خود بر گو ثنای هشت و چار***در شباب از طبع بکر و از دم حق گوی خویش

ابیض محمود ضامن نامۀ اعمال ساز***تا که چون موی ایاز اسود نسازی روی خویش

ص:213

ای دل گدات دولت دین باشد و شاه باش***در هر مقام پیرو امر اله باش

با سر طریق عشق به پیما و زین روش***بر تخت بخت در دو جهان پادشاه باش

بیگانه شو ز نفس و بعقل آشنا ز جان***زین رو خدای را همه دم در پناه باش

اطعام کن مدام به ایتام و زین ثواب***در هر دو کون از پی دفع گناه باش

نور و ضیا ز فیض بخلقان به بخش ونیز***در سال و ماه صبح و مسا مهر و ماه باش

در گلستان دهر بشو خار و در عوض***در باغ مخلد لاله رخسان را گیاه باش

ضامن چو خواجه شعر بگو از ره ادب***وانگاه در طریق چو مردان راه باش

ای بشر در باغ عالم نوگل بی خار باش***مردم آزاری مکن کمتر پی آزار باش

یا بنزد باغبان نشو و نما کن همچو گل***یا بپیش اهل عرفان تا قیامت خار باش

یا مطیع نفس دون شو یا ببر فرمان عقل***یا غلام خواجه شو یا بنده دادار باش

یا طواف کعبه کن یا ره رو بتخانه باش***یا به مسجد آشن یا خانۀ خمار باش

یا چو حاتم پیشه کن لطف و کرم جود و سخا***یا چو قارون در زیان از سود هر دینار باش

یا خلیل آسا ز جان از کعبه دل بت شکن***یا بآتش غوطه ور هر دم سمندروار باش

یا بعالم کاوه حداد شو از راه صدق***یا که چون ضحاک دائم همنشین مار باش

یا مگو هرگز انا الحق یا مشو پابند جان***یا که چون منصور انا الحق گو فراز دار باش

یا چو مردان طریقت در حقیقت دم بزن***یا بشو لال و سراسر خالی از گفتار باش

یا چو بوتیمار ضامن شو خموش و دم مزن***یا که دل روزن تر از منقار موسیقار باش

این جهان دایه و این خلق همه طفلانش***وای از این دایه که پر زهر بود پستانش

از چه بیدار نگردد بشر از خواب گران***که خداوند جهان خلق نمود انسانش

ص:214

حیف از این عمر که در راه خطا صرف شود***در حقیقت تو بپایان برسان دورانش

چیست دنیای دنی هست پر از محنت و غم***پس رها ساز ز کف از دل و جان دامانش

رفت شداد کجا با همه رب النوعی***کرده از پیرهن گبر فلک عریانش

کوسکندر که سراسر همه آفاق گرفت***کرده با خاک زمین گرگ اجل یکسانش

کو جلال و حشم و مال و منال خسرو***بکجا رفت فریدون وچه شد گردانش

کو همان شمع سوار و بکجا شد عطرد***گونریمان و چه شد سام وچه شد دستانش

کو دو بازوی تهمتن بکجا شد سهراب***کو فلامرز و جهانگیر وچه شد جولانش

هر که یک لحظه کند خنده در این دار فنا***میکند چرخ فلک تا به جزا گریانش

دل بر این چارصبای هوس انگیز مبند***قصه آنست که شیرین بشود پایانش

گربدریای محن غرق شود مرد خدای***باولای شه مردان چه غم از طوفانش

(ضامن) از سعدی شیراز سخن گوی که گفت***صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش

ساقیا دلم چون خم میزند دمادم جوش***دین و دل ز من بستان جرعۀ میم بفروش

از خمار می تا کی در فغان شوم چو نی***خم خمم بیاور می تا رها شوم از جوش

از ره کرم ساقی ده مرا می باقی***تا بکی ز مشتاقی بار غم کشم بر دوش

باده از الست آور دمبدم بده ساغر***تا شوم من مضطر مست و بیخود و مدهوش

خواهم آرم از گفتار نغمه همچو موسیقار***تا بکی چو بوتیمار گوشه ئی شوم خاموش

طوطی شکر بارم در مدیح دلدارم***همچو نی نوا دارم گر دهی تو بر من گوش

نغمه های زیر و بم دمبدم زنم هر دم***زآنکه بسته ام محکم سیم دل بتار موش

آن نگار بی پروا کافرو مسلمانرا***دین و دل کند یغما حلقه حلقۀ گیسوش

دلبر مسلسل مو فتنه جو و آتش خو***مهر و مه بود چون گوهر دو در خم ابروش

ص:215

آن شهنشه خوبان وان مه سپهر جان***هوشم از سر ای یاران برده نشۀ داروش

سر خالق اکبر صهر شخص پیغمبر***شاه ملک دین حیدر بر درش بدرمان کوش

دم مزن دگر ضامن طبع تو بود الکن***جامۀ ریا برکن خلعت حقیقت پوش

چشم دل را باز کن بنگر بپیش پای خویش***تا عیان گردد مکان و منزل و مأوای خویش

تا بکی در خواب غفلت لحظه ئی بیدار شو***باز کن در راه عقبا دیده بینای خویش

عاقبت گرگ اجل صیاد صید جان شود***همچو شیر شرزه سازی از چه ناخنهای خویش

کو رسوم رستم و زلزال زال و کبر طوس***جمله را در خاک بنگر قامت رعنای خویش

مرغ دل را از چه سازی در پی آب و هوا***باید اینجا واکنی در باغ رضوان جای خویش

مزرع دنیا برای آخرت تخمی بکار***حاصل امروز را برچین تو در فردای خویش

همچو خورشید فلک شو فیض بخش عالمی***تا که آید بر تو فیض از خالق یکتای خویش

گر بگیری دست هر افتاده از پا را بدست***بر فراز نه فلک شاید گذاری پای خویش

همچو موسی طور دل را پاک کن آئینه سان***تا کنی فرعون نفست مهلک دریای خویش

شعر بی مضمون چو جسم مرده باشد ضامنا***گوهر مضمون برآر از طبع گوهر زای خویش

ای جوان دوران پیری میرسد هشیار باش***از چه رو در خواب غفلت رفته ئی بیدار باش

در جوانی دست هر پیری ز راه مهر گیر***وز طریق مهربانی با غمش غمخوار باش

تا توانی زابر رحمت تشنه ئی سیراب کن***وندر این دنیا و آن دنیا مصون از نار باش

پرده از اسرار مردم برمدار اندر جهان***در حقیقت پیروی از حق کن و ستار باش

گر مقام نیک میخواهی ز حی لایزل***زهد و تقوا پیشه کن چون میثم تمار باش

روسفیدی جان من گر خاهی اندر نشأتین***شمع بزم تیره روزان در شبان تار باش

ص:216

صدق سلمانی طلب ساز و صفات بوذری***وز ره صدق و صفا چون جابر انصار باش

در طریق حق پرستی شو زجان ثابت قدم***همچو سلمان در مسلمانی نکورفتار باش

بنده دام هوس تا چند خواهی مرغ دل***در هوای عشق جانان جعفر طیار باش

تارمق داری به تن غیر از طریق حق مپوی***تا نفس داری بدین احمد مختار باش

از علی و یازده فرزند او امداد خواه***وز مدیح عترت اطهار برخوردار باش

(ضامن) ار خواهی رهائی قنبر آسا در جهان***از دل و از جان غلام حیدر کرار باش

بتی دارم که گیسوی کمندش***ببسته دست و پایم را ببندش

نهادم سر بکویش از دل و جان***شوم پامال آن سم سمندش

به آذر چون سمندر خانه سازم***پی آن دانۀ خال سپندش

مرا آذر شود برداً سلاما***اگر بوسم دو لعل نوش خندش

مصفا کرده ام آئینۀ دل***که بینم ماه روی دل پسندش

کجا (ضامن) تو با این عمر کوتاه***به چنگ آری سر زلف بلندش

سوختم پروانه سان در عشق دلبر پای شمع***ساختم با سوختن شب تا سحر در پای شمع

تار زلفش کرده یغمای دل دیوانه را***کز نوای طبع گشتم نغمه آور پای شمع

چون سمندر آشیان گیرد بآذر مرغ دل***هر زمان کاید سر از زلف بخاطر پای شمع

فتنه چشمان مستش کرده مدهوشم چنان***کز کف ساقی ندارم میل ساغر پای شمع

هر شب از داغ گل روی نکویش میزند***خار غم در سینه ام تا صبح نشتر پای شمع

جذبه عشقش نه تنها کرده حیرانم بدهر***بلکه نشناسم سر از پا پای از سر پای شمع

رشتۀ الفت ز هر جانب گسستم در جهان***دل به مهر یار بستم تا به محشر پای شمع

ص:217

ایکه میپرسی ز عاشق شرط وصل یار چیست***کشته پروانه را از عشق بنگر پای شمع

لب فرو بند باز سخن (ضامن) که ترسم زین غزل***آتش اندازی ز تو پروانه را در پای شمع

دارم ز سیر باغ و تماشای گل فراغ***کز هجر او مراست بدل همچو لاله داغ

خرم دمی که جان دهم و بنگرم رخش***از این و آن چرا کنم از یار خود سراغ

چون رو کنم بباغ که بر جای بلبلان***یکجا زغن نشته و یکسو نشسته زاغ

با خط سبز یار و رخ چون بهشت او***کی جلوه در نظر کندم طرف باغ و راغ

ما را بس است سیر گلستان روی او***از بهر دیگران بگذاریم سیر باغ

از دل زدایدم غم و اندوه روزگار***ساقی اگر ز لطف کند باده در ایاغ

شبهای تار من همه چون روز روشن است***از جام می بدست اگر آیدم چراغچ

کی گوش میکنم سخن زاهدان خشک***پیر مغان گرم کند از باده تر دماغ

ضامن بپای خم پس از این سر نهد مدام***برگو به آن کسی که بگیرد از او سراغ

چنان ز جور فلک در جهان شدم غمناک***که سینه ام شده از درد و رنج و غم صد چاک

ز دست جور مخالف خروش افغانم***رسد ز عالم خاکی بطارم افلاک

ز تند باد حوادث در آتش و آبم***کجاست گرگ اجل تا مرا کشد در خاک

بقای عمر من اندر فنای من باشد***که از جانب اجل در جهان ندارم باک

ز تنگ نای لحد کی چو نی نوا دارد***کسیکه آینه سان کرده لوح دل را پاک

چگونه روز جزا قد علم کند چون سرو***کسیکه قامت او از گنه بود چون تاک

بگوش جان شنوم هر چه عقل خود گوید***که همچو نفس دنی نیست دشمن سفاک

ص:218

دلیل ره شودم مهر آن شهنشاهی***که عقل می نکند قدر قدرتش ادراک

مرا چه غم بجزا ضامنا که در دل هست***ولای آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم شهنشه لولاک

یارب ز طعنه های حسودان بوالفضول***تا کی بروزگار من خسته دل ملول

گشتم گه شباب ز غم پیر و ناتوان***از بس زنند زخم زبانها مرا جهول

بر مه خورم قسم که مرا خواهم این زمان***خورشید عمر در فلک تن شود افول

من راضیم بمرک ندانم اجل کجاست***خرم دمی که در بر من او کند نزول

گر مرغ روح از قفس تن پرد چه غم***با لطف حق بقصر جنان میشوم دخول

در عشق یار منت اغیار تا کجا***خواهم فنای خویش خدایا بکن قبول

ضامن براه عشق کجا پی برد کسی***در این طریق واله و مفتون بود عقول

در قمار عشق ایدل نقد جانرا باختم***بردم از سر تا بپا خود را بغم انداختم

عشق را نازم که اندر ملک عالم سربسر***نقد هستی را بنرد عشق جانان باختم

در شب هجران جانان از پی صبح وصال***همچو آهن در شرار ناله ها بگداختم

سوخت جانم ز آتش دل پای تا سر بسکه من***روز و شب با سوختن در هجر جانان ساختم

یافتم در ملک عالم تا طریق عاشقی***جای پا از جان و دل باسر در این ره تاختم

سالها پروانه سان گشتم بگرد عارفان***تا ز نور شمع دانش لوح دل پرداختم

در هوای ناصر دین شاه ایمان قطب شرع***خویش را منصوروش بردار غم افراختم

ضامنا عمری تفحص کردم اندر روزگار***خضر راهی جز ولای مرتضی نشناختم

ص:219

بسکه با سوز درون همچون سمندر ساختم***پای تا سر زآتش دل مرغ جان بگداختم

شهرۀ شهر است این مطلب که از صدق و صفا***سال و مه صبح و مسا با درد هجران ساختم

گوی سبقت را بدر بردم ز میدان سخن***نقد جانرا تا مشق روی دلبر باختم

تا شد از علم و درایت سینه ام کانون عشق***زنگ آزر و آرزو از لوح دل پرداختم

از کمان معرفت با همت نام علی***ناوک دل دوز بر چشم حسود انداختم

چون زدم بارای دانش دم ز مدح مرتضی***رایت عرفان ببام نه فلک افراختم

ماند در معراج مدحش رفرف طبعم ز راه***بسکه خنک عشق را اندر ثنایش تاختم

اندر این ظلمات عالم خضر راهی ضامنا***غیر مهر سر حق صهر نبی نشناختم

روز ما را کرده ترک ترک درد آشام شام***می ندانم کی شود آن یار دل آرام رام

غیر خون دل مرا نبود ز داغش قوت صبح***جز سرشک دیده در هجرش ندادم شام شام

از کمند زلف ایدل در پی یغمای جان***پای تا سر دارد این صیاد سیم اندام دام

دور از چشمانن مستش کی درآیم از خمار***گر دهد ساقی مرا ز آغاز تا انجام جام

دیگرم با کوثر و تسنیم و زمزم کار نیست***گر بگیرم از لب لعلش من ناکام کام

در تمام عمر یاران از پی وصلش ز شوق***راه عشقش را گذارم اندر این هنگام گام

خواهم اندر کاف و نون هر دم ز عین وش وقاف***قامت همچون الف را در بر اسلام لام

جان بقربان مقام شهریاری کز ازل***میشوند از فیض خاصش تا ابد اطعام عام

کیست جز دریای رحمت کان احسان بوتراب***کز ره یاری دهد هر لحظه بر اتیام تام

با ولای شیر حق هر شیرخواری شیر خورد***بوی خوش سازد از آن فرزند استشمام مام

مرحبا بر طبع ضامن کین چنین گوید بدهر***مدح شاهی کز نهیبش نیت از اصنام نام

ص:220

این جهان زندان تاریکست و من زندانیم***زیر زنجیر ستم در این جهان فانیم

زورق جسمم بدریای فنا شد غوطه ور***کی بساحل میرسد این کشتی طوفانیم

گشته ام پروانۀ شمع شب هجران مدام***تا رسم روزی بوصل آن مه نورانیم

همچو حر با محو آن خورشید رخ تا گشته ام***گشته یکسر خلق عالم مات از این حیرانیم

در فراق حجت حق یوسف آل عبا***کنج این بیت الحزن یعقوب زار ثانیم

من که یارب سیل اشگم شد روان یعقوب وار***کی ز چاه غیب آید یوسف کنعانیم

ضامن آسا از دل و جان پای تا سر در جهان***منتظر بر حجت حق از ره انسانیم

گر بخواهم شرح حال خویش را سازم رقم***اشگ گلگون بر کتابم ریزد از نیش قلم

بس گهر ریزد بدامان چشمۀ چشم ترم***گوئیا گردیده ام در ملک عالم غرق یم

تیر بیداد و ستم تا راست آمد در دلم***قامت سروم کمان آسا از این غم گشته خم

نوبهار عمرم از طوفان محنت شد خزان***یارب این چرخ ستمگر دودمانم زد بهم

ای شه اقلیم جان خون شد دلم سر تا بپا***تا بکی بنشینم از داغ تو در ظلم و ستم

ای سپهر دین و ایمان را مه و مهر مدام***روز روشن را نمیدانم من از شب زین الم

شد افول ایمه ببرج تن مرا خورشید عمر***چند میخواهی ز هجرانت مرا در رنج و غم

تا بکی بنشینم از غم سر بزانو صبح و شام***خیز و بر چشمم قدم بگذار از راه کرم

پرده از رخ برفکن کن پای همت در رکاب***از حدوث ذات پاکت گشته مقرون با قدم

با هزاران آه و افغان از پی صبح وصال***این ثنا را شام هجران کلک ضامن زد رقم

ما گدایان شمع روی شاه را پروانه ایم***با شهنشه آشنا وز منکرش بیگانه ایم

تا که دست شه بپا دارد لوای عدل و داد***گرد شمع قامتش از جان و دل پروانه ایم

ص:221

کعبه دل چونکه ما را شد مقام حضرتش***فارغ از دیر و کلیسا و بت و بتخانه ایم

در ازل بر چرخ رفعت زد لوای خسروی***تا ابد ما مفتخر زین همت شاهانه ایم

در خم چوگان حکمش سر چو گو افکنده ایم***پیرو فرمان امرش سربسر مردانه ایم

از کرم گسترده تا خوان عطایش در جهان***سال و ماه و روز و شب از صدق در شکرانه ایم

تا که ما را مرغ دل پر در هوایش میزند***کی دگر در جستجوی نان و آب و دانه ایم

از خدا خواهیم همت کز مدیحش دم زنیم***چونکه ما غرق نعم ز آن خسرو فرزانه ایم

کلک ضامن تا بدفتر نقش زد نام علی***بی خبر ما دیگر از هر قصه و افسانه ایم

ای نفس تا کجا ز بیت میکشانیم***ترسم مرا بخاک مذلت نشانیم

از جور چرخ وز ستم نفس بی حیا***در روزگار سیر از این زندگانیم

ای عقل همتی کن و دست مرا بگیر***خواهم ز چنک نفس ستمگر رهانیم

نخل مراد من ز الم گشته سرنگون***طی شد بهار عمر و چو برک خزانیم

بر ملک اینجهان بخدا پشت پا زنم***گر دست گیردم ز کرم یار جانیم

از بهر سیم و زر ز چه گویم ثنای کس***در مدح مرتضی بود این در فشانیم

روزم سیاه تر بود از شب شها ببین***از محنت زمانه رخ رعفرانیم

ضامن مگو بخلق بگو با شه نجف***زین پیر زال پیر شد آخر جوانیم

من از جفای فلک آنچنان پریشانم***که در جهان بلب آمد ز دست غم جانم

چنان ز سیلی ایام صورتم نیلی است***که می رسد بفلک بانک آه و افغانم

بسان صعوه اسیرم به چنگل شهباز***که فارغ از گل و ریحان و باغ و بستانم

گواه حال تباهم بود رخ زردم***که خون دل شب تار آید از دو چشمانم

ص:222

شکست کشتی عمرم چنانکه در عالم***هنوز در یم حرمان ز بیم طوفانم

ز شش جهت سپه غم ره فرارم بست***خوش آنزمان که بگیرد اجل گریبانم

نه مستحق جحیمم نه در خور رضوان***غلام قبله ی هفتم شه خراسانم

مرا بهر دو جهان ضامنا چه غم کز شوق***به مدح ضامن آهو ز جان ثنا خوانم

در فراق رخ دلبر ز بس افغان کردم***دود آه دل غم دیده بکیوان کردم

روز من تیره تر از شب بود از بس بجهان***لاله سان داغ و را در دل نالان کردم

موی اسوده شده ابیض ز فراق رویش***چه دهم شرح غمش را که چه با جان کردم

بتماشای من آیند هم خلق جهان***بس خروش غم و افغان من حیران کردم

نوبهارم همه یکسر شده از غصه خزان***بسکه آتش بدل و سینۀ بریان کردم

در غم عارض گلگون و خط سبز نگار***رخ خود زرد چنان برک زمستان کردم

تا ببینم رخ لیلی وش خود چون مجنون***جای در جلد سگ گله چوپان کردم

کوری منکر حسنش همه شب تا به سحر***همچو ضامن گهر اشگ بدامان کردم

تا درآن حلقه زلف تو گرفتار شدیم***جمله انگشت نمای سر بازار شدیم

تا بسر عشق تو داریم چه حاجت بطبیب***شکر و لله که باین درد گرفتار شدیم

تا که در سلسله زلف تو دلها بستیم***ما پریشان شده گان محرم اسرار شدیم

از لب لعل مسیحا دمت ای دوست ز شوق***نقد جان داده و یک بوسه خریدار شدیم

در ازل مهر رخت تا فته اندر دل ما***زین سبب تا به ابد مشرق انوار شدیم

ای طبیبا نظری کن سوی عشاق ز مهر***کز غم نرگس مستت همه بیمار شدیم

شور عشق تو شرر زد جگر ضامن را***آنچنان سوخت که ما جمله خبردار شدیم

ص:223

اگر این نفس بگذارد که من با عقل بنشینم***ز نخل آرزومندی پس از عمری ثمر چینم

برو ای نفس بی پروا که پند تو ننیوشم***تو آن نفس بد اندیشی که داری رخنه در دینم

خراب آباد دنیا را دلم هرگز نمیخواهد***بسی زین زال رستم کش در این ویرانه غمگینم

بنزد حق چرا از خواجه گویم شکوه ای یاران***که او برتر ز قارون است و من کمتر ز مسکینم

برو ای خواجه خود بین کجا داری خبر از من***که شب تا صبح میریزد ز ابر دیده پروینم

دل از هجر شهنشاهی بود ویران در این عالم***که صدها گنج قارون را در این ویرانه می بینم

بدل یک آرزو دارم که وقت رحلت از دنیا***ولی حق وصی مصطفی آید ببالینم

شود یار و معین و مونسم از راه دلجوئی***دمی کاندر مزار خویش می خوانند تلقینم

الا ای آنکه میگفتی بوقت مرک می آیم***بیا کز دوری رویت برآمد جان شیرینم

ز دامان علی کی دست بردارم من ای ضامن***که میباشد مرا مهرش دو عالم دین و آئینم

هر صباحی که من از خواب گران برخیزم***با خیال رخ آن سرو روان برخیزم

چند چون شمع نشینم بغمش اشک فشان***همچو پروانه ازین جان گران برخیزم

گر شبی بنگرم آن ابروی محرابی او***صبح صادق ز پی بانگ اذان برخیزم

در بر ناوک مژگان همان شیر شکار***با قد خم شدۀ همچو کمان برخیزم

الف قامت من دال شد از بار غمش***زیر این بار گران از سر جان برخیزم

آن چنان در غم عشقش بجهان افتادم***که ندانم من غم دیده چسان برخیزم

گر نسیم سر کویش بمشامم بوزد***با رخ زرد چنان برک خزان برخیزم

گر بمیرم ز فراق رخ آن ماه جبین***در هوایش ز لحد ناله کنان برخیزم

یکشب از مهرا گر پیش من آن ماه نشست***از زمین تا بفلک رقص کنان برخیزم

تا ز عشقش بسر سدره بسازم مسکن***همچو ضامن ز سر خان جهان برخیزم

ص:224

گر جرعۀ بکام ز جام فنا کنم***کی همچو خضر خواهش آب بقا کنم

ز اموال روزگار بجائی نمی رسم***دولت همین که فخر ز فقر و فنا کنم

تا کی بدوش خویش کشم بار جرم خلق***خرم بود دمی که سفر زین سرا کنم

تا درس عشق یار مرا شد بگوش جان***کی گوش بر نصیحت شیخ ریا کنم

خون جای اشک ریزدم از ابر دیده گان***هرگه نظاره ئی به رخ بینوا کنم

پاداش میدهند مرا روز رستخیز***کاری که در جهان برضای خدا کنم

در روزگار هر که جفا میکند بمن***من در عوض باو همه مهر و وفا کنم

عاجز شدم ز طعنه اغیار در جهان***این درد بی دوا بکجا من دوا کنم

هر درد بی دوا که مرا میرسد بجان***درمان آن ز مدح شه انما کنم

ضامن بکار خویش مرا گر گره فتاد***رو در نجف به جانب مشگل گشا کنم

کی چو پرگار در این دایره سرگردانم***تا چو حر با رخ خورشید تو را حیرانم

ایکه پیش گل رویت گل عالم خار است***چهره بگشای که من بلبل این بستانم

دوری غنچه خندان لبت کرده مدام***لاله سان خون جگر و شمع صفت گریانم

تا خط سبز تو ای حور بهشتی دیدم***فارغ از سبزه و از لاله و از ریحانم

جزبۀ گندم خال لبت ای عیسی دم***همچو آدم سوی عالم کشد از رضوانم

کفر گیسوی تو و مستی چشم سیهت***هر دو برده است ز کف دین و دل و ایمانم

یوسف مصر ملاحت تو و من یعقوبم***شهرۀ شهر تو از حسنی و من ز افغانم

ایکه در بهر غمت رفته فرو کشتی نوح***بی تو در خون دل و اشک بصر غلطانم

در شب وصل پس از هجر چو پروانه ز جان***گرد شمع رخت ای دوست بلا گردانم

ص:225

گر چه غرقم به محیط غم و اندوه ولی***لب فرو بسته درون پر گهر رخشانم

دیگر از قلزم غم بیم ندارم ضامن***زورق طبع رها میکند از طوفانم

ما گدایان در آن خسرو یکدانه ایم***از عنایت در خود این منصب شاهانه ایم

گرد شمع عارض گلگون پور عسگری***در دو عالم از ره صدق و صفا پروانه ایم

باولای مهدی صاحب زمان در هر زمان***بر کلید قفل غم ها سر بسر دندانه ایم

بسکه از جام فراغش مست هجران مانده ایم***گه بدیر و کعبه گاهی ساکن میخانه ایم

تا کند پادر رکاب آن سرور دنیا و دین***از برای جانفشانی در رهش مردانه ایم

در جهان مانند ضامن با دو صد شور و نوا***بهر آن از دیده پنهان سر بسر دیوانه ایم

خسروا تا علم از عشق تو افراخته ایم***سروری ما به جهان غیر تو نشناخته ایم

دیگران دل به زر و سیم جهان باخته اند***ما بیاد سر گیسوی تو دل باخته ایم

فرقه ای مدح کسان از پی دینار کنند***ما به مدح تو و آباء تو پرداخته ایم

بر سر شاخ زند فاخته کوکو ز فراق***ما مگر در ره عشق تو کم از فاخته ایم

آخر ای ماه من از مهر دمی آی و ببین***روز و شب با غم هجران تو ما ساخته ایم

پادشاها نظری سوی گدایان فرما***کز فراق تو بدامان گهر انداخته ایم

ضامن از اسب سخن راه تو پیمود ولی***ما در این مرحله با سر برهت تاخته ایم

ساقی بدهر توبه من از می نمیکنم***بالله که ترک جام پیا پی نمیکنم

تا نام باده در عدد آمد دوازده***از خالق استغاثه بجزمی نمیکنم

زاهد مدام منع مرا میکند ولی***هی می خورم می و حذر از وی نمیکنم

ص:226

بس باده روح پرور و دلکش بود بجز***با می روان مردۀ خود حی نمیکنم

تا پیر می فروش دهد ساغر میم***هرگز طمع به جام جم و کی نمیکنم

آید چو بهمن و رسد اسفند و فروردین***خوفی ز آذر و حذر از دی نمیکنم

اردیبهشت آید و عالم شود بهشت***در باغ و راغ ترک می و نی نمیکنم

هر دم نوای عشق برآرم ز نای طبع***بیهوده عرم را بجهان طی نمیکنم

جز راه وصل یار بمیدان عاشقی***ضامن به اسب طبع دگر هی نمیکنم

در ره عشق تو ای دوست ز پا افتادم***دارم امید که آئی و کنی دلشادم

تا ببوسم لب شیرین تو در صبح وصال***بی ستون شب هجران تو را فرهادم

یک نفس از غم هجران تو غافل نشوم***گر چه در ملک جهان رنجبر افرادم

نی من امروز سر از پا نشناسم ز فراق***دیرگاهیست در این راه بدام افتادم

یا علی در دل ضامن بجز از حب تو نیست***شادم از آنکه بمهر تو ز مادر زادم

در این جهان من اگر شاداگر که ناشادم***براه عشق تو ای دوست دین و دل دارم

به بخش بوسه شیرین مرا که از تلخی***به بیستون غمت روز و شب چو فرهادم

مرا ز ناله جان سوز دل بود آگاه***که از فراق تو برپاست بانک و فریادم

برای منکر آهوی چشم فتانت***بکف گرفته کمان و بسان صیادم

ز قید و بند غمت کی رها شون حاشا***مگر ز دست وصالت کنی تو آزادم

نظر به ضامن دل خسته کن تو از یاری***دمی نمای ترحم به حال ناشادم

ساقیا اکنون که میخوانی سوی میخانه ام***تاز خود بیخود شدم پر کن ز می پیمانه ام

متصل پیما بمن می از شراب سلسبیل***تا رود بیرون مرا جغد غم از ویرانه ام

ص:227

می ز مینای الستم ده که تا از مستیش***دم زنم از شاه خوبان خسرو فرزانه ام

تا شوم گرم نوا مانند بلبل در چمن***کر کنم گوش فلک از نعره مستانه ام

دوش دل در وصف جانان پای تا سر خوش سرود***غیر مهر ماه رویش نیست اندر خانه ام

در غم هجران آن لیلی روش اندر جهان***از ره صدق و صفا مجنون صفت دیوانه ام

گر مرا خواند غلامی از غلامان درش***در دو عالم ایمن از این همت شاهانه ام

تا که اندر مزرع دل تخم مهرش کشته ام***فخر باب و مام خود از نعمت جانانه ام

خوش بوصف شاه خوبان مهدی صاحب زمان***در گذشت از اوج رفعت همت مردانه ام

ضامن اندر ملک هستی از محیط طبع خویش***در برآرم بهر وصف گوهر یکدانه ام

من در این عالم چو مرغی گیر دام افتاده ام***بس فغان و ناله کردم از کلام افتاده ام

طایر روحم به پرواز است و من اندر قفس***در کف بیدادگر هر صبح و شام افتاده ام

چشم من آهو صفت در گردش است اما چه سود***در کف صیاد غم نادیده کام افتاده ام

چرخ کجرفتار هم با اینهمه حیلت گری***فخر با من میکند بس چون رخام افتاده ام

نوگلی بودم ولی از جور چرخ کجمدار***خار و زار اندر میان خاص و عام افتاده ام

نیست غیر از دود آه و ناله و افغان و غم***در سیه چالی که من گم گشته ام افتاده ام

دوش خوش میگفت ضامن این سخن کز جان و دل***تا غلام حیدرم کی از مقام افتاده ام

من از طفلیتم دل بر جهان هرگز نیستم***کنار عین و شین و قاف جانانم نشستم

دریغ از جان ندارم ای محبان گوش بگشائید***به نقد جان خریدار می از جام الستم

غلام آن شهنشاهم که از راه وفا گفتا***زامر حق از طاق حرم بتها شکستم

ص:228

همین بس باشدم کاندر جهان هر روز و هر شب***کتاب مدح شاهنشاه دین باشد بدستم

رقیب از درد می میرد مگو دیگر تو ای ضامن***که من از جان و دل شیر خدا را می پرستم

بیا جانا که از جان جان هم جانان هم باشیم***بوقت ناتوانی درد هم درمان هم باشیم

بیا تا در دبستان ادب از راه عرفانی***براه علم و دانش در خط فرمان هم باشیم

تو همچون یوسف و من همچو یعقوب دل افکارم***بیا تا ماه هم کنعان هم زندان هم باشیم

در این صحرای بیپایان بهر صبح و مسا هر دم***بفکر محنت و رنج غم دورانت هم باشیم

بمیدان محبت روز و شب ای جان شیرینم***ز جان و دل چه گوئی در خم چوگان هم باشیم

چه خوش باشد که اندر ورطۀ پرشور اینعالم***بگرد دین هم آئین هم ایمان هم باشیم

بیا ضامن که همچون لیلی و مجنون در این صحرا***ز جان و دل نگهدار هم و خواهان هم باشیم

بیا کز مهربانی یار هم غمخوار هم باشیم***در این گلزار بی پایان گل بیخار هم باشیم

بیا تا در گلستان محبت از ره یاری***گل هم بلبل هم غنچه گلزار هم باشیم

بیا تا لیلی و مجنون هم گردیم و در عالم***بصحرای جهان دیوانه و هشیار هم باشیم

بیا فرهاد هم شیرین هم جانان هم گردیم***شب یلدای غم درمان هم بیمار هم باشیم

بیا تا دانۀ هم دام هم صیاد هم باشیم***دمادم مرغ خوش الحان و خوش رفتار هم باشیم

بیا تا ماه هم خورشید هم صیاد هم گردیم***شب و روز و مه و سال از پی دیدار هم باشیم

بیا ضامن درون کعبه بنشینیم و با افغان***ز دست غم بذکر خالق جبار هم باشیم

باز خواهم که قدم در ره میخانه زنم***دل بساقی دهم و یک دوسه پیمانه زنم

از بد حادثه در گوشه میخانه مدام***تکیه از مستی می بر خم و خمخانه زنم

ص:229

در بر اهل خرابات ز خوشحالی خویش***بوسه بر جام بیاد لب جانانه زنم

انقدر باده بنوشم که ز هجران نگار***مست صحبا شوم و نعرۀ مستانه زنم

بایدم باده کنم نوش ز مینای الست***تا بکی نیش ستم بر دل دیوانه زنم

منت از کس نبرم تا که بگلزار جهان***دست بر دامن آن خسرو فرزانه زنم

تا بیانم شده ضامن همه در مدح علی***بر سر از همت او افسر شاهانه زنم

منگر باین فقیری و این سر بزیریم***رزمی فراهم آور و بنگر دلیریم

اندر حضور پیر خراباتیان مرا***بنموده سرفراز همین سر بزیریم

چون رشته ئی ز فقر بگردن نموده ام***هر دم کنند قیصر و خاقان حقیریم

تا گشته ام اسیر بدربار شاه عشق***فارغ ز هر دو کون من از این اسیریم

من نفس خویش کشته ام اندر جوانیم***کاندیشۀ ز او نکنم وقت پیریم

این بس بود مرا که زند طعنه در جهان***بر حاتم و سکندر و قارون فقیریم

پا بر فراز چرخ زنم ضامنا ز شوق***گر دست شیر حق بکند دست گیریم

طوطی شیرین کلامم از نوا افتاده ام***سرو سرسبز جهانستم ز پا افتاده ام

یوسف دهرم ولی از جور اخوان حسود***همچو یعقوب بلاکش از نوا افتاده ام

نزد ارباب معانی سرفرازم از بیان***پیش نادان گر چه از قدر و بها افتاده ام

بود مجنون گر بعشق لیلی اندر کوه و دشت***من پی لیلای لیلی از صفا افتاده ام

از برای آنکه پیغامی ز جانان بشنوم***گوش دل بگشوده در راه صبا افتاده ام

کی هم آغوش سعادت میشودم در روزگار***تا از آن لعل لب جانان جدا افتاده ام

ضامنا از هجر جانان تا بکی گویم سخن***من که بس افغان کشیدم از صدا افتاده ام

ص:230

لاله سان تا که بدل داغ تو دلبر دارم***قدرتی نیست مرا تا ز تو دلبر دارم

کفر گیسوی تو یغمای دل و دینم کرد***کافرم جز تو اگر دلبر دیگر دارم

ترک چشم تو اگر ترک هلاکم بکند***حق گواهست از این غصه چه بر سر دارم

کامیابست ز لعل لب تو دانه خال***من ز داغش بجگر شعله آذر دارم

غنچه لعل لبت تا شده چون تنگ شکر***کی چو طوطی به جهان میل بشکر دارم

حاجتی نیست مرا آب حیات از ظلمات***تا ز لعل لب تو چشمه کوثر دارم

آنقدر سوختم از آتش هجران رخت***کاشیان در دل آذر چو سمندر دارم

تا غلامی تو گشته است مرا شامل حال***کی سر تخت کی و افسر نوذر دارم

ضامنا از چه خورم غم بجهان در همه عمر***تا بدل مهر علی شافع محشر دارم

نفس دون هرگز نگردد رهنمای خویشتن***عقل را باید بسازی آشنای خویشتن

خانه دل را بنود معرفت روشن نما***دیو را بیرون کن از خلوت سرای خویشتن

ایکه روز روشن اندر ره نبینی چاه را***با دو چشم پر ضیای با صفای خویشتن

در طریق حق پرستی کور مادر زاد را***بین چشم دل ببیند پیش پای خویشتن

دست حاجت پیش این خلق جهان هرگز مبر***گر که دارای چشم امید از خدای خویشتن

کیست جز یزدان که درد بیدوا درمان کند***در رضایش بایدت باشد رضای خویشتن

گر خلیل آسا شکستی در جهان بتها ز دل***همچو موسی معجز آری از عصای خویشتن

با ولای مرتضی در شعر ضامن روح دم***همچو عیسی از دم معجز نمای خویشتن

تا شدم پروانه سان مقتول یار خویشتن***مهر او را کرده ام شمع مزار خویشتن

تا بتار طره اش پیوند کردم سیم دل***بارها بگسستم از هم پود و تار خویشتن

ص:231

بی قد سرو و رخ ماهش ندانم در جهان***چون کنم با درد و رنج بیشمار خویشتن

آنچنان افتاده ام در ششدرغم کین زمان***بسته ام از چار سو راه فرار خویشتن

بس فشردم در تهی دستی چو نی نای گلو***تنک شد راه نفس بر جسم زار خویشتن

زاتش هجران چنان پروانه خاکستر شدم***تا رسم بر شمع روی گل عذار خویشتن

در جهان هرگز ندارم ضامنا از هیچکس***آرزوئی غیر یار غم گسار خویشتن

تا بدست نفس دارم اختیار خویشتن***هر زمانم عقدۀ افتد بکار خویشتن

دیده ام از بس بعالم رنج و محنت سال و ماه***گشته ام صبح و مسا زار و نذار خویشتن

بس زابر دیده باریدم سرشک از درد و غم***نهرها جاری نمودم در کنار خویشتن

چون فرو ریزد گهر از چشمۀ چشم ترم***گشته ام هر روز و هر شب شرمسار خویشتن

آنچنان در بحر غم افتاده ام کاندر جهان***نیستم آگه دگر از حال زار خویشتن

بس جفاها دیده ام در گردش لیل و نهار***گشته یکسان در برم لیل و نهار خویشتن

ضامن از گلزار عالم هیچکس یک گل نچید***تا خزان باد اجل گردش بهار خویشتن

تا شدم پروانه عشق نگار خویشتن***شمع جانم سوخت در شبهای تار خویشتن

رنج و محنت ها کشیدم در جهان از این و آن***تا بدست آورده ام مهر نگار خویشتن

در رضای دوست دیدم چون رضای خویشرا***زین سبب دادم ز کف صبر و قرار خویشتن

خون دلها خورده ام در ملک عالم کز وفا***وقت رحلت سازم او را غمگسار خویشتن

سالها پروانه سان گردغمش گردیده ام***تا شود مهرش مرا شمع مزار خویشتن

زندگی را در سرای جاودان گیرم ز سر***گر خزان کردم بعالم نوبهار خویشتن

ص:232

چون شدم در جمع عشاقان شیر حق علی***می کشم عیسی صفت بر دوش دار خویشتن

کی کنم اندیشه ضامن زآخرت چون در ازل***نام پاک مرتضی کردم شعار خویشتن

نیستم آگه چرا از حال زار خویشتن***داده ام از کف عنان اختیار خویشتن

هر شب از هجران جانان اشک ریزم تا سحر***تا ببینم عارضش در شام تار خویشتن

صد نوا آورده ام بی پرده اندر ساز هجر***تا مگر یکشب رسم بروصل یار خویشتن

قامتم چون تاک خم شد زیر بار زندگی***با که گویم شرح این غم جز نگار خویشتن

در سپهر زندگی از صدق همچون مهر و ماه***مهر ورزی را همی کردم شعار خویشتن

ضامن از فقر و فنا غافل مشو در هر زمان***تا بکام خود بیابی روزگار خویشتن

هر که در دام بلا افتد بپای خویشتن***کرده ظلمی کین چنین بیند سزای خویشتن

خون دل ریزد بجای می بجامش نفس دون***عقل را هر کس نسازد رهنمای خویشتن

قامتش گردد حلال آسا کمان از تیر چرخ***هر که خم سازد نهالی از جفای خویشتن

گر بگیرد نوجوانی دست هر افتاده ای***وقت پیری گرددش بی شک عصای خویشتن

همچو صیاد از چه در دنبال صیدی هر زمان***هان ببین گرگ اجل را در قفای خویشتن

ایمن از سنک حوادث نیستی چون نیستی***خیرخواه تیره روزان از ضیای خویشتن

نزد هر ناکس نریزد اشک حسرت بر جبین***هر که دارد چشم امید از خدای خویشتن

هر کسی را آه و افغان از جفای دشمن است***من برآرم ناله از دل ز آشنای خویشتن

غیر اشگ چشم و دود آه و خون دل ندید***غم گساری در جهان ضامن برای خویشتن

ص:233

خواجه را برگو بعالم کم بنا بنیاد کن***فکر عقبا باش و ترک این خراب آباد کن

صرف باطل از چه سازی عمر خود ای بیخبر***در شباب از عهد پیری ناتوانی یاد کن

همچو مهر از مهربانی ذره پرور شو ز مهر***از طریق حق پرستی بینوا را شاد کن

همچو بید از بی بری تا کی بری سر سوی پا***خویش را از سرفرازی سرو چون شمشاد کن

زیر بار کج روی قد خم مکن مانند تاک***خویش را از راستی مانند سرو آزاد کن

دور کن یکدم ز خود کبر و ریا بخل و حسد***بر خلایق کمتر ای بیدادگر بیداد کن

در خط فرمان داور باش و از صدق و صفا***همچو نوشیروان عادل پیشه عدل و داد کن

گر کشیدی رنج و آوردی بکف گنجی ز علم***سعی بنما در عمل بر مردمان امداد کن

از چراغ علم بنما خانه دل پر صفا***در عمل نور و ضیاء صبح و مسا ایجاد کن

کسب نور معرفت کن در حقیقت صبح و شام***زین قبل پس گمرهانرا دمبدم ارشاد کن

از طریق بندگی با زهد و تقوا هر زمان***در عبادت پیروی از سید سجاد کن

گر بخواهی واقف از هر فن شوی ضامن بدهر***همچو در در گوش از جان پند هر استاد کن

ای توانگر ناتوان را از کرم دلشاد کن***زین عمل در باغ رضوان خانه ای بنیاد کن

چند هستی روز و شب در جستجوی گنج زر***یک زمان هم از دل ویران مسکین یاد کن

گر که داری علم و دانش حس و بینش عقل و هوش***نوع خود را از ره صدق و صفا ارشاد کن

تا شوی در هر دو عالم ایمن از قهر خدا***بنده ای را در جهان از بند غم آزاد کن

گر بخواهی چشم حق بین از خدای خویشتن***دست گیری چون عصا از کور مادرزاد کن

گر نشان خواهی ز کسر او ز عدل و داد او***رو سراغش را ز آب دجلۀ بغداد کن

تا خلیل آسا شود آذر تو را برداً سلام***لعن بر نمرود و بر فرعون و بر شداد کن

ص:234

تا ز شاگردی به استادی رسی در هر مقام***قد علم بنما و از جان خدمت استاد کن

تا نفس در سینه د اری ضامن از خوف خدا***هر سحرگه آه و افقان ناله و فریاد کن

افتاده کار دل بسر زلف یار من***کافتد هزار عقده دمادم بکار من

از صبح تا بشام و ز شب تا سحر مدام***سیلاب اشک میگذرد از کنار من

تا رفت ماه عارض او زیر ابر زلف***دل شد پریش و گشت سیه روزگار من

با یک نگاه آن بت عارت گر از غرور***یغما نبود طاقت و صبر و قرار من

آن مه شبی ز مهر چو آید بکلبه ام***گردد چو روز روشنی شام تار من

گر آن همان سدره نشین یاد ما کند***شبها ز بخت میشود اینجا شکار من

کی همچو خضر چشمه حیوان کنم طلب***آب بقاست زیر لب لعل یار من

از کعبه و کنشت کشم پا و سر نهم***در راه آنکه هست بر او انتظار من

هر سال و ماه و هفته و هر لیل و هر نهار***شادم که عشق اوست بعالم شعار من

از بعد مرک تا صف محشر بقعر گور***چون نی نوای عشق کند پود و تار من

ضامن مکن دریغ بگو در هوای دوست***روید گیهاه مهر ز خاک مزار من

ساقی امشب این دل ویرانه ام آباد کن***باده گلگون بجامم تا خط بغداد کن

مردم از غم یار جانی تا کی اندر انتظار***این دل ناشادم از یمن قدومت شاد کن

ایکه خواهی زاتش حسرت نسوزی در جهان***خویش را از صدق همچون کاوه حداد کن

گر شبی در بستر مهتاب با دلبر شدی***پنچه در زلفش بجای شانه شمشاد کن

گر بخواهی صبح وصلش را ز بعد شام هجر***خویش را از بند هر غم همچو سرو آزاد کن

شعر شیرین ساز و آور ضامنا چون نی نوا***بار دیگر شور شیرین در سر فرهاد کن

ص:235

ای دل از جان گشته ام سر تا بپا غرق سنن***جز سخن هرگز نارم خسروی در ملک تن

روشنی بخش مه و خورشید و اختر گشته ام***در سپهر دل مرا تا مهر جانان شد وطن

تا بهر بستان چو بلبل نغمه زن زان گل شوم***میگریزد از شرار طبع من زاغ و زغن

گرد شمع روی یارانش ز جان پروانه ام***دشمنانش را بدلها پای تا سر شعله زن

بی ستون از خسرو شیرین حکایت میکند***بی ستون طبع من از خسرو شیرین دهن

لیلی و مجنون که باشد وامق و عذرا کدام***من بعشق روی دلبر دمبدم گویم سخن

کیست دلبر آنکه از جان گشته از سر تا بپا***همچو حر با محو خورشید لقایش مرد و زن

مرتضی شاه ولایت باب علم مصطفی***زوج زهرا حامی اسلام سلطان زمن

غم مخور دیگر تو ای ضامن که گردد در جزا***شافعت صهر محمد سر حی ذوالمنن

ساقی من الست بکن در سبوی من***لبریز ریز آتش و ترکن گلوی من

از شور باده ساز مرا در نوا که خلق***مستانه بشنوند همی گفت و گوی من

چون نام باده در عدد آمد دوازده***کن غرق بحر می همه دم خلق و خوی من

امروز چون ز صدق کنم جستجوی دین***عفو خدا به حشر کند جستجوی من

شادم از آنکه هست ز دریای حب دین***یک قطره ئی ز رحمت رحمان بجوی من

زاهد بهشت آرزو از حق کند ولی***جز وصل دوست نیست دگر آرزوی من

از جور پنجه غم و از سوز ساز عشق***آید خروش از بن هر تار موی من

ضامن مرا ز حشر مترسان که در دو کون***باشد می ولای علی در سبوی من

دور از هجران رویت آخر ای آرام جان***خون بجای اشک جاری شد مرا از دیده گان

خامه بر احوال من گرید بدامان کتاب***چونکه میبیند ز هجران میکنم آه و فغان

ص:236

آتش داغت بعالم لاله سان دارم بدل***یکزمان هم ز آتش لطف آتش دلرانشان

تا بکی دیوانه سان سر در گریبان از فراق***کاش میگشتی میسر وصلت ای روح روان

هر که چون مجنون قدم بنهاد در وادی عشق***میتوان در راه جانان بگذرد از خانمان

نار عشقت می ندانم با دل ضامن چه کرد***این قدر دانم که از من بردۀ تاب و توان

ای نگارا عارض است این یا بود خلد برین***خرمن گیسوست داری یا که باشد مشک چین

تیغ ابرویت بود جانا هلال ماه تو***یا زرفعت ذوالفقار مرتضی را شد قرین

تیر مژگان تو هر دم کز کمان مه گذشت***دود آهم رفت از داغش سوی عرش برین

ترک چشمت ترک خونریزی نمیخواهد کند***من که مردم زنده ام کن ای نگار نازنین

خال جانبخش لبت بر خضر و الیاس بقا***رهنما گردیده تا سرچشمۀ ماه معین

کفر گیسویت ندانم کز چه رو اندر جهان***از من خونین جگر دارد سر یغمای دین

می ندانم قامتست این یا بود سرو روان***این قدر دانم بپیشش سرو باشد شرمگین

هر که بیند سرو اندام ترا گوید همی***آفرین بر قد رعنای تو و جان آفرین

ضامنا تا گشتۀ کلب در سلطان عشق***فارغی از دوزخ و از هول روز واپسین

سزد که سر فکنم پیش پای درویشان***لباس فقر بود چون رسای درویشان

اگر سعادت کونین آرزو داری***مدار پای طلب از سرای درویشان

کسی بود بسرش افسر شهنشاهی***که هست از دل و از جان گدای درویشان

هزار طعنه زند بر سخاوت حاتم***کسیکه فیض برد از سخای درویشان

رواست گر بسلیمان گرم کند موری***ز دانه ئی که برد از عطای درویشان

بجز طریق حقیقت بحق حق نبود***در این سرای دو در رسم و رأی درویشان

ص:237

مرام و مسلکشان چون بجز حقیقت نیست***لقای حق بود الحق لقای درویشان

طریق بندگی خالق آنکسی پوید***که از وداد کند جان فدای درویشان

بساز ساز ره کویشان که میباشد***دم وجود نوائی ز نای درویشان

به صبح روز ازل تا ابد حق از رفعت***ببام عز و علا زد لوای درویشان

چو هست مهر علیشان به کعبه دلها***بود صفای صفا از صفای درویشان

علی بخیل دراویش تا بود مولا***روا بود که بگویم ثنای درویشان

بقای سلطنت فقر از علی خواهم***فنای منکر دین از خدای درویشان

مس وجود طلا سازد آن زمان ضامن***که آیدش مدد از کیمیای درویشان

ای بشر تا کی بعالم جستجو***در پی آب و هوا و رنگ و بو

از برای مال دنیای دنی***تا به کی ریزی بعالم آبرو

ای توانا در دل هر ناتوان***همچو عقرب نیش کمتر کن فرو

غافل از گرگ اجل شیر افکنی***کمتر از رو به شوی در پیش او

تا که عزرائیل آید بر سرت***کی دگر مهلت دهد بر گفتگو

ناگهان گرگ اجل می ریزدت***شربت مرگ عاقبت اندر گلو

کس نماند زنده ضامن عاقبت***کل و شیئی هالک الا وجهه و

طوطی عشق جانان خوش اندر این زمانه***در این دل پر از خون بگرفته آشیانه

از نای طبع زارم با صد نوا و افغان***دود شرار عشقش هر دم کشد زبانه

تا لطف عام جانان شامل بود بحالم***از خود نمیرهانم این منصب شهانه

برگو به مفتی شهر من عاشق نگارم***تا کی ز راه تزویر گیری ز من بهانه

ص:238

من رند باده خوارم کاری بکس ندارم***نی چون توام ستمکار بر مردم زمانه

در پیش چشم مردم خود را کنی چه سلمان***هستی اگر مسلمان پس کو از او نشانه

ضامن بگو بزاهد زین زهد خشک بگذر***تا کی بگوش مردم خوانی همین فسانه

تا تو از مینای عشقت می بجامم کرده ای***سرفراز اندر دو عالم زین مقامم کرده ای

شادم از این کز ره یاری تو ای سلطان عشق***بر در دولت سرای خود غلامم کرده ای

کاخ دانش را دو عالم چون توئی حسن و حسین**پخته از الطاف خود این طبع خامم کرده ای

کمتر از آنم که حمدت را کنم ورد زبان***خود تو ای آرام جان شیرین کلامم کرده ای

تا نمود استی مرا مداح آل مصطفی***در سپهر معرفت ماه تمامم کرده ای

ای خداوند خداوندان این دیر کهن***جان بقربانت که ذاکر بر امامم کرده ای

ضامنم من کز طفیل فیض خاص و لطف عام***شمع نور افشان بزم خاص و عامم کرده ای

ساقی امشب با یکی پیمانه مستم کرده ای***در میان باده خواران می پرستم کرده ای

مطرب مجلس خموش و باده خواران محو من***تا تو از سکر شرابت مست مستم کرده ای

از نوای نای طبعم هر دم آید این سخن***نیست بودم با یکی پیمانه هستم کرده ای

در میان باده خواران شادم از این کز وداد***پر ز می ساغر از آن جام الستم کرده ای

باشد از من دین و دل قربانت ای آرام جان***تا که در میخانه یکسر پای بستم کرده ای

تا دهی می از شراب سلسبیلم ساقیا***ماهی دریای رفعت را بشستم کرده ای

ساقیا خدمتگر میخانه ات ضامن منم***چون خمار باده بودم نیز مستم کرده ای

ص:239

دوش با دل گفتمی ایدل چرا دیوانه ای***گفت این دیوانگی ارزد به صد فرزانه ای

من باین دیوانگی صد گنج قارون دیده ام***مر ندانی جای هر گنجیست در ویرانه ای

عاشق سر گشته ام مانند مجنون در جهان***میکنم آه و فغان از دوری جانانه ای

عشق را نازم که از هجران ختم انبیا***اشک ریزد همچو باران استن حنانه ای

هر که شد سر گشته اند در وادی عشق و جنون***با خبر گردد ز شمع و سوزش پروانه ای

مردمان منع ام کنند (ضامن) از این دیوانگی***من چرا گنجم بگوش افسانه از بیگانه ای

من که هرگز نشدم از پی آزار کسی***دارم امیدم نگردم به جهان خوار کسی

دوست دارم که چو زنبور عسل فیض دهم***نه چنان عقرب جراره به آزار کسی

دارم امید ز حق تا که بتن جان دارم***دست حاجت نبرم از پی دینار کسی

تا کی از فقر بتن خلعت شاهی دارم***کی دگر هست مرا منت دستار کسی

گر نبودم به جهان نوش از آن خشنودم***نزدم نیش ستم بر دل افکار کسی

ایکه چون صبح بود طالع نیکت روشن***شو چراغی ز محبت به شب تار کسی

مرد آنست ز افتاده بگیرد دستی***بار خود را نگذارد بسر بار کسی

گر تو خواهی بشوی محرم مخلوق خدا***تا توانی مدران پردۀ اسرار کسی

از دل و جان بجهان پیشه خود نیکی کن***نیکبخت آنکه شد از مهر مدد کار کسی

ضامنا تا شده ای بلبل بستان علی***حاجتی کی بودت بر گل گلزار کسی

چون قلم ساز علم قد پی فرمان کسی***تا شوی محرم هر مطلب پنهان کسی

خاطر جمع اگر بهر خود از حق طلبی***باش غمخوار باحوال پریشان کسی

تا شود درد تو درمان ز سر صدق بدهر**پافشاری بنما از پی درمان کسی

ص:240

تیشه عقل بکف گیر و بکن ریشه نفس***پا مزن از ره کین بر سر سامان کسی

خانمان سوز شوی ز آتش آه سحری***گر ز بیداد تو بر چرخ شد افغان کسی

بندۀ خاص خدا باش و مکش منت خلق***مرد حق جو نشود ریزه خوار خوان کسی

هر نفس شکر نعم کوی ز جان یزدان را***تا بعالم نشوی مستحق نان کسی

خواهی ار قفل غمت را ز خداوند کلید***جز ده و چار مزن دست بدامان کسی

همچو ضامن بطلب مهر شهنشاه نجف***تا نگردی چو گدایان پی احساس کسی

سر ز همت بفکن درخم چوگان کسی***اسب نخوت ز چه تازی سوی میدان کسی

هیچ گه ظلم بکس از ره بیداد مکن***تا که چون گونخوری لطمۀ چوگان کسی

پای تا سر همه از آتش دوزخ سوزی***گر ز برق ستمت سوخت دل و جان کسی

تا که از جور فلک ظلم نبینی همه عمر***در کف غصه مینداز گریبان کسی

بشکند پشت ترا قهر خدا روز جزا***گر گسستی به جهان رشتۀ ایمان کسی

نیلی از سیلی کین عارض طفلان تو نیست***تا که آزرده نسازی رخ طفلان کسی

خویش را جلوه گر از نور و ضیا ساز چو مهر***تا شوی ماه فروزان بشبستان کسی

سعی کن گوهر دانش ز یم علم برآر***تا که عاجز نشوی در بر عرفان کسی

ضامنا اهل درایت همه تحسین گویند***ز استماع سخن طبع خوش الحان کسی

خانمان سوز تو هرگز نشود آه کسی***گر نباشی ز ستم دشمن و بدخواه کسی

روزی از روزی خود شام به بی شامی ده***تا بحق تو بحق ره نبرد آه کسی

تا ابد روز تو چون مهر فروزنده شود***گر شبی را ز ره مهر شوی ماه کسی

هیچ گه بهر کسی چاه مکن از ره کین***تا نیفتی همۀ عمر تو در چاه کسی

ص:241

گر بخواهی گل گل خانه عشاق شوی***سعی کن تا نشوی خار سر راه کسی

تا هواخواه تو باشد دو جهان لطف خدای***باش از راه وفا یار و هواخواه کسی

سعی کن کز اثر بخت بلندت همه عمر***نگسلانی به جهان رشته کوتاه کسی

بندۀ خالق خود باش و از این راه طلب***آنچه را می طلبی از در درگاه کسی

دولت فقر ز حق خواه چو ضامن که بدهر***خویشتن را ندهی رنجه پی جاه کس

زاهد از کبر چو پیمانه چه دلخون باشی***باش هشیار که مست از می گلگون باشی

همچو حر با ز ره مهر بماه رخ دوست***بایدت صبح و مسا واله و مفتون باشی

پافشاری کن و با سر بره عشق شتاب***گر پی لیلی مقصود چو مجنون باشی

قوت دل خون جگر ساز چو یاقوت ز جان***تا بدریای سخن لؤلؤ مکنون باشی

در بر اهل ادب دعوی دانش ز تو نیست***مگر از علم سراسر همه جیحون باشی

دردل از جان چو صدف گوهر دانش پرور***تا که سر تا بقدم جوهر مضمون باشی

تا صدف وار گهر بار ز مرجان کردی***سعی کن کزیم عرفان همه مشحون باشی

ضامنا گوئی اگر شعر بسیک حافظ***هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

سوزدم از پای تا سر سوز دردم تا بکی***با سپاه درد و محنت هم نبردم تا بکی

چون سمندر ز آتش غم سوز و سازم تا کجا***می ندانم خو کنم با سوز دردم تا بکی

همچو نی شور و نوا سازم بعالم تا کجا***ساز افغان را نمایم ساز هر دم تا بکی

موی اسود باید ابیض سازم از غم تا کجا***نیلی از سیلی شود رخسار زردم تا بکی

در فراق وصل جانان دل پریشم تا کجا***جای پا باسر در این ره ره نوردم تا بکی

همچو گرد کاروان وامانده گردم تا کجا***گرد عالم گردباد آسا بگردم تا بکی

ص:242

همنشین با دود آه و سیل اشگم تا کجا***گرم تر از نار دوزخ آه سردم تا بکی

نقد هستی را چو ضامن پاک بازم تا کجا***در غمار عشق ایدل محو نردم تا بکی

براه میکده افتاد دیده ام لب بامی***دو ماه یگشبه دیدم بیک فروغ تمامی

چنان بدام خط و خال او فتادم من***که مرغ پی پر و بالی برای دانه بدامی

گشود چشم سیه مست خود خمارآلود***گذشتم از سر تنگ و سبو و شیشه و جامی

نهال قامت سروش بدیدم و گفتم***گمانم آنکه قیامت بپا نموده قیامی

ز بعد آنکه شدم محو و مات رخسارش***سرودمش ز دل و جان در آن میانه سلامی

من گدای حزین گفتمش که ای شاها***تو شاه کشور حسنی و یوسفت چو غلامی

در این زمانه دگر (ضامن) از چه غم داری***به حالتی که تو را هست مهر ماه تمامی

تو که از کمند گیسو همه را بدام داری***ملکی مهی ندانم تو صنم چه نام داری

چه دهم رخ تو نسبت به فروغ ماه گردون***که دو ماه اول مه به مه تمام داری

نروی بسیر بستان نکنم نظر به سروری***که تو ام بسرو قامت همه دم قیام داری

تو به من بگفتی ای جان کشمت به تیر مژگان***به همین خوشم که اکنون سر انتقام داری

به جز از تو نیست نازم که کنی تو بی نیازم***چه شود که سرفرازم بر خاص و عام داری

متحیرام چه گویم که تو گاه درفشانی***دو هزار وحی منزل به یکی کلام داری

من بینوا که باشم که کنم غلامیت را***تو که خیل شهر یاران بدرت غلام داری

تو که کفر زلفت ای مه زندم ره دل و دین***دگر از چه بهر قتلم تو بکف حسام داری

دل مبتلای (ضامن) شده فارغ از دو عالم***که تواش بزلف پر خم همه دم بدام داری

ص:243

خال هندویت سپندیست بمجمر داری***فی المثل یا که خلیل است در آذر داری

خرمن هستیم از داغ همان خال بسوخت***کش تو او را بلب چشمۀ کوثر داری

هر دو لعل لب تو آب حیاتست مگر***کز پیش صبح و مسا خضر و سکندر داری

می رباید ز کفم باد اجل خرمن عمر***یکنفس گر نظر خود تو ز من برداری

زورق عمر مرا بیم ز طوفان نبود***تا بدریای کرامات تو لنگر داری

راه افغان من از آتش دل سوخته است***تا کی این داغ روا بر من مضطر داری

در جهان خرم از آنم که تو در روز جزا***جلوۀ شمس و قمر تابش اختر داری

یا علی مدح تو را پیشه نمودم همه دم***تا که آسوده مرا در صف محشر داری

ضامن از جان سرو پا ز آتش دل سوختۀ***گوئیا جای در آذر چه سمندر داری

تا بدنیا مایلی کی یاد عقبا میشوی***گر ز صورت بگذری آگه ز معنا میشوی

گر ز سر بیرون کنی بخل و حسد فسق و فجور***وانگهی در ملک عالم اهل تقوا میشوی

گر عصای خویش سازی اژدها بی خضر راه***کی در این ظلمات عالم همچو موسی میشوی

چون شناگر نیستی پایابت از کف میرود***ماهیان را طعمه اندر قعر دریا میشوی

تا که آگه نیستی ز احوال خود امروز را***کی دگر واقف از آن اسرار فردا میشوی

تا تونی پرده از اسرار مردم بر مدار***کآقبت آید ترا روزیکه رسوا میشوی

دستگیری کن ز پا افتاده را ز جان و دل***بهر هنگامی که اندر گور تنها میشوی

لب فرو بند از سخن ضامن تو با این طبع خام***کی در عالم بی عمل از علم دارا میشوی

ای توانا ناتوان را بایدت یاری کنی***نی که از بیداد خود بر وی ستمکاری کنی

گر نمیگیری ز جان دست ز پا افتاده را***از چه آخر خون دل از دیده اش جاری کنی

ص:244

در خراب آباد عالم کاخ زرین بهر خویش***غافل از درماندگان تا چند معماری کنی

گر دل ویران مردم سازی آباد از کرم***به که صد مسجد بنا از بهر دین داری کنی

گر بخواهی نازل آید بر تو وحی کردگار***همچو موسی بایدت از طور دل زاری کنی

تا که اسرارت نسازد فاش ستار العیوب***عیب مردم در جهان باید که ستاری کنی

در جزا از راه یاری (ضامنا) یارت علی است***گر در این عالم یتیمی را تو غم خواری کنی

لاله سان دارم بدل داغ از غم جانانه ای***جغدوش دارم مکان در گوشۀ ویرانه ای

سر نسایم در جهان بر آستان سیم و زر***تا گهر ریزم بدامان در غم جانانه ای

حلقۀ زنجیر زلفش کرده یغمای دلم***کاین چنین دارم به عالم حالت دیوانه ای

در فراق چشم مستش با هزاران درد و غم***هر دم از خون جگر پر میکنم پیمانه ای

تا به صحرای غمش سر گشته ام چون گردباد***کی چو بلبل سازم اندر باغ و بستان لانه ای

بارها با عقل گفتم شرط وصل یار چیست***گفت بنگر پای شمعی کشتۀ پروانه ای

چون گدایان عور و عریانم مبین (ضامن) بدهر***دارم اندر هر دو عالم خلعت شاهانه ای

ببند راه سرشگم بتا به لب خندی***گشای لعل لب از هم که بهتر ازقندی

رقیب میزندم طعنه روز و شب جانا***که از چه بر سر کوی بتان تو پا بندی

گذشتم از حرم و کعبه و کنشت ای دوست***من آن نیم که بگیرم ز زاهدان پندی

به لب رسید ز عشق تو جان شیرینم***چه رشته ایست بگردن مرا تو افکندی

توئی که از خط و خال و دو زلف مشگینت***به شهر حسن و لطافت مرا خداوندی

شود بدار جهان نقل مجلس عشاق***ز ضامن این غزل نغز گر تو بپسندی

ص:245

ایکه خواهی در دو عالم خویشرا ایمن کنی***باید از نور حقیقت طور دل روشن کنی

عقل را ظلم است بنمائی غلام نفس دون***خاتم جم از چه در انگشت اهریمن کنی

کشتی عقل است بر ساحل رساند مرد را***پس چرا با خویشتن این دوست را دشمن کنی

چونکه اندر مزرع دنیا فشانی دانه ئی***حاصل آن کشته را وقت درو خرمن کنی

کی دگر خوفی ز رهزن باشدت در هر طریق***گر بجای پای با سر طی ره ذوالمن کنی

نار دوزخ چون خلیل آید ترا برداًسلام***گر بدل حب علی را یکسر سوزن کنی

گر ز دنیا با ولای ضامن آهو روی***در جزا و را چو ضامن بهر خود ضامن کنی

ای فلک تا چند میخواهی که آزارم کنی***من گل گلزار عشقم کی توان خوارم کنی

همچو ابلیس ای فلک از بسکه هستی حیله باز***ترسم آخر بار جرم خلق را بارم کنی

عقل را پابند نفس دون نکردم لحظه ئی***تا تو نتوانی دمادم رخنه در کارم کنی

لب فرو هرگز نبندم در طریق عاشقی***گر چه منصور از ره کین بر سر دارم کنی

درد عاشق را بغیر از مرگ درمان کی بود***نسخه ننویس از برایم زانکه بیمارم کنی

پای تا سر دردل از جان دارم عشق یار را***کی توانی در جهان سرگرم اغیارم کنی

من غلام حیدر دلدل سوارم ای فلک***من حماری نیستم کز کین تو افسارم کنی

نیست در بازار ضامن جز متاع عاشقی***مشتری چون نیستی کی رو ببازارم کنی

ص:246

 

«رباعیات»

اشاره

همچو صنعان شدم ز سر تا پا***مات و مبهوت آن بت ترسا

تا شدم آشنای آن دلیر***دل بریدم ز جمله تنها

سحر در خواب دیدم یار دلجو را***لبش بر خود گرفته خال هندورا

از آن ترسم نماید عالمی مجنون***مه من گر نماید طاق ابرو را

الا ای دل مشو پابند دنیا***که باید عاقبت شد سوی عقبا

مشو ایمن ز کید و مکر ایام***که در او مهربانی نیست اصلا

یا رب بحق احمد مختار و حیدرا***یارب بحق فاطمه دخت پیمبرا

یارب بحق خون حسین و حسن ببخش***ما را ز لطف بیحد خود روز محشرا

سقای تشنگان خلف شاه شیخ و شاب***لب تشنه شد شهید چو ا زکین کنار آب

از جان و دل بدهر ز سر تا بپا مرا***چون لاله داغ اوست همی تا صف حساب

سرور مردان عالم حیدر است***لنگر عرش و ولی داور است

آن شهی کز ضربت شمشیر او***مادحش روح الامین تا محشر است

کسی کز جان غلام هشت و چار است***کجا دیگر برنج و غم دچار است

کسی کز ساغر ایشان خورد می***به دنیا و به عقبا رستگار است

ز احمد تا احد یک میم راه است***چه میم آن میم که عالم را پناه است

کسی آگه نشد ز اسرار آن میم***علی دانا محمد هم گواه است

ص:247

سلطان جن و انس علی شیر داور است***لنگر بعرش خالق و بر فرش زیور است

آنخسرویکه دوش نبی جای پای اوست***مدحش به هل اتی ز خداوند اکبر است

شهنشاهی که پیر جبرئیل است***بعرش و فرش رحمانی کفیل است

بظلمات جهان چون خضر و الیاس***ره دین محمد را دلیل است

دانی ز چیست عرصۀ گیتی پر از صفاست***میلاد با سعادت عباس باوفاست

شاهیکه صد هزار سلیمان بدون شک***بر درگه جلال و مقامش کم از گداست

مولد شاهی ز لطف حق بعالم شد پدید***کاین چنین شاهنشهی چشم فلک هرگز ندید

گر نبودی لطف او ما را نبودی آرزو***گر نبودی جود او ما را نپیمودی امید

مولد سلطان خوبان است و ما را روز عید***چشم گردون تا کنون هرگز چنین عیدی ندید

تا قیامت خلق عالم غرق وجود و شادیند***زین نکو مولود فرخ فال و زین عید سعید

در مه ذیقعده بدری چون هلالی شد پدید***کافتاب از شرم رویش پرده بر عارض کشید

عید مولود رضا آمد که از الطاف او***تا صف محشر بود هر روز ما را روز عید

سلام من بجمال محمد محمود***سلام من بعلی سر خالق معبود

سلام من بشبیر و شبر دو فخر بتول***سلام من پس از ایشان به بندگان ودود

دست من و دامان خداوند ودود***دل بردگری نبندم الا معبود

دارم بحضورش سر تسلیم فرود***دم میزنم از حمد شه غیب و شهود

المنه لله که ز الطاف خداوند***گشتیم درین نیمه شعبان خوش و خرسند

طی شد شب هجران و کنون صبح وصال است***چون مهدی موعود ز رخ پرده برافکند

سرای ملک جهان زیب وفر گرفت امروز***لقای حق چو ز خود پرده برگرفت امروز

امام مهدی قائم علیه السلام چو آمد از نرجس***ملک ز مولد او بال و پر گشود امروز

ص:248

ز بسم الله ساز طبع خویش چون ناقوس***ز رحمان رحیمم هست بر سر چتر چون نطاوس

سلام و عشق و رخصت گویم و فرصت طلب سازم***که چون بلبل شوم گویا بذکر قادر قدوس

خضری که غلامش بود اسکندر و الیاس***در هر دو جهان هست یقین حضرت عباس

دریاری دین کرد چو دست و سرش ایساز***از جان و دل آدم زندش بوسه بکریاس

مرا مهر حیدر بدل هست و بس***که حاجت ندارم من از هیچکس

ز محشر ندارم دگر خوف و بیم***ولای علی باشدم دادرس

 

زاهد از راه ریا خرقه تزویر مپوش***دهمت پند شنو از من و میدار بگوش

در مصلای عبادت ز سر صدق برو***تا چو مردان خدا آیدت از غیب سروش

ساقی می دو ساله بیاور بصبح و شام***تا از مه دوهفته بگویم سخن مدام

ماهی که مهر او بدل از جان خریده ام***شاهی که بر غلام درش گشته ام غلام

ما که در جهان هر دم گرم آه و افغانیم***نوگلان وحدت را بلبل خوش الحانیم

راه عشق ایشان را جای پا بسر پوئیم***الحق از دل و از جان پیروان ایشانیم

ساقیا پیما بمن می دمبدم***لوح دل را پاک کن از زنگ غم

این می سرشار را از دست تو***میچشم تا غم رود سوی عدم

آرزو دارم نگردم در جهان رسوای خلق***زانکه سر عاشقی را کرده ام حاشای خلق

جز بدل با کس نگفتم در جهان اسرار عشق***ترسم آخر دل کند اسرار من رسوای خلق

سرور تشنه لبان دید که عباس جوان***لعل خشگیده فتاده است لب آب روان

آنزمان گشت پریشان و چنین کرد بیان***مرگ عباس جوان پشت مرا کرده کمان

زمین و زمان گشته در زیب و زین***ز مولود سلطان عالم حسین

تولد شد از بنت ختمی مآب***مه برج دین خسرو خاف و غین

ص:249

ای تهی از علم رو دانش بجو***کمتر از همنوع خود غیبت بگو

در کتاب حق چنین بنوشته است***گل شیئی هالک الا وجهه

ساقیا پیما به من پیمانه ای***لطف کن بر عاشق دیوانه ای

از خم وحدت میم ده تا شوم***مدح خوان خسرو فرزانه ای

ای ریزه خوار خوانت از ماه تا بماهی***از بهر ما گدایان غیر از تو نیست شاهی

روشن روان ما کن از نور ماه رویت***چون در سپهر عالم نبود بجز تو ماهی

ضامن از آتش دل جامه بجان دوخته ئی***روز و شب شمع صفت شعله بر افروخته ئی

همچو پروانه ز پا تا بسرت سوخت بگو***این روش را زکجا وز که بیاموخته ئی

 

«رباعیات به آهنگ دشتی»

فلک هر دم کند بر ما ستم را***مخالف مینوازد ساز غم را

بیاور ساقیا از مهربانی***خمار آلوده گان را جام جم را

چو دلبر زلف پرچین را دهد تاب***شوم بی طاقت و بی صبر و بی تاب

مه روییش عیان گردد چو از مهر***شب ما را کند از جلوه مهتاب

مرا ساقی بیاور باده کوپ کوپ***که تا نوشم من لب تشنه لپ لپ

کجا از یک دو ساغر میشوم مست***بیاور خم خم و پیمای کوپ کوپ

شب از گیسوی دلبر دل رها نیست***سحر آهم ز هجرانش جدا نیست

چه روز آید بیاد ماه رویش***دو چشمم جز بخورشید سما نیست

مرا با مردم دنیا چه کار است***چو از جان در دل من مهر یار نیست

همان یاری که در دنیا و عقبا***بشهر شرع احمد شهر یار است

ص:250

فلک اف باد بر این رسم و رایت***که ایمن کسی نباشد از جفایت

تو با ما کینه دیرینه داری***که میسوزیم ما یکسر بپایت

بتی دارم که بی مثل و قرین است***نهال قامتش خلد برین است

رخ مهر آفرینش را دو عالم***سزاوار هزاران آفرین است

بتی دارم که با گل هم قرین است***دو صد بلبل مدامش همنشین است

ز جان پا تا بسر در هر دو عالم***مرا مهرش بخون دل عجین است

بتی دارم که در عالم تمیز است***بکریاس درش مریم کنیز است

بدنیا و بعقبا نزد جانان***خود و اهل و عیال او عزیز است

چه دارم تا گذارم بهر وارث***بغیر از غم ندارم بهر وارث

در این صحرا بجز تخم محبت***دگر بزری نکارم بهر وارث

تو که داری ز طاها بر سرت تاج***نظر کن بر من مسکین محتاج

از بس آه و فغان کردم بعالم***چو شب گردیده روز روشنم داج

چه خوش باشد ز دست غم کنم کوچ***از این عالم بآن عالم کن کوچ

چو در دل دارم از جان مهر حیدر***بگلزار ارم یکدم کنم کوچ

بکف دارم بشب از باده مصباح***که روشن سازدم ز اسرار الواح

می عشق علی را هر که نوشد***بقفل گنج غم آورده مفتاح

دلم را دلبری خون کرده از رخ***دهم جان گر بگیرد پرده از رخ

بمیدان ملاحت آن پری زاد***ز خوبان گوی چوگان برده از رخ

مرا بر لاله هر دم ژاله آید***چو نی از استخوانم ناله آید

بآذر چون سمندر لانه سازم***چو دلبر را بلب تب خاله آید

ص:251

چو طبعم در فغان چون بلبل آید***بشور از این نوا صد صلصل آید

بجان دارم چو مهر لاله روئی***مرا از باغ دل بسوی گل آید

مرا چون نی نوا از دل برآید***بلب جان آمدم کی دل برآید

ز هجران گل رویش چو بلبل***صد افغان از من بی دل برآید

هزارن تیر کین گر بر من آید***کجا بر من گزند از دشمن آید

بجز دین نبی هرگز مپندار***که سر در خط فرمان ضامن آید

کسی کز جان غلام مرتضی شد***ز سر تا پا دلش غرق صفا شد

بدنیا و بعقبا همچو ضامن***یقین دارم که فارغ از بلا شد

الهی بر تو دارم چشم امید***ترحم جز تو از کس دیده نادید

شود مور از سلیمان پر چشم تر***اگر از خرمنت یک خوشه برچید

بتی دارم که در عالم نباشد***به هر جا پا گذارد غم نباشد

به ابر زلف پرچین طلعت او***ز مهر و ماه و اختر کم نباشد

خوشا آنانکه هرگز غم ندارند***بعشق زلف دلبر جان سپارند

به پا گردد چو هنگام قیامت***پی دیدار جانان سر برآرند

خوشا آنان که یک دلبر گرفتند***ز خوبان جهان دل بر گرفتند

پی دیدار جانان جان سپردند***حیات جاودان از سر گرفتند

دل از گیسوی دلبر شکوه دارد***که جانان یک نظر بر ما ندارد

اگر یکشب ببینم روی ماهش***ز ابر دیدگان دلخون نبارد

دو عناب لبت بیچاره ام کرد***ز شهر خویشتن آواره ام کرد

شرار آتش عشق تو هر دم***اثر بر این دل صد پاره ام کرد

ص:252

نویسم با غم بسیار کاغذ***فرستم جانب دلدار کاغذ

دهم پیک صبا را کز ره لطف***ببر از من بسوی یار کاغذ

دو ابروی کحت همچون دو خنجر***مرا بر دل زند هر لحظه نشتر

دو آهوی دو چشمت جون دو اژدر***پی قتلم مهیا گشته یکسر

چه سازم کز فراق روی دلبر***پریشان گشته ام چون موی دلبر

معاذ الله که دست از وی بدارم***نبینم تا خم ابروی دلبر

شدم بیمار عشق نرگس یار***باین دردم من محزون گرفتار

ندارد عاشق بیچاره درمان***بغیر از لعل شکر بار دلدار

ز هجر یار سیم اندام طناز***بغم گردیده ام هر لحظه دمساز

از این ره نوجوانی کرده ام پیر***مرا اینسان بانجام آمد آغاز

الا ای آنکه در عالم روی کژ***چو کژدم تا کجا هر دم روی کژ

چو سرو از راستی شوشاد و خرم***چرا چون تاک دائم خم روی کژ

به پیش من جهان یکسر بود ژاژ***در این ویرانه گنج زر بود ژاژ

بجان و دل مرا غیر از سنن نیست***اگر باشد ز پا تا سر بود ژاژ

ز داغ لاله روئی دارم الماس***که صد اسکندرش باشد بکریاس

بظلمات خطش از خضر خالش***همی آب بقا میجوید الیاس

کنم از چرخ دو هر لحظه تشویش***که دارد بس ستم در گردش خویش

برد گرگ اجل زین گله هر دم***ز صحرای جهان گه بره گه میش

بجانان تا شدم عاشق ز اخلاص***شنیدم طعنه ها از عام و از خاص

ببستم سیم دل بر تار مویش***چو سر تا پای مویش گشته رقاص

ص:253

دلم را بده ئی جانا ز عارض***مرا بنموده ئی شیدا ز عارض

شب تار مرا چون روز روشن***پر از نور و ضیاء بنما ز عارض

لباسی بهر من آورده خیاط***که روز از شب نمیدانم ز نشاط

طبیب درد من تا اشگ چشم است***چه حاجت بر فلاطون و بسقراط

من از غم میکنم اندر جهان حظ***نه تنها میکنم ز آه و فغان حظ

ز رنج و محنت اندر هجر جانان***بعالم میکنم در هر زمان حظ

ز هجران تو سوزانم چنان شمع***ز غم هر لحظه گریانم چنان شمع

دمی از راه لطف و مهربانی***بیا بنگر گدازانم چنان شمع

نگارا کی مرا باشد سر راغ***نخواهم جز گل روی تو از باغ

ز هجر غنچه لعل لب خویش***نهادی لاله آسا بر دلم داغ

سزد ساقی سر مست از می صاف***لبالب ساغرم سازد ز الطاف

از آن می نوشم و گویم ضامن***مزن از علم و دانش بی عمل لاف

الا ای شاه انفس ماه آفاق***ز انفاس دمت کن بر من انفاق

عیان کن ماه رخ از مهربانی***کی حر با گشته بر خورشید مشتاق

شب و روز و مه و سال از سر خاک***رود آه و فغانم تا به افلاک

ز هجران همان سرو خرامان***نهال قامتم گردیده چون تاک

کنم جاری دو صد جیحون زهر رگ***ز دست غم ببارم خون ز هر رگ

ز داغ لاله روئی غنچه لعلی***جهان را سازمش گلگون ز هر رگ

چو جمع دل پریشانها بهر حال***ز دست غم ندارم حال و احوال

قد سرو الف آسای من گشت***بزیر بار غم چون تاک و چون دال

ص:254

کمند زلف دلبر بسته پایم***نمیدانم ز دستش کی رهایم

بدل هرگز ندارم آرزوئی***که جانان را سزاوار فدایم

ز سیب غبغبت بوئی شنیدم***ز هر سیبی چنین بوئی ندیدم

پشیمانم چرا از چین و تاتار***عبیر و عنبر سارا خریدم

من از دنیای دون مهری ندیدم***گلی از گلستان او نچیدم

بهر گلشن که رفتم پای هر گل***هزاران خار و خس یکباره دیدم

بسی گشتم سراسر گرد عالم***ندیدم با وفائی بهتر از غم

نجستم بر جراحات دل خویش***بغیر از اشگ چشمم هیچ مرهم

ندانم درد دل را با که گویم***شفای جان بعالم از که جویم

چه خوش باشد ره حق از دل و جان***بجای پا بسر هر دم بپویم

کجا از فیض لطف شاه مظلوم***شوم در روز رستا خیز محروم

چو از منقار طبعم همچو طوطی***شکر ریزم بمدح چارده معصوم

مرا لیلی وشی بنموده مجنون***که از جانم ز سر تا پای دلخون

بغیر از هر دو عناب لب یار***ندارد عاشق بیچاره معجون

شنیدم از لب جانبخش جانان***بآهنگ حجازی صوت قرآن

ز شور لعل شیرین پیش پایش***بفکندم دین و دل را از سر جان

الا ای یار گل رخسار دلجو***ندیدم همچو تو سروی سخنگو

ندارد لاله زار باغ رضوان***گلی همچون گل روی تو خوشبو

طبیبی کز غمش گل خوار گشته***دلم از داغ او بیمار گشته

دو ابروی کجش چون تیغ حیدر***پی قتلم یقین خونخوار گشته

ص:255

در این هنگام که دیوان آقای محمود وزنه متخلص به ضامن اصفهانی بزیور طبع آراسته گردید لازم دانستم تاریخ این کتاب را در چند شعر زیر بمصرع آخر بگنجانم

سید عباس حسینی

هر که شد اندر جهان مست از می جام علی***مژده رحمت شنید از لعل بسام علی

عشق را نازم که چون در خانۀ سرپا نهد***مرغ دل را افکند از شوق در دام علی

در حقیقت فاش گویم کیست عاشق چیست عشق***آتش دل عشق و ضامن عشق نام علی

ایکه خواهی پی بری بر معنی شرع رسول***کن چو ضامن در گوش خویش احکام علی

آنکه اندر آتش دل گفته از یا تا الف***حمد حق نعت محمد صلی الله علیه و آله و سلم مدح اکرام علی

آنکه در ملک سپاهان زنده کرد عظم زمیم***با دم جانبخش و یمن عشق و اقدام علی

ز آتش دل مشعل فرهنگ را روشن نمود***فی المثل شرع نبی را برق صمصام علی

خواستم تاریخ چاپ آتش دل از خرد***جبرئیل فکرتم فرمود ز الهام علی

زد رقم کلک حسینی در مه شمسی و گفت***ملک دل بنمود احیا ضامن از نام علی

 

ص:256

منتشر کردم کتابی در جهان عهد شباب***همت پیر خرد در مدح آل بوتراب

گشته ام شرمنده و دارم تشکر از صغیر***زانکه الحق کرد بر من او ز دانش فتح باب

در طریق قاف دانش این سخن سنجیده ام***طبع او عنقا و طبع من کم از بال ذباب

سالها عصی ز راه لطف بودی رهبرم***لطف حق یار و معینش در صف یوم الحساب

وزنه و مسعودی از طبع روان خوش گفته اند***هر دو تغریض کتابم از ره و رسم ثواب

گفته تاریخش حسینی خواهم از حق در جزا***شافعش ام الکتاب و یاورش ختمی مآب

ز اتحاد و کوشش مشتاقی روشن روان***در صفاهان جمیع شد این گنج پر در خوشاب

عذر خواهد ضامن از دانشوران نکته سنج***گر توارد یا قصوری یافت شد در این کتاب

 

غلطنامه

صفحه *** سطر *** غلط *** صحیح

2***1***زر***ذر

6***15***طپید***بدید

9***14***یا***پا

9***18***جون***خون

10***9***تپه***تیه

12***18***و*** -

13***11***و*** -

16***4***کو***که او

17***12***خواست***یافت

18***15***شریفش***عطایش

23***7***سر***بر

28***1***فرمان***قربان

28***9***بسیر***سیر

30***12***و*** -

31***15***وصلش***هجرش

33***3***آمد***آید

35***15***نای***عزای

46***1*** براه***بنام

85***4*** - ***و

119***1***و***ر

130***4***بیش***پیش

130***15***اوصات***اوصاف

140***10***و*** -

140***10***نسل***طبع

142***17***ختم***حتم

209***3***ز ماهی***روان اشگم بماهی آه را

243***14***نروی***نروم

247***20***گشود***گرفت

پایان                          قبلی

گزینه ی اشعار: سیمین بهبهانی2

 


 


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 467
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,378
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,256
  • بازدید ماه : 15,467
  • بازدید سال : 255,343
  • بازدید کلی : 5,868,900