فوج

گزینه ی اشعار: سیمین بهبهانی1
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

گزینه ی اشعار: سیمین بهبهانی1

گزینه ی اشعار: سیمین بهبهانی

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهبهانی، سیمین، 1306 - 1393.

عنوان و نام پدیدآور : گزینه ی اشعار/ سیمین بهبهانی.

مشخصات نشر : تهران: مروارید، 1367.

مشخصات ظاهری : 248 ص.

شابک : 1050ریال ؛ 6500 ربال: چاپ پنجم: 964-6026-33-8

یادداشت : چاپ چهارم: 1373.

یادداشت : چاپ پنجم: 1376.

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

رده بندی کنگره : PIR7972/ھ4/ه4آ2 1367

رده بندی دیویی : 8فا1/62

شماره کتابشناسی ملی : م 69-130

زندگینامه

سیمین بِهْبَهانی (زادهٔ 28 تیر 1306 در تهران) نویسنده و غزل سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن های بی سابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) است. سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد. شعر معروف دوباره می سازمت وطن در سال پنجاه و نه توسط وی سروده شد. این ترانه توسط داریوش اقبالی خواننده سرشناس ایرانی اجرا شد.

نغمهٔ روسپی

بده آن قوطی سرخاب مرا

تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش

بده آن روغن ، تا تازه کنم

چهره پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر که مشکین سازم

گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامهٔ تنگم که کسان

تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور که عریانی را

در خَمَش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری

به سر و سینه و پستان بخشم

بده آن جام که سرمست شوم

به سیه بختی خود خنده زنم :

روی این چهرهٔ ناشاد غمین

چهره یی شاد و

فریبنده زنم

وای از آن همنفس دیشب من-

چه روانکاه و توانفرسا بود

لیک پرسید چو از من ، گفتم :

کس ندیدم که چنین زیبا بود !

وان دگر همسر چندین شب پیش

او همان بود که بیمارم کرد :

آنچه پرداخت ، اگر صد می شد

درد ، زان بیشتر آزارم کرد .

پُر کس بی کسم و زین یاران

غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند

لیک جز لحظهٔ کوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی

که کشد دست وفا بر سر من

نه مرا کودکی و دلبندی

که برد زنگ غم از خاطر من

آه ، این کیست که در می کوبد ؟

همسر امشب من می آید !

وای، ای غم، ز دلم دست بکش

کاین زمان شادی او می باید !

لب من - ای لب نیرنگ فروش -

بر غمم پرده یی از راز بکش !

تا مرا چند درم بیش دهند

خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش !

سرود نان

مطرب دوره گرد باز آمد

نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست

شد هماهنگ ناله سازش

پای کوبان و دست افشان شد

دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

تا پشیزی ز جمع بستاند

از سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی یِ او

سور رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز

خنده یی زد به شیخ دستاری

کودکان را به سوی خویش کشید

که : بهار است و عید می اید

مقدمم فرخ است و فیروز است

شادی از من پدید می اید

این منم ، پیک نوبهار منم

که به شادی سرود می خوانم

لیک ، آهسته ، نغمه اش

می گفت :

که نه از شادیَم... پی نانم! ...

مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز

نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می دوم سوی ساز کهنهٔ خویش

که همان نغمه را برآرم از او ...

واسطه

ابرو به هم کشید و مرا گفت

دیگر شکار تازه نداری ؟

اینان ، تمام ، نقش و نگارند

جز رنگ و بوی غازه نداری ؟

دوشیزه یی بیار که او را

حاجت به رنگ و بوی نباشد

وان آب و رنگ ساختگی را

با رنگش آبروی نباشد

دوشیزه یی بیار دل انگیز

زیبا و شوخ کام نداده

بر لعل آبدار هوس ریز

از شوق کس نشان ننهاده

افسون به کار بستم و نیرنگ

تا دختری به چنگ من افتاد

یک باغ ، لطف و گرمی و خوبی

ز انگشت پای تا به سرش بود

دیگر چه گویمت که چه آفت

پستان و سینه و کمرش بود

بزمی تمام چیدم و آنگاه

آن مرد را به معرکه خواندم

مشکین غزال چشم سیه را

نزدیک خرس پیر نشاندم

گفتم ببین ! که در همهٔ عمر

هرگز چنین شکار ندیدی

از هیچ باغ و هیچ گلستان

اینسان گل شمفته نچیدی

زان پس به او سپردم و رفتم

مرغ شکسته بال و پری را

پشت دری نشستم و دیدم

رنج تلاش بی ثمری را

پاسی ز شب گذشت و برون شد

شادان که وه ! چه پرهنری تو

این زر بگیر کز پی پاداش

شایان مزد بیشتری تو

این گفت و گو نرفته به پایان

بر دخترک مرا نظر افتاد

زان شکوه

ها که در نگهش بود

گفتی به جان من شرر افتاد

آن گونه گشت حال که گفتم

کوبم به فرق مرد ، زرش را

کای اژدها ! بیا و زر خویش

بستان و باز ده گهرش را

دیو درون نهیب به من زد

کاین زر تو را وسیلهٔ نان است

بنهفتمش به کیسه و بستم

زیرا زر است و بسته به جان است

افسانهٔ زندگی

همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک

خنجرم ، آبداده از زهرم

اندکی دورتر ! که سر تا پا

کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

لب منه بر لبم ! که همچون مار

نیش در کام خود نهان دارم

گره بغض و کینه یی خاموش

پشت این خنده در دهان دارم

سینه بر سینه ام منه ! که در آن

آتشی هست زیر خاکستر

ترسم آتش به جانت اندازم

سوزمت پای تا به سر یکسر

مهربانی امید داری و ، من

سرد و بی رحم همچو شمشیرم

مار زخمین به ضربت سنگم

ببر خونین ز ناوک تیرم

یادها دارم از گذشتهٔ خویش

یادهایی که قلب سرد مرا

کرده ویرانه یی ز کینه و خشم

که نهان کرده داغ و درد مرا

یاد دارم ز راه و رسم کهن

که دو ناساز را به هم پیوست

من شدم یادگار این پیوند

لیک چون رشته سست بود ، گسست

خیرگی های مادر و پدرم

آن دو را فتنه در سرا افکند

کودکی بودم و مرا ناچار

گاه از این ،گاه از آن ، جدا افکند

کینه ها

خفته گونه گونه بسی

در دل رنجدیدهٔ سردم

گاه از بهر نامرادی ی خویش

گه پی دوستان همدردم

کودکی هر چه بود زود گذشت

دیده ام باز شد به محنت خلق

دست شستم ز خویش و خاطر من

شد نهانخانهٔ محبت خلق

دیدم آن رنج ها که ملت من

می کشد روز و شب ز دشمن خویش

دیدم آن نخوت و غرور عجیب

که نیارد فرود ، گردن خویش

دیدم آن قهرمان که چندین بار

زیر بار شکنجه رفت از هوش

لیک آرام و شادمان ، جان داد

مهر نگشوده از لب خاموش

دیدم آن چهرهٔ مصمم سخت

از پس میله های سرد و سیاه

آه از آن آخرین ز لبخند

وای از آن واپسین ز دیده نگاه

دیدیم آن دوستان که جان دادند

زیر زنجیر ، با هزار امید

دیدم آن دشمنان که رقصیدند

در عزای دلاوران شهید

همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک

خنجرم ، آبداده زهرم

اندکی دورتر ! که سر تا پا

کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم

خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش

بر دل خصم خیره بنشانم

آتشم ، آتشم که آخر کار

خرمن جور را بسوزانم

دندان مرده

و دل ، لرزان ، هراسان ، چهره پر بیم

به گور سرد وحشت زا نظر دوخت

شرار حرص آتش زد به جانش

طمع در خاطرش صد شعله افروخت

به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور

زده تاریکی و اندوه شب ، رنگ

نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح

نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ

به نرمی زیر لب تکرار

می کرد

سخن های عجیب مرده شو را

که : با این مرده ، دندان طلا هست

نمایان بود چون می شستم او را

فروغ چند دندان طلا را

به چشم خویش دیدم در دهانش

ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد

که اندیشیدم از خشم کسانش

کنون او بود و گنج خفته در گور

به کام پیکر بی جان سردی

به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار

تواند بود درمان بهر دردی

به دست آرد گر این زر ، می تواند

که سیمی در بهای او ستاند

وزان پس کودک بیمار خود را

پزشکی آرد و دارو ستاند

چه حاصل زین زر افتاده در گور

که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟

زر اینجا باشد و بیماری آنجا

به بی درمانی و سختی بمیرد ؟

کلنگ گور کن بر گور بنشست

سکوت شب چو دیواری فرو ریخت

به جانش چنگ زد بیمی روانکاه

عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت

ولی با آن همه آشفته حالی

کلنگی می زد از پشت کلنگی

دگر این ، او نبود و حرص او بود

که می کاوید شب در گور تنگی

شراری جست از چشم حریصش

چو آن کالای مدفون شد نمودار

دلش با ضربه های تند می زد

به شوق دیدن زر در شب تار

دگر این او نبود و حرص او بود

که شعف و ترس را پست و زبون کرد

کفن را پاره کرد انگشت خشکش

به بی رحمی سری از آن برون کرد

سری کاندر دهان خشک و سردش

طلای ناب بود ... آری

طلا بود

طلایی کز پیش جان عرضه می کرد

اگر همراه با صدها بلا بود

دگر این او نبود و حرص او بود

که کام مرده را ونسرد ، وا کرد

وزان فک کثیف نفرت انگیز

طلا را با همه سختی جدا کرد

سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد

که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟

محک زد زرگر و بی اعتنا گفت

طلا رنگ است و پنداری طلایش

جیب بر

هیچ دانی ز چه در زندانم ؟

دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده

ناگهان سیلی ی سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا

یا کجا دیده گشودم به جهان

که مرا زاد و که پرورد چنین

سر پستان که بردم به دهان

هرگز این گونهٔ زردی که مراست

لذت بوسهٔ مادر نچشید

پدری ، در همهٔ عمر ، مرا

دستی از عاطفه بر سر نکشید

کس ، به غمخواری ، بیدار نماند

بر سر بستر بیماری من

بی تمنایی و بی پاداشی

کس نکوشید پی یاری ی من

گاه لرزیده ام از سردی ی دی

گاه نالیده ام از گرمی ی تیز

خفته ام گرسنه با حسرت نان

گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد

بر بناگوش من و چانهٔ من

داشتم چشم ، که آماده شود

نوبتی شام شبی خانهٔ من

لیک آن پست ، که با جام تنم

می رهید از عطش سوزانی

نه چنان همت والایی داشت

که مرا سیر کند با نانی

با همه بی سر و سامانی خویش

باز چندین

هنر آموخته ام

نرم و آرام ز جیب دگران

بردن سیم و زر آموخته ام

نیک آموخته ام کز سر راه

ته سیگار چسان بردارم

تلخی ی دود چشیدم چو از او

نرم ، در جیب کسان بگذارم

یا به تیغی که به دستم افتد

جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش

سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک ، افسوس

دیرگاهی است که در زندانم

بی خبر از غم ناکامی ی خویش

روز و شب همنفس رندانم

شادم از اینکه مرا ارزش آن

هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست

بفزایند هزاران دگر

در بسته

باز کن ! این در به رویم باز کن

باز کن ! کان دیگران را بسته اند

خستگی بر خاطرم کمتر فزای

زانکه بیش از حد کسانش خسته اند

باز کن ! این در به رویم باز کن

تا بیاسایم دمی از رنج خویش

در همی در کیسه ام شایان توست

باز کن تا عرضه دارم گنج خویش

...

ریزم امشب یک به یک بر بسترت

و آن چه با من پنجه های جور کرد

من به پاداش آن کنم با پیکرت

امشب از آزار کژدم سیرتان

سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام

گفتمت زن لیک تو زن نیستی

رو سوی ماه سیاه آورده ام

دخمه یی در پشت این دهلیز هست

از تو ، وان بیچاره همکاران تو

بر در و دیوار آن بنوشته اند

یادگاری بی وفا یاران تو

باز کن تا این شب تاریک را

 

با تو ای نادیده دلبر ! سر کنم

دامن ننگین تو آرم به دست

تا به کام خویش ننگین تر کنم

باز کن کان غنچهٔ پژمرده را

پایمال عشق کوتاهم کنی

وز فراوان درد و بیماری سحر

یادبودی نیز همراهم کنی

باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن

کاین در محنت به رویم بسته به

درد خود بر رنج من افزون مساز

کاین دل رنجیده ، تنها خسته به

دیدار

چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست

تویی : همرزم من ! هم سنگر من

چه می بینم پس از یک چند دوری

که می لرزد ز شادی پیکر من

تو را می بینم و می دانم امروز

همان هستی که بودی سال ها پیش

درین چشم و درین چهر و درین لب

نشانی نیست از تردید و تشویش

تو رامی بینم و می لرزم از شوق

که دامان تو را ننگی نیالود

پرندی پرتو خورشید ، آری

نکو دانم که با رنگی نیالود

تو را می دانم ای همگام دیرین

که چون کوه گران و استواری

نه از توفان غم ها می هراسی

نه از سیل حوادث بیم داری

غروری در جبینت می درخشد

نگاهت را فروغی از امیدست

تو می دانی ، به هر جای و به هر حال

شب تاریک را صبحی سپیدست

ز شادی می تپد دل در بر من

به چشمم برق اشکی می نشیند

بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج

فرو می بلعدش تا کس نبیند

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد

ناله کرد از رنج بی همبستری

سر ، میان

هر دو دست خود فشرد

از غم تنهایی و بی همسری

رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند

در دل آشفته اش بیدار شد

گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد

روشنی ها پیش چشمش تار شد

آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ

سر کشید و جان گرفت و زنده شد

شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس

چهره اش در تیرگی تابنده شد

دیده اش در چهرهٔ زن خیره ماند

وه ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود

چنگ بر دامان او زد بی شکیب

لیک رویایی خیال انگیز بود

در دل تاریک شب ، بازو گشود

وان خیال زنده را در بر گرفت

اشک شوقی پیش پای او فشاند

دامنش را بر دو چشم تر گرفت

بوسه زد بر چهرهٔ زیبای او

بوسه زد ،اما به دست خویش زد

خست با دندان لب او را ، ولی

بر لبان تشنهٔ خود نیش زد

گرمی شب ، زوزهٔ سگ های شهر

پردهٔ رؤیای او را پاره کرد

سوزش جانکاه نیش پشه ها

درد بی درمان او را چاره کرد

نیم خیزی کرد و در بستر نشست

بر لبان خشک سیگاری نهاد

داور اندیشهٔ مغشوش او

پیش او ، بنوشتهٔ مغشوش او

پیش او ، بنوشته طوماری نهاد

...

وندر آن طومار ، نام آن کسان

کز ستم ها کامرانی می کنند

دسترنج خلق می سوزند و ، خویش

فارغ از غم زندگانی می کنند

نام آنکس کز هوس هر شامگاه

در کنار آرد زنی یا دختری

روز ، کوشد تا شکار او شود

شام دیگر

، دلفریب دیگری

او درین بستر به خود پیچید مگر

رغبتی سوزنده را تسکین دهد

وان دگر هر شب به فرمان هوس

نو عروسی تازه را کابین دهد

سردی ی تسکین جانفرسای او

چون غبار افتاد بر سیمای او

زیر این سردی ، به گرمی می گداخت

اخگری از کینهٔ فردای او

نگاه آشنا

ای شرمگین نگاه غم آلود

پیوسته در گریز چرایی ؟

با خندهٔ شکفته ز مهرم

آهسته در ستیز چرایی ؟

شاید که صاحب تو ، به خود گفت

در هیچ زن عمیق نبیند

تا هیچگه ز هیچ پری رو

نقشی به خاطرش ننشیند

اما ز من گریز روا نیست

من ، خوب ، آشنای تو هستم

اینسان که رنج های تو دانم

گویی که من به جای تو هستم

باور نمی کنی اگر از من

بشنو که ماجرای تو گویم

در خاطرم هر آن چه نشانی است

یک یک ، ز تو ، برای تو گویم

هنگام رزم دشمن بدخواه

بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟

گاه ز پا فتادن یاران

کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟

هنگام بزم ، این تو نبودی

از شوق ، دلفروز و درخشان ،

جان بخش چون فروغ سحرگاه

رخشنده چون ستارهٔ تابان ؟

در تنگی و سیاهی زندان

سوزنده چون شرار تو بودی

آرام و بی تزلزل و ثابت

با عزم استوار تو بودی

اینک درین کشاکش تحقیر

خاموش و پر غرور تویی ، تو

از افترا و تهمت دشمن

آسوده و به دور تویی ، تو

ای شرمگین نگاه غم آلود

دیدی که آشنای تو هستم ؟

هنگام

رستخیز ثمربخش

همرزم پا به جای تو هستم ؟

به سوی شهر

دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست

در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده اش تلاطم رنجی بود

در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد

پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد

دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامهٔ فرزندش

سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام

لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت

صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زندهٔ تابستان

پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب

در کشتزار ، شور به پا می کرد

با جیر جیر دانهٔ گندم را

از ساقه های کاه جدا می کرد

یک سال انتظار پر از امید

پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات

شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل ، سخت

شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر ؟

آن سال های پر برکت چون شد ؟

مالک رسید و برد از او سهمی

وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند

اما یقین به موسم یخبندان

اهل و عیال ، گرسنه می ماند

گویند شهر چارهٔ او دارد

در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست

غم نیست، رنج نیست ولی نان هست

دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست

 

در آفتاب و گرمی بی رنگش

در دیده اش تلاطم رنجی بود

در سینه می فشرد دل تنگش

چرخید در فضا و فرود آمد

پژمرده و خزان زده برگی زرد

بر آب برکه چین و شکن افتاد

دامن بر او کشید نسیمی سرد

از پاره پاره جامهٔ فرزندش

سرما به گرد پیکر او پیچید

بازو کنار سینه فشرد آرام

لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید

دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت

صحرای خفته در غم و خاموشی

بر جنب و جوش زندهٔ تابستان

پاییز داده رنگ فراموشی

یک روز گاو آهن و خرمن کوب

در کشتزار ، شور به پا می کرد

با جی جیر دانهٔ گندم را

از ساقه های کاه جدا می کرد

یک سال انتظار پر از امید

پایان گرفت و کشته ثمر آورد

خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات

شایان نبود آن چه به بر آورد

آفت افتاده بود به حاصل ، سخت

شاید گناه و معصیت افزون شد

گر این چنین نبود چه بود آخر ؟

آن سال های پر برکت چون شد ؟

مالک رسید و برد از او سهمی

وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند

اما یقین بهموسم یخبندان

اهل و عیال ، گرسنه می ماند

گویند شهر چارهٔ او دارد

در شهر کار هست و فراوان هست

آنجا کسی گرسنه و عریان نیست

غم نیست رنج نیست ولی نان هست

فردا سه رهنورد ، ره خود را

سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی

دهقان و

همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام

در پی ، غم گذشتهٔ محنت بار

شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش

می کوفت روی جادهٔ ناهموار

فردا سه رهنورد ، ره خود را

سوی امید گمشده پیمودند

این هر سه رهنورد اگر پرسی

دهقان و همسر و پسرش بودند

در پیش سر نوشت پر از ابهام

در پی ، غم گذشتهٔ محنت بار

شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش

می کوفت روی جادهٔ ناهموار

هدیهٔ نقره

هدیه ات ، ای دوست !دیشب تا سحر

در کنارم بود و با من راز گفت

بی زبان با صد زبان شیرین و گرم

قصه ها در گوش جانم باز گفت

قصه ها از آرزو های دراز

کز تباهی شان کسی آگه نشد

نقل ها از اشک ها کاندر خفا

جز نثار خاک سر در ره نشد

من ، درین نقش و نگار دلفریب

رازتلخ زندگانی دیده ام

چشم های خسته از اندوه و رنج

چهره های استخوانی دیده ام

دیده ام آن کارگاه تیره را

با فضای تنگ دود آلود او

...

رنگ دارد نفرت آور دود او

درد دل ها ناله ها تک سرفه ها

همصدای تق تق ابزار کار

می کند برپا هیاهوی عجیب

سینه سوز و جانگداز و مرگبار

دیده ام آن قطرهٔ خونی که ریخت

بر درخشان نقره یی از سینه یی

پاره یی دل بود و خونش کرده بود

بیم فردایی ، غم دوشینه یی

سایهٔ ترسی به چهری نقش بست

وای ! اگر دانند از بیماریم

کودکان را از کجا

نانی برم

روزگار تنگی و بیکاریم ؟

دیده ام آن طفل کارآموز را

با رخ در کودکی پژمرده اش

گاه ، همچون اخگری سوزان شود

چهر از استاد سیلی خورده ا ش

اشک ریزد اشک دردی جانگداز

زان دو چشم چون دو الماس سیاه

بیم عمری زندگی با درد و رنج

می تراود زان توانفرسا نگاه

آب و رنگ هدیه ات ای نازنین

از سرشک دیده و خون دل است

بازگرد و بازش از من بازگیر

زانکه بهر من قبولش مشکل است

گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف

چشم ظاهر بین سیمین کور بود

وانچه را با چشم باطن دید او

آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود

رقاصه

در دل میخانه سخت ولوله افتاد

دختر رقاص تا به رقص در آمد

گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین

از دل مستان ز شوق نعره برآمد

نغمهٔ موسیقی و به هم زدن جام

قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت

پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج

آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

لرزهٔ شادی فکند بر تن مستان

جلوهٔ آن سینهٔ برهنهٔ چون عاج

پولک زر بر پرند جامهٔ او بود

پرتو خورشید صبح و برکهٔ مواج

آن کمر همچو مار گرسنه پیچان

صافی و لغزنده همچو لجهٔ سیماب

ران فریبا ز چاک دامن شبرنگ

چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب

رقص به پایان رسید و باده پرستان

دست به هم کوفتند و جامه دریدند

گل به سر آن گل شکفته فشاندند

سرخوش و مستانه پشت

دست گزیدند

دختر رقاص لیک چون شب پیشین

شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید

چهره به هم در کشید و مشت گره کرد

شادی ی عشاق خسته را نپسندید

دیدهٔ او پر خمار و مست و تب آلود

مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت

باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز

حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

اوست که شادی به جمع داده همه عمر

لیک دلش شادمان دمی نتپیده

اوست که عمری چشانده بادهٔ لذت

خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده

اوست که تا ناله اش غمی نفزاید

سوخته اندر نهان و دوخته لب را

اوست که چون شمع با زبانهٔ حسرت

رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را

آه که باید ازین گروه ستمگر

داد دل زار و خسته را بستاند

شاید از این پس ، از این خرابهٔ دلگیر

پای به زنجیر بسته را برهاند

بانگ بر آورد ای گروه ستمگر

پشت مرا زیر بار درد شکستید

تشنهٔ خون شما منم ، منم آری

گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

گفت یکی ، زان میان که : دختره مست است

مستی ی او امشب از حساب فزون است

آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم

مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است

باز خروشید دخترک که : بگویید

کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟

کیست که فردا ز خود به خشم نراند

نقد جوانی مرا

چو می رود از دست ؟

کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست

تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟

زندگیم را ز نو دهد سر و سامان

دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟

گفتهٔ دختر ، میان مجمع مستان

بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند

پاسخ او زان گروه می زده این بود

از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند

فوق العاده

نیمی از شب می گذشت و خواب را

ره نمی افتاد در چشم ترم

جانم از دردی شررزا می گداخت

خار و سوزن بود گفتی بسترم

بر سرشکم درد و غم می بست راه

می شکست اندر گلو فریاد من

بی خبر از رنج مادر خفته بود

در کنارم کودک نوزاد من

خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش

بر لب و بر گونه و سیمای او

نقش یاران را کشیدم در خیال

تا مگر یابم یکی مانای او

شرمگین با خویش گفتم زیر لب

با چه کس گویم که این فرزند توست ؟

وز چه کس نالم که عمری رنج او

یادگار لحظه یی پیوند توست ؟

گر به دامان محبت گیرمش

همچو خود آلوده دامانش کنم

ننگ او هستم من و او ننگ من

ننگ را بهتر که پنهانش کنم

با چنین اندیشه ها برخاستم

جامه و قنداق نو پوشاندمش

بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم

زان سپس با نام مینا خواندمش

ساعتی بگذشت و خود را یافتم

در گذرگاهیّ و در پشت دری

شسته روی چون گل فرزند را

با سرشک گرم چشمان تری

از صدای پای سنگینی فتاد

 

لرزه بر اندام من ، سیماب وار

طفل را افکندم و بگریختم

دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار

روز دیگر کودکی بازش خبر

می کشید از عمق جان فریاد را

داد می زد : ای ! فوق العاده ای

خوردن سگ ، کودک نوزاد را

معلم و شاگرد

بانگ برداشتم : آه دختر

وای ازین مایه بی بند و باری

بازگو ، سال از نیمه بگذشت

از چه با خود کتابی نداری ؟

می خرم ؟ کی؟ همین روزها. آه

آه ازین مستی و سستی و خواب

معنی ی وعده های تو این است

نوشدارو پس از مرگ سهراب

از کتاب رفیقان دیگر000

نیک دانم که درسی نخواندی

دیگران پیش رفتند و اینک

این تویی کاین چنین باز ماندی

دیدهٔ دختران بر وی افتاد

گرم از شعلهٔ خود پسندی

دخترک دیده را بر زمین دوخت

شرمگین زینهمه دردمندی

گفتی از چشمم آهسته دزدید

چشم غمگین پر آب خود را

پا پی پا نهاد و نهان کرد

پارگی های جوراب خود را

بر رُخَش از عرق شبنم افتاد

چهرهٔ زرد او زردتر شد

گوهری زیر مژگان درخشید

دفتر از قطره یی اشک تر شد

اشک نه ، آن غرور شکسته

بی صدا ، گشته بیرون ز روزن

پیش من یک به یک فاش می کرد

آن چه دختر نمی گفت با من

چند گویی کتاب تو چون شد ؟

بگذر از من که من نان ندارم

حاصل از گفتن درد من چیست

دسترس چون به درمان ندارم ؟

خواستم تا به گوشش رسانم

نالهٔ خود که : ای

وای بر من

وای بر من ، چه نامهربانم

شرمگینم ببخشای بر من

نی تو تنها ز دردی روانسوز

روی رخسار خود گرد داری

اوستادی به غم خو گرفته

همچو خود صاحب درد داری

خواستم بوسمش چهر و گویم

ما دو زاییدهٔ رنج و دردیم

هر دو بر شاخهٔ زندگانی

برگ پژمرده از باد سردیم

لیک دانستم آنجا که هستم

جای تعلیم و تدریس پندست

عجز و شوریدگی از معلم

در بر کودکان ناپسندست

بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله ها را شکستم

دیده می سوخت از گرمی ی اشک

لیک بر اشک وی راه بستم

با همه درد و آشفتگی باز

چهره ام خشک و بی اعتنا بود

سوختم از غم و کس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود

میراث

آرام بگیر طفل من ، آرام

وین شادی ی کودکانه را بس کن

بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود

بیدردی بیکرانه را بس کن

آرام بگیر ،طفل من ،آرام

آِشفته و بی قرار و دلتنگم

دیوانه و گیج و مات و سرگردان

در ماتم دوستان یکرنگم

امروز دمی کنار من بنشین

بر سینهٔ من بنه سر خود را

بازوی ظریف و خرد رابگشای

در بر بفشار مادر خود را

اشکش بزدا به نرمی انگشت

با دست ظریف خویش بنوازش

با دیدهٔ کنجکاو خود ، بنگر

بر دیدهٔ او ، که دانی از رازش

ای کودک نازنین ، چنین روزی

اوراق کتاب عشق را کندند

اوراق کتاب عشق را آن روز

در آتش خشم وکینه افکندند

ای کودک نازنین

، چنین روزی

بس غنچهٔ عشق و آرزو ، پژمرد

بس غنچهٔ عشق و آرزو را باد

با خود به مزار ناشناسی برد

امروز هزار حیف ! حتی باد

یک لحظه شمیمشان نمی آرد

000

000

ای کودک نازنین ، نمی دانی

کاین درد به جان من ،چه سنگین است

می میرم و ناله بر نمی آرم

لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟

این کینه که خوانده یی ز چشمانم

بر گیر و به قلب خویش بسپارش

از بود و نبود دهر این میراث

از من به تو می رسد .... نگهدارش

ناشناس

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیدهٔ سیاه تو چیست ؟

چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش

چیست این ؟ آتشی ست جان افروز

چیست این ، اختری ست عالمتاب

چیست این ؟ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشی ی تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست

که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست

شوق دارد ، چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد ، چو بوسهٔ مادر

به رخ نازدانه فرزندش

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل زما جدا داری

آه ، ای ناشناس ! می دانم

که زبان مرا نمی دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می خوانی

آغوش رنج ها

وه ! که یک اهل دل نمی یابم

که به او شرح حال خود گویم

 

محرمی کو که یک نفس با او

قصهٔ پر ملال خود گویم ؟

هر چه سوی گذشته می نگرم

جز غم و رنج حاصلم نبود

چون به اینده چشم می دوزم

جز سیاهی مقابلم نبود

غمگساران محبتی که دگر

غم ز تن طاقت و توانم برد

طاقت و تاب و صبر و آرامش

همگی هیچ نیمه جانم برد

گاه گویم که سر به کوه نهم

سیل آسا خروش بردارم

رشتهٔ عمر و زندگی ببرم

بار محنت ز دوش بردارم

کودکانم میان خاطره ها

پیش ایند و در برم گیرند

دست القت به گردنم بندند

بوسهٔ مهر از سرم گیرند

پسرانم شکسته دل ،پرسند

کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟

که ز پستان مهر ، شیر نهد

بر لب شیرخوار خواهر ما ؟

کودکان عزیز و دلبندم

زندگانی مراست بار گران

لیک با منتش به دوش کشم

که نیفتد به شانهٔ دگران

کارمند

مرا امشب ای زن ،دمی همزبان شو

که تا قصهٔ درد خود بازگویم

تو را گویم آن غم که با کس نگفتم

که گر راز گویم به همراز گویم

تو را دانم ای زن گر افتد گزندی

پناهی نداری مگر بازوانم

دریغا ! از این ماجرا شرمگینم

که خود بی پناهم که خود ناتوانم

چه دردی ست ، آوخ ، چه درد گرانی

پی لقمه یی نان ، به هر سو دویدن

بر ناکسان دغل ایستادن

به پای فرومایه مردم خمیدن

بسا روزگاران که طی شد ز عمرم

که با خون دل خنده بر لب نهادم

دریغا که با سفلگی

خو گرفتم

ز بس سفلگان را به پای اوفتادم

رییس است او کارمند ویم من

غلط رفت ! من بندهٔ پست اویم

که غیر از خطایش صوابی نبینم

که غیر از رضایش رضایی نجویم

ندانم خطا ، باز ، از من چه سر زد

که امروز بار دگر خشمگین شد

ز جا جست ناگه، خروشان و جوشان

دو چشمش پر از خون، رخش پر ز چین شد

چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم

پریشان شدم زان همه هرزه گویی

به نرمی نگاهی به هر سو فکندم

000 گرینده از بیم آبرویی

نهانی ز رحم و ز رقت نشانی

به چشمان یاران همکار دیدم

سراپای من شعلهٔ خشم و کین شد

ز دل ناله یی آتشین برکشیدم

لبم باز شد تا به فریاد گویم

چه نازی که این منصب و پایه داری؟

از آن در چنین پایه یی استواری

که از پستی و سفلگی مایه داری

کدامین هنر داری از من فزونتر

مگردزدی و ژاژخایی و پستی ؟

ترا گر نبود این هنرها که گفتم

نبودی در این پایه کامروز هستی

ولی زان همه گفته ها برنیامد

ز لبهای خشکم مگر دود آهی

که دانسته بودم که نان خواهد از من

زن خستهٔ ، کودک بی گناهی

چو دل بسته بودم بدین زندگانی

ز آزادی و بی نیازی گسستم

فرومایگی بین که طبع غنی را

به پای فرومایه مردم شکستم

کنون بهرت آورده ام نان چه نانی

ز خواری و از بندگی حاصل من

خورش گر ندارد مکن ناسپاسی

که آغشته ، ای زن ! به خون دل

من

خون بها

مرکبی از توانگری مغرور

آفتی شد به جان طفلی خرد

طفل در زیر چرخ سنگینش

جان به جان آفرین خویش سپرد

پدر و مادر فقیرش را

خلق از این ماجرا خبر دادند

آن دو بدبخت روزگار سیاه

شیون و آه و ناله سر دادند

مادر از جانگدازی آن داغ

بر سر نعش طفل رفت از هوش

خشک شد اشک دیدگان پدر

خیره در طفل ماند ، لال و خموش

وان توانگر پیام داد چنین

که : به درد شما دوا بخشم

غرق خون شد اگر چه طفل شما

غم چه دارید ؟ خون بها بخشم

وای از این سفلگان که اندیشند

زر به هر درد بی دواست ، دوا

زر به همراه داغ می بخشند

داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟

بار اول ، جواب آن پیغام

بود پیدا که غیر عصیان نیست

لیک معلوم شد ضعیفان را

پنجه با زورمند ، آسان نیست

عاقبت خون بها قبول افتاد

زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود

که به رد عطیه و انعام

طفل را هستی ی دوباره نبود

روزی آن داغدیده مادر را

دوستی بی خبر ز یار و دیار

فارغ از ماجرای محنت دوست

آمد از بهر پرسش و دیدار

نگهی خیره ، هر طرف ، افکند

خانه را با گذشته کرد قیاس

با گلیمی اتاق زینت داشت

روی در بود پرده یی کرباس

در زوایای فقر ، این ثروت

سخت در چشم زن بعید آمد

نگهش زیرکانه می پرسید

کاین تجمل چسان پدید آمد ؟

مادر داغدیده گفتی خواند

که

چه پرسش به دیدگان زن است

کرد دیوانه وار ناله و گفت

وای !این خون بهای طفل من است

فرشتهٔ آزادی

سال ها پیش از این ، فرشتهٔ من

بند بر دست و مهر بر لب داشت

در نگاه غمین دردآمیز

گله ها از سیاهی شب داشت

سال ها پیش از این ، فرشتهٔ من

بود نالان میان پنجهٔ دیو

پیکرش نیلگون ز داغ و درفش

چهره اش خسته از شکنجهٔ دیو

دیو ، بی رحم و خشمگین ،او را

نیزه در سینه و گلو کرده

مشتی از خون او به لب برده

پوزهٔ خود در آن فرو کرده

زوزه از سرخوشی برآورده

که درین خون ، چه نشئهٔ مستی ست

وه ، که این خون گرم و سرخ ، مرا

راحت جان و مایهٔ هستی ست

زان ستم های سخت طاقت سوز

خون آزادگان به جوش آمد

ملتی کینه جوی و خشم آلود

تیغ بگرفت و در خروش آمد

مردمی ، بند صبر بگسسته

صف کشیدند پیش دشمن خویش

تا سر اهرمن به خاک افتد

ای بسا سر جدا شد از تن خویش

نوجوان جان سپرد ومادر او

جامهٔ صبر خویش چاک نکرد

پدرش اشک غم ز دیده نریخت

بر سر از درد و رنج خاک نکرد

همسرش چهره را به پنجه نخست

ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست

زانکه دانسته بود کاین همه رنج

پی آزادی فرشتهٔ اوست

اینک اینجا فتاده لاشهٔ دیو

ناله از فرط ضعف بر نکشد

لیک زنهار ! ای جوانمردان

که دگر دیو تازه سر

نکشد

گمشده

به زیبنده و نازنین کودکی

پلیدان ناکس نظر دوختند

ربودند او را به افسون و رنگ

به ناکس تر از خویش بفروختند

پدر رنج برد و به هر سوی گشت

ز گمگشته اما نشانی ندید

ببارید مادر بسی خون ز چشم

بسی جامه از تاب دوری درید

بر این داستان روزگاری گذشت

پژوهیدن و جستن از یاد رفت

که خویشان گمگشته پنداشتند

که آن نوگل تازه بر باد رفت

در آن ناامیدی در آمد کسی

که دارم ز گمگشته کودک نشان

بتابید از این مژده از نو فروغ

به غمخانهٔ تیرهٔ خامشان

پدر ، شادمان ، همره رهنما

شتابان به دیدار کودک دوید

به بیغوله یی دید فرزند را

چه دیدن ! که ای کاش هرگز ندید

پسر ، لیک چون دختران ، دلفریب

دو رخ پرز گلگونه ، چون دلبران

دو لب بوسه جوی و زنخ بوسه بخش

دو گیسو فروهشته چون دختران

پسر را نگه بر پدر اوفتاد

در آن تیره روزی پدر را شناخت

برافروخت رخسارش از تاب شرم

ولی آشنایی هویدا نساخت

پدر را مگر خوار و ننگین نخواست

که برخورد او با پدر سرد بود

نگاهش ، ولی داستان ها سرود

که جانسوز ، از نغمهٔ درد بود

مرا تا برقصم بر ناکسان

به مشت و به سیلی فرو کوفتند

مرا ، تا بخوانم به بزم خسان

به دشنام و تندی برآشوفتند

به خون دلم ، بر رخ زدند

که سوی فرومایگان رو کنم

مرا خار کردند بستر ، مگر

به همبستری با

خسان خو کنم

پدر خواند افسانهٔ درد را

ز چشمان افسانه پرداز او

دلش خون شد از رنج آن داستان

که انجام او بود ، آغاز او

به او مهر او گفت : چهرش ببوس

از این دام ننگین ، رهاییش ده

دگر باره بیگانه اش کن ز بند

به آزادگی آشناییش ده

به او خشم او گفت : خونش بریز

که این مایهٔ زردی ی روی توست

گواهت به پستی بر دشمنان

همین کودک روسبی خوی توست

پدر خسته جان ، شرمگین ، دردمند

نه یارای مهر و نه پروای خشم

نبینند تا اشک اندوه او

بتابید روی و بگرداند چشم

پسر را همان گونه بر جا نهاد

وز آنجا غمش را به همراه برد

به آن رهنما گفت : فرزند من

نه این است .... او دیرگاهی ست ... مرد

بستر بیماری

همراز من ! ز نالهٔ خود هر چند

چشم تو را نخفته نمی خواهم

یک امشبم ببخش که یک امشب

نالیدن نهفته نمی خواهم

بر مرغ شب ز نالهٔ جانسوزم

امشب طریق ناله بیاموزم

تب ، ای تب ! از چه شعله کشی در من ؟

آتش به خرمنم ز چه اندازی؟

شب ، ای شب ! از سیاهی تو آوخ

من رنگ بازم و تو نمی بازی

مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن

بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن

عمری به سر رسید ، سراسر رنج

حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ

امشب اگر دو دیده فرو بندم

از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ

این

شوخ چشم دختر گل پیکر

فردا که را خطاب کند مادر ؟

راز درون تیرهٔ من داند

این سایه یی که بر رخ دیوار است

این سایهٔ من است و به خود پیچد

او هم ، چو من ، دریغ که بیمار است

آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست

وان گیسوی پریش ، چه نازیباست

پاشیده ام به خاک و نمی دانم

شیرین شراب جام چه کس بودم

بس آرزو که در دل من پژمرد

آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟

در عالمی ز نغمهٔ پر دردم

آشوب دردخیز به پا کردم

حسرت نمی برم که چرا جانم

سرمست از شراب نگاهی نیست

یا از چه روی ، این دل غمگین را

الفت به دیدگان سیاهی نیست

شد خاک ، این شرار و به دل افسرد

وان خاک را نسیم به یغما برد

زین رنج می برم که چرا چون من

محکوم این نظام فراوان است

بندی که من به گردن خود دارم

دیگر سرش به گردن ایشان است

آری ! به بند بسته بسی هستیم

از دام غم نرسته بسی هستیم

همبندهای خسته و رنجورم !

پوسیدنی است بند شما ، دانم

فردا گل امید بروید باز

در قلب دردمند شما ، دانم

گیرم درخت رنگ خزان گیرد

تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد

زن در زندان طلا

مرا زین چهرهٔ خندان مبینید

که دل در سینه ام دریای خون است

به کس این چشم پر نازم نگوید

که حال این دل غمدیده چون است

اگر هر شب میان بزم خوبان

به سان

مه میان اخترانم

به گاه جلوه و پاکوبی و ناز

اگر رشک آفرین دیگرانم

اگر زیبایی و خوشبویی و لطف

چو دست من گل مریم ندارد

اگر این ناخن رنگین و زیبا

ز مرجان دلفریبی کم ندارد

اگر این سینهٔ مرمرتراشم

به گوهرهای خود قیمت فزوده

اگر این پیکر سیمین پر موج

به روی پرنیان بستر غنوده

اگر بالای زیبای بلندم

به بالا پوش خز بس دلفریب است

میان سینهٔ تنگم دلی هست

که از هر گونه شادی بی نصیب است

مرا عار آید از کاخی که در آن

نه آزادی، نه استقلال دارم

مرا این عیش ، از اندوه خلق است

ولی آوخ زبانی لال دارم

نه تنها مرکب و کاخ توانگر

میان دیگران ممتاز باید

زن اشراف هم ملک است و این ملک

ظریف و دلکش و طناز باید

مرا خواهد اگر همبستر من

دمادم با تجمل آشناتر

مپندار ای زن عامی مپندار

مرا از مرکب او پربهاتر

چه حاصل زین همه سرهای حرمت

که پیش پای کبر من گذارند ؟

که او فردا گرم از خود براند

مرا پاس پشیزی هم ندارند

لبم را بسته اند اندیشه ام نیست

که زرین قفل او یا آهنین است

نگوید مرغک افتاده در دام

که بند پای من ابریشمین است

مرا حسرت به بخت آن زن آید

که مردی رنجبر همبستر اوست

چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست

که همکار و شریک و همسر اوست

تو ای زن، ای زن جویندهٔ راه

 

چراغی هم به راه من فراگیر

نیم بیگانه ، من هم دردمندم

دمی هم دست لرزان مرا گیر

ای زن

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی

گویی گل شکفتهٔ دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم

گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو، کی، به لطف سخن گوید ؟

تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار غنچه و گل زاید

ای زن ، تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، آیا کس

کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجستهٔ فرخ پی

در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی

کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی

بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی

تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید

خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما

آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری

شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی

و ز تیغ سینه سوز ،نپروایی

از کینه و ستیزهٔ پی گیرت

دشمن شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود سر و جان بخشی

بر دشمنان گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز فرو خواندی

در گوش مرد نغمهٔ همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما

نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد

بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی

جورم بکش ، به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز

هر سو ، زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت

تقوای مریمی ،دم عیسایی

 

چونان سخن سرای هنرمندت

طوطی ندیده کس به شکرخایی

استاد تو به داتش همچون آب

ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت

بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز سر بلندی و از امروز

صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم

کرسی نشین خانهٔ شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی

در کار خویش آگه و دانایی

ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش

کز تنگنای جهل برون آیی

بند نفاق پای تو می بندد

این بند را بکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان

نام نکو ،به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی

تا خود به پاسخم چه بفرمایی

من با توام

من با تو ام ای رفیق ! با تو

همراه تو پیش می نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام تو ام ، بکش به راهم

همپای تو ام ، بگیر دستم

پیوند گذشته های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری ... نه ! بیشماری

هر سو که نظر کنم ، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبههٔ سخت بی شکستی

زردی ؟ نه ! سفید

؟ نه ! سیه ، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو ، تو با منی هماهنگ

سنگ گور

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت

من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است

در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ،

گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینهٔ من ، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

آنجا و اینجا

آنجا نشسته دخترکی شاداب

با گونه های چون گل نسرینش

لغزیده بر دو شانهٔ او آرام

انبوه گیسوان پر از چینش

زان دیدگان شوخ و سیه ریزد

افسون دلستانی و دلداری

وان لعل نوش بار سخن گوید

از عشق و اشتیاق و وفاداری

نزدیکتر ، عروس فریبایی است

اما دریغ ! شاد و سخنگو نیست

آزرده ، سرفکنده ز غم در پیش

افسرده ، لب گزیده که این او نیست

آهسته آنچنان که نبیند کس

اشکی نشسته بر سر مژگانش

وان اشک را زدوده به انگشتان

تا کس نداند از غم پنهانش

اینجا زنی است خامش و سنگین دل

کز سرد و گرم دهر خبر دارد

خود را ز یاد برده که اینک او

یک ناز دختر و دو پسر دارد

بر کنده چشم های هوس کز پی

چشمی به کرده ها نگران دارد

بنشانده شعله های هوا در دل

کاین دل سپردهٔ دگران دارد

قلب خموش و سینهٔ آرامش

تابوت عشق و گور جوانی هاست

اما از آن گذشتهٔ بی حاصل

در خاطرش هنوز نشانی هاست

زن نیست او ، که شمع شب افروزی ست

روشن چو روز کرده حریمی را

از عمر خویش و عمر شبی تاریک

آرام و نرم کاسته نیمی را

گردش چهار تن همگی دلبند

شادان که شمع خانه برافروزد

غافل که شمع بر سر این سودا

از جان خویش کاهد و تن سوزد

بازیچه

دیشب به یاد روی تو سر

کردم

آن شکوهٔ نیافته پایان را

در دامن خیال تو بگشودم

از چشم ، چشمه های خروشان را

در پیش پای جور تو نالیدم

کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی

بر چهره ام ، ز لطف ، نمی خندی

با من سخن ، به مهر ، نمی گویی

چشم تو خیره شده به من و در وی

افسانهٔ شگفتی و حیرت بود

کان اشتیاق و مهر و محبت را

نادیدنم چگونه مروت بود ؟

من شرمسار ماندم و از پاسخ

درماند این لبان سخن پرداز

اما کنون اگر تو ببخشایی

من با تو آشکار کنم این راز

در من نهفته کودک بیماری ست

هر دم بهانه های عجب گیرد

خواهد که شعله های جنون گردد

در دامن سیاهی ی شب گیرد

چشم تو همچو دیگر چشمان است

او رازدار و فتنه گرش خواند

لبهات گرمتر ز لب کس نیست

او آتشین و پر شررش داند

من تشنه کام درد و غمم ، دردا

دردا که رنگ آب نمی بینم

در سوز عشق و محنت ناکامی

جز جلوهٔ سراب نمی بینم

با من مورز مهر و مکن یاری

من از تو جز شکنجه نمی خواهم

دیوانه ام ، چه چاره کنم ؟ دل را

جز دردمند و رنجه نمی خواهم

گر زانکه خواهمت ،نه تو را خواهم

خواهم که خون به ساغر دل ریزم

افکندمش به پیش رهت زین روی

تا خاک درد بر سر دل ریزم

شادی ازین فسانه که پنداری

معشوق نازپرور سیمینی

ای کور دل دلم به تو می سوزد

بازیچهٔ منی و نمی بینی

آرزو

آه ، ای تیر

ای تیر دلدوز

باز در زخم جانی نشستی

آه ، ای خار ای خار جانسوز

باز در دیدگانم شکستی

ای ، ای گرگ ای گرگ وحشی

چنگ و دندان به جانم فشردی

این جگرگاه بود ، آن جگر بود

این که بشکافتی ، آن که خوردی

آتش ای آتش ای شعلهٔ مرگ

سوختی ، سوختی پیکرم را

مشت خاکستری ماند از من

سوختی باز خاکسترم را

ای توانسوز درد روانکاه

رفت جانم ، ز جانم چه خواهی ؟

ناله ام مرد در ناتوانی

از تن ناتوانم چه خواهی ؟

غیرت و رشک او آتشم زد

جان پر مهر من کینه جو شد

آرزویش به دل مرد و زین پس

مرگ او در دلم آرزو شد

دیدهٔ دیده بر دیگرانش

سرد و خاموش و بی نور ، خوشتر

لعل خندیده بر دشمنانش

بسته در تنگی ی گور ، خوشتر

موریانهٔ غم

خندهٔ شیرین من ، ریا و فریب است

در دل من موج می زند غم دیرین

چهرهٔ شادان من ثبات ندارد

داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین

اینهٔ چشم های خویش بنازم

کز غم من پیش خلق راز نگوید

هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی

با تو به جز حالت تو باز نگوید

زان همه دردی که پاره کردم دلم را

خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست

غنچهٔ نشکفته ام که پای صبا را

بر دل صد چک من توان گذر نیست

آه شما دوستان کوردل من

دیدهٔ ظاهر شناس خویش ببندید

سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید

رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید

دست بردارید

از سرم که در این شهر

کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست

در دل من این چنین عمیق نکاوید

زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست

من بت چوبین کهنه معبد عشقم

جسم مرا موریانه خورد و خراشید

دست ازین پیکر تباه بدارید

قالب پوسیده را به خاک مپاشید

سکوت سیاه

ابرو به هم کشیدم و گفتم

چون من در این دیار بسی هست

رو کن به دیگری که دلم را

دیگر نه گرمی هوسی هست

رنجور و خسته گفتی : اگر تو

بینی به گرد خویش بسی را

من نیز دیده ام چه بسا، لیک

غیر از تو دل نخواست کسی را

جانم کشید نعره که ای کاش

این گفته از زبان دلت بود

ای کاش عشق تند حسودم

یک عمر پاسبان دلت بود

اینک در سکوت شبانگاه

در گوش من صدای تو آید

در خلوت نهان خیالم

یادی ز چشم های تو آید

آن چشم ها که شب همهٔ شب

عمری به چهره ام نگران بود

چشمی که در سکوت سیاهش

صد ناگشوده راز نهان بود

چشمم ز چشم های تو خواهد

کان گفته را گواه بیارد

دردا که این سیاهی ی مرموز

جز موج راز هیچ ندارد

اگر دردی نباشد

اگر دستی کسی سوی من آرد

گریزم از وی و دستش نگیرم

به چشمم بنگرد گر چشم شوخی

سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد

به خود گویم که این دام فریب است

خدایا حال من دانی که داند

؟

نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید

که با آن سرکشی ها رام گشتی

گذشت زندگی درمان خامی ست

متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه

که از این پختگی حاصل چه دارم ؟

به جز نفرت به جز سردی به جز یأس

ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی

که هر شب به امیدی دل ببندم ؟

سحرگه با دو چشم گریه آلود

بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی

که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی

که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟

مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟

کجا شد آن دل خوش باور من ؟

چه شد آن اشک ها کز جور یاران

فرو می ریخت از چشم تر من ؟

چه شد آن دل تپیدن های بیگاه

ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی ... ؟

چرا دیگر مرا آشفتگی نیست

ز تاب گردش چشم سیاهی ؟

خداوندا شبی همراز من گفت

که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست

دلم خون شد ز بی دردی خدایا

چو می نالم ، مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد

کسی را لذت شادی عیان نیست

چه حاصل دارم از این زندگانی

که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

سه تار شکسته

ای سایهٔ او ز من چه خواهی؟

دست از من رنجدیده بردار

بر خاطر خسته ام ببخشای

بگذار مرا به خویش ، بگذار

 

هر جا نگرم به پیش چشمم

آن چشم چو شب سیاهید

وانگه به نظر در آن سیاهی

آن چهرهٔ بی گناهید

برقی جهد از دو دیدهٔ او

سوزد دل رنجدیده ام را

چشمک زند و رَود ، چو بیند

این اشکِ به رخ دویده ام را

گاهی به شتاب پیشم اید

بر سینهٔ من نهد سر خویش

بر آتش سینه ام زند آب

با اشک دو دیدهٔ تر خویش

گه بوسه رباید از لب من

آن سایهٔ دلکش خیالی

بیخود شوم و به خود چو آیم

او رفته و جای اوست خالی

آنگه دود از پیش خیالم

تادامن او به دست گیرد

اصرار کند که اعترافی

زان دیدهٔ نیمه مست گیرد

خواهد که در آن دو چشم بیند

اقرار به عشق و بی قراری

وانگه فکند به گردنش دست

از شادی و از امیدواری

این سایه که هرکجاست با من

جز جلوهٔ او در آرزو نیست

با من شب و روز و گاه و بیگاه

او هست و هزار حیف ، او نیست

دانی که چه نغز و دلپذیرست

آنگه که سه تار نغمه ریزد ؟

یک روز دل من آن چنان بود

یعنی که هزار نغمه می زد

یک شب بر جمع نکته سنجان

جانم به نگاهی آشنا شد

غم آمد و در دلم درآویخت

شادی ز روان من جدا شد

یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت

از دیدن آن دو نرگس مست

گفتی که سه تار نغمه پرداز

بر خاک ره اوفتاد و بشکست

نغمهٔ درد

این منم ، ای غمگساران

این منم

این شرار سرد خاکستر شده ؟

این منم ای مهربانان این منم

این گل پژمردهٔ پرپر شده ؟

این منم یا نغمه یی کز تار عشق

جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟

این منم یا نقش صدها آرزو

کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟

خنده بودم بر لبان زندگی

ناگهان در وحشتی پنهان شدم

ناز بودم در نگاه آرزو

اشک خونین درد بی درمان شدم

در کف بد مست بودم جام و او

بر سر سنگی شکست این جام را

چهره شد تاریخ غم، تقویم درد

بس که بردم محنت ایام را

این منم ؟ نه ! من کجا و غم کجا ؟

خنده های جانفزای من چه شد ؟

از چه رو این گونه افسردم، چرا ؟

جان شادی آشنای من چه شد ؟

از چه چون لعلش به دستم بوسه داد

جان دگر شیدا نشد، رسوا نشد ؟

از چه چون اشکش به پایم اوفتاد

شور عشقی در دلم پیدا نشد ؟

از چه چشمم از نگاه او گریخت

اشتیاق دیده را نادیده کرد ؟

از چه دل در پاسخ سرمستیش

سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد

هیچ باور می کنید ای دوستان

کاین منم ، این شاخهٔ بی بر منم ؟

این منم این باغ بی روح خزان

این منم این شام بی اختر منم ؟

آتش دامنگیر

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه

به کنج کلبه ام ناخوانده سر زد

سپیدی بر سیاهی های جانم

ز نو نقشی دگر ، رنگی دگر زد

میان چند نقش دود مانند

یکی زان دیگرانم زنده تر بود

رخش ازمستی او راز می گفت

 

دو چشمش از شرر سوزنده تر بود

نگاهش همره صد شکوه می ریخت

شرار کینه بر پیراهن او

ز خشمی آتشین پیچیده می شد

به چنگش گوشه یی از دامن او

خروشی زد که دیدی ؟ شعله بودی

به بر بگذشتمت ، در من گرفتی

به سختی خرمنی را گرد کردم

به آسانی در این خرمن گرفتی

تو را دانسته بودم فتنه سازی

ولی از فتنه ات پروا نکردم

کجا تاج گلت بر سر نهادم

اگر خود را چنین رسوا نکردم ؟

بر این گفتار ، چندان تلخی افزود

که نازک خاطرم رنجید و آزرد

دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک

غرورم پست شد ، نابود شد ، مرد

نمی دانم ز من پاسخ چه بودش

به اشکی یا به آهی یا نگاهی

همین دانم که او این نکته دریافت

ز جان دردمند بیگناهی

مگو کز شعلهٔ دیوانهٔ تو

مرا دامان چرا باید بسوزد

که گر این شعله خاموشی نگیرد

بسوزد آن چه را باید بسوزد

سنگ صبور

امشب به لوح خاطر مغشوشم

یادی از آن گذشتهٔ دور آید

از قصه های دایه به یاد من

افسانه یی ز سنگ صبور آید

زان دختری که قصهٔ ناکامی

بر سنگ سخت تیره فرو می خواند

یاران دل سیاه کم از سنگند

زین رو فسانه در بر او می خواند

لیکن مرا چو دختر پندارم

هم صحبتی و سنگ صبوری نیست

سنگ صبور پیشکش دوران

سنگ سیاه خانهٔ گوری نیست

باری چه چشم دارم از این یاران ؟

کاینان هزار صورت و صد رنگند

در روی من به یاوریم کوشند

پنهان ز من به

خصم هماهنگند

اشکم ز دیده رفت و نمی دانم

کاین اشک ها نثار که میباید

وین نیمه جان خسته ز ناکامی

بر لب به انتظار که می باید

گریز

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو

با آنکه آفتاب فروزندهٔ منی

ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی

بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست

یعنی که سر به سینهٔ پر مهر من بنه

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست

در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی مرا هوای تو دیگر نه در سر است

با این دل رمیده ، نیازم به عشق نیست

تنهاییم به عیش جهانی برابر است

من در میان تیرگی تنگنای خویش

پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست

سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغاک

فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟

خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم

پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست

بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست

سودای محال

شب گذشت و سحر فراز آمد

دیدهٔ من هنوز بیدار است

در دلم چنگ می زند اندوه

جانم از فرط رنج بیمار است

شب گذشت و کسی نمی داند

که گذشتش چه کرد با دل من

آن سر انگشت ها که عقل گشود

نگشود ، ای دریغ ، مشکل من

چیست این آرزوی سر در گم

که به پای

خیال می بندم ؟

ز چه پیرایه های گوناگون

به عروس محال می بندم ؟

همچو خاکسترم به باد دهد

آخر این آتشی که جان سوزد

دامن اما نمی کشم کاتش

سوزدم ، لیک مهربان سوزد

من و شب

چه گویم ؟ چه گویم ز غم ها که دوش

من و آسمان، هر دو، شب داشتیم

به امید مردن به پای سحر

من و تیره شب ، جان به لب داشتیم

من و آسمان ، هر دو ، شب داشتیم

مرا دل سیاه و ورا چهره تار

ورا دیدهٔ اختران سوی راه

مرا اختر دیدگان اشکبار

شب تیره را دشت تاریک بود

مرا تیرگی بود در جان خویش

من از دوری ماه بی مهر خود

شب از دوری مهر تابان خویش

شب تیره را روز روشن رسید

مرا تیرگی همچنان باز ماند

کتاب شب تیره پایان گرفت

مرا داستان در سر آغاز ماند

لبخند

بر لب یار شوخ دلبندم

خفته لبخند گرم زیبایی

خنده نه ، بر کتاب عشق و امید

هست دیباچهٔ فریبایی

خنده نه، دعوتی ست عقل فریب

بهر آغوش آرزومندی

قصهٔ محرمانه یی دارد

ز خوشی های وصل و پیوندی

چون شراب خنک به جام بلور

هوس انگیز و تشنگی افزاست

جام اول ز می نگشته تهی

جام های دوباره باید خواست

نقش یک خواهش است و می ریزد

زان لبان درشت افسون ریز

گرمی و لذتی به جان بخشد

همچو خورشید نیمهٔ پاییز

پیش این خنده های مستی بخش

دامن عقل می دهم از دست

چه عجیب از خطا و لغزش من ؟

مست را لغزش و خطا بایست

کابوس

همچو دودی کز آتشی خیزد

از تن خویشتن جدا گشتم

سر

خوش و شادمان از این سودا

که ز بندی گران رها گشتم

نگهی سوی پیکر افکندم

سرد و آرام روی بستر بود

از غم چند لحظه پیش هنوز

چهره اش خسته ، دیده اش تر بود

نرم و آرام از شکاف دری

چنگ انداختم به پیکر شب

جان پر موج و نرم من لرزید

در سکوت خیال پرور شب

پر کشیدم و میان تاریکی

سر خوش و بی شکیب و بی آرام

گه در آمیختم به نالهٔ جغد

گه به بانگ خروس بی هنگام

همره کاروانیان نسیم

از دل شهر شب گذر کردم

گوشهٔ خوابگاه عاشق خود

جا گرفتم بر او نظر کردم

عاشق شوخ چشم خود سر من

روی بستر غنوده بود به ناز

فتنهٔ چشم او نهان شده بود

زیر مژگان دلفریب دراز

بانگ بر او زدم که : سنگین دل

خفته یی ؟ گور خوابگاه تو باد

دیده بر هم نهاده یی آرام ؟

خاک در دیدهٔ سیاه تو باد

چون سپند از میان بستر جست

از سر او پرید خواب گران

دیدگان دریده از بیمش

در پیم شد به هر طرف نگران

گفتمش از پی چه می گردی ؟

این منم ! انتقام خونینم

آمدم تا به سان سایهٔ مرگ

دست در گردن تو بنشینم

پنجه های اثیری ی سردم

می دود در دو زلف چون شب تو

وین لب مرگزای ناپیدا

می زند داغ مرگ بر لب تو

بانگ زد : ای خیال ، ای کابوس

رحم کن ، پوزش مرا بپذیر

گفتمش : رحم برای تو ای بی رحم ؟

هیچ گه ، هیچ گه ، بمیر ، بمیر

دست او

شمعدان مرمر را

کرد پرتاب سوی گفتهٔ من

تا مگر بگسلد ز هم بدرد

پیکر از نظر نهفته من

خنده کردم ، چنان هراس انگیز

که ز رخ رنگ زندگیش پرید

نالهٔ دلخراش جانکاهش

موج زد ، بر جگر خراش کشید

پیکرش خسته بر زمین افتاد

در میان خموشی ی شب تار

گوش کردم ، نمی کشید نفس

دل او باز مانده بود از کار

نرم و آرام از شکاف دری

چنگ انداختم به پیکر شب

جان پر موج و نرم من لرزید

در سکوت خیال پرور شب

بازگشتم به سوی کلبهٔ خویش

کلبه تاریک بود و ماه نبود

خواستم در شوم به پیکر باز

هر چه کردم تلاش راه نبود

جای پا

در پهن دشت خاطر اندوهبار من

برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است

برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام

بر سنگلاخ وی ره دیدار بسته است

آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف

یعنی نشان ز سردی و بی مهری یِ من است

در دورگاه تار و خموش خیال من

این برف سال هاست که گسترده دامن است

چندین فرو نشستگی و گودی یِ عمیق

در صافی یِ سفید خموشی فزای اوست

می گسترم نگاه اسفبار خود بر او

بر می کشم خروش که : این جای پای اوست

ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست

این دشت سرد غمزده را آفتاب کن

این برف از من است ، تو این برف را بسوز !

این جای پا ازوست ، تو او را خراب کن !

دفتر اندیشه

یار من ، دلدار من ، غمخوار من

 

مایهٔ امید قلب زار من

دوریت امشب روانم تیره کرد

لشکر غم را به جانم چیره کرد

ز آتش اندوه ، جانم پاک سوخت

این دل رنجیدهٔ غمناک سوخت

روزگاری با تو روزی داشتم

در دل از عشق تو سوزی داشتم

چون شد آن ایام نغز دلپسند ؟

چون شدی تو همدم مشکل پسند ؟

امشب از هر شب جهان زیباترست

چادر الماس دوزش محشر ست

گفته ام محشر ، مکن با من ستیز

آسمان کرده ست گویی رستخیز

رستخیزی بی گزند داوری

محشر زیبایی و افسونگری

از خلال قطعه یی ابر سیاه

نقره پاشان می درخشد قرص ماه

زیر نور او درختان بلند

هستشان بر سر مگر سیمین پرند

تار و روشن ،شاخه های سرو و بید

همچو قلب من پر از بیم و امید

موج های سبزه از باد شمال

نقش پردازان امواج خیال

هر طرف ایاتی از خوشحالی است

زین میان جای تو تنها خالی است

بوی پیچک ها مرا بی تاب کرد

پلک هایم آرزوی خواب کرد

خواب گفتم ، آه این افسانه بود

بی تو و دور از تو خوابم کی ربود ؟

مرغکان با نغمه مستم می کنند

بی خبر از بود و هستم می کنند

وین نسیم خوش چو غوغا می کند

دفتر اندیشه را وا می کند

دفتر ایام نغز رفته را

خاطرات این دل آشفته را

صفحه صفحه می گشاید در برم

کز گذشت عمر خود یاد آوردم

دیده ام شب های روشن بی شمار

لیک در خاطر ندارم یادگار

لحظه یی بهتر

از آن هنگام ها

کز لبانم می گرفتی کام ها

نگاه تو

این نگاهی که آفتاب صفت

گرم و هستی ده و دل افروزست

باز -در عین حال- چون مهتاب

دلفریب و عمیق و مرموزست

لیک با این همه دل انگیزی

همچو تیر از چه روی دلدوزست ؟

با چنان دلکشی که می دانم

از نگاهت چرا گریزانم ؟

چشم های سیاه چون شب تو

بی خبر از همه جهانم کرد

حال گمگشتگان به شب دانی ؟

چشم های تو آن چنانم کرد

محو و سرگشتهٔ نگاه تو ام

این نگاهی که ناتوانم کرد

ناچشیده شراب مست شدم

بی خبر از هر آنچه هست شدم

چون زبان عاجز آیدت ز کلام

نگه از دیدهٔ سیاه کنی

رازهای نهان مستی و عشق

آشکارا به یک نگاه کنی

لب ببند از سخن که می ترسم

وقتِ گفتار اشتباه کنی!

کی زبان تو این توان دارد ؟

چشم مست تو صد زبان دارد

اذان

در پس آن قله های نیلفام

شد نهان خورشید با آن دلکشی

شام بهت آلود می آید فرود

همره حزن و سکوت و خامشی

راست گویی در افق گسترده اند

مخمل بیدار و خواب آتشی

نقش های مبهمی آمد پدید

روز و شب در یکدگر آمیختند

آتش انگیزان مرموز سپهر

هر کناری آتشی انگیختند

ابرها چون شعله ها و دودها

سر به هم بردند و در هم ریختند

می رباید آسمان لاله رنگ

بوسه ها از قلهٔ نیلوفری

زهره همچون دختران عشوه کار

می فروشد نازها بر مشتری

بی خبر از ماجرای آسمان

می کند با دلبری خنیاگری

سروها و کاج های سبزگون

 

ایستاده در شعاع سرخ رنگ

سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا

پرنیانی چادر سرخ قشنگ

سودهٔ شنگرف می پاشد سپهر

بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ

مسجد و آن گنبد مینایی اش

چون عروسی با حیا، سرد و خموش

در کنارش نیلگون گلدسته ها

همچو زیبا دختران ساقدوش

در سکوت احترام انگیز شام

بانگ جان بخش اذان آید به گوش

این صدا پیغام مهر و دوستی است

قاصد آرامش و صلح و صفاست

گوید : ای مردم ! به جز او کیست ؟ کیست

آن که می جویید و پنهان در شماست ؟

هرچه خوبی ، هر چه پاکی ، هرچه نور

اوست، آری اوست، ای او ... خداست

حریر ابر

دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود

بازش هزار راز نهان در نگاه بود

عشق قدیم و خاطرهٔ نیمه جان او

در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود

آن سایهٔ ملال به مهتاب گون رخش

گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود

پرسیدم از گذشته و یک دم سکوت کرد

حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود

از آشتی نبود فروغی به دیده اش

این آسمان ، دریغ ! ز هر سو سیاه بود

بر دامنش نشستم و دورم ز خویش کرد

قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود

از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی

سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود

شب صحرا

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد

ره فرار نه و طاقت قرار ندارد

به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد

 

فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطرهٔ اشکم

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد

طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من

که نقش لالهٔ دلسرد او شرار ندارد

چو چشم غم به سیاهی نهفته آن شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد

خوشم همیشه به یادت ، اگر چه صفحهٔ جانم

به جز غبار ملال از تو یادگار ندارد

چرا نکاهد ازین درد جسم خستهٔ سیمین ؟

که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

فریاد شکسته

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی

کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی ؟

فریاد را به سینه شکستم که خوشترست

آگه به دردم از لب خاموش من شوی

سوزد تنم در آتش تب، ای خیال او

ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح

تا باخبر ز حال شب دوش من شوی

ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی

شاید ز راه لطف خطا پوش من شوی

می نوشمت، به عشق قسم، ای شرنگ غم

کز دست او اگر برسی نوش من شوی

گر سر نهد به شانهٔ من آفتاب من

ای آفتاب ،جلوه گر از دوش من شوی

سیمین ز درد کرده فراموش خویش را

اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟

لاله های سرخ

گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند

کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها

چندین پی رفویش به سوزن کشیده اند

امروز سر به دامن دیگر نهاده اند

آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند

آتش

فکنده اند به خرمن مرا و خویش

منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند

با ساقهٔ بلند خود این لاله های سرخ

بهر ملامتم همه گردن کشیده اند

کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق

با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند

حال دلم مپرس و به چشمان من نگر

صد شعله سر به جانب روزن کشیده اند

سیمین ! در آسمان خیال تو ، یادها

همچون شهاب ها ، خط روشن کشیده اند

پیمان شکن

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم

امشب همه را چون سر زلف تو شکستم

فریاد زنان ، ناله کنان، عربده جویان

زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل سیهی، فتنه گری ، هیچ ندیدم

چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزهٔ سرزندهٔ عشق و هوسم را

در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و آنگاه

پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست

من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی وخشم

روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

خیال منی

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان نهان شده در جسم پر ملال منی

جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر

گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم

 

سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی

چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف

که آرزوی فریبندهٔ محال منی

هوای سرکشی ای طبع من ،مکن ! که دگر

اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی

ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است

چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی

شمع جمع

ای نازنین ! نگاه روان پرور تو کو ؟

وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟

ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای

بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟

ای سایه گستر سر من ، ای همای عشق

از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟

ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟

ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟

آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟

صدها گره فتاده به زلف و به کار من

دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟

سیمین ! درخت عشق شدی پاک سوختی

اما کسی نگفت که خاکستر تو کو ؟

ستاره در ساغر

صفحهٔ خیالم را نقش آن کمان ابروست

این سر بلاکِش را کج خیالی از این روست

چشم و روی او با هم سازگار و من حیران

کاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست

عقل ره

نمی جوید در خیال مغشوشم

این کلاف سر در گم یادگار آن گیسوست

چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر

برق عشق سوزانش در دو دیدهٔ دلجوست

همچو گل مرا بینی ، سرخ روی وخندان لب

گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست

شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را

چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست

با خیال آن لبها ، گفته این غزل سیمین

لطف و شور و شیرینی در ترانه اش از اوست

باز هم

بیا بیا که به سر ، باز هم هوای تو دارم

به سر هوای تو دارم ، به دل وفای تو دارم

مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی

که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم

چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم

چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم

بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم

شکایت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم

به هجر کرده دلم خو ، طمع ز وصل بریدم

که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم

به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم

به زندگی طلب مردن از برای تو دارم

خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت

عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم

به دام من دل شیران شرزه بود فتاده

غزال من ! چه شد کنون که سر به پای تو دارم ؟

نکرد رحم به من گرچه دید تشنهٔ وصلم

همیشه این گله زان

لعل جانفزای تو دارم

دلم ز غم پر و جامم ز باده ، جای تو خالی

که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم

به پیشت ار چه خموشم ، ولیکن از تو چه پنهان

که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم

آیینهٔ دل

مگر هنوز، به خاطر، تو را خیال من است

که هر کجا به زبان تو شرح حال من است ؟

عجب ز اینهٔ قلب تو که در آن نقش

ز بعد رفتن من ، باز هم، خیال من است

رضا و مهر تو نازم که جام زهر فراق

برابر تو به از شربت وصال من است

رسید شعر تو و گوشم آشنایی داشت

به نغمه یی که ز مرغ شکسته بال من است

اگرچه سوخت چو پروانه بال تو ای دوست

چو شمع سوخته تا صبح نیز حال من است

شنیده ام که ز دوری ، هنوز، رنجوری

اگر چه رنج و غمت مایهٔ ملال من است

ولی نهفته نماند که ضمن دلتنگی

خوشم که باز، به خاطر، تو را خیال من است

کلاه نرگس

مباد عمر درین آرزو تباه کنم

که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم

تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار

به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم

نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،شبی

به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم

ز عمر ، صحبت اهل دلی ست حاصل من

درین محاسبه حاشا که اشتباه کنم

به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد

نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم

خمیده پشت

، چو نرگس ، نمی توانم زیست

درین امید که از تاج زر کلاه کنم

نخفت دیدهٔ سیمین ز تاب دوری دوست

به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم

خورشید دیگر

فلک امشب مگر ماهی دگر زاد

ز ماه خویش ماهی خوبتر زاد

غلط گفتم ، که خورشیدی درخشان

که مه یابد ز نورش زیب و فر ، زاد

شهنشاهی ، بزرگی ، نامداری

که شاهان بر رهش سایند سر ، زاد

صدف آسا ، جهان آفرینش

درخشان گوهری والاگهر زاد

ز بعد قرن ها ، گیتی هنر کرد

که اینسان قهرمانانی با هنر زاد

پدرها بعد ازین هرگز نبینند

که مادر چون علی دیگر پسر زاد

فری بر مادر نیکوسرشتش

غزال ماده ، گفتی ، شیر نر زاد

چلچراغ

با یاد دیدگان درخشان روشنت

ای بس بلور شعر تراشید طبع من

تا هفت رنگِ مهر تو بیند در آن بلور

ای بس شعاع خاطره پاشید طبع من

از بس به رنج، این دل رنجور خو گرفت،

موی سیاه مخملی ی ِ من سفید شد

با درد انتظار چه شب ها به من گذشت

تا چلچراغ شعر ظریفم پدید شد

اینک، در اوست شمع فروزنده بی شمار

گویی شکسته بر سرشان نیزه های نور

در لاله ها چو چهر عروس از پس حریر

زینت گرفته اند ز آویزهٔ بلور

«چشمم زند به شعلهٔ این، بوسهٔ نگاه

کاین پر فروغ ِ خاطرهٔ دلنواز اوست»

«خشمم زند به پیکر آن، سیلی ی ِ عتاب

کان یادگار دوری ی ِ عاشق گداز اوست»

این است آن شبی که به ناگاه بوسه زد

بر چهر لاله رنگ ز شرم و حیای من

این است آن دمی که به ناگاه پا کشید

از خاطر رمیدهٔ دیر آشنای من

با

دیدگان گُرْسْنه و بی شکیب خویش

می بلعم آن ظرافت و لطف و جمال را

فریاد می کشم که ببینید، دوستان

این پرتو تجلّی ی ِ نغز خیال را!

«اینک، کنار روشنی ی ِ چلچراغ خویش

بنشسته ام به عیش که اینجا نشستنی ست!

اما به گوش ِ جانم نجوا کند کسی

کاین چلچراغ - با همه نغزی- شکستنی ست!»

دل آزرده

دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد

چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد

متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!

که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد

خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!

که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد

خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!

مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد

کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد

کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد

نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟

که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد

گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛

مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟

سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟

که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد

چه سودی برده ای، سیمین، ز شعر و سوز و ساز او؟

غزل سوزنده کمتر گو که دیوان تو می سوزد...

گفتی که

گفتی که:«- مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست.»

گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست.

گرداب شکیباییم آموخت که دیدم

گاه از من سودازده سرگشته تری هست

برگی ست که پیچان به کف باد خزان است

گر در همهٔ شهر چو من در به دری هست

گشتند پی فتنه بر هر

گوشهٔ این شهر

در گوشهٔ چشمان تو گویا خبری هست

با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است

خوش آن سفر افتد که در او همسفری هست

گفتم که:«به پای تو گذارم سرِ تسلیم.»

گفتی که :«- نخواهیم کسی را که سری هست...»

چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟

کز سوز تو سیمین! به غزل ها اثری هست

غرور

سال ها پیش ازین به من گفتی

که «مرا هیچ دوست می داری؟»

گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم

شاد و سرمست گفتمت «آری!»

باز دیروز جهد می کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

که «دگر دوستت نمی دارم!»

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست

لیک خاموش ماندم و آرام

ناله ها را شکسته در دل تنگ

تا تپش های دل نهان ماند

سینهٔ خسته را فشرده به چنگ

در نگاهم شکفته بود این راز

که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»

لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من

برگلِ رنگ رنگِ قالی بود

«دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را

که دگر دوستم... نمی داری...»

یار نداری

چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!

گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟

شب مهتاب همان به که از این درد بمیری

تو که با ماهرخی وعدهٔ دیدار نداری

راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی

خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری

گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی

قول سعدی ست که با او سرِ انکار نداری

ای سرانگشت من!

این زلف سیه را ز چه پیچی؟

که در این حلقهٔ زنجیر گرفتار نداری

دل بیمار زکف رفت و جز این نیست سزایت

که طبیبی پی ِ بهبودی ی ِ بیمار نداری

گر چه سیمین، به غزل ها سخن از یار سرودی

به خدا یار نداری! به خدا یار نداری!...

مهتاب خزان

سَرِ بی سرور ما را ز چه سامانی نیست؟

شب بی اختر ما را ز چه پایانی نیست؟

ترسم آن روز به بالین من آرند طبیب

که من و درد مرا فرصت درمانی نیست

دانم ای پرتو خورشید، بتابی بر من

روزگاری که مرا گوشهٔ ویرانی نیست

آسمان در افق آمیخت به کوتاهی ی خاک

با من آمیختنت مشکل ِ چندانی نیست

همچو مهتاب خزانم که به بزم شب من

جز گل ریخته و شاخهٔ عریانی نیست

ننگ بادت ز چنین دامن نیلی، ای کوه!

رو سفیدم که مرا همچو تو دامانی نیست

غم نیامد که به رخساره فشانم اشکی

گوهر از موج مجویید چو توفانی نیست

کشتزار از ستم باد پریشان شد و گفت

به پریشانی ی ِ ما جمع پریشانی نیست

عشق ِ یغماگر خود را به دل ما بفرست

خانهٔ سوخته را حاجب و دربانی نیست

گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی ِ دوست

خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...

ای آشنا

ای آشنا چه شد که تو بیگانه خو شدی؟

با مهرپیشگان ز چه رو کینه جو شدی؟

ما همچو غنچه یک دل و یک روی مانده ایم

با ما چرا چو لاله دو رنگ و دو رو شدی؟

نزدیک تر زجان به تنم بودی ای دریغ

رفتی به قهر و دورتر از آرزو شدی

ای گل که لاف حسن زدی پیش آفتاب!

خشکید شبنم تو و بی آبرو شدی

ای چهره از غبار غمی زنگ داشتی

اشکی فشاند چشم

من و شست و شو شدی

از گریه همچو غنچه گره در گلوی ماست

تا همچو گل به بزم کسان خنده رو شدی

سیمین! چه روزها که چو گرداب، در فراق

پیچیدی از ملالت و در خود فرو شدی!

دختر ترنج

محبوبِ من! نگاه دو چشم تو

آشوب زای و وسوسه انگیزست

مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست

خورشید گرم نیمهٔ پاییزست

از روزن دو چشم تو می بینم

آن عالمی که دلکش و دلخواه است

افسوس می خورم که چرا دستم

از دامن امید تو کوتاه است

ایینهٔ ِ دو چشم درخشانت

راز مرا به من بنماید باز

یعنی شعاع مهر که در من هست

از چشم تو به سوی من اید باز

این حال التهاب به چشمت چیست؟

گویی نگاه گرم تو تب دارد

می بوسدم به تندی و چالاکی

ای وای، دیدگان تو لب دارد!

محبوبِ من!- دریغ- نمی دانی

هرگز مرا به سوی تو راهی نیست

حاصل ز بیقراری و مشتاقی

غیر از نگاه ِ گاه به گاهی نیست

من دامن سیاه شبانگاهم

تو شعلهٔ سحرگهِ خورشیدی

از من به غیر دود نخواهد ماند

خورشید من! به من ز چه خندیدی؟

من دختر ترنج و پریزادم

ای عاشق دلیر جهانگیرم

مگشا به تیغ تیز، غلافم را

کز وی برون نیامده می میرم

من قطره های آبم و تو آتش

من با تو سازگار نخواهم شد

تنها دمی چو با تو در آمیزم

چیزی به جز بخار نخواهد شد

اما، نه، هر چه هستم و هستی باش

دیگر نمانده طاقت پرهیزم

آغوش گرم خویش دمی بگشای

تا پیش پای وصل تو جان ریزم

چه عالمی دارم

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم

که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهٔ خلوت، چه عالمی دارم

تو دل

نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از اینکه دلی دارم و غمی دارم

چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

به سر بلندی ی ِ خود واقفم، ز پستی نیست

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

ز سیل کینهٔ دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

نگاه دار

نگاه دار که عمری به راهِ چون تو سواری

فشانده چشم سرشکی، نشانده اشک غباری

به لوح سینه خیالم کشیده نقش عزیزی

بدان عزیز نماید نشانه ها که تو داری

کرم نما و فرودآ که پیش دیدهٔ حیرت

همان خیال محالی که در کناری و یاری

چو واگذاشته ام خلق را ز خویش به عمری

کنون سزد که به خلقم ز خویش وانگذاری

چنان به بوی تو دارد تنم هوای شکفتن

که گل ز سنگ برآرم گَرَم به خاک سپاری

به خنده گفتی اگر جز تو را عزیز بدارم

مرا عزیز بداری؟ به گریه گفتم... آری

اخگر

دانست چو با او به شکایت سخنم هست

بر جست و به یک بوسهٔ شیرین دهنم بست

چون شرم ز عریان شدنم در بَرِ او بود

شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جست

تب دارم و شادم که اگر یار در اید

باور نکند تا نکشد بر بدنم دست

هر آه که در حسرتش از سینه برآمد

زندانی ی ِ من بود که از بندِ تنم رست

این بی خبران در طلب مستی ی ِ جامند

غافل که نگاه تو شراب است و منم مست

فارغ منشین! بوسه ز لب خواه، نه گفتار

کاندر نگه گرم، هزاران سخنم هست

نیلوفر آبی

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم

خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر

کاش، چون ایینه، بر صورت

غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!

کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم

شاخهٔ عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش

حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم

نغمهٔ سر داده در کوهم، به خود برگشته ام

کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایهٔ بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم

دریا

آه، ای دل! تو ژرف دریایی

کس چه داند درون دریا چیست

بس شگفتی که در نهان تو هست

وز برون تو هیچ پیدا نیست

تیغ خورشید- با بُرندگیش -

دل دریای تیره را نشکافت

موج مهتاب - آن غبار سفید -

اندرین راز سبر راه نیافت

روی دریا دوید بوسهٔ باد

لیک از وی اثر به جای نماند

چلچراغ ستارگان در او

شب شکست و سحر به جای نماند

آه، ای دل! تو ژرف دریایی

هیچ کس درنیافت راز تو را

کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت

ساغر دلکش نیاز تو را

سوختی... سوختی ز گرمی ی ِ عشق

همه چون یخ فسرده ات گفتند

هر تپش از تو جان سختی داشت

خلق، خاموش و مرده ات گفتند

با همه تیرگی که در دریاست

بس کسان رخت سوی او بردند

باز دریا هزار مونس داشت

گرچه نگشوده راز وی، مُردند

خون شد این دل ز درد تنهایی

کس چرا سوی او نمی اید؟

آه! دریاست دل، چرا در او

کس پی جست و جو نمی اید؟

هنوز

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز

می

برم جسمی و جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست

گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینهٔ من بوسهٔ گَرْمش گل کرد

جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.

رشتهٔ مهر و وفا شُکر که از دست نرفت

بر سر شانهٔ من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لالهٔ صحرایی ی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد

می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز

هر چند رفته ای

هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای

پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای

ای نرگس از ملامت چشمش چه دیده ای

کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکسته ای؟

با من مبند عهد که، چون پیچ های باغ

هر جا رسیده، رشتهٔ پیوند بسته ای

از من به سوی دشمن من راه جسته ای

نوری و در بلور دل من شکسته ای

دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست-

ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟

من نیز بند مهر تو بُبْریده ام ز پای

تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای

سیمین! ز عشق رسته ای اما فسرده ای

آن اخگری کز آتش سوزنده جَسته ای

گله

شنیدی از همه یاران که سخت بیمارم

نیامدی ز پی پرسشی به دیدارم

هنوز امید تو دارم که می کشم نفسی

بیا که نیمهٔ جانی که مانده بسپارم

خداگواه من است ای شکسته مو! که هنوز

شکسته عهد تو را من عزیز می

دارم

ولی میا! که تو در من نظر نخواهی کرد

که کهنه آینه یی پُر ملال ِ زنگارم

نخواستم که درآیی شبی به کلبهٔ من

ازین خوشم که درآیی دمی به پندارم

دلم گرفته تر از آسمان پُر ابر است

سرشک گرم چو باران زدیده می بارم

گناهِ چشم تو می بینم ای سیه مژگان

سیاه اگر شد و برگشته بختم و کارم

نسیم شوق تو چون گل به لرزه ام افکند

برابرت سرِ فرمان فرود می آرم

ولی چه سود؟ که بی التفات می گذری

هزار مرتبه گر سر به خاک بگذارم

به انتظار قدم رنجه کردنی، چشمم

به راه ماند و نبود از قدَر سزاوارم

آتش نهفته

ساغر به کف گرفته و خندانی

این خون توست! وای... چه می نوشی؟

رگ را گسسته ای که «شراب است این»

بهر فنای خویش چه می کوشی

تا لحظه یی کشیده کنی قامت

بر قلب خود گذاشته ای پا را

با این دل شکسته نمی ارزد

دیدن جمال و جلوهٔ دنیا را

آخر بگو که عطر جوانی را

از غنچهٔ خیال که می بویی

آخر بگو که گرمی و شادی را

در شعلهٔ نگاه که می جویی

ای آشنا! به خلوت شب هایت

مهتاب دیدگان که می خندد؟

وآن بوسه های خامش پنهانت

راه سخن به لعل که می بندد؟

ای اخگر نهفته به خاکستر!

فریاد! از برای که می سوزی؟

افسرده می شوی ّ و نمی دانم

پنهان ز ماجرای که می سوزی

ای باز ِ تیزپر که گرفتاری!

بر پای خویش، بند که را داری؟

ای شیر پر غرور که در دامی!

بر سر بگو! کمندِ که را داری؟

دردا که راز داری ی ِ چشمانت

جان مرا ز سینه به لب آورد

کاوش درین غروب پر از ابهام

از بهر من سیاهی شب آورد

ای رمز ناگشوده، کلیدت را

در دست ِ عاج فامْ که پنهان کرد؟

ای موج ناغنوده،

کدامین عشق

سرگشته ات ز گردش توفان کرد؟

ای غنچهٔ جوانی و سر مستی!

نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟

گر اشک دیده می کندت شاداب

بگذار ره ببندم بر مرگت!

ای چهرهٔ نهفته به تاریکی!

بگذار آشنای تو باشم من

بگذار تا نهان تو را بینم

بر درد تو دوای تو باشم من

افسون

گفتم:«به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»

آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟

از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟

دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم

در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی

گر بادهٔ شادی نشد، لبریز از خونش کنم

عاقل که منعم می کند، زین شیوهٔ دیوانگی

گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم

محبوب می بوسد مرا، من جان نثارش می کنم

سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم

سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی

از اختران اشک خود، دامان ِ گردونش کنم

رهگذر نیمه ساز

جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست

روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست

تا او چو جام با لب بیگانه آشناست

همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست

گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید

تر دامنی ز وسوسهٔ چشم تر مراست

گوهر فروش شهر به چیزی نمی خرد

اشکی که پروریده به خون جگر مراست

آگه نشد ز آتش پنهان من کسی

حسرت به خودنمایی ی ِ شمع و شرر مراست

من صبح کاذبم، ندرخشیده می روم

بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست

چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه

پاینده نیست چهرهٔ گلگون، اگر مراست

این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد

ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟

سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود

هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست

حسود

خیال روی تو در

خاطرم در آویزد

چو کودکی که به دامان مادر آویزد

ز انتخاب فرومانده ام، که عشق و عفاف

دو کفّه یی ست که با هم برابر آویزد

چه التفات به اشکم کنی، که مستان را

چه غم دو قطرهٔ می گر ز ساغر آویزد

چو ابر تیره حسودم، روا ندارم چرخ

ز بام غیر تو را همچو اختر آویزد

به خانه گذر چه اسیرم، خیال من با توست

درخت بارور از بام و در سر آویزد

سحر به دامن یادت سرشک من آویخت

چو شبنمی که به دامان گل درآویزد

شراب

بودم شراب ناب به مینای زرنگار

مستی ده و لطیف و فرح بخش و خوشگوار

رنگم به رنگ لالهٔ خود روی دشت ها

بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار

او از رهی دراز به نزدیک من رسید

آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود

در دیده اش تلاطم اندوه، آشکار

بر چهره اش غبار ملالت نشسته بود

چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زد

من همچو گل ز خندهٔ خورشید وا شدم

پُر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد

آه از دمی که با لب او آشنا شدم

نوشید او مرا و درنگی نکرد و من

آمیختم به گرمی ی ِ کام و گلوی او

مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم

چون آتش دمیده بر افروخت روی او

زان خستگی که در تن او بود اثر نماند

سرمست، خنده ها زد و گُلْ از گُلش شکفت،

مینای بی شراب مرا گوشه یی فکند

زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت

«-هر چند کام تشنهٔ من ناچشیده بود

زین خوب تر شراب گوارای دیگری

زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد

باید شراب دیگر و مینای دیگری!»

خطا کن

کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟

برخیز و مرا با دل

سرگشته رها کن

ما را ز تو ای دوست! تمنّای وفا نیست

تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن

هر شام به همراه دلارام به هر بام

در بستر مهتاب بیارام و صفا کن

چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز

چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن

آمیختنت با من اگر هست خطایی

برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن

مستم به یکی بوسهٔ شیرین کن و، زان پس

خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن!

تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین

ای تک، بدان پنچهٔ بُگْشوده دعا کن!

نگاه بی گناه

تا از نگاه غیر بپوشم نگاه تو

مژگان شوم به حلقهٔ چشم سیاه تو

خواهم چو جامِ باده بگردم به بزم نوش

تا آشنا شوم به لب باده خواه تو

خواهم - به رغم گوشهٔ میخانه های شهر

آغوش خویش را کنم از غم، پناه تو

چون اختر سرشک تو در مستی تو کاش

می ریختم به چهرهٔ هم رنگ ماه تو

روح مرا خدا همه از شام تیره ساخت

اما چرا نه تیرگی ی ِ خوابگاه تو؟

000

دردا که عاقبت نشستم به راه تو

چون مادر از نوازش و مهرم چه چاره هست

با کودک نگاه ِ چنین بی گناه تو؟

خورشید بهمنی تو و لطفت مدام نیست

اما خوشم به مرحمت گاه گاه تو

سیمین! به شام تیره، مخور غم که هر شبی

روشن شود ز شعلهٔ سوزان ِ آه تو

غبار ماه

ندیده ام گلی و غنچه ای به دامن خویش

چه خیر دیده ام از سِیر باغ و گلشن خویش

غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم

زمن چرا همه برچیده اند دامن خویش؟

خیال او چو در آمد به کلبه ام شب تار

زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش

چو دید چشم حسودِ ستاره بزم مرا

ز جای جستم

و بستم به خشم روزن خویش

گران بها نکنم جامه و سبکبارم

که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش

برهنه مهرم و دوزم چو او به دامن چرخ

سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش

صُراحیم که نشستم به بزم غیر و رواست

که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش

ز شمع شعرِ من این عطرِ عشق نیست شگفت

که شعله یی ست که بر می فروزدم از تن ِ خویش.

نوازش های چشمان کبودش

ببین عمری وفادار تو بودم

دلم جز با تو پیوندی نبسته

چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست

به خلوتگاه پندارم نشسته

چو شب سر می نهم بر بالش ناز

خیالش در کنارم میهمان است

نمی دانی چه پُرشور و چه گرم است

نمی دانی چو خوب و مهربان است

نمی دانی به خلوتگاه رازم

خیال دلکشش چون می نشیند

همین دانم که در دل هر چه دارم

به جز او جمله بیرون می نشیند

ز یادم می بَرد با خنده یی گرم

جهان را با غم بود و نبودش

نمی دانی چه شادی آفرین است

نوازش های چشمان کبودش

بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش

ببین: در خاطرم غوغایی از اوست

ببین: هر سو که می گردد نگاهم

همان جا چهرهٔ زیبایی از اوست

به او صد بار گفتم «پای بندم»

چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست

چو بندم دیده را، پیداتر آید-

گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست

ببین: من با تو گفتم، کوششی کن

ز پندارم خیالش را بشویی

و گرنه گر دلم پابند او شد

مرا بدعهد و سنگین دل نگویی

خورشید در آب افتاده

آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت

از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟

سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این

مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت

می خواستم حکایت خود بازگو کنم

افسوس! گریه

آمد و راه گلو گرفت

ابر بهار این همه بخشندگی نداشت

شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت

از اشک من شکفته شود قلبت از غرور

آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت

خورشید ِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من

نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت

یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر

یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟

از مدّعی گریختم و دربه در شدم

همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت

سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی

کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت

مشعل

مگو که شهر پر از قصهٔ نهانی ی ِ ماست

به لوح دهر همین قصه ها نشانی ی ِ ماست

ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصه های دراز

عیان به یک نگه خامش نهانی ی ِ ماست

اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت

فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانی ی ِ ماست

اگر چه لالهٔ ما شد ز خون دل سیراب

چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانی ی ِ ماست

به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق

نوشته قصهٔ پر دردی از جوانی ی ِ ماست

شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود

سحر دریده گریبان ز مهربانی ی ِ ماست

مکش به دیدهٔ مغرور ما کرشمهٔ وصل

که چشم پوشی ما عین کامرانی ی ِ ماست

ز مرگ نیست هراسی به خاطرم سیمین!

که جان سپردن صدساله زندگانی ی ِ ماست...

موج

نیست اشکم این که من از چشم تر افشانده ام

بحرم و با موج بر ساحل گهر افشانده ام

گر ندیدی آب آتشگون بیا اینک ببین

کاینهمه آتش من از چشمان تر افشانده ام

در شبم با روی روشن جلوه یی کن زان که من

بر

رخ این شبنم به امّید سحر افشانده ام

از کنارت حاصلم غیر از پریشانی نبود

گر چه در پایت به سان موج سر افشانده ام

من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت

آن گُلم کز سوزِ دِی بر خاک پر افشانده ام

چون گهر در حلقهٔ بازوی من چندی بمان

کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام

ای نهال شعر ِ سیمین، برگ و بارت سرخ بود

زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام

بار گسسنه

چشمی سیاه و چهری، مهتاب رنگ داشت

یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.

آن بوسه جوی شوخ - که با یاد او خوشم -

اینک گذشته عمری و می جویمش، کجاست؟

با او در آرزوی وفا آشنا شدم

اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت

آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد

یک شامگه ز گوشهٔ بامم پرید و رفت

او رفت و دل به دلبرکان ِ دگر سپرد

تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام

گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست

گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام

یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم

همواره پیش دیدهٔ من نقش روی اوست

این است آن دوچشم فسون ساز آشنا

این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست

هر چند او شکست، ولی من هنوز هم

دارم عزیز حرمت عهد شکسته را

هر چند او گسست، ولی من هنوز هم

دارم به دل محبت یار گسسته را

گویند دوستان که: « ازین عشق درگذر،

با یار زشت منظر، یاری روا نبود

«از سینهٔ ستبر و قد ِ سرو و روی نغز

«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود

«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند

«باید که

ترک عشق غم آلود او کنی

«باید ز همگنان ِ فراوان این دیار

«همراز و همدم دگری جست و جو کنی»

ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید

کمتر سخن ز همدم و همراز آورید

زیبا به شهر من همه ارزانی ی ِ شما

زشت مرا، که رفت، به من باز آورید

شور نگاه

عاشق نه چنان باید،کز غم سپر اندازد

در پای تو آن شاید، کز شوق سر اندازد

من مرغک مسکین را،هرگز سر وصلت نیست

در قلّهٔ این معنی، سیمرغ پر اندازد

در عشق گمان بستم، کآرامش جان باشد

با عقل بگو اینک، طرحی دگر اندازد

چون خاک، مرا یکسر، بر باد دهد آخر

این عشق که بر جانم ، هر دم شرر اندازد

همچون صدف اندر جان، پرورده امش پنهان

این قطره که بر دامان، مژگان تر اندازد

دل چشمهٔ خون گردد، وز دیده برون گردد

ترسم چو فزون گردد، کاشانه براندازد

آن قامت و آن بالا، دارد چه حکایت ها

زیباست ولی در پا، دام خطر اندازد

سبزهٔ گمشده

گر چه با آینهٔ خویی سر کار تو نبود

با من این سنگدلی نیز قرار تو نبود

غرق خون شد دل من، جام صفت، گر چه لبم

آشنا با دو لب باده گسار تو نبود

چرخ، در پیش رخت، اینهٔ ماه گرفت

کس سرافرازتر از آینه دار تو نبود

سبزهٔ گمشده در سایهٔ جنگل بودم

بر من ای مهر دل افروز! گذار تو نبود

موج مهرت به سر ما قدم لطف نسود

همچو گرداب، به جز خویش، مدار تو نبود

عیب ِ دامان ترم بود که آتش نگرفت

ورنه، ای عشق! گناهی ز شرار تو نبود

ای که خورشید شُدی، روی نهادی به گریز

جر سوی مشرق ِ برگشت، فرار تو نبود

زلفْ آغشته به آژیدهٔ سیمین کردم

تا نگویی سحری باش با شب تار تو نبود

چشم شوم

دوستان! دست مرا باید

برید!

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم

نقش چشمی درکف دست من است

همتی! کین نقش را پنهان کنم

هر شبانگه کافتاب دلفروز

روشنی را از جهان وا می گرفت

چشم او می آمد و پر خون ز خشم

در کنار بسترم جا می گرفت

شعله می انگیخت در جانم به قهر

کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام؟

داده نقد دل به مهر دیگران

غافل از من، بی خبر از انتقام؟!

هر چه بر هم می فشردم دیده را

تا نبینم آن عتاب و خشم را

زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز

پرتو رنج آور آن چشم را

یک شب از جا جستم و، دیوانه وار

خشمگین او را نهان کردم به دست

چون بلورین ساغری خُرد و ظریف

از فشار پنجه های من شکست

شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم

کاندر او آن شعله های خشم بود

لیک، چون از هم گشودم دست را

در کفم زخمی چو نقش چشم بود

هر چه مرهم می نهم این زخم را

می فزاید درد و بهبودیش نیست

هر چه می شویم به آب این نقش را

همچنان برجاست، نابودیش نیست!

دوستان! دست مرا باید برید

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم

پیش چشمم نقش درد است آشکار

همتی! کاین نقش را پنهان کنم

ای خوش آن روز

ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود

بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود

آن که من بستهٔ زنجیری ی ِ مویش بودم

وه، چه خوش بود! که او نیز گرفتارم بود

گر چه در خانهٔ من بود ز هر گونه چراغ

یاد او شمع شب افروز شب تارم بود

صبحدم نور چو در پنجره ها می خندید

در بَرم خنده به لب بوسه طلب یارم بود

وقت تابیدن ِ خورشید در ایینهٔ آب

روی او نیز در آیینهٔ پندارم بود

حیف و

صد حیف که امروز به هیچم بفروخت

آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود

گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک

یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود

شعله

با او به شِکوه گفتم کو رسم دلنوازی؟

چو شعله تندخو شد، کاینجا زبان درازی؟!

در آستان دلبر، سر باختن نکوتر

کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازی

در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان

با ناز خود فروشان، ماییم و بی نیازی

در پای دلستانی، دادیم نقد جانی

این مایه شد میسر، کردیم کارسازی

آه از حریف ناکس - این دل، بیا کزین پس

گیریم اختران را، چون مهره ها، به بازی

ننگ است، ننگ، سیمین! چون غنچه چشم تنگی

در باغ دهر باید، چون تک، دستبازی

تکاپو

دیدمت باز در گذرگاهی

از پی سال ها جدایی ها

کودکی باز زنده شد در من

آن صفاها و بی ریایی ها

زنده شد بوسه های پنهانی

که شب اندر خیال ما می ریخت

روز، اما کنار یکدیگر

همه از چشم ما حیا می ریخت

آه از آن گفته های عشق آمیز

که به دل بود و در نهان ما را

لیک جز درس و جز کتاب، سخت

خود نمی رفت بر زبان ما را

دیدمت، دیدمت، ولی افسوس

که تو دیگر نه آن چنان بودی

من خزان دیده باغ دردانگیز

تو خزان دیده باغبان بودی

پنجهٔ غول سرکش ایام

زده بر چهر تو شیاری چند

مخمل گیسوی سیاه مرا

دوخته با سپیدی تاری چند

رفته ایام و، دیدهٔ من و تو

هم چنان سوی مقصدی نگران

وه، چه مقصد، که کس نجسته ورا

زین تکاپو- نه ما و نی دگران

ما که بودیم؟- رهنوردی کور

در گذرگاه، راه گم کرده

یا به زندان عمر، محبوسی

گردش سال و ماه گم کرده

ما که بودیم؟ - رود پرجوشی

پی دریا به جست و جو

رفته

لیک در کام ریگزاری خشک

نیمه ره ناگهان فرو رفته

ما که بودیم؟ - شمع پرنوری

شعله افکن به جان خاموشی

شب به پایان نرفته، سوخته پاک

خفته در ظلمت فراموشی

سال ها رفت و، سال های دگر

باز، چون از کنار هم گذریم

همچنان خسته از طلب، شاید

سوی مقصود خویش ره نبریم

گل یخ

این چنین سخت که آشفته ای ای چشمْ کبودم

به خدا شیفتهٔ هیچ سیه چشم نبودم

زنگِ بالای سیاهی ست کبودی، که من اینک

نقش هر چشم سیه را ز دل خویش زدودم

دیر در دامنت آویختم ای عشق! چه سازم؟

به زمستان تو همچون گل یخ دیده گشودم

بوسهٔ گمشده ام بود به لب های تو پنهان

که به دلخواه، شبی بر لب کس چهره نسودم

جگرم چکه شد از خنجر خونریز ملامت

تا چو گل راز دل خویش به بیگانه نمودم

سوختم، سوختم از عشق تو چون شاخهٔ خشکی

به امیدی که برآید ز سر کوی تو دودم

آهِ سرد است، نه شعر این که سراید لب سیمین

آتش مهر تو باید که شود گرم، سرودم

سایهٔ دیوار

دل دیوانه ام ای دوست! اگر یار تو می شد

به خدا، تا دو جهان هست، وفادار تو می شد

دیگران بستهٔ زنجیر تو هستند، چه سازم؟

ورنه دانی دل دیوانه گرفتار تو می شد

مژه می زد به رخ زرد و غمینم رقم خون

تا سخن ساز غمت کلک گهربار تو می شد

من بر آن سینهٔ محزون سر خود را ننهادم

که گرانبار ز غم بود و گران بار تو می شد

به تسلای تو می رفت سخن ها به زبانم

دل بیمار ِ مرا بین که پرستار تو می شد

خوب شد! خوب شد ای شمع، که پروانه نداری

که غم سوختنش مایهٔ آزار تو می شد

همچو خاتم به دهان

می شدت انگشت ندامت

گر کسی، ای گهر پاک! خریدار تو می شد

تا به آغوش من از تابش خورشید گریزی

کاش یک روز، تنم سایهٔ دیوار تو می شد

تا گشایی دل تنگش به سرانگشت نوازش

کاش دلباخته سیمین، گره ِ کار تو می شد

عود

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم

از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ

ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم

وصل تو به آن مِنّت جانکاه نیرزید

تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم

چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت

بر آن لب شیرین ِ سخنگوی تو، رفتیم

انصافِ محبّان چو ندادی به محبّت

چون شاخص ِ میزان ز ترازوی تو رفتیم

زین بیش نماندیم که آزار تو باشیم

چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم

این راه خم اندر خم ِ چون موی سیه را

بی مرحمتِ روشنی ی ِ روی تو رفتیم

نسیم

باز هم بیمار می بینم تو را

ای دل سرکش که درمانت مباد!

برق چشمی آتشی افروخت باز

کاین چنین آتش به جانت اوفتاد

ای دل، ای دریای خون! آشفته ای

موج غم ها در تو غوغا می کند

بی وفایی های یارت با تو کرد

آنچه توفان ها به دریا می کند

او اگر با دیگران پیوست و رفت،

غیر ازین هم انتظاری داشتی؟

بی وفایی کرد، اما - خود بگو -

با وفا، تا حال، یاری داشتی؟

او نسیم است، او نسیم دلکش است

دامن شادی به گلشن می کشد

خار و گل در دیدهٔ لطفش یکی ست

بر سر این هر دو، دامن می کشد

او نسیم است و چو بر گل بگذرد

عطر گل با او به یغما می رود

با تن گل گر چه پیوندد، ولی

عاقبت آزاد و تنها

می رود

تو گلی و او نسیم دلکش است

از پی ِ پیوند کوتاهش برو

پرفشان، یک شب ز دامانش بگیر

چند گامی نیز همراهش برو

گل خشک

مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی

که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟

ز اشک من چه می دانی گرانی های دردم را؟

زتوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی

به یاد آور که می خواهم در آغوشت سپارم جان

در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی

الا ای دیدهٔ جانان! ز افسون ها چه می نالی؟

نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟

مرا مانده ست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا

بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی

تو را حق می دهم، ای غم که دست از من نمی داری

که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی

مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم

که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی

تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد

میان باغ اگر گنجینهٔ باد آوری دیدی

ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی

اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی

دیوانه پسند

رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش

ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش

با آن همه دلداده دلش بستهٔ ما شد

ای من به فدای دل دیوانه پسندش

نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟

ترسم رسد از دیدهٔ بدخواه گزندش

شد آب، دل از حسرت و از دیده برون شد

آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش

در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!

چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش

گر باد بیارامد و گر موج نخیزد

دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش

سیمین طلب بوسه یی از لعل لبی

 

داشت

ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش

چرا

چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم

به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟

نه عاشق در بهاران بیقرارست؟

نگفتم با لبان بستهٔ خویش

به تو راز درون خستهٔ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟

نیاورد از خروشم در خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت

چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانهٔ ما کوهسارست

ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند

شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینهٔ او

حریری اوفتد بر سینهٔ او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست

پر از عطر شقایق های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم

دمار از جان دوری ها برآریم

خیالت گرچه عمری یار من بود

امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه تر کن

مرا از هر دو عالم بی خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست

پی ِ فرداش فردای دگر نیست

بیا... اما نه، خوبان خود پرستند

به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می چشانند

خمارآلوده عمری می نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را

ندیدم باوفا زآنان کسی را

تو هم هر چند مهر بی غروبی

به بی مهری گواهت این که خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت

مرا تنها رها کن با خیالت

بعدی

دسته بندي: شعر, سیمین بهبهانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد