loading...
فوج
s.m.m بازدید : 683 1393/10/08 نظرات (0)

دیوان کلیات مولانا وحشی کرمانی

مشخصات کتاب

شماره بازیابی : 6-8765

شماره بازیابی : 6-9085

شماره بازیابی : 6-10465

شماره بازیابی : 6-11935

شماره بازیابی : 6-15613

شماره بازیابی : 6-30603

شماره بازیابی : 6-31311

شماره بازیابی : 6-31312

سرشناسه : وحشی بافقی، کمال الدین ، 939؟ - 991ق.

عنوان قراردادی : [ دیوان ]

عنوان و نام پدیدآور : دیوان کلیات مولانا وحشی کرمانی (منتخب- فهرستی)[چاپ سنگی]/وحشی بافقی ؛ کاتب : مرتضی الحسینی البرغانی

وضعیت نشر : طهران: اهتمام سیداحمد و سید محمود اخوان کتابچی، احمد سهیلی کتابفروش، 1347 - 1348ق. ( طهران:مطبعه سعادت و اخوان کتابچی ، مطبعه امید)

مشخصات ظاهری : 516ص؛قطع : 15 × 5/22 س.م

یادداشت : زبان: فارسی

مشخصات ظاهری اثر : نوع و درجه خط:نستعلیق

نوع و تز ئینات جلد:مقوائی، روکش کاغذی بنفش ، عطف و گوشه ها پارچه ای سبز

توضیحات نسخه : نسخه بررسی شد.

معرفی چاپ سنگی : در آغاز کتاب مقدمه از ناشر و شرح احوال مولانا وحشی از اسمعیل . حمیدالملک ( ص. 1 -16 )آمده است . کلیات وحشی کرمانی مشتمل بر قصاید ، غزلیات ، ترجیعات ، قطعات ، رباعیات ، خلد برین ، فرهاد و شیرین ، ناظر و منظور میباشد.

عنوانهای گونه گون دیگر : دیوان مولانا وحشی

کلیات اشعار مولانا کمال الدین وحشی کرمانی

کلیات وحشی بافقی

موضوع : شعر فارسی -- قرن 10ق

شناسه افزوده : الحسینی البرغانی، مرتضی، کاتب

شماره بازیابی : 6-9085 (جلد مقوایی با روکش کاغذی سبز تیره، عطف و لچکی ها پارچه ای سبز؛یادداشت تملک کتاب از عبدالحسین دارا در بهمن 1323؛ مهر مستطیل شکل به سجع «فریدون دارا»صفحه ابتدا)

6-11935 (صحافی جدید، جلد مقوایی با روکش چرم مصنوعی قهوه ای)

6-8765 (جلد مقوایی با روکش کاغذی منقوش سرمه ای، عطف و لچکی ها تیماج قهوه ای؛متن کتاب تا انتهای روضه خلد برین

را شامل می شود)

6-10465 (جلد مقوایی با روکش گالینگور طوسی، عطف چرم مصنوعی سرمه ای)

6-30603 (جلد مقوایی با روکش گالینگور سبز؛ افتادگی انتهای کتاب)

6-31311 (جلد مقوایی با روکش کاغذی منقوش قهوه ای، عطف تیماج قهوه ای)

6-31312 (جلد مقوایی با روکش بنفش منقوش،عطف تیماج قهوه ای؛یادداشت مالکیت از ابوالحسن معدل در تاریخ1314 شمسی)

6-9370 ث253313 (جلد مقوایی با روکش کاغذی آبی و مشکی،عطف و لچکی ها تیماج مشکی؛مهر چاپی مستطیل شکل به سجع «منوچهر گلبادی»ص516)

دسترسی و محل الکترونیکی : http://dl.nlai.ir/UI/93e584f4-cf0d-45e4-abd4-7d1616825531/Catalogue.aspx

زندگینامه

کمال الدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای زبردست قرن دهم است. وی در اواسط نیمهٔ اول قرن دهم در بافق به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش طی کرد. او در مدت عمر مانند خواجهٔ شیراز از مسافرتهای دور و دراز احتراز می جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد. وحشی بافقی در حدود سال 999 هجری قمری درگذشت. مزار وی در محلهٔ سر برج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل، برادر امام هشتم قرار دارد. آثار باقیماندهٔ وی عبارتند از دیوان اشعار، مثنوی خلد برین، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرنها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند.

گزیده اشعار

غزلیات

غزل 1

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو

رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

غزل 2

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را

نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم

که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می بینم

که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی

که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری

ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی

مگر وحشی نمی داند، زبان رمز و ایما را

غزل 3

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را

این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام

این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند

شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند

این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور

چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند

خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

غزل 4

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند

زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

آنکه خدنگ نیمکش می خورم از تغافلش

کاش تمام کش کند نیمکش

عتاب را

خیل خیال کیست این کز در چشمخانه ها

می کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

می جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه

آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

غزل 5

تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا

نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن

نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی

فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا

باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار

گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا

صد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو

بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا

غزل 6

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می داری

نمی بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

غزل 7

طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را

پاره ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان

چشم به ره نشانده ام جان امیدوار را

هم تو مگر پیاله ای، بخشی از آن می کهن

ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو

زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی

بسکه به ذوق می کشم این می ناگوار را

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر

هست نشانه ای دگر سینهٔ داغدار را

غزل 8

خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

غزل 9

نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را

شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را

پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست

مردم بی امتیاز و عاشق ممتاز را

صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند

بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را

انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه ایست

برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را

حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند

تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را

بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن

شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را

مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است

بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را

غزل 10

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو

طالعم کاین بخت اختر سوخته

گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین

ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن

افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می کند

سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می کشد

ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می کند کز دولت انبوه تو

سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

غزل 11

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم

نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی آیدش برون

نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست

طی کن بساط عرض تمنای خویش را

غزل 12

عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را

این بس که ضایع می کنی برمن جفای خویش را

لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من

اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را

هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی

کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را

بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت

بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه

گر التفاتی می کنی ناسور کن این ریش را

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می ریز از مژه

افیون حیرت خورده ام زحمت ندانم

نیش را

با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد

تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را

غزل 13

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را

هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را

هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی

عشق می داند نکو آداب کار خویش را

غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست

می کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم

ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را

با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد

من که در آتش نگردانم عیار خویش را

بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست

بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را

کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر

این بنای طاقت نااستوار خویش را

غزل 14

چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را

ای مسلمانان نمی دانم گناه خویش را

ای که پرسی موجب این ناله های دلخراش

سینه ام بشکاف تا بینی درون خویش را

گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست

من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را

لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک

حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را

حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن

حرف باید زد به حد خویشتن درویش را

غزل 15

هست امید قوتی بخت ضعیف حال را

مژدهٔ یک خرام ده منتظر وصال را

گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان

هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را

رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد

وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را

نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم

منتظر صدای پا مهد کش خیال را

من که به وصل تشنه ام خضر چه آبم آورد؟

رفع عطش نمی شود تشنهٔ این

زلال را

دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو

انجمنی به هر طرف آرزوی محال را

وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو

حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را

غزل 16

بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا

جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر

این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا

روزی که میرم از غم محمل نشین خود

بهر عزا بس است فغان جرس مرا

زین چاکهای سینه که کردند ره به هم

ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا

وحشی نمی زدم چو مگس دست غم به سر

بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا

غزل 17

بر قول مدعی مکش ای فتنه گر مرا

گر می کشی بکش به گناه دگر مرا

پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست

بی اعتبار کرده فلک این قَدَر مرا

شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی

باید دوید بر سر صد رهگذر مرا

برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است

زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا

وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته ام

ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا

غزل 18

ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا

پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا

تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون

شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا

عمری به سر سبوی حریفان کشیده ام

هرگز ندیده است کسی سرگران مرا

از یک نفس برآر ز من دود شمعسان

نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا

وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست

بیرون در گذاشت به حال سگان مرا

غزل 19

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را

سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است

قرب شمع است آنکه خاکستر

کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان

گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست

وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را

غزل 20

ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را

دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را

پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است

پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را

گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود

لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را

روز مردن درد دل بر خاک می سازم رقم

چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را

گر به کشتن کین وحشی می رود از سینه ات

کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را

غزل 21

کس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا

گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا

چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن

بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما

چون نمی آید به ساحل غرقهٔ دریای عشق

می زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا

گفته ای هر جا که می بینم فلان را می کشم

خوش نویدی داده ای اما نمی آری بجا

چهره خاک آلود وحشی می رسد چون گرد باد

از کجا می آید این دیوانهٔ سر در هوا

غزل 22

سد حیف از محبت بیش از قیاس ما

با بیوفای حق وفا ناشناس ما

بودی به راه سیل بسی به که راه او

طرح بنای عشق محبت اساس ما

عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش

گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما

ما را به دست رشک مده خود بکش به جور

اینست از مروت تو التماس ما

کفران نعمتش سبب قطع وصل شد

زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما

ترسم که

نایدش به نظر بند پاره نیز

دارد اگر نگاه تو زینگونه پاس ما

وحشی ازین عزا بدرآییم ، تا به کی

باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما

غزل 23

بسیار گرم پیش منه در هلاک ما

اندیشه کن ز حال دل دردناک ما

زهر ندامتی ست که بردیم زیر خاک

این سبزه ای که سر زده از روی خاک ما

مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن

کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما

بیرون دویده ایم ز محنت سرای غم

معلوم می شود ز گریبان چاک ما

وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است

کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما

غزل 24

از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما

خنجر به جای برگ برآرد درخت ما

الماس ریزه شد نمک سودهٔ حکیم

در زخم بستن جگر لخت لخت ما

با اینهمه خجالت و ذلت که می کشم

از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما

زورق گران و لجه خطرناک و موج صعب

ای ناخدا نخست بینداز رخت ما

وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش

آتش فکند شعلهٔ گلخن به تخت ما

غزل 25

ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما

ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما

از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس

اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما

در آه ما نهفته خزان و بهار حسن

تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما

رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری

کردست اینچنین و ندیدست گرد ما

سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست

تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما

وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر

رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما

غزل 26

دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها

به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها

رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی

مکن

جانا که هست این موجب بی اعتباریها

به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم

عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها

به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد

نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها

شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی

که می کرد از طریق مهر ما را غمگساریها

غزل 27

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب

گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب

خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست

چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر

دم مزن از عشق اگر ره می دهی بر دیده خواب

نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض

لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب

وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه ای

گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب

غزل 28

قصهٔ می خوردن شبها و گشت ماهتاب

هم حریفان تو می گویند پیش از آفتاب

آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم

گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب

مجلسی داری و ساغر می کشی تا نیمشب

روز پنداری نمی بینیم چشم نیمخواب

باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب

می خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب

وحشی دیوانه ام در راستگوییها مثل

خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب

غزل 29

شد یار به اغیار دل آزار مصاحب

دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب

رنگین شدن بزم من از یار محال است

زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب

من رند گدا پیشه و او پادشه حسن

با همچو منی کی شود از عار مصاحب

یکباره چرا قطع نظر می کنی از ما

بودیم نه آخر به تو یکبار

مصاحب

وحشی شده دمساز سگان سرکویت

گردیده به یاران وفادار مصاحب

غزل 30

گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب

چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب

گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد

چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب

به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد

چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب

به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش

بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب

غزل 31

مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب

نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب

گریه بس کرده ام ای جغد نشین فارغ بال

که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب

دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک

چون کنم چارهٔ من چیست در این باب امشب

بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق

نفسی گرم نشد دیدهٔ احباب امشب

شمع سان پرگهر اشک کناری دارم

وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب

غزل 32

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب

وصیت می کنم باشید از من با خبر امشب

مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل

که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می بینم

رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب

مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم

که من خود را نمی بینم چو شبهای دگر امشب

شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن

ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب

غزل 33

کسی خود جان نبرد از شیوهٔ چشم فسون سازت

دگر قصد که داری ای جهانی کشتهٔ نازت

نمی دانم که باز ای ابر رحمت بر که می باری

که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت

همای دولتی تا سایه

بر بام که اندازی

خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت

چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی

که آساید کسی در سایهٔ سرو سرافرازت

من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم

که سر درخانهٔ جان کرد عشق خانه پردازت

ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی

بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت

غزل 34

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست

آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم

باعث خوشحالی جان غمین من کجاست

ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین

رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند

آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست

محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا

مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست

غزل 35

یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست

خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست

چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل

کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست

دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم

آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست

از سرود درد من در بزم او افتاد شور

نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست

گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد

از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست

غزل 36

لطف پنهانی او در حق من بسیار است

گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است

فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست

و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است

دل من در هوس سرو و سمن رخساریست

ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است

یار ساقی شد

و سد توبه به یک حیله شکست

حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است

وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست

اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است

غزل 37

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است

بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف

تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او

میرود بیشتر آنجا که بلا بی سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا

با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش

از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است

غزل 38

بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است

سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است

آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو

گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است

توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید

این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است

بشتابید و به مجروح کهن مژده برید

که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است

آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا

که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست

از وفای پسران عشق مرا طالع نیست

ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟

وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی

که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است

غزل 39

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است

یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی

بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

سد بلعجبی هست همه لازمه عشق

از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است

عشق است که سر در

قدم ناز نهاده

حسن است که می گردد و جویای نیاز است

این زاغ عجب چیست که کبک دریش را

رنگینی منقار ز خون دل باز است

این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد

با برق جنون کاتش یاقوت گداز است

وحشی تو برون مانده ای از سعی کم خویش

ورنه در مقصود به روی همه باز است

غزل 40

خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است

سخن به رمز بگویم که غیر، غماز است

که بر خزانهٔ این رازهای پنهان زد؟

که قفل تافته افتاده است و در باز است

به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای

که بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است

نه زخم ماست همین از کمان دشمن و بس

که دوست نیز کمان ساز و ناوک انداز است

زمان قهقههٔ کبک ، خوش دراز کشید

مجال گریهٔ خونین و چنگل باز است

حذر ز وحشت این آستانه کن وحشی

غبار بال بر افشان که وقت پرواز است

غزل 41

عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است

ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است

دلیریی که دلم کرد و می زند در صلح

به اعتماد نگه های رغبت آمیز است

مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه

علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است

شدیم مات به شطرنج غایبانهٔ تو

به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است

کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر

دلم که بستهٔ آن طرهٔ دلاویز است

جگر زد آبله وز دیده می چکد نمکاب

که بخت شور به ریش جگر نمکریز است

رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق

حریف کوهکنی نیست آنکه پرویز است

به ذوق جستن فرهاد می رود گلگون

تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است

شدست دیدهٔ وحشی شکوفه دار و هنوز

در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است

غزل 42

طراز سبزهٔ بر گلشن عذار خوش

است

معین است که گلشن به نوبهار خوش است

چه خوش بود طرف روی یار از خط سبز

بلی چو سبزه دمد طرف لاله زار خوش است

اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولی

گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است

به بوی مشک جراحت شود فزون و مرا

جراحت دل از آن خط مشکبار خوش است

به یاد سبزه خطی گشت سبزه کن وحشی

که سبزه سرزده اطراف جویبار خوش است

غزل 43

خوار می کن ، زار می کش، منتت بر جان ماست

خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست

چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد

این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست

ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد

ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست

بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج

این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست

بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت

کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست

تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند

لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست

عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنیست

بی خرد وحشی که در اندیشهٔ سامان ماست

غزل 44

امروز ناز عذر جفاهای رفته خواست

عذری که او نخواست، تبسم ، نهفته خواست

من بندهٔ نگه که به سد شرح و بسط گفت

حرف عنایتی که تبسم، نگفته خواست

از نوک غمزه سفته شد و خوب سفته شد

درهای راز هم که نگاهش نسفته خواست

لطف آمد و تلافی سد ساله می کند

خشم ارچه کرد هر چه در این یک دو هفته خواست

بارد به وقت خود همه باران التفات

ابر عنایتی که ریاضی شکفته خواست

دل را نوید کاتش خوی تو پاک سوخت

خار و خسی کش از سر آن کوی

رفته خواست

شکر خدا را که مرد به بیداری فراق

وحشی کسی که دیدهٔ بخت تو خفته خواست

غزل 45

یار ما بی رحم یاری بوده است

عشق او با صعب کاری بوده است

لطف او نسبت به من این یک دو سال

گر شماری یک دوباری بوده است

تا به غایت ما هنر پنداشتیم

عاشقی خود عیب و عاری بوده است

لیلی و مجنون به هم می بوده اند

پیش ازین خوش روزگاری بوده است

می شنیدم من که این وحشی کسیست

او عجب بی اعتباری بوده است

غزل 46

ابر است و اعتدال هوای خزانی است

ساقی بیا که وقت می ارغوانی است

در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان

روز قدح کشیدن و عیش نهانی است

ساقی بیا و جام می مشکبو بیار

این دم که باد صبح به عنبر فشانی است

می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست

چیزی که نیست صحبت یاران جانی است

یاری به دست آر موافق تو وحشیا

کان یار باقی است و خود این جمله فانی است

غزل 47

در دل همان محبت پیشینه باقی است

آن دوستی که بود در این سینه باقی است

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است

از ما فروتنی ست بکش تیغ انتقام

بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است

نقدینه وفاست همان بر عیار خویش

قفلی که بود بر در گنجینه باقی است

وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت

زهد و صلاح و خرقهٔ پشمینه باقی است

غزل 48

ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست

جان فدایش که به خون ریختن من برخاست

می کشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم

هر غباری که ترا از سم توسن برخاست

خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد

دود از جان من سوخته خرمن برخاست

وحشی سوخته را بستر سنجاب

نمود

هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست

غزل 49

به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست

وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست

تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست

بسا گدا به شهان نرد عشق باخته اند

به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست

به دیگری نگذاریم ، مرده ایم مگر

نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست

تویی که عزت ما می بری به کم محلی

و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست

به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم

کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد

کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست

غزل 50

گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست

سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست

چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری

ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست

وه چه بامست که جاروب کشش دیدهٔ من

جان من بندهٔ آن پای که در خدمت تست

همه بر بادهٔ رشکیست که در جام منست

قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست

رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ

این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست

هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست

اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست

وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم

مانعی نیست، اگر هست همین دهشت تست

غزل 51

بهر دلم که درد کش و داغدار تست

داروی صبر باید و آن در دیار تست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلم مشکبار تست

بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست

تو بی وفا چه باز فراموش پیشه ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار تست

هان این پیام

وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظار تست

مجنون هزار نامهٔ ز لیلی زیاده داشت

وحشی که همچو یار فراموشکار تست

غزل 52

وداع جان و تنم استماع رفتن تست

مرو که گر بروی خون من به گردن تست

زمانه دامنت از دست ما برون مکناد

خدای را نروی دست ما و دامن تست

به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد

مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست

نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست

وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست

در آتشی ز فراقش فتاده ای وحشی

که هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست

غزل 53

بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست

هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست

بسیارسر به کنگره عشق بسته اند

آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق

پروانه ای که هست ز دیوان حسن تست

زنجیر غم به گردن جان می نهد هنوز

آن مویها که سلسله جنبان حسن تست

آبش هنوز می رسد از رشحهٔ جگر

آن سبزه ها که زینت بستان حسن تست

دانم که تا به دامن آخر زمان کشد

دست نیاز من که به دامان حسن تست

تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست

هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست

غزل 54

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس

تف سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی می منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست

غزل 55

بگذران دانسته از ما گر ادایی سرزدست

بوده نادانسته گر از ما خطایی سرزدست

آخر ای صاحب متاع حسن این دشنام چیست

در سر دریوزه ، گر از ما دعایی سرزدست

اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت

این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سرزدست

التفات ابر رحمت نیست ورنه بر درت

تخم مهری کشتم و ، شاخ وفایی سرزدست

ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز

بعد سد خون جگر کاینجا گیایی سرزدست

هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل

از سر مستیست ، گر از وی نوایی سرزدست

غزل 56

از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست

زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست

پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر

آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست

چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج

تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست

بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید

با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست

زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید

گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست

غزل 57

هنوز عاشقی و دلرباییی نشدست

هنوز زوری و زور آزماییی نشدست

هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست

هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست

دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی

هنوز فرصت عرض گداییی نشدست

ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز

عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست

همین تواضع عام است حسن را با عشق

میان ناز و نیاز آشنایی نشدست

نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز

که هست فرصت و طرح جداییی نشدست

هنوز اول عشق است صبر کن وحشی

مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست

غزل 58

بازم زبان شکر به جنبش درآمدست

نیشکر امید ز باغم بر آمدست

آن دولتی که می طلبیدیم در به در

پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست

ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست

آیینه ات بیار که روشنگر آمدست

تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش

غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست

از من دهید مژده به مرغ شکر پرست

کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست

وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی

گویا دروغهای منت باور آمدست

غزل 59

خوش صید غافلی به سر تیر آمدست

زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست

روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار

این گردنی که در خم زنجیر آمدست

کو عشق تا شوند همه معترف به عجز

اول خرد که از پی تدبیر آمدست

عشقی که ما دو اسبه ازو می گریختیم

اینست کامدست و عنانگیر آمدست

ملک دل مرا که سواری بس است عشق

با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست

در خاره کنده اند حریفان به حکم عشق

جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست

بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم

وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست

غزل 60

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست

ذره ای در سایهٔ خورشید تابان آمدست

قطره ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست

سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت

تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست

بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود

سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست

تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود

اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست

تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند

چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست

مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا

بهر پابوس سگان میر میران آمدست

غزل 61

از تو همین تواضع عامی مرا

بس است

در هفته ای جواب سلامی مرا بس است

نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب

همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است

بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام

گاهی کرشمه ای و خرامی مرا بس است

خمخانه ای نمی طلبم از شراب وصل

یک قطره بازمانده جامی مرا بس است

وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه

یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است

غزل 62

آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست

گو مهیا شو که می باید به سد حیرت نشست

آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم

گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست

بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست

غیر را می باید اندر آتش غیرت نشست

مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز

زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست

وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست

رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست

غزل 63

خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست

یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست

بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست

جایی که بود خاک به سد عزت سرمه

بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست

با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت

زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست

میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست

با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست

وحشی نرود از در جانان به سد آزار

در اصل چنین آمده ام ، خصلتم اینست

غزل 64

آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

اینست که پامال غمم ساخته، اینست

شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز

تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست

ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج

اینست که از خانه برون تاخته اینست

ماهی که بود پادشه خیل نکویان

اینست که از ناز قد افراخته،

اینست

وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت

یکباره متاع دل و دین باخته اینست

غزل 65

ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست

بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست

گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد

بی آب شود جوهر یاقوت محالست

اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست

مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست

مارا به هما دعوی پرواز بلند است

باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست

با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد

سوسن به زبان آوری خویش که لالست

خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار

ناورد گه ما سر میدان خیالست

خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی

کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست

غزل 66

مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست

باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست

دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت

جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست

ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی

تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست

این غرور نازیاد از بندی نو میدهد

حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست

بنده ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه

آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست

نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق

هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست

غزل 67

یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟

ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا

تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟

تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد

وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟

آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ

یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟

وحشی همین نه جان

تو فرسوده شد ز غم

آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟

غزل 68

بسته بر فتراک و می پرسد که صیاد تو کیست

تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست

ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود

سخت پرکاری نمی دانم که استاد تو کیست

لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا

بنده ام یعنی نمی دانی که فرهاد تو کیست

گر عیاذبالله از رازی که می پوشم ز تو

برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست

گر خروشان نیستی وحشی ز درد بی کسی

چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست

غزل 69

ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست

در خاطرت سواری طرز نگاه کیست

خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست

آنجا که جلوه می کند و جلوه گاه کیست

سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت

شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست

خوش کشوری که او علم داد می زند

ای من گدای کشور او پادشاه کیست

وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود

این آتش نهفته که زد شعله آه کیست

غزل 70

تا قسمتم ز میکدهٔ آرزوی کیست

رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست

تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم

تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست

بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او

از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست

داغی که روغنم بچکاند ز استخوان

با آتش زبانه کش شمع روی کیست

پای طلب که در رهش الماس گرد شوند

تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست

دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد

آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست

وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال

شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست

غزل 71

مریض عشق اگر سد

بود علاج یکیست

مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست

تمام در طلب وصل و وصل می طلبیم

اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست

اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش

که منتهای ره کاروان حاج یکیست

فریب تاج مرصع مده به سربازان

که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست

همین منادی عشقست در درون خراب

که آنکه می دهد این ملک را رواج یکیست

چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب

حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست

بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر

که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست

غزل 72

ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست

یاران همه کردند سفر بودن ما چیست

بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند

ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست

ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم

هر دم المی بر الم افزودن ما چیست

گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم

رخساره به خون جگر آلودن ما چیست

وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار

افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست

غزل 73

همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست

خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست

باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است

خشم و ناز او نمی دانم که باز از بهر چیست

از نیاز عاشقان بی نیاز است اینهمه

عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست

مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع

بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست

گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار

وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست

غزل 74

کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست

چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست

گلشن حسنی ولی بر آه

سرد ما مخند

آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست

ای که می گویی نداری شاهدی بر درد عشق

جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست

آنکه می پرسد نشان راحت و لذت ز ما

کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست

گرنه عاشق صبر می دارد به تنهایی ز دوست

آنچه می گویند از مجنون تنها گرد چیست

وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را

می رسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست

غزل 75

قدر اهل درد صاحب درد می داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته اند

آنکه نخل حسرتی پرورد می داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را

هرکرا بودست آه سرد، می داندکه چیست

بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند

عقل کی منصوبهٔ این نرد می داند که چیست

قطره ای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر

هر که یک پیمانهٔ زین می خورد، می داند که چیست

وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم

علت آثار روی زرد می داند که چیست

غزل 76

باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست

بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست

زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو

امر کرشمهٔ تو و فرمان ناز چیست

ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم

این شعلهٔ تغافل طاقت گداز چیست

از ما اگر کناره کنی حایلی بکن

اما نگاه را ز نگار احتراز چیست

یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد

پس مدعا از این مژه های دراز چیست

این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی

تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست

وحشی همیشه راز تو فاش از زبان تست

باز این سخن گزاری و افشای راز

چیست

غزل 77

زهر در چشم و چین بر ابرو چیست

باز فرمان تندی خو چیست

غیر ازین کآمدیم و خوار شدیم

گنه ما درین سر کو چیست

چون به ما زین بتر شوی که شدی

غرض مردم غرض گو چیست

گل تو خارهای خود راییست

بار تو ای نهال خودرو چیست

از دو سو بود این کشش ز نخست

این زمان جرمهای یکسو چیست

حسن و عشقند از دو سو در کار

جرم چشم من و لب او چیست

صبر وحشی به غمزه می سنجد

تیر در جان من ترازو چیست

غزل 78

خنده ات برما و بر داغ دل درمانده چیست

گریه ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست

از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران

گر نمی داند که آگاهم چنین شرمنده چیست

از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من

ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست

محتسب در جستن می پردهٔ ما می درد

مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست

سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست

می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست

غزل 79

مست آمدی که موجب چندین ملال چیست

هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست

من حرف می کشیدن اغیار می زنم

آن مست ناز را عرق انفعال چیست

خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم

کی می بریم از تو ، ترا در خیال چیست

از دشت هجر می رسم آگاهیم دهید

وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست

وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من

مفتی منم به دین محبت سؤال چیست

غزل 80

وصلم میسر است ولی بر مراد نیست

بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست

غم می فروخت لیک به اندازه میفرست

یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست

جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق

هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست

ای بی وفا برو

که بر این عهدهای سست

نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست

رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد

ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست

غزل 81

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست

تا زنده ام چو شمع ازینم گزیر نیست

هر درد را که می نگری هست چاره ای

درد محبت است که درمان پذیر نیست

هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد

پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

بر من کمان مکش، که از آن غمزه ام هلاک

بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

رفتی و از فراق تو از پا درآمدم

باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست

سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو

وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست

غزل 82

کس به بزم دلبران از دور گردان پیش نیست

قرب نزدیکان مجلس حرف و صوتی بیش نیست

در صلات عاشقان دوری و تنهاییست رکن

گو قضا کن طاعت خود هر که اینش کیش نیست

ما نکو دانیم طور حسن دور افتاده دوست

قرب ارزانی به مشتاقی که دور اندیش نیست

بر سر خوانند نزدیکان ولیکن لطف شاه

منتظر جز بر ره دریوزهٔ درویش نیست

انگبین زهر هلاک تست با دوری بساز

ای مگس مرگ تو در نوش است اندر نیش نیست

دلبران وحشی حکیمانند ضایع کی کنند

مرهم خود را بر آن دل کز محبت ریش نیست

غزل 83

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت

آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند

بدانند که وحشیست

آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

غزل 84

وقت برقع ز رخ کشیدن نیست

رخ بپوشان که تاب دیدن نیست

بر من خسته بین و تند مران

که مرا قوت دویدن نیست

با که گویم غمت که در مجلس

زهرهٔ گفتن وشنیدن نیست

من خود از حیرت تو خاموشم

حاجت منع و لب گزیدن نیست

میرمد وحشی آن غزال از من

هرگزش میل آرمیدن نیست

غزل 85

جز غیر کسی همره آن عربده جو نیست

بد میرود این راه و روش هیچ نکو نیست

دوری نگزیند ز رقیبان سر مویی

با ما کشش خاطر او یک سر مو نیست

پیش تو سبب چیست که ما کم ز رقیبیم

آیین وفاداری ما خود کم ازو نیست

گویی سخن از مهر به هر بی ره و رویی

هیچت ز هم آوازی این طایفه رو نیست

زین در برود گر غرضت رفتن وحشیست

حاجت به تغافل زدن و تندی خو نیست

غزل 86

یک التفات ز فرماندهان نازم نیست

ز دور رخصت یک سجدهٔ نیازم نیست

منه به گوشهٔ طاق بلند استغنا

کلید وصل ، که دستی چنان درازم نیست

خلاف عادت پروانه خواهد از من شمع

و گرنه ز آتش سوزنده احترازم نیست

مرا به کنگرهٔ وصل او صلا مزنید

که آن پری که شما دیده اید بازم نیست

حدیث ترک وفا گو زبان به صرفه بگو

که اعتماد بر این صبر حیله سازم نیست

صلاح کار در انکار عشق بینم لیک

تحملی که بود پرده پوش رازم نیست

غزل 87

چه لطفها که در این شیوه نهانی نیست

عنایتی که تو داری به من بیانی نیست

کرشمه گرم سال است ، لب مکن رنجه

که احتیاج به پرسیدن زبانی نیست

رموز کشف و کرامات سالکان طریق

ورای رمز شناسی و نکته دانی نیست

به هر که خواه نشین گر چه این نه شیوه تست

که از

تو در دل ما راه بدگمانی نیست

مرا ز کیش محبت همین پسند افتاد

که گر چه هست سد آواز سرگرانی نیست

تو خون مردهٔ وحشی چرا نمیریزی

بریز تا برود ، آب زندگانی نیست

غزل 88

طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست

گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست

در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد

رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست

دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ

ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست

صعوهٔ کم زهره ام من وین دلیری از کجا

رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست

میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر

زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست

آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند

کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست

در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت

نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست

غزل 89

تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست

عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست

اثر شیوهٔ منظور کند هر چه کند

میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست

عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور

حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست

دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور

در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست

همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال

همه تن دیده و بر نیم نظر قادر نیست

وحشی آن چشم کزو نیست ترا پای گریز

بست چون پای تو بی سلسله گر ساحر نیست

غزل 90

عاشق یکرنگ را یار وفادار هست

بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست

می رسدت ای پسر بر همه کس ناز کن

حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست

گر چه لبت می دهد مژده حلوای صبح

مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست

لازمهٔ عاشقیست رفتن

و دیدن ز دور

ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست

وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش

شکر که جان ترا طاقت آزار هست

غزل 91

پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست

نامحرم راز است زبانی که مرا هست

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت

از درد همین است فغانی که مرا هست

ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری

با عربده سخت کمانی که مرا هست

مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش

در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست

بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت

این محرم پیغام رسانی که مرا هست

محروم کن گردنم از طوق دگرهاست

از داغ وفای تو نشانی که مرا هست

یک خندهٔ رسمی ز تو ننهاده ذخیره

این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست

زایل نکند چین جبین و نگه چشم

بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست

وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت

این یار خوش قاعده دانی که مرا هست

غزل 92

می نماید چند روزی شد که آزاریت هست

غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست

چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می رسد

یا به این خوش می کنی خاطر که گلزاریت هست

در گلستانی چو شاخ گل نمی جنبی ز جا

می توان دانست کاندر پای دل خاریت هست

عشقبازان رازداران همند از من مپوش

همچو من بی عزتی یا قدر و مقداریت هست

در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست

نسخه ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست

چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست

وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست

بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان

عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست

غزل 93

بردری ز آمد شد بسیار آزاریم هست

گر خدا صبری دهد اندیشه کاریم هست

صبر در می بندند اما نیستم ایمن ز

شوق

خانهٔ پر رخنهٔ کوتاه دیواریم هست

گر شود ناچار و دندان بر جگر باید نهاد

چاره خود کرده ام جان جگر خواریم هست

کی گریزم از درت اما ز من غافل مباش

گر توام خواهی که بفروشی خریداریم هست

گر چه ناید بنده ای چون من به کار کس ولی

نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست

جز در دولتسرای وصل تو هر جا روم

در حسابی هستم و قدری و مقداریم هست

حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار

خود اگر هیچم دل و طبع وفا داریم هست

کوری چشم رقیبان زان گلستان امید

نیست گر دامان پر گل ، چشم پرخاریم هست

وحشی اظهار وفا کردست خون او مریز

ور مدد خواهی به خون ، دست آشنا یاریم هست

غزل 94

قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست

خوبی و فرخندگی جمله در این فال هست

حال نکو بگذرد، بخت مددها کند

طالع خود دیده ام، شاهد این حال هست

داد منجم نوید، گفت که با اخترت

ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست

داد مریض مرا مژدهٔ صحت طبیب

گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست

طایر اقبال من شهپر دولت دماند

رخصت پرواز نیست ورنه پر وبال هست

بخت ز دنبال چشم اشک مرا پاک کرد

مژده که این گریه را خنده ز دنبال هست

وحشی و اقصای دیر کز طرف میکده

دردسر قال نیست ، سر خوشی حال هست

غزل 95

می توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست

امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست

حفظ ناموس تو منظور است می دانی تو هم

ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست

سوی تو گویم نخواهد آمد اما می شنو

ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست

نی همین داد تغافل می دهد خود رای من

اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست

گر شراب اینست کاندر کاسهٔ من می رود

پرخماری در پی این باده پیماییم هست

گرچه

هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در

امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست

وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو

گر چه می دانم که در بزم تو گنجاییم هست

غزل 96

شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست

اگر غلط نکنم از منش ملالی هست

ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی

ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست

به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم

ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست

به بوستان تو گر مرغ ما نمی گنجد

گرش ز بال درستی شکسته بالی هست

تو بد مزاج چه بی اعتدال و بد خویی

طبیعتی و مزاجی و اعتدالی هست

سفارش دل خود با تو این زمان گفتم

ز گریه روز وداع توام مجالی هست

چو قصد رفتن آن کوی کرد وحشی گفت

که فکر باطل و اندیشهٔ محالی هست

غزل 97

تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست

طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواری هست

با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد

کز من و جان منش نیز مددکاری هست

می خرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو

من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست

گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند

آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست

ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل

ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست

شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی

که درازست شب حسرت و بیداری هست

غزل 98

اسیر جلوهٔ هر حسن عشقبازی هست

میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست

ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون

بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست

اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه

که هر که هست به کیش خودش نمازی هست

چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست

حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست

میان عاشق و معشوق کی

دویی گنجد

برو برو که تو پنداری امتیازی هست

وداع خویش کن اول اگر رفیق منی

که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست

نه احتراز از آن جانب است همواره

گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست

غزل 99

از عرض نیازم چه بلا بی خبرش داشت

آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم

صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت

بلبل گله می کرد ز گل دوش به سد رنگ

گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت

این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید

یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت

بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه

دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت

این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت

وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت

غزل 100

از پی بهبود درد ما دوا سودی نداشت

هر که شد بیمار درد عشق بهبودی نداشت

بود روزی آن عنایتها که باما می نمود

خوش نمودی داشت اما آنچنان بودی نداشت

دوش کامد با رقیبان مست و خنجر می کشید

غیر قصد کشتن ما هیچ مقصودی نداشت

عشق غالب گشت اگر در بزم او آهی زدم

کی فروزان گشت جایی کاشتی دودی نداشت

جای خود در بزم خوبان شمعسان چون گرم کرد

آنکه اشک گرم و آه آتش آلودی نداشت

داشت سودای رخش وحشی به سر، در هر نفس

لیک از آن سودا چه حاصل یکدمش سودی نداشت

وحشی از درد محبت لذتی چندان نیافت

هر که جسمی ریش و جان درد فرسودی نداشت

غزل 101

رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت

تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت

نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد

تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت

به جذبهٔ نگهی کز پیش کشان می برد

چه صیدها که اسیر کمند کرد

و گذشت

کرشمه ای که جنون آورد تعقل آن

بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت

یکی قبول نکرد از هزار تحفهٔ جان

بهانه غمزهٔ مشکل پسند کرد و گذشت

که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد

که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت

رسید و باز به اندک ترحمی وحشی

زبان شکوه به کام تو بند کرد و گذشت

غزل 102

ز پیش دیده تا جانان من رفت

تو پنداری که از تن جان من رفت

اگر خود همره جانان نرفتم

ولی فرسنگها افغان من رفت

سر و سامان مجو از من چو رفتی

تو چون رفتی سر و سامان من رفت

چه دید از من که چون بر هم زدم چشم

چو اشک از دیدهٔ گریان من رفت

از آن پیچم به خود چون مار ، وحشی

که گنج کلبهٔ ویران من رفت

غزل 103

به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت

ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت

اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو

به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت

جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم

چو یار کرد سفر زین دیار خواهم رفت

مرا به میکده ، ای محتسب رجوعی نیست

اگر روم پی دفع خمار خواهم رفت

به رهگذارش اگر خاک ره شود سر من

کجا چو وحشی از آن رهگذار خواهم رفت

غزل 104

گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت

آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت

آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق

وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت

برخاستم که دست دعایی برآورم

دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت

از پی دویدمش که عنان گیریی کنم

افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت

وحشی نشد نصیبم ازو تازیانه ای

چشمم به حسرت از پی او بازماند

و رفت

غزل 105

ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت

فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت

لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت

ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت

پیش دست و قبضه ات میرم که خوش مردم کش است

در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت

تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند

شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت

وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست

نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت

غزل 106

گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت

وان دست و تازیانه و مرکب جهاندنت

شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی

ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت

پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم

وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت

میرم به آن عتاب که گویا سرشته اند

سد لطف با ادای تعرض رساندنت

طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه

وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت

وحشی اگر تو فارغی از درد عشق ، چیست

این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت

غزل 107

تو منکری ولیک ، به من مهربانیت

می بارد از ادای نگاه نهانیت

می رم به ملتفت نشدنهای ساخته

وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت

یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات

آید برون ز عهدهٔ سد سر گرانیت

نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود

بی منت موافقت و همزبانیت

شادی التفات تو کارم تمام کرد

بادا بقای عمر تو و زندگانیت

ای شاهباز دوری ما از تو لازمست

گنجشک را چه زهرهٔ هم آشیانیت

جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف

کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت

من از کجا و اینهمه نوباوهٔ امید

یارب که بر خوری ز درخت جوانیت

شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی

بیهوده سالها نکنم باغبانیت

سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو

دارد خدا نگاه ز باد خزانیت

وحشی پیاله گیر که دیگر

حریف تست

کز خم به شیشه رفت می شادمانیت

غزل 108

نوید آشنایی می دهد چشم سخنگویت

گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت

بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن

بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت

به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی

که ناگه می دوند از خانه بیرون تا سر کویت

شرابی خورده ام از شوق و زور آورده می ترسم

که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت

ز آتش آب می جویم ببین فکر محال من

وفاداری طمع می دارم از طبع جفا جویت

فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می باید

مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت

چه بودی گر به قدر آرزو جان داشتی وحشی

که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت

غزل 109

هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد

این نگاه دور را از روی او دوری مباد

من کجا و رخصت آن بزم دانم جای خویش

دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد

هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست

لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد

چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت

هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد

جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست

بر بنای جان وحشی نام معموری مباد

غزل 110

هجران رفیق بخت زبون کسی مباد

خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد

یارب حریف گرم کنی همچو آرزو

گرم اختلاط داغ درون کسی مباد

این شعله های ظاهر و باطن گداز هجر

پیراهن درون و برون کسی مباد

آن گریه های شوق که غلتید کوه از و

سیل بنای صبر و سکون کسی مباد

سد بند شوق پاره کند زور آرزو

یارب که بخت شور و جنون کسی مباد

نعلم به نام جملهٔ اجزا در آتش است

جادوی او به فکر فسون کسی مباد

وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه

کرد

این بخت بد که راهنمون کسی مباد

غزل 111

تا ابد دولت نواب ولی سلطان باد

ملکت سرمدیش نامزد فرمان باد

آن عصایی که شکست سر قیصر با اوست

پیش قصرت به سر دست کمین دربان باد

دشمنت راکه برو حبس مبست حیات

چین ابروی اجل قفل در زندان باد

رفعت آن جامه که آرد به قد قدر تو راست

طوق جیب فلکش دایرهٔ دامان باد

عرصه گاهی که شکوه تو کند عرض سپاه

طول و عرضش همه ایران و همه توران باد

گرد هر خشم که از تیغ تو در چشم عدوست

ناوک حادثه صف برزده چون مژگان باد

باد یارب ز تو بستان امالی خرم

وحشی نکته سرا بلبل این بستان باد

غزل 112

خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد

ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد

شد یار و غیر و داد قرار جفا به ما

یاران نمی توان به خود اینها قرار داد

رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید

داد از عنان کشیدن آن شهسوار داد

آن ترک ظلم پیشه دگر می رود که باز

از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد

وحشی تو ظلم دیده و آن ترک تند خوست

ترسم که سر زند ز تو بی اختیار داد

غزل 113

عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد

سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد

من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش

به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد

به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم

که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد

سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم

که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد

کمند جذبهٔ معشوق اگر در جان نیاویزد

کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد

برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی

نیارد بار

اگر هم آورد بار زبون آرد

غزل 114

باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد

بی خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت

دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد

ما و میخانه که تمکین گدایی در او

شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد

جام می کشتی نوح است چه پروا داریم

گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد

جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند حرام

که به پیش دگری دست تمنا ببرد

عرصهٔ ما به مروت که ز عالم کم شد

هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند

پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم

ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد

غزل 115

غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد

عافیت را همه اسباب به یغما ببرد

صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور

پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد

گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق

کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد

دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی

بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد

پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز

صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد

از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی

زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد

ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد

قفل گنجینهٔ جان پیچد و کالا ببرد

هر زبان کو سر بی جرم نخواهد بر دار

دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد

دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی

هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد

غزل 116

شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد

در پس و پیش هزاران شب یلدا

ببرد

دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد

گر به کاشانهٔ خود آتش موسا ببرد

میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق

کیست تا مژده به یعقوب و زلیخا ببرد

عشق چون بر سر کس حملهٔ بیداد آرد

اولش قوت بگریختن از پا ببرد

هرکرا بر در نازک بدنان خواند عشق

دل و جانی که بود ز آهن وخارا ببرد

آنکه سود سر بازار محبت خواهد

باید آنجا همهٔ سرمایهٔ سودا ببرد

در برو باز زنم بی رخ او رضوان را

گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد

ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول

شیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد

با چنین درد که وحشی به دعا می طلبد

بایدش کشت اگر نام مداوا ببرد

غزل 117

خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد

بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند

پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تاقویم

نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد

جرعهٔ پیر خرابات بران رند حرام

که به پیش دگری دست تمنا ببرد

وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی

ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد

غزل 118

دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد

زبان کز شکوه ام پر زهر بود اکنون شکر دارد

دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد

که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد

به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا

دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد

دعاهای سحر گویند می دارد اثر آری

اثر می دارد اما کی شب عاشق سحر دارد

ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس

که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد

عجب

نبود ز وحشی گریه های تلخ ناکامی

که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد

غزل 119

به زیر لب حدیق تلخ ، کان بیدادگر دارد

بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد

بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی

کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد

ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه

به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد

عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر

کدامین بی گله را میکشد دیگر چه سر دارد

کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی

که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد

غزل 120

به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد

از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد

نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده

ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد

سحر گل خنده می زد بر شکایت گوییی بلبل

که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد

گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود

که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد

هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده

کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد

غزل 121

چشم او قصد عقل و دین دارد

لشکر فتنه در کمین دارد

عالمی را کند مسخر خویش

هر که او لشکری چنین دارد

مست و خنجر به دست می آید

آه با عاشقان چه کین دارد

هیچکس را به جان مضایقه نیست

اگر آن شوخ قصد این دارد

ساعد او مباد رنجه شود

داغ بر دست نازنین دارد

هر کرا هست تحفه ای در دست

پیش جانان در آستین دارد

نیم جانی ست تحفهٔ وحشی

چه کند بی نوا همین دارد

غزل 122

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد

لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد

رحمی که به این غمزده اش بود نماندست

لطفی که به این بی سرو پا

داشت ندارد

آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید

کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد

گر یار خبردار شود از غم عاشق

جوری که به این قوم روا داشت ندارد

وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست

کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد

غزل 123

کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد

هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد

تیغ تیز و دل بی رحم چرا داده خدا

جوی خون بر در بیداد روان باید کرد

گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور

چون بود مصلحت ناز همان باید کرد

سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق

دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد

گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده

چیست پوشیده از ایشان که چنان باید کرد

وحشی آزار حریفان کند از کم ظرفی

دفع بدمستیش از رطل گران باید کرد

غزل 124

خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد

نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد

خوش آن نگاه که در آشنایی اول

شروع در سخن مدعا تواند کرد

خوش آن غرور که وام دو سد جواب سلام

به یک کرشمهٔ ابرو ادا تواند کرد

خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز

به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد

خوش آن فریب که در عین تیغ راندنها

علاج دعوی سد خونبها تواند کرد

خوش است طرز اداهای خاص با وحشی

خوش آن که پیروی طرز ما تواند کرد

غزل 125

کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد

ننشست با رقیبی و آزار من نکرد

یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست

کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد

گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی

رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد

خندان نشست و شمع شبستان غیر شد

رحمی به گریه های شب تار من نکرد

وحشی

نماند هیچ سیاست که هجر یار

با جان خسته و دل افکار من نکرد

غزل 126

چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد

چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد

زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت

ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد

هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت

ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد

کلید دار عنایت وسیله ها انگیخت

ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد

چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود

چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد

شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست

کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد

مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت

نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد

غزل 127

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم

که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق

بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد

می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن

که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد

غزل 128

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد

خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق

هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد

پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن

دیوانه سر بستر سنجاب ندارد

سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد

کاین

سست بنا طاقت سیلاب ندارد

گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست

وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد

غزل 129

هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد

دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد

هر چند بیش کشت به ناز و کرشمه ام

رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد

باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی

کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد

درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم

از رنج راه دور و درازم زیاده شد

وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل

انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد

غزل 130

هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد

که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد

گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم

نمی خواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد

حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو

که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد

ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و می ترسم

که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد

به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی

مرا این بس که آنجا نالهٔ زاری ز من باشد

غزل 131

مهرم ز حرمان شد فزون شوقی ز حسرت کم نشد

هر چند حسرت بیش شد شوق و محبت کم نشد

تخم امید ما از و نارسته ماند از بی نمی

اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد

خوش بخت تو ای مدعی کاینجا که من خوارم چنین

با یک جهان بی حرمتی هیچت ز حرمت کم نشد

عمری زدم لاف سگی اما چه حاصل چون مرا

با اینهمه حق وفا خواری و ذلت کم نشد

وحشی از و بر خاطرم پیوسته بود این گرد غم

ز آیینهٔ من هیچگه گرد کدورت کم نشد

غزل 132

ملول از زهد خویشم

ساکن میخانه خواهم شد

حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند

که از عشق پری رخساره ای دیوانه خواهم شد

شدم چون رشتهٔ ای از ضعف و دارم شادمانیها

که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد

به هر جا می رسم افسانهٔ عشق تو می گویم

به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو وحشی کجا می باشد و منزل کجا دارد

کجا باشم مقیم گوشهٔ ویرانه خواهم شد

غزل 133

اینست کزو رخنه به کاشانهٔ من شد

تاراجگر خانهٔ ویرانه من شد

اینست که می ریخت به پیمانهٔ اغیار

خون ریخت چو دور من و پیمانهٔ من شد

اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت

سیل آمد و بنیاد کن خانهٔ من شد

اینست که چون دید پریشانی من ، گفت :

وحشی مگر اینست که دیوانهٔ من شد

غزل 134

خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد

صراحی در بغل جام میش در آستین باشد

ز دستت هر چه می آمد به ارباب وفا کردی

نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد

رقیبا می دهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت

ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد

کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود

اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد

به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد

ز هر سو دامنی پرسنگ طفلی در کمین باشد

غزل 135

گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد

از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد

خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم

چندان که دگر طاقت فریاد نباشد

شهری که در او همچو تو بیدادگری هست

بیدادکشان را طمع داد نباشد

پروانه که و ، محرمی خلوت فانوس

چون در حرم شمع ره باد نباشد

سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت

کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد

وحشی چه کنی

ناله که معمور نشد دل

بگذار که این غمکده آباد نباشد

غزل 136

به راز عشق زبان در میان نمی باشد

زبان ببند که آنجا بیان نمی باشد

میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است

بیان حال به کام و زبان نمی باشد

دل رمیدهٔ من زخم دار صید گهیست

که زخم صید به تیر و کمان نمی باشد

از آن روایی بازار کم عیارانست

که در میان محک امتحان نمی باشد

اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست

کسی به خلق تو نامهربان نمی باشد

به عالمی که منم منتهای غصه مپرس

که قطع مدت و طی زمان نمی باشد

زبان به کام مکش وحشی از فسانهٔ عشق

بگو که خوشتر ازین داستان نمی باشد

غزل 137

دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود

تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود

دی که میمد ز جولانگاه شوخی مست ناز

نرگسش بر گوشهٔ دستار خوش ترکانه بود

بهر آن نا آشنا می رم که فرد از همرهان

آنچنان می شد که گویا از همه بیگانه بود

آن نصیحتها که می کردیم اهل عشق را

این زمان معلوم ما شد کان همه افسانه بود

قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست

اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود

سوختن با آتش است و عشق با دیوانگی

عشق بر هر دل که زد آتش چو من دیوانه بود

وحشی از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست

کاین می مرد افکن امشب تا لب پیمانه بود

غزل 138

امروز ناز را به نیازم نظر نبود

زان شیوه های خاص یکی جلوه گر نبود

چشم از غرور اگر چه نمی گشت ملتفت

عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود

بس شیوه های ناز که در پرده داشت حسن

اما تبسمی که شود پرده در نبود

آن خنده ها که غنچهٔ سیراب می نهفت

بیرون ز زیر پردهٔ گلبرگ تر نبود

من کشته کرشمه مژگان که بر جگر

خنجر زد آنچنان

که نگه را خبر نبود

دل را که نومقید زندان حسرت است

جز عرض عشق هیچ گناه دگر نبود

وحشی نگفتمت که غرور آورد نیاز

این سرکشی و ناز چرا بیشتر نبود

غزل 139

چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود

که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود

شد آتش جگرم پیش مردمان روشن

ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود

به التفات تو دارم امیدواریها

ولی ز خوی تو ایمن نمی توانم بود

ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو

کدام روز دگر اینقدر فغانم بود

زبان خامهٔ من سوخت زین غزل وحشی

مگر زبانه ای از آتش نهانم بود

غزل 140

ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود

مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید

اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او

بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود

خاطر هرکس از و می شد، به نوعی شادمان

شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود

وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم

پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

غزل 141

مرغ ما دوش سرایندهٔ بستانی بود

داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود

دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری

مگسی بود که مهمان سرخوانی بود

دست امید که یک بار نقابی نکشید

بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود

آنکه از تشنگیش بود گذر بر ظلمات

تف نشان جگرش چشمهٔ حیوانی بود

ریشه تفسیدهٔ گیاهی ز لب کوثر رست

که ز ابرش هوس قطرهٔ بارانی بود

خویش را ساخته آماده سد شعله خسی

گرم همصحبتی آتش سوزانی بود

بود وحشی که ز رخسار تو شد قافیه سنج

یا نواساز گلی مرغ خوش الحانی بود

غزل 142

آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود

هر

چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود

من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر

آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود

چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است

بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود

بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ

در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

من نمی دانم که این عشق و محبت از کجاست

اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر

پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت

یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود

غزل 143

بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود

بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود

حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق

درجواب این که گفتی نکته ای در راه بود

پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او

اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود

گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر

حکم او می رفت چندانی که اینجا شاه بود

سالها هم بگذرد وحشی که سویش نگذرم

تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود

غزل 144

آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود

چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود

ای مرغ زود رام که آورد نقل و می

دام فریب آب که و دانهٔ که بود

روشن بسان آتش حسنت می که شد

شمعت زبانه کش پی پروانهٔ که بود

آوازه ات به مستی و رندی بلند شد

افشای آن ز نعرهٔ مستانهٔ که بود

وحشی چه پرسش است که شد با که آشنا

خود گو که او به غیر تو بیگانه که بود

غزل 145

دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود

تیغ در دست تغافل سخت

بی زنهار بود

رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم

دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود

رسم این می باشد ای دیر آشنای زود سر

آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود

یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او

هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود

بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود

آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود

کرد وحشی شکوهٔ بی التفاتی برطرف

درد سر می شد و گرنه درد دل بسیار بود

غزل 146

با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود

و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود

آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت

از دور ایستادن و خندیدنش چه بود

اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را

از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود

گر وعدهٔ وصال نبودش به دیگران

بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود

وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ

بی موجبی به جنگ رسانیدنش چه بود

غزل 147

چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود

بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود

در تصرف چون نمی آورد حسنت ملک دل

این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود

مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو

جلوهٔ خوبی چه و منع تماشایی چه بود

بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن

جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود

گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد

آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود

از پی رم کرده آهویی که پنداری پرید

کس نمی پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود

گر مرا می کرد بدخو همنشینیهای خاص

وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود

غزل 148

چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود

تغییر طور خویش

چرا مدعا چه بود

ما کشتهٔ جفا نه برای وفا شدیم

سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود

بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست

دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود

طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید

منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود

چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف

بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود

با این غرور حسن که سد نخل سربلند

از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود

وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا

خود کرده ای چنین به خودش جرم ما چه بود

غزل 149

دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود

چشم پر عربده اش بر سر ناز آمده بود

چشمش از ظاهر حالم خبری می پرسید

غمزه اش نیز به جاسوسی راز آمده بود

بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق

که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود

غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت

زانکه در بوتهٔ غیرت به گداز آمده بود

چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد

بنده اش من که عجب بنده نواز آمده بود

آرزو بود که هر لحظه به سویت می تاخت

داشت می دانی و خوش در تک و تاز آمده بود

وحشی از بزم که این مایهٔ خوشحالی یافت

که سوی کلبهٔ ما با می و ساز آمده بود

غزل 150

زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود

بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود

اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی

کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود

انکار مهر سد ره سد تغافل است

اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود

من خود گره به کار خود انداختم که تو

زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود

افسانه ایست بودن شیرین به کوهکن

آن روز چشم فتنه مگر در کمین

 

نبود

وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو

زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود

بعدی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 604
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,712
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,590
  • بازدید ماه : 17,801
  • بازدید سال : 257,677
  • بازدید کلی : 5,871,234