فوج

خلد برین_ وحشی بافقی2
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خلد برین_ وحشی بافقی2

خلد برین_ وحشی بافقی2

لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در تعریف مکتبی که لعبت خانهٔ چین از او نشانه ایست و حدیث خلدبرین افسانه ای

دبیر مکتب نادر بیانی

چنین گوید ز پیر نکته دانی

که مکتبخانه ای گردید تعیین

چه مکتب، خانه ای پر لعبت چین

گلستانی ز باد فتنه رسته

در او از هر طرف سروی نشسته

در او خوش صورتان پرنیان پوش

چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش

یکی درس جفا آغاز کرده

کتاب فتنه جویی باز کرده

یکی را غمزه از مژگان قلمزن

به خون بیدلان می شد رقمزن

یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل

یکی در نغمه سازی گشته بلبل

در آن مکتب که عشرتخانه ای بود

در او حرف بهشت افسانه ای بود

به فرمان نظر منظور و ناظر

پی تعلیم گردیدند حاضر

معلم دیده خود جایشان ساخت

سر از اکرام خاک پایشان ساخت

به سوی خویش از تعظیمشان خواند

به دامن تختهٔ تعلیمشان ماند

معلم بر رخ منظور حیران

ز طفلان شور حسنش در دبستان

خوشا آن دلبر غارتگر هوش

کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش

می حیرت دهد نظارهٔ او

ز دل طاقت برد رخسارهٔ او

به سد دل غمزه اش تیری فروشد

لبش جانها به تکبیری فروشد

دمی ناظر از و غافل نمی شد

به سوی دیگری مایل نمی شد

نظر از لوح خود سوی دگر داشت

الف می گفت و بر قدش نظر داشت

برآن

صورت گشادی چشم پرنم

نمی زد چشم همچون صاد بر هم

چو میل آن رخ گلفام می کرد

دو چشم دیگر از وی وام می کرد

ز تیغ حسن او گاه نظاره

دلی بودش بسان غنچه پاره

چو آن میم دهان گشتی سخن ساز

چو میم از حیرتش ماندی دهان باز

چو بر حیرانی ناظر نظر کرد

به دل شهزاده را چیزی اثر کرد

به خود می گفت کاین حیرانیش چیست

به سویم دیدن پنهانیش چیست

چرا چون می کنم نظارهٔ او

شود تغییر در رخسارهٔ او

تغافل گر زنم بیتاب گردد

بر او گر تیز بینم آب گردد

به دل پیوسته بود این خار خارش

که چون آرد سری بیرون ز کارش

به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست

به آن عشرت فزایی عالمی نیست

که بیند یار زیر بار شوقت

شکی پیدا کند در کار شوقت

ترا ساقی کند چشم فسون ساز

که در مستی گشایش پرده از راز

لبش با دیگری در بذله گویی

نهانی غمزه اش در رازجویی

تبسم را به دلجویی نشاند

نظر سویت به جاسوسی دواند

وگر در پرده پنهان سازی آن راز

کند از ناز قانون دگر ساز

بفرماید به ترک چشم خونریز

که نوک خنجر مژگان کند تیز

دهد هندوی زلفش عرض زنجیر

کشد ابروی خوبش بر کمان تیر

به جانت درزند از ناز پنجه

کشد زلفش دلت را در شکنجه

اگر اظهار آن معنی نمودی

به روی خود در سد غم گشودی

و گر کردی نهان راز جمالش

بسا شادی که دیدی از وصالش

بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز

که درس عاشقی می کرد آغاز

که منظور از وفا چون گل شکفتی

حکایتهای مهر آمیز گفتی

به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

دل مسکین ناظر ماند در بند

حدیث خوش ادا گلزار یاریست

نهال بوستان دوستاریست

حدیث ناخوش از اهل مودت

به پای دل نشاند خار نفرت

بسا یاران که بودی این گمانشان

که بی هم صبر نبود یک زمانشان

به حرف ناخوشی

کز هم شنیدند

چنان پا از ره یاری کشیدند

که مدتها برآمد زان فسانه

نشد پیدا صفایی در میانه

خوش آن صحبت که در آغاز یاریست

در او سد گونه لطف و دوستداریست

کمال لطف جانان آن مجال است

که روز اول بزم وصال است

بسا لطفی که من از یار دیدم

به ذوق بزم اول کم رسیدم

به عیش بزم اول حالتی هست

که حالی آن چنان کم می دهد دست

تو گویی عیش عالم وام کردند

نخستین بزم وصلش نام کردند

به عاشق لطف معشوق است بسیار

ولی چندان که شد عاشق گرفتار

بلی صیاد چندان دانه ریزد

که مرغ از صیدگاهی برنخیزد

چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار

بود در سلک مرغان گرفتار

چه خوش می گفت در کنج خرابات

به دختر شاهدی شیرین حکایات

اگر خواهی که با جور تو سازند

حیات خویش در جور تو بازند

به آغاز محبت در وفا کوش

وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

بنای مهر چون شد سخت بنیاد

تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

تو شمعی را که میداری به آتش

نگه دارش که گردد شعله سرکش

چراغی را که از آتش شراریست

کجا بر پرتو او اعتباریست

چنین القصه لطف آن وفا کیش

شدی هر روز از روز دگر بیش

دمی بی یکدگر آرامشان نه

به غیر ازدیدن هم کارشان نه

اگر یک لحظه می بودند بی هم

برون می رفت افغانشان ز عالم

شدی هر روز افزون شوق ناظر

به مکتب بیشتر می گشت حاضر

چو بی منظور یک دم جا گرفتی

به همدرسان ره غوغا گرفتی

که قرآن کردم از دست شما بس

نمی خواهم که همدرسم شود کس

مرا دیوانه کرد این درس خواندن

نمی دانم چه می خواهید از من

به یکدیگر دریدی دفتر خویش

که این مکتب نمی خواهم از این بیش

نظر از راه مکتب بر نمی داشت

بدین اندوه و این رنج عالمی داشت

دمی سد ره برون رفتی ز مکتب

که شاه من کجا رفتست یا

رب

گذشته آفتاب از جای هر روز

کجا رفتست آن مهر جهانسوز

ازین مکتب گرفتندش مگر باز

و گر نه کو که با من نیست دمساز

گهی کردی به جای خویش مسکن

کشیدی سر به جیب و پا به دامن

شدی منظور چون از دور پیدا

ز روی خرمی می جست از جا

که ای جای تو چشم خون فشانم

بیا کز داغ دوری سوخت جانم

خوشا عشق و بلای عشقبازی

دل ما و جفای عشقبازی

خوش آن راحت که دارد زحمت عشق

مبادا هیچ دل بی زحمت عشق

در او غم را خواص شادمانی

ازو مردن حیات جاودانی

نهان در هر بلایش سد تنعم

به هر اندوه او سد خرمی گم

به جام او مساوی شهد با زهر

در او یکسان خواص زهر و پازهر

فراغت بخشد از سودای غیرت

رهاند خاطر از غوغای غیرت

نشاند در مقام انتظارت

که کی آید برون از خانه یارت

دمی گر دیرتر آید برون یار

ز دل بیرون رود طاقت به یکبار

شود وسواس عشقت رهزن صبر

کنی سد چاک در پیراهن صبر

لباس صبر تا دامن دریدن

گریبان چاک هر جانب دویدن

در آن راهش که روزی دیده باشی

ز مهرش گرد سر گردیده باشی

روی آنجا به تقریبی نشینی

سراغش گیری از هر کس که بینی

که گردد ناگهان از دور پیدا

نگاهش جانب دیگر به عمدا

به شوخی دیده را نادیده کردن

به تندی از بر عاشق گذردن

به هر دیدن هزاران خنده پنهان

تغافل کردنی سد لطف با آن

بدینسان مدتی بودند دمساز

دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز

شبی چون طرهٔ منظور ناظر

به کنجی داشت جا آشفته خاطر

درآن آشفتگی خواب غمش برد

غم عالم به دیگر عالمش برد

میان بوستانی جای خود دید

چه بستان، جنتی مأوای خود دید

چنار و سرو را در دست بازی

لباس سبزه از شبنم نمازی

به زیر سایهٔ سرو و صنوبر

به یک پهلو فتاده سبزه تر

صنوبر صوف

سبز افکنده بر دوش

درخت بید گشته پوستین پوش

در آن گلشن نظر هر سو گشادی

که ناگه ز آن میان برخاست بادی

بسان خس ربود از جای خویشش

بیابانی عجب آورده پیشش

بیابان غمی ، دشت بلایی

کشنده وادیی ، خونخوار جایی

عیان از گردباد آن بیابان

ز هر سو اژدری بر خویش پیچان

ز موج پشته های ریگ آن بر

نمایان گشته نقش پشت اژدر

زبان اژدها برگ گیاهش

خم و پیچ افاعی کوره راهش

عیان از کاسه های چشم اژدر

ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر

شده زهر مصیبت سبزه زارش

ز خون بیدلان گل کرده خارش

کدوی می شده خر زهره در وی

به زهر او داده از جام فنا می

پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه

شد آتش چشم اژدر بر سر کوه

به غایت کرد هولی در دلش کار

ز روی هول شد از خواب بیدار

به خود می گفت این خوابی که دیدم

وزان در جیب محنت سر کشیدم

به بیداری نصیبم گر شود وای

چه خواهم کرد با جان غم افزای

از آن خواب گران کوه غمی داشت

چه کوه غم که بار عالمی داشت

بی تابی ناظر از شعلهٔ جدایی و اضطراب نمودن از داغ بینوایی و خویشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خویش بر چهرهٔ معلم نگاشتن

چو آن زرین قلم از خانهٔ زر

کشید از سیم مدبر لوح اخضر

سرای چرخ خالی شد ز کوکب

چو آخرهای روز از طفل مکتب

به مکتبخانه حاضر گشت ناظر

به راه خانهٔ منظور ناظر

ز حد بگذشت و منظورش نیامد

دوای جان رنجورش نیامد

زبان از درس و لب از گفتگو بست

ز بی صبری ز جای خویش بر جست

ز مکتب هر زمان بیرون دویدی

فغان از درد محرومی کشیدی

ادیب کاردان از وی برآشفت

به او از غایت آشفتگی گفت

که اینها لایق وضع شما نیست

مکن اینها که اینها خوشنما نیست

ز هر بادی مکش از جای خود پا

بود خس کو به هر بادی شد از جا

ندارد چون وقاری باد صرصر

بود پیوسته او را خاک بر

سر

نگردد غرق کشتی وقت توفان

چو با لنگر بود بر روی عمان

مکن بی لنگری زنهار ازین پس

چو زر باشد سبک نستاندش کس

نداری انفعال این کارها چیست

نبودی این چنین هرگز ترا چیست

چنین گیرند آیین خرد یاد

خردمندی چنین است آفرین باد

چنین یارب کسی بی درد باشد

ز غیرت اینقدرها فرد باشد

ز غیرت آتشی در ناظر افتاد

ز دامن لوح زد بر فرق استاد

نهاد از دامن ارشاد تخته

زد آخر بر سر استاد تخته

وز آنجا شد پریشان سوی منزل

رخی چون کاه و کوه درد بر دل

در این گلشن که چون غم نیست هرگز

جفایی بیش از آن دم نیست هرگز

که از جانانه باید دور گشتن

ز درد دوریش رنجور گشتن

درین ناخوش مقام سست پیوند

چه ناخوشتر ازین پیش خردمند

که باشد یار عمری با تو دمساز

کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز

به بزم وصل مدتها درآیی

ز نو هر دم در عیشی گشایی

به ناگه حیله ای سازد زمانه

فتد طرح جدایی در میانه

خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست

به وصل دلبران او را سری نیست

ز سوز عشق او را نیست داغی

ز عشق و عاشقی دارد فراغی

چنین تا کی پریشان حال گردیم

بیا وحشی که فارغ بال گردیم

به کنج عافیت منزل نماییم

در راحت به روی دل گشاییم

کسی را جای در پهلو نگیریم

به وصل هیچ یاری خو نگیریم

که باری محنت دوری نباشد

جفا و جور مهجوری نباشد

رفتن معلم به در خانهٔ دستور و بیان کردن عشق ناظر نسبت به منظور و مقدمهٔ درد فراق و آغاز حکایت اشتیاق

چو طفل روز رفت از مکتب خاک

سواد شب نمود از لوح افلاک

معلم بر در دستور جا کرد

حدیث خود به خاصانش ادا کرد

به دستور از معلم حال گفتند

یکایک صورت احوال گفتند

معلم را به سوی خویشتن خواند

به تعظیم تمامش پیش بنشاند

چو از هر در سخنها گفته گردید

از و احوال مکتب باز پرسید

که چونی با جفای بنده زاده

به درس تیزفهمی

چون فتاده

به مکتب می رود کاری ز پیشش

بود سعیی به کار وبار خویشش

چه سر خط می نویسد مشق او چیست

چو بحثی می کند هم بحث او کیست

دلش میل چه علمی بیش دارد

چه مبحث این زمان در پیش دارد

ادیب افکند سر چون خامه در پیش

بسی پیچید همچون نامه بر خویش

پس آنگه بر زمین زد افسر خویش

به خون آغشته بنمودش سر خویش

که داد از دست فرزند شما ، داد

مرا بیداد او خون خورد فریاد

از آن روزی که این مخدوم زاده

به مکتب خانه من پا نهاده

دلم را از غم آزادی نبوده

بسی غم بوده و شادی نبوده

به مکتبخانه ام بر کودکی بود

که او زیرکتر از هر زیرکی بود

کنون تا او به این مکتب رسیده

به همدرسی ایشان آرمیده

یکی ز آنها به حال خود نمانده

به پهلوی خود ایشان را نشانده

بلی تفسیر این حرف اندکی نیست

که صحبت را اثر باشد شکی نیست

به مکتب صبحدم چون گشت حاضر

بود در راه مکتب خانه ناظر

که چون منظور سوی مکتب آید

به او آهنگ دمسازی نماید

گهی در پهلوی هم جا گزینند

زمانی روبروی هم نشینند

بود دایم به مکتب درسشان حرف

کنند این نوع عمر خویشتن صرف

بدینسان حرف ها می کرد اظهار

که تا مجلس تهی گردد ز اغیار

از آن پس گفت تا داند خداوند

که بد می بینم او را حال فرزند

به دام عشق منظور است پا بست

زمام اختیارش رفته از دست

اگر یک لحظه حاضر نیست منظور

از او افتد به مکتبخانه سد شور

نشیند گوشه ای از غصه دلتنگ

ز دلتنگی بود با خویش در جنگ

گزد انگشت چندانی که در مشت

سیه سازد چو نوک خامه انگشت

دمی بندد ز تکرار سبق لب

که من دیگر نمی آیم به مکتب

زمانی در گریبان آورد سر

گهش چون حلقه ماند چشم بر در

چو منظور از در مکتب

درآید

نماند رنج و اندوهش سرآید

درآید در مقام همزبانی

کند آهنگ عیش و شادمانی

غرض کز خواندن درس است آزاد

بود درس آنچه هرگز نیستش یاد

شد از گفتار او دستور از دست

پی آزار ناظر از زمین جست

معلم دامنش بگرفت و بنشاند

حدیث چند از هر در بر او خواند

که اینها این زمان سودی ندارد

نمودش گر بود بودی ندارد

بباید چاره ای کردن در این کار

که گرداند ازین بارش سبکبار

و گرنه کار او بد می شود زود

از این دردش نخواهد بود بهبود

ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار

سخنها گفت در تدبیر این کار

پس آنگه خواست دستوری ز دستور

زمین بوسید و از دستور شد دور

به خود می گفت دستور جهاندار

چه سازم چون کنم تدبیر این کار

فرستم گر به مکتبخانه بازش

فتد ناگه برون زین پرده رازش

خبر یابد ازین شاه جهانگیر

به جز جان باختن آن دم چه تدبیر

نمی دانست تا تدبیر او چیست

پی تدبیر کارش چون کند زیست

نبود آگه که درد دوستداری

ندارد چاره ای جز جان سپاری

بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری

اسیر درد شبهای جدایی

چنین نالد ز درد بینوائی

که شد چون مشعل مهر منور

نگون از طاق این فیروزه منظر

برآمد دود از کاشانهٔ خاک

سیاه از دود شد ایوان افلاک

در آن شب ناظر از هجران منظور

به کنجی ساخت جا از همدمان دور

ز روی درد افغان کرد بنیاد

که فریاد از دل پر درد فریاد

مرا این درد دل از پا درآورد

مبادا هیچکس را یارب این درد

چه می داند کسی تا درد من چیست

چه دردی دارم وهمدرد من کیست

نه همدردی که درد خویش گویم

از و درمان درد خویش جویم

نه همرازی که گویم راز با او

دمی خود را کنم دمساز با او

نه یاری تا در یاری گشاید

زمانی از در یاری درآید

نمی بینم چو کس دمساز با خویش

همان بهتر که گویم راز با خویش

منم در

گوشهٔ دوری فتاده

سری بر کنج رنجوری نهاده

فلک با من ندانم بر سر چیست

که با جورش چنین می بایدم زیست

همینش با منست آزار جویی

کسی از من زبون تر نیست گویی

سپهرا کینه جویی با منت چند

به این آیین زبون کش بودنت چند

بگو با جان من چندین جفا چیست

چه می خواهی ز جانم مدعا چیست

به آزارم بسی خود را میزار

اگر خواهی هلاکم تیغ بردار

بکش از خنجر کین بی درنگم

که من هم پر ز عمر خود به تنگم

چه ذوق از جان که بی دلدار باشد

دل از عمر چنین بیزار باشد

بیا ای سیل از چشم تر من

فکن این کلبهٔ غم بر سر من

که آنکو همچو من غمناک باشد

همان بهتر که زیر خاک باشد

که آن کو چون من خاکی نشیند

همان بهتر که کس گردش نبیند

بدینسان تا به کی بر خاک گردم

اجل کو تا دهد بر باد گردم

در این تاریک شب خود را رساند

به یک دم شمع عمرم را نشاند

سرا پایم بسان شمع بگداخت

غم این تیره شب از پایم انداخت

شد آخر عمر و شب آخر نگردید

نشان صبحدم ظاهر نگردید

همای صبح را آیا چه شد حال

مگر بستند از تار خودش بال

به گردون طفل خور ظاهر نگردید

مگر زین دیو زنگی چهره ترسید

خروسا نالهٔ شبگیر بردار

مرا بی همزبان در ناله مگذار

هم آواز منی بردار فریاد

چو لب بستی ترا آخر چه افتاد

چه در خوابی چنین برکش نوایی

فکن در گنبد گردون صدایی

تویی صوفی سرشت زهد پیشه

ردا افکنده در گردن همیشه

به شب خیزی بلند آوازه گشته

به ذکر از خواب خوش شبها گذشته

ز خرمنگاه گردون غم اندوز

به مشت جو قناعت کرده هر روز

چرا پیراهن آغشته در خون

به سر پیچیدی ای مرغ همایون

بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست

سحرگاهان فغان چندینت از چیست

مگر رحم آمدت بر حال

زارم

به این زاری چو کشت اندوه یارم

بیان آتشین جانسوز می کرد

به این افسانه شب را روز می کرد

بلایی نیست همچون ماتم هجر

نبیند هیچکس یارب غم هجر

به بزم وصل اگر عمری درآیی

نمی ارزد به یک ساعت جدایی

جفای هجر دشوار است بسیار

بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار

ناقهٔ خیال در وادی سخن راندن و لعبت نظم را در هودج اندیشه نشاندن در رفتن ناظر از اقلیم وصال و خیمه زدن در سرمنزل رنج و ملال

سفر سازندهٔ این طرفه صحرا

به عزم کارسازی زد چنین پا

که چون دستور از آن راز آگهی یافت

رخ از ذوق بساط خرمی تافت

به خود زد رأی در تغییر فرزند

که گر بگذارمش در خانه یک چند

به رسوایی شود ناگه فسانه

فتد افسانهٔ او در میانه

جنون از خانه اندارد برونش

به گوش شه رسد حرف جنونش

چو خسرو پرسد از من شرح حالش

بگویم چیست باعث بر ملالش

بسی در چارهٔ آن کار کوشید

چنین در کارش آخر مصلحت دید

که همره سازدش با کاردانی

رفیق او کند بسیار دانی

تجارت کردنش سازد بهانه

به شهری دیگرش سازد روانه

که شاید درد عشق او شود کم

چو یک چندی برآید گرد عالم

اگر خواهی در این دیر مجازی

دوایی بهر درد عشقبازی

بنه بهر سفر رو در بیابان

که درد عشق را اینست درمان

وزیر دانش اندوز خردمند

چو کرد این فکر در تدبیر فرزند

طلب فرمود و پیش خود نشاندش

به گوش از هر دری حرفی رساندش

پس آنگه گفت کای تابنده خورشید

جهان را از تو روشن صبح امید

مثل باشد درین دیرینه مسکن

جهان گشتن به از آفاق خوردن

گرت باید به فر سروری دست

سفر کن زانکه این فر در سفر هست

چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز

دهد زینت به تاج هر سرافراز

ز یکجا آب چون نبود مسافر

شود یکسان بخاک تیره آخر

بنه سر در سفر ، منشین به یک جا

گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا

در نامی شود هر قطره باران

ز ابرش چون

سفر باشد به عمان

به کار خویش حیران ماند ناظر

بسی ز آن حرف شد آشفته خاطر

نه روی آنکه گوید «نی» جوابش

نه رای آنکه سازد «با» خطابش

برو درماند پیشش آخر کار

جوابش گفت چون شد حرف بسیار

که مقصود پدر چون رفتن ماست

ز ما بودن به جای خویش بیجاست

ز سر سازم به راه مدعا پای

به جان خدمت کنم خدمت بفرمای

پدر زان گفتگو گردید خوشحال

ز فکر کار او شد فارغ البال

طلب فرمود مرد کاردانی

به غایت زیرکی بسیار دانی

ز گرم و سردعالم بوده آگاه

جفای راه دیده گاه و بیگاه

به تاج خویش دادش سر بلندی

به تشریف شریفش ارجمندی

پس آنگه گفت کای از کار آگاه

ز دامان تو دست فتنه کوتاه

نماند بر تو پنهان این حکایت

که ناظر راست سودای تجارت

چه باشد گر بود در خدمت تو

به کام خود رسد از دولت تو

جوابش گفت مرد کار دیده

که او را در قدم باشم به دیده

وزیر آماده کرد اسباب رهشان

میسر شد وداع پادشهشان

پس آنگه بهر رفتن بار بستند

به مرکبهای تازی برنشستند

ز شهر آورد ناظر روی در راه

ز پس می دید و از دل می کشید آه

نظر سوی سواد شهر می کرد

ز دل پر می کشید آه از سر درد

چو آن کش وقت رحلت کردن آید

به عالم دیدهٔ حسرت گشاید

بیا وحشی کزین دیر غم آباد

به رفتن گام بگشاییم چون باد

چنین تا چند در یکجا نشینیم

ز حد شد تا به کی از پا نشینیم

به یک جا خانه آن مقدار کردیم

که خود را پیش مردم خوار کردیم

ز ما دلگیر گردیدند یاران

به جان گشتند دشمن دوستداران

خوش آنکس را که یکجا نیست مسکن

نه کس را دوست می بیند نه دشمن

یاد نمودن ناظر از بزم آشنایی و ناله کردن از اندوه جدایی و شکایت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حکایت طالع نامناسب بیان کردن

حدا گویندهٔ این طرفه محمل

چنین محمل کشد منزل به منزل

که ناظر بر سواد شهر می دید

ز درد ناامیدی می خروشید

به

خود می گفت هر دم از سر درد

که آخر دور کار خویشتن کرد

به گورم کی توانست این سخن گفت

که در صحرا به گوران بایدم خفت

که پیشم می توانست این ادا کرد

کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد

کسی را کی رسیدی این به خاطر

که گردد دور از منظور ناظر

ولی آنجا که باشد دور گردون

که می داند که آخر چون شود چون

بسا کس را که یاری همنشین بود

همیشه در گمانش اینچنین بود

که بی هم یک نفس دم بر نیارند

دمی بی دیدن هم بر نیارند

به رنگی چرخ دور از وی نمودش

که انگشت تعجب شد کبودش

بود این رنگ چرخ حیله پرداز

کند هر دم به رنگی حیله ای ساز

گهی با بخت ساز جنگ می کرد

سرود بیخودی آهنگ می کرد

نبودی چون جرس بی نالهٔ دل

شدی افغان کنان منزل به منزل

جرس را هر زمان گفتی به زاری

بگو دلبستگی پیش که داری

که هستت چون دل من اضطرابی

به خود داری در افغان پیچ وتابی

ز آهن در دهان داری زبانی

لب از افغان نمی بندی زمانی

نباشد یک زمان بی ناله ات زیست

زبان داری بگو کاین ناله از چیست

مرا گر ناله ای باشد عجب نیست

چرا کاین نالهٔ من بی سبب نیست

به دل دردیست از اندوه دوری

که با آن درد نتوانم صبوری

صبوری با غم دوریست مشکل

صبوری چون توان صد درد بر دل

بیا ای سیل اشک ناصبوری

میان ما و او مگذار دوری

به نوعی ساز راه کاروان گل

که نتوان کرد الا شهر منزل

اگر نبود مدد اشک نیازم

به کوی او که خواهد برد بازم

منم چون اشک خود در ره فتاده

به دشت ناامیدی سر نهاده

به نومیدی ز جانان دور گشته

وداعی هم ازو روزی نگشته

ز جانان با وداعی گشته قانع

ز آن هم بخت بد گردیده مانع

ز بخت خود مدام آزرده جانم

چه بخت است اینکه من دارم ندانم

نمی دانم چه

بخت و طالع است این

چه اوقات و چه عمر ضایع است این

مرا افسوس چون نبود در ایام

که این اوقات را هم عمر شد نام

چنین با خویش بودش گفتگویی

از و در کوه و صحرا های و هویی

سیاه از گرد شد ناگه جهانی

برون از گرد آمد کاروانی

به یک جا بار بگشودند بودند

به حرف آشنایی لب گشودند

ز رنج راه با هم راز گفتند

به هم احوال هر جا باز گفتند

به آنها بود سوداگر جوانی

اسیر داغ سودایش جهانی

متاع عشق را او گرم بازار

به سوز عشق او خلقی گرفتار

به چین هم مکتبی بودی به ناظر

شدی با او به مکتبخانه حاضر

چنان ناظر شد از دیدار او شاد

که گفتی عالمی را کس به او داد

ز هر جا گفتگویی کرد اظهار

سخن کرد آنگه از منظور تکرار

شد از بادام عنابش روانه

بهش نارنج گشت از ناردانه

به روی کهربا گوهر دوانید

به در یاقوت را در خون نشانید

ز نرگسدان دمیدش لاله تر

زرش رنگین شد از گوگرد احمر

پس آنگه گفت کای یار وفا کیش

به راه دوستی از جمله در پیش

چه باشد گر ز من خطی ستانی

رسانی پیش او نوعی که دانی

به جان خدمت کنم گفتا روان باش

جوابت هم رسانم شادمان باش

غلامی را اشارت کرد ناظر

که گرداند دوات و خامه حاضر

که شرح قصهٔ دوری نویسد

حدیث درد مهجوری نویسد

نبود آگه که شرح درد دوری

بلای روزگار ناصبوری

نه آن حرف است کاندر نامه گنجد

بیانش در زبان خامه گنجد

رقم سازندهٔ این طرفه نامه

چنین گفت از زبان تیز خامه

که ناظر آتش دل در قلم زد

حدیث شعلهٔ دوری رقم زد

که ای شمع شبستان نکویی

گل بستان فروز خوبرویی

غم دل شمع سان بگداخت ما را

به صد محنت ز پا انداخت ما را

غم هجر تو ما را سوخت چندان

که

با خاک سیه گشتیم یکسان

ز ما خاکستر دور از تو مانده

غمت ما را به خاکستر نشانده

سمند عیش گردد گرد ما کم

بلی توسن ز خاکستر کند رم

شد از نقش سم اسب مصیبت

تن خاکی سراسر داغ محنت

چنان افتاده ام زین داغ از پا

که چون فرداست گردم نیست برجا

خوش آن بادی که گرد خاکساری

رساند تا حریم کوی یاری

منم در گرد باد بینوایی

به خاک افتاده در کوی جدایی

تنی پر خار غم، اندوهگینی

بسان خار بن صحرا نشینی

فرورفته به کام محنت خویش

گیاه آسا سری افکنده در پیش

منم چون لاله در هامون نشسته

به خاک افتاده و در خون نشسته

تپیده آنقدر چون سیل بر خاک

که در دل خاک را افکند صد چاک

به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ

نشسته تا کمر چون کوه در سنگ

نمی بینم در این صحرای اندوه

هم آوازی که پا برخاست چون کوه

ولی او هم هم آوازی چه داند

جمادی رسم دمسازی چه داند

منم مجنون دشت بینوایی

فتاده در پس کوه جدایی

فکنده سایه کوه غم به کارم

سیه کرده ست روز و روزگارم

مرا مگذار با این کوه اندوه

در آ خورشید مانند از پس کوه

بیا ای شمع رویت مایه نور

ببین بی مهری این شام دیجور

مرا جز دود دل در بر کسی نیست

چو شمع صبح تا مردن بسی نیست

شبی دارم سیاه از ناامیدی

بده از صبح وصلت رو سفیدی

تو خود می دانی ای شمع دل افروز

که از داغ تو بنشستم بدین روز

بیا ای مرهم داغ دل من

ببین داغ دل بیحاصل من

ز غم صد داغ دارم بر دل از تو

جز این چیزی ندارم حاصل از تو

به جز اندوه یار دیگرم نیست

به غیر از دست محنت بر سرم نیست

منم کز غم فراقت کشته زارم

به سر جز دیده خونباری ندارم

بجز مژگان کسی پیش نظر نیست

به گردم

غیر خوناب جگر نیست

خیالت در نظر شبها نشانم

ز محرومی سرشک خون فشانم

سر افسانه دوری گشایم

زبان در حرف مهجوری گشایم

که آیا چون ز کویش بار بستم

به محنتخانهٔ دوری نشستم

به فکرم هیچ بار افتاد یا نه

ز حالم هیچش آمد یاد یا نه

چو گفتندش حدیث رفتن من

بیان کردند در خون خفتن من

ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟

چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟

که آیا این زمان با او نشیند ؟

که با خود یاریش دمساز بیند

چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟

کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟

چو بر مردم کشی دارد شرابش

که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش

خوش آنروزی که بزمش جای من بود

حریم وصل او مأوای من بود

به غیر از من نبودش همزبانی

نمی بودیم دور از هم زمانی

زمانی بی سبب در خشم سازی

دمی افکنده طرح دلنوازی

حکایت از میان ما بدر نه

ز خشم و صلح ما کس را خبر نه

در آن ساعت که چشمش کردی انگیز

که تیغ خشم سازد غمزه اش تیز

تبسم در میان هر دم فتادی

خبر تا بود ما را صلح دادی

منم ترک زلال عیش جسته

ز آب زندگانی دست شسته

بیا ای با خیالت گفتگویم

که آب رفته باز آید بجویم

در این وادی که بی رویت زدم پای

گرم بر سر نیایی وای و صد وای

به مردن شمع عمرم گشته نزدیک

بیا روزم چنین مگذار تاریک

مکن کاری که از جور تو میرم

به روز حشر دامان تو گیرم

بیان کردم غم و درد نهانی

دگر چیزی نمی گویم تو دانی

به دستش نامهٔ جانان خود داد

نه نامه، پاره ای از جان خود داد

خروشان دست هم را بوسه دادند

دل پر درد رو بر ره نهادند

چه خوش باشد که دمسازی کند بخت

سوی ما نیز دمسازی کشد رخت

بیار

آنی که عمری بوده باشیم

دمی دوری ز هم ننموده باشیم

بیان سازد غم هجران مارا

رساند نامهٔ حرمان ما را

در تعریف محیطی که موجش با قوس قزح برابری می کرد و کشتیش به زورق آفتاب سر در نمی آورد

گهر پاشی که این گوهر گزین کرد

به سوی بحر معنی رو چنین کرد

که ناظر رخش راندی با رفیقان

به دل صد کوه غم از بار حرمان

به روز و شب و بیابان می بریدند

که روزی بر لب دریا رسیدند

نه دریا بلکه پیچان اژدهایی

ازو افتاده در عالم صدایی

به روی خاک مستی مانده بیتاب

به لب آورده کف در عالم آب

ز دوران هر زمان شور دگر داشت

از آن رو کآب تلخی در جگر داشت

ز موج دمبدم در وقت توفان

نهادی نردبان بر بام کیوان

به کف گردید موجش صولجانها

ز عالم برد بیرون گوی جان ها

ز روی آب او عالی حصاری

کشیده خویشتن را بر کناری

عیان در زیر چادر خوشخرامی

عجب با لنگری عالی مقامی

زمام اختیار از کف نهاده

عنان خود به دست غیر داده

کمان اما ز بند چله آزاد

ز تیرش پردهٔ سر رفته بر باد

در آبش سینه چون مرغابیان گم

برون آورده از دریا سر و دم

شده مصقل در آن بحر گهریاب

که تاریکی برد ز آیینهٔ آب

بسی مردم ربا عشرت سرایی

در آن نیکویی آب و هوایی

چو الیاسش گذر بر روی عمان

به منزل برده بادش چون سلیمان

چو خیمه چادر از هر سو عیانش

ستون خیمه از تیر میانش

به روی آب از بادش شتابی

عیان از دور بر شکل حبابی

چه می گویم شهابی بود ثاقب

شدی در یک نفس از دیده غایب

اشارت کرد ناظر سوی تجار

که در کشتی کشند از هر طرف بار

به یاران سوی کشتی گشت راهی

چو یونس کرد جا در بطن ماهی

به گردون شد ز ملاحان ترانه

به روی آب کشتی شد روانه

زدش آهنگ ملاحان ره هوش

ز سوز آن زدش خون در جگر جوش

کشید از دل

سرود بی نوایی

خروشان شد ز ایام جدایی

که یا رب کس به حال من مبادا

به این آشفتگی دشمن مبادا

منم خود را ز غم رنجور کرده

به پای خویش جا در گور کرده

ز بخت واژگون صد درد بر دل

گرفته زنده در تابوت منزل

تنی از مشت محنت رفته از دست

به مهد غصه خود را کرده پا بست

اگر بودی ز طفلان عقل من بیش

نکردی جور این مهدم جگر ریش

میان آب با چشم در افشان

به سرگردانی خود مانده حیران

منم بر باد داده خانه خویش

جدا افتاده از کاشانهٔ خویش

گرفتاری ز عمر خود به تنگی

گرفته جای در کام نهنگی

مگر یاری نماید باد شرطه

رهم از شور این خونخوار ورطه

خبر یافتن منظور از رفتن ناظر و برون آمدن از شهر آشفته خاطر و به کاروان مقصود رسیدن و از نامهٔ ناظر شادمان گردیدن

فسون سازی که این افسون نماید

بدینسان بر سر افسانه آید

کزین معنی خبر چون یافت منظور

که ناظر شد ز بزم خرمی دور

دمی از فکر این خالی نمی بود

دلش را میل خوشحالی نمی بود

به شبها سوختی چون شمع تا روز

نبودی یک نفس بی آه جانسوز

همیشه پا به دامان الم داشت

ز مهجوری سری بر جیب غم داشت

برین می داشت خود را تا زید شاد

ولی هم در زمان می رفتش از یاد

ترا از یار اگر باریست بر دل

نپنداری کز آن یار است غافل

به استادی نهان می دارد آن بار

وگرنه هست از بارت خبردار

محبت هرگز از یکسر نباشد

نباشد این کشش تا زو نباشد

نباشد تا کششها از زر ناب

دود کی از پیش بیتاب سیماب

غم بسیار روزی داشت بر دل

به خاصی چند بیرون شد ز منزل

برای دفع غم شد جانب دشت

به خاصان هر طرف راندی پی گشت

که گردی ناگهان برخاست از دور

به پیش گرد مرکب راند منظور

برون از گرد آمد کاروانی

فتاده شور از ایشان در جهانی

حدا گو را حدا از حد گذشته

شتر کف کرده و رقاص گشته

شترهای دو کوهان

سبک پا

ز کوهان بر فلک جا داده جوزا

درای استران را نالهٔ کوس

شترها را دهان زنگ پابوس

ز بانگ اسب در خر پشته خاک

صدای گاو دم رفتی بر افلاک

اساس خسروی دیدند تجار

ز خود کردند اسبان را سبکبار

دعا کردند بر شهزاده منظور

که از روی تو بادا چشم بد دور

به دلخواه تو بادا هر چه خواهی

به فرمان تو از مه تا به ماهی

زمانی در مقام لطف کوشید

از ایشان حال هر جا بازپرسید

قضا را بود این آن کاروانی

که می دادند از ناظر نشانی

جوانی پیش او گردید حاضر

به دستش داد مکتوبی ز ناظر

چو شهزاده سر مکتوب بگشود

برآمد از دماغش بر فلک دود

ز سوز نامه اش در آتش افتاد

ز دست هجر داد بیخودی داد

به ایشان داد رخصت تا گذشتند

به خاصان گفت تا از راه گشتند

به دل سد غم در این اندیشه می بود

که چون خود را رساند پیش او زود

به خود گفتی کز اینها گر شوم دور

که می داند کجا رفته ست منظور

نهم رو در بیابان از پی او

روم چندان که این دولت دهد رو

به فکر کار خود بسیار کوشید

چنین با خویش آخر مصلحت دید

که رخش عزم سوی شهر تازد

به سوز هجر روزی چند سازد

پس آنگه افکند طرح شکاری

بود کز پیش بتوان برد کاری

چو دید این مصلحت با خود در این کار

جهاند از جا سمند باد رفتار

به سوی شهر از آنجا بارگی راند

قدم در گوشه بیچارگی ماند

به فکر اینکه گیرد چاره ای پیش

نهد پا در پی آواره خویش

رفتن آن شهسوار شهب تازیانه و شاهباز فلک آشیانه به جست و جوی آن آهوی سر در بیابان محنت نهاده و آن طایر دور از مقام عزت فتاده

سوار رخش تاز دشت دعوی

چنین راند از پی نخجیر معنی

که روزی چند از این حالت چو بگذشت

که سوی شهر منظور آمد از دشت

به نزدیک پدر یک روز جا کرد

به خسرو مدعای خود ادا کرد

غرض چون بود آهنگ شکارش

به رفتن داد

رخصت شهریارش

سپاه بیشمارش کرد همراه

تمامی از رسوم صید آگاه

اشارت کرد تا صحرانشینان

حشر کردند در کوه و بیابان

یلان بستند صف در دور نخجیر

ز هر سو پر زنان شد طایر تیر

دم شمشیر دادی رنگ را زهر

وز آن زهرش ندادی سود پازهر

پلنگ افتاده سر گردان و مضطر

نهاده رسم دست انداز از سر

به جستن روبهان درحیله سازی

به خرگوشان سگان در دست یازی

پی تیر یلان چون کلک جادو

ز خون می زد رقم بر جلد آهو

عیان گردید از کیمخت گوران

به جای دانهٔ کیمخت پیکان

فتاد از بیم سگ آهو به زاری

به دست و پای شیران شکاری

چنین تا شام صید انداز بودند

به قصد صید شیری می نمودند

ز چرخ این شیر زرین یال شد گم

پلنگ شب نمود از کهکشان دم

به عزم شب چرا شد بره برپا

شبان مانندش از پی خواست جوزا

به قصد صیداین گاو پلنگی

اسد می کرد ساز تیز چنگی

از این مزرع شد آب مهر نایاب

چو کاهش چهره گشت از دوری آب

ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ

سوی دریای مغرب کرد آهنگ

گشودی قفل زر شب از سر گنج

وز آتش پلهٔ میزان گهر سنج

کند چندان فغان از جان ناشاد

که آید آه ز افغانش به فریاد

فکنده زنگی شب دلو در چاه

به قعر بحر ماهی را گذرگاه

چو خواب آورد بر لشکر شبیخون

ز لشکرگاه شد منظور بیرون

سمند تند رو میراند و می تاخت

به سایه اسبش از تندی نمی ساخت

بسان چرخ آن رخش سبک پی

بیابانی به گامی ساختی طی

چنین میراند تا زین دشت اخضر

نمایان شد عیار زردهٔ خور

سحرگه لشکران از خواب جستند

میان از بهر خدمت چست بستند

چو از شهزاده جا دیدند خالی

ز جا رفتند از آشفته خالی

چو صرصر پر در آن صحرا دویدند

ولیکن هیچ جا گردش ندیدند

ز حد چون رفت سوی شهر راندند

حدیث او به

گوش شه رساندند

ز بخت سست خود آشفته شد سخت

ز روی بیخودی افتاد از تخت

به هوش خود چو آمد ناله برداشت

علم در جستجوی او برافراشت

به اطراف جهان مردم روان کرد

ولیکن کس پیام او نیاورد

خروشان شد نظر کای دیده را نور

چه دیدی کز نظر گشتی چنین دور

مرا در دور چون نبود تأسف

که این خیل بتر ز اخوان یوسف

به جانم داغ یعقوبی نهادند

به گرگت همچو یوسف باز دادند

الا ای یوسف گمگشته بازآی

چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای

تو بودی آنکه منظور نظر بود

فروغ عارضت نور بصر بود

چه خوشحالی که گشتی از نظر دور

نظر دیگر چه خواهد داشت منظور

جهان پیش نظر تاریک از آنست

که شمعی چون تو از بزمش نهانست

خروشان بود از اینسان چند روزی

ز دل می کرد آه سینه سوزی

چو روزی چند شد آن شعله بنشست

به عیش و عشرت هر روزه پیوست

چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل

که چیزی کز نظرشد رفت از دل

رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی

سمند ره نورد این بیانان

بزد راه سخن زینسان به پایان

که چون منظور دور از لشکری گشت

خروشان همچو سیل افتاد در دشت

ز دل می کرد آه سرد و می رفت

دو منزل را یکی می کرد و می رفت

کسان همزبان را یاد می کرد

ز درد بی کسی فریاد می کرد

خوش آن بیکس که صحرایی گزیند

که غیر از سایه همپایی نبیند

کند چندان فغان از جان ناشاد

که آید آه از افغانش به فریاد

نماند در مقام خسته حالی

دل پر سازد از فریاد خالی

بیا وحشی که عنقایی گزینیم

وطن در قاف تنهایی گزینیم

چو مه با خور بود نقصان پذیر است

می از تنها نشستن شیر گیر است

ز تنهاییست می را در فرح روی

چو یارش پشه شد گردد ترش روی

چو سرکه همسرای پشه افتاد

نیاید از سرایش غیر فریاد

چو زر با نقره یکچندی

نشیند

دگر خود را به رنگ خود نبیند

مشو دمساز با کس تا توانی

اگر می بایدت روشن روانی

چو آیینه که با هرکس مقابل

ز تأثیر نفس گردد سیه دل

چو روزی چند شد القصه منظور

به چشمش مرغزاری آمد از دور

چو شد نزدیک جای خرمی دید

عجب آب و هوای بی غمی دید

در او هر سو چکاوک خانه کرده

چو هدهد کاکل خود شانه کرده

ز جا برجسته طفل سبزه از باد

به آهو نیزه بازی کرده بنیاد

ز زخم خار گلها را تکسر

ز زخم سنگ مشت یاسمین پر

گشودی ماهیش مقراض از دم

به قصد آب می بردید قاقم

بیان می کرد هر سو غنچه با گل

به سر گوشی حدیث خون بلبل

میان سبزه آب افتاده بیهوش

کشیده سبزه تنگ او را در آغوش

پی راحت فرود آمد ز شبرنگ

به طرف سبزه زاری کرد آهنگ

به آسایش به روی سبزه افتاد

سمند خویش را سر در چرا داد

فتادی همچو گل از دست بر دست

که شد در خواب نازش نرگس مست

چو مست خواب شد آن مایه ناز

سمندش ناگه آمد در تک و تاز

ز آواز سم اسب رمیده

ز جا جست و گشود از خواب دیده

نظر چون کرد شیری دید از دور

در و دشت از غریوش گشته پر شور

ز چنبر شیر گردون را جهانده

نشان ناخنش بر ثور مانده

خروشش مرده را بردی ز سر خواب

به زهر چشم کردی زهره ها آب

پی جستن زدی چون بر زمین پای

نمودی کوههٔ گاو زمین جای

کشید آن شیردل بر شیرشمشیر

چو شیری حمله آور گشت بر شیر

هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند

که زخم تیغ بر گاو زمین ماند

جدا کرد آن بلا را از سر خویش

نمود از سبزه و گل بستر خویش

به روی سبزه می غلطید چون آب

که شد بر روی گل آهوش در خواب

سفر سازندهٔ شهر فسانه

زند بر رخش

زینسان تازیانه

که چون منظورگشت از خواب بیدار

برآمد بر سمند باد رفتار

چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن

به روی پشته ای برراند توسن

نظر چون کرد شهری در نظر دید

سوادش از نظر پر نورتر دید

حصار او زدی بر چرخ پهلو

کواکب سنگها بر کنگر او

حصارش زلف زهره شانه کرده

ز کنگر شانه را دندانه کرده

کشیده خندقش از غرب تا شرق

در آب خندقش چوب فلک غرق

سواد شهر کردش دیده پرنور

چو گل از خرمی بشکفت منظور

ز روی خرمی میراند توسن

که تا گشتش در دروازه روشن

بر او دروازه بان چون دیده بگشاد

به پای توسنش چون سایه افتاد

بگفتا کای جوان نورسیده

که از مهرت به ما پرتو رسیده

چسان جان برده ای زین بیشه بیرون

که شیرش بسته ره بر گاو گردون

کنون عمریست تا این راه بسته

به راه رهروان از کین نشسته

ز نیش خویش شیر این گذرگاه

نهاده رهروان را خار در راه

ازو این حرف چون منظور بشنید

ز کار رفته گوهر بار گردید

بر او پیر از تعجب دیده بگشاد

به منزلگاه خویشش برد و جا داد

چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش

به پیش آورد درویشانهٔ خویش

پس آنگه رفت سوی درگه شاه

بگفت این حال با خاصان درگاه

ازو چون شرح این معنی شنفتند

به خسرو صورت احوال گفتند

زد از روی تعجب دست بر دست

که یک تن چون ز دست این بلا رست

به جمعی داد خلعت ها و فرمود

که باتشریف تشریف آورد زود

سوی منظور از آنجا رو نهادند

زمین از دور پیشش بوسه دادند

پی تعظیم تشریف از زمین خاست

بدن از خلعت شاهانه آراست

به آنها گشت همره بی توقف

سوی بازار مصر آمد چو یوسف

ازو دل داده خلقی از کف خویش

هجوم بی دلانش از پس و پیش

فتاده پیش و خلقی گشته پیرو

چنین می رفت تا درگاه خسرو

بیاوردند نزدیکان درگاه

به تعظیم تمامش جانب

شاه

زمین بوسید آنطوری که شاید

دعایش کرد آن نوعی که باید

به میدان سخن افکند گویی

ز هر جا کرد با او گفتگویی

چو از هر بحث گوهر بار گردید

به تقریبی حدیث شیر پرسید

زمین بوسید منظور ادب کیش

به خسرو گفت یک یک قصه خویش

چنین در بزم شه تا شام جا کرد

سخن از هر دری با شه ادا کرد

شهنشه گفت تا کردند تعیین

مقامی از پی شهزادهٔ چین

پی رفتن زمین بوسید منظور

به دستوری ز بزم شاه شد دور

چو جست از مجلس خسرو کرانه

ببردندش به بزم خسروانه

به روی نیم تختی جاش دادند

به مجلس نقل خوشحالی نهادند

چو پاسی از شب دیجور بگذشت

سپاه خواب بر منظور بگذشت

برای پاس آن پاکیزه گوهر

گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در

رسیدن رسولان قیصر به زمین بوس شاه مصر کشور و حرف ناامیدی شنیدن و پا از سر بزم خسروی کشیدن و مقدمهٔ جدال و آغاز قتال

صف آرایندهٔ این طرفه لشکر

چنین لشکر کشد کشور به کشور

که هر صبح اینچنین تا شام منظور

نمی گشت از حریم خسروی دور

ز چشمش اهل مجلس مست حیرت

گریبان کرده چاک از دست حیرت

ز دانش یافت قدری آن خرد کیش

که شاهش داد جا در پهلوی خویش

بلی هر جا که باشد صاحب هوش

عروس دولتش آید در آغوش

گدا از هوشمندی شاه گردد

فقیر از هوش صاحب جاه گرد

بسا شاهان که دور از کسوت هوش

زمانه خرقه شان افکنده بر دوش

بسا درویش را کز هوشمندی

سریر جاه بخشد سربلندی

چو روزی چند شد القصه زین حال

که می بودند با هم فارغ البال

درآمد ناگه از در حاجب شاه

ستاد از پیش شادروان درگاه

که ای شاهان به راهت سر نهاده

رسول روم بر در ایستاده

درآید یا رود فرمان شه چیست

درین در بنده با او چون کند زیست

اجازت داد خسرو کاو در آید

به رنگ خاک بوسانش درآید

زمین بوسید و خسرو را دعا کرد

پس آنگه رو به عرض مدعا کرد

به سوی تخت شه شد نامه بر کف

به

تشریف قبول آمد مشرف

چو خسرو دید سوی نامهٔ روم

در آن مکتوم بود این شرح مرقوم

که دارد شاه شمعی در شبستان

عذارش در نقاب غنچه پنهان

کند از وصل او خوشحال ما را

دهد پروانهٔ اقبال ما را

کند زودش به سوی ما روانه

نسازد در فرستادن بهانه

اگر بر عکس این کاری کشد پیش

بسا کید چو شمعش گریه برخویش

چو شاه آگه شد از مضمون نامه

به خود پیچید همچون نال خامه

که قیصر را چه حد این تمناست

ازو این آرزو بسیار بیجاست

سزد گر جغد را نبود تمنا

که چون بازش بود دست شهان جا

کجا با بوم گردد جفت تاووس

نداند اینقدر افسوس افسوس

گرفتم اینکه من بسیار پستم

نه آخر پادشاه مصر هستم

سخن کوته رسول قیصر روم

چو حرف ناامیدی کرد معلوم

زمین بوسید و رفت از منزل شاه

به عزم شهر خویش افتاد در راه

به سوی بارگاه قیصر آمد

به آیینی که می باید درآمد

چو قیصر کرد حرف مصریان گوش

چو نیل مصر زد خون در دلش جوش

به کین مصریان زد خیمه بیرون

پر از میخ و ستون شد روی هامون

سپاهی همره او از عدد بیش

شمارش از حساب نیک و بد بیش

سراسر آهنین دل همچو پیکان

به خونریزی چو نیزه تیزدندان

به خون چون تیغ خود را گرم کرده

بسان گرز سرها نرم کرده

چو نیزه خود آهن مانده بر سر

چو ششپر جوشن پولاد در بر

ازین معنی چو شد خسرو خبردار

چو شمعش کرد سوزی در جگر کار

فتادش در رگ جان پیچ و تابی

وز آتش گشت پیدا اضطرابی

که آیا فتح از پیش که باشد

نمک ایام بر ریش که پاشد

چو رایت از دو جانب بر فرازند

سران از هر دو جانب سرفرازند

گروهی چون سنان نیزه خویش

ز اهل صف قدمها مانده در پیش

پی پشتش صفی را ناوک آسا

نهاده برعقب از جای

خود پا

کرا گردون زند از تخت بر خاک

کرا دوران رساند سر برافلاک

چو خسرو را پریشان دید منظور

بگفت ای چشم بد از دولتت دور

اگر رخصت دهی با لشکر مصر

زنم خرگه برون از کشور مصر

چنان جنگی کنم با قیصر روم

که گردد او ز تاج و تخت محروم

چنان تخمی به خاک روم کارم

که گرد از خرمن قیصر برآرم

دم صبحی که خیل روم سر کرد

سپاه زنگ را زیر و زبر کرد

نفیر سرکشان در عالم افتاد

برآمد از نهاد کوس فریاد

سپاه از هر دو سو شد حمله آور

پی خونریز برهم ریخت لشکر

خدنگ از ترکش ترکان خون دوست

برون آمد بسان مار از پوست

ز هر شمشیر جویی آشکاره

به جای سبزه زهرش در کناره

کمان تخش از هر سوی میدان

لب زه می گرفت از کین به دندان

ز بیداد تفنگ خصم بد کیش

یلان را مانده در دل سد گره بیش

سپرها برفراز خود زره کار

به روی گنج گفتی حلقه زد مار

تبرزین ریخت چندان خون لشکر

که پیش انداخت از شرمندگی سر

یلان را نرم گشت از گرز گردن

نهاده سر به سینه همچو کسکن

سپر را بخیه ها از هم گشاده

گریبان وار بر گردون فتاده

به نیزه کلهٔ درنده شیران

به جای گرز بردوش دلیران

ز پیکان کمان داران لشکر

شده چون خود آهن کاسهٔ سر

ز بس پیکان که بر دل کرده منزل

شده چون کورهٔ پیکان گران دل

کمند سرکشان از هر کناره

به گردنها چو شهرگ آشکاره

محیطی شد ز خون دشت ستیزه

در او شد مار آبی چوب نیزه

پناه خیل گردان قوی تن

سپر مانند بر سر خود آهن

به روی خون سرگردان سرکش

چو دیگی سرنگون برروی آتش

ز قسطاس ستوران زال عالم

ز هم گیسو گشاده بهر ماتم

علم در مرگ سرداران عزادار

به گردن شقه اش گردیده دستار

به فوت گردن افرازان سرکش

تفنگ از غصه

برخود می زد آتش

به ماتم کوس طرح شیون انداخت

سنان شال سیه در گردن انداخت

چنین تا شامگاهی جنگ کردند

ز خون گاوه زمین را رنگ کردند

چو عالم پر سپاه زنگ گردید

جهان برخیل رومی تنگ گردید

نگه می کرد از هر گوشه منظور

نظر بر قیصرش افتاد از دور

شدش دست از عنان رخش کوتاه

بر او بست از طریق کین سر راه

چو قیصر دید دشمن در برابر

بر اوشد از سر کین حمله آور

علم چون کرد دست و تیغ خونبار

که سازد از طریق کینه اش کار

چنان شهزاده اش زد بر کمر تیغ

که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ

ز راه کین بلارک را علم کرد

علم را با علمدارش قلم کرد

چو قیصر کشته گشت و شد علم پست

سپه را شد عنان کینه از دست

به صحرای هزیمت پا نهادند

گریزان روی در صحرا نهادند

ز پی می رفت و می زد تیغ منظور

چنین تا شد جهان بر لشکری دور

چو بر رخش فلک بر بست دوران

سر رومی در این فرسوده میدان

ز پی شان با سپاهی بازکردند

به بزم عیش و عشرت ساز کردند

بلی اینست قانون زمانه

نه امروز است در دور این ترانه

یکی ماتم گزیند دیگری سور

یکی را تخت منزل دیگری گور

یکی را بهر ماتم کاه پاشند

یکی را زر به مسندگاه پاشند

یکی را خود زر بر کوهه زین

چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین

یکی بر اسب جولانی نشسته

به زین زر رکاب سیم بسته

یکی بر فرق تاج زر نهاده

یکی خشت لحد برسرنهاده

یکی را زیر تخت خاک مسکن

یکی را روی تخت زر نشیمن

ندارد اعتباری کار عالم

منه زنهار بر دل بار عالم

اگر شادی مکن خوشحال خود را

مدار از دور فارغبال خود را

که خیل مرگ در دنبال داری

خطرها در پی اقبال داری

وگر درویش بی شامی در این راه

چرا از غم کشی آه سحرگاه

تصور

کن که عالم کشور تست

تویی شاه و جهان فرمانبر تست

قبای آب و رنگ تست افلاک

پر از زر مخزن تو خانهٔ خاک

کلاه زر به تارک آفتابت

برین لاجوردی در رکابت

ترا در سیر یکرا نیست هر پا

به کوی شادمانی راه پیما

ترا سلطانی از مه تا به ماهی ست

کهن ویرانه ات ایوان شاهی ست

ز روزنهاش خورشید جهانتاب

فکنده هر طرف خشت زر ناب

بر ایوان داشتی پر تاجداری

به فرمان تو هر یک شد به کاری

سپاهت رفته تا کشور گشایند

به ملکت کشور دیگر فزایند

ترا بر تخت شاهی خواب برده

سراسر رخت هوشت آب برده

به عین خواب می بینی که دوران

بدینسان ساختت محتاج یک نان

چو شد القصه از بی مهری بخت

جدا سلطان روم از تاج و از تخت

رقم زد شاهزاده نامهٔ فتح

که چون شد گرم ازو هنگامهٔ فتح

چو قاصد نامه پیش خسرو آورد

به خسرو مژدهٔ عمر نو آورد

منادی کرد تا آزاد و بنده

ز اهل ثروت و ارباب ژنده

به استقبال پا بیرون نهادند

قدم در عرصه هامون نهادند

ز شهر مصر خسرو هم برون رفت

به استقبال یک منزل فزون رفت

به خسرو چون نظر افکند منظور

قدم کرد از رکاب بارگی دور

به پایش سایه وار افکند خود را

غبار راه اسبش ساخت خود را

ز توسن گشت خسرو هم پیاده

چو او را دید رو بر ره نهاده

کشید از غایت مهرش در آغوش

نهادش خلعت اقبال بر دوش

بسی لعل و گهر بر وی فشانید

میان گوهر و لعلش نشانید

چو از هر گفتگویی باز رستند

به مرکبهای تازی بر نشستند

به سوی بارگه راندند توسن

دلی وارسته از اندوه دشمن

دلا اندوه دشمن گر نخواهی

ز درویشی طلب کن پادشاهی

چه خوش گفتند ارباب فصاحت

خوشا درویشی و کنج قناعت

نامه جنون ناظر در کشتی و به طوق دیوانگی گردن نهادن

سلاسل ساز این فرخنده تحریر

کشد زینگونه مطلب را به زنجیر

که ناظر داشت در کشتی نشیمن

ز ابر دیده

دریا کرد دامن

شدی هر روز افزون شوق یارش

که آخر با جنون افتاد کارش

گریبان می درید و آه می زد

ز آه آتش به مهر و ماه می زد

چو آتش یافتی بیتاب خود را

دویدی کافکند در آب خود را

چو همراهان ازو این حال دیدند

در آن کشتی به زنجیرش کشیدند

به زنجیر جنون چون گشت پا بست

سری بر زانوی اندوه بنشست

چو آیین جنونش برد از کار

به زنجیر از جنون آمد به گفتار

که ای چون زلف خوبان دلارا

اسیر حلقه هایت اهل سودا

بسی منت بگردن از تو دارم

که یادم می دهی از زلف یارم

منم در راه تو از پا فتاده

به طوق خدمتت گردن نهاده

تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی

عجب نیکو به پای من فتادی

هم آوازی کنی از روی یاری

مرا شبها به کنج بیقراری

ز قید عقل از یمن تو رستم

عجب سررشته ای دادی به دستم

نزد مار غمی برسینه ات نیش

چرا پیچی بسان مار برخویش

مرا بر سینه روزنها از آنست

که جسم ناوک غم را نشانست

ترا در سینه این سوراخها چیست

وجودت زخمدار ناوک کیست

مرا چشمی ست زان هر دم به راهی

که دارم انتظار وصل ماهی

نمی دانم تو باری در چه کاری

که بر ره حلقه های دیده داری

درین زندان نه یی دیوانه چون من

بگو کز چیست این طوقت به گردن

نه طوق است این رکاب رخش خواریست

گریبان لباس بیقراریست

لب چاه مصیبت را نشانیست

برای حرف نومیدی دهانیست

فغان کاین طوق پامال غمم ساخت

عجب کاری مرا در گردن انداخت

منم زین طوق چون قمری فغان ساز

به یاد قدت ای سرو سرافراز

بیا ای کاکلت زنجیر سودا

که زنجیر غمم انداخت از پا

به زنجیر غمم پامال مگذار

بیا وز پایم این زنجیر بردار

ز هجر آن خم زلف گره گیر

ندارم دستگیری غیر زنجیر

به کنج بیکسی اینگونه دربند

به کارم سد گرده زنجیر مانند

چو زنجیرم

بود گر سد دهن بیش

بیان نتوان نمودن یک غم خویش

به غیر از کنج غم جایی ندارم

بجز زنجیر همپایی ندارم

مرا کاین است همپا چون نیفتم

ز اشک خویش چون در خون نیفتم

ز دل برمی کشید آه از سردرد

چنین تا بر کنار نیل جا کرد

خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن

نوا آموز این دلکش ترانه

پی خواب اینچنین گوید فسانه

که چون از رنج دریا رست ناظر

شبی در خواب شد آشفته خاطر

چو خوابش برد در چین دید خود را

به جانان عشرت آیین دید خود را

به جانان حرف دوری در میان داشت

حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت

که ای باعث به سرگردانی من

ز عشقت بی سر و سامانی من

چه میشد گر در این ایام دوری

که بودم در مقام ناصبوری

دل غم دیده ام می ساختی شاد

به دشنامی ز من می آمدت یاد

ولی عیب تو نتوان کرد این طور

که این صورت تقاضا می کند دور

ز شوق وصل جانان جست از خواب

نه بزم خسروی دید و نه اسباب

ز دستش رفته آن زلف گره گیر

به جای آن به دستش مانده زنجیر

همان محنت سرای درد و غم دید

همان زندان و زنجیر و الم دید

ز طغیان جنون آن بند بگسست

ز همراهان خود پیوند بگسست

ز محنت جامه می زد چاک و می رفت

ز غم می ریخت بر سر خاک می رفت

چنین تا از فلک بنمود مهتاب

جهان را داد نور شمع مه تاب

به دمسازی سوی مهتاب رو کرد

به نور ماه ساز گفتگو کرد

که ای شمع شبستان الاهی

ز یمنت رسته شب از رو سیاهی

چنان از لوح این ظلمت زدایی

که گردد قابل صورت نمایی

الا ای پیک عالم گرد شبرو

به روز تیره ام انداز پرتو

به رسم شبروی اینجا سفر کن

به سوی آفتاب من گذر کن

بگو کای ماه بی مهر جفا کار

بت نامهربان شوخ دل آزار

دعایت می رساند خسته جانی

اسیر درد دوری

، ناتوانی

که ای بی مهر دلداری نه این بود

طریق و شیوهٔ یاری نه این بود

مرا دادی ز غم سر در بیابان

نشستی خود به بزم عیش شادان

نیامد از منت یک بار یادی

که گویی بود اینجا نامرادی

منم شرمنده زین یاری که کردی

همین باشد وفاداری که کردی

به من از راه و رسم غمگساری

حکایتها که می کردی ز یاری

دلم می گفت با من کاین دروغست

مکن باور که شمع بی فروغست

به حرفش خامهٔ رومی نهادم

زبان طعن بر وی می گشادم

ولی چون دور بزم دوری آراست

سراسر هر چه دل می گفت شد راست

بگویم راست پر نا مهربانی

نرنجی شیوه یاری ندانی

چه گفتم بود بیجا این حکایت

مرا باید ز خود کردن شکایت

که شهری پر پری رخسار دیدم

چنین بی مهر یاری برگزیدم

مرا هم نیست جرمی بیگناهم

ز دست دل به این روز سیاهم

اگر دل پای بست او نمی بود

مرا سر بر سر زانو نمی بود

چو گم گشت از جهان سودایی شب

برون راند از پیش خورشید مرکب

غلامان پهلو از بستر کشیدند

به جای خویش ناظر را ندیدند

نمودند از پی او ره بسی طی

ولی از هیچ ره پیدا نشد پی

خوش آن کاو در بیابانی نهد رو

که هرگز کس نیابد سر پی او

ز ابر دیده سیل خون گشادند

خروشان روی درصحرا نهادند

خروش درد بر گردون رساندند

ز طرف نیل سوی مصر راندند

رسیدن ناظر به کوهی که سنگ و شیشهٔ سپهر را شکستی و پلنگش در کمینگاه گردون نشستی

ز ره پیمای این صحرای دلگیر

به کوه افتد چنین آواز زنجیر

که بود اندر کنار مصر کوهی

نه کوهی سرفراز با شکوهی

به خون ریز اسیران پافشرده

به بالای سر از کین تیغ برده

به کین دردمندانش کمر سخت

ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت

ز خاک او ز راه سیل شد چاک

در او شد سینه چاکی هرطرف چاک

در او هر پاره سنگ از هر کناری

شده لوح مزار خاکساری

ز داغ بی دلانش لاله محزون

به خاکستر نهاده روی پرخون

پلنگش

را تن از سوز اسیران

به داغ کهنه و نوگشته پنهان

ز طرف خشک رودش خنجر خار

چو دندان از لب اژدر نمودار

در آن کوه مصیبت بود غاری

بسان گور جای تنگ و تاری

پر از درد و بلا ماتم سرایی

دهان از هم گشوده اژدهایی

ز تار عنکبوتش در مرتب

ز دم زلفین آن در کرده عقرب

درونش چون درون زشت خویان

غم افزا چون وصال تیره رویان

در او افکنده فرش از جلوه خود مار

ز تار عنکبوتش نقش دیوار

ز طرف نیل آن صحرا نشیمن

در آن کوه مصیبت ساخت مسکن

در آن غار بلا انداخت خود را

به کام اژدها انداخت خود را

ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ

سرود بینوایی کرد آهنگ

که در چنگ بلا تا چند باشم

به زنجیر الم پابند باشم

مرا گویی خدا از بهر غم ساخت

برای بند و زندان الم ساخت

مگر چون چرخ عرض خیل غم داد

مرا سلطانی ملک الم داد

به ملک غم اگر نه شهریارم

ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم

منم چون موی خود گردیده باریک

چو شام تار روزم گشته تاریک

به بند بی کسی دایم گرفتار

بسان عنکبوتم رو به دیوار

چنین تا چند از غم زار باشم

بدینسان روی بر دیوار باشم

چو پر دلگیر می گردید از غار

قدم می ماند بر دامان کهسار

فغان کردی ز بار کوه اندوه

فکندی های های گریه در کوه

چو یکچندی شد آن وادی مقامش

چو مجنون دام و دد گردید رامش

چو کردی جا در آن غار غم افزا

گرفتندی به دورش وحشیان جا

کند تا بزمگاهش را منور

چراغ از چشم خود می کرد اژدر

زدی دم بر زمین شیر پر آشوب

مقامش را ز دم می کرد جاروب

منقش متکایش یوز می شد

پلنگش بستر گلدوز می شد

ز غم یکدم نمی شد آرمیده

به چشم آهوان می دوخت دیده

به یاد چشم او فریاد می کرد

ز مردم داری او یاد می کرد

گرمی شعلهٔ آفتاب در عالم فتادن و مرغ آبی از غایت گرما منقار از هم گشادن و رفتن شاهزاده از مصر به سبزه زاری که از لطف نسیم او روح مسیحا تازه گشتی و با فیض چشمه سارش خضر از آب زندگانی گذشتی

به

جست و جوی آن مجنون گمنام

زند اینگونه گویای سخن گام

که چون از گرمی این مشعل زر

جهان گردید چون دریای آذر

تو گفتی مهر کز افلاک بنمود

ز آتشگاه دوزخ روزنی بود

فلک را گرمی خور سوخت چندان

که با خاک سیه گردید یکسان

ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ

در او از زیر می شد آب چون یخ

چو گرما شد ز حد یک روز منظور

زمین بوسید پیش خسرو از دور

که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را

به دل بد شعله ای افروخت ما را

توان کردن بدینسان تابه کی زیست

بفرماید شهنشه فکر ما چیست

بیان فرمود شاه مصر مسکن

که ای دور از گل روی تو گلشن

برون از شهر ما فرخنده جاییست

در آن نیکویی آب و هواییست

مقامی چون بهشت جاودانی

بهارش ایمن از باد خزانی

خرد خلد برینش نام کرده

دم عیسا نسیمش وام کرده

در آن ساحت اگر منزل نمایی

نخواهد بود دور از دلگشایی

چو گل منظور ازین گفتار بشکفت

زمین بوسید و خسرو را دعا گفت

اشارت کرد خسرو تا سپاهی

سوی آن بزمگه کردند راهی

به رایض گفت تا از بهر منظور

سمندی کرد زین از هر خلل دور

بسان کوه اما باد رفتار

که باد از وی گرفتی یاد رفتار

ز نور آفتاب آن رخش چون برق

رسیدی پیشتر از غرب در شرق

اگر فارس فرس را برجهاندی

به جاسوس نظر خود را رساندی

بسان جام جم گیتی نمایی

دو چشمش بسکه کردی روشنایی

اگر مهمیز میسودش بر اندام

برون می زد از آن سوی ابد گام

اگر مژگان کس بر هم رسیدی

به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی

ز شیهه گاه جستن برسر خاک

زدی گلبانگ ها بر رخش افلاک

جهانیدی گرش بر چرخ اخضر

زدی سد چرخ بر خشت زر خور

به عزم آن مقام عشرت آیین

سوار رخش شد شهزادهٔ چین

سواران رخش سوی دشت راندند

سرود عیش بر گردون

رساندند

شدند از راه شادی دشت پیما

چنین تا آن مقام عشرت افزا

فضای دلگشایی دید منظور

عجب فرخنده جایی دید منظور

میان سبزه آبش در ترنم

گلش از تازه رویی در تبسم

گرفته فاخته بر سروش آرام

زبان در ذکر با قمری در اکرام

عیان گردیده داغ لالهٔ تر

به رنگ آینه کافتد در آذر

ز هر جانب فتاده برگ لاله

چو پر خون پردهٔ چشم غزاله

در آن دلکش نشیمن مانده برپا

پی دفع حرارت غنچه حنا

ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل

سر انگشت می زد بر دف گل

به بلبل در دهن خوانی چکاوک

کله کج کرده چون هدهد به تارک

سرود کبک بر گردون رسیده

به آن آهنگ خود را برکشیده

در آن عشرت سرا مأوا نمودند

به بزم شادمانی جا نمودند

رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن

برد ره نکته ساز معنی اندیش

چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش

که در نزدیک آن دلکش نشیمن

بدان کوهی که ناظر داشت مسکن

به قصد کبک منظور دل افروز

گشود از بند پای باز یک روز

ز ره شد از خرام کبک بازش

ز پی شد کورد با خویش بازش

نیامد باز و او می رفت از پی

بیابان از پی او ساختی طی

چنین تا کرد جا بر طرف کهسار

ز تاب تشنگی افتاد از کار

برای آب می گردید در کوه

ره افتادش سوی آن غار اندوه

مقامی دید در وی دام و دد جمع

در او هر جانور از نیک و بد جمع

میان جمعشان ژولیده مویی

وجود لاغرش پیچیده مویی

پریشان کرده بر سرموی سودا

چو شمع مرده ای بنشسته از پا

تنش در موی سر گردیده پنهان

ز سوز دل به خاک تیره یکسان

پر از خونش دو چشم ناغنوده

چو اخگرها ز خاکستر نموده

چو بوی غیردام و دد شنیدند

ز جا جستند و از دورش رمیدند

ز دام و دد چو دورش گشت خالی

خروشان شد ز درد خسته حالی

که از اندوه

و هجران آه و سد آه

مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه

منم با وحشیان گردیده همدم

گرفته گوشه ای ز ابنای عالم

مرا با چشم آهو زان خوش افتاد

کز آن آهوی وحشی می دهد یاد

بیا ای آهوی وحشی کجایی

ببین حالم به دشت بینوایی

بیا کز هجر روز خسته حالان

سیه گردیده چون چشم غزالان

تو در بتخانه چین با بتان یار

به غار مصر من چون نقش دیوار

به دشت چین تو با مشکین غزالان

به کوه مصر من چون شیر نالان

چه کم گردد که از چشم فسونساز

کنی در ساحری افسونی آغاز

که چون بر هم زنم چشم جهان بین

ترا با خویش بینم عشرت آیین

خوش آن روزی که در چین منزلم بود

مراد دل ز جانان حاصلم بود

به هر جایی که بودم یار من بود

به هر غم مونس و غمخوار من بود

گهی با هم به مکتبخانه بودیم

دمی با هم به یک کاشانه بودیم

فلک روزی که طرح این غم انداخت

که نومیدم ز روز وصل او ساخت

دگر خود را ندیدم شاد از آن روز

چه روزی بود خرم یاد از آن روز

مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت

که چون چرخ آتش محرومی افروخت

گره دیدم به دل این آرزو را

ندیدم بار دیگر روی او را

وداع او مرا روزی نگردید

ازو کارم به فیروزی نگردید

مرا از خویش باید ناله کردن

که خود کردم نه کس این جور با من

اگر بی روی آن شمع شب افروز

به مکتب می نمودم صبر یک روز

معلم را نمی آزردم از خویش

صبوری می نمودم پیشهٔ خویش

ندیدی کس چنین ناشادم از هجر

به این محنت نمی افتادم از هجر

چو منظور این سخنها کرد ازو گوش

خروشی بر کشید و گشت بیهوش

از آن فریاد ناظر از زمین جست

زد از روی تعجب دست بر دست

که شوقم برد از جا این

صدا چیست

به گوشم این صدای آشنا چیست

ازین آواز دل در اضطراب است

رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است

دلم رقاص شد این بیغمی چیست

به راه دیده اشک خرمی چیست

به شادی می دود اشکم چه دیده ست

نوید وصل پنداری شنیده ست

قد من راست شد بارش که برداشت

دلم خوش گشت آزارش که برداشت

لبم با خنده همراز است چونست

دلم با عشق دمساز است چونست

برآمد بخت خواب آلوده از خواب

سرشک شادیم زد خانه را آب

نمی دانم که خواهد آمد از راه

که رفت از دل به استقبال او آه

چه بوی امروز همراه صبا بود

که جانم تازه گشت و روحم آسود

همان راحت از آن بو جان من یافت

که یعقوب از نسیم پیرهن یافت

صبا گفتی که بوی یارم آورد

که جانی در تن بیمارم آورد

ز ره ای باد مشک افشان رسیدی

مگر از کشور جانان رسیدی

ز مشک افشانیت این خسته جان یافت

ز دشت چین چنین بویی توان یافت

از این بو گر چه جانم یافت راحت

ولیکن تازه شد جان را جراحت

چو کرد از پیش رو موی جنون دور

ستاده در برابر دید منظور

ز شوق وصل آن خورشید پایه

به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه

خوشا صحرای عشق و وادی او

خوشا ایام وصل و شادی او

خوشا تاریکی شام جدایی

که بخشد صبح وصلش روشنایی

کسی کاو را فزونتر درد هجران

فزونتر شادیش در وصل جانان

کنند از آب چون لب تشنگان تر

کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر

چنان هجری که وصل انجام باشد

بود خوش گر چه خون آشام باشد

کجا صاحب خرد آشفته حال است

در آن هجران که امید وصال است

مرا هجری ست ناپیدا کرانه

که داغ اوست با من جاودانه

چه غم بودی در این هجران جانکاه

اگر بودی امید وصل را راه

فغان زین تیره شام ناامیدی

که در وی

نیست امید سفیدی

قیامت صبح این شام سیاه است

شب ما را قیامت صبحگاه است

خوشا ایام وصل مهرکیشان

کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان

همه رفتند و زیر خاک خفتند

بسان گنج یک یک رو نهفتند

به جامی سر به سر رفتند از هوش

همه زین بزمشان بردند بر دوش

چنانشان خواب مستی کرد بیتاب

که تا صبح جزا ماندند در خواب

اجل یا رب چه مرد افکن شرابی ست

که در هر جانبی او را خرابی ست

فغان کز خواری چرخ جفاکار

همه رفتند یاران وفادار

مگر ملک فنا جاییست دلکش

که هرکس رفت کرد آنجا فروکش

نیامد کس کز ایشان حال پرسیم

ز دمسازان خود احوال پرسیم

که در زیر زمین احوالشان چیست

جدا از دوستداران حالشان چیست

مرا حال برادر چیست آنجا

رفیق و مونس او کیست آنجا

برادر نی که نور دیده من

مراد جان محنت دیدهٔ من

مرادی خسرو ملک معانی

سرافراز سریر نکته دانی

سمند عزم تا زین خاکدان راند

هزاران بکر معنی بی پدر ماند

هزاران بکر فکرت دوش بر دوش

نشسته در عزای او سیه پوش

ز روشان گرد ماتم آشکاره

در این ماتم دل هر یک دو پاره

بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم

مگو در بزم شادی حرف ماتم

که باشد هر کلامی را مقامی

مقام خاص دارد هر کلامی

به هوش خود چو آمد شاهزاده

بدید از دور ناظر اوفتاده

سرش را بر سر زانوی خود ماند

به روی او خروشان روی خود ماند

که ای بیمار غم حال دلت چیست

به روز بیدلی در منزلت کیست

ز تنهایی چو خواهی راز گویی

بگو تا با که حالت بازگویی

به شبها شمع بزم تیره ات چیست

چو گویی حرف روی حرف درکیست

به غیر از آه گرمت کیست دمساز

بجز کوهت که می گردد هم آواز

بگو جز دود آه بیقراری

به روز بی کسی بر سر چه دار ی

به غیر ازقطره اشک دمادم

که می گردد به گردت

در شب غم

چو خود را افکنی از کوه دلتنگ

ترا بر سر که می آید بجز سنگ

چو باز آمد به حال خویش ناظر

به پیش دیده جانان دید حاضر

سر خود بر سر زانوی او دید

رخ پر گرد خود بر روی او دید

ز جای خویشتن برخاست خوشحال

ز درد و رنج دوری فارغ البال

خروشان شد که آیا کیستی تو

ملک یا حور آیا چیستی تو

منم این وان تویی اندر برابر

نمی آید مرا این حال باور

تویی این یا پری آیا کدام است

بگو با من ترا آخر چه نام است

به شادی دست یکدیگر گرفتند

نوای خرمی از سر گرفتند

روان گشتند شادان چنگ در چنگ

نوای خوشدلی کردند آهنگ

چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند

دو یار همدم بگسسته پیوند

نبوده آگهی از یکدگرشان

نه از جاه و مقام هم خبرشان

فلک ناگه کند افسونگری ساز

رساند بی خبرشان پیش هم باز

آمدن ناظر و منظور به لشگرگاه اقبال و آگاهی شاه جهان پناه از صورت احوال و استقبال ایشان کردن و شرایط اعزاز بجای آوردن

دلا بر عکس ابنای زمان باش

به روز بینوایی شادمان باش

غم خود خور به روز شادمانی

که دارد مرگ در پی زندگانی

نبیند بی خزان کس لاله زاری

خزان تا نگذرد ناید بهاری

به بی برگی چو سازد شاخ یکچند

کند سر سبزش این شاخ برومند

کشد چون ژاله در جیب صدف سر

شود آخر شهان را زیب افسر

گهر گر زخم مثقب برنتابد

به بازوی بتان کی دست یابد

نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ

ز دل کی خنده اش از خود برد زنگ

بلی هر کار وقتی گشته تعیین

چو خرما خام باشد نیست شیرین

ز ناکامی چه می نالی در این کاخ

ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ

به سنگ از شاخ افتد میوهٔ خام

ولیکن تلخ سازد خوردنش کام

شود از غوره دندان کند چندان

که از حلوا بباید کند دندان

دهد درد شکم حلوای خامت

ز دارو تلخ باید کرد کامت

چنین می گوید آن از کار آگه

چو با ناظر بشد منظور همره

به

سوی دشت شد منظور با یار

دلی پرخنده و لب پر ز گفتار

عنان رخش در دستی گرفته

به دستی دست پا بستی گرفته

ز هجر و وصل می گفتند با هم

گهی بودند خندان گاه خرم

که سرکردند نا گه خیل منظور

ز غوغاشان جهان گردید پر شور

نظر کردند سوی شاهزاده

ز اسب خویش دیدندش پیاده

به دستش دست مجنون غریبی

عجب ژولیده مو شخصی عجیبی

بهم گفتند کاین شخص عجب کیست

به دستش دست منظور از پی چیست

چو شد نزدیک ایشان شاهزاده

همه گشتند از توسن پیاده

ز روی عجز در پایش فتادند

به عجزش رو به خاک ره نهادند

اشارت کرد تا رخشی گزیدند

به تعظیمش سوی ناظر کشیدند

به ناظر همعنان گردید منظور

ز حیرت در میان لشکری دور

به هم منظور و ناظر گرم گفتار

چنین تا طرف آن فرخنده گلزار

به طرف چشمه ای بنشست ناظر

به پیشش سر تراشی گشت حاضر

ز سر موی جنون بردش به پا کی

به بردش پاک چرک از جرم خاکی

بدن آراست از تشریف جانان

چو گل آمد سوی منظور خندان

یکی از جملهٔ خاصان منظور

بگفت ای دیده را از دیدنت نور

چه باشد گر گشایی پرده زین راز

به ما گویی حدیث این جوان باز

از او منظور چون این حرف بشنید

ز درج لعل گوهر بار گردید

حدیث خویش و شرح حال ناظر

بیان فرمود ز اول تا به آخر

نمی دانست لشکر تا به آن روز

که در چین شهریار است آن دل افروز

ز حال هر دو چون گشتند آگاه

یکی بهر نوید آمد سوی شاه

شنید آن مژده چون شاه جهانبان

به استقبال آمد با بزرگان

دعای شاه ناظر بر زبان راند

به او شاه جهاندان آفرین خواند

به پوزش رفت خسرو سوی منظور

که گر بیراهیی شد دار معذور

رخ خود ماند بر در شاهزاده

که ای در عرصه ات شاهان پیاده

چسان عذر کرمهایت توان خواست

چه می گویم

نه جای این سخنهاست

در آنجا چند روز القصه بودند

وطن در بزم عشرت می نمودند

اشارت کرد شاه مصر کشور

کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر

به عزم مصر گردیدند راهی

شه و منظور و ناظر با سپاهی

برای خود در شادی گشودند

به بزم شادمانی جا نمودند

عروس خیال از حجلهٔ اندیشه برون آوردن و او را در نظر ناظران جلوه دادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور

عروس نظم را جویای این بکر

چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر

که چون خسرو از آن دشت فرحبخش

به عزم شهر راند از جای خود رخش

شبی دستور را سوی حرم خواند

به آن جایی که دستور است بنشاند

پس آنگه گفت او را کای خردکیش

به دانایی ز هر صاحب خرد پیش

بر آنم تا نهال نوبر خویش

گل نورستهٔ جان پرور خویش

سهی سرو ریاض کامکاری

گل بستان فروز نامداری

فروزان شمع بزم آرای عصمت

در یکدانهٔ دریای عصمت

ببندم عقد با شهزاده منظور

چه می گویی در این اندیشه دستور

وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج

زبان را کرد مفتاح در گنج

که ای رایت خرد را درهالتاج

به عقلت رأی دور اندیش محتاج

نکو اندیشه ای فرخنده راییست

عجب تدبیر و رای دلگشاییست

از او بهتر نمی یابم در این کار

اگر واقع شودخوبست بسیار

اشارت کرد شه تا رفت دستور

بیان فرمود حرف او به منظور

جوابش داد منظور خردمند

که ای بگسسته دانش از تو پیوند

منم شه را کم از خدام درگاه

چه حد بنده و دامادی شاه

قبولم گر کند شه در غلامی

زنم در دهر کوس نیکنامی

بگو باشد که صاحب اختیاری

چه گویم اختیار بنده داری

زند اقبال من بر چرخ خرگاه

شوم گر قابل دامادی شاه

به نزد پادشه جا کرد دستور

بگفت آنها که با او گفت منظور

از آن گفتار خسرو شاد گردید

دلش از بند غم آزاد گردید

قضا را بود فصل نوبهاران

ز ابر نوبهاری ژاله باران

نسیم صبحدم در مشکباری

معطر جان ز باد نوبهاری

هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز

جهان پر صیت مرغان

خوش آواز

به سوسن از هوا شبنم فتاده

شده هر برگ تیغی آب داده

عروس گل نقاب از رخ گشوده

رخ از زنگار گون برقع نموده

صبا بر غنچه کسوت پاره کرده

برون افتاده راز گل ز پرده

بنفشه هر نفس در مشک ریزی

صبا هر جا شده در مشک بیزی

تو گفتی زال شاخ مشک بید است

که او در کودکی مویش سفید است

عیان چون پای مرغابی ز هر سوی

نهال سرخ بیدی بر لب جوی

ز باران بهاری سبزه خرم

دماغ غنچه و گل تر ز شبنم

بنفشه زان در آب انداخت قلاب

که ماهی بد ز عکس بید در آب

به تارک نارون را زان سپر بود

که از سنگ تگرگش بیم سر بود

به سوی ارغوان چون دیده بگشاد

شکوفه بر زمین از خنده افتاد

بلی بی خنده آن کس چون نشیند

که بر هندوی گلگون جامه بیند

ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار

عیان قوس قزح را سد نمودار

دهد تا آب تیغ کوهساران

نمد آورد میغ نوبهاران

دمیده سبزه هر سو از دل سنگ

نهان گردیده تیغ کوه در زنگ

درخت گل ز فیض باد نوروز

به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز

نهال بید شد در پوستین گم

درخت یاسمین پوشید قاقم

به عزم جشن زد شاه جوانبخت

به روی سبزه چون گل زر نشان تخت

سرافرازان لشکر سرکشیدند

به پای تخت خاصان آرمیدند

به پیش تخت خود منظور را خواند

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

چو جا بر جای خود خلق آرمیدند

به مجلس خادمان خوانهاکشیدند

نه خوانی بوستان دلگشایی

به غایت دلنشین بستان سرایی

دراو هر گرد خوانی آسمانی

بر او اطباق سیمین کهکشانی

سماطش گسترانیده سحابی

براو هر نان گرمی آفتابی

درخت صحن او فردوس کردار

ز الوان میوه ها گردیده پربار

چو خوانسالار بیرون برد خوان را

ز می شد سرگران رطل گران را

خضر گردید مینای می ناب

ز جوی زندگانی گشته پر آب

حریفان سرخوش از جام پیایی

سر ساغر

گران گردیده از می

صراحی لب نهاده بر لب جام

گرفته جام از لعل لبش کام

ز میناها فروغ آب انگور

چنان کز نخل موسا آتش طور

کشیده آتش از مینا زبانه

فکنده جام را آتش به خانه

رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ

چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ

ز هر سو مطربی در نغمه سازی

به زلف چنگ کردی دست یازی

هوای لعل مطرب در سر نی

شده دمساز فریاد پیاپی

ز دف در بزمگاه افتاده آواز

ز دست مطربان مجلس فغان ساز

نواسازان نوا کردند آهنگ

سخن در پرده قانون گفت با چنگ

فتاد از مطربان خوش ترانه

به عالم نغمهٔ چنگ و چغانه

اشارت کرد شاه هفت کشور

که تا بستند عقد آن دو گوهر

عروس خور چو شد زین حجله بیرون

به گوهر داد زیب حجله گردون

به سوی حجله شد منظور خوشحال

به مقصودش عروس جاه و اقبال

در آمد در بهشت بی قصوری

در او از هر طرف در جلوه حوری

نظر چون کرد دید از دور تختی

به روی تخت حور نیک بختی

ز باغ دلبری قدش نهالی

رخش از گلشن جنت مثالی

به اوج دلبری ماهی نشسته

به دور مه ز گوهر هاله بسته

از او خوبی گرفته غایت اوج

محیط حسن را ابروی او موج

سپاه غمزهٔ او تاجداران

صف مژگان او خنجر گذاران

دو چشم او دو هندوی سیه دل

گرفته گوشهٔ میخانه منزل

لب لعلش حیات جاودانی

به وصلش تشنه آب زندگانی

به تنگی ز آن دهان ذره مقدار

نفس راه گذر می دید دشوار

به خوان حسن بهر قوت جانها

ز دندان و لب او شیر و خرما

چو گستردی بساط عشوه سازی

به رخ از مهر و مه می برد بازی

به روی تخت جا در پهلویش ساخت

چو طوقش دستها در گردن انداخت

چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار

نیاز و ناز را شد گرم بازار

گهی این دست آنرا بوسه دادی

گهی آن سر

 

به پای این نهادی

دمی این نار او چیدی به دستان

دمی آن سیب این کندی به دندان

به سوی باغ شد منظور مایل

شکفت از شوق باغش غنچه سان دل

خدنگش کرد صید اندازی آهنگ

ز خون صید پیکان گشت گلرنگ

به سوی گنج دزدی راه پیمود

به سوزن قفل را از گنج بگشود

به گردابی درون شد ماهی سیم

الف پیوسته شد با حلقهٔ میم

چکید از شاخ مرجان لؤلؤ تر

لبالب گشت درج از لعل و گوهر

هوا داری ز بزمی دور گردید

سرشک از دیدهٔ نمناک بارید

نخستین گشت گلگون عرق بار

ز میدان چون برون شد رفت از کار

سحر چون گشت منظور نکو نام

ز خلوتخانه آمد سوی حمام

طلب فرمود ناظر را سوی خویش

به دمسازی نشاندش پهلوی خویش

ز هر جاکرد با ناظر حکایت

به جا آورد لطف بی نهایت

غرض این داشت آن سروگل اندام

گهی از خانه گر بیرون زدی گام

که با ناظر درآید از در لطف

نظر بر وی گشاید از سر لطف

هزاران جان فدای دلربائی

که تا بخشد نوای بی نوایی

طریق دوستاری آورد پیش

کند قطع نظر از شادی خویش

بعدی                               قبلی

دسته بندي: شعر,وحشی کرمانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد