شاهنامه فردوسی ب3_داستان هفتخوان اسفندیار
داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱ - داستان هفتخوان اسفندیار
کنون زین سپس هفتخوان آورم****سخنهای نغز و جوان آورم
اگر بخت یکباره یاری کند****برو طبع من کامگاری کند
بگویم به تأیید محمود شاه****بدان فر و آن خسروانی کلاه
که شاه جهان جاودان زنده باد****بزرگان گیتی ورا بنده باد
چو خورشید بر چرخ بنمود چهر****بیاراست روی زمین را به مهر
به برج حمل تاج بر سر نهاد****ازو خاور و باختر گشت شاد
پر از غلغل و رعد شد کوهسار****پر از نرگس و لاله شد جویبار
ز لاله فریب و ز نرگس نهیب****ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب
پر آتش دل ابر و پر آب چشم****خروش مغانی و پرتاب خشم
چو آتش نماید بپالاید آب****ز آواز او سر برآید ز خواب
چو بیدار گردی جهان را ببین****که دیباست گر نقش مانی به چین
چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب****رخ نرگس و لاله بینی پر آب
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم****به عشق تو گریان نه از درد و خشم
نخندد زمین تا نگرید هوا****هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود****نه چون همت شهریاران بود
به خورشید ماند همی دست شاه****چو اندر حمل برفرازد کلاه
اگر گنج پیش آید از خاک خشک****وگر آب دریا و گر در و مشک
ندارد همی روشناییش باز****ز درویش وز شاه گردن فراز
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا****چنین است با پاک و ناپارسا
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ****نه آرام گیرد به روز بسیچ
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد****سر شهریاران به چنگ آورد
بدان کس که گردن نهد گنج خویش****ببخشد نیندیشد از رنج خویش
جهان را جهاندار محمود باد****ازو بخشش و داد موجود باد
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر****نگر تا چه گوید ازو یاد گیر
بخش ۱۰
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت****خریدار بازار او در گذشت
دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی****غریوان و بر کفتها بر سبوی
به نزدیک اسفندیار آمدند****دو دیدهتر و خاکسار آمدند
چو اسفندیار آن شگفتی بدید****دو رخ کرد از خواهران ناپدید
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم****بپوشید رخ را به زیر گلیم
برفتند هر دو به نزدیک اوی****ز خون برنهاده به رخبر دو جوی
به خواهش گرفتند بیچارگان****بران نامور مرد بازارگان
بدو گفت خواهر که ای ساروان****نخست از کجا راندی کاروان
که روز و شبان بر تو فرخنده باد****همه مهتران پیش تو بنده باد
ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار****چه آگاهی است ای گو نامدار
بدین سان دو دخت یکی پادشا****اسیریم در دست ناپارسا
برهنه سر و پای و دوش آبکش****پدر شادمان روز و شب خفته خوش
برهنه دوان بر سر انجمن****خنک آنک پوشد تنش را کفن
بگرییم چندی به خونین سرشک****تو باشی بدین درد ما را پزشک
گر آگاهیت هست از شهر ما****برین بوم تریاک شد زهر ما
یکی بانگ برزد به زیر گلیم****که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم
که اسفندیار از بنه خود مباد****نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد
ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر****مبیناد چون او کلاه و کمر
نبینید کاید فروشندهام****ز بهر خور خویش کوشندهام
چو آواز بشنید فرخ همای****بدانست و آمد دلش باز جای
چو خواهر بدانست آواز اوی****بپوشید بر خویشتن راز اوی
چنان داغ دل پیش او در بماند****سرشک از دو دیده به رخ برفشاند
همه جامه چاک و دو پایش به خاک****از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
بدانست جنگاور پاکرای****که او را همی بازداند همای
سبک روی بگشاد و دیده پرآب****پر از خون دل و چهره چون آفتاب
ز کار جهان ماند اندر شگفت****دژم گشت و لب را به دندان گرفت
بدیشان چنین گفت کاین روز چند****بدارید هر دو لبان را به بند
من ایدر نه از بهر جنگ آمدم****به رنج از پی نام و ننگ آمدم
کسی را که دختر بود آبکش****پسر در غم و باب در خواب خوش
پدر آسمان باد و مادر زمین****نخوانم برین روزگار آفرین
پس از کلبه برخاست مرد جوان****به نزدیک ارجاسپ آمد دوان
بدو گفت کای شاه فرخنده باش****جهاندار تا جاودان زنده باش
یکی ژرف دریا درین راه بود****که بازارگان زان نه آگاه بود
ز دریا برآمد یکی کژ باد****که ملاح گفت آن ندارم به یاد
به کشتی همه زار و گریان شدیم****ز جان و تن خویش بریان شدیم
پذیرفتم از دادگر یک خدای****که گر یابم از بیم دریا رهای
یکی بزم سازم به هر کشوری****که باشد بران کشور اندر سری
بخواهنده بخشم کم و بیش را****گرامی کنم مرد درویش را
کنون شاه ما را گرامی کند****بدین خواهش امروز نامی کند
ز لشکر سرافراز گردان کهاند****به نزدیک شاه جهان ارجمند
چنین ساختستم که مهمان کنم****وزین خواهش آرایش جان کنم
چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد****سر مرد نادان پر از باد شد
بفرمود کانکو گرامیترست****وزین لشکر امروز نامیترست
به ایوان خراد مهمان شوند****وگر می بود پاک مستان شوند
بدو گفت شاها ردا بخردا****جهاندار و بر موبدان موبدا
مرا خانه تنگست و کاخ بلند****برین بارهٔ دژ شویم ارجمند
در مهر ماه آمد آتش کنم****دل نامداران به می خوش کنم
بدو گفت زان راه روکت هواست****به کاخ اندرون میزبان پادشاست
بیامد دمان پهلوان شادکام****فراوان برآورد هیزم به بام
بکشتند اسپان و چندی به ره****کشیدند بر بام دژ یکسره
ز هیزم که بر بارهٔ دژ کشید****شد از دود روی هوا ناپدید
می آورد چون هرچ بد خورده شد****گسارندهٔ می ورا برده شد
همه نامدارن رفتند مست****ز مستی یکی شاخ نرگس به دست
بخش ۱۱
شب آمد یکی آتشی برفروخت****که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید****به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت****تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید****بگفت آنچ از آتش و دود دید
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر****به تنبل فزونست مرد دلیر
که چشم بدان از تنش دور باد****همه روزگاران او سور باد
بزد نای رویین و رویینه خم****برآمد ز در نالهٔ گاودم
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه****شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون****همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه****جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
همه دژ پر از نام اسفندیار****درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ****بمالید بر چنگ بسیار چنگ
بفرمود تا کهرم شیرگیر****برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
به طرخان چنین گفت کای سرفراز****برو تیز با لشکری رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار****همه رزم جویان خنجرگزار
نگه کن که این جنگجویان کیند****وزین تاختن ساختن برچیند
سرافراز طرخان بیامد دوان****بدین روی دژ با یکی ترجمان
سپه دید با جوشن و ساز جنگ****درفشی سیه پیکر او پلنگ
سپهکش پشوتن به قلب اندرون****سپاهی همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفندیار****به زیر اندرون بارهٔ نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند****کس او را بجز شاه ایران نخواند
سپه میسره میمنه برکشید****چنان شد که کس روز روشن ندید
ز زخم سنانهای الماس گون****تو گفتی همی بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی****هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
بشد پیش نوشآذر تیغزن****همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد سرافراز طرخان برش****که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوشآذر او را به هامون بدید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد****دل کهرم از درد پربیم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد****بزرگش یکی بود با مرد خرد
برانسان دو لشکر بهم برشکست****که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت****گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر****که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ****به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس****بدین دژ نیاید جزو هیچکس
همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ****که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن****که نو شد دگر باره کین کهن
به ترکان همه گفت بیرون شوید****ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید****خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز****کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند****جگر خسته و کینهخواه آمدند
بخش ۱۲
چو تاریکتر شد شب اسفندیار****بپوشید نو جامهٔ کارزار
سر بند صندوقها برگشاد****یکی تا بدان بستگان جست باد
کباب و می آورد و نوشیدنی****همان جامهٔ رزم و پوشیدنی
چو نان خورده شد هر یکی را سه جام****بدادند و گشتند زان شادکام
چنین گفت کامشب شبی پربلاست****اگر نام گیریم ز ایدر سزاست
بکوشید و پیکار مردان کنید****پناه از بلاها به یزدان کنید
ازان پس یلان را به سه بهر کرد****هرانکس که جستند ننگ و نبرد
یکی بهره زیشان میان حصار****که سازند با هرکسی کارزار
دگر بهره تا بر در دژ شوند****ز پیکار و خون ریختن نغنوند
سیم بهره را گفت از سرکشان****که باید که یابید زیشان نشان
که بودند با ما ز می دوش مست****سرانشان به خنجر ببرید پست
خود و بیست مرد از دلیران گرد****بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد
به درگاه ارجاسپ آمد دلیر****زرهدار و غران به کردار شیر
چو زخم خروش آمد از در سرای****دوان پیش آزادگان شد همای
ابا خواهر خویش به آفرید****به خون مژه کرده رخ ناپدید
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار****دو پوشیده را دید چون نوبهار
چنین گفت با خواهران شیرمرد****کز ایدر بپویید برسان گرد
بدانجا که بازارگاه منست****بسی زر و سیم است و گاه منست
مباشید با من بدین رزمگاه****اگر سر دهم گر ستانم کلاه
بیامد یکی تیغ هندی به مشت****کسی را که دید از دلیران بکشت
همه بارگاهش چنان شد که راه****نبود اندران نامور بارگاه
ز بس خسته و کشته و کوفته****زمین همچو دریای آشوفته
چو ارجاسپ از خواب بیدار شد****ز غلغل دلش پر ز تیمار شد
بجوشید ارجاسپ از جایگاه****بپوشید خفتان و رومی کلاه
به دست اندرش خنجر آبگون****دهن پر ز آواز و دل پر ز خون
بدو گفت کز مرد بازارگان****بیابی کنون تیغ و دینارگان
یکی هدیه آرمت لهراسپی****نهاده برو مهر گشتاسپی
برآویخت ارجاسپ و اسفندیار****از اندازه بگذشتشان کارزار
پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند****گهی بر میان گاه بر سر زدند
به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست****ندیدند بر تنش جایی درست
ز پای اندر آمد تن پیلوار****جدا کردش از تن سر اسفندیار
چو شد کشته ارجاسپ آزردهجان****خروشی برآمد ز کاخ زنان
چنین است کردار گردنده دهر****گهی نوش یابیم ازو گاه زهر
چه بندی دل اندر سرای سپنج****چو دانی که ایدر نمانی مرنچ
بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار****به کیوان برآورد ز ایوان دمار
بفرمود تا شمع بفروختند****به هر سوی ایوان همی سوختند
شبستان او را به خادم سپرد****ازان جایگه رشتهتایی نبرد
در گنج دینار او مهر کرد****به ایوان نبودش کسی هم نبرد
بیامد سوی آخر و برنشست****یکی تیغ هندی گرفته به دست
ازان تازی اسپان کش آمد گزین****بفرمود تا برنهادند زین
برفتند زانجا صد و شست مرد****گزیده سواران روز نبرد
همان خواهران را بر اسپان نشاند****ز درگاه ارجاسپ لشکر براند
وز ایرانیان نامور مرد چند****به دژ ماند با ساوهٔ ارجمند
چو من گفت از ایدر به بیرون شوم****خود و نامدارن به هامون شوم
به ترکان در دژ ببندید سخت****مگر یار باشد مرا نیکبخت
هرانگه که آید گمانتان که من****رسیدم بدان پاکرای انجمن
غو دیده باید که از دیدگاه****کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه
چو انبوه گردد به دژ بر سپاه****گریزان و برگشته از رزمگاه
به پیروزی از بارهٔ کاخ پاس****بدارید از پاک یزدان سپاس
سر شاه ترکان ازان دیدگاه****بینداخت باید به پیش سپاه
بیامد ز دژ با صد و شست مرد****خروشان و جوشان به دشت نبرد
چو نزد سپاه پشوتن رسید****برو نامدار آفرین گسترید
سپاهش همه مانده زو در شگفت****که مرد جوان آن دلیری گرفت
بخش ۱۳
چو ماه از بر تخت سیمین نشست****سه پاس از شب تیره اندر گذشت
همی پاسبان برخروشید سخت****که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
چو ترکان شنیدند زان سان خروش****نهادند یکسر به آواز گوش
دل کهرم از پاسبان خیره شد****روانش ز آواز او تیره شد
چو بشنید با اندریمان بگفت****که تیره شب آواز نتوان نهفت
چه گویی که امشب چه شاید بدن****بباید همی داستانها زدن
که یارد گشادن بدین سان دو لب****به بالین شاهی درین تیرهشب
بباید فرستاد تا هرک هست****سرانشان به خنجر ببرند پست
چه بازی کند پاسبان روز جنگ****برین نامداران شود کار تنگ
وگر دشمن ما بود خانگی****بجوی همی روز بیگانگی
به آواز بد گفتن و فال بد****بکوبیم مغزش به گوپال بد
بدین گونه آواز پیوسته شد****دل کهرم از پاسبان خسته شد
ز بس نعره از هر سوی زین نشان****پر آواز شد گوش گردنکشان
سپه گفت کآواز بسیار گشت****از اندازهٔ پاسبان برگذشت
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم****ازان پس برین چاره افسون کنیم
دل کهرم از پاسبان تنگ شد****بپیچید و رویش پر آژنگ شد
به لشکر چنین گفت کز خواب شاه****دل من پر از رنج شد جان تباه
کنون بیگمان باز باید شدن****ندانم کزین پس چه شاید بدن
بزرگان چنین روی برگاشتند****به شب دشت پیکار بگذاشتند
پس اندر همی آمد اسفندیار****زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چو کهرم بر بارهٔ دژ رسید****پس لشکر ایرانیان را بدید
چنین گفت کاکنون بجز رزم کار****چه ماندست با گرد اسفندیار
همه تیغها برکشیم از نیام****به خنجر فرستاد باید پیام
به چهره چو تاب اندر آورد بخت****بران نامداران ببد کار سخت
دو لشکر بران سان برآشوفتند****همی بر سر یکدگر کوفتند
چنین تا برآمد سپیدهدمان****بزرگان چین را سرآمد زمان
برفتند مردان اسفندیار****بران نامور بارهٔ شهریار
بریده سر شاه ارجاسپ را****جهاندار و خونیز لهراسپ را
به پیش سپاه اندر انداختند****ز پیکار ترکان بپرداختند
خروشی برآمد ز توران سپاه****ز سر برگرفتند گردان کلاه
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند****چو بر آتش تیز بریان شدند
بدانست لشکر که آن جنگ چیست****وزان رزم بد بر که باید گریست
بگفتند رادا دلیرا سرا****سپهدار شیراوژنا مهترا
که کشتت که بر دشت کین کشته باد****برو جاودان روز برگشته باد
سپردن کرا باید اکنون بنه****درفش که داریم بر میمنه
چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه****مبادا کلاه و مبادا سپاه
سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز****ز خلج پر از درد شد تا طراز
ازان پس همه پیش مرگ آمدند****زرهدار با گرز و ترگ آمدند
ده و دار برخاست از رزمگاه****هوا شد به کردار ابر سیاه
به هر جای بر تودهٔ کشته بود****کسی را کجا روز برگشته بود
همه دشت بیتن سر و یال بود****به جای دگر گرز و گوپال بود
ز خون بر در دژ همی موج خاست****که دانست دست چپ از دست راست
چو اسفندیار اندر آمد ز جای****سپهدار کهرم بیفشارد پای
دو جنگی بران سان برآویختند****که گفتی بهمشان برآمیختند
تهمتن کمربند کهرم گرفت****مر او را ازان پشت زین برگرفت
برآوردش از جای و زد بر زمین****همه لشکرش خواندند آفرین
دو دستش ببستند و بردند خوار****پراگنده شد لشکر نامدار
همی گرز بارید همچون تگرگ****زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ
سر از تیغ پران چو برگ از درخت****یکی ریخت خون و یکی یافت تخت
همی موج زد خون بران رزمگاه****سری زیر نعل و سری با کلاه
نداند کسی آرزوی جهان****نخواهد گشادن بمابر نهان
کسی کش سزاوار بد بارگی****گریزان همی راند یکبارگی
هرانکس که شد در دم اژدها****بکوشید و هم زو نیامد رها
ز ترکان چینی فراوان نماند****وگر ماند کس نام ایشان نخواند
همه ترگ و جوشن فرو ریختند****هم از دیدهها خون برآمیختند
دوان پیش اسفندیار آمدند****همه دیده چون جویبار آمدند
سپهدار خونریز و بیداد بود****سپاهش به بیدادگر شاد بود
کسی را نداد از یلان زینهار****بکشتند زان خستگان بیشمار
به توران زمین شهریاری نماند****ز ترکان چین نامداری نماند
سراپرده و خیمه برداشتند****بدان خستگان جای بگذاشتند
بران روی دژ بر ستاره بزد****چو پیدا شد از هر دری نیک و بد
بزد بر در دژ دو دار بلند****فرو هشت از دار پیچان کمند
سر اندریمان نگونسار کرد****برادرش را نیز بر دار کرد
سپاهی برون کرد بر هر سوی****به جایی که آمد نشان گوی
بفرمود تا آتش اندر زدند****همه شهر توران بهم بر زدند
به جایی دگر نامداری نماند****به چین و به توران سواری نماند
تو گفتی که ابری برآمد سیاه****ببارید آتش بران رزمگاه
جهانجوی چون کار زان گونه دید****سران را بیاورد و می درکشید
بخش ۱۴
دبیر جهاندیده را پیش خواند****ازان چاره و چنگ چندی براند
بر تخت بنشست فرخ دبیر****قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر
نخستین که نوک قلم شد سیاه****گرفت آفرین بر خداوند ماه
خداوند کیوان و ناهید و هور****خداوند پیل و خداوند مور
خداوند پیروزی و فرهی****خداوند دیهیم و شاهنشهی
خداوند جان و خداوند رای****خداوند نیکیده و رهنمای
ازو جاودان کام گشتاسپ شاد****به مینو همه یاد لهراسپ باد
رسیدم به راهی به توران زمین****که هرگز نخوانم برو آفرین
اگر برگشایم سراسر سخن****سر مرد نو گردد از غم کهن
چه دستور باشد مرا شهریار****بخوانم برو نامهٔ کارزار
به دیدار او شاد و خرم شوم****ازین رنج دیرینه بیغم شوم
وزان چارههایی که من ساختم****که تا دل ز کینه بپرداختم
به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند****جز از مویه و درد و ماتم نماند
کسی را ندادم به جان زینهار****گیا در بیابان سرآورد بار
همی مغز مردم خورد شیر و گرگ****جز از دل نجوید پلنگ سترگ
فلک روشن از تاج گشتاسپ باد****زمین گلشن شاه لهراسپ باد
چو بر نامه بر مهر اسفندیار****نهادند و جستند چندی سوار
هیونان کفکافگن و تیزرو****به ایران فرستاد سالار نو
بماند از پی پاسخ نامه را****بکشت آتش مرد بدکامه را
بسی برنیامد که پاسخ رسید****یکی نامه بد بند بد را کلید
سر پاسخ نامه بود از نخست****که پاینده بادآنک نیکی بجست
خرد یافته مرد یزدان شناس****به نیکی ز یزدان شناسد سپاس
دگر گفت کز دادگر یک خدای****بخواهیم کو باشدت رهنمای
درختی بکشتم به باغ بهشت****کزان بارورتر فریدون نکشت
برش سرخ یاقوت و زر آمدست****همه برگ او زیب و فر آمدست
بماناد تا جاودان این درخت****ترا باد شادان دل و نیکبخت
یکی آنک گفتی که کین نیا****بجستم پر از چاره و کیمیا
دگر آنک گفتی ز خون ریختن****به تنها به رزم اندر آویختن
تن شهریاران گرامی بود****که از کوشش سخت نامی بود
نگهدار تن باش و آن خرد****که جان را به دانش خرد پرورد
سه دیگر که گفتی به جان زینهار****ندادم کسی را ز چندان سوار
همیشه دلت مهربان باد و گرم****پر از شرم جان لب پر آوای نرم
مبادا ترا پیشه خون ریختن****نه بیکینه با مهتر آویختن
به کین برادرت بی سی و هشت****از اندازه خون ریختن درگذشت
و دیگر کزان پیر گشته نیا****ز دل دور کرده بد و کیمیا
چو خون ریختندش تو خون ریختی****چو شیران جنگی برآویختی
همیشه بدی شاد و به روزگار****روان را خرد بادت آموزگار
نیازست ما را به دیدار تو****بدان پر خرد جان بیدار تو
چه نامه بخوانی بنه بر نشان****بدین بارگاه آی با سرکشان
هیون تگاور ز در بازگشت****همه شهر ایران پرآواز گشت
سوار هیونان چو باز آمدند****به نزد تهمتن فراز آمدند
بخش ۱۵
چو آن نامه برخواند اسفندیار****ببخشید دینار و برساخت کار
جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند****همه گنج خویشان او برفشاند
سپاهش همه زو توانگر شدند****از اندازهٔ کار برتر شدند
شتر بود و اسپان به دشت و به کوه****به داغ سپهدار توران گروه
هیون خواست از هر دری دههزار****پراگنده از دشت وز کوهسار
همه گنج ارجاسپ در باز کرد****به کپان درم سختن آغاز کرد
هزار اشتر از گنج دینار شاه****چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه
صد از مشک و ز عنبر و گوهران****صد از تاج وز نامدار افسران
از افگندنیهای دیبا هزار****بفرمود تا برنهادند بار
چو سیصد شتر جامهٔ چینیان****ز منسوج و زربفت وز پرنیان
عماری بسیچید و دیبا جلیل****کنیزک ببردند چینی دو خیل
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو****میانها چو غرو و به رفتن تذرو
ابا خواهران یل اسفندیار****برفتند بت روی صد نامدار
ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج****ببردند بامویه و درد و رنج
دو خواهر دو دختر یکی مادرش****پر از درد و با سوک و خسته برش
همه بارهٔ شهر زد بر زمین****برآورد گرد از بر و بوم چین
سه پور جوان را سپهدار گفت****پراگنده باشید با گنج جفت
به راه ار کسی سر بپیچد ز داد****سرانشان به خنجر ببرید شاد
شما راه سوی بیابان برید****سنانها چو خورشید تابان برید
سوی هفتخوان من به نخجیر شیر****بیابم شما ره مپویید دیر
نخستین بگیرم سر راه را****ببینم شما را سر ماه را
سوی هفتخوان آمد اسفندیار****به نخجیر با لشکری نامدار
چو نزدیک آن جای سرما رسید****همه خواسته گرد بر جای دید
هوا خوشگوار و زمین پرنگار****تو گفتی به تیر اندر آمد بهار
وزان جایگه خواسته برگرفت****همی ماند از کار اختر شگفت
چو نزدیکی شهر ایران رسید****به جای دلیران و شیران رسید
دو هفته همی بود با یوز و باز****غمی بود از رنج راه دراز
سه فرزند پرمایه را چشم داشت****ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت
به نزد پدر چو بیامد پسر****بخندید با هر یکی تاجور
که راهی درشت این که من کوفتم****ز دیر آمدنتان برآشوفتم
زمین بوسه دادند هر سه پسر****که چون تو که باشد به گیتی پدر
وزان جایگه سوی ایران کشید****همه گنج سوی دلیران کشید
همه شهر ایران بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
ز دیوارها جامه آویختند****زبر مشک و عنبر همی بیختند
هوا پر ز آوای رامشگران****زمین پر سواران نیزهوران
چو گشتاسپ بشنید رامش گزید****به آواز او جام می درکشید
ز لشکر بفرمود تا هرک بود****ز کشور کسی کو بزرگی نمود
همه با درفش و تبیره شدند****بزرگان لشکر پذیره شدند
پدر رفت با نامور بخردان****بزرگان فرزانه و موبدان
بیامد به پیش پسر تازهروی****همه شهر ایران پر از گفت و گوی
چو روی پدر دید شاه جوان****دلش گشت شادان و روشنروان
برانگیخت از جای شبرنگ را****فروزندهٔ آتش جنگ را
بیامد پدر را به بر در گرفت****پدر ماند از کار او در شگفت
بسی خواند بر فر او آفرین****که بیتو مبادا زمان و زمین
وزانجا به ایوان شاه آمدند****جهانی ورا نیکخواه آمدند
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت****دلش گشت خرم بدان نیکبخت
به ایوانها در نهادند خوان****به سالار گفتا مهان را بخوان
بیامد ز هر گنبدی میگسار****به نزدیک آن نامور شهریار
می خسروانی به جام بلور****گسارنده می داد رخشان چو هور
همه چهرهٔ دوستان برفروخت****دل دشمنان را به آتش بسوخت
پسر خورد با شرم یاد پدر****پدر همچنان نیز یاد پسر
بپرسید گشتاسپ از هفتخوان****پدر را پسر گفت نامه بخوان
سخنهای دیرینه یاد آوریم****به گفتار لب را به داد آوریم
چو فردا به هشیاری آن بشنوی****به پیروزی دادگر بگروی
برفتند هرکس که گشتند مست****یکی ماهرخ دست ایشان به دست
سرآمد کنون قصهٔ هفتخوان****به نام جهان داور این را بخوان
که او داد بر نیک و بد دستگاه****خداوند خورشید و تابنده ماه
اگر شاه پیروز بپسندد این****نهادیم بر چرخ گردنده زین
بخش ۲
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان****یکی داستان راند از هفتخوان
ز رویین دژ و کار اسفندیار****ز راه و ز آموزش گرگسار
چنین گفت کو چون بیامد به بلخ****زبان و روان پر ز گفتار تلخ
همی راند تا پیشش آمد دو راه****سراپرده و خیمه زد با سپاه
بفرمود تا خوان بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
برفتند گردان لشکر همه****نشستند بر خوان شاه رمه
یکی جام زرین به کف برگرفت****ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت
وزان پس بفرمود تا گرگسار****شود داغ دل پیش اسفندیار
بفرمود تا جام زرین چهار****دمادم ببستند بر گرگسار
ازان پس بدو گفت کای تیرهبخت****رسانم ترا من به تاج و به تخت
گر ایدونک هرچت بپرسیم راست****بگویی همه شهر ترکان تراست
چو پیروز گردم سپارم ترا****به خورشید تابان برآرم ترا
نیازارم آنرا که پیوند تست****هم آنرا که پیوند فرزند تست
وگر هیچ گردی به گرد دروغ****نگیرد بر من دروغت فروغ
میانت به خنجر کنم بدو نیم****دل انجمن گردد از تو به بیم
چنین داد پاسخ ورا گرگسار****که ای نامور فرخ اسفندیار
ز من نشود شاه جز گفت راست****تو آن کن که از پادشاهی سزاست
بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست****که آن مرز ازین بوم ایران جداست
بدو چند راهست و فرسنگ چند****کدام آنک ازو هست بیم و گزند
سپه چند باشد همیشه دروی****ز بالای دژ هرچ دانی بگوی
چنین داد پاسخ ورا گرگسار****که ای شیردل خسرو شهریار
سه راهست ز ایدر بدان شارستان****که ارجاسپ خواندش پیکارستان
یکی در سه ماه و یکی در دو ماه****گر ایدون خورش تنگ باشد به راه
گیا هست و آبشخور چارپای****فرود آمدن را نیابی تو جای
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه****بهشتم به رویین دژ آید سپاه
پر از شیر و گرگست و پر اژدها****که از چنگشان کس نیابد رها
فریب زن جادو و گرگ و شیر****فزونست از اژدهای دلیر
یکی را ز دریا برآرد به ماه****یکی را نگون اندر آرد به چاه
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت****که چون باد خیزد به درد درخت
ازان پس چو رویین دژ آید پدید****نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید
سر باره برتر ز ابر سیاه****بدو در فراوان سلیح و سپاه
به گرد اندرش رود و آب روان****که از دیدنش خیره گردد روان
به کشتی برو بگذرد شهریار****چو آید به هامون ز بهر شکار
به صد سال گر ماند اندر حصار****ز هامون نیایدش چیزی به کار
هماندر دژش کشتمند و گیا****درخت برومند و هم آسیا
چو اسفندیار آن سخنها شنید****زمانی بپیچید و دم درکشید
بدو گفت ما را جزین راه نیست****به گیتی به از راه کوتاه نیست
چنین گفت با نامور گرگسار****که این هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آواز نگذشت کس****مگر کز تن خویش کردست بس
بدو نامور گفت گر با منی****ببینی دل و زور آهرمنی
به پیشم چه گویی چه آید نخست****که باید ز پیکار او راه جست
چنین داد پاسخ ورا گرگسار****که این نامور مرد ناباک دار
نخستین به پیش تو آید دو گرگ****نر و ماده هریک چو پیلی سترگ
دو دندان به کردار پیل ژیان****بر و کتف فربه و لاغر میان
بسان گوزنان به سر بر سروی****همی رزم شیران کند آرزوی
بفرمود تا همچنانش به بند****به خرگاه بردند ناسودمند
بیاراست خرم یکی بزمگاه****به سر بر نظاره بران جشنگاه
چو خورشید بنمود تاج از فراز****هوا با زمین نیز بگشاد راز
ز درگاه برخاست آوای کوس****زمین آهنین شد سپهر آبنوس
سوی هفتخوان رخ به توران نهاد****همی رفت با لشکر آباد و شاد
چو از راه نزدیک منزل رسید****ز لشکر یکی نامور برگزید
پشوتن یکی مرد بیدار بود****سپه را ز دشمن نگهدار بود
بدو گفت لشکر به آیین بدار****همی پیچم از گفتهٔ گرگسار
منم پیش رو گر به من بد رسد****بدین کهتران بد نیاید سزد
بیامد بپوشید خفتان جنگ****ببست از بر پشت شبرنگ تنگ
سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ****چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ
بدیدند گرگان بر و یال اوی****میان یلی چنگ و گوپال اوی
ز هامون سوی او نهادند روی****دو پیل سرافراز و دو جنگجوی
کمان را به زه کرد مرد دلیر****بغرید بر سان غرنده شیر
بر آهرمنان تیرباران گرفت****به تندی کمان سواران گرفت
ز پیکان پولاد گشتند سست****نیامد یکی پیش او تن درست
نگه کرد روشندل اسفندیار****بدید آنک دد سست برگشت کار
یکی تیغ زهرآبگون برکشید****عنان را گران کرد و سر درکشید
سراسر به شمشیرشان کرد چاک****گل انگیخت از خون ایشان ز خاک
فرود آمد از نامور بارگی****به یزدان نمود او ز بیچارگی
سلیح و تن از خون ایشان بشست****بران خارستان پاک جایی بجست
پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد****دلی پر ز درد و سری پر ز گرد
همی گفت کای داور دادگر****تو دادی مرا هوش و زور و هنر
تو کردی تن گرگ را خاک جای****تو باشی به هر نیک و بد رهنمای
چو آمد سپاه و پشوتن فراز****بدیدند یل را به جای نماز
بماندند زان کار گردان شگفت****سپه یکسر اندیشه اندر گرفت
که این گرگ خوانیم گر پیل مست****که جاوید باد این دل و تیغ و دست
که بی فره اورنگ شاهی مباد****بزرگی و رسم سپاهی مباد
برفتند گردان فرخنده رای****برابر کشیدند پردهسرای
بخش ۳
غم آمد همه بهرهٔ گرگسار****ز گرگان جنگی و اسفندیار
یکی خوان زرین بیاراستند****خورشها بخوردند و می خواستند
بفرمود تا بسته را پیش اوی****ببردند لرزان و پرآب روی
سه جام میش داد و پرسش گرفت****که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
چنین گفت با نامور گرگسار****که ای نامور شیردل شهریار
دگر منزلت شیری آید به جنگ****که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بران راه شیر****نپرد وگر چند باشد دلیر
بخندید روشندل اسفندیار****بدو گفت کای ترک ناسازگار
ببینی تو فردا که با نرهشیر****چگونه شوم من به جنگش دلیر
چو تاریک شد شب بفرمود شاه****ازان جایگاه اندر آمد سپاه
شب تیره لشکر همی راندند****بروبر همی آفرین خواندند
چو خورشید زان چادر لاژورد****یکی مطرفی کرد دیبای زرد
سپهبد به جای دلیران رسید****به هامون و پرخاش شیران رسید
پشوتن بفرمود تا رفت پیش****ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت کاین لشکر سرافراز****سپردم ترا من شدم رزمساز
بیامد چو با شیر نزدیک شد****چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر ماده شیر****برفتند پرخاشجوی و دلیر
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد****ببد ریگ زیرش بسان بسد
ز سر تا میانش به دو نیم گشت****دل شیر ماده پر از بیم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز****یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
به ریگ اندر افگند غلتان سرش****ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست****نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک****به دستم ددان راتو کردی هلاک
هماندر زمان لشکر آنجا رسید****پشوتن سر و یال شیران بدید
بر اسفندیار آفرین خواندند****ورا نامدار زمین خواندند
وزانجا بیامد کی رهنمای****به نزدیک خرگاه و پردهسرای
نهادند خوان و خورشهای نغز****بیاورد سالار پاکیزه مغز
بخش ۴
بفرمود تا پیش او گرگسار****بیامد بداندیش و بد روزگار
سه جام می لعل فامش بداد****چو آهرمن از جام می گشت شاد
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار****که فردا چه پیش آورد روزگار
بدو گفت کای شاه برتر منش****ز تو دور بادا بد بدکنش
چو آتش به پیکار بشتافتی****چنین بر بلاها گذر یافتی
ندانی که فردا چه آیدت پیش****ببخشای بر بخت بیدار خویش
از ایدر چو فردا به منزل رسی****یکی کار پیش است ازین یک بسی
یکی اژدها پیشت آید دژم****که ماهی برآرد ز دریا به دم
همی آتش افروزد از کام اوی****یکی کوه خاراست اندام اوی
ازین راه گر بازگردی رواست****روانت برین پند من بر گواست
دریغت نیاید همی خویشتن****سپاهی شده زین نشان انجمن
چنین داد پاسخ که ای بدنشان****به بندت همی برد خواهم کشان
ببینی که از چنگ من اژدها****ز شمشیر تیزم نیابد رها
بفرمود تا درگران آورند****سزاوار چوب گران آورند
یکی نغز گردون چوبین بساخت****به گرد اندرش تیغها در نشاخت
به سر بر یکی گرد صندوق نغز****بیاراست آن درگر پاک مغز
به صندوق در مرد دیهیم جوی****دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی
نشست آزمون را به صندوق شاه****زمانی همی راند اسپان به راه
زرهدار با خنجر کابلی****به سر بر نهاده کلاه یلی
چو شد جنگ آن اژدها ساخته****جهانجوی زین رنج پرداخته
جهان گشت چون روی زنگی سیاه****ز برج حمل تاج بنمود ماه
نشست از بر شولک اسفندیار****برفت از پسش لشکر نامدار
دگر روز چون گشت روشن جهان****درفش شب تیره شد در نهان
پشوتن بیامد سوی نامجوی****پسر با برادر همی پیش اوی
بپوشید خفتان جهاندار گرد****سپه را به فرخ پشوتن سپرد
بیاورد گردون و صندوق شیر****نشست اندرو شهریار دلیر
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی****سوی اژدها تیز بنهاد روی
ز دور اژدها بانگ گردون شنید****خرامیدن اسپ جنگی بدید
ز جای اندرآمد چو کوه سیاه****تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون****همی آتش آمد ز کامش برون
چو اسفندیار آن شگفتی بدید****به یزدان پناهید و دم درکشید
همی جست اسپ از گزندش رها****به دم درکشید اسپ را اژدها
دهن باز کرده چو کوهی سیاه****همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان چو کوهی سیاه****همی کرد غران بدو در نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم****به صندوق در گشت جنگی دژم
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند****چو دریای خون از دهان برفشاند
نه بیرون توانست کردن ز کام****چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام
ز گردون و آن تیغها شد غمی****به زور اندر آورد لختی کمی
برآمد ز صندوق مرد دلیر****یکی تیز شمشیر در چنگ شیر
به شمشیر مغزش همی کرد چاک****همی دود زهرش برآمد ز خاک
ازان دود برنده بیهوش گشت****بیفتاد و بیمغز و بیتوش گشت
پشوتن بیامد هماندر زمان****به نزدیک آن نامدار جهان
جهانجوی چون چشمها باز کرد****به گردان گردنکش آواز کرد
که بیهوش گشتم من از دود زهر****ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر
ازان خاک برخاست و شد سوی آب****چو مردی که بیهوش گردد به خواب
ز گنجور خود جامهٔ نو بجست****به آب اندر آمد سر و تن بشست
بیامد به پیش خداوند پاک****همی گشت پیچان و گریان به خاک
همی گفت کین اژدها را که کشت****مگر آنک بودش جهاندار پشت
سپاهش همه خواندند آفرین****همه پیش دادار سر بر زمین
نهادند و گفتند با کردگار****توی پاک و بیعیب و پروردگار
بخش ۵
ازان کار پر درد شد گرگسار****کجا زنده شد مرده اسفندیار
سراپرده زد بر لب آن شاه****همه خیمهها گردش اندر سپاه
می و رود بر خوان و میخواره خواست****به یاد جهاندار بر پای خاست
بفرمود تا داغ دل گرگسار****بیامد نوان پیش اسفندیار
می خسروانی سه جامش بداد****بخندید و زان اژدها کرد یاد
بدو گفت کای بد تن بیبها****ببین این دمهنج نر اژدها
ازین پس به منزل چه پیش آیدم****کجا رنج و تیمار بیش آیدم
بدو گفت کای شاه پیروزگر****همی یابی از اختر نیک بر
تو فردا چو در منزل آیی فرود****به پیشت زن جادو آرد درود
که دیدست زین پیش لشکر بسی****نکردست پیچان روان از کسی
چو خواهد بیابان چو دریا کند****به بالای خورشید پهنا کند
ورا غول خوانند شاهان به نام****به روز جوانی مرو پیش دام
به پیروزی اژدها باز گرد****نباید که نام اندرآری به گرد
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی****ز من هرچ بینی تو فردا بگوی
که من با زن جادوان آن کنم****که پشت و دل جادوان بشکنم
به پیروزی دادده یک خدای****سر جاودان اندر آرم به پای
چو پیراهن زرد پوشید روز****سوی باختر گشت گیتی فروز
سپه برگرفت و بنه بر نهاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
شب تیره لشکر همی راند شاه****چو خورشید بفروخت زرین کلاه
چو یاقوت شد روی برج بره****بخندید روی زمین یکسره
سپه را همه بر پشوتن سپرد****یکی جام زرین پر از می ببرد
یکی ساخته نیز تنبور خواست****همی رزم پیش آمدش سور خواست
یکی بیشهای دید همچون بهشت****تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
ندید از درخت اندرو آفتاب****به هر جای بر چشمهای چون گلاب
فرود آمد از بارگی چون سزید****ز بیشه لب چشمهای برگزید
یکی جام زرین به کف برنهاد****چو دانست کز می دلش گشت شاد
همانگاه تنبور را برگرفت****سراییدن و ناله اندر گرفت
همی گفت بداختر اسفندیار****که هرگز نبیند می و میگسار
نبیند جز از شیر و نر اژدها****ز چنگ بلاها نیابد رها
نیابد همی زین جهان بهرهای****به دیدار فرخ پری چهرهای
بیابم ز یزدان همی کام دل****مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل
به بالا چو سرو و چو خورشید روی****فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادو آواز اسفندیار****چو بشنید شد چون گل اندر بهار
چنین گفت کامد هژبری به دام****ابا چامه و رود و پر کرده جام
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت****بدان تیرگی جادویها نوشت
بسان یکی ترک شد خوب روی****چو دیبای چینی رخ از مشک موی
بیامد به نزدیک اسفندیار****نشست از بر سبزه و جویبار
جهانجوی چون روی او را بدید****سرود و می و رود برتر کشید
چنین گفت کای دادگر یک خدای****به کوه و بیابان توی رهنمای
بجستم هماکنون پری چهرهای****به تن شهرهای زو مرا بهرهای
بداد آفرینندهٔ داد و راد****مرا پاک جام و پرستنده داد
یکی جام پر بادهٔ مشک بوی****بدو داد تا لعل گرددش روی
یکی نغز پولاد زنجیر داشت****نهان کرده از جادو آژیر داشت
به بازوش در بسته بد زردهشت****بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بدان آهن از جان اسفندیار****نبردی گمانی به بد روزگار
بینداخت زنجیر در گردنش****بران سان که نیرو ببرد از تنش
زن جادو از خویشتن شیر کرد****جهانجوی آهنگ شمشیر کرد
بدو گفت بر من نیاری گزند****اگر آهنین کوه گردی بلند
بیارای زان سان که هستی رخت****به شمشیر یازم کنون پاسخت
به زنجیر شد گنده پیری تباه****سر و موی چون برف و رنگی سیاه
یکی تیز خنجر بزد بر سرش****مبادا که بینی سرش گر برش
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت****بران سان که چشم اندران خیره گشت
یکی باد و گردی برآمد سیاه****بپوشید دیدار خورشید و ماه
به بالا برآمد جهانجوی مرد****چو رعد خروشان یکی نعره کرد
پشوتن بیامد همی با سپاه****چنین گفت کای نامبردار شاه
نه با زخم تو پای دارد نهنگ****نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ
به گیتی بماناد یل سرفراز****جهان را به مهر تو بادا نیاز
یکی آتش از تارک گرگسار****برآمد ز پیکار اسفندیار
بخش ۶
جهانجوی پیش جهانآفرین****بمالید چندی رخ اندر زمین
بران بیشه اندر سراپرده زد****نهادند خوانی چنانچون سزد
به دژخیم فرمود پس شهریار****که آرند بدبخت را بسته خوار
ببردند پیش یل اسفندیار****چو دیدار او دید پس شهریار
سه جام می خسروانیش داد****ببد گرگسار از می لعل شاد
بدو گفت کای ترک برگشته بخت****سر پیر جادو ببین از درخت
که گفتی که لشکر به دریا برد****سر خویش را بر ثریا برد
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت****کزین جادو اندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ ورا گرگسار****که ای پیل جنگی گه کارزار
بدین منزلت کار دشوارتر****گرایندهتر باش و بیدارتر
یکی کوه بینی سراندر هوا****برو بر یکی مرغ فرمانروا
که سیمرغ گوید ورا کارجوی****چو پرنده کوهیست پیکارجوی
اگر پیل بیند برآرد به ابر****ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر
نبیند ز برداشتن هیچ رنج****تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج
دو بچه است با او به بالای او****همان رای پیوسته با رای او
چو او بر هوا رفت و گسترد پر****ندارد زمین هوش و خورشید فر
اگر بازگردی بود سودمند****نیازی به سیمرغ و کوه بلند
ازو در بخندید و گفت ای شگفت****به پیکان بدوزم من او را دو کفت
ببرم به شمشیر هندی برش****به خاک اندر آرم ز بالا سرش
چو خورشید تابنده بنمود پشت****دل خاور از پشت او شد درشت
سر جنگجویان سپه برگرفت****سخنهای سیمرغ در سر گرفت
همه شب همی راند با خود گروه****چو خورشید تابان برآمد ز کوه
چراغ زمان و زمین تازه کرد****در و دشت بر دیگر اندازه کرد
همان اسپ و گردون و صندوق برد****سپه را به سالار لشکر سپرد
همی رفت چون باد فرمانروا****یکی کوه دیدش سراندر هوا
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت****روان را به اندیشه اندر گماشت
همی آفرین خواند بر یک خدای****که گیتی به فرمان او شد به پای
چو سیمرغ از دور صندوق دید****پسش لشکر و نالهٔ بوق دید
ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه****نه خورشید بد نیز روشن نه ماه
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ****بران سان که نخچیر گیرد پلنگ
بران تیغها زد دو پا و دو پر****نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر
به چنگ و به منقار چندی تپید****چو تنگ اندر آمد فرو آرمید
چو دیدند سیمرغ را بچگان****خروشان و خون از دو دیده چکان
چنان بردمیدند ازان جایگاه****که از سهمشان دیده گم کرد راه
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست****به خوناب صندوق و گردون بشست
ز صندوق بیرون شد اسفندیار****بغرید با آلت کارزار
زره در بر و تیغ هندی به چنگ****چه زود آورد مرغ پیش نهنگ
همی زد برو تیغ تا پاره گشت****چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت
بیامد به پیش خداوند ماه****که او داد بر هر ددی دستگاه
چنین گفت کای داور دادگر****خداوند پاکی و زور و هنر
تو بردی پی جاودان را ز جای****تو بودی بدین نیکیم رهنمای
همآنگه خروش آمد از کرنای****پشوتن بیاورد پردهسرای
سلیح برادر سپاه و پسر****بزرگان ایران و تاج و کمر
ازان کشته کس روی هامون ندید****جر اندام جنگاور و خون ندید
زمین کوه تا کوه پر پر بود****ز پرش همه دشت پر فر بود
بدیدند پر خون تن شاه را****کجا خیره کردی به رخ ماه را
همی آفرین خواندندش سران****سواران جنگی و کنداوران
شنید آن سخن در زمان گرگسار****که پیروز شد نامور شهریار
تنش گشت لرزان و رخساره زرد****همی رفت پویان و دل پر ز درد
سراپرده زد شهریار جوان****به گردش دلیران روشنروان
زمین را به دیبا بیاراستند****نشستند بر خوان و می خواستند
بخش ۷
ازان پس بفرمود تا گرگسار****بیامد بر نامور شهریار
بدادش سه جام دمادم نبید****می سرخ و جام از گل شنبلید
بدو گفت کای بد تن بدنهان****نگه کن بدین کردگار جهان
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ****نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ
به منزل که انگیزد این بار شور****بود آب و جای گیای ستور
به آواز گفت آن زمان گرگسار****که ای نامور فرخ اسفندیار
اگر باز گردی نباشد شگفت****ز بخت تو اندازه باید گرفت
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت****به بار آمد آن خسروانی درخت
یکی کار پیشست فردا که مرد****نیندیشد از روزگار نبرد
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ****نه بیند ره جنگ و راه گریغ
به بالای یک نیزه برف آیدت****بدو روز شادی شگرف آیدت
بمانی تو با لشکر نامدار****به برف اندر ای فرخ اسفندیار
اگر بازگردی نباشد شگفت****ز گفتار من کین نباید گرفت
همی ویژه در خون لشکر شوی****به تندی و بدرایی و بدخوی
مرا این درستست کز باد سخت****بریزد بران مرز بار درخت
ازان پس که اندر بیابان رسی****یکی منزل آید به فرسنگ سی
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ****برو نگذرد مرغ و مور و ملخ
نبینی به جایی یکی قطره آب****زمینش همی جوشد از آفتاب
نه بر خاک او شیر یابد گذر****نه اندر هوا کرگس تیزپر
نه بر شخ و ریگش بروید گیا****زمینش روان ریگ چون توتیا
برانی برین گونه فرسنگ چل****نه با اسپ تاو و نه با مرد دل
وزانجا به روییندژ آید سپاه****ببینی یک مایهور جایگاه
زمینش به کام نیاز اندر است****وگر باره با مه به راز اندر است
بشد بامش از ابر بارندهتر****که بد نامش از ابر برندهتر
ز بیرون نیابد خورش چارپای****ز لشکر نماند سواری به جای
از ایران و توران اگر صدهزار****بیایند گردان خنجرگزار
نشینند صد سال گرداندرش****همی تیرباران کنند از برش
فراوان همانست و کمتر همان****چو حلقهست بر در بد بدگمان
چو ایرانیان این بد از گرگسار****شنیدند و گشتند با درد یار
بگفتند کای شاه آزادمرد****بگرد بال تا توانی مگرد
اگر گرگسار این سخنها که گفت****چنین است این خود نماند نهفت
بدین جایگه مرگ را آمدیم****نه فرسودن ترگ را آمدیم
چنین راه دشوار بگذاشتی****بلای دد و دام برداشتی
کس از نامداران و شاهان گرد****چنین رنجها برنیارد شمرد
که پیش تو آمد بدین هفتخوان****برین بر جهان آفرین را بخوان
چو پیروزگر بازگردی به راه****به دل شاد و خرم شوی نزد شاه
به راهی دگر گر شوی کینهساز****همه شهر توران برندت نماز
بدین سان که گوید همی گرگسار****تن خویش را خوارمایه مدار
ازان پس که پیروز گشتیم و شاد****نباید سر خویش دادن به باد
چو بشنید اینگونه زیشان سخن****شد آن تازه رویش ز گردان کهن
شما گفت از ایران به پند آمدید****نه از بهر نام بلند آمدید
کجاآن همه خلعت و پند شاه****کمرهای زرین و تخت و کلاه
کجا آن همه عهد و سوگند و بند****به یزدان و آن اختر سودمند
که اکنون چنین سست شد پایتان****به ره بر پراگنده شد رایتان
شما بازگردید پیروز و شاد****مرا کام جز رزم جستن مباد
به گفتار این دیو ناسازگار****چنین سرکشیدید از کارزار
از ایران نخواهم برین رزم کس****پسر با برادر مرا یار بس
جهاندار پیروز یار منست****سر اختر اندر کنار منست
به مردی نباید کسی همرهم****اگر جان ستانم وگر جان دهم
به دشمن نمایم هنر هرچ هست****ز مردی و پیروزی و زور دست
بیابید هم بیگمان آگهی****ازین نامور فر شاهنشهی
که با دژ چه کردم به دستان و زور****به نام خداوند کیوان و هور
چو ایرانیان برگشادند چشم****بدیدند چهر ورا پر ز خشم
برفتند پوزشکنان نزد شاه****که گر شاه بیند ببخشد گناه
فدای تو بادا تن و جان ما****برین بود تا بود پیمان ما
ز بهر تن شاه غمخوارهایم****نه از کوشش و جنگ بیچارهایم
ز ما تا بود زنده یک نامدار****نپیچیم یک تن سر از کارزار
سپهبد چو بشنید زیشان سخن****بپیچید زان گفتهای کهن
به ایرانیان آفرین کرد و گفت****که هرگز نماند هنر در نهفت
گر ایدونک گردیم پیروزگر****ز رنج گذشته بیابیم بر
نگردد فرامش به دل رنجتان****نماند تهی بیگمان گنجتان
همی رای زد تا جهان شد خنک****برفت از بر کوه باد سبک
برآمد ز درگاه شیپور و نای****سپه برگرفتند یکسر ز جای
به کردار آتش همی راندند****جهانآفرین را بسی خواندند
سپیده چو از کوه سر برکشید****شب آن چادر شعر در سرکشید
چو خورشید تابان نهان کرد روی****همی رفت خون در پس پشت اوی
به منزل رسید آن سپاه گران****همه گرزداران و نیزهوران
بهاری یکی خوشمنش روز بود****دلافروز یا گیتیافروز بود
سراپرده و خیمه فرمود کی****بیاراست خوان و بیاورد می
هماندر زمان تندباری ز کوه****برآمد که شد نامور زان ستوه
جهان سربسر گشت چون پر زاغ****ندانست کس باز هامون ز زاغ
بیارید از ابر تاریک برف****زمینی پر از برف و بادی شگرف
سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت****دم باد ز اندازه اندر گذشت
هوا پود گشت ابر چون تار شد****سپهبد ازان کار بیچار شد
به آواز پیش پشوتن بگفت****که این کار ما گشت با درد جفت
به مردی شدم در دم اژدها****کنون زور کردن نیارد بها
همه پیش یزدان نیایش کنید****بخوانید و او را ستایش کنید
مگر کاین بلاها ز ما بگذرد****کزین پس کسی مان به کس نشمرد
پشوتن بیامد به پیش خدای****که او بود بر نیکویی رهنمای
نیایش ز اندازه بگذاشتند****همه در زمان دست برداشتند
همانگه بیامد یکی باد خوش****ببرد ابر و روی هوا گشت کش
چو ایرانیان را دل آمد به جای****ببودند بر پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمهها گشتهتر****ز سرما کسی را نبد پای و پر
همانجا ببودند گردان سه روز****چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپهبد گرانمایگان را بخواند****بسی داستانهای نیکو براند
چنین گفت کایدر بمانید بار****مدارید جز آلت کارزار
هرانکس که هستند سرهنگفش****که باشد ورا باره صد آب کش
به پنجاه آب و خورش برنهید****دگر آلت گسترش بر نهید
فزونی هم ایدر بمانید بار****مگر آنچ باید بدان کارزار
به نیروی یزدان بیابیم دست****بدان بدکنش مردم بتپرست
چو نومید گردد ز یزدان کسی****ازو نیکبختی نیاید بسی
ازان دژ یکایک توانگر شوید****همه پاک با گنج و افسر شوید
چو خور چادر زرد بر سرکشید****ببد باختر چون گل شنبلید
بنه برنهادند گردان همه****برفتند با شهریار رمه
چو بگذشت از تیره شب یک زمان****خروش کلنگ آمد از آسمان
برآشفت ز آوازش اسفندیار****پیامی فرستاد زی گرگسار
که گفتی بدین منزلت آب نیست****همان جای آرامش و خواب نیست
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ****دل ما چرا کردی از آب تنگ
چنین داد پاسخ کز ایدر ستور****نیابد مگر چشمهٔ آب شور
دگر چشمهٔ آبیابی چو زهر****کزان آب مرغ و ددان راست بهر
چنین گفت سالار کز گرگسار****یکی راهبر ساختم کینهدار
ز گفتار او تیز لشکر براند****جهاندار نیکی دهش را بخواند
بخش ۸
چو یک پاس بگذشت از تیره شب****به پیش اندر آمد خروش جلب
بخندید بر بارگی شاه نو****ز دم سپه رفت تا پیش رو
سپهدار چون پیش لشکر کشید****یکی ژرف دریای بیبن بدید
هیونی که بود اندران کاروان****کجا پیش رو داشتی ساروان
همی پیش رو غرقه گشت اندر آب****سپهبد بزد چنگ هم در شتاب
گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل****بترسید بدخواه ترک چگل
بفرمود تا گرگسار نژند****شود داغ دل پیش بر پای بند
بدو گفت کای ریمن گرگسار****گرفتار بر دست اسفندیار
نگفتی که ایدر نیابی تو آب****بسوزد ترا تابش آفتاب
چرا کردی ای بدتن از آب خاک****سپه را همه کرده بودی هلاک
چنین داد پاسخ که مرگ سپاه****مرا روشناییست چون هور و ماه
چه بینم همی از تو جز پایبند****چه خواهم ترا جز بلا و گزند
سپهبد بخندید و بگشاد چشم****فرو ماند زان ترک و بفزود خشم
بدو گفت کای کم خرد گرگسار****چو پیروز گردم من از کارزار
به رویین دژت بر سپهبد کنم****مبادا که هرگز بتو بد کنم
همه پادشاهی سراسر تراست****چو با ما کنی در سخن راه راست
نیازارم آن را که فرزند تست****هم آن را که از دوده پیوند تست
چو بشنید گفتار او گرگسار****پرامید شد جانش از شهریار
ز گفتار او ماند اندر شگفت****زمین را ببوسید و پوزش گرفت
بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت****ز گفتار خامت نگشت آب دشت
گذرگاه این آب دریا کجاست****بباید نمودن به ما راه راست
بدو گفت با آهن از آبگیر****نیابد گذر پر و پیکان تیر
تهمتن فروماند اندر شگفت****هماندر زمان بند او برگرفت
به دریای آب اندرون گرگسار****بیامد هیونی گرفته مهار
سپهبد بفرمود تا مشگ آب****بریزند در آب و در ماهتاب
به دریا سبکبار شد بارگی****سپاه اندر آمد به یکبارگی
چو آمد به خشکی سپاه و بنه****ببد میسره راست با میمنه
به نزدیک رویین دژ آمد سپاه****چنان شد که فرسنگ ده ماند راه
سر جنگجویان به خوردن نشست****پرستنده شد جام باده به دست
بفرمود تا جوشن و خود و گبر****ببردند با تیغ پیش هژبر
گشاده بفرمود تا گرگسار****بیامد به پیش یل اسفندیار
بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد****ز تو خوبی و راست گفتن سزد
چو از تن ببرم سر ارجاسپ را****درخشان کنم جان لهراسپ را
چو کهرم که از خون فرشیدورد****دل لشکری کرد پر خون و درد
دگر اندریمان که پیروز گشت****بکشت از دلیران ما سی و هشت
سرانشان ببرم به کین نیا****پدید آرم از هر دری کیمیا
همه گورشان کام شیران کنم****به کام دلیران ایران کنم
سراسر بدوزم جگرشان به تیر****بیارم زن و کودکانشان اسیر
ترا شاد خوانیم ازین گر دژم****بگوی آنچ داری به دل بیش و کم
دل گرگسار اندران تنگ شد****روان و زبانش پر آژنگ شد
بدو گفت تا چند گویی چنین****که بر تو مبادا به داد آفرین
همه اختر بد به جان تو باد****بریده به خنجر میان تو باد
به خاک اندر افگنده پر خون تنت****زمین بستر و گرد پیراهنت
ز گفتار او تیر شد نامدار****برآشفت با تنگدل گرگسار
یکی تیغ هندی بزد بر سرش****ز تارک به دو نیم شد تا برش
به دریا فگندش هماندر زمان****خور ماهیان شد تن بدگمان
وزان جایگه باره را بر نشست****به تندی میان یلی را ببست
به بالا برآمد به دژ بنگرید****یکی ساده دژ آهنین باره دید
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل****بجای ندید اندر او آب و گل
به پهنای دیوار او بر سوار****برفتی برابر بروبر چهار
چو اسفندیار آن شگفتی بدید****یکی باد سرد از جگر برکشید
چنین گفت کاین را نشاید ستد****بد آمد به روی من از راه بد
دریغ این همه رنج و پیکار ما****پشیمانی آمد همه کار ما
به گرد بیابان همه بنگرید****دو ترک اندران دشت پوینده دید
همی رفت پیش اندرون چار سگ****سگانی که گیرند آهو به تگ
ز بالا فرود آمد اسفندیار****به چنگ اندرون نیزهٔ کارزار
بپرسید و گفت این دژ نامدار****چه جایت و چندست بر وی سوار
ز ارجاسپ چندی سخن راندند****همه دفتر دژ برو خواندند
که بالا و پهنای دژ را ببین****دری سوی ایران دگر سوی چین
بدو اندرون تیغزن سیهزار****سواران گردنکش و نامدار
همه پیش ارجاسپ چون بندهاند****به فرمان و رایش سرافگندهاند
خورش هست چندانک اندازه نیست****به خوشه درون بار اگر تازه نیست
اگر در ببندد به ده سال شاه****خورش هست چندانک باید سپاه
اگر خواهد از چین و ماچین سوار****بیابد برش نامور صد هزار
نیازش نیابد به چیزی به کس****خورش هست و مردان فریادرس
چو گفتند او تیغ هندی به مشت****دو گردنکش سادهدل را بکشت
بخش ۹
وز انجا بیامد به پردهسرای****ز بیگانه پردخت کردند جای
پشوتن بشد نزد اسفندیار****سخن رفت هرگونه از کارزار
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ****به سال فراوان نیاید به چنگ
مگر خوار گیرم تن خویش را****یکی چاره سازم بداندیش را
توایدر شب و روز بیدار باش****سپه را ز دشمن نگهدار باش
تن آنگه شود بیگمان ارجمند****سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ****به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ
به جایی فریب و به جایی نهیب****گهی فر و زیب و گهی در نشیب
چو بازارگانی بدین دژ شوم****نگویم که شیر جهان پهلوم
فراز آورم چاره از هر دری****بخوانم ز هر دانشی دفتری
تو بیدیدهبان و طلایه مباش****ز هر دانشی سست مایه مباش
اگر دیدهبان دود بیند به روز****شب آتش چو خورشید گیتی فروز
چنین دان که آن کار کرد منست****نه از چارهٔ هم نبرد منست
سپه را بیارای و ز ایدر بران****زرهدار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن****سپه را به قلب اندرون جای کن
بران تیز با گرزهٔ گاوسار****چنان کن که خوانندت اسفندیار
وزان جایگه ساربان را بخواند****به پیش پشوتن به زانو نشاند
بدو گفت صد بارکش سرخموی****بیاور سرافراز با رنگ و بوی
ازو ده شتر بار دینار کن****دگر پنج دیبای چین بارکن
دگر پنج هرگونهای گوهران****یکی تخت زرین و تاج سران
بیاورد صندوق هشتاد جفت****همه بند صندوقها در نهفت
صد و شست مرد از یلان برگزید****کزیشان نهانش نیاید پدید
تنی بیست از نامداران خویش****سرافراز و خنجرگزاران خویش
بفرمود تا بر سر کاروان****بوند آن گرانمایگان ساروان
به پای اندرون کفش و در تن گلیم****به بار اندرون گوهر و زر و سیم
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت****به کردار بازارگانان برفت
همی راند با نامور کاروان****یلان سرافراز چون ساروان
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش****بدید آن دل و رای هشیار خویش
چو بانگ درای آمد از کاروان****همی رفت پیش اندرون ساروان
به دژ نامدارن خبر یافتند****فراوان بگفتند و بشتافتند
که آمد یکی مرد بازارگان****درمگان فرو شد به دینارگان
بزرگان دژ پیش باز آمدند****خریدار و گردنفراز آمدند
بپرسید هریک ز سالار بار****کزین بارها چیست کاید به کار
چنین داد پاسخ که باری نخست****به تن شاه باید که بینم درست
توانایی خویش پیدا کنم****چو فرمان دهد دیده دریا کنم
شتربار بنهاد و خود رفت پیش****که تا چون کند تیز بازار خویش
یکی طاس پر گوهر شاهوار****ز دینار چندی ز بهر نثار
که بر تافتش ساعد و آستین****یکی اسپ و دو جامه دیبای چین
بران طاس پوشیدهتایی حریر****حریر از بر و زیر مشک و عبیر
به نزدیک ارجاسپ شد چارهجوی****به دیبا بیاراسته رنگ و بوی
چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت****که با شهریاران خرد باد جفت
یکی مردم ای شاه بازارگان****پدر ترک و مادر ز آزادگان
ز توران به خرم به ایران برم****وگر سوی دشت دلیران برم
یکی کاروانی شتر با منست****ز پوشیدنی جامههای نشست
هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی****فروشندهام هم خریدار جوی
به بیرون دژ کاله بگذاشتم****جهان در پناه تو پنداشتم
اگر شاه بیند که این کاروان****به دروازهٔ دژ کشد ساروان
به بخت تو از هر بد ایمن شوم****بدین سایهٔ مهر تو بغنوم
چنین داد پاسخ که دل شاددار****ز هر بد تن خویش آزاد دار
نیازاردت کس به توران زمین****همان گر گرایی به ماچین و چین
بفرمود پس تا سرای فراخ****به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ
به رویین دژاندر مر او را دهند****همه بارش از دشت بر سر نهند
بسازد بران کلبه بازارگاه****همی داردش ایمن اندر پناه
برفتند و صندوقها را به پشت****کشیدند و ماهار اشتر به مشت
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت****که صندوق را چیست اندر نهفت
کشنده بدو گفت ما هوش خویش****نهادیم ناچار بر دوش خویش
یکی کلبه برساخت اسفندیار****بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خاست****بران کلبه بر تیز بازار خاست
ببود آن شب و بامداد پگاه****ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه
ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت****همی برد پیش اندرون نیکبخت
بیامد ببوسید روی زمین****بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین
چنین گفت کاین مایهور کاروان****همی راندم تیز با ساروان
بدو اندرون یاره و افسرست****که شاه سرافراز را در خورست
بگوید به گنجور تا خواسته****ببیند همه کلبه آراسته
اگر هیچ شایسته بیند به گنج****بیارد همانا ندارد به رنج
پذیرفتن از شهریار زمین****ز بازارگان پوزش و آفرین
بخندید ارجاسپ و بنواختش****گرانمایهتر پایگه ساختش
چه نامی بدو گفت خراد نام****جهانجوی با رادی و شادکام
به خراد گفت ای رد زاد مرد****به رنجی همی گرد پوزش مگرد
ز دربان نباید ترا بار خواست****به نزد من آی آنگهی کت هواست
ازان پس بپرسیدش از رنج راه****ز ایران و توران و کار سپاه
چنین داد پاسخ که من ماه پنج****کشیدم به راه اندرون درد و رنج
بدو گفت از کار اسفندیار****به ایران خبر بود وز گرگسار
چنین داد پاسخ که ای نیکخوی****سخن راند زین هر کسی بارزوی
یکی گفت کاسفندیار از پدر****پرآزار گشت و بپیچید سر
دگر گفت کو از دژ گنبدان****سپه برد و شد بر ره هفتخوان
که رزم آزماید به توران زمین****بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین
بخندید ارجاسپ گفت این سخن****نگوید جهاندیده مرد کهن
اگر کرکس آید سوی هفتخوان****مرا اهرمن خوان و مردم مخوان
چو بشنید جنگی زمین بوسه داد****بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد
در کلبه را نامور باز کرد****ز بازارگان دژ پرآواز کرد
همی بود چندی خرید و فروخت****همی هرکسی چشم خود را بدوخت
ز دینارگان یک درم بستدی****همی این بران آن برین برزدی