loading...
فوج
s.m.m بازدید : 449 1395/04/31 نظرات (0)

شاهنامه فردوسی ب4_داستان اکوان دیو

داستان اکوان دیو

 

داستان اکوان دیو

 

تو بر کردگار روان و خرد****ستایش گزین تا چه اندر خورد
ببین ای خردمند روشن‌روان****که چون باید او را ستودن توان
همه دانش ما به بیچارگیست****به بیچارگان بر بباید گریست
تو خستو شو آنرا که هست و یکیست****روان و خرد را جزین راه نیست
ابا فلسفه‌دان بسیار گوی****بپویم براهی که گویی مپوی
ترا هرچ بر چشم سر بگذرد****نگنجد همی در دلت با خرد
سخن هرچ بایست توحید نیست****بنا گفتن و گفتن او یکیست
تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی****نیاید به بن هرگز این گفت و گوی
بیک دم زدن رستی از جان و تن****همی بس بزرگ آیدت خویشتن
همی بگذرد بر تو ایام تو****سرای جز این باشد آرام تو
نخست از جهان آفرین یاد کن****پرستش برین یاد بنیاد کن
کزویست گردون گردان بپای****هم اویست بر نیک و بد رهنمای
جهان پر شگفتست چون بنگری****ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفتست و تن هم شگفت****نخست از خود اندازه باید گرفت
دگر آنک این گرد گردان سپهر****همی نو نمایدت هر روز چهر
نباشی بدین گفته همداستان****که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کین داستان بشنود****بدانش گراید بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یادآوری****شود رام و کوته کند داوری
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر****گر ایدونک باشد سخن دلپذیر
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد****که یک روز کیخسرو از بامداد
بیاراست گلشن بسان بهار****بزرگان نشستند با شهریار
چو گودرز و چون رستم و گستهم****چو برزین گرشاسپ از تخم جم
چو گیو و چو رهام کار آزمای****چو گرگین و خراد فرخنده رای
چو از روز یک ساعت اندر گذشت****بیامد بدرگاه چوپان ز دشت
که گوری پدید آمد اندر گله****چو شیری که از بند گردد یله
همان رنگ خورشید دارد درست****سپهرش بزر آب گویی بشست
یکی برکشیده خط از یال اوی****ز مشک سیه تا بدنبال اوی
سمندی بزرگست گویی بجای****ورا چار گرزست آن دست و پای
یکی نره شیرست گویی دژم****همی بفگند یال اسپان ز هم
بدانست خسرو که آن نیست گور****که برنگذرد گور ز اسپی بزور
برستم چنین گفت کین رنج نیز****به پیگار بر خویشتن سنج نیز
برو خویشتن را نگه‌دار ازوی****مگر باشد آهرمن کینه‌جوی
چنین گفت رستم که با بخت تو****نترسد پرستندهٔ تخت تو
نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها****ز شمشیر تیزم نیابد رها
برون شد بنخچیر چون نره شیر****کمندی بدست اژدهایی بزیر
بدشتی کجا داشت چوپان گله****وزانسو گذر داشت گور یله
سه روزش همی جست در مرغزار****همی کرد بر گرد اسپان شکار
چهارم بدیدش گرازان بدشت****چو باد شمالی برو بر گذشت
درخشنده زرین یکی باره بود****بچرم اندرون زشت پتیاره بود
برانگیخت رخش دلاور ز جای****چو تنگ اندر آمد دگر شد برای
چنین گفت کین را نباید فگند****بباید گرفتن بخم کمند

نشایدش کردن بخنجر تباه****بدین سانش زنده برم نزد شاه
بینداخت رستم کیانی کمند****همی خواست کرد سرش را ببند
چو گور دلاور کمندش بدید****شد از چشم او در زمان ناپدید
بدانست رستم که آن نیست گور****ابا او کنون چاره باید نه زور
جز اکوان دیو این نشاید بدن****ببایستش از باد تیغی زدن
بشمشیر باید کنون چاره کرد****دواندین خون بران چرم زرد
ز دانا شنیدم که این جای اوست****که گفتند بستاند از گور پوست
همانگه پدید آمد از دشت باز****سپهبد برانگیخت آن تند تاز
کمان را بزه کرد و از باد اسپ****بینداخت تیری چو آذر گشسپ
همان کو کمان کیان درکشید****دگر باره شد گور ازو ناپدید
همی تاخت اسپ اندران پهن دشت****چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
ببش گرفت آرزو هم بنان****سر از خواب بر کوههٔ زین زنان
چو بگرفتش از آب روشن شتاب****به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب
فرود آمد و رخش را آب داد****هم از ماندگی چشم را خواب داد
کمندش ببازوی و ببر بیان****بپوشیده و تنگ بسته میان
ز زین کیانیش بگشاد تنگ****به بالین نهاد آن جناغ خدنگ
چراگاه رخش آمد و جای خواب****نمدزین برافگند بر پیش آب
بدان جایگه خفت و خوابش ربود****که از رنج وز تاختن مانده بود
چو اکوانش از دور خفته بدید****یکی باد شد تا بر او رسید
زمین گرد ببرید و برداشتش****ز هامون بگردون برافراشتش
غمی شد تهمتن چو بیدار شد****سر پر خرد پر ز پیکار شد
چو رستم بجنبید بر خویشتن****بدو گفت اکوان که ای پیلتن
یکی آرزو کن که تا از هوا****کجات آید افگندن اکنون هوا
سوی آبت اندازم ار سوی کوه****کجا خواهی افتاد دور از گروه
چو رستم بگفتار او بنگرید****هوا در کف دیو واژونه دید
چنین گفت با خویشتن پیلتن****که بد نامبردار هر انجمن
گر اندازدم گفت بر کوهسار****تن و استخوانم نیاید بکار
بدریا به آید که اندازدم****کفن سینهٔ ماهیان سازدم
وگر گویم او را بدریا فگن****بکوه افگند بدگهر اهرمن
همه واژگونه بود کار دیو****که فریادرس باد گیهان خدیو
چنین داد پاسخ که دانای چین****یکی داستانی زدست اندرین
که در آب هر کو بر آیدش هوش****به مینو روانش نبیند سروش
بزاری هم ایدر بماند بجای****خرامش نیاید بدیگر سرای
بکوهم بینداز تا ببر و شیر****ببینند چنگال مرد دلیر
ز رستم چو بشنید اکوان دیو****برآورد بر سوی دریا غریو
بجایی بخواهم فگندنت گفت****که اندر دو گیتی بمانی نهفت
بدریای ژرف اندر انداختش****ز کینه خور ماهیان ساختش
همان کز هوا سوی دریا رسید****سبک تیغ تیز از میان برکشید
نهنگان که کردند آهنگ اوی****ببودند سرگشته از چنگ اوی
بدست چپ و پای کرد آشناه****بدیگر ز دشمن همی جست راه
بکارش نیامد زمانی درنگ****چنین باشد آن کو بود مرد جنگ
اگر ماندی کس بمردی بپای****پی او زمانه نبردی ز جای
ولیکن چنینست گردنده دهر****گهی نوش یابند ازو گاه زهر
ز دریا بمردی به یکسو کشید****برآمد بهامون و خشکی بدید
ستایش گرفت آفریننده را****رهانیده از بد تن بنده را
برآسود و بگشاد بند میان****بر چشمه بنهاد ببر بیان
کمند و سلیحش چو بفگند نم****زره را بپوشید شیر دژم
بدان چشمه آمد کجا خفته بود****بران دیو بدگوهر آشفته بود
نبود رخش رخشان بران مرغزار****جهانجوی شد تند با روزگار
برآشفت و برداشت زین و لگام****بشد بر پی رخش تا گاه شام
پیاده همی رفت جویان شکار****به پیش اندر آمد یکی مرغزار
همه بیشه و آبهای روان****بهر جای دراج و قمری نوان
گله‌دار اسپان افراسیاب****به بیشه درون سر نهاده بخواب
دمان رخش بر مادیانان چو دیو****میان گله برکشیده غریو
چو رستم بدیدش کیانی کمند****بیفگند و سرش اندر آمد به بند
بمالیدش از گرد و زین برنهاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
لگامش بسر بر زد و برنشست****بران تیز شمشیر بنهاد دست
گله هر کجا دید یکسر براند****بشمشیر بر نام یزدان بخواند
گله‌دار چون بانگ اسبان شنید****سرآسیمه از خواب سر بر کشید
سواران که بودند با او بخواند****بر اسپ سرافرازشان برنشاند
گرفتند هر کس کمند و کمان****بدان تا که باشد چنین بدگمان
که یارد بدین مرغزار آمدن****بنزدیک چندین سوار آمدن
پس اندر سواران برفتند گرم****که بر پشت رستم بدرند چرم
چو رستم شتابندگان را بدید****سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید چون شیر و برگفت نام****که من رستمم پور دستان سام
بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت****چو چوپان چنان دید بنمود پشت
چو باد از شگفتی هم اندر شتاب****بدیدار اسپ آمد افراسیاب
بجایی که هر سال چوپان گله****بران دشت و آن آب کردی یله
خود و دو هزار از یل نامدار****رسیدند تازان بران مرغزار
ابا باده و رود و گردان بهم****بدان تا کند بر دل اندیشه کم
چو نزدیک آن مرغزاران رسید****ز اسپان و چوپان نشانی ندید
یکایک خروشیدن آمد ز دشت****همه اسپ یک بر دگر برگذشت
ز خاک پی رخش بر سرکشان****پدید آمد از دور پیدا نشان
چو چوپان بر شاه توران رسید****بدو باز گفت آن شگفتی که دید
که تنها گله برد رستم ز دشت****ز ما کشت بسیار و اندر گذشت
ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی****که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی
بباید کشیدن یکایک سلیح****که این کار بر ما گذشت از مزیح
چنین زار گشتیم و خوار و زبون****که یک تن سوی ما گراید بخون
همی بفگند نام مردی ز ما****بتیغ او براند ز خون آسیا
همی بگذراند بیک تن گله****نشاید چنین کار کردن یله
سپهدار با چار پیل و سپاه****پس رستم اندر گرفتند راه
چو گشتند نزدیک رستم کمان****ز بازو برون کرد و آمد دمان
بریشان ببارید چو ژاله میغ****چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
چو افگنده شد شست مرد دلیر****بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر
همی گرز بارید همچون تگرگ****همی چاک چاک آمد از خود و ترگ
ازیشان چهل مرد دیگر بکشت****غمی شد سپهدار و بنمود پشت
ازو بستد آن چار پیل سپید****شدند آن سپاه از جهان ناامید
پس پشتشان رستم گرزدار****دو فرسنگ برسان ابر بهار
چو برگشت برداشت پیل و رمه****بنه هرچ آمد بچنگش همه
بیامد گرازان بران چشمه باز****دلش جنگ جویان بچنگ دراز
دگر باره اکوان بدو باز خورد****نگشتی بدو گفت سیر از نبرد
برستی ز دریا و چنگ نهنگ****بدشت آمدی باز پیچان بجنگ
تهمتن چو بنشید گفتار دیو****برآورد چون شیر جنگی غریو
ز فتراک بگشاد پیچان کمند****بیفگند و آمد میانش به بند
بپیچید بر زین و گرز گران****برآهیخت چون پتک آهنگران
بزد بر سر دیو چون پیل مست****سر و مغزش از گرز او گشت پست
فرود آمد آن آبگون خنجرش****برآهیخت و ببرید جنگی سرش
همی خواند بر کردگار آفرین****کزو بود پیروزی و زور کین
تو مر دیو را مردم بد شناس****کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هرانکو گذشت از ره مردمی****ز دیوان شمر مشمر از آدمی
خرد گر برین گفتها نگرود****مگر نیک مغزش همی نشنود
گر آن پهلوانی بود زورمند****ببازو ستبر و ببالا بلند
گوان خوان و اکوان دیوش مخوان****که بر پهلوانی بگردد زیان
چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد****چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
که داند که چندین نشیب و فراز****به پیش آرد این روزگار دراز
تگ روزگار از درازی که هست****همی بگذراند سخنها ز دست
که داند کزین گنبد تیزگرد****درو سور چند است و چندی نبرد
چو ببرید رستم سر دیو پست****بران بارهٔ پیل پیکر نشست
به پیش اندر آورد یکسر گله****بنه هرچ کردند ترکان یله
همی رفت با پیل و با خواسته****وزو شد جهان یکسر آراسته
ز ره چون بشاه آمد این آگهی****که برگشت ستم بدان فرهی
از ایدر میان را بدان کرد بند****کجا گور گیرد بخم کمند
کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ****بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
نیابد گذر شیر بر تیغ اوی****همان دیو و هم مردم کینه‌جوی
پذیره شدن را بیاراست شاه****بسر بر نهادند گردان کلاه
درفش شهنشاه با کرنای****ببردند با ژنده پیل و درای
چو رستم درفش جهاندار شاه****نگه کرد کامد پذیره براه
فرود آمد و خاک را داد بوس****خروش سپاه آمد و بوق و کوس
سر سرکشان رستم تاج بخش****بفرمود تا برنشیند برخش
وزانجا بایوان شاه آمدند****گشاده دل و نیک خواه آمدند
به ایرانیان بر گله بخش کرد****نشست تن خویشتن رخش کرد
فرستاد پیلان بر پیل شاه****که بر شیر پیلان بگیرند راه
بیک هفته ایوان بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
بمی رستم آن داستان برگشاد****وز اکوان همی کرد بر شاه یاد
که گوری ندیدم بخوبی چنوی****بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی
چو خنجر بدرید بر تنش پوست****بروبر نبخشود دشمن نه دوست
سرش چون سر پیل و مویش دراز****دهن پر زدندانهای گراز
دو چشمش کبود و لبانش سیاه****تنش را نشایست کردن نگاه
بدان زور و آن تن نباشد هیون****همه دشت ازو شد چو دریای خون
سرش کردم از تن بخنجر جدا****چو باران ازو خون شد اندر هوا
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت****چو بنهاد جام آفرین برگرفت
بران کو چنان پهلوان آفرید****کسی این شگفتی بگیتی ندید
که مردم بود خود بکردار اوی****بمردی و بالا و دیدار اوی
همی گفت اگر کردگار سپهر****ندادی مرا بهره از داد و مهر
نبودی بگیتی چنین کهترم****که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
دو هفته بران گونه بودند شاد****ز اکوان وز بزم کردند یاد
سه دیگر تهمتن چنین کرد رای****که پیروز و شادان شود باز جای
مرا بویهٔ زال سامست گفت****چنین آرزو را نشاید نهفت
شوم زود و آیم بدرگاه باز****بباید همی کینه را کرد ساز
که کین سیاوش به پیل و گله****نشاید چنین خوار کردن یله
در گنج بگشاد شاه جهان****گرانمایه چیزی که بودش نهان
بیاورد ده جام گوهر ز گنج****بزر بافته جامهٔ شاه پنج
غلامان روزمی بزرین کمر****پرستندگان نیز با طوق زر
ز گستردنیها و از تخت عاج****ز دیبا و دینار و پیروزه تاج
بنزدیک رستم فرستاد شاه****که این هدیه با خویشتن بر براه
یک امروز با ما بباید بدن****وزان پس ترا رای رفتن زدن
ببود و بپیمود چندی نبید****بشبگیر جز رای رفتن ندید
دو فرسنگ با او بشد شهریار****بپدرود کردن گرفتش کنار
چو با راه رستم هم آواز گشت****سپهدار ایران ازو بازگشت
جهان پاک بر مهر او گشت راست****همی داشت گیتی بر انسان که خواست
برین گونه گردد همی چرخ پیر****گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
چو این داستان سربسر بشنوی****از اکوان سوی کین بیژن شوی

ادامه دارد....

بعدی           قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 486
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,892
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,770
  • بازدید ماه : 15,981
  • بازدید سال : 255,857
  • بازدید کلی : 5,869,414