loading...
فوج
s.m.m بازدید : 520 1395/04/28 نظرات (0)

مثنوي معنوي_دفترسوم38تا95

بخش ۳۸ - تهدید کردن فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش چرا تو ای کلیم

خلق را کشتی و افکندی تو بیم

در هزیمت از تو افتادند خلق

در هزیمت کشته شد مردم ز زلق

لاجرم مردم ترا دشمن گرفت

کین تو در سینه مرد و زن گرفت

خلق را می‌خواندی بر عکس شد

از خلافت مردمان را نیست بد

من هم از شرت اگر پس می‌خزم

در مکافات تو دیگی می‌پزم

دل ازین بر کن که بفریبی مرا

یا بجز فی پس‌روی گردد ترا

تو بدان غره مشو کش ساختی

در دل خلقان هراس انداختی

صد چنین آری و هم رسوا شوی

خوار گردی ضحکهٔ غوغا شوی

همچو تو سالوس بسیاران بدند

عاقبت در مصر ما رسوا شدند

بخش ۳۹ - جواب موسی فرعون را در تهدیدی کی می‌کردش

گفت با امر حقم اشراک نیست

گر بریزد خونم امرش باک نیست

راضیم من شاکرم من ای حریف

این طرف رسوا و پیش حق شریف

پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند

پیش حق محبوب و مطلوب و پسند

از سخن می‌گویم این ورنه خدا

از سیه‌رویان کند فردا ترا

عزت آن اوست و آن بندگانش

ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش

شرح حق پایان ندارد همچو حق

هین دهان بربند و برگردان ورق

بخش ۴۰ - پاسخ فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش ورق درحکم ماست

دفتر و دیوان حکم این دم مراست

مر مرا بخریده‌اند اهل جهان

از همه عاقلتری تو ای فلان

موسیا خود را خریدی هین برو

خویشتن کم بین به خود غره مشو

جمع آرم ساحران دهر را

تا که جهل تو نمایم شهر را

این نخواهد شد بروزی و دو روز

مهلتم ده تا چهل روز تموز

بخش ۴۱ - جواب موسی فرعون را

گفت موسی این مرا دستور نیست

بنده‌ام امهال تو مامور نیست

گر تو چیری و مرا خود یار نیست

بنده فرمانم بدانم کار نیست

می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام

من چه کارهٔ نصرتم من بنده‌ام

می‌زنم تا در رسد حکم خدا

او کند هر خصم از خصمی جدا

بخش ۴۲ - جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیه‌السلام

گفت نه نه مهلتم باید نهاد

عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد

حق تعالی وحی کردش در زمان

مهلتش ده متسع مهراس از آن

این چهل روزش بده مهلت بطوع

تا سگالد مکرها او نوع نوع

تا بکوشد او که نی من خفته‌ام

تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام

حیله‌هاشان را همه برهم زنم

و آنچ افزایند من بر کم زنم

آب را آرند من آتش کنم

نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم

مهر پیوندند و من ویران کنم

آنک اندر وهم نارند آن کنم

تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز

گو سپه گرد آر و صد حیلت بساز

بخش ۴۳ - مهلت دادن موسی علیه‌السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین

گفت امر آمد برو مهلت ترا

من بجای خود شدم رستی ز ما

او همی‌شد و اژدها اندر عقب

چون سگ صیاد دانا و محب

چون سگ صیاد جنبان کرده دم

سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم

سنگ و آهن را بدم در می‌کشید

خرد می‌خایید آهن را پدید

در هوا می‌کرد خود بالای برج

که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج

کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام

قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام

ژغژغ دندان او دل می‌شکست

جان شیران سیه می‌شد ز دست

چون به قوم خود رسید آن مجتبی

شدق او بگرفت باز او شد عصا

تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب

پیش ما خورشید و پیش خصم شب

ای عجب چون می‌نبیند این سپاه

عالمی پر آفتاب چاشتگاه

چشم باز و گوش باز و این ذکا

خیره‌ام در چشم‌بندی خدا

من ازیشان خیره ایشان هم ز من

از بهاری خار ایشان من سمن

پیششان بردم بسی جام رحیق

سنگ شد آبش به پیش این فریق

دسته گل بستم و بردم به پیش

هر گلی چون خار گشت و نوش نیش

آن نصیب جان بی‌خویشان بود

چونک با خویش‌اند پیدا کی شود

خفتهٔ بیدار باید پیش ما

تا به بیداری ببیند خوابها

دشمن این خواب خوش شد فکر خلق

تا نخسپد فکرتش بستست حلق

حیرتی باید که روبد فکر را

خورده حیرت فکر را و ذکر را

هر که کاملتر بود او در هنر

او بمعنی پس بصورت پیشتر

راجعون گفت و رجوع این سان بود

که گله وا گردد و خانه رود

چونک واگردید گله از ورود

پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود

پیش افتد آن بز لنگ پسین

اضحک الرجعی وجوه العابسین

از گزافه کی شدند این قوم لنگ

فخر را دادند و بخریدند ننگ

پا شکسته می‌روند این قوم حج

از حرج راهیست پنهان تا فرج

دل ز دانشها بشستند این فریق

زانک این دانش نداند آن طریق

دانشی باید که اصلش زان سرست

زانک هر فرعی به اصلش رهبرست

هر پری بر عرض دریا کی پرد

تا لدن علم لدنی می‌برد

پس چرا علمی بیاموزی به مرد

کش بباید سینه را زان پاک کرد

پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش

وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش

آخرون السابقون باش ای ظریف

بر شجر سابق بود میوهٔ طریف

گرچه میوه آخر آید در وجود

اولست او زانک او مقصود بود

چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا

گر درین مکتب ندانی تو هجا

همچو احمد پری از نور حجی

گر نباشی نامدار اندر بلاد

گم نه‌ای الله اعلم بالعباد

اندر آن ویران که آن معروف نیست

از برای حفظ گنجینهٔ زریست

موضع معروف کی بنهند گنج

زین قبل آمد فرج در زیر رنج

خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک

بسکلد اشکال را استور نیک

هست عشقش آتشی اشکال‌سوز

هر خیالی را بروبد نور روز

هم از آن سو جو جواب ای مرتضا

کین سؤال آمد از آن سو مر ترا

گوشهٔ بی گوشهٔ دل شه‌رهیست

تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست

تو ازین سو و از آن سو چون گدا

ای که معنی چه می‌جویی صدا

هم از آن سو جو که وقت درد تو

می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو

وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی

چونک دردت رفت چونی اعجمی

وقت محنت گشته‌ای الله گو

چونک محنت رفت گویی راه کو

این از آن آمد که حق را بی گمان

هر که بشناسد بود دایم بر آن

وانک در عقل و گمان هستش حجاب

گاه پوشیدست و گه بدریده جیب

عقل جزوی گاه چیره گه نگون

عقل کلی آمن از ریب المنون

عقل بفروش و هنر حیرت بخر

رو به خواری نه بخارا ای پسر

ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم

کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم

من عدم و افسانه گردم در حنین

تا تقلب یابم اندر ساجدین

این حکایت نیست پیش مرد کار

وصف حالست و حضور یار غار

آن اساطیر اولین که گفت عاق

حرف قرآن را بد آثار نفاق

لامکانی که درو نور خداست

ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش نسبت به تست

هر دو یک چیزند پنداری که دوست

یک تنی او را پدر ما را پسر

بام زیر زید و بر عمرو آن زبر

نسبت زیر و زبر شد زان دو کس

سقف سوی خویش یک چیزست بس

نیست مثل آن مثالست این سخن

قاصر از معنی نو حرف کهن

چون لب جو نیست مشکا لب ببند

بی لب و ساحل بدست این بحر قند

بخش ۴۴ - فرستادن فرعون به مداین در طلب ساحران

چونک موسی بازگشت و او بماند

اهل رای و مشورت را پیش خواند

آنچنان دیدند کز اطراف مصر

جمع آردشان شه و صراف مصر

او بسی مردم فرستاد آن زمان

هر نواحی بهر جمع جادوان

هر طرف که ساحری بد نامدار

کرد پران سوی او ده پیک کار

دو جوان بودند ساحر مشتهر

سحر ایشان در دل مه مستمر

شیر دوشیده ز مه فاش آشکار

در سفرها رفته بر خمی سوار

شکل کرباسی نموده ماهتاب

آن بپیموده فروشیده شتاب

سیم برده مشتری آگه شده

دست از حسرت به رخها بر زده

صد هزاران همچنین در جادوی

بوده منشی و نبوده چون روی

چون بدیشان آمد آن پیغام شاه

کز شما شاهست اکنون چاره‌خواه

از پی آنک دو درویش آمدند

بر شه و بر قصر او موکب زدند

نیست با ایشان بغیر یک عصا

که همی‌گردد به امرش اژدها

شاه و لشکر جمله بیچاره شدند

زین دو کس جمله به افغان آمدند

چاره‌ای می‌باید اندر ساحری

تا بود که زین دو ساحر جان بری

آن دو ساحر را چو این پیغام داد

ترس و مهری در دل هر دو فتاد

عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت

سر به زانو بر نهادند از شگفت

چون دبیرستان صوفی زانوست

حل مشکل را دو زانو جادوست

بخش ۴۵ - خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام

بعد از آن گفتند ای مادر بیا

گور بابا کو تو ما را ره نما

بردشان بر گور او بنمود راه

پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه

بعد از آن گفتند ای بابا به ما

شاه پیغامی فرستاد از وجا

که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند

آب رویش پیش لشکر برده‌اند

نیست با ایشان سلاح و لشکری

جز عصا و در عصا شور و شری

تو جهان راستان در رفته‌ای

گرچه در صورت به خاکی خفته‌ای

آن اگر سحرست ما را ده خبر

ور خدایی باشد ای جان پدر

هم خبر ده تا که ما سجده کنیم

خویشتن بر کیمیایی بر زنیم

ناامیدانیم و اومیدی رسید

راندگانیم و کرم ما را کشید

بخش ۴۶ - جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود

گفتشان در خواب کای اولاد من

نیست ممکن ظاهر این را دم زدن

فاش و مطلق گفتنم دستور نیست

لیک راز از پیش چشمم دور نیست

لیک بنمایم نشانی با شما

تا شود پیدا شما را این خفا

نور چشمانم چو آنجا گه روید

از مقام خفتنش آگه شوید

آن زمان که خفته باشد آن حکیم

آن عصا را قصد کن بگذار بیم

گر بدزدی و توانی ساحرست

چارهٔ ساحر بر تو حاضرست

ور نتانی هان و هان آن ایزدیست

او رسول ذوالجلال و مهتدیست

گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب

سرنگون آید خدا آنگاه حرب

این نشان راست دادم جان باب

بر نویس الله اعلم بالصواب

جان بابا چون بخسپد ساحری

سحر و مکرش را نباشد رهبری

چونک چوپان خفت گرگ آمن شود

چونک خفت آن جهد او ساکن شود

لیک حیوانی که چوپانش خداست

گرگ را آنجا امید و ره کجاست

جادوی که حق کند حقست و راست

جادوی خواندن مر آن حق را خطاست

جان بابا این نشان قاطعست

گر بمیرد نیز حقش رافعست

بخش ۴۷ - تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند

مصطفی را وعده کرد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه‌ت را رافعم

بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم

من ترا اندر دو عالم حافظم

طاعنان را از حدیثت رافضم

کس نتاند بیش و کم کردن درو

تو به از من حافظی دیگر مجو

رونقت را روز روز افزون کنم

نام تو بر زر و بر نقره زنم

منبر و محراب سازم بهر تو

در محبت قهر من شد قهر تو

نام تو از ترس پنهان می‌گوند

چون نماز آرند پنهان می‌شوند

از هراس وترس کفار لعین

دینت پنهان می‌شود زیر زمین

من مناره پر کنم آفاق را

کور گردانم دو چشم عاق را

چاکرانت شهرها گیرند و جاه

دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه

تا قیامت باقیش داریم ما

تو مترس از نسخ دین ای مصطفی

ای رسول ما تو جادو نیستی

صادقی هم‌خرقهٔ موسیستی

هست قرآن مر تو را همچون عصا

کفرها را در کشد چون اژدها

تو اگر در زیر خاکی خفته‌ای

چون عصایش دان تو آنچ گفته‌ای

قاصدان را بر عصایش دست نی

تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی

تن بخفته نور تو بر آسمان

بهر پیکار تو زه کرده کمان

فلسفی و آنچ پوزش می‌کند

قوس نورت تیردوزش می‌کند

آنچنان کرد و از آن افزون که گفت

او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

جان بابا چونک ساحر خواب شد

کار او بی رونق و بی‌تاب شد

هر دو بوسیدند گورش را و تفت

تا بمصر از بهر آن پیگار زفت

چون به مصر از بهر آن کار آمدند

طالب موسی و خانهٔ او شدند

اتفاق افتاد کان روز ورود

موسی اندر زیر نخلی خفته بود

پس نشان دادندشان مردم بدو

که برو آن سوی نخلستان بجو

چون بیامد دید در خرمابنان

خفته‌ای که بود بیدار جهان

بهر نازش بسته او دو چشم سر

عرش و فرشش جمله در زیر نظر

ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل

خود چه بیند دید اهل آب و گل

آنک دل بیدار دارد چشم سر

گر بخسپد بر گشاید صد بصر

گر تو اهل دل نه‌ای بیدار باش

طالب دل باش و در پیکار باش

ور دلت بیدار شد می‌خسپ خوش

نیست غایب ناظرت از هفت و شش

گفت پیغامبر که خسپد چشم من

لیک کی خسپد دلم اندر وسن

شاه بیدارست حارس خفته گیر

جان فدای خفتگان دل‌بصیر

وصف بیداری دل ای معنوی

در نگنجد در هزاران مثنوی

چون بدیدندش که خفتست او دراز

بهر دزدی عصا کردند ساز

ساحران قصد عصا کردند زود

کز پسش باید شدن وانگه ربود

اندکی چون پیشتر کردند ساز

اندر آمد آن عصا در اهتزاز

آنچنان بر خود بلرزید آن عصا

کان دو بر جا خشک گشتند از وجا

بعد از آن شد اژدها و حمله کرد

هر دوان بگریختند و روی‌زرد

رو در افتادن گرفتند از نهیب

غلط غلطان منهزم در هر نشیب

پس یقینشان شد که هست از آسمان

زانک می‌دیدند حد ساحران

بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید

کارشان تا نزع و جان کندن رسید

پس فرستادند مردی در زمان

سوی موسی از برای عذر آن

کامتحان کردیم و ما را کی رسد

امتحان تو اگر نبود حسد

مجرم شاهیم ما را عفو خواه

ای تو خاص الخاص درگاه اله

عفو کرد و در زمان نیکو شدند

پیش موسی بر زمین سر می‌زدند

گفت موسی عفو کردم ای کرام

گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام

من شما را خود ندیدم ای دو یار

اعجمی سازید خود را ز اعتذار

همچنان بیگانه‌شکل و آشنا

در نبرد آیید بهر پادشا

پس زمین را بوسه دادند و شدند

انتظار وقت و فرصت می‌بدند

بخش ۴۸ - جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس

تا بفرعون آمدند آن ساحران

دادشان تشریفهای بس گران

وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد

بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد

بعد از آن می‌گفت هین ای سابقان

گر فزون آیید اندر امتحان

برفشانم بر شما چندان عطا

که بدرد پردهٔ جود و سخا

پس بگفتندش به اقبال تو شاه

غالب آییم و شود کارش تباه

ما درین فن صفدریم و پهلوان

کس ندارد پای ما اندر جهان

ذکر موسی بند خاطرها شدست

کین حکایتهاست که پیشین بدست

ذکر موسی بهر روپوشست لیک

نور موسی نقد تست ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تست

باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور دیگر نیست دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگرست

لیک نورش نیست دیگر زان سرست

گر نظر در شیشه داری گم شوی

زانک از شیشه‌ست اعداد دوی

ور نظر بر نور داری وا رهی

از دوی واعداد جسم منتهی

از نظرگاهست ای مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و جهود

بخش ۴۹ - اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست

همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف

در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دستست و بس

نیست کف را بر همهٔ او دست‌رس

چشم دریا دیگرست و کف دگر

کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر

جنبش کفها ز دریا روز و شب

کف همی‌بینی و دریا نه عجب

ما چو کشتیها بهم بر می‌زنیم

تیره‌چشمیم و در آب روشنیم

ای تو در کشتی تن رفته به خواب

آب را دیدی نگر در آب آب

آب را آبیست کو می‌راندش

روح را روحیست کو می‌خواندش

موسی و عیسی کجا بد کآفتاب

کشت موجودات را می‌داد آب

آدم و حوا کجا بد آن زمان

که خدا افکند این زه در کمان

این سخن هم ناقص است و ابترست

آن سخن که نیست ناقص آن سرست

گر بگوید زان بلغزد پای تو

ور نگوید هیچ از آن ای وای تو

ور بگوید در مثال صورتی

بر همان صورت بچفسی ای فتی

بسته‌پایی چون گیا اندر زمین

سر بجنبانی ببادی بی‌یقین

لیک پایت نیست تا نقلی کنی

یا مگر پا را ازین گل بر کنی

چون کنی پا را حیاتت زین گلست

این حیاتت را روش بس مشکلست

چون حیات از حق بگیری ای روی

پس شوی مستغنی از گل می‌روی

شیر خواره چون ز دایه بسکلد

لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد

بستهٔ شیر زمینی چون حبوب

جو فطام خویش از قوت القلوب

حرف حکمت خور که شد نور ستیر

ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر

تا پذیرا گردی ای جان نور را

تا ببینی بی‌حجب مستور را

چون ستاره سیر بر گردون کنی

بلک بی گردون سفر بی‌چون کنی

آنچنان کز نیست در هست آمدی

هین بگو چون آمدی مست آمدی

راههای آمدن یادت نماند

لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند

هوش را بگذار وانگه هوش‌دار

گوش را بر بند وانگه گوش دار

نه نگویم زانک خامی تو هنوز

در بهاری تو ندیدستی تموز

این جهان همچون درختست ای کرام

ما برو چون میوه‌های نیم‌خام

سخت گیرد خامها مر شاخ را

زانک در خامی نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان

سست گیرد شاخها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سرد شد بر آدمی ملک جهان

سخت‌گیری و تعصب خامی است

تا جنینی کار خون‌آشامی است

چیز دیگر ماند اما گفتنش

با تو روح القدس گوید بی منش

نه تو گویی هم بگوش خویشتن

نه من ونه غیرمن ای هم تو من

همچو آن وقتی که خواب اندر روی

تو ز پیش خود به پیش خود شوی

بشنوی از خویش و پنداری فلان

با تو اندر خواب گفتست آن نهان

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

بلک گردونی ودریای عمیق

آن تو زفتت که آن نهصدتوست

قلزمست وغرقه گاه صد توست

خود چه جای حد بیداریست و خواب

دم مزن والله اعلم بالصواب

دم مزن تا بشنوی از دم ز نان

آنچ نامد در زبان و در بیان

دم مزن تا بشنوی زان آفتاب

آنچ نامد درکتاب و در خطاب

دم مزن تا دم زند بهر تو روح

آشنا بگذار در کشتی نوح

همچو کنعان کشنا می‌کرد او

که نخواهم کشتی نوح عدو

هی بیا در کشتی بابا نشین

تا نگردی غرق طوفان ای مهین

گفت نه من آشنا آموختم

من بجز شمع تو شمع افروختم

هین مکن کین موج طوفان بلاست

دست و پا و آشنا امروز لاست

باد قهرست و بلای شمع کش

جز که شمع حق نمی‌پاید خمش

گفت نه رفتم برآن کوه بلند

عاصمست آن که مرا از هر گزند

هین مکن که کوه کاهست این زمان

جز حبیب خویش را ندهد امان

گفت من کی پند تو بشنوده‌ام

که طمع کردی که من زین دوده‌ام

خوش نیامد گفت تو هرگز مرا

من بری‌ام از تو در هر دو سرا

هین مکن بابا که روز ناز نیست

مر خدا را خویش وانباز نیست

تا کنون کردی واین دم نازکیست

اندرین درگاه گیرا ناز کیست

لم یلد لم یولدست او از قدم

نه پدر دارد نه فرزند و نه عم

ناز فرزندان کجا خواهد کشید

ناز بابایان کجا خواهد شنید

نیستم مولود پیراکم بناز

نیستم والد جوانا کم گراز

نیستم شوهر نیم من شهوتی

ناز را بگذار اینجا ای ستی

جز خضوع و بندگی و اضطرار

اندرین حضرت ندارد اعتبار

گفت بابا سالها این گفته‌ای

باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای

چند ازینها گفته‌ای با هرکسی

تا جواب سرد بشنودی بسی

این دم سرد تو در گوشم نرفت

خاصه اکنون که شدم دانا و زفت

گفت بابا چه زیان دارد اگر

بشنوی یکبار تو پند پدر

همچنین می‌گفت او پند لطیف

همچنان می‌گفت او دفع عنیف

نه پدر از نصح کنعان سیر شد

نه دمی در گوش آن ادبیر شد

اندرین گفتن بدند و موج تیز

بر سر کنعان زد وشد ریز ریز

نوح گفت ای پادشاه بردبار

مر مرا خر مرد و سیلت برد بار

وعده کردی مر مرا تو بارها

که بیابد اهلت از طوفان رها

دل نهادم بر امیدت من سلیم

پس چرا بربود سیل از من گلیم

گفت او از اهل و خویشانت نبود

خود ندیدی تو سپیدی او کبود

چونک دندان تو کرمش در فتاد

نیست دندان بر کنش ای اوستاد

تا که باقی تن نگردد زار ازو

گرچه بود آن تو شو بیزار ازو

گفت بیزارم ز غیر ذات تو

غیر نبود آنک او شد مات تو

تو همی دانی که چونم با تو من

بیست چندانم که با باران چمن

زنده از تو شاد از تو عایلی

مغتذی بی واسطه و بی حایلی

متصل نه منفصل نه ای کمال

بلک بی چون و چگونه و اعتلال

ماهیانیم و تو دریای حیات

زنده‌ایم از لطفت ای نیکو صفات

تو نگنجی در کنار فکرتی

نی به معلولی قرین چون علتی

پیش ازین طوفان و بعد این مرا

تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا

با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن

ای سخن‌بخش نو و آن کهن

نه که عاشق روز و شب گوید سخن

گاه با اطلال و گاهی با دمن

روی با اطلال کرده ظاهرا

او کرا می‌گوید آن مدحت کرا

شکر طوفان را کنون بگماشتی

واسطهٔ اطلال را بر داشتی

زانک اطلال لئیم و بد بدند

نه ندایی نه صدایی می‌زدند

من چنان اطلال خواهم در خطاب

کز صدا چون کوه واگوید جواب

تا مثنا بشنوم من نام تو

عاشقم برنام جان آرام تو

هرنبی زان دوست دارد کوه را

تا مثنا بشنود نام ترا

آن که پست مثال سنگ لاخ

موش را شاید نه ما را در مناخ

من بگویم او نگردد یار من

بی صدا ماند دم گفتار من

با زمین آن به که هموارش کنی

نیست همدم با قدم یارش کنی

گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را

حشر گردانم بر آرم از ثری

بهر کنعانی دل تو نشکنم

لیکت از احوال آگه می‌کنم

گفت نه نه راضیم که تو مرا

هم کنی غرقه اگر باید ترا

هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم

حکم تو جانست چون جان می‌کشم

ننگرم کس را وگر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو منظرم

عاشق صنع توم در شکر و صبر

عاشق مصنوع کی باشم چو گبر

عاشق صنع خدا با فر بود

عاشق مصنوع او کافر بود

بخش ۵۰ - توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای

دی سؤالی کرد سایل مر مرا

زانک عاشق بود او بر ماجرا

گفت نکتهٔ الرضا بالکفر کفر

این پیمبر گفت و گفت اوست مهر

باز فرمود او که اندر هر قضا

مر مسلمان را رضا باید رضا

نه قضای حق بود کفر و نفاق

گر بدین راضی شوم باشد شقاق

ور نیم راضی بود آن هم زیان

پس چه چاره باشدم اندر میان

گفتمش این کفر مقضی نه قضاست

هست آثار قضا این کفر راست

پس قضا را خواجه از مقضی بدان

تا شکالت دفع گردد در زمان

راضیم در کفر زان رو که قضاست

نه ازین رو که نزاع و خبث ماست

کفر از روی قضا خود کفر نیست

حق را کافر مخوان اینجا مه‌ایست

کفر جهلست و قضای کفر علم

هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم

زشتی خط زشتی نقاش نیست

بلک از وی زشت را بنمودنیست

قوت نقاش باشد آنک او

هم تواند زشت کردن هم نکو

گر کشانم بحث این را من بساز

تا سؤال و تا جواب آید دراز

ذوق نکتهٔ عشق از من می‌رود

نقش خدمت نقش دیگر می‌شود

بخش ۵۱ - مثل در بیان آنک حیرت مانع بحث و فکرتست

آن یکی مرد دومو آمد شتاب

پیش یک آیینه دار مستطاب

گفت از ریشم سپیدی کن جدا

که عروس نو گزیدم ای فتی

ریش او ببرید و کل پیشش نهاد

گفت تو بگزین مرا کاری فتاد

این سؤال وآن جوابست آن گزین

که سر اینها ندارد درد دین

آن یکی زد سیلیی مر زید را

حمله کرد او هم برای کید را

گفت سیلی‌زن سالت می‌کنم

پس جوابم گوی وانگه می‌زنم

بر قفای تو زدم آمد طراق

یک سؤالی دارم اینجا در وفاق

این طراق از دست من بودست یا

از قفاگاه تو ای فخر کیا

گفت از درد این فراغت نیستم

که درین فکر و تفکر بیستم

تو که بی‌دردی همی اندیش این

نیست صاحب‌درد را این فکر هین

بخش ۵۲ - حکایت

در صحابه کم بدی حافظ کسی

گرچه شوقی بود جانشان را بسی

زانک چون مغزش در آگند و رسید

پوستها شد بس رقیق و واکفید

قشر جوز و فستق و بادام هم

مغز چون آگندشان شد پوست کم

مغز علم افزود کم شد پوستش

زانک عاشق را بسوزد دوستش

وصف مطلوبی چو ضد طالبیست

وحی و برق نور سوزندهٔ نبیست

چون تجلی کرد اوصاف قدیم

پس بسوزد وصف حادث را گلیم

ربع قرآن هر که را محفوظ بود

جل فینا از صحابه می‌شنود

جمع صورت با چنین معنی ژرف

نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف

در چنین مستی مراعات ادب

خود نباشد ور بود باشد عجب

اندر استغنا مراعات نیاز

جمع ضدینست چون گرد و دراز

خود عصا معشوق عمیان می‌بود

کور خود صندوق قرآن می‌بود

گفت کوران خود صنادیقند پر

از حروف مصحف و ذکر و نذر

باز صندوقی پر از قرآن به است

زانک صندوقی بود خالی بدست

باز صندوقی که خالی شد ز بار

به ز صندوقی که پر موشست و مار

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد

گشت دلاله به پیش مرد سرد

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح

شد طلب کاری علم اکنون قبیح

چون شدی بر بامهای آسمان

سرد باشد جست وجوی نردبان

جز برای یاری و تعلیم غیر

سرد باشد راه خیر از بعد خیر

آینهٔ روشن که شد صاف و ملی

جهل باشد بر نهادن صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول

زشت باشد جستن نامه و رسول

بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم

آن یکی را یار پیش خود نشاند

نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

بیتها در نامه و مدح و ثنا

زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

گفت معشوق این اگر بهر منست

گاه وصل این عمر ضایع کردنست

من به پیشت حاضر و تو نامه خوان

نیست این باری نشان عاشقان

گفت اینجا حاضری اما ولیک

من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال

نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام

دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی

راه آبم را مگر زد ره‌زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو

من به بلغار و مرادت در قتو

عاشقی تو بر من و بر حالتی

حالت اندر دست نبود یا فتی

پس نیم کلی مطلوب تو من

جزو مقصودم ترا اندرز من

خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی

عشق بر نقدست بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود

مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر

هم هویدا او بود هم نیز سر

میر احوالست نه موقوف حال

بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند

چون بخواهد جسمها را جان کند

منتها نبود که موقوفست او

منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او

دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنک او موقوف حالست آدمیست

کو بحال افزون و گاهی در کمیست

صوفی ابن الوقت باشد در منال

لیک صافی فارغست از وقت و حال

حالها موقوف عزم و رای او

زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق حالی نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بود

نیست معبود خلیل آفل بود

وانک آفل باشد و گه آن و این

نیست دلبر لا احب افلین

آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست

یک زمانی آب و یک دم آتشست

برج مه باشد ولیکن ماه نه

نقش بت باشد ولی آگاه نه

هست صوفی صفاجو ابن وقت

وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق عشق ذوالجلال

ابن کس نه فارغ از اوقات و حال

غرقهٔ نوری که او لم یولدست

لم یلد لم یولد آن ایزدست

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای

ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب

آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد

کو بخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب

که بمات آرد یقین این اضطراب

کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست

این طلب در راه حق مانع کشیست

این طلب مفتاح مطلوبات تست

این سپاه و نصرت رایات تست

این طلب همچون خروسی در صیاح

می‌زند نعره که می‌آید صباح

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب

نیست آلت حاجت اندر راه رب

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر

یار او شو پیش او انداز سر

کز جوار طالبان طالب شوی

وز ظلال غالبان غالب شوی

گر یکی موری سلیمانی بجست

منگر اندر جستن او سست سست

هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای

نه طلب بود اول و اندیشه‌ای

بخش ۵۴ - حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا می‌کرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج

آن یکی در عهد داوود نبی

نزد هر دانا و پیش هر غبی

این دعا می‌کرد دایم کای خدا

ثروتی بی رنج روزی کن مرا

چون مرا تو آفریدی کاهلی

زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی

بر خران پشت‌ریش بی‌مراد

بار اسپان و استران نتوان نهاد

کاهلم چون آفریدی ای ملی

روزیم ده هم ز راه کاهلی

کاهلم من سایهٔ خسپم در وجود

خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود

کاهلان و سایه‌خسپان را مگر

روزیی بنوشته‌ای نوعی دگر

هر که را پایست جوید روزیی

هر که را پا نیست کن دلسوزیی

رزق را می‌ران به سوی آن حزین

ابر را باران به سوی هر زمین

چون زمین را پا نباشد جود تو

ابر را راند به سوی او دوتو

طفل را چون پا نباشد مادرش

آید و ریزد وظیفه بر سرش

روزیی خواهم بناگه بی تعب

که ندارم من ز کوشش جز طلب

مدت بسیار می‌کرد این دعا

روز تا شب شب همه شب تا ضحی

خلق می‌خندید بر گفتار او

بر طمع‌خامی و بر بیگار او

که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش

یا کسی دادست بنگ بیهشیش

راه روزی کسب و رنجست و تعب

هر کسی را پیشه‌ای داد و طلب

اطلبوا الارزاق فی اسبابها

ادخلو الاوطان من ابوابها

شاه و سلطان و رسول حق کنون

هست داود نبی ذو فنون

با چنان عزی و نازی کاندروست

که گزیدستش عنایتهای دوست

معجزاتش بی شمار و بی عدد

موج بخشایش مدد اندر مدد

هیچ کس را خود ز آدم تا کنون

کی بدست آواز صد چون ارغنون

که بهر وعظی بمیراند دویست

آدمی را صوت خوبش کرد نیست

شیر و آهو جمع گردد آن زمان

سوی تذکیرش مغفل این از آن

کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش

هردو اندر وقت دعوت محرمش

این و صد چندین مرورا معجزات

نور رویش بی جهان و در جهات

با همه تمکین خدا روزی او

کرده باشد بسته اندر جست و جو

بی زره‌بافی و رنجی روزیش

می‌نیاید با همه پیروزیش

این چنین مخذول واپس مانده‌ای

خانه کنده دون و گردون‌رانده‌ای

این چنین مدبر همی خواهد که زود

بی تجارت پر کند دامن ز سود

این چنین گیجی بیامد در میان

که بر آیم بر فلک بی نردبان

این همی‌گفتش بتسخر رو بگیر

که رسیدت روزی و آمد بشیر

و آن همی خندید ما را هم بده

زانچ یابی هدیه‌ای سالار ده

او ازین تشنیع مردم وین فسوس

کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس

تا که شد در شهر معروف و شهیر

کو ز انبان تهی جوید پنیر

شد مثل در خام‌طبعی آن گدا

او ازین خواهش نمی‌آمد جدا

بخش ۵۵ - دویدن گاو در خانهٔ آن دعا کننده بالحاح قال النبی صلی الله علیه وسلم ان الله یحب الملحین فی الدعا زیرا عین خواست از حق تعالی و الحاح خواهنده را به است از آنچ می‌خواهد آن را ازو

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه

این دعا می‌کرد با زاری و آه

ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید

شاخ زد بشکست دربند و کلید

گاو گستاخ اندر آن خانه بجست

مرد در جست و قوایمهاش بست

پس گلوی گاو ببرید آن زمان

بی توقف بی تامل بی امان

چون سرش ببرید شد سوی قصاب

تا اهابش بر کند در دم شتاب

بخش ۵۶ - عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن

ای تقاضاگر درون همچون جنین

چون تقاضا می‌کنی اتمام این

سهل گردان ره نما توفیق ده

یا تقاضا را بهل بر ما منه

چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی

زر ببخشش در سر ای شاه غنی

بی تو نظم و قافیه شام و سحر

زهره کی دارد که آید در نظر

نظم و تجنیس و قوافی ای علیم

بندهٔ امر توند از ترس و بیم

چون مسبح کرده‌ای هر چیز را

ذات بی تمییز و با تمییز را

هر یکی تسبیح بر نوعی دگر

گوید و از حال آن این بی‌خبر

آدمی منکر ز تسبیح جماد

و آن جماد اندر عبادت اوستاد

بلک هفتاد و دو ملت هر یکی

بی‌خبر از یکدگر واندر شکی

چون دو ناطق را ز حال همدگر

نیست آگه چون بود دیوار و در

چون من از تسبیح ناطق غافلم

چون بداند سبحهٔ صامت دلم

هست سنی را یکی تسبیح خاص

هست جبری را ضد آن در مناص

سنی از تسبیح جبری بی‌خبر

جبری از تسبیح سنی بی اثر

این همی‌گوید که آن ضالست و گم

بی‌خبر از حال او وز امر قم

و آن همی گوید که این را چه خبر

جنگشان افکند یزدان از قدر

گوهر هر یک هویدا می‌کند

جنس از ناجنس پیدا می‌کند

قهر را از لطف داند هر کسی

خواه دانا خواه نادان یا خسی

لیک لطفی قهر در پنهان شده

یا که قهری در دل لطف آمده

کم کسی داند مگر ربانیی

کش بود در دل محک جانیی

باقیان زین دو گمانی می‌برند

سوی لانهٔ خود به یک پر می‌پرند

بخش ۵۷ - بیان آنک علم را دو پرست و گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مثال ظن و یقین در علم

علم را دو پر گمان را یک پرست

ناقص آمد ظن به پرواز ابترست

مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون

باز بر پرد دو گامی یا فزون

افت خیزان می‌رود مرغ گمان

با یکی پر بر امید آشیان

چون ز ظن وا رست علمش رو نمود

شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود

بعد از آن یمشی سویا مستقیم

نه علی وجهه مکبا او سقیم

با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل

بی گمان و بی مگر بی قال و قیل

گر همه عالم بگویندش توی

بر ره یزدان و دین مستوی

او نگردد گرم‌تر از گفتشان

جان طاق او نگردد جفتشان

ور همه گویند او را گم‌رهی

کوه پنداری و تو برگ کهی

او نیفتد در گمان از طعنشان

او نگردد دردمند از ظعنشان

بلک گر دریا و کوه آید بگفت

گویدش با گم‌رهی گشتی تو جفت

هیچ یک ذره نیفتد در خیال

یا به طعن طاعنان رنجورحال

بخش ۵۸ - مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم

کودکان مکتبی از اوستاد

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار

تا معلم در فتد در اضطرار

چون نمی‌آید ورا رنجوریی

که بگیرد چند روز او دوریی

تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار

هست او چون سنگ خارا بر قرار

آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد

که بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندکی اندر خیال افتد ازین

تو برادر هم مدد کن این‌چنین

چون درآیی از در مکتب بگو

خیر باشد اوستا احوال تو

آن خیالش اندکی افزون شود

کز خیالی عاقلی مجنون شود

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین

در پی ما غم نمایند و حنین

تا چو سی کودک تواتر این خبر

متفق گویند یابد مستقر

هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی

باد بختت بر عنایت متکی

متفق گشتند در عهد وثیق

که نگرداند سخن را یک رفیق

بعد از آن سوگند داد او جمله را

تا که غمازی نگوید ماجرا

رای آن کودک بچربید از همه

عقل او در پیش می‌رفت از رمه

آن تفاوت هست در عقل بشر

که میان شاهدان اندر صور

زین قبل فرمود احمد در مقال

در زبان پنهان بود حسن رجال

بخش ۵۹ - عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است

اختلاف عقلها در اصل بود

بر وفاق سنیان باید شنود

بر خلاف قول اهل اعتزال

که عقول از اصل دارند اعتدال

تجربه و تعلیم بیش و کم کند

تا یکی را از یکی اعلم کند

باطلست این زانک رای کودکی

که ندارد تجربه در مسلکی

بر دمید اندیشه‌ای زان طفل خرد

پیر با صد تجربه بویی نبرد

خود فزون آن به که آن از فطرتست

تا ز افزونی که جهد و فکرتست

تو بگو دادهٔ خدا بهتر بود

یاکه لنگی راهوارانه رود

بخش ۶۰ - در وهم افکندن کودکان اوستاد را

روز گشت و آمدند آن کودکان

بر همین فکرت ز خانه تا دکان

جمله استادند بیرون منتظر

تا درآید اول آن یار مصر

زانک منبع او بدست این رای را

سر امام آید همیشه پای را

ای مقلد تو مجو بیشی بر آن

کو بود منبع ز نور آسمان

او در آمد گفت استا را سلام

خیر باشد رنگ رویت زردفام

گفت استا نیست رنجی مر مرا

تو برو بنشین مگو یاوه هلا

نفی کرد اما غبار وهم بد

اندکی اندر دلش ناگاه زد

اندر آمد دیگری گفت این چنین

اندکی آن وهم افزون شد بدین

همچنین تا وهم او قوت گرفت

ماند اندر حال خود بس در شگفت

بخش ۶۱ - بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان

سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد

زد دل فرعون را رنجور کرد

گفتن هریک خداوند و ملک

آنچنان کردش ز وهمی منهتک

که به دعوی الهی شد دلیر

اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر

عقل جزوی آفتش وهمست و ظن

زانک در ظلمات شد او را وطن

بر زمین گر نیم گز راهی بود

آدمی بی وهم آمن می‌رود

بر سر دیوار عالی گر روی

گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی

بلک می‌افتی ز لرزهٔ دل به وهم

ترس وهمی را نکو بنگر بفهم

بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم

گشت استا سست از وهم و ز بیم

بر جهید و می‌کشانید او گلیم

خشمگین با زن که مهر اوست سست

من بدین حالم نپرسید و نجست

خود مرا آگه نکرد از رنگ من

قصد دارد تا رهد از ننگ من

او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت

بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت

آمد و در را بتندی وا گشاد

کودکان اندر پی آن اوستاد

گفت زن خیرست چون زود آمدی

که مبادا ذات نیکت را بدی

گفت کوری رنگ و حال من ببین

از غمم بیگانگان اندر حنین

تو درون خانه از بغض و نفاق

می‌نبینی حال من در احتراق

گفت زن ای خواجه عیبی نیستت

وهم و ظن لاش بی معنیستت

گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج

می‌نبینی این تغیر و ارتجاج

گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم

ما درین رنجیم و در اندوه و گرم

گفت ای خواجه بیارم آینه

تا بدانی که ندارم من گنه

گفت رو مه تو رهی مه آینت

دایما در بغض و کینی و عنت

جامهٔ خواب مرا زو گستران

تا بخسپم که سر من شد گران

زن توقف کرد مردش بانگ زد

کای عدو زوتر ترا این می‌سزد

بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز

گفت امکان نه و باطن پر ز سوز

گر بگویم متهم دارد مرا

ور نگویم جد شود این ماجرا

فال بد رنجور گرداند همی

آدمی را که نبودستش غمی

قول پیغامبر قبوله یفرض

ان تمارضتم لدینا تمرضوا

گر بگویم او خیالی بر زند

فعل دارد زن که خلوت می‌کند

مر مرا از خانه بیرون می‌کند

بهر فسقی فعل و افسون می‌کند

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد

آه آه و ناله از وی می‌بزاد

کودکان آنجا نشستند و نهان

درس می‌خواندند با صد اندهان

کین همه کردیم و ما زندانییم

بد بنایی بود ما بد بانییم

بخش ۶۴ - دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید

گفت آن زیرک که ای قوم پسند

درس خوانید و کنید آوا بلند

چون همی‌خواندند گفت ای کودکان

بانگ ما استاد را دارد زیان

درد سر افزاید استا را ز بانگ

ارزد این کو درد یابد بهر دانگ

گفت استا راست می‌گوید روید

درد سر افزون شدم بیرون شوید

بخش ۶۵ - خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر

سجده کردند و بگفتند ای کریم

دور بادا از تو رنجوری و بیم

پس برون جستند سوی خانه‌ها

همچو مرغان در هوای دانه‌ها

مادرانشان خشمگین گشتند و گفت

روز کتاب و شما با لهو جفت

عذر آوردند کای مادر تو بیست

این گناه از ما و از تقصیر نیست

از قضای آسمان استاد ما

گشت رنجور و سقیم و مبتلا

مادران گفتند مکرست و دروغ

صد دروغ آرید بهر طمع دوغ

ما صباح آییم پیش اوستا

تا ببینیم اصل این مکر شما

کودکان گفتند بسم الله روید

بر دروغ و صدق ما واقف شوید

بخش ۶۶ - رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد

بامدادان آمدند آن مادران

خفته استا همچو بیمار گران

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف

سر ببسته رو کشیده در سجاف

آه آهی می‌کند آهسته او

جملگان گشتند هم لا حول‌گو

خیر باشد اوستاد این درد سر

جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین

آگهم مادر غران کردند هین

من بدم غافل بشغل قال و قیل

بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون بجد مشغول باشد آدمی

او ز دید رنج خود باشد عمی

از زنان مصر یوسف شد سمر

که ز مشغولی بشد زیشان خبر

پاره پاره کرده ساعدهای خویش

روح واله که نه پس بیند نه پیش

ای بسا مرد شجاع اندر حراب

که ببرد دست یا پایش ضراب

او همان دست آورد در گیر و دار

بر گمان آنک هست او بر قرار

خود ببیند دست رفته در ضرر

خون ازو بسیار رفته بی‌خبر

بخش ۶۷ - در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست

تا بدانی که تن آمد چون لباس

رو بجو لابس لباسی را ملیس

روح را توحید الله خوشترست

غیر ظاهر دست و پای دیگرست

دست و پا در خواب بینی و ایتلاف

آن حقیقت دان مدانش از گزاف

آن توی که بی بدن داری بدن

پس مترس از جسم و جان بیرون شدن

بخش ۶۸ - حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی انا جلیس من ذکرنی و انیس من استانس بی گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای ور بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای

بود درویشی بکهساری مقیم

خلوت او را بود هم خواب و ندیم

چون ز خالق می‌رسید او را شمول

بود از انفاس مرد و زن ملول

همچنانک سهل شد ما را حضر

سهل شد هم قوم دیگر را سفر

آنچنانک عاشقی بر سروری

عاشقست آن خواجه بر آهنگری

هر کسی را بهر کاری ساختند

میل آن را در دلش انداختند

دست و پا بی میل جنبان کی شود

خار وخس بی آب و بادی کی رود

گر ببینی میل خود سوی سما

پر دولت بر گشا همچون هما

ور ببینی میل خود سوی زمین

نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین

عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند

جاهلان آخر بسر بر می‌زنند

ز ابتدای کار آخر را ببین

تا نباشی تو پشیمان یوم دین

بخش ۶۹ - دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

آن یکی آمد به پیش زرگری

که ترازو ده که بر سنجم زری

گفت خواجه رو مرا غربال نیست

گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست

گفت جاروبی ندارم در دکان

گفت بس بس این مضاحک رابمان

من ترازویی که می‌خواهم بده

خویشتن را کر مکن هر سو مجه

گفت بشنیدم سخن کر نیستم

تا نپنداری که بی معنیستم

این شنیدم لیک پیری مرتعش

دست لرزان جسم تو نا منتعش

وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد

دست لرزد پس بریزد زر خرد

پس بگویی خواجه جاروبی بیار

تا بجویم زر خود را در غبار

چون بروبی خاک را جمع آوری

گوییم غلبیر خواهم ای جری

من ز اول دیدم آخر را تمام

جای دیگر رو ازینجا والسلام

بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت

اندر آن که بود اشجار و ثمار

بس مرودی کوهی آنجا بی‌شمار

گفت آن درویش یا رب با تو من

عهد کردم زین نچینم در زمن

جز از آن میوه که باد انداختش

من نچینم از درخت منتعش

مدتی بر نذر خود بودش وفا

تا در آمد امتحانات قضا

زین سبب فرمود استثنا کنید

گر خدا خواهد به پیمان بر زنید

هر زمان دل را دگر میلی دهم

هرنفس بر دل دگر داغی نهم

کل اصباح لنا شان جدید

کل شیء عن مرادی لا یحید

در حدیث آمد که دل همچون پریست

در بیابانی اسیر صرصریست

باد پر را هر طرف راند گزاف

گه چپ و گه راست با صد اختلاف

در حدیث دیگر این دل دان چنان

کب جوشان ز آتش اندر قازغان

هر زمان دل را دگر رایی بود

آن نه از وی لیک از جایی بود

پس چرا آمن شوی بر رای دل

عهد بندی تا شوی آخر خجل

این هم از تاثیر حکمست و قدر

چاه می‌بیینی و نتوانی حذر

نیست خود ازمرغ پران این عجب

که نبیند دام و افتد در عطب

این عجب که دام بیند هم وتد

گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد

چشم باز و گوش باز و دام پیش

سوی دامی می‌پرد با پر خویش

بخش ۷۱ - تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای

سر برهنه در بلا افتاده‌ای

در هوای نابکاری سوخته

اقمشه و املاک خود بفروخته

خان و مان رفته شده بدنام و خوار

کام دشمن می‌رود ادبیروار

زاهدی بیند بگوید ای کیا

همتی می‌دار از بهر خدا

کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام

مال و زر و نعمت از کف داده‌ام

همتی تا بوک من زین وا رهم

زین گل تیره بود که بر جهم

این دعا می‌خواهد او از عام و خاص

کالخلاص و الخلاص و الخلاص

دست باز و پای باز و بند نی

نه موکل بر سرش نه آهنی

از کدامین بند می‌جویی خلاص

وز کدامین حبس می‌جویی مناص

بند تقدیر و قضای مختفی

کی نبیند آن بجز جان صفی

گرچه پیدا نیست آن در مکمنست

بتر از زندان و بند آهنست

زانک آهنگر مر آن را بشکند

حفره گر هم خشت زندان بر کند

ای عجب این بند پنهان گران

عاجز از تکسیر آن آهنگران

دیدن آن بند احمد را رسد

بر گلوی بسته حبل من مسد

دید بر پشت عیال بولهب

تنگ هیزم گفت حمالهٔ حطب

حبل و هیزم را جز او چشمی ندید

که پدید آید برو هر ناپدید

باقیانش جمله تاویلی کنند

کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند

لیک از تاثیر آن پشتش دوتو

گشته و نالان شده او پیش تو

که دعایی همتی تا وا رهم

تا ازین بند نهان بیرون جهم

آنک بیند این علامتها پدید

چون نداند او شقی را از سعید

داند و پوشد بامر ذوالجلال

که نباشد کشف راز حق حلال

این سخن پایان ندارد آن فقیر

از مجاعت شد زبون و تن اسیر

بخش ۷۲ - مضطرب شدن فقیر نذر کرده بکندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

پنج روز آن باد امرودی نریخت

ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت

بر سر شاخی مرودی چند دید

باز صبری کرد و خود را وا کشید

باد آمد شاخ را سر زیر کرد

طبع را بر خوردن آن چیر کرد

جوع و ضعف و قوت جذب و قضا

کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا

چونک از امرودبن میوه سکست

گشت اندر نذر وعهد خویش سست

هم درآن دم گوشمال حق رسید

چشم او بگشاد و گوش او کشید

بخش ۷۳ - متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش

بخش می‌کردند مسروقات خویش

شحنه را غماز آگه کرده بود

مردم شحنه بر افتادند زود

هم بدان‌جا پای چپ و دست راست

جمله را ببرید و غوغایی بخاست

دست زاهد هم بریده شد غلط

پاش را می‌خواست هم کردن سقط

در زمان آمد سواری بس گزین

بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین

این فلان شیخست از ابدال خدا

دست او را تو چرا کردی جدا

آن عوان بدرید جامه تیز رفت

پیش شحنه داد آگاهیش تفت

شحنه آمد پا برهنه عذرخواه

که ندانستم خدا بر من گواه

هین بحل کن مر مرا زین کار زشت

ای کریم و سرور اهل بهشت

گفت می‌دانم سبب این نیش را

می‌شناسم من گناه خویش را

من شکستم حرمت ایمان او

پس یمینم برد دادستان او

من شکستم عهد و دانستم بدست

تا رسید آن شومی جرات بدست

دست ما و پای ما و مغز و پوست

باد ای والی فدای حکم دوست

قسم من بود این ترا کردم حلال

تو ندانستی ترا نبود وبال

و آنک او دانست او فرمان‌رواست

با خدا سامان پیچیدن کجاست

ای بسا مرغی پریده دانه‌جو

که بریده حلق او هم حلق او

ای بسا مرغی ز معده وز مغص

بر کنار بام محبوس قفس

ای بسا ماهی در آب دوردست

گشته از حرص گلو ماخوذ شست

ای بسا مستور در پرده بده

شومی فرج و گلو رسوا شده

ای بسا قاضی حبر نیک‌خو

از گلو و رشوتی او زردرو

بلک در هاروت و ماروت آن شراب

از عروج چرخشان شد سد باب

با یزید از بهر این کرد احتراز

دید در خود کاهلی اندر نماز

از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب

دید علت خوردن بسیار از آب

گفت تا سالی نخواهم خورد آب

آنچنان کرد و خدایش داد تاب

این کمینه جهد او بد بهر دین

گشت او سلطان و قطب العارفین

چون بریده شد برای حلق دست

مرد زاهد را در شکوی ببست

شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق

کرد معروفش بدین آفات حلق

بخش ۷۴ - کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست

در عریش او را یکی زایر بیافت

کو بهر دو دست می زنبیل بافت

گفت او را ای عدو جان خویش

در عریشم آمده سر کرده پیش

این چراکردی شتاب اندر سباق

گفت از افراط مهر و اشتیاق

پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا

لیک مخفی دار این را ای کیا

تا نمیرم من مگو این با کسی

نه قرینی نه حبیبی نه خسی

بعد از آن قومی دگر از روزنش

مطلع گشتند بر بافیدنش

گفت حکمت را تو دانی کردگار

من کنم پنهان تو کردی آشکار

آمد الهامش که یکچندی بدند

که درین غم بر تو منکر می‌شدند

که مگر سالوس بود او در طریق

که خدا رسواش کرد اندر فریق

من نخواهم کان رمه کافر شوند

در ضلالت در گمان بد روند

این کرامت را بکردیم آشکار

که دهیمت دست اندر وقت کار

تا که آن بیچارگان بد گمان

رد نگردند از جناب آسمان

من ترا بی این کرامتها ز پیش

خود تسلی دادمی از ذات خویش

این کرامت بهر ایشان دادمت

وین چراغ از بهر آن بنهادمت

تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن

ترسی وز تفریق اجزای بدن

وهم تفریق سر و پا از تو رفت

دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت

بخش ۷۵ - سبب جرات ساحران فرعون بر قطع دست و پا

ساحران را نه که فرعون لعین

کرد تهدید سیاست بر زمین

که ببرم دست و پاتان از خلاف

پس در آویزم ندارمتان معاف

او همی‌پنداشت کایشان در همان

وهم و تخویفند و وسواس و گمان

که بودشان لرزه و تخویف و ترس

از توهمها و تهدیدات نفس

او نمی‌داست کایشان رسته‌اند

بر دریچهٔ نور دل بنشسته‌اند

این جهان خوابست اندر ظن مه‌ایست

گر رود درخواب دستی باک نیست

گر بخواب اندر سرت ببرید گاز

هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز

گر ببینی خواب در خود را دو نیم

تن‌درستی چون بخیزی نی سقیم

حاصل اندر خواب نقصان بدن

نیست باک و نه دوصد پاره شدن

این جهان را که بصورت قایمست

گفت پیغامبر که حلم نایمست

از ره تقلید تو کردی قبول

سالکان این دیده پیدا بی رسول

روز در خوابی مگو کین خواب نیست

سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست

خواب و بیداریت آن دان ای عضد

که ببیند خفته کو در خواب شد

او گمان برده که این دم خفته‌ام

بی‌خبر زان کوست درخواب دوم

هاون گردون اگر صد بارشان

خرد کوبد اندرین گلزارشان

اصل این ترکیب را چون دیده‌اند

از فروع وهم کم ترسیده‌اند

سایهٔ خود را ز خود دانسته‌اند

چابک و چست و گش و بر جسته‌اند

کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند

چون بخواهد باز خود قایم کند

کور را هر گام باشد ترس چاه

با هزاران ترس می‌آید براه

مرد بینا دید عرض راه را

پس بداند او مغاک و چاه را

پا و زانواش نلرزد هر دمی

رو ترش کی دارد او از هر غمی

خیز فرعونا که ما آن نیستیم

که بهر بانگی و غولی بیستیم

خرقهٔ ما را بدر دوزنده هست

ورنه ما را خود برهنه‌تر به است

بی لباس این خوب را اندر کنار

خوش در آریم ای عدو نابکار

خوشتر از تجرید از تن وز مزاج

نیست ای فرعون بی الهام گیج

بخش ۷۶ - حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر

گفت استر با شتر کای خوش رفیق

در فراز و شیب و در راه دقیق

تو نه آیی در سر و خوش می‌روی

من همی‌آیم بسر در چون غوی

من همی‌افتم برو در هر دمی

خواه در خشکی و خواه اندر نمی

این سبب را باز گو با من که چیست

تا بدانم من که چون باید بزیست

گفت چشم من ز تو روشن‌ترست

بعد از آن هم از بلندی ناظرست

چون برآیم بر سرکوه بلند

آخر عقبه ببینم هوشمند

پس همه پستی و بالایی راه

دیده‌ام را وا نماید هم اله

هر قدم من از سر بینش نهم

از عثار و اوفتادن وا رهم

تو ببینی پیش خود یک دو سه گام

دانه بینی و نبینی رنج دام

یستوی الاعمی لدیکم والبصیر

فی المقام و النزول والمسیر

چون جنین را در شکم حق جان دهد

جذب اجزا در مزاج او نهد

از خورش او جذب اجزا می‌کند

تار و پود جسم خود را می‌تند

تا چهل سالش بجذب جزوها

حق حریصش کرده باشد در نما

جذب اجزا روح را تعلیم کرد

چون نداند جذب اجزا شاه فرد

جامع این ذره‌ها خورشید بود

بی غذا اجزات را داند ربود

آن زمانی که در آیی تو ز خواب

هوش و حس رفته را خواند شتاب

تا بدانی کان ازو غایب نشد

باز آید چون بفرماید که عد

بخش ۷۷ - اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام

هین عزیرا در نگر اندر خرت

که بپوسیدست و ریزیده برت

پیش تو گرد آوریم اجزاش را

آن سر و دم و دو گوش و پاش را

دست نه و جزو برهم می‌نهد

پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد

در نگر در صنعت پاره‌زنی

کو همی‌دوزد کهن بی سوزنی

ریسمان و سوزنی نه وقت خرز

آنچنان دوزد که پیدا نیست درز

چشم بگشا حشر را پیدا ببین

تا نماند شبهه‌ات در یوم دین

تا ببینی جامعی‌ام را تمام

تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام

همچنانک وقت خفتن آمنی

از فوات جمله حسهای تنی

بر حواس خود نلرزی وقت خواب

گرچه می‌گردد پریشان و خراب

بخش ۷۸ - جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود

بود شیخی رهنمایی پیش ازین

آسمانی شمع بر روی زمین

چون پیمبر درمیان امتان

در گشای روضهٔ دار الجنان

گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش

چون نبی باشد میان قوم خویش

یک صباحی گفتش اهل بیت او

سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو

ماز مرگ و هجر فرزندان تو

نوحه می‌داریم با پشت دوتو

تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا

یا که رحمت نیست در دل ای کیا

چون ترا رحمی نباشد در درون

پس چه اومیدست‌مان از تو کنون

ما باومید تویم این پیش‌وا

که بنگذاری توما را در فنا

چون بیارایند روز حشر تخت

خود شفیع ما توی آن روز سخت

درچنان روز و شب بی‌زینهار

ما به اکرام تویم اومیدوار

دست ما و دامن تست آن زمان

که نماند هیچ مجرم را امان

گفت پیغامبر که روز رستخیز

کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز

من شفیع عاصیان باشم بجان

تا رهانمشان ز اشکنجهٔ گران

عاصیان واهل کبایر را بجهد

وا رهانم از عتاب نقض عهد

صالحان امتم خود فارغ‌اند

از شفاعتهای من روز گزند

بلک ایشان را شفاعتها بود

گفتشان چون حکم نافذ می‌رود

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

من نیم وازر خدایم بر فراشت

آنک بی وزرست شیخست ای جوان

در قبول حق چواندر کف کمان

شیخ کی بود پیر یعنی مو سپید

معنی این مو بدان ای کژ امید

هست آن موی سیه هستی او

تا ز هستی‌اش نماند تای مو

چونک هستی‌اش نماند پیر اوست

گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست

هست آن موی سیه وصف بشر

نیست آن مو موی ریش و موی سر

عیسی اندر مهد بر دارد نفیر

که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر

گر رهید از بعض اوصاف بشر

شیخ نبود کهل باشد ای پسر

چون یکی موی سیه کان وصف ماست

نیست بر وی شیخ و مقبول خداست

چون بود مویش سپید ار با خودست

او نه پیرست و نه خاص ایزدست

ور سر مویی ز وصفش باقیست

او نه از عرش است او آفاقیست

بخش ۷۹ - عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق

که ندارم رحم و مهر و دل شفیق

بر همه کفار ما را رحمتست

گرچه جان جمله کافر نعمتست

بر سگانم رحمت و بخشایش است

که چرا از سنگهاشان مالش است

آن سگی که می‌گزد گویم دعا

که ازین خو وا رهانش ای خدا

این سگان را هم در آن اندیشه دار

که نباشند از خلایق سنگسار

زان بیاورد اولیا را بر زمین

تا کندشان رحمة للعالمین

خلق را خواند سوی درگاه خاص

حق را خواند که وافر کن خلاص

جهد بنماید ازین سو بهر پند

چون نشد گوید خدایا در مبند

رحمت جزوی بود مر عام را

رحمت کلی بود همام را

رحمت جزوش قرین گشته بکل

رحمت دریا بود هادی سبل

رحمت جزوی بکل پیوسته شو

رحمت کل را تو هادی بین و رو

تا که جزوست او نداند راه بحر

هر غدیری را کند ز اشباه بحر

چون نداند راه یم کی ره برد

سوی دریا خلق را چون آورد

متصل گردد به بحر آنگاه او

ره برد تا بحر همچون سیل و جو

ور کند دعوت به تقلیدی بود

نه از عیان و وحی تاییدی بود

گفت پس چون رحم داری بر همه

همچو چوپانی به گرد این رمه

چون نداری نوحه بر فرزند خویش

چونک فصاد اجلشان زد بنیش

چون گواه رحم اشک دیده‌هاست

دیدهٔ تو بی نم و گریه چراست

رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز

خود نباشد فصل دی همچون تموز

جمله گر مردند ایشان گر حی‌اند

غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند

من چو بینمشان معین پیش خویش

از چه رو رو را کنم همچون تو ریش

گرچه بیرون‌اند از دور زمان

با من‌اند و گرد من بازی‌کنان

گریه از هجران بود یا از فراق

با عزیزانم وصالست و عناق

خلق اندر خواب می‌بینندشان

من به بیداری همی‌بینم عیان

زین جهان خود را دمی پنهان کنم

برگ حس را از درخت افشان کنم

حس اسیر عقل باشد ای فلان

عقل اسیر روح باشد هم بدان

دست بستهٔ عقل را جان باز کرد

کارهای بسته را هم ساز کرد

حسها و اندیشه بر آب صفا

همچو خس بگرفته روی آب را

دست عقل آن خس به یکسو می‌برد

آب پیدا می‌شود پیش خرد

خس بس انبه بود بر جو چون حباب

خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب

چونک دست عقل نگشاید خدا

خس فزاید از هوا بر آب ما

آب را هر دم کند پوشیده او

آن هوا خندان و گریان عقل تو

چونک تقوی بست دو دست هوا

حق گشاید هر دو دست عقل را

پس حواس چیره محکوم تو شد

چون خرد سالار و مخدوم تو شد

حس را بی‌خواب خواب اندر کند

تا که غیبیها ز جان سر بر زند

هم به بیداری ببینی خوابها

هم ز گردون بر گشاید بابها

بخش ۸۰ - قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت

دید در ایام آن شیخ فقیر

مصحفی در خانهٔ پیری ضریر

پیش او مهمان شد او وقت تموز

هر دو زاهد جمع گشته چند روز

گفت اینجا ای عجب مصحف چراست

چونک نابیناست این درویش راست

اندرین اندیشه تشویشش فزود

که جز او را نیست اینجا باش و بود

اوست تنها مصحفی آویخته

من نیم گستاخ یا آمیخته

تا بپرسم نه خمش صبری کنم

تا به صبری بر مرادی بر زنم

صبر کرد و بود چندی در حرج

کشف شد کالصبر مفتاح الفرج

بخش ۸۱ - صبرکردن لقمان چون دید کی داود حلقه‌ها می‌ساخت از سال کردن با این نیت کی صبر از سال موجب فرج باشد

رفت لقمان سوی داود صفا

دید کو می‌کرد ز آهن حلقه‌ها

جمله را با همدگر در می‌فکند

ز آهن پولاد آن شاه بلند

صنعت زراد او کم دیده بود

درعجب می‌ماند وسواسش فزود

کین چه شاید بود وا پرسم ازو

که چه می‌سازی ز حلقه تو بتو

باز با خود گفت صبر اولیترست

صبر تا مقصود زوتر رهبرست

چون نپرسی زودتر کشفت شود

مرغ صبر از جمله پران‌تر بود

ور بپرسی دیرتر حاصل شود

سهل از بی صبریت مشکل شود

چونک لقمان تن بزد هم در زمان

شد تمام از صنعت داود آن

پس زره سازید و در پوشید او

پیش لقمان کریم صبرخو

گفت این نیکو لباسست ای فتی

درمصاف و جنگ دفع زخم را

گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست

که پناه و دافع هر جا غمیست

صبر را با حق قرین کرد ای فلان

آخر والعصر را آگه بخوان

صد هزاران کیمیا حق آفرید

کیمیایی همچو صبر آدم ندید

بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف

مرد مهمان صبرکرد و ناگهان

کشف گشتش حال مشکل در زمان

نیم‌شب آواز قرآن را شنید

جست از خواب آن عجایب را بدید

که ز مصحف کور می‌خواندی درست

گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست

گفت آیا ای عجب با چشم کور

چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور

آنچ می‌خوانی بر آن افتاده‌ای

دست را بر حرف آن بنهاده‌ای

اصبعت در سیر پیدا می‌کند

که نظر بر حرف داری مستند

گفت ای گشته ز جهل تن جدا

این عجب می‌داری از صنع خدا

من ز حق در خواستم کای مستعان

بر قرائت من حریصم همچو جان

نیستم حافظ مرا نوری بده

در دو دیده وقت خواندن بی‌گره

باز ده دو دیده‌ام را آن زمان

که بگیرم مصحف و خوانم عیان

آمد از حضرت ندا کای مرد کار

ای بهر رنجی به ما اومیدوار

حسن ظنست و امیدی خوش ترا

که ترا گوید بهر دم برتر آ

هر زمان که قصد خواندن باشدت

یا ز مصحفها قرائت بایدت

من در آن دم وا دهم چشم ترا

تا فرو خوانی معظم جوهرا

همچنان کرد و هر آنگاهی که من

وا گشایم مصحف اندر خواندن

آن خبیری که نشد غافل ز کار

آن گرامی پادشاه و کردگار

باز بخشد بینشم آن شاه فرد

در زمان همچون چراغ شب‌نورد

زین سبب نبود ولی را اعتراض

هرچه بستاند فرستد اعتیاض

گر بسوزد باغت انگورت دهد

در میان ماتمی سورت دهد

آن شل بی‌دست را دستی دهد

کان غمها را دل مستی دهد

لا نسلم و اعتراض از ما برفت

چون عوض می‌آید از مفقود زفت

چونک بی آتش مرا گرمی رسد

راضیم گر آتشش ما را کشد

بی چراغی چون دهد او روشنی

گر چراغت شد چه افغان می‌کنی

بخش ۸۳ - صفت بعضی اولیا کی راضی‌اند باحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان

بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان

که ندارند اعتراضی در جهان

ز اولیا اهل دعا خود دیگرند

که همی‌دوزند و گاهی می‌درند

قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا

که دهانشان بسته باشد از دعا

از رضا که هست رام آن کرام

جستن دفع قضاشان شد حرام

در قضا ذوقی همی‌بینند خاص

کفرشان آید طلب کردن خلاص

حسن ظنی بر دل ایشان گشود

که نپوشند از عمی جامهٔ کبود

بخش ۸۴ - سال کردن بهلول آن درویش را

گفت بهلول آن یکی درویش را

چونی ای درویش واقف کن مرا

گفت چون باشد کسی که جاودان

بر مراد او رود کار جهان

سیل و جوها بر مراد او روند

اختران زان سان که خواهد آن شوند

زندگی و مرگ سرهنگان او

بر مراد او روانه کو بکو

هر کجا خواهد فرستد تعزیت

هر کجا خواهد ببخشد تهنیت

سالکان راه هم بر گام او

ماندگان از راه هم در دام او

هیچ دندانی نخندد در جهان

بی رضا و امر آن فرمان‌روان

گفت ای شه راست گفتی همچنین

در فر و سیمای تو پیداست این

این و صد چندینی ای صادق ولیک

شرح کن این را بیان کن نیک نیک

آنچنانک فاضل و مرد فضول

چون به گوش او رسد آرد قبول

آنچنانش شرح کن اندر کلام

که از آن هم بهره یابد عقل عام

ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود

خوانش بر هر گونهٔ آشی بود

که نماند هیچ مهمان بی نوا

هر کسی یابد غذای خود جدا

همچو قرآن که بمعنی هفت توست

خاص را و عام را مطعم دروست

گفت این باری یقین شد پیش عام

که جهان در امر یزدانست رام

هیچ برگی در نیفتد از درخت

بی قضا و حکم آن سلطان بخت

از دهان لقمه نشد سوی گلو

تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا

میل و رغبت کان زمام آدمیست

جنبش آن رام امر آن غنیست

در زمینها و آسمانها ذره‌ای

پر نجنباند نگردد پره‌ای

جز به فرمان قدیم نافذش

شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش

کی شمرد برگ درختان را تمام

بی‌نهایت کی شود در نطق رام

این قدر بشنو که چون کلی کار

می‌نگردد جز بامر کردگار

چون قضای حق رضای بنده شد

حکم او را بندهٔ خواهنده شد

بی تکلف نه پی مزد و ثواب

بلک طبع او چنین شد مستطاب

زندگی خود نخواهد بهر خوذ

نه پی ذوقی حیات مستلذ

هرکجا امر قدم را مسلکیست

زندگی و مردگی پیشش یکیست

بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج

بهر یزدان می‌مرد نه از خوف رنج

هست ایمانش برای خواست او

نه برای جنت و اشجار و جو

ترک کفرش هم برای حق بود

نه ز بیم آنک در آتش رود

این چنین آمد ز اصل آن خوی او

نه ریاضت نه بجست و جوی او

آنگهان خندد که او بیند رضا

همچو حلوای شکر او را قضا

بنده‌ای کش خوی و خلقت این بود

نه جهان بر امر و فرمانش رود

پس چرا لابه کند او یا دعا

که بگردان ای خداوند این قضا

مرگ او و مرگ فرزندان او

بهر حق پیشش چو حلوا در گلو

نزع فرزندان بر آن باوفا

چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا

پس چراگوید دعا الا مگر

در دعا بیند رضای دادگر

آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود

می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد

رحم خود را او همان دم سوختست

که چراغ عشق حق افروختست

دوزخ اوصاف او عشقست و او

سوخت مر اوصاف خود را مو بمو

هر طروقی این فروقی کی شناخت

جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

بخش ۸۵ - قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای

عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای

در زمین می‌شد چو مه بر آسمان

شب‌روان راگشته زو روشن روان

در مقامی مسکنی کم ساختی

کم دو روز اندر دهی انداختی

گفت در یک خانه گر باشم دو روز

عشق آن مسکن کند در من فروز

غرة المسکن احاذره انا

انقلی یا نفس سیری للغنا

لا اعود خلق قلبی بالمکان

کی یکون خالصا فی الامتحان

روز اندر سیر بد شب در نماز

چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق نه از بد خوی

منفرد از مرد و زن نه از دوی

مشفقی خلق و نافع همچو آب

خوش شفعیی و دعااش مستجاب

نیک و بد را مهربان و مستقر

بهتر از مادر شهی‌تر از پدر

گفت پیغامبر شما را ای مهان

چون پدر هستم شفیق و مهربان

زان سبب که جمله اجزای منید

جزو را از کل چرا بر می‌کنید

جزو از کل قطع شد بی کار شد

عضو از تن قطع شد مردار شد

تا نپیوندد بکل بار دگر

مرده باشد نبودش از جان خبر

ور بجنبد نیست آن را خود سند

عضو نو ببریده هم جنبش کند

جزو ازین کل گر برد یکسو رود

این نه آن کلست کو ناقص شود

قطع و وصل او نیاید در مقال

چیز ناقص گفته شد بهر مثال

بخش ۸۶ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی

مر علی را در مثالی شیر خواند

شیر مثل او نباشد گرچه راند

از مثال و مثل و فرق آن بران

جانب قصهٔ دقوقی ای جوان

آنک در فتوی امام خلق بود

گوی تقوی از فرشته می‌ربود

آنک اندر سیر مه را مات کرد

هم ز دین‌داری او دین رشک خورد

با چنین تقوی و اوراد و قیام

طالب خاصان حق بودی مدام

در سفر معظم مرادش آن بدی

که دمی بر بندهٔ خاصی زدی

این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه

کن قرین خاصگانم ای اله

یا رب آنها راکه بشناسد دلم

بنده و بسته‌میان ومجملم

و آنک نشناسم تو ای یزدان جان

بر من محجوبشان کن مهربان

حضرتش گفتی که ای صدر مهین

این چه عشقست و چه استسقاست این

مهر من داری چه می‌جویی دگر

چون خدا با تست چون جویی بشر

او بگفتی یا رب ای دانای راز

تو گشودی در دلم راه نیاز

درمیان بحر اگر بنشسته‌ام

طمع در آب سبو هم بسته‌ام

همچو داودم نود نعجه مراست

طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست

حرص اندر عشق تو فخرست و جاه

حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

شهوت و حرص نران بیشی بود

و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود

حرص مردان از ره پیشی بود

در مخنث حرص سوی پس رود

آن یکی حرص از کمال مردی است

و آن دگر حرص افتضاح و سردی است

آه سری هست اینجا بس نهان

که سوی خضری شود موسی روان

همچو مستسقی کز آبش سیر نیست

بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست

بی نهایت حضرتست این بارگاه

صدر را بگذار صدر تست راه

بخش ۸۷ - سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت

از کلیم حق بیاموز ای کریم

بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم

با چنین جاه و چنین پیغامبری

طالب خضرم ز خودبینی بری

موسیا تو قوم خود را هشته‌ای

در پی نیکوپیی سرگشته‌ای

کیقبادی رسته از خوف و رجا

چند گردی چند جویی تا کجا

آن تو با تست و تو واقف برین

آسمانا چند پیمایی زمین

گفت موسی این ملامت کم کنید

آفتاب و ماه را کم ره زنید

می‌روم تا مجمع البحرین من

تا شوم مصحوب سلطان زمن

اجعل الخضر لامری سببا

ذاک او امضی و اسری حقبا

سالها پرم بپر و بالها

سالها چه بود هزاران سالها

می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان

عشق جانان کم مدان از عشق نان

این سخن پایان ندارد ای عمو

داستان آن دقوقی را بگو

بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی

آن دقوقی رحمة الله علیه

گفت سافرت مدی فی خافقیه

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه

بی‌خبر از راه حیران در اله

پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ

گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ

تو مبین این پایها را بر زمین

زانک بر دل می‌رود عاشق یقین

از ره و منزل ز کوتاه و دراز

دل چه داند کوست مست دل‌نواز

آن دراز و کوته اوصاف تنست

رفتن ارواح دیگر رفتنست

تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل

نه بگامی بود نه منزل نه نقل

سیر جان بی چون بود در دور و دیر

جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها کرد او کنون

می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون

گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار

تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمی در قطره‌ای

آفتابی درج اندر ذره‌ای

چون رسیدم سوی یک ساحل بگام

بود بیگه گشته روز و وقت شام

بخش ۸۹ - نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل

هفت شمع از دور دیدم ناگهان

اندر آن ساحل شتابیدم بدان

نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن

بر شده خوش تا عنان آسمان

خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت

موج حیرت عقل را از سر گذشت

این چگونه شمعها افروختست

کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوختست

خلق جویان چراغی گشته بود

پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود

چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها

بندشان می‌کرد یهدی من یشا

بخش ۹۰ - شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع

باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک

می‌شکافد نور او جیب فلک

باز آن یک بار دیگر هفت شد

مستی و حیرانی من زفت شد

اتصالاتی میان شمعها

که نیاید بر زبان و گفت ما

آنک یک دیدن کند ادارک آن

سالها نتوان نمودن از زبان

آنک یک دم بیندش ادراک هوش

سالها نتوان شنودن آن بگوش

چونک پایانی ندارد رو الیک

زانک لا احصی ثناء ما علیک

پیشتر رفتم دوان کان شمعها

تا چه چیزست از نشان کبریا

می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب

تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب

ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین

اوفتادم بر سر خاک زمین

باز با هوش آمدم برخاستم

در روش گویی نه سر نه پاستم

بخش ۹۱ - نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد

هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد

نورشان می‌شد به سقف لاژورد

پیش آن انوار نور روز درد

از صلابت نورها را می‌سترد

بخش ۹۲ - باز شدن آن شمعها هفت درخت

باز هر یک مرد شد شکل درخت

چشمم از سبزی ایشان نیکبخت

زانبهی برگ پیدا نیست شاخ

برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ

هر درختی شاخ بر سدره زده

سدره چه بود از خلا بیرون شده

بیخ هر یک رفته در قعر زمین

زیرتر از گاو و ماهی بد یقین

بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر

عقل از آن اشکالشان زیر و زبر

میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور

همچو آب از میوه جستی برق نور

بخش ۹۳ - مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت

صد هزاران خلق از صحرا و دشت

ز آرزوی سایه جان می‌باختند

از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند

سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ

صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ

ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها

که نبیند ماه را بیند سها

ذره‌ای را بیند و خورشید نه

لیک از لطف و کرم نومید نه

کاروانها بی نوا وین میوه‌ها

پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا

سیب پوسیده همی‌چیدند خلق

درهم افتاده بیغما خشک‌حلق

گفته هر برگ و شکوفه آن غصون

دم بدم یا لیت قوم یعلمون

بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت

سوی ما آیید خلق شوربخت

بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر

چشمشان بستیم کلا لا وزر

گر کسی می‌گفتشان کین سو روید

تا ازین اشجار مستسعد شوید

جمله می‌گفتند کین مسکین مست

از قضاء الله دیوانه شدست

مغز این مسکین ز سودای دراز

وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز

او عجب می‌ماند یا رب حال چیست

خلق را این پرده و اضلال چیست

خلق گوناگون با صد رای و عقل

یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل

عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق

گشته منکر زین چنین باغی و عاق

یا منم دیوانه و خیره شده

دیو چیزی مرا مرا بر سر زده

چشم می‌مالم بهر لحظه که من

خواب می‌بینم خیال اندر زمن

خواب چه بود بر درختان می‌روم

میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم

باز چون من بنگرم در منکران

که همی‌گیرند زین بستان کران

با کمال احتیاج و افتقار

ز آرزوی نیم غوره جانسپار

ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت

می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت

در هزیمت زین درخت و زین ثمار

این خلایق صد هزار اندر هزار

باز می‌گویم عجب من بی‌خودم

دست در شاخ خیالی در زدم

حتی اذا ما استیاس الرسل بگو

تا بظنوا انهم قد کذبوا

این قرائت خوان که تخفیف کذب

این بود که خویش بیند محتجب

در گمان افتاد جان انبیا

ز اتفاق منکری اشقیا

جائهم بعد التشکک نصرنا

ترکشان گو بر درخت جان بر آ

می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست

هر دم و هر لحظه سحرآموزیست

خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست

چونک صحرا از درخت و بر تهیست

گیج گشتیم از دم سوداییان

که به نزدیک شما باغست و خوان

چشم می‌مالیم اینجا باغ نیست

یا بیابانیست یا مشکل رهیست

ای عجب چندین دراز این گفت و گو

چون بود بیهوده ور خود هست کو

من همی‌گویم چو ایشان ای عجب

این چنین مهری چرا زد صنع رب

زین تنازعها محمد در عجب

در تعجب نیز مانده بولهب

زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف

تا چه خواهد کرد سلطان شگرف

ای دقوقی تیزتر ران هین خموش

چند گویی چند چون قحطست گوش

بخش ۹۴ - یک درخت شدن آن هفت درخت

گفت راندم پیشتر من نیکبخت

باز شد آن هفت جمله یک درخت

هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی

من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی

بعد از آن دیدم درختان در نماز

صف کشیده چون جماعت کرده ساز

یک درخت از پیش مانند امام

دیگران اندر پس او در قیام

آن قیام و آن رکوع و آن سجود

از درختان بس شگفتم می‌نمود

یاد کردم قول حق را آن زمان

گفت النجم و شجر را یسجدان

این درختان را نه زانو نه میان

این چه ترتیب نمازست آنچنان

آمد الهام خدا کای با فروز

می عجب داری ز کار ما هنوز

بخش ۹۵ - هفت مرد شدن آن هفت درخت

بعد دیری گشت آنها هفت مرد

جمله در قعده پی یزدان فرد

چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان

تا کیانند و چه دارند از جهان

چون به نزدیکی رسیدم من ز راه

کردم ایشان را سلام از انتباه

قوم گفتندم جواب آن سلام

ای دقوقی مفخر و تاج کرام

گفتم آخر چون مرا بشناختند

پیش ازین بر من نظر ننداختند

از ضمیر من بدانستند زود

یکدگر را بنگریدند از فرود

پاسخم دادند خندان کای عزیز

این بپوشیدست اکنون بر تو نیز

بر دلی کو در تحیر با خداست

کی شود پوشیده راز چپ و راست

گفتم ار سوی حقایق بشکفند

چون ز اسم حرف رسمی واقفند

گفت اگر اسمی شود غیب از ولی

آن ز استغراق دان نه از جاهلی

بعد از آن گفتند ما را آرزوست

اقتدا کردن به تو ای پاک دوست

گفتم آری لیک یک ساعت که من

مشکلاتی دارم از دور زمن

تا شود آن حل به صحبتهای پاک

که به صحبت روید انگوری ز خاک

دانهٔ پرمغز با خاک دژم

خلوتی و صحبتی کرد از کرم

خویشتن در خاک کلی محو کرد

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند

پرگشاد و بسط شد مرکب براند

پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد

رفت صورت جلوهٔ معنیش شد

سر چنین کردند هین فرمان تراست

تف دل از سر چنین کردن بخاست

ساعتی با آن گروه مجتبی

چون مراقب گشتم و از خود جدا

هم در آن ساعت ز ساعت رست جان

زانک ساعت پیر گرداند جوان

جمله تلوینها ز ساعت خاستست

رست از تلوین که از ساعت برست

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی

چون نماند محرم بی‌چون شوی

ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست

زانکش آن سو جز تحیر راه نیست

هر نفر را بر طویله خاص او

بسته‌اند اندر جهان جست و جو

منتصب بر هر طویله رایضی

جز بدستوری نیاید رافضی

از هوس گر از طویله بسکلد

در طویله دیگران سر در کند

در زمان آخرجیان چست خوش

گوشهٔ افسار او گیرند و کش

حافظان را گر نبینی ای عیار

اختیارت را ببین بی اختیار

اختیاری می‌کنی و دست و پا

بر گشادستت چرا حسبی چرا

روی در انکار حافظ برده‌ای

نام تهدیدات نفسش کرده‌ای

بعدی                   قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 493
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,975
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,853
  • بازدید ماه : 16,064
  • بازدید سال : 255,940
  • بازدید کلی : 5,869,497