loading...
فوج
s.m.m بازدید : 515 1395/05/03 نظرات (0)

مثنوي معنوي_دفترچهارم78تا118

بخش ۷۸ - جواب گفتن مصطفی علیه‌السلام اعتراض کننده را

در حضور مصطفای قندخو

چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو

آن شه والنجم و سلطان عبس

لب گزید آن سرد دم را گفت بس

دست می‌زند بهر منعش بر دهان

چند گویی پیش دانای نهان

پیش بینا برده‌ای سرگین خشک

که بخر این را به جای ناف مشک

بعر را ای گنده‌مغز گنده‌مخ

زیر بینی بنهی و گویی که اخ

اخ اخی برداشتی ای گیج گاج

تا که کالای بدت یابد رواج

تا فریبی آن مشام پاک را

آن چریدهٔ گلشن افلاک را

حلم او خود را اگر چه گول ساخت

خویشتن را اندکی باید شناخت

دیگ را گر باز ماند امشب دهن

گربه را هم شرم باید داشتن

خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر

سخت بیدارست دستارش مبر

چند گویی ای لجوج بی‌صفا

این فسون دیو پیش مصطفی

صد هزاران حلم دارند این گروه

هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه

حلمشان بیدار را ابله کند

زیرک صد چشم را گمره کند

حلمشان هم‌چون شراب خوب نغز

نغز نغزک بر رود بالای مغز

مست را بین زان شراب پرشگفت

هم‌چو فرزین مست کژ رفتن گرفت

مرد برنا زان شراب زودگیر

در میان راه می‌افتد چو پیر

خاصه این باده که از خم بلی است

نه میی که مستی او یکشبیست

آنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل

سیصد و نه سال گم کردند عقل

زان زنان مصر جامی خورده‌اند

دستها را شرحه شرحه کرده‌اند

ساحران هم سکر موسی داشتند

دار را دلدار می‌انگاشتند

جعفر طیار زان می بود مست

زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست

بخش ۷۹ - قصهٔ سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان

با مریدان آن فقیر محتشم

بایزید آمد که نک یزدان منم

گفت مستانه عیان آن ذوفنون

لا اله الا انا ها فاعبدون

چون گذشت آن حال گفتندش صباح

تو چنین گفتی و این نبود صلاح

گفت این بار ار کنم من مشغله

کاردها بر من زنید آن دم هله

حق منزه از تن و من با تنم

چون چنین گویم بباید کشتنم

چون وصیت کرد آن آزادمرد

هر مریدی کاردی آماده کرد

مست گشت او باز از آن سغراق زفت

آن وصیتهاش از خاطر برفت

نقل آمد عقل او آواره شد

صبح آمد شمع او بیچاره شد

عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید

شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید

عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب

سایه را با آفتاب او چه تاب

چون پری غالب شود بر آدمی

گم شود از مرد وصف مردمی

هر چه گوید آن پری گفته بود

زین سری زان آن سری گفته بود

چون پری را این دم و قانون بود

کردگار آن پری خود چون بود

اوی او رفته پری خود او شده

ترک بی‌الهام تازی‌گو شده

چون به خود آید نداند یک لغت

چون پری را هست این ذات و صفت

پس خداوند پری و آدمی

از پری کی باشدش آخر کمی

شیرگیر ار خون نره شیر خورد

تو بگویی او نکرد آن باده کرد

ور سخن پردازد از زر کهن

تو بگویی باده گفتست آن سخن

باده‌ای را می‌بود این شر و شور

نور حق را نیست آن فرهنگ و زور

که ترا از تو به کل خالی کند

تو شوی پست او سخن عالی کند

گر چه قرآن از لب پیغامبرست

هر که گوید حق نگفت او کافرست

چون همای بی‌خودی پرواز کرد

آن سخن را بایزید آغاز کرد

عقل را سیل تحیر در ربود

زان قوی‌تر گفت که اول گفته بود

نیست اندر جبه‌ام الا خدا

چند جویی بر زمین و بر سما

آن مریدان جمله دیوانه شدند

کاردها در جسم پاکش می‌زدند

هر یکی چون ملحدان گرده کوه

کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه

هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید

بازگونه از تن خود می‌درید

یک اثر نه بر تن آن ذوفنون

وان مریدان خسته و غرقاب خون

هر که او سویی گلویش زخم برد

حلق خود ببریده دید و زار مرد

وآنک او را زخم اندر سینه زد

سینه‌اش بشکافت و شد مردهٔ ابد

وآنک آگه بود از آن صاحب‌قران

دل ندادش که زند زخم گران

نیم‌دانش دست او را بسته کرد

جان ببرد الا که خود را خسته کرد

روز گشت و آن مریدان کاسته

نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته

پیش او آمد هزاران مرد و زن

کای دو عالم درج در یک پیرهن

این تن تو گر تن مردم بدی

چون تن مردم ز خنجر گم شدی

با خودی با بی‌خودی دوچار زد

با خود اندر دیدهٔ خود خار زد

ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار

بر تن خود می‌زنی آن هوش دار

زانک بی‌خود فانی است و آمنست

تا ابد در آمنی او ساکنست

نقش او فانی و او شد آینه

غیر نقش روی غیر آن جای نه

گر کنی تف سوی روی خود کنی

ور زنی بر آینه بر خود زنی

ور ببینی روی زشت آن هم توی

ور ببینی عیسی و مریم توی

او نه اینست و نه آن او ساده است

نقش تو در پیش تو بنهاده است

چون رسید اینجا سخن لب در ببست

چون رسید اینجا قلم درهم شکست

لب ببند ار چه فصاحت دست داد

دم مزن والله اعلم بالرشاد

برکنار بامی ای مست مدام

پست بنشین یا فرود آ والسلام

هر زمانی که شدی تو کامران

آن دم خوش را کنار بام دان

بر زمان خوش هراسان باش تو

هم‌چو گنجش خفیه کن نه فاش تو

تا نیاید بر ولا ناگه بلا

ترس ترسان رو در آن مکمن هلا

ترس جان در وقت شادی از زوال

زان کنار بام غیبست ارتحال

گر نمی‌بینی کنار بام راز

روح می‌بیند که هستش اهتزاز

هر نکالی ناگهان کان آمدست

بر کنار کنگرهٔ شادی بدست

جز کنار بام خود نبود سقوط

اعتبار از قوم نوح و قوم لوط

بخش ۸۰ - بیان سبب فصاحت و بسیارگویی آن فضول به خدمت رسول علیه‌السلام

پرتو مستی بی‌حد نبی

چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی

لاجرم بسیارگو شد از نشاط

مست ادب بگذاشت آمد در خباط

نه همه جا بی‌خودی شر می‌کند

بی‌ادب را می چنان‌تر می‌کند

گر بود عاقل نکو فر می‌شود

ور بود بدخوی بتر می‌شود

لیک اغلب چون بدند و ناپسند

بر همه می را محرم کرده‌اند

بخش ۸۱ - بیان رسول علیه السلام سبب تفضیل و اختیار کردن او آن هذیلی را به امیری و سرلشکری بر پیران و کاردیدگان

حکم اغلب راست چون غالب بدند

تیغ را از دست ره‌زن بستدند

گفت پیغامبر کای ظاهرنگر

تو مبین او را جوان و بی‌هنر

ای بسا ریش سیاه و مردت پیر

ای بسا ریش سپید و دل چو قیر

عقل او را آزمودم بارها

کرد پیری آن جوان در کارها

پیر پیر عقل باشد ای پسر

نه سپیدی موی اندر ریش و سر

از بلیس او پیرتر خود کی بود

چونک عقلش نیست او لاشی بود

طفل گیرش چون بود عیسی نفس

پاک باشد از غرور و از هوس

آن سپیدی مو دلیل پختگیست

پیش چشم بسته کش کوته‌تگیست

آن مقلد چون نداند جز دلیل

در علامت جوید او دایم سبیل

بهر او گفتیم که تدبیر را

چونک خواهی کرد بگزین پیر را

آنک او از پردهٔ تقلید جست

او به نور حق ببیند آنچ هست

نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان

پوست بشکافد در آید در میان

پیش ظاهربین چه قلب و چه سره

او چه داند چیست اندر قوصره

ای بسا زر سیه کرده بدود

تا رهد از دست هر دزدی حسود

ای بسا مس زر اندوده به زر

تا فروشد آن به عقل مختصر

ما که باطن‌بین جملهٔ کشوریم

دل ببینیم و به ظاهر ننگریم

قاضیانی که به ظاهر می‌تنند

حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند

چون شهادت گفت و ایمانی نمود

حکم او مؤمن کنند این قوم زود

بس منافق کاندرین ظاهر گریخت

خون صد مؤمن به پنهانی بریخت

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی

تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی

از عدم چون عقل زیبا رو گشاد

خلعتش داد و هزارش نام داد

کمترین زان نامهای خوش‌نفس

این که نبود هیچ او محتاج کس

گر به صورت وا نماید عقل رو

تیره باشد روز پیش نور او

ور مثال احمقی پیدا شود

ظلمت شب پیش او روشن بود

کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست

لیک خفاش شقی ظلمت‌خرست

اندک اندک خوی کن با نور روز

ورنه خفاشی بمانی بیفروز

عاشق هر جا شکال و مشکلیست

دشمن هر جا چراغ مقبلیست

ظلمت اشکال زان جوید دلش

تا که افزون‌تر نماید حاصلش

تا ترا مشغول آن مشکل کند

وز نهاد زشت خود غافل کند

بخش ۸۲ - علامت عاقل تمام و نیم‌عاقل و مرد تمام و نیم‌مرد و علامت شقی مغرور لاشی

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

پیرو نور خودست آن پیش‌رو

تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو

مؤمن خویشست و ایمان آورید

هم بدان نوری که جانش زو چرید

دیگری که نیم‌عاقل آمد او

عاقلی را دیدهٔ خود داند او

دست در وی زد چو کور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چست و جلیل

وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلف دلیل

می‌رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود کند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

نیست عقلش تا دم زنده زند

نیم‌عقلی نه که خود مرده کند

مردهٔ آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیب خود به بام

عقل کامل نیست خود را مرده کن

در پناه عاقلی زنده‌سخن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان کورش گام هر سو می‌نهد

عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه

قصهٔ آن آبگیرست ای عنود

که درو سه ماهی اشگرف بود

در کلیله خوانده باشی لیک آن

قشر قصه باشد و این مغز جان

چند صیادی سوی آن آبگیر

برگذشتند و بدیدند آن ضمیر

پس شتابیدند تا دام آورند

ماهیان واقف شدند و هوشمند

آنک عاقل بود عزم راه کرد

عزم راه مشکل ناخواه کرد

گفت با اینها ندارم مشورت

که یقین سستم کنند از مقدرت

مهر زاد و بوم بر جانشان تند

کاهلی و جهلشان بر من زند

مشورت را زنده‌ای باید نکو

که ترا زنده کند وان زنده کو

ای مسافر با مسافر رای زن

زانک پایت لنگ دارد رای زن

از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست

که وطن آن سوست جان این سوی نیست

گر وطن خواهی گذر آن سوی شط

این حدیث راست را کم خوان غلط

بخش ۸۴ - سر خواندن وضو کننده اوراد وضو را

در وضو هر عضو را وردی جدا

آمدست اندر خبر بهر دعا

چونک استنشاق بینی می‌کنی

بوی جنت خواه از رب غنی

تا ترا آن بو کشد سوی جنان

بوی گل باشد دلیل گلبنان

چونک استنجا کنی ورد و سخن

این بود یا رب تو زینم پاک کن

دست من اینجا رسید این را بشست

دستم اندر شستن جانست سست

ای ز تو کس گشته جان ناکسان

دست فضل تست در جانها رسان

حد من این بود کردم من لئیم

زان سوی حد را نقی کن ای کریم

از حدث شستم خدایا پوست را

از حوادث تو بشو این دوست را

بخش ۸۵ - شخصی به وقت استنجا می‌گفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق می‌گفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت

آن یکی در وقت استنجا بگفت

که مرا با بوی جنت دار جفت

گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای

لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای

این دعا چون ورد بینی بود چون

ورد بینی را تو آوردی به کون

رایحهٔ جنت ز بینی یافت حر

رایحهٔ جنت کم آید از دبر

ای تواضع برده پیش ابلهان

وی تکبر برده تو پیش شهان

آن تکبر بر خسان خوبست و چست

هین مرو معکوس عکسش بند تست

از پی سوراخ بینی رست گل

بو وظیفهٔ بینی آمد ای عتل

بوی گل بهر مشامست ای دلیر

جای آن بو نیست این سوراخ زیر

کی ازین جا بوی خلد آید ترا

بو ز موضع جو اگر باید ترا

هم‌چنین حب الوطن باشد درست

تو وطن بشناس ای خواجه نخست

گفت آن ماهی زیرک ره کنم

دل ز رای و مشورتشان بر کنم

نیست وقت مشورت هین راه کن

چون علی تو آه اندر چاه کن

محرم آن آه کم‌یابست بس

شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس

سوی دریا عزم کن زین آب‌گیر

بحر جو و ترک این گرداب گیر

سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور

از مقام با خطر تا بحر نور

هم‌چو آهو کز پی او سگ بود

می‌دود تا در تنش یک رگ بود

خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست

خواب خود در چشم ترسنده کجاست

رفت آن ماهی ره دریا گرفت

راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت

رنجها بسیار دید و عاقبت

رفت آخر سوی امن و عافیت

خویشتن افکند در دریای ژرف

که نیابد حد آن را هیچ طرف

پس چو صیادان بیاوردند دام

نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام

گفت اه من فوت کردم فرصه را

چون نگشتم همره آن رهنما

ناگهان رفت او ولیکن چونک رفت

می‌ببایستم شدن در پی بتفت

بر گذشته حسرت آوردن خطاست

باز ناید رفته یاد آن هباست

بخش ۸۶ - قصهٔ آن مرغ گرفته کی وصیت کرد کی بر گذشته پشیمانی مخور تدارک وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی

آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام

مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام

به تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای

تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای

تو نگشتی سیر زانها در زمن

هم نگردی سیر از اجزای من

هل مرا تا که سه پندت بر دهم

تا بدانی زیرکم یا ابلهم

اول آن پند هم در دست تو

ثانیش بر بام کهگل بست تو

وآن سوم پند دهم من بر درخت

که ازین سه پند گردی نیکبخت

آنچ بر دستست اینست آن سخن

که محالی را ز کس باور مکن

بر کفش چون گفت اول پند زفت

گشت آزاد و بر آن دیوار رفت

گفت دیگر بر گذشته غم مخور

چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر

بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم

ده درمسنگست یک در یتیم

دولت تو بخت فرزندان تو

بود آن گوهر به حق جان تو

فوت کردی در که روزی‌ات نبود

که نباشد مثل آن در در وجود

آنچنان که وقت زادن حامله

ناله دارد خواجه شد در غلغله

مرغ گفتش نی نصیحت کردمت

که مبادا بر گذشتهٔ دی غمت

چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری

یا نکردی فهم پندم یا کری

وان دوم پندت بگفتم کز ضلال

هیچ تو باور مکن قول محال

من نیم خود سه درمسنگ ای اسد

ده درمسنگ اندرونم چون بود

خواجه باز آمد به خود گفتا که هین

باز گو آن پند خوب سیومین

گفت آری خوش عمل کردی بدان

تا بگویم پند ثالث رایگان

پند گفتن با جهول خوابناک

تخت افکندن بود در شوره خاک

چاک حمق و جهل نپذیرد رفو

تخم حکمت کم دهش ای پندگو

بخش ۸۷ - چاره اندیشیدن آن ماهی نیم‌عاقل و خود را مرده کردن

گفت ماهی دگر وقت بلا

چونک ماند از سایهٔ عاقل جدا

کو سوی دریا شد و از غم عتیق

فوت شد از من چنان نیکو رفیق

لیک زان نندیشم و بر خود زنم

خویشتن را این زمان مرده کنم

پس برآرم اشکم خود بر زبر

پشت زیر و می‌روم بر آب بر

می‌روم بر وی چنانک خس رود

نی بسباحی چنانک کس رود

مرده گردم خویش بسپارم به آب

مرگ پیش از مرگ امنست از عذاب

مرگ پیش از مرگ امنست ای فتی

این چنین فرمود ما را مصطفی

گفت موتواکلکم من قبل ان

یاتی الموت تموتوا بالفتن

هم‌چنان مرد و شکم بالا فکند

آب می‌بردش نشیب و گه بلند

هر یکی زان قاصدان بس غصه برد

که دریغا ماهی بهتر بمرد

شاد می‌شد او کز آن گفت دریغ

پیش رفت این بازیم رستم ز تیغ

پس گرفتش یک صیاد ارجمند

پس برو تف کرد و بر خاکش فکند

غلط غلطان رفت پنهان اندر آب

ماند آن احمق همی‌کرد اضطراب

از چپ و از راست می‌جست آن سلیم

تا بجهد خویش برهاند گلیم

دام افکندند و اندر دام ماند

احمقی او را در آن آتش نشاند

بر سر آتش به پشت تابه‌ای

با حماقت گشت او همخوابه‌ایی

او همی جوشید از تف سعیر

عقل می‌گفتش الم یاتک نذیر

او همی‌گفت از شکنجه وز بلا

هم‌چو جان کافران قالوا بلی

باز می‌گفت او که گر این بار من

وا رهم زین محنت گردن‌شکن

من نسازم جز به دریایی وطن

آبگیری را نسازم من سکن

آب بی‌حد جویم و آمن شوم

تا ابد در امن و صحت می‌روم

بخش ۸۸ - بیان آنک عهد کردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد کی لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد

عقل می‌گفتش حماقت با توست

با حماقت عقل را آید شکست

عقل را باشد وفای عهدها

تو نداری عقل رو ای خربها

عقل را یاد آید از پیمان خود

پردهٔ نسیان بدراند خرد

چونک عقلت نیست نسیان میر تست

دشمن و باطل کن تدبیر تست

از کمی عقل پروانهٔ خسیس

یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس

چونک پرش سوخت توبه می‌کند

آز و نسیانش بر آتش می‌زند

ضبط و درک و حافظی و یادداشت

عقل را باشد که عقل آن را فراشت

چونک گوهر نیست تابش چون بود

چون مذکر نیست ایابش چون بود

این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست

که نبیند کان حماقت را چه خوست

آن ندامت از نتیجهٔ رنج بود

نه ز عقل روشن چون گنج بود

چونک شد رنج آن ندامت شد عدم

می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم

آن ندم از ظلمت غم بست بار

پس کلام اللیل یمحوه النهار

چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش

هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش

می‌کند او توبه و پیر خرد

بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند

بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیه‌السلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود

عقل ضد شهوتست ای پهلوان

آنک شهوت می‌تند عقلش مخوان

وهم خوانش آنک شهوت را گداست

وهم قلب نقد زر عقلهاست

بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل

هر دو را سوی محک کن زود نقل

این محک قرآن و حال انبیا

چون منحک مر قلب را گوید بیا

تا ببینی خویش را ز آسیب من

که نه‌ای اهل فراز و شیب من

عقل را گر اره‌ای سازد دو نیم

هم‌چو زر باشد در آتش او بسیم

وهم مر فرعون عالم‌سوز را

عقل مر موسی به جان افروز را

رفت موسی بر طریق نیستی

گفت فرعونش بگو تو کیستی

گفت من عقلم رسول ذوالجلال

حجةالله‌ام امانم از ضلال

گفت نی خامش رها کن های هو

نسبت و نام قدیمت را بگو

گفت که نسبت مر از خاکدانش

نام اصلم کمترین بندگانش

بنده‌زادهٔ آن خداوند وحید

زاده از پشت جواری و عبید

نسبت اصلم ز خاک و آب و گل

آب و گل را داد یزدان جان و دل

مرجع این جسم خاکم هم به خاک

مرجع تو هم به خاک ای سهمناک

اصل ما و اصل جمله سرکشان

هست از خاکی و آن را صد نشان

که مدد از خاک می‌گیرد تنت

از غذایی خاک پیچد گردنت

چون رود جان می‌شود او باز خاک

اندر آن گور مخوف سهمناک

هم تو و هم ما و هم اشباه تو

خاک گردند و نماند جاه تو

گفت غیر این نسب نامیت هست

مر ترا آن نام خود اولیترست

بندهٔ فرعون و بندهٔ بندگانش

که ازو پرورد اول جسم و جانش

بندهٔ یاغی طاغی ظلوم

زین وطن بگریخته از فعل شوم

خونی و غداری و حق‌ناشناس

هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس

در غریبی خوار و درویش و خلق

که ندانستی سپاس ما و حق

گفت حاشا که بود با آن ملیک

در خداوندی کسی دیگر شریک

واحد اندر ملک او را یار نی

بندگانش را جز او سالار نی

نیست خلقش را دگر کس مالکی

شرکتش دعوی کند جز هالکی

نقش او کردست و نقاش من اوست

غیر اگر دعوی کند او ظلم‌جوست

تو نتوانی ابروی من ساختن

چون توانی جان من بشناختن

بلک آن غدار و آن طاغی توی

که کنی با حق دعوی دوی

گر بکشتم من عوانی را به سهو

نه برای نفس کشتم نه به لهو

من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد

آنک جانش خود نبد جانی بداد

من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان

صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان

کشته‌ای و خونشان در گردنت

تا چه آید بر تو زین خون خوردنت

کشته‌ای ذریت یعقوب را

بر امید قتل من مطلوب را

کوری تو حق مرا خود برگزید

سرنگون شد آنچ نفست می‌پزید

گفت اینها را بهل بی‌هیچ شک

این بود حق من و نان و نمک

که مرا پیش حشر خواری کنی

روز روشن بر دلم تاری کنی

گفت خواری قیامت صعب‌تر

گر نداری پاس من در خیر و شر

زخم کیکی را نمی‌توانی کشید

زخم ماری را تو چون خواهی چشید

ظاهرا کار تو ویران می‌کنم

لیک خاری را گلستان می‌کنم

بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکست‌گیست و مراد در بی‌مرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج

آن یکی آمد زمین را می‌شکافت

ابلهی فریاد کرد و بر نتافت

کین زمین را از چه ویران می‌کنی

می‌شکافی و پریشان می‌کنی

گفت ای ابله برو و بر من مران

تو عمارت از خرابی باز دان

کی شود گلزار و گندم‌زار این

تا نگردد زشت و ویران این زمین

کی شود بستان و کشت و برگ و بر

تا نگردد نظم او زیر و زبر

تا بنشکافی به نشتر ریش چغز

کی شود نیکو و کی گردید نغز

تا نشوید خلطهاات از دوا

کی رود شورش کجا آید شفا

پاره پاره کرده درزی جامه را

کس زند آن درزی علامه را

که چرا این اطلس بگزیده را

بردریدی چه کنم بدریده را

هر بنای کهنه که آبادان کنند

نه که اول کهنه را ویران کنند

هم‌چنین نجار و حداد و قصاب

هستشان پیش از عمارتها خراب

آن هلیله و آن بلیله کوفتن

زان تلف گردند معموری تن

تا نکوبی گندم اندر آسیا

کی شود آراسته زان خوان ما

آن تقاضا کرد آن نان و نمک

که ز شستت وا رهانم ای سمک

گر پذیری پند موسی وا رهی

از چنین شست بد نامنتهی

بس که خود را کرده‌ای بندهٔ هوا

کرمکی را کرده‌ای تو اژدها

اژدها را اژدها آورده‌ام

تا با صلاح آورم من دم به دم

تا دم آن از دم این بشکند

مار من آن اژدها را بر کند

گر رضا دادی رهیدی از دو مار

ورنه از جانت برآرد آن دمار

گفت الحق سخت استا جادوی

که در افکندی به مکر اینجا دوی

خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه

جادوی رخنه کند در سنگ و کوه

گفت هستم غرق پیغام خدا

جادوی کی دید با نام خدا

غفلت و کفرست مایهٔ جادوی

مشعلهٔ دینست جان موسوی

من به جادویان چه مانم ای وقیح

کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح

من به جادویان چه مانم ای جنب

که ز جانم نور می‌گیرد کتب

چون تو با پر هوا بر می‌پری

لاجرم بر من گمان آن می‌بری

هر کرا افعال دام و دد بود

بر کریمانش گمان بد بود

چون تو جزو عالمی هر چون بوی

کل را بر وصف خود بینی سوی

گر تو برگردی و بر گردد سرت

خانه را گردنده بیند منظرت

ور تو در کشتی روی بر یم روان

ساحل یم را همی بینی دوان

گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه

تنگ بینی جمله دنیا را همه

ور تو خوش باشی به کام دوستان

این جهان بنمایدت چون گلستان

ای بسا کس رفته تا شام و عراق

او ندیده هیچ جز کفر و نفاق

وی بسا کس رفته تا هند و هری

او ندیده جز مگر بیع و شری

وی بسا کس رفته ترکستان و چین

او ندیده هیچ جز مکر و کمین

چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو

جملهٔ اقلیمها را گو بجو

گاو در بغداد آید ناگهان

بگذرد او زین سران تا آن سران

از همه عیش و خوشیها و مزه

او نبیند جز که قشر خربزه

که بود افتاده بر ره یا حشیش

لایق سیران گاوی یا خریش

خشک بر میخ طبیعت چون قدید

بستهٔ اسباب جانش لا یزید

وان فضای خرق اسباب و علل

هست ارض الله ای صدر اجل

هر زمان مبدل شود چون نقش جان

نو به نو بیند جهانی در عیان

گر بود فردوس و انهار بهشت

چون فسردهٔ یک صفت شد گشت زشت

بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بی‌خبرست چنانک هر پیشه‌ور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشه‌ورست و بی‌خبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بی‌خبری نمی‌خواهیم درین مقام

چنبرهٔ دید جهان ادراک تست

پردهٔ پاکان حس ناپاک تست

مدتی حس را بشو ز آب عیان

این چنین دان جامه‌شوی صوفیان

چون شدی تو پاک پرده بر کند

جان پاکان خویش بر تو می‌زند

جمله عالم گر بود نور و صور

چشم را باشد از آن خوبی خبر

چشم بستی گوش می‌آری به پیش

تا نمایی زلف و رخسارهٔ به تیش

گوش گوید من به صورت نگروم

صورت ار بانگی زند من بشنوم

عالمم من لکی اندر فن خویش

فن من جز حرف و صوتی نیست بیش

هین بیا بینی ببین این خوب را

نیست در خور بینی این مطلوب را

گر بود مشک و گلابی بو برم

فن من اینست و علم و مخبرم

کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق

هین مکن تکلیف ما لیس یطاق

باز حس کژ نبیند غیر کژ

خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ

چشم احول از یکی دیدن یقین

دانک معزولست ای خواجه معین

تو که فرعونی همه مکری و زرق

مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق

منگر از خود در من ای کژباز تو

تا یکی تو را نبینی تو دوتو

بنگر اندر من ز من یک ساعتی

تا ورای کون بینی ساحتی

وا رهی از تنگی و از ننگ و نام

عشق اندر عشق بینی والسلام

پس بدانی چونک رستی از بدن

گوش و بینی چشم می‌داند شدن

راست گفتست آن شه شیرین‌زبان

چشم گرد مو به موی عارفان

چشم را چشمی نبود اول یقین

در رحم بود او جنین گوشتین

علت دیدن مدان پیه ای پسر

ورنه خواب اندر ندیدی کس صور

آن پری و دیو می‌بیند شبیه

نیست اندر دیدگاه هر دو پیه

نور را با پیه خود نسبت نبود

نسبتش بخشید خلاق ودود

آدمست از خاک کی ماند به خاک

جنیست از نار بی‌هیچ اشتراک

نیست مانندای آتش آن پری

گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری

مرغ از بادست و کی ماند به باد

نامناسب را خدا نسبت به داد

نسبت این فرعها با اصلها

هست بی‌چون ار چه دادش وصلها

آدمی چون زادهٔ خاک هباست

این پسر را با پدر نسبت کجاست

نسبتی گر هست مخفی از خرد

هست بی‌چون و خرد کی پی برد

باد را بی چشم اگر بینش نداد

فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد

چون همی دانست مؤمن از عدو

چون همی دانست می را از کدو

آتش نمرود را گر چشم نیست

با خلیلش چون تجشم کردنیست

گر نبودی نیل را آن نور و دید

از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد

پس چرا داود را او یار شد

این زمین را گر نبودی چشم جان

از چه قارون را فرو خورد آنچنان

گر نبودی چشم دل حنانه را

چون بدیدی هجر آن فرزانه را

سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور

چون گواهی دادی اندر مشت در

ای خرد بر کش تو پر و بالها

سوره بر خوان زلزلت زلزالها

در قیامت این زمین بر نیک و بد

کی ز نادیده گواهیها دهد

که تحدث حالها و اخبارها

تظهر الارض لنا اسرارها

این فرستادن مرا پیش تو میر

هست برهانی که بد مرسل خبیر

کین چنین دارو چنین ناسور را

هست درخور از پی میسور را

واقعاتی دیده بودی پیش ازین

که خدا خواهد مرا کردن گزین

من عصا و نور بگرفته به دست

شاخ گستاخ ترا خواهم شکست

واقعات سهمگین از بهر این

گونه گونه می‌نمودت رب دین

در خور سر بد و طغیان تو

تا بدانی کوست درخوردان تو

تا بدانی کو حکیمست و خبیر

مصلح امراض درمان‌ناپذیر

تو به تاویلات می‌گشتی از آن

کور و گر کین هست از خواب گران

وآن طبیب و آن منجم در لمع

دید تعبیرش بپوشید از طمع

گفت دور از دولت و از شاهیت

که درآید غصه در آگاهیت

از غذای مختلف یا از طعام

طبع شوریده همی‌بیند منام

زانک دید او که نصیحت‌جو نه‌ای

تند و خون‌خواری و مسکین‌خو نه‌ای

پادشاهان خون کنند از مصلحت

لیک رحمتشان فزونست از عنت

شاه را باید که باشد خوی رب

رحمت او سبق دارد بر غضب

نه غضب غالب بود مانند دیو

بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو

نه حلیمی مخنث‌وار نیز

که شود زن روسپی زان و کنیز

دیوخانه کرده بودی سینه را

قبله‌ای سازیده بودی کینه را

شاخ تیزت بس جگرها را که خست

نک عصاام شاخ شوخت را شکست

بخش ۹۲ - حمله بردن این جهانیان بر آن جهانیان و تاختن بردن تا سینور ذر و نسل کی سر حد غیب است و غفلت ایشان از کمین کی چون غازی به غزا نرود کافر تاختن آورد

حمله بردند اسپه جسمانیان

جانب قلعه و دز روحانیان

تا فرو گیرند بر دربند غیب

تا کسی ناید از آن سو پاک‌جیب

غازیان حملهٔ غزا چون کم برند

کافران برعکس حمله آورند

غازیان غیب چون از حلم خویش

حمله ناوردند بر تو زشت‌کیش

حمله بردی سوی دربندان غیب

تا نیایند این طرف مردان غیب

چنگ در صلب و رحمها در زدی

تا که شارع را بگیری از بدی

چون بگیری شه‌رهی که ذوالجلال

بر گشادست از برای انتسال

سد شدی دربندها را ای لجوج

کوری تو کرد سرهنگی خروج

نک منم سرهنگ هنگت بشکنم

نک به نامش نام و ننگت بشکنم

تو هلا در بندها را سخت بند

چندگاهی بر سبال خود بخند

سبلتت را بر کند یک یک قدر

تا بدانی کالقدر یعمی الحذر

سبلت تو تیزتر یا آن عاد

که همی لرزید از دمشان بلاد

تو ستیزه‌روتری یا آن ثمود

که نیامد مثل ایشان در وجود

صد ازینها گر بگویم تو کری

بشنوی و ناشنوده آوری

توبه کردم از سخن که انگیختم

بی‌سخن من دارویت آمیختم

که نهم بر ریش خامت تا پزد

یا بسوزد ریش و ریشه‌ت تا ابد

تا بدانی که خبیرست ای عدو

می‌دهد هر چیز را درخورد او

کی کژی کردی و کی کردی تو شر

که ندیدی لایقش در پی اثر

کی فرستادی دمی بر آسمان

نیکیی کز پی نیامد مثل آن

گر مراقب باشی و بیدار تو

بینی هر دم پاسخ کردار تو

چون مراقب باشی و گیری رسن

حاجتت ناید قیامت آمدن

آنک رمزی را بداند او صحیح

حاجتش ناید که گویندش صریح

این بلا از کودنی آید ترا

که نکردی فهم نکته و رمزها

از بدی چون دل سیاه و تیره شد

فهم کن اینجا نشاید خیره شد

ورنه خود تیری شود آن تیرگی

در رسد در تو جزای خیرگی

ور نیاید تیر از بخشایش است

نه پی نادیدن آلایش است

هین مراقب باش گر دل بایدت

کز پی هر فعل چیزی زایدت

ور ازین افزون ترا همت بود

از مراقب کار بالاتر رود

بخش ۹۳ - بیان آنک تن خاکی آدمی هم‌چون آهن نیکو جوهر قابل آینه شدن است تا درو هم در دنیا بهشت و دوزخ و قیامت و غیر آن معاینه بنماید نه بر طریق خیال

پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی

صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

تا دلت آیینه گردد پر صور

اندرو هر سو ملیحی سیمبر

آهن ار چه تیره و بی‌نور بود

صیقلی آن تیرگی از وی زدود

صیقلی دید آهن و خوش کرد رو

تا که صورتها توان دید اندرو

گر تن خاکی غلیظ و تیره است

صیقلش کن زانک صیقل گیره است

تا درو اشکال غیبی رو دهد

عکس حوری و ملک در وی جهد

صیقل عقلت بدان دادست حق

که بدو روشن شود دل را ورق

صیقلی را بسته‌ای ای بی‌نماز

وآن هوا را کرده‌ای دو دست باز

گر هوا را بند بنهاده شود

صیقلی را دست بگشاده شود

آهنی که آیینه غیبی بدی

جمله صورتها درو مرسل شدی

تیره کردی زنگ دادی در نهاد

این بود یسعون فی الارض الفساد

تاکنون کردی چنین اکنون مکن

تیره کردی آب را افزون مکن

بر مشوران تا شود این آب صاف

واندرو بین ماه و اختر در طواف

زانک مردم هست هم‌چون آب جو

چون شود تیره نبینی قعر او

قعر جو پر گوهرست و پر ز در

هین مکن تیره که هست او صاف حر

جان مردم هست مانند هوا

چون بگرد آمیخت شد پردهٔ سما

مانع آید او ز دید آفتاب

چونک گردش رفت شد صافی و ناب

با کمال تیرگی حق واقعات

می‌نمودت تا روی راه نجات

بخش ۹۴ - باز گفتن موسی علیه‌السلام اسرار فرعون را و واقعات او را ظهر الغیب تابخبیری حق ایمان آورد یا گمان برد

ز آهن تیره بقدرت می‌نمود

واقعاتی که در آخر خواست بود

تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی

آن همی‌دیدی و بتر می‌شدی

نقشهای زشت خوابت می‌نمود

می‌رمیدی زان و آن نقش تو بود

هم‌چو آن زنگی که در آیینه دید

روی خود را زشت و بر آیینه رید

که چه زشتی لایق اینی و بس

زشتیم آن تواست ای کور خس

این حدث بر روی زشتت می‌کنی

نیست بر من زانک هستم روشنی

گاه می‌دیدی لباست سوخته

گه دهان و چشم تو بر دوخته

گاه حیوان قاصد خونت شده

گه سر خود را به دندان دده

گه نگون اندر میان آبریز

گه غریق سیل خون‌آمیز تیز

گه ندات آمد ازین چرخ نقی

که شقیی و شقیی و شقی

گه ندات آمد صریحا از جبال

که برو هستی ز اصحاب الشمال

گه ندا می‌آمدت از هر جماد

تا ابد فرعون در دوزخ فتاد

زین بترها که نمی‌گویم ز شرم

تا نگردد طبع معکوس تو گرم

اندکی گفتم به تو ای ناپذیر

ز اندکی دانی که هستم من خبیر

خویشتن را کور می‌کردی و مات

تا نیندیشی ز خواب و واقعات

چند بگریزی نک آمد پیش تو

کوری ادراک مکراندیش تو

بخش ۹۵ - بیان آنک در توبه بازست

هین مکن زین پس فراگیر احتراز

که ز بخشایش در توبه‌ست باز

توبه را از جانب مغرب دری

باز باشد تا قیامت بر وری

تا ز مغرب بر زند سر آفتاب

باز باشد آن در از وی رو متاب

هست جنت را ز رحمت هشت در

یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر

آن همه گه باز باشد گه فراز

وآن در توبه نباشد جز که باز

هین غنیمت دار در بازست زود

رخت آنجا کش به کوری حسود

بخش ۹۶ - گفتن موسی علیه‌السلام فرعون را کی از من یک پند قبول کن و چهار فضیلت عوض بستان

هین ز من بپذیر یک چیز و بیار

پس ز من بستان عوض آن را چهار

گفت ای موسی کدامست آن یکی

شرح کن با من از آن یک اندکی

گفت آن یک که بگویی آشکار

که خدایی نیست غیر کردگار

خالق افلاک و انجم بر علا

مردم و دیو و پری و مرغ را

خالق دریا و دشت و کوه و تیه

ملکت او بی‌حد و او بی‌شبیه

گفت ای موسی کدامست آن چهار

که عوض بدهی مرا بر گو بیار

تا بود کز لطف آن وعدهٔ حسن

سست گردد چارمیخ کفر من

بوک زان خوش وعده‌های مغتنم

برگشاید قفل کفر صد منم

بوک از تاثیر جوی انگبین

شهد گردد در تنم این زهر کین

یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر

پرورش یابد دمی عقل اسیر

یا بود کز عکس آن جوهای خمر

مست گردم بو برم از ذوق امر

یا بود کز لطف آن جوهای آب

تازگی یابد تن شورهٔ خراب

شوره‌ام را سبزه‌ای پیدا شود

خارزارم جنت ماوی شود

بوک از عکس بهشت و چار جو

جان شود از یاری حق یارجو

آنچنان که از عکس دوزخ گشته‌ام

آتش و در قهر حق آغشته‌ام

گه ز عکس مار دوزخ هم‌چو مار

گشته‌ام بر اهل جنت زهربار

گه ز عکس جوشش آب حمیم

آب ظلمم کرده خلقان را رمیم

من ز عکس زمهریرم زمهریر

یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر

دوزخ درویش و مظلومم کنون

وای آنک یابمش ناگه زبون

بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیه‌السلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون

گفت موسی که اولین آن چهار

صحتی باشد تنت را پایدار

این علل‌هایی که در طب گفته‌اند

دور باشد از تنت ای ارجمند

ثانیا باشد ترا عمر دراز

که اجل دارد ز عمرت احتراز

وین نباشد بعد عمر مستوی

که بناکام از جهان بیرون روی

بلک خواهان اجل چون طفل شیر

نه ز رنجی که ترا دارد اسیر

مرگ‌جو باشی ولی نه از عجز رنج

بلک بینی در خراب خانه گنج

پس به دست خویش گیری تیشه‌ای

می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌ای

که حجاب گنج بینی خانه را

مانع صد خرمن این یک دانه را

پس در آتش افکنی این دانه را

پیش گیری پیشهٔ مردانه را

ای به یک برگی ز باغی مانده

هم‌چو کرمی برگش از رز رانده

چون کرم این کرم را بیدار کرد

اژدهای جهل را این کرم خورد

کرم کرمی شد پر از میوه و درخت

این چنین تبدیل گردد نیکبخت

بخش ۹۸ - تفسیر کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف

خانه بر کن کز عقیق این یمن

صد هزاران خانه شاید ساختن

گنج زیر خانه است و چاره نیست

از خرابی خانه مندیش و مه‌ایست

که هزاران خانه از یک نقد گنج

توان عمارت کرد بی‌تکلیف و رنج

عاقبت این خانه خود ویران شود

گنج از زیرش یقین عریان شود

لیک آن تو نباشد زانک روح

مزد ویران کردنستش آن فتوح

چون نکرد آن کار مزدش هست لا

لییس للانسان الا ما سعی

دست خایی بعد از آن تو کای دریغ

این چنین ماهی بد اندر زیر میغ

من نکردم آنچ گفتند از بهی

گنج رفت و خانه و دستم تهی

خانهٔ اجرت گرفتی و کری

نیست ملک تو به بیعی یا شری

این کری را مدت او تا اجل

تا درین مدت کنی در وی عمل

پاره‌دوزی می‌کنی اندر دکان

زیر این دکان تو مدفون دو کان

هست این دکان کرایی زود باش

تیشه بستان و تکش را می‌تراش

تا که تیشه ناگهان بر کان نهی

از دکان و پاره‌دوزی وا رهی

پاره‌دوزی چیست خورد آب و نان

می‌زنی این پاره بر دلق گران

هر زمان می‌درد این دلق تنت

پاره بر وی می‌زنی زین خوردنت

ای ز نسل پادشاه کامیار

با خود آ زین پاره‌دوزی ننگ دار

پاره‌ای بر کن ازین قعر دکان

تا برآرد سر به پیش تو دو کان

پیش از آن کین مهلت خانهٔ کری

آخر آید تو نخورده زو بری

پس ترا بیرون کند صاحب دکان

وین دکان را بر کند از روی کان

تو ز حسرت گاه بر سر می‌زنی

گاه ریش خام خود بر می‌کنی

کای دریغا آن من بود این دکان

کور بودم بر نخوردم زین مکان

ای دریغا بود ما را برد باد

تا ابد یا حسرتا شد للعباد

بخش ۹۹ - غره شدن آدمی به ذکاوت و تصویرات طبع خویشتن و طلب ناکردن علم غیب کی علم انبیاست

دیدم اندر خانه من نقش و نگار

بودم اندر عشق خانه بی‌قرار

بودم از گنج نهانی بی‌خبر

ورنه دستنبوی من بودی تبر

آه گر داد تبر را دادمی

این زمان غم را تبرا دادمی

چشم را بر نقش می‌انداختم

هم‌چو طفلان عشقها می‌باختم

پس نکو گفت آن حکیم کامیار

که تو طفلی خانه پر نقش و نگار

در الهی‌نامه بس اندرز کرد

که بر آر دودمان خویش گرد

بس کن ای موسی بگو وعدهٔ سوم

که دل من ز اضطرابش گشت گم

گفت موسی آن سوم ملک دوتو

دو جهانی خالص از خصم و عدو

بیشتر زان ملک که اکنون داشتی

کان بد اندر جنگ و این در آشتی

آنک در جنگت چنان ملکی دهد

بنگر اندر صلح خوانت چون نهد

آن کرم که اندر جفا آنهات داد

در وفا بنگر چه باشد افتقاد

گفت ای موسی چهارم چیست زود

بازگو صبرم شد و حرصم فزود

گفت چارم آنک مانی تو جوان

موی هم‌چون قیر و رخ چون ارغوان

رنگ و بو در پیش ما بس کاسدست

لیک تو پستی سخن کردیم پست

افتخار از رنگ و بو و از مکان

هست شادی و فریب کودکان

بخش ۱۰۰ - بیان این خبر کی کلموا الناس علی قدر عقولهم لا علی قدر عقولکم حتی لا یکذبوا الله و رسوله

چونک با کودک سر و کارم فتاد

هم زبان کودکان باید گشاد

که برو کتاب تا مرغت خرم

یا مویز و جوز و فستق آورم

جز شباب تن نمی‌دانی به کیر

این جوانی را بگیر ای خر شعیر

هیچ آژنگی نیفتد بر رخت

تازه ماند آن شباب فرخت

نه نژند پیریت آید برو

نه قد چون سرو تو گردد دوتو

نه شود زور جوانی از تو کم

نه به دندانها خللها یا الم

نه کمی در شهوت و طمث و بعال

که زنان را آید از ضعفت ملال

آنچنان بگشایدت فر شباب

که گشود آن مژدهٔ عکاشه باب

بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة

احمد آخر زمان را انتقال

در ربیع اول آید بی جدال

چون خبر یابد دلش زین وقت نقل

عاشق آن وقت گردد او به عقل

چون صفر آید شود شاد از صفر

که پس این ماه می‌سازم سفر

هر شبی تا روز زین شوق هدی

ای رفیق راه اعلی می‌زدی

گفت هر کس که مرا مژده دهد

چون صفر پای از جهان بیرون نهد

که صفر بگذشت و شد ماه ربیع

مژده‌ور باشم مر او را و شفیع

گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت

گفت که جنت ترا ای شیر زفت

دیگری آمد که بگذشت آن صفر

گفت عکاشه ببرد از مژده بر

پس رجال از نقل عالم شادمان

وز بقااش شادمان این کودکان

چونک آب خوش ندید آن مرغ کور

پیش او کوثر نیامد آب شور

هم‌چنین موسی کرامت می‌شمرد

که نگردد صاف اقبال تو درد

گفت احسنت و نکو گفت ولیک

تا کنم من مشورت با یار نیک

بخش ۱۰۲ - مشورت کردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن به موسی علیه‌السلام

باز گفت او این سخن با ایسیه

گفت جان افشان برین ای دل‌سیه

بس عنایتهاست متن این مقال

زود در یاب ای شه نیکو خصال

وقت کشت آمد زهی پر سود کشت

این بگفت و گریه کرد و گرم گشت

بر جهید از جا و گفتا بخ لک

آفتابی تاجر گشتت ای کلک

عیب کل را خود بپوشاند کلاه

خاصه چون باشد کله خورشید و ماه

هم در آن مجلس که بشنیدی تو این

چون نگفتی آری و صد آفرین

این سخن در گوش خورشید ار شدی

سرنگون بر بوی این زیر آمدی

هیچ می‌دانی چه وعده‌ست و چه داد

می‌کند ابلیس را حق افتقاد

چون بدین لطف آن کریمت باز خواند

ای عجب چون زهره‌ات بر جای ماند

زهره‌ات ندرید تا زان زهره‌ات

بودی اندر هر دو عالم بهره‌ات

زهره‌ای کز بهرهٔ حق بر درد

چون شهیدان از دو عالم بر خورد

غافلی هم حکمتست و این عمی

تا بماند لیک تا این حد چرا

غافلی هم حکمتست و نعمتست

تا نپرد زود سرمایه ز دست

لیک نی چندانک ناسوری شود

زهر جان و عقل رنجوری شود

خود کی یابد این چنین بازار را

که به یک گل می‌خری گلزار را

دانه‌ای را صد درختستان عوض

حبه‌ای را آمدت صد کان عوض

کان لله دادن آن حبه است

تا که کان‌الله له آید به دست

زآنک این هوی ضعیف بی‌قرار

هست شد زان هوی رب پایدار

هوی فانی چونک خود فا او سپرد

گشت باقی دایم و هرگز نمرد

هم‌چو قطرهٔ خایف از باد و ز خاک

که فنا گردد بدین هر دو هلاک

چون به اصل خود که دریا بود جست

از تف خورشید و باد و خاک رست

ظاهرش گم گشت در دریا و لیک

ذات او معصوم و پا بر جا و نیک

هین بده ای قطره خود را بی‌ندم

تا بیابی در بهای قطره یم

هین بده ای قطره خود را این شرف

در کف دریا شو آمن از تلف

خود کرا آید چنین دولت به دست

قطره‌ای را بحری تقاضاگر شدست

الله الله زود بفروش و بخر

قطره‌ای ده بحر پر گوهر ببر

الله الله هیچ تاخیری مکن

که ز بحر لطف آمد این سخن

لطف اندر لطف این گم می‌شود

که اسفلی بر چرخ هفتم می‌شود

هین که یک بازی فتادت بوالعجب

هیچ طالب این نیابد در طلب

گفت با هامان بگویم ای ستیر

شاه را لازم بود رای وزیر

گفت با هامان مگو این راز را

کور کمپیری چه داند باز را

بخش ۱۰۳ - قصهٔ باز پادشاه و کمپیر زن

باز اسپیدی به کمپیری دهی

او ببرد ناخنش بهر بهی

ناخنی که اصل کارست و شکار

کور کمپیری ببرد کوروار

که کجا بودست مادر که ترا

ناخنان زین سان درازست ای کیا

ناخن و منقار و پرش را برید

وقت مهر این می‌کند زال پلید

چونک تتماجش دهد او کم خورد

خشم گیرد مهرها را بر درد

که چنین تتماج پختم بهر تو

تو تکبر می‌نمایی و عتو

تو سزایی در همان رنج و بلا

نعمت و اقبال کی سازد ترا

آن تتماجش دهد کین را بگیر

گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر

آب تتماجش نگیرد طبع باز

زال بترنجد شود خشمش دراز

از غضب شربای سوزان بر سرش

زن فرو ریزد شود کل مغفرش

اشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز

یاد آرد لطف شاه دل‌فروز

زان دو چشم نازنین با دلال

که ز چهرهٔ شاد دارد صد کمال

چشم مازاغش شده پر زخم زاغ

چشم نیک از چشم بد با درد و داغ

چشم دریا بسطتی کز بسط او

هر دو عالم می‌نماید تار مو

گر هزاران چرخ در چشمش رود

هم‌چو چشمه پیش قلزم گم شود

چشم بگذشته ازین محسوسها

یافته از غیب‌بینی بوسها

خود نمی‌یابم یکی گوشی که من

نکته‌ای گویم از آن چشم حسن

می‌چکید آن آب محمود جلیل

می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل

تا بمالد در پر و منقال خویش

گر دهد دستوریش آن خوب کیش

باز گوید خشم کمپیر ار فروخت

فر و نور و علم و صبرم را نسوخت

باز جانم باز صد صورت تند

زخم بر ناقه نه بر صالح زند

صالح از یک‌دم که آرد با شکوه

صد چنان ناقه بزاید متن کوه

دل همی گوید خموش و هوش دار

ورنه درانید غیرت پود و تار

غیرتش را هست صد حلم نهان

ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان

نخوت شاهی گرفتش جای پند

تا دل خود را ز بند پند کند

که کنم بار رای هامان مشورت

کوست پشت ملک و قطب مقدرت

مصطفی را رای‌زن صدیق رب

رای‌زن بوجهل را شد بولهب

عرق جنسیت چنانش جذب کرد

کان نصیحتها به پیشش گشت سرد

جنس سوی جنس صد پره پرد

بر خیالش بندها را بر درد

بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرم‌الله وجهه چاره جست

یک زنی آمد به پیش مرتضی

گفت شد بر ناودان طفلی مرا

گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست

ور هلم ترسم که افتد او به پست

نیست عاقل تا که دریابد چون ما

گر بگویم کز خطر سوی من آ

هم اشارت را نمی‌داند به دست

ور بداند نشنود این هم به دست

بس نمودم شیر و پستان را بدو

او همی گرداند از من چشم و رو

از برای حق شمایید ای مهان

دستگیر این جهان و آن جهان

زود درمان کن که می‌لرزد دلم

که بدرد از میوهٔ دل بسکلم

گفت طفلی را بر آور هم به بام

تا ببیند جنس خود را آن غلام

سوی جنس آید سبک زان ناودان

جنس بر جنس است عاشق جاودان

زن چنان کرد و چو دید آن طفل او

جنس خود خوش خوش بدو ورد آورد

سوی بام آمد ز متن ناودان

جاذب هر جنس را هم جنس دان

غژغژان آمد به سوی طفل طفل

وا رهید او از فتادن سوی سفل

زان بود جنس بشر پیغامبران

تا بجنسیت رهند از ناودان

پس بشر فرمود خود را مثلکم

تا به جنس آیید و کم گردید گم

زانک جنسیت عجایب جاذبیست

جاذبش جنسست هر جا طالبیست

عیسی و ادریس بر گردون شدند

با ملایک چونک هم‌جنس آمدند

باز آن هاروت و ماروت از بلند

جنس تن بودند زان زیر آمدند

کافران هم جنس شیطان آمده

جانشان شاگرد شیطانان شده

صد هزاران خوی بد آموخته

دیده‌های عقل و دل بر دوخته

کمترین خوشان به زشتی آن حسد

آن حسد که گردن ابلیس زد

زان سگان آموخته حقد و حسد

که نخواهد خلق را ملک ابد

هر کرا دید او کمال از چپ و راست

از حسد قولنجش آمد درد خاست

زآنک هر بدبخت خرمن‌سوخته

می‌نخواهد شمع کس افروخته

هین کمالی دست آور تا تو هم

از کمال دیگران نفتی به غم

از خدا می‌خواه دفع این حسد

تا خدایت وا رهاند از جسد

مر ترا مشغولیی بخشد درون

که نپردازی از آن سوی برون

جرعهٔ می را خدا آن می‌دهد

که بدو مست از دو عالم می‌دهد

خاصیت بنهاده در کف حشیش

کو زمانی می‌رهاند از خودیش

خواب را یزدان بدان سان می‌کند

کز دو عالم فکر را بر می‌کند

کرد مجنون را ز عشق پوستی

کو بنشناسد عدو از دوستی

صد هزاران این چنین می‌دارد او

که بر ادراکات تو بگمارد او

هست میهای شقاوت نفس را

که ز ره بیرون برد آن نحس را

هست میهای سعادت عقل را

که بیابد منزل بی‌نقل را

خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش

بر کند زان سو بگیرد راه پیش

هین بهر مستی دلا غره مشو

هست عیسی مست حق خر مست جو

این چنین می را بجو زین خنبها

مستی‌اش نبود ز کوته دنبها

زانک هر معشوق چون خنبیست پر

آن یکی درد و دگر صافی چو در

می‌شناسا هین بچش با احتیاط

تا میی یابی منزه ز اختلاط

هر دو مستی می‌دهندت لیک این

مستی‌ات آرد کشان تا رب دین

تا رهی از فکر و وسواس و حیل

بی عقال این عقل در رقص‌الجمل

انبیا چون جنس روحند و ملک

مر ملک را جذب کردند از فلک

باد جنس آتش است و یار او

که بود آهنگ هر دو بر علو

چون ببندی تو سر کوزهٔ تهی

در میان حوض یا جویی نهی

تا قیامت آن فرو ناید به پست

که دلش خالیست و در وی باد هست

میل بادش چون سوی بالا بود

ظرف خود را هم سوی بالا کشد

باز آن جانها که جنس انبیاست

سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست

زانک عقلش غالبست و بی ز شک

عقل جنس آمد به خلقت با ملک

وان هوای نفس غالب بر عدو

نفس جنس اسفل آمد شد بدو

بود قبطی جنس فرعون ذمیم

بود سبطی جنس موسی کلیم

بود هامان جنس‌تر فرعون را

برگزیدش برد بر صدر سرا

لاجرم از صدر تا قعرش کشید

که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید

هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور

هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور

زانک دوزخ گوید ای مؤمن تو زود

برگذر که نورت آتش را ربود

می‌رمد آن دوزخی از نور هم

زانک طبع دوزخستش ای صنم

دوزخ از مومن گریزد آنچنان

که گریزد مومن از دوزخ به جان

زانک جنس نار نبود نور او

ضد نار آمد حقیقت نورجو

در حدیث آمدی که مومن در دعا

چون امان خواهد ز دوزخ از خدا

دوزخ از وی هم امان خواهد به جان

که خدایا دور دارم از فلان

جاذبهٔ جنسیتست اکنون ببین

که تو جنس کیستی از کفر و دین

گر بهامان مایلی هامانیی

ور به موسی مایلی سبحانیی

ور بهر و مایلی انگیخته

نفس و عقلی هر دوان آمیخته

هر دو در جنگند هان و هان بکوش

تا شود غالب معانی بر نقوش

در جهان جنگ شادی این بسست

که ببینی بر عدو هر دم شکست

آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت

گفت با هامان برای مشورت

وعده‌های آن کلیم‌الله را

گفت و محرم ساخت آن گمراه را

بخش ۱۰۵ - مشورت کردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن به موسی علیه‌السلام

گفت با هامان چون تنهااش بدید

جست هامان و گریبان را درید

بانگها زد گریه‌ها کرد آن لعین

کوفت دستار و کله را بر زمین

که چگونه گفت اندر روی شاه

این چنین گستاخ آن حرف تباه

جمله عالم را مسخر کرده تو

کار را با بخت چون زر کرده تو

از مشارق وز مغارب بی‌لجاج

سوی تو آرند سلطانان خراج

پادشاهان لب همی مالند شاد

بر ستانهٔ خاک تو این کیقباد

اسپ یاغی چون ببیند اسپ ما

رو بگرداند گریزد بی عصا

تاکنون معبود و مسجود جهان

بوده‌ای گردی کمینهٔ بندگان

در هزار آتش شدن زین خوشترست

که خداوندی شود بنده‌پرست

نه بکش اول مرا ای شاه چین

تا نبیند چشم من بر شاه این

خسروا اول مرا گردن بزن

تا نبیند این مذلت چشم من

خود نبودست و مبادا این چنین

که زمین گردون شود گردون زمین

بندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند

بی‌دلان‌مان دلخراش ما شوند

چشم‌روشن دشمنان و دوست کور

گشت ما را پس گلستان قعر گور

بخش ۱۰۶ - تزییف سخن هامان علیه‌اللعنه

دوست از دشمن همی نشناخت او

نرد را کورانه کژ می‌باخت او

دشمن تو جز تو نبود این لعین

بی‌گناهان را مگو دشمن به کین

پیش تو این حالت بد دولتست

که دوادو اول و آخر لتست

گر ازین دولت نتازی خز خزان

این بهارت را همی آید خزان

مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند

که سر ایشان ز تن ببریده‌اند

مشرق و مغرب که نبود بر قرار

چون کنند آخر کسی را پایدار

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند

چاپلوست گشت مردم روز چند

هر کرا مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

چونک بر گردد ازو آن ساجدش

داند او کان زهر بود و موبدش

ای خنک آن را که ذلت نفسه

وای آنک از سرکشی شد چون که او

این تکبر زهر قاتل دان که هست

از می پر زهر شد آن گیج مست

چون می پر زهر نوشد مدبری

از طرب یکدم بجنباند سری

بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد

زهر در جانش کند داد و ستد

گر نذاری زهری‌اش را اعتقاد

کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

چونک شاهی دست یابد بر شهی

بکشدش یا باز دارد در چهی

ور بیابد خستهٔ افتاده را

مرهمش سازد شه و بدهد عطا

گر نه زهرست آن تکبر پس چرا

کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا

وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت

زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

راه‌زن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگ مرده را هرگز گزد

خضر کشتی را برای آن شکست

تا تواند کشتی از فجار رست

چون شکسته می‌رهد اشکسته شو

امن در فقرست اندر فقر رو

آن کهی کو داشت از کان نقد چند

گشت پاره پاره از زخم کلند

تیغ بهر اوست کو را گردنیست

سایه که افکندست بر وی زخم نیست

مهتری نفطست و آتش ای غوی

ای برادر چون بر آذر می‌روی

هر چه او هموار باشد با زمین

تیرها را کی هدف گردد ببین

سر بر آرد از زمین آنگاه او

چون هدفها زخم یابد بی رفو

نردبان خالق این ما و منیست

عاقبت زین نردبان افتادنیست

هر که بالاتر رود ابله‌ترست

که استخوان او بتر خواهد شکست

این فروعست و اصولش آن بود

که ترفع شرکت یزدان بود

چون نمردی و نگشتی زنده زو

یاغیی باشی به شرکت ملک‌جو

چون بدو زنده شدی آن خود ویست

وحدت محضست آن شرکت کیست

شرح این در آینهٔ اعمال جو

که نیابی فهم آن از گفت و گو

گر بگویم آنچ دارم در درون

بس جگرها گردد اندر حال خون

بس کنم خود زیرکان را این بس است

بانگ دو کردم اگر در ده کس است

حاصل آن هامان بدان گفتار بد

این چنین راهی بر آن فرعون زد

لقمهٔ دولت رسیده تا دهان

او گلوی او بریده ناگهان

خرمن فرعون را داد او به باد

هیچ شه را این چنین صاحب مباد

بخش ۱۰۷ - نومید شدن موسی علیه‌السلام از ایمام فرعون به تاثیر کردن سخن هامان در دل فرعون

گفت موسی لطف بنمودیم وجود

خود خداوندیت را روزی نبود

آن خداوندی که نبود راستین

مر ورا نه دست دان نه آستین

آن خداوندی که دزدیده بود

بی دل و بی جان و بی دیده بود

آن خداوندی که دادندت عوام

باز بستانند از تو هم‌چو وام

ده خداوندی عاریت به حق

تا خداوندیت بخشد متفق

بخش ۱۰۸ - منازعت امیران عرب با مصطفی علیه‌السلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیه‌السلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین

آن امیران عرب گرد آمدند

نزد پیغامبر منازع می‌شدند

که تو میری هر یک از ما هم امیر

بخش کن این ملک و بخش خود بگیر

هر یکی در بخش خود انصاف‌جو

تو ز بخش ما دو دست خود بشو

گفت میری مر مرا حق داده است

سروری و امر مطلق داده است

کین قران احمدست و دور او

هین بگیرید امر او را اتقوا

قوم گفتندش که ما هم زان قضا

حاکمیم و داد امیریمان خدا

گفت لیکن مر مرا حق ملک داد

مر شما را عاریه از بهر زاد

میری من تا قیامت باقیست

میری عاریتی خواهد شکست

قوم گفتند ای امیر افزون مگو

چیست حجت بر فزون‌جویی تو

در زمان ابری برآمد ز امر مر

سیل آمد گشت آن اطراف پر

رو به شهر آورد سیل بس مهیب

اهل شهر افغان‌کنان جمله رعیب

گفت پیغامبر که وقت امتحان

آمد اکنون تا گمارد گردد عیان

هر امیری نیزهٔ خود در فکند

تا شود در امتحان آن سیل‌بند

پس قضیب انداخت در وی مصطفی

آن قضیب معجز فرمان روا

نیزه‌ها را هم‌چو خاشاکی ربود

آب تیز سیل پرجوش عنود

نیزه‌ها گم گشت جمله و آن قضیب

بر سر آب ایستاده چون رقیب

ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت

روبگردانید و آن سیلاب رفت

چون بدیدند از وی آن امر عظیم

پس مقر گشتند آن میران ز بیم

جز سه کس که حقد ایشان چیره بود

ساحرش گفتند و کاهی از جحود

ملک بر بسته چنان باشد ضعیف

ملک بر رسته چنین باشد شریف

نیزه‌ها را گر ندیدی با قضیب

نامشان بین نام او بین این نجیب

نامشان را سیل تیز مرگ برد

نام او و دولت تیزش نمرد

پنج نوبت می‌زنندش بر دوام

هم‌چنین هر روز تا روز قیام

گر ترا عقلست کردم لطفها

ور خری آورده‌ام خر را عصا

آنچنان زین آخرت بیرون کنم

کز عصا گوش و سرت پر خون کنم

اندرین آخر خران و مردمان

می‌نیابند از جفای تو امان

نک عصا آورده‌ام بهر ادب

هر خری را کو نباشد مستحب

اژدهایی می‌شود در قهر تو

که اژدهایی گشته‌ای در فعل و خو

اژدهای کوهیی تو بی‌امان

لیک بنگر اژدهای آسمان

این عصا از دوزخ آمد چاشنی

که هلا بگریز اندر روشنی

ورنه در مانی تو در دندان من

مخلصت نبود ز در بندان من

این عصایی بود این دم اژدهاست

تا نگویی دوزخ یزدان کجاست

بخش ۱۰۹ - در بیان آنک شناسای قدرت حق نپرسد کی بهشت و دوزخ کجاست

هر کجا خدا دوزخ کند

اوج را بر مرغ دام و فخ کند

هم ز دندانت برآید دردها

تا بگویی دوزخست و اژدها

یا کند آب دهانت را عسل

که بگویی که بهشتست و حلل

از بن دندان برویاند شکر

تا بدانی قوت حکم قدر

پس به دندان بی‌گناهان را مگز

فکر کن از ضربت نامحترز

نیل را بر قبطیان حق خون کند

سبطیان را از بلا محصون کند

تا بدانی پیش حق تمییز هست

در میان هوشیار راه و مست

نیل تمییز از خدا آموختست

که گشاد آن را و این را سخت بست

لطف او عاقل کند مر نیل را

قهر او ابله کند قابیل را

در جمادات از کرم عقل آفرید

عقل از عاقل به قهر خود برید

در جماد از لطف عقلی شد پدید

وز نکال از عاقلان دانش رمید

عقل چون باران به امر آنجا بریخت

عقل این سو خشم حق دید و گریخت

ابر و خورشید و مه و نجم بلند

جمله بر ترتیب آیند و روند

هر یکی ناید مگر در وقت خویش

که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش

چون نکردی فهم این را ز انبیا

دانش آوردند در سنگ و عصا

تا جمادات دگر را بی لباس

چون عصا و سنگ داری از قیاس

طاعت سنگ و عصا ظاهر شود

وز جمادات دگر مخبر شود

که ز یزدان آگهیم و طایعیم

ما همه نی اتفاقی ضایعیم

هم‌چو آب نیل دانی وقت غرق

کو میان هر دو امت کرد فرق

چون زمین دانیش دانا وقت خسف

در حق قارون که قهرش کرد و نسف

چون قمر که امر بشنید و شتافت

پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت

چون درخت و سنگ کاندر هر مقام

مصطفی را کرده ظاهرالسلام

بخش ۱۱۰ - جواب دهری کی منکر الوهیت است و عالم را قدیم می‌گوید

دی یکی می‌گفت عالم حادثست

فانیست این چرخ و حقش وارثست

فلسفیی گفت چون دانی حدوث

حادثی ابر چون داند غیوث

ذره‌ای خود نیستی از انقلاب

تو چه می‌دانی حدوث آفتاب

کرمکی کاندر حدث باشد دفین

کی بداند آخر و بدو زمین

این به تقلید از پدر بشنیده‌ای

از حماقت اندرین پیچیده‌ای

چیست برهان بر حدوث این بگو

ورنه خامش کن فزون گویی مجو

گفت دیدم اندرین بحث عمیق

بحث می‌کردند روزی دو فریق

در جدال و در خصام و در ستوه

گشت هنگامه بر آن دو کس گروه

من به سوی جمع هنگامه شدم

اطلاع از حال ایشان بستدم

آن یکی می‌گفت گردون فانیست

بی‌گمانی این بنا را بانیست

وان دگر گفت این قدیم و بی کیست

نیستش بانی و یا بانی ویست

گفت منکر گشته‌ای خلاق را

روز و شب آرنده و رزاق را

گفت بی برهان نخواهم من شنید

آنچ گولی آن به تقلیدی گزید

هین بیاور حجت و برهان که من

نشنوم بی حجت این را در زمن

گفت حجت در درون جانمست

در درون جان نهان برهانمست

تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم

من همی بینم مکن بر من تو خشم

گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج

در سر و پایان این چرخ پسیج

گفت یارا در درونم حجتیست

بر حدوث آسمانم آیتیست

من یقین دارم نشانش آن بود

مر یقین‌دان را که در آتش رود

در زبان می‌ناید آن حجت بدان

هم‌چو حال سر عشق عاشقان

نیست پیدا سر گفت و گوی من

جز که زردی و نزاری روی من

اشک و خون بر رخ روانه می‌دود

حجت حسن و جمالش می‌شود

گفت من اینها ندانم حجتی

که بود در پیش عامه آیتی

گفت چون قلبی و نقدی دم زنند

که تو قلبی من تکویم ارجمند

هست آتش امتحان آخرین

کاندر آتش در فتند این دو قرین

عام و خاص از حالشان عالم شوند

از گمان و شک سوی ایقان روند

آب و آتش آمد ای جان امتحان

نقد و قلبی را که آن باشد نهان

تا من و تو هر دو در آتش رویم

حجت باقی حیرانان شویم

تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم

که من و تو این کره را آیتیم

هم‌چنان کردند و در آتش شدند

هر دو خود را بر تف آتش زدند

از خدا گوینده مرد مدعی

رست و سوزید اندر آتش آن دعی

از مؤذن بشنو این اعلام را

کوری افزون‌روان خام را

که نسوزیدست این نام از اجل

کش مسمی صدر بودست و اجل

صد هزاران زین رهان اندر قران

بر دریده پرده‌های منکران

چون گرو بستند غالب شد صواب

در دوام و معجزات و در جواب

فهم کردم کانک دم زد از سبق

وز حدوث چرخ پیروزست و حق

حجت منکر هماره زردرو

یک نشان بر صدق آن انکار کو

یک مناره در ثنای منکران

کو درین عالم که تا باشد نشان

منبری کو که بر آنجا مخبری

یاد آرد روزگار منکری

روی دینار و درم از نامشان

تا قیامت می‌دهد زین حق نشان

سکهٔ شاهان همی گردد دگر

سکهٔ احمد ببین تا مستقر

بر رخ نقره و یا روی زری

وا نما بر سکه نام منکری

خود مگیر این معجز چون آفتاب

صد زبان بین نام او ام‌الکتاب

زهره نی کس را که یک حرفی از آن

یا بدزدد یا فزاید در بیان

یار غالب شو که تا غالب شوی

یار مغلوبان مشو هین ای غوی

حجت منکر همین آمد که من

غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست

آن ز حکمتهای پنهان مخبریست

فایدهٔ هر ظاهری خود باطنیست

هم‌چو نفع اندر دواها کامنست

بخش ۱۱۱ - تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما می‌بینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمی‌بینید آن را

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

بی امید نفع بهر عین نقش

بلک بهر میهمانان و کهان

که به فرجه وارهند از اندهان

شادی بچگان و یاد دوستان

دوستان رفته را از نقش آن

هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب

بهر عین کوزه نه بر بوی آب

هیچ کاسه گر کند کاسه تمام

بهر عین کاسه نه بهر طعام

هیچ خطاطی نویسد خط به فن

بهر عین خط نه بهر خواندن

نقش ظاهر بهر نقش غایبست

وان برای غایب دیگر ببست

تا سوم چارم دهم بر می‌شمر

این فواید را به مقدار نظر

هم‌چو بازیهای شطرنج ای پسر

فایدهٔ هر لعب در تالی نگر

این نهادند بهر آن لعب نهان

وان برای آن و آن بهر فلان

هم‌چنین دیده جهات اندر جهات

در پی هم تا رسی در برد و مات

اول از بهر دوم باشد چنان

که شدن بر پایه‌های نردبان

و آن دوم بهر سوم می‌دان تمام

تا رسی تو پایه پایه تا به بام

شهوت خوردن ز بهر آن منی

آن منی از بهر نسل و روشنی

کندبینش می‌نبیند غیر این

عقل او بی‌سیر چون نبت زمین

نبت را چه خوانده چه ناخوانده

هست پای او به گل در مانده

گر سرش جنبد پیر باد رو

تو به سر جنبانیش غره مشو

آن سرش گوید سمعنا ای صبا

پای او گوید عصینا خلنا

چون ندارد سیر می‌راند چون عام

بر توکل می‌نهد چون کور گام

بر توکل تا چه آید در نبرد

چون توکل کردن اصحاب نرد

وآن نظرهایی که آن افسرده نیست

جز رونده و جز درندهٔ پرده نیست

آنچ در ده سال خواهد آمدن

این زمان بیند به چشم خویشتن

هم‌چنین هر کس به اندازهٔ نظر

غیب و مستقبل ببیند خیر وشر

چونک سد پیش و سد پس نماند

شد گذاره چشم و لوح غیب خواند

چون نظر پس کرد تا بدو وجود

ماجرا و آغاز هستی رو نمود

بحث املاک زمین با کبریا

در خلیفه کردن بابای ما

چون نظر در پیش افکند او بدید

آنچ خواهد بود تا محشر پدید

پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل

پیش می‌بیند عیان تا روز فصل

هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی

غیب را بیند به قدر صیقلی

هر که صیقل بیش کرد او بیش دید

بیشتر آمد برو صورت پدید

گر تو گویی کان صفا فضل خداست

نیز این توفیق صیقل زان عطاست

قدر همت باشد آن جهد و دعا

لیس للانسان الا ما سعی

واهب همت خداوندست و بس

همت شاهی ندارد هیچ خس

نیست تخصیص خدا کس را به کار

مانع طوع و مراد و اختیار

لیک چون رنجی دهد بدبخت را

او گریزاند به کفران رخت را

نیکبختی را چو حق رنجی دهد

رخت را نزدیکتر وا می‌نهد

بددلان از بیم جان در کارزار

کرده اسباب هزیمت اختیار

پردلان در جنگ هم از بیم جان

حمله کرده سوی صف دشمنان

رستمان را ترس و غم وا پیش برد

هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد

چون محک آمد بلا و بیم جان

زان پدید آید شجاع از هر جبان

بخش ۱۱۲ - وحی کردن حق به موسی علیه‌السلام کی ای موسی من کی خالقم تعالی ترا دوست می‌دارم

گفت موسی را به وحی دل خدا

کای گزیده دوست می‌دارم ترا

گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم

موجب آن تا من آن افزون کنم

گفت چون طفلی به پیش والده

وقت قهرش دست هم در وی زده

خود نداند که جز او دیار هست

هم ازو مخمور هم از اوست مست

مادرش گر سیلیی بر وی زند

هم به مادر آید و بر وی تند

از کسی یاری نخواهد غیر او

اوست جمله شر او و خیر او

خاطر تو هم ز ما در خیر و شر

التفاتش نیست جاهای دگر

غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ

گر صبی و گر جوان و گر شیوخ

هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین

در بلا از غیر تو لانستعین

هست این ایاک نعبد حصر را

در لغت و آن از پی نفی ریا

هست ایاک نستعین هم بهر حصر

حصر کرده استعانت را و قصر

که عبادت مر ترا آریم و بس

طمع یاری هم ز تو داریم و بس

بخش ۱۱۳ - خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی

پادشاهی بر ندیمی خشم کرد

خواست تا از وی برآرد دود و گرد

کرد شه شمشیر بیرون از غلاف

تا زند بر وی جزای آن خلاف

هیچ کس را زهره نه تا دم زند

یا شفیعی بر شفاعت بر تند

جز عمادالملک نامی در خواص

در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص

بر جهید و زود در سجده فتاد

در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد

گفت اگر دیوست من بخشیدمش

ور بلیسی کرد من پوشیدمش

چونک آمد پای تو اندر میان

راضیم گر کرد مجرم صد زیان

صد هزاران خشم را توانم شکست

که ترا آن فضل و آن مقدار هست

لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست

زآنک لابهٔ تو یقین لابهٔ منست

گر زمین و آسمان بر هم زدی

ز انتقام این مرد بیرون نامدی

ور شدی ذره به ذره لابه‌گر

او نبردی این زمان از تیغ سر

بر تو می‌ننهیم منت ای کریم

لیک شرح عزت تست ای ندیم

این نکردی تو که من کردم یقین

ایی صفاتت در صفات ما دفین

تو درین مستعملی نی عاملی

زانک محمول منی نی حاملی

ما رمیت اذ رمیت گشته‌ای

خویشتن در موج چون کف هشته‌ای

لا شدی پهلوی الا خانه‌گیر

این عجب که هم اسیری هم امیر

آنچ دادی تو ندای شاه داد

اوست بس الله اعلم بالرشاد

وآن ندیم رسته از زخم و بلا

زین شفیع آزرد و برگشت از ولا

دوستی ببرید زان مخلص تمام

رو به حایط کرد تا نارد سلام

زین شفیع خویشتن بیگانه شد

زین تعجب خلق در افسانه شد

که نه مجنونست یاری چون برید

از کسی که جان او را وا خرید

وا خریدش آن دم از گردن زدن

خاک نعل پاش بایستی شدن

بازگونه رفت و بیزاری گرفت

با چنین دلدار کین‌داری گرفت

پس ملامت کرد او را مصلحی

کیین جفا چون می‌کنی با ناصحی

جان تو بخرید آن دلدار خاص

آن دم از گردن زدن کردت خلاص

گر بدی کردی نبایستی رمید

خاصه نیکی کرد آن یار حمید

گفت بهر شاه مبذولست جان

او چرا آید شفیع اندر میان

لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا

لا یسع فیه نبی مجتبی

من نخواهم رحمتی جز زخم شاه

من نخواهم غیر آن شه را پناه

غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام

که به سوی شه تولا کرده‌ام

گر ببرد او به قهر خود سرم

شاه بخشد شصت جان دیگرم

کار من سربازی و بی‌خویشی است

کار شاهنشاه من سربخشی است

فخر آن سر که کف شاهش برد

ننگ آن سر کو به غیری سر برد

شب که شاه از قهر در قیرش کشید

ننگ دارد از هزاران روز عید

خود طواف آنک او شه‌بین بود

فوق قهر و لطف و کفر و دین بود

زان نیامد یک عبارت در جهان

که نهانست و نهانست و نهان

زانک این اسما و الفاظ حمید

از گلابهٔ آدمی آمد پدید

علم الاسما بد آدم را امام

لیک نه اندر لباس عین و لام

چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه

گشت آن اسمای جانی روسیاه

که نقاب حرف و دم در خود کشید

تا شود بر آب و گل معنی پدید

گرچه از یک وجه منطق کاشف است

لیک از ده وجه پرده و مکنف است

بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا

من خلیل وقتم و او جبرئیل

من نخواهم در بلا او را دلیل

او ادب ناموخت از جبریل راد

که بپرسید از خلیل حق مراد

که مرادت هست تا یاری کنم

ورنه بگریزم سبکباری کنم

گفت ابراهیم نی رو از میان

واسطه زحمت بود بعد العیان

بهر این دنیاست مرسل رابطه

مؤمنان را زانک هست او واسطه

هر دل ار سامع بدی وحی نهان

حرف و صوتی کی بدی اندر جهان

گرچه او محو حقست و بی‌سرست

لیک کار من از آن نازکترست

کردهٔ او کردهٔ شاهست لیک

پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک

آنچ عین لطف باشد بر عوام

قهر شد بر نازنینان کرام

بس بلا و رنج می‌باید کشید

عامه را تا فرق را توانند دید

کین حروف واسطه ای یار غار

پیش واصل خار باشد خار خار

بس بلا و رنج بایست و وقوف

تا رهد آن روح صافی از حروف

لیک بعضی زین صدا کرتر شدند

باز بعضی صافی و برتر شدند

هم‌چو آب نیل آمد این بلا

سعد را آبست و خون بر اشقیا

هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر

جدتر او کارد که افزون دید بر

زانک داند کین جهان کاشتن

هست بهر محشر و برداشتن

هیچ عقدی بهر عین خود نبود

بلک از بهر مقام ربح و سود

هیچ نبود منکری گر بنگری

منکری‌اش بهر عین منکری

بل برای قهر خصم اندر حسد

یا فزونی جستن و اظهار خود

وآن فزونی هم پی طمع دگر

بی‌معانی چاشنی ندهد صور

زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی

که صور زیتست و معنی روشنی

ورنه این گفتن چرا از بهر چیست

چونک صورت بهر عین صورتیست

این چرا گفتن سال از فایده‌ست

جز برای این چرا گفتن بدست

از چه رو فایدهٔ جویی ای امین

چون بود فایده این خود همین

پس نقوش آسمان و اهل زمین

نیست حکمت کان بود بهر همین

گر حکیمی نیست این ترتیب چیست

ور حکیمی هست چون فعلش تهیست

کس نسازد نقش گرمابه و خضاب

جز پی قصد صواب و ناصواب

بخش ۱۱۵ - مطالبه کردن موسی علیه‌السلام حضرت را کی خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن

گفت موسی ای خداوند حساب

نقش کردی باز چون کردی خراب

نر و ماده نقش کردی جان‌فزا

وانگهان ویران کنی این را چرا

گفت حق دانم که این پرسش ترا

نیست از انکار و غفلت وز هوا

ورنه تادیب و عتابت کردمی

بهر این پرسش ترا آزردمی

لیک می‌خواهی که در افعال ما

باز جویی حکمت و سر بقا

تا از آن واقف کنی مر عام را

پخته گردانی بدین هر خام را

قاصدا سایل شدی در کاشفی

بر عوام ار چه که تو زان واقفی

زآنک نیم علم آمد این سؤال

هر برونی را نباشد آن مجال

هم سؤال از علم خیزد هم جواب

هم‌چنانک خار و گل از خاک و آب

هم ضلال از علم خیزد هم هدی

هم‌چنانک تلخ و شیرین از ندا

ز آشنایی خیزد این بغض و ولا

وز غذای خویش بود سقم و قوی

مستفید اعجمی شد آن کلیم

تا عجمیان را کند زین سر علیم

ما هم از وی اعجمی سازیم خویش

پاسخش آریم چون بیگانه پیش

خرفروشان خصم یکدیگر شدند

تا کلید قفل آن عقد آمدند

پس بفرمودش خدا ای ذولباب

چون بپرسیدی بیا بشنو جواب

موسیا تخمی بکار اندر زمین

تا تو خود هم وا دهی انصاف این

چونک موسی کشت و شد کشتش تمام

خوشه‌هااش یافت خوبی و نظام

داس بگرفت و مر آن را می‌برید

پس ندا از غیب در گوشش رسید

که چرا کشتی کنی و پروری

چون کمالی یافت آن را می‌بری

گفت یا رب زان کنم ویران و پست

که درینجا دانه هست و کاه هست

دانه لایق نیست درانبار کاه

کاه در انبار گندم هم تباه

نیست حکمت این دو را آمیختن

فرق واجب می‌کند در بیختن

گفت این دانش تو از کی یافتی

که به دانش بیدری بر ساختی

گفت تمییزم تو دادی ای خدا

گفت پس تمییز چون نبود مرا

در خلایق روحهای پاک هست

روحهای تیرهٔ گلناک هست

این صدفها نیست در یک مرتبه

در یکی درست و در دیگر شبه

واجبست اظهار این نیک و تباه

هم‌چنانک اظهار گندمها ز کاه

بهر اظهارست این خلق جهان

تا نماند گنج حکمتها نهان

کنت کنزا کنت مخفیا شنو

جوهر خود گم مکن اظهار شو

بخش ۱۱۶ - بیان آنک روح حیوانی و عقل جز وی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ هم‌چون روغن پنهانست

جوهر صدقت خفی شد در دروغ

هم‌چو طعم روغن اندر طعم دوغ

آن دروغت این تن فانی بود

راستت آن جان ربانی بود

سالها این دوغ تن پیدا و فاش

روغن جان اندرو فانی و لاش

تا فرستد حق رسولی بنده‌ای

دوغ را در خمره جنباننده‌ای

تا بجنباند به هنجار و به فن

تا بدانم من که پنهان بود من

یا کلام بنده‌ای کان جزو اوست

در رود در گوش او کو وحی جوست

اذن مؤمن وحی ما را واعیست

آنچنان گوشی قرین داعیست

هم‌چنانک گوش طفل از گفت مام

پر شود ناطق شود او درکلام

ور نباشد طفل را گوش رشد

گفت مادر نشنود گنگی شود

دایما هر کر اصلی گنگ بود

ناطق آنکس شد که از مادر شنود

دانک گوش کر و گنگ از آفتیست

که پذیرای دم و تعلیم نیست

آنک بی‌تعلیم بد ناطق خداست

که صفات او ز علتها جداست

یا چو آدم کرده تلقینش خدا

بی‌حجاب مادر و دایه و ازا

یا مسیحی که به تعلیم ودود

در ولادت ناطق آمد در وجود

از برای دفع تهمت در ولاد

که نزادست از زنا و از فساد

جنبشی بایست اندر اجتهاد

تا که دوغ آن روغن از دل باز داد

روغن اندر دوغ باشد چون عدم

دوغ در هستی برآورده علم

آنک هستت می‌نماید هست پوست

وآنک فانی می‌نماید اصل اوست

دوغ روغن ناگرفتست و کهن

تا بنگزینی بنه خرجش مکن

هین بگردانش به دانش دست دست

تا نماید آنچ پنهان کرده است

زآنک این فانی دلیل باقیست

لابهٔ مستان دلیل ساقیست

بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی

هست بازیهای آن شیر علم

مخبری از بادهای مکتتم

گر نبودی جنبش آن بادها

شیر مرده کی بجستی در هوا

زان شناسی باد را گر آن صباست

یا دبورست این بیان آن خفاست

این بدن مانند آن شیر علم

فکر می‌جنباند او را دم به دم

فکر کان از مشرق آید آن صباست

وآنک از مغرب دبور با وباست

مشرق این باد فکرت دیگرست

مغرب این باد فکرت زان سرست

مه جمادست و بود شرقش جماد

جان جان جان بود شرق فؤاد

شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز

قشر و عکس آن بود خورشید روز

زآنک چون مرده بود تن بی‌لهب

پیش او نه روز بنماید نه شب

ور نباشد آن چو این باشد تمام

بی‌شب و بی روز دارد انتظام

هم‌چنانک چشم می‌بیند به خواب

بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب

نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان

زین برادر آن برادر را بدان

ور بگویندت که هست آن فرع این

مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین

می‌بیند خواب جانت وصف حال

که به بیداری نبینی بیست سال

در پی تعبیر آن تو عمرها

می‌دوی سوی شهان با دها

که بگو آن خواب را تعبیر چیست

فرع گفتن این چنین سر را سگیست

خواب عامست این و خود خواب خواص

باشد اصل اجتبا و اختصاص

پیل باید تا چو خسپد او ستان

خواب بیند خطهٔ هندوستان

خر نبیند هیچ هندستان به خواب

خر ز هندستان نکردست اغتراب

جان هم‌چون پیل باید نیک زفت

تا به خواب او هند داند رفت تفت

ذکر هندستان کند پیل از طلب

پس مصور گردد آن ذکرش به شب

اذکروا الله کار هر اوباش نیست

ارجعی بر پای هر قلاش نیست

لیک تو آیس مشو هم پیل باش

ور نه پیلی در پی تبدیل باش

کیمیاسازان گردون را ببین

بشنو از میناگران هر دم طنین

نقش‌بندانند در جو فلک

کارسازانند بهر لی و لک

گر نبینی خلق مشکین جیب را

بنگر ای شب‌کور این آسیب را

هر دم آسیبست بر ادراک تو

نبت نو نو رسته بین از خاک تو

زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب

بسط هندستان دل را بی‌حجاب

لاجرم زنجیرها را بر درید

مملکت بر هم زد و شد ناپدید

آن نشان دید هندستان بود

که جهد از خواب و دیوانه شود

می‌فشاند خاک بر تدبیرها

می‌دراند حلقهٔ زنجیرها

آنچنان که گفت پیغامبر ز نور

که نشانش آن بود اندر صدور

که تجافی آرد از دار الغرور

هم انابت آرد از دار السرور

بهر شرح این حدیث مصطفی

داستانی بشنو ای یار صفا

بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی بوی روی نمود یوم یفرالمرء من اخیه و امه و ابیه نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التراب ربیع الصبیان آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید

پادشاهی داشت یک برنا پسر

باطن و ظاهر مزین از هنر

خواب دید او کان پسر ناگه بمرد

صافی عالم بر آن شه گشت درد

خشک شد از تاب آتش مشک او

که نماند از تف آتش اشک او

آنچنان پر شد ز دود و درد شاه

که نمی‌یابید در وی راه آه

خواست مردن قالبش بی‌کار شد

عمر مانده بود شه بیدار شد

شادیی آمد ز بیداریش پیش

که ندیده بود اندر عمر خویش

که ز شادی خواست هم فانی شدن

بس مطوق آمد این جان و بدن

از دم غم می‌بمیرد این چراغ

وز دم شادی بمیرد اینت لاغ

در میان این دو مرگ او زنده است

این مطوق شکل جای خنده است

شاه با خود گفت شادی را سبب

آنچنان غم بود از تسبیب رب

ای عجب یک چیز از یک روی مرگ

وان ز یک روی دگر احیا و برگ

آن یکی نسبت بدان حالت هلاک

باز هم آن سوی دیگر امتساک

شادی تن سوی دنیاوی کمال

سوی روز عاقبت نقص و زوال

خنده را در خواب هم تعبیر خوان

گریه گوید با دریغ و اندهان

گریه را در خواب شادی و فرح

هست در تعبیر ای صاحب مرح

شاه اندیشید کین غم خود گذشت

لیک جان از جنس این بدظن گشت

ور رسد خاری چنین اندر قدم

که رود گل یادگاری بایدم

چون فنا را شد سبب بی‌منتهی

پس کدامین راه را بندیم ما

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ

می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ

نشنود گوش حریص از حرص برگ

از سوی تن دردها بانگ درست

وز سوی خصمان جفا بانگ درست

جان سر بر خوان دمی فهرست طب

نار علتها نظر کن ملتهب

زان همه غرها درین خانه رهست

هر دو گامی پر ز کزدمها چهست

باد تندست و چراغم ابتری

زو بگیرانم چراغ دیگری

تا بود کز هر دو یک وافی شود

گر به باد آن یک چراغ از جا رود

هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ

شمع دل افروخت از بهر فراغ

تا که روزی کین بمیرد ناگهان

پیش چشم خود نهد او شمع جان

او نکرد این فهم پس داد از غرر

شمع فانی را بفانیی دگر

بعدی                    قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 703
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 12,825
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 14,703
  • بازدید ماه : 22,914
  • بازدید سال : 262,790
  • بازدید کلی : 5,876,347