فوج

مثنوي معنوي_دفترپنجم
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

مثنوي معنوي_دفترپنجم1تا45

مثنوي معنوي_دفترپنجم1تا45

بخش ۱ - سر آغاز

شه حسام‌الدین که نور انجمست

طالب آغاز سفر پنجمست

این ضیاء الحق حسام الدین راد

اوستادان صفا را اوستاد

گر نبودی خلق محجوب و کثیف

ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف

در مدیحت داد معنی دادمی

غیر این منطق لبی بگشادمی

لیک لقمهٔ باز آن صعوه نیست

چاره اکنون آب و روغن کردنیست

مدح تو حیفست با زندانیان

گویم اندر مجمع روحانیان

شرح تو غبنست با اهل جهان

هم‌چو راز عشق دارم در نهان

مدح تعریفست در تخریق حجاب

فارغست از شرح و تعریف آفتاب

مادح خورشید مداح خودست

که دو چشمم روشن و نامرمدست

ذم خورشید جهان ذم خودست

که دو چشمم کور و تاریک به دست

تو ببخشا بر کسی کاندر جهان

شد حسود آفتاب کامران

تو اندش پوشید هیچ از دیده‌ها

وز طراوت دادن پوسیده‌ها

یا ز نور بی‌حدش توانند کاست

یا به دفع جاه او توانند خاست

هر کسی کو حاسد کیهان بود

آن حسد خود مرگ جاویدان بود

قدر تو بگذشت از درک عقول

عقل اندر شرح تو شد بوالفضول

گر چه عاجز آمد این عقل از بیان

عاجزانه جنبشی باید در آن

ان شیئا کله لا یدرک

اعلموا ان کله لا یترک

گر نتانی خورد طوفان سحاب

کی توان کردن بترک خورد آب

راز را گر می‌نیاری در میان

درکها را تازه کن از قشر آن

نطقها نسبت به تو قشرست لیک

پیش دیگر فهمها مغزست نیک

آسمان نسبت به عرش آمد فرود

ورنه بس عالیست سوی خاک‌تود

من بگویم وصف تو تا ره برند

پیش از آن کز فوت آن حسرت خورند

نور حقی و به حق جذاب جان

خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان

شرط تعظیمست تا این نور خوش

گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش

نور یابد مستعد تیزگوش

کو نباشد عاشق ظلمت چو موش

سست‌چشمانی که شب جولان کنند

کی طواف مشعلهٔ ایمان کنند

نکته‌های مشکل باریک شد

بند طبعی که ز دین تاریک شد

تا بر آراید هنر را تار و پود

چشم در خورشید نتواند گشود

هم‌چو نخلی برنیارد شاخها

کرده موشانه زمین سوراخها

چار وصفست این بشر را دل‌فشار

چارمیخ عقل گشته این چهار

بخش ۲ - تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک

تو خلیل وقتی ای خورشیدهش

این چهار اطیار ره‌زن را بکش

زانک هر مرغی ازینها زاغ‌وش

هست عقل عاقلان را دیده‌کش

چار وصف تن چو مرغان خلیل

بسمل ایشان دهد جان را سبیل

ای خلیل اندر خلاص نیک و بد

سر ببرشان تا رهد پاها ز سد

کل توی و جملگان اجزای تو

بر گشا که هست پاشان پای تو

از تو عالم روح زاری می‌شود

پشت صد لشکر سواری می‌شود

زانک این تن شد مقام چار خو

نامشان شد چار مرغ فتنه‌جو

خلق را گر زندگی خواهی ابد

سر ببر زین چار مرغ شوم بد

بازشان زنده کن از نوعی دگر

که نباشد بعد از آن زیشان ضرر

چار مرغ معنوی راه‌زن

کرده‌اند اندر دل خلقان وطن

چون امیر جمله دلهای سوی

اندرین دور ای خلیفهٔ حق توی

سر ببر این چار مرغ زنده را

سر مدی کن خلق ناپاینده را

بط و طاوسست و زاغست و خروس

این مثال چار خلق اندر نفوس

بط حرصست و خروس آن شهوتست

جاه چون طاوس و زاغ امنیتست

منیتش آن که بود اومیدساز

طامع تابید یا عمر دراز

بط حرص آمد که نولش در زمین

در تر و در خشک می‌جوید دفین

یک زمان نبود معطل آن گلو

نشنود از حکم جز امر کلوا

هم‌چو یغماجیست خانه می‌کند

زود زود انبان خود پر می‌کند

اندر انبان می‌فشارد نیک و بد

دانه‌های در و حبات نخود

تا مبادا یاغیی آید دگر

می‌فشارد در جوال او خشک و تر

وقت تنگ و فرصت اندک او مخوف

در بغل زد هر چه زودتر بی‌وقوف

لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات

می‌کند غارت به مهل و با انات

آمنست از فوت و از یاغی که او

می‌شناسد قهر شه را بر عدو

آمنست از خواجه‌تاشان دگر

که بیایندش مزاحم صرفه‌بر

عدل شه را دید در ضبط حشم

که نیارد کرد کس بر کس ستم

لاجرم نشتابد و ساکن بود

از فوات حظ خود آمن بود

بس تانی دارد و صبر و شکیب

چشم‌سیر و مثرست و پاک‌جیب

کین تانی پرتو رحمان بود

وان شتاب از هزهٔ شیطان بود

زانک شیطانش بترساند ز فقر

بارگیر صبر را بکشد به عقر

از نبی بشنو که شیطان در وعید

می‌کند تهدیدت از فقر شدید

تا خوری زشت و بری زشت و شتاب

نی مروت نی‌تانی نی ثواب

لاجرم کافر خورد در هفت بطن

دین و دل باریک و لاغر زفت بطن

بخش ۳ - در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعة امعاء و الممن یاکل فی معا واحد

کافران مهمان پیغامبر شدند

وقت شام ایشان به مسجد آمدند

که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق

ای تو مهمان‌دار سکان افق

بی‌نواییم و رسیده ما ز دور

هین بیفشان بر سر ما فضل و نور

گفت ای یاران من قسمت کنید

که شما پر از من و خوی منید

پر بود اجسام هر لشکر ز شاه

زان زنندی تیغ بر اعدای جاه

تو بخشم شه زنی آن تیغ را

ورنه بر اخوان چه خشم آید ترا

بر برادر بی‌گناهی می‌زنی

عکس خشم شاه گرز ده‌منی

شه یکی جانست و لشکر پر ازو

روح چون آبست واین اجسام جو

آب روح شاه اگر شیرین بود

جمله جوها پر ز آب خوش شود

که رعیت دین شه دارند و بس

این چنین فرمود سلطان عبس

هر یکی یاری یکی مهمان گزید

در میان یک زفت بود و بی‌ندید

جشم ضخمی داشت کس او را نبرد

ماند در مسجد چو اندر جام درد

مصطفی بردش چو وا ماند از همه

هفت بز بد شیرده اندر رمه

که مقیم خانه بودندی بزان

بهر دوشیدن برای وقت خوان

نان و آش و شیر آن هر هفت بز

خورد آن بوقحط عوج ابن غز

جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند

که همه در شیر بز طامع بدند

معده طبلی‌خوار هم‌چون طبل کرد

قسم هژده آدمی تنها بخورد

وقت خفتن رفت و در حجره نشست

پس کنیزک از غضب در را ببست

از برون زنجیر در را در فکند

که ازو بد خشمگین و دردمند

گبر را در نیم‌شب یا صبحدم

چون تقاضا آمد و درد شکم

از فراش خویش سوی در شتافت

دست بر در چون نهاد او بسته یافت

در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز

نوع نوع و خود نشد آن بند باز

شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ

ماند او حیران و بی‌درمان و دنگ

حیله کرد او و به خواب اندر خزید

خویشتن در خواب در ویرانه دید

زانک ویرانه بد اندر خاطرش

شد به خواب اندر همانجا منظرش

خویش در ویرانهٔ خالی چو دید

او چنان محتاج اندر دم برید

گشت بیدار و بدید آن جامه خواب

پر حدث دیوانه شد از اضطراب

ز اندرون او برآمد صد خروش

زین چنین رسواییی بی خاک‌پوش

گفت خوابم بتر از بیداریم

گه خورم این سو و آن سو می‌ریم

بانگ می‌زد وا ثبورا وا ثبور

هم‌چنانک کافر اندر قعر گور

منتظر که کی شود این شب به سر

یا برآید در گشادن بانگ در

تا گریزد او چو تیری از کمان

تا نبیند هیچ کس او را چنان

قصه بسیارست کوته می‌کنم

باز شد آن در رهید از درد و غم

بخش ۴ - در حجره گشادن مصطفی علیه‌السلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود

مصطفی صبح آمد و در را گشاد

صبح آن گمراه را او راه داد

در گشاد و گشت پنهان مصطفی

تا نگردد شرمسار آن مبتلا

تا برون آید رود گستاخ او

تا نبیند درگشا را پشت و رو

یا نهان شد در پس چیزی و یا

از ویش پوشید دامان خدا

صبغة الله گاه پوشیده کند

پردهٔ بی‌چون بر آن ناظر تند

تا نبیند خصم را پهلوی خویش

قدرت یزدان از آن بیشست بیش

مصطفی می‌دید احوال شبش

لیک مانع بود فرمان ربش

تا که پیش از خبط بگشاید رهی

تا نیفتد زان فضیحت در چهی

لیک حکمت بود و امر آسمان

تا ببیند خویشتن را او چنان

بس عداوتها که آن یاری بود

بس خرابیها که معماری بود

جامه خواب پر حدث را یک فضول

قاصدا آورد در پیش رسول

که چنین کردست مهمانت ببین

خنده‌ای زد رحمةللعالمین

که بیار آن مطهره اینجا به پیش

تا بشویم جمله را با دست خویش

هر کسی می‌جست کز بهر خدا

جان ما و جسم ما قربان ترا

ما بشوییم این حدث را تو بهل

کار دستست این نمط نه کار دل

ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند

پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند

ما برای خدمت تو می‌زییم

چون تو خدمت می‌کنی پس ما چه‌ایم

گفت آن دانم و لیک این ساعتیست

که درین شستن بخویشم حکمتیست

منتظر بودند کین قول نبیست

تا پدید آید که این اسرار چیست

او به جد می‌شست آن احداث را

خاص ز امر حق نه تقلید و ریا

که دلش می‌گفت کین را تو بشو

که درین جا هست حکمت تو بتو

بخش ۵ - سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیه‌السلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود می‌شست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود

کافرک را هیکلی بد یادگار

یاوه دید آن را و گشت او بی‌قرار

گفت آن حجره که شب جا داشتم

هیکل آنجا بی‌خبر بگذاشتم

گر چه شرمین بود شرمش حرص برد

حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد

از پی هیکل شتاب اندر دوید

در وثاق مصطفی و آن را بدید

کان یدالله آن حدث را هم به خود

خوش همی‌شوید که دورش چشم بد

هیکلش از یاد رفت و شد پدید

اندرو شوری گریبان را درید

می‌زد او دو دست را بر رو و سر

کله را می‌کوفت بر دیوار و در

آنچنان که خون ز بینی و سرش

شد روان و رحم کرد آن مهترش

نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو

گبر گویان ایهاالناس احذروا

می‌زد او بر سر کای بی‌عقل سر

می‌زد او بر سینه کای بی‌نور بر

سجده می‌کرد او کای کل زمین

شرمسارست از تو این جزو مهین

تو که کلی خاضع امر ویی

من که جزوم ظالم و زشت و غوی

تو که کلی خوار و لرزانی ز حق

من که جزوم در خلاف و در سبق

هر زمان می‌کرد رو بر آسمان

که ندارم روی ای قبلهٔ جهان

چون ز حد بیرون بلرزید و طپید

مصطفی‌اش در کنار خود کشید

ساکنش کرد و بسی بنواختش

دیده‌اش بگشاد و داد اشناختش

تا نگرید ابر کی خندد چمن

تا نگرید طفل کی جوشد لبن

طفل یک روزه همی‌داند طریق

که بگریم تا رسد دایهٔ شفیق

تو نمی‌دانی که دایهٔ دایگان

کم دهد بی‌گریه شیر او رایگان

گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار

تا بریزد شیر فضل کردگار

گریهٔ ابرست و سوز آفتاب

استن دنیا همین دو رشته تاب

گر نبودی سوز مهر و اشک ابر

کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر

کی بدی معمور این هر چار فصل

گر نبودی این تف و این گریه اصل

سوز مهر و گریهٔ ابر جهان

چون همی دارد جهان را خوش‌دهان

آفتاب عقل را در سوز دار

چشم را چون ابر اشک‌افروز دار

چشم گریان بایدت چون طفل خرد

کم خور آن نان را که نان آب تو برد

تن چو با برگست روز و شب از آن

شاخ جان در برگ‌ریزست و خزان

برگ تن بی‌برگی جانست زود

این بباید کاستن آن را فزود

اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن

تا بروید در عوض در دل چمن

قرض ده کم کن ازین لقمهٔ تنت

تا نماید وجه لا عین رات

تن ز سرگین خویش چون خالی کند

پر ز مشک و در اجلالی کند

زین پلیدی بدهد و پاکی برد

از یطهرکم تن او بر خورد

دیو می‌ترساندت که هین و هین

زین پشیمان گردی و گردی حزین

گر گدازی زین هوسها تو بدن

بس پشیمان و غمین خواهی شدن

این بخور گرمست و داروی مزاج

وآن بیاشام از پی نفع و علاج

هم بدین نیت که این تن مرکبست

آنچ خو کردست آنش اصوبست

هین مگردان خو که پیش آید خلل

در دماغ و دل بزاید صد علل

این چنین تهدیدها آن دیو دون

آرد و بر خلق خواند صد فسون

خویش جالینوس سازد در دوا

تا فریبد نفس بیمار ترا

کین ترا سودست از درد و غمی

گفت آدم را همین در گندمی

پیش آرد هیهی و هیهات را

وز لویشه پیچد او لبهات را

هم‌چو لبهای فرس و در وقت نعل

تا نماید سنگ کمتر را چو لعل

گوشهاات گیرد او چون گوش اسب

می‌کشاند سوی حرص و سوی کسب

بر زند بر پات نعلی ز اشتباه

که بمانی تو ز درد آن ز راه

نعل او هست آن تردد در دو کار

این کنم یا آن کنم هین هوش دار

آن بکن که هست مختار نبی

آن مکن که کرد مجنون و صبی

حفت الجنه بچه محفوف گشت

بالمکاره که ازو افزود کشت

صد فسون دارد ز حیلت وز دغا

که کند در سله گر هست اژدها

گر بود آب روان بر بنددش

ور بود حبر زمان برخنددش

عقل را با عقل یاری یار کن

امرهم شوری بخوان و کار کن

بخش ۶ - نواختن مصطفی علیه‌السلام آن عرب مهمان را و تسکین دادن او را از اضطراب و گریه و نوحه کی بر خود می‌کرد در خجالت و ندامت و آتش نومیدی

این سخن پایان ندارد آن عرب

ماند از الطاف آن شه در عجب

خواست دیوانه شدن عقلش رمید

دست عقل مصطفی بازش کشید

گفت این سو آ بیامد آنچنان

که کسی برخیزد از خواب گران

گفت این سو آ مکن هین با خود آ

که ازین سو هست با تو کارها

آب بر رو زد در آمد در سخن

کای شهید حق شهادت عرضه کن

تا گواهی بدهم و بیرون شوم

سیرم از هستی در آن هامون شوم

ما درین دهلیز قاضی قضا

بهر دعوی الستیم و بلی

که بلی گفتیم و آن را ز امتحان

فعل و قول ما شهودست و بیان

از چه در دهلیز قاضی ای گواه

حبس باشی ده شهادت از پگاه

زان بخواندندت بدین‌جا تا که تو

آن گواهی بدهی و ناری عتو

از لجاج خویشتن بنشسته‌ای

اندرین تنگی کف و لب بسته‌ای

تا بندهی آن گواهی ای شهید

تو ازین دهلیز کی خواهی رهید

یک زمان کارست بگزار و بتاز

کار کوته را مکن بر خود دراز

خواه در صد سال خواهی یک زمان

این امانت واگزار و وا رهان

بخش ۷ - بیان آنک نماز و روزه و همه چیزهای برونی گواهیهاست بر نور اندرونی

این نماز و روزه و حج و جهاد

هم گواهی دادنست از اعتقاد

این زکات و هدیه و ترک حسد

هم گواهی دادنست از سر خود

خوان و مهمانی پی اظهار راست

کای مهان ما با شما گشتیم راست

هدیه‌ها و ارمغان و پیش‌کش

شد گواه آنک هستم با تو خوش

هر کسی کوشد به مالی یا فسون

چیست دارم گوهری در اندرون

گوهری دارم ز تقوی یا سخا

این زکات و روزه در هر دو گوا

روزه گوید کرد تقوی از حلال

در حرامش دان که نبود اتصال

وان زکاتش گفت کو از مال خویش

می‌دهد پس چون بدزدد ز اهل کیش

گر بطراری کند پس دو گواه

جرح شد در محکمهٔ عدل اله

هست صیاد ار کند دانه نثار

نه ز رحم و جود بل بهر شکار

هست گربهٔ روزه‌دار اندر صیام

خفته کرده خویش بهر صید خام

کرده بدظن زین کژی صد قوم را

کرده بدنام اهل جود و صوم را

فضل حق با این که او کژ می‌تند

عاقبت زین جمله پاکش می‌کند

سبق برده رحمتش وان غدر را

داده نوری که نباشد بدر را

کوششش را شسته حق زین اختلاط

غسل داده رحمت او را زین خباط

تا که غفاری او ظاهر شود

مغفری کلیش را غافر شود

آب بهر این ببارید از سماک

تا پلیدان را کند از خبث پاک

بخش ۸ - پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی

آب چون پیگار کرد و شد نجس

تا چنان شد که آب را رد کرد حس

حق ببردش باز در بحر صواب

تا به شستش از کرم آن آب آب

سال دیگر آمد او دامن‌کشان

هی کجا بودی به دریای خوشان

من نجس زینجا شدم پاک آمدم

بستدم خلعت سوی خاک آمدم

هین بیایید ای پلیدان سوی من

که گرفت از خوی یزدان خوی من

در پذیرم جملهٔ زشتیت را

چون ملک پاکی دهم عفریت را

چون شوم آلوده باز آنجا روم

سوی اصل اصل پاکیها رو

دلق چرکین بر کنم آنجا ز سر

خلعت پاکم دهد بار دگر

کار او اینست و کار من همین

عالم‌آرایست رب العالمین

گر نبودی این پلیدیهای ما

کی بدی این بارنامه آب را

کیسه‌های زر بدزدید از کسی

می‌رود هر سو که هین کو مفلسی

یا بریزد بر گیاه رسته‌ای

یا بشوید روی رو ناشسته‌ای

یا بگیرد بر سر او حمال‌وار

کشتی بی‌دست و پا را در بحار

صد هزاران دارو اندر وی نهان

زانک هر دارو بروید زو چنان

جان هر دری دل هر دانه‌ای

می‌رود در جو چو داروخانه‌ای

زو یتیمان زمین را پرورش

بستگان خشک را از وی روش

چون نماند مایه‌اش تیره شود

هم‌چو ما اندر زمین خیره شود

بخش ۹ - استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن

ناله از باطن برآرد کای خدا

آنچ دادی دادم و ماندم گدا

ریختم سرمایه بر پاک و پلید

ای شه سرمایه‌ده هل من مزید

ابر را گوید ببر جای خوشش

هم تو خورشیدا به بالا بر کشش

راههای مختلف می‌راندش

تا رساند سوی بحر بی‌حدش

خود غرض زین آب جان اولیاست

کو غسول تیرگیهای شماست

چون شود تیره ز غدر اهل فرش

باز گردد سوی پاکی بخش عرش

باز آرد زان طرف دامن کشان

از طهارات محیط او درسشان

از تیمم وا رماند جمله را

وز تحری طالبان قبله را

ز اختلاط خلق یابد اعتلال

آن سفر جوید که ارحنا یا بلال

ای بلال خوش‌نوای خوش‌صهیل

میذنه بر رو بزن طبل رحیل

جان سفر رفت و بدن اندر قیام

وقت رجعت زین سبب گوید سلام

این مثل چون واسطه‌ست اندر کلام

واسطه شرطست بهر فهم عام

اندر آتش کی رود بی‌واسطه

جز سمندر کو رهید از رابطه

واسطهٔ حمام باید مر ترا

تا ز آتش خوش کنی تو طبع را

چون نتانی شد در آتش چون خلیل

گشت حمامت رسول آبت دلیل

سیری از حقست لیک اهل طبع

کی رسد بی‌واسطهٔ نان در شبع

لطف از حقست لیکن اهل تن

درنیابد لطف بی‌پردهٔ چمن

چون نماند واسطهٔ تن بی‌حجاب

هم‌چو موسی نور مه یابد ز جیب

این هنرها آب را هم شاهدست

که اندرونش پر ز لطف ایزدست

بخش ۱۰ - گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی

فعل و قول آمد گواهان ضمیر

زین دو بر باطن تو استدلال گیر

چون ندارد سیر سرت در درون

بنگر اندر بول رنجور از برون

فعل و قول آن بول رنجوران بود

که طبیب جسم را برهان بود

وآن طبیب روح در جانش رود

وز ره جان اندر ایمانش رود

حاجتش ناید به فعل و قول خوب

احذروهم هم جواسیس القلوب

این گواه فعل و قول از وی بجو

کو به دریا نیست واصل هم‌چو جو

بخش ۱۱ - در بیان آنک نور خود از اندرون شخص منور بی‌آنک فعلی و قولی بیان کند گواهی دهد بر نور وی در بیان آنک آن‌نور خود را از اندرون سر عارف ظاهر کند بر خلقان بی‌فعل عارف و بی‌قول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام مذن و علامات دیگر حاجت نیاید

لیک نور سالکی کز حد گذشت

نور او پر شد بیابانها و دشت

شاهدی‌اش فارغ آمد از شهود

وز تکلفها و جانبازی و جود

نور آن گوهر چو بیرون تافتست

زین تسلسها فراغت یافتست

پس مجو از وی گواه فعل و گفت

که ازو هر دو جهان چون گل شکفت

این گواهی چیست اظهار نهان

خواه قول و خواه فعل و غیر آن

که عرض اظهار سر جوهرست

وصف باقی وین عرض بر معبرست

این نشان زر نماند بر محک

زر بماند نیک نام و بی ز شک

این صلات و این جهاد و این صیام

هم نماند جان بماند نیک‌نام

جان چنین افعال و اقوالی نمود

بر محک امر جوهر را بسود

که اعتقادم راستست اینک گواه

لیک هست اندر گواهان اشتباه

تزکیه باید گواهان را بدان

تزکیش صدقی که موقوفی بدان

حفظ لفظ اندر گواه قولیست

حفظ عهد اندر گواه فعلیست

گر گواه قول کژ گوید ردست

ور گواه فعل کژ پوید ردست

قول و فعل بی‌تناقض بایدت

تا قبول اندر زمان بیش آیدت

سعیکم شتی تناقض اندرید

روز می‌دوزید شب بر می‌درید

پس گواهی با تناقض کی شنود

یا مگر حلمی کند از لطف خود

فعل و قول اظهار سرست و ضمیر

هر دو پیدا می‌کند سر ستیر

چون گواهت تزکیه شد شد قبول

ورنه محبوس است اندر مول مول

تا تو بستیزی ستیزند ای حرون

فانتظرهم انهم منتظرون

بخش ۱۲ - عرضه کردن مصطفی علیه‌السلام شهادت را بر مهمان خویش

این سخن پایان ندارد مصطفی

عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی

آن شهادت را که فرخ بوده است

بندهای بسته را بگشوده است

گشت مؤمن گفت او را مصطفی

که امشبان هم باش تو مهمان ما

گفت والله تا ابد ضیف توم

هر کجا باشم بهر جا که روم

زنده کرده و معتق و دربان تو

این جهان و آن جهان بر خوان تو

هر که بگزیند جزین بگزیده خوان

عاقبت درد گلویش ز استخوان

هر که سوی خوان غیر تو رود

دیو با او دان که هم‌کاسه بود

هر که از همسایگی تو رود

دیو بی‌شکی که همسایه‌ش شود

ور رود بی‌تو سفر او دوردست

دیو بد همراه و هم‌سفرهٔ ویست

ور نشیند بر سر اسپ شریف

حاسد ماهست دیو او را ردیف

ور بچه گیرد ازو شهناز او

دیو در نسلش بود انباز او

در نبی شارکهم گفتست حق

هم در اموال و در اولاد ای شفق

گفت پیغامبر ز غیب این را جلی

در مقالات نوادر با علی

یا رسول‌الله رسالت را تمام

تو نمودی هم‌چو شمس بی‌غمام

این که تو کردی دو صد مادر نکرد

عیسی از افسونش با عازر نکرد

از تو جانم از اجل نک جان ببرد

عازر ار شد زنده زان دم باز مرد

گشت مهمان رسول آن شب عرب

شیر یک بز نیمه خورد و بست لب

کرد الحاحش بخور شیر و رقاق

گفت گشتم سیر والله بی‌نفاق

این تکلف نیست نی ناموس و فن

سیرتر گشتم از آنک دوش من

در عجب ماندند جمله اهل بیت

پر شد این قندیل زین یک قطره زیت

آنچ قوت مرغ بابیلی بود

سیری معدهٔ چنین پیلی شود

فجفجه افتاد اندر مرد و زن

قدر پشه می‌خورد آن پیل‌تن

حرص و وهم کافری سرزیر شد

اژدها از قوت موری سیر شد

آن گدا چشمی کفر از وی برفت

لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت

آنک از جوع البقر او می‌طپید

هم‌چو مریم میوهٔ جنت بدید

میوهٔ جنت سوی چشمش شتافت

معدهٔ چون دوزخش آرام یافت

ذات ایمان نعمت و لوتیست هول

ای قناعت کرده از ایمان به قول

بخش ۱۳ - بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا می‌شود تا او هم یار می‌شود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی

گرچه آن مطعوم جانست و نظر

جسم را هم زان نصیبست ای پسر

گر نگشتی دیو جسم آن را اکول

اسلم الشیطان نفرمودی رسول

دیو زان لوتی که مرده حی شود

تا نیاشامد مسلمان کی شود

دیو بر دنیاست عاشق کور و کر

عشق را عشقی دگر برد مگر

از نهان‌خانهٔ یقین چون می‌چشد

اندک‌اندک رخت عشق آنجا کشد

یا حریص االبطن عرج هکذا

انما المنهاج تبدیل الغذا

یا مریض القلب عرج للعلاج

جملة التدبیر تبدیل المزاج

ایها المحبوس فی رهن الطعام

سوف تنجو ان تحملت الفطام

ان فی‌الجوع طعام وافر

افتقدها وارتج یا نافر

اغتذ بالنور کن مثل البصر

وافق الاملاک یا خیر البشر

چون ملک تسبیح حق را کن غذا

تا رهی هم‌چون ملایک از اذا

جبرئیل ار سوی جیفه کم تند

او به قوت کی ز کرکس کم زند

حبذا خوانی نهاده در جهان

لیک از چشم خسیسان بس نهان

گر جهان باغی از نعمت شود

قسم موش و مار هم خاکی بود

بخش ۱۴ - انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس

قسم او خاکست گر دی گر بهار

میر کونی خاک چون نوشی چو مار

در میان چوب گوید کرم چوب

مر کرا باشد چنین حلوای خوب

کرم سرگین در میان آن حدث

در جهان نقلی نداند جز خبث

بخش ۱۵ - مناجات

ای خدای بی‌نظیر ایثار کن

گوش را چون حلقه دادی زین سخن

گوش ما گیر و بدان مجلس کشان

کز رحیقت می‌خورند آن سرخوشان

چون به ما بویی رسانیدی ازین

سر مبند آن مشک را ای رب دین

از تو نوشند ار ذکورند ار اناث

بی‌دریغی در عطا یا مستغاث

ای دعا ناگفته از تو مستجاب

داده دل را هر دمی صد فتح باب

چند حرفی نقش کردی از رقوم

سنگها از عشق آن شد هم‌چو موم

نون ابرو صاد چشم و جیم گوش

بر نوشتی فتنهٔ صد عقل و هوش

زان حروفت شد خرد باریک‌ریس

نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس

در خور هر فکر بسته بر عدم

دم به دم نقش خیالی خوش رقم

حرفهای طرفه بر لوح خیال

بر نوشته چشم و عارض خد و خال

بر عدم باشم نه بر موجود مست

زانک معشوق عدم وافی‌ترست

عقل را خط خوان آن اشکال کرد

تا دهد تدبیرها را زان نورد

بخش ۱۶ - تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ ویست هم چون ادراک جبرئیل علیه‌السلام هر روزی از لوح اعظم عقل مثال جبرئیلست و نظر او به تفکر به سوی غیبی که معهود اوست در تفکر و اندیشهٔ کیفیت معاش و بیرون شو کارهای هر روزینه مانند نظر جبرئیلست در لوح و فهم کردن او از لوح

چون ملک از لوح محفوظ آن خرد

هر صباحی درس هر روزه برد

بر عدم تحریرها بین بی‌بنان

و از سوادش حیرت سوداییان

هر کسی شد بر خیالی ریش گاو

گشته در سودای گنجی کنج‌کاو

از خیالی گشته شخصی پرشکوه

روی آورده به معدنهای کوه

وز خیالی آن دگر با جهد مر

رو نهاده سوی دریا بهر در

وآن دگر بهر ترهب در کنشت

وآن یکی اندر حریصی سوی کشت

از خیال آن ره‌زن رسته شده

وز خیال این مرهم خسته شده

در پری‌خوانی یکی دل کرده گم

بر نجوم آن دیگری بنهاده سم

این روشها مختلف بیند برون

زان خیالات ملون ز اندرون

این در آن حیران شده کان بر چیست

هر چشنده آن دگر را نافیست

آن خیالات ار نبد نامؤتلف

چون ز بیرون شد روشها مختلف

قبلهٔ جان را چو پنهان کرده‌اند

هر کسی رو جانبی آورده‌اند

بخش ۱۷ - تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر

هم‌چو قومی که تحری می‌کنند

بر خیال قبله سویی می‌تنند

چونک کعبه رو نماید صبحگاه

کشف گردد که کی گم کردست راه

یا چو غواصان به زیر قعر آب

هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب

بر امید گوهر و در ثمین

توبره پر می‌کنند از آن و این

چون بر آیند از تگ دریای ژرف

کشف گردد صاحب در شگرف

وآن دگر که برد مروارید خرد

وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد

هکذی یبلوهم بالساهره

فتنة ذات افتضاح قاهره

هم‌چنین هر قوم چون پروانگان

گرد شمعی پرزنان اندر جهان

خویشتن بر آتشی برمی‌زنند

گرد شمع خود طوافی می‌کنند

بر امید آتش موسی بخت

کز لهیبش سبزتر گردد درخت

فضل آن آتش شنیده هر رمه

هر شرر را آن گمان برده همه

چون برآید صبحدم نور خلود

وا نماید هر یکی چه شمع بود

هر کرا پر سوخت زان شمع ظفر

بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر

جوق پروانهٔ دو دیده دوخته

مانده زیر شمع بد پر سوخته

می‌تپد اندر پشیمانی و سوز

می‌کند آه از هوای چشم‌دوز

شمع او گوید که چون من سوختم

کی ترا برهانم از سوز و ستم

شمع او گریان که من سرسوخته

چون کنم مر غیر را افروخته

بخش ۱۸ - تفسیر یا حسرة علی العباد

او همی گوید که از اشکال تو

غره گشتم دیر دیدم حال تو

شمع مرده باده رفته دلربا

غوطه خورد از ننگ کژبینی ما

ظلت الارباح خسرا مغرما

نشتکی شکوی الی الله العمی

حبذا ارواح اخوان ثقات

مسلمات مؤمنات قانتات

هر کسی رویی به سویی برده‌اند

وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی

وین کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی

دانهٔ ما دانهٔ بی‌دانگی

زان فراخ آمد چنین روزی ما

که دریدن شد قبادوزی ما

بخش ۱۹ - سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول

صوفیی بدرید جبه در حرج

پیشش آمد بعد به دریدن فرج

کرد نام آن دریده فرجی

این لقب شد فاش زان مرد نجی

این لقب شد فاش و صافش شیخ برد

ماند اندر طبع خلقان حرف درد

هم‌چنین هر نام صافی داشتست

اسم را چون دردیی بگذاشتست

هر که گل خوارست دردی را گرفت

رفت صوفی سوی صافی ناشکفت

گفت لابد درد را صافی بود

زین دلالت دل به صفوت می‌رود

درد عسر افتاد و صافش یسر او

صاف چون خرما و دردی بسر او

یسر با عسرست هین آیس مباش

راه داری زین ممات اندر معاش

روح خواهی جبه بشکاف ای پسر

تا از آن صفوت برآری زود سر

هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب

نه از لباس صوف و خیاطی و دب

صوفیی گشته به پیش این لئام

الخیاطه واللواطه والسلام

بر خیال آن صفا و نام نیک

رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

بر خیالش گر روی تا اصل او

نی چو عباد خیال تو به تو

دور باش غیرتت آمد خیال

گرد بر گرد سراپردهٔ جمال

بسته هر جوینده را که راه نیست

هر خیالش پیش می‌آید بیست

جز مگر آن تیزکوش تیزهوش

کش بود از جیش نصرتهاش جوش

نجهد از تخییلها نی شه شود

تیر شه بنماید آنگه ره شود

این دل سرگشته را تدبیر بخش

وین کمانهای دوتو را تیر بخش

جرعه‌ای بر ریختی زان خفیه جام

بر زمین خاک من کاس الکرام

هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان

خاک را شاهان همی‌لیسند از آن

جرعه حسنست اندر خاک گش

که به صد دل روز و شب می‌بوسیش

جرعه خاک آمیز چون مجنون کند

مر ترا تا صاف او خود چون کند

هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک

که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک

جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل

جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل

جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا

که ز اسیبش بود چندین بها

جد طلب آسیب او ای ذوفنون

لا یمس ذاک الا المطهرون

جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر

جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر

جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف

تا چگونه باشد آن راواق صاف

چون همی مالی زبان را اندرین

چون شوی چون بینی آن را بی ز طین

چونک وقت مرگ آن جرعهٔ صفا

زین کلوخ تن به مردن شد جدا

آنچ می‌ماند کنی دفنش تو زود

این چنین زشتی بدان چون گشته بود

جان چو بی این جیفه بنماید جمال

من نتانم گفت لطف آن وصال

مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا

شرح نتوان کرد زان کار و کیا

حبذا آن مطبخ پر نوش و قند

کین سلاطین کاسه‌لیسان ویند

حبذا آن خرمن صحرای دین

که بود هر خرمن آن را دانه‌چین

حبذا دریای عمر بی‌غمی

که بود زو هفت دریا شب‌نمی

جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست

بر سر این شوره خاک زیردست

جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم

جرعهٔ دیگر که بس بی‌کوششیم

گر روا بد ناله کردم از عدم

ور نبود این گفتنی نک تن زدم

این بیان بط حرص منثنیست

از خلیل آموز که آن بط کشتنیست

هست در بط غیر این بس خیر و شر

ترسم از فوت سخنهای دگر

بخش ۲۰ - صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیه‌السلام او را

آمدیم اکنون به طاوس دورنگ

کو کند جلوه برای نام و ننگ

همت او صید خلق از خیر و شر

وز نتیجه و فایدهٔ آن بی‌خبر

بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار

دام را چه علم از مقصود کار

دام را چه ضر و چه نفع از گرفت

زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت

ای برادر دوستان افراشتی

با دو صد دلداری و بگذاشتی

کارت این بودست از وقت ولاد

صید مردم کردن از دام وداد

زان شکار و انبهی و باد و بود

دست در کن هیچ یابی تار و پود

بیشتر رفتست و بیگاهست روز

تو به جد در صید خلقانی هنوز

آن یکی می‌گیر و آن می‌هل ز دام

وین دگر را صید می‌کن چون لام

باز این را می‌هل و می‌جو دگر

اینت لعب کودکان بی‌خبر

شب شود در دام تو یک صید نی

دام بر تو جز صداع و قید نی

پس تو خود را صید می‌کردی به دام

که شدی محبوس و محرومی ز کام

در زمانه صاحب دامی بود

هم‌چو ما احمق که صید خود کند

چون شکار خوک آمد صید عام

رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام

آنک ارزد صید را عشقست و بس

لیک او کی گنجد اندر دام کس

تو مگر آیی و صید او شوی

دام بگذاری به دام او روی

عشق می‌گوید به گوشم پست پست

صید بودن خوش‌تر از صیادیست

گول من کن خویش را و غره شو

آفتابی را رها کن ذره شو

بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش

دعوی شمعی مکن پروانه باش

تا ببینی چاشنی زندگی

سلطنت بینی نهان در بندگی

نعل بینی بازگونه در جهان

تخته‌بندان را لقب گشته شهان

بس طناب اندر گلو و تاج دار

بر وی انبوهی که اینک تاجدار

هم‌چو گور کافران بیرون حلل

اندرون قهر خدا عز و جل

چون قبور آن را مجصص کرده‌اند

پردهٔ پندار پیش آورده‌اند

طبع مسکینت مجصص از هنر

هم‌چو نخل موم بی‌برگ و ثمر

بخش ۲۱ - در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکرالله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالی‌بینان و ظاهربینان جدا شوند کی لیبلوکم ایکم احسن عملا

گفت درویشی به درویشی که تو

چون بدیدی حضرت حق را بگو

گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال

بازگویم مختصر آن را مثال

دیدمش سوی چپ او آذری

سوی دست راست جوی کوثری

سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی

سوی دست راستش جوی خوشی

سوی آن آتش گروهی برده دست

بهر آن کوثر گروهی شاد و مست

لیک لعب بازگونه بود سخت

پیش پای هر شقی و نیکبخت

هر که در آتش همی رفت و شرر

از میان آب بر می‌کرد سر

هر که سوی آب می‌رفت از میان

او در آتش یافت می‌شد در زمان

هر که سوی راست شد و آب زلال

سر ز آتش بر زد از سوی شمال

وانک شد سوی شمال آتشین

سر برون می‌کرد از سوی یمین

کم کسی بر سر این مضمر زدی

لاجرم کم کس در آن آتش شدی

جز کسی که بر سرش اقبال ریخت

کو رها کرد آب و در آتش گریخت

کرده ذوق نقد را معبود خلق

لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

جوق‌جوق وصف صف از حرص و شتاب

محترز ز آتش گریزان سوی آب

لاجرم ز آتش برآوردند سر

اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر

بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول

من نیم آتش منم چشمهٔ قبول

چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر

در من آی و هیچ مگریز از شرر

ای خلیل اینجا شرار و دود نیست

جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست

چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای

آتش آب تست و تو پروانه‌ای

جان پروانه همی‌دارد ندا

کای دریغا صد هزارم پر بدی

تا همی سوزید ز آتش بی‌امان

کوری چشم و دل نامحرمان

بر من آرد رحم جاهل از خری

من برو رحم آرم از بینش‌وری

خاصه این آتش که جان آبهاست

کار پروانه به عکس کار ماست

او ببینند نور و در ناری رود

دل ببیند نار و در نوری شود

این چنین لعب آمد از رب جلیل

تا ببینی کیست از آل خلیل

آتشی را شکل آبی داده‌اند

واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند

ساحری صحن برنجی را به فن

صحن پر کرمی کند در انجمن

خانه را او پر ز کزدمها نمود

از دم سحر و خود آن کزدم نبود

چونک جادو می‌نماید صد چنین

چون بود دستان جادوآفرین

لاجرم از سحر یزدان قرن قرن

اندر افتادند چون زن زیر پهن

ساحرانشان بنده بودند و غلام

اندر افتادند چون صعوه به دام

هین بخوان قرآن ببین سحر حلال

سرنگونی مکرهای کالجبال

من نیم فرعون کایم سوی نیل

سوی آتش می‌روم من چون خلیل

نیست آتش هست آن ماء معین

وآن دگر از مکر آب آتشین

پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز

ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز

زانک عقلت جوهرست این دو عرض

این دو در تکمیل آن شد مفترض

تا جلا باشد مر آن آیینه را

که صفا آید ز طاعت سینه را

لیک گر آیینه از بن فاسدست

صیقل او را دیر باز آرد به دست

وان گزین آیینه که خوش مغرس است

اندکی صیقل گری آن را بس است

بخش ۲۲ - تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله کی ایشان گویند در اصل عقول جز وی برابرند این افزونی و تفاوت از تعلم است و ریاضت و تجربه

این تفاوت عقلها را نیک دان

در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب

هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی

هست عقلی چون ستارهٔ آتشی

زانک ابر از پیش آن چون وا جهد

نور یزدان‌بین خردها بر دهد

عقل جزوی عقل را بدنام کرد

کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

آن ز صیدی حسن صیادی بدید

وین ز صیادی غم صیدی کشید

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت

وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت

آن ز فرعونی اسیر آب شد

وز اسیری سبط صد سهراب شد

لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت

حیله کم کن کار اقبالست و بخت

بر حیال و حیله کم تن تار را

که غنی ره کم دهد مکار را

مکر کن در راه نیکو خدمتی

تا نبوت یابی اندر امتی

مکر کن تا وا رهی از مکر خود

مکر کن تا فرد گردی از جسد

مکر کن تا کمترین بنده شوی

در کمی رفتی خداونده شوی

روبهی و خدمت ای گرگ کهن

هیچ بر قصد خداوندی مکن

لیک چون پروانه در آتش بتاز

کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز

زور را بگذار و زاری را بگیر

رحم سوی زاری آید ای فقیر

زاری مضطر تشنه معنویست

زاری سرد دروغ آن غویست

گریهٔ اخوان یوسف حیلتست

که درونشان پر ز رشک و علتست

بخش ۲۳ - حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن

آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب

اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب

سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست

نوحه و زاری تو از بهر کیست

گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو

نک همی‌میرد میان راه او

روز صیادم بد و شب پاسبان

تیزچشم و صیدگیر و دزدران

گفت رنجش چیست زخمی خورده است

گفت جوع الکلب زارش کرده است

گفت صبری کن برین رنج و حرض

صابران را فضل حق بخشد عوض

بعد از آن گفتش کای سالار حر

چیست اندر دستت این انبان پر

گفت نان و زاد و لوت دوش من

می‌کشانم بهر تقویت بدن

گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد

گفت تا این حد ندارم مهر و داد

دست ناید بی‌درم در راه نان

لیک هست آب دو دیده رایگان

گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک

که لب نان پیش تو بهتر ز اشک

اشک خونست و به غم آبی شده

می‌نیرزد خاک خون بیهده

کل خود را خوار کرد او چون بلیس

پارهٔ این کل نباشد جز خسیس

من غلام آنک نفروشد وجود

جز بدان سلطان با افضال و جود

چون بگرید آسمان گریان شود

چون بنالد چرخ یا رب خوان شود

من غلام آن مس همت‌پرست

کو به غیر کیمیا نارد شکست

دست اشکسته برآور در دعا

سوی اشکسته پرد فضل خدا

گر رهایی بایدت زین چاه تنگ

ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ

مکر حق را بین و مکر خود بهل

ای ز مکرش مکر مکاران خجل

چونک مکرت شد فنای مکر رب

برگشایی یک کمینی بوالعجب

که کمینهٔ آن کمین باشد بقا

تا ابد اندر عروج و ارتقا

بخش ۲۴ - در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بی‌خویشتن شده

پر طاوست مبین و پای بین

تا که سؤ العین نگشاید کمین

که بلغزد کوه از چشم بدان

یزلقونک از نبی بر خوان بدان

احمد چون کوه لغزید از نظر

در میان راه بی‌گل بی‌مطر

در عجب درماند کین لغزش ز چیست

من نپندارم که این حالت تهیست

تا بیامد آیت و آگاه کرد

کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد

گر بدی غیر تو در دم لا شدی

صید چشم و سخرهٔ افنا شدی

لیک آمد عصمتی دامن‌کشان

وین که لغزیدی بد از بهر نشان

عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه

برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه

بخش ۲۵ - تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم الایه

یا رسول‌الله در آن نادی کسان

می‌زنند از چشم بد بر کرکسان

از نظرشان کلهٔ شیر عرین

وا شکافد تا کند آن شیر انین

بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام

وانگهان بفرستد اندر پی غلام

که برو از پیه این اشتر بخر

بیند اشتر را سقط او راه بر

سر بریده از مرض آن اشتری

کو بتگ با اسب می‌کردی مری

کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک

سیر و گردش را بگرداند فلک

آب پنهانست و دولاب آشکار

لیک در گردش بود آب اصل کار

چشم نیکو شد دوای چشم بد

چشم بد را لا کند زیر لگد

سبق رحمت‌راست و او از رحمتست

چشم بد محصول قهر و لعنتست

رحمتش بر نقمتش غالب شود

چیره زین شد هر نبی بر ضد خود

کو نتیجهٔ رحمتست و ضد او

از نتیجهٔ قهر بود آن زشت‌رو

حرص بط یکتاست این پنجاه تاست

حرص شهوت مار و منصب اژدهاست

حرص بط از شهوت حلقست و فرج

در ریاست بیست چندانست درج

از الوهیت زند در جاه لاف

طامع شرکت کجا باشد معاف

زلت آدم ز اشکم بود و باه

وآن ابلیس از تکبر بود و جاه

لاجرم او زود استغفار کرد

وآن لعین از توبه استکبار کرد

حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست

لیک منصب نیست آن اشکستگیست

بیخ و شاخ این ریاست را اگر

باز گویم دفتری باید دگر

اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند

نی ستوری را که در مرعی بماند

شیطنت گردن کشی بد در لغت

مستحق لعنت آمد این صفت

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان

دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

آن نخواهد کین بود بر پشت خاک

تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک

آن شنیدستی که الملک عقیم

قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم

که عقیمست و ورا فرزند نیست

هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست

هر چه یابد او بسوزد بر درد

چون نیابد هیچ خود را می‌خورد

هیچ شو وا ره تو از دندان او

رحم کم جو از دل سندان او

چونک گشتی هیچ از سندان مترس

هر صباح از فقر مطلق گیر درس

هست الوهیت ردای ذوالجلال

هر که در پوشد برو گردد وبال

تاج از آن اوست آن ما کمر

وای او کز حد خود دارد گذر

فتنهٔ تست این پر طاووسیت

که اشتراکت باید و قدوسیت

بخش ۲۶ - قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را می‌کند به منقار و می‌انداخت و تن خود را کل و زشت می‌کرد از تعجب پرسید کی دریغت نمی‌آید گفت می‌آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست

پر خود می‌کند طاوسی به دشت

یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پر سنی

بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل

بر کنی اندازیش اندر وحل

هر پرت را از عزیزی و پسند

حافظان در طی مصحف می‌نهند

بهر تحریک هوای سودمند

از پر تو بادبیزن می‌کنند

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست

تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی

قاصدا قلع طرازی می‌کنی

ای بسا نازا که گردد آن گناه

افکند مر بنده را از چشم شاه

ناز کردن خوشتر آید از شکر

لیک کم خایش که دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه نیاز

ترک نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا نازآوری زد پر و بال

آخر الامر آن بر آن کس شد وبال

خوشی ناز ار دمی بفرازدت

بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند

صدر را چون بدر انور می‌کند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مرده گشت او دارد رشد

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نفس زنده سوی مرگی می‌تند

مرده شو تا مخرج الحی الصمد

زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

دی شوی بینی تو اخراج بهار

لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو

روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست

آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست

که رخ مه در فراق او گریست

یا نمی‌بینی تو روی خویش را

ترک کن خوی لجاج اندیش را

بخش ۲۷ - در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی

روی نفس مطمئنه در جسد

زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان

می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را

در حدث کردست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی

عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی

دز گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر

عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای که آن بر گلوی ماست سخت

که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی

خرج این کن دم اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر

حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حدگریز

تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت

بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر

باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی

بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی

از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب

از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتشست

بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب ولا

از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان

بهر تخییلات جان سوی دخان

بخش ۲۸ - در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام

بر مکن پر را و دل بر کن ازو

زانک شرط این جهاد آمد عدو

چون عدو نبود جهاد آمد محال

شهوتت نبود نباشد امتثال

صبر نبود چون نباشد میل تو

خصم چون نبود چه حاجت حیل تو

هین مکن خود را خصی رهبان مشو

زانک عفت هست شهوت را گرو

بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود

غازیی بر مردگان نتوان نمود

انفقوا گفتست پس کسپی بکن

زانک نبود خرج بی‌دخل کهن

گر چه آورد انفقوا را مطلق او

تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا

هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا

رغبتی باید کزان تابی تو رو

پس کلوا از بهر دام شهوتست

بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست

چونک محمول به نبود لدیه

نیست ممکن بود محمول علیه

چونک رنج صبر نبود مر ترا

شرط نبود پس فرو ناید جزا

حبذا آن شرط و شادا آن جزا

آن جزای دل‌نواز جان‌فزا

بخش ۲۹ - در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است

عاشقان را شادمانی و غم اوست

دست‌مزد و اجرت خدمت هم اوست

غیر معشوق ار تماشایی بود

عشق نبود هرزه سودایی بود

عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت

هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ لا در قتل غیر حق براند

در نگر زان پس که بعد لا چه ماند

ماند الا الله باقی جمله رفت

شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت

خود همو بود آخرین و اولین

شرک جز از دیدهٔ احول مبین

ای عجب حسنی بود جز عکس آن

نیست تن را جنبشی از غیر جان

آن تنی را که بود در جان خلل

خوش نگردد گر بگیری در عسل

این کسی داند که روزی زنده بود

از کف این جان جان جامی ربود

وانک چشم او ندیدست آن رخان

پیش او جانست این تف دخان

چون ندید او عمر عبدالعزیز

پیش او عادل بود حجاج نیز

چون ندید او مار موسی را ثبات

در حبال سحر پندارد حیات

مرغ کو ناخورده است آب زلال

اندر آب شور دارد پر و بال

جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت

چون ببیند زخم بشناسد نواخت

لاجرم دنیا مقدم آمدست

تا بدانی قدر اقلیم الست

چون ازینجا وا رهی آنجا روی

در شکرخانهٔ ابد شاکر شوی

گویی آنجا خاک را می‌بیختم

زین جهان پاک می‌بگریختم

ای دریغا پیش ازین بودیم اجل

تا عذابم کم بدی اندر وجل

بخش ۳۰ - در تفسیر قول رسول علیه‌السلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان کان برا لیکون الی وصول البر اعجل و ان کان فاجرا لیقل فجوره

زین بفرمودست آن آگه رسول

که هر آنک مرد و کرد از تن نزول

نبود او را حسرت نقلان و موت

لیک باشد حسرت تقصیر و فوت

هر که میرد خود تمنی باشدش

که بدی زین پیش نقل مقصدش

گر بود بد تا بدی کمتر بدی

ور تقی تا خانه زوتر آمدی

گوید آن بد بی‌خبر می‌بوده‌ام

دم به دم من پرده می‌افزوده‌ام

گر ازین زودتر مرا معبر بدی

این حجاب و پرده‌ام کمتر بدی

از حریصی کم دران روی قنوع

وز تکبر کم دران چهرهٔ خشوع

هم‌چنین از بخل کم در روی جود

وز بلیسی چهرهٔ خوب سجود

بر مکن آن پر خلد آرای را

بر مکن آن پر ره‌پیمای را

چون شنید این پند در وی بنگریست

بعد از آن در نوحه آمد می‌گریست

نوحه و گریهٔ دراز دردمند

هر که آنجا بود بر گریه‌ش فکند

وآنک می‌پرسید پر کندن ز چیست

بی‌جوابی شد پشیمان می‌گریست

کز فضولی من چرا پرسیدمش

او ز غم پر بود شورانیدمش

می‌چکید از چشم تر بر خاک آب

اندر آن هر قطره مدرج صد جواب

گریهٔ با صدق بر جانها زند

تا که چرخ و عرش را گریان کند

عقل و دلها بی‌گمان عرشی‌اند

در حجاب از نور عرشی می‌زیند

بخش ۳۱ - در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوس‌اند هم‌چون هاروت و ماروت در چاه بابل

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک

بسته‌اند اینجا به چاه سهمناک

عالم سفلی و شهوانی درند

اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند

سحر و ضد سحر را بی‌اختیار

زین دو آموزند نیکان و شرار

لیک اول پند بدهندش که هین

سحر را از ما میاموز و مچین

ما بیاموزیم این سحر ای فلان

از برای ابتلا و امتحان

که امتحان را شرط باشد اختیار

اختیاری نبودت بی‌اقتدار

میلها هم‌چون سگان خفته‌اند

اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند

چونک قدرت نیست خفتند این رده

هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده

تا که مرداری در آید در میان

نفخ صور حرص کوبد بر سگان

چون در آن کوچه خری مردار شد

صد سگ خفته بدان بیدار شد

حرصهای رفته اندر کتم غیب

تاختن آورد سر بر زد ز جیب

موبه موی هر سگی دندان شده

وز برای حیله دم جنبان شده

نیم زیرش حیله بالا آن غضب

چون ضعیف آتش که یابد او حطب

شعله شعله می‌رسد از لامکان

می‌رود دود لهب تا آسمان

صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند

چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند

یا چو بازانند و دیده دوخته

در حجاب از عشق صیدی سوخته

تا کله بردارد و بیند شکار

آنگهان سازد طواف کوهسار

شهوت رنجور ساکن می‌بود

خاطر او سوی صحت می‌رود

چون ببیند نان و سیب و خربزه

در مصاف آید مزه و خوف بزه

گر بود صبار دیدن سود اوست

آن تهیج طبع سستش را نکوست

ور نباشد صبر پس نادیده به

تیر دور اولی ز مرد بی‌زره

بخش ۳۲ - جواب گفتن طاوس آن سایل را

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو

که تو رنگ و بوی را هستی گرو

آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا

سوی من آید پی این بالها

ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام

بهر این پرها نهد هر سوم دام

چند تیرانداز بهر بالها

تیر سوی من کشد اندر هوا

چون ندارم زور و ضبط خویشتن

زین قضا و زین بلا و زین فتن

آن به آید که شوم زشت و کریه

تا بوم آمن درین کهسار و تیه

این سلاح عجب من شد ای فتی

عجب آرد معجبان را صد بلا

بخش ۳۳ - بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست

پس هنر آمد هلاکت خام را

کز پی دانه نبیند دام را

اختیار آن را نکو باشد که او

مالک خود باشد اندر اتقوا

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار

دور کن آلت بینداز اختیار

جلوه‌گاه و اختیارم آن پرست

بر کنم پر را که در قصد سرست

نیست انگارد پر خود را صبور

تا پرش در نفکند در شر و شور

پس زیانش نیست پر گو بر مکن

گر رسد تیری به پیش آرد مجن

لیک بر من پر زیبا دشمنیست

چونک از جلوه‌گری صبریم نیست

گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر

بر فزودی ز اختیارم کر و فر

هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن

نیست لایق تیغ اندر دست من

گر مرا عقلی بدی و منزجر

تیغ اندر دست من بودی ظفر

عقل باید نورده چون آفتاب

تا زند تیغی که نبود جز صواب

چون ندارم عقل تابان و صلاح

پس چرا در چاه نندازم سلاح

در چه اندازم کنون تیغ و مجن

کین سلاح خصم من خواهد شدن

چون ندارم زور و یاری و سند

تیغم او بستاند و بر من زند

رغم این نفس وقیحه‌خوی را

که نپوشد رو خراشم روی را

تا شود کم این جمال و این کمال

چون نماند رو کم افتم در وبال

چون بدین نیت خراشم بزه نیست

که به زخم این روی را پوشیدنیست

گر دلم خوی ستیری داشتی

روی خوبم جز صفا نفراشتی

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح

خصم دیدم زود بشکستم سلاح

تا نگردد تیغ من او را کمال

تا نگردد خنجرم بر من وبال

می‌گریزم تا رگم جنبان بود

کی فرار از خویشتن آسان بود

آنک از غیری بود او را فرار

چون ازو ببرید گیرد او قرار

من که خصمم هم منم اندر گریز

تا ابد کار من آمد خیزخیز

نه به هندست آمن و نه در ختن

آنک خصم اوست سایهٔ خویشتن

بخش ۳۴ - در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد

چون فناش از فقر پیرایه شود

او محمدوار بی‌سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد

چون زبانهٔ شمع او بی‌سایه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر

سایه را نبود بگرد او گذر

موم از خویش و ز سایه در گریخت

در شعاع از بهر او کی شمع ریخت

گفت او بهر فنایت ریختم

گفت من هم در فنا بگریختم

این شعاع باقی آمد مفترض

نه شعاع شمع فانی عرض

شمع چون در نار شد کلی فنا

نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا

هست اندر دفع ظلمت آشکار

آتش صورت به مومی پایدار

برخلاف موم شمع جسم کان

تا شود کم گردد افزون نور جان

این شعاع باقی و آن فانیست

شمع جان را شعلهٔ ربانیست

این زبانهٔ آتشی چون نور بود

سایهٔ فانی شدن زو دور بود

ابر را سایه بیفتد در زمین

ماه را سایه نباشد همنشین

بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه

باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه

باز چون ابری بیاید رانده

رفت نور از مه خیالی مانده

از حجاب ابر نورش شد ضعیف

کم ز ماه نو شد آن بدر شریف

مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد

ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد

لطف مه بنگر که این هم لطف اوست

که بگفت او ابرها ما را عدوست

مه فراغت دارد از ابر و غبار

بر فراز چرخ دارد مه مدار

ابر ما را شد عدو و خصم جان

که کند مه را ز چشم ما نهان

حور را این پرده زالی می‌کند

بدر را کم از هلالی می‌کند

ماه ما را در کنار عز نشاند

دشمن ما را عدوی خویش خواند

تاب ابر و آب او خود زین مهست

هر که مه خواند ابر را بس گمرهست

نور مه بر ابر چون منزل شدست

روی تاریکش ز مه مبدل شدست

گرچه همرنگ مهست و دولتیست

اندر ابر آن نور مه عاریتیست

در قیامت شمس و مه معزول شد

چشم در اصل ضیا مشغول شد

تا بداند ملک را از مستعار

وین رباط فانی از دارالقرار

دایه عاریه بود روزی سه چار

مادرا ما را تو گیر اندر کنار

پر من ابرست و پرده‌ست و کثیف

ز انعکاس لطف حق شد او لطیف

بر کنم پر را و حسنش را ز راه

تا ببینم حسن مه را هم ز ماه

من نخواهم دایه مادر خوشترست

موسی‌ام من دایهٔ من مادرست

من نخواهم لطف مه از واسطه

که هلاک قوم شد این رابطه

یا مگر ابری شود فانی راه

تا نگردد او حجاب روی ماه

صورتش بنماید او در وصف لا

هم‌چو جسم انبیا و اولیا

آنچنان ابری نباشد پرده‌بند

پرده‌در باشد به معنی سودمند

آن‌چنان که اندر صباح روشنی

قطره می‌بارید و بالا ابر نی

معجزهٔ پیغامبری بود آن سقا

گشته ابر از محو هم‌رنگ سما

بود ابر و رفته از وی خوی ابر

این چنین گردد تن عاشق به صبر

تن بود اما تنی گم گشته زو

گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

پر پی غیرست و سر از بهر من

خانهٔ سمع و بصر استون تن

جان فدا کردن برای صید غیر

کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

هین مشو چون قند پیش طوطیان

بلک زهری شو شو آمن از زیان

یا برای شادباشی در خطاب

خویش چون مردار کن پی کلاب

پس خضر کشتی برای این شکست

تا که آن کشتی ز غاصب باز رست

فقر فخری بهر آن آمد سنی

تا ز طماعان گریزم در غنی

گنجها را در خرابی زان نهند

تا ز حرص اهل عمران وا رهند

پر نتانی کند رو خلوت گزین

تا نگردی جمله خرج آن و این

زآنک تو هم لقمه‌ای هم لقمه‌خوار

آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار

بخش ۳۵ - در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن

مرغکی اندر شکار کرم بود

گربه فرصت یافت او را در ربود

آکل و ماکول بود و بی‌خبر

در شکار خود ز صیادی دگر

دزد گرچه در شکار کاله‌ایست

شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست

عقل او مشغول رخت و قفل و در

غافل از شحنه‌ست و از آه سحر

او چنان غرقست در سودای خود

غافلست از طالب و جویای خود

گر حشیش آب و هوایی می‌خورد

معدهٔ حیوانش در پی می‌چرد

آکل و ماکول آمد آن گیاه

هم‌چنین هر هستیی غیر اله

و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست

نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست

آکل و ماکول کی ایمن بود

ز آکلی که اندر کمین ساکن بود

امن ماکولان جذوب ماتمست

رو بدان درگاه کو لا یطعم است

هر خیالی را خیالی می‌خورد

فکر آن فکر دگر را می‌چرد

تو نتانی کز خیالی وا رهی

یا بخسپی که از آن بیرون جهی

فکر زنبورست و آن خواب تو آب

چون شوی بیدار باز آید ذباب

چند زنبور خیالی در پرد

می‌کشد این سو و آن سو می‌برد

کمترین آکلانست این خیال

وآن دگرها را شناسد ذوالجلال

هین گریز از جوق اکال غلیظ

سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

یا به سوی آن که او آن حفظ یافت

گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

دست را مسپار جز در دست پیر

حق شدست آن دست او را دستگیر

پیر عقلت کودکی خو کرده است

از جوار نفس که اندر پرده است

عقل کامل را قرین کن با خرد

تا که باز آید خرد زان خوی بد

چونک دست خود به دست او نهی

پس ز دست آکلان بیرون جهی

دست تو از اهل آن بیعت شود

که یدالله فوق ایدیهم بود

چون بدادی دست خود در دست پیر

پیر حکمت که علیمست و خطیر

کو نبی وقت خویشست ای مرید

تا ازو نور نبی آید پدید

در حدیبیه شدی حاضر بدین

وآن صحابهٔ بیعتی را هم‌قرین

پس ز ده یار مبشر آمدی

هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی

تا معیت راست آید زانک مرد

با کسی جفتست کو را دوست کرد

این جهان و آن جهان با او بود

وین حدیث احمد خوش‌خو بود

گفت المرء مع محبوبه

لا یفک القلب من مطلوبه

هر کجا دامست و دانه کم نشین

رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین

ای زبون‌گیر زبونان این بدان

دست هم بالای دستست ای جوان

تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب

هم تو صید و صیدگیر اندر طلب

بین ایدی خلفهم سدا مباش

که نبینی خصم را وآن خصم فاش

حرص صیادی ز صیدی مغفلست

دلبریی می‌کند او بی‌دلست

تو کم از مرغی مباش اندر نشید

بین ایدی خلف عصفوری بدید

چون به نزد دانه آید پیش و پس

چند گرداند سر و رو آن نفس

کای عجب پیش و پسم صیاد هست

تا کشم از بیم او زین لقمه دست

تو ببین پس قصهٔ فجار را

پیش بنگر مرگ یار و جار را

که هلاکت دادشان بی‌آلتی

او قرین تست در هر حالتی

حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست

پس بدان بی‌دست حق داورکنیست

آنک می‌گفتی اگر حق هست کو

در شکنجه او مقر می‌شد که هو

آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب

اشک می‌راند و همی گفت ای قریب

چون فرار از دام واجب دیده است

دام تو خود بر پرت چفسیده است

بر کنم من میخ این منحوس دام

از پی کامی نباشم طلخ‌کام

درخور عقل تو گفتم این جواب

فهم کن وز جست و جو رو بر متاب

بسکل این حبلی که حرص است و حسد

یاد کن فی جیدها حبل مسد

بخش ۳۶ - صفت کشتن خلیل علیه‌السلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید

این سخن را نیست پایان و فراغ

ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ

بهر فرمان حکمت فرمان چه بود

اندکی ز اسرار آن باید نمود

کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه

دایما باشد به دنیا عمرخواه

هم‌چو ابلیس از خدای پاک فرد

تا قیامت عمر تن درخواست کرد

گفت انظرنی الی یوم الجزا

کاشکی گفتی که تبنا ربنا

عمر بی توبه همه جان کندنست

مرگ حاضر غایب از حق بودنست

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود

بی‌خدا آب حیات آتش بود

آن هم از تاثیر لعنت بود کو

در چنان حضرت همی‌شد عمرجو

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونیست و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر روبه‌شانگی

عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم

مهلم افزون کن که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود

بد کسی باشد که لعنت‌جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردنست

عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست

عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم

دایم اینم ده که بس بدگوهرم

گرنه گه خوارست آن گنده‌دهان

گویدی کز خوی زاغم وا رهان

بخش ۳۷ - مناجات

ای مبدل کرده خاکی را به زر

خاک دیگر را بکرده بوالبشر

کار تو تبدیل اعیان و عطا

کار من سهوست و نسیان و خطا

سهو و نسیان را مبدل کن به علم

من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

ای که خاک شوره را تو نان کنی

وی که نان مرده را تو جان کنی

ای که جان خیره را رهبر کنی

وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

می‌کنی جزو زمین را آسمان

می‌فزایی در زمین از اختران

هر که سازد زین جهان آب حیات

زوترش از دیگران آید ممات

دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست

دید که اینجا هر دمی میناگریست

قلب اعیانست و اکسیری محیط

ایتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط

تو از آن روزی که در هست آمدی

آتشی یا بادی یا خاکی بدی

گر بر آن حالت ترا بودی بقا

کی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند

هستی بهتر به جای آن نشاند

هم‌چنین تا صد هزاران هستها

بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

از مبدل بین وسایط را بمان

کز وسایط دور گردی ز اصل آن

واسطه هر جا فزون شد وصل جست

واسطه کم ذوق وصل افزونترست

از سبب‌دانی شود کم حیرتت

حیرت تو ره دهد در حضرتت

این بقاها از فناها یافتی

از فنااش رو چرا برتافتی

زان فناها چه زیان بودت که تا

بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

چون دوم از اولینت بهترست

پس فنا جو و مبدل را پرست

صد هزاران حشر دیدی ای عنود

تاکنون هر لحظه از بدو وجود

از جماد بی‌خبر سوی نما

وز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارج این پنج و شش

تا لب بحر این نشان پایهاست

پس نشان پا درون بحر لاست

زانک منزلهای خشکی ز احتیاط

هست دهها و وطنها و رباط

باز منزلهای دریا در وقوف

وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف

نیست پیدا آن مراحل را سنام

نه نشانست آن منازل را نه نام

هست صد چندان میان منزلین

آن طرف که از نما تا روح عین

در فناها این بقاها دیده‌ای

بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

هین بده ای زاغ این جان باز باش

پیش تبدیل خدا جانباز باش

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار

که هر امسالت فزونست از سه پار

گر نباشی نخل‌وار ایثار کن

کهنه بر کهنه نه و انبار کن

کهنه و گندیده و پوسیده را

تحفه می‌بر بهر هر نادیده را

آنک نو دید او خریدار تو نیست

صید حقست او گرفتار تو نیست

هر کجا باشند جوق مرغ کور

بر تو جمع آیند ای سیلاب شور

تا فزاید کوری از شورابها

زانک آب شور افزاید عمی

اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند

شارب شورابهٔ آب و گل‌اند

شور می‌ده کور می‌خر در جهان

چون نداری آب حیوان در نهان

با چنین حالت بقا خواهی و یاد

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

در سیاهی زنگی زان آسوده است

کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود

گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

مرغ پرنده چو ماند در زمین

باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود

دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود

وآن دگر پرنده و پرواز بود

بخش ۳۸ - قال النبی علیه‌السلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال

گفت پیغامبر که رحم آرید بر

جان من کان غنیا فافتقر

والذی کان عزیزا فاحتقر

او صفیا عالما بین المضر

گفت پیغامبر که با این سه گروه

رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه

آنک او بعد از رئیسی خوار شد

وآن توانگر هم که بی‌دینار شد

وآن سوم آن عالمی که اندر جهان

مبتلی گردد میان ابلهان

زانک از عزت به خواری آمدن

هم‌چو قطع عضو باشد از بدن

عضو گردد مرده کز تن وا برید

نو بریده جنبد اما نی مدید

هر که از جام الست او خورد پار

هستش امسال آفت رنج و خمار

وآنک چون سگ ز اصل کهدانی بود

کی مرورا حرص سلطانی بود

توبه او جوید که کردست او گناه

آه او گوید که گم کردست راه

بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله

آهوی را کرد صیادی شکار

اندر آخر کردش آن بی‌زینهار

آخری را پر ز گاوان و خران

حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت

او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر

کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

گاه آهو می‌رمید از سو به سو

گه ز دود و گرد که می‌تافت رو

هرکرا با ضد خود بگذاشتند

آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر

هجر را عذری نگوید معتبر

بکشمش یا خود دهم او را عذاب

یک عذاب سخت بیرون از حساب

هان کدامست آن عذاب این معتمد

در قفس بودن به غیر جنس خود

زین بدن اندر عذابی ای بشر

مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها

دارد از زاغان و چغدان داغها

او بمانده در میانشان زارزار

هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار

بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه

در قتال سبزوار پر پناه

تنگشان آورد لشکرهای او

اسپهش افتاد در قتل عدو

سجده آوردند پیشش کالامان

حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان

هر خراج و صلتی که بایدت

آن ز ما هر موسمی افزایدت

جان ما آن توست ای شیرخو

پیش ما چندی امانت باش گو

گفت نرهانید از من جان خویش

تا نیاریدم ابوبکری به پیش

تا مرا بوبکر نام از شهرتان

هدیه نارید ای رمیده امتان

بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون

نه خراج استانم و نه هم فسون

بس جوال زر کشیدندش به راه

کز چنین شهری ابوبکری مخواه

کی بود بوبکر اندر سبزوار

یا کلوخ خشک اندر جویبار

رو بتابید از زر و گفت ای مغان

تا نیاریدم ابوبکر ارمغان

هیچ سودی نیست کودک نیستم

تا به زر و سیم حیران بیستم

تا نیاری سجده نرهی ای زبون

گر بپیمایی تو مسجد را به کون

منهیان انگیختند از چپ و راست

که اندرین ویرانه بوبکری کجاست

بعد سه روز و سه شب که اشتافتند

یک ابوبکری نزاری یافتند

ره گذر بود و بمانده از مرض

در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض

خفته بود او در یکی کنجی خراب

چون بدیدندش بگفتندش شتاب

خیز که سلطان ترا طالب شدست

کز تو خواهد شهر ما از قتل رست

گفت اگر پایم بدی یا مقدمی

خود به راه خود به مقصد رفتمی

اندرین دشمن‌کده کی ماندمی

سوی شهر دوستان می‌راندمی

تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند

وان ابوبکر مرا برداشتند

سوی خوارمشاه حمالان کشان

می‌کشیدندش که تا بیند نشان

سبزوارست این جهان و مرد حق

اندرین جا ضایعست و ممتحق

هست خوارمشاه یزدان جلیل

دل همی خواهد ازین قوم رذیل

گفت لا ینظر الی تصویرکم

فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم

من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر

نه به نقش سجده و ایثار زر

تو دل خود را چو دل پنداشتی

جست و جوی اهل دل بگذاشتی

دل که گر هفصد چو این هفت آسمان

اندرو آید شود یاوه و نهان

این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو

سبزوار اندر ابوبکری بجو

صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود

حق ازو در شش جهت ناظر بود

هر که اندر شش جهت دارد مقر

نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر

گر کند رد از برای او کند

ور قبول آرد همو باشد سند

بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال

شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال

موهبت را بر کف دستش نهد

وز کفش آن را به مرحومان دهد

با کفش دریای کل را اتصال

هست بی‌چون و چگونه و بر کمال

اتصالی که نگنجد در کلام

گفتنش تکلیف باشد والسلام

صد جوال زر بیاری ای غنی

حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضیم

ور ز تو معرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم

تحفه او را آر ای جان بر درم

با تو او چونست هستم من چنان

زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست

ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو

گویدت پرست ازین دلها قتو

آن دلی آور که قطب عالم اوست

جان جان جان جان آدم اوست

از برای آن دل پر نور و بر

هست آن سلطان دلها منتظر

تو بگردی روزها در سبزوار

آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان

بر سر تخته نهی آن سو کشان

که دل آوردم ترا ای شهریار

به ازین دل نبود اندر سبزوار

گویدت این گورخانه‌ست ای جری

که دل مرده بدینجا آوری

رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست

که امان سبزوار کون ازوست

گویی آن دل زین جهان پنهان بود

زانک ظلمت با ضیا ضدان بود

دشمنی آن دل از روز الست

سبزوار طبع را میراثی است

زانک او بازست و دنیا شهر زاغ

دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

ور کند نرمی نفاقی می‌کند

ز استمالت ارتفاقی می‌کند

می‌کند آری نه از بهر نیاز

تا که ناصح کم کند نصح دراز

زانک این زاغ خس مردارجو

صد هزاران مکر دارد تو به تو

گر پذیرند آن نفاقش را رهید

شد نفاقش عین صدق مستفید

زانک آن صاحب دل با کر و فر

هست در بازار ما معیوب‌خر

صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای

جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای

آنک زرق او خوش آید مر ترا

آن ولی تست نه خاص خدا

هر که او بر خو و بر طبع تو زیست

پیش طبع تو ولی است و نبیست

رو هوا بگذار تا بویت شود

وان مشام خوش عبرجویت شود

از هوارانی دماغت فاسدست

مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست

حد ندارد این سخن و آهوی ما

می‌گریزد اندر آخر جابجا

بخش ۴۱ - بقیهٔ قصهٔ آهو و آخر خران

روزها آن آهوی خوش‌ناف نر

در شکنجه بود در اصطبل خر

مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک

در یکی حقه معذب پشک و مشک

یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش

طبع شاهان دارد و میران خموش

وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد

گوهر آوردست کی ارزان دهد

وآن خری گفتی که با این نازکی

بر سریر شاه شو گو متکی

آن خری شد تخمه وز خوردن بماند

پس برسم دعوت آهو را بخواند

سر چنین کرد او که نه رو ای فلان

اشتهاام نیست هستم ناتوان

گفت می‌دانم که نازی می‌کنی

یا ز ناموس احترازی می‌کنی

گفت او با خود که آن طعمهٔ توست

که از آن اجزای تو زنده و نوست

من الیف مرغزاری بوده‌ام

در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام

گر قضا انداخت ما را در عذاب

کی رود آن خو و طبع مستطاب

گر گدا گشتم گدارو کی شوم

ور لباسم کهنه گردد من نوم

سنبل و لاله و سپرغم نیز هم

با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام

گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف

در غریبی بس توان گفتن گزاف

گفت نافم خود گواهی می‌دهد

منتی بر عود و عنبر می‌نهد

لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام

بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام

خر کمیز خر ببوید بر طریق

مشک چون عرضه کنم با این فریق

بهر این گفت آن نبی مستجیب

رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب

زانک خویشانش هم از وی می‌رمند

گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند

صورتش را جنس می‌بینند انام

لیک از وی می‌نیابند آن مشام

هم‌چو شیری در میان نقش گاو

دور می‌بینش ولی او را مکاو

ور بکاوی ترک گاو تن بگو

که بدرد گاو را آن شیرخو

طبع گاوی از سرت بیرون کند

خوی حیوانی ز حیوان بر کند

گاو باشی شیر گردی نزد او

گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

بخش ۴۲ - تفسیر انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها می‌خوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر

آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب

چونک چشم غیب را شد فتح باب

هفت گاو فربه بس پروری

خوردشان آن هفت گاو لاغری

در درون شیران بدند آن لاغران

ورنه گاوان را نبودندی خوران

پس بشر آمد به صورت مرد کار

لیک در وی شیر پنهان مردخوار

مرد را خوش وا خورد فردش کند

صاف گردد دردش ار دردش کند

زان یکی درد او ز جمله دردها

وا رهد پا بر نهد او بر سها

چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس

ای خلیل از بهر چه کشتی خروس

گفت فرمان حکمت فرمان بگو

تا مسبح گردم آن را مو به مو

بخش ۴۳ - بیان آنک کشتن خلیل علیه‌السلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید

شهوتی است او و بس شهوت‌پرست

زان شراب زهرناک ژاژ مست

گرنه بهر نسل بود ای وصی

آدم از ننگش بکردی خود خصی

گفت ابلیس لعین دادار را

دام زفتی خواهم این اشکار را

زر و سیم و گلهٔ اسپش نمود

که بدین تانی خلایق را ربود

گفت شاباش و ترش آویخت لنج

شد ترنجیده ترش هم‌چون ترنج

پس زر و گوهر ز معدنهای خوش

کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش

گیر این دام دگر را ای لعین

گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین

چرب و شیرین و شرابات ثمین

دادش و بس جامهٔ ابریشمین

گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد

تا ببندمشان به حبل من مسد

تا که مستانت که نر و پر دلند

مردوار آن بندها را بسکلند

تا بدین دام و رسنهای هوا

مرد تو گردد ز نامردان جدا

دام دیگر خواهم ای سلطان تخت

دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت

خمر و چنگ آورد پیش او نهاد

نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد

سوی اضلال ازل پیغام کرد

که بر آر از قعر بحر فتنه گرد

نی یکی از بندگانت موسی است

پرده‌ها در بحر او از گرد بست

آب از هر سو عنان را واکشید

از تگ دریا غباری برجهید

چونک خوبی زنان فا او نمود

که ز عقل و صبر مردان می‌فزود

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد

که بده زوتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشمهای پرخمار

که کند عقل و خرد را بی‌قرار

وآن صفای عارض آن دلبران

که بسوزد چون سپند این دل بر آن

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق

گوییا حق تافت از پردهٔ رقیق

دید او آن غنج و برجست سبک

چون تجلی حق از پردهٔ تنک

بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق

آدم حسن و ملک ساجد شده

هم‌چو آدم باز معزول آمده

گفت آوه بعد هستی نیستی

گفت جرمت این که افزون زیستی

جبرئیلش می‌کشاند مو کشان

که برو زین خلد و از جوق خوشان

گفت بعد از عز این اذلال چیست

گفت آن دادست و اینت داوریست

جبرئیلا سجده می‌کردی به جان

چون کنون می‌رانیم تو از جنان

حله می‌پرد ز من در امتحان

هم‌چو برگ از نخ در فصل خزان

آن رخی که تاب او بد ماه‌وار

شد به پیری هم‌چو پشت سوسمار

وان سر و فرق گش شعشع شده

وقت پیری ناخوش و اصلع شده

وان قد صف در نازان چون سنان

گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان

رنگ لاله گشته رنگ زعفران

زور شیرش گشته چون زهرهٔ زنان

آنک مردی در بغل کردی به فن

می‌بگیرندش بغل وقت شدن

این خود آثار غم و پژمردگیست

هر یکی زینها رسول مردگیست

بخش ۴۵ - تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون

لیک گر باشد طبیبش نور حق

نیست از پیری و تب نقصان و دق

سستی او هست چون سستی مست

که اندر آن سستیش رشک رستمست

گر بمیرد استخوانش غرق ذوق

ذره ذره‌ش در شعاع نور شوق

وآنک آنش نیست باغ بی‌ثمر

که خزانش می‌کند زیر و زبر

گل نماند خارها ماند سیاه

زرد و بی‌مغز آمده چون تل کاه

تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا

که ازو این حله‌ها گردد جدا

خویشتن را دید و دید خویشتن

زهر قتالست هین ای ممتحن

شاهدی کز عشق او عالم گریست

عالمش می‌راند از خود جرم چیست

جرم آنک زیور عاریه بست

کرد دعوی کین حلل ملک منست

واستانیم آن که تا داند یقین

خرمن آن ماست خوبان دانه‌چین

تا بداند کان حلل عاریه بود

پرتوی بود آن ز خورشید وجود

آن جمال و قدرت و فضل و هنر

ز آفتاب حسن کرد این سو سفر

باز می‌گردند چون استارها

نور آن خورشید ازین دیوارها

پرتو خورشید شد وا جایگاه

ماند هر دیوار تاریک و سیاه

آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ

نور خورشیدست از شیشهٔ سه رنگ

شیشه‌های رنگ رنگ آن نور را

می‌نمایند این چنین رنگین بما

چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ

نور بی‌رنگت کند آنگاه دنگ

خوی کن بی‌شیشه دیدن نور را

تا چو شیشه بشکند نبود عمی

قانعی با دانش آموخته

در چراغ غیر چشم افروخته

او چراغ خویش برباید که تا

تو بدانی مستعیری نی‌فتا

گر تو کردی شکر و سعی مجتهد

غم مخور که صد چنان بازت دهد

ور نکردی شکر اکنون خون گری

که شدست آن حسن از کافر بری

امة الکفران اضل اعمالهم

امة الایمان اصلح بالهم

گم شد از بی‌شکر خوبی و هنر

که دگر هرگز نبیند زان اثر

خویشی و بی‌خویشی و سکر وداد

رفت زان سان که نیاردشان به یاد

که اضل اعمالهم ای کافران

جستن کامست از هر کام‌ران

جز ز اهل شکر و اصحاب وفا

که مریشان راست دولت در قفا

دولت رفته کجا قوت دهد

دولت آینده خاصیت دهد

قرض ده زین دولت اندر اقرضوا

تا که صد دولت ببینی پیش رو

اندکی زین شرب کم کن بهر خویش

تا که حوض کوثری یابی به پیش

جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت

کی تواند صید دولت زو گریخت

خوش کند دلشان که اصلح بالهم

رد من بعد التوی انزالهم

ای اجل وی ترک غارت‌ساز ده

هر چه بردی زین شکوران باز ده

وا دهد ایشان بنپذیرند آن

زانک منعم گشته‌اند از رخت جان

صوفییم و خرقه‌ها انداختیم

باز نستانیم چون در باختیم

ما عوض دیدیم آنگه چون عوض

رفت از ما حاجت و حرص و غرض

ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم

بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم

آنچ کردی ای جهان با دیگران

بی‌وفایی و فن و ناز گران

بر سرت ریزیم ما بهر جزا

که شهیدیم آمده اندر غزا

تا بدانی که خدای پاک را

بندگان هستند پر حمله و مری

سبلت تزویر دنیا بر کنند

خیمه را بر باروی نصرت زنند

این شهیدان باز نو غازی شدند

وین اسیران باز بر نصرت زدند

سر برآوردند باز از نیستی

که ببین ما را گر اکمه نیستی

تا بدانی در عدم خورشیدهاست

وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست

در عدم هستی برادر چون بود

ضد اندر ضد چون مکنون بود

یخرج الحی من المیت بدان

که عدم آمد امید عابدان

مرد کارنده که انبارش تهیست

شاد و خوش نه بر امید نیستیست

که بروید آن ز سوی نیستی

فهم کن گر واقف معنیستی

دم به دم از نیستی تو منتظر

که بیابی فهم و ذوق آرام و بر

نیست دستوری گشاد این راز را

ورنه بغدادی کنم ابخاز را

پس خزانهٔ صنع حق باشد عدم

که بر آرد زو عطاها دم به دم

مبدع آمد حق و مبدع آن بود

که برآرد فرع بی‌اصل و سند

بعدی

دسته بندي: شعر,مولانا(بلخی),

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد