فوج

رباعی خیام _ ترانه ها و دو بیتیها
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خیام _ ترانه ها و دو بیتیها

 


 


ترانه های خیام


 

رباعی ۱

هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،

چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،

معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک

نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟

رباعی ۲

آورد به اِضطرارم اوّل به وجود،

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،

رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود

زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!

رباعی ۳

از آمدنم نبود گردون را سود،

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛

وز هیچ‌کسی نیز دو گوشم نشنود،

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

رباعی ۴

ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،

در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛

اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

رباعی ۵

دل سِرّ‌‌ِ حیات اگر کَماهی دانست،

در مرگ هم اسرار الهی دانست؛

امروز که با خودی، ندانستی هیچ،

فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟

رباعی ۶

* تا چند زنم به روی دریاها خشت،

بیزار شدم ز بت‌پرستان و کُنِشْت؛

خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

رباعی ۷

اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،

وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛

هست از پس پرده گفت‌وگوی من و تو،

چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.

رباعی ۸

این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،

کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛

هرکس سخنی از سَرِ سودا گفته‌است،

زان روی که هست، کس نمی‌داند گفت.

رباعی ۹

اَجرام که ساکنان این ایوان‌اند،

اسبابِ تَرَدُّدِ خردمندان‌اند،

هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،

کانان که مُدَبّرند سرگردان‌اند!

رباعی ۱۰

دوری که در آمدن و رفتنِ ماست،

او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،

کس می‌نزند دمی درین معنی راست،

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!

رباعی ۱۱

دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست،

از بهرِ چه اوفْکَنْدَش اندر کم‌وکاست؟

گر نیک آمد، شکستن از بهرِ چه بود؟

ور نیک نیامد این صُوَر، عیب کراست؟

رباعی ۱۲

آنان ‌که محیطِ فضل و آداب شدند،

در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،

رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.

رباعی ۱۳

* آنان‌ که ز پیش رفته‌اند ای ساقی،

در خاکِ غرور خفته‌اند ای ساقی،

رو باده خور و حقیقت از من بشنو:

باد است هر آن‌چه گفته‌اند ای ساقی.

رباعی ۱۴

* آن بیخبران که دُرّ‌ِ معنی سُفتند،

در چرخ به انواعْ سخن‌ها گفتند؛

آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،

اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!

رباعی ۱۵

گاوی است بر آسمان قَرینِ پروین،

گاوی است دگر نهفته در زیر زمین؛

گر بینایی، چشمِ حقیقت بگشا:

زیر و زَبَرِ دو گاو مشتی خر بین.

رباعی ۱۶

امروز که نوبت جوانی من است،

می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛

عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،

تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.

رباعی ۱۷

گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.

ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟

بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،

نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.

رباعی ۱۸

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟

وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟

در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،

می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟

رباعی ۱۹

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،

وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،

نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

رباعی ۲۰

* با یار چو آرمیده باشی همه عمر،

لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،

هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود،

خوابی باشد که دیده‌باشی همه عمر.

رباعی ۲۱

اکنون که ز خوشدلی به‌جز نام نمانْد،

یک همدم پخته جز میِ خام نماند؛

دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر

امروز که در دست به‌جز جام نماند!

رباعی ۲۲

ای‌کاش که جای آرمیدن بودی،

یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛

کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،

چون سبزه امید بر دمیدن بودی!

رباعی ۲۳

چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،

جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛

خرّم دلِ آن‌که یک نفس زنده نبود،

و آسوده کسی‌ که خود نزاد از مادر!

رباعی ۲۴

* آن‌کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،

بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛

بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک

در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!

رباعی ۲۵

گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،

برداشتمی من این فلک را ز میان؛

از نو فلک دگر چُنان ساختمی،

کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.

رباعی ۲۶

بر لوحْ نشانِ بودنی‌ها بوده‌است،

پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده‌است؛

در روز ازل هر آن‌چه بایست بداد،

غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،

رباعی ۲۷

چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،

خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛

کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست

از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.

رباعی ۲۸

افلاک که جز غم نفزایند دگر؛

نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛

نا آمدگان اگر بدانند که ما

از دَهْر چه می‌کشیم، نایند دگر.

رباعی ۲۹

ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی،

وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،

می خور که هزار باره بیشت گفتم:

باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.

رباعی ۳۰

* تا خاکِ مرا به قالب آمیخته‌اند،

بس فتنه که از خاک برانگیخته‌اند؛

من بهتر ازین نمی‌توانم بودن

کز بوته مرا چنین برون ریخته‌اند.

رباعی ۳۱

* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟

تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟

رو بر سر لوح بین که استادِ قضا

اندر ازل آن‌چه بودنی بود، نوشت.

رباعی ۳۲

* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،

چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!

تن را به قضا سپار و با درد بساز،

کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.

رباعی ۳۳

در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:

حُکمی که قضا بُوَد ز من می‌دانی؟

در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،

خود را برهاندمی ز سر گردانی.

رباعی ۳۴

نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،

شادی و غمی که در قضا و قدر است،

با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است.

رباعی ۳۵

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد،

وان تازه‌بهار زندگانی دی شد؛

حالی که ورا نام جوانی گفتند،

معلوم نشد که او کیْ آمد، کیْ شد!

رباعی ۳۶

افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،

در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:

کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.

رباعی ۳۷

یک‌چند به کودکی به استاد شدیم؛

یک‌چند ز استادی خود شاد شدیم؛

پایان سخن شنو که مارا چه رسید:

چو آب برآمدیم و چون باد شدیم!

رباعی ۳۸

یارانِ موافق همه از دست شدند،

در پای اجل یکان‌یکان پَست شدند،

بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر،

یک دَوْر ز ما پیشترک مست شدند!

رباعی ۳۹

ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست،

بیداد گری پیشهٔ دیرینهٔ توست،

وی خاک اگر سینهٔ تو بشکافند،

بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست.

رباعی ۴۰

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،

خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،

چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،

چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.

رباعی ۴۱

یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،

یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.

رباعی ۴۲

* می‌پرسیدی که چیست این نقشِ مجاز،

گر برگویم حقیقتش هست دراز،

نقشی است پدید آمده از دریایی،

و آنگاه شده به قَعْرِ آن دریا باز.

رباعی ۴۳

جامی است که عقل آفرین می‌زندش،

صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین می‌زندش؛

این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش!

رباعی ۴۴

اجزای پیاله‌ای که درهم پیوست،

بشکستنِ آن روا نمی‌دارد مست،

چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،

از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟

رباعی ۴۵

عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند،

مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛

بسیار چو تو روند و بسیار آیند.

بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.

رباعی ۴۶

از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،

بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟

هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،

چیزی نگذاری که نمی‌آیی باز!

رباعی ۴۷

می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،

بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛

زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:

هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.

رباعی ۴۸

* پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،

گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟

گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،

رفتند و کسی بازنیامد باری!

رباعی ۴۹

بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،

اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛

کس را نشنیدیم که آمد زین راه

راهی که برفت، راهرو بازنگشت!

رباعی ۵۰

ما لُعْبَتِگانیم و فلک لُعبَت‌باز،

از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛

یک‌چند درین بساط بازی کردیم،

رفتیم به صندوقِ عدم یک‌یک باز!

رباعی ۵۱

ای بس که نباشیم و جهان خواهد‌بود،

نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛

زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،

زین پس چو نباشیم همان خواهد‌بود.

رباعی ۵۲

بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم،

در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛

چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم،

ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!

رباعی ۵۳

این کهنه رباط را که عالم نام است

آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،

بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،

گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!

رباعی ۵۴

آن قصر که بهرام درو جام گرفت،

آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

رباعی ۵۵

مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،

در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،

با کلّه همی‌گفت که: افسوس، افسوس!

کو بانک جَرَس‌ها و کجا نالهٔ کوس؟

رباعی ۵۶

آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو،

بر درگهِ او شهان نهادندی رو،

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی‌گفت که: «کوکو، کوکو؟»

رباعی ۵۷

از تن چو برفت جان پاک من و تو،

خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛

و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،

در کالبدی کشند خاکِ من و تو.

رباعی ۵۸

* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است،

خورشید‌رُخی، زُهره‌جَبینی بوده‌است،

گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،

کان هم رخِ خوب نازنینی بوده‌است.

رباعی ۵۹

ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز،

وان کودکِ خاک‌بیز را بنگر تیز،

پندش ده و گو که، نرم‌نرمک می‌بیز،

مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز!

رباعی ۶۰

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،

بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛

در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،

از خاک برآمده‌است و در خاک شده!

رباعی ۶۱

ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،

بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛

این سبزه که امروز تماشاگه ماست،

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!

رباعی ۶۲

چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،

بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،

فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!

رباعی ۶۳

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است،

گویی ز لبِ فرشته‌خویی رسته‌است؛

پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،

کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌است.

رباعی ۶۴

می خور که فلک بهر هلاک من و تو،

قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛

در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!

رباعی ۶۵

دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،

کاو گِل به لگد می‌زد و خوارش می‌کرد،

وان گِل به زبانِ حال با او می‌گفت:

ساکن، که چو من بسی لگد خواهی‌خورد!

رباعی ۶۶

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو،

برگَرْد به گِردِ سبزه‌زار و لبِ جو؛

کاین چرخ بسی قَدّ‌ِ بُتانِ مَهْرو،

صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!

رباعی ۶۷

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،

سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛

با من به زبانِ حال می‌گفت سبو:

من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!

رباعی ۶۸

زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،

پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،

زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،

خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.

رباعی ۶۹

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،

از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛

من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،

خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.

رباعی ۷۰

* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری،

تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟

انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،

برچرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

رباعی ۷۱

در کارگه کوزه‌گری کردم رای،

بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به‌پای،

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،

از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!

رباعی ۷۲

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،

در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛

این دسته که بر گردن او می‌بینی:

دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!

رباعی ۷۳

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش،

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛

هر یک به زبانِ حال با من گفتند:

«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»

رباعی ۷۴

گر من ز می مُغانه مستم، هستم،

گر کافِر و گَبْر و بت‌پرستم، هستم،

هر طایفه‌ای به من گمانی دارد،

من زانِ خودم، چُنان‌که هستم هستم.

رباعی ۷۵

می خوردن و شاد بودن آیین من است،

فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛

گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟

گفتا: - دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.

رباعی ۷۶

من بی می ناب زیستن نتوانم،

بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،

من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:

«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.

رباعی ۷۷

امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد،

خود را به دو جامِ می غنی خواهم‌کرد؛

اول سه طلاقِ عقل و دین خواهم‌داد،

پس دخترِ رَز را به زنی خواهم‌کرد.

رباعی ۷۸

* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،

احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛

خاک تن من به باده آعشته کنید،

وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.

رباعی ۷۹

* چون درگذرم به باده شویید مرا،

تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،

خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟

از خاکِ درِ میکده جویید مرا.

رباعی ۸۰

* چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب

آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،

گر بر سر خاک من رسد مَخموری،

از بوی شراب من شود مست و خراب.

رباعی ۸۱

روزی که نهالِ عمر من کنده ‌شود،

و اجزام ز یک‌دگر پراکنده شود؛

گر زان‌ که صراحیی کُنند از گِل من،

حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.

رباعی ۸۲

* در پای اجل چو من سرافکنده شوم،

وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،

زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،

باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.

رباعی ۸۳

* یاران به موافقت چو دیدار کنید،

باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛

چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،

نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.

رباعی ۸۴

* آنان‌که اسیر عقل و تمییز شدند،

در حسرتِ هست‌ونیست ناچیز شدند؛

رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،

کان بی‌خبران به غوره مِیْویز شدند!

رباعی ۸۵

* ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم،

با این‌همه مستی، از تو هشیارتریم؛

تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان،

انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟

رباعی ۸۶

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.

هر لحظه به دام دگری پابستی؛

گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،

آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟

رباعی ۸۷

* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،

فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!

رباعی ۸۸

گویند: بهشت و حورعین خواهد‌بود،

و آن‌جا می ناب و اَنْگَبین خواهد‌بود؛

گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟

آخِر نه به عاقبت همین خواهد‌بود؟

رباعی ۸۹

* گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،

جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛

پر کن قدح باده و بر دستم نه،

نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.

رباعی ۹۰

* گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است،

من می‌گویم که: آب انگور خوش؛

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،

کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.

رباعی ۹۱

کس خُلْد و جَحیم را ندیده‌است ای دل،

گویی که از آن جهان رسیده‌است ای دل؟

امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان،

جز نام و نشان نه پدید است ای دل!

رباعی ۹۲

* من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت،

از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛

جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.

این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.

رباعی ۹۳

چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم،

پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.

تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟

چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.

رباعی ۹۴

چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،

وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،

برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،

کاندوهِ جهان به می فروخواهم‌شست.

رباعی ۹۵

چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ،

پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،

از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!

رباعی ۹۶

* جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،

جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛

بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبو،

می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.

رباعی ۹۷

* ساقی غمِ من بلند‌آوازه شده‌است،

سرمستیِ من برون ز اندازه شده‌است؛

با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛

پیرانه‌سرم بهارِ دل تازه شده‌است.

رباعی ۹۸

* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،

سَدّ‌ِ رَمَقی باید و نصف نانی،

وانگه من و تو نشسته در ویرانی،

خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.

رباعی ۹۹

* من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،

من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛

با این‌همه از دانشِ خود شَرْمَم باد،

گر مرتبه‌ای وَرایِ مستی دانم.

رباعی ۱۰۰

از من رَمَقی به سعی ساقی مانده‌است،

وَزْ صحبتِ خلق، بی‌وفایی مانده‌است؛

از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.

از عمر ندانم که چه باقی مانده‌است!

رباعی ۱۰۱

ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،

وین طارَمِ نُهْ‌سپهرِ اَرْقَم هیچ است،

خوش باش که در نشیمنِ کَوْن ‌و فَساد.

وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!

رباعی ۱۰۲

دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،

و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،

سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،

و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.

رباعی ۱۰۳

دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟

وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟

گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،

صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟

رباعی ۱۰۴

* رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،

نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،

اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟

رباعی ۱۰۵

این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم،

فانوس خیال از او مثالی دانیم:

خورشیدْ چراغ دان و عالَم فانوس،

ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم.

رباعی ۱۰۶

چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،

چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،

انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،

پندار که نیست، هرچه در عالَم هست.

رباعی ۱۰۷

بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،

وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،

من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.

رباعی ۱۰۸

از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،

وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،

این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،

کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.

رباعی ۱۰۹

شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،

هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،

احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،

خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.

رباعی ۱۱۰

تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید،

بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛

من در عجبم ز می‌فروشان، کایشان،

زین بِهْ که فروشند چه خواهند‌خرید؟

رباعی ۱۱۱

تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید،

بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛

من در عجبم ز می‌فروشان، کایشان،

زین بِهْ که فروشند چه خواهند‌خرید؟

رباعی ۱۱۲

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را،

حالی خوش کن تو این دلِ سودا را،

می نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه

بسیار بگردد و نیابد ما را.

رباعی ۱۱۳

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد!

دریاب دمی که با طَرَب می‌گذرد؛

ساقی، غم فردای حریفان چه خوری.

پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد.

رباعی ۱۱۴

هنگام سپیده‌دم خروس سحری،

دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری؟

یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!

رباعی ۱۱۵

وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،

نرمک‌نرمک باده خور و چنگ نواز،

کان‌ها که بجایند نپایند کسی،

و آن‌ها که شدند کس نمی‌آید باز!

رباعی ۱۱۶

هنگام صبوح ای صنمِ فرخْ‌پی

برساز ترانه‌ای و پیش آور می؛

کافکند به خاک صد هزاران جَم و کیْ

این آمدنِ تیرمه و رفتنِ دی.

رباعی ۱۱۷

صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،

وین شیشهٔ نام‌وننگ برسنگ زنیم،

دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم،

در زلفِ دراز و دامنِ چنگ زنیم.

رباعی ۱۱۸

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،

ابر از رُخِ گزار همی‌شوید گَرْد،

بلبل به زبانِ پهلوی با گلِ زرد،

فریاد همی‌زند گه: می باید خورد!

رباعی ۱۱۹

فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت،

با یک دو سه تازه‌ دلبری حورسرشت؛

پیش آر قَدَح که باده‌نوشانِ صَبوح،

آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.

رباعی ۱۲۰

بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است،

در صَحنِ چمن رویِ دل‌افروز خوش است،

از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛

خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.

رباعی ۱۲۱

ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده‌است،

دریاب که هفتهٔ دگر خاک شده‌است؛

می نوش و گُلی بچین، که تا در نگری

گل خاک شده‌است و سبزه خاشاک شده‌است.

رباعی ۱۲۲

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست،

با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست؛

می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود

ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.

رباعی ۱۲۳

* هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند،

در دامنِ گل بادِ صبا چنگ زند،

هشیار کسی بُوَد که، با سیمْبَری

می نوشد و جام باده بر سنگ زند.

رباعی ۱۲۴

برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران،

خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طَبْعِ جهان اگر وفایی بودی،

نوبت به تو خود نیامدی از دگران.

رباعی ۱۲۵

در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور،

می نوش به خوشدلی که دور است به جور؛

نوبت چو به دوْرِ تو رَسَد آه مکن،

جامی است که جمله را چشانند به دوْر!

رباعی ۱۲۶

از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،

و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،

ز آن پیش که روزگار خونت ریزد،

تو خونِ قِنینه در قدح ریزی به.

رباعی ۱۲۷

ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،

کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛

می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ،

ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!

رباعی ۱۲۸

* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی،

اوراقِ وجودِ ما همی‌گردد طی؛

می خور، مخور اندوه، که گفته‌است حکیم:

غم‌های جهان چو زَهر و تِریاقش می.

رباعی ۱۲۹

زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود

می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛

بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،

زان پیش که بند‌بندت از هم برود!

رباعی ۱۳۰

* ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،

وین یک‌دمِ عمر را غنیمت شمریم؛

فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم.

رباعی ۱۳۱

* تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بی‌باکی،

می نوش چو در جهانِ آفت‌ناکی؛

چون اوّل و آخِرت به جز خاکی نیست،

انگار که بر خاک نه‌ای در خاکی.

رباعی ۱۳۲

* می بر کفِ من نِهْ که دلم تاب است،

وین عمرِ گریزپای چون سیماب است،

دریاب که، آتشِ جوانی آب است،

هُش دار، که بیداری دولت خواب است.

رباعی ۱۳۳

می نوش که عمرِ جاودانی این است،

خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.

هنگامِ گُل و مُل است و یاران سرمست،

خوش باش دمی، که زندگانی این است.

رباعی ۱۳۴

با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است،

وَزْ چنگ شنو، که لحنِ داوود این است؛

از آمده و رفته دگر یاد مکن،

حالی خوش باش، زان‌که مقصود این است.

رباعی ۱۳۵

امروز تو را دسترس فردا نیست،

و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست،

ضایع مکن این دم اَر دلت بیدار است،

کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست!

رباعی ۱۳۶

* دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است،

بی زمزمهٔ نایِ عراقی هیچ است؛

هر چند در احوال جهان می‌نگرم،

حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است.

رباعی ۱۳۷

تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،

پر کن قدح باده، که معلوم نیست

کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.

رباعی ۱۳۸

تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،

پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،

خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،

کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!

رباعی ۱۳۹

لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،

تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،

لب بر لب من نهاد و می‌گفت به راز:

می خور، که بدین جهان نمی‌آیی باز!

رباعی ۱۴۰

خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛

با لاله‌رخی اگر نشستی، خوش باش؛

چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

رباعی ۱۴۱

فردا علم نفاق طی خواهم‌کرد،

با موی سپید قصد می‌خواهم‌کرد،

پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،

این دم نکنم نشاط، کی خواهم‌ کرد؟

رباعی ۱۴۲

گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست،

جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،

دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.

فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.

رباعی ۱۴۳

عمرت تا کی به خود‌پرستی گذرد،

یا در پیِ نیستی و هستی گذرد؛

می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست

آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد.

 

پایان       رباعیات 

 

دیوان اشعار پروین اعتصامی2


 


 

دسته بندي: شعر,خیام,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد