loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1278 1395/05/08 نظرات (0)

شاهنامه فردوسی ب12_پادشاهی آزرم دخت.پادشاهی بهرام گور

پادشاهی آزرم دخت

 

پادشاهی آزرم دخت

یکی دخت دیگر بد آزرم نام****ز تاج بزرگان رسیده به کام
بیامد به تخت کیان برنشست****گرفت این جهان جهان رابه دست
نخستین چنین گفت کای بخردان****جهان گشته و کار کرده ردان
همه کار بر داد و آیین کنیم****کزین پس همه خشت بالین کنیم
هر آنکس که باشد مرا دوستدار****چنانم مر او را چو پروردگار
کس کو ز پیمان من بگذرد****بپیچید ز آیین و راه خرد
به خواری تنش را برآرم بدار****ز دهقان و تازی و رومی شمار
همی‌بود بر تخت بر چار ماه****به پنجم شکست اندر آمد به گاه
از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت****پی اختر رفتنش نرم گشت
شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند****به کام دل مرد بدخواه ماند
همه کار گردنده چرخ این بود****ز پروردهٔ خویش پرکین بود

پادشاهی بهرام گور

 

بخش ۱

چو بر تخت بنشست بهرام گور****برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را****جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری****خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای****کزویست گیتی سراسر به پای
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت****ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس****وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید****بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان****که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد****همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند****همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان****ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست****پرستش جز او را سزاوار نیست
ز بد روز بی‌بیم داریمتان****به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند****برو آفرین نو آراستند
شب تیره بودند با گفت‌وگوی****چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه****برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران****که این نیکنامان و نیک‌اختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم****بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند****کیی بارگاهش بیاراستند
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت****که رسم پرستش نباید نهفت
به هستی یزدان گوایی دهیم****روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز****ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار****مر او را تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج****بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان****نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج****نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این ره‌گذار****تو از آز پرهیز و انده مدار
به پنجم چنین گفت کز رنج کس****نیم شاد تا باشدم دست‌رس
به کوشش بجوییم خرم بهشت****خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست****مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم****بداندیشگان را هراسان کنیم
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان****خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم****همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم****بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید****غم و درد و رنجش نباید کشید
به هشتم چو بنشست فرمود شاه****جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری****به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد****که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی****گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد****نگیرد جز از پاک دادار یاد
پذیرفتم آن را که فرمان برد****گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر****بر آیین طهمورث دادگر
به داد از نیاکان فزونی کنم****شما را به دین رهنمونی کنم
جز از راستی نیست با هرکسی****اگر چند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم****ز راه نیاکان خود نگذرم
نهم گفت زردشت پیشین بروی****به راهیم پیغمبر راست‌گوی
همه پادشاهید بر چیز خویش****نگهبان مرز و نگهبان کیش
به فرزند و زن نیز هم پادشا****خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر به گنج****که از گنج درویش ماند به رنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد****برین اختران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز****کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود****به ویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامه‌ها بر نگین****فرستادگان خواست با آفرین
برفتند با نامه‌ها موبدان****سواران بینادل و بخردان

بخش ۱۰

دگر هفته با موبدان و ردان****به نخچیر شد شهریار جهان
چنان بد که ماهی به نخچیرگاه****همی بود میخواره و با سپاه
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت****گرفتن ز اندازه اندر گذشت
سوی شهر شد شاددل با سپاه****شب آمد به ره گشت گیتی سیاه
برزگان لشکر همی راندند****سخنهای شاهنشهان خواندند
یکی آتشی دید رخشان ز دور****بران سان که بهمن کند شاه سور
شهنشاه بر روشنی بنگرید****به یک سو دهی خرم آمد پدید
یکی آسیا دید در پیش ده****نشسته پراگنده مردان مه
وزان سوی آتش همه دختران****یکی جشنگه ساخته بر کران
ز گل هر یکی بر سرش افسری****نشسته به هرجای رامشگری
همی چامهٔ رزم خسرو زدند****وزان جایگه هر زمان نو زدند
همه ماه‌روی و همه جعدموی****همه جامه گوهر مه مشک موی
به نزدیک پیش در آسیا****به رامش کشیده نخی بر گیا
وزان هر یکی دسته گل به دست****ز شادی و از می شده نیم‌مست
ازان پس خروش آمد از جشنگاه****که جاوید ماناد بهرامشاه
که با فر و برزست و با مهر و چهر****برویست بر پای گردان سپهر
همی می چکد گویی از روی اوی****همی بوی مشک آید از موی اوی
شکارش نباشد جز از شیر و گور****ازیراش خوانند بهرام گور
جهاندار کاواز ایشان شنید****عنان را بپیچید و زان سو کشید
چو آمد به نزدیکی دختران****نگه کرد جای از کران تا کران
همه دشت یکسر پر از ماه دید****به شهر آمدن راه کوتاه دید
بفرمود تا میگساران ز راه****می آرند و میخواره نزدیک شاه
گسارنده آورد جام بلور****نهادند بر دست بهرام گور
ازان دختران آنک بد نامدار****برون آمدند از میانه چهار
یکی مشک نام و دگر سیسنک****یکی نام نار و دگر سوسنک
بر شاه رفتند با دست‌بند****به رخ چون بهار و به بالا بلند
یکی چامه گفتند بهرام را****شهنشاه با دانش و نام را
ز هر چار پرسید بهرام گور****کزیشان به دلش اندر افتاد شور
که ای گلرخان دختران که‌اید****وزین آتش افروختن بر چه‌اید
یکی گفت کای سرو بالا سوار****به هر چیز ماننده شهریار
پدرمان یکی آسیابان پیر****بدین کوه نخچیر گیرد به تیر
بیاید همانا چو شب تیره شد****ورا دید از تیرگی خیره شد
هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه****بیاورد نخچیر خود با گروه
چو بهرام را دید رخ را به خاک****بمالید آن پیر آزاده پاک
یکی جام زرین بفرمود شاه****بدان پیر دادن که آمد ز راه
بدو گفت کاین چار خورشید روی****چه داری چو هستند هنگام شوی
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت****که این دختران مرا نیست جفت
رسیده بدین سال دوشیزه‌اند****به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند
ولیکن ندارند چیزی فزون****نگوییم زین بیش چیزی کنون
بدو گفت بهرام کاین هر چهار****به من ده وزین بیش دختر مکار
چنین داد پاسخ ورا پیرمرد****کزین در که گفتی سوارا مگرد
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر****نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
بدو گفت بهرام شاید مرا****که بی‌چیز ایشان بباید مرا
بدو گفت هرچار جفت تواند****پرستارگان نهفت تواند
به عیب و هنر چشم تو دیدشان****بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان
بدو گفت بهرام کاین هر چهار****پذیرفتم از پاک پروردگار
بگفت این و از جای بر پای خاست****به دشت اندر آوای بالای خاست
بفرمود تا خادمان سپاه****برند آن بتان را به مشکوی شاه
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت****همه شب همی دشت لشکر گذشت
فروماند زان آسیابان شگفت****شب تیره اندیشه اندر گرفت
به زن گفت کاین نامدار چو ماه****بدین برز بالا و این دستگاه
شب تیره بر آسیا چون رسید****زنش گفت کز دور آتش بدید
بر آواز این رامش دختران****ز مستی می آورد و رامشگران
چنین گفت پس آسیابان به زن****که ای زن مرا داستانی بزن
که نیکیست فرجام این گر بدی****زنش گفت کاری بود ایزدی
نپرسید چون دید مرد از نژاد****نه از خواسته بر دلش بود یاد
به روی زمین بر همی ماه جست****نه دینار و نه دختر شاه جست
بت آرا ببیند چو ایشان به چین****گسسته شود بر بتان آفرین
برین گونه تا شید بر پشت راغ****برآمد جهان شد چو روشن چراغ
همی رفت هرگونه‌ای داستان****چه از بدنژاد و چه از راستان
چو شب روز شد مهتر آمد به ده****بدین پیر گفتا که ای روزبه
به بالینت آمد شب تیره‌بخت****به بار آمد آن سبز شاخ درخت
شب تیره‌گون دوش بهرامشاه****همی آمد از دشت نخچیرگاه
نگه کرد این جشن و آتش بدید****عنان را بپیچید و زین سو کشید
کنون دختران تو جفت وی‌اند****به آرام اندر نهفت وی‌اند
بدان روی و آن موی و آن راستی****همی شاه را دختر آراستی
شهنشاه بهرام داماد تست****به هر کشوری زین سپس یاد تست
ترا داد این کشور و مرز پاک****مخور غم که رستی ز اندوه و باک
بفرمای فرمان که پیمان تراست****همه بندگانیم و فرمان تراست
کنون ما همه کهتران توایم****چه کهتر همه چاکران توایم
بدو آسیابان و زن خیره ماند****همی هر یکی نام یزدان بخواند
چنین گفت مهتر که آن روی و موی****ز چرخ چهارم خور آورد شوی

بخش ۱۱

دگر هفته آمد به نخچیرگاه****خود و موبدان و ردان سپاه
بیامد یکی سرد مهترپرست****چو باد دمان با گرازی به دست
بپرسید مهتر که بهرامشاه****کجا باشد اندر میان سپاه
بدو گفت هرکس که تو شاه را****چه جویی نگویی به ما راه را
چنین داد پاسخ که تا روی شاه****نبینم نگویم سخن با سپاه
بدو گفت موبد چه باید بگوی****تو شاه جهان را ندانی به روی
بر شاه بردند جوینده را****چنان دانشی مرد گوینده را
بیامد چو بهرام را دید گفت****که با تو سخن دارم اندر نهفت
عنان را بپیچید بهرام گور****ز دیدار لشکر برون راند دور
بدو گفت مرد این جهاندیده شاه****به گفتار من کرد باید نگاه
بدین مرز دهقانم و کدخدای****خدای بر و بوم و ورز و سرای

همی آب بردم بدین مرز خویش****که در کار پیدا کنم ارز خویش
چو بسیار گشت آب گستاخ شد****میان یکی مرز سوراخ شد
شگفتی خروشی به گوش آمدم****کزان بیم جای خروش آمدم
همی اندران جای آواز سنج****خروشش همی ره نماید به گنج
چو بشنید بهرام آنجا کشید****همه دشت پر سبزه و آب دید
بفرمود تا کارگر با گراز****بیارند چندی ز راه دراز
فرود آمد از باره شاه بلند****شراعی زدند از برکشتمند
شب آمد گوان شمعی افروختند****به هر جای آتش همی سوختند
ز دریا چو خورشید برزد درفش****چو مصقول کرد این سرای بنفش
ز هر سو برفتند کاریگران****شدند انجمن چون سپاهی گران
زمین را به کندن گرفتند پاک****شد آن جای هامون سراسر مغاک
ز کندن چو گشتند مردم ستوه****پدید آمد از خاک چیزی چو کوه
یکی خانه‌ای کرده از پخته خشت****به ساروج کرده بسان بهشت
کننده تبر زد همی از برش****پدید آمد از دور جای درش
چو موبد بدید اندر آمد به در****ابا او یکی ایرمانی دگر
یکی خانه دیدند پهن و دراز****برآورده بالای او چند باز
ز زر کرده بر پای دو گاومیش****یکی آخری کرده زرینش پیش
زبرجد به آخر درون ریخته****به یاقوت سرخ اندر آمیخته
چو دو گاو گردون میانش تهی****شکمشان پر از نار و سیب و بهی
میان بهی در خوشاب بود****که هر دانه‌ای قطرهٔ آب بود
همان گاو را چشم یاقوت بود****ز پیری سر گاو فرتوت بود
همه گرد بر گرد او شیر و گور****یکی دیده یاقوت و دیگر بلور
تذروان زرین و طاوس زر****همه سینه و چشمهاشان گهر
چو دستور دید آن بر شاه شد****به رای بلند افسر ماه شد
به نرمی به شاه جهان گفت خیز****که آمد همی گنجها را جهیز
یکی خانهٔ گوهر آمد پدید****که چرخ فلک داشت آن را کلید
بدو گفت بنگر که بر گنج نام****نویسد کسی کش بود گنج کام
نگه کن بدان گنج تا نام کیست****گر آگندن او به ایام کیست
بیامد سر موبدان چون شنید****بران گاو بر مهر جمشید دید
به شاه جهان گفت کردم نگاه****نوشتست بر گاو جمشید شاه
بدو گفت شاه ای سر موبدان****به هر کار داناتر از بخردان
ز گنجی که جمشید بنهاد پیش****چرا کرد باید مرا گنج خویش
هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد****فراز آید آن پادشاهی مباد
به ارزانیان ده همه هرچ هست****مبادا که آید به ما برشکست
اگر نام باید که پیدا کنیم****به داد و به شمشیر گنج آگنیم
نباید سپاه مرا بهره زین****نه تنگست بر ما زمان و زمین
فروشید گوهر به زر و به سیم****زن بیوه و کودکان یتیم
تهی‌دست مردم که دارند نام****گسسته دل از نام و آرام و کام
ز ویران و آباد گرد آورید****ازان پس یکایک همه بشمرید
ببخشید دینار گنج و درم****به مزد روان جهاندار جم
ازان ده یک آنرا که بنمود راه****همی شاه جست از میان سپاه
مرا تا جوان باشم و تن درست****چرا بایدم گنج جمشید جست
گهر هرک بستاند از جمشید****به گیتی مبادش به نیکی امید
چو با لشکر تن به رنج آوریم****ز روم و ز چین نام و گنج آوریم
مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز****نگیرم فریب و ندانم گریز
وزان جایگه شد سوی گنج خویش****که گرد آورید از خوی و رنج خویش
بیاورد گردان کشورش را****درم داد یکساله لشکرش را
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار****بیاراست ایوان گوهرنگار
می لعل رخشان به جام بلور****چو شد خرم و شاد بهرام گور
به یاران چنین گفت کای سرکشان****شنیده ز تخت بزرگی نشان
ز هوشنگ تا نوذر نامدار****کجا ز آفریدون بد او یادگار
برین هم نشان تا سر کیقباد****که تاج فریدون به سر بر نهاد
ببینید تا زان بزرگان که ماند****بریشان بجز آفرین را که خواند
چو کوتاه شد گردش روزگار****سخن ماند زان مهتران یادگار
که این را منش بود و آن را نبود****یکی را نکوهش دگر را ستود
یکایک به نوبت همه بگذریم****سزد گر جهان را به بد نسپریم
چرا گنج آن رفتگان آوریم****وگر دل به دینارشان گستریم
نبندم دل اندر سرای سپنج****ننازم به تاج و نیازم به گنج
چو روزی به شادی همی بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد
هرانکس کزین زیردستان ما****ز دهقان و از در پرستان ما
بنالد یکی کهتر از رنج من****مبادا سر وافسر وگنج من
یکی پیر بد نام او ماهیار****شده سال او بر صد و شست و چار
چو آواز بشنید بر پای خاست****چنین گفت کای مهتر داد و راست
چنین یافتم از فریدون و جم****وزان نامداران هر بیش و کم
چو تو شاه ننشست کس در جهان****نه کس این شنید از کهان و مهان
به هنگام جم چون سخن راندند****ورا گنج گاوان همی خواندند
چو گنجی پراگنده‌ای در جهان****میان کهان و میان مهان
دلت گر به درهای دریاستی****ز دریا گهر موج برخاستی
ندانست کس در جهان کان کجاست****به خاکست گر در دم اژدهاست
تو چون یافتی ننگریدی به گنج****که ننگ آمدت این سرای سپنج
به دریا همانا که چندین گهر****به دیده ندیدست کس بیشتر
به دوریش بخشیدی این گوهران****همان گاو گوهر کران تا کران
پس از رفتنت نام تو زنده باد****تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد
بسی دفتر خسروان زین سخن****سیه گردد و هم نیاید به بن

بخش ۱۲

به روز سدیگر برون رفت شاه****ابا لشکر و ساز نخچیرگاه
بزرگان ایران ز بهر شکار****به درگاه رفتند سیصد سوار
ابا هر سواری پرستنده سی****ز ترک و ز رومی و از پارسی
پرستنده سیصد ز ایوان شاه****برفتند با ساز نخچیرگاه
ز دیبا بیاراسته صد شتر****رکابش همه زر و پالانش در
ده اشتر نشستنگه شاه را****به دیبا بیاراسته گاه را
به پیش اندر آراسته هفت پیل****برو تخت پیروزه همرنگ نیل
همه پایهٔ تخت زر و بلور****نشستنگه شاه بهرام گور
ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام****به زرین کمرها و زرین ستام
صد اشتر بد از بهر رامشگران****همه بر سران افسر از گوهران
ابا بازداران صد و شست باز****دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز
پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه****گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه
سیاهی به چنگ و به منقار زرد****چو زر درخشنده بر لاژورد
همی خواندش شاه طغری به نام****دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام
که خاقان چینش فرستاده بود****یکی تخت با تاج بیجاده بود
یکی طوق زرین زبرجد نگار****چهل یاره و سی و شش گوشوار
شتروار سیصد طرایف ز چین****فرستاد و یاقوت سیصد نگین
پس بازداران صد و شست یوز****ببردند با شاه گیتی فرزو
بیاراسته طوق یوز از گهر****بدو اندر افگنده زنجیر زر
بیامد شهنشاه زین سان به دشت****همی تاجش از مشتری برگذشت
هرانکس که بودند نخچیرجوی****سوی آب دریا نهادند روی
جهاندار بهرام هر هفت سال****بدان آب رفتی به فرخنده فال
چو لشکر به نزدیک دریا رسید****شهنشاه دریا پر از مرغ دید
بزد طبل و طغری شد اندر هوا****شکیبا نبد مرغ فرمانروا
زبون بود چنگال او را کلنگ****شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
سرانجام گشت از جهان ناپدید****کلنگی به چنگ آمدش بردمید
بپرید بر سان تیر از کمان****یکی بازدار از پس اندر دمان
دل شاه گشت از پریدنش تنگ****همی تاخت از پس به آواز زنگ
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ****برآورده از گوشهٔ باغ کاخ
بشد تازیان با تنی چند شاه****همی بود لشکر به نخچیرگاه
چو بهرام گور اندر آمد به باغ****یکی جای دید از برش تند راغ
میان گلستان یکی آبگیر****بروبر نشسته یکی مرد پیر
زمینش به دیبا بیاراسته****همه باغ پر بنده و خواسته
سه دختر بر او نشسته چو عاج****نهاده به سربر ز پیروزه تاج
به رخ چون بهار و به بالا بلند****به ابرو کمان و به گیسو کمند
یکی جام بر دست هر یک بلور****بدیشان نگه کرد بهرام گور
ز دیدارشان چشم او خیره شد****ز باز و ز طغری دلش تیره شد
چو دهقان پرمایه او را بدید****رخ او شد از بیم چون شنبلید
خردمند پیری و برزین به نام****دل او شد از شاه ناشادکام
برفت از بر حوض برزین چو باد****بر شاه شد خاک را بوسه داد
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر****به کام تو گرداد گردان سپهر
نیارمت گفتن که ایدر بایست****بدین مرز من با سواری دویست
سر و نام برزین برآید به ماه****اگر شاد گردد بدین باغ شاه
به برزین چنین گفت شاه جهان****که امروز طغری شد از من نهان
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ****که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ
چنین پاسخ آورد به رزین به شاه****که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر****همان چنگ و منقار او چون زریر
بیامد بران گوزبن بر نشست****بیاید هم‌اکنون به بختت به دست
هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه****که رو گوزین کن سراسر نگاه
بشد بنده چون باد و آواز داد****که همواره شاه جهان باد شاد
که طغری به شاخی برآویختست****کنون بازدارش بگیرد به دست
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت****که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت
پی مرزبان بر تو فرخنده باد****همه تاجداران ترا بنده باد
بدین شادی اکنون یکی جام خواه****چو آرام دل یافتی کام خواه
شهنشاه گیتی بران آبگیر****فرود آمد و شادمان گشت پیر
بیامد هم‌انگاه دستور اوی****همان گنج داران و گنجور اوی
بیاورد برزین می سرخ و جام****نخستین ز شاه جهان برد نام
بیاورد خوان و خورش ساختند****چو از خوردن نان بپرداختند
ازان پس بیاورد جامی بلور****نهادند بر دست بهرام گور
جهاندار بهرام بستد نبید****از اندازهٔ خط برتر کشید
چو برزین چنان دید برگشت شاد****بیامد به هر جای خمی نهاد
چو شد مست برزین بدان دختران****چنین گفت کای پرخرد مهتران
بدین باغ بهرامشاه آمدست****نه گردنکشی با سپاه آمدست
هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی****تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی
برفتند هر سه به نزدیک شاه****نهادند بر سر ز گوهر کلاه
یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن****سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن
به آواز ایشان شهنشاه جام****ز باده تهی کرد و شد شادکام
بدو گفت کاین دختران کیند****که با تو بدین شادمانی زیند
چنین گفت برزین که ای شهریار****مبیناد بی‌تو کسی روزگار
چنان دان که این دلبران منند****پسندیده و دختران منند
یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن****سیم پای کوبد شکن بر شکن
چهارم به کردار خرم بهار****بدین سان که بیند همی شهریار
بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی****بپرداز دل چامهٔ شاه گوی
بتان چامه و چنگ برساختند****یکایک دل از غم بپرداختند
نخستین شهنشاه را چامه‌گوی****چنین گفت کای خسرو ماه‌روی
نمانی مگر بر فلک ماه را****به شادی همان خسرو گاه را
به دیدار ماهی و بالای ساج****بنازد بتو تخت شاهی و تاج
خنک آنک شبگیر بیندت روی****خنک آنک یابد ز موی تو بوی
میان تنگ چون شیر و بازو ستبر****همی فر تاجت برآید به ابر
به گلنار ماند همی چهر تو****به شادی بخندد دل از مهر تو
دلت همچو دریا و رایت چو ابر****شکارت نبینم همی جز هژبر
همی مو شکافی به پیکان تیر****همی آب گردد ز داد تو شیر
سپاهی که بیند کمند ترا****همان بازوی زورمند ترا
به درد دل و مغز جنگاوران****وگر چند باشد سپاهی گران
چو آن چامه بشنید بهرام گور****بخورد آن گران سنگ جام بلور
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد****چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
نیابی تو داماد بهتر ز من****گو شهریاران سر انجمن
بمن ده تو این هر سه دخترت را****به کیوان برافرازم اخترت را
به دو گفت برزین که ای شهریار****بتو شاد بادا می و میگسار
که یارست گفت این خود اندر جهان****که دارد چنین زهره اندر نهان
مرا گر پذیری بسان رهی****که بپرستم این تخت شاهنشهی
پرستش کنم تاج و تخت ترا****همان فر و اورنگ و بخت ترا
همان این سه دختر پرستنده‌اند****به پیش تو بر پای چون بنده‌اند
پرستندگان را پسندید شاه****بدان سان که از دور دیدش سه ماه
به بالای ساجند و همرنگ عاج****سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج
پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر****که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر
بگویم کنون هرچ هستم نهان****بد و نیک با شهریار جهان
ز پوشیدنی هم ز گستردنی****ز افگندنی و پراگندگی
همانا شتربار باشد دویست****به ایوان من بنده‌گر بیش نیست
همان یاره و طوق و هم تاج و تخت****کزان دختران را بود نیک‌بخت
ز برزین بخندید بهرام و گفت****که چیزی که داری تو اندر نهفت
بمان تا بباشد هم‌انجا به جای****تو با جام می سوی رامش گرای
بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه****به راه کیومرث و هوشنگ شاه
ترا دادم و خاک پای تواند****همه هر سه زنده برای تواند
مهین دخترم نام ماه‌آفرید****فرانک دوم و سیوم شنبلید
پسندیدشان شاه چون دیدشان****ز بانو زنان نیز بگزیدشان
به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه****پسندید چون دید بهرامشاه
بفرمود تا مهد زرین چهار****بیارد ز لشکر یکی نامدار
چو هر سه مه اندر عماری نشست****ز رومی همان خادم آورد شست
به مشکوی زرین شدند این سه ماه****همی بود تا مست‌تر گشت شاه
بدو گفت برزین که ای شهریار****جهاندار و دانا و نیزه‌گزار
یکی بنده‌ام تا زیم شاه را****نیایش کنم خاک درگاه را
یکی بنده تازانهٔ شاه را****ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار گردنکشان****جز از تازیانه نبودی نشان
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز****دوان پیش رفتی و بردی نماز
همی بود بهرام تا گشت مست****چو خرم شد اندر عماری نشست
بیامد به مشکوی زرین خویش****سوی خانهٔ عنبر آگین خویش
چو آمد یکی هفته آنجا ببود****بسی خورد و بخشید و شادی نمود

بخش ۱۳

به هشتم بیامد به دشت شکار****خود و روزبه با سواری هزار
همه دشت یکسر پر از گور دید****ز قربان کمان کیان برکشید
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد****ز یزدان پیروزگر کرد یاد
بهاران و گوران شده جفت جوی****ز کشتن به روی اندر آورده روی
همی پوست کند این ازآن آن ازین****ز خونشان شده لعل روی زمین
همی بود بهرام تا گور نر****به مستی جدا شد یک از یک دگر
چو پیروز شد نره گور دلیر****یکی ماده را اندر آورد زیر
به زه داشت بهرام جنگی کمان****بخندید چون گور شد شادمان
بزد تیر بر پشت آن گور نر****گذر کرد بر گور پیکان و پر
نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت****دل لشکر از زخم او بر فروخت
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید****بران شهریار آفرین گسترید
که چشم بد از فر تو دور باد****همه روزگاران تو سور باد
به مردی تواندر زمانه نوی****که هم شاه و هم خسرو و هم گوی

بخش ۱۴

وزانجا برانگیخت شبرنگ را****بدیدش یکی بیشه تنگ را
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید****کمان را به زه کرد و اندر کشید
بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک****گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
بر ماده شد تیز بگشاد دست****بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بی‌پر بود****نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین****که ای نامور شهریار زمین
ندید و نبیند کسی در جهان****چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی****پی کوه خارا ز بن برکنی
بدان مرغزار اندرون راند شاه****ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه
یکی بیشه دیدند پر گوسفند****شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را****بر او دوید از پی نام را
بدو گفت بهرام کاین گوسفند****که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار****ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش****به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند****بپیچد همی از نهیب گزند
به خروار با نامور گوهرست****همان زر و سیمست و هم زیورست
ندارد جز از دختری چنگ‌زن****سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید****کسی مردم پیر ازین سان ندید
اگر نیستی داد بهرامشاه****مر او را کجا ماندی دستگاه
شهنشاه گیتی نکوشد به زر****همان موبدش نیست بیدادگر
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت****که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر****تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت****سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش****پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو****دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه****به نزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه****به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ****به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست****یکی جامهٔ خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش****همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه****که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش****همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر****نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز****شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صدست****شهنشاه زین‌سان که باشد به دست
کنون نه صد و سی زن از مهتران****همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر****درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه****کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم****به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه****دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور****به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان****به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد****به تن سست گردد به لب لاژورد
ز بوی زنان موی گردد سپید****سپیدی کند در جهان ناامید
جوان را شود گوژ بالای راست****ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن****گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را****بباید جوان خردمند را
چو افزون کنی کاهش افزون کند****ز سستی تن مرد بی‌خون کند
برفتند گویان به ایوان شاه****یکی گفت خورشید گم کرد راه
شب تیره‌گون رفت بهرام گور****پرستنده یک تن ز بهر ستور
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش****بشد شاه تا خان گوهر فروش
همی تاخت باره به آواز چنگ****سوی خان بازارگان بی‌درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست****خداوند خورشید را یار خواست
پرستندهٔ مهربان گفت کیست****زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه****بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی****ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی****بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت****که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام****بدزدند از ایدر شود کار خام
چنین داد پاسخ که بگشای در****به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید****پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای****به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من****مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد****دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من****پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش****بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید****ز در دختر میزبان را بدید
چو دهقان ورا دید بر پای خاست****بیامد خم آورد بالای راست
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد****همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد****ز دیدار او میزبان گشت شاد
گرانمایه خوانی بیاورد زود****برو خوردنیها ازان سان که بود
بیامد یکی مرد مهترپرست****بفرمود تا اسپ او را ببست
پرستنده را نیز خوان خواستند****یکی جای دیگر بیاراستند
همان میزبان را یکی زیرگاه****نهادند و بنشست نزدیک شاه
به پوزش بیاراست پس میزبان****به بهرام گفت ای گو مرزبان
توی میهمان اندرین خان من****فدای تو بادا تن و جان من
بدو گفت بهرام تیره شبان****که یابد چنین تازه‌رو میزبان
چو نان خورده شد جام باید گرفت****به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس****دل ناسپاسان بود پرهراس
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت****ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست****به می رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید****می سرخ و جام و گل و شنبلید
بیازید دهقان به جام از نخست****بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام****بدو گفت میخواره را چیست نام
هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم****به بهرام شاهت گروگان کنم
فراوان بخندید زو شهریار****بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر به آواز چنگ آمدم****نه از بهر جای درنگ آمدم
بدو میزبان گفت کاین دخترم****همی به آسمان اندر آرد سرم
همو میگسارست و هم چنگ‌زن****همان چامه گویست و لشکر شکن
دلارام را آرزو نام بود****همو میگسار و دلارام بود
به سرو سهی گفت بردار چنگ****به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ
بیامد بر پادشا چنگ زن****خرامان بسان بت برهمن
به بهرام گفت ای گزیده سوار****به هر چیز مانندهٔ شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست****پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد****سرت برتر از ابر بارنده باد
بدو گفت بنشین و بردار چنگ****یکی چامه باید مرا بی‌درنگ
شود ماهیار ایدر امشب جوان****گروگان کند پیش مهمان روان
زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت****نخستین خروش مغان درگرفت
دگر چامه را باب خود ماهیار****تو گفتی بنالد همی چنگ زار
چو رود بریشم سخن‌گوی گشت****همه خانهٔ وی سمن بوی گشت
پدر را چنین گفت کای ماهیار****چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی****زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد****به دانش روان تو پرورده باد
توی چون فریدون آزاده خوی****منم چون پرستار نام آرزوی
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه****به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت****ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش****بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش
کسی کو ندیدست بهرام را****خنیده سوار دلارام را
نگه کرد باید به روی تو بس****جز او را نمانی ز لشکر به کس
میانت چو غروست و بالا چو سرو****خرامان شده سرو همچون تذرو
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل****بناورد خشت افگنی بر دو میل
رخانت به گلنار ماند درست****تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون****به پای اندر آری که بیستون
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد****ندید و نبیند به روز نبرد
تن آرزو خاک پای تو باد****همه‌ساله زنده برای تو باد
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی****ز دیدار و بالا و آهنگ اوی
بروبر ازان گونه شد مبتلا****که گفتی دلش گشت گنج بلا
چو در پیش او مست شد ماهیار****چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین****چو خواهی که یابی به داد آفرین
چنین گفت با آرزو ماهیار****کزین شیردل چند خواهی نثار
نگه کن بدو تا پسند آیدت****بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی****که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس****همالم گشسپ سوارست و بس
تو گویی به بهرام ماند همی****چو جانست و با او نشستن دمی
به گفتار دختر بسنده نکرد****به بهرام گفت ای سوار نبرد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی****همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست****ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست****به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست
اگر بشمری گوهر ماهیار****فزون آید از بدرهٔ شهریار
گر او را همی بایدت جام‌گیر****مکن سرسری امشب آرام‌گیر
به مستی بزرگان نبستند بند****به ویژه کسی کو بود ارجمند
بمان تا برآرد سپهر آفتاب****سر نامداران برآید ز خواب
بیاریم پیران داننده را****شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود****نه آیین شاه آفریدون بود
نه فرخ بود مست زن خواستن****وگر نیز کاری نو آراستن
بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست****زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگ‌زن****تو این فال بد تا توانی مزن
چنین گفت با دخترش آرزوی****پسندیدی او را به گفتار و خوی
بدو گفت آری پسندیده‌ام****به جان و به دل هست چون دیده‌ام
بکن کار زان پس به یزدان سپار****نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی****چنان دان که اندر نهفت ویی
بدو داد و بهرام گورش بخواست****چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی****سرایش همه خفته بد چار سوی
بیامد به جای دگر ماهیار****همی ساخت کار گشسپ سوار
پرستنده را گفت درها ببند****یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی‌بره****بره نیز پرورده باید سره
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر****همی باش پیش گشسپ سوار
یکی جام کافور بر با گلاب****چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش****نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید****تن‌آسانی و خواب در بر کشید
چو خورشید تابنده بفراخت تاج****زمین شد به کردار دریای عاج
پرستنده تازانه شهریار****بیاویخت از خانهٔ ماهیار
سپه را ز سالار گردنکشان****بجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر****کجا همچنان بر در شاه‌بر
هرانکس که تازانه دانست باز****برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه‌گران****کمردار بسیار و ژوپین وران
بیامد بر خفته برسان گرد****سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست****نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو****بدین بی‌نوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش****ز گفتار دربان برآمد به جوش
بدو گفت کاین را چه گویی همی****پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست****خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن****نگوید خردمند مرد کهن
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد****ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز****که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته****به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما****بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن****بپیچید بیدار مرد کهن
که من دوش پیش شهنشاه مست****چرا بودم و دخترم می پرست
بیامد سوی حجرهٔ آرزوی****بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی
شهنشاه بهرام بود آنک دوش****بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه****عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش****بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار****سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش****دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار****ورا چون روان و تن خویش دار
چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی****سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم****به جای پرستنده بنشاندم
بسان همالان نشستم به خوان****که اندر تنم خرد با استخوان
که من نیز گستاخ گشتم به شاه****به پیر و جوان از می آید گناه
هم‌انگه یکی بنده آمد دوان****که بیدار شد شاه روشن‌روان
چو بیدار شد ایمن و تن‌درست****به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد****ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست****یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه****بفرمودشان بازگشتن به راه
بفرمود تا رفت پیش آرزوی****همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار****پرستنده با تاج و با گوشوار
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد****بخندید زو شاه و برگشت شاد
بدو گفت شاه این کجا داشتی****مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است****نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه****ز رزم و سر نیزه و زخم شاه
ازان پس بدو گفت گوهرفروش****کجا شد که ما مست گشتیم دوش
چو بشنید دختر پدر را بخواند****همی از دل شاه خیره بماند
بیامد پدر دست کرده به کش****به پیش شهنشاه خورشیدفش
بدو گفت شاها ردا بخردا****بزرگا سترگا گوا موبدا
کسی کو خرد دارد و باهشی****نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم****گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا****درفشان کنی روز و ماه مرا
منم بر درت بندهٔ بی‌خرد****شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست****خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی****نباید که یابد ز می رنگ و بوی
به مستی ندیدم ز تو بدخوی****همی ز آرزو این سخن بشنوی
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن****بگوید همان لاله اندر سمن
بگوید یکی تا بدان می خوریم****پی روز ناآمده نشمریم
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار****بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای****بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای
سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی****ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه****ستاره پدید آید از گرد ماه
چو نان خورده شد آرزو را بخواند****به کرسی زر پیکرش برنشاند
بفرمود تا چنگ برداشت ماه****بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر****که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن****همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست****به دیدار تو بر فلک ماه نیست
سپاهی که بیند سپاه ترا****به جنگ اندر آوردگاه ترا
بدرد دل و مغزشان از نهیب****بلندی ندانند باز از نشیب
هم‌انگه چو از باده خرم شدند****ز خردک به جام دمادم شدند
بیامد بر پادشا روزبه****گزیدند جایی مر او را به ده
بفرمود بهرام خادم چهل****همه ماه‌چهر و همه دلگسل
رخ رومیان همچو دیبای روم****ازیشان همی تازه شد مرز و بوم
بشد آرزو تا به مشکوی شاه****نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه****گشاده‌دل و شاد از ایوان مه
همی‌راند گویان به مشکوی خویش****به سوی بتان سمن‌بوی خویش

بخش ۱۵

بخفت آن شب و بامداد پگاه****بیامد سوی دشت نخچیرگاه
همه راه و بی‌راه لشکر گذشت****چنان شد که یک ماه ماند او به دشت
سراپرده و خیمه‌ها ساختند****ز نخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بران دشت خواب****می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
بیابان همی آتش افروختند****تر و خشک هیزم بسی سوختند
برفتند بسیار مردم ز شهر****کسی کش ز دینار بایست بهر
همی بود چندی خرید و فروخت****بیابان ز لشکر همی برفروخت
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب****همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی به خروار تا خان خویش****بر کودک خرد و مهمان خویش
چو ماهی برآمد شتاب آمدش****همی با بتان رای خواب آمدش
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه****ز گرد سواران ندیدند راه
همی رفت لشکر به کردار گرد****چنین تا رخ روز شد لاژورد
یکی شارستان پیشش آمد به راه****پر از برزن و کوی و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه****گذارند و ماند خود او یک تنه
بپرسید تا مهتر ده کجاست****سر اندر کشید و همی رفت راست
شکسته دری دید پهن و دراز****بیامد خداوند و بردش نماز
بپرسید کاین خانه ویران کراست****میان ده این جای ویران چراست
خداوند گفت این سرای منست****همین بخت بد رهنمای منست
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر****نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
مرا دیدی اکنون سرایم ببین****بدین خانه نفرین به از آفرین
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای****جهاندار را سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند****یکی طاق بر پای و جای بلند
بدو گفت چیزی ز بهر نشست****فراز آور ای مرد مهمان‌پرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان****به خیره چرا خندی ای مرزبان
گر افگندنی هیچ بودی مرا****مگر مرد مهمان ستودی مرا
نه افگندنی هست و نه خوردنی****نه پوشیدنی و نه گستردنی
به جای دگر خانه جویی رواست****که ایدر همه کارها بی‌نواست
ورا گفت بالش نگه کن یکی****که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست****همانا ترا شیر مرغ آرزوست
پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم****چنان چون بیابی یکی نان نرم
چنین داد پاسخ که ایدو گمان****که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی****اگر چند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند****که آمد به خان تو سرگین فگند
چنین داد پاسخ که شب تیره شد****مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس****خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی به نزدیکی شوربخت****که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تیغ داری به زربر رکیب****نباید که آید ز دزدت نهیب
ز یزدان بترس و ز من دور باش****به هر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برین‌گونه ویران بود****گذرگاه دزدان و شیران بود
بدو گفت اگر دزد شمشیر من****ببردی کنون نیستی زیر من
کدیور بدو گفت زین در مرنج****که در خان من کس نیابد سپنج
بدو گفت شاه ای خردمند پیر****چه باشی به پیشم همی خیره خیر
چنانچون گمانم هم از آب سرد****ببخشای ای مرد آزادمرد
کدیور بدو گفت کان آبگیر****به پیش است کمتر ز پرتاب تیر
بخور چند خواهی و بردار نیز****چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز
همانا بدیدی تو درویش مرد****ز پیری فرومانده از کارکرد
چنین داد پاسخ که گر مهتری****نداری مکن جنگ با لشکری
چه نامی بدو گفت فرشیدورد****نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
بدو گفت بهرام با کام خویش****چرا نان نجویی بدین نام خویش
کدیور بدو گفت کز کردگار****سرآید مگر بر من این روزگار
نیایش کنم پیش یزدان خویش****ببینم مگر بی‌تو ویران خویش
چرا آمدی در سرای تهی****که هرگز نبینی مهی و بهی
بگفت این و بگریست چندان به زار****که بگریخت ز آواز او شهریار
بخندید زان پیر و آمد به راه****دمادم بیامد پس او سپاه
چو بیرون شد از نامور شارستان****به پیش اندر آمد یکی خارستان
تبر داشت مردی همی کند خار****ز لشکر بشد پیش او شهریار
بدو گفت مهتر بدین شارستان****کرا دانی ای دشمن خارستان
چنین داد پاسخ که فرشیدورد****بماند همه ساله بی‌خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار****همان اسپ و استر بود زین شمار
زمین پر ز آگنده دینار اوست****که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه****نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد به زر****یکی خانه بومش کند پر گهر
شبانش همی گوشت جوشد به شیر****خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز به هم****ازویست هم بر تن او ستم
چنین گفت با خارزن شهریار****که گر گوسفندش ندانی شمار
بدانی همانا کجا دارد اوی****شمارش بتو گفت کی یارد اوی
چنین گفت کای رزم دیده سوار****ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند****بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه****بیاید یکی مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود****سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی سوار****گزین کرده شایسته مردان کار
دبیری گزین کرد پرهیزگار****بدان‌سان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ایدر برو****همی خارکندی کنون زر درو
ازان خواسته ده یکی مر تراست****بدین مردمان راه بنمای راست
دل افرزو بد نام آن خارزن****گرازنده مردی به نیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت****که با باد باید که گردی تو جفت
دل‌افروز بد گیتی افروز شد****چو آمد به درگاه پیروز شد
بیاورد لشکر به کوه و به دشت****همی گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان****به هر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر****ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر
همه دشت و کوه و بیابان کنام****کس او را به گیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم****همان روغن گاو در سم به خم
ز شیراز وز ترف سیصدهراز****شتروار بد بر لب جویبار
یکی نامه بنوشت بهرام هور****به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آفرین کرد بر کردگار****که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد****که کیش بدی (را) نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان****ز تو شاد یکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همی بگذرد****ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی به اندازه به****دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به
یکی گم شده نام فرشیدورد****نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان****میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس****ندانست کردن به چیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان****تهی‌دست و پر غم نشسته نهان
به بیداد ماند همی داد شاه****منه پند گفتار من بر گناه
پی افگن یکی گنج زین خواسته****سیوم سال را گردد آراسته
دبیران داننده را خواندم****برین کوه آباد بنشاندم
شمارش پدیدار نامد هنوز****نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین****ورا زر و گوهر فزونست زین
برین کوهسارم دو دیده به راه****بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
ز من باد بر شاه ایران درود****بمان زنده تا نام تارست و پود
هیونی برافگند پویان به راه****بدان تا برد نامه نزدیک شاه
چو آن نامه برخواند بهرام‌گور****به دلش اندر افتارد زان کار شور
دژم گشت و دیده پر از آب کرد****بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر****قلم خواست رومی و چینی حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار****خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی****خداوند دیهیم شاهنشهی
نبشت آن که گر دادگر بودمی****همین مرد را رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون****نبد هم کسی را به بد رهنمون
همی بد که این مرد بد ناسپاس****ز یزدان نبودش به دل در هراس
یکی پاسبان بد برین خواسته****دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند****چو باشد به پیکار و ناسودمند
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ****کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج****نبندیم دل در سرای سپنج
فریدون نه پیداست اندر جهان****همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد****جزین نامداران که داریم یاد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود****نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست****بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست****ببخش و مبر زان به یک چیز دست
کسی را که پوشیده دارد نیاز****که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت****به چشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد****کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست****به بازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم****پدر مرده و مانده بی زر و سیم
زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند****که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند
بریشان ببخش این همه خواسته****برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد****همه داد و پرهیزگاریت باد
نهان کرده دینار فرشیدورد****بدو مان همی تا نماند به درد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک****چو بایست کردن همی در مغاک
سپهر گراینده یار تو باد****همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامه‌بر مهر شاه****فرستاد برگشت و آمد به راه

بخش ۱۶

بفرمود تا تخت شاهنشهی****به باغ بهار اندر آرد رهی
به فرمان ببردند پیروزه تخت****نهادند زیر گلفشان درخت
می و جام بردند و رامشگران****به پالیز رفتند با مهتران
چنین گفت با رای‌زن شهریار****که خرم به مردم بود روزگار
به دخمه درون بس که تنهاشویم****اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها****به پای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد****ابا خویشتن نام نیکی ببرد
ز گیتی ستایش به مابر بس است****که گنج درم بهر دیگر کس است
بی‌آزاری و راستی بایدت****چو خواهی که این خورده نگزایدت
کنون سال من رفت بر سی و هشت****بسی روز بر شادمانی گذشت
چو سال جوان بر کشد بر چهل****غم روز مرگ اندرآید به دل
چو یک موی گردد به سر بر سپید****بباید گسستن ز شادی امید
چو کافور شد مشک معیوب گشت****به کافور بر تاج ناخوب گشت
همی بزم و بازی کنم تا دو سال****چو لختی شکست اندر آید به یال
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس****نباشم ز گفتار او ناسپاس
به شادی بسی روز بگذاشتم****ز بادی که بد بهره برداشتم
کنون بر گل و نار و سیب و بهی****ز می جام زرین ندارم تهی
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ****شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند و بویا بهاری بود****می سرخ چون غمگساری بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد****زمین سبزه و آبها لاژورد
چو با مهرگانی بپوشیم خز****به نخچیر باید شدن سوی جز
بدان دشت نخچیر کاری کنیم****که اندر جهان یادگاری کنیم
کنون گردن گور گردد سبتر****دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز****نباید کشیدن به راه دراز
که آن جای گرزست و تیر و کمان****نباشیم بی‌تاختن یک زمان
بیابان که من دیده‌ام زیر جز****شده چون بن نیزه بالای گز
بران جایگه نیز یابیم شیر****شکاری بود گر بمانیم دیر
همی بود تا ابر شهریوری****برآمد جهان شد پر از لشکری
ز هر گوشه‌ای لشکری جنگجوی****سوی شاه ایران نهادند روی
ازیشان گزین کرد گردنکشان****کسی کو ز نخچیر دارد نشان
بیاورد لشکر به دشت شکار****سواران شمشیر زن ده هزار
ببردند خرگاه و پرده‌سرای****همان خیمه و آخر و چارپای
همه زیردستان به پیش سپاه****برفتند هرجای کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ****کنند از بر چرخ چینی سطرخ
پس لشکر اندر همی تاخت شاه****خود و ویژگان تا به نخچیرگاه
بیابان سراسر پر از گور دید****همه بیشه از شیر پرشور دید
چنین گفت کاینجا شکار منست****که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شادان‌دل و تن‌درست****که فردا بباید مرا شیر جست
کنون میگساریم تا چاک روز****چو رخشان شود هور گیتی فروز
نخستین به شمشیر شیر افگنیم****همان اژدهای دلیر افگنیم
چو این بیشه از شیر گردد تهی****خدنگ مرا گور گردد رهی
ببود آن شب و بامداد پگاه****سوی بیشه رفتند شاه و سپاه
هم‌انگاه بیرون خرامید شیر****دلاور شده خورده از گور سیر
به یاران چنین گفت بهرام گرد****که تیر و کمان دارم و دست برد
ولیکن به شمشیر یازم به شیر****بدان تا نخواند مرا نادلیر
بپوشید تر کرده پشمین قبای****به اسپ نبرد اندر آورد پای
چو شیر اژدها دید بر پای خاست****ز بالا دو دست اندر آورد راست
همی خواست زد بر سر اسپ اوی****بزد پاشنه مرد نخچیر جوی
بزد بر سر شیر شمشیر تیز****سبک جفت او جست راه گریز
ز سر تا میانش بدونیم کرد****دل نره شیران پر از بیم کرد
بیامد دگر شیر غران دلیر****همی جفت او بچه پرورد زیر
بزد خنجری تیز بر گردنش****سر شیر نر کنده شد از تنش
یکی گفت کای شاه خورشید چهر****نداری همی بر تن خویش مهر
همه بیشه شیرند با بچگان****همه بچگان شیر مادر مکان
کنون باید آژیر بودن دلیر****که در مهرگان بچه دارد به زیر
سه فرسنگ بالای این بیشه است****به یک سال اگر شیرگیری به دست
جهان هم نگردد ز شیران تهی****تو چندین چرا رنج بر تن نهی
چو بنشست بر تخت شاه از نخست****به پیمان جز از چنگ شیران نجست
کنون شهریاری به ایران تراست****به گور آمدی جنگ شیران چراست
بدو گفت شاه ای خردمند پیر****به شبگیر فردا من و گور و تیر
سواران گردنکش اندر زمان****نکردند نامی به تیر و کمان
اگر داد مردی بخواهیم داد****به گوپال و شمشیر گیریم یاد
بدو گفت موبد که مرد سوار****نبیند چو تو گرد در کارزار
که چشم بد از فر تو دور باد****نشست تو در گلشن و سور باد
به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه****ابا موبد و پهلوان سپاه
همی خواند لشکر برو آفرین****که بی‌تو مبادا کلاه و نگین
به خرگاه شد چون سپه بازگشت****ز دادنش گیتی پرآواز گشت
یکی دانشی مرزبان پیش‌کار****به خرگاه نو بر پراگنده خار
نهادند کافور و مشک و گلاب****بگسترد مشک از بر جای خواب
همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد****برو کاسه آرایش چین نهاد
بیاراست سالار خوان از بره****همه خوردنیها که بد یکسره
چو نان خورده شد شاه بهرام گور****بفرمود جامی بزرگ از بلور
که آرد پری‌چهرهٔ میگسار****نهد بر کف دادگر شهریار
چنین گفت کان شهریار اردشیر****که برنا شد از بخت او مرد پیر
سر مایه او بود ما کهتریم****اگر کهتری را خود اندر خوریم
به رزم و به بزم و به رای و به خوان****جز او را جهاندار گیتی مخوان
بدانگه که اسکندر آمد ز روم****به ایران و ویران شد این مرز و بوم
کجا ناجوانمرد بود و درشت****چو سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست****همه روی گیتی پر از کین اوست
کجا بر فریدون کنند آفرین****برویست نفرین ز جویای کین
مبادا جز از نیکویی در جهان****ز من در میان کهان و مهان
بیارید گفتا منادیگری****خوش آواز و از نامداران سری
که گردد سراسر به گرد سپاه****همی برخروشد به بی‌راه و راه
بگوید که بر کوی بر شهر جز****گر از گوهر و زر و دیبا و خز
چنین تا به خاشاک ناچیز پست****بیازد کسی ناسزاوار دست
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی****ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی
دو پایش ببندند در زیر اسپ****فرستمش تا خان آذرگشسپ
نیایش کند پیش آتش به خاک****پرستش کند پیش یزدان پاک
بدان کس دهم چیز او را که چیز****ازو بستد و رنج او دید نیز
وگر اسپ در کشت‌زاری کند****ور آهنگ بر میوه‌داری کند
ز زندان نیابد به سالی رها****سوار سرافراز گر بی‌بها
همان رنج ما بس گزیدست بهر****بیاییم و آزرده گردند شهر
برفتند بازارگانان شهر****ز جز و ز برقوه مردم دو بهر
بیابان چو بازار چین شد ز بار****بران‌سو که بد لشکر شهریار

بخش ۱۷

دگر روز چون تاج بفروخت هور****جهاندار شد سوی نخچیر گور
کمان را به زه بر نهاده سپاه****پس لشکر اندر همی رفت شاه
چنین گفت هرکو کمان را به دست****بمالد گشاید به اندازه شست
نباید زدن تیر جز بر سرون****که از سینه پیکانش آید برون
یکی پهلوان گفت کای شهریار****نگه کن بدین لشکر نامدار
که با کیست زین‌گونه تیر و کمان****بداندیش گر مرد نیکی گمان
مگر باشد این را گشاد برت****که جاوید بادا سر و افسرت
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز****ازان خسروی فر و بالای برز
همه لشکر از شاه دارند شرم****ز تیر و کمانشان شود دست نرم
چنین داد پاسخ که این ایزدیست****کزو بگذری زور بهرام چیست
برانگیخت شبدیز بهرام را****همی تیز کرد او دلارام را
چو آمدش هنگام بگشاد شست****بر گور را با سرونش ببست
هم‌انگاه گور اندر آمد به سر****برفتند گردان زرین کمر
شگفت اندران زخم او ماندند****یکایک برو آفرین خواندند
که کس پر و پیکان تیرش ندید****به بالای آن گور شد ناپدید
سواران جنگی و مردان کین****سراسر برو خواندند آفرین
بدو پهلوان گفت کای شهریار****مبیناد چشمت بد روزگار
سواری تو و ما همه بر خریم****هم از خروران در هنر کمتریم
بدو گفت شاه این نه تیر منست****که پیروزگر دستگیر منست
کرا پشت و یاور جهاندار نیست****ازو خوارتر در جهان خوار نیست
برانگیخت آن بارکش را ز جای****تو گفتی شد آن باره پران همای
یکی گور پیش آمدش ماده بود****بچه پیش ازو رفته او مانده بود
یکی تیغ زد بر میانش سوار****بدونیم شد گور ناپایدار
رسیدند نزدیک او مهتران****سرافراز و شمشیر زن کهتران
چو آن زخم دیدند بر ماده گور****خردمند گفت اینت شمشیر و زور
مبیناد چشم بد این شاه را****نماند بجز بر فلک ماه را
سر مهتران جهان زیر اوست****فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
سپاه از پس‌اندر همی تاختند****بیابان ز گوران بپرداختند
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت****که یک تن مباد اندرین پهن دشت
که گوری فروشد به بازارگان****بدیشان دهند این همه رایگان
ز بر کوی با نامداران جز****ببردند بسیار دیبا و خز
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو****نخواهند اگر چندشان بود تاو
ازان شهرها هرک درویش بود****وگر نانش از کوشش خویش بود
ز بخشیدن او توانگر شدند****بسی نیز با تخت و افسر شدند
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه****بکی هفته بد شادمان با سپاه
برفتی خوش‌آواز گوینده‌ای****خردمند و درویش جوینده‌ای
بگفتی که ای دادخواهندگان****به یزدان پناهید از بندگان
کسی کو بخفتست با رنج ما****وگر نیستش بهره از گنج ما
به میدان خرامید تا شهریار****مگر بر شما نوکند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست****همان کو جوانست و ناتن درست
وگر وام دارد کسی زین گروه****شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بی‌پدر کودکانند نیز****ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز****بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایه‌داری توانگر بمرد****بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
گنه کار دارد بدان چیز رای****ندارد به دل شرم و بیم خدای
سخن زین نشان کس مدارید باز****که از رازداران منم بی‌نیاز
توانگر کنم مرد درویش را****به دین آورم جان بدکیش را
بتوزیم فام کسی کش درم****نباشد دل خویش دارد به غم
دگر هرک دارد نهفته نیاز****همی دارد از تنگی خویش راز
مر او را ازان کار بی‌غم کنم****فزون شادی و اندهش کم کنم
گر از کارداران بود رنج نیز****که او از پدرمرده‌ای خواست چیز
کنم زنده بر دار بیداد را****که آزرد او مرد آزاد را
گشادند زان پس در گنج باز****توانگر شد آنکس که بودش نیاز
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت****خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی****ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
بفرمود تا بازگردد سپاه****بیامد به کاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند****پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند****ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود****هوا را همی داد گفتی درود
به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند****ببردند تا دل ندارد نژند
دو هفته همی بود دل شادمان****در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر****به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر
شبستاان خود را چو در باز کرد****بتان را ز گنج درم ساز کرد
به مشکوی زرین هرانکس که تاج****نبودش بزیر اندرون تخت عاج
ازان شاه ایران فراوان ژکید****برآشفت وز روزبه لب گزید
بدو گفت من باژ روم و خزر****بدیشان دهم چون بیاری بدر
هم‌اکنون به خروار دینار خواه****ز گنج ری و اصفهان باژ خواه
شبستان برین‌گونه ویران بود****نه از اختر شاه ایران بود
ز هر کشوری باژ نو خواستند****زمین را به دیبا بیاراستند
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد****به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

بخش ۱۸

دگر هفته تنها به نخچیر شد****دژم بود با ترکش و تیر شد
ز خورشید تابنده شد دشت گرم****سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
سوی کاخ بازارگانی رسید****به هر سو نگه کرد و کس را ندید
ببازارگان گفت ما را سپنج****توان داد کز ما نبینی تو رنج
چو بازارگانش فرود آورید****مر او را یکی خوابگه برگزید
همی بود نالان ز درد شکم****به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی نبید کهن****ابا مغز بادام بریان بکن
اگر خانگی مرغ باشد رواست****کزین آرزوها دلم را هواست
نیاورد بازارگان آنچ گفت****نبد مغز بادامش اندر نهفت
چو تاریک شد میزبان رفت نرم****یکی مرغ بریان بیاورد گرم
بیاراست خوان پیش بهرام برد****به بازارگان گفت بهرام گرد
که از تو نبید کهن خواستم****زبان را به خواهش بیاراستم
نیاوردی و داده بودم درم****که نالنده بودم ز درد شکم
چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد****نداری خرد کو روان پرورد
چو آوردم این مرغ بریان گرم****فزون خواستن نیست آیین و شرم
چو بشنید بهرام زو این سخن****بشد آرزوی نبید کهن
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد****برو نیز یاد گذشته نکرد
چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت****به بازارگان نیز چیزی نگفت
ز دریای جوشان چو خور بردمید****شد آن چادر قیرگون ناپدید
همی گفت پرمایه بازارگان****به شاگرد کای مرد ناکاردان
مران مرغ کارزش نبد یک درم****خریدی به افزون و کردی ستم
گر ارزان خریدی ابا این سوار****نبودی مرا تیره شب کارزار
خریدی مر او را به دانگی پنیر****بدی با من امروز چون آب و شیر
بدو گفت اگر این نه کار منست****چنان دان که مرغ از شمار منست
تو مهمان من باش با این سوار****بدین مرغ با من مکن کارزار
چو بهرام برخاست از خواب خوش****بشد نزد آن بارهٔ دست‌کش
که زین برنهد تا به ایوان شود****کلاهش ز ایوان به کیوان شود
چو شاگرد دیدش به بهرام گفت****که امروز با من به بد باش جفت
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی****شگفتی فروماند از بخت اوی
جوان رفت و آورد خایه دویست****به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست
یکی مرغ بریان با نان گرم****نبید کهن آر و بادام نرم
بشد نزد بهرام گفت ای سوار****همی خایه کردی تو دی خواستار
کنون آرزوها بیاریم گرم****هم از چندگونه خورشهای نرم
بگفت این و زان پس به بازار شد****به ساز دگرگون خریدار شد
شکر جست و بادام و مرغ و بره****که آرایش خوان کند یکسره
می و زعفران برد و مشک و گلاب****سوی خانه شد با دلی پرشتاب
بیاورد خوان با خورشهای نغز****جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز
چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد****نخستنی به بهرام خسرو سپرد
بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند****ز خردک به جام دمادم شدند
چنین گفت با میزبان شهریار****که بهرام ما را کند خواستار
شما می گسارید و مستان شوید****مجنبید تا می پرستان شوید
بمالید پس باره را زین نهاد****سوی گلشن آمد ز می گشته شاد
به بازارگان گفت چندین مکوش****از افزونی این مرد ارزان فروش
به دانگی مرا دوش بفروختی****همی چشم شاگرد را دوختی
که مرغی خریدی فزون از بها****نهادی مرا در دم اژدها
بگفت این به بازارگان و برفت****سوی گاه شاهی خرامید تفت
چو خورشید بر تخت بنمود تاج****جهانبان نشست از بر تخت عاج
بفرمود خسرو به سالار بار****که بازارگان را کند خواستار
بیارند شاگر با او بهم****یکی شاد ازیشان و دیگر دژم
چو شاگرد و استاد رفتند زود****به پیش شهنشاه ایران چو دود
چو شاگرد را دید بنواختش****بر مهتران شاد بنشاختش
یکی بدره بردند نزدیک اوی****که چون ماه شد جان تاریک اوی
به بازارگان گفت تا زنده‌ای****چنان دان که شاگرد را بنده‌ای
همان نیز هر ماهیانی دوبار****درم شست گنجی بروبر شمار
به چیز تو شاگرد مهمان کند****دل مرد آزاده خندان کند
به موبد چنین گفت زان پس که شاه****چو کار جهان را ندارد نگاه
چه داند که مردم کدامست به****چگونه شناسد کهان را ز مه

بخش ۱۹

همی بود یک چند با مهتران****می روشن و جام و رامشگران
بهار آمد و شد جهان چون بهشت****به خاک سیه بر فلک لاله کشت
همه بومها پر ز نخجیر گشت****بجوی آبها چون می و شیر گشت
گرازیدن گور و آهو به شخ****کشیدند بر سبزه هر جای نخ
همه جویباران پر از مشک دم****بسان گل نارون می به خم
بگفتند با شاه بهرام گور****که شد دیر هنگام نخچیر گور
چنین داد پاسخ که مردی هزار****گزین کرد باید ز لشکر سوار
سوی تور شد شاه نخچیرجوی****جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان****بپرداختند آن دلاور مهان
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج****زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
به نخچیر شد شهریار دلیر****یکی اژدها دید چون نره شیر
به بالای او موی زیر سرش****دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ****بزد بر بر اژدها بی‌درنگ
دگر تیز زد بر میان سرش****فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید****سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود****به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار****وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد به پرده‌سرای****می آورد و خوبان بربط سرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت****شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون****پرستنده با او یکی رهنمون
به شبگیر هرمزد خرداد ماه****ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه
ببیند که اندر جهان داد هست****بجوید دل مرد یزدان‌پرست
همی راند شبدیز را نرم‌نرم****برین‌گونه تا روز برگشت گرم
همی‌راند حیران و پیچان به راه****به خواب و به آب آرزومند شاه
چنین تا به آباد جایی رسید****به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی****ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج****دهید ار نه باید گذشتن به رنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار****تو این خانه چون خانهٔ خویش دار
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند****زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال****چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد به جایی که بودش نهفت****ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد****به بهرام بر آفرین کرد یاد
سوی خانهٔ آب شد آب برد****همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله بماند به جای****هرانگه که بیند کس اندر سرای
نباشد چنین کار کار زنان****منم لشکری‌دار دندان کنان
بشد شاه بهرام و رخ را بشست****کزان اژدها بود ناتن درست
بیامد نشست از بر آن حصیر****بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست****برو تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت****به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد زن بشوی****همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار****بزرگست و از تخمهٔ شهریار
که فر کیان دارد و نور ماه****نماند همی جز به بهرامشاه
چنین گفت با زن گرانمایه شوی****که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی
نداری نمکسود و هیزم نه نان****چه سازی تو برگ چنین میهمان
بره‌کشتی و خورد و رفت این سوار****تو شو خر به انبوهی اندر گذار
زمستان و سرما و باد دمان****به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان
همی گفت انباز و نشنید زن****که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن
به ره کشته شد هم به فرجام کار****به گفتار آن زن ز بهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت****برند آتش از هیزم نیم‌سخت
بیاورد چیزی بر شهریار****برو خایه و تره جویبار
یکی پاره بریان ببرد از بره****همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست****همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست
چو شب کرد با آفتاب انجمن****کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن****یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خوریم****به می درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله****ز بهرامت آزادیست ار گله
زن کم‌سخن گفت آری نکوست****هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
بدو گفت بهرام کاین است و بس****ازو دادجویی نبینند کس
زن برمنش گفت کای پاک‌رای****برین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود****ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی****که فرجام زان رنج یابد بسی
ز بهر درم گرددش کینه‌کش****که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاک‌تن را به آلودگی****برد نام و آرد به بیهودگی
زیانی بود کان نیابد به گنج****ز شاه جهاندار اینست رنج
پراندیشه شد زان سخن شهریار****که بد شد ورا نام زان مایه‌کار
چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس****که از دادگر کس ندارد سپاس
درشتی کنم زین سخن ماه چند****که پیدا شود داد و مهر از گزند
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت****همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه که شب چادر مشک‌بوی****بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت****که هر کاره و آتش آر از نهفت
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب****نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر****تو این کار هر کاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش****فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر دست مالید و گفت****به نام خداوند بی‌یار و جفت
تهی بود پستان گاوش ز شیر****دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای****دل شاه گیتی دگر شد بران
ستمکاره شد شهریار جهان****دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدو گفت شوی از چه گویی همی****به فال بد اندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی****مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه****ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در شود شیرخشک****نبودی به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود****دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد****خردمند بگریزد از بی‌خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه****هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود****هم آبشخورش نیز بتر نبود
به پستان چنین خشک شد شیراوی****دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی
چو بهرامشاه این سخنها شنود****پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار****توانا و دانندهٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد****ازین پس مرا تخت شاهی مباد
زن فرخ پاک یزدان‌پرست****دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت گفت****که بیرون گذاری نهان از نهفت
ز پستان گاوش ببارید شیر****زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده‌ای دادگر****وگرنه نبودی ورا این هنر
ازان پس چنین گفت با کدخدای****که بیداد را داد شد باز جای
تو باخنده و رامشی باش زین****که بخشود بر ما جهان‌آفرین
به هرکاره چون شیربا پخته شد****زن و مرد زان کار پردخته شد
به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای****همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بدو کاسهٔ شیربا****چه نیکو بدی گر بدی زیربا
ازان شیربا شاه لختی بخورد****چنین گفت پس با زن رادمرد
که این تازیانه به درگاه بر****بیاویز جایی که باشد گذر
نگه کن یکی شاخ بر در بلند****نباید که از باد یابد گزند
ازان پس ببین تا که آید ز راه****همی کن بدین تازیانه نگاه
خداوند خانه بپویید سخت****بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آن را زمانی نگاه****پدید آمد از راه بی‌مر سپاه
هرانکس که این تازیانه بدید****به بهرامشاه آفرین گسترید
پیاده همه پیش شیب دراز****برفتند و بردند یک یک نماز
زن و شوی گفت این بجز شاه نیست****چنین چهره جز درخور گاه نیست
پر از شرم رفتند هر دو ز راه****پیاده دوان تا به نزدیک شاه
که شاها بزرگا ردا بخردا****جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان****زنی بی‌نوا شوی پالیزبان
بران بندگی نیز پوزش نمود****همان شاه ما را پژوهش نمود
که چون تو بدین جای مهمان رسید****بدین بی‌نوا خانه و مان رسید
بدو گفت بهرام کای روزبه****ترا دادم این مرز و این خوب ده
همیشه جز از میزبانی مکن****برین باش و پالیزبانی مکن
بگفت این و خندان بشد زان سرای****نشست از بر بارهٔ بادپای
بشد زان ده بی‌نوا شهریار****بیامد به ایوان گوهرنگار

بخش ۲

دگر روز چون بردمید آفتاب****ببالید کوه و بپالود خواب
به نزدیک منذر شدند این گروه****که بهرام شه بود زیشان ستوه
که خواهشگری کن به نزدیک شاه****ز کردار ما تا ببخشد گناه
که چونان بدیم از بد یزدگرد****که خون در تن نامداران فسرد
ز بس زشت گفتار و کردار اوی****ز بیدادی و درد و آزار اوی
دل ما به بهرام ازان بود سرد****که از شاه بودیم یکسر به درد
بشد منذر و شاه را کرد نرم****بگسترد پیشش سخنهای گرم
ببخشید اگر چندشان بد گناه****که با گوهر و دادگر بود شاه
بیاراست ایوان شاهنشهی****برفت آنک بودند یکسر مهی
چو جای بزرگی بپرداختند****کرا بود شایسته بنشاختند
به هر جای خوانی بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
دوم روز رفتند دیگر گروه****سپهبد نیامد ز خوردن ستوه
سیم روز جشن و می و سور بود****غم از کاخ شاه جهان دور بود
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد****ز بهر من این پاک زاده دو مرد
همه مهتران خواندند آفرین****بران دشت آباد و مردان کین
ازان پس در گنج بگشاد شاه****به دینار و دیبا بیاراست گاه
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ****ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ
سراسر به نعمان و منذر سپرد****جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
کس اندازهٔ بخشش او نداشت****همان تاو با کوشش او نداشت
همان تازیان را بسی هدیه داد****از ایوان شاهی برفتند شاد
بیاورد پس خلعت خسروی****همان اسپ و هم جامهٔ پهلوی
به خسرو سپردند و بنواختش****بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو به نرسی رسید****ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان****ازو کهتر آن نامدار جوان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش****بدان تا به آیین بود کشورش
سپه را سراسر به نرسی سپرد****به بخشش همی پادشاهی ببرد
در گنج بگشاد و روزی بداد****سپاهش به دینار گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر****بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار****شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم****که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بد نزد ایرانیان****بفرمود تا بگسلد از میان
دبیران دانا به دیوان شدند****ز بهر درم پیش کیوان شدند
ز باقی که بد بر جهان سربسر****همه برگرفتند یک با دگر
نود بار و سه بار کرده شمار****به ایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد****همه شهر ایران بدو گشت شاد
چو آگاه شد زان سخن هرکسی****همی آفرین خواند هرکس بسی
برفتند یکسر به آتشکده****به ایوان نوروز و جشن سده
همی مشک بر آتش افشاندند****به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس بفرمود کارآگهان****یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد****بجست و به یک شهرشان کرد گرد
بدان تا شود نامهٔ شهریار****که آزادگان را کند خواستار
فرستاد خلعت به هر مهتری****ببخشید به اندازه‌شان کشوری
رد و موبد و مرزبان هرک بود****که آواز بهرام زان سان شنود
سراسر به درگاه شاه آمدند****گشاده‌دل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا هرک بد دادجوی****سوی موبد موبد آورد روی
چو فرمانش آمد ز گیتی به جای****منادیگری کرد بر در به پای
که ای زیردستان بیدار شاه****ز غم دور باشید و دور از گناه
وزین پس بران کس کنید آفرین****که از داد آباد دارد زمین
ز گیتی به یزدان پناهید و بس****که دارنده اویست و فریادرس
هرانکس که بگزید فرمان ما****نپیچد سر از رای و پیمان ما
برو نیکویها برافزون کنیم****ز دل کینه و آز بیرون کنیم
هرانکس که از داد بگریزد اوی****به بادآفره در بیاویزد اوی
گر ایدونک نیرو دهد کردگار****به کام دل ما شود روزگار
برین نیکویها فزایش بود****شما را بر ما ستایش بود
همه شهر ایران به گفتار اوی****برفتند شادان‌دل و تازه‌روی
بدانگه که شد پادشاهیش راست****فزون گشت شادی و انده بکاست
همه روز نخچیر بد کار اوی****دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی

بخش ۲۰

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد****به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
پس آگاهی آمد به هند و به روم****به ترک و به چین و به آباد بوم
که بهرام را دل به بازیست بس****کسی را ز گیتی ندارد به کس
طلایه نه و دیده‌بان نیز نه****به مرز اندرون پهلوان نیز نه
به بازی همی بگذارند جهان****نداند همی آشکار و نهان
چو خاقان چین این سخنها شنید****ز چین و ختن لشکری برگزید
درم داد و سر سوی ایران نهاد****کسی را نیامد ز بهرام یاد
وزان سوی قیصر سپه برگرفت****همه کشور روم لشگر گرفت
به ایران چو آگاهی آمد ز روم****ز هند و ز چین و ز آباد بوم
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید****ز چین و ختن لشکر آمد پدید
به ایران هرانکس که بد پیش‌رو****ز پیران و از نامداران نو
همه پیش بهرام گور آمدند****پر از خشم و پیکار و شور آمدند
بگفتند با شاه چندی درشت****که بخت فروزانت بنمود پشت
سر رزمجویان به رزم اندرست****ترا دل به بازی و بزم اندرست
به چشم تو خوارست گنج و سپاه****هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه
چنین داد پاسخ جهاندار شاه****بدان موبدان نماینده راه
که دادار گیهان مرا یاورست****که از دانش برتران برترست
به نیروی آن پادشاه بزرگ****که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج****ز کشور بگردانم این درد و رنج
همی کرد بازی بدان همنشان****وزو پر ز خون دیدهٔ سرکشان
همی گفت هرکس کزین پادشا****بپیچد دل مردم پارسا
دل شاه بهرام بیدار بود****ازین آگهی پر ز تیمار بود
همی ساختی کار لشکر نهان****ندانست رازش کس اندر جهان
همه شهر ایران ز کارش به بیم****از اندیشگان دل شده به دو نیم
همه گشته نومید زان شهریار****تن و کدخدایی گرفتند خوار
پس آگاه آمد به بهرامشاه****که آمد ز چین اندر ایران سپاه
جهاندار گستهم را پیش خواند****ز خاقان چین چند با او براند
کجا پهلوان بود و دستور بود****چو رزم آمدی پیش رنجور بود
دگر مهرپیروز به زاد را****سوم مهربرزین خراد را
چو بهرام پیروز بهرامیان****خزروان رهام با اندیان
یکی شاه گیلان یکی شاه ری****که بودند در رای هشیار پی
دگر داد برزین رزم‌آزمای****کجا زاولستان بدو بد به پای
بیاورد چون قارن برزمهر****دگر دادبرزین آژنگ چهر
گزین کرد ز ایرانیان سی‌هزار****خردمند و شایستهٔ کارزار
برادرش را داد تخت و کلاه****که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
خردمند نرسی آزاد چهر****همش فر و دین بود هم داد و مهر
وزان جایگه لشکر اندر کشید****سوی آذرآبادگان پرکشید
چو از پارس لشکر فراوان ببرد****چنین بود رای بزرگان و خرد
که از جنگ بگریخت بهرامشاه****وزان سوی آذر کشیدست راه
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد****رسولی ز قیصر بیامد چو باد
به کاخیش نرسی فرود آورید****گرانمایه جایی چنانچون سزید
نشستند با رای‌زن بخردان****به نزدیک نرسی همه موبدان
سراسر سخنشان بد از شهریار****که داد او به باد آن همه روزگار
سوی موبدان موبد آمد سپاه****به آگاه بودن ز بهرامشاه
که بر ما همی رنج بپراگند****چرا هم ز لشکر نه گنج آگند
به هرجای زر برفشاند همی****هم ارج جوانی نداند همی
پراگنده شد شهری و لشکری****همی جست هرکس ره مهتری
کنون زو نداریم ما آگهی****بما بازگردد بدی ار بهی
ازان پس چو گفتارها شد کهن****برین بر نهادند یکسر سخن
کز ایران یکی مرد با آفرین****فرستند نزدیک خاقان چین
که بنشین ازین غارت و تاختن****ز هرگونه باید برانداختن
مگر بوم ایران بماند به جای****چو از خانه آواره شد کدخدای
چنین گفت نرسی که این روی نیست****مر این آب را در جهان جوی نیست
سلیحست و گنجست و مردان مرد****کز آتش به خنجر برآرند گرد
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه****کجا رفت با خوارمایه سپاه
گر اندیشهٔ بد کنی بد رسد****چه باید به شاهان چنین گشت بد
شنیدند ایرانیان این سخن****یکی پاسخ کژ فگندند بن
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد****که ما را به غم دل بباید سپرد
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ****نماند برین بوم ما بوی و رنگ
سپاهی و نرسی نماند به جای****بکوبند بر خیره ما را به پای
یکی چاره سازیم تا جای ما****بماند ز تن نگسلد پای ما
یکی موبدی بود نامش همای****هنرمند و بادانش و پاک‌رای
ورا برگزیدند ایرانیان****که آن چاره را تنگ بندد میان
نوشتند پس نامه‌ای بنده‌وار****از ایران به نزدیک آن شهریار
سرنامه گفتند ما بنده‌ایم****به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم
ز چیزی که باشد به ایران زمین****فرستیم نزدیک خاقان چین
همان نیز با هدیه و باژ و ساو****که با جنگ ترکان نداریم تاو
بیامد ز ایران خجسته همای****خود و نامداران پاکیزه‌رای
پیام بزرگان به خاقان بداد****دل شاه ترکان بدان گشت شاد
وزان جستن تیز بهرامشاه****گریزان بشد تازیان با سپاه
به پیش گرانمایه خاقان بگفت****دل و جان خاقان چو گل برشکفت
به ترکان چنین گفت خاقان چین****که ما برنهادیم بر چرخ زین
که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟****مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟
فرستاده را چیز بسیار داد****درم داد چینی و دینار داد
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت****که با جان پاکان خرد باد جفت
بدان بازگشتیم همداستان****که گفت این فرستادهٔ راستان
چو من با سپاه اندرآیم به مرو****کنم روی کشور چو پر تذرو
به رای و به داد و به رنگ و به بوی****ابا آب شیر اندر آرم به جوی
بباشیم تا باژ ایران رسد****همان هدیه و ساو شیران رسد
به مرو آیم و زاستر نگذرم****نخواهم که رنج آید از لشکرم
فرستاده تازان به ایران رسید****ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
به مرو اندر آورد خاقان سپاه****جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد****کسی را نیامد ز بهرام یاد
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب****کسی را نبد جای آرام و خواب
سپاهش همه باره کرده یله****طلایه نه بردشت و نه راحله
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ****شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
همی باژ ایرانیان چشم داشت****ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت

بخش ۲۱

وزان روی بهرام بیدار بود****سپه را ز دشمن نگهدار بود
شب و روز کارآگهان داشتی****سپه را ز دشمن نهان داشتی
چو آگهی آمد به بهرامشاه****که خاقان به مروست و چندان سپاه
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ****همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه****شب و روز چون باد تازان به راه
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل****به آمل گذشت از در اردبیل
ز آمل بیامد به گرگان کشید****همی درد و رنج بزرگان کشید
ز گرگان بیامد به شهر نسا****یکی رهنمون پیش پر کیمیا
به کوه و بیابان بی‌راه رفت****به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت
به روز اندرون دیده‌بان داشتی****به تیره شبان پاسبان داشتی
بدین‌سان بیامد به نزدیک مرو****نپرد بدان گونه پران تذرو
نوندی بیامد ز کارآگهان****که خاقان شب و روز بی‌اندهان
به تدبیر نخچیر کشمیهن است****که دستورش از کهل اهریمنست
چو بهرام بشنید زان شاد شد****همه رنجها بر دلش باد شد
برآسود روزی بدان رزمگاه****چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه
به کشمیهن آمد به هنگام روز****که برزد سر از کوه گیتی فروز
همه گوش پرنالهٔ بوق شد****همه چشم پر رنگ منجوق شد
دهاده برآمد ز نخچیرگاه****پرآواز شد گوش شاه و سپاه
بدرید از آواز گوش هژبر****تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد****به دست خزروان گرفتار شد
چنان شد ز خون خاک آوردگاه****که گفتی همی تیربارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین****گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد****ازان خواب آنگاه بیدار شد
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو****شد از تاختن چارپایان چو غرو
به مرو اندر از چینیان کس نماند****بکشتند وز جنگیان بس نماند
هرانکس کزیشان گریزان برفت****پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت
برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی****پس پشت او قارن پارسی
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه****ببخشید چیز کسان بر سپاه
ز پیروزی چین چو سربر فراخت****همه کامگاری ز یزدان شناخت
کجا داد بر نیک و بد دستگاه****که دارندهٔ آفتابست و ماه

بخش ۲۲

بیاسود در مرو بهرام‌گور****چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
ز تیزی روانش مدارا گزید****دلش رای رزم بخارا گزید
به یک روز و یک شب به آموی شد****ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
بیامد ز آموی یک پاس شب****گذر کرد بر آب و ریگ فرب
چو خورشید روی هوا کرد زرد****بینداخت پیراهن لاژورد
زمانه شد از گرد چون پر چرغ****جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ
همه لشکر ترک بر هم زدند****به بوم و به دشت آتش اندر زدند
ستاره همی دامن ماه جست****پدر بر پسر بر همی راه جست
ز ترکان هرانکس که بد پیش رو****ز پیران و خنجرگزاران تو
همه پیش بهرام رفتند خوار****پیاده پر از خون دل خاکسار
که شاها ردا و بلند اخترا****بر آزادگان جهان مهترا
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت****ز عهد جهاندار بیزار گشت
به دستت گرفتار شد بی‌گمان****چو بشکست پیمان شاه جهان
تو خون سر بیگناهان مریز****نه خوب آید از نامداران ستیز
گر از ما همی باژ خواهی رواست****سر بیگناهان بریدن چراست
همه مرد و زن بندگان توایم****به رزم اندر افگندگان توایم
دل شاه بهرام زیشان بسوخت****به دست خرد چشم خشمش بدوخت
ز خون ریختن دست گردان ببست****پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست
چو مهر جهاندار پیوسته شد****دل مرد آشفته آهسته شد
بر شاه شد مهتر مهتران****بپذرفت هر سال باژ گران
ازین کار چون کام او شد روا****ابا باژ بستد ز ترکان نوا
چو برگشت و آمد به شهر فرب****پر از رنگ رخسار و پرخنده لب
برآسود یک هفته لشکر نراند****ز چین مهتران را همه پیش خواند
برآورد میلی ز سنگ و ز گج****که کس را به ایران ز ترک و خلج
نباشد گذر جز به فرمان شاه****همان نیز جیحون میانجی به راه
به لشکر یکی مرد بد شمر نام****خردمند و با گوهر و رای و کام
مر او را به توران زمین شاه کرد****سر تخت او افسر ماه کرد
همان تاج زرینش بر سر نهاد****همه شهر توران بدو گشت شاد

بخش ۲۳

چو شد کار توران زمین ساخته****دل شاه ز اندیشه پرداخته
بفرمود تا پیش او شد دبیر****قلم خواست با مشک و چینی حریر
به نرسی یکی نامه فرمود شاه****ز پیکار ترکان و کار سپاه
سر نامه کرد آفرین نهان****ازین بنده بر کردگار جهان
خداوند پیروزی و دستگاه****خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند گردنده چرخ بلند****خداوند ارمنده خاک نژند
بزرگی و خردی به پیمان اوست****همه بودنی زیر فرمان اوست
نوشتم یکی نامه از مرز چین****به نزد برادر به ایران زمین
به نزد بزرگان ایرانیان****نوشتن همین نامه بر پرنیان
هرانکس که او رزم خاقان ندید****ازین جنگجویان بباید شنید
سپه بود چندانک گفتی سپهر****ز گردش به قیر اندر اندود چهر
همه مرز شد همچو دریای خون****سر بخت بیداد گشته نگون
به رزم اندرون او گرفتار شد****وزو چرخ گردنده بیزار شد
کنون بسته آوردمش بر هیون****جگر خسته و دیدگان پر ز خون
همه گردن سرکشان گشت نرم****زبان چرب و دلها پر از خون گرم
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود****به راه آمدند آنک بی‌راه بود
کنون از پس نامه من با سپاه****بیایم به کام دل نیک‌خواه
هیونان کفک‌افگن بادپای****برفتند چون ابر غران ز جای
چو نامه به نزدیک نرسی رسید****ز شادی دل پادشا بردمید
بشد موبد موبدان پیش اوی****هرانکس که بود از یلان جنگ جوی
به شادی برآمد ز ایران خروش****نهادند هر یک به آواز گوش
دل نامداران ز تشویر شاه****همی بود پیچان ز بهر گناه
به پوزش به نزدیک موبد شدند****همه دل‌هراسان ز هر بد شدند
کز اندیشه کژ و فرمان دیو****ببرد دل از راه گیهان خدیو
بدان مایه لشکر که برد این گمان****که یزدان گشاید در آسمان
شگفتیست این کز گمان بگذرد****هم از رای داننده مرد خرد
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت****همین پوزش ما بباید نوشت
که گر چند رفت از برزگان گناه****ببخشد مگر نامبردار شاه
بپذرفت نرسی که ایدون کنم****که کین از دل شاه بیرون کنم
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت****پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
که ایرانیان از پی درد و رنج****همان از پی بوم و فرزند و گنج
گرفتند خاقان چین را پناه****به نومیدی از نامبردار شاه
نه از دشمنی بد نه از درد و کین****نه بر شاه بودست کس را گزین
یکی مهتری نام او برزمهر****بدان رفتن راه بگشاد چهر
بیامد به نزدیک شاه جهان****همه رازها برگشاد از نهان
ز گفتار او شاه خشنود گشت****چنین آتش تیز بی‌دود گشت
چغانی و چگلی و بلخی ردان****بخاری و از غرجگان موبدان
برفتند با باژ و برسم به دست****نیایش کنان پیش آتش‌پرست
که ما شاه را یکسره بنده‌ایم****همان باژ را گردن افگنده‌ایم
همان نیز هر سال با باژ و ساو****به درگه شدی هرک بودیش تاو

بخش ۲۴

چو شد ساخته کار آتشکده****همان جای نوروز و جشن سده
بیامد سوی آذرآبادگان****خود و نامداران و آزادگان
پرستندگان پیش آذر شدند****همه موبدان دست بر سر شدند
پرستندگان را ببخشید چیز****وز آتشکده روی بنهاد تیز
خرامان بیامد به شهر صطخر****که شاهنشهان را بدان بود فخر
پراگنده از چرم گاوان میش****که بر پشت پیلان همی راند پیش
هزار و صد و شست قنطار بود****درم بو ازو نیز و دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی****همی نام بردیش پیداوسی
بیاورد پس مشکهای ادیم****بگسترد و شادان برو ریخت سیم
به ره بر هران پل که ویران بدید****رباطی که از کاروانان شنید
ز گیتی دگر هرکه درویش بود****وگر نانش از کوشش خویش بود
سدگیر به کپان بسختید سیم****زن بیوه و کودکان یتیم
چهارم هران پیر کز کارکرد****فروماند وزو روز ننگ و نبرد
به پنجم هرانکس که بد با نژاد****توانگر نکردی ازو هیچ یاد
ششم هرکه آمد ز راه دراز****همی داشت درویشی خویش راز
بدیشان ببخشید چندین درم****نبد شاه روزی ز بخشش دژم
غنیمت همه بهر لشکر نهاد****نیامدش از آگندن گنج باد
بفرمود پس تاج خاقان چین****که پیش آورد مردم پاک‌دین
گهرها که بود اندرو آژده****بکندند و دیوار آتشکده
به زر و به گوهر بیاراستند****سر تخت آذر بپیراستند
وزان جایگه شد سوی طیسفون****که نرسی بد و موبد رهنمون
پذیره شدندش همه مهتران****بزرگان ایران و کنداوران
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه****درفش دلفروز و چندان سپاه
پیاده شد و برد پیشش نماز****بزرگان و هم موبد سرفراز
بفرمود بهرام تا برنشست****گرفت آن زمان دست او را به دست
بیامد نشست از بر تخت زر****بزرگان به پیش اندرون با کمر
ببخشید گنجی به مرد نیاز****در تنگ زندان گشادند باز
زمانه پر از رامش و داد شد****دل غمگنان از غم آزاد شد
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد****ز بهر بزرگان یکی سور کرد
بدان سور هرکس که بشتافتی****همه خلعت مهتری یافتی

بخش ۲۵

سیوم روز بزم ردان ساختند****نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر****یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست****بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد****به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت****خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی****نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما****سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند بجز چاه و دار****وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید****دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس****بی‌آزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم****سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من****هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه****شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین****جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست من‌اندر گرفتار شد****سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک****سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد****جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال****اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامه‌ای****نوشتند بر پهلوی نامه‌ای
که از زیردستان جز از رسم و داد****نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر****که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان****برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد****که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بی‌نیازی دهید****خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست****به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست
هم از گنج‌ماشان بتوزید فام****به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین****دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید****بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار****که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان****دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید****خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست****بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید****پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید****روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان****هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت****وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری****سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز****هرانکس که هست از شما بی‌نیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید****دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند****بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود****که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر****سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت****دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور****شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران****خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون****همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری****به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس****که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند****به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان****بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی****دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه****خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید****سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج****ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده****به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی****پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری****ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم****خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر****به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد****که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد

بخش ۲۶

به نرسی چنین گفت یک روز شاه****کز ایدر برو با نگین و کلاه
خراسان ترا دادم آباد کن****دل زیردستان به ما شاد کن
نگر تا نباشی بجز دادگر****میاویز چنگ اندرین رهگذر
پدر کرد بیداد و پیچد ازان****چو مردی برهنه ز باد خزان
بفرمود تا خلعتش ساختند****گرانمایه گنجی بپرداختند
بدو گفت یزدان پناه تو باد****سر تخت خورشید گاه تو باد
به رفتن دو هفته درنگ آمدش****تن‌آسان خراسان به چنگ آمدش
چو نرسی بشد هفته‌ای برگذشت****دل شاه ز اندیشه پردخته گشت
بفرمود تا موبد موبدان****برفت و بیاورد چندی ردان
بدو گفت شد کار قیصر دراز****رسولش همی دیر یابد جواز
چه مردست و اندر خرد تا کجاست****که دارد روان از خرد پشت راست
بدو گفت موبد انوشه بدی****جهاندار و با فره ایزدی
یکی مرد پیرست با رای و شرم****سخن گفتنش چرب و آواز نرم
کسی کش فلاطون به دست اوستاد****خردمند و بادانش و بانژاد
یکی برمنش بود کامد ز روم****کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم
بپژمرد چون لاله در ماه دی****تنش خشک و رخساره همرنگ نی
همه کهترانش به کردار میش****که روز شکارش سگ آید به پیش
به کندی و تندی بما ننگرید****وزین مرز کس را به کس نشمرید
به موبد چنین گفت بهرام گور****که یزدان دهد فر و دیهیم و زور
مرا گر جهاندار پیروز کرد****شب تیره بر بخت من روز کرد
یکی قیصر روم و قیصر نژاد****فریدون ورا تاج بر سر نهاد
بزرگست وز سلم دارد نژاد****ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد
کنون مردمی کرد و فرزانگی****چو خاقان نیامد به دیوانگی
ورا پیش خوانیم هنگام بار****سخن تا چه گوید که آید به کار
وزان پس به خوبی فرستمش باز****ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز
یکی رزم جوید سپاه آورد****دگر بزم و زرین کلاه آورد
مرا ارج ایشان بباید شناخت****بزرگ آنک با نامداران بساخت
برو آفرین کرد موبد به مهر****که شادان بدی تا بگردد سپهر

بخش ۲۷

سپهبد فرستاده را پیش خواند****بران نامور پیشگاهش نشاند
چو بشنید بیدار شاه جهان****فرستاده را خواند پیش مهان
بیامد جهاندیده دانای پیر****سخن‌گوی و بادانش و یادگیر
به کش کرده دست و سرافگنده پست****بر تخت شاهی به زانو نشست
بپرسید بهرام و بنواختش****بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت کایدر بماندی تو دیر****ز دیدار این مرز ناگشته سیر
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت****به گیتی مرا همچو انباز داشت
کنون روزگار توام تازه شد****ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم****وز آواز تو روز فرخ نهیم
فرستادهٔ پیر کرد آفرین****که بی‌تو مبادا زمان و زمین
هران پادشاهی که دارد خرد****ز گفت خردمند رامش برد
به یزدان خردمند نزدیک‌تر****بداندیش را روز تاریک‌تر
تو بر مهتران جهان مهتری****که هم مهتر و شاه و هم بهتری
ترا دانش و هوش و دادست و فر****بر آیین شاهان پیروزگر
همانت خرد هست و پاکیزه رای****بر هوشمندان توی کدخدای
که جاوید بادی تن و جان درست****مبیناد گردون میان تو سست
زبانت ترازوست و گفتن گهر****گهر سخته هرگز که بیند به زر
اگر چه فرستادهٔ قیصرم****همان چاکر شاه را چاکرم
درودی رسانم ز قیصر به شاه****که جاوید باد این سر و تاج و گاه
و دیگر که فرمود تا هفت چیز****بپرسم ز دانندگان تو نیز
بدو گفت شاه این سخنها بگوی****سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی
بفرمود تا موبد موبدان****بشد پیش با مهتران و ردان
بشد موبد و هرکه دانا بدند****به هر دانشی‌بر توانا بدند
سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت****سخنهای قیصر به موبد بگفت
به موبد چنین گفت کای رهنمون****چه چیز آنک خوانی همی اندرون
دگر آنک بیرونش خوانی همی****جزین نیز نامش ندانی همی
زبر چیست ای مهتر و زبر چیست****همان بیکرانه چه و خوار کیست
چه چیز آنک نامش فراوان بود****مر او را به هر جای فرمان بود
چنین گفت موبد به فرزانه مرد****که مشتاب وز راه دانش مگرد
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست****سخن در درون و برون اندکیست
برون آسمان و درونش هواست****زبر فر یزدان فرمانرواست
همان بیکران در جهان ایزدست****اگر تاب گیری به دانش به دست
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر****بد آن را که باشد به یزدان دلیر
دگر آنک بسیار نامش بود****رونده به هر جای کامش بود
خرد دارد ای پیر بسیار نام****رساند خرد پادشا را به کام
یکی مهر خوانند و دیگر وفا****خرد دور شد درد ماند و جفا
زبان‌آوری راستی خواندش****بلنداختری زیرکی داندش
گهی بردبار و گهی رازدار****که باشد سخن نزد او پایدار
پراگنده اینست نام خرد****از اندازه‌ها نام او بگذرد
تو چیزی مدان کز خرد برترست****خرد بر همه نیکویها سرست
خرد جوید آگنده راز جهان****که چشم سر ما نبیند نهان
دگر آنک دارد جهاندار خوار****به هر دانش از کردهٔ کردگار
ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند****که بینا شمارش بداند که چند
بلند آسمان را که فرسنگ نیست****کسی را بدو راه و آهنگ نیست
همی خوار گیری شمار ورا****همان گردش روزگار ورا
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر****بماند شگفت اندرو تیز ویر
ستاره همی بشمرد ز آسمان****ازین خوارتر چیست ای شادمان
من این دانم ار هست پاسخ جزین****فراخست رای جهان‌آفرین
سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید****زمین را ببوسید و فرمان گزید
به بهرام گفت ای جهاندار شاه****ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه
که گیتی سراسر به فرمان تست****سر سرکشان زیر پیمان تست
پسند بزرگان فرخ‌نژاد****ندارد جهان چون تو شاهی به یاد
همان نیز دستورت از موبدان****به دانش فزونست از بخردان
همه فیلسوفان ورا بنده‌اند****به دانایی او سرافگنده‌اند
چو بهرام بشنید شادی نمود****به دلش اندرون روشنایی فزود
به موبدم درم داد ده بدره نیز****همان جامه و اسپ و بسیار چیز
وزانجا خرامان بیامد بدر****خرد یافته موبد پرهنر
فرستادهٔ قیصر نامدار****سوی خانه رفت از بر شهریار

بخش ۲۸

چو خورشید بر چرخ بنمود دست****شهنشاه بر تخت زرین نشست
فرستادهٔ قیصر آمد به در****خرد یافته موبد پرگهر
به پیش شهنشاه رفتند شاد****سخنها ز هرگونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت****که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت
ز گیتی زیانکارتر کار چیست****که بر کردهٔ او بباید گریست
چه دانی تو اندر جهان سودمند****که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود****همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گل خوارتر****به هر نیکئی ناسزاوارتر
ز نادان و دانا زدی داستان****شنیدی مگر پاسخ راستان
بدو گفت موبد که نیکو نگر****بیندیش و ماهی به خشکی مبر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد****سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی****که از دانش افزون شود آبروی
بدو گفت موبد که اندیشه کن****کز اندیشه بازیب گردد سخن
ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر****چنان دان که مرگش زیانکارتر
به مرگ بدان شاد باشی رواست****چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندی بود زان زیان****خرد را میانجی کن اندر میان
چو بشنید رومی پسند آمدش****سخنهای او سودمند آمدش
بخندید و بر شاه کرد آفرین****بدو گفت فرخنده ایران زمین
که تخت شهنشاه بیند همی****چو موبد بروبر نشیند همی
به دانش جهان را بلند افسری****به موبد ز هر مهتری برتری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست****ک دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار****دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه****شب آمد برآمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوی****به عنبر بیالود خورشید روی
شکیبا نبد گنبد تیزگرد****سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمهٔ آفتاب****سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار****نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند****فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام****ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر****فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر

بخش ۲۹

چو از کار رومی بپردخت شاه****دلش گشت پیچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد رای‌زن****بشد با یکی نامدار انجمن
ببخشید روی زمین سربسر****ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگین و کلاه****گرانمایه را کشور و تاج و گاه
پر از راستی کرد یکسر جهان****وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد****به نادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان****که ای پرهنر پاک‌دل بخردان
جهان را ز هرگونه دارید یاد****ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز****تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بداندیش در بیم بود****دل نیک‌مردان به دو نیم بود
همه دست کرده به کار بدی****کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا****پر از غم دل مردم پارسا
به هر جای گستردن دست دیو****بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست****در دانش و کوشش بخردیست
همه پاک در گردن پادشاست****که پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست****نبد پاک و دانا و یزدان‌پرست
مدارید کردار او بس شگفت****که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه****چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست****به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند****فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس****همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین****مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی****به مینو کشد بی‌گمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان****که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم****ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم****نگیرد ستمدیده‌ای دامنم
شما همچنین چادر راستی****بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد****ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی****نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد****به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان****کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان****کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان****کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت****چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم****جهان را به کردار بد نشمریم
به یزدان دارنده کو داد فر****به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک****زبان جوید اندر بلند و مغاک
هم‌انجا بسوزم به آتش تنش****کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس****بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج****بشویم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه****به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم****مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود****وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم****نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس****که اویست جاوید نیکی‌شناس
به آب و به آتش میازید دست****مگر هیربد مرد آتش‌پرست
مریزید هم خون گاوان ورز****که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد****به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی****که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید****دل کودک بی‌پدر مشکنید
از اندیشهٔ دیو باشید دور****گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج****ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد****به پاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید****به آزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه****ز دوزخ به مینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید****دل مردمان جوان مشکنید
به پیری به مستی میازید دست****که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ****به پیری به آید به رفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار****به هستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان به ما شاد باد****سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه****شنیدند و کردند نیکو نگاه
همه دیده کردند پیشش پر آب****ازان شاه پردانش و زودیاب
خروشان برو آفرین خواندند****ورا پادشا زمین خواندند

بخش ۳

چنان بد که روزی به نخچیر شیر****همی رفت با چند گرد دلیر
بشد پیر مردی عصایی به دست****بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست
به راهام مردیست پرسیم و زر****جهودی فریبنده و بدگهر
به آزادگی لنبک آبکش****به آرایش خوان و گفتار خوش
بپرسید زان کهتران کاین کیند****به گفتار این پیر سر بر چیند
چنین گفت با او یکی نامدار****که ای با گهر نامور شهریار
سقاایست این لنبک آبکش****جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیم روز آب دارد نگاه****دگر نیمه مهمان بجوید ز راه
نماند به فردا از امروز چیز****نخواهد که در خانه باشد به نیز
به راهام بی‌بر جهودیست زفت****کجا زفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز****همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری را بفرمود شاه****که شو بانگ زن پیش بازارگاه
که هرکس که از لنبک آبکش****خرد آب خوردن نباشدش خوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب****نشست از بر باره بی‌زور و تاب
سوی خانهٔ لنبک آمد چو باد****بزد حلقه بر درش و آواز داد
که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه****چو شب تیره شد بازماندم ز شاه
درین خانه امشب درنگم دهی****همه مردمی باشد و فرهی
ببد شاد لنبک ز آواز اوی****وزان خوب گفتار دمساز اوی
بدو گفت زود اندر آی ای سوار****که خشنود باد ز تو شهریار
اگر با تو ده تن بدی به بدی****همه یک به یک بر سرم مه بدی
فرود آمد از باره بهرامشاه****همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش****یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام لنبک دوید****یکی شهره شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد پر خوردنی****بیاورد هرگونه آوردنی
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد****بنه مهره بازی از بهر خورد
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه****بخندید و بنهاد بر پیش گاه
چو نان خورده شد میزبان در زمان****بیاورد جامی ز می شادمان
همی خورد بهرام تا گشت مست****به خوردنش آنگه بیازید دست
شگفت آمد او را ازان جشن اوی****وزان خوب گفتار وزان تازه روی
بخفت آن شب و بامداد پگاه****از آواز او چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور****که شب بی نوا بد همانا ستور
یک امروز مهمان من باش وبس****وگر یار خواهی بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید به جای****یک امروز با ما به شادی بپای
چنین گفت با آبکش شهریار****که امروز چندان نداریم کار
که ناچار ز ایدر بباید شدن****هم اینجا به نزد تو خواهم بدن
بسی آفرین کرد لنبک بروی****ز گفتار او تازه‌تر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید****خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید****یکی آبکش را به بر برکشید
بها بستد و گوشت بخرید زود****بیامد سوی خانه چون باد و دود
بپخت و بخوردند و می خواستند****یکی مجلس دیگر آراستند
بیود آن شب تیره با می به دست****همان لنبک آبکش می‌پرست
چو شب روز شد تیز لنبک برفت****بیامد به نزدیک بهرام تفت
بدو گفت روز سیم شادباش****ز رنج و غم و کوشش آزاد باش
بزن دست با من یک امروز نیز****چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز
بدو گفت بهرام کین خود مباد****که روز سه دیگر نباشیم شاد
برو آبکش آفرین خواند و گفت****که بیداردل باش و با بخت جفت
به بازار شد مشک و آلت ببرد****گروگان به پرمایه مردی سپرد
خرید آنچ بایست و آمد دوان****به نزدیک بهرام شد شادمان
بدو گفت یاری ده اندر خورش****که مرد از خورشها کند پرورش
ازو بستد آن گوشت بهرام زود****برید و بر آتش خورشها فزود
چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام****نخست از شهنشاه بردند نام
چو می خورده شد خواب را جای کرد****به بالین او شمع بر پای کرد
به روز چهارم چو بفروخت هور****شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان گفت کای نامدار****ببودی درین خانهٔ تنگ و تار
بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای****گر از شاه ایران هراسان نه‌ای
دو هفته بدین خانهٔ بی‌نوا****بباشی گر آید دلت را هوا
برو آفرین کرد بهرامشاه****که شادان و خرم بدی سال و ماه
سه روز اندرین خانه بودیم شاد****که شاهان گیتی گرفتیم یاد
به جایی بگویم سخنهای تو****که روشن شود زو دل و رای تو
که این میزبانی ترا بر دهد****چو افزون دهی تخت و افسر دهد
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد****به نخچیرگه رفت زان خانه شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه****برآمد سبک بازگشت از گروه

بخش ۳۰

وزیر خردمند بر پای خاست****چنین گفت کی خسرو داد و راست
جهان از بداندیش بی بیم گشت****وزین مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان****که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین****ز دزدان پرآشوب دارد زمین
به ایران همی دست یازد به بد****بدین داستان کارسازی سزد
تو شاهی و شنگل نگهبان هند****چرا باژ خواهد ز چین و ز سند
براندیش و تدبیر آن بازجوی****نباید که ناخوبی آید بروی
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد****جهان پیش او چون یکی بیشه شد
چنین گفت کاین کار من در نهان****بسازم نگویم به کس در جهان
به تنها ببینم سپاه ورا****همان رسم شاهی و گاه ورا
شوم پیش او چون فرستادگان****نگویم به ایران به آزادگان
بشد پاک دستور او با دبیر****جزو هرکسی آنک بد ناگزیر
بگفتند هرگونه از بیش و کم****ببردند قرطاس و مشک و قلم
یکی نامه بنوشت پر پند و رای****پر از دانش و آفرین خدای
سر نامه کرد از نخست آفرین****ز یزدان برآنکس که جست آفرین
خداوند هست و خداوند نیست****همه چیز جفتست و ایزد یکیست
ز چیزی کجا او دهد بنده را****پرستنده و تاج دارنده را
فزون از خرد نیست اندر جهان****فروزنده کهتران و مهان
هرانکس که او شاد شد از خرد****جهان را به کردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر که نیکی گزید****که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مرد را از بلا****مبادا کسی در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود****که از بد همه‌ساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان****به چشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود****همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد****بکوشد به داد و بپیچد ز بد
تو اندازهٔ خود ندانی همی****روان را به خون در نشانی همی
اگر تاجدار زمانه منم****به خوبی و زشتی بهانه منم
تو شاهی کنی کی بود راستی****پدید آید از هر سوی کاستی
نه آیین شاهان بود تاختن****چنین با بداندیشگان ساختن
نیای تو ما را پرستنده بود****پدر پیش شاهان ما بنده بود
کس از ما نبودند همداستان****که دیر آمدی باژ هندوستان
نگه کن کنون روز خاقان چین****که از چین بیامد به ایران زمین
به تاراج داد آنک آورده بود****بپیچید زان بد که خود کرده بود
چنین هم همی بینم آیین تو****همان بخشش و فره دین تو
مرا ساز جنگست و هم خواسته****همان لشکر یکدل آراسته
ترا با دلیران من پای نیست****به هند اندرون لشکر آرای نیست
تو اندر گمانی ز نیروی خویش****همی پیش دریا بری جوی خویش
فرستادم اینک فرستاده‌ای****سخن‌گوی با دانش آزاده‌ای
اگر باژ بفرست اگر جنگ را****به بی‌دانشی سخت کن تنگ را
ز ما باد بر جان آنکس درود****که داد و خرد باشدش تار و پود
چو خط از نسیم هوا گشت خشک****نوشتند و بر وی پراگند مشک
به عنوانش بر نام بهرام کرد****که دادش سر هر بدی رام کرد
که تاج کیان یافت از یزدگرد****به خرداد ماه اندرون روز ارد
سپهدار مرز و نگهدار بوم****ستانندهٔ باژ سقلاب و روم
به نزدیک شنگل نگهبان هند****ز دریای قنوج تا مرز سند

بخش ۳۱

چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه****برآراست بر ساز نخچیرگاه
به لشکر ز کارش کس آگه نبود****جز از نامدارانش همره نبود
بیامد بدین‌سان به هندوستان****گذشت از بر آب جادوستان
چو نزدیک ایوان شنگل رسید****در پرده و بارگاهش بدید
برآورده‌ای بود سر در هوا****بدربر فراوان سلیح و نوا
سواران و پیلان بدربر به پای****خروشیدن زنگ با کرنای
شگفتی بان بارگه بر بماند****دلش را به اندیشه اندر نشاند
چنین گفت با پرده‌داران اوی****پرستنده و پای‌کاران اوی
که از نزد پیروز بهرامشاه****فرستاده آمد بدین بارگاه
هم اندر زمان رفت سالار بار****ز پرده درون تا بر شهریار
بفرمود تا پرده برداشتند****به ارجش ز درگاه بگذاشتند
خرامان همی رفت بهرام گور****یکی خانه دید آسمانش بلور
ازارش همه سیم و پیکرش زر****نشانده به هر جای چندی گهر
نشسته به نزدیک او رهنمای****پس پشت او ایستاده به پای
برادرش را دید بر زیرگاه****نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
چو آمد به نزدیک شنگل فراز****ورا دید با تاج بر تخت ناز
همه پایهٔ تخت زر و بلور****نشسته برو شاه با فر و زور
بر تخت شد شاه و بردش نماز****همی بود پیشش زمانی دراز
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست****جهاندار بهرام یزدان‌پرست
یکی نامه دارم بر شاه هند****نوشته خطی پهلوی بر پند
چو آواز بهرام بشنید شاه****بفرمود زرین یکی زیرگاه
بران کرسی زرش بنشاندند****ز درگاه یارانش را خواندند
چو بنشست بگشاد لب را ز بند****چنین گفت کای شهریار بلند
زبان برگشایم چو فرمان دهی****که بی‌تو مبادا بهی و مهی
بدو گفت شنگل که بر گوی هین****که گوینده یابد ز چرخ آفرین
چنین گفت کز شاه خسرونژاد****که چون او به گیتی ز مادر نزاد
مهست آن سرافراز بر روی دهر****که با داد او زهر شد پای زهر
بزرگان همه باژ دار وی‌اند****به نخچیر شیران شکار وی‌اند
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون****بیابان شود همچو دریای خون
به بخشش چو ابری بود دربار****بود پیش او گنج دینار خوار
پیامی رسانم سوی شاه هند****همان پهلوی نامه‌ای برپرند

بخش ۳۲

چو بشنید شد نامه را خواستار****شگفتی بماند اندران نامدار
چو آن نامه برخواند مرد دبیر****رخ تاجور گشت همچون زریر
بدو گفت کای مرد چیره‌سخن****به گفتار مشتاب و تندی مکن
بزرگی نماید همی شاه تو****چنان هم نماید همی راه تو
کسی باژ خواهد ز هندوستان****نباشم ز گوینده همداستان
به لشکر همی گوید این گر به گنج****وگر شهر و کشور سپردن به رنج
کلنگ‌اند شاهان و من چون عقاب****وگر خاک و من همچو دریای آب
کسی با ستاره نکوشد به جنگ****نه با آسمان جست کس نام و ننگ
هنر بهتر از گفتن نابکار****که گیرد ترا مرد داننده خوار
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر****ز شاهی شما را زبانست بهر
نهفته همه بوم گنج منست****نیاکان بدو هیچ نابرده دست
دگر گنج برگستوان و زره****چو گنجور ما برگشاید گره
به پیلانش باید کشیدن کلید****وگر ژنده پیلش تواند کشید
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار****ستاره شود پیش چشم تو خوار
زمین بر نتابد سپاه مرا****همان ژنده پیلان و گاه مرا
هزار ار به هندی زنی در هزار****بود کس که خواند مرا شهریار
همان کوه و دریای گوهر مراست****به من دارد اکنون جهان پشت راست
همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک****دگر گنج کافور ناگشته خشک
دگر داروی مردم دردمند****به روی زمین هرک گردد نژند
همه بوم ما را بدین‌سان برست****اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو هشتاد شاهند با تاج زر****به فرمان من تنگ بسته کمر
همه بوم را گرد دریاست راه****نیاید بدین خاک‌بر دیو گاه
ز قنوج تا مرز دریای چین****ز سقلاب تا پیش ایران زمین
بزرگان همه زیردست منند****به بیچارگی در پرست منند
به هند و به چین و ختن پاسبان****نرانند جز نام من بر زبان
همه تاج ما را ستاینده‌اند****پرستندگی را فزاینده‌اند
به مشکوی من دخت فغفور چین****مرا خواند اندر جهان‌آفرین
پسر دارم از وی یکی شیردل****که بستاند از که به شمشیر دل
ز هنگام کاوس تا کیقباد****ازین بوم و برکس نکردست یاد
همان نامبردار سیصد هزار****ز لشکر که خواند مرا شهریار
ز پیوستگانم هزار و دویست****کزیشان کسی را به من راه نیست
همه زاد بر زاد خویش منند****که در هند بر پای پیش منند
که در بیشه شیران به هنگام جنگ****ز آورد ایشان بخاید دو چنگ
گر آیین بدی هیچ آزاده را****که کشتی به تندی فرستاده را
سرت را جدا کردمی از تنت****شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت
بدو گفت بهرام کای نامدار****اگر مهتری کام کژی مخار
مرا شاه من گفت کو را بگوی****که گر بخردی راه کژی مجوی
ز درگه دو دانا پدیدار کن****زبان‌آور و کامران بر سخن
گر ایدونک زیشان به رای و خرد****یکی بر یکی زان ما بگذرد
مرا نیز با مرز تو کار نیست****که نزدیک بخرد سخن خوار نیست
وگرنه ز مردان جنگاوران****کسی کو گراید به گرز گران
گزین کن ز هندوستان صد سوار****که با یک تن از ما کند کارزار
نخواهیم ما باژ از مرز تو****چو پیدا شدی مردی و ارز تو

بخش ۳۳

چو بشنید شنگل به بهرام گفت****که رای تو با مردمی نیست جفت
زمانی فرودآی و بگشای بند****چه گویی سخن‌های ناسودمند
یکی خرم ایوان بپرداختند****همه هرچ بایست برساختند
بیاسود بهرام تا نیم‌روز****چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
چو در پیش شنگل نهادند خوان****یکی را بفرمود کو را بخوان
کز ایران فرستادهٔ خسروپرست****سخن‌گوی و هم کامگار نوست
کسی را که با اوست هم زین‌نشان****بیاور به خوان رسولان نشان
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست****بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو نان خورده شد مجلس آراستند****نوازندهٔ رود و می خواستند
همی بوی مشک آمد از خوردنی****همان زیر زربفت گستردنی
بزرگان چو از باده خرم شدند****ز تیمار نابوده بی‌غم شدند
دو تن را بفرمود زورآزمای****به کشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار****ببستندشان بر میانها ازار
همی کرد زور ان برین این بران****گرازان و پیچان دو مرد گران
چو برداشت بهرام جام بلور****به مغزش نبید اندرافگند شور
بشنگل چنین گفت کای شهریار****بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان به کشتی شوم****نه اندر خرابی و مستی شوم
بخندید شنگل بدو گفت خیز****چو زیر آوری خون ایشان بریز
چو بشنید بهرام بر پای خاست****به مردی خم آورد بالای راست
کسی را که بگرفت زیشان میان****چو شیری که یازد به گور ژیان
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش****شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت****ازان برز بالا و آن زور و کفت
به هندی همی نام یزدان بخواند****ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو گشتند مست از می خوشگوار****برفتند ز ایوان گوهرنگار
چو گردون بپوشید چینی حریر****ز خوردن برآسود برنا و پیر
چو زرین شد آن چادر مشکبوی****فروزنده بر چرخ بنمود روی
شه هندوان باره را برنشست****به میدان خرامید چوگان به دست
ببردند با شاه تیر و کمان****همی تاخت بر آرزو یک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست****کمان کیانی گرفته به دست
به شنگل چنین گفت کای شهریار****چنان دان که هستند با من سوار
همی تیر و چوگان کنند آرزوی****چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی
چنین گفت شنگل که تیر و کمان****ستون سواران بود بی‌گمان
تو با شاخ و یالی بیفراز دست****به زه کن کمان را و بگشای شست
کمان را به زه کرد بهرام گرد****عنان را به اسپ تگاور سپرد
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست****نشانه به یک چوبه بر هم شکست
گرفتند یکسر برو آفرین****سواران میدان و مردان کین

بخش ۳۴

ز بهرام شنگل شد اندرگمان****که این فر و این برز و تیر و کمان
نماند همی این فرستاده را****نه هندی نه ترکی نه آزاده را
اگر خویش شاهست گر مهترست****برادرش خوانم هم اندر خورست
بخندید و بهرام را گفت شاه****که ای پرهنر با گهر پیشگاه
برادر توی شاه را بی‌گمان****بدین بخشش و زور و تیر و کمان
که فر کیان داری و زور شیر****نباشی مگر نامداری دلیر
بدو گفت بهرام کای شاه هند****فرستادگان را مکن ناپسند
نه از تخمهٔ یزدگردم نه شاه****برادرش خوانیم باشد گناه
از ایران یکی مرد بیگانه‌ام****نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام
مرا بازگردان که دورست راه****نباید که یابد مرا خشم شاه
بدو گفت شنگل که تندی مکن****که با تو هنوزست ما را سخن
نبایدت کردن به رفتن شتاب****که رفتن به زودی نباشد صواب
بر ما بباش و دل آرام گیر****چو پخته نخواهی می خام گیر
پس‌انگاه دستور را پیش خواند****ز بهرام با او سخن چند راند
گر این مرد بهرام را خویش نیست****گر از پهلوان نام او بیش نیست
چو گویی دهد او تن‌اندر فریب****گر از گفت من در دل آرد نهیب
تو گویی مر او را نکوتر بود****تو آن گوی با وی که در خور بود
بگویش بران رو که باشد صواب****که پیش شه هند بفزودی آب
کنون گر بباشی به نزدیک اوی****نگه‌داری آن رای باریک اوی
هرانجا که خوشتر ولایت تراست****سپهداری و باژ و ملکت تراست
به جایی که باشد همیشه بهار****نسیم بهار آید از جویبار
گهر هست و دینار و گنج درم****چو باشد درم دل نباشد به غم
نوازنده شاهی که از مهر تو****بخندد چو بیند همی چهر تو
به سالی دو بارست بار درخت****ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت
چو این گفته باشی به پرسش ز نام****که از نام گردد دلم شادکام
مگر رام گردد بدین مرز ما****فزون گردد از فر او ارز ما
ورا زود سالار لشکر کنیم****بدین مرز با ارز ما سر کنیم
بیامد جهاندیده دستور شاه****بگفت این به بهرام و بنمود راه
ز بهرام زان پس بپرسید نام****که بی‌نام پاسخ نبودی تمام
چو بشنید بهرام رنگ رخش****دگر شد که تا چون دهد پاسخش
به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد****مرا در دو کشور مکن روی زرد
من از شاه ایران نپیجم به گنج****گر از نیستی چند باشم به رنج
جزین باشد آرایش دین ما****همان گردش راه و آیین ما
هرانکس که پیچد سر از شاه خویش****به برخاستن گم کند راه خویش
فزونی نجست آنک بودش خرد****بد و نیک بر ما همی بگذرد
خداوند گیتی فریدون کجاست****که پشت زمانه بدو بود راست
کجا آن بزرگان خسرونژاد****جهاندار کیخسرو و کیقباد
دگر آنک دانی تو بهرام را****جهاندار پیروز خودکام را
اگر من ز فرمان او بگذرم****به مردی سرآرد جهان بر سرم
نماند بر و بوم هندوستان****به ایران کشد خاک جادوستان
همان به که من باز گردم بدر****ببیند مرا شاه پیروزگر
گر از نام پرسیم برزوی نام****چنین خواندم شاه و هم باب و مام
همه پاسخ من بشنگل رسان****که من دیر ماندم به شهر کسان
چو دستور بشنید پاسخ ببرد****شنیده سخن پیش او برشمرد
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه****چنین گفت اگر دور ماند ز راه
یکی چاره سازم کنون من که روز****سرآید بدین مرد لشکر فروز

بخش ۳۵

یکی کرگ بود اندران شهر شاه****ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر****هم از آسمان کرگس تیرپر
یکایک همه هند زو پر خروش****از آواز او کر شدی تیز گوش
به بهرام گفت ای پسندیده مرد****برآید به دست تو این کارکرد
به نزدیک آن کرگ باید شدن****همه چرم او را به تیر آژدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر****به فر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من****چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هندوان****بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای****که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم به نیروی یزدان تنش****ببینی به خون غرقه پیراهنش
بدو داد شنگل یکی رهنمای****که او را نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیک‌دل رهنمون****بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی****ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت****خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت
پس پشت او چند ایرانیان****به پیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی****ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هرکسی گفت شاها مکن****ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ****وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست****بدین جنگ دستوری شاه نیست
چنین داد پاسخ که یزدان پاک****مرا گر به هندوستان داد خاک
به جای دگر مرگ من چون بود****که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان****تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ****پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
کمان کیانی گرفته به چنگ****ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ****برین همنشان تا غمین گشت کرگ
چو دانست کو را سرآمد زمان****برآهیخت خنجر به جای کمان
سر کرگ را راست ببرید و گفت****به نام خداوند بی‌یار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور****به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند****سر کرگ زان بیشه بیرون برند
ببردند چون دید شنگل ز دور****به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه****نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین****بزرگان هند و سواران چنین
برفتند هر مهتری با نثار****به بهرام گفتند کای نامدار
کسی را سزای تو کردار نیست****به کردار تو راه دیدار نیست
ازو شادمان شنگل و دل به غم****گهی تازه‌روی و زمانی دژم

بخش ۳۶

یکی اژدها بود بر خشک و آب****به دریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی به دم ژنده پیل****وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش****بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستادهٔ شیرمرد****گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی****به قنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود****ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی****نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم****یکی چارهٔ دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها****کزو بی‌گمانی نیابد رها
نباشم نکوهیدهٔ کار اوی****چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند****بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاک‌آفرین****ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویی ز بد****چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج****به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای****به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه****ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان****مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست****بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد****نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چاره‌ای ساختن****ازو کشور هند پرداختن
به ایران بری باژ هندوستان****همه مرز باشند همداستان
همان هدیهٔ هند با باژ نیز****ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا****بهند اندرون شاه و فرمانروا
به فرمان دارنده یزدان پاک****پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست****بباید نمودن به من راه راست
فرستاد شنگل یکی راه‌جوی****که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار****از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید****به تاریکی آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند****وزان اژدها نیز جوشان شدند
به بهرام گفتند کای شهریار****تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد****که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست****به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر****که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت****چپ و راست جنگ سواران گرفت
به پولاد پیکان دهانش بدوخت****همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش****فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست****همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید****به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش****به خاک اندر افگند بیجان تنش
به گردون سرش سوی شنگل کشید****چو شاه آن سر اژدها را بدید
برآمد ز هندوستان آفرین****ز دادار بر بوم ایران‌زمین
که زاید برآن خاک چونین سوار****که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال****نباشد جز از شهریارش همال

بخش ۳۷

همان شاه شنگل دلی پر ز درد****همی داشت از کار او روی زرد
شب آمد بیاورد فرزانه را****همان مردم خویش و بیگانه را
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه****بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نباشد همی ایدر از هیچ روی****ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی
گر از نزد ما او به ایران شود****به نزدیک شاه دلیران شود
سپاه مرا سست خواند به کار****به هندوستان نیست گوید سوار
سرافراز گردد مگر دشمنم****فرستاده را سر ز تن برکنم
نهانش همی کرد خواهم تباه****چه بینید این را چه دانید راه
بدو گفت فرزانه کای شهریار****دلت را بدین‌گونه رنجه مدار
فرستادهٔ شهریاران کشی****به غمری برد راه و بیدانشی
کس اندیشه زین‌گونه هرگز نکرد****به راه چنین رای هرگز مگرد
بر مهتران زشت‌نامی بود****سپهبد به مردم گرامی بود
پس‌انگه بیاید از ایران سپاه****یکی تاجداری چو بهرامشاه
نماند ز ما کس بدینجا درست****ز نیکی نباید ترا دست شست
رهانیدهٔ ماست از اژدها****نه کشتن بود رنج او را بها
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ****به تن زندگانی فزایش نه مرگ
چو بشنید شنگل سخن تیره شد****ز گفتار فرزانگان خیره شد
ببود آن شب و بامداد پگاه****فرستاد کس نزد بهرامشاه
به تنها تن خویش بی‌انجمن****نه دستور بد پیش و نه رای زن
به بهرام گفت ای دلارای مرد****توانگر شدی گرد بیشی مگرد
بتو داد خواهم همی دخترم****ز گفتار و کردار باشد برم
چو این کرده باشم بر من بایست****کز ایدر گذشتن ترا روی نیست
ترا بر سپه کامگاری دهم****به هندوستان شهریاری دهم
فروماند بهرام وا ندیشه کرد****ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد
ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست****ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست
و دیگر که جان بر سر آرم بدین****ببینم مگر خاک ایران زمین
که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر****برآویخت با دام روباه شیر
چنین داد پاسخ که فرمان کنم****ز گفتارت آرایش جان کنم
تو از هر سه دختر یکی برگزین****که چون بینمش خوانمش آفرین
ز گفتار او شاد شد شاه هند****بیاراست ایوان به چینی پرند
سه دختر بیامد چو خرم بهار****به آرایش و بوی و رنگ و نگار
به بهرام گور آن زمان گفت رو****بیارای دل را به دیدار نو
بشد تیز بهرام و او را بدید****ازان ماه‌رویان یکی برگزید
چو خرم بهاری سپینود نام****همه شرم و ناز و همه رای و کام
بدو داد شنگل سپینود را****چو سرو سهی شمع بی‌دود را
یکی گنج پرمایه‌تر برگزید****بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید
بیاورد یاران بهرام را****سواران بازیب و با نام را
درم داد ودینار و هرگونه چیز****همان عنبر و عود و کافورنیز
بیاراست ایوان گوهرنگار****ز قنوج هرکس که بد نامدار
خرامان بران بزمگاه آمدند****به شادی همه نزد شاه آمدند
ببودند یک هفته با می به دست****همه شاد و خرم به جای نشست
سپینود با شاه بهرام گور****چو می بود روشن به جام بلور

بخش ۳۸

چو زین آگهی شد به فغفور چین****که با فر مردی ز ایران زمین
به نزدیک شنگل فرستاده بود****همانا ز ایران تهم‌زاده بود
بدو داد شنگل یکی دخترش****که بر ماه ساید همی افسرش
یکی نامه نزدیک بهرامشاه****نوشت آن جهاندار با دستگاه
به عنوان بر از شهریار جهان****سر نامداران و شاه مهان
به نزد فرستادهٔ پارسی****که آمد به قنوج با یار سی
دگر گفت کامد بما آگهی****ز تو نامور مرد با فرهی
خردمندی و مردی و رای تو****فشرده به هرجای بر پای تو
کجا کرگ و آن نامور اژدها****ز شمشیر تیزت نیامد رها
بتو داد دختر که پیوند ماست****که هندوستان خاک او را بهاست
سر خویش را بردی اندر هوا****به پیوند این شاه فرمانروا
به ایران بزرگیست این شاه را****کجا کهترش افسر ماه را
به دستوری شاه در بر گرفت****به قنوج شد یار دیگر گرفت
کنون رنج بردار و ایدر بیای****بدین مرز چندانک باید به پای
به دیدار تو چشم روشن کنیم****روان را ز رای تو جوشن کنیم
چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای****زمانی نگویم بر من بپای
برو شاد با خلعت و خواسته****خود و نامداران آراسته
ترا آمدن پیش من ننگ نیست****چو با شاه ایران مرا جنگ نیست
مکن سستی از آمدن هیچ رای****چو خواهی که برگردی ایدر مپای
چو نامه بیامد به بهرام گور****به دلش اندر افتاد زان نامه شور
نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت****به پالیز کین بر درختی بکشت
سر نامه گفت آنچ گفتی رسید****دو چشم تو جز کشور چین ندید
به عنوان بر از پادشاه جهان****نوشتی سرافراز و تاج مهان
جز آن بد که گفتی سراسر سخن****بزرگی نو را نخواهم کهن
شهنشاه بهرام گورست و بس****چنو در زمانه ندانیم کس
به مردی و دانش به فر و نژاد****چنو پادشا کس ندارد به یاد
جهاندار پیروزگر خواندش****ز شاهان سرافرازتر خواندش
دگر آنک گفتی که من کرده‌ام****به هندوستان رنجها برده‌ام
همان اختر شاه بهرام بود****که با فر و اورند و بانام بود
هنر نیز ز ایرانیانست و بس****ندارند کرگ ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان‌شناس****به نیکی ندارند ز اختر سپاس
دگر آنک دختر به من داد شاه****به مردی گرفتم چنین پیشگاه
یکی پادشا بود شنگل بزرگ****به مردی همی راند از میش گرگ
چو با من سزا دید پیوند خویش****به من داد شایسته فرزند خویش
دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی****به نیکی بباشم ترا رهنمای
مرا شاه ایران فرستد به هند****به چین آیم از بهر چینی پرند
نباشد ز من بنده همداستان****که رانم بدین گونه‌بر داستان
دگر آنک گفتی که با خواسته****به ایران فرستمت آراسته
مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز****به چیز کسان دست کردن دراز
ز بهرام دارم به بخشش سپاس****نیایش کنم روز و شب در سه پاس
چهارم سخن گر ستودی مرا****هنر ز آنچ برتر فزودی مرا
پذیرفتم این از تو ای شاه چین****بگوییم با شاه ایران زمین
ز یزدان ترا باد چندان درود****که آن را نداند فلک تار و پود
بران نامه بنهاد مهر نگین****فرستاد پاسخ سوی شاه چین

بخش ۳۹

چو بهرام با دخت شنگل بساخت****زن او همی شاه گیتی شناخت
شب و روز گریان بد از مهر اوی****نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد****ز بدها گمانیش کوتاه شد
نشستند یک روز شادان بهم****همی رفت هرگونه از بیش و کم
سپینود را گفت بهرامشاه****که دانم که هستی مرا نیک‌خواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت****چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان****تو باشی بدین کار همداستان
به تنها بگویم ترا یک سخن****نباید که داند کس از انجمن
به ایران مرا کار زین بهترست****همم کردگار جهان یاورست
به رفتن گر ایدونک رای آیدت****به خوبی خرد رهنمای آیدت
به هر جای نام تو بانو بود****پدر پیش تختت به زانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد****تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود****کزو شوی همواره خندان بود
اگر پاک جانم ز پیمان تو****بپیچد به بیزارم از جان تو
بدو گفت بهرام پس چاره کن****وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت****بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور****که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را****ستایند جای بت‌آرای را
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست****که پیش بت اندر بباید گریست
بدان جای نخچیر گوران بود****به قنوج در عود سوزان بود
شود شاه و لشکر بدان جایگاه****که بی‌ره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو****همیشه کهن باش و سال تو نو
ز امروز بشکیب تا نیم روز****چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار****به رفتن بیارای و بر ساز کار
ز گفتار او گشت بهرام شاد****نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست****شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور****همی راند با ساز نخچیر گور
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی****نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان****به رفتن ببستند با او میان
بیامد چو نزدیک دریا رسید****به ره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند****به آب و به خشکی دلیران بدند
چو بازارگان روی بهرام دید****شهنشاه لب را به دندان گزید
نفرمود بردن به پیشش نماز****ز نادان سخن را همی داشت راز
به بازارگان گفت لب را ببند****کزین سودمندی و هم با گزند
گرین راز در هند پیدا شود****ز خون خاک ایران چو دریا شود
گشاده بران کار کو لب ببست****زبان بسته باید گشاده دو دست
زبان شما را به سوگند سخت****ببندیم تا بازیابیم بخت
بگویید کز پاک یزدان خدای****بریدیم و بستیم با دیو رای
اگر هرگز از رای بهرامشاه****بپیچیم و داریم بد را نگاه
چو سوگند شد خورده و ساخته****دل شاه زان رنج پرداخته
بدیشان چنین گفت پس شهریار****که نزد شما از من این زنهار
بدارید و با جان برابر کنید****چو خواهید کز پندم افسر کنید
گر از من شود تخت پرداخته****سپاه آید از هر سوی ساخته
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه****نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی****برفتند یکسر پر از آب روی
که جان بزرگان فدای تو باد****جوانی و شاهی روای تو باد
اگر هیچ راز تو پیدا شود****ز خون کشور ما چو دریا شود
که یارد بدین گونه اندیشه کرد****مگر بخت را گوید از ره بگرد
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین****بران نامداران با فر و دین
همی رفت پیچان به ایوان خویش****به یزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه****چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز****چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه****شود خواستار آید از نزد شاه
بگوید که برزوی شد دردمند****پذیردش پوزش شه هوشمند
زن این بند بنهاد با مادرش****چو بشنید پس مادر از دخترش
همی بود تا تازه شد جشنگاه****گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید به دشت****زنش گفت برزوی بیمار گشت
به پوزش همی گوید ای شهریار****تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
چو ناتندرستی بود جشنگاه****دژم باشد و داند این مایه شاه
به زن گفت شنگل که این خود مباد****که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت****ابا هندوان روی بنهاد تفت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت****که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینود را برنشاند****همی پهلوی نام یزدان بخواند
بپوشید خفتان و خود برنشست****کمندی به فتراک و گرزی به دست
همی راند تا پیش دریا رسید****چو ایرانیان را همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت****به زورق سپینود را در نشاخت
به خشکی رسیدند چون روز گشت****جهان پهلوان گیتی افروز گشت

بخش ۴

ز پیش سواران چو ره برگرفت****سوی خان بی‌بر به راهام تفت
بزد در بگفتا که بی‌شهریار****بماندم چو او بازماند از شکار
شب آمد ندانم همی راه را****نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم سپنج****نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش به راهام شد پیشکار****بگفت آنچ بشنید ازان نامدار
به راهام گفت ایچ ازین در مرنج****بگویش که ایدر نیابی سپنج
بیامد فرستاده با او بگفت****که ایدر ترا نیست جای نهفت
بدو گفت بهرام با او بگوی****کز ایدر گذشتن مرا نیست روی
همی از تو من خانه خواهم سپنج****نیارم به چیزت ازان پس به رنج
چو بشنید پویان بشد پیشکار****به نزد به راهام گفت این سوار
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت****سخن گفتن و رای بسیار گشت
به راهام گفتش که رو بی‌درنگ****بگویش که این جایگاهیست تنگ
جهودیست درویش و شب گرسنه****بخسپد همی بر زمین برهنه
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج****نیابم بدین خانه آیدت رنج
بدین در بخسپم نجویم سرای****نخواهم به چیزی دگر کرد رای
به راهام گفت ای نبرده سوار****همی رنجه داری مرا خوارخوار
بخسپی و چیزت بدزدد کسی****ازان رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی ار جهان تنگ شد****همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من****ندارم به مرگ آبچین و کفن
هم امشب ترا و نشست ترا****خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب افگند****وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر سرگینش بیرون کنی****بروبی و خاکش به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی****چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
بدو گفت بهرام پیمان کنم****برین رنجها سر گروگان کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام****ببست و برآهخت تیغ از نیام
نمدزین بگسترد و بالینش زین****بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست****بیاورد خوان و به خوردن نشست
ازان پس به بهرام گفت ای سوار****چو این داستان بشنوی یاد دار
به گیتی هرانکس که دارد خورد****سوی مردم بی‌نوا ننگرد
بدو گفت بهرام کاین داستان****شنیدستم از گفتهٔ باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون****که برخواندی از گفتهٔ رهنمون
می آورد چون خورده شد نان جهود****ازان می ورا شادمانی فزود
خروشید کای رنج‌دیده سوار****برین داستان کهن گوش‌دار
که هرکس که دارد دلش روشنست****درم پیش او چون یکی جوشنست
کسی کو ندارد بود خشک لب****چنانچون توی گرسنه نیم‌شب
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت****به گیتی مرین یاد باید گرفت
که از جام یابی سرانجام نیک****خنک میگسار و می و جام نیک
چو از کوه خنجر برآورد هور****گریزان شد از خانه بهرام گور
بران چرمهٔ ناچران زین نهاد****چه زین از برش خشک بالین نهاد
بیامد به راهام گفت ای سوار****به گفتار خود بر کنون پای‌دار
تو گفتی که سرگین این بارگی****به جاروب روبم به یکبارگی
کنون آنچ گفتی بروب و ببر****به رنجم ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام شو پایکار****بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بیرون برد****وزین خانهٔ تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک****بروبد برد ریزد اندر مغاک
تو پیمان که کردی به کژی مبر****نباید که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام ازو این سخن****یکی تازه اندیشه افگند بن
یکی خوب دستار بودش حریر****به موزه درون پر ز مشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک****بینداخت با خاک اندر مغاک
به راهام را گفت کای پارسا****گر آزادیم بشنود پادشا
ترا از جهان بی‌نیازی دهد****بر مهتران سرفرازی دهد

بخش ۴۰

سواری ز قنوج تازان برفت****به آگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفته‌اند****همان دختر شاه را برده‌اند
شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه****چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
همه لشکر خویش را برنشاند****پس شاه بهرام لشکر براند
بدین‌گونه تا پیش دریا رسید****سپینود و بهرام یل را بدید
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم****ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را****مران مرد بی‌باک خودکام را
به دختر چنین گفت کای بدنژاد****که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر****ز دریا گذشتی به کردار شیر
که بی‌آگهی من به ایران شوی****ز مینوی خرم به ویران شوی
ببینی کنون زخم ژوپین من****چو ناگاه رفتی ز بالین من
بدو گفت بهرام کای بدنشان****چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار****چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صدهزار****بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی****زره‌دار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان****نمانم که باشد کسی با روان
بدانست شنگل که او راست گفت****دلیری و گردی نشاید نهفت
بدو گفت شنگل که فرزند را****بیفگندم و خویش و پیوند را
ز دیده گرامی‌ترت داشتم****به سر بر همی افسرت داشتم
ترا دادم آن را که خود خواستی****مرا راستی بد ترا کاستی
جفا برگزیدی به جای وفا****وفا را جفا کی پسندی سزا
چه گویم تراکانک فرزند بود****به اندیشهٔ من خردمند بود
کنون چون دلاور سواری شدست****گمانم که او شهریاری شدست
دل پارسی باوفا کی بود****چو آری کند رای او نی بود
چنان بچهٔ شیر بودی درست****که از خون دل دایگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ****به پروردگار آمدش رای جنگ
بدو گفت بهرام چون دانیم****بداندیش و بدساز چون خوانیم
به رفتن نباشد مرا سرزنش****نخواهی مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ایران و توران منم****سپهدار و پشت دلیران منم
ازین پس سزای تو نیکی کنم****سر بدسگالت ز تن برکنم
به ایران به جای پدر دارمت****هم از باژ کشور نیازارمت
همان دخترت شمع خاور بود****سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت****ز سر شارهٔ هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه****بیامد به پوزش به نزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت****وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به دیدار بهرام شد شادکام****بیاراست خوان و بیاورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت****سخنهای ایرانیان باز گفت
که کردار چون بود و اندیشه چون****که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند****زبان را به پوزش بیاراستند
دو شاه دلارای یزدان‌پرست****وفا را بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم****همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان****سخن بشنویم از لب بخردان
سپینود را نیز پدرود کرد****بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر یکدگر گاشتند****دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب****برفتند شادان‌دل و پرشتاب

بخش ۴۱

چو آگاهی آمد به ایران که شاه****بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر****همی هرکس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران****هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد****سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسی و چون موبد موبدان****پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی****بیامد بمالید بر خاک روی
برادرش نرسی و موبد همان****پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد به ایوان خویش****به یزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتی سیاه****به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز****پدید آمد آن شمع گیتی فروز
شهنشاه بر تخت زرین نشست****در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتری****خردمند و در پادشاهی سری
جهاندار بر تخت بر پای خاست****بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهان‌آفرین یاد کرد****ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان****شناسندهٔ آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید****شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه****خداوند تابنده خورشید و ماه
هرانکس که خواهد که یابد بهشت****نگردد به گرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی****بپیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم****اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید****نیایش به دارای بیچون کنید
کشاورز گر مرد دهقان‌نژاد****بکوشید با ما به هنگام داد
هران را که ما تاج دادیم و تخت****ز یزدان شناسید وز داد و بخت
نکوشم به آگندن گنج من****نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکی گنج خواهم نهادن ز داد****که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود****دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم****سوی نیک‌بختی نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من****ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت****همی دارد آن کژی اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه****بزه کی گزیند کسی بی‌مزه(؟)
منم پیش یزدان ازو دادخواه****که در چادر ابر بنهفت ماه
شما را مگر دیگرست آرزوی****که هرکس دگرگونه باشد به خوی
بگویید گستاخ با من سخن****مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید****ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد****کلاه کیانی به سر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین****که بی‌تو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت****بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی****فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد****چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر****ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو به یزدان کنیم****دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه****به داد و به پیروزی و دستگاه
همه مردگان را برآری ز خاک****به داد و به بخشش به گفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد****سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند با رامش از پیش تخت****بزرگان و فرزانهٔ نیک‌بخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ****بیامد سوی خان آذر گشسپ
بسی زر و گوهر به درویش داد****نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستندهٔ آتش زردهشت****همی رفت با باژ و برسم به مشت
سپینود را پیش او برد شاه****بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش به دین به و آب پاک****ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد****به هرسو درم دادن آغاز کرد

بخش ۴۲

پس آگاه شد شنگل از کار شاه****ز دختر که شد شاه را پیش‌گاه
به دیدار ایران بدش آرزوی****بر دختر شاه آزاده‌خوی
فرستاد هندی فرستاده‌ای****سخن‌گوی مردی و آزاده‌ای
یکی عهد نو خواست از شهریار****که دارد به خان اندرون یادگار
به نوی جهاندار عهدی نوشت****چو خورشید تابان به باغ بهشت
یکی پهلوی نامه از خط شاه****فرستاده آورد و بنمود راه
فرستاده چون نزد شنگل رسید****سپهدار قنوج خطش بدید
ز هندوستان ساز رفتن گرفت****ز خویشان چینی نهفتن گرفت
بیامد به درگاه او هفت شاه****که آیند با رای شنگل به راه
یکی شاه کابل دگر هند شاه****دگر شاه سندل بشد با سپاه
دگر شاه مندل که بد نامدار****همان نیز جندل که بد کامگار
ابا ژنده پیلان و زنگ و درای****یکی چتر هندی به سر بر به پای
همه نامجوی و همه نامدار****همه پاک با طوق و با گوشوار
همه ویژه با گوهر و سیم و زر****یکی چتر هندی ز طاوس نر
به دیبا بیاراسته پشت پیل****همی تافت آن لشکر از چند میل
ابا هدیهٔ شاه و چندان نثار****که دینار شد خوار بر شهریار
همی راند منزل به منزل سپاه****چو زان آگهی یافت بهرامشاه
بزرگان ز هر شهر برخاستند****پذیره شدن را بیاراستند
بیامد شهنشاه تا نهروان****خردمند و بیدار و روشن‌روان
دو شاه گرانمایه و نیک‌ساز****رسیدند پس یک به دیگر فراز
به نزدیک اندر فرود آمدند****که با پوزش و با درود آمدند
گرفتند مر یکدگر را به بر****دو شاه سرافراز با تاج و فر
پیاده شده لشکر از هر دو روی****جهانی سراسر پر از گفت‌وگوی
دو شاه و دو لشکر رسیده بهم****همی رفت هرگونه از بیش و کم
به زین بر نشستند هر دو سوار****همان پرهنر لشکر نامدار
به ایوانها تخت زرین نهاد****برو جامهٔ خسرو آیین نهاد
به ره بر بره مرغ بریان نهاد****به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد
می آورد و برخواند رامشگران****همه جام پر از کران تا کران
چو نان خورده شد مجلس شاهوار****بیاراست پر بوی و رنگ و نگار
پرستندگان ایستاده به پای****بهشتی شده کاخ و گاه و سرای
همه آلت می سراسر بلور****طبقهای زرین ز مشک و بخور
ز زر افسری بر سر میگسار****به پای اندرون کفش گوهرنگار
فروماند زان کاخ شنگل شگفت****به می خوردن اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا بوستان****همی بوی مشک آید از دوستان
چنین گفت با شاه ایران به راز****که با دخترم راه دیدار ساز
بفرمود تا خادمان سپاه****پدر را گذراند نزدیک ماه
همی رفت با خادمان نامدار****سرای دگر دید چون نوبهار
چو دخترش را دید بر تخت عاج****نشسته به آرام با فر و تاج
بیامد پدر بر سرش بوسه داد****رخان را به رخسار او برنهاد
پدر زار بگریست از مهر اوی****همان بر پدر دختر ماه‌روی
همی دست بر سود شنگل به دست****ازان کاخ و ایوان و جای نشست
سپینود را گفت اینت بهشت****برستی ز کاخ بت‌آرای زشت
همان هدیه‌ها را که آورده بود****اگر بدره و تاج و گر برده بود
بدو داد با هدیهٔ شهریار****شد آن خرم ایوان چو باغ بهار
وزان جایگه شد به نزدیک شاه****همی کرد مرد اندر ایوان نگاه
بزرگان چو خرم شدند از نبید****پرستار او خوابگاهی گزید
سوی خوابگه رفتن آراستند****ز هرگونه‌ای جامه‌ها خواستند
چو پیدا شد این چادر مشک‌رنگ****ستاره بروبر چو پشت پلنگ
بکردند میخوارگان خواب خوش****همه ناز را دست کرده بکش
چنین تا پدید آمد آن زرد جام****که خورشید خوانی مر او را به نام
بینداخت آن چادر لاژورد****بگسترد بر دشت یاقوت زرد
به نخچیر شد شاه بهرام گرد****شهنشاه هندوستان را ببرد
چو از دشت نخچیر باز آمدند****خجسته پی و بزمساز آمدند
چنین هم بگوی و به نخچیر و سور****زمانی نبودی ز بهرام دور

بخش ۴۳

بیامد ز میدان چو تیر از کمان****بر دختر خویش رفت آن زمان
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست****ز مشک سیه سوده انقاس خواست
سر عهد کرد آفرین از نخست****بران کو جهان از نژندی بشست
بگسترد هم پاکی و راستی****سوی دیو شد کژی و کاستی
سپینود را جفت بهرامشاه****سپردم بدین نامور پیشگاه
شهنشاه تا جاودان زنده باد****بزرگان همه پیش او بنده باد
چو من بگذرم زین سپنجی سرای****به قنوج بهرامشاهست رای
ز فرمان این تاجور مگذرید****تن مرده را سوی آتش برید
سپارید گنجم به بهرامشاه****همان کشور و تاج و گاه و سپاه
سپینود را داد منشور هند****نوشته خطی هندوی بر پرند
به ایران همی بود شنگل دو ماه****فرستاد پس مهتری نزد شاه
به دستوری بازگشتن به جای****خود و نامداران فرخنده‌رای
بدان شد شهنشاه همداستان****که او بازگردد به هندوستان
ز چیزی که باشد به ایران زمین****بفرمود تا کرد موبد گزین
ز دینار و ز گوهر شاهوار****ز تیغ و ز خود و کمر بی‌شمار
ز دیبا و از جامهٔ نابسود****که آن را شمار و کرانه نبود
به اندازه یارانش را هم چنین****بیاراست اسپان به دیبای چین
گسی کردشان شاد و خشنود شاه****سه منزل همی راند با او به راه
نبد هم بدین هدیه همداستان****علف داد تا مرز هندوستان

بخش ۴۴

چو باز آمد از راه بهرامشاه****به آرام بنشست بر پیش‌گاه
ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد****دلش گشت پر درد و رخساره زرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر****سرافراز موبد که بودش وزیر
همی خواست تا گنجها بنگرد****زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد
که بااو ستاره‌شمر گفته بود****ز گفتار ایشان برآشفته بود
که باشد ترا زندگانی سه بیست****چهارم به مرگت بباید گریست
همی گفت شادی کنم بیست سال****که دارم به رفتن به گیتی همال
دگر بیست از داد و بخشش جهان****کنم راست با آشکار و نهان
نمانم که ویران شود گوشه‌ای****بیابد ز من هرکسی توشه‌ای
سوم بیست بر پیش یزدان به پای****بباشم مگر باشدم رهنمای
ستاره‌شمر شست و سه سال گفت****شمار سه سالش بد اندر نهفت
ز گفت ستاره‌شمر جست گنج****وگرنه نبودش خود از گنج رنج
خنک مرد بی‌رنج و پرهیزگار****به ویژه کسی کو بود شهریار
چو گنجور بشنید شد پیش گنج****به کار شمردن همی برد رنج
به سختی چنان روزگاری ببرد****همه پیش دستور او برشمرد
چو دستور او برگرفت آن شمار****پراندیشه آمد بر شهریار
بدو گفت تا بیست و سه سال نیز****همانا نیازت نیاید به چیز
ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار****درمهای این لشکر نامدار
فرستاده‌ای نیز کاید برت****ز شاهان وز نامور کشورت
بدین سال گنج تو آراستست****که پر زر و سیمست و پر خواستست
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد****ز دانش غم نارسیده نخورد
بدو گفت کوتاه شد داوری****که گیتی سه روزست چون بنگری
چو دی رفت و فردا نیامد هنوز****نباشم ز اندیشه امروز کوز
چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت****نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت
بفرمود پس تا خراج جهان****نخواهند نیز از کهان و مهان
به هر شهر مردی پدیدار کرد****سر خفته از خواب بیدار کرد
بدان تا نجویند پیکار نیز****نیاید ز پیکار افگار نیز
ز گنج آنچ بایستشان خوردنی****ز پوشیدنی گر ز گستردنی
بدین پرخرد موبدان داد و گفت****که نیک و بد از من نباید نهفت
میان سخنها میانجی بوید****نخواهند چیزی کرانجی بوید
مرا از به و بتر آگه کنید****ز بدها گمانیم کوته کنید
پراگنده شد موبد اندر جهان****نماند ایچ نیک و بد اندر نهان
بران پر خرد کارها بسته شد****ز هر کشوری نامه پیوسته شد
که از داد و پیکاری و خواسته****خرد شد به مغز اندرون کاسته
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان****جوانان ندانند ارج مهان
دل آگنده گردد جوان را به چیز****نبیند هم از شاه و موبد به نیز
برین‌گونه چون نامه پیوسته شد****ز خون ریختن شاه دل خسته شد
به هر کشوری کارداری گزید****پر از داد و دانش چنانچون سزید
هم از گنج بد پوشش و خوردشان****ز پوشیدن و باز گستردشان
که شش ماه دیوان بیاراستی****وزان زیردستان درم خواستی
نهادی بران سیم نام خراج****به دیوان ستاننده با فر و تاج
به شش ماه بستد به شش باز داد****نبودی ستاننده زان سیم شاد
بدان چاره تا مرد پیکار خون****نریزد نباشد به بد رهنمون
وزان پس نوشتند کارآگهان****که از داد وز ایمنی در جهان
که هر کش درم بد خراجش نبود****به سرش اندرون داوریها فزود
ز پری به کژی نهادند روی****پر از رنج گشتند و پرخاشجوی
چو آن نامه بر خواند بهرام گور****به دلش اندر افتاد زان کار شور
ز هر کشوری مرزبانی گزید****پر از داد دلشان چنانچون سزید
به درگاه یکساله روزی بداد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
بفرمود کان را که ریزند خون****گر آرند کژی به کار اندرون
برانند فرمان یزدان بروی****بدان تا شود هرکسی چاره‌جوی
برآمد برین بر بسی روزگار****بکی نامه فرمود پس شهریار
سوی راستگویان و کارآگهان****کجا او پراگنده بد در جهان
که اندر جهان چیست ناسودمند****که آرد برین پادشاهی گزند
نوشتند پاسخ که از داد شاه****نگردد کسی گرد آیین و راه
بشد رای و اندیشهٔ کشت و ورز****به هر کشوری راست بیکار مرز
پراگنده بینیم گاوان کار****گیا رست از دشت وز کشت‌زار
چنین داد پاسخ که تا نیم‌روز****که بالا کند تاج گیتی فروز
نباید کس آسود از کشت و ورز****ز بی‌ارز مردم مجویید ارز
که بی‌کار مردم ز بی‌دانشیست****به بی دانشان بر بباید گریست
ورا داد باید دو و چار دانگ****چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو****تو با او به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن مر او را به گنج****کس از نیستی تا نیاید به رنج
گر ایدونک باشد زیان از هوا****نباشد کسی بر هوا پادشا
چو جایی بپوشد زمین را ملخ****برد سبزی کشتمندان به شخ
تو از گنج تاوان او بازده****به کشور ز فرموده آواز ده
وگر بر زمین گورگاهی بود****وگر نابرومند راهی بود
که ناکشته باشد به گرد جهان****زمین فرومایگان و مهان
کسی کو بدین پایکار منست****وگر ویژه پروردگار منست
کنم زنده در گور جایی که هست****مبادش نشیمن مبادش نشست
نهادند بر نامه بر مهر شاه****هیونی برافگند هر سو به راه

بخش ۴۵

ازان پس به هرسو یکی نامه کرد****به جایی که درویش بد جامه کرد
بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست****به هرجای درویش و بی‌گنج کیست
ز کار جهان یکسر آگه کنید****دلم را سوی روشنی ره کنید
بیامدش پاسخ ز هر کشوری****ز هر نامداری و هر مهتری
که آباد بینیم روی زمین****به هرجای پیوسته شد آفرین
مگر مرد درویش کز شهریار****بنالد همی از بد روزگار
که چون می گسارد توانگر همی****به سر بر ز گل دارد افسر همی
به آواز رامشگران می خورند****چو ما مردمان را به کس نشمرند
تهی دست بی‌رود و گل می خورد****توانگر همانا ندارد خرد
بخندید زان نامه بیدار شاه****هیونی برافگند پویان به راه
به نزدیک شنگل فرستاد کس****چنین گفت کای شاه فریادرس
ازان لوریان برگزین ده هزار****نر و ماده بر زخم بربط سوار
به ایران فرستش که رامشگری****کند پیش هر کهتری بهتری
چو برخواند آن نامه شنگل تمام****گزین کرد زان لوریان به نام
به ایران فرستاد نزدیک شاه****چنان کان بود در خور نیک‌خواه
چو لوری بیامد به درگاه شاه****بفرمود تا برگشادند راه
به هریک یکی گاو داد و خری****ز لوری همی ساخت برزیگری
همان نیز خروار گندم هزار****بدیشان سپرد آنک بد پایدار
بدان تا بورزد به گاو و به خر****ز گندم کند تخم و آرد به بر
کند پیش درویش رامشگری****چو آزادگان را کند کهتری
بشد لوری و گاو و گندم بخورد****بیامد سر سال رخساره زرد
بدو گفت شاه این نه کار تو بود****پراگندن تخم و کشت و درود
خری ماند اکنون بنه برنهید****بسازید رود و بریشم دهید
کنون لوری از پاک گفتار اوی****همی گردد اندر جهان چاره‌جوی
سگ و کبک بفزود بر گفت شاه****شب و روز پویان به دزدی به راه

بخش ۴۶

برین سان همی خورد شست و سه سال****کس اندر زمانه نبودش همال
سر سال در پیش او شد دبیر****خردمند موبد که بودش وزیر
که شد گنج شاه بزرگان تهی****کنون آمدم تا چه فرمان دهی
هرانکس که دارد روانش خرد****به مال کسان از بنه ننگرد
چنین پاسخ آورد این خود مساز****که هستیم زین ساختن بی‌نیاز
جهان را بدان باز هل کافرید****سر گردش آفرینش بدید
همی بگذرد چرخ و یزدان به جای****به نیکی ترا و مرا رهنمای
بخفت آن شب و بامداد پگاه****بیامد به درگاه بی‌مر سپاه
گروهی که بایست کردند گرد****بر شاه شد پور او یزدگرد
به پیش بزرگان بدو داد تاج****همان طوق با افسر و تخت عاج
پرستیدن ایزد آمدش رای****بینداخت تاج و بپردخت جای
گرفتش ز کردار گیتی شتاب****چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب
چو بنمود دست آفتاب از نشیب****دل موبد شاه شد پر نهیب
که شاه جهان برنخیرد همی****مگر از کرانی گریزد همی
بیامد به نزد پدر یزدگرد****چو دیدش کف اندر دهانش فسرد
ورا دید پژمرده رنگ رخان****به دیبای زربفت بر داده جان
چنین بود تا بود و این بود روز****تو دل را به آز و فزونی مسوز
بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ****هم ایدر ترا ساختن نیست برگ
بی‌آزاری و مردمی بایدت****گذشته چو خواهی که نگزایدت
همی نو کنم بخشش و داد اوی****مبادا که گیرد به بد یاد اوی
ورا دخمه‌ای ساختند شاهوار****ابا مرگ او خلق شد سوکوار
کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد****بگویم جهان جستن یزدگرد

بخش ۵

برفت و بیامد به ایوان خویش****همه شب همی ساخت درمان خویش
پراندیشه آن شب به ایوان بخفت****بخندید و آن راز با کس نگفت
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد****سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبک آبکش****بشد پیش او دست کرده به کش
ببردند ز ایوان به راهام را****جهود بداندیش و بدکام را
چو در بارگه رفت بنشاندند****یکی پاک‌دل مرد را خواندند
بدو گفت رو بارگیها ببر****نگر تا نباشی بجز دادگر
به خان به راهام شو بر گذار****نگر تا چه بینی نهاده بیار
بشد پاک‌دل تا به خان جهود****همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی هم ز گستردنی****ز افگندنی و پراگندنی
یکی کاروان‌خانه بود و سرای****کزان خانه بیرون نبودیش جای
ز در و ز یاقوت و هر گوهری****ز هر بدره‌ای بر سرش افسری
که دانند موبد مر آن را شمار****ندانست کردن بس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار****شتر خواست از دشت جهرم هزار
همه بار کردند و دیگر نماند****همی شاددل کاروان را براند
چو بانگ درای آمد از بارگاه****بشد مرد بینا بگفت آن به شاه
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست****همان مانده خروار باشد دویست
بماند اندران شاه ایران شگفت****ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت
که چندین بورزید مرد جهود****چو روزی نبودش ز ورزش چه سود
ازان صد شتروار زر و درم****ز گستردنیها و از بیش و کم
جهاندار شاه آبکش را سپرد****بشد لنبک از راه گنجی ببرد
ازان پس براهام را خواند و گفت****که ای در کمی گشته با خاک جفت
چه گویی که پیغمبرت چند زیست****چه بایست چندی به زشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن****ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد****کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش****ببین زین سپس خوردن آبکش
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت****بسی گفت با سفله مرد کنشت
درم داد ناپاک دل را چهار****بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار
سزا نیست زین بیشتر مر ترا****درم مرد درویش را سر ترا
به ارزانیان داد چیزی که بود****خروشان همی رفت مرد جهود

بخش ۶

چو یوز شکاری به کار آمدش****بجنبید و رای شکار آمدش
یکی باره‌ای تیزرو بر نشست****به هامون خرامید بازی به دست
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت****نشستنگه مردم نیک‌بخت
بسان بهشتی یکی سبز جای****ندید اندرو مردم و چارپای
چنین گفت کاین جای شیران بود****همان رزمگاه دلیران بود
کمان را به زه کرد مرد دلیر****پدید آمد اندر زمان نره شیر
یکی نعره زد شیر چون در رسید****بزد دست شاه و کمان درکشید
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت****دل شیر ماده بدوبر بسوخت
همان ماده آهنگ بهرام کرد****بغرید و چنگش به اندام کرد
یکی تیغ زد بر میانش سوار****فروماند جنگی دران کارزار
برون آمد از بیشه مردی کهن****زبانش گشاده به شیرین سخن
کجا نام او مهربنداد بود****ازان زخم شمشیر او شاد بود
یکی مرد دهقان یزدان‌پرست****بدان بیشه بودیش جای نشست
چو آمد بر شاه ایران فراز****برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت کای مهتر نامدار****به کام تو باد اختر روزگار
یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای****خداوند این جا و کشت و سرای
خداوند گاو و خر و گوسفند****ز شیران شده بددل و مستمند
کنون ایزد این کار بر دست تو****برآورد بر قبضه و شست تو
زمانی درین بیشه آیی چنین****بباشی به شیر و می و انگبین
به ره هست چندانک باید به کار****درختان بارآور و سایه‌دار
فرود آمد از باره بهرامشاه****همی کرد زان بیشه جایی نگاه
که باشد زمین سبز و آب روان****چنانچون بود جای مرد جوان
بشد مهربنداد و رامشگران****بیاورد چندی ز ده مهتران
بسی گوسفندان فربه بکشت****بیامد یکی جام زرین به مشت
چو نان خورده شد جامهای نبید****نهادند پیشش گل و شنبلید
چو شد مهربنداد شادان ز می****به بهرام گفت ای گو نیک‌پی
چنان دان که ماننده‌ای شاه را****همان تخت زرین و هم‌گاه را
بدو گفت بهرام کری رواست****نگارنده بر چهرها پادشاست
چنان آفریند که خواهد همی****مر آن را گزیند که خواهد همی
اگر من همی نیک مانم به شاه****ترا دادم این بیشه و جایگاه
بگفت این و زان جایگه برنشست****به ایوان خرم خرامید مست
بخفت آن شب تیره در بوستان****همی یاد کرد از لب دوستان

بخش ۷

چو بنشست می خواست از بامداد****بزرگان لشکر برفتند شاد
بیامد هم‌انگه یکی مرد مه****ورا میوه آورد چندی ز ده
شتربارها نار و سیب و بهی****ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی
جهاندار چون دید بنواختش****میان یلان پایگه ساختش
همین مه که با میوه و بوی بود****ورا پهلوی نام کبروی بود
به روی جهاندار جام نبید****دو من را به یکبار اندر کشید
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه****ازان نامداران و آن جشنگاه
یکی جام دیگر پر از می بلور****به دلش اندر افتاد زان جام شور
ز پیش بزرگان بیازید دست****بدان جام می تاخت و بر پای جست
به یاد شهنشاه بگرفت جام****منم گفت میخواره کبروی نام
به روی شهنشاه جام نبید****چو من درکشم یار خواهم گزید
به جام اندرون بود می پنج من****خورم هفت ازین بر سر انجمن
پس انگه سوی ده روم من به هوش****ز من نشنود کس به مستی خروش
چنان هفت جام پر از می بخورد****ازان می پرستان برآورد گرد
به دستوری شاه بیرون گذشت****که داند که می در تنش چون گذشت
وزان جای خرم بیامد به دشت****چو در سینهٔ مرد، می گرم گشت
برانگیخت اسپ از میان گروه****ز هامون همی تاخت تا پیش کوه
فرود آمد از باره جایی نهفت****یله کرد و در سایهٔ کوه خفت
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه****دو چشمش بکند اندران خوابگاه
همی تاختند از پس‌اندر گروه****ورا مرده دیدند بر پیش کوه
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه****برش اسپ او ایستاده به راه
برو کهترانش خروشان شدند****وزان مجلس و جام جوشان شدند
چو بهرام برخاست از خوابگاه****بیامد بر او یکی نیک‌خواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ****ز مستی بکندست در پیش راغ
رخ شهریار جهان زرد شد****ز تیمار کبروی پر درد شد
هم‌انگه برآمد ز درگه خروش****که ای نامداران با فر و هوش
حرامست می در جهان سربسر****اگر زیردستت گر نامور

بخش ۸

برین‌گونه بگذشت سالی تمام****همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی****همان نامهٔ باستان خواستی
چنین بود تا کودکی کفشگر****زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت****همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید****پسر را بدان خانه اندر کشید
به پور جوان گفت کاین هفت جام****بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ****کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت****هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد****بیامد در خانه سوراخ کرد
وزان جایگه شد به درگاه خویش****شده شاددل یافته راه خویش
چنان بد که از خانه شیران شاه****یکی شیر بگسست و آمد به راه
ازان می همی کفشگر مست بود****به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست****بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غران پسر شیر بود****جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند****به یک دست زنجیر و دیگر کمند
چو آن شیربان جهاندار شاه****بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر****نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه****دلیر اندر آمد به نزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود****به دیده بدید آنچ نشنیده بود
جهاندار زان در شگفتی بماند****همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنین گفت کاین کفشگر****نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز****دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار****که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای****یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
به کار اندرون نایژه سست بود****دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان****که ماند کس از تخم او در جهان
هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان****نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید****که دانست کاین شاه خواهد شنید
بخندید زان پیرزن شاه گفت****که این داستان را نشاید نهفت
به موبد چنین گفت کاکنون نبید****حلالست میخواره باید گزید
که چندان خورد می که بر نره شیر****نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه****همی برکند رفته از نزد شاه
خروشی برآمد هم‌انگه ز در****که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه‌بر هرکسی می خورید****به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون****بکوشید تا تن نگردد زبون

بخش ۹

 

بیامد سوم روز شبگیر شاه****سوی دشت نخچیرگه با سپاه
به دست چپش هرمز کدخدای****سوی راستش موبد پاک‌رای
برو داستانها همی خواندند****ز جم و فریدون سخن راندند
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز****همی تا به سر برد روز دراز
چو خورشید تابان به گنبد رسید****به جایی پی گور و آهو ندید
چو خورشید تابان درم ساز گشت****ز نخچیرگه تنگدل بازگشت
به پیش اندر آمد یکی سبز جای****بسی اندرو مردم و چارپای
ازان ده فراوان به راه آمدند****نظاره به پیش سپاه آمدند
جهاندار پرخشم و پرتاب بود****همی خواست کاید بدان ده فرود
نکردند زیشان کسی آفرین****تو گفتی ببست آن خران را زمین
ازان مردمان تنگدل گشت شاه****به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه
به موبد چنین گفت کاین سبز جای****پر از خانه و مردم و چارپای
کنام دد و دام و نخچیر باد****به جوی اندرون آب چون قیر باد
بدانست موبد که فرمان شاه****چه بود اندران سوی ده شد ز راه
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای****پر از خانه و مردم و چارپای
خوش آمد شهنشاه بهرام را****یکی تازه کرد اندرین کام را
دگر گفت موبد بدان مردمان****که جاوید دارید دل شادمان
شما را همه یکسره کرد مه****بدان تا کند شهره این خوب ده
بدین ده زن و کودکان مهترند****کسی را نباید که فرمان برند
بدین ده چه مزدور و چه کدخدای****به یک راه باید که دارند جای
زن و کودک و مرد جمله مهید****یکایک همه کدخدای دهید
خروشی برآمد ز پرمایه ده****ز شادی که گشتند همواره مه
زن و مرد ازان پس یکی شد به رای****پرستار و مزدور با کدخدای
چو ناباک شد مرد برنا به ده****بریدند ناگه سر مرد مه
همه یک به دیگر برآمیختند****به هرجای بی‌راه خون ریختند
چو برخاست زان روستا رستخیز****گرفتند ناگاه ازان ده گریز
بماندند پیران ابی پای و پر****بشد آلت ورزش و ساز و بر
همه ده به ویرانی آورد روی****درختان شده خشک و بی‌آب جوی
شده دست ویران و ویران سرای****رمیده ازو مردم و چارپای
چو یک سال بگذشت و آمد بهار****بران ره به نخچیر شد شهریار
بران جای آباد خرم رسید****نگه کرد و بر جای بر ده ندید
درختان همه خشک و ویران‌سرای****همه مرز بی‌مردم و چارپای
دل شاه بهرام ناشاد گشت****ز یزدان بترسید و پر داد گشت
به موبد چنین گفت کای روزبه****دریغست ویران چنین خوب ده
برو تیز و آباد گردان بگه نج****چنان کن کزین پس نبینند رنج
ز پیش شهنشاه موبد برفت****از آنجا به ویران خرامید تفت
ز برزن همی سوی برزن شتافت****بفرجام بیکار پیری بیافت
فرود آمد از باره بنواختش****بر خویش نزدیک بنشاختش
بدو گفت کای خواجهٔ سالخورد****چنین جای آباد ویران که کرد
چنین داد پاسخ که یک روزگار****گذر کرد بر بوم ما شهریار
بیامد یکی بی‌خرد موبدی****ازان نامداران بی‌بر بدی
بما گفت یکسر همه مهترید****نگر تا کسی را به کس نشمرید
بگفت این و این ده پرآشوب گشت****پر از غارت و کشتن و چوب گشت
که یزدان ورا یار به اندازه باد****غم و مرگ و سختی بر و تازه باد
همه کار این جا پر از تیرگیست****چنان شد که بر ما بباید گریست
ازین گفته پردرد شد روزبه****بپرسید و گفت از شما کیست مه
چنین داد پاسخ که مهتر بود****به جایی که تخم گیا بر بود
بدو روزبه گفت مهتر تو باش****بدین جای ویران به سر بر تو باش
ز گنج جهاندار دینار خواه****هم از تخم و گاو و خر و بار خواه
بکش هرک بیکار بینی به ده****همه کهترانند یکسر تو مه
بدان موبد پیش نفرین مکن****نه بر آرزو راند او این سخن
اگر یار خواهی ز درگاه شاه****فرستمت چندانک خواهی بخواه
چو بشنید پیر این سخن شاد شد****از اندوه دیرینه آزاد شد
هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر****بیاورد مردم سوی آبگیر
زمین را به آباد کردن گرفت****همه مرزها را سپردن گرفت
ز همسایگان گاو و خر خواستند****همه دشت یکسر بیاراستند
خود و مرزداران بکوشید سخت****بکشتند هرجای چندی درخت
چو یک برزن نیک آباد شد****دل هرک دید اندران شاد شد
ازان جای هرکس که بگریختی****به مژگان همی خون فرو ریختی
چو آگاهی آمد ز آباد جای****هم از رنج این پیر سر کدخدای
یکایک سوی ده نهادند روی****به هر برزن آباد کردند جوی
همان مرغ و گاو و خر و گوسفند****یکایک برافزود بر کشتمند
درختی به هر جای هرکس بکشت****شد آن جای ویران چو خرم بهشت
به سالی سه دیگر بیاراست ده****برآمد ز ورزش همه کام مه
چو آمد به هنگام خرم بهار****سوی دشت نخچیر شد شهریار
ابا موبدش نام او روزبه****چو هر دو رسیدند نزدیک ده
نگه کرد فرخنده بهرام گور****جهان دید پرکشتمند و ستور
برآورده زو کاخهای بلند****همه راغ و هامون پر از گوسفند
همه راغ آب و همه دشت جوی****همه ده پر از مردم خوب‌روی
پراگنده بر کوه و دشتش بره****بهشتی شده بوم او یکسره
به موبد چنین گفت کای روزبه****چه کردی که ویران بد این خوب ده
پراگنده زو مردم و چارپای****چه دادی که آباد کردند جای
بدو گفت موبد که از یک سخن****به پای آمد این شارستان کهن
همان از یک اندیشه آباد شد****دل شاه ایران ازین شاد شد
مرا شاه فرمود کاین سبز جای****به دینار گنج اندر آورد به پای
بترسیدم از کردگار جهان****نکوهیدن از کهتران و مهان
بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد****ز هر دو برآورد ناگاه کرد
همان چون به یک شهر دو کدخدای****بود بوم ایشان نماند به جای
برفتم بگفتم به پیران ده****که ای مهتران بر شما نیست مه
زنان کدخدایند و کودک همان****پرستار و مزدورتان این زمان
چو مهتر شدند آنک بودند که****به خاک اندر آمد سر مرد مه
به گفتار ویران شد این پاک جای****نکوهش ز من دور و ترس از خدای
ازان پس بریشان ببخشود شاه****برفتم نمودم دگرگونه راه
یکی با خرد پیر کردم به پای****سخن‌گوی و بادانش و رهنمای
بکوشید و ویرانی آباد کرد****دل زیردستان بدان شاد کرد
چو مهتر یکی گشت شد رای راست****بیفزود خوبی و کژی بکاست
نهانی بدیشان نمودم بدی****وزان پس گشادم در ایزدی
سخن بهتر از گوهر نامدار****چو بر جایگه بر برندش به کار
خرد شاه باید زبان پهلوان****چو خواهی که بی‌رنج ماند روان
دل شاه تا جاودان شاد باد****ز کژی و ویرانی آباد باد
چو بشنید شاه این سخن گفت زه****سزاوار تاجی تو این روزبه
ببخشید یک بدره دینار زرد****بران پرهنر مرد بیننده مرد
ورا خلعت خسروی ساختند****سرش را به ابر اندر افراختند

ادامه دارد...

بعدی               قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 23
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 603
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,688
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,566
  • بازدید ماه : 17,777
  • بازدید سال : 257,653
  • بازدید کلی : 5,871,210