دربارهٔ محمدحسن بارق شفیعی
محمدحسن بارق شفیعی (زادهٔ سال ١٣١٠ خورشیدی در کابل)، شاعر و سیاستمدار افغانستان، یکی از بنیانگذاران شعر نو در افغانستان و وزیر پیشین اطلاعات و فرهنگ افغانستان است. کتابهای شعر او عبارتند از: ستاک (نخستین مجموعهٔ شعر نو فارسی دری در افغانستان، ١٣٤٢) شهر حماسه (١٣٥٨) دورانساز (١٣٥۹) شیپور انقلاب (١٣٦٦) در حال حاضر، بارق شفیعی با خانواده خود در آلمان زندگی میکند.
انسان فردا
من خداوندگار فردایم
رنگ و بوی بهار زیبایم
باش! تا چشم خلق بگشایم
شور مستیِّ خویش بنمایم
عشق، هنگامهٔ جهان من است
کار، پروردگار هستی من
آرزو، جلوهگاه جان من است
شعر، آیینهدار مستی من
صبح فردا که نورِ چشمِ جهان
زندگی را پُر آفتاب کند
باز گردد جهان دوباره جوان
همهجا را پُر انقلاب کند
هرچه بینی در آن، مرا بینی
اثر عشق و آرزوی مرا
پیشتاز زمان مرا بینی
ذوق پُر شورِ جستوجوی مرا
خیره سوزد چراغ مه به فضا
پیش خورشیدِ زندگانیِ من
گرم و پُرشور و آرزوافزا:
قلب من، عشق من، جوانی من
کابل ،اردیبهشت ١۳۵٠
انگیزهٔ زندگی
بدانسان که روشنگر خاوران
بوَد روشنیبخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بیکران
دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است
بدانسان که روشن بُدی قرنها
دل و دیدهٔ موبد موبدان
چـو آذرگشسپان شرقِ کهن
ز آتشفروزان بلخ جوان
دلم روشن از تاب اندیشهای است
که چون شعله خیزد ز جان سخن
بدانسان که مرغان آذرنهاد
برآرند از نای آتش به جان
نوای شررخیزِ جانآفرین
اَبَر جنگلِ شعلهٔ جاودان
بر آوردهام روزگاری دراز
ز نای سـخن نالهٔ آتشین
بدانسان که نیروی رزمندگی
بجوشد چو خون در رگ زندگی
به هر موج هستی دهد جان نو
به هر جان نو سوز بالندگی
سخن را به رگهای جان سالها
دمیدم بـسی خون ایمان نو
بدانسان که غوغای آزادگان
بریزد ز بن بارهٔ بندگی
چو فریاد شیـرافکن زاوُلی
اَبَر مردِ میدانِ تازندگی
برآوردهام من به میدان شعر
چکاچاک تیغ زبان دری
ولیکن شنیدم ز بیباوری
که خورشیـدِ روشنگر افسردهاست
چه مایه به بیباوری زیستهست
که گوید: نوا در نیام مردهاست
مگر تا جهان است و شعر است و من
نخواهد صدا در گلویم شـکست.
کابل، فروردین ١٣٦١
آهنگ تمنا
برخیز جوانا!
برخیز بهار آمده بس دلکش و زیبا
از بستر گلها
تا بام ثریا
هر گوشه دلانگیز و صفاخیز و فریبا
رامشگر گلشن
در بزم چمن زخمهٔ اسرار نوازد
وز شور نواها
دوشیزهٔ گلها
مستانه کند رقص به آهنگ تمنّا
تا کی من و تو سرد
نومید و ز خود رفته و بیسوزِ دل و درد
بی باور و تنها
برخیز جوانا!
از نالهٔ مرغ چمن آنسوز بیندوز
کاَندر دل صحرا
یا دامن کهسار وطن لالهٔ حمرا
بر شاهد گیتی
زیب دگری بند چو مشّاطهٔ هستی
آنگونه فریبا
کز جلوهٔ گیرا
اندیشه به شور آوَرَد هنگام تماشا
کابل، فروردین ۱۳۴۰
ای ناله!
«برندهٔ جایزهٔ ادبی رحمان بابا»
ای ناله!
سالهاست که بیرون جهی ز دل،
هنگامهساز و گرم
پُر سوز و آتشین
شبها به گاه تیرگی مرگبار غم
از گیرودار دهر،
وز دست رنجها،
درپیچوتاب موج سبکسیرِ آهِ من،
زی آسمان به سوز تمنا شدی بلند
پُردرد و شعلهخیز،
تند و شررفزای
لیکن نسوخت پردهٔ پندار گرمیات
برقی نزد شرارهات اندر نگاه من
نی سوختی سپهر
نی کاخ قدرتش
نی رخنه کردهای به دل پاسبان او
تا چند و تا کجا؟
در بند آن و این:
محبوس وهم و ترس
گرفتار مهر و کین؟
ای ناله!
یا خموش و یا آسمان بسوز!
تا باز گردد آن سوی این پرده راه من.
در آن بلندجای
از قدسیان عرش
وز محرمان بزم حقیقت کنم سؤال
کای آنکه رستهاید ز غوغای مهر وکین
آنجا چرا چنان؟
اینجا چرا چنین؟
کابل ۴/٢/١٣٣۸
برخیز!
ای مرکز یأس و نارسایی!
ای محور فقر و بینوایی!
تا چند کرخت و سرد و بیجان،
چون پیکر خشک مومیایی؟
ننگ است به بازوی توانا
آویخته کاسهٔ گدایی
مرگ است رهین بخت بودن
با اینهمه شور کدخدایی
ای خفته به بستر مذلت!
بشنو سخنی ز اینفدایی:
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
ای بیخبر از رموز هستی!
افتاده به دام خودپرستی
صد بار به سنگ ناامیدی
پیمانهٔ آرزو شکستی
بگذار ز بادهٔ تغافل
سرشاری و بیخودیّ و مستی
از جهل محیط زندگانی است
کانون فساد و مهدِ پستی
ای بستری ستم! خدا را
شد قافله، محملی نبستی
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
ای مأمن آرزو و آمال!
تا کی به سُم زمانه پامال؟
اینسان که تویی ندیده دوران
بیچاره و بینوا و بیحال
بودی چو عقاب و آسمان ریخت
در کنج قفس تو را پر و بال
آخر چه شد آن جهانگشایی
آن عصر پُر از شکوه و اجلال؟
تا عظْمتِ پار بازگردد
زین بعد فرو گذار اهمال
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
ای دوست! جهان نه جای خواب است
هستی همه رهنِ اضطراب است
از بهر زمین فلک کند کار
گل حاصل زحمت سحاب است
هر کس ره ارتقا بپوید
هر ذره به فکر آفتاب است
قانون تکامل است جاری
بنگر به جهان چه انقلاب است
آخر تو چرا نجنبی از جا
تا کی اثر تو در حجاب است
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
امروز زمان، زمان کار است
آسوده کسی که بیقرار است
خشتی که به دست عشق مانند
شالودهٔ کاخ افتخار است
آن سر که ز فکر خلق عاری است
شایستهٔ حلقههای دار است
از سنگ ستم شکسته بهتر
آندل که به سینه بیشرار است
منشین، به امیدِ غیر زین بیش
میهن به ره تو انتظار است
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
کابل بهار ١۳۳۵
برگ گل
اینسان که شعلهخیز بوَد نالههای من
پُر آتش است سینهٔ دردآشنای من
گر دلنشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند میشود از دل صدای من
آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من
دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من
مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
دل بیغبار آینهٔ قدنمای من
دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من
«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من
کابل ١١/١٢/١۳۳۴
بلا ردِّ بلا
روزی چپکی از زبر شاخ به پا شد
تا طعمهٔ نغزی به کف آرد به هوا شد
بر نول کج و پنجهٔ خونریز نظر کرد
مغرور به اسباب شکار ضعفا شد
در جستوجوی صید نگاهی به زمین کرد
بر سبزگکی صعوگکی جلوهنما شد
آنگونه فرو شد به سرش تیز که گویی:
تیری ز کمان جانب آنصعوه رها شد
بگرفت به سرپنجهٔ بیداد گلویش
محشر به سر صعوهٔ بیچاره به پا شد
تا خواست چپک نقشهٔ شومش شود انجام
یکباره فرو نعرهزنان باز قضا شد
با پنجه چنان سخت بزد مغز چپک را
کآن صعوه ز پنجال چپک رَست و رها شد
آندم نفس خویش به راحت به در آورد
گفتا:«چه عجب شد که بلا ردِّ بلا شد»
کابل مرداد ١۳۳۲
به مرغ آزاد
همای چرختاز ای مرغ آزاد!
به پهنای تو میخواهم رسیدن
فضای بیکران را دوست دارم
همآن جا مست و بیپروا پریدن
به چشم آفتاب از بام گردون
زمین را ذرهٔ ناچیز دیدن
ز سوز آرزو در بزم خورشید
به قلب نوریان عشق آفریدن
شراب خوشهٔ پروین به ساغر
نوای زهرهٔ چنگی شنیدن
گهی با دُختر مهتاب مستی
گهی استاره را در بر کشیدن
خوشا پرواز هستی
ز شور عشق و مستی
به اینآزادگی در آسمانها
زمین ما که رخشاناختری بود
بسی روشنتر از نور تمنا
چراغ خلوت استارگان بود
به سقف نیلگون قندیل زیبا
به ساز زهره میرقصید عمری
به دورش نوریان پروانهآسا
کنون سرد است و تاریک است و خاموش
ز توفان حوادث رفته از جا
دلش گور سیاه زندگانی است
تنش زندان شوم آرزوها
به جای نور در فانوس هستیش
همیرقصند اشباح من و ما
از آن در شعله مستیش
چنین در خاک پستیش
همیسوزد روان کهکشانها
به دام آب و گل افتاده اکنون
نه دیگر نور چشم اختران است
بوَد ماتمسرای حقپرستان
مقام عشرت اهریمنان است
حصار آرزوی ناتوانان
اسیر قدرت زورآوران است
به دژخیمان شومش میگذارم
نه اینجا مأمن آزادگان است
به سویت ره نما ای مرغ آزاد!
مرا در سر هوای آسمان است
من و تو هر دو آزادیپرستیم
مرا آنجا که هستی آشیان است
مپرس از من چهسان اینجا اسیرم؟
عیان ما چه محتاج بیان است؟!
اگر زینجا پریدم
به پهنایت رسیدم
بپردازم برایت داستانها
کابل ٢۰/۵/١۳۴١
بهار آرزو
ای دل! ای سرچشمهٔ امّیدها
ای مرا کانون عشق و آرزو
ای دل! ای در کورهراه زندگی
مشعل اندیشه، نور جستوجو
گوهر شعر مرا تابندگی!
گوهری کاَندر فروغش بنگرد
چشم هوشی، نقش پای کاروان
با سری پُرشور و قلبی استوار
تند تازد در پی سیر زمان
تا به کف گیرد عنان روزگار
من که با نیروی افکار جوان
بر حوادث چیرهدستیها کنم
با نوایی گرم و شعری آتشین
بعد از این، اثبات هستیها کنم
سردجانی را نمانم در زمین
خاصه اندر کشور زیبای خویش
در دل نسل جوان آریا
آرزویی آفرینم گرم و پاک
آرزوی پیشرفت و ارتقا
جرأتی بخشم به جسم بیمناک
ای جوان! ای گوهر عقل و امید
ای جوان! ای جلوهٔ جان جهان
جان ببخشد چون نسیم نوبهار
باد دامانت پی سیر زمان
گل بروید زیر پایت جای خار
دود «راکت» بر جبین مه نوشت
ارتقا منظور انسانی بوَد
مرگ بر خودخواهی و خودپروری
افتخار مرد قربانی بود
اندکی ایثار کن تا پی بری!
از تو میخواهم به حکم زندگی
یار شو با اینبهکارآغشتگان
کار کن در پرتو اندیشهای
پاکتر از سیرت افرشتگان
جنّتی بر پا نما در بیشهای
خیز تا اندر بهار آرزو
گلبن نورُستهای را پروریم
شاید اندر غنچههای تازهاش
جلوههای دیگری را بنگریم
عالمی را پُر کند آوازهاش
۲۶/١۲/١٣۴١
پیام دوستی
من پیام دوستی زاَفغاندیار آوردهام
زی شما با خود درود بیشمار آوردهام
چون نسیم نوبهاران در گلستان هنر
از دیار آشنا پیغام یار آوردهام
من ندانم مردم خوشبخت شهر آفتاب
من پیام اختر شبزندهدار آوردهام
من سلام گرم «پیشاهنگ خلق» خویش را
بر رفیقان عزیز همجوار آوردهام
زی شما ای پیشتازان بزرگ انقلاب
مژدهٔ پیروزی پُر افتخار آوردهام
مژدهٔ جانآفرینِ «انقلاب ثور» را
زی دیار انقلاب و صلح و کار آوردهام
ممتنع وَ سهل و بیپیرایه میگویم سخن
نز به جای شعر، زی شاعر شعار آوردهام
من ز باغ «عنصری» گلهای سرخ شعر را
بر مزار «رودکی» بهر نثار آوردهام
سخت میبالم که در گلزار «مولانای بلخ»
گلبن امّید «عینی» را به بار آوردهام
عشق را چون «پوشکینم» ، مر هنر را «گورکی»
نقش «لاهوتی» به شعر شعلهبار آوردهام
مژده بر لطف نواسنجان باغم دادهاند
گر گلستان سخن را مشت خار آوردهام
نیک دریابید جانم را که زی بزم شما
بعد عمری آرزو و انتظار آوردهام
از نسیم هر نفس هر دم شکوفا میشوم
غنچهٔ دل را تو گویی زی بهار آوردهام
گر نگردد ارمغان دلپذیر دوستان
ایندل پُر مهر را بهر چهکار آوردهام؟!
دوشنبه، تاجیکستان ١٣۵٧
پیر ریاکار
باز یاران خرابات چه کردند که دوش
خم و خمخانه به هم خورد و بَرانگیخت خروش
محرمان حرم دل همه آواره شدند
شبنشینان خرابات مغان خانه بهدوش
وای! اینپیر خرابات هم از اهل ریاست
زهر در شیشه دهد جای می، اینبادهفروش
دیدمش دوش ز میخانه به مسجد بشتافت
دل صنمخانهٔ اهریمن و سجاده بهدوش
وای بر مست سرانداز که باور میکرد
رقص افرشته از ایندیو، به آهنگ سروش
قاضی و محتسب و شحنه به هم ساختهاند
که کشانند ورا تا برِ داروغه به دوش
ما به یکجرعهٔ ناخورده سزاوار جزا
پیر ما، صاحب اینمیکده در نوشانوش
ای رفیقان من، ای اهل خرابات مغان!
هان مباشید از اینسانحه بیطاقتوتوش
اینخرابات شود باز به معموره بدل
باز مستانِ سرانداز بر آرند خروش
قاضی و محتسب و شحنه گریزند ز شهر
رود اینپیر ریاکار خرف گشته ز هوش
آنزمان ما و شما و می و میخانه و بزم
پایکوبیّ و سرافشانی و آهنگ سروش
کابل، مکروریان ١٣ مهر ۱٣۵۵
پیمان
نه ایوان آرزو دارم، نه میترسم ز زندانی
پیام زندگی گویم ز انسانی به انسانی
چو منصور ار سخن گویم، به دارم میکشند اینجا
ز بینایان نمییابم یکی چشم سخندانی
مرا آزردگیِّ دیگران آزرده میسازد
به قلب من خَلَد خاری که گیرد جا به دامانی
ز من پرسید رنج ناتوانان را، که میداند
زبان آرزوهای پریشان را پریشانی
سموم نامرادی نخل امیّدت نسوزاند
رسانی گر دلا جان حزینی را به جانانی
سر شوریدهای دارم که قربان وطن سازم
رفیقان! بستهام با زندگانی طرفهپیمانی
نبرد زندگانی مسلک و ایثار میخواهد
نبرد گردنی «بارق» دم تیغ هوسرانی
کابل، بهار ١۳۳٦
پیمان تو
ای جلوهٔ جان هنر ای حُسن فریبا
رؤیای درخشان منی در دل شبها
ای اختر زیبا!
اینشعر دلانگیز بهیننغمهٔ جان است
تفسیر مِهینخواستهٔ قلب جوان است
آهنگ روان است
فریاد غریقی است ز امواج تمنا.
ای کوکب رخشندهام، ای دُختر خورشید
مهر تو در اندیشهٔ من پرتو جاوید
چون بادهٔ امّید
کز جلوه روانتاب کند ساغر دلها.
آغاز بهاران و سر صخرهٔ کهسار
پیمان تو و خاطرهٔ بوسهٔ سرشار
وآن لالهٔ گلنار
کز جای قدمهای تو سر برزده آنجا
یادی است که هرگز نتوان کرد فراموش
روزی کنم آن صخرهٔ زیبا همه گلپوش
ای زینت آغوش!
کآن وعده به جا گردد و باشی به بر ما.
فریاد از آن لحظه که مانَد همه بر جای
آن کوه و همان منظره وآن سنگ گرانپای
دیگر شودت رای
ما را نکنی یاد و گزینی دگری را.
کابل ۸/١/١۳۴١
تا به کی؟
میدان فکر مردم ما تنگ تا به کی؟
پای طلب به عرصهٔ ما لنگ تا به کی؟
دنیای نو به جامهٔ نو گشت جلوه گر
ما میکنیم کهنهٔ خود رنگ تا به کی؟
گوی سعادت از کف ما بُرد دیگری
چوگان به دست ما و تو بیننگ تا به کی؟
دشمن ز خون خلق تو پُر کرده جام می
بر شیشهاش دگر نزنی سنگ تا به کی؟
از جور ظالمان و ز تذویر خاینان
قد زیر بار غصّه بوَد چنگ تا به کی؟
برخیز ای جوان و تکانی به خویش ده
افسردهجان و چهره پُرآژنگ تا به کی؟
باید علاج واقعه پیش از وقوع کرد
ای در خطر تو منتظر زنگ تا به کی؟
ظلمش به چشم مینگریّ و نمیکنی
با خاینان خلق و وطن جنگ تا به کی؟
کابل، دی ١۳۳۳
تابلوی عشق
دیشب میان باغ،
نزدیک گلبنیّ و به پهلوی آبشار
آنجا که شامگاه
فرّاش کاینات
فرش حریر گسترَد از نور ماهتاب
نازکتر از روان،
رنگینتر از خیال من و تابلوی عشق
دامان آسمان
صدبار شستهتر ز روان فرشتگان
زآن شاعرانهتر
مهتاب چاردهشبه در بزم نوریان
زین هم لطیفتر،
تالاب همچو دامن آبیِّ آسمان
واَندر کنار آن
لغزد به سنگهای کفآلوده قطرهها
سیمین و تابناک
آنسان که در کرانهٔ گردون بر ابرها
رقصد ستارهها
آنسوتَرَک به شاخ
در بزم روحپرور دوشیزگان باغ
خنیاگر چمن ره عشاق میزدی
این دلنشینسرود
با ساز آبشار
آنگه که ماه بود و من و باده و نگار
بر صخرهٔ سپید فراروی سبزهزار
در حین بیخودی
تفسیر آرزو بُد و انگیز لطف یار
کابل، تابستان ۱۳۳۷
تصویر بندگی
اینشعلههای شعر،
اینحرفهای داغ،
غیر از شرار آتش پنهان خلق چیست؟
خلقی که چشم روشن خورشید تابناک،
خلقی که چشم اختر شبگرد آسمان،
در هیچجا ندید-
چون او اسیر پنجهٔ بیرحمی و ستم،
تمثال رنج و غم،
چون او ستمکشیده وعریان و دردمند،
چون او اسیر درد و پریشان و مستمند
اینخلق نیمهجان،
اینخلق بیپناه،
محکوم بیگناه، توانای ناتوان،
کز دیدگاه شاعر واقعگرای عصر-
عریانترین نشانهٔ اندوه زندگی است
محصول اشک و آه،
تصویر بندگی است
دیگر به جان رسیده ز بیداد بیگ و خان
تیغ ستم نشسته چنانش در استخوان،
کاَکنون دگر به لطف کس امّیدوار نیست –
جز بازوان کارگر و پُرتوان خویش
جز دوستان پیشرو و قهرمان خویش
ای خلق رنجبر!
دهقان و کارگر!
از کوه و دشت و درّهٔ این مرز باستان،
چون موجهای سرکش توفان به پا شوید،
پُر شور و بیامان.
ما با شماستیم
ما از شماستیم
ما و شما جهان خود آباد میکنیم
خود را ز ننگ بندگی آزاد میکنیم.
کابل، مرداد ١۳۴٧
خدای من
عاشقم، عشق من خدای من است
دل من عرش دلربای من است
من ادافهم شاهد هنرم
جلوههای وی از برای من است
نیک و بد را برهنهتر نگرد
چشم جانی که آشنای من است
صوت بال فرشته نیست چنین
گوش کن، گوش کن؛ صدای من است
خیزد از دل به دل نشیند و بس
آرزو بال نالههای من است
فکر اهریمنی غبار رهم
هوس دوزخی بلای من است
لیک نازم به عشق و پاکی عشق
که در اینورطه رهنمای من است
دل و جان در ادای خدمت او
هر دو همکار باوفای من است
چرخ؛ بگذر ز فکر بندگیم
که اسیران تو سوای من است
سر تسلیم نه به پای دلم
که بقای تو در بقای من است
کابل، ۲/١۰/١۳۴١
دادگه
گر ساز کند سوز دل، آهنگ ترانه
از سینه کشد شعلهٔ صد داغ زبانه
این نالهٔ خلق است و یا شعر شررزا؟
یا زخمه زند بر رگ جان دست زمانه؟
فریاد دلِ سوخته بر سوختگان بر
ای ناله برو در به در و خانه به خانه
برگوی ز بیداد شه و شیخ که ایندو
از وحشت و وهماند در اینخطّه نشانه
ایناهرمنیخوی، زند لاف خدایی
وآنگرگصفت، کار شبانیش بهانه
این بندهٔ سیم است و ستایشگر ظلم است
وآن عامل خونخوار به افسون و فسانه
خون دل خلق است به پیمانهٔ زاهد
یا موج سرشکی که ستم کرده روانه؟
ناموس من و توست به دستش دل پُرخون
یا ساقی شهزاده به مشکوی شبانه؟
زینبیش تحمل شکند خجلت هستی
ای خلق ستمدیده به پا میشوی یا نه؟
بر خیز، زبونی مکش ای خلق از این بیش
مردانه فکن یوغ ستم دور ز شانه
برخیز که با داس و چکش خون بفشانیم
سرها فتد از دوش و بدنها ز میانه
وز آنهمگی سینه و سر خانه بسازیم
خوانیم ورا دادگه جبر زمانه
کابل، آذر ١۳۴۵
داغ عشق
در گیرد آندلی که به دلدادگان نسوخت
آتش به سینهای که به عشق جوان نسوخت
آهی که چرختاز نشد ناکشیده به
آن ناله نیست کاو، جگر آسمان نسوخت
کی گرم میکند دل نامهربان کس
فریاد من که سینهٔ کوه گران نسوخت
شرم است اگر ز باده و پیمانه بگذرد
از تاب دل هرآن که می اندر رزان نسوخت
نبوَد ز سوز سینهٔ دلدادگان خبر
آنکاو به داغ عشق، دلی لالهسان نسوخت
«بارق» دریغ بر تو که اینآه شعلهبار
دشمن که هیچ، طرف دل دوستان نسوخت
کابل، دی ١۳۳۳
در کمینگاه اهریمن
نه گر از شور فریادم غریوی در زمین اُفتد
چه سود از نالهام گر لرزه در چرخ برین اُفتد
نه گِرد خویشتن گردد، نه بر خورشید گردونگرد
اگر یکذره از بار غم دل بر زمین اُفتد
من آنپروردهٔ دردم که بیدردی است مرگ من
خوشا گر بار غم بر دوش ِ جانم بیش از این اُفتد
بدین نوبت که اهریمن به نام پاک یزدان زد
شگفتا، گر نه صدها رخنه در ارکان دین اُفتد
خدای آسمانها را چه فخر، ار در زمین او
شیاطین را به کف سررشتهٔ حبلالمتین اُفتد
نگردد همچو زنبور عسل شهدآفرین هرگز
مگس صدبار اگر در مرتبان انگبین اُفتد
درود آتشینم را به قربانگاه مردان بر
گذارت ای صبا گر جانب کابلزمین اُفتد
در آنگلشن که هر نخلش مسیحای دگر بودی
کنون در هر قدم اهریمنت اندر کمین اُفتد
در آنجا کز شمیم گل نسیمش سرگران بودی
کنون از هر طرف خمپارههای آتشین اُفتد
ز «بالای حصار» و بارهٔ «دارالامان» هر شب
پیاپی دست و پا و سینه و سر بر زمین اُفتد
زنان را در ملای عام بر شلاق میبندند
چنان کز هول آن از رحم هر مادر جنین اُفتد
اگر حال زن افغان به شهر اندر چنین باشد
که میداند، چهها بر دختر صحراگزین اُفتد
که میداند که فردا باز «بمب» آتشافروزی
به جای نان به دامان گدای رهنشین اُفتد
که میداند که فردا باز جلادان «پنجابی»
به نام «طالب افغان» به جان ِ آن و این اُفتد
که فرداهای دیگر باز، مردانی «نجیب »آسا
به دست قاتلان ناجوانمردی چنین اُفتد
که صدها داغ ننگ دیگر انسانیت سوزی
از ایناعمال شوم اسلامیت را بر جبین اُفتد
اگر این است آن جنت که «طالب» در زمین سازد
به صد دوزخ عذاب حق«امیرالمومنین » اُفتد
هزاران«بولهب» ایناهرمن زیر قبا دارد
مبادا «خرقهٔ احمد» به دست اینلعین اُفتد
اگر باری بیفتد پرده از اعمال ننگینش
ز وحشت خامه از دست کرامالکاتبین اُفتد
نه ملا ماند و نی «طالب» و اعیان و انصارش
اگر اینچامه باری در کف روحالامین اُفتد
روتنبورگ «هوم» آلمان ١٠ اکتبر ١۹۹٦ میلادی
دُزد مینا
آنکه با نیم نظر دل ز بر ما ببرد
کاش با نیم دگر پی به تمنا ببرد
پنجهٔ عشق چو مجنون به گریبان من است
زود باشد که مرا نیز به صحرا ببرد
غیر جام لب میگون تو، آن هم به خیال
هیچ ساغر نکشیدیم که سودا ببرد
شب که یادت رود از خلوت جان، دل به کفش
همچو شمعی است که مریم ز کلیسا ببرد
رنگ از چهرهٔ خورشید جهانتاب پرد
زهره گر نام تو در بزم ثریا ببرد
گر خیالت ز دل و دیدهٔ زاهد گذرد
حاصل زهد دوچلساله به یغما ببرد
در ره عشق تو از کس نهراسم که به دهر
نیست مردی که نهیبش دلم از جا ببرد
زاهد شهر زند طعنه به مستان و خودش
خرقه بر دوش پی دزدی مینا ببرد
نیست ممکن که به تهمتگری آلوده شود
عشق کز دامن دل داغ هوسها ببرد
دل «بارق» که به مهر تو گرانبارِ وفاست
کشتیی نیست که هر موج سبکپا ببرد
کابل ۲۵/۳/۱۳۴۱
زندگی
اینجهان بحر موجخیز و در آن
زندگی زورقی است بشکسته
ناخدایش ز دست داده عنان
بادبانش به تار جان بسته
بر سرش پرچم سیاه و سپید
بادها میوزند سرکش و تند
موجها میرسند مست و مهیب
گه زمینسای و گه فلکپیمای
مدّ و جزرش ز بس فراز و نشیب
داشت رنگی اگر حیات، پرید
غم توفان و بیم حادثه نیست
که دلم را نموده یأساندود
تا در اندیشهٔ نجات تپید
دید در پیچ و تاب موج نبود
پر کاهی ز ساحل امّید
تا نجات ابد نصیب شود
جز غم تن؛ به فکر جان که بوَد؟!
هیچگه؛ ره به ساحلی نبرد
رای کشتی نشستگان؛ که بود:
تیرهتر از روان دیو پلید
هر کسی در پی بقای خود است
هر کسی بهر نفع خویش به کار
نبرد زورق شکستهٔ ما
با چنین همرهان رهی به کنار
باید آخر به موج مرگ تپید!
کابل، ١٣٣٦
سوز محبت
در عشق جنونی است که تدبیر ندارد
دیوانهٔ اینبادیه زنجیر ندارد
ناصح! منم آنسوختهٔ عشق که هرگز
در من سخن سرد تو تأثیر ندارد
بی سوز محبت نشوی محرم اسرار
داغی که مرا سوخته تفسیر ندارد
وصفت چه نویسم که ملامت نکند عشق؟
حُسن تو خیالی است که تصویر ندارد
در حلقهٔ آنان که محبت نشناسند،
«بارق» بجز از عشق تو تقصیر ندارد
کابل، ٢٩/١/١٣٣٧
شبستان قبرها
«برندهٔ جایزهٔ ادبی رحمانبابا»
ای دل خموش باش!
کمتر به سینه زن.
آهستهتر بتپ که محیط تو کوچک است
گیرم قفس شکست،
پروازگاه کو؟
این جا فضا کثیفتر از سینهها بود.
این نغمههای گرم،
وین نالههای درد!
هر چند گرمتر برود بیاثر شود
کاین دخمهای است سرد،
خاموش و بیصدا
افسردهتر ز انجمن مردهها بود.
گر در سکوت شب،
با بال آتشین،
بی نردبان کاهکشان بی چراغ مه!
از چرخ بگذری،
وز بام عرشیان-
پُر شورتر فغان کنی پُر سوزتر نوا
کُهها شوند آب
وآن آبها بخار
وین تیرهخاک چشمهٔ آتش چو آفتاب
این زندهمردگان،
چون شعلههای سرد،
از پا فتادهاند و نجنبند ز جایها
باری مکن خروش.
آرام شو خموش!
زین بیشتر روان من بینوا مسوز!
حیف است از چو من:
بیهوده سوختن
در بزم مردگان و شبستان قبرها
کابل، ٦/۴/۱۳۳٦
شبهای آشنا
اینجا که باد زندگیانگیز نوبهار،
بر سنگ لاله کارد و گل پرورد ز خار،
اینجا که هر بهار،
مشّاطگیش را-
در حُسن نوعروس طبیعت برد به کار،
وینوس عشق در دل تابوت روزگار،
بیجان فتادهاست.
اینجا که آفتاب بهاری نظررباست،
دریا و کوه و درّه پُر از گوهر و طلاست،
اینجا که گنجهاست،
در بیکران سرد،
در جسم این مجسمههای پرینگار-
بستهست پای فکر و شکستهست دست کار.
اینجا که در بهار جنونخیز گل به باغ،
از آشیان مرغ چمن برپریده زاغ،
سرسام و بیدماغ.
کس را مجال نیست-
تا لحظهای به سایهٔ گلبن کند سراغ،
آنراحتی که دارد از اندوه و غم فراغ.
اینجا که در بهار نسیم طربفزا،
یکسان وزد به کاخ شه و کلبهٔ گدا.
شبهای آشنا-
میآیدم به گوش:
زآنجا، صدای غلغل و فریادِ نوشنوش
زینجا، صدای نالهٔ طفلان بینوا.
کابل، فروردین ١۳۴۳
شعر من!
شعر من، ای نوای نی زندگانیام!
در بیکران سرد
جانی بدم ز عشق
بر کوه و دشت و درهٔ این سرزمین بپیچ!
شعر من، ای نسیم روانبخش آرزو!
بر غنچهٔ فسردهٔ امیّد نیمهجان،
بر جسم بیروان،
پُر لطفتر بوز
وز چنگ دیو مرگ امانش بده امان!
شعر من، ای ستارهٔ تابان عشق من!
رخشندهتر بتاب،
لبریز کن ز پرتو جولان بیحجاب:
دلهای تیره را
یعنی فکن به ساغر جانها شراب ناب.
شعر من، ای صدای دل دردپرورم!
چون خون نوجوان
گرم و جنونفزای
در پیکر زمانه به رگهای جان درآی
واندر نهاد آن
شوری بیافرین که گدازد دل جهان.
شعر من، ای خدای هنر را پیامبر!
بر پیروان اهرمن ذوق دوزخی
پیغام من ببر!
تأثیر شعلهپرور فریاد من ببین،
اعجاز نالههای شررزاد من نگر!
کابل، ۴/۱۱/١٣۴١
صدای تیشه
سخن بشنو مجال چند و چون نیست
جهان جز رزمگاه آزمـون نیست
ز مدّ و جزرِ آن باشد هویدا
که موجآسا بقایش در سکون نیست
دوام رعد هستی برقـکی بود
بقای زندگانی زین فزون نیست
به زودی میرسد بـر اوج عزت
هوس گر تودهای را رهنمون نیست
چرا شد ذرّه اسباب تباهی
اگر معراج عقل ما جنون نیست
نشان عشق فرهادش نخوانید
صدای تیشه گر در بیستون نیست
رسیدنها به کاخ اعتبارات
به همراهیِّ نیرنگ و فسون نیست
چه سود از خرقه و دستار و تسبیح
درون هر که صافی چون برون نیست
اگر مردی تـو، دستِ بینوا گیر
مروّت خنده بر حال زبون نـیست
ز جام ناتوانان آب خوردن
چه باشد جان من گر شرب خون نیست
رسـد بـر منزل مقصود «بارق»
هر آنکاو کاسهٔ صبرش نگون نیست
کابل، تیر ۱۳۳۳
طاقت پروانه
داروی سوز درون ما شراب ناب نیست
آتش این لاله را افسردگی از آب نیست
(رهی معیری)
هر دل بیتاب را تاب شراب ناب نیست
آتش است این در دل پیمانه آخر آب نیست
طاقت پروانه خواهد آرزوی آتشین
شعله را در بر کشیدن کار هر بیتاب نیست
موج شو، از خود برآ، بر دوش طوفان سیر کن!
گرد خود گشتن بجز خاصیّت گرداب نیست
هر قدم در زندگانی انقلاب دیگری است
هوش کن! کهسار هستی بستر سنجاب نیست
بحر توفانی است، ای کشتینشینان همتی!
در قبول جانفشانی به از این ایجاب نیست
گرمِ فریادم که جان زندگی سرد است، سرد
وین حرارت در دل خورشید عالمتاب نیست
«بارق» اینجا دیدهٔ غواص کور افتادهاست
ورنه اندر بحر شعرم گوهری نایاب نیست
کابل، ١/۸/١۳۴١
طلوع عید
فردا که مهر با رخ تابان و آذری
آهسته سر زند ز گریبان خاوری
زی بحر آسمان شود از ساحل افق
زرّینهکشتی فلک اندر شناوری
عید آید و سرور بجوشد به سینهها
دلها شود ز غصه و رنج و الم بری
گردد فراخ ساحت جولان آرزو
باز ایستد ز کجروشی چرخ چمبری
آید به بزم عیش جوانان پاکدل
دلدار شیشهپیکر و مهروی چون پری
سیمینبران شوخ گهر دانههای دل
از یکدگر برند به آیین دلبری
باشد چو مار مست بر شاخ نسترن
گیسوی تابخورده به بازوی مرمری
عاشق به نام عید ببوسد لب نگار
هر آفتاب حُسن کند ذرهپروری
لیکن طلوع عید من آنصبح آرزو
کاینسان غمم فزوده، به تلقین مفتری
باری به عیدگاه محبت ز روی لطف
آیا کند به حال من خسته داوری؟
کابل، عید قربان ١۳۳٥
عالم دگر
سر طرّهای به هوا فشان، ختنی ز مشک تر آفرین
نگهی به آینه باز کن، گل عالم دگر آفرین
«بیدل»
ز طراز کهنه برون برآ
به خرام نو هنر آفرین
به ادای تازه سخن سرا
ز نوای دل اثر آفرین.
بِشِِکن سکوت گذشته را
چو صدا برون قفس برآ
ز شرار نالهٔ شعلهزا-
به چکامه بال و پر آفرین.
غم خلق و تودهٔ ناتوان
ز جفا و جور توانگران
به سرشک دیدهٔ خونچکان
بنویس و شعر تر آفرین.
بگُذر ز دعوی کفر و دین
ز تضاد منطق آن و این
به اصالت بشری ببین
به طبیعت بشر آفرین.
بگذر ز صحبت ما و من
ز حدیث تیرهٔ اهرمن
تو به فکر روشن خویشتن
ز شب سیه سحر آفرین.
همه مست لذت جستوجو
پی ارج گوهرِ آرزو
بگذر ز شاهد شمعرو
به زمین خود «قمر» آفرین.
تو به عصر زندگی جوان
چه زیی به طرز گذشتگان؟
به فراز تربت مردگان
ز نو عالم دگر آفرین.
نزنم دگر سخنی مگر
ز شرار سینهٔ رنجبر
به صریر خامهٔ پُر هنر
به ترانهای شرر آفرین!
کابل، دی ١۳۴۳
عشق
ای عشق!
ای نوای دل بینوای من!
وی پرتوِ تجلی امّیدهای من!
از مکن فرار!
ای نور زندگی!
بیتوست گور تیرهٔ جان خانهٔ دلم
یکبار بر فروز!
ویرانهٔ مرا و ببین گنجهای من.
ای اختر مراد!
در آسمان هستی من گرمتر بتاب
وز برق جلوهات
یکباره سوز خرمن پندارهای من.
در کام جان من می اندیشهسوز ریز!
تا نیک بنگری
کز عشق زنده نیست کس اینجا سوای من.
گرمم کن و بسوز!
تا از درون سینه نوایی برون کشم
کاین پیکران سرد
یکباره زندگی بپذیرند و رای من.
ای عشق نازنین!
باری تو را به قدّسیتت میدهم قسم
کز من مکن کنار!
بخشا به دردهای من و رنجهای من.
کابل، ٢/٢/١۳۴١
عید من
گفتم به دل: ز آینهات گرد غم بشوی
فرداست روز عید و زمان مسرَّت است
بگذر ز فکر رنجبریّ و توانگری
کاین از چه محو غصّه و آن مست عشرت است
گر تودهای به داغِ تمنّا کباب شد،
ور دستهای خراب شراب شرارت است،
گر کودکی به حسرت کالای نو بسوخت،
ور قلب مادری، به غمش پُر ز محنت است،
گر سفرهها به آرزوی قرص جو تهی است،
ور میزها ز شیرهٔ جان پُر ز لذت است،
دانشور فقیر اگر میزید حقیر،
سرمایهدار راهزن، ار غرق عزت است،
گر قلبهای مرده ز عشق وطن تهی است،
ور سینههای سرد حصار قساوت است،
هر کس برای خویش زید، بر من و تو چه؟
کاین از چه غرق نعمت و آن در مصیبت است
با ما بیا نشاط کن و عشرت آفرین
کاین یکدوروزه عمر به شادی غنیمت است
زد نیشخند و اشک فشاند و کشید آه
گفتم: بگو، به خنده و اشکت چه حکمت است ؟
گفتا که خنده بر سخن سرد میزنم
اشکم برای اینکه دلت بیحرارت است
از رنجبر به لب سخن بیادب مبر
کاین ژندهپوش رهبر راه سعادت است
تجلیل روز کارگران عید من بود
جشنم به شام خلق چراغ عدالت است
کوشش مکن به دوریاش از خلق کارگر
دل را به اینقبیله کمال ارادت است
کابل، ١١ اردیبهشت ١۳۳۵
قسم
به آتشی که ز فریاد خلق برخیزد
به نالهای که ز رگهای جان بهدر گردد
به شعلهای که ز انفاس رنجبر خیزد
مدام باعث آزار معتبر گردد
به سر دویدن اشکی که دامنی نگرفت
به دامنی که ز خوناب دیده تر گردد
به مادری که برد، درد فقر فرزندش
به آه و زاری طفلی که بیپدر گردد
به اضطراب دل بیپناه طفل اسیر
به درد سینهٔ تنگی که پُر شرر گردد
به عالمی که رسد عشق و نامرادی و درد
به آندلی که به این هر سه غم سپر گردد
به شور فکر کز اندیشهٔ جوان خیزد
به رای پیر که بی کینه همسفر گردد
که هیچ حقِّ کسی بر کسی نمیماند
اگر جهان همه بر کام رنجبر گردد
کابل، خزان ١۳۳۵
کاش!
پهندشتی است اینجهان و در آن
از حوادث هزار شیب و فراز
آدمی رهروی است آبلهپا
عمر کوتاه و آرزوش دراز
گلشن آرزوش باغ دلی است
که گلش سیلی خزان نخورَد
بار و بندی ز این و آن نبود
منت لطف باغبان نبرد
دل به دوشیزگان باغ دهد
جام نرگس به سر فراز کند
جلوهٔ گل برهنهتر بیند
دیده را آشنای راز کند
رمز خوش جلوگی بداند و زآن:
هنر دلبری بیاموزد
زآفتاب حقیقتی که در اوست
چهره در بزم جان برافروزد
لیک عمری برفت و راه نیافت
به سرا پردهٔ وصال نشد
یکقدم ره به راه دوست نرفت
تا که صد بار پایمال نشد
جان به جانان رسیدهبود ولیک
آنچه افزود اضطراب ورا
نفس از تیرگیّ کالبدش
تیرهابری شد آفتاب ورا
کاش در بند تن نبود کسی
کاش اینکالبد نبود و غمش
غم چاقیّ و لاغری دارد
سوختم؛ سوختم ز بیش و کمش!!
کابل، ١١/۹/١۳۳٧
کو؟
خانهٔ خوابیدگان را دیدهٔ بیدار کو؟
نیستیپیرایگان را هستی سرشار کو؟
شمعسان در خوابگاه مردگان سوزم، ولی
حاصل اینسوختن جز آه آتشبار کو؟
سینهها سرد است و دلها بیحرارت میتپد
تا دلی را گرم سازد آتشینگفتار کو؟
منبع الهام من، قبر شهیدِ آرزوست
درد میجوشد ز قلبم قدرت اظهار کو؟
از سموم نامرادیهای هستی سوختیم
خانهٔ ویران ما را در کجا؟ دیوار کو؟
غقلت و مشت پریشانیّ و سامان حیات
نیست ممکن بیخودان را سر کجا؟ دستار کو؟
اینجهان نی کوه گشت و نی صدا شد فعل ما
از نوا تأثیر گم شد، مرغ آتشخوار کو؟
ای دریغ اندیشه در مردمفریبی صرف شد
سرهساز ذهنیتها، صافی پندار کو؟
گر نه هر سو پرتگاهی از سیاست ساختند
سرزمین زندگی را جادهٔ هموار کو؟
گر به ما آسودگی خواهند و سامان حیات
دزد را زندان کجا؟ آدمکشان را دار کو؟
کابل، اسفند ١۳۳۵
مادر، مرا ببخش!
مادر، مرا ببخش!
میخواستم به باغ تو، نخل امید من
سبز و بلند و شنگ و شکوفا شود، نشد!
هر شاخه،
هر ستاخ –
پُر برگوبار و خرّم و زیبا شود، نشد!
هر برگ گل به شاخ:
تصویر جلوهپرور فردا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
میخواستم به گاهِ بهارِ شکوفهها
ذرّات جان من
چون نور عشق
گرم و شتابان و پُر فروغ:
در رگ رگِ شکفتن گلها شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
میخواستم ز چاکِ گریبانِ درهها
اینپارههای پیکر خونین کوهسار
- وادیِّ خامشان -
تا شعلهزار دامن تفتان دشتها
با شبنم بهار چمن شستوشو دهم
تا هر که بنگرد به تو، شیدا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
میخواستم که هر چه ز خاک تو سر زند
با رنگ و بوی زینت روی زمین شود،
میخواستم که هر که به نام تو میزید:
نیروی آفرینش عصر نوین شود،
- جهان آفرین شود-
طراح نظم تازهٔ دنیا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
میخواستم به دامن صحرا، چکادِ کوه،
بر اوج سبز شاخ ِ سپیدار دیرسال:
هر زندخوان زندهٔ باغ و بهار تو
بهتر ز هر عقاب فضا گردِ کاینات
سیمرغ رهگشای ثریا شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
که در روزگار من:
«آیین طالبانه»ی بگذشتههای دور،
پرغوی جنگلیّ ِ ستمبارگان زور
دست ستم ز دامن پاکت رها نکرد.
مادر، مرا ببخش!
میخواستم برون و برونتر ز خویشتن
هر همزمان من
از دانگی برون جهد و خرمنی شود
یعنی به رغم «من» همهجا «ما» شود، نشد!
مادر، مرا ببخش!
زین واپسین «گناه»
میخواستم تمامت اینناتمامها،
اینایدهآلها،
از من جدا شود
وین جان ناتوانِ ز «آینده» ناامید،
بیانتظار و بیخود و تنها شود، نشد!
بهمن ۱٣۸۱ خورشیدی ( جنوری ٢٠٠٣ میلادی
روتنبورگ هوم – آلمان
مرغ آتش ( در جواب به سیاووش کسرایی)
شب را به زیر سرخ پر خویش میکشم
در من هراس نیست ز سردیّ و تیرگی
من از سپیدههای دروغین مشوّشم »
(کسرایی)
ما مرغ آتشیم
ما مرغ آتشیم
در ما هراس نیست ز سردیّ و تیرگی
ما از سپیدههای دروغین گذشتهایم.
ما مرغ آتشیم
با بال شعلههای فروزان انقلاب
چون آتشینعقاب
تا قلههای سرکش اوج زمانهها
تا بیکرانهها –
پرواز میکنیم.
ما مرغ آتشیم
ما آشیان خویش
در بیکران سبز پهن دشت آسمان
بر شاخسار جنگل خورشید مینهیم.
ما مرغ آتشیم
ما در پیام خویش
با بال شعلهپرور موج ترانهها
از شاخسار جنگل خورشید بر زمین
بهر زمینیان
بهر زمینیانِ فسونگشتهٔ اسیر –
در بند روسپیِّ سیهکار شهر شب
پرواز میکنیم
واندر مسیر خویش
صد نردبان نور
چون کهکشان به جانب خورشید میکشیم.
ما مرغ آتشیم
در ما هراس نیست ز سردیّ و تیرگی
ما از سپیدههای دروغین گذشتهایم.
کابل، آذر ۱۳٦۳
مرگ شاعر
شامگاهان که عروس فلکی
پرده افکند ز حُسن ملکی
مهر، آهسته بشد حجلهنشین
شاهد ماه، بر آمد ز کمین
زهره آمد به میان چنگنواز
بیخود و عشوهکنان، نغمهطراز
دختران فلکی رقصکنان
گشت یکیک ز پس پرده عیان
انجمنها به فلک گشت به پا
شعلهرویان همگی جلوهنما
همه، روشندل و آیینهپرست
همه، از جامِ مهِ چارده مست
خانهٔ چرخ چراغان گردید
دشت و در نیز زرافشان گردید
نور مه در چمن آمد به نظر
به زمرّد ورق نازک زر
هر طرف دخترکان چمنی
جامهها سرخ و سپید و سمنی
چاک پیراهنشان رایحهخیز
باد آهسته از آن غالیهبیز
نرگس و لاله به کف جام و چراغ
بلبل و فاخته رامشگر باغ
آبشار هر طرفی گرم خروش
ز دلش موج به مستی زده جوش
باغ پُر لطف و هوا عطرافشان
رُخ گل گرمتر از طبع جوان
من شوریدهسر حُسنپرست
شده زینمنظرهها بیخود و مست
هر طرف سیرکنان محو جمال
غرق کیفیت امّید وصال
ناگهان نالهٔ جانسوز حزین
به محیط دلم انداخت طنین
نالهای کز جگر سوخته بود
آتشی در چمن افروختهبود
پیش رفتم به لب آب روان
پهلوی نارونی گشت عیان
پیکر بیرمق و چهرهٔ زرد
تابلویی شده ترسیم ز درد
بر لبم رفت که ای خستهروان!
چه فتادهست تو را بر دل و جان؟
که چنین نالهٔ سوزنده کشی؟
هر زمان آه گدازنده کشی؟
آه گرم از دل پُر درد کشید
اشک گلگون به رُخ زرد چکید
گفت: «دردی نبود در بدنم
جز غم خلق و هوای وطنم
شاعرم، قلب جوانی به برم
بود انگیزهٔ چشمانم ترم
هر چه بینم همگی رنجفزاست
منظر دیدهٔ دل روحگزاست
داغم از غفلت اولاد وطن
جهل تا دامنشان برده یخن
همگی بیخبر از رمز حیات
همگی منتظر روز ممات
سینهها سرد و دل از سوز، بری
روح افسرده ز بیبرگوبری
آرزوها، همه ناپخته فنا
گفتوگوها، همهجا وسوسهزا
سایق خواستهها حرص و هوس
هستهٔ صلح و صفا کینه و بس
چون نه تفریق شود ناکس و کس
حافظ خانهٔ عنقاست مگس
نوجوانان همه بیباده خراب
بهر تزیین ظواهر به شتاب
همه زَافسونگر غربی، شده غرق
داغها بر جگر مادر شرق
سینهٔ سوختهٔ مام وطن
رنگ از رُخ شدهٔ شرق کهن
آتشی در دلم افروختهاست
به من از خود شدن آموختهاست
آه، ای پیکر افسرده وطن!
آه، ای غنچهٔ پژمرده وطن!
آه، ای بازوی بشکستهٔ شرق!
آه، ای دست عقب بستهٔ شرق!
بعد از این طاقت افغانم نیست
تاب آه شررافشانم نیست
تا نبینم دگر اینتوده به خواب
حالش از غفلت بسیار خراب
خواهم اکنون که برآید نفسم
وارهاند ز فشار قفسم»
آخریننکته همین بود که گفت
مژهاش عقدهٔ یاقوت بسفت
پیکر خستهاش افتاد زبون
بر لبش نقش دو سه قطرهٔ خون
باغ ماتمکده شد در نظرم
سوخت زینحادثه جان و جگرم
عهد بستم به خود آنلحظه چنان
که بگیرم ز گریبان زمان
خلق را از ستم آزاد کنم
وطن خویشتن آباد کنم
تیر، ۱٣٣٥
من...
کیام من؟ نور چشم جستوجوها
کیام من؟ سرهساز رنگ و بوها
دلم زیباپرست بزم حُسن است
روانم آفتاب آرزوها
دو چشم روشن هستیاستم من
کی ام من؟ بحر ناپیدا کناری
دل اندر سینه موج بیقراری
به آغوشش فروغ گوهر عشق
حریف اختر شب زندهداری
گر اینگوهر نباشد نیستم من
کی ام من؟ ترجمان آفرینش
زباندان نگاه اهل بینش
نوایی کز دل گرمم بخیزد
بسوزد صد نیستان را به آتش
نه تنها پیکر خاکیاستم من
شبانگه خلوت من آسمان است
نگاهم رازدار اختران است
ز جام ماهتابم باده بخشند
حریف صحبتم روشندلان است
سحرگه مظهر مستیاستم من
جهان رنگین ز پرداز خیالم
کمال آفرینش از کمالم
ز بس زیباپرستی میتوان دید
جمال جاودان را در مآلم
ببین در جستوجوی چیستم من؟
به شب از بوی گل مست و خرابم
نماید نالهٔ بلبل کبابم
به قلب ذره در پهنای هستی
سحر در جستوجوی آفتابم
نه در بند هوسناکیاستم من
به اینگرمی که میتابد روانم
سزد گر آتش افشاند زبانم
بیا از دیدهٔ اهل هنر بین
به اینشوری که انگیزد بیانم
اگر شاعر نباشم کیستم من؟!
کابل، ۱٦/١٠/١٣٣۸
نفرین
نفرین به شهر خستهٔ تاریکی
نفرین به روح تیرهٔ دیو سیاهکار!
نفرین به شب به جلوهگه بوم لاشخوار
نفرین به دزد شب
نفرین به رای دوزخی رهزنان شب-
کاندر امان شب
بس خونها که ریخته از دشمنان شب
زن تا شب است و تو،
ای رهزن سیاه دل اهریمن آرزو!
من با تو دشمنم
من با تو و نظام سیاه تو دشمنم.
نفرین به جغد پیر
نفرین به جغد پیر بر اینقلعهٔ کهن
نفرین به خوی او،
هر قدر شب سیاهتر، او تیرهکارتر
چشمان خونگرفتهٔ او شعلهبارتر
ای کور روشنی!
من پیک صبح روشنم و جلوهٔ سحر
من با تو دشمنم
من با تو و نظام سیاه تو دشمنم
ای پاسبان شب!
ای روح تیرگی!
ای پردهپوش وحشت زندان ایندیار!
من سیل سرکشم که شب و روز میروم-
غرّان و تند و سدشکن و کوهتاز و مست
دژبان و دژ و هستی دژخیم اینحصار-
در کام موجهای خروشان فرو برم
من با تو دشمنم
من با تو و نظام سیاه تو دشمنم
هان ای بلای شب!
فردای پُر فروغ که خورشیدِ شرقزاد
بر غرب روی تابد و شبها سحر شود،
بر جای برج و بارهٔ ویرانههای شب،
منهم جهان خویشتن آباد میکنم
خود را ز بند شوم تو آزاد میکنم
من با تو دشمنم
من با تو و نظام سیاه تو دشمنم
کابل، فروردین ١۳۴۹
ننگ هستی
ای روزگار شوم!
بر اخترم به دیدهٔ آلوده ننگری
کاندر نگاه روشن صافی سرشتهای.
خورشید زادهاست
پاکیزهگوهری که ز چشم فرشتهای
بر برگهای گلشن قدس اوفتادهاست.
باری بههوش باش!
لوث نگاه اهرمنان سیهدرون
هرگز غبار دیدهٔ پاکان نمیشود
ویناختر مراد
در تیرهشب ز قافله پنهان نمیشود
چون شعلهٔ حسد به دل مردِ بدنهاد.
در آسمان دهر
من آنستارهام که گریزد ز نور من
اشباح رهزنان سیهدل به تیرگی
تا در کمینگهی
بر شبروان بادیه یابند چیرگی
لیکن نمیرسند به اینکورهره گهی!
ای مدعی بیا!
دل را بری ز لوث گمان دار کاینگنه
تا حشر ننگ هستی ارباب تهمت است
بر من حسد مبر!
نور چراغ سینهٔ من از محبت است
وین شعله افتخار وجود ابوالبشر!
کابل، آذر ١۳۴۰
هشدار
دنیای سالخورده جوانی ز سر گرفت
گیتی هزار بار نکوتر ز پار شد
گلشن دوباره جامهٔ افسردگی درید
گلها شکفت و سبزه دمید و بهار شد
ای شاخهٔ امید چرا خشک و بیبری ؟
آهنگ ذوقپرور رامـشگرانِ باغ
زیباترانهای است به شوریدگان عشق
رقص نسیم و بزم گل و ساز آبشار
دامن زند به آتش دیوانگان عشق
تنها تویی دلا که به اندیشه اندری
گه داغ سینهٔ شرراندوز لاله را
دانی تو شرح سوزش دلهای دردخیز
گـه قطرههای شبنم و اوراق خشک بـاغ
خوانی شکست رنگ من و اشک گرمریز
آخر تو تا کجا دل من درد پروری ؟!
برخیز و ریز طرح نوایی جهانگـداز
با تیر ناله سینهٔ دیـو زمـان بـدوز!
فریـاد چـرخـتـاز کش و آه شعلهبـار
سامان سردی دل افسردگان بسوز!
در گرمی نوا به چمن از که کمتری؟
مستی کن و فغان کش و هنگامهها بساز
اثبات هستـیی کـن و ایـجـاد آرزو
در پـرتـو چـراغ گـل و نـور مـاهتاب
در بـرگهای بـاغ کـن آهنگ جستوجو
شاید به راز معرفت دهر پی بری.
آنگـه بـه خـار کیفیت گـل نظـاره کن
در موجهای گریهٔ غم خندههـا نگر
در روح بـنـدگـان خـود آگاه رنجبر
نیروی جـلوهپرور نور خدا نگر
هُش کن! به اینقبیله جز اینگونه ننگری!
کابل، فروردین ۱۳۳۷
همای عشق
آندم که الههٔ محبت
بال و پر جستوجو گشاید
در عرش خدا فرشتهٔ عشق
دروازهٔ آرزو گشاید
بگذار که اهرمن ببندد
بر من در دوزخ هوس را
رنگینی جلوهٔ تمنّاست
زیبا اثری که عشق دارد
هر نقش بدیع پدیدهٔ اوست
نازم هنری که عشق دارد
مشاطهٔ شاهد روان است
پرداز جمال آرز ها
ای دوست همای عشق هرگز
بر خار و خس آشیان نسازد
تا مرغ سرا به اوج پرواز
با بال سبک عنان نسازد
تا بحر به قطره حل نگردد
خروشید به ذره مینگنجد
من اختر تابناک مهرم
من زادهٔ آفتاب عشقم
هر شعله که از دل حسد خاست
گردد نه حریف تاب عشقم
بگذار ز خجلت آب گردد
شمعی که در آفتاب سوزد
کابل، ٢۸/٢/١۳۴١
همرهان
به یوری گاگارین نخستین مرد کیهان نورد شوروی و جهان هنگام بازدیدش از کابل
ببالید اندیشههای بلند
که زی آسمانها سفر میکنید
وزآنتیرهگردون وهمآفرین
به نور تمنا گذر میکنید
در آنجا کز اشباح تاریک مرگ
جهانی است پُر هول و هنگامهخیز
ز اضداد مرموز محشر به پاست
به هستی کند نیستیها ستیز
در آنجا که فکر جوان بشر
همیجوید اسرار کیهان پیر
به امواج دیوانه در نیمهشب
فتادهست چون گوهر دلپذیر
در آنبحر موّاج و تاریک و ژرف
در آندم که در جستوجوی ویید
ببالید اندیشههایم به خویش
شما همرهان نکوی ویید
به اندیشهٔ مرد «راکت»سوار
چو غواص ماهر فروتر روید
در آغوش امواج بیم و امید
پی گوهر آبداری تپید
وزآنپس به نور درخشندهاش
بجویید راز دل آسمان
که در شرح اسرار چرخ بلند
نخوانید افسانهٔ باستان
کابل، خرداد ١۳۴٠
همسفر
دیشب چمن خیال گل کرد
یا شاهد شعر جلوهگر بود؟
نی، نی، غلط است، گلشن عشق:
جولانگه مردم نظر بود
زیباچمنی چو فکر شاعر
آیینهٔ حُسن خودنگر بود
دامان هوا ز لطف شبنم
از روح فرشته شستهتر بود
در هر رگ گل فروغ مهتاب
روشنگر آیت هنر بود
هر لؤلؤ شبنم: عکس مه داشت
آغوش ستاره پُر قمر بود
آری: وزش نسیم گلها
آهسته ولی جنوناثر بود
من پای گلی نشسته سرشار
بلبل سر شاخ نغمهگر بود
گرمیِّ امید و آتش شوق
هر لحظه به سینه شعلهور بود
دل آمدنش خیال میبست
جز عشق ز هر چه بیخبر بود
مژگان به رهش ستاره میریخت
در سینهٔ آسمان شرر بود
یکبار تکان گلبنم خواند
دیدم که قیامتی دگر بود
خورشید ز سایهٔ گلی خاست
یا حور به جامهٔ بشر بود؟
یا او که دلم به انتظارش:
هر لحظه به فکر صد خطر بود
آری! به خدا بت من آنجا
چون نور به دیده جلوهگر بود
سرشار و به حُسن خویش مغرور
می بر کف و نشئهاش به سر بود
پیمانه به من گرفت و خندید
وآن هر دو لبش ز باده تر بود
گفتم: نستانم ار نگویی:
کاینجا به منت که راهبر بود؟
گفتا: به سلامت کسی نوش!
کآزادی و عشقش همسفر بود
زینبیش نمیتوان سخن گفت
در عالم هوش همینقدر بود
کابل، ۵/۵/١٣٣۵
آفتاب خاوری...
شاد زی ای مرز آزادیگزین
شاد زی ای کشور مردآفرین
جان ببخش ای رنگ و بوی آسیا
تازه باش ای گلشن خاور زمین
ای می آزادگی را ساتگین
ای که از دور «یما» آزادهای
درس آزادی به خاور دادهای
نقد مردی ارمغان آوردهای
خیز! مستی کن! چرا استادهای؟
ای تو را هنگامهٔ مشرق رهین
ای دل پر آرزوی آسیا
خانهٔ قوم نجیب آریا
ای بهار عشق و بستان امید
سخت میبالم که میبینم تو را
اندکی با آرزوی دل قرین
ای فروغ دیدهٔ افغانیان
پیشتر رو با قدمهای زمان
سر بکش ای آفتاب خاوری
مردخیز افتاده دامانت چنان
کآسمان میترسد اینجا از زمین
این که شادی شایقش آزادگی است
انکشاف تازه را آمادگی است
پرچم رنگین به قلب کوهسار
در حوادث شاهد استادگی است
جلوه کن در بزم هستی به از این!
خرداد، ۱۳۳۶
نالهٔ زولانه
آخر این دردِ تغافل که به پیمانهٔ ماست
آتشی از پیِ دردادنِ میخانهٔ ماست
این صدایی که ز بشکستنِ دل میشنوی
در حقیقت اثرِ نالهٔ زولانهٔ ماست
خایفِ روشنیِ مهرِ حقیقت همه جا
بومِ شومی است که در سایهٔ ویرانهٔ ماست
عشق ایثار پی شمعِ سعادت به وطن
آتشی هست که اندر پرِ پروانهٔ ماست
تا چو مجنون پیِ لیلایِ ترقّی برسیم
ذوقِ صحرایِ طلب در دلِ دیوانهٔ ماست
غمِ گیسویِ پریشانِ ترقّیِّ وطن
جرحِصد زخمِ جفایی است که بر شانهٔ ماست
بس که گلچین ز چمن،صبح و مسا گل شکند
بلبلان! باغ و چمن جمله عزاخانهٔ ماست
بیاثر نالهٔ ما نیست به بیداریِخلق
خصمِ خوابِ دگران نعرهٔ مستانهٔ ماست
به همآغوشیِدلدارِ ترقّی نرسیم
تا هیولایِهوس دلبرِ جانانهٔ ماست
یک نظر چشم گشا،قبحِمهارت بنگر!
گولِ اولادِوطن بازیِرندانهٔ ماست
کابل، شهریور ۱۳۳۳
هر قدَر
هر قدَر ناله کشیدیم به جایی نرسید
دردِما کهنه شد،امّا به دوایی نرسید
چه فغانها که کشیدیم،کسی گوش نکرد
به همآهنگی ما نیز صدایی نرسید
چه قَدَر شِکوه نماییم ز بخت و ز فلک
جز ز ما بر سرِ ما هیچ بلایی نرسید
گره اندر گره افتاده به کارِ دلِ ما
به مددکاریِ ما عقدهگشایی نرسید
ما که از قافله ماندیم مگر وقتِ رحیل
خواب بودیم وَ یا بانگِ درایی نرسید
تا که دل منتظرِ خوانِ فلک شد بر ما
غیرِ خونِ جگر و اشک، غذایی نرسید
صادقان را به جگر داغ سرِداغ آمد
خاینان را به خدا هیچ بلایی نرسید
حاصلِما همه در اِشکمِ شه رفت،ولی
لبِنانی به لبِخشکِ گدایی نرسید
در محیطی که به پابوسِخسان هر چه دهند
سرِشوریدهٔ ما بُد که به پایی نرسید
«بارق» از درد مکن شِکوه که در شهرِ کَران
هر قَدَر ناله کشیدیم به جایی نرسید
کابل اردیبهشت ۱۳۳۴