دربارهٔ باباافضل کاشانی
افضل الدین محمد بن حسین بن محمد مَرَقی کاشانی معروف به بابا افضل ( زاده نیمهٔ اول قرن شش، فوت حدود ۶۱۰ ه.ق.)، فیلسوف و حکیم بزرگ ایرانی است که تعداد زیادی رباعی به او نسبت داده شده است. از جزئیات زندگی او تقریباً هیچ چیز روشنی در دست نیست، بر اساس قراین در اوایل قرن هفت مقارن حملهٔ سراسری چنگیز به ایران زمین، بابا افضل در سنین پیری بوده است. خواجه نصیرالدین توسی گفته است که شخصی به نام کمال الدین محمد حاسب که از شاگردان بابا افضل کاشانی بوده است در روزگار نوباوگی خواجه نصیر ( زادهٔ ۵۹۷ ) به دیار آنها ( توس ) افتاده است وخواجه نصیر برای یادگیری ریاضی پیش وی می رفته است. نسخه های خطی نوشته های فلسفی بابا افضل در کتابخانههای ایران و جهان به نسبت زیاد است. نوشتههای فلسفی او کوتاه است و بیشترین آنها به زبان فارسی و تعدادی هم به زبان عربی است و بعضی از نوشتههای عربی خود را به خواهش دوستان و مریدان به فارسی برگردانده است. نوشتههای فارسی او به زبانی روان و سلیس نوشته شده است. بابا افضل در نوشته های فلسفی خود اصطلاحات نوین فلسفی ابداع کرده است. هم چنین تعدادی از نامههای او در زمینهٔ فلسفه به جای مانده است. برخی از نوشتههای فلسفی بابا افضل جداگانه و پراکنده چاپ شده بود تا آنکه آقای مجتبی مینوی با همراهی آقای یحیی مهدوی، مصنفات بابا افضل را در دو جلد در سالهای ۱۳۳۱ و ۱۳۳۷ با تصحیح علمی - پژوهشی در انتشارات دانشگاه تهران منتشر کرد. در جلد دوم این مجموعه، تعداد ۱۹۲رباعی، ۷ غزل و ۳ قصیده درج شده است که مستند است. هر چند شهرت بابا افضل در حوزهٔ فلسفه است ولی در حوزهٔ ادبیات رباعی های بابا افضل آوازهٔ بلند بالایی داشته اند، در لابه لای جُنگ ها و سفینه ها تعداد زیادی رباعی به بابا افضل منتسب شده است که یقیناً اکثریت آنها از او نیست. در دوران جدید، اولین بار، به دستور مخبرالدوله، اولین وزیر تلگرافخانه، رباعی های بابا افضل گردآوری شده و به خط خوش نستعلیق نگارش یافته است. این کتاب حدود ۴۰۰ رباعی در بر دارد و در شعبان ۱۳۱۹ قمری پایان یافته و نسخهای از آن در کتابخانهٔ مجلس به شمارهٔ ۳۹۶/ ۵۵۰۱ موجود است. آقای سعید نفیسی، در سال ۱۳۱۱ شمسی، رباعی های بابا افضل را چاپ کرده است که حاوی ۴۸۳ رباعی است که به اذعان خود نفیسی تعداد زیادی از آن رباعی ها به شاعران دیگر هم منتسب هستند. در سال ۱۳۵۱ چهار تن به نام های آقایان مصطفی فیضی، حسن عاطفی، عباس بهنیا و علی شریف ( گویا همه از فرهنگیان کاشان) کتابی را چاپ کردند و اسم آن را گذاشتند دیوان بابا افضل ( تا آن تاریخ بابا افضل دیوان نداشت)، در آن دیوان۶۸۷ رباعی و چند غزل و قصیده گردآوری شده است که بسیاری از آنها از بابا افضل نیست. تنافر اندیشهٔ زمینهساز رباعی های گرد آمده در این مجموعه بسیار زیاد است و آشکارا نشان می دهد که این همه شعر های متنافر نمیتواند از یک شاعر یگانه و آن هم بابا افضل باشد. اندیشههای بابا افضل در نوشتههای فلسفی او کتبا وجود دارد و میتواند معیار سنجش رباعی های منتسب به او باشد. مجموعهای که در اینجا برای گنجور تهیه شده است اشعاری است که ازجلد دوم مصنفات بابا افضل چاپ مجتبی مینوی استخراج شده و به فرمت گنجور تایپ گردیده است. کتابها و نوشته های فلسفی که از بابا افضل به جای مانده است : ۱) مدارج الکمال ، که عنوان دیگر آن گشایش نامه است. ۲) ره انجام نامه ۳) ساز و پیرایهٔ شاهان پرمایه ۴) رسالهٔ تُفّاحه ۵) عَرْض نامه ۶) جاودان نامه ۷) ینبوع الحیاة ۸) رسالهٔ نفس ارسطو طالس ۹) مختصری در حال نفس ۱۰) رساله در علم و نطق ( منهاج مبین ) ۱۱) مبادی موجودات نفسانی ۱۲) ایمنی از بطلان نفس در پناه خرد ۱۳) نوشتههای پراکنده ( تا ۳۶ نوشتهٔ کوتاه شمرده شده است) ۱۴) نامهها و پاسخ پرسش ها ( ۷ نامه شمرده شده است) علاوه بر آن ها کتابها و نوشته هایی به او منتسب هستند که محققان انتساب آنها درست نمی دانند.
رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
گر با توام از تو جان دهم آدم را
از نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی تو شوم قوت آنم نبود
کز سینه به کام دل برآرم دم را
رباعی شمارهٔ ۲
اندوه تو دلشاد کند هر جان را
کفر تو دهد تازگی ای ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را
رباعی شمارهٔ ۳
دل سیر نشد از کم و از بیش تو را
با آن که منازل است در پیش تو را
عذرت نپذیرند گهِ مرگ، از آنک
بسیار بگفته اند در پیش تو را
رباعی شمارهٔ ۴
در کار کش این عقل به کار آمده را
تا راست کند کار به هم برزده را
از نقش خیال در دلت بتکده ایست
بشکن بت و کعبه ساز بتکده را
رباعی شمارهٔ ۵
بی آن که کس رسد زوری از ما
یا گشت پریشان دل موری از ما
بی هیچ برآورد به صد رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما
رباعی شمارهٔ ۶
ای دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب
وز شاخ برهنه سایه داری مطلب
عزت ز قناعت است و خواری ز طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
رباعی شمارهٔ ۷
آبی که به روزگار بندد کیمُخت
تو گه پسرش نام نهی، گاهی دخت
خانی شد و پندار در او رخت نهاد
دیگی شد و امید در او سودا پخت
رباعی شمارهٔ ۸
گر بر فلکی به خاک باز آرندت
ور بر سر نازی، به نیاز آرندت
فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو
آزار مجوی تا بنیازارندت
رباعی شمارهٔ ۹
باشد که ز اندیشه و تدبیر درست
خود را به در اندازم از این واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز بر صحبت سست
رباعی شمارهٔ ۱۰
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
وز آب حیات گوهری صورت بست
گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست
بر طرف کله گوشۀ سلطان بنشست
رباعی شمارهٔ ۱۱
ترس اجل و بیم فنا، هستی توست
ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
تا از دم عیسی شده ام زنده به جان
مرگ آمد و از وجود ما دست بشست
رباعی شمارهٔ ۱۲
وی جملۀ خلق را ز بالا و ز پست
آورده به فضل خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه
در خانۀ عفو تو چه هشیار و چه مست
رباعی شمارهٔ ۱۳
معلوم نمی شود چنین از سر دست
کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست
اسرار به جمله گی به نزد هر کس
آن گاه شود عیان که صورت بشکست
رباعی شمارهٔ ۱۴
با یار بگفتم به زبانی که مراست
کز آرزوی روی تو جانم برخاست
گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه
کاین کار به آرزو نمی آمد راست
رباعی شمارهٔ ۱۵
ترکیب عناصر ار نگشتی کم و کاست
صورت بستی که طبع صورتگر ماست
بفزود و بکاست تا بدانی ره راست
کاین عالم را مصور کامرواست
رباعی شمارهٔ ۱۶
در عین علی، هو العلی الاعلی ست
در لام علی، سّر الاهی پیداست
دریای علی سورۀ حی قیوم
برخوان و ببین که اسم اعظم آن جاست
رباعی شمارهٔ ۱۷
هر نقش که بر تختۀ هستی پیداست
آن صورت آن کس است کان نقش آراست
دریای کهن چو بر زند موجی نو
موجش خوانند و در حقیقت دریاست
رباعی شمارهٔ ۱۸
در کار جهان، بیع و شری بر هیچ است
نقشی است خوش آدمی، ولی بر هیچ است
زنهار بر این چهار دیوار وجود
فارغ ننشینی، که بنی بر هیچ است
رباعی شمارهٔ ۱۹
افضل دیدی که هر چه دیدی هیچ است
سر تا سر آفاق دویدی هیچ است
هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است
و آن نیز که در کنج خزیدی هیچ است
رباعی شمارهٔ ۲۰
آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است
آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است
کارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است
آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است
رباعی شمارهٔ ۲۱
با یک سر موی تو اگر پیوند است
بر پای دلت هر سر مویی بند است
گفتی که رهی دراز دارم در پیش
از خود به خود آی، دوست بین تا چند است
رباعی شمارهٔ ۲۲
در کوی تو صد هزار صاحب هوس است
تا خود، به وصال تو، که را دسترس است
آن کس که بیافت، دولتی یافت عظیم
و آن کس که نیافت، داغ نایافت بس است
رباعی شمارهٔ ۲۳
در بادیۀ عشق دویدن چه خوش است
وز خیر کسان طمع بریدن چه خوش است
گر دست دهد صحبت اهل نفسی
دامن ز زمانه در کشیدن چه خوش است
رباعی شمارهٔ ۲۴
سرتاسر آفاق جهان از گل ماست
منزلگه نور قدس کلی، دل ماست
افلاک و عناصر و نبات و حیوان
عکسی ز وجود روشن کامل ماست
رباعی شمارهٔ ۲۵
هر کار که هست در جهان، پیشۀ ماست
هر شیر دلی که هست، در بیشۀ ماست
از ما مگذر که چون ببینی به یقین
زان خرم و خوب تر در اندیشۀ ماست
رباعی شمارهٔ ۲۶
اول ز مکوّنات، عقل و جان است
و اندر پی او، نُه فلک گردان است
زین جمله چو بگذری چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوان است
رباعی شمارهٔ ۲۷
تا گردش گردون فلک تابان است
بس عاقل بی هنر که سرگردان است
تو غره مشو ز شادی ای گر داری
در هر شادی هزار غم پنهان است
رباعی شمارهٔ ۲۸
من آن گهرم که عقل کل کان من است
و این هر دو جهان، دو رکن از ارکان من است
کونین و مکان و ماوراء زنده به اوست
من جان جهانم، نه جهان جان من است
رباعی شمارهٔ ۲۹
چرخ فلکی خرقۀ نُه توی من است
ذات ملکی نتیجۀ خوی من است
سّر ازل و ابد که گوش تو شنید
رمزی ز حدیث کهنه و نوی من است
رباعی شمارهٔ ۳۰
هرگز بت من روی به کس ننموده است
و این گفت و شنود خلق، بر بیهوده است
و آن کس که بتم را به سزا بستوده است
او هم به حکایت ز کسی بشنوده است
رباعی شمارهٔ ۳۱
هر نفس که او درد ز درمان دانست
دشخوار خرد تواند آسان دانست
چیزی که که وجود آن نیابی در خود
بیرون ز خود از چه روی بتوان دانست؟
رباعی شمارهٔ ۳۲
بر سیر اگر نهاده ای دل، ای دوست
چون سیر به یک بار برون آی از پوست
زنهار مگرد گرد این راه مخوف
تا همچو پیاز خاطرت تو بر تو ست
رباعی شمارهٔ ۳۳
سمع و بصر و زبان و دستم، همه اوست
من نیستم و هستیِ هستم همه اوست
این هستی موهوم، خیالی است صریح
زین هستی موهوم چو رستم، همه اوست
رباعی شمارهٔ ۳۴
راه ازل و ابد، زبان و سرِ توست
و آن دّر که کسی نسفت، در کشور توست
چیزی چه طلب کنی؟ که گم کرده نه ای
از خود بطلب، که نقد تو در بر توست
رباعی شمارهٔ ۳۵
گر تخم برومند نشد، کشتۀ توست
ور جامه پسندیده نشد، رشتۀ توست
گر ز آن که تو را پای فرو رفت به گل
از کس تو منال، کاین گل آغشتۀ توست
رباعی شمارهٔ ۳۶
در هر برزن که بنگرم آشوبی ست
آشوب شکنجه ای و زخم چوبی ست
تا پاک کنند گیتی از یک دیکر
هر ریش که هست، بر زنخ جارویی ست
رباعی شمارهٔ ۳۷
چندین غم مال و حسرت دنیا چیست
هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست؟
این یک نفسی که در تنت عاریتی ست
با عاریتی، عاریتی، باید زیست
رباعی شمارهٔ ۳۸
من من نی ام، آن کس که منم، گوی که کیست؟
خاموش منم، در دهنم گوی که کیست
سر تا قدمم نیست به جز پیرهنی
آن کس که منش پیرهنم، گوی که کیست
رباعی شمارهٔ ۳۹
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی ست
نه نه، غلطم، که جمله بگذاشتنی ست
بگذاشتنی ست هر چه در عالم هست
الا عزت که آن نگه داشتنی ست
رباعی شمارهٔ ۴۰
عشق تو ز هر بی خبری خالی نیست
درد تو ز هر بی بصری خالی نیست
هر چند که در خلق جهان می نگرم
سودای تو از هیچ سری خالی نیست
رباعی شمارهٔ ۴۱
احداث زمانه را چو پایانی نیست
و احوال جهان را سر و سامانی نیست
چندین غم بیهوده به خود راه مده
کاین مایۀ عمر نیز چندانی نیست
رباعی شمارهٔ ۴۲
آن کس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو نرفته، جمله را حاصل پنداشت
علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
رباعی شمارهٔ ۴۳
ای در طلب آن که لقا خواهی یافت
وقتی دگر از فوق سما خواهی یافت
با توست خدا و عرش اعظم دل توست
با خود چو نیابی اش کجا خواهی یافت
رباعی شمارهٔ ۴۴
راهی ست دراز و دور، می باید رفت
آنجات اگر مراد برناید، رفت
تن مرکب توست تا به جایی برسی
تو مرکب تن شوی، کجا شاید رفت؟
رباعی شمارهٔ ۴۵
آرام منا، کجاست آرامگه ات
ره سوی تو کو؟ که سوی من باد رهت
زین روی که مه به شب بُوَد، روز رهی
شب گشت در آرزوی روی چو مهت
رباعی شمارهٔ ۴۶
بر خود چه نهی رنج در این جای سه پنج
چون پای یقین نهاده ای بر سر گنج
بنشین به تأنی و بر آسا از رنج
و آن گنج به معیار خرد بر خود سنج
رباعی شمارهٔ ۴۷
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
تا با تو که گفت کاین همه بر خود سنج
از خوردن و خواستن بر آسا و بباش
و آرام گزین که خفته ای بر سر گنج
رباعی شمارهٔ ۴۸
ای کرده فریبنده جهانت گستاخ
می آیی و می روی در او پهن و فراخ
گوی نرسد مرگ به من؛ چون نرسد؟
نه پای وی آبله، نه کفشش سوراخ
رباعی شمارهٔ ۴۹
عمر تو اگر افزون شود از پانصد
افسانه شوی، عاقبت از روی خرد
باری چو فسانه می شوی، ای بخرد
افسانۀ نیک شو، نه افسانۀ بد
رباعی شمارهٔ ۵۰
چون درد توام در این دل ریش افتاد
بیگانگی ام نخست بر خویش افتاد
چون دیده به جستجوی رویت برخاست
از آرزوی تو اشک در پیش افتاد
رباعی شمارهٔ ۵۱
دل نعره زنان ملک جهان می طلبد
پیوسته وجود جاودان می طلبد
مسکین خبرش نیست که صیاد اجل
پی بر پی او نهاده، جان می طلبد
رباعی شمارهٔ ۵۲
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
رباعی شمارهٔ ۵۳
عشق تو مرا زندۀ جاویدان کرد
سودای توام، بی سر و بی سامان کرد
لطف و کرم تو، جسم را چون جان کرد
در خاک عمل بهتر از این نتوان کرد
رباعی شمارهٔ ۵۴
در عشق تو جان بوالهوس می میرد
چون شعله ز انبوهی خس می میرد
روزی که دلم به طره بستی، گفتم
کاین مرغ آخر در این قفس می میرد
رباعی شمارهٔ ۵۵
یاد تو کنم دلم چنان برخیزد
که امید به کلی از جهان برخیزد
آیا بودا که از میان من و تو
ما بین فراق از میان بر خیزد
رباعی شمارهٔ ۵۶
چندان برو این ره که دویی برخیزد
گر هست دویی، به رهروی برخیزد
تو او نشوی، ولی اگر جهد کنی
جایی برسی کز تو، تویی برخیزد
رباعی شمارهٔ ۵۷
دنیا مطلب تا همه دین ات باشد
دنیا طلبی، نه آن ، نه این ات باشد
بر روی زمین، زیر زمین وار بزی
تا زیر زمین، روی زمین ات باشد
رباعی شمارهٔ ۵۸
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
چون نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید و نامش دل شد
رباعی شمارهٔ ۵۹
تا داروی او درد مرا درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان و دل و تن، هر سه حجاب ره بود
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
رباعی شمارهٔ ۶۰
صاحب نظران که آینۀ یک دگراند
چون آینه از هستی خود بی خبراند
گر روشنی ای می طلبی، آینه وار
در خود منگر، تا همه در تو نگرند
رباعی شمارهٔ ۶۱
مردان رهت که سرّ معنیدان اند
از دیدۀ کوته نظران پنهان اند
این طرفه تر است، هر که حق را بشناخت
مؤمن شد و خلق کافرش میخوانند
رباعی شمارهٔ ۶۲
مردان رهت واقف اسرار تواند
باقی همه سرگشتۀ پرگار تواند
هفتاد و دو ملت همه در کار تواند
تو با همه و همه طلبکار تو اند
رباعی شمارهٔ ۶۳
آنان که ز معبود خبر یافته اند
از جملۀ کائنات سر تافته اند
دریوزه همی کنم ز مردان نظری
مردان همه از قرب نظر یافته اند
رباعی شمارهٔ ۶۴
در مصطبۀ عمر ز بد نامی چند
عاجز شده از سر زنش عامی چند
کو قوت پایی که مرا گیرد دست
تا پیش اجل باز روم گامی چند
رباعی شمارهٔ ۶۵
تا حا و دو میم و دال نامت کردند
عرش و فلک و کعبه مقامت کردند
اکنون که به رهبری تمامت کردند
سرتاسر آفاق به نامت کردند
رباعی شمارهٔ ۶۶
آن ها که زمین زیز قدم ها فرسودند
وندر طلبش هر دو جهان پیمودند
آگاه نمی شوم که ایشان هرگز
زین حال چنانکه هست آگه بودند
رباعی شمارهٔ ۶۷
ناکرده دمی آن چه تو را فرمودند
خواهی که چنان شوی که مردان بودند
تو راه نرفته ای، از آن ننمودند
ور نه که زد این در، که درش نگشودند
رباعی شمارهٔ ۶۸
آنان که مقیم حضرت جانان اند
یادش نکنند و بر زبان کم رانند
و آنان که مثال نای، باد انبان اند
دورند از او، از آن به بانگش خوانند
رباعی شمارهٔ ۶۹
برخیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب در بندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
رباعی شمارهٔ ۷۰
هفتاد و دو فرقه در رهت میپویند
هر یک سخنان مختلف میجویند
سررشتۀ حق به دست یک طایفه است
باقی به خوش آمد سخنی میگویند
رباعی شمارهٔ ۷۱
از هستی خود چو بی خبر خواهم بود
این جا بُدنم هیچ نمی دارد سود
زین مزبله زود رخت بر باید بست
وز ننگ وجود تا عدم رفتن زود
رباعی شمارهٔ ۷۲
ای ذات تو در دو کون مقصود وجود
نام تو محمد و مقامت محمود
دل بر لب دریای شفاعت بستم
زان روی روان می کنم از دیده دو رود
رباعی شمارهٔ ۷۳
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جویندۀ عشق بی عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است، رد خواهد بود
رباعی شمارهٔ ۷۴
تا روی زمین و آسمان خواهد بود
حیوان و نبات، هر دوان خواهد بود
تا چرخ و سراسر اختران سیر کنند
نقد تو خلاصۀ جهان خواهد بود
رباعی شمارهٔ ۷۵
گر ملک تو مصر و شام و چین خواهد بود
و آفاق تو را زیر نگین خواهد بود
خوش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و دو گز زمین خواهد بود
رباعی شمارهٔ ۷۶
سرگشتۀ تو عقل بسی خواهد بود
بی آن که به تو دسترسی خواهد بود
زین تیره مغاک، دستگیر دل من
هم نور تو باشد، ار کسی خواهد بود
رباعی شمارهٔ ۷۷
کوتاه کنم قصه که بس مشکل بود
آرندۀ نامه هم بس مستعجل بود
پروای نوشتن بسی نیز نداشت
دستم که گهی بر سر و گر بر دل بود
رباعی شمارهٔ ۷۸
ای خواجه اگر کار به کامت نبود
یا خطبۀ جاوید به نامت نبود
خوش باش و مخور غصه که گر دار جهان
مُلکت شود، از حرص تمامت نبود
رباعی شمارهٔ ۷۹
درویش کسی بود که نامش نبود
گامی که نهد مراد و کامش نبود
در آتش فقر اگر بسوزد شب و روز
هرگز طمع پخته و خامش نبود
رباعی شمارهٔ ۸۰
هر دیده که او عطای حق دیده بود
سر تا قدمش ز نور حق دیده بود
زنهار تو دید هر کسی دیده مخوان
آن دیده بود که حق در او دیده بود
رباعی شمارهٔ ۸۱
ای ذات منزهت مبرا ز وجود
بر خاک در تو کرده ارواح سجود
چون قطرۀ شبنم است بر برگ گلی
از راه عدم هر آن چه آید به وجود
رباعی شمارهٔ ۸۲
ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش صفتت بر در و دیوار وجود
در پردۀ کبریا نهان گشته ز خلق
بنشسته عیان بر سر بازار وجود
رباعی شمارهٔ ۸۳
هر گه که دلم با غمت انباز شود
صد در ز طرب بر رخ من باز شود
به زان نبود که جان فدای تو کنم
تیهو چو فدای باز شود باز شود
رباعی شمارهٔ ۸۴
تا دل ز علایق جهان حُرّ نشود
هرگز صدف وجود پُر دُر نشود
پر می نشود کاسۀ سرها از عقل
هر کاسه که سر نگون بود، پر نشود
رباعی شمارهٔ ۸۵
از رفته قلم هیچ دگرگون نشود
وز خوردن غم به جز جگر خون نشود
هان تا جگر خویش به غم خون نکنی
هر ذره هر آن چه هست افزون نشود
رباعی شمارهٔ ۸۶
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
زان دیده جهان دگرت دیده شود
گر تو ز سر پسند خود برخیزی
احوال تو سر به سر پسندیده شود
رباعی شمارهٔ ۸۷
میزن نفسی، کاین دم از او میزاید
وین دم، دم ماست، گر تو را میشاید
گر در یابی، زنده بمانی جاوید
ور نه دم ماست، هم به ما میآید
رباعی شمارهٔ ۸۸
سیر آمده ای ز خویشتن می باید
برخاسته ای ز جان و تن می باید
در هر منزل هزار بند افزون است
زین گرم روی بند شکن می باید
رباعی شمارهٔ ۸۹
رو خانه برو، که شاه ناگاه آید
ناگاه به نزد مرد آگاه آید
خرگاه وجود را از خود خالی کن
چون پاک شود، شاه به خرگاه آید
رباعی شمارهٔ ۹۰
ای از همه آزرده، بی آزار گذر
وای مست فریب بوده، هشیار گذر
آرامگه نهنگ مرگ است دهنت
بر خوابگه نهنگ، بیدار گذر
رباعی شمارهٔ ۹۱
یا رب ز کرم بر من دل ریش نگر
وی محتشما، بر من درویش نگر
خود می دانم لایق درگاه نی ام
بر من منگر، بر کرم خویش نگر
رباعی شمارهٔ ۹۲
ای از تو فتاده عالمی در شر و شور
فارغ شدۀ غنی و مردم همه عور
تو با همه در حدیث و گوش همه کر
تو با همه در حضور و چشم همه کور
رباعی شمارهٔ ۹۳
زنهار در آن کوش که در زیر سپهر
با هیچ کسات هیچ نپیوندد مهر
تا بو که از این هزاهزکون و فساد
بیرون شدنیت زود بنماید چهر
رباعی شمارهٔ ۹۴
عمر از پی افزون زر کاسته گیر
صد گنج زر از رنج تن آراسته گیر
پس بر سر آن گنج چو بر صحرا برف
روزی دو سه بنشسته و برخاسته گیر
رباعی شمارهٔ ۹۵
دانی که چرا زنند این طبلک باز؟
تا گم شدهگان به راه باز آیند باز
دانی که چرا دوخته اند دیدۀ باز؟
تا باز به قدر خود کند دیده فراز
رباعی شمارهٔ ۹۶
در هستی کون خویش، مردم ز آغاز
با خلق جهان و با جهان است انباز
وآنگه ز جهان و هر چه هست، اندر وی
آگه شود و همه به او گردد باز
رباعی شمارهٔ ۹۷
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
رباعی شمارهٔ ۹۸
ای خواجه تو خود چه دیدهای؟ باش هنوز
زین ره به کجا رسیدهای؟ باش هنوز
زآن جرعه کز آن سپهر سرگردان شد
یک قطره تو کی چشیدهای؟ باش هنوز
رباعی شمارهٔ ۹۹
تا کی باشی ز عافیت در پرهیز
با خلق به آشتی و با خود به ستیز؟
ای خفتۀ بی خبر اگر مرده نهای
روز آمد و رفت، تا به کی خُسبی؟ خیز!
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
بیرون ز چهار عنصر و پنج حواس
از شش جهت و هفت خط و هشت اساس
سری است نهفته در میان خانۀ جان
کان را نتوان یافت به تقلید و قیاس
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
تا چند روی از پی تقلید و قیاس
بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس
گر معرفت خدای خود می طلبی
در خود نگر و خدای خود را بشناس
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
در خرقه چه پیچی، ار نه ای شاه شناس
کز خرقه نه امید فزاید نه هراس
خز برکنی از کرم و بپوشی که لباس
چون پوشش تن بود چه دیبا چه پلاس
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
ز افسانه گری ای دل دانش نشناس
پیوسته قرین شک، ندیم وسواس
تا تو تهی از عقل و پر از پنداری
فربه نهای، از فریب داری آماس
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
هان ای دل بد زهره ز شمشیر مترس
بفشار قدم، ز حملۀ شیر مترس
در ساحت این زمانۀ عاریتی
ز اقبال مشو شاد و ز ادبیر مترس
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
بالا مطلب ز هیچ کس بیش مباش
چون مرهم نرم باش، چون نیش مباش
خواهی که ز هیچ کس به تو بد نرسد
بدخواه و بدآموز و بداندیش میاش
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
واپس منگر دمی و در پیش مباش
با خویش مباش و خالی از خویش مباش
خواهی که غریق بحر توحید شوی
مشنو، منگر، میندیش، مباش
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
ای دل چو طربناک نهای، شادان باش
جرم تو ز دانش است، رو نادان باش
خواهی نروی ز دست و با خود باشی
مانند پری ز آدمیان پنهان باش
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
معشوق جمال مینماید شب و روز
کو دیده که بر خورد از آن دیدارش
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
غم چند خوری ز کار نا آمده پیش
رنج است نصیب مردم دوراندیش
خوش باش و جهان تلخ مکن در بر خویش
کز خوردن غم قضا نگردد کم و بیش
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
زین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده به افسوس و نه رفته به دریغ
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
جان می بردم به سوی آن عالم پاک
تن می کشیدم به سوی این تودۀ خاک
روزی بینی پیرهن تن شده چاک
جان گفته مرا انعم الله مساک
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
گر فضل کنی ندارم از عالم باک
ور قهر کنی، شوم به یک بار هلاک
روزی صد بار گویم ای صانع پاک
مشتی خاکم، چه آید از مشتی خاک
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
روزی که برند این تن پر آز را به خاک
وین قالب پرورده به صد ناز به خاک
روح از پی من نعره زنان خواهد گفت
خاک کهن است، می رود باز به خاک
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
ای از تو همیشه کار پندار به برگ
در گوش تو هر زمان همی گوید مرگ
کای برشده بر هوا، ز گرمی چو بخار
باز آی به خاک سرد گشته چو تگرگ
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
ای عمر عزیز داده بر باد از جهل
وز بیخبری کار اجل داشته سهل
اسباب دو صد ساله سگالیده به پیش
نا یافته از زمانه یک ساعت مهل
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
درّی که من از میان جان یافتهام
تا ظن نبری که رایگان یافتهام
شب های دراز من به امید وصال
جان دادهام و بهای آن یافتهام
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
معشوقه عیان بود، نمی دانستم
با ما به میان بود، نمی دانستم
گفتم به طلب مگر به جایی برسم
خود تفرقه آن بود، نمی دانستم
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
از نه پدر و چهار مادر زادم
از هفت و دو و سه، مستمند و شادم
پنج اصلم و در خانۀ شش بنیادم
من در کف این گروه چون افتادم؟
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
من مهر تو در میان جان ننهادم
تا مهر تو بر سر زبان ننهادم
تا دل ز همه جهان کرانه نگرفت
با او سخن تو در میان ننهادم
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
در جستن جام جم جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم
ز استاد چو وصف جام جم پرسیدم
آن جام جهان نمای جم، من بودم
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
آزردن خلق کافری پندارم
وز خلق جهان همین طمع می دارم
می کوشم تا ز من نیازارد کس
تدبیرم چیست تا ز کس نازارم؟
رباعی شمارهٔ ۱۲۲
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم
وز مردن و از کندن جان می ترسم
چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او
چون نیک نزیستم از آن می ترسم
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم
بی آنکه به جای هیچ کس بد کنشم
هر چیز که ناخوش است، این زندگیام
چون از پی توست، من بدان خوش منشم
رباعی شمارهٔ ۱۲۴
از هر چه در این ملک نیام کم، بیشم
از حاشیه بیگانه و با شه خویشم
نه بیم شناسم، نه امید اندیشم
بی آنکه روم، ز هر رونده پیشم
رباعی شمارهٔ ۱۲۵
من با تو نظر از سر هستی نکنم
اندیشه ز بالا و ز پستی نکنم
میبینم و میپرستم از روی یقین
خود بینی و خویشتن پرستی نکنم
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
از روی تو شاد شد دل غمگینم
من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟
در تو نگرم، صورت خود می یابم
در خود نگرم، همه تو را می بینم
رباعی شمارهٔ ۱۲۷
دنیا چو رباط و ما در او مهمانیم
تا ظن نبری که ما در او میمانیم
در هر دو جهان خدای میماند و بس
باقی همه کل من علیها فانایم
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
با یاد جلال در بیابان رفتیم
وز عالم تن به عالم جان رفتیم
عمری شب و روز در تفکر بودیم
سرگشته برآمدیم و حیران رفتیم
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
زان پیش که ما طفیل آدم بودیم
در خلوت خاص، هر دو محرم بودیم
بی منت عین و شین و قاف، اندر گل
معشوقه و عشق، هر دو با هم بودیم
رباعی شمارهٔ ۱۳۰
یا رب چو بخوانی ام، اطعنا گویم
فرمان تو را به جان سمعنا گویم
بر من تو به فضل اگر غفرنا گویی
من آیم و ربنا ظلمنا گویم
رباعی شمارهٔ ۱۳۱
تخمی است خرد، که جان از او رُست و روان
بار و بر و برگش آخشیج و حیوان
از تخم غرض بَر است و بَر هَست همان
آباد بر آن بَر که ز تخم است نشان
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
حیوان ز نبات است و نبات از ارکان
ارکان اثر گردش چرخ گردان
چرخ است به نفس قائم و نفس به عقل
عقل است فروغ نور مهر یزدان
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
جایی که مقام نیستات، مرحله دان
وین عمر پر آفت و بلا را تله دان
چون بر تنت از حدوث مردم حدث است
جای حدث حدوثه را مزبله دان
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
از فضل چه حاصل است جز جان خوردن
افسوس افضل که فضل نتوان خوردن
نان پاره چو در دست سگان است امروز
از دست سگان نمی توان نان خوردن
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
یا رب چه خوش است بی دهان خندیدن
بی منت دیده، خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن، که به غایت نیکوست
بی زحمت پا گرد جهان گردیدن
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
یک سو پسرت نشسته و یک سو زن
این جمله به هم بگذار و بر یک سو زن
عیسی نتوانست بر افلاک رسید
تا داشت ز اسباب جهان یک سوزن
رباعی شمارهٔ ۱۳۷
در ظلم به قول هیچ کس کار مکن
با خلق به خُلق گوی و آزار مکن
فردا گویی: من چه کنم؟ او می گفت:
این از تو بنشوند، زنهار مکن!
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
اندر ره حق تصرف آغاز مکن
چشم بد خود به عیب کس باز مکن
سّر همه بندگان خدا می داند
در خود نگر و فضولی راز مکن
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
با خلق به خُلق زندگانی می کن
نیکی همه عمر تا توانی می کن
کام همه را بر آر از دست و زبان
و آنگه بنشین و کامرانی می کن
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
گویند کز این جهان مگر شادم من
یا خود ز عدم برای این زادم من
مقصود من از هر دو جهان وصل تو بود
ور نه ز وجود و عدم آزادم من
رباعی شمارهٔ ۱۴۱
بر سیر اگر نهاده ای دل اکنون
از پوشش و قوت خود مجو هیچ افزون
خاری که ز امید خلد در پایت
خالی میکن به سوزن فکر برون
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین
در کسوت روح، صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایۀ نور اوست، یا اوست، ببین
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
دشت از مجنون که لاله می روید از او
ابر از دهقان که ژاله می روید از او
طوبی و بهشت و جوی شیر از زاهد
ما و دلکی که ناله می روید از او
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
ای تاج لعمرک ز شرف بر سر تو
وی قبلۀ عالمین ز خاک در تو
در خطۀ کون و هر کجا سلطانی ست
بر خط تو سر نهاد و شد چاکر تو
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
گر خلوت و عزلت است سرمایۀ تو
هرگز به ضلالت نرسد پایۀ تو
مانند هما مجرد آ تا بینی
ارباب سعادت همه در سایۀ تو
رباعی شمارهٔ ۱۴۶
افضل تو به هر حال مغرور مشو
پروانه صفت به گرد هر نور مشو
از خود بینیست کز خدا دور شوی
نزدیک خود آ و از خدا دور مشو
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
ای دل ز غم جهان که گفتت خون شو
یا ساکن عشوه خانۀ گردون شو
دانی چه کنی چو نیست سامان مُقام
انگار درون نیامدی، بیرون شو
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
افضل درِ دل می زنی، آخر دل کو؟
عمری ست که راه می روی، منزل کو؟
شرمت بادا ز خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چله داشتی، حاصل کو؟
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه؟
وین نامۀ عمر خوانده گیر، آخر چه؟
گیرم که به کام دل بمانی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
ای پای شرف بر سر افلاک زده
وی دم همه از خلعت لولاک زده
و آنگه به سرانگشت ارادت، یک شب
درع قصب ماه فلک چاک زده
رباعی شمارهٔ ۱۵۱
ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه
وز مرگ چه ترسی، چو درخت از تیشه
گر زانکه به ناخوشی برندت زینجا
خوش باش که رستی ز هزار اندیشه
رباعی شمارهٔ ۱۵۲
گر مغز همه بینی و گر پوست همه
هان تا نکنی کج نظری، کوست همه
تو دیده نداری که درو در نگری
ورنه ز سرت تا به قدم اوست همه
رباعی شمارهٔ ۱۵۳
ای لطف تو در کمال بالای همه
وی ذات تو از علوم دانای همه
بینی بد و نیک و همه پیدا و نهان
چون دیدۀ صنع توست بینای همه
رباعی شمارهٔ ۱۵۴
مستم به خرابات، ولی از می نه
نقلم همه نقل است و حریفم شئ نه
در گوشۀ خلوتم نشان پی نه
اشیاء همه در من و من در وی نه
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
رندی باید، ز شهر خود تاختهای
بنیاد وجود خود برانداختهای
زین نادرهای، سوختهای، ساختهای
و آنگه به دمی هر دو جهان باختهای
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
این نیست جهان جان که پنداشته ای
وین نیست ره وصل که برداشته ای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
در منزل توست، لیک انباشته ای
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
گر دریابی که از کجا آمدهای
وز بهر چه وز بهر چرا آمدهای
گر بشناسی، به اصل خود بازرسی
ور نه چو بهایم به چرا آمدهای
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
ای عین بقاء در چه بقایی که نهای؟
در جای نهای؟ کدام جائی که نهای؟
ای ذات تو از جا و جهت مستغنی
آخر تو کجانی؟ و کجائی که نهای؟
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
ای آن که شب و روز خدا می طلبی
کوری گرش از خویش جدا می طلبی
حق با تو به صد زبان همی گوید راز:
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
ای صوفی صافی که خدا میطلبی
او جای ندارد، ز کجا میطلبی؟
گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی
ور زانکه ندانی اش که را میطلبی؟
رباعی شمارهٔ ۱۶۱
دعوی به سر زبان خود وابستی
در خانه هزار بت، یکی نشکستی
گویی به یک قول شهادت رستم
فردات کند خمار، کامشب مستی
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
از معدن خویش اگر جدا افتادی
آخر بنگر که خود کجا افتادی
در خانۀ خود خدای را گم کردی
زان در ره خانۀ خدا افتادی
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
مردی باید، بلند همت مردی
زین تجربه دیده ای، خرد پروردی
کو را به تصرف اندرین عالم خاک
بر دامن همت ننشیند گردی
رباعی شمارهٔ ۱۶۴
گر حاکم صد شهر و ولایت گردی
ور در هنر و فضل به غایت گردی
گر فاسق مطلقی و گر زاهد خشک
روزی دو سه بگذرد حکایت گردی
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
تا کی پی اسباب و تنعم گردی؟
تا چند دَرِ سرای مردم گردی؟
در دایرۀ وجود تو دایره ای ست
زین دایره گر برون روی گم گردی
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
گر در نظر خویش حقیری، مردی
ور بر سر نفس خود امیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
رباعی شمارهٔ ۱۶۷
یک ذره ز فقر اگر به صحرا بودی
نه کافر و نه گبر و نه ترسا بودی
گر دیدۀ جهل خلق بینا بودی
این رشته که سر دو تاست، یک تا بودی
رباعی شمارهٔ ۱۶۸
در آینۀ جمال حق کن نظری
تا جان و دلت بیابد از حق خبری
خواهی که دل و جانت منور گردد
باید که به کویش گذری سحری
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
در جستن جام جم ز کوته نظری
هر لحظه گمانی نه به تحقیق بری
رو دیده به دست آر که هر ذرۀ خاک
جامیست جهان نما، چون در نگری
رباعی شمارهٔ ۱۷۰
گر تو به خود و حال خود در نگری
بر تن همه پوست همچو جامه بدری
از خوردن نان و آب بینی که همی
جز زهر نیاشامی و جز خون نخوری
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
یا رب ز قضا بر حذرم میداری
وز حادثه ها بی خبرم میداری
هر چند ز من بیش بدی میبینی
هر دم ز کرم نکوترم میداری
رباعی شمارهٔ ۱۷۲
گیرم که سلیمان نبی را پسری
بر باد نشسته ای، جهان می سپری
گیرم که به کام توست گیتی، شب و روز
بنگر که پدر چه برد تا تو چه بری
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مرو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
از باد اگر سبق بری در تیزی
چون خاک اگر هزار رنگ آمیزی
چون آب محبت علی نیست تو را
آتش ز برای خود همی انگیزی
رباعی شمارهٔ ۱۷۵
از کبر مدار هیج در سر هوسی
کز کبر به جایی نرسیده است کسی
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا دل ببری هزار، در هر نفسی
رباعی شمارهٔ ۱۷۶
تا ره نبری به هیچ منزل نرسی
تا جان ندهی به هیچ حاصل نرسی
حال سگ کهف بین که از نادرههاست
تا حل نشوی به حل مشکل نرسی
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
بی مرگ به عمر جاودانی نرسی
نامرده به عالم معانی نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
در راه طلب اگر تو نیکو باشی
فرماندۀ این سرای نه توی باشی
اول قدم آن است که او را طلبی
واخر قدم آن است که خود او باشی
رباعی شمارهٔ ۱۷۹
ای دل، ز شراب جهل، مستی تا کی؟
وی نیست شونده، لاف هستی تا کی؟
ای غرقۀ بحر غفلت، ار ابر نهای
تر دامنی و هوا پرستی تا کی؟
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
ای تو به مجردی نرفته گامی
چهات زهرۀ آن بود که جویی کامی
تو درد فراق نیمه شب برده نهای
در صحبت او کجا رسی تا خامی
رباعی شمارهٔ ۱۸۱
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه برده ای ز دنیای دنی؟
گفتا که دو گز زمین و ده گز کرباس
تو نیز همین بری، اگر صد چو منی
رباعی شمارهٔ ۱۸۲
ای آن که خلاصۀ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
حاصل نکنی معرفت سبحانی
فردا که علایق از بدن قطع شود
در ظلمت جهل جاودان در مانی
رباعی شمارهٔ ۱۸۴
ای نفس گذشت عمر در حیرانی
خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
نه لذت زندگی خود می یابی
نه راحت مردگی تن میدانی
رباعی شمارهٔ ۱۸۵
گر با تو فلک بدی سگالد، چه کنی؟
ور سوختهای از تو بنالد، چه کنی؟
ور غم زدهای شبی به انگشت دعا
اقبال تو را گوش بمالد، چه کنی؟
رباعی شمارهٔ ۱۸۶
ای دل ز غبار تن اگر پاک شوی
تو روح مقدسی، بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو، شرمت بادا
کآیی و مقیم خطۀ خاک شوی
رباعی شمارهٔ ۱۸۷
تا خاص خدای را تو از جان نشوی
بر مرکب عشق مرد میدان نشوی
شیران جهان پیش تو روبه باشند
گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی
رباعی شمارهٔ ۱۸۸
ای لطف تو دستگیر هر خود رایی
وی عفو تو پرده پوش هر رسوایی
بخشای بر آن بنده که اندر همه عمر
جز درگه تو هیچ ندارد جایی
رباعی شمارهٔ ۱۸۹
تا دیدۀ دل ز دیدهها نگشایی
هرگز ندهند دیدهها بینایی
امروز از این شراب جامی در کش
مسکین تو که در امید پس فردایی
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
زنهار در این راه مجازی نائی
تا کار حقیقتی نسازی، نائی
این ره ره مردان و سراندازان است
جان بازان اند، تا نبازی نائی
رباعی شمارهٔ ۱۹۱
یا رب چو بر آرندۀ حاجات تویی
هم قاضی کافۀ مهمات تویی
من سّر دل خویش چه گویم با تو
چون عالم سر و الخفیات تویی
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
ای نسخۀ نامۀ الاهی که تویی
وی آینۀ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
از خود بطلب، هر آن چه خواهی که تویی
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را
بر دل من دشنه داده غمزۀ خونریز را
شد فروزان آتش سودایت اندر جان و دل
درفکن در جام بی رنگ، آب رنگ آمیز را
می پیاپی، بی محابا ده، میندیش از حریف
یاد میدار این دو بیت گفتۀ دست آویز را
گر حریفی از دمادم سر بپیجاند رواست
بر کف من نه، که پور زال به شبدیز را
جان من می را و قالب خاک را و دل تو را
وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
غزل شمارهٔ ۲
در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب
ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت
خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب
تن یکی خانۀ ویرانی و بی سامانی ست
نتوان داشت در او جان و روان را به فریب
گر چه پیوستۀ جان است تن تیره، ولیک
شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب
گر چه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن
جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب
دیدۀ جان خرد است و روشش اندیشه
ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب
چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور
پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب
بی گمان باش خردمند، که در راه یقین
خردت راست رود با تو، گمانت به وُریب
غزل شمارهٔ ۳
دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست
سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست
با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای
با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست
سعیام هبا شده است و طلب بیهده، از آنک
بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست
ممکن که من نه آدمیام، ز آنکه آدمی
یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست
غزل شمارهٔ ۴
بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم
بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم
بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم
کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم
کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چیام، یا چه گونه، یا چندم
اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم
لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم
بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟
بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم
دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم
غزل شمارهٔ ۵
سرگشته وار بر تو گمان خطا برم
بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم
از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت
کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم
من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟
من جان زینهاری خود را کجا برم؟
دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو
لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم
دل نیز گم شده است و ندانم کنون که من
بی دل به نزد تو نبرم راه، یا برم
گویند راه بردی از او، باز ده نشان
آری دهم نشانی از آن، لیک تا برم
در جستنام همیشه که در جست وجوی تو
ره زی بقا اگر نبرم، زی فنا برم
من بی تو نیستم، من و خود را نیابم ایج
گر بر زمین بدارم، اگر بر هوا برم
مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس
من نام ما و من به صواب و خطا برم
ما از کجا و من ز کجا، ما و من تویی
بیهوده چند نام من و نام ما برم
غزل شمارهٔ ۶
در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن
گویندۀ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن
گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن
کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن
گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن
رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن
در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟
کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن
غزل شمارهٔ ۷
رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی
شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی
از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی
با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خوی
ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعهای از آهن و از روی
ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کردهام از مهر تو صد جوی
تا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی
ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی
قصاید
قصیدۀ شمارهٔ ۱
خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد
جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟
مار خزنده، یا نه، ستور دوندهای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟
جر مار و جز ستور نهای، گر به خود نهای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد
از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟
هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟
چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد
گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد
تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود
بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد
از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟
عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد
پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد
قصیدۀ شمارهٔ ۲
گشوده گردد بر تو در حقیقت باز
کناره گیر به یکباره از این جهان مجاز
که در جهان مجاز آن کسی بود پر سود
که بی زیان به سرانجام خود رسد ز آغاز
چو کار آن سریات خود نکو طرازیده است
تو این سری به تمنای خویشتن مطراز
که این جهان فنای است و آن جهان بقا
فنا بد است و بقا نیک، پس به نیکی یاز
ز مال و جاه فراغت سعادتی است بزرگ
به زر و زور شده غره، محنتی است دراز
عجب تر آنکه چرا از سعادت است گریز
به محنت از چه بود خلق را همشه نیاز
چو کوشش تو به رنجی است برده، بیش مکوش
چو نازش تو به عمری است رفته، بیش متاز
عروس عقل شود در حجاب جاویدان
چو گشت همت پستِ نیاز و بستۀ آز
سپاس و منتِ جاوید حق تعالی را
که داد جان مرا سوی راه خویش جواز
ز خشم و آز مرا داد امان به صد اکرام
ز حرص و کینه به خود خواندم به صد اعزاز
ضمیر پاک مرا در ره یقین و خرد
هزار مشعله داراست در نشیب و فراز
به رنگ و تنبل جادو چه حاجتم، چو نهاد
خدای عز وجل در یقین من اعجاز
کجا به سحر و فسون همتم فرود آید
کجا بود که شکار ملخ کند شهباز
هر آن کسی که مرا کرد نسبتی به دروغ
گذشتم از وی ار مفسد است اگر غماز
که قول و فعل چنین خلق من هزاران بار
اگر چه دیدم و بینم کنم فرامش باز
تو ای ستودۀ ایام، پشت ملت و دین
جمال دولت و دین، مفخر زمانه، ایاز
ز روی معدلت و راستی و لطف و کرم
خلاص بنده بجوی و به کار وی پرداز
که نیست بنده سزای موکل و زنجیر
مباد کز تو چویی ماند او به گرم و گداز
نه بنده هست سزاوار این گزند و بلا
نه این غریب که با من در این غم است انباز
ندارم از تو من این غم، نعم که هست مرا
توقع از کرمت صد هزار نعمت و ناز
گمان مبر که همه خواهش از پی خودست
که بنده نیست به آسیب در چنین بد ساز
ولی ز اندُه یک خانه طفل، کز غمشان
به گوش جان من آید ز ناله شان آواز
چو مرغ خسته، دل همگنان، ز محنت من
به سینه در، ز تپیدن همی کند پرواز
مباد که افکند اندوه سوز و نالهاشان
جهان مملکت آرمیده در تک و تاز
ز توست نام تو بر نامۀ کرم عنوان
ز توست عدل تو بر جامۀ زمانه طراز
کمند توست به روز مصاف پنجۀ شیر
سنان توست به هنگام حمله یشگ گراز
تو ای گزیده نژاد از سپهر حادثه زای
تو ای ربوده گهر در جهان شعبده باز
اگر چه کار من و کار مدح توست دراز
چو از شنیده نشاید مجاز هم ایجاز
بزی تو صافی و خالص ز هر بدی چون زر
فتاده دشمن جاهت همیشه در دم گاز
سر حسود تو بی مغز، خشک چون گشنیز
تن عدوت به صد پرده در نهان چو پیاز
رفیع جاه تو را جن و انس کرده سجود
بلند قدر تو را ماه و مهر برده نماز
قصیدۀ شمارهٔ ۳
آن مایه بزرگی و آن قبلۀ انام
آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام
صدر جهان، سلالۀ اقبال، فخر دین
کان هنر، جهان کرم، مفخر انام
فرمود اشارتی، که مر آن را به طوع و قهر
جز انقیاد روی نبینند، خاص و عام
فرمود تا ز اهل هنر، هر که در سخن
داده است روزگار ورا مایهای تمام
از گفتههای خویش رساند به خدمتش
از گونه گون نظم و نماید بدان قیام
من بنده با دلم به تمنا در آمدم
که آیا بود که باشد طبعم به نظم رام
دل چون بدید صورت حالم، به طبع گفت
نظم از کجا و طبع که و مایهات کدام؟
هرگز به صورت آمد، بی مایه هیچ چیز؟
خاطر مسوز خیره به اندیشههای خام
از لطف طبع اهل هنر تا به طبع تو
چندان مسافت است که از نور تا ظلام
از دست رفته گیر عنان سخن، تو را
چون هست بر سرت ز فرومایگی لگام
گفتم دلا اگر چه سخنهات هست راست
تلخ است و هستم از سخنت نیک تلخ کام
دیر است تا که نیست مرا هیچ گونه، هیچ
در لفظم انتظار و نه در کارم انتظام
با کار بی نظام نباشد سخن به نظم
زین بس بود چو کار من افتاد با نظام
ای در دلت همیشه هنرها شده مقیم
وی بر درت همیشه هنرمند را مقام
ننهفته ام ایچ عیب چو پذرفتهام، از آنک
پذرفتۀ به عیب، شد ایمن ز ردّ مدام
اظهار عیب خود چو به فرمان نمی کنم
حاجت به عذر نیست همین بود والسلام
پایان