این سخن پایان ندارد خیز زید//بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را//میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه//این دهل زن را بران بر بند راه
این سخن پایان ندارد خیز زید//بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را//میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه//این دهل زن را بران بر بند راه
اهل نار و خلد را بین همدکان//در میانشان برزخ لایبغیان
اهل نار و اهل نور آمیخته//در میانشان کوه قاف انگیخته
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط//در میانشان صد بیابان و رباط
بار دیگر ما به قصه آمدیم//ما از آن قصه برون خود کی شدیم
گر به جهل آییم آن زندان اوست//ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وییم//ور به بیداری به دستان وییم
وانگهانی آن امیران را بخواند//یکبیک تنها بهر یک حرف راند
گفت هر یک را بدین عیسوی//نایب حق و خلیفهٔ من توی
وان امیران دگر اتباع تو//کرد عیسی جمله را اشیاع تو
هر امیری کو کشد گردن بگیر//یا بکش یا خود همی دارش اسیر
بشنو این نی چون شکایت میکند//از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند//در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق//تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش//باز جوید روزگار وصل خویش
تعداد صفحات : 8